حوزه انقلابی، موضوع بسیار خوبی است؛ آن هم در موقعیتی که انتظار میرود باید درباره موضوعات مهم اجتماعی و اسلامی با بصیرت، کنجکاوی و تعمّق، بحث، تحقیق و گفتوگو کرد و ابعاد آن را روشن ساخت و با پاسخگویی به شبهات و حل مشکلات، حامی و نگاهبان ارزشی بود که برای آن، صدها هزار شهید داده شده است. با توجه به اینکه در بحثهای طلبگی، اول از مبادی تصوری شروع میکنند، ابتدا درباره واژه «انقلاب» نکاتی را بیان میکنم. انقلاب یعنی چه؟ بعد از آن ببینیم آیا انقلاب یک مفهوم اسلامی یا اسلامپسند است؟ چرا و چگونه در کشور ما انقلاب واقع شد؟ و در نهایت، وظیفه ما در مقابل این انقلاب چیست؟
اینها مقدمهای است برای توضیح این تعبیر مقام معظم رهبری که فرمودند حوزه علمیه باید انقلابی باشد. برای فهم این مطلب، باید درباره مقدمات و برخی پیشفرضها بیشتر تأمل کرد. آنچه باعث میشود به این مسائل بهطور جدیتر بپردازیم این است که برخی به دلائلی برداشتهای نامناسبی از این تعبیرات و اصطلاحات دارند و میپندارند شایسته دین اسلام و تشیع نیست که با عباراتی مانند انقلاب آن را توصیف کنیم. به تعبیر این افراد ـ که شاید از القائات شیطان باشد ـ ساحت دین مقدستر از این است که این الفاظ در مورد آن به کار رود. صرفنظر از اینکه از آنها بپرسیم کارهایی که شما مشغول آن هستید شایسته ساحت دین هست یا نه ـ انشاءالله که هست ـ برای اینکه جوابی منطقی برای این سخن داشته باشیم، ابتدا باید مفهوم انقلاب را تبیین کنیم.
تاریخ نشان داده که جوامع بشری بهطور دائم در حال تحول هستند؛ یعنی هیچ جامعهای را سراغ نداریم که حتی از چند قرن پیش تا حالا یکسان بوده باشد. همیشه جوامع تحولاتی داشتهاند. این تحولات معمولاً تدریجی و آرام است، به گونهای که گاهی خود انسان متوجه نمیشود که جامعه در حال تغییر است؛ اما اگر کسی بیست سال پیشتر ایران را دیده باشد، و حالا هم بیاید و جامعه ایرانی را ببیند، میگوید چقدر تغییر پیدا کرده است. این خیلی طبیعی است و همه ما هم میدانیم این تحولات در هر اجتماعی پیدا میشود. منتها در این خط تحولات تدریجی، گاهی نقطه عطف و جهشی ایجاد میشود. از نظر داروین، در تحولات طبیعی نیز جهش مطرح است. حرکت دائمی و تدریجی طبیعت یک مسئله است، و جهش سخن دیگری است. موتاسیون یعنی تغییری پیدا میشود که مانند تغییرات قبلی، تدریجی و آرام نیست؛ بلکه نسبت به آنها خیلی سریعتر انجام میگیرد. به این تغییر و تحول، در اصطلاح جامعهشناسی و علوم سیاسی، و نیز در عرف عام مردم، انقلاب میگویند. پس مفهوم انقلاب یعنی تحول بزرگی که بهطور ناگهانی و در مدتی کوتاه، یعنی با سرعتی بیشتر از تغییرات تدریجی قبل و بعد آن انجام میگیرد. این مفهوم انقلاب است.
چگونه در حرکت تدریجی جوامع چنین حالاتی پیش میآید؟ اگرچه نتیجه بررسیهای انجامشده ظنی است و خیلی برهانی نیست، کمابیش قابل توجه است. گاهی عوامل مختلفی که در شئون زندگی انسان اثر دارد، شرایط و فشارهایی را ایجاد میکند که خواستههای انسانها را برآورده نمیسازد و جامعه احساس نارضایتی میکند. بههرحال، زمینههایی وجود دارد که نفع و ضرر انسانها در یک تحول سریع شکل میگیرد. همانطور که شئون انسانی مختلف است، در بعضی از این تحولات نیز یکی از عوامل برجستهتر و مؤثرتر است و بیشتر خود را نشان میدهد. انقلابها را بر اساس آن عاملی که در انقلاب برجسته، و باعث تحقق انقلاب میشود، دستهبندی میکنند؛ مانند انقلابهای سیاسی، نظامی، صنعتی، و گاهی انقلابهای مذهبی یا بهطور عامتر انقلابهای فرهنگی که در امور معنوی تحولی پیدا میشود. البته این بدان معنا نیست که وقتی میگویند یک انقلاب سیاسی است، هیچ عامل دیگری در آن دخالت ندارد؛ بلکه برجستهترین عامل و جزء اخیر علت تامّه آن که کار را به ثمر میرساند، عاملی سیاسی است، و همینطور در انقلابهایی که نظامی، صنعتی یا اقتصادی است؛ همانطور که شئون مختلف انسان درهم تنیده است و نمیتوان بخش اقتصادی را از زندگی سیاسی و دینی تفکیک کرد، و نمیتوان گفت روزی برای دین، یک روز برای اقتصاد، و روزی برای سیاست باشد. کارهای انسانها ابعاد مختلفی دارد؛ انقلابها نیز غالباً ابعاد مختلفی دارند؛ منتها در بعضی از آنها یک بعد خیلی غالب و برجسته است که به همان عنوان آن را میشناسند.
در طول تاریخ بشر انقلابهایی را ذکر کردهاند که در اثر عوامل طبیعی و تغییرات شرایط اقلیمی بهوجود آمدهاند؛ مانند اینکه مکانی دریا بوده و سپس خشک شده است و مجبور شدهاند به جاهای دیگر مهاجرت کنند. گاهی انقلابها صنعتی است؛ یعنی بهوسیله افرادی صنعتی اختراع شده، اما بعد وسعت پیدا کرده است و عموم مردم نیز از آن استفاده میکنند. معمولاً مبدأ انقلاب صنعتی اروپا را ماشین بخار ذکر میکنند؛ کشف ماشین بخار باعث شد بهتدریج وضع زندگی مردم عوض شود و کمکم صنایع دیگری نیز اختراع، و شرایط زندگی عوض شود؛ این تحول را انقلاب صنعتی میگویند.
از جنبهای دیگر، گاهی انقلابها و شرایطی که موجب تحول در جامعه میشود، در جهت نفع عمومی است و عموم مردم از آن استقبال میکنند؛ اما گاهی جبری است و بهزور بر مردم تحمیل میشود؛ بهویژه آن نوع انقلابهایی که ـ اگر آنها را انقلاب بدانیم ـ به شکل کودتا انجام میگیرد و بر جامعهای تحمیل میشود؛ مانند برخی کودتاهای سیاسی یا نظامی که چهبسا به نفع مردم هم نباشد و غالباً هم بهضرر مردم تمام میشود؛ ولی به هرحال نوعی تحول است.
با بررسی این عوامل درمییابیم که بیشتر این انقلابها، اعم از صنعتی، کشاورزی و عوامل طبیعی، و حتی کودتاها، با انگیزههای مادی انجام میگیرد. اما تحولاتی نیز هست که عامل اصلی و تعیینکننده آن، امور معنوی یا به تعبیر برخی از جامعهشناسان، امور فرهنگی است؛ یعنی در افکار، باورها و ارزشهای مردم تغییری پیدا میشود؛ نه تغییری تدریجی؛ بلکه عاملی پیش میآید که باورهای مردم عوض میشود و ارزشهای آنها تغییر میکند. این را در اصطلاح جامعهشناسی انقلاب فرهنگی میگویند. انقلابهای دینی هم شاخهای از انقلابهای فرهنگی است؛ زیرا اساس فرهنگ، باورها و ارزشهاست؛ اساس دین هم همین است.
حال پرسش این است که انقلاب کشور ما از کدام نوع است؟ آیا مطلوب بود یا نبود؟ تحمیلی و با فشار بود یا اکثریت مردم خواهان آن بودند و آن را پذیرفتند؟ پاسخ به این پرسش خیلی مشکل نیست؟ اگر مردم آن را نپذیرفته بودند، در همان شش ماه یا یک سال ابتدای انقلاب، از بین رفته بود؛ آن هم با توجه به دشمنان فراوانی که برای نابودی آن صف کشیده بودند. پس پیداست که این انقلاب مردمی و دلخواه مردم است؛ البته این بدان معنا نیست که هیچ فردی استثنا نیست؛ بلکه توده مردم که مؤثر در ایجاد و حفظ آن هستند، طرفدار آن هستند.
اما اینکه عنصر اصلی پیروزی این انقلاب چه بود، کسانی معتقدند و هنوز هم اصرار دارند که عامل اقتصاد نقش اصلی را در ایجاد انقلاب داشته است. این یک گرایش مارکسیستی است که عامل اصلی همه تحولات اجتماعی را اقتصاد میداند. توجیه آنها این است که در سایه دیکتاتوری شاه، دربار و اطرافیان، گلوگاه اقتصاد کشور و منافع مالی در اختیار عده خاصی بود که به دربار انتساب داشتند و مردم کمکم این را دریافتند که این ضررها و عقبافتادگیهای اجتماعی و اقتصادی در اثر وجود این دستگاه شاهنشاهی است. به همین دلیل، افکار، گرایشها و ایدئولوژیهای مختلف، همه با این انقلاب موافق بودند. برخی گروههای مارکسیستی در انقلاب مشارکت داشتند و خیلی هم خوشحال بودند. بخشی از آنها منافقین بودند که میگفتند ایدئولوژی ما مارکسیسم است. گاهی هم اصطلاح «مارکسیسم اسلامی» را بهکار میبردند. حزب توده و دیگر حزبهای مارکسیستی نیز مخالف دستگاه پهلوی بودند. آنها که واقعاً مارکسیسم را پذیرفته بودند ـ غیر از افرادی که مزدور بودند و فقط اسم خودشان را مارکسیست گذاشته بودند ـ به دستگاه شاهنشاهی تمایلی نداشتند و میخواستند این دستگاه سرنگون شود؛ حال اینکه بهجای آن چه سیستمی روی کار آید، آنها میپنداشتند حکومتی پرولتاریا در ایران بهوجود میآید و ایران یکی از واحدهای اردوگاه کمونیسم میشود. تصورشان این بود که همه چیز در سیر تکاملی یک حرکت جبری تاریخ به سوی کمونسیم نهایی پیش میرود. به هرحال، عامل اصلی را اقتصاد میدانستند. از نظر ایشان، مردم از بس از تنگدستی و فقر و عقب ماندگی مادی به ستوه آمده بودند، بر شاه شوریدند و دستگاه را ساقط کردند تا بتوانند زندگی مرفهتری داشته باشند. برخی از آنها برای تکمیل، این را اضافه میکنند که رفاه تنها عامل اقتصادی نیست، بلکه عامل روانشناختی نیز هست؛ یعنی چون حس میکردند به استعباد و بردگی گرفته شده، و نوکر شدهاند، میخواستند خودشان آقایی کنند، و این هم زمینه این هدف بود؛ اما بههرحال از سنخ انگیزههای مادی بود.
در مقابل، گروه دیگری که از ابتدا چنین برجستگیای نداشتند و عوامل ظاهری هم خیلی با آنها مساعد نبود، برخلاف پیشبینیهای متخصصین و کارشناسان، آنها پیشرفت کردند. چند روحانی بودند که نه حزب و ثروتی داشتند و نه کار ایدئولوژیک جدید و تشکیلاتی در جامعه انجام داده بودند. استادی در حوزه علمیه قم که جزو مراجع آن زمان نبود و خودش نمیخواست و در میدان مرجعیت نمیآمد، بیانیهای داد و یک سخنرانی کرد و عدهای خیلی علاقهمند شدند و حرکت او را جدّی گرفتند؛ عدّه آنها ابتدا کم بود، ولی خیلی جدّی بودند و بهتدریج به دلایلی که عمدتاً عوامل مذهبی بود موج برداشت و این افکار منتشر شد؛ جریانی فکری که مایههای فکری غنی هم از داستان کربلا و جریان ولایت و تشیع در طول تاریخ داشت. این عوامل و کمکهای غیبی بسیاری کمک کرد. البته متخصصین جامعهشناسی اینها را باور نمیکنند، اما میگویند به اعتقاد اینها! این عوامل هم کمک کردند. پس بیشترین عامل تأثیرگذار، عامل معنوی بود. برخلاف گرایشهای مارکسیستی یا حتی لیبرال یا ملیگرا که با شاه مخالف بودند، کار هم میکردند، اما انگیزه آنها، هویت ملی و عوامل اقتصادی بود؛ یعنی جزو عوامل مادی بود؛ افزون بر این، حامیانی از کشورهای خارجی هم داشتند. درحالی که طیف مقابل، نه تشکیلاتی داشتند و نه از طرف کشوری حمایت میشدند.
پس دو نوع نگرش نسبت به این مسئله وجود دارد، و حقیقت آن است که هر دو عامل مؤثر بود. اینطور نبود که فقط یک عامل اثر داشته باشد. بالاخره افزون بر حرکت محرومین و قشر پرولتاریا، همین کارهای ملیگراها نیز به سرنگونی دیکتاتوری شاه کمک میکرد. اما مسئله این است که کدام عامل تعیینکننده بود. از نظر ما، این حرکت حاصل کمکهای غیبی و خدایی است؛ اگرچه جامعهشناسان این را نیز از منظر مادی تفسیر میکنند و میگویند منافع آخوندها در خطر بود و آنها از مفاهیم دینی بهمنزله ابزاری برای کار خود استفاده کردند. به هرحال، این دو نگرش مطرح است که عامل تعیینکننده در پیروزی انقلاب، عوامل اقتصادی، ملیگرایی و مانند اینها بود، یا عامل اعتقادی و ارزشهای دینی و بهطور کلی عوامل معنوی بود. از نظر ما، عامل دوم تعیینکننده بود و شواهدی هم داریم که خیلی به بیان آن نیازی نیست. اگر ارزشهای معنوی در کار نبود، اگر صدها سال ملیگرایان با احزاب خود تلاش میکردند، به جایی نمیرسیدند و در نهایت مجبور میشدند با کدخدا بسازند؛ ولی گروه دوم از روز اول گفتند «نه شرقی نه غربی»؛ این بود که امام میفرمود: «امریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از شوروی بدتر، این از آن بدتر». بر این اساس، عامل تعیینکننده پیروزی انقلاب، عوامل معنوی بود. البته شواهد تاریخی نیز همین مسئله را نشان میدهد. اگر عوامل دیگر تعیینکننده بودند، مارکسیستها حاکم شده بودند، درحالیکه الان نامی از مارکسیستها باقی نمانده است؛ وضعیت ملیگراها نیز به همین شکل بود؛ البته آنها به کلی نابود نشدند، ولی حذف شدند.
عامل تعیینکننده در این تحول سریع، دین و مسائل معنوی بود. از این رو به این حرکتی که در طول حداکثر 15 سال، از 1342 تا 1357، به نتیجه رسید، انقلاب میگویند که در زمانی کوتاه رخ داد، و در تحولات تاریخی، این بازه زمانی زیاد نیست. از میان اشخاص و رهبران، رهبری دینی این پرچم را برافراشت و به پیروزی رساند. به همین دلیل، انقلاب ما انقلاب اسلامی میشود؛ اما دیگران بهگونهای دیگر تفسیر میکنند و برای دین چنین ارزشی قائل نیستند؛ بلکه آن را عاملی جنبی و کمکی و آن هم مبتنی بر خرافات و نگاه ابزاری به دین در نظر میگیرند. پس عامل اصلی وقوع این انقلاب در ایران چه بود؟ فرض مورد قبول ما این است که مهمترین عامل ـ البته عوامل دیگر را انکار نمیکنیم ـ که این حرکت را به ثمر رساند، دین بود؛ شخصی هم که محور این کار بود، حضرت امام رضوانالله علیه بود؛ اگر ما همه این دین را میداشتیم، اما مثل امام نبود، به هیچجا نمیرسیدیم. آن شخصیت و آن ویژگیهای شخصیتی ـ که پرداختن بدانها مجال دیگری میطلبد ـ مؤثر بود. پس این انقلاب یک انقلاب دینی و اسلامی بود و برکاتی که از آن ناشی شد و باقی ماند، پرتوی از انوار دین است.
حال پرسش این است که آیا همه متدینین این را قبول دارند یا خیر؟ تفسیر شاذّ دیگری هم هست که میگوید این کار به نام دین انجام گرفت، اما ربطی به دین نداشت! این را نمیتوان انکار کرد که وقتی امام سخنرانی میکرد یا بیانیه میداد، تکیه کلام او در سخنرانیهایش اسلام بود؛ دشمنان ما از اسلام سیلی خوردند، ما برای اسلام میجنگیم، محور همه سخنها اسلام بود؛ این تفسیر شاذ میگوید امام این کار را انجام داد، اما این انقلاب به اسلام ربطی نداشت. او زرنگی کرد و نام اسلام را بر آن گذاشت! علت این تفسیر هم یک زمینه فکری و فرهنگی غلطی است که از دوران ستمشاهی در افکار عمومی جا افتاده بود. هفتاد سال روی این مسئله کار شده بود که زندگی انسانی دو بخش دارد: یک بخش عینی و مادی است (آنها عینیت و مادیّت را مساوی میدانند) کار، کوشش، کارگر، کشاورز، صنعتگر، سرباز، جنگ و صلح، بخشی از واقعیتهای زندگی است؛ اما چیزهای دیگری هم مربوط به درون و فکر خود افراد وجود دارد؛ مانند اینکه آیا خدا هست یا نیست؟ بالاخره خدا باشد یا نباشد، چه آنها که میگویند خدا هست و چه آنها که میگویند خدا نیست، باید دانهای بکارند، محصولی برداشت کنند و بپزند و بخورند؛ زندگی همین است. انسانها در این زمینه مختلف هستند که آیا یک عامل دیگری ورای این عوامل مادی که ما میشناسیم وجود دارد یا نه، و چقدر باید برای آن ارزش قائل شد. یک جنبه معنوی و فردی وجود دارد که هر کس خودش میداند و اعتقاد خودش، وگرنه واقعیتهای خارجی را تغییر نمیدهد؛ برای مثال، کسی که فرزنددار شود، بدین معناست که مرد و زنی ازدواج میکنند و در شرایط خاصی که قوانین طبیعت اقتضاء میکند، فرزندی از آنها متولد میشود. اینکه کسی بگوید خدا به من داده است یا نه، اینها مسائلی شخصی است؛ واقعیت این است؛ چه خدا باشد و چه نباشد، زندگی همین است. پس زندگی یک بخش عینی واقعی ملموس دارد که اسم آن را دنیا میگذارند و یک بخش فکری، قلبی، معنوی و فرهنگی دارد که جنبه شخصی دارد و تأثیر مستقیمی در زندگی ما ندارد، بلکه بهطور غیرمستقیم تأثیر میگذارد؛ زیرا از شئون زندگی انسان است و شئون زندگی میتوانند در همدیگر تأثیر و تأثر داشته باشند؛ مثلا چون در محرم لباس سیاه میپوشند، کسانی که پارچه سیاه تولید کردهاند، بازارشان رونق پیدا میکند. این تأثیر وجود دارد، ولی اعتقادات واقعیت زندگی را تغییر نمیدهد. هنگام جنگ، اگر توان جنگ و سلاح داشتید و آموزش دیدید، پیروز میشوید، وگرنه شکست میخورید. حالا چه بگویید خدا ما را پیروز کرد یا اینکه بگویید خودمان پیروز شدیم؛ واقعیت این است.
نفوذ تفکر سکولار حتی میان عالمان دینی
بنابراین، این یک واقعیت است که انسانها تا آنجا که تاریخ نشان میدهد همیشه چنین اعتقاداتی نسبت به خدا، فرشتگان و عالم غیب داشتهاند و حتی حاضر بودهاند در راه عقاید خود فداکاری کنند؛ اینها واقعیتی است که ما نمیتوانیم با آن مبارزه کنیم؛ اما یک واقعیت فرعی و عینی وجود دارد که همین زندگی دنیاست. این زندگی دنیا را باید با قواعد خود دنیا اداره کرد؛ این مردم هستند که این زندگی را اداره میکنند؛ صنعتگرها برای صنعت، و تجار برای منافع خود تجارت و بازاریابی میکنند. پس یک سلسله امور عینی یا به تعبیری امور مادی دنیوی داریم که ربطی به دین ندارد. یکسری اعتقادات قلبی هم داریم که معتقدیم خدا هست و کمک میکند؛ اینها مربوط به قلب انسان و رابطه او با خدای خود است. پس زندگی از دو بخش تشکیل میشود: یک زندگی عینی مادی که اسم آن دنیاست؛ یکی هم امور قلبی و اعتقادی که مربوط به ماورای این عالم است و جنبه فردی داشته و خیلی در زندگی عینی ما تأثیری ندارد. این هم دین است و حالا اگر کسی به دین هم احترام بگذارد، ما نفی نمیکنیم؛ ما به افکار مردم احترام میگذاریم و دین هم باید باشد. هر کس هر دینی می خواهد داشته باشد. به هرحال زندگی ما دو بخش دارد: دین و دنیا. به همین دلیل، از زمان روی کار آمدن دولت پهلوی، با عوامل مختلف فرهنگی، آموزشی و هنری سعی شد که این دو بخش از هم تفکیک شود؛ این همان چیزی است که امروز به آن، سکولاریسم میگویند؛ یعنی ما باید زندگی عینی و کار خود را با امور دنیا و قواعد خودش تشخیص دهیم و این ربطی به دین ندارد! اگر دین دارید، شب برای خدا نماز بخوانید، سجده و گریه کنید و جای آن هم در مسجد، معبد و مناجاتگاههاست؛ اما بازار، مزرعه و کارخانه مربوط به امور دنیاست؛ قواعد آن نه به دین ربطی دارد و نه دین تأثیر مستقیمی در آنها دارد.
این مسئله بهتدریج در اذهان مردم جای گرفت. البته قبل از ما، این کار از دوران رنسانس در اروپا شروع شده و آنجا جای خود را باز کرده بود. بعد از اینکه اروپاییها از طریق رضاشاه کودتا کردند وحکومت پهلوی را سر کار آوردند، کوشیدند این فرهنگ را در کشور ما حاکم کنند و تا حدود زیادی هم موفق بودند. متأسفانه این نوع فکر کمابیش در خود ما هم اثر گذاشت؛ یعنی برخی علما که باید مدافع باشند و بگویند دین و دنیا از هم جدا نیست و دین برای سعادت دنیا و آخرت است، اینها نیز عملاً طوری شدند که حساب دین را از دنیا جدا کردند. از نظر ایشان، دین همان چیزهایی است که نشانه احترام به خدا و وابستگان به خدا بود و بهترین نمونه آن در کشور ما، عزاداری برای سیدالشهداء بهمنزله نشانه دینداری شمرده میشود؛ اما سایر امور و مدیریت جامعه از امور دنیا تلقی شد که به دین ربطی ندارد و بلکه باید از آن احتراز کنیم و فاصله بگیریم. شاهد این برداشت هم مذمتهایی است که در قرآن از دنیا شده است! چقدر در قرآن از دنیا مذمت شده است! «لَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا»[1]به همین معناست! یعنی دنیای قرآن را با دنیایی که جامعهشناسان میگویند تطبیق کردند و گفتند این دنیایی که آنها میگویند این همان است که قرآن آن را مذمت میکند! پس ما عالمان باید با این مبارزه کنیم و اصلاً دور دنیا نرویم! اینکه همه در این کلام صادق بودند یا نه، بحث دیگری است؛ ولی افرادی بودند که از روی صداقت به این معتقد بودند که عالم دینی باید صبح و سحر به مسجد برود، نماز و تعقیبات را بخواند و بعد عبای خود را بر سر بکشد، تسبیح بگوید و به خانه برود و اگر کسی آمد و مسئلهای پرسید، آن را جواب دهد، وگرنه تا ظهر منتظر باشد تا دوباره وضو بگیرد، به مسجد برود و نماز بخواند. ایام محرم هم باید عزاداری، گریه و سینهزنی داشته باشیم. کار ما این است، اما اینکه حکومت چه باشد، جمهوری یا سلطنتی باشد، مدیران چگونه باید انتخاب شوند و بر چه اساسی باید کار کنند، اینها به دین ربط ندارد! اهل دنیا باید خودشان این امور را تنظیم کنند! بخواهیم یا نخواهیم آنها کار خودشان را میکنند و به دین هم ربطی ندارد؛ ما باید سعی کنیم به این امور آلوده نشویم! این فکر کمابیش در جامعه روحانیت و مدافعین اسلام هم سرایت کرده است.
اصیلترین کار انقلاب اسلامی که منشأ همه تحولات بود، تغییر این فکر بود که ما غیر از مسائل فردی، مسئولیت اجتماعی هم داریم؛ ما در برابر همسایه، همشهریها، سایر شهرها و همه مسلمانهای دنیا و بلکه همه محرومین دنیا مسئولیم، حتی اگر مسلمان نباشند: «مَنْ أصْبَحَ وَ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِین فَلَیْسَ بِمُسْلِم»؛ این درست نقطه مقابل آن تفکر بود. امور المسلمین کدام است که باید بدان اهتمام کرد؟ آیا فقط همان نماز است؟ اینکه فقط تعداد رکعات نماز واجب را در رساله بنویسیم، کافی است؟! آیا معنای «مَنْ أصْبَحَ وَ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِین فَلَیْسَ بِمُسْلِم» همین است؟ البته خیلی از افراد این فکر را داشتند که اسلام شامل همه این امور میشود؛ اما کسانی که آن را مطرح کنند و امید داشته باشند که این مسئله نهادینه و اثرگذار شود، بسیار نادر بودند. شروع این نهضت با شخص امام بود؛ امام در بین همقطارهایش حتی یک ثانی هم نداشت؛ بهتدریج به دلایلی، و از جمله کمکهای الهی و عنایات آقا امام زمان ارواحناه فداه، دیگران هم متوجه شدند و به درستی فکر و موضعگیری امام معتقد شدند. موارد زیادی داریم که حتی بعضی مراجع امور اجتماع را به ایشان ارجاع میدادند. برای مثال، مرحوم آقای اراکی از مراجع و نماد تقوای انزواگرایانه بود. ایشان هیچ کار اجتماعی نداشت و حتی دید و بازدید علما هم نمیرفت؛ یک زندگی کاملاً شخصی منزوی داشت. زمانی که آقای سیدمحمدتقی خوانساری حیات داشتند، ایشان جزو اصحاب استفتاء آقای خوانساری بود. در واقع، منشی آقای خوانساری بود و به عنوان یک کارمند در دفتر ایشان کار میکرد. در همان زمان شاید خودش را مساوی یا اعلم از آقای خوانساری میدانست؛ ولی عملاً اینگونه بود که در مدرسه فیضیه درسی میگفت و میرفت. صدای او هم ضعیف بود و عده معدودی به درس ایشان میآمدند. بعد از فوت مرحوم آقای خوانساری، پذیرفت که بهجای ایشان نماز بخواند؛ شاید علت قبول آن هم، علاقهای بود که به مرحوم آقای خوانساری داشت؛ واقعاً بین اینها رابطه عاشق و معشوقی وجود داشت؛ خیلی به آقای خوانساری علاقه داشت. چنین انسانی که به هیچ چیز کاری نداشت، نه مریدی داشت و نه رسالهای و فقط یک درس مختصر و نماز جماعتی داشت و آرام میآمد و میرفت، بعد از پیروزی انقلاب که امام در رأس هرم قدرت قرار گرفت، به بیت حضرت امام رفت و ایستاد و گفت: «السلام علیک یابن رسول الله»، من به قصد عبادت اینجا آمدهام! این تحول واقعاً قابل پیشبینی نبود. منظور اینکه، چنین فکری در بین اشخاص و مراجع صادقی که دنبال حقیقت بودند، رواج داشت. در بین مراجع، قطعاً ایشان خود را اعلم از امام و دیگران میدانست. ایشان تعبیری دارد که گفته بود آنچه مرحوم حاج شیخ داشت به من داد؛ یعنی بعد از مرحوم حاج شیخ، هیچ کس از من اعلم نیست؛ اما در عمل اینگونه بود.
بههرحال، این عنایتهای الهی بود که انقلاب به پیروزی رسید؛ اما آیا این انقلاب مقدستر از انقلاب شخص پیغمبر اکرم (ص) است؟ انقلابی که پیغمبر اکرم اول در جزیرةالعرب ایجاد کرد و بعد همه عالم را گرفت، مهمتر بود یا این انقلاب؟ این شعاعی از آن انقلاب است. انقلاب پیغمبر اکرم تا چند سال سالم ماند؟ کسانی که صفحه انقلاب را عوض کردند، از یهودیها و نصرانیها بودند؟ کسانی که سیدالشهداء را به شهادت رساندند، از کفار و مشرکین بودند یا از دستپروردگان خود پیغمبر بودند؟! بعضی از آنها سالها پای منبر پیغمبر اکرم و امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند؛ بعضی از اینها در جنگ صفین در رکاب علی علیهالسلام شرکت داشتند؛ یعنی واقعاً امام حسین را نمیشناختند؟ فکر میکردند ایشان بر حکومت اسلامی خروج کرده است و میخواهد نظام را براندازی کند؟!
پس انقلاب اسلامی ابعاد مختلفی دارد؛ مهمترین بعد آن فرهنگ اسلامی است؛ هدف آن نیز برقراری نظام اسلامی، اجرای احکام اسلامی و احیای ارزشهای اسلامی است. همه این را نمیگفتند؛ اما آن عامل تعیینکننده که به دست امام تحقق پیدا کرد و علما و متدینین و اکثریت توده مردم کمک کردند تا انقلاب به پیروزی رسید، بر اساس این فکر بود.
اما انقلاب اسلامی ایران هم آفت دارد؛ این قانون جبری نیست که حالا که انقلاب شده است، تا ابد و روز قیامت باقی خواهد ماند؛ نه، انقلاب خود پیغمبر هم در معرض آفت قرار گرفت و این هم مستثنا نیست و آفت دارد. اینکه مقام معظم رهبری می فرمایند حوزه باید انقلابی باشد، یعنی جلوی آفتهای آن گرفته شود؛ آن فکری که منشأ پیدایش انقلاب شد، در حوزه زنده باشد؛ یعنی دین از دنیای مردم جدا نیست؛ وظیفه ما منحصر به امور فردی و عبادی نیست؛ ما تا آنجا که میتوانیم نسبت به همه امور اجتماع مسئول هستیم؛ البته خارج از قدرت، تکلیف نداریم؛ اما همانطور که امام بهتنهایی راه خود را شروع کرد و بعد هم پابرهنگان حمایت کردند و بالاخره به پیروزی رسید، راه این کار بسته نیست؛ ادامه آن مشکلتر از احداث آن نیست. اگر این انقلاب به دست امام انجام گرفت ـ که گرفت ـ کسانی که امروز حامی و شاگرد امام و ادامهدهنده راه ایشان هستند و آن نهادی که مثل را امام میپروراند ـ یعنی حوزه ـ باید انقلابی باشد تا این فکر و ارزشها باقی بماند. بزرگترین آفت این است که این کرم در بعضی مغزها پیدا شود که حساب دین از دنیا جداست، دین با سیاست کاری ندارد، اسلام طرحی برای حکومت ندارد؛ این بزرگترین آفتی است که این انقلاب را تهدید میکند؛ یعنی از آفت امریکا و انگلیس برای این انقلاب این خطرناکتر است؛ چون آن انقلاب از فکر شروع شد و هر کار انسانی مبدأ فکری دارد و ماهیت دین، ماهیت فکری و اعتقادی است؛ اگر بخواهد اسلامی باشد، باید باورها و ارزشهای اسلام در آن حاکم باشد. ریشه تغییر این نوع تفکر بهوسیله روحانیت بود و ادامه آن هم باید بهوسیله روحانیت باشد. پس اگر تفکر جدایی دین از سیاست در حوزه پیدا شد ـ مثل آن آفتی که بهوسیله بنیامیه در صدر اسلام آورده شد و از روز اول وفات پیغمبر خودش را نشان داد تا به شهادت سیدالشهداء رسید ـ همان مسیر را ادامه خواهد داد و باید منتظر باشیم روزی خدایناخواسته افرادی مانند شیخ فضلالله نوری را در مدرسه فیضیه به دار بزنند و دیگران هم کف بزنند که شما آخوندهای مرتجع مانع پیشرفت کشور هستید! اسلام برای 1400 سال پیشتر بود، مگر میشود مملکت را بدون ربا اداره کرد. آخوندها یک چیزی میگویند! در صحنههای دیگر نیز همینطور است. علما نماز شب و نماز جعفر طیار را بخوانند! اما با اینها نمیشود ممکلت را اداره کرد! با رساله عملیه نمیتوان مملکت را اداره کرد! بعضی از کسانی که در عداد مراجع هستند این تعبیر را فرمودند که با رساله عملیه نمیتوان مملکت را اداره کرد. اینکه میفرمایند حوزه باید انقلابی بماند، یعنی همین که ما اسلام را فقط در امور فردی خلاصه نکنیم؛ تأثیرگذاری در امور سیاسی اجتماعی کشوری از وظایف واجب ماست که گاهی واجبتر از وظایف فردی هم میشود.
پروردگارا روح امام را با امیرالمؤمنین و ائمه اطهار علیهمالسلام محشور بفرما؛
سایه مقام معظم رهبری را تا ظهور ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بر سر همه ما مستدام بدار؛
توفیق شناخت و شکرگزاری همه نعمتهای خود، بهخصوص نعمتهای مربوط به برقراری نظام اسلامی را به همه ما عنایت بفرما؛
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما.
«وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین»
[1]- لقمان،33