بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلَی سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
تشریففرمایی برادران و خواهران ارجمند را خوشآمد عرض میکنم و از خداوند متعال درخواست میکنیم به همه ما توفیق بدهد که وظایفمان را بهتر بشناسیم و بهتر عمل کنیم.
نعمتی که ما الآن متنعم هستیم، منظورم نعمت برقراری نظام اسلامی است، نعمتی است که هر قدر درباره ارزشش فکر کنیم کم فکر کردهایم. کافی است که به وضع کشورمان قبل از پیروزی انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب یک نگاهی بیندازیم تا تفاوتها را درک کنیم و ببینیم این نظام برای ما چه آورده است. البته آنچه بیشتر مورد توجه ماست دستاوردهای معنوی است چون ما معتقدیم که انسانیت انسان بیش از هر چیز به بُعد معنوی آن بستگی دارد وگرنه بعد مادی انسان چندان تفاوتی با حیوانات دیگر ندارد. آنچه از یک انقلاب اسلامی انتظار میرود این است که تحولات معنوی، انسانی و فوق مادی را برای بشر به ارمغان بیاورد. الحمدلله در این زمینه کارهای خوبی شده، گو اینکه تا آن جا که باید بشود هنوز فاصله بسیار طولانیای در پیش داریم. این را به عنوان شکر نعمت خدا در ابتدا عرض کردم چون بزرگان دین به ما دستور دادهاند که در آغاز هر کاری و بهخصوص در آغاز هر سخنی اول شکر خدا را به جا بیاوریم.
آنچه من فکر میکنم برای مستمعین عزیز ما شایان توجه و اهمیت باشد این است که اغلب شما که جوان هستید و در آغاز دوران زندگیتان قرار دارید، حالا معنای آغاز این نیست که روز اول زندگیتان باشد؛ در دورانی قرار دارید که نیروی بدنی دارید، نیروی فکری دارید، سلامت بدن دارید، فراغت نسبی فکری دارید، اینها نعمتهایی است که در این سنین برای شما جمع است و فرصت این را دارید که برای خودتان هدفی متعالی را در نظر بگیرید و بر اساس آن برای زندگیتان برنامهای ترسیم کنید. آنچه تابهحال گذراندهاید درواقع فراهم کردن مقدمات و ایجاد بستری برای یک حرکت و جهش بودهاما اینکه از این مقدمات چه استفادهای کنید و چگونه از آن بهرهبرداری کنید این بستگی به برنامهریزیای دارد که از حالا برای آیندهتان در نظر داشته باشید.
بهطورکلی هدفگذاری برای زندگی و بعد برنامهریزی، بیش از هر چیز به نگرش انسان به زندگی بستگی دارد؛ اینکه ما زندگی را چه میبینیم؟! خودمان را چگونه میشناسیم؟! ما چه هستیم؟! از کجا آمدهایم؟! به کجا میرویم؟! و دلمان میخواهد به کجا برسیم؟!
بهطورکلی نسبت به زندگی دو نگرش متضاد در دو قطب مخالف وجود دارد. البته بین آنها نگرشهای واسطهای هم هست اما بههرحال هر کدام تمایل به یک قطب دارد. یک نگرش این است که ما همین هستیم که هستیم؛ این من یعنی این؛ چشم و گوش و دست و پا و اندامهای ظاهری و باطنی، خواستهها و نیازهای روانی و توانشهایی که دارم و مهارتهایی که کسب کردهام؛ من یعنی همین. این هم عمر محدودی دارد؛ هفتاد، هشتاد، صد سال. کم کسی هست که عمرش از صد سال بیشتر باشد. این هم عمر زندگیمان. بعد هم دیگر تمام میشود و دفنمان میکنند و بعد از چندی هم خاک میشویم و لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا؛[1] این یک بینش عمومی است که در دنیا حاکم است به طوری که بینشهای دیگر در مقابل آن استثنا تلقی میشود.
یک بینش، بینشی است که انبیا نسبت به انسان ابراز کردهاند، بعد هم دلایل عقلی برای آن اقامه شده و شواهد شهودی دیگری تأییدش کرده است و آن این است که حقیقت انسان این بدن نیست. این بدن یک ابزار است. ما دائماً هم میبینیم که این بدن دارد متحول میشود. میگویند کل سلولهای بدن در طول هشت سال، حالا کمتر یا بیشتر، عوض میشود. شاید بعضی از سلولها مثل سلولهای مغز و بعضی از سلولهای بنیادی دوامش بیشتر باشد ولی عمدتاً دائماً دارد عوض میشود ولی آن شخصیت انسان همواره باقی است؛ من همان هستم که 75 سال پیشتر متولد شدهام، حالا هم همان هستم. بدن من دهها بار عوض شده، حالا دستکم ده بار ولی من همانی هستم که بودهام، عوض نشدهام و آنی که من هستم از بین نمیبرد. با مردن هم از بین نمیرود بلکه آن باقی است و روزی که انبیا اسم آن روز را روز قیامت گذاشتهاند این بدن دوباره زنده میشود و عمری بینهایت خواهد داشت.
این دو نگرش بسیار با هم متفاوت است. اقل فاصلهاش فاصلهای است که بین متناهی و نامتناهی وجود دارد. این اقل فاصله است یعنی فقط از نظر طول زمانی؛ اما از نظر کیفیت، آن هم برای خودش ابعادی دارد که تفاوتها را نشان میدهد. تازه فقط از نظر بُعد زمانی آن، فاصله این دو نگرش بین متناهی و نامتناهی است یعنی هیچ نسبتی بین این دو نگرش وجود ندارد. جا دارد که ما اگر بتوانیم در مرحله اول یکی از این دو تا را انتخاب کنیم؛ یا ثابت کنیم که آنچه انبیا گفتهاند- العیاذبالله- دروغ است، خبری نیست، خیالاتی هست که گفتهاند آدم زنده میشود و حیات ابدی و ... دارد، اینها را ثابت کنیم و خاطرجمع بشویم که خبری نیست. خب خیالمان راحت میشود، بعد سراغ زندگی دنیایمان میرویم و یکی از مکتبهایی که راجع به زندگی دنیا هست را انتخاب کنیم؛ اما اگر نتوانیم اثبات کنیم که این دروغ است راحت نمیتوانیم زندگی کنیم.
عقل ما اجازه نمیدهد که این احتمال را ندیده بگیریم. باید برای این یک حسابی باز کنیم. اینکه چه اندازه برای این حساب باز میکنیم و برای این احتمال، ارزش قائل هستیم مراتب ایمان ما را تشکیل میدهد. آنهایی که این احتمال را در حد یکهزارم حساب میکنند، خب یک مرتبهای از این را دارند. کسانی هستند که این احتمال را در حد دو هزارم، سه هزارم، صد هزارم تا نهصد هزارم حساب میکند و کسانی هم هستند که نه، یقین دارند، مثل آفتاب میبینند که این راست است و حقیقت دارد. این مرتبه یقین است که قرآن میفرماید وَبِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ؛[2] مؤمنان واقعی کسانی هستند که به زندگی ابدی یقین دارند، نه اینکه به صرف یک احتمال به زندگی ابدی نگاه کنند. البته احتمالش هم تکلیفآور است چون احتمال، ضرب در مقدار محتمل، ارزش احتمال را نشان میدهد. مقدار محتمل وقتی بینهایت شد احتمال هر قدر هم ضعیف باشد ارزش بسیار فوقالعادهای پیدا میکند.
ولی قرآن از ما انتظار دارد که نسبت به این مسئله، یقین پیدا کنیم؛ وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ؛[3] اگر یقین پیدا کردید آن وقت یک بینش دیگری پیدا میکنید و عالم را یک طور دیگری میبینید؛ آن وقت برنامه زندگیتان را یک طور دیگری میتوانید تنظیم کنید؛ اصلاً یک روح دیگری در آدم پیدا میشود.
این نابسامانیها، این بلاها، این گرفتاریها، این سختیها، این مرگها، این سیلها، این زلزلهها، این جنگها و ... تمام اینها مثل رنگهای مختلفی است که در یک تابلوی عظیم نقاشی به کار گرفته شده است. درست است که رنگ سیاه، خودبهخود خیلی مطلوب نیست اما اگر آن رنگ سیاه در آن تابلوی نقاشی نبود رنگ سفید و سبزش هم درست جلوه نمیکرد. آن باید آن جا باشد تا آن تابلوی زیبا ترسیم شود. آن کسی که این بینش را پیدا کند سراسر عالم را زیبا میبیند؛
به جهان خُرّم از آنم که جهان خُرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
این نگرش یک نگرش دیگری است. خوش به حال آنهایی که این نگرش را پیدا کردهاند و اقلاً لذت زندگیشان را میبرند.
بههرحال ما باید بین این دو، یکی را انتخاب کنیم؛ یا بگوییم غیر از این دنیا خبری نیست و همین است؛ مَا هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ؛[4] یا هم باید بگوییم اصلاً حیات حقیقی آن طرف است، این زندگی یک مقدمهای است، یک دوران جنینی است؛ اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ...؛[5]...وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ...؛[6]
ما یک دوران جنینی نه ماهه سراغ داریم که خودمان در آن جا هیچ نقشی نداریم و شرایط طبیعی هر چه اقتضا میکند همانگونه ساخته میشویم تا متولد بشویم. یک دوران جنینی دیگری هم داریم که خودمان باید خودمان را بسازیم. این دوران جنینی همین دورانی است که در آن هستیم. این دوران هم بعد از هفتاد سال، هشتاد سال، کمتر یا بیشتر تمام میشود. بعد تازه برای یک زندگی ابدی اصیل متولد میشویم. این یک آیهاش هست و دهها آیه دیگر به همین مضمونها. این را ما خودمان باید انتخاب کنیم.
امثال بنده ولو اینکه از لحاظ اعتقادی و ذهنی هم پذیرفتهایم که قرآن درست است، چیزهایی که انبیا گفتهاند شوخی نکردهاند، واقعاً زندگی حقیقی آن است اما عملاً چندان تفاوتی با دیگران نداریم. اگر از ما بپرسند که آقا! آخرت هست؟! میگوییم بله؛ اگر بپرسند بهشت و دوزخ راست است یا دروغ است؟! میگوییم بله، راست است؛ نعمتهای بهشت و عذابهای آخرت چطور؟ بله، همهاش درست است، قرآن فرموده است؛ اما اینها چه اندازه در رفتار ما اثر دارد؟! حالا اگر وقتی شد یک کمی دربارهاش بیندیشیم و ببینیم واقعاً چه اندازه اثر دارد.
فرض کنید که بنده امروز یک سرمایهای دارم؛ حالا یک نوجوانی را فرض کنید که پدرش سرمایهای به او اهدا کرده، حالا من هم بعد از هفتاد سال بالاخره یک سرمایهای به دست آوردهام؛ فرض کنید سرمایه من یک میلیون تومان است. اگر این را در یک راه و در یک معاملهای به کار بیندازم که فرض کنید این معامله، حداکثر صد هزار تومان استفاده دارد یعنی ده درصد؛ یک معامله دیگر هم هست که یقین دارم اگر آن معامله را انجام بدهم صد در صد سود دارد یعنی یک میلیون من دو میلیون میشود. اگر بگویم نه، نه، همان معامله اول را انتخاب میکنم، به من چه میگویند؟! میگویند شما به یک روانشناس مراجعه کن تا عقلت را اصلاح کند! در این معامله میتوانستی صد در صد استفاده کنی، این معامله را انجام ندادی و به ده درصد اکتفا کردی؟! مخصوصاً اگر آن ده درصدش هم پایش بلنگد و احتمال ورشکستگی هم در آن باشد؛ میگویند این معامله، صد در صد یقینی نفع داشت، نگرفتی و سراغ معاملهای رفتی که احتمال ورشکستگی هم در آن هست و سود آنچنانی هم ندارد؟! این نشانه این است که عقلت درست کار نمیکند! آیا چنین چیزی را نمیگویند؟!
ما اگر یقین داریم که عملی نهتنها صد در صد سود دارد بلکه اقلاً هزار درصد سود دارد، این نص قرآن است؛ مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا...؛[7] شما یک سرمایهگذاری که میکنید خدا ده برابر سود به شما میدهد، این حداقل آن است؛ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ؛[8] خدا به هر کس هم که بخواهد اضافه میدهد؛ حداقلِ کاری که برای خدا انجام بدهید خدا به شما ده برابر سود میدهد، هزار درصد سرمایه سود میدهد، آن وقت آدم عاقل میآید این کار را نکند و یک معاملهای انجام بدهد که احتمال دارد اصلاً کل سرمایهاش هم از بین برود؟! مگر در معاملاتی که انجام داده کم نشده که این اتفاق بیفتد؟! حالا معامله، همهاش معامله بازاری و با پول و اینها نیست؛ ما دائماً داریم معامله میکنیم، داریم جوانی میدهیم، چه میگیریم؟! دادوستد است دیگر. دائماً داریم عمرمان را میدهیم، در مقابلش چه میگیریم؟! معامله است. بسیاری از ما عمرمان را میدهیم، جوانیمان را میدهیم، در مقابل یک 24ساعت که میدهیم، همین چیزهایی که رایج است و همه ما کمیابیش با آن آشنا هستیم را عرض میکنم، یک 24ساعت میدهیم ده دقیقه یک لذت خیالی میگیریم! 24ساعت سرمایه دادیم، در مقابل مثلاً یک فیلم تماشا کردیم یا یک چیز دیگری که ده دقیقه لذت دارد! این دادوستد چه قدر ارزش دارد؟! به نظر ما این خیلی خوب است! تازه هنر هم کردیم که آن ده دقیقه لذت را بردهایم! آن جایی که ما سرمایه میدهیم و به جای آن مرض و بیماری میگیریم، آن که دیگر حسابش با کرامالکاتبین است!
ما که دیگر عمرمان گذشت. اینکه چگونه گذشت را خدا میداند اما شما که جوان هستید بیشتر بیندیشید که این عمری که خدا به شما میدهد و انشاءالله طولانی خواهد بود، این را صرف چه کاری میکنید؟! این را در یک معاملهای به کار بگیرید که اقلاً همان سودی که قرآن میفرماید، هزار درصد سود دارد آن برای شما محفوظ بماند؛ مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا؛ معاملهای که ده برابر سود دارد، آن هم ده برابر اصل سرمایه! این کار میسر است، هیچ مانعی هم برای شما وجود ندارد.
برای اینکه این کار تحقق پیدا کند و این معامله به صورت صحیح انجام بگیرد دو تا شرط لازم است؛ اول اینکه این معامله را بشناسید که کجاست؟! چه طوری است؟! چه کار باید کرد؟! کدام معاملهای هست که آدم انجام میدهد ده برابر سود دارد؟! این شناخت میخواهد. این یک. دوم تصمیم بر اینکه آدم از این سود، استفاده کند؛ اراده میخواهد.
آن جایی که انسانها مشکلی دارند مشکلشان از این دو چیز نشأت میگیرد؛ یا نقصی در شناختشان هست، یا نقصی در ارادهشان هست؛ یا نمیدانند، یا نمیخواهند. ما اول باید سعی کنیم که بدانیم چه کار باید کرد و این را خوب درک کنیم. بسیاری از این مشکلاتی که این روزها در جامعه ما هست برای ندانستن است، برای نشناختن است، برای فریب خوردن است. بسیاری از آنها. آن آدمهایی که ذاتاً خبیث هستند و میخواهند کار خراب بکنند خیلی کم هستند. نمیگویم اصلاً نیستند اما خیلی کم هستند. آنهایی که اشتباه و لغزش میکنند غالباً برای ندانستن است، برای نشناختن است، برای کم دانستن است، برای فریب خوردن است.
اول باید شناخت صحیحی به دست بیاوریم، بدانیم چه کار باید بکنیم که این طور سودی داشته باشد. بعد از این که دانستیم، باید سعی کنیم که اراده انجامش را داشته باشیم. خیلی وقتهاست که آدم یک چیزهایی را میداند اما همت نمیکند، تنبلی میکند؛ عادت کرده به اینکه یک کاری را انجام بدهد و ترک عادت سخت است؛ میداند این کار، خوب نیست اما چون عادت کرده نمیتواند رها کند. پس غیر از دانستن یک چیز دیگر هم لازم است و آن تقویت اراده است که همان تقواست.
برای جوانها خیلی مهم است که در آغاز جوانیشان به این دو مسئله توجه داشته باشند؛ کاری را که میخواهند انجام بدهند اول ببینند که شناخت کافی نسبت به این دارند، واقعاً این کاری است که خدا میپسندد یا چون زید و عَمر گفتهاند، چون پسرخالهام گفته، چون رفیقم گفته، چون همکلاسیام گفته، ما هم میرویم حالا ببینیم چه طور میشود؟ یا چون جامعه چنین کردند، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! خب مد است دیگر، امروز دنیا این طور میپسندد؛ به خاطر اینکه چون مد است و چون جامعه میپسندد این کار را انجام میدهم یا چون فهمیدهام که واقعاً کار خوب و کار درستی است؟! بنا بگذاریم سعی و تمرین کنیم و اول اقلاً از بخشی از کارهایمان شروع کنیم و آن را برای خدا انجام بدهیم تا بعد بهتدریج با همت و با توفیق الهی، توسعه و گسترش پیدا کند و همه کارهایمان را در بربگیرد. اول سعی کنیم در بخشی از کارهایمان، لااقل در یک دهم آن، سعی کنیم این را بفهمیم که این کاری است که خدا دوست دارد. بعد هم همت کنیم آن را همانگونه که خدا دوست دارد انجام بدهیم و در انجام آن کم نگذاریم.
اگر این تمرین را انجام بدهیم و اول از ده درصد شروع کنیم، کمکم بیست درصد میشود، کمکم زیاد میشود تا همه شئونات زندگی ما را فرامیگیرد، آن وقت عبد و بنده خالص خدا میشویم. اگر اینگونه شد خدا هم همه چیز به ما میدهد. اگر ما در کار خدا چیزی کم نگذاریم خدا هم در کار ما چیزی کم نمیگذارد و خودش متکفل تدبیر کار ما میشود؛ عَبْدِي أَطِعْنِي أَجْعَلْكَ مِثْلِي![9]
ما گاهی برای یک کاری که میخواهیم انجام بدهیم باید مدتها فکر کنیم و مشورت کنیم که این را چگونه انجام بدهیم؛ بعد ببینیم برای این کار چه وسایطی میخواهد، چه کسی باید سفارش کند، چه کسی معرفیمان بکند، احیاناً حالا در کارهای امروز که کمتر، پارتی پیدا کنیم، هدیهای بدهیم، حالا نمیگویم رشوه، تا این کار سامان بگیرد. وقتی حسابش را بکنیم هم باید از مالمان کم بگذاریم، هم از وقتمان، هم از آبرویمان، خودمان را کوچک کنیم، تملق بگوییم، ذلیل کنیم تا یک کاری انجام بگیرد؛ اما اگر بنا گذاشتیم که ما کار را برای خدا انجام بدهیم خدا همه اینها را عهدهدار میشود؛ صبح از خانه بیرون میآیید، میبینید حاصل ده روز تلاشتان الآن برای شما آماده است! شاید همه شما این را تجربه کرده باشید اما شاید دقت نکرده باشید؛ یکمرتبه یک چیزی برای آدم پیش میآید که به نفعش است و اگر خودش میخواست با تلاش انجام بدهد خیلی باید روی آن کار میکرد ولی یکمرتبه حاصل شد و اتفاقاً این طور شد.
فرهنگ دینی اتفاق سرش نمیشود. همه چیز با اراده خدا انجام میگیرد. کسانی که تقوا داشته باشند خدا این تدبیرها را برای آنها انجام میدهد و نتیجه زحمتهایی که خودشان یا دیگران باید بکشند را یکجا به آنها میدهد! اینها یک واقعیتهایی است، شعر نیست، رمان نیست، افسانه نیست؛ اینها حقایق قرآنی است؛ پیغمبران تجربه کردهاند، ائمه دین تجربه کردهاند، علما و بزرگان تجربه کردهاند، حتی شاگردهای علما هم تجربه کردهاند. شاید خود شما هم بارها تجربه کرده باشید، حالا اینکه چه اندازه توجه داشتهاید و ضبط کردهاید که یادتان نرود آن را نمیدانم اما حتماً برای شما این چیزها پیش آمده است. از این تجربهها بیشتر استفاده کنید! از بیانات بیشتر استفاده کنید!
از کارهای عجیبی که خدا با بندههایش انجام میدهد این است که کسانی از سر دشمنی میآیند نقشههای بسیار شیطانی و پیچیدهای برای آدمیزادها میکشند، حالا یا فرد یا یک گروهی یا یک ملتی، از دهها سال برای یک هدفی برنامهریزی میکنند؛ میلیونها دلار بودجه برای این کار میگذارند که اگر حساب کنید در طول ده سال، هر سال میلیونها دلار چه قدر بوده، خواهید دید که از میلیارد هم فراتر میرود. کسی نیست حسابش را بکند که هزینهای که آمریکا در ظرف ده، دوازده سال اخیر صرف کرده تا یک چنین داستانی در روز عاشورا پیش بیاید چه قدر بوده است؟! چه قدر پول خرج کرده است؟! حسابش دست من و شما نیست. به این آسانی هم نمیتوانیم حساب کنیم؛ آن قدر برنامههای پیچیده، اشخاص مختلف، در کشورهای مختلف، کنفرانسها تشکیل شده، دورههای آموزش تشکیل شده، برخوردها، کسانی تربیت شدهاند، به صورتهای مختلف، تا اینها با هم جفتوجور شده و این حرکت را شروع کردند ولی خدا اینگونه است که همه این کارهای عظیمی که با آن وسعت و با آن پیچیدگیها انجام شده، کأنه همه اینها را درست عکس میکند! کأنه همه اینها برای هدف ضدش درست شده است؛ یعنی اگر شما میخواستید یک چنین تظاهراتی که بعد از روز عاشورا تشکیل شد برای حمایت از نظام اسلامی در ایران راه بیندازید چه قدر مؤونه داشت؟! با چه ابزاری میشد یک چنین جمعیتی را در کشور راه انداخت و به دنیا نشان داد که آقا! ملت ایران این هستند؟! چه قدر باید پول خرج بشود، چه قدر باید برنامهریزی بشود، چه قدر نیروی انسانی صرف بشود تا یک چنین جمعیتی را راه بیندازند؛ اما کاری که دشمن کرد برای اینکه این نظام را سرنگون کند، وسیلهای شد برای اینکه نظام تقویت شود. گویا اینها مأمور بودند برنامهریزی کنند برای اینکه یک چنین اجتماع باشکوهی به رخ دنیا کشیده شود و آنهایی که میگفتند ایرانیها دیگر از این نظام خسته شدهاند، از اسلام خسته شدهاند، ببینند که خستگی یعنی چه؟! این هم کار خداست. خدا از این کارها هم بلد هست؛ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ؛[10] بدها را تبدیل به خوب میکند؛ زشتیها را زیبا میکند؛ آن چیزهایی که باید نتیجه غلط بدهد را تبدیل به نتیجه عکسش میکند. معامله کردن با یک چنین خدایی صرف نمیکند؟! تازه اینها برای دنیایش هست؛ وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى؛[11] آخرتشان چه قدر بهتر است؟! به همان اندازهای که بینهایت از متناهی بالاتر است!
بنا شد که ما یکی از این دو تا را انتخاب کنیم. یک قطب آن بود، مظهرش هم اینهاست که ملاحظه میکنید. خود دنیاداران میگویند که عالیترین مظهر تمدن مادی امروز، کشور اتازونی از ایالات متحده آمریکای شمالی است؛ از لحاظ ثروت، از لحاظ قدرت، از لحاظ قدرت نظامی، تکنولوژی، پیشرفت علوم، دانشگاهها، خودشان معرفی میکنند که ما از لحاظ همه چیز سرآمد دنیا هستیم. بهترین دانشکدههای اقتصادی در آن جاست و بهترین محققان اقتصادی در آن جا تربیت میشوند. حالا ببینید که اینها برای اقتصادشان چه کار کردند؟! چه رسواییای برای آنها به بار آوردند؟! اینهایی که میگفتند بیایید ما برای اصلاح اقتصاد شما نسخه بدهیم برای اقتصاد خودشان چه کار کردند؟! با این همه اسکناسهای بیپشتوانهای که چاپ کردند و به بانکها قرض دادند با اقتصاد آمریکا چه کار کردند؟! آیا اقتصادش درست شد؟! به دنبالش هم سایر کشورهای اروپایی. اگر به باطن جامعه اینها مراجعه کنید میبینید یک جامعه گَندی است؛ خانوادههای متلاشی، ارتباطات ناجور بین زن و شوهر و .... البته آنهایی که من میگویم کلیت ندارد اما اینها به نسبت در مقیاس مسائل اجتماعی مطرح میشود.
وقتی آدم میگوید کلیات، خیلیها در ذهنشان میگویند که اینها شعار میدهند، یک چیزی میگویند، مستند که نیست، دلیلی که ندارند لذا یک مثالی برای شما عرض میکنم؛ ما ده، پانزده سال پیشتر یک گروهی از طلبههای همین موسسه را - البته هنوز این موسسه ساخت نشده بود- یک گروهی از طلبهها را به آمریکا بردیم که آن جا یک برنامه تابستانی برای آنها بگذاریم و این زمینه بشود برای اینکه یک تعامل فرهنگی برقرار شود و ما بتوانیم از دانشهای پیشرفته دنیا استفاده کنیم و زمینه بشود برای اینکه بتوانیم فرهنگ اسلامی را در آن جا گسترش بدهیم. بنا شد که ما یک برنامه علمی در خود آمریکا داشته باشیم و بعد دوستانمان در کانادا متمرکز بشوند و آن جا یک دوره دکترا را بگذرانند. متأسفانه برای اینهایی که از کانادا میخواستند به آمریکا بروند ویزا ندادند و فقط به دو، سه نفر از ما به عنوان بازدید از سازمان ملل اجازه دادند؛ چون اتباع هر کشوری موقع برگزاری جلسات سازمان ملل از طرف وزارت خارجهشان اجازه میگیرند که در سازمان ملل شرکت کنند. آقای دکتر حداد از کسانی بودند که در آن سفر همراه ما بودند و ده بیست نفر هم از دانشجویان موسسه بودند که بعدها اینها در کانادا دکترایشان را در رشتههای مختلف گرفتند و الآن در موسسه مشغول تدریس و تحقیق هستند.
در آن ایام، برای دوره مقدماتی که به آن جا رفته بودیم میخواستیم به آمریکا برویم به آنها ویزا ندادند و نگذاشتند که آنها به آمریکا بیایند و لذا کلاس را در کانادا برگزار کردند. چند تا استاد از آمریکا به کانادا میآمدند و برای این عزیزان ما در آن دوره، تدریس میکردند و برمیگشتند. چون رفتوآمد بین کانادا و آمریکا خیلی راحت است و بعضی از شهرهایش خیلی به هم نزدیک است.
در میان استادها بعضیهایشان هم ایرانیالاصل بودند. یکی از پروفسورهای ایرانی، پروفسور معین بود که در محل کار خود هم ابتکاراتی داشت. شاید الآن هم باشد، نمیدانم. چند تا هم از پروفسورهای آمریکایی بودند که به کانادا میآمدند و تدریس میکردند. اینها را گفتم که بدانید این جریان یک جریان واقعی است و من خیالی عرض نمیکنم.
یکی از این استادها که برای دوستان ما تدریس میکرد خیلی گرفته بود. یک حالت افسردگی از او احساس میشد. ما که همزبان نبودیم، بلد هم نبودیم که درست انگلیسی حرف بزنیم چه رسد به اینکه ته و توی زندگیاش را درست دربیاوریم. به یکی از پروفسورهای ایرانی که آن جا بود گفتیم این آقای استاد که میآيد این جا درس میگوید چرا اینطوری است؟! ایشان رفته بود با او صحبت کرده بود و از او درآورده بود. ایشان گفت مشکل این آقا که جوان هم بود و بیشتر از چهل، چهل و پنج سال سن نداشت این است که این یک خانمی داشته که در این جا با هم زندگی میکردند و دو تا هم بچه داشتند. خانمش در ارتباطات اینترنت، با یک جوانی در آمریکا ارتباط برقرار میکند. البته زندگی خود این هم در آمریکا بود منتها این در شرق آمریکا بود، آن شخصی که با آن ارتباط پیدا کرده بود در سانفرانسیسکو بود. بالاخره اینها باهم قرار میگذارند، این خانم بچه و شوهرش را جا میگذارد و از این جا فرار میکند و به آن جا میرود و با آن جوان زندگی میکند. او زنش را از دست داده، به این زودی هم نمیتواند یک خانم دیگری پیدا کند و با آن زندگی کند، حالا این مانده با دو تا بچه کوچک؛ با این بچهها چه کار کند؟! این زندگیاش است.
اینها نمونههای بسیار فراوانی دارد؛ جوانی که پدرش او را در سن پانزده، شانزده سالگی از خانهاش جدا کرده و گفته برو! خودت باید کار کنی و برای خودت زندگی کنی! یک جوان پانزده، شانزده ساله تنها باید یک اتاق اجاره کند، دنبال کار برود و کار پیدا کند و از این طور چیزها. مرد و زنی که باهم ازدواج میکنند یکی این سر کشور زندگی میکند یکی آن سر کشور و ماهبهماه همدیگر را نمیبینند. اینها روابط زندگیشان است؛ تلخ، با هم دیگر کتککاری. این باطن زندگیشان است، تلخ، شب باید با چند تا قرص خوابآور خواب بروند، نه خبری از همسرش دارد که این وقت شب کجاست، امشب با چه کسی دارد زندگی میکند، بچههای کوچکش کنارش ماندهاند و الیآخر. این نمونه عینیاش است که عرض کردم که بدانید اینها خیالبافی نیست.
ما در یک سفر چند روزه این اطلاعات را به دست آوردیم. این وضع روانیشان، وضع داخلیشان، وضع عاطفیشان و وضع اقتصادیشان، این هم وضع انسانیشان که میبینید هر روز باید یک جایی را پیدا کنند و مردم را بکشند تا دولت آن کشور مجبور باشد از آنها اسلحه بخرد، تا زندگی سرمایهداران و کارخانهداران اسلحهسازی بچرخد؛ امروز در عراق، فردا افغانستان، پسفردا یمن، تا روز بعد نوبت به چه کسی برسد! باید یک جنگی راه بیفتد، منت سر دولت آن کشور بگذارند که ما به شما کمک میکنیم؛ چه کمکی میکنید؟! به شما سلاح میفروشیم! مگر به هر کسی سلاح میفروشند؟! سر طرف منت میگذارد که چند تا هواپیما جنگی به آن بدهد، به هر قیمتی که دلشان میخواهد! که چه؟ برای اینکه محصول آن کارخانه فروش برود، تا سودش در جیب آن کارخانهدار برود! ملت خودشان بدبخت میشوند، مردم دیگر را بدبخت میکنند، بیحساب جنگ و کشتار راه میاندازد برای اینکه چهار تا کارخانهدار پول مفت به جیب بزنند و کالایشان را چند برابر بفروشند، کالایی که در کشور خودشان خریدار ندارد! این انسانیتشان است، این تمدنشان است، این فرهنگشان است، این دنیایشان است؛ آخرتشان چه؟! حالا خوشیشان این است که خیلیهایشان به آخرتی معتقد نیستند، البته خیلیهایشان هم مسیحی هستند و معتقد هستند ولی توجهی ندارند. آنها هم خیال میکنند وقتی پیش کشیش میروند گناهانشان را میفروشند و دیگر آن جا مشکل آخرتشان هم حل میشود. این دنیای متمدن است؛ این هم دنیایی است که اسلام برای ما ترسیم میکند.
ما به اندازهای که به این آموزههای اسلام عمل کرده باشیم اثرش را همینجا دیدهایم. امامرضواناللهعلیه فرمود بویی از اسلام در کشور ما آمده است. حالا ببینید در اثر این بو چه عزتی نصیب ملت مسلمان ایران شده است. جوانها نمیتوانند برای خودشان درست ترسیم کنند برای اینکه آن ذلت پیش از انقلاب را نچشیدهاند، خیال میکنند همینطور که حالا متولد شدهاند ایران همیشه در دنیا همینطور بوده است اما آنهایی که همسن بنده یا بالاخره سنشان قریب من است که آن دوران را دیده باشند و پیش از انقلاب یک سفری به خارج کرده باشند و بعد هم رفته باشند آن وقت میفهمند که ایران در نظر خارجیها چه قدر فرق کرده است.
بنده در یکی از سفرهایی که پیش از انقلاب به کشورهای اسلامی داشتم در آن جا وقتی میفهمیدند ما ایرانی هستیم زیر لب میگفتند أخ یهود! و به ما اعتنایی نمیکردند. کشورهای اروپایی که اصلاً ما را به چشم انسان نگاه نمیکردند! به این چشم به ما نگاه میکردند که شرقیها وحشی هستند و لذا کارمندان آمریکایی وقتی در ایران کار میکردند در حقوقشان حق توحش میگرفتند! چند برابر حقوق میگرفتند که ما در یک کشوری زندگی میکنیم که مردمش نیمه وحشی هستند! به این چشم به ما نگاه میکردند.
بعد از انقلاب دیدهاید که وقتی بعضی از مسئولان به کشورهای خارجی میروند چه طور از آنها استقبال میکنند و به آنها اظهار علاقه میکنند. علاوه بر آنچه دیگران گفتهاند و در تلویزیون دیدهاید بنده، خودم شخصاً با یکی از مسئولان کشوری که الآن هم هستند، آقای نهاوندیان، رئیس اتاق بازرگانی فعلی کشور، داشتیم در میدان اطراف کاخ سفید در واشنگتن قدم میزدیم. یکی از ساواکیهای قدیم ایران که فراری بود و به آن جا آمده بود از دور ما را دید. نزدیک ما آمد و بنا کرد به بدگویی کردن و گفت آهان! چه طور شده که به خانه شیطان بزرگ آمدهاید؟! این جا آمدهاید چه کار؟! ما دیدیم اصلاً با این نمیشود حرف بزنیم و لذا گوشِ کری دادیم و اعتنایی نکردیم. او دید که نه، چیزی از ما ظاهر نمیشود، رفت دو تا افسر پلیس را پیدا کرد و گفت اینها تروریستهای ایرانی هستند، این جا اطراف کاخ سفید آمدهاند، خلاصه مواظب باشید خطری ایجاد نکنند.
ما همین طور داشتیم قدم میزدیم که دیدیم دوتا افسر پلیس نزدیک ما آمدند و احترام کردند و یکی از آنها گفت ممکن است بپرسم شما اهل کجا هستید؟ گفتم بفرمایید، ایرانی هستیم. ممکن است گذرنامهتان را ببینم؟ بله، این گذرنامهمان. ممکن است بپرسم شما برای چه به این جا آمدهاید؟ گفتیم ما یک دعوتی داشتیم که برای کنفرانسی سخنرانی کنیم و سخنرانیمان را انجام دادهایم، امروز هم این جا هستیم، فردا داریم به کشورمان برمیگردیم. یکی از این افسرها گفت شما رشتهتان چیست؟ گفتم الهیات. گفت اتفاقاً من هم فارغالتحصیل رشته الهیات هستم، کاش یک فرصتی بود و یک مقداری با هم صحبت میکردیم! گفتم ما حاضریم اگر وقتی باشد در خدمتتان باشیم. گفت این آقا که آمد از دور به شما بدگویی کرد چه میگوید؟! گفتم ما طرفدار انقلاب اسلامی هستیم، در کشور ما انقلاب شده، اینها از طرفداران رژیم سابق هستند، او آمد و با ما بدگویی کرد. گفت سابقاً هم با هم نسبتی داشتهاید؟ گفتیم نه. بعد با احترام گذرنامه ما را پس داد و خیلی با خوشرویی به ما دست داد و خواست خداحافظی کند و برود. رفیق ما گفت که این دوباره برمیگردد و به ما توهین میکند. آن افسر گفت من در خدمت شما هستم، ماشینتان کجاست تا شما را همراهی کنم؟ با ما آمد تا سوار ماشین شدیم و رفتیم و این هم خداحافظی کرد. دو تا افسر پلیس عالیرتبه که اینها محافظ کاخ سفید هستند، پلیس صفرکیلومتر نیستند عمامه ما را که دید یاد عمامه امامرضواناللهعلیه افتاد - آقایان قدر عمامهشان را بدانند- گفت شما از کشور خمینی هستید؟ گفتم بله. از همان لحظه احساس احترامی در دل خودش کرد و با ما بسیار مؤدبانه و محترم، به همین ترتیبی که عرض کردم رفتار کرد. خب میتوانست بگوید که شما چه کسی هستید؟! از کجا؟! و با تندی و بیادبی حرف بزند ولی یکییکی میگفت اجازه میدهید؟ من میتوانم این سؤال را از شما بکنم؟ اجازه میدهید؟ جسارت نیست بپرسم که شما برای چه به این جا آمدید؟ با این ترتیب، با این ادب فقط از این که با دیدن این عمامه یاد عمامه امام افتاد که این انقلاب را برای ما به وجود آورد!
امروز در روابط بینالمللیشان صریحاً میگویند در فلان مسئله تا ایران دخالت نکند این مسئله حل نمیشود! همین دشمنان قسمخورده ما صاف میگویند ما به کمک شما نیازمندیم! کشور ما در زمینههای مختلف عزت پیدا کرده است. حالا در زمینههای علمیاش را هم که دیدید که اینها باور نمیکردند که دانشمندان ما بتوانند چنین موشکهایی را بسازند یا در بحث غنی کردن اورانیوم یا چیزهای دیگری، اصلاً باورشان نمیشد. میگفتند اینها بلوف میزنند؛ تا اینکه دیدند.
این عزت و احترام مال این انقلاب است که به برکت حضرت امامرضواناللهعلیه و عزیزانی که به خاطر اسلام از ایشان حمایت کردند و انقلاب را به ثمر رساندند نصیب من و شما شده است. چه قدر باید شکر اینها را به جا بیاوریم؟! اساس این عزت این است که وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ؛[12] قرآن میفرماید بتپرستها سراغ بتپرستها میروند، به خیال اینکه در سایه بتپرستی میتوانند عزتی پیدا کنند. حالا خود این یک بحثی دارد که این جریانش چه بوده که قرآن این را به آنها نسبت میدهد. بعد میفرماید اگر عزت میخواهید عزت پیش خداست فَإِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعًا؛[13]
همه عزتها دست خداست. هر قدر با خدا ارتباط پیدا کنید عزتتان بالاتر میرود و حتی در دل دشمنانتان هم عزیز خواهید شد! هر قدر هم از خدا فاصله بگیرید از عزتتان کاسته میشود، ذلیل میشوید، بیچاره میشوید، گدای دیگران میشوید، باید بروید پیش دشمنانتان دریوزگی کنید، التماس کنید تا شما را بپذیرند؛ اما وقتی عزت، خدایی است شخصیتهای عظیم سیاسی اجازه میخواهند که به ایران بیایند و در پاسخ به آنها بگویند آقا! اجازه نمیدهیم، لزومی ندارد که شما تشریف بیاورید! این تازه یک نمود کوچکی از یک عزت خدایی است که به ملت ما داده است.
یک نمونه دیگرش را هم من و شما خوب درک میکنیم و دیگران درست نمیفهمند و آن این تظاهراتی است که در این چند وقت از طرف مردم مسلمان ایران انجام گرفت. اینکه مردم از عمق دلشان فریاد میکشیدند جانم فدای رهبر! این را خیال میکنید شوخی بود؟! کسی به اینها دستور داده بود؟! مردم را بهزور آورده بودند که اینها را بگویند؟! این عشق را چه کسی ایجاد کرده؟! برای چه؟! مردمی که اینها را میگویند مگر مشکلات را درک نمیکنند؟! مگر گرانی را نمیفهمند؟! مشکلات دیگر را درک نکردهاند؟! بمبارانها را ندیدهاند؟! موشکبارانها را ندیدهاند؟! این محبت چیست؟! این محبت، مصداق آیهای است که خدا فرمود إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا؛[14] هر کس با خدا نزدیک باشد خدا محبتش را در دل مردم میاندازد؛ و خدا را شکر و هزاران بار شکر که خدا کسی را به ما مرحمت فرموده که آنچنان پاک است که خدا محبتش را اینچنین در اعماق دل مردم جا داده، دشمنان از ته دلشان احساس محبت میکنند منتها چون با منافعشان نمیسازد دشمنی میکنند اما ته دلشان عزیز است.
آیا این خدایی که اینها سنتهایش است، میارزد که آدم خدا را کنار بگذارد و برود نوکر اوباما بشود؟! حالا اوباما که راهش نمیدهد که برود با او حرف بزند، نوکر دست چندمش بشود! افتخار هم بکند که من با نوکر دست چندم کاخ سفید ارتباط دارم! یعنی اینقدر مهم هستم که وقتی هدیهای میفرستم میپذیرند! میارزد؟! این عقل است؟! آدم بیاید مردم خودش را به کشتن بدهد آن وقت اسمش را این بگذارد که دولت اینها را کشته است؟! تا چه بشود؟! تا آمریکا از آدم راضی بشود؛ که آن وقت چه بشود؟! حالا گیرم پیروز میشدید، شما چه کار میکردید؟! چه کسی برای شما سبزی خرد میکرد؟! آیا نمیارزید که شما هم با خدا ارتباط برقرار کنید، توبه کنید، بگویید خدایا! اشتباه کردیم، ما هم مثل بندههای خوبت میخواهیم سربهراه بشویم تا هم مردم دوستتان بدارند، هم عزت دنیایی پیدا کنید، هم پیش خدا عزیز بشوید، هم در زندگی بینهایتتان سعادتمند بشوید. عقل آدمیزاد کجاست؟!
ولی قبل از این که به نقد دیگران بپردازیم جا دارد اول بنده از جناب شیخ مصباح بپرسم آقاشیخ! تو عقلت کجاست؟! آیا کارهایی که میکنی برای خداست یا بعضیهایش هم برای تائید مردم است و برای این است که دیگران خوششان بیاید؟! آیا میارزد آدم یک کاری را برای غیر خدا بکند؟! اول خوب است که هر کسی حساب کار خودش را بکند.
سعی کنیم رابطه دلمان را با خدای خودمان تقویت کنیم. سعی کنیم کارهایمان را برای رضای خدا انجام بدهیم، خدا بزرگش میکند، خدا به آن برکت میدهد. کارها شاید کوچک باشد اما اگر برای خدا باشد خیلی ارزش پیدا میکند. بعد سراغ دیگران برویم. انتقادهایی هم که از دیگران میکنیم همهاش این نباشد که عادت کنیم به این که از دیگران عیبجویی کنیم. سعی کنیم اول از خودمان انتقاد کنیم؛ من چه عیبی دارم؟ اول آن را اصلاح کنم بعد سراغ دیگران بروم.
پروردگارا! تو را به حق عزیزانت قسم میدهیم بر عزت اسلام و مسلمین بیفزا!
به ما توفیق بده که عیوب خودمان را بهتر بشناسیم و آنها را بهتر اصلاح کنیم!
به ما توفیق بده که تواناییهای خودمان را بهتر بشناسیم و آنها را بهتر عملی کنیم!
در ظهور ولی عصرارواحنافداه تعجیل بفرما!
همه ما را از یاران آن حضرت محسوب بفرما!
سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدار!
عاقبت امر ما ختم به خیر بفرما!
و صل علی محمد و آله الطاهرین
[1]. انسان، 1.
[2]. بقره، 4.
[3]. ذاريات، 20.
[4]. جاثيه، 24.
[5]. حديد، 20.
[6]. عنکبوت، 64.
[7]. انعام، 160.
[8]. 261 بقره.
[9]. کلیات حدیث قدسی، ج 1، ص ۷۰۹.
[10]. فرقان، 70.
[11]. اعلی، 17.
[12]. منافقون، 8.
[13]. نساء، 139.
[14]. مریم، 96.