فهرست مطالب

جلسه بیستم: حق آزادى (1)

 

جلسه بیستم

حق آزادى (1)

 

1. مرورى بر مباحث پیشین

بحث ما به این‌جا رسید كه گفتیم در نظام‌هاى حقوقى دنیا یك سلسله حقوقى وجود دارد كه مافوق قانون تلقى مى‌شود؛ یعنى قانون‌گذاران باید در مقام وضع قانون این حقوق را رعایت نمایند و قوانینى وضع نكنند كه برخلاف مقتضاى این حقوق باشد. البته در مورد تعداد این حقوق مافوق و ماقبل قانون و چگونگى تعیین آنها اختلاف نظرهایى وجود دارد. از دیرباز عده‌اى از حقوق‌دانان یك سلسله حقوقى را به نام «حقوق فطرى» یا «حقوق طبیعى» قایل شده و معتقدند كه بشر از هنگام تولد آنها را دارا است و طبیعت، قبل از قانون‌گذار آن را به بشر اعطا كرده است. گرچه «مكتب حقوق طبیعى» امروزه در محافل حقوقى چندان جایگاهى ندارد، ولى همان حقوقى كه به نام حقوق طبیعى نامیده مى‌شد با تفصیل بیشتر و احیاناً اضافه كردن برخى حقوق دیگر، در اعلامیه جهانى حقوق بشر گنجانده شده است. این اعلامیه به وسیله نمایندگان كشورهاى مختلف امضا گردیده و اعتبار جهانى پیدا كرده است. البته برخى از مواد این اعلامیه از لحاظ اطلاق و عمومش، با احكام و حقوق اسلامى توافق ندارد؛ یعنى مقتضاى برخى از مواد آن چیزى است كه با احكام حقوقى اسلام سازگار نیست. غیر از آن، نقاط ضعف بسیارى نیز در خود این اعلامیه وجود دارد. ما در این‌جا در صدد بررسى مواد و مفاد این اعلامیه نیستیم، ولى چون امروزه این اعلامیه شهرت و بلكه قداست جهانى پیدا كرده و در بحث‌هاى حقوقى و سیاسى فراوان مورد استناد قرار مى‌گیرد، لازم است مرورى بر آن داشته باشیم و ببینیم تا چه حد با حقوق اسلامى سازگارى دارد. در بحث‌هاى گذشته راجع به دو حق از حقوق طبیعى كه در اعلامیه جهانى حقوق بشر نیز بر آن تأكید شده است بحث كردیم؛ یكى حق حیات و دیگرى حق كرامت و حرمت انسان. اكنون یكى دیگر از این حقوق را مورد بررسى قرار مى‌دهیم.

2. مفاهیم مختلف آزادى، منشأ مغالطه

آنچه این روزها بیش از هر چیز دیگر بر سر زبان‌ها است و در ادبیات سیاسى و حقوقى كشور ما نیز وارد شده و زیاد از آن بحث مى‌شود مسأله «آزادى» است. در دومین ماده از اعلامیه حقوق بشر سه حق را به عنوان اصلى‌ترین و اساسى‌ترین حقوق هر انسانى ذكر كرده است. در آن‌جا تأكید شده كه هر انسانى از هر نژادى و در هر كجا كه باشد بایستى از حق «حیات» و حق «آزادى» و «امنیت» برخوردار باشد. در مواد دیگرى (حدود 14 ماده) از این اعلامیه نیز به صورت‌هاى مختلفى از آزادى و این كه چند نوع است و در چه مسایلى تبلور پیدا مى‌كند، بحث شده است.

مسأله آزادى براى هر انسانى جاذبه دارد. یكى از شعارهایى هم كه در انقلاب اسلامى ایران مطرح شد شعار آزادى بود: استقلال، «آزادى»، جمهورى اسلامى. افراد و گروه‌هاى سیاسى در كشورهاى مختلف نیز به علت همین جاذبه‌اى كه این مسأله دارد زیاد از آن صحبت مى‌كنند. در كشور خود ما مى‌بینیم این روزها و در سه، چهار سال اخیر این شعار مرتباً تكرار مى‌شود و هر كس تفسیر خاصى از آن ارایه مى‌دهد. براى آن كه این مسأله روشن شود لازم است مقدارى جزیى‌تر و دقیق‌تر به آن بپردازیم و جوانب مختلف آن را بررسى كنیم.

تلقى‌اى كه معمولا ما از مفهوم «آزادى» داریم، در مقابل «اسارت» و دربند بودن و گرفتار بودن است. شاید در همه زمان‌ها و در همه جوامع كمابیش همین معنا از آزادى فهمیده شده و مى‌شود. واژه‌هاى مختلفى كه در زبان‌هاى گوناگون براى این مفهوم وجود دارد تقریباً همگى چنین معنایى را افاده مى‌كند. هنگامى كه انسان این لفظ را مى‌شنود، معمولا آنچه ابتدا به ذهن مى‌آید این است كه این مفهوم در مقابل اسارت و دربند بودن به كار مى‌رود. اصولا ما مفاهیم متقابل و متضاد را به كمك یكدیگر درك مى‌كنیم؛ مثلا وقتى بخواهیم مفهوم روشنایى را توضیح دهیم از مفهوم تاریكى كمك مى‌گیریم و هم‌چنین براى توضیح مفهوم تاریكى، مفهوم روشنایى را مطرح مى‌كنیم. در عربى هم عبارت معروفى وجود دارد كه مى‌گویند: تُعْرَفُ الاَْشیَاءُ بِاَضْدَادِهَا؛ چیزها به كمك اضدادشان شناخته مى‌شوند. در هر حال ذهن ما براى درك مفاهیم متضاد، براى آن كه آنها را بهتر و راحت‌تر درك كند معمولا هر دو را با هم تصور مى‌كند. مفهوم آزادى نیز این‌گونه است. ما وقتى بخواهیم مفهوم آزادى را تصور كنیم، موجودى را در نظر مى‌آوریم كه دربند و گرفتار است و مى‌گوییم، آزادى یعنى این‌كه چنین وضعیتى وجود نداشته

باشد؛ مثلا پرنده‌اى را در قفس، یا انسانى را كه دست و پایش را بسته‌اند، یا انسانى را كه در جایى زندانى و محبوس است در نظر مى‌آوریم و مى‌گوییم، آزادى یعنى هنگامى كه این قید و بندها برداشته شود: پرنده از قفس آزاد گردد، دست و پاى انسان را باز كنند، یا از زندان و حبس بیرون بیاید و به هر كجا كه دلش مى‌خواهد، برود. وقتى كسى در حبس بوده و دوران زندانش تمام مى‌شود، مى‌گوییم: آزاد شد.

جاذبه مفهوم آزادى براى انسان نیز دقیقاً به جهت همین تقابلش با اسارت و دربند بودن است؛ چون هیچ انسانى دوست ندارد كه اسیر و دربند و گرفتار باشد. هیچ انسانى دوست ندارد او را در یك اتاق حبس كنند و اجازه ندهند كه از آن جا بیرون بیابد. هیچ انسانى دوست ندارد دست و پاى او را ببندند كه نتواند حركت كند. هر انسانى دلش مى‌خواهد آزادانه و به اختیار خود هر كجا كه مایل است، برود و هر طور كه دوست دارد رفتار كند. انسان ذاتاً و فطرتاً و بدون آن كه كسى به او آموخته باشد آزادى و رهایى را دوست دارد و از دربند بودن و اسارت متنفر است. حتى مى‌توان گفت هر موجود ذى‌شعورى چنین حالتى را دارد كه خواهان آزادى عمل است و قید و بند، خلاف فطرت او است.

به علت همین جاذبه‌اى كه مفهوم آزادى براى ما دارد هر كس هم كه از آن سخن بگوید و آن را بستاید، جذب او مى‌شویم و هر چه كه نام آزادى روى آن گذاشته شود براى ما مطلوبیت و جاذبه پیدا مى‌كند. در این میان غالباً غافل مى‌شویم از این كه آیا آزادى یك معنا دارد یا معانى متفاوتى براى آن وجود دارد. آیا آزادى به هر معنایى، مناسب با فطرت انسان و مطلوب است؟ آیا آزادى فقط یك نوع است و همیشه این است كه پرنده‌اى از قفس آزاد مى‌شود، یا انواع مختلفى از آزادى وجود دارد كه برخى از آنها نه تنها مفید نیستند بلكه بسیار هم مخرّب و مضرند؟

در مباحث پیشین نیز اشاره كردیم كه یكى از مغالطه‌هاى نسبتاً رایج، مغالطه اشتراك لفظى است؛ یعنى لفظى داراى بیش از یك معنا است و خاصیت و صفتى كه مربوط به یك معنا از آن لفظ است به اشتباه براى معناى دیگر آن اثبات مى‌شود. مثالى كه در آن‌جا آوردیم در مورد لفظ «شیر» بود و این شعر مولوى را شاهد آوردیم كه:

آن یكى شیر است اندر بادیه *** وان دگر شیر است اندر بادیه

آن یكى شیر است آدم مى‌خورد *** وان دگر شیر است آدم مى‌خورد

كلمه «شیر» هم به معناى شیر نوشیدنى است و هم به معناى شیر جنگل. «بادیه» نیز به دو معنا، یكى بیابان و دیگرى كاسه و ظرف، به كار مى‌رود. در این شعر مولوى به درستى معلوم نیست كه كدام شیر، شیر جنگل و كدام شیر، شیر نوشیدنى است. هم‌چنین بادیه نیز معلوم نیست كدام یك به معناى بیابان و كدام به معناى ظرف و كاسه است.

یا مثلا كلمه زمین را در نظر بگیرید. گاهى «زمین» كه مى‌گوییم منظورمان قطعه‌اى محدود و كوچك و مشخص از كره زمین است. وقتى مى‌گوییم «زمین كشاورزى» یا مى‌گوییم: فلانى فلان زمین را خریدارى كرده، منظورمان قطعه محدودى از سطح كره زمین است. اما گاهى هم مرادمان از «زمین» كره زمین است؛ مثل آن‌جا كه مى‌گوییم: زمین یكى از سیارات منظومه شمسى است؛ یا مى‌گوییم: زمین به دور خورشید مى‌چرخد. در این‌جا كه كره زمین منظور است، مفهوم زمین فقط اشاره به سطح زمین ندارد بلكه شامل اتمسفر و جوّ و هم‌چنین معادن و اعماق زمین نیز مى‌شود. اگر بگوییم: فلان كس زمین خریده است و سند آن را نیز تحویل گرفته است، منظورمان این نیست كه كره زمین را خریده و سند آن را نیز به نام خودش كرده است. یا اگر مى‌گوییم: گردش زمین به دور خورشید باعث پدید آمدن شب و روز مى‌شود، منظورمان این نیست كه چرخش زمین خانه یا زمین باغ ما این تحول را بهوجود مى‌آورد.

در هر حال این مسأله در مورد همه الفاظى كه بیش از یك معنا دارند، وجود دارد و به هنگام به‌كارگیرى این‌گونه الفاظ از ناحیه خودمان یا دیگران باید توجه داشته باشیم كه در دام «مغالطه اشتراك لفظى» گرفتار نیاییم.

مفهوم آزادى نیز از جمله مفاهیمى است كه داراى معانى متعددى است و در علوم مختلف به معانى متفاوتى به كار مى‌رود. به همین دلیل امكان وقوع مغالطه اشتراك لفظى در مورد آن وجود دارد. ممكن است كسى آگاهانه یا ناآگاهانه حكمى را كه مربوط به یك معناى آزادى است به معناى دیگر آن سرایت دهد. براى آن كه در مورد مفهوم آزادى در دام مغالطه لفظى گرفتار نشویم لازم است با معانى مختلف آن آشنا باشیم.

 

3. آزادى به معناى «استقلال وجودى»

یكى از معانى آزادى این است كه یك موجود، كاملا مستقل باشد و تحت تأثیر و سیطره هیچ موجود دیگرى نباشد و هیچ گونه وابستگى به موجود دیگرى در آن فرض نشود؛ مثلا اگر كسى

بگوید: عالم هستى قائم به ذات است و روى پاى خودش ایستاده و وابسته به خدا نیست و اراده خداوند هیچ نقشى در چرخش و گردش آن ندارد، این سخن به معناى آزادى و رهایى عالم هستى از هرگونه تسلط خداوند است. در این حالت انسان نیز به عنوان یكى از موجودات این عالم همین حكم را خواهد داشت و راه براى این سخن باز مى‌شود كه بگوییم انسان از هرگونه مسؤولیت و بندگى در برابر هر موجود دیگرى حتى خدا آزاد است. البته در مورد استقلال عالم هستى دو دیدگاه وجود دارد: برخى مى‌گویند اصلا خدایى وجود ندارد تا عالم وابسته به او و تحت سیطره اراده وى باشد؛ عده‌اى دیگر معتقدند خدا وجود دارد و جهان را نیز او خلق كرده است، ولى پس از خلقت عالم آن را به حال خود رها كرده و عالم پس از خلقت دیگر نیازى به خدا ندارد و مستقل از اراده او و با تكیه بر همان قانون‌مندى و نظامى كه خداوند در آن قرار داده خود به خود به چرخش و گردش ادامه مى‌دهد. از نظر اینان خلقت عالم نظیر ساختن ساختمان است كه وقتى بنّا آن را درست كرد، بقاى ساختمان دیگر در گرو وجود بنّا نیست و مستقل از وجود او است. حتى ممكن است بنّا از دنیا برود ولى آن ساختمان ده‌ها و صدها سال هم‌چنان پابرجا باشد. به تصور برخى، عالم نیز همین‌گونه است كه خدا آن را آفریده و سپس به حال خود رها ساخته است. این دیدگاه، انكار ربوبیت تكوینى خداوند است و دیدگاه اول انكار اصل وجود خدا است، و هر دو با دیدگاه توحیدى اسلام منافات دارد. امروزه در جامعه ما نیز كسانى هستند كه گرچه صریحاً وجود خدا یا ربوبیت تكوینى او را انكار نمى‌كنند، اما گاهى ناخواسته از زبان و قلمشان مطالبى صادر مى‌شود كه اعتقاد قلبى آنان را كه سعى در پنهان كردن آن دارند ظاهر مى‌سازد. كسانى كه حد و مرز آزادى را تا بدان جا مى‌دانند كه مى‌گویند، انسان حق دارد حتى بر علیه خدا هم تظاهرات كند و شعار بدهد، از جمله چنین افرادى هستند.

 

4. آزادى به معناى «اختیار»

معناى دیگر آزادى كه باز به حوزه الهیات و فلسفه و كلام و نیز روان‌شناسى فلسفى مربوط مى‌شود آزادى در مقابل «جبر» است. از دیرباز این بحث بین اندیشمندان و صاحب‌نظران وجود داشته كه آیا واقعاً انسان در رفتار خود آزاد است و اختیار دارد، یا این كه فقط خیال مى‌كند آزاد است و واقعاً مجبور است و از خود اراده‌اى ندارد. مسأله جبر و اختیار از

قدیمى‌ترین مباحثى است كه در بحث‌هاى فلسفى تمام اقوام و ملل وجود داشته است. پس از ظهور اسلام نیز از همان صدر اسلام به دلیل ارتباطى كه مسلمانان با مردم و فرهنگ‌هاى دیگر داشتند، یا به دلیل رسوبات فكرى كه از فرهنگ‌هاى كفر و الحاد قبل از اسلام در ذهنشان بود، این مسأله به طور جدى بین مسلمانان مطرح شد. در این میان گرایش‌هاى جبرى رواج زیادى پیدا كرد و حتى كسانى براى اثبات مجبور بودن انسان به آیاتى از قرآن استناد جستند.

در هر حال این پرسش مطرح است كه آیا انسان در مقام عمل واقعاً از خود اختیار دارد و آزاد است كه هرگونه كه مایل است تصمیم بگیرد و رفتار كند؟ یا عواملى در كارند كه انسان را مجبور به انجام رفتارى خاص و حتى قبول فكر و اندیشه‌اى خاص مى‌كنند و اختیار، توهمى بیش نیست؟ قایلان به جبر معتقدند عوامل مختلف اجتماعى، طبیعى و ماوراى طبیعى ما را مجبور مى‌كنند كه به گونه‌اى خاص از رفتار و حتى فكر و اراده اهتمام بورزیم. از نظر آنان این كه مولوى و امثال او مى‌گویند: «این كه گویى این كنم یا آن كنم;خود دلیل اختیار است اى‌صنم» سخنانى واهى و خیالى است و با واقعیت تطابق ندارد. انسان هیچ اختیارى از خود ندارد و تحت تأثیر عوامل مختلف قرار دارد.

این بحث، هم در روان‌شناسى فلسفى مطرح مى‌شود، كه آیا انسان موجودى است كه از نظر شخصیتى و ساز و كار روانى، قدرت تصمیم‌گیرى دارد یا نه، و هم در علم كلام و الهیات بحث مى‌شود، كه آیا انسان‌ها به عنوان بندگان خداوند مجبورند یا مختار و آزاد. اگر انسان مجبور باشد دیگر جایى براى تشویق و تنبیه، و ثواب و عقاب باقى نمى‌ماند.

در هر حال روشن است كه این معناى دوم آزادى، با معناى اولى كه از آن ذكر كردیم متفاوت است. البته هر دو در این‌كه حاكى از واقعیت عینى و به اصطلاح «هست‌ها و نیست‌ها» هستند، مشتركند. هیچ یك از این دو معنا از مقوله «باید و نبایدها» نیستند. اگر انسان واقعاً مجبور آفریده شده باشد دیگر نمى‌توان گفت: باید آزاد باشد. هم‌چنین به عكس، اگر انسان مختار خلق شده باشد، نمى‌شود گفت: باید مجبور باشد. در این دو معنا صحبت از «احكام دستورى» و «ارزشى» نیست. اگر واقعاً از نظر فلسفى ثابت شد كه انسان مجبور آفریده شده است، دیگر نمى‌شود شعار آزادى انسان را مطرح كرد. وقتى انسان تكویناً مجبور است، بخواهیم یا نخواهیم، آزادى انسان امرى محال و ناممكن خواهد بود. حیطه «هست و نیست» با حیطه «باید و نباید» فرق دارد.

بنابراین اگر كسى آزادى به معناى تكوینى را به كار برد و بعد نتیجه «باید و نباید» گرفت، این از همان مغالطه‌هاى اشتراك لفظى است كه قبلا به آن اشاره كردیم. اگر ما ثابت كردیم كه انسان آزاد است تكویناً، نمى‌توان آزادى حقوقى و ارزشى را از آن نتیجه گرفت و گفت: پس «باید» آزاد باشد، یا «خوب است» آزاد باشد. كشف و اثبات یك واقعیت خارجى امرى است و بحث از «خوب و بد» كردن و «باید و نباید» گفتن امر آخرى است و نباید بین این دو حوزه خلط كرد.

 

5. آزادى به معناى «عدم دل‌بستگى» و آزادى در مقابل «بردگى»

معناى سوم آزادى، مفهومى است كه بیشتر در اخلاق و عرفان كاربرد دارد و در این شعر معروف حافظ به آن اشاره شده است:

غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود *** ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

در این معنا، آزادى در مقابل «تعلق» و «دل‌بستگى» است؛ یعنى گاهى قلب و دل انسان شیفته و در گرو چیزهایى است، و گاهى هیچ دل‌بستگى به چیزى ندارد و از هر نوع تعلقى آزاد است. البته آنچه ارزش است این است كه انسان به دنیا و مادیات و لذایذ دنیوى و غیر الهى تعلق خاطر نداشته باشد، نه این كه به هیچ چیز حتى خدا و پیامبر و اولیاى خدا و هر چیز دیگرى كه در این راستا قرار مى‌گیرد نیز علاقه و محبت نداشته باشد. یك معناى دقیق‌تر و عارفانه‌تر آن هم این است كه انسان در مراتب عالى توحید به جایى مى‌رسد كه محبتش به هیچ چیز و هیچ كس غیر از ذات اقدس الهى تعلق نمى‌گیرد. در این حالت اگر هم شخص یا چیز دیگرى را دوست مى‌دارد در سایه محبت خداوند و به دلیل آن است كه پرتوى از جمال الهى است. از نظر معارف اسلام یكى از بالاترین كمالات انسان عشق و محبت به خدا است: وَالَّذِینَ ءَامَنُوا أَشَدُّ حُبّاً لِلَّه(1)؛ و كسانى كه ایمان آورده‌اند، به خدا محبت بیشترى دارند. یا در دعاى كمیل مى‌خوانیم: وَ قَلْبِى بِحُبِّكَ مُتَیِمّاً؛ و خدایا قلبم را رام و مُنقاد محبت خود قرار ده. هم‌چنین این مضمون در ادعیه و روایات متعددى وارد شده و عالى‌ترین مقام انسان این است كه عشق الهى سر تا به پاى وجودش را فرا گیرد و تمام دل و قلبش مملوّ از محبت الهى شود به گونه‌اى كه ذره‌اى محبت غیر خدا در آن نباشد.


1. بقره (2)، 165.

در هر حال این معنا هم مفهوم دیگرى از آزادى است؛ آزادى به معناى «آزادگى» و عدم دل‌بستگى به هر چه و هر كه غیر خدا است. باز روشن است كه این معنا با دو معناى اول كاملا متفاوت است. آن دو معنا مربوط به حوزه واقعیت‌ها و «هست و نیست»ها بودند، ولى این معنا مربوط به حوزه ارزش‌ها و «باید و نباید»ها است. در این‌جا صحبت از این است كه «خوب» است انسان از تعلق غیر خدا آزاد باشد، و اگر خواستار تكامل هر چه بیشتر است «باید» از محبت غیر خدا آزاد و وارسته باشد.

اگر آزادى را به این معنا به‌كار ببریم، آزادى مطلق مطلوب نیست؛ یعنى این كه انسان از تعلق و محبت هر چیز و هر كس حتى خداى متعال آزاد باشد، ضد ارزش است. همین جا است كه جاى لغزش و مغالطه است. كسانى فریب‌كارانه، آزادى را به این معنا كه انسان باید اسیر و دربند نباشد به كار مى‌برند و بعد مى‌گویند، پس انسان باید حتى اسیر محبت خداوند نیز نباشد و كاملا خود را آزاد و رها گرداند. براى تأیید سخنانشان نیز همین شعر حافظ را مى‌خوانند كه: غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود;;ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. در حالى كه این یك مغالطه آشكار و فریب‌كارانه است. كجا حافظ مى‌خواسته بگوید، من غلام همت كسى هستم كه تا آن حد بى‌احساس و بى‌عاطفه است كه به هیچ چیز و هیچ كس علاقه و محبتى نداشته باشد و جوانه هیچ عشقى در زمین دلش سر برنیاورده باشد؟ حافظ تعلق و دل‌بستگى به غیر خدا را نفى مى‌كند. منظور وى نفى تعلقات مادى و دنیوى است و این كه انسان باید به چیزى دل بدهد كه ارزش دل‌دادگى را داشته باشد، به كسى دل بدهد كه مظهر همه خوبى‌ها است و هر چه زیبایى و كمال در عالم وجود دارد همه جلوه‌اى از جمال او است. در هر حال این هم معناى دیگرى از آزادى است كه بیشتر در اخلاق و عرفان كاربرد دارد.

معناى چهارم آزادى یك مقوله اجتماعى است و آن آزادى در مقابل «بردگى» است. در زمان‌هاى پیشین این‌گونه بوده كه برخى انسان‌ها برخى دیگر را به بردگى مى‌گرفتند و از آنها كار مى‌كشیدند و آنها را خرید و فروش مى‌كردند. گروهى نیز آزاد بودند و برده كسى نبودند. این معنا نیز با سه معناى قبلى كاملا متفاوت است و احكام خاص خود را دارد.

هم‌چنین معانى متعدد دیگرى نیز براى آزادى غیر از این چهار معنا وجود دارد كه فعلا از ذكر آنها صرف‌نظر مى‌كنیم و به سراغ معنایى مى‌رویم كه مربوط به حقوق و سیاست است و در بحث فعلى مد نظر ما است. ذكر این معانى از آن جهت بود كه توجه كنیم آزادى معانى متعددى

دارد كه هر یك احكام خاص خود را دارد و نباید به اشتباه آثار و احكام یك معنا را به سایر معانى سرایت داد.

 

6. آزادى در اصطلاح حقوق و سیاست: حاكمیت بر سرنوشت خویش

یك معناى رایج از آزادى كه در حقوق و سیاست مطرح است آزادى به معناى «حاكمیت بر سرنوشت خویش» است. انسان آزاد یعنى انسانى كه تحت حاكمیت غیر نباشد و خود، مسیر زندگى و منش و روش خویش را تعیین كند. طبعاً در مقابل، انسانى كه تحت سلطه دیگرى است و با امر و نهى او وادار به حركت مى‌شود و نمى‌تواند به دلخواه خود حركت كند آزاد نیست.

در این جا باز دو گرایش وجود دارد: یك گرایش این است كه انسان باید مطلقاً آزاد باشد و حاكمیت هیچ كس حتى خدا را نپذیرد. این گرایشى است كه امروزه در میان كسانى كه تفكرات الحادى یا التقاطى دارند رایج است. گرایش دوم این است كه انسان تحت حاكمیت انسان‌هاى دیگر نباشد، نه آن كه حتى از حاكمیت خدا نیز آزاد باشد؛ یعنى حاكمیت انسان دیگرى را نمى‌پذیرد، اما حاكمیت خدا را قبول مى‌كند. در خود این گرایش دوم نیز گرایش افراطى این است كه حاكمیت هیچ انسانى را به هیچ نحو نپذیرد. بدیهى است كه لازمه این گرایش، نفى حكومت است كه منجر به هرج و مرج مى‌شود. همان‌گونه كه گرایش اول نیز كه حاكمیت همگان حتى خدا بر انسان را نفى مى‌كند، اگر واقعاً مرادش نفى هرگونه حاكمیت به هر شكل باشد آن هم لازمه‌اش آنارشیسم و هرج و مرج است.

در هر حال معناى درست حاكمیت غیر خدا این است كه حق حاكمیت اصالتاً فقط و فقط از آن خداوند است و بس، ولى خدا مى‌تواند این حق حاكمیت خویش را به انسانى منتقل كند. در این صورت حاكمیت چنین انسانى نیز چون در واقع قبول حاكمیت خداوند است، پذیرفته است؛ یعنى هیچ انسانى اصالتاً و اولا و بالذات حق حاكمیت بر انسان‌هاى دیگر را ندارد، ولى با اجازه و دستور خداوند مى‌تواند حق حاكمیت پیدا كند. كسانى هم كه طرفدار گرایش اول هستند و هرگونه حاكمیتى حتى حاكمیت خداوند را نفى مى‌كنند منظورشان همین نفى حاكمیت بالاصاله است، ولى حاكمیتى را كه به انتخاب و اراده آزاد خود انسان‌ها باشد مى‌پذیرند. آنان مى‌گویند هر انسانى حاكم بر سرنوشت خویش است، ولى مى‌تواند به انتخاب

و اختیار خود، به انسان دیگرى نیز حق حاكمیت و حكومت بر خود را بدهد. دموكراسى چیزى غیر از این نیست كه انسان حاكمیت غیر را نمى‌پذیرد مگر این كه خود به آن غیر حق حاكمیت و دخالت در سرنوشت خود را داده باشد.

 

7. دیدگاه اسلام و دموكراسى درباره «حق حاكمیت»

تفاوت عمده نگرش اسلامى با دموكراسى در همین نقطه است كه حق حاكمیت اصالتاً از آنِ كیست. دموكراسى مى‌گوید از آنِ خود انسان است و اسلام مى‌گوید از آن خدا است. دموكراسى مى‌گوید هیچ كس حتى خدا حق حاكمیت و تعیین تكلیف براى انسان‌ها را ندارد تا چه رسد به پیامبر و امام معصوم و ولىّ فقیه. فقط آن‌گاه كسى غیر از خود انسان حق حاكمیت بر او را پیدا مى‌كند كه انسان خود به او این حق را بدهد. اگر انسان به خدا حق حاكمیت بر خود را داد، خدا حق حاكمیت پیدا مى‌كند وگرنه خدا هیچ حقى در این زمینه ندارد. اگر انسان‌ها به پیامبر و امام رأى دادند و خودشان خواستند كه آنان برایشان تعیین تكلیف كنند، پیامبر و امام حق پیدا مى‌كنند وگرنه حتى خود پیامبر اسلام و امام زمان هم كه باشند حق ندارند به مردم امر و نهى كنند و بى‌جهت خود را ولىّ و قیّم مردم بدانند. تا مردم با رأى خود به كسى اجازه حكومت ندهند هیچ كس صلاحیت حكومت و حق حاكمیت بر آنها را ندارد؛ نه خدا، نه پیامبر، نه امام معصوم، نه ولىّ فقیه و نه هیچ كس دیگر.

باید توجه داشت كه طرفداران این نظریه و معتقدان به دموكراسى و اصالت حق حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش، منحصر به غربیان و غیر مسلمانان نیستند. امروزه كم نیستند مسلمانانى (یا به تعبیر بهتر به ظاهر مسلمانانى) كه در همین كشور جمهورى اسلامى ایران زندگى مى‌كنند و چنین اعتقادى دارند. آنان در گفته‌ها و نوشته‌هاى خود به این مطلب تصریح مى‌كنند كه یگانه راه مشروعیت‌بخشى به حكومت و حاكمان، رأى مردم است. اگر مردم به كسى رأى دادند و از سر رضا و رغبت حاكمیت او را پذیرفتند حاكمیت او مشروع مى‌شود وگرنه غیر مشروع است. از نظر آنان این ملاك اختصاصى به ولىّ فقیه و حكومت او هم ندارد، بلكه ملاكى عام است و شامل هر حاكم و حكومتى مى‌شود. آنان صریحاً مى‌گویند امیرالمؤمنین على(علیه السلام) هم اگر حق حاكمیت داشت به دلیل آن بود كه مردم آمدند و با آن حضرت بیعت كردند. اگر مردم با على بیعت نكرده بودند و به اصطلاح امروز، به او رأى نداده

بودند على هیچ‌گاه حق حاكمیت نداشت و حكومتش بر حق و مشروع نبود. خود پیامبر هم اگر حق حكومت داشت به سبب آن بود كه مردم حاكمیت آن حضرت را پذیرفتند و انتخاب كردند. اگر مردم پیامبر را به عنوان حاكم قبول نمى‌كردند و خود، حق امر و نهى كردن در امور خویش را به آن حضرت نمى‌دادند پیامبر هیچ حقى نداشت كه براى مردم تعیین تكلیف نماید و دستور صادر كند و قانون بتراشد! اگر خود مردم حق حاكمیتى را كه بالاصاله از آنِ خودشان بود آزادانه به پیامبر منتقل نمى‌كردند و آن حضرت را «وكیل» خود قرار نمى‌دادند پیامبر هیچ حقى نداشت و مردم نیز هیچ تعهد و وظیفه‌اى در قبال پیامبر نداشتند!

پس آزادى در اصطلاح حقوق و سیاست دنیاى معاصر به معناى نفى حق حاكمیت غیر بر انسان است؛ حتى اگر آن غیر، خدا و پیامبر و امیرالمؤمنین و امام زمان باشد. فقط و فقط انسان و حق حاكمیت او است كه اصیل است. اگر انسان خود به اختیار خویش این حق اصیل خود را به خدا یا پیامبر یا دیگران منتقل كرد آنان نیز چنین حقى پیدا مى‌كنند و در غیر این صورت هیچ حقى ندارند. خلاصه این‌كه انسان آزاد است بدین معنا است كه هیچ كس و هیچ موجودى نباید حق حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش را نقض كند و براى زندگى و رفتارهاى او تكلیف معیّن نماید. ولىّ فقیه و امام معصوم و پیامبر كه جاى خود دارند، حتى خدا نیز براى دخالت در امور انسان‌ها و زندگى آنان باید منتظر رأى و انتخاب آنان باشد و قبل از آن حق ندارد حكم و دستورى براى مردم صادر كند و اگر هم صادر كند ارزشى ندارد و مردم التزامى به پذیرش امر و نهى او ندارند!