یك عمر مى توان سخن از زلف یار گفت *** در بند آن مباش كه مضمون نمانده است1
از حسین(علیه السلام) مى توان دریا، دریا سخن گفت كه گفته هاى پیشین، قطره اى از این بحر بى پایان است. در كلام حسین(علیه السلام) مى توان آسمان، آسمان باورهاى مقدس یافت كه باورهاى امروز ما تنها بخشى اندك از آن بیكرانه بشكوه است.
حسین بن على(علیه السلام) كشته عبرت هاست و بهاى بصیرت هاى تاریخ ساز. اگر چه سرشك اشك نمودِ عشق و ارادت به والاترین آرمان آفرینش است امّا آنچه در این وادى، چونان دُرّى ثمین نمایان است، بلنداى بینش و بصیرت و معرفت به فرهنگ حسینى است; فرهنگى كه احیاگر بشر امروز و فرداهاست.
فرهنگ حسین، ترجمان فرهنگ محمدى و علوى است و "اصلاحِ" هر آنچه به خود رنگ "فساد" گرفته است.
آن گاه كه در كوچه پس كوچه هاى حیرت و زیر رگبار شبهات و هجوم فرهنگ بیگانه جوانانى را مى بینى كه كشكولى از پرسشهاى بى پاسخ بر دست گرفته و قدم هاى لرزان خویش را بر وادى معرفت مى گذارند بى اختیار در آرزوى آمدن مردى با كوله بارى از پاسخ هاى عقلانى به سر خواهى برد و آن گاه كه سایه اندیشه نورانى اش را بر باورهاى آسمانى مى بینى، آرامشى صد چندان مى یابى و نظاره گر قدم هاى ثابت و محكم جوانان خواهى بود.
اینك، كتابى كه پیش روى دارید مجموعه اى است از پاسخ هایى كه سالها در انتظار آن بودیم; پاسخ هایى كه زنگار شك و تردید را بزداید و راهى روشن فرا راه جوانان قرار دهد.
این اثر كه در تداوم كتاب «آذرخشى دیگر از آسمان كربلا» به همت دفتر پژوهشهاى فرهنگى آماده گردیده، حاصل چهارده مجلس، عاشقانه گرد هم آمدن و عارفانه از تاریخ كربلا و كربلائیان سخن گفتن است; چهارده مجلس در كنار استادى كه چراغ (مصباح) هدایت را در برابر دیدگان متحیر و ناآرام جوانان فرا نهاد تا حقیقت را دیده و ردّ پاى تاریك شبهه را از حق باز شناسند و در صراط مستقیم و نه صراط هاى نامستقیم پاى نهند.
شناخت و معرفت، بهترین ثمره این نشست ها بود و چه زیباست كه این میوه شیرین، همان عطیّه راز آلود خداوندى بر بندگان شایسته خود، جاودانه بماند و بر صفحات سپید تاریخ بنشیند تا فرداى بشریت نیز خود را بر سر این سفره آسمانى بیابد; سفره اى مالامال از معرفت و عشق و در كنار امام معرفت ها، حسین بن على(علیه السلام).
آنچه در این محافل بیان شد، شبهات كور دلانى بود كه نادیده حقیقت، دل به (شبهه) شبه حق سپردند و تلاشى بس طاقت فرسا براى ربودن اندیشه هاى تازه جوانه زده داشتند. طرح شبهات و ارائه پاسخى منطقى با ابزارى چون عقل و نقل و فطرت، هنرى است كه در این كتاب به زیباترین وجه نمایان شده است و استاد با كمال سخاوت از خرمن دانش و بینش خود دیدگان رهپویان حقیقت را سبز و پویا مى سازد. آرى آن گاه كه حقیقت را بى پرده ببینى، با دیدن باطل و حقیقت نماها فریاد برمى آورى و محفل دروغین لاف زنان را بر هم مى زنى و كلام تو آذرخشى مى شود كه در آسمان پدیدار مى گردد تا هم روشنگر راه باشد و هم درهم كوبنده بیراهه ها. به راستى كه:
كِى شعر تر انگیزد؟ خاطر كه حزین باشد *** یك نكته از این معنا گفتیم و همین باشد2
1. صائب تبریزى.
2. حافظ.
مقدمه
ایام محرم كه به بركت خون سیدالشهدا(علیه السلام) مبارك شده و بركت آن از زمان شهادت آن بزرگوار تا امروز همچنان براى امت اسلامى ادامه دارد، ایامى است كه باید در آن فرصت را مغتنم بشماریم و از سویى معرفت خود را نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) و مخصوصاً سیدالشهدا(علیه السلام)زیاد كنیم و از سوى دیگر درس هاى لازم را از حوادث صدر اسلام به خصوص حوادث مربوط به داستان تلخ كربلا بیاموزیم و از آنها در جامعه خود استفاده كنیم. هر چند عزادارى، گریه كردن، سینه زدن و همه مراسمى كه به عنوان بزرگداشت شعائر دینى و اظهار ارادت به پیشگاه سیدالشهدا(علیه السلام) انجام مى شود به تنهایى مطلوبیت ذاتى دارد، ولى بركات سیدالشهدا(علیه السلام) به اندازه اى زیاد است كه ما نباید به این مقدار اكتفا كنیم. بركات فراوان دیگرى در معرفت آن حضرت و تأمل در كلمات نورانى و سیره آسمانى اش نصیب جامعه اسلامى مى شود كه این بركات نسبت به آن ها بسیار ناچیز خواهد بود.
باید سعى كنیم معرفت خود را نسبت به سیدالشهدا(علیه السلام) بیشتر كرده، اهداف آن حضرت را بهتر یاد بگیریم و از درس هاى عملى آن حضرت براى زندگى امروز خود استفاده كنیم.
من از زمان نوجوانى به خاطر دارم، زمانى كه در مجالس عزادارى شركت مى كردم، از گویندگان و وعاظ ـ كه ان شاء الله خدا همه آنها را حفظ كند و دستشان را از دامان ابى عبدالله(علیه السلام) كوتاه نكند و ما را هم خدمتگزار وعاظ و مرثیه خوانان به شمار آورد ـ مى شنیدم كه مى گفتند اگر شهادت امام حسین(علیه السلام) نبود دین از بین رفته بود. ما با حُسن ظنى كه نسبت به بیانات وعاظ داشتیم، با خود مى گفتیم این مطلب درست است هرچند شاید علت آن را نمى فهمیدیم. دائماً این سؤال در ذهنم بود كه چگونه ممكن است كه به وسیله شهادت سیدالشهدا(علیه السلام) و عده اى از اصحاب آن حضرت، دین حفظ شود و اگر جریان كربلا واقع نشده بود و امام حسین(علیه السلام) كشته نمى شد، چگونه دین از بین مى رفت؟ تصور مى كنم امروزه این گونه سؤالات در ذهن نوجوانان و جوانان ما بیش از پیش مطرح مى شود. جوانان امروز پرسشگرتر از جوانان دیروز هستند و سطح فكر و كنجكاوى آنها افزایش یافته است و امثال بنده هم باید سعى كنیم به این نیاز جوانان عزیزمان كه یافتن پاسخ هاى روشن و مستدل به سؤالاتى از این قبیل است، توجه كنیم و بحث ها را به گونه اى مطرح كنیم كه در كنار سایر مسائل، به چنین پرسشهایى نیز پاسخ داده شود.
طرح یك پرسش
بحث من با همین پرسش شروع مى شود كه چگونه سیدالشهدا(علیه السلام) با شهادت خود اسلام را حفظ كرد و چرا وضع به گونه اى بود كه بدون شهادت امام حسین(علیه السلام) دین در خطر بود و از بین مى رفت؟
چنان كه مى دانید پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در شرایط نابسامان اجتماعى به رسالت مبعوث شد و 13 سال در مكه و 10 سال در مدینه تلاش فراوانى انجام داد تا كشور اسلامىِ رو به رشد و مترقى را در سرزمینى كه از عوامل تمدن محروم بود، به وجود آورد. البته افرادى نیز طى این مدت تربیت شدند كه گاهى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه از آن ها یاد كرده و نقل مى كند كه در زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مردم چگونه براى دین خود فداكارى كرده و حتى براى حفظ اسلام با پدران، فرزندان و خویشان خود مى جنگیدند و چه مقدار از اموال خود را در این راه صرف كرده، چه سختى هایى را در شعب ابى طالب تحمل كرده و چه مشقت هایى را در هجرت به حبشه و مدینه تحمل كردند. مسلمانان تمام این سختى ها را به جان خریدند تا اسلام حفظ شود. پس از آن نیز طى 10 سال حضور پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در مدینه 72 غزوه و سریه اتفاق افتاد كه همان مسلمانان این جنگ ها را اداره كردند.
مسلمانانى كه تا این اندازه فداكارى كردند و در جنگ هاى بدر، احد، حنین و... بسیارى از آنها كشته و زخمى شدند، در زمان سیدالشهدا(علیه السلام) هنوز بسیارى از كسانى كه در این جنگ ها معلول یا زخمى شده بودند، حضور داشتند. هنوز بعضى از اصحاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در قید حیات بودند. فرزندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) هم در میان مردم زندگى مى كردند، خود امام حسین(علیه السلام)هم در میان مردم شناخته شده بود; چگونه همرزمان و اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اجازه مى دادند اسلام از بین برود و چگونه خون سیدالشهدا(علیه السلام) از نابود شدن اسلام جلوگیرى كرد؟ در ابتدا بعید به نظر مى رسد كه در حالى كه هنوز بیش از 60 سال از هجرت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به مدینه نگذشته است، اسلام در معرض نابودى باشد. خودِ این مسأله ادعاى عجیبى به نظر مى رسد. همچنین این ادعا هم عجیب است كه قیام سیدالشهدا(علیه السلام) با 70 نفر، اسلام را كه در معرض خطر قرار گرفته است، نجات دهد. براى روشن شدن پاسخ این سؤال مناسب است مقدارى در وضع مسلمانان صدر اسلام تأمل كنیم، همان كسانى كه ایمان آوردند و در سلك پیروان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) قرار گرفتند.
نگاهى به جامعه و مسلمانان صدر اسلام
باید توجه كنیم كه مسلمانان در صدر اسلام یكسان نبودند. مگر امروز همه افرادى كه در جمهورى اسلامى هستند، مانند هم هستند؟ مگر همه آنها همانند این شهدا هستند؟ گرچه اكثر مردم مسلمان بوده، نماز خوانده و روزه مى گیرند، اما تفاوت هاى بسیارى نیز بین همین مردم وجود دارد. مردم آن زمان هم با یكدیگر تفاوت داشتند. اما اختلاف هاى موجود میان گروههاى مسلمانان در صدر اسلام آشكار و روشن بود و از نظر مرتبه ایمان، یا اظهار اسلام و ایمان فاصله زیادى بین مسلمانان صدر اسلام وجود داشت. اصولا گروهى از آنها ذاتاً خبیث بودند. گرچه این تعبیر دقیق نیست اما آنها به اندازه اى ناپاك بودند كه در وجودشان اثرى از نورانیت نبود. سراسر زندگى و وجود آنها آلودگى و ظلمت محض بود. این گروه همان طایفه بنى امیه بودند كه در آن زمان شخصیت بارز و مشهور آنها ابوسفیان بود. خباثت این گروه به اندازه اى بود كه حتى در زیارت عاشورا همه بنى امیه مورد لعن قرار مى گیرند، «اللهم العن بنى امیة قاطبة». البته ممكن است تعداد انگشت شمارى مانند عمر بن عبدالعزیز یا افراد دیگرى از این گروه استثنا شوند، لكن این گروه روى هم طایفه خبیثى بودند. در روایات این گونه نقل شده است كه منظور از «الشجرة الملعونه» در قرآن بنى امیه است.
این گروه از اوائل آشكار شدن دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بناى مخالفت را با آن حضرت گذاشتند. البته آنها سابقه اختلاف با بنى هاشم داشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند كه پیش از اسلام نیز با یكدیگر اختلاف خانوادگى داشتند. ولى از زمانى كه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم افزایش پیدا كرد. آنها تا جایى كه در توان داشتند، در مكه مسلمانان و پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اسلام را اذیت كردند. پس از این كه مسلمانان به مدینه مهاجرت كردند و دولتى تشكیل دادند، این امكان براى آنها به وجود آمد كه بتوانند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشركین بگیرند.
زمانى كه كاروان تجارتى قریش و ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بعضى از اموالشان به این كاروان حمله كردند كه به جنگ بدر انجامید. همچنان كه مى دانید جنگ و نزاع بین مسلمانان و قریش تا فتح مكه ادامه پیدا كرد. هنگامى كه مسلمانان مكه را فتح كرده، و مشركین شكست خوردند و ابوسفیان هم با طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) خانه ابوسفیان را پناهگاه قرار داده فرمودند هر كس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. آن حضرت خواستند به این واسطه قلوب ایشان را به مسلمانان نزدیك كرده از فساد و خرابكارى آنها جلوگیرى كنند. به همین مناسبت به كسانى مانند ابوسفیان كه در آن روز پناه داده شدند «طُلقا» یعنى آزادشدگان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)گفته شد. حضرت زینب(علیها السلام) در خطبه خود خطاب به بنى امیه به همین مطلب اشاره كرده مى فرماید «یا ابن الطلقا»1. با وجود اینكه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شده و امان گرفتند، اما هیچگاه از دشمنى قلبى ایشان نسبت به بنى هاشم و شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) كاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنها راه نیافت. هر چند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام كرده، نماز خوانده و در اجتماعات مسلمانان شركت مى كردند، لكن ایمان قلبى نداشتند. در ادامه بحث شواهد این ادعا را عرض خواهم كرد.
ماجرا به همین صورت تا رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) ادامه پیدا كرد. روز اول رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هنوز جنازه آن حضرت دفن نشده بود كه بعضى از مسلمانان به دلایلى در سقیفه جمع شدند و ابوبكر را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) معرفى كرده و با او بیعت كردند. ابوبكر از طایفه قریش نبود. به دلیل تعصبات قبیله اى تحمل این مسأله براى بسیارى از اعراب به خصوص تیره هاى مختلف قریش از جمله بنى هاشم و بنى امیه سنگین بود. در این هنگام ابوسفیان فرصت را غنیمت شمرد. در شرایطى كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) رحلت كرده و مردم با پدر زن او به عنوان جانشین آن حضرت بیعت كرده اند، در حالى كه 70 روز قبل از آن پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على(علیه السلام) را به عنوان جانشین خود تعیین كرده بود، ابوسفیان كه با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت، فرصت را براى ایجاد اختلاف غنیمت شمرد. به همین دلیل نزد عباس، عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)رفت. عباس گرچه یكى از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بود، ولى معرفت كافى و عمیق نسبت به مسایل نداشت. ابوسفیان مسأله را با عباس به این صورت مطرح كرد كه چه نشسته اى ما، بنى عبدمناف كنار زده شدیم، على كه از طرف پیامبر به خلافت تعیین شده بود، كنار زده شد و یك نفر از طایفه تیم جانشین پیغمبر شد. این چه مصیبتى است! ابوسفیان فریاد زد: اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انى لارى عجاجة لایطفئها الا الدم»2، من طوفانى مى بینم كه جز خون چیزى آن را فرونمى نشاند. كنایه از اینكه امروز زمانى است كه باید خونریزى شود. بعد از آن با عباس نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمدند و به آن حضرت گفتند ما با ابوبكر بیعت نمى كنیم، ما آماده ایم كه با شما بیعت كنیم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه مصلحت اسلام را بر همه چیز مقدم مى دانست، فرمود: «أیها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة»3 از این كلام فهمیده مى شود كه آنها چه منطقى داشتند. آنها افتخار مى كردند كه ما از قریش و از بزرگان مكه هستیم و این افتخارات را به رخ یكدیگر كشیده مى گفتند ما تحت سلطه طایفه تیم نمى رویم و اجازه نمى دهیم آنها بر ما حكومت كنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آنها را نصیحت كرده فرمودند: این امواج فتنه را با كشتى هاى نجات بشكنید و دست از این فخرفروشى ها بردارید. امروز زمان مطرح كردن این مسائل و فدا كردن مصالح اسلامى در راه اختلافات طایفگى نیست. در ادامه آن حضرت فرمود: «مجتنی الثمرة لغیر وقت إیناعها كالزارع بغیر أرضه »، اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى انجام دهم، مانند كسى هستم كه میوه نارسى را بچیند و چنین كارى مانند زراعت در زمین دیگرى است. امروز زمان چنین كارهایى نیست و مصالح اسلام اقتضا مى كند كه آرامش را حفظ كرده اجازه ندهید اختلاف بین مسلمان ها ایجاد شود. ابوسفیان گفته بود «لایطفئها الا الدم»، او به فكر خونریزى بود. حضرت امیر(علیه السلام) هم او را به خوبى مى شناخت و مى دانست اگر مجالى پیدا كند، قصد دارد انتقام خون كشته شدگان بدر را از مسلمانان بگیرد.
به هر حال، در همین خطبه حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: «فإن أقل یقولوا حرص على الملك و إن أسكت یقولوا جزع من الموت»، على(علیه السلام) به درد دل هاى خود اشاره كرد و فرمود: اگر حرف بزنم و بگویم كه خلافت حق من است و مسلمانان بى جهت با دیگرى بیعت كرده اند، مرا متهم مى كنند كه در پى مقام هستم و اگر حرف نزنم و سكوت كنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد و مى ترسد كه اگر در مورد حكومت سخنى بگوید، جنگ در بگیرد و كشته شود. «هیهات بعد اللتیا و التی و اللَّه لابن أبی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی أمه بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: من از مرگ نمى ترسم. اگر من در مقام گرفتن خلافت از دست غاصبان برنیامده و با آنان جنگ نمى كنم به خاطر ترس از مرگ نیست. آیا كسى كه عمرى را در جهاد گذرانده و در میدان هاى نبرد با قهرمانان عرب و مشركین مبارزه كرده است، از مرگ مى ترسد؟ به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به سینه مادر بیشتر است. علت این كه من در این جهت اقدام نمى كنم، اسرارى است كه از آینده مى دانم و اگر آن اسرار را براى شما افشا كنم، همچنان كه طنابى در چاهى گود رها شود، در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى كند، شما هم مضطرب خواهید شد و تحمل شنیدن آن اسرار را نخواهید داشت. من رازهایى را مى دانم كه باید لب فروبندم و آنها را اظهار نكنم. سكوت من به خاطر اسرارى است كه مربوط به حفظ مصالح جامعه اسلامى است. اگر بگویم چه توطئه هایى در كار است، چه نقشه هایى براى نابودى اسلام طراحى شده، چه حوادثى اتفاق خواهد افتاد و این جامعه نوپا آبستن چه حوادث تلخى است، شما طاقت نمى آورید و مضطرب مى شوید. «لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». على(علیه السلام) فرمود: من در این زمان براى خلافت قیام نمى كنم. چون امروز، مصلحت اسلام اقتضا مى كند كه این حكومت را بپذیریم و مصالح اسلام را حفظ كنیم. در این خطبه حضرت امیر(صلى الله علیه وآله وسلم) به این نكته اشاره اى دارد كه زمانى خواهد آمد كه میوه خلافت رسیده باشد و من آن میوه را بچینم. چون مى فرماید: كسى كه میوه نارس را بچیند، مانند كسى است كه در زمین دیگرى زراعت كند. از این رو فهمیده مى شود روزى این میوه خواهد رسید. این كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) اشاره به زمانى دارد كه مردم براى بیعت با على(علیه السلام) هجوم بیاورند. آن زمان میوه رسیده و آماده است و من خلافت را خواهم پذیرفت; اما امروز زمان اقدام براى كسب مقام خلافت نیست.
این داستان ادامه پیدا كرد و ابوسفیان در فاصله زمانى خلافت ابوبكر و عمر به طور دائم در انتظار فرصتى براى به دست آوردن حكومت بود. او گاهى اشكال تراشى مى كرد، گاهى با ابوبكر و عمر درگیر مى شد و مشاجره لفظى مى كرد، حتى گاهى این مشاجرات به حرفهاى زشت و تند منجر مى شد. ولى به هر حال، فرصت مناسبى پیدا نكرد. در نهایت این گونه مصلحت دید كه به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم كردن زمینه هاى تشكیل حكومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور با توطئه هایى خلیفه دوم را قانع ساخت كه معاویه را به عنوان والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم هم از توطئه چینى هاى بنى امیه به ستوه آمده بود و براى دور كردن آنها از مركز خلافت، حكومت شام را به معاویه واگذار كرد. این امر، ابوسفیان را به رخنه در آینده كشور اسلامى امیدوار كرد.
زمانى كه عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه از پیش طراحى شده اى كه بنى امیه نیز در آن سهیم بودند با عثمان بیعت كردند. پس از این جریان ابوسفیان بار دیگر امیدوار به یافتن قدرت شد چون عثمان با بنى امیه خویشاوندى داشت. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و فامیل خود را در خانه عثمان جمع كرد و در یك سخنرانى به آنها گفت: «یا بنی أمیة تلقّفوها تلقّف الكرة فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»4، خلافت را مانند توپى در هوا بربایید. حال كه خلافت به چنگ شما افتاده است، آن را محكم نگه دارید. «تلقّفوها تلقّف الكرة»، همچنان كه توپ را از هوا مى گیرند، خلافت را بگیرید. «فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»، سوگند به كسى كه ابوسفیان به او قسم یاد مى كند نگفت واللّه یا و ربّ الكعبه، بلكه گفت «فوالذى یحلف به ابوسفیان!» ـ اى خویشاوندانِ من! بدانید نه بهشتى در كار است و نه دوزخى، بلكه بحث حكومت مطرح است، «تلقّفوها تلقّف الكرة». امیدوارم این خلافت به میراث در خانواده ما باقى بماند. ابوسفیان هنگام سوگند مى گوید: «به كسى كه ابوسفیان به او سوگند یاد مى كند!» او چه كسى است؟ آیا ابوسفیان به لات سوگند یاد مى كند یا به عزّى؟ او با سوگند مى گوید: «نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى! جدال ما بر سر حكومت و ریاست است.» تا به حال بنى هاشم ریاست كرده اند، از این به بعد نوبت بنى امیه است. امروز كه حكومت در اختیار بنى امیه قرار گرفته است، آن را با قدرت نگه دارید. حكومت باید به صورت میراثى در خانواده ما باقى بماند. این كلام ابوسفیان شاهدى بر این مطلب است كه او از ابتداى امر ایمان نداشت.
اما مگر مسلمانان ساده لوح مى دانستند كه ابوسفیان ایمان ندارد؟ امثال و نظایر او در میان مسلمانان كم نبودند. ابوسفیان گاهى در رفتار و گفتار، خود را رسوا كرده است كه مواردى از آن در تاریخ ثبت شده و امروز ما با استفاده از آنها میتوانیم استدلال كنیم كه او از ابتدا ایمان نداشته است. اما اشخاص دیگرى هم زیرك تر از ابوسفیان بودند و تا آخر كار هم ردپایى از خود به جا نگذاشتند. شاید این داستان را شنیده باشید كه شبى مغیره نزد معاویه آمد و در همان وقت صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) چنان ناراحت شد كه گفت: ببین محمد چه كرده است؟ نام خود را كنار نام خدا گذاشته است. آیا كسى كه ایمان به خدا، اسلام و رسالت دارد، این چنین سخن مى گوید؟ گرچه معاویه به این مسأله تصریح نكرد، اما پدرش با صراحت گفت كه بهشت و دوزخى وجود ندارد; پسرش، یزید هم در حالى كه مست بود آنچه را در دل داشت با صراحت به زبان آورد و گفت:
«لعبت هاشم بالملك فلا *** خبر جاء و لاوحى نزل» بنى هاشم مدتى با سلطنت بازى كردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده بود.
1. بحارالانوار، ج 45، ص 133.
2. بحارالانوار، ج 28، ص 328.
3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، كتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1 ص 213.
4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 9، ص 53.
بنى امیه در كمین خلافت
از دیدگاه بنى امیه رقیبان آنها سلطنت را ربوده و بنى امیه را از میدان خارج كرده بودند. آنها هم مغلوب حریف شده و باید روزى این مغلوبیت و شكست را جبران كنند. عده اى از همین مسلمانان نمازخوان چنین تفكرى داشتند و حتى گاهى بعضى از ایشان در جامعه به مقامات عالى هم رسیدند. كسانى كه در روایات در مورد آنها گفته شده است: «لم یؤمنوا بالله طرفة عین». آنها حتى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند; اما عمرى مردم را با تظاهر به ایمان، فریب مى دادند. البته شیاطینى كه بتوانند به عنوان مغز متفكر، چنین توطئه هاى عظیمى را طراحى كرده و در فرصت مناسب این فتنه هاى بزرگ را بر پا كنند، زیاد نیستند ولى سرچشمه تمام فتنه ها همین مغزهاى متفكر هستند. عده دیگرى نیز فریب ایشان را خورده و بازیچه دست آنها مى شوند و تحت تأثیر آنها قرار گرفته، به امید اینكه در سایه حمایت از ایشان به نوایى برسند، از آنها حمایت مى كنند. به خصوص زمانى كه این شیاطین از قدرت و سرمایه برخوردار باشند، زمینه مناسب ترى را براى فریب دیگران در اختیار دارند. فراموش نكنید كه ابوسفیان هم یكى از ثروتمندهاى عرب بود. گرچه عده اى از مردم ساده دل، فریب سادگى خود را خورده و نوكر بى جیره و مواجب بودند اما هواداران بنى امیه به طمع مال یا مقام، تابع دستورهاى آنها بودند. زمانى كه بنى امیه از تمكن مالى برخوردار بودند، عده زیادى به طمع سكه هاى طلا از آنها حمایت كردند و زمانى كه بنى امیه صاحب قدرت شدند، به امید كسب پست و مقام تابع آنها بودند. حتى زمانى كه بنى امیه به قدرت نرسیده بودند، بعضى افراد حمایت از ایشان را مشروط به گرفتن پست و مقام از آنها مى كردند. آنها هم در آن روزگار با یكدیگر ائتلاف مى كردند كه هر زمان به مقامى رسیدند، به فكر یكدیگر باشند.
اما اكثریت افرادى كه دنباله رو آنها بودند، مردم ساده دلى بودند كه با تبلیغات، تهدید یا تطمیع مختصرى فریفته آنها شده بدون مزد و پاداش براى آنها كار مى كردند.
بنابراین گروه اول، تعداد اندكى از افرادى مانند ابوسفیان، مغیره، ابوعبیده جراح و بعضى دیگر بودند كه جمع شیاطین طراح و مغزهاى متفكر فتنه را تشكیل مى دادند. عده دیگرى هم به واسطه وابستگى قبیلگى یا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند. اما گروه سوم كه اكثریت را تشكیل مى دادند تنها به واسطه ساده دلى دنباله رو این جریان بودند. اگر گفته شود بزرگ ترین عامل انحراف اسلام از مسیر صحیح خود، سادگى توده مردم بوده است، سخن گزافى نیست. البته نقش شیطان هایى كه فتنه ها را طراحى مى كردند قابل انكار نیست چون آنها نقش اصلى را بازى مى كردند. اما اگر توده مردم از آنها تبعیت نمى كردند، آنها هم كارى از پیش نمى بردند. اگر سادگى مردم نبود، شیاطین نمى توانستند نقشه هاى خود را پیاده كنند.
پس از استقرار معاویه در شام، بنى امیه به صورتهاى مختلف مردم را فریب دادند تا به جنگ با على(علیه السلام) كشاندند و جریانات دیگرى كه همه كمابیش از آن اطلاع دارید.
به عنوان مثال در ماجراى قتل عثمان بعضى از آنها بیشترین نقش را در كشته شدن عثمان داشتند. در كتب معتبر تاریخ نقل شده است كه عایشه از كسانى بود كه مردم را به كشتن عثمان تحریك مى كرد و مى گفت «اقتلوا نعثلا»1. عایشه، عثمان، را «نعثل» مى نامید. همچنین معاویه از افرادى بود كه علاقه فراوانى به كشته شدن عثمان داشت تا خودش به نان و نوایى برسد چون مى دانست تا زمانى كه عثمان زنده است نوبت به خلافت او نمى رسد. معاویه مى توانست از قتل جلوگیرى كند ولى هیچ عكس العملى نشان نداد. اما همین افرادى كه بیشترین نقش را در قتل عثمان داشتند، زمانى كه عثمان كشته شد، فریاد "وا عثمانا!" سردادند و پیراهن عثمان را عَلَم كردند تا به این بهانه با على(علیه السلام) بجنگند. با وجود این كه على(علیه السلام) هیچ نقشى در كشته شدن عثمان نداشت و حتى زمانى كه عثمان در محاصره بود و آب را به روى او بسته بودند، امیرالمؤمنین(علیه السلام)توسط امام حسن(علیه السلام)براى او آب فرستاد. با این حال، این شیاطین به على(علیه السلام)گفتند كه «تو قاتل عثمان هستى.» تبلیغات، غیر از این نیست. به اندازه اى بر علیه امیرالمؤمنین(علیه السلام) تبلیغات منفى كردند كه مردم شام كه ساده لوح تر از دیگران بودند، باور نمى كردند كه اصلا على(علیه السلام) مومن و نمازخوان باشد. حتى زمانى كه گفته شد على(علیه السلام) در مسجد كوفه در حال نماز كشته شده است، آنها گفتند: مگر على نماز مى خواند؟!!!
در مورد ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاریخ نقل شده است. یكى از آن داستانها این است بعد از جنگ صفین سربازان معاویه شتر یكى از یاران حضرت امیر(علیه السلام) را غصب كرده بودند. او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاویه آمد. معاویه از او خواست كه براى اثبات ادعاى خود شاهدى بیاورد. اما كسى در شام او را نمى شناخت. لذا نتوانست ادعاى خود را ثابت كند. اما كسى كه شتر او را غصب كرده بود، دو نفر شاهد آورد كه به نفع او شهادت دادند و گفتند: «این شتر ماده متعلق به فلان شخص است». معاویه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت كه شتر از آنِ همان شخص شامى است. صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت: شتر من شتر نر است، چگونه این دو نفر شهادت دادند كه این شتر ماده متعلق به این فرد شامى است و تو هم بر اساس گفته آنها قضاوت كردى؟! معاویه در جواب گفت: برو به على بگو معاویه صدها هزار سرباز دارد كه شتر نر و ماده را از هم تشخیص نمى دهند. من با این چنین سربازانى به جنگ با على مى آیم.
1. بحارالانوار، ج 31، ص 295.
مسلمانان دنیاپرست
عوامل مختلفى كه دست به دست هم داد تا اسلام در معرض خطر قرار گیرد، عواملى بود كه چنین افرادى را به جاى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نشاند. كسانى كه باید حافظ دین اسلام، احكام و ارزشهاى آن باشند، كسانى هستند كه «لم یؤمنوا بالله طرفة عین»، حتى براى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند. چنین كسانى بر مسند حكومت مسلمین نشستند و هر گروهى از مردم را به صورتى تسلیم خود كردند. عده اى را با جوایز و هدایا، عده دیگرى را با تهدید و گروهى را با تبلیغات فریب دادند. بنى امیه براى فریب مردم حدیث جعل كرده و مى گفتند پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: «هر كس حكومت كند، اطاعت او بر مردم واجب است.» و بر اساس همین حدیث جعلى، مى گفتند: «چون حكومت در اختیار معاویه است، اطاعت او بر همه مردم واجب است.»
آنها همچنین عده اى از مردم را كه به هیچ صورت حاضر به تبعیت از ایشان نبودند، با ترور از صحنه خارج كردند. عوامل گوناگون طى نیم قرن پس از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)تا زمان واقعه كربلا دست به دست هم داد تا زمینه دین در جامعه تضعیف شد و تعداد افراد دین باور و آماده مبارزه و جانبازى در راه دین در سطح جامعه كاهش یافت. كار به جایى رسید كه سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود: «الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درّت معایشهم فاذا محّصوا بالبلاء قل الدیانون»1، توده مردم، كسانى كه با وزش یك باد مى آیند و با وزش باد دیگر مى روند، امروز «مرده باد» مى گویند فردا «زنده باد» مى گویند و بدون تحقیق و انگیزه امروز به كسى رأى مى دهند و فردا دیگرى را انتخاب مى كنند، این چنین مردمى بردگان دنیا و دنیاپرست هستند و دین مانند لیسه اى بر زبانشان است. «الدین لعق على السنتهم»، گرچه از دین دم مى زنند، نمازى مى خوانند و روزه اى مى گیرند، اما مانند كسى كه با لیسیدن ظرف، بهره اندكى از محتواى آن مى برد، ایشان هم به اندازه لیسه اى از دین بهره برده اند. «یحوطونه مادرّت معایشهم»، چنین كسانى تا زمانى كه معیشتشان فراهم باشد، نام دین را بر زبان دارند و از آن دم مى زنند. به تعبیر دیگر، اگر دین به دنیایشان كمك كند و در سایه دین به لذت هاى دنیا برسند، این لیسه را بر زبان نگه مى دارند. اما اگر براى دیندارى در مقام امتحان قرار گیرند و ضرورت این گونه اقتضا كند كه از جان و مال خود در راه دین بگذرند، در چنین شرایطى دینداران كم هستند، «و اذا محصوا بالبلاء قل الدیانون».
مدعیان دیندارى فراوان هستند; اما تنها تا زمانى بر ادعاى خود باقى هستند كه دین به دنیاى آنها صدمه اى وارد نسازد. اگر امر بین دین و دنیا دایر شود و شرایطى پیش آید كه با حفظ دین، دنیا از دست برود، دینداران كم خواهند بود. اگر كار به جایى برسد كه با رأى دادن به فردى، جلوى رشوه خوارى و سوء استفاده گرفته شود، پست و مقام از دست برود و امكان بى بند و بارى نباشد، در چنین شرایطى از شمار دینداران كاسته مى شود. تا زمانى كه با حمایت از اسلام و نظام و حكومت اسلامى، تمایلات نفسانى ارضاء مى شود، فرهنگستان ها و خانه هاى جوانان دایر و زمینه هاى عیش و عشرت فراهم است و دم زدن از نظام اسلامى براى همه آسان است اما اگر شرایطى پیش آمد كه باید از این امور دست كشید، براى حفظ دین از پست و مقام چشم پوشید، منافع اقتصادى كم شد و از هوسبازى ها جلوگیرى بعمل آمد آیا در چنین شرایطى هم ما دیندار و طرفدار نظام اسلامى باقى خواهیم ماند؟ یا اینكه خواهیم گفت: «اگر ما جمهورى اسلامى را نخواستیم، چه باید بكنیم؟»، آیا خواهیم گفت: «ما از این نظام، بخش جمهورى را مى پذیریم، ولى اسلام را نمى خواهیم»؟!
اكثریتى كه اسلام را به نابودى مى كشاندند، این اكثریت ضعیف الایمانى بودند كه همراه با یك باد مى آمدند و با باد دیگرى مى رفتند. آنها بودند كه مغزهاى متفكرى مثل ابوسفیان مى توانستند نقشه كشیده و زمینه بى دینى را براى آنها فراهم كنند. به گونه اى كه به صراحت احكام اسلام را تحریف كنند و كسى به آنها اعتراض نكند. همین اكثریتى كه با كسى كه معروف به شرابخوارى و كارهاى ناپسند دیگر بود، به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بیعت كردند. جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) باید احكام اسلام را حفظ كند، او باید شرابخوار را تازیانه بزند. حال، كسى كه خود او هر روز شرب خمر مى كند و به شرابخوارى عادت دارد، چگونه مى تواند اسلام را حفظ كند؟ اما مسلمانان با چنین كسى بیعت كردند و به او رأى دادند!
1. بحارالانوار، ج 44، ص 382.
عبرت هاى تاریخ
نقل این داستانها براى ما چه سودى دارد؟ در گذشته هاى دور بنى امیه چنین بلاهایى را بر سر مسلمانان آوردند. اما امروز الحمد للّه نه ما از بنى امیه هستیم و نه حاكمان ما بنى امیه هستند! آیا امروز از جنگ كربلا خبرى نیست؟ كسى كه گفت «كل یوم عاشورا و كل ارض كربلا»، بدون دلیل این سخن را نگفت. جریانات تاریخى هر روز تكرار مى شود. درست است كه روش ها، تاكتیك ها و شعارها تغییر مى كند، اما جنگ حق و باطل همیشه خواهد بود. همیشه افرادى هستند كه به نام طرفدارى از اسلام قصد ریشه كن كردن اسلام را دارند. روزى به نام انقلابى، روزى به نام مجاهد و روز دیگرى با اسم و عنوانى دیگر.
همین افراد هستند كه با معاویه و یزید بیعت كردند. مگر مسأله عجیبى است؟ لازم نیست حتماً كسى باشد كه بگوید «لعبت هاشم بالملك». اگر گفته شد « تاریخ مصرف احكام اسلام گذشته است» این تعبیر دیگرى از «لعبت هاشم بالملك» است. آن زمان گفتند بنى هاشم با سلطنت بازى كردند، امروز مى گویند آخوندها مردم را به بازى گرفته اند! اگر احكام 1400 سال پیش براى امروز كاربرد ندارد و تاریخ مصرف آن گذشته است، یعنى باید آنها را به مزبله ریخت العیاذ بالله ـ مگر با داروها و مواد غذایى كه تاریخ مصرف آنها گذشته است چه مى كنند؟ آنها را مى سوزانند یا در مزبله مى ریزند. امروز مى گویند تاریخ مصرف احكام اسلام گذشته است. با وجود اینكه عده اى چنین سخنانى مى گویند، مجدداً بعضى از مردم به همین افراد رأى مى دهند.
ما باید این جریانات را تحلیل كنیم تا متوجه شویم كه ما در چنین شرایطى چگونه عمل خواهیم كرد. حوادث تاریخى هر روزى به شكلى تكرار مى شود. من و شما هم امروز در صحنه اى هستیم كه در یك طرف آن حسین(علیه السلام) و در طرف دیگر یزید قرار گفته است. تعجب نكنید! حق و باطل همیشه در مقابل هم هستند. كسانى كه مى خواهند دین بماند در مقابل كسانى كه قصد براندازى دین را دارند. مگر براندازى دین غیر از این است؟ مگر نگفتند مشكل حاكم شدن دموكراسى، اسلام است؟ مگر نگفتند تاریخ مصرف احكام اسلام گذشته است؟ مگر نگفتند آزادى با اسلام نمى سازد؟ مگر نگفتند مشكل ما براى احیاء دموكراسى، اسلام است كه به زودى حل خواهد شد؟ این سخنان یعنى چه؟ آیا حتماً باید كسى كه نامش یزید است، چنین سخنانى را بگوید، تا یزید باشد؟ متأسفانه كسانى كه از ایشان انتظار نمى رفت، از چنین افرادى حمایت مى كنند.
امروز هم براى من و شما عاشورایى است. امروز هم در صحنه حسینى هست و در مقابل او یزیدى. اگر كسانى نقاب بر چهره زدند، من و شما باید با هوشیارى، آنها را بشناسیم. باید بررسى كنیم و ببینیم چه كسى درد دین دارد و چه كسى براى احكام اسلام دل سوزى مى كند؟ در مقابل دین، امور زیادى را مى توان مطرح كرد; امورى مانند ملیت! نیاكان! تخت جمشید! این امور چه ارتباطى با اسلام دارد؟ آیا ما انقلاب كردیم تا تخت جمشید زنده شود؟ آیا انقلاب ما براى احیاء چهارشنبه سورى بود؟ آیا مردم ما براى ترویج فحشاء و منكر بین جوانان و آزاد شدن اختلاط دختر و پسر انقلاب كردند؟ آیا شهداى ما براى این كه شخصیت هایى از در مجالس عیش و عشرت، مشروب خوارى و قماربازى شركت كنند، جان خود را فدا كردند؟ آیا شرایط امروز با شرایط زمان واقعه كربلا تفاوتى دارد؟ مگر در دربار یزید چه مى گذشت؟ اگر قیام سیدالشهدا(علیه السلام) نبود، امروز من و شما چیزى از اسلام نمى دانستیم و به تدریج این مسائل براى مردم عادى شده بود.
مرورى بر مباحث پیشین
در جلسه هاى قبل اشاره كردیم كه خداى متعال، دو دسته از عوامل را فراروى انسان قرار داده است: یك دسته عواملى كه انسان را به طرف حق هدایت و تشویق مى كنند، در مقابل آنها نیز دسته دیگرى از عوامل كه انسان را به سوى فساد، گناه و گمراهى مى كشانند. وجود این دو دسته عامل براى این است كه زمینه انتخاب براى انسان فراهم شود تا هر كس خواست، آگاهانه و براساس بصیرت و شناخت، راه صحیح را انتخاب كند و همچنین حجت بر كسانى كه راه گمراهى و فساد را انتخاب مى كنند، تمام شده باشد. عوامل دسته اول انبیا، اولیا و پیروان راستین آنها هستند. البته عوامل غیبى و فرشتگان الهى هم با حمایت و دعا براى آنها در این زمینه مؤثر هستند; «الَّذِینَ یَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یُؤْمِنُونَ بِهِ وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَیْء رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِیلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِیمِ»1، فرشتگان حامل عرش خدا كه در عرش به حمد و تسبیح خدا مشغول هستند، براى مؤمنان دعا مى كنند و گاهى هم در شرایط خاصى براى كمك كردن به ایشان در همین عالم نازل شده و آنها را یارى مى كنند. البته بحث در این زمینه مفصل است و من تنها اشاره اى به این مطلب مى كنم كه در جنگ بدر ملائكه براى كمك به مسلمانان فرود آمدند و موجب پیروزى آنان بر كفار شدند.
در مقابل عوامل دسته اوّل، شیاطین انس و جن وجود دارند «انه یراكم هو و قبیله من حیث لاترونهم»2; ابلیس و یاران او، كه گروهى از آنها از جنیان هستند و همچنین تعداد زیادى از آنها در بین انسانها هستند، «شیاطین الانس و الاجن»3. كار این شیاطین، براساس سوگندى كه ابلیس در ابتدا یاد كرد، این است كه تا جایى كه بتواند انسان را گمراه كند و آنها این كار را به دو صورت انجام مى دهند:
الف) فراهم كردن زمینه و شرایط مناسب براى تمایل انسان ها به گناه و به وجود آوردن امكان آن.
ب) القاى شبهه براى ایجاد خدشه در ایمان انسان ها و تضعیف اعتقادات آنها و حتى كشانیدن ایشان به سوى كفر. شیاطین انس هم دقیقاً همین دو نوع فعالیت را انجام مى دهند. گروهى اقداماتى را انجام مى دهند تا زمینه مناسب براى تمایل مردم، به خصوص جوانان به گناه فراهم شود; اقداماتى از قبیل ترویج عوامل تهییج كننده یا تخدیر كننده كه متأسفانه در سالهاى اخیر فراوان شده است. گروه دیگرى نیز به القاى شبهات مى پردازند تا اعتقادات و ایمان مردم را تضعیف كنند.
آنچه ما در این جلسات انجام دادیم، این بود كه مشهورترین و عام ترین شبهاتى را كه شیاطین ـ به خصوص طى سالهاى اخیر ـ براى تضعیف باورها و ارزشهاى دینى مردم در جامعه شایع كردند، مطرح كنیم و پاسخ اجمالى براى هر یك ارائه دهیم. البته دشمنان انقلاب اسلامى اقدامات خود را در ایران طى مدت بیش از بیست سال انجام داده اند، آن هم نه توسط یك نفر و دو نفر بلكه با كمك گروههاى متعدد و با استفاده از پیشینه چند صد ساله فكرى در مغرب زمین. روشن است كه تمام این فعالیتها را طى چند جلسه نمى توان پاسخ داد. لكن ما سعى كردیم در حد توان گوینده و ظرفیت جلسه، علاوه بر توضیح مهمترین شبهات، جواب نسبتاً روشن و قابل فهمى را در هر جلسه ارائه كنیم.
قبلا به سیر منطقى این شبهات اشاره كردیم و گفتیم، شیاطینى كه قصد دارند مردم را از مسیر صحیح دین منحرف كرده و آنها را به فساد بكشانند، ابتدا این گونه مى گویند كه: «امورى كه ما شما را به آنها دعوت مى كنیم گناه نیست.»
اگر كسى به آنها اعتراض كند كه در رساله هاى عملیه خلاف این مطلب نوشته شده است، آنها جواب مى دهند: علما اشتباه كرده اند، اگر شما خودتان قرآن را مطالعه كنید، متوجه مى شوید كه نظر قرآن برخلاف گفته علما است. در جلسه اول این شبهه را توضیح دادم و جواب آن را نیز ارائه كردم.
در مرحله بعد، پس از اینكه بنا شد هر كس براساس تمایلات خود به منابع مراجعه كند و بدون در نظر گرفتن مقدمات لازم و متدلوژى صحیح، از آنها برداشتهاى شخصى داشته باشد، فهم هر كس از متون با فهم دیگرى اختلاف و گاهى تناقض خواهد داشت. در این صورت كدام یك از این برداشتهاى مختلف را به عنوان اسلام باید پذیرفت؟ در اینجاست كه شیاطین براى القاى شبهه دوم مى گویند تمام این برداشت ها و قرائتهاى مختلف، متعلق به اسلام و صحیح هستند و بین آنها تفاوتى وجود ندارد. اگر تعدد قرائت ها پذیرفته شد، این شبهه در مورد اصل دین هم مطرح مى شود. در این صورت ممكن است عده اى بگویند به نظر ما این دین درست است; در حالیكه عده دیگرى مى گویند به نظر ما دین دیگرى درست است. از این رو بحث تعدد قرائتها منحصر به برداشت از متون نمى شود; بلكه حتى به اختلاف در اصل دین نیز منجر خواهد شد. در اینجاست كه شیاطین شبهه سوم خود را مطرح كرده و مى گویند چه ایرادى دارد كه تمام دین ها درست و برحق و همه آنها صراط مستقیم باشند؟ در این صورت اسلام یك صراط مستقیم و یهودیت هم صراط مستقیم دیگرى است و همچنین سایر ادیان بر حق هستند.
از سوى دیگر با مطرح شدن بحث مراجعه به منابع، مسائل دیگرى هم مطرح مى شود. از جمله گاهى در مورد سند منابع و صحت و سقم آنها و گاهى هم در مورد دلالت آنها بحث مى شود. در این زمینه یكى از شبهاتى كه مطرح مى شود این است كه منابع فقه اعتبار ندارد; زیرا در بین آنها روایات ضعیف و جعلى وجود دارد. بنابراین، نمى توان به آنها استناد كرد. در جواب این شبهه گفته شده است كه بعضى از روایات قطعى و متواتر هستند، علاوه بر اینكه در سند قرآن تردیدى نیست، اصل آن هم معجزه است. در اینجا شبهه دیگرى به این صورت مطرح مى شود كه برخلاف تصور عموم مردم، قرآن كلام خدا نیست، بلكه گفته هاى پیامبر(صلى الله علیه وآله)است. پیامبر هم بشر است و از همین جهت جایز الخطاست. بنابراین نمى توان گفت تمام قرآن درست است; بلكه ممكن است بعضى از قسمتهاى آن نادرست باشد. این شیاطین در گفته هاى خود تصریح كرده اند كه قرآن نقدپذیر است4 چرا؟ چون هر كلامى كه در مورد صحت و سقم آن تردید وجود داشته باشد، باید آن را به بوته نقد سپرد و آن را محك زد تا صحیح و خطاى آن مشخص شود. محك سنجش كلام نیز تجربه است. بنابراین، باید قرآن را با تجربه بیازماییم تا آیات درست آن را از بخشهاى نادرست بازشناسیم و بفهمیم كدام یك از آنها در جامعه كاربرد دارد. اگر آیه اى از قرآن یكى از مشكلات جامعه را حل كند، مشخص مى شود كه آن آیه درست است و اگر آیه اى گره از مشكلات جامعه باز نكند، به این معنى است كه آن آیه اعتبار ندارد.
پیش از این در مورد این شبهه صحبت كردیم كه آیا مى توان گفت قرآن كلام خدا نیست و كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است یا نه؟ براى پاسخ به این شبهه ابتدا دلایلى كه طراحان آن براى القاى نظر خود مطرح كرده بودند، تبیین كردیم و پس از نقادى آنها چنین نتیجه گرفتیم كه علاوه بر اینكه اعتقاد به نزول الفاظ قرآن از جانب خدا بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)، از جمله مسایل ضرورى اسلام و انكار آن موجب ارتداد و خروج از دین است، دلایل طراحان این شبهه نیز مخدوش است. هم چنین گفتیم كه نمى توان وجه قابل اعتنایى براى تشكیك در این كه قرآن كلام خدا است، مطرح كرد. در مقابل، دلایل فراوانى برخلاف این نظر وجود دارد; دلایلى كه همه آنها ثابت مى كنند كه قرآن از جانب خدا است. عمده این دلایل، مطالبى است كه قرآن كریم به صورتهاى مختلف بر آنها تأكید كرده است. از جمله اینكه خداوند خطاب به مشركان مى فرماید: اگر معتقد هستید كه قرآن ساخته پیامبر(صلى الله علیه وآله) یا انسان دیگرى است، شما نیز سوره اى مانند آن بیاورید5. در مورد این مطلب در كتب عقاید و حتى كتابهاى مدارس، به صورت مفصل بحث شده و ما در اینجا در صدد اثبات این مطلب نیستیم. در این كتابها دلایل مختلفى براى این مطلب ذكر شده و براساس آنها ثابت شده است كه قرآن كلام بشر نیست; بلكه كلام خدا است. پیامبر(صلى الله علیه وآله)هم از آن جهت كه بشر است و به گفته آقایان جایز الخطاست ـ به تنهایى قادر به آوردن چنین كلامى نیست; مگر اینكه كلامى از جانب خداوند به او القا شود.
آنچه عرض شد، خلاصه بحثهایى بود كه طى چند جلسه گذشته خدمت عزیزان بیان شد. در این جلسه شبهه دیگرى را بررسى خواهم كرد كه مادر تمام شبهات است و درباره روایات پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) و هم چنین قرآن مطرح شده است. این شبهه شقوق مختلفى دارد كه به اختصار مطرح مى كنم.
1. غافر، 7.
2. اعراف، 27.
3. انعام، 112.
4. پیام هاجر، ش 296، 1378/09/03.
5. رك: بقره، 23.
حفظ اسلام، اولویت اول امیرالمؤمنین على(علیه السلام) در همه حال
سرانجام پس از شش ماه امیرالمؤمنین(علیه السلام) مجبور شدند براى حفظ مصالح اسلامى، در ظاهر با خلیفه بیعت كنند و حكومت را به رسمیت بشناسند و اگر آن حضرت این كار را نمى كردند، در بین جامعه مسلمین خونریزى مى شد همچنان كه ابوسفیان سعى مى كرد این كار را انجام دهد. در جلسه گذشته این ماجرا را از او نقل كردم كه نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمد تا در ظاهر با آن حضرت بیعت كند و گفت «انى لارى عجاجة لا یطفئها الا الدم»1 طوفانى را مى بینیم كه چیزى به جز خون این طوفان را فرو نمى نشاند. براى جلوگیرى از چنین اختلافاتى در جامعه اسلامى، حضرت امیر(علیه السلام) از حق خود صرف نظر كردند. به تعبیر دیگر باید گفت به این دلیل كه توان و امكان اجراى تكلیفى كه بر عهده ایشان بود، نداشتند، آن تكلیف را انجام ندادند. مسأله خلافت، امر شخصى نبود كه على(علیه السلام) از آن صرف نظر كند، بلكه تكلیفى بود كه باید آن حضرت آن را انجام دهد و مسؤولیت هدایت مردم و مدیریت جامعه اسلامى را برعهده بگیرد. ولى زمانى كه آن بزرگوار به دلیل همراهى نكردن مردم، توان انجام این تكلیف را نداشتند، به طور طبیعى این تكلیف از ایشان ساقط بود.
این جریان ادامه داشت تا زمانى كه بعد از سه خلیفه، مردم جمع شده و با امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیعت كردند. در این هنگام بود كه آن حضرت فرمود: «لو لا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر لالقیتُ حبلها على غاربها»2،اگر جمع شدن مردم براى یارى من نبود و با وجود این یاران حجت بر من تمام نشده بود، من در صدد تشكیل حكومتى بر نمى آمدم. اما در شرایطى كه مردم آمادگى پذیرش حكومت مرا دارند و وجود یاوران، حجت را بر من تمام كرده تكلیف بر عهده من آمده است. به تعبیر دیگر مى فرمود علاوه بر مشروعیتى كه از جانب خداوند داشتم، امروز با اقبال مردم، قدرت عمل هم پیدا كرده ام. به هر حال، طى این مدت، به خصوص در زمان خلیفه اول و دوم، امیرالمؤمنین(علیه السلام)سعى كردند حقایق، احكام و معارف اسلام را در جامعه ترویج كنند. آن حضرت شاگردانى مثل ابن عباس و دیگران را تربیت كردند كه هنگام وقوع اشتباهاتى توسط خلفا، با بحث و راهنمایى، آنها را متوجه اشتباه خود مى كردند. زمینه اجتماعى هم به گونه اى بود كه با توجه به فرمایش هاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در باره امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، بسیارى از صحابه، از بیعت با خلفا پشیمان شده بودند، گرچه تصور نمى كردند عدول آنها از بیعت صحیح باشد، اما قلباً به حضرت امیر(علیه السلام) علاقه داشتند. علاوه بر اینكه اشتباهات خلفا آنها را رسوا مى كرد و ایشان هم مجبور بودند فرمایش هاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) را در زمینه معارف و احكام اسلامى بپذیرند. آنچنان كه خود محدثین اهل تسنن نقل كرده اند كه بیش از هفتاد مرتبه خلیفه دوم گفت: «لو لا على لهلك عمر» و یا گفت: «لا ابقانى الله لمعضلة لیس لها ابوالحسن»، اگر روزى على نباشد، خدا مرا در آن روز زنده نگه ندارد، مبادا كه مشكلى پیش آید و من راه حل آن را ندانم.
خلفا در عمل، علم و رأى على(علیه السلام) را در مورد معارف اسلامى مى پذیرفتند و بهترین كارى كه در آن زمان امكان داشت، این بود كه به این واسطه اسلام و معارف آن حفظ شود. گرچه گاهى لغزشهایى هم از خلفا سر مى زد. حداقل اصل مسأله تصدى حكومت توسط ولىّ امرى كه از جانب خدا تعیین شده است، فراموش شده بود.
این جریان تا زمان عثمان ادامه داشت. از زمان عثمان انحرافات عملى افزایش یافت. پیش از این نقل كردم كه در اولین روز بیعت مردم با عثمان، ابوسفیان بنى امیه را در خانه عثمان جمع كرد و آن جمله كفرآمیز را گفت كه: «قسم به آن كسى كه ابوسفیان به او سوگند یاد مى كند، بهشت و جهنمى وجود ندارد! مدتى بنى هاشم حكومت كردند، اما امروز نوبت ماست و امیدوارم از این پس این حكومت در خانواده بنى امیه به میراث باقى بماند.» پس از این جریان، حكامى كه براى شهرهاى مختلف تعیین شدند، غالباً از بنى امیه یا از طرفداران و دوستان آنها بودند. در میان بنى امیّه این تفكر حاكم شد كه تمام آنچه در باره دین گفته شده بود، واقعیت نداشته، تنها مسأله حكومت مطرح بوده است و بنى هاشم براى به دست آوردن حكومت مسأله دین را مطرح كرده و آن را دست آویزى براى رسیدن به اهداف خود قرار داده اند. از كسانى كه خود به اساس اسلام ایمان ندارند چه انتظارى مى رود؟ در حكومت عثمان حكامى كه تعیین مى شدند مانند سلاطین رفتار مى كرده و خود را "مالك الرقاب" و صاحب اختیار مردم مى دانستند. از آن زمان تا سال هاى اخیر در بسیارى از كشورها، حتى در كشور ما تا زمان قاجار، این گونه بود كه سلطان خود را مالك كشور مى دانست. حكامى كه توسط عثمان براى منطقه اى تعیین مى شدند، اموال موجود در آن منطقه را متعلق به خود شمرده به دلخواه خود در آن تصرف مى كردند. از زمان عثمان عملا حكومت اسلامى به این جهت سوق پیدا كرد. حكام، ثروت هاى انبوهى از بیت المال اندوختند، حقوق مردم را تضییع كرده به بیچارگان و ضعفا ظلم كردند تا سرانجام مردم بخش هاى مختلف سرزمین اسلامى به تنگ آمدند و با یكدیگر به توافق رسیدند كه باید عثمان را از بین ببرند. بر همین اساس و به دلیل ظلمهایى كه دست نشانده هاى عثمان در ایالت هاى اسلامى انجام مى دادند، نسبت به قتل عثمان اقدام كردند.
در چنین موقعیتى امیرالمؤمنین(علیه السلام) چه اقدامى باید انجام دهد كه براى حفظ اسلام مناسب تر باشد؟ اگر در جهت قتل عثمان گام برمى داشت، سنت غلطى رایج مى شد و مردم به واسطه چنین اقدامى به طور كلى نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) بدبین مى شدند و باور مى كردند كه بحث بر سر دنیاست. به همین دلیل، ایشان به هیچ وجه اجازه اقدامى در جهت قتل عثمان را نمى دادند و از آن جلوگیرى مى كردند. ولى به هر حال، مسلمانانى كه به خشم آمده بودند و به حرف كسى توجه نمى كردند، جمع شدند و عثمان را كشتند. بعد از قتل عثمان نیز همان مردم به جانب على(علیه السلام) هجوم آوردند و به آن حضرت گفتند كه باید جانشین عثمان شوى. حضرت امیر(علیه السلام) از زمانى كه مسؤولیت خلافت را پذیرفتند، فرمودند: «من این مسؤولیت را به این شرط قبول مى كنم كه همانند پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و بر اساس سنت خدا و رسول او عمل كنم.» چون بسیارى از افراد هنگام بیعت مى گفتند ما بیعت مى كنیم به شرط این كه شما هم مانند خلفاى قبل رفتار كنید. اما آن حضرت فرمودند: «من چنین بیعتى را نمى پذیرم. اگر با من بیعت كردید، باید بر این اساس بیعت كنید كه طبق كتاب و سنت عمل كنم.» سرانجام مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) به این صورت بیعت كردند ولى درون جامعه اسلامى افرادى وجود داشتند كه به چنین بیعتى راضى نبودند. همان گروه هایى كه ابتداى بحث مورد بررسى قرار گرفتند. عده اى مثل معاویه و ابوسفیان ایمان واقعى نداشتند، عده دیگرى كه هر چند ایمان ضعیفى داشتند، نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند و حتى همراه با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در جهاد شركت كرده بودند، اما علاقه آنها به دنیا در حدى بود كه متعبد به احكام اسلامى نبودند. چنان كه گفتیم، این افراد مصادیق فرمایش سیدالشهدا(علیه السلام) هستند كه «الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درّت معایشهم»3 این افراد تا زمانى كه دین و دیندارى مزاحم دنیاى آنها نباشد، دیندار هستند اما اگر دین، مزاحم دنیاى ایشان شود در این صورت از دین طرفدارى نمى كنند و گرچه در ظاهر، مسلمان و تابع احكام اسلام هستند اما در عمل منافع خود را مقدم مى دارند; كسانى از نزدیكان پیغمبر مثل طلحه و زبیر كه شخصیت هاى ممتاز و كاندیداى خلافت بودند (عمر آنها را از جمله كاندیداهاى خلافت قرار داده بود) لكن با توطئه هاى بنى امیه از میان شش نفر كاندیداى معرفى شده توسط عمر، عثمان رأى آورد و برنده خلافت شد.
افرادى مانند طلحه و زبیر با وجود این كه قبل از دیگران با على(علیه السلام) بیعت كردند، پیش از سایرین نیز بیعت خود را شكسته و جنگ جمل را به راه انداختند. بعد از آنها هم معاویه; جنگ صفین و در نهایت خوارج، جنگ نهروان را برپا كردند.
در این مدت على(علیه السلام) چگونه با خطرهایى كه اسلام را تهدید مى كرد، رفتار كرد؟ طبیعى است كه رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان خلافت با رفتار آن حضرت قبل از خلافت تفاوت فراوانى داشت. آن حضرت قبل از خلافت قدرتى نداشت كه در سایه آن بتواند بادشمنان مبارزه كند اما پس از بیعت مردم با او، على(علیه السلام) این قدرت و توانایى را به دست آورد كه با دشمنان اسلام و تمام كسانى كه علیه حكومت اسلامى قیام كرده بودند، به مبارزه پردازد. آن حضرت ابتدا با اصحاب جمل، سپس اصحاب صفین و در نهایت با اصحاب نهروان جنگیدند.
بنابراین، یكى از مراحل مبارزه با مخالفین و افرادى كه اسلام را تهدید مى كنند، جنگ است امادر صورتى كه شرایط آن فراهم باشد; شرایطى از قبیل قدرت مشروعى كه مشروعیت آن از جانب خدا بوده و مردم هم آن را پذیرفته باشند و از آن قدرت مشروع حمایت كنند. اگر چنین شرایطى فراهم بود، این وظیفه بر عهده حاكم است كه حتى با استفاده از شمشیر از اسلام حمایت كند. همچنان كه طى مدت قریب به پنج سال خلافت، عمده وقت امیرالؤمنین(علیه السلام) به این گونه جنگ ها گذشت.
1. بحارالانوار،ج 28،ص 328.
2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، كتابخانه آیة الله مرعشى نجفى،1404 ق، ج1، ص 202.
3. بحارالانوار، ج 44، ص 382.
خلافت و صلح امام حسن(علیه السلام)
پس از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نوبت به خلافت امامت امام حسن(علیه السلام) رسید. در آغاز كار، امام حسن(علیه السلام) مى بایست راه امیرالمؤمنین(علیه السلام) را ادامه دهند ولى با توجه به مشكلاتى كه معاویه فراهم كرد و همچنین دسیسه هایى كه منجر به تحمیل صلح بر آن حضرت شد، شرایط تغییر كرد و امام حسن(علیه السلام) قدرت لازم براى مبارزه با معاویه را نیافتند. پیش از این گفتیم شرط این كه امام مسلمین بتواند به كمك سلاح با دشمنان بجنگد این است كه از قدرت مردمى برخوردار باشد اما دوستان امام حسن(علیه السلام) در همان ابتدا دست از حمایت آن حضرت برداشتند. این رخداد شاید به این دلیل بود كه سال ها جنگ در زمان خلافت على(علیه السلام) آنها را خسته كرده بود و امید چندانى به پیروزى نداشتند. از سویى دیگر هدایاى معاویه براى رؤسا و فرماندهان جنگ، در تصمیم گیرى آنهااثر گذاشته بود. سرانجام امام حسن(علیه السلام) با لشكرى بى انگیزه مواجه شدند كه حاضر نبودند واقعاً از آن حضرت حمایت كنند به همین دلیل آن بزرگوار مجبور به پذیرش صلح شد.
تا اینجا تمام آنچه بیان شد، مقدمه اى بود براى جواب این سؤال كه چرا امام حسین(علیه السلام)روش دیگرى را غیر از روش پدر و برادر بزرگوارش انتخاب كرد؟! آیا امام حسین(علیه السلام)مى توانست مانند امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، فقط به موعظه اكتفا كند و با وجود اینكه حكومت در اختیار دیگرى است، به حفظ احكام اسلام بپردازد؟ آیا چنین كارى امكان داشت؟ در زمان حضرت امیر(علیه السلام) هنوز اصحاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در میان مردم حضور داشتند و طنین كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گوش ایشان وجود داشت. هنوز احكام اسلام قوت خود را در جامعه داشت و كسى جرأت نمى كرد با آنها مخالفت كند. روزى خلیفه دوم براى امتحان مردم در مسجد و بر روى منبر گفت: اگر روزى من از احكام اسلام منحرف شوم، شما چه خواهید كرد؟ آیا از من اطاعت مى كنید؟ شخص عربى برخاست، شمشیرش را كشید و گفت: «اگر روزى تو كج شوى، با این شمشیر، كج تو را راست مى كنیم.» در آن زمان، زمینه مخالفت صریح با احكام اسلام فراهم نبود. بدعت هاى ایجاد شده در آن زمان هم با رنگ و لعاب و شبهاتى همراه بود كه مردم متوجه مخالفت آنها با احكام اسلام نمى شدند. در غیر این صورت، مردم آنها را نمى پذیرفتند. چون به چشم خود رفتار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را دیده بودند و سخنان او را شنیده بودند.
از زمان عثمان به تدریج اوضاع تغییر كرد و كار به جایى رسید كه معاویه به طور رسمى سلطنت مى كرد. او همان كارى را انجام مى داد كه سلاطین ایران و روم مى كردند، یعنى خود را مالك الرقاب و صاحب اختیار مسلمانان و كشور اسلامى مى دانست. اگر در چنین شرایطى امام حسین(علیه السلام) مانند حضرت امیر(علیه السلام) در زمان خلفاء رفتار مى كرد، هیچ تأثیرى نداشت و كسى به سخنان او توجه نمى كرد. شاهد این مدعا این است كه معاویه از مردم مدینه براى یزیدى كه همه او را مى شناختند و از فساد او آگاه بودند، بیعت گرفت. تمام مردم نیز غیر از تعدادى انگشت شمار با او بیعت كردند. چون معرفت مردم نسبت به اسلام و همچنین انگیزه و ایمانشان ضعیف شده بود. پس از گذشت پنجاه سال از زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و پدید آمدن نسل جدیدى كه اسلام را به درستى نمى شناخت و حتى تمایلى به عمل به احكام و معارفى كه مى شناخت نداشت وظایف جدیدى براى رهبر جامعه اسلامى پدید مى آید.
تا زمانى كه قبح مسأله اى در جامعه از بین نرفته است، آن كار ضد ارزش شناخته مى شود. به عنوان مثال زمانى كه حكومت پهلوى قصد داشت بى حجابى را در ایران رایج كند، ابتدا كسى باور نمى كرد خانمى كه كسى صدایش را نشنیده و گوشه صورتش را ندیده است بتواند بى حجاب در بین مردم ظاهر شود. اما ابتدا جشنى گرفته شد و چند نفر به اجبار خانم هاى خود را به آن مجلس آوردند. چند نفر از اشخاص معروف و سرشناس شهر كه دلبستگى به حكومت داشتند یا مى ترسیدند كه خطرى متوجه ایشان شود، خانمهاى خود را بى حجاب به این مجلس جشن آورند. پس از برگزارى این مجلس، عكس هاى آن منتشر شد و به تدریج قبح بى حجابى از بین رفت. به گونه اى كه عده زیادى داوطلبانه چادرهاى خود را كنار گذاشتند.
تا زمانى كه در دوران خلافت خلیفه اول و دوم، این چنین با احكام اسلام مخالفت نشده بود، اگر گفته مى شد عملى خلاف حكم خدا و سنت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، مردم از انجام آن كار پرهیز مى كردند. اما در زمان عثمان، مردم مشاهده كردند عده اى بیت المال را به غارت مى برند و به فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) مانند چهارپایانى كه گیاه بهارى را مى خورد، آن را مى بلعند. حاكمى از طرف خلیفه معرفى مى شود كه كاخها مى سازد و صدها برده و كنیز مى خرد، اموال زیادى را تصاحب مى كند و هیچ كس هم به او اعتراض نمى كند. با مشاهده این اعمال، به تدریج قبح آنها از بین رفت و مردم با خود گفتند شاید این كارها اشكال زیادى نداشته باشد زیرا اگر انجام این كارها درست نبود، حكام و نمایندگان خلیفه مسلمین آنها را انجام نمى دادند. سرانجام كار به جایى رسید كه حتى یزید به طور علنى مشروب مى خورد، به سگ بازى و میمون بازى مشغول بود و كسى به او اعتراض نمى كرد. آن زمانى كه به محض ثابت شدن شرب خمر توسط كسى، او را تازیانه مى زدند با زمانى كه خلیفه مسلمین هر روز شراب بیاشامد، چه مقدار تفاوت دارد؟ در چنین شرایطى اگر امام حسین(علیه السلام) بگوید كه ایها الناس! گناه نكنید، كسى كه مشروب بخورد به جهنم خواهد رفت و نصایحى از این قبیل، هیچ كس به گفته هاى او توجه نخواهد كرد. حتى ممكن بود اگر بر این كار اصرار كند، او را ترور كنند. مگر با امام حسن(علیه السلام) چه كردند؟ به وسیله همسرش، آن حضرت را مسموم كردند. معاویه بسیارى از افراد را با عسل مسموم به قتل رساند. او مى گفت: «انّ لله جنوداً مِن العسل»، خدا لشكریانى از عسل دارد. معاویه حتى دوستان نزدیك خود را ترور مى كرد. اگر امام حسین(علیه السلام)در جامعه به موعظه، فعالیت فرهنگى، تدریس و مسأله گویى اكتفا مى كرد، در آن شرایط چه تأثیرى داشت؟
از صلح حسنى تا قیام حسینى
در آن زمان وظیفه سیدالشهدا چه بود؟ آیا باید لشكرى فراهم كند و با بنى امیه بجنگد؟ چه كسى آن حضرت را همراهى مى كرد؟ مگر با برادر بزرگوارش چه كردند؟ بعضى از فرماندهان لشكر امام حسن(علیه السلام) كه به سپاه معاویه پیوستند، از پسر عموها و نزدیكان آن حضرت بودند و با این حال هدایاى معاویه را قبول كردند. با این وجود چه كسى آمادگى همراهى با امام حسین(علیه السلام) در جنگ با معاویه و یزید را داشت؟! پس نه موعظه و نصیحت فایده اى داشت نه لشكركشى و جنگ و توسل به سلاح، آنگونه كه حضرت على(علیه السلام) در مقابل معاویه رفتار كرد. در آن زمان كسى مانند یاران على(علیه السلام) باقى نمانده بود. یاران حضرت امیر(علیه السلام) هم اواخر امر خسته شده بودند و حاضر به شركت در جنگ نمى شدند. بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه در مذمت كسانى است كه براى شركت در جنگ سستى مى كردند. تعبیرات عجیبى مانند «یا اشباه الرجال و لا رجال»، اى مردنماها! مادرتان به عزایتان بنشیند. چقدر فریاد بزنم كه باید براى نبرد مهیا شوید، اما شما هیچ حركتى از خود نشان ندهید؟! آیا چنین كسانى آمادگى جنگ با معاویه و یزید را در ركاب امام حسین(علیه السلام) داشتند؟
آیا در چنین شرایطى راه دیگرى براى حفظ اسلام وجود داشت؟ تنها یك راه براى امام حسین(علیه السلام) باقى مانده بود. هنوز در میان مردم كسانى بودند كه حسین(علیه السلام) را بر دوش پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) دیده اند. هنوز كسانى بودند كه دیده بودند پیغمبر تا چه اندازه به این نوه اش اظهار محبت مى كرد، لب و دندانش را مى بوسید، به مردم سفارش او را مى كرد و مى فرمود: «هر كس حسین را اذیت كند مرا اذیت كرده است و هر كس مرا اذیت كند خدا را اذیت كرده است.» به هر حال مردم هنوز در اعماق وجود خود علاقه اى به خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) داشتند و گرچه از ایشان اطاعت نمى كردند، امابه واسطه فطرت خود هنوز به اهل بیت(علیهم السلام) محبت داشتند. كسانى كه به این خانواده احترام مى گذاشتند كم نبودند. در مرثیه ها شنیده اید كه حتى در كاخ یزید، همسران و كنیزان او هنگامى كه متوجه شدند اسراى كربلا از خاندان پیغمبر(علیه السلام)هستند، فریاد اعتراضشان بلند شد. به تعبیر دیگر آنچه براى سیدالشهدا(علیه السلام) باقى مانده بود، آبرو بود. و گر نه، دیگر نه بیان و درس و موعظه اثرى مى كرد و نه امكان فعالیت نظامى و جنگ وجود داشت.
از زمان شهادت امام حسن(علیه السلام) تا زمان مرگ معاویه و بیعت گرفتن براى یزید حدود ده سال به طول انجامید. طى این مدت امام حسین(علیه السلام) سعى كرد افرادى را تربیت كند كه بتواند به كمك آنها حركت موج آفرینى را در جامعه ایجاد كند. امام حسین(علیه السلام) ده سال فعالیت مخفى و زیرزمینى انجام داد و تلاش هاى فراوانى كرد. آن حضرت به مسلمانان بلاد مختلف پیغام مى داد. به خصوص در ایام حج مسلمانان مخصوصاً كسانى كه تحصیل كرده و متشخص بودند را، جمع میكرد و به موعظه و نصیحت آنها مى پرداخت. از حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) چندین خطبه در منى نقل شده است كه خطبه هاى عجیبى است. این خطبه ها حكایت از این دارند كه طى این ده سال امام حسین(علیه السلام) چه مقدار براى تربیت نیرو و كادرسازى فعالیت كرد. آن حضرت مخفیانه و به دور از چشم دولت فعالیت هایى كرد تا براى عده اى در گوشه و كنار كشورهاى اسلامى تبیین كند كه اسلام در معرض خطر است. حضرت سیدالشهدا این كارها را انجام داد تا پس از قیام او، عده اى در اطراف بلاد اسلامى با شنیدن ظلمى كه به اهل بیت شده، آرام ننشینند. آن حضرت شرایط فرهنگى مناسبى را در جامعه ایجاد كرد كه بتواند از شهادتش بهره لازم را ببرد. اگر آن بزرگوار فقط به كربلا مى آمد و در آنجا كشته مى شد، نتیجه كامل حاصل نمى شد. اتفاقاً امویان هم قصد داشتند همین كار را انجام دهند. زمانى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در مكه بود، آنها نقشه اى براى آن حضرت طراحى كردند. علت این كه حضرت فقط عمره را به جا آورد و براى اعمال حج در مكه باقى نماند، همین بود كه بنى امیه قصد داشتند در حال حج ایشان را به شهادت برسانند.
اگر این توطئه اجرا مى شد، از سویى حرمت خانه خدا و حرم امن الهى شكسته مى شد و این خود، موجب سنت شكنى بود و از آن پس این بدعت رواج مى یافت كه مردم در خانه خدا هم امنیت نداشته باشند; از سوى دیگر خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)هم پایمال مى شد. لذا، آن حضرت با تدبیرى این حركت را با بهره بردارى از شرایطى كه پیش آمده بود، به گونه اى تنظیم كرد كه بتواند از قیام و شهادت خود بهره كامل را ببرد. از جمله شرایطى كه براى بهره بردارى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) فراهم شد این بود كه مردم كوفه كه پایتخت حكومت حضرت على(علیه السلام) بود و سالها پاى منبر آن بزرگوار نشسته بودند، هنگامى كه متوجّه شدند قرار است یزید بر مسند خلافت حضرت على(علیه السلام) تكیه زند، با خود گفتند، براى پیشگیرى از این كار راهى وجود ندارد جز این كه امام حسین(علیه السلام)را وادار به پذیرش حكومت كنیم.
بر همین اساس اهل كوفه دوازده هزار نامه براى امام حسین(علیه السلام) نوشتند. ممكن است این سؤال مطرح شود كه چرا اهل بصره، اهل مدینه و یا دیگران این كار را انجام ندادند؟ مگر گفته نمى شود كوفیان بىوفا بودند؟ با این وجود چه انگیزه اى موجب شد كه كوفیان امام حسین(علیه السلام)را به حكومت دعوت كنند؟ اساساً مسأله امامت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)ابتدا توسط مردم كوفه مطرح شد. دلیل این امر این بود كه آنها شاگردان حضرت على(علیه السلام)بودند، سالها پاى منبر حضرت على(علیه السلام) نشسته بودند، تربیت شده دست حضرت على(علیه السلام) بودند و بسیارى از ایشان هم شیعیان خوبى بودند. مردم كوفه نامه هایى به امام(علیه السلام) نوشتند تا حجت را بر آن حضرت تمام كنند و گفتند براى حفظ ارزش هاى اسلامى راهى باقى نمانده است جز این كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) امامت را قبول كند. ما هم آمادگى آن را داریم كه هر چه داریم در اختیار امام(علیه السلام) قرار دهیم. حضرت با وجود اینكه ایشان را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه آنها به عهد خود وفا نخواهند كرد، اما این موقعیت را مغتنم شمرد تا از آن براى طرحى كه در نظر داشت، بهره بردارى كند و آن طرح مبارزه شهادت طلبانه علیه دستگاه فساد، ظلم و كفر بود. لذا ابتدا مسلم را به كوفه فرستاد و آن ماجرایى اتفاق افتاد كه بارها آن را شنیده اید. گر چه باید این داستانها هر روز تكرار شود و ما از آنها براى زندگى امروز خود درس بگیریم و فقط به اظهار تأثر اكتفا نكنیم.
بنابراین، علت این كه امام حسین(علیه السلام) این رفتار خاص را در پیش گرفت، این بود كه راه هاى دیگر مسدود بود و آن حضرت تنها از این راه كه آبرو و خون خود و عزیزانش را فدا كند و اسارت خواهران و فرزندانش را به جان بخرد، مى توانست اسلام را زنده نگه دارد. اگر آن بزرگوار این كار را انجام نمى داد، جریانى كه از دوران حكومت عثمان در زمان معاویه شروع شده بود ادامه مى یافت احكام اسلام به كلى فراموش مى شد. به خصوص در شام كه تنها نامى از نماز باقى مانده بود، آن هم چه نمازى! حتماً شنیده اید بعضى از خلفاى بنى امیه روز چهارشنبه نماز جمعه خواندند. یكى دیگر از ایشان در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت خواند. پس از اینكه به او گفتند ما تا به حال نماز صبح را دو ركعت مى خواندیم، چگونه شما چهار ركعت خواندى؟ گفت: امروز سرخوش بودم، اگر مى خواهید بیشتر هم بخوانم!
اینها به اصطلاح، خلیفه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) بودند! اما اینكه چه بر سر اموال مسلمین مى آمد؟ گویا هیچ تكلیفى نسبت به بیت المال و ضعفا و فقرا براى ایشان وجود نداشت. اموال بیت المال بازیچه دست دستگاه خلافت بود و به هر كس اراده آنها تعلق مى گرفت، به او هدیه و جایزه مى دادند تا او ایشان را مدح كند یا از آنها حمایت كند. بیت المال وسیله اى براى حفظ ریاست و حكومت آنها بود و آن را تنها در این راه هزینه مى كردند، گویا آنها وظیفه اى شرعى در مورد بیت المال نداشتند و نباید بالسویه بین مردم تقسیم شود. كسى كه حتى اگر برادرش اندكى بیشتر گندم از بیت المال طلب مى كرد، پاسخ او را با آهن گداخته مى داد، حضرت على(علیه السلام) بود. تفاوت بین این دو رفتار از كجا تا به كجاست؟
اگر آن روش ادامه پیدا كرده بود، یقیناً چیزى از حقایق اسلام باقى نمانده بود. نه تنها معارف تشیع و اهل بیت(علیهم السلام) به بركت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) باقى مانده است، بلكه همان مقدار از اسلام كه در اختیار اهل تسنن هم هست به بركت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)حفظ شده است. به واسطه زمینه چینى هاى امام حسین(علیه السلام) بود كه پس از شهادت آن بزرگوار در گوشه و كنار مملكت اسلامى قیام ها و حركت ها شروع شد. اگر پیش از آن زمینه فرهنگى لازم فراهم نشده بود، شهادت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) چنین تأثیرى در متزلزل كردن حكومت بنى امیه نداشت. چگونه بعد از روز عاشورا حركت توابین و قیام هاى دیگر شروع شد؟ گرچه هیچ یك از آنها نتوانستند یك حكومت مركزى قوى به وجود آورند، ولى به دلیل این قیام ها بنى امیه هم دوام نیاوردند و پس از آن نتوانستند به نام حكومت اسلامى با احكام و معارف اسلام بازى كنند. در نتیجه قیام حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مردم متوجه شدند كه بنى امیه خلیفه به حقّ رسول اللّه(صلى الله علیه وآله وسلم)نیستند. این اولین خدمتى بود كه حسین بن على(علیه السلام) با قیام خود انجام داد. پیش از آن مردم باور كرده بودند كه اطاعت هر كس كه بر این مسند بنشیند، مانند پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)واجب است، حتى اگر زنازاده باشد و یا در حال حكم كردن و نماز خواندن مست باشد! آنها مى گفتند این شخص خلیفه مسلمین است و باید از او اطاعت كنند.
كسى كه این سد را شكست و این هشیارى را به مردم داد كه هر كس بر مسند حكومت نشست حق حكومت ندارد، امام حسین(علیه السلام) بود. حاكم باید معصوم باشد و یا به اذن معصوم(علیه السلام)و طبق احكام خدا رفتار كند. در غیر این صورت حاكم با سایر مردم تفاوتى ندارد. كسى بدون چون و چرا اطاعتش واجب است كه معصوم باشد و خدا عصمت او را تضمین كرده باشد. افراد دیگرى كه از طرف معصوم با اذن خاص یا با اذن عام تعیین مى شوند، در صورتى اطاعتشان واجب است كه طبق احكام شرع عمل كنند و گرنه اطاعت هر اولوالامرى واجب نیست. هنوز بسیارى از برادران اهل تسنن معتقدند كه اگر كسى علیه حكومت اسلامىِ وقت قیام كند، خونش هدر است. اما اگر همین شخص در این كار حرام خود كه موجب هدر رفتن خون اوست، پیروز شد و حكومت را به دست گرفت، اطاعت او بر دیگران واجب مى شود. همین كسى كه به عنوان دزدِ گردنه بند شناخته مى شد و تا دیروز ریختن خون او به دلیل قیام بر ضد حكومت اسلامى حلال بود، اگر امروز پیروز و حاكم شد، اطاعتش واجب است! هنوز بسیارى از اهل تسنن چنین اعتقادى دارند. حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بود كه این سد را شكست و به مردم فهماند اطاعت هر كسى بر مسند حكومت بنشیند، به صورت مطلق واجب نیست. نه تنها اطاعت مطلق واجب نیست، بلكه در صورتى كه خلاف شرع از او مشاهده شد، باید ابتدا از او انتقاد كرد، او را موعظه و راهنمایى كرد، در مرحله بعد او را تهدید كرد و سرانجام باید تا جایى پیش رفت كه اگر بقاى اسلام و حفظ ارزشهاى اسلامى متوقف بر ریختن خون است، در این راه خون داد.
نهضت عاشورا، الگوى انقلاب اسلامى ایران
اگر امام حسین(علیه السلام) چنین كارى را انجام نداده بود، هرگز انقلاب اسلامى ایران تحقق پیدا نمى كرد. انقلاب ما از قیام حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) الگو گرفته است. اما پس از پیروزى انقلاب، مجدداً ریشه هاى همان سادگى هایى كه در توده مردم زمان گذشته بود، در جامعه ما هم شروع به جوانه زدن كرد.
روزى معاویه براى این كه امام حسین(علیه السلام) را وادار به بیعت با یزید كند نزد آن حضرت آمد و با آن بزرگوار به بحث پرداخت. حضرت فرمود: تو مى گویى من با كسى كه شرابخوار است بیعت كنم؟ معاویه گفت: چرا از مؤمن غیبت مى كنى؟ یزید در باره شما چنین سخنانى نمى گوید و از شما غیبت نمى كند! معاویه با چنین كلام و منطقى مردم را فریب مى داد.
امروز هم در جامعه ما كسانى هستند كه اگر از یك گناه، بدعت و انكار ضرورى دین توسط مسئولى، انتقاد شود، مى گویند چرا غیبت مى كنى؟! این كار موجب تضعیف حكومت اسلامى مى شود! مگر هر شخصى در هر پستى قرار گیرد، آن فرد معادل نظام اسلامى است؟ اگر باب انتقاد از حكام باز نباشد، اساس اسلام از بین خواهد رفت، داستان معاویه تكرار خواهد شد و مجدداً به نام دین استبداد سلطنتى در جامعه حكمفرما خواهد شد. آن زمان استبداد سلطنتى حاكم بود، امروز استبداد جمهورى حاكم خواهد شد! حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)كسى بود كه بناى چنین سنتى را در جامعه اسلامى گذاشت كه باید با حاكمى كه مخالف دین عمل مى كند، برخورد شود. در مرحله اول با موعظه و نصیحت، در مرحله بعد هم از راه هاى دیگر، تا جایى كه اگر حفظ ارزش هاى اسلامى متوقف بر نثار خون بود، مؤمن باید آمادگى چنین فداكارى را داشته باشد. این مكتب امام حسین(علیه السلام) است. چرا امام(قدس سره) مى فرمود: آنچه داریم از امام حسین(علیه السلام) است؟ امام حسین(علیه السلام) با امام حسن(علیه السلام) چه تفاوتى داشت؟ هر دو «سیدا شباب اهل الجنة» بودند. امام حسین(علیه السلام) به برادر بزرگتر خود احترام مى گذاشت. حال چرا ما بیشتر از امام حسین(علیه السلام) یاد مى كنیم؟ چون براى آن حضرت شرایطى پیش آمد كه نوعى فداكارى را اقتضا مى كرد و این شرایط براى شخص دیگرى فراهم نشد. بر همین اساس آن بزرگوار الگو شد; الگویى كه تا پایان قیامت كارآیى خواهد داشت. تا زمانى كه چنین روحیه اى در مردم وجود دارد كه آمادگى فدا كردن جان خود را براى دینشان دارند، دشمنان اسلام در آنها طمع نمى كنند. زمانى دشمن به نفوذ در حكومت اسلامى امیدوار مى شود كه چنین روحیه اى در جامعه كمرنگ شده و جاى خود را به این تفكر بدهد كه نباید كشته شد و نباید خون داد. در این صورت دشمن به پیروزى خود بر این مردم اطمینان خواهد یافت. چون این مردم از مرگ مى ترسند.
خداوند متعال بر علوّ درجات امام(قدس سره) بیفزاید. او اولین كسى بود كه در زمان ما این درس را به مردم داد كه همیشه تقیه واجب نیست، بلكه در بعضى از موارد حرام است و باید تا پاى جان ایستاد. آن بزرگوار صریحاً گفت: امروز تقیه حرام است ولو بلغ مابلغ، یعنى كار به هر جا برسد. آن زمان كسى جرأت نمى كرد به این صراحت چنین سخنانى را بر زبان جارى كند. احیا كننده سنت حسینى در زمان ما امام(قدس سره) است.
حركت او به اسلام جان دیگرى و به مسلمان ها عزت دیگرى بخشید. به خدا قسم نمونه اى براى عزتى كه در سایه حركت امام(قدس سره) نصیب مسلمانان شد در طول تاریخ 1400 ساله اسلام سراغ نداریم. شاید بعضى از شما آن وضع ذلت بارى را كه مسلمانان به خصوص ایرانى ها به آن مبتلا شده بودند، به خاطر داشته باشید. بنده گاهى به بعضى از كشورهاى اسلامى مى رفتم. هنگامى كه مردم آن كشورها متوجه مى شدند من ایرانى هستم، به من مى گفتند «اخوالیهود»، نسبت به ما بى اعتنایى مى كردند و حتى جواب سلام ما را هم نمى دادند. اما بعد از انقلاب نه تنها در بین كشورهاى اسلامى بلكه حتى در خود آمریكا عزتى باور نكردنى به دست آوردیم. افسران آمریكایى در كنار كاخ سفید به خاطر این كه من لباس امام خمینى(قدس سره) را به تن داشتم، به من احترام مى گذاشتند.
این عزتى است كه در سایه پیروى از امام حسین(علیه السلام) به دست آمد. اگر این روحیه را حفظ كردیم، خدا بر عزت ما خواهد افزود. «لئن شكرتم لازیدنكم». اما اگر این روحیه را از دست بدهیم، راحت طلب و آسایش طلب شویم، به جاى شهادت طلبى پول طلب شویم، راحت طلب و رفاه طلب شویم و تمام همّ و غمّ ما مسائل اقتصادى و رفاه زندگى باشد، از همین نقطه سراشیبى سقوط ما شروع مى شود. عزّت در سایه شهادت طلبى و ذلت هم در سایه دنیاطلبى است. ملت ما بحمد اللّه ـ قدر و منزلت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)را دانست و در طول تاریخ به صورت هاى مختلف نسبت به آن اداى احترام و قدردانى كرد و بعد از 1400 سال ثمره این قدردانى را كه این عزت و سربلندى است، به دست آورد. ولى باید متوجه باشیم سنّت الهى این نیست كه وقتى عزتى نصیب مردمى شد، آن را براى همیشه تضمین كند. بقاى این عزت مادامى تضمین شده است كه، مردم عامل آن را حفظ كنند.
خطر انحراف در كمین انقلاب
خداوند متعال در قرآن از هیچ طائفه اى به اندازه بنى اسرائیل تعریف نكرده است. خداوند متعال خطاب به بنى اسرائیل مى فرماید: «انى فضّلتكم على العالمین»1، شما را بر همه جهانیان برترى دادم. حضرت موسى و هارون را فرستاد تا چنین مردمى را از چنگال فرعونیان نجات دهند. اما بعد از چندى نوبت به امتحان رسید. چند روزى كه حضرت موسى به كوه طور رفت، آنها گوساله پرست شدند. به همین كسانى كه خدا به ایشان عزت داده بود و در حق آنها فرموده بود «فضّلتكم على العالمین» دستور داده شد صورتهاى خود را بپوشانید و با شمشیر یكدیگر را بكشید. هزاران نفر از بنى اسرائیل كه گوساله پرست شده بودند، در یك روز به دست خود بنى اسرائیل كشته شدند. همان كسانى كه خدا به آنها فرمود: «فضّلتكم على العالمین». هنگامى كه از نعمت خدا قدردانى نكردند، در جریان مخالفت با تحریم صید در روز شنبه، هزاران نفر از ایشان مسخ شدند و به صورت میمون در آمدند. در آیه دیگر خداوند متعال خطاب به آنها مى فرماید: «آتاكم ما لم یؤتِ احداً من العالمین»2. اما همین مردم زمانى كه قدر نعمت هاى خدا را ندانستند، عقوبت خدا بر ایشان نازل شد. خدایى كه «ارحم الراحمین» است، هنگام عقوبت هم «اشد المعاقبین» است. این سنّت تغییرناپذیر الهى است كه اگر قدر نعمت الهى را ندانید، از شما گرفته خواهد شد. عزیزان من! بترسید از روزى كه خداى ناكرده ـ در اثر ناسپاسى، این عزت در معرض خطر قرار گیرد. مى پرسید به وسیله چه كسانى؟ عزت مسلمانان در صدر اسلام به دست چه كسانى به خطر افتاد؟ حكّام، درباریان، نخبگان، خواص و بعضاً توسط توده مردم ناآگاه. امروز هم خطر ابتدا از ناحیه حكّام متوجه اسلام مى شود. كسانى كه بدعت مى گذارند، قوانین ضد اسلامى را در قوه مقننه وضع مى كنند، قوه مجریه هم آن قوانین را اجرا مى كند. در این چند سال چه اندازه بدعت ها گذاشته شد؟ چه مقدار رفتارهاى ضد اسلامى از بعضى از مسؤولین در حد وزارت انجام گرفت؟ چه كسى بود كه سد حیا را در برابر جوانان و دختران ما شكست؟ چه كسى بساط چهارشنبه سورى را در این مملكت رواج داد؟ چه كسانى آنقدر تبلیغ كردند تا كار به جایى رسید كه در مركز جمهورى اسلامى ایران، جلوى چشم بیگانگان، دختر و پسر از روى آتش پریدند، همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند؟ مسلمانان كشورهاى دیگر هم مشاهده مى كنند و از خود مى پرسند آیا اینجا كشور اسلامى است؟! آیا این همان جایى است كه امام خمینى(قدس سره) انقلاب كرد؟! چه كسى این كارها را انجام داد؟ آیا كسى غیر از حاكمان نااهل این كارها را انجام دادند؟ چه كسى آنها را بر كرسى نشاند؟ آیا كسى غیر از نخبگانى كه طمع در مال، ثروت و مقام داشتند و توده ناآگاهى كه به آنها رأى دادند؟ تمامى كسانى كه به نحوى در تقویت این افراد مؤثر بودند، در همه این گناه ها شریكند. همچنین است، اگر این گناه ادامه پیدا كند، تا هر زمان كه باشد. «من سنّ سنة سیئة كان علیه وزره و وزر من عمل بها»3، «من یشفع شفاعة سیئة یكن له كفل منها»4. بعضى از ما تصور مى كنیم رأى دادن امرى است كه تنها به خود ما مربوط مى شود. خیر، این چنین نیست. رأى دادن حق نیست، بلكه تكلیف است. باید در انتخابات شركت كرد و رأى داد و باید اصلح را شناخت و به او رأى داد. مسامحه در رأى دادن جایز نیست. از سر هوس به كسى رأى دادن بازى كردن با اسلام است. باید از همین امروز در صدد تحقیق باشید و بررسى كنید كه چه كسى براى اداره مملكت از دیگران اصلح است. آیا اهمیت سپردن چنین امانتى به كسى كه مى خواهد سرنوشت كشورى را در دست گیرد، از عروس كردن یك دختر كمتر است؟ شما اگر بخواهید دختر خود را عروس كنید، آیا در مورد شخص خواستگار تحقیق نمى كنید؟ آیا باید به همین اندازه كه چند پوستر به در و دیوار زده شود و شعارهایى داده شود، اكتفا كنید؟ رأى دادن یك تكلیف است، نه حقى كه بگویید حق خودم است و به هر كس خواستم رأى مى دهم. زمانى كه رأى مى دهید در این دنیا كسى كه از شما مؤاخذه نمى كند; اما تا روز قیامت هر اثرى بر رأى شما مترتب شود، شما هم در آن شریك هستید. اگر این اثر، خیر باشد در ثواب آن شریك هستید و اگر گناه، فساد، فحشا، بى عفتى، رشوه خوارى و سایر گناهان باشد، شما هم سهمى از آن خواهید داشت. نگویید حال كه رأى دادن تا این حد سخت است، پس ما به كسى رأى نمى دهیم. فراموش نكنید! این كار یك تكلیف است. اگر این مسأله یك حقّ بود، انسان مى توانست از آن استفاده كند، همچنانكه مى توانست از آن صرف نظر كند، همچنین مى توانست به هر كس كه تمایل داشت رأى بدهد. اما اینگونه نیست. این تكلیفى است واجب. باید اصلح را شناسایى كنید و به او رأى بدهید. از همین امروز متوجه این مسأله باشید.
از گذشته ها پند بگیرید. اگر شما در تقویت بعضى از این گناهكاران و مفسدین شریك بودید، توبه كنید و از این پس در گفتگوهاى خانوادگى خود و در معرفى افراد به دوستانتان مراقب باشید و ببینید چه كسى را تقویت مى كنید. مسائل حكومت اسلامى شوخى بردار نیست. مسلط كردن افراد بر جان، مال و ناموس مردم كار ساده اى نیست. كارى است بسیار مهم و در عین حال تكلیفى است واجب.
خلاصه آنچه موجب عزت و بقاى اسلام شد، روحیه شهادت طلبى بود كه در اصحاب حضرت سیدالشهدا بود و آنچه مى تواند این عزّت را تا قیامت براى مسلمانان حفظ كند، حفظ این روحیه شهادت طلبى است. یعنى نترسیدن از مرگ و استقبال از مرگ در جایى كه وظیفه اقتضا كند. معناى این سخن این نیست كه همه ما خود را به كشتن دهیم، بلكه داشتن چنین آمادگى روحى مهم است. این آمادگى است كه دشمن را مى ترساند و فرارى مى دهد.
امیدواریم كه این درس را به خوبى از مكتب حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بیاموزیم و آن را براى همیشه حفظ كنیم. براى شهداى عزیزمان همواره طلب رحمت و مغفرت كنیم و یاد آن عزیزان را بزرگ بشماریم.
1. بقره، 47 و 122.
2. مائده، 20.
3. بحارالانوار، ج 71، ص 204.
4. نساء، 85.
زنده نگاه داشتن عاشورا
بر اساس شواهد تاریخى، شاید در عالم انسانیت هیچ حادثه اى نبوده است كه پس از گذشت قرن ها همچنان یاد و خاطره آن در میان مردم آن چنان زنده باشد كه گویا حادثه اى است كه به تازگى اتفاق افتاده و مردم تحت تأثیر آثار آن هستند. ما نظیر چنین واقعه اى را در تاریخ هیچ مذهب و ملتى و در هیچ كشور و جامعه اى سراغ نداریم. البته جریاناتى وجود دارند كه پس از هزاران سال یادى از آنها باقى مانده است و براى بزرگداشت آنها كارهایى انجام مى شود، اما تنها خاطره اى بسیار كمرنگ است كه تأثیر چندانى در زندگى مردم ندارد. اما حادثه شهادت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) به گونه اى است كه گویا هر سال تازه تر و تأثیر آن در جامعه بیشتر مى شود. سزاوار است كه پیرامون حادثه اى با چنین ویژگى كه داراى ابعاد مختلفى است، بحثهاى فراوانى انجام شود و الحمدللّه در كشور ما مردم عزیز، شریف، قدردان و علاقه مند به اهل بیت(علیهم السلام) از هیچ تلاشى در این راه فروگذارى نمى كنند و این توفیق نصیب آنها شده است كه هر سال در ایام محرم به بهترین صورت ممكن به عزادارى و اظهار ارادت به پیشگاه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بپردازند.
ما دعا مى كنیم خداى متعال این عزیزان و این جوانان را كه عاشق حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)هستند از همه آفات و بلیات حفظ فرماید، بر ایمان و عشق آنها نسبت به امام حسین(علیه السلام)بیافزاید و هیچگاه این افتخار را از ملت ما و به خصوص از جوانان عزیز ما سلب نفرماید.
هر یك از مردم خوب ما، به گونه اى در راه بزرگداشت قیام عاشورا زحمتهایى متحمل مى شوند. بعضى مرثیه خوانى مى كنند، بعض دیگر به سینه زنى و زنجیرزنى مى پردازند، برخى نیز مراسم دیگرى از قبیل تعزیه برگزار مى كنند و هر یك به صورتى به اظهار ارادت به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مى پردازند. خداوند متعال به همه آنها اجرى كه لایق كرَم اوست مرحمت فرماید. افرادى مانند بنده هم باید به صورت دیگرى وظیفه خود را در قبال امام حسین(علیه السلام) انجام دهیم و مراتب ارادت خود را نسبت به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) ابراز كنیم. آنچه از ما ساخته است این است كه واقعه عاشورا را بیشتر تحلیل كرده سعى كنیم از جوانب مختلف این داستان براى زندگى خود استفاده كنیم. چون، هر چند حوادث تاریخى به طور دقیق تكرار نمى شود، اما همچنان كه در جامعه شناسى ثابت شده است، جهات مشترك زیادى میان حوادث مشابه وجود دارد و از حوادث گذشته تاریخ به نحوى مى توان براى جوامع دیگر استفاده كرد. قرآن كریم هم به این مطلب اشاره كرده و پس از نقل داستان اقوام گذشته، مى فرماید: «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب»1. قرآن كریم پس از ذكر داستان هاى انبیاء و اقوام گذشته مى فرماید: ما این داستان ها را نقل مى كنیم كه شما از آنها براى زندگى خود استفاده كنید و از آنها عبرت بگیرید. یعنى بررسى كنید كه چه نكات مثبتى در كار مردم آن زمان وجود داشته است، شما هم آن را یاد بگیرید و در خود تقویت كنید. همچنین نقاط ضعف آنها را دریابید و سعى كنید آنها را تكرار نكنید.
عظمت داستان عاشورا چنین اقتضا مى كند كه پیرامون آن بررسى هاى فراوانى انجام شود; زیرا با وجود این كه خاطره این واقعه طى 1400 سال به بهترین صورت زنده مانده و هنوز منشأ اثرهاى فراوانى است، اما در مورد آن، سؤالات و نقاط مبهم زیادى نیز به خصوص براى نوجوانان و جوانان كه فرصت زیادى براى مطالعه تاریخ یا بحث هاى مربوط به آن ندارند وجود دارد. این عزیزان به طور اجمال مطالبى از اصل داستان در مجالس عزادارى و یا در نوحه ها و مراثى شنیده اند اما در ذهن كاوشگر و پرسشگر جوانان ما سؤالاتى در مورد این وقایع مطرح مى شود كه علاقه دارند آنها را بیشتر تحلیل كنند تا پاسخ سؤال خود را بیابند. اتفاقاً، اهمیت چنین بحث هایى كمتر از اهمیت اقامه مجالس عزادارى، اظهار ارادت و تقویت عواطف مذهبى نیست. چون در واقع شخصیت انسان از دو بخش اساسى تشكیل مى شود. بخشى مربوط به دانستنیها، شناخت ها، بینش ها و دانش هاست و بخش دیگر مربوط به احساس ها، عواطف، امیال، كشش ها و جاذبه هاست.
1. یوسف، 111.
لزوم همراهى شعور و شعار در مراسم محرّم و عاشورا
مراسم عزادارى مى تواند عواطف و احساسات انسان را زنده نگه دارد و آن را ارضا و تقویت كند. اما باید با مطرح كردن مباحث، پیرامون این واقعه، بخش دیگر شخصیت انسان نیز ـ كه مربوط به شناخت و بینش است ـ تقویت شود. اگر جزئیات حادثه كربلا بهتر شناخته شود، علاوه بر اینكه از نظر عاطفى تأثیر خواهد داشت، مى توان براى زندگى نیز بیشتر از آن استفاده كرد و از آن الگو گرفت. اگر انسان از حوادث گذشته تاریخ به درستى بهره بردارى كند، این حوادث در جهت تكامل فردى و همچنین در تكامل جامعه، نقش مهمى را ایفا خواهد كرد. اگر گفته شود كه انقلاب اسلامى ایران در واقع ثمره بهره گیرى صحیح از حوادث مشابه گذشته بوده است، شاید سخن نابجایى نباشد. همچنان كه مى دانید، طى یكصد سال اخیر در عالم اسلام و همچنین در كشور ما، نهضت ها و جنبش هایى مانند نهضت مشروطیت، نهضت ملى كردن صنعت نفت و مواردى از این قبیل انجام گرفته است. در بسیارى از كشورهاى اسلامى مانند مصر، الجزایر و كشورهاى دیگر هم، نهضت هاى اسلام خواهى به صورت هاى مختلف انجام گرفته است. اما در هیچ كدام از این حركت ها مانند انقلاب اسلامى ایران پیروزى حاصل نشد و هیچ یك از این حركت ها به برقرارى نظامى اسلامى كه بتواند سال ها دوام بیاورد منجر نشد. بحمد اللّه، نظام اسلامى ما تاكنون بیش از دو دهه دوام آورده است و ان شاءاللّه روز به روز قدرتمندتر خواهد شد. اگر بگوییم راز چنین موفقیتى در استفاده حضرت امام(قدس سره) از سایر نهضت ها بود، سخن گزافى نگفته ایم. امام راحل(قدس سره) از تجربه دیگران پند گرفت، آن ها را تحلیل و بررسى كرد، نقاط ضعف آنها را كشف و از آنها اجتناب كرد. همچنین امام(قدس سره) نقاط قوت آنها را به دست آورد، تا آنها را در جامعه ایجاد و تقویت كند. بهره گیرى از تاریخ موجب شد كه این پیروزى نصیب مردم ما شود. اگر ما از همه حوادث تاریخ اینگونه استفاده كنیم، به تدریج جامعه ما آمادگى نهضت جهانى دیگرى را به رهبرى وجود مقدس حضرت ولى عصر ارواحنا فداه به دست خواهد آورد.
همه ما شنیده ایم كه بیش از هزار و چهار صد سال قبل در جزیرة العرب حادثه اى اتفاق افتاد و پس از آن حوادث دیگرى و ما شیعیان معتقدیم كه روزى هم نهضتى جهانى به رهبرى امام زمان ـ عجل الله فرجه الشریف ـ اتفاق خواهد افتاد. اما آیا گمان مى كنید این حوادثْ معلولهایى بدون علت و امورى اتفاقى بوده اند; یا اینكه هر حركتى در تاریخ علل، اسباب، شرایط و موانعى دارد كه اگر انسان آنها را به خوبى بشناسد، مى تواند براى حوادث بعدى از آنها استفاده كند. اگر مردم بعد از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دچار انحراف شدند، حركت اسلامى از مسیر صحیح خود خارج شد و آنگونه كه شایسته بود، از دستورها اسلام بهره گیرى نشد، آیا این امر بدون علت بود؟ باید تحقیق كرد كه چگونه این انحرافات حاصل شد و چه عواملى در آن دخالت داشت، تا ما سعى كنیم از چنین عواملى اجتناب كنیم و اجازه ندهیم انقلاب اسلامى ایران به آفاتى كه نهضت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به آنها مبتلا شد، گرفتار شود. ما مى شنویم كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از رسیدن به خلافت ظاهرى، ـ یعنى بعد از بیعت مردم با آن حضرت ـ با مشكلات زیادى مواجه شد، به گونه اى كه حضرت امیر(علیه السلام) طى كمتر از پنج سال حكومت، به سه جنگ مهم پرداخت. اگر این جنگ ها اتفاق نیفتاده بود امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى توانست خدمات فراوانى به جامعه اسلامى ارائه و اسباب ترقى و تكامل مردم را فراهم كند. اما گرفتار شدن در این جنگ ها مانع شد كه جامعه اسلامى از رهبرى امیرالمؤمنین(علیه السلام) حداكثر استفاده را ببرد. این امور بدون دلیل و اتفاقى نبود. ما باید با بررسى آنها دریابیم علت وقوع این حوادث چه بود كه موجب شد مسلمانان نتوانند به درستى از رهبرى امیرالمؤمنین(علیه السلام) استفاده كنند. این وقایع ادامه داشت تا در نهایت به زمان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) رسید. چرا در میان همه شهرهاى اسلامى فقط مردم كوفه از امام حسین(علیه السلام) دعوت كردند و نامه هاى عجیب و غریبى نوشتند كه بر اساس آنچه نقل شده است، از شهر كوفه دوازده هزار نامه دعوت براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) فرستاده شد. در آن زمان مملكت اسلامى صدها شهر داشت; اما فقط از شهر كوفه دوازده هزار نامه براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) ارسال شد كه در آنها خطاب به امام حسین(علیه السلام) نوشته شده بود; ما مى خواهیم امامت شما را بپذیریم، شما به كوفه تشریف بیاورید و در این شهر حكومت حضرت على(علیه السلام) را ادامه دهید. چگونه این مسأله اتفاق افتاد؟ ارسال دوازده هزار نامه جداگانه و یا حتى طومارهایى با دوازده هزار امضاء براى حضرت ابى عبداللّه(علیه السلام) از شهر كوفه مسأله ساده اى نیست. مدینه زادگاه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)، زادگاه اسلام و زادگاه حكومت اسلامى بود. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، امیرالمؤمنین(علیه السلام)، امام حسن(علیه السلام)، و همچنین امام حسین(علیه السلام)سال ها در آن شهر زندگى كرده بودند. اما مردم مدینه نه تنها از امام حسین(علیه السلام) دعوت نكردند بلكه شرایطشان بگونه اى بود كه سیدالشهداء(علیه السلام) محرمانه از مدینه خارج شد و به مكّه معظّمه رفت. آن حضرت از شهر دیگرى دعوت شد. اما اكثر افرادى كه آن بزرگوار را دعوت كردند، از دعوت خود صرف نظر كردند، تا جایى كه در روز عاشورا، حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) آنها را خطاب قرار داد; چون در میان لشكر عمر سعد نویسندگان بعضى از همان نامه ها حضور داشتند.
حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) خطاب به آنها مى فرماید: شمااز ما كمك خواسته و ما را دعوت كردید تا جامعه شما را رهبرى كرده شما را از گمراهى و از ظلم بنى امیه نجات دهیم. ما هم دعوت شما را پذیرفتیم، سختى ها را تحمل كردیم و به یارى شما آمدیم; آیا حال كه ما به اینجا آمده ایم; شما باید شمشیرهاى خود را به روى ما بكشید؟ شمشیرهایى كه خودِ ما براى نابود كردن دشمنان اسلام به دست شما دادیم، آیا امروز همان شمشیرها را به روى خود ما مى كشید؟ این چه حادثه اى است؟ آیا امرى اتفاقى است؟ ما امروز اهل كوفه را سمبل بىوفایى مى دانیم، زیرا اهل كوفه به اندازه اى بىوفا بودند كه حضرت على(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام)را تنها گذاشته اند; آیا شما فكر مى كنید اهل بصره یا اهل مدینه این گونه نبودند؟ آیا به تصور شما، شهرهاى دیگر باوفاتر بودند؟ در واقع اهل كوفه كه در دعوت از امام حسین(علیه السلام)جرأت و جسارت فراوانى از خود نشان دادند حتى بعضى از ایشان مثل حبیب ابن مظاهر، مسلم بن عوسجه و افرادى دیگر براى حمایت از امام حسین(علیه السلام) به كربلا آمدند. اما این سؤال مطرح است كه چگونه همان كسانى كه از امام(علیه السلام) دعوت كردند، از دعوت خود صرف نظر كردند و نه تنها عقب نشینى كردند، بلكه با امام حسین(علیه السلام) نیز جنگیدند.
اكنون تصور كنید در حالى كه هنوز قریب چهل سال بیشتر از وفات پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)نگذشته است، همان مردمى كه سال ها از محضر حضرت على(علیه السلام) استفاده كرده بودند و بسیارى از آنها در جنگ ها با حضرت على(علیه السلام) همراه بودند، همین مردم، فرزند حضرت على(علیه السلام)و امام مفترض الطاعه را به فجیع ترین وضعیتى كه در تاریخ سابقه نداشت، كشتند. این چه حادثه عجیبى است؟ آیا این حادثه، امرى اتفاقى بود؟ آیا همین اندازه كه بگوییم حادثه اى بود كه به دست مردم بىوفاى كوفه اتفاق افتاد، كافى است؟ آیا در زمان ما مردم بىوفا وجود ندارند؟ آیا از این پس جنگى علیه حق تحقق نخواهد یافت؟ شایسته است كه این حوادث را تحلیل كنیم، علت هاى آن را پیدا كرده آسیب شناسى كنیم و به دست آوریم كه چه عاملى موجب شد كسانى كه حضور حضرت على(علیه السلام) را درك كرده و براى امام حسین(علیه السلام) نامه نوشتند، دست به چنین اقدامى بزنند؟ در بین مردم كوفه تعدادى اندك شمار از منافقین، كفار و افراد ضعیف الایمانى بودند كه اهل بیت(علیهم السلام) را قبول نداشتند. ما با این گروه كارى نداریم. اما عده زیادى از مردم كوفه، به امام حسین(علیه السلام)نامه نوشتند و از آن حضرت درخواست كردند كه به كوفه بیاید و حكومت تشكیل دهد. یكى از این نامه ها توسط تعداد زیادى از مردم كوفه امضا شده بود و در آن ابتدا حمد خدا را به جا آورده بودند، به خاطر اینكه دشمن اهل بیت(علیهم السلام) كه حق آنها را غصب كرده و به زور بر مردم حكومت مى كرد، نابود شده بود. در این نامه بعد از حمد و ثناى الهى به خاطر مرگ معاویه و كوتاه شدن دست او از سر مردم، اضافه شده بود: ما از شما خواهش مى كنیم به كوفه تشریف بیاورید، «لعل الله یجمعنا بك على الحق»1، شاید حضور شما در این شهر موجب شود كه جامعه ما راه حق را بشناسد، آن را بپیماید و مردم در مسیر حق با یكدیگر متحد شوند. آیا كسانى كه چنین نامه هایى مى نویسند، باید بر روى امام حسین(علیه السلام) شمشیر بكشند؟
علت این تغییر چیست و چگونه چنین تحولى در انسان ایجاد مى شود؟ اگر ما این حوادث را تحلیل كنیم و عوامل آن را بشناسیم، در این صورت مى توانیم بعضى از تحولات را كه در زمان خود ما، پس از پیروزى انقلاب رخ داده است، تحلیل كنیم و بفهمیم چرا چنین اتفاقاتى پیش آمده است؟ چرا بعضى افراد از مسیر صحیح منحرف شدند، چرا عده اى از پشت به نظام اسلامى خنجر زدند و هنوز هم به این كار خود ادامه مى دهند؟ چگونه ممكن است كسى كه سال ها نماینده امام در چند نهاد انقلابى بوده است، بزرگ ترین خیانت را به این انقلاب انجام دهد و حوادث دیگرى كه خود شما كمابیش از آنها مطلع هستید. اگر ما وقایع تاریخى را به درستى تحلیل كرده و از آنها عبرت لازم را گرفته بودیم، چه بسا این حوادث براى ما اتفاق نمى افتاد. امروز هم با انجام این كار مى توانیم حداقل خود را از فریب خوردن و گمراهى نجات دهیم.
این وظیفه كسانى امثال این گوینده است كه توفیق خدمات دیگرى از قبیل فعالیت هاى هنرى، اقامه عزادارى و مرثیه خوانى را نداریم، ولى مى توانیم با مطالعه، بحث و بررسى، این مسائل را بیشتر تحلیل كرده پاسخ سؤالاتى را كه در ذهن جوانان عزیز ماست، بیان كنیم.
1. بحارالانوار، ج 44، ص، 332.
مسلمانان نمازخوان، قاتلان امام حسین(علیه السلام)!
اینك قصد دارم مقدارى درباره این موضوع صحبت كنم كه چگونه ممكن است عده اى با وجود این كه مسلمان، مؤمن و اهل نماز و روزه بوده همراه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در جنگ ها شركت كرده و حتى بعضى از ایشان معلول جنگى بودند، چنین كسانى با امام حسین(علیه السلام)فرزند پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)، كه دشمنان و بیگانگان پس از هزار سال، با شنیدن اوصاف و خصائلش عاشق او مى شوند، كسانى به نام پیروى از اسلام و براى اقامه خلافت اسلامى، او را بكشند، در حالى كه همین افراد چندى قبل او را به حكومت بر خود دعوت كرده بودند. علت این امر چیست و چگونه چنین تغییرى در انسان ایجاد میشود؟
ریشه یابى تحولاتى كه در انسان رخ مى دهد، به عواملى كه در شكل دهى رفتارهاى اختیارى انسان مؤثر است، بازمى گردد. دو دسته از عوامل در كارهاى اختیارى ما كه بر اساس اراده، نقشه و انگیزه انجام مى شود، دخالت دارند. دسته اول عوامل فكرى و نظرى است. انسان براى انجام هر كارى، به خصوص امور پیچیده اجتماعى و سیاسى، باید از قبل در مورد آن فكر كند و مبانى، مبادى و غایت آن را تشخیص دهد. البته هر كس در حدِ سطحِ فكر خود مسائل را تجزیه و تحلیل مى كند. كسانى كه از اندیشه عمیق ترى برخوردارند، مسائل را به طور كامل بررسى مى كنند و به ریشه هاى اصلى آن مى رسند، اما آنهایى كه سطحى نگر هستند، به ظواهر امور اكتفا مى كنند. به هر حال، این افراد نیز براى انجام هر كارى دلایلى را ارائه مى كنند. بنابراین، انسان زمانى كه قصد دارد انجام كارى را به عهده بگیرد، به خصوص اگر انجام آن با خطراتى همراه باشد، باید درباره آن بیندیشد و دلیل قانع كننده اى براى انجام آن داشته باشد. آیا كسانى كه در دفاع مقدس شركت كردند، بدون مبنا به جبهه رفتند؟ قطعاً آنها هم براى كار خود دلایلى داشتند. افرادى كه چنین آمادگى را داشتند كه عاشقانه در جبهه ها شركت كنند، بر اساس تفكر و بینشى اقدام به این كار كردند كه وصیت نامه ها و مصاحبه هایشان نشان دهنده آن است. مخالفان انقلاب نیز براى كارهاى خود تفكر و توجیهى دارند.
این دسته از عوامل مربوط به شناخت و بینش انسان است و باید به صورتى به این نتیجه برسد كه كارْ صحیح و ارزشمند و شایسته این است كه انسان براى آن سرمایه گذارى كند و جان، مال و وقت خود را در راه آن هزینه كند. این افكار، مقدمات و ریشه هایى دارد كه به سلسله اى از اعتقادات كلى نسبت به انسان، هستى، این جهان و جهان پس از مرگ باز مى گردد. آیا پس از مرگ عالم دیگرى نیز هست؟ اگر عالم دیگرى هست، چه رابطه اى بین این زندگى، و عالم بعد از مرگ وجود دارد؟ ابتدا باید مسائلى از این قبیل و سلسله اى از مسائل اعتقادى براى انسان حل شود، تا هر كس بتواند بر اساس باورهایى كه در زمینه این مسائل دارد، تصمیم بگیرد.
دسته دیگرى از عوامل نیز در رفتار انسان دخیل است كه خارج از دایره اعتقاد، تفكر و بینش است. انسان نسبت به برخى امور علاقه و تمایل دارد. حتى ممكن است گاهى خود شخص نیز از نظر فكرى انجام كارى را قبول نداشته و آن را زشت و ناپسند بداند، ولى به انجام آن علاقه داشته باشد. به عنوان مثال، غالباً كسانى كه به سیگار مبتلا هستند، خود آنها معتقدند استعمال دخانیات كار ناپسندى بوده براى سلامت انسان زیان آور است; اما با این وجود از استعمال آن لذت مى برند و به آن عادت كرده اند.
این امر ارتباطى با عوامل شناختى ندارد. بلكه عامل دیگرى غیر از شناخت، تمایل و جاذبه انجام كارى را در انسان ایجاد مى كند. ممكن است گفته شود عوامل دسته اول مربوط به عقل و عوامل دیگر مربوط به عشق است. چنین تعبیرى بى مورد نیست. اما به عبارت علمى مى توان اینگونه گفت: عوامل دسته اول مربوط به شناخت و عوامل دسته دوم مربوط به گرایش ها، امیال و انگیزه هاست. این دو دسته عامل مى توانند در رفتارهاى صحیح یا ناصحیح انسان مؤثر باشند. افرادى كه در گذشته از رژیم سابق حمایت مى كردند، هنوز هم بعضى از آنها در داخل و خارج مشغول فعالیت هستند، این افراد هم براى خود مبانى فكرى خاصّى دارند. بنابراین، اگر تفكر و بینش بر اساس مبانى و استدلال صحیح استوار باشد، مى تواند ما را به نتیجه مطلوبى برساند كه موجب سعادت شود. اما اگر انحرافى در فكر ایجاد شد، و انسان مانند بنّائى كه سنگ بناى خود را كج مى نهد پایه و اساس تفكر خود را بر مقدمات غلط، قرار دهد امیدى به خوشبختى و كامیابى نخواهد داشت، زیرا اگر مقدمات اولیه تفكر و اندیشه ها خطا باشد، تمام افكارى كه به دنبال آن مى آید، چون بر زیربناى غلط استوار شده است، منحرف و غلط خواهد بود. در زمینه كشش ها و تمایلات نیز این امر صادق است.
انگیزه ها و تمایلات انسان جهت دار بوده و ممكن است به سمت صحیحى جهت داده شود، همچنان كه مى توان آنها را به سمت نادرستى منحرف كرد. به عنوان مثال، انسان تمایل به غذا خوردن دارد. اما آیا هر غذایى براى انسان مفید است؟ مى توان میل به غذا خوردن را به گونه اى جهت داد كه همیشه موجب سلامت انسان باشد. یعنى انسان در حال اشتهاى طبیعى از غذایى كه براى بدن مفید است استفاده كند. همچنین مى توان در اثر عادات بدى كه در نتیجه تلقینات، تبلیغات و عوامل خاصى از قبیل شرایط محیطى و خانوادگى كسب مى شود، شیوه تغذیه را به گونه اى جهت داد كه مثلاً به جاى گوشت لذیذ بره، از گوشت بعضى از حیوانات حرام گوشت ـ كه حتى مزه لذیذى هم ندارد ـ استفاده شود. میل به خوردن در تمام انسان ها وجود دارد، اما كیفیت جهت دادن به این میل تا حد زیادى در اختیار انسان است.
بنابراین، ممكن است در زمینه شناخت، فكر انسان منحرف شود و نتیجه غلط به بار بیاورد، همچنان كه ممكن است در زمینه گرایش ها و انگیزه ها، تمایلات انسان به سمت و سوى ناشایستى جهت داده شود و نتایج ناگوارى به بار آورد. در تمام افعال فردى و اجتماعى انسان این دو دسته عامل، قابل شناسایى، معرفى و بررسى است. اگر شما هر یك از فعالیت هاى شخصى خود را ملاحظه كنید، آن را مبتنى بر سلسله اى از مبانى فكرى و نظرى و دسته اى از مبانى انگیزشى خواهید یافت. مسائل اجتماعى نیز همین گونه است.
هنگام ظهور خورشید اسلام در جزیرة العرب و مبعوث شدن آخرین پیامبر الهى مردمى كه با او مواجه بودند، از دو منظر مختلف به این مسأله نگاه مى كردند. در آن زمان، هم در زمینه مسائل فكرى و نظرى و هم از لحاظ گرایش ها و انگیزه ها، عوامل مختلفى وجود داشت. از جمله، افكار و انگیزه هاى خاصى پدید آمد كه تركیب این افكار و انگیزه ها موجب پیدایش گروهى به نام منافقین شد. بیان تاریخچه، مبدأ پیدایش و چگونگى شكل گیرى آنها و تأثیراتى كه بر تاریخ اسلام گذاشتند، بحث هاى مفصلى مى طلبد كه در اینجا فرصت مطرح كردن آنها نیست.
تقلید ناروا
به هر حال، عده اى بودند كه از نظر فكرى باور نمى كردند پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) واقعاً پیغمبر است. انگیزه اى هم براى تحقیق، بحث و گفتگو با آن حضرت و مطالبه دلیل و معجزه براى روشن شدن مسأله نداشتند. این افراد از نظر فكرى سطحى نگر و داراى مبانى فكرى سستى بودند و آنچنان همّتى نداشتند كه در صدد تحقیق و بررسى در مورد این مسأله برآیند. تعجب نكنید! من و شما چقدر همت داریم براى اثبات عقاید خود در پى یافتن دلایل آنها باشیم تا به یقین برسیم حتّى زمانى كه مورد هجوم شبهات قرار مى گیریم؟! هر كسى كار و زندگى دارد، مى گوید وقت این كارها را نداریم، حالا بگذریم تا ببینیم چه مى شود! در آن زمان عده اى از نظر فكرى ضعفهایى داشتند و باور نمى كردند كه این شخص پیغمبر است; بلكه حتى وجود خداوند را هم باور نداشتند. پرستش بت ها هم براى آنها به عنوان یك سنّت مطرح بود. هنوز در كشور ما هم بعضى از سنت ها وجود دارد و كسانى بدون اینكه دلیل عقل پسندى داشته باشند آنها را رعایت مى كنند. همانطور كه مى دانید بعضى از اقلیت هاى مذهبى بعضى كارها را به عنوان سنت انجام مى دهند و متأسفانه بعضى افراد سعى مى كنند سنتهایى را كه متعلق به اقلیت هاى مذهبى است، در بین مسلمانان ترویج كنند. به عنوان مثال سنت چهارشنبه سورى كه متعلق به زرتشتى هاست و متأسفانه در سالهاى اخیر كوشش هایى انجام شده است كه به صورت یك سنت ملى درآید و مسلمانان هم آن را انجام دهند. چه عاملى موجب مى شود كه عده اى این كار را انجام دهند؟ پریدن از روى آتش چه فایده اى دارد كه موجب شده كسانى این كار را انجام دهند؟ اگر از كسانى كه آتش روشن مى كنند و از روى آن مى پرند، سؤال كنیم كه این كار در زندگى انسان چه تأثیرى دارد، مى گویند این یك سنت قدیمى است كه پدران ما انجام مى دادند، ما هم آن را انجام مى دهیم! این مبناى فكرى این كار است اما آنها در مورد صحت و سقم آن تحقیق نمى كنند. انگیزه این كار تقلید است. مردم عادى علاقه دارند هم رنگ جماعت باشند.
در صدر اسلام هم چنین عواملى بود. بسیارى از كسانى كه مسلمان مى شدند، اسلام آوردنشان بر اساس تحقیق نبود. اگر رئیس قبیله اى مسلمان مى شد، بقیه افراد قبیله هم به دنبال او مسلمان مى شدند. اگر روز بعد همین رئیس كافر و مرتد مى شد، سایرین هم از اسلام بر مى گشتند. عامل این مسأله تقلید بى منطق و بدون پشتوانه عقلى بود. البته هر تقلیدى بد نیست. اگر تقلید از زندگى انسان حذف شود، شیرازه زندگى اجتماعى، مى گسلد. آنچه ناپسند است، تقلید كوركورانه، بدون دلیل و بى منطق است.
دو منشأ فتنه هاى اجتماعى
به هر حال، ریشه تمام انحرافات فردى و اجتماعى، به انحراف در دو دسته عامل مؤثر در رفتار انسان، باز مى گردد، انحراف در تفكر، بینش و شناخت و انحراف در میل، هوس، انگیزه و جاذبه اجتماعى. اگر تفكر انسان صحیح باشد و كشش هاى باطنى او هم در مسیر درست قرار گیرد دنیا به بهشت تبدیل خواهد شد. مشكلات زندگى اجتماعى كه به رفتار انسان ها مربوط مى شود، گاهى ثمره اشتباه، در مبانى فكرى و به تعبیر دیگر نادانى انسان است. مثلاً مسأله اى به درستى براى انسان حل نشده، اما او تصور مى كند آن را به خوبى فهمیده است. اگر به خاطر داشته باشید، یكى از مواردى كه در فرمایش هاى حضرت امام(قدس سره) زیاد تكرار مى شد، تعبیراتى از این قبیل بود كه «آقایان توجه ندارند». ایشان هنگامى كه در مورد فردى مى خواستند بگویند او مسأله اى را به درستى نفهمیده است و اشتباه مى كند، این تعبیر را به كار مى بردند. گاهى نیز ممكن است انسان به درستى مسأله را فهمیده باشد، اما تمایلى به عمل بر طبق فهم خود نداشته باشد. گاهى با وجود اینكه انسان مى داند كارى بد است، مبناى عقلایى ندارد و براى اجتماع هم ضرر دارد، اما به خاطر ارضاى هوى و هوس خود آن كار را انجام مى دهد. عواملى كه در صدر اسلام موجب چنین انحرافاتى شد از این دو دسته خارج نیست.
در فرهنگ صدر اسلام تعبیرى ادبى رایج بود. در آن زمان هنگامى كه مردم به رفتار ناهنجار اجتماعى مبتلا مى شدند و موجب گمراهى و انحراف آنها مى شد، به چنین انحرافى «فتنه» مى گفتند. در قرآن كریم هم از این تعبیر استفاده شده است. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مورد «فتنه» كلام زیبایى در نهج البلاغه دارد. آن حضرت ضمن خطبه اى مى فرمایند: «أنما بدء وقوع الفتن أهواء تتبع و أحكام تبتدع یخالف فیها كتاب اللَّه و یتولى علیها رجال رجالا على غیر دین اللَّه فلو أن الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف على المرتادین و لو أن الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه ألسن المعاندین و لكن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان فهنالك یستولی الشیطان على أولیائه و ینجو الذین سبقت لهم من اللَّه الحسنى»1امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى فرمایند: فتنه هاى اجتماعى دو منشأ دارد: منشأ اول هوس هایى است كه در افراد پیدا مى شود. اگر افراد مى توانستند آن هوس ها را كنترل كنند، آنها را به مسیر صحیحى سوق دهند و نخواهند در حد افراط به آن هوس ها عمل كنند، چنین فتنه هایى به وجود نمى آمد. عامل دوم هم مسایلى است كه به نام دین مطرح مى شود در حالى كه ارتباطى با دین ندارند. انتساب این بدعت ها به دین، به این منظور است كه مردم ساده دل باور مى كنند كه این امور جزء دین است، در حالى كه چنین نیست و این امور بدعت است. «آراءٌ تتبدع»، یعنى نوآورى هایى است كه جزء دین قرار داده مى شود در حالى كه جزء دین نیست. عده اى از مردم هم كه در اشتباه افتاده اند تصور مى كنند این امور جزء دین است و از آنها پیروى مى كنند و از دین منحرف مى شوند. فكر مى كنند این امور جزء دین است و باید به آنها عمل كرد، در حالى كه این مسائل بدعت و خارج از دین است. در چنین مواردى است كه «یخالف فیها كتاب الله»، یعنى قرآن مورد مخالفت قرار مى گیرد. زمانى كه آراء جدیدى كه مخالف قرآن است، به نام دین عرضه مى شود، قرآن متروك مى شود، «و یتولى علیها رجال رجالا على غیر دین الله»، روابطى بین مردم برقرار مى شود كه بر اساس ملاك هاى دینى نیست و ارتباطات اجتماعى به صورت امرى ضد دینى در مى آید. سپس حضرت امیر(علیه السلام) مى فرماید: اگر شرایط به گونه اى بود كه حق به صورت كامل مشخص بود و با آراء بدعت آمیز مشتبه نمى شد و حق و باطل از یكدیگر متمایز بودند، «فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم یخف على المرتادین»، حقیقت بر كسانى كه در پى حق بودند، مخفى نمى ماند و به فتنه مبتلا نمى شدند. «و الو ان الحق خلص من لبس الباطل»، و اگر باطل كاملا از حق جدا بود و با آن اشتباه نمى شد، كسى به دنبال باطل نمى رفت. مردم فطرتاً حق طلب هستند. اگر عده اى به دنبال باطل مى روند، به این دلیل است كه در مجموعه باطل، عناصر حقى را گنجانده اند كه مردم را مى فریبد و به سوى باطل مى كشاند. «و لكن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان». كسانى كه قصد ایجاد فتنه دارند، باطل را با حق ممزوج كرده و به مردم ارائه مى دهند. هنگامى كه كسى قصد فراهم كردن دسته گلى را داشته باشد، از هر گلى شاخه اى مى چیند و به یكدیگر ضمیمه مى كند. اگر تمام گل ها بدبو و مسموم باشد، كسى به سراغ آن نمى رود. اما اگر همراه با گل هاى معطر، چند شاخه گل مسموم نیز در این دسته گل قرار داده شود، ممكن است عده اى فریفته گل هاى خوشبوى آن دسته گل شده و به تصور اینكه دسته گل خوشبویى را استشمام مى كنند، مسموم شوند. اگر فقط گل هاى مسموم و بدبو در این دسته گل باشد، كسى رغبت نمى كند آن را استشمام كند. حضرت امیر(علیه السلام) مى فرماید «و لكن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان»، حق و باطل را با یكدیگر ممزوج مى كنند. «فهنالك یستولى الشیطان على أولیائه»، در چنین شرایطى كه حق و باطل با یكدیگر ممزوج شده است، شیطان مى تواند طعمه هاى خود را از میان مردم پیدا كند و آنها را شكار كند. چه كسانى طعمه هاى شیطان هستند؟ كسانى كه فریب امتزاج حق و باطل را خورده اند و آگاهى و تخصص كافى براى تمییز حق و باطل از یكدیگر را ندارند. چشم آنها به نقاط مثبتى دوخته شده و عناصرِ حق، آنها را به خود جذب كرده است; غافل از این كه در بین عناصر حق، عناصر مسموم و زهرآگینى وجود دارد كه آنها را به كشتن، نابودى مى كشاند. شیطان در پى چنین شرایطى است كه حق و باطل با یكدیگر مشتبه شود تا طعمه هاى خود را از میان جامعه صید كند. «فهنالك یستولى الشیطان على اولیائه و ینجو الذین سبقت لهم من الله الحسنى»، در این شرایط كسانى نجات پیدا مى كنند كه بر اساس تقدیر الهى و نظام محكم و حكمت آمیزى كه خدا برقرار كرده است، در صدد یافتن حق برآیند و آن را پیدا كنند. چنین كسانى از آفت هاى شیطانى مصون مى مانند. اما بقیه افراد كمابیش در دام شیطان مى افتند.
1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، كتابخانه آیة الله مرعشى، 1404، ج 3، ص240.
مفاهیم متشابه، ترفندى براى فتنه
بنابراین، كسانى كه قصد ایجاد فتنه را دارند، حق و باطل را با یكدیگر مى آمیزند، تا زمینه اشتباه را در جامعه فراهم كنند. این افراد شعارهاى جالب، زیبا و فریبنده اى را مطرح مى كنند و در كنار آنها، شعارهاى ناحقى هم ضمیمه مى كنند. معمولاً در این قبیل موارد الفاظ متشابه، غیر شفاف و قابل اطلاق بر چند معنا به كار گرفته مى شود. همچنان كه مى دانید مفهوم برخى الفاظ شفاف و روشن نیست; بر خلاف الفاظى كه معناى آنها روشن است و كسى در مورد آنها به اشتباه مبتلا نمى شود.
كسانى كه قصد ایجاد فتنه و گمراه كردن مردم را دارند، الفاظ غیر شفاف و قابل مغالطه را به چند معنا استفاده مى كنند و منظور خود را به صراحت بیان نمى كنند. این افراد در سخنرانى ها، بحث ها، نوشته ها، كتاب ها و شعارهایشان از الفاظى استفاده مى كنند كه قابل حمل بر معانى مختلفى است. همچنان كه مى توان آنها را حمل بر معناى حق كرد و مصادیق خوبى براى آن معرفى كرد، مى توان معناى باطلى نیز براى آنها تصور كرد یا معناى عامى كه شامل مصادیق باطل هم بشود. اگر چه ما در زمان حضرت امیر(علیه السلام)نبودیم كه چنین اختلاطى را بین حق و باطل مشاهده كنیم، اما امروز مصداق هاى خوبى از آن را به چشم خود مى بینیم. «آزادى»! چه لفظ زیبایى است؟ هر كس این لفظ را بشنود، دلش براى آن پر مى زند. مگر آزادى چیزى است كه كسى از آن تنفر داشته باشد؟! پرنده اى را تصور كنید كه مدتى گرفتار است و دائماً براى رها شدن از قفس تلاش مى كند. چقدر زیباست اگر كسى در قفس را باز كرده او را آزاد كند! در مقام اختلاط حق و باطل، از این مسأله صحبت نمى شود كه آیا منظور از «آزادى»، «آزادى از خدا»، «آزادى از عقل»، «آزادى از دین» و «آزادى از ارزش هاى انسانى» است با مقصود «آزادى از جهل»، «آزادى از ظلم»، «آزادى از قیود اسارت بار»، و «آزادى از اوهام شیطانى» است؟ كدامیك از این دو معنى منظور كسانى است كه این شعار را سر مى دهند؟ اگر به صراحت گفته شود «آزادى از اوهام شیطانى»، چه كسى از این شعار ناراحت خواهد شد؟ مگر آزادى از عادات انحرافى و مواد مخدر بد است؟ آیا شما نمى پسندید كه دیگران بر ما حكومت نكنند، آنها براى ما نقشه نكشند، در امور داخلى ما دخالت نكنند و ما از چنگال اجانب آزاد باشیم؟ مگر بد است كه جامعه اى بتواند خود، تصمیم بگیرد، بر سرنوشت خود حاكم باشد و دیگران در امور او دخالت نكنند؟ اما آیا آزادى از خدا هم پسندیده است و ما باید خود را از بندگى خدا هم رها كنیم؟! آزادى از ارزشها و آزادى از عقل چه طور؟ «لو أن الحق خلص من لبس الباطل»، اگر حق و باطل از یكدیگر تفكیك مى شدند و مى توانستیم و بتوانیم هر یك را متمایز از دیگرى نشان دهیم، ابهامى باقى نمى ماند.
مولا امیرالمؤمنین(علیه السلام) در كلام دیگرى مى فرمایند: «انما سمّیت الشبهة شبهةً لانها تشبه الحق»1 نام شبهه را شبهه گذاشته اند، براى این كه شباهت به حق دارد. لباس حق را بر تن باطل مى پوشانند تا شبیه آن و موجب انحراف شود. اگر باطل شباهت به حق نداشته باشد و مشخص باشد حق چیست و باطل كدام است، فتنه ایجاد نمى شود. پیدایش فتنه ها در نتیجه امتزاج حق و باطل است. بنابر این، اگر كسانى قصد اصلاح دارند و واقعاً فتنه جو نیستند و نمى خواهند حتى از همین لفظ «اصلاح» سوء استفاده كنند، باید سعى كنند الفاظ را به صورت شفاف مطرح كنند و اگر راست مى گویند، باید حق و باطل را از یكدیگر تفكیك كنند. حتى در همین مورد ادعاى «اصلاح طلبى» مقصود خود را از اصلاح به روشنى بیان كنند. هنگامى كه به بعضى از آنها گفته مى شود مقصود خود را از این واژه ها مشخص كنید، پاسخ مى دهند مردم معناى آنها را تعیین خواهند كرد! چگونه شما در پى ترویج امرى هستید كه آن را نفهمیده اید؟ آنها مى گویند حالا ما همین اصلاحات را ترویج میكنیم، بعدها خود مردم خواهند گفت اصلاحات چیست! اگر غرضى در كار نیست، بگویید فساد در نظر شما چیست و امروز چه امرى فاسد است و شما قصد اصلاح چه مسأله اى را دارید؟ آیا قانون اساسى باید اصلاح شود؟ كدام بخش از قانون اساسى نیاز به اصلاح دارد؟ البته خود آنها مى دانند مقصودشان چیست؟ اما براى فریب دادن من و شما اینگونه سخن مى گویند. ایرادى كه آنها در قانون اساسى سراغ دارند این است كه در آن قید شده است قوانین ایران، باید اسلامى باشد! در كنفرانس برلین گفتند كه مشكل قانون اساسى در این نكته است. مقصود آنها از اصلاحات، حذف اسلام و ولایت فقیه از قانون اساسى است. از نظر آنها اصلاحات یعنى این! اگر مقصود دیگرى دارند، آن را صریح و شفاف بگویند. همچنان كه مقام معظم رهبرى به صراحت مواردى كه را باید اصلاح شود، مشخص كردند و فرمودند: امروز براى ما اصلاحات باید در زمینه فقر، تبعیض، رشوه خوارى و فساد صورت گیرد. آیا كسى با چنین كلامى كه به صراحت و شفافیّت بیان شده است، مخالفت مى كند؟ آیا كسى به واسطه این سخنان گمراه مى شود؟ این موارد خواسته فطرى همه انسان ها و خواسته همه انبیا و اولیاست. همه مى خواهند با فقر، تبعیض، ظلم، نابرابرى، سوءاستفاده و رشوه خوارى مبارزه شود. و كارهایى كه مستلزم این امور است اصلاح شود. البته این اصلاحات مطلوب است. اما آیا همه همین گونه سخن مى گویند و اصلاح در همین امور را در نظر دارند؟ چرا عده اى مقصود خود را به روشنى بیان نمى كنند؟ چون قصد در هم آمیختن حق و باطل را دارند تا بتوانند از چنین شرایطى سوء استفاده كنند. اگر كسانى واقعاً درد دین و درد اصلاح جامعه را دارند و به حال خود و جامعه دل مى سوزانند، باید شفاف سخن بگویند و سعى كنند ابهام ها برطرف گردد تا مشخص شود حق چیست و باطل كدام است و مردم بتوانند به درستى حق را انتخاب كنند. بدانید هر كس كه سعى در مطرح كردن تعبیرات همراه با ابهام دارد، سوء نیت دارد و در مقابل، هر كس سعى مى كند، مطالب آشكار، شفاف و بى پرده مطرح شود به گونه اى كه مصادیق آن به روشنى قابل شناخت باشد، چنین كسى غرضى ندارد. چون مقصود خود را به صراحت بیان مى كند و ابهامى در كلام خود باقى نمى گذارد.
كسانى كه فریب بنى امیه و سایر سردمداران كفر و ظلم را خوردند، تحت تأثیر تبلیغات ابهام آلود واقع شدند.
بنابراین، یكى از عوامل انحراف جامعه این بود كه شیاطین فتنه گر اجازه ندادند مردم به درستى حق و باطل را بشناسند. آنها حق و باطل را با هم آمیختند و از الفاظ مبهم و غیر شفاف استفاده كردند، تا مردم در گمراهى و حیرت باقى بمانند و آنها بتوانند در موقع مناسب از گمراهى جامعه سوء استفاده كنند. وظیفه كسانى مانند بنده این است كه سعى كنیم حق و باطل را روشن كنیم.
پروردگارا! تو را به خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) قسم مى دهیم ما را در شناختن حق یارى فرما! عوامل گمراهى و انحراف را از جامعه ما برطرف كرده و انگیزه حقیقت طلبى را در ما تقویت فرما!
1. وسایل الشیعه، ج 27، ص 161.
مرورى بر مباحث پیشین
پیش از این سؤالى را مطرح كردیم كه با وجود این كه مردم كوفه سال ها از محضر امیرالمؤمنین(علیه السلام) استفاده كرده بودند، بسیارى از آنها در جنگ هاى مختلف در ركاب امیرالمؤمنین(علیه السلام) بودند و خود اهل كوفه نامه هاى زیادى را براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)نوشته و آن حضرت را براى تصدى مقام خلافت، به عراق دعوت كرده بودند، چگونه شد كه همین مردم پس از مدت كوتاهى تغییر نظر دادند و نه تنها بیعت با مسلم و پیمان با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را نقض كردند، بلكه بسیارى از همان افرادى كه با نامه امام حسین(علیه السلام) را به كوفه دعوت كرده بودند، به روى آن حضرت شمشیر كشیده و در به شهادت رساندن آن حضرت و یاران و فرزندانش شریك شدند. هر چند اگر این سؤال معماى تاریخ نامیده شود، نابجا نیست، اما به هر حال، این موضوع یك واقعیت تاریخى است.
پیش از این بیان كردیم كه براى حل این معما مى توان به صورت ریشه اى چنین بحثى را مطرح كرد كه اصولا رفتارهاى انسان چگونه شكل مى گیرد و چه عواملى موجب تغییر رفتار انسان مى شود. اجمالا به این نتیجه رسیدیم كه دو دسته از عوامل در تغییر رفتار انسان مؤثر است; دسته اول عوامل شناختى، فكرى و نظرى; و دسته دوم عوامل احساسى، عاطفى و انگیزشى. در جریان كربلا هر دو عامل مؤثر بودند، از سویى شناخت مردم نسبت به اسلام، اهل بیت(علیهم السلام) و شخص حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) تضعیف و از سوى دیگر زمینه هایى كه موجب تغییر انگیزه در آنها شود، فراهم شده بود. بحث مفصل پیرامون ماهیت این عوامل، نحوه فراهم شدن آنها و كیفیت به كارگیرى آنها در مجال این جلسه نمى گنجد; از این رو بیشتر بر عامل اول، یعنى شناخت، تكیه مى كنم.
اصولا، اكثریت مردم در باره مسائل اعتقادى خود تعمق ندارند. به تعبیر دیگر آنها براى فهمیدن و اعتقاد به مطلبى، حتى اصلى ترین اعتقادات دینى، سرمایه گذارى فكرى نمى كنند و به محض این كه در مورد مطلبى قانع شوند، آن را مى پذیرند و مبناى فكرى و اعتقادى خود قرار مى دهند. اكثریت مردم مسلمان این زمان نیز همین گونه هستند، یعنى حتى براى اینكه حقانیت اعتقاد به خدا، قیامت و نبوت براى آنها ثابت شود، در صدد بحث، تحقیق و تفكر برنمى آیند و با شنیدن دلایل ساده اى كه به صورت ابتدایى به آنها تعلیم داده مى شود، قانع مى گردند. اصولا اعتقادات اكثریت مردم، اعتقاداتى سطحى است. امّا زمانى تأثیر سوء این عامل آشكار مى شود كه شیاطین فتنه گر در صدد انحراف افكار مردم برآیند و نه تنها به همان سطحى نگرى اكتفا نشود، بلكه در جهت انحراف مردم از مسیر حق و القاى افكار نادرست در ذهن آنها تلاش هایى انجام گیرد.
اساساً یكى از حكمت هاى نصب جانشین معصوم براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) كه از علم الهى و خدادادى برخوردار باشد، پیشگیرى از انحراف مردم است. اما به هر حال، از همان روز اول رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مسیر حركت مردم تغییر داده شد. همچنان كه همه مى دانید امیرالمؤمنین(علیه السلام) در طول بیست و پنج سال حكومت سه خلیفه و قریب پنج سال حكومت خود، تلاش فراوانى انجام دادند كه فكر مردم را اصلاح كرده و از پیدایش انحرافات فكرى در مردم جلوگیرى كنند. ولى قدرت در اختیار دیگران بود و یك نفر یا یك گروه كوچك در مقابل گروهى كه تمام قدرت سیاسى و نظامى كشور را در اختیار داشت، نمى توانست تأثیر زیادى داشته باشد. حتى بعد از این كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) به خلافت رسیدند و تمام مردمى كه در آن صحنه حضور داشتند، با ایشان بیعت كردند، آن حضرت بارها و بارها از نادانى، ناآگاهى، غفلت و بى توجهى مردم گلایه كردند. به هر حال، در طول پنج سال خلافت حضرت امیر(علیه السلام)نیز، فرصت كافى براى آن حضرت فراهم نشد بگونه اى كه ایشان تمام همّ خود را در جهت تعلیم مردم و آگاه كردن آنها به كار گیرند. طى مدت پنج سال خلافت حضرت امیر(علیه السلام)، بخش عمده وقت آن حضرت در جنگ گذشت. جنگ عظیم صفین مدت زیادى طول كشید. جنگى كه در آن یكصد هزار نفر از مسلمانان كشته شدند. همچنین جنگ هاى دیگر، فرصتى براى امیرالمؤمنین(علیه السلام)باقى نگذاشت كه آن حضرت به افزایش سطح شناخت مردم بپردازد. گاهى حضرت امیر(علیه السلام) با استفاده از همین فرصت هاى اندك، خطبه هایى را ایراد مى فرمود و مردم را متوجه حقایق مى كرد و از اشتباهات و انحرافات بر حذر مى داشت.
اگر خطبه هاى نهج البلاغه را مرور كنید، ملاحظه خواهید كرد كه حضرت امیر(علیه السلام) در موارد فراوانى با تعبیراتى عجیب از كسانى یاد مى كند كه مردم را گمراه مى كنند. اگر انسان در این خطبه ها دقت كند تعجب خواهد كرد كه در آن زمان كه هنوز چند دهه بیشتر از وفات پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)نگذشته بود، چه جوّى بر جامعه حاكم شده بود، كه امیرالمؤمنین(علیه السلام)چنین بیاناتى را ایراد فرموده است. پیش از این اشاره اى به یك قسمت از كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)كردم. «و إنما سمیّت الشبهة شبهةً لأنها تشبه الحق فأما أولیاء اللَّه فضیاؤهم فیها الیقین و دلیلهم سَمت الهدى و أمّا أعداء اللَّه فدعاؤهم فیها الضَّلال و دلیلهم العمى»1. اگر این مطلب در آن زمان مصداق نداشت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مورد آن، خطبه ایراد نمى فرمود. از این كلام مى توان دریافت در آن زمان مباحثى شبهه انگیز در میان مردم القا شده بود كه موجب اشتباه مى شد. از این رو، حضرت امیر(علیه السلام) مى فرماید: به این دلیل شبهه را «شبهه» نامیده اند كه ظاهر آن شبیه حق، ولى باطن آن فاسد است. وقتى چنین جوّ تیره و مبهم در فضاى فرهنگى جامعه پدید آمد و حق و باطل آمیخته شد و مطالب شبهه ناك رایج شد، در چنین شرایطى گروه اندكى كه اولیاى خدا و مؤمنین برجسته و ممتاز هستند، از یقین و جهت گیرى به سوى هدایت بهره مند شده و از فضاى تیره شبهه جان سالم به در مى برند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این كلام نمى فرماید: «فالمؤمنون»، بلكه مى فرماید: «فأمّا أولیاء اللَّه فضیاؤهم فیها الیقین»، مقصود حضرت این است كه هر مؤمنى از چنین ویژگى برخوردار نیست، بلكه تنها اولیاى خدا اینگونه هستند. «فضیاؤهم فیها الیقین و دلیلهم سَمْت الهدى»، گویا در مسیر، علامت هایى براى هدایت به سویى خاص نصب شده است و اولیاء الله به واسطه نورانیت خود و با استفاده از آن علامت ها حق و باطل را از یكدیگر تمییز داده، راه حق را مى شناسند و از فضاى شبهه آلود خارج مى شوند.
«و أمَّا أعداء اللَّه فدعاؤهم فیها الضلال»، اما دشمنان خدا در این شرایط شبهه ناك به فكر گمراهى هستند و اصلا به گمراهى دعوت مى كنند. راهنماى ایشان نیز در این مسیر كورى است. چه مقدار مى توان از كورى براى پیدا كردن راه استفاده كرد؟ آنها آن چنان كوردل هستند و نور هدایت از ایشان سلب شده است كه هیچ راهنمایى ندارند و دیگران را جز به سوى گمراهى دعوت نمى كنند. بنابراین، زمانى كه شبهه اى ایجاد مى شود و جوّ فكرى و فرهنگى شبهه ناك، آلوده و تیره و تار مى شود، در چنین شرایطى تنها اولیاى خدا هستند كه با استفاده از یقین، از شبهه نجات پیدا مى كنند. اما دیگران همچنان در گمراهى و حیرت باقى مى مانند.
حضرت امیر(علیه السلام) در خطبه دیگرى مى فرماید: «و آخر قد تسمى عالماً و لیس به»2. اگر این كلام در جامعه آن روز مصداق نداشت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) این سخنان را بر زبان جارى نمى ساخت. آن حضرت مى فرماید: مى بینم بعضى از افراد خود را به عنوان عالِم و دانشمند معرفى مى كنند و نام خود را عالِم مى گذارند در حالى كه بهره اى از علم نبرده اند، بلكه مجموعه اى از افكار انحرافى را جمع آورى كرده و نام آن را علم گذاشته اند; این افراد مجموعه اى از گمراهى ها و نادانى هاى دیگران را جمع آورى كرده و افتخار مى كنند كه من از حرفهاى دیگران اطلاع دارم و علم یعنى همین!!
1. شرح نهج البلاغة ابن ابى الحدید، كتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 2، ص 298.
2. شرح نهج البلاغة ابن ابى الحدید، كتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1، ص 382.
تحمیل رأى خود بر قرآن
حضرت امیر(علیه السلام) در ادامه مى فرماید: «قد حمل الكتاب على آرائه»، چنین كسى كه خودش بهره اى از علم صحیح ندارد، قرآن را براساس رأى خود تفسیر، و مضامین آن را مطابق رأى خود معنا مى كند. «قد حمل الكتاب على آرائه»، قرآن را بر آراء خود تطبیق مى كند، همان آرایى كه مجموعه اى از گمراهى هایى است كه از دیگران دریافت كرده است. «و عطف الحق على اهوائه»، حق را منعطف و مایل به آنچه دلخواه اوست، مى كند. هنگامى كه از چنین كسى سؤال مى شود كه حقیقت در زمینه مورد بحث چیست، به گونه اى مطلب را بیان مى كند كه مطابق با امیالش باشد. حضرت امیر(علیه السلام) در ادامه مى فرماید: «فالصورة صورة انسان و القلب قلب حیوان». چنین عالِمى كه خود را عالم، فیلسوف و دانشمند مى نامد، ظاهرش مانند انسان است، اما قلب و باطنش حیوان است. «فالصورة صورة انسان و القلب قلب حیوان لایعرف الحق»، این عالم نما حق را نمى شناسد. مجدداً حضرت امیر(علیه السلام) مى فرماید: «لایعرف الهدى و فیتّبع و لا باب العمى و فیصدّ عنه»، این شخص نه راه هدایت را مى شناسد تا به سوى آن دعوت كند، نه گمراهى را مى شناسد كه از آن جلوگیرى كند. حق و باطل براى او در هم آمیخته است و نمى تواند آنها را از یكدیگر تشخیص دهد. او مجموعه اى از شبهه ها را به نام علم جمع آورى كرده و حاصل تلاشها و سرمایه اش همانهاست.
این كلام را حضرت على(علیه السلام) در زمان خود بیان مى كند و مى فرماید: چنین كسانى در جامعه وجود دارند. آن حضرت كلام خود را اینگونه ادامه مى دهد: «و ذلك میت الاحیاء»، اینگونه افراد مرده اى در میان زنده ها هستند. پیش از این حضرت فرمود: «فالصورة صورة انسان و القلب قلب الحیوان»، این اشخاص ظاهرشان انسان و باطنشان حیوان است; در این جمله نیز مى فرماید: «و ذلك میت الاحیاء»، اینها زنده نیستند، بلكه مرده اى هستند كه خود را در میان زندگان جا داده اند.
در آن زمان حضرت على(علیه السلام) از دست چنین افرادى مى نالد زیرا وجود این افراد باعث شده است مردم سطحى نگر كه تعمقى در مسائل ندارند، فریفته این قبیل افراد شوند. اگر كلام آنها به تعبیرات زیباى ادبى هم آراسته شود، پیداست كه چه تأثیرى در جامعه خواهد داشت. با وجود این افكار شبهه ناك، مطالب آلوده و گمراهى هایى كه از اطراف جمع شده است، زمانى كه مردم سخنان متضاد بشنوند، سطح معلومات یقینى و اعتقادات ثابت در جامعه اسلامى تنزل پیدا مى كند. به خصوص اگر این سخنان از كسانى كه در جامعه به عنوان عالم شناخته مى شوند، شنیده شود، عموم مردم به چه حالى گرفتار خواهند شد؟ طبیعى است كه مردم به شك مبتلا مى شوند و از خود سؤال مى كنند كه كدام یك از این سخنان متضاد را باید پذیرفت. در چنین شرایطى زمینه اعتقاد در مردم سست شده و به ضعف فكر و اعتقاد مبتلا مى شوند و كسانى كه در پى سوء استفاده از این مردم هستند طعمه خوبى به دست مى آورند. زیرا اعتقاد و افكار این افراد مبناى محكم منطقى و عقلانى ندارد و سخنانى است كه از دیگران شنیده، آن را پسندیده و به دلیل اینكه با دلخواه آنها نیز موافق بوده است، آن را باور كرده اند. به طور طبع انسان آنچه را با خواسته ها و امیالش موافق باشد، سریع تر مى پذیرد.
شرایط متغیر اجتماعى و وظیفه هدایت فكرى جامعه
در چنین شرایطى كه شبهات در جامعه رواج یافته و عالم نماها در میان مردم مشغول گمراه كردن آنها هستند، اگر حضرت على(علیه السلام) بخواهد مردم را متوجه سازد كه رفتارشان اشتباه و اعتقاداتشان نادرست است، و اینكه از روز رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مردم به سراغ دیگران رفتند، اشتباه بوده و بسیارى از آنچه طى بیست و پنج سال به آنها القا شد صحت ندارد و رفتارهایى كه بر اساس این اعتقادات انجام شده رفتار صحیح اسلامى نبوده است، چه مقدار زمان لازم است تا حضرت على(علیه السلام) این اشتباهات را اصلاح كند؟ حداقل بیست و پنج سال زمان لازم است تا این شرایط تغییر كند، اما دوران حكومت آن حضرت كمتر از پنج سال بود كه بیشتر آن به جنگ گذشت.
در زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) جنگ هاى زیادى با كفار و مشركین انجام گرفت. پس از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) برخى تصور كردند چون بساط كفر و شرك برچیده شده است، از این پس جنگى در كار نخواهد بود. اما در زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام) مجدداً جنگ ها از سر گرفته شد، با این تفاوت كه در زمان پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مسلمانان با كفار و مشركین مى جنگیدند، اما در زمان حضرت امیر(علیه السلام) جنگ ها بین گروههایى از مسلمانان واقع شد. جنگیدن با افرادى كه سردمدار آنها همسر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و فرمانده ایشان دو تن از اصحاب بزرگ پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هستند كه یكى از آنها پسر عمه آن حضرت است، كار ساده اى نیست. در كمتر از پنج سال خلافت حضرت امیر(علیه السلام) به اندازه اى جنگ ادامه یافت، كه عموم مردم خسته شدند. به همین دلیل در زمان امام حسن(علیه السلام) به سرعت صلح را پذیرفتند. حال، امام حسین(علیه السلام)با نسلى مواجه شده است كه بهره و شناخت كاملى از معارف اسلامى ندارند و افرادى در سراسر جامعه پیدا شده اند كه افكار انحرافى و شبهه ناك را القا مى كنند و مردم تحت تأثیر آنها واقع مى شوند. بدتر از همه این كه كار به جایى رسیده است كه كسى قرار است بر مسند پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) تكیه زند و به اصطلاح، نقش آن حضرت را در جامعه ایفا كند، كه به طور علنى بر خلاف دستورهاى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) رفتار مى كند. كسى قصد جانشینى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)را دارد كه به شرابخوارى عادت دارد. چنین كسى قرار است احكام اسلام را اجرا كند! مردم هم با چنین شخصى بیعت كرده اند; نه تنها مردم شام، بلكه مردم مدینه نیز، غیر از چند نفر، همه با یزید بیعت كرده اند. در چنین شرایطى تغییر نظر و تزلزل و نوسان در فكر، امرى طبیعى است.
در زمان امام حسین(علیه السلام) شرایط به گونه اى است كه در جامعه زیربناى فكرى ثابتى باقى نمانده است تا مردم بتوانند به آن اتكا كنند، ارزشهاى ثابتى بر جا نمانده است تا بتوان به آنها اعتماد كرد، هم باورها سست شده و هم ارزشها ضعیف شده است. در این شرایط اگر عده اى با یك استدلال ضعیف، راهنمایى و ارشاد مطلبى را پذیرفتند، چون از پایه فكرى مستحكمى برخوردار نیستند، به سرعت مضطرب مى شوند. داستان بیعت شكنى مردم كوفه از این قرار بود كه این مردم به واسطه انسى كه با كلمات حضرت على(علیه السلام)داشتند و از هیاهوى مردم شام هم دور بودند، وجدان بیدار در میان آنها هنوز بیشتر از شهرهاى دیگر بود. آنها مشكلات حكومت اموى را به خوبى درك و خطرهاى حكومت معاویه را لمس مى كردند، در جنگ صفّین دیده بودند كه مردم شام چگونه آدمهایى هستند، چه حیله هایى به كار مى برند و چه اندازه نسبت به اسلام وفادار هستند. از این رو، آنها ابتدا بر اساس راهنمایى وجدان الهى و فطرت سالمشان با خود گفتند: براى نجات یافتن از حكومت شخصى مثل معاویه و پس از او فردى بدتر از او، یعنى یزید، بهتر است امام حسین(علیه السلام) را به خلافت انتخاب كنیم. لذا از امام حسین(علیه السلام) دعوت كردند. ولى همین مردم نه ایمان محكمى داشتند و نه از معرفت صحیحى برخوردار بودند. هرچند گرایش فطرى سالمى در ایشان پیدا شده بود، اما ریشه عقلانى قوى نداشت. از سوى دیگر از عواطف انسانى و مذهبى قوى و محكمى كه پشتوانه ایمان و باورهایشان باشد، نیز برخوردار نبودند. به همین دلیل به سرعت مضطرب مى شدند و تغییر رأى و رفتار مى دادند. در چنین شرایطى عبید الله بن زیاد وارد كوفه شد. او ابتدا به صورتى وارد كوفه شد كه مردم تصور كردند امام حسین(علیه السلام) آمده است. عبیدالله در حالى كه صورت خود را پوشانده بود همراه با اوباشى كه با خود آورده بود، به شهر داخل شد و دارالاماره را تصرف كرد. پس از آن، با توجه به شناختى كه نسبت به ضعف ایمان مردم كوفه داشت، با تهدید و تطمیع، مردم را از یارى امام حسین(علیه السلام) باز داشت، سران قبایل و طوایف را با هدایا و جوایز آرام كرد و بقیه مردم را هم در مسجد كوفه جمع كرد و در یك سخنرانى به آنها گفت كه همه مسلمانان با یزید بیعت كرده اند و امروز حكومت حق، حكومت یزید است، هر كس با او مخالفت كند، مخالف اسلام و مخالف نظام اسلامى است و قصد فعالیت بر ضدّ اسلام را دارد و ما موظفیم از چنین آشوبهایى جلوگیرى كنیم. لذا، من اجازه نمى دهم در این شهر كسى با شخص دیگرى به جز یزید بیعت كند. عبیدالله بن زیاد با كمك تبلیغ، تطمیع و تهدید مردم را از یارى امام حسین(علیه السلام)باز داشت. همچنین عبیدالله دستور داد عده اى مانند مسلم بن عقیل، هانى بن عروه و افراد دیگرى را كه به امام(علیه السلام) وفادار مانده بودند در حضور مردم سر ببرند و بدنهاى آنها را در كوچه و خیابان بیاندازند.
مردم نیز با مشاهده چنین شرایطى ترسیدند و از صحنه خارج شدند. حال، سؤال این است كه طبیعى است كه افراد سست ایمان كه اعتقاداتشان ضعیف است و مبناى عقلانى ندارد، در چنین شرایطى به سرعت در مقابل تهدیدها بترسند و عقب نشینى كنند، اما چرا این مردم به روى امام حسین(علیه السلام) شمشیر كشیدند؟
تطمیع و نفاق، دو عامل مهم در شكل گیرى فاجعه كربلا
یكى از عواملى كه باعث شد مردم دست به چنین اقدامى بزنند، تطمیع بود. اگر وعده هایى كه به امثال عمر سعد داده شده بود، در كار نبود، هرگز كسى مانند او به جنگ با امام حسین(علیه السلام)نمى پرداخت. عمر بن سعد یك فرد عادى نبود. پدر او، سعد بن ابى وقاص، یكى از بزرگان و فرماندهان ارتش در زمان خلفاى قبلى بود. سعد بن ابى وقاص كسى بود كه كشور ایران را فتح كرد و به اصطلاح در جنگ قادسیه پیروز شد. عراق و ایران با سردارى و فرماندهى سعد بن ابى وقاص جزء كشورهاى اسلامى شد. لذا، عمر بن سعد فردى عادى نیست. كسى است كه هزاران نفر طرفدار دارد. خود او كاندیداى حكومت بر مركز ایران بود. كشور ایران در آن زمان، در میان همه كشورهاى اسلامى مانند ایالتى بود امّا ایالتى ممتاز و رؤیایى. حكومت رى به عمر بن سعد وعده داده شده بود یعنى مركز ایران در اختیار عمر بن سعد قرار گیرد. حكومت در دوران او هم تنها این نبود كه كسى مأمور اجراى قوانین باشد، بلكه حاكم «مالك الرقاب» و صاحب اختیار كشور، مردم و اموال بیت المال بود و مى توانست به هر صورت كه میل داشته باشد، در آنها تصرف كند. حكومت در زمان بنى امیه غیر از حكومت حضرت على(علیه السلام) بود، حكومت در آن دوران حكومت دیكتاتورى و سلطنتى بود.
به شخصیت معروف و شناخته شده اى مانند عمر بن سعد، كه فرمانده لشكر است، چنین وعده اى دادند. تصور كنید ـ بلاتشبیه ـ فرمانده لشكرى را كه طى هشت سال دفاع مقدس، پیروزى هایى آفریده باشد، اگر چنین كسى قصد داشت كارى انجام دهد طبهاً افراد زیادى از او تبعیت خواهند كرد; به خصوص افراد ساده اى كه فقط تابع رئیس قبیله، رئیس طائفه و رئیس عشیره خود بودند. افرادى كه سال ها در ركاب چنین شخصیت هایى در جنگ هاى مختلفى شركت كرده و پیروزى هایى به دست آورده بودند، حال، زمانى كه مجدداً این امیر لشكر قصد جنگ داشته باشد، عده زیادى از مردم ساده دل از او تبعیت خواهند كرد.
عده اى از مردم هم، از ابتدا ایمان نداشتند و به طمع امور دنیوى اظهار اسلام كرده بودند، مانند ابوسفیان كه به صراحت به بنى امیه گفت «تلقفوها تلقف الكرة فوالذى یحلف به ابوسفیان لاجنة و لانار»1. روزى كه مردم با عثمان بیعت كردند و بنى امیه به قدرت رسیدند، ابوسفیان اقوام خود را در خانه عثمان ـ كه مردم با او به عنوان جانشین پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) بیعت كرده بودند ـ ، جمع كرد و گفت: قسم به آن كسى كه ابوسفیان به او قسم مى خورد، نه بهشتى در كار است و نه دوزخى; اختلاف بر سر حكومت است و امروز، حكومت پس از اینكه مدتى در اختیار بنى هاشم بود، به چنگ بنى امیه افتاده است، بنابراین، «تلقفوها تلقف الكرة»، آن را مانند توپى در دست بگیرید و اجازه ندهید به دست دیگران بیفتد.
حال، فرزند چنین كسى حاكم شام شده و قصد دارد براى یزید، نوه او، از مردم ساده دل بیعت بگیرد. كسان دیگرى هم كه سركردگان لشكر و گردانندگان این نظام هستند، افرادى كمابیش از همین قبیل هستند.
با این اوصاف، شاید تا حدودى زمینه هاى به وجود آمدن داستان كربلا روشن شده باشد. البته اگر كسى قصد داشته باشد به درستى این مسأله را تبیین كند، باید از كتب تاریخى شواهدى را نقل كند، تا مشخص شود چه كارهایى براى فریب دادن مردم انجام گرفت. اینك به تحلیل تاریخى زمان سیدالشهدا(علیه السلام) مى پردازیم تا پرده از روى حقیقت باز رفته و ریشه وقایع را بشناسیم.
1. شرح نهج البلاغة ابن ابى الحدید، ج 9، ص 53.
ما در كدام صف هستیم: سپاه حسین(علیه السلام) یا سپاه كوفه؟
سؤالى كه در ابتداى بحث مطرح كردم این بود كه چرا حادثه كربلا اتفاق افتاد؟ گرچه این سؤال هر ذهن كنجكاوى را به خود مشغول مى كند، ولى مسأله مهم تر این است كه ما از خود سؤال كنیم آیا ما از این كه مانند كوفیان رفتار كنیم، در امان هستیم؟. ما كوفیان را بىوفا مى دانیم و شعار هم مى دهیم كه «ما اهل كوفه نیستیم على تنها بماند» به طور قطع مردم ما چنین اعتقادى دارند و این شعار را از صمیم قلب مى دهند، اما حوادث روزگار پستى و بلندى هایى را مى آفریند كه انسان را دچار تحولات عجیبى مى كند. افراد دیگرى هم قبلا چنین سخنانى را مى گفتند و بعد در نتیجه تحولات روزگار، تغییر نظر دادند. آنچه مهم است و سزاوار است یك انسان هوشیار و آگاه، انسانى كه نخواهد خود را فریب دهد، در باره آن بیندیشد، این است كه اگر من در زمان امام حسین(علیه السلام) بودم، در كدام گروه قرار مى گرفتم؟ آیا واقعاً من جزء آن اقلیت هفتاد و دو نفر مى شدم، یا جزء سى هزار یا صد و بیست هزار نفر سپاه شام و كوفه; یا جزء كسانى كه بى طرف بودند. البته ما در زیارت اینگونه مى گوییم: «یا لیتنا كنا معكم و نفوز معكم»، «یا لیتنى كنتُ معكم و فأفوز فوزاً عظیماً»، اى كاش ما هم در كربلا بودیم و با شهداى كربلا شهید مى شدیم; شاید ما این سخن را از صمیم دل مى گوییم و چنین آرزویى داریم، اما آیا مطمئن هستیم كه اگر در آن شرایط قرار گرفته بودیم، تغییر نظر نمى دادیم؟ آیا یقین داریم كه حتى اگر بر روى امام حسین(علیه السلام) شمشیر نمى كشیدیم، بى طرف هم نمى شدیم؟ همچنان كه در مرثیه ها شنیده اید، كسانى بودند كه خود حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) با آنها صحبت كرد و آنها را به همراهى با خود دعوت كرد. بعضى از آنها از یاران امیرالمؤمنین(علیه السلام) بودند. عبیدالله بن حر جعفى نمونه اى از آن افراد است. حضرت نزد او رفت و با او صحبت كرد. امام حسین(علیه السلام)عبیدالله را به جمع سپاه خود دعوت كرد. اما او در جواب به حضرت گفت: من اسب و شمشیرم را در اختیار شما مى گذارم. امام(علیه السلام) نیز به او فرمود: اسب و شمشیرت را بردار و از این جا برو! اگر در این سرزمین بمانى و نداى «هل من ناصر» ما را بشنوى و به یارى ما نیایى، در جهنم جاودانه خواهى ماند. از اینجا فرار كن كه صداى مرا نشنوى! آیا اگر ما در آن زمان بودیم، بهتر از عبید الله بن حر جعفى عمل مى كردیم؟
اگر بخواهیم خود را بیازماییم، باید ببینیم آیا شرایطى كه در آن زمان بود، آیا مشابه آنها در زمان ما هم وجود دارد یا نه؟ اگر آن شرایط وجود دارد، آیا این شرایط در ما اثر سویى داشته است یا نه؟ آیا تمایل مردم ما به ارتكاب گناه بیشتر شده است یا كمتر؟ آیا مجالس لهو و لعب طى این چند سال در قم، عشّ آل محمد(صلى الله علیه وآله وسلم)، آشیانه اهل بیت(علیهم السلام) بیشتر شده است یا كمتر؟ آیا واقعاً در این شهر مردم ما روز به روز بیشتر به اسلام رو مى آورند، اعتقادشان راسخ تر مى شود، بیشتر از گناه اجتناب مى كنند، روز به روز ارزشهاى اسلامى بیشتر رواج پیدا مى كند یا عكس آن صادق است؟ من به این سؤال جوابى نمى دهم. جواب را در خلوت به خودتان بگویید. اگر رفتار ما بعد از انقلاب سیر نزولى پیدا كرده است، اگر بعضى از جبهه رفته ها قاچاق فروش شده اند، اگر در بعضى از خانه هایى كه در ایام عزادارى، مجالس عزاى اهل بیت(علیهم السلام) بر پا مى شد، امروز مجالس دیگرى بر پا مى شود، اگر اینگونه است، ما باید در وفادارى خود نسبت به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)شك كنیم. باید در این كه ما جزء هفتاد و دو نفر یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مى شدیم، شك كنیم. آیا واقعاً ما به گونه اى هستیم كه بتوانیم خود را جزء یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) به حساب آوریم؟ اگر اینگونه نیستیم، چرا؟ به همان دلایلى كه آن روز مردم كوفه از اهل بیت(علیهم السلام) منحرف شدند. اگر این دلایل در جامعه ما وجود داشته باشد، ما هم باید بترسیم كه مبادا همان انحرافات در جامعه ما پیش بیاید. ان شاءاللّه كه تا به حال چنین نشده باشد! اما اگر عوامل آن موجود باشد، باید بترسیم از این كه روزى چنین انحرافاتى در جامعه ما پیش بیاید.
یكى از آن عواملْ ضعف شناخت بود. اگر اعتقادات ما مبناى منطقى و استدلال عقلى ندارد و سطحى است و گرچه به زبان مى گوییم ما طرفدار ولایت فقیه هستیم، ولى دلیل حقانیت سخن خود را یاد نگرفته ایم باید نگران آینده و عاقبت كارمان باشیم. راستى چرا تحقیق نكرده ایم؟ چون حوصله این كار را نداشتیم، تنها همین مقدار مى دانیم كه امامى بود، پس از امام(رحمه الله) هم باید از مقام معظم رهبرى به عنوان جانشین امام، اطاعت كنیم. اما نمى دانیم دلیل وجوب اطاعت ولى فقیه چیست. اگر دلیل این مسأله را ندانستیم، با مطرح شدن یك شبهه اعتقاد ما سست مى شود. «اما اولیاء الله فضیائهم فیها الیقین»، نجات اولیاى خدا در مقابل شبهه به این دلیل است كه از یقین برخوردار هستند و اعتقادات آنها مبتنى بر دلیل قطعى است. اگر در زمان ما شبهه ها رایج شد، اگر معلم در كلاس درس، سخن شبهه ناكى مطرح كرد و كسى پاسخ او را نداد، اگر استاد دانشگاه در كلاس، شبهه پراكنى كرد و كسى جواب او را نداد، اگر كسانى گفتند دین افیون حكومت هاست و كسى آنان را ساكت نكرد، باید بترسیم از این كه همان بلایى كه مردم كوفه به آن مبتلا شدند، ما هم به آن گرفتار شویم. اگر احكام اسلام زیر پا گذاشته شد و مردم سخاوتمندانه! از كنار آن گذشتند و با روحیه تساهل و تسامح(!) خم به ابرو نیاوردند، باید بترسیم كه مجدداً روزى برسد كه مردم با یزید بیعت كنند.
چه عاملى موجب شد مردم با یزید بیعت كنند؟ آیا عاملى غیر از بى تفاوتى نسبت به مسائل اسلامى موجب این فاجعه شد؟ آیا چیزى غیر از روحیه تساهل و تسامح بود؟ افرادى كه قصد برپا كردن حكومت یزیدى را در این كشور دارند، تساهل و تسامح را ترویج مى كنند. تساهل و تسامح مقدمه فرهنگ بى دینى است. اگر ما نسبت به احكام دین بى تفاوت شدیم و گفتیم نباید در كار دیگران دخالت كرد، باید بترسیم از روزى كه آنچه بر سر مردم كوفه آمد، بر سر ما هم بیاید. هرچند، شاید بتوان گفت مردم كوفه در آن زمان بهتر از دیگران بودند. وضعیت مردم مدینه به گونه اى بود كه حضرت ابى عبدالله(علیه السلام) از دست آنها فرار كرد. مردم مدینه از همان ابتدا با یزید بیعت كردند. در حالى كه كوفیان ابتدا حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را براى پذیرش خلافت دعوت كردند.
یكى از عواملى كه موجب ایجاد حادثه كربلا شد سست شدن پایه هاى اعتقادى و مبانى فكرى مسلمانان در آن زمان بود. اینك ما باید از تاریخ عبرت بگیریم. اگر ما شعار حمایت از ولایت فقیه مى دهیم، در صورتى مى توانیم به ولى فقیه وفادار باشیم كه اولا، اعتقاد ما بر اساس دلیل منطقى و محكم در ذهن ما رسوخ كند. باید دلایل وجوب اطاعت از ولى فقیه را به خوبى یاد بگیریم. در غیر این صورت به شبهه مبتلا مى شویم و اگر شبهه آمد، ایمان متزلزل مى شود و شك جاى آن را مى گیرد. با وجود شك نمى توان مردانه قدم در راه گذاشت. اگر یك نوجوان سیزده ساله نارنجك به كمر مى بندد و به زیر تانك مى رود، به این دلیل است كه یقین دارد هنگام شهادت سرش در دامان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) است. اما اگر چنین تفكرى در جامعه ما رواج داده شد كه این حرفها شعارهاى احساسى است و جنبه تبلیغاتى دارد آن همان سخن ابوسفیان است كه گفت «لا جنة و لا نار».
اگر این شبهه را یك استاد دانشگاه در كلاس دانشكده الهیات مطرح كرد «كه معلوم نیست هر چه خدا بگوید راست باشد و دلیل بر راستگویى خدا نداریم.» اگر سخنرانِ موردِ تأیید مقامات مسؤول كشور گفت: «قرآن هم نقد پذیر است و تمام آن درست نیست»1 و همه در برابر این سخن سكوت كردند، آیا در این صورت ما مطمئن هستیم كه جزء هفتاد و دو نفر یاران سیدالشهدا(علیه السلام) خواهیم شد؟
به عنوان یك پیام از عاشورا و یك درس از تاریخ بكوشیم مبانى فكرى و اعتقادى خود را با تشكیل جلسات مذهبى سالم و آموزنده تقویت كنیم و از طرف دیگر بكوشیم ارزشهاى انقلاب و اسلام را زنده نگه داریم.
1. پیام هاجر، ش 296، 1378/09/03.
مقدمه
در این ایام كه با نام و یاد حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مبارك شده است، درهاى بهشت به روى مردم گشوده شده تا هر گروه از مردم، از یكى از این درها و با شفاعت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)وارد جنت و رضوان الهى شوند. تعبیر درهاى بهشت را به این دلیل به كار بردم كه هر گروه از مردم، از طریقى خاص نسبت به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) اظهار ارادت و انجام وظیفه مى كنند. بحمد اللّه تمام مردم ما توفیق شركت در مراسم و مجالس عزادارى، سینه زنى و تعزیت و تسلیت سالار شهیدان(علیه السلام) را دارند و علاقه و عشق خود را نسبت به خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و به خصوص حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) ابراز مى كنند و این عملى است كه موجب تقویت ایمان و تقرب آنها به خداى متعال و در نهایت موجب بقاى اسلام و مكتب بر حق تشیع مى شود. عده اى از مردم نیز با برگزارى مجالس اطعام، علاقه خود را به این خاندان ابراز مى كنند. بعضى از مردم هم از راه هنر، شعر، تعزیه و این قبیل فعالیت ها در دستگاه حسینى انجام وظیفه مى كنند. به عبارت دیگر هر كس متاعى دارد كه در این ایام به پیشگاه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)عرضه مى كند و از نعمتى كه خدا به او عطا فرموده است، براى روشن نگه داشتن این چراغ الهى استفاده مى كند.
وظیفه امثال بنده نیز، این است كه با تبیین زوایاى مختلف این واقعه بى نظیر تاریخ، به افزایش سطح بصیرت و معرفت علاقمندان به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) كمك كنیم. ما نیز باید در این راه گامى برداریم تا نام خود را در زمره ارادتمندان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)ثبت كنیم. امیدواریم خداى متعال به بركت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)به هر كس كه در این ایام از اهل بیت كرامت دم مى زند، از خزانه كرم، در خور فضل و احسان خود به او عطا فرماید و ما را هم در زمره خدمتگزارانِ عزاداران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) محسوب كند; زهى افتخار، اگر ما هم به عنوان خدمتگزارِ عزاداران حسینى محسوب شویم.
مطلبى كه براى مطرح كردن در این محفل شریف كه منتسب به شهداى عزیز است، در نظر گرفته ام، مطلبى است كه شاید چندان مناسب با چنین شبهایى كه مردم بیشتر براى عزادارى آماده شده اند نباشد امّا با توجّه به اینكه در شرایط كنونى جامعه، بحث و گفتگو در مورد این قبیل مسائل امرى ضرورى و لازم است، چنین موضوعى را براى این جلسات انتخاب كردم.
اوج صعود و سقوط در كربلا
همچنان كه به خاطر دارید، سال گذشته نیز ما در این محفل، بعضى از ابهامات و شبهاتى را كه احیاناً پیرامون تاریخ كربلا در ذهن بعضى از مردم پدید مى آید مطرح و سعى كردیم در حد توان و فهم خود و در حد ظرفیت مجلس پاسخهایى بیان كنیم. یكى از سؤالاتى كه ممكن است به ذهن هر نوجوان و جوان در ابتداى آشنا شدن با داستان كربلا خطور كند، این است كه ما در این داستان با گروه ممتازى از انسان ها مواجه مى شویم كه نمونه آنها را در تاریخ كمتر مى توانیم پیدا كنیم. هر یك از افراد این گروه ممتاز از لحاظ شرف، انسانیت ، كمال، شجاعت و شهامت، ایثار و فداكارى و ده ها خصلت پسندیده دیگر در مرتبه بالایى قرار گرفته اند. ما مجموعه این كمالات بى نظیر را در گروهى مى یابیم كه محور آنها شخصیت بى نظیرى مانند حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)است و برادران، فرزندان، یاران، حواریین و دوستان خاص آن حضرت پیرامون این وجود شریف گرد آمده اند.
هر انسانى، خواه مسلمان و یا غیر مسلمان، با شنیدن داستان این گروه و صفات برجسته این شخصیت ها، بى اختیار به آنها عشق مىورزد و دلباخته ایشان مى شود. كم نیستند دلدادگانى از سایر ادیان و مذاهب كه به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) عشق مىورزند. بعضى از افراد اقلیت هاى مذهبى در داخل كشور ما هستند كه نسبت به شخصیت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) عاشقانه برخورد مى كنند. ما، فى المثل به افرادى از اقلیت زرتشتى برخورد مى كنیم كه در این ایام واقعاً عزادار هستند و با شنیدن نام مبارك حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)، آثار تأثر در چهره ایشان ظاهر مى شود. داستانهایى نیز از اظهار علاقه زرتشتیان نسبت به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)نقل مى شود. حتى بت پرستان در هندوستان نسبت به شخصیت حضرت ابى عبد الله(علیه السلام) عشق مىورزند و در ایام تاسوعا و عاشورا عزادارى مى كنند. اشخاص موثقى نقل كرده اند كه در بسیارى از شهرهاى هندوستان، در شب تاسوعا و عاشورا هندوهاى بت پرست آتش روشن مى كنند و به یاد حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) با پاى برهنه وارد آتش مى شوند. این گروه ممتاز،انسان هایى هستند كه حتى كفار كه اعتقادى به اسلام ندارند، نسبت به ایشان عشق مىورزند. این پدیده ها نشانگر این است كه وجدان انسانى اقتضا مى كند كه بشریت در مقابل چنین شخصیت هاى عظیم الشانى خضوع كرده و در مقابل عظمت آنان سر تعظیم فرود آورد.
در برابر این گروه، عده اى را مشاهده مى كنیم كه دقیقاً در نقطه مقابل آنها قرار دارند و به سختى مى توان در طول تاریخ بشریت اشخاصى به پلیدى، قساوت، نامردى، سَبُعیت و درندگى آنها پیدا كرد. با مشاهده این دو گروه متضاد، این سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است بعضى از انسان ها این اندازه خوب و بعض دیگر تا این حد پلید شوند؟ این سؤال تنها در باره داستان كربلا مطرح نیست; نظایر چنین افرادى در طول تاریخ بوده اند و حتى در زمان معاصر نیز وجود دارند. عده اى در صدد برآمده اند براى پاسخ به این سؤال، بحث هاى علمى از این قبیل را مطرح كنند كه علت رشد یا سقوط انسان چیست و چگونه بعضى از انسان ها به سوى رشد و تعالى حركت كرده اند و تا این اندازه صفات انسانى بارز در آنها ظهور پیدا مى كند و در مقابل، عده اى تا این حد سقوط مى كنند؟ همچنین داستان كربلا تنها یك مسأله شخصى در مورد چند نفر نیست، بلكه یك پدیده عظیم اجتماعى است كه در جامعه آن زمان تأثیر گذاشته و هنوز بعد از قریب به هزار و چهار صد سال در جامعه ما نیز تأثیرگذار است. با توجه به این نكته، عده اى در صدد برآمده اند واقعه كربلا را به عنوان حركتى گروهى و جریانى تاریخى، از نظر جامعه شناسى مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و بررسى كنند كه چگونه چنین جریانى شكل مى گیرد و چه آثارى در زندگى اجتماعى به جا مى گذارد؟
از سوى دیگر، بحث پیرامون علت و چگونگى تعالى و ترقى اشخاص در معنویات و كمالات انسانى و همچنین سقوط و انحطاط در رذائل، مربوط به علم روانشناسى است كه در آن خصوصیات روانى افراد و عوامل و چگونگى شكل گیرى شخصیتى با این ویژگى ها، مورد بررسى قرار مى گیرد.
وراثت و محیط، تنها عوامل صعود و سقوط انسان؟
طبیعى است كه نمى توان چنین مباحثى را به صورت تفصیلى در این مجلس مطرح كرد. اما با توجه به نظریات روان شناسان، به صورت خلاصه مى توان گفت: عوامل مؤثر در شكل گیرى شخصیت انسان را مى توان به دو دسته تقسیم كرد: دسته اول عوامل وراثتى و ژنتیك هستند. به تعبیر دیگر خصوصیاتى كه فرزندان از پدران و مادران به ارث مى برند. اگر پدرانى داراى صفات رذیله اى باشند، كما بیش این صفات به فرزندان آنها هم سرایت كرده و آن را به ارث مى برند. همچنان كه با مشاهده تیره بنى امیه متوجه مى شویم همه افراد این تیره كمابیش فاسد بودند. در مقابل با مشاهده امام حسین(علیه السلام)، امیرالمؤمنین(علیه السلام)، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و اجداد ایشان ملاحظه مى كنیم كه تمامى این بزرگواران افرادى شایسته و با فضیلت بوده اند.
بنابراین، روشن مى شود عامل وراثت در شكل گیرى شخصیت هر یك از این دو گروه مؤثر بوده است.
دسته دیگرى از عواملى كه مى توان گفت به صورت كلى در شكل گیرى شخصیت انسان مؤثر است، عوامل محیطى است. به تعبیر دیگر بخشى از ویژگى هاى شخصیتىِ انسان در اثر تربیت و یادگیرى براى انسان فراهم مى شود و به اقتضاى وراثت نیست. اما شرایط محیط، اعم از شرایط خانواده، مدرسه، محیط بزرگ، گروه هاى سنى مختلف، قشرها و طبقات اجتماعى هستند كه در شكل گیرى شخصیت افراد مؤثر مى باشند. خلاصه بررسى هاى روان شناسان این است كه شخصیت هر فردى معلول عوامل ارثى و محیطى است. پس براى پاسخ به این سؤال كه چرا افرادى مانند یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) تا به این حد پاك و برجسته شده اند، مى توان گفت آنها از سویى در خانواده اى شریف و پاك متولد شده بودند و از سوى دیگر محیط تربیتى آنها، محیطى پاك و سالم بوده است. این دو عامل موجب شده است كه ایشان از صفات خوب و پسندیده برخوردار شوند. بر خلاف گروه مقابل، كه در خانواده اى ناپاك متولد شده و در محیطى پلید پرورش یافته اند. این جوابى كلى است كه روان شناسان درباره عوامل مؤثر در پیدایش شخصیت انسان ارائه مى كنند.
البته یك اشكال كلى بر این نظریه وارد است كه گاهى در یك خانواده و در شرایط واحد ارثى و محیطى دو گونه شخصیت به وجود مى آید. حتى در میان فرزندان پیغمبران و ائمه(علیهم السلام)افراد نابابى وجود داشته اند. فرزند نوح یكى از معروف ترین مصادیق این امر است. همچنین جعفر كذاب كه برادر و عموى امام بود فرد نابابى از كار درآمد. بنا بر این، مشخص مى شود كه تأثیرگذارى عوامل ارثى و محیطى كلیت ندارد، بلكه ممكن است عوامل دیگرى نیز در این میان مؤثر باشد. از سوى دیگر گاهى افرادى را مى توان یافت كه شخصیت آنها به تدریج تحت تأثیر عوامل ارثى و محیطى خاصى شكل گرفته و ثبات یافته است. اما این شخصیت ناگهان در شرایط خاصّى تغییر مى كند و فردى كه سال ها با ویژگى هاى خاص شخصیتى زندگى كرده است، در نتیجه حادثه اى تغییر كرده و به شخصیت دیگرى تبدیل مى شود.
همچنان كه مى دانید حربن یزیدریاحى در ابتدا، كسى بود كه راه را بر حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) بست. اما در نهایت توبه كرد ونزد حضرت ابى عبد الله(علیه السلام) آمد و از احرار و آزادگان واقعى شد. حرّ به مقامى رسید كه امامان و اولیاى خدا به زیارت او مى روند و به او احترام مى گذارند. اگر شخصیت انسان تنها معلول عوامل ارثى و محیطى است، چگونه یكباره طى مدت چند روز، شخصیت فردى عوض مى شود. در داستان كربلا نمونه هاى مختلفى از این قبیل یافت مى شود.
زهیر بن قین از جمله كسانى است كه به طرفدارى از عثمان معروف بود. در سفرى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) از مكه به سوى كربلا مى رفتند در بین راه زهیر با قافله آن حضرت نزدیك مى شود. آن حضرت با پیغام و گفتگو زهیر را منقلب كرده به یكى از طرفداران خود تبدیل مى كند، به صورتى كه زهیر یكى از سرداران بزرگ عاشورا مى شود. انسانى كه عمرى را در مسیر دیگرى گذرانده است، طى چند لحظه گفتگو با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مسیر خود را تغییر مى دهد. ممكن است چنین تصور شود كه تحول حاصل در شخصیت این دو بزرگوار ناشى از تأثیر كلام حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)بوده است، اما با مشاهده مواردى دیگر متوجه مى شویم كه این گونه نیست. حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) با عبیدالله بن حرّ جعفى نیز ملاقات كرده و او را به همراهى با خود دعوت كرده است. اما در نهایت او تنها مى گوید: من اسب و شمشیرم را در اختیار تو قرار مى دهم، اما نمى خواهم خودم در این ماجرا شركت كنم. اگر كلام امام حسین(علیه السلام) از چنان تأثیرتكوینى برخوردار بود كه افراد را تغییر دهد، چرا كلام آن حضرت عبید الله را تغییر نداد؟ بنابراین، متوجه مى شویم عوامل وراثت و محیط گرچه تأثیر فراوانى در شكل گیرى شخصیت انسان دارند، اما این گونه نیست كه به تنهایى شخصیت انسان را بسازند و بتوان رفتار اشخاص را بر اساس عوامل ارثى و محیطى پیش بینى كرد.
بنابر این، از سویى این اشكال بر مبناى روان شناسان وارد مى شود كه نمى توان گفت تنها عامل تشكیل دهنده شخصیت افراد، وراثت و محیط است و سرنوشت آنها بر اساس عامل ارثى و عامل محیطى ساخته مى شود; بلكه عوامل دیگرى نیز در این زمینه دخالت دارند. از سوى دیگر، اگر ما تأثیر وراثت و محیط را تأثیر كامل بدانیم، در این صورت باید به نوعى جبرگرایى قائل شویم زیرا بر این اساس، هر انسانى هنگام تولد خصوصیاتى را به ارث برده و خصوصیات دیگرى را نیز از محیط مى آموزد. نوزادى كه در خانواده اى متولد مى شود، خود او محیط پیرامونش را نمى سازد; بلكه این محیط است كه از پیش ساخته شده و طفل در آن محیط متولد مى شود، از آن محیط تأثیر مى پذیرد و ساختار آن نیز در اختیار او نیست. نه عوامل وراثتى در اختیار طفل است و نه عوامل محیط، به خصوص محیط خانواده. پس از آن، كودك وارد محیط مدرسه مى شود. ساختار این محیط نیز به اختیار این كودك نیست. در نهایت، محیط اجتماع بزرگ است كه این مورد نیز به اختیار انسان نیست. پس مجموعه اى از عوامل غیر اختیارى، شخصیت انسان را مى سازد كه یا ارثى است و یا محیطى. بنابراین، انسان در واقع مجبور است زیرا شخصیت هر فردى برآیند مقتضاى عوامل ارثى و محیطى است. پس جاى نكوهش و مذمت نسبت به افراد منحرف وجود ندارد. اگر در مورد شخصى سؤال شود كه چرا این شخص منحرف شده است؟ بر اساس این نظریه یا پدران و مادران او منحرف بوده اند و یا محیط پیرامون او نامناسب بوده است. از سوى دیگر اگر در مورد علت خوبى شخصى سؤال شود، مى توان چنین پاسخ داد كه چون پدر و مادرش خوب بوده اند و در محیط مناسبى پرورش یافته، این چنین شده است. از این رو جایى براى تمجید و تحسین خوبان و مذمت و نكوهش بدان باقى نمى ماند.
چنین طرز تفكرى كه گرایشى جبرگرایانه است، امروزه در بسیارى از كشورهاى غربى وجود دارد و مى توان گفت گرایش مسلط است. یكى از عوامل رواج فرهنگ تساهل و تسامح در مغرب زمین هم همین گرایش است. به تعبیر دیگر افراد چنین تصور مى كنند كه هر كس خوب است، عوامل غیر اختیارى ارثى یا محیطى او را خوب ساخته است. در مقابل نیز هر كس بد است، اجتماعى كه او در آن زندگى مى كند خراب بوده و در نتیجه او را فاسد كرده است و یا عوامل ارثى كه در اختیار او نیست، در شخصیت او تأثیر گذاشته است. لذا چنین شخصى را نیز نباید مذمت كرد. باید به یكدیگر احترام بگذاریم و برخوردى همراه با «تولرانس» داشته باشیم! باید تحمل داشته باشیم و خشونت به خرج ندهیم نباید افراد را مذمت كنیم! بالاخره شرایط، افراد را این گونه ساخته است. ما هم اگر خوبیم، به این دلیل است كه پدرانمان خوب بوده اند و محیط تربیتى ما نیز خوب بوده است. همچنین اگر ما بد هستیم، به این دلیل است كه پدران ما بد بوده اند، یا این كه محیط ما بد بوده است. لذا، ما را هم كسى نباید مذمت كند.
این روحیه بالطبع نوعى حالت بى تفاوتى و سهل انگارى نسبت به دیگران را ایجاب مى كند. اگر این روحیه را در مغرب زمین به صورت عمومى مشاهده مى كنید، به دلیل چنین گرایشى است. باید مراقب باشیم كه فرهنگ تساهل و تسامح كه زاییده این گرایش جبرآمیز است، به كشورهاى اسلامى سرایت نكند. اما همچنان كه مى دانید برخورد انبیاء با مردم این گونه نبوده است، كه خوب بودن یا بد بودن افراد را میراثى از پدر و یا در نتیجه تأثیر محیط دانسته و با سادگى از كنار آن بگذرند. با مطالعه در بیانات قرآن كریم درمى یابیم كه قرآن كریم مطلبى غیر از این را مى فرماید.
بررسى این نظریه با توجه به آیات قرآن
قرآن كریم زمانى كه با كفار، ملحدین، فساق، فجار، آدم كش ها، ظالمین و ستمگران برخورد مى كند، آنها را تبرئه نمى كند. قرآن بد بودن افراد را نتیجه بد بودن پدران و یا محیط اطراف نمى داند و به سختى با چنین افرادى برخورد مى كند، تعبیرات تند و تهدیدهاى عجیبى را در مورد افرادى كه به راه خطا مى روند، به كار مى برد. در مقابل براى خوبان عبارتهاى ستایش آمیز و تشویق هایى را به كار مى برد; بلكه محور همه دعوت هاى انبیاء را انذار و تبشیر تشكیل مى دهد. از القاب عام همه انبیا منذر و مبَشّر است. «رسلا مبشرین و منذرین»1. پیامبران زمانى كه مى آیند به انسان ها بشارت مى دهند كه خداوند نسبت به افراد خوب چه اندازه لطف و رحمت دارد، بركات خود را بر ایشان نازل كرده، و دنیا و آخرتشان را آباد مى كند. آیا معنى بشارت این است كه كسانى كه پدرانشان خوب بوده و محیطشان هم خوب باشد، در آخرت نیز این گونه خواهند شد؟ این چه بشارت و تشویقى است؟ همچنین در قرآن كریم موارد انذار زیاد به چشم مى خورد. «مبادا ظلم كنید»، «مبادا كفر بورزید»، «مبادا به خدا شرك بورزید»، «ان الله لایغفر ان یشرك به»2، كسانى كه شرك بورزند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید»، «ان الشرك لظلم عظیم»3، «شرك به خداى واحد متعال ستم بزرگى است». اگر بنا شد شرك در اثر عوامل ارثى و محیطى باشد، این مقدار انذار براى مردمى كه شرك بورزند، براى چیست؟ عوامل غیر اختیارى آنها را این گونه ساخته است. تعبیرات عجیب دیگرى نیز نظیر «فقاتلوا ائمة الكفر»4، با پیشوایان كفر قتال كنید، «و اقتلوهم حیث ثقفتموهم»5، كسانى را كه پایبند هیچ عهد و پیمانى نیستند، هر جا یافتید، آنها را بكشید. این آیه در مورد كسانى است كه با افرادى پیمانى بسته بوده اند و موظف به رعایت این پیمان بودند، اما آنها پیمان شكنى كرده و به حقوق مسلمانان تجاوز كردند. قرآن كریم در مورد این افراد مى فرماید: حال كه این افراد به هیچ عهد و پیمانى پایبند نیستند، شما هم با ایشان مقابله كنید و هر جا با آنها برخورد كردید، آنان را بكشید.
اگر خوبى انسانها در اثر عوامل ارثى و محیطى است و آنها از خود اختیارى ندارند، چرا آنها این اندازه تشویق مى شوند و كافران معاند و ستمگر مورد سرزنش و تهدید قرار مى گیرند؟ ممكن است گفته شود در دنیا براى رعایت مصالح جامعه، باید با كفار مبارزه كرد، اما چرا در آخرت باید به عذاب جهنم گرفتار شوند؟ در حالى كه آنها از خود اختیارى نداشته اند. چرا گفته شده است «و لهم فى الدنیا خزى و لهم فى الاخرة عذاب عظیم»6، «و لعذاب الاخرة أشد و أبقى»7، «و لعذاب الاخرة اكبر»8؟ اگر عده اى اختیارى نداشته باشند و در اثر عوامل ارثى و محیطى فاسد و بدكردار شوند، چرا باید آنها تا ابد در جهنم بسوزند؟ بنابراین، معلوم مى شود كه از نظر قرآن كریم انسان تنها تحت تأثیر عوامل غیر اختیارى مانند عوامل ارثى و محیطى نیست. بلكه آنچه مهم است عامل سومى است كه كمابیش در اختیار همه انسانهاست. خدا به انسان قدرتى داده است كه به كمك آن مى تواند در برابر تمام عوامل ژنتیكى و محیطى مقاومت كند و با وجود این كه در محیطى فاسد زندگى مى كند، به كمك این قدرت خدادادى در برابر فساد حاكم بر محیط مقاومت كند و در مرحله اول خود را از فساد نجات دهد و در مرحله بعد دیگران را نیز از منجلاب خارج كند. «ضرب الله مثلاً للذین آمَنوا امرأة فرعون»9، همسر فرعون در كنار فرعون زندگى مى كرد، فرعونى كه مى گفت: «انا ربكم الاعلى»10، من برترین خدا هستم، همه چیز متعلق به من و در اختیار من است; «ألیس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى»11، رودخانه هایى كه از زیر قصر من جریان دارد، در اختیار من است، بنابراین، من خداى شما هستم. فرعون در قصرى زندگى مى كرد كه شاید در آن زمان بى نظیر بود. اما با تمام این اوصاف آسیه، همسر فرعون در كنار او به مقامى رسید كه خدا در قرآن كریم از او به عنوان نمونه انسان برجسته براى همه مردان و زنان مؤمن یاد مى كند. بنابراین، معلوم مى شود حتى در محیطى كه فساد فرعون بر آن حاكم است، انسان مى تواند خود را اصلاح كند و راه خود را تغییر دهد. ممكن است گفته شود كه شاید عامل ارثى قویّى در ایمان آوردن همسر فرعون مؤثر بوده است و او به كمك عامل ارثى بر عامل محیط غالب شده است. امّا صرف نظر از اینكه شواهد تاریخى چنین مطلبى را اثبات نمى كند. مسأله تغییر ناگهانى شخصیت، چگونه قابل حل است؟ تغییر شخصیت در شخصى مانند حرّ به چه دلیلى بوده است؟ چگونه است كه تا چند روز پیش از آن او چنین شخصیتى نداشت؟ زهیر بن قین كه تا چند روز پیش طرفدار عثمان بود، چگونه ناگهان تغییر مسیر داد؟ بنابراین، عامل دیگرى هم در شكل گیرى شخصیت انسان دخالت دارد كه باید آن را بشناسیم.
مربیان جامعه بشرى، بزرگان، انبیا و اولیا، كسانى كه قصد خدمت به جامعه انسانى را دارند، باید عاملى را كه مى تواند عوامل ارثى و محیطى را خنثى كند، شناخته آن را تقویت كنند. در شرایطى كه عوامل ارثى و محیطى باقى هستند، مربیان باید چه كارى انجام دهند؟ محیط خوب و محیط فاسد، هر یك تأثیر خود را در ساختار شخصیتى افراد خواهد گذاشت، با این وجود كسانى كه قصد انجام اصلاحات و تغییراتى را در جامعه دارند، باید از عامل سوم بهره گیرند. در غیر این صورت، نمى توان از عوامل جبرى براى ایجاد تغییرات اختیارى استفاده كرد.
قصد ندارم در اینجا بحث علمى و فلسفى ماهیت عوامل اختیارى را مطرح كنم. اما اجمالا تجربه ثابت كرده كه علاوه بر وراثت و محیط، عامل دیگرى نیز در شكل گیرى شخصیت انسان مؤثر است. آیات قرآن و احادیث نیز همین مطلب را بیان مى كنند. حتى همان كسانى كه انسان را مجبور مى دانند، در عمل این نظریه را نپذیرفته و خود ایشان هنگامى كه با فرد خطاكارى مواجه شوند، او را مذمت مى كنند. اگر فرزند ایشان راه خطایى برود، او را توبیخ و سرزنش مى كنند و در صدد اصلاح او بر مى آیند.
1. نساء، 165.
2. نساء، 116.
3. لقمان، 13.
4. توبه، 11.
5. بقره، 191.
6. بقره، 114.
7. طه، 127.
8. زمر، 26.
9. تحریم، 11.
10. نازعات، 24.
11. زخرف، 51.
میهمان در مذبح میزبان!
تمام آنچه گفته شد مقدمه اى براى مطرح كردن سؤال دیگرى بود. همه ما شنیده ایم كه مردم كوفه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را براى امامت و خلافت به كوفه دعوت كردند. این دعوت در زمانى صورت گرفت كه معاویه از دنیا رفته و در تمام بلاد اسلامى براى یزید بیعت گرفته بودند. حتى در خود مدینه كه پایگاه و مركز دنیاى اسلام است، مدینه اى كه امام حسن(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام)، و بزرگان اصحاب در آن زندگى مى كردند، شهرى كه مردم آن به طور دائم با قرآن و كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در ارتباط بودند، جایى كه مردم آن، امام حسین(علیه السلام) را بر دوش پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) دیده بودند، و سخنان فراوانى در مورد آن حضرت از زبان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) شنیده بودند اما همه این مردم و یا حداقل افراد سرشناس آنها كه قابل اعتنا بودند، همه به جز چند نفر با یزید بیعت كردند. در چنین شرایطى كه مردم مكه، مدینه، شام و بلاد دیگر با یزید بیعت كرده بودند، مردم كوفه براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نامه مى نویسند و از آن حضرت درخواست مى كنند كه به كوفه بیاید. این اقدام مردم كوفه نشانه این است كه تعلیمات امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این مردم تأثیر گذاشته بود و با توجه به چنین تأثیرى، آنها گرایش به اهل بیت(علیهم السلام) داشتند. متن نامه هایى كه براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نوشته اند، متن هاى بسیار سنگین و مؤدبانه اى است. امّا عجیب این است كه همین كسانى كه با این سوابق و خصوصیات و با این ویژگى هاى شخصیتى، امام حسین(علیه السلام) را براى خلافت دعوت كردند، چند روز بعد به روى امام حسین شمشیر مى كشند و در میدان جنگ مى ایستند تا حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) كشته شود. چندین مرتبه امام حسین(علیه السلام) با این مردم صحبت كرد و گفت مگر خود شما این نامه ها را ننوشته اید؟ بسیارى از آنها در آن میدان حضور داشتند و براى جنگ با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) آمده بودند. حضرت خطاب به آنها مى فرماید: مگر شما نبودید كه ما را براى تشكیل حكومت علوى به اینجا دعوت كردید و قصد داشتید با من بیعت كنید؟ مگر شما نگفتید ما امام و راهنما نداریم، تو به كوفه بیا تا ما در سایه ولایت شما اتحاد پیدا كنیم، «لعل الله یجمعنا بك على الحق»1؟
آن نامه ها، دعوت ها و آن در خواست ها چه شد؟ آیا در مدت كمتر از یك ماه افكار ایشان عوض شد؟ گرچه این افراد به اهل بیت(علیهم السلام) اظهار علاقه كرده و امام حسین(علیه السلام) را هم به شهر خود دعوت كرده بودند، اما بدون شك ریشه هاى ایمان آنها خیلى قوى نبود. شناخت آنها نسبت به مسأله امامت اهل بیت(علیهم السلام)، امامت امام معصوم(علیه السلام) و وجوب اطاعت از او و معرفتى كه باید نسبت به این شخصیت هاى بزرگوار داشته باشند، شناخت هاى ضعیفى بود. درست است كه آنها از ظلم بنى امیه به ستوه آمده بودند و از تسلط آنها بر خود مى ترسیدند و همچنین به حسب وجدان فطرى و طبیعى خود، به خاندان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) علاقه داشتند، ولى ایمان محكم و شناخت عمیقى نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) و مسأله امامت و ولایت نداشتند. این ضعف شناخت موجب شد كه تحت تأثیر هجوم تبلیغات دستگاه اموى قرار گیرند. طى یك ماه عمال دستگاه عبیدالله بن زیاد، آن چنان مردم كوفه را با سخنرانى ها و عوامل طبیعى خود تحت تأثیر قرار دادند كه فكر آنها تغییر كرد. ولى ضعف شناخت، تنها عامل مؤثر نبود. بلكه عامل مهم تر، گرایش هایى بود كه دشمنان اسلام و اهل بیت(علیهم السلام) از آنها استفاده كرده و مردم كوفه را از مسیر خود منحرف كردند. این گرایش ها هوس ها و آرزوهایى بود كه در دستگاه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) برآورده نمى شد. دستگاه اموى سعى كرد روى این عوامل تكیه كند و افراد سرشناس و رؤساى قبایل و عشایر را با وعده و وعیدهاى خود امیدوار كند كه با پذیرفتن حكومت ابن زیاد به آرزوهایشان مى رسند. این مسأله آن قدر براى ایشان مهم بود كه همان كسانى كه به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نامه نوشتند، تحت تأثیر این عامل قرار گرفتند. همان كسانى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را به خوبى مى شناختند، همان كسانى كه خودشان سال ها در مجلس وعظ حضرت على(علیه السلام) شركت كرده بودند بلكه در ركاب حضرت على(علیه السلام)شمشیر زده و با معاویه جنگیده بودند. اما امروز با عبید الله بن زیاد و یزید بیعت كرده و به جنگ امام حسین(علیه السلام) آمده بودند.
1. بحارالانوار، ج 44، ص 332.
ناآگاهى و دنیاطلبى، دو عامل مهم انحراف
در اینجا تنها مسأله ضعف شناخت، مطرح نبود. مسأله مهم تر هوسهایى بود كه آنها امید داشتند با بیعتشان به آن هوسها و آرزوها برسند. این واقعیت بزرگ و مهمى است. واقعیت تلخ این است كه انسان با وجود اینكه راه را یاد گرفته، آن را شناخته و اثبات مى كند و مدتها آن راه را مى پیماید، ولى دلبستگى ها و آرزوهایى در زوایاى دلش نهفته است كه در دوران هاى مختلف زندگى، فرصتى براى بروز و ظهور پیدا نكرده است و روزى این آرزوها جوانه مى زند و در دل ظاهر مى شود و با ظهور خود در رفتار انسان تأثیر مى گذارد، تصمیم ها را تبدیل به تردید و پیشروى ها را تبدیل به توقف و گاهى تبدیل به عقب گرد مى نماید و در نتیجه انسان بر خلاف شناخت خود عمل مى كند. انسان موجود ناشناخته و بسیار عجیبى است. انسان به گونه اى است كه گاهى علاقه ها، خواسته ها و آرزوهاى ناشناخته اى در زوایاى قلب او نهان شده است كه خود او به درستى از آنها خبر ندارد. همانگونه كه ویروسهایى در یك زمان فعال نیستند ولى در شرایط خاصى فعال مى شوند، آرزوهایى هم در گوشه و كنار قلب انسان نهفته است كه در شرایط خاصى فعال مى شود و شروع به وسوسه كردن او مى كنند.
مجموع چنین خواسته هایى كه انسان را در مقابل راه حق و هدایت و در مقابل پیشوایان شناخته شده عاصى و از مسیر صحیح منحرف مى كند و با بروز آنها، انسان روى حق پا مى گذارد و از راه صحیح منحرف مى شود، مجموع این خواسته ها در عرف قرآن كریم، دنیاطلبى نامیده مى شود.
البته الان نمى خواهم بحث علمى و گسترده این مسأله را مطرح كنم، ولى مى خواهم به طور اجمال خاطرنشان كنم كه راز اصلى اینگونه انحرافات دلبستگى به لذتهاى دنیاست. توضیح آنكه تمایلات انسان تحت تأثیر یك سلسله از بینشها شكل مى گیرد و جهت پیدا مى كند. انسان به صورت فطرى حیات و زندگى خود را دوست دارد. این ویژگى تنها در انسان نیست، بلكه خداوند تمام موجودات زنده را به گونه اى آفریده است كه به حیات خود علاقه دارند و تا جایى كه مى توانند از آن دفاع مى كنند. علاقه به حیات، لازمه وجود هر موجود زنده اى است و بر همین اساس هر موجودى به طور فطرى آنچه را كه لازمه حیات باشد، مانند خوردنى ها و آشامیدنى ها، دوست دارد. زیرا بدون آنها زندگى موجود زنده در معرض خطر قرار مى گیرد. انسان نیز از این قاعده مستثنى نیست.
آیا دوست داشتن زندگى، امر ناپسندى است؟ آیا اینكه انسان در صدد تهیه غذا براى ادامه زندگى باشد، بد است؟ آیا این كار دنیاطلبى و مذموم است؟ آیا چنین كارى را خداوند از انسان نخواسته است؟ اگر این چنین باشد حكمت خدا باطل مى شود. پس خدا ما را در این عالم براى چه آفریده است؟ به خصوص با توجه به تأكیدات فراوان قرآن در مورد استفاده از نعمت هایى كه خدا براى انسان آفریده است. قرآن، نعمت هاى خدا را یكایك بر مى شمارد، میوه هاى مختلف، عسل، حیواناتى كه انسان از شیر و گوشت آنها استفاده مى كند، سپس مى فرماید: ما این نعمت ها را براى شما آفریدیم، از این نعمت ها استفاده كنید. ذكر این نعمت ها و تأكید بر استفاده از آنها براى چیست؟ پس، این كه انسان به زندگى خود علاقه داشته باشد و از نعمت هاى الهى براى ادامه آن بهره ببرد، امر ناپسندى نیست. تمام خواسته هاى فطرى را دست آفریدگار حكیم در وجود انسان قرار داده است تا انسان از آنها استفاده كند. این كار دنیاخواهى و دنیاطلبى نیست. بلكه بدىِ دنیاطلبى به این مسأله برمى گردد به این كه تمایلات و خواسته ها در سایه چه اعتقادى شكل مى گیرد. پیرامون این مسأله نیز بحثى مطرح است كه مناسب است به آن اشاره كنم.
ارتباط بین «باید»ها و «هست»ها
ارزشها، خوبى ها و بدى ها و بایدها و نبایدها بر اساس تحلیل صحیح، مبتنى بر شناخت ها و هست هاست. به تعبیر دیگر، تمام بایدها بر پایه هست ها استوار است و به نحوى از هست ها استنتاج مى شود. این بحثى است كه از حدود بیست سال قبل در كشور ما مطرح شده است. آیا بایدها و هست ها با هم ارتباط دارند یا نه و آیا بایدها از هست ها استفاده مى شوند یا نه؟ قبل از انقلاب، بحثهاى زیادى در مورد این مسائل مطرح بود كه الحمد لله ـ حل شده است. این بحث ها در نهایت به این نتیجه منتهى شد كه به یك معنا، بایدها از هست ها استنتاج مى شود و اعتقاد به بعضى از هست ها موجب پیدایش بایدهاى خاصى مى شود. براى عزیزانى كه كمتر به بحث هاى فلسفى آشنایى دارند، مساله را به صورتى ساده تر بیان مى كنم:
ما دو نوع شناخت داریم كه در زندگى انسان از اهمیت زیادى برخوردار است. مسأله اول این است كه آیا ما و این عالم آفریدگار و پروردگارى داریم یا نه؟ آیا كسى هست كه اختیار آفرینش و اداره این عالم در دست او باشد؟ این سؤال از هست هاست؟ یعنى آیا خدا هست یا نیست؟ این اصلى ترین مسأله در زندگى انسان است. اگر پاسخ این سؤال مثبت باشد، در پى آن مسائل فراوان دیگرى مطرح مى شود، همچنان كه اگر پاسخ این سؤال منفى باشد، به دنبال آن مسایل دیگرى مطرح مى شود. اگر كسى العیاذ بالله ـ معتقد شد كه خدایى در كار نیست، آیا براى او مسأله عبادت و پرستش خدا مطرح خواهد بود؟ آیا وجود ادیان و مذاهب و مسأله حق و باطل دینها مطرح مى شود؟ اگر خدا نباشد، باید بساط همه ادیان برچیده شود. پس، این مسأله بسیار مهم و بلكه اصلى ترین مسأله اى است كه انسان باید در زندگى خود حل كند. این مسأله از قبیل «هست ها» است.
دومین مسأله به حقیقت انسان باز مى گردد. آیا انسان، تنها همین موجود مادى است كه پس از مدتى مى میرد و با مرگ تمام مى شود؟ یا اینكه انسان بعد از مرگ نیز از حیات بهره مند است؟ اگر حیاتى پس از مرگ باشد، شاید آن حیات ابدى و همیشگى باشد. این دو مسأله از هر مسأله دیگرى حتى از اعتقاد به انبیاء، مهم تر است! همچنان كه در قرآن كریم ملاحظه مى كنید، در آیات زیادى بر «ایمان بالله و بالیوم الاخرة» تأكید شده است، در حالى كه در این آیات، صحبتى از انبیاء، ادیان و كتب آسمانى نیست. «و من الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الاخر»1. «لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان یرجوا الله و الیوم الاخر»2. ابتدا باید مسأله وجود خدا و مسأله روز قیامت و زندگى ابدى حل شود. اعتقاد به انبیاء پس از اثبات وجود خدا، روز قیامت و حساب و كتاب مطرح مى شود. سپس نوبت به این مسأله مى رسد كه در این عالم چه كنیم كه سعادتمند شویم؟ در اینجا است كه مسأله احتیاج به انبیاء مطرح مى شود. بنابراین، اصلى ترین مسأله، وجود الله و قیامت است. اگر این دو مسأله ثابت شود، رفتار انسان ها در مسیر خاصى قرار مى گیرد، انسان احساس مى كند، حساب و كتابى در كار است و باید مراقب اعمال خود باشد، مبادا كارى را انجام دهد كه روز قیامت در آتش جهنم بسوزد. اما اگر اعتقاد به آخرت نبود، همان گونه كه ابوسفیان گفت: «لاجنة و لانار»، در این صورت رفتار انسان تغییر مى كند و مى تواند به هر صورتى كه تمایل داشت، رفتار كند. در این صورت انسان كاملا آزاد و رها خواهد بود. چون حساب و كتابى در كار نیست. در واقع، پایه لیبرالیسم، انكار خدا و پیامبر است. اگر كسانى در كنار اعتقاد به خدا و قیامت، لیبرالیسم را هم قبول دارند، نوعى تضاد در اعتقاد آنها وجود دارد كه خود ایشان به آن توجه ندارند. این دو اعتقاد با یكدیگر جمع نمى شوند. ممكن نیست كه انسان بخواهد آزاد باشد و به هر صورتى كه خواست، رفتار كند، در حالى كه اعتقاد به وجود حساب و كتابى داشته باشد. اگر كسى معتقد به حساب و كتاب است، باید رفتار خود را به گونه اى تنظیم كند كه بتواند در قیامت پاسخگوى اعمال خود باشد; در این صورت نمى تواند لیبرال باشد.
مسأله اصلى براى ما بعد از اعتقاد به وجود خدا، این است كه آیا روز قیامتى خواهد بود و آیا زندگى اصلى در آخرت است و بر همین اساس ما باید در این دنیا به صورتى رفتار كنیم كه جهان آخرت سعادتمند باشیم یا اینكه زندگى حقیقى در همین دنیا است و هر چه هست و نیست متعلق به همین عالم است و باید در این دنیا خوش بگذرانیم؟ آیا مى توانیم بگوییم بعد از مرگ، خدا كریم است؟ چرا براى امور دنیوى این گونه عمل نمى كنیم؟ مگر خدا فقط براى آخرت كریم است؟ آیا خدا براى دنیا كریم نیست؟ چرا فقط در مورد عذاب ابدى مى گوییم خدا كریم است؟ چون ایمان واقعى نداریم. حاصل آنكه: آنچه موجب شد مردم كوفه تا این حد بى وفا شوند كه تا امروز من و شما به آنها لعن و نفرین بفرستیم، علاقه آنها به امور دنیا بود. امیدواریم كه این لعن و نفرین ها شامل خود ما نشود. اگر حیاتى و توفیقى بود، ان شاء الله در جلسات آینده با استفاده از فرمایش هاى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)، در مورد اشكال كار كوفیان و راه معالجه آن توضیح بیشترى خواهم داد.
1. بقره، 8.
2. احزاب، 21.
درس هایى از نهضت عاشورا (2)
مرورى بر مطالب جلسه پیشین
پیش از این بیان شد كه در واقعه كربلا دو گروه كاملا متمایز در برابر یكدیگر قرار گرفته بودند; گروه اول عده اى از انسان ها كه در نهایت پاكى و اوجِ تعالى روح و قرب به خداى متعال بودند و گروه دوم دسته اى انسان نما بودند كه در نهایت پلیدى، قساوت و درندگى بودند. با توجه به تفاوت چشمگیر این دو گروه كه از سویى نمونه بارز عروج انسان به عالى ترین مرتبه انسانیت و از سوى دیگر سقوط او به پست ترین مراتب حیوانیت است، این سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است عده اى از انسان ها به این درجه از علوّ، عزت و قرب به خدا نائل شوند، در حالى كه گروهى دیگر تا مرتبه اى از پستى، ذلت و زبونى سقوط مى كنند كه لیاقت نام انسان را نیز نداشته باشند; با وجود این كه هر دو گروه انسانند و از عقل و مواهب انسانى برخوردار هستند، خداى متعال به همه آنها وجدان بشرى و نیروى عقل را عطا فرموده و پیامبران را براى همه آنها فرستاده است تا همگى از هدایت او بهره مند شوند; با این وجود، چرا باید تا این حد از جهت رشد و شكوفایىِ استعدادها و مظاهر انسانیت، بین افراد بشر تفاوت وجود داشته باشد؟ این سؤال را مى توان در دو سطح مطرح كرد; ابتدا، در سطح فردى این سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است انسان تا این حد، تعالى یا تنزل پیدا كند و در مرحله بعد در سطح اجتماعى این سؤال مطرح است كه چگونه گروهى از انسان ها در جهت رشد و تعالى و گروه دیگرى در نقطه مقابل آنها شكل مى گیرند و حتى ممكن است هر یك از این گروه ها در طول تاریخ جریان خاصى را تشكیل دهند. پاسخ دادن به این سؤال علاوه بر بالا بردن سطح معرفت انسان نسبت به ذات خود، موجب مى شود كه ما بتوانیم با شناخت علل انحراف، در جهت جلوگیرى از انحراف و لغزش خود گام برداشته از سقوط خود جلوگیرى كنیم. همچنین در بُعد اجتماعى خواهیم فهمید براى داشتن جامعه اى صالح كه به تدریج تكامل مى یابد و شایستگى ظهور حضرت ولى عصر ارواحنا فداه ـ را پیدا مى كند، چه عواملى را باید تقویت كرد با تقویت آنها تا به تدریج چنین لیاقتى در جامعه ما پدید آید و خداى ناكرده ـ در مسیر سقوط و انحطاط قرار نگیریم و به عقب باز نگردیم.
پیش از این، بیان كردیم كه در بُعد فردى روان شناسان این جواب كلى را ارائه كرده اند كه شخصیت هر انسانى ساخته و پرداخته دو دسته از عوامل است; یك دسته عواملِ وراثتى یا عوامل ژنتیك و دسته اى دیگر عواملِ تربیتى و اجتماعى. بر این اساس، كسانى كه صالح شده و ترقى یافته اند، هم از نظر عوامل وراثتى از پشتوانه خوبى برخوردار بوده اند، ـ به تعبیر دیگر از پدران و مادران خوبى برخوردار بوده اند ، و هم در محیطى صالح و سالم تربیت شده اند و در نتیجه، آنها نیز افرادى خوب و صالح شده اند. در نقد این نظریه بیان كردیم: تردیدى نیست كه عامل وراثت و همچنین محیط در شكل گیرى شخصیت انسان مؤثر است اما این گونه نیست كه فقط این دو عامل نقش تعیین كننده داشته باشند. همچنین براى روشن شدن ایراد این دیدگاه، به موارد نقض آن اشاره كردیم.
علت تفاوت گروه هاى هم سان از نظر وراثت و محیط
اما در بُعد اجتماعى، چگونه دو گروه كه گاهى از یك نژاد هستند و حتى با یكدیگر رابطه خویشاوندى دارند، در مقابل هم قرار گرفته و یكى از آنها، مانند خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، تا عالى ترین سطح ممكن ترقى و تعالى پیدا مى كند و گروه دیگر مانند بنى امیه، به حدى سقوط مى كند كه از هر حیوان درنده اى پست تر مى شود. با وجود این كه این دو گروه، هر دو از یك نژاد و از قبیله قریش بوده اند و عبد مناف جدّ مشترك آنها بود. به تعبیر دیگر مى توان گفت: عوامل وراثت در این دو گروه مشترك بود; همچنان كه عوامل اجتماعى نیز كمابیش میان آنها مشترك بود. اما در عین حال گروهى آنچنان ترقى كردند و گروه دیگر این چنین تنزل یافتند. این سؤال، مسئله اى اجتماعى است كه حل آن به جامعه شناسان مربوط مى شود. آنها نیز جوابى كلى ارائه كرده اند كه آن را نقل مى كنیم و سپس نظر اسلام را در این زمینه مورد بررسى قرار خواهیم داد. جامعه شناسان مى گویند: زندگى قبیله اى كه در اكثر كشورها، پیش از شهرنشینى رایج بوده، برخى خصوصیات را همراه داشته است، از جمله این كه بین دو قبیله یا دو تیره از یك قبیله كه در كنار هم زندگى مى كنند، نوعى رقابت به وجود مى آید كه لازمه زندگى قبیله ایست. این رقابت ها بر اساس شرایط مختلف زمان و مكان، به صورت هاى مختلف، حتى به صورت رقابت مذهبى، ظاهر مى شود و هنگامى كه رقابت بین دو قبیله اوج مى گیرد به جنگ و خونریزى میان آنها منتهى مى شود. بر اساس دیدگاه جامعه شناسان، واقعه عاشورا نیز حادثه اى از همین قبیل بوده است. بنى هاشم و بنى امیه كه دو تیره از قبیله قریش بودند، با یكدیگر بر سر مسائل مذهبى و مناصب مربوط به كعبه و حج و همچنین مسایل اقتصادى اختلاف داشتند و بین آنها رقابت شدیدى وجود داشت كه به دشمنى و كینه اى دیرینه بین این دو تیره منجر شده بود. رقابت بین این دو گروه همچنان ادامه داشت، تا زمانى كه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از بنى هاشم به رسالت مبعوث شدند و این امر، احساس حسادت و رقابت شدیدترى را در بنى امیه به وجود آورد كه به صورت هاى مختلف نیز تشدید شد و به كینه هاى بسیار حاد منتهى گردید. از جمله این كه در جنگ بدر، بنى هاشم و یارانشان عده زیادى از بنى امیه را كشتند. به گونه اى كه هر یك از افراد بنى امیه در این جنگ چند نفر از نزدیكان خود را از دست داد. مسایلى از این قبیل اختلافات را بین این دو تیره تشدید كرد تا زمانى كه در فتح مكه بنى امیه با كراهت تسلیم شدند و در ظاهر، اسلام را پذیرفتند; اما به دلائلى، هرگز ایمان واقعى نیاوردند و كینه هاى سابق كماكان در قلب آنها باقى ماند. سرانجام بنى امیه در كربلا انتقام خود را از خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) با كشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و فرزندان و یاران آن حضرت گرفتند.
نقد دیدگاه جامعه شناسان در تحلیل حادثه كربلا
بر اساس دیدگاه جامعه شناسان، حادثه كربلا نتیجه طبیعى رقابت بین دو تیره یا دو قبیله است. گاهى نیز عواملى به رقابت آنها ضمیمه شده و موجب مى شود این رقابت حادتر شود.بنا براین، مخالفت دو قبیله یا دو تیره با یكدیگر امرى طبیعى است كه گاهى نیز به جنگ منجر مى شود. زمانى كه یكى از دو قبیله در جنگ پیروز شد و رفتارى خشونت آمیز با طرف مقابل داشت، باید منتظر باشد كه روزى نیز طرف مغلوب، غالب شود و از آنها انتقام بگیرد و آن خشونت را درباره فرزندان آنها اعمال كند. حتماً به خاطر دارید كه چندى پیش، در همین ایام عاشورا، مقاله اى با عنوان «خون به خون شستن محال آمد، محال»1، در یكى از روزنامه هاى زنجیره اى، توسط یكى از نویسندگانى كه بعداً در كنفرانس برلین شركت كرد، نوشته شد و در آن مقاله تقریباً همین تحلیلى را كه بنده از جامعه شناسان براى شما نقل كردم، مطرح كرده بود و حاصلش این بود كه واقعه كربلا اتفاق عجیبى نیست كه روضه خوان ها آن را به صورت فاجعه بزرگ تاریخ جلوه مى دهند، بلكه این اتفاق به صورت طبیعى و در نتیجه كشته شدن عده زیادى از بنى امیه در جنگ بدر به دست بنى هاشم، واقع شد. بنى امیه هم براى گرفتن انتقام كشته شدگان خود، مقابله به مثل كرده و در كربلا تعدادى از افراد بنى هاشم را كشتند. به قول نویسنده مقاله، درسى كه باید از این حادثه آموخت، این است كه نتیجه خشونت، خشونت است! چون مسلمانان در جنگ بدر نسبت به كفّار خشونت به خرج داده و آنها را كشتند، در نتیجه این رفتار خشونت آمیز، بنى امیه نیز در عاشورا عده اى از بنى هاشم را كشتند. بنابراین، بهتر بود كه هیچ یك از این دو گروه خشونت به خرج نمى دادند و در نتیجه حضرت امام حسین(علیه السلام) هم كشته نمى شد! درسى كه امروز ما باید از این حادثه براى زندگى خود بگیریم این است كه باید خشونت را كنار بگذاریم!
اگر به خاطر داشته باشید، نتیجه بحث روان شناسى كه قبلا در تحلیل عوامل مؤثر در ساختار شخصیت انسان مطرح شد، این بود كه باید تساهل و تسامح را رعایت كرد و خشونت را كنار گذاشت. از تحلیل جامعه شناسان هم همین نتیجه حاصل مى شود. آنها مى گویند خشونت در كربلا نتیجه خشونت در جنگ بدر بود.اگر نمى خواهید امام حسین(علیه السلام) كشته شود، افرادى را از بنى امیه نكشید تا آنها هم از شما انتقام نگیرند. بنابراین، جنگ، خونریزى و خشونت را تعطیل كنید تا چنین حوادثى اتفاق نیفتد. به عبارت دیگر بر اساس نظریه روان شناسانه مذكور و همچنین این نظریه جامعه شناسانه، باید جهاد، دفاع و نیز حركت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)، یعنى مقدس ترین پدیده تاریخ بشریت را تخطئه كرد. ملاحظه كردید كه چنین مطلبى را كسانى كه انتساب به بعضى از جناح ها داشتند، در یكى از روزنامه هاى كشور جمهورى اسلامى ایران نوشتند; كسانى كه خواب و خیالهایى در سر مى پروراندند و قصد داشتند روزى در كشور با كودتایى خزنده نظام اسلامى را سرنگون كنند، چنین مقالاتى را نوشتند و كسى هم عكس العملى نشان نداد. این سكوت مرگبار هم به بركت روحیه تساهل و تسامح بود كه پیش از آن همفكران آنها ترویج كرده بودند.
بحث ما در این مورد است كه آیا این دیدگاه به عنوان یك نظریه علمى صحیح است كه چنین رقابت هایى لازمه زندگى قبیلگى است و این رقابت ها به صورت طبیعى به خونریزى منتهى مى شود؟ آیا مى توان گفت چنین حوادثى در زندگى قبیلگى رایج است و واقعه كربلا نیز جنگى بین دو قبیله بوده است؟ آیا نتیجه حاصل از این دیدگاه صحیح است كه باید به طور كلى خشونت و تعصب را كنار گذاشت، با هر دین و مذهبى و با هر فكر و مرامى مدارا كرد، باید به روى همه لبخند زد و نباید با كسى به تندى برخورد كرد، در هیچ حالى نباید خشونت به خرج داد، وگرنه صورت چنین حوادثى را به دنبال خواهد داشت؟ آیا اصل دیدگاه مذكور و همچنین این نتیجه گیرى صحیح است؟
نقد اجمالى این دیدگاه این است كه دفاع از ارزش هاى انسانى كه اولین آنها حیات و پس از آن امورى است كه به حیات و زندگى مربوط مى شود و در نهایت دفاع از ارزش هاى مقدس، همه از لوازم زندگى یك موجود زنده، ذى شعور و آگاه است. اگر قانون دفاع در طبیعت نباشد، هیچ موجودى نمى تواند از هستى خود حمایت كند و هیچ گروه و جامعه اى نمى تواند از ارزش هاى خود حفاظت و حراست كند. دفاع، قانونى طبیعى است كه خدا به صورت طبیعى و تكوینى در حیوانات و انسان قرار داده است. همچنین در مقام تشریع، در تمام ادیان، قانون دفاع به عنوان بخشى از احكام دینى در نظر گرفته شده است. حتى ملحدانى كه خدا و قانون الهى را قبول ندارند، به صورت طبیعى قانون دفاع را رعایت مى كنند. لكن مسئله این است كه اختلاف در بینش ها موجب اختلاف در شرایط و ویژگیهاى دفاع مى شود. اگر ما انسان را تنها، موجودى مادى بدانیم كه مدتى در این دنیا زندگى مى كند و بعد از مرگ نابود مى شود، دفاع هم مربوط به همین زندگى مادى است، یعنى دفاع در حد همان قانون تكوینى كه هر موجود زنده اى به طور فطرى و طبیعى به آن مجهز است، منحصر مى شود. دفاع انسان از حیات خود در برابر تجاوز دیگران و نیز سایر خطرها، مورد پذیرش همه انسان ها است. بحث در این جا است كه اگر كسى به زندگى اخروى معتقد بود و این دنیا را مقدمه اى براى زندگى بى نهایت اخروى ـ كه حیات اصلى است ـ ، دانست، باید از حیات ابدى و سعادتى كه در زندگى اخروى نصیب او خواهد شد، دفاع كند و این امر در سایه دین محقق مى شود. ما معتقدیم كه آنچه حیات واقعى انسان را تأمین مى كند، دین است و آنچه آن حیات را به خطر مى اندازد، مبارزه با دین و تضعیف ارزشها و باورهاى دینى است. اگر كسانى چنین اعتقادى داشتند، آیا به زندگى این دنیا بیشتر اهمیت مى دهند یا نسبت به زندگى ابدى خود اهتمام بیشترى خواهند داشت؟ در اینجا نیز مسئله دفاع از حیات و سعادت انسان مطرح است. اما بین سعادت محدود این دنیا و سعادت ابدى، كدام یك مهم تر است؟! اگر براى رسیدن به سعادت ابدى گاهى ضرورت اقتضا كند كه زندگى این دنیا محدودتر و كوتاه تر شود یا بعضى از لذّات آن كاسته شود، آیا كسى كه به زندگى ابدى ایمان دارد، در فدا كردن زندگى و لذات این دنیا در راه سعادت ابدى، تردیدى به خود راه مى دهد؟ «ان زعمتم انكم اولیاء للّه من دون الناس فتّمنوا الموت ان كنتم صادقین»2، اگر باور دارید كه زندگى ابدى و ارتباط با خدا و قرب الهى در عالم دیگر است، اصلا نباید نسبت به زندگى این دنیا پاى بند باشید. این دنیا مرحله ایست كه باید از آن عبور كرد تا به آن دنیا رسید. «صبراً بنى الكرام فما الموت الا قنطرة»3. شب عاشورا حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) به اصحاب خود فرمود: اى بزرگ زادگان! اندكى صبر كنید! مرگ جز پلى نیست كه شما را از زندگى پَست این دنیا به زندگى سعادتمندانه ابدى در جوار قرب الهى مى رساند. كسى كه چنین بینشى دارد، دفاع از زندگى ابدى را حق خود مى داند. از این رو، نمى تواند ببیند افرادى قصد به خطر انداختن حیات ابدى او را دارند. جامعه اى هم كه چنین اعتقادى دارد نمى تواند شاهد باشد گروهى آن حیات را از جامعه و مردم بگیرند و اعتقاد آنها را نسبت به آخرت سُست كنند و آنها هم بدون توجه به این مسأله به آنها لبخند زده و بگویند این هم قرائت و تفكر دیگرى است و ما هم به تفكر شما احترام مى گذاریم! اگر كسى اعتقاد واقعى به حیات اخروى، حساب و كتاب و سعادت حقیقى در دنیاى دیگر داشته باشد، چنین سخنانى را تحمل نخواهد كرد. چنین اعتقادى تنها یك شعار براى فریب مردم و كسب آراء نیست، بلكه اعتقادى واقعى است. انسان براى زندگى ابدى خلق شده است. اگر كسانى به این مسئله اعتقاد یقینى دارند، و ایمان به آخرت در جان آنها رسوخ كرده باشد، نمى توانند نسبت به مسأله اى كه براى زندگى ابدى آنها خطر جدّى فراهم مى كند، بى تفاوت باشند و در برابر آن با تولرانس، لبخند و تساهل و تسامح برخورد كنند. مگر انسان عاقل در برابر كسى كه شمشیر به روى او كشیده است لبخند مى زند؟! تصور كنید نیمه شبى از خواب برخیزید و ناگهان شخصى را در حال حمله، بالاى سر خود ببینید، آیا به او لبخند مى زنید و مى گوئید این هم یك سلیقه است! و باید به فكر و سلیقه دیگران احترام گذاشت؟! یا در مقام دفاع از خود برمى آئید و سلاح را از او گرفته، به او حمله مى كنید؟ چرا چنین مى كنید؟ چون باور دارید كه جان شما در خطر است. اگر كسانى باور داشته باشند كه قیامتى در كار است و دین موجب سعادت در آن دنیاست، نمى توانند نسبت به تهاجماتى كه بر ضدّ دین صورت مى گیرد، بى تفاوت باشند. كسانى كه بى تفاوتى نسبت به دین را ترویج مى كنند، به این دلیل است كه به آخرت ایمان ندارند و دین را یك نوع شوخى مى دانند. این قبیل افراد دین را حداكثر مانند آداب و رسومى از قبیل چهارشنبه سورى مى دانند و مى گویند عده اى از مردم معتقدند روز جمعه باید به نماز جمعه بروند و شب عاشورا باید سینه بزنند. همچنان كه عده اى معتقدند شب چهارشنبه سورى باید از روى آتش بپرند. این اعتقادى است، آن هم اعتقاد دیگرى است! شما به این عقیده احترام بگذارید، صاحبان آن عقیده هم به شما احترام مى گذارند. كارى به كار یكدیگر نداشته باشید! این عده به همان اندازه كه چهارشنبه سورى را جدى مى دانند، شب عاشورا را هم جدى مى گیرند! بلكه حتى شب عاشورا را به اندازه چهارشنبه سورى جدى نمى گیرند! همچنین این گروه بر اساس دیدگاه خود، مى گویند: به مجرّد بروز رقابت بین دو گروه و منجر شدن این رقابت به اختلافات دینى و مذهبى، نباید خشونت به خرج داد! بلكه باید اجازه دهیم هر دو طرف به آرامى كار خود را انجام دهند تا یكى از آنها دین و عقیده دیگرى را با تبلیغات، القاء شبهات، رفتارهاى ناهنجار اجتماعى و ضد اخلاقى، ترویج مواد مخدر، ترویج نوارهاى مبتذل و هر اقدام دیگرى از بین ببرد. معناى این سخن این است كه ما براى دین ارزشى قائل نشده ایم و از نظر ما بین اسلام و یهودیت و حتى بت پرستى تفاوتى وجود ندارد! مگر ایدئولوگ مورد احترام بعضى از شخصیتهاى كشور ننوشت كه: «هیچ دینى بر ادیان دیگر ترجیح ندارد و حتى اسلام بر بت پرستى ترجیحى ندارد! اسلام یك صراط مستقیم و بت پرستى هم صراط مستقیم دیگرى است!» معناى این كلام این است كه هیچ یك را باور ندارند! هر چند در ظاهر مى گویند مسلمان هستیم. واللّه دروغ مى گویند! مگر ممكن است كسى مسلمان باشد و بگوید اسلام با بت پرستى تفاوتى ندارد؟!!!
1. گنجى، اكبر، روزنامه صبح امروز، 1378/02/23.
2. جمعه، 6.
3. بحارالانوار، ج 6، ص 154.
تحلیل این رخداد از منظر معارف اسلامى
بنا بر این، از دیدگاه اسلام، تحلیل جامعه شناسان خطا است، همچنان كه نتیجه حاصل از آن نیز نادرست است.
اما جواب اسلام به سؤال مذكور این است كه انسانها تمایلات مختلفى دارند كه در اثر شرایط مختلف اجتماعى كه بسیارى از آنها هم اختیارى است، در افراد تقویت مى شود و گاهى به حدّى شدت مى یابد كه همه خواسته ها و ارزشهاى انسانى را تحت الشعاع خود قرار مى دهد. من و شما الحمد للّه ـ به چنین تمایلات شدیدى مبتلا نشده ایم. اما ممكن است به افرادى برخورد كرده باشیم كه براى آنها شهرت و مطرح شدن در جامعه اهمیت داشته باشد و براى رسیدن به شهرت آمادگى فداكردن و گذشتن از همه چیز حتى دین را دارند. حب ریاست، جنونى است كه گاهى انسان به آن مبتلا مى شود و بلایى بر سر انسان مى آورد كه حاضر است تمام ثروت، زن و فرزند و همه ارزشهاى مقدس را فدا كند، تا چند صباحى به ریاست برسد. چنین علاقه هایى، به صورت ناگهانى پیدا نمى شود. بلكه ابتدا جوانه كوچكى در دل مى زند، سپس به تدریج در شرایط مختلف آبیارى مى شود و اگر فضاى مناسبى پیدا كند، رشد مى كند و به تدریج به جایى مى رسد كه انسان حاضر است همه چیز را فداى این خواسته كند. ممكن است خود انسان در مراحل اولیه و متوسط رشد این علاقه متوجه نباشد كه در گوشه هاى قلبش چه مارهایى خفته اند. شاید كسى كه به این بلا گرفتار شده است، تصور كند كه خوشحال شدن از احترام دیگران امرى طبیعى است و خطرى هم ایجاد نمى كند. اما اگر حس ریاست طلبى، احترام طلبى و حب جاه رشد كند، با مطرح شدن آن در حوزه دین بلاهاى بزرگى مى آفریند. «آخر ما یخرج من قلوب الصدیقین حب الجاه»، آخرین علاقه اى كه از قلب صدیقین كه همنشین انبیا هستند، خارج مى شود، حب مقام است. ما حب مقام را ساده مى انگاریم، چون چنین مسأله اى براى ما مطرح نیست. اما به عنوان مثال، براى كسى كه قرار است در جامعه مقام مهمى را احراز كند و كاندیداى پستى است براى او اهمیت زیادى دارد، مسأله ریاست، خیلى مهم است. اگر كسى عشق به مقام داشته باشد، براى او حق و باطل مطرح نیست. هر جا پست و مقامى به او بدهند به آنجا مى رود. گاهى انسان عشق خدمت به خلق را دارد و مقام را براى خدمت به مردم مى خواهد. حتماً به خاطر دارید كه شهید مظلوم دكتر بهشتى چه فرمود. گفت: ما عاشق مقام نیستیم، ما عاشق خدمتیم و اگر مقامى را پذیرفته ایم، به این دلیل است كه ابزارى براى خدمت به خلق خدا و انجام تكلیفى كه بر عهده ماست، در اختیار داشته باشیم. اما همه مردم این گونه نیستند. ممكن است انسان به گونه اى شود كه بُت او مقام باشد; در این صورت براى حفظ آن حاضر است همه چیز را از دست بدهد. عمر بن سعد نمونه چنین افرادى است. حتماً همه شنیده اید كه عمر سعد از شب تا به صبح راه مى رفت و با خود در مورد پذیرفتن فرماندهى لشگر كربلا و مسؤولیت كشتن امام حسین(علیه السلام) سخن مى گفت و در این مورد تردید داشت. سرانجام نتوانست از مُلك رى چشم پوشى كند و این كار را پذیرفت. در همین ایام عاشورا، پیش از ورود شمر به كربلا و قطعى شدن مسأله جنگ، گفتگویى بین حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و عمربن سعد انجام گرفت كه حضرت طى آن عمر سعد را نصیحت كرده و فرمودند: تو مرا مى شناسى و مى دانى من چه كسى هستم، پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)درباره من چه فرمود، كشتن من چه گناه بزرگى است و به واسطه آن چه بلایى بر سر تو و خانواده ات نازل خواهد شد. دست از این كار بردار! گفت: آقا خانه ام را خراب مى كنند. امام(علیه السلام) فرمود: من خانه ات را برایت مى سازم. عمر گفت: من املاكى دارم كه آنها را از من مى گیرند. آن حضرت فرمود: من از املاك شخصى خودم در مدینه به تو مى دهم. اما تمام این مسائل بهانه بود. آنچه امام حسین(علیه السلام) نمى توانست به او بدهد، مُلك رى بود. عمر سعد عاشق سلطنت رى بود و سرانجام به فرمایش یكى از یاران امام(علیه السلام) كه با عمر صحبت كرده بود، ملك رى را به قیمت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)خرید و حاضر نشد از آن دست بردارد. ممكن است كار انسان به اینجا نیز برسد. مشكل تمام انسانهایى كه به خطرهاى سخت مبتلا مى شوند و در دره هاى شیطانى سقوط مى كنند، چنین تعلقات و وابستگى هایى است كه با ارزش هاى دینى و خداپرستى سازگار نیست. تعلقات مادى تا جایى قابل اغماض است كه با دین در تضّاد نباشد. البته اولیاء خدا اصلا به این تعلقات اعتنایى نمى كنند.
پاسخ سیدالشهدا(علیه السلام) به تحلیل جامعه شناسان
ادامه پاسخ این مطلب را از كلمات خود حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نقل مى كنم. كلماتى كه غالب آنها یا در شب عاشورا یا روز عاشورا از زبان مبارك آن حضرت صادر شده است. حاصل همه آن سخنان این است كه درد اصلى این شیاطین و منحرفین، دنیاپرستى است. علاج آن هم مبارزه با دنیاپرستى است. دنیاپرستى غیر از بهره مندى از حیات دنیا و متعلقات آن است. دنیاپرستى، دلبستگى به دنیا است، به گونه اى كه انسان را از مسیر حق باز داشته به گناه وادار كند.
قال الحسین بن على(علیه السلام) «ان جمیع ما طلعت علیه الشمس فى مشارق الارض و مغاربها، بحرها و برّها و سهلها و جبلها عند ولیّ من اولیاء الله و اهل المعرفة بحق الله كفیى الظلال»1. از امام حسین(علیه السلام) به ندرت روایت نقل شده و اكثر مواردى كه از آن حضرت نقل شده است، پیرامون داستان عاشوراست. آن حضرت مى فرماید: همه آنچه در مشرق و مغرب زمین وجود دارد و خورشید بر آن مى تابد از دریاها و خشكى ها تا كوهستان ها و بیابان ها، تمام این موارد در نظر شخص خداپرست مانند سایه اى است كه بر زمین مى افتد و پس از ساعتى از بین مى رود. اگر كسى خدا را بشناسد و با خدا رابطه داشته باشد، همه امور ارزنده عالم مانند جواهرات، معادن و ثروتهاى عالم، در نظر چنین شخصى مانند سایه اى است كه بامدادان بر زمین مى افتد و هنگام غروب از بین مى رود. این كلام امام حسین(علیه السلام) است. آن حضرت در ادامه فرمود: «أو لا حرّ یدع هذه اللماظة لأهلها». لماظه به معنى مقدار غذایى است كه لابه لاى دندان باقى مى ماند و حضرت آن را به عنوان كنایه براى دنیا به كار برده اند. امام(علیه السلام) مى فرماید: آیا آزادمردى نیست كه این ذره نیم جویده غذا را جلوى اهل آن بیندازد و به آن دل نبندد؟! «أو لا حرّ یدع هذه اللماظة لأهلها، فلیس لأنفسكم ثمن الا الجنه»، یاران من، جان هاى شما قیمتى جز بهشت ندارد، بهشت ابدى بالاترین قیمت براى جان شما است، «فلا تبیعوها بغیرها»، كالاى ارزشمندى را كه در اختیار شماست، ارزان نفروشید. این كلام نیز از حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)نقل شده است كه آن حضرت در شب عاشورا در یكى از سخنرانى هایى كه براى دوستان خود ایراد كردند، فرمودند: «و اعلموا أن الدنیا حُلوها و مُرَّها حلم»2، شیرینى ها و تلخى هاى دنیا، هر دو خواب است. آنچه طى سال هاى گذشته در زندگى شما اتفاق افتاده است با آنچه شبى در خواب دیده اید چه تفاوتى دارد؟ در حال حاضر چه چیزى از هر دو در اختیار شماست؟ شیرینى ها و تلخى هاى دنیا، هر دو خواب است. «و الانتباه فى الاخرة»، انسان زمانى از این خواب بیدار مى شود كه از این عالم مى رود. عالم آخرت جاى بیداریست و آن زمان متوجه خواهیم شد كه همه آنچه در این دنیا گذشت، نسبت به حقیقتى كه در آن عالم وجود دارد، همانند خواب بوده است. آنجا است كه انسان مى گوید: «یا لیتنى قدمت لحیاتى»3، كاش براى حیات خود چاره اى اندیشیده بودم. در آن دنیا است كه انسان با خود مى گوید زندگى دنیا مرگ تدریجى بود، كاش براى حیات خود فكرى كرده بودم. حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در شب عاشورا با بهترین كلامْ یاران خود را براى شهادت در روز عاشورا آماده مى كند. حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) چه مطلبى سازنده تر از این مى توانست به دوستان خود بگوید؟ شب آخر است و آن حضرت مى داند كه همه یارانش فردا كشته مى شوند. در آخرین ساعات همه یاران آن حضرت جمع شده اند. حضرت ابوالفضل، على اكبر، قاسم بن الحسن، حبیب ابن مظاهر، مسلم بن عوسجه و دیگران. حضرت مى خواهد كلامى را به عنوان هدیه به ایشان بگوید. لذا، اگر آن حضرت سخنى بهتر از این داشت، گفته بود. امام حسین(علیه السلام) فرمود: عزیزان من! بدانید آنچه از تلخ و شیرین در این دنیا مى گذرد، خوابى بیش نیست. بیدارى در آخرت است «و الانتباه فى الاخرة، والفائز من فاز فیها و الشقىّ من شقى فیها»، خوشبخت كسى است كه در آنجا سعادتمند باشد و بدبخت كسى است كه در آنجا محروم باشد. فرمایش دیگرى از حضرت ابى عبدالله(علیه السلام) در روز عاشورا نقل شده است. دقت كنید كه در مجموع این فرمایش ها، محور اصلى كلام حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) چیست. «عباد الله اتقوا الله». امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا مكرراً براى نصیحت مردم به میدان مى آمد. آنها هم براى اینكه امام(علیه السلام) نتواند سخنرانى كند، همهمه و هلهله مى كردند، اما غالباً امام(علیه السلام) با اشاره اى آنها را ساكت مى كردند. گفته شده كه این امر كرامتى از امام(علیه السلام) بوده كه با تصرف ولایى آنها را با اشاره اى ساكت مى كردند. امام(علیه السلام) بعد از آن همه تشنگى قصد سخنرانى براى سى هزار لشگرى را دارد كه با همهمه، مانع سخن گفتن او مى شوند; حال ببینید آن حضرت در این شرایط چه مطلبى را براى این مردم مطرح مى فرماید. «عباد الله اتقوا اللّه»، بندگان خدا تقوا داشته باشید، «و كونوا من الدنیا على حذر»، از دنیا بر حذر باشید. اگر سیدالشهدا(علیه السلام) در این شرایط مى توانست براى مردم كوفه دارویى شفابخش تر از این ارائه دهد، آیا از گفتن آن خوددارى مى كرد؟! اگر ممكن بود كلامى در مردم تأثیر گذارد و آنها را از مسیر نادرست بازگرداند، همین كلامِ شفابخش بود. «كونوا من الدنیا على حذر». دنیا چیست؟ همین دل بستگى هاى انسان به خوردن و خوابیدن، پست و مقام، ماشین، دكور خانه، و امورى از این قبیل. دلبستگى به این امور شما را از انسانیت ساقط مى كند و از سعادت ابدى باز مى دارد. پس، به اندازه ضرورت و در حدى كه بتوانید به سیر معنوى نائل شوید، از این امور استفاده كنید. چون اینها هدف نیستند. «كونوا من الدنیا على حذر فان الدنیا لو بقیت لأحد أو بقى علیها أحدٌ كانت الانبیاء احقَّ بالبقاء» اگر قرار بود دنیا براى كسى باقى بماند یا كسى در دنیا باقى بماند، سزاوارترین مردم، انبیاء بودند. اگر دنیا ارزشى داشت و بقاء در آن مطلوب بود، خدا به این بندگان شایسته خود مرحمت مى كرد. اینكه دنیا در اختیار انبیاء و دوستان خدا قرار نگرفته و ایشان غالباً از امور دنیا محروم بوده اند، به این دلیل است كه دنیا ارزش ذاتى نداشته است. ارزش متعلق به امر دیگرى است. هر چند آنها كار و تلاش مى كردند و درآمدى داشتند، اما به آن دل نمى بستند. امام(علیه السلام) در سخنرانى دیگرى فرمود: «الحمدلله الذى خلق الدنیا فجعلها دار فناء و زوال»4، شما این صحنه را مجسم كنید كه امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا براى مردم سخنرانى و موعظه مى كند و كلام خود را با این جمله شروع مى كند، حمد خدایى را كه دنیا را دار فنا و زوال قرار داد. «الحمدلله الذى جعل الدنیا دار فناء و زوال، متصرفة بأهلها حالا بعد حال فالمغرور من غرّته و الشقّى من فتنته»، فریب خورده كسى است كه دنیا او را فریب داده باشد و بدبخت كسى است كه فریفته دنیا شود. كلام دیگرى نیز از آن حضرت نقل مى كنم. سخنان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) با آن نرم و ملایم در آن مردم هیچ تأثیرى نكرد و فرمایش هاى آن حضرت را با حرف هاى زشت و بى ادبانه پاسخ دادند. گویا این، آخرین سخنرانى امام(علیه السلام) بود كه براى اتمام حجت فرمودند:«تبّا لكم أیتها الجماعة و ترحا أفحین استصرختمونا والهین متحیرین فأصرختكم مؤدین مستعدین سللتم علینا سیفا فی رقابنا و حششتم علینا نار الفتن خبأها عدوكم و عدونا»5.آن حضرت آنها را نفرین كرد و فرمود: شما ما را براى فریادرسى دعوت كردید و گفتید بیا به فریاد ما برس و ما را از ظلم بنى امیه نجات بده! ما در معرض گمراهى هستیم، بیا و ما را نجات بده! شما در حالى كه متحیر و سرگردان بودید و راه حق و باطل را از هم تمیز نمى دادید، فریادرس خواستید و ما به فریادرسى شما آمدیم. پاداش ما این بود كه شمشیرهایى را كه ما به دست شما داده بودیم، به روى ما كشیدید. این شمشیرهایى كه اكنون در دست شماست، به بركت اسلام به دست شما آمده است، ما بودیم كه شما را مسلمان كردیم و این شمشیرها به دست شما آمد و امروز شما همین شمشیرها را به روى ما مى كشید. آیا این مزد ما است كه به فریادرسى شما آمدیم؟! این قسمت از فرمایش امام مورد نظر من است كه مى فرماید: اى مردم! شما با یكدیگر متحد شدید، ائتلاف كردید، گروه ها و حزب هاى مختلف، همه براى دشمنى با ما، با هم متحد شدید، وجه اشتراك همه شما از شامى، كوفى، بصرى و سایر بلاد، با وجود گرایش هاى مختلف، دشمنى با ما اهل بیت است. چرا؟ مگر ما چه گناهى كردیم؟ چه مالى از شما را تصرف كردیم؟ چه خونى از شما بر زمین ریختیم؟ كسانى كه شما به خاطر آنها با ما مى جنگید و به یارى آنها آمده اید، براى شما چه خدمتى انجام داده اند؟ آیا عدالتى را بین شما حاكم كردند و ظلمى را از شما برطرف كردند؟ شما مى دانید كه بنى امیه اهل عدالتخواهى نیستند و جز ظلم بر شما روا نمى دارند. پس، چه امرى موجب شده است كه از ظالمین حمایت كرده و قصد كشتن ما را دارید كه اهل خدمت به شما هستیم و براى فریادرسى شما آمده ایم؟ در ادامه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود: آنچه باعث ایجاد چنین روحیه اى در شما شده است كه حاضر به ارتكاب بدترین گناه هستید، چیزى نیست جز مال حرامى كه به شما داده اند، «الا الحرام من الدنیا أنالوكم»، مال حرام موجب شد كه شما از آنها حمایت كنید و آنها را براى جنگ با ما یارى كنید. «و خسیس عیش طمعتم فیه»، آنچه اكنون به شما داده اند، مال حرامى است. علاوه بر اینكه آرزو دارید كه بعد از كشته شدن ما و گسترش سلطنت آنها، زندگى شما رفاه بیشترى داشته باشد. این طمعى است كه شما دارید، اما هرگز به آن نخواهید رسید. مال حرامى كه به شما داده اند و امید رسیدن به مال بیشتر موجب شده است دست از حق بردارید و خون پسر پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) را بریزید. این موعظه ها دیگر در شما تأثیرى نمى گذارد.
1. بحار الانوار، ج 1، ص 144.
2. بحارالانوار، ج 11، ص 149.
3. فجر، 24.
4. بحارالانوار، ج 45، ص 5.
5. بحارالانوار، ج 45، ص 7.
پیام مهم امام حسین(علیه السلام) در شب و روز عاشورا
همچنان كه ملاحظه فرمودید، در تمام این سخنرانى ها محور فرمایش هاى امام(علیه السلام)، تحذیر از دنیا، مال حرام و لذت هاى دنیا و بدبختى هایى است كه براى انسان ایجاد مى كند. اگر ما مى خواهیم واقعاً حسینى شویم، شایسته است از كلامى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) شب و روز عاشورا مكرراً به بهانه هاى مختلف براى دوستان و دشمنانش بیان فرمود استفاده كنیم. «و كونوا من الدنیا على حذر». هر كس كه بخواهد به سعادت برسد، باید از این كلام استفاده كند. درد و درمان براى یاران امام حسین(علیه السلام) و دشمنان او یكى است. براى رسیدن به سعادت، همه باید از این درمان استفاده كنند و از آن سمّ مهلك كه عشق به دنیا و دلبستگى به لذت هاى آن است پرهیز كنند. من و شما هم اگر قصد داریم حسینى باشیم، باید سعى كنیم عاشق دنیا نشویم، ایمان خود را به آخرت تقویت كرده باور كنیم كه زندگى واقعى بعد از مرگ است و این دنیا مانند دوران جنینى است. همچنان كه جنین پس از مدتى با تولد قدم به این دنیا مى گذارد، انسان نیز با مرگ از این دنیا خارج مى شود و قدم در عالم ابدى مى گذارد. اما براى اینكه در عالم ابدى به سعادت جاودانى نائل شویم، باید به این دنیا دل نبندیم، تا به گناه كشیده نشویم. ریشه همه گناهان و بدبختى ها علاقه به دنیاست. كدام گناه است كه در علاقه به دنیا ریشه نداشته باشد؟ بنابراین، اگر ما امام حسین(علیه السلام) را امام خود مى دانیم و دوست داریم به یاران او ملحق شویم، اگر واقعاً نگران هستیم كه مبادا جزء مخالفین آن حضرت یا جزء كسانى باشیم كه از امام حسین(علیه السلام) كناره گیرى كردند، اگر در این گفته خود صادق هستیم كه «یا لیتنى كنت معكم فأفوز معكم»، چاره كار در این است كه از دارویى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) معرفى كرده است، استفاده كنیم. چه باید كنیم؟ ابتدا باید سعى كرده ایمان خود را به آخرت تقویت كنیم. این كار به بحث و مطالعه نیاز دارد تا شبهاتى كه پیرامون این مسأله مطرح است، حل شود. مؤمنان كسانى هستند كه «بالاخرة هم یوقنون». كسب یقین كار ساده اى نیست، آن هم در دورانى كه اكثریت اندیشمندان و فیلسوفان عالم چنین القا مى كنند كه هیچ امر یقینى در عالم وجود ندارد. اما قرآن مى گوید باید نسبت به آخرت یقین داشته باشید. با مسائل اعتقادى به سادگى برخورد نكنیم. سعى كنیم با بحث، مطالعه، تشكیل جلسات مذهبى و پاسخ دادن به شبهات، نسبت به آنها یقین حاصل كنیم. در مرحله دوم باید خودسازى كرده سعى كنیم از حرام دنیا و گناه احتراز كنیم. از حلال دنیا استفاده كنیم اما از حرام آن دورى كنیم. هرچند حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود: همه لذتهاى دنیا و ثروت هاى آن براى اولیاء الله به اندازه سایه اى ارزش دارد. البته رسیدن به چنین مقامى كار دشوارى است، اما حداقل سعى كنیم مرتكب حرام نشویم، از كار خود كم نگذاریم، از بیت المال در جهت منافع شخصى خود استفاده نكنیم، به فكر خویشاوند و همسایه فقیر خود باشیم. آنچه عشق به دنیا را از دل انسان بیرون مى كند، انفاق مال است. «لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبّون»1. چیزهایى را كه به آنها علاقه دارید، انفاق كنید تا عشق آن در دل شما نماند. اگر عشق به مال، عشق به مقام، عشق به آبروى دنیایى و حیثیت اجتماعى و امورى از این قبیل، در دل انسان رسوخ كرد، به طور قطع در معرض خطر خواهد بود و روزى كه براى او امر دایر بین لذت دنیا و انجام وظیفه الهى، مبارزه، جهاد، زندان رفتن یا كشته شدن باشد، اگر عشق به دنیا در دل انسان باشد، جلوى او را مى گیرد و موجب مى شود انسان به صورت هاى مختلف رفتار دنیاپرستانه خود را توجیه كند. افرادى بوده و هستند كه نمونه هاى آنها را هم شما مى شناسید، كسانى كه موقعیت هاى ممتازى، مردم ما هم به آنها علاقه شدید داشتند، اما بدترین ضربه را به این انقلاب زدند و بعد توجیه كردند كه تصور كردیم گروهى در حال منحرف كردن انقلاب از مسیر واقعى هستند! لذا، ما افشاگرى كردیم. افراد دیگرى نیز احكام اسلام را تحریف و ضروریات دین را انكار مى كنند و بعد در توجیه كار خود مى گویند اگر ما احكام اسلام را آنچنانكه هست بیان كنیم جوانهاى دنیا از اسلام بیزار مى شوند! ما حكم اسلام را تغییر مى دهیم تا مردم از دین برنگردند. باید از ایشان پرسید: از كدام دین؟ هنگامى كه شما احكام دین را تغییر دادید، مردم از چه دینى برنمى گردند؟ آیا از دینى كه شما ساختید یا از دینى كه خدا نازل كرده است؟ اگر منظور شما اسلام عزیز است، اسلام همان است كه خدا نازل كرده است، نه آنچه شما مى سازید. دینى كه شما احكام آن را تغییر دادید تا مردم آن را بپسندند، دین خدا نیست. آن دین، دست ساخته شما است. با این وجود شما چگونه بر سر اسلام منت مى گذارید كه قصد دارید به اسلام خدمت كنید؟ آیا این خدمت به اسلام است یا خدمت به كفر؟! ریشه این كار چیست؟ انسان علاقه دارد محترم باشد تا بتواند از اموال عمومى استفاده كند و هنگام رأى دادن، مردم به او رأى دهند، حال اگر بگوید من با تحریفاتى كه نام آن را هم اصلاحات مى گذارند، مخالف هستم، مردم به او رأى نخواهند داد. از این رو همانند عمر سعد، ابن زیاد، شمر و سایرین كار خود را توجیه مى كند. ریشه این كار چیست؟ حب دنیا، حب ریاست، حب پول، حب خوشگذرانى. اگر در من و شما نیز ریشه این مسایل وجود داشته باشد، روزى همان بلا به اندازه ظرفیتمان، بر سر ما نیز خواهد آمد. هر انسانى ظرفیتى دارد كه بلایا نیز به اندازه همان ظرفیت بر سر انسان خواهد آمد. ما از ظرفیت محدودى برخوردار هستیم و بلایى كه بر ما نازل مى شود متناسب با خود ما است. اگر مى ترسیم كه خانواده مان متلاشى، و فرزندانمان به مواد مخدر مبتلا مى شوند و فسادهاى دیگرى... اگر مى خواهیم چنین گرفتارى هایى براى ما پیش نیاید، از ابتدا باید از دارویى كه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) براى دوست و دشمن تجویز كرد، استفاده كنیم. دوستان امام حسین(علیه السلام) نصیحت او را پذیرفتند و دشمنانش آن را رد كردند. این نصیحت را بپذیرید و سعى كنید كه آن را به كار بندید. عشق به دنیا را از دل بیرون كنید، به سراغ گناه نروید، ایمان خود را با دلائل منطقى تقویت كرده با مبارزه با دنیاگرایى، خودسازى كنید.
1. آل عمران، 92.
مقدمه
مصیبت روز عاشورا مصیبتى است كه در زیارتها به نام بالاترین مصیبت براى اهل آسمانها و زمین یاد شده و چنین تعبیرى در مورد هیچ مصیبت دیگرى بكار نرفته است. ما ضمن عرض تسلیت و تعزیت، خدا را شكر مى كنیم كه به ما معرفت درك عظمت این روز را مرحمت كرد و توفیق داد كه این مراسم با شكوه را به عنوان بزرگداشت خاطره شهادت حضرت ابى عبدالله(علیه السلام) برگزار كنیم و بنده به سهم خود خدا را شكر مى كنم كه این افتخار و توفیق را پیدا كردم كه براى عرض ارادت خدمت شما عزیزان دلباخته حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)شرف یاب شوم. امیدوارم كه در آخرت هم به طفیل وجود عزاداران آن حضرت مورد مغفرت و رحمت الهى قرار بگیرم.
ان شاء الله امروز همه زیارت عاشورا را مى خوانید. خوشا به حال كسانى كه صبح این زیارت را خوانده اند، آنهایى كه نخوانده اند، امروز بخوانند. عبارتى كه تلاوت كردم عبارت تغییر یافته اى از همین زیارت بود: «اسأل الله الذى اكرمنى بمعرفتكم و معرفة اولیائكم و رزقنى البرائة من اعدائكم» یعنى آن خدایى كه مرا به وسیله شناخت و معرفتِ شما اكرام كرد و گرامى داشت و همچنین بواسطه معرفت دوستانتان به من كرامت عطا كرد و نیز بواسطه برائت و دشمنى با دشمنانتان گرامى داشت، از آن خدایى كه این سه چیز را به من مرحمت كرد ـ یعنى معرفت شما، معرفت دوستان شما و برائت از دشمنانتان ـ درخواست مى كنم كه ما را در دنیا و آخرت با شما نگه دارد و در این راه ثابت قدم بدارد.
آیا مردم، سیدالشهدا(علیه السلام) را نمى شناختند؟
در این چند دقیقه كه مزاحم شما هستم، مى خواهم درباره همین چند كلمه عرایض كوتاهى عرض كنم. مگر مسلمانها در صدر اسلام معرفت به پیغمبر و اهل بیت(علیهم السلام) و حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نداشتند؟ چرا مى گوئیم خدایى كه ما را به معرفت شما اكرام كرد؟ آیا مسلمانهاى زمان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) نسبت به ایشان معرفت داشتند یا نه؟ اگر معرفت داشتند، چرا عده اى به جنگ با او آمدند و عده اى دیگر سكوت كردند؟! اگر معرفت نداشتند، مگر هنوز در بین آنها كسانى نبودند كه روایات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را درباره حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)نقل كنند یا رفتار پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)براى مردم بگویند؟ حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در خطبه اى كه در نزدیك ظهر عاشورا براى مردم خواند، فرمود: اگر من را نمى شناسید و نمى دانید پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره من چه فرموده، در بین شما هنوز اصحاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مثل جابر بن عبدالله انصارى، زید بن ارقم و انس بن مالك هستند; بروید از آنها بپرسید. البته منظور این نبود كه اینها در كربلا حضور دارند، یعنى اینها هنوز در بین مسلمانها هستند، هنوز كسانى كه از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شنیده اند كه او درباره ما چه فرمود، زنده اند اگر مى دانید و مى شنوید، پس چه حجتى دارید بر اینكه به روى ما شمشیر كشیده اید و مى خواهید خون ما را بریزید؟! معناى این سخن این است كه آنها حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را مى شناختند، چنان نبود كه آن حضرت را نشاسند. پس این گونه شناخت كه بدانیم امام حسین(علیه السلام) پسر كه بود. پدر، مادر و جدّ او چه كسانى بودند، آن معرفتى نیست كه كارساز باشد. شناخت و معرفت آنها حتى با شناخت روایات و فرمایش هاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و مقامات او توأم بود كه فرمود: «الحسن و الحسین سیّدا شباب اهل الجنة و انهّما امامان قاما أو قعدا»1امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) سید و سرور جوانان اهل بهشتند این دو برادر، امام هستند، چه قیام و چه قعود كنند. این سخنان را شنیده بودند و مى دانستند; اما این شناختها كارساز نبود. آن شناختى كارساز است كه با ایمان و پذیرش و تسلیم و انقیاد توأم باشد، یعنى اگر مى پذیریم كه امام و واجب الطاعة است، باید اطاعتش كنیم. او براى چه امام شده است؟ اگر فقط بگوئیم امام است، اما به دستوراتش عمل نكنیم، این پذیرش امامت نیست و این معرفت كارساز نیست. آن معرفتى كارساز است كه توأم با ایمان و پذیرش و تسلیم و انقیاد باشد یعنى واقعاً او را امام و پیشوا بدانیم و پشت سر او حركت كنیم. در زیارت عاشورا مى خوانید: «آن خدایى كه به ما این كرامت را داد كه امام حسین شناس شدیم». امروز هم كسانى هستند كه دم از اسلام و تشیع مى زنند و ادعاى شناخت امام حسین(علیه السلام) را دارند، ولى از امام حسین(علیه السلام) بیگانه اند، چنانكه در آن زمان نیز بجز گروه اندكى، كه طبق روایات معروف2، هفتاد و دو نفر بودند، بقیه امام حسین(علیه السلام) را تنها گذاشتند.
1. بحارالانوار، ج 36، 288.
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 45، ص 47 و ج 53، ص 15 و...
مسلمانان ظاهرى
اینكه چرا این گونه شد، بحث مفصلى دارد كه اكنون مجال بسط آن نیست، ولى اشاره مى كنم كه گروهى از آنها مانند آل ابوسفیان اصلا اعتقادى به خدا، اسلام و پیغمبر نداشتند و فقط تظاهر مى كردند. دو كلام از ابوسفیان براى شما نقل كنم تا این خاندان را بشناسید و بدانید كه آنها چه بینشى نسبت به اسلام و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت او(علیهم السلام)داشتند در اوایل بیعت مردم با عثمان خلیفه سوم ـ یك روز ابوسفیان كنار قبرستان اُحد آمد و صدا زد: «یا اهل، القبور الذى كنتم تقاتلونا علیه صار بأیدینا و انتم رمیم» گفت اى اهل قبور! (نگفت اى شهدا!) آن چیزى كه بخاطر آن با ما مى جنگیدید، امروز در دست ماست و شما زیر خاك پوسیدید. یعنى شما فقط بر سر ریاست با ما مى جنگیدید و آن ریاست به دست ما افتاد و شما زیر زمین تبدیل به خاك شدید. عقیده وى این بود كه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و بنى هاشم بر سر حكومت مى جنگیدند. خدا، وحى و قیامت، مطرح نبود. كلامى صریح تر از این دارد: در همان روزى كه با عثمان بیعت كرد در خانه عثمان، خطاب به بنى امیه فریاد زد كه: اى فامیل من; اى بنى امیه! به این خلافت كه امروز به دست ما افتاده محكم بچسبید. قسم به آن كسى كه ابوسفیان به او قسم مى خورد، نه بهشتى در كار است و نه دوزخى، حكومت تنها چند روز در دست بنى هاشم بود و اكنون به دست ما افتاده است. شنیده اید كه وقتى سر بریده حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را جلو تخت یزید گذاشتند، در حال مستى چه اشعار كفرآلودى را سرود!
این آل ابوسفیان و بنى امیه ـ كه درباره آنها در زیارت عاشورا مى خوانید «اللهم العن بنى امیة قاطبة» ـ تیره اى بودند كه اعتقادى به خدا و قیامت نداشتند، اظهار اسلام مى كردند تا جانشان سالم بماند و بعد هم بتوانند بر مردم سوار شوند و به نام اسلام بر آنها حكومت كنند. گروهى این گونه بودند، اما تعدادشان خیلى زیاد نبود. گروه دیگرى هم بودند كه اهل بیت(علیهم السلام)را شناخته و ایمان آورده بودند، احكام اسلام را نیز اجرا مى كردند در جنگها و جهادها هم مشاركت داشتند و مالشان را براى اسلام انفاق مى كردند، اما كارشان یك اشكال داشت و آن اشكال این بود كه ایمان و علاقه مندى آنها به اسلام، شرط داشت. قرآن كریم از این گروه با این تعبیر یاد فرموده است. «و من الناس من یعبدالله على حرف فإن أصابه خیر اطمأنّ به و إن أصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنیا و الآخرة»1 بعضى از مردم هستند كه شاید تعدادشان هم كم نباشد ـ نه آن زمان تعدادشان كم بود و نه در این زمان ـ مى فرماید: اینها خدا را عبادت مى كنند، احیاناً نماز مى خوانند و روزه مى گیرند ولى عبادت كردن اینها تنها در یك حالت است كه اگر این حالت تغییر بكند، دیگر خداپرست نیستند. تنها در صورتى خداپرستى مى كنند و به دین وفادارند كه دین با دنیایشان همسو باشد. اگر دیندارى با دنیادارى همسو باشد، دیندارند، نماز مى خوانند، روزه مى گیرند و به احكام اسلامْ عمل مى كنند. «فإن أصابه خیر اطمأن به» اگر اوضاع رو به راه باشد و در سایه دیندارى به نان و نوایى برسند، دیندار خوبى هستند; «و إن اصابته فتنة انقلب على وجهه» اینها مانند كسى هستند كه لب پرتگاهى ایستاده و در حال افتادن است و استقرار ندارد، به طورى كه اگر تكان بخورد، به رو به زمین مى افتد. تا اوضاع آرام است و بادى و طوفانى نیست و اوضاع بر وفق مرادشان است دین دار، مسلمان و انقلابى هستند; اما «إن أصابته فتنة» اگر فتنه اى بیاید، وضع دگرگون شود آسایش و رفاهشان از بین برود، مشكلاتى پیش بیاید و دیگر نتوانند به دلخواه خودشان رفتار كنند، «انقلب على وجهه» به رو به زمین مى افتد، دیگر خداپرست نیستند، و صد و هشتاد درجه منحرف مى شوند. بعد مى فرماید: این افراد «خسر الدنیا و الآخرة» اینها هم دنیایشان را از دست مى دهند و هم آخرتشان را; یك جهت اینكه دنیایشان را از دست مى دهند اینست كه مقدارى از وقتشان صرف عبادت خدا و عمل به دستورات دین شده ولى فایده اى نداشته است، و آخرتشان را از دست مى دهند، براى اینكه ایمان واقعى نداشته اند و وقتى فتنه آمد، دیگر خدا را بنده نیستند. «ذلك هو الخسران المبین» كسانى كه با مسلم در كوفه بیعت كردند شوخى نمى كردند. قبل ازآن براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) طبق روایت معروف، دوازده هزار نامه نوشتند، واقعاً مى خواستند امام حسین(علیه السلام) در كوفه بیاید و در آنجا مثل زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام)، حكومت كند، هر چند خیلى از آنها به حكومت حضرت على(علیه السلام) هم راضى نبودند، ولى وقتى حكومت ایشان را با حكومت معاویه مقایسه كردند و ظلمهاى معاویه را به دوستان حضرت على(علیه السلام)دیدند كه آنها را یكى پس از دیگرى كُشت یا ترور كرد یا با عسل زهرآلود، یا به صورتهاى دیگر; مسموم كرد، به حكومت فرزندان حضرت على(علیه السلام) راضى شدند. با اینكه مردم مدینه، مكه و سایر شهرهاى مهم اسلامى همه با یزید بیعت كرده بودند، ولى گروهى از مردم كوفه امام حسین(علیه السلام) را دعوت كردند و گفتند ما با یزید بیعت نمى كنیم، شما بیا تا با شما بیعت كنیم. شوخى هم نمى كردند، واقعاً هم دلشان مى خواست امام حسین(علیه السلام)بیاید و با او بیعت كنند، اما به این شرط كه امام حسین(علیه السلام) كه مى آید، دیگر جنگى در كار نباشد، كُشت و كشتارى نشود، نان و آبشان از بین نرود و اگر پست و مقامى دارند از دستشان نگیرد فقط امام حسین(علیه السلام) بیاید آنجا آقا باشد، نماز بخواند و آنها پشت سر او اقتدا بكنند و اگر مى خواهند از او مسئله بپرسند. اما وقتى دیدند عبیدالله بن زیاد یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)را یكى پس از دیگرى كُشت، مسلم حضرت را با آن وضع فجیع، هانى را به آن صورت و سایر دوستان امیرالمؤمنین(علیه السلام) و علاقمندان به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را به چه صورتهاى فجیعى كشت، دیگران را مورد تهدید قرار داد، زندانها را از دوستان حضرت على(علیه السلام) پر كرد، دیدند آن چیزى كه مى خواستند واقع نشد. خود عمر بن سعد به كشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)علاقه اى نداشت. وى مدتها در این فكر بود كه در رى تهران فعلى ـ حكومت كند. در این زمینه گفتگوهایى شده بود وقتى این شرایط پیش آمد با او شرط كردند و گفتند: اگر مى خواهى به حكومت رى برسى، باید بروى و با امام حسین(علیه السلام) بجنگى. پس از آنكه این شرط را قبول كرد، باز هم مطمئن نبود كه كار به جنگ بكشد. مى گفت ما سى هزار نفر جمعیت داریم البته تعداد سپاه او را تا صد و بیست هزار نفر هم گفته اند وقتى امام حسین(علیه السلام) با صد نفر صد و پنجاه یا دویست نفر بیاید، در مقابل این لشگر تسلیم مى شود، بعد او را مى گیریم و مى بریم نزد یزید و دیگر به ما مربوط نیست. در دهه اول محرم ملاقاتهایى با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)داشت و سعى مى كرد همین كار را بكند. یك نامه هم براى عبیدالله بن زیاد نوشت و گفت الحمدلله كارها دارد به خیر مى گذرد، امام حسین(علیه السلام) را به كوفه مى آوریم و دستش را در دست امیر مى گذاریم، بسیارى از افرادى هم كه با عمر بن سعد بودند، به همین نیت آمده بودند نه به قصد كشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مى گفتند: وقتى این جمعیت بیاید، امام حسین(علیه السلام)با جمعیت محدودش، چاره اى جز تسلیم ندارد و او را مجبور به بیعت مى كنیم. ولى وقتى انسان در مسیر غلطى افتاد و حاضر شد كه معصیت كند، به راه خلاف برود و با دشمنان خدا بسازد، كم كم به جایى كشیده مى شود كه خودش هم فكر نمى كرد. اول یك قدم برمى دارد و مى گوید این چیزى نیست، قابل اغماض است، سپس یك قدم دیگر برمى دارد و كم كم زاویه باز شده و به آنجایى مى رسد كه نباید برسد.
1. حج، 11.
یاران على(علیه السلام) قاتلان حسین(علیه السلام)!
در زیارت عاشورا مى خوانیم كه خدا به ما كرامت عطا كرد كه حسین شناس شدیم. آیا ما واقعاً امام حسین(علیه السلام) را مى شناسیم؟ آیا ما بیش از مردم كوفه امام حسین(علیه السلام) را مى شناسیم؟ مردم كوفه كسانى بودند كه سالها امام حسین(علیه السلام) را در كنار امیرالمؤمنین(علیه السلام)دیده بودند. كوفه به اصطلاح پایتخت حضرت على(علیه السلام) بود، سالها در آنجا نماز خوانده بود، موعظه و سخنرانى كرده بود به محرومان كمك كرده بود، ایتام و بیوه زنان را سرپرستى كرده بود. بسیارى از همین كسانى كه براى كشتن امام حسین(علیه السلام) آمدند از كسانى بودند كه در ركاب حضرت على(علیه السلام) با معاویه جنگیده بودند. آیا فكر مى كردند روزى بیاید كه قاتل امام حسین(علیه السلام)بشوند؟! ابداً، ولى چنین روزى آمد. این اسمش فتنه است «و إن أصابته فتنه انقلب على وجهه» بعضى از افراد زیر پایشان سست است، از اول نیت بدى ندارند، دلشان مى خواهد كه به راه خوب بروند و خداپرست باشند، عبادت خدا را هم مى كنند «من الناس من یعبدالله» اما «على حرف» به یك شرط و در شرایط خاصى; همیشه خداپرست نیستند.
بنده به سهم خودم به این عزاداریها و عرض ارادتها به پیشگاه حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و این توفیقى كه نصیب شما به خصوص جوانان عزیز و پاك ـ كه هنوز آلوده به گناه نشده اید ـ گردیده كه در چنین مراسمى با این اخلاص شركت مى كنید غبطه مى خورم. خدا ان شاء الله این محبت و این عشق را روزافزون كند و این عشق را از شما نگیرد و این معرفت را ذخیره آخرتتان قرار دهد. ولى عزیزان من! ما باید نگران این باشیم كه نكند عبادت ما هم عبادت مشروط باشد، حسین دوستى ما هم شرط داشته باشد. اگر اوضاع عوض شود، دیگر معلوم نیست ما چقدر طرفدار حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) باشیم. من نسبت به خودم خائف هستم. ان شاء الله كه همه شما ثابت قدم باشید. در همین زیارت عاشورا مى خوانیم «و أن یثبت لى عندكم قدم صدق فى الدنیا و الآخرة» از خدا مى خواهیم اكنون كه به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) و اولیائش معرفت داریم و با دشمنان او دشمن هستیم، ما را ثابت قدم بدارد. براى ثبات قدم تنها شناختن امام حسین(علیه السلام) كافى نیست «اكرمنى بمعرفتكم و معرفة اولیائكم و رزقنى البرائة من اعدائكم» آنهایى كه هم به روى دوستان و هم به روى دشمنان لبخند مى زنند، جزء اینها نیستند. پیروان واقعى امام حسین(علیه السلام) كسانى هستند كه با دوستان آن حضرت، دوست هستند و با دشمنان او هم دشمن هستند و خدا را شكر مى كنند كه این دشمنى را در دلهایشان قرار داده است و از خدا مى خواهند كه هم بر دوستى آنها نسبت به امام حسین(علیه السلام) بیفزاید و هم آن دشمنى را هم زیاد كند. و لذا قبل از اینكه به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) سلام كنند، ابتدا دشمنانش را لعن مى كنند اول صد بار لعن است و بعد از آن سلام. متأسفانه امروز در میان كسانى كه ادعاى شیعه امام حسین(علیه السلام) بودن را دارند، كسانى هستند كه مى گویند باید این زیارت نامه را عوض كرد لعنهاى آن را باید حذف كرد، چون دوران خشونت گذشته است! دیگر باید به روى همه حتى به روى دشمنان لبخند زد. آرى! خنده زدن به روى دشمنان بود كه بعضى از زمینه هاى انحراف را در گوشه و كنار این كشور اسلامى بوجود آورد. ان شاء الله كه در شهر شما این گونه نیست، اما در بعضى جاها بساط اختلاط نامشروع پسر و دختر، احیاء سنتهاى كفر، استفاده از مواد مخدر و مشروبات الكلى، شب نشینیها با تماشاى فیلمهاى ویدئویى مبتذل، در بین جوانها، كمابیش وجود دارد. چرا؟ چون با ترویج فرهنگ تساهل و تسامح، بغض نسبت به دشمنان را ضعیف كردند. گفتند: به دشمنان هم باید لبخند زد. وقتى به روى دشمنان لبخند زدند، با آنها معاشرت مى كنند; و در نتیجه، اخلاق، رفتار، فرهنگ و فسادشان را هم مى پذیرند.
مؤمنان واقعى هم جاذبه دارند و هم دافعه
انسان همانطور كه باید نسبت به مواد نافع جاذبه داشته باشد، باید نسبت به سموم هم دافعه داشته باشد. بدن ما همانطور كه به جذب مواد نافع احتیاج دارد به دفع سموم هم نیاز دارد. اگر كلیه درست كار نكند و اگر روده ها درست كار نكنند و مواد سمى از بدن خارج نشود، انسان مسموم مى شود، و سرانجام مى میرد. سموم را باید دفع كرد. جاذبه همه جا به درد نمى خورد. بلكه با دشمنان باید دشمنى كرد و خدا را شكر نمود بر اینكه همانگونه كه دوستى خاندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را به ما داده، دشمنى دشمنانشان را هم به ما داده است. این نعمتى است كه خدا داده و باید خدا را بر این نعمت شكر كرد. باید زیارت عاشورا خواند و اول دشمنان را لعن كرد این سدّى است كه مانع مى شود از اینكه با دشمنان آمیزش فرهنگى پیدا كنیم و اخلاق، رفتار و افكار آنها در ما اثر بگذارد. وقتى سد شكسته شد، كم كم فرهنگ آنها به ما سرایت مى كند بلكه همان فرهنگ، فرهنگ غالب مى شود و این همان خطرى است كه مسلمانها را بعد از پنجاه سال از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) تهدید كرد. البته این خطر خیلى پیش از این و از روز رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شروع شد، وقتى به اوج خود رسید آن كسانى كه در شهر پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، در زادگاه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، در كنار مسجد و مزار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) زندگى مى كردند، با كسى بیعت كردند كه به شرابخوارى معتاد بود، او را به جاى پیغمبر نشاندند و مردم مدینه به جز چند نفر با یزید بیعت كردند، یعنى گفتند: بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نوبت یزید است، چه فرقى مى كند، یك روز پیغمبر حكومت مى كرد حالا هم یزید حكومت كند! جان ما سالم باشد، اقتصاد ما ضربه نخورد و آزادى ما لطمه نبیند، اگر پیغمبر نبود، یزید باشد!
ضعف معرفت، عاملى مهم در سقوط و انحراف مسلمانان در طول تاریخ
چرا این مصیبت دامنگیر مسلمانها شد؟ این مصیبت دو عامل داشت: یكى اینكه معرفتشان نسبت به حقایق و معارف دین و از جمله ولایت اهل بیت: ضعیف بود و خیلى مسئله را جدّى نمى گرفتند در همان زمان هم، گروهى از مردم اگر نگویم اكثریت مردم سكولار بودند. یعنى چه؟ یعنى اینكه مى گفتند: دین به جاى خودش، دولت هم به جاى خودش. پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)خیلى خوب بود، حضرت على(علیه السلام) هم خیلى خوب است ولى براى نماز، براى تفسیر قرآن و براى حدیث و این گونه امور خوب بودند، اما اختیار حكومت باید به دست مردم باشد هر كه را خواستند مى توانند برگزینند. وقتى مردم گفتند پدر زن بزرگ پیغمبر براى حكومت اولى است، این حقشان بود كه رفتند و با او بیعت كردند. این مسأله ربطى به دین ندارد. این همان سكولاریزم یعنى تفكیك دین از سیاست و دولت است. این مسأله تازه اى نیست، بلكه از همان روز رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شروع شد. بسیارى از كسانى كه با امام حسین(علیه السلام) جنگیدند، مسئله حكومت و ولایت و اینكه با چه كسى بیعت كنند را یك مسأله دنیوى مى دانستند نه مسأله دینى، و این ضعف معرفت بود كه برخوردشان با امام حسین(علیه السلام) مانند برخورد با كسى بود كه امروز به او رأى مى دهیم و او را انتخاب مى كنیم. گمان مى كردند اختیار با خودشان است و دیگر مسئولیتى ندارند; غافل از اینكه این یكى از بزرگترین مسئولیتهاست و اهمیت مسأله، ولایت از نماز بالاتر است «و لم یُناد بشىء كما نودى بالولایه»1 رأى دادن به یزید یعنى اختیار خون و مال و جان و عِرض و ناموس و دین مسلمانها را در اختیار او قرار دادن، و این چیز ساده اى نیست. این درست نبود كه بگویند رأى خودم است و به هر كه بخواهم رأى مى دهم; خیر، این تكلیف و مسئولیت است، مى بایست تحقیق مى كردند كه آیا كسى شایسته تر از یزید براى بیعت كردن هست یا نیست. ولى آنها گفتند: ما چندین سال در زمان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) با مشركین جنگیده ایم و در زمان حضرت على(علیه السلام) چندین سال با برادران مسلمانمان در جنگ صفین، نهروان و جمل جنگیده ایم. دیگر كافى است، حوصله جنگیدن را نداریم. مى خواهیم كسى سر كار بیاید كه دیگر فرمان جنگ ندهد تا قدرى به زندگیمان برسیم; غافل از اینكه جنگیدن در آنجا كه به امر امام معصوم(علیه السلام) است، مثل نماز خواندن واجب است و انتخاب فرد صالحى براى حكومت، اهمیتش به مراتب از نماز بیشتر است. به این جهت كه ممكن است با رأى یك نفر اكثریت حاصل شود یا دست كم در حصول اكثریت شریك باشد و در این صورت در مسلّط نمودن كسى بر جان، مال و ناموس مردم و بلكه در مسلط كردن وى بر احكام اسلام شریك است، به طورى كه اگر او قانونى بر خلاف اسلام بگذراند، تا زمانى كه این قانون اجرا مى شود همه رأى دهندگان در گناهش شریكند; چون اینها آن نماینده را انتخاب كرده اند و اگر اینها به او رأى نداده بودند، او نمى توانست این قانون را بگذارد. پس مسئله رأى دادن حتى در مورد نمایندگى مجلس چیز ساده اى نیست، باید معرفت پیدا كرد كه چه كسى شایسته تر و مورد رضاى خدا و اولیاء خداست. عدم توجه به این مسأله ناشى از ضعف شناخت است و مى دانید كه خطر براى جامعه اسلامى در این زمان، از خطر براى جامعه اسلامى در زمان امام حسین(علیه السلام) بیشتر است. آنروز دشمنان امام حسین(علیه السلام)غیر از عده اى اهل كوفه و اهل شام چه كسانى بودند و امروز دشمن اسلام چه كسانى هستند؟ امروز سراسر كشورهاى بزرگ دنیا، دشمن اسلامند. آنروز آمریكا و سایر كفّار نقشى در كشتن امام حسین(علیه السلام) نداشتند، هر چه خطر بود از ناحیه مسلمانهاى ضعیف الایمان، سست عنصر و بىوفا بود. اما امروز چطور؟ آیا امروز خطر فقط از ناحیه افراد ضعیف الایمان داخلى است یا تمام كشورهاى بزرگ دنیا، بزرگترین دشمن خودشان را اسلام و ایران اسلامى مى دانند و بارها به این مطلب تصریح كرده اند و هنوز هم امید دارند كه به نام اصلاحات، اسلام را ریشه كن كنند. امروز خطر براى اسلام خیلى بیشتر از زمان امام حسین(علیه السلام) است. الحمدلله معرفت مردم ما هم خیلى بالاتر از معرفت مردم آن زمان است. مردم ما آنچنان نیستند كه به این آسانى دنبال هر صدایى راه بیفتند. حتماً در این شهر مجالس دیگرى هم در این ظهر عاشورا با همین جمعیت یا نظیر این، وجود دارد. آیا این مردم اگر بدانند رضایت امام حسین(علیه السلام) در چه چیزى است، كوتاهى مى كنند؟ بخدا قسم چنین نیست. البته بعضى افراد بى تفاوت اهل تولرانس، اهل تساهل و تسامح وجود دارند، اما شما این گونه نیستید و ثابت كرده اید كه چنین نیستید. ولى آن زمان این گونه نبود; حتى از میان كسانى كه از مكه با سیدالشهدا(علیه السلام)و براى حمایت او راه افتاده بودند، عده اى در بین راه و بالاخره برخى در شب عاشورا برگشتند تا اینكه طبق بعضى روایات شصت و یك نفر و طبق روایت معروف هفتاد و دو نفر باقى ماندند. صدها نفر وقتى فهمیدند كار به شهادت مى انجامد و به مسالمت نمى گذرد یكى یكى، دو تا دوتا و چند تا چند تا امام حسین(علیه السلام) را تنها گذاشتند و رفتند. ان شاءالله من و شما آن گونه نباشیم و عهدى را كه با سیدالشهدا(علیه السلام) مى بندیم تا آخرین نفس به آن پایبند باشیم.
پروردگارا! تو را به خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) قسم مى دهیم ایمان ما را تا آخرین لحظه از همه آفات و شكوك حفظ بفرما!
این كشور را كه كشور امام زمان[عجل الله فرجه الشریف] است، زیر سایه لطف ولى عصر[عجل الله فرجه الشریف] و تحت رهبرى ولىّ امر مسلمین تا ظهور حضرتش محفوظ بدار!
بر ایمان و معرفت و عشق ما نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) بیفزا!
1. كافى، ج 2، ص 18.
مرورى بر مباحث پیشین
پیش از این، این سؤال را مطرح كردیم كه چگونه انسانها از نظر علوّ درجات یا پستى و ذلت تا این اندازه با یكدیگر تفاوت پیدا مى كنند و حتى ممكن است یك انسان در بخشى از عمر خود، از جمله بهترین انسانها باشد و در بخش دیگرى تا حد حیوانات تنزل كند و هم چنین بالعكس، ممكن است كسى حتى تا اواخر عمر اهل شقاوت بوده و در پایان عمر مستبصر و اهل هدایت شود و به درجات عالى برسد، چنان كه در تاریخ زمان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)نمونه هایى از چنین افرادى را داشته ایم. براى اینكه این مسئله هم به عنوان پدیده اى فردى و روان شناختى و هم به عنوان پدیده اى اجتماعى و جریانى تاریخى بررسى شود، درباره آن بحث كردیم و به این نتیجه رسیدیم كه عوامل گمراهى در دو دسته خلاصه مى شوند:
الف) یك دسته عواملى كه به شناخت حقیقت مربوط مى شود. افرادى كه در این زمینه از معرفت ضعیفى برخوردار هستند و دلایل كافى براى اعتقاد خود ندارند، تحت تأثیر شبهات شیاطین واقع شده و ایمان خود را از دست مى دهند; هر چند این افراد سالیانى دراز در محیطى سالم و نورانى زندگى كرده باشند، ممكن است در اواخر عمر تحت تأثیر شبهات شیطانى قرار گرفته و گمراه شوند.
ب) دسته دیگرى از عوامل مربوط به خواسته ها، تمایلات، عواطف و احساسات انسان مى شود. حتى ممكن است كسانى راه حق را شناخته باشند و بتوانند آن را اثبات كرده و شبهات را هم به خوبى جواب دهند، ولى در مقام عمل به خاطر اینكه خواسته هاى نفسانى در جان آنها ریشه دوانده است، كارى از پیش نبرند. گاهى تمایلات و آرزوهایى در اعماق قلب انسان نهفته است كه خود او هم به درستى متوجه آنها نیست و ممكن است روزى این آرزوها براى انسان مشكلى ایجاد كنند. نمونه بارز این مطلب، عمر بن سعد است كه آرزوى حكومت در رى موجب شد دانسته هاى خود را فراموش كند و بر معلومات خود پا گذارد. او با وجود این كه از سر شب تا صبح با خود كلنجار رفت، سرانجام تصمیم گرفت كه به جنگ با سیدالشهدا(علیه السلام) بپردازد. ما باید از این جریانات تاریخى براى روزگار خود بهره بگیریم. یعنى امروز هم ممكن است انسانهایى باشند كه در معرض خطر انحراف قرار گیرند، ممكن است حتى كسانى سالیان درازى را در محیطى پاك و نورانى و در خانواده اى متدین گذرانده باشند; ولى حتّى در اواخر عمر تحت تأثیر بعضى از شبهات واقع شده و ایمان خود را از دست بدهند. همچنان كه ممكن است تعلقات و وابستگى هاى خاص به دنیا، پول، مقام و یا سایر زخارف دنیا باعث شود كه روى حق پا گذارند و راه باطل را انتخاب كنند. ممكن است این افراد توجیهاتى هم براى اینكه چرا راه باطل را پذیرفته اند، ارائه كنند.
ما براى مصونیت در برابر این گونه آفات باید همان نصیحتى را كه سیدالشهدا(علیه السلام) در شب و روز عاشورا چندین بار به گوش مردم خواند، به كار ببندیم. پیش از این بخشهایى از فرمایش هاى سیدالشهدا(علیه السلام) را كه در شب عاشورا و هم چنین روز عاشورا چندین مرتبه براى اصحاب خود و مردم دیگر ایراد فرمودند مرور كردیم و چنین نتیجه گرفتیم كه سیدالشهدا(علیه السلام)در آخرین ساعات حیات خود، بهترین هدیه اى كه به دوستانش داد، همین سخنان و نصایح بود، هم چنین بهترین دارویى كه آن حضرت براى درمان دشمنانش ارائه كرد، همین مطلب بود. امام حسین(علیه السلام) در این فرمایش ها اصحاب و هم چنین دشمنان خود را اینگونه نصیحت مى كند كه فریب دنیا را نخورند، خود را در مقابل زرق و برق دنیا نبازند و تعلق به لذتهاى دنیا آنچنان بر ایشان مسلط نشود كه موجب آلوده شدن آنها به گناه شود زیرا هنگامى كه به گناه مبتلا شدند، به تدریج آلودگى در جان آنها رسوخ كرده، از گناه صغیره به كبیره روى مى آورند، به تدریج گناه براى آنها عادت شده و در نهایت به كفر منتهى مى شود. بحث پیرامون این موضوع كه مربوط به خودسازى مى شود بحثى طولانى است. اگر بخواهیم از این آفتها مصونیت پیدا كنیم، باید در قدم اول تقوا پیشه كنیم، واجبات را انجام دهیم، وظایف خود را درست یاد بگیریم و به آنها عمل كنیم، از گناهان اجتناب كنیم و قدم به قدم در این راه جلو برویم تا اینكه ملكه تقوا براى ما حاصل شود و بتوانیم در مقابل عوامل شیطانى مقاومت كنیم.
تقویت عقاید دینى، پادزهرى براى پیش گیرى از انحراف
اما بخش دیگرى از آفتهایى كه براى انسان پیش مى آید مربوط به شناخت، عقیده و فكر است. در برابر این گونه آفات باید بكوشیم عقاید خود را با دلایل روشن و منطقى اثبات كنیم و به عقاید تقلیدى كه از پدر و مادر یا از محیط فرا گرفته ایم، اكتفا نكنیم. و به خصوص در این روزگار، پاسخ شبهاتى را كه در زمینه مسائل اعتقادى و معرفتى مطرح مى شود، یاد بگیریم. یكى از اوجب واجبات، به خصوص براى نسل جوان ما، این است كه سعى كنند عقاید دینى خود را تقویت كرده و پاسخ شبهه ها را یاد بگیرند. پدر و مادرها، مربّیان و كسانى كه دلسوز جوانان هستند و براى آینده انقلاب نگران هستند، باید بدانند یكى از بزرگترین وظایف آنها این است كه زمینه تقویت عقاید نوجوانان و جوانان را فراهم كنند. گرچه مراسم عزادارى ضامن بقاء اسلام و بزرگترین افتخار ما شیعیان و بهترین وسیله اى است كه دین ما را حفظ كرده و ان شاءالله بعد از این هم خواهد بود، ولى گاهى از میان كسانى كه در عزاداریها هم شركت مى كنند، بعضى افراد دچار انحرافاتى مى شوند. براى اینكه در برابر این گونه انحرافات فكرى و عقیدتى مصونیت پیدا كنیم، باید بر خود لازم كنیم كه مطالعاتى در زمینه عقاید داشته و در پى یافتن پاسخ براى شبهاتى كه مطرح مى شود، باشیم. بحمداللّه در این زمینه كتاب و مقاله زیاد نوشته شده و سخنرانیهاى خوبى هم ایراد شده است. باید اهتمام داشته باشیم این مطالب را یاد بگیریم. جدى نگرفتن عقاید با ضعف عقیده، انحراف تدریجى و ـ خداى ناكرده ـ سقوط در وادى كفر و ضلالت مساوى است. این وظیفه زمانى اهمیت بیشترى پیدا مى كند كه ما متوجه شویم كه افرادى درصدد تضعیف عقاید جوانان ما هستند. البته اینكه گفتم جوانان، به این دلیل است كه آنها بیشتر در معرض خطر هستند، و گرنه براى پیرمردها هم، چنین خطراتى وجود دارد. چه بسا كسانى كه در سن پیرى كافر شدند. این گونه نیست كه هر كس سنى از او گذشت، مصونیت پیدا مى كند. به هر حال، دستهاى مرموزى در كار است تا عقاید دینى مردم را تضعیف كنند. البته این امر تازگى ندارد. این كارى است كه شیطان قسم خورده است كه آن را به عهده بگیرد و تا پایان زندگى بشر بر روى زمین، آن را ادامه دهد و تا جایى كه توان داشته باشد از انجام آن كوتاهى نمى كند; هر روز هم بر تجربیاتش افزوده شده راههاى بهترى را براى گمراه كردن مردم پیدا مى كند و شبهه هاى جدیدتر، جذابتر و گمراه كننده ترى مطرح مى كند. این یك واقعیت است. این ما هستیم كه باید در برابر شبهه ها مصونیت پیدا كنیم. با توجه به اهمیت این مسائل، قصد دارم در این جلسات بخشى از این شبهات گمراه كننده را كه بسیارى از جوانان ما را در معرض گمراهى قرار داده است مطرح كنم و در حد توان گوینده و ظرفیت مجلس آنها را بررسى كنم. در ابتدا سیر منطقى و تاریخى القاء شبهه ها را در زمان خودمان به عرض عزیزان مى رسانم تا با توضیح مختصرى متوجه شوید كه این شبهه ها به صورت طبیعى ابتدا از كجا شروع شده و چگونه دنبال مى شود. هنگامى كه سیر زمانى القاء این شبهه ها توسط شاگردان شیطان را بررسى مى كنیم، متوجه مى شویم كه اتفاقاً ترتیب زمانى با ترتیب منطقى هماهنگ بوده است.
ارزش ها و اعتقادات دینى چگونه كنار زده مى شوند؟
در هر محیط انسانى باورها و ارزشهایى مطرح است كه از طرف مردم پذیرفته شده و مورد احترام قرار گرفته است. به عنوان مثال، اگر كسى محیط كشور اسلامى ما را بررسى كند، مى بیند كه مردم به خدا، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) معتقدند، به سیدالشهدا(علیه السلام)علاقه دارند، به قرآن احترام مى گذارند، احكام قرآن را احكام خدا، مقدس و واجب الاطاعه مى دانند و هم چنین باورهاى دیگرى كه براساس آنها ارزشهایى مطرح مى شوند. مردم یك جامعه براساس باورهاى خود، امورى را خوب و در مقابل، امور دیگرى را بد مى دانند، كارهایى را گناه، زشت و پلید مى دانند و بر خلاف آنها، كارهاى دیگرى را مقدس و محترم مى شمارند. به عبارت دیگر، در هر جامعه اى این مسائل وجود دارد كه امورى به عنوان ارزشها و امورى دیگر به عنوان ضد ارزشها مطرح هستند. البته هم باورها و هم ارزشهایى كه در جوامع مطرح مى باشند، به حسب اختلاف مذاهب و ادیان تفاوت مى كنند. از سوى دیگر مى بینیم بسیارى از كشورهاى دنیا، به خصوص كشورهاى غیراسلامى و به ویژه كشورهایى كه به عنوان كشورهاى توسعه یافته شناخته مى شوند از نظر علم، صنعت و تكنولوژى و هم چنین از نظر ثروت و شهرت از ما پیشرفته تر هستند، در حالى كه باورها و ارزشهاى آنها با ما تفاوت دارد. ممكن است كسانى با مشاهده چنین وضعیتى درصدد برآیند كه در باورها و ارزشهاى پذیرفته شده مسلمانان تغییر ایجاد كنند. یعنى سعى كنند باورهاى مردم را از بین ببرند. به تعبیر دیگر مردم را گمراه كرده و ایمانشان را هدف قرار دهند. هم چنین در مورد ارزشهایى كه در جامعه مطرح است، در خوب و بدها تصرف كنند و خوبى بعضى از خوبیها را كم رنگ و در مقابل هم بدىِ بعضى از بدیها را كمرنگ كنند تا به تدریج خوب و بد هم مرز شوند و چندان تفاوتى نكنند. به دو دلیل ممكن است عده اى درصدد گمراه كردن دیگران برآیند; یكى به این دلیل كه اساساً هیچ اعتقادى به باورها و ارزشهاى مورد قبول جامعه ندارند. این افراد به هر دلیل، وجود خدا، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و حقانیت اسلام و مكتب را باور نكرده اند. حال، یا اصلا در پى فراهم كردن مقدمات آن نبوده اند و یا به كسى دسترسى پیدا نكرده اند كه اعتقادات را براى آنها به درستى تبیین كند. به هر حال، این افراد به دین و ارزشهاى دینى اعتقاد ندارند و چون خود آنها به دین اعتقاد ندارند، تصور مى كنند مردمى كه به این دین اعتقاد دارند، گمراه هستند. به همین جهت، حتى گاهى به عنوان خدمت به جامعه، درصدد از بین بردن دین مردم برمى آیند. چون با خود مى گویند: این مردم گمراه شده اند و ما براى اینكه به جامعه خود خدمت كنیم، باید این مردم را از گمراهى در آوریم. براى این منظور چه كارى باید انجام دهیم؟ باید این اعتقادات دینى را از آنها بگیریم تا هدایت شوند! باور كنید افرادى با چنین تصوراتى وجود دارند و من با بعضى از ایشان برخورد داشته ام. بنابراین دسته اى از افراد هستند كه ایمان ندارند و مى خواهند دیگران را هم بى ایمان كنند.
دسته اى دیگر هستند كه بى دین و بى ایمان نیستند، بلكه به خدا معتقدند، اصول دین را قبول دارند، احكام شایع در میان مردم از قبیل نماز، عزادارى امام حسین(علیه السلام)، و مانند آن را قبول دارند ولى تضادى بین پذیرفتن این باورها و ارزشها از یك سو و پذیرفتن فرهنگ الحادى حاكم بر دنیا از سوى دیگر احساس كرده اند. آنها نه مى توانند ارزشها را انكار كنند و بگویند دین دروغ است ـ چون فرض كردیم این دسته به اصل دین معتقد هستند ـ و نه مى توانند با فرهنگ غربى و الحادى مبارزه كرده و بگویند تمام جوامع الحادى خطا مى كنند، چون چنین قدرت، شهامت، جرأت و استقلال فكرى ندارند. البته این مسأله خیلى هم عجیب نیست. هنگامى كه كسى با مردم این جوامع معاشرت داشته باشد بخصوص مدتى در آن كشورها زندگى كند، رفتار آنها را ببیند و به خصوص بعضى از امورى كه جاذبه و لذتبخش باشد، ممكن است تحت تأثیر قرار بگیرد. بعضى از مراسم و مجالس براى انسان جاذبه دارد و هوسها و غرایز او را ارضا مى كند. كسى كه تحت تأثیر آن فرهنگ قرار گرفته، مى گوید اینها چیزهاى خوبى است و نمى توان از آنها چشم پوشید، بلكه براى برطرف كردن این تضاد باید كارى كرد و چاره اى اندیشید كه بین دین و فرهنگ حاكم بر دنیاى پیشرفته، سازشى بوجود آید. چنین اشخاصى نه مى توانند از دین دست بكشند، ـ چون كمابیش با مبانى این دین آشنا هستند، ادلّه آن را شناخته و آنها را باور كرده اند ـ و نه مى توانند از مظاهر فرهنگ غربى و پیشرفتهاى مادى مغرب زمین كه با دین چندان سازگار نیست، چشم بپوشند. متأسفانه امروزه آنچه در همه كشورهاى غربى وجود دارد در بعضى از كشورهاى اسلامى هم به چشم مى خورد، مانند بى حجابى، اختلاط زن و مرد و نظائر آنها. شاید بسیارى از شما به سوریه یا لبنان یا دیگر كشورهاى اسلامى رفته باشید، این كشورها گرچه اسلامى هستند اما ظواهر آنها چندان با كشورهاى غربى كافر تفاوتى ندارد. نهایت این است كه در این كشورها زنان باحجاب بیشتر است، وگرنه در این كشورها هم زن بى حجاب و هم با حجاب هست. گاهى در خیابان مى بینى چند خانم باحجاب كه حتى پوشیه انداخته و صورت خود را پوشانده اند با چند خانم بى حجاب و آرایش كرده، همراه با یكدیگر راه مى روند. در رژیم گذشته در ایران هم كمابیش وضع به همین صورت بود. كسانى كه سن بیشترى دارند، شاید به خاطر داشته باشند كه در آن زمان خانواده هایى بودند كه بعضى از خانم هاى آنها بى حجاب و بعضى هم باحجاب بودند. بعضى افراد قصد دارند بین این دو حالت آشتى برقرار كنند و مى گویند باید كارى كنیم كه شخص بتواند با وجود این كه اعتقاد به خدا و دین دارد، به سیدالشهدا(علیه السلام) هم احترام مى گذارد و شب عاشورا هم عزادارى مى كند، در عین حال از شرایط زندگى غربى هم استفاده كند و از آن زرق و برقها هم لذتى ببرد و بى بهره نباشد. این افراد درصدد برمى آمدند كه در دین تغییرى ایجاد كنند كه با فرهنگ غربى سازگارى پیدا كند.
بنابراین، عده اى چون بى دین هستند، قصد دارند ایمان دیگران را سلب كنند. اما عده اى دیگر بى دین نیستند ولى مى گویند: دین سنّتى با زندگى دنیا سازگارى ندارد، از زندگى دنیا هم نمى توان چشم پوشید، بنابراین باید كارى كنیم كه سازشى بین دین و دنیا برقرار شود. به همین منظور آنها هم به تحریف در دین و تغییر باورها، ارزشها و احكام دینى دست مى زنند تا شاید بین دین و زندگى غربى به نحوى آشتى برقرار كنند بگونه اى كه دین مانع همه لذت طلبى ها و هواپرستیها نشود. ما با این دو دسته از افراد مواجه هستیم كه مى توانند براى دین خطر آفرین باشند. به طور اجمال روشن شد كه انگیزه كسانى كه قصد از بین بردن دین مردم را دارند چیست.
نفى ارزش ها و اعتقادات دینى به بهانه اختلاف فتوا
عامل دیگرى نیز در این میان وجود دارد كه به طور اجمال به آن اشاره مى كنم:
كشورهاى سرمایه دار دنیا، دیندارى را و به خصوص دیندارى اسلامى و بویژه اصولگرایان مانند جمهورى اسلامى را، با پیشرفتهاى اقتصادى خود هماهنگ نمى بینند. یعنى چه؟ اجازه بدهید این مسأله را در قالب مثالى عرض كنم.
از جمله بزرگترین شركتهاى آمریكایى كمپانیهایى هستند كه فیلمهاى مبتذل تولید مى كنند و درآمدهایى كه از این راه براى آنها حاصل مى شود گاهى از درآمد منابع نفتى ما بیشتر است. البته تولید فیلم هم به سادگى میسّر نیست. تجهیزات و امكانات فراوانى براى این كار لازم است. از جمله اینكه براى تولید فیلم با مقدمات فراوان شهركهایى ساخته اند. به اجمال مى توان گفت: تولید فیلم براى این شركتها سرمایه زیادى را به كار مى گیرند و اگر فیلم هاى تولید شده به فروش برسد، صاحبان این شركتها به خواسته خود مى رسند. اما اگر فیلم آنها مشترى كافى نداشته باشد، ضرر مى كنند. این شركتها در كشورهایى كه مردم آنها، تماشا كردن چنین فیلم هایى را حرام مى دانند، نمى توانند كالاهاى خود را بفروشند. از این رو براى اینكه بتوانند براى فیلم خود مشترى بیشترى پیدا كنند، سعى مى كنند كه در عقاید و افكار مردم تأثیر گذاشته از حرمت و قبح تماشاى این فیلم ها بكاهند تا به تدریج بتوانند كالاهاى خود را در این كشورها بفروش برسانند. اما چون خود آنها نمى توانند مستقیماً در داخل كشورهاى اسلامى فعالیت كنند، از این رو افرادى را در داخل كشورهاى اسلامى اجیر كرده آنها را در منافع خود شریك مى كنند تا به كمك آنها بتوانند این تحول فرهنگى را ایجاد كنند و در نتیجه سود اقتصادى هنگفتى ببرند. این، انگیزه سوم براى ایجاد انحراف و تغییر در دین است. البته بحث در مورد عوامل و انگیزه هاى ایجاد انحراف در دین مفصل است. اما به هر حال، صرف نظر از عاملى كه بیشتر از خارج تقویت مى شود، یك عده افراد بى دین هستند كه دیندارى را خرافات دانسته و مى گویند باید مردم را از این خرافات نجات داد. عده دیگرى هم دیندارانى هستند كه خود باخته فرهنگ غربى شده اند و قصد دارند در دین تغییراتى ایجاد كنند تا به گونه اى با فرهنگ غربى سازگار شود. حال این عده براى رسیدن به هدف چه مى كنند؟ براى تبیین بهتر بحث، آن را در قالب مثالى عرض كنم.
زمانى كه این عده مى بینند مردم معتقد هستند كه تماشاى فیلم مبتذل و شركت در مجالس عیش و عشرت حرام است. ایجاد شبهه را از اینجا شروع مى كنند كه چه كسى گفته است كه این كار حرام است؟ چرا ما جوانان باید از همه چیزهاى خوب محروم باشیم؟ هنگامى كه در جواب این شبهه به ایشان گفته مى شود: علما گفته اند این كارها حرام است، متوجه مى شوند كه سرچشمه اعتقادات توده مردم و دلبستگى آنها به ارزشها و باورها گفته هاى علماست. از این رو، درصدد برمى آیند كارى كنند كه مردم چندان به گفته هاى علما توجه نكنند.
سیر تحوّل شبهه ها
این سیر طبیعى عملكرد شیاطینى است كه قصد ایجاد انحراف در دین را دارند. آنها به همین سادگى كار خود را از همین جا شروع مى كنند. هنگامى كه آنها مى خواهند گناهى را رایج كنند و مردم مى گویند این كار گناه است، آنها مى گویند چه كسى گفته است این كار گناه است؟ مردم پاسخ مى دهند: علما گفته اند. این شیاطین درصدد برمى آیند كه اعتبار روحانیت، فتوا و رساله را از بین ببرند. به همین منظور شبهاتى را در این راستا القا مى كنند. خود این كار مراحلى دارد. ابتدا بررسى مى كنند كه آیا همه علما در مورد مسأله مورد نظر آنها اتفاق نظر دارند یا اینكه در طول هزار و چهار صد سال از یكى از علماى شیعه یا سنّى، مطلبى بر خلاف نظر سایر علما نقل شده است. با یافتن یك مورد اختلاف نظر میان همه علما در مورد مسأله اى آن را مطرح مى كنند. اگر كسى بگوید: در بین هزاران عالم یك نفر كه بر خلاف دیگران نظر داده است، اشتباه كرده است، در جواب مى گویند: شاید آن هزاران عالم خطا كرده باشند. این شیاطین سعى مى كنند حتى قول نادرى را موافق با سلیقه خود از عالمى یا عالم نمایى پیدا كنند و در این صورت مى گویند قول نادر درست است و نظر دیگران خطا است. فرض كنید مراجع تقلید همگى در رساله هاى خود كارى را حرام مى دانند اما این افراد، عالم ساده اى را پیدا مى كنند، به او احترام مى گذارند و به اندازه اى بر مرجعیت او اصرار مى كنند كه آن عالم احساس تكلیف كند و فتواى شاذّى بر خلاف نظر سایرین بدهد. آنها هم این فتوا را كه مطابق میل آنها است مطرح مى كنند و مى گویند فلان مرجع اینگونه گفته است. اگر آنها موفق به انجام این كار شوند، مشكلشان به سادگى و بدون جنگ و نزاع حل مى شود.
ترفندها و شبهه هایى دیگر براى نفى ارزش ها و عقاید دینى
و امّا اگر راه قبلى بسته بود و هر چه در میان مراجع جستجو كردند موفق به یافتن فتوایى موافق نظر خود در بین اقوال علماى گذشته و حاضر نشدند كه بتوانند از آن سوء استفاده كنند، در این صورت چه كارى مى توانند انجام دهند؟ مرحله دوم فعالیت شیاطینِ فتنه گرْ القاى این شبهه است كه علما بر چه اساسى فتوا مى دهند؟ در پاسخ این شبهه گفته مى شود: منبع فتواى علما قرآن و حدیث است و آنها از پیش خود فتوا نمى دهند. این شیاطین هم شبهه جدیدى را به این صورت مطرح مى كنند كه بر چه اساسى مى توان ثابت كرد آنچه آنها از قرآن و حدیث فهمیده اند درست باشد. خود شما قرآن و حدیث را مطالعه كنید و به گفته هاى علما توجه نكنید. پس، مرحله دوم تلاش براى این است كه مردم را از رجوع به علما باز دارند. راه این كار هم این است كه مى گویند: خود قرآن مى گوید: «بیان للناس» است. اصلا، علما را كنار بزنید و خودتان براى فهمیدن قرآن اقدام كنید. این كارى است كه تا جایى كه بنده به خاطر دارم، بیش از چهل سال است كه روشنفكران در این جهت فعالیت مى كنند. آنها به جوانان مى گویند: خود شما سعى كنید قرآن را بفهمید و به فهم خود عمل كنید. هر چه آن جوان مى گوید: من معناى قرآن را نمى فهمم و اصلا، عربى بلد نیستم. به او مى گویند: ترجمه قرآن را بخوان; سرانجام او را وادار مى كنند با مطالعه ترجمه قرآن مفهوم نادرستى از قرآن و روایات برداشت كند و به او القا مى كنند فهم تو درست است و همه علما اشتباه كرده اند و در همین راستا مى گویند: از مراجع تقلید نكنید مگر تقلید كار خوبى است؟! یكى از مغالطات مورد سوء استفاده فتنه گران همین است كه قرآن «بیان للناس» است، پس شما خودتان بروید بفهمید; تقلید هم كار بدى است و خود قرآن هم از تقلید مذمت كرده است; پس خود شما هر چه مى خواهید از قرآن برداشت كنید.
اگر اتفاقاً با همان فهم ناقص و با استفاده از ترجمه ها سرانجام به نتیجه اى رسیدند كه با خواسته آنها موافق نبود، در این صورت نوبت به مراحل بعدىِ فتنه گرى مى رسد.
ما در قرآن آیاتى درباره احكام جزایى داریم مثل بریدن دست دزد، تازیانه زدن كسى كه عمل منافى عفت انجام دهد و مواردى از این قبیل. هر كس كه حتى ترجمه قرآن را هم یاد گرفته باشد، معنى این آیات را مى فهمد و حتى اگر فتواى علما و رساله هاى عملیه هم نباشد، با برداشت سطحى از آیات هم همین معانى استفاده مى شود. در اینجا مراحل دیگرى براى گمراه كردن پیش مى آید. یكى از آنها همان است كه امروزه بیشتر رایج شده است كه مى گویند آنچه شما از قرآن و روایات مى فهمید و برداشتهایى كه از آنها دارید، یك قرائت است، ولى ممكن است این آیات قرائت دیگرى هم داشته باشد. انسان نباید فهم خود را مطلق كند. این تعبیرات زیاد گفته شده است و حتماً شما هم شنیده اید كه نباید فهم خود را مطلق كنید و بگوئید هر چه من مى فهمم همان درست است، بلكه دیگران هم هستند كه برداشت دیگرى از آیات دارند. مثلاً یك قرائت این است كه باید دست دزد را برید، قرائت دیگر هم این است كه منظور از بریدن دست این است كه بروید به او پول بدهید تا دستش از دزدى بریده شود! زندگى دزد را تأمین كنید تا او مجبور نشود دزدى كند، در این صورت دستش از دزدى بریده مى شود! بنابراین قدم بعدى براى تحریف احكام و معارف دینى این است كه مى گویند فهم شما از قرآن و حدیث اعتبار ندارد، زیرا قرائتهاى دیگرى هم وجود دارد! راه دیگرى مشابه آن، این است كه مى گویند اصلا معانى آیات قرآن و متون دینى همان مفاهیمى نیست كه مردم درك مى كنند زیرا اساساً زبان دین، زبان خاصى است. معنایى كه مردم از آیات مى فهمند طبق زبان عرفى و زبان واقع نماست. اما زبانهاى دیگرى هم وجود دارند و از جمله آنها زبان دین است. بهتر است این را در قالب مثال بیان كنم. در میان اكثریت مردم جامعه ما كتاب حافظ شیرازى، كتابى دوست داشتنى است و در بسیارى از خانه ها وجود دارد و با آن فال هم مى گیرند و براى نیّت خود استفاده مى كنند، هر چند مسلماً حافظ در مقام این نبوده كه در مورد نیات افراد پیشگویى كند، همچنان كه به اعتقاد اكثر محققین زمانى كه حافظ از مى، شراب، ساغر و این گونه موارد صحبت مى كند، منظور او مى و شرابى كه مى خوارگان مى آشامند و مست مى شوند نیست. بزرگانى در تفسیر این عناوین كتابها نوشته اند. و گاهى چنین تعبیر مى كنند كه: زبان شعر، زبان دیگرى است. فى المثل آنجا كه شاعر از مى، ساغر و صهبا صحبت مى كند، منظور او مى میخانه ها نیست، بلكه مىِ محبت و مى مراقبه است یا تعبیرهاى عرفانى دیگرى براى این كلمات ارائه مى كنند و مى گویند زبان شعر زبان خاصى است و كسانى معناى واقعى غزلهاى حافظ را مى فهمند كه با زبان شعر او آشنا باشند. شبهه افكنان مى گویند: هم چنانكه در مورد شعر گفته مى شود كه زبان خاصّى دارد، در مورد دین هم زبان خاصى وجود دارد و زمانى كه دین مى گوید آسمانها چنین و چنان است، خدا بهشتى آفریده است كه نهرهاى آب در آن جارى است، منظور دین نهرها و واقعیتهایى كه ما در این جهان داریم، نیست بلكه این تعبیرات بر اساس زبان مخصوصى است. اما درباره اینكه چه كسى باید این زبان را ترجمه و تفسیر كند و كلید رمز آن را كشف كند، بحثهاى زیادى انجام شده است. و هنگامى كه سؤال مى شود كه اگر معناى دیگرى منظور بوده چرا با این عبارات بیان شده است؟ مى گویند: این سخنان را براى ابلاغ یك پیام گفته اند و آن پیام این است كه در كنار یكدیگر خوب و خوش باشید، با هم دعوا نكنید، با هم بسازید و همه با هم خوش باشید! اگر دین مى گوید فلان كار را نكنید كه مبادا در جهنم بسوزید، به این دلیل است كه آن كار به خوشى زندگى شما لطمه مى زند. اگر هم تشویق كردند فلان كارهاى خوب را انجام دهید تا باغها و قصرهاى بهشتى به شما داده شود، براى این است كه شما را به انجام كارهاى خوب تشویق كنند، و گر نه هم چنانكه ابوسفیان گفت «لا جنة و ل نار»، نه بهشتى در كار است و نه جهنمى. همه این عبارات پیامى دارد و آن پیام این است كه در كنار هم راحت زندگى كنید، با هم دعوا و كتك كارى و جنگ و خونریزى نكنید و با هم بسازید. این هم راه دیگرى است براى تحریف دین یعنى راه تأویل متون براساس نظریاتى كه امروز در شاخه اى از فلسفه به نام «فلسفه هرمنوتیك» مطرح شده است.
اما ممكن است كسانى با فطرت پاك و عقل سلیم خود متوجه شوند كه این نظریات درست نیست و بگویند: پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) در راه دین رنجهاى زیادى را تحمل كردند و در نهایت در این راه به شهادت رسیدند، و همگى مردم را به مراجعه به قرآن دعوت مى كرده اند، از جمله احادیث فراوانى است كه سفارش مى كنند كه در آخرالزمان هنگامى كه شبهه ها شما را فرا گرفته و متحیر مى مانید به قرآن رجوع كنید.حال، اگر نمى توان زبان قرآن را فهمید و زبان قرآن یك زبان رمزى است، پس چرا تا این حد به ما سفارش كرده اند كه از قرآن استفاده كنید؟ بنابراین، یا باید بگوئیم مقصود آیات همان است كه از قرآن مى فهمیم و قرآن هم درست است، یا باید بگوئیم قرآن دروغ است. نمى توان گفت قرآن راست است، اما معنایى دارد كه هیچ كس آن را نمى فهمد و تمامى تعابیر قرآن رمز است!
فتنه گران براى این مرحله هم شبهه دیگرى آماده كرده اند. آنها مى گویند: شما در این تصور كه قرآنى كه در اختیار شما است كلام خداست، اشتباه مى كنید. اگر قرآن كلام خدا بود، حق با شما بود. ولى اصلا این قرآن كلام خدا نیست! امّا اگر قرآن كلام خدا نیست پس كلام كیست؟ شیاطین مى گویند: این قرآن كلام پیامبر است. براى اثبات ادعاى خود به آیات قرآن هم استناد مى كنند و آنها را مطابق نظر خود تفسیر مى كنند. به عنوان مثال در مورد این آیه كه مى فرماید: «فانما یسر ناه بلسانك»1 یعنى: ما قرآن را با زبان تو میسّر و آسان فهم كردیم، مى گویند: معناى این آیه این است كه قرآن زبان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است. اگر بگویید پس تكلیف آیات فراوانى2 كه مى گوید ما قرآن را نازل كردیم یا جبرئیل قرآن را نازل كرد چیست؟ در جواب مى گویند آنها تعابیرى است كه براى زیبا جلوه دادن قرآن و نقاشى كلام گفته شده است. اصل مطلب این است كه قرآن كلام خدا نیست بلكه كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است.
ممكن است كسى در ردّ این شبهه بگوید خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفته است كه قرآن كلام خداست و كلام من نیست. فتنه گران در پاسخ مى گویند: پیامبر چنین تصوّر مى كرد كه خدا با او سخن مى گوید، ولى بر چه اساسى مى توان ثابت كرد كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اشتباه نكرده است؟ اگر گفته شود: پیغمبر معصوم است و اساساً تفاوت پیغمبر با دیگران در این است كه او اشتباه نمى كند، در جواب خواهند گفت: اشتباه شما در همین جاست. چه كسى گفته است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)معصوم است. ادامه این بحثها به شبهه در عصمت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) كشیده شد. آیا این مطالب را در این روزنامه ها و مقالات در طى چند سال گذشته نخوانده اید؟ مكرر بر این مسئله تكیه مى شود كه مسئله عصمت پیغمبر (صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) مطلبى است كه آخوندها درست كرده اند و خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چنین ادعایى ندارد. آخوندها گفتند كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) معصوم هستند. در حالیكه پیغمبر نه تنها از گناه كردن معصوم نیست بلكه مرتكب گناه هم شده است و نیز در فهم كلام خدا هم معصوم نیست، او تصور كرده كه وحى بر او نازل مى شود! اما پیامبر اشتباه كرده است!
این حرفهایى كه مطرح كردم خیال بافى نیست، برخى از اساتید دانشگاه جمهورى اسلامى ایران، تئوریسین هاى لیبرالیسم و سكولاریسم، مطرح كرده اند و در كتابها، مقالات و سخنرانیهایشان از این قبیل صحبتها فراوان است.
به هر حال، سیر شبهه ها به اینجا رسید كه قرآن كلام خداست و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم اشتباه نمى كند و این قبیل امور قابل اشتباه نیست. و خود خدا گفته است كه آنچه در قرآن آمده حق است و باطلى در آن راه ندارد و از كلام خدا استفاده مى شود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) معصوم است. فرض كنید ما به این نقطه رسیدیم و با استناد به قرآن اثبات كردیم كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام)معصوم هستند. در اینجاست كه شبهه دیگرى مطرح مى شود و آن اینست كه از كجا خدا راست گفته است؟! یكى از همین تئوریسین هاى معروف در كلاس دانشكده الهیات گفته بود كه ما دلیلى بر اینكه خدا راست مى گوید نداریم! در اینجا چه دلیلى مى توانیم بیاوریم؟ آیا از قرآن دلیل بیاوریم براى اینكه خدا راست مى گوید؟ در جواب خواهد گفت من قبول ندارم كه خدا راست مى گوید. چگونه شما به كلام او استناد مى كنید؟ به اصطلاح طلبه ها در اینجا "دور" لازم مى آید. شما به قرآن استناد مى كنید در حالى كه من مى گویم خدا راست نمى گوید. حال شما چگونه به آیه قرآن استدلال مى كنید براى اینكه خدا راست مى گوید؟
اینجاست كه فقط دلیل عقلى كاربرد خواهد داشت.اولین مطلب از اعتقادات دینى كه باید به كمك دلیل عقلى اثبات كنیم، وجود خدا و صفات او، صحت دین پیغمبر و عصمت است تا بعد نوبت به سایر مسائل برسد و محتواى دین اثبات شود.
پس اساسى ترین و مبنایى ترین كارى كه براى اثبات عقاید دینى باید انجام دهیم استدلال عقلى است. زمانى كه كار به اینجا رسید، آقایان مى گویند: اصلا عقل چیست؟ عقل را حكماى قدیم به عنوان قوّه درك كننده و قضاوت كننده معرفى كرده بودند. اما در واقع چیزى به نام عقل وجود ندارد; آنچه در ما وجود دارد همین چشم، گوش و اندامهاى حسّى است. اصلا عقل چیست؟! معرفت صحیح تنها از طریق حس و تجربه بدست مى آید و ما معرفت عقلانى خاصّى نداریم! هر چه دلیل توسط تمام طوایف ادیان مختلف، حتى فیلسوفان نصرانى، یهودى، زرتشتى و سایر ادیان براى اثبات خدا با كمك دلیل عقلى اقامه شده است، این آقایان مى گویند كه هیچ یك اعتبار ندارد. چون اصلا ما چیزى به نام عقل نداریم; هر وقت خدا را دیدیم مى گوئیم: هست. این همان حرفى است كه بنى اسرائیل به موسى گفتند: «لن نؤمن لك نرى الله جهرة»3 (ما عقل نمى شناسیم) اگر مى خواهید ما ایمان بیاوریم، باید خدا را آشكارا به ما نشان دهید. ما ایمان نمى آوریم تا خدا را آشكارا ببینیم. هر وقت خدا را دیدیم، وجود او را قبول مى كنیم. هر چه موسى فریاد زد كه خدا جسم نیست كه شما او را ببینید; این چه سخنى است كه شما مى گوئید؟ این چه انحراف و گمراهى است كه شما پیدا كرده اید؟ آنها گفتند: ما قبول نمى كنیم. به همین دلیل بنى اسرائیل گوساله سامرى را پرستیدند. چون آن را مى دیدند و صدایش را مى شنیدند «عجلا جسداً له خوار»4 كج اندیشان گفتند این خداى خوبى است كه مى توان او را دید و علاوه بر اینكه از طلا ساخته شده است، صدایى هم دارد، در حالى كه موسى(علیه السلام) مى گوید: باید خداى نادیده را پرستش كنید. چگونه موسى مى گوید من به كوه طور مى روم و با او مناجات مى كنم؟ ما این خدا را قبول نداریم، هر گاه موسى خدا را به ما نشان داد، آن وقت پرستش خداى او را قبول مى كنیم. این سخنى كه بیش از دو هزار و پانصد سال پیش بنى اسرائیل به موسى گفتند، امروز بسیارى از فیلسوفان اروپا و آمریكا همان سخن را تكرار مى كنند. آنها مى گویند دلیل عقلى، اعتبارى ندارد و انسان تنها هر چه را دید، باید قبول كند. این را گرایش "پوزیتویستى" مى گویند. البته الآن در خود اروپا و آمریكا این گرایش مطرود شده است و چندان طرفدارى ندارد. ولى تازه به دوران رسیده هاى داخلى ما، كالاهاى فكرى مربوط به پنجاه سال پیش غرب را بعنوان كالاى جدید در فرهنگ ما عرضه مى كنند و سرانجام این سیر، این است كه اصلا معرفت یقینى براى انسان میسّر نیست. حتى حس و تجربه هم یقین آور نیست. اصلا بى جهت شما به دنبال یقین مى گردید. قرآن مى گوید كسى قابل هدایت است كه یقین به آخرت داشته باشد، «و بالآخرة هم یوقنون»، اما آنها مى گویند: قرآن شوخى مى كند. مگر اصلا یقین امكان دارد؟ مگر مى شود یقین پیدا كرد؟ مردم خیالها و تصورات بچه گانه و كودكانه اى دارند و خیال مى كنند آدمیزاد مى تواند یقین پیدا كند. هنگامى كه این آقایان درس مى خوانند و فلسفه مى آموزند، به خصوص فلسفه هاى شكاكیت و نسبى گرا، آنوقت متوجه مى شوند كه اصلا نمى توان یقین پیدا كرد. چنانچه ملاحظه مى فرمائید انسان باید افتخار كند كه شكاك است! این آخرین تیر تركش است.
چنانكه ملاحظه مى فرمایید این سیر از تشكیك در فتواى مراجع شروع شد و مرحله به مرحله شبهه ها یكى پس از دیگرى مطرح مى شود تا به تشكیك در وجود عقل، دلیل عقلى و تشكیك در هر نوع معرفت یقینى منتهى مى شود. بنابراین، به نظر آقایان، كسانى كه به دنبال معرفت یقینى بوده و مى خواهند دین خود را با یقین ثابت كنند، خیلى اشتباه مى كنند. این حاصل پیشرفت عقلانى و فلسفى دنیاى جدید است! و اگر ما این دنیا را با این طرز فكر «جاهلیت ثانیه» یا جاهلیت جدید بنامیم، بهترین تعبیر را بكار برده ایم. چون خود ایشان به ندانستن و تردید خود افتخار مى كنند و مى گویند آخرین مراحل معرفت ما این است كه به شك مى رسیم و اصلا غیر از شك معرفتى امكان ندارد. ما یك جاهلیت اُولى داشتیم. حال باید بگوئیم این دوران جاهلیت جدید و جاهلیت نوین است.
پس سیر شبهه هایى كه در زمان ما براى از بین بردن عقاید دینى و ایمان جوانان ما مطرح مى شود به این ترتیبى است كه عرض كردم. ان شاء الله اگر حیات و توفیقى بود، در شبهاى آینده به تدریج بعضى از شبهه ها را به همین ترتیبى كه عرض كردم، مطرح مى كنیم و به فضل خدا و با استمداد از بركات حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) سعى مى كنیم كه این شبهه ها پاسخ داده شود و جوانان عزیز ما در دام شیاطین نیفتند.
پروردگارا! تو را به بركت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) قسم مى دهیم ایمان ما را تا آخرین لحظه از هر گونه شك و شبهه و آفتى محفوظ بدار!
نسل آینده ما را تا روز قیامت از شیعیان على بن ابیطالب(علیه السلام) و از دلباختگان امام حسین(علیه السلام)قرار بده!
در ظهور حضرت ولى عصر[عج الله فرجه الشریف] تعجیل بفرما!
1. مریم، 97 و دخان، 58.
2. براى نمونه ر. ك: بقره، 23، 97، 99،159، نساء، 105، 174 و...
3. بقره، 55.
4. اعراف، 148 و طه، 88.
آیا فهم دین به علما و مجتهدان اختصاص دارد؟
پیش از این فهرستى از شبهه هائى را كه در این عصر و در باره مبانى اعتقادى و فكرى اسلام مطرح شده است، به ترتیب قهقرایى منطقى ارائه شد و وعده دادیم كه در حد فرصت و توفیق، به همان ترتیب پاسخ مناسب براى هر یك از این شبهه ها عرضه كنیم.
شبهه اول این بود كه گفته شده: روحانیون، علما و فقها در طول تاریخ اسلام تفسیرهاى خاصى را از متون اسلامى ارائه داده و چنین وانمود كرده اند كه فهمیدن قرآن و منابع دینى، اختصاص به آنها دارد در صورتى كه خود قرآن اعلام مى كند كه بیانى براى همه مردم و نورى براى همه انسان ها است و همه مى توانند از آن استفاده كنند. قرآن نفرموده: براى علما نازل شده است. همچنین پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و ائمه اطهار(علیهم السلام) در فرمایش هاى خود نفرموده اند كه ما سخنان خود را براى علما بیان مى كنیم.
كسانى كه این شبهه را مطرح كرده اند، مى گویند: علما براى خود دكانى درست كرده و گفته اند فهمیدن متون دینى اختصاص به ما دارد، تا مردم مجبور باشند به آنها مراجعه كنند و كار علما رونق پیدا كند. اگر از این آقایان سؤال شود كه اگر ما به علما رجوع نكنیم، چگونه از متون دینى استفاده كنیم؟ آنها جواب مى دهند: همچنان كه از كتابهاى دیگر استفاده مى كنید، از متون دینى هم استفاده كنید. متأسفانه طى حدود نیم قرن این شبهه تا حد زیادى در ذهن بسیارى از جوانان، روشنفكران و دانشگاهیان رسوخ كرده و بسیارى از دانشجویان مسلمان در این دام افتاده اند و تصور كرده اند كه خود آنها بدون مراجعه به علما مى توانند از متون دینى استفاده كنند. البته تأثیر پذیرى و انفعال آنها در برابر این شبهه مختلف بوده است، امروز هم این شبهه، هر چند به صورتى كمرنگ، حتّى در ذهن بسیارى از دانشجویان متعهد ما وجود دارد و آن این است كه مى گویند: ما مى خواهیم خودمان در مورد مسائل اسلامى تحقیق كنیم. آنها تصور مى كنند مراجعه به ترجمه قرآن و كتاب حدیث و استفاده از كتاب لغت و امثال آن براى تحقیق در مورد این قبیل مطالبْ كافى است.
البته این افراد حسن نیت دارند; ولى كسانى هستند كه این شبهه را به صورت پر رنگ ترى مطرح كرده و مى گویند: ما اصلا احتیاجى به بیانات علما و تفسیرهاى آنها از متون دینى نداریم، بلكه ما خودمان مطالبى را از منابع دینى مى فهمیم كه علما آنها را نفهمیده اند. علما اشتباه كرده اند و ما خودمان متون دینى را بهتر مى فهمیم; آنها بر همین اساس، پیشنهاد مى كنند كه مردم به علما مراجعه نكنند، كتابهاى آنها را مطالعه نكنند و خود ایشان بكوشند كه قرآن و حدیث را تفسیر كنند. البته این ظاهر قضیه است. آنها در واقع قصد دارند برداشت هاى خود را به مردم القا كنند. ولى در ظاهر مردم را این گونه دعوت مى كنند.
به هر حال، در این مسیر افراد زیادى در اشتباه افتاده اند و مشكلات زیادى را آفریده و زمینه مناسبى را فراهم كرده اند تا مغرضانى كه سوءنیت هایى داشتند و حتى بعضى از آنها عوامل بیگانه هستند، از این جوّ جهالت آمیز سوء استفاده كنند. حال، صرف نظر از انگیزه هاى سیاسى كه موجب ترویج این شبهه شده و سوء استفاده هایى كه از این كار شده است، ما این مسأله را به عنوان یك شبهه نظرى مطرح كرده و در مورد آن بحث مى كنیم. فرض مى كنیم افرادى هستند كه با حسن نیت این مسأله را مطرح كرده اند و واقعاً این سؤال در ذهن آنها وجود داشته كه آیا ممكن است بدون مراجعه به علما، فقها و متخصصان علوم اسلامى، ما خودمان از كتاب و سنت استفاده كنیم؟ آیا این كار صحیح و قابل قبول است؟ یا اینكه چنین كارى امكان پذیر نیست و اگر كسى ادعا كند كه خود او بدون مراجعه به علما، از قرآن برداشتى داشته است; ادعاى او مورد قبول نخواهد بود؟
پاسخ این شبهه
براى پاسخ به این شبهه، بهتر است ابتدا نگاهى به روش و نحوه عملكرد علما بیندازیم تا متوجه شویم كه آنها چگونه مطلبى را از منابع دینى برداشت مى كنند و تفاوت روش علما با روش كسانى كه مى گویند ما روش علما، فقها، مفسرین و محدثین را قبول نداریم و مى خواهیم خودمان مستقیماً از این منابع برداشت كنیم، چیست؟
همچنان كه مى دانید، منابع دینى ما از جمله متن قرآن و متون احادیث، كه از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)و ائمه اطهار(علیهم السلام) به ما رسیده، به زبان عربى است. حال، اگر كسى بخواهد علما، مفسرین، فقها و مجتهدین را رها كرده و خود به این منابع مراجعه و از آنها استفاده كنم، آیا معنى این كار این است كه قبل از یاد گرفتن زبان عربى مى تواند از قرآن و سنت استفاده كند؟ آیا تنها به این دلیل كه قرآن مى گوید قرآن نور است، فهمیدن معناى آن احتیاج به چیز دیگرى، حتى یاد گرفتن زبان عربى ندارد؟ دلیل كسانى كه این شبهه را مطرح كرده اند این است كه قرآن مى گوید: قرآن نور است، «قد جاءكم من الله نور و كتاب مبین»1. نور به طور ذاتى روشن است و نیازى نیست كه عامل دیگرى آن را روشن كند. بنابراین، براى روشن شدن معنى آیات قرآن به علما احتیاج نداریم. در اینجا از آنها سؤال مى كنیم كه آیا با استناد به اینكه قرآن نور است، كسى كه زبان عربى را نمى داند، با رو خوانى قرآن مى توانم معنى آیات را فهمیده و از مطالب آن استفاده كند؟ گمان نمى كنم هیچ آدم عاقلى اینگونه حرف بزند! آنها هم خواهند گفت: ما چنین مقصودى نداشتیم. البته براى فهمیدن قرآن باید زبان عربى را یاد گرفت یا از ترجمه قرآن استفاده كرد. دوباره سؤال مى كنیم كه ما هر اندازه كه بر زبان عربى تسلط داشته باشیم، آیا از كسانى كه زبان مادریشان عربى است، عربى را بهتر مى فهمیم؟ در موارد زیادى معانى آیات قرآن براى بسیارى از عرب زبانان ـ كه زبان مادریشان عربى است ـ روشن نیست. حتى در صدر اسلام هم گاهى خود عرب ها به درستى معنى بعضى از آیات را نمى دانستند و براى فهمیدن آن نزد پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) آمده سؤال مى كردند. حتى در مورد بعضى از كسانى كه بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به خلافت رسیدند، نقل شده است هنگامى كه بعضى از آیات نازل مى شد معناى آن را نمى فهمیدند.از جمله معناى كلمه «ابّاً» را در آیه «و فاكهة و ابّاً»2 نمى دانستند. با وجود این كه، آنها عرب زبان بودند بنابراین، یكى از دلایل ضرورت مراجعه به علما براى فهم متون دینى این است كه معانى همه متونى كه به زبانى نوشته شده كاملا روشن نیست و دست كم فهم بخشى از آنها نیاز به مراجعه به علما و متخصّصین دارد.
نكته دوم كه از این مهم تر است این كه زبان در طول تاریخ تحول پیدا مى كند. بسیارى از كلمات در یك زمان معنایى دارند و به تدریج در معناى آنها تغییراتى ایجاد مى شود و ممكن است بعد از چند قرن معناى خاصى از آن فهمیده شود كه در زمان اول از آن فهمیده نمى شد. مثال روشنى را در این مورد بیان كنم ـ كه شاید از شنیدن آن تعجب كنید كه چگونه در همان صدر اسلام، طى فاصله چند دهه این تحول پیدا شد . تا متوجه شوید كه فهمیدن معناى یك متن عربى، به خصوص یك متن بلیغ قرآنى چندان ساده نیست.
ما امروز كلمه «تقیه» را به كار مى بریم، همچنان كه 1300 سال قبل هم این كلمه به كار برده مى شد. یكى از معانى این واژه را همه مى دانیم. هنگامى كه گفته مى شود فلانى تقیه مى كند، به این معنى است كه او اعتقادى دارد كه آن را اظهار نكرده و بر خلاف اعتقاد خود عمل مى كند. مثلاً در صورتى كه كسى جان یا مالش در خطر باشد، براى حفظ جان یا مال خود تقیه مى كند. هم چنین ممكن است براى مدارات یعنى براى حفظ وحدت بین مسلمانان، كسانى اعتقاد خود را ابراز نكرده و طبق فتواى خود عمل نكنند، تا رفتار همه مسلمانان یكنواخت شود. همچنان كه كسانى كه به حج مشرف مى شوند، در نماز برادران اهل تسنن شركت مى كنند، با وجود این كه طبق فتواى آنها این نماز صحیح نیست. چون اهل سنت نماز را قبل از وقت مى خوانند و بسم الله را در حمد نمى گویند. ولى فقها به خصوص حضرت امام(قدس سره) تأكید مى كنند شیعیان هم در نماز اهل سنت شركت كنند و ثواب این نماز از نمازى كه طبق فتواى خودشان بخوانند، بیشتر است. به این كار "تقیه" مى گویند. در صورتى كه تقیه به منظور حفظ جان یا مال باشد، به آن تقیه خوفى و در صورتى كه به منظور حفظ وحدت باشد تقیه مداراتى گفته مى شود.
این معنایى است كه امروزه ما از تقیه مى فهمیم. اما این كلمه در نهج البلاغه به معنى دیگرى استعمال شده است. به عنوان مثال حضرت امیر(علیه السلام) مى فرماید: «اتقوا اللَّه تقیة من شمّر تجریداً و جدّ تشمیراً»3. در این جمله و در بعضى موارد دیگر واژه «تقیه» به عنوان مصدرى براى تقوا به كار رفته است. این یكى از معانى كلمه «تقیه» است. از زمان نزول قرآن تا عصر صادقین، ـ امام جعفر صادق(علیه السلام) و امام محمد باقر(علیه السلام) در معنى كلمه تقیه تحول ایجاد شد و این كلمه اصطلاح جدیدى پیدا كرد. در روایتى از حضرت صادق(علیه السلام)نقل شده است كه ایشان فرمودند: «التقیة دینى و دین آبائى»4. در این روایت تقیه به معناى تقوا نیست، بلكه به همین اصطلاحى است كه ما هم امروز به كار مى بریم. پس، «تقیه» در نهج البلاغه به معنى تقوا به كار رفته است در حالى كه چند دهه بعد این واژه متحول شده و معنى دیگرى از آن فهمیده مى شده است.
نكته سوم این است كه در تمام زبان ها از جمله زبان عربى الفاظ مشترك وجود دارد. این شعر مولانا را همه شنیده اید:
آن یكى شیر است اندر بادیه *** وان دگر شیر است اندر بادیه
آن یكى شیر است كآدم مى خورد *** وان دگر شیر است كآدم مى خورد
در این شعر لفظ «بادیه» و «شیر» استعمال شده است. اما یك مرتبه «بادیه» به معنى بیابان است و در جاى دیگر به معنى ظرف شیر. همچنین «شیر» یك جا به معنى نوشیدنى لذیذى است كه انسان از آن استفاده مى كند و در جاى دیگر شیر به معنى حیوان درنده اى كه انسان را مى خورد. واژه شیر یكى است، اما معانى متعددى دارد. امروزه معنى سوم هم براى «شیر» پیدا شده است یعنى این واژه براى شیر آب هم به كار مى رود. حال، اگر كسى به ادبیات یك زبان آشنا نباشد، هنگامى كه با لفظ مشتركى مواجه شود، متوجه نمى شود كدام یك از معانى آن مراد است. كسانى كه در ادبیات تخصص دارند، مى توانند از قرائن كلامى، مقدمات و مؤخرات عبارت و از قرائن مقامى استفاده كنند و بفهمند كدام یك از معانى لفظ مشترك مورد نظر بوده است. اما كسانى كه به ادبیات زبانى آشنا نیستند، ممكن است به اشتباهات زیادى گرفتار شوند. در این مورد هم براى روشن شدن این مسأله ـ كه فهمیدن معناى یك لفظ چندان ساده نیست ـ مثالى را نقل مى كنم. یكى از مترجمان بسیار معتبر قرآن كه از نظر علم و تقوا بسیار ممتاز و مرد بزرگى بوده است، ترجمه اى براى قرآن كرده است. [اگر خصوصیات آن را بگویم، مصداق آن مشخص مى شود، اما براى اینكه اسائه ادب نشود، از ذكر خصوصیات آن خوددارى مى كنم. خداوند ان شاء الله درجات آن بزرگوار را متعالى كند و او را با مولایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) محشور كند]. همچنان كه مى دانید آیه «فاسلك فیها من كل زوجین اثنین و اهلك الا مَن سبق علیه القول منى»5 در مورد داستان حضرت نوح است. هنگامى كه آن حضرت كشتى را ساخت، خدا به او دستور داد كه از هر نوع حیوانى یك جفت در كشتى سوار كند. چون قرار بود آب پهنه زمین را فرا گیرد و حیوانات هم از بین بروند. اما براى این كه نسل حیوانات از بین نرود، خداوند به حضرت نوح(علیه السلام) دستور داد از هر نوع از حیوانات اهلى یك جفت را سوار كشتى كند. قرآن در این مورد مى فرماید: «فاسلك فیها»، یعنى از هر نوع از این حیوانات دو جفت را در كشتى وارد كن، «زوجین اثنین و اهلك». آن مترجم بزرگوار در ابتداى كار، كلمه «اهلك» را اینگونه ترجمه كرده بود: «و هلاك كرد». ایشان چنین پنداشته بود كه معنى آیه این است كه همه مردم هلاك شدند، مگر همراهان حضرت نوح، «الا من سبق علیه القول»، بر اساس همین تصور عبارت «اهلك» را به «هلاك كرد» معنى كرده بود. در صورتى كه «اهلك» در اینجا مضاف و مضاف الیه است، یعنى اهل خودت را. بر این اساس، منظور آیه این است كه غیر از حیواناتى كه سوار كشتى مى كنى، خاندان خودت را هم سوار كشتى كن.
شخصیتى كه از نظر علمى، تقوا و دقت جاى بحث و تردیدى در مورد او نیست، عبارت «اهلك» را در این آیه به «هلاك كرد» معنا كرده بود. البته گویا مدتى بعد به ایشان تذكر داده شد و در چاپ هاى بعد این اشتباه اصلاح شده است. اگر فردى كم سواد یا كسى كه تحصیلات دینى نداشت چنین اشتباهى را مرتكب مى شد، جاى تعجب نبود، اما مى بینید كسى كه بیش از پنجاه سال با قرآن و حدیث سر و كار داشته، در ترجمه آیه دچار اشتباه مى شود.
بنابراین، براى فهمیدن یك كلامْ آشنایى به اصول كلى ادبیات زبان كافى نیست، بلكه انسان باید از بسیارى جزئیات هم اطلاع داشته باشد تا بتواند معناى صحیح كلام را بفهمد و در فهم آن اشتباه نكند.
نكته دیگرى كه مخصوص زبان عربى است و در فارسى چنین مشكلى وجود ندارد این است كه در زبان عربى با تغییر حركت و اِعراب كلمه، معناى كلام از زمین تا آسمان تفاوت پیدا مى كند. در اینجا هم نمونه عینى دیگرى را نقل مى كنم. چون این قبیل شبهه ها آن قدر رایج شده كه حتى بسیارى از افراد متدین را نیز گمراه كرده است. اگر من در مورد این مسایل شرح و توضیح زیادى براى نوجوانان عزیز مى دهم، ان شاء الله بزرگ ترها مرا مى بخشند.
نقل شده است كه علم نحو را امیرالمؤمنین(علیه السلام) ابداع كردند. علت این كار هم این بود كه روزى آن حضرت شنیدند شخصى مشغول خواندن آیه سوم از سوره برائت بود. «و أذان من اللّه و رسوله إلى النّاس یوم الحجّ الأكبر أن اللّه بریء من المشركین و رسوله». آن مرد «و رسوله» را به كسر لام خواند در صورتى كه باید به ضمّ لام خوانده شود. اگر آیه به كسر لام خوانده شود، معنى آیه این مى شود كه خدا در روز حج اكبر اعلام مى كند كه مشركین و از پیغمبرش بیزار است. در صورتى كه اگر به ضمّ لام قرائت شود معنایش این مى شود: همچنان كه خدا از مشركین بیزار است، پیغمبر او هم از مشركین بیزار است. بر اساس آنچه در تاریخ نقل شده است، این جریان انگیزه اى شد براى این كه امیرالمؤمنین(علیه السلام)قواعد نحو را به ابوالاسود دؤلى تعلیم فرمایند. ما چنین مشكلى را در فارسى نداریم; اما در زبان عربى با تغییر حركت و اِعراب كلمه، معنى تفاوت پیدا مى كند. بسیارى از علما بودند كه با وجود این كه سال ها در زمینه بحث و تحقیق زحمت كشیده بودند، اما گاهى در بعضى موارد به خاطر اشتباه در ادبیات معنى كلام را اشتباه مى فهمیدند. من نمونه هاى دیگرى را به خاطر دارم، ولى براى این كه به بعضى از نویسندگان و بزرگان توهین نشود، آنها را ذكر نمى كنم. بنابراین، حتى براى فهمیدن معناى ساده یك آیه قرآن، آشنایى اندكى كه یك دانشجوى رشته پزشكى یا دندانپزشكى با آیات قرآن پیدا مى كند، كافى نیست.
1. مائده، 15.
2. عبس، 31.
3. نهج البلاغة، خطبه 210
4. وسائل الشیعه، ج 16، ص 210.
5. مؤمنون، 27.
نمونه اى از فهم و تفسیر قرآنِ یك غیر متخصص
به خاطر مى آورم قبل از انقلاب نویسنده اى در مقاله اى نوشته بود كه تا به حال تمام مفسران این آیه را اشتباه فهمیده اند و تنها من آن را درست فهمیده ام. داستان از این قرار است كه این نویسنده كه یك دندانپزشك بود، نوشته بود: همه مردم مى گویند همه انسان ها از آدم و حوّا خلق شده اند و معروف است كه خدا ابتدا آدم را خلق كرد و بعد، از بقیه گل آدم، حوّا را آفرید. [البته در روایت ضعیفى هم نقل شده است كه خدا از یك دنده آدم، حوا را خلق كرد ـ كه البته این روایت درست نیست ـ روایت صحیح این است كه خداوند از بقیه گلى كه آدم از آن خلق شده بود، حوّا را آفرید. ]این نویسنده در مقاله خود نوشته بود، این مطلب (خلق آدم قبل از همسرش) خلاف قرآن است. قرآن مى گوید ما همه انسان ها را از یك زن آفریدیم و بعد همسر او را هم از آن زن آفریدیم. پس همه انسان ها از حوّا آفریده شده اند. دلیل این ادعا چیست؟ این نویسنده مى گوید: جاى تعجب است كه علما تا به حال به این مطلب توجه نكرده اند كه خداوند در اول سوره نساء مى فرماید: «خلقكم من نفس واحدة»1. نفس واحدة در عربى مؤنث است. قرآن فرموده است كه ما شما را از یك زن آفریدیم، «نفس واحدة». بعد هم در ادامه مى گوید: «و خلق منها زوجها»، ضمیر مؤنث در «منها» و «زوجها» به كار رفته است، بنابراین همسر آن زن را هم از خودش آفریدیم. برخلاف نظر همه كه مى گویند تمام انسان ها از آدم خلق شده اند و همسر آدم هم از بقیه گل آدم خلق شده است، قرآن مى گوید همه را از یك زن آفریدیم، همسر آن زن را هم از بقیه گل آن زن خلق كردیم.
نویسنده مذكور چنین استفاده اى از آیه كرده بود و در ادامه با افتخار از كشف خود، داد سخن داده بود كه در طول تاریخ، تمام مفسران به این نكته توجه نكرده و آیه را اشتباه تفسیر كرده بودند، اما من كه یك دندانپزشك هستم، آن را درست فهمیده ام!
اما مسأله این است كه در ادبیات عرب مؤنث مجازى وجود دارد. در انگلیسى و فرانسه و بعضى از زبانهاى دیگر هم این چنین است. اما در فارسى غیر از مذكر و مؤنث حقیقى چیز دیگرى نداریم. در بسیارى از زبان ها از جمله عربى و زبان هاى اروپایى، مؤنث مجازى هم وجود دارد. در بعضى از زبان ها از جمله آلمانى، علاوه بر مذكر و مؤنث حقیقى و مجازى، كلمات خنثى هم وجود دارد. در ادبیات عرب، خورشید را مؤنث مجازى و ماه را مذكر مجازى مى دانند و همچنین بسیارى كلمات دیگر. از جمله كلماتى كه در عربى مؤنث مجازى است، كلمه «نفس» است. «نفس» یعنى شخص. در عربى زمانى كه مى خواهند بگویند «یك شخص» مى گویند «نفس واحدة». در آیه اى گفته شده است: «كل نفس بما كسبت رهینة»2، در آیه دیگر هم مى گوید: «كل امرء بما كسب رهین»3. درباره شخص گاهى لفظ «امرء» بكار مى رود كه مذكر است و گاهى لفظ «نفس» كه مؤنث لفظى است ولى بر مرد هم اطلاق مى شود. در جایى كه «نفس» به كار برده مى شود مانند این آیه «كل نفس بما كسبت رهینة». معناى آیه این نیست كه تنها زن ها در گرو اعمال خود هستند و مردها چنین نیستند. «كل نفس» یعنى هر كس; اما چون لفظ «نفس» مؤنث مجازى است خبر و فعل آن هم مؤنث مى آید. در این آیه هم كه مى فرماید: «خلقكم من نفس واحدة»، یعنى از یك شخص; لكن چون «نفس» مؤنث مجازى است، صفت آن هم مؤنث آمده است «نفس واحدة». ولى «نفس واحدة» به معناى «یك زن» نیست، بلكه منظور «یك شخص» است.
این خصوصیت زبان عربى است كه در آن، مؤنث و مذكر مجازى داریم. «نفس واحدة» یعنى یك نفر، «زوجها» هم یعنى همسر او; مصداق «نفس واحدة» آدم و همسرش حوّا است. این دقیقاً همان مطلبى است كه همه مفسرین و علماى زبان عربى فهمیده اند، اما این نویسنده تصور كرده است كه مطلب جدیدى را كشف كرده كه در طول تاریخ همه علما آن را نفهمیده اند!. این نمونه اى بود براى اینكه متوجه شوید كسى كه با دقایق یك زبان آشنا نیست، چه مقدار ممكن است اشتباه كند و در عین حال به خود جرأت دهد كه بگوید منِ دندانپزشك ایرانى این لفظ عربى را درست فهمیده ام و همه علما و مفسرین عرب هم اشتباه فهمیده اند. این موارد نمونه هاى ساده اى است براى این كه بدانیم فهمیدن معناى كلام چندان ساده نیست و با مراجعه به یك ترجمه یا یك كتاب لغت نمى توان معنى قرآن را فهمید.
1. نساء، 1.
2. مدثر، 38.
3. طور، 21.
كافى نبودن قرآن براى فهم همه معارف و احكام اسلام
اما آنچه از همه این موارد مهم تر است، مطلب دیگرى است; و آن این كه قرآن كریم حجم محدودى دارد به گونه اى كه در این زمان كودكان خردسال ما هم الحمد للّه ـ مى توانند به راحتى آن را حفظ كنند; اما این حجم محدود، متكفل بیان حقایقى است كه بشر تا روز قیامت به آنها احتیاج دارد. قرآن گاهى این حقایق را به صورت كلى بیان كرده و تشخیص مصادیق آن را ابتدا به عهده پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و بعد از آن حضرت هم به عهده ائمه اطهار(علیهم السلام) گذاشته است. طبعاً هر زبانى محدودیت هایى دارد كه موجب مى شود ابهاماتى در كلام به وجود آید و معناى آن به درستى براى هر شنونده اى روشن نشود; از این رو گاهى فهم قرآن به كسى نیاز دارد كه آن را تفسیر كند. تفسیر قرآن هم بر عهده پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) گذاشته شده است. آن حضرت در حدیثى كه بین الفریقین متواتر است و حضرت امام(قدس سره) هم در مقدمه وصیت نامه خود، این حدیث را نوشته اند، مى فرمایند: «انى تارك فیكم الثقلین كتاب الله و عترتى»1، من دو چیز گرانبها را در میان شما به امانت مى گذارم كه این دو از هم جدا نمى شوند، یعنى باید به هر دو آنها تمسك كنید و اگر بین آنها فاصله انداختید و گفتید یكى را قبول داریم و دیگرى را نه، گمراه خواهید شد; «ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا»، اگر به هر دوى آنها تمسك كردید هلاك نمى شوید. اما اگر گفتید یكى را قبول داریم، اگر گفتید «حسبنا كتاب الله»، و عترت را رها كردید، ضمانتى براى هدایت شما نخواهد بود. این دو چیز را باید با هم داشته باشید تا بتوانید به هدایت برسید. سرّ این فرمایش پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) این است كه تمام آنچه ما به آن احتیاج داریم در نصّ و منطوق قرآن نیامده است. و ممكن است پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و ائمه اطهار(علیهم السلام)به كمك دقت هاى خدادادى از ریزه كارى هاى الفاظ و ادبیات، مطالبى را استفاده كنند كه ما به ذهنمان نمى رسد. به هر حال، زمانى كه ما به قرآن مراجعه مى كنیم، بسیارى از مطالبى را كه احتیاج داریم، از قرآن به دست نمى آوریم، در حالى كه یقین داریم كه در اسلام چنین مطالبى هست.
در اینجا به عنوان مثال دو نمونه براى شما بیان مى كنم. [البته اگر قرائت هاى جدید تغییرى در این مطلب نداده باشد!] تا جایى كه ما اطلاع داریم، شیعه، سنى، زیدى، كیسانى و تمام مذاهب مختلف اسلام، هر كس كه نام خود را مسلمان گذاشته، معتقد است نمازهاى واجب روزانه هفده ركعت است; نماز صبح دو ركعت، ظهر چهار ركعت، عصر چهار ركعت، مغرب سه ركعت، عشا چهار ركعت. ما در طول هزار و چهارصد سال از تاریخ اسلام، مسلمانى را سراغ نداریم كه غیر از این را گفته باشد. حتى هیچ كس احتمالى غیر از این هم نداده است. تمام مسلمانان در هر نقطه از دنیا و با هر مذهبى، این مطلب را معتقدند و مى دانند كه اسلام چنین مطلبى را گفته است. اما در هیچ یك از آیات قرآن نگفته است كه نمازهاى یومیه هفده ركعت است و نماز صبح دو ركعت. اگر قرار باشد كه ما فقط به قرآن تمسك كنیم و به كلمات پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و اهل بیت(علیهم السلام) مراجعه نكنیم، از كجا بفهمیم كه نماز صبح دو ركعت است؟ اگر فردا كسى پیدا شود [البته بعید نمى دانم صبح كه از خواب بیدار شدیم چنین كسى پیدا شود، و بگوید قرائت جدیدى در قرآن پیدا شده است كه به جاى دو ركعت نماز صبح، ورزش كنید! این هم قرائت دیگرى است.] اگر بنا باشد ما فقط بخواهیم از قرآن استفاده كنیم، از كدام آیه قرآن مى توانیم استفاده كنیم كه نماز صبح دو ركعت است؟
مثال دیگرى را هم مطرح كنم. این مورد در مناظره اى بین من با شخصى، اتفاق افتاد. پیش از انقلاب سفرى به اصفهان داشتم و یك ماه در آنجا بودم. بحث و گفتگویى با یكى از افراد منتسب به فرقه اى منحرف داشتیم. آن آقا گفته بود من مى خواهم با فلانى مباحثه كنم; من هم پذیرفتم [بعضى از كسانى كه بعدها به وزارت رسیدند در جلسه مباحثه ما حضور داشتند، بعضى از رجال و شخصیت هاى فرهنگى اصفهان هم بودند]. آن شخص گفت من در صورتى با شما بحث مى كنم كه فقط از قرآن استدلال كنى. من چیز دیگرى را قبول ندارم. گفتم قبول است. من این كار را انجام مى دهم، اما به شرط این كه ابتدا یك سؤال مرا جواب دهى، در آن صورت قول مى دهم كه هر چه مى گویم از قرآن باشد. او هم پذیرفت و گفت: بسیار خوب! سؤال شما چیست؟ گفتم: به نظر شما آیا در اسلام گوشت سگ حلال است یا حرام؟ گفت: آقا! این چه حرفى است؟ مرا مسخره كرده اى؟! همه مى دانند گوشت سگ حرام است. گفتم: آیا واقعاً شما معتقدى كه اسلام گوشت سگ را حرام مى داند؟ گفت: بله! هیچ جاى شكى در این مطلب نیست. گفتم: لطفاً یك آیه بیاورید كه در آن صحبتى از حرمت گوشت سگ شده باشد. ما در قرآن آیات متعددى داریم كه مى گویند گوشت خوك حرام است; اما هیچ آیه اى نداریم كه بگوید گوشت سگ حرام است. گفتم: شما حرمت گوشت سگ را براى من از قرآن اثبات كنید در این صورت، من همه چیز را با قرآن براى شما اثبات مى كنم.
این مطلب، دلیل گفته پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است كه فرمود قرآن به تنهایى كافى نیست; بلكه باید در كنار آن فرمایش هاى خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و بعد از آن هم كلام عترت(علیهم السلام) ضمیمه شود. در غیر این صورت، شما نمى توانید واضح ترین مسائل را از قرآن استفاده كنید. شاید خود امام(علیه السلام) و پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بتوانند از آیاتى استفاده كنند كه گوشت سگ هم حرام است اما این مطلب به گونه اى نیست كه ما بفهمیم. امام باقر(علیه السلام) در روایتى فرمود: ما هر چه مى گوییم از قرآن كریم استفاده مى كنیم. اما نحوه استفاده آنها از قرآن به صورت دیگرى است. آیا الهام الهى است یا امرى دیگر؟ ما نمى دانیم. بر اساس روشى كه ما مى توانیم از آیات استفاده كنیم، آیه اى براى حرمت گوشت سگ نداریم. شاید روزى بیاید كه قرائت جدیدى یا فقه جدیدى پیدا شود و بگوید گوشت سگ در اسلام حلال است! چون آیه اى براى حرمت آن نداریم! همچنان كه مسائل فراوان دیگرى پیدا شده كه كسى باور نمى كرد!
به هر حال، خود قرآن مى فرماید كه تبیین قرآن بر عهده پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است. «وانزلنا علیك الذكر لتبیّن للناس ما نزّل الیهم»2، ما قرآن را بر تو نازل كردیم تا تو حقایقى را كه براى مردم نازل شده است، براى آنها بیان كنى. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) یك شأن، موقعیت و وظیفه اى داشت كه باید آنچه بر او نازل مى شد براى مردم بخواند; «یتلوا علیهم آیاته»3، «فاذا قرأناه فاتبع قرآنه»4، مطالبى را كه ما بر تو نازل مى كنیم، براى مردم قرائت و تلاوت كن. این یكى از شؤون پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است; اما خداوند به دنبال آن مى فرماید: «و یزكّیهم و یعلّمهم الكتاب والحكمة»، یعنى قرآن را براى ایشان بخواند و پس از آن قرآن را به ایشان تعلیم دهد. پس آموزش دادن و تعلیم قرآن غیر از تلاوت قرآن است. تعلیم، به معنى تفهیم معانى است. یك معلم، زمانى كه در كلاس، كتابى درس مى دهد، اگر فقط متن كتاب را بخواند، شاگردان مى گویند: خود ما هم بلد بودیم متن كتاب را بخوانیم. معلم باید الفاظ را بخواند و معانى آنها را بیان كند. این معنى تعلیم است. قرآن دو شأن براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مشخص مى كند; اول «یتلوا علیهم»، دوم «یعلمهم». آیه دیگرى مى گوید: «لتبیّن للناس ما نزّل الیهم»; این آیه نمى فرماید ما قرآن را بر تو نازل كردیم تا تو آن را براى مردم بخوانى. خواندن غیر از تبیین است. براى تبیین باید معانى آیات و مصادیق آن را بیان كند، به گونه اى كه پس از آن براى مردم هیچ ابهامى باقى نماند. خاصیت زبان این است كه در یك جمله نمى توان تمام ابعاد مطلب را بیان كرد; و اگر درصدد چنین كارى برآیند كه با عبارات متعدّد ابعاد مطلب را روشن كنند كلام از فصاحت و بلاغت ساقط مى شود. مقتضاى بلاغت، كلام را در هر مقامى به نحوى سوق مى دهد; از این رو نقاط ابهامى در كلام باقى مى ماند كه باید در فرصت دیگرى این ابهام ها روشن شود. این كار پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) است. اگر ما براى فهمیدن قرآن، دست از سنت و بیانات پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و امام(علیه السلام) برداریم، نمى توانیم بسیارى از تفاصیل را از قرآن استفاده كنیم. خدا هم در قرآن فرموده است كه مردم باید به پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مراجعه كنند تا او مفاهیم قرآن را براى ایشان تبیین كند.
1. وسائل الشیعه، ج 27، ص 33.
2. نحل، 44.
3. آل عمران، 164.
4. قیامة، 18.
روش اجتهادى در كشف احكام اسلام
ممكن است این آقایان بگویند: اولا زمانى كه خودمان به قرآن مراجعه مى كنیم، معنى آیات را مى فهمیم، ثانیاً در صورت نیاز به كلمات پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مراجعه مى كنیم; اما دیگر به علما، نیازى نداریم چون خود ما حدیث را مى خوانیم و معناى آن را متوجه مى شویم. غافل از اینكه در اینجا مشكلاتْ مضاعف مى شود. زیرا در معنى حدیث هم ابهاماتى وجود دارد كه گاهى از ابهام آیات قرآن بیشتر است. علاوه بر اینكه حدیث باید از نظر سند هم رسیدگى شود. ما در قرآن از نظر سند مشكل نداریم. همه مى دانیم كه محتواى قرآن آیاتى است كه بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)نازل شده و تحریف یا كم و زیاد نشده است. این گونه نیست كه سند بعضى از آیات یا بعضى از سوره هاى قرآن ضعیف باشد یا احتمال دهیم شخص دیگرى آن را جعل كرده باشد. اما در روایات این گونه نیست. در بین روایات، احادیث ضعیف و مجعول هم به چشم مى خورد. افرادى بوده اند كه روایاتى را جعل كرده و به دروغ به پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نسبت داده اند. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) این مسأله را پیش بینى كردند كه بعد از رحلت ایشان كسانى به آن حضرت دروغ خواهند بست. به همین دلیل فرمودند: به سادگى هر كلامى را كه از من نقل شد، نپذیرید. حال، اگر كسى كه قصد دارد به حدیث، (كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و امام(علیه السلام)) مراجعه كند و آن را بفهمد، اگر تخصص لازم را نداشته باشد و حدیث صحیح و سقیم را از یكدیگر تشخیص ندهد، چه بسا حدیث صحیح را رها كند و حدیث ضعیف را مورد استناد قرار دهد.
ممكن است كسى بگوید: ما تمام نكاتى را كه باید براى استفاده از آیات و روایات در نظر داشت، مراعات مى كنیم. یعنى لغت و ادبیات عربى، معانى بیان و قواعد محاوره را یاد مى گیریم، به عام و خاص كلام توجه مى كنیم، مقید و مطلق و ناسخ و منسوخ آن را هم بررسى مى كنیم، تمام موارد لازم را رعایت مى كنیم. امّا معناى این كلام این است كه این شخص خودش مجتهد است، چون این، همان كارى است كه مجتهد انجام مى دهد. و این، همان شیوه اى است كه فقها و مفسرین به كار مى برند. و كسى نگفته است كه مجتهد و متخصّص هم باید به مجتهد و متخصّص دیگرى مراجعه كند. نكته شایان توجه اینست كه روحانیون براى استفاده از آیات و روایات بر اساس روش اجتهادى این كار را انجام مى دهند و بیش از هزار و سیصد سال علماى بزرگ ما براى تكمیل آن زحمت كشیده اند تا روشى سنجیده به دست آمده است یعنى همان قواعد فقه، اصول، ادبیات و سایر قواعدى كه در روش تحقیق یا به اصطلاح، [متدولوژى فقه] باید رعایت شود. ولى حتّى بین علمایى كه بر اساس این متدولوژى تحقیق كار مى كنند، اختلافات فراوانى پیدا مى شود، كه بخشى از آنها معلول عدم دسترسى به امام معصوم و عدم دسترسى به همه سخنان ایشان و وقوع پاره اى تغییرات در آنچه به دست ما رسیده، مى باشد بطورى كه مباحث فقهى را در بسیارى از موارد بصورت مباحث نظرى و ظنّى درآورده كه مانند سایر علوم مشابه در مقام عمل باید نظر اعلم و افقه را ملاك قرار داد و از آن تبعیت كرد. اختلاف نظر فقها گاهى در فتاوى و احكام فردى است در این صورت هر كس مى تواند در زندگى فردى خود از یكى از علما تقلید كرده و طبق فتواى او هم عمل كند.
مطلبى كه در این جا باید به آن توجه كرد این است كه گاهى باید فتوایى در كشور رسمیت پیدا كند و همه آن را بپذیرند. به عنوان مثال فتوایى كه باید در دادگاه بر اساس آن حكم صادر شود. باید فتواى واحد و مشخص و مورد قبول عموم و به اصطلاح، داراى رسمیّت باشد و نمى توان پذیرفت كه دادگاهى حكمى را صادر كند و دادگاه دیگرى در همان سطح آن حكم را نقض كند. تصور كنید كه زن و شوهرى با هم اختلاف پیدا مى كنند كه به طلاق منجر مى شود، اما مشخص نیست كه این طلاق صحیح است یا صحیح نیست. اگر طبق فتواى مجتهدى این طلاق صحیح بود، به این معنى است كه این زن و شوهر باید از یكدیگر جدا شوند. حال اگر این خانم مقلد مجتهدى است كه طبق فتواى او طلاق صحیح است و باید از هم جدا بشوند، اما شوهر مقلد كسى است كه مى گوید طلاق باطل بوده و آنها هنوز زن و شوهر هستند، در این صورت این دو نفر باید چه كنند؟ بنابراین، باید فتواى رسمى وجود داشته باشد كه قاضى بر اساس آن در مورد صحت یا عدم صحت طلاق قضاوت كند. در غیر این صورت، امكان ندارد یكى از این دو بگوید من زن تو نیستم، دیگرى هم بگوید من شوهر تو هستم. در چنین مواردى نمى توان به فتاواى مختلف عمل كرد. بلكه باید یك فتواى رسمى و قانونى وجود داشته باشد كه مشاجره و اختلاف را رفع كند.
حال، كسانى كه مى گویند: هر كس باید بر اساس برداشت خود عمل كند، با چنین اختلافاتى چه مى كنند؟ اگر كسى روش عقلایى را بپذیرد، باید به مجتهد اعلم مراجعه كند. ابتدا باید متخصصان را بشناسیم. سپس بررسى كنیم كه در بین متخصصان، كدام یك اعلم هستند و با شناخت مجتهد اعلم، فتواى او به عنوان فتواى رسمى و قانونى معتبر خواهد بود. اما كسانى كه اصلا، تخصص را قبول ندارند و مى گویند خود ما به متون مراجعه مى كنیم و بدون احتیاج به متخصص، معنى آیات و روایات را مى فهمیم، در چنین مواردى چه مى كنند؟
این مشكلى است كه در احكام فرعى، ظنّى پیش مى آید. حال، اگر در مسائل اساسى و بنیادى اسلام تشكیك شود و حتّى اعتقادات و ارزشهاى اصیل اسلام زیر سؤال برود و هر كس بخواهد اسلام را بر اساس برداشتهاى خودش تعریف كند چه خواهد شد؟ و آیا چیزى بنام اسلام مى ماند كه بتوان از آن دفاع كرد؟!
شبهه قرائت هاى مختلف
در اینجا نیز شیاطین مجدداً براى حل این معما، راه جدیدى را كشف كرده اند; راه حلى كه از زمان حضرت آدم تا دوران معاصر به ذهن هیچ كس نرسیده بود. آن راه حل این است كه یك متن مى تواند چند قرائت و معنى داشته باشد و همه این قرائت ها هم درست باشد. نباید گفت تنها این معنا درست است یا تنها آن معنا درست است. تمام قرائت هایى كه از یك متن قابل تصور است، مانند هم هستند و با یكدیگر تفاوتى ندارند.
در اینجا وارد شبهه جدیدى مى شویم كه در واقع از تركیب سه شبهه تشكیل شده است و هر یك از آنها یك بُعد از قضیه را تشكیل مى دهد; این سه شبهه عبارتند از: قرائت هاى متعدد، تفسیر تأویلى یا هرمنوتیك و پلورالیزم دینى یا كثرت گرایى دینى. این سه شبهه به یكدیگر مربوط بوده و با هم تلاقى پیدا مى كنند. از طرفى گفته مى شود تمام قرائت هاى متعدد، معتبر هستند. طبیعتاً زمانى كه اختلاف قرائت ها اجازه داده شد، باید گفته شود همه آنها درست است. شاید بعضى مقالات را در روزنامه ها خوانده یا شنیده اید كه یكى از همین تئوریسین هاى معروف به صراحت نوشته بود كه نمى توانیم بگوییم شیعه بر سنّى ترجیح دارد یا سنّى بر شیعه. این، یك قرائت از اسلام است، آن هم قرائت دیگرى از اسلام، و این دو هیچ تفاوتى ندارند. هر دو در یك سطح معتبر هستند. آن آقا در ادامه، كلام خود را توسعه داده و گفته بود نه تنها در مذاهبِ یك دین، بلكه ادیان هم همین گونه هستند. و لازمه این سخن اینست كه اسلام، یهودیت، بت پرستى، و سایر ادیان هیچ یك بر دیگرى ترجیح ندارد. البته به جمله آخر تصریح نكرده بود. اما زمانى كه مى گوید: همه ادیان هم مانند مذاهب بر یكدیگر برترى ندارند، نتیجه همین خواهد بود یعنى شما مى توانید مسلمان باشید، مى توانید بهایى باشید، مى توانید یهودى باشید، همچنان كه مى توانید بت پرست باشید;! بدون این كه یكى از این حالات ترجیحى بر حالت دیگر داشته باشد. به این مسأله پلورالیزم دینى مى گویند; یعنى در دین هم كثرت معتبر است. هم این دین درست است هم آن دین.
شبهه دیگرى كه با این دو شبهه تلاقى پیدا مى كند مسأله تأویل متون دینى است. گفته مى شود ما اصلا نمى توانیم براى یك متن، یك معناى مشخص را معتبر بدانیم و بگوییم این لفظ یا این عبارت فقط این معنا را دارد. هر كسى طبق ذهنیت خود از هر كلامى، معنایى را برداشت مى كند. اصلا غیر از این ممكن نیست. فهمیدن معنا از لفظ، نوعى تأویل براى آن كلام است. البته مكاتب مختلف و نظریات گوناگونى در زمینه این بحث كه هرمنوتیك نامیده مى شود، وجود دارد. تمام كسانى كه چنین عقیده اى دارند،به یك صورت سخن نمى گویند; اما آنچه مشهور است این است كه هر كس از متون، به خصوص متون دینى، طبق ذهنیت خود مطالبى را مى فهمد. البته بعدها این نظریه به متون تاریخى و متون علمى هم توسعه داده شد. بر این اساس، حتى فهم افراد از متون علمى هم یكسان نیست. فهم یك عالِم از یك قضیه علمى با عالم دیگر مساوى نیست. او به گونه اى از این متن علمى برداشت مى كند و عالم دیگر به گونه اى دیگر و اصلا غیر از این ممكن نیست.
خلاصه این شبهه جدید به این صورت است كه: 1ـ قرائت ها مختلف است. 2ـ همه قرائت ها معتبر است. 3ـ مذاهبى كه بر اساس قرائت هاى مختلف پیدا مى شود، همه یكسان هستند. چون ما نمى توانیم یكى را بر دیگرى ترجیح دهیم و بگوییم فهم یكى از دیگرى درست تر است. ان شاء الله اگر حیات و توفیقى باشد، در جلسه آینده به بحث در مورد این شبهه مى پردازیم.
پروردگارا! تو را به مقام و منزلت اهل بیت(علیهم السلام) و به خون پاك حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)قسمت مى دهیم كه دل هاى ما را از آفات شكوك و شبهات و آسیب هاى معرفتى و دینى حفظ بفرما.
مرورى بر مطالب جلسه پیشین
پیش از این بیان شد كه در زمان ما شبهات متعددى درباره مبانى فكرى و اعتقادى اسلام و بخصوص مكتب تشیع، مطرح شده است كه احیاناً آهنگ علمى و فلسفى هم دارد و به شكل جدیدى بیان شده كه براى جوانان و به خصوص دانشگاهیان جاذبه خاصى داشته باشد و متأسفانه در بعضى موارد آثار سویى هم به جا گذاشته است. این شبهات یا اصلا سابقه نداشته و یا اگر پیش از این هم وجود داشته، امروز در قالب جدیدى مطرح شده است. در جلسه گذشته بعضى از این شبهات را مطرح كردیم و در جلسات آینده بعضى دیگر را كه عمومیت بیشترى دارند به شرط توفیق الهى، بررسى خواهیم كرد.
شبهه اى كه در جلسه گذشته مطرح شد این بود كه آنچه به نام اسلام و تشیع مطرح شده و مردم به آن اعتقاد دارند، برداشت خاصى است كه توسط روحانیون صورت گرفته و آنها با هدف فراهم كردن زمینه براى استفاده شخصى خود، فهم اسلام را منحصر به خود كرده و مى گویند: «همه مردم باید آنچه را ما مى گوییم، بپذیرند». در صورتى كه قرآن براى همه مردم نازل شده و «بیانٌ للناس» است.
بر این اساس، ما باید بدون توجه به نظر روحانیون كه یك گروه و صنف خاص و در پى منافع خود هستند، قرآن را مطالعه كنیم و هر چه از آن فهمیدیم، مبناى عمل قرار دهیم.
طرح شبهه مذكور یك حیله شیطانى است. و ما پیش از این، امور لازم براى فهم قرآن را بیان كرده و به نمونه هایى از برداشت هاى غلط از آیات الهى اشاره كرده ایم. سرانجام به این نتیجه رسیده ایم كه فهمیدن معانى چنین كتابى كه براى همیشه متكفل سعادت بشر در دو عالم است، به سادگى و با مراجعه به كتب لغت و ترجمه فارسى میسّر نیست. از سوى دیگر به برخى از آثار سویى كه بر این روش مترتب است نیز اشاره كرده و گفته ایم كه بر طبق این پیشنهاد یك معنى قابل قبول و مورد اتفاق همه به دست نخواهد آمد. اما اگر كسانى واقعاً قصد داشته باشند به درستى شرایط فهم معنا را رعایت كنند، لازم است ابتدا صرف و نحو عربى را به خوبى بیاموزند; چون بدون مراعات قواعد صرف و نحو و با یك تغییر مختصر در حركت و اِعراب كلمه، معنى آیه هم تغییر مى كند. رعایت قواعد معانى بیان و فصاحت و بلاغت نیز لازم است تا نكاتى كه بر اساس این قواعد از آیات استفاده مى شود، روشن گردد. در نهایت، آشنایى با قواعد اصول فقه و شناختن عام و خاص، مطلق و مقید، ناسخ و منسوخ و امورى از این قبیل هم لازم است.
فراگرفتن تمام این موارد، تخصص كاملى مى طلبد و سالیان متمادى تحصیل و دقت لازم است تا كسى این فنون را فرا گیرد. به اصطلاح امروز استفاده از متون دینى باید بر اساس روش تحقیق یا متدولوژى خاصى باشد. این امر در دنیا شناخته شده است كه استفاده از هر منبعى با هر متد و روشى صحیح نیست. هر علمى روش تحقیق خاص خود را دارد. علومى كه مستند به متون هستند، متد تحقیق خاص خود را دارند; و نیازمند به بررسى اسناد، فهم معانى لغات، ادبیات، و در نهایت اصول محاوره ـ كه در اصطلاح علمى به آنها "اصول الفقه" گفته مى شود ـ هستند. این موارد از امورى هستند كه باید براى استنباط احكام، رعایت شوند و اگر كسى قصد داشته باشد بر اساس آنها از قرآن و روایات استفاده كند، او هم یك روحانى (عالم دینى) خواهد بود. چون روحانى هم براى استنباط احكام، كار دیگرى انجام نمى دهد. اگر كسى بخواهد این موارد را رعایت كند، باید این علوم را بیاموزد و روحانى (عالم دینى) شود; اما اگر بخواهد بدون یاد گرفتن روش استفاده از متون یا به اصطلاح روزْ متدولوژى تحقیق در علوم نقلى ـ از قرآن و حدیث استفاده كند، چنین تحقیقى در عرف دانشمندان و عقلاء جهان قابل قبول نیست و نتیجه قابل پذیرشى هم نخواهد داشت.
بنابراین، امر دائر است بین اینكه شخص این قواعد را مراعات كند چنانكه عالمان دین شناس انجام مى دهند یا اینكه صرف نظر از آنها كند و بخواهد بدون رعایت آنها از قرآن و حدیث استفاده كند. در صورت اول كسى كه چنین كند، خود او هم یك روحانى است زیرا روحانى تفاوتى با افراد عادى ندارد، جز اینكه زحماتى را متحمل شده و این قواعد را آموخته و تمرین كرده است تا آنها را درست اجرا كند. اما اگر این قواعد اجرا نشود، همانند سایر علوم، بدون رعایت روش تحقیق مناسب، نتیجه صحیحى حاصل نخواهد شد. این، بیان شبهه و جواب آن بود كه در جلسه گذشته مطرح كردیم.
شبهه دیگرى كه در جلسه پیش اشاره اى به آن داشتیم، شبهه اى است كه امروزه در جامعه رایج شده است مبنى بر این كه دین قرائت واحد ندارد بلكه قرائت هاى متعددى دارد. آنها بر این باورند كه بر فرض پذیرش قرائت علما، آن هم قرائتى در كنار سایر قرائت هاست و به این معنا نیست كه نباید قرائت دیگرى باشد. درست است كه علما زحمات زیاد و قابل تقدیرى براى فهم دین مى كشند امّا بالاخره، آنها برداشت و قرائت خود را دارند و باید بپذیرند كه قرائت هاى دیگرى هم هست.
شاید این تعبیرات را زیاد شنیده باشید. ابتدا مقدارى در مورد مبدأ پیدایش این طرز فكر و چگونگى رواج آن در دو دهه اخیر و عمدتاً در چند سال اخیر در ادبیات علمى توضیح خواهم داد. البته بهتر است گفته شود ادبیات سیاسى، چون مطرح كردن این قبیل شبهات غالباً اگر نه كلاًّ بر اساس اغراض سیاسى است، نه اغراض علمى.
پیشینه شبهه تعدد قرائت ها
تاریخچه مسأله تعدد قرائت ها از این قرار است كه در اروپا قرن ها كلیساى معتبر مسیحیت مطالبى را به عنوان معارف دینى عرضه كرده و چنین وانمود مى كرد كه آنچه این كلیسا مى گوید وحى آسمانى است. شاید سؤال كنید چرا آنها چنین كارى انجام مى دادند؟ اگر با كتاب مقدس، یعنى تورات و انجیل آشنایى داشته باشید، مى دانید كه ادعا مى شود كه بخش عمده و اصلى كتاب تورات از همان كتابى است كه بر حضرت موسى(علیه السلام) نازل شده است; اما در مورد هیچ یك از چهار انجیل موجود در كتاب مقدس، حتى ادّعا هم نشده است كه حضرت عیسى(علیه السلام) آنها را آورده است; بلكه مسیحیان معتقدند چهار نفر از حواریون حضرت عیسى(علیه السلام) اناجیل اربعه را نوشته اند و بین آنها اختلافاتى هم وجود دارد. اگر كسى سؤال كند كتابى كه دیگران آن را نوشته اند، چگونه كتاب مذهبى مى شود و چه ارتباطى با وحى دارد؟ علماى مسیحیت مى گویند: این مطالب در حالات خاصّى به حواریّین و نویسندگان انجیلها الهام شده است و حكم وحى را دارد. مطالبى كه در اناجیل آمده است، بیشتر لحن تاریخى دارد و گویا داستان زندگى حضرت عیسى(علیه السلام) بیان شده است. این كتاب ها در مورد احكام، قوانین اجتماعى و معارفى كه مورد نیاز بشر است، چندان مطلبى ندارد.
كلیسا با استفاده از نظریات علمى رایجِ زمان خود كه عمدتاً از افكار فیلسوفان یونان و به خصوص ارسطو نشأت گرفته بود، مجموعه مطالبى را تنظیم كرد و بر آن مهر اعتبار زد و آنها را به عنوان محتواى دین مسیحیت معرفى نمود، به طورى كه همه مسیحیان باید به آنها معتقد شوند و اگر كسى آنها را انكار كند، كافر مى شود. این جریان ادامه داشت تا پس از كشفیات علمى كه از زمان گالیله، كوپرنیك و كپلر آغاز شده بود با این كشفیات روشن شد كه گفته هاى ارسطوییان و بطلمیوسیان ـ كه كلیسا به عنوان اعتقادات دینى پذیرفته و معرفى كرده بود ، درست نیست. در ابتدا كلیسا در مقابل این كشفیات علمى سرسختى زیادى نشان داد و حتى افرادى را به اعدام و سوزاندن در آتش محكوم كرد. همچنان كه مى دانید، گالیله نیز ـ كه یكى از كسانى بود كه با كشفیات خود بطلان حرف هاى كلیسا را ثابت كرد ـ، به توبه از گفته ها و عقاید خود مجبور شد. البته بعد از این كار هم گفت كه با توبه گالیله زمین از حركت نمى افتد. به هر حال، كلیسا برخورد بسیار متعصبانه و جاهلانه اى نسبت به كشفیات علمى كرد. به عبارت دیگر كلیسا مطالبى را كه مبناى عقلانى یا وحیانى نداشت، به نام دین معرفى كرده بود و پس از اینكه مشخص شد این مطالب درست نیست، مدتى در برابر پذیرش اشتباه خود مقاومت كرد. اما سرانجام مقاومت را بى فایده و مانع ادامه تبلیغات خود دید. كلیساییان به فكر افتادند براى حفظ دین و دیندارى مردم، راه حلى بیندیشند تا هم جایگاه مطالب علمى حفظ شود و هم به كتاب مقدس ضربه وارد نشود و چاره هاى مختلفى اندیشیدند كه بتوانند اعتبار كتاب مقدس و درست بودن اكتشافات علمى را با هم جمع كنند.
آنها براى این كار، راه هاى مختلفى را پیشنهاد و تجربه كردند كه هر یك از آنها كمابیش موفقیت هایى را به همراه داشت. از جمله راه حل هایى كه توسط آنها ارائه شد، این بود كه گفتند برداشت هایى كه تا به حال از كتاب مقدس صورت گرفته، یكى از برداشت ها بوده است; برداشت هاى دیگرى هم از كتاب مقدس مى توان داشت. این مسأله به تدریج موجب پیدایش این نظریه شد كه اصلا زبان كتاب مقدس یا زبان دین، زبان خاصى است. (قبلا هم موقع شمردن فهرست شبهات، به این مطلب اشاره شد) یعنى همچنان كه زبان شعر را زبان خاصى مى دانیم و براى تعبیرات شاعرانه معنایى غیر از مفهوم متعارف آنها در نظر مى گیریم، دین هم زبان خاصى دارد; لكن ما تاكنون تصور مى كردیم زبان دین همان زبان عرفى است و بر اساس آن برداشت هایى از متن كتاب مقدس مى كردیم. اما اكنون فهمیده ایم كه دین، زبان خاص خود را دارد.
این، یكى از راه حل هایى بود كه كلیسا پیشنهاد كرد تا راهى براى تفسیر انجیل به صورتى كه منافاتى با كشفیات علمى نداشته باشد، باز شود. به مرور زمان، تئورى هاى علمى هم براى این نظریه ساخته شد و امروز شاخه اى از علوم فلسفى در مغرب زمین به نام «هرمنوتیك» براى بحث و بررسى این تئوریها شكل گرفته و عده اى از فیلسوفان و اندیشمندان در این رشته مشغول به كار هستند. انگیزه اصلى مطرح كردن این نظریه، این بود كه متون دینى به گونه اى تفسیر شود كه با كشفیات علمى منافاتى نداشته باشد. پس از چندى، دامنه بحث ها گسترده تر شد و از متون دینى به متون علوم دیگر هم سرایت كرد و به تدریج از بحث پیرامون متون هم فراتر رفت و به قضایاى علمى هم سرایت كرد. امروزه بعضى از طرفداران افراطى این مكتب معتقدند اساساً براى هیچ قضیه علمى هم نمى توان معنى واحدى تصور كرد كه همه بر آن معنى اتفاق نظر داشته باشند. هر كس طبق ذهنیات خود از یك قضیه یا گزاره برداشت خاصى دارد و تمام برداشت هاى بشر از كلام دیگران یا از متون، بر اساس ذهنیات قبلى اوست. زمینه ذهنى افراد در فهم آنها دخالت مى كند و موجب مى شود كه هر كس معنى خاصى از كلام بفهمد و چون ذهنیات اشخاص مختلف است، فهم هر شخص از متون و عبارات نیز مختلف خواهد بود. اساساً امكان ندارد كلامى را بیابیم كه همه مردم، حتى بدون دخالت غرض و مرض، معناى واحدى از آن بفهمند.
با وجود این تئورى، هر گاه اشكالى نسبت به فهم كتاب مقدس یعنى تورات و انجیل پیش آید، مى توان گفت این یك برداشت است; در كنار این برداشت، معانى دیگرى هم مى توان براى كتاب مقدس قائل شد. این تئورى گریزگاهى است براى ارباب كلیسا از پاسخگویى و حل اشكالاتى كه متوجه كتاب مقدس مى شود. امروزه این مسأله رواج یافته است و در بحث با هر كشیشى اگر به مطلبى از كتاب مقدس ایراد وارد شود و به عنوان مثال، تضاد آن با عقل، تاریخ و علم مطرح شود، جواب خواهد داد: این، قرائت شماست; این مطلب قرائت دیگرى هم دارد.
یكى از دوستان ما كه چند سال پیش براى تحصیل به كانادا رفته بود، نقل مى كرد كه كشیشى فرقه جدیدى در كانادا احداث كرده بود امروز، این مسأله در مسیحیت امر عجیبى نیست و هر از چندى مذهب و فرقه جدیدى در مسیحیت پیدا مى شود ـ و تلویزیون در مورد اعتقادات و نوآورى با او مصاحبه كرده بود. از جمله سؤالاتى كه از او پرسیدند این بود كه نظر شما در مورد همجنس بازى چیست؟ آیا فرقه جدید شما این كار را تجویز مى كند یا نه؟ باوجود اینكه كتاب مقدس مطالب زیادى علیه این كار مطرح كرده و آن را گناهى عظیم مى داند، شما چگونه این مطالب را با عقاید خود وفق مى دهید؟ آن كشیش هم چون در ابتداى كار بود و نمى خواست عقاید واقعى خود را مطرح كند، و احساسات گروهى را برانگیزاند جواب داد: آنچه فعلا مى توانم بگویم اینست كه باید انجیل را از نو قرائت كرد. یعنى من قرائت جدیدى را از انجیل ارائه مى دهم كه با این كار منافات نداشته باشد. امروز در مغرب زمین این مطلب رایج است كه هر گاه در مورد مخالفت مطلبى با عقل، اسناد تاریخى یا علم به مشكل برخورد كنند، مى گویند: متون، قرائت هاى مختلفى دارند. این یك قرائت است، قرائت دیگرى هم براى این مطلب وجود دارد كه بر اساس آن قرائت، منافاتى بین این مطلب و عقل وجود ندارد. اما اینكه آن قرائت چیست؟ بر اساس چه دلیلى آن قرائت صحیح است؟ بر چه اساسى آن قرائت پیدا مى شود؟ آن معنا را چگونه باید توجیه كرد؟ آنها چندان اهمیتى براى این قبیل مسایل قایل نیستند. براى آنها تنها این مسأله مهم است كه راه فرارى از اشكالات پیدا كنند و به صورتى از حل آنها طفره روند. امروزه این شیوه اى رایج براى فرار از اشكالات وارده بر كتاب مقدس است و همچنان كه مى دانید منظور آنها از كتاب مقدس، تورات و انجیل و از دین، مسیحیت است. آنها اصلا ادیان دیگر را به حساب نمى آورند. اگر فرصت شد، به بعضى از مطالبى كه در كتاب مقدس نقل شده است، اشاره خواهم كرد، تا ببینید این كتابى كه امروزه چند میلیارد انسان، خود را تابع آن مى دانند، چه محتوایى دارد. به عنوان نمونه، به یكى از این موارد اشاره مى كنم:
تورات قطعى ترین بخش كتاب مقدس است و در آن اختلافى وجود ندارد یعنى این كتاب یك نسخه رایج دارد و همه قبول دارند كه این كتاب حضرت موسى(علیه السلام) است. بر خلاف كه انجیل كه چهار نسخه دارد. در این تورات كه یهودیان و مسیحیان آنرا كتاب حضرت موسى(علیه السلام) مى شناسند آمده است كه موسى در فلان سال از دنیا رفت! اگر این آیه بر حضرت موسى نازل شده، چگونه مى گوید حضرت موسى از دنیا رفت؟ این نمونه اى از ایرادات متن تورات بود. از سوى دیگر در تورات مطالبى آمده كه از شدت افتضاح آنها، از نقل آنها شرم داریم. در متن تورات آمده است كه شبى خدا از آسمان پایین آمد و با حضرت یعقوب كشتى گرفت. سرانجام حضرت یعقوب خدا را بر زمین زد و روى سینه او نشست. هر چه خدا به حضرت یعقوب التماس كرد، او از روى سینه اش بلند نشد، تا اینكه سحر گذشت و طلوع فجر نزدیك شد. خدا به یعقوب گفت: مرا رها كن! الان مردم مى آیند و این صحنه را مى بینند! اما یعقوب گفت: تا به من بركت ندهى، تو را رها نمى كنم. خدا هم مجبور شد به یعقوب و آل یعقوب، به قول یهودیان، اسرائیل و بنى اسرائیل ـ بركت داد. پس از آن یعقوب، او را رها كرد و خدا به آسمان رفت. این كتاب مقدسى است كه بیش از یك میلیارد انسان روى زمین به آن معتقد هستند!
در مورد شراب خوردن حضرت لوط و زنا با دخترانش ـ العیاذ بالله ـ هم مطالبى نقل شده است. آنها با چنین كتابى چه مى توانند بكنند؟ آیا مى توانند بگویند دروغ است؟ در این صورت اساس كارشان بر هم مى ریزد و چیزى نخواهند داشت كه به نام دین عرضه كنند. زمانى كه دیدند این حرف ها را نمى توان پذیرفت، در یك مرحله گفتند زبان این كتاب، مثل زبان شعر، غیر از زبان عرفى است. این زبان واقع نما نیست، بلكه زبان خاصى است و معناى خاصى دارد. این توجیهات، مراحل مختلفى را طى كرد تا در نهایت به این جا رسید كه هر متنى تفسیرهاى مختلفى داشته و هر كسى برداشتى از آن مى كند. این گونه نیست كه یك متن تنها یك تفسیر داشته باشد; بلكه ممكن است معانى دیگرى هم داشته باشد كه آن معانى هم درست است.
این اصل ماجراى پیدایش تفكر تعدد معانى براى متون دینى است. به مرور زمان دانشجویان ما یا دیگرانى كه براى تحصیل به خارج رفته بودند البته ما حسن ظن داریم و مى گوییم كسانى كه واقعاً براى تحصیل به خارج رفته بودند و هیچ غرض سویى نداشتند ـ كم كم با فرهنگ غربى آشنا شدند، به خصوص كسانى كه در زمینه علوم انسانى كار مى كردند، تحت تأثیر این افكار قرار گرفتند; چون این مسأله، موجى است كه بر آن جامعه حاكم است. فرض كنید دانشجویى كه قصد نوشتن رساله دارد، تا زمانى كه استاد رساله او را نپذیرد، مدرك به او نخواهند داد. به همین جهت مجبور است رساله خود را به صورتى بنویسد كه استاد از او بپذیرد. استاد هم رساله او را نمى پذیرد، مگر این كه به صورتى كه او مى پسندد، بنویسد. به هر حال، آنها تحت تأثیر شرایط خاص قرار مى گیرند. صرف نظر از این كه خداى ناكرده ـ بین آنها مزدور یا جاسوس هم وجود داشته باشد. ولى به هر حال، شرایط فرهنگى آنجا موجب شده كه تحت تأثیر این افكار قرار گیرند و به تدریج این تفكر از مسیحیت به جهان اسلام سرایت كرده است.
مدت هاست كه این تفكر رواج پیدا كرده است ولى نمى توان تردید داشت كه دست هایى در كار بوده است كه به بعضى از دانشجویان چنین القا كنند كه در قرآن هم مشكلاتى وجود دارد و این مشكلات راه حلى جز قائل شدن به تعدّد قراءات و چند معنایى بودن متون دینى ندارد. به تعبیر دیگر همان مشكلى كه انجیل داشت، قرآن هم دارد و براى نجات از این مشكل باید همان راهى را پیمود كه اروپاییان رفتند. مدتها تلاش كردند تا به صورت هاى مختلف به خیال خودشان مواردى را در قرآن پیدا كنند كه با علم سازگار نیست. سپس با استناد به این موارد گفتند: چون بین قرآن و علم ناسازگارى وجود دارد، قرآن هم با انجیل تفاوتى ندارد و هچنان كه به دلیل تضاد انجیل با علم، ما مجبور شدیم از چنین شگردهایى استفاده كنیم، شما هم اگر قصد دارید قرآن را نجات دهید، چاره اى غیر از استفاده از این راه حل ندارید.
حدود بیست و پنج سال قبل، من از جانب بعضى از دانشجویان ایرانى كه امروز بعضى از آنها وزیر هستند ـ به لندن دعوت شدم و حدود دو ماه در آنجا بودم تا بعضى از مباحث اعتقادى و فلسفى را براى آنها تبیین كنم. در آن جا نسخه تایپ شده كتابى را به من ارائه دادند كه یك ایرانى، در مورد وجود چنین اشكالاتى در قرآن نوشته و نتیجه گرفته بود كه قرآن براى همه زمان ها نازل نشده و مطابق ادبیات خاصى كه متناسب با زمان نزول آن بوده، سخن گفته است; آن ادبیات هم امروز كاربردى ندارد. مجموع این كتاب، شبهه هایى بود كه به تصور آن شخص بر قرآن وارد بود. بگذریم از اینكه آن شخص چه كسى بود و چه سوابقى داشت و الآن در چه موقعیتى قرار دارد.
از آن به بعد، به خصوص بعد از انقلاب، ترویج این گونه اصطلاحات و شبهه ها در داخل كشور نیز شروع شد كه اسلام هم قرائت هاى مختلف دارد و این گونه نیست كه اسلام حتماً مطالب مسلّم و قطعى داشته باشد; بلكه این ادعاى بعضى از مسلمانان است; بعضى دیگر هم معتقد به اسلام هستند، اما این نظریه را قبول ندارند. آنها هم قرائت دیگرى از اسلام دارند.
اصطلاح «قرائت دیگر» از اروپایى ها گرفته شد; آن به اصطلاح ـ راه حل هم از آنها گرفته شد و به تدریج نسبت به قرآنى كه با انجیل در ایجاد اشكال هیچ مشابهتى ندارد، تعمیم داده شد.
متشابهات قرآن و شبهه تعدد قرائت ها
درست است كه خود قرآن مى فرماید: برخى از آیاتش متشابه هستند و چنین قابلیتى را دارند كه افرادى از آنها سوءاستفاده كنند. چنانكه در آیه هفتم سوره آل عمران مى فرماید: «منه آیات محكمات هن ام الكتاب و اُخر متشابهات»; آیات قرآن دو دسته است; دسته اى «آیات محكمات» كه در معنا و مفاد آنها هیچ تردیدى نیست، دسته دیگر «آیات متشابهات» است. «فأما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله». این آیه مى فرماید كسانى كه انحرافى در دل دارند; (زیغ یعنى انحراف و كجى) كسانى كه دلشان كج است و مرض دارند، آنها به سراغ آیات محكمات نمى روند تا بر اساس آنها مقاصد دین را بفهمند; آنها ابتدا به سراغ آیات متشابه مى روند. چرا این كار را انجام مى دهند؟ آنها دو هدف از این كار دارند: «ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله»، یكى از اهداف آنها ایجاد فتنه است. فتنه اى كه اساس آن انحراف در دین است; سوء فهم، سوء اعتقاد، اختلاف در عقاید و افكار. آنها قصد دارند فتنه اى را بر پا كنند و براى این كار به دنبال دستاویزى مى گردند تا چنین القا كنند كه افكار ایشان درست است، افكارى را به عنوان تفكر صحیح به مردم تحمیل و آنها را به ذهن مردم تزریق كنند. چنین كارى سند مى خواهد; به همین منظور آیه متشابهى را پیدا كرده و مى گویند مطلب مورد نظر ما از آن آیه استفاده مى شود، آیه اى كه معناى اصلى آن براى همه به درستى روشن نیست.
در این زمینه كه آیه متشابه چیست و چرا در قرآن آیات متشابه وجود دارد، بزرگان علما و مفسرین از زمان هاى خیلى قدیم، تحقیقات فراوانى انجام داده و كتاب هایى هم نوشته اند. حتى كتاب هایى تحت عنوان «متشابهات القرآن» داریم. یكى از این كتاب ها از مؤلف نهج البلاغه، مرحوم سید رضى است. ایشان كتابى هم درباره «متشابهات القرآن» دارد. مفسران جدید مانند مرحوم علامه طباطبایى رضوان الله علیه ـ و سایر مفسران معاصر هم بحث ها و تحقیقاتى دارند. كسانى كه مایل باشند در این زمینه مطالعه كنند مى توانند تفسیر آیه هفتم سوره آل عمران را در تفاسیر جدید ملاحظه فرمایند.
در قرآن، آیات متشابه وجود دارد و این آیات متشابه دست آویزى است براى كسانى كه قصد ایجاد فتنه در دین و مشوب كردن ذهن ها را دارند یا به فرمایش مقام معظم رهبرى، قصد دارند ایمان جوانان را هدف قرار دهند.
درست است كه ما چنین آیاتى را در قرآن داریم، اما خود قرآن راه حل استفاده از این آیات را بیان فرموده است، در آنجا كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و امام(علیه السلام) را مفسر قرآن قرار داده است و ما باید براى تفسیر آیات متشابه به آن بزرگواران مراجعه كنیم. این راه حل كلى است. در جاى دیگر هم قرآن فرموده است: ابتدا ما باید آیات محكم را كه معنایش مسلّم است، ملاك قرار دهیم و متشابهات را بر اساس آنها تفسیر كنیم. یعنى تفسیر متشابهات هیچ گاه نباید به گونه اى باشد كه با مفاد آیات محكم تنافى داشته باشد. آیات محكم اصل بوده و هیچ ابهامى در آنها نیست، آنها را باید پذیرفت، سپس بر اساس آنها، آیات متشابه را كه به چند صورت قابل تفسیر است، به معنایى كه موافق با آیات محكمات است تفسیر كرد و معناى مخالف با محكمات را رها كرد. خود قرآن به این مطلب اشاره دارد كه مى فرماید: «هنّ اُمُّ الكتاب» آیات محكمات، نسبت به سایر آیات اصل و مادر هستند. براى این كه ما بتوانیم سایر آیات را بفهمیم و از آنها استفاده كنیم، باید آنها را به آیات محكمات كه جنبه اصل دارند، ارجاع دهیم.
به هر حال، كسانى كه قصد سوء استفاده دارند و مى خواهند قرآن را به صورتى تفسیر كنند كه با اغراض خود یا اربابانشان مطابق باشد، از آیات متشابه سوء استفاده مى كنند. استفاده از این روش، امر تازه اى نیست و قدر متیقن از زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام)وجود داشته و نام آن هم تفسیر به رأى بوده است. كسانى بوده اند كه تفسیر قرآن را از پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و امام(علیه السلام) یاد مى گرفتند و آیات متشابه را بر اساس استفاده از آیات محكمات تفسیر كردند، در مقابل آنها هم كسانى بودند كه قرآن را به دلخواه خود تفسیر مى كردند. تفسیر به رأى یعنى تفسیر به دلخواه و بر اساس رأى خود. هر چه هوى و هوسشان اقتضا كند مى گویند معنى آیه همان است. اگر مرورى بر نهج البلاغه كنید، ملاحظه خواهید كرد كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در چندین خطبه نسبت به كسانى كه تفسیر به رأى مى كنند، هشدار مى دهد. براى نمونه قسمتى از یك خطبه را براى شما نقل مى كنم و بعد به اصل شبهه و پاسخ آن بر مى گردم.
حضرت امیر(علیه السلام) در یكى از خطبه ها مى فرماید: «و آخَرُ قدَّ تسمى عالماً و لیس به فاقتبس جهائل من جهّال و أضالیل من ضلّال و نصب للناس أشراكاً من حبائل غرور و قول زور قد حمل الكتاب على آرائه و عطف الحقّ على أهوائه»1. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان خودشان از كسانى یاد مى كنند كه نام خود را عالم گذاشته اند، «قد تسَّمى عالما»، نام عالم را بر خود نهاده اند، «و لیس به»، ولى عالم نیستند. خصوصیت چنین اشخاصى این است كه «اقتبس جهائل من جهال»، از عده اى جاهل اقتباس و خوشه چینى كرده اند، به عبارت دیگر از هر جاهلى مطلبى را یاد گرفته اند، «و أضالیل من ضلَّال»، از عده اى گمراه مطالب نادرستى را اخذ كرده اند. «فاقتبس جهائل من جهال و أضالیل من ضلَّال»، مجموعه اى از افكارى را كه از جاهلان و گمراهان نشأت گرفته است، جمع آورى كرده و اطلاعات خود را از این افكار «علم» و خود را هم «عالم» نامیده اند. چنین كسى هنگامى كه با مطالب قرآن مواجه مى شود، چه مى كند؟ «قد حمل الكتاب على آرائه»، قرآن را طبق آراء خود حمل و تفسیر مى كند، به عبارت دیگر معنایى را به آیه نسبت مى دهد، كه موافق أى خود اوست، «و عطف الحقّ على أهوائه» حق را به آن سویى كه هوى و هوس او اقتضا كند، متمایل مى كند، «عطف الحق»، حق را به سوى امیال و هوس هاى خود منعطف كرده و مى گرداند. در ادامه آن حضرت مى فرماید: «فالصورة صورة إنسان و القلب قلب حیوان»، چنین كسى ظاهرش آدمیزاد ولى باطنش حیوان است. سرانجام حضرت امیر(علیه السلام)مى فرماید: «ذلك میت الأحیاء»، چنین كسى زنده نیست، بلكه مرده اى است كه خود را در میان زندگان جا داده است.
این خطبه نشان مى دهد حتى در زمان خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسانى بودند كه چنین بلایى را بر سر مردم مى آوردند; بر مسندى مى نشستند، قیافه اى به خود گرفته و ادعا مى كردند ما عالم هستیم و براى این كه با دیگران تفاوت داشته باشند، مجموعه اى از افكار گمراهان را جمع آورى كرده و آنها را عرضه مى كردند. مردم نیز چون از ماهیت آنها خبر نداشتند، تصور مى كردند این حرف ها مطالب جدید و ابتكارات خود آنهاست. این جریان همیشه بوده، امروز هم هست; لكن به صورتى نوین.
بعضى از افكارى كه امروزه كسانى به عنوان ابتكارات خودشان عرضه مى كنند، مطالبى است كه پنجاه تا صد سال پیش از این، اروپایى ها و آمریكایى ها گفته اند و اسناد آن هم موجود است. این آقایان آن حرف ها را به عنوان حرفهاى جدیدى كه ابتكار خودشان است عرضه كرده و خود را پدر یك رشته علمى معرفى مى كنند. اما این افكار چیست؟ این افكار متعلق به افرادى است كه خودشان شكاكند و اعتراف مى كنند كه انسان نمى تواند به علم یقینى برسد. حال، این آقایان سعى مى كنند این افكار را به من و شما القا كنند. اگر این مطالب مشكوك است و نمى توان به صورت یقینى به آنها رسید، پس چه اصرارى دارید كه این حرفها را به مردم القا و تزریق كنید؟ خود شما مى گویید انسان نمى تواند علم پیدا كند; یعنى این حرفها مشكوك است. بنابراین، چه اصرارى دارید كه حرفهاى مشكوك خود را به دیگران بقبولانید؟
به هر حال، این افراد از همان شیوه اى استفاده مى كنند كه خود قرآن آن را پیش بینى كرده است، «فاما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله».
1. نهج البلاغه، خطبه 87.
شبهه تعدد قرائت ها در اسلام
بنابر آنچه گفته شد، قرائت هاى مختلف از این جا ناشى شد كه مسیحیان دیدند مطالبى كه به نام معارف دینى از طرف كلیسا القا شده بود نه با عقل، نه با تجربه هاى علمى و نه با اسناد تاریخى سازگار است. از این رو، مجبور شدند آنها را دست كارى كنند. بعد كسانى این شیوه را بر اسلام و قرآن تحمیل كرده و گفتند باید همین بلا را بر سر قرآن هم آورد. همان كارى را كه مسیحى ها نسبت به تورات و انجیل كردند، ما هم باید نسبت به قرآن انجام دهیم. این مسأله رایج شد و امروز ملاحظه مى فرمایید اگر كسانى اعتراض كنند كه سخنى بر خلاف قرآن و اسلام است، بلافاصله گفته مى شود كدام اسلام؟ كدام قرائت؟ قرائت ها مختلف است و به مجرّد این كه آخوندها گفتند مطلبى خلاف اسلام است، نباید سخن آنها را پذیرفت. این اسلام آخوندهاست، ما اسلام دیگرى هم داریم! حرفهاى ما براساس اسلام نوین است! آن اسلام، مترقى و پیشرفته است و اسلام آخوندها، اسلام ارتجاعى، كهنه و متعلق به 1400 سال پیش است. ما اسلام نوینى داریم كه متعلق به امروز است آیا ما باید حتماً اسلام آخوندها را كه متعلق به 1400 سال پیش است، بپذیریم؟ این چه كارى است؟ ما اسلام كسانى را مى پذیریم كه خود را روشنفكران مسلمان و روشنفكران مذهبى مى نامند! (شما بخوانید «روشنفكران لامذهب»). این آقایان، تحصلیل كرده هاى لندن، فرانسه و آمریكا هستند و مطالب را بهتر از دیگران مى فهمند! بنابراین، ما اسلام آنها را مى پذیریم! چه لزومى دارد اسلام آخوندها را بپذیریم؟ آخوندهایى كه مى گویند امام صادق(علیه السلام) 1400 سال پیش از این فلان مطلب را گفته است. اسلام آخوندها متعلق به زمان قدیم است! متأسفانه این تفكر در بالاترین سطوح تصمیم گیرى كشور رایج شده است. بنده این سخن را از روى حدس و گمان عرض نمى كنم، بلكه بر اساس علم و اطلاع مى گویم; «و لاینّبئك مثل خبیر». هنگامى كه گفته مى شود فلان مطلب خلاف اسلام است، بعضى از افرادى كه در عالى ترین سطوح تصمیم گیرى هستند، مى گویند كدام اسلام؟ و طبق كدام قرائت؟
البته آنها به این سادگى و صراحت مسأله را مطرح نمى كنند. كسانى كه قصد القاى این شبهه را دارند، سالها در این زمینه كار كرده اند و متأسفانه بعضى از كسانى هم كه لباس روحانیت به تن دارند، به آنها كمك مى كنند." دزدى كه با چراغ آید گزیده تر برد كالا ". این روحانى نماها هم به آنها كمك مى كنند تا شبهاتى را درست كنند كه بتوانند بیشتر جوانان را فریب دهند. از جمله شبهاتى كه مطرح مى كنند این است كه مى گویند: مگر نه این است كه این رساله هاى عملیه به نام اسلام عرضه مى شود؟ روشن است كه جواب، مثبت است. سپس اضافه مى كنند: آیا رساله هاى عملیه با یكدیگر هماهنگ و یكسان هستند یا بین آنها اختلافاتى وجود دارد و به اصطلاح فتواى علما فرق مى كند؟ تردیدى نیست كه رساله ها تفاوت هایى با یكدیگر دارند. تعدد قرائت ها هم یعنى همین! مجتهدى مى گوید: اسلام همان است كه من مى گویم. مجتهد دیگرى مى گوید: خیر; اسلام این است كه من مى گویم. این اختلاف فتوى، همان قرائت هاى مختلف است. پس ما باید بپذیریم كه اسلام قرائت هاى گوناگونى دارد. اگر قرار بود اسلام تنها یك قرائت داشته باشد، پس نباید بیش از یك رساله عملیه داشته باشیم. در حالى كه از صدر اسلام تا به حال، در هر زمانى ده ها رساله عملیه نوشته شده است كه با یكدیگر اختلافات زیادى دارند. پس معلوم مى شود قرائت هاى مختلف در اسلام پذیرفته شده است.
اگر چنین حرفى را به جوان یا نوجوانى كه چندان از مسائل اسلام و معارف اسلامى اطلاعى ندارد، القا كنند، او به راحتى آن را مى پذیرد. مگر احكامى كه در رساله ها نوشته شده احكام اسلام نیست؟ پس، چرا آنها با یكدیگر تفاوت دارند؟ از اینجا معلوم مى شود كه قرائت هاى علما از اسلام مختلف است. تعدد قرائت ها هم چیزى غیر از این نیست. فتنه گران با طرح مسایلى از این قبیل قصد دارند این شبهه را در ذهن جوانان ما وارد كنند تا بتوانند ایشان را نسبت به معارف دینى دچار شك و تردید كنند. بنابراین، شبهه به این صورت مطرح مى شود كه مطالبى كه به عنوان دین بیان مى شود بر اساس برداشت بعضى از علما و دانشمندان است و ما در بسیارى از مسائل دینى برداشت هاى دیگرى هم داریم; بنابراین، معلوم مى شود كه یك مطلب دینى ممكن است چند نوع قرائت داشته باشد. این مطلب، همان است كه مى گوییم مطالب دینى قرائت هاى مختلفى دارد. به عنوان مثال در یك مورد فتواى آیة اللّه بروجردى و فتواى حضرت امام و فتواى مقام معظّم رهبرى را در نظر بگیرید (البته در موردى كه اختلاف نظر داشته باشند) آیا شما مى توانید بگویید كدام یك صحیح تر است؟ بر چه اساسى مى توان فهمید كدام یك مطابق واقع است یا به واقع نزدیكتر است؟ روشن است كه هیچ ملاك قطعى براى ترجیح یكى از آنها وجود ندارد، پس چنین نتیجه گرفته مى شود كه همه قرائت ها مثل هم هستند. همچنان كه شما نمى توانید بگویید فتواى مرحوم آیة الله بروجردى(قدس سره)درست تر بوده یا حضرت امام(قدس سره) یا مقام معظم رهبرى، قرائت هاى دیگران هم به همین صورت است. قرائتى متعلق به آخوندها است، قرائت دیگرى هم متعلق به دانشگاهیان است; كسانى كه در لندن و پاریس درس خوانده اند، هم قرائتى دارند. پس نمى توان گفت كدام یك درست تر است! بلكه همه آنها مثل هم هستند! حال، در مقابل این شبهه چه جوابى باید داد؟
پاسخ شبهه تعدد قرائت ها
در هر یك از حوزه هاى معرفتى بخشى از مسائل، قطعى، یقینى و حل شده است، به صورتى كه جاى بحثى در مورد آنها نیست; بخش دیگرى از مسائل هم وجود دارد كه هنوز حل نشده و دانشمندان نظریات مختلفى درباره آنها ابراز مى كنند. همچنین بعضى از علوم، یقینیات بیشترى نسبت به سائر علوم دارند. مثل ریاضیات. به طور كلى در علومى كه مسائل آن با برهان اثبات مى شود، اختلاف كمترى پیدا مى شود. اما در بعضى از علوم، مطالب یقینى كمتر و مطالب ظنى بیشتر است. گاهى عالمى نظریه اى را ارائه مى كند، كسانى آن را تأیید مى كنند و به تدریج این نظریه رواج و شهرت پیدا مى كند. اما بعد از چندى عالِم دیگرى به آن، ایراد وارد كرده و براى رد كردن آن دلایلى مى آورد. در نتیجه آن نظریه متروك شده و نظریه دیگرى رایج مى شود. تاریخ علم درباره پیدایش و زوال این گونه نظریات علمى بحث مى كند. حال، آیا به خاطر وجود مسائل حل نشده و اختلاف نظر در آنها تمام مطالب آن علم زیر سؤال مى رود یا اینكه باید بین مطالب یقینى و مطالب حل نشده و غیریقینى، مرزى قائل شد؟ اگر هنوز در ریاضیات مسائل حل نشده وجود داشته باشد، باید بگوییم دو دو تا چهار تا هم غلط است؟ یا این كه باید گفت این یك قرائت است، قرائت دیگرى هم هست كه مى گوید دو دو تا مى شود ششصد و هفتاد و نه تا؟ در قطعیات یك علم كه برهان یقینى دارد همه علماى آن علم در مورد آنها اتفاق نظر دارند، هیچ گاه اختلافى پیدا نمى شود; البته در صورتى كه بدون غرض و براساس متد صحیح، در مورد آنها تحقیق شود. ولى در هر علمى بعضى از مسائل وجود دارد كه به دلایلى ممكن است حل نشده و یا ظنى باشد و در آنها اختلاف واقع شود. در علوم دینى هم مانند سایر علوم دو دسته مطالب وجود دارد: دسته اى از مطالب، هم در زمینه اعتقادات و هم در زمینه احكام وجود دارد كه هیچ اختلافى در آنها نیست و تا جایى كه تاریخ اسلام نشان مى دهد، تا به حال هیچ مسلمانى درباره آنها تشكیك نكرده است، مگر اینكه مزدور خارجى ایجاد اختلاف كند. چنین كسى استثناست و در واقع چنین كسى مسلمان نیست. مسلمان واقعى درباره این قبیل مسائل تشكیك نكرده است. عرب و عجم، ترك و فارس، ایرانى و غیر ایرانى، صد سال، دویست سال، هزار سال پیش، همه همین مطلب را گفته اند. شما یك نفر مسلمان را پیدا كنید كه بگوید خدا دو تاست; بگوید در یك قرائت از اسلام، خدا دو تاست. آیا احتمال مى دهید این چنین مسلمانى هم پیدا شود؟ آیا تا به حال كسى چنین حرفى زده است؟ آیا مى توانید تصور كنید مسلمانى در گوشه دور افتاده اى از دنیا پیدا شود كه بگوید نماز صبح سه ركعت است؟ یا نماز را باید به طرف بیت المقدس یا كاخ سفید خواند؟ آیا تا به حال كسى پیدا شده كه چنین حرفى بزند؟
هر كس با اسلام آشناست و مى داند اسلام چه نمازهایى دارد، مى داند نماز صبح دو ركعت است یا هر نماز خوانى مى گوید باید به طرف قبله یعنى كعبه نماز خواند. آیا هیچ كس پیدا شده است كه در مورد این مسائل تشكیك كند؟ چرا؟ چون این مسأله قطعى و ضرورى است و دلیل یقینى غیرقابل تردید دارد. به اصطلاح منطقى، دلیل آن از متواترات و نصوص قطعى است; هم از نظر سند متواتر و هم از نظر دلالت قطعى است. در چنین مطالبى جاى اختلاف نظر نیست. اگر كسى بگوید من قرائت دیگرى در مورد این گونه مسایل دارم مصداق همان كسى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) به آن اشاره فرمود: «الصورة صورة انسان و القلب قلب حیوان». چنین كسى مرض دارد، قصد ایجاد فتنه دارد و مى خواهد ایمان مردم را از بین ببرد. آیا هیچ كس شك دارد كه شهرى به نام لندن وجود دارد؟ آیا شما خودتان این شهر را دیده اید؟ تصور نمى كنم در این مجلس ده نفر پیدا شوند كه لندن را دیده باشند; ولى همه یقین دارند كه چنین شهرى هست. چرا؟ چون این مسأله متواتر است. به حدّى در این زمینه خبر نقل شده است كه هیچ جاى شبهه اى در آن نیست. در مورد این مسأله نمى توان گفت قرائت من این است كه اصلا لندن خواب و خیال است و وجود خارجى ندارد. مطلبى كه با دلایل قطعى ثابت شود، یعنى دلیلش از نظر سند متواتر باشد و از نظر محتوا و مضمون هم، یقینى باشد، هر عاقلى كه با متدلوژى آن علم آشنا باشد، همین معنى را خواهد فهمید. اگر كسى غیر از این بگوید یا متد تحقیق این علم را نمى داند، درس آن را نخوانده، زبان و ادبیات آن را نمى داند یا اینكه مرض دارد!
این گونه مسایل قرائت پذیر نیست. اما در اسلام مطالبى هم داریم كه به دلایلى، به این حد از یقین نرسیده است. چرا؟ دلیل روشنى كه در اینجا مى توانم به آن اشاره كنم این است كه دست ما به امام معصوم(علیه السلام) نمى رسد. حداقل یكى از مهمترین دلایل این مطلب، این است. اگر امروز دست ما به وجود مقدس حضرت ولى عصرـ ارواحنا فداه ـ مى رسید، هر مطلب مشكوكى را از آن حضرت مى پرسیدیم و جوابى كه ایشان بفرمایند، یقینى خواهد بود. اما بسیارى از مطالبى كه امروز ما در دین به آنها احتیاج داریم و باید عمل كنیم، به وسیله روایاتى به دست ما رسیده است كه در طول 1400 سال هزاران آفت، به آنها وارد شده است. بسیارى از كتب روایى ما به خاطر تقیه و از ترس اینكه مبادا نویسنده اش كشته شود، مدتها زیر خاك دفن شده بود. مدتها پس از اینكه سلسله اى مغلوب یا منقرض مى شدند، این كتابها را از زیر خاك بیرون مى آوردند. همچنین هنگامى كه این كتابها از خطى به خط دیگرى بازنویسى مى شد، تغییراتى در روایات ایجاد مى شد. همچنان كه مى دانید اوایل اسلام، خط كوفى رایج بود. خط كوفى نقطه ندارد و بسیارى از حروف، شبیه به هم نوشته مى شود. خواندن این خط و تشخیص مواردى مثل «راء» و «زاى» تنها به كمك قرینه امكان پذیر است. دلایل دیگرى هم براى این مسأله وجود دارد. از جمله اینكه ممكن است روایتى از روى تقیه گفته شده باشد. تشخیص این كه مطلب از روى تقیه است یا نه، قرائنى لازم دارد كه باید آنها را بررسى كرد. یك مجتهد پس از سال ها زحمت كشیدن چنین توانى را پیدا مى كند كه به صورتى، احكام را استنباط كند كه اطمینان بیشترى به حكم داشته باشد. ممكن است در نهایت هم به یقین نرسد و بگوید: اقوى این است كه باید این گونه عمل كرد. چرا؟ به خاطر همین مطالبى كه گفتم. در دلایلى كه باید احكام به وسیله آنها اثبات شود، شكوك، شبهات و خدشه هایى هست كه به سهولت نمى توان به یقین رسید. مجتهد سعى مى كند فتواى نزدیك به واقع را پیدا كند ولى در نهایت هم به اطمینان نمى رسد. به خاطر همین دلایل، مى گوید اقوى این است یا مى گوید احتیاط ترك نشود یا «فیه تأمل». اختلاف فتاواى علما به واسطه این قبیل اسباب است. اما آیا در هیچ رساله اى دیده اید كه در مورد ركعات نماز نظرى غیر از سایرین داده باشند؟ آیا درباره احكام جزایى اسلام; مانند حد سارق و حد زنا اختلافى دیده اید؟ این مسائل نص قرآن است. به همین دلیل اختلاف نظرى در آنها وجود ندارد. اما كسانى كه امروز مدعى قرائت هاى جدید هستند، مى گویند با این كه این احكام نص قرآن است، اما قرائت ما این است كه نباید به آنها عمل كرد. روشنفكران مذهبى نمى گویند اسلام را قبول نداریم; بلكه مى گویند اسلام 1400 سال پیش از این نازل شد; اما احكام آن امروز كاربرد ندارد. آنها مى گویند ما هم مسلمانیم، ما هم نمى گوییم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دروغ است; اما آن احكام، امروز به كار نمى آید. اصلا احكام اسلام براى امروز نیامده است. قرائت ما از قرآن و دین این است!!
در جایى كه قرائت و فتواى دیگرى مى توان مطرح كرد، مطلبى است كه دلیل یقینى ندارد. به این دلیل كه ما دسترسى به امام معصوم(علیه السلام) نداریم; دلیل متواترى هم براى آن وجود ندارد. براى اینكه خبرى به حد تواتر برسد، شرایط زیادى باید فراهم گردد، تا اثبات شود كه این خبر متواتر است و تردیدى در آن نیست. چنین مطالب متواترى در همه احكام نداریم. اما اگر در بعضى از احكام مطالب ظنى داریم، به این معنى نیست كه از خبر متواتر هم دست برداریم. همین تئوریسین ها امروز مى گویند: درباره مفهوم خدا هم نمى توانیم مفهوم واحدى عرضه كنیم و بگوییم حتماً منظور قرآن همین است. حتى در مورد خدا! درست است كه قرآن مى فرماید: «الهكم اله واحد» اما »إله» یعنى چه؟ و «واحد» یعنى چه؟ ما نمى دانیم. قرائت ها مختلف است!!
این كه بعضى از مطالب ظنى است و در بعضى از احكام فتاواى مختلفى هست، به این معنى نیست كه همه مسایل قابل اختلاف است. بین ضروریات، یقینیات و مسلّمات از یك سو و مظنونات و مشكوكات از سوى دیگر، باید تفاوت قایل شویم. این یك مطلب است.
مطلب دوم این كه: اگر در مورد مظنونات، فتواى یكى از مراجع، مثلاً مرحوم آیة الله بروجردى(قدس سره) با مرجع دیگرى تفاوت دارد، آیا این امر موجب مى شود كه منِ بقّال هم بگویم من هم فتوایم این است؟ چون فتواى مرحوم آیة الله بروجردى(قدس سره) با فتواى مرجع دیگرى تفاوت دارد، پس، من هم حق دارم فتواى سومى بدهم؟ در مورد مسأله اى كه محل اختلاف است تنها صاحب نظرانِ متخصص حق اظهار نظر دارند، نه هر كسى. در همه علوم به همین صورت است. امروزه در پزشكى مسائلى وجود دارد كه بین متخصصین مورد اختلاف است. در مورد معالجه بعضى از بیمارى ها بین پزشكان اختلاف نظر وجود دارد كه آیا بیمارى خاصى را باید به این صورت معالجه كرد یا به صورت دیگرى. حتى دو پزشك در یك شهر درباره معالجه یك بیمارى اختلاف نظر دارند; یكى از آنها مى گوید: من تجربه كرده ام، این دارو بهتر است. دیگرى مى گوید: من هم تجربه كرده ام، داروى دیگر بهتر است. در اینجا چون دو پزشك با هم اختلاف دارند، بنده كه اصلا از الفباى پزشكى سردرنمى آورم، آیا حق دارم نسخه سومى را تجویز كنم؟ به من خواهند گفت: آقا! تو با چه اجازه اى نسخه مى دهى؟ آیا مى توانم بگویم چون دو پزشك با هم اختلاف دارند، من هم نظر خودم را ارائه مى كنم؟ البته نه، زیرا آنها پزشك هستند; درس پزشكى خوانده اند، گواهى نامه دارند، دكترا دارند، اساتیدشان تصدیق كرده اند كه اینها حق نسخه نوشتن دارند. زحمات زیادى كشیده اند تا تجربه لازم را براى تجویز دارویى كسب كرده اند. كسى كه اصلا الفباى پزشكى را نمى داند، او چه حقى دارد كه نسخه بنویسد؟ چنین كسى فوراً تحت تعقیب قرار مى گیرد! مگر به هر كسى اجازه داده مى شود نسخه بنویسد و طبابت كند؟ روش همه عقلاى عالم در رشته هاى تخصصى همین است. در حوزه هاى معرفتى كه مطالب غیر یقینى وجود دارد، فقط متخصصان همان حوزه حق اظهار نظر دارند و دیگران اگر نظرى بدهند، اعتبارى نخواهد داشت بلكه احیاناً قابل پیگرد قانونى است.
اختلاف در احكام دین، نه در مبانى و اصول
دین هم، یك سلسله مسائل نظرى و اختلاف پذیر دارد، مثلاً این كه تسبیحات اربعه باید سه مرتبه خوانده شود یا یك مرتبه كافى است و مسایلى از این قبیل. در چنین مسائلى كمابیش بین صاحب نظران اختلاف وجود دارد، فقط متخصصان دینى، یعنى مجتهدان، حق اظهار نظر دارند. مجتهد، فرد خارق العاده اى نیست. مجتهد یعنى متخصص در شناخت احكام اسلام. مثل این كه طبیب یعنى متخصص در شناخت درد و درمان و معالجه بیمار. همچنان كه همه عقلا در مواردى كه احتیاج به اظهار نظر متخصص دارد، فقط به متخصص مراجعه مى كنند، در مورد معرفت دین هم باید به دین شناس مراجعه كرد; در احكام فقهى هم باید به كسى مراجعه كرد كه سال ها در زمینه روش تحقیقِ آن علم كار كرده است. با وجود چنین كسانى چگونه ممكن است به كسى مراجعه كنیم كه هنوز الفباى احكام فقهى را هم نمى داند، یا كسى كه نمى تواند به درستى یك آیه قرآن یا حدیث را ترجمه كند؟ حال، آیا درست است بگوییم چون قرآن «بیانٌ للناس» است، همه حق دارند در مورد آن اظهار نظر كنند و به هر چه از آن مى فهمند، عمل كنند؟ آیا در عرف عقلا چنین كارى پذیرفته شده است؟ آیا هیچ عاقلى اجازه مى دهد فرد غیرمتخصصى در مورد مطلبى كه احتیاج به تخصص دارد، اظهار نظر كند؟ در چنین مواردى باید متخصصان اظهار نظر كنند. گرچه ممكن است نظر آنها نیز اختلاف داشته باشد، ولى این امر به این معنى نیست كه غیرمتخصص هم بتواند در مورد آنها اظهارنظر كند. پس این كه گفته اند در فقه، اختلاف فتاوا وجود دارد و این، همان اختلاف قرائت هاست و لازمه اش این است كه در همه امور دینى مى توان نظرى برخلاف آنچه تاكنون گفته شده ابراز كرد، آن مقدمه و این نتیجه هر دو غلط است، زیرا اختلاف فتوا فقط در مسائل ظنى و مشكوك است، نه در یقینیات و ضروریات.
منكر ضرورى دین از دینْ خارج است. به خاطر دارید كه در اوایل انقلاب گروهى از همین ملى مذهبى ها درباره لایحه قصاص اظهار نظر كردند. همین كسانى كه امروز بسیارى از آنها در مراكز تصمیم گیرى دخالت دارند. البته بحمد الله اخیراً رسوا شدند و از طرف دادگاه اعلام شده كه آنها خائن هستند و درصدد براندازى بوده اند. ولى تا چندى قبل مسؤولان كشور به آنها احترام مى گذاشتند، در كارها با ایشان مشورت مى كردند و نظر آنها در خیلى از موارد براى آنها حجت بود.
اوایل انقلاب، عده اى از ایشان گفتند لایحه قصاصْ غیر انسانى است; یعنى اینكه اگر كسى دیگرى را كشت، باید كشته شود یا اگر كسى دست دیگرى را برید، باید دست او بریده شود و كسى كه صدمه دیده، بعد از رأى دادگاه حق دارد قصاص كند ـ تعبیر آنها این بود كه این احكام غیر انسانى است; چون خشونت آمیز است. اگر كسى آدم كشته است، او را به جاى اعدام، زندان كنید. آنها مطالبى را در این زمینه گفتند و اعلامیه اى از طرف حقوقدانان جبهه ملى صادر شد كه در آن نوشتند لایحه قصاص كه براساس نصوص قرآن و حدیث تنظیم شده است، انسانى نیست. امام(قدس سره) بلافاصله فرمودند: كسانى كه این حرف را مى گویند، اگر توجه دارند چه گفته اند، خونشان هدر است، همسرشان بر آنها حرام است و باید اموالشان هم به وارثان مسلمانشان منتقل شود; اینها مرتدند و مسلمان نیستند و چون ابتدا مسلمان بوده و بعد از دین خارج شدند، خونشان هم هدر است. با همین نهیبى كه امام(قدس سره) زد، بسیارى از ایشان فرار كردند و به خارج رفتند كه هنوز هم بسیارى از آنها در خارج هستند.
امروز دقیقاً همان مطالبى كه آن روز امام(قدس سره) فرمود موجب ارتداد مى شود، با صراحت در روزنامه ها، روزنامه هایى كه با سوبسید وزارت ارشاد اداره مى شود، نوشته مى شود. با صراحتْ نصوص احكام اسلامى مورد انكار قرار مى گیرد و كسى هم حرفى نمى زند. چرا؟ چون قبلا زمینه این كار را فراهم كرده اند; با ترویج فرهنگ تسامح و تساهل چنین زمینه اى را درست كرده اند تا هر غلطى كه مى خواهند انجام دهند و كسى نفس نكشد. اگر هم كسى پیدا شد كه به خود جرأت داد و سخنى علیه آنها گفت، بگویند: ساكت! و گرنه متّهم به طرفدارى از خشونت مى شوى!
قطعیات و ضروریات اسلام، اختلاف قرائت برنمى دارد. در این موارد تنها یك قرائت داریم كه همان است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) فرمودند و همه علماى شیعه و سنّى گفتند. از جمله این موارد حكمى است كه امام(قدس سره) درباره سلمان رشدى صادر كردند و تمام علماى شیعه و سنّى هم آن را تأیید كرده و گفتند: حكم اسلام همین است، این تنها فتواى شیعه نیست بلكه فتواى همه علماى اسلام همین است. كسى كه نسبت به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اهانت كند، خونش هدر است. امام(قدس سره) این فتوا را داد; علماى شیعه و اهل تسنن هم این فتوا را تأیید كردند. یعنى این موارد از قطعیات اسلام است. در اینجا نمى توان گفت قرائت من این است. اگر كسى چنین بگوید، باید به او گفت شما بى جا مى كنید كه چنین قرائتى دارید; قرائت همان است كه خدا گفته است، همان است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده، همه ائمه اثنى عشر(علیهم السلام) فرموده اند و همه علماى شیعه و سنّى گفته اند. این موارد جاى این نیست كه بگویند چون درباره تسبیحات اربعه دو نظر وجود دارد كه آیا سه مرتبه لازم است یا یك مرتبه، پس در احكام قطعى اسلام هم مى توان نظر دیگرى ارائه كرد و قرائت جدیدى را مطرح نمود! زیرا اولا احكام قطعى با احكام ظنى و مشكوك تفاوت دارد; ثانیاً در مظنونات و مشكوكات هم تنها صاحب نظران حق اظهار دارند آن هم براساس رعایت متدلوژى صحیح، یعنى با رعایت قواعد اصول الفقه; نه اینكه هر كس از راه رسید، بگوید: نظر من هم، این است!
چكیده بحث
نتیجه بحث این است كه مسأله اختلاف قرائت ها از جمله شبهه هایى است كه از مغرب زمین براى ما سوغات آورده شده و هدف از وارد كردن این سوغات، تضعیف اعتقادات دینى مردم است. براى این كه وضع به گونه اى شود كه هر چه شما به اسلام نسبت بدهید، بگویند: این قرائت شماست و قرائت دیگرى هم وجود دارد! به این ترتیب نمى توان هیچ كس را مخالف اسلام دانست! چون معلوم نیست اسلام كدام است. اگر فردا فلان مرجع تقلیدى خواست بگوید كسى كه منكر ضروریات دین است، از دین خارج شده و كافر است، مى گویند: كدام اسلام؟ مواردى را كه شما ضرورى مى دانید ما آنها را ضرورى نمى دانیم! اصلا چه كسى گفته است انكار ضروریات موجب ارتداد است؟ قرائت ما این نیست. هر چه به اسلام نسبت دهید مى گویند: این قرائت شماست; قرائت ما غیر از این است. به این ترتیب، چه چیزى براى اسلام باقى مى ماند؟
بنابراین، براى این كه دشمنان، بتوانند اسلام را از مردم بگیرند، بهترین راه این است كه بگویند: قرائت واحدى وجود ندارد، زیرا بر این اساس، هیچ مطلب معیّنى براى اسلام باقى نمى ماند و هر چه را كه شما بگویید در اسلام هست، مى گویند: این طبق نظر شماست; نظر ما غیر از این است. پس، ما هیچ حجتى نخواهیم داشت.
اما آنچه آنها به عنوان دلیل مطرح مى كنند ـ یعنى اختلاف فتوى بین فقها ـ جوابش این است كه چنین اختلافى اختصاص به مسائلِ مظنون و مشكوك دارد; علاوه بر اینكه اختلاف نظر در این مسائل هم حق صاحب نظران است نه كسى كه در آن علم تخصصى ندارد. هم چنین نظر هر فقیهى تنها براى مقلّدان او معتبر است نه براى همه مردم. و در نهایت در احكام اجتماعىِ اسلام، باید فتواى معتبرى وجود داشته باشد كه از نظر رسمى و قانونى آن فتوى ملاك عمل قرار گیرد. البته اگر افرادى نظر مخالفى در همان احكام ظنى داشته باشند تنها براى خود آنها یا احیاناً مقلدانشان معتبر است.
مسأله اصلى، تفاوت گذاشتن بین قطعیات و غیرقطعیات است. این نكته را فراموش نكنید كه آنها سعى مى كنند بگویند در دین، مسأله قطعى نداریم و همه چیز مشكوك است. اگر این چنین است، مى گوییم پس اسلامى كه شما ادعاى آن را دارید چیست؟ آنها طبق مبناى خودشان هیچ جوابى ندارند. زیرا طبق مبناى ایشان همه چیز در معرض شك و تردید و قرائتهاى مختلف است! سرانجام، چندى پیش در یكى از مجلات، مقاله اى به نام ذاتیات و عرضیات دین نوشته شد كه در آن بحث از این مسأله بود كه چه امورى ذاتى دین است كه اگر آنها نباشند، ذات و جوهر دین از بین مى رود؟ در این مقاله تقریباً تمام یقینیات و ضروریات دین از قبیل عرضیات شمرده شده بود. حتّى اعتقاد به خدا از ذاتیات دین دانسته نشده بود یعنى ممكن است انسان دیندار باشد، بدون اینكه اعتقاد به خدا هم داشته باشد!! این گفته ها افسانه نیست; شوخى هم نیست; این مطالب را در مجلات جمهورى اسلامى ایران نوشته اند، افتخار بعضى از مسئولین هم این است كه این مجلات را رایج كرده اند و به آنها سوبسید هم مى دهند. هر چه هم شما بگوئید، در نهایت مى گویند این اسلامِ شما و اسلامِ آخوندهاست; این اسلامِ مرتجعین است! بله، ما یك اسلام ناب داریم و یك اسلام آمریكایى یا اسلام شیطانى كه همان است كه این آقایان مى گویند. اسلام ناب همان است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، امام(علیه السلام) و همه علما فرمودند. در ضروریات این اسلام، هیچ جاى اختلاف نیست. این اسلام ناب است. كسانى كه به نام اسلام، سخنان دیگرى مى گویند، آنها شعبه هاى مختلف اسلام آمریكایى است. و اطلاق اسلام بر این اسلامهاى قلّابى از باب اطلاق حقیقت بر مجاز است. همچنان كه بگویید طلا دو قسم است; یك قسم طلاى حقیقى، و قسم دیگر طلاى بدلى!
به هر حال، هر چند اسلام آمریكایى نام اسلام را اطلاق مى كنیم ولى این اسلام، اسلامى تقلبى است; اما اسلام واقعى واحد است و یك قرائت بیشتر ندارد و اگر چه در موارد ظنى و مشكوك آن اختلاف فتوا هست; اما این اختلاف نظر براى صاحب نظران است، آن هم در همان موارد مظنون.
شبهه «برحق بودن همه ادیان»
قرار بود در این جلسات به ذكر شبهاتى كه در سال هاى اخیر از طرف معاندین یا فریب خوردگان و گمراهان مطرح شده و متأسفانه ذهن بسیارى از نوجوانان و جوانان را مشوش كرده، و ارائه پاسخ روشنى به آنها بپردازیم. اگر چه در مورد بسیارى از این شبهات ـ البته نه همه آنها- بحث هاى زیادى انجام گرفته، مقالاتى نوشته شده و در مورد بعضى از شبهات كتابهایى نیز تدوین شده است و كسانى كه فرصت داشته باشند، مى توانند به كتاب هاى مربوط مراجعه كرده استفاده كامل را از آنها ببرند; ولى اگر قرار باشد هر چه در كتاب نوشته شده است گفته نشود; كمتر چیزى براى گفتن مى ماند. بسیارى از مسائل در كتابها نوشته شده است، لكن همه افراد فرصت نمى كنند كه آنها را بخوانند یا اطلاع ندارند كه به چه كتابى مراجعه كنند یا گاهى بیان كتب علمى است و اقتضا مى كند كه مطالب آن به بیان ساده ترى گفته شود.
به هر حال، یكى از شبهاتى كه طى چند سال اخیر در محافل مختلف مطرح و در مورد آن بحث هاى زیادى شده و همچنان هم پیرامون آن بحث مى شود، این است كه بر چه اساسى گفته مى شود راه نجات انسان، منحصر در دین اسلام است؟ و بر چه مبنایى سایر ادیان نمى توانند نقش دین اسلام را ایفا كنند و انسان را به سعادت برسانند؟ به عبارت دیگر: همچنان كه در بعضى از حوزه هاى معرفتى و عرصه هاى زندگى انسان، نظرهاى مختلفى قابل طرح و قابل قبول است، چه مانعى دارد كه در مورد دین هم بگوییم ادیان مختلف قابل قبول هستند و تنها اسلام را راه سعادت بشر و صراط مستقیم ندانیم; بلكه سایر ادیان هم هر یك صراط مستقیمى بشماریم كه انسان را به سعادت مى رسانند.
همچنان كه پیش از این اشاره كردیم، اصل این شبهه مانند موارد مشابه آن از مغرب زمین به كشور ما و سایر كشورهاى اسلامى به سوغات آورده شده و دلایلى هم براى مطرح شدن و ترویج آن وجود داشته است.
از جمله دلایل ساده آن، این است كه هنگامى كه جوان یا نوجوانى مشاهده مى كند كه در عالم، ادیان متعدد و مختلفى وجود دارد و هر یك از آنها پیروان زیادى دارند كه براى رواج دین خودشان تلاش هاى فراوانى مى كنند، بسیارى از آنها نیز مخلصانه زحمت مى كشند، با مشاهده این واقعیت، براى یك جوان یا نوجوان سخت است كه باور كند كه همه آنها جهنمى هستند; ولى در بین شش میلیارد جمعیت دنیا، كه در حدود یك پنجم آنها مسلمان و درصد كمى از ایشان شیعه هستند تنها گروه اندكى به بهشت مى روند چون تنها ایشان پیرو دین و مذهب حق هستند. باور این مطلب براى بسیارى از مردم دشوار است كه تنها یك دین حق و یك نظر حق وجود دارد و بقیه اهل باطل هستند. عامل دیگرى كه به خصوص این شبهه را در مغرب زمین تقویت كرده است، عامل اجتماعى است. در طول قرنهاى متمادى جنگ ها و خونریزى هاى زیادى در میان پیروان ادیان و مذاهب مختلف درگرفته است، جنگهایى كه گاهى سالیان درازى طول كشیده و میلیون ها انسان را قربانى كرده است و هنوز هم، با وجود این كه، این همه اهل مغرب زمین ادعاى تمدّن مى كنند و از سوى دیگر روحیه تساهل و تسامح و تولرانس در آنها تقویت شده، هنوز هم در گوشه و كنار همین مغرب زمین جنگهاى مذهبى وجود دارد. مى دانید كه هنوز در ایرلند بین پروتستان ها و كاتولیك ها جنگ و نزاع وجود دارد و هر از چندى درگیرى هایى بین آنها به وجود مى آید.
این عامل هم موجب شده است كه بگویند بهتر است به این جنگ ها خاتمه دهیم و بگوییم هر دو مذهب درست مى گویند و اگر كسى سؤال كرد كه آیا مذهب كاتولیك درست است یا پروتستان؟ بگوییم هر دو مذهب خوب هستند. بعد از مذهب، نوبت به ادیان مى رسد. همچنان كه مى دانید; جنگهاى صلیبى جنگهاى طولانى بین مسلمان ها و اروپایى ها بود كه سالها طول كشید و موجب كشته شدن افراد زیاد و ویرانى هاى فراوانى شد. بسیارى از مردم از این جنگها خسته شدند و گفتند بهتر است بگوییم هم اسلام خوب است و هم مسیحیت.
عامل سومى كه به عوامل قبلى ضمیمه شد این بود كه بعد از اینكه مسلمانان از راه هاى مختلف در اروپا نفوذ كردند، مناطق زیادى از اروپا مسلمان شدند و در سایر كشورها نیز روز به روز اسلام رواج بیشترى یافت و گرایش بیشترى به اسلام پیدا شد. امروزه هم شرایط به همین صورت است. گرچه غربى ها تمایل چندانى ندارند كه این مسأله به درستى منعكس شود، ولى آمارها و دلایل زیادى وجود دارد كه به خصوص در خود آمریكا، روز به روز گرایش به اسلام زیادتر مى شود. هر سال مساجد زیادى ساخته مى شود و عده زیادى از مردم به خصوص سیاه پوستان مسلمان مى شوند. هنگامى كه گرایش مردم نسبت به اسلام شدت پیدا كرد، كلیسا به هراس افتاد كه اگر این وضع ادامه پیدا كند، طولى نمى كشد كه مسیحیت از صحنه روزگار محو خواهد شد. به ویژه این كه مسلمانان در بحث ها و مناظرات از امتیازات خاصى برخوردار هستند. چون مطالب قوى و محكمى دارند در حالى كه مسیحیان مطالب بسیار ضعیفى دارند و اعتقادات خاصّشان سست و بى اساس است. پیش از این به بعضى از مطالب كتاب مقدس اشاره كردم. مسیحیان هنگامى كه دیدند با مطرح شدن معارف اسلام و مقایسه بین محتواى قرآن با محتواى تورات و انجیل، هر كس وجدان سالم و عقل سلیم داشته باشد، مسلّماً اسلام را ترجیح خواهد داد به هراس افتادند. در اروپا بیشتر دین مسیحیت و اسلام مطرح بود و هنوز هم هست. حال، با وجود چنین امتیازاتى در اسلام، طبیعى است كه مسیحیت در مقابل اسلام رنگ مى بازد و اگر بنا باشد در مورد مواضع هر دو دین بحث شود و بین آنها مقایسه انجام گیرد، اغلبِ مردم، اسلام را ترجیح خواهند داد. این مسأله موجب شد كه شوراى كلیسا براى حل مشكل ضعف مسیحیت در برابر اسلام به بحث و بررسى پرداخته و به طور رسمى اعلام كند كه دین اسلام هم یك دین بزرگ و مورد احترام است. این مسأله را شوراى كلیساى كاتولیك به طور رسمى از جانب پاپ اعلام كرد و در واقع بدین ترتیب مسیحیت را نجات داد. آنها دیدند اگر وضع به همین صورت ادامه پیدا كند مسیحیت از بین مى رود، از این رو اسلام را به عنوان یك دین بزرگ و قابل قبول پذیرفتند تا مسیحیت هم به عنوان قرین و همتاى آن باقى بماند. چون پیش بینى آنها این بود كه ادامه چنین روندى به شكست كامل مسیحیت خواهد انجامید. من شخصاً اشخاصى را دیده ام كه با وجود اینكه مسیحى هستند مى گویند اسلام هم دین بسیار خوبى است. حتى بعضى از ایشان اعتراف مى كنند كه اسلام حداقل در بعضى از ابعاد از مسیحیت بهتر است، اما در عین حال مسیحى باقى مى مانند.
این دلایل یا انگیزه هاى مختلف موجب شد كه مسیحیان تعدّد ادیان صحیح را بپذیرند. البته بیشترین تضاد بین اسلام و مسیحیت بود، ولى در سایر موارد نیز كمابیش این علل وانگیزه ها وجود داشت. به همین دلیل این سؤال مطرح شد كه چرا باید گفت دین حق تنها یكى است؟ نه تنها چنین نیست; بلكه همه ادیان خوب هستند. البته طرفداران این نظریه از لحاظ افراط و تفریط مراتب مختلفى دارند. بعضى از آنها مى گویند: همه ادیان مانند هم است و هیچ تفاوتى بین آنها نیست; از این رو نمى توان ترجیحى براى یكى از ادیان قائل شد. بعضى ازآنها هم مى گویند همه دینها خوب هستند; ولى ممكن است بعضى از آنها بر سایر ادیان ترجیح داشته باشد و اگر دینى از تمام جهات بر دیگر ادیان ترجیح نداشته باشد، مى توان گفت این دین از جهت خاصى بر دین دیگر برترى دارد. در حالى كه بعضى از آنها مى گویند: هیچ دینى بر سایر ادیان ترجیحى ندارد; همه ادیان صراط مستقیم هستند و همه آنها به حقیقت مى رسند. نام این گرایش «كثرت گرایى دینى» یا «پلورالیسم دینى» است; «پلورال» در انگلیسى به معنى كثیر و جمع و در مقابل مفرد است. به این نظریه كثرت گرایى یا چندصدایى دینى گفته مى شود. حتماً تعبیر جامعه چندصدایى را شنیده اید; یعنى در جامعه احزاب مختلفى با گرایشهاى مختلف سیاسى وجود داشته باشند. چند صدایى دینى هم یعنى دین هاى مختلف وجود داشته باشند كه همه آنها معتبر باشند. البته در این مجال اندك نمى توان تمام ابعاد این بحث را مطرح كرد.
تمسك به آیه 62 بقره و 17 حج براى اثبات پلورالیزم دینى
طرفداران نظریه كثرت گرایى دینى، از سویى مجموعه اى از زیربناها و مؤیدات فكرى و فلسفى را براى این تئورى فراهم كرده اند و از سوى دیگر افرادى كه تحت تأثیر این گرایش غربى واقع شده بودند، درصدد برآمدند كه از منابع دین اسلام نیز شواهدى براى صحت این نظریه پیدا كنند. توضیح آنكه: همچنان كه بیان شد این شبهه و طرز فكر در مغرب زمین پیدا شد و به تدریج به مشرق زمین و كشورهاى اسلامى سرایت كرد و عده اى تحت تأثیر این تفكر واقع شدند و آن را پذیرفتند; بعضى هم از خارج دستور گرفتند كه این تفكر را در جامعه شایع كنند. روشن است كه اگر این فكر در یك كشور اسلامى رواج پیدا كند، مسلّماً به ضرر اسلام و به نفع ادیان دیگر است. چون اگر قرار شد در این كشور كه اكثریت قریب به اتفاق مردم آن مسلمان هستند، بگوییم اسلام با مسیحیت یا یهودیت تفاوتى ندارد، این امر از سویى زمینه تبلیغ سایر ادیان و مذاهب را فراهم مى كند و از سوى دیگر موجب افزایش اختلاف بین ادیان در داخل كشور مى شود. استعمارگران و دشمنان اسلام نیز كه از هر اختلافى بهره بردارى مى كنند چنین فرصتى را غنیمت مى شمارند و در نهایتْ مسأله كثرت گرایى دینى به سود آنها تمام مى شود.
به هر حال، عده اى سعى كردند كه از منابع اسلامى مؤیداتى را براى این مطلب پیدا كنند. چون سایر مباحث فلسفى، تاریخى، سیاسى و اجتماعىِ این بحث تأثیر چندانى در اعتقاد جوانان ما نمى گذارد. شبهاتى كه ممكن است بیشتر در جوانان مسلمان اثر سوء بگذارد، این است كه چنین وانمود شود كه اسلام نیز، همین گرایش را تأیید مى كند. به همین جهت، چند دهه است كه فعالیت هایى انجام مى شود تا از آیات قرآن، رفتار پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) و احكام فقهى و بین المللى اسلام، دلایلى را بتراشند تا ثابت كنند كه خود اسلام هم نمى گوید كه همه مردم باید مسلمان باشند; خود اسلام هم ادیان دیگر را قبول دارد و آنها را به عنوان دین حق به حساب مى آورد; پیروان آنها را اهل نجات مى داند.
طرّاحان این شبهه چند آیه پیدا كردند كه به یك معنا از جمله آیات متشابه هستند. پیش از این اشاره شد كه بعضى از آیات قرآن نوعى تشابه دارند كه مفسده جویان و فتنه انگیزان مى توانند از آنها سوء استفاده كنند. در بین آیات متشابه چند آیه وجود دارد كه مى توان چنین برداشت نادرستى از آنها كرد. از جمله این آیه كه مى فرماید: «إن الذین آمنوا و الذین هادوا و النصارى و الصابئین من آمن باللّه و الیوم الآخر و عمل صالحاً فلهم أجرهم عند ربّهم و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»1. عده اى خواستند از این آیه چنین استفاده كنند كه خود قرآن مى گوید تفاوتى بین مؤمن، یهودى، نصرانى و صابئى نیست. عامل نجاتْ ایمان به خدا و روز قیامت است. اگر یهودى هم ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، اهل نجات است. پس خود اسلام هم نمى گوید همه مردم باید مسلمان باشند; بلكه مى گوید یهودى هم اگر ایمان به خدا و روز قیامت دارد، او هم اهل نجات است; نصرانى هم به همین صورت; صابئین هم اگر ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشند، اهل نجات هستند. حتى در آیه دیگرى از مشركین هم یاد شده است2. بهتر است در همین جا جواب این شبهه را بیان كنم. چون اگر بخواهیم همه شبهات را ذكر كنیم و بعد به جواب آنها بپردازیم، شاید فرصت كافى براى پاسخگویى نباشد و شبهه باقى بماند.
1. بقره، 62.
2. حج، 17.
نقد استدلال مذكور
در قرآن كریم از قول طرفداران مسیحیت و یهودیت نقل شده است كه تنها راه سعادت این است كه انسان یهودى باشد یا تنها راه سعادت این است كه انسان نصرانى باشد و چنین القاء مى كردند كه هر كس یهودى شد، او اهل نجات است یا هر كس نصرانى شد، او اهل نجات است; حتى اگر در عمل هم مقید نباشد و مرتكب انواع گناهان شود. عملكرد شخص چندان اهمیتى ندارد; بلكه مهم این است كه عنوان یهودى بر شخص اطلاق شود یا اینكه او را نصرانى به حساب آورند. اما اگر كسى گفت من مسلمان و مؤمن هستم و ایمان به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)دارم، چنین كسى اهل نجات نیست. «قالوا كونوا هوداً او نصارى تهتدوا»1، گفتند: یا باید یهودى باشید یا نصرانى تا هدایت شده و نجات پیدا كنید. این گرایش یا به تعبیر دیگر شگرد تبلیغاتى، در بین طرفداران ادیان مختلف وجود داشته كه مى گفتند اگر عنوان فلان دین و مذهب را بر خود بگذارید، مشكلى نخواهید داشت. هنوز هم در بعضى از فرقه هاى منحرف چنین اعتقادى وجود دارد كه با پذیرفته شدن در آن فرقه، انسان مجاز به هر كارى خواهد بود. بعضى از فرقه هاى منسوب به شیعه هم مى گویند تنها كافى است كه شخص ـ به قول خودشان ـ به آن مشرّف شود، بعد از آن هر گناهى را كه مرتكب شود، مهم نیست. مهم این است كه شخص در این فرقه پذیرفته شود.
سایر ادیان هم چنین تبلیغاتى مى كردند. قرآن در جایى دیگر از قول یهود نقل مى كند كه مى گفتند: تمام كسانى كه از بنى اسرائیل و پیرو حضرت موسى باشند، فرزندان خدا هستند2 و در جاى دیگر نقل مى كند كه آنها به جهنم نمى روند3 و اگر هم به جهنم بروند، چند روزى بیشتر عذاب نمى شوند و نجات پیدا مى كنند. این عقائد در قرآن از قول اهل كتاب نقل شده است. این طرز فكر كه انسان اگر انتساب به دین یا مذهب خاصى داشت، اهل نجات خواهد بود و اگر گناه هم بكند، اهمیتى ندارد و موجب عذاب او نخواهد شد، مگر چند روزى، این تفكر خطرناكى است كه قبل از اسلام وجود داشت، در عصر ظهور اسلام نیز رواج داشت و متأسفانه بعد از رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم كمابیش در بین بعضى از مسلمانان رواج پیدا كرد و یكى از مشكلات اهل بیت(علیهم السلام) نیز همین مسأله بود. رگه اى از این طرز فكر بین شیعیانِ خوب و مخلص هم پیدا شده است. نام كسانى كه به طور رسمى این طرز فكر را ترویج مى كردند، طائفه مرجئه است. شاید این حدیث را شنیده باشید كه امام صادق(علیه السلام) به اصحاب خود سفارش مى كردند كه زود نوجوانهایتان را دریابید، قبل از این كه مرجئه ذهن آن ها را مشوب كنند; «بادروا اولادكم بالحدیث قبل ان یسبقكم الیهم المرجئة»4. این امر نشانه این است كه در زمان امام صادق(علیه السلام) این طایفه تا چه حد فعال بوده و تبلیغاتشان منشأ اثر بود كه امام صادق(علیه السلام) به شیعیان سفارش مى كنند كه به نوجوانان و جوانانتان عقاید صحیح شیعه را بیاموزید و آنها را تربیت كنید كه تحت تأثیر مرجئه واقع نشوند. چون این تفكر جاذبه دارد. آنها به جوان یا نوجوان مى گویند تو وقتى مسلمان هستى و گفتى پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و روز قیامت را قبول دارم، مشكلى نخواهى داشت. رگه اى هم كه گفتم گاهى در شیعه ها پیدا شده است داراى این عقیده است كه تنها اگر امام حسین(علیه السلام) را دوست داشته باشم و شب عاشورا قطره اشكى بریزم، نیاز به كار دیگرى نخواهم داشت و همه امور برایم حل مى شود. این، همان طرز فكر مرجئه است كه تنها با شیعه على(علیه السلام) بودن تمام كارها درست خواهد شد.
این تفكر انحرافى قبل از اسلام، بین ادیان مختلف، به خصوص بین یهود و نصارى وجود داشت. بعد از اسلام هم در طایفه مرجئه رواج پیدا كرد. تا حدودى نیز در بعضى از شیعه هاى ناآگاه رسوخ كرد. مناسب است در اینجا روایتى هم از امام باقر(علیه السلام) بخوانم و بعد به اصل مسأله برگردم. در كتاب اصول كافى كه معتبرترین كتاب حدیث شیعه است روایتى از امام باقر(علیه السلام) نقل شده است كه آن حضرت مى فرماید: «لا تذهبن بك المذاهب حسب الرجل أن یقول أحبّ علیّا و أتولَّاه ثمّ لا یكون مع ذلك فعّالا فلو قال إنی أحبّ رسول اللَّه فرسول اللَّه (ص) خیرٌ من علیّ (ع) ثم لا یتّبع سیرته و لا یعمل بسنته ما نفعه حبّه إیاه شیئاً فاتّقوا اللَّه و اعملوا لما عند اللَّه لیس بین اللَّه و بین أحد قرابةٌ أحبّ العباد إلى اللَّه عزّ و جلّ و أكرمهم علیه أتقاهم و أعملهم بطاعته»5 تنها این كه كسى بگوید من على(علیه السلام) را دوست دارم، مشكلى را حل نمى كند. چون پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از حضرت على(علیه السلام) افضل بود و اگر بنا باشد با اظهار علاقه به حضرت على(علیه السلام) و دوست داشتن آن حضرت، مشكلى حل شود، باید دوست داشتن پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اولى باشد. چون پیغمبر(صلى الله علیه وآله) افضل از حضرت على (علیه السلام)بود، بنابراین، تنها دوست داشتن حضرت على(علیه السلام) مشكلى را حل نمى كند وگرنه دوست داشتن پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم مؤثر بود. «لیس بین اللَّه و بین أحد قرابةٌ ... من كان للّه مطیعاً فهو لنا ولّىٌ و من كان للّه عاصیاً فهو لنا عدوّ». امام(علیه السلام) مى فرماید فریب این حرف ها را نخورید، این كه گفته مى شود على(علیه السلام) را دوست بدارید، براى این است كه پیرو على(علیه السلام) باشید، راه على(علیه السلام) را پیموده دستورهاى او را عمل كنید. وگرنه چنین تصورى كه تنها دوست داشتن حضرت على(علیه السلام) مشكل ما را حل مى كند و همه گناهان با محبت على(علیه السلام)بخشیده مى شود، اشتباه است. امام باقر(علیه السلام) مى فرماید: خدا با كسى خویشاوندى ندارد; «لیس بین اللَّه و بین أحد قرابةٌ» خدا با كسى قرابتى ندارد. چنین نیست كه خدا با على(علیه السلام)قرابت خاصى داشته باشد كه با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) یا با دیگران ندارد. «من كان للّه مطیعاً فهو لنا ولیّ». هر كس خدا را اطاعت مى كند، او راست مى گوید كه ولایت ما را دارد. اما كسانى كه ادعاى ولایت مى كنند ولى دائماً اهل معصیت هستند، دروغ مى گویند، ما چنین كسانى را ولىّ خود نمى دانیم بلكه او را دشمن خودمان مى شماریم «و من كان للّه عاصیاً فهو لنا عدوّ».
این تفكر انحرافى كه انتساب به فرقه اى خاص، موجب نجات مى شود، تفكرى است كه اسلام به سختى با آن مبارزه مى كند و این آیه در مقام طرد چنین تفكرى است. این آیه مى گوید تنها ادعاى یهودى، نصرانى، مجوسى یا صابئى و حتى مسلمان بودن مشكلى را حل نمى كند. مهم این است كه انسان، ایمان واقعى به خدا و قیامت داشته باشد. اگر ایمان واقعى به خدا و قیامت داشته باشیم و كارهاى شایسته انجام دهیم نجات پیدا مى كنیم. ملاك اصلى این است. اگر كسى ایمان واقعى به خدا داشته باشد، چگونه ممكن است زمانى كه خدا پیغمبرى را فرستاد، رسالت او را قبول نكند؟ آیا ممكن است واقعاً بگوید من ایمان به خدا دارم و هر چه خدا بگوید اطاعت مى كنم، اما هنگامى كه خدا پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را فرستاد، بگوید: من ایمان به خدا دارم، اما پیغمبر او را قبول نمى كنم؟ اگر شما با كسى دوست هستید و دوست شما توسط پیام آورِ مورد اعتماد خود، پیغامى را براى شما بفرستد، آیا شما به او مى گویید دوستى ما محفوظ، اما این پیام او را قبول ندارم؟ با وجود اینكه مى دانید پیام از جانب اوست. اگر كسى ایمان به خدا دارد، باید همه پیغمبرها را نیز قبول كند; چون همه از جانب او آمده اند. از این رو قرآن مى فرماید: «آمن الرسول بما اُنزل الیه من ربه و المؤمنون كلٌ آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لانفرّق بین احد من رسله»6. مؤمن واقعى، كسى است كه به همه پیغمبران ایمان دارد و از آن جهتى كه پیغمبر است تفاوتى بین یك پیغمبر و پیغمبر دیگر نمى گذارد. از این رو ما نه تنها، بى احترامى به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)، بلكه بى احترامى به هر پیغمبرى را موجب ارتداد مى دانیم. «لا نفرّق بین احد منهم». ما بین هیچ یك از انبیاء تفاوتى نمى گذاریم. همه آنها پیغمبر خدا و مورد احترام هستند. اگر همه آنها مورد احترام باشند، باید كلام آنها را پذیرفت. حضرت موسى(علیه السلام) فرمود بعد از من عیسى بن مریم(علیه السلام) مى آید و حتى آن حضرت وعده آمدن پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را هم داد. حال اگر ما حضرت موسى(علیه السلام) را قبول داریم، باید پیغمبرى را هم كه او وعده آمدنش را داده بپذیریم. این، حرف حضرت موسى(علیه السلام) است. حضرت عیسى(علیه السلام) هم زمانى كه مبعوث شد، فرمود: «و مبشراً برسول یأتى من بعدى اسمه احمد»7. آن حضرت هم بشارت داد كه بعد از من پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)خواهد آمد، باید از او اطاعت كنید و باید به او ایمان بیاورید. حال، اگر كسى واقعاً به حضرت عیسى(علیه السلام) ایمان دارد آیا مى تواند به این دستور او عمل نكند؟ اگر او را قبول داریم، باید تمام سخنان او را بپذیریم. بنابراین، ایمان به هر پیغمبرى مستلزم ایمان به همه انبیا است. چون همه آنها از جانب خدا هستند. مسأله دیگر، این است كه امروز من دستور كدام یك از پیامبران را عمل كنم؟ این، مطلب دیگرى است. ممكن است یك پیغمبر در دو زمان دو دستور مختلف داشته باشد، شما به كدام یك عمل مى كنید؟ آیا به دستور اوّل عمل مى كنید یا دستور دوّم؟ همچنان كه مى دانید پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و سایر مسلمانان ابتدا نماز را به سوى بیت المقدس و مسجدالاقصى مى خواندند; همان قبله اى كه یهودى ها به سمت آن نماز مى خوانند، تا زمانى كه جبرئیل در مسجد ذوقبلتین نازل شد و شانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گرفت و آن حضرت را به جانب كعبه چرخاند، پس از آن آیه اى نازل شد و در آن به پیامبر(صلى الله علیه وآله) امر شد كه به سمت كعبه نماز بخواند. حال، اگر پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را قبول داریم آیا مى توانیم بگوییم ما به سمت قبله اول نماز مى خوانیم؟ آیا این نماز درست است؟ آیا مى توانیم بگوئیم آن هم، دستور خدا بوده است و ما به همان عمل مى كنیم؟ درست است كه امر اوّل هم دستور خدا بوده، اما براى آن زمان معتبر بوده است. ما قبول داریم كه این هم دستور خدا و اطاعت آن هم واجب بود، اما هنگامى كه ناسخ آن نازل شد، باید دستور بعدى را عمل كرد. در یك دین و یك شریعت كه توسط یك پیغمبر، ابلاغ شده وضع به این صورت است. حال اگر یك پیامبر دستورى داد و بعد از او پیغمبر دیگرى آمد و دستور پیامبر قبلى را تغییر داد، این مانند ناسخى است كه در یك دین مى آید. در این صورت دیگر نمى توان به دستور پیغمبر قبلى عمل كرد. البته این به معنى قبول نداشتن پیغمبر قبلى نیست. بلكه آن پیغمبر محترم است، دین او هم درست بوده، كتابى هم كه خدا بر او نازل كرده بود، درست بوده و براى ما محترم است. توراتى كه امروز در دسترس است، تحریف شده است، اما اگر تورات واقعى در دسترس بود، براى ما محترم بود; اهانت به آن تورات هم موجب ارتداد بود. اما معناى این كلام این نیست كه امروز هم باید به دستورهاى تورات عمل كنیم، چون آن دستورها به وسیله پیغمبر بعدى نسخ شده است. اگر در خود اسلام حكمى نسخ شود ما باید به دستور بعدى عمل كنیم; حال، آیا معنى دارد كه بعد از این كه پیغمبرى احكام پیغمبر قبلى را نسخ كرد، ما بگوییم بر شریعت همان پیغمبر قبلى باقى مى مانیم؟ معناى این كار، انكار انبیاء بعدى و فرق گذاشتن بین یك پیغمبر و پیغمبر دیگر است. اگر ما پیغمبرى را به خاطر این كه از جانب خداست، قبول داریم، هیچ پیغمبرى با پیغمبر دیگر تفاوتى ندارد; همه آنها از طرف خدا هستند. اما اگر كسى گفت این پیغمبر را چون از فامیل یا از نژاد خود ماست، قبول دارم، معناى این سخن این است كه او ایمان واقعى ندارد. در قرآن اشاره شده است كه بعضى از مردم مى گفتند اگر پیغمبر از قوم دیگرى باشد، ما به او ایمان نمى آوریم. این كلام به این معناست كه ایمان آنها واقعى نیست. اگر انسان به این دلیل كه خدا مطلبى را فرموده است، آن را قبول كند، تفاوتى نمى كند كه پیام آورِ آن عرب یا عجم باشد، فارس باشد یا ترك، پیام خداست و از آن جهت كه خدا گفته است، باید آن را قبول كرد. تفاوتى نمى كند كه پیغمبر از بنى اسرائیل باشد یا از عرب و یا از هر قوم دیگرى، هنگامى كه انسان فهمید او از طرف خداست، باید به او احترام بگذارد و دستور او را بپذیرد. ولى پذیرفتن پیامبرىِ او و احترام كردن او به این معنا نیست كه امروز نیز طبق دستور او عمل كنیم. كسانى كه آن زمان بوده و به آن دستورها عمل كردند، اهل نجاتند. افرادى كه در زمان ایشان به دستورهاى حضرت موسى(علیه السلام) عمل كرده بودند، اهل نجات هستند; البته پیش از اینكه پیغمبرى بعد از او مبعوث شده و آن احكام را نسخ كرده باشد. علامت مؤمنین واقعى این است كه هنگامى كه متوجه شدند پیامبر جدیدى آمده است، احكامى را كه او آورده با دل و جان بپذیرند. در قرآن در مورد چنین كسانى به گروهى از اهل كتاب اشاره مى شود كه به عبادت خدا مى پردازند و زمانى كه آیات قرآن را مى شنوند، از شوق این كه حق را شناخته اند اشك از چشمانشان جارى مى شود. در بین مسیحیان چنین افرادى بودند. «و اذا سمعوا ما انزل الیك ترى اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق»8 اسلام از چنین مسیحیانى تعریف و تمجید زیادى كرده و مى گوید: آنها هنگامى كه مى شنوند آیاتى بر تو نازل شده است از شوق اینكه حق را شناخته اند، مى گریند.
این كه كسانى از اهل كتاب است یا از بنى اسرائیل هستند، مشكلى را ایجاد نمى كند. اسم نه مشكلى را حل مى كند و نه مشكلى را ایجاد مى كند. آنچه اهمیت دارد این است كه آیا این افراد ایمان واقعى به خدا و قیامت دارند یا نه. اگر آنها ایمان واقعى به خدا دارند، هر پیغمبرى هر چه گفت، باید آن را قبول كنند. اما این كه آنها چگونه باید عمل كنند؟ طبعاً باید به دستور پیامبر آخر عمل كنند. چون این پیامبر ناسخ پیغمبران قبلى است. موارد مشترك بین آنها كه تفاوتى ندارد. اما مسایل مورد اختلاف، مانند جایى است كه در یك دین و یك شریعت دستور جدیدى نازل شود كه با دستور قبلى تفاوت دارد و ناسخ دستور قبلى باشد كه طبعاً باید به دستور دوم عمل كرد، عمل كردن به دستور قبلى صحیح نیست. در هر اداره اى زمانى كه بخشنامه جدیدى صادر مى شود، اگر كسى بگوید من بخشنامه قبلى را قبول دارم و به آن عمل مى كنم، آیا این سخن از او پذیرفته مى شود؟ اگر چنین باشد، دستور دوم براى چه صادر شده است؟
بنابراین، كسى ایمان واقعى به همه انبیاء سابق دارد كه بعد از این كه متوجه شد پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) از طرف خداست، اسلام را قبول كند، در واقع چنین كسى یهودى حقیقى است. نصرانى حقیقى كسى است كه همه دستورها حضرت عیسى(علیه السلام) را قبول كند; از جمله این دستور كه باید به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) ایمان بیاورد «و مبشراً برسول یأتى من بعدى اسمه احمد»9. بنابراین، این، ما مسلمانان هستیم ـ البته اگر مسلمان واقعى باشیم ـ كه تابع واقعى حضرت موسى(علیه السلام)، تابع واقعى حضرت عیسى(علیه السلام) و تابع واقعى همه پیغمبران و از جمله پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) هستیم. دیگران تابع واقعى پیامبر خود نیستند; بلكه نیمى از دستورها او را قبول كرده و مى گویند: «نؤمن ببعض و نكفر ببعض»10 بعضى از دستورها او را قبول داریم و بعضى از آنها را قبول نداریم; «اولئك هم الكافرون حقاً». چرا بین پیامبران فرق مى گذارید؟ اگر ملاك، فرستاده شدن از جانب خداست، باید همه آنها را قبول كنیم. بنابراین، كسانى كه بین پیامبران تفاوت قائل مى شوند، آنها در واقع ایمان ندارند و كافرند. ملاك ایمان، اطاعت امر خداست، خدا هر چه را گفت باید قبول كنیم.
بنابراین، آیه اى كه طرفداران كثرت گرایى دینى به آن تمسك كرده اند، از جمله آیات متشابهى است كه از آن سوء استفاده مى شود. اما زمانى كه آن را به سایر محكمات و قطعیاتى كه در خود قرآن وجود دارد، ارجاع دهیم، روشن مى شود كه معنى آیه، آنچه تصور مى كردند، نیست.
1. بقره، 135.
2. مائده، 18.
3. بقره، 80.
4. كافى، ج 1، ص 47.
5. كافى، ج 2، ص 74.
6. بقره، 285.
7. صف، 6.
8. مائده، 83.
9. صف، 6.
10. نساء، 150.
اشكالى دیگر بر استدلال مذكور
علاوه بر این كه در قرآن مذّمتهاى زیادى در مورد عقاید و افكار پیروان سایر ادیان به خصوص در مورد یهود و نصارى كه مسلمانان با آنها مواجه بودند به چشم مى خورد. حال، تصور كنید كه با وجود چنین مذّمتهایى، این مطلب صحیح باشد كه هم اسلام حق است و هم مسیحیت! معناى كثرت گرایى دینى همین است كه هم اسلام دین خوبى است و هم مسیحیت. به عبارت دیگر هر دو دین، شما را به حقیقت مى رسانند. اسلام مى گوید، خدا یكى است. همچنین از مسیحیان نقل مى كند كه آنها براى خدا فرزند قائل شدند. قرآن مى فرماید: این سخن مسیحیان به قدرى زشت و سخیف است كه جا دارد به خاطر چنین جسارتى به ساحت الهى، آسمان ها از هم متلاشى شود. «تكاد السموات یتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هداً ان دعوا للرحمن ولداً»1. آیا با وجود چنین برخوردى با این اعتقاد مسیحیان در قرآن، ممكن است قرآن بگوید مسیحیت اشكالى ندارد و دین حق است؟ در مسیحیت واقعى كه ما آن را قبول داریم، تثلیث وجود نداشت. این عقاید را بعدها درست كردند. این موارد تحریف هایى است كه بعد از حضرت عیسى(علیه السلام) در مسیحیت وارد شد. وگرنه حضرت عیسى(علیه السلام) براى دعوت مردم به تثلیث نیامده بود. «ما قلت لهم الا ما امرتنى به ان اعبدوالله ربى و ربكم»2. خود حضرت عیسى(علیه السلام) عرض مى كند: پروردگارا! من به آنان سخنى نگفتم، جز همان كه تو امر كردى كه بگو خدایى را كه پروردگار من و پروردگار شماست، بپرستید. یعنى من هم عبد خدا هستم نه رب. ولى مسیحیان دین خود را تحریف كرده و گفتند عیسى هم خداست كه در قالب عیسى مجسّم شده است.
آیا ممكن است قرآن كه چنین توبیخى نسبت به مسیحیان مى كند، بگوید تثلیث هم عقیده بدى نیست؟ آیا ممكن است بگوید شما اگر مى خواهید، معتقد به توحید باشید، و یا اگر هم مى خواهید معتقد به تثلیث باشید؟ خود قرآن مى گوید: «لاتقولوا ثلاثة انتهوا»3، بس كنید! چنین حرفهایى را نگویید! حال، آیا مى توانیم بگوئیم قرآن مى گوید بین مسلمان بودن و مسیحیت تفاوتى نیست؟ بعد از آن كه مسیحیان نجران براى بحث با پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در مورد حقانیت اسلام آمدند و در بحث شكست خوردند، آیه نازل شد كه اگر شكست خود را قبول نمى كنید، بیایید، مباهله كنید; یعنى دعا كنید كه عذابى نازل شود و آن كس كه اهل باطل است و عقیده اش درست نیست، بسوزد و از بین برود. اگر بنا بود كه اسلام بگوید بین اسلام و مسیحیت تفاوتى نیست، چرا آنها را به مباهله دعوت مى كند تا نفرین كنند و مسیحیان از بین بروند؟ اگر بین اسلام و مسیحیت تفاوتى نیست و هر دو، صراط مستقیم هستند، آیا معقول است كه قرآن به مسیحیان بگوید در صورتى كه اسلام را نمى پذیرید، باید براى مباهله حاضر شوید تا عذابى نازل شود و هر كس باطل است بمیرد، از بین برود و مورد لعن خدا قرار گیرد؟ اگر آن دین هم حق است چرا باید خدا آنها را لعن كند؟
علاوه بر این، صدها آیه دیگر با صراحت بر بطلان عقاید و رفتارهاى آنها دلالت دارد; با این وجود، چگونه مى توان به قرآن نسبت داد كه تفاوتى بین اسلام و مسیحیت قائل نیست؟ اما امروزه طرفداران كثرت گرایى پا را از این فراتر گذاشته و مى گویند: بین اسلام و بت پرستى هم تفاوتى نیست; آن هم صراط مستقیمى از صراطهاى مستقیم است!
1. مریم، 91 90.
2. مائده، 117.
3. نساء، 171.
استدلالى دیگر براى اثبات پلورالیزم
شبهه دیگرى كه براساس آن گفته مى شود كه خود اسلام بین مسلمان و غیرمسلمان تفاوتى نگذاشته است این است كه همچنان كه مى دانید، اسلام اجازه داده است كه یهودى، نصرانى و زرتشتى در كشور اسلامى و در پناه دولت اسلامى، در امنیت زندگى كنند. پیروان این ادیان كه "اهل ذمه" نامیده مى شوند، جان و مالشان محترم است و دولت اسلامى باید از آنها دفاع كند; همچنان كه از مسلمان ها حمایت مى كند. آن كلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) را شنیده اید كه هنگامى كه شنید اصحاب معاویه به محلى كه در آنجا اهل ذمه زندگى مى كردند حمله كرده اند، و خلخالى را از پاى دخترى یهودى یا زرتشتى كشیده اند، فرمود: جا دارد كه مسلمان از این غصه جان بدهد كه در حوزه حكومت اسلامى به دختر اهل كتاب و ذمى جسارت كنند و خلخال از پایش بكشند یا گوشواره از گوشش درآورند. آن حضرت فرمود: اگرمؤمن از این غصه بمیرد جا دارد. طرفداران كثرت گرایى دینى یا پلورالیسم مى گویند اسلام بین مسیحى، یهودى و مسلمان تفاوتى نگذاشته و گفته است ما از غصه ظلمى كه حتى به یك یهودى هم مى شود، باید بمیریم. پس تفاوتى بین ادیان نیست; آنها حق دارند كه یهودى یا مسیحى بمانند; چون اسلام براى آنها احترام قائل شده و مال و جانشان را محترم شمرده است. این هم شبهه دیگرى در مورد پلورالیسم است.
پاسخ این استدلال
من تصور مى كنم كودكان ما هم جواب این شبهه را بدانند. تفاوت است بین این كه بگوییم دین یا مذهبى حق است یا بگوییم ما از طرفداران دین یا مذهبى حمایت مى كنیم و با شرایط خاصى آنها را تحت حمایت خود مى گیریم. به اصطلاح امروزى آنها را شهروند درجه دو حساب مى كنیم. دین هاى الهى كه اصل و اساسى داشته اند، مثل یهودیت، نصرانیت و مجوسیت، هر چند امروزه تحریف شده اند اما به واسطه سابقه و پیشینه اصیل آنها، اسلام براى پیروان این ادیان احترام قائل مى شود و با آنها به گونه اى رفتار مى كند كه با مشركان به آن صورت رفتار نمى كند. حكمت هایى در این مسأله هست. یكى از حكمت ها این است كه امر بر بسیارى از آنها مشتبه شده بود، اما هنگامى كه در كنار مسلمانان زندگى مى كردند، به تدریج هدایت شده و مسلمان مى شدند و به صورت جدّى از مسلمانان طرفدارى مى كردند. بسیارى از علماى بزرگ ما اصالتاً خود آنها یا پدرانشان یهودى یا نصرانى بوده اند چنانكه پدران ما هم اكثراً یا زرتشتى یا یهودى و یا مسیحى بوده اند.
اگر آنان در سایه حكومت اسلامى نمى ماندند و به تدریج هدایت نمى شدند شاید امروز من و شما مسلمان نبودیم. خداى متعال به واسطه احترام به اصل دین آنها، براى آنها امتیازى قائل شده و به آنها ارفاقى كرده است. اما این ارفاق به این معنى نیست كه دین آنها هم درست است. البته در روایات این گونه گفته شده كه این امتیاز تا زمان ظهور حضرت ولى عصر [عجل الله فرجه الشریف ]ادامه دارد، اما بعد از ظهور امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ ذمه از كفار پذیرفته نمى شود. به هر حال، این تنها ارفاق نسبت به ایشان است ، ولى به این معنا نیست كه دین آنها هم درست است. قرآن با وجود تمام مذمت هایى كه نسبت به اعتقادات و رفتار ایشان دارد، اجازه مى دهد كه آنها در پناه اسلام زندگى كنند; البته با رعایت شرایط خاصى، از جمله اینكه تظاهر به گناه نكنند، شعائر خود را ترویج نكنند و در مقابل عبادات مالى مسلمانان از قبیل خمس و زكات ـ كه آنها از آن معاف هستند ـ سالانه سرانه مبلغى را به عنوان جزیه پرداخت كنند.
به هرحال، پذیرفته شدن یهودیت و نصرانیت در كشور اسلامى به عنوان یك اقلیت و به عنوان یك شهروند درجه دو به این معنا نیست كه دین یهودى و نصرانى مورد قبول است. بلكه برخلاف این ادعا، شاهد بر این است كه آنها دین مورد قبول اسلام نیستند، به همین دلیل آنها را شهروند درجه دو به حساب مى آورد، از آنها جزیه مى گیرد و شرایطى براى آنها در نظر گرفته مى شود كه با رعایت آنها جان و مالشان محترم خواهد بود و اگر آنها شرایط ذمه را انكار كرده یا به آنها عمل نكنند، در این صورت مثل كافر حربى خواهند بود. در صدر اسلام هم گاهى با سایر مشركان قراردادهایى بسته مى شد تا براساس آن قراردادها جان و مال مشركان محترم باشد. به چنین كسانى كفار معاهَد گفته مى شد. با این كفار معاهده و قرارداد ترك مخاصمه و عدم تعرّض بسته مى شد و طبق قرارداد اگر كسانى با این كافران مى جنگیدند، مسلمانان هم موظف بودند كه به حمایت آنها برخیزند. این موارد از امورى است كه بسیارى از جوانان ما از آنها اطلاع ندارند. بسیارى از آنها نمى دانند پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) در صدر اسلام با بعضى از قبایل مشرك قرارداد داشت كه آنها متعرض مسلمانان نشوند، مسلمانان هم متعرض آنها نشوند و حتى اگر قبیله دیگرى با آنها جنگیدند، مسلمانان از آنها دفاع كنند; در مقابل اگر كسانى هم با مسلمانان جنگیدند، آنها مسلمانان را یارى كنند. این موارد جزء حقوق بین الملل اسلامى است. كسانى معتقدند امروز هم ما چنین قوانینى را مى توانیم نسبت به كشورهاى غیرمسلمان اجرا كنیم و با كشورهاى دیگر حتى كشورهاى غیراسلامى قراردادهاى متقابل دفاعى داشته باشیم. البته اگر مصلحت اسلام چنین چیزى را ایجاب كند و ولىّ امر مسلمین چنین كارى را صلاح بداند. اما این امر به معناى پذیرفتن دین آنها نیست. این تنها یك قرارداد است و تا زمانى كه آنها به تعهدات خود پایبند باشند، ما نیز باید به آن قرارداد عمل كنیم; «فمااستقاموا لكم فاستقیموا لهم»1.
بنابراین، به مجرّد این كه ما طبق قراردادى از پیروان دین، مذهب یا قومى حمایت كنیم و جان و مال آنها را محترم بشماریم یا قراردادهاى دیگرى با آنها داشته باشیم، به این معنى نیست كه دین آنها را قبول داریم. قراردادها براساس مصالح سیاسى، اقتصادى، امنیّتى، فرهنگى و یا مصالح دیگرى است كه اسلام رعایت آنها را لازم مى داند. همچنان كه اشاره شد، طبق مذهب شیعه و آنچه از روایات زیادى استفاده مى شود، رعایت حال كفار ذمّى نیز تا قبل از ظهور حضرت صاحب الامر [عجل الله تعالى فرجه الشریف] معتبر است. اما بعد از آن این قانون هم برداشته مى شود.
دلیل دوم طرفداران كثرت گرایى این بود كه سایر ادیان هم در اسلام محترم هستند. بنابراین معلوم مى شود اگر كسى تابع آن دین نیز باشد، ایرادى ندارد و اهل نجات خواهد بود. جواب این است كه محترم بودن آنها به عنوان یك قرارداد و یك ذمّه به این معنى نیست كه دین آنها صحیح است; بلكه به خاطر مصالحى، نوعى ارفاق در حق آنها انجام مى گیرد. این هم پاسخ دومین شبهه اى كه كثرت گرایان دینى به آن استناد مى كنند.
1. توبه، 7.
رفع یك استبعاد
اما استبعادى كه ابتداى جلسه مطرح شد، گرچه از نظر علمى اهمیتى ندارد، ولى تأثیر روانى آن بیشتر از سایر شبهه هاست. امروزه حدود شش میلیارد نفر در جهان زندگى مى كنند كه در بین آنها كسانى وجود دارند كه واقعاً طالب حقیقت هستند، لكن حقیقت براى آنها ثابت نشده است. بنده در سفرهایى كه به كشورهاى مختلف داشتم، با افراد زیادى از این قبیل برخورد كرده ام; افرادى كه عمرى را واقعاً به خاطر رضاى خدا صرف خدمت به خلق مى كنند، كارهاى خیر انجام مى دهند و اموالشان را وقف مى كنند; لكن حقیقت اسلام را نشناخته اند و اگر براى آنها بیان شود و حقانیت اسلام را بفهمند از پذیرش آن هیچ ابایى ندارند. هنگامى كه انسان چنین افرادى و چنین جمعیت چند میلیاردى انسان ها را مشاهده مى كند، باور این مسأله دشوار است كه همه آنها جهنمى باشند و تنها مسلمانان و از میان آنها هم فقط شیعیان و از میان شیعیان هم تنها كسانى اهل بهشت هستند كه ایمان واقعى داشته باشند، و تا آخرین لحظه حیات، ایمان خود را حفظ كرده باشند. با این شرائط، تنها اقلیت ناچیزى از انبوه جمعیت انسان ها اهل بهشت خواهند بود. چگونه خداوند تعداد زیادى انسان را خلق كرده و همه آنها را به جهنم مى برد و تنها جمع معدودى را نجات مى دهد؟ البته شبهه افكنان براى تقویت شبهه مطالب دیگرى هم به آنچه گفته شد اضافه مى كنند; از جمله اینكه چگونه خداوند كسانى را كه از لحاظ قدرت فكرى چندان قوى نیستند، به بهشت مى برد، اما كاشفان، فیلسوفان، دانشمندان و بزرگانى كه خدمات زیادى به بشریت كرده اند و اختراعات و اكتشافات فراوانى را انجام داده اند، همه آنها به جهنم مى روند؟ پذیرش این شبهه از نظر روانى زمینه زیادى دارد. اما حقیقت چیست؟ ما معتقدیم كه شیعیان هم با داشتن شرایط خاصى اهل بهشت هستند; به خصوص طبق روایتى كه از حضرت باقر(علیه السلام) نقل كردم، امّا آیا لازمه این اعتقاد اینست كه سایر مردم اهل جهنّم هستند و الى الأبد معذّب خواهند بود؟
مردم به طور كلى سه دسته هستند: یك دسته كسانى كه حق را شناخته و به آن ملتزم شده اند. ما معتقدیم دین اسلام حق است و در دین اسلام هم مذهب شیعه، حق است. كسانى كه واقعاً این مسأله را شناخته اند و تا آخر هم به آن پایبند باشند، سرانجام اهل نجات خواهند بود. چنین افرادى اگر مرتكب گناهانى شده باشند، یا در همین دنیا عقوبت آن را مى كشند یا در عالم برزخ. اما اینكه عالم برزخ چه مقدار طول خواهد كشید، خدا مى داند. در نهایت افرادى كه اعتقادات حق و ایمان صحیح داشته اند، در قیامت به وسیله شفاعت نجات مى یابند و اهل بهشت خواهند بود. در مورد پیروان ادیان سابق هم كه قبل از ظهور اسلام بوده اند، كسانى كه به پیغمبر زمان خود ایمان داشته و به دستورهاى او عمل كرده اند، اهل بهشت خواهند بود. اما الان بحث ما در مورد شش میلیاردى است كه امروز وجود دارند. دسته اى از این جمعیت كه اقلیتى هستند، با داشتن آن خصوصیات، قطعاً اهل بهشت هستند. در مقابل، اقلیت دیگرى وجود دارند كه اهل عناد هستند; یعنى با وجود این كه حقیقت را مى شناسند، اما آن را نمى پذیرند. به دلایل مختلفى، از قبیل بعضى تعصبات یا به دلیل این كه حق را با مزاج خود سازگار نمى بینند، چون نسبت به انجام بعضى از گناهان علاقه دارند و اگر واقعاً دین را بپذیرند، نمى توانند مرتكب آن گناه شوند، به همین دلیل اصل دین را منكر مى شوند.
بعضى افراد هنگامى كه مى بینند نمى توانند به لوازم دین ملتزم شوند، اصل آن را انكار مى كنند. در قرآن نمونه اى از این مطلب ذكر شده است. «ایحسب الانسان ان لن نجمع عظامه»1. كسانى كه منكر قیامت هستند، آیا واقعاً معتقد هستند كه خداوند نمى تواند بندگانش را زنده كند؟ «بلى قادرین على ان نسوّى بنانه بل یرید الانسان لیفجر امامه»2 كسانى كه قیامت را قبول نمى كنند، به این دلیل است كه مى بینند اگر آن را بپذیرند، باید به لوازم آن هم ملتزم شوند، باید حساب و كتاب را هم قبول كنند و مراقب باشند كه مرتكب گناه نشوند. اما چون نمى خواهند ملتزم به این امور شوند، اصل قیامت را انكار مى كنند. تا به لوازم آن ملتزم نشوند. گروهى، نه از این جهت كه اسلام را نشناخته اند، بلكه به این دلیل كه مسلمانى و دیندارى را مشكل مى بینند، از ابتدا اصل دین را انكار مى كنند، تا به لوازم آن گرفتار نشوند. «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم»3 حقایقى را انكار مى كنند، با وجود این كه نسبت به صحت آنها یقین دارند. این گروه كسانى هستند كه قطعاً جهنمى هستند. «اقسمت ان تملأها من الكافرین من الجنة و الناس اجمعین و ان تُخلّد فیها المعاندین»4. كسانى كه اهل عناد هستند و با وجود این كه، حقانیت اسلام براى آنها ثابت شده آن را انكار مى كنند، آنها براى همیشه در عذاب هستند. اما دسته سوم، یعنى بقیه مردم كه شاید اكثریت جمعیت دنیا باشند، كسانى هستند كه به واسطه شرایطى، حق براى آنها ثابت نشده است. فرض كنید كسانى كه در جزایر میكرونیزى زندگى مى كنند، شاید تابه حال، نام اسلام هم به گوش آنها نخورده باشد. اگر نامى از اسلام شنیده باشند مانند اینست كه ما نامى از یك دین باطل شنیده باشیم، همانگونه كه ما با شنیدن نام بت پرستى حتى احتمال هم نمى دهیم كه شاید دین درستى باشد، آنها هم در شرایط فرهنگى خاصى تربیت شده اند كه احتمال نمى دهند غیر از دین خودشان دین درست دیگرى هم وجود داشته باشد. در عرف اسلامى به این قبیل افراد «مستضعف» گفته مى شود. یعنى كسانى كه در شناختن حقیقت قصور دارند نه تقصیر و نتوانستند حقیقت را بشناسند. ما معتقد نیستیم كه این قبیل افراد اهل جهنم هستند. آنها اگر هم به جهنم بروند به اندازه گناهانشان عذاب مى شوند، ولى براى ابد در آتش نخواهند ماند. آنها به همان میزانى كه حجت بر آنها تمام شده باشد، تكلیف دارند و در مورد حقانیت دین اسلام حجت بر آنها تمام نشده است، نسبت به آن هم مؤاخذه نمى شوند. مؤاخذه براى ماست كه اسلام را به آنها معرفى نكرده ایم. اگر ما اسلام را به درستى معرفى مى كردیم، آنها آن را مى پذیرفتند. به هر حال، این گونه نیست كه هر كس شیعه نبود و احكام شیعه را به درستى عمل نكرد، حتماً براى همیشه در عذاب خواهد بود. ممكن است اكثریت مردم روى زمین شیعه نباشند، به این دلیل كه نتوانسته اند حق را بشناسند و چون توانایى شناخت حق را نداشته اند، به مقدار قصور خود معذور هستند. اگر آنها تا حدودى توانایى داشته اند و با وجود توانایى نسبت به شناخت حق كوتاهى كرده اند، به اندازه تقصیرشان مؤاخذه مى شوند. اما در برابر قصور و ناتوانى عذاب نخواهند شد و اگر هم جهنمى شوند، به میزانى است كه حجت بر آنها تمام شده باشد.
به این مطلب كاملا توجه داشته باشید. این مسأله براى جوانان ما بسیار مشكل آفرین است كه باور كنند كسانى كه صادقانه براى انسان ها زحمت هایى كشیده اند در جهنم عذاب شوند; در حالى كه چه بسا كسى كه، گناهان زیادى را مرتكب شده است، چنین فردى چون نام شیعه برخود دارد و حب حضرت على(علیه السلام) دارد، به بهشت برود. مسأله به این صورت نیست. اولا، ایمانى كه موجب نجات مى شود، ایمان واقعى است كه تا آخرین لحظه باقى باشد. كسانى كه غرق در گناه مى شوند، به تدریج ایمانشان از بین مى رود. «ثم كان عاقبة الذین اساؤا السوأى ان كذبوا بآیات الله»5. این مهمترین مسأله اى است كه باید گناهكاران را به وحشت بیندازد. انسان زمانى كه مرتكب یك گناه شد، گناه دوم برایش آسان مى شود به تدریج گناه صغیره به گناه كبیره تبدیل مى شود و زمانى كه حجم گناهان زیاد شد، انسان مصداق این آیه مى شود: كسانى كه كارهاى بسیار بد انجام دادند، عاقبتشان به كفر منتهى مى شود و بى ایمان از دنیا مى روند، هر چند یك عمر مردم آنها را به عنوان شیعه و محب حضرت على(علیه السلام) مى شناختند. ولى چه كسى مى داند كه آیا آن ها با ایمان از دنیا رفتند یا نه؟ در مقابل كسانى كه یك عمر با صفا و صمیمیت، به آنچه كه آن را به عنوان خواسته خدا شناخته بودند، عمل كردند، اگر به واسطه قصور، مذهب شیعه یا حتى اسلام را نشناخته باشند، چنین كسانى جهنمى نیستند و خدا از آنها، در خواهد گذشت. «و آخرون مرجَون لامر الله»6.
1. قیامة، 3.
2. قیامة، 5 4.
3. نمل، 14.
4. دعاى شریف كمیل.
5. روم، 10.
6. توبه، 106.
خلاصه بحث
حاصل بحث این شد كه افرادى كه مى گویند: ممكن است چند دین با هم صحیح باشد و معتقد به كثرت گرایى دینى یا پلورالیسم دینى هستند، به چند مطلب از اسلام استناد كرده اند; اول به آیه اى از قرآن، دوّم، محفوظ بودن جان و مال اقلیت هاى مذهبى در دولت اسلامى و سوم، استبعاد به جهنم رفتن اكثریت مردم. در مورد آیه گفتیم كه منظور از آیه این است كه نام یهودى، نصرانى، یا مسلمان كارساز نیست. آنچه كارساز است، ایمان واقعى به خداوند و قیامت است و ایمان به خداوند مستلزم ایمان به جمیع انبیاست و در مقام عمل، باید دستور پیغمبر خاتم(صلى الله علیه وآله) را عمل كرد.
در مورد محترم بودن اقلیت هاى مذهبى گفتیم كه این امر ارفاقى است كه اسلام طبق قراردادى به خاطر مصالح سیاسى و مصالح فرهنگى اسلام، در حق آنها انجام داده است.
در مورد شبهه استبعاد هم عرض كردیم كه برداشت اشتباهى كه بسیارى از مردم دارند، این است كه هر كس نام شیعه را با خود دارد و خود را دوست حضرت على(علیه السلام)مى داند یا شب عاشورا اشكى مى ریزد، بهشتى است. در صورتى كه مجرّد اظهار علاقه به امام حسین(علیه السلام) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) مشكلى را حل نمى كند. مگر اینكه واقعاً حالت عزادارى او منجر شود كه مشمول عنایت حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) قرار گیرد و مصمم شود كه راه امام حسین(علیه السلام) را ادامه دهد. قرآن به شدت با این گرایش مبارزه مى كند و مى فرماید تنها انتساب به دین یا مذهب خاصى كارساز نیست. بلكه ایمان واقعى لازم است. معناى آیه مورد استناد كثرت گرایان، این نیست كه پیروان سایر ادیان هم مانند مسلمانان اهل صراط مستقیم هستند و با آنها تفاوتى ندارند. اگر این چنین باشد، چگونه مى توان این عقیده را با آیات فراوانى كه در مقام تخطئه اعتقادات آنهاست جمع كرد؟ در مورد شبهه استبعاد هم عرض كردیم كه مسلمان هاى واقعى، قطعاً اهل بهشت هستند; معاندین هم قطعاً اهل جهنم هستند. اما دیگران به اندازه اى كه توانایى شناخت حق را داشته و نسبت به آن هم اقدام كرده اند، اجر و پاداش خواهند داشت، و به مقدارى كه از شناخت حق كوتاهى كرده اند، عذاب خواهند شد اما آنچه معلول قصور و ناتوانى آنها بوده، در مورد آن مؤاخذه نمى شوند و به یك معنا چنین افرادى در آن زمینه "مستضعف" هستند و مستضعفان به اندازه استضعافشان مورد عفو قرار مى گیرند.
بیان شبهه تأویل در دین
موضوع بحث ما پیش از این، بیان شبهاتى بود كه به خصوص در دهه اخیر بر ضدّ مبانى فكرى و اعتقادى اسلام مطرح و به صورت هاى مختلف در سخنرانى ها، مقالات و كتاب ها منتشر شده است و متأسفانه بعضى از افراد ناآگاه را تحت تأثیر قرار داده است. پیش از این بعضى از این شبهات كه مربوط به سوء استفاده از قرآن كریم و سایر منابع دینى به عنوان قرائت هاى مختلف و مانند آن بود را بیان كردیم و در حدى كه ظرفیت مجلس اقتضا مى كرد پاسخ هاى مناسبى هم ارائه دادیم.
یكى از مطالبى كه از دیرباز در میان مسلمانان القا شده و مورد سوء استفاده قرار گرفته است، مسأله تأویل دین است كه افرادى آن را ترویج كرده و گروه هاى مختلفى با عناوین متفاوت تحت تأثیر آن واقع شده اند و امروز تقریباً همان مطلب با آهنگ جدیدى مجدداً مطرح شده است كه گاهى به آن آهنگ فلسفى و علمى داده اند و سعى كرده اند از منابع دینى هم مؤیداتى براى این شبهه پیدا كنند. مى گویند: نه تنها قرآن، بلكه حقایق دین، ظاهر و باطنى دارد. ظاهر آن را مردم عوام مى فهمند، ولى حقیقت و باطنى هم دارد كه آن را بعضى از خواص مى فهمند. و به دنبال این مطلب، افرادى كه سوء نیت داشته اند، براى گمراه كردن مردم چیزهایى را به عنوان باطن دین و تأویل آیات قرآن عرضه كرده اند. در همان صدر اسلام در اثر نفوذ بعضى از فرهنگ هاى بیگانه چنین گرایشى در بین مسلمانان پیدا شد كه غیر از احكام ظاهرى اسلام كه شریعت نامیده مى شود، طریقت و حقیقتى وجود دارد و برخى گفتند اگر انسان به حقیقت برسد، دیگر احتیاجى به شریعت ندارد.
به تبع آن، امروز هم گاهى به نام صوفى مآبى همین سخنان را مطرح كرده و مى گویند اگر ما به حقیقت دین برسیم، دیگر احتیاجى به این احكام نداریم و این احكام براى عوام است. البته ما هر كسى را كه در طول تاریخ صوفى یا عارف نامیده شده، به بى دینى و سوء نیت متهم نمى كنیم. ما عرفان حقیقى نیز داریم و آن عرفانى است كه از اهل بیت(علیهم السلام) گرفته شده است.
الحمد لله، ما در زمان خود عارفى را دیدیم كه هم در حقایق عرفانى ید طولایى داشت و هم در فقه و اجتهاد شریعت و هم در انجام وظایف اجتماعى و مبارزه با ظلم و بدعت و انحراف، ممتاز بود و او حضرت امام [رضوان الله تعالى علیه] بود. اصل این مطلب كه در قرآن حقایقى وجود دارد كه همه آن را نمى فهمند، صحیح است، ولى این مجوّز آن نیست كه افرادى با سوء استفاده كردن از این حقایق، مطالب نادرست خود را به عنوان تأویل و باطن قرآن عرضه كنند. یا با سوء استفاده از نام عرفان، افكار انحرافى، بدعت ها و حتى افكار كفرآمیزى را ترویج نمایند. بعضى از این روشنفكرهاى مذهبى یا لامذهب نیز براى این كه مردم را از احكام اسلام و از علما، فقها و مراجع جدا كنند، مى گویند باید بیشتر به سراغ جهات عرفانى اسلام رفت و اگر گاهى از عرفا تعریف و تمجید كرده و از معنویات یاد مى كنند، تنها براى این است كه مردم را از احكام و شریعت اسلام منحرف كنند و گرنه، نه خود از حقایق اسلام و مسائل عرفانى بویى برده اند و نه وجود چنین امورى را باور دارند، بلكه آن را دامى قرار داده اند و به مردم مى گویند به دنبال باطن و تأویل و حقیقت بروید، تا آنها را از فقاهت و شریعت جدا كنند. با استفاده از تئورى هایى كه در یك شاخه فلسفى جدید به نام «هرمنوتیك» در مغرب زمین مطرح شده، براى این طرز فكر هم، به اصطلاح یك مبناى فلسفى درست كرده اند. و به علاوه سعى كرده اند از آیات و روایات هم شواهدى براى مطالب خود بیاورند.
طبیعى است كه بررسى همه آنچه در این زمینه گفته شد و شاخه هاى مختلف این گرایش ها در چنین جلسه اى مقدور نیست. آنچه در این جلسه مى توان گفت و بیشتر مورد نیاز است، بررسى شبهاتى است كه بعضى افراد به نام مسائل عرفانى و حقایق دین و باطن دین مطرح كرده و مى خواهند با استفاده از به اصطلاح شواهد قرآن و حدیث، جوانان پاك و متدین را منحرف كنند. در این جلسه بعضى از مواردى را كه این افراد با سوء استفاده از كتاب و سنت، دستاویز خود قرار داده اند بیان كرده سعى مى كنم شبهه آنها را در این جهت توضیح و آن را پاسخ دهم. قرآن در آیه اى كه مربوط به محكمات و متشابهات است، مى فرماید: «فأماّ الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و ما یعلم تأویله الا الله و الراسخون فى العلم یقولون آمنا به كلٌ من عند ربنا و ما یذكرّ الا اولوالالباب»1 در این آیه آمده است كه فتنه جویان به سراغ آیات متشابه مى روند و از این كار دو هدف دارند: یكى این كه ایجاد فتنه كنند، و دیگر این كه به تأویل قرآن دست یابند. درباره این كه تأویل چیست و فتنه جویان چگونه مى خواهند با دنبال كردن آیات متشابه به تأویل برسند، مفسرین بحث هاى علمى و فنى زیادى انجام داده اند كه طرح آنها در این فرصت نه میسّر است و نه مناسب. عزیزان و فضلایى كه تشریف دارند، مى توانند به تفسیر المیزان و تفاسیر دیگر در ذیل آیه هفتم سوره آل عمران مراجعه فرمایند. منظورم از طرح این آیه این است كه خود قرآن اشاره دارد كه قرآن داراى تأویل است و افرادى به خاطر دستیابى به تأویل، به سراغ آیات متشابه مى روند. البته در چند جاى دیگر هم صحبت از تأویل آیات شده كه نمى خواهم بحث را گسترده كنم. از همین آیه كسانى سوء استفاده كرده و گفته اند ببینید، خود قرآن مى گوید: قرآن تأویل دارد و ما مى خواهیم تأویل آن را پیدا كنیم و كسانى كه به تأویل قرآن برسند، دیگر نیازى به عمل كردن به ظواهر ندارند. در آیه دیگرى مى فرماید: «و اعبد ربك حتى یأتیك الیقین»2 یعنى خدا را پرستش كن تا یقین نزد تو بیاید. از این آیه چنین استفاده كرده اند كه انسان تا به یقین نرسیده است، باید خدا را بپرستد، ولى وقتى به مرحله یقین رسید، دیگر احتیاج به پرستش خدا ندارد. خود این آیه یكى از آیاتى است كه وجه تشابه دارد و باید قرآن شناسان آن را معنا كنند.
همچنین در روایات زیادى آمده كه قرآن باطن یا بطونى دارد3 و این مطلب براى كسانى كه دنبال این انحرافات مى روند دست آویز شده و مى گویند مطالبى را كه ما مى گوییم، باطن خود قرآن است. اگر بگویید از كجاى آیه، این مطلب استفاده مى شود، مى گویند، اگر استفاده مى شد كه از ظاهر بود و شما هم مى فهمیدید; مطالبى كه ما مى گوییم باطن قرآن است.
بنابراین، شبهه اى كه در اینجا مطرح مى شود این است كه از طرفى خود قرآن مى فرماید: قرآن تأویلى دارد. از طرف دیگر در روایات آمده است كه قرآن بطن یا بطونى دارد. شبهه افكنان از این مطلب سوءاستفاده كرده، از یك طرف قرائت هاى متعدد را توجیه كرده و مى گویند قرائت هاى مختلفى كه ما مى گوییم همین ظاهر و باطن هاى قرآنى است و از طرف دیگر مردم را از عمل به ظواهر قرآن باز داشته، مى گویند كسى كه به باطن قرآن دست یافت، دیگر احتیاجى به ظاهر آن ندارد. و از این راه ممكن است مقاصد شیطانى دیگرى را نیز القا كنند.
1. آل عمران، 7
2. حجر، 99.
3. ر.ك بحارالانوار، ج 92، باب 8.
پاسخ شبهه
در مقابل اینها چه باید گفت؟ خود قرآن تصریح مى كند كه قرآن تأویلى دارد و این قابل انكار نیست. اما آیا تأویل داشتن ـ به فرض این كه تأویل از قبیل مفاهیم باشد و كسانى هم بتوانند این تأویل قرآن را بشناسند ـ مجوّز دست برداشتن از ظواهر قرآن است و به این معناست كه ظواهر قرآن دیگر حجت نیست؟ وجود تأویل براى قرآن به معناى استغناى از ظاهر و عمل نكردن به ظاهر قرآن نیست. به علاوه، خود قرآن مى فرماید «و ما یعلم تأویله الا الله». اگر هم «والراسخون فى العلم» بر آن عطف شود، مصادیق آن، بنا بر آنچه در روایات آمده، ائمه اطهار(علیهم السلام) هستند. دانستن تأویل قرآن كار هر كسى نیست و این گونه نیست كه هر كسى بتواند ادعا كند كه مطلبى را كه من مى گویم تأویل قرآن است. بنابراین، از این مطلب كه قرآن داراى تأویلى است، نمى توان استفاده كرد كه ما مى توانیم به تأویل قرآن دست پیدا كنیم و دیگر احتیاجى به ظاهر قرآن نیست، به همان تأویل اكتفا مى كنیم و تأویل همین است كه ما مى فهمیم.
و به همین ترتیب، وجود بطن و باطن براى قرآن به این معنا نیست كه همه مى توانند باطن قرآن را تشخیص دهند، بلكه اشاره شده كه باطن قرآن را باید از ائمه اطهار(علیهم السلام)پرسید و آنها باطن قرآن را مى دانند1. به هر حال، خواه افراد دیگر بتوانند به بعضى از بطون قرآن دسترسى پیدا كنند و خواه نتوانند، بطون قرآن موجب استغناى از ظاهر و صرف نظر كردن از ظاهر نیست، بلكه باید از عمل به ظاهر قرآن به باطن رسید. درست است كه قران حقایق باطنى نیز دارد، ولى همه آن حقایق را نمى فهمند و تنها از طریق عمل به ظواهر قرآن، بسته به مراتب كمال انسانى، مى توان به آن حقایق دست یافت و آنها را درك كرد. به طور مثال ما هیچ گاه نمى توانیم آن حالتى را كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) یا امیرالمؤمنین(علیه السلام) یا سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) در حال عبادت با خدا داشته اند، درك كنیم و نباید طمع آن را داشته باشیم. اما اگر افرادى از راه آنها پیروى كردند و به دستورهاى آنها دقیقاً عمل نمودند ـ دستوراتى كه بسیار عمیق، پیچیده و دشوار است ـ ممكن است به تدریج از بطون قرآن و از كمالات و مقاماتى كه بزرگان دین و اولیاى خدا به آن رسیده بودند، بویى ببرند و بفهمند آنها از چه مقوله اى است، ولى رسیدن به آن در گرو عمل به همین دستورها است. مثال ساده اى بیان مى كنم.
همه ما نماز مى خوانیم و در نمازمان مى گوییم «ایاك نعبد و ایاك نستعین»، یعنى تنها تو را مى پرستیم و تنها از تو یارى مى خواهیم. و حداكثر كارى كه مى كنیم اینست كه آن گاه كه این آیه را مى خوانیم، به معناى آن هم توجه مى كنیم. اما هر یك از شما این سؤال را از خود بپرسید كه آیا به راستى در زندگى از غیر خدا یارى نمى خواهید؟ آیا این كه مى گوییم «ایاك نستعین» یعنى فقط از تو یارى مى خواهیم، راست مى گوییم؟ آیا حتى براى چند دقیقه براى ما چنین حالى پیدا شده است كه فقط از خدا یارى بخواهیم و امیدى به هیچ كس دیگر نداشته باشیم؟ خوشا به حال كسانى كه چند دقیقه چنین حالى پیدا كرده باشند. ولى وقتى امیرالمؤمنین(علیه السلام) یا پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مى گفتند: «ایاك نعبد و ایاك نستعین»، این كلمات را از عمق جان مى گفتند و كاملا راست بود، به این جهت آنها صادق و صدّیق نامیده شده اند. صدّیق مبالغه در صدق است، یعنى كسى كه خیلى راست مى گوید. آنها واقعاً در هیچ كارى جز به خدا امید ندارند و جز از او یارى نمى خواهند. امّا اكثر ما از همه كس یارى مى خواهیم جز از خدا!
نقل مى كنند كه مرحوم شیخ جعفر شوشترى، آن واعظ معروف و بزرگ كه در تاریخ درخشید و از لحاظ وعظ كم نظیر بود، در یك مجلس عمومى ـ گویا در میدان نقش جهان اصفهان ـ گفته بود: اى مردم! من امروز چیزى را مى خواهم بگویم كه نه خدا گفته، نه پیغمبر و نه هیچ امامى. مردم سكوت كرده بودند تا ببینند شیخ براى موعظه مردم، برخلاف خدا و پیغمبر و امام، چه مى خواهد بگوید. فرموده بود همه انبیاء و اولیاء گفتند شرك نورزید و براى خدا شریك قائل نشوید; اما من امروز آمده ام به شما بگویم خدا را هم در كارهایتان شریك كنید . شما براى همه كار مى كنید جز براى خدا. من آمده ام دعوت به شرك كنم و بگویم لااقل خدا را در كارهایتان شریك كنید و قدرى كارهایتان را هم براى خدا انجام دهید. یافتن حقیقت حالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) با ادّعا ممكن نیست، بلكه یك عمر تهذیب، تزكیه و ریاضت شرعى لازم است تا انسان چنین حالى را پیدا كند كه جز به خدا، به هیچ چیزى امید نداشته باشد.
در مناجات شعبانیه ـ كه حضرت امام [رضوان الله علیه] خیلى سفارش مى كردند كه در ماه شعبان بخوانید ـ آمده است: «الهى هب لى كمال الانقطاع الیك» یعنى خدایا كارى كن كه من از همه چیز قطع امید كنم و فقط به تو اعتماد داشته باشم. كمال انقطاع یعنى بریده شدن از همه چیز و این آرزوى اولیاى خدا است. «ایاك نستعین» نیز به همین معناست. معناى ظاهرى «ایاك نعبد و ایاك نستعین» این است كه مثل بت پرستان بت نمى پرستیم و از بت ها یارى نمى خواهیم فقط خدا را مى پرستیم، نه بت ها را و فقط از خدا كمك مى خواهیم نه از بت ها. اما باطنش این است كه از هیچ كس كمك نمى خواهیم. «ایاك» دلالت بر حصر مى كند و به تعبیر علمى: ظاهرش حصر اضافى و نسبى است یعنى تنها از تو كمك مى خواهیم نه از بت ها، اما باطنش حصر حقیقى است، یعنى فقط از تو و نه از هیچ كس دیگر. پس ظاهرش این است كه از بتها كمك نمى خواهیم و باطنش این است كه به هیچ موجود دیگرى امید كمك نداریم. این نمونه كوچكى از معارف بلند قرآنى بود. قرآن، معارف عمیقى دارد كه به خصوص از بیانات اهل بیت [سلام الله علیهم اجمعین] استفاده مى شود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) درباره قرآن مى فرماید: دریایى است كه كسى به عمقش نمى رسد و عجایبى دارد كه هیچ گاه این عجایب تمام شدنى نیست. هر چه زمان بگذرد، عجایب قرآن بیشتر ظهور پیدا مى كند.
افراد عادى نمى توانند همه مراتب معنا و حقیقت چنین كتابى را بفهمند. معنا و حقیقتى كه در عمق این ظواهر هست، به یك معنا بطنى از بطون آیات است و وقتى به آن بطن برسیم، مى بینیم باز عمق بیشترى دارد «و لبطنه بطن». به هر حال، بطون هر چه باشند، وجود آنها به هیچ وجه به این معنا نیست كه شما مى توانید از ظاهر دست بردارید. كسى كه مى خواهد بگوید فقط باید از خدا كمك گرفت، آیا ممكن است هیچ اظهار عبادت و خضوعى در مقابل خدا نكند و در عین حال معتقد باشد كه در واقع فقط دلش با خداست؟ گاهى مى گویند دلت پاك باشد; ظاهر مهم نیست. ولى این اشتباه است، چون هنگامى دل پاك مى شود كه ظاهر هم پاك باشد. با پاك كردن ظاهر، به تدریج مى توان دل را هم پاك كرد. اگر ظاهر انسان آلوده به گناه باشد، چگونه ممكن است دلش با خدا باشد؟
پس این شبهه كه چون قرآن بطون و تأویلى دارد، ما حق داریم هر گونه دلمان خواست بطونى براى آن بیان كنیم و از ظاهر آن هم دست برداریم، درست نیست.
یك نكته درباره بعضى از افراد شاّذ و نادرى كه در زمان هاى قدیم در مقام تفسیر قرآن برآمده اند و فقط به ذكر نكته هاى ذوقى اكتفا كرده و تفسیر ظاهر نكرده اند، قابل ذكر است و آن اینكه اساساً انگیزه ایشان براى نوشتن آن كتاب تفسیرى یا تأویل، این بوده كه آن نكته هاى ذوقى را كه به ذهنشان مى رسیده، یادداشت كنند. مقصود، بعضى از كتابهایى است كه به عنوان تأویل هاى عرفانى شناخته مى شود و موجب شده كه برخى تصور كنند كه نویسندگان آنها فقط این تفسیرها را معناى صحیح قرآن دانسته و معناى ظاهرى قرآن و تفسیر لفظى آن را معتبر نمى دانسته اند و با استناد به این كتابها مى گویند وقتى به حقیقت رسیدید، نیازى به ظاهر ندارید. اگر كسى چنین تصورى داشته كه قرآن فقط همان معناى ذوقى است كه به ذهن او آمده و احیاناً به عنوان تأویل یا باطن قرآن مطرح كرده و ظاهر قرآن ابداً معتبر نمى باشد، فرد بسیار منحرفى بوده و به هیچ وجه نمى توان سخن او را پذیرفت; ولى ما چنین سوء ظنى نسبت به آنها نداریم و معتقدیم مقصود آنها این بوده كه نكته هاى ذوقى را بیان كنند نه این كه اصلا ظواهر قرآن را معتبر نمى دانسته و فقط همان نكته هاى ذوقى را كه به خیال خودشان تأویل است، داراى اعتبار مى دانسته اند.
به هر حال، ما آنها را ندیده ایم تا مقصودشان را از خودشان بپرسیم. ولى از دو صورت خارج نیست: صورت اول این است كه آنها معتقد بودند كه ظواهر قرآن معتبر است و باید به آن عمل كرد و به آن ملتزم بود و در ضمن نكته هاى ذوقى هم دارد كه مى توان به عنوان یك مطلب ظنى بیان كرد، و در عین حال كسانى ممكن است بگویند این ظن شما اشتباه است و این نكته ذوقى را هم كه استفاده كرده اید، درست نیست. اگر مقصود آنها این بوده، تا حدى قابل قبول است و معنایش این نیست كه دست از ظاهر قرآن برداشته اند. اما اگر واقعاً معتقد بوده اند كه ظاهر قرآن اعتبار ندارد و جز همین نكته هاى ذوقى منظور دیگرى در قرآن نبوده، این انحراف بزرگى است و ما از آنها تبرّى مى جوییم.
خود قرآن، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) به خواندن قرآن و تأمل در آن تشویق كرده اند «افلا یتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها»2 فرموده اند: وقتى دستتان از همه جا كوتاه مى شود و فتنه ها شما را فرا مى گیرد و در حیرت و گمراهى مى مانید، دست به دامن قرآن بزنید تا شما را نجات بدهد. «فاذا التبست علیكم الفتن كقطع اللیل المظلم فعلیكم بالقرآن»3 اگر در چنین حالتى به سراغ قرآن برویم، مى فرماید: «اقیموا الصلوة و آتوالزكوة» و سایر مطالبى كه در قرآن هست اما چنانچه بگوییم ظواهر اینها هیچ اعتبارى ندارد، بلكه منظور یك مطلب باطنى است كه مردم نمى فهمند، در این صورت چگونه میخواهیم بوسیله قرآن از فتنه ها نجات یابیم؟ آیا چنین گمانى ابزارى براى وقوع در فتنه نیست؟ و اگر كسى بدون هیچ شاهد و دلیلى ادعا كند كه منظور از این آیه فلان چیز است آیا در این صورت رفع گمراهى مى شود؟ و آیا این كار بیهوده و عبثى نیست كه قرآن این همه آیه داشته باشد و تأكید كند كه اینها نور، هدایت، موعظه و «شفاء لما فى الصدور» است اما شما معناى آن را نمى فهمید و این معانى ظاهرى مراد نیست، بلكه چیز دیگرى مراد است كه بعضى افراد ادعا مى كنند كه آن باطن و حقیقت قرآن است و آن معناى باطنى درست است امّا شما آن معنا را نمى فهمید؟ در این صورت قرآن چه شفایى و چه موعظه اى براى مردم است؟ چه نورى است كه همه باید از آن استفاده كنند؟
پس وجود تأویل یا بطون براى قرآن به هیچ وجه به معناى معتبر نبودن تفسیر لفظى و آنچه از ظواهر قرآن استفاده مى شود، نیست. اگر افرادى چنین تصورى داشته باشند، تصورى كاملا غلط و انحرافى و مایه گمراهى است و باید از آنها تبرّى بجوییم.
1. ر.ك بحارالانوار، ج 92، باب 8.
2. محمد، 24.
3. بحارالانوار، ج 92، ص 17.
بحث «زبان دین»
امروزه این مطالب، آهنگ علمى و فلسفى پیدا كرده و كسانى مدّعى شده اند كه دین زبان خاصى دارد كه با زبان علوم و سایر كتابهایى كه در دسترس انسان است، فرق مى كند. مثال ساده اى بیان مى كنم كه این مطلب به خوبى در ذهن همه جا بیفتد. همه ما با استخاره گرفتن آشنا هستیم شما براى استخاره، نیتى مى كنید كه مثلاً اگر من به مسافرت بروم خوب است یا بد؟ كسى كه با معانى قرآن آشناست، قرآن را باز مى كند اگر بگوید این كار خوب است، آیا به این معنى است كه در قرآن نوشته است مسافرت خوب است یا اینكه آیه اى است كه مثلاً به مؤمنین وعده بهشت داده شده و استخاره كننده از آن استنباط مى كند كه لازمه كارى كه نیت كرده اید، بهشت است و مى گوید این كار خوب است.
پس، فهمیدن خوبى یا بدى از این آیه قرآن، به چه صورتى انجام مى گیرد؟ این استفاده به این صورت است كه آن شخص مناسبتى را در آن آیه درك مى كند و نتیجه مى گیرد كه این كار خوب یا بد است. این استفاده از لفظ آیه نیست. یعنى قرآن براى آن نازل نشده كه شما با آن فال بگیرید یا استخاره كنید. آیا این همه مطالب كه در قرآن آمده است، مثل اینكه اگر كسى ظلم كند، چه نتیجه اى دارد و كسانى كه كفر ورزیده یا قیامت را انكار كنند به عذاب دردناكى مبتلا خواهند شد، فقط براى این است كه شما استخاره كنید و ببینید مسافرت خوب است یا بد؟ اكنون در مقام ارزشیابى این مسأله نیستم كه استخاره گرفتن صحیح است یا نه یا در چه مواردى باید استخاره كرد؟ مى خواهم بگویم استفاده از قرآن براى این است كه شما آیه اى را بخوانید و معناى آن را فهمیده و به آن عمل كنید یا از پند و موعظه آن استفاده كنید و گاهى هم از آن چنین استفاده هایى مى شود ـ اگر صحیح باشد و به مورد خود و طبق دستور آن انجام بگیرد ـ كه این نوع استفاده، یك استفاده ضمنى و ظنى است، اما استفاده از قرآن براى استخاره به این معنا نیست كه وقتى قرآن مى گوید نماز بخوان، گویا هیچ نگفته و آن همه عذاب كه قرآن براى كسانى كه كفر بورزند، به دیگران ظلم كنند و احكام خدا را تغییر دهند بیان مى كند، فقط براى این نازل شده كه ببینم مسافرت رفتنم خوب است یا بد! البته این استفاده فى الجمله صحیح است ولى جاى خاص و شروطى دارد مثل موردى كه خود انسان فكر كرده و احكام شرعى آن را ملاحظه نموده و مشورت كرده و در عین حال در تردید و حیرت بماند، آن گاه دعا كند كه خدایا به وسیله قرآن مرا راهنمایى كن و به خدا حسن ظن داشته باشد كه به این وسیله او را راهنمایى مى كند، در این صورت این استفاده هم صحیح است ولى این یك استفاده ضمنى است.
مثال دیگر: وقتى انسان غذا مى خورد، فكّش حركت مى كند; حركت فك باعث تقویت عضلات فك مى شود. اما تقویت شدن عضلات فك، تنها فایده غذا خوردن نیست. انسان براى این غذا مى خورد كه سیر مى شود و انرژى بدنش تأمین و سلامتش حفظ شود و زنده بماند و در ضمن این فایده را هم دارد كه در اثر جویدن غذا، فكش هم تقویت مى شود. استفاده از قرآن براى استخاره و مانند آن، شبیه استفاده از غذا خوردن براى تقویت فك است، یعنى هدف اصلى چیز دیگرى است. هدف اصلى این است كه معناى آیه را بفهمیم و در زندگى خود بكار بگیریم. وقتى قرآن مى فرماید: «قد افلح المؤمنون الذین هم فى صلوتهم خاشعون»1 این آیه براى این نازل شده كه من و شما یاد بگیریم كه در نماز باید خشوع داشته باشیم و سعى كنیم در نماز حالت خشوع و حضور قلب داشته باشیم «و الذین هم عن اللغو معرضون» مؤمنین را این گونه تعریف مى كند كه از كار بیهوده اجتناب مى كنند، حرف مفت نمى زنند و كار بى فایده انجام نمى دهند. این آیه براى این نازل شده كه بگوید مؤمن باید این چنین باشد; صلاح مؤمن در گرو این است كه از كارهاى بیهوده صرف نظر كند، قدر عمرش را بداند و زبانش را در راهى به حركت درآورد كه براى خود یا خلق خدا فایده اى داشته باشد و... .
پس معناى این كه قرآن تأویل یا باطنى دارد، این نیست كه از این ظواهر صرف نظر كنیم. رسیدن به باطن نیز، از راه عمل به همین دستورهاى ظاهرى است و باید دقت كنیم كه درست عمل كنیم.
از همان صدر اسلام، افرادى پیدا شدند كه بنابه پیش بینى خود قرآن، مى خواستند از راه اتّباع متشابهات، به تأویل برسند و اساساً منكر احكام ضرورى اسلام و شریعت شدند. یك طایفه معروف آنها، گروهى از اسماعیلى ها هفت امامى ها ـ هستند كه بعد از امام صادق(علیه السلام)، اسماعیل بن جعفر را امام مى دانند و اكثراً در شبه قاره هستند و گویا شاخه اى از آنها در محلات بوده اند و آقاخان محلاتى پیشواى ایشان بوده و اكنون هم فرزندان او رئیس این فرقه هستند. این گروه از سابق به باطنیه معروف بوده و معتقد بودند كه احكام ظاهرى اعتبارى ندارد، بلكه احكام داراى باطنى است كه همان اهمیت دارد و عمل كردن به ظواهر خیلى مهم نیست. مى گویند اگر ایمان داشته باشى و دلت پاك باشد، ولایت و امامت را ـ كه منظورشان امامت رؤساى خودشان است ـ قبول داشته باشى و سرسپرده آنها باشى، هر جنایتى هم كه انجام بدهى، بهشتى مى شوى.
1. مؤمنون، 1.
مشكل امام زمان(علیه السلام) با اهل تأویل
حدیث عجیبى داریم كه بسیار جاى تأمل است. مضمون این حدیث این است كه وقتى وجود مقدس ولى عصر [عجل الله تعالى فرجه الشریف] ظهور مى فرمایند با مشكلاتى مواجه مى شوند كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هم آن مشكلات را نداشتند. معمولاً ما تا به حال هر چه درباره زمان ظهور آن حضرت، شنیده ایم این بوده كه در آن زمان نعمت ها زیاد شده، بساط ظلم برچیده، روزى فراوان و نرخ ها ارزان مى شود و... اما در این حدیث آمده است كه وقتى امام دوازدهم ظهور مى فرمایند، از ناحیه بعضى مسلمانان با مشكلاتى مواجه مى شوند كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هم این مشكلات را از ناحیه كفار نداشتند! روایت این است:
عن الفضیل قال سمعت اباعبدالله(علیه السلام) یقول: «اِن قائمنا اذا قام استقبل من جهلة الناس اشدَّ مما استقبله رسول الله(صلى الله علیه وآله) من جهّال الجاهلیة...»1 مى فرماید وقتى حضرت ظهور مى كند با دشوارى هایى از جانب مردم مواجه مى شود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از مردم جاهلیت، این سختى ها را نكشیده است. به طور طبیعى انسان تعجب مى كند كه در این زمان بعد از این همه علوم و معارف و تربیت مردم، چگونه حضرت با چنین مشكلاتى مواجه مى شود؟ راوى خیلى تعجب مى كند و مى گوید: «و كیف ذلك؟» چگونه چنین مشكلاتى براى ایشان پیش مى آید؟
قال: «انّ رسول الله(صلى الله علیه وآله) اتى الناس و هم یعبدون الحجارة و الصخور و العیدان و الخشب المنحوتة و ان قائمنا اذا قام أتى الناس و كلهم یتأول علیه كتاب الله و یحتج علیه به»
مى فرماید: وقتى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مبعوث شد، با مردمى مواجه شد كه كارشان پرستش سنگ ها و چوب ها بود، سنگ ها یا بتهایى را كه از سنگ مى تراشیدند، نصب مى كردند و جلوى آنها به سجده مى افتادند، دستشان را دراز كرده و مى گفتند مریضمان را شفا بده، روزى مان را زیاد كن و... بعضى بت ها چوبى، و بعضى ها نیز فلزى بودند و كارشان به آن جا رسیده بود كه گاهى از خوردنى ها بت درست مى كردند كه بعضى از عرب هاى آن زمان قره قروت و خرما را مخلوط كرده بت درست مى كردند و وقتى گرسنه مى شدند همان بت را مى خوردند.
كسى كه مختصر عقلى داشته باشد، مى توان به او فهماند كه تو این بت را ساخته اى و او تو را نساخته است. چطور چیزى كه به دست خودت یا انسان دیگرى مثل تو تراشیده شده، خداى تو مى شود و تو آن را صدا مى زنى؟ همان احتجاجى كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) با بت پرستان زمان خود كرد. بت پرستان، در مقابل این احتجاج عقلانى، جوابى نداشتند. حرف آخر آنها این بود كه این یك سنّت آباء و اجدادى است. مثل چهارشنبه سورى كه آباء و اجداد ما این كار را مى كردند و سنّت ملى است. اگر بگویید این كار چه فایده دارد؟ مى گویند فایده نمى خواهد، ما مى خواهیم سنّت نیاكان خود را حفظ كنیم! آنها هم همین را مى گفتند. وقتى مى پرسیدند: «چرا اینها را مى پرستید؟» مى گفتند: «پدران ما آنها را مى پرستیدند، ما هم این كار را مى كنیم.»، «و انّا على آثارهم مقتدون»2 ما همان آثار آنها را دنبال مى كنیم. منطق آنها همین بود. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) براى آنكه اثبات كند كار آنها غلط است، در مقام بحث و استدلالْ دشوارى نداشت. چون آنها در مقابل پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دلیل و منطقى نداشتند كه بیان كنند. اما وقتى امام دوازدهم ظهور مى فرمایند با مردمى مواجه مى شود كه اینها خودشان را مفسر قرآن دانسته و هر كدام معنایى براى قرآن بیان مى كنند و با آن معناى خود ساخته شان علیه امام احتجاج مى كنند. مى گویند ما قرآن را بهتر از تو مى فهمیم و قرائت ما از قرائت تو بهتر است. «اتى الناس و كلهم یتأول علیه كتاب الله یحتج علیه به» مى فرماید وقتى حضرت ظهور مى كنند مردم علیه او بحث مى كنند و مستندشان هم فهم خودشان از قرآن است. مى گویند: «ما از قرآن این را مى فهمیم و این غیر از چیزى است كه تو مى گویى. تو غلط مى گویى و حرف ما درست است!!!» آنان با قرآن علیه امام احتجاج مى كنند. وقتى بفرماید: مطلبى كه شما مى گویید معنى قرآن نیست، مى گویند: خوب، قرائت ما این است. مى گوید: معناى قرآن این است، چنانكه پیامبر و امامان گفتند، من امام معصوم و قرآن ناطقم. مى گویند: تو اشتباه مى كنى، قرائت تو براى خودت خوب است، فهمت را مطلق نكن، ما هم فهم داریم! به این منطق چه جوابى باید داد؟ وقتى پیغمبران یا علما با یهودى ها، با نصرانى یا با هر طایفه و مذهبى بحث مى كردند و دلیل مى آوردند كه این كار شما غلط است و دلیل شما درست نیست زیرا بر خلاف نصّ كتاب خودتان است، یا علما در برابر فرقه اى از فرقه هاى مسلمان استدلال مى كردند كه این كار شما درست نیست، چون بر خلاف آیات قرآن و روایات معصومین است با بحث و استدلال مى توانستند آنها را قانع كنند كه مطلب شما غلط است. در زمان خود پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در زمان امام باقر(علیه السلام)، امام صادق(علیه السلام)، امام رضا(علیه السلام)، به خصوص مجالسى تشكیل مى شد و علماى ادیان مى آمدند و بحث مى كردند و ائمه اطهار(علیهم السلام) آنها را قانع مى كردند. چون یك مبناى مشترك و اصول قابل قبولى بین طرفین بود كه براساس آن استدلال مى كردند. اما وقتى براى هر چه استدلال كنى، مى گوید "این فهم شماست"، "این قرائت شماست"، "ما قرائتمان غیر از این است"، چه جوابى مى توانیم بدهیم؟ راه بحث مسدود مى شود و نمى توان گفت حق و باطلى وجود دارد. مى گویند این مطابق قرائت شما حق است، اما قرائت ما برعكس است. نام بدترین فسادها را اصلاح مى گذارند و مى گویند قرائت ما از اصلاح، این است. قرائت ما از اصلاح این است كه اسلام باید حذف شود، ولایت فقیه باید حذف شود! شما با چه دلیلى مى توانید اثبات كنید كه این اصلاح نیست؟ مى گویند: به قرائت ما اصلاح همین است!
1. بحارالانوار، ج 52، ص 362.
2. زخرف، 23.
شیطانى ترین شبهه: قرائت هاى مختلف
بارها بیان كرده ام كه شبهه قرائت هاى مختلف شیطانى ترین شبهه اى است كه از بدو خلقت حضرت آدم(علیه السلام) تا به حال، به ذهن انسان رسیده است و شبهه اى از این شیطانى تر وجود ندارد. اگر این شبهه جا بیافتد، دیگر نمى توان چیزى را اثبات یا نفى كرد، چون هر چه را شما بخواهید نفى كنید، مى گویند: «طبق قرائت شماست.» اگر بخواهید مطلبى را اثبات كنید، مى گویند: «این هم قرائت شماست و قرائت ما غیر از این است; افراد دیگرى غیر از شما هم هستند; نباید فهمتان را مطلق كنید.» درباره هر چه بخواهید بحث و استدلال كنید، درباره خدا، پیغمبر، دین، قرآن، نماز، روزه، حج و جهاد و... هر چه بگویید، طرف مقابل مى تواند بگوید خوب این قرائت شماست. و به قرائت من، منظور چیز دیگرى است! البته اصل این مطلب چیز تازه اى نیست، تازگى این شبهه این است كه همه قرائت هاى متفاوت معتبر است. گرچه این مطلب را در ابتدا اظهار مى دارند، و در آخر مى گویند فقط قرائت ما معتبر است و همه قرائتهاى دیگر غلط است. اول مى گویند جامعه، چند صدایى است و همه باید حرفهایشان را بگویند و آزاد باشند ولى در نهایت فقط حرف و سخن همان طرفداران خودشان باید حاكم باشد و بقیه باید دهانشان را ببندند! تا قدرتى پیدا نكرده اند، مى گویند همه باید حرف بزنند و همه حق دارند حرف بزنند. همه حق دارند از دولت سؤال كنند و دولت باید پاسخ بدهد، اما به یكى از این سؤالات جواب داده نمى شود. اینها ابتدا مى گویند همه قرائت ها درست است اما در نهایت به اینجا مى رسد كه فقط یك قرائت معتبر است و آن هم چیزى است كه هوسهاى آنها را ارضاء مى كند. همه قرائت هاى دیگر از نظر آنها باطل، ارتجاعى، واپسگرایانه و چیزهایى از این قبیل است. مى گویند آخوندهاى قدیمى كهنه پرست بوده و روى مغزشان دم كنى گذاشته اند و هنوز دوران مدرن را درك نكرده اند پس قرائت اینها به درد نمى خورد، هر چند این قرائت همان است كه خدا و پیغمبر فرموده اند ولى چون اینها ریش دارند و حرفهاى قدیمى ها را مى زنند پس باطل است; باید قرائت جدیدى مطرح كرد كه با هوس دنیاپرستان سازگار باشد!
بنابراین، مشكل ترین مسأله فرهنگى كه امام زمان [عجل الله تعالى فرجه الشریف] با آن مواجه مى شوند، طبق فرموده امام صادق(علیه السلام) مسأله قرائت هاى متعدد و تأویل قرآن است. یعنى نه تنها حرف او را نمى پذیرند، بلكه مى گویند اصلا حرف تو غلط است و تو بى خود آمده اى و ادّعاى بى جا مى كنى. اینجا باب بحث و استدلال مسدود مى شود و نمى دانم سرانجام چاره اى براى رفع این شبهه پیدا خواهد شد یا همان شمشیر آقاست كه مشكلات را باید حل كند كه البته به بیان آنها در این صورت آن حضرت هم مى شود خشونت طلب!!
البته ممكن است افرادى واقعاً خودشان گمراه شده باشند و ناخودآگاه دیگران را هم گمراه كنند، ولى هم به شهادت تاریخ و هم طبق مضامین آیات و روایات، غالباً افرادى كه براى گمراه كردن دیگران از این راه ها استفاده مى كنند، شیاطین هستند كه سخنان خوش ظاهر و فریبنده اى را به عنوان این كه اینها باطن دین و تأویل قرآن و حقیقت دین است، مطرح مى كنند. در اوایل نهضت، وقتى حضرت امام [رضوان الله علیه] نسبت به اقدامات رژیم طاغوت فرمودند: «اینها خلاف اسلام و خلاف ضروریات دین است.» طاغوت زمان جواب داد كه اینها موافق روح اسلام است. گفت شما ظواهر اسلام را مى گیرید، ولى این كه من مى گویم، موافق روح اسلام است!!! حالا هم مى گویند اینها امور ظاهرى است. خودتان را به اینها سرگرم نكنید. حقیقت دین، همان است كه ما مى گوییم. اگر بگویید به چه دلیل، مى گویند فهم ما و قرائت ما این است.
براى این كه ما در این دام نیفتیم، باید سعى كنیم طبق روش عقلایى در فهم معنا از لفظ كه بین همه عقلاى عالم مرسوم است، معانى متون دین را بفهمیم. همانطور كه در هر دادگاهى وقتى مى خواهند به قانونى استناد كنند، به همان معنایى استناد مى كنند كه طبق اصول عقلائى و قواعد محاوره از عبارت استفاده مى شود. یعنى وقتى بخواهند كسى را مؤاخذه كنند كه چرا فلان سخن نادرست را گفته اى یا كار ناشایسته را انجام داده اى یا چرا مطلبى خلاف مصالح كشور گفته اى؟ آیا اگر گفت منظور من چیز دیگرى بود و شما معنایش را نمى فهمید، از او مى پذیرند یا همان معنى كه همه مردم مى فهمند ملاك است؟ آیا اگر ادعا كرد كه معناى دیگرى منظورم بود و اصلا من یك ادبیات خاصى دارم كه شما نمى فهمید، تبرئه مى شود؟
قرآن، براى این آمده كه براى ما حجت باشد «ولله الحجة البالغة» حجت باید آشكار باشد و بتوان به آن استناد كرد، یعنى با همان روش عقلایى كه مردم در فهم مطالب استفاده مى كنند. قواعد این روش تنظیم و تدوین شده و به صورت علمى درآمده است. قواعد اصول فقه ـ به اصطلاح امروز ـ متدولوژى فهم قرآن و تفسیر و منابع اسلامى است و افرادى كه مى خواهند واقعاً دین را بفهمند، باید بر اساس همین متدولوژى كار كنند، همانطور كه هر علمى متد خاصى دارد كه اگر بخواهند در آن علم تحقیق كنند، باید از همان متد استفاده كنند. امروز، یكى از دروس دانشگاه ها روش تحقیق است. روش تحقیق در علوم را تعلیم مى دهند كه در هر علم چگونه باید تحقیق كرد. علوم نقلى یعنى آنچه از نقل مطالب گذشته استفاده مى شود، یك روش مورد اتفاق همه عقلا دارد كه داراى دو مرحله اساسى است: یكى تحقیق در جهت سند مطلب كه آیا این سند درست است یا نه، و دیگرى در جهت فهم معنا از لفظ كه چه قواعدى را باید در نظر گرفت تا بتوانیم معناى صحیح كلام را به دست آوریم.
هر چند من احاطه بر همه متون دینى دنیا ندارم امّا گمان مى كنم در هیچ دینى و در هیچ مذهبى به اندازه اى كه در مذهب شیعه به روش شناسى فقه و كار روى آن اهمیت داده مى شود، كار نشده باشد. البته اهل تسنن هم كمابیش در كتابهاى اصول فقه، كار كرده اند و نباید تلاشهاى آنها را نادیده بگیریم.
به هر حال، مسلمانان در تبیین روش تحقیق براى استفاده از منابع دینى بیش از پیروان ادیان دیگر تلاش كرده اند. امروز عمده كار افرادى كه در حوزه هاى علمیه درس مى خوانند، در مدت بیست تا سى سال این است كه این روش را درست یاد بگیرند كه چگونه از آیات و روایات، مطالب را استفاده كنند. آن وقت با توجه به این زحمت ها و تلاشهاى بى دریغ مى گویند دنبال این آخوندها نروید، قرائت ها مختلف است. هر چه خودتان فهمیدید، عمل كنید!
پروردگارا! تو را به عزت و جلالت قسم مى دهیم دلهاى ما را به نور ایمان و معرفت روشن بفرما.
شبهه عدم نیاز بشر به شریعت در عصر حاضر
پیش از این بیان كردیم شبهاتى كه در این زمان درباره معارف اسلامى مطرح مى شود، یا از طرف افرادى است كه اساساً ایمانى به دین ندارند و دین را افیون جامعه مى دانند و یا از طرف كسانى است كه به اصل دین معتقدند، لكن تحت تأثیر زرق و برق دنیاى غرب قرار گرفته و تمایل دارند ضمن پذیرفتن اساس اعتقادات دینى، از عمل به احكام اسلام سر باز زنند و در درون آنها كشمكشى بین دیندارى از یك سو و غرب گرایى از سوى دیگر بر قرار است.
یكى از شبهاتى كه چند دهه است در این كشور مطرح شده و حتى قبل از انقلاب از طرف برخى از روشنفكران غرب زده، مطرح مى شد این است كه اساساً در این عصر، ما دیگر نیازى به شریعت نداریم. شریعت زمانى مورد نیاز بود كه هنوز عقل بشر كامل نشده بود و احتیاج داشت كه كسى از بیرون از جامعه انسانى، او را كمك كند تا روى پاى خود بایستد. مانند طفل خردسالى كه تازه راه افتاده است و هنوز نمى تواند روى پاى خود بایستد و احتیاج به كسى دارد كه دست او را بگیرد و پا به پا ببرد. این كودك پس از اینكه بزرگ تر شد و توانست روى پاى خود بایستد، دیگر احتیاج به كسى ندارد كه دست او را بگیرد. حتى اگر كسى این كار را انجام دهد، او را كنار زده و مى گوید مى خواهم روى پاى خودم بایستم.
پایه گذاران این شبهه، تصریح كرده اند كه دین اسلام در كنار تمدن هاى شرق و غرب و ایران و مصر و نظائر آنها، به انسان كمك كرد تا به حدى برسد كه بتواند روى پاى خود بایستد و از قرن هفتم میلادى به بعد بشر به تدریج روى پاى خود ایستاد و دیگر احتیاج به كمك نداشت. این ادّعایى است كه در مقام اثبات باید دلیلى براى آن مطرح شود. به تدریج كسانى كه بعد از آنها این شبهه را دنبال كردند، درصدد برآمدند كه توجیهى براى اثبات مدعاى خود ارائه دهند. در نتیجه دو نوع دلیل براى این مطلب اقامه كردند: یك دلیل ـ به اصطلاح عقلى ـ و یك دلیل نقلى.
استدلال عقلى و نقلى بر این شبهه
دلیل عقلى آنها این است كه ما مى دانیم پیغمبران در طول تاریخ بشر یكى پس از دیگرى آمدند و صاحبان شرایع و احكامْ شریعت سابق را نسخ كرده و احكام دیگرى را به جاى آنها وضع كردند، چون بشر در نتیجه تحولات اجتماعى به قوانین جدیدترى احتیاج پیدا كرده بود. مثلاً قوانینى كه حضرت موسى(علیه السلام) براى بشر آورده بود، براى زمان حضرت عیسى(علیه السلام) كافى نبود; از این رو حضرت عیسى(علیه السلام) آن قوانین را تغییر داد و شریعت جدیدى را آورد. هم چنین احكام حضرت عیسى(علیه السلام) براى جامعه كافى نبود، به همین دلیل پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)مبعوث شد و احكام دیگرى را آورد. از كیفیت این جریان كشف مى كنیم كه تحولات زندگى اجتماعى ایجاب مى كند در هر عصرى احكام خاصى تشریع شود. امروزه هم پس از گذشت 1400 سال از زمان پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مسلماً تحولاتى در زندگى بشر پیدا شده كه باید به خاطر آنها احكام جدیدى وضع شود. با وجود اینكه بین زمان حضرت موسى(علیه السلام) و حضرت عیسى(علیه السلام) چند قرن بیشتر فاصله نبود اما بشر نیازمند قوانین و احكام جدید بود، حال با گذشت 14 قرن از بعثت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به طور قطع باید احكام جدیدى وضع شود. در چنین شرایطى اگر منتظر آمدن پیغمبر دیگرى باشیم یا اینكه طى این مدت پیامبر دیگرى آمده باشد، باید احكام جدید را از او بخواهیم اما ما معتقدیم كه پیغمبر دیگرى نمى آید. بنابراین، احكام جدیدِ مورد نیاز، چگونه باید وضع شود؟ راهى براى دسترسى به این قوانین وجود ندارد جز این كه بگوییم خداوند از این به بعد قوانین مورد نیاز را به عقل خود انسان واگذار كرده است. یعنى دیگر احتیاجى به احكام قبلى نیست و بشر مُجاز است هر قانونى كه عقل او تشخیص داد، وضع كند!!! این همان دموكراسى است. حاصل آنكه: چون جامعه بشرى متحول شده نیاز به قوانین جدیدى پیدا كرده است و احكام قبلى اعتبار خود را از دست داده اند و چون پیغمبر دیگرى نخواهد آمد ناچار خود مردم باید قانون وضع كنند. به عبارت دیگر: تاریخ مصرف احكام قبلىِ اسلام، گذشته است. حال، چه باید كرد؟ راهى وجود ندارد جز اینكه مردم قوانین مورد نیاز خود را وضع كنند. زیرا دیگر عقلشان كامل شده است. این ـ به اصطلاح ـ دلیل عقلى است براى این كه احكام 1400 سال پیش براى امروز مناسب نیست و باید خود مردم قانون وضع كنند.
طراحان این شبهه یك دلیل نقلى هم براى نظریه خود آورده اند. آنها مى گویند: ما از خود قرآن استفاده مى كنیم كه قرآن براى همیشه و براى همه انسان ها نازل نشده است. بلكه تنها براى عربهاى معاصر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل شده است. دلیل این ادعا آیه اى است كه مى فرماید: «لتنذر امَّ القرى و من حولها»1، ما قرآن را بر تو نازل كردیم تا ام القرى ـ كه همان مكه است ـ و اطراف آن را انذار كنى. بنابراین، در اصل، قرآن براى همان عربهاى ساكن مكه و اطراف آن نازل شده است; اما سایر مردم مجبور به مسلمان شدن نبودند. زرتشتى ها دین خود را داشتند، یهودى ها هم دین خود را داشتند. در حالى كه، قرآن حتى در آن زمان هم براى همه نازل نشده بود، پس ما پس از گذشت چهارده قرن به طریق اولى ملزم به عمل كردن به تعالیم و دستورهاى قرآن نیستیم. پیغمبر دیگرى هم كه براى ما نیامده است. بنابراین، ما آزاد هستیم كه به تشخیص خود عمل كنیم.
پس به طور خلاصه، سه مطلب در این باره گفتیم:
مطلب اول از كسانى بود كه گفته بودند نیاز به دین و شریعت مربوط به زمانى است كه هنوز عقل بشر كامل نشده بود، یعنى قبل از ظهور پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله). بعد از آمدن آن حضرت و استفاده از دستاوردهاى تمدن هاى بشرى مثل تمدن ایران و روم ـ به صراحت از این تمدنها نام مى برند ـ و استفاده از دستورهاى پیامبران پیشین و نیز با استفاده از احكام و معارف اسلام، عقل بشر كامل شد و پس از آن احتیاجى به شریعت نخواهد بود.
مطلب دوم این كه، تحولات اجتماعى احكام جدیدى را اقتضا مى كند. همچنان كه تحولات اجتماعى از زمان حضرت موسى(علیه السلام) تا حضرت عیسى(علیه السلام) موجب شد پیغمبر دیگرى مبعوث شود و احكام جدیدى را بیاورد، از زمان پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) هم تابه حال 1400 سال گذشته و شرایط اجتماعى تغییر كرده است و احكام جدیدى را مى طلبد. حال، با توجه به این نیاز و با در نظر گرفتن این نكته كه پیغمبر دیگرى نیامده است، بنابراین خود بشر باید قانون وضع كند.
مطلب سوم اینكه قرآن، خطاب به پیامبر(صلى الله علیه وآله) مى فرماید ما قرآن را بر تو نازل كردیم تا اهل مكه و اطراف آن را هدایت كنى. اما آیه اشاره اى به دیگران نمى كند. بنابراین، چون از سویى ما نه اهل مكه هستیم، نه عرب و نه معاصر با پیامبر(صلى الله علیه وآله) و از سوى دیگر 1400 سال بین ما و پیامبر(صلى الله علیه وآله) فاصله شده است، از این رو ملزم نیستیم كه به احكام قرآن عمل كنیم!!!
نتیجه هر سه مطلب یكى است و آن، این كه ما نمى گوییم اسلام دروغ است، پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا مبعوث نشده بود یا قرآن كلام خدا نیست. بلكه ما تمام این موارد را تصدیق مى كنیم اما رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در 1400 سال قبل در شهر مكه ارتباطى به ما ندارد; بلكه تنها براى مردم معاصر آن حضرت در شهر مكه بوده است. از این رو ما احتیاجى به قرآن و احكام قرآن نداریم و باید خودمان قانون وضع كنیم و این یعنى همان دموكراسى كه در همه دنیا حاكم است. تمام تأكیداتى كه بر دموكراسى و رأى مردم، خواسته هاى ملت و مطالبى از این قبیل مى شود همه در جهت این است كه احكام اسلام كنار گذاشته شود. یعنى امروز این خود مردم هستند كه باید رأى بدهند و قانون وضع كنند. خواه این قانون موافق اسلام باشد و خواه نباشد، چندان مهم نیست. چون اصلا اختیار با خود مردم است. اگر بخواهیم به صورت تفصیلى و همه جانبه این شبهات را بررسى كنیم، طول خواهد كشید. به همین جهت سعى مى كنم جوابهاى كوتاهى را در حد پاسخگویى به اصل شبهه عرض كنم.
1. انعام، 92.
آیا عقل بشر مى تواند از راهنمایى وحى بى نیاز شود؟
كسى كه مى گوید زمانى شریعت مورد نیاز بود كه هنوز عقل بشر كامل نشده بود و از قرن ششم یا هفتم میلادى عقل بشر كامل شد، چنین كسى در واقع دلیل نیاز به وحى و دین را درك نكرده است. دلیل نیاز ما به دین، وحى، قوانین الهى و راهنمایى پیامبران این است كه اساساً عقل بشر توانایى كشف بعضى از مطالب مورد نیاز بشر را ندارد. به عبارت دیگر، باید نیاز بشر به پیامبران را بررسى كنیم تا متوجه شویم كه امروز به پیامبر نیاز داریم یا خیر. بررسى این مسأله به صورت تفصیلى چند جلسه بحث مى طلبد. از این رو من تنها اشاره مختصرى به برهان نیاز به پیامبر مى كنم. برهان مورد اعتمادى كه از قرآن و بیانات انبیا استفاده مى شود، این است كه انسان آفریده شده است تا با اختیار خود راهى را بپیماید كه موجب سعادت ابدى او در آخرت مى شود. این دنیا محل عبور و خودسازى است تا انسان نتیجه عملكرد خود را در عالم ابدى ببیند. این دنیا محل امتحان و پرورش است و انسان باید در این دنیا خود را بسازد.
نمى دانیم كه چه چیزى براى جهان آخرت مناسب و مطلوب است و چگونه باید خود را بسازیم كه براى آن عالم مفید باشد؟ اگر كسى از میان انسانها به دنیاى دیگر رفته بود و مدتى در آنجا زندگى كرده بود و مى دانست كه چه چیزى براى آنجا مناسب است، و به ما خبر مى داد، شاید خود ما مى توانستیم در زمینه خودسازى و آمادگى براى رفتن به دنیاى دیگر تصمیم بگیریم. اگر شما قصد سفر به محلى را داشته باشید، از كسانى كه قبلا به آنجا مسافرت كرده اند، سؤال مى كنید كه چه لوازمى براى سفر به آن محل و اقامت در آن، مورد نیاز است، چه نوع لباسهایى را باید با خود ببرید؟ و سؤالاتى از این قبیل. حتى گاهى براى سفر از یك شهر به شهر دیگر، در مورد وضعیت هواى آنجا سؤال مى كنید، تا بدانید چه لباسها و لوازمى را باید با خود ببرید. حال، قرار است ما به عالم دیگرى سفر كنیم و براى همیشه در آنجا اقامت داشته باشیم، آیا نباید بدانیم چه امورى براى آنجا مورد نیاز است و چه كارهایى را باید انجام دهیم كه در آن عالم سعادتمند باشیم؟ بر چه اساسى مى توانیم پاسخ این سؤال را بیابیم؟ ما در این زمینه تجربه اى نداریم، كسى هم از عالم دیگر باز نگشته است كه از آنجا براى ما خبر بیاورد تا ما براساس آن بدانیم چه كارهایى ثواب دارد و چه كارهایى موجب عذاب خواهد بود. كسى كه بر دنیا و آخرت احاطه داشته باشد مى داند كه انسان در این عالم چه كارهایى را باید انجام دهد كه براى دنیاى دیگر مطلوب باشد و چه كارهایى را نباید انجام دهد كه در آن دنیا به عذاب گرفتار نشود. بنابراین، خدا باید به انسان نشان دهد كه راه رسیدن به سعادت ابدى چیست. خداوند چگونه این كار را انجام مى دهد؟ آیا باید خود خدا با یكایك ما انسانها صحبت كند و راه را به ما نشان دهد؟ تمام انسان ها، چنین لیاقتى را ندارند كه خدا با آنها سخن بگوید. بنابراین، راه انجام این كار این است كه بعضى از بندگان شایسته خود را كه چنین لیاقتى را دارند، انتخاب كند تا آنها سخن خدا را دریافت كنند و به دیگران برسانند. «ولكنّ الله یجتبى من رسله من یشاء»1 این همان وحى و نبوت است.
بنابراین، نیاز ما به دین تنها براى پاسخگویى به نیازهاى مادى از قبیل اینكه چگونه لباس بپوشیم، چگونه خانه بنا كنیم و یا چگونه خودرو بسازیم، نیست. اساساً دین براى این گونه امور نیست. مشكل و سؤال ما این است كه چگونه باید رفتار كنیم تا براى زندگى ابدى ما مفید و سعادت آفرین باشد. ما پاسخ به این سؤال را نمى دانیم. اگر بشر تا صد سال دیگر هم نمى توانست هواپیما بسازد به ارزشهاى معنوى و آرامش روحى و سعادت ابدیش آسیبى وارد نمى شد. زندگى این دنیا سرانجام به صورتى خواهد گذشت. آنچه ما نیاز داریم كه انبیا به ما بیاموزند، مطلبى است كه اگر آن را ندانیم تا ابد بدبخت خواهیم شد و راه بازگشتى از آن نخواهد بود. تمدن ایران و روم در این زمینه چه كمكى به ما كرده اند؟ آن تمدنها اگر مشكلاتى را براى بشر نیافریده باشند، در زمینه رسیدن او به سعادت ابدى كمكى نكرده اند. ثمره این تمدنها هر چه بوده، مربوط به دنیا بوده است. آنچه انسان را به سعادت ابدى راهنمایى مى كند وحى الهى و دین است. این نیاز همیشه وجود دارد. هر چه تمدن ها تكامل یا تنزل پیدا كنند، این نیاز به قوت خود، باقى است. زندگى ابدى، زندگى حقیقى انسان و زندگى این دنیا مقدمه حیات اخروى است; این دنیا دوران جنینى است. «و ان الدار الاخرة لهى الحیوان»2; حیات حقیقى در جهان دیگر است و اینجا گذرگاه است. راهى كه ما را به سعادت ابدى برساند، نه با تمدن ایران شناخته مى شود و نه با تمدن روم و نه تمدّن مدرن. این راه را تنها دین به ما معرفى مى كند. بنابراین، ما هنوز به دین احتیاج داریم، چون هنوز با عقل خودمان نمى توانیم راه سعادت خود را در آخرت بشناسیم. تمام احكام اسلام براى این است كه زمینه مناسب را براى سعادت ابدى ما فراهم كند. البته مقدمه آن، برخوردارى از زندگى توأم با امنیت، آرامش و عدالت است. تا این امور فراهم نباشد، انسان نمى تواند به فكر آخرت خود باشد. در جامعه اى كه افراد آن به طور دائم در غارت ، چپاول و آدم كشى زندگى مى كنند، در محیطى كه ظلم، ستم و تبعیض حاكم باشد و فقر و بدبختى بیداد كند، چگونه انسان مى تواند به فكر آخرت خود باشد؟! بنابراین، به عنوان مقدمه، باید در جامعه آرامش، عدالت و امنیت برقرار باشد تا زمینه سعادت ابدى انسان فراهم باشد. اما با فرض فراهم شدن این مقدمات چه كنیم كه در آن دنیا هم سعادتمند باشیم؟ ما انسان ها پاسخ این سؤال را نمى دانیم و انبیا باید این سؤال را جواب دهند. بنابراین، كسانى كه معتقد هستند تمدن ایران و روم و نظائر آن و آمدن اسلام زمینه تكامل عقل بشر را فراهم كرد و از این به بعد انسان احتیاج به دین نخواهد داشت، آنها دلیل نیاز بشر به دین را نفهمیده اند. تمام نتایج تمدن هاى بشرى، علوم، صنایع و تكنولوژى، مربوط به زندگى دنیا است. البته همه آنها نعمت هاى خدا هستند. خداوند به افرادى چنین استعداد و فهم و شعورى را عطا فرموده است، دیگران هم از نتائج آن استفاده مى كنند. گاهى ممكن است انسان از این نعمت ها به صورت صحیح استفاده كند و گاهى هم از آنها سوء استفاده مى كند. زمانى از مواهب خداوند استفاده صحیح صورت خواهد گرفت كه در سایه ارزشهاى دینى قرار گیرد. بنابراین، نیاز اصلى به انبیا كه همان پیدا كردن راه سعادت زندگى اخروى است، هم چنان باقى است. اگر ما مى توانستیم سفرى به عالم دیگر داشته باشیم و مدتى در آنجا زندگى كرده و تجربه لازم را كسب كنیم، پس از آن مى فهمیدیم كه در این دنیا چگونه باید زندگى كنیم كه براى سعادت آن جهان، مفید باشد. ولى راهى به آن دنیا نداریم. هر كس به آن دنیا رفت، دیگر برنگشت. پس تنها راه كسب اطلاع از آنچه براى دنیاى دیگر لازم است، این است كه خدا به وسیله انبیا آن راه را نشان دهد و این نیاز نیز همیشه باقى خواهد بود. قبل از میلاد، بعد از میلاد و زمان هاى گذشته وآینده از این جهت تفاوتى ندارند. این نیاز همیشه باقى است. این پاسخ مسأله اول كه بعضى از به اصطلاح اسلام شناسان قبل از انقلاب آن را مطرح كرده و در كتابهاى خود نوشته بودند.
1. آل عمران، 179.
2. عنكبوت، 64.
پاسخ گویى دین به نیازهاى جدید بشر
اما آنچه شبهه افكنان امروزى مطرح كرده اند كه تحولات زندگى اجتماعى انسان قوانین جدیدى را مى طلبد، «فى الجمله» صحیح است. البته بهتر است مقدارى در مورد این مسأله، توضیح دهم تا روشن شود. قبل از اختراع اتومبیل وضعیت شهرسازى به صورت دیگرى بود. كوچه هاى تنگ و باریك جوابگوى تردد و عبور و مرور براى آن زمان بود و نیازى به بزرگراه و امثال آن نبود. اما پس از اختراع اتومبیل و زیاد شدن آن، كوچه هاى تنگِ قدیمى براى عبور و مرور اتومبیل مناسب نبود و باید تغییراتى در برنامه هاى شهرسازى داده شود، هم چنین باید مقرراتى براى راهنمایى و رانندگى وضع شود تا سلامت مردم تضمین شده زندگى راحتى داشته باشند. در این باره كه این تحوّلات قانون جدیدى را مى طلبد، تردیدى نیست; اما آیا معنى این كلام این است كه باید شریعت جدیدى بیاید و احكام سابق لغو شود؟
این شبهه بر یك پیش فرض استوار است و آن اینكه آمدن پیغمبران بعدى براى آوردن احكام جدید بوده است. این پیش فرض به صورت كلى پذیرفته نیست. رسالت پیامبرانى كه یكى پس از دیگرى آمدند، آوردن احكام جدید نبوده است. بلكه ضرورتى كه موجب بعثت انبیاى جدید مى شد این بود كه تعلیمات پیغمبر قبلى، تحریف یا به دست فراموشى سپرده شده و در آن اختلاف ایجاد مى شد. خداوند هم براى رفع اختلاف و بیان احكام واقعى، پیامبران جدیدى را مبعوث مى كرد. ضرورتى كه آمدن پیامبران جدید را ایجاب مى كرد، تعلیم احكام واقعى و رفع تحریف ها و اختلافات بود، گاهى هم شرایط اجتماعى اقتضا مى كرد قانون جدیدى وضع شود، كه پیامبر جدید در كنار انجام وظیفه قبلى، قوانین جدید را هم بیان مى كرد. گاهى هم احكامى براى امتحان یا عقوبت بعضى از مردم وضع شده بود كه در صورتى كه شرایط تغییر كرده بود آن قوانین را تغییر مى داد. قرآن در این مورد نمونه اى را بیان مى كند. «فبظلم من الذین هادوا حرّمنا علیهم طیبات احلت لهم»1. ابتدا بسیارى از امور براى بنى اسرائیل حلال بود، «الا ما حرّم اسرائیل على نفسه من قبل ان تنزّل التوراة»2. بنى اسرائیل بعضى از لجاجت ها و گناهان را مرتكب شدند و خداوند یكى از عقوبت هاى ایشان را این قرار داد كه در دنیا بر آنها سخت گیرى كند. به همین منظور خداوند احكام سنگینى را براى آنها قرار داد و بعضى از امور را بر ایشان حرام كرد. «فبظلم من الذین هادوا حرمنا علیهم طیبات احلت لهم». طیباتى كه پیش از آن براى آنها حلال بود; به واسطه ظلمى كه مرتكب شدند، بر آنها حرام شد. حال، هنگامى كه این جامعه تغییر كرد و شرایط دیگرى پیش آمد كه در آن ظالمین و ستمگران تغییر كرده بودند و مردم دیگرى آمده بودند، دیگر دلیلى براى آن تحریم ها وجود نداشت. از این رو پیغمبرى كه بعد از این جریان آمد، آنها را لغو كرد. «ولِاُحلّ لكم بعض الذى حرّم علیكم»3، یعنى بعضى از امورى كه قبلا بر شما حرام شده بود، عقوبتى بود كه خدا با آمدن این پیغمبر آن عقوبت را برداشت. چون دلایل آن سخت گیرى ها وجود نداشت، به همین خاطر، آنچه قبلا حرام شده بود، حلال شد.
بنابراین، این گونه نیست كه ضرورت تحولات اجتماعى موجب آمدن پیامبر جدید و آوردن احكام جدید شده باشد. گاهى چنین دلایلى موجب تغییر در احكام مى شود. در مورد پیغمبر اسلام هم این مسأله را داریم. «و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت علیهم»4. بسیارى از غل و زنجیرهایى كه بر گردن پیشینیان بود، با آمدن پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)برداشته شد. پس به طور كلى، دلیل آمدن پیغمبر بعدى نیاز به احكام و قوانین جدید نیست. آنچه بطور اصلى ایجاب مى كند پیغمبر بعدى بیاید این است كه تعالیم پیغمبر قبلى فراموش و یاتحریف شده و مردم مجدداً گمراه شده اند و پیغمبر بعدى براى احیاى آنها مى آید. گاهى هم تغییراتى در احكام دین لازم مى شود كه پیامبر جدید این تغییرات را هم انجام مى دهد.
نیازهاى بشر تا زمان پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و تغییراتى كه باید ایجاد مى شد، به این صورت بوده است. اما كلام در این است كه بعد از آمدن پیغمبر خاتم(صلى الله علیه وآله) و مطرح شدن، احكام اسلام، آیا ضرورت دارد كه بعضى از احكام اسلام، لغو یا تغییرى در آنها ایجاد شود؟ آیا لازم است حرام آن حلال و حلال آن حرام شود؟ یا اینكه تحولات اجتماعى اقتضا مى كند كه، مقررات جدیدى وضع و اجرا شود؟ آنچه مورد قبول است، فرض دوم است. تحولات اجتماعى اقتضا مى كند مقررات جدیدى وضع شود. زمانى كه هواپیما نبود، این كه آسمان یك كشور تا كجا در اختیار آن كشور است یا اینكه كشورى براى استفاده از محدوده فضاى كشور دیگر، باید اجازه بگیرد، چنین بحثهایى مطرح نبود. این مقرراتى است كه در اثر تحولات اجتماعى مورد نیاز شده و باید نمایندگان كشورهاى مختلف جمع شوند و كنوانسیون هایى در این زمینه تصویب كنند و در مورد آنها به توافق برسند و حقوق دریاها، حقوق هوا و فضا و مسایلى از این قبیل تعیین شود. اما براى این قبیل موارد ممكن است در شریعت، ضوابط كلى وضع شود و اختیار آنها به حكومت اسلامى داده شود. در اسلام هم وضع به همین صورت است كه ضوابط كلى، براى احكام وضع شده است كه تا روز قیامت احتیاج به تغییر ندارد. و هیچ دلیلى بر لزوم تغییر در احكام و قوانین اسلامى نداریم. به عبارت دیگر، ما هیچ دلیلى نداریم كه آیا لازم است روزى شراب حلال شود؟ یا اینكه روزى باید گوشت خوك حلال شود؟ آیا تحولات اجتماعى چنین امرى را ایجاب مى كند؟ آیا ما هیچ برهان عقلى بر این مطلب داریم؟ آنچه براساس تجربه به آن رسیده ایم این است كه لازم است مقررات جدیدى بر حسب شرایط جدید وضع شود. شریعت و دین براى این مقررات چهارچوب هایى تعیین مى كند. پس از آن، حاكم شرع با رعایت این چهارچوبها و ارزشها، مقررات جدید را وضع خواهد كرد و حكومت اسلامى این مقررات را طبق متقضیات زمان تغییر خواهد داد. زمانى كه چنین اختیارى در درجه اول به امام معصوم(علیه السلام) و در مرحله بعد به نایب خاص یا نایب عام آن حضرت ـ یعنى ولى فقیه ـ داده شد، نیازى به تغییر شریعت نخواهد بود.
1. نساء، 160.
2. آل عمران، 93.
3. آل عمران، 50.
4. اعراف، 157.
تفاوت نسخ احكام با اجراى احكام حكومتى و ثانوى
بنابراین، ما هیچ دلیلى نداریم كه از زمان پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تا به حال نیاز به نسخ بعضى از احكام اسلام و جایگزین شدن احكام جدید داشته باشیم. ما دلیلى نداریم كه مثلاً به جاى نماز خواندن، باید ورزش كنیم. آنچه نماز خواندن را ایجاب مى كند، برقرارى رابطه با خدا است و ورزش كردن جاى آن را نمى گیرد. آنچه موجب حرمت گوشت خوك یا بعضى موارد دیگر شده ضررهاى مادّى و معنوى آن است. قرآن قبول دارد كه ممكن است مشروبات الكى یا ساختن و استفاده از آلات قمار فوایدى هم داشته باشد; انصاف قرآن را ببینید; «یسئلونك عن الخمر و المیسر قل فیهما اثم كبیر و منافع للناس»1، در مورد مشروبات الكلى و قمار از تو سؤال مى كنند، جواب آنها را به این صورت بده: «فیهما اثم كبیر و منافع للناس» در این امور گناهان بزرگى هست; در عین حال، منفعت هایى هم براى مردم دارند اما چون ضرر و خطر آنها براى جامعه بیشتر است، خدا آنها را حرام كرده است. بیشتر بودن ضرر قمار، مشروبات، گوشت خوك و امور دیگر براى همیشه باقى است. بنابراین، تغییر در احكام اسلام هیچ ضرورتى ندارد. آنچه لازم است این است كه مقررات خاص اجرایى در زمانهاى مختلف براى بعضى از امور وضع شود و اختیار این كار هم با حاكم اسلامى است كه با رعایت ضوابط كلى شرعى، این مقررات را وضع كند. در اسلام چنین حقى به حاكم داده شده است. بنابراین، نیاز به مقررات جدید به وسیله وضع مقررات حكومتى و با نظارت ولىّ فقیه بر طرف مى شود. اما احكام اصلى و ثابت اسلام نیازى به تغییر ندارند و ما نه تنها دلیلى براى ضرورت تغییر این احكام نداریم، بلكه حتى دلیل هم داریم كه نباید این احكام تغییر كند. روایات فراوانى در اختیار ماست كه به صراحت بر این مطلب دلالت مى كند. «حلال محمد حلال الى یوم القیامة و حرامه حرام الى یوم القیامة» اگر نهج البلاغه را ملاحظه بفرمایید خواهید دید كه یكى از بدترین توبیخ هاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) نسبت به اشخاص این است كه آنها حلال خدا را حرام و یا حرام خدا را حلال مى شمارند. «یستحل عاماً ما استحل عاماً ألاول»، به فرمایش حضرت امیر(علیه السلام)، مؤمن كسى است كه امسال چیزى را حلال بداند كه سال گذشته هم حلال بود و اگر امرى حرام بود، حالا هم حرام بداند. كسانى كه حرام سال گذشته را امسال حلال مى دانند، منافق اند و ایمان ندارند. ما حق نداریم احكام خدا را تغییر دهیم. اگر مقررات خاصى لازم است، حكومت اسلامى مى تواند آنها را وضع كند. گاهى نیز عناوین ثانویه اى عارض مى شود كه در مورد آنها هم فقها بحث كرده اند. مثال چنین موردى این است كه ورود به خانه دیگرى بدون اذن صاحب آن جایز نیست. اما حالتى را مجسم كنید كه كودك همسایه در حوض افتاده و همسایه هم در خانه نیست و اگر شما او را نجات ندهید، خفه مى شود. در این مورد، وارد شدن به خانه همسایه بدون اجازه او واجب مى شود. ورود به خانه دیگران در ابتدا جایز نیست و این حكم اوّلى است. اما نجات جان انسان به هر وسیله اى، واجب است و این ملاك، اقوى است. در اینجا بر شما واجب است به هر وسیله ممكن، در را باز كنید و به داخل خانه رفته كودك را نجات دهید، هر چند از صاحب خانه اجازه نداشته باشید. این را عنوان ثانوى یا مصلحت اقوى مى گویند. این موارد اختصاص به زمان ما ندارد و حتى در زمان خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم چنین اتفاقاتى مى افتاد.
گاهى مصالحى به خاطر شرایط زمانى ایجاد مى شود مثل نمونه اى كه در مورد تعریض خیابانها و كوچه ها بیان كردم. در زمان گذشته به تعریض راه ها احتیاجى نبود، اما امروز در اثر تحولات زمانى چنین نیازى ایجاد شده است. بنابراین اگر در اثر شرایط زمانى یا شرایط دیگر عنوان ثانوى پیدا شد، حكم اسلام بر طبق مقتضاى آن، ثابت مى شود. جلوگیرى از خونریزى و اتلاف مال و جان مسلمانان بر حكومت واجب است. این امر در آن زمان به شكلى انجام مى گرفت ولى در این زمان جز از راه تعریض جاده ها ممكن نیست. اگر جاده ها اصلاح نشود، روز به روز تصادفات بیشتر شده و انسان هاى بیشترى كشته مى شوند، جانشان به خطر افتاده یا زندگانى آنها دچار عسر و حرج مى شود. حكومت اسلامى براى حفظ جان مسلمانان یا حفظ اموال آنها و رفع نیاز ایشان باید نسبت به تعریض كوچه هاى باریك اقدام كند. این نیازِ امروز جامعه است و حكومت اسلامى نیز باید این كار را انجام دهد. اگر زمان خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم چنین احتیاجى بود، باید این كار انجام مى شد. این حكم خود اسلام است.
بنابراین، این نسخ احكام اسلام نیست. این كار مانند این است كه همیشه براى وضو گرفتن از آب استفاده مى كنید، اما اگر آب براى شما موجب ضرر باشد، در اینجا باید تیمم كنید. معنى این كار این نیست كه حكم اسلام نقض شد. بلكه خود خدا فرموده است كه در مورد عسر و حرج به جاى وضو و غسل باید تیمم كنید. این موارد عناوین ثانویه و در اصل از متن اسلام هستند. بعضى تصور مى كنند، اینكه امام فرمود اجتهاد باید با توجه به شرایط زمان و مكان باشد، به این معنى است كه مجتهد باید احكام خدا را تغییر دهد! مجتهد احكام خدا را تغییر نمى دهد، بلكه حكم خدا را در این شرایط براساس قواعد فقهى كشف مى كند، نه این كه حكم خدا را تغییر دهد. چه كسى اجازه دارد حكم خدا را نسخ كند؟ خداى متعال به پیغمبر(صلى الله علیه وآله)مى فرماید: تو اندكى تمایل داشتى كه در اجراى بعضى از احكام مماشات كنى! اگر چنین كرده بودى در دنیا و آخرت تو را عذاب مى كردم. «لقد كدت تركن الیهم شیئاً قلیلا»2، نزدیك بود به خاطر رعایت بعضى ملاحظات، اندكى به پیشنهاد مردم توجه كنى و احكام را اجرا نكنى. در ادامه مى فرماید: «اذاً لاذقناك ضعف الحیاة و ضعف الممات ثم لاتجد لك علینا نصیراً»3. اگر چنین امرى اتفاق افتاده بود، هم در دنیا و هم در آخرت دو برابر عذاب مى شدى و هیچ كس به فریاد تو نمى رسید. خداوند خطاب به پیغمبر خود، یعنى عزیزترین بندگانش این كلام را مى گوید. مگر كسى جرأت دارد در مقابل حكم خدا حكمى را وضع كند؟ احكام ثانویه مربوط به خود اسلام است. مجتهد با درك شرایط زمانى و مكانى، حكم ثانوى و مصلحت اقوى را درك مى كند و آنچه تشخیص مى دهد، حكم اسلام است، نه اینكه از پیش خود، حكم اسلام را تغییر دهد.
بنابراین، تغییر شرایط اجتماعى احتیاج به نسخ احكام ندارد. احكام، مصالح و مفاسد خود را دارد و طبق آنها نیز واجبات، واجب است و محرمات، حرام. همه آنچه ولى فقیه، مراجع تقلید، مجتهدین عظام ـ حفظهم الله تعالى ـ با رعایت عناوین ثانویه، دستور و فتوا مى دهند یا حكم حكومتى كه ولىّ امر مسلمین صادر مى كند، همه احكام اسلام هستند و اصل آنها در اسلام وجود دارد. گرچه تطبیق آنها بر موارد خود، به حسب نیازهاى زمانى و مكانى است. كما این كه وضع مقررات اجرایى خاص، مثل مقررات راهنمایى، از اختیارات ولى فقیه و حكومت اسلامى است و این قبیل موارد نیازمند پیغمبر جدیدى نیست. كلیات این قبیل مسایل، در اصل دین وارد شده و در مورد جزئیاتِ هر یك به حكومت اسلامى اختیار وضع مقررات لازم داده شده است.
پس نكته دوم این بود كه تحولات اجتماعى ایجاب مى كند كه قوانین واحكام جدیدى وضع شود. چون 1400 سال است پیغمبرى مبعوث نشده است. بنابراین، ما باید اسلام را كنار گذاریم و خود ما كار پیغمبر را ـ یعنى وضع احكام ـ انجام دهیم.
در پاسخ گفتیم كه احكام اسلام احتیاجى به تغییر ندارد. ما هیچ دلیلى نداریم بر این كه نیاز به تغییر احكام اسلام پیدا كرده ایم. لكن احكام اسلام، هم عناوین ثانویه و هم عناوین اولیه دارد. عناوین ثانویه را مجتهدین مى توانند با درك شرایط زمانى و مكانى، تشخیص دهند و خداوند به آنها اجازه داده است كه مقررات اجرایى خاص را وضع كنند. بنابراین، نیازهاى جامعه با این راهكارها برطرف مى شود و نیازى به دین و شریعت جدید نخواهد بود.
1. بقره، 217.
2. اسراء، 74.
3. اسراء، 75.
پاسخ استدلال نقلى
نكته سوم این بود كه گفته اند خود قرآن مى گوید: اسلام براى همه مردم و همه زمانها نیامده است. چون مى فرماید: «و انذر عشیرتك الاقربین»1، یعنى انذار كن نزدیكترین خویشان خود را. شأن نزول آیه این است كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) اقوام نزدیك خود را به میهمانى دعوت و در آن مجلس رسالت خود را علنى كردند و در همان جلسه امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به جانشینى خود تعیین كرده فرمودند: «اولین كسى كه به من ایمان بیاورد، جانشین من خواهد بود.» آن روز، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ده یا سیزده سال بیشتر نداشت كه به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آورد و معلوم شد ایشان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) خواهد بود. این آیه مى فرماید: «وانذر عشیرتك الاقربین»، یعنى خویشاوندان نزدیك خود را هدایت كن. اگر روا بود كه تنها به ظاهر این آیه استناد شود باید گفته مى شد كه حتى پیامبر(صلى الله علیه وآله)نباید سایر مردم مكه را هم دعوت كند. چون این آیه فرموده است: اقوام نزدیك خود را دعوت كن. ممكن است كسى بگوید كه خداوند در آیه دیگرى فرموده است: «لتنذر ام القرى و من حولها»2، یعنى مردم مكّه و اطراف آن را هدایت كنى، امّا اگر چنین گفته شود، ما خواهیم گفت: در آیه دیگرى هم فرموده: «و اوحى الىّ هذا القرآن لانذركم به و من بلغ»3 یعنى قرآن بر من نازل شده تا بوسیله آن هم شما و هم هر كسى كه قرآن به او برسد را دعوت و هدایت كنم. آنچه در این آیات گفته شده، مراحل دعوت است. هنگامى كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مبعوث مى شود، نمى تواند ابتداى كار، قیصر روم و پادشاه ایران را دعوت كند; به طور طبیعى ابتدا باید اقوام و اهل محل خود را دعوت كند. پس از اینكه در بین خویشان آن حضرت تعدادى ایمان آوردند، دعوت به تمام شهر توسعه داده شود و پس از هدایت بخشى از مردم شهر، به تدریج مردم شهرهاى اطراف به اسلام دعوت شوند تا در نهایت به مرحله اى برسد كه فرمود: قرآن بر من وحى شده تا هم شما و هم هر كسى را كه قرآن به او برسد انذار كنم; «لا نذركم به و من بلغ». یعنى هر كس این قرآن به او برسد، در هر زمان و هر مكانى مخاطب و مورد دعوت من خواهد بود. «تبارك الذى نزل الفرقان على عبده لیكون للعالمین نذیرا»4. خداوند قرآن را نازل كرده است تا براى همه جهانیان هدایت گر باشد، نه فقط براى مردم مكه یا اعراب یا مردم آن عصر بلكه براى «عالمین». «و ما ارسلناك الا كافة للناس»5. دلایل فراوان دیگرى نیز وجود دارد كه به صراحت مى فرماید دعوت اسلام اختصاص به زمان یا مكان و یا نژاد خاصى ندارد، بلكه متعلق به همه انسان ها است. تمام دعوت هاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از یهود و نصارى، دعوت آنها به بحث و پس از آن به مباهله همه شاهد بر این است كه رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) شامل حال تمام مردم بوده است. اگر چنین نبود، پیامبر با دیگران چه كار داشت و چرا به مسیحیان نجران گفت: اگر دعوت من را قبول نمى كنید، بیایید مباهله كنیم، «فنجعل لعنة الله على الكاذبین»6 بیایید دعا كنیم تا لعنت و عذاب خدا بر كسى نازل شود كه دروغ مى گوید. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) با دیگران كارى نداشت پس چرا مسیحیان را به مباهله دعوت كرد؟ بنابراین، كسى كه به این آیه استناد مى كند، تنها این آیه را دیده است، در حالى كه آیه دیگرى را كه متمم، مكمل و مفسر این آیه است نادیده مى گیرد. این مورد یكى از دلایل این امر است كه ما به تنهایى نمى توانیم نیاز خود را از قرآن برآورده كنیم و براى تفسیر قرآن به عترت: احتیاج داریم و در درجه اول باید آن را از خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و در مرحله بعد هم از ائمه اطهار(علیهم السلام) یاد بگیریم. در مراحل بعد هم با راهنمایى و ارشادات آنها، عقل و دانش را به كار گیریم و زمینه استفاده بیشتر از این كتاب الهى را فراهم كنیم. تفاسیرى كه علما و بزرگان نوشته اند در پرتو قواعدى است كه اهل بیت(علیه السلام)براى ایشان تنظیم كرده اند. در نهایت هم در مورد تفسیرهاى خود، هیچ كدام ادعاى جزمیت و قطعیت نمى كنند. آنها اگر بیانى از كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام)نداشته باشند، برداشت هاى خود را به عنوان احتمال ذكر مى كنند. به هرحال، ما براى فهم قرآن در موارد زیادى نیاز داریم كه از بیانات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) استفاده كنیم. اما در این مورد حتى اگر ما به بیان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) رجوع نكنیم و خود قرآن را درست بررسى كنیم، مى بینیم مراحلى را براى دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ذكر فرموده است; اول انذار عشیره اقربین، در مرحله بعد انذار مردم مكه و در مرحله آخر هم جهانیان و كسانى كه در آینده خواهند آمد.
1. شعراء، 214. «و هشدار ده به خویشان نزدیك خود.»
2. انعام، 92. « و براى این كه مردم ام القرى [= مكه] و كسانى كه پیرامون آن هستند، هشدار دهى.»
3. انعام، 19. «بگو... این قرآن به من وحى شده تا به وسیله آن شما و هر كس كه پیام به او برسد هشدار دهم.»
4. فرقان، 1.
5. سباء، 28.
6. آل عمران، 61.
سخن آخر
بنابراین، اسلام براى همه مردم و در همه زمانها آمده است و احكام آن هم هیچ قابل تغییر نیست. كسى كه در این امور شك كند، در ضروریات دین شك كرده است و انكار آنها نیز موجب ارتداد است. این مسائل قابل مناقشه نیست. البته طرح سؤال اشكالى ندارد. اگر شبهه اى به ذهن كسى بیاید، باید سؤال خود را مطرح كند. شبهه را هم به درستى تبیین كند تا جواب صحیح و كامل را دریافت كند. یكى از كارهاى مهمّ علما و روحانیون هم از اول تا آخر پاسخ به سؤالات بوده است. حتى گاهى خودشان شبهه اى را كه هنوز به ذهن دیگران نرسیده بود، ابداع و پاسخ آن را هم ارائه مى كردند. این كه گاهى گفته مى شود روحانیون پاسخگوى سؤالات نیستند، سخن درستى نیست.
این امر مباركى است كه جوانان این زمان به واسطه رشد فكرى كه پیدا كرده اند، جستجوگر و پرسشگر شده اند. این امر هم تا حد زیادى به بركت پیروزى انقلاب و تعطیل شدن مراكز فساد است كه موجب شد فهم جوانان بیشتر رشد كند. البته، اگر قدر آن را بدانیم و مجدداً شرایط زمان طاغوت را ایجاد نكنیم و عشرتكده ها را به اسم فرهنگسرا احیا نكنیم! اجراى احكام اسلامى و رواج فرهنگ اسلامى موجب شد كه امروز، جوانان ما از بعضى از پیرمردهاى سابق بهتر بفهمند و از ذهن فعال ترى برخوردار باشند. این امر، بركت دارد. ما باید از آن استقبال كنیم. ما هیچ ابایى نداریم از این كه جوانان سؤال كنند و جواب آن را بخواهند. روحانیت هم وظیفه خود مى داند كه با كمال خوشرویى و با دقت به این سؤالها جواب دهد.
پس طرح سؤال اشكال ندارد. اما كسانى كه این شبهه را در ذهن اشخاص ایجاد مى كنند تا ایمان جوانان ما را نابود كنند، آنها شیاطین هستند. این هم تعبیرى است كه خود قرآن درباره آنها فرموده: «و كذلك جعلنا لكل نبى عدواً شیاطین الانس»1. ابلیس از شیاطین جنى است. قرآن مى فرماید ما شیاطین انسى و هم چنین شیاطین جنى را در مقابل انبیا قرار دادیم. براساس نص قرآن كسانى كه این شبهات را به قصد گمراه كردن جوانان ایجاد مى كنند، شیطان واقعى هستند و در رأس آنها شیطان بزرگ، آمریكا است. بسیارى از ایشان هم از همانجا تغذیه مى شوند، هم تغذیه فكرى و هم تغذیه مالى. رئیس جمهور فعلى آمریكا پیش از ریاست جمهورى، به صراحت گفت كه كمك هاى مالى و تبلیغاتى و حمایت هاى آمریكا در جهت تغییر شرایط ایران و فراهم كردن زمینه سقوط حكومت ولایت فقیه است. وى به كمك هاى مالى تصریح كرد. اگر این افراد شیطان نیستند، پس چه كسى شیطان است؟ پس شیاطین انس چه كسانى هستند؟ از این رو بود كه حضرت امام(قدس سره) فرمود: «شیطان بزرگ آمریكاست.» آن بزرگوار این تعبیر را از قرآن گرفته بود. «شیاطین الانس و الجن». آنچه ما نگران آن بوده و با آن مقابله مى كنیم، عملكرد این شیاطین است كه با سوء نیت قصد دارند ایمان جوانان را از بین ببرند اما كسانى كه پرسشگر هستند، سؤال دارند و جواب آن را مى خواهند بسیار قابل احترام هستند و ما با كمال خوشرویى و با آغوش باز، هم از طرح این سؤالات استقبال مى كنیم و هم آمادگى جواب آنها را داریم.
1. انعام، 112.
بیان شبهه
برخى از شبهاتى كه درباره مبانى دین مطرح شده بود، مورد بررسى قرار گرفت و براى هر یك پاسخ مختصرى هم ارائه شد. تمام شبهاتى كه تاكنون پیرامون قرآن ذكر شد، با قبول این پیش فرض بود كه قرآن كلام خداست و پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقشى جز ابلاغ رسالت الهى و رساندن كلام خدا به مردم نداشته است. اما بعضى شبهات دیگر هم مطرح شده است كه از شبهات سابق خطرناك تر است. شاید شیاطین بعد از این كه متوجه شدند با القاى آن شبهات نمى توان هر كسى را قانع كرد كه دست از مضامین آیات بردارد یا بپذیرد كه تاریخ مصرف احكام اسلام گذشته است، درصدد برآمدند كه شبهه اساسى ترى را مطرح كنند و آن، تشكیك در انتساب قرآن به خداست. آنها شبهه را به این صورت مطرح كردند كه بر چه اساسى مى توان ثابت كرد كه قرآن كلام خداست؟ شاید كلام خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) باشد!! مقدمه كوتاهى بیان مى كنم تا شبهه به خوبى روشن شود:
در عالم تنها یك كتاب وجود دارد كه ادعا مى كند به طور مستقیم از طرف خداست و هیچ تحریف و تغییرى در آن ایجاد نشده است. در مورد تورات شواهد زیادى وجود دارد كه تورات موجود كلامى نیست كه بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده بود. پیش از این به بعضى از این شواهد اشاره نمودیم. در مورد انجیل هم آنچه به خوبى مشهود است، این است كه این كتاب علاوه بر ضعف محتوى، كتابى داستان گونه است; ضمن اینكه هیچ یك از نویسندگان چهار انجیل نگفته اند كه آنچه آنها نوشته اند كلامى است كه از حضرت عیسى(علیه السلام) شنیده اند; بلكه گویا كتاب داستان یا تاریخ نوشته اند. به همین جهت است كه مسیحیت كه یكى از بزرگترین ادیان عالم شمرده مى شود ـ پشتوانه وحیانى ندارد و آنچه را مسیحیان به عنوان كتاب مقدس در اختیار دارند، دست نوشته چهار نفر1 از پیروان حضرت عیسى(علیه السلام) است هر چند آنها مى گویند انجیل، الهامى از خداى متعال به این چهار نفر بوده و آنها این الهامات را نوشته اند. مسلمانان هم در مباحثات خود با مسیحیان این مسأله را به طور دائم مطرح مى كنند كه كتاب آنها نه تنها از جانب خدا نیست، بلكه حتى به ادّعاى خودش هم از حضرت عیسى(علیه السلام)نیست و دلیلى وجود ندارد كه مطالب نوشته شده در انجیل هاى چهارگانه منبع دین بوده و پذیرش آنها واجب باشد. مسیحیان نیز هیچ توجیهى براى این مطلب ندارند; علماى مسیحیت هم تنها ادعا مى كنند انجیل الهامى از طرف خدا بوده است. آنها همچنین در طول تاریخ تلاشهاى فراوانى انجام داده اند كه در قرآن نیزبه صورتى خدشه وارد كنند. آنها از سویى سعى مى كنند مسأله تحریف در قرآن را مطرح كنند و از سوى دیگر تلاش مى كنند شرایط و وضعیت انجیل را به قرآن نیز نسبت دهند; به همین منظور به شاگردان خود مى آموزند كه این مطلب را القا كنند كه قرآن نیز مانند انجیل، الهامى از جانب خداست، و كلام خدا نیست.
اوایل پیروزى انقلاب كه بین محافل مذهبىِ مسیحیت و محافل دینى جمهورى اسلامى رفت و آمدهایى صورت مى گرفت، یكى از تربیت شده هاى غرب نیز همراه با یكى از علماى حوزه در یكى از این كنفرانس ها، شركت كرده بود و در آنجا به صراحت گفته بود كه ما نیز معتقد نیستیم كه قرآن كلام خداست، بلكه قرآن، كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله)است. البته علما و بزرگان حاضر در آن كنفرانس [ادام الله ظلهم] همان جا این حرف را رد كرده بودند. ولى شركت كنندگان مسیحى به همین كلام تمسك كردند، چون مطابق میل آنها بود. این شخص را هم از همان سالهاى اول شناسایى كردند تا از او استفاده كنند و این شخص واسطه اى براى القاى افكار انحرافى به درون جامعه اسلامى و بخصوص مراكز فرهنگى و دانشگاهى باشد.
این سخنان به تدریج به صورتهاى مختلف از طرف این شخص و گاهى نیز توسط بعضى از همفكرهاى او مطرح شد و امروز این شبهه مطرح است كه بر چه اساسى مى توان اثبات كرد كه قرآن مانند انجیل نیست؟ انجیلى كه مسیحیان براى اعتبار بخشیدن به آن مى گویند: هر چند كلام خدا نیست، اما الهامى از جانب خداست و همین مقدار براى اعتبار آن كافى است. آنها مى گویند كه ما نیز مانند مسیحیان بگوئیم خدا مطالبى را به پیامبر(صلى الله علیه وآله) الهام كرده و آن حضرت آنها را به زبان خود براى مردم بیان كرده است. بین این دو گفته چه تفاوتى است؟ تفاوت در این است كه اگر قرآن كلام خدا باشد، اشتباه و خطا در آن نیست; اما اگر قرآن كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله)باشد، در این صورت مى توان در آن شبهه ایجاد كرد! چون پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم بشر است و از آن جهت كه بشر است، همه نقایص بشرى نیز در او هست; آن حضرت نیز ممكن است مطلبى را فراموش كند یا مرتكب اشتباه شود. در صورتى كه این مسأله پذیرفته شود، راه براى ایجاد خدشه در قرآن باز مى شود. بعدها این شخص را به نام «مارتین لوتر»ِ2 ایران معرفى كردند به خصوص آمریكائى ها تمجید زیادى از او كردند. حال، صرف نظر از انگیزه كسانى كه این حرف را مطرح كرده اند و حمایت ها و پشتیبانى مالى و غیرمالى كه از این شخص شد، ما خود شبهه را در نظر مى گیریم و به گوینده آن و روش و منش وى كارى نداریم.
كسانى كه قرآن را كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مى دانند دو دلیل براى ادعاى خود درست كرده اند: یك دلیل درون دینى (ی نقلى) كه از خود قرآن است. آنها مى گویند خود قرآن هم مى گوید كه این كتاب، كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است. دلیل دیگر دلیل برون دینى و به اصطلاح ـ دلیل عقلى است.
1. متى، مرقس، یوحنا، لوقا.
2. مارتین لوتر یكى از مؤسسان مذهب پروتستان بود.
دلیل نقلىِ شبهه و پاسخ آن
دلیل قرآنى این مطلب، این است كه در دو آیه از قرآن این تعبیر به كار رفته است كه ما قرآن را به زبان تو بیان كردیم; «فانما یسرناه بلسانك لتبشر به المتقین و تنذر به قوماً لدّا»1; این آیه مى فرماید: ما قرآن را به زبان تو آسان كردیم. بنابراین، معلوم مى شود قرآن به زبان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است; یعنى كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است. در آیه دیگرى هم مى فرماید: «انما یسرناه بلسانك لعلهم یتذكرون»2، یعنى قرآن را به زبان تو میّسر و آسان كردیم. پس این كه خود قرآن مى گوید به زبان تو است، دلالت دارد بر اینكه كلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است.
اول به این شبهه بپردازیم تا ببینیم آیا واقعاً معناى آیه همین است؟ و آیا سایر آیات هم این معنا را تأیید مى كنند؟ و اصلا نظر خود قرآن در مورد اینكه كلام چه كسى است و چگونه نازل شده، چیست؟ البته این موضوع احتیاج به تبیین ندارد و از ضروریات اسلام است. ولى شیاطین به حركت در چارچوبه ضروریات و یقینیات مقید نیستند; آنها ضروریات، حتى بدیهیات را هم انكار مى كنند.
اصولا قرآن، كیفیت نزول وحى بر همه انبیا را به صورتى ترسیم مى كند كه احتمال هیچ اشتباه و خطایى در آن نباشد. چون ایجاد خدشه، شك و تردید و احتمال خطا و اشتباه در رسالت انبیا و كتب آسمانى، دستاویز همه كفّار در هر زمان بر ضدّ انبیا بوده است. كفار هم نسبت به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) مى گفتند: «قرآن كلماتى است كه شیطان به او القا كرده است.»ـ العیاذ بالله ـ گاهى نیز مى گفتند: «شخص غیر عربى این سخنان را به او یاد داده است» و منظور آنها هم سلمان فارسى یا صهیب رومى بود. این مطالب در خود قرآن آمده است; «انما یعلمه بشر»3. قرآن در جواب كفار مى فرماید: «لسان الذى یلحدون الیه اعجمى و هذا لسان عربىٌ مبین». گاهى نیز مى گفتند شیاطین و یا جنیان این كلمات را به پیامبر(صلى الله علیه وآله) القا مى كنند. دشمن، هنگامى كه بخواهد در مطلبى تشكیك كند، به هر وسیله اى متشبث مى شود و دروغ هم استخوان ندارد كه گلوى كسى را بگیرد. گاهى هم كفار مى گفتند كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) دیوانه است. گاهى مى گفتند شاعر است و سخنان او شعرگونه است.
قرآن انواع شبهاتى را كه پیرامون این كتاب مطرح شده است متذكر مى شود و سرانجام براى رفع تمام آنها كیفیت نزول وحى بر انبیا(علیهم السلام) را ترسیم مى كند. خداوند در اواخر سوره جن مى فرماید: «عالم الغیب فلا یظهر على غیبه أحدا إلا من ارتضى من رسول فإنه یسلك من بین یدیه و من خلفه رصدا لیعلم أن قد أبلغوا رسالات ربهم و أحاط بما لدیهم و أحصى كل شىء عددا»4. در واقع براى اینكه هیچ گونه شكى نسبت به محتواى قرآن باقى نماند، مى فرماید: خدایى كه عالم الغیب است و هر مطلب پنهانى را مى داند، حتى امورى را كه به عقل شما نمى رسد، او علم خود را جز براى پیامبران، بر كسى آشكار نمى كند، «فلا یظهر على غیبه أحدا إلا مَن ارتضى مِن رسول»; هنگامى كه خدا قصد دارد غیب خود را بر پیامبر آشكار كند و به او بفهماند، به گونه اى این كار را انجام مى دهد تا زمانى كه به مردم برسد، به هیچ صورت در آن دخل و تصرفى نشود. البته توضیح این مطلب براى ما امكان پذیر نیست، چون خارج از حیطه فهم ماست. وحى از هنگامى كه از خداى متعال صادر مى شود تا به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مى رسد و پس از آن تا زمانى كه به مردم برسد، محافظت شده است. خدا به گونه اى وحى را بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله)نازل مى كند كه، «یسلك من بین یدیه و من خلفه رصدا»، از پیش و پس، وحى را احاطه و محافظت مى كند تا هیچ كس نتواند در آن تصرفى كند. یعنى خداوند قبل از نزول وحى بر قلب پیغمبر(صلى الله علیه وآله)یا قبل از رسیدن آن به مردم، راه تصرف شیاطین و جنیان را در آن سد مى كند، به صورتى كه امكان هیچ گونه خلط و اشتباهى در آن نباشد. «یسلك من بین یدیه و من خلفه رصدا لیعلم أن قد أبلغوا رسلت ربهم».
به راستى هدف خداوند از مبعوث كردن پیامبران و نزول وحى و كتاب بر ایشان چیست؟ هدف این است كه مقصود خدا به درستى به مردم تفهیم شود. به همین منظور، خداوند آنچنان وحى را از دستبرد و تصرف دیگران محفوظ مى دارد كه این هدف، تحقق پیدا كند.
بنابراین، از زمانى كه كلامى از خداى متعال صادر مى شود تا هنگامى كه به پیغمبر(صلى الله علیه وآله)برسد و از زمانى كه از زبان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) صادر مى شود تا به مردم برسد، این كلام تحت كنترل و تضمین شده است و هیچ كس نمى تواند در آن تصرف كند، لفظ آن را كم یا زیاد كند یا الفاظ آن را تبدیل كند. در این آیه، قرآن به این مطلب اشاره مى كند كه هدف از نزول وحى، ابلاغ رسالت الهى به مردم است و اگر خدا نتواند این كار را انجام دهد، یعنى اگر هنگام نزول وحى بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) یا قبل از رسیدن به او شیاطین بتوانند در آن تصرف كنند، این امر حاكى از این است كه خدا قدرت حفاظت از وحى خود را ندارد. هم چنین اگر بعد از رسیدن وحى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و قبل از رسیدن آن به مردم یا هنگام ابلاغ آن توسط رسول خدا به مردم، شیاطین بتوانند در آن دخل و تصرف كنند، در این صورت هم هدف الهى تحقق پیدا نمى كند. خداوند براى تحقق این هدفْ ضمانت كرده است كه وحى به درستى به مردم برسد; «لیعلم أن قد أبلغوا رسلت ربهم»، تا بداند كه پیامبران، رسالتهاى الهى را به درستى به مردم ابلاغ كرده اند.
1. مریم، 97.
2. دخان، 58.
3. آل عمران، 48.
4. جن، 28 26.
وحى قرآنى، سالم از هر تغییر و تحریف
قرآن، وحى خداست كه به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ شده و خداوند از آن حفاظت مى كند، تا كسى در آن تصرف نكند و نه تنها به صورت كامل و تمام به پیامبر(صلى الله علیه وآله) برسد، بلكه به درستى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) به مردم ابلاغ شود. اما اینكه خداوند این كار را چگونه انجام مى دهد، ما نمى دانیم. همچنان كه چگونگى سایر كارهاى خدا را هم نمى دانیم; «انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له كن فیكون»1. خدا هر چه را اراده كند، به همان صورت تحقق مى یابد. این مسأله در مورد همه انبیا(علیهم السلام) صادق است. وحى بر هر پیامبرى نازل شود، چنین ضمانتى را دارد كه تا رسیدن آن به مردم صحیح بماند. اما بعد از رسیدن آن به مردم، ممكن است خود آنها در كلام خدا تصرفاتى كنند. در مورد كتابهاى پیشین چنین اتفاقى افتاده است. زمانى كه تورات نازل شد، علماى یهود در آن تصرف كرده و آن را تحریف كردند. در بعضى موارد، قسمتى از آیات تورات را به مردم نمى گفتند، «تجعلونه قراطیس تبدونها و تخفون كثیرا»2. قرآن خطاب به آنها مى فرماید: بعضى از بخش هاى تورات را روى كاغذ مى نوشتید ولى همه آنها را به مردم نمى گفتید. یكى از تحریف هاى علماى بنى اسرائیل در تورات این بود كه بخشى از آیات تورات را كه براى مردم قابل استفاده و به ضرر عالمان یهود و دست اندركاران كنیسه ها بود، مخفى كرده در انحصار خود نگاه مى داشتند تا به دست مردم نرسد. تحریف دیگرى كه آنها در تورات انجام مى دادند این بود كه خود آنان مطالبى را نوشته به عنوان تورات به مردم معرفى مى كردند. «فویل للذین یكتبون الكتاب بأیدیهم ثم یقولون هذا من عند اللّه»3. این هم نوع دیگرى از تحریف بود كه توسط علماى بنى اسرائیل صورت مى گرفت. آنها همچنین تحریف هاى لفظى و معنوى فراوانى را در تورات انجام مى دادند اما آنچه در بین تحریف هاى علماى یهود نسبت به تورات چشمگیرتر بود، این بود كه از یك سو بعضى از آیات را در اختیار مردم نمى گذاشتند، به عبارت دیگر تحریف به نقیصه مى كردند از سوى دیگر خود آنها مطالبى را به تورات اضافه كرده و آنها را جزء تورات معرفى مى كردند كه به این كار هم تحریف به زیاده گفته مى شود. نمونه هایى را كه پیش از این از تورات نقل كردم، مطالبى است كه بشر درست كرده است. مطالبى از قبیل كشتى گرفتن خدا با حضرت یعقوب(علیه السلام) و اعمال زشتى كه به بعضى از انبیا(علیهم السلام) مانند حضرت لوط نسبت داده شده، همه مطالبى است كه علماى یهود آنها را درست كرده اند. از نسخه اصلى انجیل هم چیزى باقى نمانده و خود مسیحیان ادعا نمى كنند كه این كتاب از جانب خدا نازل شده است. آنها اصلا حضرت عیسى(علیه السلام) را خدا مى دانند و نمى گویند عیسى پیغمبر است و انجیل بر او نازل شده است. در مورد انجیل موجود هم مى گویند خدا آن را به حواریین و شاگردان عیسى(علیه السلام) الهام كرده است و آن ها هم الهامات خود را نوشته اند. تعداد انجیل ها هم زیاد بوده و در نهایت پس از بحثها و كشمكشها، چهار عدد از آنها را انتخاب كردند و گفتند اینها كتاب مقدس است.
بنابراین، بعد از اینكه وحى توسط انبیاء به مردم مى رسید، ضمانتى وجود نداشت كه از تحریف در امان بماند اما خداى متعال براى قرآن چنین امتیازى را قرار داد كه پس از ابلاغ آن به مردم نیز آن را از تحریف حفظ كرده است. چرا؟ چون در مورد كتب پیشین چنین انتظارى بود كه بعد از وقوع تحریف در آنها، پیامبر دیگرى مبعوث شود و آن را اصلاح كند ولى در مورد قرآن و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) كه خاتم پیامبران بود چنین انتظارى وجود نداشت.
یكى از حكمت هاى بعثت انبیا، چنانچه پیش از این بیان شد، این بود كه كتابهاى آسمانى پیشین كه دستخوش تحریف یا فراموشى شده بود، اصلاح و احیا شود. هنگامى كه تورات تحریف شد، حضرت عیسى(علیه السلام) آن را تصحیح كرد; تحریفات انجیل را نیز پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)اصلاح كرد. اما اگر قرآن تحریف شود، پیغمبر دیگرى براى اصلاح آن نخواهد آمد از این رو، خداى متعال براى قرآن این مزیت را قائل شد كه آن را از دستبرد تحریف كنندگان نیز مصون نگاه داشت. تنها قرآن چنین امتیازى را دارد و سایر كتابهاى آسمانى این امتیاز را نداشتند، «انّا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون»4، ما این قرآن را نازل كردیم و خود ما حافظ آن خواهیم بود; خداوند این مسأله را با ادوات متعدد تأكید بیان مى كند، «انّا له لحافظون»; در این عبارت، جمله اسمیه و «انّ» همراه با «لام» تأكید ذكر شده است و خداوند با نهایت تأكید مى فرماید: ما به طور حتم قرآن را حفظ خواهیم كرد و به هیچ وجه قرآن دستخوش تحریف واقع نخواهد شد زیرا اولا همه وحى ها تا زمانى كه در اختیار مردم قرار گیرد، مصونیت دارد اما قرآن علاوه بر چنین مصونیتى، تا روز قیامت هم مصونیت دارد و تغییر و تحریف در آن راه نخواهد یافت. این بیانى است كه قرآن درباره آیات الهى دارد.
آیات دیگرى هم كیفیت نزول قرآن را بیان مى كند. «نزل به الروح الامین على قلبك لتكون من المنذرین بلسان عربى مبین»5; قرآن را روح الامین بر قلب تو به زبان عربىِ روشن نازل كرد. پس، روح الامین آن را به زبان عربى از طرف خدا نازل كرد نه اینكه تو آن را به زبان خودت درآوردى. اما چرا مى فرماید «یسّرناه بلسانك»؟ قرآن یك، قاعده كلى را بیان مى كند و مى فرماید: ما هر كتاب آسمانى كه فرستادیم و هر پیامبرى را كه مبعوث كردیم، او را به زبان امّت خود مبعوث كردیم. این امر كاملا طبیعى است كه پیامبرى كه در میان اعراب مبعوث مى شود، اگر زبان عربى نداند، نمى تواند به درستى با مردم ارتباط برقرار كرده و مقصود خود را به آنها بفهماند. طبیعى است كسى كه در میان اعراب مبعوث مى شود، باید عرب زبان باشد. پیامبر در هر امّت دیگرى هم مبعوث مى شد به طور طبیعى باید به زبان همان مردم صحبت مى كرد. اتفاقاً قرآن بر این مطلب تأكید مى كند; «ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه»6; ما هیچ پیغمبرى را نفرستادیم مگر به زبان همان مردم; همان مردمى كه باید در آغاز، كلام او را بشنوند. هر قومى كه اولین مخاطبان پیام وحى بود، كتاب الهى به زبان همان قوم نازل مى شد، «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم». دلیل این امر هم این است كه او باید كلام خدا و وحى را به مردم تفهیم كند. اگر فقط وحى را براى مردم مى خواند و آن را تبیین نمى كرد، مردم به درستى استفاده نمى كردند. بنابراین، پیامبر باید به زبان قوم خود سخن بگوید تا بتواند كلام خدا را به درستى براى مردم بیان كند. به همین جهت پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را نیز از میان عرب مبعوث و قرآن نیز به زبان عربى نازل شد. قرآن در ادامه همین آیه مى فرماید: «نزل به الروح الامین على قلبك لتكون من المنذرین بلسان عربى مبین». روح الامین قرآن را بر قلب تو نازل كرد تا تو به زبان عربى انذار كننده باشى. بنابراین، «بلسانك» یعنى «بلسان عربى مبین». با توجه به این آیه، معنى آیه قبل، این است كه ما قرآن را به زبان عربى میّسر و آسان كردیم، نه به زبان دیگر. ما این قرآن را به زبان عربى نازل كردیم، و روح الامین آن را بر قلب تو نازل كرد، نه اینكه قرآن از زبان تو باشد و تو الفاظ آن را ساخته باشى. بنابراین، آیات قرآن بر این مطلب تصریح دارد كه نازل كننده آیات قرآن، خداست و خدا قرآن را توسط جبرئیل به زبان عربى بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نازل كرده و تضمین كرده است كه به درستى به دست مردم برسد و علاوه بر این ضمانت كه در مورد سایر كتب آسمانى نیز بوده است، خداوند تضمین كرده كه قرآن تا روز قیامت دست نخورده و عارى از تغییر و تحریف باقى بماند. بنابراین، چنین ادعایى كه تعبیر «بلسانك» به این معنى است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) الفاظ قرآن را درست كرده و آیات قرآن، كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) است، ادعاى بیجا و بدون دلیلى است. و نه تنها آیاتى كه براى اثبات این شبهه مورد استناد قرار گرفته است، بر چنین ادعایى دلالت ندارند بلكه آیات صریحى هم برخلاف آن وجود دارد.
حاصل آنكه: طراحان شبهه براى اثبات این شبهه كه قرآن كلام خدا نیست، بلكه كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) است، دو دلیل مطرح كرده اند كه دلیل اول آنها تمسك به خود قرآن است. با توضیحاتى كه دادیم بطلان این ادعا روشن شد. قرآن مى فرماید: این كتاب، كلام خداست كه جبرئیل آن را بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل كرده است; و قرآن به زبان عربى نازل شده است تا مردم آن را بهتر بفهمند. آیات فراوانى در این زمینه وجود دارد. «انا جعلناه قرآناً عربیاً»7. این آیه بر این مطلب تصریح دارد كه خدا آن را قرآنِ عربى قرار داده است. گوینده این آیه كه خداست، مى فرماید: ما این كتاب را قرآن عربى قرار دادیم و این خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نبوده كه قرآن را به این زبان درآورده است. بنابراین، دلیل درون دینى آنها با آیات فراوانى رد مى شود; آیاتى كه دلالت دارد بر اینكه قرآن كلام خداست و خدا آنرا به زبان عربى قرار داده و جبرئیل آن را بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل كرده است.
1. یس، 82.
2. انعام، 91.
3. بقره، 79.
4. حجر، 9.
5. شعراء، 195 ـ 193.
6. ابراهیم، 4.
7. زخرف، 3.
دلیل برون دینى
طراحان این شبهه براساس سلسله اى از قضایاى فلسفى، یك دلیل عقلى نیز براى مدعاى خود مطرح كرده اند كه بیان تفصیلى آن خسته كننده است از این رو سعى مى كنم آن را به صورت ساده بیان كنم. آنها مى گویند اصولا حقیقت وحى، حالت روانى خاصى است كه بر انسان عارض مى شود و لفظ، زبان و بیان در آن راه ندارد. به اصطلاح فلسفى، آنها مى گویند علمى كه با وحى حاصل شود، علم حضورى است و علم حضورى زبان و لفظ ندارد و مفهوم در آن نیست. بنابراین، آنچه خدا به عنوان وحى به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) داده، علم حضورى و حالتى بوده كه توسط پیامبر(صلى الله علیه وآله) احساس مى شده است. اما اینكه آن علم به چه لباسى درآید و چگونه بیان شود، این كار كسى است كه وحى را دریافت مى كند و شخص دریافت كننده وحى طبق ذهنیت خود، آن حالت را تفسیر مى كند. به عنوان مثال، مى توان وحى را به حالاتى مانند ترس، غم، شادى، عشق و نظائر آنها تشبیه كرد. این حالات روانى كه انسان در خود احساس مى كند، زبان و لفظى ندارند كه خود را توصیف كنند. چنین حالاتى به شخص دست داده و او براى توصیف آنها از الفاظى استفاده مى كند و با بیان مقدماتى توضیح مى دهد كه چه حالتى را احساس كرده است. شیوه بیان و تفسیر این شخص از آن حالت هم با فرهنگى كه شخص در آن رشد كرده و زمینه هاى ذهنى كه او از اجتماع آموخته، در ارتباط است. هر شخصى بر اساس این مبانى از الفاظ و مفاهیم استفاده و حالات روانى خود را تفسیر مى كند.
طرفداران این شبهه مى گویند: «وحى كه خدا بر پیغمبر نازل مى كند از قبیل چنین حالاتى است; مانند حالت خلسه یا آنچه در حالت خلسه براى عرفا حاصل مى شود.» گویا این آقایان دوران پیغمبرى را گذرانده اند و آنها هم خبر دارند كه چگونه حالتى است! آنها مى گویند وحى چنین حالتى است كه مبهم است و زبان و لفظ خاصى ندارد و زمانى كه پیغمبر این حالت را در خود احساس مى كند، براساس آن چه از جامعه فرا گرفته و فرهنگ رایج در زمان خود، این حالت را تفسیر مى كند. چون او هنگامى كه این حالات را براى مردم تفسیر مى كند، این كار را به این منظور انجام مى دهد كه آنها هم آن حالت را درك كنند، از این رو به گونه اى سخن مى گوید كه مردم هم با استفاده از معلومات خود، كلام او را بفهمند. در نتیجه، اولا ممكن است ذهنیت ها و زمینه هایى كه او از اجتماع آموخته است صحیح نباشد و در مرحله بعد هم، در مقابل بیان آن براى مردم، براى اینكه مردم متوجه مقصود و منظور او شوند، كلام خود را بر اساس فرهنگ جامعه مخاطب خود بیان مى كند. به عنوان مثال، اگر شما قصد داشته باشید حالت ترس خود را بیان كنید، در صورتى كه مخاطبان شما به دیو معتقد باشند، آن را به حالت كسى تشبیه مى كنید كه دیو دیده است. هر چند ممكن است در واقع دیو وجود خارجى نداشته باشد، اما شما مفهوم دیو را از جامعه یاد گرفته اید و هنگامى كه قصد دارید حالت خود را به كسانى منعكس كنید كه آنها هم با مفهوم دیو آشنا هستند، مى گویید گویا در این حالت، من دیو دیدم. این تعبیر براى بیان حالت ترس است نه این كه واقعاً دیو وجود دارد و من دیو دیده ام بلكه معناى چنین كلامى این است كه در من حالتى روانى ایجاد شد براى تفسیر آن از بیانى استفاده مى كنم كه واقعیت ندارد و تعبیرى است كه از فرهنگ جامعه اخذ شده است. بنابراین، بیان مزبور دلالتى بر واقعى بودن وجود دیو ندارد، بلكه تفسیر حالتى روانى براساس فرهنگ رایج در جامعه است. بر همین اساس نمى توان با استناد به كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر واقعى بودن آنچه كه آن حضرت فرموده استدلال كرد. زیرا كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) تفسیر حالت روانى وحى است; اما اینكه آن حالت چگونه بوده است، ما نمى توانیم آن را درك كنیم، چون آن حالت قابل انتقال نیست.
بنابراین، بیان شبهه به این صورت است كه وحى، یك علم حضورى است و علم حضورى از زبان و بیان برخوردار نیست، حتى مفهوم ذهنى هم ندارد، و در مقام بیان آن باید از مفاهیم ذهنى استفاده شود. مفاهیم ذهنى هم مبتنى بر فرهنگ حاكم بر جامعه است كه ممكن است در آنها خطا و اشتباهاتى وجود داشته باشد. بنابراین، دلیلى وجود ندارد كه آنچه در قرآن به عنوان وحى، آمده است واقعیت داشته باشد. چون قرآن گزارشى است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) براساس زمینه هاى ذهنى خود، كه مبتنى بر آموخته هاى او از جامعه است، از علم حضورى خود در مقام احساس حالت روانى وحى، نقل مى كند. پس قرآن سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و او كیفیت سخن گفتن خود را از جامعه آموخته است. بنابراین، لزومى ندارد كه بگوئیم هر چه در قرآن گفته شده، درست است!
این شبهه به حدى در گفته ها و نوشته ها به صورتهاى مختلف تكرار شده كه حتى در خانواده هاى متدین و بعضى از خانواده هاى شهدا هم نفوذ كرده و بعضى از آنها با صراحت مى گویند: نمى توان ادعا كرد هر چه در قرآن گفته شده، صحیح است; چون قرآن كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) بوده و پیامبر(صلى الله علیه وآله) هم بر اساس عرف زمان خود، سخن گفته است. من به خوبى این شبهه را تبیین كردم تا متوجه شوید كه چه خوابهایى را براى ما مسلمانان دیده اند و افرادى به نام روشنفكر مذهبى چه مطالبى را به جوانان ما، به خصوص دانشجویان، القا مى كنند. حال، آیا با این وجود، انتظار دارید چنین كسانى اهل نماز، جهاد و جبهه باشند و از حكومت اسلامى و ولایت فقیه دفاع كنند؟!
پاسخ به دلیل برون دینى
این شبهه را به چند صورت مى توان پاسخ داد. اولین پاسخ این است كه كسى مى تواند از حقیقت وحى سخن بگوید كه خود او وحى را دریافت كرده باشد. حال، آیا شما كه وحى را به این صورت تعریف مى كنید، پیامبر هستید؟ آیا تا به حال وحى را دریافت كرده اید كه آن را به این صورت توصیف مى كنید؟ شاید بعضى از آنها بى میل نباشند كه ادعاى پیامبرى هم بكنند; هر چند به صراحت چنین ادعایى نكرده اند، اما به طور تلویحى گفته اند كه وحى حقیقت ثابت مجردى است كه اختصاص به زمان خاصى ندارد; این انسانها هستند كه باید استعداد تلقى وحى را پیدا كنند و هر زمان كسى چنین استعدادى را پیدا كرد، آن را دریافت مى كند!!! حتى بالاتر از این، بعضى از آنها مى گویند آنچه را ما از وحى دریافت مى كنیم، از آنچه هزار و چهارصد سال پیش، پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) دریافت كرده، كامل تر و صحیح تر است! چون او مطالبى را كه از وحى مى فهمید، طبق معلومات زمان خود بیان مى كرد. علم و فرهنگ آن زمان هم نسبت به امروز عقب مانده بود و اشتباه و خطاى زیادى در آن وجود داشت. اما امروز علوم پیشرفت كرده و ما از علوم روز بهره مند هستیم، از این رو ما وحى را بهتر از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)دریافت مى كنیم. به تعبیر دیگر، آنچه در این گفته ها به صورت تلویحى گفته مى شود، این است كه ما پیغمبرى بالاتر از پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) هستیم. البته هنوز به صراحت این ادعا را مطرح نكرده اند، ولى هنگامى كه افرادى كار كسروى ـ كه كتاب "ورجاوند بنیاد" را نوشت و دین جدیدى آورد ـ را تایید مى كنند، اشخاصى هم چنین كتابهایى را تجدید چاپ مى كنند، و به صورت رایگان آنها را توزیع مى كنند و از كسروى به عنوان نویسنده بزرگ عصر تجلیل مى كنند; چنین كسانى در ضمن كتابهایى كه منتشر مى كنند این حرفها را القا مى كنند كه وحى حقیقت ثابتى است و هر كس كه استعداد دریافت آن را پیدا كند، به آن دسترسى خواهد داشت. خدا هم در این زمینه بخیل نیست و سخنانى از این قبیل. این حرفها به معنى انكار خاتمیت و ادعاى نبوت است، آن هم نبوتى بالاتر و كاملتر از نبوت پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)!!! این آقایان منتظر فرصت مناسب بودند تا این ادعا را هم مطرح كنند و اگر آن حركت با همان سرعت اولیه ادامه پیدا مى كرد، روزى به صراحت چنین ادعایى را مطرح مى كردند. چون همین افراد بودند كه هر روز حرفهاى جدیدى را مطرح كردند كه پیش از آن نگفته بودند و اضافه كردند كه هنوز حرفهاى ناگفته اى داریم كه روزى خواهیم گفت. سرانجام تا اینجا پیش رفتند كه گفتند:
اولا، قرآن كلام خدا نیست، بلكه كلام پیامبر است! ثانیاً، ممكن است پیامبر در فهمیدن آن مرتكب اشتباه شود. و هم چنین بیانات قرآن، مطابق معلومات آن زمان است كه مشتمل بر اشتباهاتى بوده است. آیا غیر از این حرفها سخن دیگرى هم باید مى گفتند؟ با این وجود، بر اسلام منت مى گذارند و مى گویند ما اسلام را به گونه اى تبیین مى كنیم كه دنیاى امروز آن را بپسندد! آنها مى گویند كسانى كه قرآن را طبق قرائت كهنه آن بیان مى كنند، به اسلام خیانت مى كنند چون مردم این زمان، چنین اسلامى را نمى پسندند! آنچه ما به عنوان اسلام مطرح مى كنیم، با ذائقه مردم این روزگار سازگارتر است و از این رو، آن را مى پذیرند! یكى از این آقایان هم در كنفرانس برلین گفت: اسلام با هیچ چیز منافات ندارد! غربى ها هم گفتند: عجب دین خوبى! ما هم دین اسلام را قبول داریم! اسلامى كه تكلیف واجبى ندارد، حكم حرامى هم ندارد، عجب اسلام خوبى است! اینها اسلام را به این صورت تعریف مى كنند تا همه مردم آن را بپذیرند!
اما جواب این شبهه را چگونه باید گفت؟ در مرحله اول باید گفت ما شما را پیامبر نمى دانیم و كسى كه پیامبرى او ثابت نشده و وحى را دریافت نكرده باشد، نمى داند حقیقت وحى چیست. چون تا انسان تجربه اى در مورد مسأله اى نداشته باشد، نمى تواند در مورد آن سخن بگوید. طفلى كه هنوز به بلوغ نرسیده است، نمى تواند آنچه را انسان هاى بالغ در مورد بعضى از غرایز درك مى كنند، درك كند. چون انسان، تنها مى تواند آنچه را تجربه كرده است، بیان كند و چون ما شما را به عنوان پیامبر قبول نداریم، نمى توانیم گفته شما را در مورد كیفیت وحى بپذیریم. علاوه بر اینكه گفته شما برخلاف توصیفى است كه قرآن از وحى دارد. بر اساس توصیف قرآن، وحى هم نوشته و هم صوت دارد و نه تنها تا زمانى كه به پیامبر برسد خطایى بر آن عارض نخواهد شد، بلكه تا رسیدن آن به دست مردم نیز تغییرى در آن ایجاد نخواهد شد و در مورد قرآن هم تا روز قیامت از تحریف مصون خواهد بود. مى بینید وحى از دیدگاه این ـ به اصطلاح ـ اسلام شناسان با وحى از منظر قرآن چه مقدار تفاوت دارد؟ به گفته آقایان، صحت وحى از ابتدا قابل اطمینان نیست چون پیامبر بشر است و بشر جایزالخطا است و قرآن هم كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و آن حضرت هم مطابق فرهنگ زمان خود سخن گفته است! اما قرآن مى فرماید نه تنها وحى از ابتدا به درستى بر پیامبر نازل شده است، بلكه تا زمان رسیدن آن به مردم و حتى تا روز قیامت هم بدون تغییر باقى خواهد ماند.
براساس نقل قرآن، بسیارى از موارد وحى به صورت نوشته محسوس در اختیار مردم قرار گرفته است. پس از آنكه حضرت موسى(علیه السلام) چهل شب در كوه طور به عبادت پرداخت، تورات به صورت الواح مادى بر آن حضرت نازل شد و ایشان آن الواح را برداشته و نزد قوم خود آمد; اما هنگامى كه مشاهده كرد كه مردم، گوساله پرست شده اند از شدت عصبانیت الواح را به كنارى انداخت و سر و ریش برادرش را گرفته به سوى خود كشید و از او در این مورد بازخواست كرد. قرآن در این زمینه مى فرماید: «و القى الالواح و اخذ براس اخیه یجره الیه»1 یعنى حضرت موسى(علیه السلام) الواح را به كنارى پرتاب كرد. از این تعبیر فهمیده مى شود كه الواح به صورت مادى بوده است. بنابراین، همیشه وحى حالت مبهمى نیست كه بر پیامبر عارض شود. در مورد قرآن، در آیه اى چنین گفته شده است: «بأیدى سفرة كرام بررة»2، یعنى هنگامى كه وحى بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل مى شود، فرشتگان نوشته هاى وحى را به پیامبر(صلى الله علیه وآله) عرضه مى كنند. حتى در مورد بعضى از سوره ها در روایات نقل شده است كه هفتاد هزار ملك آن را همراهى مى كنند3. در حالت وحى تمام مدارك شعورى پیامبر(صلى الله علیه وآله) از وحى پر مى شود، ذهن آن حضرت مفهوم وحى را درك مى كند، گوش آن حضرت صداى وحى را مى شنود و چشم او خطوط وحى را مى بیند.
شما از ماهیت وحى چه مى دانید؟ بر چه اساسى تصور مى كنید وحى مانند حالت مبهمى است كه عرفا یا متصوفه گفته اند؟ اگر این گونه باشد تفاوت یك صوفى كه ادعاى مكاشفه مى كند، با پیغمبر چیست؟ اولین تفاوت، این است كه در افكار متصوفه اختلاف پیش مى آید. بین افكار صوفیان اختلاف فراوانى به چشم مى خورد اما بین انبیا هیچ اختلافى نیست. بنابراین، در مرحله اوّل، چنین توصیفى را در مورد كیفیت وحى نمى توان پذیرفت. البته اگر كسانى كه این ادعا را مطرح كرده اند پیامبر شده بودند، ممكن بود این سخن را از ایشان بپذیریم اما آنها شیّادى بیش نیستند! چه رسد به اینكه پیغمبر باشند.
جواب دوم اینكه: هر چند وحى علم حضورى و عارى از هر نوع مفهوم است; اما خداوندى كه آن علم حضورى را عطا مى كند، مى تواند علم حصولى را هم همراه با آن به شخص اعطا كند. به عبارت دیگر شهود واقعى همراه با مفهوم ذهنى بر پیامبر نازل شود. هنگام نزول قرآن بر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله)، آنچنان آن حضرت نسبت به حفظ الفاظ وحى حریص بود كه آیه اى نازل و حفظ آیات قرآن تضمین شد. «لاتحرك به لسانك لتعجل به ان علینا جمعه و قرآنه فاذا قرأناه فاتبع قرآنه ثم ان علینا بیانه»4. این امر نشانه این است كه همزمان با خواندن قرآن توسط جبرئیل براى پیامبر(صلى الله علیه وآله)، آن حضرت نیز تكرار الفاظ آیات را آغاز مى كرد، مبادا آنها را فراموش كند; از این رو آیه نازل شد كه «لا تحرك به لسانك»، یعنى لازم نیست زبانت را براى تكرار آیات حركت دهى، «ان علینا جمعه و قرآنه»، ما ضمانت مى كنیم كه این قرآن به درستى جمع آورى شده و در اختیار تو قرار گیرد. «فاذا قرأناه فاتبع قرآنه». پس هنگامى كه ما قرائت آن را تمام كردیم، آنگاه تو آن را بخوان. قرآن در آیه دیگرى مى فرماید: «ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضى الیك وحیه»5، یعنى قبل از اینكه نزول وحى بر تو تمام شود، در خواندن آن عجله نكن. با تمام این شواهد، آقایان مى گویند: قرآن را خود پیامبر درست كرده است. قرآن خطاب به پیامبر مى فرماید: هنگامى كه ما آیات را خواندیم، تو بعد از ما آیات را بخوان. این امر حاكى از این است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) نگران بود كه مبادا ضمن نزول آیات، كلمه اى را فراموش كند. بر همین اساس، آیه دیگرى نازل شد كه خداوند در آن فرمود: «سنقرئك فلاتنسى»6، مطمئن باش كه آیات را فراموش نمى كنى. اگر خود پیامبر(صلى الله علیه وآله)آیات را درست مى كرد، آیا به خاطر فراموش كردن آنها نگران مى شد؟ عجیب این است كه این آقایان چنین سخنانى را مى گویند، با این حال، خود را نیز مسلمان و منجى قرآن مى دانند! و با تمام این اوصاف بر مسلمانان منت مى گذارند كه این سخنان ما براى این است كه دنیا اسلام را بپذیرد! آنها مى گویند: اگر اسلام را به صورت دینى مشتمل بر احكام واجب و حرام و قوانین جزایى ثابت معرفى كنیم، كسى اسلام را قبول نمى كند. ما تعریف دیگرى از آن ارائه مى كنیم تا دنیا آن را بپذیرند و همه مردم مسلمان شوند، مسلمان شدن به این صورت یعنى چه؟ یعنى هیچ یك از احكام اسلام را قبول نداشته باشد. عجب اسلامى!!
مى گویند ما احكام اسلام را تغییر مى دهیم تا دیگران اسلام را بپذیرند. آیا اسلام این چیزى است، كه به دست شما تغییر كرده است، یا آنچه از ابتدا بود؟ اگر آنچه ابتدا بود اسلام است، كسانى كه شما ادعا مى كنید به اسلام گرویده اند، به آن ایمان ندارند، و اگر آنچه شما ساخته اید اسلام است، مردم ما به آن ایمان ندارند. این اسلام، ساخته دست و فكر آلوده شماست، این اسلام واقعى نیست، این چه منتى است كه بر اسلام دارید؟ با این وجود در روزنامه ها مى نویسند: اگر قرائت آخوندها از اسلام مطرح شود، دنیا از اسلام بیزار مى شود! كفار زمان پیامبر هم از اسلام بیزار بودند. اما پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اجازه نداشت، به خواسته هاى كفّار تمایل پیدا كند. حال، آقایان بر اسلام منت مى گذارند، كه ما قرآن را تغییر داده و اسلام را به صورتى تعریف مى كنیم كه مردم آن را بپذیرند. خدا چه نیازى به پذیرش دیگران دارد؟! او حقیقت را بیان كرده است. هر كس طالب حق است آن را مى پذیرد و هر كس طالب حق نیست، رد یا قبول او اهمیتى ندارد. «فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیكفر»7، «ان تكفروا انتم و من فى الارض جمیعاً فان الله غنى حمید»8. نه تنها شما اى روشنفكران! اگر قرآن را انكار كنید، گَردى به دامن كبریایى خداوند نمى نشیند، بلكه خود او مى فرماید: اگر تمام مردم دین را انكار كرده و كفر بورزند، ما به ایمان آنها نیازى نداریم.
خدا از سر لطف و كرم خود، این حقایق را بیان كرده است تا هر كس در جستجوى حقیقت است، آن را بپذیرد. وگرنه خود او مى توانست دین را به گونه اى بیان كند كه دیگران هم آن را بپذیرند; خدا به كمك شما احتیاجى ندارد تا نقایصِ پندارى كار او را تكمیل كنید.
1. اعراف، 150.
2. عبس، 16 15.
3. ر.ك: بحارالانوار، ج 89، ص: 275، باب 33، روایت 3.[مثل سوره انعام]
4. قیامه، 19 ـ 15.
5. طه، 114.
6. أعلى، 6.
7. كهف، 29.
8. ابراهیم، 8.
داستان یك كرامت
براى اینكه یادى از كرامت الهى در زمان خودمان كرده باشیم، براى كسانى كه چنین علاقه و آمادگى را دارند كه دلشان با نور معرفت آشنا شود، به داستان كربلایى كاظم اشاره مى كنم. نمى دانم آیا در این مجلس، كسانى هستند كه ایشان را دیده باشند یا نه؟ بیش از پنجاه سال پیش، مردى میانسال و روستایى در اطراف اراك زندگى مى كرد كه بى سواد بود و توانایى خواندن و نوشتن را نداشت. ایشان از ابتداى دوران تكلیف، قطعه اى زمین از پدرش گرفته بود و در آن پنبه و جو مى كاشت. او نانش را از محصول زمین خودش و لباسش را از پنبه اى كه خودش مى كاشت، فراهم مى كرد. چندین سال از عمر این مرد به این صورت گذشت. تا اینكه در كرامتى استثنائى در امامزاده روستاى محل سكونت این مرد بزرگ، حالت مكاشفه اى بر او عارض مى شود و در آن مكاشفه قرآن را یاد مى گیرد و حافظ تمام قرآن مى شود به صورتى كه هر جا آیه اى از قرآن بود، آن را تشخیص مى داد. مرحوم آیة اللّه حاج شیخ مرتضى حائرى ـ رضوان الله علیه ـ براى آزمایش این مرد، كتاب جواهر را در مقابل او گذاشته و گفته بودند: بخوان! اما او تنها بر مواردى كه آیه قرآن بود، دست گذاشته و گفته بود: این آیه قرآن است. از او سؤال كردند: چگونه آیات را تشخیص مى دهى؟ او در جواب گفته بود: آیات قرآن براى من نورانیتى دارد كه به كمك آن، آیات را تشخیص مى دهم. در زمان مرحوم آیة الله بروجردى(قدس سره)، مرحوم نواب صفوى(قدس سره)، كربلایى كاظم را به مصر برد و علماى مصر ایشان را امتحان كردند. مرحوم كربلایى كاظم تمام قرآن را از اول تا به آخر و از آخر تا به اول تلاوت مى كرد و شماره كلمات و حتى شماره نقطه هاى هر آیه را مى دانست. بعضى از افرادى كه با ایشان محشور بودند، مى گفتند: ایشان خواص آیات را هم مى داند. من خودم ایشان را زیارت كرده بودم; انسان ساده و بى پیرایه اى بود كه لباس ساده روستایى به تن مى كرد و كلاه نمدى بر سر مى گذاشت و عبایى هم بر دوش مى انداخت كه مرحوم آیة الله بروجردى(قدس سره) به او داده بودند. او در كمال سادگى و تواضع به مدرسه فیضیه و مدرسه حجتیه مى آمد و در گوشه اى مى نشست; طلبه ها نیز اطراف او جمع مى شدند و او را امتحان مى كردند و این كار براى آنها سرگرمى شده بود. ایشان نیز در كمال خونسردى پاسخ آنها را مى داد. این مرد، بسیار متواضع بود. چنین نبود كه به خاطر تفاوتى كه با دیگران دارد، در خود احساس غرور كند. مانند فرد بى سوادى كه در برابر عالمى خضوع مى كند، او هم در برابر طلبه هاى جوان تواضع مى كرد. ایشان چندین بار توسط علماى بزرگ و مراجع آن زمان، مورد امتحان قرار گرفت. پس از وفات، نیز پیكر مطهر این مرد بزرگ در قبرستان نو قم دفن شد و اكنون مقبره اى بر آن ساخته شده و شرح حال ایشان در جزوه اى تكثیر شده و در اختیار مردم قرار گرفته است.
معجزه قرآن را ملاحظه كنید! فرد بى سوادى كه توانایى خواندن عبارت فارسى را ندارد و حتى الفبا را نمى شناسد، در جریان مكاشفه اى حافظ قرآن مى شود. خدایى كه مى تواند شخص بى سوادى را كه پیامبر نیست و تنها دستورهاى خدا و پیامبر را در حد توان انجام داده است، مورد لطف و عنایت خود قرار دهد و چنین توانایى را به او عطا كند، آیا نمى تواند قرآن را به صورتى به پیامبر خود بیاموزد كه در الفاظ آن تغییرى ایجاد نشود؟ آیا باید گفت وحى حالت مبهم عرفانى بود كه بر پیامبر عارض مى شد و بعد از آن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) بصورت الفاظ درمى آورد؟ آیا غیر از این نمى توان تفسیرى براى وحى ارائه كرد؟ به راستى شما اى كارگزاران شیطان! از حقایق این عالم چه فهمیده اید كه در صدد هستید وحى قرآنى را بى اعتبار كنید؟ این حرفها بلندتر و عالى تر از حد من و شماست. افتخار ما این است كه خاك پاى امثال كربلایى كاظم را توتیاى چشم كنیم. حال، در مورد پیامبر(صلى الله علیه وآله) این گونه قضاوت كنید كه ـ نعوذ بالله ـ او نمى فهمید یا اینكه آیات را خود او درست مى كرد؟!
مجدداً به شما نوجوانان و جوانان توصیه مى كنم، داستان مرحوم كربلایى كاظم را كه قریب پنجاه سال از آن مى گذرد، مطالعه كنید تا ببینید خداوند چه كراماتى را به بنده هاى معمولى خود عطا كرده است، چه رسد به انبیا و اولیا!
مرورى بر مطالب جلسه پیشین
پیش از این سؤالاتى مطرح شد كه چگونه سیدالشهدا(علیه السلام) با شهادت خود اسلام را حفظ كرد؟ در آن زمان با وجود این كه هنوز بیش از نیم قرن از ظهور اسلام نگذشته بود، اسلام در معرض چه خطرى قرار گرفته بود و این خطر چگونه با شهادت سیدالشهدا(علیه السلام)رفع مى شد؟ مقدارى پیرامون سؤال اول بحث شد و به این نتیجه رسیدیم كه در صدر اسلام، غیر از مسلمانان خالص و قوى الایمان، گروههاى مختلفى وجود داشتند كه بعضى از آنها فتنه گر و عده اى دیگر به نحوى آسیب پذیر بودند. گروه اول; منافقانى بودند كه در باطن ایمان نداشتند. به عنوان نمونه از این گروه ابوسفیان را معرفى كردم كه با توجه به بعضى از سخنانى كه در موقعیت هاى خاصى بر زبان آورده است، روشن شد كه ایمان قلبى نداشته است. گروه دوم; افرادى ضعیف الایمان و دنیاپرست بودند كه تابع قدرت و در پى منافع دنیوى خود بودند و مسائلى مانند حق، تكلیف و وظیفه براى آنها اهمیتى نداشت. آنها مى گفتند با نماز خواندن و روزه گرفتن، ما مسلمان هستیم و امورى از قبیل اینكه چه كسى حاكم باشد و چگونه رفتار كند، براى ما اهمیت ندارد. همچنین خود آنها هم نسبت به ارتكاب بعضى از معاصى تمایل داشتند و نمى خواستند كسى متعرض آنها بشود. این گروه دنیاپرست نقش سیاهى لشكر را براى گروه اول كه اقلیتى منافق بودند، بازى مى كردند. گروه سوم هم اكثریتى بودند كه از توده مردم تشكیل شده بودند، مردمى ساده دل و سطحى نگر كه نه از معرفت قوى برخوردار بوده و نه ایمان محكمى داشتند. این گروه بیش از دیگران در معرض خطر بودند. البته در این میان مسلمانان واقعى و مؤمنین مخلص جایگاه خود را داشتند. اما غیر از آنها، سه گروه مذكور در جامعه وجود داشتند كه براى اسلام منشأ خطر مى شدند.
روشن است كه از روز رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) انحرافى در بین مسلمانان آغاز شد. مؤمنان واقعى چگونه باید با این انحراف برخورد مى كردند؟! البته همچنان كه مى دانید مبارزه با هر نوع انحرافى كه اساس اسلام را تهدید كند وظیفه همه مسلمانان است، اما مسؤولیت جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از همه سنگین تر است. وظیفه او این است كه در درجه اول، اساس اسلام را حفظ كند.
هنگامى كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) با این انحراف كه پس از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شروع شده بود، مواجه شدند و مشاهده كردند كه عده اى قصد دارند خود را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله)معرفى نمایند، چه باید مى كردند؟ طبیعى است كه در مرحله اول باید با ایشان بحث و گفتگو كرده با استدلال، از انحراف آنها جلوگیرى كنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام)هم این كار را شروع كرده حدود شش ماه براى روشن شدن مسأله خلافت براى مردم و اصلاح انحراف جامعه تلاش كردند. آن حضرت به مردم تذكر دادند كه با وجود تعیین جانشین پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) توسط آن حضرت و از طرف خدا، انتخاب خلیفه توسط مردم عمل صحیحى نیست. همچنان كه شنیده اید بارها فرمودند: «من جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله)هستم و باید جامعه اسلامى را هدایت كنم.» آن حضرت خود، شبها فاطمه زهرا(علیها السلام) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه اصحاب مى بردند تا فرمایش هاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را به آنها یادآورى كنند. اما بعضى از آنها مى گفتند ما چنین مسأله اى را به خاطر نمى آوریم، بسیارى از آنها هم مى گفتند: «اگر پیش از این تذكر داده بودى، ما با دیگرى بیعت نمى كردیم، اما حالا دیگر بیعت كرده ایم.»
شبهه انكار عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام)
شیاطین شبهه افكن مى گویند: تمام كلام مسلمانان این است كه افرادى مثل پیامبر(صلى الله علیه وآله)و امام از ویژگى فوق انسانى به نام عصمت برخوردار هستند. به عبارت دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله)در شنیدن و تلقى وحى معصوم بوده و اشتباه نمى كند; در ابلاغ آن به مردم نیز اشتباه نمى كند; در تبیین و تفسیر آن براى مردم هم مرتكب خطا نمى شود. چون همچنان كه مى دانید، یكى از وظایف پیامبر(صلى الله علیه وآله) علاوه بر تلاوت قرآن، تعلیم آن به مردم و تبیین و تفسیر آن نیز مى باشد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) اولین مفسر قرآن است و تفسیر او معتبرترین تفسیر و پذیرفتن آن هم بر مردم واجب است. بر همین اساس، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در تفسیر قرآن نیز باید معصوم باشد. علاوه بر تمام این موارد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در رفتار و عمل هم معصوم است و مرتكب خطا و اشتباه نمى شود. البته در مورد محدوده عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مقام عمل بحثهایى در علم كلام مطرح است; از قبیل اینكه پیامبر(صلى الله علیه وآله) از چه زمانى و در مورد چه اعمالى معصوم است آیا پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها در مورد كبائر معصوم است یا محدوده عصمت او شامل صغائرنیز مى شود؟ پاسخ این گونه سؤالات در علم كلام ارائه مى شود. به هر حال، پیامبر(صلى الله علیه وآله) ویژگى خاصى دارد كه سایر مردم از آن برخوردار نیستند. این خصوصیت موجب مى شود پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گرفتن آیات قرآن از فرشته وحى، ابلاغ آن به مردم و تفسیر و تبیین آن براى آنها مرتكب اشتباه و خطا نشود. به عبارت دیگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) در فهم قرآن اشتباه نمى كند. چون لازمه تفسیر قرآن، فهم صحیح از معانى آیات است. ما شیعیان چنین خصوصیتى را براى ائمه اثنى عشر(علیهم السلام) و صدیقه طاهره، فاطمه زهرا(علیها السلام)نیز قائل هستیم و بر این اعتقاد هستیم كه آن بزرگواران نیز در تمام مراحل معصوم هستند. البته ائمه(علیهم السلام) به طور مستقیم وحى را از فرشته وحى دریافت نمى كردند، بلكه آن را از پیامبر(صلى الله علیه وآله)اخذ مى كردند.
آخرین شبهه اى كه مادر تمام شبهه ها است، در اینجا مطرح مى شود. براساس این شبهه، مسأله عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) پایه و اساسى ندارد و آنها هم مثل سایر مردم هستند و نمى توان چنین ویژگى خاصى را براى ایشان ثابت كرد. آنها هم مثل سایر انسانها در معرض خطا و اشتباه قرار دارند. این شبهه به معنى انكار عصمت انبیاء و ائمه(علیهم السلام)است.
اوایل انقلاب، ما با بعضى از اشخاصى كه اصرار زیادى بر القاى این شبهه داشتند، مواجه مى شدیم. اما آن موقع متوجه نبودیم كه چرا آنها بحث خود را از چنین مسأله اى شروع كرده اند. موضوعات فراوانى براى بحث وجود دارد; اما چرا باید كسى كه از ایران به دانشگاهى در خارج از كشور مى رود، درباره این موضوع سخنرانى كند كه پیامبر(صلى الله علیه وآله)معصوم نبوده است؟ استادى از دانشگاه كه عنوان نمایندگى امام(ره) در ستاد انقلاب فرهنگى را با خود یدك مى كشید، از ایران به كانادا رفت و در دانشگاه مك گیل سخنرانى كرد و این موضوع را مطرح كرد كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) معصوم نبودند! این مسأله براى ما مبهم بود كه این مطلب چه خصوصیتى دارد و چرا آن آقا چنین موضوعى را انتخاب كرده است؟ بعد از مدتها متوجه شدیم كه این بحث ریشه همه مباحث و شبهات است. بازگشت شبهاتى مانند عدم اعتبار قرآن و حدیث و در نتیجه بى اساس بودن گفته هاى علما به همین مسأله است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گرفتن، ابلاغ و یا فهم آیات قرآن مرتكب خطا شده است. اگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مورد مطلبى فرمود كه كلام خداست، این شبهه مطرح مى شود كه هر چند ممكن است خداوند چنین كلامى را گفته باشد، اما این احتمال نیز وجود دارد كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) در دریافت یا فهم آن اشتباه كرده باشد.
اگر این شبهه فراگیر شود، به راحتى مى توان تمام دین را زیر سؤال برد و در همه احكام و اعتقادات خدشه وارد كرد. چون تمام آنچه ما از دین داریم، به ابلاغ پیام وحى و یا تفسیر آنها توسط پیامبر(صلى الله علیه وآله) و یا ائمه(علیهم السلام) باز مى گردد. اگر اعتبار گفته هاى پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام)مخدوش شود و احتمال خطا و اشتباه توسط پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) ثابت شود، در این صورت است كه شیاطین مى توانند هر چه خواستند به دین نسبت دهند و تمام مسائل اعتقادى و احكام دین را به میل خود تفسیر كنند. بنابراین، دلیل اصرار و تكیه شیاطین فتنه گر بر مخدوش كردن اصل عصمت این است كه با ایجاد خدشه در این اصل، تمام دین مخدوش مى شود و چیزى از آن باقى نمى ماند. در این صورت، تنها مطلبى كه از دین براى ما مى ماند اصل وجود خداست. این تنها مسأله اى است كه ما آن را از پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) نمى گیریم; بلكه به كمك ادله عقلى آن را اثبات مى كنیم و پس از اثبات اصل وجود خداوند، وجود معاد و روز قیامت و پس از آن ضرورت نیاز بشر به پیامبر(صلى الله علیه وآله) را نیز به كمك دلایل عقلى ثابت مى كنیم. پس از آن، با مشاهده معجزه پیامبر، نبوت او ثابت مى شود و به این وسیله كلمات او اعتبار مى یابد. بنابراین، ما به جز قرآن و حدیث منبع دیگرى نیز براى اثبات برخى از مسائل اعتقادى داریم كه عقل است. ما با كمك دلیل عقلى وجود خداوند، معاد و نبوت را ثابت مى كنیم. اما فتنه گران اساس عقل را نیز زیر سؤال برده و گفتند: اولا، عقل وجود خارجى ندارد و ما چیزى به نام عقل نداریم; ثانیاً، ادله اى كه به عنوان ادله عقلى براى اثبات وجود خدا، معاد و نبوت اقامه شده است، صحیح نیست. همان كسانى كه باید در دانشكده الهیات درباره مسایل مربوط به اثبات وجود خداوند و مسایل اعتقادى بحث كرده و آنها را اثبات كنند، در كلاس درس خود گفتند: تمام دلایلى كه براى اثبات وجود خدا اقامه شده، ناتمام است و هیچ دلیلى براى این مطلب وجود ندارد! همین روشنفكرانِ باصطلاح مذهبى (بخوانید: لامذهب) همین كسانى كه مدافع اسلام نوین هستند، گفتند: ما هیچ دلیلى بر وجود خدا نداریم و اصلا عقل نمى تواند چنین مطلبى را اثبات كند.
بنابراین، بعد از رد كردن اعتبار كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام)، تنها منبعى كه براى اثبات مسایل اعتقادى براى ما باقى مى ماند، عقل است كه شبهه افكنان آن را هم از اعتبار ساقط مى كنند. در این صورت تنها دلیل معتبر، ادله حسى و تجربى خواهد بود; چون بر اساس گفته ایشان، دلایل متافیزیكى و فلسفى اعتبارى ندارد. وحى نیز از اعتبار ساقط است; چون در نهایت وحى كلامى است كه پیامبر آن را دریافت كرده است. اگر پیامبر هم مانند سایر مردم باشد، معرفت او هم معرفتى بشرى است كه خطا و اشتباه در آن راه دارد. پس وحى هم اعتبار ندارد. بنابراین، آخرین تیر تركش شیاطین شبهه افكن، این است كه از سویى عصمت پیامبر را زیرسؤال ببرند و از سوى دیگر اعتبار عقل را ساقط كنند. اگر این دو مسأله ثابت شد، هیچ امرى در دین قابل اثبات نیست و باید فاتحه خدا، پیغمبر و اعتبار قرآن و حدیث را خواند و این كارى است كه خدمتگزاران اسلام نوین انجام مى دهند! كسانى كه خود را از اسلام طلبكار مى دانند و بر اسلام منت مى گذارند كه این دین را به صورتى معرفى كرده اند كه دنیا آن را بپذیرد! ان شاءالله ارباب دنیوى آنها، آمریكا، و ارباب غیبى آنها، شیطان، پاداش آنها را خواهد داد. البته آمریكا به عهد خود وفا كرده و جوایز آنها را اعطا كرده است; ان شاء الله ابلیس هم در جهنم اجر آنها را خواهد داد!
به هر حال، شیاطین این شبهه را مطرح كرده و در عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام)خدشه وارد كرده اند. در اینجا شبهه دیگرى هم به این صورت مطرح است كه برفرض قبول وجود خدا و صدور قرآن از جانب او، چگونه مى توان ثابت كرد كه خدا راست گفته و در گفتار خود صادق بوده است. البته بحثهاى فراوانى در این زمینه انجام شده و كتابهاى متعددى هم در این زمینه نوشته شده است و طبیعى است كه نمى توان محتواى آنها را در فرصتى محدود بازگو كرد. در این جلسه قصد دارم با بیانى ساده و مختصر پاسخ این شبهه ها را ارائه كنم.
پاسخ شبهه
مقدمه پاسخ به این شبهه، اثبات وجود خداوند و قدرت و حكمت اوست كه ثابت كردن آنها با ادله عقلى در حد فرصت این جلسه نیست، از این رو، این مسأله را ثابت شده در نظر مى گیریم و بحث در مورد وجود خدا و صفات او را به محل خود واگذار مى كنیم. اگر ما پذیرفتیم كه خدا وجود دارد و او علیم و حكیم است، در این صورت مى توانیم به شبهاتى كه در مورد راستگویى خدا و عصمت پیامبران و ائمه(علیهم السلام) مطرح مى شود، پاسخ دهیم.
پاسخ این شبهه، این است كه خداوند حكیم انسان را آفریده تا بتواند صراط مستقیم را از مسیر انحراف تشخیص دهد و با اراده و اختیار خود، راه درست را انتخاب كند. «انا هدیناه السبیل امّا شاكراً و امّا كفورا»1، «فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیكفر»2. هم چنین این ویژگى به انسان اختصاص دارد كه براى تأمین این هدف علاوه بر عقل، پیغمبران نیز براى هدایت او فرستاده شده اند. چون عقل به تنهایى براى ارشاد بشر كافى نیست. البته عقل براى حل بعضى از مسایل به تنهایى كافى است و كسانى كه عقل را به طور كلى عاجز مى دانند و در اعتبار آن خدشه مى كنند، در عمل تصدیق مى كنند كه بسیارى از مسایل به كمك عقل قابل فهم است. اما از سویى عقول انسانها به تمام آنچه كه براى رسیدن به سعادت، به آنها نیاز دارند، نمى رسد و از سوى دیگر قوه تعقل افراد مختلف در یك سطح نیست. از این رو، خداوند براى تكمیلِ زمینه لازم براى هدایت تمام انسان ها، وحى را از طریق پیامبران به یارى بشر فرستاده است. بنابراین، نقش پیامبران جبران نواقص عقل و هم چنین حل اختلاف میان انسان ها در مورد مسایلى است كه بشر براى رسیدن به سعادت، به آنها نیاز دارد. ما اگر پذیرفتیم كه خداوند حكیم است، حكمت چنین اقتضا مى كند كه اسباب لازم براى هدایت انسان را در اختیار او قرار دهد. در غیر این صورت مانند میزبانى است كه كسى را با اصرار به منزل خود دعوت كند، اما آدرس خود را در اختیار او قرار ندهد. چنین كارى از شخص حكیم سر نمى زند.
انبیا آمده اند تا راه سعادت را به بشر نشان دهند و آنچه آنها گفته اند آدرسهایى است كه ما را در رسیدن به قرب خداوند و رحمت و رضوان الهى كمك مى كند. گاهى ممكن است میزبانى كسى را به جایى دعوت كند، اما خود او هم آدرس آن محل را نداند یا توانایى تفهیم آدرس را نداشته باشد. در این صورت خود میزبان از راهنمایى میهمان عاجز است. اما اگر میزبان با وجود اینكه قادر به راهنمایى میهمان است، از ارائه آدرس خوددارى كند یا آدرسى را در اختیار او قرار دهد كه احتمال خطا در آن باشد و میهمان به صحت آن اطمینان نداشته باشد، آیا چنین كارى حكیمانه است؟ آیا شخص حكیم، چنین كارى را انجام مى دهد؟ اگر كسى قصد آزار و اذیت دیگرى را دارد و یا درصدد انجام كار لغو و عبث است، چنین كارى را انجام مى دهد. اما خداوند حكیم كار لغو و بیهوده انجام نمى دهد. «لو أردنا أن نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنا إن كنا فاعلین»3; «أفحسبتم أنما خلقناكم عبثاً»4. خلقت انسان براساس حكمت است، هم چنین تمام كارهایى كه خداوند براى هدایت انسان انجام مى دهد، براساس حكمت است، به همین جهت باید راههایى كه به وسیله انبیا به ما نشان داده شده است، درست باشد. به عبارت دیگر اگر در وحى، تا هنگام رسیدن آن به پیامبر یا ابلاغ آن توسط پیامبر به مردم اختلالى ایجاد شود، در این صورت باید در قدرت خدا و یا در حكمت او تردید كرد و اگر به كمك ادله عقلى ثابت شده باشد كه خداوند عالم، قادر و حكیم است، این مسأله با صفات خداوند سازگار نیست. بنابراین، اگر خداوند از قدرت بى نهایت برخوردار است و كارهاى خود را براساس حكمت انجام مى دهد، باید زمینه لازم را براى درست رسیدن پیام خود به مردم و تفسیر و تبیین صحیح آن فراهم سازد. در غیر این صورت، اگر خداوند قادر باشد كه ابزار هدایت مردم را فراهم سازد، اما این كار را به درستى انجام ندهد و امور مشتبه و خطابردارى را در اختیار بشر قرار دهد، این كار برخلاف حكمت خواهد بود.
بنابراین، دلیل عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) حكمت خداوند است. چون اگر خداوند زمینه لازم را براى درست فهمیدن و درست فهماندن پیامبر(صلى الله علیه وآله) فراهم نكند، یا باید گفت خداوند از انجام این كار عاجز است و یا باید گفت كه او حكیم نیست و كار عبثى را انجام داده است. اما چون با ادله عقلى ثابت كردیم كه خداوند قادر و حكیم است، باید پیامبرى را براى هدایت مردم مبعوث كند كه پیام الهى را به همان صورت كه خدا فرموده، به مردم برساند و آن را مطابق خواست خدا براى مردم تفسیر و تبیین كند; نه اینكه در فهمیدن و یا بیان آن براى مردم مرتكب اشتباه شود، در این صورت وجود و عدم چنین راهنمایى كه گفته هاى او قابل اعتماد نیست، برابر است و فرستادن او براى هدایت مردم كار حكیمانه اى نیست. بنابراین، عصمت انبیا بر اساس حكمت خداوند ثابت مى شود. البته اگر كسى اصل عقل را انكار و ادله عقلى را از اعتبار ساقط دانست، جایى براى چنین استدلالهایى باقى نمى ماند. در این صورت با سفسطه بازى روبرو هستیم و باید به صورت دیگرى رفتار كنیم. اگر كسى بگوید من عقل ندارم، یا نمى توانم نسبت به مسأله اى یقین پیدا كنم، بحث با چنین كسى، كار عاقلانه اى نیست. كسى كه اعتراف مى كند كه نمى تواند به هیچ چیز یقین پیدا كند و نسبت به همه مسایل تردید دارد، بحث با چنین كسى چه فایده اى دارد؟ تنها باید به او گفت: اگر تو به هیچ مسأله اى یقین ندارى، با چه انگیزه اى شكیات خود را براى دیگران بازگو مى كنى و اصرار دارى آنها هم سخن تو را بپذیرند؟ اگر شما معتقد هستید كه به كمك عقل نمى توان به معرفت یقینى رسید و در تمام شناختها، به خصوص در زمینه متافیزیك و امور غیر حسى، عقل اعتبارى ندارد، در این صورت این چه سخنانى است كه شما مى گوئید؟ این قبیل موضوعات از مسایل متافیزیكى است، با این وجود چرا شما اصرار دارید كه چنین حرفهاى مشكوكى را مطرح كنید؟
با فرض این نكته كه بپذیریم عقل داریم و عقل مى تواند وجود خدا و قدرت و حكمت او را اثبات كند، در این صورت عصمت انبیا، هم در فهم و هم در تفسیر كلام خدا ثابت مى شود. هم چنین راستگویى خدا هم به كمك اصل حكمت خدا ثابت مى شود.
كلام خدا و نازل كردن قرآن و احادیث قدسى به چه منظورى است؟ آیا این كار، عبث و بیهوده است یا خداوند قصد دارد مطلبى را به مردم بفهماند؟ خداوندِ حكیم قرآن را نازل كرده است، تا مردم راه راست را بشناسد و آن را انتخاب كنند و از این راه، مستحق رحمت بى نهایت او شوند. حال اگر خداوند مطلبى را بیان كند كه مردم نسبت به آن اطمینان پیدا نكنند و احتمال خطا و دروغ در آن وجود داشته باشد، ارائه چنین مطلبى چه ثمره اى دارد؟ اگر در كلامى كه خدا براى هدایت انسانها نازل كرده است، احتمال خطا و دروغ وجود داشته باشد و یا گفته شود كه او درصدد فریب ماست در این صورت نمى توان به این كلام اعتماد كرد و وجود و عدم آن برابر خواهد بود. بنابراین، نزول وحى بر پیامبر زمانى حكیمانه است كه از ضمانت صحت برخوردار باشد; یعنى هم خدا در كلام خود صداقت داشته باشد و هم پیامبر در فهمیدن، ابلاغ و تفسیر آن مرتكب اشتباه نشود. اگر در هر یك از این موارد اختلالى ایجاد شود، فرستادن كلام از جانب خداوند لغو و خلاف حكمت الهى است. بنابراین، دلیل عصمت انبیا و صدق گفته خدا، حكمت خداوند است. چگونه ممكن است كسى كه از قدرت بى نهایت برخوردار است، به دروغ متوسل شود؟ چون كسى كه دروغ مى گوید، براى این كار خود انگیزه اى دارد. اما خداوند با قدرت بى نهایت خود، داعیه اى براى دروغگویى ندارد و اگر كلام او كذب باشد و یا احتمال كذب در آن وجود داشته باشد، نقض غرض و خلاف حكمت او خواهد بود. ممكن است، كسانى براى اثبات این مسأله به آیاتى از قبیل «من اصدق من الله حدیثاً»5 و یا «من اصدق من الله قیلا»6 استناد كنند، كه این كار استدلال دورى است. چون براى اثبات صداقت خداوند به كلام خود او استناد شده است.
نتیجه بحث این شد كه اگر كسى واقعاً اصل وجود خدا و قدرت و حكمت او را بپذیرد، چاره اى جز پذیرفتن راستگویى خداوند ندارد; هم چنین باید قبول كند كه پیامبر در تلقى وحى و رساندن آن به مردم، مرتكب خطا و اشتباه نمى شود. چون اگر پیامبر در فهمیدن و فهماندن وحى اشتباه كند، یا خداوند نخواسته و یا نتوانسته است از اشتباه پیامبر جلوگیرى كند; و به هر حال، مستلزم جهل و عجز یا نقض غرض و خلاف حكمت خداوند خواهد بود.
بنابراین، اگر ما از اثبات اصل وجود خداوند و قدرت و حكمت او بحث را آغاز كنیم، به صورت منطقى باید راستگویى خداوند را هم بپذیریم، عصمت انبیا و تمام كسانى را كه خداوند كلام آنها را معتبر دانسته است نیز باید بپذیریم. با توجه به این مسأله ما ابتدا صحت آیات قرآن و معجزه بودن آن را به كمك دلیل عقلى اثبات و پس از آن، با اتكا به آیات قرآن صحت كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) را ثابت مى كنیم. هنگامى كه قرآن مى فرماید: «من یطع الرسول فقط اطاع الله»7، این گفته به معنى اعتبار بخشیدن به تمام كلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله)است. بنابراین، از این آیه فهمیده مى شود كه پیامبر (صلى الله علیه وآله) معصوم است و اطاعت او اطاعت خدا است. علاوه بر این آیه، دلایل دیگرى نیز براى اثبات عصمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)وجود دارد كه عرض شد; از جمله این دلیل عقلى است كه اگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) معصوم نباشد، غرض الهى از خلق بشر نقض مى شود، و خداى متعال به هدف خود از آفرینش انسان و هدایت او به وسیله وحى نخواهد رسید و اگر این هدف تأمین نشود، یا خداوند نتوانسته مقدمات لازم براى رسیدن به این هدف را فراهم كند و از این كار عاجز بوده است، یا اینكه قصد آزار و اذیت انسانها را داشته و هدف حكیمانه و عاقلانه اى از آفرینش انسان نداشته است. و همچنان كه بیان شد، تمام این احتمالات از ساحت قدس الهى به دور است. بنابراین، پیامبر(صلى الله علیه وآله) و به تبع او ائمه اطهار، كه پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) مرجع تفسیر و تبیین آیات قرآن هستند، از خطا و اشتباه مصون مى باشند.
در پایان به اندازه فرصت به برخى از سؤالات كتبى پاسخ خواهم داد.
]1. انسان، 3.
]2. كهف، 29.
]3. انسان، 17.
]4. مومنون، 115.
]5. نساء، 87.
]6. نساء، 122.
]7. نساء، 80.
پرسش و پاسخ
سؤال: آیا وجدان وجود دارد؟ شما در آثارتان وجدان را در انسان نمى پذیرید. آیا به طور كلى وجدان از نظر شما مردود است؟ در این صورت مسأله فطرت چه مى شود و ارتباط احكام كلى لایتغیر اسلام با مسئله فطرت انسان كه مورد توجه علما بوده است، چیست؟
پاسخ: آنچه من در كتابها و یا سخنرانى ها مطرح كرده ام، بحثى فلسفى در مورد این مطلب است كه آیا انسان علاوه بر عقل و احساسات، قوه سومى به نام وجدان دارد یا نه؟ آنچه را ما به عنوان وجدان مى نامیم شامل دو بخش است: بخشى از آن مربوط به احكام و قضاوتها است و بخش دیگر مربوط به حالات و احساسات است مثل حالت شرمندگى كه پس از انجام كار اشتباه در انسان پدید مى آید و یا احساس ندامت كه هنگام از دست دادن شىء نفیس به انسان دست مى دهد. بحث ما در این است كه آیا غیر از قواى عقلانى و احساسى كه وجود آنها در انسان ثابت شده است قوه دیگرى هم به نام وجدان مى توان ثابت كرد و گفت وجدان قوّه خاصّى است كه در برخى موارد انسان را به انجام كارى امر مى كند و در مورد بعضى امور هم قضاوت مى كند؟ همانگونه كه در تعبیرات ادبى گفته مى شود، وجدان هم قاضى و هم مجرى حكم است و كسى كه خطایى را مرتكب شده است، وجدان از سویى در مورد كار او قضاوت مى كند و از سوى دیگر او را مؤاخذه و به رنج و عذاب گرفتار مى كند. كسى وجود چنین حالات یا قضاوتهایى را انكار نمى كند و همه ما وجود آنها را درك مى كنیم. اما قضاوت در مورد رفتار و كردار ما كار عقل است و حالاتى مانند شرمندگى حاصل پس از ارتكاب گناه و یا پشیمانى و حسرت احساس خاصى است كه از فقدان كسى یا چیزى حاصل مى شود و در بعضى از موارد از آن به عذاب وجدان تعبیر مى شود، اینگونه احساسها بطور فطرى در انسان به وجود مى آید. اما معناى این سخن این نیست كه قوه سومى در ما به نام وجدان وجود داشته باشد كه هم حكم و هم مؤاخذه مى كند. از نظر فلسفى وجود چنین قوه اى ثابت نشده است. هر چند وجود احكام عقلى و یا حالات درونى را انكار نمى كنیم. این بحث ارتباطى با مسأله وجود فطرت و احكام فطرى ندارد. ما وجود احساسات و احكام فطرى را انكار نمى كنیم. فطرت هم به معناى درك شهودى و هم به معناى درك عقلانى وجود دارد و در مورد آن به صورت مفصل در جاى خود بحث شده است. چون این موضوع ارتباطى با بحث ما در این جلسات ندارد، به همین مقدار اكتفا كرده و تنها به این نكته اشاره مى كنم كه آنچه بنده قبلا در مواردى بحث كرده ام، در مورد وجود قوه مستقلى به نام وجدان در كنار عقل و احساسات فطرى بوده است.
سؤال: تغییرناپذیر بودن احكام اسلام به معناى ثابت بودن كلمات قرآن است، اما احكامى كه از قرآن استنباط مى شود، تغییرپذیر است. تغییر در احكام هم به معنى توسعه پذیرى آنها است. توسعه نیز به دو صورت ممكن است; توسعه كمى به معناى زیاد شدن ابواب فقه و توسعه كیفى به معنى تبدیل احكام فردى به احكام اجتماعى. توسعه نوع اول مورد نظر سؤال كننده نیست. آنچه در این سؤال مطرح است توسعه كیفى و یا به عبارت دیگر تبدیل احكام فردى به احكام اجتماعى است.
پاسخ: به نظر مى رسد، در این عبارت تناقض وجود دارد. از سویى گفته شده احكام اسلام ثابت است، و از سوى دیگر مطرح شده است كه احكام اسلام باید تغییر پیدا كند. ما از این تناقض صرف نظر مى كنیم و به اصل اشكال مى پردازیم.
مسأله اصلى این است كه آیا ممكن است احكام فردى اسلام به احكام اجتماعى تبدیل شود و یا به عبارت دیگر فقه حكومتى وجود داشته باشد؟ در جواب این سؤال عرض مى كنیم مگر در نصوص قرآنى احكام حكومتى نداریم؟ مگر شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله)حكومت نداشتند و احكام حكومتى را اجرا نمى كردند؟ اگر چنین باشد تبدیل احكام فردى به اجتماعى چه معنایى خواهد داشت؟
برخى از احكام اسلام مربوط به خود شخص است; از قبیل اینكه شخص مسلمان مى تواند در خلوت و بدون حضور دیگران نماز بخواند. اما در اسلام تاجایى كه ممكن بوده احكام به صورت اجتماعى وضع شده است. حتى در مورد نماز كه رابطه بین انسان با خدا است، در كنار نماز فرادى، نماز جماعت و جمعه هم تشریع شده است. حال، توسعه چنین حكمى به حكم اجتماعى به چه معنى است؟ در اسلام احكام اجتماعى فراوانى وجود دارد. مانند احكام معاملات. همچنان كه مى دانید، طولانى ترین آیه قرآن مربوط به معاملات است. احكام ازدواج و طلاق، احكام مربوط به قضاوت و دادرسى، احكام جزایى و كیفرى، حدود و دیات، احكام كشوردارى و بسیارى از موارد دیگر همه از احكام اجتماعى اسلام هستند. آیا این موارد از جمله احكام فقه حكومتى نیست؟ با این وجود چه مسأله اى را مى خواهید به احكام اجتماعى و حكومتى تبدیل كنید؟ آیا مى توان مانند سكولاریستها گفت كه این احكام مربوط به اسلام نیست؟ و تنها راهنمایى ها و ارشاداتى است كه از جانب پیامبر(صلى الله علیه وآله) به عنوان حاكم، نه به عنوان پیامبر، صادر شده است؟ آیا با وجود انبوهى از مسایل مربوط به اجتماع و روابط اجتماعى انسانها، مى توان گفت اسلام فقط دین ارتباط با خداست؟ آیا مى توان گفت احكام اجتماعى، احكام كیفرى، اقتصادى، سیاسى و بین المللى جزیى از اسلام نیست؟ چگونه مى توان گفت این احكام ارتباطى با اسلام ندارد، در حالیكه بخشى از آنها در متن قرآن و بخش فراوانى از آن در كلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه معصومین: بیان شده است؟ با این وجود ما چه حكمى را مى توانیم توسعه دهیم و كدام حكم فردى را مى توانیم به حكم اجتماعى تبدیل كنیم؟ احكام فردى نظیر نماز فرادى و امورى كه مربوط به شخص انسان مى شود، بسیار اندك است. با این حال، مقصود شما از اجتماعى كردن آنها چیست؟
این حرفها، سخنان خوش ظاهر و فریبنده اى است كه با هدف برچیدن بساط اسلام مطرح مى شود. ابتدا گفته شد ما قصد داریم اسلام را توسعه دهیم. اگر سؤال شود توسعه اسلام به چه معنى است؟ آیا به معنى تبدیل احكام است؟ در پاسخ گفته مى شود، مقصود توسعه كیفى است. اما توسعه كیفى یعنى چه؟ توسعه كیفى به معنى تبدیل احكام فردى به احكام اجتماعى است. اما چگونه؟ آیا تبدیل احكام فردى به اجتماعى به معنى این است كه نماز فرادى را به حكمى اجتماعى تبدیل كنیم؟ مگر اسلام احكام اجتماعى و حكومتى ندارد كه شما مى خواهید احكام فردى آن را به احكام اجتماعى تبدیل كنید؟
شاید بهترین توجیهى كه براى این گفته مى توان ارائه كرد، این باشد كه در بعضى از احكام، در شرایط مختلف اجتماعى یا زمانى و مكانى، تحت عناوین ثانوى تغییراتى ایجاد مى شود. ممكن است گوینده این سخن تصور كرده باشد كه این امر به معنى توسعه كیفى و فقه حكومتى است. پیش از این به اختصار در مورد این مطلب صحبت كردم; هر چند بحث آن جلسه در مورد این موضوع نبود و تفصیل این بحث در موارد دیگرى از جمله كتاب پرسشها و پاسخها ارائه شده است. اشاره شد كه این قبیل موارد از احكام ثانویه است كه اسلام كلیات آن را مطرح كرده است. از جمله اینكه در مورد عسر و حرج حكم اوّلى ترك شده و به حكم ثانوى عمل مى شود; هم چنین در مورد ضرر و یا تقدیم مصلحت اهم بر مهم نیز این گونه عمل مى شود. تمام این موارد را شرع مقدس اسلام فرموده و امرى نیست كه ما از خود ابداع كنیم. اگر مسایلى از قبیل عسر و حرج، ضرر و تقدیم مصلحت اهم بر مهم در اسلام بیان نشده بود، آیا ما مى توانستیم از خودمان چنین امورى را به نام توسعه كیفى به اسلام اضافه كنیم؟ تمام این مسایل در شریعت اسلام پیش بینى شده و وظیفه مجتهد این است كه موارد هر یك را تشخیص دهد. این مجتهد است كه با اتكا به بینشى كه از آیات و روایات بدست آورده است، این موارد را شناسایى و حكم هر یك را به مردم ارائه مى كند. اما اصل این موارد در اسلام وجود دارد و مسأله تازه اى نیست كه به نام توسعه كیفى اسلام معرفى شود. در این زمینه امیرالمؤمنین(علیه السلام)كلامى دارند كه در آن كسانى را كه از خود امورى را به اسلام نسبت مى دهند، مذمت مى كنند. آن حضرت مى فرمایند: مگر خدا نمى توانست خودش این احكام را وضع كند؟ آیا او به شما احتیاج داشت؟ مگر خدا علم لازم براى وضع احكام را نداشت تا نیاز به یارى گرفتن از فهم شما داشته باشد؟
ما چه توسعه اى را مى توانیم در دین و احكام آن ایجاد كنیم؟ این حرفها شوخى است! شخص سؤال كننده در ادامه سؤال خود نوشته است: «كلمات وحى یعنى قرآن الى الابد ثابت است، اما احكام در ظرف زمانى و مكانى مختلف تغییر مى كند.» این تعبیر یعنى چه؟ آیا كسى گفته است كه متن قرآن در طول زمان تغییر مى كند؟ آیا تابه حال كسى ادعا كرده است كه تغییر در دین، به معنى تغییر در نوشته هاى قرآن است؟ یا اینكه منظور تغییر در قانونیت آیات قرآن است؟ مقصود كسانى كه این حرف را مطرح كرده اند این است كه بعضى از آیات قرآن در گذشته معتبر و قانونى بود، اما امروزه اعتبار ندارد. نه اینكه متن آیات دستخوش تحول شود. حال، اگر مقصود این است كه براساس عناوین ثانویه در احكام تغییرى به وجود آید، همچنان كه در مورد قاعده عسر و حرج یا ضرر در بعضى از احكام تغییراتى پدید مى شود، این عناوین جزء دین ماست و اسلام آنها را پیش بینى كرده است. اما اگر مقصود این است كه قطع نظر از آنچه در منابع آمده است كسى بگوید، «من این گونه تشخیص مى دهم كه حكمى امروزه كاربرد ندارد و باید تغییر كند» این مطلب با بدعت و نوآورى در دین چه تفاوتى دارد؟ اگر كسى بدون در نظر گرفتن منابع احكام و براساس خواسته ها و تمایلات شخصى چنین تغییرى را مطرح كند، این همان بدعت است كه در آیات و روایات به صراحت عامل آن لعن شده است. نه تنها شخص بدعت گذار، بلكه كسى كه متوجه چنین بدعتى شود و آن را نفى نكرده و با آن مبارزه نكند، او هم مشمول لعن خداوند خواهد بود; «اولئك یلعنهم الله و یلعنهم اللاعنون»1. عالمى كه متوجه شود بدعتى در حال رواج است و با آن و عامل آن مبارزه نكند، مورد لعن خدا و ملائكه است. حال، كسى كه مى گوید الفاظ قرآن ثابت است، اما برداشتهاى ما از قرآن باید طبق مقتضیات زمان و مكان تغییر مى كند، این گفته با نسخ احكام قرآن و ایجاد بدعت در آن چه تفاوتى دارد؟ مگر قوم یهود با تورات چگونه رفتار كردند؟ خداوند تورات واقعى را بر موسى(علیه السلام) نازل كرد. اما یهودیان به بعضى از آیات آن عمل كرده و بعضى دیگر را رها كردند. آنها مطابق میل و خواسته خود از تورات استفاده كردند، اگر ما هم، چنین كنیم، با آنها چه تفاوتى خواهیم داشت؟ تنها اینكه بگوییم تغییر نمى كند، كافى نیست; بلكه باید مطابق قواعد، نه براساس تمایلات، به تمام آن عمل كنیم. «و المؤمنون كلٌ آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لانفرق بین احد من رسله»2; ما به تمام كتب آسمانى ایمان داریم. اما آیا چنین ایمانى به این معنى است كه چون تورات را قبول داریم، یهودى هستیم؟ یهودى كسى است كه به تورات عمل كند; اما چون ما معتقدیم نباید به تورات عمل كرد، یهودى نیستیم. ما عقیده داریم قرآن، تورات را نسخ كرده است و عمل به تورات جایز نیست. حال، اگر كسى بگوید من قرآن را قبول دارم و معتقد هستم كه خداوند آن را بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل كرده است، اما امروز نباید به آن عمل كرد، آیا چنین كسى مسلمان است؟! مسلمان بودن به عمل كردن به احكام و قوانین دین است، نه اعتقاد به اعتبار آنها در زمان گذشته!
بنابراین، اگر منظور سؤال كننده این است كه ما احكام جدیدى را درست كرده و آنها را به نام اسلام بنامیم، این تنها حفظ نام اسلام است و با نام مشكلى حل نمى شود. این كار كفر، بدعت گذارى و شرك در تشریع است. اما اگر مقصود این است كه طبق قواعدى كه اسلام در مورد عناوین ثانویه، مثل عسر و حرج، و سایر موارد معین كرده است و مجتهد، موارد هر یك را براساس روش صحیح اجتهاد و رعایت مصالح و مفاسد شناسایى مى كند و در هر مورد حكم ثانوى صادر مى كند، این همان راهكارى است كه اسلام براى عناوین ثانویه پیش بینى كرده است و امرى نیست كه از خارج به اسلام اضافه شود. از این رو اسلام به توسعه كیفى هم نیاز ندارد.
در ادامه سؤال این مطلب اضافه شده است: «البته در این نسبیت، یك محور ثابت است و آن كلمات وحى است.» این تعبیر جواب نقدى است كه ممكن است به گفته سؤال كننده وارد شود كه آنچه شما مى گوئید به معنى نسبیت قرآن است. زیرا براساس این نظریه قرآن در زمانى معتبر و در زمان دیگرى از اعتبار ساقط است; براى گروهى قانونى و براى گروه دیگر غیرمعتبر است و این به معنى نسبى بودن قرآن است. شخص سؤال كننده براى جلوگیرى از این نقد گفته است كه ما در این نسبیت یك امر ثابت داریم و آن هم همان كلمات و الفاظ قرآن است كه همیشه ثابت و بدون تغییر است. اما ایشان توجه نكرده است كه مراد از نسبیت در دین، اعتبار یا عدم اعتبار احكام دین و قانونى بودن آنها است و این امر ارتباطى با ثابت بودن الفاظ قرآن ندارد. ثابت بودن لفظ، مشكلى را حل نمى كند. اگر احكام اسلام نسبت به زمانى یا گروهى معتبر و نسبت به زمان یا گروه دیگر غیرمعتبر باشد، این حالت به معناى نسبیت دین است; هر چند الفاظ آیات ثابت و بدون تغییر باقى بماند.
در ادامه سؤال نوشته شده است: «اما با وجود چنین ثباتى، باید فهم از اسلام كه قبل از تشكیل حكومت، فهمى فردى بود، پس از تشكیل حكومت به فهم اجتماعى تغییر كند.» این عبارت بازگشت به همان مطلب اول است. تغییر فهم از فردى به اجتماعى به چه معنى است؟ در قرآن گفته شده است كه باید دست دزد را قطع كرد; آیا این حكم فردى است یا اجتماعى؟ قبل از تشكیل حكومت به این حكم عمل نمى شد، اما پس از انقلاب و تشكیل حكومت اسلامى، آیا باید به این حكم عمل كنیم یا آن را فراموش كنیم؟ آیا این حكمى فردى است كه آن را به حكم اجتماعى تبدیل كنیم؟ بریدن دست دزد یك حكم كیفرى و از جمله احكام اجتماعى است. چگونه ما مى توانیم آن را به حكم اجتماعى تبدیل كنیم؟ اصلا فهم فردى و اجتماعى یعنى چه؟ این قبیل اشكالات ریشه در بحث هایى مانند تئورى قبض و بسط شریعت و متحول بودن فهم بشرى و نظائر آن دارد و هر یك از این مسایل در محل خود به صورت مفصل نقادى شده است ما هم طى جلسات گذشته در حد ظرفیت مجلس به آنها اشاره كردیم.
سؤال: آیا قرآن مورد تحریف واقع شده است؟
پاسخ: سؤال دیگرى كه مطرح شده مربوط به تحریف قرآن است. شخص سؤال كننده به بعضى از روایاتى كه در مورد تحریف قرآن نقل شده، اشاره كرده و ظاهراً درصدد اثبات تحریف قرآن بوده است. بحث تحریف قرآن از جمله مباحثى است كه در مورد قرآن مطرح است و پیرامون آن كتابهاى مفصلى نوشته شده و شبهه تحریف در آیات قرآن چه به زیاده و چه به نقصان به صورت كامل رد شده است. ارائه پاسخ كامل به این شبهه در فرصت كوتاه این جلسه نمى گنجد. از این رو من به اجمال پاسخى را عرض خواهم كرد. بخشى از روایات مورد اشاره كه ایهام تحریف دارند، مربوط به تفسیر قرآن هستند; مواردى مانند تعیین بعضى از مصادیق یا تبیین معنى و مفهوم آنها. بعضى دیگر از این روایات جعلى هستند. مثل روایتى كه در آن گفته شده پیامبر(صلى الله علیه وآله) با دخالت شیطان، این عبارت را در سوره نجم اضافه كرد: «تلك الغرانیق العلى و شفاعتهن ترتجى». نظائر این روایت در كتب اهل سنت فراوان است كه تمام آنها جعلیاتى است كه دشمنان اسلام از همان صدر اسلام براى سست كردن پایه اعتقادات مردم، آنها را ساخته اند. به اعتقاد ما قرآن، تنها كتاب آسمانى است كه به هیچ صورت دستخوش تحریف واقع نشده است. بحث مفصل پیرامون این موضوع در تفسیر المیزان و كتب دیگر تفسیر و علوم قرآنى مطرح شده است و كسانى كه علاقه دارند، مى توانند به آنها مراجعه كنند. به اجمال در این مورد مى توان گفت باید اعتبار سند و دلالت این قبیل روایات را بررسى كرد و هم چنین هماهنگى آنها را با اصول قطعیه سنجید. هم چنین باید به این مطلب توجه كرد كه عدم تحریف قرآن یكى از اصول قطعى اسلام است كه هیچ خدشه اى در آن نمى توان كرد. چون براساس اعتقاد ما خداوند صحت قرآن را در تمام مراحل تضمین كرده و فرموده است: «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون»3. البته در مورد این آیه نیز گفته شده كه این آیه مربوط به كلیات است. خیر، این چنین نیست. این آیه اطلاق دارد و ما نمى توانیم از پیش خودمان چیزى را به آن اضافه كنیم. در مورد دلالت این آیه هم در بخش قرآن شناسى و راهنماشناسى از مجموعه معارف قرآن به صورت مفصل بحث كرده ایم.
1. بقره، 159.
2. بقره، 285.
3. حجر، 9.