قرنها است كه شیعه در مسأله «رهبرى» و «امامت»، بر این عقیده پاى مىفشرد كه این مقامْ «انتصابى» است و خداى متعال هر كس را كه خود صلاح بداند براى این امر برمى گزیند. با این همه، متأسفانه در سالهاى اخیر برخى افرادى كه به ظاهر ادعاى اسلام و تشیع دارند این نظر را مطرح كردهاند كه امامت مقامى است كه مردم به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و حضرت على و ائمه(علیهم السلام) مىدهند! اینان معتقدند تعیین حاكم و حكومت در اختیار مردم است و حاكمان و حكومتها آن گاه مشروع هستند و حق اعمال حاكمیت دارند كه مردم این حق را به آنان داده باشند. گفته مىشود، بر این اساس كه خداوند انسانها را آزاد آفریده و آنان را حاكم بر سرنوشت خودشان قرار داده، بنابراین كسى حق ندارد بر آنها حكومت كند! حتى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز، گرچه خدا گفته باشد، چنین حقى ندارد! مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و حضرت على(علیه السلام) و هر كس دیگرى، زمانى حق حكومت بر مردم را پیدا مىكنند كه مردم این حق را به آنها واگذار كنند. اگر مردم رأى بدهند و بیعت كنند، آن گاه آنها حق حكومت پیدا مىكنند. این
هم كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در روز غدیر و مواقع دیگر خلافت على(علیه السلام) را مطرح كرده اند، چیزى بیش از كاندیداتورى نبوده است. این كار پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط بدین معنى بود كه به نظر من این شخص براى حكومت مناسب است، به او رأى بدهید! اما چون در طول 25 سال مردم به آن حضرت رأى ندادند، امام و رهبر نشد و حق امامت و رهبرى نیز نداشت! كسى حق امامت داشت كه مردم به او رأى داده بودند. بر این اساس، سه خلیفه قبلى حق حكومت داشتند و حكومت اسلامى در آن 25 سال حق آنها بود.
متأسفانه امروزه این شبهه را از زبان كسانى مىشنویم كه خود را شیعه و پیرو على(علیه السلام) مىدانند و احیاناً عمامه نیز بر سردارند! این در حالى است كه، شیعه همیشه معتقد بوده و هست كه منصب امامت و خلافت، از جانب خداى متعال به حضرت على(علیه السلام) داده شده است. بر این اساس حتى اگر تمام مردم جمع شوند و در مخالفت با على(علیه السلام) شعار بدهند، از مشروعیت و حق حكومت او چیزى كاسته نمىشود. مگر آن زمان كه اكثریت مردم با پیامبر(صلى الله علیه وآله) مخالفت مىورزیدند و در طائف به سر و روى مبارك آن حضرت سنگ مىزدند، آن حضرت از رسالت و نبوت و حق حاكمیت خلع مىشد؟! همانطور كه در اعطاى مقام رسالت به آن حضرت از جانب خداى متعال، خواست و پذیرش مردم هیچ نقشى نداشت، خداوند مقام امامت و حق حاكمیت و رهبرى جامعه را هم به پیامبر(صلى الله علیه وآله) داده بود، چه مردم بپذیرند، چه نپذیرند. هنگامى كه خداوند مقام امامت و حق حاكمیت و رهبرى جامعه را به حضرت ابراهیم(علیه السلام) عطا فرمود، آن حضرت از خدا خواست كه این مقام به فرزندانش نیز داده شود؛1 طبق نصوصى كه از شیعه و سنى
1. قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ؛ بقره (2)، 124.
نقل شده، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: آن امامى كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) دعا كرد ـ كه خدایا امامت را در نسل من هم قرار بده ـ من هستم.1
بنابراین مقام امامت براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ثابت شد چون خدا به او داده بود، نه چون مردم با ایشان بیعت كردند. پس از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز این مقام به امیرالمؤمنین(علیه السلام) اعطا شد؛ چرا كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ.2 این مقام به پذیرش یا عدم پذیرش مردم ارتباطى ندارد و مقامى خدادادى است.
و اما دلیل این كه حضرت على(علیه السلام) براى احقاق حق خود و گرفتن حكومت اقدام نكرد این بود كه كسى آن حضرت را یارى نكرد. وقتى آن حضرت در مقابل هزاران نفر مخالف فقط چند نفر طرفدار داشت چگونه مىتوانست اقدام كند؟ این كار جز این كه عدهاى بى جهت كشته شوند و جامعه نوپاى اسلامى دچار تشتّت و اختلاف گردد، نتیجه دیگرى نداشت. حتى با این كه جنگى صورت نگرفت، طولى نكشید كه از اطراف افرادى مرتد شده و از اسلام برگشتند و در برابر جامعه اسلامى ایستادند. از زمان خلیفه اول جنگهایى با مرتدان آغاز شد كه در تاریخ به «جنگهاى ردّه» معروف است. در چنین شرایطى، اگر جنگ داخلى در مدینة النبى(صلى الله علیه وآله) هم به راه افتاده بود، دشمنانى كه در اطراف مدینه بودند، فرصت را غنیمت شمرده و فاتحه كشور نوپاى اسلامى را مىخواندند. از این رو براى حفظ اساس اسلام، حضرت على(علیه السلام) از اقدام به جنگ براى گرفتن حق خود خوددارى نمود. البته آن حضرت حجت را بر مردم تمام كرد؛ به در
1. ر.ك: بحارالانوار: ج 25، باب 6، روایت 12.
2. همان، ج 35، باب 8، روایت 9.
خانههاى آنها رفت و با یادآورى داستان غدیر و موارد دیگر، از آنها خواست براى شهادت بر این كه خلافت حق آن حضرت است در مسجد حاضر شوند؛ اما مردم همراهى نكردند. هم چنین حضرت زهرا(علیها السلام) در مسجد بر مردم احتجاج كردند و حجت بر مردم تمام شد. در عین حال و على رغم سكوت ظاهرى، امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان خلفا در هیچ جنگى شركت نكرد و هیچ منصبى را از طرف آنان نپذیرفت؛ براى آن كه معلوم باشد این حكومت را به رسمیت نمىشناسد؛ گرچه براى آن كه اختلاف در جامعه اسلامى پیش نیاید در ظاهر با آنها بیعت كرد.
تردیدى نیست كه مخالفت آگاهانه با حضرت على(علیه السلام) مساوى با كفر است. كسى كه حكم خدا را آگاهانه رد كند، قطعاً در باطن كافر است، گرچه در برخى صور حكم به كفر ظاهرى او نشود. بر این اساس، و با توجه به این كه حضرت على(علیه السلام) از جانب خداى متعال براى حكومت نصب شده بود. باید بگوییم جامعهاى كه این حكم خدا و حق على(علیه السلام) را نادیده گرفت جامعهاى كافر بود (هر چند كفر باطنى باشد). اكنون با عنایت به این مسأله، سؤالى كه پیش مىآید این است كه چرا با این همه، حضرت على(علیه السلام) مىخواست آن جامعه كافر را حفظ كند؟!
در پاسخ مىتوان گفت، اسلامى و غیراسلامى بودن جامعه از امور تشكیكى است و مراتب دارد و به اصطلاح، امر آن دایر بین «همه یا هیچ» نیست. زمانى، تمام احكام اسلام در جامعه اجرا و تمام ارزشهاى اسلامى پیاده مىشود و در رأس آن هم امام معصوم(علیه السلام) است؛ این جامعه ایده آل و
صددرصد اسلامى است. اما هر قدر به احكام و ارزشهاى اسلامى كمتر توجه شود، جامعه از اسلامى بودن كامل و از مرتبه صد فاصله مىگیرد و مراتب نازل ترى از «جامعه اسلامى» را خواهیم داشت.
از این رو اولا، مادامى كه در جامعه صحبت از این است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و قرآن حق هستند و احكام و ارزشهاى اسلامى كاملا رعایت مىشود، جامعه ایده آل اسلامى است. اگر روزى با برخى توجیهات و شبهه افكنىها بعضى از احكام را ترك كرده، برخى را بگویند مصلحت نیست و برخى را بگویند معنى آیه این نیست و قرائت ما چیز دیگرى است و...، باز هم به اسلامى بودن اصل جامعه ضررى نمىزند. بنابراین مادامى كه این تفكر حاكم است كه اسلام، قرآن و احكام اسلامى حق است، مرتبهاى از حكومت اسلامى وجود دارد و چنین كشور و جامعهاى كافر نیست، گرچه افرادى در آن ـ در ظاهر یا فقط در باطن ـ كافر باشند.
ثانیاً، اگر بر فرض، اكثریت یك جامعه كافر شوند و نظام هم دیگر نظام اسلامى نباشد، اما اگر امید این باشد كه در آینده بتوان همین افراد را اصلاح كرد، باز لازم است به عنوان مقدمه، وحدت را حفظ كرد تا روزى كه بتوان حكومت حقى را براى آنها ایجاد كرد. در این فرض، حكومت، حكومت كفر است، دیگر صحبت از احكام اسلامى هم نمىشود و همان احكام جاهلیت را دوباره زنده كردهاند یا طبق فرهنگ غربى و احكام كشورهاى اروپایى عمل مىكنند؛ اما اگر امیدى هست كه بعد از چندى حكومتى اسلامى سر كار بیاید، نباید اختلاف ایجاد كرد. شاهد این مدعا سخن قرآن است، هنگامى كه حضرت موسى(علیه السلام) به كوه طور رفت، به برادرش هارون فرمود: در نبود من تو جانشین منى. مواظب باش بین بنى
اسرائیل، اختلاف ایجاد نشود. پس از رفتن حضرت موسى(علیه السلام) ، داستان سامرى پیش آمد. گوسالهاى درست كردند و عدهاى مشغول پرستش گوساله شدند. عكس العمل حضرت هارون این بود كه فقط به نصیحت اكتفا كرد؛ چرا كه دستور نداشت با آن گوساله پرستها بجنگد. وقتى حضرت موسى(علیه السلام) برگشت و مشاهده كرد عده زیادى از مردم ـ در بعضى روایات هست كه بیش از نصفشان ـ گوساله پرست شده اند، بسیار عصبانى شد. یقه برادرش حضرت هارون را گرفت كه چرا گذاشتى اینها كافر و مشرك شوند؟ حضرت هارون پاسخ داد: یَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی وَ لا بِرَأْسِی؛1 دست از سر و ریش من بردار، إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ كادُوا یَقْتُلُونَنِی؛2 اینها نزدیك بود مرا بكشند، نمىتوانستم كارى انجام بدهم. هم چنین عذر دیگر حضرت هارون این بود كه: إِنِّی خَشِیتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرائِیلَ؛3 من اگر در این فاصله ده روزى كه به پایان چهل روز مانده بود جنگى به راه مىانداختم، بین بنى اسرائیل اختلاف مىافتاد. از این رو من این چند روز را تحمل كردم تا این وحدت از هم نپاشد تا خودت برگردى و هر طور صلاح است عمل كنى.
پس با این كه گوساله پرست و كافر شده بودند، حضرت هارون آنها را طرد نكرد، بلكه مماشات نمود، به امید این كه حضرت موسى(علیه السلام) خودش برگردد و دستور خدا را درباره آنها اجرا كند. بنابراین حتى ـ العیاذ بالله ـ با ظهور كفر در یك جامعه اسلامى، باز هم اگر امیدى باشد كه به تدریج از طرقى خاص، زمینهاى فراهم شود كه دوباره مردم هدایت شده و حكومت
1. طه (20)، 94.
2. اعراف (7)، 150.
3. طه (20)، 94.
اسلامى برقرار شود؛ باز هم صبر كردن و خون دل خوردن جا دارد تا چنین روزى فراهم شود. حضرت على(علیه السلام) نیز با علم امامتش مىدانست كه مردم روزى دوباره به حق بازخواهند گشت و نوبت او خواهد رسید. از این رو 25 سال صبر كرد تا روزى بیاید كه بتواند احكام دین را كامل اجرا كند و آب رفته را به جوى بازگرداند.
سؤال دیگرى كه در این جا مطرح مىشود این است كه چرا حضرت على(علیه السلام) پس از دست یابى به خلافت تغییر روش داد و با مخالفان خود (اصحاب جمل، صفین و نهروان) مماشات نكرد و تقریباً تمام دوران حكومتش را به جنگ گذراند؟ اگر حضرت با آنها مماشات مىكرد و كمى حوصله به خرج مىداد، نه تنها این همه خون و خون ریزى نمىشد، بلكه چه بسا خودش هم به شهادت نمىرسید. زمینه ترور و شهادت آن حضرت را خوارج فراهم كردند؛ اگر با خوارج نمىجنگید، شاید كسانى هم در صدد كشتن آن حضرت(علیه السلام) برنمى آمدند.
پاسخ این است كه: حضرت على(علیه السلام) مىدانست كه پس از رسول الله(صلى الله علیه وآله) تنها نمونه حكومت معصوم و حكومت اسلامى تا ظهور حضرت ولى عصر ـ عجل اللّه فرجه الشریف ـ حكومت آن حضرت است. بنابراین آن حضرت باید در دوران حكومت خود الگویى كامل از حكومت اسلامى به دنیا ارائه مىكرد؛ چرا كه در دوران سه خلیفه قبلى چنین الگوى كاملى نشان داده نشده بود. به خصوص در زمان خلیفه سوم، حكومت اسلامى با حكومتهاى سلطنتى و امپراتورى چندان تفاوتى نداشت؛ زیرا متصدیان
حكومت اموال بیت المال را تصرف مىكردند و رشوه خوارى، باند بازى و خویش و قوم گرایى و برخى فسادهاى دیگر رواج پیدا كرده بود. همین امور نیز باعث شد كه مردم شورش كرده و خلیفه سوم را به قتل رساندند. حكومتِ دیگرِ صدر اسلام نیز حكومت معاویه است كه آن نیز از همان ابتدا با حكومت سلاطین و امپراتورىها تفاوتى نداشت. در حكومت او مشروب خوارى، رامش گرى و موسیقى به صورت كاملا علنى وجود داشت. البته شاید آنها هم مثل برخى افراد در زمان ما مىگفتند موسیقى اسلامى است! در هر صورت، با توجه به این مسایل، على(علیه السلام) باید در آن فرصت چند ساله، نمونهاى از حكومت اسلامى ارائه مىداد كه تا روز قیامت الگو باشد و اگر كسانى بخواهند حكومت حق را تشكیل بدهند، بدانند كه باید چگونه رفتار كنند.
براى نمونه، بنیان گذار جمهورى اسلامى ایران حضرت امام خمینى(رحمه الله) بر اساس همین الگو در ایران تشكیل حكومت داد. زمانى كه حضرت امام(رحمه الله) در پاریس تشریف داشتند در یك مصاحبه مطبوعاتى و رادیو تلویزیونى، خبرنگارى از ایشان سؤال كرد: اگر شما پیروز شوید و شاه برود و در ایران حكومت تشكیل بدهید، حكومت شما چگونه خواهد بود؟ امام(رحمه الله) فرمود: مثل حكومت حضرت على(علیه السلام) ، ما مىخواهیم آن گونه باشد، چون الگوى ما است. امام(رحمه الله) نفرمود، مثل حكومت امام حسن(علیه السلام) یا امام حسین(علیه السلام) یا سایر ائمه(علیهم السلام) ؛ چون آنها حكومتى نداشتند. بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه عملا امكان تشكیل جامعه بزرگ اسلامى فراهم گردید، تنها یك نمونه كامل حكومت اسلامى داشته ایم و آن هم حكومت حضرت على(علیه السلام) بوده است. اگر این حكومت هم تحقق پیدا نمىكرد آیا ما مىتوانستیم ادعا كنیم
كه «حكومت اسلامى» اصولا قابل اجرا است؟ آیا در آن صورت كسانى مدعى نمىشدند كه حكومت اسلامى امرى خیال پردازانه است كه امكان عمل ندارد و اگر امكان داشت، پس چرا خود ائمه(علیهم السلام) هیچ گاه نتوانستند آن را پیاده كنند؟ بر این اساس امیرالمؤمنین(علیه السلام) این مصلحت را بر همه مصالح مقدّم داشت.
با توجه به شبهات مختلفى كه امروزه القا مىشود ما باید بسیار مراقب باشیم كه در مسأله خلافت و امامت تحت تأثیر وسوسههاى خناسان قرار نگیریم. از دیدگاه ما شیعیان، خلافت و امامت منصبى الهى است كه خداى متعال به اهل بیت(علیهم السلام) داده است و مردم نقشى در این زمینه ندارند. به عبارت دیگر، آنان ولایت و حق حاكمیت و مشروعیت خویش را از مردم نمىگیرند بلكه این مسأله با نصب و تعیین خداى متعال انجام مىپذیرد. البته برادران اهل تسنّن در این مسأله با ما اختلاف نظر داشته و دارند و این امر تازگى ندارد. آنچه تازگى دارد این است كه در زمان ما برخى از كسانى كه ادعاى تشیع دارند منكر این امر شده اند! متأسفانه حتى برخى از این افراد كسانى هستند كه لباس روحانیت شیعه را بر تن دارند! این امر نشان مىدهد كه فتنه تا چه حد جدّى و مهم است. بسیار جاى تعجب و تأسف است كه در حكومتى كه به نام اهل بیت(علیهم السلام) بر پا شده است كسانى اصلى ترین عقاید اسلامى را، آن هم به نام دفاع از تشیع، انكار مىكنند! متأسفانه برخى از این افراد نیز كسانى هستند كه حرفشان در مردم نفوذ دارد. این مسأله براى ما بسیار سنگین است و جا دارد كه براى آن خون
بگرییم و باید بسیار مراقب باشیم كه این شیاطین ما را فریب ندهند و اعتقادمان را در مسأله ولایت و خلافت از كفمان نربایند.
از نظر شیعه تردیدى وجود ندارد كه حكومت حضرت على(علیه السلام) و مشروعیت آن، الهى و خدایى بود، نه این كه بیعت مردم به آن حضرت و حكومتشان مشروعیت بخشیده باشد. البته این بیعت مردم بود كه زمینه اِعمال حقى را كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود فراهم كرد؛ اما این غیر از آن است كه بگوییم بیعت مردم براى آن حضرت مشروعیت و حق حكومت ایجاد كرد. این همان نقطه تمایز بحث «مشروعیت» و «مقبولیت» است كه ما در جاى خود به تفصیل از آن سخن گفته ایم.1
اما به راستى چرا امروزه برخى از افرادى كه ادعاى تشیع دارند، در مسأله خلافت و ولایت ائمه(علیهم السلام) این گونه موضع گیرى مىكنند؟ حقیقت این است كه قصد اصلى آنها مسأله «ولایت فقیه» است. «ولایت فقیه» در واقع ادامه ولایت ائمه(علیهم السلام) است. از این رو هر مبنایى را كه در مسأله خلافت و ولایت ائمه(علیهم السلام) بپذیریم، ولایت فقیه را نیز بر اساس همان مبنا توجیه خواهیم كرد. از این رو این عده در صددند با تشكیك در مبناى مشروعیت و حق حاكمیت ائمه(علیهم السلام) اساس ولایت فقیه را سست كنند. اگر گفتیم مشروعیت حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) مبتنى بر رأى و بیعت مردم بوده، در مورد ولایت فقیه هم مىتوانیم بگوییم مشروعیت حكومت فقیه بستگى به رأى و انتخاب مردم دارد. از این رو آنها در واقع ریشه را مىزنند تا شاخه خود به خود بخشكد. مىگویند: حكومت حضرت على(علیه السلام) هم از
1. جناب استاد در برخى كتابهاى دیگر خود این بحث را به تفصیل مطرح كرده اند. براى نمونه، ر.ك: نگاهى گذرا به نظریه ولایت فقیه، فصل سوم.
طرف مردم بود؛ بنابراین اگر روزى مردم ولىّ فقیه و حكومت او را نخواستند، باید از بین برود! چرا كه مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند!
مسأله «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» از جمله مغالطاتى است كه در سالهاى اخیر زیاد مطرح مىشود. در اصل پنجاه و ششم قانون اساسى ما نیز به این مسأله اشاره شده است. بر اساس این قاعده، عدهاى در صددند نتیجه بگیرند كه مردم در هر حوزه اى، هرچه را كه بخواهند همان باید تحقق یابد و خواست مردم تأمین شود؛ چرا كه مقتضاى «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» چیزى جز این نیست.
در این باره باید بگوییم كه حق حاكمیت یك ملت بر سرنوشت خویش، یك بعد خارجى و بین المللى و یك بعد داخلى دارد. از بعد خارجى و بین المللى مقتضاى این اصل آن است كه هیچ ملت و دولتى حق حاكمیت بر مردم كشور دیگر و دخالت در تعیین سرنوشت آنان را ندارد و هر ملتى خود باید در مورد سرنوشت خویش تصمیم گیرى كند. با لحاظ این بُعد، آمریكا و هیچ ابرقدرت و دولتى حق ندارد براى ملت ما تصمیم بگیرد. از بعد داخلى نیز مقتضاى این اصل آن است كه در داخل جامعه اسلامى ایران كسى از پیش خود، حق حكومت و حاكمیت بر دیگرى ندارد.
اما سؤال این است كه اگر خدا براى كسى حق حاكمیت قرار دهد چطور؟ آیا آن را هم نفى مىكنیم؟ آیا قانون اساسى ما مىگوید، مردم حق دارند حتى حاكمیت خدا را هم نفى كنند؟! آیا «اسلامیت» این نظام چنین
تفسیرى را برمى تابد؟ اصل دوم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران مىگوید:
«جمهورى اسلامى، نظامى است بر پایه ایمان به خداى یكتا (لااله الاالله) و اختصاص حاكمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او».
طبق این اصل آیا مردم حق دارند كه احكام خدا را نسخ كنند؟! آیا معناى این اصل این است كه مردم بگویند ما نظام اسلامى نمىخواهیم؟! آیا معناى «جمهورى اسلامى» این است كه بر اساس «جمهوریت» مىتوانیم از «اسلامیت» نظام دست برداریم؟! اساس جمهورى اسلامى بر این است كه حق تشریع و قانون گذارى، مخصوص خدا است. كسانى كه قسم خوردهاند از این قانون اساسى حمایت كنند، چرا اصل دوم آن را فراموش مىكنند؟
هم چنین اصل چهارم قانون اساسى مىگوید:
«كلیه قوانین و مقررات مدنى، جزایى، مالى، اقتصادى، ادارى، فرهنگى، نظامى، سیاسى و غیر اینها باید بر اساس موازین اسلامى باشد. این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاكم است...».
با توجه به این اصل، آیا معناى اصل 56 این است كه مردم حق دارند قانون اسلام را تغییر بدهند چون حاكم بر سرنوشت خودشان هستند؟! خداوند روح مرحوم حاج شیخ مرتضى حائرى(قدس سره) را با اولیاى خودش محشور كند. این جمله آخر كه: «این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاكم است» با پافشارى ایشان در قانون اساسى آمد. یعنى اگر اصل دیگرى در خود قانون اساسى بود كه
ظاهر آن با این اصل سازگارى نداشت، این اصل بر آن حاكم است. گویا آن روز به ذهن نورانى بعضى از كسانى كه در مجلس خبرگان قانون اساسى شركت داشتند، رسید كه شاید روزى كسانى بیایند و بگویند ما از قانون اساسى قرائت جدیدى داریم و معناى قانون اساسى چیز دیگرى غیر از این است كه شما مىگویید! آرى، قانون اساسى كه جاى خود دارد، اینان همان كسانىاند كه مىگویند ما از اسلام قرائت جدیدى داریم!
تردیدى وجود ندارد كه روح كلى قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، حاكمیت «خدا» و «اسلام» است. از این رو «اسلامى بودن» شاخصه انفكاك ناپذیر و قطعى نظام ما است. در این راستا، همانگونه كه در اصل چهارم قانون اساسى آمده، در بعد قانون و قانون گذارى، تمامى قوانین باید منطبق بر احكام و شریعت مقدس اسلام باشد. تشخیص اسلامى بودن قوانین نیز طبق قانون اساسى بر عهده فقهاى شوراى نگهبان است. البته اعضاى شوراى نگهبان 12 نفر و مركّب از 6 فقیه و 6 حقوق دان هستند، اما در مورد انطباق و عدم انطباق قوانین مصوب با قوانین اسلامى، فقط 6 عضو فقیه این شورا نظر مىدهند. آیا مدعیان قانون گرایى و كسانى كه خود را حافظ و مجرى قانون اساسى قلمداد مىكنند و مىگویند تغییر قانون اساسى خیانت است، آیا به این گونه اصول قانون اساسى هم توجه و اعتقاد دارند؟ ما اگر از قانون اساسى حمایت مىكنیم به لحاظ وجود همین اصل و سایر اصول مشابه آن است كه بر اجراى اسلام و احكام اسلامى تأكید كرده است. اگر جز این باشد ما به چیزها و كسان دیگر، سرى نسپرده ایم تا آنان به عنوان اعلامیه حقوق بشر و امثال آن، مطالبى را مطرح كنند. ما فقط به
خدا و اسلام سر سپرده ایم و بس. اگر به قانون اساسى احترام مىگذاریم به علت وجود همین اصل چهارم است كه مىگوید هر چه بر خلاف موازین اسلامى باشد اعتبارى ندارد. اسلامى بودن یا نبودن هم نه به هر قرائتى، بلكه فقط به قرائت فقهاى شوراى نگهبان كه از زمره عالى ترین فقهایى هستند كه در كشور وجود دارند.
بنابراین معناى حاكمیت مردم بر سرنوشت خویش این نیست كه مردم حق دارند هر چه را دلشان بخواهد بر اساس رفراندوم و رأى ریزى حاكم كنند گرچه صد در صد خلاف اسلام باشد! براى مثال، آیا مردم مجازند كه وضعیت مطبوعات، رادیو و تلویزیون، سینماها، زنان و... را بر خلاف احكام اسلام تغییر دهند و ارزشهاى اسلامى را زیر پا بگذارند؟! آیا كسانى از مسؤولان حق دارند به نام مردم، اموال بیت المال را براى رقاصهها و خوانندهها و نوازندههاى زمان شاه و كسانى كه علیه همین نظام با همین قانون اساسى و با همین دولت مخالفند، صرف كنند؟! آیا وزیر ارشاد این مملكت مىتواند به بهانه حاكمیت مردم بر سرنوشت خویش، این گونه افراد را با تشریفات و احترام بیاورد و از آنها پذیرایى كند و بعد هم سیمرغ و دلفین بلورین به آنها جایزه بدهد؟! اگر ادعاى آقایان ـ و البته به دروغ ـ این است كه ما مىخواهیم حاكمیت مردم را احیا كنیم، پس اصل دوم و چهارم قانون اساسى چه مىشود؟
از آنچه گذشت، نتیجه مىگیریم كه اولا، باید سعى كنیم عقاید خود را محكم كنیم و این مسأله را شوخى نگیریم. اگر پایه ایمان ما محكم نباشد،
شیاطین آن را خواهند ربود. مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظلّه العالى ـ در یكى از سخنرانى هایشان اشاره فرمودند كه برخى مطبوعات داخلى پایگاه دشمن شده و نفوذىها به آنها راه یافته اند. آنان ایمان جوانهاى ما را هدف قرار دادهاند و با القاى انواع شبههها سعى دارند روح دین دارى و تقید به دین را در جامعه، و به ویژه نسل جوان ما كم رنگ و به مرور از بین ببرند.
ثانیاً باید سعى كنیم در زندگى تا آن جا كه مىتوانیم ارزشهاى اسلامى را پیاده كنیم و احكام اسلام را جدى بگیریم و در مورد آنها كوتاه نیاییم و مسامحه نكنیم. همه شهدایى كه از زمان انبیا و اولیاى پیشین و از صدر اسلام تا به حال خون خود را نثار كرده اند، براى این بوده كه احكام الهى اجرا شود، نه این كه عدهاى اراذل و اوباش آزادى پیدا كرده و هر خلاف شرعى كه خواستند، بكنند. ما باید سعى كنیم احكام اسلامى را ابتدا در زندگى خودمان پیاده كنیم و سپس دیگران را نیز به این مسیر راهنمایى نماییم.
ثالثاً، ما به عنوان شیعه و پیروان مكتب امام حسین(علیه السلام) باید همیشه براى مبارزه با دشمنان دین آمادگى داشته باشیم. از اوایل غیبت كبرى، علماى بزرگ ما روزهاى جمعه شمشیر و اسب برمى داشتند و در اطراف شهر تمرین اسب سوارى و شمشیر زنى مىكردند تا اگر امام زمان(علیه السلام) ظهور كرد، براى جنگ آماده باشند. قرآن مىفرماید:
وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة؛1 هر چه از نیرو در توان دارید بسیج كنید.
ما باید آمادگىهاى لازم را كسب كنیم؛ چرا كه اگر ما آمادگى داشتیم دشمن عقب نشینى مىكند.
1. انفال (8)، 60.
مردم ما به بركت رهنمودهاى حضرت امام(رحمه الله) آماده مبارزه با دستگاه كفر شاهنشاهى شدند، قیام كردند، خون دادند، شكنجه و تبعید شدند و اموالشان از بین رفت تا این انقلاب به پیروزى رسید. آیا این ملت براى چه مبارزه كرد؟ امام فریاد مىزد: مرتكب كبیره است كسى كه امروز داد نزند.اى قم ساكت!اى نجف ساكت! اسلام از بین رفت، من براى اسلام احساس خطر مىكنم. مردم در پاسخ به این نداى امام(رحمه الله) و براى احیاى اسلام قیام كردند. اگر خداى نكرده، دوباره روزگارى مثل زمان شاه، دشمنان خارجى یا سازش كاران و فریب خوردگان داخلى، اسلام را در معرض تهدید و خطر قرار دادند و وضع زمان شاه تكرار شد، همه ما باید آماده مبارزه باشیم. آمادگىاى كه در طول 1300 سال به بركت خون سیدالشهدا(علیه السلام) در شیعیان پیدا شد، در 22 بهمن 57 نتیجه داد. باید مراقب باشیم این آمادگى را از دست ندهیم و ما را با شعارهایى نظیر تساهل و تسامح خواب و خام نكنند. با این حرفها مىخواهند این آمادگى و روح سلحشورى، شهامت، فداكارى و شهادت طلبى را از ملت ما بگیرند. اینها نقشههاى حساب شدهاى است كه از جاى دیگر آمده و كسانى آگاهانه یا ناآگاهانه آنها را اجرا مىكنند. تأكید مىكنم كه باید مراقب باشیم این روح فداكارى و شهادت طلبى از شیعیان رخت برنبندد. باید سعى كنیم این روحیه را همیشه حفظ نموده و پیوسته دعا كنیم كه: خدایا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار ده!
«ضعف شناخت» و «خودباختگى» عواملى مهم در انحرافهاى جامعه اسلامى یكى از مهم ترین ابزارهایى كه در عدم پذیرش حكومت حق مؤثر است،
تبلیغات و سوء استفاده از ناآگاهى مردم است. از این رو یكى از وظایف مهم همه ما، به خصوص قشر تحصیل كرده، این است كه سطح فكر و فرهنگ مردم را بالا ببریم تا از حالت تقلید و تبعیت محض در مسایل سیاسى و اجتماعى خارج شده، خودشان اهل تحلیل شوند. اینها شعار نیست. ما به چشم خود شاهد بودیم و هستیم كه به بركت حركت امام(رحمه الله) و به بركت این انقلاب، سطح آگاهى و بینش مردم ما نسبت به مردم كشورهاى دیگر بسیار رشد كرد. امروزه سطح آگاهى سیاسى مردم ما از مردم همه كشورهاى دنیا بالاتر است. اما هنوز هم با سطح مطلوب فاصله داریم و جاى كار هست. هنوز هم مىبینیم گاهى كسانى مىتوانند با عوام فریبى و تبلیغات، قشر عظیمى از مردم ما را به دنبال خود بكشانند و از آراى آنان براى تحقق نیّات و خواستههاى سوء خود استفاده كنند.
این سوء استفاده دو منشأ اساسى دارد: یكى ضعف آگاهى، و دیگرى ضعف شخصیت. یكى جنبه شناختى و دیگرى جنبه شخصیتى دارد. فردى كه معلومات و اطلاعات سیاسى اش كم است، قادر به تحلیل درست مسایل اجتماعى نیست و به راحتى تحت تأثیر تبلیغات قرار مىگیرد. این یك نقص است. نقص دیگر مربوط به ضعف شخصیت است. برخى افراد استقلال نظر ندارند و خیلى زود تحت تأثیر دیگران قرار گرفته و از آنان تبعیت مىكنند. معمولاً افراد سرشناسى كه صاحب پول، مقام، شأن علمى و امتیازاتى از این قبیل هستند براى مردم جاذبه دارند و بسیارى از مردم چشمشان به آنها است و به دنبال آنها به راه مىافتند. این گونه تقلید كردن و به دنبال كسى رفتن، دلیل ضعف شخصیت است و غیر از مسأله ضعف شناخت و ندانستن است. ممكن است فردى در ابتدا مسألهاى را بداند و آن
را براى خودش حل كرده باشد، اما وقتى مىبیند سایر مردم به طرف دیگر مىروند او هم دنبال آنها به راه مىافتد.
ضعف شخصیت و ضعف بینش غالباً با هم هستند و باید با آنها مبارزه كرد. یكى از وظایف اجتماعى و واجبات و معروفهایى كه باید به آن امر و براى تحقق آن تلاش كنیم، این است كه باید سعى كنیم آگاهى مردم را بیشتر كنیم و كارى كنیم كه خود احساس شخصیت كنند. باید آنها را تشویق كنیم كه براى هر مسألهاى خودشان فكر كنند و براى كارى كه انجام مىدهند بین خود و خدایشان حجت داشته باشند. صِرف این نباشد كه چون به كسى حسن نظر دارند، به دنبال او راه بیفتند. حتى ممكن است كسى در لباس روحانیت باشد اما دچار انحرافها و خطاهاى بزرگ گردد. این كه كسى روحانى است یا شخصیت بزرگى است، نزد خداى متعال حجت نمىشود. روز قیامت هر كسى باید جواب اعمال خودش را بدهد. در روز قیامت عدهاى كه با انبیا مخالفت كرده اند، خواهند گفت كه شخصیتها و بزرگانمان ما را فریب دادند؛ ولى از آنها نمىپذیرند و به جهنمشان مىبرند:
یَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِی النّارِ یَقُولُونَ یا لَیْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ. وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلاَ؛1روزى كه چهره هایشان را در آتش زیر و رو مىكنند، مىگویند: «اى كاش ما خدا را فرمان مىبردیم و پیامبر را اطاعت مىكردیم». و مىگویند: «پروردگارا ما رؤسا و بزرگان خود را اطاعت كردیم و ما را از راه به در كردند.»
1. احزاب (33)، 66 ـ 67.
كسانى كه در دنیا در چنین دامى گرفتار شده اند، روز قیامت به سراغ آن شخصیتها و بزرگان مىروند و مىگویند، ما از شما پیروى كردیم، امروز مقدارى از بار عذاب ما را شما بكشید! آنها در پاسخ مىگویند ما شما را مجبور نكردیم، خودتان آمدید:
وَ إِذْ یَتَحاجُّونَ فِی النّارِ فَیَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِینَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُنّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّا نَصِیباً مِنَ النّارِ. قالَ الَّذِینَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُلٌّ فِیها إِنَّ اللّهَ قَدْ حَكَمَ بَیْنَ الْعِبادِ؛1 و آن گاه كه در آتش شروع به آوردن حجت مىكنند، زیردستان به كسانى كه گردن كش بودند، مىگویند: «ما پیرو شما بودیم؛ پس آیا مىتوانید پارهاى از آتش را از ما دفع كنید؟» كسانى كه گردن كشى مىكردند، مىگویند: «[اكنون] همه ما در آن هستیم. خدا است كه میان بندگان داورى كرده است».
البته كسانى كه منشأ اغواى دیگران شوند دو برابر گناه دارند:
لِیَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِینَ یُضِلُّونَهُمْ بِغَیْرِ عِلْم؛2 تا روز قیامت بار گناهان خود را تمام بردارند، و [نیز [بخشى از بار گناهان كسانى كه ندانسته آنها را گمراه مىكنند.
با این حال، آنها كه از گمراهىها پیروى كردهاند چیزى از وزر و وبالشان كم نمىشود و مسؤول كار خودشان هستند؛ گرچه آن سركردهها و كسانى كه باعث گمراهى و فریب مردم شده اند، دو برابر گناه دارند؛ یكى این كه چرا خودشان رفتند و دیگر این كه چرا دیگران را گمراه كردند. شاید آن روز در بین آن «كُبَرا» كسانى را مشاهده كنیم كه ما در دنیا به آنها بسیار حسن ظن داشتیم. آرى، در آن جا حسابها طورى دیگر است.
1. غافر (40)، 47 ـ 48.
2. نحل (16) 25.
در هر صورت، یكى از وظایف ما این است كه سعى كنیم كارهایمان از روى بینش صحیح باشد. البته شاید عدهاى بگویند، حال كه ما از مسایل سیاسى و اجتماعى سر درنمى آوریم، پس كنار بنشینیم. در پاسخ باید بگوییم، این كارى است كه امثال سعد بن ابىوقاص و حسن بصرى و ابوموسى اشعرى كردند. مگر كنار كشیدن، تكلیف را از دوش انسان برمى دارد؟ معاویه به سعد بن ابىوقاص گفت: چرا با من بیعت نكردى؟ گفت: مشكل داشتم. گفت: مشكلت چیست؟ گفت: نپرس. معاویه اصرار كرد. گفت: حال كه اصرار مىكنى، بیعت نكردنم براى آن بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: «اَلْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ».1 جا داشت معاویه به او بگوید،اى كوردل! تو كه این را شنیدى، پس چرا دنبال على(علیه السلام) نرفتى؟! مگر خودت اعتراف نمىكنى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفت: «الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ»، پس چرا با على(علیه السلام) بیعت نكردى؟!
كسانى هستند كه مىپندارند احتیاط در این است كه هیچ حرفى نزنند، چرا كه شاید غیبت شود! غیبت چه كسى؟ غیبت كسانى كه شمشیر بستهاند اسلام را از بین ببرند و ریشه اسلام را بكنند؟! اوایل نهضت وقتى حضرت امام(رحمه الله) گاهى اسمى از شاه مىبردند، بعضىها مىگفتند: این، غیبت پادشاه شیعه مىشود!!
انسان باید فهم و درك خود را عمیق كند. باید وظیفه را تشخیص داده و بعد هم با جدیت به آن عمل نماید. در تشخیص وظیفه و عمل به آن، به هیچ وجه نباید كوتاهى كرد، و گرنه میدان براى اراذل و اوباش باز مىماند؛ هم چنان كه این روزها كم و بیش شاهدیم. نباید گفت، رأى خودم است، اختیارش را دارم. بله اختیار رأى شما در دست خودتان است، اما باید مراقب
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 38، باب 57، روایت 1.
این مطلب هم باشیم كه روزى باید حساب هر رأى و امضایمان را پس بدهیم. چه بسا همین رأى ما باعث پیروزى فردى شود كه حكمى از احكام اسلام را تعطیل نماید و هزاران نفر را به گناه مبتلا كند. در این صورت ما در گناه همه آنها شریك هستیم. البته هركس اختیار رأى خود را دارد و هر كارى كه بخواهد، مىتواند با آن انجام دهد؛ اما باید به مسؤولیتش هم ملتزم باشد. ممكن است روزى بگویند، شما در تمامى فسادها و گناهانى كه بین چند میلیون مردم ایران از سال فلان تا فلان انجام گرفت، شریك هستى! چرا؟ چون شما رأى دادى كه این افراد سر كار بیایند، اگر شما رأى نداده بودى، این افراد در مسند قدرت قرار نمىگرفتند و این كارها هم نمىشد.
ما باید مسؤولیت خطیر خود را درك كنیم. باید ببینیم منشأ حب و بغض هایمان چیست. باید ببینیم اگر براى كسى زنده باد و مرده باد، مىگوییم براى چه مىگوییم. مبادا «كینههاى بدر و خیبر» در دلهاى ما باشد و باعث شود كه «لا حُبّاً لِمُعَاوِیَة بَلْ بُغْضًا لِعَلِىٍّ(علیه السلام)» كارى انجام دهیم!
نباید تعجب كرد كه مگر كار و رأى یك نفر چقدر مىتواند تأثیر داشته باشد كه مىگوییم یك نفر در گناه میلیونها نفر شریك مىشود! كافى است براى نمونه، به قضایاى صدر اسلام توجه كنیم. در صدر اسلام آتش فتنهاى افروخته شد كه اكنون بیش از 1400 سال است كه مسلمانان در آن مىسوزند. میلیونها و بلكه میلیاردها نفر در طول این مدت، در اثر این فتنه از راه یافتن به حقیقت بازمانده اند. پایه گذاران این فتنه بیش از چند نفر نبودند، اما كار همان چند نفر براى گمراه كردن این میلیاردها نفر كافى بود! به همین دلیل نیز آنان غیر از تبعات اعمال مستقیم خود، بار گمراهى این میلیاردها نفر را نیز باید بر دوش بكشند.
از این رو نباید فكر كنیم كار و رفتار یك نفر نمىتواند چندان اثرى داشته باشد. به خصوص در مواردى كه با یك رأى، مثلاً، رئیس جمهور آمریكا باید تعیین شود. در چنین موردى این یك رأى تا بدان حد تعیین كننده است كه نه تنها بر سرنوشت آمریكا بلكه بر سرنوشت كل دنیا تأثیر گذار است.
حضرت على(علیه السلام) پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) ابتدا 25 سال خانه نشین شد و پس از به قدرت رسیدن نیز تقریباً تمامى دوران 5 ساله حكومت ایشان به جنگ سپرى شد. در نهایت نیز فرق مباركش را شكافتند و آن حضرت را شهید كردند. ریشه تمامى این مسایل «كینه» و «حسد» بود. این دو عامل همواره بسیار خطرناك هستند و ما باید سعى كنیم خود را از حسدها و كینهها تخلیه كنیم. باید سعى كنیم ملاك حب و بغض هایمان فقط ایمان و كفر باشد. اگر كسى مؤمن و حامى دین و ارزشهاى اسلامى است، او را دوست بداریم، و اگر كسى با دین و ارزشها دشمنى مىورزد با او دشمنى كنیم. اگر ملاك حب و بغض و زنده باد و مرده بادمان مسایلى نظیر خویشاوندى، رفاقت، پول، مقام و مسایل باندى و جناحى باشد، بر خلاف مقتضاى ایمان و تقوا رفتار كرده ایم و نزد خداى متعال مسؤول خواهیم بود.
در سلسله مباحثى كه طى ده گفتار كتاب تا بدین جا مطرح شد، ابتدا در مورد فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) و انواع آن بحث كردیم. اشاره كردیم كه برخى از این فضایل، غیر اختیارى و خدادادى است؛ یعنى خود حضرت در ایجاد آن
فضایل نقشى نداشته اند. هم چنان كه برخى از فضایل آن حضرت اكتسابى است؛ یعنى به سبب اعمال و رفتارى كه خودشان انجام دادهاند و به طور اختیارى، آن فضایل را كسب كرده اند. عبادتها و مناجاتها و رشادتها و ایثارهاى آن حضرت در راه اسلام، همه از سنخ فضایل اختیارى آن حضرت است. همه اینها ویژگىهاى خاص آن حضرت بود كه با اختیار خودشان انجام مىگرفت. البته همانند همه مؤمنان در انجام اعمال صالحشان، آن حضرت در انجام این اعمال از توفیق الهى مدد مىجستند، ولى به هر حال اصل انجام فعل از مجراى اراده و اختیار خودشان بود.
هم چنین اشاره كردیم كه فضایل و مناقب خدادادى آن حضرت(علیه السلام) نیز خود به دو دسته تقسیم مىشود: تكوینى و تشریعى. مثلاً این كه نور مقدس پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، امیرالمؤمنین، ائمه معصومین و حضرت زهرا(علیهم السلام) پیوسته در طول تاریخ در صلب مؤمنان و موحدان بوده و به هیچ شرك و كفرى آلوده نشده، یك فضیلت «تكوینىِ» خدادادى است كه خود آن بزرگواران نقشى در آن نداشته اند.
موهبتهاى خدادادىِ «تشریعى» نیز عبارت است از منصبهایى كه خداى متعال براى اولیاى خودش تعیین كرده است؛ منصبهایى كه لازمه اش تكالیف و حقوق خاصى است. مثلاً خلافت و ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و وجوب اطاعت از فرمان آن حضرت، منصبى است كه خداى متعال به ایشان عطا فرموده است؛ یا بعضى از موارد تشریعى دیگر كه اختصاص به آن حضرت داشت؛ مثل این كه پس از صدور فرمان «سدّ ابواب» از جانب خداى متعال، درِ همه خانهها مسدود گردید و فقط خانه حضرت على(علیه السلام) از این حكم مستثنا شد. در ثبوت این حكم خود ایشان
نقشى نداشتند و این امتیازى بود كه خداوند براى اهل بیت(علیهم السلام) قرار داده بود. البته این امتیاز اختصاص به ایشان نداشت و فاطمه زهرا و حسنین(علیهم السلام) هم در این فضیلت شریك بودند.
در این میان، مهم ترین موهبت تشریعى كه باید به آن بسیار اهمیت بدهیم و بزرگان و علماى ما در طول تاریخ براى آن خون دلها خوردهاند و عمرى را صرف تبیین و تثبیت این فضیلت كرده اند، مسأله خلافت و امامت آن حضرت است. ما باید در مورد این مسأله كاملا حساس باشیم و سعى كنیم با مطالعه و تحقیق، تحلیلى درست از آن به دست آوریم، تا در دام فتنه گران و خنّاسان نیفتیم.
نكته دیگرى كه به مناسبت به آن اشاره كردیم این بود كه اعطاى موهبتهاى تكوینى خداوند اختصاصى به پیامبر و امیرالمؤمنین و ائمه(علیهم السلام) ندارد، بلكه مراتبى از آن به دیگران نیز داده شده است؛ براى مثال، بعضى از افراد در برخى جهات، نبوغ و استعدادى فوق العاده دارند. گاهى بچههایى دیده مىشوند كه در سن سه چهار سالگى، ریاضیات پیش رفته مىخوانند؛ چیزى كه بسیارى از جوانهاى بیست ساله هم پس از سالها تحصیل به زحمت مىتوانند بفهمند. شبیه این استعدادها، اما در مرتبه بسیار عالى و ممتاز آن را، خداوند به انبیا و اولیاى خود داده است.
سؤالى كه در این جا پیش آمد این بود كه آیا این امر موجب تبعیض نمىشود؟ چرا خداوند به برخى از بندگان خود چیزى مىدهد كه به دیگران نمىدهد؟ در پاسخ این پرسش اشاره كردیم كه این كار از مقوله تفاوت بى جا و تبعیض نیست. اختلافاتى كه در عالم خلقت وجود دارد لازمه نظام
هستى است و اگر این اختلافات در خلقت نمىبود انسانى هم پدید نمىآمد. اگر بنا بود خداوند همه چیز را یكسان بیافریند، بنابراین، مثلاً، بین انسان و حیوان و نباتات هم نمىبایست فرقى باشد و همه یا باید انسان مىبودند یا حیوان یا گیاه! حال اگر همه انسان بودند، آن گاه انسان از چه گوشتى تغذیه مىكرد یا از چه گیاهى مىخورد؟! از این رو بقاى این عالم مرهون همین اختلافات است. اختلافات نیز گاهى بین یك نوع و نوع دیگر است؛ مثل اختلاف بین انسان و حیوانات دیگر، گاهى بین یك صنف و صنف دیگر است؛ مثل اختلاف مرد و زن، و گاهى نیز اختلاف بین افراد یك صنف است؛ مثل ویژگىهاى شخصیتى افراد انسان.
بنابراین اگر خداى متعال همه را یكسان آفریده بود این عالم دوام نمىآورد. تفاوت نه تنها هیچ اشكالى ندارد، بلكه لازمه خلقت است. تفاوت در جایى ممنوع است كه مخالف عدالت باشد، و عدالت هم در جایى مطرح است كه كسانى حقى داشته باشند و حقشان به آنها داده نشود. اما انسان یا هر موجود دیگرى، پیش از آن كه آفریده شود حقى بر خداوند نداشته است. خداوند طبق آنچه مصلحت مىدانسته و حكمتش اقتضا مىكرده، موجودات را به صورتهاى مختلف و با ویژگىهاى خاص آفریده است. البته هیچ یك از این تفاوتها بیهوده نیست و حكمت الهى آنها را اقتضا كرده است و در هر صورت، كسى حقى نداشته كه پایمال شده باشد.
بلى، آنچه حكم عقل اقتضا مىكند این است كه پس از آن كه خداوند به افراد طبق آنچه مصلحت و حكمتش اقتضا مىكرد، استعدادها، امكانات و نعمتهاى مختلفى داد، آن گاه در مقام تكلیف باید بر هر كس به اندازه توانش تكلیف بار كند. پس از ابلاغ تكالیف نیز هر كس كه تكلیف خود را
انجام دهد پاداش مىگیرد و هر كس نیز تخلف كند متناسب با آن كیفر مىشود. عدالت خداوند در این دو مرحله اخیر است كه مطرح مىشود. تكلیفى كه خداوند از یك فرد ضعیف مىخواهد، نباید با تكلیفى كه از یك شخص قوى مىخواهد مساوى باشد. آن تكلیفى كه براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) با آن استعدادها و توانایىهاى روحى تعیین مىكند، نباید براى ما تعیین شود؛ چرا كه ما هیچ گاه از عهده آن تكالیف برنمى آییم. هم چنین پس از ابلاغ و وصول تكلیف، عدل خداوند اقتضا مىكند كه افراد متناسب با رفتارشان پاداش یا كیفر ببینند.
در هر صورت از آن جا كه خداى متعال مىدانست كه برخى اولیاى خاصش، و از جمله امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، از امتیازات تكوینى كه به آنها اعطا كرده حداكثر استفاده را خواهند كرد، از این رو برخى امتیازات تشریعى نیز به آنان عطا فرمود:
اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛1 خداوند داناتر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد.
خدا مقام نبوت را به هر كسى نمىدهد، بلكه باید لیاقتى ذاتى در فرد وجود داشته باشد؛ مثل این لیاقت كه بتواند با فرشته وحى تماس بگیرد. همه انسانها این لیاقت را ندارند. چه بسا عوامل ژنتیكى و عوامل ارثى هم در آن مؤثر باشد. در سوره آل عمران هنگامى كه خداوند نام چند تن از انبیا (آدم، نوح و ابراهیم(علیهم السلام) ) را ذكر مىكند، مىفرماید: اینها تیرهاى بودند كه پشت در پشت پیغمبر و از اولیاى خدا بودند:
1. انعام (6)، 124.
ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْض؛1 فرزندانى كه بعضى از آنان از [نسل] بعضى دیگرند.
از ظاهر این آیه چنین برمى آید كه وراثت در شخصیت آنها مؤثر بوده است. در روایاتى نیز داریم كه هیچ كدام از پدران پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مشرك نبودهاند و بت نپرستیده اند. این عوامل مىتواند مؤثر باشد تا آن فضیلت تكوینى به آنها داده شود. پس از آن نیز خداوند به كسانى كه از مزایاى تكوینى درست و به بهترین وجه استفاده مىكنند، متناسب با حكمت، مقاماتى عطا مىفرماید؛ مقاماتى چون نبوت، رسالت، خلافت، امامت و سایر مقاماتى كه انبیا و اولیا داشتند. البته آنها نیز در یك رتبه نبودند و با هم تفاوت داشتند:
تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض؛2 برخى از آن پیامبران را بر برخى دیگر برترى بخشیدیم.
هر كدام به اندازه لیاقتى كه داشتند خداوند به آنها مقاماتى داد.
در هر حال، خداى متعال امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به خلعت تشریعى خلافت آراست و آن حضرت را بر مردم امیر قرار داد. اما هم چنان كه مىدانیم، پس از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بسیارى از مردم زیر بار این مسأله نرفتند و خلافت آن حضرت را نپذیرفتند. در مورد عوامل این مخالفت، مطالبى به اجمال مطرح شد. در مورد خواص؛ دنیازدگى، حسد و كینه توزى، سه عامل مهمى بود كه سران فتنه را علیه حضرت على(علیه السلام) وارد عمل كرد و به مخالفت واداشت. اما در مورد توده مردم، دلیل عمده این مسأله، ناآگاهى مردم بود.
1. آل عمران (3)، 34.
2. بقره (2)، 253.
البته سنّتهاى جاهلى، تبعیت از بزرگان و رؤساى قبایل و عصبیتهاى كور نسبت به خویش و قوم و قبیله و عشیره و نظایر آنها نیز در این مسأله بى تأثیر نبود. اما عمده عاملى كه باعث شد توده مردم با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كنند ناآگاهى و ضعفِ شناخت بود. آنها به سادگى تحت تأثیر قرار مىگرفتند و فریب مىخوردند. خواص، یعنى همان سران فتنه، نیز از همین ناآگاهى مردم سوء استفاده كردند. آنان به وسیله تبلیغات، شخصیت حضرت على(علیه السلام) را تخریب و ترور كردند، تا آن جا كه مردم شام باور نمىكردند كه حضرت على(علیه السلام) نماز بخواند! آن هنگام كه به شام خبر رسید كه حضرت على(علیه السلام) را در مسجد در حال نماز به شهادت رسانده اند، مردم گفتند: مگر على(علیه السلام) نماز هم مىخواند؟! آرى، تبلیغات تا این حد اثر كرده بود. تا مدتها نیز ـ تا زمان عمر بن عبدالعزیر ـ همین مسلمانها پاى منبرى مىنشستند كه در آن سبّ على(علیه السلام) مىشد، و در قنوت نمازشان على(علیه السلام) را سبّ مىكردند! كار به جایى رسید كه وقتى عبدالله بن زبیر در مكه حكومت تشكیل داد، در خطبههاى نماز جمعه حتى بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز صلوات نمىفرستاد. او به دلیل عنادى كه با بنى هاشم داشت، در توجیه این كار خود مىگفت: اگر من بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) صلوات بفرستم، كسانى از بنى هاشم كه در مجلس هستند باد به دماغشان مىاندازند و مىگویند پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از طایفه ما بود. براى آن كه اینها همین اندازه هم احساس سربلندى نكنند من بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) صلوات نمىفرستم! مهم تر این بود كه آن مردم مسلمان این حكومت را به عنوان حكومت اسلامى پذیرفته بودند! حكومتى كه به نام جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) برپا شده بود، اما حاكمش از ذكر صلوات بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابا داشت! این نشانه اوج ناآگاهى و غفلت آن مردم است؛ بلاى بزرگى كه
شیاطین از آن بهترین بهره بردارى را مىكنند. ما نیز در زمان خودمان نمونههایى از این امر را شاهد بوده ایم.
البته به جز تبلیغات كه در طول این دوران برضد امیرالمؤمنین(علیه السلام) وجود داشت، هم چنان كه اشاره كردیم عوامل دیگرى نیز در این مسأله دخیل بود. در این میان شاید دو عامل بیش از سایر عوامل نقش داشت؛ یكى تطمیع و دیگرى تهدید. در هر صورت، مجموع این عوامل دست به دست هم داد و موجب مخالفت مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و جنگ آنان با حضرت گردید. گذشته از آن، این عوامل در طول تاریخ اسلام، پیوسته در فتنههایى كه دامن گیر جامعه اسلامى شده، نقشى به سزا داشته اند.