گفتارهایى از
استاد محمدتقى مصباح یزدى
در كانون بسیج اساتید دانشگاه علم و صنعت ایران
تحقیق و نگارش
محمدمهدى نادرى
مصباح یزدى، محمدتقى 1313
كاوش ها و چالش ها / محمدتقى مصباح یزدى؛ تحقیق و نگارش: محمدمهدى نادرى. ـ قم: مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(قدس سره)، 1382.
ج.
(سلسله سخنرانى هاى استاد محمدتقى مصباح یزدى در كانون بسیج اساتید دانشگاه علم و صنعت ایران).
1. اسلام، مقاله ها و خطابه ها. 2. اسلام، پرسش ها و پاسخ ها. الف . نادرى، محمدمهدى، محقق و نگارنده. ب. عنوان.
2 ك 6 م / 5/10 BP
دفتر مرکز پخش: قم، خیابان شهداء، کوی 24، پلاک 38
تلفن و نمابر: 7742326
كلیه حقوق براى ناشر محفوظ است
شابك ج 1 x ـ 88 ـ 6740 ـ 964
ISBN: 964 - 6740 - 88 - x -
ارتباط بین حوزه و دانشگاه، پدیده مباركى است كه ثمرات مثبت مهم و متعددى را به بار مىآورد. به عكس، جدایى این دو ركن فرهنگ ساز و تأثیر گذار جامعه، همیشه خسارت هاى سنگینى را به همراه داشته است. در عرصه تلاش براى ایجاد این ارتباط میمون و مبارك، از سال ها پیش از پیروزى انقلاب اسلامى ایران، پیوسته افرادى، هم از حوزه و هم از دانشگاه، در این زمینه فعال بودهاند و با درك اهمیت این مسأله و جایگاه استراتژیك آن، به انحاى مختلف همواره سعى كردهاند تا این ارتباط گسترده تر و مستحكم تر گردد. ورود شخصیت هایى نظیر شهید مطهرى، دكتر بهشتى، دكتر باهنر، شهید مفتّح و دیگر عالمان دوراندیش و آگاه، به عرصه دانشگاه، ناشى از روشن بینى آنان و در راستاى ایجاد همین ارتباط بوده است. دانشگاهیان متعددى را نیز مىتوان در دهه هاى اخیر سراغ گرفت كه با اعتقاد به ضرورت و اهمیت ایجاد این پل ارتباطى، تلاش هایى را در این زمینه انجام داده اند. این تلاش ها پس از پیروزى انقلاب و بعد از طرح شعار وحدت حوزه و دانشگاه از سوى معمار بزرگ انقلاب اسلامى، حضرت امام خمینى(رحمه الله)، ابعاد تازه و گسترده ترى پیدا كرده است؛ گر چه البته هنوز با افت و خیزهاى فراوانى همراه است و براى رسیدن به نقطه مطلوب در این حركت باید امّا و اگرهاى زیادى را كه سدّ راه شدهاند از پیش رو برداشت. به هر حال، تجربه عینى نشان داده است كه نزدیكى و ارتباط هر چه بیشتر دو قشر دانشجو و روحانى و دو سنگر حوزه و دانشگاه، به هر چه بارورتر شدن اندیشه هاى دو طرف كمك شایانى نموده و در نهایت جامعه نیز از بركات آن بهره مند مىشود، همان گونه كه دورى و جدایى این دو نیز به زیان خودشان و جامعه انجامیده است.
از جمله شخصیت هایى كه از سال ها پیش (قریب به سى سال) به اهمیت و ضرورت ایجاد این ارتباط پى برده و تلاش هاى فراوانى در این زمینه نموده است، اندیشمند فرزانه و فیلسوف و فقیه گرانمایه، حضرت آیت الله مصباح یزدى است. در مسأله انقلاب فرهنگى كه در اوایل انقلاب و بنا به دستور حضرت امام انجام گرفت، شخص حضرت آیت الله مصباح یزدى مورد توجه ویژه حضرت امام در هدایت و برنامه ریزى این حركت بودند، كه این خود گواه و تأییدى است بر این كه جناب استاد، سالیان متمادى است كه در متن این ارتباط حضور داشته و دارند. در راستاى همین ارتباط، حدود یك سال و اندى است كه عدهاى از اندیشوران آگاه، دلسوز و متعهد دانشگاهى، كانونى را با هدف انجام فعالیت هاى فرهنگى تأسیس كردهاند كه از جمله فعالیت هاى آن، برگزارى نشست هاى ماهانهاى است كه با حضور حضرت آیت الله مصباح یزدى برگزار مىگردد. در این نشست ها جناب استاد، بحث هایى را پیرامون موضوعاتى كه خود اساتید پیشنهاد مىدهند ارائه مىكنند. سازمان دهندگان این نشست ها، یعنى كانون بسیج اساتید دانشگاه علم و صنعت، به لحاظ جایگاه علمى و نیز اهمیت این بحث ها در شرایط كنونى جامعه، اصرار داشتند كه مجموعه سخنرانى هاى جناب استاد در این جلسات، به همان ترتیبى كه ایراد مىشوند به مرور چاپ و منتشر گردند. خدا را شاكریم كه اكنون با تلاش جناب حجة الاسلام والمسلمین محمد مهدى نادرى قمى كه از اعضاى هیأت علمى موسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى و از شاگردان جناب استاد مصباح هستند، مىتوانیم 9 جلسه از این مجموعه سخنرانى ها را در قالب كتاب حاضر در اختیار تمامى علاقمندان قرار دهیم. امیدواریم در آینده بتوانیم ادامه این مباحث را نیز به جامعه علمى و فرهنگى كشور و عموم فرهیختگان و دانش دوستان تقدیم نماییم.
انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(ره)
خدا را شكر مىكنم كه توفیق عنایت فرمود در جمع اساتید متعهد و محترم حضور پیدا كردم. امیدوارم مبدئى باشد براى حركتى میمون و مبارك در جهت انجام مسؤولیت ها و تكالیف بزرگ و سنگینى كه در این دوران خاص بر عهده داریم. ابتدا اجازه مىخواهم مقدمه كوتاهى درباره اهمیت این مسؤولیت بیان كنم تا بعد به فضل الهى در جلسات آینده به بحث پیرامون موضوعاتى كه مدنظر برادران عزیز است، بپردازم.
در مكتب اسلام، اصلى وجود دارد بنام اصل توازن توانمندى با مسؤولیت؛ یعنى خداى متعال به هر اندازه به كسى نعمتى عطا كرده و توان و استعدادى به او داده، به همان اندازه از او مسؤولیت مىخواهد. موضوع مسؤولیت انسان، مقوله مهمى است كه بحث هاى گستردهاى پیرامون آن وجود دارد كه من قبل از پرداختن به «اصل توازن توامندى با مسؤولیت» مقدمتاً توضیح كوتاهى درباره آن بیان مىكنم.
علاوه بر این كه انسان با فطرت خودش درك مىكند كه مثل حیوانات رها نشده و بدون مسؤولیت نیست، ادیان هم بر این مسأله تأكید دارند. شاید احیاناً شنیده باشید كه فیلسوف معروف غرب، امانوئل كانت، مىگفت: دوچیز در عالم مرا تحت تأثیر قرار داده و اعجاب مرا بر انگیخته است، یكى منظره
ستارگان در آسمان و دیگرى نداى فطرت در درون انسان، و فطرتْ زیباترین ندایى است كه وجود دارد. به هر حال انسان با همان فطرت اولیه خودش كم و بیش درك مىكند كه یك نوع مسؤولیتى دارد. البته تبیین این درك فطرى و اثبات آن، بحثى است كه فعلا قصد پرداختن به آن را نداریم.
در مقابل نظریه فطرى بودن مسؤولیت، تفكر دیگرى از قدیم وجود داشته و در دهه هاى اخیر رونق و رواج خاصى پیدا كرده، و آن نظریهاى است كه قائل است سخن از مسؤولیت و تكلیف انسان گفتن، یك تفكر ارتجاعى و كهنه است كه باید آن را كنار گذاشت، امروز بشر به دنبال استیفاى حقوق و مطالبات خویش از جهان و طبیعت و خدا و حكومت است. امروز دیگر دورانى كه در آن این گونه القا مىشد كه انسان عبد و خدا مولاى اوست، سپرى شده و عصر آقایى و سیادت انسان است؛ عصرى كه بشر به جاى آن كه به دنبال جستجوى تكلیف و مسؤولیت باشد، در پى گرفتن و احیاى حقوقى است كه قرن ها از او دریغ داشته و تضییع كرده اند.
به هرحال، على رغم این نظریه دوم، همان طور كه اشاره كردیم عقل و وجدان و فطرت انسان گواهى مىدهند كه انسان مسؤول است و باید و نبایدها و تكالیفى او را احاطه كرده كه در قبال آنها پاسخ گوست؛ و همه ادیان نیز بر این امر اتفاق دارند. در قرآن كریم آیات زیادى دالّ بر مسؤولیت انسان وجود دارد كه در اینجا به برخى از آنها اشاره مىكنیم:
فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ اَجْمَعِینَ. عَمَّا كَانُوا یَعْمَلُونَ؛1 پس سوگند به پروردگارت كه از همه آنان سؤال خواهیم كرد از آن چه انجام مىدادند.
وَ لتُسْئَلُنَّ عَمَّا تَعْمَلُونَ2؛ و از آن چه انجام مىدهید حتماً سؤال خواهید شد.
1ـ حجر / 3 ـ 92.
2ـ نحل / 93.
اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ اوُلَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا1 محققاً، گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.
وَقِفُوهُمْ اِنَّهُمْ مَسْؤُولُونَ2 و بازداشتشان نمایید كه آنها مسؤولند.
وَ كَانَ عَهْدُاللَّهِ مَسْئُولا3؛ و پیمان خدا همواره مورد بازخواست است.
لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذ عَنِ النَّعِیمِ4؛ در آن روز از نعمت [هاى خداوند]پرسیده خواهید شد.
بنابراین، در اصل این كه انسان مسؤول است بحثى نیست، اما نكتهاى كه وجود دارد و باید به آن توجه كنیم این است كه این مسؤولیت نسبت به همه افراد و همه زمان ها و همه مكان ها ثابت و یكسان نیست و بسته به عوامل مختلف، تفاوت پیدا مىكند.
یكى از عواملى كه باعث تفاوت درجه مسؤولیت ها مىشود توانایى هایى است كه افراد دارند؛ كه این همان «اصل توازن توانمندى با مسؤولیت» است كه در آغاز بحث به آن اشاره كردیم. از آن جا كه توانایى ها و مقدورات افراد از نظر استعداد فكرى، قواى جسمانى و بدنى، قواى روحى و روانى، موقعیت و مقام اجتماعى و مانند آنها یكسان نیست، لذا مسؤولیت هاى آنها نیز به یك اندازه نیست. هر كس به اندازه وسعى كه دارد مسؤول است: «لاَیُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً اِلاَّ وُسْعَهَا5؛ خداوند هیچ كس را جز به قدر توانایىاش تكلیف نمىكند.» بدون
1ـ اسراء / 36.
2ـ صافات / 24.
3ـ احزاب / 15.
4ـ تكاثر / 8.
5ـ بقره / 286.
شك كارهایى كه یك رییس جمهور یا یك وزیر، با توجه به مقامى كه دارد، مىتواند انجام دهد با كارى كه از عهده یك كارمند بر مىآید برابر نیست و از همین روى، مسؤولیت آنها نیز قابل مقایسه نیست.
یكى دیگر از عواملى كه باعث شدت و ضعف مسؤولیت مىشود، شدت و ضعف خطرى است كه متوجه فرد یا جامعه است؛ هر مقدار كه خطر شدیدتر مىشود، مسؤولیت هم به همان میزان بیشتر مىشود. اگر محیط و جامعه كاملا امن و امان است و همه چیز تحت كنترل است، شب هنگام شما با خیالى آسوده به استراحت مىپردازید، اما اگر وضعیت ناامنى بر جامعه حاكم باشد و نیروهاى امنیتى جامعه ضعیف و ناتوان و دزدان و اشرار فراوان و آزادند، شما در قبال حفظ زن و فرزند و خانه وا موالتان احساس مسؤولیت بیشترى مىكنید. اگر شایع شود كه گوشت و غذاى مسموم در بازار وجود دارد، انسان به تكاپو مىافتد و تدابیر خاصى مىاندیشد. به هر حال هر قدر خطر بیشتر و قوى تر باشد، این احساس هم كه باید كارى انجام دهم، در انسان بیشتر است. البته توجه داریم كه این قاعده مربوط به مقام اثبات است؛ یعنى در وقتى است كه ما خطر را لمس و احساس كنیم و یا احتمال آن را بدهیم و وجود خطر یا احتمال آن، از راهى براى ما اثبات شده باشد. اما گاهى ثبوتاً و واقعاً خطرى وجود دارد ولى چون ما نسبت به آن آگاه نیستیم و براى ما به اثبات نرسیده و از وجود آن بى خبریم، طبیعتاً هرچقدر هم خطر بزرگ باشد حركت و واكنشى نخواهیم داشت. بنابراین، ابتدا باید خطر را احساس كنیم تا بعد مسؤولیتمان را در قبال آن درك كنیم.
به هر حال آن چه به این جلسه و شما برادران عزیز مربوط مىشود این است كه
به جهات مختلفى بار مسؤولیت شما از دیگران سنگین تر است. یكى به خاطر توانایى هاى ذاتى و استعدادى كه خداى متعال به شما داده است. اگر استعداد شما معمولى و عادى بود استاد دانشگاه نمىشدید. همین كه توانسته اید تحصیلات عالى و تحقیقات داشته باشید نشانه این است كه هوش و استعداد خدادادى شما بیشتر است. دوم این كه بر اثر موقعیت اجتماعى و تأثیرى كه مىتوانید بر روى قشر جوان و دانشجو داشته باشید مسؤولیت شما بیشتر مىشود. افراد معمولى و حتى مسؤولین ادارات و وزارتخانه، آن نقشى را كه شما مىتوانید ایفا كنید، ندارند. شما هستید كه با تربیت نسل جوان و افكار و نگرش هایى كه به آنان تزریق مىكنید، در واقع آینده كشور را رقم مىزنید. مسؤولان و مدیران آینده جامعه و كسانى كه به زودى در پست هاى مهم و كلیدى این كشور، از رهبرى گرفته تا رییس جمهور و نمایندگان مجلس و سایر رده هاى مدیریتى، قرار مىگیرند از میان همین جوان ها در حوزه و دانشگاه هستند. پس مسؤولیت استاد، چه حوزوى چه دانشگاهى، به این لحاظ بسیار سنگین تر و خطیرتر از دیگران است.
مسأله سومى كه موجب سنگین تر شدن مسؤولیت ما و شما مىشود در واقع یك عامل مقطعى است. در حال حاضر ما در شرایطى به سر مىبریم كه خطر دشمن، به خصوص در بُعد فرهنگى، بسیار شدید است و ما تهاجم و شبیخون فرهنگى دشمن را با تمام وجودمان احساس مىكنیم. اگر تا دیروز برخى مىگفتند این صرفاً یك تبادل و داد و ستد فرهنگى است و توطئه، توهمى بیش نیست، امروز فكر نمىكنم دیگر براى كسانى كه اندكى درك سیاسى و تیزبینى و هشیارى داشته باشند، تردیدى باقى مانده باشد كه خطر فرهنگى بزرگى، جامعه و بویژه نسل جوان ما را تهدید مىكند كه اگر دیر بجنبیم و جلوى نفوذ فرهنگى دشمن را سد نكنیم، دیرى نخواهد پایید كه به
نقطه استحاله كامل فرهنگى خواهیم رسید. امروز فن آورى اطلاعات و ارتباطات و ماهواره و شبكه جهانى اینترنت، امكاناتى را در اختیار شیاطین قرار داده كه تاكنون سابقه نداشته و دشمن با استفاده از آن روز به روز دامنه فعالیت هاى مخرّب فرهنگى خود را گسترش مىدهد و با سرعتى فوق تصور، سنگرهاى فرهنگى را یكى پس از دیگرى در نوردیده و فتح مىكند.
آلودگى هاى اخلاقى و فرهنگى در دنیاى امروز به قدرى شدید و وخیم است كه حتى خود غربى ها هم به تنگ آمده و فریادشان بلند است، كه حتماً خود شما بهتر و بیشتر از بنده اطلاع دارید و من در اینجا فقط به یك مورد، به عنوان مشت نمونه خروار، اشاره مىكنم:
در قرآن كریم موضوعى مطرح شده كه برخورد قرآن با آن بسیار شدید است و آن، داستان قوم لوط است. قرآن، قوم لوط را، كه مرتكب آن عمل شنیع مىشدند و مبتلا به این اخلاق بسیار زشت بودند كه به جاى ارضاى غریزه جنسى از طریق جنس مخالف، به هم جنس خود اكتفا مىكردند، به سختى ملامت كرده و عمل آنان را در نهایت زشتى توصیف مىكند: «اِنَّكُمْ لَتْأتُونَ الْفَاحِشَةَ مَا سَبَقَكُمْ بِهَا اَحَدٌ مِنَ الْعَالَمِینَ1؛ شما به كارى زشت مىپردازید كه هیچ یك از مردم زمین در آن، بر شما پیشى نگرفته است.» در نهایت هم به علت اصرار بر این كار بسیار زشت و گوش ندادن به نصیحت ها و انذارهاى حضرت لوط(علیه السلام) عذاب بر آنان نازل گردید و همگى ایشان را نابود كرد. این قصه مربوط به یك شهر كوچك در گوشهاى از دنیا و با مردمى محدود، آن هم در چند هزار سال قبل است، اما امروز شما نگاه كنید در دنیا چه خبر است.
1ـ عنكبوت / 28.
طبق آمارى كه خود غربى ها داده اند، بیش از پنجاه درصد شخصیت هاى برجسته كشورهاى دنیا، به این عادت زشت اخلاقى آلوده هستند. كار به جایى رسیده كه علناً در خیابان ها راه مىافتند و به طرفدارى از هم جنس بازان تظاهرات و راهپیمایى مىكنند. در برخى از این كشورها، مجلس نمایندگان آنها با تصویب موادى در این باره، آن را قانونى اعلام كرده و رسماً بر آن صحّه گذاشته اند. امروز در بسیارى از كشورهاى دنیا، هم جنس بازان باشگاه ها و كلوپ ها و مراكز فرهنگى و كتابخانه و مجلّات مخصوص دارند. من اگر خودم از نزدیك ندیده بودم باور نمىكردم. در یكى از سفرهایم كه براى سخنرانى در فیلادلفیاى آمریكا به این كشور مسافرت كرده بودم، فرصتى بود تا بازدیدى از برخى شهرهاى آن و از جمله واشنگتن داشته باشم. با یكى از آقایانى كه فعلا معاون وزیر هستند سوار ماشین بودیم، رسیدیم به چهار راهى كه كتابخانه بسیار مجللّ و زیبایى در كنار آن دیده مىشد. من گفتم خوب است بازدیدى از این كتابخانه داشته باشیم. آن آقا گفت نه، صلاح نیست این جا پیاده شویم. وقتى از علت آن سؤال كردم، گفت این كتابخانه هم جنس بازهاست و اگر ما این جا پیاده شویم متّهم خواهیم شد. سر همان چهارراه مردهاى زیادى را دیدم كه لباس هاى زنانه و كوتاه پوشیده بودند و با سر و وضع آرایش كرده، خودشان را عرضه مىكردند. این وضع دنیاى امروز است. زهى بى شرمى و وقاحت! حال شما تصوّر كنید كه با استفاده از فن آورى ارتباطات و شبكه اینترنت، چقدر سریع و ساده مىتوان این ویروس خطرناك اخلاقى را شایع كرد. بى جهت نیست كه روان شناسان و متخصصین تعلیم و تربیت در كشورهاى غربى، اعلام خطر مىكنند و نسبت به آشنایى كودكان با مطالب غیر اخلاقى و دیدن صحنه هاى بسیار مستهجن از طریق اینترنت هشدارهاى جدّى مىدهند. امروز هالیوود با استفاده از تكنیك ها و فن آورى هاى پیشرفته،
فیلم هایى پركشش و با ظاهرى بسیار جذاب مىسازد و به سراسر دنیا منتشر مىكند كه ضد اخلاقى ترین كارها در آنها تبلیغ مىشود. واى كاش فسادها به همین جا ختم مىشد، اما خطر مهم ترى كه وجود دارد خطر فكرى است. همان طور كه فسادهاى اخلاقى دنیاى امروز بى سابقه است، فسادهاى فكرى هم كه امروز در دنیا رواج پیدا كرده تا به حال توسط هیچ شیطانى مطرح نشده است. اگر ابلیس بزرگ ترین عامل فساد فكرى و عقیدتى بشر از ابتداى خلقت حضرت آدم(علیه السلام) تاكنون بوده، امروز او هم از مطالب و شبهات گمراه كنندهاى كه برخى شیاطین انس مطرح كردهاند انگشت تعجب به دهان گرفته است! آن چنان جوّى ساخته و حاكم كردهاند كه اگر كسى بگوید به چیزى یقین دارم، مىگویند عجب انسان احمق و نفهمى است! آرى، افتخار بشر و به اصطلاح عالمان امروز این است كه بگویند: در همه چیز شك و تردید دارم و هیچ چیز یقینى و ثابت و مطلقى در عالم وجود ندارد و قابل اثبات نیست!
اما مطلبى كه باید بدانیم این است كه حكمت بالغه الهى اقتضا مىكند در هر زمان كه آلودگى ها و فسادها و انحرافات فكرى و اخلاقى رشد كرده و زیاد مىشود، متقابلا وسایل و ابزار و فرصت هاى تازهاى هم براى اصلاح و هدایت، فراروى بشر قرار گیرد؛ یعنى خداوند همیشه توازن بین اصلاح و افساد و هدایت و گمراهى را حفظ مىكند و نمىگذارد فساد و گمراهى آن چنان در جامعه غالب شود كه اگر كسانى بخواهند به هدایت برسند و در راه راست قدم بردارند، نتوانند. امروز اگر فن آورى اطلاعات و ارتباطات، فرصت هاى جدیدى براى افساد و اضلال فراهم كرده، همین فن آورى، فرصت ها و ابزارهایى هم براى اصلاح و هدایت بشر در اختیار او قرار داده كه در گذشته
وجود نداشته است. امروز افراد زیادى وجود دارند كه اسلام را از طریق اینترنت شناخته و مسلمان شده اند. اگر از رادیو و تلویزیون و فیلم و سینما و ماهواره و اینترنت استفاده هاى غلط مىشود و از آن براى ایجاد انحراف و فساد فكرى و اخلاقى استفاده مىكنند، عده زیادى هم وجود دارند كه با نام اسلام و انقلاب و امام و ایران از طریق همین ابزارها آشنا شده و به آنها گرایش پیدا كرده و مسلمان شده اند. مسلمانان زیادى در اطراف عالم وقتى از طریق ماهواره و تلویزیون با نام و راه و كلام امام خمینى(رحمه الله) آشنا شدند، به تشیّع گرویدند. یك بار در سنگاپور مهمان تاجرى بودم كه كسب و كارش در زمینه كامپیوتر بود. این تاجر مىگفت من در ابتدا وهّابى بودم، اما وقتى با امام خمینى(رحمه الله) آشنا شدم و سخنان او را شنیده و حركتش را مشاهده كردم، یقین نمودم كه اسلام واقعى، آن چیزى است كه امام خمینى(رحمه الله) مىگوید و به هر حال شیعه شدم.
در سفرى كه به چند كشور آمریكاى جنوبى داشتم، در یكى از این كشورها، كه به ذهنم مىآید كشور شیلى بود، مسؤولان و رؤساى دانشگاه آن جا به من گفتند كه ما نگران نسل جوان كشورمان و آینده آنها هستیم و نمىدانیم باید چه كار كنیم. ما این جوانها را در این دانشگاه در اختیار شما مىگذاریم، شما بیایید بر اساس روش تربیتى خودتان یك برنامهاى براى آنها بگذارید و ما همه امكانات را در اختیار شما قرار مىدهیم؛ چون مطمئن هستیم بهترین روش تربیتى كه امروز در دنیا وجود دارد روش شما مسلمان ها است. معاون این دانشگاه براى راهنمایى و معرفى قسمت ها و مراكز مختلف آن ما را همراهى مىكرد. ظهر كه شد ما گفتیم مىخواهیم نماز بخوانیم. محلى را براى ما تعیین كردند و ما مشغول نماز خواندن شدیم. این معاون دانشگاه كه مسیحى هم بود، آمد و با ما نماز خواند. ما خیلى تعجب كردیم. او گفت من نمىدانم شما در
عبادتتان چه مىگویید و چه مىخوانید، ولى از این حالت سجده شما خیلى خوشم آمد و لذت بردم و تمایل پیدا كردم كه همراه شما نماز بخوانم.
در هاوانا، پایتخت كشورى كه بیش از نیم قرن تحت سلطه كامل كمونیسم قرار داشته و هنوز هم هست، یكى از اساتید قدیمى آن جا كه یك پروفسور اسپانیایى الاصل و استاد تاریخ بود، در جمع اساتیدى كه به اصطلاح میزبان ما بودند و از ما پذیرایى مىكردند، بلند شد و سخنرانى كرد و گفت من از جوانى علاقه داشتم كه درباره دو شخصیت مطالعه و تحقیق كنم؛ یكى پیامبر اسلام به عنوان یك شخصیت جهانى، و یكى درباره خیّام به عنوان یك دانشمند برجسته ایرانى. اما الآن مدتى است كه علاقه جدیدى در من پیدا شده كه آن دو علاقه را تحت الشعاع قرار داده است. امروز علاقه دارم درباره شخصیتى مطالعه كنم كه جهان را دگرگون كرده، و او امام خمینى است. اینجا دیگر این استاد پیرمرد دانشگاه هاوانا احساساتى شد و حالت طبیعى خودش را از دست داد؛ دو بار جلوى من زانو زد و دست مرا بوسید و التماس كرد كه یك قرآن به زبان اسپانیولى به او بدهم. در كجا؟ در هاواناى پنجاه سال كمونیست؛ یك استاد، یك پرفسور، كه شاید پیرمردترین استاد آن دانشگاه هم بود.
به هر حال منظورم این است كه نباید تصور كنیم در این زمان كه اسباب فساد خیلى زیاد شده و همه جا را گرفته، دیگر كار از كار گذشته و آب كه از سرگذشت، چه یك نى، چه صد نى؛ این تصور غلطى است و این حالت یأس و ناامیدى هیچ گاه نباید در ما پیدا شود. خداوند عالم بزرگوارتر از آن است كه این عالمى را كه براى رشد و تكامل انسان خلق كرده، رها نموده و به دست یك عده شیاطین بسپارد و برود. همان طور كه گفتم، اگر اسباب اضلال و افساد زیاد شده، راه هاى جدیدى هم براى هدایت و اصلاح بوجود آمده كه در زمان هیچ پیامبر و امامى نبوده است. شرایط اجتماعى كه ما امروز براى ایجاد تحول و
حركت هاى جهشى داریم، بى سابقه است و شما نمونهاش را در همین انقلاب و مبارزات و هشت سال دفاع مقدس دیدید. همین جوان هایى كه در آن محیط و جامعه فاسد زمان شاه پرورش یافته بودند، به یك باره دچار چنان تحولى شدند و چنان ایمان و عرفان هاى بالایى پیدا كردند كه هشت سال دفاع مقدس را قهرمانانه و با عزمى استوار و ایثار و رشادتى مثال زدنى اداره كردند و حماسه هایى جاوید و بى نظیر آفریدند. امروز هم شما اگر در سر كلاس هایتان دقت كنید جوان ها و دختر و پسرهایى پیدا مىكنید كه آنچنان آمادگى براى درك و پذیرش مطالب لطیف عرفانى و انس با خدا را دارند كه یك روزه ره صدساله را طى مىكنند و اگر درست هدایت شوند آمادگى براى هرگونه گذشت و فداكارى و چشم پوشى از همه لذت هاى مادى را دارند؛ چیزى كه طىّ انقلاب و در جبهه هاى جنگ، نمونه هاى آن را فراوان مشاهده كردیم. مسؤولیت هدایت این نسل جوان، كه داراى بهترین استعدادها و پاك ترین فطرت ها هستند، امروز بر عهده من و شماست.
بحث ما بر سر مسؤولیت بود و مطالبى را كه عرض كردم براى این بود كه اهمیت مسؤولیت خودمان را بیشتر درك كنیم. شما اگر دقت كنید، مىبینید كسانى كه در ابعاد مختلف موفق شدند تغییرات و تحولات بزرگى در همه دنیا به وجود بیاورند، شاید بیش از نود درصدشان از میان دانشمندان و علما، چه دانشگاهى و چه دینى، بوده اند. در عرصه هاى مختلف اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، دینى و مانند آنها معمولاً مىبینید این طور است كه منشأ ابتدایى آن، فكر یك فرد بوده و به تدریج گسترش پیدا كرده و سرانجام موجب تحول بزرگى شده است. البته این تحولات همیشه مثبت نبوده و تحولات منفى نیز در
میان آنها دیده مىشود؛ مواردى كه منجر به پیدایش انحرافات اخلاقى یا فكرى بسیار گسترده و خطرناكى شده است. از جمله این انحرافات مىتوان به انحراف جنسى و اخلاقى امروز غرب اشاره كرد كه به تصدیق خود غربى ها، بزرگ ترین عامل آن، نظریه روان شناس مشهور اتریشی، زیگموند فروید، بود. فروید در بررسى علل بیمارى هاى روانى به این نتیجه رسید كه آنها بازتاب امیال و غرایز سركوب شده، به ویژه غریزه جنسى هستند. فروید بر اساس چنین تحلیلى گفت براى جلوگیرى از پیدایش و گسترش بیمارى هاى روانى باید آزادى هاى جنسى در جامعه به وجود آید. اگر چه شاید خود فروید در اظهار این نظریه قصد و غرضى نداشت، اما به هر حال این نظریه سرآغازى براى انحطاط جنسى و فسادهاى اخلاقى شد كه امروز در غرب مشاهده مىكنیم. البته شهوت و هوس هاى خود مردم و منفعت طلبى سودجویان و فرصت طلبان نیز به گسترش این موج دامن زد، ولى به هر حال جرقه اولیه را نظریه فروید ایجاد كرد. امروز یكى از سودآورترین صنایع جهان، مربوط به دنیاى سكس و مسائل جنسى است. پرفروش ترین فیلم هاى دنیا فیلم هاى سكسى، و پر مشترى ترین كانال هاى تلویزیونى آنهایى هستند كه برنامه ها و فیلم هاى سكسى بیشترى پخش مىكنند، و منشأ همه اینها فكر یك دانشمند روان شناس بود.
در بعد انحطاط و فساد فكرى هم مىتوان به اندیشه ماركسیسم و پى آمدهاى مصیبت بار آن اشاره كرد؛ فلسفهاى كه بیش از هفتاد سال تقریباً بر نیمى از كره زمین حاكم شد و به اعتراف خود كشورها و ملت هایى كه دنباله رو آن بودند نتایج زیان بار متعددى براى آنها به بار آورد، تفكر ماركسیسم كه میلیون ها ملحد و منكر خدا را پرورش داد و به شدت به مبارزه با دین و خدا پرداخت نیز فرآورده فكرى یك دانشمند آلمانى دیگر به نام ماركس بود.
البته از تحولات مثبتى هم كه دانشمندان و علما ایجاد كرده اند، نباید غافل شد. انقلاب بزرگ اسلامى ایران، كه به اعتراف دوست و دشمن بزرگ ترین رویداد سیاسى قرن بیستم بوده، نتیجه تفكر یك عالم دینى به نام امام خمینى بود. امام یك نفر بیشتر نبود و پول و اسلحه و قدرتى هم نداشت، تنها چیزى كه داشت یك اندیشه متعالى بود؛ اندیشهاى كه در ابتدا شاید نود و نه درصد از دوستان و ارادتمندان نزدیك ایشان هم باور نمىكردند قابل تحقق باشد، اما همگان شاهد بودند كه این مرد، در گوشهاى از دنیا و در منزلى محقّر و ساده، توانست دو ابرقدرت بزرگ شرق و غرب را درمانده كند. این در حالى بود كه او نه در پى كسب قدرت بود و نه در پى شهرت. با این كه معمولاً مرسوم است وقتى درس یك استاد تمام مىشود شاگردان در مسیر به دنبالش حركت مىكنند، اما امام هرگز اجازه نمىداد كسى در كوچه و خیابان دنبال ایشان راه بیفتد و اگر متوجه مىشدند به شدت منع مىكردند. ایشان مرجعى بود كه حتى مدت ها اجازه چاپ رسالهاش را نمىداد و وقتى هم كه اجازه داد، حاضر نشد یك ریال از سهم امام صرف این كار شود، و بنده مىدانم چه كسانى براى اولین بار سرمایه گذارى كردند تا رساله ایشان چاپ شود. چنین كسى كه نه تنها طالب قدرت و شهرت نبود بلكه از آن فرار مىكرد، تنها با تكیه بر یك «فكر» توانست این تحول بزرگ را ایجاد كند؛ تحولى كه تمامى معادلات جهانى را بر هم ریخت. این همه، تأثیرات مثبت یك «فكر و اندیشه» بود.
به هر حال مىخواهم تأكید كنم كه یك نفر، یك استاد حوزه یا دانشگاه، مىتواند حتى تحول جهانى، مثبت یا منفى، به وجود آورد. اگر ما به این مسأله توجه كنیم، آن گاه بیشتر متوجه سنگینى و اهمیت مسؤولیتمان خواهیم شد و حاضر مىشویم كه وقت بگذاریم و اگر لازم شد كلاسمان را هم تعطیل كنیم و بنشینیم راجع به این مسائل با هم بحث كنیم و فكرى به حال جامعه و
جوانانمان بكنیم و رسالت خود را نسبت به اسلام و جامعه اسلامى به انجام برسانیم. اكنون با توجه به این مطالب، سؤال اساسى این است كه براى اداى این مسؤولیت چه باید كرد؟ براى پاسخ به این سؤال ابتدا مقدمهاى عرض مىكنم.
نمى دانم شما عزیزان تا چه حد به خاطر دارید، اما وقتى در همان سال هاى اول انقلاب، مرحوم امام مسأله انقلاب فرهنگى را مطرح كرد و بسیارى از دانشگاه هاى كشور براى چند سال تعطیل شدند، از اطراف دنیا افرادى آمدند این جا تا ببینند این انقلاب فرهنگى كه امام مىگوید چه صیغهاى است؛ چون انقلاب فرهنگى یك سابقهاى از قبل داشت و آن هم مربوط به تجربه انقلاب فرهنگى كشور چین بود كه توسط «مائو» پایه گذارى شده بود. به هر حال سیاستمداران و دانشمندان متعددى از سرتاسر دنیا راه افتادند و به این جا آمدند تا ببینند امام مىخواهد چه كار كند. من خودم در خاطرم هست كه یك استاد یهودى از استرالیا به قم آمده بود و بنده نشستم با او بحث كردم، او مىخواست بداند انقلاب فرهنگى امام دقیقاً چیست، كه من هم برایش توضیح دادم.
متأسفانه شرایطى پیش آمد كه امام نتوانست آن آرمان خودش را درست تبیین كند و جامه عمل بپوشاند، چون انقلاب تازه پیروز شده بود و مسائل و مشكلات متعددى وجود داشت و بعد هم طولى نكشید كه جنگ هشت سالهاى را به ما تحمیل كردند كه به صورت بزرگ ترین مسأله كشور درآمد و بسیارى از نیروها و امكانات و فكرها در خدمت آن قرار گرفت. به هر حال شیاطین داخلى و خارجى دست به دست هم دادند و نگذاشتند آن انقلاب فرهنگى كه در ذهن امام بود عملى شود. لذا اگر كسى این گونه تحلیل كرد كه تمامى این
فشارها و محاصره هاى اقتصادى و نظامى و انواع مشكلاتى كه براى ما درست كردند براى این بود كه نگذارند انقلاب فرهنگى امام تحقق پیدا كند، خیلى حرف بى ربطى نزده و نباید استبعاد كرد. شما در بوسنى هم نگاه كنید؛ چرا اینها در بوسنى این همه جنایت كردند و با بى رحمى و خشونت هرچه تمام تر، هزاران زن و مرد و پیر و جوان و حتى كودك را كشتند و سربریدند و كسانى هم كه انجمن حمایت از حیوانات تشكیل مىدهند و به خاطر چند حیوان تظاهرات به راه مىاندازند، در این ماجرا فقط نشستند و تماشا كردند و مهر سكوتى ننگین بر لب نهاده و حتى كمك هاى اقتصادى و نظامى هم به جنایت كاران كردند؟ مگر جز به خاطر یك قضیه فرهنگى بود؟ مگر این مسلمانها دو ، سه میلیون نفر بیشتر بودند؟ اینها كه نه جمعیتى داشتند، نه سرزمینى، نه ثروتى، نه سلاحى، نه تكنولوژىاى و نه هیچ چیز مهم دیگرى؛ پس چرا این هجوم سنگین بر علیه آنها انجام شد؟ پاسخ، یك چیز بیشتر نیست: «فرهنگ و اسلام». آنها مىدیدند در پایان قرن بیستم، در قلب اروپا، یك كشور مسلمان سربرآورده و اعلام موجودیت مىكند، و از این بیم داشتند كه این اسلام و فرهنگ اسلامى به تدریج به كشورهاى همسایه و سراسر اروپا منتشر شود و در بلندمدت همه چیز را تغییر دهد، لذا تصمیم گرفتند این حركت را در نطفه خفه كنند؛ كارى كه در الجزایر و تركیه و برخى كشورهاى اسلامى دیگر هم انجام دادند. چرا؟ چون اینها از اسلام مىترسند. مگر اسلام چیست؟ چیزى نیست جز یك فكر، یك فرهنگ. بنابراین آنها از فكر و فرهنگ مىهراسند.
نتیجه این مقدمه نسبتاً طولانى این است كه در پاسخ به سؤال «چه باید كرد؟» باید بگوییم: «كار فرهنگى». این بحث ها باید باعث شود كه ما هرچه بیش از پیش به مسؤولیت خودمان پى ببریم و فكر نكنیم بحث فكرى و
فرهنگى كردن فایدهاى ندارد و هرچه مشكل در كشور هست مربوط به مسائل اقتصادى و سیاست خارجى و امثال آنهاست.
اما براى حركت فرهنگى نیاز به برنامه ریزى داریم. باید مسیر و نحوه حركتمان را مشخص نماییم، شرایطى را كه در آن قرار داریم درك كنیم، راهكارها را شناسایى كنیم و همچنین آفت هاى این حركت و مسیر را پیش بینى كرده و تدابیر لازم را در ارتباط با آنها اتخاذ نماییم. اولین گام در این مسیر این است كه ما به فكر تجدید و تقویت مطالعات و بازسازى سیستم فكرى خودمان باشیم و با زیرساخت هایى محكم و اصولى كارمان را آغاز كنیم.
در ابتداى انقلاب، ما یك شناخت اجمالى داشتیم كه باید در مقابل استكبار و عمّالش تا پاى جان ایستاد و بر اساس همین شناخت اجمالى هم حركت كردیم و انقلاب پیروز شد و تا این جا رسیده است. الآن هم هنوز اكثریت مردم پاى بند به همین اصول و مبانى هستند، ولى باید متوجه باشیم كه براى قوام و تداوم انقلاب، دیگر آن شناخت اجمالى كافى نیست. براى آغاز حركت و پیروزى انقلاب، بیشتر تكیه بر احساسات و عواطف بود كه به آن شناخت اجمالى ضمیمه شد و ثمر داد، اما براى ادامه راه، دیگر نمىتوان به این روش عمل كرد بلكه باید از این پس تكیه اصلى و ثقل حركت را از عامل احساسات و عواطف به عامل شناخت و بصیرت انتقال دهیم. امروز دیگر نمىتوان با سینه زنى و نوحه و شعار و شور، مردم را در صحنه نگاه داشت. البته همه اینها باید همچنان باشد و حفظ شود، ولى كلام در این است كه موتور اصلى حركت باید روى شعور و شناخت و فرهنگ سازى، طراحى و متمركز شود. امروز دشمنان نیز به فراست این نكته را دریافتهاند و به جاى آن كه ثقل
حركت خود را بر فشارهاى اقتصادى و نظامى و سیاسى متمركز كنند، بیشترین هزینه و امكانات و نیروها را صرف كارها و حركت هاى فرهنگى مىكنند و سعى دارند از این ناحیه به اردوگاه انقلاب رخنه كرده و به تدریج دوباره آن را به تصرف كامل خود درآورند. اگر ما بخواهیم جلوى این رخنه فرهنگى را بگیریم و راه نفوذ دشمن را سد كنیم، باید از این بى حالى، بى برنامگى و پراكندگى درآییم. اگر ما به عنوان استاد دانشگاه مىخواهیم كار فرهنگى انجام دهیم و اسلام و ارزش هاى اسلامى را در ذهن و روح دانشجویان و جوانان جا بیندازیم، ابتد اباید خودمان را به سلاح فكرى و فرهنگى مجهز كنیم و اصول و مبانى فرهنگ و اندیشه اسلامى و نیز اصول و مبانى فرهنگ و تفكر غربى و شبهاتى را كه آنان القا مىكنند، بدانیم و بشناسیم تا بتوانیم پاسخ گوى جامعه و نسل جوان امروز بوده و مسائل و مشكلات و شبهات فكرى و فرهنگى آنان را حل نماییم.
البته خداوند خود حافظ و نگاهبان دین خویش است: «اِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ1؛ بى تردید ما این قرآن را به تدریج نازل كردیم، و قطعاً نگهبان آن خواهیم بود.» و على رغم همه دشمنى ها و تیرگى ها، كشتى دین و اسلام را به ساحل نجات خواهد رساند: «هُوَ الَّذِى اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدّینِ كُلِّهِ وَ لَوْكَرِهَ الْمُشْرِكُونَ2؛ اوست كسى كه فرستاده خود را با هدایت و آیین درست روانه كرد تا آن را بر هر چه دین است فائق گرداند، هرچند مشركان را ناخوش آید.»، اما چرا این حفظ دین به وسیله ما نباشد و چرا ما جزو آن كسانى نباشیم كه خداوند آنان را براى اعتلاى كلمه توحید و حفظ دین خود برگزیده است؟ امیدواریم كه خداوند متعال چنین
1ـ حجر / 9.
2ـ صف / 9.
توفیقى را نصیب همه ما و شما بفرماید و در پایان تأكید مىكنم كه ما باید امروز مسؤولیت بسیار حسّاس و تاریخى خود را درك كنیم و براى انجام این مسؤولیت باید با رفع كمبودهاى فكرى و فلسفى خودمان، آمادگى هاى لازم را كسب نماییم و توجه داشته باشیم كه اگر خداى ناكرده در راه انجام این مسؤولیت خطیر كوتاهى و سستى كنیم در پیشگاه خداوند متعال و پیامبر و ائمه و شهدایى كه با نثار خون خود این شجره طیبه را حفظ كردند مسؤول هستیم و به راحتى از آن نخواهند گذشت.
خدا را شاكریم كه توفیق داد بار دیگر در جمع اساتید ارجمند دانشگاه به بحث و گفتگو بپردازیم. در جلسه قبل بحثى را پیرامون مسؤولیتى كه بر دوش ماست مطرح كردیم و مطالبى به عرض شما رسید. در آن جلسه عرض كردم براى انجام یك حركت فرهنگى ابتدا باید یك سرى تحلیل ها و شناخت هاى مقدماتى داشته باشیم، كه از جمله آنها تحلیل وضعیت موجود است. گر چه همه ما فى الجمله یك احساس مسؤولیتى داریم و همین احساس است كه ما را دور هم جمع كرده و به یك حركت گروهى روى آورده ایم، اما براى درك هر چه بیشتر و بهتر این مسؤولیت باید تحلیل روشنى از شرایط سیاسى، اجتماعى انقلاب و پیشینه آن داشته باشیم تا تصویرى هر چه روشن تر از وضعیت موجود بدست آورده و بتوانیم با آگاهى بیشترى به سمت وضع مطلوب حركت كنیم. البته جا دارد كه بحثى مفصل و گسترده راجع به این مسأله صورت گیرد، اما با توجه به محدودیت هایى كه هم براى بنده و هم براى شما وجود دارد، فرصت طرح چنین بحث گستردهاى در این مجال نیست و ناچار هستیم به مروى اجمالى و در حدّ همین یك جلسه در رابطه با این مسأله بسنده نماییم.
همه ما مىدانیم كه اصل حركت این نهضت در واقع پانزده سال پیش از
پیروزى انقلاب و در سال 42 شروع شد. در طول این پانزده سال، شرایط سختى بر ملت ایران گذشت، نابسامانى در همه ابعاد كشور وجود داشت. وضعیت نابهنجار اقتصادى، غارت بیت المال، فساد ادارى، فساد اخلاقى دربار و دستگاه هاى وابسته به دربار، رشوه خوارى بى حد و مرز، اختلاف طبقاتى غیر قابل تحمل و چیزهایى از این قبیل، مردم را واقعاً به ستوه آورده بود. در كنار آن، نفوذ عمیق استعمار، به خصوص امریكا، در تمام شئون اجتماعى دیده مىشد؛ به طورى كه بالاترین مقام هاى كشور نیز ابزار دست امریكا بودند و عملا این سفارت امریكا بود كه در كشور حاكم بود و تصمیم مىگرفت. آنها ملت ما و حتى بالاترین شخصیت هاى كشور را هم تحقیر مىكردند و در اثر این تحقیرهاى مكرر و طولانى، كم و بیش یك احساس حقارتى هم در آحاد ملت ما بوجود آمده بود كه واقعاً فكر مىكردند امریكایى ها مردمى متمدن و پیشرفته، و ما مردمى عقب افتاده و كم مقدار هستیم. در كنار همه اینها مسأله مهم دیگر، سیاست دین زدایى بود كه روز به روز گسترش مىیافت و آهنگ قوى ترى پیدا مىكرد؛ در این اواخر كار به جایى رسیده بود كه دیگر پرده ها را كاملا بالا زده بودند و رسماً با همه مقدسات دینى مبارزه مىكردند، و با وجود چنین شرایطى بروز یك تحول گسترده، غیر قابل پیش بینى نبود.
اگر بخواهیم تحلیلى از آن اوضاع داشته باشیم، به نظر من بزرگ ترین آفت آن دوران این بود كه با سیاست هاى استعمارى گذشته و به خصوص دوران 50، 60 ساله رژیم پهلوى، كارى كرده بودند كه توده مردم مسلمان و افراد متدیّن را از صحنه سیاست خارج كرده بودند. ما خیلى چیزها از آن دوران به یاد داریم،
اما شاید این نكتهاى را كه به آن اشاره كردم، دوستان كم تر به آن توجه داشته و یا در خاطرشان نباشد. این مسأله یك بلاى مهمى بود كه به جان ملت ما انداخته بودند. طورى سیاست گذارى كرده بودند كه كارهاى سیاسى و امور اجتماعى این كشور به دست یك عده به قول خودشان نخبگان افتاده بود؛ نخبگانى كه شاید بیش از هشتاد درصد آنها تحصیل كرده امریكا بودند و یا در ایران در دانشگاه هایى تحصیل مىكردند كه زیر نظر امریكایى ها اداره مىشد. از جمله این دانشگاه ها دانشگاه شیراز و دانشكده مدیریت تهران (محل فعلى دانشگاه امام صادق) بودند. رییس دانشگاه شیراز را باید با موافقت سفارت امریكا تعیین مىكردند و برنامه هایش هم از آن جا مىآمد. خیلى از دانشگاه هاى دیگر را هم برنامه هایش را به طور غیرمستقیم امریكایى ها تنظیم مىكردند. به هر حال سیاست گذارى كشور عملا به دست این نخبگانى بود كه اكثریت قاطع آنها را امریكایى ها تربیت كرده بودند. البته اصل این سیاست، كه بسیار هم حساب شده و با برنامه بود، مال انگلیس هاست و امریكایى ها هم از آنها یاد گرفتند. براى این كه بتوانند در دراز مدت، حضور خودشان را در كشورهاى تحت سلطه و اداره امور آنها ادامه دهند، سعى كردند نخبگانى را در كشور خودشان تربیت كنند و به طور غیر مستقیم آنها را شستشوى مغزى داده و آنچه را خود مىخواهند به آنان القا كنند. نتیجه این سیاست آن بود كه توده مردم مسلمان كشور عملا هیچ نقشى براى خودشان در اداره امور كشور نمىدیدند. تنها جایى كه مردم ظاهراً نقشى داشتند مجلس بود، كه آن هم به این صورت بود كه یك لیستى از نماینده ها قبلا توسط دربار و با تأیید سفارت امریكا تعیین مىشد و همان ها باید از صندوق ها بیرون مىآمدند.
البته در بین نخبگان آن روز كشور كسانى هم بودند كه با سیاست هاى جارى كشور موافق نبودند و به هر دلیلى حاضر نبودند با آنها كنار بیایند و بنا را
بر مبارزه گذاشته بودند و براى خودشان تشكل هایى داشتند. یكى از این گروه ها حزب توده بود. البته گرچه حزب توده در یك مقطعى خودش هم در واقع عامل و آلت دست استعمار شرق بود و كسانى در بین آنها بودند كه گرایش به شوروى داشتند و مىخواستند ایران به یك كشور سوسیالیستى و یكى از اقمار شوروى تبدیل شود، اما به هر حال افراد صادقى هم در میان آنها بودند كه واقعاً براى رهایى از چنگال سلطه و استعمار انگلیس و امریكا، راهى جز این نمىدیدند كه خودشان را به دامن شوروى بیندازند؛ یعنى این طور به آنها القا شده بود كه براى كشورهاى جهان سوم نظیر ایران دو راه بیشتر وجود ندارد؛ یا باید زیر پرچم امریكا باشند و یا زیر پرچم شوروى، تا بتوانند بر علیه دیگرى مبارزه كنند. البته این گروه دوم زیاد نبودند، ولى بالاخره كم و بیش یافت مىشدند. به هر حال، یك عده از نخبگان آن روز در قالب حزب توده دور هم جمع شده بودند و كار تشكیلاتى مىكردند. الآن هم نباید از خطر این حزب غفلت كرد، چون دوباره فرصت را غنیمت شمرده و مخفیانه به بازسازى خودشان پرداخته اند.
در طیفى كه گرایش چپى داشتند غیر از حزب توده، گروه هاى دیگرى نیز مثل چریك هاى فدایى خلق، حزب كارگر، رستگار و انواع گروه ها و احزاب محلى در مناطقى مثل كردستان، آذربایجان، تركمنستان و خوزستان وجود داشتند كه وجه مشترك همه آنها گرایش ماركسیستى بود. البته ناگفته نگذاریم كه برخى از اینها كه اسم حزب هم داشتند در واقع ده، بیست نفر عضو بیشتر نداشتند.
در مقابل این طیف چپ، دسته دیگرى از احزاب و گروه ها بودند كه جزو احزاب دست راستى محسوب مىشدند و طرفدار حكومت و رژیم بوند و به نحوى، از اقمار غرب به شمار مىرفتند.
آن چه در این میان جاى آن خالى بود فعالیت متدیّنان بود كه با ترفندهاى مختلف آنها را از صحنه سیاست به دور نگاه داشته بودند و این طور تبلیغ كرده بوند كه اصلا كسى كه مؤمن و متدین باشد در امور سیاسى دخالت نمىكند. بنده در خاطرم هست كه آن موقع وقتى مىخواستند یك روحانى را متهم و بدنام كنند، مىگفتند آخوند سیاسى است. فرهنگ را این طور ساخته بودند كه آخوند سیاسى یك فحش بود. بر این اساس، متدینان و در رأس آنها روحانیون و علماى دینى، از ورود به صحنه سیاست به شدت پرهیز مىكردند. تا این كه كم كم با الگو بردارى از برخى كشورهاى اسلامى و نیز تأثیر عوامل دیگر، گروه هاى كوچك سیاسى در بین متدینان نیز پیدا شد؛ جمعیت مشهور فدائیان اسلام از جمله این گروه ها بود كه البته یك گروه بسیار كوچك ولى در عین حال بسیار محكم و مصمّم بودند. نمونه دیگر، حزب ملل اسلامى بود كه بعد از كودتاى 28 مرداد بوجود آمد. آنها هم چند نفرى بیشتر نبودند كه سرانجام هم لو رفتند. در همین زمان، كه اوج فعالیت هاى سیاسى مرحوم آیت الله كاشانى است، گروه مجاهدین اسلام را داریم كه مؤسس آن شمس قنات آبادى بود. سازمان مجاهدین خلق، كه ما امروز آنها را بنام گروهك منافقین مىشناسیم، در واقع با اقتباس از همین گروهى كه شمس مؤسس آن بود، شكل گرفت و البته همان طور كه مىدانید بعداً گرایش هاى ماركسیستى پیدا كرد و در نهایت هم كه به دامان امریكا و غرب افتاد.
به هر حال، این تصویر زمینه سیاسى كشور و گروه هاى فعال آن در قبل از پیروزى انقلاب بود كه محدود به همین گروه هاى اندك و كم تعداد بود و توده مردم مسلمان و معتقد و دلسوز كشور، كه بیش از نود درصد جمعیت را تشكیل مىدادند از این صحنه كاملا به دور بودند و راهى براى ورود آنها وجود نداشت. در بین این نود درصد، كم نبودند افراد آگاهى كه حقیقت اوضاع و
جریانات را درك مىكردند و از وضعیت كشور ناراحت بودند و خون دل مىخوردند، اما عملا نمىتوانستند كارى بكنند و امیدى نداشتند.
در بین معدود گروه هاى اسلامى آن زمان، كه واقعاً به اسلام علاقه داشتند و ضمن آن كه دستگاه حكومت را قبول نداشتند ولى تمایلى هم به گروه هاى چپى و ماركسیستى نشان نمىدادند، مىتوان از نهضت آزادى نام برد. نهضت آزادى در واقع بچه مسلمان هایى بوند كه دور هم جمع شده بودند و شروع به كار گروهى كردند و كم كم به صورت نهضت آزادى درآمدند، كه از مؤسسان آن مىتوان به مهندس بازرگان و دكتر یدالله سحابى اشاره كرد. مسجد دانشكده فنى دانشگاه تهران را همین مهندس بازرگان پایه ریزى كرد. همچنین اینها همان وقت مجلاتى به صورت متناوب منتشر مىكردند كه مثلاً یكى از آنها مجله «گنج شایگان» بود. نهضت آزادى هم مثل مجاهدین خلق اولیه، به اسلام علاقه داشتند و اهل نماز و روزه و بعضاً سحرخیزى هم بودند؛ گر چه همانند مجاهدین خلق، نهضت آزادى هم در ادامه دچار انحراف و التقاط شد، و بالاخره این طور تشخیص دادند كه براى سلامت سیاسى خودشان، به صورت یكى از ارگان هاى جبهه ملى، كه در بین نخبگان سیاسى آنها را سالم تر از بقیه مىدانستند، فعالیت كنند. این دورنمایى از وضعیت سیاسى كشور ما پیش از پیروزى انقلاب بود.
در آن شرایط، مرحوم امام با آن فراست و درك و بینش بالاى سیاسى كه از همان ابتدا داشت، دریافت كه این فعالیت هاى سیاسى كه توسط گروه هاى مختلفى از نخبگان صورت مىپذیرد، اگر هم به سرانجامى برسد در نهایت به نفع اسلام نخواهد بود؛ حتى آنهایى كه با نام اسلام كار مىكردند. تنها راهى كه
به نظر امام وجود داشت و مثمر ثمر بود، به صحنه كشاندن توده مردم مسلمان بود. امام معتقد بود كه این احزاب و گروه ها نمىتوانند یك حركت اسلامى قوى و فراگیر كه به تشكیل حكومت اسلامى بینجامد، انجام دهند. البته تئورى حضرت امام، در فلسفه سیاسى معاضر پذیرفته نبود و هنوز هم نیست؛ آنها معتقدند كه هر جا فعالیت سیاسى به هر صورتى بخواهد انجام بگیرد و نتیجه داشته باشد حتماً باید در قالب حزب و تشكیلات حزبى با آن فرمول ها و روابط خاص باشد، و یك چنین حركتى كه عموم آحاد مردم در آن مشاركت داشته باشند و همه احساس مسؤولیت كنند و به صورت یك پارچه حركت كنند، در نظریه هاى كلاسیك علوم سیاسى جایى نداشت و ندارد. اگر امام مىخواست حرف خودش را به صورت یك نظریه علمى مطرح كند و درباره آن بحث و استدلال نماید، كسى گوش به حرف ایشان نمىداد. امام به جاى مطرح كردن این مطلب سیاسى در قالب یك نظریه علمى، عملا آن را به كار گرفت و مصمّم شد كه توده هاى مردم را به میدان بكشاند و این احساس مسؤولیت را در عموم مردم به وجود آورد كه به عنوان مسلمان وظیفه دارند در امور سیاسى كشورشان دخالت كنند. این كار مانند بسیارى از كارها و اندیشه هاى دیگر امام، یك اندیشه ابتكارى بود و اگر امام مسیرى غیر از این را دنبال كرده بود هیچ تحول قابل اعتنایى نمىتوانست ایجاد كند. امام با به میدان آوردن توده عظیم مردم بود كه موفق شد این نهضت بى سابقه را پدید آورد؛ كارى كه هیچ یك از آن گروه هاى سیاسى، چه چپ، چه ملّى و چه مذهبى، به اعتراف دوست و دشمن هرگز قادر به انجام آن نبودند. این امام بود كه با تشخیص انرژى نهفته در توده هاى عظیم ملت و با استفاده از انگیزه هاى اسلامى و دینى آنان، یك جریان هدف دار سراسرى به راه انداخت. ما هنوز فراموش نكرده ایم و خود از نزدیك شاهد بودیم كه جوان هاى عاطل و باطلى
را كه سر كوچه و خیابان ها پرسه مىزدند، امام آن چنان متحول و هدفمند كرد كه در جریان انقلاب مىآمدند وسط خیابان، سینه اشان را سپر مىكردند و به سربازان رژیم شاه مىگفتند: بزن! امام با بیدار كردن حس مسؤولیت دینى در مردم، و با نیت خالصى كه داشت، كارى كرد كه بجاى روابط محدود و خشك حزبى، یك رابطه عمیق عاطفى با مردم ایجاد كرد و مردم به ایشان عشق مىوزیدند و پروانهوار گرد شمع وجودش مىچرخیدند. این رهبرى بى همتاى امام بود و ما همچنان آثار این پیوند عمیق عاطفى را مىبینیم كه حتى پس از سال ها از رحلت ایشان هنوز هم وقتى نام ایشان برده مىشود با احترام و تكریم خاصى همراه است.
به هر حال حركت امام حركتى خارج از فرمول ها و چارچوب هاى رایج سیاسى بود. آن زمان كه تظاهرات خیابانى مردم در سال 56 شروع شد حتى خوش بین ترین افراد هم فكر نمىكردند كه این حركت در كم تر از بیست سال نتیجه بدهد و به پیروزى بینجامد. این افراد كه مىگویم، منظورم كسانى نظیر شهید دكتر بهشتى است، كه آدم هاى سطحى و فاقد تحلیل سیاسى نبودند، اما حتى كسى مثل ایشان هم قبل از پیروزى انقلاب و در واخر دوران نهضت فكر مىكرد كه ما باید بیست سال دیگر منتظر باشیم. اما همه دیدیم كه حركت امام در طول یك سال و اندى نتیجه داد و انقلاب پیروز شد؛ چیزى كه خود بنده، شخصاً، آن روز باور نمىكردم و اگر هم كسى مىگفت، برایم به خواب و خیال شبیه بود. بنده كه سهل است، خیلى بزرگ تر از بنده هم تصورشان همین بود. به هر صورت، اگر بگوییم پیروزى انقلاب اسلامى ایران در سال 57 یك اعجاز الهى بود، تصور مىكنم سخنى گزاف نباشد.
بعد از پیروزى انقلاب، غیر از گروهك هاى مفسدى كه دیگر جایى براى ایشان در میان ملت باقى نمانده بود و خود با انجام برخى حركت هاى بى
منطق و مزوّرانه و ترورهاى كور باعث حذف خودشان شدند و از كشور فرار كردند، سایر گروه ها باقى ماندند. گروه هایى مثل حزب توده، چریك هاى فدایى خلق، پان ایرانیست ها، جبهه ملّى و نهضت آزادى، همچنان بعد از پیروزى انقلاب فعالیت داشتند و كسى به آنها تعرضى نداشت و جان و مالشان محفوظ بود.
تا این قسمت از مطالب را تقریباً شما مىدانستید و حرف خیلى تازهاى نداشت و صرفاً مرورى بود بر مسائل و جریانات قبل از پیروزى انقلاب، و بیشتر جنبه مقدّمى داشت. بحث اصلى ما كه من روى آن تأكید دارم و مایلم شما عزیزان بیشتر توجه كنید از این قسمت به بعد است.
پس از پیروزى انقلاب، طبیعتاً بحث مدیریت كشور و تشكیل دولت مطرح شد. اولین دولتى كه تشكیل شد دولت موقت به ریاست مهندس بازرگان بود و بعد از آن هم افراد و دولت هاى دیگرى سركار آمدند. جداى از نقص ها و اشكالات طبیعى كه ناشى از كم تجربگى و تازه كار بودن دولتمردان و وضعیت خاص روزها و سال هاى اول هر انقلاب و حكومتى است، مطلبى كه این جا وجود دارد این سؤال است كه آیا اعضاى این كابینه ها و كارگزاران آنها، همه مثل امام فكر مىكردند؟ آیا همه آنها نقش دین در جامعه را همان چیزى مىدانستند كه امام مىدانست؟
در میان تصمیم گیرندگان و سیاست گذاران رده بالاى كشور در آن زمان، كسانى مثل شهید بهشتى، شهید مطهرى، شهید باهنر و تعدادى دیگر وجود داشتند كه سال ها زیر دست امام تربیت شده بودند و با افكار و نظرات ایشان كاملا آشنایى داشتند، علاوه بر آن كه خودشان هم مایه هاى خوبى داشتند و با
مطالعات عمیق و گسترده در معارف و منابع اسلام، شناخت خوبى از اسلام و مبانى و احكام آن بدست آورده بودند. این قبیل افراد فكر و راه امام را مىشناختند و به آن اعتقاد و باور داشتند و واقعاً همان چیزى را مىخواستند كه امام به دنبال آن بود. اما شما نگاه كنید كه اینها چند سال دوام آوردند. در همان یكى، دو سال ابتداى انقلاب اكثر این افراد را از ما گرفتند. ابتدا ترور مرحوم مطهرى و بعد هم واقعه هفتم تیر و هشتم شهریور و قضایاى دیگر، كه طىّ آنها اكثر افرادى را كه اندیشه ها و مبانى امام را خوب شناخته و آن را باور داشتند و در پست هاى مهم سیاسى و برنامه ریزى كشور ایفاى نقش مىكردند، از دست دادیم. دشمن با مطالعاتى كه داشت، قبل از آن كه ما این شخصیت ها و چهره ها را به خوبى بشناسیم، شناسایى كرد و از دست ما گرفت.
از این افرادى كه نام آنها را بردم و چند نفر معدود دیگر كه بگذریم، همه كسانى كه بعد از جریان هشتم شهریور و دولت شهید باهنر روى كار آمدند و در پست هاى كلیدى و رده هاى اولیه مدیریت كشور قرار گرفتند، نه تا این حد تفكر امام را شناخته بودند و نه از نظر روحى و مایه هاى معنوى آن چنان ساخته شده بوند و با درجات مختلف، كم و بیش متأثر از فرهنگ و تعلیمات غربى بودند و از فرهنگ و معارف اسلامى فاصله داشتند و این فاصله روز به روز و در هر دولتى نسبت به دولت و مسؤولان قبلى بیشتر مىشد. اما تا زمانى كه خود حضرت امام حیات داشتند در اثر آن عظمت روحى و سیطره معنوى و ملكوتى كه داشتند و بر همه كشور سایه انداخته بود، افراد كم تر منویات قلبى خودشان را اظهار مىكردند و حتى كسانى كه مخالفت هاى اصولى و عمیق با راه و تفكر و مبانى امام و اسلام داشتند اصلا زمینه را براى طرح مخالفت خود مساعد نمىدیدند و عملا نمىتوانستد عرض اندامى بكنند و حرفى براى گفتن نداشتند. به هر حال بعد از رحلت امام، طبیعتاً زمینه براى فاصله و دورى از
تفكر و راه امام بیشتر مىشود، چون آن مربى دیگر نیست و آن سیطره روحى و معنوى وجود ندارد. امام شخصیتى است كه نزدیك به هشتاد سال در كوره حوادث تلخ و شیرین سیاسى، اجتماعى آبدیده شده و با مجاهدت هاى نفسانى و روحى، خود را ساخته و یك تجربه گران بهاى مبارزاتى 30 ساله را به همراه دارد. بنابراین كسى بعد از ا مام، هر چقدر هم كه خود ساخته و با تجربه و شایسته باشد اما بالاخره امام نمىشود، و این خود عاملى است كه به همراه عوامل مختلف دیگرى كه طبیعتاً وجود دارد و فعلا مجال پرداختن به آنها نیست، دست به دست هم داده و باعث مىگردد كه ارزش ها و تفكر اسلامى به تدریج و روز به روز كم رنگ تر شود و ما وظیفه داریم كه با تعیین استراتژى ها و راه كارهاى مناسب جلوى این پدیده را بگیریم.
علاوه بر عواملى كه مربوط به طبیعت و ماهیت چنین حركت هایى است، عوامل خارجى هم در این كم رنگ شدن مهم و مؤثرند. اگر روزها و سال هاى اول انقلاب، امریكایى ها و سایر سیاستمداران و دولت هاى غربى و شرقى تصور مىكردند كه این انقلاب هم انقلابى است مثل سایر انقلاب هاى دوران معاصر كه تأثیرات چندان پایدار و گستردهاى نخواهد داشت، اما امروز پس از بیست سال از پیروزى انقلاب و تحولات جهانى كه ایجاد كرده، دیگر باور كردهاند كه اسلام مكتبى سازنده و مترقى است كه پتانسیل هاى فراوان و نیرومندى براى مدیریت جامعه و جهان دارد. آنان امروز خطر را كاملا احساس كرده و آن را بسیار جدى و اصولى تلقى كردهاند و به همین دلیل هم با استفاده از بودجه هاى كلان و برنامه ریزى هاى گسترده، به مقابله با این حركت برخاسته و در صدد خنثى سازى اثرات و بعد هم محو كامل آن هستند. امروز
تحلیل گران آنها نقاط ضعف و قوت انقلاب ما و رخنه هایى را كه مىتوان از طریق آنها به درون این سد نفوذ كرد، شناسایى نموده و با برنامه ها و فعالیت هایى كه بعضاً در تصور ما هم نمىگنجد به تضعیف بنیان هاى آن مشغولند. البته كشف برخى از این نقاط و برنامه ریزى در رابطه با آنها كار چندان دشوارى هم نیست. در یك تحلیل نه چندان پیچیده مىتوان تشخیص داد كه موتور محرك افعال و حركت هاى انسان را دو مقوله، یكى شناخت ها و دیگرى گرایش هاى او تشكیل مىدهد. بنابراین چنان چه بخواهیم مسیر حركت انسان را تغییر دهیم كافى است كه در تغییر شناخت ها و گرایش هاى او تلاش كنیم. به همین دلیل، دشمنان اسلام و این ملت سعى مىكنند از یك سو اعتقادات و باورهاى دینى مردم را تضعیف كنند و از سوى دیگر در تلاشند با جایگزین كردن و تبلیغ ارزش هاى غربى و مادى، سمت و سوى گرایش هاى جامعه را تغییر دهند. این استراتژى، یعنى تلاش در جهت تغییر شناخت ها و گرایش ها، بویژه در نسل جوان بسیار كارساز است، زیرا این نسل از نظر اعتقادى و مبانى فكرى هنوز آن چنان ریشه دار و عمیق نشده و بیشتر بر اساس دیده ها و شنیده ها، به یك سرى مسائل معتقد است اما پشتوانه تحقیقى و استدلالى محكمى ندارد. از نظر گرایش ها نیز سنین جوانى اقتضائات خاصى دارد و بحرانى ترین مرحله زندگى انسان از لحاظ طوفان غرایز مختلف به شمار مىرود. جوان طبیعتاً گرایش و توجه خاصى به انواع مظاهر مادى زندگى دارد.
البته غرب این استراتژى را نه فقط در رابطه با ملت هاى مسلمان و جهان سوم بلكه در مورد مردم خویش نیز استفاده مىكند و اكثر جوان هاى غربى را به سكس و مسائل جنسى، مشروبات الكلى، مدهاى كیف و كفش و لباس و مو و چهرهاى كه هر روز تغییر مىكنند، ورزش، سینما و هنرپیشگان و چیزهاى
دیگرى از این قبیل سرگرم كرده است. در این میان فقط تعداد معدودى از افرادى را كه استعداد خوبى دارند شناسایى كرده و در مراكز علمى و تحقیقاتى جذب مىكنند و با سرمایه گذارى روى آنها، از نبوغ و دانش و تفكر آنها در جهت پیشرفت در عرصه هاى مخلتف استفاده مىكنند.
حال در كشورى كه قانون اساسى آن بر محور اسلام تدوین شده و اصلى مترقى چون «ولایت فقیه» در آن وجود دارد، كشورى كه ارزش هاى اسلامى در آن حاكم است و در رأس آن فقیهى اسلام شناس و وارسته و در عالى ترین سطوح و مراتب تقوا و ارزش هاى الهى و انسانى قرار دارد، چه باید كرد تا آن اهداف استعمارى دشمن تحقق یابد؟ پاسخ روشن است: باید از طرق مختلف فرهنگى نظیر كلاس، مدرسه، دانشگاه، مطبوعات، فیلم، سینما، رادیو، تلویزیون، كتاب، ورزش و نظایر آنها وارد شد. تأثیر این روش ها در تغییر شناخت ها و گرایش ها كاملا به اثبات رسیده و غیر قابل انكار است. شما شاید خاطرتان هست آن مصاحبه رادیویى را كه وقتى خبرنگار از آن خانم سؤال مىكند الگوى شما كیست؟ پاسخ مىدهد: اوشین. مرحوم امام به صدا و سیما زنگ مىزند و ضمن اعتراض به پخش این برنامه، مىگوید این خانم در معرض ارتداد است. ملاحظه مىكنید كه در كشور فاطمه و على، در زمان حیات خود امام، مىشود كارى كرد كه الگوى زن شیعه ایرانى نه زینب و زهرا، بلكه اوشین باشد! مهم هم همان قدم اول است، سد كه شكسته شد بقیه راه هموار مىشود.
برنامه مهم دیگر دشمن در جهت تضعیف باورها و ارزش ها این است كه با نفوذ در دستگاه سیاست گذارى كشور، كسانى را سر كار بیاورند كه اعتقادات و
مبانى فكرى و ارزشى آنها تا حدودى از امام فاصله گرفته باشد و تحت تأثیر فرهنگ و ارزش ها و افكار غربى باشند. براى این كه سد را بشكنند، با نفوذ مستقیم و غیر مستقیم در چند روزنامه، شروع مىكنند به حمله به اسلام و ارزش هاى اسلامى و این كه احكام اسلام را زیر سؤال ببرند، به مقدسات توهین كنند، چهره معتقدان و طرفداران و عاملان به ارزش هاى اسلامى را مخدوش كنند، به جاى تأكید بر ارزش هاى اسلامى و دینى، ارزش هاى ملّى و ناسیونالیستى را مطرح و تبیلغ كنند و ده ها مورد دیگر كه امروز شاهد آن هستیم. در همه این قسمت ها هم كم كم جلو مىآیند و این طور نیست كه یك دفعه حرف آخر را بزنند و مقصد نهایى خود را مطرح كنند.
اما اگر روزنامه ها بخواهند این مطالب را بنویسند مشكل قانونى دارند. براى این كه مشكل قانونى حل شود و آزادى مطبوعات مورد نظر آنها به وجود آید، باید قانون تغییر كند. براى تغییر قانون گام اول این است كه، به اصطلاح خودشان، میانه روها حاكم شوند. ابتدا نمىشود گفت اسلام بى اسلام؛ باید كسانى را پیدا كرد كه تا حدودى انعطاف پذیر بوده و خیلى تعصّبى نباشند و حاضر شوند در برخى مسائل اسلامى كمى كوتاه بیایند. براى حاكمیت میانه روها باید ضعف هاى مسؤولین متدین اجرایى گذشته را ـ كه بسیارى از آنها مقتضاى جوان بودن انقلاب و انبوه مشكلات این مرحله است ـ بزرگ كرد و با استفاده از آنها پایگاه مردمى آن مسؤولان را تضعیف نمود تا راه براى به میدان آمدن نیروهایى كه تا حدودى از غیظ و غبارهاى نیروهاى ارزشى فاصله دارند و كم و بیش حاضر به برخى سازش ها و مصالحه ها هستند، هموار شود. در این میان به هیچ وجه نباید از دانشگاه و دانشگاهیان غافل شد، چون اینها به هر حال قشر مؤثر جامعه و مدیران آینده كشور هستند، روى اینها باید حساب جداگانهاى باز كرد و برنامه هاى ویژهاى براى آنها در نظر گرفت. خلاصه این
كه، این یك سناریوى مفصل و بسیار حساب شدهاى است كه دشمن در صدد است پرده هاى آن را یكى پس از دیگرى به اجرا در بیاورد. در این سناریو، شما افراد بیگانه و یا كسانى كه دشمنى آنها با اسلام و انقلاب، واضح و آشكار باشد خیلى كم مىبینید. اكثر نقش ها را باید افرادى از داخل و كسانى كه اعتقادى به اسلام ـ هر چند در ظاهر ـ دارند، بازى كنند؛ یعنى لازم نیست یك نفر از آمریكا و سازمان جاسوسى سیا بیاید، بلكه شما مىبینید یك وزیر یا معاون وزیرى است كه اهل نماز و روزه است، زیارت كربلا و حج و سوریه هم مىرود، احیاناً وجوهات شرعىاش را هم مىدهد و حتى گاهى حافظ قرآن هم هست، ولى موضع گیرى هایش صد و هشتاد درجه با امام متفاوت است. حتى گاهى مىبینید كسى است كه چند سال پیش موضعش با آن چه فعلا معتقد است صد و هشتاد درجه فرق مىكرده؛ مثلاً كسى است كه خودش در تسخیر لانه جاسوسى امریكا سهیم بوده و نقش اساسى در آن ماجرا داشته، اما امروز خودش آن عمل را محكوم مىكند و در كشورهاى غربى در یك برنامه تلویزیونى با همان جاسوس دست مىدهد و سر یك میز مىنشیند و كلّى با هم گرم مىگیرند و خوش و بش مىكنند! همان كسى كه خودش دو، سه سال قبل اعتراض مىكرد كه چرا یكى از نمایندگان مجلس در سفر به انگلستان بعضى حرف ها را زده و او را متهم به امریكایى بودن مىكرد، امروز خودش پیشنهاد مذاكره و ارتباط با امریكا را مىدهد و در مورد شعار مرگ بر امریكا و كسانى كه این شعار را مىدهند، مىگوید اینها مشتى اوباش هستند! امروز كسانى را مىبینیم كه در زمان جنگ، خودشان شاید بیش از دیگران طرفدار ادامه جنگ بوده اند، اما امروز جزو منتقدین جنگ شده اند. البته حقیقت این است كه بسیارى از این افراد كه در اوایل انقلاب آن شعارهاى تند را مىدادند، خیلى روى اعتقاد قلبى نبود و بیشتر تحت تأثیر جوّ و احساسات و شورى كه داشتند
آن شعارها را تكرار مىكردند. این گونه افراد امروز به اصطلاح تحت تأثیر یك استدلال هایى واقع شده و به تصور خودشان از وادى احساسات پا به مرحله عقلانیت گذاشته و مىگویند آن حرف ها و حركت هاى اولمان اشتباه بود. همین جا به مناسبت اشاره مىكنم كه با این حساب، صرف این كه كسانى سابقه انقلابى داشته و در زمان حیات امام، از یاران و حامیان ایشان بوده اند، دلیل نمىشود كه ما امروز در بست تسلیم عقاید و نظرات و افكار آنها بشویم، چرا كه مىبینیم برخى از یاران دیرین امام، امروز نسبت به برخى از اصول اساسى تفكر امام تردید روا داشته و آنها را صحیح نمىدانند. البته افراد و مواردى هم وجود دارند كه تفاوت آنها با ما بیشتر در حد اختلاف سلیقه است و اختلاف سلیقه نباید باعث شود كه ما كسانى را به كلّى از جمع یاران انقلاب طرد كرده و آنها را عمّال بیگانه بنامیم و دست به رویارویى سیاسى با آنها بزنیم.
به هر حال اگر بخواهیم یك جمع بندى از مطالب جلسه قبل و این جلسه داشته باشیم نتیجه این است كه:
در ابتداى انقلاب، عامل شناخت و تفكر كم تر نقش داشت و عمده عاملى كه باعث مىشد مردم به دنبال امام حركت كنند و انقلاب را به وجود آورده و آن را حفظ كنند احساسات و عواطف دینى آنها بود، و البته این هنر بزرگ امام بود كه توانست این احساسات را جهت دهى و رهبرى كرده و از آن بهره بردارى مناسب را بنماید، اما ادامه حركت انقلاب در گرو كارهاى فكرى و فرهنگى هر چه بیشتر است.امروز این تصور اشتباه است كه فكر كنیم همچنان مىتوانیم با تكیه بر احساسات دینى مردم و سینه زدن و حسین حسین گفتن، انقلاب را حفظ كرده و كارها را به پیش ببریم. اصولا آن امام بود كه با عظمت روحى و شخصیت عرفانى و ملكوتى كه داشت، مىتوانست آن گونه بر دل ها
حكومت كند و احساسات و عواطف مردم را به دنبال خود بكشاند و چنین چیزى، اگر هم بخواهیم، براى ما میسر نیست. ما باید به دنبال این باشیم كه اسلام را بهتر بشناسیم و بشناسانیم. خیلى از افراد كه امروز در فكر و عملشان انحرافات و اشتباهاتى دارند واقعاً قصد و غرضى در كارشان نیست و ضعف هایشان ناشى از عدم شناخت است. اینها افرادى هستند كه در دوران دانشگاهشان اگر خیلى مسلمان بودهاند نهایت این بوده كه یك نمازى مىخوانده و روزهاى مىگرفته اند، اما فرصتى براى این كه مبانى اسلام را بررسى كنند و بشناسند، نداشتهاند و بعد هم كه در مسیر كارهاى اجرایى و مدیریتى كشور افتاده اند، به كارهاى خودشان هم نمىرسند تا چه رسد به این كه بخواهند در مبانى اسلام تحقیق كنند. اكنون باید فكرى كرد كه اینها اسلام را بهتر بشناسند و این، جاى تعارف هم ندارد. نباید تصور كنیم كه این آموزش ها فقط براى دانش آموزان دبیرستان یا دانشجویان سال اول و دوم دانشگاه است، بلكه سطوح مختلف جامعه ما به آن نیاز مبرم دارند. البته به وزیر و معاون وزیر نمىشود گفت سر كلاس بیا و درس بخوان، ولى مىشود كارى كرد كه غیرمستقیم به گوش آنها برسد و به طریقى با این بحث ها آشنا شوند. گذشته از كسانى كه در حال حاضر مسؤولیت سیاست گذارى و امور اجرایى كشور را در دست دارند، باید به فكر افرادى باشیم كه در آینده این پست ها را اشغال خواهند كرد؛ یعنى همین دانش آموزان و دانشجویانى كه امروز در مدارس و دانشگاه ها هستند. براى مدیران و مسؤولان آینده باید از همین امروز به فكر باشیم و برنامه ریزى كنیم. بد نیست در این جا به مناسبت، نمونهاى را ذكر كنم:
از رییس جمهور یك كشور بزرگ اسلامى، كه جمعیت آن از ما بیشتر است پرسیده بودند چطور شد كه شما این طور به دامان امریكا افتادید؟ گفته بود امریكا دو هزار نفر از شخصیت ها و نخبگان كشور ما را در دوره هاى مختلف بورسیه كرده و از بین این بورسیه ها، در هر دوره سیاسى، همیشه چهل نفرشان
مسؤولین رده بالاى كشور هستند و این بورسیه همچنان ادامه دارد. شما از كشورى كه دو هزار نفر از عالى ترین رده هاى سیاست گذارى آن در دامان امریكا پرورش یافتهاند چه توقعى دارید؟
امریكا این سیاست را پنجاه سال پیش طراحى كرده و امروز ثمرهاش را مىگیرد. من و شما اگر بخواهیم پنجاه سال آینده در این كشور اسلام حاكم باشد، باید از امروز برنامه ریزى كنیم و روى نیروهاى مدیریتى آینده، كار فكرى و فرهنگى انجام دهیم. این كه بنشینیم تا بلایى نازل شود و بعد تازه به فكر چاره بیفتیم، عقلایى و منطقى نیست.
پس این كه وقت شما اساتید محترم را با این بحث ها مىگیریم به خاطر احساس نیاز و از جهت این است كه در میان همین دانشجویانى كه زیر دست شما هستند، مدیران آینده كشور، از رییس جمهورى و وزیر گرفته تا معاون وزیر و نماینده مجلس و مدیر كل تربیت مىشوند. بنابراین اگر شما خودتان نسبت به اسلام و مبانى آن بینش عمیق و آگاهى خوبى داشته باشید، مىتوانید آن را به دانشجو هم منتقل كنید. اما اگر دانشجو از شما سؤال كرد و نتوانستید او را قانع كنید، مىگوید وقتى استادِ با سابقه دانشگاه نتواند جواب بدهد پس معلوم مىشود این مسأله جواب ندارد. اگر بعد هم با یك روحانى مثل بنده تماس بگیرد و او هم جوابى نداشته باشد، دیگر برایش قطعى مىشود كه هیچ پاسخى وجود ندارد و این حرف هایى كه از خدا و پیغمبر و اسلام و مسلمانى مىزنند پایه و اساسى ندارد.
نتیجه نهایى این است كه بنده به عنوان روحانى و شما به عنوان استاد دانشگاه به لحاظ نقش مهمى كه مىتوانیم در فرهنگ سازى و تربیت نسل آینده این كشور داشته باشیم، مسؤولیتمان بسیار بیشتر و بزرگ تر از دیگران است و باید با گسترش و تقویت دانش و شناختمان از اسلام و مبانى آن، به انجام رسالت خطیر خود همت گماریم.
اگر عصرى را كه در آن زندگى مىكنیم، به خصوص دهه هاى اخیر را، عصر بحران فرهنگى بنامیم نام بدى را انتخاب نكرده ایم. در تاریخ تمدن بشر دوره هاى مختلفى دیده مىشود كه بنا به مناسبت هایى، نام گذارى هاى مختلفى شده است؛ ولى شاید در هیچ دورهاى نبوده كه در بیشتر كشورهاى دنیا یك بحران فرهنگى، كه از یك دیدگاه بحران هویت نامیده مىشود، به این وسعت وجود داشته باشد. امروز وقتى به مسائل فرهنگى كشورهاى پیشرفته توجه مىكنیم، یك آشفتگى عجیب و سردرگمى و ابهام و نهایتاً شكاكیت فكرى شدیدى را مىبینیم كه وسعت آن در طول تاریخ سابقه نداشته است. در گذشته هاى دور گروهى به نام «سوفیست» در عرصه فرهنگى یونان پیدا شدند كه چند صباحى بروز و ظهورى داشتند امّا دیرى نپایید كه این حركت به سردى گرایید. در قرن اول و دوم میلادى، بار دیگر موج شك گرایى به وسیله پیرُن و بعضى طرفدارانش ایجاد شد كه آن هم چندان نپایید. موج سوم این حركت بعد از رنسانس پیدا شد و كم و بیش نفوذ و وسعت بیشترى نسبت به دو دوره قبل پیدا كرد ولى باز هم آن چنان فراگیر نبود كه همه محافل فرهنگى و دانشگاهى دنیا را در بر بگیرد. اما در دهه هاى اخیر موج جدیدى از شك گرایى پیدا شده كه وسعت و شدّت آن بیش از امواج قبلى است؛ به طورى كه باید بگوییم جز موارد استثنایى، محافل علمى و فرهنگى و دانشگاهى دنیا، همگى
دستخوش اضطراب و سردرگمى فرهنگى شدهاند و انواع فلسفه ها و مكاتب شك گرایى و نسبیت و امثال آنها ـ كه گر چه در ظاهر ممكن است نام شكاكیت نداشته باشند ولى محتواى آنها خالى از عناصر شك گرایى نیست ـ رواج فراوانى یافته و جوّ فرهنگى دنیا آن چنان شده است كه اگر كسى در مسائل ادعاى جزم گرایى و یقین كند امرى مذموم و منفى تلقّى شده و اگر بخواهند كسى را تحقیر كنند مىگویند جزم گرا و طرفدار دگماتیسم است. امروز جزم گرایى یك فحش علمى محسوب مىشود و شك گرایى و نسبیت و نفى مطلق انگارى آن چنان در فضاى فكرى و فرهنگى جهان تسلّط پیدا كرده كه اگر كسانى ادعاى اعتقاد یقینى كنند و بگویند ما به چیزهایى یقین داریم و آنها را بطور كامل و صد در صد مىفهمیم، آنها را به ساده اندیشى، كوته فكرى، نفهمى و بى بهره بودن از فهم و دانش عمیق متّهم مىنمایند.
یك بار من در جایى گفتم اگر این دوران را دوره جاهلیت نوین بنامیم نام با مسمّایى است؛ چون افتخار این است كه بگویند: نمىدانیم، مىگویند باید به جایى برسیم كه خوب بفهمیم كه همه چیز مشكوك است و چیزى یقینى وجود ندارد؛ یعنى به جهل و شك نسبت به همه چیز اقرار كنند. این جاهلیت نوینى است كه امروز با آن مواجه هستیم؛ در مقابل جاهلیتى كه قرآن كریم از آن با عنوان «جاهلیت اولى»1 یاد مىكند.
در هر صورت از نظر آنها «دگماتیسم» و «جزم گرایى» دلیل كج فهمى و نفهمى فرد است و البته از نظر ما نیز شك گرایى و اعتقاد به نسبیت در همه چیز، كه دنیاى امروز از آن دفاع مىكند، چیزى جز جهل و نادانى نیست. ما از قرآن آموخته ایم كه به دنبال كسب معارف یقینى و یقین باشیم و پرده هاى شك و تردید را به كنار بزنیم. قرآن در همان اولین صفحهاش و در ابتداى سوره بقره
1ـ احزاب / 33.
مى فرماید: «وَ بِالاْخِرَة هُمْ یُوقِنوُنَ؛ و آنان به آخرت یقین دارند.» فرهنگ قرآن اینچنین است كه هرگاه بخواهد از افراد و گروه هایى بدگویى كرده، آنها را مورد ملامت و سرزنش قرار دهد، مىگوید انیها اهل شك هستند؛ بر عكسِ آن چه كه در دنیاى امروز وجود دارد كه اگر بخواهند نسبت نارواى علمى به كسانى بدهند مىگویند اینها اهل یقین هستند!
به هر حال به نظر ما اعتقاد به نسبیت و شك گرایى، آفتى است بزرگ براى جامعه بشرى، و دست كم جامعه ما، و باعث مىشود ارزش ها، فرهنگ و اعتقاداتى كه براى آنها فداكارى كردیم و قرن ها آرزوى تحقق آنها را كشیدیم تا سرانجام در این دهه هاى اخیر تحقق پیدا كرد، از دست برود. اكنون سؤال این است كه در برابر این موج شك گرایى جهانى، كه به نظر ما یك بحران و بیمارى خطرناك است، چه باید كرد؟ ما به عنوان یك حكومت و كشور اسلامى، غیر از كارهایى كه باید در عرصه هایى چون اقتصاد و صنعت و علم انجام دهیم، در زمینه فرهنگى چه كارهایى باید بكنیم؟ البته منظور ما از فرهنگ، اصطلاح جدید آن كه فقط رقص و آواز و موسیقى را شامل مىشود، نیست؛ بلكه منظورمان باورها و ارزش هاى دینى است. به نظر ما اسلام داراى یك سرى اصول و ارزش هاى قطعى و اصیل و ثابت است كه وظیفه ما این است كه اولا آنها را حفظ كنیم و ثانیاً دیگران را هم به آن دعوت نماییم؛ نه آن كه در برابر امواج سكولاریسم و لیبرالسیم و پلورالیسم و صدها ایسم دیگر عقب نشینى كرده و به موضع انفعال بیفتیم. امروز دشمنان ملّت ما سعى دارند با استفاده از ترفندهاى مختلف فرهنگى، اعتقادات و ارزش ها و باورهاى مردم و به خصوص جوانان ما را زیر سؤال برده و تضعیف نمایند. یكى از این ترفندها،
ترویج تفكّرى است بنام «پلورالیسم» كه بسیار خطرناك است و به لحاظ اهمیت آن لازم است كه به آن بپردازیم.
پلورالیست ها مىگویند: انسانها داراى افكار مختلفى هستند و سلیقه هاى گوناگونى دارند و هر فكر و سلیقهاى نیز براى فرد یا جامعهاى كه آن را مىپسندد محترم است و ما باید به دیده احترام به آن نگاه كنیم؛ و البته اگر ما هم فكر و سلیقهاى داریم دیگران باید به فكر و نظر ما احترام بگزارند. ما نه باید تعرضى به افكار دیگران داشته باشیم و نه باید از این كه افكار دیگرى جانشین فكر ما بشود، ابایى داشته باشیم. هیچ كس نباید فكر و نظر خود را مطلق بپندارد؛ بلكه باید توجه داشته باشد كه افراد دیگرى هم هستند كه فكر و نظر دیگرى دارند. چه دلیلى وجود دارد كه فكر شما درست و فكر و نظر دیگران نادرست است؟ شما بر چه مبنایى فكر و نظر دیگران را تخطئه مىكنید و تنها خود را بر حق مىدانید؟ اگر شما مسلمان هستید و اسلام را پذیرفته اید، دیگرانى هم هستند كه مسیحیت یا بودیسم یا آیین هاى دیگرى را قبول دارند؛ هیچ دلیلى وجود ندارد كه اسلام شما برتر از آنها باشد. همه باید به هم احترام بگزاریم و عقاید یكدیگر را محترم بشماریم و تعصب و تلاش نداشته باشیم كه حتماً دیگران را هم به كیش و آیین خود در آوریم. ما باید نسبت به افكار و عقاید دیگران با تسامح و تساهل برخورد كنیم و احتمال بدهیم كه شاید هم دیگران بر حق باشند و راست بگویند.
همان طور كه اشاره شد این تفكر در واقع ابزارى است كه قدرت هاى استعمارى دنیا اولا براى جلوگیرى از صدور فرهنگ اسلامى و به خصوص انقلاب ایران و ثانیاً جهت ایجاد زمینه براى نفوذ فرهنگ مادى و الحادى غرب از آن بهره مىگیرند. امروز ما شاهدیم كه در برخى نشریات و نیز برخى تریبون ها و سخنرانى ها همین خط فكرى دنبال مىشود و دامنه نفوذش
آن چنان است كه حتى برخى از افراد و شخصیت هایى كه به هیچ وجه از آنها انتظار نمىرفت تحت تأثیر این فكر قرار گرفته اند.
در زمان حیات حضرت امام(رحمه الله) به لحاظ عظمت شخصیتى كه ایشان داشتند، آن چنان بر افكار و روحیات پیروانشان نفوذ داشتند كه مردم عاشقانه به ایشان ارادت مىورزیدند و رفتار و نظرات و سخنان ایشان بدون هیچ سؤال و تردیدى الگوى نظرى و عملى همه افراد و مسؤولین و ملاك حركت آنان بود. اما این مسأله لازمه شخیصت استثنایى ایشان بود و از آن جا كه اینچنین چیزى همیشه و براى همه نسل ها باقى نمىماند لذا ما باید در فكر باشیم كه اگر آن افكار و راه واقعاً صحیح بود، با استدلال و منطق از آن دفاع كرده و پایه هایش را مستحكم نموده و آن را ترویج نماییم. براى نسل هاى آینده، صرف این كه بگوییم: «امام اینچنین فرموده یا رفتار كرده» كافى نیست. شور و عشقى كه در نسل اول انقلاب و آن بسیجیان عاشق شهادت و جبهه و جنگ مىدیدیم طبیعى است كه در نسل هاى آینده و كسانى كه نه جمال ملكوتى امام را از نزدیك مشاهده كردهاند و نه هر روز و هر هفته سخنان حكیمانه او را شنیده اند، وجود نخواهد داشت؛ براى آنها باید به فكر تبیین هاى منطقى و استدلال هاى قوى و قانع كننده باشیم.
حقیقتاً اگر ما خودمان را به جاى آن جوانى بگذاریم كه تازه به كمال و رشد عقلانى رسیده و با حرف ها و نظرات و فرهنگ هاى متفاوت و متناقض روبه رو مىشود، مىبینیم مسأله به این سادگى ها هم كه ما فكر مىكنیم، نیست. براى این جوان واقعاً این سؤال مطرح است كه در میان این همه افكار و آراى گوناگون و ضدّ و نقیض، چه دلیلى وجود دارد كه فقط رأى و نظر و خط
امام خمینى(رحمه الله) صحیح باشد؟ اصلا چه دلیلى دارد كه اسلام بهترین دین و راه است؟ مگر در دنیا انبوه پیروان مسیحیت و ادیان مختلف دیگر وجود ندارند؟ از كجا معلوم كه دین و عقاید آنها بهتر از اسلام و امام نباشد؟ چرا من باید اسلام و انقلاب و امام را بپذیرم؟ اینها و سؤالات دیگرى نظیر آن، مسائلى هستند كه در ذهن جوان هاى ما وجود دارد و دغدغه خاطر آنهاست و حتى گاهى نیز صریحاً آن را بر زبان آورده و اظهار مىكنند. با این بیان روشن مىشود كه زمینه و بستر ذهنى مناسب و لازم براى ترویج پلورالیسم و تكثرگرایى در حوزه دین و فرهنگ كاملا وجود دارد.
پلورالیسم در پاسخ به سؤالات فوق و نظایر آنها مىگوید: شما مىتوانید از بین ادیان مختلفى كه وجود دارد هر كدام را كه مىخواهید انتخاب كنید. همه آنها هم سنگ و با یكدیگر مساوى اند. گر چه كم و بیش با هم اختلافاتى دارند اما همه آنها دین هاى خوبى هستند! اگر یك میلیارد مسلمان در جهان امروز وجود دارد، دلیلى بر اعتبار بیشتر و برترى اسلام نیست؛ چون پنج میلیارد نفر هم به چیزى غیر از اسلام معتقدند.
من خودم در كشورهاى مختلف دنیا با افرادى مواجه شدم كه مسیحى بودند ولى مىگفتند اسلام هم دین خوبى است. وقتى از آنها سؤال مىكردم پس چرا مسلمان نمىشوید، در پاسخ مىگفتند چون مسیحیت هم دین خوبى است. حتى بالاتر، امروز شخص پاپ هم اعتراف مىكند كه اسلام دین پیشرفته و ممتازى است؛ البته هیچ وقت نمىگوید مسیحیت بد است یا اسلام بهتر از مسیحیت است. وقتى «رهبر مسیحیان» جهان اعلام مىكند كه اسلام دین بسیار خوبى است، این خود به خود القا مىكند كه دو تا دین خوب داریم: یكى اسلام و یكى هم مسیحیت. اگر شما با رهبر بودائیان (آیینى كه میلیون ها نفر پیرو دارد) جهان هم دیدار كنید احتمالا او هم خواهد گفت بودیسم خوب
است، اسلام هم خوب است. این همان پلورالیسم دینى است؛ یعنى ما یك دین خوب و بر حق نداریم بلكه چند تا هستند. كسى نباید بى جهت اصرار كند كه شرط بهشت رفتن و سعادتمند شدن، مسلمان بودن است، بلكه مسیحى و زرتشتى و بودایى و دیگران هم مىتوانند اهل بهشت و سعادتمند باشند. همچنین در داخل یك دین هم، مذاهب مختلف آن ترجیحى بر یكدیگر ندارد و همگى خوب و بر حق هستند؛ مثلاً در اسلام، سنّى و شیعه نباید یكدیگر را تخطئه كنند و یا در مسیحیت، كاتولیك و پروتستان و ارتدوكس نباید رأى به بطلان یكدیگر بدهند.
پلورالیست ها براى تأیید پلورالیسم دینى به مظاهر دیگرى از پلورالیسم استشهاد مىكنند؛ مثلاً مىگویند امروز كشورهاى دنیا با رژیم ها و سیستم هاى مختلف حكومتى اداره مىشوند. در برخى كشورهاى پیشرفته نظیر انگلستان و ژاپن، رژیم سلطنتى وجود دارد، در بسیارى از كشورها هم سیستم جمهورى است، جمهورى هم برخى ریاستى و برخى پارلمانى است؛ و در فلسفه سیاست وقتى از انواع مختلف سیستم هاى حكومتى بحث مىشود در پاسخ به این سؤال كه «كدام یك از این سیستم ها بهتر است؟» جواب قاطعى نمىدهند، بلكه مىگویند هر یك از آنها هم داراى محاسن و هم داراى محدودیت هایى است. بنابراین هیچ كدام را نمىشود گفت بد است؛ همه آنها به نوعى خوب هستند، و این یعنى پلورالیسم سیاسى؛ یعنى در انتخاب رژیم سیاسى لزومى ندارد بگوییم یك رژیم خوب و درست، و بقیه رژیم ها باطل و غلطند. همچنین تعدد احزاب و ائتلاف احزاب مختلف براى تشكیل دولت و كابینه نیز نمونه دیگرى از پلورالیسم سیاسى است. در بین احزاب مختلفى كه در یك
كشور وجود دارند و داراى سلایق و انظار سیاسى گوناگون و متخالفند نمىشود گفت فقط یك حزب خاص درست مىگوید و بقیه احزاب را كنار بگذاریم. اصولا امروز در دنیا اگر اكثریت قریب به اتفاق مردم یك كشور طرفدار یك حزب خاص باشند آن را نشانه عقب ماندگى و انحطاط آن تلقّى مىكنند و معتقدند كشورهاى پیشرفته و جوامع متمدن حتماً داراى گرایش هاى سیاسى چندگانهاند و هر گروه از مردم طرفدار یك حزب هستند و اساساً این تضارب و تعارض آراى احزاب مختلف است كه منجر به ایجاد رقابت بین احزاب گشته و باعث مىشود احزاب غیر حاكم مراقب عملكرد احزاب حاكم باشند و هر حزبى اشتباهات و ضعف هاى حزب دیگر را گوشزد كند و بدین ترتیب همه احزاب مراقب عملكرد خود هستند و سعى مىكنند با كاستن از انحرافات و ضعف ها و خطاهاى خود، عملكردشان را بهبود بخشند تا بتوانند آراى مردم را به خود جلب كنند و همه اینها در نهایت منجر به پیشرفت مجموعه عملكرد مسؤولان و سیاستمداران یك كشور مىشود كه در نهایت به نفع عموم افراد آن جامعه است. بر این اساس مىبینیم كه پلورالیسم سیاسى و تكثر احزاب، امرى مطلوب و مفید است و سیستمها و گرایش هاى سیاسى تك حزبى معمولاً غیر كارآمدتر از سیستم ها و گرایش هاى چند حزبى اند.
همچنین در عرصه اقتصاد هم بسیار روشن است كه تعدد و تكثر قطب ها و قدرت هاى اقتصادى مطلوب است و اقتصاد تك قطبى معایب و مضارّ فراوانى دارد و قابل دفاع نیست. در عرصهاى كه قطب هاى متعدد اقتصادى وجود داشته باشند بین آن ها رقابت به وجود مىآید و در اثر رقابت، كالاها و خدمات با كیفیت بالاتر و قیمت نازل تر به دست مصرف كنندگان مىرسد و رشد و توسعه اقتصادى نیز روند مطلوبى خواهد داشت؛ در حالى كه در اقتصاد تك قطبى انحصار به وجود مىآید و در اثر عدم وجود رقابت، معمولاً
انگیزه چندانى براى بالا بردن كیفیت و یا كم كردن قیمت وجود نخواهد داشت و روند رشد و توسعه هم بسیار كندتر از حالت چند قطبى است. بنابراین پلورالیسم اقتصادى نیز مطلوب و مفید و قابل دفاع است.
پلوالیست ها با ذكر این گونه موارد نتیجه مىگیرند همان گونه كه پلورالیسم و تكثرگرایى در عرصه هایى همچون سیاست و اقتصاد امرى مطلوب و مفید است بنابراین در عرصه دین و فرهنگ هم باید وجود داشته باشد و باید زمینه بروز و ظهور همه ادیان را در جامعه كاملا بازگذاشت و از نظر اعتقاد و باور قلبى نیز باید معتقد باشیم كه برترى میان ادیان وجود ندارد و پذیرش هر یك از آنها كاركرد و ارزشى برابر با پذیرش سایر ادیان دارد و تقسیم آنها به حق و باطل، كامل و ناقص، خوب و بد و عناوین دیگرى نظیر آنها كاملا بى اساس و بى معناست. مسلمان و مسیحى، شیعه و سنّى، كاتولیك و پروتستان و خلاصه همه ادیان و فِرَق و مذاهب، راه هایى به سوى حقیقت و صراط هاى مستقیمى به سرمنزل مقصود و ساحل نجاتند و تعصب و جمود بر هر كدام از آنها نشانه بى منطقى و بى خردى است. انسان عاقل و خردمند همان گونه كه پلورالسیم اقتصادى و سیاسى را مىپذیرد، در عرصه دین هم كاملا منعطف است و تكثر ادیان برایش امرى كاملا طبیعى و مقبول و معقول است.
به هر حال این اندیشهاى است كه امروز به روش هاى مختلف در جامعه ما ترویج مىشود و همان طور كه قبلا اشاره كردیم براى جوانان ما هم واقعاً جاى سؤال درست مىكند كه به راستى همان گونه كه ما در زمینه اقتصاد و سیاست، تكثر را مىپذیریم و مثلاً در زمینه اقتصاد، اقتصاد دانان بر سر اجراى سیاست توسعه صادرات یا كاهش واردات، براى رسیدن به رشد و توسعه در مورد یك كشور خاص، وحدت نظر ندارند و این اختلاف امرى كاملا طبیعى بوده و هیچ لزومى ندارد كه به وحدت نظر برسند، چه اشكالى دارد كه در مورد دین و
فرهنگ هم همین گونه باشد؟ به راستى چه اصرارى است بر این كه من حتماً اسلام، و نه مسیحیت، را بپذیرم؟ اصلا چه ضرورتى دارد متدیّن به یك دین و معتقد به وجود خدا باشم؟ افراد زیادى هم هستند كه منكر خدا هستند و یا در وجود خدا شك و تردید روا مىدارند؛ این هم عقیدهاى است در كنار سایر عقاید و هم سنگ آنها و چرا نتوانم همین عقیده را بپذیرم؟
بدین ترتیب مىبینیم كه مسأله كاملا جدّى است و فراتر از یك مقاله و یك نویسنده و یك كتاب است و مىطلبد كه ما آستین ها را بالا زده و با ارائه پاسخ هاى مستدل و منطقى، به استقبال پرسش گرى نسل جوانمان برویم و این شبهه را براى آنها حل كنیم.
و اما در پاسخ بیان فوق در تأیید پلورالسم، اولا باید بگوییم از نظر منطقى هیچ تلازمى بین پذیرش كثرت در اقتصاد و سیاست با پذیرش كثرت در دین و فرهنگ وجود ندارد. به عبارت دیگر، در این بیان چنین آورده شده كه: «چون كثرت گرایى در اقتصاد و سیاست و برخى امور دیگر مطلوب و مفید است پس در حوزه دین و فرهنگ هم مطلوب و مفید است» و بحث اساسى ما این جا است كه این مطلب صرفاً یك ادعاست و هیچ دلیلى بر آن اقامه نشده است. این مطلب نظیر این است كه كسى بگوید: «چون در بازى فوتبال وجود یازده بازیكن مطلوب و مفید است پس در بازى والیبال هم وجود یازده بازیكن مطلوب و مفید است!» دقیقاً به همان اندازه كه این مدعاى دوم، ادعایى بى دلیل و تعجب آور است، مدعاى اول هم هست. توضیح بیشتر در این باره این است كه:
درست است كه ما مسائلى نظیر مسائل اقتصادى، سیاسى و مانند آنها
داریم كه یك جوابى نیستند و تعدّد و كثرت در آنها ممكن و احیاناً مطلوب است، اما مسائلى هم همچون مسائل ریاضى، فیزیك، هندسه و نظایر آنها داریم كه یك جواب بیشتر ندارند و پاسخ هاى صحیح متعدّد براى آنها متصوّر و قابل قبول نیست؛ مثلاً در ریاضى، دو ضرب در دو یك پاسخ بیشتر ندارد و آن هم چهار است؛ و یا در هندسه، مجموع زوایاى مثلث در سطح مستوى با برهان اثبات مىشود كه یك پاسخ بیشتر ندارد و آن هم یكصد و هشتاد درجه است؛ و یا محاسبه مسافتى كه یك متحرك در زمان معین و با سرعت مشخص طى مىكند یك پاسخ بیشتر ندارد كه از طریق فرمول (d = v.t) محاسبه مىشود. آیا كسى مىتواند بگوید همان طور كه در باب مشكلات اقتصادى و مسائل سیاسى نظرات متفاوتى هست و یك پاسخ واحد وجود ندارد، در مورد مسأله دو ضرب در دو هم همین گونه است و هر ریاضى دانى مىتواند پاسخى متفاوت از دیگران بدهد و در واقع هم این احتمال وجود داشته باشد كه هر یك از آنها غلط یا صحیح باشند؟ البته توجه به این نكته لازم است كه مسائل ریاضى و امثال آن ممكن است دو یا چند «راه حل» داشته باشند اما مسأله این است كه بالاخره همه آن راه حل هاى مختلف به «پاسخ واحد» مىرسند و داشتن چند راه حل غیر از داشتن چند پاسخ صحیح است.
بنابراین، در حوزه معارف و پدیده هاى بشرى، ما مسائلى داریم كه مىتواند بیش از یك جواب داشته باشند و مسائلى هم داریم كه یك پاسخ بیشتر ندارند و سؤال اصلى ما از قائل به پلورالیسم دینى این است كه از كجا معلوم كه دین از آن دسته مسائلى نباشد كه یك پاسخ بیشتر ندارد؟ اگر شما مىگویید دین مثل اقتصاد و سیاست است كه چند جوابى هستند و تكثر در آنها مفید و مطلوب است، ما هم در مقابل مىتوانیم بگوییم نخیر، دین مثل مسائل فیزیك و ریاضى است كه یك پاسخ صحیح بیشتر ندارند. ما ادعا مىكنیم كه سؤال
«خدا هست یا نیست؟» نظیر مسأله «دو ضرب در دو» است كه فقط و فقط یك گزینه صحیح در مقابل آن وجود دارد.
این جا است كه طرفداران پلورالیسم دینى براى اثبات مدعاى خود دست به دامان بیان دیگرى شده و مىگویند: امور بشرى به دو دسته تقسیم مىشوند: پارهاى از امور، واقعى و حقیقىاند و پارهاى از امور اعتبارى و قراردادى، امور واقعى و حقیقى همان هایى هستند كه شما مىگویید یك جوابى اند؛ و اینها چیزهایى هستند كه با حسّ و تجربه قابل اثبات و اداراكند. اما امور اعتبارى و قراردادى، همان طور كه از اسمشان پیداست، حقیقت و واقعیتى وراى قرارداد و ذوق و سلیقه انسان ها ندارند و به همین دلیل به تبع اختلاف قرارداد و ذوق و سلیقه افراد و جوامع تغییر مىكنند؛ بر خلاف امور واقعى كه مثلاً مساحت یك اتاق خاص تابع ذوق و سلیقه و قرارداد نیست بلكه واقعاً و حقیقتاً مساحت آن اتاق به اندازه همان موزاییك هایى است كه كف آن را فرش كرده است. در امور اعتبارى و قراردادى اصولا به كار بردن تعابیرى همچون: بهترى و بدترى، خوبى و بدى، درستى و نادرستى و نظایر آنها، موردى ندارد و ا گر هم بخواهیم این گونه تعابیر را بكار ببریم باید بگوییم همه آنها خوب و درست و ممتازند و بد و نادرست و غیر ممتاز در بین آنها وجود ندارد. اگر یك نفر رنگ صورتى را مىپسندد و دیگرى رنگ سبز را، هیچ كدام نمىتواند دیگرى را تخطئه كند و اوصافى نظیر «بد»، «نادرست» و «باطل» را در توصیف سلیقه او به كار برد؛ بلكه باید گفت هم رنگ صورتى خوب و زیباست و هم رنگ سبز، خلاصه این كه مسائل و امور اعتبارى، یك جوابى نیستند و مىتوانند بیش از یك پاسخ داشته باشند.
پلورالیست ها مدعىاند دین و فرهنگ و ارزش ها از زمره امور اعتبارىاند و تابع سلیقه و طبع و قرارداد هستند. همان گونه كه در پاسخ این سؤال كه «كدام رنگ بهتر است؟» پاسخ واحدى وجود ندارد، و به تعبیر دقیق اصولا چنین سؤالى بى معنا و بى جاست، در پاسخ این سؤال هم كه «كدام دین و فرهنگ و مجموعه ارزش ها بهتر یا صحیح است؟» نمىتوان گزینه واحدى را مشخص كرد و به یك تعبیر اصولا چنین سؤالى بى معنا و بى مورد است؛ اگر كسى اسلام را پسندید، همان خوب است، اگر هم كسى مسیحیت را پسندید آن هم خوب است؛ اگر كسى گفت خدا یكى است، همان درست است و اگر كسى هم گفت خدا سه تاست، آن هم درست است؛ و بالاتر، اگر كسى گفت خدا هست و دیگرى هم گفت خدا نیست، هر دو گفته درست و بر حق است. من دوست دارم به طرف بیت المقدس نماز بخوانم، شما هم دوست دارید به طرف كعبه نماز بخوانید، مشكلى نیست، هر دو خوب است. همان طور كه من این غذا را دوست دارم و شما آن غذاى دیگر را، در مورد دین هم من اسلام را مىپسندم و شما هم بودیسم را و هیچ كدام بر یكدیگر ترجیحى نداریم؛ همان طور كه جنگ و نزاعى هم با هم نداریم؛ هر دو خوبند. در فرهنگ غربى، انگشتشان را به شكل خاصى به علامت موفقیت و پیروزى نشان مىدهند كه در فرهنگ ایران، همان حركت، اهانت و فحش محسوب مىشود، ولى نمىتوانیم غربى ها را به خاطر این رفتارشان محكوم كنیم، چون صرفاً یك امر قراردادى است؛ امور دینى هم از این قبیل هستند.
مسألهاى كه در بالا به آن اشاره كردیم و پلورالیست ها براى تأیید پلورالیسم دینى به آن استناد مىكنند اصطلاحاً «نسبیت در ارزش ها» نامیده مىشود. خلاصه بحث نسبیت در ارزش ها همین است كه خوب و بد و مسائل ارزشى و اخلاقى، حقیقتى جز سلیقه و قرارداد ندارند و نسبت به جوامع و افراد مختلف
ممكن است تفاوت پیدا كنند. همان طور كه مزه غذا و رنگ مطبوع و مطلوب نسبت به افراد مختلف فرق مىكند، خوب و بد و ارزش ها نیز همین حكم را دارند، و همان طور كه در مورد غذا و رنگ، خوب مطلق نداریم و هر رنگ و غذایى نزد برخى خوب و نزد برخى ناپسند است، پسند و ناپسند ارزش ها و مسائل اخلاقى هم نسبت به هر فرد و جامعهاى مىتواند متغیّر باشد.
پس سیر بحث تا این جا به این صورت شد كه پلورالیست ها ابتدا گفتند: «چون تكثرگرایى در زمینه هایى همچون اقتصاد و سیاست مطلوب و مفید است، در عرصه دین هم قائل به امكان و مطلوبیت تكثر مىشویم.» كه ما در پاسخ این قسمت گفتیم مسائلى هم نظیر فیزیك و ریاضى وجود دارند كه یك جوابى اند؛ چرا گزاره هاى دینى از قبیل گزاره هاى فیزیك و ریاضى نباشد؟ در این جا پلورالیست ها بحث نسبیت در ارزش ها را مطرح كردند و با شاهد آوردن از برخى آداب و رسوم اخلاقى و اجتماعى خواستند ابتدا ثابت كنند كه ویزگى عام مسائل ارزشى نسبیت است تا بعد هم نتیجه بگیرند كه پس دین هم كه از سنخ مسائل ارزشى است امرى نسبى است.
پلورالیست ها در ادامه، پا را فراتر گذاشته و مدعى مىشوند اصلا كلیه معارف و مسائل بشرى در همه زمینه ها از نوعى نسبیت رنج مىبرد و اصولا معرفتْ بى نسبیت نمىشود؛ منتها در برخى موارد این نسبیت كاملا روشن است و همه متوجه آن مىشوند و به راحتى آن را تصدیق مىكنند ولى در برخى موارد هم آن چنان واضح نیست و افراد معمولى تصوّرشان این است كه در آن موارد به معرفتى مطلق و ثابت دست یافتهاند و حال آنكه حقیقتاً این گونه نیست؛ كه این همان چیزى است كه در ابتداى این گفتار هم به آن اشاره كردیم و گفتیم
حقیقت قول به نسبیت در معرفت، چیزى جزهمان شك گرایى نیست كه تا قبل از دهه هاى اخیر و قبل و بعد از میلاد هم دو، سه بار این موج در میان فلاسفه و دانشمندان پیدا شده بود اما چندان گسترش و نفوذى نداشت، ولى موج اخیر آن بسیار گسترده و عمیق بوده و اكثر محافل فكرى و فرهنگى دنیاى امروز را درنوردیده و افتخار یك عالم این است كه بگوید نمىدانم و شك دارم، و اگر كسى ادعاى علم و یقین داشته باشد آن را نشانه كم خردى و ناشى از سطحى بودن دانش و تفكر او مىدانند.
به هر حال اگر همه معارف بشرى رنگ نسبیت گرفت، معرفت دینى و دین هم در امان نمىماند و آن هم امرى نسبى و متغیّر خواهد بود و نتیجه آن این خواهد شد كه بتوانیم بگوییم از نظر جامعه الف دین مسیحیت خوب و درست و بر حق است و از نظر جامعه ب دین اسلام، و نسبت به جامعه واحد هم ممكن است در یك زمان یك دین خوب و بر حق باشد و در زمان دیگر دینى دیگر؛ و معلوم هم نیست كه حقیقت كدام است؛ اصلا حقیقت همین است كه مسأله نسبى است و نسبت به این زمان و این جامعه، حقیقت چیزى است و نسبت به زمان و جامعه دیگر چیزى دیگر است.
پلورالیست هاى مسلمان (یا بهتر است بگوییم پلورالیست هایى كه به ظاهر ادعاى اسلام مىكنند) براى تأیید پلورالیسم دینى گاهى به خود آیات قرآن و روایات استناد مىكنند و گاهى نیز به بیان هاى خطابى و اشعارى از مولوى و حافظ و عطار و غیر آنها تمسك مىجویند كه گفتهاند كعبه و بتخانه و مسجد و كنشت على رغم اختلافات ظاهرى كه دارند، همگى مظاهر خداجویى و خداپرستى و یك حقیقت واحدند:
مقصود من از كعبه و بتخانه تویى تو *** مقصود تویى كعبه و بتخانه بهانه
بدین ترتیب مسیر بحث در پلورالیسم، از كثرت گرایى در مسائل اجتماعى
شروع مىشود و بدنبال آن بحث نسبیت در ارزش ها مطرح مىشود و نهایتاً هم به نسبیت در مطلق معارف بشرى مىرسد. بسیار روشن است كه با پذیرش اندیشه پلورالیسم، دیگر لزومى براى تقیّد به اسلام و امام و انقلاب و ارزش ها وجود نخواهد داشت و هرگونه اعتقاد و اعمال و رفتار و فساد اخلاقى به راحتى قابل توجیه و پذیرش خواهد بود. در ادامه این بحث باید هر یك از این مطالب را به دقت مورد نقد و بررسى قرار دهیم و حقیقت مسأله را در مورد آنها آشكار سازیم.
در جلسه گذشته اشاره كردیم كه یكى از انگیزه هاى طرح تفكر پلورالیسم و گرایش به آن، انگیزه روانى است كه در ذهن بسیارى از افراد و به خصوص جوانان مطرح مىشود. وقتى آنان مىبینند در دنیا مذاهب و ادیان مختلفى وجود دارند و افرادى هم با كمال خلوص و از سر صدق و راستى به آنها گرایش پیدا مىكنند و دستورات دینیشان را دقیقاً عمل مىكنند، این سؤال بر ایشان پیش مىآید كه آیا ممكن است همه این مردم به جهنم بروند و تنها یك عده قلیلى كه مسلمان هستند، آن هم گروه خاصى از مسلمانان (شیعه)، به بهشت بروند؟ به خصوص با توجه به این كه در بین شیعیان هم آن تعدادى كه یقیناً مىتوانیم بگوییم به بهشت مىروند كسانى هستند كه یا گناه نكردهاند و یا در صورت ارتكاب گناه، بعداً توبه كرده باشند. از آن جا كه این مطلب نوعاً براى افراد بسیار بعید مىنماید و نمىتوانند آن را قبول كنند، لذا این مسأله زمینه مىشود كه این فكر در ذهن آنان تقویت شود كه پیروان سایر ادیان هم، لا اقل آنهایى كه به دین خود پاى بندند و به دستورات آن عمل مىكنند، اهل نجاتند و به بهشت خواهند رفت.
در جلسه قبل توضیح دادیم كه براى رفع این استبعاد باید به این نكته توجه نماییم كه وقتى مىگوییم: «تنها دین حق، دین اسلام است و پیروى از آن موجب سعادت و نجات انسان مىگردد.» معناى این سخن و لازمه آن، این
نیست كه همه انسان هاى دیگر به جهنم مىروند. انسان هاى دیگر را به طور كلى مىتوان به دو دسته تقسیم كرد. ـ البته این كه كدام یك از این دو دسته اكثریت را دارند و كدام یك اقلبیت هستند، یك بحث آمارى است كه ارتباطى به بحث ما ندارد ـ این دو دسته عبارتند از: 1ـ افرادى كه براى شناختن حق تلاش كردهاند و واقعاً مىخواستهاند به آن برسند، ولى به هر دلیلى نتوانستهاند به آن دست پیدا كنند. 2ـ كسانى كه با وجود فراهم بودن شرایط تحقیق براى آنان، در صدد یافتن حق بر نیامدهاند و یا با وجود آن كه تشخیص داده بودند اسلام حق است، نخواستهاند آن را بپذیرند. آن كسانى كه به جهنم مىروند همین گروه دوم هستند، اما گروه اول كه در جستجوى دین حق تلاش كردهاند ولى در تشخیص آن دچار اشتباه شده و از رسیدن به آن بازمانده اند، به گونه دیگرى با آنان رفتار خواهد شد. اینان، كه در علم فقه و كلام اصطلاحاً به آنها مستضعف ـ منظور مستضعف فكرى است ـ گفته مىشود در صورت عمل به همان حقایقى كه با عقل خود یا از طریق تعالیم یك دین خاص به آن دست یافته اند، پاداش كار نیك خود را دریافت خواهند كرد. البته این كه آیا در قیامت این افراد را در درجات پایین بهشت جاى مىدهند یا عالم واسطهاى غیر از بهشت و جهنم است یا در همان قیامت صحنه امتحانى براى این قبیل افراد بر پا مىكنند، مسائل دیگرى است، ولى به هر حال این دسته، معذب به عذاب ابدى نمىشوند.
سؤالى كه در این جا مطرح شده ـ و این كه قسمتى از مطالب جلسه قبل را تكرار كردیم در واقع به خاطر پرداختن به همین سؤال بود ـ این است كه قرآن كریم مىفرماید: «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الاِْسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِى الاَْخِرَةِ مِنَ
الْخاسِرِینَ؛1 و هر كس جز اسلام، دینى [دیگر] جوید، هرگز از وى پذیرفته نشود و وى در آخرت از زیان كاران است.» این آیه صریح است در این كه هیچ دینى غیر از اسلام از افراد پذیرفته نمىشود، در حالى كه لازمه مطلبى كه شما گفتید این است كه ادیان دیگر هم كم و بیش به نحوى پذیرفته خواهند شد. این مشكل را چگونه حل مىكنید؟
این آیه یك بحث تفسیرى دارد كه اگر بخواهیم در این جا تفصیلا وارد آن شویم از بحث اصلى خود دور مىافتیم، اما اجمال مطلب این است كه: دینى كه در زمان حضرت ابراهیم(علیه السلام) از جانب خداوند متعال براى مردم نازل شد دین اسلام بود و مردم موظف بودند به دستورات آن عمل كنند تا زمانى كه شریعت تازهاى نازل شود. هنگامى كه حضرت موسى(علیه السلام) به رسالت مبعوث گشت شریعت حضرت ابراهیم(علیه السلام) نسخ شد، ولى دین حضرت موسى(علیه السلام) هم دین اسلام بود، با این تفاوت كه برخى از احكام آن با آن چه كه در شریعت حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود فرق داشت. شریعت حضرت موسى(علیه السلام) هم با ظهور حضرت عیسى(علیه السلام) منسوخ شد و مردم موظف شدند طبق شریعت جدید كه تفاوت هایى با شریعت حضرت موسى(علیه السلام) داشت، عمل كنند، اما دین حضرت عیسى(علیه السلام) نیز همچنان همان اسلام بود. و سرانجام با آمدن پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) كلیه شریعت هاى سابق بر آن منسوخ شدند و مردم از آن پس مكلف شدند كه بر طبق شریعت محمدى عمل كنند و همان طور كه مىدانیم شریعت محمدى نیز همان اسلام است. البته این شریعت، احكام و قوانین و ویژگى هاى خاصى دارد كه آن را از تمامى شرایع پیشین ممتاز نموده و در این جا اسلام معناى خاصى پیدا كرده كه همین معنایى است كه ما امروز از آن مىفهمیم. با این توضیح روشن شد كه اسلام مصداق هاى مختلفى دارد؛ یك
1ـ آل عمران / 85.
مصداق آن، شریعت حضرت ابراهیم است، مصداق دیگر آن، شریعت حضرت موسى است و همین طور سایر مصادیق. بنابراین، معناى آیه «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الاِْسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ» این است كه هر كس در زمان هر كدام از این مصادیق اسلام بوده، باید همان را اختیار مىكرده و دین دیگرى از او پذیرفته نخواهد شد. به هر حال شكى نیست كه كسانى كه دین حضرت ابراهیم یا حضرت موسى و یا حضرت عیسى(علیهم السلام) را پذیرفتهاند دین آنها مورد قبول خداوند متعال خواهد بود. پس معناى این آیه كه در این زمان، دینى غیر از اسلام پذیرفته نمىشود این است كه در این زمان هم آن چه را كه خداوند توسط سایر پیامبران فرستاده باید بپذیرید، علاوه بر این كه احكام خاصى را هم كه پیامبر اسلام آورده، آنها را نیز باید قبول كنید. البته نسخ احكام اختصاصى به این ندارد كه یك شریعت، برخى احكام شریعت سابق را نسخ كند بلكه حتى در یك شریعت نیز ممكن است حكم جدیدى حكم سابق را نسخ كند؛ مثلاً در اسلام، همچنان كه مىدانید، در اوایل بعثت و سال هاى اول نبوت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)، مسلمانان به طرف بیت المقدس نماز مىخواندند و این حكم حتى تا بعد از هجرت پیامبر اسلام از مكه به مدینه باقى بود، اما پس از مدتى و در زمان خود آن حضرت، قبله از بیت المقدس به جانب كعبه تغییر پیدا كرد. بنابراین نسخ برخى احكام باعث تغییر جوهر دین نمىشود. جوهر دین عبارت از اعتقاد به توحید و نبوت و معاد است. اعتقاد به نبوت یعنى این كه به همه انبیا ایمان داشته باشیم: «امَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ امَنَ بِاللَّهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ اَحَد مِنْ رُسُلِهِ؛1 پیامبر، به آن چه از جانب پروردگارش بر او نازل شده ایمان آورده است و مؤمنان همگى به خدا و فرشتگان و كتاب ها و پیامبرانش ایمان آورده [و گفتند: ]
1ـ بقره / 285.
میان هیچ یك از پیامبرانش فرق نمىگذاریم.» ما حق تكذیب هیچ یك از پیامبران را نداریم و همه آنها را «واجب الاطاعة» مىدانیم. البته خود حضرت موسى یا عیسى هم اگر در این زمان مىبودند بایستى بر طبق شریعت پیامبر اسلام رفتار مىكردند.
بنابراین در این زمان ما موظفیم كه به احكام قرآن و دستورات پیامبر اكرم و ائمه اطهار(علیهم السلام) عمل كنیم و اگر غیر از این انجام دهیم از ما پذیرفته نمىشود، اما این بدان معنا نیست كه این دین ماهیتاً با ادیان سابق تفاوت دارد، بلكه همه این ادیان، على رغم وجود پارهاى اختلافات در احكام، در رئوس كلى و بسیارى از احكام مشابهت دارند و همه آنها اسلام هستند. اگر كسانى قدرت شناختن و تشخیص حق را نداشته باشند، مستضعف هستند و به همان اندازه كه شناختهاند باید عمل كنند و نزد خداوند مأجورند، اما كسانى كه در هر زمانى حق را شناخته و با این وجود با آن مخالفت و دشمنى ورزیده اند، چنین افرادى مخلّد در آتش هستند و این، مفاد همان جملهاى است كه در دعاى كمیل مىخوانیم: «اَقْسَمْتَ اَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْكافِرِینَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ اَجْمَعِینَ وَ اَنْ تُخَلِّدَ فِیهَا الْمُعَانِدِینَ؛ [خدایا] قسم یاد كردهاى كه آن [جهنم] را از همگى كافرانِ جن و انس پر نمایى و آنان را كه [با دین تو] دشمنى مىورزند در آن جاویدان قرار دهى.» به هر حال، خلود در عذاب مخصوص معاندین است و اگر كسى عناد نداشته باشد، اگر عذابى هم ببیند به اندازه همان تقصیرهایى است كه كرده است و مستضعفین در همان حدى كه نتوانستهاند حق را بشناسند معذورند و به واسطه آن عذاب نمىشوند. نكته مهم در این جا توجه به این مطلب است كه در هر صورت اگر افراد دیگر غیر از مسلمانان و شیعیان هم
به جهنم نروند به خاطر معذور بودن آنهاست نه به این علت كه آنهاهم دینشان بر حق و درست بوده است. البته اشاره كردیم كسانى كه در زمان شرایع سابق مثل شریعت حضرت موسى یا عیسى زندگى مىكردهاند وظیفه آنان عمل بر طبق همان شرایع بوده است. به هر حال، دین حق و صراط مستقیم، یكى بیشتر نیست و جهنم نرفتن كسانى كه در خارج از این صراط بودهاند مستلزم تعدد صراط مستقیم و دین حق نیست.
نكته دیگر این است كه انسان همیشه این طور نیست كه ابتدا دلیل و برهان خوب بودن یا درست بودن چیزى و مطلبى برایش روشن شود و به دنبال اقامه این دلیل و برهان هواخواه آن شود، بلكه گاهى مسأله به عكس است؛ یعنى چیزى ابتدا نظر انسان را جلب مىكند و از آن خوشش مىآید و بعد به دنبال دلیلى براى اثبات خوبى و درستى آن بر مىآید. در این گونه موارد، انسان در واقع به دنبال دلش حركت مىكند، كه البته گاهى هم واقعاً چیز خوب و درستى است و گاهى هم بد و نادرست است. بسیارى از مردم این گونهاند كه ابتدا قلب و دلشان جذب چیزى مىشود و بعد سعى مىكنند به نحوى عقل را هم با دل همراه كنند. این مطلب در مورد بسیارى از كسانى كه به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) ایمان آوردند صدق مىكند؛ یعنى بسیارى از افراد این طور نبود كه ابتدا بیایند تحقیق كنند و اسلام و اعتقادات اسلامى را بررسى كنند و در اثر تحقیق، حقانیت خدا و توحید و نظایر آن برایشان اثبات شود و ایمان بیاورند، بلكه همین مقدار كه رفتار پیامبر و اخلاق آن حضرت را مشاهده مىكردند، دلشان مىخواست مثل آن حضرت و همراه او باشند. اول دلشان مىپذیرفت و بعد براى خودشان دلیل مىآوردند. این مسأله در امور باطل هم مصداق دارد؛ یعنى چون انسان به
یك امر باطلى تمایل دارد و دلش آن را مىخواهد، سعى مىكند به هر نحوى توجیهى براى آن بیابد. بسیارى از مردم به گناه و بى بند و بارى عادت كردهاند و دلشان مىخواهد از هر جهت آزاد باشند و هر كار كه مىخواهند انجام دهند. طبیعى است كه این گونه افراد مایل نیستند حساب و كتاب و قبر و قیامتى در كار باشد و دلشان نمىخواهد كه بپذیرند هر لحظه عمرشان و كوچك ترین اعمال و رفتار آنان زیر نظر است و از آن سؤال خواهند شد. بنابراین، اول دل مىخواهد كه حساب و كتابى نباشد و به دنبال چنین خواسته اى، فرد سعى مىكند دلیلى بر انكار قیامت و معاد دست و پا كند. قرآن كریم در همین رابطه مىفرماید: «اَیَحْسَبُ الاِْنْسَانُ اَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ. بَلَى قَادِرینَ عَلَى اَنْ نُسَوِّىَ بَنَانَهُ. بَلْ یُریدُ الاِْنْسانُ لِیَفْجُرَ اَمَامَهُ؛1 آیا انسان مىپندارد كه هرگز ریزه استخوان هایش را گرد نخواهیم آورد؟ آرى [بلكه]تواناییم كه سرانگشتانش را درست [و بازسازى]كنیم. ولى نه، انسان مىخواهد در پیش روى خود بى بندو بارى كند.» انسانى كه معاد را انكار مىكند آیا واقعاً فكر مىكند كه ما نمىتوانیم دوباره او را زنده كنیم؟ اگر اندكى فكر كرده و عقل خویش را به كار بگیرد به خوبى درك مىكند كه همان كس كه ابتدا انسان را از نیستى به هستى آورده، دوباره هم مىتواند انسان را زنده كند و اتفاقاً این كار آسان تر است، چون در ابتدا انسان را از هیچ به وجود آورده و اكنون لا اقل یك گوشت و استخوانى، گرچه فاسد شده و پوسیده، وجود دارد. بنابراین، عقل انسان به سادگى مىپذیرد كه همان دستى كه اولین بار انسان را خلق كرده، همن قدرت هم مىتواند گوشت و استخوان هاى فاسد و پوسیده او را كنار هم جمع كرده و او را زنده كند. پس چرا منكران معاد تا این حد بر انكار خود اصرار مىورزند؟ این بدان سبب است كه: بَلْ یُرِیدُ الاِْنْسَانُ لِیَفْجُرَ اَمَامَهُ؛ انسان
1ـ قیامه / 3 ـ 5.
مى خواهد قید و بندى نداشته باشد و جلوى او باز باشد تا هر چه كه مایل است انجام دهد و هیچ حساب و كتابى در كار نباشد. پس، این جا اول دل فتوا داده كه معاد و قیامتى نیست، بعد سعى مىكند دلیلى هم براى آن پیدا كند. مسائل اجتماعى غالباً همین طور هستند كه به جاى آن كه دل به دنبال عقل باشد، عقل به دنبال دل حركت مىكند. نمونه زنده این مسأله كه در عصر خود ما وجود داشت گرایش افراد به ماركسیسم بود. این افرادى كه مىرفتند ماركسیست مىشدند این طور نبود كه ابتدا رفته باشند اصول دیالكتیك و ماتریالیسم را بحث كرده باشند و با دلیل و برهان برایشان اثبات شده باشد كه غیر از ماده، چیزى وجود ندارد و اقتصاد ماركسیستى و سایر مسائل مربوط به ماركسیسم درست است. حتى خود من سراغ داشتم كسانى را كه مسلمان بودند، نماز هم مىخواندند، روزه هم مىگرفتند، ولى ماركسیست بودند و فكر مىكردند كه اینها واقعاً با هم قابل جمع هستند. اینها چرا به ماركسیسم گرایش پیدا كرده بودند؟ چون این ظلم و تبعیض ها و زراندوزى ها را در جامعه مىدیدند و شاهد بودند كه چگونه یك عده از فرط پولدارى نمىدانند پول هایشان را چگونه خرج كنند و در كنار آنها یك عده هم در نهایت فقر و گرسنگى به سر مىبردند، آن گاه خیال مىكردند كه یا باید سرمایه دارى را بپذیرند یا ماركسیسم را، عاقبت سرمایه دارى كه همین فاصله هاى طبقاتى فاحش و وضع اسف بار اجتماعى بود، پس به سراغ ماركسیسم مىرفتند. بعد از این كه ماركسیسم را انتخاب مىكردند، كم كم یك ادله به اصطلاح علمى هم براى آن درست مىكردند و به تدریج به ماتریالیسم و اصالت ماده مىرسیدند.
در مورد پلورالیسم هم در بسیارى از مواقع و در مورد بسیارى از افراد، داستان از همین قرار است. ابتدا این مسأله در ذهنشان پیدا مىشود كه چطور مىشود بگوییم این همه آدم به جهنم مىروند و فقط یك عده قلیلى نجات پیدا
مى كنند؟ نه، این قابل قبول نیست، باید راهى پیدا كنیم كه آن دیگران هم به بهشت بروند. به دنبال این افكار، مسأله بر حق بودن همه ادیان مطرح مىشود و تلاش مىگردد ادلّهاى هم براى تأیید آن تراشیده شود.
اما كسانى هم هستند كه ابتدا از مبانى فكرى و فلسفى خاصى شروع مىكنند و بعد بر اساس آن مبانى به پلورالیسم مىرسند، نه آن كه اول دلشان خواسته باشد و عقل به دنبال دل حركت كرده باشد. در این جا مىخواهیم ببینیم كدام مبانى فلسفى هست كه اگر فرد از آنها شروع كند به پلورالیسم مىرسد؟
در مسأله شناخت واقعیت و كشف حقیقت، اگر كسى معتقد شود كه عقل مىتواند به حقیقت دست پیدا كند، طبیعتاً وجود حقایق متعدده در مسأله واحد را نخواهد پذیرفت. چنین كسى به طور فطرى حقیقت را یك چیز مىداند و به دنبال آن است كه این حقیقت واحد را از طریق دلیل و برهان كشف كند. اگر یك مسأله ریاضى یا فیزیك به او بدهند، معتقد است كه یك جواب صحیح بیشتر ندارد و اگر به پاسخى دست پیدا كند، مىداند كه این پاسخ یا غلط است و یا درست و نمىشود پاسخ هاى صحیح متعدد وجود داشته باشد.
اما اگر كسى در مسأله شناخت حقیقت معتقد باشد كه انسان راهى به واقعیت ندارد و از هر ابزارى، چه عقل و چه تجربه، براى كشف واقعیت استفاده كند حداكثر این است كه به حقیقت نزدیك تر مىشود، اما هیچ گاه به خود واقعیت دست نمىیابد، این جاست كه راه براى انواع نظریه هاى نسبى گرایانه، شك گرایانه و پلورالیستى باز مىشود. امروز افراد زیادى در سراسر دنیا طرفدار این نظریه هستند كه حقیقت، فراتر از عقل و علم و شناخت انسان
است و انسان هر چه هم تلاش كند تنها به نمودهایى از واقعیت دست مىیابد و تنها برخى از وجوه و ابعاد حقیقت براى او كشف مىشود. مكاتب مختلفى همچون مكتب كانتى، نئوكانتى، شك گرایى و نسبى گرایى، در این جهت مشتركند كه مىگویند: «ما هیچ گاه نمىتوانیم واقعیت را آن گونه كه هست درك كنیم».
بر اساس چنین مبناى فلسفى، صدق و كذب گزاره ها نسبى مىشود؛ یعنى هر گزارهاى تنها درصدى از واقعیت را نشان مىدهد و نسبتى از حقیقت را در بر دارد و گزارهاى كه حقیقت را صد در صد بنمایاند، وجود ندارد. همه گزاره هاى علمى، از چنین ویژگىاى برخوردارند و اصلا ماهیت علم چیزى غیر از این نیست. نباید تصور كرد كه علم آمده كه بگوید: «این است و جز این نیست» خیر، علم نه چنین ادعایى دارد و نه هرگز مىتواند این گونه باشد. در نظریه علمى، سخن از تأیید و ابطال است و نه از كشف یا عدم كشف واقعیت. حداكثر ادعاى یك نظریه علمى این است كه تا مادامى كه نقضى بر من وارد نشده، من مورد تأیید هستم و هرگاه كه نقضى بر من وارد شد ابطال مىشوم و نظریه دیگرى جایگزین من مىشود و این سیر همچنان ادامه مىیابد و نظریه هاى علمى، یكى پس از دیگرى تكمیل مىشوند و نظریهاى كه هیچ تغییر نكند و براى همیشه ثابت باشد، در علم وجود ندارد.
كسانى كه در بحث معرفت شناسى و ارزش شناخت، از چنین تفكرى جانب دارى مىكنند، از منطق و فلسفه و به اصطلاح بحث هاى متافیزیكى، به گونهاى تحقیرآمیز یاد مىكنند و آنها را غیر علمى و فاقد هرگونه اعتبارى مىدانند و وقتى چنین مباحثى مطرح مىشود با حالتى خاص و لحنى معنادار مىگویند: «بگذریم، اینها كه فلسفه است». اینان مىگویند ما فقط براى علم ارزش قائلیم و معناى علم هم این نیست كه واقعیت را صدر در صد كشف كند،
بلكه هر نظریهاى یك وجه از وجوه واقعیت، و نه تمام آن را، نشان مىدهد. قانون جاذبه نیوتن یك وجه از واقعیت را براى ما كشف مىكند و قانون نسبیت انیشتین هم وجه دیگرى را، و هیچ كدام تمامى واقعیت را براى ما كشف نمىكند و چون چنین است، پس هم این درست است و هم آن.
بدین ترتیب است كه به نوعى كثرت گرایى در معرفت شناسى مىرسیم كه خود در واقع، نوعى نسبیت گرایى یا شكاكیت است. البته برخى از افراد مایل نیستند كه این نظریه را به شكاكیت برگردانیم و مىگویند لازمه این نظریه، نسبیت گرایى هست اما سر از شك گرایى در نمىآورد. به هر حال مهم نیست كه اسم آن را نسبیت گرایى یا شك گرایى بگذاریم، بالاخره حرف این نظریه این است كه واقعیت به دست ما نمىرسد و علم هیچ گاه نمىتواند اعتقاد یقینى (به معناى كشف صد در صد) به ما بدهد.
همان طور كه گفتیم این نظریه مىتواند مبناى اندیشه پلورالیسیم قرار گیرد، چون بر اساس این تفسیر از علم، هر نظریه علمى در حكم یك رویه و یك زاویه از منشور است كه قسمتى از واقعیت را بازمى نمایاند و هر كس بسته به زاویهاى كه نگاه مىكند همان بخش از واقعیت را مىبیند. تمام واقعیت در دید هیچ كس نیست و پخش در سطوح مختلف منشور است. اگر پلورالیسم را این گونه تفسیر كنیم آن گاه مىتوانیم بگوییم حقیقت یكى است، البته حقیقت واحدى كه براى هر كس به گونهاى جلوگر مىشود؛ یعنى حقیقت واحد در واقع همان كل منشور است كه داراى سطوح و وجوه مختلفى است و هر نظریه علمى به منزله یكى از سطوح این منشور است و نتیجه نهایى همین مىشود كه هیچ یك تمام حقیقت را در بر ندارد.
اگر همین مثال و تشبیه منشور را در نظر بگیریم و بخواهیم در مورد پلورالیسم و تفسیرهاى مختلف آن واضح تر صحبت كنیم، یك تفسیر این است كه بگوییم حقیقت واحد است اما راه هاى رسیدن به آن متفاوت است، همانند منشور كه یكى شیىء بیشتر نیست ولى چون هر كس از یك زاویه به این منشور مىنگرد ممكن است تصویر واقعیت در نگاه او متفاوت از آنچه دیگران مىبینند جلوه گر شود، چون رویه هاى مختلف منشور ممكن است رنگ هاى مختلف و خواص مختلفى داشته باشند. منشورى را در نظر بگیرید كه یك رویه آن از آینه محدب و یك رویه آن از آینه مقعّر و یك رویه آن از جنس آینه صاف درست شده باشد. اگر سه نفر و هر كدام از یك زاویه، تصویر شیىء واحدى را در این منشور ببینند قطعاً سه تصویر متفاوت خواهند داشت، در حالى كه ما به عنوان ناظر خارجى مىدانیم كه در حقیقت همه آنها تصویر یك شیىء واحد را مىبینند كه به علت اختلاف زاویه دید و محل ایستادن آنها، خودشان گمان مىكنند سه شیىء متفاوت را نظاره مىكنند. به هر حال، این همان تفسیر پلورالیسم به صراط هاى مستقیم است كه مىگوید یك حقیقت واحد بیشتر نداریم كه راه هاى مختلفى براى رسیدن به آن حقیقت واحد وجود دارد. مطلوب و معبود همه دین داران، و بلكه همه ابناى بشر، یك چیز بیشتر نیست و همگى در طلب آن حقیقت واحدند، منتها یكى از راه مسیحیت مىرود، یكى از راه اسلام، یكى از راه یهودیت و سرانجامِ همه این راه ها به مقصد واحدى ختم مىگردد.
تفسیر دیگر از پلورالیسم این است كه بگوییم نه، حقیقت واحد نیست، بلكه به تعداد رویه هاى منشور، متعدد است. هر كس از هر زاویهاى كه نگاه مىكند، حقیقت براى او همان است. اختلاف رنگ و خواص رویه هاى مختلف منشور باعث مىشود كه یكى حقیقت را سبز و محدب و دیگرى آبى و
مقعّر و سومى زرد و صاف ببیند، و حقیقت هم چیزى جز این تصویرها نیست و تصویرها هم كه بالبداهه مختلفند، پس حقیقت نیز به تبع آنها مختلف مىشود. روشن است كه این تفسیر از پلورالیسم با تفسیر آن به صراط هاى مستقیم به سوى حقیقت واحد، تفاوت دارد.
تفسیر سوم از پلورالیسم هم این است كه حقیقت یا باطل بودن هر یك از گزاره هاى یك دین یا یك علم را به طور جداگانه در نظر نگیریم، بلكه درباره مجموع گزاره هاى آن به صورت یك جا قضاوت كنیم؛ مثلاً وقتى سئوال مىكنیم مذهب شیعه حق است یا باطل، مجموعه اعتقادات شیعه با هم مورد نظر باشد. بر اساس این تفسیر از پلورالیسم نمىتوانیم به حق یا باطل بودن هیچ دینى حكم كنیم، زیرا تمامى ادیان، هم مشتمل بر گزاره هاى درست و هم مشتمل بر گزاره هاى خطا و باطل هستند. به عبارت دیگر، همه ادیان هم حقند و هم باطل، حق هستند به اعتبار برخى از محتواى آن و باطلند به اعتبار برخى دیگر از محتواى آن. پس چون هر مذهبى، مجموعهاى از اعتقادات و افكار و احكام و ارزش هاى راست و دروغ و حق و باطل است، بنابراین همه ادیان از ارزش مساوى برخوردارند و هر كدام را كه بگیریم تفاوتى نمىكند.
در مقابل تفكر پلورالیسم دینى ـ با تفسیرهاى مختلف آن ـ گرایش دیگر این است كه بگوییم مجموعهاى از گزاره هاى دینى وجود دارند كه همگى درست و حقیقتند و اعتقاد به گزاره هاى مخالف آنها، باطل محض است. این نظریه معتقد است كه حقیقت واحد است و نسبت به این شخص و آن شخص، این جامعه و آن جامعه، این زمان و آن زمان هیچ تفاوتى نمىكند. بر اساس این گرایش، ما مىتوانیم مجموعهاى از اعتقادات و ارزش ها و احكام داشته باشیم
كه تمامى آنها حقیقت دارند و سایر مجموعه ها غیر از این مجموعه، یا به طور كلى باطلند و یا هر یك از آنها آمیزهاى از گزاره هاى حق و باطل با هم هستند. آن چه در ذهن ما شیعیان وجود دارد همین نظریه است. شما اگر به مردم كوچه و بازار مراجعه كنید، مىبینید اعتقاد آنها این است كه تنها عقیده بر حق و صحیح، عقیده شیعه و معارفى است كه از اهلبیت عصمت و طهارت و چهارده معصوم(علیهم السلام) سرچشمه گرفته است و بقیه ادیان و مذاهب یا به كلّى باطلند یا به هر اندازهاى كه با اعتقادات شیعه اختلاف دارند، همان قسمت از تعالیم آنها باطل است. این چیزى است كه در ارتكاز ذهنى همه من و شما وجود دارد و تا قبل از این كه تفكر پلورالیسم مطرح گردد، كسى از حقانیت دین و مذهب، تصویرى غیر از این نداشت.
سؤالى كه در این جا به ذهن مىآید این است كه در مذهب شیعه هم، چه در مسائل اعتقادى و چه در مسائل فقهى و احكام، اختلاف نظر وجود دارد. با وجود این اختلاف ها چگونه مىتوان یك مجموعه احكام و عقاید واحد را به شیعه نسبت داد؟ اختلاف فتاواى علما و مراجع تقلید شیعه چیزى است كه همگان آن را مىدانند؛ مثلاً یك مرجع مىگوید در ركعت سوم و چهارم نماز، گفتن تسبیحات اربعه یك بار كافى است و مرجع دیگر مىگوید حتماً 3 بار باید گفته شود. و یا مثلاً در مورد مسائل عالم برزخ، نظیر شب اول قبر و سایر مسائل مربوط به این عالم، و یا در مورد تفصیلات مسائل مربوط به قیامت، بین علماى شیعه اختلاف نظر وجود دارد. از میان این انظار مختلف، كدام یك حق و كدام یك باطل هستند؟
در مسائل شرعى مىگویند از اعلم تقلید كنید، و در تشخیص اعلم، بین
مردم و صاحب نظران اختلاف وجود دارد و هر كس فرد خاصى را اعلم مىداند و از او تقلید مىكند، ولى به هر حال این طور نیست كه فقط مقلدین یك مرجع خاص به بهشت بروند، بلكه هر كس هر مجتهدى را كه واقعاً اعلم تشخیص داده و بر طبق فتواى او عمل كرده است اهل نجات است و به بهشت مىرود. این جاست كه این شبهه به ذهن مىآید كه اگر وجود صراط هاى مستقیم بین ادیان مختلف را نپذیریم لا اقل در دایره مذهب شیعه باید قائل به وجود صراط هاى مستقیم شویم و مجموعه هاى مختلفى از احكام و اعتقادات را درست و بر حق بدانیم. بنابراین، باز هم در نهایت به پلورالیسم رسیدیم.
پاسخ این است كه در این جا بین مقام اثبات و مقام ثبوت خلط شده است. بین بهشت رفتن و دست یافتن به حكم واقعى و حقیقى اسلام ملازمه وجود ندارد. آن چه كه در مورد تقلید از علماى دین وجود دارد این است كه اگر شما هر كس را اعلم تشخیص داید و از او تقلید كردید، اگر احیاناً برخى فتاواى آن مجتهد بر خلاف حكم واقعى خداوند بوده است شما معذورید و به خاطر عمل نكردن به حكم واقعى اسلام به جهنم نمىروید. در مسأله تسبیحات اربعه، حقیقت یك چیز بیشتر نیست و حكم واقعى خداوند یا این است كه یك مرتبه تسبیحات كافى است و یا این است كه سه مرتبه واجب است؛ هر فقیهى كه فتوایش مطابق با همان حكمى باشد كه خداوند در واقع دارد، فتواى همان فقیه درست و فتواى فقیه دیگر قطعاً اشتباه است، منتها این اشتباهى است كه هم خود مجتهد و هم مقلدین او در مورد آن معذور هستند، چون تلاششان را براى رسیدن به حكم واقعى خداوند انجام دادهاند ولى به هر دلیل نتوانستهاند به آن دست پیدا كنند. این جا، مسأله نظیر بحث مستضعف فكرى مىشود كه قبلا به آن اشاره كردیم.
ما در اسلام یك سلسله حقایق یقینى، ثابت، مطلق و غیر قابل تغییر داریم كه اصطلاحاً به آنها «ضروریات اسلام» گفته مىشود. گاهى نیز دامنه این سلسله حقایق توسعه داده مىشود و به قطعیات و مسلّمات اسلام اطلاق مىگردد. اینها چیزهایى هستند كه بین همه مسلمانان در مورد آنها اختلافى وجود ندارد؛ مثلاً همه مسلمان ها نماز صبح را دو ركعت مىدانند و این مسألهاى نیست كه نیاز به تحقیق داشته باشد، بلكه از ضروریات است و به همین دلیل هم هست كه فقها مىگویند در احكام ضرورى اسلام نیازى به تقلید نیست و برخى حتى معتقدند كه در قطعیات هم جاى تقلید نیست و تقلید فقط در ظنیات است. همه مردم مىدانندكه در اسلام نماز صبح دو ركعت است و مسأله وجوب نماز در اسلام چیزى است كه نه فقط مسلمان ها بلكه حتى كفار هم كه نه اسلام را قبول دارند و نه نماز آن را، مىدانند كه اسلام نماز دارد و نماز آن هم همین ركوع و سجده و سایر افعال و اذكار است. امروز چه كسى است كه نداند حج مسلمان ها همین است كه در ایام ذى الحجه به مكه مىروند و یك سلسله اعمالى را انجام مىدهند. اگر كسى بگوید نماز و حج جزو اسلام نیست سخن او مقبول نخواهد بود و به او گفته مىشود اینها از ضروریات و قطعیات اسلام است و جاى هیچ تردیدى در مورد آنها وجود ندارد و زمان و مكان هم نمىشناسد و غیر قابل تغییر است و حتى تقلید هم در مورد آنها جا ندارد، چون هر مسلمانى آن را مىداند. به همین دلیل هم گفته مىشود انكار ضرورى اسلام، موجب ارتداد است. البته مرحوم امام در این مورد مىفرمودند در صورتى انكار ضروریات موجب ارتداد مىشود كه بازگشت آن به انكار رسالت باشد، ولى برخى از فقها این شرط را لازم نمىدانند و انكار ضروریات را مطلقاً موجب ارتداد مىدانند.
پس در دایرهاى از احكام و عقاید اسلام كه ضروریات و یا به تعبیرى قطعیات اسلام نامیده مىشود هیچ تردید و اختلافى وجود ندارد و اگر كسى هر یك از احكام و عقاید در محدوده این دایره را قبول نداشته باشد مسلمان نیست. یك سلسله امورى هم در اسلام داریم كه ظنى اند. در دایره ظنیات اسلام، صاحب نظران و مجتهدان مىتوانند فتاواى مختلف و آراى متعددى داشته باشند. كسانى هم كه مجتهد نیستند، بر اساس دلیل عقلى و نقلى، وظیفه آنها مراجعه به مجتهدین و تقلید از آنهاست. البته حقیقت تقلید عبارت است از رجوع غیر متخصص به متخصص، كه یك قاعده عمومى است و اختصاصى به حوزه احكام و مسائل دینى ندارد، بلكه در هر امرى اگر كسى خودش متخصص نباشد به متخصص آن فن مراجعه مىكند؛ مثلاً شما اگر بیمار شوید به پزشك كه متخصص در تشخیص و درمان بیمارى هاست مراجعه مىكنید. در احكام دینى هم مردم به متخصصین كه همان مراجع هستند مراجعه مىكنند و راهى غیر از این وجود ندارد. البته طبیعتاً وقتى فتواى مراجع تقلید با یكدیگر فرق داشت، عمل مقلدین آنها هم مختلف مىشود، ولى باید توجه داشت كه اختلاف فتاواى مراجع با هم، نظیر اختلاف نسخه هاى پزشكى است كه اگر دو پزشك در مورد یك بیمارى واحد دو تشخیص مختلف دادند، اگر هر دو اشتباه نباشد، قطعاً یكى از آنها اشتباه است، و همچنین در مورد یك پزشك هم این گونه نیست كه همه تشخیص ها و نسخه هاى او درست باشد، بلكه قطعاً در بین صدها نسخهاى كه مىدهد، یكى هم اشتباه مىشود. مراجع تقلید هم اگر در مسألهاى با هم اختلاف نظر داشته باشند، اگر نظر همه آنان خطا نباشد، قطعاً فقط یك نظر صحیح و بقیه آنها اشتباه و غلط است. همچنین در بین صدها فتوایى كه یك فقیه صادر مىكند احتمال این كه برخى از آنها اشتباه
باشد وجود دارد. گر چه این چنین است، ولى چارهاى هم غیر از این نیست. وقتى دست ما از امام معصوم(علیه السلام) كوتاه شد، راهى غیر از این باقى نمىماند. آیا مىتوان به دلیل وجود چند اشتباه در نسخه هاى پزشكان، به طور كلى پزشكى را تعطیل كرد؟ بدیهى است كه هیچ عاقلى به این سؤال، پاسخ مثبت نمىدهد.
پس اگر منظور از پلورالیسم در اسلام، اختلاف فتاواى علما و صاحب نظران دینى در ظنیات اسلام باشد، این امرى مسلّم و مقبول است. در دایره ظنیات، صاحب نظران مىتوانند اختلاف داشته باشند و هر كس مىتواند از فتواى هر مجتهدى كه اعلم تشخیص داده تبعیت كند و به هیچ مجتهدى هم نمىشود گفت نظر شما قطعاً و صد در صد غلط است، چون فرض ما این است كه مسأله ظنى است و واقعیت امر را در مورد آن نمىدانیم. البته شرط اظهار نظر این است كه باید در مسائل دینى متخصص و صاحب نظر باشد و این طور نیست كه چون مسأله ظنى است، هر كسى از گرد راه برسد و بگوید نظر من هم این است. مگر مردم و وزارت بهداشت به هر كسى اجازه دایر كردن مطب و پرداختن به امر طبابت را مىدهند؟
به هر حال اگر كسى اسم این را هم پلورالیسم بگذارد، باید بگوییم بله، ما در اسلام هم پلورالیسم داریم. اما باید توجه داشت كه كسى پلورالیسم را به این معنا نگفته است؛ چون پلورالیسم یعنى این كه حقیقت و یا راه رسیدن به آن متعدد باشد، در حالى كه در مورد اختلاف نظر مجتهدین گفتیم حقیقت و حكم واقعى خداوند یك چیز بیشتر نیست، كه اگر مجتهدى به آن حكم دست یافت، نظرش درست است و گرنه فتوایى كه غیر از آن باشد قطعاً غلط و اشتباه است، منتها اشتباهى كه همچنان كه گفتیم، هم مرجع و هم مقلدین او در مورد آن معذور هستند. بنابراین، اسم این را نمىتوان پلورالیسم گذاشت.
مطلب دیگرى كه در این جا وجود دارد مربوط به تفاوت گزاره هاى خبرى و گزاره هاى انشایى است. در بحث معرفت شناسى گفته مىشود قضایایى كه علم ما به آنها تعلّق مىگیرد دو دسته هستند؛ یك دسته گزاره هاى خبرى و آنهایى هستند كه اصطلاحاً از آنها به «هست ها و نیست ها» تعبیر مىشود؛ یعنى گزاره هایى كه خبر از تحقق و وجود و یا عدم تحقق و وجود امرى مىدهند. دسته دوم گزاره هایى هستند كه اصطلاحاً «باید و نبایدها» نامیده مىشوند و شامل گزاره هایى است كه مشتمل بر اِخبار از تحقق یا عدم تحقق امرى نیستند. این نوع گزاره ها را گزاره هاى انشایى نیز مىنامند.
ممكن است كسى در این كه گزاره هاى خبرى قابل صدق و كذب هستند و راست و دروغ دارند، بحثى نداشته باشد اما در مورد گزاره هاى انشایى بگوید این گروه از گزاره ها متّصف به صدق و كذب نمىشوند و درست و نادرست ندارند؛ همان گونه كه در مورد بحث فعلى ما گاهى گفته مىشود: در زمینه مسائل اعتقادى دین، صدق و كذب و درستى و نادرستى معنا دارد و مىتوان یك نظر را صحیح و نظرات غیر از آن را باطل دانست، اما آن دسته از گزاره هاى دینى كه بیان گر ارزش ها و مشتمل بر باید و نبایدها هستند چنین حكمى ندارند وكاشف از یك واقعیت عینى نیستند تا بگوییم فقط یك نظر صحیح و بقیه نظرها باطلند. تمامى قوانین و احكام و نیز ازرش هاى اخلاقى اسلام از این قبیلند. عباراتى از قبیل این كه باید نماز خواند، نباید دروغ گفت، نباید به حقوق دیگران تجاوز كرد و نظایر آنها، چیزهایى نیستند كه ما بتوانیم بگوییم راست یا دروغ، درست یا نادرستند، چون حاكى از هیچ واقعیت عینى نیستند تا ما محتواى آنها را با آن واقعیت هاى عینى مقایسه كنیم و ببینیم مطابقت دارند، تا درست باشند، یا مطابقت ندارند، تا نادرست باشند. اصولا
حقیقتِ چنین گزاره هایى چیزى جز سلیقه و اعتبار و قرارداد نیست. اگر كسى مىگوید رنگ سبز زیباست و دیگرى مىگوید رنگ زرد زیباست، این گفته آنها حقیقتى غیر از این ندارد كه سلیقه و طبع یكى رنگ سبز را مىپسندد و سلیقه و طبع دیگرى با رنگ زرد سازگارى بیشترى دارد، ولى نمىشود گفت یكى راست و دیگرى دروغ مىگوید و مثلاً رنگ سبز واقعاً و حقیقتاً زیباست و رنگ زرد واقعاً و حقیقتاً زیبا نیست. در این مورد، بحث از حقیقت و خطا و درست و نادرست كردن كاملا بى معناست.
بر اساس این مبناى معرفت شناختى در مورد گزاره هاى ارزشى، راه براى نسبیت و پذیرش چند نظر مختلف در یك امر واحد باز مىشود.
همان طور كه مىتوان گفت هم رنگ سبز خوب است، هم زرد، هم صورتى و هم بنفش، و بستگى دارد كه هر كس چه رنگى را مىپسندد، در مورد دین یا لااقل بخشى از دین (احكام و مسائل ارزشى) هم مىتوان چنین نظرى را قائل شد. آن جا كه مسأله باید و نباید در كار است، مىتوانیم بر حسب تعدد زمان، مكان و اشخاص، كثرت هاى مختلفِ قابل قبول داشته باشیم. در زمان قرن اول هجرى، امرى را خوب مىدانستند و در قرن چهاردهم هجرى همان امر را بد مىدانند و هر دو هم نسبت به زمان خودشان درست هستند. خوب، براى ژاپنى ها یك چیز است و براى انگلیسى ها چیز دیگرى است و هر دو هم درست است. در جوامعى كه ما مىشناسیم، كاملا برهنه و عریان در انظار عمومى ظاهر شدن، كارى زشت و ناپسند تلقى مىگردد، اما ممكن است روزى در یك جامعهاى همین مسأله امرى عادى و یا حتى مطلوب و ارزشمند تلقى شود؛ این مسألهاى است كه بستگى به قرارداد و عرف اجتماعى دارد و هر كدام كه باشد تفاوتى نمىكند. خوب و بدهایى هم كه در اسلام یا هر دین دیگرى هست از همین قبیل است و نمىتوان گفت احكام و ارزش هاى مسیحیت
درست است یا ارزشهاى اسلام یا یهودیت، بلكه براى هر كس، هر كدام از آنها را كه بپسندد همان درست است.
خلاصه سخن این است كه اگر هم در زمینه اعتقادات و آن بخشى از دین كه مشتمل بر «هست ها و نیست ها» است پلورالیسم را نپذیریم اما در زمینه احكام و مسائل ارزشىِ ادیان حتماً باید قائل به پلورالیسم شده و تكثر را بپذیریم.
همان طور كه اشاره كردیم، در بحث معرفت شناسى، برخى، تمامى علوم و معارف بشرى را در هر زمینهاى كه باشد نسبى مىدانند، اما برخى دیگر فقط در حوزه ارزش ها و اخلاق قائل به نسبیت هستند یا اساساً گزاره هاى ارزشى و اخلاقى را قابل اتصاف به صدق و كذب و درستى و نادرستى نمىدانند. اكنون باید ببینیم مسأله نسبیت در ارزش ها درست است یا نه؟
شكى نیست كه چیزهایى وجود دارند كه خوبى و بدى آنها تغییر مىكند و در زمانى خوب و در زمانى بد، در محیطى خوب و در محیطى بد و در شرایطى خوب و در شرایطى بد هستند. حتى مثلاً راست گفتن و دروغ گفتن نیز همین گونهاند و این طور نیست كه همیشه، راست گفتن خوب و دروغ گفتن بد باشد. گر چه كانت معتقد بود كه دروغ گفتن، همیشه بد و راست گفتن، همیشه خوب است و هیچ استثنایى هم ندارد، اما همه ما مىدانیم كه این طور نیست و مثلاً اگر حفظ جان یك مؤمن در گرو این است كه دروغ بگوییم، آن جا نه تنها راست گفتن خوب نیست بلكه حرام است و باید حتماً دروغ گفت تا جان مؤمن حفظ شود. در زمان طاغوت اگر ساواكى ها مىآمدند و سراغ كسى را از شما مىگرفتند، آیا شما باید راست مىگفتید تا بروند و آن شخص را دستگیر
كرده و به زندان ببرند و شكنجه یا اعدام كنند؟ بسیار روشن است كه حتماً باید در این جا به ساواكى ها دروغ مىگفتید. یا مثلاً در دستورات اسلامى داریم كه اگر كارى موجب وهن و تحقیر مؤمن شود، نباید آن كار را انجام دهد؛ نتیجه این دستور این است كه مؤمن باید در هر جامعهاى طبق آداب و رسوم همان جامعه رفتار كند ـ البته تا مادامى كه با واجبات و محرمات شرعى تصادم پیدا نكند ـ و كارى بر خلاف هنجارها و رسوم آن جامعه كه موجب تحقیر و توهین به او مىشود، انجام ندهد.
به هر حال، نظایر این مواردى كه ذكر كردیم فراوان وجود دارد، كه ظاهراً به نظر مىرسد نتیجه آنها قبول نوعى پلورالیسم و نسبیت در اصول و ارزش هاى اخلاقى و اجتماعى اسلام است. دروغ گفتن و راست گفتن، هم خوبند و هم بد؛ بستگى به شرایط دارد. البته باید توجه داشت كه نتیجه این بیان فقط نسبیت است نه شكاكیت؛ یعنى این طور نیست كه مثلاً شك داشته باشیم راست گفتن خوب است یا بد، بلكه به طور قطعى و جزمى مىدانیم كه راست گفتن در این شرایط خوب و در آن شرایط بد است. در هر صورت، كسانى با استناد به این گونه موارد مىخواهند بگویند نسبیت اخلاقى و ارزشى حتى در تفكر اسلامى نیز وجود دارد و امرى پذیرفته شده است. البته بیان فنّى و علمى كه براى تبیین این مسأله دارند شرح و تفصیل خاص خود را دارد كه از محل بحث فعلى ما خارج است.
آن چه كه در این جا مىتوانیم بگوییم این است كه: حقیقت آن است كه اگر ما هر قضیهاى را با تمامى قیود و شرایطش در نظر بگیریم، همه قضایا مطلق هستند و هیچ نسبیتى در آنها راه ندارد؛ مثلاً اگر در مسائل فیزیك یا شیمى از شما بپرسند: «آب در چند درجه به جوش مىآید؟» پاسخ خواهید داد در صد درجه. بعد یك آب خیلى شورى را مىآورند یا مثلاً آب را مىبرند در جایى كه
فشار هوا بیشتر یا كم تر از حد معمول است و مىجوشانند و شما مىبینید كه در صد درجه به جوش نمىآید بلكه كمى بیشتر یا كم تر از صد درجه است. در این جا نتیجه كار نسبیت نیست، بلكه مسأله این است كه شما در بیان دقیق این قضیه، مسامحه و كوتاهى كرده اید و آن را دقیقاً با تمامى قیود و شرایطش بیان نكرده اید. قضیه كامل و دقیق این است كه مثلاً بگویید: «آب با این درصد مشخص از املاح و در این درجه خاص از فشار هوا در صد درجه به جوش مىآید». همه فیزیك دان ها و شیمى دان ها مىدانند كه آب با شرایط خاصى در صد درجه به جوش مىآید، اما به هنگام نوشتن و یا گفتن این مطلب معمولاً مسامحه مىكنند و با حذف آن قیود و شرایط به طور اجمال و خلاصه مىگویند آب در صد درجه به جوش مىآید. قضایایى از این قبیل در بسیارى از علوم وجود دارد و همان طور كه توضیح دادیم وجود این قضایا دلیل بر نسبیت و عدم كلیت آنها نیست بلكه نتیجه مسامحه در بیان كامل و ذكر تمامى قیود و شرایط آن است. قضایاى اخلاقى نیز از همین قبیل هستند. در این نوع قضایا هم اگر هر قضیهاى را با تمامى قیود و شرایط آن بیان كنیم، هیچ گاه حكم آن عوض نخواهد شد و اگر خوب است همیشه خوب است و اگر بد است همیشه بد خواهد بود. این كه مىبینیم حكم راست گویى و دروغ گویى تغییر مىكند و گاهى خوب و گاهى بد مىشود، بدان جهت است كه از ذكر تمامى قیود و شرایط آنها غفلت كرده ایم.
اما پوزیتویست هاى اخلاقى و طرفداران نسبیت در ارزش ها مىگویند حتى اگر تمامى قیود و شرایط گزاره هاى اخلاقى را هم ذكر كنیم، باز هم خوب مطلق و بد مطلق نداریم بلكه خوبى و بدى، بنا به ذوق و سلیقه و پسند افراد و جوامع تفاوت مىكند و دلیل آن هم این است كه اصولا مسائل ارزشى، هیچ كشفى از واقعیت ندارند و همان طور كه قبلا اشاره شد نظیر زیبایى رنگ سبز و
زرد هستند كه صرفاً حاكى از ذوق و سلیقه انسان ها هستند و حقیقتى وراى آنها نهفته نیست.
این جا است كه یك بحث مبنایى و ریشهاى بین ما و دیگران وجود دارد و باید بحث كنیم كه آیا ارزش ها به این معنا قابل تكثر هستند؛ یعنى آیا در مورد یك مسأله خاص، ما مىتوانیم چند حكم ارزشى مخالف و متضاد را، همه را با هم، درست و حقیقت بدانیم یا این كه اگر تمامى قیود و شرایط قضیه را بیان كنیم، حكم آن همیشه و در هر زمان و مكانى ثابت و واحد خواهد بود؟
آن چه كه ما از اسلام مىفهمیم، و معتقدیم صرف نظر از بحث دینى با برهان عقلى نیز قابل اثبات است، این است كه در مورد ارزش ها و باید و نبایدها نیز همانند قضایاى خبرى و مشتمل بر هست ها و نیست ها، یك حقیقت بیشتر وجود ندارد و از این نظر قابل تعدد و تكثر نیستند. البته یك سلسله خوب و بدهایى داریم كه صرفاً بر اساس قرارداد استوارند و پشتوانه حقیقى و واقعى ندارند، اما همه خوب و بدها این گونه نیستند. خوب و بدهاى اخلاقى و ارزشى كه در اسلام معتبرند، همگى تابع مصالح و مفاسدى هستند؛ مثلاً دروغ گویى از آن جهت ناپسند و ممنوع است كه موجب بى اعتمادى مردم به یكدیگر و در نتیجه، اختلال نظام اجتماعى خواهد شد و انسان اصلا نمىتواند در چنین جامعهاى زندگى كند. جامعهاى را فرض كنید كه همه افراد در آن دروغ گو هستند و نوعاً دروغ مىگویند. در چنین جامعه اى، شیرازه امور از هم گسسته مىشود و نظام زندگى بر هم خواهد خورد. اساس زندگى اجتماعى، بر اعتماد به یكدیگر استوار است. اگر بنا باشد دروغ رواج یابد و همه دروغ بگویند، شما دیگر به هیچ كس، از زن و فرزند گرفته تا خویشاوند و دوست و همسایه و
همكارتان نمىتوانید اعتماد كنید و زندگى از هم پاشیده مىشود. به سبب این ضرر اجتماعى بزرگ و غیر قابل جبران است كه دروغ گفتن در اسلام ممنوع گشته و گناهى بزرگ دانسته شده است. بر عكس، راست گفتن موجب جلب اعتماد افراد به یكدیگر مىشود و مردم مىتوانند از زندگى اجتماعى بهره ببرند. اگر شاگرد و دانشجو در مدرسه و دانشگاه اعتماد نداشته باشند كه استادشان راست مىگوید و كتابشان حقیقت را نوشته، تمامى كلاس هاى مدرسه و دانشگاه و كتاب هاى آنها بى فایده خواهند شد. بنابراین، خوبى و بدىِ راست گویى و دروغ گویى، تابع مصالح و مفاسدى است كه بر آنها مترتب مىشود و با قیاس آنها به ترتب آن مصالح و مفاسد است كه اسلام راست گویى را خوب و دروغ گویى را بد و ناپسند شمرده است.
نكتهاى كه باید اضافه كنیم این است كه از نظر اسلام، مصالح و مفاسد امور، تنها مربوط به مصالح و مفاسد مادى و دنیایى نیست، بلكه یك سلسله مصالح و مفاسدى نیز وجود دارند كه مربوط به امورى معنوى و زندگى آخرتى انسان هستند. اسلام در خوب و بدهایى كه مقرر داشته، علاوه بر مصالح و مفاسد مادى و دنیایى، مصالح و مفاسد معنوى و آخرتى را نیز مد نظر داشته است.
نتیجه بحث در این قسمت این است كه معارف دینى، چه در بخش عقاید و چه در بخش احكام و مسائل اخلاقى و ارزشى، تابع واقعیت ها است و در همه این زمینه ها حقیقت یك چیز بیشتر نیست و دین حق، یكى است و تعدد و تكثربردار نیست. آن چه هم در بخش احكام و ارزش ها احیاناً دیده مىشود كه حكم آن تغییر مىكند و مثلاً راست گفتن، گاهى خوب و گاهى بد تلقى مىشود،
دلیلش آن است كه ما موضوع را با تمام قیودش در نظر نگرفته و بیان نكرده ایم و گرنه، راست گفتن را اگر با حدود و قیود خاصى در نظر بگیریم، همیشه خوب یا همیشه بد خواهد بود و هیچ گاه تغییر نخواهد كرد.
از نظر ریشه فلسفى و معرفت شناختى هم گفتیم منشأ تفكر پلورالیسم مىتواند یكى از سه امر باشد: پوزیتیویسم، شكاكیت، نسبیت. اگر مثل پوزیتیویست هاى منطقى گفتیم قضایاى متافیزیكى و غیر تجربى نظیر «خدا هست»، «قیامت وجود دارد» و امثال آنها اصلا گزاره هایى بى معنا هستند، و یا اگر طرفدار نسبیت در معرفت بشرى به طور كلى یا در خصوص قضایاى ارزشى و اخلاقى شدیم، و یا به شك گرایى روى آوردیم و گفتیم هیچ یك از معارف بشرى، قطعى و یقینى نیست و همه آنها با درجاتى از شك و تردید همراهند، روى هر یك از این سه مبناى فلسفى و معرفت شناختى مىتوان به نتیجه پلورالیسم و قبول تكثر حقیقت در معارف بشرى و از جمله معرفت دینى رسید. البته در ابتداى بحث این جلسه هم تذكر دادیم كه این بدان معنا نیست كه هر كس كه پلورالیست شده ابتدا پوزیتیویسم یا نسبیت و یا شكاكیت را پذیرفته و بعد به پلورالیسم رسیده، بلكه گاهى نیز این گونه است كه ابتدا به اندیشه پلورالیسم تمایل پیدا كرده و آن را پسندیده و قبول كرده و بعداً هم احیاناً به دنبال دلیلى براى توجیه و اثبات آن رفته است. اما به هر حال اگر كسى بخواهد سیر منطقى را دنبال كند ابتدا باید یكى از آن سه مبنا را در معرفت شناسى بپذیرد و سپس پلورالیسم را از آن نتیجه بگیرد. و اصولا باید توجه داشته باشیم كه سیر منطقى این گونه است كه همه مسائل علمى، به نحوى مبتنى بر اصول و مسائل فلسفىاند و مسائل فلسفى نیز مبتنى بر مسائل معرفت شناختى هستند؛ یعنى از نظر نظام منطقى، ابتدا مباحث معرفت شناسى و بعد مباحث فلسفى و سپس مسائل علمى مصطلح قرار مىگیرند. به
عنوان مثال، وقتى یك پزشك یا یك محقق به دنبال كشف دارویى براى درمان یك بیمارى است، گر چه ابتدا نیامده فلسفه بخواند و قواعد فلسفى را با دلیل و برهان اثبات كند، ولى این تحقیق او قطعاً بر مبناى یك اصل فلسفى استوار است و آن، اصل علیت است. معناى این كه این محقق آمده در آزمایشگاه و ساعت ها وقت خود را صرف تحقیق براى كشف داروى یك بیمارى خاص مىكند، آن است كه معتقد بوده و هست كه بیمارىْ خود به خود و بدون علت به وجود نمىآید، اگر بیمارى آمده حتماً علتى داشته است. و همچنین معتقد بوده كه سبب و عامل دیگرى وجود دارد كه مىتواند تأثیر كند و عامل این بیمارى را از بین برده و آن را درمان كند. بدین ترتیب هیچ محققى بدون پذیرش اصل علیت نمىتواند دست به تحقیق بزند، ولى معناى این سخن آن نیست كه ابتدا رفته فلسفه خوانده و اصل علیت را با برهان قطعى اثبات كرده و بعد آمده در آزمایشگاه و به تحقیق پرداخته است، بلكه اعتقاد به اصل علیت به طور ناخودآگاه و یا نیمه آگاهانه در ضمیر و نفس او وجود دارد.
جلسه قبل وعده دادیم در این جلسه توضیحى پیرامون رابطه پلورالیسم و لیبرالیسم بدهیم و بعد هم پاسخ سؤالى را كه چند جلسه قبل مطرح شده بود، عرض كنیم.
براى توضیح رابطه لیبرالیسم با پلورالیسم، ابتدا باید معناى این دو واژه را مشخص كنیم. راجع به مفهوم پلورالیسم در جلسات قبل به اندازه كافى توضیح داده شد، اما درباره مفهوم لیبرالیسم باید در این جا توضیح بدهیم.
از نظر لغوى، لیبرالیسم به معناى «آزادى خواهى» است، و از نظر اصطلاحى مىتوان گفت لیبرالیسم یك نوع ایدئولوژى است كه بر اساس آن، انسان باید بتواند در زندگى به دلخواه خود عمل كند و هیچ عامل خارجى یا قید و شرطى رفتار او را محدود ننمایید، مگر آن جا كه در نتیجه رفتار او آزادى و امنیت دیگران به مخاطره بیفتد. لیبرالیسم عمدتاً در سه عرصه مهم، یعنى اقتصاد، سیاست و دین و فرهنگ مطرح شده است.
لیبرالیسم اقتصادى به این معناست كه فعالیت اقتصادى در جامعه كاملا آزاد باشد و هر كس به هر شكلى كه بخواهد هر نوع كالایى را تولید كند و به هر صورتى كه دلش مىخواهد آن را عرضه كرده و به فروش برساند. خلاصه این كه بر اساس لیبرالیسم اقتصادى، چه در زمینه تولید، چه تأمین مواد اولیه، چه
تبلیغ، چه توزیع، چه سرمایه گذارى و سایر موارد مربوط به عرصه اقتصاد نباید هیچ نوع محدودیتى وجود داشته باشد، جز آن چه مخلّ آزادى و امنیت دیگران است.
در عرصه سیاست هم لیبرالیسم به این معناست كه مردم در انتخاب نوع و شكل حكومت، افراد حاكم، قوانین حاكم بر جامعه و سایر رفتارهاى سیاسى كاملا آزادند و حق دارند هرگونه كه مایلند عمل كنند، مگر مواردى كه به آزادى و امنیت دیگران خللى وارد آید.
اصطلاح لیبرالیسم، گاهى هم در عرصه فرهنگ و یا خصوص دین و مذهب به كار مىرود. گویا اولین كسى كه واژه لیبرالیسیم را در عرصه دین به كار برده «شلایر ماخر» است كه تعبیر پروتستانتیسم لیبرال را به كار برد و از آن پس این واژه (لیبرالیسم) كم و بیش در مورد دین هم استعمال مىشود. به هر حال، منظور از لیبرالیسم دینى این است كه مردم در انتخاب هر دینى كه بخواهند و یا اصولا پذیرفتن یا نپذیرفتن اصل دین و احكام دینى آزادند و هیچ محدودیت و ممنوعیتى در این زمینه نباید بر آنها اعمال شود.
اگر لیبرالیسم را تنها در عرصه اقتصاد و سیاست مطرح كنیم، در این صورت مستقیماً ارتباطى با پلورالیسم دینى پیدا نمىكند. اما اگر توسعه دادیم و علاوه بر لیبرالیسم اقتصادى و لیبرالیسم سیاسى، لیبرالیسم دینى را هم پذیرفتیم، آن گاه ارتباطى بین لیبرالیسم و پلورالیسم پیدا مىشود؛ به این صورت كه لازمه این كه انسان در انتخاب یك دین و عمل كردن یا نكردن به آن آزاد باشد (لیبرالیسم دینى) آن است كه دین هاى متعددى را به لحاظ حقانیت و درستى آنها، قابل پذیرش بدانیم (پلورالیسم دینى). در این صورت از نظر روابط چهارگانه منطقى موجود بین مفاهیم (تساوى، عام و خاص مطلق، عام و خاص مِنْوَجْه، تباین) رابطه بین لیبرالیسیم و پلورالیسم دینى، عام و خاص
مطلق مىشود؛ یعنى پلورالیسم دینى همیشه مصداق لیبرالیسم هست اما هر لیبرالیسمى مصداق پلورالیسم دینى نیست. به عنوان مثال، لیبرالیسم سیاسى مصداق لیبرالیسم هست اما مصداق پلورالیسم دینى نیست.
البته اگر پلورالیسیم را، همچنان كه در جلسات گذشته اشاره كردیم، حتى در زمینه هاى دیگر مثل پلورالیسیم سیاسى، اقتصادى، معرفت شناختى هم مطرح كردیم، آن گاه رابطه بین لیبرالیسم و پلورالیسم، تغییر مىكند.
به هر حال صرف نظر از سیر تاریخى و خاستگاه شكل گیرى این دو مفهوم، رابطه آنها به صورتى است كه توضیح داده شد. اما از نظر تاریخى ظاهراً تفكر لیبرالیسم مقدم بر پلورالیسم و حتى سكولاریسم بوده است.
در مورد انگیزه پیدایش تفكر پلورالیسم در جلسات قبل مطالبى طرح شد و اشاره كردیم كه یكى از انگیزه هاى مهم آن، پایان دادن به جنگ و خون ریزى هاى ناشى از اختلافات دینى بوده و اولین بار هم در مسیحیت مطرح شد. همان طور كه مىدانید پس از آن كه مارتین لوتر، كشیش آلمانى، مذهب پروتستان را در مسیحیت پایه گذارى كرد و جمع نسبتاً كثیرى از مسیحیان هم به مرور از او تبیعت كردند، جنگ ها و درگیرى هاى خونینى بین كاتولیك ها و پروتستان ها آغاز شد و ادامه یافت و هنوز هم در برخى كشورها نظیر ایرلند همچنان ادامه دارد. قبل از آن هم منازعاتى بین پیروان دو فرقه دیگر مسیحیت، یعنى ارتدوكس ها و كاتولیك ها وجود داشت.
برخى از علما و متكلمین مسیحى، براى پایان دادن به این نزاع هاى فرقه اى، نظریه پلورالیسم را در مسیحیت مطرح كردند و گفتند همین كه مسیحى باشیم براى نجات و رستگارى كافى است و تفاوتى بین ارتدوكس و كاتولیك و پروتستان وجود ندارد.
بعدها به لحاظ خصومت ها و جنگ هاى دیرینهاى كه بین مسیحیان و یهودیان وجود داشت و براى خاتمه این جنگ ها، پلورالیسم بین مسیحیت و یهودیت نیز مطرح شد و سعى گردید كه زمینه این خصومت ها از میان برداشته شود. مثلاً یكى از مناسك مسیحیان و به ویژه كاتولیك ها، مراسم عشاء ربانى است كه به اصطلاح نماز مسیحیان است و اذكار و دعاها و مطالب خاصى در آن خوانده مىشود و از جمله چیزهایى كه سابقاً در مراسم عشاء ربانى وجود داشت این بود كه باید یهودیان را به عنوان قاتلین حضرت مسیح لعنت مىكردند. وقتى یهودیان و به ویژه صهیونیست ها با اجراى برخى سیاست ها موفق شدند در اروپا قدرتى كسب كنند، واتیكان مجبور شد تصمیم بگیرد رسماً و قانوناً این قسمت را از نماز مسیحیان و مراسم عشاء ربانى حذف كند و به اصطلاح، علماى مسیحیت فتوا دادند كه از این پس نباید در مراسم عشاء ربانى به یهودیان لعن شود. تا مدتى گر چه لعن به یهود از مراسم عشاء ربانى حذف شده بود اما مسیحیان همچنان قوم یهود را به عنوان قاتلان حضرت مسیح مىشناختند، تا این كه در همین سال هاى اخیر، چنانكه شاید اطلاع دارید، پاپ دستور داد كه مسیحیان این اعتقاد را هم از ذهن و روح خود بیرون كنند و گفتند مىخواهیم با یهود آشتى كنیم. در آیندهاى نه چندان دور هم بنا است جناب پاپ رسماً به فلسطین اشغالى مسافرت كرده و با سران یهود دیدار داشته باشد.
به هر حال، بعدها مسیحیت این سیاست را نسبت به همه مذاهب و همه كشورهاى دنیا در پیش گرفت و گفت ما با هیچ دین و مذهب و كشورى، بر سر اعتقادات دینى جنگ و ستیز نداریم و همه را مىپذیریم. حتى برخى از آنها تا بدان جا پیش رفتند كه قبول كردند اسلام از مسیحیت بهتر است و علناً هم آن را اعلام كردند ولى گفتند به هر حال مسیحیت هم دین خوبى است.
تا این جا بیشتر تأكید بر هم زیستى مسالمت آمیز و پرهیز از جنگ و خون ریزى بر سر اعتقادات دینى و اختلافات مذهبى است و همان طور كه قبلا اشاره شد اسلام این نوع پلورالیسم، یعنى پلورالیسم عملى بین اسلام و سایر ادیان آسمانى و اهل كتاب ـ و بعضاً حتى غیر اهل كتاب ـ را مىپذیرد و آنها را به رسمیت شناخته و جان و مال و ناموس آنها را مانند مسلمانان محترم مىشمارد.
اما همان طور كه باز قبلا اشاره كردیم، پلورالیسم تنها ناظر به پلورالیسم عملى نیست و معتقدان به این نظریه معمولاً آن را به پلورالیسم نظرى نیز توسعه داده و مىگویند نه تنها در عمل با هم نمىجنگیم و نزاعى نداریم بلكه اصلا به لحاظ نظرى، همه ادیان مىتوانند صحیح باشند و هر كس به هر كدام از آنها معتقد باشد و به دستورات آن عمل كند، به سعادت و رستگارى نائل خواهد شد و اعتقاد و عملش پذیرفته خواهد بود. البته در این كه چگونه مىشود همه ادیان، على رغم تناقضات و تضادهایى كه دارند، صحیح و بر حق باشند، تفسیرهاى مختلفى شده كه در جلسه قبل آنها را مورد بحث قرار دادیم. از همین جا مىخواهم به قسمت دوم بحث این جلسه منتقل شوم و آن پاسخ به سؤالى است كه چند جلسه قبل مطرح شده بود.
سؤال این است كه چه مانعى دارد كه بگوییم: مشتركاتى بین همه ادیان وجود دارد. ما مىتوانیم این مشتركات را شناسایى كرده و با ایجاد نظامى در میان آنها، آن را به عنوان دین واحد جهانى عرضه كنیم و بگوییم حقیقت دین، این مجموعه مشترك بین همه ادیان است و اختلافاتى كه بین آنها وجود دارد جنبه فرعى و سلیقهاى داشته و بود و نبود آنها ضررى به اصل دین نمىزند. شجره
اصلى دین، همین مشتركات است و آن اختلافات، شاخ و برگ هاى این درخت هستند كه هر كس بنا به سلیقه و خوشایند خود یكى از آنها را برگزیده است.
این سؤال در واقع تفسیر چهارمى است از پلورالیسم دینى در بعد نظرى و با سه تفسیرى كه در جلسه قبل مطرح كردیم تفاوت دارد و لازم است در این جا به بررسى آن بپردازیم.
به نظر ما این فرضیه، هم از نظر محتوا و متن متناقض است و هم این كه دلیلى بر اثبات آن وجود ندارد. به اصطلاح فنى و علمى، این فرضیه، هم از نظر ثبوتى و هم از نظر اثباتى اشكال دارد و قابل پذیرش نیست.
از نظر ثبوتى و محتواى خود نظریه، اشكال آن این است كه چنین مشتركاتى، یا بین ادیان موجود یافت نمىشود و یا اگر هم بتوان به مشتركاتى رسید، آن قدر مبهم و كلى و انگشت شمار است كه نمىتوان نام دین بر آن نهاد. توضیح این كه:
در بین ادیان و مذاهب موجود، ما چهار مذهب اسلام، مسیحیت، یهودیت و زرتشتى را ادیان آسمانى مىدانیم، گر چه معتقدیم در سه مذهب مسیحیت، یهودیت و زرتشتى تحریف هایى بوجود آمده و ادیان موجود، غیر از آن چیزى است كه از جانب خداوند نازل شده و تفاوت هایى با آنها دارد. به هر حال، در نظر ابتدایى تصور مىشود كه در میان این چهار دین مشتركاتى وجود دارد كه مىشود آنها را اخذ كرد؛ مثلاً به نظر مىرسد اصل اعتقاد به خداوند در بین همه آنها مشترك است. اما با كمى دقت معلوم مىشود كه این گونه نیست و حتى نسبت به این مواردى كه به نظر مىرسد مورد اتفاق همه ادیان باشد، اختلافات اساسى بین آنها وجود دارد. در مورد همین اصل اعتقاد به وجود خدا كه در
ابتدا گمان مىرود قدر مسلّمِ وجه مشترك بین ادیان است، اگر كمى تأمّل كنیم خلاف آن برایمان اثبات خواهد شد.
خدایى كه در مسیحیت مطرح است خدایى است كه مىتواند به صورت انسان در بیاید و بعد به صلیب كشیده شود و فداى انسان هاى دیگر گردد تا بدین وسیله كفاره گناهان آنان و موجب نجات و رستگارى ایشان شود. مسیحیت، خدا را این گونه توصیف مىكند كه خداى پدر به صورت خداى پسر در شكم حضرت مریم قرار گرفت و از او متولد شد و چند سالى هم بین بندگان و مخلوقاتش زندگى كرد تا این كه او را به دار كشیدند و دوباره به آسمان بازگشت!! خداى یهود شاید از این هم جالب تر باشد؛ خداى آنها آن چنان خدایى است كه محل اصلى زندگىاش در آسمان است، گاهى هم به زمین آمده، در آن به تفرج مىپردازد. گاهى هم هوس كشتى گرفتن به سرش مىزند و با یعقوب پیامبر سرشاخ مىشود و یعقوب او را به زمین زده و بر سینهاش مىنشیند!!! خلاصه، یعقوب پیامبر آن قدر روى سینه خدا مىنشیند كه نزدیك است صبح شود و خدا مىگوید یعقوب عزیزم! دست از من بدار، الآن هوا روشن مىشود و مردم مىبینند كه تو مرا زمین زدهاى [ و آبرویم مىرود! ] یعقوب مىگوید تا مرا بركت ندهى رهایت نمىكنم. خدا هم براى خلاصى از چنگال یعقوب به او بركت عطا فرموده و یعقوب از او دست برداشته و خدا دوباره به آسمان باز مىگردد!!!
این در حالى است كه از نظر اسلام، خداى متعال جسم نیست، صعود و نزول ندارد، زمین و آسمان و دیروز و امروز برایش تفاوتى نمىكند، او خالق زمان و مكان است نه محدود به آنها، دیدنى نیست و همه مخلوقات در حیطه قدرت وى و محكوم اویند، نه زاده و نه زاییده شده و از این نسبت هاى سخیف و نارواى مسیحیان و یهودیان پاك و منزّه است.
بسیار واضح است كه اشتراك این سه خدا فقط در اسم و لفظ است، و گرنه از لحاظ وجودى هیچ سنخیتى میان آنها نیست؛ نظیر شیر و شیر:
آن یكى شیر است كه اندر بادیه1 *** و آن دگر شیر است اندر بادیه2
آن یكى شیر است آدم مىخورد *** و آن اگر شیر است كه آدم مىخورد
اگر شیر جنگل و شیر صبحانه یكى هستند، خداى اسلام و مسیحیت و یهودیت هم یكى است. حقیقتاً چه اشتراكى بین خداى اسلام با خداى مسیحیت و یهود وجود دارد؟ یكى مىگوید خدا جسم است و صعود و نزول دارد، دیگرى مىگوید جسم نیست و صعود در نزول ندارد؛ جمع بین «جسم هست» و «جسم نیست» به چیست؟!
تازه این در محدودهاى است كه ما دایره ادیان را محصور به ادیان آسمانى نماییم، اما اگر پا را فراتر نهاده و آن چه را كه در اصطلاح امروز دنیا نام دین بر آن اطلاق مىشود در نظر بگیریم، وضع از این هم خراب تر مىشود. یكى از ادیان قدیمى جهان كه امروز پیروان بسیار زیادى هم دارد «بودیسم» است. بودیسم اصولا به خدا معتقد نیست. آن چه این دین مىگوید تنها این است كه انسان باید از این قید و بندها و علایق دنیوى و مادى رهایى یابد تا تعالى پیدا كرده و به كمال برسد؛ تنها در این صورت است كه از تمامى رنج ها رها شده و به شادى مطلق و سعادت مطلوب مىرسد.
آیا بین این اعتقاد و نظر ادیان آسمانى كه «خدا وجود دارد» و این عقیده بودیسم كه «خدا وجود ندارد» چه وجه اشتراكى هست كه ما آن را گرفته و به عنوان دین واحد جهانى به بشریت عرضه نماییم؟!
اگر از این هم فراتر برویم و مانند «اگوست كنت» قائل به الوهیت انسان
1ـ در این جا بادیه به معناى بیابان است.
2ـ در این جا بادیه به معناى كاسه است.
شویم وضع باز هم بدتر مىشود. اگوست كنت مىگوید: بله، انسان دین مىخواهد، اما نه آن دینى كه خدا و پیامبر آسمانى و وحى و متافیزیك داشته باشد، بلكه دینى كه خداى آن انسان و پیامبرش عقل باشد. محور همه هستى انسان است و قبله و معبود و مسجود همه چیز باید انسان باشد و همه هستى و عالم وجود باید خود را با خواست ها و تمایلات انسان تطبیق دهند.
اكنون دوباره مىپرسیم: بین دینى كه معبودش انسان است با دینى كه معبودش هستى نامحدود و بى همتا و لایزال است، با دینى كه معبودش خداى جسمانى محدود و گرفتار در چنگال یعقوب است، با دینى كه گاو را مىپرستد، با دینى كه اصولا اعتقادى به خدا ندارد، كدام دین واحد جهانى را مىتوان سراغ گرفت؟! با چنین وضعى، سخن از مشتركات ادیان و دین واحد جهانى گفتن، به افسانه شبیه تر است تا واقعیت، و گوینده آن به عالَم مستى و بى خردى نزدیك تر است تا به عالم عقل و هشیارى: «اَفَلا یَتَدَبَّرُونَ؟»
اولین و ریشهاى ترین جزء دین، اعتقاد به خداست، و ما در همین گام اول دچار این همه تناقض آشكاریم، آن وقت چگونه به دنبال یافتن مشتركات ذاتى بین ادیان ـ و عرضى دانستن اختلافات ـ و اعلام آن به عنوان دین واحد جهانى هستیم؟ دقیقاً به دلیل وجود همین اشكال غیر قابل حل، برخى از نویسندگان داخلى كه به این نظریه تمایلى دارند، در یكى از مقالات اخیر خود تحت عنوان «ذاتى و عرضى دین» مدّعى شده بود كه حتى اعتقاد به خدا هم براى دین، جوهرى و ذاتى نیست بلكه از عرضیات دین است و ممكن است كسى دین داشته باشد اما معتقد به وجود خدا نباشد!! بنده عرض مىكنم اگر خدایى نبود طبیعتاً پیامبرى هم نخواهد داشت كه براى مردم بفرستد. بنابراین نتیجه این مىشود كه مىتوان به وجود خدا و پیامبرى اعتقاد نداشت و در عین حال دین دار هم بود! همچنین از آن جا كه در باب عبادات هم پر واضح است
كه عبادتى كه مشترك بین همه ادیان باشد نداریم و گرچه مثلاً در ادیان آسمانى نماز وجود دارد ولى ماهیت آن به كلى متفاوت است، بنابراین نه خداى مشتركى باقى مىماند، نه پیامبرى و نه عبادتى. پس كجاست آن عناصر مشترك بین تمامى ادیان، تا به عنوان دین واحد جهانى به آن ایمان آورده و رستگار شویم؟!
براى آن كه سستى و بى مایه بودن این نظریه را هر چه بیشتر روشن نماییم، باز هم تنزل كرده و مىپذیریم با وجود آن كه در باب خدا و نبوت و امامت نتوانستیم به وجه مشتركى برسیم، اما مىتوانیم دین واحد جهانى را براساس مشتركات اخلاقى ادیان پیشنهاد كنیم. به عبارت دیگر، ممكن است كسى بگوید منظور من از دین واحد جهانى و مشتركات بین ادیان، یك سرى اصول اخلاقى نظیر حسن عدالت و راستگویى و امانت دارى و قبح ظلم و دروغ و خیانت است كه همه ادیان و مردمان بر آنها توافق دارند. مجموع همین اصول اخلاقى مشترك مىتواند همان دین واحد جهانى باشد كه در پى آن هستیم. این طرح چه اشكالى دارد؟
پاسخ این است كه اولا بر اساس این طرح، دین مترادف با اخلاق مىشود؛ و مجموعه چند اصل اخلاقى صرف را دین نامیدن، امرى خلاف اصطلاح رایج و معمول بین مردم و عقلاست. در همه لغت ها و فرهنگ ها، دین غیر از اخلاق و اخلاق غیر از دین است و دو لغت و واژه جداگانه براى آنها وجود دارد و هیچ فرهنگ لغتى، به هیچ زبانى، دین و اخلاق را به یك معنا ندانسته است. تأیید بیشتر مطلب هم این است كه بسیارند افراد بى دین و لامذهبى كه تصریح مىكنند اعتقادى به هیچ دین و مذهبى ندارند اما در عین حال مىبینیم
به برخى اصول اخلاقى نظیر حسن عدالت و راست گویى و امانت دارى و قبح ظلم و دروغ و خیانت، معتقد و پاى بندند. به هر حال اشكال اول این است كه پذیرفتن اصول اخلاقى هیچ تلازمى با پذیرفتن دین ندارد و كسى مىتواند على رغم پذیرش یك سرى اصول اخلاقى، اعتقاد به هیچ دین و مذهبى هم نداشته باشد. و ثانیاً بر فرض كه بپذیریم اعتقاد به خدا و نبوت و معاد و انجام مراسم عبادى و امثال آنها هیچ مدخلیتى در ماهیت دین ندارد و دین چیزى بیش از یك سرى اصول اخلاقى نیست، سؤال بعدى این است كه آیا دین فقط صرف اعتقاد به این اصول اخلاقى است یا علاوه بر اعتقاد، عمل و پاى بندى به این اصول هم لازم است؟ آیا دین دار كسى است كه در كتاب و مقاله و سخنرانى از این اصول دفاع كند گر چه التزام عملى به آنها نداشته باشد یا متدینان به این دین واحد جهانى كسانى هستند كه علاوه بر حرف، در صحنه عمل هم این اصول را پیاده و رعایت كنند؟ اگر آن دین واحد جهانى، صرف اعتقاد بدون عمل به این اصول باشد، چنین دینى چه تأثیرى در زندگى بشر دارد و بود و نبود آن چه تفاوتى مىكند؟ اگر به حرف تنها باشد، هر ظالم و جنایتكارى مىتواند بهترین مقاله و سخنرانى ها را در باب ستایش از عدالت و راستى و امانت دارى داشته باشد؛ آیا حقیقت دین دارى همین است؟! پر واضح است كه اعتقاد بدون عمل نمىتواند دین باشد و حتماً باید علاوه بر اعتقاد، چاشنى عمل و التزام هم وجود داشته باشد تا بتوانیم كسى را بر طبق این اصطلاح، دین دار بنامیم. این جاست كه یك پرسش بسیار مهم رخ مىنماید و آن این است كه كسى كه معتقد به خدا و پیامبر و وحى و حساب و كتاب نیست، چه انگیزهاى دارد كه دروغ نگوید و چه تضمینى وجود دارد كه خیانت نورزد و عدالت پیشه كند؟
یكى از مباحثى كه در قرون اخیر مطرح شده و برخى از آن جانب دارى
كردهاند همین مسأله جدایى بین دین و اخلاق، و اخلاق منهاى دین است. بر اساس این نظریه، گفته مىشود آن چه كه در زندگى بشر تأثیر دارد اخلاق و ارزش هاى اخلاقى است و دین تأثیرى در زندگى ما ندارد. بنابراین، ما اخلاق و اصول اخلاقى را، كه اثر عملى دارد، مىپذیریم اما به دین كارى نداریم. این همان طرز تفكرى است كه در میان بعضى از مردم وجود دارد كه مىگویند ما باید «انسان» باشیم، این كه چه دینى داریم یا اصولا دین داریم یا نه، چندان اهمیتى ندارد. من خودم یك بار در همین شهر تهران شاهد گفتگوى دو نفر بودم كه یكى به دیگرى مىگفت: فلانى آدم خوبى است و نماز مىخواند. آن رفیقش جواب داد: من عقیدهام این است كه آدم باید خوب باشد، خواه نماز بخواند و خواه نخواند. این طرز تفكر در واقع برگرفته از همان تئورى اخلاق منهاى دین است كه بر اساس آن، خوب بودن یعنى رعایت ارزش هاى اخلاقى، خوب بودن یعنى مؤدب و موقّر و متین بودن، دین داشته باشد یا نداشته باشد مهم نیست.
اما حقیقت این است كه این نظریه راه به جایى نمىبرد و اشكالات فراوانى بر آن وارد است كه به تفصیل در مباحث فلسفه اخلاق بدان اشاره شده است؛ مثلاً یك اشكال این است كه بر اساس یكى از مكاتب فلسفه اخلاق، خوب بودن مترادف با لذت آفرینى است؛ یعنى هر آن چه كه انسان از آن لذت ببرد خوب و پسندیده است. حال با توجه به این نكته، فرض كنید بنده در فلسفه اخلاق قائل به همین نظریه هستم و معتقدم خوب بودن مساوى با لذت بخش بودن است و هر چیزى كه لذتش بیشتر، همان خوب تر است. اكنون اگر جایى دروغ گفتن منجر به ایجاد لذتى براى من شود چه دلیلى دارد كه دروغ نگویم؟ روشن است كه بر اساس آن مبناى فكرى، در چنین صحنهاى من حتماً دروغ خواهم گفت چون لذت من در آن است. اگر جایى راست گفتن، اسباب دردسر
و ناراحتى مرا فراهم مىكند، پس كار خوبى نیست و دلیلى ندارد كه راست بگویم. همین طور در مورد سایر چیزهایى كه ما آنها را ارزش اخلاقى مىدانیم، بر اساس این مبنا نه تنها هیچ الزامى به رعایت آنها نداریم بلكه در بسیارى از موارد، زیر پا گذاشتن این اصول است كه خوب تلقى مىشود، چون لذت آور است. اگر لذت من با دزدى و خیانت و رشوه خوارى و جنایت تأمین مىشود، همه اینها چیزهاى خوبى هستند؛ این نتیجه طبیعى مبناى لذت طلبى است.
بنابراین، در مورد این كه مجموعهاى از اصول اخلاقى مورد پذیرش همگان را، به عنوان دین واحد جهانى تلقى كنیم، جداى از این كه چنین اصول همگانى آیا واقعاً وجود دارد یا نه، اشكال اساسى این است كه چگونه مىتوان افراد را به رعایت این اصول ملزم كرد؟ اگر بحث خدا و معاد و حساب و كتاب نباشد، واقعاً چرا باید خود را در قید و بند این اصول اخلاقى گرفتار كرده و محدود به آنها باشیم؟ حقیقت این است كه با چشم پوشى از خدا و معاد هیچ انگیزهاى براى رعایت این اصول و التزام به آنها وجود ندارد. بله، البته ممكن است در اثر تلقین و تشویق و تنبیه و شرطى كردن و آداب و رسوم اجتماعى، آن قدر روى كودك كار كرد كه رعایت این اصول براى او به شكل یك عادت در بیاید، اما روشن است كه دیگر نمىتوان به عنوان یك نظریه منطقى و قابل استدلال از آن دفاع كرد؛ یعنى گرچه شما توانسته اید فرد را مؤدّب به این آداب و متخلّق به این اخلاق بكنید، اما چگونه اثبات مىكنید كه كار شما درست و منطقى است. به همان صورت كه مىتوان با استفاده از تلقین و تشویق و تنبیه، عادت راست گویى را در كودك ایجاد و تقویت كرد، با استفاده از همین ابزارها هم مىتوان دروغ گویى را به كودك یاد داد، آیا این كه ما توانسته ایم دروغ گویى را براى كودك تبدیل به یك عادت كنیم، دلیل آن است كه دروغ گویى خوب است؟
كانت كه به خوبى به اشكال فوق واقف گشته و فهمیده بود كه اگر انسان معتقد به وجود پاداش و كیفر در قبال اعمال اخلاقى خود نباشد ضمانتى براى اجراى آنها وجود نخواهد داشت، لذا با این كه معتقد بود ارزش اخلاقى و خوب اخلاقى آن است كه ما كارى را فقط به انگیزه اطاعت حكم عقل و وجدان انجام دهیم و اگر به امید ثواب و پاداش باشد فاقد ارزش اخلاقى خواهد بود، اما در عین حال مىگفت اگر اخلاق بخواهد در خارج ضمانت اجرایى داشته باشد و مورد عمل واقع شود، باید چند اصل را بپذیریم، كه تقریباً همان اصولى هستند كه ما مسلمان ها قبول داریم. كانت مىگفت من وجود خدا و همین طور خلود و جاودانگى روح و نفس انسان را از همین جا اثبات مىكنم، چون اگر به خدایى كه حساب و كتاب دارد و پاداش و كیفر مىدهد معتقد نباشم، انگیزهاى براى این كه كار خوب انجام دهم نخواهم داشت. همین طور اگر خدا را قبول داشته باشیم اما معتقد به جاودانگى روح و زندگى انسان نباشیم و بگوییم انسان بعد از مرگ، هیچ و پوچ مىشود و اگر كیفر و پاداشى هم هست فقط مربوط به همین دنیاست، باز هم انگیزه چندانى به رعایت اصول و ارزش هاى اخلاقى نخواهم داشت. بر این اساس، كانت با این كه معتقد بود خدا را نمىشود با برهان نظرى اثبات كرد، اما مىگفت من از راه عقل عملى معتقدم كه خدا باید وجود داشته باشد تا اخلاق بدون پشتوانه و ضمانت اجرایى نماند.
خلاصه بحث این جلسه این شد كه در پاسخ كسانى كه مىگویند با فرعى و سلیقهاى دانستن اختلافات بین ادیان، مىتوان مشتركات همه آنها را گرفت و به عنوان دین واحد جهانى عرضه كرد، مىگوییم اولا اساسى ترین اصول همه
ادیان، خدا و نبوت و مناسك عبادى است و با تحقیق معلوم شد كه در زمینه این اصول، هیچ وجه مشتركى بین تمامى ادیان وجود ندارد. ثانیاً بر فرض كه از خدا و نبوت و عبادت بگذریم و قبول كنیم كه آن دین واحد جهانى متشكل از چند اصل اخلاقى مشترك و مقبول بین همه ادیان است، سؤال مىكنیم آیا صرف اعتقاد به این اصول اخلاقى را مىگویید یا عمل را هم شرط مىدانید؟ اگر صرف اعتقاد و لفظ باشد، معلوم است كه با گفتنِ تنها، كار درست نمىشود و اثرى بر آن بار نیست. اگر براى عمل هم مدخلیت قائل مىشوید سؤال این است كه با نفى خدا و نبوت و معاد، چه ضمانتى براى اجرا و رعایت این اصول وجود دارد؟ به خصوص با توجه به این كه در فلسفه اخلاق، مكاتبى نظیر لذت طلبى وجود دارد كه معتقدند خوب اخلاقى چیزى است كه موجب لذت انسان شود؛ كسى را كه چنین اعتقادى دارد چگونه مىتوان به گفتن راستى واداشت كه موجب ناراحتى و درد سر اوست و از دروغ و خیانتى بازداشت كه برایش لذت آور است؟
این نكته را هم نباید از نظر دور داشت كه علاوه بر آن كه مشتركاتى بین ادیان وجود ندارد، اگر نگوییم همه ادیان، اما لااقل بسیارى از آنها اعتقادات خلاف خود را شدیداً نفى كرده و با آن مبارزه مىكنند. در مورد اعتقاد به خدا، اسلام علاوه بر آن كه اعتقاد به خداى یگانه را لازم دانسته، نفى شرك را هم واجب كرده است و بلكه اصلا ابتدا از نفى شرك شروع مىكند و بعد به توحید مىرسد؛ اول باید گفت: «لا اله» و بعد به «الا الله» رسید. معناى این سخن آن است كه مسلمان، ابتدا باید تثلیث مسیحیت را نفى كند و بعد به توحید اسلام برسد. این نكته، امكان دست یابى به مشركات بین ادیان را بیش از پیش با مشكل مواجه مىسازد.
به هر حال نتیجه نهایى این است كه این فرضیه، هم از نظر ثبوتى و
محتواى خود نظریه دچار مشكل است و هم از نظر اثباتى، هیچ برهانى بر اثبات آن وجود ندارد و از نظر ما كاملا مردود است.
در ادامه بحث پلورالیسم مناسب است در این جلسه ابتدا به بررسى انگیزه هاى عقلانى پیدایش تفكر پلورالیسم دینى بپردازیم و ببینیم صرف نظر از انگیزه هاى سیاسى كه احیاناً ممكن است در پشت طرح این اندیشه وجود داشته باشد، چه انگیزهاى باعث شده كه برخى بدون آن كه واقعاً غرض و مرضى داشته باشند با انگیزه هاى عقلانى و منطقى (لااقل در نظر خودشان) این مسأله را طرح كنند. در تحلیل این مسأله باید بگوییم جداى از انگیزه هاى سیاسى، حداقل دو انگیزه دیگر ممكن است براى این مسأله در نظر گرفت.
انگیزه اول یك انگیزه روانى است. توضیح این كه:
در حال حاضر نزدیك به شش میلیارد نفر در جهان زندگى مىكنند كه ادیان و مذاهب و مرام و مسلك هاى مختلفى دارند، و گرایش آنها به یك دین و مذهب و فرقه خاص هم، از روى دشمنى و عناد با ادیان دیگر و انكار حق نیست بلكه بسیارى از آنها صرفاً به این علت كه در منطقه جغرافیایى و كشور خاصى متولد شدهاند و یا پدر و مادرشان دین و مذهب خاصّى داشته اند، آن دین و مذهب را قبول كردهاند و بسیارى از آنان نیز واقعاً به دستورات و احكام دین خود پاى بند و ملتزم هستند. با چنین وضعیتى، اگر ما معتقد باشیم كه تمامى ادیان دنیا غیر از اسلامْ باطل و متدینان به آن ها جهنمى هستند، و در
بین مسلمانان نیز غیر از فرقه شیعه اثنى عشریه تمامى مذاهب و فرق دیگر اسلامى و معتقدان به آنها بر باطل و جهنمى اند، باید بگوییم غیر از دویست میلیون نفز از مردم دنیا (آن هم به شرط ایمان و عمل صالح) بقیه، كه نزدیك به پنج میلیارد و هشتصد میلیون نفرند، در گمراهى و ضلالت و اهل عذاب و جهنّمند. آیا به راستى مىتوان چنین چیزى را پذیرفت؟ مگر آن انسان هاى بینوایى كه صرفاً به خاطر این كه در كشورهاى مسیحى به دنیا آمدهاند و یا پدر و مادرشان مسیحى بوده اند، آیین مسیحیت را قبول كرده و در همان مسیحیت خودشان هم بسیار مؤمن و معتقد هستند چه گناه و خطایى مرتكب شدهاند كه باید مستحق عذاب و آتش الهى باشند؟! این مسأله را هم اضافه كنید كه در میان افرادى هم كه شیعه اثنى عشرى هستند بسیارى از آنان اهل گناهان كبیره و فسق و فجورند و لذا گرچه اعتقاداتشان حق است اما به دلیل اعمال ناشایست و باطلشان آنها نیز اهل عذاب و جهنّمند. اگر واقعاً اینطور باشد پس همه جهنمى اند! به قول آن ضرب المثل معروف «على مىماند و حوضش» و روز قیامت دیگر كسى باقى نخواهد ماند كه ساقى كوثر او را سیراب كند!
بدین ترتیب این مسأله روانى كه به ذهن و روح انسان فشار مىآورد و او را آزار مىهد و پذیرش آن دشوار مىنماید، سبب مىشود كه انسان فكر كند همه خوبند و اهل نجات؛ مسلمان و شیعه دوازده امامى حق است و دین دیگران نیز خوب و بر حق است؛ اصلا چه بسا آنها نجیب تر و پاك تر از ما و در عمل به دین خودشان راسخ تر از ما باشند. به هر حال، با پذیرش كثرت ادیان بر حق و درست، انسان خود را از آن تنش روحى و اضطراب روانى مىرهاند.
عامل دومى كه احیاناً سبب تقویت اندیشه پلورالیسم دینى در ذهن افراد
مى شود در واقع یك عامل اجتماعى است. توضیح این كه: ما در طول تاریخ شاهد جنگ هاى ویرانگر و خانمان سوز متعددى هستیم كه ریشه مذهبى و دینى دارند و انسان ها صرفاً به خاطر اختلاف دینى و فرقهاى با یكدیگر درگیر شده و به جنگ و قتل و غارت پرداخته اند. نمونه بسیار معروف و بارز آن، جنگ هاى صلیبى است كه طىّ آن هزاران نفر از مسیحیان و مسلمانان كشته شدند و چه ویرانى ها كه به بار آمد و چه ثروت ها و نیروها و امكاناتى كه براى اداره این جنگ ها بیهوده بر باد رفت؛ ثروت ها و نیرو و امكاناتى كه مىتوانست در راه آبادانى و خوشبختى بشر صرف شود. همین امروز هم در یكى از كشورهاى پیشرفته، و به تعبیرى متمدن دنیا؛ یعنى انگلستان، شاهد درگیرى هاى خونین بین دو فرقه كاتولیك و پروتستان هستیم؛ و یا در هندوستان و پاكستان و برخى كشورهاى افریقایى، در آستانه قرن بیستویكم همچنان شاهد نزاع ها و جنگ هاى فرقهاى و مذهبى و ویرانى ها و قتل و غارت هاى حاصل از آن هستیم. در حالى كه این مسأله به راحتى قابل حل است؛ اگر ما معتقد باشیم هم اسلام خوب است هم مسیحیت، هم پروتستان حق است هم كاتولیك، هم شیعه صراط مستقیم است هم سنّى، دست دیو زشتخوى اختلافات و جنگ هاى فرقهاى و مذهبى از دامان جامعه بشرى كوتاه خواهد شد. به راستى آیا سزاوار نیست كه بشر متمدن امروز به جاى برخوردهاى قهرى و خشنوت آمیز بر سر عقاید و ادیان، به هم زیستى و صلح و صفا روى آورده، دگماتیسم و جزم گرایى را به كنار نهاده و به همه ادیان و مذاهب به دیده احترام بنگرد و اعتقادات و نظرات دیگران را نیز همچون اعتقاد خویش بر حق بداند؟ جنگ و نزاع، كار انسان هاى جاهل و غیرمتمدن است؛ انسان امروز انسانى متمدن و فهمیده است!
پس به طور خلاصه این شد كه غیر از انگیزه هاى سیاسى و مغرضانه،
حداقل دو انگیزه عقلایى براى پیدایش و قبول پلورالیسم وجود دارد:
یكى آن گرایش عاطفى بود كه مىگفت نمىشود همه انسان ها به جهنم بروند، و دومى هم براى جلوگیرى از جنگ و خونریزى است. اكنون سؤال این است كه آیا راه حل این مشكلات همین است؟ اگر بخواهیم از جنگ هاى مذهبى و اختلافات فرقهاى جلوگیرى كنیم تنها راه حل آن این است كه بگوییم هه ادیان درست و بر حق هستند؟ و نیز اگر بخواهیم جلوى جهنمى شدن انسان هاى بى شمارى كه هیچ گناهى ندارند و صرفاً به خاطر برخى مسائل اجتماعى و نظایر آن نتوانستهاند راه حق را ـ كه به نظر ما اسلام است ـ بشناسند، بگیریم، آیا تنها راه آن این است كه بگوییم بت پرستى هندویان و سه خدایى و تثلیت مسیحیان و توحید و یكتا پرستى مسلمانان، همه درست و بر حق اند؟ آیا راه دیگرى وجود ندارد؟
در پاسخ باید بگوییم: اما نسبت به جهنمى بودن همه افرادى كه دینى غیر از اسلام شیعى دوازده امامى را پذیرفته اند، باید بگوییم این مطلب صحت نداشته و اسلام چنین چیزى نمىگوید. درست است كه ما مىگوییم مذهب حق یكى است، اما كسانى را كه مىگوییم اهل جهنّم و عذابند افرادى هستند كه «اهل عناد» باشند؛ یعنى با آن كه حق برایشان روشن است ولى به خاطر دشمنى و سایر اغراض باطل، آن را نمىپذیرند. اگر كسى به هر دلیلى نتوانست حق را بشناسد، حكم او با كسى كه حق را شناخته و نپذیرفته، تفاوت دارد. ریشه این مسأله به بحث مستضعف فكرى و جاهل قاصر و جاهل مقصر،كه یك بحث فقهى، كلامى است، باز مىگردد، توضیح این كه:
مستضعف، گاهى به افرادى اطلاق مىشود كه از نظر اجتماعى تحت سلطه
زورگویان و ستمگران هستند و از حق و حقوق خود محرومند. اما یك اصطلاح دیگر مستضعف مربوط به علم كلام است و به فردى اطلاق مىشود كه به خاطر ضعف شناخت، از رسیدن به راه حق و درست محروم است. ضعف شناخت نیز مىتواند معلول عوامل مختلفى باشد؛ مثل این كه اصلا اسلام به او معرفى نشده و چیزى از آن نشنیده است، یا معرفى شده اما به علّت ضعف قواى شناختى از درك ادله عاجز است، یا گرچه ادلّه را مىفهمد اما در جامعهاى زندگى مىكند كه در مقابل این ادلّه شبهاتى القا مىكنند كه نه خود او پاسخ آنها را مىداند و نه مىتواند براى حل آنها به شخص دیگرى مراجعه كند، و عوامل دیگر.
همچنین جهل به حق گاهى جهل تقصیرى است و گاهى جهل قصورى و بالطبع جاهل هم بر دو قسم است: جاهل مقصر و جاهل قاصر. جاهل مقصر به كسى اطلاق مىشود كه على رغم دسترسى به همه امكانات، اعم از رشد فكرى و قدرت علمى و آزادى اجتماعى و دسترسى به اطلاعات و...، سستى و تنبلى كرده و به دنبال تحقیق و مطالعه براى شناخت حق نرفته است. جاهل قاصر كسى است كه به هر دلیلى امكان دسترسى به حق را نداشته و تشخیص حقیقت برایش میسّر نبوده است.
پس ما در واقع سه گروه افراد داریم: 1ـ كسانى كه حق را شناختهاند اما به دلیل لجاجت و تعصب و دشمنى و عوامل دیگر زیر بار آن نمىروند؛ 2ـ كسانى كه حق را نمىشناسند اما همه گونه امكانات براى كشف آن در اختیارشان هست؛ 3ـ كسانى كه حق را نمىشناسند و امكان نیل به آن را هم نداشته و ندارند. از نظر معارف اسلامى آن چه مسلّم است گروه اول اهل عذاب و مخلّد در آتشند. جاهل مقصّر نیز به اندازه تقصیرى كه كرده عذاب مىشود اما ممكن است مخلّد در آتش و عذاب نباشد. با جاهل قاصر، كه مستضعف
فكرى هم از جمله افراد آن به شمار مىرود، نیز در روز قیامت معامله خاصى مىشود كه در بعضى روایات آمده و به هر حال این گونه نیست كه مستقیماً و بدون هیچ گونه مقدمهاى او را به جهنّم ببرند. بنابراین، بین این عقیده كه «تنها یك دین حق در جهان وجود دارد» و «جهنمى شدن اكثریت قریب به اتفاق مردم كره زمین» هیچ تلازمى وجود ندارد.
و اما نسبت به انگیزه دوم؛ یعنى جنگ هاى ناشى از اختلافات دینى و فرقهاى نیز باید بگوییم ما هم معتقدیم و قبول داریم كه پیروان ادیان و مذاهب و فِرَق مختلف نباید به خاطر اختلافات مذهبى و اعتقادى با هم درگیر شوند، بلكه باید به صورت مسالمت آمیز در كنار یكدیگر زندگى كنند. اما یگانه راه این مسأله آن نیست كه قائل به حقانیت همه ادیان شویم؛ بلكه راههاى دیگرى نیز وجود دارد و دین اسلام راه حل دیگرى براى این مسأله ارائه كرده است. اولا اسلام، هم از مسلمانان و هم از پیروان سایر ادیان دعوت مىكند كه در مورد عقاید خود با یكدیگر بحث علمى و گفتگوى منطقى داشته باشند:«وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتىِ هِىَ اَحْسَنُ1؛ و با ایشان به نیكوترین روش، بحث و مجادله نما.» و ثانیاً در مقام عمل نیز از نظر برخورد و رفتار مسلمانان با غیر مسلمانان، آنها را به چند گروه تقسیم كرده است:
الف ـ پیروان ادیان توحیدى و آسمانى: اسلام نسبت به پیروان ادیانى نظیر مسیحیت، یهودیت و زرتشتى كه گرچه تحریف هایى در آنها رخ داده اما اصل و ریشه صحیحى دارند، روش خاصى در پیش گرفته و با آنان بسیار مدارا مىكند؛ جان و مال و نوامیس آنان محترم است و مىتوانند در جامعه اسلامى
1ـ نحل / 125.
معابد و كلیساهاى خود را داشته باشند و به عبادت بپردازند، ازدواج و طلاق و معاملاتشان را بر طبق احكام دین خود انجام دهند و در مقابلِ مالیات هایى نظیر خمس و زكوة كه مسلمانان به دولت اسلامى مىپردازند اسلام براى اینان مالیات خاصى كه اصطلاحاً جزیه نامیده مىشود، وضع كرده و به ازاى آن از جان و مال آنها محافظت نموده و سایر خدمات اجتماعى را در اختیار آنها قرار مىدهد. اینان در بسیارى از حقوق، هم سنگ مسلمانان بوده و هیچ تفاوتى با آنان ندارند؛ و همه شنیده ایم كه رهبر فرزانه و عدالت گستر اسلام، حضرت على(علیه السلام)، در واكنش به ظلمى كه به یك شهروند غیرمسلمان رفته بود و سپاه معاویه خلخال از پاى یك زن غیر مسلمان كشیده بودند، فرمود: اگر شخص مسلمان از غصّه این امر بمیرد جا دارد و ملامتى بر او نیست.
ب ـ كفّار معاهَد: دسته دیگرى از غیرمسلمانان هستند كه پیرو ادیان توحیدى نیستند ولى بر اساس قرارداد و معاهدهاى كه با حكومت اسلامى دارند مىتوانند در همسایگى مسلمانان و یا حتى در داخل جامعه اسلامى و در میان مسلمانان زندگى كنند. به این دسته اصطلاحاً «كفار معاهَد» گفته مىشود. البته حقوق و شرایط و وضعیت همه آنها به یك نحو نیست بلكه بسته به نوع قراردادى كه با حكومت اسلامى دارند فرق مىكند؛ اما به هر حال اسلام با این گروه از غیرمسلمانان نیز مدارا نموده و جان و مال و نوامیس آنان محفوظ است.
ج ـ كفّار اهل الحرب:دسته سوم از غیرمسلمانان آنهایى هستند كه به قول معروف به هیچ صراط مستقیمى نیستند و حاضر به هیچ نوع مصالحه و انعقاد قرارداد نمىباشند و یا وقتى پیمان مىبندند آن را نقض مىكنند:«لَایَرْقُبُونَ فِیكُمْ اِلاًّ وَ لاذِمَّةً1؛ دربـاره شما نـه خویـشاونـدى را مـراعـات مىكنند و نـه
1ـ توبه / 8.
تعهدى را.» اسلام در مورد این گروه مىگوید اگر به هیچ نحو حاضر به بحث و مناظره نیستند و به هیچ توافقى تن نمىدهند، با آنها بجنگید و آنان را به زور وادار به تسلیم كنید. البته حتّى در این جا هم نمىگوید آنها را بكشید و نسلشان را از میان بردارید، بلكه جنگ تا جایى ادامه مىیابد كه حاضر به تمكین گشته و سر به راه شوند و دست از فتنه جویى بردارند.
بنابراین، اسلام در رابطه با غیرمسلمانان در مرحله اول، دعوت به بحث و مناظره مىكند تا از طریق منطق و استدلال به حقیقت دست یابند و معلوم شود حق با كیست. و در مرحله دوم نیز در صورت عدم پذیرش اسلام از سوى فرد یا گروهى، داوطلب جنگ و نزاع با آنان نیست، بلكه دعوت به صلح و هم زیستى مسالمت آمیز مىكند.
در همین جا بد نیست اشارهاى داشته باشیم به داستان نصاراى نجران كه پیامبر حاضر به بحث و مناظره علمى با آنان شد و آنها در بحث مغلوب شدند اما در عین حال زیر بار نرفتند و حاضر نشدند مسلمان شوند. پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)از جانب خدا مأمور شد آنان را دعوت به مباهله كند و قرار شد روز بعد به نقطه مشخّصى بیایند و به یكدیگر نفرین كنند تا هر كس كه بر باطل است عذاب الهى بر او فرود آید. مسیحیان نجران ابتدا مباهله را قبول كردند اما وقتى فردا آمدند و دیدند پیامبر با عزیزترین كسانش، یعنى دخترش فاطمه و حضرت على و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) آمده، عقب نشینى كرده و حاضر به مباهله نشدند و انعقاد قرارداد و پرداخت جزیه به حكومت اسلامى را پذیرفتند.
به هر حال مىبینیم كه تنها راه جلوگیرى از جنگ هاى فرقهاى و مذهبى، بر حق دانستن تمامى ادیان و مذاهب و فرق نیست بلكه راه هاى دیگرى نیز وجود دارد و اسلام خود، راه حلّى منطقى و بسیار پیشرفته در این زمینه دارد.
اكنون باید به اصل بحث بازگردیم و به تحلیل و نقد و بررسى ادله پلورالیسم بپردازیم. ابتدا باید تذكر دهیم كه همان طور كه قبلا نیز اشاره شد پلورالیسم در عرصه هاى مختلفى قابل طرح است كه فعلا در صدد بررسى پلورالیسم دینى هستیم و به عرصه هاى دیگر آن نظیر پلورالیسم سیاسى، اقتصادى و غیر آنها نظر نداریم و صحت و سقم و چند و چون آنها از محل بحث ما خارج است.
گرچه در دوران معاصر، پرچمدار تفكر پلورالیسم دینى جان هیك محسوب مىشود و آثار متعددى در این زمینه دارد اما در مورد تفسیر پلورالیسم دینى و مراد از آن، بیان واحدى وجود ندارد و تبیین هاى مختلفى از آن شده است كه حداقل سه نحوه بیان را مىتوان تشخیص داد.
بیان اول این است كه «همه ادیان آمیزه هایى از حق و باطلند و حق یا باطل محض در میان آنها وجود ندارد.» در توضیح این بیان چنین گفته مىشود كه شما اگر ادیان مختلف عالم را بررسى كنید، مشاهده خواهید كرد دینى كه سر تا پا حق یا باطل باشد نداریم. بسیارى از عناصر مشترك بین آنها وجود دارد. بسیارى از احكام، عقاید و ارزش هاى یك دین مورد تأیید دین دیگر هم هست؛ مثلاً قرآن مىفرماید همان چیزهایى را كه بر بنى اسرائیل نوشتیم، براى شما هم همان ها را قرار دادیم؛ از جمله در مسأله قصاص تصریح مىكند كه این حكم همان است كه براى یهودیان و مسیحیان قرار داده بودیم1. همچنین شما مىتوانید مسائل خرافى و عقاید باطل را در همه ادیان پیدا كنید. بنابراین چه در زمینه اعتقادات، چه احكام و چه ارزش ها حق هایى در عالم
1ـ ر.ك: مائده / 45 ـ 48.
وجود دارد، ولى مجموعه آنها در یك جا جمع نیست بلكه در هر دینى بخشى از حقیقت وجود دارد. به همین دلیل لزومى ندارد شما ملتزم و معتقد به یك دین خاص باشید، بلكه مىتوانید هم یهودى باشید، هم مسیحى، هم مسلمان، هم بودایى و هم...؛ به این معنا كه به عناصر خوب هر یك از آنها معتقد و ملتزم باشید. شما مىتوانید حتى در بودیسم هم، كه اعتقادى به وجود خدا ندارد، عناصر مثبتى همچون آرامش روح، تمركز، وارستگى از دنیا و امثال آنها را پیدا كنید. البته این بیان یك گرایش افراطى دارد كه مىگوید آمیزه حق و باطل هر یك از ادیان به حدى است كه حتى نمىشود گفت یكى بهتر از دیگرى است، بلكه همه آنها در یك حد هستند، و گرایش معتدل تر آن این است كه گرچه در همه ادیان، حق و باطل وجود دارد اما درصد حق و باطل در همه آنها یكسان نیست و تفاوتى از این نظر بین آنها وجود دارد كه موجب مزیت نسبى برخى مىشود، ولى به هر حال مزیت مطلق وجود ندارد و همه، هم زیبایى ها و هم زشتى هایى دارند.
در ارزیابى این بیان اولا باید بگوییم هر انسان منصفى با توجه به همان اطلاعات اجمالى كه راجع به ادیان مختلف دارد تصدیق مىكند كه نمىتوان گفت ترجیحى بین ادیان مختلف وجود ندارد و همه آنها مساوى اند. در برخى از این ادیان كارها و اعتقاداتى وجود دارد كه زبان و قلم از گفتن و نوشتن آن شرم دارد. آیا به راستى مىتوان حیوان پرستى و گاو و سگ پرستى را با خداپرستى در یك ردیف قرار داد؟ آیا مرام و اعتقاد آن بت پرستانى كه در هندوستان آلت تناسلى را مىپرستند و در برابر آن به خاك مىافتند و افراد عقیم براى درمان خود روى آن آب تبرك ریخته و تناول مىكنند، با مذهب
نجات بخش اسلام كه جامع كمالات و محاسن بى شمار است و امر به پرستش خداوند بى همتا مىكند، در یك حدّ و اندازه هستند؟! به هر حال به نظر ما بسیار روشن است كه سخن از یكسانى و هم سنگى همه ادیان راندن و قول به تساوى ارزش و انتخاب هر یك از آنها، مطلبى است كه هیچ انسان عاقلى آن را برنمى تابد.
و ثانیاً به خصوص از نظر ما كه مسلمان و معتقد به قرآن و اسلام هستیم چنین مطلبى به هیچ وجه قابل پذیرش نیست. ما نمىتوانیم بعضى از قرآن را قبول كرده و بعض دیگر آن را انكار كنیم. انكار بعضى از قرآن، به منزله انكار جمیع آن است و كسى نمىتواند خود را مسلمان بداند و در عین حال بعضى از قرآن را قبول نداشته باشد. قرآن در این باره مىفرماید:«اَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُروُنَ بِبَعْض فَمَا جَزَاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ اِلّا خِزْىٌ فِى الْحَیَوةِ الدُّنْیَا وَ یَوْمَ الْقِیَمَةِ یُرَدُّونَ اِلَى اَشَدِّ الْعَذَابِ1؛ آیا به پارهاى از كتاب ایمان مىآورید و به پارهاى كفر مىورزید؟ پس جزاى هر كس از شما كه چنین كند، جز خوارى در زندگى دنیا چیزى نخواهد بود و روز رستاخیز ایشان را به سخت ترین عذاب ها باز برند.» و در جاى دیگر مىفرماید:«كسانى كه مىخواهند بین خدا و پیامبرانش جدایى بیندازند و مىگویند به برخى ایمان مىآوریم و به برخى كافر مىشویم، اینان در حقیقت كافرانند2.» به هر حال به نظر ما مسلمانان آن چه كه به عنوان اسلام و قرآن از طرف خدا و پیامبرش به مردم ابلاغ شده، تماماً حق و درست بوده و هیچ باطل و خرافهاى در آن راه ندارد:«وَ اِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِیزٌ لَا یَأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ؛3 و به راستى كه آن كتابى ارجمند است كه از پیش روى آن و از پشت سرش باطل به سویش نمىآید.»
1ـ بقره / 85.
2ـ نساء / 15.
3ـ فصّلت / 41 ـ 42.
البته از این كه بپذیریم در سایر ادیان هم عناصر حقّى وجود دارد، ابایى نداریم و این مسأله مشكلى پیش نمىآورد؛ مثلاً این شعار معروف زرتشت: «گفتار نیك، پندار نیك، كردار نیك» شعار خوبى است و كسى منكر آن نیست. به خصوص ادیانى مثل مسیحیت، یهودیت و زرتشتى گرى كه ریشه الهى و وحیانى دارند، گر چه به اعتقاد ما دستخوش تحریفاتى شده اند، اما همچنان اعتقادات و عناصر حق و درستى در آنها وجود دارد. ولى باید توجه داشت كه معناى این سخن آن نیست كه ما بپذیریم اسلام هم به مانند ادیان دیگر آمیزهاى از حق و باطل است، و بگوییم فرقى نمىكند كه مسلمان یا یهودى یا مسیحى یا زرتشتى باشى، بلكه همان گونه كه گذشت به اعتقاد ما آن اسلامى كه خدا توسط پیامبر نازل كرده حق مطلق است و مشتمل بر هیچ باطلى نیست.
بیان دومى كه از میان كلمات و مطالب در تبیین پلورالیسم دینى استفاده مىشود این است كه «همه ادیان، راه هاى متعددى به سوى حقیقت واحدند.» بیان اول مىگفت حقایق بین ادیان مختلف تقسیم شده و هر دین تنها مشتمل بر بخشى از حقیقت است، اما این بیان مىگوید حقیقت یك چیز بیشتر نیست و راه هاى مختلفى براى رسیدن به آن وجود دارد كه همان ادیان هستند؛ نظیر این كه براى رسیدن به شهر تهران، ورودى هاى مختلفى وجود دارد و افراد از مسیرهاى مختلف در شرق و غرب و جنوب و شمال به تهران وارد مىشوند. حقیقتى هم كه انسان ها طالب آن هستند یك چیز بیشتر نیست ولى از راه هاى مختلفى نظیر اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودیسم و غیر آنها مىتوان به این حقیقت واحد رسید.
این بیان هم نظیر بیان اول داراى دو گرایش افراطى و معتدل است. گرایش
افراطى معتقد است كه همه این مسیرها از نظر كمیت و كیفیت یكسانند و تفاوتى ندارند. گرایش معتدل بر این عقیده است كه این مسیرهاى مختلف گرچه به نقطه واحد ختم مىشوند ولى از نظر مسافت و دورى و نزدیكى (كمیت) و از نظر سر راست یا پیچ و خم دار بودن (كیفیت) با هم تفاوت هایى دارند؛ یكى طولانى تر است و یكى كوتاه تر، یكى سرراست تر است و دیگرى پیچ در پیچ؛ و مثلاً اسلام نسبت به مسیحیت، مسیر سر راست و كوتاه ترى است، اما اگر كسى به مسیحیت و دستورات آن نیز معتقد بود و عمل كرد، او هم به حقیقت مىرسد.
براى اثبات این بیان دوم و تقویت آن، گاهى به اشعار و تمثیل هاى شعرا و عرفا تمسك مىكنند؛ نظیر این شعر مرحوم شیخ بهایى كه مىگوید:
هر جا كه روم پرتو كاشانه تویى تو *** هر در كه زنم صاحب آن خانه تویى تو
در میكده و دیر كه جانانه تویى تو *** مقصود من از كعبه و بتخانه تویى تو
مقصود تویى، كعبه و بتخانه بهانه
و خلاصه اگر پرده پندار دریده شود، عكس رخ یار را در همه جا، در مسجد و بتخانه و میكده و كنشت، مىتوان دید و «عِبَارَاتُنَا شَتَّى و حُسْنُكَ وَاحِدٌ؛ گر چه سخن هاى ما متعدد و مختلف است اما در واقع همه توصیف یك رخ زیبا بیشتر نیست.»
آیا این بیان قابل قبول است و مىتوان به استناد آن، پلورالیسم دینى را
پذیرفت و گفت همه ادیان، اعم از مسیحیت، زرتشتى، یهودیت، اسلام، بودیسم و...، انسان را به حقیقت و كمال و سعادت مىرسانند؟
پاسخ این است كه البته در مقام تصور و ثبوت، چنین فرضى ممكن است؛ دایرهاى را در نظر بگیرید كه شعاع هاى مختلفى از اطراف دایره به مركز آن مىرود و همه به یك نقطه ختم مىشوند؛ ولى آیا در مورد ادیان موجود نیز مىتوان اثبات كرد كه این گونه هستند؟ با كمى دقت معلوم مىشود كه پاسخ منفى است.
اولین مسألهاى كه در اسلام مطرح است مسأله توحید و پذیرش خداى واحد است: «قُولُوا لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللَّهُ تُفْلِحُوا؛ بگویید معبودى جز خداى یكتا نیست تا رستگار شوید.» اما نظر مسیحیت در مورد همین مسأله این است: «اِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلاثَة؛ همانا خداوند متعال سومى از سه تاست»؛ یعنى سه خدا داریم؛ یكى اب، كه خداى پدر و خداى اصلى است، یكى ابن، كه خداى پسر است و یكى هم روح القدس. برخى نیز مىگویند خداى سوم حضرت مریم است. این اعتقاد كه اصطلاحاً تثلیث نامیده مىشود، اعتقادى است كه قرآن و اسلام به شدّت آن را رد كرده و با آن مقابله نموده است و معتقدان به آن را كافر دانسته است: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا اِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَثَة وَ مَا مِنْ اِلَه اِلاَّ اِلَهٌ وَاحِدٌ وَ اِنْ لمْ یَنْتَهُوا عَمَّا یَقُولُونَ لَیَمَسَّنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ اَلِیمٌ؛1 كسانى كه گفتند خدا سومین از سه تاست، قطعاً كافر شده اند، و حال آن كه هیچ معبودى جز خداى یكتا نیست. و اگر از آن چه مىگویند باز نایستند، به كافران ایشان عذابى دردناك خواهد رسید.» تعبیر قرآن راجع به عقیده مسیحیان در مورد خدا و این كه حضرت عیسى را پسر خدا مىدانند بسیار عجیب است: «وَ قَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَداً. لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئاً اِدّاً. تَكَادُ السَّمَاوَاتُ یَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الاَْرْضُ وَ
1ـ مائده / 73.
تَخِرُّ الْجِبَالُ هَدّاً؛1 و گفتند خداى رحمان فرزندى اختیار كرده است. واقعاً چیز زشتى را [بر زبان] آوردید. چیزى نمانده است كه آسمانها از این [سخن]بشكافند و زمین چاك خورد و كوه ها به شدت فرو ریزند.» به راستى كه تعبیر بسیار سنگینى است؛ اعتقاد به تثلیث و این كه عیسى پسر خداست به حدّى فاسد و ویران گر است كه از تأثیر فساد آن نزدیك است همه آسمان ها و زمین و كوه ها متلاشى و ویران شوند. آیا با وجود چنین تعابیرى مىتوان گفت اعتقاد به تثلیث و اعتقاد به توحید، هر دو به حقیقت واحد مىرسند؟! یك مذهب (اسلام) مىگوید گوشت خوك، حرام و پلید است و مذهب دیگر مىگوید بسیار هم خوب و لذیذ است و خوردنش هیچ اشكالى ندارد. اسلام مىگوید مشروبات الكى، بدترین چیزها و فرآورده شیطان است، و مسیحیت مىگوید بعضى از شراب ها خون خداست. كشیش در مراسم عشاى ربانى تكه نانى را در ظرف شرابى مىزند و در دهان شما مىگذارد و مىگوید این شراب وقتى داخل خون شما شد خون خدا مىشود! انسان هاى عاقل و بالغ كه جاى خود دارد، حتى كودكان هم مىفهمند كه این دو دین با این وضعیت هیچ گاه به نقطه واحدى نمىرسند. یكى مىگوید تا شراب نخورى خدایى نمىشوى، دیگرى مىگوید خوردن شراب یك كار شیطانى است؛ و ما هنوز هم مىگوییم اینها هر دو به حقیقت واحد رهنمون مىشوند!! روشن است كه سخنى است نابخردانه و به افسانه و شعر شبیه تر است تا واقعیت؛ مگر این كه خدا و شیطان را هم یكى بگیریم و بگوییم «مقصود من از كعبه و بتخانه تویى تو!» راستى كه جاى بسى تعجب و حیرت است كه برخى با این وجود بر «صراط هاى مستقیم» اصرار مىورزند و مىپندارند على رغم این همه تعارضات و تناقضات آشكار بین ادیان، همه آنها به نتیجه واحد مىرسند.
1ـ مریم / 88 ـ 90.
چگونه مىشود اسلام كه مىگوید «خدا هست» و بودیسم كه معتقد است «خدایى وجود ندارد» هر دو حقیقت واحد باشند؟!! چگونه مىشود هم على و هم معاویه، هم امام حسین و هم یزید و شمر بن ذى الجوشن، همه بر حق باشند و دنباله روى هر كدام، صراط مستقیمى باشد كه به نقطه واحدى مىرسد؟!! یكى به شرق و یكى به غرب، یكى به شمال و یكى به جنوب مىرود و در دو مسیر كاملا مقابل و دو قطب كاملا متضاد هستند، با این حال اصرار داریم كه همه، صراط هاى مستقیم به سوى حقیقت واحدند!!
ترسم نرسى به كعبهاى اعرابى *** این ره كه تو مىروى به تركستان است
به هر حال این تفسیر دوم از پلورالیسم دینى هم، كه بگوییم همه ادیان و مذاهب ما را به یك سرمنزل مقصود واحد مىرسانند، البته به عنوان شعر چیز خوب و قشنگى است اما عارى از واقعیت و حقیقت بوده و بطلان آن از آفتاب روشن تر است.
سومین بیانى كه براى پلورالیسم دینى وجود دارد بیانى است كه در واقع مبتنى بر یك مبناى معرفت شناختى است كه بر اساس آن تمامى گزاره هاى غیر حسّى و غیر تجربى، بى معنا و غیر قابل نفى و اثباتند. البته توضیح مفصّل این مبنا مربوط به مباحث معرفت شناسى است، اما آن چه در این مجال مىتوانیم در توضیح این مبنا بگوییم این است كه:
در مباحث شناخت و معرفت شناسى، برخى (پوزیتیویست ها) این طور مىگویند كه شناخت ها و معرفت هایى كه ما داریم به طور كلّى به دو دسته تقسیم مىشوند: یك دسته، معلومات و معارفى است كه قابل تجربه حسّى و
عینى است؛ مثل این كه من مىگویم این چراغ روشن است، این قضیه قابل تجربه حسّى است؛ شما كلید را مىزنید، همه جا تاریك مىشود و هیچ چیز دیده نمىشود. دوباره كلید را مىزنید، همه جا روشن مىشود و مىتوانید اشیاى پیرامون خود را ببینید. یا وقتى مىگوییم آتش مىسوزاند، این قابل تجربه حسّى است؛ شما دستتان را نزدیك آتش مىبرید و مىبینید كه مىسوزاند. این دسته از قضایا و معرفت ها را كه قابل حس و تجربهاند مىشود گفت راست و دروغ، حق و باطل و درست و نادرست دارد. راه كشف آن هم همین حس و تجربه است.
اما دسته دیگر از قضایا و شناخت هاى ما آنهایى هستند كه قابل حس و تجربه نیستند. این گروه از گزاره ها را كه قابل نفى و اثبات عینى و تجربى نیستند، یا مىگویند اصلا بى معناست و یا مىگویند صدق و كذب در آن راه ندارد و از این نظر نمىتوان قضاوتى در مورد آنها كرد. پوزیتویست هاى افراطى مىگویند این نوع گزاره ها اصلا بى معنا هستند و مثل این مىماند كه بگوییم «نور این چراغ، ترش مزه است!» یا بگوییم «نور این چراغ، پادشاه انگلستان است!»؛ همچنان كه این دو گزاره بى معنا و مفهوم هستند، تمامى گزاره هاى غیر حسى و غیر تجربى نیز همین حكم را دارند. گزاره هاى دینى از همین سنخ هستند. گزاره هایى نظیر این كه «خدا هست»، «خدا یكى است»، «خدا سه تاست»، «خدا نیست»، سخنانى بى معنا و مفهومند كه دعوا كردن بر سر راست و دروغ و حق و باطل آنها بیهوده است و هیچ تفاوتى ندارد كه شما كدام یك را بگویید. چه بگویید «خدا یكى است» و چه بگویید «خدا سه تاست» هر دو گزاره از نظر ارزش كاملا یكسانند، چون در واقع اصلا ارزش و معنا و مفهومى ندارند. هیچ كدام نه لباس تن مىشود و نه غذاى شكم و نه هیچ گرهى از هیچ یك از مشكلات زندگى ما باز مىكند!
اما پوزیتویست هایى كه تا حدودى معتدل تر هستند، نسبت به گزاره هاى غیر حسّى و غیر تجربى، و به اصطلاح ماوارى طبیعى، مىگویند البته این گزاره ها بى معنا نیستند، ولى به هر حال چون از دسترس حس و تجربه بشر خارجند لذا نه مىتوانیم آنها را نفى كنیم و نه مىتوانیم اثبات كنیم. نتیجه این گرایش، نوعى شكاكیت و نسبیت است؛ یعنى در برابر گزاره هاى غیر حسى و غیر تجربى، و از جمله گزاره هاى دینى، یا مىگوییم حق و باطل آن را نمىدانیم، و یا مىگوییم حق و باطل و راست و دروغ بودن آنها نسبت به زمانها و افراد و جوامع مختلف تفاوت مىكند، و همه آنها هم حقند و هم باطل، هم راستند و هم دروغ؛ بستگى دارد نسبت به چه كسى و چه زمانى و چه جامعه و چه محیطى آنها را بسنجیم.
گاهى نیز گفته مىشود كه مفاهیم ارزشى و چیزهایى كه مربوط به خوب و بد و باید و نبایدها هستند، صدق و كذب و حق و باطل در آنها راه ندارد. گزاره هایى از قبیل «باید به عدالت رفتار كرد»، «نباید ظلم كرد»، «راست گفتن خوب است» و «دروغ گفتن بد است»، از مقوله احساس و سلیقه و عواطف و از این قبیل است و مانند دوست داشتن رنگ مىماند كه گرچه امرى معنى دار است اما پایه و اساس برهانى و استدلالى ندارد.
به هر حال بر طبق این تفسیر سوم از پلورالیسم دینى، اختلاف ادیان و گزاره هاى دینى، یا از قبیل اختلاف رنگ سبز و زرد است كه نمىتوان به طور مطلق گفت یكى زشت و دیگرى زیباست، بلكه باید گفت هر دو خوب و زیبا هستند، و یا این است كه بالاخره چون واقع و نفس الامر آنها براى ما معلوم نیست و فعلا بر ردّ و قبول هیچ یك نمىتوانیم برهانى اقامه كنیم، بنابراین نباید بر سر آنها دعوا كنیم؛ همه مثل هم هستند و تفاوتى نمىكند كه به كدامیك معتقد و ملتزم باشیم.
براى بررسى این تفسیر از پلورالیسم دینى، چارهاى جز این نیست كه مبناى معرفت شناختى آن را مورد بحث و دقت قرار دهیم. براى این منظور، ابتدا باید توجه كنیم كه در مقوله معرفت شناسى، ما با این سؤالات مواجهیم:
1ـ آیا، همان گونه كه پوزیتویست هاى افراطى ادعا مىكنند، گزاره هایى كه از یك واقعیت حسى و تجربى حكایت نمىكنند، بى معنا هستند؟
2ـ آیا گزاره هایى كه مشتمل بر مفاهیم ارزشى هستند و باید و نباید و خوب و بد را مطرح مىكنند، متصف به صدق و كذب نمىشوند و حق و باطل در مورد آنها مطرح نیست؟
3ـ آیا به طور عموم، هر معرفتى، چه در زمینه بایدها و نبایدها و چه در زمینه هست ها و نیست ها، نسبى است و هیچ گزاره مطلق و ثابت و یقینى نداریم؟ یا این گونه نیست و ما مىتوانیم هم در زمینه هست ها و هم در زمینه بایدها یقینیاتى داشته باشیم؟
4ـ در خصوص معرفت دینى، آیا معرفت دینى یقینى و ثابت و مطلق داریم؟ یا همه معرفت هاى دینى تابع برداشت و به اصطلاح، قرائت هاى ماست؟ این بحث، همان بحث هرمنوتیك و تفسیر هرمنوتیكى متون دینى است.
براى بررسى صحت و سقم تبیین سوم از پلورالیسیم دینى، باید پاسخ سؤالات فوق روشن شود، كه ان شاء الله در بحث آینده به آن خواهیم پرداخت.
موضوعى كه پیشنهاد شده درباره آن بحث كنیم مرزهاى جاذبه و دافعه از دیدگاه اسلام است. براى ورود به به هر بحثى طبیعتاً ابتدا باید موضوع بحث روشن شود تا بعد به طرح مباحثى پیرامون آن موضوع بپردازیم. در این جا هم ابتدا باید ببینیم منظور از جاذبه و دافعه در اسلام چیست تا بعد نوبت به تعیین مرزهاى آن برسد.
همه ما با مفهوم جاذبه و دافعه آشنا هستیم و وقتى این اصطلاح را مىشنویم معمولاً ابتدا جذب و دفعى كه در طبیعیات و فیزیك مطرح است به ذهنمان مىآید، به ویژه براى امثال شما اساتید رشته هاى مهندسى، معمولاً قانون جاذبه عمومى نیوتن به ذهن مىآید. مصداق دافعه هم در علوم طبیعى، نیروى گریز از مركز یا دافعهاى است كه بین دو قطب هم نام مغناطیسى وجود دارد. اما این مفهوم وقتى وارد علوم انسانى و اجتماعى مىشود طبعاً تغییراتى در آن به وجود مىآید و دیگر جذب و دفع فیزیكى و مادى منظور نیست، بلكه به معناى جذب و دفع روانى و معنوى به كار مىرود؛ یعنى مثلاً انسان احساس مىكند یك عاملى او را به سوى خود مىكشد و میل دارد كه به او نزدیك شود و حتى اگر امكان داشته باشد با آن یكى گردیده و متحد شود، و یا بر عكس، مىبیند به برخى از چیزها و افراد مایل نیست نزدیك شود و وجود آنها به گونهاى است
كه دوست دارد از آنها فاصله بگیرد و مایه دورى او مىشوند. عامل جذب و دفع روحى و روانى، مىتواند یك شیئ مادى، یك شخص و یا یك عقیده و فكر باشد. گاهى منظرهاى آن چنان زیباست كه بى اختیار شما را به طرف خود مىكشد و گر چه با جسمتان به آن نزدیك نمىشوید و سر جاى خودتان ایستاده اید، اما تمام توجه و حواس شما را به خود معطوف داشته و غرق تماشاى آن شده اید. گاهى هم صداى گوش خراش و یا منظره غیر قابل تحملى است كه انسان مىخواهد هر چه زودتر از آن دور شود.
جاذب بودن شخصیت یك فرد هم به این معناست كه غیر از ویژگى هاى جسمانى و ظاهرى، اخلاق و روحیات و صفاتى در او وجود دارد كه باعث تمایل دیگران به وى و جذب آنان مىگردد. افرادى كه رفتارى مؤدبانه و با نزاكت دارند و با گشاده رویى و مهر و محبت با دیگران برخورد مىكنند، در دل دیگران جا باز كرده و همه دوست دارند با آنان معاشرت نموده و به آنها نزدیك شوند. افراد بى ادب و بد اخلاق و خود خواه هم، شخصیتشان به گونهاى است كه دیگران را از خود دور كرده و باعث مىشود مردم از آنها فاصله بگیرند. البته وقتى بحث جاذبه و دافعه در مورد افراد و انسان ها مطرح مىشود، باید توجه داشته باشیم كه این مسأله تابع فرهنگ و ارزش هاست؛ یعنى ممكن است برخى ویژگى ها در یك جامعه و فرهنگ، از ارزش مثبت برخوردار باشد و همان ویژگى ها، در فرهنگ و جامعهاى دیگر، فاقد ارزش و یا حتى ضدّ ارزش محسوب شوند و بدیهى است كه فرد برخوردار از این ویژگى ها، در فرهنگ و جامعه اول، شخصیتى جاذب داشته و محبوب و مورد احترام است ولى در فرهنگ و جامعه دوم، فردى معمولى و یا حتى منفور خواهد بود. به هر حال، فقط خواستم تذكرى داده باشم كه جاذبه و دافعه شخصیت انسان، بسته به نظام ارزشى و فرهنگ حاكم بر یك جامعه، تفاوت مىكند. در هر صورت، این
مسأله خود نیاز به بحث مستقلى دارد كه فعلا در صدد آن نیستیم.
تا این جا با توضیحاتى كه دادیم مفهوم جاذبه و دافعه كه در عنوان بحث ما آمده، تا حدودى روشن شد، اما موضوع بحث ما جاذبه و دافعه در اسلام است، بنابراین باید منظورمان از «اسلام» را هم روشن كنیم. اسلام از نظر ما، مجموعهاى از باورها (عقاید)، ارزش ها و احكام است و هم مسائل اعتقادى، هم مسائل ارزشى و هم قوانین فردى و اجتماعى را شامل مىشود. وقتى مىگوییم اسلام چنین و چنان است، منظور از اسلام، مجموعه این باورها و ارزش ها و احكام است. در این بحث هم وقتى مىگوییم جاذبه و دافعه در اسلام، یعنى جاذبه و دافعهاى كه در اصول و مبانى اعتقادى، اصول و مبانى ارزشى و قوانین و مقررات اسلام وجود دارد. در بخش عقاید، جاذبه داشتن اسلام به این معنا است كه عقاید اسلامى، موافق فطرت حقیقت جوى انسان است؛ یعنى عقایدى است كه بر اساس حقایق هستى استوار است و چون فطرت انسان طالب حقیقت است، این عقاید با فطرت انسان سازگارى داشته و مىتواند براى او جاذبه داشته باشد. به هر حال، جاذبه و دافعه مربوط به عقاید اسلامى فعلا در این بحث مد نظر نیست و آن چه در این جا مهم تر است جاذبه و دافعه مربوط به ارزش ها و احكام اسلام، به ویژه جاذبه و دافعه مربوط به احكام تكلیفى و دستورى اسلام است و بیشتر مىخواهیم ببینیم آیا مجموعه ارزش ها و احكام اسلامى، براى انسان جاذبه دارد یا دافعه؟
ممكن است این سؤال به ذهن بیاید كه اگر مجموعه معارف اسلام، بر اساس فطرت انسان تنظیم شده پس طبیعتاً باید براى او جاذبه داشته باشد، چگونه مىتوان دافعه براى آن تصور كرد؟
پاسخ این است كه: درست است كه انسان فطرتاً حقیقت جو، كمال خواه و زیبا طلب است اما یك سلسله امور غریزى و فطرى دیگر نیز در انسان وجود دارند كه در بسیارى از موارد، بین این امور مختلف فطرى و غریزى، تعارض ها و تزاحم هایى به وجود مىآید و یكى دیگرى را كنار مىزند. یا به عبارتى اگر، براى پرهیز از اشتباه و خلط بحث، خواسته هاى مادى و حیوانى انسان را غریزه و سایر خواسته هاى او را فطرت بنامیم، در بسیارى از موارد، بین غریزه و فطرت، عدم سازگارى به وجود مىآید. غریزه، تنها به اشباع و ارضاى خود مىاندیشد و عدالت و رحم و انصاف نمىشناسد. شكم گرسنه فقط نان را مىشناسد، حلال و حرام و خوب و بد و مال من و مال دیگرى برایش فرقى نمىكند، چه نان حلال به آن بدهند و چه نان حرام، سیر مىشود. طبیعتِ رفاه طلب انسان، به دنبال كسب پول و درآمد براى تأمین رفاه خویش است، این پول از راه منصفانه و عادلانه بدست بیاید یا غیر آن، برایش تفاوت ندارد. اما فطرت انسان، طالب انصاف و موافق عدالت و امانت است و از حق كشى و ظلم و خیانت بیزار است. على رغم این فطرت عدالت خواه و ظلم ستیز، گاهى واقعیت خارجى به گونهاى است كه ارضاى غرایز مادى و نیازهاى جسمانى و رسیدن به لذایذ حیوانى، جز از طریق ظلم و خیانت حاصل نمىشود. این جاست كه انسان اگر طالب كمال حقیقى و انسانى خویش باشد مجبور است از برخى لذت ها صرف نظر كند و بعضى چیزها را نخورد، نپوشد، نبیند، نشنود و خلاصه باید خود را محدود كند. اسلام هم كه مىخواهد انسان را به كمال حقیقىاش برساند طبیعتاً در این گونه موارد، جانب فطرت را گرفته و غرایز و برخوردارى از لذت هاى مادى را محدود نموده است. در این میان، كسانى كه مهار غرایز خود را در دست ندارند، یا به تعبیرى، هنوز حیوانیت در آنها غلبه دارد، طبیعى است كه برخى از احكام اسلام، براى آنان جاذبه نداشته و حتى
دافعه نیز داشته باشد. اسلام یك سلسله دستوراتى دارد كه هم موافق با فطرت و هم موافق با غریزه انسان است نظیر: «كُلُوا وَ اشْرَبُوا؛1 بخورید و بیاشامید» و یا «كُلُوا مِنْ طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ؛2 از چیزهاى پاكیزهاى كه روزیتان كرده ایم بخورید.» این گونه دستورات، مشكلى براى افراد ندارد. اما وقتى بگوید شراب نخورید، گوشت خوك نخورید و...، این چنین دستوراتى براى همه جاذبه ندارد و هستند كسانى كه این احكام خوشایند آنها نیست.
در این جا بى مناسبت نیست به داستانى از تاریخ اسلام اشاره كنم. همان طور كه مىدانید در زمان پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نصاراى نجران آمدند و با آن حضرت بر سر عقاید خود در باب توحید، بحث و مناظره كردند و در بحث علمى شكست خوردند. اما على رغم این مسأله حاضر نشدند اسلام اختیار كنند. پیامبر، آنان را دعوت به مباهله كرد، آنان نیز پذیرفته و قرار شد مباهله كنند. وقتى پیامبر به اتفاق عزیزترین كسانش، یعنى حضرت فاطمه و على و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) براى مباهله تشریف آوردند، چشم علماى نصرانى كه به خمسه طیبه و چهره هاى نورانى آنان افتاد، گفتند كسى كه با این پنج نفر در بیفتد جز لعنت و خوارى دنیا و آخرت نصیبش نخواهد شد، لذا عقب نشینى كرده و حاضر به مباهله نشدند. اما باز هم على رغم آن كه هم در بحث علمى شكست خوردند و هم از مباهله عقب نشینى كردند، حاضر نشدند مسلمان شوند و گفتند مسیحى مىمانیم و جزیه مىدهیم. وقتى اصحاب از پیامبر سؤال كردند كه چرا اینها حاضر نشدند اسلام بیاورند، آن حضرت فرمودند به خاطر
1ـ اعراف / 31.
2ـ اعراف / 160.
عادت و علاقهاى كه به خوردن گوشت خوك و نوشیدن شراب داشتند و اسلام این دو را حرام كرده است.
این یك نمونه تاریخى است ازاین كه گروهى، على رغم ثابت شدن حقانیت اسلام براى ایشان، دافعهاى كه برخى احكام اسلام براى آنان داشت مانع آن شد كه به اسلام روى آورده، آن را بپذیرند؛ یعنى فطرت انسانى آنها با غرایز حیوانى ایشان اصطكاك پیدا كرد و آنان در این تعارض، غرایز حیوانى را ترجیح دادند. این مسأله، اختصاصى به نصاراى نجران ندارد، بلكه نسبت به همه كسانى كه هنوز تربیت الهى پیدا نكرده و مقهور غرایز و شهوت هاى حیوانى خویشند عمومیت دارد. احكام و دستوراتى كه به نوعى غرایز و علایق مادى انسان را محدود كند براى این طایفه دافعه دارد؛ و همان طور كه اشاره شد در اسلام چنین قوانینى وجود دارد. قانونى كه بگوید در تابستان چهل درجه، باید شانزده ساعت آب و غذا نخورى و روزه باشى، چندان با غرایز و تمایلات حیوانى انسان سازگارى ندارد و امرى دشوار مىنماید؛ به ویژه براى كسانى نظیر نانواها و مانند آنها كه مجبورند در كنار آتش سوزان نیز كار كنند. البته هستند كسانى كه على رغم كار در زیر آفتاب سوزان یا آتش پر حرارت، همین دستور را عاشقانه اجرا مىكنند و روزه مىگیرند، اما این قبیل افراد خود ساخته زیاد نیستند.
یا مثلاً قانونى مثل خمس، ممكن است براى بنده و شما كه شاید در یك سال هزار تومان هم خمس به اموالمان تعلق نگیرد، مشكلى نداشته باشد، اما كسى كه مىخواهد میلیون ها تومان خمس پرداخت كند، انصافاً كار سخت و دشوارى است. بسیارى از مردم در صدر اسلام، به خاطر فرمان زكات، اسلام را رها كرده و مقابل پیامبر ایستادند و هنگامى كه فرستاده پیامبر، براى اخذ مالیات از آنان مىرفت، مىگفتند پیامبر هم باج بگیر شده! ما به به كسى باج
نمى دهیم. این قانون براى آنها دافعه داشت و باعث مىشد از اسلام فاصله بگیرند و حتى به جنگ با خلیفه مسلمین برخیزند.
یا مثلاً اسلام دستور جنگ و جهاد مىدهد. طبیعى است كه در جنگ نان و حلوا خیر نمىكنند و احتمال كشته شدن، اسیر شدن، كور شدن، از دست دادن دست و پا و هزاران خطر دیگر وجود دارد و بسیارى از افراد حاضر به پذیرش این خطرها نیستند و در برابر فرمان جنگ و حضور در جبهه، مقاومت مىكنند. البته بسیجیانى نیز هستند كه براى حضور در جبهه سر از پا نمىشناسند و عاشقانه به استقبال همه این خطرها مىروند، ولى به هر حال نمىتوان انكار كرد كه این حكم براى اكثریت مردم كه خود را این گونه نساخته اند، جاذبهاى ندارد و به هر بهانهاى از زیر آن شانه خالى كرده و فرار مىكنند.
بنابراین، پاسخ این سؤال كه آیا احكام و قوانین اسلام جاذبه دارد یا دافعه، این است كه براى نوع انسان ها و انسان هاى متعارف، برخى از دستورات اسلام جاذبه و برخى نیز دافعه دارد.
و اما این مسأله كه رفتار مسلمانان نسبت به یكدیگر و نیز نسبت به غیر مسلمانان چگونه باید باشد، پاسخش این است كه بناى اسلام بر ایجاد جاذبه است. اسلام مىخواهد افراد و جامعه را به كمال و سعادت برساند، بنابراین رفتار جامعه اسلامى باید به گونهاى باشد كه دیگرانى كه خارج از این جامعه هستند، به آن تمایل پیدا كرده و جذب آن بشوند تا بتوان اسلام را براى آنها تبیین نموده و هدایتشان كرد. اگر مردم از جامعه اسلامى و مركز اسلام فاصله بگیرند، نمىتوان اسلام را براى آنان تبلیغ كرد و در نتیجه هدایت نمىشوند.
پس اصل این است كه مسلمانان به گونهاى رفتار كنند كه هم نسبت به یكدیگر جاذبه داشته باشند و روز به روز همبستگى و همدلى آنها بیشتر شود و هم نسبت به غیر مسلمانانى كه خارج از این مجموعه هستند جاذبه داشته باشند تا بتوانند آنان را هدایت كنند. البته گر چه اصل بر ایجاد جاذبه است اما این گونه هم نیست كه بگوییم به طور مطلق و در هر شرایطى باید چنین رفتارى داشته باشند، بلكه در برخى موارد نیز قطعاً باید از چاشنى دافعه استفاده كنند. براى توضیح این مطلب و اثبات آن، در فرصتى كه براى این جلسه باقى است مطالبى را عرض مىكنیم و ادامه آن را به جلسه آینده موكول مىنماییم.
ما در اسلام، تأكید فراوانى بر رعایت عدل و انصاف و احسان و خدمت به دیگران و شاد كردن آنان داریم. یكى از بزرگ ترین عبادات اسلامى این است كه انسان، دیگرى را شاد كند و اگر غم و اندوهى دارد به نحوى آن را بر طرف نماید. در برخى روایات، ثواب شاد كردن مؤمن و زدودن غم و اندوه او را بیشتر از سال ها عبادت ذكر كرده است؛ حتى اگر این عمل فقط در این حد باشد كه رفتارى محبت آمیز با او داشته و سخنى بگوید كه موجب امیدوارى و آرامش خاطر او گردد. براى اعمالى نظیر لبخند زدن به روى مؤمن، دست دادن با او، در آغوش گرفتن وى، به هنگام بیمارى از او عیادت كردن و در كارها به كمك او شتافتن، كه موجب ایجاد صمیمیت و جاذبه بین مسلمانان مىشود، ثواب هاى متعدد و بسیار زیادى در روایات اسلامى وارد شده است. اسلام حتى به این مقدار اكتفا نمىكند و بسیارى از این دستورات را حتى در مورد رفتار با غیر مسلمانان نیز توصیه و نسبت به آن تاكید اكید كرده است. اسلام مىگوید اگر كافرى همسایه شما شد یا با او هم سفر شدید، نسبت به شما حق پیدا مىكند. اگر با كافرى هم سفر شدید و به جایى رسیدید كه راهتان دو تا
مى شود و خواستید از هم جدا شوید، اسلام مىگوید آن هم سفر كافر این حق را به گردن شما دارد كه چند قدم همراه او بروید و او را مشایعت كنید و سپس از او جدا شده، به راه خود بروید. اسلام رعایت قسط و عدل را نسبت به هر كس، حتى كفار لازم دانسته و ظلم را مطلقاً مردود مىشمارد. فرد اگر كافر هم باشد شما حق ندارید به او ظلم كنید: «وَ لاَ یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَئَانُ قَوْم عَلَى اَلاَّ تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوى؛1 قطعاً نباید دشمنى با گروهى، شما را بر آن بدارد كه عدالت نكنید. عدالت ورزید كه آن به تقوا نزدیك تر است.» حتى بالاتر، رعایت عدل به تنهایى هم در مورد كفار كافى نیست، بلكه احسان هم، كه مرتبهاى بالاتر از عدل است، باید در كار باشد: «لاَ یَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوكُمْ فِى الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِیَارِكُمْ اَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا اِلَیْهِمْ؛2 خدا شما را از كسانى كه در [امر] دین با شما نجنگیده و شما را از دیارتان بیرون نكرده اند، باز نمىدارد كه به آنان نیكى كنید و با ایشان عدالت ورزید.» و حتى در مواردى، از این حد هم فراتر رفته و مىفرماید از محل مالیاتى كه مسلمانان به حكومت اسلامى پرداخت كرده اند، بخشى از آن را به كفار مرزنشین و كفارى كه در مجاورت سرزمین اسلام زندگى مىكنند، بدهید تا قلب هاى آنان را به اسلام متمایل كنید و جذب اسلام شوند.3 لازم هم نیست كه حتماً در اثر این كار مسلمان بشوند، بلكه همین مقدار كه دل هایشان نسبت به مسلمانان مهربان گردد و به آنان علاقه و محبت پیدا كنند، خوب است. این كار، كم كم زمینه ایجاد مىكند كه هر چه بیشتر به شما نزدیك تر شده و با شما انس بگیرند و رفتار و اعمال و زندگى شما را از نزدیك مشاهده كرده و صحبت هایتان را بشوند و چه بسا تحت تأثیر قرار گرفته و مسلمان شوند. در
1ـ مائده / 8.
2ـ ممتحنه / 8.
3ـ توبه / 60.
طول تاریخ، كم نبودهاند كفارى كه در اثر ارتباط با مسلمانان و شنیدن منطق اسلام و مشاهده منش و رفتار پیروان آن به اسلام گرویده اند. به هر حال، اینها نمونه هایى بود از دستورات و برنامه هایى كه اسلام براى جاذبه در نظر گرفته است.
نكتهاى كه توجه به آن لازم است این است كه این سیاست ایجاد جاذبه كه به آن اشاره كردیم، چه نسبت به مسلمانان و چه نسبت به كفار، كلیت نداشته و در مواردى جاى خود را به سیاست اِعمال دافعه مىدهد. گاهى محبت و احسان نه تنها كمكى به رشد و تكامل روحى و هدایت فرد نمىكند بلكه بر عكس، سدّى در مقابل آن ایجاد مىنماید. انسان، گاه در اثر طغیان غرایز حیوانى و شهوت هاى مادى، یا تحت تأثیر عوامل اجتماعى و تربیت خانوادگى و نظایر آنها، خوى ستم گرى و ددمنشى و هرزگى پیدا مىكند و اگر جلوى او گرفته نشود، هم باعث مىشود خودش روز به روز بیشتر در منجلاب فساد و بدبختى فرو رفته و دنیا و آخرت خود را تباه نماید و هم موجب آزار و اذیت و تضییع حقوق دیگران مىشود. در این موارد، هم به صلاح خود فرد و هم به صلاح جامعه است كه او را گوشمالى داده و تنبیه كنند تا از فساد و تباهكارى باز ایستاده و به مسیر خیر و صلاح باز گردد؛ یعنى باطن این تنبیه، رحمت است و هم از انحراف و سقوط بیشتر خود او جلوگیرى مىكند و هم مانع انتقال فساد او به دیگران مىشود. البته ظاهر تنبیه، چه جریمه مالى باشد، چه شلاق، چه زندان و یا اعدام و سایر موارد، به هر حال موجب ناراحتى فرد و اسباب زحمت او مىشود و طبعاً كسى از آن خوشش نمىآید. به هر حال، اسلام مىگوید در شرایط خاصى رفتار شما باید خشونت آمیز بوده و دافعه داشته باشد و جاذبه در همه جا مطلوب نیست و توصیه نمىشود.
تا این جا خلاصه بحث این شد كه اولا اصل تعریف جاذبه و دافعه در اسلام را بیان كردیم. همچنین گفتیم جاذبه و دافعه ممكن است مربوط به یك شیىء، یك شخص یا یك عقیده و فكر باشد. اسلام را هم گفتیم مجموعهاى از عقاید، ارزش ها و احكام است و جاذبه و دافعه در اسلام مىتواند مربوط به هر كدام از این سه حوزه باشد، و بعد بحث را بر روى جاذبه و دافعه مربوط به قوانین و احكام اسلام متمركز كردیم. در این قسمت گفتیم اسلام، هم احكامى دارد كه مطلوب افراد است و انسان ها نوعاً به آن گرایش دارند، و هم قوانینى دارد كه بسیارى از افراد تمایلى به آنها ندارند و بر ایشان دافعه دارد. عطر زدن، مسواك كردن، نظافت و پاكیزگى، خوش اخلاقى، صداقت، امانت، عدالت و احسان، از جمله چیزهایى هستند كه اسلام به آنها دستور داده و براى نوع افراد هم جاذبه دارد. روزه گرفتن، امر به جنگ و حضور در جبهه، پرداخت مالیات هایى نظیر خمس و زكات نیز از جمله مواردى هستند كه در زمره قوانین اسلام وجود دارند ولى افراد نوعاً میانه خوبى با آنها نداشته و برایشان دافعه دارد. در ادامه، به موضوع و سؤال اصلى بحث پرداختیم كه دستور اسلام به مسلمانان، در مورد برخورد با دیگران چیست؟ آیا مىگوید مسلمان ها همیشه باید رفتارشان با دیگران محبت آمیز بوده و به آنان لبخند بزنند و از اهرم جاذبه استفاده كنند یا در مواردى هم رفتار همراه با خشونت و دافعه را توصیه كرده است؟ با توضیحاتى كه دادیم، معلوم شد هر دو نوع رفتار در ضمن تعالیم اسلام توصیه شده و گر چه مواردى كه رفتار مسلمانان نسبت به دیگران باید ماهیت دفعى و خشونت آمیز داشته باشد بسیار كم هستند، اما به هر حال چنین مواردى وجود دارند. نمونه هایى از این موارد را ان شاء الله در جلسه آینده ذكر خواهیم كرد.
در ادامه مطالب جلسه گذشته، اگر بخواهیم بحث مرزهاى جاذبه و دافعه در اسلام را به صورت گسترده ترى مطرح كنیم كه نسبتاً جامع الاطراف باشد، در این رابطه مىتوان حداقل به سه شكل و در سه زمینه بحث كرد.
یك زمینه این است كه بحث را به این صورت مطرح كنیم كه اصولا مجموعه معارف اسلام، اعم از مسائل عقیدتى، اخلاقى و احكام، چه احكام فردى، چه اجتماعى، چه عبادتى، چه حقوقى، چه سیاسى و...، باعث آن مىشود كه انسان در صدد جذب برخى امور و دفع پارهاى امور دیگر، اعم از مادى و معنوى بر آید. در این صورت، وقتى مىگوییم اسلام جاذبه دارد، یعنى مجموع معارف آن به گونهاى است كه انسان را وادار مىكند چیزهایى را به خودش جذب كند، و معناى دافعه داشتن اسلام این است كه انسان را وادار مىكند از چیزهایى اجتناب كرده، آنها را از خود دور نماید. این معناى اولى است كه مىتوان براى جاذبه و دافعه در اسلام در نظر گرفت و سؤال را بر اساس آن طرح كرد. پاسخ اجمالى آن هم این است كه از چهار فرض متصوّر، یعنى: 1ـ اسلام فقط جاذبه دارد 2ـ اسلام فقط دافعه دارد 3ـ اسلام نه جاذبه و نه دافعه دارد 4ـ اسلام، هم جاذبه و هم دافعه دارد، فرض چهارم صحیح است.
معناى دومى كه مىتوان براى جاذبه و دافعه در اسلام در نظر گرفت این است كه بگوییم مجموع معارف اسلام به گونهاى است كه براى نوع افراد و
انسان ها جاذبه داشته و آنها را به طرف خود مىكشاند، یا به گونهاى است كه دافعه داشته و باعث دورى و فاصله گرفتن آنها از اسلام مىشود، و یا در مجموعه معارف اسلام، هم عناصرى وجود دارد كه خوشایند نوع انسان ها است و آنها را جذب مىكند و هم عناصرى وجود دارد كه نوع مردم آن را نمىپسندند و باعث دفع آنان مىگردد.
معناى سوم هم این است كه ببینیم اسلام، چه براى دعوت غیر مسلمانان به اسلام و چه براى رشد و تربیت كسانى كه مسلمان شده اند، چه روش هایى را به كار مىبندد؟ آیا فقط از روش جاذبه دار استفاده مىكند یا فقط از روش هاى دافعه دار و یا این كه هر دو روش مشاهده مىشود؟
قبل از آن كه به بررسى هر یك از این سه معنا بپردازیم، ابتدا این سؤال را مطرح مىكنیم كه براى انسان به عنوان یك موجود متحرك و پویا كه در مسیر تكامل خود هدفى را در نظر مىگیرد و براى رسیدن به آن تلاش مىكند، آیا اصولا نیروى جاذبه، بیشتر و بهتر در این مسیر به او كمك مىكند یا نیروى دافعه و یا هر دو؟
پاسخ به این سؤال چندان مشكل نیست و با كمى تأمل و تحلیل مىتوان به آن دست یافت. اگر موجوداتى را كه از نوعى حیات، اعم از حیات نباتى، حیوانى و انسانى، برخوردارند مورد بررسى قرار دهیم، مىبینیم همه آنها، هم احتیاج به جاذبه و هم احتیاج به دافعه دارند. اولین ویژگى هر موجود زندهاى تغذیه است. همه موجودات زنده براى رشد و ادامه حیات خود نیاز به تغذیه دارند، و تغذیه بدون جذب نمىشود؛ یعنى براى تغذیه باید موادى از خارج جذب شود و وارد بدن گردد. همچنین جذب هر چیزى براى موجود زنده مفید
نیست، بلكه جذب برخى چیزها باعث ایجاد اختلال در فعالیت ها و رشد موجود زنده و متوقف شدن آن و یا حتى مرگ مىشود؛ پس لازم است نسبت به این چیزها دافعه داشته و آنها را از بدن خود دور كند. بنابراین، هر موجود زندهاى براى بقاى حیات و رشد و تكامل خود، هم نیاز به جاذبه و هم نیاز به دافعه دارد. این جا وقتى مىگوییم: باید چیزهایى را جذب و چیزهایى را دفع كند، آن چه ابتدا به ذهن تبادر مىكند جذب و دفع مادى است؛ یعنى تصور مىكنیم در همه موارد، آن چه جذب یا دفع مىشود یك امر مادى و محسوس است، اما باید توجه داشته باشیم كه از نظر معارف اسلامى، حیات انسان تنها محدود به همین حیات مادى و بیولوژیك نیست، بلكه انسان یك حیات معنوى هم دارد كه مربوط به روح اوست؛ یعنى یك حیات و رشد و تكاملى است كه مربوط به جسم انسان است و یك حیات و رشد و تكاملى هم هست كه مربوط به روح انسان است. قرآن كریم مىفرماید: «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ اَمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اِذَا دَعَاكُمْ لِمَا یُحْیِیكُمْ؛1اى كسانى كه ایمان آورده اید، چون خدا و پیامبر، شما را به چیزى فرا خواندند كه به شما حیات مىبخشد، آنان را اجابت كنید.» مسلّماً مخاطبان این آیه كه خداوند آنان را مورد خطاب قرار داده و مىفرماید: «اى كسانى كه ایمان آورده اید» حیات حیوانى دارند و سخنان پیامبر را مىشنوند، پس چرا باز «خدا و پیامبر، آنان را به چیزى فرا مىخوانند كه به آنان حیات مىبخشد؟» قطعاً این حیات، حیات مادى و جسمانى نیست و حیات دیگرى مقصود است. در جاى دیگر مىفرماید: «وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَ مَا یَنْبَغِى لَهُ اِنْ هُوَ اِلاَّ ذِكْرٌ وقُرْاَنٌ مُبینٌ. لِیُنْذِرَ مَنْ كَانَ حَیّاً؛2 و [ما] به او شعر نیاموختیم و درخور وى نیست؛ این [سخن] جز
1ـ انفال / 24.
2ـ یس / 69 ـ 70.
اندرز و قرآنى روشن نیست. تا هر كه را زنده است بیم دهد.» این كه قرآن كسى را هدایت مىكند كه «زنده» باشد، آیا به معناى همین حیات مادى و جسمانى است؟ اگر این باشد، این نوع حیات را كه همه انسان ها دارند؛ پس قرآن باید همه آنها را هدایت كند، حال آن كه مىبینیم و مىدانیم قرآن امثال ابوجهل ها و ابولهب ها را على رغم این كه زنده ظاهرى و جسمانى هستند، هدایت نمىكند. پس معلوم مىشود حیات دیگرى منظور قرآن است. «زنده دلى» و «حیات روحى» است كه گوش شنوا به فرد مىدهد تا بتواند كلام خدا را شنیده و هدایت گردد: «فَاِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى؛1 و در حقیقت، تو مردگان را شنوا نمىگردانى»؛ مقصود از مردگان در این آیه نیز «مرده دلان» و آنانى هستند كه جسمشان زنده است و حیات دارد، اما روحشان مرده است.
علامت حیات دل و روح چیست؟ علامتش حالت «خشیت» است: «اِنَّمَا تُنْذِرُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ؛ تو، تنها كسانى را كه از پروردگار خودشان در نهان مىترسند هشدار مىدهى.» علامت حیات دل این است كه وقتى او را توجه مىدهند كه تو خداى آفرینندهاى دارى و او بر تو حقى دارد و تو را براى هدفى آفریده و برایت مسؤولیتى قرار داده، دلش تكان مىخورد و بى تفاوت نمىماند. نتیجه خشیت و نفوذ ایمان در دل هم این است كه: «یُؤْتِكُمْ كِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ2؛ از رحمت خویش شما را دو بهره عطا كند و براى شما نورى قرار دهد كه به [بركت] آن راه سپرید.» این نور، نور حسّى و مادى نیست، بلكه همان نورى است كه مربوط به حیات دل و روح است؛ حیاتى كه قرآن در موارد متعدد و به طرق مختلف به آن اشاره مىكند: فَاِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَ لَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ؛3 در حقیقت،
1ـ روم / 52.
2ـ حدید / 28.
3ـ حج / 46.
چشم ها كور نیست لیكن دل هایى كه در سینه هاست كور است.» چشم مادى و جسمانى حیات دارد و مىبیند، اما بینایى روح و باطن وجود ندارد. قلب صنوبرى كه داخل سینه است، مىطپد و زنده است اما قلب دیگرى هم هست كه اشكال از اوست: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَهِىَ كَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً؛1 سپس دل هاى شما بعد از آن سخت گردید، همانند سنگ، یا سخت تر از آن.» آن قلبْ مانند سنگ، سخت و غیر قابل نفوذ و بلكه جامدتر از آن شده است: «وَ اِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهَارُ وَ اِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ؛2 از برخى سنگ ها جوى هایى بیرون مىزند، و پارهاى از آنها مىشكافد و آب از آن خارج مىشود.»
به هر حال آیات فراوانى در قرآن وجود دارد كه به روشنى از آنها استفاده مىشود قرآن، چشم و گوش و قلب و حیاتى غیر از چشم و گوش و قلب و حیات جسمانى براى انسان قائل است، و همان طور كه حیات جسم و رشد و تكامل آن مبتنى بر جذب و دفع است، حیات روح هم متوقف بر این است كه چیزهایى را جذب و چیزهایى را دفع كند. همان طور كه چیزهایى وجود دارند كه بر حیات جسمانى انسان اثر دارند و براى آن مفید و یا مضرند، عواملى هم وجود دارند كه در حیات روحانى انسان مؤثرند و براى آن مفید یا مضر هستند. همان طور كه حیات جسمانى داراى مراتبى است و نقص و كمال و شدت و ضعف دارد، حیات روحانى هم امرى مقول به تشكیك و داراى مراتب است. اولین مرتبه حیات روحانى این است كه انسان در مقابل دعوت اولیه انبیا به ایمان و توحید، اثرپذیر بوده و بتواند آن را جذب كند. البته بعد در اثر هدایت انبیا و عمل كردن به تعالیم و دستورات آنان، روحْ هر چه كامل تر شده و به
1ـ بقره / 74.
2ـ بقره / 74.
مراتب عالى ترى از حیات روحى دست مىیابد. همین جاست كه بحث تزكیه و تهذیب نفس مطرح مىشود.
بحث تزكیه در واقع همان بحث جذب و دفع هاى مربوط به روح است. یك درخت براى آن كه خوب رشد كند، ضمن آن كه موادى را از هوا و خاك جذب مىكند، باید هرس هم بشود و آفات و سموم گیاهى مضر هم از آن دور شوند. در مورد انسان هم باید نظیر چنین عملیاتى صورت بگیرد و كارى كنیم كه روح صیقل پیدا كند. مقدمه این كار هم آن است كه انسان نسبت به آن چه براى حیات روحش مفید است و باید آنها را جذب كند و نیز نسبت به آن چه براى روحش مضر است و باید آنها را دفع نماید، آگاهى پیدا كرده و آنها را بشناسد. بنابراین، گام اول شناخت و معرفت و بیرون آمدن از غفلت و جهالت است. انسان باید بداند روح او به گونهاى است كه: «بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»1 غذاى روح، ذكر و یاد خداست و بین حیات دل و یاد خدا رابطه وجود دارد. همین قلب به گونهاى است كه اگر از آن محافظت نكرده و آفات و سموم را از آن دور نكند چنان فاسد مىشود كه از خدا بیزار مىشود: «اِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلوُبُ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ؛2 و چون خدا به تنهایى یاد شود، دل هاى كسانى كه به آخرت ایمان ندارند منزجر مىگردد.» با این كه خداشناسى و خداطلبى، فطرى انسان است و طبیعت اولى ما به گونهاى خلق شده كه خدا دوست و خدا آشناست، اما سموم آن چنان آن را منحرف و آلوده كرده كه وقتى نام خدا را مىبرند ناراحت مىشود. همان طور كه طبیعت اولى جسم انسان
1ـ رعد / 28.
2ـ زمر / 45.
طورى است كه وقتى دود وارد حلق و ریهاش مىشود ناراحت شده و با واكنش طبیعى سرفه، آن را پس مىزند، اما با سیگار كشیدن، بلایى بر سر این جسم مىآورد كه این بار اگر دود وارد حلق و ریهاش نكند آرام نمىشود! و حتى بالاتر، گاهى سیگار هم كشیده و كاملا اشباع است ولى همین كه پاكت سیگارش تمام شده و سیگار در خانه ندارد خوابش نمىبرد! همان دود تلخى كه خلاف فطرت اولیهاش بود و ناراحتش مىكرد، اكنون مزاج آن چنان منحرف شده كه همان دود همه زندگى اوست و چنان وابستگى به آن پیدا كرده كه شب بدون آن خوابش نمىبرد.
از جمله چیزهایى كه در حیات معنوى انسان مؤثرند، محبت خدا، محبت دوستان خدا و محبت دوستان دوستان خداست، كه باید در جذب آنها تلاش كند. بر عكس، نسبت به گناه و شیطان و محبت دشمنان خدا و دین باید دافعه داشت و آنها را از دل دور كرد. براى حیات معنوى انسان، نه تنها گناه بلكه فكر و یاد گناه نیز مضر است و مؤمن اگر بخواهد ایمانش هر چه كامل تر و روحش هر چه متعالى تر شود، نباید خیال گناه نیز در ذهنش خطور كند. شاید این حرف ها در زمان ما و با اوضاع و احوالى كه حاكم بر جامعه ماست شبیه افسانه باشد و تصور آن هم براى ما مشكل آید تا چه رسد بخواهیم آن را تصدیق كنیم، ولى به هر حال این واقعیتى است كه وجود دارد. گر چه من شخصاً به برخى از این داستان هایى كه نقل مىكنند اعتقاد ندارم و معمولاً عادتم این نیست كه بخواهم بحث هایم را با داستان اثبات كنم، ولى گاهى براى تقریب مطلب به ذهن، ذكر برخى داستان ها خالى از فایده نیست، لذا یكى از داستان هایى را كه در این رابطه نقل كردهاند در این جا ذكر مىكنم.
داستانى است مربوط به سیدمرتضى و سیدرضى كه مشهور است. سیدمرتضى
و سیدرضى برادرند. سیدرضى همان كسى است كه نهج البلاغه را گردآورى كرده و سیدمرتضى هم از علماى طراز اول و بسیار بزرگ ماست. وقتى این دو برادر مىخواستند براى اولین بار نزد استادشان شیخ مفید بروند، مرحوم شیخ، شب قبلش در عالم خواب دید كه حضرت زهرا(علیها السلام) دست امام حسن و امام حسین را كه كودك هستند گرفته و نزد شیخ آورده، مىفرماید: «یَا شَیْخُ عَلِّمْهُمَا الْفِقْهَ؛اى شیخ به این دو، فقه بیاموز!» شیخ از خواب بیدار شد. تعجب كرد؛ یعنى چه؟ مرا چه رسد كه به امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) چیزى بیاموزم. صبح كه رفت براى طلبه ها و شاگردانش درس بگوید، دید خانمى آمد، دست دو پسر بچه را گرفته، رو كرد به شیخ و گفت: «یَا شَیْخُ عَلِّمْهُمَا الْفِقْهَ». این دو پسر، همان سیدمرتضى و سیدرضى بودند. به هر حال غرضم این قصه است كه مىگویند یك روز این دو برادر مىخواستند دو نفرى نماز بخوانند. مستحب است كه امام جماعت افضل از مأموم باشد و این دو برادر هر دو آن قدر مقامشان عالى است كه نه تنها واجبات و محرمات را عمل مىكنند، بلكه مقیدند مستحبات و مكروهات را نیز رعایت كنند. سیدمرتضى مىخواهد به آن مستحب عمل كند و از طرفى هم نمىخواهد صریحاً به برادرش بگوید من از تو افضلم، پس من باید امام جماعت شوم تا ثواب بیشترى نصیب هر دو نفر شود، لذا خواست به كنایه مطلب را بفهماند و گفت: خوب است كسى از ما دو نفر امامت كند كه تا به حال هیچ گناهى از او سر نزده باشد؛ خواست تلویحاً اشاره كند كه من از روزى كه به تكلیف رسیدهام تا به حال هیچ گناهى نكرده ام، پس من اولى هستم كه امام جماعت باشم. سیدرضى فرمود: خوب است كسى از ما دو نفر امامت كند كه تا به حال خیال گناه هم نكرده باشد! كنایه از این كه من از روزى كه به تكلیف رسیدهام حتى فكر گناه هم نكرده ام.
به هر حال، این داستان چقدر واقعیت داشته باشد مهم نیست. مهم این
است كه این یك واقعیت است كه درجات عالى ایمان آن است كه حتى فكر گناه هم به ذهن انسان خطور نكند: «یَا اَیُّهَآ الَّذِینَ اَمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ؛1اى كسانى كه ایمان آورده اید، از بسیارى از گمان ها بپرهیزید كه پارهاى از گمان ها گناه است.» مؤمن باید حتى نسبت به گمان بد هم دافعه داشته باشد و آن را از خود براند. خیال گناه و مجسّم كردن بعضى صحنه ها ممكن است آرام آرام انسان را وسوسه كند و به گناه بكشاند. مؤمن باید در همه حال به یاد خدا باشد: «اَلَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللَّهَ قِیَاماً وَ قُعُوداً وَ عَلىَ جُنُوبِهِمْ؛2 آنان كه خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته، و به پهلو آرمیده یاد مىكنند.» به پهلو خوابیده اید و چشم هایتان را نیز بر هم گذاشته اید كه بخوابید، در آن حال هم به یاد خدا باشید و سعى كنید با ذكر خدا خوابتان ببرد تا روحتان به هنگام خواب، به عرش الهى پرواز و در ملكوت سیر كند. كسانى هم هستند كه هنگام خواب، افكار دیگرى به ذهنشان مىآید و آنها را آلوده مىكند و هنگامى كه به خواب مىروند در عالم شیاطین سیر مىكنند و خواب گناه مىبینند.
اینها تأثیر و تأثراتى است كه در عرصه حیات معنوى انسان وجود دارد. انسان همان طور كه در عرصه حیات مادى و حیوانى براى این كه بدنش رشد كند و سالم بماند، باید غذاى خوب و سالم بخورد و از غذاهاى مسموم و چیزهایى كه برایش ضرر دارد پرهیز كند، در عرصه حیات روحى و انسانى هم باید چیزهایى را كه براى روحش مفید است جذب كند و آنهایى را كه مسموم و مضر است دفع كند.
1ـ حجرات / 12.
2ـ آل عمران / 191.
قرآن كریم مىفرماید: «فَلْیَنْظُرِ الاِْنْسَانُ اِلَى طَعَامِهِ؛1 پس انسان باید به خواراك خود بنگرد.» البته ظاهر این آیه با توجه به قرینه آیات قبل و بعد آن، مربوط به غداى مادى و غذاى جسم است، چون صحبت از این است كهاى انسان بیندیش این غذا از كجا پدید آمده، ما چگونه آب را از آسمان نازل كردیم و گیاه را رویاندیم و گیاه چگونه خوراك گوسفندان شد و تو از گوشت این گوسفند استفاده مىكنى. این نعمتى است كه خدا به این صورت براى تو فراهم كرده است. خلاصه، آیات در چنین مقامى است و روى این حساب، ظاهر «طعام» در این آیه، غذاى مادى است، اما در ذیل این آیه شریفه روایتى وارد شده كه در واقع به منزله تأویل و معناى بطن آیه است و مىفرماید معناى آیه این است كه: «فَلْیَنْظُرِ الاِْنْسَانُ اِلىَ عِلْمِهِ مِمَّنْ یَتَّخِذُ؛ انسان باید علمش را مراقب باشد كه از چه كسى آن را مىگیرد.» علم، غذاى روح است و در مصرف آن باید دقت هاى لازم را اعمال كرد؛ یعنى همان طور كه اگر گاهى بخواهید از بیرون غذا تهیه كنید، سؤال مىكنید و به دنبال آن رستورانى مىگردید كه بیشتر بهداشت را رعایت مىكند و غذایش بهتر و با كیفیت تر است، علم هم غذاى روح شماست، نمىشود آن را از هر جا و هر كسى گرفت، باید ببینید این استادى كه مىخواهید علمتان را از او بگیرید آیا از بهداشت روحى لازم برخوردار است؟ به هر علمى، در هر قالبى كه عرضه شود، چه كتاب، چه سخنرانى، چه كلاس درس و...، اعتماد نكنید، ببینید این علم از كانال چه كسى عبور مىكند، چون تأثیر علم بر روح و جان شما كم تر از تأثیر غذا بر بدن شما نیست؛ همان طور كه مراقبید غذاى جسمتان بهداشتى باشد و میوه و سبزى را ضدعفونى مىكنید و مىخورید، علم را هم كه غذاى روح شماست مراقب
1ـ عبس / 24.
باشید آلوده و فاسد نباشد، این جا هم جاذبه و دافعه داشته باشید.
ما باید از چیزهایى كه موجب تضعیف ایمان، باورها و ارزش هاى ما مىشود و آنها را فاسد مىكند پرهیز كنیم و به سراغ آنها نرویم، مگر آن كه به جایى رسیده باشیم كه در برابر آنها مصونیت پیدا كرده باشیم. همان طور كه با تزریق واكسن، بدنمان را در مقابل برخى بیمارى ها واكسینه كرده و كارى مىكنیم كه آن میكروب و ویروس دیگر بر بدن ما اثرى ندارد، با تقویت بنیه علمى و فراگیرى دانش هاى خاص، ممكن است روحمان را هم نسبت به برخى افكار فاسد و شبهات انحرافى واكسینه كنیم تا آن شبهه و فكر غلط در ما اثرى نكند. اگر كسى به این درجه از مصونیت و رشد علمى رسیده باشد، البته اشكالى ندارد مطالبى را كه القاى شبهه مىكنند بخواند یا بشنود، اما تا مادامى كه به این حد نرسیده باید از این گونه مطالب دورى كند: «اِذَا سَمِعْتُمْ اَیَاتِ اللَّهِ یُكْفَرُ بِهَا وَ یُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى یَخُوضُوا فِى حَدِیث غَیْرِهِ اِنَّكُمْ اِذاً مِثْلُهُمْ؛1 هر گاه شنیدید آیات خدا مورد انكار و ریشخند قرار مىگیرد، با آنان منشینید تا به سخنى غیر از آن در آیند، چرا كه در این صورت شما هم مثل آنان خواهید بود.» نگویید ما مؤمنیم و خدا و پیامبر و قرآن را قبول داریم و حرف آنها در ما اثرى نمىكند. تا مادامى كه واكسینه نشده اید بیم آن هست كه اگر رفتید در جلسات آنها شركت كردید و حرف هایشان را شنیدید، كم كم این ویروس فكرى در شما هم اثر كند و ایمان و اعتقادتان را بگیرد: «وَ اِذَا رَأَیْتَ الَّذِینَ یَخُوضُونَ فِى اَیَاتِنَا فَاَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى یَخُوضُوا فِى حَدیِث غَیْرهِ؛2و چون بینى كسانى [به قصد تخطئه] در آیات ما فرو مىروند از ایشان روى بر تاب تا در سخنى غیر از آن در آیند.» دستور خدا، كه پزشك روح
1ـ نساء / 140.
2ـ انعام / 68.
من و شماست، و دارویى كه تجویز مىكند این است كه قبل از ایجاد مصونیت به وسیله تزریق واكسن دانش و شناخت لازم، در جلسهاى كه شبهات فكرى القا مىكنند شركت نكید، روزنامه و مقاله و كتابى را كه مقدسات را مورد تمسخر و اهانت قرار داده، در مبانى دینى تشكیك مىكند، نخوانید. اگر برویم و بخوانیم چه مىشود؟ پاسخ قرآن این است: «اِنّكُمْ اِذاً مِثْلُهُمْ اِنَّ اللَّهَ جَامِعُ الْكَافِریِنَ وَ الْمُنَافِقینَ فِى جَهَنَّمَ جَمِعاً؛ در این صورت شما هم مثل آنان خواهید بود. خداوند، كافران و منافقان را همگى در دوزخ گرد خواهد آورد.» اگر توصیه ما را نپذیرید و آن را آویزه گوش خود قرار ندهید، و با این گونه افراد نشست و برخاست كنید شما هم به تدریج به جرگه اهانت كنندگان به مقدسات و تضعیف كنندگان ارزش ها و باورهاى دینى خواهید پیوست و سر از جهنّم در خواهید آورد.
همان طور كه اگر كسى بیمارى مسرى داشته باشد از او كناره گیرى مىكنید تا بیمارى او به شما منتقل نشود، باید از افراد و جلسات و مطالبى هم كه ناقل و حامل بیمارى فكرى هستند، دورى كنید، مگر آن كه مجهز به لوازم و تجهیزات ایمنى و ضد میكروب باشید، كه در این صورت نه تنها نباید كناره گیرى كنید، بلكه باید تلاش كنید بیمارى آنها را هم درمان كرده و نجاتشان دهید؛ نظیر كارى كه پزشكان و پرستاران با استفاده از وسایل و سیستم هاى محافظ و استریل، براى نجات جان بیماران جسمى انجام مىدهند. البته گر چه پزشك وظیفه دارد كه به بیمار نزدیك شده و با او ارتباط برقرار كند، اما این كار را با كمال احتیاط و رعایت مراقبت هاى لازم انجام مىدهد و دیگران كه به علت عدم برخوردارى از دانش و تجهیزات لازم نه تنها كارى از دستشان بر نمىآید بلكه در صورت نزدیك شدن به بیمار، خود نیز بیمار مىشوند، به هیچ وجه نباید با او تماس بگیرند. روح و فكر و قلب افراد
هم ممكن است مبتلا به بیمارى خطرناكِ واگیردارى باشد كه در صورت عدم مراقبت هاى لازم، احتمال سرایت بیمارى آنها به ما وجود دارد.
نشانه سلامت كامل روح این است كه به خدا علاقه دارد، از ذكر و یاد خدا لذت مىبرد و به هر چیز و هر كس كه به نحوى در راستاى اطاعت و فرمان او حركت مىكند، عشق مىورزد. نشانه بیمارى و عدم سلامت روح هم این است كه وقتى صحبت از نماز و دعا و بحث ها و محافل دینى مىشود حوصله آنها را ندارد و با اكراه و بى میلى با آنها برخورد مىكند. اگر كسى كه چند ساعت است غذا نخورده، گرسنه نیست و غذاى خوب و خوشمزه، اشتهاى او را تحریك نمىكند، این مسأله علامت بیمارى و عدم سلامت مزاج است.
باید بدانیم و مراقب باشیم كه قلب هم بیمارهایى دارد: «فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»1 و اگر بیمارى در قلب پیدا شود و معالجه نكنیم، بیمارى پیشرفت مىكند: «فَزَادهُمُ اللَّهُ مَرَضاً»2 و اگر جلوى پیشرفت آن را نگیریم و در قلب ریشه بدواند، از كنترل خارج مىشود و دیگر هیچ امیدى به بهبود و بازگشتمان نخواهد بود؛ نظیر كسى كه در یك سراشیبى بسیارتند قرار گرفته و نمىتواند جلوى دویدن خود را بگیرد: «طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ اَبْصَارِهِمْ اُولَئِكَ هُمُ الْغافِلوُنَ؛3 خدا بر دل ها و گوش و دیدگانشان مهر نهاده و آنان خود غافلند.»
گاهى در حالى كه بیماریمان تبدیل به سرطان و لاعلاج شده، خودمان همچنان غافلیم و چه بسا بسیار هم خوشحالیم و فكر مىكنیم روز به روز در
1 و 2ـ بقره / 10.
3ـ نحل / 108.
حال پیشرفت بوده و به قله كمال نزدیك تر مىشویم: «هَلْ نُنَبِّؤُكُمْ بِاْلاَخْسَرِینَ اَعْمَالا. اَلَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِى الْحَیَوةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً؛1آیا شما را از زیان كارترین مردم آگاه گردانیم. [آنان] كسانىاند كه كوششان در زندگى دنیا به هدر رفته و خود مىپندارند كه كار خوب انجام مىدهند.»
روح ما نیاز به جذب و دفع دارد و انتخاب این كه چه چیز جذب و چه چیز كنار زده شود نیز به خود ما واگذار شده است. ما مىتوانیم مثل سیگارى ها و معتادان به مواد مخدر، دود و سم را به روحمان تزریق كنیم و مىتوانیم هم مانند كوه نوردان و ورزشكاران، زمینه استنشاق هواى پاك و تازه را براى قلب و روحمان فراهم نماییم: «مَنْ كَانَ یُریدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَالَهُ فِیهَا مَا نَشَاءُ لِمَنْ نُرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلَیهَا مَذْمُوماً مَدْحُوراً. وَ مَنْ اَرَادَ الاَْخِرَةَ وَ سَعَى لَهَا سَعْیَهَآ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاوُلَئِكَ كَانَ سَعْیُهُمْ مَشْكُوراً. كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً؛2 هر كس خواهان [دنیاى]زودگذر است، به زودى هر كه را خواهیم [نصیبى] از آن مىدهیم، آن گاه جهنم را كه در آن خوار و رانده خواهد شد، براى او مقرر مىكنیم. و هر كس خواهان آخرت است و نهایت كوشش را براى آن بكند و مؤمن باشد، آنانند كه تلاش آنها مورد حق شناسى واقع خواهد شد. هر دو [دسته:]اینان و آنان را از عطاى پروردگارت مدد مىبخشیم و عطاى پروردگارت [از كسى] منع نشده است.» آنان كه طالب زندگى و لذت زودگذر دنیا هستند و به چیزى جز آن نمىاندیشند طبعاً براى رسیدن به آن تلاش مىكنند، اما به همه خواسته هایشان هم نمىرسند، چون اصلا خواسته هاى انسان حد و مرز ندارد و هر مرتبهاى را
1ـ كهف 4 ـ 103.
2ـ اسراء / 18 ـ 20.
كه به او بدهى، سراغ مرتبه بالاتر را مىگیرد. به هر حال، خدا به این گروه كمك مىكند كه به برخى از خواسته هایشان برسند، ولى سرانجامشان عذاب و خوارى جهنم خواهد بود. گروهى نیز هستند كه طالب آخرت و نعمت ها و لذت هاى آن هستند. تعبیر قرآن در مورد این گروه، قابل دقت است، مىفرماید: كسانى هستند كه اولا: «اَرَادَ الاَْخِرَةَ» خواهان آخرت هستند، ولى نه خواستنى كه حاضر نباشند براى رسیدن به آن هیچ هزینهاى بپردازند، بلكه «وَ سَعَى لَهَا سَعْیَهَا» از صرف تلاش و هزینه متناسب با این خواست هم فروگذار نمىكنند، ولى باز هم كافى نیست؛ ثالثاً: «وَ هُوَ مُؤمِنٌ» باید چاشنى ایمان را هم به عمل و تلاش خود اضافه كند. اینچنین افرادى نه تنها به خواسته هایشان مىرسند، بلكه علاوه بر آن ما هم از آنان تشكر مىكنیم: «كَانَ سَعْیُهُمْ مَشْكُوراً»؛ البته تشكر خدا چیست، خداى متعال خود بهتر مىداند.
آن چه در این آیه مهم و جالب توجه است این است كه مىفرماید: «كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلاَءِ وَ هَؤُلاَءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ» ما هر دو گروه را براى رسیدن به خواسته هایشان كمك مىكنیم و ابزار و وسایل لازم را برایشان فراهم مىآوریم؛ یعنى انتخاب نوع موادى كه جذب یا دفع مىشود با خود شماست و انتخاب شما هر چه باشد، خوب یا بد تفاوتى نمىكند، براى نیل به آن از امداد ما برخوردار مىشوید. در این زمینه، سنت دیگرى هم وجود دارد: «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثَالِهَا وَ مَنْ جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلاَ یُجْزىَ اِلاَّمِثْلَهَا؛1 هر كس كار نیكى بیاورد، ده برابر آن [پاداش]خواهد داشت، و هر كس كار بدى بیاورد، جز مانند آن جزا نیابد.» آنان كه مواد فاسد و مسموم را انتخاب مىكنند به هر اندازه كه خود آن ماده قدرت تخریب دارد، آن را مؤثر قرار مىدهیم، ولى تأثیر مواد انتخابى خوب و مرغوب را تا ده برابر افزایش مىدهیم.
1ـ انعام / 160.
حاصل بحث ما در این جلسه این شد كه انسان علاوه بر بعد جسمانى، حیاتى هم در بعد روحانى و معنوى دارد و نظیر بعد جسمانى، در حیات معنوى هم نیاز به جاذبه و دافعه دارد؛ یعنى هم نیاز به قوهاى دارد كه به كمك آن عناصرى نظیر ایمان، محبت خدا و علم نافع را، كه به حال دل و قلبش مفیدند و انسانیت او را رشد داده و تقویت مىنمایند، جذب كند و هم نیاز به قوهاى دارد كه به وسیله آن، چیزهایى نظیر شیطان، گناه و محبت دشمنان خدا و دینش را، كه براى حیات معنوى او مضر هستند، از روح خود دور نماید.
البته فراموش نكنیم كه بحث اصلى ما، همچنان كه در ابتداى این جلسه اشاره شد، بحث جاذبه و دافعه در اسلام بود، كه گفتیم به سه شكل مىتوان آن را مطرح كرد: یكى این كه مجموعه محتواى اسلام، چه در بخش عقاید، چه احكام و چه اخلاق، آیا به گونهاى است كه فقط انسان را وادار به جذب چیزهایى مىكند یا فقط وادار به دفع چیزهایى مىكند و یا هر دو قسم آن وجود دارد؟ دوم این كه آیا مجموعه محتواى اسلام به گونهاى است كه براى نوع انسان ها جاذبه دارد یا دافعه یا هر دو؟ و سوم این كه آیا اسلام براى دعوت افراد به اسلام و تربیت آنها ، از روش هاى جذبى استفاده مىكند یا از روش هاى دفعى یا هر دو؟ آن چه در این جلسه گفتیم در واقع مقدمهاى براى ورود به بحث بود و سه سؤال اولیه ما همچنان باقى است كه ان شاء الله در جلسه آینده باید به بحث از آنها بپردازیم.
پرسش: در مورد جسم این مسأله وجود دارد كه ظرفیت مشخصى براى جذب غذا دارد كه اگر بیش از آن ظرفیت خاص غذا بخورد برایش ضرر داشته و
حالت دافعه پیدا مىكند. آیا در مورد روح و غذاى روح هم چنین محدودیتى وجود دارد؟
پاسخ: سؤال مهمى است و ارتباطى هم با یكى از مكاتب معروف در فلسفه اخلاق، به نام «مكتب اعتدال» پیدا مىكند. طرفداران این مكتب معتقدند كه در باب فضایل اخلاقى، ملاك فضیلت، اعتدال است و افراط و تفریط مضر است. طبیعتاً این سؤال پیش مىآید كه برخى چیزها، حد خاصى ندارد و هر چه بیشتر باشد بهتر است؛ مثل محبت خدا، عبادت، علم و بسیارى چیزهاى دیگر. آیا اعتدال در این قبیل موارد چه معنایى دارد؟ سؤالى هم كه این جا مطرح شده تقریباً نظیر همین سؤال است و پاسخ آن هم این است كه: درست است كه كسب فضایل، حد و مرز نمىشناسد اما مسأله این جاست كه انسان در دنیا نیرو و ظرفیت محدودى دارد و اگر بخواهد تمام نیرو و توان خود را فقط صرف یك بخش بكند از سایر بخشها باز مىماند. ما اگر فقط به عبادت بپردازیم و در فكر غذا و استراحت و سلامتى بدنمان نباشیم، مریض مىشویم و توان عبادت را هم از دست مىدهیم؛ یعنى هم عبادتمان مختل و هم جسممان بیمار مىشود. یا این كه مثلاً اراده خداوند به بقاى نسل انسان تعلق گرفته و این مسأله نیز متوقف بر تشكیل خانواده و روابط زناشویى و تربیت فرزند و خلاصه، اداره یك خانواده و تأمین نیازهاى آن است كه طبیعتاً بسیارى از نیروها و اوقاتمان را باید صرف آن كنیم. اگر انسان فقط به فكر رشد معنوى و اخلاقى خودش باشد و هیچ اهتمامى به خانواده و زن و فرزند نداشته باشد، نسل انسان منقرض و یا فاسد مىشود. یا مثلاً اگر كسى بخواهد در جبهه و جنگ حضور داشته باشد زیاد نمىتواند به عبادات مصطلح و مستحبات بپردازد. بنابراین چون انسان در این دنیا وظایف متعددى دارد و نیروها و توانش نیز محدود است، باید نیروى خود را بین آنها تقسیم كند و به هر
بخشى، به اندازه لازم و به طورى كه مزاحم با سایر بخش ها نباشد، بپردازد. البته انسان مىتواند كارى كند كه سراسر زندگیش، از نماز و قرآن گرفته تا خوردن و خوابیدن و عادى ترین كارهاى روزمره، عبادت باشد و لحظه به لحظه در نردبان قرب به خدا بالاتر برود.
در دو جلسه گذشته پیرامون جاذبه و دافعه در اسلام و مرزهاى آن مطالبى را مطرح كردیم كه البته بیشتر جنبه مقدّمى و زمینه سازى براى ورود به بحث اصلى را داشت. نكتهاى كه در جلسه قبل مورد تأكید قرار دادیم این بود كه انسان به عنوان موجودى تكامل یابنده، در مسیر تكامل خود با دو دسته عوامل روبروست: یكى عوامل مفید و دیگرى عوامل مضر، و مانند هر موجود زنده دیگرى باید عوامل مفید را جذب و عوامل مضر را دفع كند. براى این كار، اولین مرحله این است كه این دو دسته عامل را بشناسد و از یكدیگر تمیز دهد، پس گام اول شناخت است. از آن جا كه این جذب و دفع، جبرى نبوده و به انتخاب و اراده خود انسان انجام مىشود، بنابراین گام بعدى این است كه اراده خود را قوى كند تا بتواند كارهاى خوب را انجام دهد و كارهاى بد را ترك كند، چون این چنین نیست كه هر آن چه براى انسان خوب و مفید است انسان به آن علاقه داشته باشد و از آن لذت ببرد و یا هر چیزى كه برایش بد و مضر است از آن ناراحت شده و رغبتى بدان نداشته نباشد. بلكه در موارد زیادى اتفاقاً مسأله به عكس است و مثلاً عاملى كه بسیار هم مضر است شدیداً مورد علاقه انسان واقع مىشود؛ نظیر علاقه برخى افراد به سیگار یا مشروبات الكلى. پس در مسأله جذب و دفع، علاوه بر شناخت، نیروى اراده انسان هم نقش اساسى بازى مىكند.
اما در مورد شناخت عوامل مفید و مضر، سؤال این است كه چه مرجعى باید تشخیص دهد و بگوید كدام عامل براى روح و كمال معنوى ما مفید است و باید جذب شود و كدام عامل مضر است و باید دفع شود؟ همچنین در باب تقویت اراده، شیوه هایى كه این اراده را تقویت مىكند كدامند؟
ما مسلمانان و متدینان معتقدیم خداست كه باید این مشكل را حل كند، زیرا اوست كه انسان را آفریده و كاملا با قوانین و خواص روح و جسم او و اثرات آنها بر یكدیگر آشناست و مىداند كه چه چیز براى انسان مفید و چه چیز مضر است و چه كارهایى به تقویت یا تضعیف اراده ما در امر جذب و دفع روحى و معنوى منجر مىشود. خداوند این كار را از طریق پیامبران انجام داده و فلسفه اساسى بعثت انبیا همین امر بوده است و دین و مجموعه دستورات آن، چیزى غیر از این نیست؛ یعنى اگر انسان مىخواهد به كمال و رشد روحى و معنوى برسدو عوامل مفید و مضر در این راه بشناسد، باید به سراغ دین و انبیا برود.
اكنون این سؤال مطرح مىشود كه چه باید كرد تا مردم جذب دین شوند؟ چون صِرف این كه انبیا نسخه تكامل روحى و معنوى انسان را در دست دارند و راه درست آن را مىشناسند كافى نیست، بلكه علاوه بر آن باید تدبیرى اندیشید كه مردم این نسخه را بگیرند و عمل كنند. این جاست كه باز هم بحث جاذبه و دافعه مطرح مىشود، اما جاذبه و دافعه به این معنا كه آیا انبیا براى دعوت مردم به دین و متقاعد كردن آنان به پذیرش آن، به چه شیوه هایى متوسّل مىشوند؟ آیا از شیوه هاى جاذبه دار استفاده نموده و با نرمى و مهربانى سعى در جذب
افراد دارند یا با خشونت و زور از مردم مىخواهند كه به این نسخه عمل كنند و یا هر دو شیوه را به كار مىبرند؟ خلاصه این كه آیا قانون و قاعده خاصى در این باب وجود دارد یا نه؟ این یكى از سه سؤالى است كه در جلسه قبل وعده دادیم از آن بحث كنیم. البته بحث جامع و كامل پیرامون این مسأله و بررسى دقیق آن نیاز به جلسات متعددى دارد كه فعلا در برنامه ما نمىگنجد. بنابراین سعى مىكنیم خلاصهاى از آن چه را كه مربوط به این بحث مىشود در این جا بیان كنیم.
اولین مرحله كار انبیا دعوت مردم است. ابتدا باید كارى كنند كه مردم حاضر شوند سخن آنان را بشنوند و ببینند انبیا چه مىگویند تا بعد نوبت به عمل كردن یا نكردن برسد. در این مرحله (مرحله دعوت) تردیدى وجود ندارد كه باید از راه منطق و برهان و استدلال وارد شد و نص قرآن هم گواه این مطلب است: «اُدْعُ اِلىَ سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ؛ و با حكمت و اندرز نیكو به راه پروردگارت دعوت كن.» دعوت باید با حكمت و دلیل و منطق همراه باشد تا جاذبه داشته باشد و در این مرحله، دافعه به هیچ وجه مطرح نیست.
اما واقعیت این است كه همه مردم در سطحى نیستند كه بتوانند حكمت ها و دلایل و براهین منطقى و فلسفى را درست درك كنند. ما اگر به خودمان هم نگاه كنیم، مىبینیم از روزى كه خودمان را شناختیم، شنیدیم دینى به نام اسلام و مذهبى به نام تشیع وجود دارد و آن را پذیرفتیم. اما آیا واقعاً در صدد برآمدیم كه ببینیم برهان عقلى آن چیست؟ حقیقت این است كه بسیارى از مردم، تنها تحت تأثیر عوامل اجتماعى، تربیت پدر و مدر، القائات معلم و نظایر آنها اسلام و تشیع را پذیرفتهاند و اصلا در صدد بر نیامدهاند كه ببینند
برهانش چیست. بله، گاهى پاى منبر یا مدرسه و كلاس درس، چیزى خوانده یا شنیدهاند ولى این كه خودشان ابتدائاً انگیزه داشته باشند و راه بیفتند و تحقیق كنند، خیلى كم و به ندرت اتفاق مىافتد. مردم بیشتر تحت تأثیر احساسات و عواطف و به دنبال انگیزه ها و مسائل مادى و ظاهرى حركت مىكنند و به دلیل و برهان كم تر توجه دارند. در مورد نوعِ انسان ها محرك اصلى، سود و زیان و بیم و امید است؛ همان چیزى كه در فرهنگ اسلامى خوف و رجا نامیده مىشود؛ یعنى انسان یا باید از چیزى بیم داشته باشد و یا منفعتى در آن ببیند تا حركت كند. یا باید حرف پول و مقام و شهرت در كار باشد و یا باید صحبت از گرسنگى و بى كارى و شلاق و زندان باشد تا وادار به فعالیت شود. معروف است كه مىگویند انسان به بیم و امید زنده است. معمولاً این طور است كه اگر درس مىخواند یا براى این است كه شغل پر درآمدى دست و پا كرده و پول دار شود و یا براى این است كه از دوستان و خویشان عقب نماند و سركوفت ها و تحقیرهاى پدر و مادر و دیگران را تحمل نكند. چون نوع انسان ها این گونه اند، لذا همان طور كه در آیه شریفه هم هست در كنار حكمت و بعد از آن، مسأله موعظه مطرح مىشود: «اُدْعُ اِلىَ سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ»؛ یعنى علاوه بر برهان و استدلال، مىگویند اگر انجام دهى این فایده ها را دارد و اگر انجام ندهى این ضررها را و یا به عكس، اگر انجام بدهى این ضررها را دارد و اگر ترك كنى این فایده ها به تو خواهد رسید. شما اگر در اوصاف انبیا در قرآن دقت كنید موارد متعددى مىبینید كه مىفرماید انبیا «مبشّر» و «منذر» هستند و براى «بشارت» و «انذار» آمده اند: «وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِینَ اِلاّ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ؛1 و ما پیامبران را جز بشارت گر و هشداردهنده نمىفرستیم.»
1ـ انعام / 48.
انبیا در مقام دعوت، صرفاً به اقامه برهان و استدلال (حكمت) اكتفا نمىكنند بلكه به علت همان مسألهاى كه در بالا توضیح داده شد، علاوه بر آن به مردم مىگویند اگر سخنان ما را بپذیرید و به آنها عمل كنید نعمت هاى بى كران و ابدى بهشت نصیب شما مىگردد و اگر سخنان ما را نپذیرفته و با ما مخالفت كنید عذاب و جهنم در انتظار شماست. این جاست كه مىبینیم افراد واكنش نشان مىدهند. تأثیر این اهرم وقتى قوى تر مىشود كه نمونه هاى عملى و واقعى كه قبلا اتفاق افتاده به انسان گوشزد گردد. به همین دلیل شما در قرآن فراوان مشاهده مىكنید كه سرگذشت امت هاى سابق و عذاب هایى را كه بر آنان نازل شده نقل مىكند و هشدار مىدهد كه مراقب باشید به سرنوشت آنها دچار نشوید. این جاست كه یك حالت اضطراب و تلاطم درونى در انسان به وجود آمده و انگیزه در او پیدا مىشود. البته از میان امید به منفعت و ترس از ضرر هم شاید آن چه كه بیشتر انسان را به فعالیت وامى دارد ترس از ضرر باشد؛ یعنى اگر تا حدودى از نعمت هاى مادى و دنیایى برخوردار باشد و به او بگویند اگر این تلاش و زحمت را متحمل شوى به نعمت و ثروت و شهرت بیشترى مىرسد، ممكن است از آن جا كه حال و حوصله تلاش را ندارد، بگوید همین مقدار كه دارم كفایت مىكند، اما اگر به او بگویند در صورت عدم تلاش، مال و ثروت و مقامت كم مىشود، چون مسأله ضرر است، حركت مىكند تا جلوى ضرر را بگیرد، و شاید روى همین جهت هم هست كه گر چه در قرآن، تبیشر و انداز با هم توأماند اما روى عنصر انذار تأكید بیشترى دارد: «وَ اِنْ مِنْ اُمَّة اِلاَّ خَلاَفِیهَا نَذِیر؛1 و هیچ امتى نبوده مگر این كه در آن هشدار دهندهاى گذشته است.»
بنابراین، در ابتداى دعوت، جاذبه و دافعه دوشادوش یكدیگر عمل
1ـ فاطر / 24.
مى كنند؛ هم حكمت و استدلال است و هم وعده بهشت و ترساندن از جهنم و آتش، بهشت و جهنمى كه به خصوص در روایات، گاه به صورتى بسیار جاذب و تحریك كننده و یا بسیار ترسناك و تكان دهنده توصیف مىشود.
اما نكتهاى كه وجود دارد این است كه كه مىفرماید از حكمت كه گذشت و نوبت به موعظه رسید، باید «بالموعظة الحسنه» باشد؛ یعنى گرچه موعظه مشتمل بر انذار و ترساندن است و محتواى آن خوشایند نیست اما كیفیت بیانش باید نیكو و دلنشین باشد، حتى اگر مخاطب این انذار، شخص فاسدى مثل فرعون باشد. خداوند به حضرت موسى و برادرش هارون مىفرماید: «اِذْهَبَا اِلىَ فِرْعَوْنَ اِنَّهُ طَغَى وَ قُولاَ لَهُ قَوْلا لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَكَّرُ اَوْ یَخْشَى؛1 به سوى فرعون بروید كه او به سركشى برخاسته. و با او سخنى نرم بگویید، شاید كه بپذیرد یا بترسد»؛ یعنى فرعون طاغى شده و شما هم باید محتواى حرفتان به گونهاى باشد كه «یخشى: بترسد» اما سخن تهدیدآمیز را با كیفیتى نرم و ملایم بیان كنید، نباید از ابتدا با تندى و خشونت با او روبرو شوید. در مقام دعوت اگر از ابتدا داد بزنى و تندى كنى، گوش و ذهنش را مىبندد و اصلا گوش نمىدهد كه شما چه مىگویید، اما اگر همان حرف دافعه دار و محتواى تهدیدآمیز را با ملایمت و نرمى بگویید ممكن است در او اثر كند.
در همین آیه، پس از موعظه، مجادله را مطرح كرده است: «اُدْعُ اِلىَ سَبِیلِ رَبِّكِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ اَحْسَنُ؛ با حكمت و اندرز نیكو به
1ـ طه / 4 ـ 43.
راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به [شیوهاى كه] كه نیكوتر است مجادله نماى.» براى آن كه آنها را به طریق هدایت رهنمون شوى، با آنان بحث و مناظره كن، اما در مجادله هم به زیباترین روش بحث كن. در مقام مناظره هم اگر طرف مقابل را مغلوب كرده و در بحث علمى شكست مىدهید اما از انصاف و ادب و نزاكت خارج نشوید. براى شكست دادن او از مغالطه استفاده نكنید. سعى كنید او را قانع كنید تا حقیقت بر او معلوم گردد نه این كه تمام سعیتان بر این باشد كه به هر قیمتى شده او را از صحنه خارج كنید.
بنابراین، مىشود گفت كه در همه مراحل دعوت، اعم از حكمت و موعظه و مجادله، جاى هیچ خشونت و دافعهاى نیست و گر چه محتواى كلام ممكن است صحبت از آتش و جهنم و عذاب هاى آن باشد، اما لحن كلام باید دلنشین و به گونهاى باشد كه طرف را آماده شنیدن كرده و به تفكر وا دارد. وقتى طورى سخن گفتید كه حاضر شد سخن شما را بشنود، بعد در مورد آن فكر مىكند و با خود مىگوید اگر این جهنم و عذاب ها واقعاً راست باشد من تا ابد گرفتار و در عذاب خواهم بود، پس خوب است تحقیق كنم و ببینم حقیقت ماجرا چیست؟ به خصوص با توجه به این كه در مسأله نفع و ضرر، مقدار احتمال به تنهایى نیست كه تعیین كننده است بلكه حاصل ضرب احتمال در محتمل است كه نتیجه نهایى را مشخص مىكند؛ یعنى ممكن است در مواردى گر چه احتمال نفع یا ضررى كه مىدهیم بسیار كم باشد اما چون محتملْ قوى است باعث حركت ما بشود؛ مثلاً اگر بچه پنج سالهاى به شما بگوید در این پله ها كه بالا مىروید یك سیم برق پاره شده، مواظب باشید پایتان را روى آن نگذارید، این جا مسأله از نظر احتمال بسیار ضعیف است، چون بچه پنج ساله
از كجا سیم برق را مىشناسد؟ چه بسا سیم تلفن یا طناب یا چیز دیگرى باشد، از كجا مىداند كه برق دارد؟ شاید تكه سیمى است كه همین طور وسط پله ها افتاده، و خلاصه حرف این كودك پنج ساله احتمال چندان بالایى را در نظر شما درست نمىكند. اما از آن طرف، مسأله، مسأله مرگ و زندگى است، برق است و نمىشود با آن شوخى كرد. بنابراین گر چه احتمال ضعیف است اما چون محتمل قوى است، شما به هنگام بالا رفتن از پله ها كاملا مراقبید كه كجا به سیم مىرسید و با احتیاط از كنار آن عبور مىكنید.
در بحث ما هم، محتمل بسیار قوى است. مسأله از مرگ و زندگى هم بالاتر است، مسأله تا ابد در آتش و عذاب بودن، آن هم آتش و عذاب آن چنانى مطرح است. اگر همین جهنم و آتش را با زبانى نرم و با احساسى دلسوزانه و صادقانه بیان كنم، احتمال این كه سخن مرا بشنود و از آن تأثیر بپذیرد، زیاد است.
اما اگر از مقام دعوت گذشتیم و بحث جامعه و حكومت و رفتار افراد و تأثیر آن بر جامعه مطرح شد، مسأله فرق مىكند. این جا گاهى این طور است كه یك عملِ پنهانى است و نفع و ضررش كاملا شخصى است و هیچ تأثیر مهمى بر جامعه ندارد؛ مثلاً نماز شبى است كه نصف شب مىخواهد از رختخوابش بلند شود و بدون این كه كسى بفهمد نماز شب بخواند، و یا، العیاذ بالله، شیشه مشروبى پیدا كرده و در پستوى خانه خودش مىخورد. در این قبیل موارد، استفاده از جاذبه بسیار خوب است؛ یعنى مثلاً فواید و آثار نماز شب را برایش بگوید تا انگیزه در او ایجاد كند كه نماز شب بخواند، یا با دلسوزى و زبانى دوستانه و ملایم، ضررهاى مشروبات الكلى را برایش توضیح دهد تا از این
كار دورى كند. اما اسلام، در چنین مسائلى كه صرفاً شخصى و كاملا خصوصى است، اجازه استفاده از زور و قوه قهریه و اِعمال خشونت را نداده است. حتى اگر شما اتفاقاً از چنین خلافى مطّلع شوید حق ندارید به روى او بیاورید كه بله، من دیدم و فهمیدم كه تو فلان كار بد را انجام دادى، تا چه رسد به این كه به دیگران بگویید. این سرّ مؤمن است و باید مكتوم بماند و كسى حق افشاى آن را ندارد. اگر در خلوت خودش، خداى ناكرده، مشغول گناهى بود و شما دیدید، اگر بخواهید به او بگویید كه من دیدم تو این عمل خلاف را انجام دادى، چه بسا همین باعث شود فكر كند حالا كه گناهم برملا شد و مردم فهمیدند، پس دیگر فرقى نمىكند، از این پس علنى مرتكب مىشوم. به هر حال، برملا كردن چنین گناه و عمل خلافى نیز از دیدگاه اسلام جایز نیست تا چه رسد برخورد قهرى و فیزیكى و مجازات كردن. بله، اگر به یك نحوى به طور غیرمستقیم، كه نفهمد شما از عمل زشت او مطّلع شده اید، بشود كارى كرد و او را نصیحت نمود تا از آن كار دست بردارد، اشكالى ندارد.
اعمالى نیز وجود دارند كه نفع و ضرر آن از خود شخص تجاوز كرده و به جامعه سرایت مىكند. البته این تأثیر گاهى مستقیم است؛ مثل این كه كسى را مورد ضرب و شتم قرار داده یا در حق او ظلم كنند، و گاهى نیز غیرمستقیم است. در مورد مصادیق تأثیر غیرمتسقیم عمل افراد بر جامعه و دایره آن ممكن است بحث ها و مناقشاتى وجود داشته باشد، ولى به هر حال شكى نیست كه در مواردى، گر چه عملى به ظاهر تأثیرى بر سایر افراد جامعه ندارد اما با دقت معلوم مىشود كه این گونه نیست؛ مثل این كه كار زشتى را در انظار عمومى و جلوى چشم دیگران انجام دهند، كه این یك آموزش غیرمستقیم
است و باعث مىشود به تدریج، قبح و زشتى آن كار از بین برود. اگر پدر و مادرى در پیش چشم فرزندشان دروغ بگویند، غیرمستقیم به او این گونه القا مىكنند كه دروغ گفتن اشكالى ندارد. به دلیل همین تأثیر غیرمستقیم بر جامعه است كه اسلام «تجاهر به فسق» را ممنوع كرده و نسبت به بعضى از افعال اجازه نمىدهد كه علناً و در مرئى و منظر دیگران انجام شوند؛ یعنى عملى است كه اگر پنهانى و بدون این كه كسى بفهمد انجام مىداد، فقط معصیت كرده بود ولى از نظر حقوقى جرمى مرتكب نشده بود و حكومت اسلامى متعرض او نمىشد، اما اگر همان عمل را بخواهد در انظار عمومى انجام دهد جرم محسوب شده و مجازات مىشود.
به هر حال، نسبت به اعمالى كه تأثیر اجتماعى داشته و تجاوز به حقوق دیگران محسوب مىشود، در صورتى كه این تأثیر مستقیم باشد همه عقلاى عالم مىگویند كه یك نیروى قاهره اجتماعى به نام حكومت لازم است تا جلوى این تجاوزها را بگیرد و این مطلب اختصاصى به اسلام و ادیان الهى ندارد. اما علاوه بر این موارد، در جایى هم كه عملى ضرر معنوى براى جامعه داشته باشد، اسلام به حكومت اجازه داده و بلكه آن را مكلف كرده كه دخالت نموده و از آن جلوگیرى نماید و این مطلب، یكى از تفاوت هاى اساسى اسلام با نظام هاى دمكراسى و لیبرال است. از نظر حكومت هاى لیبرال و مردم سالار، مثلاً اگر كسى با پوشش نامناسب در كوچه و خیابان ظاهر شود، این یك رفتار خصوصى تلقى شده و كسى حق تعرض به او را ندارد، اما اسلام این عمل را به لحاظ اثرات مخرب معنوى و تربیتى آن ممنوع كرده و در صورتى كه كسى از آن تخطى نماید، به عنوان مجرم با او برخورد مىكند.
در هر صورت، در اصل این كه باید جلوى اعمالى كه مفسده اجتماعى داشته و
حقوق دیگران را تضییع مىكنند، گرفته شود اختلافى وجود ندارد و بدیهى است كه حكومت ها براى انجام این كار نیاز به وضع قوانین دارند. قوانینى كه در جامعه وجود دارند در یك تقسیم به دو قسم تقسیم مىشوند: قوانین مدنى (حقوق مدنى) و قوانین جزایى. قوانین مدنى، حقوق و آزادى هاى افراد جامعه را بیان مىكند؛ مثل قانون تجارت، ازدواج، طلاق، ارث و نظایر آنها. اما قوانین جزایى، ناظر به تخلف از قوانین مدنى است؛ یعنى پس از آن كه در قوانین مدنى، حقوق و آزادى هاى افراد تعیین شد، در قوانین جزایى اگر كسى این حقوق و آزادى ها را زیر پا بگذارد مجازات هایى براى او در نظر گرفته مىشود و یكى از كارهاى مهم هر دولت و حكومتى همین وضع و اجراى قوانین جزایى است. عامل اصلى در ایجاد نظم اجتماعى و سامان بخشیدن به آن نیز قوانین جزایى است. اگر دولت ها صرفاً به وضع قوانین مدنى و تعیین حقوق شهروندى افراد جامعه بسنده نمایند و مجازاتى براى متخلفین از این قوانین در نظر نگیرند، در بسیارى از موارد شاهد نقض و نادیده گرفتن این قوانین خواهیم بود. ما به چشم خود مشاهده مىكنیم كه اگر جریمه و پلیس راهنمایى نباشد، كمتر كسى به چراغ قرمز و تابلوى پارك ممنوع و عبور یك طرفه توجه خواهد كرد. آن چه مانع دزدان و قاتلان مىشود ترس از زندان و اعدام است، وگرنه به راحتى اموال مردم را ربوده و آنان را به قتل مىرسانند. بنابراین، یكى از كارهاى بسیار مهم و اساسى دولت ها، وضع و اجراى قوانین جزایى است و بدون آن، نظم اجتماعى و دولت و حكومت معنایى نخواهد داشت.
طبیعى است كه اجراى قوانین جزایى، دافعه در پى خواهد داشت، چون هیچ كس از زندان و جریمه و شلاق خوشش نمىآید و این اعمال ماهیتاً خشن
هستند، گر چه با لبخند و گشاده رویى انجام شوند. اگر به كسى، به خاطر تخلفى كه كرده، خیلى مؤدّبانه و با لبخند بگویند: لطفاً پانزده سال در این اتاق محبوس باشید، یا بگویند لطفاً بدنتان را برهنه كنید تا صد ضربه شلاق بر آن بنوازیم، یا بگویند لطفاً گردنتان را جلو بیاورید تا آن را قطع كنیم، این لبخند و احترام، چیزى را عوض نمىكند و در خشونتى كه ذاتاً در این افعال وجود دارد تأثیرى نخواهد داشت. چه كسى مایل است پانزده سال پشت میله هاى زندان و به دور از زن و فرزندان و دوستان و بستگانش باشد؟ اگر یك پلیس راهنمایىِ بسیار خوش اخلاق، مؤدّب و با كمال تواضع و احترام، ما را به خاطر عبور از چراغ قرمز پنج هزار تومان ناقابل جریمه كند، ناراحت مىشویم و اگر به زبان هم چیزى نگوییم اما در دل او را نفرین خواهیم كرد، تا چه رسد به این كه جریمه پانصد هزار تومانى یا تحمل زندان و آزارهاى جسمى نظیر شلاق در كار باشد. به هر حال كسى نمىتواند خشونت و دافعه ذاتى را كه در قوانین جزایى وجود دارد انكار كند و همان طور كه گفتیم وجود حكومت بدون وجود این قوانین هم امكان ندارد، بنابراین هر حكومتى الزاماً و ماهیتاً یك سرى خشونت ها و دافعه ها را به دنبال خواهد داشت.
البته ممكن است بگوییم اصطلاحاً خشونت در مواردى اطلاق مىشود كه منجر به ناراحتى بدنى گردد؛ مثل این كه كسى را بزنند یا دست او را قطع كنند، ولى به هر حال در جایى هم كه جریمه و زندان و مجازات هایى نظیر آنهاست، اگر آنها را مصداق خشونت ندانیم، حداقل این است كه نوعى دافعه ایجاد مىكند و معمولاً افراد از اِعمال این گونه مجازات ها در مورد خود راضى و خرسند نیستند. پس اصولا حكومت، بدون قوانین جزایى امكان ندارد و قوانین جزایى هم نوعاً با خشونت یا دافعه همراه است. حكومت نمىتواند بدون قوه دافعه و سراسر جاذبه باشد. وجود چنین حكومتى لغو است، چون
یكى از فلسفه هاى اصلى حكومت این است كه اگر كسانى حاضر نیستند به قانون تن در دهند، به زور آنان را وادار كند كه از قوانین تبعیت كنند. البته زور مراتب دارد؛ گاهى جریمه است، گاهى زندان، گاهى تبعید، گاهى شلاق و گاهى هم به كشتن و اعدام مىرسد.
بنابراین، جاى استفاده از دافعه، در مورد تخلف از قوانین اجتماعى است و تا مادامى كه عمل خلافى، جنبه كاملا فردى و خصوصى داشته و هیچ جنبه اجتماعى در آن وجود نداشته باشد، دولت حق هچ گونه اِعمال مجازات و استفاده از دافعه را ندارد. البته باید توجه داشت كه اگر كسى در خلوت خود و در حالى كه نمىخواست هیچ كس بفهمد، مرتكب گناهى شد كه از نظر حقوقى هم جرم محسوب مىشود و این عمل خلاف، به طریقى در نزد قاضى و در دادگاه ثابت شد، این جا مجازات اسلامى در مورد او اجرا مىشود. دلیل این امر آن است كه گر چه این خلاف در پنهانى انجام شده و نمىخواسته هم كسى بفهمد، اما چون به هر دلیل دیگران مطلع شدهاند و مسأله آشكار شده، جنبه اجتماعى پیدا مىكند و به لحاظ آثار مخرب اجتماعى كه ممكن است در پى داشته باشد مشمول مجازات خواهد گردید. حتى اگر یك نفر هم از عمل مجرمانه او آگاه شود، مىتواند مصداق «اشاعه فاحشه» باشد كه از نظر قوانین اسلام، حرام و ممنوع است: «اِنَّ الَّذِینَ یُحِبُّونَ اَنْ تَشِیعَ الْفَاحِشَةُ فِى الَّذِینَ اَمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ اَلِیمٌ فِى الدُّنْیَآ وَ الاَْخِرَةِ؛1 كسانى كه دوست دارند زشت كارى در میان آنان كه ایمان آورده اند، شیوع پیدا كند، براى آنان در دنیا و آخرت عذابى پر درد خواهد بود.»
1ـ نور / 19.
و اما بحث جاذبه و دافعه نسبت به كسانى كه در خارج از مرزهاى جغرافیایى كشور اسلامى هستند بحثى تفصیلى و نسبتاً طولانى را مىطلبد كه در فرصت باقى مانده نمىگنجد و چون مىخواهیم از جلسه آینده بحث جدیدى را آغاز كنیم، لذا براى تكمیل بحث، در این جا به اجمال مطالبى را در این رابطه مطرح مىكنیم.
افرادى كه در خارج از حیطه حكومت اسلامىاند از دو حال خارج نیستند. یا كسانى هستند كه در صدد ضربه زدن و توطئه كردن بر علیه این حكومت و براندازى و تضعیف آن هستند یا اینچنین نیستند. به عبارت دیگر یا افرادى هستند كه قصد دشمنى و ایذاء نسبت به مردم و كشور اسلامى را دارند یا این گونه نیستند. اگر قصد ایذاء و تضعیف و براندازى نداشته باشند، مسلمانان حق تجاوز به آنان را نداشته و باید عدل و احسان را درباره ایشان مراعات كنند: «لَایَنْهَا كُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلوُكُمْ فِى الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجِوُكُمْ مِنْ دَیارِكُمْ اَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا اِلَیْهِمْ؛1 خداوند شما را از كسانى كه در [مورد] دین با شما نجنگیده و شما را از دیارتان بیرون نكرده اند، باز نمىدارد كه به آنان نیكى كنید و با ایشان عدالت و رزید.» تا مادامى كه دشمنى نكرده و قصد توطئه ندارند باید به آنها نیكى و احسان كرد و حتى گاهى باید بیش از افراد داخل كشور هم نسبت به آنها مهربانى نمود تا بلكه جذب اسلام شوند. یكى از مواردى كه مىتوان زكات را صرف آن نمود كسانى هستند كه اصطلاحاً «مؤلفة القلوب» نامیده مىشوند؛ یعنى كفارى كه در همسایگى كشور اسلامى زندگى مىكنند، براى آن كه احساس دوستى و محبت نسبت به اسلام و مسلمان ها در قلب هاى آنان ایجاد شود از محل زكات، هدایایى به آنها داده مىشود. پس
1ـ ممتحنه / 8.
نسبت به این طایفه از كفار نه تنها نباید خشونت و دافعه به خرج داد بلكه باید جاذبه هم ایجاد كرد.
اما اگر كسانى در صدد دشمنى و توطئه برآمدند باید قاطعانه با آنان برخورد كرد: «اِنَّمَا یَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ قَاتَلُوكُمْ فِى الدِّینِ وَ اَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِیَارِكُمْ وَ ظَاهَرُوا عَلَى اِخْرَاجِكُمْ اَنْ تَوَلَّوهُمْ؛1 خداوند فقط شما را از دوستى با كسانى باز مىدارد كه در [مورد]دین با شما جنگ گرده و شما را از خانه هایتان بیرون رانده و در بیرون راندنشان یكدیگر را پشتیبانى كرده اند.» نسبت به گروه اول جاذبه داشتید اما نسبت به این گروه كه با اسلام و مسلمانان دشمنى مىورزند باید كاملا دافعه داشته باشید و نفَسشان را گرفته، مجال حركت به آنها ندهید.
باز هم تأكید مىكنیم كه استفاده از دافعه، تنها مربوط به كسانى است كه رسماً و صریحاً بر علیه اسلام و مسلمانان فعالیت مىكنند و غیر از این طایفه، چنین حكمى ندارند. حتى قرآن مىفرماید اگر صحنه جنگ بود و لشكر مشركین و كفار در یك طرف و لشكر مسلمان ها در طرف دیگر، در مقابل هم صف آرایى كرده و مشغول نبرد هستند، اگر یكى از آن مشركین مثلاً پرچم سفیدى بلند كرد یا به هر نحو دیگرى به شما رساند كه من سؤال علمى دارم و مسأله برایم مشتبه شده كه آیا اسلام حق است یا نه و جنگ من با شما درست و بر حق یا خطا و باطل است، اسلام در این جا مىگوید مسلمان ها موظفند بروند این فرد را با اسكورت و گارد محافظ بیاورند در اردوگاه اسلام و بنشینند با او صحبت كرده، سؤالش را پاسخ دهند و سعى نمایند با برهان و استدلال او را قانع كنند و بعد هم اگر خواست برگردد، دوباره او را با اسكورت و بدون این كه كوچك ترین مزاحمتى برایش فراهم كنند به جاى اولش و محلّى كه دور از
1ـ ممتحنه / 9.
تیررس لشكر اسلام باشد بازگردانند و آن گاه اگر تصمیم به جنگ گرفت با او بجنگند و گرنه رهایش كنند تا به هر كجا كه مایل است برود: «وَ اِنْ اَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكینَ اسْتَجَارَكَ فَاَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ كَلاَمَ اللَّهِ ثُمَّ اَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ؛1 و اگر یكى از مشركان از تو پناه خواست، پناهش ده تا كلام خدا را بشنود؛ سپس او را به مكان امنش برسان.» شما در كدام نظام حقوقى چنین چیزى را سراغ دارید؟ اسلام مىگوید دانشجوى مسلمان كه جاى خود دارد، حتى اگر كافر معاندى هم كه شمشیر در دست دارد و با شما در حال جنگ است، سؤال دارد، پرسش او را پاسخ دهید. ما پیرو چنین مكتبى هستیم. چه كسى گفته كه حكومت و نظام اسلامى، پرسش گرى را برنمى تابد و پاسخ سؤال را با سرنیزه مىدهد؟! اسلامى كه با كافر شمشیر به دست این گونه رفتار مىكند هرگز در مورد خودى ها و مسلمانان چنین نخواهد كرد. سیاست اولى اسلام، تكیه بر برهان (حكمت)، موعظه حسنه و جدال به احسن است، اما اگر كار به دشمنى و توطئه رسید و كسى با آن كه در بحث علمى جواب ندارد مشغول دسیسه بر علیه نظام اسلامى و تضعیف آن شد، نباید سر سوزنى در مقابل او كوتاه آمد و به او رحم كرد، بلكه با كمال شدت و قاطعیت با او برخورد مىشود.
پس اسلام در دو جا دستور اعمال خشونت و استفاده از نیروى دافعه داده است؛ یكى آن جا كه مسلمان یا غیر مسلمانى در داخل جامعه اسلامى، به حقوق دیگران تجاوز كرده و نسبت به آنان ستم روا داشته و خیانت ورزیده است، و دیگرى كسى كه در خارج از مرزهاى حكومت اسلامى به دشمنى با اسلام و كشورهاى اسلامى پرداخته و توطئه مىكند. البته حد و حدود و نوع
1ـ توبه / 6.
مجازاتى را كه در مورد متخلفین از قانون و متجاوزین به حقوق دیگران باید اعمال شود، در بسیارى از موارد عقل درك نمىكند و مستقیماً از جانب خود خداى متعال و صاحب شریعت تعیین شده، ولى به هر حال پس از تعیین مجازات باید آن را با شدت هر چه تمام تر در مورد متخلفین به اجرا در آورد. قرآن كریم در مورد كسانى كه مرتكب فساد و فحشا مىشوند مىفرماید: «اَلزَّانِیَهُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِد مِنْهُمَا مِأَةَ جَلْدَة وَ لاَ تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِى دِینِ اللَّهِ اِنْ كُنْتُمْ تَؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الاَْخِرِ وَ لْیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِنَ الْمُؤمِنینَ1 به هر زن زناكار و مرد زناكارى صد تازیانه بزنید، و اگر به خدا و روز باز پسین ایمان دارید، در [كار] دین خدا، نسبت به آن دو دلسوزى نكنید، باید گروهى از مؤمنان در كیفر آن دو حضور یابند.» چنین متخلفى، با شدت هر چه تمام تر سركوب مىشود و هیچ مسلمانى اگر واقعاً به خدا و قیامت اعتقاد دارد، نباید سر سوزنى ترحم و شفقت نسبت به او داشته باشد. شدت و خشونت این مجازات وقتى بیشتر مىشود كه توجه كنیم این شلاق ها باید در حضور مردم زده شود و آنان شاهد مجازات آن دو باشند، كه طبیعى است در این صورت علاوه بر تحمل مجازات سنگین، آبروى آنها نیز مىرود. باید به گونهاى مجازات شوند كه دیگر احدى جرأت چنین كارى را پیدا نكند.
خلاصه و نتیجه بحث در این قسمت این است كه: مرز جاذبه و دافعه در اسلام عبارت است از آن جایى كه كسى در جامعه اسلامى به حقوق دیگران اعم از مادى و معنوى، به طور مستقیم یا غیر مستقیم تجاوز نماید و یا كسى در خارج از مرزهاى حكومت اسلامى به دشمنى با اسلام و كشور اسلامى برخاسته و
1ـ نور / 2.
توطئه نماید، كه در این دو صورت باید خشونت به خرج داد و در سایر موارد یا باید منحصراً از جاذبه استفاده كرد و یا دافعه را به همراه جاذبه و با لحنى ملایم و مهربان، كه به حداقل ممكن تقلیل یابد، به كار برد. در آن موردى هم كه جاى خشونت و دافعه است، حد و مرز آن را خداوند در بسیارى از موارد مستقیماً تعیین فرموده و یا قواعد كلى آن را بیان نموده است، كه به هر حال نباید به هنگام اِعمال خشونت، از این حد و مرز خارج شویم: «تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ فَلا تَعْتَدُوهَا وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودُ اللَّهِ فَاوُلَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ؛1 این حدود [احكام]الهى است؛ پس، از آن تجاوز مكنید. و كسانى كه از حدود الهى تجاوز كنند آنان همان ستم كارانند.»
در پایان، یك بار دیگر به مطالب جلسه گذشته باز مىگردیم. اگر به یاد داشته باشید گفتیم بحث جاذبه و دافعه در اسلام، در سه بعد و به سه شكل مىتواند مطرح گردد: 1ـ آیا مجموعه معارف و احكام اسلام به گونهاى است كه فقط باعث جذب برخى عناصر براى متدینان به آن مىشود و یا به گونهاى است كه فقط باعث دفع برخى عناصر مىگردد یا از هر دو سنخ است؟ 2ـ آیا مجموعه معارف و احكام اسلام به گونهاى است كه براى نوع انسان ها جاذبه دارد یا به گونهاى است كه براى نوع آنها دافعه دارد؟ 3ـ آیا اسلام براى جذب غیر مسلمانان به اسلام و نیز نسبت به پیروان خود، از روش هاى جاذبه دار استفاده مىكند یا از روش هاى دافعه دار و یا هر دو؟ آن چه در این بحث بیشتر به آن پرداختیم در واقع پاسخ به پرسش سوم و طرح بحث از این بُعد بود و نسبت به دو پرسش دیگر، بحث قابل توجهى انجام نشد و چون با توجه به اهمیت موضوعات دیگر، تصمیم داریم در جلسه آینده موضوع جدیدى را مطرح نماییم، بنابراین در همین جا بحث جاذبه و دافعه را خاتمه مىدهیم و امیدواریم بتوانیم در برنامه هاى آتى این بحث را تكمیل كنیم.
1ـ بقره / 229.
پرسش: در مورد این كه در اسلام، هم جاذبه و هم دافعه وجود دارد بحثى نیست، ولى در خصوص كلمه خشونت، سؤال این است كه به كار بردن این مفهوم از دو جنبه قابل بررسى است. جنبه اول این است كه آیا این مفهوم یك اصطلاح دینى است و در قرآن و روایات به كار رفته است؟ به نظر مىرسد پاسخ منفى است، چون در قرآن كه مطلقاً این كلمه به كار نرفته و در روایات هم تقریباً نداریم؛ یعنى بسیار بسیار نادر استعمال شده و خلاصه این كه این طور نیست كه در فرهنگ قرآن و روایات، خشونت به عنوان یك فضیلت مطرح شده باشد. در فارسى هم مفهوم خشونت، از بار ارزشى مثبت برخوردار نیست و معادل مفهوم بى رحمى به كار مىرود و با شدت و قاطعیت تفاوت دارد و نباید خشونت را مترادف با قاطعیت، كه بار ارزشى مثبت دارد، دانست. یك فرمانده جنگى گاهى ممكن است قاطع باشد و گاهى ممكن است خشن باشد و این دو، یكى نیستند. انسان ممكن است حتى كار عاطفى (مثل بوسیدن) را نیز با خشونت انجام دهد.
نكته دیگر راجع به كلمه خشونت این است كه بر فرضِ وجود چنین اصطلاحى در قرآن و روایات و فرهنگ اسلامى، و این كه بپذیریم مفهوم خشونت مترادف با مفهوم قاطعیت و داراى بار ارزشى مثبت است، اما با ملاحظه شرایط و مسائلى كه هست، هم از نظر عقلى و هم از نظر نقلى در مورد به كار بردن این لفظ، منع وجود دارد و باید از واژه دیگرى استفاده كرد. اما از نظر عقلى، عقل مىگوید وقتى در جامعه و محیطى صحبت مىكنید كه كلمه خشونت داراى بار ارزشى منفى است و معناى بى رحمى از آن فهمیده مىشود، با به كار بردن این واژه، بى جهت دافعه ایجاد نكنید، در حالى كه مىتوانید با به كار بردن لفظ دیگرى كه همین مفهوم را مىرساند، به سادگى
مشكل را حل كنید. و اما از نظر نقلى، قرآن مىفرماید: «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ اَمَنُوا لاَ تَقُولُوا رَاعِنَا وَ قُولُوا انْظُرْنَا؛1اى كسانى كه ایمان آورده اید، نگویید: «رَاعِنَا»، و بگویید: «اُنْظُرْنَا». چون دشمن از تعبیر «رَاعِنَا» سوء استفاده مىكند، همان مفهوم را در قالب الفاظ دیگرى بریزید و بگویید «اُنْظُرْنَا» تا جلوى سوء استفاده دشمن گرفته شود.
به عبارت دیگرى مىتوان گفت بحث خشونت گاهى در مقام حسن و قبح فعلى است و گاهى در مقام حسن و قبح فاعلى. گاهى مثلاً بحث كشتن است كه كشتن یك فعلى است كه ماهیتاً خشن است، سر بریدن یك مرغ یا گوسفند ماهیتاً كارى خشونت آمیز است.
اما گاهى بحث مربوط به فاعل و آن كسى است كه مىخواهد سر این مرغ یا گوسفند را ببرد كه این فاعل مىتواند با خشونت و بى رحمى این كار را انجام دهد و مىتواند همین سر بریدن را طورى انجام دهد كه بدون خشونت باشد. بحث فعلى ما، در خشونت فاعلى است نه خشونت فعلى؛ یعنى ما نباید در اجراى احكام اسلام، چهره خشنى به خود بگیریم؛ نظیر پیامبر كه آن حضرت رحمة للعالمین و داراى اخلاق حسنه و خلق عظیم بود و در عین حال كه در جاى خودش در مقابل كفار، شدت و قاطعیت به خرج مىداد ولى خشونت در فعل آن حضرت مشاهده نمىشود.
خلاصه، سؤال این است كه چرا در حالى كه در تمامى فرهنگ ها كلمه خشونت مترادف با بى رحمى و داراى بار ارزشى منفى است، ما بى جهت بر روى استفاده از این كلمه اصرار ورزیده و دافعه ایجاد كنیم و راه سوء استفاده دشمن را هموار نماییم در حالى كه به سادگى با عوض كردن تعبیر مىتوان مشكل را حل كرد؟
1ـ بقره / 104.
پاسخ: البته برخى از مطالبى كه در پاسخ به این پرسش باید مطرح شود در مناظره تلویزیونى كه پیرامون بحث خشونت داشتیم، بیان كرده ایم و دوستان مىتوانند به آن مباحث كه در هفته نامه پرتو چاپ شده است مراجعه كنند.1اما آن مقدار كه در این جا مىتوانیم توضیح بدهیم این است كه: گاهى بحث این است كه واژه خشونت در فرهنگ ما چه معنایى دارد و گاهى بحث این است كه این واژه در عرف ها و فرهنگ هاى مختلف چه معنایى دارد. اگر كسى بگوید در فرهنگ ما، كلمه خشونت به معناى بى رحمى به كار مىرود، طبیعتاً ابتدا باید معناى رحم را روشن كنیم تا مفهوم مقابل آن كه بى رحمى و خشونت است روشن شود. البته باید بگوییم گرچه در فرهنگ ما ممكن است غالباً این طور باشد كه مفهوم خشونت، توأم با بى رحمى است، اما در عرف ها و فرهنگ هاى دیگر این گونه نیست؛ مثلاً در عرف حقوقى و سیاسى، خشونت چنین معنایى ندارد. این كلمه اساساً عربى است و در هیچ كتاب فرهنگ لغت عربى اى، خشونت را به بى رحمى معنا نكرده اند، بلكه خشن یعنى زبر و خشونت یعنى زبرى و درشتى، و مفهوم مقابل آن «لین» به معناى نرم و لینت به معناى نرمى است. بنابر این از نظر لغت عرب، خشونت در مقابل رحم نیست تا به معناى بى رحمى باشد بلكه به معناى زبرى و درشتى و در مقابل لینت است. البته معمولاً این طور است كه وقتى مفاهیمى از عرصه علوم طبیعى و فیزیكى به عرصه علوم انسانى و اجتماعى انتقال مىیابند، مصادیق جدیدى پیدا مىكنند ولى به هر حال، اصل و ریشه معناى لغوى همچنان حفظ مىشود.
و اما این كه در سؤال آمده بود كه این واژه در قرآن اصلا به كار نرفته و در روایات هم بسیار نادر است و به هر حال در فرهنگ آیى و روایى ما یك
1ـ قرار است این مناظره به زودى به صورت كتابى توسط سازمان صدا و سیماى جمهورى اسلامى ایران چاپ و منتشر شود.
فضیلت تلقى نشده، باید بگوییم كه این ادعا درست نیست. البته در قرآن خودِ ماده «خشن» و كلمه خشونت نیامده اما مترادف آن استعمال شده، و از نظر دستور زبان و ادبیات هم این حق را داریم كه دو واژه مترادف را به جاى هم بگذاریم، پس اگر مترادف واژه خشونت در قرآن آمده باشد، دیگر این ادعا كه در قرآن از مفهوم خشونت استفاده نشده، درست نخواهد بود. و اما آن مترادفى كه در قرآن آمده، واژه «غلظت» و ماده «غ ل ظ» است: «وَلْیَجِدُوا فِیكُمْ غِلْظَةً؛1 و آنان [كافران]باید در شما خشونت بیابند.» یا مىفرماید: «یَا اَیُّهَا النَّبِىُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنَافِقیِنَ وَاغْلُظْ عَلَیْهِمْ وَ مَأْوَیهُمْ جَهَنَّمَ2؛اى پیامبر، با كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت گیر [كه] جاى ایشان در جهنم خواهد بود.» كه این آیه در قرآن دوبار در قرآن و در سوره هاى تحریم و توبه آمده است. و یا در جاى دیگر مىفرماید: «فَبِمَا رَحْمَة مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ؛3 پس به [بركت] رحمت الهى با آنان نرم خو شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعاً از پیرامون تو پراكنده مىشدند.» و یا این آیه: «عَلَیْهَا مَلاَئِكَةٌ غِلاَظٌ شِدَادٌ؛4 بر آن [آتش] فرشتگانى خشن و سخت گیر گمارده شده اند.» مجموعاً ماده «غلظ» سیزده بار در قرآن آمده و همان طور كه گفتیم «غلظت» و «خشونت» مترادف هستند و كاملا یك معنا دارند. بنابراین، با وجود استعمال واژه غلظت در قرآن نمىتوان گفت كه مفهوم خشونت در قرآن به كار نرفته است. همچنین در یك مورد هم مفهوم رحم در مقابل مفهوم شدّت به كار رفته: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ
1ـ توبه / 123.
2ـ تحریم / 9.
3ـ آل عمران / 159.
4ـ تحریم / 6.
عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ؛1 محمد پیامبر خداست؛ و كسانى كه با اویند، بر كافران سخت گیر [و] با همدیگر مهربانند.»
از نظر روایات هم باید بگوییم ماده «خشن» در روایات آمده و در مواردى هم به عنوان فضیلت تلقى شده است؛ مثلاً در مورد امیرالمؤمنین حضرت على(علیه السلام) داریم كه آن حضرت: «خَشِنٌ فِى ذَاتِ اللَّهِ».2
این از لحاظ بررسى لغوى و آیات و روایات كه روشن شد آن چه در سؤال ادعا شده بود و مربوط به این قسمت بود صحت ندارد.
اما صرف نظر از موارد استعمال و بحث لغوى، آیا معناى خشونت بى رحمى هست یا نه؟ من از شما سؤال مىكنم: اگر، همان گونه كه در قوانین جزایى اسلام هست، كسى را به خاطر گناه و جرمى كه مرتكب شده دست راستش را ببرند، پاى چپش را هم ببرند و در جامعه هم او را بایكوت كنند و هیچ كس به او احترام نگذارد، این بى رحمى است یا رحم؟ یا اگر، باز همچنان كه در قوانین جزایى اسلام وجود دارد، آتشى بیفروزند و كسى را در آن انداخته و بسوزانند یا دست و پایش را بندند و از بالاى كوهى به پایین پرت كنند و یا به خاظر دزدى یك دینار طلا، در مقابل مردم چهار انگشتش را قطع كنند، آیا این كارها رحم است یا بى رحمى؟
در سؤال، به درستى بین خشونت فعلى و خشونت فاعلى و حسن و قبح فعلى با حسن و قبح فاعلى تفكیك شده بود. همچنین به درستى بین قاطعیت و خشونت، تفاوت قائل شده بودند. اگر كسى از چراغ قرمز عبور كند و پلیس جلوى او را بگیرد و پس از سلام و احوال پرسى، با لبخند و با كمال ادب و احترام بگوید: چون شما خلاف كرده اید پنج هزار تومان جریمه مىشوید، این
1ـ فتح / 29.
2ـ بحار الانوار، ج 21، ص 385، روایت دهم، باب 36.
جا قاطعیت هست ولى هیچ خشونتى در كار نیست. اما بحث این است كه آن خشونتى كه ما در اسلام مىگوییم، صِرف قاطعیت نیست. برخى اعمال ماهیتاً خشن هستند و قاطعیت در انجام آنها، همیشه همراه با نوعى خشونت است؛ آن جا كه میرغضب مىآید و با شمشیر، سر كسى را از تن جدا مىكند و خون فوران مىنماید، ماهیت این كار طورى است كه نمىشود با لبخند و گشاده رویى آن را انجام داد. این صحنه، یك صحنهاى است كه بسیارى از افراد تحمل دیدن آن را هم ندارند و رنگ از رخسارشان مىپرد و لبخند زدن یادشان مىرود و حتى برخى از دیدن آن بیهوش مىشوند، آن گاه چطور مىشود گفت كه فاعل مباشر چنین كارى، فقط با قاطعیت ولى با لبخند و مهربانى سر از تن جدا كند؟! این فعل ماهیتاً خشن است و طبیعتاً كسى هم كه آن را انجام دهد، خشن و طرفدار خشونت محسوب مىشود و تفكیك بین خشونت فعلى با خشونت فاعلى، در چنین افعالى جایى ندارد.
بعلاوه، اصولا حرف كسانى كه این اشكال را به ما مىكنند در مورد خشونت فاعلى نیست، بلكه اتفاقاً اشكال آنهادر مورد خشونت فعلى است. آنها مىگویند این كارهایى كه شما انجام مىدهید كارهاى خشن است و نباید باشد. اگر ما با لبخند و گشاده رویى و مهربانى هم این كارها را انجام دهیم مشكل حل نخواهد شد. بحث در قاطع بودن اما خشن نبودن نیست، بلكه تمام اشكال مربوط به خود این مجازات ها است. اصل این مطلب به اعلامیه جهانى حقوق بشر باز مىگردد كه یكى از بندهاى آن این است كه كلیه مجازات هاى خشونت آمیز باید مطلقاً حذف شود. مصداق خیلى بارز این مجازات ها كه خیلى هم روى آن تأكید دارند، مجازات اعدام ا ست و مجازات هاى دیگرى نظیر دست بریدن، شلاق زدن و هر گونه مجازاتى كه با صدمه جسمانى همراه باشد. امروز وقتى بحث حقوق بشر مىشود و كشورهاى دنیا، و در رأس آنها
امریكا، ما را به خاطر نقض حقوق بشر محكوم مىكنند، اشكال آنهااین نیست كه چرا به هنگام اعدام یا شلاق زدن مجرمان، لبخند نمىزنید و اخم مىكنید، بلكه سخن در اصل وجود چنین مجازات هایى است كه چرا وجود دارند؟ آنها مىگویند این مجازات ها مربوط به دورانى بود كه بشر، فرهنگ و تمدن آنچنانى نداشت و مردم قبایل و كشورها دائماً با هم در جنگ بودند و یكدیگر را قتل و غارت مىكردند. اما امروز دیگر بشر متمدن شده و همه، انسان هاى مؤدبى هستند و به یكدیگر احترام مىگذارند و حتى وقتى بخواهند فرض كنید بمب اتمى را در شهرى بیندازند خیلى مؤدب، آرام و بى سر و صدا بمبشان را مىاندازند و مىروند!! در چنین زمانى، دیگر نباید مجازات خشونت آمیز اعدام و شلاق وجود داشته باشد. موج این تبلیغات هم آنچنان قوى و تأثیر گذار است كه متأسفانه حتى برخى از افراد كه روحانى هستند و عمامه به سر دارند نیز تحت تأثیر قرار گرفته و صریحاً در روزنامه هایشان مىنویسند كه این مجازات ها ضد انسانى و خشونت آمیز است و باید تعطیل شود. البته این گونه اظهار نظرها تازگى ندارد و در اوایل انقلاب هم به خاطر داریم كه حقوق دان هاى جبهه ملى اعلامیه دادند كه قوانین قصاص اسلامى خشونت آمیز و ضد انسانى است و باید برداشته شود، كه آن روز حضرت امام، رضوان الله تعالى علیه، محكم در مقابل آنها ایستادند و حكم به ارتداد آنان دادند و با نهیبى كه امام به آنها زد سال هاى متمادى به سوراخ هاى خود خزیدند، ولى امروز باز هم حرف هاى وقیحانه و جسارت آمیز خود را بى پرده و آشكار در مجامع عمومى و روزنامه ها آزادانه مطرح مىكنند.
پس، صحبت از شخص و فاعل نیست كه چرا لبخند نمىزند و مؤدب نیست، اشكال بر سر خود این افعال و مجازات هاست كه مىگویند خشونت آمیز و ضد انسانى است. سؤال این است كه آیا این رفتارها، كه آنها را خشونت آمیز مىدانند، باید باشد یا نه؟ آنها مىگویند خشونت نباید باشد و
منظورشان هم از خشونت، مجازات اعدام و قصاص و شلاق است. ما هم مىخواهیم حرف آنها را نفى كنیم، بنابراین چارهاى نداریم جز آن كه از همین كلمه استفاده كنیم و بگوییم به نظر ما خشونت باید باشد و البته منظورمان از خشونت، حكم اعدام و قصاص و تازیانه زدن است. ما داعى نداشتیم كه لفظ خشونت را به كار ببریم، ولى چون در اعلامیه حقوق بشر این چنین آمده و ما هم مىخواهیم حرف اعلامیه حقوق بشر را رد كنیم و مقابل آن بایستیم، به ناچار پاى واژه خشونت به میان مىآید. ما مىگوییم این رفتارها كه از نظر شما خشونت آمیز است حتماً باید باشد، دلیل آن هم این است كه صریحاً در قرآن آمده و نص قرآن است و ما یا باید، العیاذ بالله، قرآن را انكار كنیم یا اعلامیه جهانى حقوق بشر را، و یك مسلمان واقعى هیچ گاه به خاطر اعلامیه حقوق بشر، قرآن را محكوم نمىكند و دست از آن نمىكشد.
قرآن مىفرماید: «اَلزَّانِیَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِد مِنْهُمَا مِأَةَ جَلْدَة وَ لاَ تَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِینِ اللَّهِ اِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الاَخِرِ1 به هر زن زناكار و مرد زناكارى صد تازیانه بزنید، و اگر به خدا و روز باز پسین ایمان دارید، در [كار]دین خدا، نسبت به آن دو دل سوزى نكنید.» مطابق صریح این آیه شریفه، نشانه ایمان واقعى به خدا و روز قیامت این است كه هیچ گونه ترحمى در دل و قلب انسان نسبت به زن و مرد زناكارى كه تازیانه مىخورند، پیدا نشود. بدیهى است وقتى كه رحم نبود بى رحمى وجود خواهد داشت. قرآن مىفرماید مؤمن كسى است كه در این جا رحم نداشته باشد؛ البته نه آن بى رحمى كه بى رحمى ظالمانه است. به هر حال مسلمان یا باید قرآن و این آیه را قبول داشته باشد و عمل كند یا دنبال اعلامیه جهانى حقوق بشر برود و از آن حمایت كند.
1ـ نور / 2.
باز قرآن مىفرماید: «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا اَیْدِیَهُمَا جَزَاءً بِمَا كَسَبَا؛1 و مرد و زن دزد را به [سزاى] آن چه كرده اند، دستشان را ببرید.» و اعلامیه جهانى حقوق بشر مىگوید این حكم، وحشیانه و ضد انسانى است. مسلمان باید در این جا از میان قرآن و اعلامیه جهانى حقوق بشر، یكى را انتخاب كند.
همچنین نظر قرآن این است كه: «وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَیَوةٌ یَا اوُلِى الاَْلْبَابِ؛2 واى خردمندان، شما را در قصاص زندگانى است.» از دیدگاه قرآن، حیات و سلامت جامعه وقتى تضمین مىشود كه مجازات شخص قاتل، اعدام باشد، اما اعلامیه جهانى حقوق بشر مىگوید مجازات اعدام یك مجازات غیر انسانى است و باید تعطیل شود.
این یك توطئه فرهنگى است كه مىخواهند با این جار و جنجال ها و تبلیغات وسیع، كارى كنند كه ما را آنچنان در موضع انفعال قرار دهند كه حتى مراجع تقلیدمان نیز جرأت نكنند، بگویند چنین قوانینى داریم. در مقابل، ما هم باید محكم و قاطعانه بر موضع خود پافشارى نموده و بگوییم بله، در اسلام اعدام هست، دست بریدن هست، سوزاندن در آتش هست و اگر شما اسم اینها را خشونت مىگذارید، ما مىگوییم البته در اسلام خشونت هست و هیچ وحشتى هم نداریم كه متهم به خشونت طلبى شویم. ما كه با كسى تعارف نداریم و نمىخواهیم با لفظ بازى كنیم. اگر تابع قرآن هستیم، قرآن این چیزهایى را كه اعلامیه جهانى حقوق بشر خشونت مىداند، تجویز كرده و بلكه لازم و واجب دانسته است. قرآن خطاب به مسلمانان مىگوید نسبت به كفّار باید این گونه باشید كه: «وَ لْیَجِدُوا فِیكُمْ غِلْظَةً؛3 و آنان باید در شما خشونت بیابند.» نفرموده: «وَ لْیَجِدُوا فِى عَمَلِكُمْ» بلكه فرموده «فِیكُمْ»؛ یعنى
1ـ مائده / 38.
2ـ بقره / 179.
3ـ توبه / 123.
خشونت را باید در وجود شما لمس كنند و برخوردتان در برابر آنها باید طورى باشد كه حساب ببرند و بگویند اینها افرادى هستند كه تحت تأثیر احساسات و عواطف قرار نمىگیرند و اگر خلاف كنم به من رحم نخواهند كرد. ما اگر قرآن را قبول داریم و مسلمان هستیم، باید بگوییم این چیزها در قرآن و اسلام هست و از احدى هم در این راه نترسیم: «اَلَّذِینَ یُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اللّهِ وَ یَخْشَوْنَهُ وَ لاَ یَخْشَوْنَ اَحَداً اِلاّ اللّهَ؛1 همان كسانى كه پیام هاى خدا را ابلاغ مىكنند و از او مىترسند و از هیچ كس جز خدا بیم ندارند.» و اگر هم مىترسیم حكم خدا و قرآن را بگوییم لا اقل نیاییم حرف آنها را تأیید كنیم و به نفع آنها مقاله نوشته و این طرف و آن طرف سخنرانى كنیم. البته هر كسى جرأت و شجاعت وارد شدن در این عرصه را ندارد؛ كسانى مىتوانند قدم در این راه بگذارند كه از سرزنش ها و ملامت هاى دوست و دشمن هراسى نداشته باشند: «یُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ وَ لاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئِم؛2 در راه خدا جهاد مىكنند و از سرزنش هیچ ملامت گرى نمىترسند.»
این كه بگوییم اسلام قاطعیت دارد، این، جواب اعلامیه جهانى حقوق بشر را نمىدهد. اعلامیه حقوق بشر مىگوید مجازات هاى اسلام خشن است و باید برداشته شود، ما هم باید بگوییم این مجازات هاى خشن در اسلام هست و باید باشد. ما نمىتوانیم به خاطر خوشایند دیگران، برخى از قوانین و احكام اسلام و قران را بپذیریم و بعض دیگر را انكار كنیم. ایمان به بعض و كفر به بعض، كفر حقیقى است: «اِنَّ الّذینَ... وَ یَقُولونَ نُؤمِنَ بِبَعض و نَكْفُرُ بِبَعْض اُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقّاً.»3 مسلمان اگر واقعاً مسلمان و معتقد به قرآن است، نمىتواند به خاطر اعلامیه جهانى حقوق بشر از حكم صریح خداوند
1ـ احزاب / 39.
2ـ مائده / 54
3ـ نساء / 510 ـ 150
چشم پوشى كند و دینش را به اعلامیه جهانى حقوق بشر بفروشد. اگر بنا بود كارى كه مردم خوششان نمىآید انجام نشود، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) به لات و عُزّى بد نمىگفت و بت هاى مردم مكه را نمىشكست. دستور قرآن این است كه شما باید صریحاً از دشمنان خدا و دین خدا اعلام برائت نموده و در زبان و گفتار هم دافعه داشته باشید. در این زمینه قرآن كریم مىفرماید باید عمل حضرت ابراهیم(علیه السلام) الگوى شما باشد: «قَدْ كَانَتْ لَكُمْ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِى اِبْرَاهِیمَ وَ الَّذِینَ مَعَهُ؛1 قطعاً براى شما در [پیروى از] ابراهیم و كسانى كه با اویند سرمشقى نیكوست.» عمل حضرت ابراهیم و طرفدارانش چیست كه ما هم باید از آنان سر مشق بگیریم؟ پاسخ در ادامه آیه آمده است: «اِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ اِنَّا بُرَاءُ مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدوُن مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ كَفَرْنَابِكُمْ؛ آن گاه كه به قوم خود گفتند: ما از شما و از آن چه به جاى خدا پرستید بى زاریم و به شما كفر مىورزیم.» قرآن مىفرماید از ابراهیم تبعیت كنید؛ آن جا كه خیلى صریح در مقابل مردم ایستاد و گفت من از شما بى زارم، از معبودهایتان هم بى زارم. دستور قرآن این است، نه این كه بگویید ما باید تولرانس داشته باشیم و به سنت هاى مردم احترام بگذاریم و برویم مقابل بت آنها احترام كنیم چون بت براى آنها محترم است!!! قرآن چنین اجازهاى به كسى نمىدهد. مسلمان باید قاطعانه بگوید بت بى بت. در همین آیه، اضافه كرده و مىفرماید به این مقدار هم اكتفا نكنید بلكه شدت عكس العمل و تندى گفتارتان را بیش تر كرده و این گونه بگویید: «وَ بَدَا بَیْنَنَا وَ بَیْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضَاءُ اَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَحْدَهُ؛ و میان ما و شما دشمنى همیشگى پدیدار شده تا وقتى كه فقط به خدا ایمان آورید.» باید بگویید تا مادامى كه این چنین اعمال و افكارى دارید ما با شما دشمنیم و دشمنى ما هرگز پایان نخواهد پذیرفت. باید بگویید: مرگ بر شما و بر بت هاى
1ـ ممتحنه / 4.
شما: «اُفٍّ لَكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُون؛1 اف بر شما و بر آن چه مىپرستید.» اینها حرف ها و نظریات بنده و یك عمامه به سر یزدى نیست، این كلامْ صریح قرآن است كه مىفرماید به آن ها بگویید ما تا ابد با شما دشمنیم و كینه و بغض شما را در دل داریم، مگر آن كه به سوى خدا بیایید. مسأله وقتى جالب تر مىشود كه به دنباله آیه توجه كنیم؛ مىفرماید شما باید به ابراهیم اقتدا كنید و از عمل او سرمشق بگیرید، فقط یك استثنا دارد. یك كار ابراهیم كرد كه شما نباید بكنید: «اِلاَّ قَوْلَ اِبْرَاهِیمَ لاَِ بِیهَا لاََ سْتَغْفِرَنَّ لَكَ؛ به جز [در] سخن ابراهیم [كه] به [نا]پدر [ى]خود [گفت:] حتماً براى تو آمرزش خواهم خواست.» ابراهیم با همه قاطعیتى كه داشت، در بیانش نسبت به آزر، كه پدرخوانده او بود، كمى ملاطفت نشان داد و گفت از خدا مىخواهم كه تو را بیامرزد، قرآن مىفرماید این كار را از ابراهیم یاد نگیرید و به هیچ مشركى وعده ندهید كه من دعا خواهم كرد خدا تو را بیامرزد. اگر قرآن را قبول داریم، بسم الله؛ این دستور قرآن و آموزشى است كه به پیروان خود مىدهد. معناى آیه هم كاملا صریح و روشن است و هیچ قرائت دیگرى ندارد؛ تنها قرائت دیگرش این است كه یا قرآن را تحریف كنیم و یا به آن پشت پا زده و براى خوشایند دنیا و مجامع بین المللى، آن را زیرپا بگذاریم. ما باید تكلیفمان را روشن كنیم كه آیا پیرو قرآن هستیم یا پیرو اعلامیه جهانى حقوق بشر؟ ما باید هر آن چه كه در قرآن است بپذیریم، نه فقط مواردى از آن را كه با اعلامیه جهانى حقوق بشر موافق است؛ و آیه قطع دست دزد و تازیانه زدن زناكار و اعدام قاتل، در قرآن آمده، پس على رغم اعلامیه جهانى حقوق بشر باید آن را بپذیریم. اگر آیه: «اُدْعُ اِلَى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ»2 در قرآن هست، آیه «وَ قَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَكُونَ
1ـ انبیا / 67.
2ـ نحل / 125.
فَتْنَةً؛1 و با آنان بجنگید تا فتنهاى بر جاى نماند.» نیز در قران آمده و ما باید به هر دو عمل كنیم. اگر كسى خدا را به «ارحم الراحمینى» مىشناسد، باید به «شدید العقابى» هم بشناسد. نمىشود آن جا كه قرآن مىگوید خدا ارحم الراحمین است،2 بگوییم روى چشم، اما آن جا كه مىگوید شدید العقاب است،3 بگوییم این خشونت است و قبول نداریم. خداوند، هم «اَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِى مَوْضِعِ العَفْوِ و الرَّحْمَةِ»4 است و هم «اَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ فِى مَوْضِعِ النَّكَالِ وَالنّقِمَةِ»5 است.
این از ضعف ماست كه حقایق اسلام را مخفى كرده و شجاعت بیان حقایق اسلام را كه در نص قرآن آمده، نداشته باشیم. چرا ما از گفتن این حقایق مىترسیم؟ مرحوم امام وقتى مىفرمودند: نترسید از این كه شما را به خشونت و تحجّر متهم كنند، اشاره به چنین مواردى داشتند. اسلامى كه ما مىخواهیم مردم را به آن دعوت كنیم یك مجموعه است كه همه آن با هم است و از جمله آنها همین مجازات هایى است كه اعلامیه حقوق بشر آن ها را نفى كرده، و ما نمىتوانیم مردم را به ده آیه یا صد آیه یا شش هزار منهاى یك آیه از قرآن دعوت كنیم.
پرسش: ما مىدانیم كه قرآن و دین اسلام یك شبه نازل نشده، بلكه به تدریج و به موازات فهم و رشد مردم و جامعهاى كه مخاطب پپامبر بودند، آورده شده
1ـ انفال / 39.
2ـ اعراف / 151.
3ـ مائده / 2.
4ـ مفاتیح الجنان، دعاى افتتاح.
5ـ مفاتیح الجنان، دعاى افتتاح.
است. همچنین در این كه با توجه به این كه ما در یك كشور اسلامى زندگى مىكنیم و بیش از نود و چند درصد مردم ما مسلمان هستند، لذا ما ملزم هستیم همه اسلام را بى كم و كاست بپذیریم و مؤمن به بعض و كافر به بعض نباشیم هیچ بحثى نیست. مسألهاى كه هست این است كه ما امروز انقلاب كرده ایم و در اثر انقلاب ما، اسلام كه مىرفت حقیقت آن كم كم محو شود، حیات دوبارهاى یافته و الآن ما مىخواهیم اسلام را به دنیا معرفى كرده و مردم را به آن دعوت كنیم. از طرفى مىدانیم كه رسانه هاى غربى و امپریالیسم خبرى و تبلیغى، با تبلیغاتى كه كردهاند اسلام را یك دین خشن و متحجّر، و مسلمانان، و به ویژه مسلمانان ایران، را افرادى تروریست و بى منطق و خشونت طلب معرفى كرده اند. اكنون اگر ما در چنین وضعیتى بخواهیم احكامى نظیر قطع دست دزد یا سنگسار كردن زناكار را به مورد اجرا بگذاریم، حتماً بازتابى بسیار منفى در افكار عمومى مردم دنیا خواهد داشت و رسانه هاى غربى با فیلم بردارى از این صحنه ها و نشان دادن آن، تصویرى بسیار زشت و منفور از اسلام و مسلمانان ترسیم خواهند كرد. بدیهى است كه اگر اسلام این گونه به دنیا معرفى شد ما هرگز نخواهیم توانست پیام اسلام و قرآن را به گوش مردم دنیا برسانیم و هیچ كس تمایلى به اسلام پیدا نخواهد كرد. سؤال این است كه آیا این مسائلى كه بیان شد سبب نمىشود كه ما به خاطر حفظ یك مصلحت بالاتر، كه عبارت از حفظ و تبلیغ و گسترش اسلام است، در برخى از احكام اسلام تغییراتى به وجود آوریم؟ همان طور كه مثلاً در مورد قتل، حكم اولى آن این است كه صد شتر دیه بدهند اما ما امروز معادل سازى كرده ایم و مىگوییم مثلاً هفت میلیون پول نقد داده شود. آیا ما نمىتوانیم با چند مورد از این معادل سازى ها كارى كنیم كه چهره زشتى از اسلام ارائه نشود و مردم به اسلام روى بیاورند؟
پاسخ: البته پاسخ به این سؤال نیاز به آن دارد كه درباره هر جمله آن بحث كنیم. به هر حال در حدى كه در این جا مقدور است، مطالبى را بیان مىكنیم.
اما این كه در سؤال آمده بود كه ما الآن در كشور خودمان اسلام را بیان كرده ایم و بیش از نود و چند درصد مردم ما هم آن را قبول كردهاند و جاى هیچ نگرانى و انحرافى نیست، باید عرض كنم متأسفانه حقیقت جز این است. امروز در حالى كه هنوز چیزى از انقلاب نگذشته و سخنان امام را هر روز از رادیو و تلویزیون پخش مىكنند، ولى به چشم خود مشاهده مىكنیم كه در برخى نوشته ها و سخنرانى ها حرف هاى امام را تحریف و كم و زیاد مىكنند. شما امروز مىبینید در روزنامهاى كه صاحب امتیازش هم یك روحانى است، مطالبى بر خلاف نص صریح قرآن چاپ مىشود و خلاصه، به وسیله عوامل مختلف جوانان را تحت تأثیر قرار داده و در دل آنان ایجاد شك و شبهه مىكنند. بنابراین در كشور خود ما هم نسبت به معرفى اسلام نگرانى هاى جدى وجود دارد.
و اما این كه گفته شد غرب هنوز از اسلام چیزى نشنیده و نمىداند و ما تازه مىخواهیم اسلام را به دنیا معرفى كنیم، باید بگویم این مطلب هم درست نیست. امروز قرآن تقریباً به تمامى زبان هاى مهم و زنده دنیا ترجمه شده و با وسعتى كه رسانه هاى جمعى و رادیو و تلویزیون و ماهواره و اینترنت دارند، در واقع همه چیز در دسترس همه كس واقع شده و ما نمىتوانیم بگوییم مردم دنیا از اسلام بى خبرند؛ به خصوص با تبلیغات گستردهاى كه امروز رسانه هاى خبرى و به ویژه صهیونیستى دنیا بر علیه اسلام به راه انداخته اند. امروز شما به هر كجاى دنیا بروید اسلام را به عنوان دینى كه حقوق زنان را نادیده گرفته و بین زن و مرد تبعیض قائل مىشود، مىشناسند. بنده خودم در بسیارى از كشورهاى دنیا و تا جنوب شیلى هم رفتهام و همین بحث هایى كه اشاره كردم،
مطرح بود و خود من درباره آن ها مصاحبه رادیو و تلویزیونى و برنامه زنده داشته ام. خلاصه این كه بگوییم امروز مردمى در دنیا وجود دارند كه از اسلام چیزى نمىدانند و ما تازه مىخواهیم اسلام را به آنان معرفى كنیم، صحت ندارد. اما به هر حال، اگر چنین مردمى وجود داشته باشند، بدیهى است ما براى معرفى اسلام به آنان ابتدا نمىآییم این مسأله را بگوییم كه اسلام دست دزد را قطع مىكند، زناكار را تازیانه مىزند و گاهى سنگسار مىكند و مسائلى از این قبیل، بلكه طبیعى است كه ابتدا باید از مبانى و اصول دین اسلام نظیر توحید و نبوت و معاد شروع كرد تا كم كم مبانى ایمان آنها محكم شود و به تدریج مسائل دیگر را براى آنها تشریح كنیم. در ابتدا حتى ما باید به این اندازه اكتفا كنیم كه حاضر شوند شهادتین را بگویند و مسلمان شوند و یا از همه احكام اسلام فقط حاضر شوند نماز را بخوانند. خلاصه، در بتدا باید سعى كنیم به این اندازه آنها را به اسلام نزدیك كنیم و بعد تدریجاً مسائل را تا حدى كه بتوانند عمل كنند برایشان بگوییم. البته این سیاست ابلاغ تدریجى، مربوط به هر مردم و هر كشورى كه باشد، قطعاً براى مردم تهران و اصفهان و شیراز نیست.
آن چه اجمالا در این جا مىتوانیم بگوییم این است كه صرف نظر از مصداق چنین فرضى، حكم كلى آن این است كه اگر در جایى در یك شرایط خاص زمانى و مكانى، اجراى یك حكم ضررهاى بزرگ جبران ناپذیرى براى اسلام و جامعه اسلامى داشته باشد، این جا ولىّ امر مسلمین حق دارد از ولایت خود استفاده كرده و بر طبق عناوین ثانوى، كه آن ها نیز در متن احكام اسلامى وجود دارد، دستور دهد موقتاً این حكم تعطیل شود. البته چنین چیزى، تنها از اختیارات ولىّ فقیه است و كس دیگرى نمىتواند این كار را بكند. اما نكتهاى كه باید دقت كرد این است كه فرق است بین این كه حكمى را
موقتاً بنا به مصالحى تعطیل كنیم یا آن كه از اساس آن را منكر شویم و بگوییم در اسلام چنین حكمى نبوده و نیست و یا بگوییم على رغم این كه این حكم تا به حال در اسلام وجود داشته ولى از امروز ما اعلام مىكنیم كه دیگر جزو اسلام نیست؛ این دو، بسیار با هم تفاوت دارند. تعطیل موقت یك حكم، اختصاصى به احكام جزایى اسلام هم ندارد؛ مثلاً ما خود شاهد بودیم كه حضرت امام(رحمه الله)، بنا به مصالحى، چند سال حج را كه یكى از عبادات مهم اسلام است تعطیل كردند. تعطیل موقت یك حكم، یك چیز است و انكار آن، مقوله دیگرى است. مىتوان بنا به مصالحى گفت این حكم فعلا اجرا نشود، اما این كه مثلاً گفته شود اسلام حكم سنگسار ندارد و این حكم فقط براى انسان هاى غیر متمدن و نیمه وحشى آن زمانِ جزیرة العرب بوده، چنین سخنى انكار و نسخ حكم مسلّم اسلام است كه هیچ كس حتّى شخص پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)حق آن را ندارد.
ذكر یك نمونه تاریخى، براى تثبیت هر چه بیش تر مطلب مفید است. در اوایل صدر اسلام كه مسلمان ها در نهایت سختى زندگى مىكردند، اهل طائف آمدند و به پیامبر پیشنهاد كردند و گفتند كه ما حاضریم مسلمان شویم و با شما پیمان همكارى ببندیم، اما یك شرط داریم. حاضریم شهادتین را بگوییم، بت نپرستیم، حتى زكات هم بدهیم، فقط ما را از یك كار معاف بدارید و آن، سجده كردن است. ما این كار را كه شما به خاك مىافتید و سجده مىكنید، نمىتوانیم انجام دهیم. اگر ما را از سجده كردن معاف كنید، حاضریم بت پرستى را كنار بگذاریم و كارهاى زشت دیگرى كه مىگویید، ترك كنیم و با شما پیمان ببندیم كه در جنگ ها از شما حمایت كنیم.
شما شرایط را تصور كنید؛ مسلمان ها جمعیتشان كم است و نیاز به نیرو دارند، قدرت اقتصادى آنها ضعیف است و نیاز به حمایت مالى دارند و مردم طائف، مردمى نسبتاً ثروتمندند و خلاصه یك جمعیتى خودشان با رضا و
رغبت حاضر شدهاند نه یك قدم بلكه صد قدم به اسلام نزدیك شوند و فقط یك امر به ظاهر سادهاى را مىخواهند نپذیرند. قرآن این جا مىفرماید پیامبر اسلام با آن همه عظمتش نزدیك بود كمى در رد كردن پیشنهاد آنان تردید كند، نه آن كه بپذیرد، بلكه مىخواست رد كند اما ته دلش یك مقدار بسیار كمى هم تمایلى نزدیك بود پیدا شود: «و لَوْلاَ اَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ اِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلا؛1و اگر تو را استوار نمىداشتیم، قطعاً نزدیك بود كمى به سوى آنان متمایل شوى.» اگر تمایل پیدا مىكرد چه مىشد؟ پاسخ بسیار شدیداللحن است: «اِذاً لاََذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَیَوةِ وَ ضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَیْنَا نَصِیراً؛2در آن صورت، حتماً تو را دو برابر [در] زندگى و در برابر [پس از] مرگ [عذاب] مىچشاندیم، آن گاه در برابر ما براى خد یاورى نمىیافتى.» اگر فقط كمى تمایل پیدا كرده بودى، در دنیا و آخرت تو را دو برابر دیگران عذاب مىكردیم و هیچ كس هم نمىتوانست به فریاد تو برسد.
بنده و شما كه جاى خود دارد، مسأله انكار دین و كوتاه آمدن در احكام آن، چیزى است كه حتى از جانب شخص پیامبر هم امكان ندارد و اگر بر فرض محال، چنین چیزى از ایشان هم صادر شود با شدت هر چه تمام تر برخورد خواهد شد و خداى متعال، در این مسأله با كسى تعارف ندارد.
و اما مسأله معادل سازى دیه كه در سؤال آمده بود، آن را هم باید بگوییم چیزى نیست كه ما از پیش خودمان درست كرده باشیم، بلكه این مسأله در خود روایات آمده و از ابتدا وجود داشته و در آن زمان هم فقط شتر معیّن نشده بود بلكه مىتوانستند به جاى شتر، طلا و نقره، كه پول آن زمان بود، بدهند.
1ـ اسراء / 74.
2ـ اسراء / 75.
فصل قبلی [8]
پیوندها
[1] http://mesbahyazdi.ir/ch02.htm
[2] http://mesbahyazdi.ir/ch04.htm
[3] http://mesbahyazdi.ir/ch03.htm
[4] http://mesbahyazdi.ir/ch05.htm
[5] http://mesbahyazdi.ir/ch07.htm
[6] http://mesbahyazdi.ir/ch06.htm
[7] http://mesbahyazdi.ir/ch08.htm
[8] http://mesbahyazdi.ir/ch09.htm
[9] http://mesbahyazdi.ir/ch10.htm