آیة اللّه محمدتقى مصباح یزدى
مصباح یزدی، محمدتقی، 1313
در پرتو ولایت / محمدتقی مصباح یزدی، نگارنده: محمدمهدی نادری قمی. ـ قم: انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، 1383.
352 ص. (انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)؛ 158؛ كلام و عقاید؛ 31).
كتابنامه به صورت زیرنویس.
1. علی بن ابیطالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت ـ 40 ق. ـ اسلام ـ تاریخ. 2. ولایت فقیه.
الف. نادری قمی، محمدمهدی، 1344 ـ نگارش. ب. عنوان.
4 د 6م/ 35 / 37 BP
دفتر مرکز پخش: قم، خیابان شهداء، کوی 24، پلاک 38
تلفن و نمابر: 7742326
كلیه حقوق براى ناشر محفوظ است
شابك 5 - 86 - 5883- 964
«ولایت» یكى از اركان اصلى و آموزههاى اساسى دین مبین اسلام، و بلكه به تعبیرى، اصلى ترین و اساسى ترین آموزه آن است. روایات متعددى وارد شده كه «اسلام» را بر «پنج پایه» استوار دانسته و از میان آنها «ولایت» را مهم ترین ركن برشمرده است؛ از جمله در حدیثى از امام باقر(علیه السلام) چنین نقل شده است: بُنِىَ الاِْسْلامُ عَلَى خَمْس عَلَى الصَّلوةِ وَالزَّكوةِ وَالصَّوْمِ وَالْحَجِّ وَالْوِلایَةِ وَلَمْ یُنْادَ بِشَىْء كَما نُودِىَ بِالْوِلایَةِ؛1 اسلام بر پنج پایه استوار گردیده است: بر نماز و زكات و روزه و حج و ولایت؛ و آن چنان كه به ولایت فراخوانده شده، به هیچ چیز دیگرى فراخوانده نشده است. این قبیل روایات به روشنى اهمیت فوق العاده و ویژه مسأله «ولایت» را بیان مىدارد.
از سوى دیگر، هم چنان كه در برخى روایات تصریح شده، مقصود از این ولایت، «ولایت اهل بیت(علیهم السلام)» و در رأس آنها «ولایت امیرالمؤمنین على(علیه السلام)» است. آنچه در این میان مهم است توجه به این نكته اساسى است كه «ولایت اهل بیت(علیهم السلام)» مراتب و شؤون مختلفى دارد و آنچه كه در روایاتْ ركن اسلام، آن هم مهم ترین ركن آن، دانسته شده، اعتقاد به ولایت و پذیرش آن با جمیع مراتب و شؤونش مىباشد. هم چنان كه برخى پنداشته اند، نباید تصور كرد كه مقصود از این «ولایت» صِرف «محبت» و
1. بحارالانوار، ج 68، باب 27، روایت 1.
«مودّت» اهل بیت(علیهم السلام) است؛ بلكه در مورد ولایت اهل بیت(علیهم السلام) غیر از محبت، شؤون و مسایل دیگرى نیز مطرح است كه قطعاً یكى از مهم ترین و اساسى ترین آنها مسأله «رهبرى» آن بزرگواران پس از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) است.
اتفاقاً آنچه هم در سقیفه نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و پس از آن در موارد دیگر نسبت به سایر ائمه(علیهم السلام) مورد مناقشه قرار گرفت، نه مسأله مودّت و محبت آنان، كه مسأله رهبرى آن بزرگواران بود.
از این رو نباید هم چون برخى ساده اندیشان پنداشت كه این همه تأكیدها و اصرارها در مسأله «ولایت اهل بیت(علیهم السلام)» صرفاً به موضوع «مودّت» و «محبت» اشاره دارد، بلكه قطعاً مسایل مختلف دیگر، و از جمله مسأله رهبرى و آنچه كه امروزه به نام «حكومت» و «سیاست» نامیده مىشود نیز مد نظر بوده است. متأسفانه باید اذعان كرد كه این بعد مهم از مسأله ولایت اهل بیت(علیهم السلام) آن چنان كه شایسته و بایسته است مورد توجه قرار نمىگیرد.
نیز باید توجه داشت كه آنچه به عنوان «ولایت فقیه» و فقها در زمان غیبت امام زمان(علیه السلام) مطرح مىشود و در واقع استمرار همان ولایت اهل بیت(علیهم السلام) و مرتبهاى از همان چیزى است كه درباره آن فرموده اند: وَلَمْ یُنْادَ بِشَىْء كَما نُودِىَ بِالْوِلایَةِ. امروزه نیز مسأله «ولایت» هم چنان به عنوان اساسى ترین ركن اسلام مطرح است و اگر مسلمانان به آن توجه و به درستى به مقتضاى آن عمل نمایند بسیارى از مشكلاتى كه گریبان گیر امت اسلامى است مرتفع خواهد شد.
كتابى كه پیش رو دارید گفتارهایى از استاد فرزانه حضرت آیت الله
مصباح یزدى ـ دام ظله ـ درباره مسأله «ولایت» است. در این گفتارها جناب استاد برخى از ابعاد این موضوع، به ویژه بعد سیاسى آن را مورد توجه قرار دادهاند و با تحلیلهایى موشكافانه ـ كه از ویژگىهاى مباحث ایشان است ـ برخى نكات ناگفته را در این زمینه بیان كرده اند.
لازم به ذكر است كه ده گفتار اول این كتاب حاصل چند سخنرانى است كه استاد در چند جلسه متوالى و در ایام ماه مبارك رمضان ایراد داشته اند، اما هفت گفتار دیگر، كه آنها را با عنوان «گفتارهاى ضمیمه» آورده ایم، تك سخنرانىهایى از جناب استاد است كه چون با موضوع این كتاب تناسب داشته، آنها را نیز در همین مجموعه گردآورى كرده ایم.
امید است چاپ و انتشار این اثر كه با هدف تبیین و ترویج هرچه بیشتر ولایت اهل بیت(علیهم السلام) و گسترش و اعتلاى فرهنگ اصیل اسلامى صورت مىپذیرد، مورد قبول و عنایت حضرت احدیت و حضرات اهل بیت معصومین(علیهم السلام) ، به ویژه امام عصر ـ ارواحنا لتراب مقدمه الفداء ـ قرار گیرد.
مركز انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(رحمه الله)
گرچه بحث پیرامون شخصیت بزرگ مردى هم چون امیرمؤمنان(علیه السلام) كارى بس دشوار است، لكن در حد توان، نگاهى گذرا به زوایایى از وجود این نمونه كامل «خلیفة الله» خواهیم داشت تا از این رهگذر، بر معرفت خود نسبت به آن حضرت بیفزاییم
فضایل و مناقب امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به اندازهاى است كه یكى از بزرگان در پاسخ به سؤالى در مورد آن حضرت، گفت:
«چه بگویم درباره كسى كه دشمنانش از روى حسد و كینه، و دوستانش از ترس جان خود، مناقب او را مخفى كردند و در عین حال فضایل او عالم را پر كرده است.» این جا است كه باید گفت:
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نیست *** كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم
فضایل آن حضرت(علیه السلام) به گونهاى است كه نه تنها شیعیان، بلكه پیروان مذاهب و ادیان مختلف درباره آن به بحث و بررسى پرداخته و در این زمینه كتابهاى فراوانى به رشته تحریر در آورده و قصاید و غزلیاتى زیبا
سروده اند. شاید در طول تاریخ، فردى دیگر را نتوان یافت كه مانند امیرالمؤمنین(علیه السلام) از چنین محبوبیتى در میان ادیان، فِرَق و ملل گوناگون برخوردار باشد.
در یك تقسیم، فضایل و مناقب حضرت امیر(علیه السلام) را مىتوان به دو دسته تقسیم كرد:
الف) فضایل غیر اكتسابى؛
ب) فضایل اكتسابى.
فضایل غیر اكتسابى نیز خود به دو قسمت تقسیم مىشوند: فضایل غیر مؤثر در شخصیت آن حضرت و فضایل مؤثر در شخصیت ایشان.
مقصود از فضایل غیر اكتسابى فضایلى است كه آن بزرگوار، خود نقشى در كسب یا ایجاد آنها نداشته و كاملا غیر اختیارى بوده است. از این دسته برخى ـ گرچه براى آن حضرت شرف و افتخار محسوب مىشوند ـ تأثیرى در شكل گیرى شخصیت ایشان نداشته است. تولد آن حضرت(علیه السلام) در كعبه معظّمه نمونه بارز چنین فضایلى است. از زمان خلقت حضرت آدم ـ على نبینا و آله و علیه السلام ـ تا پایان خلقت انسان، شخص دیگرى را نمىتوان یافت كه از چنین فضیلتى برخوردار باشد. خداوند این ویژگى را تنها براى امیرالمؤمنین، على(علیه السلام) ، قرار داده است. با وجود تلاشهاى فراوانى كه براى تشكیك در مورد این واقعه بى نظیر و محو آثار آن انجام گرفته، اما دوست و دشمن آن را در كتب تاریخ خود ثبت كرده اند. به شهادت قطعى تاریخ، شخص دیگرى غیر از آن حضرت به عنوان «مولود كعبه» شناخته نشده است.
این فضیلتى است كه به حضرت على(علیه السلام) اختصاص دارد. هیچ یك از پیامبران، ائمه(علیهم السلام) و اولیاى خدا ـ حتى شخص رسول الله(صلى الله علیه وآله) ـ در این شرافت با آن حضرت شریك نیستند و از چنین فضیلتى برخوردار نشده اند. البته این فضیلتى است كه خود آن حضرت در كسب آن نقشى نداشته و خداوند آن را به ایشان عطا فرموده است. هم چنین این فضیلت به گونهاى نیست كه كسى بتواند از آن تقلید كند یا توقع داشته باشد كه نصیب او یا فرزندش شود. این فضیلتِ اختصاصى، موهبتى از طرف خداى متعال براى شخص حضرت على(علیه السلام) است. البته ما نمىدانیم خداوند بر اساس چه حكمتى این فضیلت را از میان تمام انبیا و اولیا به آن حضرت اختصاص داده است. تردیدى نیست كه مقام پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از امیرالمؤمنین(علیه السلام) بالاتر است، اما چه حكمتى اقتضا كرد كه خداوند این فضیلت را حتى براى ایشان نیز قرار نداد، خدا خود بهتر مىداند.
در این جا اشاره به این نكته لازم است كه اصولا كرامتهایى كه خداى متعال در این عالم به بعضى از اولیاى خود عطا مىفرماید بر اساس مصلحتهاى خاصى است و لزوماً نشانه برترى صاحب آن كرامت بر تمام انسانها نیست. مثلاً حضرت عیسى بن مریم(علیه السلام) پس از تولد، در گهواره لب به سخن گشود. هنگامى كه مردم اطراف گهواره او جمع شدند، نسبتى ناروا به حضرت مریم(علیها السلام) داده و گفتند: ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْء وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِیًّا؛1 در خانواده شما فردى نبود كه چنین كارهاى ناپسندى از او سر زده باشد، چگونه در حالى كه هنوز شوهر نكردهاى این طفل را آورده اى؟ حضرت مریم به امر الهى با اشاره به گهواره به مردم فهماند كه از خود طفل
1. مریم (19)، 28.
بپرسید. آنها با تعجب گفتند:
كَیْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا ؛1 چگونه با طفلى كه تازه متولد شده است گفتگو كنیم؟!
در این حال حضرت عیسى(علیه السلام) در گهواره به سخن در آمد و گفت:
إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا ؛2 من بنده خدا هستم، خدا مرا پیامبر قرار داده و به من كتاب عطا كرده است.
این فضیلت در بین همه پیامبران مخصوص حضرت عیسى(علیه السلام) است و سایر پیامبران از آن بهرهاى ندارند. حتى رسول مكرّم اسلام(صلى الله علیه وآله) نیز این فضیلت را نداشت؛ لكن مصلحتى وجود داشت كه این فضیلت باید در مورد حضرت عیسى(علیه السلام) ظهور پیدا كند.
در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز همین گونه است. فضیلت تولد در خانه كعبه به این معنا نیست كه ایشان از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) افضل هستند. مصلحت چنین اقتضا مىكرد كه برترى على(علیه السلام) بر دیگران، قبل از تولد ثابت شود تا توجه همه مردم به او معطوف شود و آن حضرت تا روز قیامت شاخصى در میان همه انسانها باشد. با بروز چنین فضیلتى براى آن حضرت، اگر كسى در جستجوى حق باشد او را راهنمایى كردهاند كه دلش باید به كدام جهت تمایل پیدا كند. از آن جا كه حضرت على(علیه السلام) مىبایست بعد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بار رسالت آن حضرت را به منزل برساند و الگوى كاملى از حكومت اسلامى را ارائه كند، حكمت الهى اقتضا مىكرد كه آن بزرگوار از آغاز تولد به گونهاى باشد كه مورد توجه قرار گیرد و همه مردم بدانند او تافتهاى جدا بافته است.
1. همان، 29.
2. همان، 30.
در روایات، درباره امیرالمؤمنین(علیه السلام) چنین آمده است كه مَثَل على(علیه السلام) در میان مردم، مَثَل ملكه زنبور عسل نسبت به سایر زنبورها است؛ گرچه همه زنبورها از یك جنس هستند، اما ملكه با دیگر زنبورها تفاوت دارد. همه زنبورها به طفیل ملكه به وجود مىآیند و همه خدمت گزار او هستند.
در هر صورت، دستهاى از فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) به طور كامل مواهبى هستند كه از جانب خداى متعال به آن حضرت عطا شده است. بعضى از این فضیلتها نیز تنها به حضرت على(علیه السلام) اختصاص دارد و هیچ كس از ابتدا تا پایان دنیا در آنها شریك نبوده و نیست.
بیان مطالبى از این قبیل درباره آن حضرت، براى این است كه ما بدانیم خداوند چه گوهر گران بهایى آفریده و این شخصیت بلند مرتبه تا چه حد نزد خداوند عزیز است؛ تا در یابیم كه رهبرى او براى انسانها به اندازهاى اهمیت دارد كه خداوند تولد او را نیز به گونهاى دیگر قرار داده است.
اما بسیارى از مردم ـ حتى كسانى كه در زمان آن حضرت زندگى كرده و فضایل آن حضرت را از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شنیده بودند ـ چون دل روشنى نداشتند، نمىتوانستند برترى حضرت على(علیه السلام) بر سایرین را درك كنند. آنان تصور مىكردند آن حضرت نیز فردى مثل دیگران است و در نهایت، اندكى با افراد دیگر تفاوت دارد. چشم آنان از دیدن خورشید حقیقت ناتوان بود.
فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛1 در حقیقت، چشمها كور نیست لیكن دلهایى كه در سینهها است كور است.
متأسفانه امروزه نیز حتى در میان كسانى كه خود را پیرو حضرت
1. حج (22)، 46.
على(علیه السلام) مىدانند چنین نادانىها و ضعف معرفتهایى وجود دارد و دیده مىشود كه عدهاى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سایرین تفاوت چندانى قایل نمىشوند.
در روزگار ما كه انواع شبهههاى شیطانى رواج یافته است، در بعضى مجالس ـ حتى در دانشگاهها، مدارس و سخنرانىهاى عمومى ـ گاهى برخى بى شرمانه ابراز مىكنند كه شخصیتهایى كه براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) درست شده، افسانه و اسطوره است و واقعیت ندارد. مىگویند، آنها نیز مثل سایر مردم بوده اند. حتى گاهى اعتراض مىكنند كه چرا براى نام آنها صلوات مىفرستید و به آنها سلام مىكنید!
ما در مقابل این قبیل افراد سخنى نداریم جز این كه بگوییم:
وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور؛1 و خدا به هر كس نورى نداده باشد او را هیچ نورى نخواهد بود. آرى، فَمَنْ یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللّهُ؛2 پس آن كس را كه خدا گمراه كرده، چه كسى هدایت مىكند؟
اما به هر حال باید به شبهاتى كه القا مىشود توجه كرد و براى این كه نوجوانان و جوانان ما تحت تأثیر آنها قرار نگیرند، باید پاسخى روشن به آنها ارائه كرد.
دسته دوم از فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) با این كه منشأ الهى دارد، لكن در زندگى و كیفیت شكل گرفتن رفتارها، سیره و سنّت آن حضرت تأثیر دارد. تولد در خانه كعبه، شخصیت حضرت على(علیه السلام) را تغییر نمىدهد و تنها،
1. نور (24)، 40.
2. روم (30)، 29.
كرامت و شرافتى الهى است تا مردم متوجه شوند كه این انسان با سایر انسانها تفاوت دارد. لكن برخى موهبتهاى خدادادى و غیر اكتسابى كه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و انبیا و اولیاى دیگر عطا شده است، در شكل گرفتن شخصیت، زندگى، اعمال، سیرت و سنّت آن بزرگواران تأثیر داشته است؛ موهبتهایى مثل درك و فهم، دلِ بیدار و روح با صفا. البته ما نمىدانیم حقیقت این مواهب چه بوده است، اما آثار آنها را درك مىكنیم. ما نمىتوانیم آن نورانیت دل و صفاى باطن را درك كنیم؛ ولى قراین و آثار فراوانى از آن بزرگواران نقل شده كه تعبیرى ندارد جز این كه بگوییم این آثار در نتیجه نورانیت قلب و صفاى روح ایشان بوده است و وجود این بزرگواران «وجودى نورانى» است. این تعبیر در قرآن و نیز در روایات بى شمارى از طریق سنّى و شیعه آمده است. بر اساس روایات، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت(علیهم السلام) وجودى نورانى دارند و قبل از این كه در این عالم به صورت وجود جسمانى ظاهر شوند، خداوند متعال نور آنها را خلق كرده است.1 البته ما حقیقت این تعابیر را درك نمىكنیم و نمىدانیم كه آیا نور ایشان از جنس نورى است كه ما به چشم مىبینیم یا نورى دیگر است؟ البته بعید است از جنس این نور باشد. همین قدر مىدانیم كه این بزرگواران حقیقتى بسیار متعالى، شریف و مقدس هستند و ما عنوانى پاك تر و ارزنده تر از «نور» نداریم كه در مورد آنها به كار بریم؛ همانطور كه درباره خداوند مىگوییم: «اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»2، و لفظ مناسب دیگرى نداریم كه بتوانیم با آن، رابطه خدا با عالم هستى را توضیح دهیم. خداوند
1. براى نمونه، ر.ك: بحارالانوار، ج 24، باب 33، روایت 3؛ ج 26، باب 8، روایت 18 و ج 35، باب 1، روایت 25.
2. نور (24)، 35.
مى فرماید: «خدا نور آسمانها و زمین است» و در روایات آمده است كه خداوند از نور خود نور واحدى را آفرید كه بعد از خلقت حضرت آدم(علیه السلام) در صلب او قرار داده شد.1 در این جا نیز ما نمىتوانیم مفهوم قرار گرفتن نور در صلب حضرت آدم(علیه السلام) را درك كنیم؛ اما روایات زیادى وجود دارد كه بسیارى از آنها را اهل تسنن نیز نقل كردهاند و در آنها چنین تعبیراتى نقل شده است. بر حسب روایات، این نور از صلبى به صلب دیگر منتقل مىشد تا زمانى كه به صلب عبدالمطلب رسید. در این مرحله نیمى از این نور در صلب عبدالله قرار گرفت كه از آن پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) آفریده شد و نیم دیگر آن در صلب ابوطالب قرار داده شد و از آن امیرالمؤمنین(علیه السلام) آفریده شد؛ یعنى تا آن زمان این دو نور اتحاد داشتند و نور واحد بودند.2
البته ما و حتى افرادى بزرگ تر از ما از درك حقیقت این نور عاجزیم و نمىتوانیم توصیف كامل و بیان روشنى از آن ارائه دهیم. این نور اختصاص به بزرگانى هم چون پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) و پس از آنها نیز سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) و فاطمه زهرا(علیها السلام) دارد. این حقیقت نورانى به گونهاى است كه حتى زمانى كه این بزرگواران در شكم مادر بودند، بیش از من و شما كمالِ عقل و قدرت درك و فهم داشتند. ممكن است عدهاى از امكان این امر تعجب كنند؛ اما این مسأله هیچ تعجبى ندارد. شبیه این مسأله در مورد غیر این بزرگواران نیز نمونه دارد؛ مثلاً، در شرایط عادى چندین سال وقت لازم است تا شخصى تندرست و سالم، تحت تربیت مربى و استادى قوى بتواند ریاضیات عالى را فرا بگیرد؛ حال اگر به شما بگویند، طفلى سه ساله در فلان كشور ریاضیات عالى را مىداند، عكس العمل شما در برابر
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 35، باب 3، روایت 33.
2. ر.ك: همان، ج 24، باب 67، روایت 59.
این خبر چگونه خواهد بود؟ تحقق چنین امرى محال نیست، گرچه بسیار كم و به ندرت اتفاق مىافتد. اگر در مورد طفل سه ساله چنین چیزى ممكن است، آیا در مورد كودك دو ساله ممكن نیست؟ اگر در شرایطى، سن یادگیرى چنین مطالبى از بیست سالگى به سه سالگى تنزل پیدا كند، تنزل آن به دو سال نیز ممكن است. اگر وجود چنین توانى براى طفل دو ساله امكان داشته باشد، آیا براى كودك یك ساله چطور؟ و بالأخره چه مانعى وجود دارد كه طفلى هنگام تولد چنین استعداد سرشارى داشته باشد؟
پس این مسأله محال نیست، لكن چون ما نظایر آن را ندیده ایم و به ندرت چنین مواردى یافت مىشود، باور كردن آن تا حدودى مشكل است. اما هنگامى كه نمونههاى كوچك ترى از آن را در سطحى پایین تر و به صورتى محدودتر ببینیم، متوجه مىشویم كه موارد برتر آن نیز ممكن است.1 پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، ائمه اطهار(علیهم السلام) و فاطمه زهرا(علیها السلام) به گونهاى بودند كه قبل از تولد و در شكم مادر بیش از فیلسوفان ما قادر به درك مطالب بودند. این بزرگواران حتى قبل از تولد تسبیح خدا مىگفتند و هنگامى كه متولد مىشدند و به این عالم قدم مىگذاشتند، به سجده مىافتادند. طبعاً درك حقیقت این عوالم و مقامها، براى انسانهاى عادى نظیر ما میسّر نیست.
به هر حال، در مورد حضرت على(علیه السلام) ممكن است بعضى تصور كنند كه ایشان هم طفلى مثل اطفال دیگر و انسانى مثل انسانهاى دیگر بوده اند.
1. در زمان خود ما استعداد خارق العاده و شگفت آور دكتر محمد حسین طباطبایى، حافظ كل قرآن و نهج البلاغه، زبانزد خاص و عام است.
براى تحقیق این مسأله بهتر است به كلام خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) مراجعه كنیم و ببینیم خود آن حضرت درباره خودش چه مىگوید؛ چرا كه ما معتقدیم این بزرگواران سخنى به گزاف نمىگویند.
در یكى از خطبههاى معروف نهج البلاغه به نام «خطبه قاصعه» امیرالمؤمنین(علیه السلام) ابتدا به شخصیت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) اشاره مىكند. یكى از سؤالاتى كه درباره پیامبر(صلى الله علیه وآله) مطرح شده، این است كه آن حضرت قبل از چهل سالگى و مبعوث شدن به رسالت، چه دینى داشته اند؟ این سؤال در كتابهاى گوناگون مطرح شده و فصول و ابوابى را به خود اختصاص داده است. در پاسخ آن نیز نظرهاى مختلفى وجود دارد. بعضى گفتهاند كه پیامبر در این مدت به دین حضرت مسیح بوده است. چون در آن زمان دین حق، دین حضرت مسیح بوده است، پس ایشان نیز باید پیرو دین حضرت مسیح باشد. برخى نیز گفتهاند آن حضرت به دین حضرت ابراهیم بوده است. نظرهاى مختلف دیگرى نیز نقل شده است. اما امیرالمؤمنین(علیه السلام) پرده از این راز برداشته و مىفرماید:
وَ لَقَدْ قَرَنَ اللّهُ بِهِ ـ(صلى الله علیه وآله) ـ مِنْ لَدُنْ اَنْ كانَ فَطیماً أعظَمَ مَلَك مِنْ مَلائِكَتِهِ یَسْلُكُ بِهِ طَریقَ الْمَكارِم؛1 هنوز پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شیرخوار بود كه خدا بزرگ ترین فرشتهاش را قرین او قرار داد،تا او را به بهترین كارها راهنمایى كند.
یعنى از آن زمانى كه پیغمبراكرم(صلى الله علیه وآله) به حسب ظاهر و در شرایط عادى قدرت درك مسایل را پیدا مىكند، حرف و سخنى بر زبان مىآورد و رفتارى را انجام مىدهد، با راهنمایى بزرگ ترین فرشته خدا است. معناى این سخن آن نیست كه ایشان لزوماً از همان ابتدا پیامبر بوده اند؛ از این رو با
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (مشهور به قاصعه).
احادیثى كه مىفرماید پیامبر در سن چهل سالگى مبعوث به رسالت شدند، منافات ندارد. چنین كرامتهایى را خداوند نسبت به دیگران نیز دارد. حضرت مریم(علیها السلام) پیامبر نبود، ولى قرآن مىفرماید بافرشته سخن مىگفت: قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لاَِهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِیًّا.1 حضرت مریم(علیها السلام) فرشته خدا را دید كه به او مىگفت: من رسول خدایت هستم و آمدهام تا به تو فرزندى عطا كنم. هم چنین مادر حضرت موسى(علیه السلام) پیامبر نبود لكن هنگامى كه مىخواست فرزند خود را به دریا بیندازد با الهام الهى این كار را انجام داد: فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَ لا تَخافِی وَ لا تَحْزَنِی إِنّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ.2خداى متعال به او الهام كرد كه: فرزندت را در دریا بینداز، ما او را به تو باز مىگردانیم و او را از پیامبران قرار خواهیم داد. این بشارتها زمانى بود كه هنوز حضرت موسى(علیه السلام) شیرخوار بود و از ترس این كه مبادا به چنگال فرعونیان بیفتد او را در دریا انداختند.
بنابراین ممكن است كسى پیامبر و یا حتى امام نباشد، اما بنده شایسته خدا باشد و خداوند او را به وسیله فرشتگان راهنمایى كرده، مطالبى را به او الهام كند. الهامِ ملك با وحى نبوت مساوى نیست. وحى نبوت امر دیگرى است. این الهامات براى دیگران نیز بوده و مىتواند باشد. در امت اسلامى، حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) با وجود این كه پیغمبر و امام نبود، اما جبرئیل بر ایشان نازل مىشد و با آن حضرت سخن مىگفت و مطالبى را به ایشان الهام مىكرد. «مصحف حضرت فاطمه(علیها السلام)» بر اساس همین الهامات جبرئیل به حضرت فاطمه(علیها السلام) نوشته شد.
به هر حال، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز قبل از رسالت، از راهنمایى بزرگ ترین
1. مریم (19)، 19.
2. قصص (28)، 7.
فرشته الهى برخوردار بود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرماید: «خداوند فرشتهاى عظیم را قرین و رفیق آن حضرت قرار داد.» طبق فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از زمان شیرخوارگى تحت تربیت و مراقبت بزرگ ترین ملك آسمانى بوده است. آن حضرت با برخوردارى از این تربیت الهى، قبل از رسالت نیز مرتكب سهو و خطا نمىشد و حتى لحظهاى به خدا شرك نورزیده و از یاد خدا غفلت نكرد. در آن زمان هنوز شریعت اسلام نازل نشده بود، ولى آن ملك آنچه را كه آن حضرت مىبایست انجام دهد، به ایشان الهام مىكرد.
در این جا این سؤال به ذهن مىآید كه ذكر این مطلب در این خطبه چه مناسبتى داشته است؟ با دقت در ادامه خطبه مناسبت آن روشن مىشود. حضرت در ادامه مىفرماید:
«زمانى كه من متولد شدم پیامبر(صلى الله علیه وآله) مرا در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید، غذا را در دهان خود مىجوید و به دهان من مىریخت تا تناول كنم ...».
یعنى پیامبر(صلى الله علیه وآله) تربیت شده فرشته الهى بود و من تربیت شده پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هستم. گوشت و پوست حضرت على(علیه السلام) از آب دهان مبارك پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) رویید. زمانى كه آن حضرت هنوز دندان غذا خوردن نداشت، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) غذا را در دهان خود مىجوید و به دهان على(علیه السلام) مىگذاشت. حضرت امیر در این خطبه تعبیرات عجیبى دارد؛ از جمله مىفرماید:
«من در سن طفولیت، عطر بدن پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را استشمام مىكردم و از آن لذت مىبردم. حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) آن چنان مرا به سینه خود مىچسباند كه من نفسهاى او را احساس مىكردم و از
بوى بدن او لذت مىبردم. از همان ابتدا پیامبر(صلى الله علیه وآله) به تربیت من همت گماشت و هر روز درسى به من مىداد و علمى به من مىآموخت.» حضرت رسول همان علومى را كه از ملایكه دریافت مىكرد به حضرت على(علیه السلام) تعلیم مىداد.
در جملهاى دیگر از این خطبه امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىفرماید:
«قبل از این كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به رسالت مبعوث شود من ده سال خدا را عبادت كردم.»
آن حضرت ده ساله بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مبعوث شد؛ با این حساب معناى كلام مذكور این است كه من از دوران شیرخوارگى خدا پرست و خدا شناس بودم! سپس اضافه مىفرماید:
«حتى زمانى كه بر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) وحى نازل شد، من صداى عجیبى را شنیدم كه شبیه ناله سوزناكى بود. گفتم: یا رسول الله!(صلى الله علیه وآله) این چه صدایى است؟ آن حضرت فرمود: این ناله شیطان است كه بعد از بعثت من، دیگر از گمراه كردن بندگان خدا ناامید شده است.»
جالب این است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) در ادامه فرمود:
اِنَّكَ تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى اِلاّ اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ؛ هر چه من مىبینم تو نیز مىبینى و هر چه من مىشنوم تو نیز مىشنوى، جز این كه تو پیامبر نیستى!
حضرت على(علیه السلام) در همین قسمت از این خطبه و كمى قبل از جمله فوق مىفرماید: من نور نبوت را در چهره پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مىدیدم و صداى وحى را مىشنیدم.
البته وحى بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نازل مىشد و مخاطب آن پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بود، اما
حضرت على(علیه السلام) نیز صداى وحى را مىشنید. هنگامى كه شخصى با دیگرى صحبت مىكند ممكن است نفر سومى هم كه در كنار آنها نشسته است صداى ایشان را بشنود. جبرئیل با حضرت على(علیه السلام) حرف نمىزند، زیرا او پیامبر نیست؛ اما على(علیه السلام) گفتگوى جبرئیل با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىشنود: اِنَّكَ تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ و تَرى ما اَرى اِلّا اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ.
این نیز كرامت و نورانیت دیگرى بود كه خدا به آن حضرت عطا كرده بود و خود ایشان در كسب آن نقشى نداشت. مگر امكان دارد انسان در حالى كه طفلى شیرخواره است چنین كرامات و مقاماتى را به اختیار خود كسب كند؟! این فضیلت از آن دسته موهبتهاى الهى و غیر اكتسابى بود كه در شكل گرفتن شخصیت، رفتار، سیره و سنّت آن حضرت مؤثر بود.
دسته سوم از فضایل حضرت على(علیه السلام) فضایلى است كه حضرت به اختیار خود آنها را كسب نموده است. عبادتهاى آن حضرت، خدمات ایشان به مردم، تدبیر امور امت و موارد دیگرى از قبیل خون دل خوردنها و سكوت ایشان براى حفظ كیان اسلام، شمشیر زدنها، فریادها، نالهها و اشك ریختنها، از جمله فضایل اختیارى امیرالمؤمنین(علیه السلام) به شمار مىروند.
بحث پیرامون شناخت شخصیت و فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. سعى داریم با طرح مباحثى در این باره بر معرفت خود نسبت به آن بزرگوار افزوده و در ضمن برخى سؤالات و شبهاتى را هم كه درباره مسأله امامت و ولایت وجود دارد، پاسخ دهیم. در این جا به طرح چند شبهه درباره برخى فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) و پاسخ آنها مىپردازیم.
از جمله شبهاتى كه پیرامون شخصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح مىشود این است كه بر اساس نقل مورخان، زمانى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به رسالت مبعوث شدند، سن مبارك حضرت امیر(علیه السلام) 10 یا 13 سال بیشتر نبوده است. از این رو در آن موقعیت، ایمان آوردن به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تصدیق رسالت آن حضرت نمىتوانسته از روى بصیرت و آگاهى بوده باشد. طفل ده سالهاى كه در دامان شخصى بزرگ شده، ممكن است به سبب رابطه عاطفى، بدون تأمل حرفهاى او را تصدیق كند. بدین لحاظ، این منقبت
امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه «كانَ أَوَّلُ النّاسِ اِیماناً بِرَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله)» 1 فضیلت چندان مهمى نیست، چون ایمان آگاهانه و بر اساس تحقیق نبوده است!
شبهه دیگر این است كه اگر على(علیه السلام) در سن 10 یا 13 سالگى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آورده است، پس قبل از آن كافر بوده است. از این رو، این مطلب كه گفته مىشود امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسى بود كه «لَمْ یُشْرِكْ بِاللَّهِ طَرْفَةَ عَیْن»2پایه و اساسى ندارد.
نظیر شبهه اول، شبهه دیگرى است كه در مورد خلافت آن حضرت مطرح مىشود. بر اساس روایات، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در سالهاى اول رسالت، حضرت على(علیه السلام) را به عنوان جانشین خود تعیین كردند. این مسأله مربوط به داستان «روز انذار» است كه اهل تسنن نیز آن را نقل كرده اند. در آن روز، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در جمعى كه همه خویشان نزدیك آن حضرت حضور داشتند، به حضرت على(علیه السلام) اشاره كردند و فرمودند:
هذا أَخى وَ وَصِیّى وَ خَلِیفَتى فِیكُمْ؛3 این [على] برادر، وصىّ و جانشین من در میان شما است.
از این رو حتى طبق روایات اهل تسنن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) از همان ابتدا خلافت ایشان را اعلام فرمود. شبههاى كه طرح مىشود این است كه چگونه ممكن است خلافت براى كسى ثابت شود كه به سن تكلیف نرسیده است و چگونه باید بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) از او اطاعت كرد؟!
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 28، باب4، روایت 16.
2. ر.ك: همان، ج 32، باب 9، روایت 333.
3. همان، ج 38، باب 65، روایت 23.
محور تمام این شبهات این تصور است كه انبیاى عظام، ائمه اطهار(علیهم السلام) و دیگر اولیاى خدا با انسانهاى دیگر تفاوتى ندارند. در چنین دیدگاهى، مثلاً نزول وحى بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مثل این است كه كسى پیغامى را به او برساند یا نامهاى را براى او بیاورد و امر چندان مهمى نیست! به نظر شبهه افكنان، جانشینىِ امام معصوم(علیه السلام) بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) بلاتشبیه مانند جانشینى فقها بعد از ائمه(علیهم السلام) است! امام معصوم هم فقیهى است كه در نهایت از دانش و فقاهت بیشترى برخوردار است!
براى ریشه كن شدن این شبهات، باید به تفاوت شخصیت این بزرگواران با انسانهاى عادى توجه كنیم. درست است كه آنها هم مانند ما انسان هستند، و درست است كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرمود:«إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ؛1 من هم بشرى مثل شما هستم»، ولى این بزرگواران تنها در بشریت مثل ما هستند، نه در همه خصوصیات. افراد بشر ممكن است تفاوتهاى زیادى با یكدیگر داشته باشند. اگرچه پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: «أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ» اما در ادامه نیز مىفرماید: «یوُحى اِلَىَّ»؛ بر من وحى نازل مىشود. آیا بر انسانهاى عادى وحى نازل مىشود؟ انبیا بشرهایى هستند كه لیاقت دیدن فرشته وحى و شنیدن پیام الهى را از او دارند؛ بلكه مقامشان بالاتر از مقام فرشتگان است:
ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى. فَكانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى. فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى. ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى. أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما یَرى. وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى. عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى.2
1. كهف (18)، 110.
2. نجم (53)، 8 ـ 14.
رؤیتى كه از طریق دل براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نسبت به فرشته وحى و یا نسبت به وجود مقدس خداوند حاصل شد، رؤیت با چشم سر نیست. در مشاهده با چشم سر ممكن است هزاران خطا پیش آید؛ اما در رؤیت پیامبر(صلى الله علیه وآله) با چشم دل خطا راه ندارد:
ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى؛ آنچه را كه چشم دل پیامبر(صلى الله علیه وآله) دید، كذب و خطا در آن راه ندارد.
البته در مورد علم پیامبر(صلى الله علیه وآله) و عصمت آن حضرت در دریافت وحى و علوم الهى، بین ما و برادران اهل تسنن چندان اختلافى وجود ندارد، اما نسبت به ائمه اطهار(علیهم السلام) و مسایل مربوط به آن بزرگواران داستان متفاوت است. امروزه نیز مطالبى كه از جانب منحرفان مطرح مىشود موجب گردیده در ذهن كسانى كه ایمان در دل آنها رسوخ نكرده و معارف اهل بیت(علیهم السلام) را به درستى فرا نگرفته اند، شبههها و سؤالاتى پیدا شود كه نیاز به پاسخ دارد. از این رو مناسب است از فرصتى كه در اختیار داریم استفاده كرده و در زمینه معارف اهل بیت(علیهم السلام) به مطالعه و تحقیق بپردازیم.1
در هر صورت خلاصه جواب تمام شبهات مورد اشاره این است كه:
گرچه این بزرگواران مانند ما انسان هستند، اما از آغاز خلقت، نورانیت
1. متأسفانه برنامه ریزى ما هم به گونهاى نیست كه اولویتها را در مسایل به طور كامل رعایت كنیم و با توجه به نیازهاى زمان و شبهات مطرح شده، به مواردى بپردازیم كه اهمیت بیشترى دارند در این جا باید صادقانه اعتراف كنم كه پس از حدود سى سال تحصیل و تدریس، هنگامى كه به بعضى از آیات مربوط به مولا امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) برخورد كرده و درباره آنها مطالعه مىكردم، مطالب جدیدى یاد مىگرفتم كه در طول سى سال تحصیل به گوشم نخورده بود. گنجهاى بى بدیل در كتب روایى و تفاسیر ما فراوان است و متأسفانه فرصت نمىكنیم به آنها بپردازیم. به همین دلیل باید فرصتها را غنیمت شمرده و سعى كنیم هم معرفت خود را نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) بیشتر كنیم تا به این طریق بر ایمانمان نیز افزوده شود، و هم بعضى از شبهاتى را كه مطرح مىشود پاسخ دهیم.
خاصى دارند، چشم دل آنان باز است و مسایلى را مىبینند كه ما نمىبینیم. عقل آنها از ما كامل تر است و مطالبى را مىفهمند كه ما از درك آنها عاجزیم. علاوه بر شواهد عینى فراوانى كه در این زمینه وجود دارد، از برخى آثار ظاهرى نیز مىتوان به این حقیقت پى برد؛ از جمله این كه حتى در شكم مادر تسبیح مىگفتند، و یا زمانى كه متولد مىشدند به سجده مىافتادند، و مواردى از این قبیل.
و اما براى هر یك از شبهات مذكور پاسخ تفصیلى نیز وجود دارد كه در این جا به ذكر آنها مىپردازیم.
در بین شیعیان دوازده امامى هیچ تردید و اختلافى وجود ندارد كه بعضى از ائمه اطهار(علیهم السلام) در دوران كودكى و در حالى كه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودند، به مقام امامت نایل شدند. امامت مقامى بسیار رفیع و منیع است كه از جمله مراتب و شئون آن بر دوش گرفتن مسؤولیت مدیریت جامعه و حجت بودن قول و فعل ایشان براى همه مردم است.
اما آیا ممكن است كسى كه مسؤولیت میلیونها بلكه میلیاردها انسان را بر عهده مىگیرد خود هنوز به سن تكلیف نرسیده باشد؟! آیا مىتوان پذیرفت كه خدا مسؤولیت هدایت انسانها را بر عهده كسى بگذارد كه خود او هنوز به سنّ تكلیف نرسیده و به همین سبب اگر ـ العیاذ بالله ـ خطا و گناهى هم از او سر بزند، مسؤولیتى متوجه او نیست؟!
براى روشن شدن این مسأله باید به این نكته توجه كنیم كه مسایل مطروحه در فقه پیرامون سن تكلیف پسر و دختر، مربوط به افراد عادى است و پیامبران و امامان(علیهم السلام) از این قاعده مستثنا هستند؛ و گرنه چگونه
ممكن است كسى كه در گهواره مىگوید: «إِنِّی عَبْدُ اللّهِ آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا»1 مكلف نباشد؟!
هم چنین كسى كه در سن 5 یا 7 سالگى به امامت مىرسد و كلامش براى دیگران حجت و اطاعتش بر مردم واجب مىشود، با امامى دیگر كه در سن 60 سالگى است هیچ تفاوتى ندارد. امام(علیه السلام) یك فرد عادى نیست كه لازم باشد در مكتب و مدرسه درس بخواند و حدیث بشنود، سپس اجتهاد كند و فتوا بدهد. حساب ائمه(علیهم السلام) از حساب دیگران جدا است. همانگونه كه خود آن بزگواران هم فرموده اند، تفاوت آنها با دیگران، با وجود این كه همگى بشر هستند، مانند تفاوت ملكه زنبور عسل با سایر زنبورها است. امیرالمؤمنین على(علیه السلام) در توصیف خود مىفرماید: أنَا یَعسُوبُ المُؤمِنِینَ.2یعسوب یعنى ملكه كندو، و معناى این فرمایش حضرت این است كه: من ملكه كندوى مؤمنینم! یعنى همانگونه كه ملكه كندو در عین این كه زنبور است با دیگر زنبورها متفاوت است، امام(علیه السلام) نیز در عین این كه بشر است با انسانهاى دیگر متفاوت است.
با همه حسن و ملاحت اگر اینها بشرند *** ز آب و خاك دگر و شهر و دیار دگرند
علم ایشان به گونهاى نبود كه نیاز به آموختن از دیگران و شركت در كلاس درس داشته باشند. مگر یك كودك پنج ساله چقدر مىتواند حدیث و روایت فرابگیرد، كه وقتى به امامت مىرسد به كمك آنها بتواند تمام احكام و تفاصیل آن، تمام تفاسیر قرآن و پاسخ تمام شبهههایى را كه درباره دین وجود دارد، بداند؟! به راستى مگر طفل پنج ساله چه اندازه توانایى و فرصت آموختن دارد؟! اگر قرار بود علم آنها از طرق عادى باشد و
1. مریم (19)، 30.
2. بحارالانوار، ج 8، باب 25، روایت 7.
مسایل را از راه تعلیم و تعلم عادى بیاموزند، كار مردم به سامان نمىرسید و دانش آنان پاسخ گوى نیازهاى مردم نبود؛ ضمن این كه چنین علمى حجیتى نداشت و قابل اعتماد نیز نبود. علم امام(علیه السلام) از نوع دیگر و با نورانیتى دیگر است و با جایى دیگر ارتباط دارد. كسى در پس این پرده هست كه آنها را تأیید مىكند، همانگونه كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این گونه بود.
پیش از این به فرازى از خطبه قاصعه اشاره كردیم كه حضرت على(علیه السلام) در آن فرمود: «پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از زمانى كه از شیر گرفته شدند بزرگ ترین فرشته خدا قرین ایشان بود و ایشان را راهنمایى مىكرد.» بر این اساس، در طول چهل سالى كه آن حضرت هنوز به رسالت مبعوث نگردیده و وحى بر ایشان نازل نشده بود، تحت تربیت الهى قرار داشتند. در این مدت، خداوند آنچه را مىخواست به وسیله آن فرشته به ایشان الهام مىكرد و آن حضرت نیز همان كار را انجام مىداد.
اما چگونه ممكن است پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) قبل از این كه وحى بر او نازل شود احكام خدا را بداند و به آنها عمل كند؟ براى تقریب به ذهن مىتوان به آیهاى از قرآن در مورد حضرت یعقوب(علیه السلام) اشاره كرد. در قرآن آمده است كه حضرت یعقوب(علیه السلام) قبل از نزول تورات و احكام شریعت براى بنى اسرائیل، مواردى را بر خود حرام كرده بود و سایرین نیز موظف بودند به آن عمل كنند. تعبیر قرآن این است:
كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلاًّ لِبَنِی إِسْرائِیلَ إِلاّ ما حَرَّمَ إِسْرائِیلُ عَلى نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ؛1 همه خوراكىها بر فرزندان اسرائیل حلال
1. آل عمران (3)، 93.
بود، جز آنچه پیش از نزول تورات، اسرائیل [=یعقوب] بر خویشتن حرام ساخته بود.
آیا این كه حضرت یعقوب (علیه السلام) چیزهایى را بر خود حرام كرده بود، بر اساس میل و سلیقه خودش بود؟! آیا آن حضرت حكمى را از پیش خود جعل و بدعتى در دین ایجاد كرده بود؟! مگر خداوند اجازه مىدهد هر كسى چیزى را حلال یا حرام كند؟ اگر كسى چنین كند از وى سؤال مىشود كه چه كسى به او اجازه حلال یا حرام كردن چیزى را داده است:
قُلْ آللّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللّهِ تَفْتَرُونَ؛1 بگو آیا خدا به شما اجازه داده یا بر خدا دروغ مىبندید؟
از این رو پیامبر معصوم خدا از پیش خود چیزى را حرام نمىكند. به طور قطع حضرت یعقوب(علیه السلام) بر اساس الهام الهى چیزهایى را بر خود حرام مىشمرد. این در حالى بود كه هنوز شریعت حضرت موسى(علیه السلام) نازل نشده بود و بلكه اصلا هنوز حضرت موسى(علیه السلام) به دنیا نیامده بود.
بنابراین ممكن است با وجود این كه هنوز شریعتى نازل نشده، بعضى از انبیا با الهامات الهى احكام خدا و خوب و بد را بفهمند و خودشان به آنها عمل كرده و انجام آنها را به دیگران نیز توصیه كنند.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز بنا بر فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خطبه قاصعه، از همان دوران شیرخوارگى و كودكى و قبل از نزول قرآن، احكام الهى حلال و حرام خدا را با الهام بزرگ ترین فرشته خداى متعال، درك و به آنها عمل مىكرد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز كه از شیرخوارگى در آغوش رسول الله(صلى الله علیه وآله) پرورش پیدا كرد، با تعالیم رسول الله9 آن احكام را مىدانست و به آنها عمل مىكرد.
1. یونس (10)، 59.
سؤال دیگر این است كه آیا حضرت على(علیه السلام) قبل از ایمان به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در سن 10 سالگى، كافر بوده است یا مؤمن؟ در پاسخ باید گفت، اگر منظور ایمان به رسالت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است، آن حضرت هنوز به رسالت مبعوث نشده بود و چنین ایمانى موضوع نداشت؛ اما در این دوران حضرت امیر(علیه السلام) به خداوند كافر نبود. در روایتى نیز نقل شده است كه حضرت على(علیه السلام) قبل از این كه به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ایمان بیاورد، كافر نبوده است.1 پس از بعثت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز آن حضرت در همان روز اولِ رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به ایشان ایمان آورد و رسالت حضرتش را تصدیق كرد.
از این رو قبل از بعثت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) به خدا ایمان داشت و او را عبادت مىكرد؛ البته نه عبادت به شكل خاصى كه بعد از
نزول اسلام دستور داده شد، ولى هم چون خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) در برابر خدا كرنش مىكرد و خاضع بود. طى آن سالها حضرت على(علیه السلام) مؤمن به خدا و موحّد بود، لكن هنوز رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) موضوعیت نداشت كه آن را تصدیق كند. تصدیق رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از همان زمانى بود كه وحى بر ایشان نازل شد.
بنابراین، این سخن كه حضرت على(علیه السلام) لحظهاى مشرك نبود و «لَمْ یُشْرِكْ بِاللّهِ طَرْفَةَ عَیْن»2، سخنى صحیح و حق است. آن حضرت هیچ گاه كفر نورزید و همیشه مؤمن و موحّد بود، و بى دلیل نبود كه در خانه خدا متولد شد.
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 32، باب 9، روایت 333.
2. همان.
شیعیان به راحتى مىپذیرند كه ذوات مقدس ائمه اطهار(علیهم السلام) و هم چنین حضرت زهرا(علیها السلام) با دیگران تفاوت زیادى دارند. خداى متعال این وجودهاى پاك، نورانى و ملكوتى را در میان ما قرار داده است تا از علوم و راهنمایىهاى ایشان استفاده كنیم. لكن برخى به دلیل ضعف معرفت، گمان مىكنند كه آنها نیز انسانهایى مانند ما هستند، یا حداكثر یك گام از ما جلوترند! آنان توجه ندارند كه ما هر چه تلاش كنیم به پایین ترین مراتب مقام و عظمت آن بزرگواران نخواهیم رسید.
به هر حال، ممكن است در مورد ائمه(علیهم السلام) بسیارى از مطالبى را كه ما به آنها استناد مىكنیم و تردیدى در آنها نداریم، براى برادران اهل تسنن محل تأمل باشد. البته شاید بسیارى از آنها مقصر هم نباشند، چون در شرایطى زندگى كردهاند كه غیر از این براى آنها باور كردنى نیست. اما سخن در این است كه در مقام بحث و استدلال، آیا دلایل روشن و قانع كنندهاى وجود دارد كه بر اساس آن بتوان حساب حضرت على(علیه السلام) را از دیگران جدا كرد؟ بهترین دلیل براى بحث با اهل سنّت، كه بتواند مورد پذیرش آنها قرار بگیرد، در درجه اول آیات قرآن است؛ آیا مىتوانیم به آیهاى از قرآن استناد كنیم كه حضرت على(علیه السلام) شخصیتى متفاوت و ممتاز از دیگران دارد؟
بسیارى از علماى شیعه و نیز علماى اهل سنّت كتابهاى فراوانى در زمینه آیاتى كه در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) نازل شده است تألیف كرده اند. یكى از این آثار كتاب «شواهد التنزیل» است كه عالم به نام سنى، «حافظ حسكانى نیشابورى حنفى» آن را تألیف كرده است. تمام این كتاب قطور كه حدود 700 صفحه است، درباره آیاتى است كه در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) و
اهل بیت(علیهم السلام) نازل شده و روایات مربوط به هر آیه را ذیل آن آورده است. علماى دیگرى از اهل تسنن نیز چنین كارى را انجام دادهاند و با تألیف كتابهاى متعددى، آیات و روایات مربوط به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) را جمع آورى و پیرامون آنها بحث كرده اند. حتى گاهى این كار سبب شده كه دیگران در سنّى بودن آنان تردید روا داشته و بگویند كه آنها احتمالا شیعه بوده اند.
به هر حال خود علماى اهل تسنن از ابن عباس نقل كردهاند كه 300 آیه در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) نازل شده است. هم چنین از «مجاهد» كه یكى از بزرگان، علما و مفسران اهل سنّت در قرن اول است، نقل شده است كه 70 آیه در شأن امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نازل شده است كه هیچ كس در آن آیات با آن حضرت شریك نیست. در مورد برخى از آن 300 آیه ممكن است گفته شود كه مصداق اكمل و اتمّ آن امیرالمؤمنین(علیه السلام) است، ولى اختصاصى به آن حضرت ندارد؛ اما در مورد این هفتاد آیه مجاهد مىگوید: هفتاد آیه در قرآن نازل شده كه مخصوص شخص امیرالمؤمنین(علیه السلام) است؛ «لَمْ یُشَارِكْهُ فِیهِ أَحَدٌ».
ما باید قدر و ارزش بزرگان و گذشتگان خود را بیشتر بدانیم. این بزرگان زحمات فراوانى را متحمل شدند تا ما افتخار شیعه شدن را یافتیم. ما باید ارزش زحمات آنها را دانسته و اعتقادات خود را تقویت كنیم و این امانت را به درستى در اختیار نسل آینده قرار دهیم. یكى از علماى بزرگ شیعه مرحوم «سید هاشم بحرانى» صاحب «تفسیر برهان» است. وى در زمینه فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) كتابى به نام «غایة المرام فى حجة الخصام» با حجمى در حدود 750 صفحه در قطع رحلى نوشته است. این كتاب مشتمل بر حدود 450 باب است. ایشان در این كتاب ابتكارى به خرج داده است كه
بنده مانند آن را در جاى دیگر ندیده ام. هر یك از ابواب این كتاب در دو بخش است: بخش اول شامل روایاتى است كه اهل تسنن نقل كردهاند و بخش دوم مربوط به روایاتى است كه از علماى شیعه نقل شده است. در بعضى از ابواب تعداد روایاتى كه اهل تسنن نقل كردهاند بیش از روایاتى است كه از طریق شیعه نقل شده است. حتى در برخى موارد روایات منقول از اهل تسنن دو برابر روایاتى است كه علماى شیعه نقل كرده اند. مرحوم «سید هاشم بحرانى» با این ابتكار به صورت ضمنى مقایسهاى بین تعداد روایات منقول از شیعه و سنى در شأن حضرت امیر(علیه السلام) انجام داده است ـ خداوند او را مهمان حضرت على(علیه السلام) قرار دهد. در این قسمت چند نمونه از آیاتى را كه در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) نازل شده است مرور مىكنیم.
آیا در قرآن آیهاى دال بر این مطلب وجود دارد كه در میان امت اسلامى كسى نزول وحى بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را درك كرده است؟ آیا تا به حال به چنین آیهاى برخورد كرده اید؟ چند آیه از قرآن درباره كسى است كه بر رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در كنار گواهى خدا، شهادت مىدهد. در یكى از این آیات به این مطلب نیز اشاره دارد كه این شاهد، دنباله رو و تالى تلو پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است:
أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَیِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَ یَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ؛1 آیا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجتى روشن است و شاهدى از [خویشان [وى پیرو او است [دروغ مىبافد]؟
آیه فوق یكى از آیاتى است كه در «غایة المرام» مرحوم بحرانى ـ كه ذكر آن گذشت ـ نیز نقل شده و از مواردى است كه تعداد روایات اهل
1. هود (11)، 17.
سنّت در ذیل آن بیش از روایات شیعه است. در این آیه از كسى سخن گفته مىشود كه از طرف خدا داراى بیّنه و دلیل روشن است؛ خدا براى او راه روشنى قرار داده و او به آن راه مسلط است و به دنبال وى كسى مىآید كه شاهد او و از خود او است؛وَ یَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ، تالى و دنباله رو او است. به عبارت دیگر اشاره دارد به این كه بعد از پیامبر، ولایت امر به او مىرسد. البته فعلا در این جا نمىخواهیم با این آیه بر امامت استدلال كنیم.
در ذیل این آیه 23 روایت از طرق اهل سنّت نقل شده، مبنى بر این كه «شاهد» مورد اشاره در این آیه امیرالمؤمنین على بن ابى طالب(علیه السلام) است، و این در حالى است كه از طریق شیعه 11 روایت به این مضمون نقل شده است. البته در مورد این كه چرا تعداد روایات شیعه كمتر است، مىتوان احتمالاتى از قبیل تقیه نمودن شیعیان و یا از بین رفتن و سوزانده شدن متون اصلى روایى شیعه در عصرهاى پیشین را مطرح كرد.
اما چرا در این آیه نفرموده است «یتلوه اخوه» یا «یتلوه ابن عمه» و یا «یتلوه رجلٌ منه» بلكه مىفرماید «یتلوه شاهدٌ منه»؟ چرا مىگوید كسى كه از خانواده او است شاهد رسالت است؟!
نباید تصور كرد كه این شهادت از قبیل شهادتى است كه من و شما بر زبان جارى مىكنیم و مىگوییم «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه(صلى الله علیه وآله)» ؛ چرا كه چنین شهادتى اختصاص به یك نفر ندارد تا آیه بفرماید «یتلوه شاهدٌ»، و آن شاهد هم از خود او و داراى قرابت و ارتباط نزدیك با او و «مِنْهُ» باشد. از این رو شهادت مورد اشاره در این آیه قطعاً با شهادتى كه من و شما بر زبان جارى مىكنیم تفاوت دارد. این شهادت باید شهادت كسى باشد كه گفت: من «ریح النبوة» را استشمام مىكردم،1 صداى وحى را مىشنیدم و
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (مشهور به خطبه قاصعه).
فرشته وحى را مىدیدم، و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در مورد او فرمود: اِنَّكَ تَسْمَعُ ما أَسْمَعُ وَ تَرى ما أَرى.1
هم چنین اگر مقصود از شهادت در این آیه «ایمان» باشد، این اشكال پیش مىآید كه غیر از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مؤمنان دیگرى نیز بودند. حتى اگر ابتداى رسالت را هم در نظر بگیریم غیر از امیرالمؤمنین(علیه السلام) حضرت خدیجه(علیها السلام) هم بود. از این رو اگر مقصود ایمان بود، كلمه شاهد را به صورت جمع (شاهدان) مىآورد نه به صورت مفرد(شاهد).
بدین روى باید بگوییم منظور از شهادت در این آیه شهادتى است كه مبتنى بر «درك عینى» باشد. براى آن كه مشخص شود چه كسى قادر بر اداى چنین شهادتى است، مىفرماید این شاهد از خود او است: «شاهِدٌ مِنْهُ». كسانى كه از اقوام، خانواده ها، قبیله و عشیره دیگرى هستند «شاهدٌ منه» بر آنها اطلاق نمىشود. هم چنین از اهل بیت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز كسى ادعا نكرده است كه این شاهد من هستم؛ هیچ كس غیر از حضرت على بن ابى طالب(علیه السلام) چنین ادعایى نكرده است. در هیچ روایتى نیز نقل نشده كه منظور از این شاهد كه از اهل بیت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، كسى غیر از حضرت على(علیه السلام) باشد. از این رو مراد از «شاهد منه» در این آیه قطعاً امیرالمؤمنین على(علیه السلام) است و این فضیلت تنها اختصاص به آن حضرت دارد.
در آیهاى دیگر مىفرماید:
قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ؛2 بگو:
1. همان.
2. رعد (13)، 43.
كافى است خدا و آن كس كه نزد او علم كتاب است، میان من و شما گواه باشد.
خداى متعال براى دلدارى پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: از این كه گروهى تو را تكذیب كرده و رسالت تو را قبول نمىكنند، نگران مباش؛ خدا شهادت مىدهد كه تو رسول او هستى و یك نفر دیگر نیز بر رسالت تو شاهد است. این شاهد چه كسى مىتواند باشد كه شهادت او در كنار شهادت خدا بر رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) موجب آرامش خاطر حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) گردد؟ مىفرماید او كسى است كه «عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ». در آیه پیشین فرمود «یتلوه شاهد منه»، آن شاهد از خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و از اهل بیت او است و در این آیه براى معرفى كسى كه شاهد بر رسالت است مىفرماید: آن شاهد داراى «علم الكتاب» است.
در تفسیر این آیه و بیان مقصود از «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» حدیثى از امام صادق(علیه السلام) وارد شده است كه خلاصه آن چنین است:
امام(علیه السلام) به راوى مىفرماید: آن كسى كه تخت بلقیس را در یك چشم بر هم زدن از «سبا» براى سلیمان آورد چه علمى داشت؟ راوى در جواب امام(علیه السلام) گفت: اَلَّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الِكتابِ؛ كسى كه بهرهاى (اندك) از علم كتاب داشت. امام(علیه السلام) فرمود: آیا مىدانى كسى كه علمى از كتاب داشته باشد با آن كس كه علم تمام كتاب را داشته باشد چه تفاوتى دارد؟ او به كمك علم ناچیزى كه از كتاب داشت، توانست در یك چشم بر هم زدن، تخت بلقیس را از یمن به فلسطین بیاورد. سلیمان قبل از آن كه چشمش را بر هم زند تخت بلقیس را در آن جا حاضر دید. این قدرت در سایه علم ناچیزى بود كه آن شخص از كتاب داشت. امام صادق(علیه السلام) فرمود: علمى كه
«آصف بن برخیا» داشت نسبت به آن علمى كه نزد ما است مانند قطرهاى است در مقابل دریا. او یك قطره از آن دریا را داشت و چنان قدرتى را پیدا كرد، وَ عِنْدَنا وَ اللّهِ عِلْمُ الْكِتابِ كُلُّهُ؛1 به خدا قسم علم تمام كتاب نزد ما است. كتابى كه یك قطره از علمش آن قدرت را به «آصف بن برخیا» بخشید، به كسى كه تمام علم آن را داشته باشد چه قدرت و عظمتى مىبخشد؟! و طبق این فرمایش امام صادق(علیه السلام) امامان معصوم(علیهم السلام) و در صدر آنها امیرالمؤمنین على(علیه السلام) كسانى هستند كه علم تمام كتاب نزد ایشان است.
آرى، چون حضرت على(علیه السلام) كسى بود كه «علم همه كتاب» نزد او بود، از این رو هنگامى كه بر صدق گفتار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شهادت بدهد، مىتوان شهادت او را در كنار شهادت خدا آورد: كَفى بِاللّهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ.2
در ذیل این آیه، علماى اهل تسنن نیز چندین حدیث آوردهاند كه منظور از «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» على بن ابى طالب(علیه السلام) است.
یكى از مهم ترین و روشن ترین آیاتى كه بیان كننده فضیلت و مقام والاى حضرت على(علیه السلام) مىباشد آیه مباهله است. این آیه آن حضرت را عِدل و هم سنگ پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار مىدهد. خلاصه داستان مباهله از این قرار است:
زمانى كه دعوت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در تمام جزیرة العرب گسترش پیدا كرد، آن حضرت با آیاتى كه خطابش به اهل كتاب (یهود و نصارى) بود آنها
1. اصول كافى، ج 1، ص 257، روایت 3، باب أنه لم یجمع القرآن كله الا الائمه(علیهم السلام) .
2. رعد (13)، 43.
را به ایمان دعوت كرد؛ آیاتى با این مضمون كه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) پیش از این براى شما معرفى شده است و شما او را به خوبى مىشناسید (یَعْرِفُونَهُ كَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ)1 و او همان كسى است كه حضرت موسى و حضرت عیسى بشارت ظهور او را دادهاند ( وَ مُبَشِّراً بِرَسُول یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ)2. نجران یكى از مناطق جنوب جزیرة العرب و از پایگاههاى اهل كتاب بود و در آن جا علما و دانشمندان مسیحى فراوانى زندگى مىكردند. هنگامى كه این خبر منتشر شد و به نجران رسید، گروهى از علماى نجران براى بحث و مناظره با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به مدینه آمدند. پیامبر(صلى الله علیه وآله) آنان را به حضور پذیرفت و مناظره آغاز شد:
نجرانیان پرسیدند: شما پسر چه كسى هستى؟
پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: من پسر عبدالله هستم.
پس از آن دوباره در مورد پدران چند نفر از پیشینیان سؤال كردند و حضرت پاسخ آنها را دادند. سپس گفتند: عیسى پسر چه كسى بود؟
چون حضرت عیسى(علیه السلام) پدر نداشت، آنها منتظر بودند كه حضرت در جواب این سؤال هم چون خود آنان بگوید عیسى پسر خدا بود. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تأملى كرد و بلافاصله آیهاى به این مضمون نازل شد كه حضرت عیسى(علیه السلام) مِثل حضرت آدم(علیه السلام) است: إِنَّ مَثَلَ عِیسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ.3 اگر هر انسانى باید پدر داشته باشد، پس حضرت آدم نیز باید پدر داشته باشد. اگر حضرت عیسى مادر داشت، حضرت آدم كه هیچ یك از پدر و مادر را
1. بقره (2)، 146: او را مىشناسند همانگونه كه پسران خود را مىشناسند.
2. صف (61)، 6: و به فرستادهاى كه پس از من مىآید و نام او «احمد» است بشارت مىدهم.
3. آل عمران (3)، 59.
نداشت؛ اما خداوند حضرت آدم را بدون این كه پدر و مادرى در آفرینش او مؤثر باشند خلق كرد:إِنَّ مَثَلَ عِیسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ.
با این پاسخ علماى نجران در بحث محكوم شدند؛ اما با این حال حاضر به پذیرش اسلام نشدند و گفتند مباهله مىكنیم. مباهله مراسمى بود كه در ادیان سابق نیز شناخته شده بود. زمانى كه دو طرف بحث نمىتوانستند یكدیگر را قانع كنند، مقابل هم مىایستادند و به این صورت نفرین مىكردند: «خدایا! هر یك از ما را كه بر باطل هستیم با عذاب خود هلاك كن!»
آنها پیشنهاد مباهله را مطرح كرده و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز پذیرفتند و قرار شد چند روز بعد، پس از این كه دو یا سه روز روزه گرفتند، براى مباهله حاضر شوند. پس از این كه پیامبر این پیشنهاد را پذیرفتند این آیه نازل شد:
فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِینَ؛1 پس بگو: بیایید پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و خودهامان و خودهاتان را فراخوانیم؛ سپس مباهله كنیم و لعنت خدا را بر دروغ گویان قرار دهیم.
هنگام مباهله، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) همراه با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، فاطمه زهرا(علیها السلام) و امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) آمدند. با وجود این كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) چندین همسر داشتند ـ و در آیه نیز تعبیر «نِساءَنا» آمده است ـ ولى هیچ یك از آنها را با خود نیاوردند، و فقط على بن ابى طالب، فاطمه زهرا، امام حسن و امام حسین: را با خود همراه كردند. اسقف نجران هنگامى كه از دور چهرههاى نورانى آن بزرگواران را دید به نصارى گفت:
1. همان، 61.
من چهره كسانى را مىبینم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جا بكند، خداوند دعاى آنها را مستجاب خواهد كرد. با چنین كسانى مباهله نكنید كه آتشى نازل خواهد شد و همه شما در آن خواهید سوخت و تا روز قیامت هیچ نصرانىاى در عالم باقى نخواهد ماند؛ پس برگردید و از این مباهله صرف نظر كنید!
در نهایت نیز علماى نجران حاضر به مباهله با پیامبر(صلى الله علیه وآله) نشدند و دادن جزیه را پیشنهاد كردند.1
در مورد آیه شریفه مباهله یكى از مباحث این است كه بر اساس آنچه در آیه آمده، پیامبر(صلى الله علیه وآله) باید همراه با زنان و فرزندان خود در مباهله شركت مىكرد. حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) به جز حسن و حسین(علیهما السلام) فرزند دیگرى نداشت، بنابراین همراه آوردن آن دو بزرگوار مطابق آیه بود؛ اما چرا با وجود این كه در آیه تعبیر «نسائنا» ذكر شده، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هیچ یك از همسرانش را نیاورد و به جاى آنها دختر خود را آورد؟ هم چنین در آیه علاوه بر «ابنائنا» و «نسائنا»، «انفسنا» نیز ذكر شده است، اما چرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) علاوه بر خودشان حضرت على(علیه السلام) را نیز با خود آوردند؟ اگر منظور از «انفسنا» شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، آوردن حضرت على(علیه السلام) چه دلیلى داشت؟ اگر مقصود آیه این است كه خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) همراه با همسران و فرزندانش در مباهله شركت كند، چرا آن حضرت نه تنها هیچ یك از همسران خود را نیاورد، بلكه حضرت على(علیه السلام) و حضرت فاطمه(علیها السلام) و فرزندان آن دو بزرگوار را براى مباهله آورد؟
1. در مورد داستان مباهله پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) با نمایندگان مسیحیان نجران روایات متعددى وارد شده است. این روایات گرچه همگى در نقل اصل این قضیه مشتركند اما برخى جزئیات این داستان را متفاوت ذكر كرده اند. براى آگاهى بیشتر در این زمینه، براى نمونه، ر.ك: بحارالانوار، ج 21، باب 32.
روایات فراوانى به این مضمون نقل شده است كه این بزرگواران كسانى بودند كه دعاى آنها به اجابت مىرسید و اگر آنها دعا مىكردند، اهل باطل نابود مىشدند و فرد دیگرى صلاحیت این كار (حضور در این مباهله) را نداشت. در این میان، حضرت على(علیه السلام) مصداق «انفسنا» است؛ یعنى فقط حضرت على(علیه السلام) است كه به منزله جان و نفس پیامبر(صلى الله علیه وآله) است. این فضیلت كه احدى با امیرالمؤمنین(علیه السلام) در آن شریك نبوده و نیست، بالاترین مقامى است كه پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىتوان براى كسى تصور كرد.
از یكى از علماى بزرگ اهل تسنن سؤال شد كدام یك از صحابه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) افضل از دیگران بودند؟ او در جواب، چند نفر از صحابه و خلفا را نام برد بدون این كه از حضرت على(علیه السلام) یادى كند. به او گفتند چرا نامى از حضرت على(علیه السلام) نیاوردى؟ پاسخ داد: شما از صحابه سؤال كردید، نه از خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ؛ على(علیه السلام) «نفس النبى» و جان پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود؛ و در ادامه براى شاهد سخن خود آیه مباهله را تلاوت كرد.
كسى كه به منزله جان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، همان كسى است كه نور او و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) یكى است. علماى شیعه و سنّى روایات زیادى را با این مضمون نقل كردهاند كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) از نور واحدند.1
مناسب است در این جا و در پایان این بحث، از یكى از علماى معاصر كه در زمینه اشاعه فرهنگ شیعه خدمت بزرگى انجام داده، یاد كنیم. این بزرگوار مرحوم آقاى «فیروزآبادى(قدس سره)» است كه كتابى را به نام «فضایل الخمسه فى صحاح السته» در سه جلد تألیف كرده است. آن مرحوم در این
1. براى نمونه، ر.ك: بحارالانوار، ج 15، باب 1، روایت 12؛ ج 16، باب 6، روایت 34؛ ج 25، باب 1، روایت 5 و مناقب (ابن مغازلى)، ص 88 و 130.
كتاب ابتدا فضایل اهل بیت(علیهم السلام) را از صحاح اهل تسنن نقل كرده و سپس از سایر كتب نیز مطالبى را به آن افزوده است. از جمله مطالبى كه ایشان در كتاب خود از صحاح ـ كه معتبرترین كتابهاى روایى اهل تسنن است ـ نقل كرده، روایاتى با این مضمون است كه خداوند پیش از خلق حضرت آدم(علیه السلام) ، نور پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) را آفرید.
در این جلسه پیرامون بعضى از باورهاى شیعه در مورد ائمه اطهار(علیهم السلام) بحث كردیم. اشاره شد كه آن بزرگواران با مردم عادى تفاوتهایى دارند؛ آنها در كودكى به امامت مىرسند، در شیرخوارگى علم مىآموزند، بلكه حتى پیش از تولد، تسبیح خدا را مىگویند. این در حالى است كه در مورد ما انسانهاى عادى باید مدت زیادى از عمرمان بگذرد تا به تدریج بفهمیم خدایى هست و باید او را تسبیح كرد. از این رو ظرفیتهاى وجودى آن بزرگواران با ما متفاوت است. گرچه آنها نیز بشر هستند، اما بین آنها و سایر انسانها فاصله بسیار است. در این بحث بیشتر از ادله مورد قبول برادران اهل تسنن استفاده كردیم. با استدلال به آیاتى از قرآن و تأیید و تفسیر آنها با روایاتى كه از طرق اهل سنّت نقل شده است، به سه فضیلت از فضایل آن حضرت اشاره كردیم. دریافتیم كه حضرت على(علیه السلام) جان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، شاهد رسالت و داراى تمام علمى است كه آصف برخیا به كمك گوشهاى بسیار ناچیز از آن توانست آن كار عظیم و بى نظیر را انجام دهد.
پیش از این، مختصرى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) را بیان كردیم. در مقدمه بحث بیان شد كه این فضایل به سه دسته تقسیم مىشوند. دسته اول مواهبى است كه خداى متعال به ایشان عنایت فرموده، ولى به طور مستقیم تأثیرى در اعمال و رفتار آن حضرت ندارد؛ مثل ولادت در كعبه كه موهبت خاص الهى است، ولى باعث هیچ گونه تغییر و تأثیرى در شخصیت آن حضرت نمىشود. دسته دیگر از فضایل، مواهب خدادادى است كه در شكل گیرى شخصیت، رفتار و منش ایشان تأثیر دارد. در این جهت، حضرت امیر(علیه السلام) با سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) و فاطمه زهرا(علیها السلام) مشترك است. خداى متعال به این بزرگواران صفاى روح و نورانیتى عنایت كرده است كه آنان از آغاز تولد، بلكه پیش از آن، حقایقى را مشاهده و درك مىكنند كه دیگران چه بسا در سن كمال عقل نیز از درك آن عاجزند. در این باره، براى نمونه، به كلام خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خطبه قاصعه اشاره كردیم كه مىفرمایند: پیش از این كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به رسالت مبعوث
شوند، من انیس ایشان بودم و زمانى كه وحى نازل مىشد صداى وحى را مىشنیدم و حتى صداى شیطان را نیز در آن لحظه شنیدم. از پیامبر(صلى الله علیه وآله) سؤال كردم این چه صدایى است؟ حضرت فرمود: این صداى شیطان است. سپس فرمود:
اِنَّكَ تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ وَ تَرى ما اَرى اِلّا اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىّ؛1 آنچه من مىشنوم، تو هم مىشنوى و آنچه من مىبینم تو هم مىبینى، جز این كه تو پیامبر نیستى.
نورانیتى كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در سن ده سالگى و یا قبل از آن داشتند و به واسطه آن مىتوانستند صداى وحى را بشنوند یا حتى گاهى فرشته وحى را هم ببینند، امتیاز خاصى است كه خداوند به دیگران عطا نكرده است. این نورانیت در رفتار و شكل گیرى شخصیت ایشان تأثیر داشته است. نظیر این موهبت در مورد انسانهاى معمولى، نعمت «عقل» است كه خداى متعال آن را به انسان ارزانى داشته است. سفیه و دیوانه كه از این نعمت كم بهره یا بى بهره اند، رفتار و شخصیتشان با فرد عاقل بسیار متفاوت است.
در هر حال، این نورانیت و امتیاز خاص امیرالمؤمنین(علیه السلام) منشأ اثرهاى فراوان گردید. عبادتهاى طولانى، رفتار عادلانه در مقام قضاوت و حكومت، زهد و وارستگى نسبت به امور دنیا، شجاعت در میدانهاى جنگ، فداكارىها و ایثارهاى بى نظیر و... از آثار آن نورانیت بودند. البته همه این اعمال بر اساس اختیار و انتخاب خود آن حضرت صورت مىگرفت و این طور نبود كه حضرت تحت تأثیر آن نورانیت خدادادى، در
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (مشهور به خطبه قاصعه).
این رفتارها مجبور باشد؛ همانگونه كه موهبت «عقل» موجب نمىشود انسان عاقل در انجام كارهاى نیك و رفتار پسندیده مجبور باشد.
دسته سوم، فضایل اكتسابى حضرت امیر(علیه السلام) است كه حضرت كاملا با اراده و اختیار خود آنها را كسب نموده اند. مواردى چون عبادتها، خدمت به مردم، شركت در جنگها و ... از این نمونه هستند.
در مورد دسته دوم از مواهب امیرالمؤمنین و سایر معصومان(علیهم السلام) ابهامها و شبهاتى وجود دارد. گفته مىشود، اگر خداوند متعال این مواهب را به ما هم عطا مىكرد ما نیز هم چون على مىشدیم. اگر ما نیز عصمت داشتیم، مثل پیغمبران مىشدیم. بنابراین انبیا و ائمه(علیهم السلام) در حقیقت امتیازى بر دیگران ندارند.
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید *** دیگران هم بكنند آنچه مسیحا مىكرد
منظور از القاى این شبهه این است كه بگویند، اولا این مطالب از اساس بى پایه و افسانه است، و بر فرض كه درست باشد، برخوردارى از این مواهب فضیلتى نیست، چرا كه امرى خارج از اختیار آنان است و اگر به ما هم عطا مىشد، ما نیز مثل آنها مىشدیم. بنابراین برخوردارى از این كرامات، افتخارى براى آنان محسوب نمىشود.
از آن جا كه این شبهه مكرّر مطرح مىشود، مناسب است با تأمل بیشتر در مورد این گونه فضیلتها، پاسخهایى منطقى براى این گونه شبههها آماده كنیم.
پاسخ اجمالى كه براى این شبهه ارائه مىشود این است كه هر چند همه این مواهبْ خدادادى است، ولى جبرآور نیست. امتیاز این بزرگان این
بوده كه از مواهب الهى با «اختیار خود» كمال استفاده را كرده اند. دلیل اختیارى بودن نیز نمونههایى از این مواهب است كه به كسان دیگرى ـ از جمله بلعم باعورا ـ داده شده، ولى نه تنها از آن استفاده نكردند، بلكه از آنها در راه باطل سوء استفاده نیز نمودند.
نظیر این مسأله در خود ما، نعمت «عقل» است. عقل یك موهبت خدادادى و غیر اكتسابى است كه ما به كمك آن خوب و بد را از هم تشخیص مىدهیم. اكنون سؤال این است كه آیا اعطاى این موهبت از جانب خداوند به ما، موجب سلب اختیار از ما مىشود؟ آیا ما صرفاً به این دلیل كه خوبى و بدى را درك مىكنیم، حتماً كارهاى بد را ترك خواهیم كرد؟ آیا صرف درك خوبى و بدى یا حتى میل به كارهاى خوب، به این معنا است كه انسان مجبور به انجام آن كار است؟ آیا چون انسان به طور فطرى طالب راست گویى و درست كارى است، پس هر كس راست گو و درست كار است، مجبور است؟! آیا در مورد گناهان و كارهاى زشتى كه هیچ گاه فكر انجام آنها به ذهن انسان خطور نمىكند، اجبارى در كار است؟ تصور انجام بسیارى از كارهاى زشت اساساً به ذهن انسان نیز خطور نمىكند؛ زیرا بعضى از كارها به اندازهاى زشت و پلید است كه انسان از آنها متنفر است و هیچ گاه خیال انجام آنها را نیز نمىكند. آیا ممكن است كسى حتى تصور كند كه براى یك بار نجاست را غذاى خود قرار دهد؟! حتّى فكر آن مشمئز كننده است. حال آیا این كه انسان هیچ گاه براى خوردن نجاست اقدام نخواهد كرد، بدین معنا است كه انسان در این كار مجبور است؟! روشن است كه داشتن استعداد، فهم و گرایش به خیر و یا تمایل به انجام گناه، هیچ كدام انسان را مجبور به انجام آن نمىكند. فضیلت این است كه هر
كسى سرمایههاى خدادادى را از قبیل علم، هوش، استعداد و مانند آنها را به بهترین وجه در راه تقرب به خدا و تكامل خود و خلق خدا به كار گیرد. اصل این سرمایهها خدادادى است، اما به كارگیرى آنها تحت اختیار من و شما است؛ همانگونه كه مىتوانیم از آنها در راه كمال استفاده كنیم، ممكن است با استفاده غلط از آنها در سراشیبى سقوط نیز قرار گیریم.
هم چنین درست است كه طفل یك ساله با مرد بیست ساله در فهم خوب و بد برابر نیستند، اما معناى این كلام آن نیست كه چون عقل آن مرد بیست ساله كامل تر است، پس او مجبور به انجام كارهاى خوب است. این مطلب در مقایسه افراد عادى و افراد نابغه نیز صادق است. برخى افراد از نبوغ خاصى برخوردار هستند و در سنین كودكى مطالبى را مىفهمند كه بسیارى از بزرگ ترها در سن چهل سالگى هم آنها را نمىفهمند. این افراد ممكن است استعدادهایى داشته باشند كه افراد عادى در سنین بالا نیز از آنها برخوردار نباشند. اما برخوردارى آنها از نبوغ و استعداد فوق العاده به معناى مجبور بودن آنها نیست. به تعبیر فنى و علمى، داشتن مبادى نفسانى براى انجام كار خوب بخشى از ماجرا است، اما به كارگیرى آن قوهها و استعدادها براى انجام كار خیر مطلبى دیگر است. استعدادها سرمایههاى خدادادى است كه من و شما هم از آن برخورداریم. مگر من و شما چه اندازه در داشتن همین مقدار از فهمى كه داریم، اختیار داشته ایم؟ اصل «فهم» عطیهاى خدادادى است كه به انسان داده شده، در حالى كه به حیوانات، یا دست كم به بسیارى از آنها، چنین فهمى داده نشده است؛ اما آیا چون خدا این فهم را به ما داده است ما مجبور به انجام كارهاى خوب هستیم؟! بهره مند بودن از نعمت «فهم» و وجود این مزیت و استعداد در انسان، زمینه اختیار را فراهم مىكند. اگر انسان خوب و بد را نفهمد، چگونه
مى تواند بین انجام كار خوب یا ترك آن، یكى را انتخاب كند؟ بنابراین نمىتوان گفت، چون خدا چنین مزیتى را به كسى عطا كرده است، پس او را مجبور ساخته است.
پس از این مقدمه، اكنون به اصل شبهه بازگردیم. شبهه این است كه در مورد كمالات و فضایل اهل بیت(علیهم السلام) ، ائمه اطهار(علیهم السلام) یا انبیا(علیهم السلام) تنها دو حالت قابل تصور است: یا باید گفت این فضایل خدادادى است، كه نتیجه آن این است كه آنان مجبور به داشتن این فضایل هستند و برخوردارى از آنها افتخار نیست و اگر این مزایا را به ما هم داده بودند ما نیز مثل آنها مىشدیم! حالت دیگر این است كه بگوییم این فضایل اكتسابى است؛ در این صورت چگونه مىتوان گفت: خدا ایشان را به گونهاى دیگر خلق كرده و براى آنها در اصل خلقت مزایایى قرار داده است؟ چگونه مىتوان گفت آن بزرگواران از نور آفریده شده اند، در كودكى بعضى مسایل را درك مىكردند، روحشان صفا داشته، قلبشان نورانى بوده و یا این كه خداوند ملكى را براى تربیت ایشان فرستاده است؟
با توجه به مقدمهاى كه بیان كردیم پاسخ این شبهه روشن مىشود. خدادادى بودن این مواهب به این معنا است كه اصل آنها خدادادى است. عقل، نورانیت، صفاى روح و علم را خدا به آنان عطا كرده است، اما این به معناى مجبور بودن نیست. نحوه استفاده از علم و نورانیت اختیارى است. خداوند به بعضى دیگر از افراد نیز مراتبى از این مزیتها را داده است، اما آنها از این استعدادهاى خدادادى سوء استفاده كرده اند. اعطاى مواهب از جانب خداوند بر اساس مصالح افراد است. از این رو كسانى كه از چنین مواهبى برخوردار نیستند، به این دلیل است كه داشتن آن استعدادها به
مصلحت ایشان نیست و قدر آن را نمىدانند. چند نمونه از این قبیل را نیز خداوند ذكر كرده است تا بدانیم افرادى از این فضایل برخوردار شدند، لكن به دلیل سوء استفاده از آنها، به بلایاى عظیمى مبتلا گردیدند. اعطاى این مواهب از جانب خداوند به افرادى خاص بدون حكمت نیست. اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛1 او بهتر مىداند رسالت خود را به چه كسى بدهد و چه كسى لیاقت آن را دارد.
بنابراین گرچه اصل این سرمایهها از خدا است، اما لازمه آن، جبر نیست؛ چرا كه به كارگیرى این سرمایهها و ذخایر و مواهب الهى، اختیارى است.
خداوند در مورد یكى از افراد قوم حضرت موسى ـ كه در روایات «بلعم باعورا» نامیده شده است ـ مىفرماید: وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها...؛2 ما به بعضى از بندگان كرامتهایى عطا كردیم، مزایاى خاصى را براى او قایل شدیم و افتخاراتى به او دادیم، فَانْسَلَخَ مِنْها؛ لكن از آنها عارى گشت. مىفرماید «آیات» خود را به او عطا كردیم. این تعبیرى خاص است كه مشابه آن در مورد انبیا و اولیا به كار مىرود. اگر قرار بود جبر در كار باشد، با همان «آیات» به او رفعت مىبخشیدیم و او را به مقامات عالى مىرساندیم، وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ؛3 ولى او این مواهب خدادادى را در خدمت هواى نفس خود قرار داد و از آنها سوء استفاده كرد. فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ ؛4 به سبب این سوء استفاده، نه تنها رفعت پیدا نكرد، بلكه تا حد یك سگ تنزل یافت.
1. انعام (6)، 124.
2. اعراف (7)، 175.
3. همان، (176).
4. همان.
از این رو این گونه نیست كه اگر خدا موهبتى را به كسى داد، او مجبور به استفاده نیكو از آن باشد. نحوه استفاده از موهبتها اختیارى است. اگر خدا مىخواست به اجبار همه انسانها را هدایت كند قدرت چنین كارى را داشت:
لَوْ یَشاءُ اللّهُ لَهَدَى النّاسَ جَمِیعاً؛1 اگر خدا مىخواست قطعاً تمام مردم را هدایت مىكرد.
اما انسان آفریده شده است تا با اختیار، مسیر خود را انتخاب كند. لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ كُلُّهُمْ؛2 اگر خدا مىخواست، كارى مىكرد كه همه مردم به اجبار ایمان بیاورند؛ اما چنین ایمانى ارزش ندارد.
خلاصه این قسمت از بحث این شد كه یك دسته از مواهب خدادادى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در شخصیت ایشان تأثیرى نداشته و تنها جنبه فضل و تشریفى داشته است. این دسته از فضایل محل بحث و اشكال نیست. دسته دیگر مواهبى هستند كه در شخصیت آن حضرت مؤثر بوده اند؛ مثل نورانیتى كه از آن برخوردار بودند و یا تربیتى كه از روز اول تولد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دریافت كردند. خود حضرت در این باره مىفرماید: من هنوز شیرخواره بودم كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تكفل مرا به عهده گرفتند و با آب دهان خود، مرا تغذیه كردند.3 بحث و اشكال درباره این دسته از مواهب است. در مورد این گونه مواهب توضیح دادیم كه گرچه اصل موهبت، خدادادى و غیر اكتسابى است، اما استفاده از آن در اختیار خود شخص است. فضیلت حضرت على(علیه السلام) این بود كه به بهترین وجه از این موهبت استفاده كرد و سر سوزنى از آن را هدر نداد. ممكن نبود كسى بهتر از این از نعمتهاى
1. رعد (13)، 31.
2. یونس (10)، 99.
3. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (مشهور به خطبه قاصعه).
خدا استفاده كند. البته اعطاى آن مواهب از جانب خدا نشانه لیاقت آن حضرت بود، ولى پس از این كه خدا آن فضایل را به ایشان داد، استفاده اختیارى و صحیح از آنها بود كه درجات و مقام حضرت على(علیه السلام) را بالا برد.
سؤال دیگرى كه مطرح شده این است كه آیا این نوعى تبعیض نیست كه خداى متعال مقامات، فضایل و مواهبى ذاتى و غیر اكتسابى را به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) عطا فرموده است؟ اساساً چرا خدا به بعضى از بندگانش نعمتى را عطا مىكند در حالى كه آن را به بعضى دیگر نمىدهد؟
براى پاسخ به این شبهه باید به تفاوت معنایى دو واژه «تبعیض» و «تفاوت» توجه كرد. «تبعیض» كارى ناروا و داراى ارزش منفى است، در حالى كه هر «تفاوتى» ناپسند نیست؛ براى مثال، اگر معلم در كلاس به یكى از دو شاگردى كه مانند هم بوده و به یك اندازه تلاش كرده اند، نمره بالا و به دیگرى نمره پایین بدهد، این كار تبعیض است. یا اگر پدرى بدون دلیل به یكى از فرزندان خود بیش از دیگران محبت كند، بین آنها تبعیض قایل شده و كارى ناپسند انجام داده است. یا اگر كسى كه متصدى بیت المال است و باید تسهیلات را به صورت یكسان براى همه مردم فراهم كند، براى فامیل، رفقا و طرفداران حزبى و جناحى خود ویژگىهاى خاصى قایل شود، این كار تبعیض و ناپسند است.
«تبعیض» در جایى است كه با وجود شرایط كاملا یكسان و مساوى همه افراد، براى آنها حقوق و امتیازاتى نامساوى و غیر یكسان در نظر
بگیریم. این كار از مصادیق ظلم است؛ اما هر «تفاوتى» ظلم نیست. شاگردى كه درس خوانده، در امتحان نمره عالى مىگیرد و شاگردى كه درس نخوانده و تنبلى كرده، نمره كم مىگیرد. در این جا بین این دو، تفاوت وجود دارد، اما هیچ كس این تفاوت را تبعیض و ناروا نمىداند.
خداوند نیز در تكوینیات و اصل آفرینش، بین موجودات تمایزها و تفاوتهایى قایل مىشود. اساساً خلقت عالم بدون چنین تفاوتهایى امكان ندارد. آیا در میان انسانها دو نفر را مىشناسید كه از تمام جهات شبیه یكدیگر باشند؟ هر یك از افراد بشر ویژگىهاى خاص خود را دارند. وجود تمایز میان زن و مرد و میان انسان و سایر حیوانات امرى ضرورى و اجتناب ناپذیر است. سایر حیوانات در خدمت انسان هستند و انسان از آنها به صورتهاى گوناگون استفاده مىكند، اما این هرگز به معناى تبعیض نیست. البته همه این تمایزها و تفاوتها در عالم تكوین بر اساس علت و حكمت است. خداوندِ حكیم، ترجیحِ بلا مرجِّح نمىدهد؛ بلكه شرایطى موجود مىشود كه موجب آمادگى شخص و استعداد یافتن او براى رسیدن به كمالى مىگردد. این كه چگونه این شرایط پدید مىآید و خداوند چه نظامى را در عالم برقرار كرده است كه استعدادهاى متفاوت در موجودات پدیدار شده و استعداد كمالات خاصى به هر یك از موجودات عطا گردیده، بحثى مفصل را مىطلبد كه در این مقال نمىگنجد و از موضوع بحث فعلى ما خارج است. اما به هر حال تفاوت و تمایز در تكوینیات، پایه و اساس خلقت است و اگر چنین نبود كل عالم هستى موجود نمىشد.
اصولا اعتراضهایى از این قبیل كه فرق گذاشتن میان موجودات، و از جمله انسانها، موجب تضییع حقوق آنها است، و یا این كه چرا یك نفر
مرد و دیگرى زن خلق شده است، بى جا و بى مبنا است؛ چون هیچ موجودى در اصلِ وجود، حقى بر خدا ندارد. هیچ كس حق ندارد بگوید من مىخواستم مرد یا زن باشم. انسان قبل از خلقت چیزى نبود كه بتواند ادعاى حق كند. اگر حقى براى انسان باشد بعد از آفرینش است.
آرى، پس از آفرینش اگر دو نفر از هر جهت به صورت مساوى كارهاى نیك انجام دادند و در عین حال، خدا میان آن دو فرق بگذارد و یكى را به بهشت و دیگرى را به جهنم ببرد، این تمایز ظلم است و خداوند هرگز چنین نخواهد كرد:
أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ كَالْفُجّارِ؛1 آیا پرهیزكاران را چون پلیدكاران قرار خواهیم داد؟
به هر حال آنچه در اصل آفرینش مسلّم است این است كه هیچ موجودى حقى بر خدا ندارد. خداوند از سر لطف و كرم و بر اساس حكمت و مصلحت، به هر موجود، حظّى از وجود را عطا فرموده است. اساساً تمایز در عالم تكوین مصداق ظلم نیست. البته اگر در خلقت عالم كارى بر خلاف حكمت و مصلحت انجام شود جاى سؤال دارد؛ اما خداوند هرگز بر خلاف حكمت و مصلحت عمل نمىكند. از این رو تمایزاتى كه در خلقت موجودات به چشم مىخورد، كاملا مطابق مصلحت و بر اساس حكمت است و نمىتوان گفت خداوند بین موجودات تبعیض قایل شده است.
بنابراین در عالم آفرینش، موجودات با هم تفاوت دارند و خداوند متعال به هر موجود ویژگىهاى خاصى را اعطا مىكند، اما با این كار حق موجودى تضییع نمىشود؛ چون هیچ یك از موجودات، قبل از خلقت حقى بر خدا ندارند و تمامى آنچه در عالم تكوین واقع مىشود تنها بر اساس اقتضاى
1. ص (38)، 28.
ذات، حكمت و مصلحت الهى است. پس از خلقت نیز خداوند، خود بر اساس سنّتش حقوقى را براى موجودات و بندگان در نظر مىگیرد؛ نظیر آن جا كه مىفرماید:
كانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ؛1 یارى كردن مؤمنان بر ما فرض است.
یا آن جا كه مىفرماید:
كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ؛2 رحمت را بر خویشتن واجب گردانیده است.
یا، مثلاً سنّت الهى بر این قرار گرفته كه بندگان نیكوكار حق پیدا مىكنند كه از خداى متعال پاداش دریافت دارند.
بنابراین تفاوت و تمایزى كه خداوند بین حضرت على(علیه السلام) و سایر بندگان قایل شده است، مانند تفاوتى است كه بین یك فرد عادى با یك انسان نابغه وجود دارد. مراتب فهم و استعدادهاى این دو با یكدیگر تفاوت دارد، اما این امر بر اساس مصلحت است و نه ظلم است و نه خلاف حكمت. اگر این مزیت در رفتار اختیارى مؤثر باشد، در این صورت زمینه پیدایش حق فراهم مىشود و اگر انسان از این موهبت خدادادى به طور شایسته استفاده كند، حق دریافت پاداش نیك را از خداوند دارد. در این حال اگر بین او و سایر بندگانى كه همانند او از مواهب الهى به خوبى استفاده كردهاند تفاوتى مشاهده شود، مىتوان ادعا كرد كه خداوند بین آنها تبعیض قایل شده است؛ اما هرگز چنین مسألهاى واقع نخواهد شد.
پس بین وجود مقدس امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) از یك سو و بقیه انسانها از سوى دیگر، به طور تكوینى تفاوتهایى وجود دارد،
1. روم (30)، 47.
2. انعام (6)، 12.
اما این تفاوتها، خلاف عدالت نیست؛ زیرا از نظر تكوینى براى آن بزرگواران شرایطى حاصل شده كه استعداد چنین كمالى را پیدا كردهاند و خداوند مواهب خود را به آنها عطا فرموده است. البته چگونگى حصول این شرایط و استعدادها بحثى مفصّل و پیچیده نیاز دارد كه در جاى خود باید به آن پرداخته شود.
در این بحث توجه به این نكته نیز ضرورى است كه اگر كسى از مواهب بیشترى برخوردار گردید، تكالیف او نیز با دیگران متفاوت خواهد شد. به همان میزان كه خدا به كسى فهم و كمالات بیشترى عطا مىفرماید، تكالیف سنگین ترى نیز بر عهده او مىگذارد. از این رو تكلیف پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) با ما برابر نیست. تكلیف این بزرگواران بسیار سخت تر از سایر انسانها است. و بر فرض محال، در صورت تخلف، مجازات آنان بسیار سنگین تر خواهد بود. براى نمونه، خداوند در قرآن كریم در جایى خطاب به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلاً. إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَیاةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَیْنا نَصِیراً.1
بر اساس آنچه در برخى روایات در شأن نزول این آیات آمده است، اهل طایف قانع شده بودند كه مسلمان شده و تابع پیامبر(صلى الله علیه وآله) شوند و در جنگها ایشان را یارى و به دستورهاى آن حضرت عمل كنند. آنان در مقابل یكى، دو تقاضا داشتند؛ از جمله این كه در نماز از سجده كردن معاف
1. اسراء (17)، 74 ـ 75.
باشند. پیامبر(صلى الله علیه وآله) نزدیك بود به این پیشنهاد تمایل نشان دهد.1 خداوند در آیه مذكور، در این مورد مىفرماید: اگر اندكى تمایل به ایشان نشان داده بودى، در دنیا تو را دو برابر عذاب كرده و در آخرت نیز تو را دو برابر عذاب مىكردیم و هیچ كس به فریاد تو نمىرسید!
این در حالى است كه چنین سخت گیرى و شدتى براى انسانهاى عادى وجود ندارد. هم چنین برخى عبادتها ـ نظیر نماز شب ـ بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) واجب بود، ولى بر دیگران واجب نبود و نیست.
از این رو هر چند ممكن است كسى به طور تكوینى داراى مزایایى باشد، اما در مقابلِ امتیازاتى از قبیل فهم، شعور، عقل و نورانیت بیشترى كه خدا به او داده، تكلیف او نیز بیشتر خواهد بود.
بنابراین در مورد امتیازات تكوینى كه خداى متعال به پیامبر، امیرالمؤمنین و ائمه معصومین(علیهم السلام) عنایت كرده، باید به دو نكته توجه داشت: نكته اول این كه، گرچه این فضایل غیر اكتسابى است، اما عمل به لوازم آن اختیارى و ارادى است؛ و نكته دوم این كه، به تناسب مواهبى كه خداوند به این بزرگواران عنایت فرموده است، تكلیف آنها نیز نسبت به افراد عادى بسیار سخت تر است.
برخوردار بودن از چنین مواهبى لوازمى دارد كه فرد باید بدان عمل كند و در غیر این صورت به خشم و قهر الهى گرفتار خواهد شد. این گونه نیست كه خداوند به فرد یا افرادى تكویناً امتیازاتى بدهد، ولى تكلیف آنها را مساوى دیگران قرار دهد. هر چه رتبه فرد از نظر تكوینى و در اصل خلقت بالاتر باشد درجه مسؤولیت و تكلیف او نیز بیشتر خواهد بود. شاید
1. براى آگاهى بیشتر در این باره، ر.ك: بحارالانوار، ج 17، باب 15، ص 52.
همین تكلیف و مسؤولیت بسیار سنگین بود كه موجب مىشد آن بزرگواران آن گونه به درگاه خداى متعال تضرع و زارى داشته باشند. آرى، گریهها و نالههاى آن چنانى على(علیه السلام) در نخلستانهاى مدینه و كوفه بى جهت نبود. آن حضرت به سنگینى بار مسؤولیت خود كاملا واقف بود و از همین رو بود كه هر شب تا به صبح عبادت مىكرد و در مناجات هایش عرضه مىداشت: آه مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّریِقِ؛1 آه كه توشه على(علیه السلام) كم است و راه طولانى است!
حتى به حسب موقعیتهاى اجتماعى و نعمتهایى از قبیل آن كه نصیب افراد مىشود، تكلیف آنها نیز سنگین تر مىگردد؛ هم چنان كه قرآن در مورد همسران پیامبر مىفرماید:
یا نِساءَ النَّبِیِّ مَنْ یَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَة مُبَیِّنَة یُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَیْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللّهِ یَسِیراً. وَ مَنْ یَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَیْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِیماً؛2
همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) به حسب موقعیت اجتماعى خود تكالیف خاصى بر عهده داشتند. اگرچه خود آنها از لحاظ ذاتى و تكوینى تفاوتى با دیگران نداشتند، اما از آن جا كه همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله) شده و در جامعه موقعیتى به دست آورده بودند، خدا به ایشان مىفرماید: به لحاظ این موقعیت، شما مانند دیگران نیستید. اگر تقوا داشته باشید، به شما دو برابر پاداش مىدهم و اگر هم گناه كنید، دو برابر عذاب مىشوید. چون مردم شما را الگوى خود مىدانند و از رفتار خوب و بد شما تبعیت مىكنند، از این رو رسیدن به این موقعیت باعث مىشود كه تكلیف شما سنگین تر شود.
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، حكمت 77.
2. احزاب (33)، 30 ـ 31.
و بر همین اساس است كه فرموده اند:
«یُغْفَرُ لِلْجاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً قَبْلَ أَنْ یُغْفَرَ لِلْعالِمِ ذَنْبٌ واحِدٌ؛1 هفتاد گناه از جاهل (عامى) آمرزیده مىشود قبل از آن كه یك گناه از عالم بخشیده شود.
كار نیكو و پسندیده اگر از عالم سر بزند ثواب بیشترى دارد، هم چنان كه كار بد و گناه او نیز عذاب بیشترى را در پى خواهد داشت.
هر كس به مقتضاى مواهبى كه خدا به او داده است، اگر به درستى از آنها استفاده كند، پاداش خواهد گرفت، هم چنان كه اگر از آن مواهب سوءاستفاده كند، گناهش به همان نسبت خواهد بود. این دو (میزان برخوردارى فرد از مواهب تكوینى، و درجه ثواب و عقاب او) با یكدیگر متعادل هستند؛ و این جا است كه عدل و حق موضوعیت پیدا مىكند. پیش از آن كه از كسى رفتار اختیارى صادر شود، بحثى از عدل و ظلم نیست، بلكه در آن مقام تنها حكمت خدا است كه سارى و جارى است و او هر چه صلاح بداند به هر یك از موجودات خواهد داد.
بنابراین برخوردارى امیرالمؤمنین(علیه السلام) از امتیازات و مواهب تكوینى بیشتر، موجب تبعیض و ظلم نیست، بلكه تفاوت و تمایزى است كه لازمه خلقت است. خداوند بر ما منّت گذاشته كه چنین گوهرهایى را در میان ما انسانها قرار داده است؛ هم چنان كه در زیارت جامعه كبیره خطاب به ائمه اطهار(علیهم السلام) عرض مىكنیم:
شما انوارى بودید كه در اطراف عرش الهى حلقه زده بودید و در آن جا خدا را عبادت مىكردید؛ خداوند بر ما منّت گذاشت و شما را به این عالم آورد:
1. بحارالانوار، ج 2، باب 9، روایت 5.
خَلَقَكُمُ اللهُ اَنْواراً فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقینَ حَتّى مَنَّ عَلَیْنا بِكُمْ فَجَعَلَكُمْ فى بیُوت اَذِنَ اللّهُ اَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْكَرَ فِیهَا اسْمُهُ.
در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) پرسش دیگرى كه بسیار مطرح مىشود این است كه چرا نام آن حضرت در قرآن نیامده است؟ چرا با وجود این كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) تا به این اندازه مورد احترام است، نام او با صراحت در قرآن ذكر نشده است؟ این یكى از سؤالاتى است كه در طول تاریخ بارها به وسیله برخى از شیاطین مطرح شده و علما و بزرگان ما نیز در كتابهاى خود ـ از جمله حضرت امام(قدس سره) در كتاب «كشف الاسرار» كه در پاسخ كتاب «اسرار هزار ساله» كسروى مرتد نوشتهاند ـ به مناسبتهاى مختلف آن را پاسخ داده اند. این سؤال دو پاسخ كلى دارد:
پاسخ اول مربوط به این نكته است كه در تشریع احكام الهى و بیان مسایل مربوط به شریعت، تنظیم و جریان كلى امور همواره با این حكمت همراه است كه زمینه آزمایش افراد فراهم شود و انسانها با استفاده از اراده و اختیار خود در جهت اطاعت از اوامر و نواهى الهى ـ كه در نهایت به تكامل آنها منجر مىشود ـ گام بردارند. مثلاً خداوند مىتوانست از ابتدا به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بگوید كه به طرف كعبه نماز بخواند، اما ابتدا بیت المقدس را قبله قرار مىدهد و آن گاه پس از مدتى آن را تغییر مىدهد. در تبیین فلسفه این كار، خداى متعال در قرآن كریم مىفرماید:
وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِی كُنْتَ عَلَیْها إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ یَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ یَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَیْهِ؛1
1. بقره (2)، 143.
یعنى این آزمایشى الهى بود تا از طریق آن، مؤمنان واقعى و كسانى كه تابع محض اوامر خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) هستند، شناخته شوند و مشخص شود كه چه كسانى تسلیم امر و نهى خداوند هستند و چه كسانى قلباً ایمان نیاورده و به دنبال بهانه گیرى اند. كسانى كه ایمان واقعى ندارند در این امر تشكیك كرده و مىگویند: چگونه ممكن است حكم خداوند متعال عوض شود؟! پس تكلیف نمازهاى قبلى كه به جانب بیت المقدس خواندیم چیست؟! اگر آنها درست بود، پس آیا نمازهاى فعلى كه به سمت كعبه مىخوانیم باطل است؟! و سخنانى از این قبیل. خداى متعال مىفرماید، هدف از این كاراین بود كه معلوم شود چه كسانى ایمان واقعى دارند.
از این رو در بیان مسایل مربوط به شریعت اگر تمام مطالب شفاف و بدون ابهام مطرح شود، در بسیارى از موارد حكمت امتحان تحقق پیدا نمىكند. طبیعت امتحان همین است كه باید با اندكى ابهام توأم باشد و اگر تمام مسایل روشن و واضح باشد امتحان معنا پیدا نمىكند. در مورد خلافت و ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز حكمت امتحان اقتضا كرده تا این مسأله كاملا صاف و بدون هیچ پیرایه نباشد، و اگر در آیات مربوط به امیرالمؤمنین(علیه السلام) نام آن حضرت صریحاً ذكر مىشد با این حكمت منافات داشت.
پاسخ دوم ـ كه حضرت امام(قدس سره) نیز در كتاب كشف الاسرار مطرح فرمودهاند و ظاهراً آن را مناسب تر مىدانندـ این است كه اگر نام مبارك امیرالمؤمنین(علیه السلام) با صراحت در قرآن آمده بود، منافقانى كه تصمیم به قتل پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) گرفته بودند تا پس از آن حضرت به ریاست برسند، براى نیل به مقصود خود در قرآن دست كارى مىكردند؛ و روشن است كه دست كارى و تحریف قرآن چه لطمه جبران ناپذیرى بر پیكر اسلام وارد مىساخت.
پاسخ دیگرى نیز به این صورت مىتوان ارائه كرد كه قرآن همواره كلیات مسایل را بیان مىفرماید و تفسیر و تفصیل احكام را بر عهده پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىگذارد. در این مورد از ائمه اطهار(علیهم السلام) سؤال شد كه چرا اسم امیرالمؤمنین(علیه السلام) و ائمه(علیهم السلام) در قرآن نیامده است؟ و یا چرا در آیه «إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا»1 «الذین آمنوا» معرفى نشده اند؟ یا این كه چرا در آیه «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْكُمْ»2 «اولى الامر» مشخصاً معرفى نشده اند؟ و یا در مورد نماز چرا تعداد نمازهاى واجب و تعداد ركعات آنها بیان نشده است؟ هم چنین چرا در آیات مربوط به زكات موارد و مقدار آن بیان نشده است؟ ائمه اطهار(علیهم السلام) در پاسخ به این سؤالات فرموده اند: تفسیر جزئیات احكام به عهده پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) گذاشته شده است؛ قرآن مىفرماید:
وَ أَنْزَلْنا إِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ؛3 ما قرآن را بر تو نازل كردیم تا تو براى مردم تفصیل آن را بیان كنى.
بنابراین همانطور كه خداوند در قرآن فرمود، نماز بخوانید، اما تعداد ركعات آن را مشخص نكرد؛ به همان صورت فرمود، از اولى الامر اطاعت كنید، اما آنها را معرفى نكرد تا مردم از پیامبر(صلى الله علیه وآله) بپرسند و آن حضرت این مسأله را تبیین كند.
پس به طور خلاصه، در پاسخ این سؤال كه چرا قرآن جزئیات احكام را بیان نفرموده، مىتوان این گونه پاسخ داد كه اولا براى این است كه زمینه
1. مائده (5)، 55.
2. نساء (4)، 59.
3. نحل (16)، 44.
امتحان فراهم باشد تا مؤمنان واقعى شناخته شوند؛ و ثانیاً براى این كه مردم در مورد تفاصیل آنها از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) سؤال كنند و بدین طریق جایگاه آنان در تبیین جزئیات احكام، براى مردم روشن شود.
به طور كلى در بسیارى از موارد، دلیل پیدایش این گونه سؤالات این است كه ما گمان مىكنیم خداوند مانند یك مصلح اجتماعى مىخواهد از هر طریق ممكن، جامعه به سر و سامان برسد و نظم و آرامش در آن حكم فرما باشد و مردم با آسودگى زندگى كنند. بر اساس این تصور، اگر در موردى ببینیم كه این گونه نشده است، چنین نتیجه مىگیریم كه ـ العیاذ بالله ـ اشكالى در كار خداوند پیدا شده است! حال آن كه خداوند هیچ گاه چنین ارادهاى نداشته و ندارد كه مردم به هر صورت ممكن ایمان بیاورند و مؤمن شوند. اگر چنین ارادهاى داشت قطعاً قادر بود شرایط را به گونهاى فراهم كند كه همه مردم ایمان بیاورند: وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِیعاً.1 ایمان امرى اختیارى است و مردم باید بر اساس انتخاب و اختیار خود ایمان بیاورند. در آیه دیگر مىفرماید: لَوْ یَشاءُ اللّهُ لَهَدَى النّاسَ جَمِیعاً؛2 اگر خدا مىخواست، همه را با اجبار هدایت مىكرد. اما خداوند این گونه نخواسته است؛ انسان باید با اختیار خود مسیر هدایت را طى كند و كمال انسان در گرو اختیار و انتخاب آگاهانه او است. انسان باید گام نهادن در مسیر كمال را خود اراده كند، در پى شناخت آن برآید و در این جهت، حسن انتخاب داشته باشد تا با اراده و اختیار خود به مقصود برسد.
1. یونس (10)، 99.
2. رعد (13)، 31.
پیش از این به گوشههایى از فضایل و مناقبى كه خداى متعال به امیرالمؤمنین على(علیه السلام) عطا فرموده اشاره شد. بخشى از فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) بین دوست و دشمن و مؤمن و كافر مورد اتفاق است و كتابهاى فراوانى نیز درباره آنها به رشته تحریر در آمده است؛ مثلاً «شجاعت» و «عدالت» على(علیه السلام) زبانزد خاص و عام است. در طول تاریخ، كسانى هم كه مسلمان نبودهاند و حتى هیچ دینى نداشته اند، شجاعت بى نظیر آن حضرت را ستوده اند. هم چنین همه كسانى كه از سیره آن حضرت مطلعند، عدالت را یكى از بزرگ ترین فضایل آن حضرت برشمرده اند.1
البته اطلاع داشتن و گفتگو از این موارد براى ما بسیار مفید و ارزنده است و هر جا فضایل امیرالمؤمنین و اهل بیت(علیهم السلام) ذكر شود انوار و بركات الهى نازل مىگردد؛ اما با توجه به این كه ما در زمانى هستیم كه انواع
1. براى نمونه، «جرج جرداق» مسیحى در كتاب صوت العدالة الانسانیة حضرت امیر(علیه السلام) را به عنوان مظهر عدالت انسانى معرفى كرده است.
شبهات درباره عقاید شیعه مطرح مىشود، اولویت با طرح فضایلى است كه با مسایل اعتقادى ما در ارتباط است و زمینه تحكیم اعتقاد ما را به امامت و مقامات تشریعى آن حضرت فراهم مىكند.
برخى از مواهبى كه خداى متعال به آن حضرت عطا فرموده مواهب تكوینى است؛ از جمله این كه، آفرینش آن حضرت از نور پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بود و به این سبب، از آغاز طفولیت حقایقى را درك مىكرد كه دیگران قادر به درك آنها نبودند. حتى در روایتى از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است كه ایشان فرمودند: همانطور كه خداى متعال مرا به معراج برد و حقایق عوالم بالا را به من ارائه داد، براى حضرت على(علیه السلام) نیز درهاى آسمان گشوده شد و آنها را مشاهده كرد.1 اینها مواهب تكوینى است كه خداى متعال به آن حضرت عطا فرموده است.
در كنار این گونه فضایل یك سلسله امتیازات تشریعى نیز به آن حضرت اعطا شده است. این امتیازات به دو بخش تقسیم مىشود:
دسته اول، امتیازاتى در زمینه احكام شرعى است و بر اساس آن، در شریعت احكامى خاص براى حضرت على(علیه السلام) اثبات شده است. در شریعت اسلام، بعضى از واجبات و محرمات، هم چنین بعضى از امور حلال، به شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) یا به آن حضرت به علاوه سایر معصومان(علیهم السلام) اختصاص دارد؛ براى مثال، مرد یا زنى كه غسل بر او واجب شده باشد، نباید وارد مسجد شود، اما پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) مجاز بودند در این حالت وارد مسجد شوند. این یكى از امتیازاتى بود كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) بر سایرین داشتند. درباره این حكم داستان مشهورى
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 16، باب 11، روایت 7.
وجود دارد و آن این كه:
زمانى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به مدینه مهاجرت كردند، قبل از ورود به مدینه، چند روزى در محلى نزدیك مدینه اقامت كرده و در آن جا مسجدى ساختند. این مسجد همان مسجد قبا است. بعد از چندى نیز به مدینه منتقل شدند و در محلى كه اكنون حرم شریف آن حضرت است، زمینى را براى مسجد در نظر گرفتند. خانه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز در كنار مسجد و چسبیده به آن ساخته شد و در آن را به داخل مسجد باز كردند. بعد از ازدواج امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فاطمه زهرا(علیها السلام) خانهاى نیز براى ایشان در كنار آن ساخته شد. هم چنین برخى از صحابه، بعضى از عموها، پدران همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) و كسانى كه بیشتر به آن حضرت ارادت داشتند، خانههاى كوچكى در اطراف این زمین ساختند كه در آنها به داخل مسجد باز مىشد. پس از مدتى از جانب خداى متعال دستور داده شد براى حفظ حرمت مسجد تمامى آن درها مسدود گردد تا مبادا مرد جنب و زن حایض از آن خانهها وارد مسجد شوند. پس از آن، تنها در خانه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) به مسجد باز مىشد و خانههاى آن بزرگواران در دیگرى هم نداشت. در روایات نقل شده است كه یكى از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) زبان به اعتراض گشود و خطاب به آن حضرت گفت: چرا اجازه ندادى كه در خانههاى ما پیرمردها و محترمین و اشراف به داخل مسجد باز شود، اما چنین اجازهاى را به این جوان دادى؟ این چه تبعیضى است؟! چرا بین مسلمانان تفاوت قایل شدى؟! در حالى كه چون ما پیرمرد و محترم هستیم، باید این امتیاز را براى ما قایل شوى! حضرت در پاسخ به این اعتراض فرمودند: من هیچ كارى را بدون اذن و امر الهى انجام ندادهام و
كارم بر اساس وحى الهى است: إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحى؛1 خداى متعال به من دستور داده است كه همه درها را به جز در خانه على(علیه السلام) ببندم. در دعاى ندبه نیز مىخوانیم: وَ سَدَّ الأَبْوَابَ اِلاّ بَابَهُ؛ همه درها را غیر از در خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام) بست. این امتیازى خاص براى امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود.
دسته دوم از امتیازات تشریعى امتیازاتى است كه ملازم با مسأله امامت، خلافت و جانشینى آن حضرت است. در این زمینه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از جانب خداى متعال چندین مقام براى امیرالمؤمنین(علیه السلام) معرفى كرده است كه در ادامه بحث این گفتار به برخى از آنها اشاره مىكنیم.
پس از هجرت به مدینه، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از طرف خداى متعال مأمور شدند كه بین مهاجران و انصار عقد اخوت ببندند؛ به این صورت كه مهاجران و انصار دو به دو برادر و شریك زندگى یكدیگر شوند، با هم كار كنند و مهاجر در خانه انصار زندگى كند، تا از این طریق مشكلات مهاجران حل شود. بعد از این كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بین مهاجر و انصار و سایر مؤمنان برادرى ایجاد كردند، امیرالمؤمنین(علیه السلام) بدون برادرباقى ماندند و احساس دل تنگى كردند. در این هنگام پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را برادر خود قرار داده و به او فرمودند:
اَما تَرْضى اَن تَكُونَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارونَ مِنْ مُوسى؛2 آیا نمىخواهى نسبت به من همان مقامى را داشته باشى كه هارون نسبت به موسى(علیه السلام) داشت؟
1. نجم (53)، 4.
2. بحارالانوار، ج 35، باب 2، روایت 12.
این یكى از مواردى بود كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حضرت امیر(علیه السلام) را به منزله برادر خود و به منزله هارون(علیه السلام) نسبت به موسى(علیه السلام) معرفى كرد.
علما و محدثان شیعه و سنى نقل كردهاند كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در موارد مختلفى خطاب به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: موقعیت تو نسبت به من مانند موقعیت هارون(علیه السلام) نسبت به موسى(علیه السلام) است جز این كه پس از من پیامبرى نخواهد بود؛ یعنى تمام مقام و موقعیتهایى كه هارون(علیه السلام) نسبت به موسى(علیه السلام) داشت، تو نیز نسبت به من دارى، فقط این تفاوت وجود دارد كه هارون(علیه السلام) پیامبر بود، ولى من خاتم النبیین هستم و بعد از من پیغمبرى نخواهد آمد. موقعیتهاى هارون نسبت به موسى(علیه السلام) در این آیات شریفه آمده است:
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی. وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی. وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِی. یَفْقَهُوا قَوْلِی. وَ اجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أَهْلِی. هارُونَ أَخِی. اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی. وَ أَشْرِكْهُ فِی أَمْرِی. كَیْ نُسَبِّحَكَ كَثِیراً. وَ نَذْكُرَكَ كَثِیراً.1
حضرت موسى(علیه السلام) پس از آن كه از جانب خدا براى دعوت فرعون به خداپرستى مأمور شد، خطاب به خداى متعال گفت: برادرم را وزیر و شریك من قرار ده، تا در این دعوت پشتیبان من باشد.
اگر این آیات و حدیث منزلت را با هم در نظر بگیریم به این نتیجه مىرسیم كه باید آنچه حضرت موسى(علیه السلام) از خداوند براى برادرش هارون درخواست كرد و به او عطا شد، به طور كامل در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز تحقق پیدا كند؛ یعنى باید آن حضرت، وزیر و شریك پیامبر(صلى الله علیه وآله) در امر ابلاغ رسالت و همانند هارون، پیامبر باشد؛ لكن حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) از بین
1. طه (20)، 25 ـ 34.
تمام خصوصیات، پیغمبر بودن را استثنا فرمود. پس حضرت على(علیه السلام) وزیر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، پشتیبان او و باعث دلگرمى آن حضرت بود. بعضى از مشكلاتى را كه براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پیش مىآمد، حضرت على(علیه السلام) حل مىكرد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در موردى به كمك احتیاج داشت، حضرت على(علیه السلام) یاور و مددكار آن حضرت بود و به هر حال نسبت به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مقام وزارت را داشت. علاوه بر این، برادر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز بود. طبق روایتى كه ذكر شد و حدود بیست روایت دیگر كه از شیعه و سنى نقل شده است، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان برادر خود و كسى كه براى آن حضرت به منزله هارون(علیه السلام) نسبت به موسى(علیه السلام) است، معرفى كرده است.
از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه فرمود «على(علیه السلام) براى من به منزله هارون است»، خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) ثابت مىشود؛ چرا كه یكى از مقاماتى كه حضرت هارون(علیه السلام) نسبت به حضرت موسى(علیه السلام) داشت، خلافت بود. زمانى كه حضرت موسى(علیه السلام) مىخواست براى چهل شب به میقات برود، به هارون گفت: اُخْلُفْنِی فِی قَوْمِی؛1 تو جانشین من باش. از این رو بر اساس حدیث منزلت، مقام خلافت نیز براى حضرت على(علیه السلام) ثابت مىشود. گرچه در موارد متعدد دیگر، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این مسأله را به صراحت بیان فرموده اند.
ذكر این موارد به این دلیل است كه متوجه باشیم، نصب حضرت على(علیه السلام) به امامت از روى بصیرت بوده است؛ مبادا تصور كنیم چون حضرت على(علیه السلام) پسر عموى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و داماد آن حضرت بود، او را جانشین خود كرد! مسأله بسیار فراتر از اینها است.
1. اعراف (7)، 142.
نكته دیگر این است كه معرفى حضرت على(علیه السلام) به عنوان جانشین از طرف پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها معرفى «كاندیدا» نبود، تا گفته شود افراد دیگر هم حق داشتند كاندیداى خود را براى احراز این مقام معرفى كنند! متأسفانه این روزها از كسانى كه گاهى خود را اسلام شناس نیز معرفى مىكنند، چنین سخنانى شنیده مىشود. آنان مىگویند، آنچه پیامبر گفت، تنها در حد معرفى كاندیدا بود؛ اما پس از معرفى كاندیدا مردم باید به فرد مورد نظر خود رأى بدهند تا جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) انتخاب شود!! با كمال تأسف، امروزه شاهدیم كه این حرفهاى سبك، بى مایه و بى ریشه، در جامعه ما، به خصوص در بین جوانان، در حال شایع شدن است. از این رو ضرورى است كه این مسأله را به صورت ریشهاى تر بررسى كنیم و ببینیم آیا واقعاً این گونه بوده یا مسأله بسیار فراتر از این سخنان سست و كودكانه است.
آنچه تمام محدثان، مفسران و علماى بزرگ شیعه و سنى بر آن اتفاق نظر دارند این است كه لااقل از سال سوم بعثت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، در ماجراى «یوم الدار» امیرالمؤمنین(علیه السلام) به عنوان جانشین رسول خدا(صلى الله علیه وآله) معرفى شد.
ماجراى «یوم الدار» از این قرار است كه: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) پس از مبعوث شدن به رسالت، تا سه سال دعوت خود را آشكار نكردند و فقط در مسجد الحرام نماز مىخواندند و عبادت مىكردند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) و حضرت خدیجه(علیها السلام) نیز به ایشان اقتدا مىكردند. هم چنین آن حضرت با كسانى كه در كنار ایشان مىنشستند، درباره این كه من خداى یگانه را مىپرستم و به رسالت مبعوث شده ام، به گفتگو مىپرداختند. اما دعوت علنى، مبارزه با
بت پرستى و بدگویى به بتها در كار نبود. پیامبر(صلى الله علیه وآله) در سه سال اول بعثت خود با ملایمت و نرمى و آرامش، بدون تنش و آرام آرام، مردم را دعوت مىكرد و عدهاى ـ هر چند اندك ـ نیز به آن حضرت ایمان آوردند. از سال سوم دستور داده شد كه: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِینَ.1 از طرف خداوند به پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمان داده شد كه باید دعوت خود را به طور علنى مطرح كنى و به صورت رسمى در میان مردم حاضر شوى، آنها را به توحید دعوت كرده، با بت پرستى مبارزه كنى، و این كار را باید از خانواده و خویشان خود شروع كنى: وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَكَ الْأَقْرَبِینَ.2
روایات متعددى از شیعه و سنى نقل شده است كه پس از نزول این آیات، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: «غذایى فراهم كن و فامیلهاى نزدیك را به میهمانى دعوت كن». چهار نفر از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) همراه با عموزادهها و اقوام نزدیك آن حضرت دعوت شدند. پیامبر(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: «غذایى از یك ران گوسفند و قدحى شربت فراهم و تمام آنها را دعوت كن». در آن زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام) نوجوانى سیزده ساله بودند و پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از همان زمان كارهاى خود را به كمك امیرالمؤمنین(علیه السلام) انجام مىدادند. حضرت على(علیه السلام) مىفرماید، من به امر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از یك ران گوسفند آبگوشتى تهیه و قدحى شربت نیز آماده نمودم و همه فامیل را كه حدود چهل نفر بودند، دعوت كردم. در آن زمان معمولاً این مقدار غذا، خوراك یك نفر بود و هر یك از آن میهمانان مىتوانست یك ران گوسفند را همراه با قدحى شربت تناول كند. با این
1. حجر (15)، 94.
2. شعراء (26)، 214.
همه، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند این چهل نفر را دعوت كن تا بیایند و از این غذا تناول كنند. در هر صورت امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن غذا را تهیه كرد و عموها، عموزادهها و اقوام را براى میهمانى به خانه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دعوت نمود. آنها نیز آمدند و زمانى كه موقع غذا خوردن شد، مشاهده كردند كه تنها یك ظرف غذا و یك قدح شربت در سفره است. با تعجب به یكدیگر نگاه كردند. اما هنگامى كه شروع به خوردن كردند، هر مقدار كه خوردند غذا تمام نشد. سرانجام همه آنها تا جایى كه مىتوانستند از آن غذا خورده و سیر شدند، اما غذا كم نیامد! بعد از خوردن غذا از آن شربت نیز آشامیدند، ولى شربت نیز تمام نشد! ابولهب با دیدن این جریان گفت: برادرزاده من عجب سحرى كرد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) از این حرف ناراحت شدند، اما سخنى به زبان نیاوردند و میهمانان رفتند.
پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مجدداً به حضرت على(علیه السلام) دستور دادند كه همان غذا را آماده كن و آنها را دعوت كن. روز بعد نیز حضرت على(علیه السلام) همان غذا را تهیه و آنها را دعوت كردند و ماجرا به همان صورت تكرار شد. این بار بعد از تمام شدن غذا، پیامبر(صلى الله علیه وآله) مطلب خود را با آنان در میان گذاشتند. در روایات این گونه نقل شده است كه آن حضرت فرمودند: «آیا تاكنون كسى از من دروغى شنیده و یا خیانتى دیده است؟» و پس از بیان برخى مقدمات فرمودند: «خدا مرا به رسالت مبعوث كرده است تا شما را به پرستش خداى یگانه دعوت كنم. اولین كسى كه مرا تصدیق كند، وزیر، برادر، وصى و خلیفه من خواهد بود.» افراد حاضر در آن مجلس با تعجب به یكدیگر نگاه كردند؛ اما هیچ یك از آنها به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاورد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه در آن زمان سیزده ساله بودند، برخاسته و گفتند: یا
رسول الله(صلى الله علیه وآله) ! من شهادت مىدهم كه شما رسول خدا هستى و آنچه فرمودید حق است. طبق برخى نقلها پیامبر(صلى الله علیه وآله) تا سه بار دعوت خود را تكرار كردند و در هر بار تنها امیرالمؤمنین(علیه السلام) حاضر به پذیرش دعوت آن حضرت شد. از این رو پیامبر(صلى الله علیه وآله) خطاب به حاضران فرمودند:
اِنّ هذا أَخى و وصیّى و وزیرى و خَلیفَتى فیكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا؛1 این برادر من، وصى من، وزیر من و خلیفه من در میان شما است؛ پس سخن او را پذیرفته و از او اطاعت كنید. فَقامَ الْقَومُ یَضْحَكُونَ؛ آنها برخاستند و در حالى كه مىخندیدند و پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مسخره مىكردند.
به ابوطالب گفتند: كار به جایى رسیده است كه تو باید مطیع فرزند سیزده ساله خودت باشى، او امیر و تو هم فرمان بردار و تابع او باشى! سپس مجلس را با خنده و تمسخر ترك كردند.
این روایت را علماى اهل تسنن با سند متواتر نقل كرده اند. در روایت دیگرى به همین مضمون، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در ادامه سخن خود، در مورد حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: یَكُونُ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى(علیه السلام) .2
مؤلف كتاب «شواهد التنزیل» كه یكى از علماى اهل تسنن است،3مى گوید: من حدیث منزلت را با پنج هزار سند نقل كرده ام. هم چنین عده زیادى از علماى اهل تسنن شهادت دادهاند كه این حدیث، از جمله اخبار متواتر است. یكى از علماى اهل تسنن كتابى درباره اخبار متواتر به نام
1. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.
2. همان، ج 18، باب 1، روایت 41.
3. عبیدالله بن عبدالله بن احمد، معروف به حاكم حسكانى.
«الدرر المتنافرة فى الاخبار المتواترة» نوشته و در آن اخبارى را كه به تواتر از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است، جمع آورى كرده است. یكى از روایات متواترى كه در این كتاب نقل شده، حدیث منزلت است. در هر حال بنا بر نقل شیعه و سنى، شكى نیست كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) خطاب به حضرت امیر(علیه السلام) فرموده است: أنْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى(علیه السلام) اِلاّ أَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدِى.1
بنابراین در آغاز دعوت علنى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، همراه با اعلان رسالت، خلافت حضرت على(علیه السلام) نیز اعلام شد و این گونه نبود كه این امر در سال آخر زندگى پیامبر(علیه السلام) و در روز غدیر تعیین شود. از همان روزى كه دعوت علنى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شروع شد، خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز اعلام گردید. به علاوه، خلافت آن حضرت در روایات متعدد و متواتر بیان شده، كه فقط یكى از آنها «حدیث منزلت» است كه به گفته حاكم حسكانى ـ صاحب كتاب «شواهد التنزیل» ـ با پنج هزار سند نقل شده است؛ از این رو مطلبى نیست كه به سادگى قابل انكار باشد.
متأسفانه امروزه برخى از كسانى كه مدعى تحقیق، نواندیشى و روشن فكرى هستند، تحقیق در مسایل مختلف را با شیوه مناسب آن دنبال نمىكنند. از جمله، آنان زمانى كه با این مسأله مواجه مىشوند كه آیا پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان جانشین تعیین كرد یا نه، مىگویند، اسلام با دموكراسى مخالف نبوده و نمىتواند باشد؛ چون دموكراسى اصلى
1. بحارالانوار، ج 21، باب 27، روایت 5.
است كه بر همه مسایل حاكم است! پس به طور قطع پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بر خلاف دموكراسى عمل نكرده است. از این رو نمىتوان گفت آن حضرت، على(علیه السلام) را به خلافت تعیین كرده است، زیرا چنین كارى خلاف دموكراسى است! روایاتى هم كه در این زمینه وارد شده، در نهایت به معناى «كاندیداتورى» حضرت على(علیه السلام) براى خلافت از جانب پیامبر(صلى الله علیه وآله) است! در غیر این صورت عمل پیامبر(صلى الله علیه وآله) دیكتاتورى خواهد بود! آنان چنین وانمود مىكنند كه در باب حكومت یا باید روش دیكتاتورى پیشه كرد و اراده و خواست یك نفر را محور و ملاك عمل قرار داد، و یا باید با مراجعه به آراى مردم، خواست و اراده عمومى را ملاك دانست و حاكم كرد. این افراد راه سومى غیر از این دو راه را متصور نمىدانند. از این رو این گونه نتیجه مىگیرند كه هیچ گاه نمىتوان پذیرفت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دیكتاتور بوده است و به طور قطع این سخن قابل قبول نیست؛ پس باید بپذیریم كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) مطابق قواعد دموكراسى عمل كرده است!
به تعبیر دیگر، اینان مىگویند حكومت اسلامى اگر حكومت دیكتاتورى نباشد، ناچار باید دموكراتیك باشد؛ چون راه سومى وجود ندارد. از این رو باید مردم جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را تعیین كنند! حتى حكومت شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نیز مردم باید تعیین كنند! البته رسالت منصبى دینى است كه با امور عبادى و فردى اشخاص در ارتباط است و چندان مشكل نیست كه بپذیریم رأى مردم در آن دخالت ندارد. اما امر حكومت مسأله مهمى است و نمىتوان پذیرفت كه خدا كسى را براى حكومت بر مردم تعیین كند! حاكم را باید مردم تعیین كنند و تا زمانى كه مردم رأى ندهند، كسى حق حكومت ندارد!
متأسفانه گاهى حتى بعضى از كسانى كه در لباس شریف روحانیت هستند، این سخنان سخیف را مطرح مىكنند. اینان براى برهانى كردن سخن خود مىگویند: خدا انسان را آزاد آفریده است، از این رو اراده انسانها را محدود نمىكند. چون خدا انسان را آزاد آفریده است پس نباید براى مردم حاكم تعیین كند و مردم در این زمینه باید با اختیار خود تصمیم بگیرند!
اما باید بگوییم این سخنان مغالطهاى بیش نیست و نكته این جا است كه بین «آزادى تكوینى» و «آزادى حقوقى و تشریعى» خلط شده است. این تعبیر كه «خدا انسان را آزاد آفریده است» به این معنى است كه انسان از نظر تكوینى مجبور نیست و مىتواند امرى را بپذیرد و یا آن را رد كند. اساساً انسانیت انسان به مختار بودن او است و آنچه موجب فضیلت انسان بر ملایكه مىشود این است كه انسان مىتواند در سیر اختیارى به مقامى برسد كه ملایكه نمىتوانند به آن دست پیدا كنند. این مطلب حق است و ما نیز قبول داریم كه خدا انسان را آزاد آفریده است؛ اما آزاد بودن انسان به این معنا نیست كه تمام امور، اعم از وضع قانون و تعیین حاكم و سایر مسایل در اختیار او است. اگر این گونه باشد، پس نقش خدا كه انسان را آفریده، چیست؟ آیا خدا پس از آفرینش انسان، او را رها كرده و از دایره قدرت و تسلط خود خارج كرده است؟! این امر با خدایىِ ذات بارى تعالى منافات دارد. اگر موجودى مخلوق خدا باشد، تا زمانى كه موجود است، مخلوق خدا و در محدوده قدرت او است و خداوند نمىتواند بندهاى را از «بندگى» خود خارج كند. این امر محال است و قدرت خدا به محالات تعلق نمىگیرد. البته بحث مبسوط این مسأله مربوط به علم كلام است و این مطلب در آن جا ثابت مىشود.
خدا انسان را آزاد آفریده است تا پس از آن كه راه خوب و بد به او نشان داده شد، با اختیار و مسؤولیت خود، هر یك را كه خواست انتخاب كند. اگر راه خوب را انتخاب كرد، در مقابل این حسن انتخاب پاداش مىگیرد و سعادت مند شده و به بهشت مىرود، و اگر راه بد را انتخاب كرد كیفر او جهنم خواهد بود و یا حتى در مواردى در همین دنیا عذاب مىشود. از این رو این كه خدا انسان را آزاد آفریده است، بدین معنى نیست كه هیچ قانونى براى او قرار ندهد، یا حاكمى براى او تعیین نكند. بلى، انسان آزاد است تا حكمى را كه از جانب خدا وضع شده است قبول كند یا بر خلاف آن عمل نماید؛ به تعبیر دیگر خدا را اطاعت و یا او را معصیت كند. آزادى انسان به این معنا نیست كه او به دلخواه خود هر چه را خواست، اطاعت و هر چه را خواست معصیت به شمار آورد! حلال و حرام در اختیار خدا است:
وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ؛1
شما حق ندارید از پیش خود بگویید این حلال است و آن حرام، این كار افترا بستن بر خدا است. حلال و حرام را باید خدا تعیین كند. قانون را یا باید او رأساً و شخصاً تعیین كند و یا كسى كه از طرف او مأذون است؛ مانند پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، ائمه اطهار(علیه السلام) و یا ولىّ فقیه كه در زمان غیبت اختیاراتى در این زمینه دارد.
پس آزادى تكوینى انسان به این معنا نیست كه او حق وضع قانون و تعیین امام دارد. مقام امامت و خلافت از روز اول براى حضرت على(علیه السلام) ثابت بود. اولین دلیل اثباتى آن هم ماجراى یوم الدار بود كه پیغمبر
1. نحل (16)، 116.
اكرم(صلى الله علیه وآله) آن حضرت را براى خلافت معرفى كرد. بعد از آن نیز بارها با بیانات و قراین مختلف، و در نهایت در روز غدیر، در حجة الوداع، هفتاد روز قبل از وفات، این مسأله را به صراحت مطرح فرمود.
بنابراین مسأله خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تابع رأى مردم نیست، بلكه منصبى است كه خداوند براى آن حضرت تعیین كرده است و كسى به جز حضرت على(علیه السلام) لیاقت چنین مقامى را ندارد. كسى كه از روز اولِ تولدش در دامان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پرورش یافته، خوراكش از آب دهان مبارك پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بوده و پیامبر(صلى الله علیه وآله) غذا را در دهان خود مىجوید و در دهان او مىگذاشت. كسى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمود، مىبینى آنچه را من مىبینم و مىشنوى آنچه را من مىشنوم. كسى كه با همان تربیتى كه خداى متعال نسبت به پیغمبر اكرم داشت، پرورش یافته بود. شخصیتى كه از روز اول، خدا پرست و موحد بود و در دامان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هر روز علمى از آن حضرت مىآموخت و آنچه را پیغمبر(صلى الله علیه وآله) قبل از بعثت، از آن فرشته بزرگ خدا دریافت كرده بود، به او منتقل مىكرد. كسى كه هنگام نزول وحى نیز شاهد دریافت وحى بود و اولین نفرى بود كه به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آورد. چه كسى مىتواند از شخصیتى با این همه فضایل، براى مقام خلافت و جانشینى پیامبر(صلى الله علیه وآله) شایسته تر باشد؟
متأسفانه در طول تاریخ همیشه كسانى سعى كردهاند این حقیقت را كه، پیامبر(صلى الله علیه وآله) على(علیه السلام) را به جانشینى و خلافت بعد از خود نصب كرد، كتمان كنند. البته از دشمن، در كتمان این حقایق تعجبى نیست. هم چنین
گفتههاى كسانى كه جاهل و به دور از معارف اسلام و اهل بیت(علیهم السلام) هستند چندان جاى تعجب ندارد. تعجب از كسانى است كه خود را شیعه مىدانند و چند صباحى نیز در حوزه درس خواندهاند و با وجود دلایل متعدد و بسیار روشن بر فضایل حضرت على(علیه السلام) این حقایق را نادیده مىگیرند! اگر این افراد به راستى در صدد تحقیق در این باره هستند، چرا ابتدایى ترین مسایل تحقیق را نادیده مىگیرند؟ هر محققى مىداند و همه كسانى كه درباره روش تحقیق در علوم بحث كرده اند، متفقاند كه هر رشته از معارف، روش تحقیق خاصى دارد و با یك روش نمىتوان در تمام علوم به تحقیق پرداخت.
در علومى مانند حساب، هندسه، منطق و علومى از این قبیل، تنها با كمك عقل مىتوان تحقیق كرد. اصطلاحاً مىگویند «متد تحقیق» در این مسایل، متد تحلیلى است و استفاده از ابزارهاى تجربى در این علوم، تنها براى توضیح صورت مسأله یا تأیید مطلبى است كه به كمك عقل اثبات شده است. روش تحقیق در دسته دیگرى از علوم مانند طب، روش تجربى است. براى كشف داروى یك بیمارى، هر اندازه كه یك فیلسوف از قواى تحلیل خود كمك بگیرد، به نتیجه نخواهد رسید. در فیزیك، شیمى و سایر علوم تجربى نیز از روش تجربى استفاده مىشود. در دسته دیگرى از علوم، هیچ یك از دو روش تحلیلى و تجربى كاربرد ندارد؛ مثلاً براى این كه بدانیم شهرى به نام «مسكو» در دنیا وجود دارد یا نه، و اگر وجود دارد، در كجا است، آیا هیچ یك از این دو روش مفید خواهد بود؟ براى اثبات وجود پادشاهى به نام «كورش» در ایران، از كدام یك از این دو روش مىتوان استفاده كرد؟ آیا عقل یا تجربه مىتوانند ثابت كنند كه كسى به نام
«اسكندر» به ایران حمله كرده یا نه؟ اگر این دو متد قادر به ارائه پاسخ این سؤالات نیستند، چگونه مىتوان براى آنها پاسخى یافت؟ براى این قبیل علوم، روش سومى به نام «روش نقلى» به كار مىرود كه در آن، تنها مراجعه به اسناد، مدارك، نقل قولها و شواهد معتبر مفید خواهد بود.
اكنون با در نظر گرفتن سه روش مذكور، زمانى كه مىخواهیم بررسى كنیم كه آیا پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را براى جانشینى خود معیّن كرده است یا نه، آیا مىتوانیم از روش عقلى استفاده كنیم و با كمك تحلیل عقلى به نتیجه برسیم؟! آیا مىتوانیم از طریق تجربه و حس پاسخى براى این سؤال بیابیم؟! روشن است كه هیچ یك از عقل و تجربه نمىتوانند براى یافتن پاسخ این سؤال ما را یارى كنند. اثبات این مسأله جز با روش نقلى ممكن نیست و تمام علماى عالم، اعم از مسلمان و غیر مسلمان، روش تحقیق در این قبیل مسایل را روش نقلى ـ تاریخى مىدانند. حال اگر كسى بگوید من مىخواهم درباره جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) با استفاده از روش عقلى تحقیق كنم، آیا این سخن نزد عقلاى عالم قابل قبول است؟! روشن است كه اثبات این قضیه تاریخى، راهى جز مراجعه به اسناد و مدارك تاریخى ندارد.
نظیر این قبیل مسایل تاریخى در عالم به وفور یافت مىشود؛ براى نمونه مىتوان به مسایل انتخابات اخیر آمریكا اشاره كرد. در این انتخابات اختلافى بین حزب دموكرات و حزب جمهورى خواه به وجود آمد و رسوایى بزرگى در مهد دموكراسى عالم به پا شد و خودشان گفتند در آراى مردم خیانت شده است؛ شبیه آنچه كه چندى پیش در كشور ما نیز در انتخابات مجلس ششم اتفاق افتاد ـ چون كسانى كه در این جا مسبِّب این مسأله
بودند، از آمریكا نسخه بردارى مىكنند. به هر حال مقصودم این است كه ما از تمام این مسایل اطلاع یافته ایم؛ اما آیا خودمان شاهد عینى این مسایل بوده ایم؟ آیا با كمك عقل و تحلیل ذهنى به چنین نتیجهاى رسیده ایم؟ روشن است كه راه معلوم شدن این قضایا بر ما «نقل» بوده است.
زمانى كه تمام رسانههاى خبرى دنیا، اختلافات موجود در انتخابات آمریكا را نقل مىكنند، به استناد اخبار رسانه ها، صحت این خبر براى همه ثابت مىشود و كسى نسبت به آن تردید نخواهد كرد؛ چون نمىتوان پذیرفت كه تمام كسانى كه این اخبار را نقل مىكنند، با یكدیگر توطئه كردهاند تا چنین دروغى را بسازند. چنین خبرى را «خبر متواتر» مىگویند. گاهى، یقینى كه از این اخبار حاصل مىشود، از یقینى كه به واسطه حس حاصل مىشود، بالاتر است. در بعضى موارد ممكن است حس خطا كرده و چشم یا گوش اشتباه كند؛ ولى در اخبار متواتر هیچ خطایى راه ندارد.
به هر حال راه تحقیق در مورد این قبیل مسایل، بررسى اخبار، اسناد و مدارك است و با استفاده از همین روش، چنین یقینى حاصل شده است. این «اخبار» قطع آور است و جاى هیچ شك و شبههاى را براى هیچ عاقلى باقى نمىگذارد.
زمانى كه یك دانشمند سنّى حدیث منزلت را با پنج هزار سند نقل مىكند، كدام عاقلى است كه در صحت این حدیث شك كند و بگوید دروغ است؟! علاوه بر این كه صدها نفر از علما، محدثان و بزرگان آنها نیز سخنانى نظیر این را گفته اند.
اگر در این زمینه بخواهیم تحقیق كنیم، آیا جز مراجعه به اسناد و مدارك راه دیگرى داریم؟ اسناد و مدارك نیز حاكى از این است كه خود
علماى اهل تسنن در كتابى كه پیرامون اخبار متواتر نوشتهاند تصریح كردهاند كه یكى از اخبارى كه به طور قطع متواتر است، حدیث منزلت (اَنْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى) است. این از متواترترین روایاتى است كه از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است. با این وجود اگر كسى در مورد آن شك كند، چه قضاوتى در مورد او خواهید كرد؟ آیا تردید در صحت حدیث منزلت شبیه تردید در صحت ماجراى اختلاف در انتخابات آمریكا نیست؟ اگر كسى ادعا كرد تمام اخبارى كه درباره تخلف در انتخابات آمریكا گفته مىشود دروغ است، شما به او چه خواهید گفت؟
این احادیث با چنین اسناد و تأییداتى كه از خود علماى اهل تسنن دارد، قابل انكار نیست. تمام این احادیث نیز شاهد بر این است كه از آغاز رسالت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) معرفى شد. تنها شبههاى كه ممكن است مطرح شود این است كه كسى بگوید: شاید پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از پیش خود این كار را انجام داده و انتخاب على(علیه السلام) سلیقه شخصى خودش بوده است. در پاسخ این شبهه نیز باید بگوییم دلایل متعددى در دست داریم كه در چنین مواردى پیامبر جز به دستور وحى حركت نمىكند. در داستان «سدّ الابواب» خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: من از پیش خودم كارى را انجام نمىدهم؛ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحى؛1 این كار، دستور خدا است و من از پیش خودم نمىتوانم سخنى بگویم.
در نهایت نیز براى آن كه در این مسأله (جانشینى و خلافت على(علیه السلام) پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ) كوچك ترین شبههاى باقى نماند، داستان غدیر اتفاق
1. نجم (53)، 4.
افتاد. همانگونه كه همه مىدانیم، در آن روز این آیه نازل شد كه:
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛1اى پیامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن؛ و اگر نكنى پیامش را نرسانده اى، و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مىدارد.
درباره ماجراى غدیر نیز كتابهاى فراوانى نوشته شده است. خداوند درجات علامه امینى را عالى تر بفرماید كه عمرى را براى بحث درباره این حدیث شریف ـ كه یكى از بزرگ ترین سندهاى حقانیت شیعه است ـ صرف كرد و دایرة المعارف عظیم «الغدیر» را فراهم كرد. از خداوند مسألت داریم كه به ما هم توفیق استفاده از دست آوردهاى این بزرگان را عنایت فرماید.
1. مائده (5)، 67.
گوشههایى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و موهبت تشریعى كه خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولایت قرار داده است بیان شد. بحث در این زمینه بسیار گسترده است. در طول چندین قرن، یكى از مهم ترین زمینههاى فعالیت علماى بزرگ شیعه، تحقیق در این مسأله بوده و آن بزرگان، در این زمینه كتابهاى فراوانى نیز به صورتهاى مختلف تدوین كرده اند. این تلاشها در حدى گسترده است كه شاید بتوان گفت هیچ نقطه ابهامى در این زمینه باقى نگذاشته اند. از جمله این تألیفات مىتوان به دو كتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدیر»اشاره كرد. «حلقات» اثر «میر حامد حسین هندى» است كه در آن به تحقیق درباره روایات مربوط به منصب خلافت و ولایت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوین آن متحمل شده است. «الغدیر» نیز اثرى گران سنگ از «علامه امینى(قدس سره) » است كه آن بزرگوار پس از سالها تلاش آن را در چندین جلد به نگارش درآورده است.
با این حال، ملحدان و فریب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشیع ـ شبهاتى را در این زمینه مطرح مىكنند كه ممكن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش كند. براى پاسخ به این شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روایات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) كه شیعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنین به تعدادى از كتابهاى فراوانى كه در این زمینه نوشته اند، اشاره شد.
یكى از این احادیث، حدیث «یوم الدار» است. در جلسه قبل این حدیث را به تفصیل نقل كردیم. بر اساس این روایت، روزى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مأمور شدند دعوت خود را علنى كنند، خویشان خود را به مهمانى دعوت كردند و در آن مجلس فرمودند: اولین كسى كه به من ایمان بیاورد و مرا تصدیق كند وصى، وارث، وزیر و خلیفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصریح كردهاند كه در این مجلس تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) دعوت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را اجابت كرد. از این رو پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز به آن حضرت اشاره كرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصیّى و وَزیرى و خَلیفَتى فیكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا.1
درباره این حدیث این سؤال مطرح شده است كه در آن مجلس حضرت ابوطالب(علیه السلام) نیز حاضر بودند، چرا ایشان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاوردند؟
البته مسأله ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به این حدیث ندارد و در كل یكى از مسایل اختلافى بین شیعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(علیه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از
1. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.
پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حمایت مىكرد، اما به آن حضرت ایمان نیاورده بود. لكن روایات فراوانى به صورتهاى مختلف از ائمه اطهار(علیهم السلام) نقل شده است كه فرموده اند: ابوطالب(علیه السلام) در این امت مانند مؤمن آل فرعون است كه «یَكْتُمُ إِیمانَهُ».1 او مأمور بود ایمان خود را مكتوم بدارد و تقیه كند تا بتواند از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حفاظت كند. ایشان از ابتدا به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ایمان داشت و حتى پیش از آن نیز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لكن مأمور بود ایمان خود را اظهار نكند. همانگونه كه مؤمن آل فرعون و بسیارى دیگر نیز در طول تاریخ این گونه بودند كه به سبب مصالحى ایمان و اعتقاد خود را به خدا و انبیا و یا ولایت ائمه(علیهم السلام) اظهار نمىكردند.
به تناسب این بحث جا دارد به یكى از اشكالاتى كه وهابیان بر شیعه مىگیرند اشاره كنیم. یكى از نقاط ضعفى كه وهابیت به شیعیان نسبت مىدهد این است كه شیعیان مىگویند ما در بعضى موارد تقیه مىكنیم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شیعیان با وجود این كه در باطن، عقایدشان با وهابیت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احكام وهابىها را صحیح نمىدانند، لكن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا كرده و در نماز با وهابىها موافقت و همراهى مىكنند؛ از این رو شیعیان منافق و دو رو هستند!
در پاسخ این شبهه باید گفت: اگر لازمه كتمان ایمان و تقیه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نیز باید یكى از بزرگ ترین منافقان باشد! با این
1. غافر (40)، 28.
وجود، چگونه در قرآن سورهاى به نام او نازل و از چنین كسى ستایش شده است؟! هم چنین در صدر اسلام عمار ایمان خود را كتمان كرد و به این واسطه نجات یافت؛ اما پدر و مادر او كه مسأله تقیه را نمىدانستند و از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در ظاهر برائت نجستند، به اندازهاى شكنجه شدند كه به شهادت رسیدند. قرآن نیز با آیه «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ»1 تأیید مىكند كه در مواردى باید ایمان را مخفى كرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند یا مصالح دیگر اسلامى تأمین گردد.
همانگونه كه حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقیه» خود فرموده اند: تقیه همیشه به لحاظ خوف از جان نیست؛ بلكه تقیه دو قسم است؛ قسم اول، تقیه خوفى است، به این معنا كه انسان به دلیل ترس از جان تقیه كرده، ایمان، عقیده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمىكند و مطابق فقه دیگران عمل مىكند. گاهى نیز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى باید تقیه كرد. به فرمایش حضرت امام(قدس سره) این قسم، «تقیه مداراتى» نام دارد.
در هر صورت، تقیه از افتخارات شیعه و مورد تأیید قرآن، و رفتارى است كه مؤمن آل فرعون داشت. درباره ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) نیز باید گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دین نوپاى اسلام مأمور به تقیه بود.
از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) روایات فراوانى نقل شده است كه در آنها تعبیراتى از قبیل خلیفه، ولىّ، مولا و تعابیر دیگرى شبیه آنها در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام) صادر شده است. بسیارى از این روایات را اهل تسنن نیز نقل كرده اند.
1. نحل (16)، 106.
بعضى از این تعبیرات به قدرى صریح است كه اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه كند، هیچ شك و شبههاى در مورد ولایت و خلافت حضرت على(علیه السلام) براى او باقى نخواهد ماند. به همین علت بعضى از علماى اهل تسنن كه این گونه احادیث را جمع آورى كرده و در این زمینه آثارى را تألیف كرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روایات پیرامون مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) و یا اثبات ولایت و خلافت ایشان، متهم به تشیع شده اند.
این گونه روایات فراوان است و در كتب متعددى ثبت شده است، كه علاقه مندان مىتوانند به آنها مراجعه كنند. نكته مهم در این میان، تشكیكى است كه درباره مضمون این روایات صورت مىپذیرد. از صدر اسلام افرادى كه در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مىشد كه این تعبیرات از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) صادر شده و معنایى جز خلافت حضرت على(علیه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهههاى شیطانى، به تحریف معنوى این روایات دست مىزدند. از جمله این شبهات این است كه:
مى پذیریم كه بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) وظیفهاى كه بر عهده ایشان بوده به حضرت على(علیه السلام) منتقل شده است. اما كار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت و دین خدا بود و وظیفه دیگرى نداشت؛ از این رو وظیفه حضرت على(علیه السلام) بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، به عنوان خلیفه آن حضرت، تبلیغ دین خدا است و وظیفه دیگرى بر عهده آن حضرت نیست!
بر اساس شبهاتى از این قبیل، منشأ سكولاریزم، یعنى تفكیك دیانت از سیاست، از صدر اسلام پیدا شد. از همان ابتدا كسانى مىگفتند مسأله ریاست بر امت و به تعبیر دیگر «امامت»، مربوط به زندگى دنیا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، رسول خدا و مأمور
ابلاغ پیامهاى خدا به مردم بود، اما امامت و حكومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنیا ثابت نشده است! از این رو درباره حضرت على(علیه السلام) نیز كه خلیفه آن حضرت است، ثابت نیست. بنابراین گرچه حضرت على(علیه السلام) خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است، لكن چون بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها «ابلاغ» پیامهاى خداوند واجب بوده است، به همین دلیل براى حضرت على(علیه السلام) نیز به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) امرى بیش از این ـ تبلیغ دین ـ ثابت نیست! خلاصه، مسأله حكومت از مسأله تبلیغ دین جدا است و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه در روایات آمده فقط در امر تبلیغ دین است!
شاید تعجب كنید كه چگونه ممكن است در صدر اسلام چنین مسألهاى مطرح شده باشد؟! اما واقعیت این است كه اتفاقاً پایه و اساس ماجراى سقیفه بر همین نظریه استوار بود. هنوز پیكر مبارك پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به خاك سپرده نشده بود كه عدهاى در سقیفه جمع شدند تا براى امت، خلیفه و امام تعیین كنند. معنى این كار آن بود كه خدا و پیامبر فقط در امر دین دخالت مىكنند و مسأله رهبرى جامعه و حكومت چون مربوط به دین نیست، از این رو خدا و پیامبر نیز چیزى در مورد آن نفرمودهاند و ما خود باید در این باره تصمیم بگیریم! معناى این كار، تفكیك دین از سیاست بود و نطفه این نظریه در سقیفه بسته شد.
اولین نظریه پرداز سكولاریزم در تاریخ اسلام، معاویه بود. وى این مسأله را در یكى از مكاتبات خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح كرده است.
در طول پنج سال حكومت حضرت على(علیه السلام) مكاتبات زیادى بین آن
حضرت و معاویه انجام شد. چون حضرت على(علیه السلام) در عین حال كه معاویه را از حكومت شام عزل كرده بودند، نمىخواستند جنگ و خون ریزى اتفاق بیفتد و خون بى گناهانى ریخته شود. از این رو مىبایست از سویى حجت را بر معاویه تمام كنند و از سوى دیگر از بروز شبهه در اذهان دیگران جلوگیرى كنند؛ چون ممكن بود كسانى بگویند بهتر بود حضرت على(علیه السلام) معاویه را به بحث و گفتگو دعوت كرده و او را هدایت مىكرد؛ چرا على(علیه السلام) این كار را نكرد؟ براى دفع این شبهه، طى دوران حكومت حضرت على(علیه السلام) مكاتبات زیادى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه واقع شد. بسیارى از نامههاى حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه در نهج البلاغه نقل شده است. جوابهاى معاویه نیز در برخى شرحهاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحدید آمده است.
از جمله، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ضمن نامهاى مفصل براى معاویه، به احادیث پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) احتجاج كرده، نوشتند: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مرا وصى و وزیر خود قرار داد و فرمود: «على(علیه السلام) بعد از من خلیفه من بر شما است» و پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تعابیرى مانند ولایت، امامت، خلافت و ریاست را در شأن من فرمودند، با این همه چگونه تو این احادیث را قبول نمىكنى؟ معاویه در پاسخ حضرت امیر(علیه السلام) این گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما كانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ كافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ؛1 یعنى درست است كه تو خلیفه رسول الله(صلى الله علیه وآله) و جانشین او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله علیه وآله) چه كسى بود؟ او تنها پیام آورى بود و از جانب خدا پیامهایى را به مردم ابلاغ مىكرد؛ اما «لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ»، مقام و منصب دیگرى غیر از دریافت و ابلاغ
1. بحارالانوار، ج 33، باب 16، روایت 420.
پیامهاى خدا به مردم نداشت! از این رو تو (على(علیه السلام) ) نیز خلیفه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هستى تا پیامهایى را كه آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و ریاست بر مردم را خود پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشین او در این امر باشى!
حضرت امیر(علیه السلام) در پاسخ معاویه نامهاى نوشتند و در خصوص این استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ كانَ رَسُولا وَ لَم یَكُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْكارَكَ عَلى جَمیعِ النَّبیّینَ الْاَئِمَّةِ؛1 تو مدعى هستى كه پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و ریاست بر امت را نداشت؛ این سخن تو نه تنها انكار مقام امامت براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است، بلكه انكار این مقام در حق تمام انبیایى است كه داراى مقام امامت بودند.
در توضیح فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) باید بگوییم، دو آیه در قرآن بر امامت انبیا تصریح كرده است؛ نخستین آیه این است:
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛2 و برخى از آنان (پیامبران) را پیشوایانى قرار دادیم كه به فرمان ما (مردم را) هدایت مىكردند.
آیه دیگر آیهاى است كه به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهیم(علیه السلام) ثابت مىكند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً.3 در تفسیر این آیه مفسران اثبات كردهاند كه بعد از آن كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خلیل اللهى) نایل شد، در نهایت به مقام امامت رسید و این آخرین مقام حضرت
1. همان.
2. سجده (32)، 24 و انبیاء (21)، 73.
3. بقره (2)، 124.
ابراهیم(علیه السلام) بود كه در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهیم(علیه السلام) گذشته بود كه خداى متعال حضرت اسماعیل(علیه السلام) را به ایشان عنایت كرد. پس از آن كه حضرت اسماعیل(علیه السلام) جوانى برومند گردید، خداوند با دستور ذبح اسماعیل(علیه السلام) ، حضرت ابراهیم(علیه السلام) را امتحان كرد. پس از تمام امتحانات، كه ذبح اسماعیل(علیه السلام) نیز یكى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراین مقام امامت، بالاترین و آخرین مقامى است كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن نایل گردید.
این فضیلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازهاى مهم بود و حضرت ابراهیم در اثر رسیدن به آن چنان شادمان شد كه بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی؛ یعنى خدایا! این مقام را در ذریه و نسل من نیز قرار بده! یكى از ویژگىهاى شخصیتى حضرت ابراهیم(علیه السلام) این بود كه نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى كه دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آینده خود نیز دعا مىكرد. زمانى هم كه این مقام به او داده شد، گفت: خدایا! حال كه این مقام را به من دادى، آن را به نسل من نیز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن كه دعاى او را اجابت كرد، فرمود: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ ؛ یعنى این مقام را در ذریه تو نیز قرار خواهم داد، اما ستم گران به این مقام نخواهند رسید.
پس حضرت ابراهیم(علیه السلام) و هم چنین عده دیگرى از انبیا، به نص قرآن كریم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به این آیات، حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه مىفرماید: اگر تو براى رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مقام امامت را قایل نباشى و فقط شأن رسالت و پیام رسانى آن حضرت را بپذیرى، نه تنها امامت آن
حضرت را انكار كرده اى، بلكه امامت سایر انبیا(علیهم السلام) را نیز كه قرآن به آن تصریح كرده است، انكار كرده اى.
علاوه بر آیاتى كه امامت را براى دیگر انبیا اثبات مىكند، این مقام براى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز با آیات خاصى ثابت مىشود كه شاید صریح ترین آنها آیه «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»1 باشد. طبق این آیه، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نسبت به همه مؤمنان از خود ایشان اولى است و بر تصرفاتى كه هر كس مىتواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولایت دارد. هم چنین به آیات دیگرى نیز در این زمینه مىتوان اشاره كرد؛ مانند: إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،2 و نیز آیاتى كه در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شده است؛ مانند: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ.3 معناى تمام این آیات، اثبات مقام امامت براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است؛ ولى معاویه با جسارت كامل، مفاد تمام این آیات را انكار مىكرد!
البته انكار معاویه به دلیل آگاه نبودن او از این آیات نبود، بلكه مىخواست در مقام بحث و جدل، چنین وانمود كند كه اگر من از چنین مسألهاى مطلع بودم و برایم به اثبات رسیده بود، با آن مخالفت نمىكردم و من نیز تسلیم شما مىشدم. به عبارت دیگر، او جاهل نبود بلكه «تجاهل» مىكرد؛ و این نیز یكى از شگردهاى شیطانى معاویه بود.
از جمله موارد دیگرى كه معاویه چنین وانمود كرده كه اگر آگاه بود سرپیچى
1. احزاب (33)، 6.
2. مائده (5)، 55.
3. نساء (4)، 59 و موارد دیگر.
نمى كرد، داستانى است كه بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اتفاق افتاد. در یكى از سفرهایى كه معاویه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رایج بین سیاست مداران شیطانى ـ كه امروزه نیز مىتوان نمونههایى از آن را مشاهده كرد ـ براى فریفتن و جذب افراد سست ایمان، آنها را به مجالس خود دعوت مىكرد، به آنها احترام مىگذاشت، از آنها پذیرایى كرده و به ایشان هدایایى مىداد. آن گونه كه نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله علیه وآله) دید سه نفر از افراد برجسته و شخصیتهاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و یكى از شخصیتهاى معروف آن زمان و از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. او از كسانى بود كه با معاویه بیعت نكرده بود، گرچه از امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز تبعیت نمىكرد.
معاویه نزد آنها آمده و در كنار آنها نشست و با روى باز از هر یك احوال پرسى كرد. سپس از سعد پرسید: آیا تو همان كسى هستى كه با ما بیعت نكردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پیر شدهام و نمىخواهم وارد این گونه بحثها شوم؛ به علاوه، بیعت با تو ابهامهایى داشت و من یقین به صحت این كار نداشتم. معاویه از او پرسید: چگونه جرأت مىكنى بگویى كه من صلاحیت بیعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) شنیدم كه فرمود:
عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ؛1على(علیه السلام) با حق است و حق با على(علیه السلام) است، هر جا كه على(علیه السلام) باشد، حق همان جا است.
1. بحارالانوار، ج 38، باب 57 روایت 1.
با وجود این فرمایش پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) چگونه مىتوانستم على(علیه السلام) را رها كنم و با تو بیعت كنم؟ معاویه گفت: عجب سخنى نقل كردى! من تا به حال نشنیده بودم! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه وقت چنین سخنى فرموده است؟ آیا دلیل و شاهدى نیز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور این فرمایش از پیامبر(صلى الله علیه وآله) بوده است. معاویه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه یكى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و همه او را طبق آیه قرآن به عنوان «امّ المؤمنین» شناخته و به او احترام مىگذاردند.
پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاویه شروع به صحبت كرد و گفت: یا امّ المؤمنین! مىدانى كه در این روزگار دروغهاى زیادى گفته مىشود و مطالبى به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) نسبت داده مىشود كه حقیقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) سخنى را شنیده است، كه ما آن را نشنیده ایم، و ادعا مىكند كه تو نیز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چیست؟ معاویه گفت: سعد مدعى است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در همین خانه و در همین مكان این حدیث را فرمود. با شنیدن شهادت امّ سلمه معاویه در بحث مغلوب و سرافكنده شد، اما براى فریب حاضران گفت: من این حدیث را نشنیده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(علیه السلام) دست بر نمىداشتم1!
اگر معاویه این حدیث را نشنیده بود، آیا صدها حدیث دیگر با همین مضمون را كه بر امامت و ولایت حضرت على(علیه السلام) دلالت مىكند، نیز
1. همان.
نشنیده بود؟! معاویه به خوبى از این مسأله آگاه بود، لكن براى فریب مردم چنین وانمود مىكرد كه امر بر من مشتبه شده است. این یكى از شگردهایى است كه همه شیاطین بعد از شكست و مفتضح شدن به آن متوسل مىشوند و اشتباه خود را به صورتهاى مختلف توجیه مىكنند تا كار خود را درست جلوه دهند و یا خود را نزد دیگران معذور نشان دهند.
حاصل كلام این كه، معناى عملكرد اصحاب سقیفه، تفكیك دین از سیاست بود. به تعبیر دیگر، بنیان گذاران سكولاریزم در اسلام، اصحاب سقیفه بودند و اولین كسى كه با صراحت مدعى تفكیك دین از سیاست شد، شخص معاویه بود كه گفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جز رسالت مقام دیگرى نداشت: لایَمْلِكُ شَیْئاً غَیْرَهُ. بعد نیز براى توجیه كار خود گفت: اگر از احادیثى كه بر ولایت على(علیه السلام) دلالت مىكند اطلاع داشتم، من نیز از على(علیه السلام) تبعیت مىكردم!
با توجه به شبهه تفكر جدایى دین از سیاست، معلوم مىشود كه قبل از اثبات خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) باید مقام امامت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را اثبات كنیم؛ تا خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.
امامت مقامى است كه یكى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سیاسى جامعه مىباشد، به گونهاى كه اطاعت از اوامر و نواهى صاحب این مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) داراى چنین مقامى نباشد، جایى براى بحث از برخوردارى حضرت على(علیه السلام) از این مقام، به
عنوان خلیفه آن حضرت، باقى نمىماند؛ چرا كه در نهایت گفته خواهد شد: پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پیام برگزیده شده بود، حضرت على(علیه السلام) نیز به عنوان خلیفه او مأمور به تبلیغ دین و نصیحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) داراى مقام امامت نیز بوده اند، در این صورت با استناد به روایاتى كه حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله) معرفى مىكند، مىتوان امامت آن حضرت را اثبات كرد.
امامت رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) از نظر ما امرى كاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن كریم به راحتى مىتوان این مسأله را براى دیگران نیز ثابت كرد. تعابیرى نظیر «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»1 كه بارها در قرآن تكرار شده، به روشنى بر این مطلب دلالت مىكند. امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا كه وقتى در «یوم الدار» پیامبر(صلى الله علیه وآله) خویشان خود را به اسلام دعوت كرد و تنها حضرت امیر(علیه السلام) دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) با اشاره به حضرت على(علیه السلام) ، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصیّى وَ وَزیرى وَ خَلیفَتى فیكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطیعُوا.2 برداشت اطرافیان از این سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله) این بود كه رسول الله(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان امام معرفى كرد و بر همین اساس بود كه ابولهب و دیگران با تمسخر به ابوطالب(علیه السلام) گفتند: از این پس تو باید از فرزند نوجوان خود اطاعت كنى. اگر معناى كلام پیامبر(صلى الله علیه وآله) امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با این كنایه
1. نساء (4) 59؛ مائده (5)، 92؛ نور (24)، 54؛ محمد (47)، 33 و تغابن (64)، 12. غیر از این تعبیر، موارد متعددى نیز تعابیرى مثل: «اطیعوا الله و الرسول»، «اطیعوا الله و رسولَه» و غیر آنها نیز در قرآن كریم آمده است.
2. بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.
ابوطالب(علیه السلام) را مسخره كردند؟ از این رو آنها نیز از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نسبت به حضرت على(علیه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت كردند.
پیش از این شبههاى مطرح شد كه بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. این شبهه كه امروزه بیشتر مطرح مىشود این است كه حكومت دو قسم بیشتر ندارد: دیكتاتورى ودموكراتیك. از این رو حكومت اسلامى یا دیكتاتورى است یا دموكراتیك. روشن است كه نمىتوان پذیرفت حكومت اسلامى دیكتاتورى باشد؛ بنابراین باید گفت حكومت اسلامى دموكراتیك است. از لوزام دموكراتیك بودن حكومت نیز این است كه خود مردم باید براى خود، قانون، خلیفه و رئیس تعیین كنند. در این صورت اصولا پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر اساس چه حقى مىتواند براى خود جانشین تعیین كند؟! این كار نوعى استبداد دیكتاتورى است كه در یك حكومت دموكراتیك قابل قبول نیست!
پاسخ این شبهه این است كه تقسیم حكومت به دموكراتیك و استبدادى، تقسیم كاملى نیست. به تعبیر دیگر، حكومتهایى كه مردم برقرار مىكنند از دو حال خارج نیست، یا آن حكومت با كمك زور و جبر بر سر كار آمده است (حكومت استبدادى) و یا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حكومت دموكراتیك). اما اگر حكومتى از ناحیه خدا تعیین شده باشد، دیكتاتورى در آن مطرح نیست؛ چون استبداد و دیكتاتورى در صورتى تحقق مىیابد كه انسانى امرى را با اجبار و بدون دلیل به انسانهاى دیگر تحمیل كند. اصولا عنوان دیكتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعیت پیدا نمىكند؛ چون انسان در مقابل
خداوند متعال هیچ حقى ندارد تا بتوان چنین بحثهایى را مطرح كرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرتها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى كه براى انسانها ثابت شود، باید از جانب خداوند باشد. نمىتوان خداى متعال را در كنار مردم قرار داد و گفت حكومت خدا دیكتاتورى است چون با رأى مردم تشكیل نشده است! البته خداوند غیر از خیر و صلاح مردم چیز دیگرى نمىخواهد و اراده نمىكند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبیت این است كه همه امور مخلوقات اعم از تكوینى و تشریعى، در اختیار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را كه به كمال لایق و متناسبش رهنمون مىشود و همه باید از او اطاعت كنند.
باید توجه داشت كه قایل شدن به این كه، تعیین و وضع قانون و نیز حاكم و حكومت باید بر اساس خواست و اراده خود انسانها صورت پذیرد، در واقع انكار «ربوبیت تشریعى» خداوند است كه نوعى كفر محسوب مىشود. فراموش نكنیم كه مشكل شیطان با خداوند نیز در مورد ربوبیت تشریعى و اطاعت اوامر الهى بود و همین امر او را آن چنان به ورطه سقوط كشاند، وگرنه او هرگز خالقیت و ربوبیت تكوینى خداوند را انكار نكرد. هنگامى كه خدا از او سؤال كرد: چرا بر آدم سجده نكردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِی مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین؛1 هم چنین در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی.2 این تعابیر نشان
1. اعراف، (7)، 12.
2. حجر (15)، 39.
مى دهد كه او هم «خالقیت» و هم «ربوبیت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نیز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست كرد كه: فَأَنْظِرْنِی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ؛1 مرا تا روزى كه برانگیخته خواهند شد مهلت بده. همه اینها نیز در حالى بود كه، طبق فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه، شیطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود: وَ كانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لایُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْیا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛2 كه حضرت مىفرمایند، مشخص نیست این شش هزار سال، از سالهاى دنیا است یا از سالهاى آخرت!
با تمام این خصوصیات، خداوند ابلیس را «كافر» معرفى مىكند:
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِینَ؛3 و (یاد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده كنید.» همگى سجده كردند، جز ابلیس كه سر باز زد و تكبر ورزید و از كافران شد.
پس از آن همه عبادت، مهر «كفر» بر پیشانى شیطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گردید؛ چرا؟ چون حق ربوبیت تشریعى خداوند را منكر شد و گفت خداوند بدون دلیل به او امر كرده است كه بر آدم سجده كند. این گفته شیطان كه من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده كردن بر آدم امر كند، در واقع انكار ربوبیت تشریعى خداوند متعال و كفر به آن بود.
1. همان، 36.
2. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (معروف به قاصعه).
3. بقره (2)، 34.
قرآن با به كار بردن تعبیر «شَیاطِینَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به این حقیقت اشاره مىكند كه شیطان فقط یك شخص نیست بلكه یك جریان و تفكر است كه گروهى از جن و انس را شامل مىشود. از این رو كسانى كه مىگویند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نباید قانون وضع نماید و یا حاكم تعیین كند، این گفته آنها انكار ربوبیت تشریعى خداوند و نتیجه دنباله روى آنان از شیطان است.
قوام توحید اسلامى به پذیرفتن «ربوبیت تشریعى» است. اگر كسى بخواهد حد نصاب توحید اسلامى را داشته باشد، باید در حیطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخیل و حاكم بداند. البته خداوند در وضع قوانین براى خود چیزى نمىخواهد، بلكه تنها خیر و صلاح موجودات را در نظر دارد.
توحید در ربوبیت تشریعى به این معنى است كه فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. این، یكى از اركان مهم توحید است و توحید بدون این ركن كامل نیست، بلكه مانند توحید ابلیس است كه بود و نبود آن یكى است. آیا هر كسى كه وجود خدا را پذیرفت، موحّد است؟ توحید در خالقیت، یك مرحله از توحید است، ولى به تنهایى كافى نیست. اعتقاد به توحید در «ربوبیت تكوینى» نیز كافى نیست. شیطان نیز تا این حد از توحید را قبول داشت و بر همین اساس خدا را با تعبیر «ربّ» خطاب مىكرد. آنچه شیطان آن را قبول نداشت «ربوبیت تشریعى» بود. او معتقد بود عقل من مىگوید، نباید در برابر آدم سجده كنم، چون من از او بهترم. كسانى كه مىگویند، ما در مقابل احكام خدا عقل خود را حاكم مىكنیم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع كند، «كفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما این كه
آیا در ظاهر نیز ارتداد و كفر حاصل مىشود یا نه، مسأله دیگرى است كه به فقه مربوط مىشود.
حقیقت ایمان و كفر، امرى قلبى و باطنى است. ممكن است كسى در ظاهر شهادتین را بر زبان جارى كند و احكام اسلام را نیز رعایت كند، اما با گفتن شهادتین به تنهایى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) شهادتین را مىگفتند، نماز هم مىخواندند، لكن قرآن مىفرماید:
وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى؛1 منافقان با كسالت و بدون میل و رغبت قلبى نماز مىخواندند.
این اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جریان احكام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظیر پاك بودن بدن، حفظ جان و نظایر آنها ـ است؛ البته تا زمانى كه شخص ضروریات اسلام را انكار نكند.
در ربوبیت تشریعى بحث این است كه اگر كسى یقین داشته باشد كه حكمى از جانب خداوند صادر شده و با این وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنین كسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نیاورد كافر است. چنین كسى مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض»2 است. قرآن در مورد كسانى كه تفكر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» دارند، مىفرماید: أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا؛3 آنان در حقیقت كافرند. اگر ایمان به احكام دین به دلیل صدور آنها از جانب خدا باشد، این ملاك در تمام احكام دین هست و از این
1. نساء (4)، 142.
2. همان، 150.
3. همان، 151.
رو باید تمام آنها را پذیرفت. اگر هم پذیرفتن برخى احكام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سلیقه شخصى است، این ایمان به خدا نیست، ایمان به نفس و ایمان به خود است! به راستى چگونه است كه عدهاى بعضى از احكام دین را مىپذیرند و بعضى دیگر را رد مىكنند؟
در بحث امامت نیز اگر براى كسى واقعاً ثابت شد كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به جانشینى تعیین كرده است، حتى اگر در دل این مطلب را انكار كند، واقعاً كافر است. البته منظور از كافر و كفر در این جا، مقابل مؤمن و ایمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث این است كه اگر براى كسى ثابت شده كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به خلافت تعیین كرده است، اما با این حال نمىخواهد این مسأله را بپذیرد و مىگوید خلافت حضرت على(علیه السلام) را قبول ندارم، چنین كسى باطناً كافر و مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» است. البته باید توجه داشته باشیم كه بسیارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) آگاهى كامل و درستى ندارند و انكار آنان از روى علم و عمد نیست.
در مباحث گذشته بیان شد كه فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) به دو دسته تقسیم مىشود؛ دسته اول، فضایل و مواهبى است كه خداوند به آن حضرت عطا فرموده است (فضایل اعطایى) و دسته دوم، فضایلى است كه آن حضرت با سعى و تلاش خود آنها را كسب كرده است (فضایل اكتسابى). فضایل اعطایى را نیز به دو دسته تكوینى و تشریعى تقسیم كردیم. آنچه در این زمان براى ما اهمیت بیشترى دارد فضایل تشریعى حضرت على(علیه السلام) است كه مصداق بارز آن مسأله خلافت و امامت آن حضرت است.
مسأله خلافت و امامت حضرت امیر(علیه السلام) از آغاز بعثت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و پیش از علنى شدن آن مطرح بوده و بیان آن براى دیگران از ماجراى «یوم الدار» شروع شده و پس از آن به مناسبتهاى گوناگون، تا آخرین لحظات عمر شریف پیامبر(صلى الله علیه وآله) ادامه داشته است. آنچه در میان تمام موارد برجسته تر از سایر ادله است، داستان غدیر است كه درباره آن كتابهاى
فراوانى نوشته شده و بحثهاى بسیارى انجام گرفته است. با وجود این كه از جریان غدیر تا رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) هفتاد روز بیشتر فاصله نبود، لكن طى همین مدت نیز آن حضرت اهتمام زیادى نسبت به تبیین مسأله خلافت و امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام) داشتند، تا حجت بر مردم تمام شده و بهانهاى براى هیچ كس در این زمینه باقى نماند. اما با وجود تمام تأكیدات پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر این مسأله، امكان عصیان و مخالفت از بین نرفت؛ چرا كه در غیر این صورت، از سنّت فراگیر الهى، كه امتحان و آزمایش انسانها است، تخلف مىشد. مقدمات امتحان الهى باید به گونهاى مهیا شود كه زمینه اطاعت و عصیان به طور مساوى فراهم باشد.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در آخرین روزهاى حیات خود، تدبیرى اندیشیدند تا كسانى كه احتمالا با خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) موافق نبودند و ممكن بود در مخالفت با این امر توطئه چینى كنند در مدینه نباشند. از همین رو دستور تجهیز سپاه را صادر كرده و فرمودند: تمام مسلمانانى كه قادر بر جهاد هستند همراه با این سپاه براى جهاد به جانب مرزهاى روم ـ جایى كه جعفر بن ابى طالب(علیه السلام) و زید بن حارثه به شهادت رسیده بودند ـ حركت كنند. آن حضرت اسامة بن زید را كه جوانى برومند بود به جاى پدرش كه در جنگ قبل به شهادت رسیده بود، به عنوان فرمانده سپاه منصوب نموده، اصرار كردند كه تمام كسانى كه توانایى شركت در جنگ را دارند تحت امر اسامه براى شركت در جنگ همراه با این سپاه بروند. مورخان شیعه و سنى نقل كردهاند كه تأكیدات پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى شركت مسلمانان در این جنگ به اندازهاى بود كه در هیچ یك از جنگها سابقه نداشت. آن حضرت ضمن تأكید بر پیوستن افراد به سپاه اسامه، فرمودند: نَفَذُوا جَیْشَ أُسامَة لَعَنَ اللّهُ مَنْ
تَأَخَّرَ عَنْهُ؛1 خدا لعنت كند كسى را كه از لشكر اسامه تخلف نماید و در این جنگ حضور پیدا نكند. این تدبیرى بود براى این كه كسانى كه احیاناً ممكن بود هنگام رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فتنهاى برپا كنند، در مدینه حضور نداشته باشند، تا مسأله خلافت و امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام) با مشكلى مواجه نشود.
اما با وجود اصرار فراوان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در مورد شركت افراد در جنگ، ابوبكر و عمر همراه با آن سپاه عازم نشدند و به منزل پیغمبر(صلى الله علیه وآله) آمدند. حضرت با دیدن آنان بسیار ناراحت شدند و پرسیدند: مگر من نگفتم كه همه باید به جهاد بروند و كسى اجازه تخلف از لشكر اسامه را ندارد؟ آنها در جواب گفتند: چون حال شما مناسب نبود، نخواستیم شما را در مدینه تنها بگذاریم و در بین راه از دیگران جویاى سلامتى شما شویم! ما به سبب علاقهاى كه به شما داشتیم همراه با سپاه نرفتیم و خواستیم در كنار شما حضور داشته باشیم!2
با این اقدام آنان، این تدبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نتیجه نداد و كسانى كه باید در جهاد شركت مىكردند، از همراهى با سپاه خوددارى نموده و از امر حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) تخلف كردند. بار دیگر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در آخرین لحظه حیات تدبیرى دیگر اندیشیدند. آن حضرت در حال احتضار فرمودند: قلم و دواتى بیاورید تا مطلبى را بنویسم كه اگر به آن عمل كنید هرگز گمراه نشوید. برخى از كسانى كه در آن جا حاضر بودند و شمّ سیاسى داشتند و مىتوانستند حوادث را پیش بینى كنند، متوجه شدند كه آنچه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)
1. بحارالانوار، ج 27، باب 1، روایت 4؛ هم چنین ر.ك: همان، ج 28، باب 3، روایت 3.
2. همان، ج 22، باب 1، روایت 19.
قصد نوشتن آن را دارد به احتمال بسیار قوى در مورد امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است و این كار مانع اجراى نقشههاى آنها مىشود. از این رو از این كار ممانعت كردند. بر اساس نقل مورخان و محدثان اهل تسنن، عمر بن خطاب گفت: اِنَّ النَّبِىَّ قَدْ غَلَبَ عَلَیْهِ الْوَجَعُ؛1 یعنى درد بر پیامبر غلبه كرده است! هم چنین نقل شده است كه وى حتى تعبیرى جسارت آمیزتر به كار برد و گفت: اِنَّ رَسولَ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) یَهْجُرُ؛2 یعنى ـ نعوذ بالله ـ رسول خدا هذیان مىگوید! مىدانیم كه این تعبیر معمولاً در مورد كسى به كار مىرود كه بخواهند نسبت به او بى اعتنایى كنند و او و سخنش را كم اهمیت جلوه دهند.
حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) از این تعبیر غضبناك و ناراحت شدند. پس از این مجادلات، بعضى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند، اگر اجازه بفرمایید قلم و دوات بیاوریم. حضرت فرمودند أبَعْدَ الَّذى قُلْتُمْ؛3 یعنى، بعد از این سخنانى كه گفتید؟! به تعبیر دیگر، به این ترتیب اكنون اگر هم چیزى بنویسم، خواهید گفت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هذیان نوشته است!
این گونه بود كه این تدبیر نیز كه نهایت لطف و رحمت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به امت بود، مفید واقع نشد. سرانجام روح از بدن مبارك پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پرواز كرد، در حالى كه سر مبارك آن حضرت در آغوش امیرالمؤمنین(علیه السلام) قرار داشت.
1. صحیح بخارى، روایت 5237.
2. صحیح مسلم، روایت 3090.
3. بحارالانوار، ج 22، باب 1، روایت 19.
بعد از رحلت ایشان نیز بلافاصله داستان سقیفه پیش آمد. انصار و مهاجران در سقیفه جمع شدند و درباره جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به گفتگو پرداختند. یكى از بزرگان طایفه خزرج ـ كه حدود نیمى از مسلمانان مدینه را تشكیل مىدادند ـ به نام «سعد بن عباده» به سقیفه آمد و در حالى كه بیمار بود و نمىتوانست با صداى بلند صحبت كند، گفت: كسى حرفهاى مرا با صداى بلند براى دیگران بازگو كند. سپس خطبهاى انشا كرد و ابتدا به تعریف از مهاجران و ذكر سابقه آنها در اسلام و لزوم احترام نسبت به ایشان پرداخت. سپس گفت: با این وجود، مدینه شهر ما انصار است و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در میان ما عزت یافت، اسلام در شهر ما رواج پیدا كرد و ما بودیم كه به مهاجران كمك كردیم و زندگى آنها را سامان دادیم. بنابراین امامت و رهبرى جامعه حق انصار است.
اما از سوى دیگر مهاجران ـ كه پدران همسران پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم در میان آنها بودند ـ نیز برنامههایى در نظر داشتند كه بر اساس آنها در مقابل شروع به بحث كردند. آنها نیز به تعریف از انصار و ذكر خدمات آنها نسبت به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مهاجران پرداختند. سپس گفتند: اما ما مهاجران بودیم كه در زمان غربت اسلام به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آوردیم، سابقین و اولین در اسلام ما هستیم و قرآن ما را با وصف «السّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ»1 ستایش كرده است. علاوه بر این كه بسیارى از خویشاوندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز در بین مهاجران هستند.
بر اساس بعضى از نقلها یكى از مهاجران گفت: در بین ما كسى هست كه اگر براى خلافت پیشگام شود هیچ كس با او مخالفت نخواهد كرد، و او على بن ابى طالب(علیه السلام) است.
1. توبه (9)، 100.
بحث و گفتگو بین مهاجران و انصار در مورد انتخاب امام و خلیفه بالا گرفت تا جایى كه گفتند: براى این كه حق هیچ یك از دو طرف ضایع نشود، دو جانشین انتخاب كنیم، «مِنّا اَمیرٌ و مِنْكُمْ اَمیر». بزرگان قوم گفتند: این كار موجب وهن مسلمانان و اختلاف میان آنان مىشود و عزت ما از بین خواهد رفت؛ از این رو تنها باید یك خلیفه انتخاب شود. سرانجام ابوبكر برخاست و ماهرانه، خطبهاى انشا كرد. او ابتدا به ستایش و تمجید از انصار پرداخت و سپس موقعیت و افتخارات مهاجران را نیز بیان كرد و گفت: براى حفظ وحدت امت اسلامى، امیر از مهاجران باشد و از میان انصار وزیرى براى او انتخاب شود و ما قول مىدهیم كه بدون مشورت انصار كارى انجام ندهیم. با شنیدن این سخنان بعضى از انصار به طرفدارى از او برخاستند، تكبیر گفته و با ابوبكر بیعت كردند. در این هنگام سعد بن عباده برخاست و دست به شمشیر برد؛ عمر نیز در برابر او شمشیر كشید و كار به جنگ و نزاع كشیده شد. اما با وساطت عدهاى دیگر از مسلمانان و خارج كردن سعد بن عباده از معركه، غائله خاتمه یافت و خلافت ابوبكر تثبیت شد.
در این میان، خبر این واقعه به حضرت امیر(علیه السلام) رسید، در حالى كه آن حضرت پیكر مبارك پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را تجهیز كرده و در قبر گذاشته بود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) با شنیدن این خبر بیل را در زمین فرو كرد، سر مبارك را به آسمان بلند كرد و آیات ابتداى سوره عنكبوت را تلاوت كردند:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. الم. أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَكُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا
وَ لَیَعْلَمَنَّ الْكاذِبِینَ. أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ أَنْ یَسْبِقُونا ساءَ ما یَحْكُمُونَ؛1
سپس فرمودند: این همان امتحان و فتنه الهى است كه خداوند فرموده هیچ امتى از آن بى نصیب نخواهند ماند.2
فتنه و امتحان كه در این آیات آمده، غالباً مترادف با هم به كار مىروند؛ گرچه از نظر معناى لغوى با یكدیگر تفاوت دارند. در آیات دیگرى از قرآن نیز این دو واژه به یك معنى به كار رفته است؛ نظیر این آیه كه مىفرماید: وَ اعْلمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ؛3 یعنى بدانید كه دارایى و فرزندان شما وسیله آزمایش الهى هستند. در آیهاى دیگر مىفرماید: وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً؛4 یعنى شما را با خوبىها و بدىها مىآزماییم. آیات ابتداى سوره عنكبوت نیز ـ كه حضرت على(علیه السلام) با شنیدن خبر ماجراى سقیفه تلاوت كردند ـ اشاره به این مطلب دارد كه آیا مردم تصور مىكنند با صِرف ادعاى ایمان، خداوند آنها را رها كرده، نمىآزماید؟ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ؛ ما پیشینیان را امتحان كردیم، شما را نیز خواهیم آزمود. صِرف این كه اظهار ایمان كنید، نماز بخوانید و جهاد و انفاق كنید، كافى نیست؛ بلكه باید تمام مراحل مختلف ایمان را طى كنید و در هر مرحله امتحان شوید تا پایه ایمان شما مشخص شود. این سنّت الهى بر سایر سنّتهاى خداوند حاكم است و خدا هیچ گاه از آن دست برنمى دارد. خداوند ابتدا راه را روشن كرده، اتمام حجت مىكند تا مقدمات لازم براى كسانى كه در صدد شناخت حق
1. عنكبوت (29)، 1 ـ 3.
2. شرح این ماجرا در بحارالانوار، ج 28، باب 4، ص 181 نقل شده است.
3. انفال (8)، 28.
4. انبیاء (21)، 35.
هستند فراهم باشد؛ اما زمینه امتحان را نیز باقى مىگذارد.
در نهج البلاغه1 نقل شده است كه شخصى از امیرالمؤمنین(علیه السلام) سؤال كرد: منظور از فتنهاى كه در این آیه آمده چیست؟ حضرت در پاسخ فرمود: اتفاقاً من نیز از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره فتنهاى كه این آیه مىفرماید مؤمنان در آن واقع خواهند شد سؤال كردم؛ پیامبر(صلى الله علیه وآله) به اجمال فرمودند: بعد از من فتنههایى در این امت واقع خواهد شد. من گفتم: یا رسول الله! آیا به خاطر دارید در جنگ احد، بعد از شهادت بسیارى از مؤمنان، من به این دلیل كه فوز شهادت نصیبم نشده بود ناراحت بودم و به محضر شما از این امر گلایه كردم؛ شما نیز فرمودید: «أبْشِرْ فَاِنَّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِكَ» و به من بشارت دادید كه من نیز به شهادت خواهم رسید. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: بلى، به خاطر دارم؛ لكن تو چگونه با شهادت روبرو خواهى شد و چگونه بر آن صبر خواهى كرد؟ حضرت على(علیه السلام) مىفرماید: در جواب پیامبر(صلى الله علیه وآله) عرض كردم: یا رسول الله! در برابر شهادت باید خدا را شكر كرد، جاى صبر و شكیبایى نیست. من مشتاق شهادت هستم و آرزوى نایل شدن به آن را دارم.
سپس بار دیگر حضرت امیر(علیه السلام) از فتنهاى كه پس از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گریبان گیر مسلمانان خواهد شد سؤال مىكند. آن حضرت در جواب مىفرمایند: بعد از من فتنههایى به وجود خواهد آمد؛ مردم در دین دارى بر خدا منت مىگذارند، با این حال انتظار رحمت او را دارند. آنان فریب دنیا را خواهند خورد و به علت تمایلات نفسانى احكام دین را تغییر خواهند داد. «رشوه» را به عنوان هدیه خواهند گرفت. «ربا» را به عنوان بیع انجام داده
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 155.
و حرام خدا را حلال خواهند كرد. تمام این كارها به علت علاقه به دنیا انجام خواهد شد. این فتنهها در امت من به وقوع خواهد پیوست و به دنبال آن تو نیز به شهادت خواهى رسید.
بنابراین پیامبر(صلى الله علیه وآله) مسأله امتحان و فتنه امت را پیش بینى كرده بود و امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمادگى مواجهه با آن را داشت. از همین رو هنگامى كه براى آن حضرت خبر آوردند كه گروهى در سقیفه براى انتخاب خلیفه و جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) جمع شده اند، ایشان تعجب نكردند. حضرت على(علیه السلام) با شنیدن داستان سقیفه، ماجراى گفتگوى خود با رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را به خاطر آوردند و آیه فتنه را تلاوت كردند: أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَكُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ .
به هر حال، این فتنه واقع شد و هنوز هم دود آن به چشم همه مسلمانان مىرود. پس از آن نیز این فتنه ادامه داشته و خواهد داشت، تا زمانى كه حضرت ولىّ عصر(علیه السلام) ظهور بفرماید و این فتنهها را رفع كند. اما منظور از نقل این داستانها چیست؟ آیا صِرف حسرت خوردن بر وقوع این فتنهها و نتایج تأسف بار آن و گریه بر مظلومیت مولا امیرالمؤمنین(علیه السلام) كافى است؟ یا این كه مسؤولیت ما بیش از اینها است؟ شكى نیست كه تمام این كارها لازم است و ما باید از كسانى كه مصالح اسلام و مسلمین را به بازى گرفتند قلباً ناراضى باشیم. هم چنین باید براى مظلومیت امیرالمؤمنین(علیه السلام) متأسف باشیم و اشك بریزیم. اما تمام این كارها براى هدفى والاتر است و آن، پند گرفتن از این حوادث براى چگونگى برخورد با مسایل جامعه اسلامى در این زمان است. ما باید این وقایع را تفسیر و تحلیل كنیم تا دریابیم چرا این
قضایا اتفاق افتاد؟ آیا فتنهها متعلق به صدر اسلام بود یا این كه نظیر آن براى ما نیز ممكن است اتفاق بیفتد؟ چرا حكایات اقوام پیشین بارها در قرآن كریم نقل شده است؟ قرآن مىفرماید: تكرار این داستانها براى عبرت است، تا ما مراقب باشیم در موارد مشابه، اشتباهات پیشینیان را مرتكب نشویم. بسیارى از حوادث تاریخى دائماً به نوعى در قالبهاى جدید تكرار مىشوند و ما باید تحلیل روشنى از این حوادث داشته باشیم و از آنها عبرت بگیریم.
و اما براى عبرت گرفتن از خصوص حوادثى كه ذكر آنها گذشت دو سؤال مهم مطرح است:
سؤال اول این كه، چرا مردم نسبت به حضرت على(علیه السلام) دشمنى ورزیدند و با وجود سفارشهاى فراوان پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مورد حضرت على(علیه السلام) ، آن حضرت را رها كردند؟ آنچه ما در مورد فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) نقل كردیم، قطرهاى از دریاى بى كران فضایل آن حضرت بود، كه با همین مختصر نیز امامت و ولایت آن حضرت به وضوح ثابت مىشود؛ اما چرا با این همه، آن حادثه رقم خورد؟
از آغاز ولادت حضرت على(علیه السلام) و تولد آن حضرت در كعبه، مردم دریافتند كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) شخصیتى فوق العاده و مورد عنایت خداوند است. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز طى 23 سال بارها و به مناسبتهاى مختلف فضایل و مقامات امیرالمؤمنین(علیه السلام) را گوشزد كرده، حتى گاهى به خلافت ایشان تصریح مىكردند. آیا با وجود انبوهى از دلایل، شواهد و قراین، اگر پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) كسى واقعاً قصد شناختن جانشین پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را داشت، مقدمات لازم براى او فراهم نبود؟ آیا مسأله خلافت
حضرت امیر(علیه السلام) تا به این اندازه مخفى بود كه مردم خود اقدام به انتخاب جانشین براى حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) كردند؟ چرا مردم آن همه تأكیدات پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در مورد امامت حضرت على(علیه السلام) به فراموشى سپردند و نخواستند آنها را به خاطر داشته باشند؟1 خوش بینانه ترین دلیلى كه براى رفتار مسلمانان در سقیفه مىتوان ذكر كرد این است كه بگوییم آنها داستان غدیر را فراموش كردند، با وجود این كه بیشتر از هفتاد روز از آن حادثه مهم نگذشته بود!
چرا مردم باید این واقعه مهم را فراموش كنند؟ چرا هنگامى كه امیرالمؤمنین(صلى الله علیه وآله) براى احقاق حق خود در مقام احتجاج برآمدند و همراه با حسنین(علیهما السلام) و حضرت زهرا(علیها السلام) به در خانه مهاجران و انصار رفته و با آنها بحث كردند، نتیجه مثبتى حاصل نشد؟ این سؤال، جدى است. شاید عاملى كه موجب همراهى نكردن مردم آن روزگار با حضرت على(علیه السلام) شد، به نحوى در ما نیز وجود داشته باشد و از آن غافل باشیم. درون خود را جستجو كنیم و ببینیم آیا آنچه موجب دست كشیدن مردم از حضرت على(علیه السلام) شد در ما نیز وجود دارد یا نه؟ علت تبعیت نكردن مردم از حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فراموش كردن سفارشات پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مورد آن حضرت، امرى كلى است و اختصاصى به آن زمان و آن مردم ندارد. از این رو باید تأمل كنیم و ببینیم آیا این عامل در ما و جامعه ما وجود ندارد؟
و اما سؤال دوم، در مورد نحوه رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رحلت
1. باید توجه داشت كه گاهى انسان عمداً مطلبى را فراموش مىكند. از نظر روان شناسى ثابت شده است كه اگر انسان نسبت به امورى علاقه نداشته باشد، آنها را از حافظه خود عقب زده، به فراموشى مىسپارد.
پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تا آخرین روزهاى عمر شریفشان است. چه امرى موجب شد كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در بعضى موارد در مقابل دیگران سرسختى نشان دهد و در برخى موارد نیز با ملایمت و انعطاف برخورد كند؟
پاسخ این دو پرسش را، ان شاء الله، در مباحث آتى پى خواهیم گرفت.
در بحث قبل این پرسش را مطرح كردیم كه، چرا با وجود فضایل بى نظیر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و تأكیدات فراوان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره آن حضرت طى 23 سال، ماجراى سقیفه پیش آمد؟ این پرسش بسیار مهم و اساسى است كه چرا مسلمانان آن زمان، در حالى كه خدا پرست و اهل نماز و روزه بودند و در جهاد شركت كرده و فداكارىهاى فراوانى در راه پیشرفت اسلام كرده بودند، بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از امیرالمؤمنین(علیه السلام) فاصله گرفتند و آن حضرت 25 سال خانه نشین گردید؟ هم چنین پس از آن و در زمان خلافت آن حضرت، چرا كار به جایى رسید كه تقریباً تمام دوران پنج ساله خلافت حضرت على(علیه السلام) به جنگ با مخالفان سپرى شد؟
پاسخ این سؤال متوقف بر مرور و تحلیل حوادث تاریخى آن زمان است. در این تحلیل باید توجه داشت كه در روند حركتها و مسایل اجتماعى معمولاً نقش نخبگان و خواص با نقش تودههاى مردم متفاوت است. معمولاً نخبگان طراحى و برنامه ریزى امور را انجام مىدهند و مردم
به دنبال آنها حركت مىكنند و چشمشان به آنها است. در جریان سقیفه و مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز نقش نخبگان بسیار بارز است و این مسأله در درجه اول به نخبگان و بزرگان جامعه آن روز مربوط مىشود.
اما چرا نخبگان و خواص مخالفت با امیرالمؤمنین را بنا گذاشتند؟ در پاسخ به این سؤال به پنج عامل مىتوان اشاره كرد كه در این جا به بررسى آنها مىپردازیم:
یكى از ویژگىهاى تمام نخبگانى كه در آن زمان با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مخالفت كردند این بود كه تشنه دنیا و ثروت یا طالب مقام بودند. آنها به این نتیجه رسیدند كه با پیروى از حضرت على(علیه السلام) به خواسته هایشان نخواهند رسید؛ به همین دلیل بناى مخالفت گذاشتند. كسانى از آنها كه از قبل حضرت على(علیه السلام) را به خوبى مىشناختند از همان آغاز بناى مخالفت گذاشتند. برخى هم در ابتدا درست آن حضرت را نمىشناختند و فكر مىكردند مىتوانند با حضرت على(علیه السلام) كنار بیایند و به مطامع نا مشروع خود برسند؛ اما در عمل تجربه كردند كه چنین چیزى امكان ندارد. از این رو در ابتدا همراهى كردند اما سپس بناى جنگ با آن حضرت را گذاشتند.
بنابراین یكى از عوامل مهم مخالفت برخى نخبگان جامعه آن روز با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) دنیاپرستى و جاه طلبى آنان بود.
همه كسانى كه ما آنها را جزو مسلمانان و مؤمنان صدر اسلام به حساب
مى آوریم ایمان واقعى نداشتند. بهترین گواه بر این مطلب قرآن كریم است:
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ؛1 و برخى از مردم مىگویند: «ما به خدا و روز بازپسین ایمان آورده ایم»، در حالى كه [حقیقتاً] ایمان ندارند.
اینان همان منافقان هستند. آیات زیادى در قرآن درباره منافقان نازل شده و حتى سورهاى خاص به نام آنها در قرآن وجود دارد. منافقان كسانى بودند كه در مسجد نماز مىخواندند، روزه مىگرفتند، به حج و جهاد مىرفتند و انفاق مىكردند، ولى نمازها و سایر عبادات و كارهاى آنان فقط ظاهرسازى بود. ایمان آنان یا از روى مصلحت و یا از ترس جانشان بود؛ مانند «طُلَقا» كه بعد از فتح مكه، در واقع از سر ترس ایمان آوردند. عدهاى نیز اسلامشان به این امید بود كه بتوانند در سایه اسلام به خواستههاى خود برسند. آنان قبل از اسلام روابطى با علماى یهودى و مسیحى داشتند و از آنها شنیده بودند پیامبرى در جزیرة العرب ظهور مىكند و كارش بالا خواهد گرفت؛ به همین دلیل خود را در صف مسلمین داخل كردند تا روزى بتوانند از موقعیت استفاده كنند. براى معرفى این گونه افراد مىتوان از تاریخ شواهدى به دست آورد. به هر حال، این منافقان در صدد بودند تا در اولین فرصت منویات خود را عملى سازند. از این رو بلافاصله پس از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دست به كار شدند و عَلَم مخالفت با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و توطئه بر علیه آن حضرت را بلند كردند.
1. بقره (2)، 8.
بعضى از كسانى كه ایمان آورده بودند و جزو مسلمانها به حساب مىآمدند ـ و هنوز هم شاید اكثریت مسلمانها براى آنها احترام فراوانى قایلند ـ با بنى هاشم اختلاف قومى و طایفهاى داشتند. این اختلاف موجب ایجاد تنش و نوعى عداوت و دشمنى بین این دو طایفه شده بود و در موارد زیادى خود را نشان مىداد. از گفتارها و رفتارهایى كه بعدها در مواقع حساسى از آنها سر زد، معلوم شد كه عمق این دشمنى تا چه اندازه بوده است. براى نمونه، سران اصحاب جمل را كه با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كردند همه مىشناسیم و مىدانیم كه كسانى جز طلحه و زبیر و عایشه نبودند. زبیر پسر عمه حضرت على(علیه السلام) و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بود. او هم چنین داماد ابوبكر بود و پسرى به نام عبدالله داشت. این عبدالله از كسانى بود كه از همان دوران نوجوانى، دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت و به طور علنى به بنى هاشم ناسزا مىگفت. یكى از عوامل مؤثر در راه اندازى جنگ جمل نیز هم او بود. او پدرش را براى جنگ تحریك كرد و حتى زمینه حركت عایشه را نیز در اصل او فراهم ساخت و وى را روانه بصره نمود. به هر حال، عبدالله بن زبیر در جنگ جمل نقش بسیار زیادى داشت. او تا زمان شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و نیز تا عهد امام حسن(علیه السلام) و شهادت امام حسین(علیه السلام) زنده ماند؛ تا این كه پس از مرگ یزید، در مكه ادعاى خلافت كرد و با مقدماتى كه فراهم كرده بود عده زیادى نیز به او گرویدند. وى تمام حجاز را گرفت و مدتى در آن جا حكومت كرد. اكنون موقعیت را در نظر بگیرید: كسى كه نوه عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و نیز نوه خلیفه اول است و با عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و خلیفه مسلمین در مكه و مدینه حكومت مىكند.
طبیعتاً چون، به اصطلاح، امام مسلمین بود، نماز جمعه مىخواند. در خطبههاى نماز جمعه باید آداب اسلامى را رعایت كرد؛ از جمله، باید حمد و سپاس خدا را گفت و صلوات و درود بر پیغمبر اكرم (صلى الله علیه وآله) فرستاد و بعد مردم را به تقوا امر كرد. اینها اركان خطبه نماز جمعه و از واجبات آن است. در تاریخ نوشتهاند كه وى چهل جمعه در مكه نماز جمعه اقامه كرد و در هیچ خطبهاى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نیاورد!! مردم اعتراض كردند كه این چه رسمى است؟ تو جاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نشستهاى و به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حكومت مىكنى، آن گاه چطور اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نمىبرى؟ او در پاسخ گفت:
«ما یَمْنَعُونى أنْ أُصَلِّىَ عَلَیْهِ إِلاّ هُناكَ رِجالا یَشْمُخُونَ بِأنفِهِمْ»؛1چیزى مانع من نمىشود از این كه اسم او را ببرم جز این كه این جا كسانى هستند كه وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىآورم باد به دماغشان مىاندازند!
منظورش بنى هاشم بود. مىگفت: وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىآورم اینها به خودشان مىبالند كه بله، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از طایفه ما است. همین اندازه كه بنى هاشم، وقتى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىشنوند خوشحال مىشوند و افتخار مىكنند، مانع است از این كه من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را بیاورم! من نباید سخنى بگویم كه بنى هاشم خوشحال شوند!
تصور كنید كه دشمنى چقدر باید عمیق باشد كه حتى براى رعایت ظاهر هم كه شده اسمى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نبرد! او از امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نیز
1. ر.ك: ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 4، باب 56، و قاضى نورالله شوشترى، الصوارم المهرقة فى نقد الصواعق المحرقه، ص 97. البته عبارت عربى كه در متن از قول عبدالله بن زبیر نقل شده، با آنچه در این دو كتاب آمده اندكى اختلاف دارد.
نه تنها اسم نمىبرد، بلكه ـ نعوذ بالله ـ لعن هم مىكرد. از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ـ كه بانى اسلام بود و او به عنوان جانشینى آن حضرت حكومت مىكرد ـ براى این كه مبادا اقوام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) خوشحال شوند نامى نمىبرد و نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) به طریق اولى چنین مىكرد!
این مسایل افسانه و شوخى نیست، بلكه واقعیتهاى تاریخ است. درست است كه یك نفر چنین عداوتى در دل داشته، ولى همین یك نفر باعث گردیده امتى از سعادت محروم شوند، خونهاى پاكى ریخته شود، و مصالح امت اسلامى تا هزاران سال تقویت شود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در جایى مىفرماید: وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَیشٌ اِلاّ اَنَّ اللّهَ اْختارَنَا عَلَیْهِمْ؛1 مخالفت طوایف دیگر قریش با ما (بنى هاشم) هیچ دلیلى ندارد مگر حسد! چرا كه خداوند ما را بر سایر عرب برترى داده است (اشاره به این كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تمامى ائمه(علیهم السلام) از بنى هاشم هستند). قرآن كریم در این زمینه مىفرماید:
أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْكاً عَظِیماً؛2 آیا به مردم، به سبب آنچه خدا از فضل خود به آنان عطا كرده حسد مىورزند؟ در حقیقت، ما به خاندان ابراهیم كتاب و حكمت دادیم، و به آنان ملكى بزرگ بخشیدیم.
1. نهج البلاغه، ترجمه سید جعفر شهیدى، خطبه 33 (در نسخه فیض الاسلام این جمله وجود ندارد).
2. نساء (4)، 54.
هر كس هر آنچه لیاقت داشته به او داده ایم، و بر همین اساس به آل ابراهیم(علیه السلام) كتاب، حكمت و نبوت دادیم؛ آیا سایر مردم باید با آنها دشمنى كنند كه چرا خدا این نعمتها را به آنها داد و به ما نداد؟ این امر به سبب لیاقت آنها بود: اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛1 خداوند بهتر مىداند رسالت خود را در كدام خانواده و در كدام شخص قرار دهد. اما انسانى كه مبتلا به حسد مىشود این مسایل را نمىفهمد! این احساس شیطانى وقتى در انسان پیدا شود، همه خوبىها را زشت مىنمایاند. هر حُسنى به نظر او عیب مىآید و هر زیبایى در نظر او زشت جلوه مىكند. شخص حسود حتى حاضر مىشود جان خودش را بدهد تا كسى كه نعمتى دارد از آن نعمت محروم شده و آسیبى به او برسد! همین عبدالله بن زبیر كه ذكرش گذشت، در جنگ جمل مىگفت: بیایید مرا بكشید، اما مالك را هم بكشید! من حاضرم كشته شوم در صورتى كه مالك هم كشته شود: اُقْتُلُونى و مالكاً معاً. حاضر بود خودش كشته شود تا مالك هم كشته شود! این نتیجه حسد است.
بنابراین یكى از عواملى كه موجب مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و به طور كلى با اهل بیت(علیهم السلام) شد مسأله حسد بود. ما باید از این امر عبرت بگیریم و سعى كنیم هر اندازه كه مىتوانیم خود را از این آفت دور نگه داریم. به طور كلى باید تلاش كنیم حب دنیا و دل بستگى به آن را در خود كاهش داده و سعى كنیم در دل ما ریشه پیدا نكند؛ تا در صورتى كه با وظیفه شرعى تعارض پیدا كرد، نتواند مانع از انجام وظیفه شرعى شود. این كمترین حدى است كه باید با حب دنیا مبارزه كنیم.
1. انعام (6)، 124.
در آن زمان برخى كه خودشان فقط پول و مقام و لذایذ دنیوى را مىشناختند و جنگ و صلحشان تنها بر سر همین مسایل بود، مىپنداشتند على(علیه السلام) نیز به دنبال دنیا و ریاست است! بر این اساس مىگفتند، حضرت على(علیه السلام) هم كه جنگ به راه انداخته و یك روز با اصحاب جمل، روزى با معاویه و روزى نیز با نهروانیان مىجنگد، براى رسیدن به دنیا است! امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در این باره مىفرماید:
فَاِنْ اَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى المُلْكِ وَ اِنْ اَسْكُتْ یَقُولُوا جَزَعَ مِنَ المَوْتِ؛1 اگر حرف بزنم، مىگویند براى حرص خلافت است و اگر سكوت كنم، مىگویند از مرگ مىترسد!
امروزه نیز در جامعه خودمان شاهدیم كه برخى افراد همین گونهاند و تمامى رفتارها و گفتارهاى دیگران را بر جناحى بودن، استفاده ابزارى از دین، ریاست طلبى و... حمل مىكنند. این گونه قضاوت بدان سبب است كه اینان خودشان غیر از دنیا و حكومت و مقام چیزى نمىشناسند. آنان باور نمىكنند كسى براى خدا و براى انجام وظیفه شرعى حرفى بزند و كارى انجام دهد. خیال مىكنند هر كس حرفى مىزند، یا پول گرفته و یا به دنبال ریاست و مقامى است! از این رو اگر كسى از دین هم سخن بگوید، او را متهم مىكنند كه از دین استفاده ابزارى مىكند. اینان نظیر همان كسانى هستند كه حاضر بودند خودشان كشته شوند تا امثال مالك و حضرت على(علیه السلام) نیز كشته شوند؛ كسانى كه غیر از حكومت و پول و مقام چیزى نمىشناختند.
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 5.
در هر حال در مورد خصوص حسد نیز باید مراقب باشیم و بدانیم كه حسد، گرچه در دل یك نفر باشد، مىتواند ملت و امتى را به آتش بكشاند. این تجربه یك بار در مورد امیرالمؤمنین على(علیه السلام) اتفاق افتاده و پس از آن نیز بارها تكرار شده است. عبدالله بن زبیر یك نفر بود، نه صد هزار نفر! حسد در دل او بود، نه در دل صد هزار نفر، اما این حسد شخصى چه آفتها كه به بار نیاورد! اگر فعلا حسد ما منشأ فسادى نمىشود براى این است كه دست ما به جایى نرسیده است. این مارى است كه در آستین است و وقتى كه زمینه پیدا شود زهر خود را خواهد ریخت. همه، به خصوص جوانان و نوجوانان كه هنوز در آغاز زندگى هستند و به آفتهاى اخلاقى كمتر مبتلا شده اند، باید سعى كنیم خود را از این رذیله بسیار خطرناك دور نگاه داریم. حسد جداً آفتى بسیار بد و خطرناك است. این آفت نه تنها براى خود انسان مضرّ است و ایمان انسان را از بین مىبرد، بلكه مىتواند بلاهاى اجتماعى بزرگى را نیز به وجود آورد. اگر نگوییم بزرگ ترین عامل راه اندازى جنگ جمل، دست كم یكى از بزرگ ترین آنها حسد عبدالله بن زبیر بود.
عامل دیگر در مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) كینه توزى و حس انتقام جویى بود. در آغاز رشد اسلام، وقتى كه جامعه اسلامى در مدینه تشكیل گردید مسلمانها هم از لحاظ افراد و هم از لحاظ امكانات در نهایت ضعف بودند. در چنین شرایطى جنگ بدر شروع شد. در یك سو، در جبهه كفار و
مشركان، قوى ترین یلان و شجاعان عرب قرار داشتند و در سوى دیگر، عدهاى مسلمان آواره، فقیر و ضعیف، كه از نظر تعداد و امكانات بسیار كمتر و ضعیف تر بودند.
در این جنگ امیرالمؤمنین (علیه السلام) مهم ترین نقش را ایفا كرد و به تنهایى عده زیادى از پهلوانان سپاه دشمن را به قتل رساند؛ از جمله، برادر، دایى و جد معاویه به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شدند. این سه تن عبارت بودند از: حنظلة بن ابى سفیان، (برادر معاویه)، ولید (دایى معاویه) و عُتْبه (جد معاویه). كسى كه سه نفر از نزدیكانش در یك جنگ به دست على(علیه السلام) كشته شدهاند آیا به حكومت على(علیه السلام) و اطاعت آن حضرت تن مىدهد؟ مگر ایمانى قوى وجود داشته باشد كه حساب را حساب ایمان و كفر ببیند و نگاهش به این قضیه این گونه باشد كه كفار كشته شدند و اسلام پیروز شد. اما چنین ایمانى در دل مثل معاویهاى پیدا نمىشود. چنین ایمانهایى را باید در امثال على(علیه السلام) جستجو كرد كه مىفرمود:
وَ لَقَدْ كُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ (صلى الله علیه وآله) نَقْتُلُ آبائَنا وَ اَبْنائَنا و اِخْوانَنا و اَعْمامَنا؛1 و ما در ركاب پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) پدران و پسران و برادران و عموهایمان را مىكشتیم.
نگاه نمىكردیم چه كسى طرف ما است، بلكه به تبعیت از منطق قرآن چون در جبهه كفر بود با او مىجنگیدیم:
قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِیرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ
1. همان، خطبه 55.
إِلَیْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأمْرِهِ؛1 اگر پدر، مادر، همسر، مال و اموال، كسب و كار و خانه هایتان را از خدا و جهاد در راه او دوست تر مىدارید، منتظر عذاب خدا باشید. براى مسلمان، در مقابل خدا هیچ چیز دیگرى نباید مطرح باشد. پدر، مادر، فرزند، همسر و یا هر كس دیگر وقتى كافر بود، دشمن خدا است و باید با او مقابله كرد.
اما معاویه چنین ایمانى نداشت. كینه كشته شدن جد، دایى و برادرش در یك جنگ به دست على(علیه السلام) هیچ گاه از دل او بیرون نمىرفت. امثال او نیز كم نبودند؛ كسانى كه نزدیكانشان به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شده بودند. از این رو امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود مىفرماید: أَلا اِنَّها اِحَنٌ بَدْرِیَّةٌ وَ ضَغایِنُ اُحُدِیَّةٌ وَ اَحْقادٌ جاهِلِیَّةٌ؛2 آنچه باعث مىشود اینان با من بجنگند كینههاى بدر، خیبر، حنین، احد و كینههاى جاهلى است كه در دلهاى آنها است. در دعاى ندبه نیز مىخوانیم: اَحْقادَاً بَدْرِیَّةً وَ خَیبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنَّ فَاَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ اَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِهِ. گرچه هر كدام از این كینهها در دل یك نفر بود، اما آنان در مجموع دست به دست هم دادند و تصمیم گرفتند كه مانع حكومت حضرت على(علیه السلام) شوند.
نكتهاى كه مناسب است در این جا به آن اشاره كنیم این است كه مسلمان واقعى باید ملاك دوستى و دشمنى هایش فقط خدا، دین و ایمان باشد. بر
1. توبه (9)، 24.
2. بحارالانوار، ج 32، باب 12، روایت 472.
اساس این ملاك، در این زمان ما باید كسانى را كه موافق اسلام و نظام اسلامى هستند ـ چه خویش و چه بیگانه ـ مثل جان خود دوست داشته و از ایشان حمایت كنیم، و كسانى را هم كه با این نظام مخالفند و در صدد براندازى آن هستند و علیه آن توطئه مىكنند دشمن بداریم و با آنان مخالفت كنیم؛ كسانى كه نمىخواهند احكام اسلامى اجرا شود و با صراحت مىگویند ما طرفدار سكولاریزم و تفكیك دین از سیاست هستیم. آنان دین را به حاشیه مىرانند و معتقدند دین نباید در متن زندگى مردم جایى داشته باشد.
علت مخالفت این گونه افراد با ولایت فقیه و شوراى نگهبان نیز این است كه این دو، با دموكراسى مورد نظر آنها سازگار نیستند. البته مشكل اصلى آنها اسلام است و گاهى نیز تصریح مىكنند كه در مورد دموكراسى، مشكل ما با اسلام است و باید اسلام را برداریم تا بتوانیم كشورى دموكراتیك داشته باشیم! مبلّغ و مظهر اسلام نیز روحانیت است. از این رو براى كنار زدن اسلام باید با روحانیت مقابله كرد و آن را كنار زد. یكى از پایگاههاى مهم اجرایى روحانیت نیز شوراى نگهبان است كه مانعى مهم بر سر راه اسلام زدایى و سكولاریزه كردن جامعه است. بنابراین براى كنار زدن اسلام حتماً باید كارى كرد كه بساط شوراى نگهبان برچیده شود. هم چنین به طور كلى باید موادى از قانون اساسى، نظیر اصل ولایت فقیه، را كه به نحوى متضمن حفظ اسلامیت نظام است به چالش كشید و براى حذف یا تغییر آنها تلاش كرد. از این رو اصلاحات مورد نظر آقایان در حقیقت این است كه اسلام را كنار بزنند و فرهنگ و شیوه زندگى مردم ما را به شكل غربى درآورند و كشورى ایده آل مثل آمریكا بسازند!! آمریكا نیز
هم چنان كه در انتخابات ریاست جمهورى اخیر این كشور (سال 2000) دیدیم، یعنى همان كشور رسوایى كه مردم آن چنان در تعیین حكومت نقش دارند كه مىتوان با تقلب و جا به جا كردن فقط چند رأى، یك نفر را بر سرنوشت 250 میلیون نفر حاكم كرد! آیا دموكراسى از این بهتر مىشود؟! و ما براى رسیدن به چنین حكومت ایده آلى باید اسلام را كنار بگذاریم!
دموكراسى و آزادى مورد نظر این عده بدین معنا است كه ولایت فقیه و شوراى نگهبان كنار بروند و افراد لاابالى با دریدن پردههاى حیا و شرم و عفت بتوانند آزادانه به مشروب خوارى و فساد و فحشا و رواج منكرات بپردازند و هر كس هر كارى خواست، انجام دهد! متأسفانه در این چند سال كه بر اجراى این نوع دموكراسى بیشتر تأكید گردیده، نتیجه آن شده كه دین بیشتر به حاشیه رفته، شخصیتهاى دینى تضعیف شدهاند و روز به روز فحشا و فساد بیشتر شده است. اگر این روند ادامه پیدا كند كم كم به همان حكومت ایده آل آمریكایى مىرسیم!
در هر حال، اگر مىخواهیم اسلام باشد، باید دوستىها و دشمنى هایمان را بر محور خدا قرار دهیم. هر كس باید به دلش مراجعه كند و ببیند این كه كسى را دوست مىدارد، آیا براى این است كه مؤمن و خداپرست است یا صرفاً بر اساس منافع شخصى و مسایل باندى و حزبى و جناحى است؟ و آیا چون در جهت هوا و هوسهاى من گام برمى دارد به او رأى مىدهم یا چون مىخواهد احكام اسلام را اجرا كند؟
در یك تحلیل كلى، علت اصلى مخالفتها با امیرالمؤمنین(علیه السلام) را باید در
حب دنیا، و در رأس آن حب مال و حب ریاست جستجو كرد. البته شدت این عامل در تمام مردم به یك اندازه نبود و در برخى افراد بسیار بیشتر از دیگران بود. همانگونه كه در ابتداى این بحث اشاره كردیم، به طور طبیعى در هر جامعهاى معدودى از افراد هستند كه نقش اول را در سرنوشت آن جامعه بازى مىكنند. در ادبیات سیاسى و اجتماعى معمولاً از این افراد به «نخبگان» تعبیر مىشود گرچه معمولاً فعالیتهاى اجتماعى به ملت و توده مردم نسبت داده مىشود، اما اگر روند انجام این امور مورد بررسى و تجزیه و تحلیل قرار گیرد، این نتیجه حاصل خواهد شد كه سر منشأ آنها در اصل به چند نفر باز مىگردد. این قبیل افراد نوعاً از هوش، خلاقیت و قدرت طراحى و برنامه ریزى بالایى برخوردارند. در این بین، برخى نخبگان ـ كه تعدادشان كم هم نیست ـ به دلیل عدم پاى بندى به تقیدات، اصول و ارزشهایى خاص، از انعطاف پذیرى بالایى نیز برخوردارند و مىتوانند افراد مختلف را با هر تفكر و مسلك و مرامى، اعم از شیطانى و الهى، به خود جذب كنند و به سرعت خود را با هر طرح و برنامهاى تطبیق دهند و همراه كنند.
در صدر اسلام نیز اوضاع این گونه بود كه عدهاى محدود، طراح حوادث بودند و در جریانات، نقش اصلى را ایفا مىكردند و اكثریت مردم نیز تحت تأثیر عواملى خاص از آنها تبعیت مىكردند. این سردمداران نیز عمدتاً عاشق پول یا مقام بودند.
از دید روان شناختى، از بین پول و مقام، كسانى كه عاشق مقام هستند، باید از رشد فكرى بیشترى برخوردار باشند؛ چرا كه علاقه به مال امرى عمومى است و روشن است كه با پول و مال دنیا بهتر مىتوان وسایل
ارضاى شهوات و خواستههاى نفسانى را فراهم كرد. از این رو همه، پول و مال دنیا را دوست دارند. اما در این میان، عدهاى حاضرند با تظاهر به زهد و ساده زیستى، حتى از مال دنیا و زندگى راحت صرف نظر كنند تا به پست و مقام و محبوبیت برسند. كسانى تمام اموال خود را براى رسیدن به ریاست خرج مىكنند، و حتى بعد از رسیدن به مقام نیز در پى جمع كردن مال دنیا نیستند و نفس رئیس بودن و برخوردارى از مقام براى آنها اهمیت دارد. اصولا عشق به ریاست بالاتر از عشق به پول است.
در هر صورت، اصلى ترین عامل مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، بلكه مخالفت با حق را در طول تاریخ مىتوان حب دنیا، حب مال و حب ریاست دانست. در این جا مناسب است در این زمینه به شواهدى نیز اشاره كنیم تا بحث صرفاً مبتنى بر ادعا و تحلیل ذهنى نباشد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خطبه سوم نهج البلاغه كه به «خطبه شقشقیه» معروف است، ضمن گلایه از كارهایى كه بعد از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) انجام گرفت و مصیبتهایى كه بر حضرت امیر(علیه السلام) وارد شد، مىفرمایند: فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَیْنِ قَذىً وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً؛ بر تمام این مصایب صبر كردم در حالى كه گویا خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم. سپس آن حضرت ادامه مىدهند: بعد از بیعت مردم با من نیز عدهاى بیعت را شكسته و بناى مخالفت و جنگ با مرا گذاشتند؛ مگر ایشان این آیه شریفه را نشنیده بودند كه: تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ.1 سپس خود آن حضرت پاسخ مىدهند: بَلى! وَاللّهِ لَقَدْ
1. قصص (28)، 83 : آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مىدهیم كه در زمین خواستار برترى و فساد نیستند، و فرجام [خوش] از آنِ پرهیزگاران است.
سَمِعُوها وَ وَعَوْها وَ لكِنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیا فى أَعْیُنِهِمْ وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها؛ آنها این آیه را به خوبى شنیده و آن را درك كرده بودند؛ معناى آن را نیز به خوبى مىدانستند و حجت بر آنها تمام بود؛ اما دنیا در چشم آنها زیبا جلوه كرد و زیورهاى دنیا مایه اعجاب آنها شد.
با توجه با این فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، اكنون خوب است ما به درون خود مراجعه كرده و ببینیم چه اندازه شیفته دنیا هستیم؟ آیا زر و زیور دنیا چشم ما را خیره نكرده است؟ دل بستگى به دنیا نشانههایى دارد كه با جستجوى آنها در حالات و رفتارمان مىتوانیم پاسخ این سؤال را پیدا كنیم. آیا اگر انجام وظیفه موجب محرومیت ما از بعضى امور دنیوى شود، حاضریم وظیفه خود را انجام دهیم؟ آیا اگر انجام وظیفه موجب فقر و محرومیت، از بین رفتن احترام و ناسزا شنیدن از دیگران شود، آمادگى انجام وظیفه را داریم یا این كه به بهانههاى مختلف، از زیر بار وظیفه شانه خالى مىكنیم و در جایى كه منافع دنیوى ما به خطر بیفتد، آن را فراموش مىكنیم؟ آیا دنیا در چشم ما نیز مانند كسانى كه با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كردند، زیبا جلوه كرده و ما را شیفته خود ساخته است؟
ما باید خود را بیازماییم و ببینیم رفتارهاى گذشته مان چگونه بوده است. صرف نظر از گذشته، باید مراقب باشیم كه در آینده فریب دنیا را نخوریم. باید در هر جریانى به دنبال تشخیص وظیفه خود باشیم و حتى اگر به ضرر دنیاى ما تمام مىشود، آن را انجام دهیم. این نشانهاى است براى این كه بفهمیم آیا ما نیز در ردیف مخالفان حضرت على(علیه السلام) هستیم یا راه ما از آنها جدا است.
مشكل اصلى مخالفان حضرت على(علیه السلام) و همه مخالفان حق را باید در
حب دنیا و دل بستگى به آن جستجو كرد. البته نتیجه این سخن آن نیست كه انسان با هر چه در دنیا است دشمنى بورزد و از نعمتهاى خداوند به خوبى استفاده نكند. دل بستگى به دنیا غیر از استفاده مناسب از نعمتها است. تمتع از دنیا و نعمتها و لذتهاى آن همیشه مذموم و ناپسند نیست، بلكه در مواردى حتى واجب یا مستحب است. «استفاده» از نعمتهاى دنیا به معناى «حب دنیا» نیست. انسان به مقتضاى طبیعت خود امور لذیذ را دوست دارد. از این رو نفس لذت بردن از دنیا و مواهب آن مورد نكوهش نیست. آنچه مذموم است دل بستگى به امور دنیا است به گونهاى كه نتواند از آنها جدا شود و اگر وظیفه شرعى ایجاب كرد، وظیفه را فداى لذت دنیا كند.
در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) «ناكثان» نمونهاى هستند از كسانى كه حب دنیا موجب گردید حق را فراموش كنند و با آن حضرت به مخالفت برخیزند. آنها اولین كسانى بودند كه به مخالفت با آن حضرت پرداختند. در رأس این گروه نیز سه نفر بودند كه آتش جنگ جمل به دست آنان برافروخته شد: زبیر، پسر عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) و داماد ابوبكر؛ عایشه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله) و طلحه، پسر عمه عایشه. زبیر از كسانى بود كه در زمان خلافت ابوبكر ابتدا با او بیعت نكرد و مىخواست با حضرت على(علیه السلام) بیعت كند. او پسر عمه حضرت على(علیه السلام) بود و در جنگها در كنار پیامبر(صلى الله علیه وآله) فداكارىها و رشادتهاى بسیارى از خود نشان داده بود. پس از كشته شدن خلیفه سوم، طلحه و زبیر از اولین كسانى بودند كه با حضرت على(علیه السلام) بیعت كردند. آنان پس از بیعت، دو درخواست از آن حضرت داشتند:
اول این كه سهم آنها را از بیت المال به همان اندازهاى قرار دهد كه
عمر تعیین كرده بود. عمر طبقه بندى خاصى براى مسلمانان تعریف كرده بود و بر آن اساس بیت المال را تقسیم مىكرد. مهاجرینِ اول و شخصیتهاى سرشناس، سهم بیشترى داشتند و كسانى كه از مراتب پایین ترى برخوردار بودند و اسم و رسمى نداشتند سهم كمترى مىگرفتند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) از ابتدا با این تصمیم مخالف بودند و فرمودند: پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بیت المال را به طور یكسان تقسیم مىكرد. هم چنین هنگامى كه مردم با ایشان بیعت كردند، گفتند من بیعت شما را مىپذیرم به این شرط كه بر اساس سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) رفتار كنم.
طلحه و زبیر پس از بیعت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) به آن حضرت گفتند: ما از سابقینِ مؤمنان و از نزدیكان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هستیم و به اسلام خدمات فراوانى كرده ایم؛ بنابراین در تقسیم بیت المال همانگونه كه خلیفه دوم عمل مىكرد، براى ما سهم بیشترى قرار بده! امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست فرمودند: آیا شما زودتر ایمان آورده اید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! دوباره آن حضرت از آنها پرسیدند: آیا شما به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نزدیك تر هستید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! حضرت فرمودند: سهم من از بیت المال همان است كه به دیگر مسلمانان مىدهم؛ بنابراین نمىتوانم به شما بیش از آن بدهم. من باید سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را عمل كنم و نمىتوانم طبقه بندى عمر را بپذیرم؛ زیرا خلاف شرع و بدعت است.
و اما درخواست دوم آنان این بود كه حكومت عراق به زبیر و حكومت یمن به طلحه واگذار شود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست نیز فرمودند: باید در مورد این پیشنهاد بیندیشم و بررسى كنم كه مصلحت چگونه اقتضا مىكند؛ هر كس اصلح باشد، او را تعیین خواهم كرد. با این دو
پاسخ امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، آنها به این نتیجه رسیدند كه نمىتوان آن حضرت را به سازش واداشت. از این رو غائله جمل را به راه انداختند.
بنابراین انگیزه اصلى سران جمل «سهم بیشتر از بیت المال» و «ریاست» بود. البته این كه آیا ریاست را نیز براى به دست آوردن كسب اموالِ بیشتر مىخواستند و یا خود ریاست براى آنها مطلوبیت داشت؛ براى ما روشن نیست. اما در همین باره توجه به این نكته جالب است كه آنچه آنها از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىخواستند این بود كه براى دنیاى آنان از دین خود بگذرد! و چه خیال باطلى! على(علیه السلام) كه حتى ذرهاى به فكر دنیا و ریاست براى خودش نبود، چگونه ممكن بود كه دین خود را براى دنیا و ریاست دیگران فدا كند؟! و به راستى بدا به حال كسى كه دین خود را از دست مىدهد تا دیگرى به نان و نوایى برسد! گاهى ممكن است كسى از دین خود صرف نظر كند و گناهى را مرتكب شود تا خودش لذتى ببرد؛ این كار نادانى و حماقت است و از ضعف ایمان ناشى مىشود؛ اما نهایت حماقت این است كه انسان دین خود را براى دنیا و ریاست و هوسهاى دیگران فدا كند! گاهى كسانى زنده باد و مرده باد مىگویند براى این كه دیگران به مال و مقامى برسند، حقى را ناحق كنند، بیت المال را با تبذیر و اسراف مصرف كنند و احكام خدا را تعطیل نمایند!
این نهایت حماقت است كه انسان براى رسیدن دیگران به تمایلات و آرزوهایشان آخرت خود را فدا كند! در طول تاریخ این گونه اشخاص كم نبوده اند. آیا من و شما این گونه نیستیم؟ آیا ما حاضر نیستیم دین خود را براى دنیاى دیگران بفروشیم؟ پاسخ این سؤال آسان نیست. ممكن است امروز پاسخ منفى به این سؤال بدهیم، اما زمانى نوبت امتحان ما نیز خواهد رسید.
در هر صورت، مىتوان گفت علت اصلى مخالفت با حضرت على(علیه السلام) در بین سران و بزرگان قوم، چیزى جز «حب دنیا» و در رأس آن، علاقه به مال و مقام نبود. طلحه و زبیر از خواص و نخبگان جامعه اسلامى آن زمان بودند. آنها از جمله اعضاى شوراى شش نفرهاى بودند كه عمر براى انتخاب خلیفه بعد از خود تعیین كرده بود. مىدانیم كه یكى از اعضاى آن شورا نیز حضرت على(علیه السلام) بود. از این رو در جامعه آن روز، طلحه و زبیر هم تراز حضرت على(علیه السلام) شمرده مىشدند. اما بعد از سالها جهاد و فداكارى براى اسلام و خدمت به مسلمین، عاقبتِ آنها این شد كه به سبب علاقه به مال و ریاست، به مخالفت و جنگ با حضرت على(علیه السلام) برخاستند.
اكنون ما باید در احوال خود بیندیشیم كه وضعمان چگونه است؟ آیا حب مال و مقام در قلب ما ریشه ندارد؟ به راستى اگر ما به جاى زبیر بودیم چه مىكردیم؟ در مورد زبیر جالب است كه بدانیم بر اساس نقلى، فاطمه زهرا(علیها السلام) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرضه داشتند، اگر شما وصیت مرا نمىپذیرید، انجام آن را از زبیر درخواست كنم! آرى، چنین كسى حاضر شد رو در روى على(علیه السلام) بایستد و با آن حضرت بجنگد! و آیا من و شما مطمئنیم كه ایمانمان از زبیر محكم تر است؟!
دل بستگى به پول و ریاست، نامطلوب و موجب هلاكت انسان است. اگر انسان به جمع كردن مال بپردازد و آن را به دست اهلش نرساند، مال پرستى است؛ و اگر كسى مقامى را كه لیاقت آن را ندارد اشغال كند و آن را در اختیار كسانى كه بهتر از او توانایى اداره آن را دارند قرار ندهد، حب مقام در قلب او رسوخ كرده است. چنین كسى مصلحت امت را فداى مصلحت و منفعت خود مىكند. البته از سوى دیگر نیز انسان مىتواند با بهره گیرى از
مال و مقام به دیگران خدمت كند و از آنها به عنوان وسیلهاى براى عبادت استفاده كند. اگر این گونه باشد، مال و مقام مطلوب است و بهره گرفتن از آن ایرادى ندارد.
نباید فراموش كنیم كه سنّت الهى بر این قرار گرفته است كه همه انسانها امتحان شوند، و هیچ كس از این امر استثنا نیست. گاهى برخى افراد ساده دل مىگویند: چرا بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) خداوند مقدمات را به گونهاى فراهم نیاورد كه حضرت على(علیه السلام) خلیفه شود و چرا با معجزهاى از على(علیه السلام) حمایت نكرد؟ این سخنان از سر ساده اندیشى و از این رو است كه به حكمت خداوند توجه نداریم. خداى متعال این عالم را براى امتحان من و شما آفریده است: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ؛1 با این وجود آیا ممكن است از امتحان منصرف شود؟ البته مقصود خداوند از امتحان انسانها این نیست كه از باطن آنها آگاه شود. خداوند از درون همه ما مطلع است. مقصود خداوند از امتحان، فراهم كردن زمینه براى انسانها است تا هركس جوهره خود را نشان دهد و آگاهانه راهى را انتخاب كند. از این رو باید شرایط به گونهاى مهیا شود كه هر كس بتواند با شناخت كافى راهى را انتخاب و با اراده خود از اوامر و نواهى خداوند اطاعت و یا با آنها مخالفت نماید. اگر راه مخالفت بسته شود و فقط امكان پیروى از حق و حقیقت وجود داشته باشد، در این صورت امتحان معنى ندارد و مؤمن واقعى از منافق، و نیز درجات ایمان افراد مختلف بازشناخته نمىشود.
1. ملك (67)، 2.
خلاصه این كه، علت مخالفت خواص و نخبگان با حضرت على(علیه السلام) حب دنیا بود. آنان هنگامى كه متوجه شدند على(علیه السلام) دین خود را فداى هوسهاى دیگران نمىكند، با او به مخالفت برخاستند. آرى، آن حضرت حتى به فكر لذت و مقام براى خودش نبود، چه رسد به این كه دین خود را براى لذت دیگران فدا كند.
در صدر اسلام، پس از آن كه مسلمانان از خلافت دیگران سرخورده شدند چارهاى جز این ندیدند كه دست نیاز به سوى امیرالمؤمنین(علیه السلام) دراز كنند و از ایشان بخواهند كه امر حكومت وخلافت را عهده دار شوند. در این مورد براى بسیارى از جوانان و نوجوانان این سؤال مطرح مىشود كه چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) بلافاصله و از همان آغاز خلافتشان با گروههاى مختلف به مبارزه برخاستند؟ اصولا انگیزه آن حضرت از جنگهاى مختلف دوران خلافتشان چه بود؟
صرف نظر از ویژگىهایى كه درباره عصمت ائمه(علیهم السلام) قایل هستیم و معتقدیم كه هر آنچه انجام داده اند، از طرف خدا و وظیفه آنها بوده؛ وقتى به عنوان یك ناظر بى طرف سیر حوادث را در زمان حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) بررسى مىكنیم، از خود مىپرسیم آیا بهتر نبود كه آن حضرت با مخالفان خود به نحوى كنار مىآمدند تا جنگهایى كه تقریباً تمام دوران حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) را فرا گرفت به راه نمىافتاد؟ اگر آن جنگها نبود، آن همه
مسلمان كشته نمىشد، آن همه اموال بیهوده از بین نمىرفت، آن همه فرزندان، یتیم و این همه زنها بى شوهر نمىشدند و آن همه ضررهاى اقتصادى به مردم و جامعه تحمیل نمىشد. چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) با وجود همه این مسایل جنگ را انتخاب كرد؟
همانگونه كه امروزه بعضى مىگویند، در آن زمان نیز گروهى مىگفتند، على(علیه السلام) آدم خوبى است اما سیاست بلد نیست و نمىداند چگونه باید كشوردارى كند! حضرت على(علیه السلام) گاهى دردمندانه از این قضاوتهاى سطحى و غیرمنصفانه شكایت مىكرد و به آنها پاسخ مىداد، كه برخى از آنها در نهج البلاغه آمده است.
اهمیت این بحث از آن جهت است كه مىتوانیم با توجه به حوادث آن برهه تاریخى و فرمایشات مولا امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سیره عملى و رفتار ایشان نسبت به آن حوادث، دواى درد روزگار خودمان را پیدا كنیم؛ یعنى ببینیم اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این زمان بود چگونه رفتار مىكرد. این چیزى است كه ما به عنوان شیعه حضرت على(علیه السلام) و كسى كه مىخواهد پیرو راه آن بزرگوار باشد، باید بر اساس منطق روز بفهمیم و به كار ببندیم.
پس از كشته شدن خلیفه سوم، مردم به اصرار از حضرت على(علیه السلام) خواستند كه امر خلافت را بر عهده گیرد. بنا به فرمایش خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه، مردم آن چنان به خانه آن حضرت هجوم آوردند كه نزدیك بود امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) زیر دست و پا له شوند. از جمله این افراد، یكى هم «طلحه» بود. طلحه خود مدعى خلافت بود و سالها پى فرصتى بود تا نوبت به او برسد. او از كسانى بود كه مردم را براى كشتن عثمان تحریك مىكرد و تصورش این بود كه اگر عثمان كشته شود
مردم با او بیعت خواهند كرد. پس از كشته شدن عثمان و با اوضاعى كه پیش آمد، برخلاف تصور اولى، طلحه دید كه زمینه به هیچ وجه براى خلاقت او مساعد نیست. از این رو طلحه مصلحت را در صبر كردن و بیعت با حضرت على(علیه السلام) دید. نقل شده اولین كسى كه بعد از كشته شدن عثمان با امیرالمؤمنین(علیه السلام) بیعت كرد طلحه بود.
پس از بیعت طلحه و افرادى نظیر او، سایر اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، و شخصیتهاى مهمى كه سابقهاى در اسلام داشتند، و پیرمردها و حافظان قرآن و دیگران نیز همه بیعت كردند.
اكنون سؤال این است كه در این شرایط آیا بهتر نبود حضرت على(علیه السلام) فرصت را مغتنم شمرده و براى دل جویى از این افراد مقدارى به حرفها و پیشنهادهاى آنان توجه كند و به خواسته هایشان اهمیت دهد؟ مگر طلحه و زبیر از حضرت على(علیه السلام) چه مىخواستند؟ یك درخواست آنها این بود كه سهمشان را از بیت المال به همان میزانى قرار دهد كه عمر قرار داده بود و در زمان عثمان نیز ادامه داشت1. این كه چیز مهمى نبود! كسى كه مىخواهد حكومت كند به این اندازه باید انعطاف داشته باشد! آیا بهتر نبود
1. جالب است كه بدانیم این زیاده خواهى طلحه و زبیر در حالى بود كه هر دو، افرادى ثروتمند بودند. طلحه، به اصطلاح امروزى، از فئودالهایى بود كه اراضى زیادى را در مناطق مختلف تصرف كرده بود و عُمّالش در آن جا زراعت مىكردند و درآمد كلانى از آن زمینها داشت. زبیر نیز مانند طلحه بود و هر دو از ثروتمندان مهم آن زمان بودند، اما در عین حال مىخواستند سهمى كه از بیت المال دارند از دیگران بیشتر، و همان سهمى باشد كه عمر براى آنها مقرر كرده بود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ آنان فرمود: من اموال شخصى دارم، اگر مىخواهید در اختیارتان مىگذارم. گفتند: نه، ما كه گدا و محتاج مال تو نیستیم، ما مىخواهیم همان امتیازى كه تا به حال در بیت المال داشته ایم و خیلفه دوم براى ما قرار داده بود محفوظ باشد. حضرت فرمود: من نمىتوانم این كار را بكنم، زیرا این بر خلاف سنّت رسول الله(صلى الله علیه وآله) است. من روش خلفاى پیشین را نمىپسندم و آن را موافق اسلام نمىدانم.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) این درخواست را قبول مىكرد و سهم آنها را از بیت المال بیشتر از دیگران قرار مىداد و در عوض از بروز جنگ و خون ریزى جلوگیرى مىكرد؟ دست كم آن حضرت مىتوانست ابتدا پیشنهاد آنها را به ظاهر قبول كند، ولى در عمل، با آوردن بهانههایى از اجراى آن طفره برود و در این بین سعى كند راهى براى برون رفت از این معضل پیدا كند.
دومین خواستهاى كه طلحه و زبیر مطرح كردند درخواست پست و مقام بود. زبیر خواستار حكومت عراق بود و طلحه حكومت یمن را مىخواست. در مورد این خواسته نیز ممكن است به ذهن بیاید براى این دو پست چه كسى بهتر از زبیر و طلحه بود؟ زبیر پسر عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) بود و سوابق درخشانى در جنگها و مجاهدتها داشت. از این رو مناسب بود حضرت على(علیه السلام) حكومت عراق را به زبیر واگذار مىكرد و اگر تخلفى از او صادر مىشد آن گاه وى را مؤاخذه مىنمود. طلحه نیز حكومت یمن را از آن جهت مىخواست كه یكى از بستگانش در آن جا از طرف عثمان عامل بود و ثروتى هنگفت به هم زده بود (كه با همین ثروتش هزینه جنگ جمل را نیز تأمین كرد). اگر حضرت على(علیه السلام) این حكومت را هم به طلحه مىداد چه مىشد؟ نهایت این بود كه طلحه مىرفت و با تصرف نامشروع در بیت المال، مقدارى مال حرام جمع مىكرد؛ اما بهتر از این بود كه این همه خونهاى مردم ریخته شود!
از این رو بر اساس این تحلیل، سیاست اقتضا مىكرد كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) ابتدا با طلحه و زبیر مماشات كند. هم چنین اقتضاى عقل سیاسى این بود كه حضرت تا مستحكم شدن پایههاى حكومت فرد به معاویه اجازه دهد تا در گوشهاى دور از مركز اسلام ـ در شام و سرحدّات
روم ـ حكومت كند. براى مقابله با معاویه، حضرت مىبایست تا تحكیم پایههاى خلافت خود و فراهم آوردن سپاه و امكانات كافى صبر مىكرد. پس از آن مىتوانست به سراغ معاویه برود و به راحتى او را از سر راه بردارد.
اینها مسایلى بود كه در همان زمان نیز كسانى به امیرالمؤمنین(علیه السلام) گوشزد مىكردند و اصرار داشتند كه حضرت در روش و سیاست خود تجدیدنظر كند.
حضرت در پاسخ، ضمن رد چنین پیشنهادها و راه كارهایى مىفرمودند: فكر نكنید این مسایل را نمىدانم یا هوش معاویه و سیاست او بهتر از من است و راه و رسم كشوردارى را بهتر از من مىداند. من درباره این مسایل بسیار فكر كردم و پس از بررسى و تأمل فراوان در مورد آنها به این نتیجه قطعى رسیدم كه منحصراً دو راه در پیش رو دارم: یكى جنگیدن با اینان و دیگرى كفر؛ راه سومى وجود ندارد:
فَما وَجَدْتُنى یَسَعُنى اِلّا قِتالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِما جَاء بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله علیه وآله) فَكانَتْ مُعالَجَةُ الْقِتالِ اَهْوَنُ عَلَىَّ مِنْ مُعالَجَةِ الْعِقابِ؛1 پس خودم را در وسعتى بیش از این نیافتم مگر این كه با ایشان پیكار كنم، یا آنچه را محمد(صلى الله علیه وآله) آورده، انكار نمایم. پس من راه پیكار را بر خود آسان تر دیدم تا راه عذاب الهى.
با این همه، امروزه با ترویج تفكرات دموكرات مآبانه و ترویج شعار احترام به افكار عمومى و آراى مردم، این سؤال در ذهن جوانان ما تقویت مىشود كه به راستى چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) به جاى حل مسایل از راههاى
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 53.
مسالمت آمیز و دموكراتیك، راه جنگ و خشونت را انتخاب كرد؟! براى بررسى این موضوع، در این جا پس از تحلیلى اجمالى، قسمتهایى از فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام) را مرور مىكنیم.
پس از رحلت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و قبل از خلافت حضرت على(علیه السلام) به ترتیب، ابوبكر و عمر و عثمان در مسند خلافت قرار گرفتند. ابوبكر مستقیماً با بیعت مردم به این مقام رسید، عمر با نصب ابوبكر خلیفه شد، و عثمان نیز از طریق شورایى شش نفره و با ساز و كارى خاص، براى خلافت انتخاب گردید. اما هیچ یك از این حكومتهاى سه گانه نتوانستند الگویى واقعى از یك حكومت اسلامى ارائه دهند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) از طریق علم خدادادى و مطالبى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به او فرموده بود، مىدانست كه پس از خودش نیز حكومت اسلامى دیگرى به دست یك امام معصوم(علیه السلام) تحقق نخواهد یافت. تاریخ نیز گواه است كه پس از آن حضرت، ابتدا داستان امام حسن(علیه السلام) و جنگ ایشان با معاویه و در نهایت مسأله صلح و خانه نشین شدن امام حسن(علیه السلام) پیش آمد و سپس نیز شهادت امام حسین(علیه السلام) و سایر ائمه(علیهم السلام) اتفاق افتاد و هیچ یك از آن بزرگواران موفق به تشكیل حكومت نشدند. از این رو حكومت اسلامى تنها در برههاى كوتاه از زمان، به دست امیرالمؤمنین(علیه السلام) تحقق پیدا كرد و آن حضرت توانست با زحمتهاى فراوان، الگویى از حكومت اسلامى واقعى را در عمل پیاده كند و نشان دهد كه رئیس و كارگزاران چنین حكومتى چگونه باید رفتار كنند. گرچه طرح و مشخصات كلى این حكومت در بیانات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام)
آمده، اما نیاز بود نمونهاى عملى از آن نیز نشان داده شود؛ زیرا اگر هیچ مصداقى پیدا نمىكرد، این فكر در اذهان تقویت مىشد كه حكومت اسلامى امرى صرفاً آرمانى و ایده آلى ذهنى است كه هیچ گاه قابل تحقق نیست؛ دلیل آرمانى بودن آن هم این است كه چنین حكومتى هرگز تحقق نیافته است. بنابراین براى آن كه ثابت شود چنین حكومتى امكان تحقق دارد، باید در برههاى از زمان عملا پیاده مىشد؛ و تنها فرصتى كه امكان داشت نمونهاى از حكومت اسلامى، به دست یك امام معصوم(علیه السلام) در عالم نشان داده شود، دوران حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود.
البته این مسأله فقط اعتقاد شیعه است و سایر مسلمانان چنین اعتقادى ندارند. از نظر آنان همه حكومتهاى صدر اسلام از نوع حكومت اسلامى بوده است. حتى بسیارى از علماى اهل سنّت، در بحث حكومت تصریح كردهاند كه اگر كسى علیه حكومت حق اسلامى قیام كند، جنگ با او واجب است، و كشتنش نه تنها جایز بلكه واجب است؛ اما اگر شخص قیام كننده پیروز و مسلط شد و حاكم را كشت و خودش به جاى او نشست، اطاعت از او بر همه واجب مىشود!1 در هر صورت، ما فعلا قصد نقد و بررسى آراى مختلف در این زمینه را نداریم، بلكه مىخواهیم بر اساس مذهبى كه صحیح دانسته و آن را پذیرفته ایم مشى كنیم.
1. مبناى این سخن نظریه «استیلا» است كه یكى از نظریاتى است كه در باب حكومت و سیاست، از جانب برخى علماى اهل سنّت، نظیر: امام شافعى، غزالى، ماوردى و ابن تیمیه و دیگران، به آن اشاره شده است. مثلاً از امام شافعى نقل شده كه «من ولّى الخلافة فاجتمع علیه الناس و رضوا به فهو خلیفة و من غلبهم بالسیف حتى صار خلیفة فهو خلیفة». براى مطالعه بیشتر در این زمینه، ر.ك: ابوزهره، محمد؛ تاریخ المذاهب الاسلامیة والعقائد و تاریخ المذاهب الفقهیه؛ الجزء الاول.
به اعتقاد ما نمونه یك حكومت اسلامى واقعى كه در رأس آن فردى باشد كه رفتارش حجیت داشته و بتواند الگوى دیگران قرار گیرد، تنها در حكومت حضرت على(علیه السلام) یافت مىشود. البته درست است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) هر كارى كه انجام مىداد به امر خدا و بر اساس كتابى بود كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود،1 اما همه این برنامهها ملاك و مبنا داشت و هیچ كدام گزافى نبود.
برنامهاى كه براى حضرت على(علیه السلام) تعیین شده بود این بود كه باید الگوى حكومت اسلامى را ارائه دهد. اكنون طلحه و زبیر آمدهاند و حكومت عراق و یمن را مىخواهند. اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) از روى مماشات و مصلحت گرایى و به اصطلاح از روى سیاست، این درخواست را قبول مىكرد و آنها مدتى در آن جا برطبق هواهاى نفسانى خود به حكم رانى مشغول مىشدند، نمونه حكومت اسلامى در عراق و یمن تحقق پیدا نمىكرد. وقتى به دست ابوبكر و عمر تحقق پیدا نكرد، به طریق اولى به دست طلحه و زبیر تحقق پیدا نمىكرد؛ چون طلحه و زبیر ثابت كرده بودند چقدر دنیا زده هستند. ابوبكر و عمر دست كم در ظاهر بسیارى از مسایل را رعایت مىكردند. البته شرایط هم طورى بود كه باید بسیار زاهدانه زندگى مىكردند و نمىتوانستند ریختوپاش، سوءاستفاده و اسراف و تبذیر داشته باشند. اما طلحه و زبیر این گونه نبودند؛ مثلاً زبیر به هنگام مرگش، هزار برده و كنیز و ثروتهاى فراوان دیگر داشت. مردم چنین شخصى را به
1. بر اساس روایات معتبر، خداوند براى هر یك از ائمه(علیهم السلام) كتابى قرار داده كه تمامى مسایل مربوط به دوران امامت آن امام در آن آمده و وظایف وى در هر یك از آن موارد مشخص شده است. البته در روایات از چند و چون و ماهیت واقعى این كتاب چندان سخنى به میان نیامده و ائمه(علیهم السلام) تنها خود واقف به این امر هستند.
عنوان تارك دنیا و كسى كه توجهى به زخارف دنیا نداشته باشد، نمىشناختند. با این حساب اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) افرادى با چنین زندگى و روحیاتى را در حكومت خود به كار مىگرفت، آیا مردم مىتوانستند نمونه حكومت اسلامى را در حكومت على(علیه السلام) پیدا كنند؟!
به راستى اگر حضرت على(علیه السلام) به همراه طلحه، زبیر و معاویه شورایى تشكیل مىدادند و حكومت را بین خودشان تقسیم مىكردند، گل مىگفتند و گل مىشنیدند و با صلح و سازش به روى هم لبخند مىزدند؛ من و شما امروز درباره آن حضرت چه قضاوتى مىكردیم؟! آیا بین حكومت آن حضرت و حكومتهاى قبل و بعد از ایشان تفاوتى قایل مىشدیم؟
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىباید وراى همه مصالح، مصلحتى فراتر را ملاحظه كند، و آن ارائه یك الگوى راستین از حكومت اسلامى بود. هیچ مصلحت دیگرى در مقایسه با این مصلحت رجحان نداشت. اراده خداوند این بود كه با حكومت آن حضرت به مردم نشان دهد كه امكان پیاده شدن و اجراى حكومت اسلامى، به معناى واقعى آن، وجود دارد. تا زمان ظهور امام عصر(علیه السلام) ـ كه معلوم نیست چقدر طول خواهد كشید ـ حكومت امیرالمومنین(علیه السلام) حجتى است بر ما كه حكومت راستین اسلامى، صرفاً یك ایده آل ذهنى نیست و عملا قابل تحقق است. اگر حكومت آن حضرت نبود خداوند چنین حجتى بر مردم نداشت. از این رو در چنین حكومتى به هیچ وجه، سازش كارى و مصلحت گرایى قابل توجیه نبود و بایستى شكل كاملا صحیح حكومت اسلامى پیاده و اجرا مىگردید.
به همین دلیل امیرالمؤمنین(علیه السلام) از همان ابتدا خیلى محكم فرمودند: تنها بر اساس تكلیف و وظیفه و همانگونه كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) رفتار مىكرد، عمل مىكنم. اكنون براى اثبات این مدعا شواهدى را از كلمات خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) ذكر مىكنیم.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه از امیرالمؤمنین(علیه السلام) نقل مىكند كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) خطاب به آن حضرت فرمودند:
اِنَّ اللّهَ قَدْ كَتَبَ عَلَیْكَ جِهادَ الْمَفْتُونینَ كَما كَتَبَ عَلَىَّ جِهادَ الْمُشرِكینَ قالَ فَقُلْتُ یا رَسُولَ اللّهِ ما هذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتى كُتِبَ عَلَىَّ فیِهَا الْجِهادُ قالَ قَومٌ یَشهَدونَ اَن لا اِلهِ اِلاَّ اللّهُ وَ اَنّى رَسُولُ اللّهِ وَ هُمْ مُخالِفُونَ لِلسُّنَةِ فَقُلْتُ یا رَسُولَ اللّهِ فَعَلامَ اُقاتِلُهُمْ وَ هُمْ یَشهَدُونَ كما اَشهَدُ قالَ عَلَى الاِْحداثِ فىِ الدّینِ وَ مُخالَفَةِ الاَمرِ.1
پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند: خدا بر من جهاد با مشركان را و بر تو جهاد با فتنه زدگان را واجب كرد. همانطور كه من مأمور بودم با مشركان بجنگم، بعد از من روزگارى بیاید كه تو باید با كسانى كه فتنه زده شده اند، جهاد كنى. امیرالمؤمنین(علیه السلام) سؤال كردند این فتنهاى كه مىفرمایید كسانى فتنه زده مىشوند و من باید با آنها بجنگم، چه فتنهاى است؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: آن فتنه زدگان كسانى هستند كه شهادتین را بر زبان دارند؛ یعنى مىگویند ما خداى یگانه را قبول داریم، رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را قبول داریم و مسلمانیم. آنان احكام ظاهرى اسلام را عمل مىكنند، اما با
1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 9، باب 157، ص 206.
سنّت من مخالفند و به رفتار من اقتدا نمىكنند؛ تو باید با آنان جنگ كنى. عرض كردم، یا رسول الله وقتى آنها مسلمان هستند و شهادت به توحید و نبوت مىدهند به چه دلیل باید با آنها بجنگم؟ چطور با مسلمانى كه نماز مىخواند و روزه مىگیرد، بجنگم؟! پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: آنچه باعث مىشود كه تو با آنان بجنگى یكى این است كه آنها در دین بدعت مىگذارند، و دیگر این كه با تو مخالفت مىكنند؛ و مخالفت با تو، به عنوان امام و خلیفه بر حقى كه حقانیت و خلافتش ثابت گردیده و پذیرفته شده است، خروج بر امام حق است، كه باید با آن مقابله كرد.
از این رو پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این مسأله را كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) روزگارى مىباید با گروههایى از مسلمانان بدعت گذار بجنگد، از قبل به آن حضرت خبر داده بود و آمادگى روحى لازم را در حضرت على(علیه السلام) ایجاد كرده بود تا براى چنین روزى آماده باشد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در نهج البلاغه درباره ظهور بدعتها در دین مىفرماید:
وَ اِنَّ الْمُبْتَدَعاتِ المُشَبَّهاتِ هُنَّ الْمُهلِكاتُ اِلاّ ما حَفِظَ اللّهُ مِنْها؛ بدعتها و امور شبهه ناك، و چیزهایى كه جزو دین نیست ولى با توجیهاتى به نام دین به مردم ارائه مىشود، باعث هلاكت مردم مىگردد، مگر این كه خدا منّت بگذارد و از مفاسد آن جلوگیرى كند و مانع نابود شدن جامعه شود.
وَ اِنَّ فى سُلطانِ اللّهِ عِصْمَةً لاَِمْرِكُمْ؛ حكومت و قدرت الهى كه در اختیار من قرار گرفته، موجب مىشود كه شما بیمه شوید و كارتان به سامان برسد، مبتلا به شبهات نشده و هلاك نشوید.فَاعْطُوهُ طاعَتَكُمْ غَیْرَ مُلَوَّمَة وَ لا
مُسْتَكْرَه بِها؛ حال كه حكومت من عامل نجات شما از هلاكت است، از روى اختیار، و نه اكراه و جبر، با حكومت من همكارى كنید و تصمیم بگیرید آن را از دل و جان بپذیرید تا هم در دنیا عزتتان محفوظ بماند و هم در آخرت به نجات و سعادت برسید. سپس مىفرماید، یا این كار را انجام مىدهید و خود را با طوع و رغبت با حكومت حق همراه مىكنید، یا این كه خدا این قدرت را از شما خواهد گرفت: وَ اللّهِ لَتَفعَلَنَّ اَوْ لَیَنْقُلَنَّ اللّهُ عَنْكُمْ سُلطانَ الاِسلامِ ثُمَّ لا یَنْقُلُهُ إِلَیْكُمْ اَبَداً حَتّى یَأْرِزَ الاَْمْرُ اِلى غَیْرِكُمْ؛1 اگر با حكومت حق همراهى نكنید، خدا سلطنت اسلامى و حكومت اسلامى را از چنگ شما در خواهد آورد و به دست دیگران خواهد داد.
آرى، امیرالمؤمنین(علیه السلام) تنها راهى را كه باعث مىشود قدرت و عزت جامعه اسلامى محفوظ بماند این مىداند كه مردم از حكومت الهى پیروى كرده و از دستورات خدا اطاعت و احكام او را اجرا كنند. حضرت قسم یاد مىكند كه اگر به دنبال بدعتها و نوآورىهاى خودساخته رفته و با توجیهات و بهانههایى نظیر این كه زمان چنین اقتضا مىكند و دنیا از ما نمىپذیرد، از اجراى احكام خداوند شانه خالى كنید، بدانید كه این قدرت و شوكت از شما سلب خواهد شد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه در توصیف جنگهاى زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
فَلَقَدْ كُنّا مَعَ رَسُولِ اللّه(صلى الله علیه وآله) وَ اِنَّ الْقَتْلَ لَیَدُورُ عَلَى الآباءِ وَ الأَبْناءِ وَ
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 121.
الإِخْوانِ وَ الْقَراباتِ فَما نَزْدادُ عَلى كُلِّ مُصیبَة وَ شِدَّة اِلاّ ایمانَاً وَ مُضِیّاً عَلَى الْحَقِّ وَ تَسْلیماً لِلأَمْرِ وَ صَبْراً عَلى مَضَضِ الْجِراحِ؛1 در زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شرایطى پیش مىآمد كه ما باید با پدران، فرزندان، برادران و سایر خویشانمان بجنگیم و راهى نمىماند جز این كه به كشتن آنها اقدام كنیم. آرى، در جنگهاى صدر اسلام بسیار مىشد كه كار به آن جا مىكشید كه پدر و پسر مقابل هم قرار مىگرفتند و یكى باید دیگرى را مىكشت. حضرت مىفرماید، این مصیبتها و امتحانهاى سخت موجب نمىشد كه ما دست از ایمانمان برداشته و در راه و روشمان سست شده و از جنگ فرار كنیم، بلكه این مسایل بر ایمان، پایدارى و مقاومت ما مىافزود.
لیكن با این همه، خصوصیت جنگهاى زمان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) این بود كه جبهه حق و باطل كاملا روشن بود و یك طرف ایمان و طرف دیگر كفر قرار داشت. در یك طرف مسلمانها و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و طرف دیگر كفار و مشركان بودند. از این رو اگر كسى اسلام را پذیرفته بود كاملا برایش روشن بود كه باید براى جنگیدن با كفار آماده باشد و خلاصه، دغدغه، اضطراب و ابهامى در كار نبود.
اما در زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام) كار بسیار سخت تر از زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. روزگارى شده بود كه باید مسلمان با مسلمانى دیگر بجنگد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید: وَ لكِنّا اِنَّما اَصْبَحْنا نُقاتِلُ اِخوانَنا فِى الاِسْلامِ عَلى ما دَخَلَ فیهِ مِنَ الزَّیْغِ وَ الاِعْوِجاجِ وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأویلِ؛2 پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) روزگارى
1. همان، خطبه 121.
2. همان.
آمده كه باید با هم كیشان و برادران مسلمان خود كه دچار كج روى و انحراف شدهاند و احكام خدا را تأویل مىكنند، بجنگیم. این همان چیزى بود كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره آن به امیرالمؤمنین(علیه السلام) خبر داده و فرموده بود: روزگارى بیاید كه همانطور كه من بر اساس تنزیل قتال كردم تو باید بر اساس تأویل قتال كنى. پیامبر(صلى الله علیه وآله) برخى از نمونههاى این انحرافات را نیز به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرموده بودند. در این باره حضرت على(علیه السلام) در یكى از خطبههاى نهج البلاغه از قول پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) نقل مىكند كه آن حضرت فرمودند، از جمله فتنههایى كه پس از من در میان امتم ظاهر خواهد شد این است كه:
فَیَسْتَحِلُّونَ الْخَمْرَ بالنَّبیذِ وَ السُّحْتَ بِالْهَدِیَّةِ وَ الرِّبا بِالْبَیْعِ؛1 روزگارى بیاید كه شراب را به اسم آب انگور، رشوه را به اسم هدیه، و ربا را با نام بیع حلال مىشمرند.
از امام زین العابدین(علیه السلام) نقل شده كه فرمودند: روزى بند كفش پیغمبر(صلى الله علیه وآله) كنده شده بود. حضرت آن را به امیرالمؤمنین(علیه السلام) دادند تا تعمیر كند. سپس خودشان در حالى كه به یك پایشان كفش و پاى دیگرشان برهنه بود در جمع اصحاب حاضر شدند. آن روز در مسجد افراد زیادى، از جمله، ابوبكر و عمر و بسیارى دیگر از اصحاب حضور داشتند. پیامبر(صلى الله علیه وآله) رو به آنان كرده و فرمودند: اِنَّ مِنْكُمْ مَنْ یُقاتِلُ عَلَى التَّأْویلِ كَما قاتَلَ مَعى عَلَى التَّنْزیلِ؛ در میان شما كسى هست كه بعد از من «قتال على التأویل» خواهد كرد همانگونه كه
1. همان، خطبه 155.
همراه من «قتال على التنزیل» كرده است. ابوبكر سؤال كرد: اَنَا ذاكَ، آیا آن كسى كه بر تأویل جنگ خواهد كرد من هستم؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: نه، تو نیستى. عمر سؤال كرد: آیا آن شخص من هستم؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) باز هم فرمودند: نه، تو نیستى. اصحاب ساكت شدند و به یكدیگر نگاه كردند. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمودند: وَ لكِنَّهُ خاصَفَ النَّعْلَ وَ اَوْمَأَ بِیَدِهِ اِلى عَلىٍّ(علیه السلام) ؛ كسى كه بر «تأویل» خواهد جنگید همانى است كه الآن كفش مرا پینه مىزند؛ و اشاره به على(علیه السلام) كردند، در حالى كه آن حضرت مشغول پینه زدن كفش پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود.1
بدین ترتیب پیامبر(صلى الله علیه وآله) از همان زمان حیات خودش زمینه سازى مىكرد كه بگوید على(علیه السلام) بعد از من خواهد جنگید و جنگش بر حق و بر اساس قرآن است؛ پس به او اعتراض نكنید كه آیه قرآن را درست تطبیق نمىكند.
و عجیب این است كه حضرت على(علیه السلام) هنگامى كه براى جنگ با اصحاب جمل مهیا مىشد این آیه را خواند:وَ إِنْ نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِی دِینِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ.2 مضمون آیه این است كه مشركان با شما پیمان و قرارداد ترك مخاصمه مىبندند و متعهد مىشوند در چهار ماه حرام یا اوقات دیگر با شما نجنگند؛ مادامى كه آنها به قراردادشان عمل مىكنند شما نیز به پیمان خود وفادار باشید، اما اگر آنان پیمان را شكستند، با پیشوایان كفر بجنگید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن روز پس از تلاوت این آیه فرمود، «أَئِمَّةَ الْكُفْر» زبیر، طلحه و عایشه هستند و از
1. بحارالانوار، ج 32، باب 7، روایت 260.
2. توبه (9)، 12.
روزى كه این آیه نازل شده، به آن عمل نشده بود و ما با جنگ جمل به آن عمل مىكنیم.1 این در واقع تأویل آیه و از همان مواردى بود كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرموده بود على(علیه السلام) بر اساس تأویل جنگ خواهد كرد.
آرى، درست است كه طلحه و زبیر روزگارى از اصحاب خاص پیامبر(صلى الله علیه وآله) بودند و زبیر كسى بود كه سالها در جهاد شركت كرده بود و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) براى او و شمشیرش دعا كرده بود، اما روزگارى نیز در مقابل جانشین آن حضرت ایستادند و لقب «امامان كفر» گرفتند.
زبیر پسر عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و همان كسى است كه فاطمه زهرا(علیها السلام) مىخواست به او وصیت كند و به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرض كرد، اگر شما وصیت مرا قبول نمىكنید به زبیر وصیت كنم! او همان كسى است كه با ابوبكر بیعت نكرد و از خواص حضرت على(علیه السلام) بود. آن زبیر كارش به جایى رسید كه مقابل امیرالمؤمنین(علیه السلام) ایستاد و آن حضرت درباره اش فرمود: او مصداق «أَئِمَّةَ الْكُفْر» و آن ناكثان و پیمان شكنانى است كه «نَكَثُوا اَیْمانَهُم» در شأن آنان نازل شده است.
در روایت مذكور، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) پس از آن كه فرمودند، كسى كه بنا است «على التأویل» بجنگد همان كسى است كه كفش مرا پینه مىزند، اضافه كردند: وَ اِنَّهُ یُقاتِلُ عَلى التَّأویلِ اِذا تُرِكَتْ سُنَّتِى وَ نُبِذَتْ وَ حُرِّفَ كِتابُ اللّهِ وَ تَكَلَّمَ فِى الدّینِ مَنْ لَیسَ لَهُ فِى ذلِكَ فَیُقاتِلُهُمْ عَلِىٌّ عَلى اِحْیاءِ دِینِ اللّهِ تعالى. پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به ابوبكر و عمر و دیگرانى كه در آن جا بودند، فرمود: روزى بیاید كه مردم سنّتهاى مرا كنار گذاشته و به دنبال آراى خودشان بروند ـ به قول امروزىها «دموكراتیك» عمل كنند! ـ در آن روز كتاب خدا تحریف
1. بحارالانوار، ج 32، باب 3، روایت 140.
مى شود و آیات خدا را طورى دیگر تفسیر مىكنند. البته روشن است كه تحریف لفظى منظور نیست؛ چرا كه خداوند مىفرماید:إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ.1 از این رو مراد پیامبر(صلى الله علیه وآله) تحریف معنوى است؛ یعنى تفسیر به رأى. پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرمایند، روزى بیاید كه قرآن تفسیر به رأى مىشود و معناى اصلى كه منظور خداى متعال است بیان نمىشود. دلیل آن نیز این است كه معناى اصلى خریدار ندارد! امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در این باره در نهج البلاغه مىفرمایند: وَ إِنَّهُ سَیَأْتى عَلَیْكُمْ مِنْ بَعدى زَمانٌ... لَیْسَ عِنْدَ أَهْلِ ذلِكَ الزَّمانِ سِلْعَةٌ أَبْوَرَ مِنَ الْكِتابِ إِذا تُلِیَ حَقَّ تِلاوَتِهِ وَ لا أَنْفَقَ مِنْهُ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ؛2 زمانى بیاید كه در آن روزگار اگر قرآن درست قرائت شود، هیچ كالایى بازارش بى رونق تر و كسادتر از قرآن نخواهد بود، اما اگر قرآن تحریف شده و بر غیر معناى صحیحش حمل گردد رونق بسیار خواهد داشت و هیچ كالایى پر خریدارتر از قرآن نخواهد بود!
در زمان حضرت على(علیه السلام) طورى شده بود كه قرائت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) متروك و قرائتهاى جدید مطرح شده بود. حُرِّفَ كِتابُ اللّهِ وَ تَكَلَّمَ فِى الدّینِ مَنْ لَیْسَ لَهُ فِى ذلِكَ؛ كسانى درباره دین سخن مىگفتند كه صلاحیت آن را نداشتند. آیا این امر در زمان ما چگونه است؟ آیا فقط علما و مراجع و اسلام شناسان در باره دین صحبت مىكنند و دیگران در حوزه مسایل تخصصى دین نظرى نمىدهند؟ آیا غیر متخصصان، از بیم این كه مبادا سخنى خلاف واقع و احتیاط بگویند، در عرصه مسایل دینى وارد نمىشوند؟ پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: روزگارى مىآید كه كسانى در حوزه مسایل مربوط به دین
1. حجر (15)، 9: بى تردید ما این قرآن را نازل كرده ایم و قطعاً نگهبان آن خواهیم بود.
2. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 147.
اظهار نظر مىكنند كه صلاحیت آن را ندارند: تَكَلَّمَ فِى الدّینِ مَنْ لَیسَ لَهُ فِى ذلِكَ فَیُقاتِلُهُمْ عَلِىٌّ عَلى اِحْیاءِ دِینِ اللّهِ تعالى؛1 این جا است كه على(علیه السلام) باید با آنان بجنگد تا دین خدا زنده مانده و سنّت متروك من دوباره احیا شود: عَلى اِحْیاءِ دِینِ اللّهِ تعالى.
آرى، براى آن كه سنّتهاى متروك احیا و قرائتهاى ساختگى كنار زده شود، براى آن كه تحریفهاى معنوى و تفسیرهاى به رأى، از دامان قرآن زدوده و معناى صحیح آن مطرح و به آن عمل شود، حضرت على(علیه السلام) باید با مخالفان بجنگد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) درباره هدف خود از جنگیدن چنین مىفرماید: اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَعْلَمُ أَنّى لَمْ اُرِدِ الْاِمْرَةَ و لا عُلُوَّ الْمُلْكِ وَ الرِّیاسَةِ؛ خدایا تو مىدانى كه اگر با اینها جنگیدم به این دلیل نبود كه امیر آنها شده و حكومت و ریاست را به دست گیرم. وَ اِنَّما اَرَدْتُ الْقِیامَ بِحُدُودِكَ وَ الاَداءَ لِشَرْعِكَ؛ من جنگیدم تا حدود تو در جامعه پیاده شود و قانون تو اجرا گردد. وَ وَضْعَ الاُمورِ فى مَوَاضِعِها؛ و براى آن كه كارها در مسیر صحیح خودش قرار بگیرد. وَ تَوفیرَ الْحُقُوقِ عَلى اَهْلِها؛ جنگ من براى آن بود كه حقوق مردم را به جاى خود بازگردانم. در اثر عملكرد ناصحیح حكومتهاى قبلى، حقوق مردم تضییع شده بود و به نور چشمى هاو اقوام امتیازات ویژه داده مىشد. من جنگیدم به این دلیل كه حقوق مردم را برگردانم و بیت المال را بین اهلش یكسان تقسیم كنم. وَ الْمُضِىَّ عَلى مِنْهاجِ نَبِیِّكَ(صلى الله علیه وآله) ؛ و به همان برنامه پیامبر تو رفتار كنم، نه برنامههایى كه دیگران بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) به
1. بحارالانوار، ج 22، باب 7، روایت 260.
اجرا در آورده بودند. وَ اِرشادَ الضّالِّ اِلى اَنْوارِ هِدایَتِكَ؛1 من با اصحاب جمل و دیگران مىجنگم براى این كه گمراهان را هدایت كنم. اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نمىجنگید، كسانى كه به دنبال هدایت بودند راه را گم مىكردند؛ چرا كه رفتار و حكومت اصحاب جمل باعث گردیده بود كه دیگران نیز گمراه شوند. از این رو حضرت مىفرماید، من مىجنگم تا راه را براى هدایت مردم و كسانى كه مىخواهند راه راست را تشخیص بدهند باز نمایم.
اكنون ما باید از آنچه در تاریخ آمده، براى روزگار خودمان استفاده كنیم. مسلّم است كه این مسایل فقط مربوط به زمان حضرت على(علیه السلام) نبوده و نیست. علت جنگهاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، همانگونه كه خود آن حضرت اشاره فرموده، زیاده خواهى عدهاى و رواج بدعتها در جامعه بود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن گاه كه قدرت پیدا كرد، به حكم «حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قِیامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ»2 وظیفه داشت با همان مسلمانهاى نمازخوان و مسجدى، همان كسانى كه سالها در جنگهاى بدر و حنین و احد در راه اسلام جنگیده بودند و مجروح شده و اموالشان را براى رواج اسلام داده بودند، بجنگد؛ چرا؟ براى آن كه دین خدا احیا شده و بدعتها از بین برود. آیا این امر مخصوص زمان حضرت على(علیه السلام) بود و دیگر مصداق نخواهد داشت؟ اگر روزگارى بدعتها در جامعه اسلامى رواج پیدا كرد و بدعت گذاران با موعظه و نصیحت به راه نیامدند، آیا كسانى كه توان دارند، نباید با قوّت و قدرت، آنان را سر جاى خود بنشانند؟
1.ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 20، باب 414.
2. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 3.
در مباحث گذشته مطرح شد كه چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رسیدن به خلافت به مبارزه با عدهاى از مسلمانان پرداخت و تقریباً تمامى دوران خلافت آن حضرت(علیه السلام) به جنگ با آنها سپرى شد. (ابتدا با اصحاب جمل، سپس با اصحاب صفین و سرانجام هم با اصحاب نهروان.)
همانگونه كه خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز بارها در فرمایشات خود تأكید فرموده، در این جنگها جز انجام وظیفه و تكلیف واجبى كه خداى متعال بر عهده ایشان گذاشته بود، هیچ هدف دیگرى در كار نبود. اما كسانى براى این اقدامات حضرت على(علیه السلام) تفسیرهایى دیگر مىكردند. بعضى مىگفتند، این كارها براى كشورگشایى است و على مىخواهد سلطه خودش را توسعه داده، مُلك خودش را وسیع تر كند. از نظر آنان جنگ على(علیه السلام) با معاویه براى آن بود كه آن حضرت مىخواست كشورى پهناورتر داشته باشد و سرحدّات شام نیز زیر چتر حكومتش باشد! یا جنگش با طلحه و زبیر براى آن بود كه مبادا آنان سرزمین حاصل خیز عراق را از دستش خارج كنند!
از سوى دیگر، در دوران 25 ساله خلافت سه خلیفه اول و قبل از این كه مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) بیعت كنند، برخى افراد آن حضرت را تحریض به جنگ مىكردند. آنان مىگفتند، شما باید با اینان به جنگ برخیزید و حق خودتان را بگیرید و نگذارید دیگران حقتان را تضییع و پایمال كنند. این افراد هنگامى كه با پاسخ منفى آن حضرت روبه رو مىشدند، مىگفتند على از جانش مىترسد و براى این كه كشته نشود از گرفتن حقش امتناع مىورزد!1
از این رو این سؤال مطرح مىشود كه به راستى چرا امیرالمؤمنین با وجود آن كه خلافت حق آن حضرت بود، براى رسیدن به حق خود هیچ حركتى نكرد؟ آیا واقعاً از جانش مىترسید، یا اصولا در اصل این كه این اقدام صحیح است یا خیر، تردید داشت؟ آیا امیرالمؤمنین(علیه السلام) واقعاً نمىدانست وظیفه چیست؟! یكى از خردههایى كه آن زمان نیز مطرح مىكردند و در لابه لاى فرمایشات حضرت على(علیه السلام) در نهج البلاغه نیز به آن اشاره شده، این است كه مىگفتند، مگر درباره حقانیت خویش تردید دارى كه اقدام نمىكنى؟!2
آیا به راستى این گونه بود و حضرت در این امر تردید داشت؟ آیا ترس از مرگ باعث شد كه در آن دوران اقدام به جنگ نكند؟ همانگونه كه پس از داستان حكمیت نیز وقتى حضرت از جنگیدن با معاویه دست كشید، خوارج اعتراض مىكردند كه چرا دست از جنگ كشیدى، آیا از جانت مىترسى؟!
1و2. در ادامه مطالب همین گفتار به شواهدى در این زمینه اشاره خواهد شد.
به هر حال این سؤال مطرح است كه چرا آن حضرت در برههاى بسیار قاطعانه در مقابل مخالفان خود ایستاد و تا مرحله جنگ نیز پیش رفت، اقدام به جنگ و مبارزه كرد و زمانى نیز راه سكوت و مماشات را در پیش گرفت؟ گرچه بررسى شواهد تاریخى، به تنهایى براى تحلیل این مسأله كافى است، اما براى اطمینان بیشتر، بهتراست پاسخ این پرسش را در كلمات آن حضرت جستجو كنیم تا تصور نشود كه تحلیلمان صرفاً بر اساس حدس و گمانهاى شخصى استوار است.
در آن روزگار هم برخى مىگفتند، بهتر بود امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از رسیدن به خلافت نیز ـ مثل 25 سال قبل ـ با مخالفان نمىجنگید و یا دست كم مبارزه را به تأخیر مىانداخت. از نظر این عده، این كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) بلافاصله خود را درگیر جنگ جمل و بعد هم صفین كرد سیاست درستى نبود. به تعبیر ساده تر، راهى كه آن حضرت در زمان خلافت خود در پیش گرفت نادرست، و نشانه آن بود كه على(علیه السلام) سررشتهاى در مسایل سیاسى ندارد و راه و رسم حكومت و زمامدارى نمىداند!
امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در پاسخ این گونه قضاوتها چنین مىفرماید: وَلَقَدْ اَصْبَحْنا فى زَمان قَدِ اتَّخَذَ اَكْثَرُ اَهْلِهِ الْغَدْرَ كَیْساً؛ ما در زمانى زندگى مىكنیم كه اكثر مردم نیرنگ و فریب كارى را زرنگى مىدانند! حضرت با اشاره به كارهاى معاویه مىفرماید، مردم فكر مىكنند این از زرنگى و درایت معاویه است كه براى رسیدن به مقاصد خود مكر و حیله به كار مىبرد. وَ نَسَبَهُمْ اَهلُ الْجَهْلِ فیهِ إِلى حُسْنِ الْحیلَةِ؛ افرادى كه به حقایق امور
آگاه نیستند، كارهایى را كه سرچشمه اش مكر و فریب است سیاست مدارى و حسن تدبیر و چاره اندیشى مىدانند. ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ؛ اینان به دنبال چه هستند؟ خدا نابودشان كند! قَدْ یَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحیلَةِ وَ دُونَهُ مانِعٌ مِنْ اَمرِ اللّهِ وَ نَهْیِهِ؛ چه بسا كسى از نظر سیاست مدارى و مصلحت اندیشى نیرومند است و هیچ كم ندارد (حُوَّلُ الْقُلَّبْ، یعنى كسى كه در تغییر و تحویل كارها و زیر و رو كردن آنها ماهر است) ولى امر و نهى خدا و حدود و ضوابط شرعى است كه جلوى او را مىگیرد. او براى چیره شدن بر دشمن، خوب مىداند كه چه باید كرد، ولى خدا، شرع و تقوا اجازه نمىدهد بسیارى از كارها را انجام دهد. فَیَدَعُها رَأْىَ عَیْن بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَیْها؛ با این كه راه مكر و حیله را مىداند، ولى براى اطاعت خدا و رعایت ارزشها آن را رها مىكند. اما كسانى كه به دنبال فرصت طلبى و منافع شخصى خود هستند این گونه نیستند. وَ یَنْتَهِزُ فُرْصَتَها مَنْ لا حَرِیجَةَ لَهُ فِى الدّینِ؛كسانى كه نسبت به دین بى پروا بوده و احكام شرعى و ارزشهاى اسلامى را رعایت نمىكنند، از هر حیلهاى استفاده مىكنند و براى رسیدن به هدف، استفاده از هر وسیلهاى را توجیه پذیر مىدانند؛ ولى من این گونه نیستم، بلكه باید دستور خدا را رعایت كنم. از این رو من براى رسیدن به پیروزى، از هر راه و وسیلهاى نمىتوانم استفاده كنم. مانع من تقوا و اطاعت خدا است.1
در همان دوران 25 ساله نیز كسانى به امیرالمؤمنین(علیه السلام) پیشنهاد كردند كه براى گرفتن خلافت اقدام كن و ما هم به شما كمك مىكنیم. یكى از افرادى كه حضرت را براى گرفتن خلافت تشویق مىكرد، پدر معاویه، دشمن سرسخت اهل بیت(علیهم السلام) و اسلام، ابوسفیان بود! البته وى در این كار
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 41.
در واقع سنگ خود را به سینه مىزد. او وقتى دید كه مردم با ابوبكر بیعت كردند و خلافت از خاندان آنان خارج گردید و چیزى نصیب آنها نشد، از این راه وارد شد. هدف او این بود كه با ایجاد اختلاف در جامعه اسلامى بتواند از آب گل آلود ماهى بگیرد و چیزى نصیب خاندان خودش شود. از این رو فریب كارانه على(علیه السلام) را تشویق مىكرد كه بیا و حق خودت را بگیر؛ چون پیغمبر(صلى الله علیه وآله) شما را تعیین كرده، دستت را دراز كن تا من با شما بیعت كنم! البته در این میان برخى نیز حقیقتاً از سر خیراندیشى این پیشنهاد را به آن حضرت مىدادند. آن طور كه نقل شده، عباس عموى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز همین پیشنهاد را به امیرالمؤمنین(علیه السلام) داد. جز اینها افرادى دیگر، مانند سلمان، ابوذر، مقداد و عمار هم بودند كه با ابوبكر بیعت نكردند، اما هیچ گاه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) پیشنهاد نكردند كه براى گرفتن حق خود در خلافت اقدام نماید. آنان كه از یاران على(علیه السلام) و مطیع آن حضرت بودند، هیچ گاه بدون اجازه امیرالمؤمنین(علیه السلام) اقدامى نمىكردند و مىدانستند كه هر چه مصلحت باشد، خود حضرت انجام مىدهد.
در هر حال، امیرالمؤمنین(علیه السلام) در برابر پیشنهاد این افراد براى احقاق حق خود فرمود: اَیُّهَا النّاسُ شُقُّوا اَمْواجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجاةِ؛ امواج فتنه را با كشتىهاى نجات بشكافید. اكنون امواج فتنه، جامعه اسلامى را تهدید مىكند، پس در مقابل این امواج، كشتى نجات را راه بیندازید و این امواج را بشكنید و فرو بنشانید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىدید كه افرادى قصد دارند در جامعه نوپاى اسلامى، در همین اولین روزهاى پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، آتش جنگ را برافروزند و بین مسلمانان ایجاد اختلاف كنند؛ و این اختلاف، نتیجهاى جز از هم پاشیدن جامعه اسلامى نخواهد داشت. وَ عَرِّجُوا عَنْ طَریقِ الْمُنافَرَةِ؛ راه نفرت انگیزى و ایجاد دشمنى را رها كنید. وَ
ضَعُوا تیجانَ المُفاخَرَةِ؛ این تاج و افسرهایى كه به عنوان فخر بر سر خود مىگذارید ـ كه ما از فلان طایفه هستیم یا فلان امتیازات را داریم ـ كنار بگذارید و ببینید مصلحت اسلام و مسلمین چه اقتضا مىكند. هذا ماءٌ آجِنٌ وَ لُقمَةٌ یَغُصُّ بِها آكِلُها؛ این مسأله خلافت، آب بد مزه و لقمه گلوگیرى است كه بالاخره گلوى كسانى را كه این لقمه در دهانشان فرو رفته، خواهد گرفت. فَاِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ اِنْ أَسْكُتْ یَقُولُوا جَزَعَ مِنَ الْمَوْتِ؛ اگر به مردم بگویم، خلافت حق من است، اینها را رها كرده و از من حمایت كنید؛ خواهند گفت، این حرفها را براى دنیا و حكومت و سلطنت مىزند؛ و اگر سكوت كنم، افرادى مثل شمامى گویند كه از جانش مىترسد! آیا به راستى فكر مىكنید كه من از جانم مىترسم؟! هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی وَ اللّهِ لَابْنُ أَبِیطَالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ؛1 بعد از این كه من در زمان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) این همه جنگ و فداكارى كردم، اكنون به من مىگویید، تو از جانت مىترسى! به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به پستان مادر بیشتر است. من نه تنها از این امر هیچ نگرانى ندارم، بلكه با مرگ مأنوسم. من با مرگ زندگى مىكنم و هر لحظه انتظار شهادت را مىكشم؛ با این همه شما مىگویید كه من به سبب ترس از مرگ اقدام نمىكنم! هرگز این گونه نیست. من براى رعایت مصالح اسلام و مسلمین است كه اقدام نمىكنم.
برخى دیگر نیز مىگفتند، معلوم مىشود حضرت على(علیه السلام) نسبت به حق خودش یقین ندارد. ما مىدانیم كه او از جنگ نمىترسد و انسانى شجاع و بى پروا است؛ از این رو اگر اقدام نمىكند، معلوم مىشود كه یقین ندارد خلافت حق او باشد و او است كه باید خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) باشد.
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 5.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید: ما شَكَكْتُ فِى الْحَقِّ مُذْ أُرِیتُهُ؛1 از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده، لحظهاى در آن شك نكرده ام. تعبیر حضرت در این جا قابل دقت است. نمىفرماید: «مُذْ عَرَفْتُهُ...»؛ از آن هنگام كه حق را «شناختم» در آن شك نكردم، بلكه مىفرماید: از آن هنگام كه حق به من نشان داده شد و آن را «دیدم» در آن شك نكردم. این، اشاره به همان مقام نورانىاى است كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) دارد. در مباحث گذشته اشاره كردیم كه على(علیه السلام) كسى بود كه فرشته وحى را مىدید و صداى وحى را مىشنید. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسى بود كه فرمود: لَوْكُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً؛2 من در هیچ چیز شكى ندارم و اگر پردهها برداشته شود ذرهاى بر یقین من افزوده نخواهد شد! از این رو على(علیه السلام) كسى نبود كه اگر در مورد گرفتن حق خلافت اقدامى نمىكرد، بتوان گفت به این دلیل است كه در حق تردید دارد.
براى آن كه بهتر روشن شود كه چرا آن حضرت براى گرفتن حق خود اقدام نمىكرد و از چه چیز نگران بود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به داستان حضرت موسى(علیه السلام) اشاره مىكند. حضرت موسى(علیه السلام) بار اول هنگامى كه عصایش را انداخت و اژدها شد، چون هنوز چنین چیزى ندیده بود، به طور طبیعى كمى ترسید. خدا به او فرمود: این چیست كه در دست دارى؟ گفت: این عصاى من است كه به آن تكیه مىكنم و با آن برگ درختان را براى گوسفندانم مىریزم. خداوند فرمود: عصایت را بینداز. عصا را انداخت و ناگهان چوب تبدیل به اژدها شد. چون این صحنه براى حضرت موسى(علیه السلام) سابقهاى
1. همان، خطبه 4.
2. بحارالانوار، ج 40، باب 93، روایت 54.
نداشت و كاملا غیر منتظره بود، به طور طبیعى حضرت كمى وحشت كرد. قرآن از این حالت این گونه تعبیر مىكند:
فَلَمّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلّى مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّبْ؛1 پس چون دید آن مثل مارى مىجنبد، پشت كرد و برنگشت.
حضرت موسى(علیه السلام) با دیدن آن اژدها پا به فرار گذاشت؛ اما از جانب خداى متعال خطاب آمد كه:
أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِینَ؛2 پیش آى و مترس كه تو در امانى.
اما غیر از این، در صحنه رویارویى حضرت موسى(علیه السلام) با ساحران نیز قرآن مىفرماید حضرت موسى(علیه السلام) دچار وحشت شد. ساحرانى كه به دعوت فرعون آمده بودند آن چنان سحرى ارائه دادند كه قرآن درباره آن، تعبیر «سحر عظیم» را به كار برده است: وَ جاؤ بِسِحْر عَظِیم.3 در فضایى باز ریسمانها و چوبهایى را كه درست كرده بودند به زمین انداختند و با سحرى كه انجام دادند به صورت مار و اژدها ظاهر شد و مردمى كه در آن جا بودند همه فكر كردند كه آن مار و افعىها الآن حمله مىكنند و آنها را خواهند بلعید. صحنهاى بسیار وحشتناك بود. در این صحنه هم قرآن مىفرماید حضرت موسى(علیه السلام) ترسید: فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى؛4 پس موسى بیمى در خود احساس كرد. اما این «أَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً» غیر از آن ترس در بار اول است. بار اول چون سابقه نداشت، طبیعى بود كه بترسد. چوبى بود كه به یك باره تبدیل به اژدها شد، و به صورت طبیعى باعث
1. قصص (28)، 31.
2. همان.
3. اعراف (7)، 116.
4. طه (20)، 67.
ترسیدن انسان مىشود. این ترسیدن، به اصطلاح، عملى انعكاسى و رفلكسى بود. اما در صحنه دوم، حضرت موسى سابقه عصاى خود را داشت و مىدانست كه تبدیل به اژدها مىشود و هم چنین مىدانست كه آنچه ساحران انجام دادهاند سحر است؛ اما در عین حال قرآن مىفرماید: فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى. سؤال این است كه این جا چرا بار دیگر حضرت موسى(علیه السلام) ترسید؟ امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این جا در پاسخ این سؤال مىفرماید: لَمْ یُوجِسْ مُوسى(علیه السلام) خِیفَةً عَلى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛1این جا موسى(علیه السلام) از جانش نترسید، بلكه ترس او از این بود كه این سحر عظیمى كه ساحران ارائه دادهاند مردم را گمراه كند و مانع هدایت آنها گردد. در فضایى باز و گسترده، در حالى كه مردم در یك روز عید براى شادى جمع شده بودند، یك باره دیدند این همه مار و اژدها از اطراف حركت مىكنند. صحنهاى بسیار عجیب و تأثیر گذار بود. موسى(علیه السلام) ترسید كه مردم به محض دیدن این صحنه فرار كرده و اصلا منتظر نشوند كه ببینند چه كسى حق و چه كسى باطل است. لَمْ یُوجِسْ مُوسى(علیه السلام) خِیفَةً عَلَى نَفْسِهِ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهّالِ وَ دِوَلِ الضَّلالِ؛ ترسید كه مبادا آن جاهلان پیروز شده و گمراهى رواج پیدا كند و دیگر نوبت به این نرسد كه حضرت اثبات كند كه اینها سحر بود، اما كار من معجزه است و من حق هستم. این جا بود كه خطاب شد نترس! تو هم سریع عصا را بینداز كه همه اینها را خواهد بلعید.
منظور حضرت على(علیه السلام) از نقل این جمله، اشاره به این مطلب است كه من
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 4.
نیز در قضیه خلافت از جانم نترسیدم. وقتى دیدم خلافت به دست كسان دیگرى افتاده، از ترس جانم نبود كه اقدام جدى نكردم و شمشیر نكشیدم، بلكه از گمراهى مردم ترسیدم. خوفم از این بود كه بگویند، معلوم مىشود حقى در كار نیست و هر كدام از اینها فقط به دنبال ملك و سلطنت خودشان هستند. از این ترسیدم كه مردم تصور كنند جنگ فقط جنگ قدرت است و حقیقتى در كار نیست؛ اگر اینها به جان هم افتاده اند، براى این است كه هر كدام مىخواهد خود رئیس بشود. از ترس این كه مبادا این مسأله باعث گمراهى مردم شود و دین حقیقت خودش را از دست بدهد، من سكوت كردم و كوتاه آمدم؛ نه این كه از ترس جانم سكوت كرده باشم.
آن حضرت در جایى دیگر درباره همین مسأله مىفرماید: أَمّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذلِكَ كَراهِیَّةَ الْمَوْتِ فَوَاللّهِ ما أُبالِی دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَیَّ؛ مىگویید، آیا این همه كنار كشیدن و مماشات و خوددارى كردن از جنگ و گرفتن حق، به این دلیل است كه از مرگ كراهت دارد و مىترسد كه كشته شود؟ به خدا قسم، على(علیه السلام) باك ندارد كه او به طرف مرگ برود و یا مرگ به سراغ على(علیه السلام) بیاید! براى من فرقى نمىكند كه من سراغ مرگ بروم و مرگ را در آغوش بگیرم، یا مرگ به سراغ من بیاید. آن گاه آیا چنین كسى از ترس مرگ از انجام وظیفه اش خوددارى مىكند؟! حرف دیگرى نیز داشتید: وَ اَمّا قَولُكُمْ شَكّاً فى اَهْلِ الشّامِ؛ مىگویید، مگر در نبرد با مردم شام و معاویه تردید دارى؟ زودتر لشكركشى كن، به شام و صفین برو و كار معاویه را تمام كن. حضرت در پاسخ مىفرماید، اگر من در این كار تأنى دارم و زود اقدام نمىكنم و به مكاتبه و بحث مىپردازم، بدان سبب نیست كه در جنگ با آنها شك دارم. درست است كه من حق دارم با كسانى كه بر حكومت
اسلامى خروج كردهاند وارد نبرد شوم و آنها را از میان بردارم؛ اما من مىخواهم تا آن جا كه ممكن است، افراد ـ گرچه یك نفر باشد ـ هدایت شوند. مایلم فرصت بدهم، تا كسانى كه امر برایشان مشتبه شده، آگاه شوند و از روى بصیرت اقدام كنند. شاید در بین اینها كسانى باشند كه هنوز حق را درست نشناخته و حجت بر ایشان تمام نشده است. سعى من بر این است كه مردم را هدایت كنم؛ وقتى مطمئن شدم قابل هدایت نیستند، آن گاه به جنگ اقدام مىكنم. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِی أَهْلِ الشَّامِ فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ یَوْماً إِلَّا وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِی طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِیَ بِی وَ تَعْشُوَ إِلى ضَوْئِی؛ هر روزى كه جنگ را تأخیر انداختم، هیچ دلیلى نداشت جز این كه امید داشتم كسانى هدایت شوند و از تاریكىها به سوى نور حركت كنند. اینان در شب تاریك گیر كردهاند و گمراه هستند؛ امید من این است كه بتوانند در این تاریكى شب، نور حق را بشناسند و به طرف من بیایند. وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلَالِهَا وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِاثامِها؛1 براى من بسیار مطلوب تر است كه یكى از آنها هدایت شود، تا این كه در همان حال گمراهى او را به قتل برسانم؛ هرچند بار اینان از گناه سنگین است و استحقاق كشته شدن را هم دارند.
بنابراین اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مواقعى راه مماشات را در پیش مىگیرد و به جنگ روى نمىآورد، تنها ملاحظه اش مصالح اسلام و جامعه اسلامى است. اما از سوى دیگر آن گاه نیز كه جنگ را وظیفه و تنها راه چاره تشخیص دهد، بى هیچ ملاحظهاى به آن اقدام خواهد كرد. در این باره پیش از این كلامى را از آن حضرت نقل كردیم كه مىفرماید، در این مقطع،
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 54.
كار به جایى رسیده كه اگر اقدام به جنگ نكنم راهى جز كفر ندارم: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَیْنَهُ وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ فَلَمْ أَرَ لِی إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ بِما جاءَ مُحَمَّدٌ (صلى الله علیه وآله) إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً وَ أَوْجَدَ لِلنّاسِ مَقَالا فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَیَّرُوا.1 تعبیر بسیار عجیبى است. به خصوص به مذاق كسانى كه با افكار امروزى و فرهنگ غربى خو گرفتهاند چندان خوش نمىآید! چرا كه از نظر آنان در مسأله دین هیچ گاه نباید درگیر شد، بلكه باید همیشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد كرد! این افراد كه در مسأله سیاست و قدرت اگر كسى بخواهد علیه آنها اقدام كند به شدت با او مقابله مىكنند، در باره دین به تقلید از فرهنگ غرب مىگویند: تساهل و تسامح داشته باشید، دین نباید منشأ جنگ شود، با هم بسازید، لبخند بزنید، گل بگویید و گل بشنوید! در آن زمان نیز برخى مىگفتند: على(علیه السلام) با طلحه و زبیر خویش و قوم هستند، باید با هم بسازند، چرا جنگ به راه مىاندازند تا این همه خون ریزى شود؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید: وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الاَْمْرِ وَ عَیْنَهُ؛ من چشم و گوش این مسأله را زیر و رو كردم تا ببینم در این شرایط چه باید بكنم. وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ؛ پشت و رویش را گرداندم و همه جهات آن را بررسى كردم. این طور نبود كه اقدامى عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فكر و تدبیر تصمیم گرفته باشم. فَلَمْ أَرَ لِی إِلَّا الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ؛ پس از تأمل فراوان و ملاحظه همه جوانب به این نتیجه رسیدم كه دو راه بیشتر ندارم: جنگ یا كفر! اگر بخواهم بر دین اسلام باقى بمانم، چارهاى جز جنگیدن با این دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحریفهایى كه در دین ایجاد مىكنند به تدریج اسلام را از بین مىبرند.
1. همان، خطبه 43.
وظیفه شرعى من این است كه با اینها بجنگم. اگر كوتاهى كنم یعنى اسلام را انكار نموده و حكم خدا را قبول نكرده ام.
شبیه این، در خطبهاى دیگر مىفرماید: وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِی النَّوْمَ؛ آن قدر در این باره فكر كردم كه خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابیدم و درباره آن خوب اندیشیدم و همه راهها را بررسى كردم تا ببینم آیا چارهاى دارم كه از این جنگ خوددارى كنم؟ فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِالْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ(صلى الله علیه وآله) ؛ هرچه جستجو كردم، دو راه بیشتر پیش پاى خود ندیدم: جنگ یا جحود. این جا تعبیر شدیدتر است. در خطبه قبلى تعبیر حضرت «كفر» بود، اما این جا تعبیر «جحود» است؛ یعنى انكار آگاهانه و از روى عناد. اگر جنگ نكنم، باید با دین دشمنى بورزم و آگاهانه دین خدا را زیر پا بگذارم. فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ؛1و دست و پنجه نرم كردن با جنگ براى من آسان تر بود از دست و پنجه نرم كردن با عذاب خدا!
در جنگ صفین پس از آن كه كار به حكمیت كشید، على رغم آن كه حضرت در ابتدا حكمیت را نمىپذیرفت، اما تحت فشار مقدسهاى نادان و ساده لوح و كسانى كه فریب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذیرش آن شد. این گونه مقدسهاى ساده لوح همیشه بوده و هستند. در زمان رژیم طاغوت نیز برخى مىگفتند غیبت محمدرضا شاه را نكنید، چرا كه شیعه است! اینان امروزه نیز در واكنش به انتقاد از برخى كسانى كه به طور
1. همان، خطبه 53.
علنى كارهاى ضد اسلامى انجام مىدهند، مىگویند: «با دهان روزه غیبت اینها را نكنید! وزیر كابینه اسلامى هستند، مواظب باشید غیبت نشود!»
این مقدسها در جنگ صفین دور على را گرفتند و آن قدر فشار آوردند كه نزدیك بود حضرت على(علیه السلام) كشته شود. از این رو حضرت براى مالك اشتر پیغام فرستاد كه اگر مىخواهى على(علیه السلام) را زنده ببینى، برگرد! آنها مىگفتند ما با قرآن نمىجنگیم؛ لشكر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حكم قرآن تن دهند، تو نیز حكم قرآن را قبول كن. على(علیه السلام) فرمود: اَنَا اْلقُرآنُ النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نیزه است جز كاغذ و مركّب چیزى نیست. گفتند: ما این حرفها را نمىفهمیم، هر چه قرآن بگوید قبول داریم. بدین ترتیب حضرت على(علیه السلام) مجبور شد حكمیت را بپذیرد.
پس از قبول حكمیت، نوبت به تعیین شخص حَكَم رسید. همان مقدسها اصرار داشتند كه حَكَم باید ابوموسى اشعرى باشد و هر چه امیرالمؤمنین(علیه السلام) اصرار كرد كه ابن عباس باشد، زیر بار نرفتند!
اما بعد از حكمیت، همان كسانى كه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) فشار آوردند كه باید حكمیت را قبول كنى، گفتند تو اشتباه كردى و با قبول حكمیت كافر شدى! باید از این كار خود توبه كنى و دوباره با معاویه وارد جنگ شوى! حضرت فرمود: شما فشار آوردید و مرا به این كار وادار كردید؛ اكنون من قول دادهام و عهد و پیمان بسته ام، براى یك حاكم اسلامى زیبنده نیست كه به پیمانش عمل نكند. اگر رعایت عهد و پیمان نشود، در جامعه سنگ روى سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذیرى و توبه نكنى معلوم مىشود كافر شده اى!
آرى، اینها خون دلهایى است كه نه لشكر شام و طرفداران معاویه، كه اصحاب خود على(علیه السلام) به كام او مىكردند! به راستى على(علیه السلام) باید با این مردم چه كند؟!
در هر صورت پس از آن كه این قضایا تمام شد، كسانى كه تا حدودى منصف تر بودند و على(علیه السلام) را متهم به كفر نكردند، به آن حضرت اعتراض كرده و گفتند: یك روز گفتى حكمیت را قبول نكنیم، سپس گفتى آن را قبول كنیم. این مسأله براى ما جاى سؤال است و نمىدانیم كدام یك از حرف هایت درست تر است؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) با سوز دلى خاص، در پاسخ چنین مىفرماید:
أَما وَ اللّهِ لَوْ أَنِّی حِینَ أَمَرْتُكُمْ بِما أَمَرْتُكُمْ بِهِ حَمَلْتُكُمْ عَلَى الْمَكْرُوهِ الَّذِی یَجْعَلُ اللّهُ فِیهِ خَیْراً فَإِنِ اسْتَقَمْتُمْ هَدَیْتُكُمْ وَ إِنِ اعْوَجَجْتُمْ قَوَّمْتُكُمْ وَ إِنْ أَبَیْتُمْ تَدارَكْتُكُمْ لَكانَتِ الْوُثْقى وَ لكِنْ بِمَنْ وَ إِلى مَنْ؛
اگر آن هنگام كه من شما را به جنگ امر كردم ـ كه البته شما آن را دوست نداشتید، در حالى كه خداوند خیر شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحیح را در پیش مىگرفتید، كمكتان مىكردم، و اگر منحرف مىشدید شما را تعدیل و راهنمایى مىكردم. اگر كار به این روش پیش مىرفت این مشكلات پیش نمىآمد؛ اما من با چه نیرویى شما را وادار كنم كه بجنگید؟ من مىخواستم جنگ ادامه پیدا كند، مالك اشتر در چند قدمى پیروزى بود و بعد از تحمل آن سختى ها، همه مىرفتیم كه از جنگ نتیجه بگیریم، ولى شما نگذاشتید و فشار آوردید كه حكمیت را قبول كن. من اگر مىخواستم قبول نكنم با چه نیرویى مىتوانستم در مقابل شما مبارزه كنم؟ و از آن سو با چه نیرویى با معاویه مىجنگیدم؟ لكِن بِمَنْ وَ اِلى مَنْ؛ به وسیله كدام نیرو
و سپاه و به امید چه كسى بجنگم؟ اُریدُ اَنْ اُداوى بِكُمْ وَ اَنتُمْ دائى؛ من مىخواهم شما را وسیله درمان قرار دهم و به كمك شما درد جامعه را ـ كه وجود یك حاكم ظالم غیر اسلامى است ـ علاج كنم، اما شما خود، درد من شده اید! وقتى خود دارو درد بشود، دیگر با چه دارویى مىشود آن را معالجه كرد؟! كَناقِشِ الشَّوْكَةِ بِالشَّوْكَةِ وَ هُوَ یَعْلَمُ اَنَّ ضَلْعَها مَعَها؛1 مثل كسى كه خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خارى دیگر در بیاورد، در حالى كه مىداند میل خار با خار است! من مىخواهم دردى را با كسانى معالجه كنم كه خودشان دردند! از این رو باید خون دل بخورم و این حكمیت را بپذیرم.
اینها گوشهاى از فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود درباره این كه چرا آن حضرت گاهى به جنگ روى آورده و گاهى نیز دست از جنگ شسته و راه سكوت یا صلح را در پیش گرفته است. خوددارى آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ یكى در زمان سه خلیفه اول و قبل از بیعت مردم با آن حضرت، و دیگرى پس از قبول حكمیت در جنگ صفین. كسانى مىپنداشتند كه آن حضرت از ترس جانش سكوت مىكند، و برخى نیز مىگفتند چون شك دارد و به وظیفه اش یقین ندارد، به جنگ اقدام نمىكند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من كسى نیستم كه از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نیز فرمودند، من كسى هستم كه حقیقت حق را به من نشان داده اند، آن گاه چگونه در حقیقت شك مىكنم؟!
در مورد 25 سال صبر و مداراى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان سه خلیفه اول،
1. ر.ك: نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 120.
توجیه دیگرى كه این روزها گاهى مطرح مىشود این است كه حضرت على(علیه السلام) به این دلیل با آنها نجنگید كه شرعاً جنگ برایش جایز نبود؛ چرا كه در آن 25 سال اصلا حكومت حق آن حضرت نبود كه بخواهد براى گرفتن آن اقدام كند! به عبارت دیگر، اصلا حكومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا كه مشروعیت حكومت بستگى به بیعت مردم دارد، و مردم طى آن 25 سال با على(علیه السلام) بیعت نكردند! این مردم هستند كه باید حق حكومت را به كسى بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حكومت را به ایشان ندادند. از این رو آن حضرت حق نداشت در این زمینه اقدام كند!
این قرائتى جدید از رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) است كه امروزه برخى شیعیان نواندیش(!) آن را مطرح مىكنند. این در حالى است كه طى 1300 سال علماى شیعه تلاش كردهاند كه بگویند خلافت حضرت على(علیه السلام) از سوى خدا است، و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به دستور خداى متعال امیرالمؤمنین(علیه السلام) را براى خلافت پس از خود تعیین كرد: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.1
بر اساس این آیه شریفه اهمیت این مسأله به حدى بود كه اگر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) این وظیفه را انجام نمىداد و جانشینى حضرت على(علیه السلام) را به جاى خود ـ كه از جانب خداى متعال مشخص شده بود ـ بیان نمىكرد، به منزله این بود كه اصلا رسالت الهى را تبلیغ نكرده است! چرا كه رسالت الهى یك مجموعه است كه جزء اخیر آن، اعلام ولایت و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. از این رو بدون آن، سایر تلاشها نیز ثمرى نخواهد داد و از بین خواهد رفت. آنچه در این میان مهم است و علماى شیعه
1. مائده (5)، 67.
قرنها بر آن تأكید كرده اند، این است كه امر خلافت و ولایت و رهبرى امت اسلامى با «انتصاب» خداى متعال انجام مىپذیرد و «انتخاب» مردم در آن نقشى ندارد.
در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلى و اساسى شیعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابى» یا «انتخابى» بودن مسأله امامت و رهبرى بوده است. البته اختلافات جزئى دیگرى نیز در برخى مسایل فقهى و سایر مسایل داریم، ولى مسأله اصلى كه شیعه را از سایر طوایف مسلمانان جدا مىكند و مشخصه شیعه بودن است، این است كه شیعیان خلافت حضرت على(علیه السلام) ، و به طور كلى مسأله «امامت» را به «نصب» و تعیین خداى متعال مىدانند.
آن گاه امروزه كسانى نام خود را شیعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشیع مىگویند: حضرت على(علیه السلام) طى آن 25 سال هیچ حقى در مورد خلافت نداشت! حق حكومت از آنِ مردم است و مردم این حق را به هركس كه خود بخواهند واگذار مىكنند! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم كه حاكم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ایشان فقط پیامبر بود و حق حكومت كردن نداشت!
آرى، با وجود این كه خداوند در قرآن مىفرماید: النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ،1 این كج اندیشان مىگویند، اگر مردم حكومت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را هم قبول نمىكردند پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حق نداشت بر آنها حكومت كند! و مسأله در مورد حضرت على(علیه السلام) نیز بر همین منوال است! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را براى خلافت معرفى كرد، ولى چون مردم رأى ندادند و قبول
1. احزاب (33)، 6.
نكردند، حضرت على(علیه السلام) نمىتوانست خلیفه باشد. در نگاه اینان، این امر نظیر انتخابات ریاست جمهورى در حال حاضر است. فرض كنید كه امام(رحمه الله) یا مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظله العالى ـ شایستگى كسى را براى ریاست جمهورى تأیید كنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رأى ندهند رئیس جمهور نمىشود. پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نیز، بلاتشبیه، اشارهاى كردند كه خوب است على(علیه السلام) را بعد از من انتخاب كنید؛ اما چون مردم این مسأله را قبول نكردند، از این رو امیرالمؤمنین(علیه السلام) حق خلافت نداشت و راهى جز این نبود كه حكومت خلفا را بپذیرد و به رأى اكثریت تمكین كند! این اقتضاى اصل «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» است!
این شبهه را كه با رنگ و آب «علمى» مطرح مىشود، به راستى باید از شبهههاى شیطانى این روزگار دانست. شیطان بعد از چندین هزار سال تجربه در فریفتن انسان، استادى را به نهایت رسانده است و در قالب قرائت جدید از دین به دوستان خود چنین القا مىكند كه على(علیه السلام) در ابتدا اصلا حق حكومت نداشت و تنها آن گاه حق پیدا كرد كه مردم با او بیعت كردند!
این همه در حالى است كه اعتقاد قطعى شیعه این است كه خداوند خود، حضرت على(علیه السلام) را جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار داد و در این زمینه حتى شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز حق تصمیم گیرى نداشت. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط وظیفه داشت كه تصمیم خدا را به اطلاع مردم برساند؛ اما در همین حد نیز خوف این را داشت كه اگر این امر را اظهار كند مردم نپذیرند و در بین آنان اختلاف بیفتد. البته حق هم داشت بترسد؛ چرا كه حضرت على(علیه السلام) در جنگهاى مختلف، بسیارى از سران قریش را كه سدّ راه اسلام بودند از میان برداشته بود و به همین دلیل آتش كینه نسبت به آن حضرت در
دلهاى بسیارى از آن مردم زبانه مىكشید. ابن ابى الحدید در این باره جمله جالبى دارد. او مىگوید، از استادم پرسیدم چرا با آن همه سفارشهاى پیامبر درباره حضرت على(علیه السلام) ، مسلمانهایى كه در ركاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) فداكارىها كرده و اهل نماز و روزه و جهاد بودند، حضرت على(علیه السلام) را رها كردند؟ استادم در پاسخ گفت: عجب سؤالى مىپرسى! من تعجب مىكنم از این كه چرا بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) على(علیه السلام) را نكشتند! و جا داشت بعد از رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) همین مسلمانها على(علیه السلام) را بكشند! مگر نمىدانى حضرت على(علیه السلام) هفتاد نفر از سران عرب را در جنگها كشته بود. (فقط در جنگ بدر؛ برادر، دایى و جد معاویه، هر سه به دست آن حضرت كشته شدند.) از این رو بسیارى از آن مردم به دنبال فرصت بودند كه به انتقام خون هایشان على(علیه السلام) را بكُشند. او مىگوید: به گمان من، علت این كه براى كشتن حضرت على(علیه السلام) اقدام نكردند این بود كه تصور كردند كه او دیگر كنار زده شد و از صحنه سیاست بیرون رفت. چون در طول آن 25 سال حضرت على(علیه السلام) به دنبال عبادت، قرآن، زراعت و... بود و حتى در جنگها هم شركت نمىكرد، از این رو فكر كردند كه حضرت كنار كشیده و دیگر از صحنه خارج شده است. این گونه بود كه آن حضرت را رها كردند، و گرنه او را مىكشتند. خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از جریان سقیفه كه آن حضرت را به زور براى بیعت بردند، خطاب به قبر پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) چنین گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ كادُوا یَقْتُلُونَنِی.1 نزدیك بود مرا بكشند. این همان جملهاى بود كه حضرت هارون در جریان گوساله پرستى بنى اسرائیل، به حضرت موسى(علیه السلام) گفت.2
1. اعراف (7)، 150.
2. ر.ك: بحارالانوار، 28، باب 4، روایت 10، 14، 27 و 45.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از این مىترسید كه با اعلان خلافت حضرت على(علیه السلام) ، بین مسلمانها اختلاف بیفتد و بعد از رحلت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) همه زحمتها هدر برود. از همین رو بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اعلام عمومى و صریح خلافت حضرت على(علیه السلام) را تأخیر مىانداختند. طبق برخى از روایات ـ یا استنباطى كه از روایات شده ـ این دستور از روز عرفه (نهم ذى الحجه) به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) داده شد كه حضرت على(علیه السلام) را به جانشینى خود معرفى كند؛ اما ایشان كه نگران اختلاف امت بودند تا روز هجدهم ذى الحجه این مسأله را به تأخیر انداختند. تا این كه روز هجدهم، در غدیر خم، جبرئیل نازل شد و مهار اسب پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گرفت و فرمود: خدا مىفرماید، همین جا باید خلافت على(علیه السلام) را ابلاغ كنى: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ؛1 نترس! خداوند جلوى این فتنه را خواهد گرفت، تو باید خلافت على را ابلاغ كنى و وظیفهات را انجام دهى. نترس از این كه تو را متهم كنند كه بر اساس گرایشهاى خویشى و قومى داماد خودت را به جانشینى انتخاب كرده اى. این جا بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دستور داد مردم در غدیر خم جمع شوند، و مسأله را با صراحت ابلاغ فرمود.
در هر صورت، همه سخن بر سر این مسأله است كه حضرت على(علیه السلام) از سوى خداى متعال تعیین شده بود و این طور نبود كه مردم حقى داشتند و به آن حضرت واگذار كردند. هنگامى كه خداوند در مسألهاى حكمى صادر فرمود، مردم در مقابل خدا چه حقى مىتوانند داشته باشند؟ قرآن كریم مىفرماید:
1. مائده (5)، 67.
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَكُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ؛1 و هیچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان اختیارى در كارشان باشد.
مردم در مقابل یكدیگر حق دارند نه در مقابل خدا. «حقوق بشر» در مورد حقوق انسانها نسبت به یكدیگر است نه حق انسان بر خدا. اعلامیه حقوق بشر نمىتواند حقى براى انسان نسبت به خدا اثبات كند. این صریح آیه قرآن است. بهتر است طرفداران «قرائت جدید» ترجمهاى براى این آیه بكنند و شفاف بگویند معناى این آیه چیست؟! مىفرماید، هیچ مرد مؤمن و هیچ زن مؤمنى، در جایى كه خدا و رسولش تصمیمى مىگیرند هیچ اختیارى از خودشان ندارند. اصحاب قرائتهاى جدید این آیه را معنا كنند تا اگر معناى دیگرى دارد ما هم بدانیم! مىگویند، مردم حق حاكمیت دارند و حق حاكمیتشان را به ابوبكر و عمر و عثمان و بعد هم به على(علیه السلام) واگذار كرده اند! مردم در مقابل خدا چه حقى داشتند؟ قرآن مىفرماید: اگر خدا و رسولش تصمیمى گرفتند هیچ كس حق ندارد حركتى بر خلاف آن انجام دهد. شما قرآن را قبول دارید یا خیر؟! اگر اعلامیه حقوق بشر را ناسخ قرآن مىدانید، پس بگویید دین جدیدى آورده اید؛ چرا دیگر ادعاى اسلام مىكنید؟! قرآن مىفرماید: هیچ مرد و زن مؤمنى، در مقابل تصمیم و اراده خدا، هیچ حق و اختیارى ندارند. اختیارات انسانها در زندگى خودشان و در مقابل یكدیگر است، و تازه آن حقوق را نیز خداى متعال قرار داده است، و گرنه اصالتاً هیچ حقى غیر از حق خداى متعال مطرح نیست.
اصحاب قرائتهاى جدید گاهى براى اثبات این مدعاى خود كه
1. احزاب (33)، 36.
مشروعیت حاكمان و حكومتها به رأى و خواست مردم است، به این جمله امیرالمؤمنین(علیه السلام) استناد مىكنند كه: لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قیامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ...لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا .1 آنان این جمله حضرت را این طور معنا مىكنند كه چون تا كنون مردم با من بیعت نكرده بودند، از این رو حكومت من مشروع نبود! در حالى كه هرگز مراد حضرت این نیست؛ بلكه مراد این است كه تا الآن كه پشتیبانى و حمایت مردم نبود تكلیفى براى تشكیل حكومت و احقاق حقم نداشتم؛ اما اكنون كه با من بیعت كردند حجت بر من تمام شد. چون شما حضور پیدا كردید و حاضر شدید مرا یارى كنید، حجت بر من تمام شده و تكلیفم براى گرفتن حق خلافتم منجَّز شده است.
این فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در واقع اشاره به این قاعده كلى است كه اصولا «تكلیف دایر مدار قدرت است». وقتى در مقابل دهها هزار نفر، حضرت على(علیه السلام) فقط دو سه نفر طرفدار داشت؛ چطور مىتوانست با آنها بجنگد؟ از این رو چون قدرتى نداشت تكلیفى هم براى احقاق حق خود و تشكیل حكومت نداشت؛ اما حق حكومت داشت؛ حقى كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود. آن گاه كه یار و یاور پیدا كرد و مردم جمع شدند و با ایشان بیعت كردند، تكلیف بر آن حضرت منجَّز شد، و از این رو حكومت را در دست گرفت. از مجموع فرمایشات امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز چیزى جز این فهمیده نمىشود. آنچه كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به صحنه مىكشاند، آن گونه كه خود مىفرماید، تكلیفى است كه بر اثر حضور مردم بر گردن آن حضرت آمده است. تكلیف على(علیه السلام) این است كه در صورت
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 3.
قدرت، باید كارى كند كه احكام خدا در جامعه پیاده شود، بدعتها رواج پیدا نكند و حقوق مظلومان از بین نرود. حضرت در همین خطبهاى كه قسمتى از آن را نقل كردیم، در تبیین فلسفه قبول خلافت پس از اصرار مردم مىفرماید: ...وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لا یُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِم وَ لَا سَغَبِ مَظْلُوم ؛1 براى این كه دین خدا برپا باشد و حقوق مردم تضییع نشود قبول كردم؛ نه این كه چون شما به من حق حكومت دادید حكومت من مشروعیت پیدا كرده است.
بنابراین علت عدم اقدام حضرت براى به دست گرفتن خلافت، تكلیف الهى و حفظ مصالح اسلام و جامعه اسلامى بود. اگر آن حضرت طى 25 سال اقدامى در این زمینه نكرد براى آن بود كه اصل اسلام از بین نرود. داستان گفتگوى حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) با آن حضرت ـ كه در برخى نقلها آمده است ـ از جمله شواهد این مطلب است. بر اساس نقلى كه ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه آورده است، روزى حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) در ضمن صحبت هایش با امیرالمؤمنین(علیه السلام) این مسأله را مطرح كرد كه آیا بهتر نیست آن حضرت سكوت را بشكند و براى گرفتن حق خود قیام كند؟ در همین حال صداى مؤذن به گوش رسید كه ندا مىداد: اشهد ان محمداً(صلى الله علیه وآله) رسول الله. امیرالمؤمنین(علیه السلام) به حضرت زهرا(علیها السلام) فرمود: آیا این كه این اسم و این صدا از روى كره زمین محو شود تو را خوشحال مىكند؟ حضرت زهرا(علیها السلام) پاسخ منفى دادند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند، پس اگر مىخواهى این نام و این صدا باقى بماند راهى جز شكیبایى و خون دل خوردن نداریم.2
1. همان.
2. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 11، ص 113.
این روایت به خوبى گویاى این مطلب است كه صبر و سكوت امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلیلى جز حفظ و رعایت مصالح اسلام و جامعه اسلامى نداشت. مسأله این نبود كه حضرت از جان خود مىترسید، بلكه مىدید در صورت مقابله و دست بردن به شمشیر، آنچه در این میان از بین مىرود اصل اسلام است. از این رو آن حضرت راهى را برگزید كه به حفظ اسلام منجر شود.
اما آن زمان هم كه اقدام كردند به این دلیل بود كه مردم با ایشان بیعت كردند و حجت بر آن حضرت تمام شد. مردم دیگر از همه چیز سرخورده شده بودند و تشخیص دادند كه هیچ كس دیگر جز حضرت على(علیه السلام) نمىتواند این كشتى متلاطم در این دریاى طوفانى را به ساحل برساند. از این رو با حضرت بیعت كردند، و با بیعت آنان حجت بر حضرت على(علیه السلام) تمام شد.
قرنها است كه شیعه در مسأله «رهبرى» و «امامت»، بر این عقیده پاى مىفشرد كه این مقامْ «انتصابى» است و خداى متعال هر كس را كه خود صلاح بداند براى این امر برمى گزیند. با این همه، متأسفانه در سالهاى اخیر برخى افرادى كه به ظاهر ادعاى اسلام و تشیع دارند این نظر را مطرح كردهاند كه امامت مقامى است كه مردم به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و حضرت على و ائمه(علیهم السلام) مىدهند! اینان معتقدند تعیین حاكم و حكومت در اختیار مردم است و حاكمان و حكومتها آن گاه مشروع هستند و حق اعمال حاكمیت دارند كه مردم این حق را به آنان داده باشند. گفته مىشود، بر این اساس كه خداوند انسانها را آزاد آفریده و آنان را حاكم بر سرنوشت خودشان قرار داده، بنابراین كسى حق ندارد بر آنها حكومت كند! حتى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز، گرچه خدا گفته باشد، چنین حقى ندارد! مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و حضرت على(علیه السلام) و هر كس دیگرى، زمانى حق حكومت بر مردم را پیدا مىكنند كه مردم این حق را به آنها واگذار كنند. اگر مردم رأى بدهند و بیعت كنند، آن گاه آنها حق حكومت پیدا مىكنند. این
هم كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در روز غدیر و مواقع دیگر خلافت على(علیه السلام) را مطرح كرده اند، چیزى بیش از كاندیداتورى نبوده است. این كار پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط بدین معنى بود كه به نظر من این شخص براى حكومت مناسب است، به او رأى بدهید! اما چون در طول 25 سال مردم به آن حضرت رأى ندادند، امام و رهبر نشد و حق امامت و رهبرى نیز نداشت! كسى حق امامت داشت كه مردم به او رأى داده بودند. بر این اساس، سه خلیفه قبلى حق حكومت داشتند و حكومت اسلامى در آن 25 سال حق آنها بود.
متأسفانه امروزه این شبهه را از زبان كسانى مىشنویم كه خود را شیعه و پیرو على(علیه السلام) مىدانند و احیاناً عمامه نیز بر سردارند! این در حالى است كه، شیعه همیشه معتقد بوده و هست كه منصب امامت و خلافت، از جانب خداى متعال به حضرت على(علیه السلام) داده شده است. بر این اساس حتى اگر تمام مردم جمع شوند و در مخالفت با على(علیه السلام) شعار بدهند، از مشروعیت و حق حكومت او چیزى كاسته نمىشود. مگر آن زمان كه اكثریت مردم با پیامبر(صلى الله علیه وآله) مخالفت مىورزیدند و در طائف به سر و روى مبارك آن حضرت سنگ مىزدند، آن حضرت از رسالت و نبوت و حق حاكمیت خلع مىشد؟! همانطور كه در اعطاى مقام رسالت به آن حضرت از جانب خداى متعال، خواست و پذیرش مردم هیچ نقشى نداشت، خداوند مقام امامت و حق حاكمیت و رهبرى جامعه را هم به پیامبر(صلى الله علیه وآله) داده بود، چه مردم بپذیرند، چه نپذیرند. هنگامى كه خداوند مقام امامت و حق حاكمیت و رهبرى جامعه را به حضرت ابراهیم(علیه السلام) عطا فرمود، آن حضرت از خدا خواست كه این مقام به فرزندانش نیز داده شود؛1 طبق نصوصى كه از شیعه و سنى
1. قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ؛ بقره (2)، 124.
نقل شده، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: آن امامى كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) دعا كرد ـ كه خدایا امامت را در نسل من هم قرار بده ـ من هستم.1
بنابراین مقام امامت براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ثابت شد چون خدا به او داده بود، نه چون مردم با ایشان بیعت كردند. پس از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز این مقام به امیرالمؤمنین(علیه السلام) اعطا شد؛ چرا كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ.2 این مقام به پذیرش یا عدم پذیرش مردم ارتباطى ندارد و مقامى خدادادى است.
و اما دلیل این كه حضرت على(علیه السلام) براى احقاق حق خود و گرفتن حكومت اقدام نكرد این بود كه كسى آن حضرت را یارى نكرد. وقتى آن حضرت در مقابل هزاران نفر مخالف فقط چند نفر طرفدار داشت چگونه مىتوانست اقدام كند؟ این كار جز این كه عدهاى بى جهت كشته شوند و جامعه نوپاى اسلامى دچار تشتّت و اختلاف گردد، نتیجه دیگرى نداشت. حتى با این كه جنگى صورت نگرفت، طولى نكشید كه از اطراف افرادى مرتد شده و از اسلام برگشتند و در برابر جامعه اسلامى ایستادند. از زمان خلیفه اول جنگهایى با مرتدان آغاز شد كه در تاریخ به «جنگهاى ردّه» معروف است. در چنین شرایطى، اگر جنگ داخلى در مدینة النبى(صلى الله علیه وآله) هم به راه افتاده بود، دشمنانى كه در اطراف مدینه بودند، فرصت را غنیمت شمرده و فاتحه كشور نوپاى اسلامى را مىخواندند. از این رو براى حفظ اساس اسلام، حضرت على(علیه السلام) از اقدام به جنگ براى گرفتن حق خود خوددارى نمود. البته آن حضرت حجت را بر مردم تمام كرد؛ به در
1. ر.ك: بحارالانوار: ج 25، باب 6، روایت 12.
2. همان، ج 35، باب 8، روایت 9.
خانههاى آنها رفت و با یادآورى داستان غدیر و موارد دیگر، از آنها خواست براى شهادت بر این كه خلافت حق آن حضرت است در مسجد حاضر شوند؛ اما مردم همراهى نكردند. هم چنین حضرت زهرا(علیها السلام) در مسجد بر مردم احتجاج كردند و حجت بر مردم تمام شد. در عین حال و على رغم سكوت ظاهرى، امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان خلفا در هیچ جنگى شركت نكرد و هیچ منصبى را از طرف آنان نپذیرفت؛ براى آن كه معلوم باشد این حكومت را به رسمیت نمىشناسد؛ گرچه براى آن كه اختلاف در جامعه اسلامى پیش نیاید در ظاهر با آنها بیعت كرد.
تردیدى نیست كه مخالفت آگاهانه با حضرت على(علیه السلام) مساوى با كفر است. كسى كه حكم خدا را آگاهانه رد كند، قطعاً در باطن كافر است، گرچه در برخى صور حكم به كفر ظاهرى او نشود. بر این اساس، و با توجه به این كه حضرت على(علیه السلام) از جانب خداى متعال براى حكومت نصب شده بود. باید بگوییم جامعهاى كه این حكم خدا و حق على(علیه السلام) را نادیده گرفت جامعهاى كافر بود (هر چند كفر باطنى باشد). اكنون با عنایت به این مسأله، سؤالى كه پیش مىآید این است كه چرا با این همه، حضرت على(علیه السلام) مىخواست آن جامعه كافر را حفظ كند؟!
در پاسخ مىتوان گفت، اسلامى و غیراسلامى بودن جامعه از امور تشكیكى است و مراتب دارد و به اصطلاح، امر آن دایر بین «همه یا هیچ» نیست. زمانى، تمام احكام اسلام در جامعه اجرا و تمام ارزشهاى اسلامى پیاده مىشود و در رأس آن هم امام معصوم(علیه السلام) است؛ این جامعه ایده آل و
صددرصد اسلامى است. اما هر قدر به احكام و ارزشهاى اسلامى كمتر توجه شود، جامعه از اسلامى بودن كامل و از مرتبه صد فاصله مىگیرد و مراتب نازل ترى از «جامعه اسلامى» را خواهیم داشت.
از این رو اولا، مادامى كه در جامعه صحبت از این است كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و قرآن حق هستند و احكام و ارزشهاى اسلامى كاملا رعایت مىشود، جامعه ایده آل اسلامى است. اگر روزى با برخى توجیهات و شبهه افكنىها بعضى از احكام را ترك كرده، برخى را بگویند مصلحت نیست و برخى را بگویند معنى آیه این نیست و قرائت ما چیز دیگرى است و...، باز هم به اسلامى بودن اصل جامعه ضررى نمىزند. بنابراین مادامى كه این تفكر حاكم است كه اسلام، قرآن و احكام اسلامى حق است، مرتبهاى از حكومت اسلامى وجود دارد و چنین كشور و جامعهاى كافر نیست، گرچه افرادى در آن ـ در ظاهر یا فقط در باطن ـ كافر باشند.
ثانیاً، اگر بر فرض، اكثریت یك جامعه كافر شوند و نظام هم دیگر نظام اسلامى نباشد، اما اگر امید این باشد كه در آینده بتوان همین افراد را اصلاح كرد، باز لازم است به عنوان مقدمه، وحدت را حفظ كرد تا روزى كه بتوان حكومت حقى را براى آنها ایجاد كرد. در این فرض، حكومت، حكومت كفر است، دیگر صحبت از احكام اسلامى هم نمىشود و همان احكام جاهلیت را دوباره زنده كردهاند یا طبق فرهنگ غربى و احكام كشورهاى اروپایى عمل مىكنند؛ اما اگر امیدى هست كه بعد از چندى حكومتى اسلامى سر كار بیاید، نباید اختلاف ایجاد كرد. شاهد این مدعا سخن قرآن است، هنگامى كه حضرت موسى(علیه السلام) به كوه طور رفت، به برادرش هارون فرمود: در نبود من تو جانشین منى. مواظب باش بین بنى
اسرائیل، اختلاف ایجاد نشود. پس از رفتن حضرت موسى(علیه السلام) ، داستان سامرى پیش آمد. گوسالهاى درست كردند و عدهاى مشغول پرستش گوساله شدند. عكس العمل حضرت هارون این بود كه فقط به نصیحت اكتفا كرد؛ چرا كه دستور نداشت با آن گوساله پرستها بجنگد. وقتى حضرت موسى(علیه السلام) برگشت و مشاهده كرد عده زیادى از مردم ـ در بعضى روایات هست كه بیش از نصفشان ـ گوساله پرست شده اند، بسیار عصبانى شد. یقه برادرش حضرت هارون را گرفت كه چرا گذاشتى اینها كافر و مشرك شوند؟ حضرت هارون پاسخ داد: یَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی وَ لا بِرَأْسِی؛1 دست از سر و ریش من بردار، إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ كادُوا یَقْتُلُونَنِی؛2 اینها نزدیك بود مرا بكشند، نمىتوانستم كارى انجام بدهم. هم چنین عذر دیگر حضرت هارون این بود كه: إِنِّی خَشِیتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرائِیلَ؛3 من اگر در این فاصله ده روزى كه به پایان چهل روز مانده بود جنگى به راه مىانداختم، بین بنى اسرائیل اختلاف مىافتاد. از این رو من این چند روز را تحمل كردم تا این وحدت از هم نپاشد تا خودت برگردى و هر طور صلاح است عمل كنى.
پس با این كه گوساله پرست و كافر شده بودند، حضرت هارون آنها را طرد نكرد، بلكه مماشات نمود، به امید این كه حضرت موسى(علیه السلام) خودش برگردد و دستور خدا را درباره آنها اجرا كند. بنابراین حتى ـ العیاذ بالله ـ با ظهور كفر در یك جامعه اسلامى، باز هم اگر امیدى باشد كه به تدریج از طرقى خاص، زمینهاى فراهم شود كه دوباره مردم هدایت شده و حكومت
1. طه (20)، 94.
2. اعراف (7)، 150.
3. طه (20)، 94.
اسلامى برقرار شود؛ باز هم صبر كردن و خون دل خوردن جا دارد تا چنین روزى فراهم شود. حضرت على(علیه السلام) نیز با علم امامتش مىدانست كه مردم روزى دوباره به حق بازخواهند گشت و نوبت او خواهد رسید. از این رو 25 سال صبر كرد تا روزى بیاید كه بتواند احكام دین را كامل اجرا كند و آب رفته را به جوى بازگرداند.
سؤال دیگرى كه در این جا مطرح مىشود این است كه چرا حضرت على(علیه السلام) پس از دست یابى به خلافت تغییر روش داد و با مخالفان خود (اصحاب جمل، صفین و نهروان) مماشات نكرد و تقریباً تمام دوران حكومتش را به جنگ گذراند؟ اگر حضرت با آنها مماشات مىكرد و كمى حوصله به خرج مىداد، نه تنها این همه خون و خون ریزى نمىشد، بلكه چه بسا خودش هم به شهادت نمىرسید. زمینه ترور و شهادت آن حضرت را خوارج فراهم كردند؛ اگر با خوارج نمىجنگید، شاید كسانى هم در صدد كشتن آن حضرت(علیه السلام) برنمى آمدند.
پاسخ این است كه: حضرت على(علیه السلام) مىدانست كه پس از رسول الله(صلى الله علیه وآله) تنها نمونه حكومت معصوم و حكومت اسلامى تا ظهور حضرت ولى عصر ـ عجل اللّه فرجه الشریف ـ حكومت آن حضرت است. بنابراین آن حضرت باید در دوران حكومت خود الگویى كامل از حكومت اسلامى به دنیا ارائه مىكرد؛ چرا كه در دوران سه خلیفه قبلى چنین الگوى كاملى نشان داده نشده بود. به خصوص در زمان خلیفه سوم، حكومت اسلامى با حكومتهاى سلطنتى و امپراتورى چندان تفاوتى نداشت؛ زیرا متصدیان
حكومت اموال بیت المال را تصرف مىكردند و رشوه خوارى، باند بازى و خویش و قوم گرایى و برخى فسادهاى دیگر رواج پیدا كرده بود. همین امور نیز باعث شد كه مردم شورش كرده و خلیفه سوم را به قتل رساندند. حكومتِ دیگرِ صدر اسلام نیز حكومت معاویه است كه آن نیز از همان ابتدا با حكومت سلاطین و امپراتورىها تفاوتى نداشت. در حكومت او مشروب خوارى، رامش گرى و موسیقى به صورت كاملا علنى وجود داشت. البته شاید آنها هم مثل برخى افراد در زمان ما مىگفتند موسیقى اسلامى است! در هر صورت، با توجه به این مسایل، على(علیه السلام) باید در آن فرصت چند ساله، نمونهاى از حكومت اسلامى ارائه مىداد كه تا روز قیامت الگو باشد و اگر كسانى بخواهند حكومت حق را تشكیل بدهند، بدانند كه باید چگونه رفتار كنند.
براى نمونه، بنیان گذار جمهورى اسلامى ایران حضرت امام خمینى(رحمه الله) بر اساس همین الگو در ایران تشكیل حكومت داد. زمانى كه حضرت امام(رحمه الله) در پاریس تشریف داشتند در یك مصاحبه مطبوعاتى و رادیو تلویزیونى، خبرنگارى از ایشان سؤال كرد: اگر شما پیروز شوید و شاه برود و در ایران حكومت تشكیل بدهید، حكومت شما چگونه خواهد بود؟ امام(رحمه الله) فرمود: مثل حكومت حضرت على(علیه السلام) ، ما مىخواهیم آن گونه باشد، چون الگوى ما است. امام(رحمه الله) نفرمود، مثل حكومت امام حسن(علیه السلام) یا امام حسین(علیه السلام) یا سایر ائمه(علیهم السلام) ؛ چون آنها حكومتى نداشتند. بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) كه عملا امكان تشكیل جامعه بزرگ اسلامى فراهم گردید، تنها یك نمونه كامل حكومت اسلامى داشته ایم و آن هم حكومت حضرت على(علیه السلام) بوده است. اگر این حكومت هم تحقق پیدا نمىكرد آیا ما مىتوانستیم ادعا كنیم
كه «حكومت اسلامى» اصولا قابل اجرا است؟ آیا در آن صورت كسانى مدعى نمىشدند كه حكومت اسلامى امرى خیال پردازانه است كه امكان عمل ندارد و اگر امكان داشت، پس چرا خود ائمه(علیهم السلام) هیچ گاه نتوانستند آن را پیاده كنند؟ بر این اساس امیرالمؤمنین(علیه السلام) این مصلحت را بر همه مصالح مقدّم داشت.
با توجه به شبهات مختلفى كه امروزه القا مىشود ما باید بسیار مراقب باشیم كه در مسأله خلافت و امامت تحت تأثیر وسوسههاى خناسان قرار نگیریم. از دیدگاه ما شیعیان، خلافت و امامت منصبى الهى است كه خداى متعال به اهل بیت(علیهم السلام) داده است و مردم نقشى در این زمینه ندارند. به عبارت دیگر، آنان ولایت و حق حاكمیت و مشروعیت خویش را از مردم نمىگیرند بلكه این مسأله با نصب و تعیین خداى متعال انجام مىپذیرد. البته برادران اهل تسنّن در این مسأله با ما اختلاف نظر داشته و دارند و این امر تازگى ندارد. آنچه تازگى دارد این است كه در زمان ما برخى از كسانى كه ادعاى تشیع دارند منكر این امر شده اند! متأسفانه حتى برخى از این افراد كسانى هستند كه لباس روحانیت شیعه را بر تن دارند! این امر نشان مىدهد كه فتنه تا چه حد جدّى و مهم است. بسیار جاى تعجب و تأسف است كه در حكومتى كه به نام اهل بیت(علیهم السلام) بر پا شده است كسانى اصلى ترین عقاید اسلامى را، آن هم به نام دفاع از تشیع، انكار مىكنند! متأسفانه برخى از این افراد نیز كسانى هستند كه حرفشان در مردم نفوذ دارد. این مسأله براى ما بسیار سنگین است و جا دارد كه براى آن خون
بگرییم و باید بسیار مراقب باشیم كه این شیاطین ما را فریب ندهند و اعتقادمان را در مسأله ولایت و خلافت از كفمان نربایند.
از نظر شیعه تردیدى وجود ندارد كه حكومت حضرت على(علیه السلام) و مشروعیت آن، الهى و خدایى بود، نه این كه بیعت مردم به آن حضرت و حكومتشان مشروعیت بخشیده باشد. البته این بیعت مردم بود كه زمینه اِعمال حقى را كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود فراهم كرد؛ اما این غیر از آن است كه بگوییم بیعت مردم براى آن حضرت مشروعیت و حق حكومت ایجاد كرد. این همان نقطه تمایز بحث «مشروعیت» و «مقبولیت» است كه ما در جاى خود به تفصیل از آن سخن گفته ایم.1
اما به راستى چرا امروزه برخى از افرادى كه ادعاى تشیع دارند، در مسأله خلافت و ولایت ائمه(علیهم السلام) این گونه موضع گیرى مىكنند؟ حقیقت این است كه قصد اصلى آنها مسأله «ولایت فقیه» است. «ولایت فقیه» در واقع ادامه ولایت ائمه(علیهم السلام) است. از این رو هر مبنایى را كه در مسأله خلافت و ولایت ائمه(علیهم السلام) بپذیریم، ولایت فقیه را نیز بر اساس همان مبنا توجیه خواهیم كرد. از این رو این عده در صددند با تشكیك در مبناى مشروعیت و حق حاكمیت ائمه(علیهم السلام) اساس ولایت فقیه را سست كنند. اگر گفتیم مشروعیت حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) مبتنى بر رأى و بیعت مردم بوده، در مورد ولایت فقیه هم مىتوانیم بگوییم مشروعیت حكومت فقیه بستگى به رأى و انتخاب مردم دارد. از این رو آنها در واقع ریشه را مىزنند تا شاخه خود به خود بخشكد. مىگویند: حكومت حضرت على(علیه السلام) هم از
1. جناب استاد در برخى كتابهاى دیگر خود این بحث را به تفصیل مطرح كرده اند. براى نمونه، ر.ك: نگاهى گذرا به نظریه ولایت فقیه، فصل سوم.
طرف مردم بود؛ بنابراین اگر روزى مردم ولىّ فقیه و حكومت او را نخواستند، باید از بین برود! چرا كه مردم حاكم بر سرنوشت خودشان هستند!
مسأله «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» از جمله مغالطاتى است كه در سالهاى اخیر زیاد مطرح مىشود. در اصل پنجاه و ششم قانون اساسى ما نیز به این مسأله اشاره شده است. بر اساس این قاعده، عدهاى در صددند نتیجه بگیرند كه مردم در هر حوزه اى، هرچه را كه بخواهند همان باید تحقق یابد و خواست مردم تأمین شود؛ چرا كه مقتضاى «حاكمیت انسان بر سرنوشت خویش» چیزى جز این نیست.
در این باره باید بگوییم كه حق حاكمیت یك ملت بر سرنوشت خویش، یك بعد خارجى و بین المللى و یك بعد داخلى دارد. از بعد خارجى و بین المللى مقتضاى این اصل آن است كه هیچ ملت و دولتى حق حاكمیت بر مردم كشور دیگر و دخالت در تعیین سرنوشت آنان را ندارد و هر ملتى خود باید در مورد سرنوشت خویش تصمیم گیرى كند. با لحاظ این بُعد، آمریكا و هیچ ابرقدرت و دولتى حق ندارد براى ملت ما تصمیم بگیرد. از بعد داخلى نیز مقتضاى این اصل آن است كه در داخل جامعه اسلامى ایران كسى از پیش خود، حق حكومت و حاكمیت بر دیگرى ندارد.
اما سؤال این است كه اگر خدا براى كسى حق حاكمیت قرار دهد چطور؟ آیا آن را هم نفى مىكنیم؟ آیا قانون اساسى ما مىگوید، مردم حق دارند حتى حاكمیت خدا را هم نفى كنند؟! آیا «اسلامیت» این نظام چنین
تفسیرى را برمى تابد؟ اصل دوم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران مىگوید:
«جمهورى اسلامى، نظامى است بر پایه ایمان به خداى یكتا (لااله الاالله) و اختصاص حاكمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او».
طبق این اصل آیا مردم حق دارند كه احكام خدا را نسخ كنند؟! آیا معناى این اصل این است كه مردم بگویند ما نظام اسلامى نمىخواهیم؟! آیا معناى «جمهورى اسلامى» این است كه بر اساس «جمهوریت» مىتوانیم از «اسلامیت» نظام دست برداریم؟! اساس جمهورى اسلامى بر این است كه حق تشریع و قانون گذارى، مخصوص خدا است. كسانى كه قسم خوردهاند از این قانون اساسى حمایت كنند، چرا اصل دوم آن را فراموش مىكنند؟
هم چنین اصل چهارم قانون اساسى مىگوید:
«كلیه قوانین و مقررات مدنى، جزایى، مالى، اقتصادى، ادارى، فرهنگى، نظامى، سیاسى و غیر اینها باید بر اساس موازین اسلامى باشد. این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاكم است...».
با توجه به این اصل، آیا معناى اصل 56 این است كه مردم حق دارند قانون اسلام را تغییر بدهند چون حاكم بر سرنوشت خودشان هستند؟! خداوند روح مرحوم حاج شیخ مرتضى حائرى(قدس سره) را با اولیاى خودش محشور كند. این جمله آخر كه: «این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاكم است» با پافشارى ایشان در قانون اساسى آمد. یعنى اگر اصل دیگرى در خود قانون اساسى بود كه
ظاهر آن با این اصل سازگارى نداشت، این اصل بر آن حاكم است. گویا آن روز به ذهن نورانى بعضى از كسانى كه در مجلس خبرگان قانون اساسى شركت داشتند، رسید كه شاید روزى كسانى بیایند و بگویند ما از قانون اساسى قرائت جدیدى داریم و معناى قانون اساسى چیز دیگرى غیر از این است كه شما مىگویید! آرى، قانون اساسى كه جاى خود دارد، اینان همان كسانىاند كه مىگویند ما از اسلام قرائت جدیدى داریم!
تردیدى وجود ندارد كه روح كلى قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، حاكمیت «خدا» و «اسلام» است. از این رو «اسلامى بودن» شاخصه انفكاك ناپذیر و قطعى نظام ما است. در این راستا، همانگونه كه در اصل چهارم قانون اساسى آمده، در بعد قانون و قانون گذارى، تمامى قوانین باید منطبق بر احكام و شریعت مقدس اسلام باشد. تشخیص اسلامى بودن قوانین نیز طبق قانون اساسى بر عهده فقهاى شوراى نگهبان است. البته اعضاى شوراى نگهبان 12 نفر و مركّب از 6 فقیه و 6 حقوق دان هستند، اما در مورد انطباق و عدم انطباق قوانین مصوب با قوانین اسلامى، فقط 6 عضو فقیه این شورا نظر مىدهند. آیا مدعیان قانون گرایى و كسانى كه خود را حافظ و مجرى قانون اساسى قلمداد مىكنند و مىگویند تغییر قانون اساسى خیانت است، آیا به این گونه اصول قانون اساسى هم توجه و اعتقاد دارند؟ ما اگر از قانون اساسى حمایت مىكنیم به لحاظ وجود همین اصل و سایر اصول مشابه آن است كه بر اجراى اسلام و احكام اسلامى تأكید كرده است. اگر جز این باشد ما به چیزها و كسان دیگر، سرى نسپرده ایم تا آنان به عنوان اعلامیه حقوق بشر و امثال آن، مطالبى را مطرح كنند. ما فقط به
خدا و اسلام سر سپرده ایم و بس. اگر به قانون اساسى احترام مىگذاریم به علت وجود همین اصل چهارم است كه مىگوید هر چه بر خلاف موازین اسلامى باشد اعتبارى ندارد. اسلامى بودن یا نبودن هم نه به هر قرائتى، بلكه فقط به قرائت فقهاى شوراى نگهبان كه از زمره عالى ترین فقهایى هستند كه در كشور وجود دارند.
بنابراین معناى حاكمیت مردم بر سرنوشت خویش این نیست كه مردم حق دارند هر چه را دلشان بخواهد بر اساس رفراندوم و رأى ریزى حاكم كنند گرچه صد در صد خلاف اسلام باشد! براى مثال، آیا مردم مجازند كه وضعیت مطبوعات، رادیو و تلویزیون، سینماها، زنان و... را بر خلاف احكام اسلام تغییر دهند و ارزشهاى اسلامى را زیر پا بگذارند؟! آیا كسانى از مسؤولان حق دارند به نام مردم، اموال بیت المال را براى رقاصهها و خوانندهها و نوازندههاى زمان شاه و كسانى كه علیه همین نظام با همین قانون اساسى و با همین دولت مخالفند، صرف كنند؟! آیا وزیر ارشاد این مملكت مىتواند به بهانه حاكمیت مردم بر سرنوشت خویش، این گونه افراد را با تشریفات و احترام بیاورد و از آنها پذیرایى كند و بعد هم سیمرغ و دلفین بلورین به آنها جایزه بدهد؟! اگر ادعاى آقایان ـ و البته به دروغ ـ این است كه ما مىخواهیم حاكمیت مردم را احیا كنیم، پس اصل دوم و چهارم قانون اساسى چه مىشود؟
از آنچه گذشت، نتیجه مىگیریم كه اولا، باید سعى كنیم عقاید خود را محكم كنیم و این مسأله را شوخى نگیریم. اگر پایه ایمان ما محكم نباشد،
شیاطین آن را خواهند ربود. مقام معظم رهبرى ـ مدّ ظلّه العالى ـ در یكى از سخنرانى هایشان اشاره فرمودند كه برخى مطبوعات داخلى پایگاه دشمن شده و نفوذىها به آنها راه یافته اند. آنان ایمان جوانهاى ما را هدف قرار دادهاند و با القاى انواع شبههها سعى دارند روح دین دارى و تقید به دین را در جامعه، و به ویژه نسل جوان ما كم رنگ و به مرور از بین ببرند.
ثانیاً باید سعى كنیم در زندگى تا آن جا كه مىتوانیم ارزشهاى اسلامى را پیاده كنیم و احكام اسلام را جدى بگیریم و در مورد آنها كوتاه نیاییم و مسامحه نكنیم. همه شهدایى كه از زمان انبیا و اولیاى پیشین و از صدر اسلام تا به حال خون خود را نثار كرده اند، براى این بوده كه احكام الهى اجرا شود، نه این كه عدهاى اراذل و اوباش آزادى پیدا كرده و هر خلاف شرعى كه خواستند، بكنند. ما باید سعى كنیم احكام اسلامى را ابتدا در زندگى خودمان پیاده كنیم و سپس دیگران را نیز به این مسیر راهنمایى نماییم.
ثالثاً، ما به عنوان شیعه و پیروان مكتب امام حسین(علیه السلام) باید همیشه براى مبارزه با دشمنان دین آمادگى داشته باشیم. از اوایل غیبت كبرى، علماى بزرگ ما روزهاى جمعه شمشیر و اسب برمى داشتند و در اطراف شهر تمرین اسب سوارى و شمشیر زنى مىكردند تا اگر امام زمان(علیه السلام) ظهور كرد، براى جنگ آماده باشند. قرآن مىفرماید:
وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة؛1 هر چه از نیرو در توان دارید بسیج كنید.
ما باید آمادگىهاى لازم را كسب كنیم؛ چرا كه اگر ما آمادگى داشتیم دشمن عقب نشینى مىكند.
1. انفال (8)، 60.
مردم ما به بركت رهنمودهاى حضرت امام(رحمه الله) آماده مبارزه با دستگاه كفر شاهنشاهى شدند، قیام كردند، خون دادند، شكنجه و تبعید شدند و اموالشان از بین رفت تا این انقلاب به پیروزى رسید. آیا این ملت براى چه مبارزه كرد؟ امام فریاد مىزد: مرتكب كبیره است كسى كه امروز داد نزند.اى قم ساكت!اى نجف ساكت! اسلام از بین رفت، من براى اسلام احساس خطر مىكنم. مردم در پاسخ به این نداى امام(رحمه الله) و براى احیاى اسلام قیام كردند. اگر خداى نكرده، دوباره روزگارى مثل زمان شاه، دشمنان خارجى یا سازش كاران و فریب خوردگان داخلى، اسلام را در معرض تهدید و خطر قرار دادند و وضع زمان شاه تكرار شد، همه ما باید آماده مبارزه باشیم. آمادگىاى كه در طول 1300 سال به بركت خون سیدالشهدا(علیه السلام) در شیعیان پیدا شد، در 22 بهمن 57 نتیجه داد. باید مراقب باشیم این آمادگى را از دست ندهیم و ما را با شعارهایى نظیر تساهل و تسامح خواب و خام نكنند. با این حرفها مىخواهند این آمادگى و روح سلحشورى، شهامت، فداكارى و شهادت طلبى را از ملت ما بگیرند. اینها نقشههاى حساب شدهاى است كه از جاى دیگر آمده و كسانى آگاهانه یا ناآگاهانه آنها را اجرا مىكنند. تأكید مىكنم كه باید مراقب باشیم این روح فداكارى و شهادت طلبى از شیعیان رخت برنبندد. باید سعى كنیم این روحیه را همیشه حفظ نموده و پیوسته دعا كنیم كه: خدایا مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار ده!
«ضعف شناخت» و «خودباختگى» عواملى مهم در انحرافهاى جامعه اسلامى یكى از مهم ترین ابزارهایى كه در عدم پذیرش حكومت حق مؤثر است،
تبلیغات و سوء استفاده از ناآگاهى مردم است. از این رو یكى از وظایف مهم همه ما، به خصوص قشر تحصیل كرده، این است كه سطح فكر و فرهنگ مردم را بالا ببریم تا از حالت تقلید و تبعیت محض در مسایل سیاسى و اجتماعى خارج شده، خودشان اهل تحلیل شوند. اینها شعار نیست. ما به چشم خود شاهد بودیم و هستیم كه به بركت حركت امام(رحمه الله) و به بركت این انقلاب، سطح آگاهى و بینش مردم ما نسبت به مردم كشورهاى دیگر بسیار رشد كرد. امروزه سطح آگاهى سیاسى مردم ما از مردم همه كشورهاى دنیا بالاتر است. اما هنوز هم با سطح مطلوب فاصله داریم و جاى كار هست. هنوز هم مىبینیم گاهى كسانى مىتوانند با عوام فریبى و تبلیغات، قشر عظیمى از مردم ما را به دنبال خود بكشانند و از آراى آنان براى تحقق نیّات و خواستههاى سوء خود استفاده كنند.
این سوء استفاده دو منشأ اساسى دارد: یكى ضعف آگاهى، و دیگرى ضعف شخصیت. یكى جنبه شناختى و دیگرى جنبه شخصیتى دارد. فردى كه معلومات و اطلاعات سیاسى اش كم است، قادر به تحلیل درست مسایل اجتماعى نیست و به راحتى تحت تأثیر تبلیغات قرار مىگیرد. این یك نقص است. نقص دیگر مربوط به ضعف شخصیت است. برخى افراد استقلال نظر ندارند و خیلى زود تحت تأثیر دیگران قرار گرفته و از آنان تبعیت مىكنند. معمولاً افراد سرشناسى كه صاحب پول، مقام، شأن علمى و امتیازاتى از این قبیل هستند براى مردم جاذبه دارند و بسیارى از مردم چشمشان به آنها است و به دنبال آنها به راه مىافتند. این گونه تقلید كردن و به دنبال كسى رفتن، دلیل ضعف شخصیت است و غیر از مسأله ضعف شناخت و ندانستن است. ممكن است فردى در ابتدا مسألهاى را بداند و آن
را براى خودش حل كرده باشد، اما وقتى مىبیند سایر مردم به طرف دیگر مىروند او هم دنبال آنها به راه مىافتد.
ضعف شخصیت و ضعف بینش غالباً با هم هستند و باید با آنها مبارزه كرد. یكى از وظایف اجتماعى و واجبات و معروفهایى كه باید به آن امر و براى تحقق آن تلاش كنیم، این است كه باید سعى كنیم آگاهى مردم را بیشتر كنیم و كارى كنیم كه خود احساس شخصیت كنند. باید آنها را تشویق كنیم كه براى هر مسألهاى خودشان فكر كنند و براى كارى كه انجام مىدهند بین خود و خدایشان حجت داشته باشند. صِرف این نباشد كه چون به كسى حسن نظر دارند، به دنبال او راه بیفتند. حتى ممكن است كسى در لباس روحانیت باشد اما دچار انحرافها و خطاهاى بزرگ گردد. این كه كسى روحانى است یا شخصیت بزرگى است، نزد خداى متعال حجت نمىشود. روز قیامت هر كسى باید جواب اعمال خودش را بدهد. در روز قیامت عدهاى كه با انبیا مخالفت كرده اند، خواهند گفت كه شخصیتها و بزرگانمان ما را فریب دادند؛ ولى از آنها نمىپذیرند و به جهنمشان مىبرند:
یَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِی النّارِ یَقُولُونَ یا لَیْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ. وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِیلاَ؛1روزى كه چهره هایشان را در آتش زیر و رو مىكنند، مىگویند: «اى كاش ما خدا را فرمان مىبردیم و پیامبر را اطاعت مىكردیم». و مىگویند: «پروردگارا ما رؤسا و بزرگان خود را اطاعت كردیم و ما را از راه به در كردند.»
1. احزاب (33)، 66 ـ 67.
كسانى كه در دنیا در چنین دامى گرفتار شده اند، روز قیامت به سراغ آن شخصیتها و بزرگان مىروند و مىگویند، ما از شما پیروى كردیم، امروز مقدارى از بار عذاب ما را شما بكشید! آنها در پاسخ مىگویند ما شما را مجبور نكردیم، خودتان آمدید:
وَ إِذْ یَتَحاجُّونَ فِی النّارِ فَیَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِینَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُنّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّا نَصِیباً مِنَ النّارِ. قالَ الَّذِینَ اسْتَكْبَرُوا إِنّا كُلٌّ فِیها إِنَّ اللّهَ قَدْ حَكَمَ بَیْنَ الْعِبادِ؛1 و آن گاه كه در آتش شروع به آوردن حجت مىكنند، زیردستان به كسانى كه گردن كش بودند، مىگویند: «ما پیرو شما بودیم؛ پس آیا مىتوانید پارهاى از آتش را از ما دفع كنید؟» كسانى كه گردن كشى مىكردند، مىگویند: «[اكنون] همه ما در آن هستیم. خدا است كه میان بندگان داورى كرده است».
البته كسانى كه منشأ اغواى دیگران شوند دو برابر گناه دارند:
لِیَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِینَ یُضِلُّونَهُمْ بِغَیْرِ عِلْم؛2 تا روز قیامت بار گناهان خود را تمام بردارند، و [نیز [بخشى از بار گناهان كسانى كه ندانسته آنها را گمراه مىكنند.
با این حال، آنها كه از گمراهىها پیروى كردهاند چیزى از وزر و وبالشان كم نمىشود و مسؤول كار خودشان هستند؛ گرچه آن سركردهها و كسانى كه باعث گمراهى و فریب مردم شده اند، دو برابر گناه دارند؛ یكى این كه چرا خودشان رفتند و دیگر این كه چرا دیگران را گمراه كردند. شاید آن روز در بین آن «كُبَرا» كسانى را مشاهده كنیم كه ما در دنیا به آنها بسیار حسن ظن داشتیم. آرى، در آن جا حسابها طورى دیگر است.
1. غافر (40)، 47 ـ 48.
2. نحل (16) 25.
در هر صورت، یكى از وظایف ما این است كه سعى كنیم كارهایمان از روى بینش صحیح باشد. البته شاید عدهاى بگویند، حال كه ما از مسایل سیاسى و اجتماعى سر درنمى آوریم، پس كنار بنشینیم. در پاسخ باید بگوییم، این كارى است كه امثال سعد بن ابىوقاص و حسن بصرى و ابوموسى اشعرى كردند. مگر كنار كشیدن، تكلیف را از دوش انسان برمى دارد؟ معاویه به سعد بن ابىوقاص گفت: چرا با من بیعت نكردى؟ گفت: مشكل داشتم. گفت: مشكلت چیست؟ گفت: نپرس. معاویه اصرار كرد. گفت: حال كه اصرار مىكنى، بیعت نكردنم براى آن بود كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: «اَلْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ».1 جا داشت معاویه به او بگوید،اى كوردل! تو كه این را شنیدى، پس چرا دنبال على(علیه السلام) نرفتى؟! مگر خودت اعتراف نمىكنى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفت: «الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ»، پس چرا با على(علیه السلام) بیعت نكردى؟!
كسانى هستند كه مىپندارند احتیاط در این است كه هیچ حرفى نزنند، چرا كه شاید غیبت شود! غیبت چه كسى؟ غیبت كسانى كه شمشیر بستهاند اسلام را از بین ببرند و ریشه اسلام را بكنند؟! اوایل نهضت وقتى حضرت امام(رحمه الله) گاهى اسمى از شاه مىبردند، بعضىها مىگفتند: این، غیبت پادشاه شیعه مىشود!!
انسان باید فهم و درك خود را عمیق كند. باید وظیفه را تشخیص داده و بعد هم با جدیت به آن عمل نماید. در تشخیص وظیفه و عمل به آن، به هیچ وجه نباید كوتاهى كرد، و گرنه میدان براى اراذل و اوباش باز مىماند؛ هم چنان كه این روزها كم و بیش شاهدیم. نباید گفت، رأى خودم است، اختیارش را دارم. بله اختیار رأى شما در دست خودتان است، اما باید مراقب
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 38، باب 57، روایت 1.
این مطلب هم باشیم كه روزى باید حساب هر رأى و امضایمان را پس بدهیم. چه بسا همین رأى ما باعث پیروزى فردى شود كه حكمى از احكام اسلام را تعطیل نماید و هزاران نفر را به گناه مبتلا كند. در این صورت ما در گناه همه آنها شریك هستیم. البته هركس اختیار رأى خود را دارد و هر كارى كه بخواهد، مىتواند با آن انجام دهد؛ اما باید به مسؤولیتش هم ملتزم باشد. ممكن است روزى بگویند، شما در تمامى فسادها و گناهانى كه بین چند میلیون مردم ایران از سال فلان تا فلان انجام گرفت، شریك هستى! چرا؟ چون شما رأى دادى كه این افراد سر كار بیایند، اگر شما رأى نداده بودى، این افراد در مسند قدرت قرار نمىگرفتند و این كارها هم نمىشد.
ما باید مسؤولیت خطیر خود را درك كنیم. باید ببینیم منشأ حب و بغض هایمان چیست. باید ببینیم اگر براى كسى زنده باد و مرده باد، مىگوییم براى چه مىگوییم. مبادا «كینههاى بدر و خیبر» در دلهاى ما باشد و باعث شود كه «لا حُبّاً لِمُعَاوِیَة بَلْ بُغْضًا لِعَلِىٍّ(علیه السلام)» كارى انجام دهیم!
نباید تعجب كرد كه مگر كار و رأى یك نفر چقدر مىتواند تأثیر داشته باشد كه مىگوییم یك نفر در گناه میلیونها نفر شریك مىشود! كافى است براى نمونه، به قضایاى صدر اسلام توجه كنیم. در صدر اسلام آتش فتنهاى افروخته شد كه اكنون بیش از 1400 سال است كه مسلمانان در آن مىسوزند. میلیونها و بلكه میلیاردها نفر در طول این مدت، در اثر این فتنه از راه یافتن به حقیقت بازمانده اند. پایه گذاران این فتنه بیش از چند نفر نبودند، اما كار همان چند نفر براى گمراه كردن این میلیاردها نفر كافى بود! به همین دلیل نیز آنان غیر از تبعات اعمال مستقیم خود، بار گمراهى این میلیاردها نفر را نیز باید بر دوش بكشند.
از این رو نباید فكر كنیم كار و رفتار یك نفر نمىتواند چندان اثرى داشته باشد. به خصوص در مواردى كه با یك رأى، مثلاً، رئیس جمهور آمریكا باید تعیین شود. در چنین موردى این یك رأى تا بدان حد تعیین كننده است كه نه تنها بر سرنوشت آمریكا بلكه بر سرنوشت كل دنیا تأثیر گذار است.
حضرت على(علیه السلام) پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) ابتدا 25 سال خانه نشین شد و پس از به قدرت رسیدن نیز تقریباً تمامى دوران 5 ساله حكومت ایشان به جنگ سپرى شد. در نهایت نیز فرق مباركش را شكافتند و آن حضرت را شهید كردند. ریشه تمامى این مسایل «كینه» و «حسد» بود. این دو عامل همواره بسیار خطرناك هستند و ما باید سعى كنیم خود را از حسدها و كینهها تخلیه كنیم. باید سعى كنیم ملاك حب و بغض هایمان فقط ایمان و كفر باشد. اگر كسى مؤمن و حامى دین و ارزشهاى اسلامى است، او را دوست بداریم، و اگر كسى با دین و ارزشها دشمنى مىورزد با او دشمنى كنیم. اگر ملاك حب و بغض و زنده باد و مرده بادمان مسایلى نظیر خویشاوندى، رفاقت، پول، مقام و مسایل باندى و جناحى باشد، بر خلاف مقتضاى ایمان و تقوا رفتار كرده ایم و نزد خداى متعال مسؤول خواهیم بود.
در سلسله مباحثى كه طى ده گفتار كتاب تا بدین جا مطرح شد، ابتدا در مورد فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) و انواع آن بحث كردیم. اشاره كردیم كه برخى از این فضایل، غیر اختیارى و خدادادى است؛ یعنى خود حضرت در ایجاد آن
فضایل نقشى نداشته اند. هم چنان كه برخى از فضایل آن حضرت اكتسابى است؛ یعنى به سبب اعمال و رفتارى كه خودشان انجام دادهاند و به طور اختیارى، آن فضایل را كسب كرده اند. عبادتها و مناجاتها و رشادتها و ایثارهاى آن حضرت در راه اسلام، همه از سنخ فضایل اختیارى آن حضرت است. همه اینها ویژگىهاى خاص آن حضرت بود كه با اختیار خودشان انجام مىگرفت. البته همانند همه مؤمنان در انجام اعمال صالحشان، آن حضرت در انجام این اعمال از توفیق الهى مدد مىجستند، ولى به هر حال اصل انجام فعل از مجراى اراده و اختیار خودشان بود.
هم چنین اشاره كردیم كه فضایل و مناقب خدادادى آن حضرت(علیه السلام) نیز خود به دو دسته تقسیم مىشود: تكوینى و تشریعى. مثلاً این كه نور مقدس پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، امیرالمؤمنین، ائمه معصومین و حضرت زهرا(علیهم السلام) پیوسته در طول تاریخ در صلب مؤمنان و موحدان بوده و به هیچ شرك و كفرى آلوده نشده، یك فضیلت «تكوینىِ» خدادادى است كه خود آن بزرگواران نقشى در آن نداشته اند.
موهبتهاى خدادادىِ «تشریعى» نیز عبارت است از منصبهایى كه خداى متعال براى اولیاى خودش تعیین كرده است؛ منصبهایى كه لازمه اش تكالیف و حقوق خاصى است. مثلاً خلافت و ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و وجوب اطاعت از فرمان آن حضرت، منصبى است كه خداى متعال به ایشان عطا فرموده است؛ یا بعضى از موارد تشریعى دیگر كه اختصاص به آن حضرت داشت؛ مثل این كه پس از صدور فرمان «سدّ ابواب» از جانب خداى متعال، درِ همه خانهها مسدود گردید و فقط خانه حضرت على(علیه السلام) از این حكم مستثنا شد. در ثبوت این حكم خود ایشان
نقشى نداشتند و این امتیازى بود كه خداوند براى اهل بیت(علیهم السلام) قرار داده بود. البته این امتیاز اختصاص به ایشان نداشت و فاطمه زهرا و حسنین(علیهم السلام) هم در این فضیلت شریك بودند.
در این میان، مهم ترین موهبت تشریعى كه باید به آن بسیار اهمیت بدهیم و بزرگان و علماى ما در طول تاریخ براى آن خون دلها خوردهاند و عمرى را صرف تبیین و تثبیت این فضیلت كرده اند، مسأله خلافت و امامت آن حضرت است. ما باید در مورد این مسأله كاملا حساس باشیم و سعى كنیم با مطالعه و تحقیق، تحلیلى درست از آن به دست آوریم، تا در دام فتنه گران و خنّاسان نیفتیم.
نكته دیگرى كه به مناسبت به آن اشاره كردیم این بود كه اعطاى موهبتهاى تكوینى خداوند اختصاصى به پیامبر و امیرالمؤمنین و ائمه(علیهم السلام) ندارد، بلكه مراتبى از آن به دیگران نیز داده شده است؛ براى مثال، بعضى از افراد در برخى جهات، نبوغ و استعدادى فوق العاده دارند. گاهى بچههایى دیده مىشوند كه در سن سه چهار سالگى، ریاضیات پیش رفته مىخوانند؛ چیزى كه بسیارى از جوانهاى بیست ساله هم پس از سالها تحصیل به زحمت مىتوانند بفهمند. شبیه این استعدادها، اما در مرتبه بسیار عالى و ممتاز آن را، خداوند به انبیا و اولیاى خود داده است.
سؤالى كه در این جا پیش آمد این بود كه آیا این امر موجب تبعیض نمىشود؟ چرا خداوند به برخى از بندگان خود چیزى مىدهد كه به دیگران نمىدهد؟ در پاسخ این پرسش اشاره كردیم كه این كار از مقوله تفاوت بى جا و تبعیض نیست. اختلافاتى كه در عالم خلقت وجود دارد لازمه نظام
هستى است و اگر این اختلافات در خلقت نمىبود انسانى هم پدید نمىآمد. اگر بنا بود خداوند همه چیز را یكسان بیافریند، بنابراین، مثلاً، بین انسان و حیوان و نباتات هم نمىبایست فرقى باشد و همه یا باید انسان مىبودند یا حیوان یا گیاه! حال اگر همه انسان بودند، آن گاه انسان از چه گوشتى تغذیه مىكرد یا از چه گیاهى مىخورد؟! از این رو بقاى این عالم مرهون همین اختلافات است. اختلافات نیز گاهى بین یك نوع و نوع دیگر است؛ مثل اختلاف بین انسان و حیوانات دیگر، گاهى بین یك صنف و صنف دیگر است؛ مثل اختلاف مرد و زن، و گاهى نیز اختلاف بین افراد یك صنف است؛ مثل ویژگىهاى شخصیتى افراد انسان.
بنابراین اگر خداى متعال همه را یكسان آفریده بود این عالم دوام نمىآورد. تفاوت نه تنها هیچ اشكالى ندارد، بلكه لازمه خلقت است. تفاوت در جایى ممنوع است كه مخالف عدالت باشد، و عدالت هم در جایى مطرح است كه كسانى حقى داشته باشند و حقشان به آنها داده نشود. اما انسان یا هر موجود دیگرى، پیش از آن كه آفریده شود حقى بر خداوند نداشته است. خداوند طبق آنچه مصلحت مىدانسته و حكمتش اقتضا مىكرده، موجودات را به صورتهاى مختلف و با ویژگىهاى خاص آفریده است. البته هیچ یك از این تفاوتها بیهوده نیست و حكمت الهى آنها را اقتضا كرده است و در هر صورت، كسى حقى نداشته كه پایمال شده باشد.
بلى، آنچه حكم عقل اقتضا مىكند این است كه پس از آن كه خداوند به افراد طبق آنچه مصلحت و حكمتش اقتضا مىكرد، استعدادها، امكانات و نعمتهاى مختلفى داد، آن گاه در مقام تكلیف باید بر هر كس به اندازه توانش تكلیف بار كند. پس از ابلاغ تكالیف نیز هر كس كه تكلیف خود را
انجام دهد پاداش مىگیرد و هر كس نیز تخلف كند متناسب با آن كیفر مىشود. عدالت خداوند در این دو مرحله اخیر است كه مطرح مىشود. تكلیفى كه خداوند از یك فرد ضعیف مىخواهد، نباید با تكلیفى كه از یك شخص قوى مىخواهد مساوى باشد. آن تكلیفى كه براى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) با آن استعدادها و توانایىهاى روحى تعیین مىكند، نباید براى ما تعیین شود؛ چرا كه ما هیچ گاه از عهده آن تكالیف برنمى آییم. هم چنین پس از ابلاغ و وصول تكلیف، عدل خداوند اقتضا مىكند كه افراد متناسب با رفتارشان پاداش یا كیفر ببینند.
در هر صورت از آن جا كه خداى متعال مىدانست كه برخى اولیاى خاصش، و از جمله امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، از امتیازات تكوینى كه به آنها اعطا كرده حداكثر استفاده را خواهند كرد، از این رو برخى امتیازات تشریعى نیز به آنان عطا فرمود:
اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛1 خداوند داناتر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد.
خدا مقام نبوت را به هر كسى نمىدهد، بلكه باید لیاقتى ذاتى در فرد وجود داشته باشد؛ مثل این لیاقت كه بتواند با فرشته وحى تماس بگیرد. همه انسانها این لیاقت را ندارند. چه بسا عوامل ژنتیكى و عوامل ارثى هم در آن مؤثر باشد. در سوره آل عمران هنگامى كه خداوند نام چند تن از انبیا (آدم، نوح و ابراهیم(علیهم السلام) ) را ذكر مىكند، مىفرماید: اینها تیرهاى بودند كه پشت در پشت پیغمبر و از اولیاى خدا بودند:
1. انعام (6)، 124.
ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْض؛1 فرزندانى كه بعضى از آنان از [نسل] بعضى دیگرند.
از ظاهر این آیه چنین برمى آید كه وراثت در شخصیت آنها مؤثر بوده است. در روایاتى نیز داریم كه هیچ كدام از پدران پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مشرك نبودهاند و بت نپرستیده اند. این عوامل مىتواند مؤثر باشد تا آن فضیلت تكوینى به آنها داده شود. پس از آن نیز خداوند به كسانى كه از مزایاى تكوینى درست و به بهترین وجه استفاده مىكنند، متناسب با حكمت، مقاماتى عطا مىفرماید؛ مقاماتى چون نبوت، رسالت، خلافت، امامت و سایر مقاماتى كه انبیا و اولیا داشتند. البته آنها نیز در یك رتبه نبودند و با هم تفاوت داشتند:
تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض؛2 برخى از آن پیامبران را بر برخى دیگر برترى بخشیدیم.
هر كدام به اندازه لیاقتى كه داشتند خداوند به آنها مقاماتى داد.
در هر حال، خداى متعال امیرالمؤمنین(علیه السلام) را به خلعت تشریعى خلافت آراست و آن حضرت را بر مردم امیر قرار داد. اما هم چنان كه مىدانیم، پس از رحلت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) بسیارى از مردم زیر بار این مسأله نرفتند و خلافت آن حضرت را نپذیرفتند. در مورد عوامل این مخالفت، مطالبى به اجمال مطرح شد. در مورد خواص؛ دنیازدگى، حسد و كینه توزى، سه عامل مهمى بود كه سران فتنه را علیه حضرت على(علیه السلام) وارد عمل كرد و به مخالفت واداشت. اما در مورد توده مردم، دلیل عمده این مسأله، ناآگاهى مردم بود.
1. آل عمران (3)، 34.
2. بقره (2)، 253.
البته سنّتهاى جاهلى، تبعیت از بزرگان و رؤساى قبایل و عصبیتهاى كور نسبت به خویش و قوم و قبیله و عشیره و نظایر آنها نیز در این مسأله بى تأثیر نبود. اما عمده عاملى كه باعث شد توده مردم با حضرت على(علیه السلام) مخالفت كنند ناآگاهى و ضعفِ شناخت بود. آنها به سادگى تحت تأثیر قرار مىگرفتند و فریب مىخوردند. خواص، یعنى همان سران فتنه، نیز از همین ناآگاهى مردم سوء استفاده كردند. آنان به وسیله تبلیغات، شخصیت حضرت على(علیه السلام) را تخریب و ترور كردند، تا آن جا كه مردم شام باور نمىكردند كه حضرت على(علیه السلام) نماز بخواند! آن هنگام كه به شام خبر رسید كه حضرت على(علیه السلام) را در مسجد در حال نماز به شهادت رسانده اند، مردم گفتند: مگر على(علیه السلام) نماز هم مىخواند؟! آرى، تبلیغات تا این حد اثر كرده بود. تا مدتها نیز ـ تا زمان عمر بن عبدالعزیر ـ همین مسلمانها پاى منبرى مىنشستند كه در آن سبّ على(علیه السلام) مىشد، و در قنوت نمازشان على(علیه السلام) را سبّ مىكردند! كار به جایى رسید كه وقتى عبدالله بن زبیر در مكه حكومت تشكیل داد، در خطبههاى نماز جمعه حتى بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز صلوات نمىفرستاد. او به دلیل عنادى كه با بنى هاشم داشت، در توجیه این كار خود مىگفت: اگر من بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) صلوات بفرستم، كسانى از بنى هاشم كه در مجلس هستند باد به دماغشان مىاندازند و مىگویند پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از طایفه ما بود. براى آن كه اینها همین اندازه هم احساس سربلندى نكنند من بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) صلوات نمىفرستم! مهم تر این بود كه آن مردم مسلمان این حكومت را به عنوان حكومت اسلامى پذیرفته بودند! حكومتى كه به نام جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) برپا شده بود، اما حاكمش از ذكر صلوات بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابا داشت! این نشانه اوج ناآگاهى و غفلت آن مردم است؛ بلاى بزرگى كه
شیاطین از آن بهترین بهره بردارى را مىكنند. ما نیز در زمان خودمان نمونههایى از این امر را شاهد بوده ایم.
البته به جز تبلیغات كه در طول این دوران برضد امیرالمؤمنین(علیه السلام) وجود داشت، هم چنان كه اشاره كردیم عوامل دیگرى نیز در این مسأله دخیل بود. در این میان شاید دو عامل بیش از سایر عوامل نقش داشت؛ یكى تطمیع و دیگرى تهدید. در هر صورت، مجموع این عوامل دست به دست هم داد و موجب مخالفت مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و جنگ آنان با حضرت گردید. گذشته از آن، این عوامل در طول تاریخ اسلام، پیوسته در فتنههایى كه دامن گیر جامعه اسلامى شده، نقشى به سزا داشته اند.
مسأله غدیر ابعاد مختلفى دارد كه هر كدام از آنها درخور بحثهاى گسترده و فراوان است. زحمتهاى زیادى در این زمینه كشیده شده، بحثهاى فراوانى انجام گرفته و كتابهاى متعددى به رشته تحریر در آمده است. در این جا حتى نمىتوان به فهرست كارهایى كه در این زمینه انجام گرفته اشاره كرد. به همه عزیزان توصیه مىكنم كه بخشى از اوقات خود را، دست كم در ایام تعطیلى، به مطالعه این مسایل اختصاص دهند. بزرگان ما در طول چهارده قرن، در این زمینه زحمات فراوانى كشیدند كه ما حتى از اجمال آن زحمات هم اطلاع درستى نداریم. آنان با خون دل كتابهایى را در باره این مسأله فراهم كرده اند. گاهى سالها براى پیدا كردن یك مدرك و منبع زحمت مىكشیدند و رنج سفرهاى طولانى را بر خود هموار مىكردند تا به كتابخانه یا منبع و مدركى معتبر دست رسى پیدا كنند.
1. این سخنرانى در تاریخ 1377/01/26 ایراد شده است.
از جمله این تلاش ها، تألیف دو دایرة المعارف در این زمینه است كه در نوع خود شاهكار است. یكى از آنها كتاب شریف «عبقات الانوار» تألیف مرحوم میر حامد حسین هندى است كه اخیراً خلاصه شده آن نیز در 12 جلد به نام «نفحات الازهار خلاصة على عبقات الانوار» منتشر شده است. این بزرگوار در شرایطى كه وسایل چاپ و نشر و تجهیزات پیشرفته امروزى وجود نداشت، زحمت فراوانى كشید تا این كتاب را تهیه كرد. وى در هندوستان با خون دلى بسیار كتابخانهاى را فراهم نمود تا توانست این كتاب عظیم را تألیف كند. تألیف این اثر خدمتى بسیار بزرگ به تشیع و اهل بیت(علیهم السلام) و اسلام محسوب مىشود؛ لكن مطالعه آن، فرصت و حوصله زیادى مىخواهد و تلخیص آن، كار را آسان تر مىكند.
دایرة المعارف دیگر در این زمینه، كتاب شریف «الغدیر» است كه مرحوم علامه امینى تألیف كرده است. این كتاب نیز با زحمات بسیار فراوانى تهیه شده است. بزرگان ما، براى پیدا شدن یك كتاب گاهى مدتها زحمت مىكشیدند و حتى به ائمه(علیهم السلام) متوسل مىشدند و در این توسلات گاهى كراماتى نیز براى آنها ظاهر مىشد. در جریان تألیف الغدیر نیز براى علامه امینى مواردى از این دست اتفاق افتاد. براى نمونه، علامه امینى(رحمه الله) توسلى به امیرالمؤمنین(علیه السلام) یا موسى بن جعفر(علیه السلام) داشت و حاجتش دست پیدا كردن به كتابى بود كه براى تألیف الغدیر به آن نیاز داشت. روزى مسافرى از آذربایجان شوروى مىآید و كتابى را براى ایشان مىآورد و مىگوید در بازار پیرزنى اصرار كرده كه آن كتاب را بخرد! او نیز به احتمال این كه شاید علامه(رحمه الله) بتواند از آن كتاب استفاده كند، آن را براى علامه آورده است. مرحوم علامه امینى وقتى نگاه مىكند، مىبیند همان كتابى است كه سالها به دنبال آن بوده است!
كتاب الغدیر نیز نسبتاً مفصل است. یكى از فضلاى بزرگوار این كتاب را تلخیص كرده و چكیدهاى از آن را به نام «فى رهاق الغدیر» در یك جلد نوشته است. این كار خدمتى است براى كسانى كه حوصله و فرصت خواندن تمام كتاب الغدیر را ندارند، تا دست كم این خلاصه را مطالعه كنند و به طور اجمالى ببینند بزرگان ما چه زحماتى براى اثبات حقایق دین كشیده اند، تا این دین و مذهب به این صورت دست ما رسیده است.
شاید بسیارى از ما تصور كنیم كه تحقیق در این مسایل ضرورتى ندارد و این مسایل آن قدر روشن است كه احتیاج به مطالعه در اطراف آن نیست. چنین تصورى نادرست و غفلت از فعالیتهاى دشمنان است. در همین كشور جمهورى اسلامى، كه مذهب رسمى آن تشیّع است، در بعضى از شهرهاى مرزى، اقدامات عجیبى از طرف مزدوران بعضى از بیگانگان انجام مىگیرد و افراد بسیارى در اثر كم اطلاعى گمراه مىشوند. كسانى از روحانیون كه براى تبلیغ به این گونه استانها و شهرها مىروند باید در این زمینه آمادگى كامل و دلایلى روشن و قابل قبول داشته باشند. مسأله كاملا جدى است و باید با آن آگاهانه برخورد كرده و از سطحى نگرى و ساده انگارى بپرهیزیم. در غیر این صورت ممكن است روزى چشم باز كنیم و ببینیم جمعیت فراوانى از شیعیان، بر اثر ناآگاهى مذهب خود را از دست داده اند.
در مورد خلافت و ولایت امیرالمؤمنین پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، خداى متعال آیات متعددى در قرآن نازل فرموده است. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نیز در طول
دوران زندگى خود با تمهیدات و بیانهاى مختلفى این مسأله را به مردم گوشزد نمود و سعى كرد در رفتار و گفتار خود آن را در اذهان تثبیت كند. در آخرین اقدام نیز هفتاد روز قبل از رحلتش، در روز غدیر آن را در بین انبوه مسلمانان اعلام كرد تا مسأله براى امت اسلامى روشن باشد و بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) دچار اختلاف و پراكندگى نشوند. اما تاریخ مىگوید كه پس از رحلت آن حضرت، مسلمانان غیر از این عمل كردند. در بین آن مسلمانان كسانى بودند كه در ركاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در جنگهاى متعدد شركت كرده و حتى مجروح نیز شده بودند. برخى از آنان خود، سرمایه زیادى را در راه ترویج اسلام صرف كرده بودند، و برخى دیگر از خانواده شهدا بودند. عجیب تر از همه آن كه، بسیارى از آنان خود در آن روز در غدیرخم حاضر بودند و جریان معرفى امیرالمؤمنین(علیه السلام) را با چشم و گوش خود دیده و شنیده بودند، اما پس از هفتاد روز گویا همه را فراموش كردند! آنان زمانى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) از دنیا رفت، چنان رفتار كردند كه گویا اصلا چنین چیزى نبوده است! هنوز جنازه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) روى زمین بود كه كسانى جمع شدند تا جانشینى براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) تعیین كنند! اصل این تفكر كه امت اسلامى باید رهبرى داشته باشد و حتى یك روز هم مردم نباید بدون رهبر بمانند صحیح بود، اما در این مسأله كه چگونه باید این رهبر را شناخت و تعیین كرد، دچار اشتباه شدند. آنان در سقیفه جمع شدند و با یكدیگر بحث كردند كه چه كسى را باید به جاى پیامبر(صلى الله علیه وآله) برگزید.
بحثهاى زیادى شد و حتى گاهى گفتگوها به كشمكش و مشاجره نیز منجر شد، ولى آنچه كه صحبتى از آن نشد ـ یا دست كم در تاریخ اشارهاى به آن نگردیده، و اگر در مورد آن صحبت شده بود قطعاً تأثیرى در جلسه
مى گذاشت و در تاریخ نقل مىشد ـ این بود كه، خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را تعیین كرده است! هیچ كس نگفت ماجراى هفتاد روز پیش در غدیر چه بود و چرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را بلند كرد و فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ.1 هیچ سخنى در این باب گفته نشد. یكى گفت جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) باید از مهاجران باشد، دیگرى گفت باید از انصار باشد، سومى گفت باید از قریش باشد، و در نهایت رأى گیرى شد. اما در مورد این كه خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را تعیین كرد و یا لااقل تمایل داشت چه كسى جانشین او بشود، هیچ صحبتى نشد. پس از آن نیز در طول چهارده قرن، بر سر غدیر آن آمد كه امروزه بسیارى از مسلمانان از داستان غدیر هیچ اطلاعى ندارند و بسیارى از علماى اهل سنّت ادعا مىكنند كه اصلا این ماجرا واقعیت ندارد! این در حالى است كه بزرگانى مثل صاحب عبقات و صاحب الغدیر با زحماتى كه كشیدهاند نشان دادهاند كه این ماجرا از معتبرترین روایات شیعه و سنى است. اگر روایاتى را كه این بزرگان در این باره نقل كردهاند با وجود كثرت و اعتبار راویان آنها نپذیریم، معلوم نیست در مجموع احادیث شیعه و سنى چند حدیث باقى مىماند كه قابل قبول باشد! با این حال برخى از علماى اهل سنّت مدعىاند كه «چنین ماجرایى رخ نداده است» و یا «ساختگى است و شیعه آن را درست كرده است»! این در حالى است كه عمده روایات مربوط به غدیر، از مدارك اهل سنّت نقل شده است.
در هر صورت، مسأله مهم در این زمینه، حل این معما است كه چگونه آن همه تمهیدات و نزول آیات در مورد مسأله ولایت بى ثمر ماند و به
1. بحارالانوار، ج 28، باب 4، روایت 1.
فراموشى سپرده شد؟! مسألهاى كه خداوند درباره آن، خطاب به پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.1 از نظر خداى متعال این مسأله به اندازهاى مهم بود كه ابلاغ نكردن آن، حكم ترك رسالت را داشت! «اِنْ لَمْ تَفْعَلْ»، یعنى اگر این مسأله را تبلیغ نكنى، «فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ»، اصلا رسالت خود را تبلیغ نكرده اى! روشن است كه منظور از ابلاغ رسالت، فقط رساندن همین یك پیام خاص (ابلاغ ولایت و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) ) نیست؛ چرا كه در این صورت معناى آیه این مىشود كه، اگر این پیام را نرسانى، همین پیام را نرسانده اى! بدیهى است كه گفتن چنین مطلبى لغو و غیرحكیمانه است. از این رو معناى آیه این است كه، اگر این پیام خاص (جانشینى على(علیه السلام) ) را ابلاغ نكنى، مأموریت نبوت و رسالت الهى را به انجام نرساندهاى و تمام زحمات 23 سال گذشته تو نیز نادیده انگاشته خواهد شد؛ یعنى اعتبار كل رسالت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به این مسأله بستگى دارد و اگر این مطلب نباشد، اصل رسالت از بین مىرود. سرّ آن نیز این است كه اگر حضرت على(علیه السلام) بعد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نبود، تحقیقاً اسمى از اسلام باقى نمىماند. گرچه اكثریت مسلمانان تا 25 سال زیر بار ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نرفتند، با این حال وجود آن حضرت(علیه السلام) و تعلیمات ایشان بود كه موجب گردید اسلام درهمین حد باقى بماند.
معماى بزرگ این فراموشى را چگونه باید حل كرد؟ از این ماجرا چه درسى
1. مائده (5)، 67.
باید بگیریم؟ آیا این امر حادثهاى منحصر به فرد در تاریخ است و هیچ مشابهى نخواهد داشت؟ اصولا آیا حوادث اجتماعى منحصر به فرد است و قابل تكرار نیست؟
دست كم از نظر قرآن این گونه نیست و حوادث تاریخى قابل تكرار است و مشابه آنها در زمانهاى بعد نیز ممكن است اتفاق بیفتد. اصولا فلسفه مهم ذكر جریانهاى تاریخى این است كه از آنها براى زندگى امروزمان پند بگیریم، و گرنه قضیه تاریخى كه در گذشته اتفاق افتاده و خاتمه یافته است.
این روایت را، هم شیعه و هم سنّى نقل كردهاند و مضمون آن در قرآن نیز آمده است كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: هر جایى كه بنى اسرائیل قدم گذاشتند شما نیز قدم خواهید گذاشت، همان راهى را كه آنها رفتند شما نیز خواهید رفت؛
حَتّى لَوْ دَخَلُوا جُحْرَ ضَبّ لَدَخَلْتُمُوهُ؛1 اگر بنى اسرائیل داخل لانه سوسمارى شده باشند شما نیز داخل آن مىشوید!
این هم كه قرآن در موارد متعددى داستان بنى اسرائیل را ذكر مىكند به این دلیل است كه مشابه آن براى ما نیز اتفاق خواهد افتاد. از این رو ما باید مراقب باشیم اشتباه آنها را مرتكب نشویم. اگر در بنى اسرائیل سامرى پیدا شد و آنها را فریب داد، بدانیم در امت اسلامى هم سامرى دیگرى خواهد بود و بلكه هر عصرى سامرى خاص خود را خواهد داشت. سایر داستانهاى بنى اسرائیل نیز به همین ترتیب است. داستان غدیر را نیز اگر
1. بحارالانوار، ج 51، باب 2، روایت 24.
امروزه نقل مىكنیم براى این است كه مراقب باشیم مشابه داستان غدیر ممكن است در این زمان براى ما نیز اتفاق بیفتد. باید مراقب باشیم كه اشتباه مسلمانان صدر اول را در اطاعت نكردن از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) تكرار نكنیم. حوادث تاریخى قابل تكرار است و مشابه هر یك از آنها ممكن است اتفاق بیفتد.
به راستى چگونه كسانى كه حاضر بودند جان خویش را بر كف گرفته با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جنگ بروند، چنین از فرمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، مبنى بر خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) پس از خود، سرپیچى كردند؟ بسیارى از افرادى كه در سقیفه جمع شدند و براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كردند همان كسانى بودند كه در بدر و حنین و جنگهاى دیگر شركت داشتند. هنوز آثار جراحات جنگ در بدن بسیارى از آنها مشاهده مىشد. اینان چگونه فراموش كردند كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را به عنوان جانشین خود معرفى كرد؟! و چرا كسانى كه این گفته پیامبر(صلى الله علیه وآله) را به خاطر داشتند با ماجراى سقیفه مخالفت نكردند؟
آیا این جریان براى ما قابل تكرار نیست؟ آیا در زمان ما اگر كسانى چند سال به جبهه جنگ رفتند، اشتباه نمىكنند و خطرى آنها را تهدید نمىكند؟ آیا دیگر در تشخیص راه دچار غفلت و هوا و هوس نمىشوند و فریب دجالها و سامرىها را نمىخورند؟ قرآن مىفرماید این گونه نیست، بلكه ممكن است فریب بخورند: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا یَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ؛1 گمان مىكنید به بهشت مىروید و داستان گذشتگان براى شما پیش نمىآید؟ همان مشكلاتى كه براى گذشتگان بود، مشابه آن نیز
1. بقره (2)، 214.
باید براى شما پیش بیاید. باید امتحان شوید؛ خدا دست از امتحان برنداشته است. امتحانى كه براى امت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بعد از وفات حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) پیش آمد، مشابه آن براى ملت انقلابى مسلمان ایران، بعد از رحلت امام(قدس سره) خواهد بود. همان خطرى كه مسلمانان را بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) تهدید مىكرد، ما مسلمانان انقلابى را بعد از وفات امام(قدس سره) تهدید مىكند. اگر آن روز مردمى فراموش كردند كه چه كسى لیاقت دارد بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جاى او بنشیند، و به جاى عمل بر طبق حكم خدا، طبق نظر و سلیقه و رأى خود عمل كردند، این خطر ما را نیز تهدید مىكند. آن روز كسانى گفتند على(علیه السلام) هنوز جوان است، فعلا پیرمردها هستند، بعداً نوبت على(علیه السلام) هم مىرسد. در آن زمان این منطق عدهاى بود؛ امروز هم ممكن است كسانى چنین منطقى داشته باشند. مراقب باشیم و از تاریخ پند بگیریم. ببینیم آنچه موجب سقوط مسلمانان شد چه بود؟ چه مطلبى موجب شد مسأله ولایت فراموش شود؟
آن روز كسانى بودند كه با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مسأله و كینه شخصى داشتند، یا نسبت به آن حضرت حسادت مىورزیدند، و یا مىگفتند، چگونه مىشود ما تابع او باشیم؟ مىگفتند اگر او قریشى است ما هم قریشى هستیم، اگر به قریشى بودن است، نسبت ما به هاشم نزدیك تر از او است، پس چرا تابع او شویم؟! كسانى نیز علت مخالفتشان این بود كه مىدانستند اگر حضرت على(علیه السلام) در رأس حكومت قرار بگیرد، منافع آنها تأمین نمىشود؛ از این رو گفتند، خوب است با كسى بیعت كنیم كه مطمئن باشیم با وجود او منافع ما بهتر تأمین مىشود و سهم بیشترى از بیت المال مسلمین به ما اختصاص داده خواهد شد و پول و منفعت بیشترى به ما
خواهد رسید! آیا این خطرها براى ما نیست و ما از آنها مصون هستیم؟ آیا حب و بغضها و هوا و هوسها در تصمیمات و قضاوتهاى ما دخالتى ندارد؟ تاریخ ثابت كرده است كه اكثریت قریب به اتفاق ما مصون از اشتباه نیستیم. در بین ما بسیار كم هستند كسانى كه پیرو واقعى معصوم و در درجات بسیار عالى ایمان و تقوا باشند. كدام یك از ما معصوم هستیم؟ كدام یك مىتوانیم ادعا كنیم كه تحت تأثیر هواى نفس واقع نمىشویم؟ كدام یك مىتوانیم بگوییم، آن گاه كه رأى مىدهیم فقط مصلحت اسلام را در نظر داریم؟ آیا به راستى ما هنگامى كه شخصى را براى مقامى تعیین مىكنیم و به كسى رأى مىدهیم فقط مصلحت اسلام را در نظر مىگیریم؟ آیا این گونه است كه به مصلحت شخص، حزب، صنف و یا به مسایلى نظیر سن، مرد یا زن بودن، جوان یا پیر بودن، روحانى یا غیر روحانى بودن افراد نگاه نمىكنیم و تنها ملاكمان این است كه مصالح اسلام چه اقتضایى دارد؟
توجه به مسأله غدیر و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) براى این است كه هشیار شویم و ببینیم گذشتگان چرا و چگونه فریب خوردند، تا از آن پند بگیریم و سعى كنیم ما دیگر آن فریب را نخوریم. آن روز این مسأله كه على(علیه السلام) خلیفه باشد یا كسى دیگر، چندان مسأله مهمى به نظر نمىآمد. مگر پهنه حكومت اسلام چه اندازه وسعت داشت و جمعیت مسلمانان چقدر بود؟ مگرچه مقدار ثروت در اختیار مسلمانان بود و پایتخت اسلام، شهر مدینه، چقدر جمعیت داشت؟ به جز چند خانه خشت و گلى و چند درخت خرما چه چیز دیگرى داشت؟ آیا غیر از این بود؟ هر كس جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مىشد،
مگرچه عایدش مىگردید؟ اندك درآمدى حاصل از زكات در اختیار او قرار مىگرفت كه بین فقرا تقسیم كند!
در آن زمان شاید بسیارى از آن مردم فكر نمىكردند كه چه انحراف بزرگى را در اسلام و تاریخ پایه گذارى مىكنند. گمان مىكردند با مسألهاى ساده روبرو هستند و با خود مىگفتند، چون ابوبكر و عمر، پدر همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) هستند، احترامشان بیشتر است! فعلا اینها حكومت كنند، بعد از چندى نوبت به على(علیه السلام) هم خواهد رسید!
اما كسانى كه این چنین ساده انگارانه به مسأله نگاه مىكردند، جاى این بود كه فكر كنند، مگر خود پیامبر(صلى الله علیه وآله) متوجه نبود كه پدر همسرش عایشه مسن تر از دامادش است؟ چرا او را تعیین نكرد؟ چه سرّى در این بود كه روز غدیر، آن انبوه جمعیت را در آفتاب نگه دارد و آن همه اهتمام و مقدمه چینى درباره این مسأله داشته باشد و از مردم اقرار بگیرد؟ پیامبر آن روز فرمود:
أَلَسْتُ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِن أَنْفُسِهِم؛1 آیا من نسبت به مؤمنان سزاوارتر از خود آنها نیستم؟
آیا من وظیفه پیامبرى را خوب و درست انجام دادم یا خیر؟ آیا مرا قبول دارید و اطاعت مرا لازم مىدانید؟ این همه مقدمه چینى براى چه بود؟ چرا مسلمانان صدر اسلام اصلا به این مطالب فكر نكردند؟
در ماجراى سقیفه، چند نفر كه به خیال خود خیلى زرنگ، فرصت طلب و موقع شناس بودند و راه فریب دادن مردم و تبلیغات را خوب مىدانستند، جلو افتادند و برخى از مردم از روى سادگى و كم تجربگى و ضعف شناخت،
1. بحارالانوار، ج 28، باب 3، روایت 3.
و عدهاى نیز براى هوا و هوس، به دنبال آنها به راه افتادند و با این كار آنها مسیر اسلام عوض شد.
باید بدانیم شبیه این جریانات در آینده زندگى ما نیز محتمل است. ما تافته جدا بافته نیستیم و از عرش نازل نشده ایم! جبهه رفته هایمان از كسانى كه در جنگ احد و بدر شركت كردند بالاتر نیستند. اكثریت جامعه ما مثل اكثریت آنها است. انقلابیون ما نیز از كسانى كه صدر اسلام به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آوردند، چندان محكم تر نیستند. مگر پدر عایشه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، از جمله كسانى نبود كه همان اوایل به آن حضرت ایمان آورد؟ بعضى از اصحاب سقیفه از «سابقینِ مهاجرین» و برخى از آنها از «اصحاب رضوان» و «عشره مُبشّره» و جزو بیست نفر اولى بودند كه به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان آوردند. اما همین افراد مسیر انقلاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) را به انحراف كشاندند و از پیش خود براى آن حضرت جانشین تعیین كردند و اسمى از على(علیه السلام) نبردند!
این وقایع براى ما آموزنده است. فكر نكنیم هر كسى محاسنش سفید بود یا در اسلام سابقه بیشترى داشت حتماً بهتر از دیگران مىفهمد. نباید تصور كنیم كه هر چه منافع شخصى ما، و یا گروه و حزب و صنف ما را تأمین مىكند حتماً به نفع اسلام است. باید با دید وسیع نگاه كنیم. مبادا همانگونه كه در صدر اسلام این چنین شد، ما نیز با سرنوشت میلیونها انسان كه بعد از ما خواهند آمد، بازى كنیم. كارهاى ما علاوه بر این كه بر سرنوشت نسل حاضر اثر مىگذارد، در زندگى و سرنوشت نسل آینده نیز تأثیرگذار خواهد بود. كسانى كه این انقلاب را به وجود آوردند و جان خود را
فدا كردند، در هزاران سال آینده تاریخ اثر گذاشتند و تاریخ ایران را عوض كردند. خداوند بر علوّ درجاتشان بیفزاید. ما نیز مىتوانیم با رفتار خود مسیر تاریخ را در جهت مثبت یا منفى تغییر دهیم. باید به رفتارها و مسؤولیتهاى خود كاملا توجه داشته باشیم و سعى كنیم در كارهایمان تنها رضاى خدا را در نظر بگیریم و با تشخیص درست وظیفه، به آن عمل كنیم.
اینها بخشى از مسایلى است كه باید از داستان غدیر و سایر داستانها استفاده كنیم. گرچه همه حوادث تاریخى داراى پندهاى آموزنده است، لكن ماجراى غدیر یكى از بزرگ ترین این وقایع و درخور توجه ویژه است.
مسأله دیگر در همین زمینه این است كه پس از انحراف خلافت از مسیر اصلى خود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) چگونه رفتار كرد؟ گاهى تعبیر بعضى از ما شیعیان این است كه على(علیه السلام) قهر كرد و در خانه نشست، یا این كه على(علیه السلام) 25 سال خانه نشین شد. این گونه تعابیر درست نیست. اگر مىگوییم خانه نشین شد، مقصود این است كه حق خلافت آن حضرت را غصب كردند، اما چنین نبود كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) در كارهاى مسلمانان دخالت نكند و قهر كرده، در خانه بنشیند و بگوید، یا همه آنچه كه اسلام گفته، باید باشد، یا هیچ چیز اسلام نباشد. به عكس، على(علیه السلام) در متن مسایل اجتماعى حضور داشت و خلفا در هر مسألهاى كه به مشكل برخورد مىكردند به سراغ آن حضرت مىآمدند. اهل تسنن در كتب معتبر روایى، در قضایاى متعددى از خلیفه اول و دوم این مضمون را نقل كردهاند كه اگر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نبود
آنان در اداره امور حكومت در مىماندند. خود اهل سنّت از خلیفه دوم نقل كردهاند كه گفت:
لا اَبْقانِىَ اللّهُ لِمُعْضَلَة لَیْسَ لَها ابوالحَسَن؛1 خدا مرا نگه ندارد در مشكلى كه على(علیه السلام) نباشد.
هم چنین نقل شده كه خلیفه دوم بارها گفت:
لَوْلا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَر،2 اگر على(علیه السلام) نبود عمر هلاك مىشد.
بسیارى از اوقات، خلفا در مسایل جنگى با حضرت مشورت و طبق نظر ایشان عمل مىكردند. اگر على(علیه السلام) از حكومت و جامعه قهر كرده بود، پس این روایات چیست؟
بنابراین باید به این نكته توجه كرد كه حضرت على(علیه السلام) نفرمود، حال كه خلافت مرا نپذیرفتید من هم با شما كارى ندارم! آن حضرت(علیه السلام) مصلحت اسلام را رعایت مىكرد، نه آن كه قهر كند و بگوید حال كه خلافت من نشد پس هیچ! شعار «یا همه یا هیچ»، در مكتب اهل بیت(علیهم السلام) در چنین مواردى پذیرفتنى نیست. اگر زمانى ممكن نشد تمام احكام اسلام اجرا شود، آیا باید قهر كنیم و برویم در خانه بنشینیم، یا باید سعى كنیم به همان اندازه كه امكان دارد احكام اسلام را اجرا كنیم؟ رویّه درست این است كه اگر نود درصد ممكن است احكام اسلام پیاده شود، به اندازه همان نود درصد، اگر نشد، هشتاد درصد، و خلاصه هر مقدار كه ممكن است، باید همان را عمل كنیم، نه آن كه كناره بگیریم و هیچ اهتمامى به اجراى احكام اسلام نداشته باشیم. اگر چنین سیرهاى از سوى ائمه(علیهم السلام) در پیش گرفته مىشد، اسمى از اسلام باقى نمىماند. ظلمى كه به امیرالمؤمنین(علیه السلام) شد در
1 و2. ر.ك: بحارالانوار، ج 40، باب 93، روایت 54.
تاریخ بى سابقه بود، اما عكس العمل آن حضرت این نبود كه قهر كند و كنار برود. در هر موردى باید مصلحت اسلام سنجیده شود. طبق برخى روایات، در داستان فدك وقتى حضرت زهرا(علیها السلام) به خانه برگشتند به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرض كردند كه چرا كمك نمىكنى تا حق خود را بگیرم. حضرت(علیه السلام) فرمود: اگر مىخواهى صداى اذان بلند باشد، باید تحمّل كنى؛1یعنى اگر مىخواهى اسلام باقى بماند و در همین حدى كه الآن هست به اسلام عمل شود، باید صبر پیشه كنى. این مسأله (رعایت و تقدم مصالح اسلام و جامعه اسلامى در همه امور) یكى از درسهاى بزرگى است كه باید از مكتب غدیر و امیرالمؤمنین(علیه السلام) بیاموزیم.
1. ر.ك: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج 11، ص 113.
در زمینه فضایل و مناقب اهل بیت(علیهم السلام) و به خصوص شخص امیرالمؤمنین(علیه السلام) از شیعه و سنّى روایات فراوانى نقل شده است. علاوه بر شیعه، علماى اهل تسنّن نیز كتابهایى درباره ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، مناقب آن حضرت و آیاتى كه در شأن آن حضرت(علیه السلام) نازل شده و هم چنین داستان غدیر نوشته اند.
با توجه به انبوه روایاتى كه شیعه و سنّى در مورد فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام) و هم چنین وصایت و خلافت آن حضرت نقل كرده اند، قاعدتاً نمىبایست درباره عظمت شخصیت و نیز حق آن حضرت در خلافت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) شك و شبههاى وجود مىداشت. فضایل و عظمت شخصیت آن حضرت آن چنان شهره است كه امروزه حتى بسیارى از غیر مسلمانان ـ مثل جرج جرداق مسیحى ـ با شور و حرارتى خاص درباره آن حضرت كتاب مىنویسند و سخن مىگویند. گاه حتى كسانى كه
1. تاریخ ایراد این سخنرانى 1379/01/06 مىباشد.
به هیچ یك از ادیان آسمانى معتقد نیستند به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عشق مىورزند. حال چگونه است كه قدر و منزلت چنین شخصیتى براى بسیارى از مسلمانان ناشناخته است و ارادت چندانى به آن حضرت ندارند؟!
حضرت على(علیه السلام) مظهر عدالت و سمبل تمام فضایل انسانى، و نام او یادآور آنها است. مسلمانانى كه در صدر اسلام آن معامله را با على(علیه السلام) كردند كسانى بودند كه سالها با پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مصاحبت داشتند و فرمایشات آن حضرت(صلى الله علیه وآله) را درباره على(علیه السلام) شنیده بودند و فداكارى ها، شجاعت ها، گذشت ها، ایثارها، محبت ها، دل سوزىها و خیرخواهىهاى حضرت امیر(علیه السلام) را به چشم خود دیده بودند. سؤال این است كه چرا با این همه، علاقه و ارادت چندانى به حضرت على(علیه السلام) پیدا نكردند و حتى برخى دشمنى هم كردند؟ سرّ این مسأله در چیست؟
از سوى دیگر، مسأله وصایت، خلافت و امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز مطلبى نبود كه در طول تاریخ حیات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مجهول و ناشناخته باشد. از همان اولین روزى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دعوت خود را علنى كردند، فرمودند: اول كسى كه به من ایمان بیاورد، جانشین من خواهد بود،1 و همه دیدند كه این شخص كسى جز نوجوانى ده، سیزده ساله، یعنى على بن ابى طالب(صلى الله علیه وآله) نبود. پس از آن نیز پیامبر(صلى الله علیه وآله) تا آخرین روزهاى حیات، به مناسبتهاى مختلف اشاره مىكردند كه جانشین من على(علیه السلام) است. آخرین بار نیز در روز عید غدیر خم، هفتاد روز پیش از رحلت خویش، همه مسلمانانى را كه اجتماع آنها در آن محل ممكن بود ـ كه غالب مورخان جمعیتى بیش از صد هزار نفر را نوشتهاند ـ در بیابان و زیر آفتاب داغ نگاه
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.
داشت و دست على(علیه السلام) را بلند كرد و فرمود: این على(علیه السلام) جانشین من است. چه شد كه پس از هفتاد روز آن مسلمانان گویا فراموش كردند كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه فرمود و خود براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كردند؟ كسانى كه در سقیفه جمع شدند و براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كردند، افرادى تازه مسلمان نبودند. بسیارى از آنها كسانى بودند كه در جنگهاى بدر و خیبر و حنین شركت داشتند و سالها در راه اسلام شمشیر زده و سختىهاى زیادى را تحمل كرده بودند. با این اوصاف، چگونه شد كه بعد از وفات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، در حالى كه هنوز جنازه آن حضرت(علیه السلام) روى زمین بود، جانشین دیگرى را ـ غیر از كسى كه او فرموده بود ـ به خلافت تعیین كردند؟
این همه در حالى است كه در روایات اهل بیت(علیهم السلام) اصرار عجیبى درباره ولایت حضرت على(علیه السلام) شده است؛ به طورى كه اگر كسى این ولایت را نداشته باشد ایمانش تمام نیست و اعمال او قبول نمىشود. حتى روایتى هست كه اگر كسى بین صفا و مروه آن قدر عبادت كند كه مثل مشك خشكیده شود، ولى ولایت حضرت على(علیه السلام) را نداشته باشد عبادتش قبول نمىشود.1 چه سرّى در ولایت حضرت على(علیه السلام) است كه تا این حد اهمیت دارد؟
سؤال دیگرى كه در این جا مطرح مىشود این است كه آیا من و شما مطمئن هستیم كه اگر بعد از وفات پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در آن صحنه حضور داشتیم، به سراغ حضرت على(علیه السلام) مىرفتیم؟ یا اگر ما هم بودیم مثل آنها عمل مىكردیم؟ شبیه همین سؤال این است كه اگر ما در زمان امام
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 23، باب 13، ص 230.
حسین(علیه السلام) و روز عاشورا بودیم، جزو اصحاب سیدالشهداء(علیه السلام) مىشدیم یا به سپاه یزیدیان مىپیوستیم؟ در پاسخ این سؤال ممكن است به راحتى بگوییم: هرگز! خدا نكند! ما همیشه زیارت عاشورا و وارث مىخوانیم و مىگوییم: یا لَیْتَنا كُنّا مَعَكُم. آرزوى ما این است كهاى كاش در آن زمان بودیم و به شهادت مىرسیدیم. اما باید توجه داشته باشیم كه ادعا كردن آسان است. بسیارى از افراد در طول تاریخ اسلام چنین ادعاهایى داشته اند، اما در مقام عمل و به هنگام امتحان، به گونهاى دیگر رفتار كرده اند.
بسیارى از مسلمانان صدر اسلام كمابیش با شخصیت امیرالمؤمنین(علیه السلام) آشنا بودند و فضایل و مناقب آن حضرت را، هم به چشم دیده و هم از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) شنیده بودند. شاهد این امر نیز روایات متعدد و معتبرى است كه علماى اهل سنّت در كتابهاى خود در این باره از همین مسلمانان نقل كرده اند.1 اكنون پرسش این است كه با این حال چرا مسلمانان حضرت على(علیه السلام) را رها كرده و به سراغ دیگران رفتند و حتى بعضى با آن حضرت(علیه السلام) دشمنى كردند. در پاسخ این سؤال مىتوان به سه عامل عمده اشاره كرد كه در ادامه به آنها مىپردازیم.
در پاسخ این سؤال یك سلسله مسایل روان شناختى مطرح است كه به بعضى از آنها در دعاى ندبه نیز اشاره شده است. برخى از كسانى كه
1. از جمله مىتوان به كتاب ینابیع المودّة نوشته سلیمان حنفى اشاره كرد.
حضرت على(علیه السلام) را رها كردند، به این دلیل بود كه یك سلسله كینه ها، حسادتها و دل خورىهایى نسبت به آن حضرت(علیه السلام) داشتند. كسانى كه در صدر اسلام مسلمان شده بودند، بت پرستهاى مكه و یا از عشایر مختلف عرب بودند و در بسیارى از جنگها در جبهه مقابل پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) با آن حضرت جنگیده و بستگان بسیارى از آنها در امثال بدر و حنین به دست حضرت على(علیه السلام) كشته شده بودند. در آن زمان روحیه عشایرى بر مردم حاكم بود و اگر كسى از تبار یا عشیرهاى كشته مىشد همه آن قبیله نسبت به قاتل او بدبین مىشدند و كینه او را در دل مىگرفتند. در دعاى ندبه در این باره مىخوانیم: ...أَحْقاداً بَدْرِیَّةً وَ خَیْبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنَّ فَأَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ أَكَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِه. آنان گرچه مسلمان شده بودند و در ظاهر على(علیه السلام) را هم دوست داشتند، اما در زوایاى پنهان دل خود، حتى گاهى به صورت ناخودآگاه، نسبت به آن حضرت(علیه السلام) كینه داشتند و با خود مىگفتند، همین شخص بود كه پدر، جدّ، عمو و دایى و بستگان ما را كشت.
البته امروزه این عامل نسبت به خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مورد ما مطرح نیست. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كسى از بستگان ما را نكشته كه بر سر آن با آن حضرت دشمنى كنیم. اما در مورد غیر امیرالمؤمنین(علیه السلام) نظیر این عامل در مورد ما نیز مىتواند مطرح شود. آیا اگر حكومتِ بر حق اسلامى در این زمان فرد یا افرادى از بستگان ما را واقعاً به حق و به درستى اعدام كند و از میان بردارد، آیا ما كینه آن را به دل نخواهیم گرفت؟!
مسأله دیگر در دشمنى و مخالفت مسلمانان صدر اسلام با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ،
مربوط به شخص آن حضرت بود. على(علیه السلام) صفتى داشت كه مردم آن را نقطه ضعف مىشمردند. آنان با تمام فضایلى كه براى حضرت على(علیه السلام) قایل بودند، اما به پندار خود یك عیب و ضعف اساسى نیز براى آن حضرت سراغ داشتند! آن ایراد این بود كه على(علیه السلام) سخت گیر و انعطاف ناپذیر است! على مو را از ماست مىكشد و بیش از حد در مسایل دقیق و ریز مىشود. به خصوص در مواردى كه مربوط به احكام شرعى، حقوق مردم و بیت المال باشد زیاد از حد سخت مىگیرد!
بسیارى از ما داستان عقیل را مىدانیم. عقیل برادر حضرت على(علیه السلام) و فردى نابینا و در عین حال عیالوار بود. بسیارى از اوقات فرزندانش گرسنه بودند و سهم او از بیت المال كفاف زندگى اش را نمىداد. روزى حضرت على(علیه السلام) را به مهمانى دعوت كرد تا آشفتگى و ژولیدگى كودكانش را ببیند، بلكه سهم بیشترى از بیت المال براى او مقرر كند. حضرت آهن داغ را به بدن او نزدیك كرد به طورى كه فریادش بلند شد و گفت: مىخواهى مرا بسوزانى؟! مگر من چه كردهام كه این كار را با من مىكنى؟! امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود، تو از آهنى كه به دست من داغ شده تا این اندازه وحشت مىكنى، من چگونه در روز قیامت آتشى را كه از غضب خدا افروخته شده تحمل كنم؟ اگر من بخواهم از بیت المال یك درهم بیشتر از سهمت به تو بدهم، در آخرت باید به آتش جهنم بسوزم.1
آرى، على(علیه السلام) در مسأله بیت المال و حقوق جامعه اسلامى تا بدین حد سخت گیر بود و این سخت گیرى براى بسیارى از مردم و حتى برخى از دوستان نزدیكش قابل تحمل نبود. سخت گیرىهاى حضرت على(علیه السلام) به
1. بحارالانوار، ج 41، باب 107، روایت 23.
خصوص در بیت المال، باعث مىشد كه دوستان آن حضرت هم ایشان را تحمل نكنند.
این عاملى است كه ما نیز باید در مورد آن بیندیشیم. آیا اگر ما در زمان حضرت على(علیه السلام) بودیم و سخت گیرىهاى آن حضرت(علیه السلام) را مىدیدیم، تحمل مىكردیم؟ اگر من و شما به جاى عقیل بودیم و فرزندانمان گرسنه و ژولیده بودند، عموى آنها هم امیرالمؤمنین(علیه السلام) و حاكم تمام كشورهاى اسلامى بود، آیا در برابر این سخت گیرى طاقت مىآوردیم؟ مگر عقیل از على(علیه السلام) چه خواست؟ چند قرص نان و اندكى سهم بیشتر از بیت المال براى رفع گرسنگى كودكان خود. اما امیرالمؤمنین(علیه السلام) از این كار خوددارى كرد و فرمود سهم تو از بیت المال همین است! نیك بیندیشیم و قضاوت كنیم كه اگر ما در آن زمان بودیم، با این همه سخت گیرى، آیا علوى مىشدیم یا غیر علوى؟! اگر مىبینیم پاسخ درستى نداریم و نمىتوانیم باصراحت بگوییم غیر علوى نمىشدیم، بدانیم كه اشكالى در كار ما وجود دارد؛ و در صدد برآییم كه خود را اصلاح كنیم، تمرین كنیم كه به حق تن دهیم و هر چه حق ما است به همان رضایت دهیم. اگر كسى بیشتر از حق به ما مىدهد از او تعریف نكرده و به سراغ او نرویم. اگر مىخواهیم علوى باشیم، ببینیم حق ما چه مقدار است و به همان قانع باشیم.
در زمینه مخالفت با امیرالمؤمنین عامل بسیار مهم دیگرى نیز مطرح است كه جنبه اجتماعى دارد و مىتوان آن را مهم ترین و اساسى ترین عامل نیز به حساب آورد. این عامل امروزه به خصوص براى جامعه ما بسیار مهم است و باید كمال توجه را نسبت به آن داشته باشیم.
مردم زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) عموماً و به جز تعداد معدودى از آنها، نسبت به اسلام آشنایى عمیق و همه جانبه نداشتند. از سال سوم بعثت دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) علنى شد و در طول بیست سال پس از آن، با مشقتهاى فراوان، عدهاى از مردم مسلمان شدند كه عمده آن نیز بعد از هجرت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به مدینه و آن هم در سه، چهار سال آخر عمر پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. بدیهى است كه هم به لحاظ محدودیت امكانات اطلاع رسانى و هم به لحاظ وضعیت بسیار ضعیف سواد و تمدن و پیشرفتِ خود مردم جزیرة العرب، پیامبر(صلى الله علیه وآله) نمىتوانست در این مدت محدود آنها را به صورت عمیق و گسترده با معارف اسلام آشنا سازد. از این رو جامعه زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) مبتلا به عقب ماندگىِ فرهنگى شدیدى بود، در حدى كه ما نمىتوانیم آن را به درستى درك كنیم. آنان مردمى بودند كه از خرما بتهایى را درست مىكردند و آنها را به عنوان خدایان خود مىپرستیدند و هر زمان كه گرسنه مىشدند همان خداها را مىخوردند! سطح فرهنگى مردم آن زمان در این حد بود. حال تصور كنید كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه اندازه باید خون دل بخورد تا آنها را با توحید آشنا كند و خدایى را كه جسم و قابل رؤیت نیست به ایشان معرفى كند و معارف بلند اسلام را به آنان بیاموزد. براى چنین مردمى با این سطح پایین فرهنگى بسیار مشكل بود كه بپذیرند بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اطاعت شخص دیگرى كه پیغمبر نیست، مانند اطاعت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) واجب باشد. آنان در نهایت اگر از ایمان قوى برخوردار بودند و با خودشان كنار مىآمدند، فقط مىتوانستند: النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ1 و اطاعت از
1. احزاب (33)، 6.
شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) را بپذیرند، اما وجوب اطاعت كسى غیر از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، به سادگى برایشان قابل هضم نبود.
مردم آن زمان با چنین سطح پایین فرهنگى، پس از تلاشهاى فراوان پیامبر(صلى الله علیه وآله) فقط اطاعت آن حضرت را بر خود واجب مىدانستند. اما زمانى كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از دنیا رفت، چون خداوند در قرآن با صراحت نام نبرده بود كه فلان شخصِ دیگر نیز «اولى بالمؤمنین» است، آن مسلمانان ساده اندیش فكر مىكردند كه مسأله جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پس از او مربوط به خود مردم است و به اصطلاح امروزه، دموكراسى است. عدهاى هم كه شخصیتهاى مهمى بودند، مىگفتند: ما در نبوت كه حقى نداشتیم، دست كم در جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) سهمى داشته باشیم!1 اینها كه غالباً از رؤساى قبایل و شخصیتهاى اجتماعى بوده و براى خودشان مقام و منزلتى قایل بودند، حدیثى جعل كرده و گفتند: خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده كه نبوت و امامت در یك خانواده جمع نمىشود!2 آنان این حدیث دروغ را جعل كردند تا سهمى براى خودشان در جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و حكومت بر مردم دست و پا كنند. تازه مسلمان بودن، سطحى نگر و ساده بودن مردم، عمق نداشتن ایمان آنان و تبلیغات عدهاى شیطان صفت، همه دست به دست هم داد و موجب انحراف ولایت از مسیر اصلى خود شد.
البته با این كه توده مردم آن زمان سطح فرهنگى نازلى داشتند، اما سیاست مدارانى در بین آنها بودند كه بزرگان سیاست امروز دنیا باید از آنها
1. بحارالانوار، ج 37، باب 52، روایت 40.
2. بحارالانوار، ج 27، باب 9، روایت 15.
درس بگیرند! نباید گمان كرد كه داستان سقیفه ماجرایى ساده بود و این افراد به صورت اتفاقى جمع شده و گفتند براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین انتخاب كنیم. آنان از مدتها پیش طرح این كار را ریخته و عهدنامهاى نیز نوشته و امضا كرده بودند. بحث شده بود كه بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را مىتوان عَلَم كرد و او را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) معرفى نمود. هر كسى براى این مقام نمىتوانست مطرح شود. باید كسى باشد كه پدر زن پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ریش سفید است و جزو اولین كسانى است كه ایمان آورده و یارِ غار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بوده است؛ چنین كسى را مىتوان مطرح كرد! از این رو فرد مورد نظر، مشخص شده و از قبل معلوم كرده بودند كه چه كسى باید خلیفه شود.
در همین زمینه، مسأله بعد این بود كه چگونه او را مطرح كنیم؟ براى این كار نیز نقشهاى كشیده بودند. گفتند: در شورا بحث مىكنیم و چنین و چنان مىگوییم و بعد پدر یكى از همسران پیغمبر(صلى الله علیه وآله) برخاسته و مىگوید من با خلیفه اول بیعت كردم، بعد از او فرد دیگرى بیعت خواهد كرد و به همین ترتیب قضیه تمام مىشود. به همین نقشه عمل كردند و آنچه مىخواستند، شد.
هفتاد روز قبل، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) دست على(علیه السلام) را بلند كرده و فرموده بود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه،1 اما حتى یك نفر در سقیفه نگفت خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه كسى را معیّن كرده است! همان كسانى كه اصحاب بدر و حنین بودند و در جنگها شركت كرده و سالها در راه اسلام شمشیر زده بودند، هیچ كدام نگفتند هفتاد روز پیش پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در غدیر خم چه كسى
1. بحارالانوار، ج 28، باب 4، روایت 1.
را تعیین كرد! آنان نقشه كشیده بودند كه خودشان نقشى در ریاست مسلمانان داشته باشند!
ممكن است كسى بگوید حكومت آن زمان درآمدى نداشت، و حتى خلیفه اول حصیربافى مىكرد؛ پس این كار چه سودى براى آنها داشت؟ در پاسخ باید گفت: «حب ریاست»، عطش و آتشى است كه اگر به جان كسى افتاد او را بیچاره مىكند! جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) عنوان مهمى بود. كاخ و فرش زربفتى در كار نبود، حتى اسبى هم نصیب خلیفه نمىشد؛ اما عنوان جانشینى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ریاست بر مردم فریبنده و جاذب بود.
آن روز عدهاى شیطان و باهوش، راه نفوذ در مردم را پیدا كردند و فهمیدند كه مسأله را به چه صورتى براى مردم مطرح كنند كه خریدار داشته باشد. در طول تاریخ اسلام و در هر عصرى این قبیل افراد نقش اساسى را در تمام انحرافات دنیاى اسلام بازى كرده و مىكنند. آن روز نیز عدهاى از هم اینان طرح و نقشهاى تهیه كردند كه چگونه مسیر جامعه را تغییر دهند، چگونه تبلیغات كنند و چه شعارى را مطرح كنند كه مردم بپسندند. بزرگ ترین نقش را در گمراهى مردم همین گروه آدمهاى باهوش و شیطان صفت ایفا مىكنند. بزرگ ترین گناهها هم متعلق به همین گروه است و بزرگ ترین عذابها نیز روز قیامت براى آنها است. تا روز قیامت هر كس گمراه شود، سهمى از گناه گمراهى او براى كسانى است كه داستان سقیفه را طراحى كردند؛ عدهاى كه چند نفر بیشتر نیز نبودند.
مطلب از آن جا شروع شد كه گفتند: پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فقط ضامن دین مردم بود و اطاعت او تنها در امور دینى بر ما واجب بود. اكنون بعد از وفات پیامبر(صلى الله علیه وآله) ذرّهاى از محبت و ارادت ما نسبت به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) كم نشده و الآن
نیز بر او درود فرستاده و به آن حضرت احترام مىگذاریم. اما او فقط متكفل دین ما بود و حال كه او دین و قرآن را براى مردم باقى گذاشت و از دنیا رفت، ما باید براى دنیاى خود فكرى كرده و خودمان خلیفهاى تعیین كنیم!
بدین ترتیب گروه طراحان سقیفه، اولین كسانى بودند كه بناى دموكراسى اسلامى را گذاشتند و گفتند: این مردم هستند كه باید براى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) جانشین تعیین كنند.
عدهاى گمان مىكنند كه دموكراسى ارمغان غرب براى ما است؛ اما این مسأله ابتكار امروز نیست، بلكه ارمغان شوم طراحان سقیفه است كه گفتند مردم باید حكومت را تعیین كنند! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: خدا على(علیه السلام) را تعیین كرده، آنها گفتند: ما مىخواهیم خودمان حاكم تعیین كنیم! به این ترتیب، اساس «دموكراسى» در سقیفه گذاشته شد.
مولود شوم دیگر سقیفه «سكولاریزم» بود. تصور بسیارى این است كه این مسأله نیز ابتكار غرب بوده و تازه پیدا شده است، لكن حقیقت این است كه اساس مسأله «سكولاریزم» و تفكیك دین از سیاست نیز در سقیفه گذاشته شد. گفتند: آنچه كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از احكام و قرآن و دستورات آورد، همه مربوط به دین بود، و دین به امور دنیا كارى ندارد. حكومت مسألهاى دنیایى است و حساب آن از حساب دین جدا است. آنچه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفت فقط مربوط به دین بود. آن حضرت گفت: نماز بخوانید، روزه بگیرید و حج به جا بیاورید؛ ما نیز همه این احكام را قبول داریم، اما هیچ كدام از اینها ربطى به سیاست و حكومت ندارد. البته آنها همین مسایل را نیز آن گونه
كه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود نپذیرفتند، اما به هر حال، گفتند اینها مربوط به دین بود، ولى این كه چه كسى رئیس باشد، چه كسى فرمان بدهد، چه كسى بیت المال را جمع آورى كند، چه كسى حاكم و قاضى معیّن كند، و مسایلى از این قبیل، مربوط به دنیا است و ربطى به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ندارد! خود مردم باید رأى بدهند كه چه كسى این كارها را انجام دهد! پس از آن نیز چند نفر جمع شدند و گفته شد اینها اهل حل و عقد هستند؛ مسلمانان به آنها رأى دادند و خلافت به عهده آنها گذاشته شد و مسأله خاتمه یافت.
بنابراین در سقیفه سنگ بناى دو مسأله مهم، یعنى «سكولاریزم» و «دموكراسى» گذاشته شد، كه بر اساس آن، امروزه مىتوانیم خود را محك بزنیم كه سقیفهاى هستیم یا علوى. آن روز گفتند حكم دین از دنیا جدا است و امر حكومت به دست خود مردم است. امروزه هم برخى از روشن فكران ما و نیز برخى دولت مردانى كه تحت تأثیر این روشن فكران قرار گرفته اند، همین حرف را تكرار مىكنند و مىگویند: حساب دین از حساب دنیا جدا است و مردم خود باید حكومت را انتخاب كنند. آنان در این زمینه از فرمایش امام خمینى(قدس سره) كه «میزان رأى ملت است»1 نیز سوء استفاده مىكنند و مىپندارند كه حضرت امام(رحمه الله) این فرمایش را براى همه موارد فرمودهاند حتى اگر مردم رأى بدهند كه خدا نباشد! در حالى كه این فرمایش امام(قدس سره) مربوط به موردى است كه كسانى مىخواستند پیش قدم شده و افرادى را به عنوان نمایندگان مجلس انتخاب كنند؛ امام(رحمه الله) فرمودند، شما كار نداشته باشید خود مردم مىتوانند نمایندگان خود را انتخاب كنند. بنابراین ایشان در مورد انتخاب نمایندگان مجلس و یا سایر انتخاباتى كه در
1. صحیفه نور، ج 7، ص 122.
قانون اساسى آمده، فرمودند: «میزان رأى ملت است.» این فرمایش امام(قدس سره) مربوط به مواردى است كه در قانون اساسى آمده، و اعتبار خود قانون اساسى هم به این است كه ولىّ فقیه آن را تأیید و امضا كرده است. بنابراین اعتبار رأى مردم هم، در حقیقت به اعتبار ولىّ فقیه و تأیید او است. هیچ گاه منظور امام(رحمه الله) این نبوده و نیست كه میزان رأى مردم است حتى اگر مردم رأى بدهند كه قانون اساسى دروغ است! یا رأى بدهند كه اسلام نباشد! ولایت فقیه نباشد! عاقل كه جاى خود دارد، بعید مىدانم هیچ سبك عقلى هم احتمال بدهد كه منظور این است كه در این موارد نیز میزان رأى ملت است! شخصیتى كه عمر خود را صرف اسلام و احیاى احكام دین كرد و دائماً اسلام و اجراى احكام اسلام ورد زبانش بود، آیا چنین كسى اجازه مىداد مردم اسلام را نسخ كنند؟! آیا نظر او این بود كه میزان رأى مردم است، حتى اگر ضد اسلام باشد؟!
در هر حال سقیفه براى اولین بار حساب دین را از حساب دنیا و حكومت جدا كرد. این مبنا براى اولین بار در آن جا گذاشته شد كه مىتوان در دین و مسایل دینى به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) رجوع كرد اما در امر حكومت و سیاست به سراغ دیگران رفت! حتى خلیفه اول و دوم در بسیارى از مسایل دینى به سراغ حضرت على(علیه السلام) مىآمدند. آنها ابایى نداشتند كه در مسایل دینى به حضرت على(علیه السلام) مراجعه كنند و سفارشات پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در مورد رجوع به ثقلین را نیز حمل بر مراجعه به آنها در مسایل دینى مىكردند؛ یعنى احكام دین را على(علیه السلام) بیش از دیگران از پیغمبر(صلى الله علیه وآله) یاد گرفته است و سایر مردم باید از او یاد بگیرند. امروزه هم بسیارى از اهل تسنن در كشور ما و بسیارى مناطق دیگر به همین مطلب اعتقاد دارند.
حتى بعضى از شافعىهاى كشور ما معتقدند كه ائمه اثنا عشر(علیهم السلام) مرجع دینى بوده اند؛ یعنى مىتوان احكام دین را از آنها یاد گرفت و روایاتى كه از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره آنها نقل شده، اشاره به همین امر دارد، نه این كه آنها خلیفه باشند. این دقیقاً همان معناى تفكیك دین از دنیا و سیاست است و تبلیغات آشكار و پنهانِ امروزه براى جدا كردن مسأله دین از سیاست، در حقیقت پیروى از همان نظریهاى است كه در سقیفه پى ریزى شد.
با توجه به تفاصیلى كه گذشت اكنون بهتر و بیشتر روشن مىشود كه چرا پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) تا این حد نسبت به مسأله ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تأكید و سفارش كرده اند. یكى از حكمتهاى این همه تأكیدات بر ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه ولایت حضرت على(علیه السلام) رمز تفكیك ناپذیرى دین از سیاست است. این كه مىگویند اگر ولایت حضرت على(علیه السلام) را قبول نداشته باشید، اعمالتان قبول نیست و ایمانتان ناقص است، یكى از رموز اساسى اش همین مسأله است. اگر ایمان نسبت به ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) سست شود، كار به این جا مىكشد كه مىگویند، باید دین را از سیاست جدا كرد و دین فقط براى حسینیهها و معبدها است! بروید سینه بزنید، ولى كار به حكومت نداشته باشید!
پذیرش ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) یعنى این كه بپذیریم آن حضرت، هم رهبر دینى و هم رهبر سیاسى است؛ و گرنه اگر كسى فقط رهبرى دینى امیرالمؤمنین(علیه السلام) را بپذیرد و رهبرى سیاسى آن حضرت بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) را انكار كند، چنین كسى قطعاً منكر ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. از این رو پذیرش ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) با اعتقاد به سكولاریزم ناسازگار و در
تناقض است. هم چنین اعتقاد به ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) با پذیرش دموكراسى به معناى رایج و مصطلح آن در غرب، قابل جمع نیست؛ زیرا مبناى ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) این است كه حاكم را باید خدا تعیین كند و مشروعیت حكومت از طرف او است. مردمى كه اختیار خود را ندارند، چگونه مىتوانند اختیار خلق خدا را به دست كسى بدهند؟! آیا من حق دارم دست خودم را بِبُرم و آیا در شرع اجازه چنین كارى به من داده شده است؟ من حتى حق ندارم یك زخم كوچك به بدن خودم وارد كنم. با این حال من چگونه مىتوانم به دیگرى اجازه بدهم كه اگر كسى در جامعه دزدى كرد، او دست دزد را ببرد! من كه حق زخمى كردن دست خودم را هم ندارم، چگونه حق بریدن دست دیگرى را دارم! و چگونه مىتوانم چنین اجازهاى را به دیگرى بدهم؟! ممكن است گفته شود حكم بریدن دست دزد متعلق به 1400 سال پیش است (هم چنان كه برخى اعتقادشان همین است و مىگویند تاریخ مصرف این قبیل حكمها گذشته است!)؛ مىگوییم اشكالى ندارد، اما حكم زندان را كه قبول دارید؟ یا مىگویید، باید به دزد هم لبخند زد؟! اگر زندان كردن دزد را قبول دارید، سؤال این است كه من چگونه حق دارم كسى را زندان كنم؟ و چگونه حق دارم به كسى اجازه بدهم كه او دیگرى را زندان كند؟ چه كسى این اجازه را به من داده است؟ این خدا است كه مالك و صاحب اختیار تمام بندگان است، و او است كه باید چنین اجازهاى بدهد. اگر او به حكومتى مشروعیت نبخشد، آن حكومت چه حقى دارد كه در بندگان خدا تصرف كند؟
پس كسى كه ولایت حضرت على(علیه السلام) را مىپذیرد، نمىتواند با دموكراسى به این معنا موافقت كند. هر چقدر هم كه از دموكراسى تعریف و تمجید كنند و حتى آن را تا حدّ پرستش بالا ببرند كه كسى جرأت نكند علیه
آن حرفى بزند، اما به هر حال در این میان كسى پیدا مىشود كه با صداى بلند بگوید: دموكراسى با اسلام نمىسازد. اسلام قائل به حاكمیت مطلق «الله» است، در حالى كه دموكراسى به معناى حاكمیت مطلقِ خواست و اراده «مردم» و «انسان» است؛ آن گاه چگونه مىتوان این دو را با یكدیگر جمع كرد؟! ولایت حضرت على(علیه السلام) یعنى تحقق بخشیدن به حكومت خداوند در میان خلق. یا باید حكومت خدا را پذیرفت یا حكومت مردم را:
أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ؛1اى فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شیطان را نپرستید، زیرا وى دشمن آشكار شما است؟ و این كه مرا بپرستید؛ این است راه راست.
پرستش، سزاوار خداى یگانه است، و هر چه خلاف آن باشد بت پرستى است، خواه بت سنگى باشد، خواه بتى كه از خرما درست شده، یا بتى كه از گوشت و استخوان باشد. هر كسى غیر از خدا پرستش شود بت است. ولایت حضرت على(علیه السلام) یعنى مظهر توحید خالص، یعنى پرستش خداى یگانه، یعنى پذیرفتن تنها یك حاكمیت و حكومت و آن هم حكومت الله؛ نه حكومت نخبگان، نه حكومت زورمداران، نه حكومت فریب كاران و نه حكومت مردم؛ فقط حكومت خدا. ما باید خدا را بسیار شكر كنیم كه این نعمت را به ما ارزانى داشته است: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّكینَ بِوِلایَةِ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ(علیه السلام) وَ الْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومینَ(علیهم السلام) .
1. یونس (36)، 60 ـ61.
در مورد دو واژه «امامت» و «ولایت» شاید كمتر توجه شده باشد كه دقیقاً چه معنایى دارند و ما از ذكر این دو خصوصیت براى امیرالمؤمنین و ائمه معصومین(علیهم السلام) چه معنایى را در نظر مىگیریم و اگر افرادى منكر امامت یا ولایت هستند به كدام معنا منكرند و موضع گیرى ما در مقابل آنها به چه جهت است. از این رو در این جا مناسب است تأملى درباره این دو مفهوم داشته باشیم.
كلمه امامت از ماده «امّ» گرفته شده و در اصل لغت عربى به معناى جلو و پیش است. معادل آن در زبان فارسى «پیشوایى» است. «امام» یعنى چیزى یا كسى كه جلوى انسان قرار مىگیرد. به جهتِ پیش رو نیز «اَمام» گفته مىشود. «اَمام» در مقابل «خَلْف» است كه به جهت پشت سر اطلاق مىگردد. به موجودى كه پیش رو قرار مىگیرد «اِمام» گفته مىشود. این
1. تاریخ ایراد این سخنرانى 1378/01/16 مىباشد.
موجود ممكن است یك مكان، یك شیئ مادى یا شخص انسانى و یا موجود و امرى معنوى باشد. به همه اینها «امام» گفته مىشود؛ مثلاً قرآن كریم در مورد شهر «اصحاب لوط» و شهر «اصحاب اَیكه» مىفرماید:
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِین؛1 پس، از آنان انتقام گرفتیم، و آن دو [شهر، اكنون] بر سر راهى آشكار است.
خطاب به مردم حجاز مىفرماید: وقتى شما به شام مىروید، در بین راه به این دو مكان مىرسید و «امام» و پیش راه شما هستند. قرآن كریم هم چنین به كتابهاى آسمانى «امام» اطلاق كرده است:
وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً؛2 و پیش از وى كتاب موسى راهبر و مایه رحمت بوده است.
این كلمه نسبت به اشخاص نیز در قرآن استعمال شده است:
قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛3[خدا به ابراهیم(علیه السلام) ] فرمود: من تو را پیشواى مردم قرار دادم.
در عرف خودمان نیز این كلمه را در مورد امام جماعت، امام جمعه و رهبر به كار مىبریم. همه اینها از همان معناى «پیش» است. «پیشوا» یعنى كسى كه جلوى ما است و ما پشت سر او حركت مىكنیم. معناى «مقتدا» هم مىدهد؛ یعنى او پیش روى ما است و هر كارى كه او انجام مىدهد ما هم همان كار را انجام مىدهیم؛ مثل امام جماعت كه هر حركتى انجام مىدهد، مأموم هم همان كار را مىكند.
1. حجر (15)، 79.
2. هود (11)، 17.
3. بقره (2)، 124.
پس كلمه «امام» در اصل لغت به معناى «پیش» و «پیشوا» است، و «امامت» یعنى «پیشوایى». البته پیشوایى اختصاص به راه صحیح ندارد، و پیشوایى در مسیر گمراهى و فساد نیز ممكن است. در قرآن این گونه پیشوایان «أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النّارِ»1 و «أَئِمَّةَ الْكُفْرِ»2 نامیده شده اند.
پس كلمه امام هنگامى كه در مورد شخصى اطلاق مىشود، یعنى كسى كه در جلو قرار دارد و دیگران پشت سر او حركت كرده، از عمل او پیروى مىكنند و او را مقتداى خودشان قرار مىدهند.
اما «امامت» كه در اصطلاح شیعه به عنوان اصلى از اصول اعتقادى تلقى مىشود، معنایى خاص و اضافه بر معناى لغوى این كلمه دارد. این كه آن معناى زاید و بیش از معناى لغوى این كلمه چیست كه باعث شده حیثیت دیگرى در امامت مورد نظر شیعه لحاظ شود، احتیاج به كمى توضیح دارد كه ذیلا به آن اشاره مىكنیم:
درباره بعضى از پیامبران(علیهم السلام) در قرآن آمده است كه خدا آنها را امام قرار داده است: وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ.3در این آیه، از بین انبیا به حضرت ابراهیم(علیه السلام) و تعدادى از انبیاى بنى اسرائیل(علیهم السلام) اشاره شده است و مىفرماید كه اینها امامان هستند و ویژگى آنها این است كه به حق هدایت مىكنند. علت این امر را كه داراى این مقام شدهاند دو چیز معرفى مىكند؛ یكى: «لَمّا صَبَرُوا». صبر در ارتباط با عمل است؛ یعنى آن هدفى را كه در نظر گرفتند در راه آن هدف استقامت
1. قصص (28)، 41: پیشوایانى كه به آتش مىخوانند.
2. توبه (9)، 12.
3. سجده (32)، 24.
و شكیبایى نمودند و مشكلات را تحمل كردند. عامل دوم را «یقین» ذكر مىكند: وَ كانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ. البته همه مؤمنان باید یقین داشته باشند، ولى از تعبیرات قرآنى و روایات استفاده مىشود كه یقین مراتبى دارد. این گروه از پیامبران مرتبه عالى یقین را داشتند. در مورد حضرت ابراهیم(علیه السلام) كه از جمله این پیامبران است، مىخوانیم:
وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛1 و چون ابراهیم را پروردگارش با كلماتى بیازمود، و وى آن همه را به انجام رسانید، [خدا به او ] فرمود: «من تو را پیشواى مردم قرار دادم.»
حضرت ابراهیم(علیه السلام) بعد از نیل به مقام هاى: نبوت، رسالت و خلّت2 به مقام «امامت» رسید؛ و آن هنگامى بود كه امتحانهاى الهى در مورد او به حد كمال رسید و آن حضرت از همه آنها سربلند بیرون آمد. شاید امتحانهاى حضرت ابراهیم(علیه السلام) بى نظیر بوده و كسى را در تاریخ نداشته باشیم كه این چنین عجیب مورد آزمایش الهى قرار گرفته باشد. داستان در آتش انداختن حضرت بسیار عجیب است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) در این ماجراى بسیار پر مخاطره، به احدى جز خداى متعال تكیه و توجهى نكرد. حضرت را در دریایى از آتش انداختهاند و در شُرف سوختن است. جبرئیل(علیه السلام) به آن حضرت عرض كرد: هَلْ لَكَ حاجَةٌ ؛ آیا حاجتى دارى؟ ابراهیم(علیه السلام) فرمود: اَمّا اِلَیْكَ فَلا وَ اَمّا اِلى رَبِّ العَالَمِینَ فَنَعَمْ؛3 اما به تو احتیاجى
1. بقره(2)، 124.
2. حضرت ابراهیم(علیه السلام) «خلیل الرحمن» بود.
3. بحارالانوار، ج 12، باب 2، روایت 8.
ندارم، ولى به یارى پروردگار آرى، نیاز دارم! این صحنه، امتحانى بسیار بزرگ بود تا معلوم شود ابراهیم(علیه السلام) در عمل تا چه حد موحّد است و به غیر خدا توجه نمىكند. اما بزرگ تر از این امتحان، داستان ذبح حضرت اسماعیل(علیه السلام) است. داستان بسیار عجیبى است. شبیه آن، داستان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در كربلا و شهادت حضرت على اكبر(علیه السلام) است كه البته از جهاتى نیز مىتوان داستان كربلا را بالاتر شمرد؛ اما این كه پدرى مأمور شود جوانى رعنا و رشید را با آن همه مقامات عالى، ادب، عرفان و معنویت، به دست خود سر ببرد، هیچ جا چنین چیزى را سراغ نداریم. نسبت به هیچ پیغمبر و امامى، چنین آزمایشى پیش نیامده است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) از این امتحان سخت با كمال سربلندى و سرافرازى بیرون آمد. براى بزرگداشت این امتحان نیز خداى متعال تا روز قیامت به همه حاجیان دستور داده كه باید در ایام حج در منا قربانى كنند.
در هر صورت، بعد از همه این امتحانات سخت بود كه خداى متعال به حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛ اكنون شایسته شدى كه مقام امامت به تو داده شود. امامت مقامى معنوى و بسیار عالى است كه از لحاظ درجه بندى، از مقام نبوت و رسالت بالاتر است. حضرت ابراهیم(علیه السلام) این مقام را براى ذریّه اش نیز درخواست كرد، كه پاسخ آمد:
لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ؛1 پیمان من به ستم كاران نمىرسد.
یعنى در میان ذریّه ابراهیم(علیه السلام) كسانى به این مقام خواهند رسید، كه در زندگى خود مرتكب ظلم نشده باشند. بنابر روایات ما، منظور از این عده، ائمه اهل بیت(علیهم السلام) هستند.
1. بقره (2)، 124.
پس در این اصطلاح، معناى «امام» غیر از «پیشوایى» است كه شامل امام جماعت و امام جمعه و رهبر انقلاب و... هم مىشود؛ این مقامى است كه حتى از مقام نبوت و رسالت هم بالاتر است.
اكنون پرسش این است كه وقتى در مقابل مخالفان و كسانى كه معتقد به امامت نیستند، مىگوییم یكى از اعتقادات شیعه «امامت» است آیا به این معنا نظر داریم، یا اختلاف شیعه و غیر شیعه در این بحث چیزى جز این است؟
در تفسیرى بسیار ساده، مقصود ما از اصل «امامت» در اصول اعتقادى شیعه این است كه بعد از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) دوازده امام معصوم(علیهم السلام) یكى پس از دیگرى جانشینان بر حق آن حضرت(صلى الله علیه وآله) مىباشند. بدین ترتیب این اصطلاح را مىتوان معناى سومى براى امامت تلقى كرد.
بنابراین امامت داراى معانى متعددى است و باید كاملا به این تفاوت معانى توجه داشت. اگر ما به بزرگانى نظیر بنیان گذار جمهورى اسلامى ایران، امام خمینى(قدس سره) «امام» اطلاق مىكنیم هرگز به همان معنایى نیست كه به دوازده امام(علیهم السلام) «امام» مىگوییم. آنچه كه شیعه درباره امامت ائمه اطهار(علیهم السلام) معتقد است معنایى خاص است. بر اساس این معنا، شیعه معتقد است آن بزرگواران كلیه مقامات پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جز وحى و نبوت را دارا هستند، اطاعتشان بر همه امت واجب و علمشان خدادادى است و داراى مقام عصمت اند. بدین ترتیب در مورد این دوازده «امام» كه جانشینان پیامبر(صلى الله علیه وآله) هستند، سه ویژگى اساسى مطرح است: عصمت، علم خدادادى،
و وجوب اطاعت امت از آنان. دو ویژگى اول از زمره امور تكوینى و ویژگى سوم امرى تشریعى است؛ یعنى خداى متعال مسلمانان را به اطاعت از این دوازده امام امر كرده است.
علم و عصمت امام(علیه السلام) اختصاص به سنّ خاصى ندارد و حتى در سن كودكى نیز وجود دارد. داستانهاى متعددى درباره امامان(علیهم السلام) نقل شده كه آنان در سنین طفولیت و كودكى به پرسشهاى دقیق و مشكل علمى و فقهى پاسخ داده اند. برخى از امامان، نظیر امام نهم(علیه السلام) ، در كودكى به مقام امامت رسیدهاند و بر مردم واجب بوده از آنان اطاعت كنند. البته این امر (وجوب اطاعت از فرد غیر بالغ) از احكام متعارف اسلام خارج است و در مورد افراد عادى، مسلمانان نمىتوانند از كسى كه خود بالغ نیست و به سن تكلیف نرسیده اطاعت كنند؛ اما حساب ائمه(علیهم السلام) جدا است و بین ما و آنها علاوه بر امور تكوینى، در زمینه امور تشریعى و احكام فقهى نیز تفاوتهایى وجود دارد. شاید بسیارى از ما كمتر به این تفاوت توجه داریم.
در هر صورت، وجوب اطاعت از ائمه(علیهم السلام) درست مانند وجوب اطاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) است. تفاوت آن بزرگواران با پیامبر(صلى الله علیه وآله) تنها در مسأله نبوت و رسالت و دریافت وحى است. مقام نبوت و دریافت وحىِ رسالى اختصاص به پیامبر(صلى الله علیه وآله) دارد. البته امام معصوم(علیه السلام) نیز از طریق «الهام» با عالم غیب ارتباط دارد و ملائكه از این راه با امام(علیه السلام) سخن مىگویند. در مورد تفاوت «وحى» و «الهام» و اصطلاحات مختلف این دو واژه باید به محل خود مراجعه شود و از بحث فعلى ما خارج است. هم چنین در مورد علم ائمه(علیهم السلام) مباحث مختلفى وجود دارد كه بایستى در جاى خود مورد بحث و مداقه قرار گیرد.
واژه دیگرى كه در این مباحث زیاد به كار مىبریم و باید به آن توجه كنیم «ولایت» است. «ولایت» نیز مثل «امامت» در معانى مختلفى به كار مىرود. اصل واژه ولایت، طبق آنچه محققان لغت شناس عرب گفته اند، به معنى «نزدیك بودن» است. هنگامى كه چیزى نزدیك چیز دیگرى قرار مىگیرد مادّه «وَلِىَ» به كار مىرود. در قرآن كریم مىخوانیم:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ؛1اى كسانى كه ایمان آورده اید، با كافرانى كه مجاور شما هستند كارزار كنید.
به مسلمانهاى صدر اسلام و زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ، دستور مىدهد كه براى جنگ با كفّار ابتدا از آنهایى كه نزدیك تر هستند شروع كنید و سراغ آنهایى كه دور هستند نروید؛ چرا كه اگر ابتدا سراغ دورترها بروید، دشمنانى كه نزدیك هستند براى توطئه چینى فرصت پیدا مىكنند.
در هر صورت، ماده «ول ى» در اصل به معناى «قرب» است. اما دو چیز كه نزدیك هم قرار مىگیرند، به طور طبیعى رابطه تأثیر و تأثرى بین آنها برقرار مىشود. از این رو كلمه «ولایت» غیر از مفهوم قرب، معناى ارتباط، پیوند پیدا كردن، با هم جوش خوردن و رابطه پیدا كردن را نیز مىرساند. در موجودات مادى، شرط تأثیر و تأثر این است كه نزدیك هم باشند. وقتى نزدیكى برقرار شد زمینه تأثیر و تأثر هم فراهم مىشود و یكى در دیگرى تصرف مىكند یا هر دو در هم تصرف مىكنند. این معناى دیگرى است كه علاوه بر قرب، از كلمه «ولایت» فهمیده مىشود.
این تصرف نیز گاهى تصرف حقیقى و تكوینى است كه از آن به
1. توبه (9)، 123.
«ولایت تكوینى» تعبیر مىكنیم، و گاهى نیز تصرف اعتبارى و قراردادى است كه كسى حق دارد نسبت به دیگرى امر و نهى كند. این نوع تصرف را «ولایت تشریعى» مىنامیم؛ یعنى در حیطه قانون و تشریع قرار مىگیرد. گاهى وقتى دو چیز با هم نزدیك هستند، رابطه ولایت، طرفینى است؛ مثل این كه قرآن مىفرماید:
وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض؛1 و مردان و زنان با ایمان دوستان یكدیگرند.
هر یك از مؤمنان نسبت به مؤمنان دیگر ولایت دارند و این ولایت طرفینى است. رابطه خداوند و مؤمنان نیز همین طور است؛ از یك طرف داریم: اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا،2 و از سوى دیگر نیز داریم: أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللّهِ... .3هم خدا ولىّ مؤمنان است و هم مؤمنان ولىّ خدا هستند. قُربى كه بعضى از بندگان با خدا پیدا مىكنند موجب مىگردد كه خدا ولىّ آنها شود و عنایتهاى خاصى به آنها داشته باشد و تدبیر امورشان را به عهده گیرد. خداوند كارهاى اینان را به خودشان وانمى گذارد و خود مشكلاتشان را حل مىكند، تا آن جا كه مىفرماید:
كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذى یَبْصُرُ بِهِ وَ لِسانَهُ الَّذى یَنْطِقُ بِهِ...؛4 من گوش او مىگردم كه با آن مىشنود و چشم او كه با آن مىبیند و زبان او كه با آن سخن مىگوید.
1. همان، 71.
2. بقره (2)، 257.
3. یونس (10)، 62.
4. بحارالانوار، ج 70، باب 43، روایت 21.
خدا همه كارهاى مؤمنان را ـ وقتى به مقام «ولىّ» رسید و از اولیاءالله شد ـ عهده دار مىشود. هنگامى كه بنده فقط به فكر ارتباط بندگى با خداى خویش شد، خداوند امور زندگى اش را خود متكفّل مىشود و احتیاج به تدبیر شخصى او نخواهد بود. این لازمه مقام «ولایت اللهى» است. براى چنین كسانى در قرآن دو ویژگى ذكر شده است، یكى «لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» و دیگرى «وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ».1 اینان نسبت به آنچه گذشته و نیز آنچه در آینده پیش خواهد آمد ترس و اندوهى ندارند؛ چرا كه سر و كارشان فقط با خدا است و اطمینان دارند كه خدا نیز بهترینها را براى آنها انتخاب مىكند. آنان مىدانند كه خداوند هر چه براى آنها پیش آوَرَد خیرشان در آن است؛ از این رو جاى ترس و اندوهى برایشان باقى نمىماند. هنگام مرگ نیز ملائكه بر آنها نازل شده و ایشان را به بهشت بشارت مىدهند:
إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی كُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛2 در حقیقت، كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خدا است»؛ سپس ایستادگى كردند، فرشتگان بر آنان فرود مىآیند [و مىگویند:] هان، بیم مدارید و غمین مباشید و به بهشتى كه وعده داده شده بودید شاد باشید.
آرى، از فضل و كرم خدا دور نیست كه پیش از مرگ، ملائكه بر كسانى نازل شوند و بشارتهایى به آنها بدهند، اما باید بدانیم كه این نزول ملائكه بر اولیاى خدا غیر از نزولى است كه بر انبیا و رسل مىشود. لازمه نزول
1. ر.ك: یونس (10)، 62.
2. فصلت (41)، 30.
فرشته بر هر انسانى این نیست كه او پیامبر بشود. «وحى رسالى»، وحى مخصوصى است كه اگر كسى آن را دریافت كند به مقام پیامبرى مىرسد، اما وحى به معناى عام آن، به وحى رسالى و وحیى كه بر پیامبران نازل مىشود اختصاص ندارد. طبق صریح قرآن موارد متعددى به غیر پیامبران نیز وحى شده است؛ نظیر حواریون حضرت عیسى(علیه السلام) 1 یا مادر حضرت موسى(علیه السلام) 2 و یا حضرت مریم(علیها السلام) .3 گاهى حتى فرشتهها را نیز مىدیدند؛ مگر حضرت مریم(علیه السلام) فرشته را ندید؟ خداوند فرشتهاى را به شكل انسان براى حضرت مریم(علیها السلام) فرستاد. حضرت مریم(علیها السلام) نگران شد و گفت: چه كسى هستى كه بى خبر و بى اجازه وارد شدى؟ إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِیًّا؛4 اگر باتقوا هستى من از تو به خدا پناه مىبرم كه مبادا قصد سوئى داشته باشى. فرشته جواب داد: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ؛5 من فرستاده خدا هستم و مأموریتى دارم: لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِیًّا؛6 آمدهام تا فرزند پاكیزهاى به تو ببخشم.
بنابراین انسانِ غیر پیغمبر نیز مىتواند فرشته را ببیند و با او سخن هم بگوید، اما این سخن گفتنها غیر از وحى در نبوت و رسالت است. وحى رسالى ویژگى خاصى دارد كه فقط خود پیغمبر مىفهمد كه از چه نوعى است و به واسطه آن وحى است كه به مقام نبوت و رسالت مىرسد. اما سایر بندگان خدا و از جمله ائمه معصومین(علیهم السلام) ممكن است فرشته را ببینند و با او سخن هم بگویند، ولى این به معناى نبوت و رسالت نیست.
1. وَ إِذْ أَوْحَیْتُ إِلَى الْحَوارِیِّینَ أَنْ آمِنُوا بِی وَ بِرَسُولِی؛ مائده (5)، 111.
2. وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِیهِ؛ قصص (28)، 7.
3. وَإِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِینَ؛ آل عمران (3)، 42.
4. مریم (19)، 18.
5. همان، 19.
6. همان.
این نكته را از آن جهت متذكر شدیم كه بعضى از شیاطین و مغرضان، در كتابها و نوشته هایشان علیه شیعه كار مىكنند و شیعه را متهم مىكنند كه چون مىگویند فرشته بر امامان آنها نازل مىشود، از این رو آنها را پیغمبر مىدانند! درست است كه ما ادعا مىكنیم كه فرشته بر ائمه(علیهم السلام) نازل مىشود، اما هر كسى كه فرشته بر او نازل مىشود پیغمبر نیست. مگر حضرت مریم(علیها السلام) ، مادر حضرت موسى(علیه السلام) و حواریین پیغمبر بودند كه قرآن در مورد آنها تعبیر «نزول فرشته» یا «وحى» را به كار برده است؟ لازمه نزول هر فرشته و هر وحى، نبوت و رسالت نیست. نبوت و رسالت وحى خاصى دارد كه طىّ آن، فرشته مخصوصى پیامى را از جانب خدا براى هدایت مردم به فردى مىدهد، و آن گاه او به مقام نبوت و رسالت مىرسد. درباره وحى و الهام، انواع آنها و تفاوت هایشان روایات متعددى وجود دارد كه علاقه مندان براى اطلاع از آنها مىتوانند به كتب مربوط مراجعه كنند.
ولایتى كه درباره ائمه(علیهم السلام) قایل هستیم دو نوع است: ولایت تكوینى و ولایت تشریعى. ولایت تكوینى یعنى این كه خداى متعال به بعضى از بندگانش قدرتى مىدهد كه با اراده خودشان مىتوانند در عالم وجود تصرف كنند؛ مثلاً مىتوانند از قلب افراد آگاه شوند، یا در آنها تصرفاتى انجام دهند؛ مثلاً مریض را شفا دهند، یا حتى مرده را زنده كنند.
گاهى مخالفان شیعه ما را متهم مىكنند كه شما براى ائمه خود، مقام خدایى قایل هستید! مىگویید آنها مریض را شفا مىدهند یا مرده را زنده مىكنند. در پاسخ مىگوییم، مگر حضرت عیسى(علیه السلام) چنین نمىكرد؟ و اگر
چنین مىكرد آیا او خدا بود؟ حضرت عیسى(علیه السلام) چون «عبدالله» و بنده خالص خدا بود خدا نیز چنین مقامى به او داده بود كه مرده را زنده مىكرد و كور مادرزاد و فرد مبتلا به بیمارى پیسى را شفا مىداد. اینها به معناى خدا بودن حضرت عیسى(علیه السلام) نیست، بلكه كارى است كه به اجازه خدا انجام مىداد:
وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّهِ؛1 من به اذن خدا نابیناى مادرزاد و پیس را بهبود مىبخشم و مردگان را زنده مىگردانم.
اگر انجام این امور به اذن خداى متعال شد دیگر به معناى ربوبیت نیست. ربوبیت این است كه كسى از پیش خود و بدون ارتباط با خدا، مستقلا كارى انجام دهد. اگر چنین ادعایى درباره كسى شد شرك است. البته شرك انواع مختلفى دارد و این نوع شرك، شرك در «ربوبیت تكوینى» است. نوع دیگرى از شرك، شرك در «ربوبیت تشریعى» است و آن این است كه كسى معتقد باشد جز خدا كس دیگرى هم اصالتاً و در عرض خدا حق وضع قانون دارد. تصرف تكوینى در انسانهاى دیگر و نیز تصرف تشریعى، هر دو باید به اذن خدا باشد و هر كدام از اینها را كه به اذن خدا ندانیم دچار شرك شده ایم. اعتقادى كه ما درباره پیغمبر و ائمه(علیهم السلام) داریم، كه مىتوانند مرده زنده كنند، مریض را شفا دهند و...، به این صورت است كه همه این كارها به اذن خدا انجام مىگیرد.
بعضى در پاسخ این اشكال گفته اند، مقصود از این كه امام شفا مىدهد، این است كه امام دعا مىكند و از خدا شفا مىخواهد و خدا شفا مىدهد. گرچه با توجیهاتى ممكن است این پاسخ را تلقى به قبول كرد، اما در هر
1. آل عمران (3)، 49.
حال چون ما كار این بزرگواران را به اذن خدا مىدانیم، از این رو مىتوانیم این افعال را به خودشان نیز نسبت دهیم، همانطور كه حضرت عیسى(علیه السلام) خودش زنده مىكرد. آن حضرت مىگفت: وَ أُحْیِ الْمَوْتى؛1 نمىگفت: من دعا مىكنم كه خدا مرده را زنده كند، بلكه مىگفت: من زنده مىكنم. ما معتقدیم كه مقام ائمه(علیهم السلام) از حضرت عیسى(علیه السلام) نه تنها كمتر نیست، كه بالاتر است. در این باره نه تنها هیچ دلیلى برخلاف نداریم، بلكه روایات فراوانى نیز در تأیید این مطلب وجود دارد. البته هر چه هست از خدا است و خداى متعال مىتواند در یك لحظه هر آنچه را به موجودى داده از او بگیرد و همه در مقابل او هیچ هستند؛ اما خدا به ائمه(علیهم السلام) چنان مقامهایى عطا كرده كه بسیارى از آنها حتى از تصور ما نیز خارج است.
بنابراین ائمه(علیهم السلام) ، به اذن خدا بیمار شفا مىدهند، مرده زنده مىكنند و حوایج اشخاص را مىفهمند و به فریادشان مىرسند؛ در عین حال كه از خودشان هیچ ندارند و هر چه دارند از خدا است. البته این اعتقاد از ضروریات مذهب شیعه نیست كه اگر كسى انكار كند از شیعه بودن خارج شود، اما از اعتقادات حقّه یقینى شیعه است. اگر كسانى این اعتقاد را نداشته باشند معرفتشان نسبت به ائمه معصومین(علیهم السلام) ضعیف است.
در هر صورت، آنچه امروزه بیشتر مورد نیاز ما است مسأله ولایت تشریعى ائمه(علیهم السلام) است كه به معناى حاكمیت آنان بر مردم از جانب خداى متعال و
1. همان.
لزوم اطاعت مردم از ایشان مىباشد. از مقوّمات اعتقاد شیعه نسبت به ائمه اثناعشر(علیهم السلام) این است كه اطاعت آنان واجب است. ولایت تشریعى ركن اساسى اعتقاد ما به امامت اهل بیت(علیهم السلام) است. همانگونه كه پیش از این نیز اشاره كردیم، این امامت اصطلاح خاص شیعه در مورد مقام جانشینى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) است، كه سه ركن دارد و ركن سوم آن، ولایت تشریعى و وجوب اطاعت مردم از آنها است. این ولایت، مطلق است و هیچ شرطى ندارد و آنان هر امر و نهیى بكنند اطاعت آن واجب است. دایره ولایت تشریعى ائمه(علیهم السلام) بیشتر مربوط به احكام و مسایل اجتماعى است؛ مانند انواع معاملات، حقوق، وظایف اجتماعى و مسایلى مانند جهاد، دفاع و سایر مسایل اقتصادى، سیاسى و بین المللى. همه اینها احكام اجتماعى اسلام است. ضامن اجراى این احكام، مدیریت جامعه است كه در صدر، متعلق به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و بعد از ایشان نیز متعلق به امامان معصوم(علیهم السلام) مىباشد. هر مسألهاى كه مربوط به امور اجتماعى مسلمین باشد، امر و نهى امام در مورد آن واجب الاطاعه است. این مطلب از اعتقادات قطعى شیعه است و جاى هیچ شك و شبههاى ندارد. پس از امام معصوم(علیه السلام) و در زمانى كه مردم دست رسى به ائمه(علیهم السلام) ندارند نیز مردم بایستى در این گونه امور به «فقیه جامع الشرایط» مراجعه كرده و از او اطاعت كنند. این اطاعت نیز مثل وجوب اطاعت خود پیامبر و ائمه(علیهم السلام) مطلق است و همه موارد را شامل مىشود، مگر دلیل خاصى داشته باشیم كه بعضى موارد را استثنا كرده و ولایت در آن را خاص معصوم(علیه السلام) دانسته باشد. البته با توجه به این كه وجود چند حاكم مستقل و در عرض هم براى اداره یك جامعه ممكن نیست، بدیهى است كه در صورت تعدد فقها در یك زمان، از میان آنها یك
نفر باید عهده دار این امر گردد. این یك نفر كسى است كه در مجموعِ سه شرطِ: علم به احكام اسلامى، تقوا، و مدیریت جامعه و تشخیص مصالح امت اسلامى، برتر از دیگر فقها باشد. چنین فقیهى جانشین امام معصوم(علیه السلام) در آن زمان، و اطاعتش مثل اطاعت امام معصوم(علیه السلام) واجب خواهد بود.
برخى گفته اند، ولایت فقیه تعبیرى است كه مشتمل بر توهین به مردم است! استدلال آنان بر این مدعا این است كه:
«ولایت» در فقه اسلامى فقط در سه مورد مطرح است: 1. در مورد صغار و كودكان و كسانى كه هنوز به سنّ قانونى نرسیده اند؛ 2. در مورد سفیه و كسى كه على رغم رسیدن به سنّ قانونى، چون از عقل معاش برخوردار نیست صلاحیت تصرف در اموال و امور اجتماعى خویش را ندارد؛ 3. در مورد مجانین و دیوانگان. اسلام و فقه اسلامى براى این سه گروه، كه هر كدام به نوعى، خللى در تشخیص و تمییز مسایل دارند، «ولىّ» و «قیّم» تعیین كرده تا به جاى آنان در امور اجتماعى ایشان تصمیم گیرى كند. بنابراین واژه «ولىّ» و «ولایت» تنها در مورد «صغار»، «سفها» و «دیوانگان» به كار مىرود. از این رو طرح این مطلب كه «مردم نیاز به ولىّ فقیه و ولایت فقیه دارند» در واقع اهانت به مردم و آنان را صغیر و سفیه و مجنون دانستن است!
بسیار روشن است كه این سخن، مغالطهاى بیش نیست. دقت در توضیحى كه درباره مفهوم ولایت مطرح شد، این مغالطه را آشكار مىكند.
هر جامعهاى احتیاج دارد كه یك فرد یا یك دستگاه امور آن را اداره كند و در لزوم این امر تردیدى وجود ندارد. در فرهنگ اسلامى به رابطهاى كه بین اداره كننده، مدیر و رهبر جامعه با مردم برقرار مىشود، ولایت اطلاق مىگردد. معناى لغوى، معناى عرفى و اصطلاحاتى كه مردم چهارده قرن است با آن آشنا هستند، همین مطلب را ثابت مىكند. هیچ كس تا به حال نگفته كه وقتى گفته مىشود امام معصوم «ولىِّ» امت است، یعنى مردم سفیه هستند! آیا ، «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا»1 یعنى خداوند ولىّ سفیهان و دیوانگان است؟! یا «الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض»2 یعنى چه؟ آیا به این معنى است كه مؤمنان عدهاى مجانین و سفیهان هستند كه هر كدام ولىّ یكدیگرند؟!
رابطهاى كه بین امت و امام برقرار مىشود، ایجاب مىكند كه امام حق رهبرى و فرمان دادن به مردم را داشته باشد و مردم نیز موظف باشند فرمان او را اطاعت كنند، و البته در مقابل مردم نیز بر امام حقوقى خواهند داشت. نام این رابطه در اصطلاح و فرهنگ اسلامى «ولایت» است. از این رو معناى ولایت فقیه آن نیست كه مردم سفیه هستند و ولىّ فقیه قیّم آنها است، بلكه همان رابطهاى است كه حاكم مشروع هر جامعهاى با مردم آن جامعه دارد. تفاوت عمده در این است كه در این جا چون حاكمیت بر اساس دین و شریعت است، ولایت ولىّ و حاكم، شعاعى از ولایت الهى است، از این رو «امام» و «ولىّ» از نوعى قداست برخوردار است.
1. بقره (2)، 257.
2. توبه (9)، 71.
مسأله دیگر در مورد ولایت «مطلقه» فقیه است. «ولایت مطلقه» به طور خلاصه یعنى: لزوم اطاعت از رهبر شرعى یك جامعه، در همه چیزهایى كه مردم در امور اجتماعى خود نیاز به تصمیم حكومتى و جمعى دارند. «مطلق» بودن یعنى این كه در تمام امور حكومتى باید از «ولىّ فقیه» اطاعت شود، نه این كه بخشى از آن مربوط به ولىّ فقیه باشد و بقیه مربوط به دستگاه سیاسى دیگرى، و علاوه بر دستگاه ولایت، دستگاه حاكمیت دیگرى نیز وجود داشته باشد. در تئورى ولایت فقیه، تمام دستگاه حكومتى، مانند هرم به یك نقطه منتهى مىشود و همه باید از او اطاعت كنند. در این نظام، رئیس جمهور هم مشروعیتش به اذن و نصب ولىّ فقیه است. امام خمینى(قدس سره) در این باره مىفرمایند: «اگر چنان چه فقیه در كار نباشد، ولایت فقیه در كار نباشد، طاغوت است. یا خدا یا طاغوت. یا خدا است یا طاغوت. اگر به امر خدا نباشد، رئیس جمهور با نصب فقیه نباشد غیر مشروع است، وقتى غیرمشروع شد طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است.»1
معناى ولایت فقیه این است كه رأس هرم حكومت یك نقطه دارد و تنها آن كسانى كه جانشین امام معصوم(علیه السلام) هستند، در این مقام قرار خواهند گرفت. امتیاز اینان بر دیگران این است كه آنها، در یك كلمه، شبیه ترین مردم به امام معصوم(علیه السلام) هستند. در هر زمان كسى كه از لحاظ علم، تقوا و تشخیص مصالح مردم، اشبه به امام معصوم(علیه السلام) باشد، در رأس هرم حكومت قرار مىگیرد و تمام افراد جامعه اعم از فقیه و غیر فقیه،
1. صحیفه نور، ج 9، ص 253.
منتخب مردم یا غیر منتخب مردم، قاضى و غیر قاضى، هر كس و هر مقامى، در امور حكومتى باید مطیع او باشند؛ هم چنان كه اگر امام معصوم(علیه السلام) در رأس هرم قرار داشت، همه باید از او اطاعت مىكردند.
تفاوت عمده امام معصوم(علیه السلام) و ولىّ فقیه در امر حكومت، مربوط به عامل «علم» است. علم امام معصوم(علیه السلام) علمى خدایى است و كسبى نیست. امام معصوم(علیه السلام) در هیچ امرى نیاز به راهنمایى و مشورت دیگران ندارد. البته براى تربیت مردم و رعایت برخى مصالح دیگر، از سنّت مشورت استفاده مىكند: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَیْنَهُمْ،1 وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ.2 اما رهبر غیر معصوم این طور نیست. او باید در هر امرى، با متخصصان همان امر مشورت كند. فلسفه این هم كه ما در نظام اسلامى شورا داریم (مجلس شوراى اسلامى یا شوراهاى دیگر) این است كه رهبر غیر معصوم در همه چیز تخصص ندارد و باید با متخصصان مربوط مشورت كند و از آنها نظرخواهى كند تا مطمئن شود كه مصلحت جامعه چیست، آن گاه به كارى امر كند. اما وقتى امر كرد اطاعتش بر همه حتى بر سایر مراجع و فقها واجب است. نظیر این مسأله، كه همه فقها آن را قبول دارند، این است كه اگر فقیهى در موردى قضاوت و حكمى كرد هیچ فقیه دیگرى حق ندارد قضاوت او را نقض كند و نقض حكم فقیه دیگر حرام است. هنگامى هم كه فقیهى در رأس حكومت واقع شد و اداره امور جامعه اسلامى را در دست گرفت، هر حكمى كه بكند هیچ حاكم دیگرى حق نقض آن را ندارد و باید اطاعت كند.
1. شورى (42)، 38.
2. آل عمران (3)، 159.
برخى از جاهلان یا مغرضان، ولایت مطلقه را به گونهاى دیگر معنا كرده اند. آنان گفتهاند ولایت مطلقه مخصوص خدا است؛ چون تنها موجود مطلق در عالم، خدا است. بنابراین جز خدا هیچ موجود دیگرى ولایت مطلق ندارد و قایل شدن به «ولایت مطلقه فقیه» مستلزم شرك است!
این سخن براى آشنایان به تعالیم اسلامى، به خنده و شوخى نزدیك تر است تا به سؤال و اشكال علمى. آن اطلاقى كه مخصوص خداى متعال است و در آن جهت هیچ موجودى با او شریك نیست، اطلاق از نظر وجود است. در فلسفه اسلامى از این معنا به «صِرف الوجود» تعبیر مىكنند و مقصود از آن این است كه خداى متعال موجودى است بى نهایت كه هیچ حدى او را محدود و مقیّد نمىكند. اما در بحث فعلى ما و بحث «ولایت فقیه» صحبت بر سر «اطلاق وجودى» نیست، بلكه مدعا «اطلاق ولایت» است. خداى متعال ولایت مطلق را براى پیغمبر و امامان معصوم(علیهم السلام) مقرر مىكند، امام معصوم(علیه السلام) هم براى جانشین خود قرار مىدهد:
مَنْ كانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوى حَدیثَنا وَ نَظَرَ فى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْكامَنا فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَاِنّى قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْكُمْ حاكِماً فَاِذا حَكَمَ بِحُكْمِنا فَلَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَاِنَّما اِسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللّهِ وَ عَلَیْنا رَدَّ وَ الرّادُّ عَلَیْنا الرّادُّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللّهِ؛1 هر كس از شما كه حدیث ما را روایت كند و حلال و حرام ما را در نظر داشته باشد و احكام ما را بشناسد، پس باید به او به عنوان حاكم راضى شوند كه من او را حاكم بر شما قرار دادم. پس هرگاه حكمى كرد و از او
1. اصول كافى، ج 1، ص 67، روایت 10.
قبول نكردند، حكم خدا را سبك شمردهاند و ما را رد كردهاند و آن كس كه ما را رد كند خدا را رد كرده و گناه آن در حد شرك ورزیدن به خدا است.
برخى دیگر كه خودشان را اسلام شناس معرفى كردهاند ـ و متأسفانه عمامه هم به سر دارند ـ گفتهاند ولایت مطلقه یعنى ولایتى كه مطلق از اسلام است؛ یعنى ولىّ فقیه لازم نیست احكام اسلام را عمل كند و حق دارد بر ضدّ اسلام هم حكم كند!
به راستى، انسان از شنیدن برخى مطالب متحیر مىماند. این كج اندیشى و انحراف است یا غرضورزى؟ خداى متعال به پیغمبرش(صلى الله علیه وآله) كه عزیزترین بندگان او است و بالاترین مقام ولایت را براى اوقرار داده، مىفرماید: وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الْأَقاوِیلِ. لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمِینِ. ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِینَ؛1 اگر حتى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حرفى از پیش خود و بر خلاف آنچه ما به او دستور داده ایم، بگوید، با تمام قوّت او را مؤاخذه كرده، رگ حیاتش را قطع مىكنیم! هنگامى كه خدا نسبت به پیامبرش(علیه السلام) چنین مىفرماید، آن گاه آیا مىتوان گفت كه در اسلام به فقیه حق داده شده كه اسلام را نقض و نسخ كند؟! آیا این است معناى ولایت مطلقه فقیه؟! این سخنى شیطنت آمیز و تحریفى در معناى ولایت مطلقه فقیه است.
ولایت مطلقه در مقابل ولایت مقیّده است كه در زمان باز نبودن دست حكّام عدل، فقها در موارد خاصى اعمال ولایت مىكنند و به اصطلاح،
1. حاقه (69)، 44 ـ 46.
دولت در دولت تشكیل مىدهند. مثل زمان رژیم پهلوى كه حق حیات هم از فقها سلب شده بود و متدینان در برخى امور خاص، نظیر تعیین قیّم براى اطفال، تولیت یك موقوفه، و امثال آنها، از فقها اجازه مىگرفتند. این امور را در اصطلاح فقهى «امور حِسبیه» مىنامند. در مقایسه با چنین زمانهایى كه ولىّ فقیه «مبسوط الید» نیست و فقط در حدّ محدودى ولایت دارد، ولایت مطلقه مربوط به زمانى است كه فقیه مبسوط الید است و حكومت را در دست دارد. ولایت فقیه در چنین زمانى مطلق است؛ یعنى فقیه مىتواند در همه مسایلى كه مربوط به حكومت است، با در نظر گرفتن احكام اسلامى و مصالح اجتماعى، دخالت كرده و تصمیم گیرى نماید و امر و تصمیم او مُطاع است.
قرآن كریم در دو آیه تعبیر «حزب الله» را به كار برده است. یكى از آنها آیه 56 سوره مائده است:
إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ؛ ولىّ شما، تنها خدا و پیامبر او است و كسانى كه ایمان آورده اند: همان كسانى كه نماز بر پا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند؛ و هر كس خدا و پیامبر او و كسانى را كه ایمان آوردهاند ولىّ خود بداند (پیروز است، چرا) كه حزب خدا همان پیروزمندانند.
این آیه شریفه در مورد انفاق معروف حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نماز در حال ركوع است. مفسران و محدثان شیعه و سنّى در مورد شأن نزول این آیه چنین گفتهاند كه سائلى به مسجد آمد و اظهار نیاز كرد، ولى كسى
1. این سخنرانى در تاریخ 1380/12/10 ایراد شده است.
به او چیزى نداد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) كه مشغول نماز و در حال ركوع بود، به آن سائل اشاره فرمود و انگشتر خود را به او داد. پس از این واقعه، آیه مزبور در شأن و مقام حضرت على(علیه السلام) نازل شد. كلمه «زكات» ـ كه در این آیه هم آمده ـ در اصطلاح قرآن كریم به زكات واجب اختصاص ندارد، بلكه اعم از انفاق واجب و مستحب است. در هر صورت، آیه در ادامه مىفرماید: كسانى كه ولایت خدا، پیامبر و مؤمنانى را كه اوصافشان ذكر شد، بپذیرند، آنان از «حزب اللّه» هستند. بنابراین خداى متعال در این آیه «اهل ولایت» و «حزب اللّه» را یكى قرار داده است.
دومین آیهاى كه تعبیر حزب الله در آن آمده، آیه 22 سوره مجادله است:
لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛ قومى را نیابى كه به خدا و روز بازپسین ایمان داشته باشند و (در عین حال) كسانى را كه با خدا و رسولش مخالفت كردهاند ـ هر چند پدرانشان یا پسرانشان یا برادرانشان یا عشیره آنان باشند ـ دوست بدارند. در دل اینها است كه (خدا) ایمان را نوشته و آنها را با روحى از جانب خود تأیید كرده است، و آنان را به بهشتهایى كه از زیر (درختان) آن جوىهایى روان است در مىآورد؛ همیشه در آن جا ماندگارند؛ خدا از ایشان خشنود و آنها از او خشنودند؛ اینانند حزب اللّه، آرى، حزب خدا است كه رستگارانند.
خداوند در این آیه نیز اوصاف «اهل ولایت» و «حزب اللّه» را ذكر نموده و
مى فرماید: مردمى را نخواهى یافت كه ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشند و در عین حال با دشمنان خدا و پیامبر دوستى كنند؛ حتى اگر آن دشمنان پدرانشان، فرزندانشان، برادرانشان یا اهل فامیل و نزدیكانشان باشند. آرى، اگر كسى ایمان به خدا داشته باشد، هرگز با دشمنان خدا رابطه دوستى برقرار نخواهد كرد. هیچ گاه «ایمان به خدا» با «دوستى با دشمنان خدا» جمع نمىشود. آن گاه مىفرماید، پاداش عملكرد آنان این است كه خداوند ایمان را در دل ایشان ثابت كرده است: كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. پاداش دیگر آنان، تأیید به وسیله روح الهى است: وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ. «روح الهى» یكى از فرشتگان بزرگ و مقرّب درگاه الهى است. این دو پاداش مربوط به «دنیا» است. پاداش اخروى آنان نیز وارد شدن به بهشت خداوند است: وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها. پاداش دیگر آنان كه از همه مهم تر است «رضوان اللّه» و خشنودى خداوند از آنان است: رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ . از نظر قرآن كریم بزرگ ترین پاداش الهى براى بندگان «رضوان الهى» است: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ؛1 و خشنودى خدا بزرگ تر است. این است همان كام یابى بزرگ.
اما این كه خشنودى خدا چیست و اثر آن چگونه ظاهر مىشود و اساساً چگونه این نعمت از همه نعمتهاى بهشتى بالاتر است، پرسشهایى است كه خارج از بحث فعلى مااست. به هر حال خداى متعال بالاترین پاداش را براى بندگان و اولیاى خود «رضایت» خویش قرار داده است، و اهل ولایت مشمول چنین پاداشى هستند. این رضایت یك «رضایت طرفینى» بین خدا و اهل ولایت است. هم خداوند از آنان راضى است و هم آنان از خداوند
1. توبه (9)، 72.
نهایت خشنودى را دارند: رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. در نهایت مىفرماید: اینان حزب اللّه هستند و فلاح و رستگارى براى آنان خواهد بود: أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
از مطالعه و تطبیق این دو آیه (56 مائده و 22 مجادله) به خوبى به دست مىآید كه اهل بیت(علیهم السلام) مصداق تام و كامل «حزب الله» هستند. بالاترین مراتب رستگارى از آنِ ایشان است و علاوه بر آن، در این دنیا همواره مورد تأیید خداوند هستند: وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ. اگر ادعا كنیم این گونه تأیید الهى (تأیید بِرُوح مِنْهُ) بزرگ ترین نعمت الهى در این دنیا است، سخنى به گزاف نگفته ایم. در این عالم نعمتهاى فراوانى وجود دارد كه همه انسانها اعمّ از مؤمن و كافر در آن شریكند؛ مثل: حیات، عقل، سلامتى، خوراك، پوشاك و مسكن. اما در این میان نعمتهایى نیز وجود دارد كه مختص كسانى است كه از عقل خود به درستى استفاده كنند. اگر انسانى از عقل خود به درستى استفاده كند خداوند بر نورانیت عقلش مىافزاید. نعمت هدایت در ابتدا در اختیار همگان است، اما تنها كسانى كه اهل تقوا هستند از این نعمت استفاده مىكنند. نتیجه آن نیز این است كه استحقاق بهره مندى از امدادها و تأییدهاى غیبى الهى را پیدا مىكنند. در این بین، بالاترین مرتبه برخوردارى از تأیید غیبى الهى نیز این است كه خداوند به وسیله فرشتهاى بسیار با عظمت و عالى مقدار كسى را تأیید كند. این فرشته انسان را در مقابل شیطان و سایر عوامل انحراف حفظ نموده و نمىگذارد مغلوب شیطان واقع شود. در هر صورت، این گروهى كه شایستگى دریافت تأییدات الهى را با مراتب مختلف آن پیدا مىكنند «حزب الله» نامیده مىشوند.
در مقابل «حزب الله»، گروه دیگرى هستند كه قرآن آنها را «حزب
الشیطان» نامیده است. تعبیر «حزب الشیطان» در قرآن فقط در آیه 19 سوره مجادله آمده و قرآن قبل از آن كه در همین سوره (آیه 22) از «حزب الله» و اوصاف آنان سخن بگوید، طى چند آیه (آیات 14 تا 19) از «حزب الشیطان» و ویژگىهاى آنان سخن گفته است. «حزب الله» كسانى هستند كه خدا را به «ولایت» پذیرفتهاند و او را «ولىّ» خویش قرار داده اند. پس از پذیرش ولایت الهى نیز هنگامى كه براى ایشان پیامبرى معرفى گردد، «ولایت پیامبر» را پذیرا مىگردند. آنان هم چنین پس از ولایت پیامبر، ولایت جانشینان آن حضرت، یعنى «ولایت ائمه» را نیز مىپذیرند. در این حالت، آخرین وظیفه خویش را به انجام رساندهاند و خداوند نیز بالاترین پاداش خود را به آنان عطا مىكند. در مقابل، «حزب الشیطان» از ولایت خدا، ولایت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ولایت ائمه(علیهم السلام) بى بهرهاند و خود را تحت ولایت شیطان قرار دادهاند و او را فرمان مىبرند.
باید توجه داشت كه ولایت الهى و ولایت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین و ائمه اطهار(علیهم السلام) داراى مراتب مختلفى است و همه كسانى كه از این ولایت برخوردارند در یك درجه نیستند. براى رسیدن به بالاترین مراتب این ولایت به دو چیز نیاز است: 1. معرفت و شناخت؛ 2. داشتن اراده قوى و التزام عملى.
در طول تاریخ اسلام تا كنون، عدهاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) را شناخته و به آن حضرت ایمان آوردهاند و آنچه در اختیار داشتهاند در راه تقویت اسلام به كار برده و در این امر از خود كوتاهى نشان نداده اند؛ اما مشكل آنان در «شناخت جانشین پیامبر» بوده است. البته همیشه هم در این كار مقصّر
نبوده اند، بلكه بسیارى از آنان توفیق شناخت نصیبشان نگشته است و اگر ولایت اهل بیت(علیهم السلام) براى آنان ثابت مىشد از پذیرش آن ابایى نداشتند. اینان از جهت ولایت ائمه(علیهم السلام) در استضعاف یا كمبود معرفت قرار گرفته اند.
عده دیگرى نیز در عامل اول (شناخت) مشكلى نداشتهاند و مشكل آنان در عامل دوم بوده است. آنان در عمل از خود كوتاهى و تقصیر نشان داده و وظیفه عملى خود را به جا نیاورده اند.
در سوى دیگر نیز كسانى كه همه مراحل معرفت، اعم از معرفت خدا، معرفت رسول خدا و معرفت جانشینان پیامبر را به دست آورند و در مقام عمل نیز دستورات آنان را به كار بندند و از امتحان سرفراز و پیروز بیرون آیند، مصداق «حزب اللّه» بوده و فلاح مطلق براى چنین افرادى است: أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.1
بنابراین انسان براى درآمدن در زمره «حزب الله» و «اهل ولایت» نیازمند دو توفیق از ناحیه خداوند است: یكى توفیق در كسب معرفت و شناخت، و دیگرى توفیق عمل به معرفت كسب شده. یكى از امتحانهاى دشوار الهى نیز در «مقام عمل» آن گاه ظاهر مىشود كه منافع و لذتهاى زندگى دنیایىِ یك شخص با اعتقاداتش هم خوانى و هم سویى نداشته باشد؛ به عبارت دیگر، چنان چه بخواهد بر طبق اعتقاداتش عمل كند، مجبور باشد از بعضى لذتها و خوشىها صرف نظر كند. در چنین جایى زمینه امتحان براى او فراهم مىشود: آیا منفعت و لذت خویش را مقدم بدارد یا بدان چه ایمان آورده ملتزم شود؟! آیا اگر چنین امتحانى براى ما پیش بیاید، به پیمان و بیعتى كه با اولیاى خدا بسته ایم وفادار خواهیم ماند؟!
1. مجادله (58)، 22.
مطلبى كه مناسب است در این جا كمى درباره آن تأمل كنیم این است كه اصولا منظور از ولایت خدا، ولایت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ولایت ائمه معصومین(علیهم السلام) چیست؟ براى پاسخ به این سؤال ابتدا باید یادآور شویم كه معمولاً همه واژههاى یك زبان عیناً به زبان دیگر قابل ترجمه نیست. كسانى كه با زبان شناسى و زبانهاى مختلف آشنا هستند و یا دستى در ترجمه دارند به این مطلب واقفند. براى مثال، گاه در ترجمه یك لغت از زبانى به زبان دیگر نمىتوان یك كلمه كه به طور دقیق آن واژه را به زبان دیگر برگرداند پیدا كرد و باید از دو یا چند كلمه كمك گرفت. یكى از واژههایى كه در برگردان از فارسى به عربى چنین مشكلى دارد واژه «ولایت» است.
«ولایت» را گاه به «دوستى» ترجمه مىكنند. اگر این معنا را بگیریم، اهل ولایت كسانى هستند كه اهل بیت(علیهم السلام) را دوست مىدارند. گاهى نیز «ولایت» را به «اطاعت» معنا مىكنند. طبق این معنا، اهل ولایت یعنى كسانى كه از اهل بیت(علیهم السلام) اطاعت مىكنند. گاه نیز این كلمه را به «نصرت»، «سرپرستى» و... معنا مىكنند.
قرآن كریم در موارد متعددى این كلمه را به كار برده است؛ مثلاً مىفرماید: ولىّ شما تنها خدا و پیامبر او است و كسانى كه ایمان آورده اند، همان كسانى كه نماز به پا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند... .1 مصداق این «ولىّ»، حضرت امیر(علیه السلام) و پس از آن، ائمه معصومین(علیهم السلام) هستند. اكنون این پرسش مطرح است كه «ولایت امیرالمؤمنین(علیه السلام) » و «ولایت ائمه(علیهم السلام) » به چه معنایى است؟
1. مائده (5) آیه 55ـ56.
اگر ولایت را در این قبیل آیات به معناى «دوست داشتن» بگیریم، در عالم اسلام افرادى كه از این ولایت محروم باشند بسیار كم هستند؛ حتى مىتوان گفت امروزه دیگر اثرى از چنین افراد و گروههایى وجود ندارد و نسل آنان منقرض شده است. در زمانهاى گذشته عدهاى به عنوان «ناصبى» یا «خارجى» با اهل بیت(علیهم السلام) سر آشتى نداشتند و با آنان دشمنى مىورزیدند. به هر حال، در مورد چنین كسانى باید در اصل ایمانشان نسبت به خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) شك كرد. با توجه به توصیهها و سفارشاتى كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) درباره اهل بیت(علیهم السلام) فرموده است، به طور طبیعى همه افرادى كه به پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) ایمان دارند، بایستى اهل بیت: را نیز دوست داشته باشند.
در هر صورت، امروزه به سختى مىتوان مسلمانى را یافت كه ولایت به معناى دوستى اهل بیت(علیهم السلام) را نداشته باشد. بنده با مسلمانان كشورهاى مختلف تماس و معاشرت داشتهام و از نزدیك دیدهام كه همه آنان به اهل بیت(علیهم السلام) علاقه دارند. برخى از این مسلمانان كه از برادران اهل تسنن هستند، در مقام محبت و اظهار دوستى حتى از ما شیعیان پیشى مىگیرند. یك بار به اتفاق متولى آستانه حضرت معصومه(علیها السلام) به كشور مالزى سفر كرده بودیم. در یكى از روزها صبحانه را مهمان یك روحانى سنّى مذهب از اهل مصر بودیم. در مجلس ما مهمان دیگرى از اهل مصر نیز حضور داشت. مهمان مصرى قصیدهاى در مدح اهل بیت(علیهم السلام) خواند كه بنده و متولى آستانه حضرت معصومه(علیها السلام) هر دو به گریه افتادیم. آرى، یك سنّى مذهب در یك كشور غریب، در مدح حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) شعرى آن چنان زیبا و عالى مىسراید كه انسان را تحت تأثیر قرار مىدهد! در همین سفر به یكى از شیوخ اهل سنّت كه اهل مصر بود و
از طرف «رابطة العالم الاسلامى» ـ وابسته به عربستان ـ در محلى به كار فرهنگى و تبلیغى مشغول بود، گفتم: گویا شما به اهل بیت(علیهم السلام) علاقه داشته و آنان را دوست مىدارید؟ در پاسخ گفت: چه مىگویى؟! صحبت از دوستى مىكنى! نَحْنُ مَفْتُونُونَ بِاَهْلِ الْبَیْتِ؛ ما شیفته و شیداى اهل بیت(علیهم السلام) هستیم!
بنابراین اگر «ولایت» به معناى «دوستى» باشد به زحمت مىتوان كسى را یافت كه ادعاى اسلام داشته باشد و در عین حال اهل بیت پیغمبر را دوست نداشته باشد. البته در صدر اسلام منافقانى یافت مىشدند كه در ظاهر به پیامبر(صلى الله علیه وآله) اظهار علاقه مىكردند، ولى در واقع به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) ایمان نداشتند و به همین دلیل نیز رابطه آنان با اهل بیت پیامبر خوب نبود.
به هر حال، در مسأله ولایت، امرى بالاتر و فراتر از دوست داشتن اهل بیت(علیهم السلام) مطرح است و مقصود از ولایت اهل بیت(علیهم السلام) تنها اظهار محبت و دوست داشتن آنها نیست.
شاید بهترین و بارزترین چیزى كه مىتواند مقصود از ولایت امیرالمؤمنین و اهل بیت(علیهم السلام) را روشن كند «حدیث غدیر» است. داستان غدیر به طور متواتر از بزرگان اسلام، اعم از شیعه و سنّى نقل شده است. عدهاى عمر خویش را در راه تبیین این مسأله صرف كرده اند. یكى از آن افراد در عصر ما علامه امینى رضوان الله علیه است. كتاب شریف «الغدیر» كه حاصل عمر آن بزرگوار محسوب مىشود دایرة المعارفى بزرگ و جامع، درباره حدیث غدیر و ماجراى فراموش نشدنى غدیر خم است. مرحوم علامه امینى این كتاب را در چندین جلد به نگارش در آورده كه متأسفانه هنوز جلدهاى آخر آن به
چاپ نرسیده است. آن مرحوم براى تألیف این مجموعه ارزشمند زحمات زیادى كشید و خون دل فراوان خورد كه در این جا مجال ذكر آن نیست. در هر صورت، «مسأله غدیر» مسألهاى بسیار مهم و از هر حیث درخور توجه و تأمل است.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) پیش از عزیمت براى آخرین حج خویش، كه به «حجة الوداع» معروف گشت، دستور داد اعلام كنند همه مسلمانان و كسانى كه مىتوانند، از همه نقاط سرزمین اسلامى، براى فراگرفتن مناسك حج عازم مكه شوند. به همین دلیل در آن سال پرجمعیت ترین اجتماع مسلمانان در آن روزگار، اعمال حج را به همراه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به جاى آوردند. اعمال حج به پایان رسید و مسلمانان براى عزیمت به شهر و دیار خود از مكه خارج شدند. هنگامى كه به محلى رسیدند كه راه كاروانها از یكدیگر جدا مىشد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) دستور دادند كه همه توقف كنند و بارها را بر زمین بگذارند. طبق آنچه در روایات اسلامى آمده، دلیل این كار پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز این بود كه جبرئیل نازل شد و از سوى پروردگار متعال پیام مهمى آورد كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىبایست آن را در همان جا به مردم اعلام كند. نزدیك ظهر بود و آفتاب به شدت مىتابید. آن حضرت دستور دادند كسانى كه جلوتر رفتهاند بازگردند و هم چنین صبر كردند تا كسانى كه هنوز نرسیده بودند به آنان ملحق شوند. پیام مهمى در كار است كه باید همه مسلمانان حضور داشته باشند.
آیا مىتوان گفت این همه تشریفات براى این نكته بود كه آن حضرت بفرمایند: على را دوست بدارید؟! مگر پیش از این آیات متعددى درباره محبت اهل بیت وارد نشده بود؟ مگر آن حضرت بارها در طول زندگى خویش درباره مودت و محبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) سفارش
نفرموده بود؟! اساساً چه احتیاجى بود كه در آخرین سال حیات پیامبر(صلى الله علیه وآله) و در آن آفتاب سوزان و آن اجتماع بسیار عظیم به مردم پیام محبت داده شود؟!
به اجماع شیعه و سنّى، در آن روز این آیه شریفه نازل شد:
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْكافِرِینَ؛1اى پیامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن؛ و اگر نكنى رسالت الهى را ابلاغ نكرده اى، و خدا تو را از گزند مردم نگاه مىدارد. آرى، خدا گروه كافران را هدایت نمىكند.
خدا به پیامبرش مىفرماید: اگر این پیام را به مردم نرسانى، اصل رسالت خویش را ابلاغ ننموده اى: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ؛ و در ابلاغ این پیام از مردم نترس، خدا تو را محافظت مىفرماید: وَ اللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ. آیا گفتن این سخن كه: «على را دوست بدارید» آن قدر خطرساز بود كه براى اقدام به آن باید حفاظت پیامبر(صلى الله علیه وآله) از طرف خداوند تضمین شود؟!
از این رو باید گفت كه مسأله غدیر فراتر از محبت و مودت است. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) آن روز مسأله «ولایت» را مطرح كرد و فرمود: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىُّ مَوْلاهُ. اكنون سؤال این است كه معناى این ولایت چیست؟
«ولایت» از ماده «ول ى» بوده و آن در هنگامى است كه دو چیز در كنار هم یا پشت سر هم به گونهاى قرار گیرند كه مانعى بین آنها نباشد؛ براى مثال گفته مىشود: هذا العدد یلى عدداً آخر؛ یعنى: این عدد دنبال عدد دیگر
1. مائده (5)، 67.
است؛ مانند عدد سه كه دنبال عدد دو است. براى توضیح آن مىتوان از واژههاى «ارتباط»، «پیوند» و «اتصال» استفاده كرد كه البته هیچ كدام معادل دقیقى براى این كلمه نیستند.
هر گاه این واژه در مورد دو موجود ذى شعور، مانند دو انسان، به كار رود، بدان معنا است كه یك رابطه قوى بین آن دو وجود دارد كه تمام شؤون وجودى ایشان را فرا گرفته است. رابطهاى كه در این حالت بین دو انسان وجود دارد با رابطهاى كه بین دو جسم وجود دارد متفاوت است. به دیگر سخن، ماده «ول ى» معناى عامّى دارد كه هر گاه در مورد انسان به عنوان یك موجود ذى شعور به كار رود، باید شؤونات انسانى را در پیوند دو انسان مدّنظر قرار داد. پیوند مورد نظر پیوندى است كه دو انسان را چنان به هم نزدیك مىكند كه هیچ مانعى بین آن دو باقى نمىماند.
شؤون اصلى انسان را مىتوان سه چیز دانست: 1. شناخت (بینش) 2. عواطف و میلها (گرایش) 3. كُنش، كه حاصل جمع و برآیند دو مورد قبل، یعنى بینش و گرایش است. هرگاه ماده «ول ى» در مورد دو انسان به كار رود بدان معنى است كه آنها تا بدان حد به یكدیگر نزدیك شدهاند كه در امور سه گانه فوق یكى گشته اند؛ یعنى شناختها و معرفتهاى ایشان شبیه هم است، عواطف و احساسات آنها به هم آمیخته و همدیگر را دوست دارند، و در نهایت رفتارشان نیز مشابه هم است. مفهوم حقیقى ولایت بیان گر چنین رابطهاى است.
بنابراین رابطه ولایت، رابطهاى طرفینى است و دو طرف نسبت به یكدیگر داراى تأثیر و تأثر هستند. طبیعى است وقتى دو دوست فكرشان یكى و عواطف آنها مشترك شد، در عمل و رفتار یكدیگر اثر مىگذارند. هم این در او اثر مىگذارد و هم او در این مؤثر است:
وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْض؛1 و مردان و زنان با ایمان، اولیاى یكدیگرند.
هم این مؤمن ولىّ آن مؤمن است و هم آن مؤمن، ولىّ این مؤمن است و هر دو در یكدیگر اثر مىگذارند. البته موجود ذى شعور تنها به انسان اختصاص ندارد و گاه ممكن است این رابطه بین «انسان» و «خدا» به وجود بیاید.
درمواردى كه رابطه «ولایت» بین «انسان» و «خدا» برقرار مىشود، آیا این رابطه بدان معنا است كه خدا در ما اثر مىگذارد و ما نیز در خدا اثرگذار هستیم؟! پاسخ روشن است: مسلّماً در این حالت، تعامل و تفاعل در میان نیست، بلكه تأثیرگذارى تنها از جانب خدا است. رابطه ولایت بین انسان و خدا بدین معنى است كه شناخت انسان، شناخت خدایى، محبتش محبت خدایى و رفتارش رفتار خدایى مىشود. چنین انسانى خدا را بیش از همه دوست دارد:
وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ؛2 كسانى كه ایمان آوردهاند به خدا محبت بیشترى دارند.
بنابراین در رابطه ولایت بین خدا و انسان، خدا از انسان تأثیر نمىپذیرد، و اساساً خداوند تحت تأثیر هیچ موجودى واقع نمىشود. البته در این جا نیز ولایتْ طرفینى است. هم گفته مىشود:
1. توبه (9)، 71.
2. بقره (2)، 165.
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا؛1 و هم گفته مىشود: اَشْهَدُ اَنَّ عَلِیًّا وَلِىُّ اللّه، و یا: أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ؛2 آگاه باشید كه بر اولیاى خدا نه بیمى است و نه آنان اندوهگین مىشوند.
اما با وجودى كه در این جا نیز ولایت، طرفینى است، تأثیر تنها از یك طرف است. به دیگر سخن، رابطه اتصال و پیوند دوطرفى است، هم انسان به خدا و هم خدا به انسان نزدیك است؛ ولى تأثیر و تأثر، طرفینى نیست.
علاوه بر دو فرد انسان، یا خدا و انسان، رابطه ولایت گاهى نیز بین «فرد» و «جامعه» برقرار مىشود:
النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ؛3 پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر (و نزدیك تر) است.
در این جا یك طرف رابطه ولایت، شخص «پیامبر» و طرف دیگر آن «امت اسلامى» است. گاهى از این ولایت به «ولایة النبى على الأُمة» تعبیر مىشود. به طور كلى هر گاه «ولایت امر» گفته مىشود، ارتباط مجموعهاى از انسانها با «ولىّ امر» منظور است. بنابراین «ولىّ امر مسلمین» كسى است كه داراى ارتباط نزدیك و محكم با مردمى است كه در امور اجتماعى و سیاسى، بدون هیچ فاصلهاى پشت سر او حركت مىكنند و از او اثر مىپذیرند.
ولایت در اصل تنها براى خدا است: اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا.4 اما ممكن است
1. همان، 257.
2. یونس (10)، 62.
3. احزاب (33)، 6.
4. بقره (2)، 257.
خداوند خود براى افراد دیگرى نیز جعل ولایت كند؛ چنان كه این كار را در مورد پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امامان معصوم(علیهم السلام) انجام داده است:
إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ؛1 ولىّ شما، تنها خدا و پیامبر او است و كسانى كه ایمان آورده اند: همان كسانى كه نماز بر پا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند.
خداوند پس از خویش كه ولایت ذاتى و اصیل بر انسانها دارد، بالاترین مرتبه ولایت را براى پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) قرار داده است. او بالاترین انسانى است كه مؤمنان باید رابطه ولایت با او برقرار كنند. آنان چون پیامبر(صلى الله علیه وآله) را «ولىّ» خود قرار مىدهند، از این رو شناخت و معرفت خویش را تابع او مىسازند و دینشان را از او فرا مىگیرند:
كَما أَرْسَلْنا فِیكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ یَتْلُوا عَلَیْكُمْ آیاتِنا وَ یُزَكِّیكُمْ وَ یُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ یُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛2 همانطور كه در میان شما، فرستادهاى از خودتان روانه كردیم كه آیات ما را بر شما بخواند و شما را پاك گرداند، و به شما كتاب و حكمت مىآموزد و آنچه را نمىدانستید به شما یاد مىدهد.
البته این تبعیت و دنباله روى بر اساس محبت است و مؤمنان بالاترین رابطه محبت را با پیامبر(صلى الله علیه وآله) برقرار مىسازند.
قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ یَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ؛3 بگو: اگر خدا را دوست دارید، از من پیروى كنید
1. مائده (5)، 55.
2. بقره (2)، 151.
3. آل عمران (3)، 31.
تا خدا دوستتان بدارد و گناهانتان را بر شما ببخشاید و خداوند آمرزنده مهربان است.
اگر در دوست داشتن خدا صادق هستید باید تابع من (پیامبر) باشید؛ چون من نماینده خدا بوده و بیان كننده خواستههاى خداوند از شما هستم.
اگر كسى دیگرى را دوست داشته باشد، در پى آن است كه بداند محبوبش از او چه مىخواهد تا آن را انجام دهد. از این رو این آیه نیز مىفرماید، اگر خدا را دوست دارید باید در پى خواست خداوند و پیروى از آن باشید. خواست خدا را هم پیامبر براى شما بیان مىكند. از این رو اگر واقعاً به خداوند محبت راستین دارید، باید از پیامبر(صلى الله علیه وآله) اطاعت كنید. دلیل این امر نیز آن است كه شما به طور مستقیم با خدا مرتبط نیستید و خواستههاى او را دریافت نمىكنید؛ بنابراین نمىدانید محبوبتان از شما چه مىخواهد:
وَ ما كانَ اللّهُ لِیُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَیْبِ وَ لكِنَّ اللّهَ یَجْتَبِی مِنْ رُسُلِهِ مَنْ یَشاءُ؛1 و خدا بر آن نیست كه شما را از غیب آگاه گرداند، ولى خدا از میان فرستادگانش هر كه را بخواهد برمى گزیند.
شما خود در آن مرتبه از وجود و كمال نیستید كه بتوانید به طور مستقیم با خدا رابطه داشته باشید، ولى خداوند كسانى را انتخاب كرده كه آنان این لیاقت را دارند و از طریق آنان خواسته هایش را به شما مىرساند. اكنون كه خواستههاى خداوند از طریق پیامبر به شما رسید، اگر در دوست داشتن خدا ثابت قدم هستید، از تعالیم پیامبر تبعیت كنید تا خدا هم شما را دوست بدارد.
آیا براى عاشق چیزى مطلوب تر از این وجود دارد كه معشوقش او را دوست داشته باشد؟! آیا چیزى براى او خوش آیندتر از این هست كه بداند
1. همان، 179.
معشوقش از وى راضى و خشنود است؟! براى عاشق، دیدن لبخند معشوق و جلب رضایت او بسیار شیرین است. حال اگر این معشوق خداى متعال باشد، رضایت او بالاترین ارزش است:
وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ؛1 و خشنودى خدا بزرگ تر است. این است همان كام یابى بزرگ.
به هر حال، لازمه پذیرش ولایت الهى آن است كه شناخت خود را از خدا دریافت كنید؛ و محبت او را به دل داشته باشید. هر گاه چنین رابطه معرفت و محبتى با خدا برقرار كردید، طبیعتاً رفتارتان باید تابع اراده او باشد. این همان «ولایة اللّه» است. مرتبه نازل این ولایت در رسول خدا(صلى الله علیه وآله) تحقق پیدا مىكند. پس از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نیز این ولایت در حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) متجلى است. آن حضرت در آیه شریفه 55 سوره مائده به «الذین آمنوا...» معرّفى شده است. بنا به گفته محدثان و مفسران شیعه و سنّى، این آیه در شأن حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) نازل گشته است. پس از آن حضرت نیز سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) با ادله خاص مشمول این ولایت هستند.
بنابراین تردیدى نیست كه هر كس واقعاً ایمان داشته و تحت ولایت الهى در آمده باشد، باید از «ولایت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)» بهره مند باشد و با تمام وجود پیامبر(صلى الله علیه وآله) را دوست بدارد و از دستورات آن حضرت پیروى كند.
مسلمانان و كسانى كه از «ولایت رسول الله(صلى الله علیه وآله)» برخوردار شده اند، در این كه باید شناختهاى دینى خود را از پیامبر(صلى الله علیه وآله) دریافت كنند اختلافى ندارند. اختلاف در این است كه پس از آن حضرت سخن چه كسى حجت است و
1. توبه (9)، 72.
براى شناخت هایمان باید به چه كسى رجوع كنیم. اكثر مسلمانان معتقدند كه بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) كسى كه بتواند به ما به طور مستقیم شناخت صحیح و یقینى بدهد وجود ندارد! بنابراین سخن هیچ كس حجت نیست و ما حجتى غیر از قرآن كه كلام خدا است نداریم! در مقابل، گروهى دیگر معتقدند كه ادله متعددى وجود دارد كه تكلیف مسلمانان را پس از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) روشن كرده است؛ نظیر این آیه: إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ؛1
و هم چنین حدیث معروف ثقلین: إنّى تَارِكٌ فِیكُمُ الثَّقَلَیْنِ كِتَابَ اللّهِ وَ عِتْرَتِى... .2
در این حدیث، عترت پیامبر، عِدل و هم سنگ كتاب خدا معرفى شده اند. از این رو از آن استفاده مىشود كه اعتبار سخن آنان همانند كلام خدا مىباشد. به همین دلیل هم هست كه ما شیعیان به خاندان پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) همانند خود آن حضرت عشق مىورزیم؛ چه این كه ائمه اطهار(علیهم السلام) همانند پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) در نزد خدا داراى قرب و منزلت هستند.
ولایت الهى كه ابتدا در رسول خدا(صلى الله علیه وآله) تحقق یافته، پس از آن حضرت در كسى جلوه گر مىشود كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) منزلت او را نسبت به خود، مانند منزلت هارون(علیه السلام) به موسى(علیه السلام) دانسته است؛ یعنى آن كسى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) خطاب به او فرمود:
أنْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى إلاّ أنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدِى؛3 تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى هستى، جز این كه بعد از من پیامبرى نیست.
1. مائده (51)، 55.
2. بحار الانوار، ج 23، باب 7، روایت 69.
3. همان، ج 21، باب 27، روایت 5.
بر اساس اسناد و مدارك معتبرى كه شیعه و سنّى نقل كرده اند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) این حدیث را خطاب به امیرالمؤمنین على(علیه السلام) فرموده است. بر اساس این حدیث، همانگونه كه حضرت هارون(علیه السلام) جانشین حضرت موسى(علیه السلام) بود، حضرت على(علیه السلام) نیز جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و تفاوت آنها فقط در «نبوت» و «امامت» است. از این رو اهل بیت(علیهم السلام) عِدل رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به شمار مىروند.
بدین ترتیب اگر كسى در پذیرش «ولایت خدا» صادق باشد، لازمه آن، پیروى از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و پذیرش ولایت آن حضرت است. هم چنین، اگر كسى در پذیرش «ولایت رسول خدا» صادق باشد، لازمه اش پذیرش «ولایت ائمه اطهار(علیهم السلام)» و پیروى از آنان است؛ چرا كه آنان جانشینان آن حضرت و اطاعتشان به منزله اطاعت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) است. تبیین این نكته براى مردم، بسیار ضرورى است؛ چرا كه فقط در این حالت دین مردم كامل گشته و اعتقادات آنان از نقص و كمبود در امان خواهد بود. هم چنان كه در روایات فراوان و متعدد وارد شده، دین بدون پذیرش ولایت پیامبر و ائمه(علیهم السلام) دین كاملى نخواهد بود.1
پس از كسب «معرفت و شناخت» نسبت به ائمه اطهار(علیهم السلام) ، در مرحله بعد نوبت به «عمل» مىرسد. لازم است در مقام عمل نیز معصومان(علیهم السلام) را الگوى خویش قرار داده، از آنان پیروى كنیم. براى مسلمانان فرماندهاى وجود دارد كه باید فرمان او را اطاعت و به دنبال او حركت كنند؛ یعنى همان چیزى كه پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) در روز غدیر بدان توصیه كرد: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ. این همان چیزى است كه بر اساس آن، دین كامل گردید: الْیَوْمَ
1. برخى از این روایات را در گفتارهاى پیشین همین كتاب ذكر كردیم.
أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِیناً.1 اهمیت این مسأله به حدى بود كه جا داشت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) آن تشریفات را در غدیر فراهم سازد. آن حضرت دست كم هفتاد هزار نفر را در صحراى خشك و در زیر آفتاب سوزان نگاه داشتند تا پیام ولایت به آنان ابلاغ گردد. آیه قرآن نازل شد كه اگر این پیام را به مردم نرسانى رسالت تو ناتمام و دین ناقص است.
پر واضح است كه صِرف دوست داشتن على(علیه السلام) چندان اهمیت نداشت كه آن همه تشریفات براى آن فراهم گردد و یا بر اساس آن، دین كامل گردد. این دوستىاى است كه باید با پیروى عملى از آن بزرگوار و فرمان بردارى از آن حضرت همراه باشد. این دوستى هیچ گاه با دوستى دشمنان خدا و رسول سازگارى ندارد:
لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الاْخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛2 قومى را نیابى كه به خدا و روز بازپسین ایمان داشته باشند و (در عین حال) كسانى را كه با خدا و رسولش مخالفت كردهاند ـ هر چند پدرانشان یا پسرانشان یا برادرانشان یا عشیره آنان باشند ـ دوست بدارند. در دل اینها است كه (خدا) ایمان را نوشته و آنها را با روحى از جانب خویش تأیید كرده است، و آنان را به بهشتهایى كه از زیر [درختان] آن جوىها
1. مائده (5)، 3.
2. مجادله (58)، 22.
روان است در مىآورد؛ همیشه در آن جا ماندگارند؛ خدا از ایشان خشنود و آنها از او خشنودند؛ اینانند حزب خدا. آرى، حزب خدا است كه رستگارانند.
در این آیه خدا به پیامبرش مىفرماید: نمىتوانى مردمى را پیدا كنى كه ایمان به خدا و قیامت داشته باشند و در عین حال با دشمنان خدا دوستى داشته باشند! امكان ندارد كسانى كه در قلب و دل خویش به دشمنان خدا احساس تمایل مىكنند و مخفیانه با آنان سر و سرّى دارند، ایمان به خدا و قیامت داشته باشند. گرچه خودشان قَسَم یاد مىكنند كه ایمان داریم، ولى قرآن مىفرماید دروغ مىگوید:
إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ وَ اللّهُ یَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللّهُ یَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِینَ لَكاذِبُونَ؛1 چون منافقان نزد تو آیند، گویند: «گواهى مىدهیم كه تو واقعاً پیامبر خدایى.» و خدا [هم ] مىداند كه تو واقعاً پیامبر او هستى، و خدا گواهى مىدهد كه منافقان سخت دروغ گویند.
منافقان ادعا مىكنند كه جز اراده خیر، صلاح و اصلاحات، قصد دیگرى نداریم! ولى قرآن مىگوید: خدا شهادت مىدهد كه این عده دروغ مىگویند. آنان جز منافع مادى خویش، چیزى دیگر را انتظار ندارند. آنان مىترسند كه دشمنان مسلط شوند و آن گاه كلاهشان پس معركه باشد؛ از این رو از هم اینك براى ارباب خوش رقصى مىكنند:
فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ یُسارِعُونَ فِیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشى أَنْ تُصِیبَنا دائِرَةٌ فَعَسَى اللّهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْر مِنْ عِنْدِهِ فَیُصْبِحُوا عَلى
1. منافقون (63)، 1.
ما أَسَرُّوا فِی أَنْفُسِهِمْ نادِمِینَ؛1 مىبینى كسانى كه در دل هایشان بیمارى است، در دوستى با آنان شتاب مىورزند. مىگویند: «مى ترسیم به ما حادثه ناگوارى برسد.» امید است خدا از جانب خود فتح یا امر دیگرى را پیش آورد تا از آنچه در دل خود نهفته داشتهاند پشیمان گردند.
منافقان مىگویند: شاید حادثهاى پیش آید و مصیبتى به ما رسد و آن گاه سرمان بى كلاه بماند! اما خداوند مىفرماید: باشد كه خدا ورق را برگرداند و آن تهدیدات علیه خود دشمنان تحقق یابد و مكر الهى طومار آنان را در هم بپیچد. در آن روز كسانى كه با دشمنان خدا رابطه برقرار كرده و با آنان هم نوایى مىكنند سخت پشیمان مىگردند. با عنایت الهى، دیر نیست آن روزى كه آمریكا رسوا شود و هیمنه ابرقدرتى اش در هم بشكند. در آن روز كسانى كه تا پیش از آن دم از این مىزدند كه چارهاى جز ارتباط با آمریكا نداریم، نخواهند توانست از خجالت سر بلند كنند و چارهاى ندارند جز این كه به اشتباه خود اعتراف كرده و رابطه با آمریكا را نفى كنند.
مؤمنان به خدا و قیامت، با دشمنان خدا دشمناند و هرگز با آنان رابطه دوستى برقرار نمىكنند. اینان همان «حزب اللّه»اند كه داراى ولایت حقیقى هستند و در نهایت، پیروزى و رستگارى از آنان خواهد بود:
وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ؛2و هر كس خدا و پیامبر او و كسانى را كه ایمان آوردهاند ولىّ خود بداند (پیروز است، چرا كه) حزب خدا تنها پیروزمندانند.
1. مائده (5)، 52.
2. همان، 56.
یكى از حقوق مردم بر حكومت اسلامى، حفظ ارزشها و شعایر دینى و اجراى احكام اسلامى در جامعه است. در این باره این پرسش مطرح است كه آیا مردم مىتوانند از این حق خویش صرف نظر كنند و آن را از دولت مطالبه نكنند؟ اهمیت این پرسش آن گاه روشن مىشود كه بدانیم كاربرد حق در اصطلاح علم حقوق، معمولاً در مواردى است كه صاحب حق مىتواند آن را اسقاط كند. براى مثال، ممكن است فردى در یك معامله داراى حق فسخ باشد. در این حالت، او مىتواند با اختیار خویش از اِعمال حق قانونى خود صرف نظر كند. اما حقوقى نیز داریم كه به آن «حقوق لازم الاستیفا» مىگویند؛ از این گونه حقوق هیچ گاه نمىتوان صرف نظر كرد. این گونه حقوق همانند یك سكه دو رو، داراى دو حیثیت است: از یك طرف «حق» است، یعنى هیچ كس نمىتواند مانع اجراى آن شود، و از
1. این سخنرانى در تاریخ 1381/3/17 ایراد شده است.
طرف دیگر «تكلیف» است؛ یعنى خداوند آن را بر انسان الزام نموده و او باید حتماً در پى مطالبه و اجراى آن باشد.
در همین ارتباط، یكى از حقوق مردم بر حكومت، حفظ اساس اسلام و لزوم حراست از ارزشهاى اسلامى است. از این رو مردم مىتوانند این حق را از دولت مطالبه كنند و هرگاه ارزشهاى اسلامى در جامعه كم رنگ شود حق دارند به حكومت اعتراض كنند. در عین حال، این حق به دلیل اهمیت آن، غیر قابل اسقاط بوده و نمىتوان دولت اسلامى را از اجراى آن معاف داشت. این مطلب، تكلیفى الزامى از طرف خداى متعال است و كلیه مسلمانان باید در حراست از اساس اسلام كوشا باشند. این ادعا كه در مجموعه تكالیف اسلامى، هیچ تكلیفى واجب تر از این مسأله نیست، سخنى گزاف نیست و امام خمینى(رحمه الله) بارها بر آن تأكید مىورزیدند. منظور از حفظ اساس اسلام آن است كه قانون رسمى جامعه بر اساس دین بوده و مجریان قانون متعهد به اجراى آن باشند. از این رو چنان چه جامعهاى تنها نام «اسلامى» داشته باشد، ولى قانونش بر اساس اسلام نباشد و مجریان آن نیز در عمل به قانون اسلام متعهد نباشند، در این حالت، اساس اسلام در جامعه به خطر افتاده است. اساس اسلام سدّى شكست ناپذیر نیست و هرگاه لطمههایى جدّى بدان وارد شود، خواهد شكست. اگر در جامعهاى ارزش و اعتبار قوانین اسلام از دست برود و مسؤولان آن به طور رسمى اظهار كنند كه ما ملزم به اجراى احكام اسلام نیستیم، آیا در این صورت، اساس اسلام حفظ شده است؟!
آیا اساس اسلام چیزى جز «اعتقاد» مردم به عقاید، تعالیم و احكام
اسلام و «عمل» بر اساس آن است؟! این در حالى است كه عدهاى بحث آزادى فكر و اندیشه را مطرح مىسازند و منظور آنان این است كه هر كس مىتواند به هر عقیدهاى معتقد و پاى بند باشد و مثلاً امروز مسلمان و فردا كافر گردد و این مطلب را هم با صداى بلند اعلام كند! در مواردى نیز منظور آنان از آزادى فكر و اندیشه، آزادى در التزام و عمل به احكام اسلامى است؛ یعنى هر كس خواست، به احكام اسلامى ملتزم مىشود به آنها عمل مىكند، و هر كس هم نخواست، آزاد است هر طور كه مایل است رفتار كند. بر این اساس، مردم در اخذ تصمیم آزاد هستند و ملاك تنها رأى مردم است، موافق اسلام باشد یا نباشد! قانون آن است كه موافق رأى مردم باشد، هر چند مخالف صریح حكم خدا و تعالیم اسلام باشد! در این صورت باید پرسید، آیا در صورتى كه قانون اسلام اعتبار و رسمیت نداشته باشد اساس اسلام محفوظ مانده است؟! بدیهى است كه هرگاه در جامعهاى اصالت و اعتبار اعتقادات و احكام اسلامى نادیده گرفته شود و دستگاه مجریه خود را موظف به اجراى احكام اسلامى نداند، اساس اسلام در كشور دچار خطر جدّى مىشود.
هرگاه اساس اسلام به خطر افتد، وظیفه مردم چیست؟ پاسخ به این پرسش داراى شقوق مختلفى است كه اكنون در صدد توضیح مفصّل آن نیستیم. گاه در میان مردم، حاكمِ برحقى وجود دارد كه احكام اسلام را درست مىشناسد، ولى به دلیل نداشتن حمایت مردمى، فاقد توان اجرایى براى تحقق احكام اسلامى در جامعه است. به عبارت دیگر، اگرچه او قانوناً
و شرعاً داراى حق حكومت است، ولى در عمل، حكومت و قدرت در اختیار دیگران بوده و او توان اجرایى ندارد. در طول تاریخ اسلام آنچه عملا اتفاق افتاده معمولاً همین شق بوده است.
به اعتقاد شیعه، بعد از رحلت پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) حكومت، حق حضرت امیرالمؤمنین على(علیه السلام) بود. این منصب از ناحیه خدا به آن حضرت اِعطا شده بود، ولى مردم با ایشان موافقت نكردند و تلاش آن حضرت براى كسب قدرت قانونى خویش بى ثمر ماند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در همان اوایلى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) رحلت فرموده بود، شبها فاطمه زهرا(علیها السلام) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه مهاجر و انصار مىبرد و با آنان به احتجاج و گفتگو مىپرداخت. حضرت از آنان مىخواست حادثه غدیر خم و منصوب شدن آن حضرت به خلافت را به یادآورند و بر پیمان و بیعت خویش استوار باشند. پاسخهاى مردم به امیرالمؤمنین(علیه السلام) متفاوت بود؛ براى مثال، برخى اظهار مىداشتند: فراموش كرده ایم! یا برخى دیگر مىگفتند: تو دیر اقدام كردى، اگر زودتر مىآمدى با تو بیعت مىكردیم! اكنون ما با فلانى بیعت كرده ایم و وقت آن گذشته است! و... . به هر حال، آن حضرت تا 25 سال نتوانست حكومت را به دست گیرد و از آن جا كه فاقد قدرت بود، تكلیفى هم نداشت؛ چه این كه تكلیف دایرمدار قدرت است.
بعد از خلیفه سوم، مردم به سوى آن حضرت هجوم آوردند و با ایشان بیعت كردند. در این هنگام امیرالمؤمنین(علیه السلام) قدرت احقاق حق خود و به دست گرفتن خلافت را به دست آورد و از این رو تكلیف بر آن حضرت منجَّز شد. به عبارت دیگر، علاوه بر حق شرعى و قانونى، در عمل نیز صاحب قدرت گشت. از این رو چارهاى جز پذیرش این مسؤولیت و اجراى
تكلیف محوّله نداشت. آن حضرت در این باره مىفرماید:
أَما وَالَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَءَ النَّسَمَةَ لَوْلا حُضورُ الْحاضِرِ و قیامُ الْحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ وَ ما أَخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَماءِ اَنْ لا یُقارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظالم وَ لا سَغَبِ مَظلوم لاََلْقَیْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها وَ لَسَقَیْتُ آخِرَها بِكَأْسِ أوَّلِها وَ لَأَلْفَیْتُمْ دُنْیاكُمْ هذِهِ أزْهَدَ عِنْدى مِن عَفْطَةِ عَنْز؛1 سوگند به خدایى كه دانه را شكافت و جان را آفرید، اگر حضور فراوان بیعت كنندگان نبود، و یاران حجت را بر من تمام نمىكردند، و اگر خداوند از علما عهد و پیمان نگرفته بود كه در برابر شكم بارگى ستم گران، و گرسنگى مظلومان سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهایش مىساختم، و آخرِ خلافت را با جام نخستین آن، سیراب مىكردم. آن گاه مىدیدید كه دنیاى شما نزد من از آب بینى بزغالهاى بى ارزش تر است!
عدهاى در فهم این عبارت امیرالمؤمنین(علیه السلام) به خطا رفته اند. به تصور آنان اگر مردم نمىآمدند و بیعت نمىكردند، حكومت على(علیه السلام) مشروعیت نداشت و آن حضرت حق نداشت حكومت كند! واضح است كه چنین برداشتى كاملا اشتباه است. جا دارد اینان یك بار دیگر الفباى مكتب تشیع را مرور كنند! به اعتقاد شیعه، حكومت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) تعیین شد و این نصب به فرمان خدا بود. بنابراین مشروعیت حكومت آن حضرت بر بیعت مردم متوقف نبود. بلى، قیام آن حضرت به وظایف حكومت، منوط به داشتن قدرت اجتماعى بود و این قدرت زمانى براى امیرالمؤمنین(علیه السلام) حاصل شد كه مردم دور ایشان را گرفته و با آن
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 3.
بزرگوار بیعت كردند. به نظر مىرسد، حتى كسانى كه عربى نخوانده اند، مىتوانند تصدیق كنند كه معناى درست این كلام همین است كه ما ذكر كردیم. «قیام الحجه» یعنى حجت بر من قائم شد. به دیگر سخن، با حضور یار و یاور و بیعت آنان، حجت بر من تمام گشت؛ نه آن كه حكومت من مشروعیت پیدا كرد. حكومت حق من بود و من مىبایست حكومت كنم، ولى تا به حال كمك نكردید و برایم ناصر و یاورى وجود نداشت، اكنون كه حاضر شدید و مرا یارى رساندید، حجت بر من تمام است؛ بنابراین چارهاى جز پذیرش آن ندارم و سختى تكلیف را تحمل مىكنم. اگر حمایت مردم نبود، من امروز نیز مانند دیروز رفتار مىكردم (لَسَقَیْتُ آخِرَها بِكَأْسِ اَوَّلِها)؛ چرا كه من در پى ریاست و به دنبال هوس نیستم بلكه در صدد انجام وظیفه هستم.
نظیر آنچه درباره «امام معصوم(علیه السلام)» بیان شد درباره «نایب امام» نیز وجود دارد. براى مثال، در زمان حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) عدهاى به عنوان «والى» یا «عامل» تعیین و از ناحیه آن حضرت به شهرها، استانها و كشورها اعزام گشتند. از جمله، محمد بن ابى بكر از سوى امام(علیه السلام) راهى مصر شد و پس از او نیز مالك اشتر به عنوان استاندار مصر انتخاب گشت. عدهاى دیگر نیز به ایران، یمن و غیره اعزام شدند. «والى» یا «استاندار»ى كه از سوى امیرالمؤمنین(علیه السلام) تعیین شده، حق حاكمیت دارد و حكومتش مشروع است. حال چنان چه مردم از پذیرش استاندارِ منصوب امیرالمؤمنین(علیه السلام) سر باز زنند یا او به اندازه كافى یاور نداشته باشد، فاقد
قدرت لازم براى اجراى تكالیف خویش است؛ چه این كه تكلیف، مشروط به داشتن قدرت است.
شبیه سخن فوق در زمان غیبت وجود دارد. به اعقاد ما شیعیان، فقها در زمان غیبت همانند كسانى هستند كه در زمان حضور امامان معصوم(علیهم السلام) از سوى آن بزرگواران منصوب مىشدند. همانگونه كه، مثلاً، مالك اشتر در زمان حضور امیرالمؤمنین(علیه السلام) براى حكومت مصر منصوب شد، در زمان غیبت نیز فقها از طرف امام معصوم(علیه السلام) براى حكومت منصوب شده اند. گویا امیرالمؤمنین(علیه السلام) آنها را تعیین كرده است، ولى نه به «اسم» بلكه به «عنوان». آن عنوانى كه براى زمان غیبت تعیین شده، «فقیه جامع الشرایط» است.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) مالك اشتر را براى حكومت مصر فرستاد، ولى مالك در بین راه با توطئه معاویه و عمروعاص به شهادت رسید و هرگز به مصر نرسید. در مناطقى نیز گاه والى منصوب، از سوى مردم كمك نمىشد. در این حالت، كارى از والى و حاكم ساخته نبود و در واقع، تكلیف از او ساقط مىگشت.
در زمان غیبت نیز گاه شرایط لازم حكومت براى یك فقیه، در یك شهر، استان یا كشور وجود دارد و او مىتواند با یارى مردم به وظایف و تكالیف خویش جامه عمل بپوشاند. در گذشته، گاه این اختیارات براى یك فقیه به صورت محدود و مختصر وجود داشت. برخى از فقها در زمان حكومت قاجار، در مناطق خویش همانند یك والى یا حاكم عمل مىكردند. حكومت در ظاهر به قاجاریه تعلق داشت، ولى در عمل، فقها در شهر یا روستاى خویش اِعمال قدرت و ولایت مىكردند و مردم نیز به دستورات
آنان عمل مىكردند. آنان این قدرت را داشتند كه به شكایات مردم رسیدگى و در مورد آنها قضاوت كنند و در مواردى حدود الهى را جارى سازند. این كه در این موارد چگونه فقها مىتوانستند به صورت محدود اِعمال ولایت كنند به شرایط آن زمان باز مىگردد؛ مثلاً گاه حكومت مركزى ضعیف بود، و یا در مواردى، پادشاه به دلیل گرایش مردم به یك عالم، اختیارات محدودى را به او واگذار مىكرد. در هر حال، انجام وظایف و تكالیف از سوى یك فقیه در زمان غیبت، همانند والى منصوب از ناحیه امام معصوم(علیه السلام) در زمان حضور، به همراهى و یارى مردم وابسته است.
در گذشته هیچ گاه براى یك فقیه امكان اِعمال ولایت به صورت مطلق وجود نداشت و همانگونه كه اشاره كردیم، تنها برخى از فقها به صورت محدود و مقیّد توان اِعمال قدرت داشتند. به دیگر سخن، ولایت آنان از نوع «ولایت مقیّد و محدود فقیه» و نه «ولایت مطلق فقیه» بود. خداى متعال پس از 14 قرن به مردم ایران موهبتى بزرگ مرحمت كرد،و آن، ولایت مطلق براى فقیه شایستهاى است كه بتواند به حق از امام معصوم(علیه السلام) نیابت كند.
شرح این كه چگونه در ایران براى یك فقیه جامع الشرایط امكان اِعمال حاكمیت ولایت مطلق فراهم گشت، مجالى جدا مىطلبد. به طور مختصر باید گفت آغاز این مسأله به پانزده خرداد 1342 و حركت اعتراضى امام خمینى(رحمه الله) به دستگاه حكومت شاه باز مىگردد كه حمایتهاى مردمى را در پى داشت. از سال 42 به بعد، فترتى نسبتاً طولانى در این حركت پیش
مى آید تا این كه در سال 56 نهضت دوباره اوج مىگیرد و در بهمن سال 57 شاهد پیروزى انقلاب اسلامى هستیم.
در دهههاى اخیر در بسیارى از كشورهاى اسلامى شاهد ظهور نهضت بیدارى مردم مسلمان بوده ایم. آنان متوجه خطر دشمنان اسلام و تلاش آنها براى نابودى اسلام شده اند. در گذشته تمام كشورهاى اسلامى در یك مجموعه بزرگ تر به نام امپراتورى عثمانى قرار داشتند و امپراتور نیز به عنوان خلیفه پیغمبر حكومت مىكرد. بر اساس برنامهها و توطئههایى كه از سالها پیش، از سوى دشمنان اسلام طراحى شده بود، امپراتورى عثمانى تضعیف شد و به دهها كشور كوچك تر تقسیم گشت. پس از چندى مسلمانانِ با غیرت، متوجه تهاجم علیه اسلام شدند. آنان مىدیدند كه اگر این وضعیت ادامه پیدا كند، در هیچ كشورى حكومت اسلامى باقى نخواهد ماند. از این رو شخصیتهایى ممتاز، دوراندیش و غیور از كشورهاى اسلامى به فكر چاره افتادند. در این كه چگونه ممكن بود حیثیت از دست رفته جهان اسلام را احیا كرد، اختلاف نظر وجود داشت و طرح و برنامه مشخصى وجود نداشت. مرحوم سید جمال الدین اسدآبادى در این راه فعالیتهاى گستردهاى انجام داد. او تلاش كرد سلاطین كشورهاى اسلامى را به یكدیگر نزدیك سازد و از این طریق نوعى اتحاد یا ارتباط نزدیك بین كشورهاى اسلامى فراهم آورَد. از این رو او در ایران با ناصرالدین شاه و در تركیه با سلطان عبدالحمید و در مصر با فرمانرواى آن كشور بحث و گفتگو كرد؛ ولى تلاش این مصلح بزرگ و دیگر مصلحان به جایى نرسید. دلیل این امر آن بود كه سلاطین كشورهاى اسلامى آن چنان
در دنیادارى غرق بودند كه هرگز در فكر مصالح اسلام نبودند، بلكه هر یك در پى تأمین منافع و مصالح خویش بودند.
در همین راستا در ایران نیز عدهاى از بزرگان، علما و مراجع تقلید در پى محدود ساختن قدرت «شاه» بودند. آنان مىخواستند سلطنت مطلقه شاه را مقیّد، محدود و مشروط سازند. از این رو در پى تأسیس عدالت خانه برآمدند تا از این طریق، قدرت شاه محدود شود و از ظلم و بى عدالتىهاى سلاطین ستمگر جلوگیرى گردد.1 عدهاى از آنان فتوا به وجوب این كار دادند و در نهایت حركت «مشروطه» با فتواى مراجع بزرگ انجام شد، غافل از این كه عدهاى از شیاطین داخلى و خارجى از موقعیت پدید آمده سوء استفاده كرده این حركت مقدس را استحاله مىكنند. این شیاطین اسم
1. به دنبال نخستین پیروزى ملت ایران در جنبش اسلامى تنباكو به رهبرى میرزاى شیرازى بزرگ، لطمه جبران ناپذیرى به قدرت مطلق حكومت استبدادى وارد آمد. ناصرالدین شاه در آستانه جشن پنجاهمین سال سلطنت خود در سال 1313 هـ. ق به دست یكى از عناصر نهضت به قتل رسید و مظفرالدین شاه كه توان ادامه استبداد را نداشت، وارث تاج و تخت سلطنت گردید. در زمان وى اوضاع مملكت رو به وخامت بیشتر گذاشت و دامنه نهضت و مبارزات ملت گسترده تر و زمینه براى آگاه كردن عامه مردم فراهم تر گردید. وعاظ و سخنرانان در گوشه و كنار، مردم را به حقوق خود آشنا و مظالم و فساد حكومت را بازگو كردند و آنها را به مبارزه و پیوستن به نهضت دعوت نمودند. مردم دست به شورش زدند، ولى در چندین شهر قیام مردم به خاك و خون كشیده شد. سرانجام در سال 1323 هـ. ق مردم تهران به رهبرى جمعى از روحانیون برجسته شهر به طرف حضرت عبدالعظیم روانه شدند و در آن جا تحصن اختیار نموده و خواستار اجراى قوانین اسلام و تأسیس عدالت خانه جهت رسیدگى به درخواستها و شكایات مردم شدند. این تحصن بزرگ على رغم توطئههایى كه براى شكستن آن انجام گرفت مظفرالدین شاه را مجبور كرد كه در ذیقعده 1323 به درخواست مردم تن در دهد و دست خطى خطاب به صدر اعظم (عین الدوله) براى تأسیس عدالت خانه دولتى صادر كند. این دست خط یكى از اسناد نهضت مشروطیت است كه ماهیت اسلامى نهضت مشروطیت را در آغاز ثابت مىكند.
مشروطه را حفظ كردند، ولى محتواى آن را تغییر دادند. مرحوم شیخ فضل الله نورى كه از بنیان گذاران مشروطه بود، به دست غرب زدگان به چوبه دار سپرده شد و مشروطه خواهان در پاى دار او كف زدند و جشن و پاى كوبى به راه انداختند!1
پس از آن، خداى متعال بر جامعه ما منت نهاد و فقیهى با فراست، دوراندیش، آگاه به تجربه تاریخ و آشنا به مبانى اسلامى را به ما عنایت فرمود. او با دوراندیشى خویش آینده تاریخ را حدس مىزد و در عمل نیز توانست جمهورى اسلامى را تأسیس كند. تلاش و تجربه این انسان بزرگ بسیار موفق بود و نه مانند تجربه مرحوم سید جمال الدین اسدآبادى به شكست انجامید و نه مانند تجربه پیشگامان مشروطیت در دام غرب زدگان افتاد. او با هوشیارى كامل و از آغاز نهضت اسلامى بر محوریت اسلام
1. امام خمینى(رحمه الله) در این باره در وصیت نامه خویش مىفرماید: «به جامعه محترم روحانیت خصوصاً مراجع معظم وصیت مىكنم كه خود را از مسایل جامعه، خصوصاً مثل انتخاب رئیس جمهور و وكلاء مجلس كنار نكشند و بى تفاوت نباشند. همه دیدید و نسل آتیه خواهد شنید كه دست سیاست بازان پیروِ شرق و غرب، روحانیون را كه اساس مشروطیت را با زحمات و رنجها بنیان گذاشتند، از صحنه خارج كردند و روحانیون نیز بازى سیاست بازان را خورده و دخالت در امور كشور و مسلمین را خارج از مقام خود انگاشتند و صحنه را به دست غرب زدگان سپردند و به سر مشروطیت و قانون اساسى و كشور و اسلام آن آوردند كه جبرانش احتیاج به زمان طولانى دارد. اكنون كه بحمدالله تعالى موانع رفع گردیده و فضاى آزاد براى دخالت همه طبقات پیش آمده است، هیچ عذرى باقى نمانده و از گناهان بزرگ نابخشودنى، مسامحه در امر مسلمین است. هر كس به مقدار توانش و حیطه نفوذش لازم است در خدمت اسلام و میهن باشد و با جدیت از نفوذ وابستگان به دو قطب استعمارگر و غرب یا شرق زدگان و منحرفان از مكتب بزرگ اسلام جلوگیرى نمایند و بدانند كه مخالفین اسلام و كشورهاى اسلامى كه همان ابرقدرتان چپاولگر بین المللى هستند، به تدریج و ظرافت در كشور ما و كشورهاى اسلامى دیگر رخنه و با دست افراد خود ملتها و كشورها را به دام استثمار مىكشانند».
تأكید مىورزید و حقیقت این حركت مقدس را از نفوذ عوامل انحرافى و تحریف حقایق آن مصون داشت.
در گذشته، دشمنان توانسته بودند در طول دهها سال بینش مردم ما را نسبت به اسلام عوض كنند و اندیشه جدایى دین از سیاست (سكولاریزم) را در ذهنها جا بیندازند. متأسفانه بسیارى از نخبگان و برجستگان مسلمان نیز این فكر را پذیرفتند و كار بدان جا رسید كه ـ به فرمایش امام خمینى(رحمه الله) ـ هر گاه قصد توهین یا تحقیر یك عالم را داشتند مىگفتند: او سیاسى است! طورى شده بود كه پوشیدن لباس جنگ و رزم براى یك روحانى، امرى خلاف مروّت و یا حتى خلاف عدالت شمرده مىشد. بنده خود از آغاز جوانى شاهد این رفتار و عملكرد بودم. فرهنگ عمومى مردم این بود كه روحانیت نباید در امر سیاست دخالت كند؛ و اگر دخالت مىكرد منزوى و مطرود مىشد و جامعه دینى او را نمىپذیرفت! وقتى مىگفتند فلان روحانى سیاسى است، به زودى مردم از دور او متفرق مىشدند!
امام خمینى(رحمه الله) در صدد تغییر این فرهنگ برآمد. او بینش اسلامى را عمق بخشید و مردم را به حقایق مسایل سیاسى و اجتماعى اسلام آشنا ساخت. اكنون این پرسش مطرح است كه امام(رحمه الله) چگونه توانست این نهضت بزرگ را به پیش ببرد، در حالى كه رادیو، تلویزیون و روزنامهها در اختیار او نبود و حتى یك دستگاه ضبط صوت به سختى پیدا مىشد؟!
امام(رحمه الله) براى این كار، ابتدا سطح علمىِ حوزه علمیه را ارتقا بخشید و شاگردان بسیارى را تربیت كرد كه اسلام شناس، هم فكر و با احساس مسؤولیت بودند. شاگردان نیز این اندیشه را میان تودههاى مردم منتشر ساختند و آنان را متوجه مسؤولیت سیاسى و اجتماعى خویش كردند. سخن
امام این بود كه حفظ اساس اسلام از نماز واجب تر است. این امر مطلب سادهاى نبود كه مردم به راحتى آن را بپذیرند، بلكه امام خمینى(رحمه الله) سالها براى آن زحمت كشید و خون دل خورد. ابتدا این مسأله را در حوزه علمیه مطرح ساخت و سپس میان مردم تثبیت شد. مبلّغان مذهبى و شاگردان آن بزرگوار مردم را متوجه اهمیت حفظ اساس اسلام و اهتمام به اجراى احكام اسلامى كردند. از آن جا كه امام خمینى(رحمه الله) فردى مخلص بود خدا هم او را یارى كرد و توانست این قدم اول و مهم را به درستى و با استحكام بردارد. از این پس امام(رحمه الله) مترصد فرصت مناسب براى بهره بردارى از این موقعیت فرهنگى بود.
پس از آن، قضایاى دوازدهم محرم 1383 ق یا همان پانزده خرداد 1342 ش به وجود آمد. امام خمینى(رحمه الله) در سخنرانى دوازدهم محرم خویش فرمودند، برخى خیال مىكنند بنى امیه با امام حسین(علیه السلام) و فرزندانش دشمنى داشتند، حال آن كه این گونه نیست، آنان با اساس اسلام دشمنى داشتند.
به عنوان شاهدى براى این فرمایش حضرت امام(رحمه الله) مىتوان به قضیه گفتگوى مُغیره و معاویه اشاره كرد. مُغیره به معاویه گفت، حال كه حكومت تو مستقر شده قدرى با پسرعموهایت (بنى هاشم) مدارا كن. معاویه در پاسخ گفت مگر نمىبینى محمد نام خویش را در كنار نام خدا آورده است. تا آن را از بین نبرم آرام نمىگیرم!
معاویه نه تنها نسبت به اجراى احكام اسلامى بى اهمیت بود، بلكه در عقاید دینى تشكیك مىكرد و در مواردى آن را به مسخره مىگرفت. براى مثال، روز چهارشنبه نماز جمعه خواند!! او اعلام كرد كه چون نمىتواند روز
جمعه نماز بخواند، بنابراین دو روز زودتر نماز را اقامه مىكند! این كار معاویه بى اعتنایى كامل به حدود و دستورات شرع و بازى با دین بود. در واقع، او اسم اسلام را حفظ كرد ولى محتوا را تغییر داد.
در هر صورت، دولت عَلَم در زمان شاه لایحهاى را به تصویب رساند كه بر اساس آن، شرط مسلمان بودن انتخاب كننده یا انتخاب شونده، حذف شد. هم چنین بر اساس این لایحه، نمایندگان مجلس به هنگام اداى سوگند، لازم نبود به قرآن كریم سوگند یاد كنند، بلكه سوگند به كتاب آسمانى كافى بود. امام خمینى(رحمه الله) با تیزبینى خویش تشخیص داد كه این لایحه در واقع نقطه آغازى براى محو اسلام است. تشخیص امام این بود كه آنها به این لایحه غیراسلامى بسنده نمىكنند بلكه در پى آن قدمهاى دیگرى براى ساقط كردن اسلام برخواهند داشت. از این رو امام خمینى(رحمه الله) سخنرانى تاریخى و عجیب خویش را در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه ایراد كردند و زلزلهاى در اركان نظام شاهنشاهى به وجود آوردند. آنان فكر نمىكردند كه چنین قدرت بزرگى در میان مدرّسان حوزه علمیه قم وجود داشته باشد. پس از این سخنرانى، نیمه شبِ همان روز امام(رحمه الله) را دستگیر و سپس در زندان انفرادى حبس كردند. به محض اطلاع مردم از دستگیرى امام، مردم قم، تهران و ورامین و برخى شهرهاى دیگر سراسیمه به خیابانها ریختند. آنان با شعارهاى خود خواستار آزادى امام خمینى بودند. حادثه 15 خرداد پس از حادثه محرّم بود و مردم از كشتار رژیم شاه در قم و حوادث مدرسه فیضیه اطلاع داشتند. از این رو آنان عكس العمل سخت دولت پهلوى را احتمال مىدادند. با این حال در حركت اعتراضى گستردهاى شركت كرده و حتى زنان با چادرهاى مشكى، چاقوهاى آشپزخانه خود را به
دست گرفته و به خیابانها آمدند. عدهاى از خانمها به مردها گفتند اگر شما براى نجات امام اقدام نمىكنید، پس در خانه بنشینید و ما خود اقدام مىكنیم!
چه عاملى باعث حضور گسترده مردم از مرد و زن شده بود؟ آیا مردم براى انجام این حركت منتظر فتواى علما بودند؟ اساساً در این حالت نیاز به فتوا نبود؛ چه این كه دین در خطر بود. این مسأله از قطعى ترین مسایل دین است و قطعیات دین نیازمند تقلید نیست. اگر دین در خطر باشد همه چیز باید فدا شود.
در هر حال، حكومت وقت با كمال بى رحمى و قساوت به كشتار مردم پرداخت و در كمتر از 24 ساعت پانزده هزار نفر از مردم را همانند برگ خزان به زمین ریخت. آن گاه جنازهها را تا پاسى از شب و با كامیونهاى متعدد به بیرون شهر حمل كردند، در حالى كه در میان اجساد تعداد زیادى مجروح و زخمى نیز وجود داشتند كه پیوسته ناله مىزدند. با این حال مردم از خواسته خویش دست برنداشتند.
جریان پانزده خرداد یك حركت مردمى، و بدون برنامه ریزى قبلى و بدون دخالت حزب یا گروه خاصى بود و در آن تمام اقشار مختلف مردم و طبق احساس دینى خویش شركت داشتند. امام خمینى(رحمه الله) فرمود آن جا كه پاى دین در خطر باشد تقیه حرام است. نیز فرمود هرگاه اساس اسلام در خطر باشد باید به پا خاست «ولو بَلَغَ ما بَلَغ»؛ تا به هر جا برسد، گرچه هزاران نفر كشته شوند. در این جا مسأله دستگیرىِ یك عالِم مطرح نیست، مسأله دین است.
امام خمینى(رحمه الله) به خوبى توطئههاى دشمن را تشخیص داد و براى مبارزه با آن كمر بست. آفرین به فهم پیرزنانى كه از خانههاى پایین شهر و
با همان كاردهاى آشپزخانه براى دفاع از اسلام وارد میدان شدند. افتخار به شیرزنانى كه در مكتب حسینى پرورش یافتند. آنان پیشگامان انقلاب اسلامى بودند.
امروز پیام ما به دشمنان اسلام آن است كه آن پیرزنان امروز جاى خود را به نسل بعد داده اند. امروز شیرزنان ایران با قدرت و تجربه بیشتر، شناخت افزون تر و با تصمیم قطعى تر، براى حفظ اسلام آماده اند. نه تنها زنان، بلكه خیل مردان و جوانان مسلمان با یك اشاره مقام معظم رهبرى تا پاى جان خواهند ایستاد و بارها این امر را اثبات كرده اند.
امام خمینى(رحمه الله) تنها از یك چیز نگرانى داشت و آن این كه مبادا آنچه بر سر انقلاب مشروطیت آمد بر سر انقلاب اسلامى نیز بیاید. این مسأله، بزرگ ترین دغدغه امام بود. با ملاحظه سخنرانىها و بیانیههاى امام مىتوان به خوبى به این نكته پى برد. امام مىفرمود: مبادا ما را به وضع سابق برگردانند و دشمنان بر مملكت مسلط شوند. امروز تمام صفحات وصیت نامه امام خمینى(رحمه الله) براى ما درس بیدارى، راه گشاى مشكلات ما و درمان دردهایمان است. این سند مهم تنها یك وصیت نامه كم اهمیت نیست و نباید به سادگى از كنار آن گذشت. جمله جمله آن، درمان دردهاى اجتماعى ما است. وصیت نامهاى كه سالها پیش به نگارش درآمده، برخى جملات آن گویا براى امروز ما نوشته شده و امام(رحمه الله) وضع كنونى ما را پیش بینى مىكرده است. وصیت نامه اول ایشان خیلى پیش تر از وفاتشان نوشته شد و آن گاه امام خمینى(رحمه الله) پس از مدتى تغییرات كمى در متن آن به
وجود آوردند و مقدمهاى نیز بر آن افزودند. بنابراین متن وصیت نامه همان است كه پیش تر نوشته شده بود.
امام تا آخرین لحظات حیات خویش نگران نفوذ نااهلان، نامحرمان و غرب زدگان در دستگاههاى حكومتى بود. متأسفانه به این وصیت نامه به طور كامل عمل نشده و آن دغدغه به جاى خود باقى است؛ هر چند هنوز هم دیر نشده است. امام خمینى(رحمه الله) این نامحرمان را «انسانهاى بى محتوا» و مقام معظم رهبرى آنان را «انسانهاى بى غیرت» خواندند؛ یعنى همان كسانى كه حاضرند شرافت ملى خویش را با دلار معامله كنند! امام(رحمه الله) در وصیت نامه خویش مىفرماید: هرگاه نماینده مجلس بر خلاف رفتار اسلامى و مصالح كشور قدم برداشت اعتبارنامه او را لغو و از مجلس بیرونش كنید.1 آرى، این چشم دوربین و فكر دوراندیش امام خمینى(رحمه الله) بود كه احتمال بروز چنین وضعیتى را مىداد.
1. امام خمینى(رحمه الله) در بخشى از وصیت نامه خویش مىفرمایند: «از نمایندگان مجلس شوراى اسلامى در این عصر و عصرهاى آینده مىخواهم كه اگر خداى نخواسته عناصر منحرفى با دسیسه و بازى سیاسى وكالت خود را به مردم تحمیل نمودند، مجلس اعتبارنامه آنان را رد كنند و نگذارند حتى یك عنصر خرابكار وابسته، به مجلس راه یابد؛ و به اقلیتهاى مذهبى رسمى وصیت مىكنم كه از دورههاى رژیم پهلوى عبرت بگیرند و وكلاى خود را از اشخاص متعهد به مذهب خود و جمهورى اسلامى و غیر وابسته به قدرتهاى جهان خوار و بدون گرایش به مكتبهاى الحادى و انحرافى و التقاطى انتخاب نمایند و از همه نمایندگان خواستارم كه با كمال حُسن نیت و برادرى با هم مجلسان خود رفتار و همه كوشا باشند كه قوانین، خداى نخواسته از اسلام منحرف نباشند».
ایشان هم چنین در باره انتخاب نمایندگان مجلس، خطاب به ملت مىفرمایند: «وصیت این جانب به ملت، در حال و آتیه آن است كه با اراده مصمم خود و تعهد خود به احكام اسلام و مصالح كشور، در هر دوره از انتخابات، وكلاى داراى تعهد به اسلام و جمهورى اسلامى كه غالباً بین متوسطین جامعه و محرومین مىباشند و غیرمنحرف از صراط مستقیم به سوى غرب یا شرق و بدون گرایش به مكتبهاى انحرافى و اشخاص تحصیل كرده و مطلع بر مسایل روز و سیاستهاى اسلامى به مجلس بفرستند».
اكنون، ما به نامحرمان، فریب خوردگان، خودباختگان و غرب زدگان كه در برخى دستگاهها نفوذ كردهاند با صد زبان پیام مىدهیم كه همان كسانى كه حماسه پانزده خرداد را به وجود آوردند امروز حاضرند به صورت بسیار قوى تر، آن را بیافرینند. امام(رحمه الله) خطاب به این عده فرمود: اگر به خدا و قیامت اعتقاد ندارید، بدانید اسلام براى دنیاى شما بهتر از دیگران است؛ فكر نكنید اگر آمریكا به این مملكت بیاید آن گاه شما آقایى خواهید كرد! در آن روز بدترین روزگار را خواهید داشت؛ چرا كه مىدانند شما خائن هستید، از این رو آنان نیز به شما اعتماد نخواهند كرد.
یكى از حقوق مردم بر حكومت یا دولت اسلامى، احیاى سنّتهاى اسلامى در جامعه و مبارزه با بدعتها است. در این زمینه سؤالات و شبهاتى مطرح شده است كه با توجه به ظرفیت محدود بحث، توضیحاتى ارائه مىكنیم.
برخى پرسشها به سبب سوء تفاهمهایى است كه به وجود آمده و در مواردى نیز این گونه پرسشها، ناشى از عمد و غرض است. به هر حال ما در این جا سعى مىكنیم پاسخهایى مناسب براى این سؤالها و اشكالها بیان داریم.
امام خمینى(قدس سره) درباره وسعت اختیارات ولىّ فقیه یا حاكم اسلامى، تعبیرات خاصى مطرح فرموده اند. همین امر منشأ برخى سؤالات و یا حتى سوء استفادهها شده است. از نظر آن بزرگوار، قدرت ولىّ فقیه و حوزه اختیارات حاكم اسلامى به گونهاى است كه فقیه مىتواند در صورت وجود
1. تاریخ ایراد این سخنرانى 1380/04/22 مىباشد.
مصلحت براى جامعه اسلامى، دستور ترك بعضى واجبات را صادر نماید. براى مثال، حج یكى از واجبات مهم اسلام است. در هر سال صدها هزار نفر از مسلمانان براى انجام فریضه حج عازم مكه مىشوند. حضرت امام(رحمه الله) مىفرمایند، حاكم اسلامى مىتواند در صورت وجود مصلحت، براى یك یا چند سال حج را تعطیل نماید.1 از نظر امام خمینى(قدس سره) مجتهد باید در فتاواى خویش شرایط زمان و مكان را مدّنظر قرار داده و از عنصر زمان و مكان غافل نباشد.
برخى از این گونه سخنان حضرت امام(رحمه الله) این گونه برداشت كردهاند كه مجتهد مىتواند بر اساس مصلحت سنجى و در زمان و مكان خاص، فتوایى بر خلاف حكم خدا صادر نماید! و یا طبق مصلحت، دستور اجراى امورى را صادر نماید كه صد در صد خلاف اسلام است! متأسفانه بارها این گونه مطالب را از برخى شخصیتهاى رسمى كشور شنیده ایم.
عدهاى معتقدند كه ولایت بر سه قسم است: ولایت مطلقه، ولایت عامه و ولایت خاصه (مقیّده). اگر حكومت اسلامى وجود نداشته باشد و ولىّ فقیه
1. حجت الاسلام آقاى قرائتى مىگوید: «در كربلا خدمت حضرت امام خمینى(قدس سره) بودم كه فردى به ایشان گفت: مكه بودهام و ایام حج و طواف جمعیت زیاد بود به طورى كه نزدیك بود شانه هایم بشكند! اگر همه مسلمان شوند و جمعیت طواف كننده زیاد شود، چه باید كرد؟ معظم له فرمودند: ما آن زمان طواف مستحب را حرام خواهیم كرد. او گفت: مگر مىشود مستحب خدا را حرام كرد؟ امام فرمودند: بله معناى ولایت فقیه همین است، زمانى كه طواف مستحبى ضرر بزند و مزاحمت براى واجب ایجاد كند، همین كار را باید كرد و وظیفه هم همین خواهد بود»؛ سید جواد بهشتى، خاطرات از زبان حجة الاسلام محسن قرائتى، (تهران، مركز فرهنگى درسهایى از قرآن، 1380)، ج1، ص138ـ139.
نتواند در امر حكومت كارى را انجام دهد، در این حالت، حوزه اختیارات و عملكرد مجتهد جامع الشرایط محدود بوده و نمىتواند در امور مختلف جامعه اِعمال ولایت نماید. براى مثال، در زمان حكومت پهلوى و قبل از پیروزى انقلاب اسلامى، فقیه تنها مىتوانست در «امور حِسبیه» و موارد ضرورى دخالت نماید. فقها دور از چشم حكومتْ اِعمال ولایت نموده و به برخى كارهاى مردم در امور شرعى و دینى رسیدگى مىكردند. متدینان در زمان طاغوت با این مسایل آشنا بودند. افرادى مانند آموزگاران و سایر كارمندان، براى حلال شدن حقوق خویش نزد فقها و مراجع تقلید رفته و براى اخذ حقوق از حكومت طاغوت اجازه مىگرفتند. هم چنین مردم براى تعیین «قیّم» جهت اطفال یتیم یا در شرایط خاص دیگر، از ولىّ فقیه یا مجتهد جامع الشرایط اجازه مىگرفتند. این همان «ولایت مقیَّد» است كه در واقع نوعى حكومت در حكومت یا دولت در دولت است. در این حالت، دولت حاكم، دولت غاصب بوده، حق اِعمال ولایت در كارهاى مردم را ندارد و فقیه دور از چشم حكومت طاغوت، دستوراتى را صادر و یا حتى تصرفاتى را اعمال مىكند.
اما اگر فقیه قدرت و حكومت را در اختیار داشته باشد «مبسوط الید» است. در این حالت حوزه فعالیت او تنها «امور حِسبیه» و موارد اضطرارى نیست، بلكه حتى در جایى كه اضطرار و نیاز شدید هم نباشد مىتواند اِعمال ولایت نماید. از این ولایت به «ولایت عامه» یا «ولایت مطلقه» تعبیر مىشود. تعبیر اول، یعنى «ولایت عامه»، رایج تر از «ولایت مطلقه»1 است.
1. در طول تاریخ تشیّع هیچ فقیهى یافت نمىشود كه بگوید فقیه هیچ ولایتى ندارد. آنچه تا حدودى مورد اختلاف فقها است، مراتب و درجات این ولایت است. امام خمینى(قدس سره) معتقد بودند تمام اختیاراتى كه ولىّ معصوم(علیه السلام) در حوزه حكومت دارا است، ولىّ فقیه نیز همان اختیارات را دارد، مگر این كه چیزى استثنا شده باشد. امام خمینى(رحمه الله) در این باره مىفرماید: «اصل این است كه فقیهِ داراى شرایط حاكمیت ـ در عصر غیبت ـ همان اختیارات وسیع معصوم را داشته باشد، مگر آن كه دلیل خاصى داشته باشیم كه فلان امر از اختصاصات ولىّ معصوم است.» (حكومت اسلامى، امام خمینى(رحمه الله) ، ص 56ـ57).
از چنین ولایتى، در بحث اختیارات ولىّ فقیه به «ولایت مطلقه» تعبیر مىكنند. معناى ولایت مطلقه این نیست كه فقیه مجاز است هر كارى خواست، بكند تا موجب شود برخى ـ براى خدشه به این نظریه ـ بگویند: طبق «ولایت مطلقه»، فقیه مىتواند توحید یا یكى از اصول و ضروریات دین را انكار یا متوقف نماید! تشریع ولایت فقیه براى حفظ اسلام است. اگر فقیه مجاز به انكار اصول دین باشد، چه چیز براى دین باقى مىماند تا او وظیفه حفظ و نگهبانى آن را داشته باشد؟! قید «مطلقه» در مقابل نظر كسانى است كه معتقدند فقیه فقط در موارد ضرورى حق تصرف و دخالت دارد؛ پس اگر براى زیباسازى شهر نیاز به تخریب خانهاى باشد ـ چون چنین چیزى ضرورى نیست ـ فقیه نمىتواند دستور تخریب آن را صادر كند. این فقها به «ولایت مقیَّد» ـ نه مطلق ـ معتقدند؛ بر خلاف معتقدان به ولایت مطلقه فقیه، كه تمامى موارد نیاز جامعه اسلامى را ـ چه اضطرارى و چه غیراضطرارى ـ در قلمرو تصرفات شرعى فقیه مىدانند.» محمد تقى مصباح یزدى، پرسشها و پاسخها (قم: مؤسسه امام خمینى، 1377)، ج 1، ص 60.
در این میان، تعبیر امام خمینى(قدس سره) از «ولایت مطلقه» منشأ ایجاد یك شبهه یا تفسیر ناصحیح از سخن ایشان در ذهن برخى شده است. از نظر این عده، «ولایت مطلقه» نظریهاى است كه مختصّ امام خمینى(قدس سره) است و پیش از ایشان هیچ فقیهى از آن سخنى به میان نیاورده است و آنچه فقهاى دیگر از گذشته تا به حال از آن سخن گفتهاند بحث «ولایت عامه» است كه در مقابلِ ولایت خاصه (مقیده) قرار مىگیرد. اینان مىگویند: «ولایت عامه» كه از سوى فقهاى دیگر مطرح گشته، سرپرستى امور مختلف جامعه، مثل نصب قاضى و حاكم، در محدوده احكام اسلامى است و حوزه ولایت او هر چند وسیع و گسترده است اما نمىتواند بر خلاف
دستورات اسلامى عمل كند؛ در حالى كه «ولایت مطلقه» به این معنا است كه فقیه، مقیَّد به احكام اسلام نیست و مىتواند هر آنچه را به صلاح جامعه تشخیص مىدهد انجام دهد، اگرچه صد در صد ضد اسلام باشد!!
به اعتقاد ما این گونه برداشتِ ناصحیح از سخنان امام خمینى(قدس سره) یك نعل وارونه است؛ چه این كه اولا، دیدگاه امام خمینى(قدس سره) را در مقابل نظر همه فقهاى پیشین قرار مىدهد؛ به این معنا كه سخن ایشان را خلاف اجماع و فاقد ارزش و اعتبار علمى لازم جلوه مىدهد. اگر فقیهى بخواهد حرفى بر خلاف اتفاق و اجماع همه فقهاى دیگر بزند، فتواى او اصطلاحاً «شاذ» و بسیار آسیب پذیر خواهد بود و نقطه ضعفى براى آن محسوب مىشود. البته گاهى این مطلب را به عنوان طرفدارى از نظریه امام خمینى(قدس سره) مطرح مىسازند، اما این كار در حقیقت سخن ایشان را در مقابل نظر همه فقها قرار مىدهد.
ثانیاً اینان با چنین تفسیرى «حكومت اسلامى» یا «ولایت مطلقه فقیه» را به گونهاى مطرح مىسازند كه با اساس دین در تضاد قرار مىگیرد؛ چه این كه از نظر آنان «حكومت اسلامى» در صورت وجود مصلحت، مىتواند امورى را هر چند صد در صد مخالف اسلام، به عنوان «قانون» وضع نماید و اطاعت از این گونه قوانین بر مردم واجب خواهد بود!
بنابراین سخن این عده، یك سخن شیطانىِ دو منظوره است: از یك طرف نظریه امام خمینى(قدس سره) به عنوان نظریهاى غیر مطرح و نادر، و در مقابل دیدگاه سایر فقها قرار داده شده است؛ و از سوى دیگر، بابى براى
بدعت گذارى و عمل بر خلاف احكام اسلام باز شده است. از همین جا است كه برخى به عنوان اصلاح طلب، در مقام حذف «ولایت فقیه» و «شوراى نگهبان» از قانون اساسى هستند و در روزنامهها و مجلات خویش بر آن تأكید مىورزند؛ امرى كه بیگانگان نیز روى آن مانور زیادى مىدهند. به اعتقاد ایشان، با حذف این امور از قانون اساسى، نظریه امام خمینى(قدس سره) در باب حكومت اسلامى هم چنان جایگاه خویش را خواهد داشت! چون حكومت اسلامى حق وضع و تدوین هر قانون، هر چند ضد اسلام را دارد و مردم باید به عنوان وظیفه شرعى به آن قانون ضد اسلامى عمل كنند! به عبارت دیگر، مسلمانان موظف هستند به نام تبعیت از اسلام، خلاف شرع و احكام اسلام عمل نمایند!!
طرح این گونه سخنان از سوى افراد جاهل كه با اصطلاحات علمى و فقهى آشنایى كافى ندارند دور از انتظار نیست، ولى طرح این مباحث از سوى برخى مقامهاى رسمى كشور در مجامع خصوصى و عمومى مایه تأسف است. به هر حال براى روشن شدن این مطلب، در این جا توضیحاتى را بیان مىكنیم.
آیا «حكومت اسلامى» یا «ولىّ فقیه»، به سبب رعایت برخى مصالح، حق وضع قانونِ خلاف اسلام را دارد؟! اگر پاسخ مثبت باشد، در این حالت «حكومت اسلامى» با «حكومت طاغوت» چه تفاوتى خواهد داشت؟ چه این كه «حكومت طاغوت» نیز بر اساس وجود مصالح دستوراتى را صادر مىكند؛ مانند لوایح شش گانهاى كه اعلى حضرت همایونى(!) در انقلاب
سفید پیشنهاد آن را داده بود كه شامل اصلاحات ارضى، سپاه دانش، انجمنهاى ایالتى و ولایتى، شركت زنان در انتخابات و غیر آنها بود. شاه مىگفت: من روح اسلام را بهتر از فقها درك مىكنم و اساس اسلام با این مواد شش گانه موافق است! البته این مواد شش گانه مخالفت صریح با دستورات اسلام نداشت و اكثر آنها بعد از انقلاب به صورتهاى گوناگون به مورد اجرا درآمد. با این حال، مرحوم آیت اللّه العظمى خوانسارى آن زمان فرمودند: شركت در این رفراندوم در حكم محاربه با امام زمان(علیه السلام) است. از نظر ایشان هر كس در رفراندوم شاه شركت مىكرد همانند كسى بود كه تیر به قلب امام زمان(علیه السلام) شلیك نماید. امام خمینى(قدس سره) نیز نهضت خویش را در مخالفت با انجمنهاى ایالتى و ولایتى و كاپیتولاسیون شروع كردند. علت این همه مخالفت با لوایح شش گانه شاه این بود كه این كار در واقع توطئهاى براى رسمیت بخشیدن به چند مذهب دیگر و حذف اسلام به عنوان مذهب رسمى بود. بر اساس مصوبه دولت درباره مجالس ایالتى و ولایتى، لازم نبود افرادِ منتخب، مسلمان باشند؛ یعنى افراد مسیحى، زرتشتى یا یهودى نیز مىتوانستند نماینده مردم مسلمان باشند! به دنبال آن نیز پیشنهاد شده بود كه وقتى نماینده، غیرمسلمان باشد، بنابراین لازم نیست به قرآن كریم قَسَم یاد نماید، چه این كه، مثلاً، قَسَم یاد كردنِ فرد یهودى به قرآن كریم بى معنا است. البته این سخن، بر اساس مبانى فرهنگ جهانى، توجیهِ روشن و معقولى داشت. آنان مىگفتند هیچ گاه نمىتوان فرد یهودى یا مسیحى را ملزم به سوگند به قرآن كریم نمود. هم چنین هیچ فرقى بین شهروند مسلمان و غیرمسلمان نیست و همه مساوى هستند و «ایران براى همه ایرانیان» است!
اما حقیقت این بود كه كاسهاى زیر نیم كاسه قرار داشت و لوایح شش گانه شاه در واقع پوششى براى حذف اسلام بود. ظاهر لوایح شش گانه نه تنها در نظر توده جامعه و مردم كوچه و بازار مشكل و مسألهاى نداشت، بلكه بسیارى از خواص هم خطر آن را احساس نمىكردند. اما امام خمینى(قدس سره) متوجه توطئه خطرناك شاه شده بودند و سخنرانى معروف و آتشین خود را ایراد فرمودند. آن بزرگوار خطاب به حوزههاى علمیه فرمودند:اى قم!اى مشهد!اى نجف! چرا ساكت نشسته اید؟ و اللّه مرتكب گناه كبیره است كسى كه فریاد نزند، من احساس خطر مىكنم.
در آن زمان هیچ گاه شاه با صراحت خواهان حذف اسلام به عنوان دین رسمى نبود، و یا در سخنان خویش خواهان ترك ضروریات، حدود و احكام جزایى اسلام نشده بود و اساساً جرأت نمىكرد سخنانى از این قبیل اظهار كند، كه «تاریخ مصرف احكام اسلام گذشته است!» شاه فقط گفته بود كه لازم نیست نماینده انجمنهاى ایالتى و ولایتى مسلمان باشد یا به قرآن كریم قَسَم یاد نماید. با این حال، امام خمینى(قدس سره) احساس خطر نمود و سخنرانىهاى ایشان مبنایى براى آغاز نهضت اسلامى گشت. تظاهرات و اعتصابهاى مردم به اوج خود رسید و در نهایت دولت «عَلَم» مجبور به پس گرفتن این مصوبه شد.
امامِ بزرگوارى كه از ناحیه لوایح شش گانه احساس خطر كرد و نهضت اسلامى را بر پا نمود آیا پس از پیروزى انقلاب اسلامى حاضر به لغو احكام اسلام مىشود؟! تمام تلاش امام خمینى(قدس سره) در راستاى تقویت تشیّع، قرآن و احكام نورانى اسلام بود. آیا دستور تعطیل كردن احكام دین از سوى چنین كسى باور كردنى است؟! آیا این سخن پذیرفتنى است كه نظریه امام
خمینى(قدس سره) در مورد «ولایت مطلقه فقیه» به معناى جواز خارج شدن از محدوده اسلام است؟! آیا «حكومت اسلامى» حق وضع قانون بر خلاف اسلام را دارد؟! آیا دستگاه قانون گذارى كشور مىتواند قوانین غیر اسلامى را به تصویب برساند؟!
امام خمینى(قدس سره) تصریح فرمودند كه اگر رئیس جمهور منتخب مردم، به وسیله ولىّ فقیه منصوب نگردد، او طاغوت است.1 این اعتقاد امام بزرگوار است. آن گاه آیا به اعتقاد ایشان، حكومت اسلامى یا مجلس قانون گذارى مىتواند قوانینى وضع كند كه صد در صد ضد اسلام باشد؟! و آیا معقول است كه مردم مسلمان به عنوان وظیفه، موظف به اطاعت از قوانینِ خلاف شرع باشند؟! این بدان معنا است كه ما موظفیم به عنوان تكلیف شرعى، اسلام و احكام شرعى را زیر پا بگذاریم!!
آنچه كه یك حكومت را اسلامى مىكند این است كه «اراده تشریعى الهى» در آن سارى و جارى باشد. اراده تشریعى الهى یعنى قانونى كه اراده خداوند
1. امام خمینى(قدس سره) مىفرمایند: «به حرف آنهایى كه بر خلاف مسیر اسلام هستند و خودشان را روشن فكر حساب مىكنند و مىخواهند ولایت فقیه را قبول نكنند، گوش ندهید. اگر چنان چه فقیه در كار نباشد، ولایت فقیه در كار نباشد، طاغوت است. یا خدا یا طاغوت. یا خدا است یا طاغوت. اگر به امر خدا نباشد، رئیس جمهور با نصب فقیه نباشد، غیر مشروع است. وقتى غیرمشروع شد طاغوت است. اطاعت او اطاعت طاغوت است. وارد شدن در حوزه او وارد شدن در حوزه طاغوت است. طاغوت وقتى از بین مىرود كه به امر خداى تبارك و تعالى یك كسى نصب بشود. شما نترسید از این چهار نفر آدمى كه نمىفهمند اسلام چه است، نمىفهمند فقیه چه است، نمىفهمند كه ولایت فقیه یعنى چه. آنها خیال مىكنند كه یك فاجعه به جامعه است. آنها اسلام را فاجعه مىدانند نه ولایت فقیه را. آنها اسلام را فاجعه مىدانند، ولایت فقیه فاجعه نیست، ولایت فقیه تبع اسلام است.» صحیفه نور، ج 9، ص 251.
به آن تعلق گرفته است. به عبارت دیگر، اراده تشریعى الهى یعنى آنچه كه خداوند آن را از مردم مىخواهد و مردم مكلَّف به انجام آن هستند. بنابراین، احكام اسلامى یعنى آنچه اراده تشریعى الهى به آن تعلق گرفته است.
اكنون این پرسش مطرح است كه چگونه مىتوان به اراده تشریعى و خواست خداوند پى برد؟ در پاسخ باید بگوییم، چند راه براى كشفِ اراده تشریعىِ خداوند وجود دارد: گاهى حكم اسلام به وسیله آیات قرآن كشف مىشود؛ مثلاً چگونگى «مجازات سارق» را مىتوان از این آیه قرآن كشف كرد:
وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللّهِ وَ اللّهُ عَزِیزٌ حَكِیمٌ؛1 و مرد و زن دزد را به سزاى آنچه كرده اند، دستشان را به عنوان كیفرى از جانب خدا بِبُرید، و خداوند توانا و حكیم است.
یا از این آیه شریفه مىتوان به قانون «مجازات مرد و زن زناكار» پى برد:
الزّانِیَةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِد مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَة وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ؛2 به هر زن زناكار و مرد زناكارى صد تازیانه بزنید، و اگر به خدا و روز بازپسین ایمان دارید، در (كار) دین خدا، نسبت به آن دو دل سوزى نكنید، و باید گروهى از مؤمنان در كیفر آن دو حضور یابند.
1. مائده (5)، 38.
2. نور (24)، 2؛ آیات دیگر قرآن كریم در حرمت فعل زنا از این قرار است: فرقان (25)، 68؛ ممتحنه (60)، 12؛ اسراء (17)، 32؛ نور (24)، 3.
این آیات و امثال آن، راهى براى كشف «اراده تشریعىِ خداوند متعال» یا «قانون اسلام» است. به عبارت دیگر، دلیل اثباتِ قانون مجازاتِ قطع دست دزد یا صد تازیانه براى زناكار، آیات قرآن كریم است.
اما وحى آسمانى منحصر به آیات قرآن كریم نیست، بلكه وحى غیرقرآنى نیز داریم. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به عنوان مبیِّن و مفسِّر قرآن، غیر از قرآن نیز مطالبى را از خداى متعال دریافت كرده بود و آنها را براى مردم بیان مىداشت، كه از آنها به «سنّت» پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) یا سیره و بناى عملى آن حضرت یاد مىشود. این مطلب در مورد ائمه معصومین و اهل بیت(علیهم السلام) نیز صادق است. بنابراین، راه دوم براى كشفِ احكام اسلام، سنّت و سیره پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و امامان معصوم(علیهم السلام) است. مثلاً حكم رجم در قرآن كریم نیامده است، ولى از كلمات پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه معصومین(علیهم السلام) قانون رجم1 به دست مىآید.
سومین راه براى كشف اراده تشریعى خداوند «مستقلات عقلیه» یا «احكام قطعى عقل» است. گاهى براى یك مسأله، آیه قرآن یا روایتى وجود ندارد، ولى از طریق «حكم قطعى عقل» مىتوان به خواست و اراده
1. «رجم» در لغت به معناى سنگ زدن، سنگسار كردن، دشنام دادن و نفرین كردن است و در اصطلاح فقه، حدّ زناى مُحصِنه است و عبارت از آن است كه به مرد یا زن زناكار آن قدر سنگ پرتاب كنند تا بمیرد؛ و مراد از «مُحصن» مرد زن دار است و مراد از «مُحصنه» زنى است كه شوهر دارد. پس هر گاه مرد زن دار با زن اجنبى زنا نماید، یا زن شوهردار با مرد اجنبى زنا كند، مجازات او از نظر اسلام «رَجْم» و سنگسار است. در این باره به یك روایت اشاره مىشود: عن ابى بصیر، عن ابى عبداللّه(علیه السلام) قال: الرّجمُ حدُّ اللّه الاكبر، و الجَلدُ حدُّ اللّه الاصغرُ، فاذا زَنَى الرَّجُلُ المُحصِنُ رُجِمَ وَ لَم یُجَلَّدُ؛ ابى بصیر از امام صادق(علیه السلام) نقل مىكند كه آن حضرت فرمود: رجم، حد بزرگ خدا است. و شلاق حدّ كوچك خدا است. پس هرگاه مرد زن دار زنا نماید، سنگسار مىشود و شلاق زده نمىشود. (وسائل الشیعه، ج 28، باب 1، ص61، روایت 34208).
خداوند پى برد. به عبارت دیگر، آن مسأله به گونهاى است كه هر عاقلى مىفهمد كه خداوند چنین چیزى را از مردم خواسته است. از دیر زمان، علما گاهى براى اثبات برخى احكام شرعى به حكم عقل استناد كرده و مىكنند. كتاب «مكاسب» نوشته شیخ مرتضى انصارى(قدس سره) یكى از مهم ترین متون درسىِ فقه در حوزههاى علمیه محسوب مىشود. مرحوم شیخ در این كتاب گاهى براى حكم یك مسأله، ادلّه چهارگانه (كتاب، سنّت، اجماع و عقل) را مطرح مىسازد و معمولاً قبل از بیان دلیلهاى دیگر، به دلیل عقل تمسك مىجوید و آن گاه دلیلهاى دیگر را مطرح مىكند و هر گاه براى مسألهاى دلیل قرآنى یا روایى وجود نداشته باشد، شیخ به دلیل عقل روى مىآورد. مثلاً «اختلال نظام» یكى از اصطلاحات رایج در فقه است. فقها مىگویند، باید از كارهایى كه موجب اختلال نظام مىشود پرهیز كرد. مثلاً اگر در كشورى پزشك یا قاضى وجود نداشته باشد، این امر موجب اختلال نظام زندگى اجتماعى و بى نظمى عمومى مىشود. این كه «اختلال نظام جایز نیست»، دلیل قرآنى و روایى ندارد، بلكه صرفاً یك حكم عقل است كه از آن، حكم شرع كشف مىشود، و از آن پس به عنوان قانون اسلام تثبیت مىگردد.
پس هر گاه از «حكم اسلام» سخن مىگوییم تنها «آیه قرآن» مراد نیست، بلكه براى كشف احكام اسلام چهار راه وجود دارد: آیات قرآن كریم، سنّت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه معصومین(علیهم السلام) ، اجماع و حكم عقل.
گفتنى است كه مراد از حكم عقل، حكم عقل قطعى است؛ یعنى چیزى كه قطعاً عقل به آن حكم مىكند. اگر چیزى به عنوان حكم قطعى عقل باشد، همه عقلا بر آن متفق خواهند بود. بنابراین، كسى نمىتواند بگوید
چون فلان چیز مورد قضاوت عقل شخص من است پس حكم اسلام هم خواهد بود! بلكه همه عقلا باید آن را قبول داشته باشند. براى مثال، آیا هیچ عاقلى هرج و مرج را براى جامعه تجویز مىنماید؟! بدیهى است كه پاسخ منفى است، مگر این كه خودش اهل هرج و مرج باشد و یا از نظر عقلى دچار كمبود باشد.
پس، از حكم قطعى عقل مىتوان اراده تشریعى الهى و رضایت خداوند را به دست آورد. البته راه كشف و رسیدن به حكم اسلام، دلخواه و از روى هوا و هوس نیست بلكه راه صحیح و به اصطلاح، متدلوژى فقاهت، همان چیزى است كه فقها مطرح ساخته اند. امام خمینى(قدس سره) بارها بر فقه جواهرى تأكید مىفرمودند.
بنابراین اگر گفته مىشود فلان امر مخالف شرع یا ضد اسلام است، الزاماً به معناى مخالفت با آیه یا روایتى نیست، بلكه ممكن است مخالف حكم قطعى عقل باشد؛ چون از حكم قطعى عقل نیز مىتوان به حكم شرع دست یافت. از این رو چیزى كه در ضدیت با حكم قطعى عقل باشد خلاف شرع نیز خواهد بود.
بعد از انقلاب اسلامى اصطلاح «احكام اولیه و احكام ثانویه» و مباحث مربوط به آن بسیار رایج گشت. براى مثال نماز و روزه از احكام اولیه اسلام است. وضو و غسل در شرایط عادى از احكام اولیه اسلام است. اما ممكن است شرایط استثنایى نیز رخ دهد كه شارع مقدس یا قانون گذار اسلام آن را نیز نادیده نگرفته است و براى آن، قواعد كلى وضع نموده كه در شرایط
خاص و استثنایى، حكم دیگرى جایگزین «حكم اوّلى» مىشود. در اصطلاح فقها احكامى كه در شرایط خاص جایگزینِ احكام اولیه اسلام مىگردند «احكام ثانویه» نامیده مىشوند.
احكام ثانویه در یك تقسیم، خود به دو دسته تقسیم مىشوند. قسم اول احكام ثانویهاى هستند كه دلیل آن در قرآن یا روایات به طور صریح بیان شده است. مثلاً اصل این است كه همه مردم براى نماز وضو بگیرند یا همه مردم در مواردى واجب است كه غُسل كنند؛ اما اگر آب فراهم نبود یا آبِ حلال پیدا نشد، وظیفه چیست؟ آیا در صورت فقدان آب، نماز ساقط است؟ در این جا شارع مقدس و قانون گذار اسلام صریحاً حكم ثانوى «تیمّم» را جایگزین حكم اولى «وضو» و «غسل» نموده است:
وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَر أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَیْدِیكُمْ إِنَّ اللّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً؛1 و اگر بیمارید یا در سفرید یا یكى از شما از قضاى حاجت آمد یا با زنان آمیزش كرده اید و آب نیافته اید، پس بر خاكى پاك تیمم كنید، و صورت و دست هایتان را مسح نمایید، كه خدا بخشنده و آمرزنده است.
قسم دوم، احكام ثانویهاى هستند كه به طور مشخص در قرآن یا روایات نیامده است، بلكه قاعده كلى آن در قرآن كریم آمده و هر گاه مصداقى براى آن قاعده كلى یافت شود، حكم اوّلى برداشته مىشود؛ مثلاً در قرآن كریم آمده است:
1. نساء (4)، 43.
وَ ما جَعَلَ عَلَیْكُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَج؛1 و [خداوند]در دین بر شما سختى قرار نداده است.
اگر تكلیفى براى مردم موجب عسر و حرج باشد، خداوند آن را واجب نمىكند:
یُرِیدُ اللّهُ بِكُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِكُمُ الْعُسْرَ؛2 خدا براى شما آسانى مىخواهد و براى شما دشوارى نمىخواهد.
جایگزینىِ حكم ثانوىِ تیمم به جاى حكم اوّلىِ وضو، یك حكم خاص و مشخص است، اما حكم «نفى عسر و حرج» یك حكم كلى است كه مىتواند مصادیق بسیار مختلفى داشته باشد. در روایت زیر به موردى از موارد تطبیق این قاعده اشاره شده است:
عن عبدالأعلى مولى آل سام قال: قُلْتُ لِأبى عبداللّه(علیه السلام) : عَثَرْتُ فَانْقَطَعَ ظُفْرى فَجَعَلْتُ عَلى إِصْبَعى مَرارَةً فَكَیْفَ أَصْنَعُ بالوضوء؟ قال: یُعرَفُ هذا و أشباهُهُ مِن كتابِ اللّهِ عزّوجلَّ «ما جَعَلَ عَلَیْكُم فى الدِّینِ مِن حَرَج» اِمْسَحْ عَلَیْهِ؛3 عبدالاَعلى مىگوید: به امام صادق(علیه السلام) عرض كردم، به زمین خوردم، ناخنم زخمى شده است. بر روى انگشتم مرهمى گذاشته ام، چگونه وضو بگیرم؟ حضرت فرمود: این مورد و مانند آن از كتاب خدا شناخته مىشود: «در دین بر شما سختى قرار نداده است»؛ بر همان مرهم مسح بكش.
1. حج (22)، 78؛ برخى آیات دیگر درباره نفى حرج از این قرار است: مائده (5)، 6؛ توبه (9) ،91؛ نور (24) 61؛ احزاب (33)، 37، 38 و 50 و فتح (48)، 17.
2. بقره (2)، 185.
3.اصول كافى، ج 3، ص 33، ح 4.
یكى دیگر از اصطلاحاتى كه بعد از انقلاب در ادبیات سیاسى و فرهنگى كشور ما رایج شده واژه «حُكم ولایى» یا «حُكم حكومتى» است؛ مثلاً، گفته مىشود: ولىّ فقیه حق صدور حكم حكومتى دارد. در مورد این نوع حكم گاهى تعبیر «حكم سلطانى» نیز به كار برده مىشود. سؤال این است كه معناى «حكم حكومتى» و «حكم سلطانى» چیست؟ بحث «احكام سلطانى» در كتب فقهى ما از قدیم مطرح بوده است و درباره این موضوع، دست كم دو كتاب به رشته تحریر در آمده است.1 در هر صورت، توضیح حكم حكومتى این است كه:
گاهى ما براى بعضى مسایل هیچ «حكم اوّلى» نداریم. به عبارت دیگر، هیچ آیه یا روایتى براى واجب یا حرام بودنِ آن امر در اختیار نیست. عقل نیز در آن مورد حكم قطعى ندارد تا همه مردم بتوانند به عقل خویش استناد نمایند. هم چنین «اِجماع» یا «اتفاق علما» نیز در كار نیست. مثلاً مقررات مربوط به راهنمایى و رانندگى از جمله این موارد است. تا زمانى كه اتومبیل اختراع نشده بود، مقررات راهنمایى و رانندگى بى معنا بود. امروزه این مقررات در سلامت عبور و مرور، نقش مهمى را ایفا مىكند و نبود این مقررات باعث به خطر افتادن جان هزاران نفر مىشود. گاهى در اثر كوتاهى و غفلت در امر رانندگى، خسارات غیرقابل جبرانى پدید مىآید. چنان چه این مقررات نباشد، وضعیت بسیار آشفتهاى در امر تردد وسایل نقلیه پدید مىآید.
1. این دو كتاب عبارتند از: «الاحكام السلطانیه و الولایات الدینیه»، نوشته ابى الحسن على بن محمد بن حبیب الماوردى (450 ق) و «الاحكام السلطانیه»، نوشته قاضى ابى یعلى محمد بن الحسین القرا (متوفى 458 ق). این دو كتاب در یك مجلد، توسط انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى قم در سال 1406 ق به چاپ رسیده است.
اما در مورد قوانین رانندگى رویّه واحدى بین كشورها وجود ندارد و قوانین كشورهاى مختلف، كم و بیش اختلافاتى با هم دارند؛ مثلاً در سابق، در كشورهاى مشترك المنافع و ژاپن وسایل نقلیه از سمت چپ خود حركت مىكردند و هم اینك نیز در كشور انگلستان اتومبیلها از سمت چپ حركت مىكنند؛ در حالى كه در اكثر كشورها و از جمله ایران، اتومبیلها از سمت راست حركت مىكنند. اما به هر حال در یك كشور واحد باید عملكرد یكسان وجود داشته باشد و همه یا از سمت چپ، یا از سمت راست حركت كنند. براى این مسأله آیه، روایت و یا حكم عقلى وجود ندارد. به عبارت دیگر، براى ایجاد نظم و انضباط در امر رانندگى و ترافیك، هم مىتوان گفت همه از سمت راست حركت كنند و هم مىتوان گفت همه از سمت چپ حركت كنند، و در هر دو حال نظم مورد نظر تأمین مىشود. در این جا ما نیازمند مرجع صلاحیت دارى هستیم تا یكى از این دو را تعیین سازد. حكمِ مرجع صلاحیت دار در این مورد (كه مثلاً حكم مىكند همه باید از سمت راست حركت كنند) حكم حكومتى یا حكم سلطانى و ولایى خواهد بود. ناگفته نماند كه حكم سلطانى داراى مصادیق دیگرى نیز هست كه براى جلوگیرى از اطاله كلام از توضیح آن خوددارى مىكنیم.
حاصل بحث تا این جا این است كه: اولا، احكام اسلام تنها مبتنى بر قرآن و حدیث نیست، بلكه آنچه بر اساس حكم عقل قطعى نیز كشف شود، حكم اسلام خواهد بود. ثانیاً، احكام اسلام تنها شامل احكام اولیه نیست، بلكه هم چنین احكام ثانویه و نیز احكامى را كه ولىّ امر مسلمین صادر مىكند، شامل مىشود. به عبارت دیگر، احكام اسلام سه قِسم است: حكم اوّلى، حكم ثانوى و حكم حكومتى (ولایى یا سلطانى).
اكنون پس از توضیح در باره حكم اوّلى، ثانوى و حكومتى، در این جا پرسش قبلى را تكرار مىكنیم: آیا «ولىّ امر مسلمین» مىتواند به عنوان مصلحت، بر خلاف اسلام عمل نماید؟! آیا مىتواند به كارى دستور دهد كه نه بر اساس حكم اوّلى، نه بر اساس حكم ثانوى و نه بر مبناى حكم حكومتى اسلام باشد؟
در بسیارى از موارد، حكم حكومتى در واقع حكم ثانویى است كه به سبب ابهاماتى كه در مورد آن وجود دارد «ولىّ فقیه» نمىتواند آن را به مردم واگذار نماید، بلكه خود، مصداق آن را معیّن مىسازد. توضیح بیشتر آن كه:
براى مثال، گاهى «فقیه» در كتاب فقهى خویش مىنویسد: حیوانى كه داراى خون جهنده1 است، خونش نجس است؛ بنابراین، خون ماهى و پشه، چون جهنده نیست نجس نیست. در این جا فقیه مشخص نمىكند كه كدام حیوان داراى خون جهنده است، بلكه تعیین مصداق آن را به مردم وامى گذارد. به عبارت دیگر، شأن فقیه تعیین موضوع نیست، بلكه او حكم كلى را صادر مىكند و كشف موضوع و تعیین مصداق به عهده مكلَّف است. یا براى مثال، فقیه مىگوید: مُسكِرِ (مست كننده) بالاصاله نجس است. اكنون این پرسش مطرح است كه: آیا الكلهایى كه امروزه در موارد مختلف استفاده مىشود، مُسكر است؟ در این حالت نیز، وظیفه و شأن فقیه، بیان حكم كلّىِ مسأله است و تعیین مصادیق به عهده مكلفین است.
1. خون جهنده یعنى خونى كه وقتى رگ حیوان را ببُرند جَستن مىكند.
علت این امر آن است كه براى تعیین مصادیق و بیان موضوعات، افراد متخصص وجود دارند. براى مثال مىتوان از قصابها پرسید كه آیا فلان حیوان داراى خون جهنده است یا نه. بنابراین، بیان موضوعات و تعیین مصادیق در رسالههاى عملیه ضرورت ندارد.
گرچه به صورت كلى، قاعده همین است كه «تشخیص مصداق» بر عهده فقیه نیست و كار او فقط «بیان حكم كلى» است، اما مواردى وجود دارد كه اگر تشخیص به عهده مردم گذاشته شود، تقویت مصلحت شده و موجب اختلاف بین مردم و هرج و مرج مىشود. در این گونه موارد، فقیه براى رفع اختلاف و تأمین مصلحتى كه در سایه وفاق حاصل مىگردد، خود عهده دار تشخیص موضوع و بیان آن مىگردد. در این حالت، ممكن است این حكم فقیه، حكم ثانوى باشد. روشن است كه تصمیمات و دستورهاى ولىّ فقیه طبعاً در عرصه مسایل اجتماعى است و حفظ یك پارچگى و انسجام جامعه و مصالح اسلام و مسلمانان را مد نظر دارد. در بسیارى از این موارد او با كمك و مشورت متخصصان، حكم اسلام را كشف كرده و عمل به آن را براى همگان الزامى مىسازد.
پس مىبینیم كه مبناى حكم حكومتى، حكم اوّلى و یا حكم ثانوى اسلام است، نه آن كه چیزى خارج از اسلام و بر خلاف آن باشد. موارد حكم حكومتى، جایى است كه مردم نمىتوانند حكم اوّلى یا ثانوى را تشخیص دهند، و یا وجود مراجعِ متعددِ تشخیص، منجر به تشتت و هرج و مرج در امور جامعه مىشود. در این موارد فقیه خود عهده دار تشخیص و تعیین مصادیق شده و بر اساس تشخیص خود حكمى را صادر مىكند. در حكم حكومتى، ولىّ فقیه به چیزى حكم مىكند كه با استفاده از روش
«اجتهاد» به این نتیجه رسیده كه موجب رضایت الهى و متعلَّق اراده تشریعى خداوند است و خداى متعال راضى به ترك آن نیست. از آن جا كه این حكم براى همگان لازم الاتباع است، برطرف كننده اختلافها است و باعث تأمین وفاق مىگردد.
با این حساب، آیا معناى حكم حكومتى این است كه فقیه، حكمى بر خلاف دستور و قانون اسلام مىدهد؟! هرگز چنین نیست. فقیه با حكم خویش در پى همان مصلحتى است كه مبناى یك حكم اوّلى یا حكم ثانوى اسلام است و اسلام در آن جا حكمى دارد، هرچند در كتاب و سنّت، بدان تصریح نشده است. اگر در جایى دیده مىشود كه فقیه، حكمى از احكام اسلامى را موقتاً تعطیل مىكند و تغییر مىدهد، به دلیل رعایت اهمّ و مهم است؛ یعنى به جهت حفظ و رعایت مصلحت حكمى كه در آن شرایط مصلحتش بیشتر است، حكمى را كه مصلحت كمترى نسبت به آن دارد كنار مىگذارد. البته اهمّ و مهم كردن اختصاص به احكام اجتماعى و حكم حكومتى ولىّ فقیه ندارد، بلكه در بسیارى موارد در احكام و تكالیف فردى نیز خود ما همین كار را انجام مىدهیم؛ مثلاً اگر خانه همسایه شما حوض یا استخرى دارد و كودكى در آن افتاده و در حال غرق شدن است؛ اگر شما ناظر این صحنه هستید و مىبینید كه آن كودك به كمك شما نیاز دارد، آیا مىتوانید بگویید، چون من اجازه ورود به خانه همسایه را ندارم، پس بگذار بچه غرق شود؟!! اگر هیچ آیه، روایت یا فتواى فقیهى هم وجود نداشته باشد، آیا شما در این جا تكلیف خود را نمىدانید؟ شكى نیست كه در این مورد، رعایت جان یك انسان، بسیار مهم تر از رعایت این مسأله است كه نباید بدون اجازه دیگران در ملك آنها تصرف كنیم.
یا مثلاً اگر تصادفى رخ داده و خانمى غرق در خون و با بدن نمایان روى زمین افتاده است، كه اگر شما او را برداشته و به بیمارستان برسانید، زنده مىماند، و گرنه تلف مىگردد؛ آیا در این حالت، در تكلیف خود تردید دارید؟ آیا در این جا حكم اسلام حفظ جان مسلمان است، یا به دلیل حرمت تماس با بدن نامحرم، او را رها مىسازید تا بمیرد؟! همه مىدانند كه در این جا مصلحت اهمّى در كار است كه خداوند راضى به ترك آن نیست. هرچند آیه یا روایتى در این باره وجود نداشته باشد، ولى از طریق عقل و با اُنسى كه با دستورات اسلام دارید، حكم خدا را كشف مىكنید. آن حكم این است كه اسلام راضى به هلاكت مسلمان نیست. اگرچه تماس با نامحرم حرام است، ولى در حال اضطرار، و به دلیل وجود مصلحت اهمّ، حرمت آن برداشته شده است. این حكم، یك حكم ثانوى است، ولى از آن قبیل احكام ثانویهاى است كه در كتاب و رساله به آن تصریح نشده است؛ چون حكم آن براى همگان روشن بوده و همه عقلا به این مصلحت، یعنى ضرورت حفظ جان، در مقایسه با ضرورت رعایت حرمت غصب، پى مىبرند.
بنابراین فقیه نه از روى میل و هوس نفسانى، بلكه به جهت اُنسى كه با كتاب و سنّت دارد، براى رعایت مصلحت جامعه اسلامى حكم ولایتى صادر مىكند. این مصالح نیاز به كارشناسى و آشنایى با احكام اسلامى دارد و از طریق رأى مردم یا رفراندوم قابل دست یابى نیست. به عبارت دیگر، فقیه با احاطهاى كه بر احكام و معارف اسلام دارد حكم خدا را كشف مىكند هرچند صریحاً درباره آن، آیه یا روایتى وجود نداشته باشد؛ مثلاً چون عزت اسلامى در خطر است یا جان مسلمانان به خاطر امراض شایع در معرض
تهدید است، حكم به تعطیلى حج براى یك یا چند سال مىكند. فقیه هیچ گاه در حكم خویش، خلاف اسلام سخن نمىگوید، بلكه در پى تأمین مصلحت جامعه اسلامى و كشف حكم خدا است. در این مثال نیز حكم فقیه یك حكم اسلامى و در چارچوب دستورات شرع است نه خارج از تعالیم دینى. به عبارت دیگر، حفظ جان مسلمین و تأمین عزت اسلام نیز یك حكم خدا است، و این حكم در مقایسه با وجوب حج از اهمیت بیشترى برخوردار است. در چنین وضعیتى فقیه با توجه به اُنسى كه با دستورات شرع و كتاب و سنّت دارد، حكم به تعطیلى موقت حج مىدهد. اگر فقیه بداند چنین فتوایى خواست خدا نیست و با این حال آن حكم را صادر كند، كافر شده است:
وَ مَنْ لَمْ یَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ؛1 و كسانى كه به موجب آنچه خدا نازل كرده حكم نكرده اند، آنان خود كافرانند.
از آنچه كه گذشت، روشن شد كه نظریه امام خمینى(قدس سره) در باب حكومت مطلقه فقیه، هرگز به معناى مطلق بودن آن از اسلام و احكام و مقررات اسلامى نیست.
1) مائده (5)، 44.
خداى متعال بزرگ ترین هدیهاى كه بعد از نعمتهاى تكوینىِ «وجود»، «سلامت»، «عقل» و سایر موارد طبیعى به انسانها افاضه فرموده، دو نعمت «ارسال پیامبران و شرایع آسمانى» و «ولایت و رهبرى انبیا(علیهم السلام)» است. دینى كه از جانب خداى متعال براى سعادت بشر در تمام دورانها نازل شده، اصول، مبانى و قواعد كلى آن در همه ادیان الهى مشترك، و مبتنى بر فطرت واحد و تغییرناپذیر انسانها است: فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللّهِ ذلِكَ الدِّینُ الْقَیِّمُ.2 از آن جا كه فطرت انسان تغییرپذیر نیست، دینى هم كه مبتنى بر فطرت است قابل تغییر و تبدیل نخواهد بود؛ دینى استوار كه مبتنى بر فطرتى استوار و تغییرناپذیر است. این دین كه علاوه بر احكام فردى، مشتمل بر احكام اجتماعى فراوانى نیز هست، در مقام اجرا به كسانى احتیاج دارد كه اطاعت آنها از طرف خداى
1. این سخنرانى در تاریخ 1379/02/05 ایراد شده است.
2. روم (30)، 30.
متعال تأیید شده باشد. از این رو خداى متعال علاوه بر این كه انبیا را براى هدایت و ابلاغِ رسالت مبعوث نمود، در مواردى كه مردم براى تشكیل حكومت آمادگى داشتند، به انبیا مقام حكومت و مدیریت جامعه را نیز عطا فرمود و بسیارى از آنها به مقام امامت نیز نایل شدند:
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ؛1 و چون شكیبایى كردند و به آیات ما یقین داشتند، برخى از آنان را پیشوایانى قرار دادیم كه به فرمان ما [مردم را] هدایت مىكردند.
پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) نیز عالى ترین مقام مدیریت جامعه را از جانب خداوند بر عهده داشت. قرآن كریم در این باره مىفرماید:
اَلنَّبىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِم؛2 پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.
این مقام به ائمه اطهار(علیهم السلام) نیز منتقل گردید. پس از ائمه(علیهم السلام) نیز این مسؤولیت طبق عقاید شیعه، بر عهده فقهاى عظامى است كه صلاحیت این مقام را داشته، واجد شرایط لازم باشند.
در بیانات امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه و بیانات حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) در آن خطبه تاریخى، به این نكته اشاره شده كه اگر مردم از مقام واحدى اطاعت نكنند، مبتلا به پراكندگى و اختلاف مىشوند و سعادت دنیا و آخرتشان به خطر مىافتد: فَفَرَضَ... الطّاعَةَ نِظاماً لِلْمِلَّةِ وَ الاِْمامَةَ لِمّاً مِنَ الْفُرْقَة؛3 امامت و مطاع بودن، ابزارى است كه خداى متعال براى حفظ وحدت جامعه اسلامى تشریع فرموده است.
1. سجده (32)، 24.
2. احزاب (33)، 6.
3. بحارالانوار، ج 6، باب 23، روایت 1 و من لا یحضره الفقیه، ج 3، باب 2، روایت 4940.
مدتها بود كه در جوامع اسلامى، بهره جستن از این دو نعمت، یعنى استفاده از «شریعت و معارف اسلام» و «حاكمیت رهبران الهى» ضعیف شده بود. احكام اسلامى نیمه تعطیل و حدود الهى نیز به كلى تعطیل گردیده بود و از حكومت مشروع الهى هم خبرى نبود. تا این كه در دوران ما خداى متعال بار دیگر یكى از بزرگ ترین نعمتهاى خود، یعنى «نظام اسلامى» را بر جامعه ما ارزانى داشت؛ نعمتى كه در سایه قیام حضرت امام(قدس سره) و پشتیبانى علما، مراجع و حوزههاى علمیه و فداكارى اقشار مختلف مردم مسلمان و متعهد به صورت این انقلاب عظیم جهانى جلوه گر شد. مدتها باید بگذرد تا عظمت و شكوه این انقلاب و آثارى كه در سایر كشورها، به طور مستقیم و غیرمستقیم بخشیده، ارزیابى شود. از یك سو نیز تا این ثمرات به درستى شناخته نشود ما نمىتوانیم در مقام شكر این نعمت بر آییم؛ چون قدر آن را به درستى نمىدانیم تا شكر درخور آن را به جا آوریم. هر اندازه كه ما به عظمت این نعمت بیشتر پى ببریم، روحیه شكرگزارى در برابر آن در ما تقویت خواهد شد.
اقتضاى این نعمت عظیم آن است كه تمام كسانى كه از آن بهره مند شده اند، حتى اقلیتهاى مذهبى ـ كه در سایه حكومت اسلامى، جان و مال و ناموسشان حفظ، و حقوقشان تأمین، و بسیارى از كارهاى سنگینى كه به دوش مسلمانها است از دوش آنها برداشته مىشود ـ قدر این نعمت عظیم را بدانند و براى حفظ دست آوردهاى انقلاب تلاش كنند. البته اكثریت قریب به اتفاق ملت ما، مردمى حق شناس و قدردان هستند و به صورتها و درجات مختلف، شكر این نعمت را ابراز كرده و مىكنند. اما
متأسفانه در بعضى از اقشار، نهادها و دستگاهها، كسانى قدر این نعمت را درست ندانستند و نمىدانند و عظمت آن را درست درك نكردند و نمىكنند. آنان نه ارزش اسلام و احكام اسلامى را درست درك كردهاند و نه به قدر و اهمیت رهبرى الهى و ولىّ فقیه پى برده اند. دشمن هم كه در مقابل این حادثه عظیم جهانى، غافل گیر شده و مترصد چنین فرصتى بود، در صدد برآمد كه با استفاده از این عناصر ناآگاه یا خودفروخته، توطئهاى را انجام دهد تا شاید بتواند در درازمدت این نظام را به زانو دربیاورد و باز دوران جاهلیت دینى را در این كشور تجدید كند.
دشمنان براى نفوذ مجدد در كشور اسلامى ما فعالیتهاى مختلفى انجام دادند. آخرین نتایجى كه آنان از تجربیات خود در طول دو دهه اول انقلاب داشتند ـ به اضافه تجربیاتى كه طىّ دو قرن گذشته در مورد كشورهاى اسلامى كسب كرده بودند ـ این بود كه باید عناصر سست عنصر داخلى را شناسایى كرده و روى آنها كار كنند و برخى از آنان را در درون دستگاه حاكمه كشور و مراكز سیاست گذارى و اجرایى نفوذ دهند. این مطالب تحلیل شخصى محض نیست، بلكه مستنداتى غیر قابل انكار دارد. در كنفرانسهایى كه در خارج، بین قشرهاى مختلف و طیف گستردهاى از ضد انقلاب كه شامل كمونیستها هم بوده، این صحبتها مطرح شده است. در آن جا ابتدا این مطلب از طرف كمونیستها مطرح شد، كه باید در داخل حاكمیت نظام، عناصرى را شناسایى كنیم كه روى دو عنوان تأكید داشته باشند، یكى «صلح» و دیگرى «آزادى». گفتند در مقابل شعارهاى دینى و
تأكید بر ارزشهاى اسلامى، این دو مفهوم و شعار را مطرح كنیم و ببینیم در داخل نظام چه كسانى از این شعارها حمایت مىكنند؟ بدین ترتیب اشخاصى را كه از اول دلِ خوشى از نظام اسلامى نداشتند و عناصر طرد شده از نظام قبلى و كسانى كه با اساس اسلام موافق نبودند، هم چنین كسانى كه به صورتهاى مختلف در طول این دو دهه از عملكرد بعضى از نهادها ناراضى شده بودند، شناسایى كرده و سعى كردند كه روى این دو مفهوم مانور داده و آنها را جذب خود كنند. گفتند در مقابل جنگ چند سالهاى كه بر ما تحمیل شد، ما اكنون به صلح دعوت كنیم و گرایش به جنگ و شعارهایى از قبیل «جنگ، جنگ، تا رفع كل فتنه» را به كلى محو نماییم. هم چنین نسبت به دشمنان بیرونى، به جاى این كه بگوییم «مرگ بر آمریكا» یا مرگ بر بعضى از استعمارگران دیگر، شعار صلح را مطرح كنیم، بگوییم ما دیگر به جاى مرگ، طالب زندگى هستیم!
این طرح را به تصویب رساندند و بنا شد كه در داخل نظام عناصرى را شناسایى كنند كه چنین روحیهاى داشته باشند. بعضى آگاهانه عامل آنها شدند و برخى نیز از روى غفلت با آنها هم نوایى كردند. این حركت كه چندى است در كشور شروع شده، آثار خود را كم و بیش در نهادهاى مختلف و بیش از همه در مطبوعات نشان داده است. البته منحصر به مطبوعات نیست و در فعالیتهایى كه به نام كارهاى فرهنگى، در موقعیتهاى مختلف انجام مىشود نیز دیده مىشود؛ مثلاً از كسانى كه بیش از بیست سال بدترین ضربهها را به این نظام زده اند، بدترین مطالب را نوشتهاند و بدترین اهانتها را كرده اند، دعوت مىشود و در جشنوارهها از آنها تجلیل مىگردد و سیمرغ و دلفین بلورین به آنها داده مىشود! و البته
این غیر از جوایز و هدایاى دیگرى است كه بى سر و صدا و پنهانى به آنها مىدهند و در جایى منعكس نمىشود. از سوى دیگر نیز از بیت المال مسلمین، كسانى را در كنفرانسهاى خارج از كشور شركت مىدهند (نظیر دعوتهایى كه از طرف دولت آمریكا از روزنامه نگاران مىشود، یا دعوتهایى كه از شخصیتهاى دیگرى در آلمان یا جاهاى دیگر مثل لندن، قبرس و... صورت مىپذیرد). این افراد در آن جا شستوشوى مغزى مىشوند، دستورالعملها را مىگیرند و به داخل كشور برمى گردند و آنها را اجرا مىكنند. آخرین آنها كارى بود كه در كنفرانس برلین انجام گرفت و البته رسوایى بزرگى براى عاملان و شركت كنندگان آن به بار آورد.
كارهایى كه در این مدت انجام دادند بیش از آن است كه بتوان فهرست آنها را بیان كرد، اما به طور كلى مىتوان آنها را این گونه تصویر كرد:
در قدم اول، در عقاید و مبانى اعتقادى و فكرى مردم و به خصوص درباره حكومت اسلامى و ولایت فقیه، تشكیك كردند. تشكیك به این صورت شروع شد كه ابتدا گفتند ولایت فقیه امرى اجماعى نیست و مورد اختلاف است و حتى امروزه هم كسانى هستند كه با ولایت فقیه مخالفند. پس از آن گفتند اصلا چنین چیزى در اسلام نبوده و این مسأله را روحانیت درست كرده تا دكانى براى خودش دست و پا كند! سپس از متصدى ولایت فقیه و كسى كه در این مسند قرار گرفته به صورتهاى مختلف انتقاد كردند و به بهانه انتقاد به تدریج راه اهانت را باز كردند. در این راه نیز مغالطات مختلفى مطرح ساختند؛ مثلاً گفتند در جایى كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) خودش را
بالاتر از انتقاد نمىدانست، چگونه است كه شما ولىّ فقیه را فوق انتقاد مىدانید؟! از سوى دیگر به وسیله سخنرانىها، روزنامهها، مجلات، كتابها، فیلم نامهها و رمانها سلسلهاى از مفاهیم فلسفىِ الحادى را در فرهنگ كشور وارد كردند. این كارها در پى زمینه چینىهایى بود كه طى سالهاى قبل كرده بودند، و به گمان خودشان بعد از چند سال، امروز موقع آن رسیده كه میوه آن را بچینند و وارد عمل شوند. به بهانه تعطیل شدن روزنامهاى، «فتنه كوى دانشگاه» را ترتیب دادند؛ حادثهاى كه پس از مدتها برخى از اسرار آن به تدریج در حال فاش شدن است و روشن مىشود كه همان كسانى كه مدعى اصلاح، حفظ شؤون دانشگاه و چیزهایى از این قبیل بودند، دست خود آنها در این جریان مؤثر بوده، و این نقشهها از طرف خود آنها اجرا شده است. چنان كه ترورهایى انجام گرفت تا سپاه، بسیج، حزب اللّه، روحانیت و گروههایى از این قبیل را متهم كنند؛ كه البته خداى متعال دست آنها را رو كرد و معلوم شد كه این موارد هم زیر سر خودشان بوده و ان شاء اللّه با پى گیرىهایى كه خواهد شد رسواتر خواهند شد.
كارهاى دیگرى نیز براى كم رنگ كردن ارزشهاى اسلامى انجام دادند، كه در گوشه و كنار كشور شاهد نمونههایى از آن هستیم. تا آن جا پیش رفتند كه حتى بنا بود جشنى در تخت جمشید براى احیاى سنّت زرتشتى گرى برگزار شود! در همین راستا جشنهاى چهارشنبه سورى را تشویق كردند، و نتیجه این شد كه در بسیارى از شهرهاى ایران، عناصر خودفروخته، از این فرصتها استفاده كردند و دسته جمعى، مرد و زن، دختر و پسر، به انجام كارهاى ناشایست و فسق و فجور در خیابانها و میدانها
پرداختند و هیچ كس متعرض آنها نشد. هنگامى هم كه حزب اللّه و افراد متدین، به بعضى دستگاههاى مربوط مراجعه مىكردند كه این كارها خلاف شؤون اسلامى و ارزشهاى اسلامى است، جواب مىدادند كه ما از بالا دستور داریم متعرض كسى نشویم! تجاهر به فسق به رسواترین شكل آن، در مجامع عمومى، میدانها و خیابانها اجرا شد. در این میان، دل سوزان نظام و كسانى كه مىخواستند وحدت جامعه و آبروى نظام حفظ شود، به نصیحتها، دل سوزىها، تماسهاى محرمانه و خصوصى و به تذكرات آرام و ملایم اكتفا كردند، تا شاید این افراد به خود آمده، دست از این شیطنتها بردارند. متأسفانه این گونه تذكرها هیچ اثرى نداشت و كار به آن جا رسید كه مقام معظم رهبرى ـ دامت بركاته ـ شخصاً وارد میدان شدند و طى چند مرحله، مسؤولان را نصیحت كردند و در جلسات خصوصى نیز به آنان تذكر دادند. ایشان در جلسه شوراى انقلاب فرهنگى، كه بنده هم حضور داشتم، با صراحت اعتراضهاى تندى كردند. اما این همه كم ترین اثرى نداشت و روز به روز بر گستاخى و لجبازى آنها افزوده شد. در پى آن، معظم له در روز تاسوعا [سال 1379] اشاره مختصرى كردند، و بعد هم در مصلاى بزرگ تهران سخنرانى بسیار روشن گر و آموزندهاى ایراد فرمودند و به توطئههایى كه در این زمینهها وجود دارد اشاره كردند. ایشان فرمودند، دشمن در میان مطبوعات ما پایگاههایى پیدا كرده، و به جاى این كه خارج از كشور، ما را هدف قرار بدهد، در داخل كشور و در داخل مطبوعات ما پایگاه زده و كارى را كه باید با هزاران زحمت از آن سوى مرزها انجام دهد، به راحتى از طریق برخى مطبوعات داخلى انجام مىدهد.1
1. سخنرانى مقام معظم رهبرى در جمع جوانان و نوجوانان به مناسبت آغاز هفته جوان، مصلاى بزرگ تهران، 1379/12/01.
انتظار مىرفت بعد از این فرمایشات مقام معظم رهبرى ـ دامت بركاته ـ مسؤولان به خود بیایند. اما متأسفانه نه تنها این گونه نشد، كه حتى در مقابل این بیان صریح ایشان گستاخانه موضع نفى گرفته و گفتند ما در مطبوعات پایگاهى براى دشمن نمىشناسیم!
این مسایل نشان مىدهد كه توطئه بسیار عمیق تر از آن است كه ما فكر مىكنیم. اگر دل گرمىهایى از حامیان بیرونى نبود، این قدر گستاخى وجود نداشت. شواهد زیادى هست كه توطئه بسیار عمیقى براى براندازى نظام طراحى شده و در مراحل مختلف به اجرا گذاشته مىشود. مرحله اول آن، فتنه تیرماه 79 بود. مراحل دیگرى نیز پیش بینى كردهاند كه قدم به قدم جلو بروند، تا به خیال خودشان به هدف شوم خود كه براندازى نظام اسلامى است نایل شوند! اما ملت مسلمان ما مادام كه در مسیر اسلام است و براى نصرت دین خدا تلاش مىكند، مستظهَر به وعده الهى است؛ كه فرمود: إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ یَنْصُرْكُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ.1 همان خدایى كه ملت ما را یارى كرد تا توانستند با دست خالى، هشت سال در مقابل قدرت مندترین كشورهاى جهان مقاومت كنند و بر آنها پیروز شوند، در عرصه فرهنگى و سیاسى هم یار و یاور مؤمنان خواهد بود. البته همواره باید به یاد داشته باشیم كه شرط نصرت الهى «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ» است و هیچگاه خداوند وعده قطعى و بدون شرط نداده كه ما را در همه مراحل یارى كند. امیدواریم ما این شرط را در خودمان به وجود بیاوریم تا مشمول نصرت كامل الهى گردیم. این ملت شریف كه در طول دوران قبل و بعد از پیروزى نهضت و
1. محمد (47)، 7.
انقلاب، همواره از جان و مال و جوانان عزیزتر از جانش مایه گذاشته، ان شاء الله پس از این نیز همین مسیر را به صورت جدى تر ادامه خواهد داد.
ما امیدواریم كه برخى از مسؤولانى كه در زمینه این انحرافها تقصیرها و قصورهایى دارند به خود آیند و تحقق احكام نورانى اسلام و ارزشهاى اسلامى را وجهه همت خود قرار دهند. البته بسیارى از مسؤولان همانطور كه مقام معظم رهبرى ـ مد ظله العالى ـ فرمودند، واقعاً به اسلام اعتقاد دارند و مىخواهند نظام اسلامى پابرجا باشد و احكام اسلامى اجرا شود؛ اما به هر حال برخى از ایشان غفلتهایى دارند كه دشمنان از این غفلتها سوء استفاده مىكنند. گاهى مشاوران، دوستان، یاران و كسانى كه در مراحل انتخابات كمك كرده اند، انتظاراتى دارند و آن چنان انسان را احاطه مىكنند كه نمىگذارند مستقل فكر كند و به درستى در مورد مصالح جامعه بیندیشد. حمایت كردن دیگران از ما در یك مرحله از فعالیتهاى سیاسى، به این معنا نیست كه ما براى رعایت وفادارى به این افراد حاضر شویم ارزشهاى اصیل، اصول و مبانى خود را هم خدشه دار كنیم. اگر چنین بود، امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىبایست با طلحه و زبیر به گونه دیگرى رفتار مىكرد. آنها از اولین كسانى بودند كه با حضرت على(علیه السلام) بیعت كردند، ولى از اولین كسانى هم بودند كه بیعت خود را شكستند. این كه آنان كمك كردند تا امیرالمؤمنین(علیه السلام) خلیفه شود، موجب نگشت تا آن حضرت مطابق خواست آنها عمل كند. البته هیچ گاه آن حضرت(علیه السلام) انتظار كمك و یارى از این دسته عناصر را نداشتند و تنها به وظیفه الهى خود عمل مىكردند، ولى در
هر صورت این منطق صحیح نبود كه حضرت بگوید، چون اینها به من رأى دادند پس باید تا پایان به خواستههاى آنها ـ حتى اگر خلاف شرع هم باشد ـ احترام بگذارم! وقتى آنها خط خود را از خط اسلام جدا كردند و درخواستهاى غیر منطقى و غیر مشروع مطرح ساختند، امیرالمؤمنین(علیه السلام) قاطعانه در مقابل آنها ایستاد. آیا این رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) را باید حمل بر بىوفایى كنیم؟! معامله بر سر اصول و ارزشها و دستاوردهاى اولیه انقلاب به هیچ صورتى و بر اساس هیچ منطقى پذیرفته نیست. ما باید كسانى را كه خودشان تصریح كردهاند كه سالها است مخالف انقلاب و در فكر براندازى این نظام و ارزشهاى اسلامى بوده و هستند از خود برانیم. كسانى كه در طول این بیست و چند سال، التزامشان در وفادارى نسبت به بیگانگان ثابت شده و پیوسته دم از سازش با آمریكا و حتى اسرائیل مىزنند، با چه منطقى قابل توجیه است كه باز هم این قبیل افراد در بعضى از نهادها و ارگانها و حتى ارگانهاى انقلابى حضور داشته باشند و از بیت المال مسلمین به ضرر اسلام و براى نابودى ارزشهاى اسلامى سوء استفاده كنند؟! برخى جشنوارههایى كه برگزار مىشود سراسر فسق است و به تعبیر صریح مقام معظم رهبرى ـ مد ظله العالى ـ در جلسهاى كه با اعضاى شوراى انقلاب فرهنگى داشتند، بعضى از این برنامههایى كه به نام فرهنگ ـ و گاه حتى به نام اسلام ـ پیاده و اجرا مىشود صددرصد ضد اسلام است. با چه مبنایى از بیت المال مسلمین میلیونها دلار صرف برگزارى این گونه جشنوارهها و اعطاى جوایز به این به اصطلاح هنرمندانِ ضد انقلاب و ضد اسلام و شركت افراد در برخى كنفرانسهاى ضد ارزشى و ضد اسلامى در خارج مىشود؟
ما در این كشور كه بر اساس اسلام انقلاب كرده است، نمىتوانیم قانون و حركت غیر اسلامى را بپذیریم، و هیچ دستگاه اجرایى را كه مبتنى بر نظریه ولایت فقیه و مأذون از طرف ولىّ فقیه نباشد به رسمیت نمىشناسیم. ما وظیفه خودمان مىدانیم كه از دولت اسلامى حمایت كنیم و مقررات دولت اسلامى را به اجرا در آوریم؛ اما این امر مادامى است كه دولت و حكومت، مورد رضایت ولىّ فقیه باشد. از نظر ما منشأ اعتبار سرتاپاى این حكومت، ولىّ فقیه است. امام(قدس سره) مىفرمود، یا خدا یا طاغوت، آنچه از خدا نباشد، طاغوت است، رئیس جمهور منتخب مردم هم اگر از طرف ولىّ فقیه نصب نشود طاغوت است.1
امیدواریم كه مسؤولان و دست اندر كاران امور سعى كنند خط نفاقى را كه در دستگاهها نفوذ كرده، و عناصر مزدور آن را شناسایى كنند و ریشه نفاق را به كلى بخشكانند، تا هم مورد حمایت مردم قرار گیرند و هم موجبات رضایت خداى متعال و امام زمان ـ عجل الله تعالى فرجه الشریف ـ را فراهم سازند.
1. متن دقیق فرمایش حضرت امام(رحمه الله) چنین است: «اگر چنان چه فقیه در كار نباشد، ولایت فقیه در كار نباشد، طاغوت است، یا خدا یا طاغوت، یا خدا است یا طاغوت، اگر به امر خدا نباشد، رئیس جمهور با نصب فقیه نباشد، غیر مشروع است، وقتى غیر مشروع شد، طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است». صحیفه نور، ج 9، ص 250؛ بیانات امام خمینى(رحمه الله) در جمع گروهى از نمایندگان مجلس خبرگان و پاسداران مسجد الحسین(علیه السلام) در تاریخ 1358/07/12.
فصل قبلی [13]
پیوندها
[1] http://mesbahyazdi.ir/ch01.htm
[2] http://mesbahyazdi.ir/ch03.htm
[3] http://mesbahyazdi.ir/ch02.htm
[4] http://mesbahyazdi.ir/ch04.htm
[5] http://mesbahyazdi.ir/ch05.htm
[6] http://mesbahyazdi.ir/ch06.htm
[7] http://mesbahyazdi.ir/ch07.htm
[8] http://mesbahyazdi.ir/ch08.htm
[9] http://mesbahyazdi.ir/ch09.htm
[10] http://mesbahyazdi.ir/ch10.htm
[11] http://mesbahyazdi.ir/ch11.htm
[12] http://mesbahyazdi.ir/ch12.htm
[13] http://mesbahyazdi.ir/ch17.htm