بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
واژه ولایت در فرهنگ شیعی و روایات جایگاه خاصی دارد. بحمدالله به برکت امام راحل رضواناللهعلیه، این واژه و شعارهای ولایی و فرهنگ ولایتمداری بار دیگر در جامعه ما احیا شد و توجه مردم به مفهوم ولایت و جایگاهش در فرهنگ اسلامی و شیعی بیشتر جلب شد. اما حقیقت این است که در اطراف این تعبیر و کاربردهایش ابهامهایی وجود دارد که جا دارد روی آن بیشتر کار شود بهگونهای که برخورد با آن سطحی و احساسی نباشد بلکه عمق علمی بیشتری پیدا کند. واقعا ببینیم در اسلام منظور از ولایت چیست؟ و جایگاهش کجاست؟ مثلا در قرآن، «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ» ولایتالله را اثبات میکند و «وَمَن یَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ» ولایت رسول خدا را مطرح میسازد، اما در روایات بیشتر ولایت امیرالمؤمنین و ولایت اهلبیت مطرح است. یک سؤال این است که اینها چه ارتباطی با هم دارند؟ آیا همه یکی هستند یا متفاوتند؟ در ذهن خیلی این سؤالات وجود دارد ولی به دلیل حسن ظنی که دارند و قداستی که با واژه ولایت همراه است، خیلی به خودشان اجازه نمیدهند که در آنها تشکیک و یا تحقیق کنند ولی این سؤال هست که این ولایت یعنیچه؟
مخصوصا در بعضی روایات تعبیرات غلاظ و شدادی درباره ولایت به کار رفته از قبیل روایاتی معروف که همه ما بارها شنیده یا خواندهایم و شاید برای دیگران هم نقل کرده باشیم که اگر کسی عمری بین صفا و مروه یا بین باب و حجر یا نظیر اینها، شبها را به عبادت بگذراند و روزها را روزه بگیرد تا مثل مشک خشکیده بشود، اگر ولایت نداشته باشد او را به رو در جهنم میاندازند. این روایت یعنی چه؟ چرا اگر کسی یک عمری زحمت بکشد، ریاضت بکشد، شب تا صبح عبادت بکند و احیا بگیرد، ذکر بگوید، نماز بخواند، و سجده کند، و روزها برای خدا روزه بگیرد و این همه عبادت بکند، فقط بهخاطر اینکه ولایت ندارد چرا او را به رو در جهنم میاندازند؟ اگر ثوابش نمیدهند چرا دیگر جهنم برود؟ این چیزها در اذهان خلجان میکند که سرّش چیست و واقعا مشکل از کجاست؟ از طرف دیگر، پذیرش این مطالب چگونه با آن همه آیات و روایات و مطالب عقلی میسازد که درباره رحمت واسعه الهی هست و اینکه خدای متعال به اندک چیزی از دیگران میگذرد و گناهانشان را میآمرزد؟ بهعلاوه، از میان همه خلایق، از اول خلقت حضرت آدم تا بهحال، ولایت حضرت امیر علیهالسلام چه خصوصیتی دارد که اینگونه با آن برخورد میشود؟ بهتر است کمی در این باره تحقیق کنیم و عمقش را درک کنیم. بالاخره خدا به ما عقل داده تا بفهمیم و درک کنیم که اینگونه مسائل را چگونه میشود توجیه کرد، و این قدر تأکید ائمه اطهار سرّش چیست؟ در این باره روایتهای معتبر صحیحالسند در اصول کافی و کتابهای دیگر نقل شده است که: «بنی الاسلام علی خمس ... و ما نودی بشیء کما نودی بالولایة» در روایات این روایات نقل شده این سرش چیست؟
به نظر بنده این مسأله ریشه در یک اصل اعتقادی خیلی عمیقتری دارد. شبیه این سؤال درباره جناب ابلیس هم مطرح میشود که به تصریح امام علی علیهالسلام در نهجالبلاغه: «وقد عبد الله ستة آلاف سنة، لا یدری أمن سنی الدنیا ام من سنی الآخرة». ابلیس شش هزار سال قبل از خلقت آدم خدا را عبادت کرد. از تعبیر بعدی حضرت معلوم میشود مسأله خیلی عمیقتر است، چون میفرماید: اینکه میگوییم شش هزار سال، معلوم نیست چه سالی؛ لا یدری أ من سنی الدنیا ام من سنی الاخره؛ آیا سالهای آخرتی است (که اگر هر سالش هزار سال باشد، یعنی شش میلیون سال) یا از سالهای دنیایی است. حتی اگر از همان سالهای دنیایی بوده است، دستکم یک مخلوقی شش هزار سال عبادت خدا کرده است. حضرت نفرمود این عبادت ریایی بود. ظاهرا شش هزار سال برای خدا عبادت کرده است، و درعین حال مطرود دستگاه الهی شد: «وَإِنَّ عَلَیْكَ لَعْنَتِی إِلَى یَوْمِ الدِّینِ»؛ چرا؟ تنها بهخاطر یک نکته وآن اینکه: خدا امر کرد برای آدم سجده کن، گفت نه: «لَمْ أَكُن لِّأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ». این یک واقعیتی است که نص قرآن و فرمایشات امیرالمؤمنین به آن تصریح کرده است. در همین جا سؤال مطرح میشود که خدا چرا شش هزار سال عبادت بندهای را به خاطر اینکه یک سجده در مقابل آدم نکرد، بر باد بدهد و آتش بزند، بخصوص که شیطان شش هزار سال برای خود خدا سجده کرده بود. اصلا سجده برای غیر از خدا کردن جای سؤال دارد! سؤال قبلی ریشهاش در این سؤال است که ارتباطش را در ادامه عرض میکنم.
راه حل قضیه این است که ملاک سعادت و قبولی اعمال، ایمان است. ایمان یعنی پذیرفتن این حقیقت که خدا خالق است، خدا رب تکوینی انسان است و همه نیازهای تکوینیاش را برطرف میکند، و رب تشریعی انسان است، یعنی هر چه او دستور میدهد باید عمل کرد، چون اختیاردار انسان است. اگر این سه تا باشد، ایمان است و اگر نباشد لاایمان است. مجموع این سه عنصر مؤثر است، نه اینکه هر کدامش جدا جدا ثلث اثر را داشته باشد؛ مثل دارویی است که از سه عنصر تشکیل میشود و از آنها معجونی ساخته میشود تا اثر خاصی ببخشد. تکتک آن عناصر چنین اثری ندارد، و شاید اثر ضد این هم داشته باشد. اگر این سه تا با هم ترکیب و دارو استفاده شد نتیجه میدهد، ولی اگر یک عنصرش نبود ممکن است نهتنها فایده نداشته باشد، بلکه ضرر هم بزند. ایمانی که باعث سعادت انسان میشود، ایمانی است که واجد سه عنصر خالقیت الهی، ربوبیت تکوینی الهی، و ربوبیت تشریعی الهی را داشته باشد. هر کدام از اینها نباشد، این ایمان پذیرفته نیست، و کفر است.
هیچ شکی نیست که ابلیس خدا را خالق میدانست، یعنی تا آخر هم میگفت: «خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِینٍ»؛ میگفت تو هم خالق منی و هم خالق آدم هستی. پس در ایمان به خالقیت خدا هیچ مشکلی نداشت. در ربوبیت تکوینیاش هم مشکلی نداشت، چون گفت: «رَبِّ بِمَآ أَغْوَیْتَنِی» یا «رَبِّ فَأَنظِرْنِی إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ». خدا را با عنوان «رب من» خطاب کرد، پس ربوبیت خدا را قبول داشت. قیامت را هم قبول داشت، و گفت: «رَبِّ فَأَنظِرْنِی إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ». پس مشکل در کجا بود؟ مشکل در ربوبیت تشریعی بود، که لازمه آن این است که تو هر چه میگویی من باید بگویم چشم. امر و نهی هم مال توست و هر چه تو امر کنی ما باید قبول کنیم؛ در مقابل امر و نهی تو چون و چرا معنی ندارد، چون تو مالک و رب مایی و هر چه داریم از توست. ابلیس در اینجا مشکل داشت و این را قبول نداشت که هر چه خدا میگوید باید عمل کرد. این عدم ایمان به ربوبیت تشریعی ته دلش بود، ولی ظهوری نداشت، تا وقتی که خدا امرش کرد که سجده بر آدم کن. گفت: نه، نمیکنم! پس معلوم شد که قبول نداشت خدا هرچه امر میکند باید قبول کرد، یعنی ایمانش به ربوبیت تشریعی خداوند میلنگید. وقتی یک عنصر ایمان از بین رفت، ایمانش بیاثر بود: «وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِینَ». ادیبان میگویند اینجا «کان» به معنای «صار» است، ولی ظاهرا لزومی ندارد این را فرض کنیم. بلکه از اول ته دلش کفر بود، ولی ظهوری نداشت چون موقعیتی پیش نیامده بود که خدا امری بکند و او بگوید نه. اولین امری که خدا کرد که باید اطاعت کند، سجده بر آدم بود، که وقتی امر کرد، ابلیس گفت: نه، نمیکنم؛ پس«كَانَ مِنَ الْكَافِرِینَ»، یعنی از اول کافر بوده زیرا از اول هم ایمان به این نداشت که خدا هر چه میگوید باید قبول کرد.
این مسأله در شئون مختلف، در دورانهای مختلف، و در ادیان و شرایع مختلف ظهورهایی داشته است، یعنی هر کسی و هر امتی یک امتحان جدی داشته تا معلوم شود آیا هر چه خدا میگوید قبول میکنند یا نه. در امت اسلامی، مظهر این امتحان، ولایت امیرالمؤمنین علیهالسلام است. امتحان این بود که آیا امت هر چه خدا برای بعد از پیغمبر گفت و هر کس را معین کرد، قبول میکنند که اطاعت کنند یا نه؟ این نشانه آن است که چه قدر ربوبیت تشریعی خدا را قبول دارند. اگر کسانی یک عمر نماز خواندند، روزه گرفتند، حج رفتند، جهاد کردند، در غزوههای مختلف شرکت کردند، و انفاق کردند، اما ته دلشان این بود که ما باید جانشین برای پیغمبر تعیین کنیم و خدا چه کاره است؟! آن ایمان به درد نمیخورد. این همان ایمان ابلیس است. مؤمن کسی است که بگوید: هر چه خدا و پیغمبر بگویند را قبول دارم و باید اطاعت کنم. حقیقت ایمان این است. اما اگر گفت: «نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ»؛ بعضیهایش را قبول دارم و بعضیهایش را قبول ندارم، قرآن میفرماید: «أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا». اگر کسانی بعضی چیزها را قبول کردند، ولی بعضی دیگر (هرچند یک حکم را) نپذیرفتند، «أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا»، زیرا لازم نیست که دو تا بعض مساوی بشود، و بعض از اسلام شامل یک حکم هم میشود.
بعد از پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله، شاید کسانی بودند که خیال میکردند تعیین جانشین کار اصحاب است، و بالاخره مؤمنین و خیراندیشان جامعه باید کسی را تعیین بکنند. آنها مستضعف بودند. اما کسانی که میدانستند که خدا حضرت علی علیهالسلام را بعد از پیغمبر صلیاللهعلیهوآله تعیین کرده، چون شنیده بودند: «بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْكَ مِن رَّبِّكَ» و «الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ»؛ اگر این را میدانستند و قبول نکردند چه معنایی دارد؟ یعنی قبول نداریم که هر چه خدا بگوید باید قبول کنیم. این همان ایمان ابلیس است! پس قبول ولایت که این همه روی آن تأکید شده برای این استکه معلوم شود مردم این امر خدا را که بعد از پیغمبر باید مشخصا از یک انسان دیگری اطاعت کنند را میپذیرند یا نه؟ کسانی بودند که سالها نماز خواندند عبادت کردند جهاد رفتند شمشیرها زدند در اسلام خدمت کردند، اما انتظارشان این بود که خودشان، یا هر کس آنها میپسندند، از قوم و خویشانشان، از دار و دستهشان، از حزبشان، بشوند جانشین پیغمبر. یک مرتبه دیدند باید از یک جوانی اطاعت کنند که نه سن و سال زیادی دارد، نه ریش سفیدی دارد، اهل شوخی و مطایبه هم هست، و هر چه او گفت مثل این است که پیامبر گفته است. زیر بار نرفتند چون بیست سال منتظر بودند دور دست آنها بیفتد و یک کارهای بشوند، ولی نشد. این یعنی چه؟ یعنی ایمان آنها به ربوبیت تشریعی میلنگد. قبول دارند که خدا رب تکوینی است و روزی ما را هم او میدهد، در جنگ هم او ما را پیروز میکند، اینها شئون ربوبیت تکوینی است؛ اما اینکه هر چه او میگوید باید اطاعت کرد، نه! پس بعضی چیزهایش را قبول نداریم! آنچه این بخش از ایمان را کاملا روشن میکند، همین ولایت علیبن ابیطالب علیهالسلام است.
مؤید دیگری هم برایتان عرض کنم که طلبهها بهتر میفهمند. دو روایت است که از نظر سند فوقالعاده و معتبرند. یکی حدیث سلسلةالذهب است که میفرماید: «كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ حِصْني فَمَنْ دَخَلَ حِصْني اَمِنَ مِنْ عَذابي» که درباره توحید است. دیگری روایتی است که میفرماید: «وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي». این دو چه ربطی به هم دارند؟ اینکه توحید حصن خداست، روشن است زیرا توحید اساس همه دین است، اما اینکه ولایت علیبن ابیطالب حصنی یعنی چه؟ مخصوصا که بعد از «كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ حِصْني» فرمود: صبر کنید، «بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا»؛ کلمه لااله الاالله حصن خداست در صورتی که شرطش رعایت شود، و یکی از شرطهایش من هستم، و اینکه ولایت من را باید قبول داشته باشید. ارتباط لااله الاالله به ولایت امام رضا علیهالسلام چیست، و چرا این دو را کنار هم میگذارد؟ به چه دلیل شرط قبولی توحید این است که ولایت امام رضا علیهالسلام را قبول کنید؟ ربطش همین است که توحید فقط در خالقیت نیست، توحید فقط در ربوبیت تکوینی نیست، بلکه در ربوبیت تشریعی هم هست. وقتی ما میگوییم لا اله الا الله یعنی: لاخالق الا الله، لا رب تکوینا الا الله، و لا رب تشریعا الا الله. مظهر ربوبیت تشریعی، ولایت علی علیهالسلام است. با این خوب شناخته میشود که مردم قبول دارند هر چه خدا میگوید باید اطاعت کنند یا نه.
در مسأله ولایت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود که اکثریت مردم رفوزه شدند: «ارتد الناس بعد رسولالله». البته معنی ارتداد در اینجا این نبود که مرتد فقهی شدند که باید سرشان را ببرند و اموالشان هم بین ورثهشان تقسیم بشود. این ارتداد در مقابل ایمان است، درحالی که آن ارتداد فقهی در مقابل اسلام است. اسلامی که منشأ طهارت میشود همان شهادتین گفتن است، و ارتداد فقهی هم این است که کسی لوازم اسلام را انکار کند، که بسته بهاینکه مرتد فطری باشد یا مرتد ملی حکمش متفاوت خواهد بود. کسی که رسما مرتد فطری باشد خونش هدر است و اموالش هم به ورثه مسلمانش منتقل میشود. اما این تعبیر: «ارتد الناس بعد رسولالله الا ثلاث» ارتداد و کفر در مقابل ایمان است، نه کفر در مقابل اسلام. کفر در مقابل اسلام یک مسأله فقهی است، درحالی که کفر در مقابل ایمان یک مسأله کلامی است. ایمانی که در کلام مطرح است مربوط به قلب انسان و رابطهاش با خداست و نتیجهاش سعادت آخرت و نجات در آخرت است، درحالی که اسلامی که در مقابل کفر در فقه مطرح است موجب طهارت بدن و جواز نکاح و حلیت ذبیحه است. این یک حکم ظاهری و اجتماعی است.
پس اصل مسأله ولایت ارتباط پیدا میکند با توحید. ولایت یعنی اینکه ما آنچه را خدا گفته بپذیریم، ارتباطمان با خدا در امر و نهی و در مولویت الهی محفوظ باشد. اگر این ارتباط محفوظ است و خدا را به این عنوان قبول داریم که هرچه میگوید باید پذیرفت، یعنی این ولایت محفوظ است، و یکی از لازمههایش این استکه چون «بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْكَ» در مورد امیرالمؤمنین است، پس باید این را هم پذیرفت. انکار این مطلب، انکار ما انزلالله است و موجب کفر باطنی است. ولایت علی علیهالسلام نمونه بارزی از چیزهایی است که خدا گفته باید عمل کنید، ولی احکام الهی منحصر به ولایت و امامت علی علیهالسلام نیست. خدا احکامی راجع به حقوق والدین، حقوق همسر، احکام کیفری و امثال اینها دارد. ممکن است کسی بگوید: نماز و روزه و حج را قبول دارم ولی این احکام جزائی اسلام برای هزار و چهارصد سال پیش است و به درد امروز نمیخورد؛ بلکه امروز حقوق بشر هست، و انسان کرامت دارد و اگر کسی گناه هم کرد کسی حق ندارد با چوب یا تازیانه او را بزند چون خلاف حقوقبشر و کرامت انسان است که کسی را در حضور مردم هشتاد تازیانه بزنند: «وَلْیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ»، زیرا بشر مدرن ماهیتش با ماهیت قبل از مدرنیته فرق دارد و خیلی شرافت و کرامت دارد! این همان کفر باطنی است یعنی ربوبیت تشریعی خدا را قبول ندارد. اگر این در دلش باشد، این همان ایمان جناب ابلیس است. متاسفانه امروز شاید شما کسانی را ببینید که از بیت اهل علم هستند، شاید پدرشان مرجع دینی بوده، خودشان سالها تحصیل کردهاند، و معمم هستند، اما در اینها شک دارند؛ نه تنها شک دارند، که مقاله مینویسند و میگویند لزومی ندارد دست دزد را ببرند، بلکه باید از راه دیگری از دزدی جلوگیری شود. این یعنی چه؟ یعنی «لَمْ أَكُن لِّأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِن صَلْصَالٍ...». میگویند آدم امروزی زیر بار این حرفها نمیرود!
مسأله ولایت، سمبل ربوبیت تشریعی الهی است. پذیرفتنش یعنی هر چه خدا میگوید، بگو چشم. به حضرت ابراهیم دستور داده شد سر فرزندت را ببر، گفت چشم. نگفت چرا، آخر چه تقصیری کرده و به چه گناهی؟ وقتی به حضرت اسماعیل هم گفت که من یک چنین خوابی دیدم و یک چنین عملی باید انجام بدهم، گفت: «یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ»؛ دستور خدا را عمل کن! نگفت: آخر من چه گناهی کردهام و برای چه میخواهی سرم را ببری؟ این ایمان کامل به ربوبیت تشریعی است؛ هر چه خدا میگوید بر سر و چشم. من در مقابل خدا چه دارم؟ هر چه دارم او داده، و هر چه میگوید باید بگویم چشم، چون برای اوست و چون و چرا ندارد. البته همه ما معتقدیم که خدا کاری بیحکمت نمیکند هر چه دستور بدهد حکمتی دارد، ولی ممکن است ما حکمتش را نفهمیم. بنده باید بنده باشد، و اگر حکمتش را فهمیدی، نعمت دیگری است از خدا که به او فهمانده است، اما اگر نفهمید هم باید مطیع باشد. مسأله ولایت یک چنین جایگاهی دارد که نمونه و محکی برای این است که ایمان واقعی هست یا نیست.
اگر ما زمان امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه بودیم و فرض کنید مثلا در مصر زندگی میکردیم، و حضرت مالک اشتر را تعیین میکرد، و دستور هم مینوشت و فرمانی به مالک اشتر میداد که برو آنجا حکومت کن، آیا بنده و جنابعالی که اهل مصر بودیم باید از مالک اشتر اطاعت کنیم یا نه؟ اگر میگفتیم ما خود علی را قبول داریم، اما کسی که او تعیین کند دیگر به ما مربوط نیست، پس خودش را قبول داریم یعنی چه؟ خودش را قبول داریم یعنی هر چه بگوید (دستکم در امور حکومتی) باید اطاعت کنیم. وقتی به عنوان حاکم دستوری در امور حکومتی میدهد باید هر چه میگوید قبول کنیم. حال که در امور حکومتی میگوید من برای شما حاکم فرستادهام، از او اطاعت کنید، اگر بگوییم نه ما آن را قبول نداریم، آیا غیر از این است که در واقع حرف حضرت علی علیهالسلام را قبول نکردهایم؟ آیا لازمه اینکه ما ولایت علی علیهالسلام را بپذیریم این نیست که نمایندههای او را هم که به عنوان حاکم، نماینده خودش، عامل، یا والی میفرستد، اطاعتشان را قبول کنیم؟
حال، اگر کسانی را برای بعد از وفات خودش تعیین کرد و گفت: آن زمانی که شما دستتان به امام معصوم نمیرسد، باید از فقیه جامعالشرایط اطاعت کنید، اطاعت او یعنی اطاعت ائمه اهلبیت علیهمالسلام. اگر ما بگوییم خود ائمه را قبول داریم، ولی کسانی که آنها تعیین کنند را دیگر قبول نداریم، مثل همان است که ابلیس گفت من برای خودت عبادت میکنم اما دیگر برای آدم سجده نمیکنم. آن ایمان بود یا کفر؟ «کان من الکافرین». ائمه صلواتاللهعلیهماجمعین خواستهاند در زمانی که ما به خودشان دسترسی نداریم (حتی در زمان حیاتشان)، اگر دور افتاده بودیم، یا آنها در زندان یا در تبعید بودند، به دیگران مراجعه کنیم و فرمودهاند: «فارجعوا الی روات حدیثنا» یا «انظرو الى رجل منکم ...» که دارای این شرایط باشد. اگر کسی این را بداند، ولی بگوید: نه، ما قبول نداریم؛ آیا ولایت ائمه را دارد؟! «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ یُؤْمِنُونَ...» خدا برای پیغمبرش قسم میخورد و میگوید: قسم به پروردگار تو که مردم ایمان نمیآورند تا این طوری بشوند که در مشاجراتشان پیش تو بیایند و حکومت را از تو قبول کنند و هر چه گفتی بدون چون و چرا بپذیرند: « ثُمَّ لاَ یَجِدُواْ فِی أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَیْتَ». اگر حکمی برخلاف میل آنها کردی ته دلشان هم نگران نباشند. اگراین طور شدند ولایت و ایمان دارند، والا: «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ یُؤْمِنُونَ»؛ به خدا قسم اینها ایمان ندارند. این همان ولایت است.
ریشه ولایت، اعتقاد به ربوبیت تشریعی الهی است و این همان است که فرمود: «بشروطها وانا من شروطها». توحید آن وقتی فایده دارد که ولایت ما را قبول داشته باشید. یعنی چون خدا گفته از ما اطاعت کنید، قبول کنید، و نگویید مثلا یک نوجوان، یا طفل پنج شش ساله چه طور میشود امام بشود و اطاعتش واجب شود! همان کسی که نبوت را در گهواره به حضرت عیسی داد، میتواند در سن پنج سالگی هم امامت را به یک طفل بدهد. چون او فرموده باید بپذیرید و چون و چرا ندارد. این ایمان است، و در غیر این صورت، «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ یُؤْمِنُونَ»؛ به خدا قسم ایمانشان ایمان نیست، یعنی حد نصاب ایمان را ندارند و ایمان مقبول نیست. با اینکه خدا را به عنوان خالق و به عنوان روزیدهنده قبول دارند، اما به عنوان رب تشریعی و مولایی که هر چه امر کند باید اطاعت کرد، قبول ندارند.
بنابراین در جواب این سؤال که چرا کسی که عمری را شبها به نماز و روزها به روزه و عبادت پرداخته، به دلیل آنکه ولایت را نپذیرفته، او را به رو در جهنم میاندازند؟ و مگر خدا نفرموده است: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ»، پس چرا شصت سال عبادت را به دلیل نداشتن ولایت نمیپذیرند؛ در پاسخ باید گفت: شرط قبولی عبادت این است که از روی ایمان باشد: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا... وَهُوَ مُؤْمِنٌ»؛ عمل صالح وقتی اثر میکند که از روی ایمان باشد. ایمان یعنی چه؟ یعنی ایمان به خالقیت و ربوبیت تکوینی و ربوبیت تشریعی. اگر این مجموعه را قبول داشتید ایمان است؛ وقتی ایمان بود آن وقت اعمالش قبول میشود. اما اگر یکی از ارکان ایمان را قبول نداشت، از جمله اینکه معتقد بود اطاعت پیغمبر صلیاللهعلیهوآله در اینکه علی علیهالسلام را نصب کرد لازم نیست، پس ایمانش اشکال دارد، و هنگامی که ایمان اشکال داشت، اعمالش قبول نمیشود.
نتیجهای که ما امروز برای زندگیمان باید بگیریم این است که بسیاری از مردم ایمان واقعی را که باید داشته باشند ندارند، مخصوصا ایمان به ولایتفقیه را (اینکه کدام از روی تقصیر است و کدام از قصور، تعیین آن با خداست). ایمان به ولایتفقیه یعنی ایمان به ولایت ائمه اطهار علیهمالسلام، چون آنها فقیه را نصب کردهاند، وگرنه، فقیه امتیاز خاص تکوینی ندارد اطاعت که از او واجب شود. او درس خوانده و فقیه شده است، رعایت تقوا هم کرده، و شده است عادل. چرا اطاعت فقیه عادل جامعالشرایط واجب است؟ چون ائمه فرمودهاند: «انظروا الی رجل منکم ...». پس پذیرفتن حرف فقیه یعنی پذیرفتن فرمایش امام معصوم، و نپذیرفتنش یعنی رد آنها: «والرد علیهم کالرد علینا وهو علی حد شرک بالله.» چرا رد کردن حرف فقیه شرک میشود؟ شرک در اینجا معنایش بتپرستی نیست، بلکه این شرک باطنی هم در مقابل توحید است که سه شاخه داشت. اگر یکی از آن شاخهها نباشد، شرک است. وقتی کسی بگوید: قانون آن است که ما وضع کنیم، خواه امام گفته باشد یا نگفته باشد، یعنی ما دو تا منبع برای تشریع داریم: یکی الله و یکی هم ناس یا نخبگان. شرک یعنی چه؟ یعنی در کنار خدا یک منبع دیگری معرفی کنیم. اگر حکم ولی فقیه که وجوب اطاعتش از امام معصوم صادر شده، و حکم آنها به پیغمبر میرسد، و اطاعت از پیامبر به دلیل حکم خداست، را نپذیرفتیم، یعنی این سلسله را نپذیرفتهایم. بهجای آن، اطاعت از حکم دیگرانی که قانونی گذراندهاند به این معنی است که منبع دیگری برای قدرت و قانونگذاری قائل شدهایم: «وهو علی حد الشرک بالله». این دو دو تا چهارتاست و تعجب ندارد.
اما اینکه چرا مسأله ولایت بعد از سی و پنج سال در جامعه ما آن طوری که باید جای خودش را باز نکرده که حتی بعضی از مسئولین رده بالای مملکت هم در آن تشکیک میکنند، بدون شک یکی از عللش برمیگردد به امثال بنده. ما آن طوری که باید و شاید وظیفه خودمان را در اینجا انجام ندادهایم. چه کسی میبایست مسأله ولایت را حل کند؟ چه کسی باید به مردم بگوید مخالفت با ولیفقیه علی حد الشرک بالله است و چه کسی باید این را تبیین کند؟ اساتید دانشگاه؟ رؤسای ارتش؟ فرماندهان سپاه؟ یا ما آخوندها باید تبیین کنیم؟ اگر نقصی در فهم و معرفت مردم هست یک عاملش ما هستیم. البته نمیگویم تنها عاملش این است. ممکن است کسانی حق را بفهمند و باز هم انکار کنند، همانطور که کسانی بودند که پیغمبر را میشناختند: «یَعْرِفُونَهُ كَمَا یَعْرِفُونَ أَبْنَاءهُمْ»؛ ولی چون خلاف مصالحشان بود انکارش میکردند. آن کفر، جهود، و عناد هم هست؛ اما بسیاری از مردم مطلب را درست نفهمیدهاند، چون ما درست تبیین نکردیم. خدا نکند که بعضی از ما به خاطر منافع شخصیمان کوتاهی کرده باشیم، که در آن صورت گناهانی بزرگ به گردن ما میافتد. امروز از مقدسترین کارهایی که زیر این آسمان و روی این زمین میشود انجام داد کاری است که شما مشغولید. این مردم را آشنا کنید به آن چیزی که رکن ایمان است. اگر این ایمان نبود، ایمان میشود مثل لاایمان، البته برای آنهایی که مستضعف نباشند، فهمیده باشند، و انکار کنند. این وظیفهای است که ما باید انجام دهیم. بسیاری از ما سی و پنج سال غفلت کردیم، و یک فتنه مانند فتنه 88 باید پیدا بشود که شوکی در جامعه ما پدید آورد تا مردم متوجه شوند که جایگاه ولایت کجاست و وقتی نمیپذیریم چه بلایی به سرمان میآید و کل دینمان در معرض فنا قرار میگیرد. عدهای به خاطر دشمنی که با ولایت دارند، امام حسین علیهالسلام را هم که کفار و مشرکین و بتپرستها هم قبول دارند توهین و انکار میکنند! ببینید ما چه وظیفه سنگینی بر دوش داریم!
اگر تا حالا کوتاهی کردهایم، استغفار کنیم، و سعی کنیم جبران نماییم. در این چند روز فرصتی که هست، از این توانی که خدا به ما داده، از آن معلوماتی که در اختیارمان هست استفاده کنیم و مردم را با حقیقت ولایت آشنا کنیم تا بفهمند ایمان و توحید بدون ولایت «لاتوحید» است «و هو علی حد الشرک بالله». این شوخی نیست، چیزی نیست که چون در قانون اساسی روی کاغذ آمده، از این جهت ما قبول میکنیم. آن وقتی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود و قانون اساسی اسلامی نوشته نشده بود، مردم ولایتفقیه را قبول داشتند و سینههایشان را جلوی سرنیزههای سربازان شاه باز میکردند میگفتند: بزن چون مرجع تقلید من دستور داده و گفته تقیه امروز حرام است ولو بلغ ما بلغ! آیا آن هم در قانون اساسی نوشته شده بود؟! خیر، ایمان مردم ارتکاز شیعه اقتضا میکند که در زمان غیبت باید به کسی که اشبه مردم است به امام معصوم اقتدا کنیم. این را پیرزنها و پیرمردهای دهاتی هم آسان میفهمند که وقتی دسترسی به امام معصوم ندارند باید به کسی مراجعه کنند که اشبه به امام معصوم است. بلکه این یک ارتکاز عقلایی است که وقتی به کسی که درجه صد باشد دسترسی نبود، باید تنزل کند به نودونه، نه اینکه حالا که صد نبود پس هیچ، و اگر دکتر درجه اول نبود، پس اصلا دوا نمیخورم! هر عاقلی میفهمد وقتی که دکتر متخصص یا فوق تخصص نبود، باید دستکم به دکتر عمومی مراجعه کند. همه عقلا هم این کار را میکنند، چه طور در اینجا عقل بعضی کوتاه میآید و نمیفهمد که وقتی دسترسی به امام معصوم نبود باید به کسی مراجعه کرد که اشبه به امام معصوم است؛ و اگر صد نبود، باید به نود و نه اکتفا کرد؛ مخصوصا وقتی خودشان فرمودهاند که وقتی دسترسی به ما ندارید به چنین کسانی مراجعه کنید. این مسئولیت بسیار کارساز و حیاتی است که منشأ حفظ ایمان مردم، حفظ نظام اسلامی، حفظ احکام اسلام، و حفظ بقای اسلام روی کره زمین است. اگر امثال ما غفلت کردیم، شما جوانها انشاءالله این توفیق را داشته باشید که تقصیرها یا قصورهای ما را جبران کنید و این وظیفه را به نحو احسن به انجام برسانید.
وفقکمالله انشاءالله لما یحب و یرضی
والسلام علیکم ورحمهالله