الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابیالقاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
در جلسه گذشته بیان شد که دو واژه علم و دین حقیقتا حکم مشترک لفظی را دارند، یعنی اصطلاحات گوناگونی دارند که با یک لفظ بیان میشود، هرچند فیالجمله در همهاش مسأله آگاهی و کشف واقعیت وجود دارد، اما کاربردهایشان آن قدر با هم تفاوت دارد که جمع کردن آنها تحت یک مفهوم و در نتیجه، مشترک معنوی دانستن آنها خیلی مشکل است. چند نمونه از اصطلاحات یا کاربردهایی که این دو واژه در محاورات عرفی و علمی و آکادمیک داشت عرض شد.
درباره آنچه گفته شد نیز ابهامهایی وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره میشود. عرض شد که شاید شایعترین کاربرد امروزی واژه علم، که در بحثهایی مانند اسلامی کردن علوم به کار برده میشود، به معنای مجموع مسائلی است که حول یک محور طراحی شده و به مناسبت آن محور مشترک، اسم خاصی روی آن علم گذاشته شده است، مانند علم زیستشناسی، علم فیزیک، علم شیمی، و سایر علوم. در اینجا بحث میشود که آیا خود این مسائل، از آن جهت که مسألهاند، علم است یا جواب صحیحی که برای آن مسائل کشف میکنیم؟ مثلا، آیا خودِ این سؤال که «قانون نیوتن درست است یا درست نیست؟»، جزء علم فیزیک است یا اینکه جواب صحیحِ این سؤال؟ این سؤال که «نسبیت انیشتن درست است یا درست نیست؟»، آیا خود این موضوع و محمول، هرچند به صورت استفهام ذکر بشود، جزء علم فیزیک است، یا جوابی که برای آن اثبات شود علم به حساب میآید؟ فرق این دو گزینه وقتی روشن میشود که اگر پاسخ صحیح مسائل را علم بدانیم، و فرض کنیم در یک دورهای، برای چنین سؤالهایی در یک علم، جوابها و راهحلهایی ارائه شده باشد و بعدا کشف شود این راه حل، یا کلیت نداشته و یا اصلا اشتباه بوده است، آن وقت باید بگوییم که در آن دوره قبلی، اصلا با این علم سر و کاری نداشتهایم، چون علم، جواب صحیح آن سؤالها بوده است، در حالیکه پاسخهای قبلی جواب صحیح نبودهاند. مثال سادهاش در علم هیأت این است که دانشمندان قرنها بر اساس یک تئوری، معتقد بودند که زمین مرکز عالم است و سیارات و خورشید هم دور زمین میچرخند. آنها براساس این تئوری مسائلی را حل کرده و حتی خسوف و کسوف را هم به درستی پیشبینی میکردند. بعد از زمان کپلر و کپرنیک معلوم شد که این تئوری درست نیست. مرکز منظومه شمسی خورشید است و زمین و سایر سیارات دور خورشید میچرخند. حال، با توجه به این تئوری جدید، آیا باید بگوییم آنچه قبلا میگفتند اصلا علم هیأت نبوده، بلکه اوهام بوده است، یا باید بگوییم در علم هیأت دو نظریه وجود دارد؛ یکی نظریه قدیم که به جهت نادرستی و یا نقصان، ابطال شده، و یکی نظریه جدید که تأیید شده و هردو علم هیأت است؟ یا مثلا در علم فقه که میگوییم کشف احکام شرعی از راه ادله معتبر شرعی - کتاب، سنت، اجماع و عقل- است. موضوع این علم، تکالیف شرعی است و محور همه احکام شرعی، حکم خداست. آیا بحث درباره آنها به هر نظریهای که منتهی شود فقه است یا وقتی فقه است که ما نظر واقعی را کشف کنیم؟ ممکن است در یک زمان چند نظریه مختلف در بین بزرگترین مراجع وجود داشته باشد، مثلا در یک زمانی در موضوع نماز جمعه دو فتوای ناسازگار وجود داشت؛ بعضی میگفتند واجب است و بعضی میگفتند حرام است. آیا باید بگوییم یکی از این دو فقه است و دیگری فقه نیست؟! اگر روزی ثابت شد که نماز جمعه نه واجب است و نه حرام - مثلا مستحب است- آیا باید بگوییم هیچ کدام از آن دو فتوا فقه نبود و صرفا توهمات بود یا باید این گونه گفت که علم فقه همان اسکلت مسأله است، یعنی اینکه «هل تجب صلوة الجمعة یوم الجمعة او لا؟» علم فقه همین است، چه بگوییم واجب است، چه بگوییم حرام، جایز، یا مستحب است، چه بگوییم از نماز ظهر مُجزی است و چه بگوییم مجزی نیست، هر کدام باشد علم فقه است و هر نوع فتوایی در اینجا داده شود فتوایی فقیهانه است. این هم علم فقه است که البته در آن، نظریات مختلف وجود دارد و ممکن است فقط یکی از این نظریهها مطابق با واقع باشد. لازمه چنین علمی این نیست که ما به آن یقین داشته باشیم یا واقع برای ما کشف شود. پس طبق این اصطلاح، که علم، مجموعه مسائلی است که محور واحد، آنها را با هم مرتبط میکند، باز هم جای این سؤال وجود دارد که آیا قیدِ کشف رابطه صحیح بین موضوع و محمول را باید اضافه کنیم یا اینکه هر نوع تلاشی برای کشف آن رابطه - هر چند با نتایج مختلف- هم جزء علم است؟ بنا بر صورت دوم، در شیمی هم قانون بویل بخشی از علم شیمی است و هم نظریه لاپلاس، همچنانکه مثلا در فیزیک، هم نظریه نیوتن فیزیک است و هم نسبیت انیشتن، ولی نظریات مختلفی وجود دارد. ممکن است نظریه سومی هم پیدا بشود که این نظریهها را تعدیل کند که این نظریه سوم هم به نوبه خود، نظریه فیزیکی است. پس باید به این نکته توجه شود که وقتی ما میگوییم مجموع مسائلی علم است، اسکلت این علم را خود مسأله از آن جهت که مسأله است، هرچند به صورت استفهام بیان شود، تشکیل میدهد و طبعا جوابهای مختلفی را برمیتابد. بنابراین، هر تلاشی برای حل این مسأله - خواه تلاش موفق باشد یا ناموفق ـ کوششی عالمانه در راه یافتن پاسخ یک سؤال است.
سؤال مطرحِ دیگر این است که اگر فرضا مجموعهای از مسائل دارای محور واحد را که همه عقلا آنرا به عنوان یک علم خاص میشناسند بتوان با دو روش اثبات کرد، دو علم به حساب میآیند یا یک علم؟ بسیاری از مسائل اخلاقی را میتوان با دو متد –عقلی و نقلی- اثبات کرد. آیا اگر همه را با یک روش - متد عقلی- اثبات کردیم، میشود یک علم، و اگر با روش دیگر – متد نقلی- اثبات کردیم، میشود علم دیگر؟ آیا تعیین متد، جزء مقوّم علم است؟ اگر بگوییم حل این مسائل با یک متد میشود این علم و با متد دیگر میشود علم دیگر، میتوانیم برای مثال بگوییم یک اخلاق عقلانی و فلسفی داریم و یک اخلاق دینی و وحیانی. ولی به هر حال، مسائل یکی است. مثلا این مسأله را که «آیا راست گفتن در همه جا لازم است یا میشود گاهی دروغ گفت؟» گاه با یک برهان عقلی و روش تعقلی اثبات میکنیم - اگر برهان در این موارد جاری باشد- و گاه برای اثباتش به آیات و روایات استناد میکنیم. آیا اگر مسألهای را با دو روش اثبات کردیم، از دو علم سخن گفتهایم، یا با صرف نظر از روش اثبات، فقط ماهیت مسأله را نگاه کرده و آن را یک علم میدانیم؟ پاسخ این سؤال به تعریف علم بستگی دارد. یکی از نتایج چنین بحثی این است که اگر در چنین موردی بگوییم دو تا علم داریم، آن وقت میتوان گفت یکی از آنها علم دینی و دیگری علم غیردینی است، یعنی اگر همین مسائل، براساس منابع دینی و وحیانی اثبات شود، علم دینی است و اگر براساس منابع غیردینی، مانند عقل، تجربه، و ... اثبات شود، علم غیردینی است. بنابراین، دینی یا غیردینی بودن یک علم به این معنا، یکی از نتایج این بحث است که آیا متد هم جزء مقوّم علم است و از این رو علم، دینی و غیر دینی دارد، یا روش، چیزی خارج از علم است، به این معنا که علم یکی است، چه با این متد اثبات بشود و چه با آن متد. بنابراین، به این معنا، علم، دینی و غیر دینی ندارد.
اینگونه سؤالات درباره خود مفهوم علم وجود دارد. مثل اینکه آیا روش در علم دخالت دارد یا خیر؟ آیا هدف در آن دخالت دارد یا ندارد؟ اگر مسألهای برای هدفی خاص – مانند زندگی آسوده دنیوی- و همان مسأله برای هدفی دیگر- مانند رسیدن به سعادت اخروی و قرب به خدا- حل شود، آیا حاصل آن، دو علم است، یا یک علم با دو روش و با دو غایت؟ جواب این سؤال به تعریف علم و دخالت داشتن یا عدم دخالت غایت و روش در ماهیت علم بستگی دارد. وحیای نازل نشده که بگوییم باید این گونه باشد یا نباید، بلکه قراردادی است و میتوان مثلا بنا را بر این گذاشت که روش علم هم مقوّم ماهیت آن محسوب شود. بحثهایی توسط منطقدانان، و به خصوص منطقدانان قدیم، در زمینه ماهیت علوم و تفاوت آنها مطرح شده است، مانند اینکه اصلا ماهیت علمها چه تفاوتی با هم دارند، اختلافشان به دلیل اختلاف موضوعات است یا اغراض، و یا روشها؟ علوم دینی و علوم انسانی، در محاورات عرفی یا علمی شامل چه چیزهایی میشود؟ تعدد آنها به چیست؟ سابقا نظر غالب این بود که تعدد علوم، به جهت تعدد موضوعات است. اما ممکن است بگوییم با تعدد روشها نیز، علم متفاوت میشود. اینها بستگی دارد که ما اصلا ماهیت علم را چه بدانیم. اگر علم را درست تعریف کنیم این اختلاف در بحثها پیش نمیآید.
شبیه این بحثها و سؤالات درباره واژه دین هم مطرح میشود. در صورتی که دین بر اساس اصطلاح رایج، شامل سه بخش اعتقادات، اخلاق، و احکام باشد، آیا دین یعنی خود این مسائل، به هر صورتی که پاسخ داده بشود، یا منظور از دین، دین صحیح و واقعی است؟ در صورت اول، اگر کسی به سؤال «آیا خدا وجود دارد؟» پاسخ منفی داد، باز هم دین است، چون ملاک، مسأله بودن است. در این صورت، این مسأله هم که «آیا پیغمبر و نبوت وجود دارد یا خیر؟» دین یا علم دین و به یک معنا علم دینی است. با این توضیح، دین الحادی هم داریم، یعنی دینی که منکر خداست. میگویند بودیستها قائل به وجود خدا نیستند. این هم به یک معنا، دین است. البته همانگونه که قبلا هم اشاره شد، از نظر لغوی میتوان به آن، دین گفت: لَكُمْ دِینُكُمْ وَلِیَ دِینِ2. منظور از «دینُکم»، دین شرکآمیز آنهاست. پس به این معنا، خود شرک هم دینی است، و حتی انکار و الحاد مطلق هم دین و اعتقادی درباره هستی است. گاهی نیز دین، به معنای دین صحیح و دین واقعی است؛ دینی که پاسخهای صحیحی به سؤالات بدهد. البته هیچ ملازمهای ندارد که اگر ما در باب علم گفتیم علم فقط آن مسائل است، در دین هم همین را بگوییم و دین را هم خود این مسائل بدانیم. در این صورت، اصلا بیدین معنا ندارد، چون هرچه در این زمینه هست یا نفی است یا اثبات، و هر طرفش را بگویند خودش یک دینی است. پس، گاه منظور از دین، همان پاسخ صحیحی است که به این مسائل داده میشود؛ به عبارت دیگر، اعتقادات صحیح، اخلاق صحیح، و احکام صحیحی که از طرف خداست دین نامیده میشود و اگر باطل بود دیگر جزء دین نیست. به هر حال میتوان اصطلاح دین را عام یا با قید صحت در نظر گرفت. البته ما معمولا وقتی از دین سخن میگوییم، از دین - مخصوصا دین اسلام- دفاع میکنیم، میگوییم کشور ما باید اسلامی باشد، دانشگاه ما باید اسلامی باشد، علوم ما باید اسلامی و دینی باشد، منظورمان دین خنثی نیست، بلکه منظور ما دین حق، یعنی مطابق با اسلام واقعی است، ولی به هر حال جای این اصطلاح محفوظ است که کسانی بگویند منظور ما از دین همان است که در علم میگوییم، یعنی همانگونه که خود مسائل – هر چند به صورت استفهام- علم است، اینجا هم همینطور است.
در مسأله قلمرو دین خیلی اختلاف نظر وجود دارد. برخی دین را فقط رابطه انسان با خدا میدانند، یعنی دین فراتر از مسائل فردی نمیرود و اگر جنبه اجتماعی دارد، یک جنبه فرعی و آداب و رسومی مربوط به همین مسائل فردی است، مثل حضور در کلیسا یا برگزاری یک جشن مقدس. اگر گفتیم اینها هم دینی است، جنبه فرعی دارد. اصل دین همان رابطه انسان با خداست؛ و کلیسا برای این است که میتواند این رابطه را تقویت کند، وگرنه اصالتا دین به جامعه از آن جهت که جامعه است و به مسائل زندگی مردم، ربطی ندارد. چنین گرایشهایی که گرایشهای سکولار - اگر نگوییم گرایشهای انکار دین و لائیک ـ است سعی میکنند دین را در یک محدوده خاص محصور کنند و دین را فقط رابطه انسان با خدا بدانند که آن هم هیچ جنبه علمی ندارد، بلکه ذوقی و سلیقهای است. از این رو، آن طور که در غرب شایع است، یک شخص خیلی راحت میتواند دینش را عوض کند؛ صبح یک دین داشته باشد و عصر یک دین دیگر. دایره چنین دینی محدود است و توقعی نیست که اثبات علمی شود و پذیرفتن و نپذیرفتن چنین دینی هم خیلی مشکل نیست؛ ذوقی و سلیقهای است، شبیه اختلاف سلیقهها در انتخاب رنگهاست. در مقابل، این گرایش هم وجود دارد که دین در تمام امور زندگی انسان - فردی و اجتماعی، مادی و معنوی، و ...- نظر دارد و دین، همه جا نفوذ دارد. همه مسائل با یک نگاه خاصی در قلمرو دین قرار میگیرد. البته معنای نفوذ دین در تمام امور زندگی این نیست که هرچیزی در هر زمینهای گفته شود، دین است، مثلا در نقاشی هم هر یک از مکاتب مختلف از آن جهت که بالاخره مربوط به زندگی آدم است یک دین و یا مرتبط با دین دانسته شود و دین دربارهاش اظهارنظر کند که این مکتب درست است یا آن مکتب. منظور این است که همه شئون زندگی انسان در دایره دین قرار میگیرد به شرط اینکه از آن جهت نگریسته شود که چه نقشی در سعادت و شقاوت نهایی انسان دارد. اینکه مثلا آش را چگونه بپزیم، از این جهت میتواند در دایره دین قرار بگیرد که مواد اولیهاش حلال است یا حرام، پولی که مواد اولیه را با آن تهیه میکنیم از کجاست، برق یا گازی که از آن استفاده میکنیم حلال است یا حرام. از این جهت در دایره دین واقع میشود، نه از آن جهت که خوشمزه است یا بدمزه. آش هم از جهت حلال و حرام بودنش در دایره دین واقع میشود، نه از جهت کیفیت پختش، همچنانکه ساختمان هم در دایره دین قرار میگیرد، اما نه از آن جهت که از آجر است یا سیمان، بتون آرمه است یا اسکلت آهنی؛ این ربطی به دین ندارد، بلکه از این جهت در دایره دین است که این ساختمان به گونهای بنا شود که مزاحم مؤمنین دیگر نباشد، مشرف بر خانه مردم نباشد، مزاحم مردم نباشد، زمینی که ساخته میشود غصبی است یا نه، مصالح ساختمانی مباح است یا غصبی. پس، ساختمان هم از این جهت در دایره دین واقع میشود که کیفیت و کمیتش در سعادت و شقاوت نهایی ما دخالت دارد. اما اگر تأثیری نداشته باشد، ربطی به دین ندارد، مثلا زندگی در خانه گلی، آجری، سیمانی، فولادی، و یا خانه شیشهای در صورت عمل به وظیفه بر اساس شرایط، هیچ تأثیری در سعادت و شقاوت نهایی انسان ندارد و لذا این ربطی به دین ندارد که خانه از شیشه باشد یا از آهن، از سنگ باشد یا از آجر. اینگونه امور مستقیما ارتباطی با دین ندارد. بله، از آن جهت که میتواند تأثیری در سعادت و شقاوت نهایی من داشته باشد در حوزه دین قرار میگیرد. دین باید به آن جهتی هدایت کند که موجب سعادت انسان میشود. اصل دین همان هدایت کردن به روش صحیح و پاسخ صحیح در مسائل اعتقادی و روش و رفتار صحیح در مسائل عملی است.
به هر حال باید توجه داشته باشیم که کاربردهای واژگان را از هم تفکیک کنیم تا در بحث، مغالطه پیش نیاید. بعد از اینکه دو واژه علم و دین را درست تحلیل کردیم و معانیاش را درست شناختیم، آنگاه این سؤال مطرح میشود که این دو چه ارتباطی با هم دارند؟ و اگر ما واژه ترکیبی علم دینی را به کار بردیم، به چه معنا میتواند باشد؟
علم دینی یک ترکیب وصفی است و گاه به صورت ترکیب اضافی - علمِ دین- و به صورت مضاف و مضافالیه به کار برده میشود. در ترکیب وصفیِ علم دینی، «دینی» صفتی برای علم است و اگر قید توضیحی نباشد - که البته این طور تلقی نمیشود که قید توضیحی است- قید احترازی خواهد بود، یعنی وقتی ما میگوییم علم دینی، آنچه در ذهن شنونده میآید این است که علم، گاهی دینی است و گاهی غیردینی. از این رو، میخواهیم ببینیم علم دینی با علم غیردینی چه فرقی دارد. اما اگر گفتیم هر علمی دینی است، در واقع قید دینی، قیدی توضیحی خواهد بود. همانطور که میدانید گاهی ترکیبات وصفی، ترکیبات توضیحی هستند، یعنی فقط برای این است که شنونده بتواند نیت گوینده را بهتر بفهمد، وگرنه بدون وصف هم همان معنا اراده میشود، مانند«انسان بشری» که انسان یعنی همان بشر، یا مانند اوصافی که جزء ماهیتِ موصوف باشند، مانند «انسان دوپا». روشن است که قید در اینجا، قید توضیحی است، زیرا همه انسانها دو پا هستند. البته نباید در مثال مناقشه شود. به هر حال قید، گاهی قید توضیحی است و وصفی است که فقط موصوف را روشن میکند، و گاهی قید، احترازی است، یعنی این قید، یک قسم را خارج میکند، مانند «علم دینی» در مقابل علم غیردینی؛ به این معنا که ما دو گونه علم داریم؛ علم دینی و علم غیردینی و وقتی میگوییم علم دینی، آن قسمِ دینی را اراده میکنیم، نه آن قسم دیگر که غیردینی است. تلقی عمومی و عرفی این است که قید دینی در ترکیب وصفی علم دینی، احترازی است، هر چند شاید بتوان این را به صورت قید توضیحی هم تلقی کرد. بر اساس این تلقی عرفی، علم دینی شامل بخشی از علوم میشود و بخش دیگر از علوم خارج میشود. وقتی علم را به دین ربط میدهیم و میگوییم علم دینی، معنای یاء نسبت این است که آن علمِ مطلق، خود به خود به دین و یا غیردین نسبتی ندارد و ما میخواهیم به دین نسبتش بدهیم. مثل اینکه میگوییم عالم ایرانی. عالم ممکن است ایرانی باشد یا غیرایرانی، اما وقتی میگوییم عالم ایرانی، منظورمان آن عالمهایی که غیر ایرانی هستند نمیباشد. نیز وقتی میگوییم عالم مسلمان، یعنی خودِ عالم اقتضا ندارد که مسلمان باشد یا غیرمسلمان و هر دو عالمند، اما منظور ما فقط بخشی از آنها است. تلقی عرف این است که نسبت، چنین نقشی را ایفا میکند یعنی نقش قید احترازی را دارد. لازمه چنین نقشی این است که در سایه این نسبت، وصفی برای علم حاصل شده است که اگر این قید را نمیآوردیم، آن وصف را نمیداشت. ریشه بحث به بحثهای ادبی برمیگردد. به اعتقاد ادبا، در نسبت، ادنی ملابست کافی است. (گاهی هم گفته میشود ادنی مناسبت ولی گویا اصل کلام، ادنی ملابست است) وقتی میخواهیم چیزی را به چیز دیگری نسبت بدهیم یک نحو ارتباط و یک حیثیت نسبتی بین آنها لحاظ میکنیم، مثلا وقتی میگوییم «دانشمند ایرانی»، برای این نسبت، زادگاه دانشمند لحاظ میشود و از آنجا که در ایران متولد شده است، میشود دانشمند ایرانی. امروز هم در مسائل حقوقی دنیا، هر بچهای که در کشوری متولد شود او را اهل همانجا تلقی میکنند و شناسنامه آن کشور را به او میدهند؛ اگر کسی در انگلستان متولد شود انگلیسی است و شناسنامه انگلیسی به او میدهند، هرچند چند روز بعد هم از آنجا رفته و در کشور دیگری زندگی کرده باشد. به هرحال، با ادنی ملابست، نسبت صحیح میشود. گاهی ارتباطات بیشتری در نسبت لحاظ میشود. وقتی میگویند انسان مسلمان، باید حداقلِ دین اسلام و حد نصاب اسلام را پذیرفته باشد تا به او انسان مسلمان گفته شود و صرف اینکه در یک کشور اسلامی متولد شده است، باعث نمیشود بگویند انسان مسلمان، یا انسان اسلامی. در نسبت دانشمند ایرانی، همان تولد در ایران کافی بود، اما در ترکیب انسان مسلمان، صرف تولد در دارالاسلام کافی نیست، بلکه باید اعتقادش اعتقاد اسلامی باشد، ملتزم به ضروریات اسلام باشد، و منکر ضروریات اسلام نباشد. در اینجا ملابست بیشتری شرط است. اما تعیین حد ملابست، برهانی نیست، بلکه عرفی است. توجه به این نکته لازم است که ارتباط کامل و در حد وحدت و اتحاد، همه جا شرط نیست و گاهی یک مناسبت خیلی کوچک برای برقراری نسبت کافی است. پس نمیتوانیم بگوییم هر جا وصفی برای موضوعی آورده میشود، حد نصابی دارد که مثلا بیست درصد حیثیات وجودیاش را باید به آن مربوط کند و نسبت معینی باید در آن لحاظ شود. همین اندازه که عرف، برقراری نسبتی بین صفت و موصوف را صحیح بداند کافی است. صدق نسبت، صدقی عرفی است و برهان عقلی، دلیل تجربی، دلیل تاریخی، و یا نصی از کتاب و سنت ندارد. ریشه اینگونه مسائل زبانی، فقط قرارداد است.
عرف از ترکیب وصفی علم دینی چه توقعی دارد؟ چند گونه نسبت بین علم و دین برای صحت عرفی ترکیب «علم دینی» کافی است؟ فقط یک جهت است یا جهات متعددی ممکن است منشأ این نسبت باشند؟ به نظر میرسد جهات مختلفی برای این ملابست و مناسبت فرض میشود که هیچ کدام نامعقول نیست و بلکه غیرعرفی هم نیست.
علم برحسب تعریف مورد قبول، مجموعه قضایایی است که از موضوع و محمولی تشکیل شده است و پاسخی برای اثبات یا سلب میطلبد. هر تلاشی در این راه، تلاشی از سنخ آن علم به شمار میرود؛ فقاهت (در فقه)، تفلسف (در فلسفه)، و تحقیق و پژوهش علمی (در علوم). بین علم به این معنای عام و بین دین به معنای دین الهی و صحیح، چه نسبتهایی ممکن است باشد؟ آیا اگر این مسأله متافیزیکی که «خدا هست یا نیست»، عینا در متن منابع دین قرار بگیرد جزء اصول آن دین حساب میشود، یا جزء فروع، یا جزء نتایجی که از دین گرفته میشود و به هرحال به دین ملحق میشود؟ مسأله »آیا خدا یکی است یا چند تا؟» نیز اینگونه است. این سؤال، سؤالی علمی است؛ «علم» به همان معنای عام که شامل فلسفه و ریاضیات هم میشود؛ یعنی مجموعه مسائلی که محور خاصی داشته باشد. این مسائل میتواند شامل مسائلی مانند مسائل منطقی و ریاضی هم باشد که فقط با روش تحلیل عقلی قابل اثبات است، نه روش ترکیبی وتجربی، ولی براساس گرایش پوزیتویستی اینها جزو علم نیست، زیرا علم به معنای پوزیتویستی آن، فقط با متد تجربی قابل اثبات است. مطابق این گرایش، اینگونه مسائل، نالج (knowledge) هست، جزء معارف هست، اما آنها را جزء علم محسوب نمیکنند. پوزیتویستها در ریاضیات، حساب و جبر خیلی گیر میکنند و نمیدانند چه بگویند، و معمولا اینها را برمیگردانند به توتولوژی، و میگویند اصلا علم نیست ولی فوق علم است.
به هر حال، علم به معنای مجموعه مسائل حول محور خاص، و دین به معنای یک سلسله عقاید حق، ارزشهای صحیح، و احکام الهی چه رابطهای میتوانند با یکدیگر داشته باشند؟ یکی از روابط این است که یک، چند، یا همه مسائلی که در یک علم مطرح میشود عیناً در دین منابع دینی هم مطرح شده باشد. طبق یکی از فرضهای گذشته میتوان گفت که این مسائل یک علم است که هم در منابع دینی مطرح شده و با متد وحیانی اثبات میشود، و هم در کتب فلسفی مطرح شده و با متد تعقلی اثبات میشود، مانند مسأله توحید و خداشناسی که میتوان مجموعه مسائلی را که محورش خدا است یک علم مثلا علم خداشناسی دانست. این صورت، اشکال عقلی، نقلی، یا عرفی ندارد. اگر گفتیم باید متد خداشناسی هم تعیین شود، دو علم خداشناسی خواهیم داشت؛ یکی خداشناسی عقلانی و دیگری، خداشناسی دینی یا وحیانی. اما اگر متد را جزو مقوّم قرار ندهیم، یک علم است که با دو متد اثبات میشود؛ یکی از راه عقل و به استناد عقل بشری، و دیگری از راه نقل و به استناد وحی آسمانی. این نسبت وحدت، بهترین نسبتی است که بین علم و دین میتواند برقرار باشد؛ خداشناسی، هم علم به اصطلاح عام آن است، یعنی مجموع مسائلی حول محور خدا است، و هم دین است، زیرا اساس هر دینی خداشناسی است. هر دینی در این باره پاسخهایی دارد؛ خدا یکی است، صفات ثبوتیه و سلبیه دارد، و .... این عالیترین رابطهای است که میتواند بین علم و دین برقرار بشود یعنی مسائلی باشد که عینا هم در دین مطرح هست و هم در علم. البته اینجا که میگوییم هم در دین هم در علم، دین را به اعتبار منابعش جدا میکنیم. این یکی از اطلاقات شایع دین است که بر اساس آن، دین به معنای آن است که استناد به وحی داشته باشد، هرچند دین، کاربرد دیگری هم دارد که بر اساس آن، نه میتوان به وحی استناد کرد و نه شرط کردن استناد به وحی در دین، لزومی دارد، مثلا معمولا ادیان هندوئیسم، اصلا به نبوت قائل نیستند، ولی احکام و مناسک دینی و خداشناسی دارند. پس یک نوع رابطه این است که خود مسائل یک علم، یعنی مجموعه مسائلی که به مناسبت محور مشترک، اسم آن را علم خاص گذاشتهایم، عینا در منابع دینی موجود باشد. بهترین مناسبتی که میتواند بین علم و دین وجود داشته باشد این نوع ملابست بین علم و دین است.
نوع دیگر رابطه علم و دین این است که یک سلسله مسائلی را با محور واحد انتخاب کنیم که اصلا از راه عقل یا تجربه حسی قابل اثبات نباشد، بلکه راه اثبات آنها فقط وحی یا چیزی که منتهی به وحی میشود، باشد، مثل این مسأله در فقه که «نماز صبح دو رکعت است.» مجموعه چنین مسائلی را میتوان عبادتشناسی نام نهاد. چگونه این همه علمهای جدید مانند غدهشناسی، میکروبشناسی، و .. علم است، ولی عبادتشناسی نتواند علم باشد؟ روش اثبات اینگونه مسائل چیست؟ نماز چند رکعت است؟ ارکانش چیست؟ واجبات، مستحبات، و مکروهاتش چیست؟ میتوان سایر عبادتها را هم به آن ضمیمه کرد و علمی به نام علم عبادتشناسی ارائه داد که زیرمجموعه علم فقه به معنای عام باشد. همانگونه که علم طبیعی به عنوان علمی کلی زیرمجموعههایی مانند معدنشناسی، گیاهشناسی، حیوانشناسی، انسانشناسی، و ... دارد، علم فقه هم به عنوان یک مجموعه کلی زیرمجموعههایی مانند عبادتشناسی (نمازشناسی، روزهشناسی، و ...)، معاملهشناسی، حقوقشناسی، و ... دارد. این مسائل اصلا از راه دیگر قابل اثبات نیست؛ نه هیچ برهان عقلی دارد که نماز صبح را باید دورکعت خواند و نه در هیچ آزمایشگاهی میشود این مسأله را اثبات کرد که نماز صبح باید دو رکعت باشد. اثبات این مسأله فقط با استناد به وحی است که به پیغمبر اکرم (ص) شده است و ائمه اطهار علیهم السلام آن را بیان کردهاند و برای ما نقل شده است. یعنی این علم، از علومی است که با متد تاریخی نقلی اثبات میشود و منابع آن هم فقط منابع وحیانی است. این چه علمی است؟ این، متن دین است و از این رو، علم دینی است یعنی علمٌ هُو الدّین، جزءٌ مِنَ الدین. اگر به لحاظ متعلق این علم، یعنی قضیه منهای تصدیق آن را در نظر بگیریم، به یک معنا جزئی از دین حساب میشود. بنابراین، وجه دوم برای تفسیر علم دینی این است که علم دینی به معنای چیزی است که اصلا در غیر دین وجود ندارد و سؤالش فقط در دین و با منابع دینی پاسخ داده میشود. بر اساس این اصطلاح، علومی که از این قبیل نیست، علوم غیر دینی هستند، هرچند ادبیات و صرف و نحو عربی باشد که همه ما آنها را جزء علوم دینی به حساب میآوریم. طبق این اصطلاح، علومی مانند صرف و نحو، لغت عرب، و ... هیچ ربطی به دین ندارند؛ اعراب مشرک هم همینطور و با همین قواعد صحبت میکردند. طبق این اصطلاح، علم دینی آن علمی است که موضوع و محمولش در متن دین مطرح شده است و راه اثباتش هم منابع دینی است.
مناسبت دیگری که بین علم و دین میتوان در نظر گرفت این است که علم دینی، علمی باشد که برای اثبات مسائل دینی مورد نیاز است، یعنی بدون آنها نتوان مسائل دینی را اثبات کرد. وقتی در علم سؤالی مطرح میشود که آیا این محمول برای موضوع اثبات میشود یا نه، پاسخ باید با استفاده از اصولی باشد که معمولا اصول موضوعه یا مصادرات است یا اصول متعارفه. باید یک اصولی داشته باشد که مورد قبول طرفین باشد. آن مبناها و قواعدی که در پاسخ به یک سؤال دینی در زمینه عقاید، اخلاق، و احکام به ما کمک میکند و برای اثبات مسائل دینی ضرورت دارد، علم دینی نامیده میشود. طبق این اصطلاح، امروز ادبیات عربی و لوازمش که در فهم آیات و روایات دخالت دارند، علوم دینیاند، زیرا بدون این قواعد نمیتوان قرآن را درست فهمید. تفسیر قرآن نیز علم دینی است، زیرا بدون این علم، آیات را نمیتوان فهمید و در نتیجه نمیتوان به مسائل دینی پاسخ گفت. پس علم دینی یعنی «ما یتوقّفُ علیه اثباتُ مسائلِ الدین»؛ اگر این علمها نباشد ما نمیتوانیم مسائل دین را اثبات کنیم. این اصطلاح، موارد روشنی دارد، مثل فقه و اصول فقه، همچنانکه موارد مشکوکی هم دارد. بعضی از مسائل دینی مثل اعتقاد به خدا متد عقلانی دارد و اثبات آنها به یک سلسله مباحث فلسفی احتیاج دارد. پس آن بخشی از فلسفه که در اثبات خدا به ما کمک میکند، مایتوقف علیه الدین است، یعنی تا این بخش از فلسفه را نخوانیم بخشی از مسائل دین را نمیتوانیم اثبات کنیم. فرض این است که اینگونه مسائل فقط با متد تعقلی قابل اثبات است. درست است که در قرآن آمده إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ3 اما به استناد قرآن که نمیگوییم خدا یکی است، زیرا اول باید بدانیم خدا یکی است، پیغمبری فرستاده است، این قرآن کتاب آن پیغمبر است، کلام او برای ما حجت است، بعد استناد کنیم به اینکه در قرآن چنین نوشته و بدین جهت، درست است. وقتی هنوز در قدم اول هستیم که آیا خدا یکی است یا چندتا، اگر بگوییم خدا به این دلیل یکی است که قرآن میگوید إِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ، متد صحیحی نیست. مسأله توحید را باید با عقل و قواعد فلسفی اثبات کرد. پس آن فلسفهای که برای اثبات دین نیاز است، علم دینی است، چون بدون این قواعد، مسائل دینی اثبات نمیشود. در این کاربرد، منظور از یاء نسبت در واژه دینی یعنی چیزی که اثبات مسائل دین به آن نیاز دارد. طبق این لحاظ، حتی فلسفه از علوم دینی است و چقدر کوتاهنظری است که کسانی فکر کنند فلسفه با دین هیچ ارتباطی ندارد یا ضد دین است، مخصوصا اگر فلسفه را مجموعه مسائل بدانیم، نه راهحلهای خاص. یعنی در فلسفه چند نظریه وجود دارد و همانگونه که اصالت وجود جزء فلسفه است، اصالت ماهیت هم جزء فلسفه است، همانطور که وجوب نماز جمعه جزء فقه است، و حرمت آن هم جزء فقه است. هم کسانی که نماز جمعه را واجب میدانستند فقیه بودند و هم کسانی که آن را حرام میدانستند. در فلسفه هم اثبات یا انکار مسائلی مانند اصالت وجود یا اصالت ماهیت، تشکیک در وجود و ... هر دو فلسفه است. این کلام که ظاهرا اصلش از ارسطو نقل شده، معروف است که اگر میبایست فلسفیدن که میبایست, و اگر نمیبایست هم باید فلسفیدن، یعنی اگر ما بخواهیم غلط بودن فلسفه را هم اثبات کنیم باز با فلسفه داریم اثبات میکنیم. بحث از اینکه این مطلب فلسفی غلط است، خودش نوعی فلسفه است. اثبات یا نفی توحید با متد تعقلی و فلسفی است. این، فلسفه است، زیرا فلسفه یعنی اثبات یک محمول برای موضوعی با متد تعقلی. به هر حال، اگر اثبات بخشی از مسائل دین بر چنین علمی متوقف بود، این علم به همین اعتبار جزء علوم دینی است و دینی بودنش به معنای ما یتوقف علیه اثبات مسائل الدین است. البته این سخن به معنای این نیست که همه مسائل آن علم برای همه دین مورد نیاز است، بلکه ادنی ملابست کافی است و اثبات بخشی از دین بر بخشی از این مسائل متوقف است، اما وقتی ما مجموع این مسائل را یک علم تلقی کرده و مجموع اخلاق، اعتقادات، و احکام را یک ماهیت به نام دین فرض کردیم، میتوانیم بگوییم دین با علم نسبت دارد و بر اساس این اصطلاح، علم محتاجالیهِ آن دین است.
وجوه دیگری نیز برای این نسبت وجود دارد، مثلا بعضی از بزرگان فرمودهاند که دینی بودن یا غیردینی بودن علم را میتوان با انگیزه عالم و متعلم در نظر گرفت؛ اگر با علم آن چنان برخورد کنیم که ما را با خدا آشنا کند و حتی در علوم طبیعی تحقیقاتی کرده و با متد طبیعی تجربی مسألهای را اثبات کنیم، در واقع برای شناخت بخشی از افعال الهی تلاش کردهایم که بخشی از خداشناسی است و به این صورت همه علوم میتوانند دینی باشند. البته این، علم غیردینی را نفی نمیکند، زیرا بالاخره کسی که این انگیزه را ندارد علمش دینی نیست، چون ملاک دینی و غیردینی بودن علم این است که با چه نگاهی به این مسائل نگاه شود و با چه انگیزهای این مسائل تحقیق شود. به هرحال این هم یک نسبتی است؛ علم با دین این نسبت را دارد که بالقوه میتواند انسان را با خدا آشنا کند. آشنا شدن با خدا هدف دین است. هر علمی بتواند هرچند بصورت بالقوه به ما کمک کند با خدا آشنا بشویم از آن جهت علم دینی است که به هدف دین - شناخت خدا در ذات و صفات و افعال کمک میکند. هرچند این هم نسبت غلطی نیست، اما ظاهرا در استعمالات و بحثهای شایع این معنا اراده نمیشود؛ وقتی میگویند علم دینی یا غیردینی منظور این نیست که انگیزه طرف چیست. طب را برای سلامتی بدن و علاج بیماریها میخوانند، اما اینکه خدا این بیماری را قرار داده و راه علاجش هم این است که با این وسیله خدا را بشناسیم، در علم طب دخالتی ندارد، بلکه انگیزهای خارج از ماهیت علم است. به هرحال، این هم نسبتی است و نباید گفت که این نسبت غلط است، اما در استعمالات شایع, ظاهرا استعمال معروفی نیست. اما آن سه وجه دیگر که بیان شد معروف و متعارف هم هست و در محاورات به کار میرود. تا اینجا مبادی تصوری بحث، قبل از بررسی رابطه علم با دین و مسائلی از قبیل اسلامی کردن دانشگاهها و علوم تبیین شد.
و صلّی الله علی محمد وآله الطاهرین
1 . سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی استان قم در تاریخ 1391/02/07.
2 . کافرون (109)، 6.
3 . بقره (2)، 163.