بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
آنچه درباره ارتباط علم با دین مطرح میشود موضوعات متعددی است که اندیشمندانی بصورت شفاهی یا کتبی در این زمینه بحثهایی کردهاند و احیانا به صورت جزوهها و کتابهایی منتشر شده است. محور و کلیدواژه همه این بحثها دوتاست؛ یکی علم و دیگری دین. مسائل مربوط به اینها، مانند تعارض علم و دین، زبان علم و دین، انتساب علم به دین علم دینی و چیزهایی از این قبیل همه متوقف بر این است که این دو کلید واژه توضیح داده شود. روش و سبک بحث این است که اگر از اینجا شروع شود، منطقیتر است. پس باید اول این دو واژه را درست توضیح بدهیم و بیان کنیم که علم و دین به چه معنا است، بعد این نکته را بررسی کنیم که چه ارتباطی بین اینها میتواند وجود داشته باشد و چه نسبتی بین مسائل و کارکردهایش میتواند وجود داشته باشد.
اول از کلمه علم شروع میکنیم. حقیقت این است که این واژه از مشترکات لفظی به حساب میآید و معانی بسیار گوناگونی دارد که تنها می توان گفت بین این معانی مناسبتی وجود دارد، اما نمی توان گفت همهشان مثلا عام و خاصاند؛ مناسبتی که فیالجمله در آنها هست اشتراک آنها در مفهوم آگاهی است و می توان گفت کاربردهایشان در این جهت مشترک است والا اختلاف معانیای که در این واژه لحاظ میشود آنقدر زیاد است که با تکلف هم نمی توان آنها را در یک مفهوم جمع کرد.
گاهی علم در مقولات روانشناسی مطرح میشود. البته در اینجا منظور این نیست که از این جهت در علم روانشناسی، از علم بحث شده باشد، بلکه مقصود آن است که گاه علم را به عنوان مقولهای روانی در نظر میگیرند. واژه علم در این کاربری به معنای آن است که انسان اعتقادی نسبت به حقیقتی داشته باشد که احتمال خلاف در آن ندهد، در مقابلِ اینکه گاهی انسان فیالجمله احتمال خلافی هم میدهد ولو احتمال ضعیف و زیر پنجاه درصد، و نیز در مقابلِ حالت دیگری که بیش از پنجاه درصد و کمتر از صد در صد احتمال میدهد. احتمال صد در صد علم است. به احتمال اقوا بیش از پنجاه درصد ظن اطلاق میشود. حالت تساوی حالت شک است و به احتمال ضعیف، وهم و ریب گفته اند. این بستگی به حالات خود شخص دارد و ربطی به موضوع یا روش خاصی ندارد. هنگامی که درباره هر موضوعی با هر روشی در قالب یک گزاره خبری، سخنی بیان شود و به اصطلاح، موضوع، محمول، و حکمی داشته باشد، انسان نسبت به یک چنین قضیهای یا صد در صد یقین دارد و هیچ احتمال خلاف نمیدهد یا حالت تساوی و پنجاه پنجاه دارد یا یکی را بر دیگری ترجیح میدهد. آن حالت صد در صدش حالت علم است. طبعا در مقابلش واژه شک، ریب و ظن به کار میرود. در این کاربرد، علم یعنی چیزی که نه در آن شک وجود دارد و نه ریب یا ظن. چنانکه قرآن میفرماید: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْم...»2، کسانی را که از ظن تبعیت میکنند، مذمت میکند: «... وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ یَظُنُّون»3، اینها علم ندارند، بلکه از ظنشان تبعیت میکنند. در این موارد قرآن کریم در مقابل علم، ظن را به کار میبرد، و میگوید شما باید صددرصد به چیزی اطمینان پیدا کنید و به ظن اکتفا نکنید. واژهی علم در این معنا یک مقوله روانشناختی است.
گاهی علم در مباحث معرفتشناسی مطرح میشود و نظر به حالت روانی خود شخص ندارد، بلکه یک گزاره با واقعیتی که از آن حکایت میکند سنجیده می شود؛ اگر این گزاره مطابق با واقع باشد، علمی است، اما اگر با واقعیتش مطابقت نداشته باشد به لحاظ معرفتشناختی غیرعلمی است و اعتباری ندارد. وقتی یک گزاره به لحاظ معرفتشناسی ارزشیابی میشود، گزاره ای علم تلقی می شود که مطابقتش با واقع احراز شده باشد.
علم در محاورات عرفی به مجموعه مسائلی گفته میشود که محور خاص و مشترکی میان آنها در نظر گرفته شود. اما در این اصطلاح، اینکه این مسائل تا چه اندازه اثبات شده یا حالات روانی دانشمندان و متخصصین آن در چه حدی است یقین دارند، ظن دارند، یا شک مطرح نیست، بلکه به خود آن مسائل علم گفته می شود و لذا میگویند کسی عالم به این علم و دیگری جاهل به این علم است. پس آن علم چیزی است که میشود نسبت به آن جهل داشت و علم در این کاربرد یعنی مجموعه این مسائل. بین این گزارهها که معمولا به صورت گزارههای خبری بیان میشود باید مناسبتی وجود داشته باشد که این مجموعه با هم در نظر گرفته شود که غالبا این مناسبت به واسطه یک موضوع مشترک است. به این لحاظ، علوم مختلفی مانند نحو، صرف، لغت، تاریخ، جغرافی، زمین شناسی، باستان شناسی، کیهان شناسی و ... وجود دارد، خواه من آگاه باشم یا نباشم، اثبات شده باشد یا اثبات نشده باشد.
اصطلاح دیگری که اضیق از اصطلاح پیش گفته است و در درون آن جای دارد این است که مجموعه مسائل مزبور از قضایای کلی تشکیل شده باشند؛ یعنی قضیهها سور داشته باشند و اول هر یک از آنها کلمه کل (همه یا هر) وجود داشته باشد. پس در این اصطلاح، به قضایای شخصی علم گفته نمی شود و تاریخ، جغرافیا، و مانند آنها از دایره علم خارج میشوند. زیرا، جغرافیا یعنی شناختن سرزمینهای خاص، کوهها و رودخانههای مناطق خاص، و مانند آن. در جغرافیا موضوع خاص شخصی را میخواهند بشناسند و نمیشود بگویند همه جا این طور است. طبق این اصطلاح، اینها علم نیست، بلکه قضایای شخصیهای است که با هم جمع میشود. طبق اصطلاح قبلی مجموعه این گونه گزارهها هم که گزارههایی قابل اثبات هستند، علم است، اما طبق این اصطلاح، تنها در صورتی به مجموعهای از گزارهها علم گفته میشود که قضایای کلیه باشند. وقتی مثلا در «برهان شفا» صحبت از علم میشود یا در علوم مختلف این واژه به کار می رود، یا فلاسفه اصطلاحاتی را درباره علم به کار می برند، شرطش را این میدانند که قضایای کلیه را اثبات کنند و لذا شرط میکنند که برهان برای آن هم باید کلی و دائمی باشد و میگویند قضایای شخصیه که کلیت ندارند اصلا قابل برهان نیستند. پس، این هم یک اصطلاح است که نسبت آن با اصطلاح قبلی عام و خاص است؛ به طوری که اصطلاح قبلی شامل قضایای شخصی هم میشد.
همین قضایای کلی که با برهان یا با قیاسهایی دارای شرایط کلی، ضروری، و دائمی اثبات میشوند به دو دسته تقسیم میشوند؛ یک دسته قضایایی که موضوعاتشان امور حقیقی خارجی هستند و دسته دیگر قضایای اعتباری هستند. البته «اعتباری» مشترک لفظی است و چند معنا دارد. منظور از اعتباری در اینجا اعتباری است که فقط با قرارداد اثبات میشود و پشتوانه حقیقی و عینی ندارد، مثل قوانین حقوقی، آیین دادرسی و کیفری و امور دیگری که در حقوق بحث میشود، قوانین هر کشور، و مانند اینها. هرچند ممکن است این قضایا به صورت کلی باشند، مثلا بگویند هر کس مرتکب چنین جنایتی بشود، فلان مجازاتی خواهد داشت، اما محمولی که در آنها بیان میشود مثل اینکه باید چنین شود یا حقش این است مفهومی اعتباری است و اثبات آن را هم به این معنا که آیا این حکم برای این شخص ثابت هست یا نیست باید کسانی قرارداد کنند، حکم صادر کنند، توافق کنند، یا قانونگذار باید این ها را وضع کند. از این جهت میگوییم این گونه مفاهیم اعتباری هستند. اینگونه گزاره ها هرچند قضایای کلی هستند هرچند طبق یک اصطلاح علم نامیده نمی شوند ولی طبق اصطلاح عرفی که در محاورات ما به کار میرود علم به حساب می آید، مانند علم حقوق که عمده مسائلش همینهاست، یا ادبیات، علم صرف، علم نحو. مثلاً، «کل فاعل مرفوع» در ادبیات عرب، قضیهای کلی است که سور دارد و اگر بدون استثنا در همه موارد هم ثابت باشد، مجموع این گزارهها را طبق یک اصطلاح علم نمیگویند، برای اینکه واقعیت خارجی ندارد؛ بلکه اهل یک زبان توافق کرده اند که این گونه صحبت کنند. بنابراین، ثبوتش، وضعی و قراردادی است و مابازای خارجی ندارد. از این رو، اگر طور دیگری قرار گذاشته بودند، به گونه ای دیگر صحبت می کردند، کما اینکه اهل یک گویش خاص طور دیگر صحبت میکنند. الان گویشهای فارسی خودمان اختلافات زیادی دارد، در یک استان حتی یک جمله خبری را یک طور بیان میکنند و در استان دیگر طوری دیگر، با اینکه همه زبان فارسی است. حالا چرا این طور است؟ زیرا اهل این محل توافق کرده اند اینگونه صحبت کنند. پس واقعیتش همان توافق مردم است و از این رو، طبق یک اصطلاح که معمولا اهل فلسفه و اهل معقول به کار میبرند، مجموعه این گونه قضایا علم نامیده نمی شود، گرچه طبق یک اصطلاح عمومی، علم به حساب می آید؛ مانند علم زبانشناسی، علم لغت، و علم ادبیات که شاخههای مختلفی دارد.
تفاوتهای این اصطلاح ها تا آنجا که بیشتر در بحثهای ما به کار میرود این است که ما گاهی نسبت یک قضیه را با حالت شخص خودمان میسنجیم و میگوییم علم داریم یا علم نداریم. در اینجا اصلا هیچ کلیتی ملحوظ نیست، برهان در آن ملحوظ نیست، از چه راهی اثبات شده باشد در آن لحاظ نشده است، بلکه این حالت روانی ما است که علم داریم یا علم نداریم. ما طلبهها میگوییم ممکن است با پریدن کلاغ علم پیدا کرده باشیم، پس به این لحاظ کار نداریم؛ بلکه به حالت روانی یقین کار داریم. البته «یقین» هم بجز این معنا که حالتی راوانی است، در منطق، اصطلاح دیگری دارد که دارای شرایطی است، مانند آنکه باید علم به ثبوت محمول برای موضوع و علم به محال بودن سلب این محمول از این موضوع وجود داشته باشد.
علاوه بر اصطلاحاتی که بیان شد، علم در یک اصطلاح، معادل ساینس (science) است. این اصطلاح چند قرن است که پدید آمده و منشأ آن هم در مغرب زمین بوده و بعدا به زبانهای دیگر ترجمه شده است. در زبان فارسی معادل علم را برای آن به کار بردهاند. این اصطلاح بعد از رنسانس مطرح شده و معنای خاصی در مقابل نالج (knowledge) که مطلق معرفتها را شامل میشود، پیدا کرده است. در این اصطلاح، با یک دید خاص، نام یک دسته از قضایا را علم گذاشتهاند و بعد کمکم این اصطلاح رواج پیدا کرده و اکنون جهانی شده است. علم بر اساس این اصطلاح، مجموعه قضایایی است که علاوه بر آنکه غالبا جهت مشترکی دارند یعنی قضایای شخصی نیستند و حالت روانی در آنها لحاظ نشده است مهمترین شرطشان این است که اثبات محمول برای موضوع آنها باید از راه تجربه حسی بوده و قابل ارائه به دیگران باشد. به مجموعه ای از قضایا که این شروط را در آن لحاظ میکنند علم میگویند. هر قضیهای را که شما به وسیله تجربه حسی ثابت کنید و به گونهای باشد که نتیجه تجربهتان را بتوانید به دیگران ارائه بدهید علم نامیده می شود، اما اگر راهش این طور نباشد، بلکه از راه دیگری مانند قیاسات عقلی، وحی، و یا شهود عرفانی حاصل شده باشد، علم نیست. علم فقط همین است که باید محمولی برای موضوعی از راه تجربی اثبات شود و قابل ارائه به دیگران و اقناع دیگران باشد. معمولا ساینس که گفته میشود به همین معناست. این واژه در کتابهای ما به علم ترجمه شده است و امروز در ادبیات دانشگاهی وقتی علم گفته میشود همین معنا اراده میشود. در مقابل، خیلی از معرفتها هست که معرفت و شناخت است و گاهی انسان به آن یقین صددرصد دارد و یا با برهانی که خیلی مهمتر از تجربه است اثبات میشود ولی به آن علم نمیگویند.
تا جایی که مربوط به اصطلاح است، اشکالی ندارد، چون جعل اصطلاح است و لامُشاحّة فیالاصطلاح. اما مشکل از اینجا پیدا میشود که ناخودآگاه در آن یک بار ارزشی را اشراب کرده و چنین وانمود میکنند که تنها چنین قضایایی ارزش شناختشناسی دارد، یعنی اگر غیر از این شد، ارزش علمی ندارد و چندان نمیشود به آن بهایی داد. آنچه میشود به آن بها داد قضیهای است که از راه تجربه ثابت شده باشد و بتوان نتیجه آن را به دیگران ارائه داد. اگر این گونه نباشد، هرچند صد تا برهان عقلی داشته باشد، صد آیه قرآن موافق آن نازل شده باشد، یا شهود عرفانی بر آن دلالت داشته باشد، علمی نیست. این یک اصطلاح است که اگر این بار منفی را نداشته باشد، اشکالی ندارد. زیرا اهل هر فنی، اهل هر منطقهای، اهل هر زبانی، یا اهل هر شهری میتوانند برای خودشان اصطلاحی داشته باشند و از این جهت، هیچ اشکالی ندارد، ولی اشکال کار از این جاست که یک چنین چیزی را القا میکند که غیر از این هرچه باشد بیارزش است. این مطلب نه تنها لفظش ایهام دارد، بلکه عملا خیلی کسانی که علمگرا هستند به آن معتقد و پایبندند و به چیزهای دیگر بیاعتنایی میکنند و میگویند علمی نیست. آن ها میگویند چون علمی نیست، یعنی تجربه حسی بر آن دلالت ندارد، ارزشی ندارد. این بحث دیگری است که باید در معرفتشناسی بحث شود که آیا واقعا ارزش فقط برای تجربه حسی است یا ما تجاربی غیر از تجربه حسی هم داریم که چه بسا ارزش آنها بیش از تجربه حسی باشد و اصلا ما راهی برای شناخت داریم که ارزشش بیش از تجربه حسی است؛ تجربه حسی که همه معرفتشناسان و روانشناسان تصریح دارند که در معرض خطاهای فراوانی است. روانشناسان انواع خطاهایی را که در ادراک حسی واقع شده است بررسی و تبیین و دستهبندی کرده اند. البته میگویند وقتی تجربه تکرار شود و متعدد و متراکم شود، احتمال ضعفش کاسته میشود و به یقین میرسد. این، مسألهای قابل بحث است که چه طور میشود مجموعهای از ادراکات حسی که هر کدام آنها قابل خطاست، بیخطا شده و ارزش مطلق پیدا کند؟
خود این در معرفتشناسی باید بحث بشود. البته ما معتقدیم که راه اثبات قضایا منحصر به تجربه حسی نیست. بعضی از قضایا بدیهی است و عقل آنها را بدون نیاز به تجربه حسی درک میکند. بعضیها با تجربههای درونی و مشاهدات روحی درک میشود و این مشاهدات ادامه پیدا میکند تا شامل شهودهای عرفانی میشود و از همه اینها بالاتر یک نوع شهودی است که فقط برای پیغمبران حاصل میشود. آن شهود، کاملترین، عالیترین، و قطعیترین علمی است که برای یک انسان ممکن است. البته همه اینها هنگامی سخن از صحیح و خطا در آنها معنا دارد که علوم حصولی باشند، یعنی جایی که ما علمی حاکی از ماورای خودش داشته باشیم، اما در علوم حضوری علم و معلوم یکی است و اصلا احتمال خطا ندارد و سؤال درباره صحت و خطایش غلط است. علم حضوری یعنی یافتن خود واقعیت. از این رو، اصلا جای سؤال ندارد که خطاست یا خیر. سؤال از اینکه این ارزش دارد یا ندارد، صحیح است یا خطا در جاهایی است که علم یا اصالتا حصولی باشد، یا سؤال از آن قضیه حصولی باشد که حاکی از شهود و تجربه روحی و روانی است. به هر حال اینها بحثهای معرفتشناسی است که باید در جای خودش بحث شود.
تا اینجا معانی علم را توضیح دادیم. معمولا وقتی میگویند علم با دین چه رابطهای دارد مقصود از علم همین اصطلاح اخیر ـ معادل ساینس است. این یک کلید واژه بود که باید توجه داشته باشیم در هر مسألهای که صحبت از علم یا منسوب به علم – علمی میکنیم به کدام اصطلاح داریم صحبت میکنیم. متأسفانه این اصطلاحات خیلی جاها باهم خلط میشود و گاهی بار ارزشی هم بر آن حمل میشود که هیچ پایهای ندارد، اما چنین وانمود میشود که این قضیه، این علم یا این سبک و روش اثبات مسائل، خیلی مهمتر است، در صورتی که اینها اصالتی ندارد، ولی به هر حال شایع است و اگر بخواهیم در دام مغالطات نیافتیم، در اول هر بحث باید بگوییم طبق کدام اصطلاح در این بحث، گفتوگو میکنیم، وگرنه، آن قدر این اصطلاحات در هم تنیده شده و به جای هم به کار میرود که گاهی امر بر تیزهوشان و متخصصین هم مشتبه میشود و اصطلاحی را به جای اصطلاح دیگر به کار میبرند، یعنی لفظی را با یک اصطلاح، در معنا و اصطلاح دیگری به کار میبرند.
دین کلمه ای عربی است و معمولا به آیین و کیش معنا میشود، اما لغتشناسان و زبانشناسان باید بررسی کنند که آیا دقیقا معادل آن در فارسی همینهاست یا با هم تفاوتهایی دارند. واژه دین در خود عربی و حتی در خود قرآن کریم هم اطلاقات مختلفی دارد. آنچه در محاورات ما به کار میرود و آن معنایی که همه ما به طور ارتکازی و بر اثر کثرت استعمال از آن میفهمیم این است که وقتی درباره کسانی میگوییم دین دارند و اهل دینی هستند، به این معنا است که عقایدی راجع به هستی، انسان، و مبدأ پیدایش انسان و رفتاری متناسب با این عقاید دارند. طبق اصطلاحاتی که در قرن اخیر کمابیش شایع شده است می توان مجموعه جهانبینی و ایدئولوژی را دین نامید؛ یعنی یک سلسله اعتقادات و رفتارهای ناشی از این اعتقادات یا متناسب با این اعتقادات. مثلا اعتقاد به اینکه خورشید یک موجود ذی شعور است و عالم را آفریده و اداره میکند یا اگر هم عالم را نیافریده، در تدبیر عالم مؤثر است و برای اینکه بتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم باید در مقابل خورشید کرنش کنیم؛ آن طور که ملکه سبا و قومش معتقد بودند و برای حضرت سلیمان تعریف کردند، «وَجَدْتُها وَ قَوْمَها یَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ ...»4 خورشیدپرست بودند. یا مثل بتپرستهایی که در طول تاریخ بودهاند و الان هم در برخی کشورها شیوع دارد. مثلا در هندوستان حتی در پایتخت و شهرهای سیاسیشان هم آثار بتپرستی کاملا روشن است. در خیابانها معبد بتپرستی وجود دارد. در خیابان مثل باجههای بلیطفروشیجایی هم برای پرستش است. کنار خیابان بتهای کوچکی را نصب کرده اند و در مقابلش تعظیم و کرنش میکنند. بعضی جاها هم بتهای بزرگ و چند متری است که از راه دور پیداست. وقتی بخواهند نزدیک آن بروند باید کفششان را در بیاورند و با احترام به آنجا نزدیک شوند. بتپرستی یک دین است، یعنی به دینی اعتقاد دارند که بر اساس آن، چنین موجوداتی در تدبیر عالم نقش دارند و آن ها میتوانند با رفتار خود، خواستههایشان را به وسیله آنها تأمین کنند یا دست کم به عنوان شکرگزاری در مقابل آنها کرنش کنند. این مفهوم شایعی است که از دین وجود دارد و بر اساس آن، بودیسم، هندوئیسم و انواع بتپرستیها نیز دین تلقی می شود. البته بوداییها اعتقاد به خدای آفریننده ندارند، ولی بودا را به عنوان شخصیتی میپرستند که به وسیله او میتوانند تکامل پیدا کنند و به سعادت و نیروانا برسند. این را هم طبق این اصطلاح دین میگویند. طبعا پیروان هر دینی آن دین را صحیح میدانند و به دینهای دیگر چندان بهایی نمیدهند یا کسانی مثل ما مسلمانها – هستند که فقط یک دین را دین صحیح میدانند و بقیه را باطل میدانند. ما میگوییم: «إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلام...»5 یا «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْه...»6. فقط یک دین صحیح وجود دارد و دینهای دیگر یا همه اش باطل است یا عناصری از عقاید باطل و خرافات در آن وجود دارد. البته اینکه بتپرستی را نیز یک دین تلقی کنیم در اطلاقات قرآنی هم به کار رفته است، مانند آیه آخر سوره کافرون «لَكُمْ دِینُكُمْ وَلِیَ دِینِ»7، یعنی حالا که شما دین من را قبول نمیکنید من تابع شما نمیشوم، شما دین خودتان را داشته باشید و من هم دین خودم را. دین خودشان چه بود؟ بتپرست بودند. پس بتپرستی هم دینی است. این یکی از اطلاقات دین است.
دین یک اطلاق خاص دارد که بر اساس آن، منظور از دین، دینهای آسمانی است، یعنی دینهای غیر آسمانی، جعلی، دروغی، و تقلبی است. اگر مثلا بگویند طلا گرمی چند است یا چند عیار دارد، منظور طلای واقعی است. کسی نمیگوید طلا دو قسم است: یکی طلای حقیقی و دیگری طلای تقلبی. برخی، دین را چیزی میدانند که حقیقی بوده، اعتقادات صحیح داشته باشد و رفتارها و سایر فروعی که بر آن مترتب میشود واقعیت داشته باشد و باعث کمال انسان باشد. آن دین حقیقی است و غیر آن تقلبی است و در واقع، دین نیست، هرچند طبق اصطلاح اول دین نامیده می شود، زیرا بر اساس آن، هر آیینی که کسانی به آن معتقد و پایبندند و عمل میکنند همان دینشان است، منتها دین باطل، دین نادرست و منسوخ، اما طبق این اصطلاح، دین یعنی دین حقی که از طرف خدای متعال تعیین شده، اعتقاداتش مطابق با واقع و تضمینی است، و رفتارهایی که تعیین شده است متناسب با آن اعتقادات و در جهت تحقق اهداف و ایدههای آن دین است.
معنای لغوی دین از این هم خیلی فراتر است. دین در لغت، به معنای پاداش دادن، مجازات کردن، حق کسی را به او رساندن و به معنی اطاعت کردن از کسی است، یعنی آمری دستور بدهد و بقیه او را فرمانروا بدانند و از او اطاعت کنند. در اصل عربی، دین این موارد اطلاق میشود، البته الان این اطلاق دیگر تقریبا متروک است و هر اطاعتی را حتی در زبان عربی هم دین نمیگویند، ولی به جزا، دین گفته می شود. روز قیامت یومالدین است. یوم الدین یعنی چه؟ یعنی روز جزا. آنجا دین به معنای جزاست. پس کلمه دین هم اطلاقات متعدد و معانی مختلفی دارد.
وقتی صحبت از دین کرده و از دین حمایت و طرفداری میکنیم یا دین را حق و واقعی میدانیم منظورمان دین اسلام است که طبق آنچه معروف است در سه بخش خلاصه میشود. بخش اول، بحثهای اعتقادات و هستیشناسانه است، یعنی قضایایی که با «است» بیان میشود، مانند خدا هست، وجود خدا حق است، پیغمبر واقعیت دارد، از طرف خداست، و سایر قضایای خبری که اثبات میشود و اعتقاد به آنها لازم است. به دنبال اینها یک سلسله ارزشها مطرح میشود که براساس این اعتقادات باید به این ارزشها پایبند بود. عدالت، عفت، امنیت، و امثال این ارزشها که بر آن عقاید مبتنی است و نهایتا براساس این ارزشها رفتارهایی تعریف میشود. معمولا به این سه بخش، عقاید، اخلاق و احکام میگویند. عقاید از قبیل قضایای هستیشناسانه است که باید آنها را درک کرد، به آنها معتقد بود و به آنها ایمان داشت. اخلاق ارزشهایی است که باید پذیرفت و به آنها پایبند بود و احکام، قضایا و دستورالعمل هایی است که باید در رفتار مورد توجه قرار گیرد و طبق آن عمل شود. مجموع اینها را دین میگویند. دین اسلام که ما میگوییم یک مقوله خاص، تنها از قبیل عقاید یا فقط از قبیل ارزشها یا فقط از قبیل دستورالعمل نیست، بلکه مجموع اینها را دین میگوییم؛ دین همچون درختی است که از عقاید به منزله ریشه شروع میشود، ارزشها به منزله تنه و شاخههای اصلی است و احکام و دستورالعملها به مثابه شاخ و برگهایی است که از آن شاخههای اصلی و از تنه درخت میروید. اصطلاح اصول دین و فروع دین از همین بینش حکایت میکند. اصول یعنی ریشهها. پس دین ریشه هایی دارد. ریشههای دین همان قضایای هستیشناسانه است، مانند وجود خدا، وجود پیغمبر، وجود قیامت، و ... اینها ریشه است. از این ریشه ارزشهایی پیدا میشود که تنه دین یا شاخههای اصلی دین را تشکیل میدهد و به اینها اخلاق اسلامی میگوییم. به شاخههای فرعی، فروع دین میگوییم. مثلا باید نماز خواند و روزه گرفت. اینها دستورالعملهایی است که باید در عمل رعایت شود.
به هر حال، باید توجه داشت واژه دین اطلاقاتی دارد که کمابیش جنبه عام و خاص دارد. غیر از آن معنای لغوی دین که به معنای جزا یا اطاعت است، آن معنایی که اکنون در ادبیات دانشگاهی، ادبیات دینی یا ادبیات حوزوی شایع است، همین دین حقی است که ریشه الهی دارد، از طرف خدای متعال نازل شده، پیغمبری آن را رسانده و شامل سه بخش کلی است. دستکم اینها اگر واقعا آن چیزی باشد که خدا فرستاده و ما را به پذیرفتنش موظف کرده، دین حق است؛ اگر نه دین باطل است.
با توجه به آنچه گفته شد چه رابطهای بین این دو واژه – علم و دین ممکن است وجود داشته باشد؟ آیا بین دین و علم تضادی وجود دارد؟ آیا یکی از اینها میتواند ابزاری برای دیگری باشد؟ کارکردهای دین با کارکردهای علم چه تفاوتی دارد؟ آیا ممکن است علم و دین در عمل تلاقی داشته باشند یا هر کدام قلمرو خاص خودشان را دارند؟ و مسائلی دیگر از این قبیل تا میرسد به زبان دین و بحث های دیگر که در اینجا مطرح میشود و کمابیش مورد بحث قرار گرفته است. ولی منطقیتر این است که ببینیم این دین را براساس همین تعریفی که خودمان کردیم، تعریفی که فقط بر دین اسلام منطبق است و این را دین حق میدانیم چگونه باید شناخت. سپس ببینیم با علم چه نسبتی دارد. آیا تضاد یا تزاحمی با آن پیدا میکند یا خیر.
آیا ممکن است سه بخش دین عقاید، اخلاق و احکام را با یک متد اثبات کرد یا نه؟ بحث از یک یا چند متد، اشاره به روششناسی و سبکشناسی است که در معرفت مطرح است و بر اساس آن بحث می شود که چند نوع سبک اثبات و کسب شناخت وجود دارد. اقسام مختلفی برای روشهای کسب شناخت در کتابهای نوشته شده به زبان های مختلف در زمینه متدولوژی ذکر شده است. عمدتا سه متد کلی با تفاوتهای اساسی بیان و تعریف شده است.
یک متد، متد تعقلی است، یعنی وسیله اثبات یک قضیه فقط به کار گرفتن عقل است. آیا می توان قضایای ریاضی و مخصوصا ریاضیات عالی و مسائلی از قبیل سینوس و کسینوس، تانژانت و کتانژانت، معادلات درجه دو و ... را در آزمایشگاه حل کرد؟ حتی قضایای ساده ریاضی هم این طوری نیست. حل این مسائل متد خاصی دارد و همه علمای ریاضی در همه عالم آن متد را پذیرفته اند و قبول دارند که قضایای ریاضی باید با متد خاص خودش اثبات شود و راه دیگری ندارد. گاهی ممکن است در بعضی مسائل، تجربه حسی به کمک بیاید، مثلا برای بهتر فهماندن و آسانتر تعلیم دادن، روی تخت سیاه، خط، مثلث، مربع، و ... میکشند یا با متر یا چیزهای دیگر اندازهگیری میکنند که البته اینها برای کمک است، وگرنه مسائل ریاضی با این وسیلهها حل نمیشود. فرضا اگر کسانی در بعضی جاها راه حلهایی هم از راه تجربه نشان داده اند، مواردی استثنایی است که غالبا هم به نتیجه قطعی نرسیده است، مثل مسأله تعیین مقدار عدد پی که از راه ریاضی قابل حل عادی نیست، هرچند کسانی ادعا کرده اند، ولی معروف آن است که از راههای تجربی اینها را به دست آورده اند. گفته می شود عدد 3/14 را که آن را تا چندین رقم اعشار کشف کردهاند، با تجربه به دست آورده اند. اما عمده مسائل ریاضی این گونه نیست و روشی تحلیلی می طلبد، یعنی همان روشی که متد تعقلی نامیده میشود. مباحث منطقی نیز از این قبیل است. مثلا اینکه بین دو نوع قضیه چه رابطهای است، یک مسأله حسی و تجربی نیست، بلکه مفاهیم را باید با هم سنجید. اینکه شکل اول استدلال قیاسی چند شرط دارد، چیزی نیست که با حس، تجربه و آزمایشگاه قابل اثبات باشد. بله، به یک نوع تجربههای ذهنی می توان تجربه اطلاق کرد، اما آن تجربه حسی که در ساینس از آن استفاده میشود نیست. پس متدی وجود دارد که در علومی از قبیل منطق، ریاضیات، فلسفه الهی و متافیزیک کاربرد دارد و این متد تعقلی است.
روش دیگر روش تجربی است که در علوم طبیعی کاربرد دارد.
گزارههای دیگری نیز هست که روش دیگری دارند. اگر بخواهید قضایای تاریخی را اثبات بکنید، مانند اینکه صد سال پیشتر در ایران چه قضایایی اتفاق افتاده است، آیا هیچ آزمایشگاهی میتواند این را برای شما نشان بدهد؟ اسکندر کجا بود؟ از کجا پیدا شد؟ چه قدر عمر کرد؟ کجاها را گرفت و کجاها را نگرفت؟ کدام قضایایی که در تاریخ نقل میشود درست است و کدام دروغ؟ این مسائل را نه عقل میتواند اثبات کند و نه تجربه. تنها راه اثباتش نقل است. باید دید چه کسانی نقل کرده اند و مورخین چه گفته اند. باید بررسی شود و شواهد آن قدر زیاد شود که انسان را مشْرِف به یقین کرده و یا احیانا در صورت رسیدن به تواتر، ایجاد یقین کند. این روش دیگری غیر از روش تعقلی و روش تجربی است که معمولا در متدولوژی روش تاریخی نام دارد. البته روش های دیگری را هم می توان ذکر کرد.
بعضی از مسائل دین را نه با تجربه می توان اثبات کرد و نه با تاریخ. اولین مسأله این است که خدا هست یا نیست. فرعون میگفت این قضیه تجربی است و من باید خدا را ببینم؛ شما که میگویید «ربّ السموات والارض» باید به من نشان بدهید. من اهل تحقیقم و اگر نشانم بدهید، قبول میکنم «وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری فَأَوْقِدْ لی یا هامانُ عَلَى الطِّینِ فَاجْعَلْ لی صَرْحاً لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى...»8 فرعون گفت: منار بلند و ساختمان رفیعی درست کنید، تا بالای آن برج بلند بروم و ببینم خدا آنجا در آسمانها هست یا نه. منطق بسیاری از بنیاسرائیل همین بود: «...فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَة...»9 به همان موسایی که اینها را از چنگ فرعونیان نجات داده بود گفتند: اگر میخواهی ما قبول کنیم که تو پیغمبر خدایی و دینت و سخنانت درست است باید خدا را آشکارا به ما نشان بدهی که هیچ شبههای در آن نباشد. «أرِنا الله جَهرة» یعنی راه شناخت منحصر به همین است که ما ببینیم. اگر نبینیم قبول نمیکنیم. در حالی که اشتباه کردند. متد این مسأله حس نیست. اثبات این قضیه از عهده حس برنمیآید. آن خدایی که با چشم دیده شود خدا نیست، بلکه جسمی است از اجسام. خدا اگر باشد باید با عقل اثبات شود و راه دیگری ندارد. پس بخشی از دین، مثل اصل مسأله وجود خدا، توحید و بسیاری از مسائل دیگر فقط با روش تعقلی قابل اثبات است و به اصطلاح، متدش تعقلی است. حالا به ساینتیستها بگویید که این متد صحیح، یا قضیهای که از این راه اثبات میشود ارزش دارد یا ندارد؟ آنها گفته بودند ارزش برای تجربه حسی است، ولی این دسته از مسائل، تجربه حسی ندارد و بنابراین، اینها ارزشی ندارد. طبق اعتقاد آنها اگر شما صد تا برهان هم بیاورید میگویند تا ما بصورت تجربی نبینیم و نتوانیم به دیگران نشان بدهیم علمی نیست. اختلاف ما در اینجا بر سر متد ظاهر میشود؛ اصلا سنخ مسائلِ بخشی از دین طوری است که قابل تجربه حسی نیست. متد اثباتش متد تعقلی است، نه حسی و تجربی، و نه نقلی. قضیه تاریخی نیست که مورخین بگویند خدا در آن زمان بوده است و برای ما نقل کرده اند که خدا بوده است. این قضیه تاریخی نیست. نمیخواهیم حادثهای تاریخی را با نقل دیگران اثبات کنیم. اثبات اینکه الان خدا هست یا نه، این موجود قابل اثبات است یا خیر، عالم خود به خود به وجود آمده یا ایجاد کنندهای دارد، برهان عقلی میخواهد. اگر عقل اثبات کند ثابت میشود، وگرنه مشکوک و لاینحل میماند، نه وجودش اثبات میشود و نه نفیش. این مسائل فقط با برهان عقلی و با متد تعقلی قابل اثبات است. بعضیها خیال میکنند با اموری مانند معجزات پیغمبران میشود خدا را اثبات کرد. پس تنها راه اثبات بخشی از دین یعنی عقاید اولیه، عقل است و با متد تعقلی اثبات میشود. هیچ راه دیگری ندارد. بله، راهی به نام شهود هست، اما شهود راهی شخصی است و علاوه بر اینکه برای دیگران قابل اثبات نیست، در دسترس همه هم نیست. اگر عارفی خدا را شهود کند به آن اندازهای که برایش میسر باشد و به آن معنایی که صحیح باشد برای خودش حجت است و نمیتواند به دیگران ارائه بدهد، اما برهان عقلی را میشود برای دیگران اقامه کرد و دیگران هم با عقلشان می توانند بفهمند که هست و باید بپذیرند. پس راه اثباتش عقل است.
بخش دیگری از دین نیز هست که در اثبات آن نه عقل راه دارد و نه حس و تجربه، مانند اینکه نماز صبح دو رکعت است. نه عقل میتواند بگوید چرا سه رکعت نیست و نه تجربهای در یک آزمایشگاه میتواند نشان دهد که نماز صبح دو رکعتی است. نه عقل ما میفهمد چرا باید نماز صبح را دو رکعت یا به این کیفیت بخوانیم و نه در هیچ آزمایشگاهی میشود آن را اثبات کرد. تنها راهش وحی است، یعنی باید از قول پیغمبر و امام معصوم برای ما نقل شود که خدا به پیغمبرش وحی کرده است که نماز صبح را باید دو رکعت بخوانید. راه دیگری ندارد. این متد هم برای ساینتیستها قابل قبول نیست، زیرا آنها فقط تجربه حسی را قبول دارند، در حالی که این گونه مسائل قابل تجربه حسی نیست. به اعتقاد آن ها، چنین مسائلی به هیچ وجه علمی نیست. اگر شما بگویید این از ضروریات دین است، بالاترین اعتقاد را به آن داریم، منکرش کافر و مرتد است، میگوید هر چه هست بالاخره علمی نیست. علم آن است که با تجربه اثبات بشود. اما اگر گفتیم علم با سه راه اثبات میشود، اینها هم علمی است. در بعضی از اقسام علم، مثل ریاضیات و مباحث منطقی، لااقل در بسیاری از مسائل آنها، اصلا تجربه حسی راه ندارد، بلکه مسائلی انتزاعی هستند که فقط عقل رابطه بین این مفاهیم را درک میکند و فقط با فعالیتهای ذهنی قابل اثبات هستند. پس بخشی از دین را باید با عقل اثبات کرد، بخشی از آن هم برای ما فقط با نقل قابل اثبات است، البته خود پیغمبر با علم حضوری و دریافت وحیانی درک میکند، اما برای ما که پیغمبر نیستیم باید نقل شود که پیغمبر این گونه نماز میخواند و فرمود این طور نماز بخوانید، احکام دین اینهاست، و اینگونه باید عمل کنیم. نه متد تعقلی در آن راه دارد ونه متد تجربی، بلکه آنجا فقط متد نقلی و تاریخی کارآیی دارد.
بخش دیگر دین متدهای مختلط و متعدد دارد، یعنی بعضی از مسائل هست که هم با عقل قابل اثبات است و هم با وحی، مثل قیامت و معاد که هم برهان عقلی دارد و هم نصوص دینی. بعد از اینکه اثبات شد پیغمبر درست است و قرآن از طرف خداست، باید با قرآن اثبات بکنیم که معاد حق است، «یَسْتَنْبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ قُلْ إی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَق...»10 میپرسند واقعا قیامت راست است؟ قُلْای وَرَبِّی بگو به خدا قسم درست است. این بیانی است که از راه وحی اثبات میشود، ولی صرفنظر از آن، برهان عقلی هم دارد. هم از راه عقل می توان معاد را اثبات کرد و هم از راه نقل. پس متد مزدوج دارد، دو راه برای اثباتش هست. گاهی ممکن است سه راه هم باشد.
بنابراین، باید توجه داشته باشیم که روش اثبات دین یک روش نیست. دین بخشهای مختلفی دارد و هر کدام روش خاصی را ایجاب میکند؛ بعضی مسائلش فقط با عقل، بعضی مسائلش فقط با نقل، و بعضی مسائلش مشترک است؛ هم با عقل ثابت می شود، هم با نقل، و احیانا شاید با تجربه هم اثبات بشود. اگر ما این متد را پذیرفتیم کسی که بخواهد دین اسلام را بپذیرد چارهای ندارد که بپذیرد راه دیگری برای اثبات وجود ندارد. ارزش هر سه راه در معرفتشناسی اثبات میشود و در آنجا اثبات میشود که روش تعقلی از همه روشهای دیگر معتبرتر است، بلکه اعتبار روشهای دیگر مرهون روش تعقلی است، یعنی در معرفتشناسی اثبات میشود که اعتبار تجربه هم تا جایی است که پشتوانه برهان عقلی داشته باشد، وگرنه تجربه حسی تا وقتی که صرفا مجموعهای از ادراکات حسی است، می تواند خطا باشد و احتمال خطا در همه آنها وجود دارد. تجربه پشتوانه عقلی میخواهد که آن را به صورتی در بیاورد که کلیت پیدا کند. اما اینکه آن حد وسط عقلی که به آن ضمیمه میشود چیست باید در معرفتشناسی بحث شود. به هر حال حتی روش تجربی هم اعتبارش را از روش تعقلی میگیرد ولی ساینتیستها میگویند این حرف ها را نمی فهمیم، ما فقط تجربه رامعتبر میدانیم. اگر صحبت خدا هم هست خدا را به ما نشان دهید تا ببینیم. أَرِنَا اللّهِ جَهْرَةً. بنیاسرائیلی که از چنگال فرعون نجات پیدا کرده بودند به موسی گفتند ما هرگز تو را تصدیق نخواهیم کرد تا خدا را آشکارا ببینیم «...لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً ...»11. آن وقت قبول میکنیم که خدایی هست و تو هم پیغمبر او هستی، وگرنه قبول نمیکنیم. این یک منطق است و منطق ساینتیسم همین است، یعنی همه چیز باید با حس اثبات شود؛ همان حسی که خودش در معرض اشتباهات و خطاهای فراوان است. ولی ما معتقدیم روش تعقلی از همه معتبرتر است و روشهای حسی و نقلی هم اعتبارشان را از روش تعقلی میگیرند، یعنی مثلا در تواتر، قیاس دیگری روی آن ادراکات حسی و خیالی تشکیل میشود که احتمال خطا در این همه نقلها محال است و در تجربه بر اساس آنچه معروف است اتفاقی بودن اکثری یا دائمی محال است، پس این امور حس شده اتفاقی نیست و از این رو، یک منشأ کلی در همه اینها وجود دارد. به این صورت تجربه را اثبات میکنند. حالا این حرف صحیح است یا خیر، قابل مناقشه است و باید در معرفتشناسی بحث شود. اما به هر حال، اعتبار تجربه مرهون یک برهان عقلی است که اگر نباشد اعتباری ندارد، و تجربه مجموعهای از ادراکات خطاپذیر است و با چیزهایی که خطاپذیر است نمیتوان واقعیت را اثبات کرد، مگر اینکه پشتوانه برهان عقلی داشته باشد.
علم به اصطلاحی که گفته شد فقط از راه حس و تجربه اثبات میشود، اما بخش هایی از دین، از راه تعقل، و بخش هایی با نقل اثبات میشود و اساس هیچ کدام آنها با حس و تجربه نیست. هرچند برخی موضوعاتش حسی و تجربی است، ولی آنچه دین است چه در بخش عقاید، چه در بخش ارزشهای اخلاقی، و چه در بخش دستورالعملهای شرعی هیچ کدام از اینها مستند به حس نیست، بلکه اساس آنها از وحی الهی یا برهان عقلی است و این اصلا با ساینتیسم مناسبت ندارد. پس مسألهای که باید به آن توجه داشته باشیم اصل متد تحقیق در دین یا در علم است تا ببینیم اقتضای این متدها چیست و کجاها میتوانند با هم تعارض داشته باشند یا به همدیگر کمک کنند، و پس از آن، بحث قلمرو دین و قلمرو علم است.
طبق تعریفی که برای علم بیان شد، قلمرو علم همه مسائلی است که قابل تجربه باشد، چون علمی بودن آن در گروی تجربه است. اگر چیزی قابل تجربه نباشد، علم با آن سر و کاری ندارد. بنابراین، مسائل متافیزیکی، مسائل ماورایی، مسائل بعد از مرگ، قیامت، و ...از قلمرو علم خارج است، چون دست تجربه حسی به آن نمیرسد، ولی در دین همه این مسائل وجود دارد؛ خدا، وحی، قیامتی که هنوز واقع نشده و ما هیچ تجربهای دربارهاش نداریم، احکام شرعی تعبدی، و ... را باید اثبات کنیم. همه این مسائل مستقل از حس و تجربه هستند. پس قلمرو دین از یک جهت خیلی وسیعتر از قلمرو علم است.
از نظر دیگر، علم به چیزهایی میپردازد که دین با آن کاری ندارد. بسیاری از مسائل علمی هست که مستقیما با دین سروکاری ندارد. هر کس هر نظری در علم داشته باشد میتواند دین خودش را داشته باشد. مثل آنکه اتم از چه چیزهایی تشکیل شده است؟ چند جور اتم داریم؟ چند نوع عنصر وجود دارد؟ عناصر شیمیایی جدول مندلیف و امثال اینها چیزی نیست که با دین سر و کاری داشته باشد. مسلمان میتواند معتقد باشد، مسیحی میتواند معتقد باشد، زرتشتی میتواند معتقد باشد، اگر کسی شکی یا مناقشهای دارد از هر دینی باشد میتواند مناقشه کند و ربطی با دین ندارد. پس رابطه بین قلمرو دین و قلمرو علم، «عموم و خصوص مِن وَجه» است، یعنی بعضی مسائل هست که هم مربوط به علم است و هم مربوط به دین، بعضی مسائل وجود دارد که فقط مربوط به علم است و مربوط به دین نیست، و بعضی مسائل هم هست که مربوط به دین است ولی مربوط به علم نیست. مسائل و احکام تعبدی به هیچ علمی علم به معنای تجربی ارتباط ندارد.
اگر ما خیلی پافشاری کنیم روی اینکه مسائل علمی آن است که با تجربه حسی ثابت میشود، کل قلمرو دین خارج از قلمرو علم خواهد بود، برای اینکه در دین هیچ چیز را نمیخواهیم با تجربه حسی اثبات کنیم. آنچه اصالتا مربوط به دین است، اعتقادات، اخلاق، و احکام شرعی است که به تجربه حسی کاری ندارد و اثباتشان در گرو تجربههای حسی نیست، بلکه عمدتا یا باید با عقل اثبات شوند یا با نقل و وحی. بلی، ممکن است مسامحه کنیم و بعضی از مسائل دینی را هم مسائل تجربی بدانیم، مثل «...وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقیمِ ذلِكَ خَیْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْویلا»12 کمفروشی بد است و برایتان ضرر دارد. با ترازوی مستقیم کالا را بسنجید و کمفروشی نکنید. اگر این کار را بکنید، برایتان بهتر است. این قابل تجربه است که کمفروشی کردن باعث سلب اطمینان جامعه میشود، مردم نسبت به یکدیگر بدبین میشوند، زمینههای اغراء و ضرر زدن به دیگران فراهم میشود. وقتی مردم به هم اعتماد نداشته باشند زندگی اجتماعی خیلی مشکل میشود و در همین دنیا ضررهایش آشکار میشود. این قابل تجربه است و لذا میفرماید «ذَلِكَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً» این عاقبتش بهتر است که شما با قسطاس مستقیم و با ترازوی راست و صحیح رفتار کنید و بسنجید. چیزهایی از این قبیل را می توان مسامحتا مسائل دینی تلقی کرد که قابل تجربه حسی است. در این صورت رابطه علم و دین، عموم و خصوص من وجه میشود، وگرنه باید گفت رابطه قلمرو دین با قلمرو علم به آن معنایی که آنها گفتند تباین است؛ قلمرو علم فقط مسائل حسی و تجربی است، در حالیکه دین، اصالتا با حس و تجربه نمیخواهد چیزی را اثبات کند. پس با مسامحه می توان گفت که بعضی مسائل هم در علم ثابت میشود و هم در دین، هم قلمرو علم شامل آنها میشود و هم قلمرو دین، و بعضی مسائل اختصاص به دین دارد مثل مسائلی که فقط با وحی اثبات میشود، بعضی مسائل هم هست که اختصاص به علم دارد، یعنی آن دسته از مسائل که فقط با تجربه حسی اثبات میشود.
و صلّی الله علی محمد و آله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید معارف دانشگاههای قم در تاریخ 1391/01/24.
2 . اسراء (17)، 36.
3 . جاثیه (45)، 24.
4 . نمل (27)، 24.
5 . آل عمران (3)، 19.
6 . آل عمران (3)، 85.
7 . کافرون (109)، 6.
8 . قصص (28)، 38.
9 . نساء (4)، 153.
10 . یونس (10)، 53.
11 . بقره (2)، 55.
12 . اسراء (17)، 35.
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در جلسه گذشته بیان شد که دو واژه علم و دین حقیقتا حکم مشترک لفظی را دارند، یعنی اصطلاحات گوناگونی دارند که با یک لفظ بیان میشود، هرچند فیالجمله در همهاش مسأله آگاهی و کشف واقعیت وجود دارد، اما کاربردهایشان آن قدر با هم تفاوت دارد که جمع کردن آنها تحت یک مفهوم و در نتیجه، مشترک معنوی دانستن آنها خیلی مشکل است. چند نمونه از اصطلاحات یا کاربردهایی که این دو واژه در محاورات عرفی و علمی و آکادمیک داشت عرض شد.
درباره آنچه گفته شد نیز ابهامهایی وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره میشود. عرض شد که شاید شایعترین کاربرد امروزی واژه علم، که در بحثهایی مانند اسلامی کردن علوم به کار برده میشود، به معنای مجموع مسائلی است که حول یک محور طراحی شده و به مناسبت آن محور مشترک، اسم خاصی روی آن علم گذاشته شده است، مانند علم زیستشناسی، علم فیزیک، علم شیمی، و سایر علوم. در اینجا بحث میشود که آیا خود این مسائل، از آن جهت که مسألهاند، علم است یا جواب صحیحی که برای آن مسائل کشف میکنیم؟ مثلا، آیا خودِ این سؤال که «قانون نیوتن درست است یا درست نیست؟»، جزء علم فیزیک است یا اینکه جواب صحیحِ این سؤال؟ این سؤال که «نسبیت انیشتن درست است یا درست نیست؟»، آیا خود این موضوع و محمول، هرچند به صورت استفهام ذکر بشود، جزء علم فیزیک است، یا جوابی که برای آن اثبات شود علم به حساب میآید؟ فرق این دو گزینه وقتی روشن میشود که اگر پاسخ صحیح مسائل را علم بدانیم، و فرض کنیم در یک دورهای، برای چنین سؤالهایی در یک علم، جوابها و راهحلهایی ارائه شده باشد و بعدا کشف شود این راه حل، یا کلیت نداشته و یا اصلا اشتباه بوده است، آن وقت باید بگوییم که در آن دوره قبلی، اصلا با این علم سر و کاری نداشتهایم، چون علم، جواب صحیح آن سؤالها بوده است، در حالیکه پاسخهای قبلی جواب صحیح نبودهاند. مثال سادهاش در علم هیأت این است که دانشمندان قرنها بر اساس یک تئوری، معتقد بودند که زمین مرکز عالم است و سیارات و خورشید هم دور زمین میچرخند. آنها براساس این تئوری مسائلی را حل کرده و حتی خسوف و کسوف را هم به درستی پیشبینی میکردند. بعد از زمان کپلر و کپرنیک معلوم شد که این تئوری درست نیست. مرکز منظومه شمسی خورشید است و زمین و سایر سیارات دور خورشید میچرخند. حال، با توجه به این تئوری جدید، آیا باید بگوییم آنچه قبلا میگفتند اصلا علم هیأت نبوده، بلکه اوهام بوده است، یا باید بگوییم در علم هیأت دو نظریه وجود دارد؛ یکی نظریه قدیم که به جهت نادرستی و یا نقصان، ابطال شده، و یکی نظریه جدید که تأیید شده و هردو علم هیأت است؟ یا مثلا در علم فقه که میگوییم کشف احکام شرعی از راه ادله معتبر شرعی - کتاب، سنت، اجماع و عقل- است. موضوع این علم، تکالیف شرعی است و محور همه احکام شرعی، حکم خداست. آیا بحث درباره آنها به هر نظریهای که منتهی شود فقه است یا وقتی فقه است که ما نظر واقعی را کشف کنیم؟ ممکن است در یک زمان چند نظریه مختلف در بین بزرگترین مراجع وجود داشته باشد، مثلا در یک زمانی در موضوع نماز جمعه دو فتوای ناسازگار وجود داشت؛ بعضی میگفتند واجب است و بعضی میگفتند حرام است. آیا باید بگوییم یکی از این دو فقه است و دیگری فقه نیست؟! اگر روزی ثابت شد که نماز جمعه نه واجب است و نه حرام - مثلا مستحب است- آیا باید بگوییم هیچ کدام از آن دو فتوا فقه نبود و صرفا توهمات بود یا باید این گونه گفت که علم فقه همان اسکلت مسأله است، یعنی اینکه «هل تجب صلوة الجمعة یوم الجمعة او لا؟» علم فقه همین است، چه بگوییم واجب است، چه بگوییم حرام، جایز، یا مستحب است، چه بگوییم از نماز ظهر مُجزی است و چه بگوییم مجزی نیست، هر کدام باشد علم فقه است و هر نوع فتوایی در اینجا داده شود فتوایی فقیهانه است. این هم علم فقه است که البته در آن، نظریات مختلف وجود دارد و ممکن است فقط یکی از این نظریهها مطابق با واقع باشد. لازمه چنین علمی این نیست که ما به آن یقین داشته باشیم یا واقع برای ما کشف شود. پس طبق این اصطلاح، که علم، مجموعه مسائلی است که محور واحد، آنها را با هم مرتبط میکند، باز هم جای این سؤال وجود دارد که آیا قیدِ کشف رابطه صحیح بین موضوع و محمول را باید اضافه کنیم یا اینکه هر نوع تلاشی برای کشف آن رابطه - هر چند با نتایج مختلف- هم جزء علم است؟ بنا بر صورت دوم، در شیمی هم قانون بویل بخشی از علم شیمی است و هم نظریه لاپلاس، همچنانکه مثلا در فیزیک، هم نظریه نیوتن فیزیک است و هم نسبیت انیشتن، ولی نظریات مختلفی وجود دارد. ممکن است نظریه سومی هم پیدا بشود که این نظریهها را تعدیل کند که این نظریه سوم هم به نوبه خود، نظریه فیزیکی است. پس باید به این نکته توجه شود که وقتی ما میگوییم مجموع مسائلی علم است، اسکلت این علم را خود مسأله از آن جهت که مسأله است، هرچند به صورت استفهام بیان شود، تشکیل میدهد و طبعا جوابهای مختلفی را برمیتابد. بنابراین، هر تلاشی برای حل این مسأله - خواه تلاش موفق باشد یا ناموفق ـ کوششی عالمانه در راه یافتن پاسخ یک سؤال است.
سؤال مطرحِ دیگر این است که اگر فرضا مجموعهای از مسائل دارای محور واحد را که همه عقلا آنرا به عنوان یک علم خاص میشناسند بتوان با دو روش اثبات کرد، دو علم به حساب میآیند یا یک علم؟ بسیاری از مسائل اخلاقی را میتوان با دو متد –عقلی و نقلی- اثبات کرد. آیا اگر همه را با یک روش - متد عقلی- اثبات کردیم، میشود یک علم، و اگر با روش دیگر – متد نقلی- اثبات کردیم، میشود علم دیگر؟ آیا تعیین متد، جزء مقوّم علم است؟ اگر بگوییم حل این مسائل با یک متد میشود این علم و با متد دیگر میشود علم دیگر، میتوانیم برای مثال بگوییم یک اخلاق عقلانی و فلسفی داریم و یک اخلاق دینی و وحیانی. ولی به هر حال، مسائل یکی است. مثلا این مسأله را که «آیا راست گفتن در همه جا لازم است یا میشود گاهی دروغ گفت؟» گاه با یک برهان عقلی و روش تعقلی اثبات میکنیم - اگر برهان در این موارد جاری باشد- و گاه برای اثباتش به آیات و روایات استناد میکنیم. آیا اگر مسألهای را با دو روش اثبات کردیم، از دو علم سخن گفتهایم، یا با صرف نظر از روش اثبات، فقط ماهیت مسأله را نگاه کرده و آن را یک علم میدانیم؟ پاسخ این سؤال به تعریف علم بستگی دارد. یکی از نتایج چنین بحثی این است که اگر در چنین موردی بگوییم دو تا علم داریم، آن وقت میتوان گفت یکی از آنها علم دینی و دیگری علم غیردینی است، یعنی اگر همین مسائل، براساس منابع دینی و وحیانی اثبات شود، علم دینی است و اگر براساس منابع غیردینی، مانند عقل، تجربه، و ... اثبات شود، علم غیردینی است. بنابراین، دینی یا غیردینی بودن یک علم به این معنا، یکی از نتایج این بحث است که آیا متد هم جزء مقوّم علم است و از این رو علم، دینی و غیر دینی دارد، یا روش، چیزی خارج از علم است، به این معنا که علم یکی است، چه با این متد اثبات بشود و چه با آن متد. بنابراین، به این معنا، علم، دینی و غیر دینی ندارد.
اینگونه سؤالات درباره خود مفهوم علم وجود دارد. مثل اینکه آیا روش در علم دخالت دارد یا خیر؟ آیا هدف در آن دخالت دارد یا ندارد؟ اگر مسألهای برای هدفی خاص – مانند زندگی آسوده دنیوی- و همان مسأله برای هدفی دیگر- مانند رسیدن به سعادت اخروی و قرب به خدا- حل شود، آیا حاصل آن، دو علم است، یا یک علم با دو روش و با دو غایت؟ جواب این سؤال به تعریف علم و دخالت داشتن یا عدم دخالت غایت و روش در ماهیت علم بستگی دارد. وحیای نازل نشده که بگوییم باید این گونه باشد یا نباید، بلکه قراردادی است و میتوان مثلا بنا را بر این گذاشت که روش علم هم مقوّم ماهیت آن محسوب شود. بحثهایی توسط منطقدانان، و به خصوص منطقدانان قدیم، در زمینه ماهیت علوم و تفاوت آنها مطرح شده است، مانند اینکه اصلا ماهیت علمها چه تفاوتی با هم دارند، اختلافشان به دلیل اختلاف موضوعات است یا اغراض، و یا روشها؟ علوم دینی و علوم انسانی، در محاورات عرفی یا علمی شامل چه چیزهایی میشود؟ تعدد آنها به چیست؟ سابقا نظر غالب این بود که تعدد علوم، به جهت تعدد موضوعات است. اما ممکن است بگوییم با تعدد روشها نیز، علم متفاوت میشود. اینها بستگی دارد که ما اصلا ماهیت علم را چه بدانیم. اگر علم را درست تعریف کنیم این اختلاف در بحثها پیش نمیآید.
شبیه این بحثها و سؤالات درباره واژه دین هم مطرح میشود. در صورتی که دین بر اساس اصطلاح رایج، شامل سه بخش اعتقادات، اخلاق، و احکام باشد، آیا دین یعنی خود این مسائل، به هر صورتی که پاسخ داده بشود، یا منظور از دین، دین صحیح و واقعی است؟ در صورت اول، اگر کسی به سؤال «آیا خدا وجود دارد؟» پاسخ منفی داد، باز هم دین است، چون ملاک، مسأله بودن است. در این صورت، این مسأله هم که «آیا پیغمبر و نبوت وجود دارد یا خیر؟» دین یا علم دین و به یک معنا علم دینی است. با این توضیح، دین الحادی هم داریم، یعنی دینی که منکر خداست. میگویند بودیستها قائل به وجود خدا نیستند. این هم به یک معنا، دین است. البته همانگونه که قبلا هم اشاره شد، از نظر لغوی میتوان به آن، دین گفت: لَكُمْ دِینُكُمْ وَلِیَ دِینِ2. منظور از «دینُکم»، دین شرکآمیز آنهاست. پس به این معنا، خود شرک هم دینی است، و حتی انکار و الحاد مطلق هم دین و اعتقادی درباره هستی است. گاهی نیز دین، به معنای دین صحیح و دین واقعی است؛ دینی که پاسخهای صحیحی به سؤالات بدهد. البته هیچ ملازمهای ندارد که اگر ما در باب علم گفتیم علم فقط آن مسائل است، در دین هم همین را بگوییم و دین را هم خود این مسائل بدانیم. در این صورت، اصلا بیدین معنا ندارد، چون هرچه در این زمینه هست یا نفی است یا اثبات، و هر طرفش را بگویند خودش یک دینی است. پس، گاه منظور از دین، همان پاسخ صحیحی است که به این مسائل داده میشود؛ به عبارت دیگر، اعتقادات صحیح، اخلاق صحیح، و احکام صحیحی که از طرف خداست دین نامیده میشود و اگر باطل بود دیگر جزء دین نیست. به هر حال میتوان اصطلاح دین را عام یا با قید صحت در نظر گرفت. البته ما معمولا وقتی از دین سخن میگوییم، از دین - مخصوصا دین اسلام- دفاع میکنیم، میگوییم کشور ما باید اسلامی باشد، دانشگاه ما باید اسلامی باشد، علوم ما باید اسلامی و دینی باشد، منظورمان دین خنثی نیست، بلکه منظور ما دین حق، یعنی مطابق با اسلام واقعی است، ولی به هر حال جای این اصطلاح محفوظ است که کسانی بگویند منظور ما از دین همان است که در علم میگوییم، یعنی همانگونه که خود مسائل – هر چند به صورت استفهام- علم است، اینجا هم همینطور است.
در مسأله قلمرو دین خیلی اختلاف نظر وجود دارد. برخی دین را فقط رابطه انسان با خدا میدانند، یعنی دین فراتر از مسائل فردی نمیرود و اگر جنبه اجتماعی دارد، یک جنبه فرعی و آداب و رسومی مربوط به همین مسائل فردی است، مثل حضور در کلیسا یا برگزاری یک جشن مقدس. اگر گفتیم اینها هم دینی است، جنبه فرعی دارد. اصل دین همان رابطه انسان با خداست؛ و کلیسا برای این است که میتواند این رابطه را تقویت کند، وگرنه اصالتا دین به جامعه از آن جهت که جامعه است و به مسائل زندگی مردم، ربطی ندارد. چنین گرایشهایی که گرایشهای سکولار - اگر نگوییم گرایشهای انکار دین و لائیک ـ است سعی میکنند دین را در یک محدوده خاص محصور کنند و دین را فقط رابطه انسان با خدا بدانند که آن هم هیچ جنبه علمی ندارد، بلکه ذوقی و سلیقهای است. از این رو، آن طور که در غرب شایع است، یک شخص خیلی راحت میتواند دینش را عوض کند؛ صبح یک دین داشته باشد و عصر یک دین دیگر. دایره چنین دینی محدود است و توقعی نیست که اثبات علمی شود و پذیرفتن و نپذیرفتن چنین دینی هم خیلی مشکل نیست؛ ذوقی و سلیقهای است، شبیه اختلاف سلیقهها در انتخاب رنگهاست. در مقابل، این گرایش هم وجود دارد که دین در تمام امور زندگی انسان - فردی و اجتماعی، مادی و معنوی، و ...- نظر دارد و دین، همه جا نفوذ دارد. همه مسائل با یک نگاه خاصی در قلمرو دین قرار میگیرد. البته معنای نفوذ دین در تمام امور زندگی این نیست که هرچیزی در هر زمینهای گفته شود، دین است، مثلا در نقاشی هم هر یک از مکاتب مختلف از آن جهت که بالاخره مربوط به زندگی آدم است یک دین و یا مرتبط با دین دانسته شود و دین دربارهاش اظهارنظر کند که این مکتب درست است یا آن مکتب. منظور این است که همه شئون زندگی انسان در دایره دین قرار میگیرد به شرط اینکه از آن جهت نگریسته شود که چه نقشی در سعادت و شقاوت نهایی انسان دارد. اینکه مثلا آش را چگونه بپزیم، از این جهت میتواند در دایره دین قرار بگیرد که مواد اولیهاش حلال است یا حرام، پولی که مواد اولیه را با آن تهیه میکنیم از کجاست، برق یا گازی که از آن استفاده میکنیم حلال است یا حرام. از این جهت در دایره دین واقع میشود، نه از آن جهت که خوشمزه است یا بدمزه. آش هم از جهت حلال و حرام بودنش در دایره دین واقع میشود، نه از جهت کیفیت پختش، همچنانکه ساختمان هم در دایره دین قرار میگیرد، اما نه از آن جهت که از آجر است یا سیمان، بتون آرمه است یا اسکلت آهنی؛ این ربطی به دین ندارد، بلکه از این جهت در دایره دین است که این ساختمان به گونهای بنا شود که مزاحم مؤمنین دیگر نباشد، مشرف بر خانه مردم نباشد، مزاحم مردم نباشد، زمینی که ساخته میشود غصبی است یا نه، مصالح ساختمانی مباح است یا غصبی. پس، ساختمان هم از این جهت در دایره دین واقع میشود که کیفیت و کمیتش در سعادت و شقاوت نهایی ما دخالت دارد. اما اگر تأثیری نداشته باشد، ربطی به دین ندارد، مثلا زندگی در خانه گلی، آجری، سیمانی، فولادی، و یا خانه شیشهای در صورت عمل به وظیفه بر اساس شرایط، هیچ تأثیری در سعادت و شقاوت نهایی انسان ندارد و لذا این ربطی به دین ندارد که خانه از شیشه باشد یا از آهن، از سنگ باشد یا از آجر. اینگونه امور مستقیما ارتباطی با دین ندارد. بله، از آن جهت که میتواند تأثیری در سعادت و شقاوت نهایی من داشته باشد در حوزه دین قرار میگیرد. دین باید به آن جهتی هدایت کند که موجب سعادت انسان میشود. اصل دین همان هدایت کردن به روش صحیح و پاسخ صحیح در مسائل اعتقادی و روش و رفتار صحیح در مسائل عملی است.
به هر حال باید توجه داشته باشیم که کاربردهای واژگان را از هم تفکیک کنیم تا در بحث، مغالطه پیش نیاید. بعد از اینکه دو واژه علم و دین را درست تحلیل کردیم و معانیاش را درست شناختیم، آنگاه این سؤال مطرح میشود که این دو چه ارتباطی با هم دارند؟ و اگر ما واژه ترکیبی علم دینی را به کار بردیم، به چه معنا میتواند باشد؟
علم دینی یک ترکیب وصفی است و گاه به صورت ترکیب اضافی - علمِ دین- و به صورت مضاف و مضافالیه به کار برده میشود. در ترکیب وصفیِ علم دینی، «دینی» صفتی برای علم است و اگر قید توضیحی نباشد - که البته این طور تلقی نمیشود که قید توضیحی است- قید احترازی خواهد بود، یعنی وقتی ما میگوییم علم دینی، آنچه در ذهن شنونده میآید این است که علم، گاهی دینی است و گاهی غیردینی. از این رو، میخواهیم ببینیم علم دینی با علم غیردینی چه فرقی دارد. اما اگر گفتیم هر علمی دینی است، در واقع قید دینی، قیدی توضیحی خواهد بود. همانطور که میدانید گاهی ترکیبات وصفی، ترکیبات توضیحی هستند، یعنی فقط برای این است که شنونده بتواند نیت گوینده را بهتر بفهمد، وگرنه بدون وصف هم همان معنا اراده میشود، مانند«انسان بشری» که انسان یعنی همان بشر، یا مانند اوصافی که جزء ماهیتِ موصوف باشند، مانند «انسان دوپا». روشن است که قید در اینجا، قید توضیحی است، زیرا همه انسانها دو پا هستند. البته نباید در مثال مناقشه شود. به هر حال قید، گاهی قید توضیحی است و وصفی است که فقط موصوف را روشن میکند، و گاهی قید، احترازی است، یعنی این قید، یک قسم را خارج میکند، مانند «علم دینی» در مقابل علم غیردینی؛ به این معنا که ما دو گونه علم داریم؛ علم دینی و علم غیردینی و وقتی میگوییم علم دینی، آن قسمِ دینی را اراده میکنیم، نه آن قسم دیگر که غیردینی است. تلقی عمومی و عرفی این است که قید دینی در ترکیب وصفی علم دینی، احترازی است، هر چند شاید بتوان این را به صورت قید توضیحی هم تلقی کرد. بر اساس این تلقی عرفی، علم دینی شامل بخشی از علوم میشود و بخش دیگر از علوم خارج میشود. وقتی علم را به دین ربط میدهیم و میگوییم علم دینی، معنای یاء نسبت این است که آن علمِ مطلق، خود به خود به دین و یا غیردین نسبتی ندارد و ما میخواهیم به دین نسبتش بدهیم. مثل اینکه میگوییم عالم ایرانی. عالم ممکن است ایرانی باشد یا غیرایرانی، اما وقتی میگوییم عالم ایرانی، منظورمان آن عالمهایی که غیر ایرانی هستند نمیباشد. نیز وقتی میگوییم عالم مسلمان، یعنی خودِ عالم اقتضا ندارد که مسلمان باشد یا غیرمسلمان و هر دو عالمند، اما منظور ما فقط بخشی از آنها است. تلقی عرف این است که نسبت، چنین نقشی را ایفا میکند یعنی نقش قید احترازی را دارد. لازمه چنین نقشی این است که در سایه این نسبت، وصفی برای علم حاصل شده است که اگر این قید را نمیآوردیم، آن وصف را نمیداشت. ریشه بحث به بحثهای ادبی برمیگردد. به اعتقاد ادبا، در نسبت، ادنی ملابست کافی است. (گاهی هم گفته میشود ادنی مناسبت ولی گویا اصل کلام، ادنی ملابست است) وقتی میخواهیم چیزی را به چیز دیگری نسبت بدهیم یک نحو ارتباط و یک حیثیت نسبتی بین آنها لحاظ میکنیم، مثلا وقتی میگوییم «دانشمند ایرانی»، برای این نسبت، زادگاه دانشمند لحاظ میشود و از آنجا که در ایران متولد شده است، میشود دانشمند ایرانی. امروز هم در مسائل حقوقی دنیا، هر بچهای که در کشوری متولد شود او را اهل همانجا تلقی میکنند و شناسنامه آن کشور را به او میدهند؛ اگر کسی در انگلستان متولد شود انگلیسی است و شناسنامه انگلیسی به او میدهند، هرچند چند روز بعد هم از آنجا رفته و در کشور دیگری زندگی کرده باشد. به هرحال، با ادنی ملابست، نسبت صحیح میشود. گاهی ارتباطات بیشتری در نسبت لحاظ میشود. وقتی میگویند انسان مسلمان، باید حداقلِ دین اسلام و حد نصاب اسلام را پذیرفته باشد تا به او انسان مسلمان گفته شود و صرف اینکه در یک کشور اسلامی متولد شده است، باعث نمیشود بگویند انسان مسلمان، یا انسان اسلامی. در نسبت دانشمند ایرانی، همان تولد در ایران کافی بود، اما در ترکیب انسان مسلمان، صرف تولد در دارالاسلام کافی نیست، بلکه باید اعتقادش اعتقاد اسلامی باشد، ملتزم به ضروریات اسلام باشد، و منکر ضروریات اسلام نباشد. در اینجا ملابست بیشتری شرط است. اما تعیین حد ملابست، برهانی نیست، بلکه عرفی است. توجه به این نکته لازم است که ارتباط کامل و در حد وحدت و اتحاد، همه جا شرط نیست و گاهی یک مناسبت خیلی کوچک برای برقراری نسبت کافی است. پس نمیتوانیم بگوییم هر جا وصفی برای موضوعی آورده میشود، حد نصابی دارد که مثلا بیست درصد حیثیات وجودیاش را باید به آن مربوط کند و نسبت معینی باید در آن لحاظ شود. همین اندازه که عرف، برقراری نسبتی بین صفت و موصوف را صحیح بداند کافی است. صدق نسبت، صدقی عرفی است و برهان عقلی، دلیل تجربی، دلیل تاریخی، و یا نصی از کتاب و سنت ندارد. ریشه اینگونه مسائل زبانی، فقط قرارداد است.
عرف از ترکیب وصفی علم دینی چه توقعی دارد؟ چند گونه نسبت بین علم و دین برای صحت عرفی ترکیب «علم دینی» کافی است؟ فقط یک جهت است یا جهات متعددی ممکن است منشأ این نسبت باشند؟ به نظر میرسد جهات مختلفی برای این ملابست و مناسبت فرض میشود که هیچ کدام نامعقول نیست و بلکه غیرعرفی هم نیست.
علم برحسب تعریف مورد قبول، مجموعه قضایایی است که از موضوع و محمولی تشکیل شده است و پاسخی برای اثبات یا سلب میطلبد. هر تلاشی در این راه، تلاشی از سنخ آن علم به شمار میرود؛ فقاهت (در فقه)، تفلسف (در فلسفه)، و تحقیق و پژوهش علمی (در علوم). بین علم به این معنای عام و بین دین به معنای دین الهی و صحیح، چه نسبتهایی ممکن است باشد؟ آیا اگر این مسأله متافیزیکی که «خدا هست یا نیست»، عینا در متن منابع دین قرار بگیرد جزء اصول آن دین حساب میشود، یا جزء فروع، یا جزء نتایجی که از دین گرفته میشود و به هرحال به دین ملحق میشود؟ مسأله »آیا خدا یکی است یا چند تا؟» نیز اینگونه است. این سؤال، سؤالی علمی است؛ «علم» به همان معنای عام که شامل فلسفه و ریاضیات هم میشود؛ یعنی مجموعه مسائلی که محور خاصی داشته باشد. این مسائل میتواند شامل مسائلی مانند مسائل منطقی و ریاضی هم باشد که فقط با روش تحلیل عقلی قابل اثبات است، نه روش ترکیبی وتجربی، ولی براساس گرایش پوزیتویستی اینها جزو علم نیست، زیرا علم به معنای پوزیتویستی آن، فقط با متد تجربی قابل اثبات است. مطابق این گرایش، اینگونه مسائل، نالج (knowledge) هست، جزء معارف هست، اما آنها را جزء علم محسوب نمیکنند. پوزیتویستها در ریاضیات، حساب و جبر خیلی گیر میکنند و نمیدانند چه بگویند، و معمولا اینها را برمیگردانند به توتولوژی، و میگویند اصلا علم نیست ولی فوق علم است.
به هر حال، علم به معنای مجموعه مسائل حول محور خاص، و دین به معنای یک سلسله عقاید حق، ارزشهای صحیح، و احکام الهی چه رابطهای میتوانند با یکدیگر داشته باشند؟ یکی از روابط این است که یک، چند، یا همه مسائلی که در یک علم مطرح میشود عیناً در دین منابع دینی هم مطرح شده باشد. طبق یکی از فرضهای گذشته میتوان گفت که این مسائل یک علم است که هم در منابع دینی مطرح شده و با متد وحیانی اثبات میشود، و هم در کتب فلسفی مطرح شده و با متد تعقلی اثبات میشود، مانند مسأله توحید و خداشناسی که میتوان مجموعه مسائلی را که محورش خدا است یک علم مثلا علم خداشناسی دانست. این صورت، اشکال عقلی، نقلی، یا عرفی ندارد. اگر گفتیم باید متد خداشناسی هم تعیین شود، دو علم خداشناسی خواهیم داشت؛ یکی خداشناسی عقلانی و دیگری، خداشناسی دینی یا وحیانی. اما اگر متد را جزو مقوّم قرار ندهیم، یک علم است که با دو متد اثبات میشود؛ یکی از راه عقل و به استناد عقل بشری، و دیگری از راه نقل و به استناد وحی آسمانی. این نسبت وحدت، بهترین نسبتی است که بین علم و دین میتواند برقرار باشد؛ خداشناسی، هم علم به اصطلاح عام آن است، یعنی مجموع مسائلی حول محور خدا است، و هم دین است، زیرا اساس هر دینی خداشناسی است. هر دینی در این باره پاسخهایی دارد؛ خدا یکی است، صفات ثبوتیه و سلبیه دارد، و .... این عالیترین رابطهای است که میتواند بین علم و دین برقرار بشود یعنی مسائلی باشد که عینا هم در دین مطرح هست و هم در علم. البته اینجا که میگوییم هم در دین هم در علم، دین را به اعتبار منابعش جدا میکنیم. این یکی از اطلاقات شایع دین است که بر اساس آن، دین به معنای آن است که استناد به وحی داشته باشد، هرچند دین، کاربرد دیگری هم دارد که بر اساس آن، نه میتوان به وحی استناد کرد و نه شرط کردن استناد به وحی در دین، لزومی دارد، مثلا معمولا ادیان هندوئیسم، اصلا به نبوت قائل نیستند، ولی احکام و مناسک دینی و خداشناسی دارند. پس یک نوع رابطه این است که خود مسائل یک علم، یعنی مجموعه مسائلی که به مناسبت محور مشترک، اسم آن را علم خاص گذاشتهایم، عینا در منابع دینی موجود باشد. بهترین مناسبتی که میتواند بین علم و دین وجود داشته باشد این نوع ملابست بین علم و دین است.
نوع دیگر رابطه علم و دین این است که یک سلسله مسائلی را با محور واحد انتخاب کنیم که اصلا از راه عقل یا تجربه حسی قابل اثبات نباشد، بلکه راه اثبات آنها فقط وحی یا چیزی که منتهی به وحی میشود، باشد، مثل این مسأله در فقه که «نماز صبح دو رکعت است.» مجموعه چنین مسائلی را میتوان عبادتشناسی نام نهاد. چگونه این همه علمهای جدید مانند غدهشناسی، میکروبشناسی، و .. علم است، ولی عبادتشناسی نتواند علم باشد؟ روش اثبات اینگونه مسائل چیست؟ نماز چند رکعت است؟ ارکانش چیست؟ واجبات، مستحبات، و مکروهاتش چیست؟ میتوان سایر عبادتها را هم به آن ضمیمه کرد و علمی به نام علم عبادتشناسی ارائه داد که زیرمجموعه علم فقه به معنای عام باشد. همانگونه که علم طبیعی به عنوان علمی کلی زیرمجموعههایی مانند معدنشناسی، گیاهشناسی، حیوانشناسی، انسانشناسی، و ... دارد، علم فقه هم به عنوان یک مجموعه کلی زیرمجموعههایی مانند عبادتشناسی (نمازشناسی، روزهشناسی، و ...)، معاملهشناسی، حقوقشناسی، و ... دارد. این مسائل اصلا از راه دیگر قابل اثبات نیست؛ نه هیچ برهان عقلی دارد که نماز صبح را باید دورکعت خواند و نه در هیچ آزمایشگاهی میشود این مسأله را اثبات کرد که نماز صبح باید دو رکعت باشد. اثبات این مسأله فقط با استناد به وحی است که به پیغمبر اکرم (ص) شده است و ائمه اطهار علیهم السلام آن را بیان کردهاند و برای ما نقل شده است. یعنی این علم، از علومی است که با متد تاریخی نقلی اثبات میشود و منابع آن هم فقط منابع وحیانی است. این چه علمی است؟ این، متن دین است و از این رو، علم دینی است یعنی علمٌ هُو الدّین، جزءٌ مِنَ الدین. اگر به لحاظ متعلق این علم، یعنی قضیه منهای تصدیق آن را در نظر بگیریم، به یک معنا جزئی از دین حساب میشود. بنابراین، وجه دوم برای تفسیر علم دینی این است که علم دینی به معنای چیزی است که اصلا در غیر دین وجود ندارد و سؤالش فقط در دین و با منابع دینی پاسخ داده میشود. بر اساس این اصطلاح، علومی که از این قبیل نیست، علوم غیر دینی هستند، هرچند ادبیات و صرف و نحو عربی باشد که همه ما آنها را جزء علوم دینی به حساب میآوریم. طبق این اصطلاح، علومی مانند صرف و نحو، لغت عرب، و ... هیچ ربطی به دین ندارند؛ اعراب مشرک هم همینطور و با همین قواعد صحبت میکردند. طبق این اصطلاح، علم دینی آن علمی است که موضوع و محمولش در متن دین مطرح شده است و راه اثباتش هم منابع دینی است.
مناسبت دیگری که بین علم و دین میتوان در نظر گرفت این است که علم دینی، علمی باشد که برای اثبات مسائل دینی مورد نیاز است، یعنی بدون آنها نتوان مسائل دینی را اثبات کرد. وقتی در علم سؤالی مطرح میشود که آیا این محمول برای موضوع اثبات میشود یا نه، پاسخ باید با استفاده از اصولی باشد که معمولا اصول موضوعه یا مصادرات است یا اصول متعارفه. باید یک اصولی داشته باشد که مورد قبول طرفین باشد. آن مبناها و قواعدی که در پاسخ به یک سؤال دینی در زمینه عقاید، اخلاق، و احکام به ما کمک میکند و برای اثبات مسائل دینی ضرورت دارد، علم دینی نامیده میشود. طبق این اصطلاح، امروز ادبیات عربی و لوازمش که در فهم آیات و روایات دخالت دارند، علوم دینیاند، زیرا بدون این قواعد نمیتوان قرآن را درست فهمید. تفسیر قرآن نیز علم دینی است، زیرا بدون این علم، آیات را نمیتوان فهمید و در نتیجه نمیتوان به مسائل دینی پاسخ گفت. پس علم دینی یعنی «ما یتوقّفُ علیه اثباتُ مسائلِ الدین»؛ اگر این علمها نباشد ما نمیتوانیم مسائل دین را اثبات کنیم. این اصطلاح، موارد روشنی دارد، مثل فقه و اصول فقه، همچنانکه موارد مشکوکی هم دارد. بعضی از مسائل دینی مثل اعتقاد به خدا متد عقلانی دارد و اثبات آنها به یک سلسله مباحث فلسفی احتیاج دارد. پس آن بخشی از فلسفه که در اثبات خدا به ما کمک میکند، مایتوقف علیه الدین است، یعنی تا این بخش از فلسفه را نخوانیم بخشی از مسائل دین را نمیتوانیم اثبات کنیم. فرض این است که اینگونه مسائل فقط با متد تعقلی قابل اثبات است. درست است که در قرآن آمده إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ3 اما به استناد قرآن که نمیگوییم خدا یکی است، زیرا اول باید بدانیم خدا یکی است، پیغمبری فرستاده است، این قرآن کتاب آن پیغمبر است، کلام او برای ما حجت است، بعد استناد کنیم به اینکه در قرآن چنین نوشته و بدین جهت، درست است. وقتی هنوز در قدم اول هستیم که آیا خدا یکی است یا چندتا، اگر بگوییم خدا به این دلیل یکی است که قرآن میگوید إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ، متد صحیحی نیست. مسأله توحید را باید با عقل و قواعد فلسفی اثبات کرد. پس آن فلسفهای که برای اثبات دین نیاز است، علم دینی است، چون بدون این قواعد، مسائل دینی اثبات نمیشود. در این کاربرد، منظور از یاء نسبت در واژه دینی یعنی چیزی که اثبات مسائل دین به آن نیاز دارد. طبق این لحاظ، حتی فلسفه از علوم دینی است و چقدر کوتاهنظری است که کسانی فکر کنند فلسفه با دین هیچ ارتباطی ندارد یا ضد دین است، مخصوصا اگر فلسفه را مجموعه مسائل بدانیم، نه راهحلهای خاص. یعنی در فلسفه چند نظریه وجود دارد و همانگونه که اصالت وجود جزء فلسفه است، اصالت ماهیت هم جزء فلسفه است، همانطور که وجوب نماز جمعه جزء فقه است، و حرمت آن هم جزء فقه است. هم کسانی که نماز جمعه را واجب میدانستند فقیه بودند و هم کسانی که آن را حرام میدانستند. در فلسفه هم اثبات یا انکار مسائلی مانند اصالت وجود یا اصالت ماهیت، تشکیک در وجود و ... هر دو فلسفه است. این کلام که ظاهرا اصلش از ارسطو نقل شده، معروف است که اگر میبایست فلسفیدن که میبایست, و اگر نمیبایست هم باید فلسفیدن، یعنی اگر ما بخواهیم غلط بودن فلسفه را هم اثبات کنیم باز با فلسفه داریم اثبات میکنیم. بحث از اینکه این مطلب فلسفی غلط است، خودش نوعی فلسفه است. اثبات یا نفی توحید با متد تعقلی و فلسفی است. این، فلسفه است، زیرا فلسفه یعنی اثبات یک محمول برای موضوعی با متد تعقلی. به هر حال، اگر اثبات بخشی از مسائل دین بر چنین علمی متوقف بود، این علم به همین اعتبار جزء علوم دینی است و دینی بودنش به معنای ما یتوقف علیه اثبات مسائل الدین است. البته این سخن به معنای این نیست که همه مسائل آن علم برای همه دین مورد نیاز است، بلکه ادنی ملابست کافی است و اثبات بخشی از دین بر بخشی از این مسائل متوقف است، اما وقتی ما مجموع این مسائل را یک علم تلقی کرده و مجموع اخلاق، اعتقادات، و احکام را یک ماهیت به نام دین فرض کردیم، میتوانیم بگوییم دین با علم نسبت دارد و بر اساس این اصطلاح، علم محتاجالیهِ آن دین است.
وجوه دیگری نیز برای این نسبت وجود دارد، مثلا بعضی از بزرگان فرمودهاند که دینی بودن یا غیردینی بودن علم را میتوان با انگیزه عالم و متعلم در نظر گرفت؛ اگر با علم آن چنان برخورد کنیم که ما را با خدا آشنا کند و حتی در علوم طبیعی تحقیقاتی کرده و با متد طبیعی تجربی مسألهای را اثبات کنیم، در واقع برای شناخت بخشی از افعال الهی تلاش کردهایم که بخشی از خداشناسی است و به این صورت همه علوم میتوانند دینی باشند. البته این، علم غیردینی را نفی نمیکند، زیرا بالاخره کسی که این انگیزه را ندارد علمش دینی نیست، چون ملاک دینی و غیردینی بودن علم این است که با چه نگاهی به این مسائل نگاه شود و با چه انگیزهای این مسائل تحقیق شود. به هرحال این هم یک نسبتی است؛ علم با دین این نسبت را دارد که بالقوه میتواند انسان را با خدا آشنا کند. آشنا شدن با خدا هدف دین است. هر علمی بتواند هرچند بصورت بالقوه به ما کمک کند با خدا آشنا بشویم از آن جهت علم دینی است که به هدف دین - شناخت خدا در ذات و صفات و افعال کمک میکند. هرچند این هم نسبت غلطی نیست، اما ظاهرا در استعمالات و بحثهای شایع این معنا اراده نمیشود؛ وقتی میگویند علم دینی یا غیردینی منظور این نیست که انگیزه طرف چیست. طب را برای سلامتی بدن و علاج بیماریها میخوانند، اما اینکه خدا این بیماری را قرار داده و راه علاجش هم این است که با این وسیله خدا را بشناسیم، در علم طب دخالتی ندارد، بلکه انگیزهای خارج از ماهیت علم است. به هرحال، این هم نسبتی است و نباید گفت که این نسبت غلط است، اما در استعمالات شایع, ظاهرا استعمال معروفی نیست. اما آن سه وجه دیگر که بیان شد معروف و متعارف هم هست و در محاورات به کار میرود. تا اینجا مبادی تصوری بحث، قبل از بررسی رابطه علم با دین و مسائلی از قبیل اسلامی کردن دانشگاهها و علوم تبیین شد.
و صلّی الله علی محمد وآله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی استان قم در تاریخ 1391/02/07.
2 . کافرون (109)، 6.
3 . بقره (2)، 163.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین.اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در جلسات گذشته بیان شد که واژه علم و واژه دین معانی متعددی دارند و حکم مشترک لفظی را پیدا میکنند. از حاصلضرب این معانی جدولی متشکل از حدود بیست یا سی معنا به دست میآید و بعد که به صورت ترکیب وصفی – علم دینی- به کار میرود عامل نسبت هم دخالت میکند. به لحاظهای مختلف میتوان چیزی را به چیز دیگر نسبت داد و اگر اینها را هم ضرب کنیم یک عدد بزرگ میشود؛ یعنی برای معنای علم دینی چندین وجه تصور میشود، ولی برای اینکه خیلی معطل نشویم و درباره شقوق غیرواقعی بحث نکنیم، عرض شد که ترکیب علم دینی را دستکم به سه معنا میتوان به کار گرفت، یعنی نسبت، سه معنا را میتواند افاده کند.
علم بر اساس تعریفی که انتخاب کردیم، مجموع مسائل حول یک محور و تلاش برای حل این مسائل است و دین هم به همان معنای مورد قبول خودمان است؛ دین اسلام را که مجموعهای از اعتقادات، اخلاق، و احکام است دین حق و واقعی میدانیم. حال، با فرض در نظر گرفتن معنای مشخص برای هر یک از این دو واژه، نسبت بین علم و دین به سه صورت تصور میشود:
الف) علم دینی یعنی علمی که مسائلش با مسائل دین به نحوی اتحاد دارد، مثلا به این نحو که همه مسائلش با مسائل دین توافق داشته باشد یا اینکه بعضی مسائلش با مسائل دینی تداخل داشته باشد. در این صورت میتوان گفت علمی دینی است که مسائلش با مسائل دینی اشتراک دارند. در مقابل علم دینی به این اصطلاح، علمی است که مسائلش با مسائل دین تباین دارد و هیچ ربطی به هم ندارند. طبق همین اصطلاح است که علوم حوزوی را از علوم دانشگاهی جدا میکنیم، و به علوم حوزوی هم گاهی علوم دینی گفته میشود. وقتی میگوییم فلانی تحصیلات علوم دینی دارد، یعنی هیچ اشتراکی با مسائل دانشگاهی ندارد؛ در دانشگاهها از مسائلی خاص و عمدتا با روش تجربی بحث میشود که ارتباط مستقیمی با دین ندارد، اما علوم دینی علومی است که مسائلش در متن دین آمده است، مانند خداشناسی، معاد، نبوت، فقه، اصول ـ به یک معنا، و مانند آن. به هر حال، اگر مسائل یک علم با دین اشتراک داشته باشد، آن علم، علم دینی است، و در صورتی که بین مسائل یک علم و دین ارتباطی نباشد، علم غیردینی نامیده میشود، مثل علم فیزیک به تنهایی یا حتی ریاضیات که خودبهخود ارتباطی با دین ندارد، نه اعتقادات است، نه اخلاق، و نه احکام. این یک وجه برای اینکه بگوییم علوم دو دستهاند: بعضی علوم دینیاند، یعنی مسائلشان در دین مطرح میشود، و بعضی علوم غیردینیاند، یعنی مسائلشان ربطی با محتوای دین ندارد.
ب) وجه دیگر نسبت بین علم و دین این است که ما مسائلی داشته باشیم که با دو متد قابل حل باشد؛ هم بتوان آنها را با متد عقلی حل کرد و هم با متد نقلی. در این صورت، اگر اینگونه مسائل با متد عقلی اثبات شود، این علم غیردینی است، یعنی ربطی به منابع وحیانی ندارد و اگر از منابع دینی استفاده کنیم، یعنی این مسائل را بخواهیم از راه آیات قرآن یا روایات معتبر اثبات کنیم، میشود علم دینی. مثلا در علم کلام، خداشناسی را هم با عقل میتوان اثبات کرد و هم در منابع دینی درباره خدا و اوصاف خدا آیات و روایات داریم، یا اخلاق را هم با متد عقلی میتوان اثبات کرد که چه صفات فاضلهای داریم، هم با آیات و روایات میتوان به اثبات آن پرداخت. اگر با عقل اثبات شد، علم غیردینی است و اگر از منابع دینی استفاده شد، علم دینی نامیده میشود. این هم یک وجه است.
ج) وجه سوم این بود که بعضی از علوم هستند که ما باید از آنها برای فهم منابع دینی استفاده کنیم، مثل لغت و ادبیات عربی، معانی بیان یا فصاحت و بلاغت. اگر این علوم را نداشته باشیم، نمیتوانیم درست از قرآن و روایات استفاده کنیم. ما میخواهیم با متد نقلی، مطالبی را از منابع دینی، یعنی منابع وحیانی، حل کنیم، اما برای این کار به برخی علوم احتیاج داریم؛ لغت عربی، صرف و نحو عربی، معانی، بیان، و بلکه در برخی قسمتها رجال و درایه را باید بدانیم؛ اگر بخواهیم بدانیم کدام روایات معتبر است، باید علم رجال و درایه را بدانیم. بنابراین، به علومی که در راه حل مسائل دینی به کار گرفته میشوند علوم دینی گفته میشود. شاید طبق همین اصطلاح است که میگوییم فلانی در علوم دینی تحصیل میکند.
البته گفتیم که در نسبت، ادنی ملابست کافی است. مهمترین وجوهی که میتوان در نسبت ملاحظه کرد این سه وجه است، هرچند وجوه دیگری هم فرض میشود که خیلی مورد حاجت نیست و در محاورات به کار نمیرود.
بعد از اینکه دانستیم علم را میتوان به دو قسم دینی و غیر دینی تقسیم کرد، این سؤال مطرح میشود که آیا علم ضددینی هم داریم؟ معنای غیردینی بودن، تضاد داشتن با دین نیست، مثلا اگر مطالبی را نه از راه منابع دینی، بلکه از راه عقل اثبات کردیم ـ مثل بسیاری از مسائل اخلاق ـ این به یک معنا علم دینی نیست، زیرا از منابع دینی استفاده نشده است، ولی ضد دین هم نیست. همان مطالب را با منابع دینی ـ منابع وحیانی ـ هم میتوان اثبات کرد و با هم تضادی ندارند، ولی به هر حال این غیر از آن است؛ این یک متد است و آن یک متد دیگر. یا طبق این اصطلاح که علم دینی علمی است که مسائلش جزیی از مسائل دین باشد، آن علومی که مسائلشان هیچ ربطی با دین ندارد علوم غیردینی هستند، اما ضرورتا معنایش این نیست که ضد دینیاند. علم غیر دینی طبق این اصطلاح، علمی است که موضوع، مسائل، و متد تحقیقاش جداست و ربطی به دین ندارد. اگر کسی اصطلاح علم ضد دینی را به کار ببرد به چه معناست؟ آیا علم ضد دینی هم داریم؟
قبلا اشاره شد که غالبا وقتی واژه علم به کار میرود معنایش این نیست که نتایجی که در این علوم به دست میآید و ارائه میشود قطعی است. اکثر مسائلی که در علوم رایج دنیا مطرح میشود ظنی هستند و لذا بعد از مدتی عوض میشوند و نظریات ابطال میشود. آنچه از این علوم انتظار میرود این است که راهحلهایی برای مسائل مورد بحث در آنها پیدا شود که این راهحلها روشمند باشد و با روشی خاص اثبات شود. در همه علوم نظریاتی وجود دارد که تا مدتی مورد قبول و بلکه مورد قبول عام است و همه میپذیرند، ولی بعد معلوم میشود اشتباه بوده یا استثنا پیدا میکند. مانند اینکه طب سنتی مبتنی بر یک سلسله پیشفرضهایی است که امروز تقریبا میتوان گفت ابطال شده است و اگر هم نگوییم ابطال شده، دستکم دلیل معتبری ندارد و نظریاتش تغییر میکند. گاهی برخی از محققین بزرگ نظریهای را ابراز میکنند ولی بعد از مدتی دسته دیگری از محققین آن را ابطال کرده و نظریه دیگری را جایگزین آن میکنند. منظور این است که وقتی ما علمی را میآموزیم یا میگوییم این کتاب درباره فلان علم است، معنایش این نیست که همه راهحلهای ارائه شده برای مسائل آن، قطعی است، بلکه مسائل ظنی هم اگر روشمند باشد و براساس متدی اثبات شده باشد، میگوییم علم است. در این صورت، اگر هم بعدا نظریهای در یک علم باطل شد زمین به آسمان نمیآید، همچنانکه نمونههای فراوانی برای آن وجود دارد. در علوم دینی هم چنین چیزی وجود دارد. بسیاری از مسائل فقه از همین قبیل است، لذا اختلاف فتوا وجود دارد. وقتی مرجعی از دنیا میرود فتواهایش منسوخ میشود، یعنی عملا از اعتبار میافتد و فتاوای مرجع دیگری معتبر میشود و مورد عمل قرار میگیرد. یعنی هیچ کدام از این فتاوا یقینی نبوده یا لااقل بعضی از آنها یقینی نبوده است. بالاخره ضمانتی ندارد که همهاش یقینی باشد. بنابراین، میتوان فرض کرد که در یک علم، دو نظریه وجود داشته باشد و هر دو ظنی یا غیر یقینی باشند و این نظریات با هم تفاوت دارند. همانگونه که میدانید در علوم تجربی اینگونه اختلافات فراوان وجود دارد. در یک علم چند نظریه متفاوت وجود دارد. مثلا در روانشناسی جدید، نظریات متفاوتی درباره توجیه یک پدیده روانی و اینکه این پدیده چگونه تحقق پیدا میکند، وجود دارد. مثال سادهاش اختلافی است که بین رفتارگرایان با بعضی دیگر از مکاتب روانشناسی وجود دارد. رفتارگرایان میکوشند همه پدیدههای روانی را با مطالب تجربی حسی تبیین کنند. به همین دلیل، همه چیز را تابع مغز، شرایط مختلف مغز و سایر اندامهای بدن میدانند و چیز دیگری را نه تنها قبول ندارند، بلکه اصلا انکار میکنند. آنها چیز مستقلی به نام روح را قبول ندارند. حالا رفتارگرایی کمی ضعیف شده است، ولی هنگامی که گرایش پوزیتویسم در فلسفه رایج بود، رفتارگرایی هم در روانشناسی خیلی شایع بود. به هر حال، این گرایش در روانشناسی مبتنی بر این است که همه چیز مادی است. بنابراین، انسان هم حقیقتش مادی است و همه پدیدههای روانی هم از تحولات مغز و اعصاب تحقق پیدا میکنند. از این رو، اگر بخواهیم در آنها تغییری بدهیم، باید سعی کنیم مکانیسم اعصاب را یاد بگیریم و در آن تغییری ایجاد کنیم. فرض کنید ترس، در اثر یک نوع ژن پیدا میشود یا در اثر نوعی اختلال در اعصاب پدید میآید، اگر بتوانیم این را با نوعی دارو یا رفتار کنترل کنیم، ترس هم برطرف میشود. مثال دیگر، افسردگی است که یک حالت روانی است؛ امروز شاید بیشترین نظریات حتی در پزشکی و روانپزشکی هم بر همین اصل مبتنی است که افسردگی را میتوان با دارو معالجه کرد، یعنی تابع تحولات مغز و اعصاب است، اما چیز دیگری ـ مثل روح ـ را که مستقل باشد و بتواند این بیماری را علاج کند یا این را که بتوان از راهی غیر از دارو و عوامل فیزیکی تأثیری در روح بخشید قبول ندارند. لااقل در برههای از زمان این گرایش غالب بود، هرچند اکنون کمی فرق کرده است و امروزه گرایشهای کمالگرایی و انسانگرایی در روانشناسی ـ در مقابل رفتارگرایی ـ بیشتر رواج دارد.
به هر حال، در علمی که مسائل خاصی دارد و محورش روان انسان، و به اعتقاد رفتارگرایان، رفتار انسان است، و به نام روانشناسی شناخته میشود، نظریات مختلف و مکاتب مختلفی وجود دارد. گاهی در یک زمان چند مکتب روانشناسی وجود دارد که هر کدام پدیدهها را به صورتی تفسیر میکنند و امراضش را به صورتی معالجه میکنند؛ مثل فرویدیَنها که نظریه خاصی دارند و روانکاوی میکنند. برای اینگونه مسائل مخصوصا آنچه مربوط به علاج دردها است، راههای مختلفی پیشنهاد میشود. احیانا بعضی از آنها مثلا برای رفع افسردگی میگویند مقدارکمی نوشابهای استفاده کنید که چند درصد الکل داشته باشد. دانشمند دیگری که تابع نظریه دیگر است راه علاج متفاوتی را پیشنهاد میکند. وقتی دو راه حل برای یک مسأله پیشنهاد شد، ممکن است یکی از آن دو با ارزشهای دینی سازگار باشد و دیگری سازگار نباشد. مانند آنکه یک ناراحتی روانی را میتوان با داروهای حاوی الکلِ قابل توجه درمان کرد که خواهناخواه یک مرتبهای از سُکر میآورد، و میتوان با داروهای دیگری معالجه کرد که اصلا الکل نداشته باشد. همچنانکه درمان آنها با روشهای دیگر مانند رفتاردرمانی و مراقبت امکانپذیر است. علم، یک علم است، یعنی یک سلسله مسائل خاصی است، اما راهحلها دو نوع است که یک نوعش با ارزشهای دینی سازگار است و نوع دیگر با ارزشهای دینی سازگار نیست. حال، جا دارد که بگوییم راهحلهای موافق ارزشهای دینی که در یک علم پیشنهاد میشود علم دینی است، یعنی روانشناسانی که برای علاج اینگونه ناراحتیها و روانپریشیها، داروها یا رفتارهای سازگار با ارزشهای دینی را پیشنهاد میکنند بر اساس «روانشناسی دینی» است، اما آنها که راههای ناسازگار با ارزشهای دینی را پیشنهاد میکنند، علمشان مسامحتا ضد دینی نامیده میشود. مثل اینکه بعضی از روانشناسان، برای بعضی از مشکلات جوانها رفتارهای حرام و غیرشرعی را پیشنهاد میکنند، و یا برخی، داروهای خوراکی نامشروع ـ مانند نوشابههای الکلی ـ را پیشنهاد میکنند. آن مکتبی را که این روشها را پیشنهاد میکند مسامحتا میگوییم علمش ضد دینی است، چون با ارزشهای اسلامی اصلا سازگار نیست. یک وقت چیزی پیشنهاد میشود که خنثی است، یعنی دین آن را نفی و اثبات نمیکند. در این صورت علم، غیردینی است، اما گاهی چیزی پیشنهاد میشود که دین آن را طرد میکند و میگوید این کار را نکن. البته گاهی این فرض ممکن است ـ همانگونه که فقها هم فرض کردهاند ـ که علاج یک بیماری بر دارویی متوقف باشد که شرعا فی حد نفسه حرام است. در این مورد گفته شده است که اگر تحملش سخت باشد، استثناءً جایز است. بحث ما در اینگونه موارد نیست، بلکه بحث در جایی است که یک بیماری عادی که کشنده نیست و تحملش سخت نیست دو راه علاج دارد؛ یک دسته از روانشناسان راهی را پیشنهاد میکنند که با ارزشهای اسلامی نمیسازد، یعنی ارزشهای اسلامی آن را نفی میکند و راههایی نیز وجود دارد که منافاتی با اسلام ندارد. به راههایی که با اسلام منافات ندارد میتوانیم بگوییم دینی است و این نوع روانشناسی دینی است، اما به آنچه اسلام، آنها را طرد میکند میتوانیم بگوییم غیردینی است. همچنین است اگر در علمی، مسألهای با متد خودش بصورت ظنی و احتمالی اثبات شده است، ولی شایع شده و مورد قبول اهل نظر آن علم و صاحبنظران واقع شده است ـ هر چند مانند بسیاری از نظریات، مدتها و گاه تا صد سال یا بیشتر مورد قبول عام واقع شود و بعدها معلوم شود که درست نبوده است ـ اما فرض کنید در دین اثبات شد که این نظریه درست نیست، یعنی حل آن مسأله مبتنی بر اصول موضوعهای است که دین آن اصول موضوعه را قبول ندارد، مثلا بر نظریه ماتریالیسم و انکار ماورای ماده مبتنی باشد. همچنانکه بسیاری از مسائلی که روانشناسان رفتارگرا مطرح میکنند همین طور است و بر انکار ماوراء ماده مبتنی است؛ در اینصورت راهحلی که ارائه میدهند با مبانی دینی سازگار نیست و میگوییم این علم ضددینی است، اما علومی را که اینگونه با مبانی دینی تنافی ندارند ـ هرچند از لحاظ مسائل یا روش تحقیق با دین فرق داشته باشند، میتوانیم دینی بنامیم، به این معنا که منافاتی با دین ندارند.
این وجه در جایی به درد میخورد که وارد مسأله جدیدی میشویم، یعنی وارد اصل مسألهای میشویم که مورد بحث روزگار ماست. مسأله اصلی ما، این نبود که علم دینی داریم یا نداریم، و اگر داریم چند قسم است، و مانند اینها. اصل مسأله ما اسلامی کردن علوم است؛ اسلامیزاسیون، اسلامیزیشن، و یا به قول عربها اسلمة. در زبان عربی، از اسلام، مصدر جعلی ساخته شده و در اصطلاح، اسلمةالعلوم ـ به معنای اسلامی کردن علوم ـ به کار میرود.
محل بحث این است که اصلا اسلامی کردن علوم به چه معنا است. وجه اخیر، با این بحث خیلی مناسبت دارد، یعنی در دانشگاهها بسیاری از نظریات علمی مطرح میشود که یا بر مبانی ضددینی مانند ماتریالیسم، انکار مجردات، و انکار روح مستقل از بدن، مبتنی است یا روشهایی پیشنهاد میشود، داروهایی تجویز میشود که با ارزشهای دینی سازگار نیست، مثل بعضی رفتارهای حرام که برای بعضی از حالات جوانها پیشنهاد میشود. این علم ضددینی است، یعنی با باورها و ارزشهای اسلامی منافات دارد. تنافی داشتن با باورها یعنی مبتنی بودن بر اصول موضوعهای که در دین مورد قبول نیست، مانند تساوی هستی با ماده. برای اسلامی کردن این علوم باید مکاتب، روشها، یا داروهایی ترویج و تجویز شود که با ارزشهای اسلامی سازگار است، به جای استفاده از آن دسته کتابهای روانشناسی که از اول تا آخرش از امثال اسکینر و از یک روانشناس رفتارگرا که اصلا به غیر ماده معتقد نیست گرفته شده است، از نظریات روانشناسانی استفاده کنیم که به وجود روح اعتقاد دارند، مثل بعضی روانشناسان انسانگرا یا کمالگرا که به نحوی وجود روح مستقل را قبول دارند و ارزشهای مستقل از ماده را میپذیرند. آشنایان با وضع فرهنگ کشورِ ما میدانند که در حدود یک قرن تلاش بر آن بوده است که کتابهایی در دسترس عموم قرار بگیرد یا در دانشگاهها تدریس شود که با دین میانه خوبی ندارد. تعمدی در این کار است؛ کتابهایی در یک علم ترجمه و چاپ میشود که همه مطالبش ضددینی است. با اینکه در همان علم، عالمانی هستند که معتقد به دین و خداپرست هستند و نظریات قابل قبولی دارند، آنها را ترجمه نمیکنند، متنش را در کتابهای درسی قرار نمیدهند، و یا آن ها را به عنوان منبع پژوهش برای دانشجویان معرفی نمیکنند. اگر خیلی خوشبین باشیم، میگوییم اتفاقا این طور شده است، اما خیلی بعید است که صِرف یک اتفاق باشد. همان دستی که در کار بود تا مساجد و مدارس دینی بسته شود، مجالس عزاداری و روضهخوانیها ممنوع شود، چادرها برداشته شود، همان هم در زمینه علوم و مواد آموزشی و تحقیقاتی، اینها را پیشنهاد کرد. نمونههای فراوانی داریم. من به عنوان نظر قطعی نمیگویم، اما شواهد زیادی برای آن وجود دارد و احتمالش دافعی ندارد. منظور از اسلامی کردن علوم این است که در همان علم، عالمانی هستند که نظریات دیگری دارند که با دین سازگار است؛ آنها را متن قرار بدهیم. البته اشکالی ندارد که بعد اشاره شود نظریه دیگری هم مبتنی بر مبانی ماتریالیستی وجود دارد، ولی با اسلام موافق نیست و ما قبول نداریم، اما متون درسی از آن دسته دیگر از عالمان همان علم انتخاب یا اقتباس شود و یا کسانی خودشان تحقیق کنند. چرا ما باید همیشه ریزهخوار خوان دیگران باشیم؟
مطمئنا ما علمی که صددرصد و متضاد با دین قطعی باشد در عالم نداریم. اگر آنچه را از راه وحی به ما رسیده درست بفهمیم و با متد صحیح و نظریه قطعی به دست بیاوریم، قطعا با هیچ علم یقینی تضادی نخواهد داشت، یعنی اگر نظریهای قطعی را از کتاب و سنت به دست بیاوریم، یقین خواهیم کرد که هر نظریهای ضد آن، دروغ و خطا است. اگر محققین درست تحقیق کنند، به همان نتیجهای میرسند که در متن یقینی دین وجود دارد. البته من روی کلمه یقینی تأکید میکنم، چون بالاخره استفاده از متون دینی هم غالبا ظنی است و ممکن است آنها را بد بفهمیم، یا معنا و توجیه دیگری داشته باشد. اگر ما چیزی را ـ مثل اصل وجود روح ـ به صورت قطعی از دین فهمیدیم، نمیشود کسی مسلمان باشد و به قرآن و قیامت معتقد باشد، اما روح مستقل از بدن را مخصوصا بعد از مرگ قبول نداشته باشد. لازمه انکار روح، انکار معاد است. اگر چیزی بر این نظریه مبتنی باشد که اصلا روحی غیر از بدن و تحولات بدن وجود ندارد، قطعا خلاف دین است، ولی دروغ است.
در روانشناسی و علوم دیگر مکاتبی هم هست که بر اساس آنها، روح هم واقعیتی دارد، خواه در این صدد برآمده و تصریح کرده باشند، یا لازمه حرفهایشان این باشد. حالا این خیلی گفتنی نیست و شاید هم از این حرف سوء استفاده بشود که بعضی از نظریات فروید ناخودآگاه بر پذیرفتن وجود روح مستقل از بدن مبتنی است، هرچند من تصریحی از خودش ندیدهام؛ این مسأله، فلسفی است و در روانکاوی مطرح نمیشود، اما بعضی از نظریات را اگر تحلیل فلسفی کنیم، بر اصل وجود روح مستقل از بدن مبتنی است. به هر حال، همه کسانی که در زمینه علوم تجربی تدریس کرده و تحقیق و نظریهپردازی میکنند منکر ماورای ماده نیستند، بلکه بسیاری از آنها به عنوان یک اصل علمی و فلسفی یا به عنوان یک اصل پراگماتیستی به ماورای ماده اعتقاد دارند، مثلا ویلیام جیمز معتقد است که بسیاری از بیماریها را میتوان با اموری مانند نیایش و عبادت معالجه کرد، ولی این طور که معروف است ایشان - شاید مثلا در اثر شکست در عشق- به یک ناراحتی روانی مبتلا شده بود و بعد با عبادت خودش را معالجه کرد و به دنبال آن یک مکتب پراگماتیستی تأسیس کرد که میگوید ما دین را به این دلیل که مفید است قبول داریم. دیگران که میخواهند اصلی را اثبات کنند میگویند ما این اصل را به خاطر دلیل داشتن قبول داریم، ولی ایشان این مبنا را مطرح کرد. البته این مبنا منحصر به ایشان نیست، برخی دیگر هم هستند که میگویند اعتبار یک علم به این است که نتیجه مفید داشته باشد. یعنی اگر ما معتقد باشیم به اینکه خدایی هست و میتوان با او درد دل و مناجات کرد، این برایمان مفید است و بیمار را معالجه میکند، پس چرا نگوییم خوب است؛ این یک اصل پراگماتیستی است که در عمل، دین مؤثر است و به این دلیل معتبر است. این چیزها در عالَم وجود دارد. اگر در مدارس و دانشگاههای ما این حرفها مطرح نمیشود، معنایش این نیست که این حرفها وجود ندارد، معنایش این است که انتخاب کتابها جهتدار بوده است، اگر دانشجویان را برای تحصیل به خارج فرستادند، به آن دانشگاهی فرستادند که جهتدار بوده است، نزد استادی معرفی کردند که جهتدار و حساب شده بوده است. روی احتمال عرض میکنیم، علم غیب نداریم، اما قرائنی در کار است که این چنین باید باشد.
پس معنای اسلامیسازی علوم این است که اگر کتابها و نظریاتی علمی که تدریس میشود، بر اصولی، مثل ماتریالیسم (اصالت ماده) مبتنی باشد که اسلام آن اصول را نفی میکند، آنها را عوض کنیم. لحن کلامی که بیان میشود یا کتابی که نوشته میشود این باشد که چنین حرفی گفته شده است، اما دروغ است، زیرا برای وجود روح، هم دلیل عقلی وجود دارد و هم دلیل نقلی. بحث کردن، خواندن و فهمیدن چنین مباحثی اشکال ندارد، ولی لحن کلام این باشد که به عنوان یک نظریه ضعیف و مردود مطرح شود، یعنی این را هم بدانید که چنین نظریهای هست و چنین کسانی به آن معتقدند، اما این خلاف اسلام است و مبنای صحیحش این است که غیر از ماده هم موجوداتی وجود دارند و روح ما مستقل از بدن است، اگر اولش هم گفتیم روح، جسمانیةالحدوث است ولی نهایتا وقتی شخص از دنیا میرود بدنش فانی میشود، ولی روحش باقی است.
علومی مانند ریاضیات که هیچ اصطکاکی با مسائل دینی ندارند و البته در آنها اختلاف هم خیلی کم است، اسلامی کردن ندارند. اینگونه علوم، اصلا اسلامی و غیراسلامی ندارند. به چه معنا بگوییم ریاضیات دینی است یا دو جور ـ دینی و غیردینی ـ است؟ نه مسائلش مشترک است، نه متدش مشترک است، و نه بعضی از مسائل دینی بر آنها متوقف است. پس، ریاضیات، اسلامی و غیراسلامی ندارد. بسیاری از علوم دیگر که هیچ کدام از این سه وجه نسبت علم دینی در آنها جاری نیست، دینی و غیر دینی ندارند؛ آن علوم خنثی هستند؛ نه اسلامیاند و نه غیر اسلامی. این علوم با اسلام نسبتی ندارند.
در علومی که با دین اصطکاک دارند ـ مثل اکثر علوم انسانی (روانشناسی، جامعهشناسی، علوم تربیتی، اخلاق، فلسفه، عرفان، و ...) ـ در صورتی که بعضی از این کتابهایی که نوشته شده یا نظریاتی که تدریس میشود مبتنی بر مبانی و اصولی باشد که اسلام آنها را نفی میکند، آنها را متن اصلی قرار ندهیم، بلکه اصل متن را نظریهای قرار بدهیم که با اسلام سازگار است. بله، به این نکته هم اشاره کنیم که نظریات دیگری هم وجود دارد که مورد قبول ما نیست، زیرا هم برهان عقلی برخلافش وجود دارد و هم دلیل نقلی و تعبدی. این یک معنای اسلامیزه کردن علوم است.
اینکه کسانی میگویند اصلا علم دینی محال است و علم اسلامی یک تعبیر پارادوکسیکال است، به یک معنا ممکن است، زیرا هر کدام از واژههای علم و دین چند معنا دارد و همانگونه که بیان شد از ضرب کردن وجوه در یکدیگر، جدولی حداقل سی یا چهل وجهی در میآید. از میان این معانی، سه تا را قبول داریم و بقیه ـ که همگی ضعیفند ـ مورد قبول نیست، ولی تصور عقلی دارد. پس به این معنا میتوانیم بگوییم اسلامی کردن علوم معنا دارد. کدام علوم؟ آن علومی که مسائلش با مسائل دینی اصطکاکی دارد، نه آن علومی که مسائلش با مسائل دین تباین دارد، یعنی نه جزء اعتقادات است، نه جزء اخلاق، و نه جزء احکام دین. اگر موضوع یک علم با اینها ارتباط مستقیم نداشت ـ هرچند همه چیز به صورت غیر مستقیم با حلال و حرام ارتباط پیدا میکند ـ آنجا اسلامی یا غیراسلامی ندارد، اما اگر ارتباط مستقیم با دین پیدا کرد، اسلامیسازی علوم به این معنا است که نظریاتی را اصل قرار بدهیم که دین آنها را نفی نمیکند یا تأیید میکند، یا خودمان نظریهای را ابداع کرده و به عنوان احتمال مطرح کنیم، هرچند دیگران این نظریه را نگفته باشند. خیلی از نظریات را ابتدائا دانشمندی در یک گوشه دنیا مطرح کرده است و بعدها اثبات شده که صحیح گفته است؛ مگر اولین کسی که جاذبه را کشف کرد چند نفر بودند؟ اولین کسی که مرکزیت زمین را نفی کرد و در منظومه شمسی مرکز بودن خورشید را اثبات کرد چند نفر بودند؟ بعد هم جهانگیر شد. ما هم بیاییم نظریهای را ابداع کنیم و بگوییم این نظریه را موافق دین میدانیم، اما نظرات دیگری هم هست که به این دلیلها مورد قبول ما نیست. در این صورت است که این علم را اسلامی کردهایم و اسلامی کردنش به این معناست.
تا اینجا بحثهایی درباره اصطلاحات علم، دین، علم دینی، و دینیکردن علم مطرح شد. اگر این چهار واژه را درست تفسیر کنیم و ارتباطشان را با هم بسنجیم، بسیاری از بحثهایی که در این زمینهها صورت گرفته و در حد تناقض و با 180درجه اختلافنظر مطرح شده است خیلی به هم نزدیک میشود و راهحل قابل قبولی پیدا میکند. پس، طبق اصطلاحات بیان شده، اینگونه نیست که هر علمی دینی باشد. ضمنا بیان شد که میتوان علم و دین را به گونهای معنا کرد که بگوییم هر علمی دینی است، اما علمی که یقینی باشد. دینی است به این معنا که آن کسی که این دین را نازل کرده است این علم را هم ـ که از راه عقل اثبات میشود قطعی است ـ او قرار داده است و با هم تضادی ندارند، ولی این اصطلاح رایج نیست و کسی به این معنا نمیگوید علم دینی. این یک اصطلاح است و مطرح کردن آن اشکالی هم ندارد، اما آنچه در جامعه، مطرح و مورد بحث است این اصطلاح نیست. آنچه میشود گفت یکی از آن سه وجهی است که در علم دینی بیان شد. در این جلسه هم وجهی برای اسلامی کردن یا دینی کردن علوم بیان شد. اگر سؤالاتی هست، بفرمایید.
سؤال: چگونه به دین یقینی دست پیدا میکنیم، آیا اصلا راهی وجود دارد یا خیر؟
پاسخ استاد: بسم الله الرحمن الرحیم. اینکه چگونه میتوانیم به یک قضیه، راه حل یک مسأله، یا پاسخ به یک سؤال یقین پیدا کنیم اساسیترین محور معرفتشناسی است. امروزه یک رشته از علوم فلسفی وجود دارد که سابقا به عنوان علم مستقلی مطرح نمیشده و غالبا در مباحث منطقی به آن اشاره میشده است، ولی امروزه خود اپیستمولوژی (Epistemology) دانش مستقلی است و اصلیترین سؤالش این است که آیا میتوانیم به چیزی علم یقینی پیدا کنیم یا نه؟ اگر میتوانیم، از چه راهی؟
در اینگونه مسائل، نظریات ضد و نقیضی مطرح شده است؛ بعضیها خیلی راحت میگویند ما به سادگی میتوانیم یقین پیدا کنیم؛ الان من یقین دارم خودم هستم، شما هستید، زمین هست، آسمان هست، آب هست، اینجا میکروفون هست، و ... معلوم میشود ما میتوانیم یقین پیدا کنیم. این یک جواب ساده است. در مقابل، برخی میگویند شما درست دقت نکردید؛ اگر در همین امور دقت کنید، میبینید که هیچ کدام از اینها یقینی نیستند، تشکیکاتِ در خطای باصره و مانند آنها را مطرح میکنند که شاید چشم شما اشتباه دیده باشد، شاید ذهن شما چنین و چنان بوده است و در نتیجه نمیتوانید یقین پیدا کنید. آخرش همان شبهه دکارت است که از کجا معلوم که ما خواب نباشیم؟ شاید همه اینها را که ما میبینیم خواب است.
به هر حال، این یک مسأله اساسی است که آیا میتوانیم به واقعیتی معرفت یقینی پیدا بکنیم یا نه؟ حقیقت این است که نه دایره یقین آن قدر محدود است که ادعا بشود ما به هیچ چیز یقین پیدا نمیکنیم و در همه چیز درصدی از احتمال خلاف هست، و نه این قدر یقین آسان است که به این سادگی که ما فکر میکنیم این اعتقادات یقینی باشد. بحث آن گسترده است و البته در همین جا یک دوره بحثهای معرفتشناسی با چند تا از اساتید بزرگ داشتهایم که ضبط شده است. اینکه اصلا یقین خودش به چه معناست، چند مرحله دارد و ما به چه مراحلی از آن میتوانیم دست بیاییم. یک نوع یقین همان است که برخی فیسلوفان ـ به خصوص ابن سینا در برهان شفا ـ تعریف کرده و شرایطی را برای آن تعیین میکنند. یقین بر اساس دیدگاه آنها این است که به ثبوت محمولی برای یک موضوع و نیز به محال بودن نفی این محمول از آن موضوع علم داشته باشیم. اینگونه یقین واقعا کم پیدا میشود، ولی بالاخره ـ برخلاف نظر کسانی که شکاک یا نسبیگرا هستند ـ حتی در این حد هم یقینهایی وجود دارد؛ ما در مواردی یقین قطعی ـ حتی با آن قیودی که ابن سینا تعریف کرده است ـ داریم و هیچ جای شک هم ندارد.
نوع دیگر یقین سطحش از این نازلتر است و آن چیزی است که همه عقلا به آن اعتماد میکنند. الان همه شما یقین دارید که کسی مشغول حرف زدن است و شما صدایش را میشنوید، یا اینکه انسان یقین دارد گرسنه میشود، غذا میخورد، یقین دارد خانه داشت، ظهر در خانه بود، دیشب در خانه بود و حالا از خانه بیرون آمده است، و چیزهایی از این قبیل که حتی از حسیات سرچشمه میگیرد و با اینکه حسیات قابل نقض و خطا هستند، در شرایطی آن قدر ادراکات حسی متراکم میشوند و همدیگر را تأیید میکنند که انسان عاقل در آن شک نمیکند و احتمال خلافش را نمیدهد. یقین به این معنا چیزی است که عملی است، یعنی در دسترس افراد واقع میشود و دین هم همین یقین را از ما میخواهد.
البته یقین، اصطلاح خاص دیگری هم دارد که در متن قرآن و روایات به آن اشاره شده است. یقین بر اساس این اصطلاح، این است که نه تنها این اعتقاد حاصل بشود، بلکه این اعتقاد منشأ رفتار هم بشود. این یک اصطلاح خاص اخلاقی یا تفسیری است، ولی به هر حال یقین عرفی همین است. بله، ما از راههای مختلف میتوانیم یقین پیدا کنیم و عمدهاش همان چیزهایی است که در منطق معروف کلاسیک بیان شده است، یعنی آنچه با شکل اول قیاس، از بدیهیات استنتاج میشود. حال، سؤال میشود که ما از کجا میتوانیم به مطالب دینی یقین پیدا کنیم؟
بیان شد که بخشی از مسائل دینی اعتقادات است و مهمترین آنها همان اعتقادات اصلی سهگانه است؛ اولین از آنها اعتقاد به خدا است. کسانی هستند که اصلا نمیخواهند به خدا اعتقاد داشته باشند و در همه چیز تشکیک میکنند. در قرآن هم به چنین کسانی اشاره شده است: أَیَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ × بَلَى قَادِرِینَ عَلَى أَن نُّسَوِّیَ بَنَانَهُ × بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ2 انسانها انگیزهای دارند که میخواهند به برخی چیزها علم نداشته باشند؛ دنبال این هستند که برای رفتارهای دلخواه خودشان حجتی پیدا کنند و اگر خدا بگوید چرا نماز نخواندی؟، بگویند نمیدانستیم و یقین نداشتیم که خدا هست. چرا گناه کردی؟ چون یقین نداشتم که حساب و کتابی در کار است. اگر گفته شود که آن دلیل وجود داشت، میگوید من به این دلیل، یقین پیدا نکردم. گفتنش آسان است.
اگر کسی که واقعا طالب کشف حقیقتی است، راه صحیح را بپیماید میتواند یقین پیدا کند. راه صحیحش همین برهانی است که براساس شکل اول از بدیهیات تشکیل میشود. در اثبات وجود خدا و در توحید چنین براهینی وجود دارد، هرچند به این معنا نیست که همه به راحتی بتوانند استناد کنند. در علوم، مسائل زیادی وجود دارد که هر چند یقینی شده است، اما همه مردم اصلا موضوع و محمولش را درست تصور نمیکنند تا بگویند ما یقین داریم یا نداریم. امروزه مسائلی در دنیا مطرح است که تصور موضوع و محمولش برای مردم مشکل است، ولی کسانی هم هستند که در این زمینهها کار میکنند و تحقیقاتی دارند. اگر کسی درست تصور کند و آن ادله را درست درک کند میتواند یقین پیدا کند؛ یقینی که از راه عقل پیدا میشود، زیرا بخشی از مسائل دینی ـ مثل وجود خدا ـ تنها از راه عقل اثبات میشود و بعضی هم مشترک است، یعنی هم راه عقلی دارد، هم راه نقلی.
بنابراین، میتوان به وجود خدا، معاد، نبوت، صحت قرآن، و بسیاری از اعتقادات دیگر یقین منطقی پیدا کرد، یعنی میتوانیم براساس روش صحیح عقلایی از مقدمات بدیهی به نتایج نظری قریب به بداهت برسیم، ولی همه اعتقادات اینگونه نیست و بسیاری از اعتقادات هم وجود دارد که ظنی است، ولی در همه آنها یک اعتقاد اجمالی یقینی وجود دارد، مثلا از ما سؤال میکنند که واقعا سؤال شب اول قبر چگونه است؟ همه ما میگوییم سؤال نکیر و منکر حق است، ولی این یعنی چه؟ وجوه مختلفی بیان میشود که انسان به هیچ کدام یقین پیدا نمیکند. آیا هنگام سؤال ملائکهای میآیند و انسان را بلند میکنند و مینشانند؟ و روح دوباره به بدن برمیگردد؟ نمیدانیم، ولی به این اعتقاد داریم که آنچه خدا و پیغمبر گفتهاند و همانگونه که گفتهاند درست است، مثل اینکه به درستی دارویی که دکتر متخصص تجویز میکند اعتقاد دارم، هرچند من نمیدانم ترکیباتش چیست و چه تأثیری در بدن من دارد، ولی یقین دارم که چون متخصص است آنچه میگوید درست است. این اعتقاد اجمالی را داریم. در اینجا اعتقاد تفصیلی لازم نیست که واقعا سؤال نکیر و منکر چگونه است. میگوییم هر چه خدا و پیغمبر گفتهاند درست است. همین کافی است. ولی درباره اصل وجود خدا، اعتقاد اجمالی کافی نیست، بلکه باید به خدا اعتقاد تفصیلی داشته باشیم؛ خدایی که دارای صفاتی است که برای او یقینی است و متفاوت با اجسام و موجودات دیگر است و نیز اصل نبوت و چیزهایی از این قبیل. پس، به بخشی از اعتقادات میتوانیم یقین داشته باشیم و راهش همان استفاده از منطق کلاسیک است.
بخش دیگری از اعتقادات، ظنی است، مانند همین مسائلی که در رساله عملیه مجتهدمان وجود دارد و به آنها عمل میکنیم. چه قدر از آن را یقین داریم که حکم خداست؟ یقین داریم که وظیفه ما این است که به این عمل کنیم، اما یقین نداریم که واقعا این حکم خداست. زیرا اگر فردا، فتوایش به گونهای دیگر شد، میگوییم باید به آن عمل کرد. پس هرچند من یقین ندارم که حکم خدا این است، ولی وظیفه عملی من این است که آن را بپذیرم و رفتارم بر اساس آن باشد. شبیه این مثال، زیاد است. مانند اختلاف نظر بین پزشکان درباره چگونگی معالجه یک بیمار. اگر بعد از جستجو، پزشک حاذقی را که بهتر از دیگران است یافتیم، اما یقین به درستی نظرش نداشتیم، زیرا ممکن است اشتباه کند. در اینجا وظیفه ما چیست؟ آیا باید بگوییم به خاطر یک درصد احتمال اشتباه، به نسخهاش عمل نکنیم؟! هیچ عاقلی چنین کاری میکند؟! در اینجا هر چند یقین ندارم، ولی باید به این ظن اهمیت بدهم و برای آن اعتبار قائل بشوم و به آن عمل کنم. بعضی از مسائل دیگر، مانند مسائل مربوط به تاریخ و زندگی ائمه علیهم السلام، مسائل عزاداری و چیزهای دیگر هم از این قبیل است و حداکثرش ظنی است، حتی بعضی از آنها به حد ظن هم نمیرسد، ولی ـ مثلاـ میخواهد عواطفش را تقویت کند. راه تقویت عواطف این است که به این احتمالات ترتیب اثر بدهد، یعنی سعی کند از این حوادث متأثر شود، هر چند یقین ندارد واقع شده است، ولی چون احتمالی بیش از پنجاه درصد میدهد، انسان سعی کند روضه گوش کرده و گریه و عزاداری کند. مگر ما به هر چه در زندگیمان رفتار میکنیم یقین داریم؟
اکثر شناختهایی که داریم ظنی است و اصلا زندگی بدون اینها نمیگذرد، مخصوصا در مسائل تخصصی مانند مراجعه به پزشک متخصص، مهندس ساختمان، و ... بالاخره نظر متخصص است، عمل میکنید و گاهی هم اشتباه در میآید؛ خانههایی که خراب میشود و چند طبقه خانه روی هم فرو میریزد برای این است که مهندس درست دقت نکرده است، یا به صورت اصولی گودبرداری نکردهاند. مهندس بر اساس اصول علمی ـ به خیال خودش ـ پیشنهاد کرده است، ولی گاهی عدهای جان خودشان را به خاطر اشتباه مهندسی از دست میدهند. زندگی دنیا همین است. ما نسبت به امور دینی هم به همین اندازه که به امور دنیایمان اهمیت میدهیم اهمیت بدهیم. بیشتر از ما نخواستهاند. به همان اندازهای که به نظر یک پزشک، یا یک مهندس اهمیت میدهیم به نظر یک عالم دینی هم راجع به مسائل دینیمان اهمیت بدهیم. مگر شما یقین دارید یا به عالِم وحی شده است؟ خیر، مگر به آن مهندس وحی شده بود که شما به نقشهاش عمل کردید؟ مگر به آن پزشک وحی شده بود که نسخهاش را عمل کردید؟ اصلا آیا فهمیدید نسخهای که به آن عمل کردید چیست؟ دارویش از چه موادی ترکیب شده و به چه دردی میخورد؟ چه تأثیری روی بافتهای بدن شما دارد؟ نه. اصلا اسمش را هم بلد نیستید، اما میدانید او متخصص است و اگر به نسخهاش عمل نکنید مورد مذمت عقلا قرار میگیرید. در این موارد از ما یقین خواسته نشده است. اگر از ما یقین میخواستند، اصلا زندگی فلج میشد، ولی معنایش این نیست که در هیچ جا یقین لازم نیست. مسائل اساسی و پایهای باید محکم باشد، اصول دین باید یقینی باشد، اما در مسائل روبنایی در حد امکان، اعتقاد قویتر خوب است و اگر هم نشد، به همین ظنیات اکتفا کند، همان طور که همه این کار را میکنند.
پس جواب این سؤال که «آیا میتوانیم دین را به طور یقینی بفهمیم؟» این است که در بعضی از مسائل دین ـ مثل بعضی از مسائل اعتقادی، اخلاقی، یا فقهی ـ بله. همه ما یقین داریم که نماز واجب است، نماز صبح هم دو رکعت است. شاید هیچ کدام هم یک روایت مبنی بر اینکه نماز صبح دو رکعت است بلد نباشیم، اما از اول اسلام تا به حال، 1400 سال است که میلیونها مسلمان همین را گفتهاند. ممکن است بین شما کسانی باشند که اصلا نه لندن را دیدهاند، نه نیویورک، اما آیا کسی شک دارد که چنین چیزی هست؟ از چه راهی میگویید؟ با گوشتان شنیدهاید که گفتهاند هست؟ آیا گاهی گوش اشتباه نمیکند؟ آیا در اینکه چنین چیزی وجود دارد تشکیک میکنید؟ خیر. آن قدر گفته شده است که انکارش نوعی مریضی تلقی میشود که باید معالجه شود. همین چیزها در مسائل دینی هم هست، مثل آنکه باید به طرف کعبه بایستیم، نمازهای واجب یومیه، هفده رکعت است، باید در ماه رمضان روزه گرفت، و... به اینگونه مسائل یقین داریم. احکام اسلام است، اما به آنها یقین داریم. برخی مسائل، از طریق متواترات، نصوص قرآن، و یا دلیل عقلی اثبات میشود که البته همه اینها یقینی است، اما بسیاری از مسائل و شاید اکثرشان یقینی نباشد، هرچند ما موظفیم به حکم عقلایی و به حکم دستورات اولیای دین به همان ظنّیاتمان عمل کنیم. اگر به چنین مسائل ظنی عمل نکنیم سنگ روی سنگ بند نمیشود و نمیتوانیم زندگی بکنیم، مثل اینکه همه کارهای دنیوی ما نیز همین طور است. به هرحال، جواب سؤال این است که فیالجمله یقین ممکن است، به خصوص باید نسبت به آن مسائل اساسی و پایه دین، یقین کسب شود واگر انسان در اینجا اشتباه کند همه چیز خراب میشود، اما در روبناها کمابیش میتوان به ظنیات اکتفا کرد؛ در حدی که عقلا آنرا برای زندگیشان معتبر میدانند ما هم در همان حد میتوانیم به نظر متخصص اکتفا کنیم و رفتارمان را با آنها تطبیق بدهیم.
و صلّی الله علی محمد و آله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی قم در تاریخ 1391/02/21.
2 . القیامة (75)، 3-5.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در سه جلسه گذشته تأکید شد که اگر واژههای مطرح در بحث علم دینی را درست تعریف و تفسیر کنیم و ارتباط آنها را با هم بسنجیم، پاسخ بسیاری از سؤالات روشن میشود. غالب ابهامها در این بحث، به دلیل خلط میان مفاهیم مختلف واژهها است، مثلا کلمه علم در موردی، به یک معنا به کار میرود و در مورد دیگر به معنای دیگر، دینیبودن در یکجا به یک معنا تفسیر میشود و در یک جا به معنای دیگر. بنابراین، غالبا بازگشت این اختلافات به اشتراکات لفظی است. اگر در بهکارگیری این واژهها دقت شود، معلوم میشود که در بحث، اختلاف جدی وجود ندارد. البته برخی مسائل نظری باقی میماند که باید درباره آنها بحث شود. به همین دلیل بود که در جلسات گذشته سعی کردیم معانی مختلف واژه علم در محاورات علمی، فلسفی و آکادمیک، و نیز معانی واژه دین، و مهمترین وجوه ممکن اتصاف علم به دینیبودن را بیان کنیم. با دقت و توجه در این مباحث، پاسخ خیلی از سؤالات به آسانی داده میشود. در این جلسه با توجه به سؤالات زیاد عزیزان، سعی میکنم از بین سؤالهایی که در اختیار بنده است، به چند سؤال که بیشتر به هم مربوط است - با توجه به همان نکتههایی که قبلا عرض شده بود- پاسخ بدهم.
1.علم به معنای کشف و انطباق با واقع چقدر امکانپذیر است؟
از سؤال پیداست که سؤال کننده به معنای خاص علم کاملا توجه دارد؛ میداند واژه علم چند معنا دارد و از علم به معنای کشف واقعیت سؤال کرده است؛ آیا اصلا کشف واقعیت امکان دارد یا نه؟ همان طور که میدانید، این سؤال، محوریترین مسأله در علم معرفتشناسی است و همه مباحث معرفتشناسی تقریبا حول این محور دور میزند. سؤال اصلی در معرفتشناسی این است که اولا، آیا معرفت حقیقی - یعنی کشف واقع علی ما هو علیه- امکان دارد یا نه، و ثانیا، اگر چنین معرفتی امکان دارد از چه راهی امکانپذیر است؟ جواب مفصل نیازمند چندین جلسه بحث درباره اصلیترین مسائل معرفتشناسی است که در اینجا میسور نیست، ولی علاقمندان میتوانند به بحثهای مشترک معرفتشناسی که با اساتید بزرگ حوزه و دانشگاه داشتهایم و ضبط شده است مراجعه کنند. جواب اجمالی و مختصر این است که البته ممکن است ما علم به عنوان کشف واقع داشته باشیم، منتها کشف هم مراتب دارد. اگر علم، اعم از علم حضوری و حصولی باشد، باید گفت همه مصادیق علم حضوری کاشف از واقع است و خود علم عین واقعیت است. اصلا معنا ندارد که بگوییم علم حضوری داریم، اما مطابق با واقع نیست، زیرا علم حضوری عین واقع است.
بنابراین، اگر علم به معنای کشف و انطباق را اعم از حضوری و حصولی بدانیم، باید بگوییم آنچه از قبیل علوم حضوری است، همهاش مطابق واقع است و مخالفت با واقع برای آن معنا ندارد، اما آن دسته از علوم حصولی که بیواسطه از علوم حضوری گرفته شدهاند، مانند وجدانیات، و نیز بدیهیات اولیه صد در صد مطابق با واقعاند، چون بلاواسطه انعکاسی از همان علوم حضوری هستند، اما مراتب کشف سایر علوم حصولی متفاوت است؛ این دسته از علوم حصولی هر چه به بدیهیات نزدیکتر باشند کشفشان کاملتر، و احتمال خطا در آنها کمتر است. این در حالی است که اگر یک مطلب با چندین واسطه از بدیهیات اولیه استنتاج شود، در این میان ممکن است خطاهایی رخ دهد. برای تقریب به ذهن میتوان به قواعد ساده ریاضی مانند قواعد جمع و تفریق مثال زد که هر چند قواعدی قطعی و غیر قابل انکار هستند، اما خیلی از حسابگران در ضمن حساب کردن اشتباه میکنند. معنای چنین اشتباهاتی این نیست که قواعد علم ریاضی نقص دارد، بلکه در این علم، قواعد جمع و تفریق یا سایر مسائل ریاضی به طور قطعی بیان شده است و اگر درست اعمال شود نتیجه قطعی دارد، هرچند حسابگر ممکن است علامت یا عددی را اشتباه بگیرد و این اشتباه در نتیجه تأثیر بگذارد. وقتی عملیات ریاضی خیلی طولانی شود، احتمال اینکه خطا در آن واقع شده باشد بیشتر است، اما احتمال خطا در یک ضرب و تقسیم یا جمع و تفریق ساده برای کسی که سالها حسابگر است قریب به صفر میباشد.
بنابراین، فی الجمله میتوانیم علم به واقع پیدا کنیم. در علوم حضوری اصلا مخالف با واقع معنا ندارد. آن دسته از علوم حصولی که از قبیل بدیهیات اولیه هستند و یا وجدانیاتی که مستقیما از علوم حضوری گرفته میشوند هم مطابق واقعند و هیچ شکی در آنها راه ندارد، اما در علوم حصولی که از بدیهیات اولیه استنباط میشوند تدریجا درصدی از احتمال خطا - از جهت احتمال خطای حسابگر، نه از جهت خطا در قواعد- پیدا میشود.
2. علم کاشف از واقع در چه صورتی متصف به صفت دینی میشود؟
همانگونه که ملاحظه میفرمایید باز هم سؤال کننده به معانی مختلف علم توجه داشته و منظور خود را از واژه علم بصورت دقیق بیان کرده است. چه وقت به علم کاشف از واقع - از هر راهی پیدا شود- علم دینی گفته میشود؟
در جلسات قبل، معانی مختلف دین و نیز لحاظهای مختلف دینی بودن یک علم بیان شد. گاهی به یک علم از آن جهت دینی گفته میشود که اصلا محتوای مسائل آن علم، همان مسائل دین است، مثل علم فقه و علم توحید. اگر دین یک سلسله عقاید، احکام، و ارزشها بود و همین مسائل در یک علم مطرح شد، آن علم، علمِ دینی میشود. بنابراین، اگر مسائل آن بخش از علومی که مطابق واقعند همان مسائل دین باشد، آن علم دینی خواهد بود. در این صورت، علم فقه را نمیتوان علم غیردینی دانست، زیرا اصلا خودش متن دین است. علمی که متعلق به احکام باشد، علمی متعلق به دین است و با دین ارتباط مستقیم دارد.
یک وجه دیگر از انتساب به دین این بود که در راه شناخت دین، از آن علم استفاده شود. همانگونه که بیان شد از آنجا که منابع دینی ما - کتاب و سنت- به زبان عربی است، به جهات متعددی برای استفاده از کتاب و سنت نیازمند علوم مقدماتی، مانند لغت عربی، صرف و نحو، معانی و بیان، و ... هستیم. این دسته از علوم از آن جهت که در راه شناخت دین به کار میروند علم دینی نامیده میشوند. بنابراین، دینی بودن یک علم به این بستگی دارد که دینیبودن را چگونه معنا کنیم. اگر دینیبودن یک مسأله به معنای عین یا جزیی از دین بودن گرفته شود، در صورتی آن علمِ کاشف از واقع دینی است که مسألهاش - موضوع و محمولش- جزیی از دین باشد. گاه نیز خود مسأله – مانند «کل فاعل مرفوع»- ربطی به دین ندارد، اما اگر بخواهیم فاعل و مفعول را در قرآن و حدیث بشناسیم به قواعد نحو احتیاج داریم. بنابراین، به چنین علومی از آن جهت که برای استفاده از منابع دینی مورد نیاز هستند، علوم دینی گفته میشود، یعنی ابزاری هستند که برای فهم دین به کار میروند. وجوه دیگری نیز برای دینی بودن یک علم وجود دارد که یک مقداری نسبتشان ضعیفتر است.
خلاصه آنکه میتوانیم علم کاشف از واقع داشته باشیم و لااقل به دو اعتبار بگوییم دینی است. البته اعتبار منحصر به این دوتا نیست، بلکه وجوه دیگری هم هست، اما برای اینکه بتوانم به بعضی سؤالهای دیگر جواب بدهم به همین اندازه اکتفا میکنم.
3. آیا سطحی از علم و معرفت وجود دارد که نسبتش با همگان از جمله کافر و مسلمان یکسان باشد؟
پیداست که سؤالکننده معتقد است که علم و معرفت سطوح مختلفی دارد و پذیرفته است که بعضی از سطوح آن مخصوص مؤمنین است و کافرین بهرهای از آن ندارند. سؤال اینجا است که آیا میتوان سطحی از معرفت دینی داشت که مؤمن و کافر در آن مساوی باشند؟ در اینجا باز توصیه میکنم به اینکه توجه کنیم کلمه نسبت در عبارت «نسبتش با همگان یکسان باشد» به چه معنا است؟ یعنی کافر و مؤمن هر دو بتوانند از آن استفاده کنند؟، بتوانند بیاموزند؟، یا ...
البته ایمان و کفر برای فراگیری علوم حصولی که باید از استاد یاد گرفت، در آزمایشگاه تجربه کرد، یا از اسناد و مدارک به دست آورد، تقریبا دخالتی ندارد و از این رو، هم مؤمن میتواند با بکارگیری درست منابع و متدلوژی، از آنها استفاده کند و هم کافر. شرط فهم و کسب معرفت نسبت به بعضی از مسائل دینی این نیست که حتما مؤمن باشد. بله، یک مرتبه از معرفت هست -همانگونه که از تعبیر خود سؤالکننده هم استفاده میشود- که در واقع بالعرض به معرفت نسبت داده میشود و مربوط به ایمان است؛ سطحی از یک کیفیت نفسانی، یعنی ارتباط انسان با یک معلوم، که گاهی در اثر ایمان و کفر تفاوت میکند. اگر کسی ایمان داشته باشد، به گونهای دیگر آن را درک میکند، چون درک و فهم مورد نظر فقط درک حاصل از استدلال نیست، بلکه یک نورانیت قلبی است که خدا آن را به همه نمیدهد. إن تَتَّقُواْ اللّهَ یَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَاناً2 این یک سطح دیگری از معرفت است، اما در علوم حصولی و تعلیم و تعلمهای متداول - مانند دانشگاه- هیچ فرقی بین مؤمن و کافر وجود ندارد. این سطح از علم و معرفت برای همه میسر است. ممکن است در یک کلاس درس دینی، شاگرد و یا حتی استاد کافر باشد یا مؤمن. من مدرسه میرفتم. آن وقتها که هنوز دوره ابتدایی شش ساله بود، کلاس ششم ابتدایی بودم. درس قرآن داشتیم. ایام امتحان گاهی قرآن را دوره میکردیم که کلماتش را درست ادا کنیم. هیچ کدام از معلمهای ما در مدرسه، روخوانی قرآن را درست بلد نبودند. یک زرتشتی به نام رستم بود که روخوانی قرآن را از مسلمانها بهتر بلد بود و ما وقتی میخواستیم کلمهای از قرآن را بپرسیم از آن معلم زرتشتی سؤال میکردیم. در یاد گرفتن از استاد، ایمان و کفر دخالتی ندارد. شاید صفای نفس آن زرتشتی از بسیاری از مسلمانها بیشتر بود، اما اسلام، درست برایش تبیین نشده بود، والا مسلمان میشد.
به هر حال، یک سطحی از معرفت هست که به چیزی بیش از تعلیم و تعلم، بیش از تفکر، بیش از بهکارگرفتن ابزارهای علمی هم نیاز دارد و آن در مؤمن پیدا میشود، نه کافر، ولی در سطوح دیگر معرفت، ایمان و کفر دخالتی ندارد و مؤمن و کافر در به دست آوردن آن یکسان هستند.
4. اگر دین در تمام عرصههای زندگی حضور دارد، چرا بعضی از عرصهها بیربط به دین تلقی میشوند؟
فکر میکنم در ضمن بحثهای سابق تا حدی مستقیما توضیح داده شد. اینجا باید باز روی کلمه «حضور» تکیه شود. حضور در این عبارت که «دین در همه عرصهها حضور دارد» به چه معنا است؟ همان طور که آقایان مستحضر هستند یکی از بحثهای جدی که بعد از انقلاب در بین روشنفکران و امثال آنها مطرح شد این است که آیا محتوای دین حداکثری است یا حداقلی؟ آیا دین به حداکثر مسائل زندگی مردم میپردازد یا به حداقلی از آنها؟ در این زمینه خیلیها استدلال کردند، مقالات نوشتند، و سخنرانیها کردند. طرفداران بعضی از گرایشها استدلال میکردند که اگر شما همه نیازهایتان را میخواهید با دین برآورده کنید، پس اصلا دانشگاهها و آزمایشگاهها را تعطیل کنید و بروید همه چیز را از قرآن بگیرید؛ اگر میخواهید هواپیما بسازید، سراغ دین بروید و از دین بپرسید هواپیما را چگونه باید ساخت. اگر میخواهید داروی سرطان را کشف کنید سراغ دین بروید و از دین بپرسید چگونه باید سرطان را معالجه کرد. آیا دین باید بگوید در ساختمانسازی از لحاظ مصالح، کیفیت ساختن، و ... چه فرمولهایی را باید در نظر بگیریم؟ و از آنجا که دین چنین مسائلی را بیان نکرده است، پس دین حداکثری نیست. حالا که حداکثری نیست، پس حداقلی است. حداقلی یعنی چه؟ یعنی آن جایی که نه عقل کار میکند و نه علم و هنر، آنجا برای دین باقی میماند. نتیجه این سخن چیست؟ نتیجه آن است که هر جا عقل راه دارد ربطی به دین ندارد، هر جا علم راه دارد ربطی به دین ندارد، و هر جایی که هنر میخواهد خودنمایی کند ربطی به دین ندارد. فقط برخی مسائل مانند اینکه نماز چه طور بخوانم؟ باقی میماند. در چنین مسألهای که نه عقل آدمیزاد میگوید نماز صبح باید دو رکعت خوانده شود، نه هیچ علم آزمایشگاهی آن را اثبات میکند، و نه ربطی به هنر دارد جای دین است؛ از قرآن و حدیث بپرسید که نماز صبح چگونه خوانده میشود، میگویند دو رکعت پیش از آفتاب. بله، این کار دین است، اما هر جا عقل یا علم راه دارد یا در حوزه هنر قرار میگیرد ربطی به دین ندارد. چرا؟ به این دلیل که دین حداکثری نیست، بلکه حداقلی است. بنابراین، جایی که خود بشر نمیتواند، دین دخالت میکند. برخی چنین بحثی را دهها سال است که در حوزههایی مطرح کرده و روی آن خیلی تأکید کردند.
در مقابلش هم کسانی - از جمله خود گوینده- بارها تأکید کرده است که دین در تمام عرصههای زندگی انسان حضور دارد و همانگونه که بیان شد، حضور داشتن به این معنا است که دین از لحاظ ارزشی – و نه از لحاظ کیفیت وقوع خارجی و کمی و کیفی- مسائل را بررسی میکند. بنابراین، دین نمیگوید آش را چگونه باید پخت، چه حبوباتی باید در آش ریخته شود، یا چه قدر روغن و برنج داشته باشد. این کار دین نیست. دین میگوید مواد اولیه آشی که میپزی باید حلال باشد، مال خودت باشد، دزدی نباشد. بله، دین در آش هم نه برای پختنش، بلکه برای ارزشیابی و تأثیری که در سعادت و شقاوت انسان دارد دخالت میکند. دین میگوید اگر آش این طور درست شود موجب سعادتت میشود، از مال حرام باشد موجب شقاوتت میشود. پس، دین این طور حضور دارد.
حال، اینکه شما میگویید دین در همه عرصهها حضور دارد یعنی چه حضوری؟ اگر منظورتان این است که دین، جای علم، هنر، تکنولوژی و صنعت را میگیرد، خیر. علم باید کار خودش را انجام دهد، صنعت و هنر هم باید کار خودشان را بکنند، اما دین در همه اینها میگوید یک وجه حلال دارد و یک وجه حرام. اگر این طور انجام بدهیم موجب سعادت میشود، خدا راضی است، و به نفع مردم است، ولی اگر به گونهای دیگر انجام دهید به ضرر تمام میشود. پس، دین در همه عرصههای زندگی به این معنا حضور دارد. آیا لازمهاش این است که هر علمی دینی باشد؟ علمی که کیفیت آشپزی را یاد میدهد، مهندسی را یاد میدهد، و... چه ربطی به دین دارد؟ دین میگوید ساختمان را طوری بساز که زمینش حلال باشد، وقف نباشد، مال مردم نباشد، مال یتیم نباشد، ساختمانش مشرف به خانه مردم نباشد، موجب اذیت دیگران نشود، خانههای همسایگان را خراب نکند، جلوی مصالح عمومی را در رفتوآمد نگیرد، و ... دین اینها را میگوید، اما اینکه ساختمان را باید چگونه بسازیم، از چه موادی استفاده کنیم، چه اصول هندسی و شکلی را در ساختمانسازی رعایت کنیم، ربطی به دین ندارد. پس دین تا آن جایی در موضوعات علمی دخالت دارد که مسائل ارزشیاش را بیان کند، اما اینکه کیفیت این پدیده چگونه تحقق پیدا میکند ربطی به دین ندارد. موضوعات علمی تا آن جایی که با سعادت و شقاوت انسان ارتباط ندارند، حیثیت ارزشی پیدا نکنند و باید و نباید در آنها نباشد، مستقیما ربطی به دین پیدا نمیکنند.
بله، گاهی دین تفضلا با بیانی ارشادی و هدایتی به برخی مسائل علمی اشاره میکند، مثلا دین برای اینکه انسان را هدایت کند و به طرف خدا سوق بدهد نمونههایی از نعمتهای خدا را بیان میکند تا انسان درباره حکمتهای خدا بیشتر فکر کند و خدا را بهتر بشناسد، درباره نعمتهای خدا بیشتر فکر کند تا بهتر انگیزه شکر پیدا کند. مانند وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً3 و دهها آیهای که راجع به پدیدههای خلقت بحث میکند. اساسا وظیفه دین نیست که بگوید آسمان چند تاست، زمین چه طور است؛ زمین مرکز عالم است یا یکی از کرات دیگر مرکز منظومه یا مرکز جهان است. این وظیفه دین نیست. گاهی دین بر اصل آنچه مردم میدانند از آن جهت تکیه میکند که مردم توجه کنند که خداوند چقدر به آنها نعمت داده است و چه حکمتهایی را در آفرینش به کار برده است. بله، ممکن است منبع دینی چنین مسائلی را تفضلا بیان کند، اما جزء دین نمیشود. اینگونه مباحث، هرچند در قرآن بیان شده و حق هم هست – زیرا هر چه در قرآن بیان شده حق است- اما اصالتا جزء دین نیست، بلکه بالعرض و برای یک هدف دینی مانند ارشاد مردم، توجه دادن به خدا، موعظه، ایجاد انگیزه برای شکر و عبادت خدا، و ... نکتهای از آن استفاده شده است و ضمنا آن را بیان میکند، مانند وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ4 دین برای این نیامده است که ساختمان زنبور عسل و کیفیت زندگیاش را بیان کند. این وظیفه دین نیست، اما وقتی میخواهد نعمتهای خدا را بشمارد تفضلا به یک بحث علمی مربوط به زیستشناسی و حیوانشناسی اشاره میکند و روی همان جهت هدایتش تأکید میکند. دین به مسائلی مانند اینکه دقیقا زنبور عسل چگونه و با چه نیروی طبیعی و کدام اندام از اندامهای بدنش از شهد گلها استفاده میکند، چه تأثیرات شیمیایی در آنها میگذارد، چه تحولاتی پیدا میشود تا به صورت عسل درآید، و ... کاری ندارد. دین میگوید ببین خدا از این زنبور هم برای شما چه نعمتهایی آفریده است که بسیاری از بیماریهایتان را با آن علاج میکنید. دین به آن جهتی که با خدا و خداشناسی و استفاده از نعمتهای خدا دارد توجه میدهد. اگر دین گفت زنبور چنین است، حق است، ولی معنایش این نیست که جزء دین است. این مسائل تطفلا و تفضلا در منابع دینی ذکر شده است ولی بیان آنها از ارکان دین و از اجزای اصلی دین نیست.
خلاصه آنکه، اگر حضور دین در عرصههای مختلف زندگی برای این است که جهت ارزشی پدیدهها را تأمین کند، لزوما به این معنا نیست که کیفیت پیدایش آنها را هم باید بیان کند. کیفیت پیدایش پدیدهها مربوط به علم است، اما ارزشیابی و بیان کیفیت استفاده از آنها برای زندگی در جهت سعادت وظیفه دین است. این، دو حیثیت متفاوت است. کار آشپز غیر از کار کسی است که متصدی امور مالی خانه است؛ دومی باید مواظب باشد جنسی که میخرد حلال است یا حرام، معاملهاش درست است یا نه، و ...، اما آشپز به اینها کار ندارد. آشپز از موادی که در اختیارش قرار میگیرد آشی خوشمزه میپزد و وظیفهاش همین است. این کار علم است، اما بیان اینکه این مواد از کجا تهیه شود؛ آیا از خانه همسایه یا از مغازهای بدزدند، معامله حلال کنند، یا ... کار دین است. معنای حضور دین در آشپزی این نیست که کیفیت آشپزی را هم باید یاد دهد. بیان کیفیت آشپزی کار علم است. آن را خدا از راه دیگری به مردم یاد داده است؛ انگیزههایی در وجود انسان قرار داده است که خودشان پیرامون این مسائل تحقیق کنند و موجب رشد و تکاملشان شود. دین، بیان جهتی را به عهده گرفته که ممکن است انسان به اشتباه بیفتد و غفلت بکند و نقش اساسی در سعادت و شقاوتش داشته باشد. این را خود دین میگوید؛ این بخش از آن حلال است و آن بخش، حرام. پس، میتوان گفت این علم از آن جهت که کیفیت آشپزی را بیان میکند ربطی به دین ندارد، اما آشپزی به این معنا ربطی به دین دارد که میگوید از چه موادی، در چه جایی، و به چه کیفیتی استفاده کن که مزاحم مردم نباشد، حرام نباشد، مادهای در آن به کار نرود که موجب زوال عقل باشد، الکل در آن استفاده نکن، از گوشت خوک استفاده نکن، و.... اینها مربوط به دین است. پس، دو حیثیت جدای از هم است و ربطی به یکدیگر ندارند.
5. اگر عقل حجت باطنی باشد، فراوردههای آن و از جمله علم تا چه محدودهای دینی محسوب میشوند؟
حجت باطنی بودن عقل، تعبیر معروفی است که در روایات آمده است و بزرگان هم در کلماتشان به کار میبرند. در اوائل کتاب اصول کافی - کتاب العقل والجهل- این روایت نقل شده است که إِنَّ لِلّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَیْنِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً، وَ حُجَّةً بَاطِنَة...5 خدا بر مردم دو نوع حجت دارد؛ یک حجت ظاهری، یعنی خارج از وجودشان، و یک حجت باطنی، یعنی در درون وجودشان. حجت باطنی، عقل است، و حجت ظاهری، انبیا هستند. حجت در این روایت به چه معنا است؟ حجت بودن انبیا چه معنایی دارد؟، یعنی چیزی را به بشر میآموزند که در سعادت و شقاوتش تأثیر دارد؛ اگر تخلف کند، مستحق عقوبت میشود، و اگر موافقت کند مستوجب ثواب و سعادت است. این، کار انبیاست. حجت بودن به این معنا است که وقتی انبیا بیان میکنند، میشود مؤاخذه کرد که چرا آن را مخالفت کردی. حجت داشتن بر این کار یعنی اگر اشتباه هم کردم، معذورم، چون خودتان گفتید و از آنجا که من نمیدانستم پس حق مؤاخذه ندارید. این معنای حجت است. عقل هم همین طور. البته عقل کاربردهای مختلفی دارد؛ یکی از آنها عقل عملی است که در محدوده تواناییاش، معین میکند که در رفتارهایمان چه کاری را باید و چه کاری را نباید انجام دهیم. هر عقلی میفهمد که ظلم بد است. هر عقلی میفهمد که عدالت خوب است. حال که عقل این را میفهمد، اگر هیچ آیه و روایتی هم بر آن نداشتیم، خدا بر ما حجت داشت که نباید ظلم کنیم، زیرا با عقلمان میفهمیم. عقل به این معنا حجت باطنی است. کار عقل فقط این حجیت نیست، بلکه عقل کاربردهای دیگری نیز دارد. در علوم هم از عقل استفاده میشود. بعضی از این علوم هیچ ربطی به دین ندارند، هرچند عقل در آنجا کارآیی دارد.
این طور نیست که وقتی میگوییم عقل حجت خداست، یعنی حوزه فعالیت عقل با حوزه فعالیت دین یکی است. عقل به این معنا حجتی برای شما است که حق و باطل، و خوب و بد را به شما میشناساند، اما عقل خیلی چیزهای دیگر را نیز میفهمد؛ عقل میفهمد دو دو تا چهار تا میشود. این مسأله مستقیما ربطی به دین ندارد. برخی دانشمندان از عقل خودشان برای ضرر زدن به دیگران استفاده میکنند که البته ربطی به دین ندارد و حجیتی ندارد، زیرا حجت این است که چیزی را به ما بفهماند که اگر مخالفت کنیم، مؤاخذه میشویم. آیه شریفه رُسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ لِئَلاَّ یَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ6 حجت ظاهری را بیان میکند و میگوید به این دلیل پیغمبران را فرستادیم که مردم دیگر حجتی بر خدا نداشته باشند. خدا بر آنها حجت دارد، یعنی اگر مخالفت کنند خدا میتواند مؤاخذه کند که من به شما گفتم این گناه است، چرا این گناه را کردید، اما تا وقتی پیغمبران نیامده بودند خدا نمیتوانست مردم را مؤاخذه کند که چرا شما این کار زشت را انجام دادید؟، زیرا آنها میگویند ما که نمیدانستیم این کار زشت است، یا چرا نماز صبح را پیش از طلوع آفتاب نخواندید؟، زیرا میگویند ما نمیدانستیم و خیال میکردیم نماز خواندن پیش از طلوع آفتاب یا بعد از آن فرقی ندارد. بعضی از روشنفکران میگویند: چه فرقی میکند، چه پیش از طلوع آفتاب چه بعد از آن، غسل جنابت بکنید چه با قصد قربت، چه بدون آن، چه فرقی میکند؟ وقتی پیغمبر آمد و گفت این کار را باید به قصد قربت و اطاعت انجام بدهی، آن وقت برای ما حجت میشود. پیغمبران حجتاند، یعنی اگر بعد از آمدن آنها و بیانشان، مخالفت کردی معذور نیستی. عقل هم همین طور است، اما معنیاش این نیست که کار عقل فقط همین است، زیرا عقل خیلی کارهای دیگر هم دارد؛ در علوم و تکنولوژی کارآییهای زیادی دارد و ربطی هم به دین ندارد. پس معنای اینکه عقل حجت است این نیست که در همه چیز دخالت کند. اینکه همه علوم عالَم چون از عقلاند پس دینی هستند، خیلی استدلال ضعیفی است؛ نتیجه این استدلال با این مقدمه که عقل حجت باطنی است خیلی ضعیف است و مغالطه واضحی است.
6. اگر اراده خدا این باشد که انسان از طریق عقل و علم، بخشی از مسائل را تشخیص دهد، چرا این کشف از اراده الهی، دینی محسوب نمیشود؟
چنین سؤالی مبتنی بر این است که دینی بودن یک قضیه وقتی است که کاشف از اراده الهی باشد. اگر خدا اینگونه خواسته است که ما بعضی چیزها را از راه عقل و علم بفهمیم چرا آنها دینی نباشند؟ مگر دین همین نیست که بخواهیم اراده خدا را کشف کنیم؟ اینجا هم باید روی واژهها تکیه کرد. منظورتان از اراده خدا چیست؟ خدا دو اراده دارد: اراده تکوینی، و اراده تشریعی. اراده تکوینی خدا همان است که در عالم به وسیله اسباب تحقق پیدا میکند، خواه با اسباب ظاهری عادی یا با اسباب فوق عادی که در اختیار انبیا و ... قرار میگیرد. خدا اراده تشریعی هم دارد که برحسب آن، احکام شکل میگیرند. لازمه اراده تکوینی الهی این است که هر چه خدا اراده کند حتما تحقق پیدا میکند. تخلف مراد از اراده تکوینی خدا محال است. همان چیزی که خدا اراده کرده است انجام میگیرد، اما آیا هر چه خدا اراده فرموده به این معناست که از ما خواسته است تحقق پیدا کند؟ پس عصیان مال کجاست؟
بنابراین، بین اراده تکوینی و تشریعی فرق میگذاریم. دین کاشف از اراده تشریعی الهی است نه کاشف از هر اراده الهی. ما با دین میفهمیم که خدا از ما خواسته است که چه بکنیم یا نکنیم. این به رفتار ما مربوط است و اراده تشریعی الهی است. پس ربطی به اراده تکوینی الهی ندارد. اینکه خدا خواسته است خورشید بر زمین بتابد، باران ببارد، یا ... اراده تکوینی الهی است و ربطی به دین ندارد. ما در دین دنبال عاملی هستیم که اراده تشریعی الهی را برایمان کشف کند. این عامل یا قرآن است که خود خدا نازل کرده است، یا کلام پیغمبر و امام است که پشتوانه عصمت دارد، و یا عقل قطعی است که بدیهی یا قریب به بدیهی باشد و کاشف از اراده تشریعی خدا است. اگر ما هیچ دلیلی هم بر حرام بودن ظلم نداشتیم، عقل که میگفت خدا به ظلم راضی نیست برای ما حجت و کاشف از اراده تشریعی الهی بود. تا اینجا – کشف از اراده تشریعی الهی- از عقل استفاده میکنیم، اما عقلی که در علم، صنعت، تکنولوژی، و ... به کار میرود و واقعیات تکوینی عالم را کشف میکند ربطی به دین ندارد. حوزه دین، باید و نبایدها - ارزشها- بود، اما اینکه چه پدیدههایی تحقق پیدا میکنند و چگونه اتفاق میافتند ربطی به دین نداشت. عقل هم از آن جهت که از این پدیدهها کشف میکند ربطی به دین ندارد. حوزه فعالیت عقل هم از حوزه دین جداست. آن جایی از عقل، اراده تشریعی الهی را کشف میکنیم که درباره ارزشها بحث کند و حکم قطعی وضروری به چیزی داشته باشد. این جا است که عقل یکی از منابع دین میشود.
پس، اگر منظور از کشف اراده در سؤال، کشف اراده تشریعی است، هر جا از احکام عقل، اراده تشریعی الهی کشف شود دین است و آن علم هم علم دینی خواهد بود. به همین دلیل در موارد فراوان فقهی، از حکم عقل به همین معنا استفاده میشود. البته از عقل برای فهم معنا و فهم خطاب هم استفاده میشود که بر اساس معنای دیگر استفاده از عقل است، ولی به هر حال در راه فهم دین و فهم احکام خداست، اما فهم اینکه فلان پدیده چگونه تحقق پیدا میکند و این همه مسائلی که در فیزیک، شیمی، زیستشناسی، کیهانشناسی، و ... مطرح است هیچ ربطی به دین ندارد. عقل هم اثبات میکند، حجت است، و کاشف از اراده خدا هم هست، اما عقل به معنای کاشف از اراده خدا، آن عقل نظری است که به فهم پدیدهها و کیفیت تحقق آنها کمک میکند و هیچ ربطی به دین ندارد. آن عقلی که به رفتار ما نظر دارد و خوب و بدش را تعیین میکند کاشف از اراده تشریعی الهی است. این عقل از منابع دین است و لزوما معنایش این نیست که حکم عقل در هر موردی - هرچند درعلوم مختلف- مربوط به دین باشد.
7.آیا با انگیزههای مختلف دینی و غیردینی میتوان کارعلمی واحدی انجام داد و به نتایج واحدی رسید؟
شما در امور عادی ملاحظه میفرمایید که آیا اشخاص مختلف یک کار را میتوانند با دو انگیزه مختلف انجام بدهند یا نه. یکی شمشیر میسازد برای اینکه سر امام حسین علیه السلام را ببرد، یکی هم شمشیر میسازد برای اینکه با مشرکین و معاندین مبارزه کند. انگیزهها مختلف است، اما آیا شمشیر ساختن فرق میکند؟ کار واحدی است، ابزار و کیفیت انجام کار هم یکی است، اما انگیزهها متفاوت است. چرا ممکن نباشد؟ یک کار ممکن است با انگیزه دینی یا غیردینی، و حتی ضددینی انجام شود. از این بالاتر آنکه نماز خواندن هم ممکن است با دو انگیزه دینی و شیطانی انجام بگیرد. نمازی که برای ریا خوانده شود، نماز است، مدّ ولاالضالیناش هم خیلی خوب ادا شده است، اما موجب سقوط و جهنم میشود، چون انگیزهاش شیطانی است، اما اگر همین نماز به خاطر خدا خوانده شود، انگیزهاش الهی و دینی است. پس، ممکن است یک کار با دو انگیزه مختلف انجام بگیرد و تأثیرش در سعادت و شقاوت ما تابع آن انگیزه باشد. اگر به نیت الهی انجام بدهیم ثواب دارد، و اگر به نیت شیطانی انجام بدهیم عقاب دارد.
8.آیا هر سؤال واحد جواب واحدی دارد؟
این مسأله مربوط به علم دینی نیست، بلکه به نوعی مربوط به معرفت شناسی میشود. در پاسخ این سؤال، باید بر واژه جواب - در متن سؤال- تکیه کنیم و ببینیم جواب یعنی چه؟ بله، به یک معنا ممکن است سؤال یکی باشد، اما جواب دو تا باشد. مثلا، اگر از شما بپرسند که حاصل جمع چه عددهایی نُه میشود؟، میتوانید بگویید چهار بعلاوه پنج میشود نه، و ممکن است بگویید سه بعلاوه شش میشود نه. پس چند جواب دارد. در اینجا سؤال یکی است - سؤال این است که مجموع چه عددهایی این عدد را تشکیل میدهند؟- و دو جواب میتواند داشته باشد، ولی گاهی منظور از دو جواب این است که دو جواب متناقض داشته باشد؛ جوابهایی که همدیگر را طرد کنند؛ یکی اثبات کند، یکی نفی کند. یک مسأله نمیتواند دو جواب متنافی داشته باشد، بنابراین، اگر جوابها با هم سازگار باشند، روح هر دوی آنها به یکی برمیگردد. روحش یکی است، ولی شکل کار این است که یکی، سه بعلاوه شش است، و دیگری چهار بعلاوه پنج. بله، این طور سؤال میتواند دو جواب داشته باشد، اما نه دو جوابی که با هم تنافی دارند و یکی دیگری را طرد میکند، یک سؤال است، اما دو جواب متناقض دارد که هر دوی آنها نمیتواند صحیح باشد. اگر دو جواب قابل جمع نباشند، نمیتوانند پاسخ یک سؤال باشند.
این بحث در مسأله پلورالیسم با مسائل روز ارتباط پیدا میکند. پلورالیستها میگویند مسائل دینی جوابهای متعدد دارد. در هر دینی ممکن است جوابی به آن داده شود که آن هم درست باشد. مثل عبادت خدا و راه تقرب به خدا - که اصلیترین و کلیترین مسائل دین است. یک دین برای تقرب به خدا میگوید برو حجاز و کعبه را طواف کن، یکی هم میگوید برو در بنارس در معبد فلان بت را طواف بکن. اگر یادتان باشد بعضی از روشنفکرها که خیلی هم نام و نشانی دارند صریحا مطرح کردند که در اینجا هیچ دلیلی نداریم برای اینکه این دین بر آن دین ترجیح دارد؛ هم این درست است، هم آن. یا درباره اینکه بالاخره ما باید به یک خدا قائل باشیم یا به سه خدا؟ میگویند چه فرق میکند، یک راه این است که شما به یک خدا قائل بشوید و دین اسلام را بپذیرید، یک راه هم این است که به سه خدا قائل بشوید و دین مسیحیت را بپذیرید؛ هر دوی آنها راههای مختلفی هستند که شما را به هدف میرسانند. گاهی به این عبارت تمسک میکنند که الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق یا بعدد نفوس الخلایق.
بعضی از دانشجویان هندوستان در سفری که به آنجا داشتیم گفتند یک شخصیت معروفی اینجا است که از کشورهای اسلامی هم برای سخنرانی از او دعوت میکنند و توصیههای روانشناسی دارد که مردم خیلی از آن استفاده میکنند و خوب است با وی ملاقاتی داشته باشید. بالاخره قراری گذاشتند و برای دیدن او توافقی کردند. تشکیلات خیلی مفصلی بود؛ باغ خیلی وسیع که شاید صد هکتار بود و ساختمانی شبیه ساختمان کنگره آمریکا که قاعده خیلی وسیعی داشت و طبقههایش از پایین به بالا جمعتر میشد تا آن طبقه بالا که فقط یک اتاق برای خود آن آقا بود. اگر کسی میخواست او را ملاقات کند میبایست از چند مرحله بگذرد. بالاخره دوستانی که علاقهمند بودند و میخواستند گفتوگویی حاصل شود اینها را تنظیم کردند. اول چند نفر با قیافههای بسیار جالب که واقعا از لحاظ ظاهر چیزی کم نداشتند آمدند. اینها معاونین آن آقا بودند. ما را با احترام به اتاقی بردند و بالاخره این آقا را به ما معرفی کردند.
در بین راه که میرفتیم بعضی از ایرانیها را دیدم که اینجا رفت و آمد دارند. به یکی از آنها که به من نزدیک شد گفتم شما برای چه اینجا میآیید؟ گفت حقیقت این است که مدتها بود میخواستم بدانم برای حضور قلب در نماز چه کار کنم. آمدم پیش ایشان دستوری گرفتم تا عمل کنم که در نماز حضور قلب داشته باشم! برای سنین مختلف برنامههای گوناگون داشتند. بالاخره خدمت خود آقا رسیدیم. ایشان به استقبال آمدند و حولهای به ما اهدا کردند. آن را به دوش ما انداختند و خیلی احترام کردند. داخل اتاق مخصوص ایشان رفتیم و نشستیم. خود این شخص قیافه خیلی جالب و زیبایی داشت. اطراف این اتاق بتهای کوچک به شکلهای مختلف گذاشته شده بود. این بتها از فرقههای مختلف بود و کسانی که آنجا بودند ملیتها و مذاهب مختلف داشتند. بالاخره بعد از تعارفات عادی پرسیدم که دوست دارم خودتان را معرفی کنید که مثلا ادعای شما چیست؟ به چه دعوت میکنید؟ وی با لبخندی خیلی ملیح و با آرامشی خاص گفت: من حرفم این است که اگر هر کسی به دین خودش خوب عمل کند، به حقیقت خواهد رسید. من به هیچ کس توصیه نمیکنم دست از دینش بردارد، به همه توصیه میکنم به دین خودتان خوب عمل کنید و به همین دلیل میبینید کسانی که اینجا میآیند یهودی، مسیحی، زرتشتی، مسلمان، و ... هستند. من به هیچکدام از طوایف مختلفی که میآیند نمیگویم بیایید هندو و بتپرست بشوید، میگویم به دین خودتان خوب عمل کنید که در این صورت به حقیقت میرسید؛ حقیقت یکی است و این دینها راههای مختلفی برای رسیدن به آن حقیقت هستند. این حرفها خیلی جاذبه هم دارد. گفت فردا در ترکیه دعوت دارم که پنجاههزار نفر در جلسه سخنرانی من حضور پیدا میکنند.
پلورالیسم یعنی حقیقت واحدی وجود دارد که از راههای مختلف میتوان به آن رسید. به یک معنا یک سؤال است که چند جواب دارد؛ چگونه میتوان به حقیقت رسید؟ یک، از راه اسلام، دو، از راه بتپرستی، سه، از راه یهودیت، چهار، از راه مسیحیت، و تا دلتان بخواهد راههای دیگر را بدون هیچ محدودیتی میتوان اضافه کرد. پس، یک سؤال میتواند چند جواب داشته باشد. آنجا گفتم اگر اجازه بدهید یک سؤال مطرح کنم؛ اگر ما یکی از این راهها را انتخاب کردیم که جزء محتوای آن راه، نفی راههای دیگر باشد چه کار باید بکنیم؟ شما میگویید هیچ راهی را نباید نفی کرد و همه راهها حق است، اگر راهی را از همین راههایی که شما اسم بردید انتخاب کردیم - منظورم اسلام بود- که میگوید وَلاَ تَقُولُواْ ثَلاَثَةٌ انتَهُواْ خَیْرًا لَّكُمْ إِنَّمَا اللّهُ إِلَـهٌ وَاحِدٌ7، تَكَادُ السَّمَاوَاتُ یَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنشَقُّ الْأَرْضُ وَتَخِرُّ الْجِبَالُ هَدًّا أَن دَعَوْا لِلرَّحْمَنِ وَلَدًا8 باید این راههای دیگر را نفی کنید. چگونه میشود که هر دو به یک حقیقت برسند؟ این آقا جواب دادند که حرف من همین است و غیر از این حرفی ندارم. گفتم: آقا من میخواهم به این دینم عمل کنم، چه طور عمل کنم؟ دینم میگوید: باید با شرک مبارزه کنی و آن را نفی کنی-لا اله الا الله- ولی آن دین، الهی غیر از الله میگوید که با دین من نمیسازد. دیگر جوابی نداشت و گفت بالاخره حرف من همین است که گفتم. امروزه چنین گرایشهایی که در دنیا زیاد است، انگیزههای مختلفی برای ترویجش وجود دارد، و در کشور ما هم کمابیش شاخههایی دارد، میتواند منشأ این سؤال باشد که آیا یک سؤال میتواند چند جواب داشته باشد؟ میگوییم اگر جوابها با هم تضاد و تناقض نداشته باشند بازگشت آنها به یک جواب است.
یکی از این نویسندگان معروف نوشته بود که ما هیج دینی را بر دین دیگری نمیتوانیم ترجیح بدهیم، در فرقههای مذهبی هم نه سنی را میتوانیم بر شیعه ترجیح بدهیم و نه شیعه را بر سنی، زیرا، همگی صراطهای مستقیم هستنند. شما با این تعبیرات آشنا هستید. این همان پلورالیسم است، یعنی یک سؤال میتواند چند جواب غیرمتناقض داشته باشد، اما اگر جوابها متناقض باشند چنین چیزی امکان ندارد. فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ9 اگر شما حق را شناختید، هر چیز دیگر گمراهی است. حق یکی است. چیزی که مضاد با حق است گمراهی است. اگر برگشت چیزی به حق باشد، ماهیتا با حق یکی است و با یکدیگر تنافی ندارند، اما اگر دو مطلبی باشند که با هم تضاد دارند و جمعشان غیر ممکن است نمیتوانیم بگوییم هم این درست است، هم آن. هیچ عقلی زیر بار این حرف نمیرود. آخرش یک تولرانس10 (مدارا) در مقام عمل است، یعنی در مقام عمل سختگیری نکنید، زندگی مسالمتآمیز داشته باشید، دعوا نکنید، و ... که در همه کشورها به خصوص در کشور هندوستان خیلی شایع است؛ در یک خیابان چند تا معبد وجود دارد؛ بتخانه، مسجد، کلیسا، و ... در خیلی از کشورهایی که من رفتهام در یک خیابان چند تا معبد وجود داشته است که هم معبد مسلمانها است، هم معبد مسیحیها، و هم بتپرستها زندگی میکنند و با هم دعوایی ندارند. مسالمت در مقام عمل مشکلی ایجاد نمیکند، اما آیا در خود اعتقاد میتوانم بگویم این راهها هیچ فرقی ندارند؟ مگر آنکه کسی عقلش را کنار بگذارد. الآن گرایشی در مغرب زمین پیدا شده است که میگویند ادیان فرقی نمیکنند. اتفاقا با یک دانشمند مذهبی مسیحی در همینجا صحبت میکردیم. او میگفت: اسلام دین خوبی است، مسیحیت هم دین خوبی است. حتی از شخص پاپ – بلاواسطه- شنیدم که میگفت: اسلام دین بسیار خوبی است و ما به اسلام احترام میگذاریم. جوابش این است که دو تا حرف متضاد را نمیتوان جمع کرد، بله، میشود مسلمان و مسیحی در اهداف مشترکی – مانند مبارزه با بتپرستی و فسادهای اخلاقی- با هم همکاری کنند، اما آیا در توحید و تثلیث میتوانند بگویند هر دو درست است؟!
بنابراین، یک مسأله نمیتواند دو جواب متناقض داشته باشد، زیرا لازمهاش آن است که تناقض درست باشد، اما اگر جوابها با هم تنافی نداشته باشند، اگر دقت کنیم، بازگشتشان به یک جواب است و هیچ اشکال ندارد.
9. آیا خارج کردن خیلی از معارف و احکام عقلی از دایره دین، تأیید اتهام صرفا اخروی بودن دین نیست؟
این سؤال به اختلاف نظر میان صاحبنظران و پیروان ادیان و اهل بحث در تعیین قلمروی دین اشاره میکند؛ دین شامل چه مسائلی میشود و در چه موضوعاتی اظهارنظر میکند؟ آنچه امروزه در فرهنگ جهانی معروف است و عمدتا از غرب سرچشمه میگیرد این است که محور اصلی دین رابطه انسان با خدا و زندگی آخرت است. آنچه مستقیما در ارتباط انسان با خدا و با آخرت نباشد، ربطی به دین ندارد. این مسأله شبیه همان بحث دین حداقلی و حداکثری است که میگوید اگر اکثری نبود حداقلیاش همان چیزهایی است که ربطی به فلسفه و علم و هنر ندارد. آنجا جای دین است. به عبارت دیگر، برای معارف کلی بشر چهار منبع وجود دارد: عقل، تجربه، احساسات و عواطف - که منشأ هنر است ـ و دین. آنها قلمروی معارف بشری را تقسیم کردهاند. پس، جایگاه دین فقط جاهایی است که نه عقل به آن میرسد، نه علم به آن راه دارد، و نه ربطی به هنر دارد. آنجا فقط جای دین است. شبیه این مسأله آن است که کسی بگوید در جایی که مسائلتان با تجربه سر و کار دارد و در آزمایشگاه جواب میگیرد ربطی به دین ندارد، سیاستمداران در مسائل سیاست تحقیق میکنند، بالاخره مصالح و مفاسد کشور را میسنجند و تدبیر میکنند، پس ربطی به دین ندارد، و ... آنچه مربوط به زندگی جدی بشر است - همین زندگی که با آن سر و کار داریم و آن را جدی میگیریم- ربطی به دین ندارد. انسان این احساس باطنی را دارد که یک نیاز دیگری هم دارد. البته بعضی این نیاز را احساس میکنند و بعضی هم درست احساس نمیکنند. مثل نیاز به هنر که همه مردم احساس نیاز به آن نمیکنند؛ کارگری که صبح تا شب باید در مزرعه یا کارخانه زحمت بکشد و عرق بریزد، شب خسته غذایی بخورد و برای کار فردا استراحت کند، یادش نیست که نقاشی چند مکتب دارد و کدامش بهتر است یا بدتر، ویا اینکه فلان آواز بهتر است یا فلان آهنگ. او فرصت این را ندارد که گوش کند و ببیند، خیلی هم انگیزهای ندارد، اما کسانی هستند که مسائل هنری از نان برایشان واجبتر است. طبق این نظر، در انسان یک گرایشی هست که در بعضیها خیلی ظهور پیدا میکند؛ و آن اینکه در موقعی که انسان با خطرها و مشکلاتی مواجه میشود که دیگر اسباب ظاهری نمیتوانند به او کمکی بکنند، بهترین چیزی که میتواند بشر را در این مواقع کمک کند اعتقاد به یک نیروی مافوق مادی است. اگر انسان به وجود کسی معتقد باشد که بر همه اینها غالب است و آنها را تحت قدرت خودش دارد، خیلی به او کمک میکند که آرامش پیدا کرده و از افسردگی و اضطراب نجات پیدا کند. جای دین اینجا و موارد مشابه آن است. عمدتا دیندارها – بخصوص در دنیای مغرب زمین- در چنین مواردی سراغ دین میآیند. بنده خیلی از مسیحیان را دیدهام و از آنها پرسیدهام که آیا شما هر هفته - دست کم روزهای یکشنبه - به کلیسا میروید؟ میگفتند ما سال به سال هم کلیسا نمیرویم. گفتم: واقعا معتقدید که خدایی وجود دارد؟ گفتند: نمیدانیم. واقعا معتقدید که مسیح پسر خداست؟ خندیدند، ولی مسیحی شناسنامهای هم هستند. همین مسیحی وقتی گرفتار شود و از همه جا دربماند، ممکن است کلیسا برود و دعا بکند. این یک نیاز روانی است که گاهی در انسان پیدا میشود و به دین احتیاج پیدا میکند، ولی در مسائل زندگی که به دین احتیاج نداریم! هنگام مریضی به طبیب مراجعه میکنیم، اگر کار اداری داشته باشیم، به اداره مربوطه میرویم، اگر مسائل سیاسی است، در انتخابات شرکت میکنیم و رأی میدهیم، در مسائل اقتصادی به کارشناس امور اقتصادی مراجعه میکنیم، کار درستی هم میکنیم، ولی چه کار به دین داریم؟ حالا ربا حلال است یا حرام به ما چه؟! گاهی ممکن است که یک مریضی راه علاجی نداشته باشد، آن وقت سراغ حضرت عباس میرویم و به دین احتیاج پیدا میکنیم.
برخی از روی عمد این تصور از دین را القا میکنند که دین واقعا با مسائل جدی بشر سروکاری ندارد. این همان گرایش سکولاریستی است. ریشه تفکر سکولار این است که اگر عقل در جایی کارآیی دارد، عقل جواب میدهد، آزمایش علمی و علم جواب میدهد، چه کار به دین داریم؟ آن جایی که مسائل هنری و سلیقهای است هر مکتبی را بپذیریم به جایی برنمیخورد، این رنگ لباس را انتخاب کند یا رنگ دیگر، این تابلوی نقاشی را انتخاب کند یا آن را، چه فرقی میکند؟ دین هم همینطور است؛ مهم نیست که مسیحیت را قبول کند یا اسلام را. امروزه عملا در بسیاری از کشورها - به خصوص خود آمریکا- چنین چیزی وجود دارد، کارخانه دینسازی خیلی رواج دارد؛ کسانی هستند که خیلی راحت امروز این دین را دارند و فردا دین دیگری را قبول میکنند. روز دیگر هم دین جدیدی پیدا میشود، کشیشی پیدا میشود و میگوید مذهب جدیدی اختراع میکنم، در تلویزیون مصاحبه میکند، خبرنگاران دورش جمع میشوند، احیانا چیزهایی مانند همجنسبازی و سقط جنین را تجویز میکند که مردم دوست دارند و یک مذهب جدید درست میشود. این مذهب طرفدارانی پیدا میکند و خیلی راحت دینشان را عوض میکنند. خیلی از مسیحیها هستند که به مسلمان شدن یک مسیحی خیلی اهمیت نمیدهند و میگویند دوست داشته است. برخورد آنها خیلی مسالمتآمیز است. در کشور ما مصادیقی از آنها وجود دارند. این برخورد، بر آن است که دین را در محدوده خاصی محصور کند که با مسائل جدی زندگی تضادی نداشته باشد. این گرایش سکولاریستی است. آنها میکوشند برای این کار فلسفه درست کنند. یکی از راههایی که برای کمتر کردن اختلافات و تنش بین طرفدارن ادیان مختلف پیدا کردند همین بود که بگوییم همه دینها خوب است. چنین تفکری در ایران هم کمابیش سابقه داشته است و لااقل بر اساس بیانات برخی، میتوان به آنها نوعی پذیرش همه ادیان را نسبت داد، ولی امروز این مسأله خیلی شایع است. به هر حال، بر این اساس، مسائل زیادی از حوزه دین خارج است؛ همه مسائلی که با عقل، علم، و هنر ارتباط دارند، از دین خارج هستند. فقط مسائلی مانند آخرت میماند. سؤال اینجا است که شما از یک طرف میگویید قلمرو اسلام وسیع است و همه عرصههای زندگی بشر را دربرمیگیرد، و از طرف دیگر میگویید دین مخصوص یک حوزهای است و ما علم غیردینی هم داریم، یعنی ربطی به دین ندارد. بنابراین، معلوم میشود که آن حوزه مربوط به علم است، نه دین، با این توضیح، آیا شما به این تفکر سکولاریستی گرایش پیدا نکردهاید؟ روح سؤال این است که آیا لازمه خارج کردن خیلی از معارف و احکام عقلی – مانند بعضی از احکام عقلی فلسفه، منطق، ریاضیات و ...- از دایره دین، این نیست که دایره دین فقط رابطه با امور اخروی است؟
پاسخ آن است که توهم بیجایی است. ما بارها گفتیم که قلمرو دین همه عرصههای زندگی را دربرمیگیرد، منتها از یک حیثیت؛ از حیثیتی که در سعادت و شقاوت انسان - یا به عبارت دیگر در هدایت انسان - دخالت دارد. همه جا دین هست، اما از حیث هدایت و از این جهت که بیان کند این موجب سعادت است یا شقاوت، اما همه جا حضور دارد. کار دین این نیست که مهندسی، آشپزی، خلبانی، کشتیرانی، یا ... کند. بعضی از اینها کار عقل است. مباحث کلی متافیزیک ربطی به دین ندارد، هرچند بخشی از مسائل متافیزیک با الهیات و دین ارتباط پیدا میکند. خیلی روشن است که کار دین در موارد مربوط به علم و تجربه، تبیین پدیدههای طبیعی از راه علل و عوامل طبیعیاش نیست. کار دین این است که بگوید این پدیده چه تأثیری در سعادت یا شقاوت انسان دارد، حلال است یا حرام، بکن یا نکن، اما اینکه چگونه تحقق پیدا میکند کاری به دین ندارد. آیا اگر این را بگوییم سکولار میشویم؟! سکولاریست میگوید در مورد اقتصاد از دین نظر نگیر، اقتصاددانها باید بیان کنند، در سیاست کاری به دین نداشته باش، سیاستمداران باید حل کنند، در فلسفه کاری به دین نداشته باش، فیلسوفان بیان میکنند، در هنر کاری به دین نداشته باش، هنرمندان تعیین میکنند،... کجا میماند؟ فقط اینکه نماز صبح را چگونه بخوان، چه وقت روزه بگیر، و... این مربوط به دین میشود. این سکولاریسم است. ما میگوییم دین همه جا حضور دارد، اما نه به معنای اینکه در همه مسائل علمی و فلسفی دخالت کند و جای علم یا فلسفه بنشیند، بلکه آن جاهایی که مربوط به عقاید است باید به نتایج بحثهای صحیح فلسفی معتقد باشیم؛ فلسفه اثبات میکند که خدا هست، دین میگوید پس باید به وجود خدا معتقد باشی، فلسفهی صحیح اثبات میکند که خدا یکی است و محال است بیش از یکی باشد، دین هم این را میگوید، اما اینکه بگوییم به جای ابزارهای فلسفی، علمی، و هنری فقط دین کارآیی دارد، یعنی همه دانشگاهها، آزمایشگاهها، و مدارس را تعطیل کنید و فقط در مدرسه دینی ببینید قرآن و حدیث چه میگوید، هیچ عاقلی را سراغ ندارم که چنین حرفی زده باشد. بله دین در همه عرصهها از جهت ارزشی آن، در سعادت انسان دخالت دارد.
پس، اگر ما گفتیم یک سلسله مسائل از حوزه دین خارج است، به این معنا است که پاسخ علمی و فلسفی دادن به بعضی از سؤالات کار دین نیست. آیا جواب دادن به این سؤال که در بدن انسان چند عضو وجود دارد کار دین است؟ آیا دین باید شیوه درمان و معالجه شکمدرد را بیان کند؟ آیا مسائل مربوط به عطاری، بقالی، خلبانی، رانندگی، و ... را دین باید بیان کند؟ بیان اینگونه امور کار دین نیست. بله، آنجایی که با حلال و حرام ارتباط پیدا میکند و به سعادت و شقاوت مربوط باشد دین بیان میکند. اگر رانندگی به صورتی باشد که موجب کشتن کسی باشد حرام است. دین اینگونه در رانندگی حضور دارد، نه برای کیفیتش. اینکه راننده باید سمت چپ خودرو بنشیند یا سمت راست، ربطی به دین ندارد. اینکه خودرو از سمت راست جاده باید حرکت کند یا از سمت چپ، ربطی به دین ندارد؛ قراردادهایی است که هر کشوری اعتبار میکند. پس، اگر ما اینگونه امور را خارج از حوزه دین دانستیم به این معنا نیست که به سکولاریسم گرایش پیدا کردهایم، بلکه برعکس، معتقدیم که دین در همه عرصهها حضور دارد، منتها حضورش حضور هدایتگرانه است، نه برای اینکه مسأله طبیعی را حل کند و به مسائل پاسخ علمی بدهد. هرچند اگر دین در مواردی تفضلا جوابی علمی داده است حق است و باید پذیرفت، اما وظیفه دین نبوده است، بلکه تفضلا جواب داده و به خاطر مناسبتی ذکر کرده است. وظیفه اصلی دین هدایت در همه عرصهها است و هیچ ربطی به سکولاریسم پیدا نمیکند.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی قم در تاریخ 1391/03/04.
2. انفال (8)، 29.
3 . روم (30)، 21.
4 نحل (16)، 68.
5 . کلینی، محمدبنیعقوببن اسحاق، الکافی، قم: دارالحدیث، چاپ اول، 1329 ه.ق، ج1، ص35.
6 . نساء (4)، 165.
7 . نساء (4)، 171. نگویید خدا سهگانه است. باز ایستید كه براى شما بهتر است.
8 . مریم (19)، 90 و 91. چیزى نمانده است كه آسمانها از این سخن بشكافند و زمین چاك خورَد و كوهها به شدت فرو ریزند. از اینكه براى خداى رحمان فرزندى قایل شدند.
9 . یونس (10)، 32.
10 . Tolerance
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در جلسه های گذشته، ابتدا توضیحی پیرامون واژههای علم و دین و ارتباط آنها با یکدیگر عرض شد. این واژهها که حکم مشترک لفظی را دارند، به حسب تعریفهای مختلفشان احکام متفاوتی پیدا می کنند. بنابراین، اگر بخواهیم در هر قضیهای قضاوت معقول و منطقی داشته باشیم، باید ابتدا منظور خود را از واژههایی که به کار میبریم روشن کنیم. علاوه براین، به تعدادی از سؤالها که بیشتر به هم مربوط بود پاسخ داده شد. در این جلسه نیز به بخش دیگری از پرسشهای مرتبط به هم که از سوی اساتید مطرح شده است، پاسخ داده می شود.
1. آیا الزاما هر علمی متأثر از فضای فرهنگی و اجتماعی محل تکوین خویش است؟ اگر پیشفرضها و ذهنیات انسان همیشه در جهتگیریهای او تأثیرگذارند، چگونه میتوان از علم و معرفت خالص صحبت کرد؟ آیا علم از مفروضات و ذهنیات دانشمندان قابل تفکیک است؟ آیا علم از باورهای دینی و فلسفی و مفروضات اندیشمندان قابل تفکیک است؟ آیا هر کسی عالم را با عینک خاص خود میبیند؟ آیا تلقی مؤمن و ملحد نسبت به پدیدهها متفاوت است یا خیر؟
محور سؤال های فوق را این سؤال اساسی تشکیل میدهد که آیا ذهنیات قبلی ما، در تشخیص و نتیجهگیریهای ما از علمی که موضوع، مسائل، و روش تحقیق خاص خود را دارد، مؤثرند یا خیر؟ در صورت مثبت بودن پاسخ، چه نوع ذهنیاتی اثرگذارند؟ آیا مسائل فرهنگی دریافت شده از محیط، مسائل اعتقادی و باورهای دینی، باورهای فلسفی، میتوانند اثر داشته باشند؟ بین ذهنیات محقق قبل از ورود در تحقیق علمی و نتایجی که از آن به دست میآید، چه رابطهای وجود دارد؟ آیا ذهنیات قبلی و نتایج به دست آمده از تحقیق، قابل تفکیک هستند یا خیر؟ اگر قابل تفکیک نباشند، علم خالص وجود نخواهد داشت و علم ما همیشه از سوابق ذهنی، گرایشهای دینی و فرهنگی، باورهای مذهبی، و به طور کلی از جهانبینی ما متأثر خواهد بود.
پس، سؤال اصلی این است که آیا اموری از قبیل مقولات فرهنگی و دینی در تشخیص باورها یا نتایج علمی ما تأثیرگذارند یا اینکه اینگونه امور در علم تأثیری ندارند، بلکه میتوان جدای از دین و مذهب، در علم تحقیق کرد و علم و دین از این جهت ربطی به یکدیگر ندارند؟ این سؤالات را بیشتر دو گروه مطرح میکنند:
الف) کسانی که در فلسفه علم بحث میکنند و معتقدند که اصولا علم یقینی امکانناپذیر است، زیرا نتایج تحقیقات و گزارههایی که به عنوان علم ارائه میشود متأثر از ذهنیات قبلی محقق است و از آنجا که ذهنیات و گرایشهای اشخاص متفاوت است، طبعا نتایج علمیشان نیز تحت تأثیر قرار میگیرد و نتایج متفاوتی را ارائه میدهند. در این صورت نمیتوان گفت کدام نتیجه درست و کدام نادرست است، زیرا وقتی میتوان به درستی یکی از نتایج حکم کرد که بتوان علم را از مسائل فرهنگی، اعتقادات و باورها، و بسیاری از عوامل روحی و روانی دیگر که در نتیجه تأثیرگذارند کاملا تفکیک کرد. بنابراین، به اعتقاد آنها، به دلیل تأثیر همیشگی عوامل بیرونی در قضاوتهای محقق، هیچ باور یقینی امکانپذیر نیست.
ب) کسانی که در علم دینی افراط میکنند و معتقدند که هر علمی –حتی ریاضیات- دینی و غیردینی دارد. آنها هم میگویند از آنجا که هر تصدیقی متأثر از سوابق ذهنی ما است و سوابق ذهنی مؤمن و کافر یکسان نیست، این سوابق ذهنی در تصدیقها اثر میگذارد. پس، دانش مؤمن با توجه به تأثیر سوابق ذهنی و اعتقادات و باورهای او در آرای علمیاش، علم دینی است، اما دانش کسانی که عوامل غیردینی در تشخیصهایشان اثر میگذارد علم غیردینی و یا احیانا ضددینی است، چون تفکیک کامل علم از ارزشها، گرایشها، و باورهای قبلی محقق امکانناپذیر است. بنابراین، علم همیشه چهرههای مختلفی –مانند دینی و غیر دینی بودن- خواهد داشت.
پس این دسته از سؤالها هم برای کسانی مطرح است که معتقدند با توجه به تأثیرگذاری ذهنیات قبلی در نتایج علمی هیچ علم یقینی نمیتوان کسب کرد، زیرا نتایج به دست آمده به دلیل پیشفرضهای متفاوت، نمیتواند یکسان باشد، و هم برای کسانی مطرح است که با توجه به همین مسأله، آراء متأثر از باورهای دینی را علم دینی و آراء غیر متأثر از باورهای غیر دینی را علم غیردینی و یا احیانا ضد دینی میدانند. اما هر دو مردود است، زیرا میتوان به اثبات این نکته پرداخت که اولا، فیالجمله و در برخی علوم میتوانیم علم یقینی داشته باشیم و ثانیا، میتوانیم فی الجمله آراء علمی قطعی و جدا از گرایشها-اعم از اجتماعی، دینی، و ...-، ارزشها، و سوابق ذهنیمان پیدا کنیم. با اثبات این مطلب، کلیت ادعاهای مطرح شده نفی میشود، ولی موارد مشتبهی هم باقی میماند.
آنچه باعث تقویت این شبهه میشود، تجربیاتی است که در اختیار همه ما قرار دارد و حتی بعضی از بزرگان صریحا تأکید کردهاند که فرهنگ انسان، سوابق ذهنی، محیط تربیتی، و ... در آراء وی مؤثر است. از برخی بزرگان نقل شده است که دیدگاههای عالم روستایی و عالم شهری با هم فرق میکند؛ یعنی محیط روستایی چیزهایی را به انسان القا میکند که در آراء علمیاش اثر میگذارد. پس، معلوم میشود این امور در آراء و دیدگاههای علمی مؤثر است و نمیتوان آنها را از یکدیگر تفکیک کرد. علاوه بر این، بر اساس تجربههای عینی، آراء تابعان یک دین متمایل به همان دین است؛ هرچند این تجربه کلیت ندارد، ولی میتواند به عنوان شاهدی دیگر برای این شبهه ذکر شود.
در مقام پاسخگویی نخست باید این سؤال را تحلیل کنیم؛ آیا منظور از ادعای مطرح شده این است که هرگونه سوابق و گرایش دینی و فرهنگی در هر علمی و هر نظری مؤثر است یا منظور این است که گاهی اجمالا پیشفرضها، ذهنیات قبلی، ارزشها و گرایشها تأثیرگذار است؟ در صورت دوم، جواب این است که شما نمیتوانید به طور کلی وجود نداشتن علم خالص را اثبات کنید و از این رو، علم خالص و غیر متأثر از پیشفرضها هم داریم. در صورتی این ادعا کلیت خواهد داشت که ثابت شود هر سابقه ذهنی و هر گرایش دینی و فرهنگی در آرای علمی اثر میگذارد و بنابراین، هیچ علم یا نظریه علمی خالص و غیرمتأثر از پیشفرضهای قبلی و گرایشها و ارزشها نخواهیم داشت و دونَ اثباتِه خَرطُ القَتاد2.
همگی میدانیم که برخی مباحث مشترک وجود دارد که شرقی و غربی، مسلمان و کافر، و ... به آنها معتقدند و پیشفرضهای قبلی، دین و مذهب، نژاد، فرهنگ، و اموری از این قبیل در اینگونه مباحث هیچ تأثیری نمیگذارند. نمونه بارز آنها مسائل ریاضی است؛ ما ریاضیات شرقی و ریاضیات غربی نداریم. همواره و همه جا حاصل ضرب عدد دو در دو، چهار است. البته بعضی از مسائل پیچیده ریاضی هم وجود دارد که هنوز حل نشده است و یا مثلا فیالجمله در آنها یا در توضیحشان اختلافی وجود دارد. شایان ذکر است که گاهی گفته میشود هندسه جدید در مقایسه با هندسه قبلی اقلیدسی بسیار فرق کرده است و به همین دلیل، ریاضیات ثابت هم نداریم. مسائل هندسه امروزی غیر از مسائل هندسه اقلیدسی است، مانند این مسأله معروف در هندسه اقلیدسی که مجموع زوایای مثلث، مساوی با دو قائمه است، در حالی که گفته میشود این مسأله در هندسه امروزی کلیت ندارد، بلکه بستگی دارد به اینکه مثلث در سطح مستوی باشد یا در سطح محدب یا مقعر. بر اساس هندسه امروزی مجموع زوایای مثلث در سطوح محدب یا مقعر، مساوی با دو قائمه نخواهد بود. تفاوت این مسأله در هندسه قدیم و جدید نشانه تغییر هندسه نیست؛ تصریحی از اقلیدس وجود ندارد که این مسأله را در همه جا –حتی در سطوح محدب و مقعر- جاری بداند، بلکه چون قبلا فرض بر این بوده است که مثلث را در سطح مستوی اندازهگیری کنند، به این نتیجه رسیدهاند که مجموع زوایای مثلث، مساوی با دو قائمه است. به هر حال، فرض کنید حکم سطوح محدب یا مقعر در زمان اقلیدس ثابت نشده، اما در هندسه جدید به اثبات رسیده است، در این صورت مسأله جدیدی به هندسه افزوده شده است. افزوده شدن مسائل هندسه به معنای تغییر آن علم نیست. همین الآن هم در سطح مستوی مجموع زوایای مثلث مساوی با دو قائمه است. مثال دیگر، عدد پی در ریاضیات است. آیا با فرض اینکه بتوان ارقام اعشاری دیگری به آن اضافه کرد، این نتیجه را میتوان به دست آورد که ریاضیات تغییر میکند؟ برای مقاطع مختلف تحصیلی مقداری از اعشار عدد پی گفته میشود. هنوز هم محاسبه این عدد قابل ادامه است و به نتیجه قطعی نرسیده است. معنای این کلام، تغییر ریاضیات نیست، بلکه به معنای اضافه شدن مسائل جدید در نتیجه تحقیقات جدید است. علاوه بر اینکه، بر فرض به وجود آمدن اینگونه تغییرات در ریاضیات، دست کم نود درصد مسائل آن به هیچ وجه قابل تغییر نیست و همگی، این مسائل را قبول دارند. از اینجا معلوم میشود که انسانها یک قوه درک و منبع معرفتی دارند که متأثر از ارزشها، گرایشها، عوامل محیطی، و ... نیست. بله، این عوامل در خیلی از موارد، کمابیش تأثیر میگذارند.
خلاصه آنکه، علومی وجود دارند که علیرغم اختلافات انسانها در محیط، نژاد، رنگ پوست، ویژگیهای خون، عوامل فرهنگی و دینی، و ... مورد قبول همه انسانهای عاقل عالم است و هیچ کس در آنها اختلافی ندارد. پس، این ادعا قابل قبول نیست که هر رأی و نظریه علمی حتما متأثر از پیشفرضهای قبلی قابل تغییر است. همانگونه که بیان شد، چنین تأثیری را نمیتوان در اکثر مسائل ریاضی و بلکه همه آنها مشاهده کرد. علاوه بر این، مسائل قطعی دیگری نیز وجود دارند که بدون تأثیرپذیری از پیشفرضهای قبلی، از سوی محققان با همه اختلافشان بصورت یکسان پاسخ داده شده است و اگر درمسألهای نظر دیگری هم هست، نمیتوان بصورت قطعی تأثیر این عوامل را اثبات کرد، بلکه پیداست که آن نظریه بدون تأثیر عامل محیطی به ذهن محقق رسیده است، همچنانکه نظریه متفاوتی به ذهن محققی دیگر رسیده است، مانند اینکه دو شاگرد یک مدرسه، یک مسأله ریاضی را از راههای مختلفی حل کنند و ممکن است هر دو راه حل هم درست باشد. به هر حال، اگر در این مورد اختلافی وجود داشته باشد دلیل این نیست که پیش فرضهای ذهنیشان مؤثر بوده است و مثلا اختلافات فرهنگی و دینی باعث فکر نادرست، و غفلت و عدم توجه به چیزی شده باشد.
پس، اگر کسی ادعا کند –همانگونه که از ظاهر بعضی از کلمات نسنجیده بر میآید- که هر نظریه علمی متأثر از پیشفرضهای قبلی و عوامل فرهنگی و محیطی است و بنابراین، علم خالص و از این رو علم قطعی نداریم، جوابش این است که همه علمها اینگونه نیست، بلکه فیالجمله چنین تأثیری وجود دارد که بررسی خواهد شد. بنابراین، این ادعا به صورت کلی قابل قبول نیست. همین عدم کلیت نشانه آن است که ما صد در صد محکوم عوامل محیطی و ارثی، گرایشهای مذهبی، ارزشها، و ... نیستیم. ممکن است اشخاصی با گرایشها یا دینهای مختلف یک نظریه علمی مشترک داشته باشند که نمونههای فراوانی دارد.
نکته دیگر این است که اصولا منظور شما از «علم» در ادعای «تأثیر گرایشها در علم» چیست؟ همانگونه که قبلا گفته شد، گاهی علم به فعالیتهای علما و دانشمندان در مراکز علمی گفته میشود. بر این اساس، نظریات مختلفی که ابراز میشود و نقض و ابرامهایی که صورت میگیرد علم به حساب میآید. مانند علم فقه که به فعالیتهایی گفته میشود که برای حل مسائل فقهی مربوط به تکالیف مکلفین انجام میشود، اما نتیجه این فعالیتها همیشه یکی نیست. فتاوا مختلف است؛ حتی گاهی ممکن است یک مجتهد در یک مسأله فقهی قائل به وجوب باشد و دیگری قائل به حرمت، ولی هردو علم فقه است. اگر منظور از علم، بستری است که دانشمندان در آن بحث میکنند، آراء و نظریاتی را ابراز میکنند، از موضوع واحد و متد واحدی پیروی میکنند، عوامل زیادی آن را تحت تأثیر قرار میدهند. اگر دقت کنید معلوم میشود که همه یا دست کم بخش عظیمی از آراء علمای ما در همه علوم متأثر از آراء پیشینیان است؛ نظریات علمی را از دانشمندان قبلی گرفتهاند، بعضی چیزها به آن افزودهاند، اصلاح یا تأیید کردهاند، و ... بسیاری را هم تأیید کردهاند. حال، اگر کسی بگوید نظریات دینی هم در علم به معنای بستری که گنجایش آراء متضاد را دارد، مؤثر است، در نتیجه این تأثیر، نظریه حاصل هم یک نظریه در کنار نظریات دیگر خواهد بود و مشکلی ایجاد نمیکند. اختلافنظرهایی که در یک علم وجود دارد از عوامل مختلفی مانند محیط اجتماعی، نظام ارزشی، فرهنگ جامعه، و ... سرچشمه میگیرد. مگر ما گفتیم هرچه به عنوان نظریه علمی مطرح میشود وحی منزل است؟! ما در علم فقه -که مقدسترین علوم برای ما است- شاهد این همه آراء مختلف هستیم که همگی علم فقه است. معنای اینکه میگوییم علم است این نیست که هر چه در این علم مطرح میشود درست و مطابق با واقع است، بلکه به معنای بستری است که این نظریات مختلف در آن مطرح شده و نقض و ابرام میشود. اگر منظورتان از علم همین معنا باشد، عوامل مختلف فرهنگی و ارزشی –از جمله باورهای دینی- میتوانند در بعضی از آراء اثر بگذارند. اگر وجود آراء متناقض را هم در علم پذیرفتیم و آنها را هم علم دانستیم، از هر جا متأثر باشند هیچ مشکلی ایجاد نمیکند.
اگر منظور از «علم» در شبهه مطرح شده دانشِ کاشف از واقع و علمِ دارای دلیل قطعی است، درصورت رعایت روششناسی درست، میتواند تحت تأثیر این عوامل واقع نشود. اگر کسی تحت تأثیر عواملی مانند پیشفرضها واقع شد، نشانه ضعف او و حاکی از تأثیر عوامل روانی در یک حوزههایی است که نباید تأثیر بگذارند. خیلیها ضعف نفس دارند و تحت تأثیر این عوامل واقع میشوند. از مرحوم علامه حلی رضواناللهعلیه نقل شده است که ایشان وقتی میخواستند درباره مسأله «منزوحات بئر» تحقیق کنند دستور دادند چاهی را که در منزلشان بود پر کنند تا در اجتهادشان تأثیر نگذارد و بدون آنکه گرایشی به یک سمت و سو داشته باشد، طالب حق باشد و مفاد دلیل را بپذیرد. معنای این کار، پذیرفتن امکان تأثیر عوامل روانی در نظریات انسان است.
بنابراین، اگر در مواردی –مانند ریاضیات- دلایل علمی با نتایج قطعی وجود داشته باشند، باید گفت تأثیر این عوامل در حد صفر است. آیا مسائل ریاضی که طبق قواعد خودش حل میشود و نتیجهای به دست میآید، تحت تأثیر این است که من چه دینی دارم؟ در چه محیطی بزرگ شدهام؟ چه فرهنگی دارم؟ خیر. یک سلسله قواعد در ریاضیات وجود دارد که باید بر اساس آنها محاسبه صورت پذیرد و نتیجه به دست آید؛ اگر درست اعمال شود، نتیجه به دست میآید. همه رشتههای علمی پر از محاسبات ریاضی است، تا برسد به انرژی اتمی و علوم فضایی که دائما با این محاسبات سر و کار دارند. اعتقادها و فرهنگهای کسانی که اصلا منکر خدا هستند، مارکسیستهایی که به فضا رفتند، و خلاصه، متدینین و غیرمتدینین در محاسبات هیچ تأثیری نداشته است.
بله، در بعضی جاها -عمدتا در علوم دستوری- زمینه تأثیر عواملی مانند پیشفرضها وجود دارد. اصطلاح علوم دستوری صرف نظر از میزان درستی آن، شهرت دارد. براین اساس، علوم دو قسم است: توصیفی و دستوری. بعضی از علوم فقط به توصیف یک پدیده میپردازند؛ اینکه یک پدیده چگونه به وجود میآید، چه عواملی در پیدایش آن مؤثرند، و .... مثلا، آب چگونه به وجود میآید؟، چگونه بخار میشود؟، چگونه تجزیه میشود؟، و ... بنابراین، علومی مانند فیزیک، شیمی، زیستشناسی، ریاضی و علوم پایه، و ... توصیفی هستند. در این دسته از علوم هیچ صحبتی از مسائل ارزشی نیست و این علوم خود به خود توصیه نمیکنند که شما چه کاری را انجام بدهید یا ندهید، این کار خوب است یا بد، و .... حتی مثلا کشف الکل که به خودی خود خوب و بدی ندارد. الکل طبق حکم فقه ما ماده نجسی است که باید از آن پرهیز شود، خوردنش حرام است، و ...، اما کاشف الکل -محمد بن زکریای رازی- را افتخاری برای دانشمندان ایرانی میدانیم. البته او دنبال دارویی برای چشم بود و این دارو را کشف کرد و اسمش را الکحل –سرمه- گذاشت. بعدا این واژه از لغت عربی به لغتهای اروپایی رفت و کمکم با حذف شدن هاء به واژه الکل تبدیل شد. به هر حال، آیا این دانشمند ایرانی کار خوبی کرده است یا کار بدی؟ کار خیلی خوبی کرده است، زیرا دارویی را کشف کرده است که آثار شیمیایی فراوانی دارد. خود الکل خوب و بدی ندارد، اما اینکه باید خورد یا نباید خورد، جزء فقه و علوم دستوری است، نه شیمی. کشف الکل مربوط به علم شیمی است و از این لحاظ، متصف به خوبی و بدی نمیشود. علم همین است که پدیدهها را کشف میکند، علل و چگونگی پیدایش، ترکیب و تجزیه آنها را بیان میکند، و ... این، خوب و بد ندارد؛ هنگامی اتصاف یک چیز به خوب و بد معنا پیدا میکند که با رفتارهای انسانی سر و کار پیدا کند، در سعادت و شقاوت انسان تأثیری داشته باشد، و متصف به باید و نباید شود. آن وقت است که پای ارزش در کار میآید و با نظام ارزشی اصطکاک پیدا میکند. در این صورت، ممکن است برخورد علما و اشخاص با آن پدیده شیمیایی، بر حسب اختلاف نظامهای ارزشیشان متفاوت شود. کسانی خیلی آزاد و راحت الکل بنوشند یا از آن به گونهای استفاده کنند، مثلا دستهای خود را دائما برای ضدعفونی کردن، الکلی کنند، اما مسلمان در اینجا آزادانه برخورد نمیکند؛ آنرا نمینوشد، اگر مثلا دستش الکلی شد –از آنجا که الکل را نجس میداند- آنرا میشوید. در اینگونه موارد عواملی مانند فرهنگها، ارزشها و ... تأثیرگذارند، اما این شیمی نیست، زیرا اینکه الکل نجس است یا پاک، میتوان آنرا نوشید یا خیر، و مسائلی از این قبیل ربطی به علم شیمی ندارد.
تأثیر نظرهای قبلی و غالبا پیشفرضها -به خصوص نظام ارزشی- در نظریات و آراء، مربوط به علوم دستوری است؛ یعنی علومی که از مفاهیمی مانند باید و نباید، خوب یا بد، و ... بحث میکنند. بله، این دسته از علوم تحت تأثیر گرایشهای اخلاقی، ارزشی، دینی، و فرهنگی قرار میگیرند و حقش هم این است که اگر کسی بخواهد نظریهای را در این زمینه ابراز کند، بگوید نظریه من براساس این نظام ارزشی است. در مقابل، گاهی پدیدههایی بیارتباط با نظامهای ارزشی هستند و ربطی به باید و نباید، یا خوب و بد ندارند. تقریبا -شاید هم بتوان گفت تحقیقا- تمام مسائل فیزیک و شیمی از همین قبیل است؛ باید و نبایدی در آن نیست، بلکه باید و نباید از علمی دیگر در اینگونه علوم جاری میشود، وگرنه، در خود فیزیک و شیمی خوب و بد، باید و نباید، حلال و حرام، و ... وجود ندارد. حلال و حرام مربوط به فقه است و خود علم این چیزها را ندارد. بنابراین، انسان میتواند خود را از ارزشهای شخصی و اجتماعی مورد قبولش تخلیه کند و با یک پدیده علمی دقیقا در قالب متدلوژی آن علم کار کند و نتیجه بگیرد، هر چند ممکن است در مقام صرف نظر کردن از ارزشها –همانند امور دیگر- اشتباه بکند.
خلاصه آنکه، ممکن است در علوم دستوری، برخی تحت تأثیر ارزشها قرار بگیرند، اما در علومی که اصلا باید و نباید مطرح نیست نظام ارزشی اشخاص تأثیری ندارد. بنابراین، دانستههای قبلی، نظامهای ارزشی، یا گرایشهای روانی اشخاص به یک سری مسائل نباید در علم دخالت داده شود. حتی در علم فقه هم که از علوم دستوری است، علما و بزرگان ما سعی دارند مسائل فقهی را از گرایشهای اجتماعی و از منفعتها و ضررهایی که برای خود، بستگان، یا مریدهایشان دارد برکنار کنند و صرفا با تحقیق و بررسی به دنبال مفاد واقعی دلیل باشند، هر چند خوشایند کسی نباشد.
در این سؤالات نه تنها گرایشهای دینی و ارزشی و عوامل فرهنگی مطرح شده است، بلکه به سوابق ذهنی و پیشفرضها نیز اشاره شده است که بحث دیگری است و اجمالا در بحثهای گذشته به آن اشاره شده است. در هر علمی مسائلی وجود دارد، یعنی این مسأله فی حد نفسه بدیهی نیست و ثبوت محمول برای یک موضوع باید با استدلال ثابت شود که بسته به نوع مسأله، روش خودش را دارد، مانند استدلال تجربی، تعقلی، اسناد تاریخی و نقلی. وقتی میگوییم این مسأله را باید اثبات کرد یعنی برای اثباتش باید از جایی کمک گرفت. پس، برای اثبات این مسأله در علم باید از یک سلسله قواعد، پیشفرضها، اصول موضوعه یا اصول متعارفه (یعنی از بدیهیات یا نظریاتی که قبلا در جای دیگر اثبات شده است) استفاده کرد. مثلا پیشفرض همه علومی که با تجربه آزمایشگاهی سر و کار دارند این است که مشاهده با چشم به درستی صورت گرفته است و اگر مثلا ضعفی در چشم وجود دارد با عینک اصلاح میشود، و مثل اینکه ابزار مورد استفاده میتواند به گونهای باشد که واقعیت را نشان دهد. محقق این پیشفرضها را قبول دارد، وگرنه، آزمایش بیمعنا میشود. پیشفرض رصد اجرام سماوی و حرکتشان این است که با ابزار رصدخانه میتوان آنها را کشف کرد. خودِ این پیشفرض باید در علم دیگری ارزیابی شود تا میزان اعتبار آن معلوم شود؛ یعنی ادراک حسی تا چه میزان واقعیت را نشان میدهد و چند درصد میتوان به آن اعتماد کرد؟ همه ما میدانیم که در ادراکات بصری خطاهای زیادی وجود دارد که در برخی کتابهای آموزشی به همراه عوامل روانشناسی آن نشان داده میشود. فی الجمله میدانیم که چشم ما همیشه درست نمیبیند و اینگونه نیست که هر چه را ببینیم صددرصد مطابق با واقع باشد. پس، در مقام اعتبارسنجی باید برای خطاهای حواس، درصدی از احتمال در نظر بگیریم و اینگونه نباشد که مشاهدات آزمایشگاهی را همواره صد در صد مطابق با واقع بدانیم. از این بالاتر اینکه پدیدهای را در یک حالت و شرایطی در آزمایشگاه تجربه میکنیم، مثلا دو تا سیم را به هم وصل میکنیم و حررات یا نوری پدید میآید. احتیاطا چند بار دیگر هم تکرار میکنیم و به این نتیجه میرسیم که هر بار این دو سیم مثبت و منفی به هم اتصال پیدا کنند، باعث پیدایش حرارت یا نور میشوند. سپس بصورت قطعی این قانون را اثبات میکنیم که مثلا انرژی الکتریکی به انرژی نورانی یا حرراتی تبدیل میشود، اما آیا احتمال نمیدهیم که نتیجه آزمایش در یک کره دیگر یا در شرایط دیگر متفاوت باشد؟ ما این آزمایش را در کرات دیگر یا شرایط دیگر تجربه نکردهایم. بنابراین، باید ضریبی برای این احتمال در نظر بگیریم. ممکن است در موردی این پدیده از راه دیگری به وجود آید یا برای همین عوامل مانعی وجود داشته باشد که این پدیده پیدا نشود. ما در حد تجربهمان میتوانیم اندکی تعمیم بدهیم، اما نمیتوانیم ادعا کنیم که این نتایج تجربی صددرصد در همه شرایط از اول پیدایش عالم تا آخر همین بوده و هست و غیر از این نخواهد بود. به چه دلیل؟ وجود داشتن ضریبی از خطا در همه علوم تجربی یکی از نقدهای وارد بر آنها است. در منطق هم بیان شده است که تجربیات از بدیهیات ثانویه است و به گزاره «السقمونیا3 مسهل للصفراء» مثال زده میشود، ولی این از نظر فلسفه علم، قطعیت ندارد، زیرا ممکن است سقمونیا در یک محیطی مسهل نباشد. امروز هم در پزشکی معروف است که اگر دارویی در یک کشور آزمایش شد و نتیجه خوبی هم داد، نشانه این نیست که صد در صد در همه کشورها و در همه آب و هواها همین تأثیر را داشته باشد. بنابراین، باید ضریبی برای خطا یا استثنائات در قواعد علمی در نظر بگیریم. معنای استثنائات در قواعد علمی این است که تأثیر یک عامل، قطعی و صددرصد نیست، یا گاهی عامل دیگر مانع میشود، یا گاه شرطی موجود است که ما آن را نمیشناسیم. بنابراین، علوم -به خصوص همین علوم تجربی- پیشفرضهایی دارند، مانند اینکه دیدنیهای ما واقعنما است، تجربه -با یک ضریب خطایی- نتیجه قطعی میدهد، همچنانکه در مورد تحقیقات مربوط به اسناد و باستانشناسی و ... نیز اینگونه است و نتایجی با احتمال ضریب خطا –که گاهی این احتمال بیشتر از علوم تجربی است- به دست میآید. این غیر از قضایای ریاضی و حتی غیر از قضایای فلسفی و منطقی است که با متدلوژی صحیح استنتاج شده باشند. در منطق همواره نقیض موجبه کلیه، سالبه جزئیه است و اگر این مطلب هزار بار و در هر کرهای تجربه شود، باز هم همین روابط منطقی بین این موضوع و محمول وجود دارد.
در منطق، فلسفه، و در بسیاری از موارد از علم ریاضی، قضایایی که اثبات میشوند تحت تأثیر هیچ گرایش دینی و فرهنگی قرار ندارند، اما در مسائل دستوری این امکان وجود دارد که گرایشهای اشخاص در قضاوتهایشان اثر بگذارند، اما اینها قضاوتهای ارزشی هستند، نه قضاوتهای علمی. ما باید بین آنها فرق بگذاریم؛ اگر میگوییم علم، یعنی آنچه واقعا علم است، نه گرایشها و آنچه دوست داریم و میپسندیم. هرچند صرف نامگذاری اشکالی ندارد، اما اگر علم به معنای کشف واقع باشد، گرایشهای شخصی تأثیری در قضاوت ندارند، مگر آنکه اصلا علم، دستوری و متقوم به ارزشها و خوب و بد باشد که در این صورت پایهها و سوابق ذهنی که آن ارزشها را اثبات میکنند متفاوت است و طبیعی است که نتایج هم متفاوت خواهد بود. آنچه بیشتر موجب خلط میشود این است که میبینیم در بعضی از نظریات علمی -به خصوص در جامعهشناسی و روانشناسی- یک حیثیت علمی واقعنمایی وجود دارد که واقعا علم است، یعنی علم توصیفی است، و یک حیثیت دستوری. برای مثال، میان نوعی از افعال یا بدن با حالات روانی رابطه وجود دارد، مانند اینکه اگر کسی فلان ماده دارویی را مصرف کند حالت روانی خاصی –مثل شادی، افسردگی، تخیل و توهم- پیدا میکند. پس، بین عوامل طبیعی و شیمیایی با حالات روانی اشخاص ارتباطی وجود دارد. این یک واقعیتی است که تا اینجا مربوط به علم است. یعنی علم اثبات میکند که بین این حالت روانی و استفاده از این دارو چنین رابطهای وجود دارد، اما روانشناس -به عنوان روانپزشک- به کسی که مبتلا به افسردگی است توصیه میکند که فلان دارو را مصرف کن؛ این دیگر علم روانشناسی نیست، بلکه علم دستوری برخاسته از مقدمات علمی است، یعنی باید قبلا ارتباط بین این حالت روانی و استفاده از آن داروی شیمیایی در علم ثابت شده باشد، اما اینکه فلان کار را بکن، دستور و توصیهای است که روانپزشک میکند و از آنجا که بُعد دستوری پیدا میکند، ممکن است تحت تأثیر عوامل ارزشی قرار بگیرد. امروزه کارشناسان بسیاری از مراکز مشاوره از همان فرمولهایی استفاده میکنند که در فرهنگ غربی تجویز شده است و در دانشگاه یاد گرفتهاند و به مراجعین هم توصیه میکنند که بسیاری از آنها از نظر اسلامی جایز نیست. در اینجا است که بین اسلام و توصیه روانشناس اصطکاک پیدا میشود. این اختلاف در علم روانشناسی نیست، علم روانشناسی فقط ارتباط دارو با حالت روانی را بیان میکند. اینکه دارو را مصرف کن یا مصرف نکن مربوط به علم روانشناسی نیست، بلکه دستوری است که پزشک معالج براساس آن نظام ارزشی که پذیرفته است صادر میکند و روشن است که نظامهای ارزشی متفاوت است. اینجا است که گاهی خیال میکنیم مسأله ارزشها با مسائل علمی اصطکاک دارند، در حالیکه ارزشها با اصل مسأله علمی اصطکاکی ندارند. مرد مسلمان هم تصدیق میکند که استفاده از این ماده الکلی برای این حالت مؤثر است. قرآن نیز میگوید: فِیهِمَا إِثْمٌ كَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ4، اما به جهت نظام ارزشی مورد قبولمان میگوییم از این منفعت باید چشم بپوشیم تا منفعت دیگری که اهمیتش بیشتر است – سلامت عقل و صفای روح و قلب- محفوظ بماند. بیماری روحی را با چیز دیگر هم میتوان معالجه کرد. اینجا است که پای اصطکاک و تأثیر گرایشهای ارزشی، فرهنگی، دینی، اجتماعی، و ... در نظریات علمی به میان میآید، البته در این کلام، مسامحتا عبارت نظریات علمی به کار میرود، زیرا نظریه علمی این است که این ماده شیمیایی در این حالت روانی اثر دارد. هیچ دینی هم با این مخالف نیست، یعنی دین نمیگوید اثر ندارد، بلکه براساس نظام ارزشی خاصی میگوید از این منفعت استفاده نکن، زیرا ضرر بیشتری دارد که تو نمیدانی: وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا5. پس، در این موارد است که گرایشهای دینی و فرهنگی در نظر دادن مؤثر است. گرایشها در نظر علمی خالص یعنی رابطه یک پدیده با عواملش تأثیری ندارند و مسلمان و کافر هر دو میگویند این ماده شیمیایی در این حالت روحی فلان اثر را دارد، اما در دستورها و باید و نبایدها که جنبه ارزشی پیدا میکند، آن مقدمات ارزشی در نظر مؤثر است.
پس، نخست باید ببینیم نظریاتی که در علوم ابراز میشود در حوزه علوم دستوری قرار دارد یا علوم توصیفی. در علوم توصیفی اصالتا جای تأثیر ارزشها و عوامل فرهنگی وجود ندارد، هرچند بالعرض ممکن است. در مقام کشف یک نظریه علمی خالص و در مسائل علمی توصیفی، جایی برای تأثیر گرایشهای ارزشی و دینی و فرهنگی وجود ندارد، بخلاف علوم دستوری، حتی آن جا که دستور جنبه بالعرض داشته باشد، مثل روانشناسی، جامعهشناسی، و حقوق. ما علم حقوق، فلسفه حقوق و فلسفه ارزشهای حقوقی، و فن حقوق داریم. علم حقوق این است که انسان بداند چه قوانینی در این کشور وضع شده و معتبر است. اگر کسی مجموع قوانین و مباحث پیرامون آن را یاد بگیرد و بداند عالِم حقوق است. به هر حال علم حقوق در همین حد توصیف است که این مقررات وجود دارد. فلسفه حقوق توأم با فلسفه ارزشهاست و دارای مسائلی از این قبیل است که چرا قوانین معتبر هستند؟، چرا باید این مقررات اجرا شود؟ بازگشت اینگونه مسائل به یک سری مبانی حقوق است، مثل آنکه قوانین بر چه پایههایی باید استوار باشند، قانونگذار چه چیزهایی را باید رعایت کند، و.... فن حقوق این است که قاضی در دادگاه قضاوت کند که من حکم میکنم این کالا مال فلانی است، یا فلانی این قدر بدهکار است، مجرم سوء استفاده کرده است و باید زندان برود، و .... تشخیص اینکه چه کسی مجرم است و چه کسی مجرم نیست یک فن است و مهارت و تجربه خاصی میخواهد. قاضی باید در این مقام شرایطی را رعایت کند و اصول و قوانینی مانند اَیمان و شهود را در نظر بگیرد. این مربوط به فن حقوق است.
وقتی گفته میشود حقوق یا حقوقدان، این اصطلاحات با هم خلط میشوند. بنابراین، باید به تمایز آنها توجه کرد. قضاوت قاضی در محکمه، به این معنا کاری حقوقی است که قضاوت او یک مهارت و فن است. قاضی خیلی وقتها هم اشتباه میکند، مثلا مدارک نادرستی به دست او میرسد، یا نزد او شهادت زور داده میشود، و ... این مربوط به فن حقوق است. اصطلاح دیگر مربوط به قوانین است که کسی قوانینی را که در جایی وضع شده یاد گرفته است. و اصطلاح سوم مربوط به دفاع از قوانین است، مانند اینکه پایه قوانین چیست و چرا باید این قوانین اجرا شود. این یک نظام ارزشی است که پشتوانه حقوق است. پس، در هر مرحلهای که گفته میشود سوابق ذهنی، عوامل محیطی، عوامل فرهنگی، و ... مؤثر هستند، باید دقیقا روشن شود که در کجا تأثیرگذارند. اگر منظور تأثیر در قانونگذاری است که این قانون را وضع کرده است، درست است؛ عوامل فرهنگی، دینی، و ارزشی مؤثرند. واضعان قانون، قوانین را براساس مکاتب مختلفی که دارند وضع میکنند و بالاخره خواه ناخواه به ارزشهای معتبر جامعه اهمیت میدهند، خواه این ارزشها ارزشهای دینی باشد یا ارزشهای فرهنگی یا ملی. به این نکته باید توجه شود که مسائلی از قبیل اینکه آیا این قوانین، قوانین اسلامی هستند یا نه، آیا ما هم باید رعایت کنیم یا نه، و ... بحث دیگری است که مربوط به فقه حکومتی میشود، اما وضع قانون متأثر از عوامل ارزشی، اجتماعی و فرهنگی است و اصلا ماهیتش همین است. بنابراین، قوانین طبق فرهنگهای مختلف فرق میکنند؛ در کشورهای مختلف قوانین متفاوت اجرا میشود و همگی هم مربوط به علم حقوق است، یعنی علم به قوانین هر کشور، علم حقوق همان کشور است. هر چند همگی علم حقوق است، ولی بر اثر پذیرش ارزشهای گوناگون و تحت تأثیر عوامل فرهنگی مختلف، با یکدیگر متفاوتند. این تأثیر را نفی نمیکنیم، بلکه میگوییم باید هم باشد و اصلا غیر از این نمیشود. مسائلی که جنبه دستوری دارند و قوامشان به ارزشها است –مثل اینکه باید دست دزد را برید یا نباید برید؟، مجرم را باید زندانی کرد یا باید از او جریمه مالی گرفت؟- تابع موازین ارزشی قبلی هستند. به همین دلیل کسانی که دین را پذیرفتهاند برطبق دین قضاوت میکنند و کسانی که ارزشهای اجتماعی را مستقل از دین میدانند تابع رأی مردم، پسند جامعه و عوامل فرهنگی دیگر هستند، اما آن علمی که محل بحث است، علم خالص توصیفی است که نظام ارزشی در آن هیچ تأثیری ندارد، مگر تأثیر بالعرض، مانند آنکه کسی ضعیفالنفس باشد و به خاطر منافعش یک نظر اشتباه بدهد یا امری برایش مشتبه شود و ناخداگاه در قضاوتش اثر سوء بگذارد.
بنابراین، در این ادعا که هر نظریه علمی متأثر از عوامل قبلی، پیشفرضها، و ... است، باید این عوامل از یکدیگر تفکیک شوند. همه علوم نظری مبتنی بر اصول موضوعهای است که باید در جای دیگری اثبات شوند یا به اصول متعارفه و بدیهیات اولیه منتهی شوند. بله، اگر کسی آنها را نداند اشتباه خواهد کرد، اما اصول بدیهی ثابت و غیرمتغیرند و در آنها اختلافی میان اقوام و فرهنگهای متفاوت وجود ندارد. اگر براساس آن اصول بدیهی و طبق قواعد منطقی و با رعایت متدولوژی صحیح آن علم عمل شود، نتیجه واحدی گرفته میشود، مگر آنکه در محاسبه یا استنتاجها اشتباه رخ دهد، مثل اینکه حسابدارها هم گاهی اشتباه میکنند، ولی اشتباه آنها به معنای اشتباه بودن ریاضیات نیست.
اینکه برخی در علوم دستوری -که بخش عمدهای از علوم انسانی را تشکیل میدهند- حساب علوم انسانی را جدا میکنند به خاطر این است که در اکثر موارد علوم انسانی، مسأله دستور، ارزش، و باید و نباید مطرح است و این باید و نباید تابع ارزشهای کلی است که قبلا پذیرفتهایم. اینکه خود آن ارزشها از کجا پیدا میشوند بحثی است که در فلسفههای علوم باید بررسی شود. پس، ابتناء نظریات علمی بر پیشفرضها دو بخش کاملا متفاوت دارد. آن دسته از علومی که ماهیت ارزشی دارند و سر و کارشان با دستور، باید و نباید، خوب و بد، حرام و حلال، جایز و غیرجایز، و ... است، قطعا مبتنی بر نظامها و پیشفرضهای ارزشی و عوامل فرهنگی خاصی هستند و باید هم باشند، اما علم خالص و منهای ارزشها و باید و نبایدها که علوم توصیفی نامیده میشوند، در صورت رعایت درست متدلوژی آن، هیچ ربطی به ارزشها ندارد. پس، نمیتوان نتیجه گرفت که هر نظریه علمی تابع پیشفرضهای قبلی و عوامل ارزشی و فرهنگی خاص است. علوم پایه و علومی که نتیجه قطعی دارند اصلا اینگونه نیستند، همچنانکه علوم نظری میتوانند اینگونه نباشند و آن در صورتی است که متدلوژی صحیحشان درست رعایت شود. اینکه در هر علمی یک نظریه صحیح، و بقیه نظریهها باطل است به این معنا است که در آن یک نظریه، متدلوژی صحیح رعایت شده است. به هر حال، اختلافی هم که در این علوم پدید میآید ممکن است گاهی متأثر از حالات روانی، ارزشها، و عوامل فرهنگی باشد، ولی ضرورتا بین نظریات علمی و نظام ارزشی و فرهنگی رابطهای نیست. البته این رابطه در علوم دستوری وجود دارد و رابطهای منطقی است که باید وجود داشته باشد. وجود چنین رابطهای ضرری هم ندارد. وقتی مجتهد فتوا میدهد یعنی اعتقاد دارد که قرآن راست است، باید از قرآن اطاعت کرد، باید از پیغمبر و اهلبیت علیهم السلام اطاعت کرد، و ... فتوای مجتهد مبتنی بر پذیرفتن اینگونه ارزشهای قبلی است و نه تنها باید مبتنی بر آنها باشد، بلکه اگر نباشد خطاست، اما به معنای این نیست که در فیزیک هم اگر کسی اظهار نظر کرد، حتما نظام ارزشیاش مؤثر بوده است. بر اساس شواهد عینی هم کسانی از فرهنگهای مختلف و ادیان متفاوت به نظریه علمی واحدی میرسند و آنرا میپذیرند.
پس، تا آنجا که مربوط به علم به معنای کشف واقعیت و رابطه بین پدیدهها و عواملشان است، بین ارزشها و عوامل فرهنگی و نظریات علمی رابطه منطقی وجود ندارد، اما در علوم دستوری از آنجا که قوامشان به ارزشها و باید و نبایدها است حتما مبتنی بر پایههای ارزشی است. آیا از اینجا میتوان نتیجه گرفت که در هیچ علمی نمیتوان هیچ یقینی پیدا کرد؟ در جایی که مبانی ارزشی تأثیرگذارند باید نظریهای مبتنی بر آن ارزشها پدید بیاید و میتواند قطعی باشد. مثلا، در کشور اسلامی باید عدالت برقرار شود، باید ارزشهای دینی مانند حجاب رعایت شود. این نظریهها بر پیشفرضهای دینی مبتنی هستند و باید هم باشند. اینکه در نظام اسلامی باید اموری رعایت شود، یک حکم ارزشی است که طبعا بر مبانی ارزشی مبتنی است، اما اینکه حجاب چه دخالتی در حالات روانی انسان دارد یک مسأله روانشناسی است، همانگونه که از نظر جامعهشناسی ممکن است مورد بحث قرار گیرد و نتایجی بگیرد که البته ظنی خواهد بود، اما آن جایی که بحث کشف پدیدههای واقعی است و میتوان براساس اصولی، نتیجه قطعی گرفت هیچ ارتباطی با نظام ارزشی ندارد و انسان میتواند کاملا خودش را از مبانی ارزشی تخلیه کند، بلکه اصلا علم به این معنا با نظام ارزشی ارتباطی ندارند تا انسان خودش را از ارزشها تخلیه کند. درجایی به تخلیه ذهن از ارزشها نیاز است که بالعرض با ارزشها ارتباط پیدا کند، مثل اینکه چاه منزل علامه حلی میتوانست بصورت بالعرض در تحقیقات و فتوایش تأثیر بگذارد. این یک تأثیر بالعرض است، نه یک رابطه منطقی. بنابراین، میتوان از این تأثیر جلوگیری کرد، همانگونه که علامه حلی گفت چاه را پر کنید تا تحت تأثیر واقع نشوم. منافع دیگر هم همین طور است و گاهی هم انسان تحت تأثیر آنها قرار میگیرد که گریزی هم از آن نیست، مثل خطاهایی که در خیلی جاها رخ میدهد و روشن است که این اشکال به علم نیست.
آیا علم از باورهای دینی و فلسفی و مفروضات اندیشمندان قابل تفکیک است؟
علم یعنی چه؟ کدام علم؟ علم به لحاظ منطقی بر یک سلسله مبانی فلسفی متوقف است. گفته شد که هر علمی اصول موضوعه و اصول متعارفهای دارد و منطقا بر آنها مبتنی است، پس قابل تفکیک نیست، ولی همه باید این اصول متعارفه و اصول موضوعه صحیح را هم بشناسند و براساس آنها استنتاج کنند. ابتناء علم بر این سلسله از اصول، صحیح و بدون اشکال است و هیچ ضربهای هم به اصالت علم نمیزند. اصلا علم همین است. اما باورهای دینی چه تأثیری دارند؟ باورهای دینی در احکام دستوری و ارزشی اثر دارند و باید اثر داشته باشند. برای دانستن چیستی حقوق اسلامی یا اخلاق اسلامی باید ببینیم باورهای دینی ما چه اقتضایی میکند، اما یک علم خالص -یعنی بررسی پدیده عینی با عواملش- هیچ رابطه منطقی با پیش فرضهای دینی و فرهنگی و سایر چیزها ندارد. فقط همان روابطی وجود دارد که بین هر مسألهای با مبانی آن مسأله و اصول موضوعهاش برقرار است.
آیا هر کسی عالَم را با عینک خاص خود میبیند؟
منظور از دیدن با عینک خاص چیست؟ آیا به این معنا است که مثلا دیدن خورشید در آسمان، روشنی هوا، روز شدن، گرم شدن، و ... با یک عینک خاصی است؟! همه این را میبینند؛ مسلمان باشند یا غیرمسلمان، شیعه باشند یا سنی، پیر باشند یا جوان، و... این پدیدههای طبیعی ربطی به عینک و نوع نگاه انسان ندارد، عینک آن جایی است که قضاوتهایی در کار باشد که به نوعی ارزشی هستند؛ انسان چیزی را بپسندد یا نپسندد، خوشش بیاید یا بدش بیاید، نسبت به عالَم خوشبین باشد یا بدبین باشد. در این موارد عینکها متفاوت است و قضاوتها براساس آنها متفاوت خواهد بود، اما این ربطی به علم خالص ندارد.
آیا تلقی مؤمن و ملحد نسبت به پدیدهها متفاوت است؟
منظور کدام پدیدهها است؟ اگر منظور امثال این پدیده باشد که خورشید میتابد و هوا گرم میشود، تلقی ملحد و مؤمن نسبت به آنها فرقی نمیکند؟، اما برخی پدیدهها با رفتار اختیاری انسان ارتباط دارند و در سعادت و شقاوت او مؤثرند، مانند اینکه آیا نوشیدن مشروبات الکلی جایز است یا نباید نوشیده شود؟ نظام سرمایهداری خوب است یا نه؟ آیا هر نوع پیشرفت اقتصادی به هر قیمتی مطلوب است یا باید توأم با عدالت باشد؟ تلقی ملحد و مؤمن نسبت به این پدیدهها مساوی نیست. مارکسیستها قائل به تساوی مطلق بودند که البته باطل بود و هیچ وقت هم در هیچ جایی عمل نشد، ولی میگفتند همه باید یکسان باشند و هر کس هر چه احتیاج دارد باید استفاده کند؛ نه کمتر، نه بیشتر، اما بینش اسلامی این نیست. هر کسی به اندازه تلاش خود و بر اساس قانونی که به او اجازه داده است صاحب حق است. طبق مبانی خاص جهانبینی اسلامی و دینی این طور نیست که همه یکسان باشند و هیچ تفاوتی نباشد، مثلا مالکیت به طور کلی ملغی بشود. همچنانکه اسلام با نظام سرمایهداری هم مخالف است و اینگونه نیست که کسب سرمایه را از هر راهی و با هر شرایطی جایز بداند، بلکه کسب سرمایه و سود شرایطی دارد و حتی دولت اسلامی میتواند از آن جلوگیری کند. پس باید منظور از تلقی نسبت به پدیدهها روشن شود. اگر منظور تلقی علمی –یعنی در چارچوب علم- است، اسلام یا الحاد و کفر در آن تأثیری ندارد. الکل مست میکند، منافعی هم ممکن است داشته باشد؛ این یک واقعیت است که مؤمن و کافر در آن فرقی نمیکنند. این طور نیست که ملحد با یک عینک به این پدیده نگاه کند و کافر با یک عینک دیگر، اما اگر منظور، ارزشها، باید یا نباید، خوب یا بد، قانونی یا غیرقانونی، مجاز یا غیر مجاز باشد، تلقی مؤمن و کافر تفاوت میکند.
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی قم در تاریخ 1391/03/18.
2 . اشاره به قابل اثبات نبودن این مدعا است.
3 . Skammonia. (یونانی)
4. بقره (2)، 219.
5 . همان.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در جلسات گذشته بیان شد که اختلافنظرها در زمینه علم دینی و اسلامی کردن دانشگاهها به خاطر ابهامهایی است که در تعبیرها و تعریفها وجود دارد و اگر سعی کنیم تعریف واحد و مشترکی را بین خودمان داشته باشیم، بسیاری از این اختلاف نظرها برطرف شده و پاسخ بسیاری از اشکالات روشن میشود. از این رو، در جلسات گذشته بعد از ارائه توضیحی درباره اصطلاحات، پیرامون تحولی که باید در علوم دانشگاهی پیدا شود بحث شد و این نکته خاطر نشان شد که این تحول نه تنها کاری ضد آکادمیک نیست، بلکه صرفا آکادمیک است. بعد از مطرح شدن گزیدهای از سؤالهای اساتید و ارائه جزوهای به بنده که شامل نظرات مخالفان تولید علم دینی بود، به نظر میرسد باید پس از تأکید مجدد روی اصطلاحات، نظرات مخالفین بررسی شود.
معنای لغوی واژه علم، آگاهی از واقعیت است. این معنا حتی درباره خدای متعال هم صادق است؛ معنای عالم بودن خدا نسبت به همه چیز این نیست که خداوند روش تجربی را به کار برده و یا استدلالی کرده است، بلکه همین خودِ آگاهی، علم است.
این واژه معانی اصطلاحی متعددی دارد و در اینجا چند معنا که بیشتر مورد نیاز است بیان میشود تا ضمن بحثها مقصود مشخص باشد و اصطلاحات با یکدیگر خلط نشوند.
مطابق یک اصطلاح، علم یعنی شناختن واقعیتها آن چنان که هستند، و به عبارت دیگر، علم یعنی کشف واقعیتها و پدیدههای عینی و روابط آنها با یکدیگر آن چنان که در واقع و نفس الامر هست. بنا بر این تعریف، اگر افرادی با نظرهای مختلف مدعی علم باشند و هریک نظر خود را مطابق با واقعیت بداند، یکی از نظرها علم است و دیگری علم نیست، بلکه جهل است. اما اینکه کدام یک علم است، با توجه به روشی مناسب با آن نظر، در مقام بازشناسی علم حقیقی از غیر حقیقی روشن میشود. مثلا، در موضوع وجود یا عدم وجود خدا، یکی برای وجود خدا استدلال کرده و بر اساس آن، خدا را قبول میکند و دیگری هم به خیال خودش برای نفی وجود خدا استدلال دارد و وجود خدا را نمیپذیرد. هر دو برای کشف واقعیت میکوشند و میخواهند بدانند در واقع خدا هست یا نیست، اما این دو نظر با یکدیگر مخالف است. آیا این هر دو نظر علم است؟ طبق این تعریف، فقط یکی از آن دو نظر علم است، زیرا بالاخره یا خدا هست یا نیست. آن گزارهای که مطابق با واقع است، علم است و گزاره دیگر -هر چند در آن بستر مطرح شده است- جهل است. بنابراین، علم به معنای اعتقاد مطابق با واقع است.
مطابق اصطلاحی دیگر، علم یعنی تلاش برای کشف واقعیت با روش تجربی. منظور از واقعیت در این اصطلاح فقط پدیدههای تجربی است، زیرا پدیدههای غیرتجربی را نمیتوان با تجربه حسی کشف کرد. پس، موضوع این علم فقط پدیدههای حسی و مادی است. شاید معروفترین اصطلاح همین باشد.
طبق اصطلاح دیگر، علم یعنی تلاش برای کشف واقعیت مادی، هرچند با روش غیرتجربی. بر اساس این اصطلاح، اگر راه دیگری هم غیر از روش تجربی برای کشف واقعیت حسی وجود داشت، قابل قبول است و علم به حساب میآید، زیرا واقع را کشف میکند. اگر پیامبری قبل از کشف دوربین، واقعیتی حسی ـ مانند تعداد ستارهها در یک کهکشان ـ را بیان میکرد علم به حساب میآمد. اِخبار وحیانی پیامبر صادق و متصل به منبع علم الهی، راهی برای کشف واقعیتی عینی است که راهی غیر از تجربه حسی است. این هم علم است. تفاوت این اصطلاح با اصطلاح قبلی این است که کشف واقعیت در این اصطلاح، مشروط به روش تجربی نیست.
تفاوت عملی این دو اصطلاح کجا ظاهر میشود؟ در نظریات مخالفین خواهیم دید که بعضی برای انکار علم دینی گفتهاند هر علمی متدلوژی مخصوصی دارد و روش علوم طبیعی، تجربی است. حال، اگر ـ بر اساس گفته شماـ این مسائل از راه غیر تجربه حسی بررسی شوند، علم نخواهد بود، زیرا علم آن است که با متد تجربی باشد، در حالی که شما میگویید از راه دیگری کشف شده است. جواب این است که در این نظریه با دو اصطلاح متفاوت از علم روبرو هستیم. بنابراین، باید در مقام بحث، بر سر معنای علم توافق کنیم؛ اگر توافق کردیم که واژه علم در مقام بحث به معنای چیزی است که با روش تجربی اثبات میشود، طبعا ـ طبق این اصطلاح ـ آنچه در قرآن آمده علم نیست، زیرا با روش تجربی اثبات نشده است. در این صورت، علم دینی هم نخواهیم داشت و علم فقط آن است که با روش تجربی اثبات شود، اما اگر قید روش تجربی را در تعریف علم، قید زائد دانستیم، علم دینی هم خواهیم داشت؛ اگربخواهیم واقعیتی ـ مانند تعداد سیارههای منظومه شمسی ـ را کشف کنیم، در صورتی که صادق مصدَّقی مانند جبرئیل از آن خبر داد، آیا باید بگوییم دروغ است و چون جبرئیل گفته است مورد قبول نیست؟! بالاخره واقعیتی است که با هر روشی کشف میشود.
برخی علوم هم با روش عقلی قابل اثبات هستند و هم با روش نقلی، مانند مباحث کلام که روشی تلفیقی و مزدوج دارند، هرچند تنها بعضی از مسائل کلام ـ مثل اصل وجود خداـ فقط با عقل و بعضی از مسائل آن صرفا با نقل اثبات میشوند، مثل اثبات امامت شخص علیبنابیطالب علیه السلام که عقل آنرا اثبات نمیکند، زیرا عقل خود بخود به قضایای شخصی نمیرسد و این گونه قضایا فقط باید با نقل اثبات شوند. بعضی از مسائل ـ مانند اصل معاد ـ هم دلیل عقلی دارد، هم دلیل نقلی. پس ممکن است مسألهای وجود داشته باشد که از دو راه ـ دلیل عقلی و نقلی ـ اثبات شود. در این صورت، اگر با دلیل عقلی ثابت شود، علم دینی نیست و اگر با دلیل نقلی اثبات شود علم دینی است. در علوم دیگر نیز اگر مسألهای مطرح شده باشد که با روش تجربی قابل اثبات است و در همان جا آیه قرآن نیز همین مطلب را اثبات میکند، اگر آن مسأله را با قرآن اثبات کردیم میشود علم دینی، ولی اگر با تجربه اثبات کردیم علم غیردینی نامیده میشود. در هر صورت، نتیجهاش یکی است و فرض هم این است که هر دو یک چیز را اثبات میکنند. پس، حتی در اینجا هم علم دینی و غیردینی به خاطر اختلاف در روش وجود دارد.
اصطلاح بعدی واژه علم، این است که ما اصلا کار به کشف واقع نداریم و اصلا به واقع نمیرسیم، مثل قول نسبیگرایان یا شکاکان که میگویند ما در هیچ جا به یقین نمیرسیم، ما دنبال کشف واقع نیستیم، زیرا هیچ وقت به واقع نخواهیم رسید، اما بستری را فراهم کردهایم که کسانی تلاش کنند و نظریاتی را ابراز کنند که گاهی تأیید و گاه رد میشود و به هر حال، نتایج عملی از آن گرفته میشود. علم همین است. علوم طبیعیِ در اختیار بشر هیچ وقت چیز ثابتی نبوده است، بلکه نظریاتی در طبیعیات، شیمی، فیزیک، کیهانشناسی، و ... مطرح شده و بعد تغییر کرده است. هرچند در طول تاریخ نظریات وجود دارند، اما علم، یک علم است؛ علم هیأت، علم نجوم، علم فیزیک، و ...، اما نظریات مختلفی وجود دارند که هیچ کدام هم کشف واقع نمیکنند. علم بر اساس این اصطلاح، به معنای تلاش عالمان است، خواه موافق واقع باشد یا خیر. تا وقتی مورد قبول واقع شده و از آن استفاده میشود، یک نظریه علمی است، هر چند ممکن است بعدا رد شود. مانند نظریه مرکزیت زمین برای عالم که قبلا مطرح بود و دانشمندان براساس آن خیلی چیزها را اثبات میکردند. مثلا خسوف و کسوف را بر همین اساس محاسبه و پیشبینی میکردند که با وجود غلط بودن اصل این نظریه، درست هم در میآمد و مفید بود و مردم از آن استفاده میکردند. و یا مثلا در طب جدید برخی مسائل طب قدیم ـ مانند اخلاط اربعه و کیفیات اربعه یا اینکه عالم از چهار عنصر آب، باد، خاک، و آتش تشکیل شده است ـ انکار میشود و عنصرها را از صد تا هم متجاوز میدانند، ولی قبلا براساس همین نظریات، مسائل زیادی را حل میکردند و نتیجه میگرفتند. مردم قرنها با همین طب معالجه میشدند. بر اساس این اصطلاح، مقید بودن به کشف واقع مطرح نیست، بلکه هدف آن است که تئوریهایی مطرح و تنظیم شود و فرمولهایی به دست بیاید که بتوان از آنها در زندگی استفاده کرد، بیماریها را معالجه کرد، خسوف و کسوف را پیشبینی کرد، و ...
خلاصه آنکه، حتی کشف واقع هم ملاک علم بودنِ علم نیست، بلکه صِرف تلاش در جهت پیدا کردن فرمولی برای روابط پدیدهها در راستای استفاده از آنها در زندگی، علم نام دارد.
همه اصطلاحات ذکر شده به نحوی با تلاشی که برای کشف واقع انجام میگیرد یا فواید یک پدیده، مرتبط بود. به عبارت دیگر، در واقع تعریفی برای علوم توصیفی ـ علومی که واقعیتها را توصیف میکنند ـ به حساب میآمد.
اصطلاح پنجم این است که دستورالعملها نیز به محتوای علم افزوده شوند و دستورالعملهایی که بعد از کشف پدیدهها یا آگاهی از فرمولها و بر اساس آنها داده میشوند نیز جزء علم باشند. علم طب طبق اصطلاحات گذشته، آن است که ما درد و درمانش را بشناسیم و بدانیم که برای این درد فلان دارو مؤثر است، اما توصیه مریض به خوردن دارو دیگر جزء طب نیست، ولی طبق این تعریف، دستورالعملهای طب هم جزء علم است. طبق اصطلاحات قبلی، تا جایی مربوط به علم روانشناسی میشود که پدیدههای روانی شناسایی شوند، عوامل تحقق یک پدیده در روان انسان بیان شوند و اینکه چه چیز میتواند آن را تغییر بدهد بررسی شود، اما اینکه مشاور و روانشناس به کسی بگوید که شما برای ایجاد تغییر در خود باید از این فرمول استفاده کنی ـ مثل توصیه به استفاده از مشروبات با بیست درصد الکل برای مبارزه با افسردگی ـ و به او نسخه بدهد، دیگر علم روانشناسی نیست، زیرا علم روانشناسی طبق اصطلاحات قبلی، این بود که بگوید الکل چنین تأثیری را دارد، نه اینکه به استفاده از آن دستور بدهد. کشف اینکه الکل چنین تأثیری را دارد یک مسأله علمی است که اثبات میشود و هیچ اشکالی هم ندارد، اما تجویز اینکه تو از این شربت الکلی استفاده کن، منوط به نظام ارزشی خاصی است که فراتر از علم است. گرایشهای شخصی، گروهی، دینی، اقلیمی، نژادی، و آداب و رسوم افراد از سنخ مسائل ارزشی است که در کنار علم دخالت داده میشوند، بر علم تحمیل شده یا به علم ضمیمه میشوند، و حقیقتا جزء علم نیستند.
اصل بحثهای اقتصادی مانند علل تحقق پدیدههای اقتصادی در جامعه و چگونگی مبارزه با آنها و تغییر دادنشان، علم اقتصاد است، زیرا مانند فرمولهای ریاضی است، اما گاهی اقتصاددان برای جامعه فرمول خاصی را تجویز میکند و میگوید از آنجا که گرانیها در اثر افزایش نقدینگی در جامعه پدید آمده است، برای مبارزه با آن باید کاری کنید که نقدینگی قبض شود، بانکها بتوانند پولها را جمع کنند و پول کمی دست مردم باشد، در این صورت خرید مردم کم میشود و قیمت جنسها پایین میرود. گاهی برای مبارزه با گرانیها سیاست انقباضی به دولتها پیشنهاد میشود که مثلا یکی از راههایش این است که بانکها سودشان را بالا ببرند تا مردم رغبت پیدا کنند که پولشان را در بانک بگذارند و بدون زحمت سودش را بگیرند. در این صورت، سرمایه و پول نزد مردم کم شده و خرید کمتر میشود. با کاهش تقاضا برای خرید، قیمت پایین میآید. این یک نوع مبارزه با گرانی است و راههای دیگری هم دارد. اینکه فلان اقتصاددان چه راهی را برای مبارزه با تورم، گرانی، بیکاری یا سایر مسائل اقتصادی انتخاب کند، مثل نسخه دادن پزشک است؛ هر چند علم پزشکی یک علم است، اما یک پزشک نسخهای متفاوت از پزشک دیگر را تجویز میکند و هر یک، جهتی را میبینند. نسخهها مختلف است، اما علم یکی است. در حقیقت نسخهها علم نیستند، بلکه علم همان کشف رابطه بین این پدیدهها است. کشف تأثیر یک ماده شیمیایی در بدن، علم است، اما دستور استفاده یا عدم استفاده از آن، جزء علم نیست.
طبق برخی تعاریف از علم، نه تنها علوم دستوری وجود دارند، بلکه اصلا ماهیت برخی علوم، دستوری است. مثلا علم اخلاق و اینکه چه کار باید کرد و چه کار را نباید انجام داد، ماهیتش دستوری است، ولی ماهیت بعضی از علوم اصلا دستوری نیست، مثل علم پزشکی که در آن، باید و نباید نهفته نیست، زیرا علم پزشکی رابطه بین بیماری و درمانش را نشان میدهد. این پزشک است که براثر شناختی که از وضعیت اقتصادی، مزاجی، و ... بیمار دارد نسخه خاصی میدهد. این دیگر جزء پزشکی نیست، بلکه برخاسته از علوم پزشکی و با ضمیمه گرایشهای ارزشی، ملاحظات شخصی، گروهی، صنفی، محیطی و اقلیمی و ... است که در آن دخالت میکنند. امروزه آن جهات دستوری ـ به خصوص در روانشناسی و جامعهشناسی ـ جزء علم شده است. اقتصاد نیز این گونه است؛ مردم از اقتصاددان انتظار دارند که راهکار عملی و دستور بدهد، در حالی که علم اقتصاد چنین اقتضایی را ندارد. علم بیانگر رابطه گرانی با یک پدیده است، مثلا نقدینگی زیاد باعث گرانی کالا میشود. این علم اقتصاد است، اما اینکه اکنون چه باید کرد و مردم در این شرایط چه کار باید انجام دهند، یک جهات ارزشی است که باید به علم ضمیمه شده و طبق آن راهکار داده شود، اما اگر طبق اصطلاح اخیر، تمام دستوراتی هم که برخاسته از زمینههای علمی است جزء علم دانستیم، علم دو بخش خواهد بود؛ علم دستوری و علم توصیفی. علم، بر اساس این اصطلاح عام، به معنای کشف پدیدهها و دستور و توصیه خاص برای تغییر آنها است. واژه علم، اصطلاحهای دیگری هم دارد که برای جلوگیری از گسترش زیاد بحث، ذکر نمیشود.
مفهوم دین به معنایی که ما درباره دین اسلام و جامعه خودمان مطرح میکنیم روشن است. دین، مجموع سه بخش اعتقادات، اخلاق، واحکام عملی است. پس، بخشی از دین، شناخت هستهای اعتقادی است، یعنی بدانیم خدا، ملائکه، قیامت، و ... وجود دارند. این هستها بخشی از دین را تشکیل میدهند. بخش دیگری از دین، ارزشها است که جنبه خوب و بد دارد و بالاخره بخش سوم، دستورالعملهای خاص است، مانند اینکه نماز صبح را دو رکعت بخوان و اگر سه رکعت بخوانی باطل است، باید فلان مقدار را به عنوان زکات از مال خود جدا کنی و با این شرایط به مصرف خاص آن برسانی، یعنی کشف واقعیت نیست، بلکه دستورالعمل اجرایی و مبتنی بر ارزشهای خاصی است. مجموع این سه بخش، دین است. پس، دین فقط هستها یا فقط بایدها نیست. دین، بایدهایی مبتنی بر یک نظام ارزشی است که آن نظام ارزشی برخاسته از باورهای خاص است. حال، کدام باورها است که در نظام ارزشی و نهایتا در دستورالعملهای دین مؤثر است؟ آن نظام ارزشی که با توابعش راه سعادت حقیقی را به انسان نشان میدهد. دین، آن باورهایی است که منشأ ارزشهایی میشود و این ارزشها احکام عملی خاصی را تعیین میکنند و مجموع اینها باورها، ارزشها، و احکام عملی خاص به انسان نشان میدهد که چگونه به سعادت ابدی برسد. چنین دینی، دین حق است، اما دینهایی که این کار را نمیکنند ولی اسم دین را دارند، دین باطل نامیده میشوند. این تعریف سه مرحلهای از دین مورد قبول است که هم مشتمل بر هستها است و هم مشتمل بر بایدها.
اصطلاح دیگری که گاهی در ادبیات ما هم به کار میرود این است که دین یعنی آنچه در کتاب و سنت وجود دارد و به عبارت دیگر، آنچه با دلیلهای تعبدی اثبات میشود. در اینجا اصطلاح دینی در مقابل عقلی به کار میرود و به معنای چیزی است که از راه وحی اثبات میشود. پس، دینی مساوی با وحیانی است.
طبق اصطلاح اول، ممکن است بعضی از باورهایی که اثبات میکنیم اصلا ربطی به وحی نداشته باشند و صرفا با عقل اثبات شوند، از طرف دیگر، بایدهایی وجود دارند که صرفا از راه وحی اثبات میشوند و عقل به آنها راهی ندارد. همه اینها دین به حساب میآمد. بنابر این اصطلاح، برای اثبات مسائل دینی متد واحد کارآیی ندارد، بلکه بخشی از آن باید با عقل، بخش دیگر با وحی یا راههای کمکی دیگر ـ مانند عرف، سیره عقلا، و ... ـ اثبات شود تا اراده الهی کشف شود. پس روش دین به اصطلاح اول، روش واحدی نیست، بلکه روش مزدوج است، زیرا خود محتوای دین امور مختلفی است؛ عقاید و هستهای اصلیاش باید با برهان اثبات شوند، درمورد ارزشها این اختلاف وجود دارد که آیا از واقعیات برمیخیزند یا خیر، احکام و دستورات الهی هم باید از راه وحی برای ما اثبات شود و عقل ما به همه آنها نمیرسد. پس، دین با یک متد اثبات نمیشود. هر بخشی از دین متد خاص یا حتی متد مزدوج دارد، مثل اعتقاد به معاد که هم با عقل اثبات میشود، هم با نقل. این ادعا دروغ است که هر یک از این مقولات ـ علم، دین، فلسفه، و ...ـ فقط یک روش دارد. این دینی که همه میشناسیم شامل باورها، ارزشها، و احکام عملی است که هر کدام از آنها با یک یا چند متد باید اثبات شود. موضوعات ـ مانند تعیین جهت قبله ـ را باید با ابزارهای علمی اثبات کرد، البته ممکن است ما حتی قبله را هم با وحی اثبات کنیم، مانند آنکه ثابت شود پیغمبر صلی الله علیه و آله این طور نماز خوانده است یا ثابت شود که امیرالمؤمنین علیه السلام در این محراب مسجد کوفه نماز خوانده است. اینگونه نیز برای ما ثابت میشود که جهت قبله کدام است. پس آن را از دو راه میتوان اثبات کرد. اما اگر علم صرفا چیزی باشد که با روش تجربی اثبات میشود، فقط آنچه با قطبنما اثبات میشود علمی خواهد بود و اگر دیدیم پیغمبر صلی الله علیه و آله یا امیرالمؤمنین علیه السلام هم در جایی نماز خواندند، میگوییم این از نظر علمی اثبات نشده است و جهت قبله باید با روش علمی تجربی اثبات شود، زیرا در صورتی علمی است که با قطبنما یا سایر ابزارهای علمی اثبات شود. این هم یک اصطلاح است و اشکالی ندارد کسی این طور بگوید، اما باید توجه داشت که این دو اصطلاح است.
پس، دین در اصطلاح دوم به معنای چیزی است که در منابع دینی ـ قرآن و سنت ـ آمده است. خود این اصطلاح دو بخش دارد: گاهی میگوییم اگر همان چیزهایی که در تعریف دین گفته شد ـ باورها، ارزشها، و دستورالعملهایی که ما را به سوی سعادت ابدی رهنمون میشوند- در منابع دینی اثبات شود، دین نامیده میشود و گاهی نیز ممکن است بصورت عامتر، آنچه را در کتاب و سنت آمده است دین بنامیم، هرچند مستقیما ارتباطی هم با عقاید، اخلاق، و احکام نداشته باشد. در قرآن آمده است که وَلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرَائِقَ2، نیز خداوند متعال در مورد آسمانها میگوید خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقا3. هر چند ما نمیدانیم هفت آسمان یعنی چه، اما اینکه تعداد آسمانها از منظر قرآن هفتتا است با دلیل تعبدی اثبات میشود و از این رو، علم دینی است. از آنجا که تجربه، هفت آسمان را اثبات نکرده است و هنوز به آن نرسیده است، این مطلب فقط با دلیل نقلی اثبات میشود و چون در منابع دینی آمده است، میتوان آن را دین دانست، هرچند دخالتی در سعادت و شقاوت ما ندارد؛ اینکه آسمانها هفت تا باشند یا شش تا در اینکه ما باید اطاعت خدا کنیم و نماز بخوانیم و روزه بگیریم تأثیری ندارد، اما چون میدانیم کلام خدا است و معتقدیم که خدا دروغ نمیگوید باید بدانیم این مطلب راست است، زیرا آنچه خدا اراده کرده، درست است. این یک حرف دیگری است، یعنی این تصدیق، بالعرض لازم است و در خود محتوای دین نیست، زیرا محتوای دین بر اساس تعریفی که ارائه شد، باورها، ارزشها، و احکام عملی است که راه سعادت را به ما نشان میدهد و به عبارت دیگر، آنچه درهدایت ما دخالت دارد دین است. اگر چیز دیگری در کتاب و سنت ذکر شده است، به مناسبتی و تفضلا ذکر شده است، كَالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَاثًا4 مثلی است که قرآن ذکر کرده است و مَثَل جزء دین نیست، هرچند در قرآن آمده باشد.
خلاصه آنکه، طبق اصطلاح دوم، آنچه در قرآن و سنت آمده، دین است. پس، اگر چیزی ـ مانند اصل اعتقاد به خدا- با دلیل عقلی اثبات شد، دینی نیست، بلکه فرا دین است، زیرا مسائلی مانند وجود خدا فقط با عقل اثبات میشوند و نمیتوان آنها را با قرآن اثبات کرد. پذیرش قرآن فرع بر این است که خدایی وجود داشته باشد تا بر پیغمبر وحی نازل کند. با کلام خود خدا که نمیتوان وجود خودش را اثبات کرد.
اصطلاح سوم واژه دین، اعتقاد به ماورای طبیعت است. یعنی غیر از این عالم طبیعت، عالم دیگری وجود دارد که میتوان فیالجمله با آن ارتباط برقرار کرد، خواه آن عالم، خدای واحد باشد، یا جنیان، ارواح خبیثه و طیبه، یا امور دیگر؛ بالاخره چیزی فراتر از عالم طبیعت وجود دارد که اعتقاد به آن و ارتباط با آن، دین نامیده میشود و حتی شامل ادیانی مثل بودیسم هم میشود.
طبق اصطلاحی وسیعتر از اصطلاح سوم، اعتقاد به امر قدسی، دین نامیده میشود، یعنی پذیرفتن یک سلسله امور به عنوان مقدس که نباید درباره آنها تشکیک یا چون و چرا کرد. بعضی از غربیها دین را همین گونه تعریف کردهاند. آنها خواستهاند یک معنایی را از دین ارائه دهند که شامل همه ادیان ـ از جمله بتپرستی، توحید، ثنویت، تثلیث، انکار خدا، و ...ـ بشود و از این رو دین را به «اعتقاد به یک امر قدسی» تعریف کردهاند. معنای لغوی دین هم در واقع همین است: لَكُمْ دِینُكُمْ وَلِیَ دِینِ5 یعنی هم دین من، دین است، هم دین شما که بتپرستی است دین است، یعنی آیینی است که آنرا محترم میشمارید و به آن عمل میکنید. برخی همین معنای لغوی را به عنوان یک اصطلاح در ادبیات علمی و فلسفی به کار گرفتهاند.
واژه سوم در بحث علم دینی، ترکیب دو واژه علم و دین است. علم دینی و توصیف علم به دینی به چه معنا است؟ علم دینی را به چهار معنا میتوان به کار برد:
یک معنا این است که بگوییم هر علمی که دستاوردها، نتایج، و قضایای اثبات شدهاش مخالف با محتوای دین نباشد، علم دینی است، یعنی دین با آن مخالف نیست. نظریات مختلفی که در فیزیک و شیمی وجود دارد ـ مانند قانون بویل، لاوازیه، نسبیت انشتین، و ...ـ و گاهی هم تغییر میکند، علم است و با دین هم تنافی ندارد، از این رو، علم دینی است، اما اگر علم در جایی چیزی گفت که خلاف نص قرآن است، علم غیر دینی یا ضد دینی نامیده میشود. گاهی قرآن یک چیزی را اثبات میکند و علم، ضد آن را ثابت میکند یا مطلبی را اثبات میکند که به هیچ وجه با قرآن نمیسازد؛ نه اینکه برداشت ما مختلف باشد، بلکه واقعا ثابت میشود که معنای این آیه این است، مطلبی هم که علم میگوید این است، و این دو تا با هم نمیسازد و بینشان تناقض وجود دارد. این علم، غیردینی است، اما غیر از این هر چه باشد تا وقتی مخالفتی با دین ندارد علم دینی است.
یک اصطلاح دقیقتر و اضیق از این هم میتوان فرض کرد که بر اساس آن، علم دینی نه تنها علمی است که مخالف با دین نیست، بلکه علمی است که دین آنرا تأیید هم کرده است. این اصطلاح، اخص از اصطلاح قبلی است.
اصطلاح دیگری نیز که برای علم دینی به کار میرود این است که یک سلسله مطالب علمی از راه منابع دینی به دست آید، یعنی در واقع، روش اثبات آنها روش نقلی و تعبدی باشد. همان گونه که بیان شد، برخی مسائل اصالتا ارتباطی با دین ندارند، اما دین، آنها را بیان و اثبات کرده است و از آنجا که ما به آورنده دین ـ پیغمبرـ معتقدیم و او را مخبر صادق میدانیم، یقین داریم که مطلب همین طور است و به آن، به دلیل بیان قرآن و روایت متواتر علم داریم. به این نوع از علم، علم دینی گفته میشود. علم است، البته نه طبق این اصطلاح که باید با روش تجربی اثبات شود، زیرا این نوع علم، دینی و غیردینی ندارد. هنگامی میتوان گفت یک علم، دینی یا غیردینی است که اصطلاح علم را به معنای اعم از آنچه با روش تجربی اثبات میشود به کار ببریم، در اینجا فرض آن است که یک مطلب نه با روش تجربی، بلکه با قرآن اثبات شده است، خواه با روش تجربی هم تأیید شود یا خیر. استفاده از خیلی چیزها به لحاظ شرعی ممنوع است و نجس تلقی شده است و وقتی که میگفتند نجس است دلیل علمی برای نجاستش و لزوم احتراز از آن وجود نداشت. معروف است که میگفتند مثلا آب دهان سگ با آب دهان گربه چه فرقی میکند؟ هیچ دلیل علمی برای پلیدی آب دهان سگ وجود نداشت؛ آن هم آن طور پلیدی که اگر سگ از ظرفی آب بخورد باید آن ظرف را چند دفعه خاکمال کرد. بعد از صدها سال اثبات شد که آب دهان سگ میکروبی دارد که جز با خاک کشته نمیشود و حتی از راه شستن عادی با آب هم پاک نمیشود. این مطلب برای مسلمانها قبل از اثباتش یک مسأله علمی بود که واقعا آب دهان سگ پلید است و باید از آن احتراز کرد، هرچند هیچ دلیل تجربی نداشت. پس، این مسأله از دو راه اثبات شده است: قبلا از راه وحی اثبات شده بود و بعدا هم از راه تجربه اثبات شد.
اصطلاح عامتری هم برای علم دینی به این شرح گفته شده است که هر علمی به معنی کشف واقع است. ما گاهی به هر واقعیتی از هر راهی کشف شود، به نظر الهی نگاه میکنیم و گاهی با نظر طبیعی و مادی. همه مسائل فیزیک، شیمی، مکانیک و سایر علوم ـ علیالخصوص علوم پایه- گاهی با این نظر نگریسته میشوند که انفجاری در عالم رخ داده و موجب پیدایش عناصر مختلف شده است که یک مجموعه از آن هم کره زمین شد، تحولاتی در آن پیدا شد تا اینکه موجود زنده پیدا شد و ... و گاهی همین مسأله -حتی انفجار و فراهم شدن زمینه برای پیدایش موجود زنده- از این منظر دیده میشود که تدبیر الهی بود و خدا این طرح را در نظر گرفت و عالم را این چنین آفرید. همین علم در نگاه دوم، علم دینی نام دارد. پس، دینی بودن یا نبودن یک علم بستگی به نگاه ما دارد؛ اگر با دید الهی به روابط بین پدیدهها و این سلسله علل و معلولاتی که در علوم تنظیم میکنیم نگاه کنیم، علم دینی است، ولی اگر با نظر مادی به آن نگاه کنیم و ارتباطش را با خدا حذف کنیم، علم غیردینی است. بعضی از بزرگان چنین دیدگاهی دارند. این هم اصطلاحی است و هیچ ضرری ندارد که کسی این اصطلاح را به کار ببرد، اما بالاخره باید بدانیم که این اصطلاح با اصطلاحات دیگر فرق دارد و اصطلاحات را با یکدیگر خلط نکنیم. هر اصطلاحی احکام و لوازمی غیر از دیگری دارد. طبعا این اصطلاح وقتی مطرح میشود که علم واقعا کاشف از واقع باشد، اما نظریات ظنی که هر روز تغییر میکنند چگونه میتوانند علم الهی، کشف واقع، کشف از اراده الهی، و یا شناخت فعل الهی باشند؟ چه فعل الهی؟ ما شناختی پیدا نکردهایم، بلکه شناخت ما اشتباه بوده است. در این اصطلاح، فرض آن است که ما با تجربه بتوانیم یک علم صحیح مطابق با واقع به دست بیاوریم، آن وقت دو نگاه به آن میکنیم: یک نگاه ارتباط آن با خدا و تدبیر و تقدیر الهی، و یک نگاه طبیعی، تا اولی، علم دینی باشد و دومی، علم غیردینی.
تا اینجا پنج اصطلاح برای علم، چهار اصطلاح برای دین، و چهار اصطلاح هم برای علم دینی بیان شد. هر کدام از این اصطلاحات احکامی دارند. بنابراین، در بحثها باید به معانی مورد نظر از این اصطلاحات بیان شده دقت کنیم. بنا بر این است که علم در بحث ما به معنای کشف پدیدههای خاص از روش تجربی یا غیرتجربی باشد، یعنی مقید به روش تجربی نیست تا بتوانیم بگوییم ممکن است یک چیز دو روش داشته باشد که یکی دینی و دیگری غیر دینی است، اما اگر علم، چیزی باشد که باید با روش تجربی اثبات شود، اصلا نه علم دینی خواهیم داشت و نه علم غیردینی، زیرا ارتباطی با دین ندارد. رابطه بین دو پدیده از راه تجربه یا کشف میشود یا کشف نمیشود و در این زمینه تفاوتی میان معتقد به خدا و منکر خدا نیست. ریاضیات نیز همین طور است. دو دو تا دیگر خدایی و غیر خدایی ندارد. برای قائل به خدا و دین حق ـ اسلام و مذهب تشیع، دو دو تا چهارتا است، همچنانکه برای منکر همه اینها هم دو دو تا چهارتا است. عنصر دین در حاصل ضرب دو در دو دخالتی ندارد. پس، بستگی دارد به اینکه علم را چگونه معنا کنیم. اگر گفتیم علم آن است که پدیدههایی با روش تجربی اثبات شوند، جعل اصطلاح مؤونه و منع قانونی و شرعی ندارد. در این صورت، دیگر هیچ چیز در این چارچوب دخالت ندارد. گرایشهای و نگرشهای من ربطی به علم ندارد. پس، منهای نگرش من، علم سر جای خودش هست، هرچند من این علم را با یک نوع نگاه بررسی میکنم و کسی که منکر خدا است با نگاه دیگری. در خود محتوای علم نه این نگاه دخالت دارد و نه آن نگاه، زیرا خود آن فرمولها علم است و نگاه، نگاه ناظر خارج از علم است. نگاه من در خود علم دخالت ندارد و نگاهی خارج از ماهیت علم است، هرچند بالعرض و مجازا میتوان به آن هم علم گفت. اگر علم را خود آن فرمولها دانستیم نگاه من تأثیری در محتوای آن علم ـ که همان فرمولها است- ندارد. بله، حتی در مسائل ریاضی هم میتوان این گونه گفت که خدا این نظام را برقرار کرده است که روابط بین اعداد و کمیتها پدید آید، سینوسها این طور محاسبه شود، کسینوسها هم این طور، اما این نگاه، ماهیت فرمول را تغییر نمیدهد. نگاه من جزء علم نیست، بلکه نگاه به علم است. پس، خود علم بر اساس این معنا، نه دینی است و نه غیردینی، اما اگر کسی نوع نگاه را هم در علم دخیل بداند، اصطلاحی دیگر جعل کرده است که غیر از اصطلاح متعارف و مورد بحث است. بر اساس این اصطلاح، برای دینی کردن علوم دانشگاهی باید به همین علوم نگاه الهی شود. در این صورت علوم الهی میشوند ولازم نیست هیچ تغییری در آنها ایجاد شود. همه چیز سر جای خودش هست، اما باید به عنوان اینکه فعل خدا است تماشا شود تا دینی باشد. اگر با نگاه، علم فرق میکند و دینی یا غیر دینی میشود، شما نگاهتان را عوض کنید؛ علم تغییر نمیکند.
اگر قوام علم را تجربی بودن روش آن دانستیم، در صورتی که مطلبی از راه وحی اثبات شود، علم نخواهد بود، اما اگر علم، مطلق کشف واقع باشد، خواه با روش تجربی کشف شود یا روشهای عقلی، نقلی، تاریخی، وحیانی، و یا حتی شهود و کشف، علم است. علم طبق این تعریف، روشهای متعدد دارد و میتواند متناسب با این روشها اسمهای مختلفی داشته باشد، مانند علم دینی، علم عرفانی، علم مادی، علم ضددینی، و ...
غالب اختلافها در این بحث، به مشترکهای لفظی برمیگردد. بسیاری از اختلافات برای این است که آن کسی که منکر است چیزی را نفی میکند و آن که مثبت است چیز دیگری را اثبات میکند و در واقع تنافی آن چنانی وجود ندارد. بنابراین، باید قبل از بحث، روی اصطلاحات مورد نیاز، توافق شود. حال، با توجه به تأکیدی که بر اختلاف اصطلاحات شد، بعضی از نظرات مخالف را بررسی میکنیم.
بعضی گفتهاند علم دینی به این دلیل غلط است که «هر علمی موضوع معینی دارد. موضوع علم، اختیاری نیست، مثلا هستیشناسی، گیاهشناسی، یا علمشناسی موضوع معینی دارد و آن موضوع هم تعریف معینی دارد». تا اینجا که هر علمی موضوع معینی دارد مورد قبول و توافق همه فرهیختگان عالم است که علوم را بر اساس موضوعات تقسیم میکنند. ما نیز همین را میپذیریم و هیچ اشکالی ندارد. از اینجا که میفرمایند «هر موضوعی تعریف معینی دارد»، این تعریف را چه کسی کرده است؟ چه کسی باید بگوید موضوع انسانشناسی چیست؟ برخی میگویند موضوع انسانشناسی همین بدن است. ما میگوییم بدن مادی، بُعد کوچکی از انسان است و بُعد بزرگتر انسان، حقیقتی نادیدنی به نام روح است. حال، انسان کدام یک از اینها است؟ موضوع انسانشناسی کدام است؟ حقیقت انسان و مسائلی مانند معاد، ارزشها، قرب، و مکانت و کرامتش برای این بدن نیست. کسی که انسان را مادی میداند، از او تعریفی مادی ارائه میدهد. آیا این تعریف مورد قبول است؟ اصلا بحث در مورد همین است که حقیقت انسان چیست.
اگر انسان را همین موجود مادی بدانیم، یک نوع حیوانی خواهد بود که زمانی متولد میشود، بعد از مدتی میمیرد، میپوسد و تمام میشود. در این صورت دیگر جایی برای بحث راجع به ارزشها، حیات ابدی، پاداش و کیفر، و ... باقی نمیماند. پس، هرچند علم موضوع معین دارد، اما این گونه نیست که آن موضوع با تعریف دیگران معین شود. منظور ما از انسانی که کرامت دارد، عمر ابدی دارد، قرب به خدا پیدا میکند، و ... انسانِ دارای روح است و منظور دیگران از انسانی که این ویژگیها را برای او خیالات میدانند همین انسان مادی و بدن او است. اسم هر دو ـ انسان ـ مشترک است. پس، باید پیرامون تعریف انسان توافق کنیم و تعریف را صرفا آنچه دیگران میگویند ندانیم. ما حرف دیگران را به عنوان یک تعریف میپذیریم و بحث پیرامون یک موضوع با این تعریف اشکالی ندارد، اما این تعریف، تعریف دیگر را نفی نمیکند. در جای دیگر باید اثبات کنیم که آیا روح وجود دارد یا خیر. وجود روح در خود انسانشناسی اثبات نمیشود. اتفاقا در علمشناسی این بحث مطرح است که موضوع هیچ علمی توسط خود علم تعیین نمیشود، بلکه علمی مافوق باید آن را اثبات کند. لذا میگوییم موضوعات تمام علوم باید نهایتا به فلسفه برسد و فلسفه مادر علوم است. حرف ما این است که موضوع علم را چه کسی تعریف میکند؟ کجا تعریف شده است؟ از کجا فرض شما صحیح باشد؟ شما از کجا میگویید روحی وجود ندارد؟ این خودش یک ادعای غیر علمی است. چون ادعای علمی طبق تعریف خود شما آن است که با روش تجربی اثبات شود. آیا شما با روش تجربی اثبات کردهاید که روحی نیست؟ مگر تجربه میتواند عدم را هم اثبات کند؟! تجربه نتایج عینی روابط پدیدهها را میتواند بیان کند. بله، عقل میتواند بگوید چیزی هست یا نیست. برهان داریم، اما تجربه نمیتواند نفی را اثبات کند. حداکثر میتواند بگوید در این حوزه تجربه، چنین چیزی یافت نشد، اما ممکن است در واقع باشد ولی تجربه به آن دست نیافته باشد. همان گونه که امواج الکترومانیتیک تا صدها سال پیش اصلا ناشناخته بود، اما حالا همین امواج، محور اکثر علوم مترقی عالم است. چنین امواجی قبلا هم بود ولی ما نمیشناختیم. پس تجربه نمیتواند نفی کند. ادعای شما که میگویید غیر از بدن چیزی وجود ندارد، غیرعلمی است، زیرا بر اساس تعریف خودتان، چیزی علمی است که با روش تجربی اثبات شود، در حالی که شما نبودن روح را نمیتوانید با روش تجربی اثبات کنید. پس ادعای اینکه روح نیست، ادعایی غیرعلمی است و اعتباری ندارد.
در ادامه نتیجه گرفتهاند که «اگر ما عوارضی را برای انسان اثبات کردیم، علم انسانشناسی را کامل کردهایم» -یعنی انسانشناسی مبتنی بر مادی بودن انسان- «معنا ندارد که بگوییم دو گونه انسان داریم».
بله، طبق تعریف شما معنا ندارد. اما اگر انسان طبق تعریف دیگر، روح هم داشته باشد، آن وقت نمیگوییم دو گونه انسان داریم، بلکه میگوییم انسان دو بخش یا دو ساحتِ بدن و روح دارد. آنچه شما گفتید راجع به بدن اوست و درست هم هست و ما قبول کردیم، اما ساحت روح را نفی نمیکند.
برخی گفتهاند که «تعریف اسلامی و تعریف غیراسلامی نداریم». پاسخ آن است که چرا نداشته باشیم؟ چه کسی گفته تعریف شما درست است؟ شاید اصلا تعریف ما درست باشد که انسان دو بخش بدن و روح دارد. اگر شما دلیل بخواهید، ما باید آن را اثبات کنیم. البته اثبات این مطلب، دیگر تجربی نیست، بلکه باید با استدلال عقلی و فلسفه اثبات شود و اگر آن را قبول ندارید، باید پیرامون فلسفه بحث کنیم که آیا اصلا استدلال عقلی قابل قبول داریم یا خیر. باید سراغ معرفتشناسی برویم و بحث کنیم که آیا در معرفتشناسی، فقط معرفت تجربی صحیح است یا معرفت عقلی هم صحیح و بلکه اصح است. در این صورت، بحث از انسانشناسی خارج میشود. در معرفتشناسی روشن میشود که چه چیزهایی با عقل قابل اثبات است که تجربه به آن نمیرسد، مانند وجود خدا که به محض دسترسی نداشتن تجربه به آن، نباید بگوییم اعتقاد به خدا غیرعلمی است. بله، اگر علم به معنای علم تجربی باشد، اثبات خدا علم تجربی نیست، اما آیا علم عقلی هم نیست؟ علم عقلی هم کشف واقع است. کشف واقع منحصر در تجربه نیست. با برهان عقلی هم میتوان واقع را کشف کرد، بلکه در بعضی موارد، فقط با برهان عقلی کشف میشود و در بعضی موارد، فقط با ابزار حسی ـ در مقابل عقل.
میگویند که «لذا ما نه دوچرخه اسلامی داریم، نه انسان اسلامی». چه ربطی به هم دارند؟ دوچرخه اسلامی نداریم، اما چرا انسان اسلامی ـ یعنی انسان طبق تعریف اسلام- هم نداریم؟ دوچرخه، طبق توافق و قرارداد، نام وسیلهای است که دو چرخ دارد و از فلز خاصی ساخته شده است، اما درباره تعریف انسان توافق نکردهایم. ما میگوییم انسان علاوه بر بدن، بخش دیگری نیز به نام روح دارد که اصالت با آن بخش است، ولی شما میگویید انسان، روح ندارد. بنابراین، توافقی در تعریف نداریم. انسان طبق تعریف ما یک معنا دارد و طبق تعریف شما دارای معنای دیگری است. پس، انسان دو معنا دارد. چه کسی گفته دو تعریف ندارد؟
گویا همین گوینده گفته است که «برخی اعتقاد دارند تمایز علوم به تمایز روشها است». بله و بعضی اضافه کردهاند که ما میتوانیم دو علم داشته باشیم که موضوعشان یکی، اما روشهایشان مختلف باشد. بنابراین، از آن جهت که دو روش دارد، میتوان گفت دو علم هستند و از این جهت که مسائلش با دو روش اثبات میشود، یک علم ـ با یک نام دلخواه ـ است. اگر بگوییم کلام و فلسفه موضوعات مشترکی دارند، کلام از روش دینی و تعبدی هم استفاده میکند، ولی فلسفه منحصرا از دلیل عقلی استفاده میکند، آیا دو علم هستند یا یک علم؟ میتوانیم بگوییم دو علم هستند، زیرا روش هر یک با دیگری فرق میکند. روش فلسفه، تعقلی محض است، ولی کلام از روش نقلی و تعبدی هم استفاده میکند. پس این جهات مشترک فلسفه و کلام را به دو روش میتوان اثبات کرد. از این رو، اگر روش را در تعریف علم دخالت بدهیم، دو علم هستند، وگر نه ممکن است بگوییم یک علم است که با دو روش اثبات میشود، یعنی اثبات یک قضیه با هر روشی باشد، علم مثلا علم کلام است، خواه با روش عقلی باشد، مثل معادی که با عقل اثبات میشود و خواه با روش نقلی باشد، مثل معادی که با قرآن اثبات میشود. پس این سخن شما که هر علمی یک روش بیشتر ندارد باید تفسیر شود؛ ممکن است یک علم باشد یعنی گزارههایشان یکسان باشد ـ مانند اینکه خدا هست، انسان در روز قیامت زنده میشود، و ... ، اما متد تلفیقی داشته باشد؛ گاهی از راه عقل و گاه از راه وحی اثبات شود. پس، دلیلی ندارد که بگوییم هر علمی فقط یک متد دارد.
گفته شده است که «معیار نهایی داوری درباره علوم، تجربه و واقعیت است» یعنی معیار حق و باطل بودن و درست یا نادرست بودن علوم باید با تجربه معلوم شود. «که آن هم دینی و غیردینی ندارد». تجربه، دینی و غیر دینی ندارد. هر کس تجربه کند نتیجه میگیرد.
سؤال ما این است که معیار نهایی داوری یعنی چه؟ اگر کسی براساس شواهدی نظریهای را در یک علم ارائه داد و خودش هم قبول داشت که ـ همانند اکثر نظریات علوم ـ یقینی نیست و ممکن است بعدا کشف خلاف شود، آیا معنایش این است که آخرین معیارمان برای داوری همین است؟ آیا اگر یک آیه قطعی قرآن برخلاف این ظن علمی داشتیم نمیتوانیم بگوییم شما اشتباه کردهاید؟ قبل از این هم ـ حتی در ریاضیات ـ احتمال اشتباه میدادیم. خود ریاضیات اشتباهبردار نیست، اما عمل ریاضی اشتباهبردار است. در قواعد ریاضی اشتباه راه ندارد، اما آن کسی که حساب میکند ممکن است اشتباه کند. پس، معنای اشتباه کردن این نیست که در این علم اشتباه وجود دارد. منظورتان از ملاک نهایی بودن تجربه و واقعیت چیست؟ یعنی چیزی که فوق آن چیزی اثبات نمیشود؟ شاید وحی درست باشد. شاید پیغمبر واقعیت داشته باشد. ما در مقام بحث، شاید میگوییم؛ إِنَّا أَوْ إِیَّاكُمْ لَعَلَى هُدًى أَوْ فِی ضَلَالٍ مُبین6 شاید این 124هزار پیغمبری که آمدند واقعا پیغمبر بودند، شاید راست میگفتند. شما از کجا میدانید اینها دروغ است؟ اگر آنها به مقتضای دلیل عقلی، راست میگفتند و ما خبر یقینی داریم که آنها چه گفتند، سخن آنها است که میتواند معیار داوری باشد نه تجربه خطاپذیر ما. اشتباه بودن بسیاری از چیزهایی که به تجربه نسبت داده شده، بعدا معلوم شده است، اما در وحی پیغمبر اشتباه نمیشود، هرچند در نقلش ممکن است اشتباه شود. آیا در صورتی که خود پیغمبر بگوید به من وحی شده که مسأله این گونه است، ولی تجربه حسی آن را نشان ندهد، باید بگوییم ملاک داوری نهایی همین تجربه است؟! ملاک داوری در اینجا، وحی قطعی الهی است. چه کسی به شما گفته است که معیار نهایی تجربه است؟ ممکن است فوق تجربه هم معیار ارزندهتری وجود داشته باشد. ممکن است در برابر مسائل علمی ظنی، یک آیه قطعی داشته باشیم که در دلالتش هیچ شکی نباشد یا روایت متواتری داشته باشیم که شکی در صدور یا در معنایش نداشته باشیم. قطع، حاکم بر ظن است. اگر بین دلیل قطعی و ظنی اختلاف باشد، باید به دلیل قطعی تمسک کرد نه دلیل ظنی. در این صورت، معیار نهایی همان دلیل شرعی قطعی است.
برخی با لفظی رقیق گفتهاند که «فضای دینی چندان سنخیتی با فضای علمی ندارد». اینکه چندان سنخیتی ندارد به این معنا است که گاهی ممکن است سنخیت داشته باشد. ما همانجارا عرض میکنیم. پس، شما قبول دارید که میشود یک فضای دینی وجود داشته باشد که با فضای علمی هم سنخیت داشته باشد. آیا سنخیت نداشتن با فضای دینی به این معنا است که علم دینی به هیچ معنا نمیتواند وجود داشته باشد؟ این ادعا خیلی ضعیف است.
برخی فرمودهاند که «حوزه عقل و علم از دین جداست». علم و دین در این ادعا به چه معنا است؟ شما کدام تعریف از علم را در اینجا پذیرفتهاید؟ اگر علم چیزی است که با تجربه حسی اثبات میشود و دین چیزی است که فقط با وحی اثبات میشود و بگویید هر علمی هم متد خاص خودش را دارد، این ادعا درست است. چیزی که فقط با تجربه اثبات میشود با چیزی که فقط با وحی اثبات میشود ارتباطی ندارد و با هم اصطکاکی پیدا نمیکنند. فرض شما در این ادعا چنین معنایی از علم و دین است، اما اصطلاح مورد قبول، این نبود. بیان شد که علم به معنای کشف واقعیت است، خواه از راه تجربه باشد یا از راه وحی. با پذیرش این تعریف، یک چیز، هم میتواند در حوزه علم باشد، هم در حوزه دین. اگر دین را به معنای نگاه الهی به کشف واقعیات پذیرفتید، همه علوم ـ از آن جهت که شناخت افعال خداست و مخلوق خداست ـ میتوانند در حوزه دین قرار بگیرند. چرا با هم اصطکاک ندارند؟ افعال الهی را میخواهیم بشناسیم؛ بعضی از آنها با تجربه شناخته میشود، بعضی هم با عقل، وحی، یا شهود عرفانی. البته در مقام اثبات این روشها نیستیم، ولی دلیلی هم بر حصر نداریم. ادعای جدایی حوزه عقل و علم از حوزه دین، درست نیست. بیان شد که بخشی از دین ـ باورهای اصلی دین ـ فقط باید با عقل اثبات شود. پس، چگونه میتواند حوزهاش از دین جدا باشد؟ اعتقاد به خدا، وحدانیت خدا، صفات خدا، افعال خدا، حکمت الهی، نظام احسن خلقت، و ... هم در حوزه عقل هستند و هم در حوزه دین، زیرا از یک طرف، جزء اصلی و ریشه دین هستند و از طرف دیگر با عقل اثبات میشوند. فرض میکنیم حوزه علم از حوزه دین جدا باشد ـ که این طور هم نیست، ولی چرا حوزه عقل از دین جدا باشد؟ بخش عظیمی از مسائل دینی در زمینه باورها، ارزشها، و حتی احکام عملی و مسائل فقهی با عقل اثبات میشوند. مگر عقل به عنوان یکی از ادله اربعه در فقه شمرده نمیشود؟ پس چگونه حوزه عقل از دین جدا باشد؟ این ادعا پوچ و بیاساس است.
برخی گفتهاند که «ما شناخت کامل و درستی از اسلام نداریم». بایدچنین شناختی را پیدا کنید. این سخن دلیل بر تباین داشتن دین و علم نیست. بحث ما درباره شناخت نیست. شناخت دین راههای خاصی دارد که در جای خودش باید بررسی شود که کدام راه یقینی و کدام ظنی است، کدام راه اختلافبردار است و کدام اختلافبردار نیست. بسیاری از مسائل دینی مسائل شرعی اختلافی است و هر کسی باید طبق نظر مرجع تقلید خودش عمل کند، اما بعضی از مسائل دینی ـ بخصوص عقاید اصلی ـ اختلافبردار نیست و انکار یکی از آنها مساوی با انکار کل دین است.
منظور شما از شناخت کامل اسلام چیست؟ نسبت به اصول دین باید شناخت واقعی عقلانی پیدا کنیم و نسبت به فروع دین مانند مسائل ظنی دیگر باید به نظر خبره مراجعه کرد. مثل اینکه برای همه مسائل مربوط به سلامتی خود به پزشک مراجعه میکنیم و چه بسا نظر یک پزشک با نظر پزشک دیگر مخالف باشد، ولی در زندگی به همین ظنیات اکتفا میکنیم. درفروع دین نیز این گونه عمل میکنیم و چه بسا مسائل رساله عملیه یک مرجع با دیگری متفاوت باشد، اما مسائل اساسی، ضروری، و قطعی دین اختلافبردار نیست و همه باید نسبت به آنها شناخت درستی داشته باشند و اگر کسی چنین شناختی ندارند باید به دنبال آن باشد و اگر بخواهد راهش باز است.
گفته شده است که «بررسی تجارب تاریخی، امکان تولید علم دینی را منتفی میسازد». سؤال ما این است که منظور شما از علم دینی کدام یک از آن اصطلاحات چهارگانه است؟ تولید علم دینی طبق کدام معنا از علم دینی محال است؟ یکی از آن اصطلاحات پذیرفته شد و بیان شد که ممکن است کسی بر اساس قرارداد، طبق سه اصطلاح دیگر مشی کند. یکی از معانی علم دینی این بود که از یک علم برای اثبات مسائل دینی استفاده شود، مانند علم حدیث، درایه، رجال، ادبیات عرب که برای فهم قرآن مورد نیاز است، و ... آیا چنین علمی را نمیتوان تولید کرد؟! علم دینی طبق اصطلاح دیگر، علمی است که برای اثبات مسائل دینی از آن استفاده میشود، مثل فلسفه که برای اثبات مسائل توحید و باورهای دینی مورد استفاده قرار میگیرد. آیا نمیتوان آن را تولید کرد؟! بر اساس اصطلاح دیگر، آنچه در منابع دینی آمده علم دینی است. آیا نمیتوان اثبات کرد که چه چیزهایی در منابع دینی آمده است؟ شما برداشت دیگری از علم دینی دارید، یعنی یک علم دنیایی وجود دارد یعنی همان چیزی که در همه دانشگاههای عالم تدریس میشود و یک علم دینی. علم دینی چیز دیگری خواهد بود. علوم موجود دانشگاهی علم دنیایی و غیردینی است. تصور شما این است که منظور قائلین به اسلامیسازی علوم و دانشگاهها، تأسیس علوم دیگری با نتایج و روشهای متفاوت از علوم موجود است. پاسخ چنین ادعایی این است که ما هرگز نگفتیم باید علوم عالم کنار گذاشته شوند و قضایای علوم ـ از جمله نسبیت انشتین، فاصله کهکشانها، و ...ـ از اول فقط با استفاده از قرآن و حدیث اثبات شوند. آیا حرف ما این است که برای فهم چگونگی معالجه فشار خون باید از آیه قرآن و حدیث استفاده کرد؟!
پس باید روشن شود که منتفی بودن تولید علم دینی بر اساس کدام اصطلاح از علم دینی ادعا شده است. ممکن است به آن معنایی که شما علم دینی را منتفی بدانید، ما هم منتفی بدانیم. ما هم نگفتیم که همه علوم را باید کنار گذاشت و از نو مسائل را فقط براساس آیه و روایت حل کرد. آنچه بیان شد این است که علوم موجود باید منطقا بر اصول موضوعهای مبتنی باشد که آن اصول موضوعه در جای خودش اثبات شده باشند. این اصول موضوعه یا از مسائلی است که در یک علم بالاتر از علوم طبیعی ـ مانند فلسفه- اثبات میشود، یا از اصول متعارفه ـ بدیهیات- است. علوم موجود این گونه نیستند. بنای روانشناسی امروز بر این است که روان انسان همان مغز و سلسله اعصاب است و چیزدیگری به نام روح وجود ندارد. این ادعای غیر علمی چه دلیلی دارد؟ سخن ما این است که به روش صحیح آکادمیک بازگردید و مبنای ادعای خود را روشن کنید. وقتی میخواهید اثبات کنید که روحی وجود دارد یا نه ناچار باید وارد مسائل فلسفی شوید و برای حل مسائل فلسفی چارهای جز حل مسائل معرفتشناسی آن نیست، یعنی باید اثبات کنید که عقل حجیت دارد و میتواند حقایق را درک کند. دلیل شما بر این ادعا که غیر از تجربه هیچ چیز علمی نیست چیست؟ شما اسم این جهل را علم گذاشتهاید. پس، باید کار علمی انجام دهید و ادعاهای خود را بر پایههای صحیح استوار کنید. استنتاج چنین قضایایی بدون پشتوانه و مبنای صحیح، اشتباه است. ما اثبات میکنیم که عقل بسیاری از مطالب را بهتر از تجربه میفهمد. مبانی علم را باید با دلیل عقلی اثبات کرد.
پس، اگر کسی بگوید باید همه علومی را که از راه تجربه یا راههای دیگر اثبات شده است کنار گذاشت و همه علوم را از قرآن و حدیث استنتاج کرد، اشکال شما وارد است. دست کم ما چنین ادعایی نداریم، بلکه معتقدیم علم متد خودش را دارد، اما باید اولا، بر مبانی صحیحِ اثبات شده استوار شود و ثانیا، باور داشته باشید که دلایلی که شما اثبات میکنید یقینی است، اما ظن، احتمال خلاف دارد و اگر دلیل قطعی بر خلافش وجود داشت، آن دلیل قطعی مقدم است. معنای اسلامی شدن علم آن است که اگر دادههای بعضی از علومی که به اسم علم نامیده میشوند و طبعا دادههای ظنی هستند، برخلاف نص قرآن یا روایت قطعی بود باید نظری را درست بدانیم که با قرآن و حدیث موافق است، هرچند میگوییم در این مسأله دو نظر وجود دارد؛ بعضی با روش تجربی این ظن را پیدا کردند و بعضی با روش تجربی دیگری ظن دیگر پیدا کردند. در اینجا ظنی را تأیید میکنیم که موافق قرآن و حدیث باشد و این کار را دینی کردن علم مینامیم. بنابراین، نه روش تجربیمان را غلط میدانیم و نه میگوییم که همه علوم را باید کنار گذاشت و از اول شروع کرد. نظریه قطعی هیچ وقت با دین مخالفت ندارد. حرف ما این است که احیانا اگر دلیل قطعی دینی برخلاف نظریات ظنی بود، ما طبق اعتقادات دینیمان، نظریه دینی را میپذیریم. معنای چنین کاری انکار علم نیست، چون خود شما هم نتیجه علم را ظنی میدانید، یعنی احتمال دروغ هم دارد. ما میگوییم این احتمال دروغ را به خاطر وجود دلیل قطعی بر خلاف آن، تأیید میکنیم. منظور از دینی کردن علوم همین است. بنابراین، روش تجربی و ارزش تجربه را ـ در حد خودش-انکار نمیکنیم، بلکه آن را در جای خودش معتبر میدانیم. دلیل عقلی نیز این گونه است. معتبر دانستن عقل به این معنا نیست که همه چیز را میتوان با عقل اثبات کرد. دو رکعت بودن نماز صبح را با عقل نمیتوان اثبات کرد و در اینجا فقط وحی تعیین کننده است. مسائل زیادی نیز وجود دارند که حتی دلیل لفظی وحی هم نمیتواند حقیقتشان را به ما نشان بدهد، بلکه اولیای خدا با نوری که خدا در دلشان میتاباند میتوانند بفهمند. باید اعتراف کنیم که آنها را نمیفهمیم و ائمه اطهار علیهم السلام حقیقتشان را میدانستند و الفاظی گفتهاند تا ما هم بهرهای از آنها ببریم. اگر قضیهای که بر مبانی صحیح استوار نیست به نام علم بیان شد، خود شما هم اعتراف میکنید که نتیجه این قضیه ظنی است، یعنی این احتمال هم وجود دارد که اشتباه باشد. در مقابل این نظریه، نظریه موافقت با دلیل قطعی قرآن و حدیث بود. باز بر قطعی بودن دلیل، تأکید میشود، زیرا ظن نمیتواند ظن دیگر را اصلاح کند. بنابراین، اگر مطلبی را بصورت قطعی از قرآن و حدیث استفاده کردیم و هیچ شکی در دلالتش نبود، اما آن مطلبی که از راه علم و تجربه اثبات شده ظنی بود ـ مثلا احتمال میدهیم در نتیجهگیری اشتباه شده است، یا هنوز هم عاملی ناشناخته وجود دارد، نظریه قرآن و حدیث قطعی را بر علم مقدم میداریم و از ارزش علم هم نمیکاهیم.
بنابراین، همان گونه که ملاحظه شد عمده اختلافها به در نظر نگرفتن معانی مختلف اصطلاحات مورد بحث ـ مانند علم، دین، و علم دینی- باز میگردد.
وصلّی الله علی محمد وآله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی قم در تاریخ 1391/03/25.
2 . المؤمنون (23)، 17.
3 . الملک (67)، 3.
4 . النحل (16)، 92: «مانند آن زنى كه رشته خود را پس از محكم بافتن، یكى یكى از هم مىگسست».
5 . الکافرون (109)، 6.
6 . سبأ (34)، 24.
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
بحث را از اینجا آغاز میکنیم که چگونه مسأله اسلامی کردن دانشگاهها و سپس، علم دینی مطرح شد. بعد از پیروزی انقلاب مدتی دانشگاهها بسته بود و در این مدت کسانی که به انقلاب و ارزشهای انقلابی علاقهمند بودند، به این فکر افتادند که در دانشگاهها اصلاحاتی متناسب با جو فرهنگی انقلاب و ارزشهای اسلامی صورت پذیرد. از این رو، ستادی به نام ستاد انقلاب فرهنگی شامل شش عضو تشکیل شد که کار عمدهاش رسیدگی به مسائل دانشگاه بود. امام رضواناللهعلیه طی دستوری خطاب به ستاد انقلاب فرهنگی فرمودند که متخصصین این علوم در حوزهها هستند، دستتان را به سوی آنها دراز کنید. به هر حال، قرار شد ستاد انقلاب فرهنگی با حوزه همکاری کند تا در دروس دانشگاهی بازبینی انجام بگیرد. انگیزه بازبینی این بود که بسیاری از مطالب - مخصوصا در علوم انسانی- با مبانی اسلامی و ارزشهای اسلامی سازگار نبود. پیرامون چگونگی بازبینی و نوع تحول، گفتوگوهایی شد و طبق طرحی قرار شد دفتری به نام دفتر همکاری حوزه و دانشگاه تأسیس شود تا با همکاری اساتید حوزه و دانشگاه، در دروس دانشگاهی بازبینی شود. کارهایی با هدف تحول در دانشگاه به سمتوسویی که اسلام و انقلاب اقتضاء میکند در ظرف ده-پانزده ماه انجام گرفت. بیش از این نمیشد دانشگاهها را بسته نگه داشت. دانشگاهها باز شده و قرار شد دفتر همکاری اقدامهای خودش را همچنان ادامه بدهد تا تدریجاً کارهایی انجام بگیرد.
بنابراین، آنچه مطرح بود ایجاد تحول در دانشگاهها بصورتی متناسب با وضع انقلاب بود. این حرکت، انقلاب فرهنگی نام داشت و در قالب ستاد انقلاب فرهنگی انجام شد و بعدها به شورای عالی انقلاب فرهنگی تبدیل شد. مقام معظم رهبری در زمان ریاست جمهوری خود، پیشنهاد کردند که ستاد به شورای انقلاب فرهنگی تبدیل شود و سران سه قوه هم در آن شرکت داشته باشند تا ضمانت اجرایی داشته باشد. اجمالاً در طول بیش از سه دهه گذشته، گاهی مسائلی مانند تحول و انقلاب فرهنگی، مبارزه با تهاجم فرهنگی، غارت فرهنگی، شبیخون فرهنگی و ... مطرح شده است که عمدتاً هم از طرف مقام معظم رهبری -چه در دوران ریاست جمهوری و چه در دوران رهبری- بوده است، ولی عملاً کار قابل توجهی انجام نگرفته است. زمانی در همین شورای عالی انقلاب فرهنگی که آن وقت بنده هم عضویت داشتم، مقام معظم رهبری خیلی تأکید کردند که این کار باید دنبال شود و با تأکید، به مسئولین دستور دادند که من از شما میخواهم این کار را انجام دهید و به هر حال، کمیسیونی در شورای انقلاب فرهنگی به نام کمیسیون اسلامی کردن دانشگاهها تشکیل شد که بعضی این اسم را نپسندیدند و آن را کمیسیون اسلامی شدن دانشگاه نامیدند.
در طول چندین سال و با حضور رؤسای جمهور مختلف جلساتی طولانی برگزار شد که مصوباتی داشت و مصوبات در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید، ولی حقیقت این است که مسأله تحول و انقلاب فرهنگی یا اسلامی کردن دانشگاهها حتی به لحاظ تصوری هم روشن نبود. اینکه به چه معنا است و قرار است چه کاری انجام شود و... فکر میکنم هنوز هم این سؤال برای بسیاری افراد مطرح است که اصلاً اسلامی کردن دانشگاهها به چه معنا است؟ در همین دوران که این تحولات و نوسانات پیدا میشد، بعضی از اساتید متدین دانشگاه -که البته همگی متدین هستند، ولی آنها بیشتر تعصب دینی داشتند- کمکم این مسأله را مطرح کردند که دانشگاه، به صرف ساختن مسجد و برقراری نماز جماعت و مراسم دینی در آن، اسلامی نمیشود و عمدتاً محتوای دروس است که مشکل دارد.
تعدادی از اساتید یکی از رشتههای علوم انسانی در جلسه فرمودند که ما از این علم در زمان شاه برای اهداف شاه استفاده میکردیم و حالا در اختیار شما هستیم، شما بگویید چه کار کنیم، این علوم برای ما یک ابزار است؛ آن زمان برای اهداف شاه استفاده میکردیم، حالا برای جمهوری اسلامی استفاده میکنیم. نگرش خود اساتید این بود که این علوم انسانی، ابزاری در دست قدرتها است. البته این سخن به همین صورت، مورد قبول ما نیست. منظور آن است که نگرش اینگونه بود و تصور صحیحی از این که چه باید کرد و هدف چیست وجود نداشت و مبهم بود. اجمالا مشخص بود که بالاخره محتوای درسی دانشگاه اشکال دارد، اما اینکه چه کار باید کرد روشن نبود. علاوه بر این، ارادهای قوی از طرف کسانی که بتوانند این کار را انجام بدهند وجود نداشت، زیرا عوض کردن محتوای دروس علوم انسانی در همه دانشگاههای کشور، نوشتن کتابهای جدید، آموزش دادن اساتید جدید برای تدریس آنها، و ... کار سادهای نبود و بالاخره به جایی نرسید.
اینگونه، بعضی از اساتید -بعد از آنکه گفتند اسلامی کردن دانشگاه، در حقیقت به اسلامی کردن محتوای دروس است- به فکر افتادند که اصلاً علم دینی با علم غیردینی چه فرقی دارد؟ این سؤال بدین معنا است که علوم موجود دانشگاهی، اسلامی نیست و باید اسلامی شود، یعنی این پیشفرض در آن نهفته است که دو گونه علم وجود دارد: علم اسلامی، و علم غیراسلامی. آن چیزی که الان در دانشگاهها وجود دارد علم غیراسلامی است و باید با ایجاد تحولی در آن، اسلامی شود.
این مسأله تداعیگر بحثی است که قرنها در اروپا و بطور کلی در مغرب زمین سابقه داشت. بعد از رنسانس تدریجاً در محافل علمی غرب این مسأله مطرح شده بود که علم همیشه با دین سازگار نیست، چون مدرسان قرون وسطی، مطالبی را بر اساس برداشتهایی که به خیال خود از عهدین -تورات و انجیل- میشد، تدریس میکردند و سعی کردند به تدریج علومی را که از یونان به رومیها و سایر اروپاییها به ارث رسیده بود رنگ دینی ببخشند. اصولاً دانشگاه در قرون وسطی با علوم دینی توأم بود.
از دوران رنسانس و تحولاتی که در کیهانشناسی و... توسط امثال کپرنیک و کپلر به وجود آمد، تدریجاً این فکر پیدا شد که مطالب عهدین با این علوم سازگاری ندارد یا دست کم برداشتهایی که تا به حال به نام دین در دانشگاههای مَدرسی –مدرسه وابسته به کلیسا- ترویج میشد با علم نمیسازد؛ یا باید اکتشافات علمی و حرفهای گالیله، کپلر، کپرنیک، و امثال آنها پذیرفته شود، یا حرفهای کلیسا که به نام دین مطرح میشود. بالاخره عده زیادی از دانشمندان و شاید اکثریت آنها پذیرش علم را ترجیح دادند و معتقد بودند که باید برای دین چارهای اندیشید. همگی اتفاق نظر داشتند که دادههای علم و پیشرفت علوم تجربی که از دوران رنسانس رواج پیدا کرده بود، با آنچه در کلیسا و دانشگاههای وابسته به کلیسا به نام دین مطرح میشود سازگاری ندارد.
این بحث، تاریخچه مفصلی دارد. اجمالا این گرایش پیدا شد که علم و دین با هم تعارض دارند و اصلاً با هم نمیسازند. از آنجا که رها کردن علم -مخصوصاً با پیشرفتهای روزافزون آن- امکان نداشت، خیلیها دین را رها کردند. عده دیگری معتقد بودند که باید راه دیگری پیدا کرد و فکرشان به اینجا رسید.
برخی دیگر دین را اصلاً از مقوله دیگری غیر از مقوله واقعیات و شناخت حقایق دانستند و معتقد بودند که دین، زبان مخصوص به خود دارد. منشأ ناسازگاری علم و دین از دیدگاه آنها این بود که فکر میکنیم هر دو را باید با یک زبان تفسیر کنیم، یعنی فکر میکنیم زبان علم و زبان دین یکی است، ولی ملاحظه میکنیم که در مواردی آنچه دین میگوید غیر از چیزهایی است که علم میگوید. بر اساس پیشنهاد آنها باید اینگونه گفت که دین زبان مخصوص خودش را دارد و به همین دلیل باید زبانش را بر اساس الفبای خودش فهمید و طبق آن، مطالبش را تفسیر کرد. مثلا، زبان غزلیات و ادب، با زبان نثر علمی بسیار متفاوت است. در غزلیات حافظ سخن از می، دف، ساقی، کوثر، صهبا، ساغر، مستی و... به میان آمده است و قطعاً منظور عارفان واقعی و امثال حافظ، و یا حضرت امام در زمان ما، معنای ظاهریِ این الفاظ نبوده است. این یک زبان مخصوصی است. بر اساس شواهد زیاد، منظور آنها از می، غیر از آن چیزی است که میگساران برداشت میکنند. کسی هم از غزلیات حافظ توقع ندارد که راجع به مثلاً میگساری و ... باشد. انسان نیاز عاطفی مخصوص و احساس خاصی دارد که میخواهد به وسیله خواندن اشعار حافظ، آن نیاز را ارضاء کند و کسی هم نمیگوید که درست یا غلط است، زیرا زبان مخصوصی است.
دین بر اساس پیشنهاد آنها، اینگونه است، یعنی دین در مقام بیان مطالب، نمیخواهد درباره واقعیاتی که علم یا فلسفه اثبات میکند بحث کند. زبان دین اصلاً زبان دیگری است؛ بیان دین برای این است که مردم را به انجام دادن کارهای خوب وادار کند وآنها را در عمل، به جهتی سوق دهد. دین زبان مخصوصی برای این کار است. بیان دین در مسائلی مانند ویژگیهای زمین، آسمانهای هفتگانه، و ... ناظر به بیان مسأله کیهانشناسی یا فیزیک نیست، بلکه زبان مخصوصی برای این نتیجهگیری است که عالَم سرسری نیست، فکر خودتان باشید و با هوس و خیالات باطل زندگیتان را نگذرانید. هدف همین است و اینگونه بیان یک ابزار خاصی است.
درباره این موضوع که اصلاً زبان دین چه زبانی است بحثهایی مطرح شد و بعدا مکاتبی به وجود آمد. اجمال بحث این است که زبان دین، هر چه هست، واقعنما نیست؛ زبان اساطیری، مجازگویی، سمبلیک، و مانند آن است، ولی زبانِ واقعنما نیست. بنابراین تضادی بین علم و دین وجود ندارد. مگر بین غزلیات حافظ با مثلاً توضیح المسائل تضاد وجود دارد؟ توضیح المسائل میگوید مِی حرام است، حافظ مثلاً میگوید من چقدر علاقه به مِی دارم؛ آن مِی که او میگوید چیز دیگری است. بنابراین، زبان دین و علم دو تا است و با هم تضادی ندارند. ما باید زبان دین را جداگانه بدانیم و فکر نکنیم که مطالب دینی را هم می-توان با زبانی تفسیر کرد که از طریق آن، واقعیات را مورد بحث قرار میدهیم.
راههای دیگری نیز برای برقراری یک نحو آشتی بین علم ودین مطرح شده است که بحثی طولانی دارد. منظور اشاره به جریانی بود که چند قرن قبل در اروپا اتفاق افتاده و این پیامدها را داشته است. بسیاری از مسائلی که امروزه در ادبیات علمی ما مطرح میشود، در آن دوران و شاید چند قرن قبل بحث شده و الآن موجش به اینجا رسیده است.
با مطرح شدن این بحث که دانشگاههای ما اسلامی نیست و با اهداف و شعارهای انقلاب تناسب ندارد، تعارضی که در اروپا بین علم و دین مطرح بود و راههایی که برای حل این تعارض پیشنهاد شده بود تداعی شد و تقریباً همه آن راهها به نحوی بین روشنفکران و دانشگاهیان ما انعکاس پیدا کرد؛
-برخی، مسأله زبان دین را مطرح کردند.
-بعضی دیگر گفتند اصلاً اینها با هم قابل آشتی نیستند و باید جانبِ یکی از علم و دین گرفته شود و گاهی تعبیرات زنندهای به کار بردند و گفتند اگر دین در علم دخالت کند، گور خودش را میکند و علم و دین از هم جدا هستند. شاید این تعبیرات برای شما آشنا باشد که دینداری مسألهای شخصی است و هر کس به هر چه میخواهد معتقد باشد، اما در فضای علمی و آکادمیک نباید صحبتی از دین به میان آورد، علم، ربطی به دین ندارد، حرفهای دین هم در این سطح، ارزشی ندارد، و ما باید دنبال دادههای علم باشیم. چنین سخنانی در زمانی خیلی صریح گفته میشد، ولی الآن بیشتر بصورت تلویحی اشاره میشود.
-برخی نیز معتقد بودند که هم علوم باید مورد استفاده قرار بگیرند و هم دین جایگاه اصیل خودش را داشته باشد و زبان دین هم سمبلیک نیست و آنچه بیان میکند حقیقت است. بنابراین، باید ببینیم مشکل کجا است و چگونه باید آن را حل کرد.
نظریات مختلفی در این زمینه ارائه شده است که گاهی در سؤالات به آنها اشاره میشود. بعضی اینگونه فرمودهاند که علم کشف واقعیاتی است که این واقعیات، افعال الهی و مخلوقات خداست. کار دین هم آشنا کردن انسان با اسماء، صفات، و افعال الهی است. پس، یک هدف را دنبال میکنند. راه دین وحی است و راه علم تجربه است و اینها هیچ تضادی با هم ندارند، بلکه اصلاً یکی هستند. همه علوم به یک معنا دینی هستند. تصور اختلاف علوم، از نگاه عالم به علم نشأت میگیرد. اگر مسائل علمی با نگاهی بریده از انتساب به خدا بررسی شوند، علم دینی نیستند، اما اگر با این نگاه به علم نگاه شود که هر آزمایشی، بررسیِ این است که خدا با چه وسیلهای کارش را انجام میدهد و چه سنتهایی در آفرینش دارد، علم دینی خواهد بود. پس تفاوت علم دینی و غیر دینی در نگاه عالم است، نه در محتوای علم.
همانطور که قبلا اشاره شد، علم، بر اساس یکی از معانی، به گزارههایی گفته میشود که صددرصد مطابق واقعاند. اگر در علم گزارههایی صددرصد مطابق با واقع وجود داشته باشد، یعنی دیگر نسخ و ابطال هم نمیشوند، قطعاً منافاتی با مطالب دینی نخواهند داشت، اما آنچه در محافل علمی، کتابهای علمی، و رشتههای علمی دانشگاهها مطرح میشود، اینگونه نیست. ابتدا فرضیه مطرح میشود و پس از تأیید به صورت یک نظریه در میآید، ولی سرانجام احتمال دارد که روزی به کلی ابطال شده و نظریه دیگری جایگزین آن شود. مثالهای زیادی این مطلب را تأیید میکنند و تاریخ علم همینها است. گاهی بین آنچه امروزه علم مینامیم و در کتابهای دانشگاهی و علمی مطرح میشود، هم تضاد وجود دارد و بین دانشمندان مختلف، نظرهای گوناگون به چشم میخورد. حال، کدام یک از آنها مطابق با دین است؟ کدامیک مطابق با واقع و از این رو، کاشف فعل الهی است؟ اگر نتیجه علم صد درصد بود، میتوانستیم به یک معنا علم را با دین یکی بدانیم، و بگوییم با یکدیگر تنافی ندارند و دین، هیچگاه علم را ابطال نمیکند و نظر مخالفی نمیدهد، اما اینگونه نیست، زیرا علم در حال تحول است، هر روز نظریهای جدید مطرح میشود و نمیتوان آنها را همیشه مطابق با واقع دانست.
به هر حال، باید اینگونه گفت که علم مطابق واقع هیچ وقت منافاتی با دین ندارد، یعنی در این صورت، اصلا صورت مسأله تعارض علم و دین پاک میشود. اما علمی که ما با آن سروکار داریم، حقایق ثابت و لا یتغیر نیست یا چنین مواردی در آن خیلی کم است. غالباً نظریاتی است که دائماً در حال تحول، تکامل، و نسخ و ابطال است.
بنابراین، همانگونه که عرض شد، گفتند نظریات ذکر شده در منابع دینی با علم سازگار نیست و از این رو، باید یکی را قبول کرد و چون علم را نمیتوان رد کرد، باید دین حذف شود، منتها کسانی که خیلی معتدل بودند، گفتند دین را به گونهای دیگر تفسیر میکنیم، مثلا میگوییم زبان دین زبان خاصی است.
شاید بتوان گفت که اصلاً مطرح کردن علم دینی و غیردینی، خیلی کار درستی نبود. نخست میبایست بحث اسلامی کردن دانشگاهها مطرح شود، یعنی در مقابل تهاجمات، انحرافات، و تضادهای موجود چه باید کرد؟ یکی از راهها هم تحول تکاملی و برطرف کردن نقصهای این علوم است، اما به نظر میرسد اینکه علم، دو گونه دینی و غیردینی است، آیا علم دینی و غیر دینی وجود دارد یا خیر، بیشتر، یک زاویه انحرافی است تا مسألهای اصلی.
حقیقت این است که نه تنها علومی که در دانشگاههای کشور تدریس میشود، بلکه به طور کلی رویکرد علوم امروز در دنیا -که عمدتاً از غرب و ترجمه کلمه به کلمه آثار غربی است- عیبها و کمبودهایی دارد. شناسایی این کمبودها میتواند به این امر کمک کند که نه تنها علوم دانشگاهی کشور با اهداف، اغراض و آرمانهای اسلامی و انقلابی ما منافات نداشته باشند، بلکه بعدا بتوانند اصلاً این نگرش جهانی را نسبت به علم عوض کنند. اصلا نباید بعید بدانیم که اگر واقعاً به خود بیاییم، خود را بشناسیم و تلاش صحیح بکنیم، بتوانیم در دنیا پیشگام تحول در همه علوم باشیم. مگر تحولی که از رنسانس در اروپا پیدا شد چگونه بود؟ چه کسانی تحول را ایجاد کردند؟ افرادی فکر کردند و مغزشان را به کار گرفتند. استعداد و مبانی فکری ما کمتر نیست، فقط همتمان ضعیفتر است و در مقابل غرب مقداری خودباختگی پیدا کردهایم. همتمان در انجام کارهای روزمره صرف میشود و به مسائل اصلی نمیپردازیم. هیچ بعید ندانید که در صورت گام نهادن در مسیر صحیح برای تکامل علوم خودمان، بتوانیم پیشگام شویم و تحولی جهانی در علم پدید بیاوریم. نخستین قدم برای این کار، آسیبشناسی علوم موجود است.
خواهناخواه در هر علمی یک محور و موضوع تعیین شده و درباره احوال و عوارض آن بحث میشود. هر علمی موضوع خاصی دارد، مثلا در طب، راجع به بدن انسان و سلامتیاش، و در کیهانشناسی، درباره اجرام عِلوی صحبت میشود. در یک علم ابتدا سؤالاتی مطرح میشود که باید به آنها پاسخ داد، یعنی مجهولی وجود دارد که باید در سایه این علم، کشف و معلوم شود. تبدیل مجهول به معلوم با استفاده از معلوم دیگری خواهد بود. این همان چیزی است که در منطق – مخصوصا در برهان شفا- بصورت مفصل بحث شده است. بالاخره، در هر علمی از اصولی تبعیت میشود که از قبل پذیرفته شدهاند و تلقی به قبول میشوند. به عبارتی دیگر، این اصول، پیش فرضها و اصول موضوعه هستند که مسائل بر اساس آنها حل میشوند. حتی ریاضیات و هندسه نیز -همانگونه که متخصصین میدانند- بر اصولی مبتنی است و همه مسائل هندسه بر چند اصل اقلیدس مبتنی هستند که میگویند دیگر نیازی به اثبات ندارند. این مسائل، ثابت هستند و مسائل دیگر بر اساس آنها حل میشوند. هر علمی در نهایت به یک سلسله اصولی میرسد که بر اساس آنها مسائل آن علم حل میشود. این اصول کجا اثبات میشوند؟ بعضی از این اصول در علم دیگری –که چه بسا هم عرض یکدیگر باشند- اثبات میشوند. مثلاً در پزشکی امروز، از قواعد ثابت شده در شیمی استفاده میشود و در برخی معالجات –فیزیوتراپی، ماساژ، و ...- حتی اصول فیزیکی مورد استفاده قرار میگیرد. در موارد بسیاری نیز از مسائل نور، حرکت، و ... استفاده میشود که هر کدام علم خاص خودش را دارد، اما به عنوان مثال، در پزشکی مسائلی نظیر انکسار نور و قواعد مکانیک بحث نمیشوند، بلکه این مسائل و قواعد در جای دیگری اثبات شدهاند و در این علم به آنها اعتماد میشود و برای حل مسائل، مورد استفاده قرار میگیرند.
همه میدانند که برای اثبات هر مسأله در یک علم، از اصول موضوعه و مصادرات استفاده میشود که امروزه از آن به پیش-فرضها تعبیر میشود. یقینی بودن یک مسأله در گرو اثبات قبلی پیشفرضها است. آن پیشفرضها نیز به نوبه خود، بر اصول دیگری مبتنی است تا اینکه در نهایت به اصول معرفتشناسی برسد، مانند اینکه اصلاً از کجا معلوم که درک ما صحیح باشد؟، از کجا معلوم که ادراکات حسی ما درست است؟، عقل چیست و قضاوتش از کجا و بر چه اساسی است؟، و ...
اگر بخواهیم به لحاظ منطقی، همه مراحل یک علم را درست اثبات کنیم، اول باید از معرفتشناسی شروع کرده، و سپس برای استنباط مجهولات از معلومات، از قواعد منطق استفاده کنیم. از این قواعد منطقی در قواعد هستیشناسی عام - امور عامه یا متافیزیک- استفاده میشود و بر اساس آنها در هر رشتهای از علوم، باید موضوع خاص آن علم، تعریف و شناسایی شود، مثلا در علوم انسانی باید انسان تعریف شود. اینها همه اصول موضوعه هستند. اگر بخواهیم همه آنها را یکی یکی و به ترتیب اثبات کنیم، عمر نوح میخواهد. بررسی ترتیبی و حل مسائل معرفتشناسی، منطقی، فلسفی، انسانشناسی تا برسد به یک رشتهای از علوم، شدنی نیست. به همین دلیل، بشر از آن وقتی که علوم رواج پیدا کرده و دانشگاهها تأسیس شده است، همیشه این روش را در پیش گرفته که ابتدا در هر علمی پیرامون احوال موضوع خاصی صحبت میکنند و صحت اصول موضوعهاش را مفروض میگیرند و برهانی بودن یک قضیه را مشروط به ثابت شدن آنها در جای خود میدانند، اما دیگر درباره خود آنها صحبت نمیکنند، زیرا در این صورت، کار به درازا میکشد و بحث به جایی نمیرسد. مثلاً در طب گفته میشود که فلان دارو ملکولهای غذایی را میشکند و آن را تبدیل و قابل هضم میکند، برای اعصاب مفید است، فلان انرژی را تولید میکند، و چیزهایی از این قبیل، اما اینکه اصلاً ملکول چیست؟، شکسته شدن آن به چه معنا است و چگونه میشکند؟، و ... مربوط به شیمی یا فیزیک است و ربطی به پزشکی ندارد. اینها را باید مفروض بگیریم و در جای خودش باید بحث بشود، اما به لحاظ منطقی اول باید از معرفتشناسی شروع کنیم، و سپس به ترتیب، منطق، آنتولوژی، انسانشناسی، و موضوعات هر علم خاص، از جمله موضوع مورد نظر را مورد بحث قرار دهیم.
پس، به طور طبیعی همه علوم بر یک سلسله قواعد قبلی مبتنی هستند. قبلا فلسفه اولی به عنوان اولین علمی شناخته میشد که دیگر مبتنی بر هیچ قاعده قبلی نیست، البته آن وقت علم معرفتشناسی هم، جزء فلسفه اولی بود و علم مستقلی شمرده نمی-شد، اما اگر معرفتشناسی را علمی جدا حساب کنیم، شاید اولین علم، معرفتشناسی باشد، زیرا اصلاً باید بدانیم آیا میتوانیم چیزی را بفهمیم یا خیر؟، اگر میتوانیم چیزی را حل کنیم، راهش کدام است؟، ابزارهای شناختش چیست؟، تا چه اندازه اعتبار دارند؟، و ... اگر بخواهیم همه این مباحث را بصورت تفصیلی بحث و تحقیق کنیم، هیچ وقت به جایی نمیرسد. بنابراین، همه آنچه امروزه در علوم انسانی دانشگاهها بحث میشود، بر یک سلسله اصول موضوعهای مبتنی است. تعیین آن اصول موضوعه کار بسیار بزرگی است؛ اینکه اصول موضوعه یک قضیه چیست؟، آیا بکارگیری این اصول موضوعه در اینجا صحیح است یا ربطی به اینجا ندارد؟، یا اصلاً آن اصول موضوعه باطل است و ادعا میشود که مطلب صحیحی است. روش کار صحیح و منطقی این است، اما آنچه در دانشگاهها مشاهده میشود، عملاً اینگونه نیست.
اگر از کسی که دوره لیسانس، فوق لیسانس، و دکترای روانشناسی در دانشگاه را میگذراند بپرسید این مسائلی که در روانشناسی مطرح میکنید بر چند اصل موضوع مبتنی است و این اصول موضوعه کجا اثبات شدهاند؟ میگویند: بله؟! اصول موضوعه؟! روانشناسی چه کار به اصول موضوعه دارد؟ فلان دانشمند اینگونه گفته است و نتیجه تجربهها و آزمایشها همین است. اینکه خود تجربه چه اندازه صحت و اعتبار دارد، آیا تجربه کاملی است یا خیر؟، چگونه این تجربه صورت گرفته، این تفسیر ارائه شده و نتیجهگیری میشود؟، آیا این نتیجهگیری صحیح است یا خیر؟، و ... مفروغ عنه است، در صورتی که برای نقادی یک نظریه باید روشن شود که بر چه اصولی مبتنی است؟ آن اصول موضوعه از کجا آمدهاند؟ آیا آن اصول موضوعه صحیح هستند یا خیر؟
مقام معظم رهبری، در سفری که به قم داشتند، تأکید کردند که علوم انسانی دانشگاهی ما، بر اصول غیراسلامی مبتنی است. اینگونه نیست که ایشان بیحساب چنین تعبیری را به کار برده باشند. هر علمی مبتنی بر یک اصولی است که اگر در جای خودش اثبات شده و صحیح باشند، نتایجی که از آنها گرفته میشود نیز میتواند صحیح باشد، اما اصول این علوم اشتباه هستند؛ اصول روانشناسی در بیشتر مکاتب روانشناسی رایج در عصر ما و نیز عملاً آنچه بیشتر در دانشگاهها تدریس میشود مبتنی بر ماتریالیسم، اصالت ماده و اصالت بدن است. اصلاً اعتقادی به وجود روح مستقل از بدن وجود ندارد و هر روز تلاش میشود که شواهدی مبنی بر این ارائه شود که روح، صِرفا همان فعل و انفعالات مغز و اعصاب است. همین چند روز قبل یک استاد روانشناسی در تلویزیون تأکید میکرد که روح، چیزی جز همین فعل و انفعالات مغز نیست.
آیا با این بینش نسبت به انسان و روان انسان، میتوان توقع داشت که نتیجه بحث، مطابق با ارزشهای اسلامی باشد؟ ما نمیگوییم این بینش درست است یا غلط، بلکه میگوییم این موضوع را طبق همان روش اثبات علمی که خودتان میگویید بررسی کرده و این مسأله را اثبات کنید که چرا روحی وجود ندارد. شما میگویید قضیهای علمی است که با تجربه آزمایشگاهی ثابت شود و قابل ارائه به غیر باشد. آیا شما در آزمایشگاه ثابت کردید که روحی نیست؟ مگر به وسیله آزمایش، نبودن هم قابل اثبات است؟ آنچه شما آزمایش میکنید چیزهایی است که وجود دارند و با آزمایش اثبات میشوند، مانند روابطی که بین اندامهای بدن است، بین اعصاب، بین حالات روانی و عصبی و حتی جریان خون و تنفس و امثال اینها وجود دارد، اما به چه دلیل میگویید چیز دیگری نیست. نبودن را از کجا اثبات میکنید؟ پس این نظریه شما، علمی -با همان تعریفی که خودتان از علمی بودن دارید- نیست. احتمال بدهیم که واقعاً غیر از بدن چیز دیگری هم هست و بین روح و بدن روابط متقابل وجود دارد، نه اینکه فقط روح یک حالت انفعالی از اعصاب و سلولهای مغز باشد. خود روح، واقعیتی دارد، هرچند دیدنی نیست. مگر هر چیزی که واقعیت دارد باید دیدنی باشد؟
تا اینجا مسأله نقد علوم از جهت مبانی و اصول موضوعهاش مطرح شد. گاه، براساس اصول ماتریالیسم که غیر از ماده و انرژی چیزی وجود ندارد، عدم وجود روح هم پذیرفته شده است. نتیجهاش هم این است که خدا، قیامت، وحی، و اموری از این قبیل نیز وجود ندارند. سؤال ما این است که این اصول را از کجا اثبات میکنید؟ اینکه میگوییم یک قضیه باید بر اصولی مبتنی شود که مطابق قرآن و روایات باشد، به معنای پذیرش تعبدی نیست، بلکه آنچه قرآن گفته است علمی و دارای برهان است و از این جهت برای ما ارزش دارد.
خلاصه آنکه، یک نقد ما بر روشها و بحثهای علمی امروزه، ابتنای آنها بر اصول موضوعهای است که نه تنها در جای خودش اثبات نشده، بلکه رد شده است. این اصول در نهایت به کلیترین اصولی که در فلسفه اثبات میشود باز میگردند. یکی از سؤالات این بود که فلسفه اسلامی در تحول علوم چه نقشی دارد؟ فلسفه اسلامی به این معنا نیست که وحی بر آن نازل شده است، بلکه به معنای فلسفهای است که بر اساس اصول عقلانی اثبات میکنیم و با نتایجی که در دین از آنها میگیریم موافق است. در فلسفه است که باید اثبات شود علیتی وجود دارد یا خیر، بین علت و معلول چه رابطهای است، و ...
امروزه مفهوم غربیِ علت و معلول، همان تعاقب دو پدیده است که هیوم مطرح کرده است. بر اساس آن، اگر تحقق دو پدیده بصورت پشت سر هم و مکرر مشاهده شد، معلوم میشود که علیت وجود دارد، مثلاً هر وقت کبریت میزنیم، نور و حرارت پیدا میشود. پس، کبریت زدن علت است، و روشنایی و حرارت، معلول است. این نوع علت در فلسفه اسلامی، یک نوع علت بسیار ضعیف به نام علت اِعدادی است. علت حقیقی این است که اصلاً معلول از علتش جداشدنی نیست واگر معلول از علتش جدا شود، هیچ میشود. اصلاً تحقق و واقعیت معلول، در وابستگی به علت است. این مطلب در فلسفه اسلامی اثبات میشود.
استاد دانشگاهی که سالها در دانشگاههای آمریکا تحصیل و تدریس کرده بود، میگفت من دارم تازه معنای علیت را میفهمم، زیرا علیت را همان تعاقب دو پدیده میدانستم، ولی شما چیز جدیدی میگویید. رابطه علیت و معلولیت بین خدا و مخلوق، به معنی تعاقب دو پدیده نیست. در تعاقب دو پدیده، باید پدیده اول از بین برود و باید تقدم زمانی داشته باشد. در تعاقب، اصلاً علیت و معلولیتی در میان نیست، بلکه اِعداد است. حال، اگر قضیهای بر اصل علیت مبتنی شد، کدام را قبول کنیم؟؛ اصل علیت مبتنی بر فلسفه مغرب زمین یا فلسفه اسلامی؟ یا سخن کسانی که میگویند اصلاً چه کار به فلسفه داریم؟ شما وقتی میگویید علتش این بود، یعنی ناخودآگاه اصل علیت را پذیرفتهاید و علیت را همین میدانید. پس، نمیتوانید بگویید کاری به فلسفه نداریم، همین که میگویید علت است، معلول است، و ... فلسفه است.
همه این قضایا ضرورتا بر اصولی فلسفی مبتنی است. فلسفه حق و درست –یعنی فلسفه اسلامی- باید زیربنای دلائلی باشد که ما از آنها در علوم استفاده میکنیم. پس، فلسفه بر علوم تقدم دارد، زیرا اصول موضوعه علوم را تشکیل میدهد. تا این اصول از فلسفه گرفته نشود، نمیتوان نتیجه صحیحی را از علم گرفت. در غیر این صورت، مسألهای که خیال میکنند اثبات شده است بیاساس خواهد بود. فرض این است که اصل علیت وجود داشته باشد، درست تعریف شود، رابطه بین علت و معلول معلوم باشد، مناسبات علت و معلول روشن شود، و ... در این صورت است که میتوانیم نتیجه صحیحی بگیریم.
پس یکی از اشکالهای وارد بر کلیت روش تحقیقات علمی در دنیای امروز این است که مبتنی براصول موضوعه صحیح نیست و گاهی آگاهانه یا ناآگاهانه بر اصولی نادرست مبتنی است که فلسفه صحیح آنها را رد میکند. برای اثبات فلسفه نیز باید از اصول معرفتشناسی استفاده شود. اینکه عقل انسان درک میکند، درست است، اما عقل به چه معنا است؟ درک میکند به چه معنا است؟ عقل چگونه میفهمد؟ چند نوع ادراک عقلی وجود دارد؟ این مسألهای جدی است که فیزیک، شیمی، کیهانشناسی، و حتی فلسفه به معنی متافیزیک و آنتولوژی هم نمیتواند جواب بدهد، بلکه معرفتشناسی باید پاسخگو باشد. در غیر این صورت آنچه به عقل نسبت داده میشود، متزلزل خواهد بود، و این احتمال وجود خواهد داشت که حکم عقل نباشد. الآن طبق بیان شایع، گفته میشود که عقل من اینگونه میگوید، در حالی که حکم عقل، یکی است و از این رو همه عقلا در حکم عقلی یک چیز میگویند. پس، اختلافهایی که به چشم میخورد حاکی از این است که حکم عقل نیست.
بر اساس اولین نقدی که به همه روشهای علمی رایج بیان شد، برای تحول در علوم، باید کسانی در معرفتشناسی متخصص باشند و مسائل معرفتشناسی را اثبات کنند تا اصول موضوعهای را تحویل دیگران بدهند. کسی که یک عمر در معرفتشناسی بحث میکند، دیگر نمیتواند در پزشکی کار کند. وی باید برای تنقیح این اصول، زحمت بکشد تا اگر گفتند این قاعده چیست، بگوید در فلان جا اثبات شده است و میتوانید مراجعه کنید، یعنی فقط نتیجه بحث به کسی که میخواهد در آن علم تحقیق کند تحویل داده میشود، مثلا گفته میشود که مناسبت بین علت و معلول باید این باشد، اما اثباتش مربوط به فلسفه است و اثبات و حل آن یک عمر زحمت میخواهد.
در کدام دانشگاه قبل از ورود به هر رشتهای، مسائل معرفتشناسی و هستیشناسی آن بیان شده وحقیقت انسان تبیین میشود؟ همه رشتههای علوم انسانی مربوط به انسان است. اگر انسان فقط همین بدن باشد، خوب و بد راجع به آن معنا ندارد، بلکه تابع قوانین مکانیکی و قوانین فیزیکی و شیمیایی و به عبارت دیگر، تابع فعل و انفعالات جبری است. در این صورت، اراده و مؤاخذه بر انجام دادن یا انجام ندادن یک کار معنا نخواهد داشت، زیرا افعال انسان، مقتضای قوانین خواهد بود، یعنی پیدایش فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی در بدن باعث حرکت عصبی مغز و در نتیجه پدید آمدن فلان میل و انجام کاری متناسب با آن شده است. تقصیر من چیست؟ تا ثابت نشود که انسان بُعد دیگری دارد که غیر مادی است و تابع قوانین جبری مکانیکی نیست، اصلاً جایی برای توبیخ و مؤاخذه، ثواب و عقاب، پاداش و کیفر، دستور، و امر و نهی وجود ندارد و برای عوض شدن یک پدیده باید عوامل فیزیکی و شیمیایی آن تغییر داده شود. با این حال، آیا چنین مکتبی حق دارد راجع به اخلاق بحث کند؟ کدام خوب و بد، و کدام اخلاق؟ کار شما بحث از پدیدههای فیزیکی و شیمیایی بدن است؛ اینکه عوامل طبیعی بدن چه اقتضایی دارند؟، چه عواملی در خارج تأثیر میگذارند؟، و چه پدیدههایی به وجود میآیند؟ پس، تا معرفتشناسی، هستیشناسی، و انسانشناسی صحیح نداشته باشیم، سایر پدیدههایی که متوقف بر اینها است، پاسخ صحیح و متقن نخواهند داشت. پیشنهاد این است که علوم را بر اصول صحیح مبتنی کنید. این کار، مقتضای منطق و عقل انسان – خواه مسلمان یا کافر- است.
نکته دوم در مورد علوم دستوری است. برخی علوم –مانند اخلاق- ماهیتاً دستوریاند. اصلاً کار اخلاق هنجاری این است که بگوید چه چیز خوب است، و چه چیز بد، یعنی این کار را بکن، آن کار را نکن. پس، متضمن باید و نباید است. برخی علوم اصلاً باید و نباید ندارند، مثل مسائل ریاضی. البته، به یک معنا باید و نباید دارد، مثلا میگوید اینگونه چهار عمل را انجام بده تا به نتیجه برسی، اما این باید، بایدِ ارزشی نیست، بلکه در واقع، همان بیان روابط است. یک سلسله علوم –مانند اقتصاد- دو جنبه دارند؛ جنبه توصیفی، و جنبه دستوری و تجویزی. اقتصاد فرمولهایی است که از روابط عینی و تجارب زندگی اجتماعی به دست میآیند، مثل قانون عرضه و تقاضا که در اقتصاد شهرت دارد و بر اساس آن قیمت تعیین میشود.
کشف این رابطه، مسألهای جدا از راههای بایسته برای تغییر آن است؛ این مسأله که برای ارزان شدن یک کالای گران چه باید کرد، غیر از مسائل علمی، متأثر از ارزشهای شخصی و گروهی است. همین فرمولهای اقتصادی در مکان و زمان خاص، تأثیری غیر از مکان و زمان دیگر دارد. مثلاً اینکه مردم در ماه محرم لباس مشکی زیاد میپوشند، ربطی به اقتصاد ندارد. افزایش تقاضای مردم نسبت به لباس مشکی مربوط به یک بحث ارزشی و به دلیل احترام گذاشتن به عزاداری سیدالشهدا علیه السلام در این ماه است. همین امر، باعث میشود جنس در بازار کم شده، و در نتیجه گران شود. در مثال ذکر شده، قانون عرضه و تقاضا حاکم است، اما خود این قانون نمیگفت امروز قرار است لباس مشکی گران شود. این تغییر قیمت در محیط شیعه اتفاق می-افتد، ولی در محیطی که اصلاً به این مسائلِ ارزشی اهمیتی داده نمیشود، هیچ تغییری نمیکند.
دستورهایی هم که برای حل مسائل اجتماعی داده میشود باید مبتنی بر آن جهات ارزشی –بر اساس نظام ارزشیِ پذیرفته شده-باشد. مثلاًٌ انگور در بعضی استانهای کشور، زیاد به عمل میآید و از آن استفادههای مختلفی میشود؛ کشاورزان انگور را میفروشند، برخی شیرهاش را میگیرند، و بعضی دیگر، سرکه هم از آن میگیرند، اما از تفالهها استفاده نمیکنند، اما از همین انگور در یک کشور اروپایی، مثل آلمان یا ایتالیا بصورتی گسترده و کلان برای مشروبسازی استفاده میشود. حال، اقتصاد چه میگوید؟ میگوید اگر میخواهید از این میوه خدادادی بیشتر استفاده کنید، مقداری هم مشروب بسازید و در بازار بفروشید تا از شما گرانتر بخرند. علم اقتصاد نمیگوید که مشروب تولید کنید، بلکه میگوید استفاده حداکثری از هر مادهای به گونهای که کمتر دور ریخته شود، به نفع شما است. این قضیه صحیحی است، اما علم اقتصاد متکفل بیان اینکه آیا مشروب تولید کنیم یا خیر نیست، هرچند نظامهای اقتصادی برخی کشورها –مانند بسیاری از کشورهای اروپایی- که مبتنی بر ارزشهای خاصی هستند، میگویند بله. در بعضی از استانهای آلمان، انگور در سطح بسیار وسیعی کشت شده و عمدتاً در مشروبسازی استفاده میشود که درآمدهای کلانی هم دارد.
آیا علم اقتصاد میگوید مشروب بسازید؟ خیر، علم اقتصاد رابطه بین این منابع طبیعی را با قیمت افزودهای که در اثر کارهای شما حاصل میشود بیان میکند، اما بیان باید و نبایدها مربوط به دین و نظام ارزشی ما است و جنبههای فردی، گروهی و... دارد. اقتصاد دستوری –اینکه این کار را بکن یا نکن- متأثر از نظام ارزشی است و آن نظام هم به نوبه خود تحت تأثیر جهانبینی است. مثلا، بینش ما نسبت به عالَم، دین، خدا، پیغمبر، امام، و ... باعث میشود که ایام محرم عزاداری کنیم. عزاداری ما باعث میشود لباس مشکی بپوشیم و تقاضا برای لباس مشکی زیاد شود. پس، اینگونه مسائل، مبتنی بر ارزشها، و آن ارزشها مبتنی بر نوعی جهانبینی است.
علم اقتصاد نمیگوید که باید مشروب ساخت، بلکه فقط روابط بین پدیدهها را با منافعی که شما از آنها میدانید، بیان میکند. این شما هستید که باید تصمیم بگیرید، اگر این کار را انجام دادید چه منافع و چه ضررهایی برای دنیا و آخرت شما دارد و در مقام تضاد بین منافع و مضار تشخیص بدهید که منفعت کدام کار بیشتر است تا عمل کنید و ضرر کدام کار بیشتر است تا ترک کنید. قرآن در این زمینه نمیگوید مشروبسازی ضرر اقتصادی دارد، بلکه میگوید: واثمهما اکبر من نفعهما 2. ما این اثم را در زندگی طبیعی درک نمیکنیم. این ارزشی است که خدا میداند چه آثاری بر آن مبتنی میشود. وقتی مشروب زیاد شد، مشروب خوردن زیاد میشود. زیاد مشروب خوردن باعث ازدیاد امراض و ضعف عقل میشود، و در پیدایش ضررهای عصبی، امراض بیعلاج، و حتی سرطان مؤثر است. ما این مسائل را لحاظ نمیکنیم، بلکه فقط حساب میکنیم که نفع فروش انگورها به یک کارخانه مشروب فروشی بیشتر است، اما قرآن با لحاظ مسائل ذکر شده میگوید: اثمهما اکبر من نفعهما. اینگونه نظام ارزشی در علم دخالت میکند و این دیگر علم اقتصاد نیست.
متأسفانه در دانشگاههای ما، این دو حیثیت در علومی مثل اقتصاد، روانشناسی، جامعهشناسی، مدیریت و ... که دو جنبه توصیفی و تجویزی دارند، مخلوط است و عملاً کسی که روانشناسی خوانده و مشاور یا روانپزشک میشود، همان چیزهایی را تجویز میکند که به او یاد دادهاند. اسلامی شدن علوم مربوط به همینجا است. علم، علم است، اما در جایی که عوامل ارزشی دخالت دارند -مانند نوع نسخهای که برای مریض تجویز میشود- باید ارزشهای دینی لحاظ شوند. ارزشهای دینی به مصالح خود انسان برمیگردند؛ در دنیا یا آخرت، در زندگی فردی یا اجتماعی، در کوتاه مدت یا درازمدت. خدا است که میداند مجموع این آثار چیست و برآیندش مثبت است یا منفی و در صورت دوم، نهی میکند. این به معنای تضاد با علم نیست، زیرا در علمِ خالص، باید و نباید وجود ندارد، بلکه اوامر و نواهی، عوامل ارزشی هستند که به علم ضمیمه میشوند. در این صورت، ما که مسلمان هستیم، باید ارزشهای اسلامی را رعایت کنیم.
پس علوم دستوری ما به این دلیل که ضرورتا متأثر از ارزشها هستند، باید متحول شوند. هر علم دستوری متأثر از ارزشها است، مانند اخلاق، سیاست، اقتصاد دستوری، مدیریت، روانشناسی، جامعهشناسی، و ... جنبه دستوری این علوم، باید متأثر از نظام ارزشی باشد و از آنجا که نظام ارزشی ما اسلامی است، باید این نظام را بر علوم حکمفرما کنیم.
مسأله سوم، مقداری پیچیدهتر است؛ گاهی در متون دینی، مطالبی –مانند آسمانهای هفتگانه- ذکر شده است که جنبه ارزشی ندارند، هرچند زبانشان، زبان واقعنمایی است. از ظاهر اینگونه مطالب، استفادهای میکنیم، ولی در علم چنین چیزی اثبات نشده است، و یا احیاناً چیزی ناسازگار اثبات شده است که از این مسأله در مواردی با عنوان تعارض علم و دین یاد میشود. در این موارد چه باید کرد؟
پاسخ کلی به این مسأله، به عنوان یک تئوری، این است که هر جا علم قطعی باشد هیچ تزاحمی با بیان دینی قطعی ندارد و اگر در جایی تزاحم مشاهده شد، یا در استفاده از متن دینی کوتاهی شده است یا در اثبات مسأله علمی. این یک تئوری کلی است که اثبات آن، هنر بزرگی است و برای تشخیص موارد اشتباه، اجتهادی عظیم -شاید وسیعتر از اجتهاد در فقه - میطلبد. راه حلش این است که در کنار بیان یک تئوری در کتابی درسی، بیان کنید که تئوری دیگری هم وجود دارد و به نظر میرسد با ظواهر شرع سازگارتر باشد. چه بسا فهم ما از ظواهر اشتباه بوده است و روزی معلوم شود که اشتباه فهمیدهایم، یا چه بسا مسألهای که علمی تلقی شده است، علمی نباشد و روزی خطای آن آشکار شود. مثال واضحش مسأله تکامل انواع است، یعنی اینکه آیا انسان از میمون پدید آمده یا به طور ابتدایی و ارتجالی آفریده شده است. این مسأله در کشورهای اسلامی، از جمله کشور ما مطرح شده است و برخی بزرگان، اشخاص بیغرض، و حتی اشخاصی از خود حوزه، نظریه تکامل انواع را تأیید کردهاند. بعضی از دانشمندانِ بنام فیزیولوژی در اروپا شدیداً این تئوری را رد کرده و این نکته را اثبات کردند که نظریه تکامل انواع، علمی نیست و نه تنها هیچ راه اثباتی ندارد، بلکه شواهدی هم بر خلافش وجود دارد. این حرف را خود دانشمندان غربی گفتهاند! حال، چه بگوییم؟ آیا قاطعانه بگوییم که این نظریه خلاف اسلام است یا برعکس، بگوییم آنچه به اسلام نسبت داده شده است، اسلام نیست و این نظریه مطابق با علم است و آیات و احیاناً روایات را به صورت دیگری تفسیر کنیم؟
البته، اینگونه مسائل خیلی کم است، ولی به این شکل میتوان گفت که در این مسأله چند تئوری وجود دارد و به نظر میرسد فلان تئوری با مبانی دینی سازگارتر باشد. هیچ دانشمند تجربی و یا عالِم دینی قول نداده است که هر مسألهای را اثبات کند. برای قطعی شدن یکی از طرفین مسأله، باید شواهد بیشتری اثبات شود، اما این را میدانیم که اگر چیزی با علم قطعی اثبات بشود، منافاتی با منابع دینی نخواهد داشت. به این قانون کلی، علم داریم، اما ممکن است در مواردی نتوانیم قطعی بودن یک طرف را اثبات کنیم و بگوییم هر دو ظنی است. در این صورت میگوییم دو نظر وجود دارد؛ ممکن است اولی صحیح باشد، یا دومی، اما به نظر میرسد مثلاً نظر اولی بیشتر با منابع دینی سازگار باشد، یا صِرفا ذکر کنیم که دو نظر وجود دارد. اینها قابل حل است. مشکل ما عمدتاً در علوم انسانی است؛ آن هم علوم انسانی که دستوری است یا بعد دستوری دارد و با مبانی ارزشی ما ارتباط پیدا میکند. ما در این علوم دستوری و یا ابعاد دستوری یک علم تأکید داریم که نظام ارزشی اسلام رعایت شود، همانگونه که دیگران هم –هرچند بصورت ناخودآگاه- از نظام ارزشی خودشان متأثر هستند.
پس، پیشنهاد میشود که اصول موضوعه علوم بصورت صحیح تبیین و اثبات شوند. مسائل علمی را بیمقدمه و همانطور که از خارج به ما تحویل دادهاند بیان نکنیم، بلکه بگوییم این مسائل مبتنی بر این اصول است. اگر آن اصول، صحیح است بگویید، و اگر نقصی دارد یا ثابت نشده است نیز مطرح شود. این سخن در همه علوم نظری جاری است. این نوع تحول فقط برای ایران نیست، ما به همه علمای دنیا میگوییم که مسائلی را که در یک علم اثبات میکنید، ضرورتا مبتنی بر اصول موضوعهای است که نخست باید در جای خود اثبات شده باشند، یعنی یک عالِم باید بیش از هر چیز و در درجه اول به معرفتشناسی اهمیت بدهد، و پس از آن، به هستیشناسی و انسانشناسی بپردازد. نیز، در هر موردی که دستور در میان باشد – علمی که دستور محض باشد، مثل اخلاق، یا جنبه دستوری داشته باشد، مثل اقتصاد، مدیریت، روانشناسی، و ...- جنبههای ارزشی را دخالت بدهیم وآن را به ارزشهای مادی که بر فرهنگ الحادی دنیا حاکم است واگذار نکنیم. این هم یک نوع تحول کلی در اینگونه علوم است. و صلّی الله علی محمد و آله الطاهرین.
پیوندها
[1] https://mesbahyazdi.ir/node/3688