بر اساس آنچه بیان كردیم، یك محقق اسلام وظیفه دارد كه در شش زمینه از علوم اسلامى و انسانى به تحقیق بپردازد و هدف از این تحقیقات، دست یابى به چگونگى اداره جامعه اسلامى و نیز بررسى مبانى اسلام در حكومت و سیاست، یعنى «ولایت فقیه» است. قبل از آن لازم است كه مفاهیم متعلق به حقوق، قانون و فلسفه اخلاق، ارزش، انسانشناسی و هستى را خوب بشناسیم و پیش از همه اینها باید ارزش شناخت را معین كنیم و سپس به مسأله حكومت و سیاست اسلامى برسیم.
یكى از مسایلى كه از قدیم مطرح بوده، تعیین ارزش شناخت بشرى بوده است. آیا انسان میتواند معارف مطابق با واقع و حقیقى را كسب كند یا خیر؟ از 25 قرن پیش، در یونان عده زیادى از متفكران و محققان گمان میكردند كه انسان نمىتواند حقیقت را بشناسد. این گروه «سوفسطایى» نامیده میشدند. بعد از آنها عده دیگرى آمدند كه «شكّاك» نامیده میشدند. در برابر آنها نیز همیشه عدهای بودند كه میگفتند شناخت حقیقى براى انسان امكان دارد و در این میان عدهای قایل به این بودند كه شناخت واقعى از راه تجربه حسى به دست میآید و برخى دیگر
مىگفتند كه شناخت حقیقى از خلال عقل به دست میآید. این نزاع تا عصرما ادامه یافته است و بالاخره شك گرایان غلبه پیدا كردهاند. این كه میگوییم شك گرایان در جهان غالب شدهاند، گزافه نیست؛ زیرا امروزه اكثر دانشمندان معتقدند كه «شناخت» امرى نسبى است، و یا میگویند واقعیت، همان چیزى است كه گرایش علمى رایج آن را افاده میكند. در این میان فقط عده بسیار كمى قایلند كه شناخت حقیقىِ مطابق با واقعِ علمى یا مطابق با نفس الامر، براى انسان امكان دارد.
اما در قرآن كریم و سنت نبوى و آثار ائمه اطهار(علیهم السلام) شناخت یقینى و مطابق با واقع براى انسان میسّر دانسته شده است، و انسان به شناخت حقیقى و ایمان به آن ترغیب گردیده است؛ حتى در مواردى مؤمن نمىتواند به ظن اكتفا كند، بلكه باید به دنبال یقین برود: وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ(1)، وَفِى الاَْرْضِ ءَایَاتٌ لِلْمُوقِنیِن(2). در قرآن هرگاه خداوند اراده میكند كه ذلت و بدبختى قومى را بازگو كند به آنها نسبت شك، تردید و حیرانى میدهد: هُمْ فِى رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ(3)، بَلْ هُمْ فِى شَكٍّ یَلْعَبُون(4)، و گویى این كلمه ذلت كافران را مینمایاند: بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِى الاَْخِرَةِ بَلْ هُمْ فِى شَكٍّ مِنْهَا بَلْ هُمْ مِنْهَا عَمُونَ؛(5) بلكه علم آنان در مورد آخرت نارساست؛ بلكه ایشان درباره آن تردید دارند؛ بلكه آنان در مورد آن كوردلند.
در فرهنگ قرآن، منتسب كردن كسى به شك و تردید، براى تحقیر او است. از نظر قرآن كریم رسیدن به علم و یقین براى انسان ممكن است و او به تحصیل علم یقینى نسبت به عقاید اصلى هم چون توحید، نبوت و معاد، مكلف است. البته به لحاظ كمبود وقت، ما در این جا نمىتوانیم به
1. بقره (2)، 4.
2. ذاریات (51)، 20.
3. توبه (9)، 45.
4. دخان (44)، 9.
5. نمل (27)، 66.
تفصیل در این مورد بحث كنیم؛ ولى در هر حال اجمالا اشاره میكنیم كه تحصیل معارف یقینى از طریق عقل، امرى ممكن است. شاید این جمله باعث سوء فهم گردد؛ یعنى هنگامى كه میگوییم عقل قادر به شناخت واقع است، چه بسا چنین برداشت شود كه عقل هر انسانى میتواند واقع را كشف كند و به آن برسد، در حالى كه چنین نیست. گرچه در میان مردم معمول است كه میگویند عقل من چنین حكم میكند، یا میگویند این مسألهای است كه عقل بدان حكم میكند و...، اما باید تأكید كنیم عقلى كه به واقع پى میبرد آن ادراك عقلى است كه میان تمام عقلا مشترك است.
در توضیح مطلب فوق باید بگوییم كه عقل اصطلاحات متعددى دارد: اصطلاح عام آن این است كه «عقل» قوهای است كه انسان به وسیله آن میتواند خیر و شر و حق و باطل را از هم تشخیص دهد. این اصطلاح عامّى است كه در مقابل آن «جنون» قرار دارد؛ بنابراین عاقل كسى است كه مجنون نباشد. اما عقلا (بر اساس این معناى عقل) داراى ادراكها و احكام مختلفى هستند؛ آیا تمام این احكام مختلف و متضاد، به عقل نسبت داده میشود؟ چه بسا عقلى، حكمى را صادر میكند و عقل دیگرى حكمى متضاد با آن را صادر میكند. در این جا است كه اصطلاح دیگرى براى عقل مطرح میشود و آن این كه، عقل چیزى است كه واقع را همان طور كه هست درك میكند؛ و نشانه آن این است كه هر عاقلى در آن مشترك است و امكان ندارد كه احتمال خلاف در این حكم را بدهد؛ مثل احكام معروف در ریاضیات و حساب و هندسه، یا احكام عقل عملى همانند حسن عدل و قبح ظلم. پس عقل، احكام روشنى دارد كه هر عاقلى
بدان حكم میكند و احتمال خلاف در آن نمىدهد. این گونه احكام اصطلاحاً «بدیهیات» نامیده میشوند.
در این جا است كه نقش علم خاصى مطرح میشود و آن علمى است كه تفاوت بین ادراكات بدیهى و غیر آن، و كیفیت استنتاج صحیح از غیر بدیهیات را نشان میدهد؛ كه علم منطق نامیده میشود. پس منطق وسیلهای قانون مند است كه رعایت آن، فكر را از خطا حفظ میكند. البته در منطق نیز بعضى اختلافها وجود دارد، ولى این اختلافها در مسایلى است كه تأثیرى در استنتاج ندارد. احكام منطقى مورد نظر ما، در میان تمام اقوام و ملتها مشترك است و اگر چه مردم آن را به صورت تطبیقى و كلاسیك به كار نمىبرند، ولى به طور فطرى و ناخودآگاه از آن استفاده میكنند؛ مثلا اگر بگوییم: «نقیض موجبه كلیه، سالبه جزئیه است» اكثر مردم معناى این اصطلاحات را نمىدانند، ولى اگر نوبت به اجراى این قاعده برسد، تمام مردم آن را میفهمند؛ براى مثال اگر بگوییم: «هیچ لبنانى مسلمان نیست» معنایش این است كه در لبنان هیچ مسلمانى وجود ندارد، و اگر یك مسلمان در لبنان باشد این قضیه سالبه كلیه به وسیله موجبه جزئیه نقض میشود. بنابراین نقیض سالبه كلیه، موجبه جزئیه و نقیض موجبه كلیه، سالبه جزئیه است. این قاعدهای منطقى است كه بسیارى از مردم آن را نمىشناسند، ولى در زندگى روزمره خویش آن را به كار میبرند.
در هر حال منظور این است كه عقل میتواند با استخدام قضایاى بدیهى، به قضایاى مجهول و غیر بدیهى پى ببرد، ولى این نتیجه گیرى باید بر اساس نظم و ترتیب خاصى باشد كه اصول منطقى آن را اقتضا میكنند و از همین طریق است كه اصول عقاید، از قبیل وجود خداى متعال و وحدانیت و صفاتش و نیز نبوت انبیاى الهى را اثبات میكنیم.
در این میان امورى وجود دارد كه عقل به آنها دسترسى ندارد و این بدان خاطر است كه استنتاج از بدیهیات نیاز به ضمیمه كردن قضیه دیگرى به كبراى قیاس دارد كه از راهى غیر از عقل به دست میآید؛ مثلا میگوییم: «هر انسانى ناطق است»، و اگر قضیه «زید انسان است» را به آن ضمیمه كنیم، نتیجه میگیریم: «زید ناطق است». در این جا قضیه «هر انسانى ناطق است» كبرى، و قضیه «زید انسان است» صغراى قیاس را تشكیل میدهند و شناخت قضیه «زید انسان است» از غیر طریق عقل و بدیهیات صورت میگیرد. ما با چشمانمان زید را میبینیم و حكم میكنیم كه او انسان است.
حال از كجا دانستهایم كه این موجود انسان است؟ بدیهى است از این راه كه انسان داراى نشانهها و آثارى است كه آنها را جستجو میكنیم و آنها را در زید مییابیم، آن گاه میگوییم: «زید انسان است». این حكم محتاج مقدمات دیگرى است كه شاید به بدیهیات منتهى نشود. براى روشنتر شدن موضوع، مثالى از مسایل اجتماعى میآوریم:
بسیارى از مردم میگویند عقل حكم میكند كه زن و مرد در همه چیز و در تمام حقوق متساوى هستند و محرومیت از بعضى حقوق را ظلم و ستم به زنان میدانند و اثبات نظریه تساوى زن و مرد را مستند به حكمى عقلى میدانند و به این وسیله احكام شرعیهای را كه قایل به تفاوت بین زن و مرد است زیر سؤال میبرند.
ما در این جا از آنها سؤال میكنیم دلیل بر حكم عقل به مساوات زن و مرد در همه چیز، چیست؟ آنها میگویند: چون هر دو انسان هستند و انسانیت بین زن و مرد مشترك است پس باید حقوق ایشان هم مشترك و همانند باشد و نباید حقوق زن و مرد را متفاوت قرار دهیم. اگر از آنها
سؤال كنیم امور مشتركى كه موجب حقوق مشترك بین زن و مرد میشود كدام است، قطعاً در بعضى از موارد باز خواهند ماند. آیا همه چیزهایى را كه به انسان نسبت میدهیم بین زن و مرد مشترك است؟ آیا میتوان گفت: چون مرد حق تعدد زوجات دارد، پس زن هم میتواند زوجهاى متعددى داشته باشد؟ آیا این چیزى است كه عقل بدان حكم میكند؟
در حقیقت، این استدلال یك مغالطه است و چنین نیست كه اگر زن و مرد در انسانیت مشترك هستند، باید در جمیع حقوق متساوى باشند؛ زیرا اختلافات روحى و جسمى فراوانى بین زن و مرد وجود دارد كه باعث اختلاف در حقوق میشود و چه بسا كه خصوصیت یك جنس باعث اختصاص حقوق مشخصى به آن جنس شود.
البته حقوقى وجود دارد كه متعلق به انسانیت است؛ همانند حق دفاع از خود و یا حق حیات، مسكن، تغذیه و غیر آنها؛ ولى با استناد به این اشتراكات نمىتوان گفت كه زن و مرد، كه داراى امتیازات خاص خویش هستند، در تمام حقوق متساویند؛ براى مثال، زن داراى جهازى است كه میتواند حامله شود و طفل را تغذیه كند و مرد فاقد آن است و همین تفاوت جسمانى میتواند باعث تفاوت حقوق گردد. براى همین، خدایى كه زن را به این جهاز مجهز كرده، حقوق خاصى را براى او وضع كرده است و این اختلافات جسمانى و روحى كه بر اساس حكمت الهى در وجود انسانها نهاده شده است، ناچار باعث اختلافات در حقوق میگردد.
بنابراین ما باید منشأ این مغالطه را بیابیم. در این قیاس میگویند كه هر گونه حقّى ناشى از انسانیت است؛ در حالى كه چنین نیست و گرچه برخى حقوق این چنین هستند اما برخى از حقوق نیز ناشى از مرد بودن یا زن بودن است؛ مثلا حق حضانت زن ناشى از انسانیتش نیست، بلكه ناشى از زن بودنش است و چنین نیست كه حق حضانت میان زن و مرد مشترك باشد.
در هر حال، چنین تأملاتى باعث میشود كه قواعد منطقى را در قضایا و استدلالها رعایت كرده و مورد بررسى قرار دهیم تا به مغالطه و انحراف مبتلا نشویم و دیگران را به گمراهى نكشانیم.
از طرفى قضیهای كه میگوید: «عقل میتواند به واقع برسد» در حكم قضیه موجبه جزئیه است و معنایش این است كه بعضى از احكام منسوب به عقل، به معناى عامش، صحیح است. بنابراین ممكن است دو نفر در مورد قضیهای اختلاف پیدا كنند و هر كدام ادعا كند كه قول خودش «عقلى» و حرف طرف مقابل «وهمى» است، یا گفته شود كه در این جا مغالطهای صورت گرفته و عقل به خطا رفته است. البته «عقل بما هو عقل» خطا نمىكند، بلكه استنباط اشتباه صورت میگیرد؛ مثل حسابدار كه در حساب كردنش اشتباه میكند و خطاى او ناشى از خطابودن «قواعد حساب» نیست. به همین صورت خطاى عقلا هم به خاطر عقلشان نیست؛ بلكه به خاطر اشتباه در به كارگیرى عقل است.
حال اگر بخواهیم به طور دقیق سخن بگوییم، باید گفت كه گاهى عقلا در استفاده از عقلشان دچار خطا و اشتباه میشوند؛ چون قواعد منطقى را نمىشناسند یا آنها را به كار نمىبندند. به علاوه، عقل به بعضى از واقعیتها دسترسى ندارد، چون خارج از محدوده عقل هستند؛ مثلا امور محسوس از قبیل ادراك رنگها، بوها و... خارج از محدوده عقل هستند. عقل در مورد امور كلى حكم میكند و این بوى خوشى را كه من حس میكنم خارج از قلمرو عقل است. به عبارت دیگر، ابزار عقل عبارت است از مفاهیم كلى، و به چیزى غیر از آنها حكم نمىكند. خارج شدن از
محدوده مفاهیم كلى براى عقل میسر نیست و هنگامى كه از محدوده این مفاهیم خارج شویم، از منطقه حكومت و حكم عقل بیرون رفتهایم. بنابراین هنگامى كه ما به مفاهیم صحیحى دست پیدا كنیم، آن گاه عقل میتواند با مراعات قواعد منطقى آنها را مرتّب و منظم كند و مورد استفاده قرار دهد.
از جمله چیزهایى كه عقل نمىتواند به كنه آن پى ببرد، موضوعاتى است كه انسان مطلقاً نمىتواند آنها را تجربه كند؛ مثلا ما میخواهیم حقیقت وحى را كه به انبیا نازل میشده است، بفهمیم، ولى این كار براى عقل امكان ندارد؛ چون هیچ تجربهای از وحى ندارد و فقط با مفاهیم انتزاعى عام بدان اشاره میكند. وحى به معناى القاى علم به صورت رمزى و سریع است كه ادراك حقیقت و ماهیت آن براى سایر مردم ممكن نیست. شاعر معروف ایرانى، مولانا جلال الدین بلخى مَثلى معروف میزند؛ وى میگوید اگر بخواهیم به طفل نابالغ، لذتهاى حاصل از زناشویى را بفهمانیم، باید بگوییم كه از عسل شیرینتر است؛ ولى چه رابطهای بین لذت جنسى و شیرینى عسل وجود دارد؟! اما از آن جا كه طفل توانایى تجربه این لذت را ندارد آن را به شیرینى عسل تشبیه میكنند. بنابراین براى تفهیم بعضى از مفاهیمى كه خارج از تجربه بشرى است آن را به امور محسوس تشبیه میكنند.
هم چنین عقل میتواند با استفاده از امورى كه انسان آنها را تجربه كرده است، مفاهیمى كلى را انتزاع كند، ولى اگر امورى باشند كه هر چند قابل تجربهاند اما عقل ما هنوز بدان دست نیافته است، در این صورت محتاج راهنما و منبع دیگرى هستیم؛ مثلا در مورد این كه خوردن گوشت خوك حرام است؛ تشخیص مفاسدى كه در خوردن گوشت نهفته است
محال نیست و بشر میتواند روزى به آنها آگاهى پیدا كند؛ اما در حال حاضر، ما تمام مفاسد موجود در گوشت خوك را نمىدانیم. همین طور در سایر محرمات نیز تمام مفاسدشان را نمىدانیم؛ زیرا در حال حاضر وسایل علمى لازم براى تشخیص همه مفاسد محرمات را در اختیار نداریم. هم چنین بسیارى از امورى كه در زندگى روزمره با آنها سرو كار داریم یا در بین افراد یك جامعه یا میان ملتها به وقوع میپیوندد از همین قبیل است؛ یعنى ما در حال حاضر تمام مصالح یا مفاسد آنها را نمىدانیم، ولى ممكن است انسان پس از گذشت قرنها به مصالح و مفاسد آنها پى ببرد. در چنین مواردى باید به احكام شرعى مراجعه كنیم. هدف از ارسال انبیا و تشریع احكام و قوانین الهى نیز هدایت مردم در این امور بوده است كه عادتاً بر مصالح و مفاسد آن احاطه ندارند. البته محال نیست كه روزى به واسطه پیشرفت علوم به مصالح و مفاسد این امور پى ببرند؛ اما در حال حاضر به معلّمى مافوق عقل احتیاج دارند: وَ یُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛(1)قرآن آنچه را كه نمىدانستید به شما میآموزد، وَ عَلَّمَكَ مَالَمْ تَكُنْ تَعْلَمْ؛(2) و آنچه را كه نمىدانستى به تو آموخت. قواى عادى بشر این امكان را ندارد كه به تمام مصالح و مفاسد پى ببرد؛ به همین دلیل، خداوند متعال با فضل و كرمش این امور را از طریق وحى به انسان شناسانده است.
از همین جا به منبع دیگرى براى شناخت پى میبریم و آن وحى الهى و الهامهاى متعلق به اولیاى الهى است؛ مانند علم امام(علیه السلام) كه «علم لدنّى» هم نامیده میشود و خداوند متعال آن را از طریق غیر عادى و از نزد
1. بقره (2)، 151.
2. نساء (4)، 113.
خودش به ائمه(علیهم السلام) تعلیم میدهد. طریق عقل براى معرفت و شناخت، بین مؤمن و كافر مشترك است؛ اما طریق وحى، به مؤمنان اختصاص دارد.
به عبارت دیگر میتوان گفت دلایل اثبات حقایق به دو دسته تقسیم میشوند: دلایل عقلى و دلایل نقلى. دلایل نقلى را از آن جهت نقلى میگویند كه ما نمیتوانیم مستقیماً و بدون واسطه وحى آن را دریافت كنیم. آنچه را به وحى نسبت میدهیم بر ما نازل نشده است، بلكه بر پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نازل شده، و ایشان براى ما «نقل» كرده است.
در این جا سؤالى مطرح میشود و آن این است كه اگر ما با عقل قطعى و از راه منطقى صحیح به امرى پى ببریم، كه هیچ شك و شبههای در آن نداشته باشیم، آیا در این صورت محتاج شارع هستیم یا خیر؟ مثلا ما كه قبح ظلم را با عقلمان درك میكنیم، آیا به حكم شرع هم نیاز داریم؟
پاسخ این است كه در چنین مواردى حكم عقل براى تأمین مصالح دنیوى كافى است؛ چون انسان میتواند با عقلش به حسن عدل و قبح ظلم و... پى ببرد و سعادت دنیویش را تأمین كند؛ ولى به صِرف پیروى از عقلش مستحق ثواب آخرتى نمیگردد، مگر اینكه از راه عقل پى به حكم خدا و اراده تشریعى الهى ببریم.
حقیقت این است كه انسان محتاج ثواب آخرت است و اصلا تمام دنیا مقدمهای براى وصول به آخرت و نعمتهاى ابدى آن است و رسیدن به سعادت آخرت در گرو پیروى و اطاعت از دستورات الهى است. بنابراین انسان به احكام شرعى نیاز دارد تا در سایه پیروى آنها مستحق پاداش الهى گردد و در همین راستا میتوان از عقل هم پیروى كرد، به شرط این كه از
مستقلات عقلیه باشد و با اوهام مخلوط نشده باشد. اگر این خصوصیات به وسیله عقل ثابت شد، استنباط حكم شرعى از خلال این حكم و اِسناد آن به خداى متعال ممكن است؛ زیرا او این عقل را به ما اعطا كرده است تا بفهمیم از ما چه خواسته است و در این جا عقل و نقل باهم سازگارى داشته و هیچ كدام با یكدیگر تعارض نخواهند داشت. این همان معناى قاعده معروف است كه: كُلُّ مَا حَكَم بِهِ الْعَقْلُ حَكَم بِهِ الشَّرْعُ.به این ترتیب پاسخ سؤالى كه این روزها شایع است، معلوم میشود. پرسش این است كه: اگر حكم شرع با حكم عقل متعارض باشد، باید كدام یك را برگزینیم؟
پاسخ این است كه حكم شرع و حكم عقل متعارض نیستند. بلى ممكن است كه تعارض آنها را توهم كنیم، اما این توهم به سبب قصور ما است. ما ممكن است حكم شرع را حقیقتاً نشناسیم و حكمى ظنى را به شرع نسبت دهیم كه در این صورت، در واقع این حكم شرع نیست، یا این كه حكم عقل را به دقت نشناختهایم و از روى گمان حكمى را به عقل نسبت میدهیم كه در این صورت، عقل هر شخصى به گونهای حكم میكند.
اگر در قرآن دستورى آمده است كه مفاد آن را با قطع و یقین فهمیدهایم و حكم علاوه بر آن كه «قطعى السند» است «قطعى الدلالة» هم هست، در صورتى كه در مقابل این حكم قطعى نقلى، حكم متعارض عقلى یا تجربى یا علمى وجود داشته باشد، در این صورت علم و عقل خود را متهم میكنیم كه چه بسا در استدلال اشتباه كردهاند. چه بسیار از علوم و تجربهها كه پس از مدتى، بطلان و اشتباه بودنشان مشخص میشود؛ كه در این صورت «علم» نبوده، بلكه توهم كردهایم كه علم بوده است.
وظیفه ما به عنوان یك مؤمن كه انتظار ثواب آخرت را داریم، این است كه خداوند متعال را در همه شئون و حركات و سكناتمان در نظر
داشته باشیم و ببینیم آیا اعمال ما مطلوب خداوند متعال هست یا خیر. اگر از طریق عقل دانستیم كه این كار مطلوب خداوند متعال است و بعد هم به قصد انجام دستور الهى به آن قیام كردیم، در این صورت مستحق ثواب الهى هستیم، زیرا این كار را به قصد قربت و تقرب به درگاه خداوند متعال انجام دادهایم. پس در چنین مواردى، در واقع، حكمى شرعى را به وسیله عقل كشف كردهایم؛ یعنى از طریق عقل فهمیدهایم كه این امر، مطلوب خداى متعال است. پس در این موارد، حكم یك حكم شرعى است؛ یعنى ما میدانیم كه خداوند ما را به این مسأله امر میكند؛ مثلا حتّى اگر در قرآن كریم نمییافتیم كه: إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاِْحْسَان؛ مسلّماً خداوند امر به عدل و احسان میكند، اما از طریق حكم عقلمان میدانستیم كه خداوند ما را به عدل و احسان امر میكند. در این صورت، عقل از جمله مصادر حكم شرعى قرار میگیرد.
بنابراین احكام شرعى گاهى از كتاب و سنت و اجماع استنباط میشود و گاهى از عقل به دست میآید. پس عقل یكى از منابع ادلّه احكام شرعیّه است؛ البته به شرط آن كه حكم، حقیقتاً حكم عقل باشد. نشانه این كه حكمى حقیقتاً حكم عقل هست یا نه این است كه همه عقلا در آن مشترك باشند و به گونهای نباشد كه كسى بگوید عقل من چنین حكم میكند و عقل شخص دیگرى حكمى مغایر با آن داشته باشد، كه در این صورت حكم عقل نخواهد بود.
اگر چیزى را حقیقتاً با عقل استنباط كردیم در این صورت حجت است و فقهاى اسلام، عقل را یكى از منابع احكام شرعى میدانند، و قاعده كلى این است كه اگر حكم قطعى از كتاب و سنت داشته باشیم، در این صورت با هیچ حكم عقلى قطعى معارض نخواهد بود، اگر چه ممكن است با احكام عقلیه ظنى معارض باشد.