بسم الله الرحمن الرحیم
از روزگاران پیشین، بعضى از اندیشمندان چنین میپنداشتهاند، كه موجودات این جهان، در اثر برخورد و تركیب اتّفاقى و تصادفى ذرّات و واحدهاى عناصر، پدید آمده و براى پیدایش آنها هدفى در كار نبوده است و تنها هنگامى كه حیوان و انسان، بر روى زمین پدید آمدند موضوع هدف؛ و قصد؛ در كارها مطرح شد؛ یعنى فقط اینگونه موجوداتِ ذیشعور هستند كه هدفى را در نظر میگیرند و براى رسیدن به آن، تلاش میكنند؛ مانند تلاشهایى كه براى یافتن غذا یا ساختن لانه و آشیانه انجام میدهند.
در میان فلاسفه یونان باستان، چنین اعتقادى با گونههاى مختلف از دموكریتوس و امپدكلس و اپیكورس نقل شده و ماتریالیستهاى جدید نیز معتقد به اتفاقى بودن حوادث طبیعى میباشند؛ بلكه شاید از پیشینیان هم پیشى گرفته و پا را اندكى فراتر هم نهاده باشند.
از سوى دیگر، نظم و هماهنگى و انسجامى كه بر پدیدههاى جهان، حكمفرماست از دیرباز، ذهن بشر را متوجّه این نكته ساخته كه نمیتوان همه حوادث طبیعى را به تصادف كور و بیهدف، نسبت داد. مخصوصاً با توجّه به اسرار شگفتانگیزى كه روز به روز در اثر پیشرفت علوم تجربی، بیشتر و بیشتر آشكار میگردد و همگى حاكى از هماهنگى درونى بین اجزاء هر موجود، و انتظام و انسجام بیرونى میان موجودات مختلف است و اعتقاد به وجود تدبیر حكیمانه را تقویت میكند. نمونههاى این نظم و انسجام به قدرى فراوان است كه حتّى افراد بیسواد و دور از علم و تمدّن هم میتوانند به خوبى درك كنند. مثلاً هیچ كس نمیتواند تناسب بچهدار شدن یك حیوان پستاندار را با پدید آمدن شیر در پستانش انكار كند و این هماهنگى عجیب را نستاید.
از این روی، بسیارى از ماتریالیستهاى جدید در صدد توجیه این هماهنگیها برآمدهاند و آنها را به نوعى خودساماندهى؛ و كنترل سیستم به وسیله بازخورد منفى؛ و مانند آنها تفسیر كردهاند؛ نظیر آنچه در تنظیم درجه حرارت اطوى برقى یا دستگاه آبگرمكن، وجود دارد. ولى همواره این سؤال وجود داشته و دارد كه آیا تنظیم چنین سیستمها و برقرارى مكانیسمهاى بازخورد و مانند آن، نشانه یك تدبیر حكیمانه نیست؟!
در میان مكتبهاى فلسفى یونان باستان، مكتب افلاطون، نظم حكیمانه جهان را سایهاى از نظام عقلانى در عالم مُثُل؛ معرفى میكند، و مكتب رواقی، اعتقاد به اتّحاد جهان طبیعت با عقل كل یا خدا دارد و یا جهان را همچون پیكرى براى روح الهى میشمرد كه تحت تدبیر مستقیم او قرار دارد.
و امّا پیروان ادیان آسمانی، این نظمها و هماهنگیها را نشانه تدبیر حكیمانه الهى میدانند كه در عین احاطه علمى و قیّومى بر همه آفریدگان، از حلول یا اتّحاد با آنها منزّه و مبرّا است و غالباً دانشمندان ایشان از همین راه، دلیلى بر وجود خداى متعال، اقامه میكنند كه گاهى بهنام دلیل نظم؛ و گاهى بهنام دلیل علّت غائى؛ نامیده میشود. در این میان، ارسطو نظریه خاصّى را ابداع و یا دستكم پروراند و براى نظم و هماهنگى جهان، تبیین فلسفى ویژهاى ارائه داد كه قرنها مورد قبول دیگر فیلسوفان، و از جمله فلاسفه اسلامی، قرار گرفت و آن، نظریّه علّت غائى درونى؛ براى دگرگونیهاست.
ارسطو در كتاب اوّل ما بعدالطبیعه پس از اشاره به نظریات فیلسوفان پیشین درباره علت پیدایش پدیدهها ادعا میكند كه هیچ فیلسوفى پیش از او علل چهارگانه (علت مادى ـ علت صورى ـ علت فاعلى ـ علت غائی) را به گونه خرسندكنندهاى بیان نكرده است. وى پس از پذیرفتن تغییر و حركت واقعى در جهان طبیعت (بر خلاف پیروان مكتب الیائی) به تبیین پیدایش حركت میپردازد و براى تحقق آن، چهار علت را برمیشمرد:
اول،؛ علت مادّی، یعنى موضوعى كه قابلیّت حركت و دگرگونى دارد؛ مانند هسته بلوط كه قابلیّت تغییر یافتن به درخت بلوط را دارد.
دوم،؛ علّت صورى یعنى همان فعلیّت جدیدى كه در اثر حركت، حاصل میشود؛ مانند صورت درخت بلوط كه پس از تغییر شكل یافتن هسته بلوط، روى مادّه آن بوجود میآید.
سوم،؛ نیرویى كه منشأ حركت میگردد و آن را علت فاعلى مینامد مانند مجسّمهسازى كه سنگ را میتراشد تا از آن مجسّمهاى بسازد.
چهارم،؛ علّت غائى است كه جهت حركت را تعیین میكند و حركت، مقدّمهاى براى تحقق آن میباشد.
ارسطو میگوید:2؛ «فیلسوفان پیشین كمابیش به علل سهگانه دیگر پرداختهاند. ولى هیچ كدام علّت غائى را دقیقاً مورد توجّه قرار ندادهاند.»3؛ این علّت، گاهى همان علّت صورى است؛ چنانكه غایت رشد و نموّ هسته بلوط همان تحقق درخت بلوط میباشد و گاهى عرضى از اعراض آن است؛ چنانكه قرار گرفتن سنگ بر روى زمین، غایت حركت آن از آسمان به زمین است. ولى در هر حال غایت حركت، كمالى براى متحرّك است كه حركت براى تحقّق آن، انجام میپذیرد.
وى اضافه میكند: رابطه بین حركت و غایت، یك رابطه ضرورى است؛ چنانكه هسته بلوط فقط تبدیل به درخت بلوط میشود نه درخت دیگر، و سنگِ رهاشده همواره بهسوى زمین حركت میكند نه بهسوى دیگر؛ مگر اینكه عامل قسرى دخالت كند و مثلاً دست انسانى سنگ را بسوى آسمان پرتاب كند.
حاصل آنكه: به عقیده ارسطو هر موجود طبیعى یك میل طبیعى خاصّى بسوى غایت معیّنى دارد كه موجب حركت بسوى آن غایت و مقصد میشود و آن همان علت غائى براى حركت، و ضامن برقرارى نظم ذاتى در درون آن است. زیرا رسیدن به كمال خاص، در گرو نظم و سامان ویژهاى است.
وى همچنین براى كلّ جهان، صورت و طبیعتى قائل است كه كمال آن در سایه هماهنگى طبایع جزئیه (مانند انواع جمادات و نباتات و حیوانات) حاصل میشود و میل به تحقّق آن كمال كلّی، موجب انتظام و حفظ تناسب میان آنهاست و بدین ترتیب نظام كلّى طبیعت و هماهنگى اجزاء آن در پرتو علّت غائى طبیعت جهان، شكل میگیرد.
بنابراین، به نظر وى علت غائى را باید در درون جهان طبیعت و پدیدههاى آن جستجو كرد نه در ماوراء طبیعت و عالم مجرّدات، آنچنان كه بعضى از اسلاف وى معتقد بودهاند.
درباره سخنان ارسطو نكات مبهم و سؤالانگیزى وجود دارد كه احیاناً مورد تفسیرهاى متضادى قرار گرفته، و گروهى با خوشبینى افراطآمیزى به دفاع از آنها برخاستهاند و گروهى دیگر با موضعگیرى مقابلى روش تفریط را در پیش گرفتهاند. ما نه تعصبى نسبت به موافقت یا مخالفت با ارسطو داریم و نه فرصت و امكانات كافى براى بررسى دیدگاههاى واقعى وی. از این روی، تحقیق تاریخى درباره آراء و عقاید او و دیگر فیلسوفان را به پژوهشگران تاریخ فلسفه وامیگذاریم و درباره سخنان نقل شده، تنها به عنوان یك نظریه فلسفى به نقد میپردازیم.
نخستین سؤال این است كه آیا منظور از تحلیلى كه درباره پیدایش پدیدهها و استقرایى كه درباره تعداد علتها به عمل آمده، این است كه قلمرو قانون علّیت، محدود به امور جسمانى و حركات و دگرگونیهاى آنهاست یا حركت به عنوان بخشى از محدوده اصل علّیت مطرح میشود؟ پاسخ صحیح به این سؤال آن است كه دایره علت و معلول، محدود به عالم طبیعت و دگرگونیهاى آن نیست؛ ولى علّت مادّى و علّت صورى از ویژگیهاى پدیدههاى طبیعى است. البته توضیح این جواب، نیاز به بحث گستردهاى دارد كه ما را از هدف این مقاله، دور میكند.
سؤال دیگر این است كه آیا غایت حركت و علّت غائى آن، یكى است یا میان آنها تفاوت وجود دارد؟ جواب این است كه واژه غایت؛ و معادلهاى آن در زبانهاى دیگر به چند معنى به كار میرود كه مشهورترین آنها این دو معنى است: یكى سرانجام حركت، و دیگرى هدفى كه فاعل با شعور و با اراده، كار خود را براى رسیدن به آن، انجام میدهد و بسیارى از اوقات بین این دو معنى خلط میشود. روشن است كه سرانجام حركت و آنچه ملازم با آن است بعد از پایان یافتن حركت، تحقق مییابد و نمیتوان آن را علّت؛ براى پیدایش به حساب آورد زیرا لازمه آن، تقدم معلول بر علّت است. پس علّت غائى حركت، غیر از غایت عینى آن خواهد بود. اما پارهاى از سخنان نقلشده از ارسطو به گونهاى است كه گویا آن دو را یكى دانسته است.
بعضى از مفسّرین فلسفه ارسطو سخن وى را به این صورت تفسیر كردهاند كه ماهیّت و طبیعت غایت، تأثیر در پیدایش حركت دارد نه وجود آن. ولى این سخن با اصالت ماهیّت سازگار است. بعضى دیگر گفتهاند كه علّیت و تأثیر، از آنِ وجود ذهنى غایت است نه وجود خارجى آن. امّا حقیقت این است كه آنچه را میتوان به عنوان علّت مؤثر در حركت معرّفى كرد، شوق و محبّت به هدف است نه صرف تصوّر ذهنى آن، و شاید به همین جهت باشد كه خود ارسطو بر میل طبیعى؛ تكیه میكند.
در اینجاست كه سومین و مهمترین سؤال در این زمینه، مطرح میشود و آن این است: آیا میتوان براى جمادات و نباتات هم تصوّر غایت یا میل و شوق و محبّت به آن را، اثبات كرد؟ ممكن است بعضى از فیلسوفان كه گرایشهاى عارفانهاى داشتهاند مانند فلوطین اسكندرانى و پیروان وی، پاسخى مثبت به این سؤال داده باشند؛ چنانكه این گرایش در میان بعضى از فلاسفه اسلامى هم به چشم میخورد و حتى در بعضى از رسائل منسوب به ابن سینا نیز سخن از عشق هیولیٰ به صورت؛ به میان آمده است. ولى چنین گرایشى را به سختى میتوان به ارسطو نسبت داد. شاید بهترین توجیه براى سخنان وى این باشد كه این گونه تعبیرات را از روى تشبیه و استعارت به كار برده است (چنانكه این توجیه را از برخى سخنان ابن سینا در كتاب شفاء؛ میتوان استظهار كرد).
بنابراین، تعبیر میل به غایت نظیر تعبیر میل تركیبى؛ است كه شیمیدانان درباره عناصر به كار میبرند. اما میدانیم كه مقصود ایشان از این كه مثلاً فلوئور؛ میل تركیبى شدیدى دارد بیش از این نیست كه عملاً با انواع مختلفى از فلزات و حتّى با اكسیژن تركیب میشود؛ نه این كه بخواهند یك امر عینى و حقیقتى را به نام میل؛ در این عنصر، اثبات كنند. ولى آیا مقصود ارسطو هم از میل طبیعى جمادات و نباتات نسبت به غایات خودشان (صرف نظر از مناقشات درباره مكان طبیعى اجسام) همین بوده است؟ بدون شك، چنین تعبیر استعارى نمیتواند یك امر حقیقى را به نام علّت غائى؛ اثبات نماید.
از همه دشوارتر، اثبات طبیعت كلى و صورت واحد فراگیر براى جهان و اثبات میل و شوق به كمال براى آن است، چیزى كه تا اثبات نشود هماهنگى طبایع جزئیه و انتظام و انسجام بیرونى انواع مادى طبق نظریه مذكور قابل تبیین نخواهد بود.
حاصل آنكه: با فرض اختصاص علم و شعور و شوق و محبّت و مانند آنها به حیوان و انسان، اثبات علّت غائى درونى براى انواع موجودات بیشعور، امكان ندارد و نهایت چیزى كه میتوان گفت این است كه حركات طبیعى موجودات به گونهاى است كه به پیدایش موجودات كاملتر و بقاى آنها میانجامد، و به عبارت دیگر: جهت حركت آنها در جمع به سوى كمال است. ولى سرانجام این سؤال باقى میماند كه چه عاملى موجب این نظم شگرف و این جهت تكاملى براى حركت جهان شده است؟
به دیگر سخن: از راه استقراء تنها میتوان به این نتیجه رسید كه برآیند فعل و انفعالات مادّی، تحقّق كمالات وجودى بیشترى است. ولى اولاً این استقرا، ناقص است و نتیجه آن منطقاً یقینى نخواهد بود. و ثانیاً نمیتوان ضرورت تكاملى بودن هر حركتى را اثبات كرد. و به اصطلاح منطقی: این نتیجه به صورت قضیه وجودیه جزئیه، ثابت میشود نه به صورت قضیه كلیه ضروریه. یعنى نمیتوان نتیجه گرفت كه ضرورتاً هر پدیدهاى نیازمند به علّت غائى است؛ علّتى كه جهت تكاملى آن را تعیین و نظم درونى آن را تأمین میكند.
ممكن است براى اثبات این قضیه به صورت ضروریه كلیه از این راه استدلال شود كه حركت، سیر از قوّه به فعلیت است و چون فعلیت، كاملتر از قوّه میباشد، پس جهت هر حركتى به سوى كمال خواهد بود. اما این استدلال هم قابل مناقشه است (چنانكه در جاى خودش توضیح دادهایم)، و به فرض صحّت، تنها ضرورت تكاملى بودن حركات، اثبات میشود نه ضرورت وجود علّت غائى براى هر معلول، خواه مادّى باشد و خواه مجرّد، خواه ساكن باشد و خواه متحرّك.
همچنین ممكن است گفته شود: اگر هر موجودى میل طبیعى و ذاتى به سوى غایت مشخّصى نمیداشت، تحقّق هر پدیدهای، اتفاقى و غیر قابل پیشبینى میبود و مثلاً ممكن بود كه از هسته بلوط، درخت زیتون بروید. پس ترتب مستمرّ نتایج مشخص بر حركات و دگرگونیهاى معین، دلیل وجود رابطه ضرورى بین آنهاست. در پاسخ باید گفت: تحقّق دائمى نتایج مشخّص و قابل پیشبینى در اثر سنخیّت بین علّت و معلول است؛ یعنى هسته بلوط فقط با درخت بلوط سنخیّت دارد نه با پدیده دیگر، و پذیرفتن سنخیّت بین آنها به معناى پذیرفتن چیزى به نام میل طبیعى؛ در هسته بلوط نیست كه آن را علّت غائى و مؤثر در پیدایش درخت بلوط بدانیم. و انكار چنین علّت غائى در درون فاعلهاى طبیعى به معناى اعتقاد به تصادف؛ و اتفاق؛ نیست. براى روشنتر شدن مطلب، لازم است توضیحى درباره تصادف و اتّفاق بدهیم.
هنگامى كه گفته میشود فلان حادثه اتفاقاً رخ داد؛ ممكن است یكى از چند معنى اراده شود:
الفـ؛ منظور این باشد كه حادثه مفروض مطلقاً علت فاعلى ندارد. این معنى ناقض اصل علیّت و عقلاً محال است، و در مواردى كه پنداشته میشود كه حادثهاى خودبهخود پدید آمده و هیچ علّت فاعلى ندارد، به حكم ضروریِ عقل داراى علت ناشناختهاى خواهد بود. پس اتّفاق به معناى عدم وجود علّت فاعلی، محال است.
بـ منظور این باشد كه فعلى برخلاف انتظار از فاعلى صادر شود، یعنى فاعل مفروض معمولاً نوع دیگرى از فعل را انجام میداده ولى استثنائاً در یك یا چند مورد نادر، منشأ تحقّق این پدیده اتّفاقى شده است. تحلیل فلسفى چنین حادثهاى این است كه فاعل حقیقى یا دستكم یكى از اجزا و شرایط آن، درست شناخته نشده و از روى مسامحه به همان فاعلى كه افعال عادى و متعارف را انجام میداده، نسبت داده شده است. مثلاً گفته میشود فلان شخص عادل و متّقى اتّفاقاً كار زشتى را انجام داد؛؛ یعنى وى كه داراى ملكه تقوى و عدالت و نیروى روانى بازدارنده از گناه بود برخلاف انتظار و برخلاف اقتضاى آن ملكه نفسانى نیرومند و راسخ، مرتكب گناهى شد. در اینجا منشأ انجام آن كار زشت مثلاً هیجان فوقالعاده شهوت یا غضب بوده كه جزئى از علّت مركب براى انجام گناه را تشكیل میداده و از این جهت با فاعل كارهاى خوب دقیقاً تفاوت داشته، ولى از روى مسامحه، فاعل كارهاى خوب و بد، یك چیز انگاشته شده است.
حاصل آنكه: چنین اتفاقى ممكن است و تفسیر فلسفى آن این است كه فعل، به فاعل بالعرض یا جزئى از علت مركب، نسبت داده شده، نه این كه كار از فاعلى سرزده كه با آن هیچ گونه سنخیتى نداشته است.
جـ منظور این باشد كه فاعل با اراده، كارى را بیهدف، انجام داده و كار ارادی، بدون علّت غائی، انجام گرفته است. چنین فرضى نادرست است. زیرا در مورد هر كار ارادی، نوعى لذت نفسانى یا خرسندى عقلانى منظور است كه میل و شوق یا محبّت و عشقى به آن تعلق میگیرد و علّت غائى براى انجام آن كار، همان میل و شوق یا محبّت و عشق در درون فاعل با اراده است. و اگر فرض شود كه این امور هیچ گونه دخالتى در انجام آن نداشته است، كار مفروض در واقع، كار ارادى و برخاسته از اراده نبوده است و بازگشت آن به شقّ دوم یعنى نسبت دادن فعل به فاعل بالعرض میباشد.
دـ؛ منظور این باشد كه فاعل، كارى را براى هدفى انجام داده ولى عملاً به نتیجه خلاف انتظارى رسیده است چنانكه كسى زمینى را براى رسیدن به آب بكند ولى اتّفاقاً گنجى را بیابد. چنین معنائى معقول است و تفسیر فلسفى آن این است كه علّت غائى براى كندن زمین، امید به رسیدن به آب بوده، و بنابراین، كار ارادى بدون علّت غائی، انجام نگرفته است. و امّا رسیدن به گنج، معلول علّت مركّبى است كه مجموعه اجزاء و شرایط آن در مورد مفروض، تحقق یافته است و این مجموعه (از جمله وجود گنج در زیر خاك) هر جاى دیگر هم تحقق مییافت، همین نتیجه را میداد. و اگر رسیدن به گنج را غایت كندن زمین بشماریم، غایتى بالعرض خواهد بود؛ یعنى آن را غایت براى بعضى از مجموعه علل به حساب آوردهایم، در صورتى كه غایت، كلّ آن مجموعه است، و به عبارت دیگر: غایت كارِ مقیّد را به كار مطلق نسبت دادهایم.
هـ؛ منظور این باشد كه فاعل فاقد شعور و اراده، كارى را بدون هدف، انجام داده است. اگر استعمال واژه اتفاق؛ در چنین موردى (یعنى اتفاق به معناى سلب هدفدارى فاعل قریب نه عدم ملكه آن) صحیح باشد باید گفت: چنین اتّفاقى نه تنها محال نیست بلكه ضرورت دارد. و معناى وجود فعل بالطبع؛ یعنى فعلى كه برخاسته از شعور و اراده نیست، همین است كه فاعل آن هم قصد و هدفى در انجام آن نداشته باشد.
ولى باید دانست كه لازمه نفى هدف از فاعل بالطبع این نیست كه كار مطلقاً بیهدف باشد. زیرا ممكن است همین فاعل بالطبع تحت تسخیر فاعل دیگرى باشد و كار، از جهت نسبت به او هدفمند باشد. به عنوان تقریب به ذهن: قلمى كه روى كاغذ حركت میكند، هدفى در این حركت ندارد. اما این قلم در دست نویسندهاى است هدفدار. و به عقیده الهیّین، همه فاعلهاى جهان، اعمّ از مجرّد و مادّی، تحت تسخیر اراده الهى هستند، هم ملائكه ذیشعور: «... وَهُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ»؛ و هم موجودات بیشعور: «... وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ؛ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ ...»4.
وـ؛ منظور این باشد كه فعلى از فاعل بیشعورى سرزده كه مطلقا فاقد هدف است؛ یعنى نه فاعل طبیعى قریب، هدفى در كارش دارد و نه فوق آن، فاعل با ارادهاى هست كه هدفى در این كار داشته باشد. با توضیحى كه در فرض قبلى داده شد روشن گردید كه چنین فرضى باطل است. زیرا فاعلیت الهی، فوق همه فاعلیتها قرار دارد و هیچ حركت و سكونى در جهان نیست كه متعلق اراده الهى نباشد و بنابراین هیچ حادثه كوچك یا بزرگى در جهان، رخ نداده و رخ نخواهد داد كه به این معنی، اتّفاقى باشد.
با توجه به معانى ششگانهاى كه براى اتفاق، ذكر شد روشن گردید كه انكار علت غائى براى فاعل طبیعى قریب نه مستلزم اتفاق محال یا باطل است و نه موجب انكار رابطه ضرورى بین فعل و نتیجه مناسب آن.
از بحث گذشته این نتیجه بدست آمد كه علّت غائى به معناى حقیقى را نمیتوان در درون فاعل طبیعى بیشعور، اثبات كرد. زیرا تنها فاعل ذیشعور است كه صلاحیت داشتن قصد و هدف را دارد. ولى میتوان كارهایى را كه از فاعلهاى قریب طبیعى سرمیزند هدفمند؛ دانست. به این معنى كه این كارها فاعل باواسطهاى دارند كه طبیعت را پدید آورده و آن را مسخّر گردانیده و پدیدههاى طبیعى را براساس هدفى كه دارد سامان میبخشد.
البته باید توجّه داشت كه منظور از این تسخیر و سامان بخشیدن، تحمیل یك نظم قسرى و خلاف طبع بر جهان طبیعت نیست؛ «... قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ».5؛ بلكه منظور این است كه اگر فاعل ماورائى وجود نمیداشت فاعلهاى طبیعی، تحقق نمییافتند و اگر علم و حكمت و سایر صفات علیاى او نبود آفریدگان هم داراى نظم و هماهنگى مطلوب نمیشدند. گو این كه همگى آنها با یك امر و اراده كلى به وجود آمدهاند، امرى كه در هر مرتبهاى از وجود و در هر عالمى از عوالم هستى در كثرتهاى متناسب با آن، تجلّى كرده است؛ «... وَأَوْحی؛ فِى كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها»6، و تفصیل مطلب، نیاز به مجالى وسیعتر دارد.
در اینجا سؤال دیگرى مطرح میشود كه آیا میتوان اساساً براى خداى متعال غرض و غایت و هدفى قائل شد؟ در برابر این سؤال، پاسخهاى گوناگونى داده شده و از جمله، شیخ اشراق فرموده است: كه داشتن غرض و هدف، مخصوص فاعل بالقصد است و ساحت الهى برتر از آن است كه انگیزهاى براى كار در ذات مقدّسش پدید آید و كارى را به قصد رسیدن به هدفى انجام دهد7.
ولى میتوان گفت كه نفوس با اراده كه بالفطرة طالب كمال خودشان هستند، كارهاى خود را براى تشبّه به مجرّدات تام، انجام میدهند و از این روى مجردات تام، غایات8؛ آنها به شمار میروند. و از سوى دیگر خود مجردات، عشق به كمال مطلق دارند؛ كمالى كه مخصوص ذات مقدس الهى است و از این جهت میتوان خداى متعال را به این معنى غایة الغایات؛ دانست.
ولى باید توجّه داشت كه هرچند نمیتوان براى افعال الهی، علت غائى خارج از ذات وى قائل شد و قصد و داعى زائد بر ذات و عارض بر ذات، براى او اثبات كرد، امّا این هم به معناى نفى علّت غائى نیست؛ چنانكه نداشتن علم و قدرت و حیات زائد بر ذات به معناى نفى این صفات نمیباشد. بلكه باید گفت همچنان كه صفات علم و قدرت و حیات، عین ذات الهى هستند، حبّ به خیر و كمال هم از صفات ذات الهى است و این صفت، علّت غائى آفرینش و تدبیر جهان است و در یك جمله، خداى متعال جهان را آفرید چون كمال و خیر را دوست میداشت.
از سوى دیگر گفته شده كه هیچگاه موجود عالى و كامل، خواهان موجود پست و سافل نیست؛ پس معنى ندارد كه موجود مجرّد، خواهان كمال و خیر موجود مادّى باشد. اما باید دانست كه منظور از مطلوبیت خیر و كمال موجودات مادّی، مطلوبیت بالتبع است نه بالاصالة.
توضیح آنكه: موجود فوق طبیعی، فاقد هیچ كمال ممكنالحصولى براى خودش نیست و بالاتر از همه ذات اقدس الهى فاقد هیچ كمال مفروضى نیست و ذات خود را كه كمال محض است، بالاصالة دوست میدارد و افعال خود را كه آثار كمال خودش میباشد، به تبع محبّت به ذات، دوست میدارد. بنابراین، رسیدن آفریدگان به كمالات خودشان مقصود بالتبع است و مقصود و مطلوب و محبوب بالاصالة چیزى جز ذات مقدس خودش نمیباشد؛ چنانكه حكماى الهى فرمودهاند كه در مجرّدات تامّه و به طریق اولى در ذات مقدس الهى علیت فاعلی، عین علیت غائى است.
حاصل آنكه: علّت غائى اصیل براى آفرینش و تدبیر جهان، خود ذات مقدس الهى است؛ یعنى حبّ به ذات بیهمتایش موجب آفرینش آفریدگان شده است و علّت غائى بالتبع، كمال مخلوقات است كه مطلوبیت آن، تابع مطلوبیت ذات الهى براى خودش میباشد؛ چنانكه كمال آنها اثر و پرتوى از كمال و جمال الهى است و چنانكه هستى آنها جلوهاى از هستى اوست.
نكته دیگر آنكه: مرتبه محبوبیت هر مخلوقى تابع مرتبه حسن و كمال اوست. زیرا هرچند هر مخلوقى داراى حسن و كمال ویژهاى است، «... الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ ...»9، ولى مراتب حسن و كمال، تفاوت دارد؛ چنانكه مراتب هستی، متفاوت است و با توجه به این كه میان موجودات این جهان، تزاحماتى وجود دارد و پیدایش و بقاى بعضى از آنها در گرو فناى بعضى دیگر است، میتوان میان كمالات مخلوقات هم اصالت و تبعیت نسبى قائل شد و بعضى را غایت براى بعضى دیگر به حساب آورد و بر این اساس است كه انسان، غایت پدیدههاى مادّى شمرده میشود؛ «... خَلَقَ لَكُمْ ما فِى الأَْرْضِ جَمِیعاً ...»10. انسان كامل، غایت سایر انسانها به شمار میرود و چون كمال؛ انسان در سایه عبادت پروردگار متعال، حاصل میشود، میتوان هدف آفرینش او را پرستش خدا دانست؛ «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ»11. و نظر به این كه این كمال باید از مجراى اختیار و انتخاب خودش حاصل شود، میتوان قرار دادن انسان را در مسیر اختیار راههاى مختلف، هدف قریب آفرینش او به حساب آورد؛ همان كه در قرآن كریم به نام آزمایش نامیده شده است؛ «الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً ...»12
اینجاست كه عظمت و حسّاسیت موقعیّت انسان در دستگاه آفرینش، آشكار میگردد و گرانى بار مسؤولیت و امانت الهى بر دوش وى احساس میشود. خداى متعال ما را به شناخت خویش و شناخت مسؤولیت خویش و به انجام وظایف و اداى امانت الهى موفّق بدارد. ان شاء اللَّه.
1. فصلنامه نور علم، 14؛ (اسفند 1364): 8-17 .
2. باید دانست كه اعتقاد به علّت غائى را از سخنان اناكساگوراس و سقراط و افلاطون میتوان استنباط كرد. ولى شاید هیچ كدام تفصیلاً به بحث درباره آن نپرداخته باشند.
3. تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 1، قسمت دوم، ص 426، شماره 12؛ ما بعدالطبیعه، کتاب اول، فصل هفتم، ص 988b.
4. اعراف / 54.
5. فصلت/ 11.
6. فصلت/ 12.
7. المشارع و المطارحات، مجموعه مصنفات شیخ اشراق، ج 1، صص427-432؛ پرتونامه، مجموعه مصنفات، ج 3، صص 46-47.
8. این معنى را میتوان معناى سومى براى «غایت»؛ به حساب آورد.
9. سجده / 7.
10. بقره / 29.
11. ذاریات / 56
12. ملك / 2.