بازشناسى عوامل مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام)

 

 

 

 

گفتار هفتم

 

بازشناسى عوامل مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام)

 

در بحث قبل این پرسش را مطرح كردیم كه، چرا با وجود فضایل بى نظیر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و تأكیدات فراوان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره آن حضرت طى 23 سال، ماجراى سقیفه پیش آمد؟ این پرسش بسیار مهم و اساسى است كه چرا مسلمانان آن زمان، در حالى كه خدا پرست و اهل نماز و روزه بودند و در جهاد شركت كرده و فداكارى‌هاى فراوانى در راه پیشرفت اسلام كرده بودند، بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از امیرالمؤمنین(علیه السلام) فاصله گرفتند و آن حضرت 25 سال خانه نشین گردید؟ هم چنین پس از آن و در زمان خلافت آن حضرت، چرا كار به جایى رسید كه تقریباً تمام دوران پنج ساله خلافت حضرت على(علیه السلام) به جنگ با مخالفان سپرى شد؟

پاسخ این سؤال متوقف بر مرور و تحلیل حوادث تاریخى آن زمان است. در این تحلیل باید توجه داشت كه در روند حركت‌ها و مسایل اجتماعى معمولاً نقش نخبگان و خواص با نقش توده‌هاى مردم متفاوت است. معمولاً نخبگان طراحى و برنامه ریزى امور را انجام مى‌دهند و مردم

به دنبال آنها حركت مى‌كنند و چشمشان به آنها است. در جریان سقیفه و مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز نقش نخبگان بسیار بارز است و این مسأله در درجه اول به نخبگان و بزرگان جامعه آن روز مربوط مى‌شود.

اما چرا نخبگان و خواص مخالفت با امیرالمؤمنین را بنا گذاشتند؟ در پاسخ به این سؤال به پنج عامل مى‌توان اشاره كرد كه در این جا به بررسى آنها مى‌پردازیم:

 

علل مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام)

1. دنیاپرستى و جاه طلبى

یكى از ویژگى‌هاى تمام نخبگانى كه در آن زمان با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مخالفت كردند این بود كه تشنه دنیا و ثروت یا طالب مقام بودند. آنها به این نتیجه رسیدند كه با پیروى از حضرت على(علیه السلام) به خواسته هایشان نخواهند رسید؛ به همین دلیل بناى مخالفت گذاشتند. كسانى از آنها كه از قبل حضرت على(علیه السلام) را به خوبى مى‌شناختند از همان آغاز بناى مخالفت گذاشتند. برخى هم در ابتدا درست آن حضرت را نمى‌شناختند و فكر مى‌كردند مى‌توانند با حضرت على(علیه السلام) كنار بیایند و به مطامع نا مشروع خود برسند؛ اما در عمل تجربه كردند كه چنین چیزى امكان ندارد. از این رو در ابتدا همراهى كردند اما سپس بناى جنگ با آن حضرت را گذاشتند.

بنابراین یكى از عوامل مهم مخالفت برخى نخبگان جامعه آن روز با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) دنیاپرستى و جاه طلبى آنان بود.

 

2. نفاق و ایمان مصلحتى

همه كسانى كه ما آنها را جزو مسلمانان و مؤمنان صدر اسلام به حساب

مى آوریم ایمان واقعى نداشتند. بهترین گواه بر این مطلب قرآن كریم است:

 

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ؛1 و برخى از مردم مى‌گویند: «ما به خدا و روز بازپسین ایمان آورده ایم»، در حالى كه [حقیقتاً] ایمان ندارند.

اینان همان منافقان هستند. آیات زیادى در قرآن درباره منافقان نازل شده و حتى سوره‌اى خاص به نام آنها در قرآن وجود دارد. منافقان كسانى بودند كه در مسجد نماز مى‌خواندند، روزه مى‌گرفتند، به حج و جهاد مى‌رفتند و انفاق مى‌كردند، ولى نمازها و سایر عبادات و كارهاى آنان فقط ظاهرسازى بود. ایمان آنان یا از روى مصلحت و یا از ترس جانشان بود؛ مانند «طُلَقا» كه بعد از فتح مكه، در واقع از سر ترس ایمان آوردند. عده‌اى نیز اسلامشان به این امید بود كه بتوانند در سایه اسلام به خواسته‌هاى خود برسند. آنان قبل از اسلام روابطى با علماى یهودى و مسیحى داشتند و از آنها شنیده بودند پیامبرى در جزیرة العرب ظهور مى‌كند و كارش بالا خواهد گرفت؛ به همین دلیل خود را در صف مسلمین داخل كردند تا روزى بتوانند از موقعیت استفاده كنند. براى معرفى این گونه افراد مى‌توان از تاریخ شواهدى به دست آورد. به هر حال، این منافقان در صدد بودند تا در اولین فرصت منویات خود را عملى سازند. از این رو بلافاصله پس از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دست به كار شدند و عَلَم مخالفت با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و توطئه بر علیه آن حضرت را بلند كردند.

 


1. بقره (2)، 8.

3. اختلافات عشیره اى

بعضى از كسانى كه ایمان آورده بودند و جزو مسلمان‌ها به حساب مى‌آمدند ـ و هنوز هم شاید اكثریت مسلمان‌ها براى آنها احترام فراوانى قایلند ـ با بنى هاشم اختلاف قومى و طایفه‌اى داشتند. این اختلاف موجب ایجاد تنش و نوعى عداوت و دشمنى بین این دو طایفه شده بود و در موارد زیادى خود را نشان مى‌داد. از گفتارها و رفتارهایى كه بعدها در مواقع حساسى از آنها سر زد، معلوم شد كه عمق این دشمنى تا چه اندازه بوده است. براى نمونه، سران اصحاب جمل را كه با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كردند همه مى‌شناسیم و مى‌دانیم كه كسانى جز طلحه و زبیر و عایشه نبودند. زبیر پسر عمه حضرت على(علیه السلام) و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بود. او هم چنین داماد ابوبكر بود و پسرى به نام عبدالله داشت. این عبدالله از كسانى بود كه از همان دوران نوجوانى، دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت و به طور علنى به بنى هاشم ناسزا مى‌گفت. یكى از عوامل مؤثر در راه اندازى جنگ جمل نیز هم او بود. او پدرش را براى جنگ تحریك كرد و حتى زمینه حركت عایشه را نیز در اصل او فراهم ساخت و وى را روانه بصره نمود. به هر حال، عبدالله بن زبیر در جنگ جمل نقش بسیار زیادى داشت. او تا زمان شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و نیز تا عهد امام حسن(علیه السلام) و شهادت امام حسین(علیه السلام) زنده ماند؛ تا این كه پس از مرگ یزید، در مكه ادعاى خلافت كرد و با مقدماتى كه فراهم كرده بود عده زیادى نیز به او گرویدند. وى تمام حجاز را گرفت و مدتى در آن جا حكومت كرد. اكنون موقعیت را در نظر بگیرید: كسى كه نوه عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و نیز نوه خلیفه اول است و با عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و خلیفه مسلمین در مكه و مدینه حكومت مى‌كند.

طبیعتاً چون، به اصطلاح، امام مسلمین بود، نماز جمعه مى‌خواند. در خطبه‌هاى نماز جمعه باید آداب اسلامى را رعایت كرد؛ از جمله، باید حمد و سپاس خدا را گفت و صلوات و درود بر پیغمبر اكرم (صلى الله علیه وآله) فرستاد و بعد مردم را به تقوا امر كرد. اینها اركان خطبه نماز جمعه و از واجبات آن است. در تاریخ نوشته‌اند كه وى چهل جمعه در مكه نماز جمعه اقامه كرد و در هیچ خطبه‌اى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نیاورد!! مردم اعتراض كردند كه این چه رسمى است؟ تو جاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نشسته‌اى و به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حكومت مى‌كنى، آن گاه چطور اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نمى‌برى؟ او در پاسخ گفت:

«ما یَمْنَعُونى أنْ أُصَلِّىَ عَلَیْهِ إِلاّ هُناكَ رِجالا یَشْمُخُونَ بِأنفِهِمْ»؛1چیزى مانع من نمى‌شود از این كه اسم او را ببرم جز این كه این جا كسانى هستند كه وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مى‌آورم باد به دماغشان مى‌اندازند!

منظورش بنى هاشم بود. مى‌گفت: وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مى‌آورم اینها به خودشان مى‌بالند كه بله، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از طایفه ما است. همین اندازه كه بنى هاشم، وقتى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مى‌شنوند خوشحال مى‌شوند و افتخار مى‌كنند، مانع است از این كه من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را بیاورم! من نباید سخنى بگویم كه بنى هاشم خوشحال شوند!

تصور كنید كه دشمنى چقدر باید عمیق باشد كه حتى براى رعایت ظاهر هم كه شده اسمى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نبرد! او از امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نیز


1. ر.ك: ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 4، باب 56، و قاضى نورالله شوشترى، الصوارم المهرقة فى نقد الصواعق المحرقه، ص 97. البته عبارت عربى كه در متن از قول عبدالله بن زبیر نقل شده، با آنچه در این دو كتاب آمده اندكى اختلاف دارد.

نه تنها اسم نمى‌برد، بلكه ـ نعوذ بالله ـ لعن هم مى‌كرد. از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ـ كه بانى اسلام بود و او به عنوان جانشینى آن حضرت حكومت مى‌كرد ـ براى این كه مبادا اقوام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) خوشحال شوند نامى نمى‌برد و نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) به طریق اولى چنین مى‌كرد!

این مسایل افسانه و شوخى نیست، بلكه واقعیت‌هاى تاریخ است. درست است كه یك نفر چنین عداوتى در دل داشته، ولى همین یك نفر باعث گردیده امتى از سعادت محروم شوند، خون‌هاى پاكى ریخته شود، و مصالح امت اسلامى تا هزاران سال تقویت شود.

 

4. حسادت

امیرالمؤمنین(علیه السلام) در جایى مى‌فرماید: وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَیشٌ اِلاّ اَنَّ اللّهَ اْختارَنَا عَلَیْهِمْ؛1 مخالفت طوایف دیگر قریش با ما (بنى هاشم) هیچ دلیلى ندارد مگر حسد! چرا كه خداوند ما را بر سایر عرب برترى داده است (اشاره به این كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تمامى ائمه(علیهم السلام) از بنى هاشم هستند). قرآن كریم در این زمینه مى‌فرماید:

أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْكاً عَظِیماً؛2 آیا به مردم، به سبب آنچه خدا از فضل خود به آنان عطا كرده حسد مى‌ورزند؟ در حقیقت، ما به خاندان ابراهیم كتاب و حكمت دادیم، و به آنان ملكى بزرگ بخشیدیم.

 


1. نهج البلاغه، ترجمه سید جعفر شهیدى، خطبه 33 (در نسخه فیض الاسلام این جمله وجود ندارد).

2. نساء (4)، 54.

هر كس هر آنچه لیاقت داشته به او داده ایم، و بر همین اساس به آل ابراهیم(علیه السلام) كتاب، حكمت و نبوت دادیم؛ آیا سایر مردم باید با آنها دشمنى كنند كه چرا خدا این نعمت‌ها را به آنها داد و به ما نداد؟ این امر به سبب لیاقت آنها بود: اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛1 خداوند بهتر مى‌داند رسالت خود را در كدام خانواده و در كدام شخص قرار دهد. اما انسانى كه مبتلا به حسد مى‌شود این مسایل را نمى‌فهمد! این احساس شیطانى وقتى در انسان پیدا شود، همه خوبى‌ها را زشت مى‌نمایاند. هر حُسنى به نظر او عیب مى‌آید و هر زیبایى در نظر او زشت جلوه مى‌كند. شخص حسود حتى حاضر مى‌شود جان خودش را بدهد تا كسى كه نعمتى دارد از آن نعمت محروم شده و آسیبى به او برسد! همین عبدالله بن زبیر كه ذكرش گذشت، در جنگ جمل مى‌گفت: بیایید مرا بكشید، اما مالك را هم بكشید! من حاضرم كشته شوم در صورتى كه مالك هم كشته شود: اُقْتُلُونى و مالكاً معاً. حاضر بود خودش كشته شود تا مالك هم كشته شود! این نتیجه حسد است.

بنابراین یكى از عواملى كه موجب مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و به طور كلى با اهل بیت(علیهم السلام) شد مسأله حسد بود. ما باید از این امر عبرت بگیریم و سعى كنیم هر اندازه كه مى‌توانیم خود را از این آفت دور نگه داریم. به طور كلى باید تلاش كنیم حب دنیا و دل بستگى به آن را در خود كاهش داده و سعى كنیم در دل ما ریشه پیدا نكند؛ تا در صورتى كه با وظیفه شرعى تعارض پیدا كرد، نتواند مانع از انجام وظیفه شرعى شود. این كمترین حدى است كه باید با حب دنیا مبارزه كنیم.

 


1. انعام (6)، 124.

در آن زمان برخى كه خودشان فقط پول و مقام و لذایذ دنیوى را مى‌شناختند و جنگ و صلحشان تنها بر سر همین مسایل بود، مى‌پنداشتند على(علیه السلام) نیز به دنبال دنیا و ریاست است! بر این اساس مى‌گفتند، حضرت على(علیه السلام) هم كه جنگ به راه انداخته و یك روز با اصحاب جمل، روزى با معاویه و روزى نیز با نهروانیان مى‌جنگد، براى رسیدن به دنیا است! امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در این باره مى‌فرماید:

فَاِنْ اَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى المُلْكِ وَ اِنْ اَسْكُتْ یَقُولُوا جَزَعَ مِنَ المَوْتِ؛1 اگر حرف بزنم، مى‌گویند براى حرص خلافت است و اگر سكوت كنم، مى‌گویند از مرگ مى‌ترسد!

امروزه نیز در جامعه خودمان شاهدیم كه برخى افراد همین گونه‌اند و تمامى رفتارها و گفتارهاى دیگران را بر جناحى بودن، استفاده ابزارى از دین، ریاست طلبى و... حمل مى‌كنند. این گونه قضاوت بدان سبب است كه اینان خودشان غیر از دنیا و حكومت و مقام چیزى نمى‌شناسند. آنان باور نمى‌كنند كسى براى خدا و براى انجام وظیفه شرعى حرفى بزند و كارى انجام دهد. خیال مى‌كنند هر كس حرفى مى‌زند، یا پول گرفته و یا به دنبال ریاست و مقامى است! از این رو اگر كسى از دین هم سخن بگوید، او را متهم مى‌كنند كه از دین استفاده ابزارى مى‌كند. اینان نظیر همان كسانى هستند كه حاضر بودند خودشان كشته شوند تا امثال مالك و حضرت على(علیه السلام) نیز كشته شوند؛ كسانى كه غیر از حكومت و پول و مقام چیزى نمى‌شناختند.

 


1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 5.

در هر حال در مورد خصوص حسد نیز باید مراقب باشیم و بدانیم كه حسد، گرچه در دل یك نفر باشد، مى‌تواند ملت و امتى را به آتش بكشاند. این تجربه یك بار در مورد امیرالمؤمنین على(علیه السلام) اتفاق افتاده و پس از آن نیز بارها تكرار شده است. عبدالله بن زبیر یك نفر بود، نه صد هزار نفر! حسد در دل او بود، نه در دل صد هزار نفر، اما این حسد شخصى چه آفت‌ها كه به بار نیاورد! اگر فعلا حسد ما منشأ فسادى نمى‌شود براى این است كه دست ما به جایى نرسیده است. این مارى است كه در آستین است و وقتى كه زمینه پیدا شود زهر خود را خواهد ریخت. همه، به خصوص جوانان و نوجوانان كه هنوز در آغاز زندگى هستند و به آفت‌هاى اخلاقى كمتر مبتلا شده اند، باید سعى كنیم خود را از این رذیله بسیار خطرناك دور نگاه داریم. حسد جداً آفتى بسیار بد و خطرناك است. این آفت نه تنها براى خود انسان مضرّ است و ایمان انسان را از بین مى‌برد، بلكه مى‌تواند بلاهاى اجتماعى بزرگى را نیز به وجود آورد. اگر نگوییم بزرگ ترین عامل راه اندازى جنگ جمل، دست كم یكى از بزرگ ترین آنها حسد عبدالله بن زبیر بود.

 

5. انتقام جویى و كینه توزى

عامل دیگر در مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) كینه توزى و حس انتقام جویى بود. در آغاز رشد اسلام، وقتى كه جامعه اسلامى در مدینه تشكیل گردید مسلمان‌ها هم از لحاظ افراد و هم از لحاظ امكانات در نهایت ضعف بودند. در چنین شرایطى جنگ بدر شروع شد. در یك سو، در جبهه كفار و

مشركان، قوى ترین یلان و شجاعان عرب قرار داشتند و در سوى دیگر، عده‌اى مسلمان آواره، فقیر و ضعیف، كه از نظر تعداد و امكانات بسیار كمتر و ضعیف تر بودند.

در این جنگ امیرالمؤمنین (علیه السلام) مهم ترین نقش را ایفا كرد و به تنهایى عده زیادى از پهلوانان سپاه دشمن را به قتل رساند؛ از جمله، برادر، دایى و جد معاویه به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شدند. این سه تن عبارت بودند از: حنظلة بن ابى سفیان، (برادر معاویه)، ولید (دایى معاویه) و عُتْبه (جد معاویه). كسى كه سه نفر از نزدیكانش در یك جنگ به دست على(علیه السلام) كشته شده‌اند آیا به حكومت على(علیه السلام) و اطاعت آن حضرت تن مى‌دهد؟ مگر ایمانى قوى وجود داشته باشد كه حساب را حساب ایمان و كفر ببیند و نگاهش به این قضیه این گونه باشد كه كفار كشته شدند و اسلام پیروز شد. اما چنین ایمانى در دل مثل معاویه‌اى پیدا نمى‌شود. چنین ایمان‌هایى را باید در امثال على(علیه السلام) جستجو كرد كه مى‌فرمود:

وَ لَقَدْ كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ (صلى الله علیه وآله) نَقْتُلُ آبائَنا وَ اَبْنائَنا و اِخْوانَنا و اَعْمامَنا؛1 و ما در ركاب پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) پدران و پسران و برادران و عموهایمان را مى‌كشتیم.

نگاه نمى‌كردیم چه كسى طرف ما است، بلكه به تبعیت از منطق قرآن چون در جبهه كفر بود با او مى‌جنگیدیم:

قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِیرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ


1. همان، خطبه 55.

إِلَیْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأمْرِهِ؛1 اگر پدر، مادر، همسر، مال و اموال، كسب و كار و خانه هایتان را از خدا و جهاد در راه او دوست تر مى‌دارید، منتظر عذاب خدا باشید. براى مسلمان، در مقابل خدا هیچ چیز دیگرى نباید مطرح باشد. پدر، مادر، فرزند، همسر و یا هر كس دیگر وقتى كافر بود، دشمن خدا است و باید با او مقابله كرد.

اما معاویه چنین ایمانى نداشت. كینه كشته شدن جد، دایى و برادرش در یك جنگ به دست على(علیه السلام) هیچ گاه از دل او بیرون نمى‌رفت. امثال او نیز كم نبودند؛ كسانى كه نزدیكانشان به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شده بودند. از این رو امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود مى‌فرماید: أَلا اِنَّها اِحَنٌ بَدْرِیَّةٌ وَ ضَغایِنُ اُحُدِیَّةٌ وَ اَحْقادٌ جاهِلِیَّةٌ؛2 آنچه باعث مى‌شود اینان با من بجنگند كینه‌هاى بدر، خیبر، حنین، احد و كینه‌هاى جاهلى است كه در دل‌هاى آنها است. در دعاى ندبه نیز مى‌خوانیم: اَحْقادَاً بَدْرِیَّةً وَ خَیبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنَّ فَاَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ اَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِهِ. گرچه هر كدام از این كینه‌ها در دل یك نفر بود، اما آنان در مجموع دست به دست هم دادند و تصمیم گرفتند كه مانع حكومت حضرت على(علیه السلام) شوند.

 

ملاك حب و بغض در اسلام

نكته‌اى كه مناسب است در این جا به آن اشاره كنیم این است كه مسلمان واقعى باید ملاك دوستى و دشمنى هایش فقط خدا، دین و ایمان باشد. بر


1. توبه (9)، 24.

2. بحارالانوار، ج 32، باب 12، روایت 472.

اساس این ملاك، در این زمان ما باید كسانى را كه موافق اسلام و نظام اسلامى هستند ـ چه خویش و چه بیگانه ـ مثل جان خود دوست داشته و از ایشان حمایت كنیم، و كسانى را هم كه با این نظام مخالفند و در صدد براندازى آن هستند و علیه آن توطئه مى‌كنند دشمن بداریم و با آنان مخالفت كنیم؛ كسانى كه نمى‌خواهند احكام اسلامى اجرا شود و با صراحت مى‌گویند ما طرفدار سكولاریزم و تفكیك دین از سیاست هستیم. آنان دین را به حاشیه مى‌رانند و معتقدند دین نباید در متن زندگى مردم جایى داشته باشد.

علت مخالفت این گونه افراد با ولایت فقیه و شوراى نگهبان نیز این است كه این دو، با دموكراسى مورد نظر آنها سازگار نیستند. البته مشكل اصلى آنها اسلام است و گاهى نیز تصریح مى‌كنند كه در مورد دموكراسى، مشكل ما با اسلام است و باید اسلام را برداریم تا بتوانیم كشورى دموكراتیك داشته باشیم! مبلّغ و مظهر اسلام نیز روحانیت است. از این رو براى كنار زدن اسلام باید با روحانیت مقابله كرد و آن را كنار زد. یكى از پایگاه‌هاى مهم اجرایى روحانیت نیز شوراى نگهبان است كه مانعى مهم بر سر راه اسلام زدایى و سكولاریزه كردن جامعه است. بنابراین براى كنار زدن اسلام حتماً باید كارى كرد كه بساط شوراى نگهبان برچیده شود. هم چنین به طور كلى باید موادى از قانون اساسى، نظیر اصل ولایت فقیه، را كه به نحوى متضمن حفظ اسلامیت نظام است به چالش كشید و براى حذف یا تغییر آنها تلاش كرد. از این رو اصلاحات مورد نظر آقایان در حقیقت این است كه اسلام را كنار بزنند و فرهنگ و شیوه زندگى مردم ما را به شكل غربى درآورند و كشورى ایده آل مثل آمریكا بسازند!! آمریكا نیز

هم چنان كه در انتخابات ریاست جمهورى اخیر این كشور (سال 2000) دیدیم، یعنى همان كشور رسوایى كه مردم آن چنان در تعیین حكومت نقش دارند كه مى‌توان با تقلب و جا به جا كردن فقط چند رأى، یك نفر را بر سرنوشت 250 میلیون نفر حاكم كرد! آیا دموكراسى از این بهتر مى‌شود؟! و ما براى رسیدن به چنین حكومت ایده آلى باید اسلام را كنار بگذاریم!

دموكراسى و آزادى مورد نظر این عده بدین معنا است كه ولایت فقیه و شوراى نگهبان كنار بروند و افراد لاابالى با دریدن پرده‌هاى حیا و شرم و عفت بتوانند آزادانه به مشروب خوارى و فساد و فحشا و رواج منكرات بپردازند و هر كس هر كارى خواست، انجام دهد! متأسفانه در این چند سال كه بر اجراى این نوع دموكراسى بیشتر تأكید گردیده، نتیجه آن شده كه دین بیشتر به حاشیه رفته، شخصیت‌هاى دینى تضعیف شده‌اند و روز به روز فحشا و فساد بیشتر شده است. اگر این روند ادامه پیدا كند كم كم به همان حكومت ایده آل آمریكایى مى‌رسیم!

در هر حال، اگر مى‌خواهیم اسلام باشد، باید دوستى‌ها و دشمنى هایمان را بر محور خدا قرار دهیم. هر كس باید به دلش مراجعه كند و ببیند این كه كسى را دوست مى‌دارد، آیا براى این است كه مؤمن و خداپرست است یا صرفاً بر اساس منافع شخصى و مسایل باندى و حزبى و جناحى است؟ و آیا چون در جهت هوا و هوس‌هاى من گام برمى دارد به او رأى مى‌دهم یا چون مى‌خواهد احكام اسلام را اجرا كند؟

 

مال و مقام، عامل عمده مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام)

در یك تحلیل كلى، علت اصلى مخالفت‌ها با امیرالمؤمنین(علیه السلام) را باید در

حب دنیا، و در رأس آن حب مال و حب ریاست جستجو كرد. البته شدت این عامل در تمام مردم به یك اندازه نبود و در برخى افراد بسیار بیشتر از دیگران بود. همان‌گونه كه در ابتداى این بحث اشاره كردیم، به طور طبیعى در هر جامعه‌اى معدودى از افراد هستند كه نقش اول را در سرنوشت آن جامعه بازى مى‌كنند. در ادبیات سیاسى و اجتماعى معمولاً از این افراد به «نخبگان» تعبیر مى‌شود گرچه معمولاً فعالیت‌هاى اجتماعى به ملت و توده مردم نسبت داده مى‌شود، اما اگر روند انجام این امور مورد بررسى و تجزیه و تحلیل قرار گیرد، این نتیجه حاصل خواهد شد كه سر منشأ آنها در اصل به چند نفر باز مى‌گردد. این قبیل افراد نوعاً از هوش، خلاقیت و قدرت طراحى و برنامه ریزى بالایى برخوردارند. در این بین، برخى نخبگان ـ كه تعدادشان كم هم نیست ـ به دلیل عدم پاى بندى به تقیدات، اصول و ارزش‌هایى خاص، از انعطاف پذیرى بالایى نیز برخوردارند و مى‌توانند افراد مختلف را با هر تفكر و مسلك و مرامى، اعم از شیطانى و الهى، به خود جذب كنند و به سرعت خود را با هر طرح و برنامه‌اى تطبیق دهند و همراه كنند.

در صدر اسلام نیز اوضاع این گونه بود كه عده‌اى محدود، طراح حوادث بودند و در جریانات، نقش اصلى را ایفا مى‌كردند و اكثریت مردم نیز تحت تأثیر عواملى خاص از آنها تبعیت مى‌كردند. این سردمداران نیز عمدتاً عاشق پول یا مقام بودند.

از دید روان شناختى، از بین پول و مقام، كسانى كه عاشق مقام هستند، باید از رشد فكرى بیشترى برخوردار باشند؛ چرا كه علاقه به مال امرى عمومى است و روشن است كه با پول و مال دنیا بهتر مى‌توان وسایل

ارضاى شهوات و خواسته‌هاى نفسانى را فراهم كرد. از این رو همه، پول و مال دنیا را دوست دارند. اما در این میان، عده‌اى حاضرند با تظاهر به زهد و ساده زیستى، حتى از مال دنیا و زندگى راحت صرف نظر كنند تا به پست و مقام و محبوبیت برسند. كسانى تمام اموال خود را براى رسیدن به ریاست خرج مى‌كنند، و حتى بعد از رسیدن به مقام نیز در پى جمع كردن مال دنیا نیستند و نفس رئیس بودن و برخوردارى از مقام براى آنها اهمیت دارد. اصولا عشق به ریاست بالاتر از عشق به پول است.

در هر صورت، اصلى ترین عامل مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، بلكه مخالفت با حق را در طول تاریخ مى‌توان حب دنیا، حب مال و حب ریاست دانست. در این جا مناسب است در این زمینه به شواهدى نیز اشاره كنیم تا بحث صرفاً مبتنى بر ادعا و تحلیل ذهنى نباشد.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خطبه سوم نهج البلاغه كه به «خطبه شقشقیه» معروف است، ضمن گلایه از كارهایى كه بعد از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) انجام گرفت و مصیبت‌هایى كه بر حضرت امیر(علیه السلام) وارد شد، مى‌فرمایند: فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَیْنِ قَذىً وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً؛ بر تمام این مصایب صبر كردم در حالى كه گویا خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم. سپس آن حضرت ادامه مى‌دهند: بعد از بیعت مردم با من نیز عده‌اى بیعت را شكسته و بناى مخالفت و جنگ با مرا گذاشتند؛ مگر ایشان این آیه شریفه را نشنیده بودند كه: تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ.1 سپس خود آن حضرت پاسخ مى‌دهند: بَلى! وَاللّهِ لَقَدْ


1. قصص (28)، 83 : آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى‌دهیم كه در زمین خواستار برترى و فساد نیستند، و فرجام [خوش] از آنِ پرهیزگاران است.

سَمِعُوها وَ وَعَوْها وَ لكِنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیا فى أَعْیُنِهِمْ وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها؛ آنها این آیه را به خوبى شنیده و آن را درك كرده بودند؛ معناى آن را نیز به خوبى مى‌دانستند و حجت بر آنها تمام بود؛ اما دنیا در چشم آنها زیبا جلوه كرد و زیورهاى دنیا مایه اعجاب آنها شد.

با توجه با این فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، اكنون خوب است ما به درون خود مراجعه كرده و ببینیم چه اندازه شیفته دنیا هستیم؟ آیا زر و زیور دنیا چشم ما را خیره نكرده است؟ دل بستگى به دنیا نشانه‌هایى دارد كه با جستجوى آنها در حالات و رفتارمان مى‌توانیم پاسخ این سؤال را پیدا كنیم. آیا اگر انجام وظیفه موجب محرومیت ما از بعضى امور دنیوى شود، حاضریم وظیفه خود را انجام دهیم؟ آیا اگر انجام وظیفه موجب فقر و محرومیت، از بین رفتن احترام و ناسزا شنیدن از دیگران شود، آمادگى انجام وظیفه را داریم یا این كه به بهانه‌هاى مختلف، از زیر بار وظیفه شانه خالى مى‌كنیم و در جایى كه منافع دنیوى ما به خطر بیفتد، آن را فراموش مى‌كنیم؟ آیا دنیا در چشم ما نیز مانند كسانى كه با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كردند، زیبا جلوه كرده و ما را شیفته خود ساخته است؟

ما باید خود را بیازماییم و ببینیم رفتارهاى گذشته مان چگونه بوده است. صرف نظر از گذشته، باید مراقب باشیم كه در آینده فریب دنیا را نخوریم. باید در هر جریانى به دنبال تشخیص وظیفه خود باشیم و حتى اگر به ضرر دنیاى ما تمام مى‌شود، آن را انجام دهیم. این نشانه‌اى است براى این كه بفهمیم آیا ما نیز در ردیف مخالفان حضرت على(علیه السلام) هستیم یا راه ما از آنها جدا است.

مشكل اصلى مخالفان حضرت على(علیه السلام) و همه مخالفان حق را باید در

حب دنیا و دل بستگى به آن جستجو كرد. البته نتیجه این سخن آن نیست كه انسان با هر چه در دنیا است دشمنى بورزد و از نعمت‌هاى خداوند به خوبى استفاده نكند. دل بستگى به دنیا غیر از استفاده مناسب از نعمت‌ها است. تمتع از دنیا و نعمت‌ها و لذت‌هاى آن همیشه مذموم و ناپسند نیست، بلكه در مواردى حتى واجب یا مستحب است. «استفاده» از نعمت‌هاى دنیا به معناى «حب دنیا» نیست. انسان به مقتضاى طبیعت خود امور لذیذ را دوست دارد. از این رو نفس لذت بردن از دنیا و مواهب آن مورد نكوهش نیست. آنچه مذموم است دل بستگى به امور دنیا است به گونه‌اى كه نتواند از آنها جدا شود و اگر وظیفه شرعى ایجاب كرد، وظیفه را فداى لذت دنیا كند.

در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) «ناكثان» نمونه‌اى هستند از كسانى كه حب دنیا موجب گردید حق را فراموش كنند و با آن حضرت به مخالفت برخیزند. آنها اولین كسانى بودند كه به مخالفت با آن حضرت پرداختند. در رأس این گروه نیز سه نفر بودند كه آتش جنگ جمل به دست آنان برافروخته شد: زبیر، پسر عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) و داماد ابوبكر؛ عایشه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله) و طلحه، پسر عمه عایشه. زبیر از كسانى بود كه در زمان خلافت ابوبكر ابتدا با او بیعت نكرد و مى‌خواست با حضرت على(علیه السلام) بیعت كند. او پسر عمه حضرت على(علیه السلام) بود و در جنگ‌ها در كنار پیامبر(صلى الله علیه وآله) فداكارى‌ها و رشادت‌هاى بسیارى از خود نشان داده بود. پس از كشته شدن خلیفه سوم، طلحه و زبیر از اولین كسانى بودند كه با حضرت على(علیه السلام) بیعت كردند. آنان پس از بیعت، دو درخواست از آن حضرت داشتند:

اول این كه سهم آنها را از بیت المال به همان اندازه‌اى قرار دهد كه

عمر تعیین كرده بود. عمر طبقه بندى خاصى براى مسلمانان تعریف كرده بود و بر آن اساس بیت المال را تقسیم مى‌كرد. مهاجرینِ اول و شخصیت‌هاى سرشناس، سهم بیشترى داشتند و كسانى كه از مراتب پایین ترى برخوردار بودند و اسم و رسمى نداشتند سهم كمترى مى‌گرفتند.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) از ابتدا با این تصمیم مخالف بودند و فرمودند: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بیت المال را به طور یكسان تقسیم مى‌كرد. هم چنین هنگامى كه مردم با ایشان بیعت كردند، گفتند من بیعت شما را مى‌پذیرم به این شرط كه بر اساس سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) رفتار كنم.

طلحه و زبیر پس از بیعت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) به آن حضرت گفتند: ما از سابقینِ مؤمنان و از نزدیكان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هستیم و به اسلام خدمات فراوانى كرده ایم؛ بنابراین در تقسیم بیت المال همان‌گونه كه خلیفه دوم عمل مى‌كرد، براى ما سهم بیشترى قرار بده! امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست فرمودند: آیا شما زودتر ایمان آورده اید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! دوباره آن حضرت از آنها پرسیدند: آیا شما به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نزدیك تر هستید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! حضرت فرمودند: سهم من از بیت المال همان است كه به دیگر مسلمانان مى‌دهم؛ بنابراین نمى‌توانم به شما بیش از آن بدهم. من باید سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را عمل كنم و نمى‌توانم طبقه بندى عمر را بپذیرم؛ زیرا خلاف شرع و بدعت است.

و اما درخواست دوم آنان این بود كه حكومت عراق به زبیر و حكومت یمن به طلحه واگذار شود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست نیز فرمودند: باید در مورد این پیشنهاد بیندیشم و بررسى كنم كه مصلحت چگونه اقتضا مى‌كند؛ هر كس اصلح باشد، او را تعیین خواهم كرد. با این دو

پاسخ امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، آنها به این نتیجه رسیدند كه نمى‌توان آن حضرت را به سازش واداشت. از این رو غائله جمل را به راه انداختند.

بنابراین انگیزه اصلى سران جمل «سهم بیشتر از بیت المال» و «ریاست» بود. البته این كه آیا ریاست را نیز براى به دست آوردن كسب اموالِ بیشتر مى‌خواستند و یا خود ریاست براى آنها مطلوبیت داشت؛ براى ما روشن نیست. اما در همین باره توجه به این نكته جالب است كه آنچه آنها از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى‌خواستند این بود كه براى دنیاى آنان از دین خود بگذرد! و چه خیال باطلى! على(علیه السلام) كه حتى ذره‌اى به فكر دنیا و ریاست براى خودش نبود، چگونه ممكن بود كه دین خود را براى دنیا و ریاست دیگران فدا كند؟! و به راستى بدا به حال كسى كه دین خود را از دست مى‌دهد تا دیگرى به نان و نوایى برسد! گاهى ممكن است كسى از دین خود صرف نظر كند و گناهى را مرتكب شود تا خودش لذتى ببرد؛ این كار نادانى و حماقت است و از ضعف ایمان ناشى مى‌شود؛ اما نهایت حماقت این است كه انسان دین خود را براى دنیا و ریاست و هوس‌هاى دیگران فدا كند! گاهى كسانى زنده باد و مرده باد مى‌گویند براى این كه دیگران به مال و مقامى برسند، حقى را ناحق كنند، بیت المال را با تبذیر و اسراف مصرف كنند و احكام خدا را تعطیل نمایند!

این نهایت حماقت است كه انسان براى رسیدن دیگران به تمایلات و آرزوهایشان آخرت خود را فدا كند! در طول تاریخ این گونه اشخاص كم نبوده اند. آیا من و شما این گونه نیستیم؟ آیا ما حاضر نیستیم دین خود را براى دنیاى دیگران بفروشیم؟ پاسخ این سؤال آسان نیست. ممكن است امروز پاسخ منفى به این سؤال بدهیم، اما زمانى نوبت امتحان ما نیز خواهد رسید.

 

در هر صورت، مى‌توان گفت علت اصلى مخالفت با حضرت على(علیه السلام) در بین سران و بزرگان قوم، چیزى جز «حب دنیا» و در رأس آن، علاقه به مال و مقام نبود. طلحه و زبیر از خواص و نخبگان جامعه اسلامى آن زمان بودند. آنها از جمله اعضاى شوراى شش نفره‌اى بودند كه عمر براى انتخاب خلیفه بعد از خود تعیین كرده بود. مى‌دانیم كه یكى از اعضاى آن شورا نیز حضرت على(علیه السلام) بود. از این رو در جامعه آن روز، طلحه و زبیر هم تراز حضرت على(علیه السلام) شمرده مى‌شدند. اما بعد از سال‌ها جهاد و فداكارى براى اسلام و خدمت به مسلمین، عاقبتِ آنها این شد كه به سبب علاقه به مال و ریاست، به مخالفت و جنگ با حضرت على(علیه السلام) برخاستند.

اكنون ما باید در احوال خود بیندیشیم كه وضعمان چگونه است؟ آیا حب مال و مقام در قلب ما ریشه ندارد؟ به راستى اگر ما به جاى زبیر بودیم چه مى‌كردیم؟ در مورد زبیر جالب است كه بدانیم بر اساس نقلى، فاطمه زهرا(علیها السلام) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرضه داشتند، اگر شما وصیت مرا نمى‌پذیرید، انجام آن را از زبیر درخواست كنم! آرى، چنین كسى حاضر شد رو در روى على(علیه السلام) بایستد و با آن حضرت بجنگد! و آیا من و شما مطمئنیم كه ایمانمان از زبیر محكم تر است؟!

دل بستگى به پول و ریاست، نامطلوب و موجب هلاكت انسان است. اگر انسان به جمع كردن مال بپردازد و آن را به دست اهلش نرساند، مال پرستى است؛ و اگر كسى مقامى را كه لیاقت آن را ندارد اشغال كند و آن را در اختیار كسانى كه بهتر از او توانایى اداره آن را دارند قرار ندهد، حب مقام در قلب او رسوخ كرده است. چنین كسى مصلحت امت را فداى مصلحت و منفعت خود مى‌كند. البته از سوى دیگر نیز انسان مى‌تواند با بهره گیرى از

مال و مقام به دیگران خدمت كند و از آنها به عنوان وسیله‌اى براى عبادت استفاده كند. اگر این گونه باشد، مال و مقام مطلوب است و بهره گرفتن از آن ایرادى ندارد.

 

یك نكته

نباید فراموش كنیم كه سنّت الهى بر این قرار گرفته است كه همه انسان‌ها امتحان شوند، و هیچ كس از این امر استثنا نیست. گاهى برخى افراد ساده دل مى‌گویند: چرا بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) خداوند مقدمات را به گونه‌اى فراهم نیاورد كه حضرت على(علیه السلام) خلیفه شود و چرا با معجزه‌اى از على(علیه السلام) حمایت نكرد؟ این سخنان از سر ساده اندیشى و از این رو است كه به حكمت خداوند توجه نداریم. خداى متعال این عالم را براى امتحان من و شما آفریده است: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ؛1 با این وجود آیا ممكن است از امتحان منصرف شود؟ البته مقصود خداوند از امتحان انسان‌ها این نیست كه از باطن آنها آگاه شود. خداوند از درون همه ما مطلع است. مقصود خداوند از امتحان، فراهم كردن زمینه براى انسان‌ها است تا هركس جوهره خود را نشان دهد و آگاهانه راهى را انتخاب كند. از این رو باید شرایط به گونه‌اى مهیا شود كه هر كس بتواند با شناخت كافى راهى را انتخاب و با اراده خود از اوامر و نواهى خداوند اطاعت و یا با آنها مخالفت نماید. اگر راه مخالفت بسته شود و فقط امكان پیروى از حق و حقیقت وجود داشته باشد، در این صورت امتحان معنى ندارد و مؤمن واقعى از منافق، و نیز درجات ایمان افراد مختلف بازشناخته نمى‌شود.

 


1. ملك (67)، 2.

خلاصه این كه، علت مخالفت خواص و نخبگان با حضرت على(علیه السلام) حب دنیا بود. آنان هنگامى كه متوجه شدند على(علیه السلام) دین خود را فداى هوس‌هاى دیگران نمى‌كند، با او به مخالفت برخاستند. آرى، آن حضرت حتى به فكر لذت و مقام براى خودش نبود، چه رسد به این كه دین خود را براى لذت دیگران فدا كند.