بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/07/28، مطابق با هجدهم محرم 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
هدف از بعثت انبیاصلواتاللهعلیهماجمعین هدایت انسانها بود و نزول کتابهای آسمانی نیز برای این بوده است که این هدایت که به انبیا وحی شده و به صورت شفاهی به مردم ابلاغ شده است برای غایبان و نسلهای آینده باقی بماند. این هدایت برای این است که انسانها هر چه بیشتر و بهتر بتوانند به سعادت دنیا و آخرتشان برسند. اما انسان خود به تنهایی نمیتواند شناخت کاملی به علت، چگونگی و مقصد این سعادت پیدا کند و برای آن برنامه جامعی ارائه دهد.
انبیا در مقام هدایت باید دو کار انجام دهند؛ یکی اینکه حقایق و واقعیتهایی را که بشر نمیداند و به صورت عادی به آنها دسترسی ندارد به انسانها تعلیم دهند، و دسته دیگر چیزهایی است که در عمل باید رعایت شود. براساس تقسیمی که امروز در معرفتشناسی مطرح است میگویند بعضی از چیزهایی که علم به آنها تعلق میگیرد از قبیل هستهاست، و بعضی از قبیل بایدها. این تقسیم کمابیش سابقه هم دارد و قبلا به آن عقل عملی و عقل نظری میگفتند. براساس این نظر، دین هم به دو بخش باورها و ارزشها تقسیم میشود.
روشن است که ما (بدون در نظر گرفتن تعالیم انبیا) در عرصه باورها نمیتوانیم نگرش جامعی نسبت به اعتقادات مورد نیاز انسان برای رسیدن به سعادت داشته باشیم. ما اینها را از انبیا یاد گرفتهایم و نباید توقع داشته باشیم پیش از تعالیم انبیا همه عقاید در ذهنمان باشد. حتی در بسیاری از مسایل پرسشهایش نیز برای ما مطرح نیست و اصلا خود مسئله را آنها طرح میکنند و میگویند باید آنها را بدانید و باور داشته باشید. کاستی شناخت بشر در مقام عمل بسیار بیشتر از باورهاست؛ زیرا دامنه عمل بسیار گستردهتر است و شامل اعمال فردی، اجتماعی، خانوادگی، بینالمللی، جنگ، صلح، اقتصاد، سیاست و... میشود. صدها حوزه معلومات عملی وجود دارد که انسان در همه آنها گرفتار مجهولات و حتی جهل مرکب است.
انبیا برای بیان باورها راهی جز استفاده از عقل مردم ندارند. آنها قبل از اثبات نبوت و کتاب آسمانی باید از راه عقل با ما صحبت کنند. آنها حتی در مقام مواجهه با مخالفانشان نیز میگفتند: قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ؛[1]اگر سخن ما را نمیپذیرید و سخن دیگری دارید، دلیلتان را بیاورید. همچنین خداوند کسانیکه چیزهایی را میپرستند که برهانی بر آن ندارند مذمت میکند. بنابراین راهی که انبیا برای دعوت به عقاید اصلی انتخاب میکنند (و هیچ راه دیگری هم وجود ندارد)، این است که با عقل مردم سخن بگویند و عقل آنها را قانع کنند؛ ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ.[2] روشن است که کمتر انسانی موفق میشود همه مجهولات را با برهان اثبات کند و قریحه عقلایی که خداوند برای انسان قرار داده است او را به این راهکار رهنمون میسازد که پس از پذیرفتن مسایل اصلی و سرنوشتساز که بود و نبود آنها سعادت و شقاوت انسان را تعیین میکند، باید برای سایر مسایل از پیدا کردن برهان قطعی کمی تنزل و به اطمینان اکتفا کنیم. به هر حال قریحه عقلایی است که در اینگونه جاها کمابیش به صورتهای مختلفی به قول دیگران اعتماد میکند. امروزه در معرفتشناسی به این راه، «اتوریته» میگویند؛ یعنی انسان به منبع موثقی اعتماد کند که نظر او را معتبر بداند. این همان است که ما در احکام فقهی به آن تقلید میگوییم؛ البته حقیقت تقلید مختص به احکام فقهی و مذهب و دین نیست، و همه عقلای عالم دائما در حال تقلیدند. حتی متخصصترین دانشمندان یک علم نیز دائما در حال تقلید هستند. در هر علمی مسایلی وجود دارد که ما خودمان درباره آنها تحقیق نکردهایم و از دیگران یاد گرفتهایم؛ مطالبی که به آنها اعتماد کردهایم یا آن قدر زیاد نقلشدهاند که شبیه متواتر شده است و انسان به درستی گفتارشان یقین پیدا کرده است، یا شخصیتهای خیلی برجستهای بودهاند و انسان به آنها اعتماد کرده است.
گفتیم که انسان سعادت را باید با رفتار و سعی و کوشش خود به دست آورد و به زور کسی خوشبخت یا بدبخت نمیشود؛ وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى.[3] خوشبختی و بدبختی انسان در گرو رفتار اختیاری خود انسان و انتخاب اوست. باید پای انتخاب و اختیار در رفتار مطرح باشد و اگر جبر محض باشد نه بهشتی در کار است نه جهنمی. بنابراین بیشترین چیزی که ما نیاز داریم این است که رفتارهایمان را به گونهای تنظیم کنیم که موجب سعادت دنیا و آخرتمان شود. درباره دنیا ممکن است کسی ثروت بادآوردهای مثلا از راه ارث به دست آورد، ولی سعادت فقط مربوط به دنیا نیست، این مرحله کوتاهی از عمر انسان است. وَأَمَّا الَّذِینَ سُعِدُواْ فَفِی الْجَنَّةِ؛[4] اینجا زمینه امتحان، خودسازی و انتخاب است و بهشت ابدی را به خاطر میراث به کسی نمیدهند. سعادت ابدی از بخشش کسی هم پیدا نمیشود، و تا یک عامل اختیاری در آن مؤثر نباشد پاداش و کیفری وجود ندارد.
کار انبیا در عرصه ارزشها این بود که به ما بفهمانند که چه کاری به سعادتتان کمک میکند، هم در دنیا که مقدمهای است برای آخرت، و هم در مقصد اصلی که آخرت باشد. اگر هر کسی در احوال خودش دقت کند میبیند که خواستههایی دارد و دنبال چیزهایی میگردد که وقتی به آنها دست پیدا میکند خوشش میآید و از آنها لذت میبرد. سعادت هم برآیندی از همینهاست. بنابراین اگر انبیا بخواهند ما را به پیمودن راه سعادت وادار کنند ابتدا باید ما را راهنمایی کنند تا این راه را بشناسیم، اما این کفایت نمیکند و افزون بر این باید مسایل را به صورتی بیان کنند که ما انگیزه عمل پیدا کنیم. صرف دانستن، انگیزش مورد نیاز را برای انسان ندارد، غیر از این باید چیز دیگری به ما القا کنند و در دسترس ما قرار دهند که برای انجام عمل انگیزه پیدا کنیم. باید باور کنیم که اینها برای ما فایده دارد. انسان باید بفهمد که چیزی برایش چه فایدهای دارد تا آن کار را انجام بدهد؛ زیرا اصلا ماهیت کار اختیاری ماهیت ابزاری و مقدمه برای رسیدن به نتیجه است. هر کار اختیاری را ما به امید رسیدن به نتیجهای انجام میدهیم. البته آن نتیجه گاهی ایجابی و گاهی سلبی است. کاری که ما انجام میدهیم یا از ترس این است که ضرری به ما برسد یا به امید این است که نفعی به ما برسد، و همه دنبال این هستند که کاری که انجام میدهند نتیجه مطلوبی داشته باشد.
قرآن درباره انبیا میفرماید: رُّسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ؛[5] انبیا سه وظیفه دارند؛ یکی از آنها ابلاغ رسالت است. پیامی را که از خدا دریافت کردهاند را به مردم میرسانند و این جهل را از آنها برطرف و علمی را به آنها میدهند. ولی این بهتنهایی کافی نیست. آنها باید کاری کنند که وقتی مردم آگاه شدند، بخواهند به دانستهها عمل کنند. چیزی که انسان را وادار به عمل میکند یا امید است که در اثر بشارت پیدا میشود و یا خوف است که در اثرانذار پیدا میشود و غالبا نقش انذار در زندگی انسان بیشتر است. این است که قرآن انبیا را گاهی فقط به عنوان نذیر معرفی میکند؛ وَإِن مِّنْ أُمَّةٍ إِلَّا خلَا فِیهَا نَذِیرٌ.[6] بنابراین در مقام عمل، انبیا افزون بر اینکه ما را به کاری که باید انجام بدهیم راهنمایی میکنند، با انذار و تبشیر برای ما انگیزه عمل نیز ایجاد میکنند. نام این مجموعه بیانها که مربوط به رفتارها میشود بنابر یک تعبیر «موعظه» است؛ ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ. موعظه یعنی بیانی که انسان را به کار خوب وادارد و از کار بد باز بدارد، و در اصل مربوط به رفتارهای انسانهاست که اعم از مسایل اخلاقی و مسایل عملی خاص است، و به مجموعهاش ارزشها یا بایدها میگوییم.
برای اینکه انسان به انجام کاری علاقهمند شود یا متقابلا کاری را ترک کند، بهترین اثر در صورتی به دست میآید که انسان خودش شخصا نفع یا ضرر آن کار را تجربه کند. این تأثیر در کودکان بسیار روشن است. یک وقت به بچه میگویید دست نزن! دستت میسوزد. اما یک وقت میگذارید دست بزند و کمی دستش بسوزد. کدام بیشتر اثر دارد؟ روشن است صرف این که بگویید دست نزن، دستت میسوزد، چندان فایدهای ندارد. برای اولین بار باید خودش تجربه کند و ببیند که این کار درد دارد و عاقبت خوبی ندارد. البته کمکم یاد میگیرد که این پدر و مادر که میگویند دستت میسوزد، بیجهت نمیگویند. وقتی امور مختلفی تکرار شد، کمکم یک زمینه فکری در یک مرتبه نازله عقلی برای کودک پیدا میشود که سخن پدر و مادر را قبول کند. این قبول بستگی به هنر پدر و مادر و مربیان دارد که این باور را چگونه در کودک به وجود بیاورند. هنگامی که کودک به این باور رسید، بدون اینکه خودش هم تجربه کرده باشد از دیگران میپذیرد. اعتبار اتوریته از اینجا پیدا میشود و دامنه آن وسعت پیدا میکند و تقریبا به همه علوم سرایت میکند. این اصل یک اصل عقلایی و فطری است که هر انسانی به آن اعتماد میکند و همین باعث میشود بعد از آنکه نبوت انبیا با برهان عقلی ثابت شد، اتوریته ایشان برای مردم ثابت میشود، و سخن انبیا برای کسانی که راهی به عالم غیب ندارند میتواند حجت باشد.
قرآن شیوههای مختلفی را به کار میگیرد تا این وظیفه انبیا به نحو احسن انجام بگیرد و هدف از بعثت انبیا که هدایت انسانهاست کاملترین و بهترین نتیجه را بدهد. بخشی از قرآن مربوط به اعتقادات اصلی (توحید، نبوت و معاد) است. قرآن برای بیان این مطالب از برهان استفاده میکند؛ لَوْ كَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا.[7] در این موارد هم خود قرآن برهان اقامه میکند و هم از مخالفانش مطالبه برهان میکند؛ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ. اما بعد از این که نبوت ثابت شد و به قول معرفتشناسان این اتوریته به اثبات رسید که پیغمبران منبع معتبری هستند، کمی راه میانبر میشود و دیگر انسان برای هر چیزی دلیل قاطع نمیخواهد، بلکه دلیلش همین است که کسانی این مطلب را بیان میکنند که به وحی متصلاند و آن را از خدا دریافت کردهاند.
یکی از این راهها آن است که خداوند بدون ذکر دلیل، امر و نهی میکند. برای مثال میفرماید: إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِن شَعَآئِرِ اللّهِ؛[8] صفا و مروه از شعائر الله است، باید بین آنها طواف کنید. حال درباره دلیل این کار و چگونگی دخالت آن در سعادت و شقاوت انسان باید به همان اتوریته اکتفا کرد. زندگی انسان در تفاصیل و جزئیات جز از راه اعتماد به منبع موثق اداره نمیشود. دلیل آن هم این است که میگوید خدا بیجهت به چیزی امر نمیکند. خدا حکیم است و گاهی در ذیل احکام خود به این صفت اشاره میکند و میفرماید: وَكَانَ اللّهُ عَلِیماً حَكِیماً.[9] ولی این شیوه در جایی که خداوند میخواهد صفتی را در اشخاص ایجاد یا تقویت کند، کارساز نیست. عموم مردم در اینگونه موارد به شیوههای دیگری متوسل میشوند. یکی از شیوههایی که قرآن برای وادار کردن مردم به کار خوب و دور کردن آنها از کار بد به کار گرفته است، عبرت گرفتن از داستانهای دیگران است.
سرّ مسئله این است که ما معمولا برای ایجاد انگیزش در افراد دو راه میشناسیم. یکی اینکه به آنها دستور کلی بدهیم و مثلا به آنها بگوییم دروغگویی بد است یا امانتداری خوب است، و راه دیگر این است که مورد خاصی را که خودشان تجربه کردهاند به آنها نشان دهیم. هر کدام از این راهها در مقابل دیگری حسنی و عیبی دارد. حسن قواعد عقلی این است که لزومی ندارد یکایک شرایط تجربه برای طرف مقابل پیش بیاید. یک قاعده کلی است و هرکسی در هر موردی میتواند مصادیق آن را بیابد. اما حسن موارد جزیی این است که عملا در ما تأثیر بیشتری دارد. همه ما تجربه کردهایم که گاهی خبر بدی را شنیدهایم و تأثر اندکی هم برایمان پیدا شده است، اما وقتی خودمان با آن مواجه شدهایم، حالمان خیلی تفاوت کرده است. این تفاوت مخصوص انسانهای معمولی نیست و در انبیا نیز بوده است. حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام چهل شب در کوه طور مهمان خدا بود. در روزهای آخر خداوند در همان کوه طور به حضرت موسی وحی کرد که سامری گوساله ساخته است و قوم تو گوسالهپرست شدهاند. حضرت موسی طبعا ناراحت شد اما نه آنچنان نگرانی شدیدی که آثاری در او ظاهر شود. الواح را گرفت و به طرف مردم آمد که پیام خدا را به آنها برساند. اما وقتی وارد جمعیت شد و وضعیت را دید، برآشفت و حالتش دگرگون شد. تعبیر قرآن این است که الواح را انداخت و گریبان برادرش را که او هم معصوم است، گرفت؛ وَأَلْقَى الألْوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِیهِ یَجُرُّهُ إِلَیْهِ. آدمیزاد اینگونه خلق شده است.
اما همیشه نمیتوان برای برانگیختن افراد از روش تجربه خود فرد استفاده کرد. حوادث بیشماری بهطور روزمره برای انسان اتفاق میافتد که مشمول امر و نهی الهی است، و نمیشود در همه آنها صحنهای را برای انسان به وجود آورد که نفع و ضررش را خودش تجربه کند. افزون بر اینکه بسیاری از چیزهاست که نفع و ضررش در آخرت پیدا میشود و ما تا از دنیا نرویم آن آثار را نمیبینیم. ما به دنیا آمدهایم تا در غیب امتحان شویم. وقتی در آخرت پردهها برداشته میشود که دیگر امتحان و انتخابی نیست و کار خوب و بد ارزشی ندارد. همه کارها باید اینجا انجام بگیرد و پاداش آنجاست. البته گاهی خداوند برای تشویق برخی از بندگانش مرتبه ضعیفی از آن را در این عالم به آنها میچشاند. این از الطاف الهی است ولی معمولا این طور نیست. بهترین راه، راه میانهای است که بین تحلیلهای کلی عقلانی با تجربه موارد خاص و جزئی جمع کند و انسان را در آن صحنه قرار دهد. این نتیجه از راه توجه به تاریخ حاصل میشود. تاریخ آنچنان صحنه را برای انسان مجسم میکند که گویا آن صحنه را میبیند؛ بهخصوص اگر بیان، بیان الهی باشد و آن نکته را با بهترین وجه و با بهترین بیان برای شخص مجسم کند. از این رو بخش عظیمی از قرآن مربوط به قصههای گذشتگان است.
باید توجه داشت که قرآن کتاب تاریخ نیست، و تاریخها و داستانهایی هم که بیان میکند با کتابهای تاریخ و داستان بسیار متفاوت است. فرض کنید اگر ما میخواستیم تاریخ حضرت موسی یا بنیاسرائیل را بنویسیم، از پیدایش آنها شروع میکردیم و پس از بیان مراحل رشد و تحولات آنها به بیان نهایت کارشان میپرداختیم. اما قرآن در هر سورهای تکهای از تاریخ آنها را نقل میکند. گاهی بعضی حوادث را تکرار میکند و معمولاً در مورد هیچ حادثهای به بیان سیر تحولات آن نپرداخته است. دلیل آن هم این است که هدف قرآن از بیان قصه و تاریخ، هدایت است، و تاریخنویسی و ثبت وقایع عالم هدف قرآن نیست. قرآن برای این آمده است که ما را هدایت کند و یکی از ابزارهای هدایت این است که ما را متوجه فلان قضیه تاریخی کند. میخواهد مطلبی را بگوید که به یک نکته از یک قضیه مربوط است. بنابراین فقط همان را نقل میکند. البته همان داستان بُعد دیگری دارد که در آیه دیگری به مناسبت دیگری به آن اشاره میکند. او میخواهد مردم را هدایت کند و برای اینکار میببیند در کجا اشاره به چه مطلبی مفیدتر است و آنجا آن را بیان میکند. فلسفه تفاوت تاریخ و قصص قرآن با قصهها و تاریخهای دیگر همین است. آنها برای کارشان یک نوع اصالت قائلاند، اما در قرآن اصل هدایت است. همانگونه که قرآن اگر جایی درباره آسمان و زمین و خلقت آنها و دریا و کوه و... صحبت میکند، به دنبال زمینشناسی و یا بیان جغرافیا نیست. او میخواهد انسان را هدایت کند. ممکن است در جایی از شیوهای یا مطلبی استفاده کند که با یکی از اینها ارتباط دارد، از اینرو به مناسبت به آن اشاره میکند، اما این بالعرض و به عنوان ابزار است و خودش مطلوبیت ذاتی ندارد. آنچه برای قرآن مطلوبیت ذاتی دارد، هدایت انسان است، و این که انسان بفهمد به چه چیزهایی باید معتقد باشد و چه ارزشهایی را باید در زندگیاش رعایت کند.
مطالب این جلسه مقدمهای برای بیان شیوه بحث جلسات آینده بود که انشاءالله میخواهیم درباره مطالبی که در گذشتته به صورتهای دیگری بیان کردیم از شیوه داستانی قرآن استفاده کنیم و پلی بین معقولات و محسوسات برقرار کنیم.
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. بقره، 11۱.
[2]. نحل، 125.
[3]. نجم، 39.
[4]. هود، 108.
[5]. نساء، 165.
[6]. فاطر، 24.
[7]. انبیا، 22.
[8]. بقره، 158.
[9]. نساء، 17.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/08/05، مطابق با بیستوچهارم محرم 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
در جلسه گذشته گفتیم که یکی از شیوههای هدایت و تربیت قرآن کریم یادآوری حوادث تاریخی و داستانهای گذشتگان است. همچنین گفتیم که مطالعه حوادث تاریخی به انسان کمک میکند که راه صحیح را پیدا کند و نمونه آنچه موجب پیشرفت و سعادت شده است را ببیند و تشویق شود که آن کار را انجام بدهد. بنابراین تبعیت و تقلید از دیگران خود یک اصل مهم تربیتی است و ما باید به این مسئله توجه و از آن استفاده کنیم. حال این پرسش مطرح میشود که ما میدانیم که گاهی تقلید از دیگران مطلوب نیست و نه تنها موجب هدایت نمیشود، بلکه ممکن است موجب گمراهی و ضلالت هم بشود. برای مثال وقتی انبیاسلاماللهعلیهماجمعین با مشرکان مواجه میشدند و آنها را به خدای یگانه و ترک پرستش بتها دعوت میکردند، مشرکان میگفتند: إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ؛[1]پدران ما این رفتار را داشتند و ما هم از آنها یاد گرفتیم. همه میدانیم این کار غلطی بود و قرآن هم میفرماید: آیا اگر پدرانتان شما را به جهنم دعوت میکردند شما هم باید تبعیت کنید و به جهنم بروید؟! پیداست که این منطق غلطی است، اما این کار چه تفاوتی با این سخن دارد که میگوییم باید تاریخ گذشتگان را مطالعه کرد و از آنها کارهای خیر و فضلیتها را یاد گرفت؟
به عبارت دیگر آیا پیروی کردن از دیگران مطلقا صحیح یا مطلقا غلط است، و یا در شرایطی صحیح و در شرایطی نادرست است؟ البته جواب اجمالی این پرسش را همه میدانیم که تقلید نه مطلقا صحیح است و نه مطلقا غلط. تبعیت از آباء مشرکان صحیح نبود، ولی تبعیت از انبیا باعث میشود انسان مشمول رحمت خدا گردد؛ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.[2] اما ملاک درستی یا نادرستی تقلید چیست؟ در چه صورتی به چه ملاکی صحیح است و در چه صورتی و به چه ملاکی غلط است؟
این پرسشها در بسیاری از امور جاری زندگی مطرح میشود. در میان شیعیان، اخباریان که حتی اهل مراتبی از فقاهت بودند، براساس کجسلیقهگیهایی میگفتند: تقلید کار غلطی است و قرآن، انبیا و اولیا آن را مذمت کردهاند، و ما باید فقط احادیث را مطالعه و طبق آنها عمل کنیم.[3] کسانی هم هستند که نقطه مقابل گرایش اخباری هستند و به دلیل عواملی نسبت به کسی تعلق خاطری پیدا میکنند و خودشان را دربست در اختیار او میگذارند. حال آنکه این کار هیچ دلیل منطقی و شرعی ندارد و چه بسا خودشان هم بفهمند که گاهی او اشتباه میکند.
بنابراین درباره تبعیت از تاریخ و رفتار گذشتگان -مثل غالب مسایل- افراط و تفریط وجود دارد. بهطور کلی باید گفت: اطاعتی که لازم و واجب است، اطاعت خدا و پیامبر اوست؛ اطیعوا الله واطیعوا الرسول. وقتی پیغمبر میگوید: نماز صبح دو رکعت است، و شما آن را دو رکعت میخوانید، نمیدانید چرا دو رکعت میخوانید. تنها دلیلتان این است که پیغمبر یا ائمه این طور میفرمایند: صلّوا کما رأیتمونی اُصلّی؛ این طور که من نماز میخوانم، شما هم بخوانید؛ یعنی از من تقلید و تبعیت کنید! این تبعیت واجب است و اگر نباشد، دینی باقی نمیماند. بنابراین پاسخ این مسئله اجمالا روشن است که تبعیت از دیگران نه مطلقا صحیح است و نه مطلقا غلط. باید ببینیم رازش چیست؛ آنجایی که صحیح است، چرا صحیح است، و آن جایی که صحیح نیست، چرا صحیح نیست.
تبعیت از دیگران به سه قسم تقسیم میشود. در یک نوع از تبعیت، عامل آگاهی، اراده و اختیار هیچ مؤثر نیست. حرکتی است شبیه حرکت انعکاسی؛ یعنی به خاطر حرکتی که از عاملی سر میزند، این عکسالعمل غیرطبیعی و غیراختیاری حاصل میشود. به عنوان مثال، اگر الان صدای مهیبی در اینجا بلند شود، همه ما میلرزیم. این لرزیدن یک حرکت انعکاسی و بازتابی است و انسان در آن هیچ اختیاری ندارد. گاهی انسان در رفتارهایی که از دیگران تبعیت میکند، این حالت را دارد. اگر در رفتارهای کودکان یکی- دو ساله که تازه میخواهند زبان باز کنند، دقت کنید، این حالت بسیار مشهود است. آنها میخواهند عین کارهای پدر و مادر، کودکان بزرگتر و برادر و خواهرشان را تکرار کنند. این رفتار خیلی فراوان است و به آن «محاکات» میگویند، که شخص آینهوار همان حرکتی را انجام میدهد که دیگری میکند. از آنجا که در این عمل هیچ اراده و آگاهی وجود ندارد، قابل ارزشیابی اخلاقی نیز نیست. این حالت درباره حضرت موسی نیز نقل شده است. قرآن میفرماید: وقتی حضرت موسی عصا را انداخت و تبدیل به اژدها شد، فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُّوسَى؛[4]موسای پیغمبر هم ترسید. این حالت در انسان طبیعی است، و نه قابل ستایش است و نه قابل نکوهش. ارزش مثبت یا منفی ندارد. یک کار طبیعی مانند کار مکانیکی است، مانند توپی که به زمین بزنند و برگردد. نمیشود به توپ بگویند: چرا برگشتی؟ این خاصیتش است.
وقتی کودکان رشد میکنند و به سه- چهار سالگی میرسند، دیگر هر کاری را از هر کسی تقلید نمیکنند. یعنی یک ملاک یا یک استدلال نیمهآگاهانهای دارند، و پیش خود میگویند: این فرد چون قدرتی دارد یا از ما بهتر میفهمد، ما هم نظیر آن کار را انجام دهیم، تا کمکم مثل او شویم. این تقلید مخصوص کودکان نیست و در بسیاری از انسانها رواج دارد. وقتی از اینگونه افراد درباره دلیل این کارشان میپرسید، میگویند: همه این طور میکنند. اگر در جامعه آمار بگیرید و از مردم درباره علت رفتارهایشان بپرسید، اگرچه ممکن است لفظ تقلید را به کار نبرند، اما در عمل میگویند: آقا چرا ندارد، همه مردم این کار را میکنند! این سخن استدلالی در خود دارد. یعنی من این کار را ترجیح میدهم چون دیگران هم همین کار را میکنند. این قضیه کبرای استدلال را تشکیل میدهد: «هر چه دیگران انجام میدهند من هم باید انجام بدهم و اگر کار بدی بود دیگران هم انجام نمیدادند». گاهی عامل ضمیمهای نیز دارد، و آن این است که وقتی ما کاری را انجام دهیم که همه انجام میدهند، دیگران ما را مذمت نمیکنند، اما اگر کاری مرتکب شویم برخلاف رفتاری که دیگران دارند، انگشتنما میشویم و دیگران با نگاه دشمنی، کینه و گاهی مسخره با ما روبهرو میشوند.
روشن است که در این نوع از تقلید یک نوع دلیل وجود دارد. اما این دلیل، دلیل عقلپسندی نیست که بشود به آن اتکا کرد. این اصطلاح خاص تقلید است؛ یعنی انسان رفتار دیگران را انتخاب کند و مشابه آن را انجام دهد، بدون اینکه دلیل منطقی داشته باشد. بسیاری از تقلیدهایی که در عرصه مد، لباس و اصلاح سر و صورت انجام میگیرد از همین نوع است. این تقلید غیرعاقلانه است و در بسیاری از موارد موجب ضلالت، گمراهی، و انحراف میشود و به شقاوت انسان میانجامد.
اما اگر من رفتار دیگران را دیدم و آن را تحلیل کردم، و سپس درباره چرایی و نتایج مطلوب یا نامطلوب آن اندیشیدم، و پس از بررسی تأثیر آن عمل در سعادت دنیا و آخرتم آن را انتخاب کردم، کار ناروایی انجام ندادهام. اصطلاح خاص برای این نوع از تقلید «اقتباس» است، و ما در زندگی از این نوع از تقلید گریزی نداریم. حتی بعضی وقتیها این تقلید هم برای زندگی دنیایمان و هم برای سعادت آخرتمان لازم است. اگر ما بخواهیم در هر کاری همه نفع و ضررهای دنیوی و اخروی که بر آن کار مترتب میشود را بررسی کنیم، حتی برای یک صدم کارهایمان نمیتوانیم استدلال بیاوریم. انسان نمیتواند برای همه آنچه میخواهد انجام دهد دلیل منطقی تفصیلی داشته باشد، ولی میتواند یک دلیل اجمالی منطقی برای کارش داشته باشد.
اگر ما شخص بصیر و خبیر و قابل اعتمادی در یک زمینه سراغ داشته باشیم، به سخناش اعتماد میکنیم؛ همان طور که طبق نظر پزشک مورد اعتماد عمل میکنیم، یا در مسایل دینی به متخصص آن که مرجع تقلید است رجوع میکنیم، چون میدانیم سالها زحمت کشیده تا این فتوا را استنباط کرده است. ازطرف دیگر، غرضی هم ندارد، و ما چه عمل کنیم و چه نکنیم نفعی به او نمیرسد. بهعلاوه، از ما هم چیزی نمیخواهد. این است که وظیفه شرعی خودمان میدانیم در مسائلی که او اعلم است طبق نظر او عمل کنیم. هیچ عاقلی نمیتواند این کار را مذمت کند. انسان در زندگی از این نوع تقلید که مستند به یک دلیل اجمالی منطقی است، گریزی ندارد، و هیچ راهی غیر از این وجود ندارد.
روشن است که ما نباید در الگوگیری از تاریخ گذشتگان به صورت انعکاسی و محاکات، رفتاری شبیه رفتار کودکانه داشته باشیم. همچنین تقلید بدون پشتوانه عقلی نیز مذموم است. اما همانطور که گفتیم ما انسانها از تقلید قسم سوم گریزی نداریم. هرچند انگیزهای که ما را به طرف این نوع رفتار حرکت میدهد این است که این رفتار را در آنها دیدیم و در ما این انگیزه را ایجاد کرد که ما هم مثل آنان عمل کنیم؛ اما صرف این نبود؛ بلکه باید میاندیشیدیم که آیا این کار درست است یا درست نیست؟ برای این کار نیازمند تحلیل آن کار هستیم. باید ببینیم عاملی که باعث شد آنها این کار را انجام دهند چه بود؛ تقلید از کارشان چه پیامدهایی دارد، چه منافعی یا ضررهایی برای خود فرد یا دیگران ممکن است داشته باشد، و مهمتر از همه اینکه آیا خدا این عمل را میپسندد یا نه؟
اطاعت از خدا خود دو جهت دارد. برخی از خداوند اطاعت میکنند چون میدانند که خدا مصلحت را بهتر از دیگران میداند، اما برخی دلیل اطاعتشان از خداوند عشق به خداست. این دو مقوله است و هر دو عامل آن نیز مهم است و ما باید یاد بگیریم.
مرحوم آقای طباطباییرضواناللهعلیه به توصیه استاد اخلاقیشان مرحوم آقای قاضیرضواناللهعلیه بنا گذاشته بودند که یک دوره روایات بحارالانوار را مطالعه کنند، و تمام روایاتی را که درباره آداب و سیره پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است، استخراج کنند. ایشان این کار را کردند و نتیجه آن کتاب «سنن النبی» شد که به فارسی نیز ترجمه شدهاست. ایشان در ضمن مطالعه این روایات، به این روایت رسیده بودند که پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله ملخ دریایی (میگو) را دوست میداشتند. اما علامه میگو دوست نداشتند، ولی فقط به خاطر اینکه از پیغمبر اکرم تبعیت کنند، میگو خریده و آن را میل کرده بودند!
خداوند میفرماید: أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنكُمْ؛[5] از خدا، پیامبر و اولی الامر اطاعت کنید! روشن است که معنای این اطاعت این نیست که ابتدا دلیل آن را از او بپرسید. از آنجا که میدانیم هر چه او بگوید درست است، باید بدون چون و چرا عمل کنیم؛ وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى. إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى.[6] همانطور که گفتیم، اگر انسان بخواهد در هر چیزی خود به علم برسد، به یک صدم دلیل کارهایش نمیتواند پی ببرد. راه میانبر این است که به متخصصی مورد اعتماد مراجعه کند. درباره مرجع تقلید هم میگویند دو شرط باید داشته باشد: یکی اینکه فقیه باشد و دیگر اینکه عادل باشد. عادل باشد یعنی اعتماد به او داشته باشید که به خاطر هوس دنیا فتوا نمیدهد و اگر همه مردم هم نپسندند، آنچه را که درک کرده میگوید. اگر چنین کسی را پیدا کردید که هم فقاهت را داشت و هم عادل بود، همه عقلا میگویند باید از او تبعیت کنید.
در جلسه گذشته گفتیم که استفاده از تاریخ در واقع پل زدن بین محسوس و معقول است. گفتیم که وقتی انسان خود منافع و ضررهای یک کار را تجربه کند، تأثیر بیشتری نسبت به نصحیت کلی میپذیرد. اما ما حتی با رؤیت حسی نیز همه جوانب یک مسئله را نمیتوانیم درک کنیم. احساسات ما اطلاعاتی درباره انگیزه، سابقه، عوامل، منافع و ضررهای رفتار واقع شده به ما نمیدهد. اما تاریخ این هنر را دارد که میتواند همه اینها را داشته باشد. تاریخ تحلیلی میگوید: کسانی که دیروز چنین بودند، امروز چنین کردند و روز بعد به چنین نتیجهای رسیدند؛ فکر کنید آن جایی که خوب بوده شما هم یاد بگیرید! یک جریانی را برای شما منعکس میکند و فرصت میدهد که تحلیل کنید و نقطههای مثبت و منفی و دلیل عقلیاش را پیدا کنید؛ از خود بپرسید چرا باید از این تبعیت کنم یا باید از او دوری کنم؟! بنابراین تاریخ هم فایده امر معقول و هم نتیجه محسوس را دارد و آن چنان حوادث گذشته را برای شما مجسم میکند که گویی دارید آن را میبینید.
امیرمؤمنان علیهالسلام در مقدمه نامهای که برای امام حسن سلاماللهعلیه نوشتند،[7] میفرمایند: من گویی خودم با همه اینها در طول تاریخ بودهام، و میخواهم تو را در جریان همه اینها قرار دهم. علت اینکه نصحیت میکنم از رفتارهای دیگران پند بگیری این است که وقتی برای تو میگویم فلان کس فلان روز چنین کرد و بعد کجا به چه مصیبتی مبتلا شد و چه مشکلی برایش پیش آمد، مثل این است که یک عمر با او زندگی کردهای و دیدهای اینجا چه کار کرد و به کجا رسید. نه ادراک حسی این نتیجه را به انسان میدهد و نه ادراک عقلی. بنابراین تاریخ پلی است بین معقول و محسوس و هنرش این است که آدم میتواند آن را تحلیل کند. البته صرف دانستن تاریخ این اثر را ندارد. چه بسیار تاریخنویسانی که خودشان ملحدند و اعتقاد به خدا ندارند. وقتی از تاریخ استفاده میشود که تاریخ تحلیلی باشد. قرآن اینگونه تاریخ را بیان میکند. این طور نیست که مثل تاریخنویسان جریانی را از ابتدا تا آخر تنها شرح دهد. قرآن نکتههایی از تاریخ را انتخاب میکند و برای شما بیان میکند که شما بتوانید از آنها درس بگیرید. قرآن روی این مطالب تکیه میکند، در جایی که به آن بیان احتیاج دارد آن را برجسته میکند و به شما اشاره میکند که این طور تحلیل کنید! شما هم اگر به همین علت انجام دهید به همان سرنوشت مبتلا خواهید شد. اگر کار خیری کردند و به نتیجه رسیدند علتش این بود، بنابراین شما هم یاد بگیرید و این سبب را در خودتان ایجاد کنید؛ با این انگیزه انجام دهید تا به نتیجه مطلوب برسید.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. زخرف،22.
[2]. نور،56
[3]. ما اینجا در مقام بحث با این طایفه نیستیم که آیا همه شیعیان باید خودشان این روایات را بخوانند یا فرد دیگری به آنها یاد میدهد؟ مثلا آنهایی که عربی نمیدانند یا آشناییشان با این زبان ضعیف است، وقتی معنای روایتی را درست نمیفهمند باید چه کنند؟ روشن است که باید از کسی بپرسند، و خود همین پرسیدن و پذیرفتن معنای عبارت، یک نوع تقلید و اتکا به نظر غیر در اثبات یک مطلب است. افزون بر این، همه در عمل مقلدند و در هر زمان و محل، عالم بزرگی دارند و از او تبعیت میکنند؛ اگر سؤالی داشته باشند از او میپرسند، درحالی که او (اگر بخواهد طبق ضوابط اخباریان عمل کند) به جای اینکه جواب دهد، صرفا باید بگوید روایت این طور میفرماید!
[4]. طه،67.
[5]. نساء، 59.
[6]. نجم،3-4.
[7]. این نامه در سالهای گذشته در همین جلسات درس اخلاق بحث شده و در کتاب پند جاوید چاپ شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/08/12، مطابق با دوم صفر 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
در جلسات گذشته گفتیم که گاهی قرآن کریم برای ارشاد و هدایت مردم مطالبی را به صورت قاعده یا موعظه کلی بیان میفرماید. به عنوان مثال میفرماید: وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَاتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَیْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ؛[1]اگر مردم شهرها و آبادیها ایمان میآوردند و تقوا پیشه میکردند، ما درهای رحمت را از آسمان و زمین به روی آنها باز میکردیم. این یک سبک بیان است که یک قاعده کلی را بیان میکند که رعایت تقوا این برکات را در همین زندگی دنیا هم دارد. ولی گاهی برای اینکه این بیانات مؤثرتر باشد به قضایا یا رفتار خاصی که در زمان یا مکانی ویژه یا برای قوم خاصی اتفاق افتاده و نتیجه خوب یا بدی داشته، اشاره میکند. همچنین غالبا اشارهای به تحلیل آن قضایا میفرماید که دلیل هلاکت فلان قوم چه بود، یا از آنجا که آن قوم فلان کار خوب را انجام دادند مشمول رحمت الهی قرار گرفتند. این سبک هم بخش مهمی از آیات قرآن را تشکیل میدهد و در بیش از نیمی از سورههای قرآن این روش به کار گرفته شده است. توجه به این بخش از تعالیم قرآن هم برای زندگی فردی و هم برای زندگی اجتماعی و سیاسی ما مفید است؛ زیرا اگرچه در بعضی از این داستانها بیشتر تکیه روی شخص است، ولی اغلب آنها مربوط به اقوام و جمعیتهایی است که ویژگیهایی داشتهاند و میشود از آنها برای زندگی خود درس گرفت.
اگر روی داستانهای قرآن مروری کنیم به روشنی میبینیم که به تاریخ و داستانهای بنیاسرائیل بسیار اهتمام شده است. حتی نام یکی از سورههای قرآن «بنیاسرائیل» است. بیش از چهل سوره اشاره به داستانهای بنیاسرائیل و افراد مربوط به این داستانها دارد. بیش از همه انبیا نام حضرت موسی در قرآن آمده است. نام ایشان 136مرتبه در قرآن برده شده است. همچنین خطابها و تعبیراتی که درباره این قوم شده درباره هیچ قوم دیگری به کار نرفته است. همه اینها نشانه این است که قرآن اهتمام خاصی به داستانهای بنیاسرائیل و حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام و سایر انبیای بنیاسرائیل دارد.
یکی از سورههایی که به داستان بنیاسرائیل پرداخته است، سوره قصص است. از همان ابتدای سوره میفرماید: طسم× تِلْكَ آیَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِینِ× نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ این قرآن از آیات آشکار الهی است و ما در اینجا به داستان موسی و فرعون میپردازیم. نه اینکه این را بنویسیم تا درباره انسانهای مختلف داستانسرایی کرده، به تاریخ اطلاع پیدا کنند. نه ما اینها را برای مؤمنان مینویسیم و مؤمنان باید از آن استفاده کنند. هدف از بیان این داستانها این است که اهل ایمان از آن بهرهمند شوند؛ البته از ابتدا هم تأکید میکند که این داستانها واقعی است و خیال نکنید که داستانپردازی شده است؛ نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ؛ عین حق است, نه افراط و تفریطی در آن است و نه مبالغهای. قهرمانان این داستان نیز دو نفر هستند؛ نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ. یکی سمبل هدایت و راه حق و تقوا، یکی هم نقطه مقابل آن.
حضرت موسی مبعوث شد و به طرف فرعون آمد و جریاناتی داشت و منتهی شد به این که از مصر به طرف شامات مهاجرت کند. ولی این داستان ابعاد گوناگونی دارد که گاهی هر جملهاش آموزندگی خاصی برای زندگی از جهات مختلف فردی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی دارد. یک بعد این داستان این است که چهطور میشود انسانی چون فرعون به این درجه از فساد و انحراف کشیده میشود؛ فسادی که دیگر بالاتر از آن تصور نمیشود. توجه و دقت در این نکات از این جهت مفید است که همه ما در معرض این خطرها هستیم و هیچ کدام از ما مصون نیست.
خداوند در سوره قصص ابتدا داستان را از ویژگیهای فرعون آغاز میکند. میفرماید: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ؛ کأنه میخواهد بفرماید مشکل اصلی فرعون برتریطلبی بود. این خوی شیطانی که میخواست از همه بالاتر باشد، همه تحتالشعاع او قرار بگیرند، مطیع او باشند، دستور او را عمل کنند، به نفع او حرکت کنند و طبق میل او رفتار کنند. ما باید خوب درباره خودمان بیاندیشیم شاید مرتبهای از این در ما هم باشد. آیا دلمان نمیخواهد در میان جمع ما از همه برتر باشیم و ما دستور بدهیم و دیگران عمل کنند؟! آیا در جایی اگر منافعی هست دلمان نمیخواهد سهم ما بیشتر باشد؟! آیا به دنبال شهرت نیستیم؟! اینها همه علو و برتریطلبی است. إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ. این درس نیست؟! اگر میخواهید فرعونی نشوید مواظب باشید که از این راه فرعون نروید!
البته برتریطلبی غیر از این است که انسان درصدد پیشرفت، تکامل و رشد و ترقی برآید. کمالطلبی فطری انسان است و خدا آن را قرار داده است. اگر این فطرت نبود انسان دنبال کمال و ایمان هم نمیرفت. اما کمالطلبی غیر از برتریطلبی است. در برتریطلبی انسان خود را با دیگران مقایسه میکند و میخواهد بر آنها برتری داشته باشد. اما کمالطلبی اینگونه نیست. اگر روی زمین فقط یک انسان زندگی میکند، میتواند کمالطلب باشد و وقتی احساس میکند که نقصی دارد دلش میخواهد که این نقص برطرف شود. اگر احساس میکند که میتواند پیش خدا مقام عالیتری داشته باشد، دلش میخواهد این کمال را به دست آورد. به عبارت دیگر برتریطلبی بر دیگران معنایی اضافی است، اما کمال معنایی حقیقی است. اینکه انسان خودش را با دیگران مقایسه کند و بگوید من بالاتر باشم اشکال دارد، وگرنه هیچ عیبی ندارد که انسان به دنبال کمال باشد. ممکن است با اینکه بالاترین کمالات را دارد بیشترین تواضع را هم داشته باشد. انبیا و اولیاء همین طور بودند. امام معصوم، کسیکه دشمنان هم اعتراف دارند که کمالاتش فوقالعاده بود، در پیشگاه الهی میگوید: فمن یکون اسوء حالا منی ان انا نقلت علی مثل حالی الی قبری؛[2] چه کسی از من بدحالتر است اگر با این وضعم مرا به سوی قبر ببرند؟! ممکن است انسان در مقابل دیگران، حتی شاگردان و خادمانش تواضع کند، اما به دنبال این باشد که نقصهایش را برطرف کند و به کمال برسد. میشود انسان به بالاترین مراتب کمال برسد، اما در عین حال متواضع هم باشد.
برتریطلبی، استکبار و طغیان سه واژهای است که در قرآن درباره فرعون به کار رفته است. این سه واژه در مفهوم بسیار به هم نزدیک هستند. استکبار به معنای خودبزرگبینی، بزرگیفروشی و بزرگنمایی است؛ اینکه فرد بخواهد بزرگیاش را به رخ دیگران بکشد. علو به این معناست که انسان خودش را بالاتر از دیگران ببیند، و طغیان این است که از مرز خودش تجاوز کند. ما در این عالم موجود نامحدود نداریم و هر موجودی حدی دارد. اگر کسی به حد خودش قناعت کرد، عدالت است، ولی اگر خواست از حدش تجاوز کند، طغیان کرده است. این مشکل اصلی جناب فرعون بود. روشن است که فرعون از ابتدای تولد اینگونه نبود. پدیدههای این عالم همه تدریجی است و هیچچیزی به یکباره به نقطه نهایی نمیرسد. در فرعون این میل قوی بود. دلش آن را میخواست و تلاش کرد که این را تحقق ببخشد و طوری شود که ملت بزرگی در مقابلش به خاک بیافتند. او برای این کار سیاستگذاری و برنامهریزی کرد.
بخش دیگر درسهای قرآن از همین جا شروع میشود. این تعالیم بیشتر جنبه اجتماعی دارد. إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا؛ او برای این که بتواند کشور بزرگی مثل مصر را بهگونهای مدیریت کند که دیگر کسی در مقابلش نایستد به ایجاد اختلاف در بین مردم پرداخت. این برای ما درس نیست؟! اگر میخواهید قدرت داشته باشید، اگر میخواهید هویتتان محفوظ باشد و زیردست دیگران قرار نگیرید و ذلیل نشوید، باید وحدتتان حفظ شود. عاملی که موجب ذلت ملتها میشود اختلاف است. فرعون این را خوب فهمیده بود و برای اینکه مردم را ذلیل و در مقابل خودش تسلیم کند بین آنها اختلاف ایجاد کرده بود؛ جَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا. او اهل کشورش را گروه گروه کرد و اطرافیان خودش را تقویت و در مقابل، عدهای را ضعیف کرد؛ یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ. عدهای را تقویت کرد و ثروتها و پست و مقامها را در اختیارشان گذاشت. در مقابل، عده دیگری زیردست آنها میشوند و برای این که آنها را تسلیم کند بنا گذاشت با آنها با درشتی، خشونت و ظلم و تجاوز رفتار کند؛ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ.
قرآن یکی از عوامل فساد جامعه را وجود دو گروه مستکبران و مستضعفان معرفی میکند. از نظر قرآن اینکه در جامعه عدهای خودشان را بزرگ بدانند، به دیگران فخر و بزرگی بفروشند و عده دیگری را ضعیف کنند، از عیوب جامعه است. قرآن با اینکار بسیار مخالف است و نقل میکند که تا روز قیامت این دو طایفه دست از سر هم برنمیدارند. میفرماید در آخرت جهنمیها به جان هم میافتند و این مستضعفان یا ضعفا به گردنکلفتها، رؤسا و بزرگانشان میگویند: لَوْلَا أَنتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِینَ؛[3]شما ما را بدبخت کردید؛ اگر شما نبودید ما به دنبال این چیزهایی که ما را به طرف آن کشاندید، نبودیم. ما به پیغمبران ایمان میآوردیم و راه انسانی را میرفتیم و امروز به این بدبختی مبتلا نمیشدیم. اما آنها در جوابشان میگویند: أَنَحْنُ صَدَدْنَاكُمْ عَنِ الْهُدَى بَعْدَ إِذْ جَاءكُم؛[4] مگر ما دستتان را گرفتیم و نگذاشتیم که راه هدایت را بروید؟! ما یک چیزی گفتیم و شما قبول کردید و دنبال ما آمدید. خب میخواستید نیایید! در آخر هم به شیطان میگویند: همه تقصیرها زیر سر توست؛ تو ما را گمراه کردی. اما شیطان میگوید: وَمَا كَانَ لِیَ عَلَیْكُم مِّن سُلْطَانٍ إِلاَّ أَن دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ؛[5] من بر شما سلطنتی نداشتم! من گفتم: بیایید این جا خوب است، جالب است، چشمک زدم، شما هم آمدید. خب میخواستید نیایید! سپس اینها سراغ خدا میروند و میگویند: خدایا اینها ما را گمراه کردند؛ شیطان رئیس این گمراهها بود؛ اینها را دو برابر عذابشان کن! یکی برای اینکه ما را گمراه کردند، یکی هم برای اینکه خودشان گمراه شدند. جواب داده میشود که لِكُلٍّ ضِعْفٌ؛[6] هم آنها دو برابر عذاب دارند و هم شما. شما چرا سخنان آنها را پذیرفتید؟! چرا قبول ظلم کردید؟! آنها به ضلالت دعوت کردند عذابشان مضاعف میشود. شما هم قبول کردید، بنابراین شما هم دو برابر عذاب میشوید. به هر حال قرآن دوگانه ضعفا- کبرا و مستضعفین- مستکبرین را بسیار به کار میبرد و روی آن تکیه میکند تا من و شما استفاده کنیم؛ تا سیاستگذاران، مربیان و دولتمردان ما این راه را نروند و بین مردم دو دستگی و شکاف ایجاد نکنند. کاری نکنند که از لحاظ امکانات و بهرههای مادی کسانی در اوج قرار بگیرند و کسانی از کمترین امکانات زندگی هم محروم باشند.
مقام معظم رهبریایدهاللهتعالی میفرمودند: نود درصد ثروت آمریکا در دست یک درصد مردم آن جاست. این چیز تازهای نیست. این راه شیطانی است که از اول پیدایش اجتماعات انسانی، شیطان پیش پای آدمیزاد گذاشته است، و یکی از قهرمانهایش هم فرعون است؛ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ.
چنین رابطهای ممکن است میان جوامع نیز ایجاد شود. برای روشن شدن بحث، ابتدا توجه به مقدمهای لازم است. دانشمندان علوم اجتماعی درباره رابطه بین فرد و جامعه بحثهایی مطرح کردهاند که جنبه مبنایی دارد. کسانی معتقدند که اصالت با فرد است و هر انسانی خودش موجود مستقلی است. البته این موجود با دیگران ارتباطاتی دارد و با هم فعل و انفعال و تأثیر و تأثری دارند. در مقابل، عدهای معتقدند که اصالت با جامعه است. این دسته از جامعهشناسان میگویند: جامعه همانند فرد انسان، ماهیتی مستقل دارد. مگر نه این است که بدن انسان از سلولهای مختلفی تشکیل میشود؛ هر سلولی خود یک موجود زنده است، و میلیونها سلول یک نسج یا بافت را تشکیل میدهند؛ این نسجها با هم جوش میخورند و یک عضو مانند ماهیچه یا استخوان را درست میکنند. سپس چند عضو با هم جمع میشوند و یک جهاز مثل دستگاه تنفس یا دستگاه گوارش را میسازند، و کل این دستگاهها با هم جمع میشوند و یک انسان را تشکیل میدهند. انسان یک موجود حقیقی است اما از میلیاردها موجود زنده تشکیل شده است. جامعه هم همین طور است. درست است که نانوا خود فردی برای خودش است، اما نانواها با قصابها با علما با اطبا با امرا، همه با هم جمع میشوند و واحدی به نام جامعه را میسازند. بنابراین جامعه هم وجود خاص خود را دارد.
البته این نظر ضعف و شدت دارد و بعضیها به صورت افراطی میگویند اصلا فرد وجود ندارد، و فرد فقط در ضمن جامعه وجود دارد؛ اما بعضی که گرایشهای معتدلتری دارند میگویند ما وجود افراد را نمیتوانیم انکار کنیم. موجود انسانی خودش حیات مستقل و حساب و کتابی دارد، روز قیامت هم جدای از دیگران با خدا سر و کار دارد؛ وَكُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْدًا،[7] ولی اجتماع انسان نیز در اثر ارتباطات زیادی که بین افرادش واقع میشود، احکام خاصی دارد و یک وحدت اعتباری که منشأ حقیقی دارد باعث میشود ما این مجموعه را یک واحد اجتماعی بنامیم.
شکی نیست که بین زندگی فردی و زندگی اجتماعی انسان شباهتهای بسیاری وجود دارد. ما در بدنمان دستگاهایی به نام دستگاه تنفس، دستگاه گوارش، و دستگاه عصبی داریم. همه اینها مستقل عمل میکنند، اما تعاملی بینشان وجود دارد. مثلا اگر دستگاه گوارش به دستگاههای دیگر غذا نرساند، انسان میمیرد. شبیه این رابطه در جامعه هم وجود دارد. یعنی در جامعه نیز قشرهایی مثل کشاورز، تاجر و کارگر هستند که بیشتر نیازهای غذایی مردم را تأمین میکنند. اگر این قشر نباشد، انسانها از لحاظ تغذیه مشکل پیدا میکنند. این مثل دستگاه گوارش میماند. دستگاه عصبی جامعه بیشتر مربوط به حس، فکر، و آگاهی است، و دانشمندان جامعه حکم دستگاه عصبی جامعه را دارند.
در جامعهشناسی مکتبی به نام مکتب ارگانیسیسم وجود دارد. این مکتب میگوید جامعه نیز مانند یک ارگانیسم زنده است. همانطور که موجود زنده دارای عضلات و جهازاتی است و اینها با هم کار میکنند، جامعه نیز مانند یک ارگانیسم است. جامعه نیز اندامواره است. یکی از شباهتهایی که بین فرد و جامعه وجود دارد این است که همان طور که گاهی یک فرد فکر تسلط بر افراد دیگر را پیدا میکند، گاهی یک جامعه نیز به فکر تسلط بر جامعههای دیگر میافتد. به عبارت دیگر، گاهی بین جوامع بشری چنین حالتی پیدا میشود که یک جامعه میخواهد بر جوامع دیگر حکومت کند. جامعه آمریکا میگوید: ملت آمریکا باید بر همه دنیا مسلط باشد! بنابراین همان طور که ما فرعون فردی داریم، فرعون اجتماعی نیز داریم. همان طور که در بین انسانها یک نفر پیدا شد و گفت: انا ربکم الاعلی، در بین جوامع بشری نیز یک جامعه گردن کلفت پیدا میشود و میگوید: من کدخدای جهان هستم، و همه باید تابع من باشند! این جامعه همان شیوههایی را که فرعون برای به تحت فرمان کشیدن مردم مصر به کار برد، به کار میبرد تا کشورهای دیگر را تحت تسلط خود بکشد.
وصلیالله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. اعراف، 96.
[2]. دعای ابوحمزه ثمالی.
[3]. سبأ، 31.
[4]. همان، 32.
[5]. ابراهیم، 22.
[6]. اعراف، 38.
[7]. مریم، 95.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 95/08/19، مطابق با نهم صفر 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
عرض کردیم یکی از روشهای تربیتی قرآن، بیان داستانهای آموزنده گذشتگان است تا از رفتارهای خوب و نقطههای قوت آنها اقتباس و از نقطههای ضعف و اشتباهات آنها پرهیز کنیم. بیشترین داستانی که در قرآن ذکر شده، داستان بنیاسرائیل است، و یکی از مفصلترین بیانات قرآن درباره این داستان، در سوره قصص آمده است. خداوند در ابتدای این سوره، ویژگیهای فرعون را اینگونه ذکر میفرماید: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا»[1] [1]. اولین ویژگی فرعون این بود که او در این عالم دنبال برتریجویی بود. ویژگی دوم آن بود که میان مردم اختلاف ایجاد کرد و آنان را به چنددسته گروهبندی کرد. و در آخر آیه نیز بهعنوان نتیجه این دو ویژگی میفرماید: «إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ»[2] [2]. در واقع، سه مفهوم در این آیه ذکر شده است که جا دارد مقداری درباره آنها فکر کنیم و بیندیشیم. نخست، مسأله «برتریطلبی». دوم، مسأله «ایجاد اختلاف بین مردم» و سوم، مسأله «افساد» است.
اولین ویژگی، بیان یک حالت نفسانی و یک حالت روانی خاصی است که فرد ممکن است در درون خود به آن مبتلا شود. میتوان گفت، این حالت، آغاز انحراف و راه هلاکت و شقاوت است. دومین ویژگی، مسأله اختلافافکنی میان مردم است؛ به این معنا که گروهی را خوار کند، گروهی را ضعیف کند، و گروهی دیگر را برتری دهد. وقتی این دو را با هم مقایسه میکنیم، درمییابیم که ویژگی اول، مقدمه ویژگی دوم است؛ یعنی وقتی براساس یک عامل درونی و روانی، انسانی که میخواهد از دیگران بهتر و بالاتر باشد، رفتاری انجام میدهد و برنامهای را تنظیم میکند که به این امر دست یابد. پس، منشأ ایجاد اختلاف میان مردم، همان روح برتریطلبی است.
جالب این است که در این سوره، پس از اینکه به تفصیل چگونگی رفتار فرعون و نیز داستان حضرت موسی، مبعوثشدن او بهسوی فرعون و دعوت فرعون ذکر میشود، داستان قارون هم بیان میشود. در پایان، در آیهای اینچنین میفرماید: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»[3] [3]؛ یعنی نهتنها علوّ و برتریطلبی منشأ رفتار فرعون، افساد در ارض و ایجاد اختلاف بین مردم بود؛ بلکه بهطور کلی معیار هلاکت و محرومشدن از سعادت ابدی اینها است. یعنی؛ کسانی که بهدنبال برتریطلبی در زمین نباشند، و اهل فساد نباشند، همانا آنان اهل «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» هستند و البته «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»؛ سرانجام خوب برای پرهیزکاران است. بنابراین، مفاهیم محوری در این سوره، عبارتاند از: «علو فیالارض» و «فساد و افساد». به اجمال بیان شد که بین این دو صفت، نوعی رابطه «مقدمه و ذیالمقدمة» و «علیت و معلولیت» برقرار است. ویژگی اول، یک ویژگی شخصیتی است. خواست «برتریطلبی» یک حالت نفسانی و روانی است؛ حتی اگر به مرحله بروز و ظهور نرسیده باشد. ویژگی دوم، مربوط به رفتار اجتماعی است؛ که ایجاد فساد میان مردم، نمونه بارز آن است. به این آیه شریفه دقت کنید: «جَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ». این درواقع یک تحلیل روانشناختی از رفتاری است که منجر به شقاوت و هلاکت میشود.
اکنون پرسش این است، چطور میشود که آدمی تصمیم میگیرد که به کجراهه برود و سرانجام، آخرت خودش را میسوزاند و مبتلا به هلاکت ابدی میشود؟ باید گفت، ابتدا از یک ویژگی شخصیتی و از یک حالت روانی و درونی شروع میشود. پس از آن در رفتار و عمل خارجی او ظهور مییابد و سپس؛ نهتنها در رفتار خودش که به دیگران هم سرایت میکند و آنها را هم فاسد میکند و نمیگذارد آنها هم به سعادت برسند.
اما نکته اینجاست که؛ پس از بیان داستان فرعون و فرعونیان و هامان و داستان قارون، چرا روی «الدَّارُ الْآخِرَةُ» تکیه میکند و میفرماید: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»؟ راز آن، این است؛ «عُلُو فِی الْأَرْضِ» که منشأ هلاکت است، به این دلیل است که «توقف فیالارض» هدف نیست. این زندگی زمینی و دنیوی، یک مسیری است که باید آن را طی کرد. درواقع، این یک مقدمه و یک دوران محدود و موقتی است که باید آن را گذراند تا به نتیجه رسید؛ چهاینکه انسانی که بهدنبال سعادت است، نباید به زندگی زمینی چشم داشته باشد. باید توجه او به دار آخرت باشد. باید بداند که خداوند، انسان را آفریده، برای اینکه تا ابد در سعادت باشد. روزها، هفتهها، ماهها و حتی سالهای این دنیا مانند چشمبههمزدنی میگذرد. باید توجه به دارالآخرة باشد؛ جایی که سعادت ابدی در آنجاست. اگر این مسأله درک شد، آنگاه باید بدانیم که: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا»؛ یعنی شرط رسیدن به سعادت ابدی این است که بهدنبال «عُلُوِّ فِی الْأَرْضِ» و «اهل فساد و افساد» نباشیم.
بهراستی اگر از ما بپرسند سعادت چیست و بدبخت کیست، چه میگوییم؟ آیا میپنداریم، آدمی که پول داشته باشد تا هر لذتی که خواست ببرد، سعادتمند است و بدبخت کسی است پول نداشته باشد؟! انبیاء آمدند تا به آدمیان بفهمانند که برای این دنیا آفریده نشدهاند. اینجا یک جلسه آزمایش است. آری! تمام این 100 سال عمر ما در این جهان یک جلسه امتحان است. واقعاً این جلسه امتحان که 100 سال به طول میانجامد، در مقابل بینهایت آخرت چه نسبتی دارد؟ شما 3 ساعت در جلسه امتحان کنکور مینشینید تا 30 سال بعد از آن استفاده کنید؛ 3 ساعت با 30 سال یک نسبتی دارد. اما وقتی 100 سال را با بینهایت بسنجید، چه نسبتی را میتوان یافت؟ عمر آخرت چند برابر عمر دنیا میشود؟ صد هزار برابر، یکمیلیون برابر، صدمیلیون برابر. حقیقت این است که این دو باهم هیچ نسبتی ندارند. عمر دنیا را هرقدر که باشد به هر توانی برسانید، باز ابدیت از آن درنمیآید! بنابراین، ابتدا باید حساب کنیم که ما چه هستیم، برای کجا آفریده شدیم، عمر ما چقدر است، قرار است چندسال زندگی کنیم؛ تا ببینیم چه سعادتی را میخواهیم: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا»[4] [4]. پس، ما باید «فیالأرض» فقط بهفکر انجام تکلیف باشیم. یعنی؛ چه کنیم که به درد آخرت بخورد، کاری کنیم که خدا و اولیایش آن را دوست دارند. ما برای راحتی در این عالم خلق نشدیم. اگر خداوند در این دنیا، نعمتهایی هم به ما میدهد، بهعنوان ابزار یا توشه سفری است که در پیش داریم. همه این نعمتهای دنیا برای همین است که توشه 100 سال زندگی دنیایی ما فراهم و تأمین شود؛ وگرنه هدف چیز دیگری است.
ازاینروست که وقتی در سوره قصص پس از بیان داستان حضرت موسی و فرعون، داستان قارون را هم ذکر میکند در ادامه میفرماید: «فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ»[5] [5]؛ آن ثروت کلانی که قارون پیدا کرد، همه در زمین فرورفت. در این حال، دیگرانی که آرزو میکردند مثل او باشند[6] [6] و میگفتند: «یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِیَ قَارُونُ»[7] [7] ای کاش ما نیز ثروتی مثل قارون داشتیم، گفتند: «وَیْكَأَنَّهُ لَا یُفْلِحُ الْكَافِرُونَ»[8] [8]؛ مثل اینکه این ثروت، سعادتآور نیست! در پایان نیز میفرماید: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا». پس، این دنیا که همه ثروت قارون در آن بهکار نیامد و در زمین فرورفت، قطعاً دلبستنی نیست. یعنی باید توجه به «الدَّارُ الْآخِرَةُ» باشد و راه آن هم این است: «لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا». فرعون بهدنبال «علو و فساد» بود، چه شد؟ غرق شد. قارون بهدنبال «علو و فساد» بود، در زمین فرورفت و مبتلا به خسف شد. پس، دنیا اعتباری ندارد و نباید به آن دل بست.
کل زندگی دنیا ابزار است. این چیزی نیست که آدم آن را هدف قرار دهد. نگاه آدم به همه زندگی دنیا از آغاز تا انجام، باید نگاه ابزاری باشد. اگر این نگاه را داشتید و بهدنبال آن رفتید، راه را به شما نشان میدهند و به سعادت هم میرسید: «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ»[9] [9]. اما اگر اشتباه متوجه شدید و از ابتدا خیال کردید که برای همین نعمتهای دنیا و خوشیها و پست و مقام آن آفریده شدهاید، روزی پشیمان خواهید شد. آری، اگر به دنیا نگاه ابزاری داشتیم، ملک سلیمان هم که باشد ارزش دارد؛ چراکه به وسیله آن توحید در عالم رواج مییابد. پس، اینکه چرا «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» را مطرح میکند، برای این است که به این مسأله توجه بدهد که نگاه غیر ابزاری به دنیا علت «عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ» است و این حالت است که کار را خراب میکند. اشکال فرعون همینجا بود و از همینجا شروع شد و بهدنبال این منشأ روانی، به این فکر افتاد که رفتار خود را بهگونهای برنامهریزی و تنظیم کند که بر خلایق تسلط یابد و همه تحت فرمان او باشند. برای این کار «جَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ»؛ در میان مردم اختلاف و تفرقه ایجاد کرد.
در اینجا بد نیست بهعنوان مقدمه بحث بعد، مطالبی یادآوری شود. میدانیم که وقتی حضرت موسی مبعوث شد، نزد فرعون آمد و گفت: «انی رسول رب العالمین»؛ من فرستاده خدا هستم و آمدهام به تو بگویم که «أَرْسِلْ مَعِیَ بَنِی إِسْرَائِیلَ»[10] [10]؛ بنیاسرائیل را همراه من بفرست تا برویم. حال، اینکه کجا میخواست برود؟ آنها چهکار میکردند؟ فرعون چه تسلطی بر آنها داشت؟ پرسشهایی است که با بهرهگیری از تاریخ میتوان به آن پاسخ داد. همانطور که میدانیم، حضرت ابراهیم فرزندی بهنام اسحاق و ایشان نیز فرزندی بهنام یعقوب داشت. یکی از القاب یعقوب، اسرائیل بود. گویا آنان در اراضی شام زندگی میکردند. پس، بنیاسرائیل؛ یعنی یعقوبزادگان. خداوند به حضرت یعقوب 12 پسر بخشید. آنان تقریباً چادرنشین بودند و زندگی آنچنان متمدنانهای نداشتند. این زندگی جریان داشت تا داستان حضرت یوسف پیش آمد. همه داستان حضرت یوسف را میدانند. بالاخره، کار به آنجا رسید که عزیز مصر بهخاطر خدمات حضرت یوسف به ایشان گفت: باید بروید و پدر خود را بیاورید. بهاینترتیب، فرزندان حضرت یعقوب که یک جمعیت 50، 60 نفری بودند، از بلاد شام به مصر آمدند. عزیز مصر هم به سبب علاقمندی به حضرت یوسف، دستور داد که آنان در جای بسیار خوبی ساکن شوند و یک مقرریای برایشان مشخص کرد. ملک و عزیز مصر در آن زمان همانند فراعنه زمان حضرت موسی نبودند. آنان بهدنبال ملک و سلطنت و خوشی خودشان بودند و کاری به دین و مذهب مردم نداشتند. ازاینرو، با اینکه یوسف، پیغمبر و موحد بود و صحبت از خدای یگانه میکرد، و نه همدین و نه همنژاد با مصریها بود؛ به او بیاحترامی نکردند و حتی به پدر و مادر و خانواده او هم احترام گذاشتند. بههرحال، فرزندان یعقوب بهیکمعنا مهاجرانی بودند که در آنجا پناهنده شده بودند. بنیاسرائیل در مصر زندگی کردند تا زمان حضرت موسی علیهالسلام؛ یعنی حدود ششقرن بعد از مهاجرت. در این دوران سلاطین مصر چندینبار تغییر کردند. بالاخره در زمان حضرت موسی یکی از مصریهای اصیل که خیلی تفرعن داشت، به این فکر افتاد که بر همه تسلط یابد و همه را زیر یوغ خود بکشد و نهتنها از نظر اقتصادی و سیاسی تابع او باشند؛ بلکه از نظر مذهبی هم از او تبعیت کنند و او را بپرستند!
این آرزوی او بود و برای تحقق آن میخواست تمام مردمی را که میشناسد و اطراف او هستند، مطیع او باشند و از ثروت آنها استفاده کند، و اصلاً او را بپرستند و در مقابل او به خاک بیفتند. ازاینرو، گفت: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»[11] [11]. این را هیچ فرعون دیگری نگفته بود. تنها این فرعون بود که به این استکبار و جهالت و به این خودپرستی مبتلا شده بود. بنابراین، برای رسیدن به آرزوی دیرینه خود که «ربوبیت در زمین» بود، نقشهای کشید تا بتواند همه مردم را تحت فرمان خود درآورد. گفتنیاست، جمعیت مردم مصر در آن زمان، چند میلیوننفر بود که از میان آنها، جمعیت بنیاسرائیل به بیش از یکمیلیون نفر رسیده بود. برایناساس، اولین نکتهای که به ذهن فرعون رسید، این بود که اگر همه این مردم بر علیه من متحد شوند، من هیچکاری نمیتوانم بکنم؛ پس باید تدبیری بیاندیشم. در آن روز مسأله تفرق جمعیت، مسأله بسیار مهمی بود. این است که با درنظرگرفتن این اصل، کاری کرد که مردم به جان هم بیفتند و با هم اختلاف داشته باشند. بنابراین، اولین اصلی که مورد توجه فرعون قرار گرفت، این بود که مردم را گروهگروه کند و به جان هم بیندازد؛ چهاینکه تنها چیزی که میتواند او را از شرّ انقلاب و کودتای مردم حفظ کند، همین امر بود. دراینباره، قرآن میفرماید: «عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا»[12] [12].
یکی از بهترین راههای ایجاد اختلاف، تکیه بر اختلافات قومی و نژادی است. یک راه دیگر، دامنزدن به اختلافات مذهبی است که این نوع اختلاف، بهراحتی میتواند مردم را بهجان هم بیندازد. راه دیگر، ایجاد اختلافات طبقاتی از لحاظ ثروت و مکنت و قدرت کار و قدرت علمی است. اینها عواملی است که میشود از آنها برای ایجاد شکاف و تفرقه میان تودههای مردم بهرهبرداری کرد و دراینمیان، فرعون نیز بهخوبی از این عوامل بهره برد. او به بنیاسرائیل گفت: شما اینجا مهمان بودید، شما را احترام کردند و به شما خانه دادند، حالا دیگر اینجا هستید و نوکر ما هستید. باید کار کنید تا ما از شما بهره ببریم. اینجا بود که حضرت موسی به او فرمود: بنیاسرائیل را با من بفرست؛ چراکه «أَنْ عَبَّدتَّ بَنِی إِسْرَائِیلَ»[13] [13]؛ بنیاسرائیل را به بردگی کشیدی. اما فرعون گفت: نه! ما سالها خرج آنها را دادیم، زندگی به آنها دادیم، در کشور ما زندگی کردند؛ پس ما حق داریم که اینها برده ما باشند. ما مصری هستیم و شما عبری هستید! خلاصه اینکه فرعون از همه ابزارها استفاده کرد که مردم را دستهدسته کند. ابتدا با اشاعه سخنانی چون شما بیگانه هستید، نوکر ما هستید، دین شما با دین ما فرق دارد؛ میان بنیاسرائیل با مصریها ایجاد اختلاف کرد و سپس، در میان مصریان نیز از جهت اختلاف طبقاتی در زمینههای اقتصادی، نژادی و قبیلهای ایجاد اختلاف کرد. وقتی این اختلافات را ایجاد کرد، سعی کرد آن طبقهای که میتوانند از نظر فکری و قدرت اجتماعی او را یاری دهند را در طبقه ممتازی قرار دهد. او میدانست که تنها و با یکنفر دونفر، نمیشود این دستگاه را حفظ کند. باید جمعیتی، عدهای و دار و دستهای داشته باشد تا آنان بتوانند او را در مقابل توده مردم در رأس نگهدارند. دراینباره تعبیر قرآن اینچنین است: «فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا»[14] [14]
بنابراین، فرعون با ایجاد اختلافات خونی، نژادی و طبقاتی، توانست توده مردم را رودرروی هم قرار دهد و آنان را وادار به اطاعت و پرستش کند. اگر نخواهیم گرفتار سیاست فرعونی شویم، باید حواس ما جمع باشد تا فریب این دستهبندیها را نخوریم. اینگونه نیست که ما یک طبقه ثروتمندی داشته باشیم و یک طبقه ضعیف؛ و طبقه ثروتمند از کار و تلاش طبقه ضعیف بهره ببرد. این فکر در رژیمهای سرمایهداری حاکم است که یکدرصد مردم بر نود درصد ثروت یک کشور مسلط باشند. این «افساد فی الارض» است. «جعل اهلها شیعا» افساد است و مصداق آن، اینگونه طبقهبندی میان مردم و ایجاد اختلاف است. ازاینرو، میبایست قدری در مفهوم «افساد و اصلاح» و «صلاح و فساد» تأمل کنیم؛ که در جلسه آینده، در این مورد صحبت خواهیم کرد. انشاءالله.
وصلیالله علی محمد و آله الطاهرین
[1] [15]. قصص، 4.
[2] [16]. همان.
[3] [17]. همان، 83.
[4] [18]. مؤمنون، 116.
[5] [19]. قصص، 81.
[6] [20]. «الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ بِالْأَمْسِ»؛ قصص، 82.
[7] [21]. همان ،79.
[8] [22]. همان، 82.
[9] [23]. همان، 83.
[10] [24]. أعراف، 105.
[11] [25]. نازعات، 24.
[12] [26]. قصص، 4.
[13] [27]. شعراء، 22.
[14] [28]. قصص، 6.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/08/26، مطابق با شانزدهم صفر 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
بحث ما در جلسات گذشته درباره داستان حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام و فرعون بود. بر اساس آیاتی از سوره قصص، گفتیم که فرعون یک ویژگی شخصیتی داشت که منشأ فساد او شد و به دنبال این ویژگی شخصیتی، رفتاری را انتخاب کرد که موجب هلاکتش شد؛ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ.[1] به طور طبیعی ابتدا یک ویژگی در روح انسان پیدا میشود و به دنبال آن به کار خوب یا بدی اقدام میکند؛ رفتاری که برای ارضای آن خواسته و تحقق آن هدفش مفید باشد. در ادامه آیه خداوند جملهای میآورد که در واقع تعلیلی برای رفتار فرعون است. میفرماید: إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ. همچنین در اواخر سوره بعد از اینکه داستان بنیاسرائیل را نقل میکند، به مناسبت به داستان قارون میپردازد و میفرماید: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا؛[2] سعادت ابدی برای کسانی است که از برتریطلبی، و فساد پرهیز کنند. در جلسه گذشته گفتیم که بین نکتهای که در ابتدای سوره درباره فرعون بیان میشود، با این قاعده کلی همگامی روشنی وجود دارد و وعده دادیم که مقداری درباره معنی فساد و صلاح صحبت کنیم.
برخی از مصادیق فساد و صلاح روشن است و کسی دربارهاش بحثی ندارد. فرض کنید کسی در خیابان راه بیفتد، به هر کسی میرسد ظلم و تجاوز کند و هیچ ضابطهای را رعایت نکند. روشن است که همه میفهمند این فساد است و این فرد مفسدی است. همچنین همه کسی را که زحمت بکشد و از برخی از فسادها، انحرافات و آدمکشیها جلوگیری کند مصلح میدانند. یکی از مصادیق روشن اصلاح که زیاد هم به کار میرود اصلاح ذاتالبین است و به این معناست که انسان بین دو نفر که با هم قهر هستند آشتی بدهد. اصلاح، صلح، صلاح و مصلحت همه از یک ماده هستند و در مقابل آن فساد، مفسده، مفسد و افساد است. اما گاهی بین نخبگان و حتی متخصصان نیز در مصادیق مصلحت اختلاف میشود. بنابراین این مفاهیم تعریف روشنی ندارد و باید به متخصص مراجعه کرد و چه بسا بین متخصصان نیز درباره آن اختلافنظر باشد. این است که تلاش برای روشنتر ساختن این مفاهیم به انسان کمک میکند که در مقام بحث دچار مغالطه و اشتباه نشود.
مفاهیم بر چند نوع هستند؛ ماهوی، انتزاعی و اعتباری. مفاهیم ماهوی از واقعیتی عینی حکایت میکنند که خواصی دارد و با جنس و فصل تعریف میشود. این تعریف حقیقی است، ولی بسیاری از مفاهیم این طور نیستند. در مفاهیم انتزاعی مجموعهای از چیزها را در نظر میگیرند و به مناسبت رابطهای که بین آنها ملاحظه میشود، مفهومی را انتراع میکنند. مصلحت و مفسده از همین مفاهیم انتزاعی است. یعنی چیزی را با چیز دیگری مقایسه میکنند و حیثیت خاصی را در آن لحاظ میکنند، و به آن لحاظ میگویند این شیء برای آن مصلحت دارد. این انتزاع یک مفروض دارد و آن این است که ما معتقدیم اشیایی که در عالم هستند و ما با آنها سر و کار داریم منافع و خیراتی دارند و برای هدفی آفریده شدهاند. اگر این شیء در شرایطی واقع شد که دیگر آن نفع را ندارد یا به جای نفع ضرر دارد، میگوییم فساد رخ داده است. بنابراین هر چیزی را با خیر و شر و نتیجهای که بر آن مترتب میشود میسنجند؛ اگر آن نتیجه مطلوب بر آن بار شود میگویند مصلحت دارد یا صالح است، ولی اگر آن طور نبود میگویند فاسد شده است. با این ذهنیت ما میگوییم زندگی اجتماعی انسان هم هدفی دارد. ما در این عالم آفریده شدهایم تا خیراتی بر آن مترتب شود. اگر دیدیم آن خیرات بر وضع جامعهای مترتب میشود، میگوییم این وضع جامعه مصلحت دارد، اما اگر دیدیم که آن جامعه به وضعی درآمده است که آن خیرات بر آن مترتب نمیشود و گاهی ضدش مترتب میشود، میگوییم این وضع صالح نیست. مثلا در جامعه باید مردم احساس امنیت کنند تا بتوانند به مصالح و خیر دنیا و آخرتشان برسند. اگر جامعه ناامن باشد، این منافع بر آن مترتب نمیشود و میگوییم جامعه فاسد است.
حال این پرسش مطرح میشود که آن نتایج چه هستند و چگونه آنها را بشناسیم؟ در پاسخ باید گفت: در علم منطق آمده است که در قیاسهای جدلی از آرای محموده استفاده میشود و در برهان از قضایای بدیهیه. از آنجا که تفاهم با آرای جدلی آسانتر است و طرف مقابل زودتر قانع میشود، انسانها در محاورات عرفی غالبا با استفاده از این آرا به بحث میپردازند. برای مثال در محاورات، ما میگوییم دروغگو دشمن خداست و دروغ بد است، اما وقتی دقت میکنیم میبینیم که گاهی میگویند دروغ مصلحتآمیز بد نیست و گاهی واجب است؛ بنابراین هر دروغی بد نیست. بحثهای جدلی هر دروغی را بد معرفی میکند و استثنایش را ذکر نمیکند. برای اینکه بفهمیم کدام دروغ خوب و کدام بد است باید برهان اقامه کنیم.
سخن درباره صلاح و فساد در جامعه نیز غالبا از همین آرای محموده است؛ یعنی هر انسانی میگوید کاری که مصلحت دارد، خوب است، اما گاهی میبینیم چیزی مصلحت دارد ولی در عین حال یک مفسدهای بزرگ هم دارد و میگوییم این کار را نباید کرد، و در مقابل، کاری با اینکه مفسدهای نیز دارد ولی میگوییم باید آن را انجام داد. فرض بفرمایید فردی از روی نادانی به عمد کسی را کشته است. براساس حکم اسلام این فرد را باید قصاص کرد. اما ممکن است مفاسدی بر این حکم مترتب شود. یعنی وقتی این فرد از خانوادهاش حذف شود ممکن است زندگی پدر و مادرش تباه شود. مثلا نانآور خانواده باشد و خانواده او به فقر بیفتند. ولی کسی اینها را ملاحظه نمیکند. بنابراین ممکن است کاری هم مفسده داشته باشد و هم مصلحت؛ البته فراموش نکنید که یک چیز از جهت واحد نمیتواند دو صفت متقابل داشته باشد و حیثتش فرق میکند. حال این پرسش مطرح میشود که آیا این کار را باید انجام داد یا نه؟ قاعده کلی این است که باید آن مصلحت و مفسده را با هم سنجید؛ اگر مصلحتش خیلی بیشتر از مفسده است باید انجام داد؛ مثل همین قصاص. اما اگر برعکس بود، نباید آن را انجام داد، و اگر مساوی بودند، تخییر است. این قاعده کلی است، اما در عمل، تشخیص بیشتر بودن مصلحت یا مفسده به این آسانی نیست، و گاهی متخصصان هم اشتباه میکنند، و اصولا یکی از دلائل لزوم حکومت برای تصمیمگیری در همین موارد است. به دیگر سخن در مقام ثبوت، یک شیء میتواند اثر خیری در واقع داشته باشد و میگوییم مصلحت است، اما ممکن است در مقام اثبات حکم تغییر کند و ما نتوانیم درست مصلحت و مفسده را تشخیص بدهیم.
مسئله دیگر تشخیص مصلحت و مفسده است. در این مسئله نیز اختلاف مبنایی میتواند وجود داشته باشد که به فلسفه ارزشها و فلسفه اخلاق برمیگردد. مسئله این است که ما کار را باید با چه نتیجهای بسنجیم؟ برای مثال نوجوانی را فرض کنید که تازه به تکلیف رسیده است؛ بهخصوص دخترهای نه ساله که تازه به تکلیف میرسند و میخواهند ماه رمضان روزه بگیرند. بیشتر مردم میگویند: «بابا این دختربچه نمیتواند. طاقت ندارد، این حالا روزه برایش ضرر دارد و نباید روزه بگیرد!» اما برخی میگویند: «نه! ما خودمان هم همین طوری بودیم و روزه گرفتیم و هیچ مشکلی پیش نیامد، حتی بهتر هم شدیم. فرض کنید لاغر هم بشود، این دلیل نمیشود که انسان روزه نگیرد». از این گونه اختلافات حتی در خانوادههای متدینین زیاد پیش میآید و گاهی اختلاف میشود که این کار مصلحت یا ضرر دارد یا ندارد. نتیجه اینکه گاهی تشخیص مفسده و مصلحت به بینش انسان بازمیگردد که چه چیز را صلاح بداند و دنبال چه باشد. از زمانهای قدیم بین آدمیزادها در این مسایل اختلاف بوده است.
حال به داستان موسی و فرعون باز میگردیم. قرآن میگوید: فرعون مفسد بود؛ انه کان من المفسدین. قارون هم از مفسدین بود و از اینرو درباره او میفرماید: تو از آخرت بهرهای نداری؛ تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا. به هر حال قرآن فرعون را از مصداقهای بارز مفسد میداند، اما جناب فرعون وقتی با مشاورانش مشورت کرد که با موسی چه کند، گفتند: أَتَذَرُ مُوسَى وَقَوْمَهُ لِیُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ؛[3] میخواهی بگذاری موسی در زمین افساد کند؟! یعنی نظر اطرافیان فرعون این بود که موسی مفسد است. گفتند: ما یک نظام ایدهآل داریم. ما برترین روش را در حکومت و اداره جامعه داریم. این دو تا چوپان آمدهاند و میخواهند این بساط را به هم بزنند؛ وَیَذْهَبَا بِطَرِیقَتِكُمُ الْمُثْلَى.[4] میخواهی آنها را رها کنی؟! خدا میگفت: فرعون مفسد است. اینها میگفتند: موسی مفسد است و آمده است که وضع ما را به هم بزند. ما زندگی به این خوبی داریم؛ نظم، انضباط، درآمد خوب و این نهرهای جاری! ما چه مشکلی داریم؟ این جا بین خدا و فرعونیان اختلاف فتواست! به کدام یک از این فتواها میشود عمل کرد و کدامشان حجت است؟ اگر من و شما در میان آن قوم زندگی میکردیم و جزو درباریان بودیم و حقوقهای گزاف و نجومی داشتیم، سخن چه کسی را قبول میکردیم؟ دست از آن حقوقهای نجومی میکشیدیم، یا میگفتیم موسی و هارون مفسدند و میخواهند اوضاع را به هم بزنند و شورش کنند؟! چه کسی باید بگوید فساد چیست؟ این مفسد است یا آن؟ آن تعریفی که ما برای مفسد و مصلح کردیم بر کدام یک از اینها منطبق میشود؟
گفتیم برای سنجیدن مصلحت یک کار آن را نسبت به هدف مطلوب میسنجند؛ اگر در رسیدن به آن هدف مؤثر است، مصلحت میشود، اما اگر مؤثر نیست و یا اثر ضد دارد، مفسده میشود. اما مطلوبها با هم فرق میکند. مطلوب فرعونیان همین زندگی بود که داشتند. در زمان طاغوت، اعلیحضرت میخواست تمدن بزرگ ایجاد کند، و حکومت کوروش را زنده کند. امام آمد و گفت: دست از اینها بردارید و حلال و حرام را رعایت کنید. آنها میگفتند: اینها مفسدند. این عین همان کاری بود که فرعونیان نسبت به موسی داشتند. یک چوپانی با یک چوبدستی در مقابل دستگاه فرعون! میگفتند مگر نمیگویید که کار را باید نسبت به نتایج مطلوب بسنجیم خب مطلوب هم همینهاست که ما داریم. ما همین زندگی را میخواهیم. این آمده است و میخواهد آن را بر هم بزند، پس مفسد است.
اختلاف در تشخیص صلاح و فساد منحصر به زمان حضرت موسی نبود. خداوند میفرماید: وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْیَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِینَ؛[5] یک دسته مردم ادعا میکنند که ایمان به خدا و قیامت دارند، اما دروغ میگویند و ایمان ندارند. پس چرا این ادعا را میکنند؟ یخادعون الله والذین آمنوا؛ اینها میخواهند مؤمنان را فریب دهند. وقتی به آنها میگویند: دست از فساد بردارید، میگویند چه فسادی؟ ما اهل اصلاحیم؛ وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ.[6] باز اختلاف فتوا پیدا میشود. اینها میگویند: إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ. قرآن میگوید: أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَـكِن لاَّ یَشْعُرُونَ. گفتیم برای تشخیص مفسد از مصلح، و مصلحت از مفسده باید کار را با نتیجه مطلوب سنجید، اما مطلوب کدام است؟ مطلوب چه کسی؟ مطلوب آنها همین بود که زندگیشان بگذرد، چهار روز دیگر ریاست داشته باشند، مال و اموال در اختیارشان باشد و ثروتهای کلان و حقوقهای نجومی داشته باشند. وقتی مطلوبشان همینهاست، پس هر چه برای رسیدن به این مطلوب مفید باشد، مصلحت است و آنها هم اصلاحطلب میشوند. حالا کدام را باید قبول کرد؟
ما برای شناخت دو راه داریم. یکی راهی است که در اختیار همه انسانهاست و آن راه عقل است. تا آن جایی که عقل کار میکند و زمینهاش وجود دارد و ابزارش را دارد، حکم عقل راهگشاست؛ اما به جاهایی میرسد که عقل دیگر کار نمیکند. ما هرچه به مغزمان فشار بیاوریم نمیتوانیم بفهمیم که وقتی انسان میمیرد چه وقت زنده میشود. برای قضاوت در اینگونه مسایل عقل نیازمند اطلاعاتی است که در اختیارش نیست. در این موارد، وحی این نقیصه را جبران میکند و اصلا نیاز انسان به انبیا به خاطر همین ناتوانی عقل در شناخت برخی واقعیتها و کمال نهایی اوست.
بیشتر انسانها به صورت طبیعی به یک معنا خیر و شر را همین منافع دنیا میدانند و چیزی که حیات انسان را به خطر بیندازد را شر میدانند. این است که دنیاپرستان نمیتوانند ارزش شهادت را بپذیرند. اینکه در ایام دفاع مقدس نوجوانهای دوازده- سیزده ساله برای جانبازی و فداکاری در جبهه التماس میکردند، به خاطر بینشی بود که در سایه تعالیم انبیا پیدا کرده بودند. انسان با استفاده از وحی این بینش را پیدا میکند که زندگی فقط همین دنیا نیست. این زندگی هفتاد- هشتاد (و حداکثر صد) ساله دوران موقت محدودی است که با نگرانیها، ناراحتیها، غصهها، نامردمیها و جفاها توأم است. اگر انسان این را باور کرد، آن وقت میفهمد که مصلحت یعنیچه و مصلحت واقعی چیست.
حاصل بحث ما در این جلسه این بود که صلاح و فساد را باید نسبت به نتیجهای که بر آن مترتب میشود، بسنجیم. ممکن است چیزی دو حیثیت داشته باشد و از یک جهت مطلوب و از جهت دیگر نامطلوب باشد. در اینجا باید جرح و تعدیل کنیم و ببینیم کدام مهمتر است و مراقب باشیم مهم فدای اهم شود و اهم فدای مهم نشود. اما مسئله اصلیتر این است که بفهمیم اصلا چه نتیجهای مطلوب است تا بینیم در چه کاری مصلحت است یا مفسده. آن نتیجه را ما باید با جهانبینی خودمان بشناسیم و بفهمیم هستی یعنیچه، زندگی ما برای چیست؟ ما برای چه خلق شدهایم و برای چه زندگی میکنیم و هدف مطلوب ما از زندگی چیست؟ پاسخ به این سؤالات برای ما روشن میکند که چه کارهایی باید بکنیم که به آن هدف برسیم. اگر کارهایی برای رسیدن به آن هدف مفید باشد، مصلحت و صلاح میشود، اما اگر با آن هدفی که برای آن آفریده شدهایم، تناسبی نداشت، اگر همه مردم هم به ما احسنت بگویند، فایدهای ندارد. چون آنها اشتباه کرده، هدف را تشخیص ندادهاند و ندانستهاند باید این کارها را با چه چیزی بسنجند تا ببینند مصلحت چیست. عمرسعد کارش را با ریاست سنجید و گفت باید بروم امام حسینعلیهالسلام را بکشم. مصلحت این است، چون حکومت ری را به من میدهند.
ما باید بفهمیم که برای چه خلق شدهایم. تا این را تشخیص ندهیم که کمال واقعی ما چیست و برای چه خلق شدهایم، نمیتوانیم مصلحت و مفسده واقعی را درست تشخیص دهیم. در این صورت در بسیاری از موارد همان چیزی که به نظر قرآن افساد است، اصلاح میدانیم. قرآن صریحا میگوید: الا انهم هم المفسدون، اما اینها میگویند نه ما اصلاحطلب هستیم؛ ما میخواهیم جوّ آرام باشد، و جنگ و دعوا نشود، حالا آمریکا بیاید یک سفارتخانه هم داشته باشد ضرری برای ما ندارد؛ در عوض رونق اقتصادی پیدا میکنیم و تحریمها برداشته میشود؛ پس مصلحت است!
این دیدگاه با دیدگاه شهید فهمیده اختلاف فتوا دارد. او میگوید مصلحت این است که من شهید بشوم تا اسلام باقی بماند، ولی این میگوید احکام اسلام پایمال شود تا من ریاست داشته باشم. برای اینکه بدانیم کدام از این فتواها درست است و معیار چیست، باید هدف نهایی از زندگی را بشناسیم و بدانیم برای چه خلق شدهایم و باید دنبال چه چیزی بگردیم. اما اگر اینها را ندانیم و فقط به دنبال همین خواستههای مادی باشیم، با خدا، پیغمبر و مؤمنین اختلاف فتوا پیدا میکنیم و این اختلاف به این زودیها قابل حل نیست. راه حلش این است که آن هدف نهایی را بشناسیم تا بدانیم باید کارهایمان را نسبت به چه چیزی بسنجیم. برای چه زندهایم؟ برای چه کار کنیم؟ برای چه ریاست کنیم؟ برای چه چیزی کارگر شویم؟ برای چه چیزی پول دربیاوریم؟ برای چه چیزی پول خرج کنیم؟ برای چه چیزی درس بخوانیم و برای چه چیزی درس بدهیم؟ برای چه چیزی منبر برویم؟ همه اینها بسته به این است که هدف خودمان را بشناسیم و کارمان را طوری تنظیم کنیم که به آن هدف برسد.
وفقناالله و ایاکم لما یحب ویرضی و اعاذناالله من شرور انفسنا
والسلام علیکم و رحمهالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/09/17، مطابق با هفتم ربیعالاول 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم شرط لازم برای اینکه انسان بتواند راه سعادت را بپیماید و هم خودش به سعادت ابدی برسد و هم به دیگران کمک کند که به سعادت برسند، داشتن شناخت کافی است. هر قدر شناخت ما نسبت به هدف و راه و لوازم آن و متقابلا موانع آن بیشتر باشد احتمال موفقیت بیشتر خواهد بود. از اینرو خداوند متعال افزون بر عقلی که به انسانها داده است، سلسله جلیله انبیاصلواتاللهعلیهماجمعین را مبعوث فرموده است تا بشر را هدایت کنند و آنچه از شناختهای لازم کم دارد به او بفهمانند. این هدایت معمولا به وسیله مطالبی که با زبان گفته میشود یا با قلم نوشته میشود، انجام میگیرد. اما راه دیگری هم وجود دارد و آن این است که با ارائه نمونههای عینی راه را به انسان نشان داده و نتایج خوب کارهای خوب و نتایج بد کارهای بد را به او گوشزد کنند. تأثیر این کار در رفتار انسان بسیار بیشتر است و مربیان و روانشناسان نیز تأثیر الگو را در زندگی انسان بیشتر از همه چیز میدانند. اما همیشه و برای همه کس نمونههای عینی حاضر نیست. البته ممکن است نمونههای عینی خیلی جالبی وجود داشته باشد که مربوط به زمان گذشته است، یا در جاهایی است که به آنها دسترسی نداریم.
راهکاری که در این موارد جایگزین ارائه حسی میشود نقل داستانهاست. اگر داستانها به گونهای هنرمندانه نقل یا به تصویر کشیده شود که طرف مقابل در هنگام شنیدن یا دیدن آنها چنین احساسی پیدا کند که گویا در مقابل خودِ واقعیت قرار گرفته است، تأثیری بسیار بیشتر از خواندن نصحیت در یک کتاب، یا فرا گرفتن یک درس از معلم دارد. از اینرو قرآن کریم تنها به بیان یک سلسله مفاهیم اکتفا نکرده، بخشی از این کتاب الهی به ذکر داستانها میپردازد. دلیل بیان این داستانها ثبت تاریخ نیست، بلکه تربیت است و برای این است که انسانها از این وقایع درس بگیرند، در روحشان اثر بگذارد، از خوبیهایش اقتباس و از بدیهایش پرهیز کنند. در میان داستانهایی که قرآن برای ما امت پیغمبر آخرالزمانصلواتاللهعلیهوآله نقل کرده است، داستانهای بنیاسرائیل است. هم نام انبیای بنیاسرائیل، بهخصوص خود حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام، بیش از همه انبیا در قرآن آمده، و هم داستانهایی که مربوط به این قوم است بیشتر از همه اقوام است. در روایات نیز بسیار تاکید شده که از این داستانها استفاده کنید. همچنین روایت معروفی را فریقین نقل کردهاند که آنچه بر بنیاسرائیل گذشت موبهمو بر شما نیز خواهد گذشت؛ كَائِنٌ فِی أُمَّتِی مَا كَانَ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ.[1] [29] این بود که بنا گذاشتیم آیاتی که صریحا درباره داستان حضرت موسی و فرعون وارد شده مورد توجه قرار دهیم و از نکتههای آموزندهای که دارد و قرآن به استفاده از آنها تأکید دارد، استفاده کنیم.
یکی از سورههایی که بیشتر آیاتش درباره بنیاسرائیل است، سوره قصص است. خداوند در ابتدای این سوره میفرماید: نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛[2] [30] ما برای شما واقعیتهای داستان موسی و فرعون را به صورت صحیح، بدون پردازش و داستانسرایی، برای شما نقل میکنیم. البته همین جا به نکتهای دیگر هم اشاره میکند و میفرماید: لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ یعنی هدف ما از بیان این داستانها استفاده مؤمنان است و مخاطب اصلی ما اهل ایمان هستند چرا که این داستانها میتواند بر ایمانشان بیافزاید و در راه عمل کردن به لوازم و مقتضیات ایمانشان به آنها کمک کند.
در جلسات گذشته گفتیم که دو عامل تأثیرگذار در فرعون بود که توانست اینچنین در یک امت اثر بگذارد و جریانات مهم تاریخی را شکل دهد. به عبارت دیگر دو مفهوم کلیدی در داستان فرعون وجود دارد که با این دو مفهوم میتوانیم شخصیت فرعون، فرعونیان و امثال آنها را تحلیل کنیم که چهطور میشود یک انسانی که ابتدا از یک نطفه بهوجود آمده، حرکتی انجام دهد و موقعیتی پیدا کند و در آن زمان میلیونها انسان را تحت تأثیر قرار داده، آنها را به بردگی بکشد. اولا عوامل شخصیتی او چه بود؟ ثانیا از چه ابزارهایی استفاده کرد و چه برنامههایی را اجرا کرد که توانست این کار را بکند و نهایتا سرانجامش به کجا انجامید؟ خداوند در آیه چهارم این سوره درباره این دو عامل میفرماید: إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ. در اینجا دو مفهوم کلیدی است: یکی علوّ و دیگری فساد. در آیه 83 از همین سوره نیز میفرماید: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ علوّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا؛ سعادت ابدی برای کسانی محقق میشود که از این دو چیز بری باشند.
در جلسات گذشته درباره صلاح و فساد بحث کردیم، و در این جلسه به بحث درباره مفهوم علوّ میپردازیم. قرآن تعبیر علوّ را به چند صورت درباره انسان به کار برده است: «علا» که فعل ماضی ثلاثی مجرد است و در همین سوره قصص به کار رفته است، «عالی» که به صورت وصفی برای فرعون و اطرافیان او به کار رفته است، و «استعلاء» که از باب استفعال است. اصل مفهوم عالی به معنای والا و بلند است و در مقابل آن پایین و سافل قرار دارد. روشن است که این معنا اضافی است و بالا را بدون پایین و پایین را بدون بالا نمیتوان تصور کرد.
درباره این مقدمه در دورههای گذشته نیز بحث کردهایم که در همه زبانها اصل وضع واژهها ابتدا برای مصادیق حسی بوده است، و به تدریج که ذهن انسان با مفاهیم انتزاعی، معنوی و فوق طبیعی آشنا شده و نیاز پیدا کرده که درباره آنها نیز تفاهم داشته باشد، این الفاظ را به مناسبت از مصادیق حسی به امور ذهنی سرایت داده است. ماده «علا» و «سفل» نیز ابتدا برای دو امر حسی بالا و پایین در نظر گرفته شده است. انسان این بالا و پایین را نسبت به خودش میسنجد. سپس اشیای دیگر را با سر و پای خودش مقایسه میکند و به آنچه موازی سرش واقع میشود میگوید بالا و به آنچه موازی پایش واقع میشود میگوید پایین.
کاربرد این دو مفهوم در محسوسات ابهامی ندارد، اما به مناسبتهایی در غیر محسوسات هم بهکار گرفته شده است، و گاهی آن قدر از معنای حسی فاصله پیدا میکند که شبیه مشترک لفظی میشود. ریشه همان ریشه است، اما اعتباری روی آن میآید، یا دو معنا را با هم مقایسه میکنند و مفهومی را از آن انتزاع میکنند. در عالم حقایق ماورای طبیعی هم چیزی شبیه بالا و پایین حسی فرض میکنند و میگویند آن مقام عالی است و دیگری مقام سافل. برای مثال، درباره درجات ملائکه میگوییم آنها با هم فرق دارند و بعضیها به مناسبتهایی کمالات بیشتری دارند، پیش خدا مقربترند، و کارهای مهمتری از آنها میآید؛ اینها عالی هستند. در قرآن هم صفت «عالین»[3] [31] درباره ملائکه استعمال شده است. همچنین درباره خداوند متعال «العلیّ العظیم» استعمال شده است؛ «علیّ» یعنی دارای علوّ. روشن است که این علوّ با علوّ حسی بسیار متفاوت است.
یکی از معانی علوّ همین معنای اعتباری است که در جامعه برای انسانها مطرح میشود و اعتبارا به کسانی گفته میشود که اینها مقامشان بالاست و دیگران دارای مقامات پایین، متعارف، یا پستاند. از دیرباز در میان جوامع انسانی چنین گرایشهایی وجود داشته است که گاهی برای جامعه یک نظام طبقاتی قائل میشدند. هنوز هم در هندوستان نظام طبقاتی موجود است، که این طبقهبندی بسیار شدید است و اکثریت هندوها در پایینترین مرتبه قرار دارند که به آنها نجسها میگویند، و احکام خاصی دارند. برای مثال اگر از ظرفی غذا بخورند این ظرف نجس میشود و دیگر پاک نمیشود و فقط خودشان میتوانند در آن غذا بخورند! همچنین در کارهای پست جامعه بهکار گرفته میشوند و معمولا کارهای مهم به آنها واگذار نمیشود. مقامات کشوری، لشگری و دینیشان از برهمنها هستند و هیچگاه یک نجس جزو برهمنها نمیشود. اینها معتقدند که این دو طبقه اصلا دو جنساند. کسانی به صورت ارثی عالی هستند و هیچگاه سافل نمیشوند و کسانی هم با وارثت سافل هستند و هیچ وقت نمیتوانند به مقام عالی برسند. در تاریخ گذشته ما نیز این مطلب وجود دارد که ساسانیان اجازه نمیدادند بچههای تودههای مردم درس بخوانند. میگفتند درس خواندن، ملا شدن، استادشدن و به مقامات رسیدن مخصوص طبقه خاصی است.
خداوند درباره فرعون و اطرافیان او میفرماید: فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا عَالِینَ.[4] [32] استعمال واژه «عالین» درباره فرعون و اطرافیانش این مفهوم را به ذهن میآورد که آنها خیلی علوّ پیدا کرده بود. اما او به آن علوّی که برای دار و دستهاش قائل بود، اکتفا نمیکرد. او میخواست حتی در میان این طبقه عالی نیز یک مقامی پیدا کند که اختصاص به خودش داشته باشد. از اینرو میگفت: انا ربکم الاعلی. نمیگفت: انا ربکم العالی. برای خودش قائل به علوّ مطلق بود؛ علوّی که بالاتر از آن نیست. او میخواست به یک مقام انحصاری برسد که در عالم الهی غیر از او نباشد، و لذا وقتی دید که دارد در مقابل استدلالات و معجزات حضرت موسی شکست میخورد و نمیتواند در میان مردم مقاومت کند، گفت: من که خدای دیگری سراغ ندارم، اما حالا من منصفانه رفتار میکنم؛ فَأَوْقِدْ لِی یَا هَامَانُ عَلَى الطِّینِ فَاجْعَل لِّی صَرْحًا لَّعَلِّی أَطَّلِعُ إِلَى إِلَهِ مُوسَى؛ حالا با موسی مماشات میکنیم. او میگوید خدایی در آسمان هست و او را فرستاده است. بیا برای من یک برج آجری بلند درست کن تا به آسمانها بروم و اگر خدایی هست ببینیم باید با او چه کار بکنیم. اما فعلا من غیر از خودم خدایی سراغ ندارم؛ مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی. قبل از آمدن موسی به قوم خودش میگفت: انا ربکم الاعلی. مهر اعلی را از اول برای خودش زده بود. این اختصاصی است و کسی دیگر حق ندارد در این مقام قرار بگیرد.
در اینجا این پرسش مطرح است که چطور میشود که یک انسان میخواهد به چنین مقام بلندی برسد و از همه بهتر شود؟ آیا این از همت بلند آدمی نیست که بخواهد جایی باشد که هیچ کس به آن نرسیده و همه در مقابل او به خاک بیفتند؟ البته در اینجا ذکر این نکته لازم است که ما در اینجا سه نوع تعبیر داشتیم؛ «ارادة العلوّ»، «علا» و « کان عالیا». میفرماید: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ علوّا؛ سعادت آخرت از آن کسانی است که اصلا علوّ را نمیخواهند، و اراده علوّ ندارند. اما درباره فرعون میگوید: إِنَّهُ كَانَ عَالِیًا مِّنَ الْمُسْرِفِینَ[5] [33] و درباره قومش هم میگوید: فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا عَالِینَ. آیا این یک امر فطری نیست؟ منظور از تمایل فطری این است که انسان طوری آفریده شده که در او تمایلی به حرکتی وجود دارد، و جهتی را از درون خودش به او نشان میدهد. منظور از این پرسش که آیا رسیدن به مقامات بالا فطری است یا نه، این است که آیا انسان خودبهخود چنین میلی را دارد که میخواهد از همه برتر و بالاتر باشد یا این را یاد میگیرد؟ این ویژگی باید یک عامل طبیعی داشته باشد و اینگونه نیست که انسان آن را از کسی یاد بگیرد. یک عامل درونی است که کسانی را که دارای همت بلند هستند و میخواهند به عالیترین مقام برسند، به طرف آن مقام حرکت میدهد.
حقیقت امر این است که آنچه خدادادی است میل به کمال است. خدا انسان را طوری آفریده که یک عامل درونی برای کامل شدن داشته باشد. اصلا هدف از خلقت انسان این است که کمال اختیاری را به دست بیاورد. این فطری است و خداوند این میل را در انسان قرار داده که به این کمال برسد. إنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً؛[6] [34] خدا خواست که خلیفه و نماینده داشته باشد و به انسان لطف کرد و چنین میلی در او قرار داد. این لطفی الهی و نعمتی بسیار بزرگ است، و اگر ما این را نداشتیم، انگیزهای برای رشد و رسیدن به کمالات مادی و معنوی نیز نداشتیم. اما شناخت مصادیق کمال، فطری نیست و انسان باید برای آن عقلش را به کار بگیرد تا ببیند چه چیزی کمال است و واقعا باید دنبال چه چیزی برود.
به عنوان مثال، همه ما طوری آفریده شدهایم که میل به غذا خوردن داشته باشیم. اگر خدا این میل را در انسان قرار نداده بود، چه بسا آدم فراموش میکرد غذا بخورد، مریض میشد و میمرد. اما خدادادی بودن این امر بدان معنا نیست که هر چه دیدیم و از هر چه خوشمان آمد بخوریم. خداوند اصل این میل را قرار داده است تا گرسنه نمانیم و نمیریم، اما اینکه چه بخوریم و چه نخوریم به کسب علم از راه عقل و تجربه و وحی نیاز دارد. بنابراین به استناد اینکه من خودبهخود به چیزی میل دارم، نمیشود اثبات کرد که انسان حق دارد همه چیز را بخورد. میل به کمال نیز همین طور است. خدا این میل را در انسان قرار داده است که وجود خودش را کامل کند. اما کمال انسان به چیست؟ شناخت کمال حقیقی به کمک عقل، تجربه و نهایتا راهنمایی دین به دست میآید، و آنهای دیگر کمال خیالی، ابزاری یا مقدمی است. رشد بدن کمال مقدمی است و برای این خوب است که بتوانم با آن فعالیت کرده، به کمال نهایی دست یابم. اگر تلاش برای رشد بیشتر بدن مانعی برای رسیدن به کمال باشد، نامطلوب است، و اگر هیچ تأثیری در کمال حقیقی نداشته باشد مباح است. بنابراین باید همه چیز را با کمال نهایی بسنجیم که این کارهایی که میکنیم و این اضافاتی که در وجود ما پیدا میشود، به رسیدن به آن کمال نهایی کمک میکند یا نه. حتی اگر رشد بدنی مانع آن کمال معنوی شود مطلوب نیست. آن اندازهای مطلوب است که انسان بتواند مثلا با دشمن بجنگد و در جهاد پیروز شود، یا بتواند مقاومت کند و یا به ضعفا کمک کند. کمال هر قوهای را باید با کمال نهایی انسان سنجید؛ یعنی انسان ببیند خداوند او را برای رسیدن به کجا آفریده است و بالاترین مقامی که میتواند به آن برسد، چیست. هر چه کمک میکند که انسان زودتر و بیشتر به آن مقام برسد مطلوب و ارزشمند میشود، اما اگر مانع رسیدن به آن باشد نامطلوب است.
با توجه به مقدمه بالا، در پاسخ به پرسش درباره فطری یا غیرفطری بودن میل به علوّ میگوییم: میل به «کمال» بالذات خدادادی است و میل به «علوّ» بالعرض خدادادی است. آنچه برای ما بالذات فطری است و خداوند همه چیز را برای آن قرار داده تا به آن برسیم، آن کمال نهایی است، که در فرهنگ دینی نامش قرب خداست. ما همه چیز را باید با آن بسنجیم. اما برتریهایی که در مال، ثروت، کمالات مادی، علم، صنعت، تجارت، هنر و... وجود دارد، همه در صورتی مطلوب است که وجود آنها به رسیدن به آن مطلوب نهایی کمک کنند، اگر مانع بودند، میشوند نامطلوب، و اگر بیاثر بودند خنثی خواهند بود. در منطق دین، ارزش برای کاری است که بتواند به انسان برای رسیدن به آن کمال نهایی و قرب به خدا کمک کند.
میل رسیدن به کمال نهایی یک امر فطری و خدادادی است، اما ما گاهی مصادیقش را اشتباه میکنیم و هر نوع اضافهای به وجود خود را کمال میپنداریم. اما هر نوع اضافه باری کمال انسان نیست، و نمیشود گفت چون ما میل داریم کاملتر شویم، پس میل به آن خدادادی است، پس به هر صورتی پیدا شود مطلوب است. بله اگر کمال حقیقی را شناختیم، هر قدر به سوی آن پیش برویم مطلوب، و مطلوبیت آن فطری و خدادادی است.
_______________________________________________________________
[1] [35]. كفایة الأثر فی النص على الأئمة الإثنی عشر، ص15.
[2] [36]. قصص، 3.
[3] [37]. أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنَ الْعَالِینَ. (ص، 75).
[4] [38]. مؤمنون، 46.
[5] [39] دخان، 31.
[6] [40]. بقره، 30.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/09/24، مطابق با چهاردهم ربیعالاول 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
برخی از انسانها اصلا درباره اینکه در زندگی به کجا میخواهند بروند و به کجا باید برسند فکر نمیکنند. خودشان را به دست هوا و هوسها میسپارند و هر روز به دنبال چیزی میروند که دلشان میخواهد. ولی کسانیکه رشد بیشتری پیدا کرده و انسان بالفعلتری هستند، برای زندگیشان هدفی را در نظر میگیرند و بر اساس آن هدف، طرح و برنامههایی اجرایی برای زندگیشان قرار میدهند که از یک سو دارای خطوط کلی ثابت و از سوی دیگر، دارای برنامههای جزئی، موسمی و عملی است که کمابیش متغیر و تابع شرایط زمانی است. روشن است که اگر هدف و راهی را که برای رسیدن به هدف انتخاب کردهاند، درست تشخیص داده باشند به سعادت میرسند، اما اگر هدف نامناسبی انتخاب کرده باشند طبعا دچار انحراف میشوند و نهایتا به شقاوت مبتلا میشوند؛ رسیدن به هدف به این بستگی دارد که چه اندازه از راهها و ابزارهای مناسب استفاده کنند.
تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ.[1] [41] این آیه ابتدا اشاره میفرماید که سرای ابدی آخرت وجود دارد؛ سعادت ابدی در آنجاست، و رسیدن به آن خواسته فطری همه انسانهاست. اگر کسانی بخواهند این راه را بروند و به این سعادت برسند، باید مواظب باشند از چیزهایی که آنها را از این راه باز میدارد، اجتناب کنند. ابتدا باید یک هدف متوسط (استراتژی) داشته باشند و بعد بر اساس آن استراتژی در هر زمانی متناسب با خودش، هدفهای خاص اجرایی را انتخاب کنند. اگر میخواهند به سعادت اخروی برسند باید استراتژیشان برتریطلبی نباشد و به دنبال آن اراده فساد نیز نداشته باشند. از این آیه این نکته استفاده میشود که بین برتریطلبی و فساد نوعی علیت وجود دارد؛ یعنی اگر هدف کسی برتریطلبی شد، راه افساد را انتخاب میکند. بنابراین رسیدن به سعادت ابدی در گرو این است که هدف انسان برتریطلبی دنیوی و سلطهجویی بر دیگران نباشد و درنتیجه راه فساد را انتخاب نکند.
فرعون از کسانی بود که هدفش علوّ بود؛ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ و نقشه راهش نیز افساد بود؛ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ. فرعون هدف خودش را رسیدن به مقام برتری دنیوی قرار داد. میگفت: أنا ربّکم الأعلی. این سخن نشانه آن است که میخواهد یک شخصیتی بشود که در عالم نظیر ندارد؛ همه در مقابل او خاضع باشند و به سجده افتند. این انتخاب هدف است. برای رسیدن به این هدف یک راه کلی را ترسیم کرد و گفت: باید آنچه با رسیدن من به این مقام منافات دارد را بر هم بزنم. نمونههایی از کارهایش این بود که جَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا؛ بین مردم اختلاف ایجاد کرد و آنها را دستهبندی کرد. این خلاف مصلحت جامعه است، ولی او این کار را کرد تا قدرتها بشکند تا مردم تجزیه و تقسیم شوند تا بتواند هر گروهی را با وسیله سادهتری مخذول و منکوب کند. اگر همه متحد میشدند، در مقابل آنها نمیتوانست کاری بکند. یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ؛ برای اینکار میبایست کسانی را که از ناحیه آنها احتمال خطر میرود همیشه در ضعف و ناتوانی نگه دارد و مانع رشد آنها شود. حق و حقوقشان را نمیداد و در زندگی محرومشان میگذاشت. و نهایتا برای اینکه در جامعه دوام نیاورند به نسلکشی آنها پرداخت. مردان آنها را میکشت و زنها را زنده نگه میداشت؛ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ. آن روزها از زنها برای کنیزی، کلفتی و یا استفادههای جنسی استفاده میکردند و زنها قدرت مقابله با حکومت را نداشتند. هیچ سابقهای نداشت که زنها قیامی کرده باشند. از اینرو خیالش از جهت زنها راحت بود و آنها را زنده نگه میداشت. این نقشه کلی فرعون بود. نام این نقشه در فرهنگ اسلامی افساد است.
خداوند میفرماید: اگر آخرت را میخواهید این دو چیز را باید کنار بگذارید؛ هدف نباید اغراض دنیوی پست زودگذر باشد. تسلط بر دیگران هدف زندگی انسان نیست. این امری باطل است که نه خودش کاری صحیح و عقلپسند است و نه دوام دارد. فساد نیز موجب سعادت ابدی نخواهد شد. حال این سؤال مطرح میشود که هدف باید چه باشد؟ هدف امری کمابیش مشترک است و به همت افراد بستگی دارد. عموم مردم که از لحاظ فرهنگی، علمی و رشد انسانی ضعیف هستند، چه بخواهند و چه نخواهند، و چه بگویند و چه نگویند، دلشان به دنیاست؛ از صبح که بیدار میشوند به فکر شکم، بازی، خودآرایی و تسلط بر دیگران هستند. البته در اینکه چقدر به اینها دلبستگی داشته باشند و این را مانع کارهای صحیح، عقلایی و خداپسند قرار دهند با هم تفاوت دارند. ولی کسانی چنان در دنیاطلبی غرق میشوند که غیر آن را فراموش میکنند، و هر چیز دیگری که در اختیارشان قرار گیرد _ولو ظاهر دیگری داشته باشد_ برای رسیدن به اهداف دنیوی و تسلط بر دیگران به خدمت میگیرند. حتی برای اینکه مردم را فریب دهند و به دنیایشان برسند، دین را نیز به خدمت میگیرند.
فرعون برای رسیدن به هدف خود، به تناسب کسانیکه با آنها مواجه بود، چند نوع برنامهریزی کرد. او طبعا میدانست به تنهایی نمیتواند به این قدرت برسد و قدرت خودش را اعمال کند، بلکه باید عدهای را با خود همراه کند، شکمهایشان را سیر، و خواستههایشان را تأمین کند تا در خدمتش باشند. هامان در رأس گروهی بود که آنها را به کار میگرفت تا یار و یاورش باشند و بتواند بر اکثریت مردم تسلط پیدا کند. نقطه مقابل، کسانی بودند که از روی قرائنی میتوانست حدس بزند که اینها دست به کارشکنی و توطئه علیه او میزنند. میبایست اینها را حسابی گوشمالی بدهد و سرکوبشان کند که نتوانند سر بلند کنند.
از آیات ابتدای سوره قصص میتوان شاهدی بر این مطلب پیدا کرد که بنیاسرائیل که سالها قبل، از زمان حضرت یوسف از بلاد دیگر به مصر آمده و آنجا ساکن شده بودند، اقلیت قابل توجهی بودند، و خطری برای فرعون بهشمار میآمدند. خداوند درآیه پنجم از این سوره میفرماید: وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ و سپس در آیه بعد میفرماید: وَنُرِی فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا یَحْذَرُونَ؛ یعنی ما خواستیم همان چیزی واقع شود که از آن میترسیدند. ترس آنها این بود که از میان بنیاسرائیل کسی پیدا شود و تاج و تخت آنها را از بین ببرد و ما خواستیم ما همین کار انجام شود.
فرعون همانند بسیاری از دیکتاتورهای آن زمان کسانی را استخدام کردهبود که برایش پیشگویی میکردند. اینها ساحرانی بودند که با جنیان سرو کار داشتند. این قضیه مختص آن زمان نیست، و اکنون هم سیاستمدارانی هستند که چنین ارتباطاتی با مرتاضان و پیشگویان دارند؛ گاهی مسافرتی میکنند و به هندوستان میروند و با بعضی از مرتاضان تماس میگیرند تا درباره آینده و راه خودشان از آنها کمک بگیرند! در روایات آمده است که پیشگویان برای فرعون پیشبینی کرده بودند که قدرت تو به دست نوزادی از میان بنیاسرائیل از بین میرود. احتمال این امر هم برای فرعون مهم بود، اگرچه معمولا به خاطر آثاری که از سخنان پیشگویان دیده بودند، به پیشگویی آنان اطمینان پیدا میکردند. از این رو نسبت به این قوم بیگانه سوءظن پیدا کرد و تصمیم گرفت که اینها را سرکوب کند. یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ؛ دستور داد که مواظب زنهای اسرائیلی باشند و به محض اینکه بچهدار میشوند، سر بچههایشان را ببرند؛ مبادا در بین اینها کسی پیدا شود که برای حکومت او ضرر داشته باشد. فرعون به کمک مشاورانش نقشههایی کشید تا بتواند به اهداف خودش که نهایتا تسلط بر همه کسانی است که در آن سرزمین زندگی میکردند، برسد. طبعا اگر آنجا موفق میشد، به فکر این میافتاد که به سرزمینهای دیگر هم سر بزند و آن جا را هم تابع خودش کند، ولی فعلا همان سرزمین مصر مطرح است.
گفتیم که نقشههای اصلی و سیاستهای کلی فرعون برای رسیدن به هدفش ایجاد اختلاف در بین مردم، به نهایت ذلت و ضعف کشاندن کسانی که از جانب آنها احتمال خطر میداد، و تقویت اطرافیان خودش بود. اینها برنامههای کلی فرعون بود. آیات بسیاری بر این مطلب دلالت دارد. البته تعبیرات دیگری هم در بعضی آیات به کار رفته است که آنها چیز دیگری در کنار «برتریطلبی» نیست. برای مثال، در آیه 17 سوره نازعات تعبیر «طغی»[2] [42] به کار رفته که یکی از مصادیق «علا» است، یا از حیثیت دیگری عنوان طغیان به آن اطلاق شده است. همچنین در آیهای دیگر درباره فرعون و اطرافیانش تعبیر «استکبار» به کار رفته است که باز از لوازم اراده علوّ است. اقتضای سلطهجویی این است که حق دیگران را ضایع کند و خودش را در جایگاهی که حقش نیست قرار دهد. این است که غالبا این تعبیرات، با تعبیر «بغیر الحق» تأکید شده است. برای مثال در همین سوره قصص میفرماید: وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنَا لَا یُرْجَعُونَ؛ یعنی به ناحق بزرگی فروخت و خودبزرگبینی کرد. پیداست که او در جایگاهی نبود که بخواهد چنین تسلطی بر دیگران پیدا کند. بندهای از بندگان خدا بود و باید اطاعت خدا میکرد و در مقابل خدا تسلیم میشد. اینکه در مقابل خدا بزرگی فروخت طبعا بزرگفروشی و برتریجویی ناحقی است و باید حق پایمال شود تا او به این خواستهاش برسد.
مشکل اصلی فرعون این بود که به حق خودش راضی نبود و میخواست بر همه تسلط داشته باشد. طبعا به کمک یارانش برای رسیدن به این هدف برنامههای عملی متناسب با شرایط طراحی و اجرا میکرد. بخشی از این برنامهها مربوط به قبل از ظهور حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام بود. البته این سیاستها بعد هم ادامه پیدا کرد. بخشی از سیاستهایش مربوط به قوم بنیاسرائیل بود که در مصر اقلیت بیگانهای بهشمار میآمدند، و بخشی مربوط به بعد از زمانی است که حضرت موسی به عنوان پیامبر مبعوث شد.
قرآن در ترسیم شخصیت فرعون سه لایه را تبیین میکند. لایه زیرین که مربوط به عمق دل فرعون است، همان برتریطلبی است که به «انا ربکم الاعلی» میرسد. این عمیقترین خواسته و آرزویی است که در عمق قلبش بود. به دنبال آن طرحهای کلی اوست، و سپس برنامههای اجرایی که متناسب با زمان و شرایط خاص کمابیش تغییر میکرد. سیاستهای کلی همان ایجاد اختلاف، ایجاد نظام طبقاتی، و تضعیف گروهی بود که از طرف آنها احتمال خطر میرفت. عنوان همه اینها از لحاظ فرهنگ دینی و الهی طغیان، استکبار و ظلم است.
در مقابل، انسان برای رسیدن به سعادت نیز باید مسیر خاص و خطکشی شدهای را طی کند. اگر انسان بیبند و بار باشد و هیچ حساب و هدفی نداشته باشد، هیچگاه به سعادت نخواهد رسید. همچنین نباید نقشهاش این باشد که من فقط به لذائذ دنیا برسم و بر دیگران تسلط پیدا کنم. چنین کسی هم به سعادت نخواهد رسید؛ تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا. در برنامهریزی نباید افساد کند، نباید مصالح جامعه را تفویت کند و نباید به حق دیگران تجاوز کند. این عالم برای هدفی آفریده شده است و برای رسیدن به این هدف امکاناتی تعبیه شده است. خداوند در تربیت و مدیریت این عالم سنتهایی دارد. این سنتها زمینه را فراهم میکند برای اینکه هر چه بیشتر انسانها به کمال برسند. تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا؛[3] [43]خداوند برای هر چیزی حد و مسیر صحیحی قرار داده است. اگر از این حد تجاوز کرد، فساد و ظلم میشود و کسی که بخواهد این حدود را به هم بزند، طغیانگر است. اینها بار انسان را به منزل نخواهد رساند. هدف خداوند صلاح و اصلاح است. روشن است که مردم باید راه صلاح و اصلاح را بدانند. خداوند بخشی از آن را از راه عقل به همه میفهماند. همچنین انسانها میتوانند از تجارب خود و دیگران در شناخت و پیمودن این راه استفاده کنند، اما بالاخره دقایقی وجود دارد که فراتر از عقل وتجربه انسان است و خداوند آنها را از راه انبیا تبیین میکند. از اینرو در همین سوره قصص پس از بیان داستان حضرت موسی میفرماید: ما انبیا را فرستادیم تا شما را از فساد و انحراف نجات دهند.
هدف خدا نقطه مقابل اهداف فرعون است. فرعون میخواهد افساد کند، نظم را برهم بزند و مصالح همه را فدای مصلحت خودش کند، اما خدا میخواهد مصالح همه بندگانش رعایت شود، مگر کسی که خودش نخواهد. او اراده فرموده است که جریان کار در این عالم چنان پیش برود و به کسانی امکاناتی داده شود که به نفع مردم باشد و هر کسی سهم خودش را از نعمتهایی که خدا در این عالم در اختیار بشر قرار داده است دریافت کند. لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ؛[4] [44] لیقوم الناس بالقسط؛ یعنی هر کسی سهم خودش را دریافت کند. اگر هر کسی بداند سهم خودش چیست و دنبال این باشد که آن را دریافت کند، وقتی به آن برسد، میگوییم به حق خودش رسیده است. رسیدن به حق، عدل و قسط است. این اراده خداست و این اراده بدون ارسال انبیا صورت نمیگرفت. از اینرو میفرماید: لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ؛ ما پیامبران را فرستادیم تا هر کسی حد و وزن خودش را بسنجد و بداند جایگاهش کجاست و چه چیزی حقش است. وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِیزَانَ؛ کتاب و قانون را به پیغمبران نازل کردیم تا مردم حدودشان را بشناسند، و پیغمبران را با ترازو فرستادیم؛ ابزاری که با آن حق را از باطل بسنجند و هر کسی بتواند بفهمد حق او چیست،چقدر است و چه کار باید بکند. لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ؛ همه اینها برای این است که همه مردم به سهم خودشان نائل شوند و عدالت را رعایت کنند.
البته رعایت عدالت خود هدف متوسط است. حضرت امام(ره) در یکی از فرمایشاتشان فرمودند: حتی برقراری عدالت هدف نهایی اسلام نیست. هدف نهایی، رسیدن به قرب الهی است. عدالت هم هدف متوسط است؛ یعنی هر کسی باید سعی کند که به حق خودش برسد تا این زمینه پیدا شود که هر کسی بتواند از زندگیاش بهتر استفاده کند و به آن کمال نهایی که خداوند برایش درنظر گرفته است، برسد. وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَیُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَى لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِكُونَ بِی شَیْئًا؛[5] [45] صالحان را وارث زمین قرار دادیم تا به حق خودشان به عدالت برسند، تا عبادت کنند و در قیامت به نتایج آن عبادت که سعادت و قرب الهی است نائل شوند. بنابراین عدالت مرتبهای از هدف است. مرتبه دوم این است که برای مردم امکان عبادت بیشتر فراهم شود، و عبادت کنند تا به مراتب قرب بیشتر و کمال انسانی بیشتر نائل شوند، و آن رحمتی را از خدا دریافت کنند که هیچ موجود دیگری جز خداپرستان لیاقت دریافتش را ندارند.
روشن است که هدف خداوند با هدف فرعونیان در مقابل هم قرار میگیرند. هدف الهی «قیام الناس بالقسط» است، اما آنها که در مقابل خدا پرچم بلند کردند و میخواستند با خدا معارضه کنند، هدفشان این بود که خود مسلط و معبود شوند و همه تابع آنها باشند. پس به جای عبادت خدا، میگویند: انا ربکم الاعلی. به جای اینکه تلاش کنند که هر کسی به عدالت به سهم خداپسند خودش برسد، به دنبال این هستند که هر چه خود میگویند، هر اندازه خود تعیین میکنند، و به هر کس خود اجازه میدهند، برسد. در مقابل این افساد، اصلاح خداوند و پیامبران است. حضرت شعیب به قومش میفرمود: إِنْ أُرِیدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ.[6] [46] حضرت سیدالشهداسلاماللهعلیه فرمودند: إنما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی؛ قیام من برای اصلاح در میان امت جدم است. در مقابل افساد آنها، مؤمنان طالب اصلاحاند. در مقابل پرستش بتهای سنگی و گوشتی، پرستش خدای یگانه؛ یعبدوننی لایشرکون بی شیئا، و در مقابل زورگویی و سلطهجویی، تابع حق بودن و قانع شدن به حدود و حقوق؛ چیزی که اراده الهی به آن تعلق گرفته و شکل کاملش به وسیله انبیا ابلاغ شده است.
وفقنا الله و ایاکم
والسلام علیکم ورحمه الله
_______________________________
[1] [47]. قصص، 83.
[2] [48]. اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى.
[3] [49]. بقره، 229.
[4] [50]. حدید، 25.
[5] [51]. نور، 55.
[6] [52]. هود، 88.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/10/01، مطابق با بیستویکم ربیعالاول 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
در جلسات اخیر بحث ما درباره داستان حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام با فرعون بود.با استفاده از آیات ابتدایی سوره قصص گفتیم که فرعون به عنوان یک انسان با ویژگیهای خاص و همت و استعداد فوقالعاده، برای زندگی خودش هدفی را در نظر گرفت و راهبردی را تعیین کرد، و بر اساس آنها برنامههایی متناسب با شرایط متغیر در نظر گرفت. إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ؛ هدف او این بود که بر همه انسانها تسلط پیدا کند. او میخواست به مقامی برسد که عنوان «انا ربّکم الاعلی» بر آن صادق باشد. وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا؛ استراتژی راه کلی که فرعون برای رسیدن به هدفش انتخاب کرد این بود که مردم را دستهدسته کند، ایجاد اختلاف کند و نظام طبقاتی به وجود بیاورد. سپس در هر زمانی و در هر مرحلهای متناسب با آن شرایط برنامه خاص اجرایی را به اجرا درآورد.
معمولا در هر جامعهای، فرد یا گروهی بر اساس همان غریزه سلطهجویی که در انسان وجود دارد، میخواهد بر دیگران برتری پیدا کند و دیگران را تحت تسلط خودشان درآورد. هر جامعهای این مهندسی کلی را دارد که در حاشیه آن، اقلیتی قدرتطلب هستند که به یک اصطلاح هیئت حاکمه را تشکیل میدهند. در رأس این حاشیه ممکن است یک فرد خاص به نام سلطان یا عناوین دیگر وجود داشته باشد، یا گروهی باشند که به صورتهای مختلف دموکراتیک جامعه را اداره میکنند. معمولا در جوامع اقلیت دیگری در نقطه مقابل هیئت حاکمه قرار میگیرند که نمیخواهند زیر بار هیئت حاکمه بروند. همچنین بین این دو حاشیه، اکثریت مردم یک قشر خاکستری را تشکیل میدهند که بینابیناند و انگیزه زیادی برای تسلط و به دستگرفتن قدرت ندارند. این گروه برنامهای خاص و ثبات قدم چندانی ندارند، معمولا تغییر رأی و موضع پیدا میکنند، و کمابیش تحت تأثیر آن دو اقلیت قرار میگیرند. این هندسه کلی تقریبا مربوط به همه جوامع بشری است.
اما ملاک هیئت حاکمه برای به دست گرفتن قدرت یا داشتن این امتیاز، در جوامع مختلف تفاوت میکند. گرچه تقریبا همه جا ملاک منافع مادی است، اما منحصر در آن نیست و میتوان جوامعی را یافت که بزرگترین انگیزه هیئت حاکمه آن اعتقادات، جهانبینی، و به معنای خاص آن، دین و مذهبشان بوده، و به خاطر برتری دینی که برای خودشان قائل هستند، میخواهند بر دیگران تسلط پیدا کنند و آنها را تابع خودشان کنند. ممکن است در بعضی از آنها انگیزههای انسانی و الهی هم پیدا شود و انگیزه تسلطشان هدایت دیگران باشد. یکی از آنها حضرت سلیمانعلینبیناوآلهوعلیهالسلام بود که از خدا خواست سلطنتی به او بدهد که مشابهی نداشته باشد، اما برای او تنها قدرت دنیا و لذایذ آن مطرح نبود، بلکه میخواست به این وسیله توحید و خداپرستی را در عالم گسترش دهد. این درحالی است که در زمانهای باستان، ملاک برتری، بیشتر قدرت بدنی و لوازم و لواحق آن بوده است و کسانیکه قدرت بیشتری داشتند، در حاشیه هیئت حاکمه قرار میگرفتند. البته این قدرت شامل قدرت صنعتی یا زور بازوی طبیعی تیراندازان و پهلوانان و همچنین قدرت مالی میشد. بنابراین انگیزهها برای شکلگیری آن حاشیه که هیئت حاکمه را تشکیل میدهد مختلف است و کمابیش همه جوامع چنین حاشیهای را داشتهاند.
اینگونه دستهبندیها تقریبا طبیعی است و ایجاد آنها قدرت زیادی نمیخواهد و تقریبا خودبهخود شکل میگیرد. از تعبیر «جعل اهلها شیعا» استظهار میشود که فرعون افزون بر این دستهبندی، عنایت خاصی نسبت به ایجاد اختلاف در بین مردم داشت. او میخواست بر همه مردم تسلط پیدا کند و روشن است که انسان به تنهایی با زور بازوی خودش نمیتواند به چنین هدفی برسد، زیرا مردم مقاومت میکنند. یک فرد برای اینکه بتواند یک ملت مثلا چند میلیونی را تحت سلطه خود بیاورد، باید کاری کند که قدرتهایشان پراکنده شود. استراتژی فرعون ایجاد اختلاف در جامعه بود بهگونهای که این ایجاد اختلاف منشأ فسادها، خونریزیها و ظلمها میشد.
قدر متیقن جامعه مصر در زمان این فرعون به این سه گروه تقسیم میشد. یک گروه هیئت حاکمهای بودند که از نزدیکان و حامیان فرعون و درباریان تشکیل میشدند. قرآن از این گروه با تعبیر «ملأ» و «جنود» یاد میکند. ملأ از ماده ملئ به معنای پر کردن است. لغتشناسان در تعریف ملأ گفتهاند: آنها اشراف قوم هستند که تملأ العیون ابهةً وتملأ الصدور هیبةً؛ کسانیکه ابهتشان چشمگیر و کاملا نمایان است و مردم از آنها حساب میبرند.ملأ زمان فرعون ویژگیهای خاصی داشتند. از آیات قرآن استفاده میشود که آنان از نظر فکری از سطح عموم مردم بالاتر بودند، و فرعون برای کارهایش با آنها مشورت و از فکر آنها استفاده میکرد.بهخصوص بعد از بعثت حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام و اظهار معجزات ایشان، فرعون با همین دار و دسته برای عکسالعمل مناسب وارد مشورت شد. همچنین از نظر نفوذ اجتماعی به دلائلی که اقتضای فرهنگ آن زمان و آن جامعه بود، در دیگران اثر میگذاشتند و دیگران از آنها حرفشنوی داشتند. طبعا فرعون برای اینکه بتواند به اینها اعتماد کند، خواستههای آنها را کاملا برآورده میکرد و هر چه میخواستند در اختیارشان میگذاشت. این قشر در زمان فرعون حاشیه هیئت حاکمه را تشکیل میدادند. بدنه هم که روشن است اکثریت مردم بودند.
همچنین در زمان این فرعون در مصر حاشیه خاصی پیدا شده بود که با حاشیههایی که معمولا و به طور طبیعی در هر جامعهای پیدا میشود تفاوت داشت. این اقلیت مردم بیگانهای بودند که با جامعه مصر اختلافات متعددی داشتند؛ اولا از نژاد دیگری بودند، ثانیا وطنشان مصر نبود و از زمان حضرت یوسف به مصر آمده و در آنجا ساکن شده بودند. مهمتر اینکه از نظر فکر، مذهب و اعتقاد با مصریان مخالف بودند. اینها از پیغمبرزادگان بودند و معروف بود که خداپرست هستند. برخلاف مصریها که مذهبشان شرکآمیز بود و همه به نوعی بتپرست بودند. البته از زمان حضرت یوسف چهار پنج قرن بود که در مصر زندگی میکردند و در طول این مدت جمعیت بسیاری پیدا کرده بودند و برای خودشان قدرتی بهشمار میرفتند. از آنجا که فرعون میخواست بر همه تسلط پیدا کند، خطر بسیاری از جانب این گروه احساس میکرد؛ کسانیکه نژاد، مذهب و وطنشان با مصریان متفاوت است، نه عرق ملی مشترکی با مصریها دارند که گرایش ناسیونالیستی باعث شود از آنها حمایت کنند، نه عرق دینی مشترکی دارند بخواهند از دین مصریها حمایت کنند.
آنچه به حسب بعضی روایات آتش را داغتر میکرد این بود که کاهنان پیشبینی کرده بودند که از میان همین اقلیت کسی پیدا میشود که تاج و تخت فرعون را به باد میدهد. این بود که فرعون تصمیم گرفت آنها را کاملا سرکوب کند. این است که خداوند پس از اینکه میفرماید: جعل اهلها شیعا، میگوید: یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ. قدر متیقن این طائفه مستضعف، همین اقلیت بنیاسرائیل بودند که در مصر زندگی میکردند. در آیات دیگر نیز شواهدی بر این وجود دارد که این تعبیرات بیشتر درباره همین بنیاسرائیل به کار رفته است. برای مثال اطرافیان فرعون بعد از بعثت حضرت موسی و ارائه آن معجزات، دستپاچه شدند و پیش فرعون آمدند و گفتند: أَتَذَرُ مُوسَى وَقَوْمَهُ لِیُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ وَیَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ؛ نشستهاید دست روی دست هم گذاشتهاید تا اینها بیایند کشور و دین و مذهبمان را از بین ببرند! چه فکر و تصمیمی دارید؟ چه کار میخواهید بکنید؟ فرعون گفت: نگران نباشید! سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءهُمْ وَنَسْتَحْیِـی نِسَاءهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ؛[1] ما کاملا مسلطیم. نگران نباشید! جوانهایشان را میکشیم و دخترانشان را هم به اسارت و خدمت میگیریم. با استفاده از این آیات میتوان به این نتیجه رسید که قدر متیقن از مستضعفانی که مورد ظلم و کشتار شدید فرعون قرار گرفتند، همین بنیاسرائیل ساکن در مصر بودند.
همچنین فرعون به دنبال نقشهای بود که بتواند بدنه جامعه که همان اکثریت خاکستری هستند را کاملا تحت نفوذ خودش در بیاورد. روشن است افراد هر قدر هم فکرشان ضعیف باشد، به آسانی ادعای فرعون که همان «انا ربکم الاعلی» است را قبول نمیکنند. همچنین صرفا با نیروی اسلحه نمیتوان مردم را تسلیم چنین ادعایی کرد، بلکه این کار به عامل فرهنگی نیاز دارد؛ باید در فکر آنها اثر گذاشت! اگر مردم دارای عقل قوی و پیشرفته باشند و سطح فکرشان بالا باشد، مشکل ایجاد میکنند. نقشه کلی فرعون درباره اکثریت استفاده از تبلیغات بود. مورخان نقل کردهاند فرعون قطعه زمین مرتفعی را انتخاب کرده بود و قصری را بالای آن ساخته بود. این قصر بر فراز باغستانها و نهرهای آب بسیاری قرار داشت و آبنماها و صحنههای جالب و تماشایی به وجود آورده بود. هرکس این منظره را میدید، تحت تأثیر واقع و مرعوب میشد. نَادَى فِرْعَوْنُ فِی قَوْمِهِ یَا قَوْمِ أَلَیْسَ لِی مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی أَفَلَا تُبْصِرُونَ؛[2] با بیانی مغالطهآمیز و عوامفریبانه در جامعه این مسئله را مطرح کرد که مگر نمیبینید برکاتی که شما دارید همه را به فضل حکومت من دارید؟! آیا این سلطنت مصر مال من نیست؟! آیا این نهرها از زیر تخت من، از زیر قصر من جاری نمیشود؟! وقتی مردم ساده با چنین صحنهای مواجه میشوند دستکم زمینهای برای پذیرش در آنها فراهم میشود و خیلی سخت مقاومت نمیکنند. هیچ عاقلی اگر یک انسان عادی مثل خودش بگوید انا ربکم الاعلی، به آسانی قبول نمیکند، اما وقتی با چنین کاخ، نهرهای آب، باغستانها و چنین عظمتی روبهرو شوند زمینه نفوذ در آنها فراهم میشود.
مشکلی که برای تأثیر این تبلیغات وجود داشت و ممکن بود جلوی پیشرفت آنرا بگیرد، داستان حضرت موسی و معجزاتی بود که ایشان اظهار کرد. بالاخره مردم تحت تأثیر معجزات حضرت موسی واقع شده بودند؛ بهخصوص بلاهای عجیبی که نازل شده بود و مردم به فقر، بیماری، خشکسالی و... مبتلا شده بودند. خداوند هنگامیکه پیامبری را برای قومی میفرستد، زمینههایی را فراهم میکند تا مردم این هدایت را بپذیرند. یکی از سنتهای الهی این است که مردم را به سختیها مبتلا میکند تا زمینه تضرع در آنها پیدا شود؛ وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّبِیٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ؛[3] ما هر پیغمبری را میفرستیم، مردم را به سختیهایی مبتلا میسازیم تا زمینه تضرع برایشان پیدا شود و بفهمند به خدا احتیاج دارند و باید به یک جایی پناه ببرند. این بلا ابزاری برای رحمت است. خداوند بلا را میفرستد تا مردم خودشان به رحمت الهی احساس نیاز کنند. ظاهرا این سنت درباره حضرت موسی و قوم فرعون و مصریان نیز جاری بود. بعد از آمدن حضرت موسی مردم مصر به این بلاها مبتلا شدند و وقتی مبتلا شدند، این اکثریت خاکستری انگیزهای برای اندیشیدن پیدا کردند که نکند گفتههای موسی درست باشد و او بتواند برای ما کاری کند؟!
گفتیم فرعون متناسب با شرایط زمان نقشههایی متغیر میکشید و اجرا میکرد. وقتی دید مردم به حضرت موسی تمایل پیدا کرده و امید بستهاند که اگر ایمان بیاورند و فرعون و فرعونیان را کنار بگذارند، بلاها رفع میشود، باز از عامل فرهنگی در تبلیغات استفاده کرد. گفت: آخر شما عقلتان نمیرسد؟! مرا با این قدرت، با این سلطنت، با این عواملی که برای آموزش و تبلیغات دارم، با یک آدم پابرهنه، پست و بیمقدار مقایسه میکنید؟! أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِّنْ هَذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَكَادُ یُبِینُ.[4] خجالت نمیکشید مرا با این زرق و برقها، جواهرات، و تاج و تختهای زرنشان گذاشتهاید و به دنبال یک چوپان که لباس پشمینه پوشیده و یک چوب به دست دارد، میروید؟ من بهترم یا این چوپان بی سر و پا؟! اگر راست میگوید که خدا او را فرستاده است، خوب بود که خدا چند تا فرشته همراهش بفرستد و کمی پول و جواهر هم به او بدهد تا مردم برایش حسابی باز کنند! یعنی برای مقابله با این خطر هم از مغالطه و دستگاه تبلیغاتی استفاده کرد؛ أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِّنْ هَذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَكَادُ یُبِینُ؛ این نمیتواند درست حرف خودش را بزند. از آیات قرآن استفاده میشود که حضرت موسی سخنران خوبی نبود و لذا یکی از دلائلی که از خدا خواست هارون را به کمک او بفرستد برای این بود که او سخنرانی کند و بهتر بتواند مطالب را بیان کند. فرعون میگوید این آدمی که نمیتواند حرف عادیاش را بزند، میخواهید جای منِ فرعون بگذارید، با این شخصیت و قدرتم و با این برکات وجودیم؟!
همانگونه که میبینید نقشه فرعون برای تسلیم اکثریت مردم این بود که آنها را در سطح نازلی از فکر قرار دهد تا بتواند با تبلیغات سوء، با مغالطات و بیانات خطابی و شاعرانه آنها را مطیع خودش کند، اما با خطر فعالیتهای حضرت موسی و معجزات ایشان روبهرو شد. بلاهای عجیبی بر آنها نازل شد و تلقی مردم این بود که این بلاها به خاطر این است که به سخنان حضرت موسی گوش نکردهاند. اما فرعون باز برای مقابله با موسی هم به همین مغالطات، تبلیغات سوء و عوامفریبی متمسک شد. ان شاء الله در جلسات آینده درباره سایر نقشهها و برنامههای فرعون در مقابل فعالیتهای حضرت موسی بحث خواهیم کرد.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/10/08، مطابق با بیستوهشتم ربیعالاول 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
در جلسات اخیر داستان بنیاسرائیل را مطرح کردیم تا در خلال آیاتی که این درباره و دو فرد شاخص آن یعنی فرعون و حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام آمده، نکتههایی را برای سعادت دنیا و آخرتمان استفاده کنیم. بحث را از آیات ابتدایی سوره قصص شروع کردیم که در آن خداوند به بیان بیوگرافی مختصری از فرعون میپردازد. در همین چند آیه، هم انگیزه اصلی فرعون برای این فعالیت عظیم تاریخی بیان میشود، هم روشهایی که برای رسیدن به اهدافش درپیش گرفت، و هم به سرانجام کارش اشاره میشود؛ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ.[1]
نکتههایی که از این آیه استفاده میشود این است که مشکل اصلی فرعون که او را به یکی از شقیترین انسانها تبدیل کرد، همان چیزی بود که او را وادار به برتریطلبی و تسلط بر همه انسانهای دیگر کرد. فرعون همت بلندی داشت و فقط به ریاست و سلطنت ملک مصر و تسلط بر یک قوم قانع نبود. او میدید مردمی هستند که مجسمهها و بعضی حیوانات را میپرستند، و به این فکر افتاد که چرا ما کاری نکنیم که ما را بپرستند؛ و درصدد برآمد به مقامی برسد که بگوید: انا ربکم الاعلی؛ من از همه برترم. همچنین اشاره کردیم که کمالگرایی در راه صحیح، فطری انسان است، اما اینکه مصداق این کمال را برتری بر انسانهای دیگر و تسلط بر آنها حساب کند، هم از لحاظ فکری و هم در مقام عمل اشتباه است.
در زبان عربی کلماتی وجود دارد که هر کدام معانی خاصی دارد، ولی ما در فارسی به جای همه آنها یک کلمه را بهکار میبریم. برای مثال، «خدا» را هم به جای «اله» به کار میبریم و میگوییم «لا اله» یعنی خدایی نیست، و هم به عنوان یک اسم عَلَم تلقی میکنیم و میگوییم لا اله الا الله یعنی خدایی جز خدا نیست. همچنین این واژه را به جای «رَبّ» نیز به کار میبریم؛ در حالیکه کاربردهای این کلمات در عربی با هم تفاوت میکند و حتی اگرچه گاهی مصداقا یکی است، اما جهت انتخاب این واژهها متفاوت است. «اله» یعنی معبود؛ این واژه معنای خالقیت ندارد. «اَلَهَ» یعنی «عَبَدَ»، و اله بر وزن فِعال به معنای مفعول است؛ یعنی مألوه. البته در آن شأنیت لحاظ میشود و همانطور که کتاب به معنای «ما من شأنه ان یُکتب» است، اله نیز به معنای «مَن مِن شأنه أن یُعبَد» است.
انسانهایی از دیرباز برای خودشان معبودی قائل بودند که در مقابلش خضوع میکردند و نیازهایشان را از او میخواستند. پرستش به انگیزههای مختلفی انجام میگیرد و یکی از عامترین انگیزهها احساس نیاز است. آنها احساس میکردند که بعضی از نیازهایشان را کسی برآورده میکند، و انگیزه پیدا میکردند که او را پرستش کنند تا به آنها بیشتر لطف کند و بیشتر و بهتر نیازهایشان را برآورده کند. اما بتپرستان و مشرکان در اینکه چه مقامی برای معبودشان معتقد باشند، بسیار متفاوت بودند. مشرکان به یک شرکت سهامی آلهة قائل بودند. آنها معتقد بودند کسانی هستند که هر کدام بخشی از عالم یا قومی را اداره میکنند. اصل شرک در این جهت در همه مشرکان وجود داشته است. آنها هرکدام برای هر یک از خدایان خود ویژگی خاصی قائل بودند و هر کسی به هر چیزی بیشتر احتیاج داشت، آن خدایی را که به خیال خودش آن نیاز را برطرف میکرد، میپرستید. خدای باران، خدای روزی، خدای فرزند، خدای همسر، خدای پیروزی در جنگ و... هر کدام خدایانی بودند که کار مخصوصی داشتند، و الان هم در برخی از کشورها بهخصوص هندوستان این اعتقادات وجود دارد. بنابراین خیلی عجیب نیست که مثلا یک قوم یا اهل یک شهر خدایان متعددی داشته باشند. اینکه میگوییم بالای پشتبام کعبه بتهای متعددی برای قبیلههای مختلف بود به معنای تضاد این بتها با هم نیست. میگفتند: اینها خدایان یا مجسمه خدایان هستند، و هر کدام متناسب با مقام خود، اختیار کاری خاص را دارند. «ربوبیت» به معنای صاحب اختیار یک نوع فعالیت و کار بود، و بعضی بتپرستان به ربوبیت در حکومت، امر و نهی، و تدبیر و سیاست نیز قائل بودند.
«اله» به لحاظ معبودیت بر خدایان اطلاق میشود، ولی «رب» به لحاظ اختیار و قدرتی که به آنها نسبت داده میشود. سپس این ربوبیت به ربوبیت تشریعی هم توسعه مییابد. از اینرو مفسران در تفسیر آیه «وَلاَ یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ»[2] تصریح کردهاند که این آیه به معنای نهی از پرستش دیگران نیست، بلکه نهی از این است که حق امر و نهی و تشریع برایشان قائل باشیم. اگر کسی برای غیر از خدا اصالتا حق تشریع قائل باشد، میگوید همان طور که خدا حق دارد امر و نهی کند و قانون وضع کند، دیگری (فرد، گروه یا جامعه) هم حق دارد؛ این شرک در ربوبیت تشریعی است.
نکته دیگر اینکه اینطور نیست که اگر کسی به تعدد آلهة یا تعدد ارباب قائل شد حتما به تعدد خالق هم قائل شود. قرآن درباره مشرکان میگوید: وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ؛[3] وقتی ازآنها میپرسی که چه کسی آسمانها و زمین را آفریده است، میگویند: الله. یا میگفتند مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى؛[4]خالق را الله میدانستند و میگفتند: او عالم را آفریده است ولی اختیار عالم را به دست دیگری داده است. خیلیهایشان ملائکه را دختران خدا میدانستند و معقولترین تئوریشان این بود که الله عالم را خلق کرده است و او فرشتگانی دارد که دخترانش هستند و عالم را بین این دختران تقسیم کرده است. این دختران هر کدام مالک جایی هستند و کاری به دستشان است. ما که دستمان به فرشتگان نمیرسد اما این فرشتگان مجسمههایی دارند که این بتها هستند و ما اینها را میپرستیم.
شناخت این تفاوتها برای فهم معنای تعبیرات قرآنی که در مقابل مشرکان به کار رفته، بسیار مفید است. در همین داستان، یکجا فرعون میگوید: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی.[5] در جای دیگر به حضرت موسی میگوید: اگر به اله دیگری قائل شدی، زندانت میکنم؛ لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ.[6] در جای دیگر برای فرعون آلههای فرض شده است؛ وَیَذَرَكَ وَآلِهَتَكَ.[7] اما درباره ادعای خود فرعون بیشتر تعبیر «رب» را به کار میبرد. حال این سؤال مطرح میشود که بالاخره فرعون ادعای الوهیت داشت یا ربوبیت؟ در پاسخ باید گفت فرعون میخواست مردم معتقد شوند که صاحب اختیارشان اوست؛ این ربوبیت است. او میگفت: أَلَیْسَ لِی مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی أَفَلَا تُبْصِرُونَ؛[8] نمیبینید اختیار همه چیز دست من است، پس من رب شما هستم. اما ادعای الوهیت بر این اساس است که کسی که ربوبیت دارد، صلاحیت پرستششدن دارد. وقتی مردم به ربوبیت کسی اعتقاد پیدا کردند در این مقام برمیآیند که او را بپرستند. فرعون میخواست رب اعلی و صاحب اختیار مطلق باشد و همه چیز در اختیار او قرار بگیرد، و اگر کسان دیگری هم ربوبیت دارند زیر دست او باشند. وقتی میدید کسانی جمادات و حیوانات را میپرستند، میگفت چرا ما را نپرستند؟! برای این کار نقشههایی کشید.
درجلسه گذشته گفتیم که او اقلیت اطرافیانش را خوب تقویت و اشباع کرد تا او را همراهی و کمک کنند. در مقابل، به شدت به سرکوب اقلیت مخالف که همان بنیاسرائیل بودند، پرداخت. همچنین سعی کرد اکثریت خاکستری جامعه را جذب کند. او میخواست مردم را وادار کند که او را بپرستند و از او اطاعت مطلق کنند. او میخواست مردم او را مالک همه چیز خودشان بدانند. برای اینکار سعی کرد که مردم را در سطح نازلی از فکر و تعقل نگه دارد و نگذارد در جهات عقلانی رشد کنند. روشن است جامعهای که پول، ثروت، زخارف و زینتهای مادی را ملاک برتری میدانند، بهخصوص وقتی با قدرتمندان و اطرافیان فرعون، با آن ابهت و جلال و جبروت روبهرو میشوند، تحت تأثیر قرار میگیرند. فرعون هم به همین چیزها میبالید. او میکوشید فکر مردم را در همین حد نگه دارد و فکرشان متوجه مسائل عمیقتر نشود.
این یک راهبرد و نقشه کلی بود که برای خودش اتخاذ کرد. در این راه سعی کرد که برتری خودش را به رخ مردم بکشد و چنان وانمود کند که من و اطرافیانم افراد فوقالعادهای هستیم و شما در سطح نازلتری قرار دارید. میگفت: أَلَیْسَ لِی مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی أَفَلَا تُبْصِرُونَ * أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِّنْ هَذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَكَادُ یُبِینُ * فَلَوْلَا أُلْقِیَ عَلَیْهِ أَسْوِرَةٌ مِّن ذَهَبٍ أَوْ جَاء مَعَهُ الْمَلَائِكَةُ مُقْتَرِنِینَ؛[9] اگر حضرت موسی از طرف خدا آمده است، خوب بود چند تا فرشته همراهش بفرستد که نشانی بدهند و به وسیله آنها به مردم بفهماند که من حضرت موسی را فرستادهام؛ یا دستکم خدا دستبندهای طلایی به او میداد! خب اگر عقل مردم کمی پیشرفته بود، میپرسیدند که پیغمبر بودن چه ربطی به دستبند طلا دارد؟! ولی او با همین سؤالش میخواست مردم را تحمیق و توجه آنها را به همین زخارف دنیا جلب کند و بگوید مهم اینهاست. قرآن نسبت به این کار فرعون این تعبیر را دارد؛ فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ؛[10] قومش را خفیف شمرد؛ یعنی خیلی سبک با آنها سخن گفت و عقلشان را عقل سبکی پنداشت. اینگونه سخنگفتن همانند سخن گفتن کودکان است که استدلال قابل قبولی در آن نیست. ولی او اینگونه سخن گفت و مردم هم گفتند: درست است. فرعون این همه جواهرات و کاخ کذایی دارد، مسلم است که بهتر از این چوپان پشمینهپوش چوببهدست است. با اینکه اصلا سخن درباره بهتری و بدتری نبود. صحبت درباره این بود که موسی میگفت من رسول خدایم و پیغامی از طرف خدا آوردهام.
فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ؛ یک نکته روانشناختی بسیار مهمی است که اگر کسانی شخصیت و هویتی برای خودشان قائل نباشند و به ضعف و پستی خود اعتراف داشته باشند، به آسانی میتوان از آنها سواری گرفت. از اینرو کسانی که میخواهند بر دیگران مسلط شوند، به هر صورتی که بتوانند میکوشند که آنها در سطحی باقی بمانند که احساس عظمتی نداشته باشند و خودشان را چیزی حساب نکنند. فرعون این راز را شناخته بود و از آن سوء استفاده کرد.
همچنین بین رشد شخصیت انسان و عظمت روحی او با هواپرستی رابطه معکوس وجود دارد. هواپرستان هیچگاه ملاک واحدی برای رفتارشان ندارند، و صرفا دنبال این هستند که خواستههایشان تحقق پیدا کند؛ اما کسانی که برای خودشان شخصیتی علمی، معنوی یا الهی قائل هستند، به این زودیها تسلیم نمیشوند. خداوند در همین آیه میفرماید: فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ؛ بین فسق، خفت و اطاعت از زورگویان رابطه وجود دارد. چرا فرعون توانست مردم را سبک کند؟ چون آنها دنبال هوس بودند. وقتی هوس، پول و شهوتشان از راه اطاعت فرعون حاصل میشد دیگر دنبال چیز دیگری نمیرفتند، و گمشده دیگری نداشتند.
استخفاف استراتژی فرعون در برابر مردم بود، اما درباره حضرت موسی اینطور نبود. فرعون واقعا میدانست که موسی دنبال هوا و هوس نیست و نمیتواند او را به بازی بگیرد. بهویژه که معجزاتی را ارائه کرد و هم در خود فرعون و هم در سایر مردم تأثیر گذاشت. قرآن درباره عکسالعمل فرعونیان نسبت به حضرت موسی میفرماید: فَلَمَّا جَاءهُم بِآیَاتِنَا إِذَا هُم مِّنْهَا یَضْحَكُونَ؛[11]وقتی حضرت موسی دعوت و معجزاتش را ابراز کرد، آنها را مسخره کردند و به او خندیدند. البته این یک روند کلی است و همه کسانی که با پیغمبران و داعیان حق مواجه میشوند ابتدا میکوشند شخصیت او را به وسیله مسخره کردن و استهزا بکوبند. قرآن نیز میفرماید: یَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا یَأْتِیهِم مِّن رَّسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُون؛[12]ما هیچ پیغمبری نفرستادیم مگر اینکه مورد استهزاء واقع شد. این اولین عکسالعمل مخالفان انبیاست؛ آنها را مسخره میکردند تا کسی به سخنانشان گوش ندهد؛ ولی انبیا مقاومت میکردند و ادامه میدادند تا رسالت خود را به انجام رسانند. قوم فرعون هم همین کار را کردند، ولی داستان به اینجا ختم نشد و حضرت موسی دعوتش را ادامه داد.
یکی از سنتهای الهی این است که وقتی پیغمبری را میفرستد برای مردم گرفتاریهایی را پیش میآورد تا برای پذیرفتن راه هدایت به آنها کمک کند. وقتی انسان نیازی به کسی ندارد، سخنش را هم گوش نمیدهد؛ إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى.[13] وقتی انسان میبیند که به کسی احتیاجی ندارد طغیان میکند و حتی حاضر نیست به سخنش گوش دهد. خداوند برای اینکه مصریان طغیان نکنند آنها را به بلاهایی مبتلا کرد؛ بلاهایی که هر یک سختتر از بلای گذشته بود. اینها بیچاره شدند. نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: یَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ؛[14] تو که میگویی خداوند عهد کرده که اگر ما ایمان بیاوریم و بنیاسرائیل را رها کنیم، عذاب برداشته میشود، خب ما آمدهایم و تسلیم هستیم. قول میدهیم که دیگر خداپرست بشویم و حرف شما را قبول کنیم. از خدا بخواه که این بلاها را از سرمان بردارد! در اینجا بود که ملأ فرعون احساس شکست کردند. در اینجا نمیشد با نداشتن دستبند طلا و امثال آن مردم را تحمیق کرد. آثار عینی وعدههای حضرت موسی ظاهر شده بود و مشکلاتی جامعه را فرا گرفته بود. این است که نزد فرعون آمدند و گفتند: چه کار کنیم؟! آیا تو میخواهی در مقابل موسی تسلیم شوی؟! فرعون گفت: من فکر این جایش را هم کردهام. ما شکست نمیخوریم؛ إنّا فوقهم قاهرون.
او در میان مردم گفت: من منصفانه به شما میگویم که خدایی غیر از خودم سراغ ندارم؛ ولی در عین حال من اهل تحقیق هستم و اگر خدایی باشد من قبول میکنم. البته من فکر نمیکنم که موسی راست بگوید؛ وَإِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكَاذِبِینَ، اما منصفانه حاضرم بروم تحقیق کنم ببینم راست میگوید یا نه. ای هامان! برای اینکه ما تحقیق کنیم، برو برج بلندی از گِل بساز! فَأَوْقِدْ لِی یَا هَامَانُ عَلَى الطِّینِ فَاجْعَل لِّی صَرْحًا لَّعَلِّی أَطَّلِعُ إِلَى إِلَهِ مُوسَى؛[15] ما میرویم بالای این برج، اگر خدایی بود، قبول میکنیم. آن وقت باید ببینیم با هم چه کار میکنیم، ولی من فکر نمیکنم موسی راست بگوید. روشن است که فرعون با این سخن میخواست جلوی خودباختگی و تسلیم فرعونیان را بگیرد.
داستان فرعون داستان یک شخص است که غرور او را گرفته بود و تصور میکرد از همه فهیمتر و قدرتمندتر است و میتواند بر همه مردم تسلط ربوبی پیدا کند. این حالت برای دولتها نیز میتواند مطرح باشد؛ یعنی همان طور که یک شخص مغرور میشود، گاهی یک دولت به قدرت، ثروت، تکنولوژی و سیاستهایش مغرور میشود و دولت فرعونی میشود. این دولت همان نقشههای فرعون را درباره دولتهای دیگر اجرا میکند. مصداق روشن این دولت که امروز وجود دارد و با آن مواجه هستیم و از همین آیات میتوانیم برای مواجه شدن با آن درس بگیریم، دولت شیطان بزرگ است. انشاءالله در جلسات آینده این بحث را دنبال خواهیم کرد.
وصلی الله علی محمد وآلهالطاهرین
[1]. قصص،4.
[2]. آل عمران، 64.
[3]. لقمان، 25.
[4]. زمر، 3.
[5]. همان، 38.
[6]. شعراء، 29.
[7]. اعراف، 127.
[8]. زخرف، 51.
[11]. زخرف، 47.
[12]. یس، 30.
[13]. علق، 6-7.
[14]. اعراف، 134.
[15]. قصص، 38.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/10/15، مطابق با پنجم ربیعالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
در جلسات گذشته براساس آیات ابتدایی سوره قصص گفتیم هدف فرعون برتریجویی بر همه انسانها در حد اعلا بود تا آنجا که خود را معبود معرفی کرد. او برای رسیدن به این هدف به ایجاد اختلاف بین مردم پرداخت و نوعی نظام طبقاتی در جامعه ایجاد کرد و سپس برای اینکه مردم را مطیع خودش کند از انواع حیلهها، فریبکاریها و مغالطات بهره برد. گویا از اسباب ظاهری چیزی کم نداشت؛ هم خودش انسان مقتدر و باهوش و زرنگی بود، هم نعمتهای بسیاری در اختیارش بود و هم یارانی داشت که مطیعش بودند و به او مشورت میدادند و با او همفکری و همکاری میکردند. بنابراین از روی اسباب ظاهری میبایست کاملا موفق باشد و مشکلی برایش پیش نیاید، اما اینطور نشد.
خداوند میفرماید: وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ؛[1] او خواست بر همه تسلط پیدا کند، همه نوع اسباب ظاهری هم برایش فراهم شد و همه را به کار گرفت، اما اراده ما چیز دیگری بود. ما میخواهیم کسانی را پیروز کنیم که در جامعه مورد بیتوجهی بودند، آنها را مستضعف قرار داده بودند، فرزندانشان را میکشتند و زنانشان را به کنیزی میگرفتند. وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ؛ نه تنها از آن ضعف و ذلت نجات پیدا کنند، بلکه ما خواستیم که همین افراد مستضعف در جامعه پیشگام و رهبر شوند و دیگران از آنها تبعیت کنند، و قدرت و ثروت آنها به دست اینها بیفتد. وَنُرِی فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا یَحْذَرُونَ؛[2] و به فرعون و اطرافیانش همان چیزی را نشان دهیم که از آن میترسیدند. کاهنان پیشبینی کرده بودند که از بنیاسرائیل کسی ظهور خواهد کرد که سلطنت فرعون را از بین خواهد برد. آنها از همین میترسیدند و شاید به همین علت بود که فرزندان آنها را میکشتند، ولی اراده ما این بود که همین مردم مستضعف را سر کار بیاوریم و آنها تحتالشعاع قرار گیرند و زیر دست اینها شوند.
آیا این اراده الهی یک امر اتفاقی بود و اختصاص به قوم فرعون داشت یا سنتی ثابت و قاعدهای کلی است؟ مفسران درباره جمله «ونرید»، و همچنین دلیل بیان آن به شکل مضارع، اختلاف نظر دارند. تقریبا خلاصه این اختلاف آن است که آیا واو حالیه است و «نرید» همان حکایت حال گذشته است؛ یعنی وقتی که او میخواست علو پیدا کند، ما میخواستیم مستضعفین غالب شوند، یا نه، واو عاطفه است و این آیه بیان یک قاعده کلی است؟
حال فرض کنیم که واو حالیه و به این معنا باشد که ما آن وقت این اراده را داشتیم، اما باز این سؤال در همه جای دیگر هم مطرح میشود که آیا اراده خدا گزاف است و یک مرتبه هوس میکند کاری کند، یا اراده او حساب و قاعدهای دارد و بر اساس ضوابطی است که قضیه فرعون یکی از مصادیق آن است. علمای شیعه در علم کلام بحثکردهاند که اراده خدا گزاف نیست و بر اساس علم و مصلحت عالیهای است که به نظام احسن تعلق میگیرد؛ یعنی هر کاری که خدا میکند بهتر از آن نمیشود، و همه آنها از روی حساب و قاعده است. این مسئله بسیار پیچیده و محکمی است که در آیات و روایات به آن اشاره شده است، البته از لحن خود آیه نیز میتوان استفاده کرد که این یک امر اختصاصی نبود، و «نرید» دلالت بر استمرار دارد. میفرماید: اراده ما این است؛ بنابراین اگر در جای دیگری هم چنین مستضعفینی باشند، اراده ما این است که آنها غالب شوند. شاید به همین دلیل باشد که در روایات، مصداق اتم این آیه، ظهور ولیعصرعجلالله فرجهالشریف معرفی شده است.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که این سنت چیست و بر چه اساسی خداوند اراده کرد که بنیاسرائیل غالب و تاج و تخت فرعون نابود شود؟ خداوند در سوره زخرف پس از بیان نقشهها و کارهای فرعون میفرماید: فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ؛[3] خداوند بندگانی دارد که آنها را به منزله خودش تلقی میکند. میفرماید: فرعونیان بندگان شایسته ما را متأسف کردند. وقتی آنها ناراحت شدند، انتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِینَ؛ ما از فرعونیان انتقام گرفتیم و همه در دریا غرق شدند. فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفًا وَمَثَلًا لِلْآخِرِینَ؛[4] ما آنها را پیشینه و نمونهای برای دیگران قرار دادیم. این نمونهای است از رفتار ما با کسانی که چنین رفتاری داشته باشند؛ یعنی این سنت برای آیندگان دنباله خواهد داشت و دیگران باید از این جریان پند بگیرند. اکنون سؤال این است که چه حکمتی اقتضا میکرده که فرعون این طور مغلوب شود و از بین برود؟ در چه شرایطی باز خداوند همین کار را خواهد کرد؟ خداوند خود در قرآن بیان کرده است که براساس چه ضوابط و سنتهایی کارهایش را انجام میدهد. جا دارد ما به قرآن مراجعه کنیم و این سنتها را بررسی و استخراج کنیم. این کار نتایج فردی، اجتماعی و توحیدی بسیار زیادی دارد.
برای اینکه بتوانیم به پرسش بالا پاسخ نسبتا کاملی بدهیم ابتدا باید درباره سنت آفرینش بیاندیشیم که اصلا چرا خداوند مخلوقات ـو در بین مخلوقات، انسان با این خصوصیاتـ را خلق کرده است؟ اگر همه مثل فرشتگان بودند که لَا یَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ،[5] و این قدر فساد و ظلم تحقق پیدا نمیکرد، چه میشد؟ چه سرّی دارد که خداوند این انسانی را که این همه فساد از او برمیآید، خلیفه خودش قرار داده است؟ البته پاسخ این پرسش روشن است؛ انسان موجودی است که سرنوشتش به دست خودش تعیین میشود. همه موجودات دیگر طوری آفریده شده بودند که از اول تا آخر همین بودند؛ جبرئیل از روز اول جبرئیل بود تا آخر هم همین طور است. سایر موجودات ورای عالم ماده نیز همین طور هستند. خداوند دوست دارد موجودی خلق کند که بهترین رحمتهای او را دریافت کند. این رحمتها مخصوص موجود مختار است و برای موجودات غیرمختار اصلا قابل درک نیست. از آنجا که این موجود باید مختار باشد، باید دو راه داشته باشد و هم بتواند پیشرفت کند و به آن هدف برسد و هم بتواند پسرفت کند، یا درجا بزند. اختیار یعنی همین. بنابراین باید عالمی با شرایط متغیری باشد که هر روز شرایط خاصی پیش آید و افراد دائما بر سر دو راهیها و چند راهیها قرار گیرند تا انتخاب کنند. هر چه زمینه انتخاب بیشتر باشد به این هدف نزدیکتر است. بدون انسان جای چنین موجودی در مخلوقات خدا خالی بود. چنین موجودی میبایست در همه شئونش اختیار داشته باشد. باید طوری باشد که هر روز بتواند مسیرش را به طرف کفر یا ایمان و اطاعت یا عصیان تغییر دهد و حتی گاهی در یک لحظه بتواند به چند صورت انتخاب کند. بنابراین باید حالات مختلف داشته باشد و شرایط خارجی نیز باید مختلف باشد.
مسئله بعد محدوده اختیار است. ملتی صد میلیونی را فرض کنید که همه میخواهند حداکثر اختیار را داشته باشند و هیچگاه اختیارشان محدود نشود. چنین جامعهای چهقدر دوام پیدا میکند؟ روشن است که کسانی امثال صدام پیدا میشوند که مجال نمیدهند که دیگران هر کاری دلشان بخواهد، بکنند. چند روز بیشتر طول نمیکشد که همه را میکشند و از آن باکی ندارند. بنابراین همانگونه که همه چیز این عالم محدود است، دایره اختیار نیز محدود است و نمیشود نامحدود باشد. اگر نامحدود باشد دوام پیدا نمیکند و نقض غرض خودش میشود. بنابراین جایی خط قرمز است و از آن دیگر نمیشود عبور کرد. بنابراین خداوند اجازه نخواهد داد که کسی همه انسانها را بکشد، یا یک ملتی را نابود کند. این یک خط قرمز.
مسئله دیگر هدایت انسان است. انسان برای انتخاب نیازمند آگاهی است. روشن است انسانی که هیچ آگاهی نداشته باشد، خوب و بدی برایش مطرح نباشد و به دنبال ارادهای گزاف کاری از او سر بزند، مسئولیت چندانی ندارد. وقتی کاری واقعا اختیاری و مسئولیتآور است که آگاهانه باشد و انسان بفهمد چه میکند. پس یکی از سنتهای الهی این است که راه را به انسان نشان دهد؛ الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى * وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى.[6] هدایت نیز جزو سنتهای اصلی الهی است. همان طور که اصل وجود انسان در این عالم مطلوب است، اینکه هدایت شود نیز مطلوب است.
همانگونه که اگر انسانی پیدا شود و بخواهد انسانها را نابود کند این اختیار را به او نمیدهند، اگر انسانی پیدا شود که بخواهد مانع هدایت انسانها شود نیز نقض غرض میشود. به عنوان فرض، کسی را تصور کنید که به دنبال این است که پیغمبران را پیدا کرده، آنان را بکشد. بالاخره تعداد کسانی که میتوانند وحی را دریافت کنند و به مردم برسانند، محدود است. کسانی مثل فرعون، صدام یا آمریکا میتوانند توطئه کنند و همه آنها را ترور کنند، اما خدا این را هم اجازه نمیدهد. اگر چیزی باعث شود که به کلی دستگاه هدایت از عالم برچیده شود و دیگر کسی نتواند حق و باطل را بشناسد، باز هم نقض غرض میشود. این هم خط قرمز دیگری است که خدا اجازه وقوع آن را نمیدهد.
حال با توجه به نکات بالا، پرسشهایمان را مرور میکنیم. چرا خدا گذاشت فرعون این قدرت را پیدا کند و فرعونیان مردم را این طور به بردگی بکشانند؟ چرا زودتر آنها را نابود نکرد؟ چرا این قدر به آنها فرصت داد؟ سالها طول کشید تا حضرت موسی مبعوث شد، پیامش را به فرعون رساند، فرعون شنید و بحث کرد، بلاهایی بر آنها نازل شد، و تازه آخر کار، بعد از چندین سال، فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِینَ! چرا حضرت موسی معجزهای ارائه نکرد که فرعونیان را از همان آغاز سرکوب کند؟[7] و بالاخره در چه شرایطی سنت الهی پیروز کردن مستضعفان، تحقق پیدا میکند؟
قرآن خود بیان میکند که خداوند بر بسیاری از اقوام گذشته بلا نازل کرد. قوم عاد، ثمود نوح و... همه با عذاب استیصال نابود شدند. عده کمی از قوم نوح که سوار کشتی شدند، زنده ماندند و بقیه دیگر همه هلاک شدند. خداوند هزار سال به قوم نوح مهلت داد. چه چیزی باعث شد که دیگر به آنها مهلت ندهد؟ با استفاده از آیه 27 سوره نوح میتوان به این پرسش پاسخ داد. حضرت نوح در اواخر عمر گفت: خدایا اگر باز به اینها مجال بدهی و عذابشان نکنی، بندگان تو را گمراه میکنند و از خودشان نیز انسان درستکاری به وجود نمیآید؛ إِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ یُضِلُّوا عِبَادَكَ وَلَا یَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا.
ما دو خط قرمز را شناختیم؛ یکی اینکه موجب هلاک انسانها نشوند و انسانها بر روی زمین بمانند، و یکی هم اینکه مانع هدایت نشوند. حضرت نوح میگوید اگر بگذاری این کار را ادامه دهند همه را گمراه میکنند و خود اینها هم دیگر هیچ فایدهای ندارند و هر چه از آنها متولد شود همه فاجر و کفار خواهند بود. بنابراین نگه داشتن اینها نه تنها لغو که خلاف حکمت است. اینکه بر برخی دیگر اقوام نیز عذاب استیصال نازل شده است بهخاطر تحقق چنین شرایطی بوده است که خلاف سنتهای اصلی الهی در آفرینش و تدبیر عالم است. اگر ما این سنتها را به خوبی بشناسیم در بسیاری از مسایل دلیل کار خداوند را میتوانیم بفهمیم، و همچنین بفهمیم که اگر چه کنیم، خداوند با ما چهطور رفتار خواهد کرد.
بسیاری از مردم خود را در تنگنایی احساس میکنند که راه خروج از آن ندارند. گاهی هم برای ما نامه مینویسند. گاهی هم حضورا میآیند و گریه و درد و دلهایی دارند. میگویند منتظر چه هستید؟ به چه امیدی زنده بمانیم؟ انقلاب کردیم و این همه کشته دادیم و چنین و چنان؛ اما همه آثار انقلاب در حال نابودی است. یا کسانی که مقداری قدرت غربیها را از نزدیک میبینند و میفهمند آنها چه چیزهایی کشف کردند و چه ثروت و چه تکنولوژیهایی دارند، نسبت به دستاوردها و آینده انقلاب نگران میشوند. یک نمونه را برایتان نقل میکنم. اوائل انقلاب بعضی از اساتید متدین بودند که از دانشگاه تهران به قم میآمدند و در دفتر همکاری حوزه و دانشگاه با فضلای قم همکاری داشتند. یکی از این اساتید که بسیار مرد شریف و متدینی است به مناسبتی مدتی به لندن رفت. اتفاقا در آن زمان مرا برای سخنرانی در لندن دعوت کردند و چند روزی آنجا بودیم. از آنجا که با آن آقا خیلی دوست بودیم و مرد شایستهای بود، احوال آن آقا را پرسیدم و بالاخره آدرس منزلش را پیدا کردیم و به منزلش که در دانشگاه معروف آکسفورد بود رفتیم. در آنجا با هم صحبتهایی کردیم. در آخرین گفتوگوهایمان آن آقا میگفت: من یک معادله ریاضی برای شما میگویم؛ ما در این نقطه از علم، تمدن و اقتصاد که قرار داریم، آنقدر با کشورهای پیشرفته فاصله داریم که اگر با هر سرعتی پیش برویم ساعت به ساعت از آنها دورتر میشویم. این فرمول ریاضی است؛ ما با این سرعت پیش میرویم، آنها با آن سرعت پیش میروند، و ما هرگز به آنها نخواهیم رسید بلکه دائما از آنها دورتر خواهیم شد. از آن طرف هم میدانیم که آنان نسبت به ما نظر خوبی ندارند و نمیخواهد که ما پیشرفتی بکنیم، مگر اینکه پیشرفت ما به یک معنا در جهت پیشرفت آنها قرار گیرد. به عنوان مثال آنها میخواهند ابزارهای جدیدی را که میسازند بفروشند و چند برابر سودش را ببرند. مشتری نیز برای خرید باید بتواند از آن ابزار استفاده کند و اگر نتواند آن را نمیخرد. پس برای اینکه اینها بتوانند کالای خودشان را به ما بفروشند مجبورند بعضی از چیزها را به ما یاد بدهند تا بتوانیم کالای آنها را بخریم. در این صورت پیشرفت ما را در جهت پیشرفت خودشان میبینند و حاضر میشوند بعضی از چیزهایی را که به آن رسیدهاند در اختیار ما هم بگذارند. نتیجه اینکه ما چارهای نداریم جز اینکه با آمریکا بسازیم. من در آخر به ایشان گفتم: فقط یک سؤال از شما میکنم و آن این است که ما به چه قیمتی به آن نتایجی که شما میگویید از این سازش به دست میآوریم، میرسیم؟ یعنی باید دست از انقلاب، اهداف انقلابی، دین، معنویت و اسلاممان برداریم تا به آنها برسیم. اگر این طور باشد میارزد؟! ایشان دیگر جوابی نداد؛ البته جوابی هم نداشت که بدهد.
ما باید حساب کنیم، ببینیم دنبال چه میگردیم و این بهرهمندیهای دنیا را با چه قیمتی حاضریم به دست بیاوریم؛ البته معتقدیم که در درازمدت حتی پیشرفت مادی ما از آنها جلوتر خواهد بود و آنها تابع ما خواهند شد؛ وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ. اگر این مطلب را درست باور کنیم، آن درکمان قدری اصلاح میشود؛ درست است که ما خیلی از آنها فاصله داریم و با همین اسباب ظاهری با هر سرعتی برویم به آنها نخواهیم رسید، اما خدا به ما نشان داده است که گاهی یک جرقه در مغز یک دانشجوی جوان میزند و همراه با دوستش یک تئوری را در آزمایشگاه دنبال میکند و به نتیجه میرسد؛ و چیزی را میسازند که دشمنان سالها از ما دریغ میکردند و راهش را به نشان نمیدادند، حتی اجازه نمیدادند آن را تعمیر کنیم. بر اساس این آیه اگر روزی بیاید که آنها محتاج ما شوند تعجب نکنید.
نتیجهای که ما میخواهیم از این داستان برای زندگی امروزمان بگیریم این است که بسیاری از مردم وقتی با مظاهر پیشرفت در کشورهای پیشرفته روبهرو میشود خود را میبازند. من در اوائل انقلاب بسیاری از کسانی را دیدم که یکی دو سفر به چند کشور خارجی رفتند و وقتی برگشتند کاملا روحیه انقلابیشان را از دست دادند. اما باید باور کنیم که وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ؛ سنت خدا این است همین مستضفعان را پیشوا میکند و مستکبران تابع اینها میشوند. خداوند چنین سنتی دارد؛ باید بگردیم شرایطش را پیدا کنیم. باید آیات قرآن و روایات را بررسی کنیم و ببینیم در چه شرایطی خداوند فراتر از اسباب عادی که در اختیارشان هست چنین کمکهایی به انسانها میکند.
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. قصص، 5.
[2]. قصص، 6.
[3]. زخرف، 55.
[4]. همان، 56.
[5]. تحریم، 6.
[6]. اعلی، 2-3.
[7]. خداوند خود میفرماید که اگر میخواستیم به دست انبیا معجزاتی ظاهر میکردیم که کسی نتواند با آن مخالفت کند؛ إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِم مِّن السَّمَاء آیَةً فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ لَهَا خَاضِعِینَ (شعرا، 4). اگر میخواستیم این کار را میکردیم، اما نمیخواهیم. چون میخواهیم باب انتخاب باز باشد. وقتی همه مجبور به قبول باشند دیگر خوب و بد شناخته نمیشوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/10/22، مطابق با دوازدهم ربیعالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
موضوع بحث ما در جلسات اخیر استفاده از داستان حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام بود تا وظیفه خودمان را در شرایط مشابه درک کنیم و از حکمتها و مواعظی که در این داستانها بیان شده، بهره ببریم. بحث را از سوره قصص شروع کردیم که خداوند در آیات ابتدایی آن میفرماید: نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ ما این داستان را به حق بیان میکنیم. معمولا هنگام نقل داستان،، برای پردازش آن کم و زیادهایی رخ میدهد و گاهی مطالبی مخلوط داستان میشود که جزو جوهر داستان نیست. این کاری است که داستاننویسان و رماننویسان میکنند و اگر رعایت موازین بشود، کار عقلایی و خوبی است. ولی قرآن هنگام نقل داستانها تأکید میکند که آنها بالحق است؛ یعنی عنصر اضافی ندارد و از چیزی که باید ذکر شود، کم گذاشته نشده است، و همان طوری که هست عین حقیقت را برای شما بیان میکند.
نکته دیگر هدف از بیان این داستان است. میفرماید: نَتْلُوا عَلَیْكَ مِن نَّبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ؛ هدف ما از بیان این داستان همه مردم نیستند. مخاطب واقعی ما اهل ایمان هستند. خداوند برای رشد ایمان کسانی که دارای مراتب اولیه ایمان هستند، از شیوههای مختلفی بهره میگیرد. یکی از آن شیوهها ذکر داستان گذشتگان است.
نکته دیگری که در طول این داستان و البته کل قرآن روی آن تأکید شده مسئله ایمان به خدا و ایمان به غیب است. خداوند در همان ابتدای قرآن میفرماید: الم* ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ؛[1] این کتابی برای اهل تقواست. همانگونه که مرحوم علامه طباطباییرضواناللهعلیه بیان فرمودهاند، تقوا در اینجا تقوای اصطلاحی نیست، بلکه یعنی کسانی که خودشان را میپایند، کسانی که خودشان را رها نمیکنند تا هر چه میلشان کشید انجام دهند. کسانی که دارای این انگیزه هستند، خدا و قرآن هدایتشان میکند تا به هدفشان برسند و راه صحیح را بپیمایند. سپس ویژگیها و علائم اهل تقوا را بیان میکند. اولین علامت، ایمان به غیب است؛ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ.
خداوند ما انسانها را بهگونهای آفریده که بیشتر ادراکات آگاهانهمان در این عالم از راه حواس پنجگانه است. اما درباره چیزهایی که اصلا به حواس ما راه ندارد، چگونه میتوانیم قضاوت کنیم؟ بسیاری از انسانها میگویند هر چه در حواس ما نگنجد اصلا نیست، دروغ است و نباید آنها را پذیرفت. معمولا گرایشهای پوزیتیویستی (حسگرا) این طور فکر میکنند. قرآن در مقابل این نگرش میگوید: شما ابتدا باید بدانید که همه چیز را درک نمیکنید؛ چیزهایی هست که حس شما به آن نمیرسد. آنها غیب و غایب از شماست ولی باید به آنها ایمان داشته باشید؛ البته با عقلتان میتوانید آنها را بشناسید و بفهمید که هست و به آن ایمان بیاورید. اصل خدا همین طور است. اگر کسی بگوید هر چه نمیبینم نیست،چگونه به خدا اعتقاد داشته باشد؟ اساس کار انبیا برای هدایت مردم این است که به آنها بفهمانند که همه چیز دیدنی و حس کردنی نیست. چیزهای دیگری هم هست که در حس ما نمیگنجد، ولی خداوند به ما عقل به ما داده است تا وجود آنها را بفهمیم و بعد از اینکه دانستیم ایمان بیاوریم و به لوازمش ملتزم باشیم. این اصل مسئله است ولی معمولا انسانها به آسانی چیزهایی که راه حسی برای درکش ندارند را نمیپذیرند.
از این جا معیار دیگری برای درجات ایمان پیدا میشود؛ بعضیها با اینکه پیغمبران را قبول میکنند و به نحوی دین را میپذیرند، اما باورشان نیست که آن چیزی که در حواسشان نمیگنجد، واقعیت داشته باشد. در مقابل، برخی آن حقایق را بیشتر از حسیات باور میکنند. میگویند در حسیات ممکن است انسان اشتباه کند ولی چیزی که برهان عقلی دارد، شک برنمیدارد. بلکه در مباحث عقلی اثبات میکنند که برای اینکه بدانیم ادراک حسی ما مطابق واقع است، باید از عقل کمک بگیریم. اگر ادراک عقلی نداشته باشیم، همیشه این شک برای ما میماند که آیا درست حس کردهایم یا خطاست. در قرآن بر این معیار بسیار تأکید شده است که انسان باید عقلش را به کار گیرد، از شواهد مختلف استفاده کند، ایمان به غیب داشته باشد و فکر نکند همه چیز را باید حس کند تا باور کند.
بنیاسرائیل نیز بسیار حسگرا بودند. آنها بعد از تحمل آن همه مشکلات ، وقتی حضرت موسی آنها را هدایت کرد و مشکلاتشان برطرف شد، تازه صاف و صریح به حضرت موسی گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً؛[2] ما سخن تو را هرگز قبول نمیکنیم، مگر اینکه خدا را آشکارا ببینیم! اگر میخواهی کلام تو را قبول کنیم باید خدا را به ما نشان بدهی و همانطور که تو را میبینیم، باید او را هم ببینیم. این دو قطب همیشه وجود دارد. یک قطب میگویند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً. یک قطب هم میگوید: «کی بودهای نهان که هویدا کنم تو را»؟! خدایا اصلا وجود چیزهای دیگر را با تو میشناسم؛ کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر إلیک؛ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدلّ علیک. یک قطب میگوید تا با چشمم نبینم نمیپذیرم. قطب دیگر میگوید آن چیزهایی را که میبینم به خاطر این است که تو را قبول دارم. اصلا آنها را با تو میبینم. من با آن چشمی که تو به من دادی و نورش میدهی چیزهای دیگر را میبینم. تو احتیاج به دلیل نداری؛ أیکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک؛ یعنی چیزی از تو روشنتر هم میشود؟! بین این دو نقطه که درست در مقابل هم قرار دارد، مراتب قریب به بینهایت است. از مرتبه اول ایمان تا ایمان علیعلیهالسلام بینهایت اختلاف است. شبیه این است که بخواهیم خطی را تقسیم کنیم. میگویند میل به صفر میکند ولی هیچ وقت از تقسیم این امتداد به صفر نمیرسید. مراتب ایمان هم همین طور است.
هدف اصلی انبیا این بود که بشر را مؤمن بار بیاورند و بر ایمانش بیفزایند؛ زیرا کمال انسان به ایمان و عقیده او بستگی دارد و هر چه ایمانش کاملتر باشد برتر خواهد بود. به دنبال تغییر مراتب ایمان، تفسیر تمام بیانات انبیا، دستورات و شرایع آسمانی و احکام نیز تغییر میکند و هر کس هر مرتبهای دارد، آنها را مطابق همان درجه از معرفت و ایمان خودش تبیین میکند. برخی هدف بعثت انبیا را فراهم کردن زندگی راحت برای مردم میدانند، و میگویند: دین برای این آمده است که مشکلات مردم حل شود، و برای همین است که دین میگوید: ظلم نکنید، به عدالت رفتار کنید، مهربان و صمیمی باشید، دروغ نگویید، خیانت نکنید، تا همه مردم خوش باشند و زندگی راحت و خوبی در این دنیا داشته باشند. آنها معتقدند: حتی وقتی دین مردم را از جهنم میترساند نیز برای رسیدن به همین هدف است. اصل جهنم برای این است که مردم کار بد نکنند تا اینجا خوش باشند. اگر مردم خودشان خوب زندگی میکردند، نیازی به دعوت به بهشت و ترساندن از جهنم نبود، و این حرفها مثل یک مترسک است. اینها را گفتهاند که ما از گناه دست برداریم و راحتتر زندگی کنیم، خیانت نکنیم، دزدی نکنیم، تجاوز به ناموس مردم نکنیم، و این همان زندگی سعادتمندانه است که انبیا برای ما میخواستند؛ سعادت توأم با عدالت! البته لیبرالها حتی این چیزها را هم قبول ندارند و میگویند: ما باید خوش بگذرانیم. هر چه مىخواهد بشود، حتی اگر میلیونها انسان هم بمیرند به ما ربطی ندارد!
بنیاسرائیل نیز خیال میکردند که حضرت موسی آمده است تا آنها را از چنگال فرعونیان نجات دهد، سختیها برطرف شود و زندگی خوشی داشته باشند. در روایات آمده است که چهارصد سال انتظار کشیدند که حضرت موسی مبعوث شد، انتظار داشتند دیگر همه کارها درست شود، فرعون غرق شود و همه ملک مصر دست آنها بیفتد، اما باز خبری نشد. این است که گله کردند که این چه وضعی است؟ أُوذِینَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِینَا وَمِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا؛[3] پیش از اینکه تو بیایی ما در فشار بودیم و فرعونیان ما را اذیت میکردند. انتظار داشتیم تو بیایی ما را نجات بدهی، حالا که آمدی باز هم همین طور است. از تو انتظار داشتیم، میگفتیم مصلح میآید و ما را نجات میدهد و زندگی برای ما خوب میشود، اما حالا باز همان سختیها هست. ریشه این انتظار به همان تفکر حسی مادیگرایانه برمیگردد؛ اینها همان کسانی بودند که میگفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً.
مراتب ایمان انسانها در اقوام و زمانها نیز بسیار متفاوت است. در همین زمان ما که این همه آگاهیهای اسلامی ترقی کرده، انقلاب اسلامی پیروز شده و ما این همه شهید دادهایم تا احکام اسلام اجرا شود، گاهی کسانی چیزهایی میگویند که انسان تعجب میکند؛ کسانی که انسان درست ضد آن کلام را از آنها انتظار دارد. گاهی کسانی که انسان انتظار دارد روی معارف اسلامی پافشاری کنند، نسبت به همین معجزات و کرامات سخنانی میگویند که انسان تعجب میکند. میگویند اینها خیالبافی است و حتی میکوشند که آنها را با امور طبیعی تفسیر کنند. برای مثال قرآن درباره داستان خشک شدن آب نیل و عبور بنیاسرائیل از آن میگوید: ما منت میگذاریم، ما شما را نجات دادیم و آنها را غرق کردیم، فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ، اما برخی گفتهاند: حضرت موسی علم هیأت میدانست. او به بنیاسرائیل زمانی را معرفی کرد که میدانست جزر و مد خیلی بزرگی در آن اتفاق میافتد و ته رود نیل پیدا میشود. این چیز مهمی نبود. جزر و مدی بود که اتفاق افتاد!
شما شرایط را درست در ذهنتان تصور کنید که بنیاسرائیل در آن زمان در چه وضعی زندگی میکردند! همین مصیبت که فرعون پسران آنها را میکشت و دختران آنها را زنده میگذاشت؛ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ. در روایات و در تواریخ آمده است که فرعون قابلههایی را تعیین کرده بود تا مراقب هر زن حامله بنیاسرائیل باشند و هنگام وضع حملش نزد او حاضر شوند و اگر پسر است او را همانجا سر ببرند و اگر دختر است زنده نگهدارند. شاید تصور شود که زنده نگهداشتن دختران تخفیفی برای دخترها بوده است، ولی از تفاسیر و روایات استفاده میشود که این خود بلای بزرگی بود. اگر در قومی پسر نباشد و دخترها بیشوهر بمانند، مجبور میشوند که خودفروشی کنند و در اختیار دیگران قرار بگیرند. اینکه زنان را سر نمیبرید خود شکنجه دیگری برای بنیاسرائیل بود. دستکم باید کلفت بشوند و برای دیگران کار کنند. در چنین شرایطی خانمی حامله است و از همان ابتدای حاملگی نگران است که آیا من بچهام سالم متولد میشود یا نه؟ اگر متولد شد و پسر بود، در مقابل این فرعونیان چه کنم؟ بالاخره وقت موعود رسید و پسری به دنیا آمد. مراقب بود صدایی از خانه بلند نشود. ولی دائما نگران است نکند مأموران فرعون بفهمند و کودک را بکشند.شما فکر میکنید این زن در این حال باید چه کار کند؟ به چه کسی پناه ببرد؟ رازش را به چه کسی بگوید؟ بالاخره بچه تازه متولد شده است و ممکن است گریه کند، صدایش بلند شود و همسایهها بفهمند.
خداوند میفرماید: در این شرایط ما به مادر موسی وحی کردیم؛ وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى؛[4] البته روشن است که این وحی مساوی با وحی نبوت نیست. وحی در قرآن مراتب مختلفی دارد. وحی در اینجا به همان معنای الهام است و گاهی مثل این است که انسان صدایی را میشنود. وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ؛ به مادر موسی وحی کردیم که فعلا او را شیر بده. فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ. ببینید خداوند چه نسخهای برای مادر موسی پیچیده است! کدام قانون طبیعی این راه را نشان میدهد؟ اگر ما بودیم چه کار میکردیم؟ اگر سیاستمداران عالم جمع میشدند تا فکری برای زنده ماندن این کودک بکنند، چه کار میکردند؟ اما نسخه خدا این بود؛ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ؛ هنگامی که خیلی ترسیدی و از اینکه خودت بتوانی او را نگه داری، ناامید شدی، او را در نهر بینداز! نه اینکه او را در آب بینداز و برای اینکه بلایی به سرت نیاورند، منکر او بشو! میفرماید: إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ؛ ما میگوییم او را در آب بینداز، اما نه اینکه از او صرفنظر کنی! ما ضمانت میکنیم که دوباره او به آغوش خودت برگردد و نهتنها به آغوشت برمیگردد بلکه در امن و امان خواهد بود و بالاتر اینکه ما این نوزاد را از پیغمبران قرار خواهیم داد. او رسالت بزرگی بر عهدهاش است که باید انجام دهد.
مادری که فرزندش را در دریا میاندازد، چه حالتی دارد؟ آیا اصلا میتواند صبر کند و آرام بگیرد؟ قرآن میگوید: آن قدر وضعش نگرانکننده بود که نزدیک بود راز را افشا کند؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِن كَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا؛[5] نزدیک بود که اسرار را فاش کند و بگوید که من بچهدار بودم و او را به آب انداختم، و حالا کاری بکنید که بچهام برگردد وهر بلایی میخواهید سر من بیاورید. اما ما دلش را محکم کردیم. ببینید اینجا چند معجزه و خلاف عادت اتفاق افتاده است! اولا خود اینکه به مادر موسی وحی شود که کودک را در دریا بینداز! روشن است که این امر عادی نبود. بعضی از افراد ضعیفالایمان گفتهاند که منظور از وحی این است که یکباره چیزی به ذهنش خطور کرد! اگر چنین است إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ به چه معناست؟ این وعده که ما این کودک را به تو برمیگردانیم و بعد او را از پیغمبران قرار خواهیم داد، هم به ذهنش خطور کرد؟!
مادر کودک را در جعبهای گذاشت و او را در یکی از نهرهای رود نیل انداخت. اتفاقا این نهر از زیر کاخ فرعون رد میشد. فرعون خود بچهدار نمیشد و خانمش هم عقیم بود. روشن است که خیلی دوست داشتند که بچهدار بشوند. فرعون و همسرش در قصر نشسته بودند که دیدند جعبهای در نهر همراه موج آب جلو میرود، و یکبار هم موج زد و جعبه کنار ساحل کنار کاخ فرعون ایستاد. اینها نشسته بودند، تماشا میکردند. گفتند برویم ببینیم این چیست؟ همسر فرعون آمد جعبه را باز کرد و یک مرتبه حالت عجیبی پیدا کرد. گفت: عجب بچه است! فرعون براساس آن نگرانی که داشت گفت باید بدهیم سر او را ببرند. همسرش گفت: نه این کار را نکن! نگهاش دار! ما که بچه نداریم شاید این را بتوانیم فرزندخوانده خودمان قرار بدهیم. وقتی نگاه فرعون به این بچه افتاد، محبت این بچه در دلش افتاد؛ وَأَلْقَیْتُ عَلَیْكَ مَحَبَّةً مِّنِّی.[6] آیا اینها هم اتفاقی بود؟!
سوره قصص از سورههای مکی است و وقتی نازل شد که مسلمانها در ابتدای بعثت پیغمبر اکرم هنوز در مکه بودند. یکی از راههای تقویت ایمان عموم مردم این است که پیغمبری مبعوث شود و مردم را راهنمایی کند. این پیغمبر باید بتواند دعوتش را تعمیم بدهد و قدرت این را داشته باشد که بتواند رسالت خدا را به مردم برساند. اگر همان ابتدا دشمنان او را بکشند نقض غرض میشود. اراده خدا بر این قرار گرفته است که این دعوت پا بگیرد. این پیغمبر باید در بین مردمی بتپرست و دور از علم و فرهنگ زندگی کند که به جهالت معروفاند. اینها باید بیایند کمک کنند و کمکم جامعه اسلامی را تشکیل دهند. آن قدر دشمنان به این پیغمبر فشار آوردهاند که آنها از شهر بیرون رفته و در درهای که حتی نان و آب هم به آنها نمیرسد، زندگی میکنند. نه یک روز و دو روز، بلکه چندین سال در شعب ابیطالب در چنین شرایطی روزگار میگذراندند.خداوند میخواهد ایمان آنها تقویت شود و باور کنند که بر دشمنانشان پیروز میشوند و قدرتهای ظاهری مانع پیشرفت اراده الهی نخواهد شد. از اینرو خداوند این داستان را نقل کرد که ببینید ما با چه تدبیری بچه یک مادر را که بچههایشان را فرعونیان میکشتند، زنده نگه داشتیم و حالا این بچه چه شد؟ همان نوزادی که مادر هم نمیتوانست او را در آغوش خودش نگه دارد، به پیامبری رساندیم!
آیا امروز این داستان برای ما کارآیی ندارد؟! آیا ما هم باید بگوییم این داستان «قضیة فی واقعه» است؟! آیا خیال میکنیم اینها اساطیر الاولین است؟! البته بعضی از نواندیشان همین سخنان را گفتهاند. میگویند: اینها واقعیتی ندارند. قرآن قصه درست کرده است تا از آن استفادههای اخلاقی بکند و به این معنا نیست که این جریانات حتما اتقاق افتاده است! اما آیا ما هم باید این طور فکر کنیم، یا اینکه باید بگوییم قرآن امروز هم زنده است و میخواهد برای ما بگوید: اگر اسباب ظاهری برای شما فراهم نمیشود، ناامید نشوید؛ وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ؛. قرآن نمیمیرد. اگر قرآن فقط برای همان مواردی بود که داستان دربارهاش نازل شده بود، قرآن هم با صاحب داستان میمرد. اما این طور نیست. این داستان برای این است که شما یاد بگیرید، بر ایمان شما بیفزاید، درس زندگی بگیرید و ببینید اعتمادتان باید به چه کسی باشد؛ به خدا، یا به فرعون، و هامان یا به ثروت قارون؟
خداوند به ما میگوید: ما طفل شیرخواره را این طور حفظ کردیم و به اینجا رساندیم. آیا دیگر قدرتمان تمام شد؟! مگر حالا دیگر ما نمیتوانیم که شما میروید در خانه دیگران و پیش آمریکا دریوزگی میکنید؟! امروز ما باید از این داستان بهترین بهره را بگیریم و احساس قدرت کنیم؛ البته با اعتماد به قدرت خدا، نه قدرت شیاطین و تدبیرهای سیاستمدارانمان. باید به قدرتی که عالم در مقابلش خاضع است اعتماد کرد و از هیچ چیز هم نترسید؛ وَیَخْشَوْنَهُ وَلَا یَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ.[7] اگر استثنای دیگری به این اضافه شد، عامل شکست است. هر جا امیدها به کس دیگری بسته شد، آنجا در میمانیم، اما هر جا فقط اعتماد به خدا بود او میتواند دست ما را بگیرد، و وعده داده که میگیرد.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. بقره،1-3.
[2]. بقره، 55.
[3]. اعراف، 129.
[4]. قصص، 7.
[5]. قصص، 10.
[6]. طه، 39.
[7]. احزاب، 39.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/10/29، مطابق با نوزدهم ربیعالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
در جلسات پیشین اشاره کردیم که هدف الهی از آفرینش، افاضه رحمت است و بالاترین رحمت را موجودی میتواند دریافت کند که با انتخاب خودش راه صحیح را پیش گرفته باشد؛ این است که خداوند انسان را آفرید تا لیاقت چنین رحمتی را داشته باشد. برای انتخاب صحیح سه شرط عمومی لازم است؛ اول بداند راه صحیح چیست، دوم بتواند آن راه را بپیماید، و سوم میل و کششی به طرف آن داشته باشد. هر کدام از اینها نباشد کاری اختیاری که موجب دریافت آن رحمت میشود، تحقق پیدا نمیکند. این است که خداوند متعال افزون بر عقل، انبیا را فرستاده است تا راه را به انسان نشان دهند. همچنین از سویی نعمتهایی در اختیار انسان گذاشته است که بهوسیله آنها بتواند کارهایی که دوست دارد انجام دهد، و از سوی دیگر کششهایی در درون انسان قرار داده است که او را به طرف کارهای خیر انتخابی سوق دهند. از جمله الطاف فراوان الهی این است که شرایطی فراهم میکند که آنهایی که راه صحیح را انتخاب میکنند، بیشتر موفق شوند. البته خداوند زمینه رشد و پیشرفت را برای همه فراهم میکند؛ كُلاًّ نُّمِدُّ هَـؤُلاء وَهَـؤُلاء مِنْ عَطَاء رَبِّكَ.[1] خدا برای گناهکاران هم وسیله فراهم میکند، اما به کسانی که راه صحیح را انتخاب کرده باشند عنایت خاص دارد و اسبابی فراهم میکند که آنها بیشتر به طرف خدا تمایل پیدا کنند. از جمله اینکه گاهی انسان را به سختیهایی مبتلا میکند که وقتی خود را از برطرف کردن آنها و تأمین نیازهایش ناتوان میبیند، ناچار به طرف خدا میرود؛[2] «خلق را با تو بد و بدخو کند/ تا تو را ناچار رو آن سو کند». خود این بلاها نعمت الهی است تا انسان را متوجه خدا کند و کمی از خودخواهی و خودپرستی بیرون بیاید. از سوی دیگر برای اینکه شناخت مؤمنان و کسانیکه لیاقت ایمان را دارند تقویت شود، مقدماتی فراهم میکند که حتی بیش از دلیل عقلی و وحیانی حقیقت را برایشان روشن میکند.
اکنون با توجه به نکات بالا، داستان حضرت موسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام را بررسی میکنیم. در این داستان هم عواملی که موجب گرایش انسان به طرف خدا میشود و ایمانش را تقویت میکند، بسیار مشاهده میشود. گفتیم مادر موسی در شرایطی فرزند خود را به دنیا آورد که که فرعون پسربچههای بنیاسرائیل را سر میبرید. او خیلی نگران بود، اما خداوند راهی برای او قرار داد که از نگرانیاش کاسته شود؛ وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ. این یک کار غیر عادی بود. به افراد عادی الهام غیبی نمیشود. خود این وحی یک عنایت الهی و لطف خاصی است، هم برای مادر موسی و هم برای اینکه موسی به ثمر برسد و بتواند نهضتی را در مصر سامان دهد و فرعونیان را نابود کند، تا به این وسیله بسیاری از مردم هدایت شوند. الهام شد حالا که بچه متولد شده، شیرش بده! فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ؛ اما وقتی خیلی نگران شدی و احساس کردی نزدیک است که فرعونیان بفهمند و رازش فاش شود، او را در نهر بنداز! إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ. کرامت دوم، ارائه راهکار و مطمئن ساختن او از سلامت و بازگشت فرزند است که نه تنها زنده میماند و به آغوش خودت برمیگردد، بلکه او را از پیامبران قرار میدهیم.
مادر موسی نیز همین کار را کرد و فرزندش را در یکی از نهرهای نیل انداخت. ولی بالاخره مادر احساس انسانی دارد و نمیتواند آرام بنشیند. این بدان معنا نیست که به وعده خدا شک داشت. این حالت طبیعت انسانی است و نظیرش حتی درباره انبیا نیز وجود دارد. خود حضرت موسی هم بعد از آنکه به فرمان خدا عصا را انداخت، با اینکه میدانست که خداوند این وسیله را بهعنوان یک معجزه در اختیارش قرار داده است، از دیدن اژدها لرزید؛ فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُّوسَى.[3] این نگرانی طبیعی است. مهم این است که انسان در مقابل این حالت انفعالی و احساسی چه عکسالعملی نشان دهد؛ دستپاچه شود و همه برنامهها را به هم بزند، یا به خدا توکل و صبر کند.
مادر موسی نیز نگران بود. از اینرو به خواهر موسی که دختر بچهای بود گفت: تو دنبال این صندوق برو و ببین کجا میرود! ببین از سرنوشتش خبری به دست میآوری؟! دنبال آب رفت، دید عدهای جمع شدهاند و درباره مشکلی با هم مشورت میکنند. جریان این بود که آب صندوق را به کاخ فرعون آورده بود و فرعونیان آن را گرفته بودند. وقتی آن را باز کردند دیدند بچهای زنده در آن است. بنای فرعونیان بر این بود که اگر به پسر بچهای مشکوک برمیخوردند، او را نیز سر میبریدند. اما خداوند میفرماید: چشم همسر فرعون به آن بچه افتاد و خداوند کاری کرد که محبت او به دل همسر فرعون بیفتد؛ وَأَلْقَیْتُ عَلَیْكَ مَحَبَّةً مِّنِّی.[4] همسر فرعون به واسطه این علاقهای که پیدا کرده بود، به شوهرش گفت: قُرَّتُ عَیْنٍ لِّی وَلَكَ لَا تَقْتُلُوهُ؛ این بچه نور چشم من و توست. ما که بچه نداریم، بچه به این زیبایی و دلنشینی را بگذار نگه داریم؛ عَسَى أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا؛ شاید وقتی بزرگ شود به درد ما بخورد. الان هم که ما بچه نداریم، فرزندخواندهمان میشود. بالاخره به هر صورت که بود، دل فرعون را به دست آورد که بچه را نکشد. فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِیَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَحَزَنًا إِنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِینَ؛ اینها بچه را گرفتند که برایشان مایه خوشبختی و شادی باشد، اما نمیدانستند که او دشمن آنها و مایه حزن و اندوهشان خواهد شد.
در تفسیر کلمه «خاطئین» وجوه مختلفی ذکر کردهاند؛ بعضی گفتهاند: خاطئین به این معناست که آنها گناهکار بودند. ما میخواستیم به این وسیله آنها را نابود کنیم؛ این بود که این دشمن را برایشان تراشیدیم تا به دست او نابود شوند. اما برخی دیگر آن را به معنای اشتباه کردن گرفتهاند. البته هر دو معنا برای «خطئ» صحیح است، ولی این جمله جایگاه خاصی دارد. ابتدا سخن از گفتوگوی فرعون و همسرش است و قاعدتاً جای صحبت از هامان و جنود آنها نیست. بنابراین میتوان احتمال داد که قرآن در این جمله درصدد معرفی یک جبهه باطل خطاکار است؛ گروهی که سر تا پایشان خطاکارند؛ فهمشان، رفتارشان، کارشان و برنامههایشان همه خطاست و به نتیجهای نمیرسد. این گروه سرانشان فرعون و هامان هستند و اتباعشان نیز جنود اینها هستند. إِنَّ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا كَانُوا خَاطِئِینَ؛ خاطئین یعنی اهل خطا هستند و اصلا هیچ کار درست و صوابی در زندگیشان نیستند.
حضرت موسی در دامن فرعون و در آغوش همسر فرعون از کشته شدن نجات پیدا کرد. اما بچه شیر میخواهد و هر کسی را میآورند سینه او را نمیگیرد؛ وَحَرَّمْنَا عَلَیْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ. این خود کار فوقالعاده و خلاف عادت دیگری است. طبعا از این طرف و آن طرف میپرسند که شما چه کسی را سراغ دارید که تازه وضع حمل کرده باشد. سر و صدایی بین مردم افتاد که اینها دنبال این هستند که برای بچه فرعون دایهای پیدا کنند. از آن طرف مادر موسی در خانه دل توی دلش نیست؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا.
مفسران در معنای «فارغ» اختلاف پیدا کردهاند؛ فارغ یعنی خالی؛ دل مادر موسی خالی شد. برخی گفتهاند: یعنی ترس و وحشتی که نسبت به کشته شدن بچهاش داشت برطرف شد؛ دیگر دلش از ترس خالی شد. اما برخی دیگر گفتهاند فارغ به این معناست که اصلا همه درک و عقلش را از دست داد. اگرچه از دست دادن عقل را خیلی نمیپسندم اما از یک جهت احتمال دوم از آنجا که نگرانی مادر موسی را مجسم میکند، اقرب به نظر میرسد، بهخصوص که جمله بعد مؤید آن است؛ إِن كَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ؛ میفرماید: نزدیک بود که راز را فاش کند. طبیعی است که چون نگران شد، نزدیک بود فاش کند، نه چون آرام بود و ترسش برطرف شده بود! یعنی کأنه سینهاش از دل خالی شد و احساسات و عواطف او را چنان مضطرب کرده بود که نمیدانست چه کار کند.
این تعبیر شبیه تعبیری است که در داستان حضرت یوسف هم آمده است. میفرماید: هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ؛[5] «همَّت به» یعنی زلیخا طرف یوسف آمد و خواست به او نزدیک شود، اما «همَّ بها» به این معنا نیست که یوسف هم خواست به او نزدیک شود. میفرماید: وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ؛ اگر برهان الهی را ندیده بود او هم تمایل پیدا کرده بود که به طرف زلیخا برود، ولی نرفت. درباره مادر حضرت موسی هم میفرماید: إِن كَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ؛اگر ما دلش را محکم نکرده بودیم، نزدیک بود که راز را فاش کند. ولی از آنجا که دلش را محکم کردیم، آن را فاش نکرد تا ایمانش محکم شود.
خواهر موسی نهر را دنبال کرد تا به جمعیتی رسید و نگاهش به صندوق حضرت موسی در دست آنها افتاد. فَبَصُرَتْ بِهِ عَن جُنُبٍ؛ کنار کنار میرفت تا متوجه ارتباط او با موسی نشوند. او خیلی خونسردی خودش را حفظ میکرد و دورادور میرفت تا ببیند جریان چه میشود. بعد دید آنها دنبال دایه میگردند و میگویند کودک هیچ طوری شیر نمیخورد. این بود که جلو رفت و گفت: من کسی را سراغ دارم که ممکن است شیرش را بپذیرد. آنها آدمهای خوبی هم هستند و اصلا میتوانند سرپرستی بچه را هم عهدهدار شوند؛ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى أَهْلِ بَیْتٍ یَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَهُمْ لَهُ نَاصِحُونَ. از آنجا که آنها دنبال دایه میگشتند، از این پیشنهاد استقبال کردند.
فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَی تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ؛ ما این جریانات را اینگونه برنامهریزی کردیم؛ ما خواستیم در این جریان مادر موسی هم رشد کند و امور غیبی را هم ببیند تا بر مراتب ایمان و معرفتش افزوده شود. انسان بسیاری از چیزها را میداند، اما تا با خود قضیه مواجه نشده است، آن حالتی را ندارد که در حال مشاهده برایش پیدا میشود. نظیر همین داستان درباره حضرت موسی آمده است. ایشان وقتی در کوه طور بود خداوند به او وحی کرد که قوم تو گوسالهپرست شدهاند. این یک خبر بود که موسی به درستی آن یقین داشت، ولی در موسی تغییر حال زیادی پیدا نشد. اما وقتی نزد قوم خود آمد و دید مردم گوسالهپرست هستند، عصبانی شد؛ غَضْبَانَ أَسِفًا... وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِیهِ یَجُرُّهُ إِلَیْهِ.[6] احساسات انفعالی با دانستن کمتر ایجاد میشود ولی در عمل بیشتر پیدا میشود. از اینرو ایمانی که از چنین علمی به دست میآید در حد کمال نیست. نمونه دیگر این مسئله داستان حضرت ابراهیم است. حضرت ابراهیم از خدا خواست که چگونگی زنده کردن مردهها را به او نشان دهد. از او سؤال شد؛ أَوَ لَمْ تُؤْمِن؛ یا ابراهیم مگر ایمان نداری که میگویی نشانم بده؟! قَالَ بَلَى وَلَـكِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی.[7] آن اطمینان و آرامشی که از دیدن پیدا میشود از برهان پیدا نمیشود. از همینجا روشن میشود که دیدن امور غیبی و غیر عادی و کرامات و معجزات اثری دارد که برهان عقلی نمیتواند آن اثر را ایجاد کند. خداوند میفرماید: فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ؛ موسی را به مادرش برگرداندیم تا بداند که وعده خدا حق است. این علم همان علمی است که با دیدن پیدا میشود و کاملا تأثیر عینی بر وجود انسان دارد.
خداوند این داستانها را نقل کرده است که ما از آنها استفاده کنیم. خود قرآن میفرماید: در داستانهای گذشتگان عبرتهایی برای شماست. به خصوص درباره عبرتآموزی از داستانهای بنیاسرائیل تأکید خاصی شده است. در روایات آمده است که آنچه برای بنیاسرائیل اتفاق افتاد برای امت اسلامی هم اتفاق میافتد. میفرماید: اگر بنیاسرائیل وارد سوراخ سوسماری شده باشند، شما هم خواهید شد؛ حَتَّى لَوْ دَخَلَ الرَّجُلُ مِنْهُمْ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوهُ.[8] این قدر داستانها مشابه هم است و میتوانید از آنها استفاده کنید و پیشاپیش بکوشید آنچه بر آنها گذشته و اشتباه کردند، شما اشتباه نکنید. یکی از بهرههای این داستان برای ما ایناست که به این حقایق غیبی توجه پیدا کنیم تا بر ایمانمان افزوده شود. البته اینکه انسان خود معجزهای را ببیند اثرش خیلی عمیقتر است، اما اگر داستان دقیقا برای انسان نقل شود؛ بدلی برای مشاهده است و مثل این است که انسان خودش در آن جریان واقع شده و آن را تماشا میکند.
درس دیگر این است که همانگونه که فرعون با آن قدرتش، در مقابل اراده خدا کاری از پیش نبرد، امثال فرعون نیز محکوم به شکستاند. اراده خدا گزاف نیست، اگر باز هم فرعونی در عالم باشد، خدا همین اراده را دربارهاش دارد. سنتهای الهی در همه جا ساری و جاری است؛ البته ممکن است جزئیات و شکل کار متفاوت باشد ولی روح مطلب همهجا یکسان است. عبرت گرفتن از داستانها به این معناست؛ یعنی از آنجا که خدا در موارد مشابه یک سنت دارد، شما پیشاپیش حواستان جمع باشد و خطا نکنید و درست از مواردش استفاده کنید. اول اینکه در مقابل هیچ عظمتی خودمان را نبازیم، اگر چه ادعای «انا ربکم الاعلی» داشته باشد. فقط در مقابل یک عظمت باید خاضع بود و آن فقط عظمت خداست. هیچ موجود دیگری خودبهخود لیاقت این را ندارد که انسان خودش را در مقابل او ببازد و احساس حقارت کند. متأسفانه این درس را ما کم میگیریم؛ گاهی انسان از خیلی چیزهای پست هم میترسد، اما از عظمت خدا باکی ندارد. اگر انسان عظمت خدا را درک کند، اولین اثرش آن حالت خشیت و خودباختگی در مقابل عظمت اوست که برای انسان پیدا میشود. وقتی حضرت موسی سراغ فرعون آمد، گفت: هَل لَّكَ إِلَى أَن تَزَكَّى * وَأَهْدِیَكَ إِلَى رَبِّكَ فَتَخْشَى؛[9] میشود من تو را به سوی خدا هدایت کنم که اگر خدا را شناختی از او بترسی؟! اگر انسان عالم شد، خشیت خدا به همراه آن میآید؛ إِنَّمَا یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاء؛[10] وقتی انسان در مقابل یک عظمتی قرار گیرد، و باور کند که آن عظمت فوقالعاده است، خضوع میکند و خودش را در مقابل او میبازد. ما نسبت به این مسأله دو وظیفه داریم؛ یکی اینکه این حالت را در مقابل خدا پیدا کنیم، و دیگر اینکه در مقابل هیچ چیز دیگر این حالت را پیدا نکنیم؛ یَخْشَوْنَهُ وَلَا یَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ؛[11] ما باید از آیات قرآن و سیره اولیای خدا این درس را بگیریم و اگر در این جهت ضعیف هستیم، سعی کنیم چارهجویی کنیم که این نقص برطرف شود.
اثر دیگر که ملازم با این درک است، این است که انسان هیچگاه در مقام انجام وظیفهای که خدا برایش تعیین کرده، حتی اگر هیچ وسیله ظاهری برای موفقیتش نباشد، باز هم ناامید نمیشود. مادر موسی و یک نوزاد شیرخواره در مقابل فرعون و فرعونیان با آن دستگاه جاسوسی که فراهم کردهاند، چهکار میتوانند بکنند؟ به کجا امیدوار باشد؟! خدا میخواهد نشان دهد که حتی در چنین حالی نباید ناامید شد. به چه چیز امید داشته باشیم؟ به خدا! اوست که قدرتش نامتناهی است و هیچ قید و شرطی ندارد. مؤمن هیچ گاه در مقام انجام وظیفه احساس ناتوانی نمیکند. هیچگاه تنبلی نمیکند و نمیگوید این کار ناشدنی است. خداوند میفرماید: میتوانید! وَمَن یَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛[12] أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؛[13] خداوند برای بندهاش بس نیست؟! یعنی باید خدای دیگری پیدا کنیم؟ یا از خدا کاری برنمیآید و از بندهها برمیآید؟! البته خداوند در ابتدا کار را با امور غیر عادی انجام نمیدهد. مگر بنا نبود که برای انسان زمینه انتخاب فراهم شود؟ اگر خداوند هر کاری را با معجزهای برای انسان فراهم کند، دیگر زمینه انتخاب بهوجود نمیآید. اگر بنا بود همه چیز با معجزه فراهم شود دیگر لازم نبود که انسان حلال و حرام را تشخیص دهد، به دنبال رزق حلال برود، با دشمن مجاهده کند، تکلیف جهادش را عمل کند، و امر به معروف و نهی از منکر کند. این نقض غرض خلقت انسان میشد. اما وقتی این هدف تأمین شد و انسان در مسیر تکامل بر سر دو راهیها و چند راهیها قرار گرفت، خداوند به آن کسانی که راه صحیح را انتخاب کردهاند، کمک میکند. کمکهای غیبی یکی از این کمکهاست. آن جایی که دست انسان از همه اسباب ظاهری کوتاه میشود، باز هم خدا او را رها نمیکند؛ وإِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّی مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلآئِكَةِ؛[14]حتی اگر هیچ انسانی به شما کمک نکند، خداوند فرشته میفرستد.
این امدادها در زندگی انسانهای مؤمن اتفاق میافتد ولی ما از آن غافلیم. جناب سیدحسن نصراللهحفظهالله میفرمود: ما داستان شب بدر را در جنگ 33روزه لبنان مشاهده کردیم. خداوند فرشتگانی برای کمک مسلمانان لبنان فرستاد و اسرائیلیها را شکست داد. این پیروزی به اسباب ظاهری نبود. ما سخنان سربازان و فرماندهان آنها را شنود میکردیم که فرماندهان آنها را توبیخ میکردند و میگفتند: برای چه عقبنشینی میکنید؛ آنها چیزی ندارند؟! اما پاسخ میشنیدند که در اینجا مردانی سفیدپوش با شمشیر به ما حمله میکنند؛ سفیدپوشانی که اصلا مجالی به ما نمیدهند که تصمیم بگیریم.
خدا همان خداست. خدای جنگ بدر، خدای جنگ 33روزه هم بود، خدای جنگ هشت ساله هم بود. خدای جبهه هشت ساله، خدای حوزه هم است، خدای دانشگاه هم است، خدای بازار و اقتصاد هم است. ما باید بندههای خوبی باشیم.
وفّقنا الله وایاکم انشاءالله
[1]. اسراء، 20.
[2]. وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّبِیٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ (اعراف، 94).
[3]. طه، 67.
[4]. طه، 39.
[5]. یوسف ، 24.
[6]. اعراف، 150.
[7]. بقره، 260.
[8]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج28، ص7.
[9]. نازعات، 18_19.
[10]. فاطر، 28.
[11]. احزاب، 39.
[12]. طلاق، 3.
[13]. زمر، 36.
[14]. انفال، 9.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/11/06، مطابق با بیستوششم ربیعالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
در جلسات اخیر سعی کردیم از نکتههای عبرتآموز داستانهای قرآن برای زندگی خودمان بهره ببریم. برای نمونه داستان بنیاسرائیل و حضرت موسی و فرعون را مطرح کردیم و به ترتیب درباره برخی از آیات سوره قصص توضیحاتی دادیم. در جلسه گذشته یک نتیجهگیری کلی کردیم که برای همه ما در همه شئون زندگی مفید است و آن این است که اگر اتکای انسان به خداوند باشد و به هیچ موجود دیگری اتکا نکند، خداوند آن چه خیر و سعادتش است برایش فراهم میکند؛ هر چند شرایطی پیش آید که هیچ یک از اسباب عادی حضور نداشته باشد، یا حتی بر ضد مقصد انسان باشد، زیرا خداوند برای انجام کارها به هیچ کمکی احتیاج ندارد. فراهم شدن اسباب نه تنها شرط کار خدا نیست، بلکه اگر خدا بخواهد حتی اسباب ضد یک هدف نیز وسیلهای برای تحقق آن میشود. در این جلسه به درسهایی میپردازیم که از داستان حضرت موسی و فرعون و قوم بنیاسرائیل در رابطه با عوامل فسادهای اجتماعی میتوان آموخت.
این داستان از یک طرف مدح حضرت موسی و فعالیتها و زحمتهای ایشان برای بنیاسرائیل است، و از طرف دیگر، مذمت فرعونیان و ظلمهایی است که آنها کردند. فرعونیان در جهت منفی این داستان قرار دارند که بخشی از آن مربوط به شخص فرعون، بخش دیگر مربوط به اطرافیان و همکاران وی، و بخش دیگر مربوط به ضعفایی است که تحت تسلط آنها بودند و از آنها بهرهکشی میکردند. عبرتگیری از آن چه مربوط به شخص فرعون است بیشتر در ارتباط با کسانی است که در رأس امور قرار میگیرند. آنها باید توجه داشته باشند که چه آسیبهایی متوجه کسانی است که قدرت فوقالعادهای در اختیارشان قرار میگیرد، بهگونهای که میتوانند از آن سوءاستفاده کنند، مردم را به زیر یوغ خود بکشند، از آنها بهرهکشی کنند و بالاخره آنها را به راه باطل سوق دهند.
کسی که چنین امکاناتی در اختیار دارد، بیشتر در معرض خطر است؛ هرچند اگر بخواهد راه صحیح را برود نیز میتواند از این امکانات که همه نعمتهای خدا هستند بهتر استفاده کند. از اینجا یک قاعده کلی اصطیاد میشود که هر کس امکانات بیشتری دارد، موقعیتش حساستر است و اگر به راه غلط برود گناهش بیشتر و مسئولیتش سنگینتر است. بنابراین اگرچه بشر طبعا میخواهد از امکانات بیشتری بهرهمند باشد، موقعیت بهتری داشته باشد، محبوبتر باشد، نفوذ داشته باشد، بتواند بر مردم امر و نهی کند، و در حدی که میتواند جامعه را به هر طرفی که مایل است سوق دهد، ولی باید نگران باشد که مبادا اشتباه کند و بر اثر هوای نفس، مصالح و منافع خودش را مقدم دارد و مرتکب گناهان و جرائمی شود که جرائم هزاران نفر افراد متعارف با آن قابل مقایسه نیست، زیرا میتواند گناه میلیونها انسان را بر دوش کشد! البته اگر در راه خیر هم قدم بردارد، میتواند معادل عمل خیر میلیونها انسان را انجام دهد. این حساسیت مقامی است که در جامعه برجستهتر از دیگران است. خود ما هم اگر دیدیم امتیازاتی داریم و خداوند نعمتهایی به ما داده است، همیشه باید نگران باشیم که نکند از این موقعیتها سوءاستفاده کنیم، و از خدا بخواهیم به ما توفیق دهد که از این امکانات برای اطاعت خدا و خدمت به خلق و ترویج دین خدا استفاده کنیم.
در جلسات گذشته گفتیم که ریشه همه فسادهای این فرعون که مورخان او را رامسیس دوم نامیدهاند، برتریطلبی بود؛ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ.[1] این روحیه که انسان بخواهد یک سر و گردن از دیگران بالاتر باشد، دیگران به سخنانش گوش کنند، امر او را اطاعت کنند، و به دیگران فخر بفروشد، میتواند ریشه همه مفاسد باشد. این روحیه امکان جوانه زدن هر گونه جنایتی را دارد. این خواسته فرعون را به آنجا رساند که به مردم گفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی؛[2] من غیر از خودم خدایی سراغ ندارم. نه تنها خودم خدا و معبود هستم، اصلا من رب اعلای شما هستم؛ انا ربکم الاعلی.[3] آن کسی که همه اختیارات شما در اختیار اوست، منم؛ هر کاری بخواهم میتوانم با شما بکنم؛ شما را زنده نگه دارم، بکشم، در زندگیتان توسعه دهم یا سخت بگیرم. او میگفت: من بالاترینم؛ یعنی اگر صاحباختیاران دیگری هم باشند، و فرماندهان مراتب نازلتری باشند، من فرمانده کل هستم؛ همه باید از من اطاعت کنند. او به دنبال این ادعا، برای اینکه بتواند ملت مصر را به زیر یوغ خود بکشد و همه مطیعش باشند، برنامههایی ریخت و کارهایی کرد که به برخی از آنها در جلسات گذشته اشاره کردیم. نکته جالبی که در خود قرآن روی آن تکیه شده این است: فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ؛[4] آن چه باعث شد که مردم از فرعون اطاعت کنند این بود که خیلی با آنها سبک رفتار میکرد. این خود یکی از رموز کسانی است که میخواهند بر دیگران تسلط پیدا کنند. آنها با قدرت و از مقام بالا با دیگران صحبت میکنند. اگر دیگران پذیرفتند و خودشان را کوچک دیدند، کار تمام است و زیر سلطه قرار میگیرند.
ما باید مواظب باشیم به آفتی که فرعون مبتلا شد، مبتلا نشویم. بدانیم اگر این روحیه استکبار و برتریجویی در ما پیدا شد، به فرعونیت منتهی میشود. اولین درس این است که باید با این روحیه مبارزه کنیم. توجه داشته باشیم که انسان عبد خداست. البته در مقابل شیطان، در مقابل دشمنان خدا و در مقابل دشمنان خلق خدا باید ایستادگی کرد و خم به ابرو نیاورد. در مقابل آنها باید عزت اسلام و دین را حفظ کرد؛ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ، اما در مقابل خدا و بندگان دیگری که مثل او بنده خدا هستند و ادعای خدایی ندارند، باید متواضع باشیم. اگر خدا کمالی به انسان میدهد، لطف اوست، وگرنه انسان را با فخر چهکار؟ به فرمایش امیرالمؤمنین علیهالسلام، مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْعُجْبَ؛[5] آدمیزاد را چه به خود بالیدن؟! به چه چیزت میبالی؟ وَأَوَّلُهُ نُطْفَةٌ مَذِرَةٌ وَآخِرُهُ جِیفَةٌ قَذِرَةٌ؛ ابتدایش یک قطره آب نجس پلید که اگر به لباس بریزد به زحمت باید آن را شست. ای انسان این اول توست. به این افتخار میکنی؟! در آخر هم وقتی مردی پس از دو روز گند به بدنت میافتد و هیچ کس رغبت نمیکند نزدیکت بیاید. به این میبالی؟! وَهُوَ بَیْنَ ذَلِكَ یَحْمِلُ الْعَذَرَةَ اما بین این دو، ظرفی پر از نجاست بدبو و متعفن است.
جا دارد بیشتر درباره اوصافی که قرآن کریم درباره فرعون ذکر میکند، دقت کنیم و خودمان را بسنجیم که به اندازه سهم خودمان چه اندازه از فرعونیت بهرهمندیم. البته کسانی که همت فرعون را داشته باشند و بخواهند مثل او شوند زیاد نیستند، اما جمعیت امثال طبقه دوم، یعنی یاران و دستیاران فرعون خیلی بیشتر است. در هر جامعهای ممکن است افراد انگشتشماری پیدا شوند که در فکر این باشند که در قله قرار بگیرند، اما در مراتب پایینتر کمابیش کسانی پیدا میشوند که میخواهند از دیگران سر باشند و بر دیگران تسلط یابند. البته امروز ادبیات و شرایط اجتماعی تفاوت کرده است و آنچه درباره اشخاص حقیقی تحقق پیدا میکرد، در قالب شخصیتهای حقوقی و سیاسی تحقق مییابد. امروز در عالم، دولتی داریم که مثل فرعون آن زمان است. آن فرعون نسبت به اشخاص مستکبر بود ، و آمریکا دولتی است که نسبت به دولتهای دیگر استکبار میورزد. میگوید من کدخدای عالم هستم و همه باید مطیع من باشند. در اینجا باید این درس را بگیریم و بدانیم همانطور که خداوند با فرعون آنگونه رفتار کرد، ما نیز اگر شرایط را فراهم و از خداوند اطاعت کنیم،خداوند با این فرعون هم همان کار را خواهد کرد.
اطرافیان، یاران و متملقان فرعون نیز مرتبهای از آن خواسته فرعون را داشتند. خداوند درباره مجموعه آنها که شامل هامان، مشاوران و سردمداران حکومت فرعون میشود، میفرماید: وَكَانُوا قَوْمًا عَالِینَ.[6] اینها هم مرتبهای از فرعونیت را داشتند؛ از یک طرف نسبت به یک شخص خضوع میکردند، ولی نسبت به دیگران بزرگی میفروختند؛ وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ؛[7] این استکبار مخصوص فرعون نبود. این است که اینها نیز به نسبت خودشان به صفاتی از قبیل مجرمین، مفسدین، فاسقین و ظالمین متصف میشوند. همه اینها اوصافی است که در قرآن درباره اینها آمده است. روح همه اینها همان طغیان و استکبار است.
شما جوی آب را دیدهاید. در شرایط عادی آب آرام در جوی حرکت میکند و به اطراف هم نمیریزد، اما گاهی به علتی مثل سیل آب بالا میزند. این حالت را طغیان میگویند. رود طغیان کرد؛ یعنی از حد خودش خارج شد. ادبیات قرآن بیانگر این مطلب است که همه مخلوقات و از جمله انسانها حدی دارند که خداوند آن را تعیین کرده است. احکام الهی حدودی است که خدا برای انسان تعیین کرده است؛ تِلْكَ حُدُودُ اللّهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا؛[8] میفرماید: اینها را باید رعایت کنید و از حدودی که ما ترسیم کردیم، تجاوز نکنید. اگر تجاوز کردید، طغیان محسوب میشود و به دنبال آن فساد، تباهی، نابودی و هلاکت برای خودتان و دیگران خواهد بود. اگر انسانها مرزشناس باشند و حدود را رعایت کنند، کارشان به صلاح میانجامد و خیر و برکت نصیبشان میشود. این همان مفهوم عام تقواست. رعایت تقوا یعنی پاییدن حدود؛ یعنی خودت را بپا! ببین کجایی، کجا باید باشی و آنجایی که باید باشی، هستی یا از حد خودت تجاوز کردهای؟ اگر جای خودت را درک کردی و در همان مرز حرکت کردی، سنت الهی تو را به کمال خودت و به خواستههای فطریات خواهد رساند، اما اگر این را رعایت نکردی و از حد خودت خارج شدی، به فسق مبتلا میشوی.
اصل واژه فسق درباره رطب به کار میرود. همه شما رطب را دیدهاید. فسقت التمر در جایی به کار میرود که رطب از پوستش جدا شود. جای خرما در پوستش است و باید در آن پوست بماند، اگر از پوست خارج شد، فاسد میشود. فاسق یعنی کسی که از مرز بندگی خارج شده است؛ ته دلش این است که خودم خدا هستم؛ أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ.[9] کسیکه به دلخواه خودش عمل میکند، هوای نفسش را خدای خودش قرار داده است. اگر انسان تابع دل شد، از پوست خودش خارج شد، طغیان کرده و از مرز بیرون زد، رو به فساد میرود. خداوند برای آدمیزاد نیز پوستی قرار داده است که نباید از آن بیرون بیاید، اما ته دل همه ما گرایشی به شکستن مرزها و بیبندو باری وجود دارد.
خداوند میفرماید: أَیَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ؛[10] واقعا آدمیزاد فکر میکند خداوند نمیتواند او را دوباره زنده کند؟! چرا میفهمد که میتواند؛ بَلَى قَادِرِینَ عَلَى أَن نُّسَوِّیَ بَنَانَهُ. این خطوط سر انگشتانش را هم میتوانیم دوباره بسازیم. پس چرا انسان با مرگ، قیامت و معاد میانهای ندارد و درباره آن تشکیک میکند؟ بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ؛ خداوند در این آیه کوچک بزرگترین رمز روانشناختی انسان را بیان میکند: انسان میخواهد جلویش باز باشد. وقتی صحبت از قیامت میشود، به دنبال آن صحبت از حساب و کتاب و پاداش و کیفر به میان میآید. او از ابتدا معاد را قبول نمیکند تا اینها هم مطرح نشود، زیرا انسان وقتی قبول کرد که حساب و کتابی در کار است، همیشه باید درباره حرام و حلال کارها مواظب باشد؛ اما او میخواهد آزاد باشد. این همه در دنیا دم از آزادی[11] میزنند برای چیست؟ اطرافیان فرعون در مقابل فرعون خضوع کردند تا به دیگران زور بگویند و بتوانند هر کاری میخواهند بکنند. نمونه این گونه افراد در جامعه ما هم پیدا میشود؛ کسانی که خودشان را به مسئولان و مقامات نزدیک میکنند تا بتواند به دیگران تعدی کنند. این همان خوی فرعونیان است.
بخش سوم، اکثریت مردم بودند که ربوبیت فرعون را قبول کردند و او را به عنوان اله پذیرفتند. پذیرفتن این معنا برای ما کمی مشکل است. اینها چگونه این ادعا را پذیرفتند و تسلیم شدند؟ آیا امروز هم در جامعه ما نمونههایی برای آن داریم؟ آیا در زندگی ما نیز شرایطی پیش میآید که این بخش هم برای ما پندآموز باشد؟ چگونه عموم مردم به این ذلت افتادند و الوهیت کسی را قبول کردند که میدانستند در زمانی متولد شده، یک زمانی هم خواهد مرد، و اگر دو روز بدنش دفن نشود گند به آن میافتد؟ قرآن به علت این ذلت اشاره دارد. هنگامی که فرعون میخواست ادعای الوهیت کند، گفت: أَلَیْسَ لِی مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی أَفَلَا تُبْصِرُونَ؛[12] دلیل اینکه میگویم الهام، این است؛ ببینید اختیار این نهرهای آب دست من است. این نهرها زیر قصر من در جریان است. استفاده از این استدلال نشان از سطح فکر پایین مخاطبان فرعون دارد. یک نفر بلند نشد بگوید که آخر اینها چه دلیلی است؟ من هم اگر قصرم را بالای نهرها ساخته بودم خدا میشدم؟! فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ؛ فرعون سطح فکر و اندیشه مردم را پایین نگه داشته بود. آنها چنان سرگرم امور حیوانی شده بودند که اصلا درباره مسائل عمیق عقلانی فکر نمیکردند. نمونه این کار در عصر ما همین تبلیغات و شبهاتی است که در سایتها بر ضد اسلام، ایمان و مؤمنان مطرح میشود و کسانیکه تحصیلاتی ندارند، سطح فکرشان نازل است، یا در مسائل دقیق نمیاندیشند، تحت تأثیر آنها واقع میشوند. بنابر این عامل سومی که باعث شد چنین جامعه فاسدی پیدا شود و این همه جنایت در آن اتفاق بیافتد، مردمی بودند که خودشان را در سطح نازلی نگه داشته و رشد نکرده بودند.
بسیاری از ما در مقام انتقاد از دیگران و شرایط اجتماعی به راحتی سخن میگوییم و به انتقاد و اظهارنظر میپردازیم؛ اما اگر در جایی اشکال متوجه خود ما شود سعی میکنیم آن را رد کنیم و به فرافکنی میپردازیم. حال این مسئله را درباره این داستان اجتماعی در نظر میگیریم؛ چرا در کشوری مثل مصر که از قدیمیترین کشورهای متمدن دنیاست، چنین فسادی اتفاق افتاد؟ طبعا کسانی در پاسخ به این سؤال میگویند: روشن است که تقصیر فرعون بود. او ادعای خدایی کرد و این بلاها را بر سر این ملت آورد. برخی که کمی روشنتر و واقعبینتر هستند، میگویند: اگر فقط ادعای فرعون بود، هیچ کس به ادعای او گوش نمیداد؛ این وزرا، اطرافیان و متملقان بودند که زمینه را برای باور مردم فراهم کردند. اما هیچگاه اکثریت مردم نمیگویند که خود ما هم مقصر بودیم.
روایات بر این مطلب تربیتی تأکید میکند که در هر کاری هر اشکالی پیش میآید، ابتدا ببینید خود شما چهقدر در آن مؤثر بودهاید و تقصیر کردهاید. إنّ المؤمن لا یمسی ولا یصبح إلّا ونفسه ظنون عنده؛[13] مؤمن همیشه خودش را متهم میکند. هر جریانی و هر اشکالی پیش بیاید میگوید: این قسمت آن تقصیر من بود؛ اگر من آن حرف را نزده بودم، اگر من آن کار را نکرده بودم، این طور نمیشد. انسان باید خودش را عادت دهد که در هر جریانی ابتدا سراغ خودش برود و ببیند آیا واقعا او نقصیر داشته یا نه. اگر دید خودش تقصیر ندارد، آنگاه از نزدیکان و دوستانش شروع کند تا بالاخره علت اصلی پیدا شود. این دستورالعمل اخلاقی بسیار مفیدی است که با توجه به آن انسان به خودشیفتگی، غرور، بیانصافی و اتهامزنی به دیگران مبتلا نمیشود، و راه حل را زودتر پیدا میکند. قرآن این مستضعفان را نیز معذور نمیدارد؛ میگوید: به دنبال فرعون، هامان و جنودش، فرعونیان را نیز هلاک کردیم، زیرا آنها هم سهم خودشان از تقصیرات را داشتند.
در آخرت نیز وقتی کار از کار میگذرد و حتی ابلیس را هم وارد جهنم میکنند، جهنمیها به جان هم میافتند؛ یَقُولُ الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِینَ اسْتَكْبَرُوا لَوْلَا أَنتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِینَ؛[14] ضعفا به سران میگویند: تقصیر شما بود. شما ما را گمراه کردید. اگر شما نبودید ما راه راست میرفتیم و حرفهای پیغمبران را میپذیرفتیم. سپس به خدا میگویند: رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءنَا؛[15]ما سخن بزرگانمان را گوش کردیم، آنها را دو برابر عذاب کن! چون هم خودشان گمراه شدند، هم ما را به گمراهی کشاندند. اما بزرگانشان میگویند: أَنَحْنُ صَدَدْنَاكُمْ عَنِ الْهُدَى بَعْدَ إِذْ جَاءكُم؛[16] مگر ما شما را به زور وادار به گناه کردیم؟ در پایان همه سراغ ابلیس میروند و میگویند: تقصیر تو بود. اما ابلیس هم در جواب آنها میگوید: دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلاَ تَلُومُونِی وَلُومُواْ أَنفُسَكُم؛[17] من چه کار کردم؟! من صدا زدم، اشاره کردم که بیایید؛ شما هم آمدید. خب میخواستید نیایید. وَمَا كَانَ لِیَ عَلَیْكُم مِّن سُلْطَانٍ؛ من زوری نداشتم که شما را به طرف گناه بکشانم.
ضعفایی که در قوم فرعون بودند نیز کوتاهی کردند. وقتی فرعون گفت: الیس لی ملک مصر، باید میگفتند: این چه دلیلی است؟ تو هم یک انسان مثل انسانهای دیگر هستی. چه فرقی با مردم دیگر داری؟ چه حقی داری که این همه گناه کنی؟ چرا این بچهها را میکشی؟ عاقل باید بفهمد مسئولیتش چیست، در مقابل هر کسی چگونه باید برخورد کند و چه وظیفهای دارد. حتی باید برای جنگ و شهادت هم آماده باشد. انقلابی بودن به همین معناست. برخی از روی جهل میگویند: اصلا در چنین شرایطی وظیفه از ما برداشته شده است؛ وظیفه برای زمانی است که خود امام زمان تشریف بیاورند، و خودشان باید اصلاح کنند! بعضی از روی تنبلی وظیفه را پشت گوش میاندازند. بعضی دنبال تحقیق نرفتند تا وظیفهشان را بشناسند، ولی همه در آنچه وظیفه وجدانی و فطریشان بوده است، کوتاهی کردهاند. قرآن درباره بعضی از همین فرعونیان میگوید: وَكَانُواْ عَنْهَا غَافِلِینَ؛[18] گناهشان این بود که غافل بودند.
درسی که ما از اینجا میگیریم این است که هر انسانی که کمترین مراتب عقل را داشته باشد، باید یک لحظه فکر کند که من کیستم؟ کجا هستم؟ آیا خودم خودم را درست کردهام یا آفریدگاری دارم؟ اگر کسی من را آفریده، برای چه آفریده است؟ آیا او حقی بر من دارد یا ندارد؟ آیا من وظیفهای دارم و باید اطاعت کنم یا نه؟ ابتدا باید از این غفلت خارج شد. سپس تا اندازهای که عقل با دلیل روشن اثبات میکند وظیفه خود را تشخیص بدهد، و اگر در جایی ابهام دارد از معلم، مشاور و بالاخره از وحی استفاده کند. بدانیم کوتاهی در تشخیص وظیفه نیز نوعی کوتاهی، تقصیر و گناه است و توده مردم غالبا به این گناه مبتلا هستند.
[1]. قصص، 4.
[2]. همان، 38.
[3]. نازعات، 24.
[4]. زخرف، 54.
[5]. عیون الحکم والمواعظ، ص479.
[6]. مومنون، 46.
[7]. قصص، 39.
[8]. بقره، 229.
[9]. جاثیه، 23.
[10]. قیامت، 3.
[11]. البته آزادی مشترک لفظی است و چند معنا دارد. ما هم یکی از معانی آزادی را مقدس میدانیم. همانگونه که امیرمؤمنان میفرماید: أَلَا حُرٌّ یَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَةَ لِأَهْلِهَا (نهجالبلاغه للصبحی صالح، ص556).
[12]. زخرف،51.
[13]. غرر الحکم و درر الکلم، ص227.
[14]. سبأ، 31.
[15]. احزاب، 67.
[16]. سبأ، 32.
[17]. ابراهیم، 22.
[18]. اعراف، 146.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/11/13، مطابق با سوم جمادیالاولی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
در جلسات اخیر داستان حضرت موسیسلاماللهعلیه را آن طور که در اوائل سوره قصص آمده، مطرح کردیم و نکتههایی درباره آن یادآور شدیم. در همین بخش برخی از عزیزان سؤالاتی مطرح کردهاند که در این جلسه به پاسخ برخی از آنها میپردازیم.
اولین پرسش درباره واژه «رب» و «اله» است. فرعون گاهی خودش را «رب اعلی» معرفی میکرد و گاهی میگفت: «ما علمت لکم من اله غیری». پرسش درباره تفاوت «رب» و «اله» و نکته این اختلاف تعبیر است. در ضمن بحث به این مسئله اشاره کردم[1] که ما در فارسی یک واژه خدا به کار میبریم، ولی در عربی الفاظ متعددی برای این معنا به کار میرود. مشرکان معتقد بودند غیر از خدایی که آفریننده جهان است، یک یا چند خدای دیگر هستند که بخشهایی از این عالم را مدیریت میکنند. بعضی معتقد به انواع مختلف موجودات بودند و برای هر کدام ربالنوع یا الهی قائل بودند. بعضی حتی برای انسان هم در شئون مختلف معتقد به آلهه مختلفی بودند. به دنبال این اعتقاد، از آنجا که آنها را صاحباختیار خود میدانستند، برای استفاده از آن صاحب اختیار، خضوع و خشوع میکردند و به خاک میافتادند. آنها موجودی را که شایسته این مراسم و خضوعهای فوقالعاده است «اله» مینامیدند. اله یعنی معبود، مثل کتاب که به معنی مکتوب است؛ البته معبود شأنی، که در فارسی به معنای «پرستیدنی» است. اگرچه مفهوم رب و اله غالبا بر هم منطبق میشوند، ولی حیثیت هرکدام تفاوت میکند؛ الوهیت مترتب بر ربوبیت است. مفهوم رب مربوط به حیثیت مالکیت و صاحباختیار بودن است، و مفهوم اله مربوط به حیثیت شایستگی برای پرستش.
مصریان نیز از مشرکان بودند. فرعونی که در زمان حضرت موسی بود، بسیار جاهطلب بود و میخواست بر همه تسلط پیدا کند. این بود که میگفت: اگر شما معتقد به ارباب دیگری هم هستید بدانید که رئیسشان من هستم. من از همه بالاترم و آنها بیاجازه من کاری نمیکنند؛ انا ربکم الاعلی؛ و از آنجا که من رب اعلای شما هستم، پس مرا عبادت کنید؛ ما علمت لکم من اله غیری؛ غیر از من کس دیگری صلاحیت ندارد که شما عبادتش کنید.
پرسش دیگر درباره شرایط نزول عذاب استیصال است. در جلسات گذشته گفتیم که وقتی شرایط در یک جامعه بهگونهای شود که کسانی راه هدایت انسانها را ببندند، عذاب بر ایشان نازل میشود. اسلام به ما میفهماند که منشأ ایجاد عالم رحمت الهی است. از اینرو گاهی به جای کلمه «الله» کلمه «الرحمن» به کار میرود؛ قُلِ ادْعُواْ اللّهَ أَوِ ادْعُواْ الرَّحْمَـنَ أَیًّا مَّا تَدْعُواْ فَلَهُ الأَسْمَاء الْحُسْنَى.[2] ادبا گفتهاند که الله اسم ذات و رحمان صفت فعل است. در بینش اسلامی این نکته یک آموزه اساسی است که خداوند به هیچ چیز احتیاج ندارد و هر چه آفریده است از روی رحمت خودش بوده است. اقتضای رحمت اوست که عالم آفریده شود، موجودات مختلف باشند و تکامل پیدا کنند و کسانی به ثوابهایی برسند. راه فرشتگان و برخی دیگر از موجودات -که درباره آنها شناختی نداریم- یک طرفه است؛ یعنی حتما اهل ثواب هستند و اهل عقاب نیستند. هیچ فرشتهای برای عقاب به جهنم نمیرود و خداوند متناسب با شأن هر فرشته رحمتهایی قرار داده است که در اثر همان عبادتهایشان به آن میرسند. تسبیح و عبادت جزو زندگی آنهاست؛ طعامهم التسبیح؛[3]طعامشان تسبیح است. چیز دیگری هم ندارند و چیز دیگری هم نمیخواهند.
رحمت مطلقه الهی اقتضای مرتبهای از رحمت را داشت که هیچ کدام از فرشتگان نمیتوانند آن را درک کنند؛ چون درک هر موجود متناسب با شرایط وجودی خودش است. آن رحمت مخصوص انسان است و چیزی است فوق رحمتهایی که به همه فرشتگان میشود. داستان معراج نمادی از این مطلب است. آنجا که جبرئیل با پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به آسمانها میرفت، اما در جایی توقف کرد و گفت: لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ؛[4] مقام من از این بیشتر نیست؛ اگر یک بند انگشت جلوتر بیایم، میسوزم؛ یعنی بیشتر از این امکان عروج ندارم؛ و پیغمبر اکرم تنها رفت. یعنی در انسان مایهای وجود دارد که حتی جبرئیل هم نمیتواند آن را درک کند. برای درک چنین رحمتی باید موجودی باشد که با اختیار خود این راه را طی کند. موجودی که هر چه بیشتر از اختیار بهرهمند باشد و با اختیار خودش چیزی را انتخاب کند. موجودی که در مقابل گزینههای بسیاری که همه آنها جاذبه دارد، قرار گیرد ولی با اختیار خودش پا روی همه آن جاذبهها بگذارد و گزینه درست را انتخاب کند، به آن رحمتی میرسد که فرشتگان هم نمیرسند. این اختیار غیر از اختیار ملائکه است. این اختیار یعنی اختیاری که توأم با انتخاب یک گزینه در بین چند گزینه است. در بین موجوداتی که ما میشناسیم این انتخاب مخصوص انسان است؛ البته قرآن در این وصف جن را نیز شریک انسان معرفی میکند.
روشن است که وقتی چند راه وجود داشته باشد، مقصدی که این راهها به آن منتهی میشود، متفاوت خواهد بود. از اینجاست که مسئله خوب و بد، درست و غلط و حق و باطل مطرح میشود. اگر در بین گزینههای موجود، گزینه صحیح و دارای منفعت و مصلحت را انتخاب کرد، رشد میکند ولی اگر ضدش را انتخاب کرد، نه تنها رشد نمیکند که سقوط میکند. چنین موجودی شاهکار خلقت است؛ چون در یک لحظه میتواند به سوی بینهایت مثبت پرواز کند همانطور که در همان لحظه میتواند به سوی بینهایت منفی سقوط کند. روشن است که چنین موجودی لوازمی دارد؛ اینکه ما در عالمی آفریده شدهایم که دائما در حال تحویل و تحول است و در آن اختلافات، تحولات و تأثیر و تأثرات متقابل پیش میآید، به خاطر همین است که زمینه برای گزینههای مختلف انتخاب انسان، فراهم شود.
از آنجا که کمال انسان به این است که راه خود را آگاهانه انتخاب کند، نیازمند هدایت است. این است که خداوند از یک سو به او عقل داده است و از سوی دیگر انبیا را فرستاده تا راه را به او نشان دهند. حال اگر شرایطی پیش آمد و راه هدایت بسته شد، نقض غرض آفرینش میشود. این مسئله را ما به طور کلی میفهمیم که اگر شرایط عالم چنان شود که راه شناخت حق و باطل مسدود شود، هدف خلقت نقض شده است و خداوند کاری میکند که این راه باز شود. اما عقل ما به اینکه خداوند چه میکند، نمیرسد. البته نکاتی در آیات و روایات درباره تقدیرات الهی در تدبیر عالم آمده است.
گاهی خداوند برای افراد سختیها و عذابهای موقتی پیش میآورد؛ گاهی آنها را به درد و مرض مبتلا میکند تا برگردند؛ لِیُذِیقَهُم بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ.[5] یعنی خود این ابتلائات اسباب تربیت انسان میشود. برخی از عذابهای که بر اقوام مختلف نازل شده است نیز از همین باب است. خداوند در دو آیه از قرآن میفرماید: ما هر پیغمبری فرستادیم، همراهش سختی و عذابهایی برای مردم پیش میآوریم تا حالت تضرع برایشان پیدا شود. این سختیها به انسان کمک میکند که سخن انبیا را بپذیرند. انسان به راحتی سخن دیگران را قبول نمیکند و برای این کار انگیزه میخواهد. وقتی دچار گرفتاری میشود، انگیزه پیدا میکند که برای رفع گرفتاری دعوت انبیا را پاسخ بگوید. اما اگر کاملا بینیاز باشد، انگیزهای برای اطاعت ندارد و از هدایت انبیا محروم میماند؛ إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى* أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى.[6]
اینها از سنتهای الهی است، اما ما چیزی درباره زمان، مکان، حدود، چگونگی و علت عذابهای الهی نمیدانیم. چنین دانشی نیازمند اطلاع از همه مصالح، مفاسد و روابط پدیدهها از ازل تا ابد است که ما انسانها به آن دسترسی نداریم. این مسایل بسیار پیچیده است. البته وقتی میدانیم که خداوند خیر محض است و بر اساس حکمت مطلقه و بالغه خود کار بیحکمت نمیکند، میفهمیم که در هر جا هر کاری که کرده ، همان درست بوده است.گاهی خداوند مقدمات کاری که امروز انجام میگیرد و مصلحتی برای یک شخص یا یک گروه دارد، از هزار سال پیش فراهم کرده است. گاهی کاری که امروز انجام میگیرد مقدمه برای حادثهای است که بناست هزار سال بعد اتفاق بیفتد. برای خدا زمان مطرح نیست. برای او ازل و ابد مساوی است و همه چیز نزدش حاضر است. این طور نیست که برای مقدمات لازم کاری بگوید الان زود است درباره آن تصمیم بگیریم. خداوند زود و دیری ندارد؛ لیس عند ربک صباح ولا مساء.
برخی پرسیدهاند که اگر جامعهای مثل جامعه فاسد آمریکاییها مانع هدایت مردم شد، آیا خداوند حتما آن را نابود میکند و عذاب استیصال برایشان نازل میشود؟ پاسخ ما این است که نمیدانیم. ما نسبت به زمان، مکان و چگونگی مجازاتهای الهی دانشی نداریم. اما میدانیم که هر وقت هر کاری کرد عین مصلحت است و سر سوزنی خلاف حکمت انجام نمیدهد. اما درباره اینکه چه خواهد کرد، غیر از کلیاتی که از آیات و روایات و دلیل عقلی استفاده میشود مطلب دیگری نمیتوانیم بگوییم. البته گاهی ممکن است خداوند به پیغمبری وحی کند یا به یکی از اولیای خدا چیزی را الهام کند و بدانند که فلان قوم در کجا و در چه زمانی و چگونه نابود میشوند، اما این چیزی نیست که فرمولش در دست ما باشد و براساس قواعد بتوانیم بگوییم فلان قوم در فلان روز، اینچنین نابود میشوند یا اصلاح میشوند برمیگردند و چگونه رشد میکنند. این مسایل در اختیار ما نیست. ما باید تسلیم تقدیرات خدا بوده، به آنچه او مقدر فرموده است راضی باشیم.
یکی دیگر از مسائلی که در این چند جلسه بسیار درباره آن سؤال کردهاند این است که ما از یک سو در روایات داریم که لقمه حرام انسان را فاسد، توفیق را از او سلب، و کار او را به گمراهی و هلاکت منتهی میکند، اما از سوی دیگر در داستان بنیاسرائیل میخوانیم که موسی در دامان فرعون پرورش پیدا میکند و طبعا غذای آنها را میخورد. همچنین همسر فرعون که یکی از بزرگترین بانوان عالم است و خداوند او را الگو برای اهل ایمان معرفی میکند[7] همین طور است. او هم در دربار فرعون زندگی میکرد و غذای فرعون را هم میخورد. چرا و چگونه این لقمه حرام در این دو اثر نکرد؟
برای توضیح مطلب چند روایت درباره تأثیر لقمه حرام برایتان میخوانم. در برخی از روایات این مضمون آمده است که العبادة مع اكل الحرام، كالبناء على الرمل؛[8] به ریگهای روان رمل میگویند. رمل زمین سستی است که حتی راه رفتن روی آن به سختی انجام میگیرد. حال اگر کسی روی رمل ساختمانی بسازد پیداست که ساختمانش دوام نمیآورد. برای ساختن ساختمان باید پایه آنرا با سنگ و شناژبندی محکم کرد. میفرماید: اگر کسی عبادت کند، اما غذای حرام هم بخورد مثل این است که روی رمل خانه ساخته است؛ این عبادت فرو میریزد و هیج فایدهای ندارد. مشابه این روایت دیگری است که میفرماید: الْعَمَلُ مَعَ أَكْلِ الْحَرَامِ كَنَاقِلِ الْمَاءِ فِی الْمُنْخُل؛[9] کسی که غذای حرام میخورد، هر چه عبادت کند مثل این است که آب در غربال میریزد. همچنین از امام صادقسلاماللهعلیه روایت شده است که لیس بِوَلیٍّ لَنا مَن اَکل مالَ مؤمنٍ حراماً؛[10] اگر کسی مال مؤمنی را به ناحق بخورد از ولایت ما بهرهای نخواهد داشت.
در روایت دیگری از پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده است که فرمودند: إِذَا وَقَعَتِ اللُّقْمَةُ مِنْ حَرَامٍ فِی جَوْفِ الْعَبْدِ لَعَنَهُ كُلُّ مَلَكٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَفِی الْأَرْضِ؛[11] اگر یک لقمه حرام وارد شکم انسان بشود، همه فرشتگان آسمانها وزمین او را لعنت میکنند. ومادامت اللقمة فی جوفه لا ینظر الله الیه؛ تا این لقمه در شکم اوست، خدا نظر رحمت به او نخواهد داشت. در روایت دیگری از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده است که فرمودند: من اكل لقمة حرام لم تقبل له صلاة اربعین لیلة ولم تستجب له دعوة اربعین صباحاً؛[12] هرکه یک لقمه حرام بخورد، چهل شب نمازش قبول نمیشود و تا چهل روز هم دعایی از او مستجاب نمیشود. وكل لحم ینبته الحرام فالنار اولى به؛ گوشتی که از غذای حرام روئیده، برای چیزی غیر از آتش مناسب نیست. ممکن است این سؤال مطرح شود که مگر یک لقمه چقدر اثر دارد! از یک لقمه غذا که گوشت نمیروید! اما حضرت در پاسخ این دفع دخل میفرماید: وان اللقمة الواحدة تنبت اللحم؛ یک لقمه غذا هم به اندازه خودش گوشت میرویاند. همچنین در یک حدیث قدسی خداوند به بندهاش چنین خطاب میفرماید: منك الدُّعاءُ وَمِنّی الإِجابَةَ؛ بنده من! از تو دعا و از من اجابت. فَلا تُحجَبُ عَنِّی إلّا دَعوَةُ آكِلِ الحَرامِ؛[13] هیچ دعایی از من در حجاب نمیماند مگر کسی که غذای حرام خورده باشد؛ چنین کسی دعایش مستجاب نمیشود.
حال به پرسش اصلی برمیگردیم. آیا حضرت موسی و جناب آسیه در مدتی که در کاخ فرعون بودند یک لقمه غذای حرام نخوردند؟ روشن است که غذای فرعون را میخوردند و قطعا حرام بود. این مسئله با آن همه آثار بدی که برای یک لقمه حرام ذکر شد چگونه جمع میشود؟
آیا شما احتمال میدهید که همه فرشتگان آسمان و زمین کسی را که نداند غذایی حرام است و آن را تناول کند، لعنت کنند؟! لقمه حرامی که احتمال آن چندان بعید نیست. مثلا نان میخریم و معلوم نیست که خمس یا زکات آن پرداخت شده باشد. آیا مصرف این نان باعث میَشود که همه ملائکه آسمان و زمین ما را لعنت کنند؟! و حال در بین ما چه کسی هست که چنین غذای حرامی نخورده باشد؟ این روایات خود دلالت بر ا ین مطلب دارند که مورد آنها در جایی است که انسان بداند غذایی حرام است و تصرف در آن جایز نیست. اما اگر کسی نداند که این غذا حرام است، یا بداند حرام است ولی برای او خوردنش جایز یا واجب باشد، مشمول این روایات نمیشود. حتی گاهی خوردن غذای حرام برای انسان واجب میشود. برای مثال فردی را فرض کنید که از گرسنگی در حال مرگ است و فقط یک لقمه غذای حرام در دسترس اوست که اگر از آن بخورد زنده میماند. روشن است که در این صورت بر او واجب است که این غذا را بخورد. حال آیا او با این خوردن مشمول لعن ملائکه میشود؟؟ این روایات درباره غذای حرامی است که خوردنش بر انسان حرام باشد، اما اگر بر انسان جایز یا واجب بود، نه تنها حرمتی ندارد، که اگر به قصد اطاعت خدا انجام بگیرد، ثواب هم دارد و همه فرشتگان آسمان و زمین برای او استغفار میکنند؛ وَیَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعْتَ كُلَّ شَیْءٍ رَّحْمَةً وَعِلْمًا فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تَابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِیلَكَ.[14]
آیا پیغمبر حق دارد که اجازه دهد، یا حتی امر کند که فردی از مال شبههناکی تناول کند؟ پاسخ این پرسش روشن است. بسیاری از متدینان درباره اموال مشکوک یا حتی اموالی که مخلوط به حرام است، نزد مراجع یا وکلای آنها میروند و با گذراندن مقدماتی مثل پرداخت خمس، اجازه تصرف آن را میگیرند. آیا میتوانیم بگوییم با اینکه اجازه تصرف گرفته است، مصرف آن حرام است؟! این درست است که اصل آن حرام بود، اما با امر خدا، اجازه پیغمبر و ولی امر یا نائب او برای او جایز میشود. حال خداوند خود حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام را در دامن فرعون گذاشته است، و اگر از غذای آن نخورد، هلاک میشود. چگونه ممکن است بگوییم این استفاده برای او حرام بوده است؟ این آثاری که برای مال حرام ذکر شده است برای جایی است که چیزی حرمت بالفعل داشته و حرمت آن افزون بر فعلیت، منجَّز نیز باشد. وگرنه اگر انسان به حرمت چیزی علم نداشت، یا نسبت به مصرف آن اضطرار داشت، یعنی تکلیف اقوایی بر آن حاکم بود، و یا اجازه ولی امر بر استفاده آن بود، برای او حلال میشود و مشمول آن روایات نمیشود.
فقط برخی از حرامهاست که حتی اگر انسان علم به حرمت آنها نداشته باشد، استفاده از آنها آثار سویی را به دنبال خواهد داشت. این حرامها مربوط به چیزهایی است که حرمتشان به واسطه ضررهایی است که بر جسم انسان دارند. حرام بودن بسیاری از محرمات بهخاطر ضرری است که برای ما دارد. این ضررها باقی است حتی اگر انسان به آنها علم نداشته باشد. فرض کنید انسان گوشت خوک را به خیال اینکه گوشت گوسفند است مصرف کند. روشن است که این مصرف حرام نیست و عقوبتی هم ندارد. اما آن ضرری که گوشت خوک برای بدن دارد، سر جای خودش است و مثلا انسان را مریض میکند. همچنین ممکن است اثر سویی در روح انسان داشته باشد؛ زیرا روح و بدن در ارتباط هستند و برخی از خوراکیها از این راه بر روح نیز تأثیر میگذارند. مثل این که انسان غذایی را بخورد و خوابآلود شود، یا آن غذا سمی باشد و بعد آثار آن سم ظاهر شود. روشن است که این آثار هست حتی اگر انسان علم به حرمت نداشته باشد.
نتیجه اینکه آثاری که برای لقمه حرام ذکر شده برای اموری است که به خاطر امرو نهی خدا حرام شده و حرام بودن آن بر انسان دارای فعلیت و تنجز بوده، و تکلیف اقوایی نیز بر آن حاکم نباشد، اما داستان موسی و همسر فرعون خارج از اینهاست. اولا نمیدانیم در مدتی که جناب آسیه در آنجا بوده شریعتی برایش ثابت شده بوده یا نه. حتی اگر فرض کنیم که برای ایشان شریعتی ثابت بوده است، باز هم در همان شریعت برای حالت اضطرار استثنا وجود دارد و حالت اضطرار حرمت بالفعل را برمیدارد. به هر حال دلیلی بر این مطلب نداریم که ایشان عالما عامدا غذایی که حرمت بالفعل داشته است را تناول کرده باشد.
وصلیالله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. علاوه بر جلسه نهم از این دوره مباحث، در کتاب معارف قرآن، مبحث خداشناسی؛و نیز در کتاب آموزش عقاید، مبحث نصاب توحید به تفصیل به این مطلب پرداختهایم.
[2]. اسراء، 110.
[3]. بحارالانوار، ج27، ص42.
[4]. همان، ج18، ص382.
[5]. روم، 41.
[6]. علق، 6_7.
[7]. وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِّلَّذِینَ آمَنُوا اِمْرَأَةَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَكَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ. (تحریم، 11)
[8]. عدة الداعی ونجاح الساعی، ص153
[9]. همان، ص 303.
[10]. بحارالانوار، ج101، ص296.
[11]. بحارالانوار، ج63، ص314.
[12]. همان.
[13]. الجواهر السنیة فی الأحادیث القدسیة (كلیات حدیث قدسى)، ص 713.
[14]. غافر، 7.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/11/20، مطابق با دهم جمادیالاولی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
در جلسات گذشته محور بحثهایمان آیات ابتدایی سوره قصص بود که در آن خداوند از یک سو سمبلی از طغیان، عصیان، خودخواهی، خودبزرگبینی و برتریطلبی را به نام فرعون معرفی میکند و از سوی دیگر نمادی از رحمت و هدایت به نام حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام را. مقصود از این بخش از داستان بیان این مطلب است که اگر کسانیکه در جوامع انسانی مورد استضعاف و تحت فشار و اذیت و آزار دیگران قرار میگیرند، در راه صحیح خودشان صبر و استقامت کنند، خدا به آنها کمک خواهد کرد و بر دشمنانشان پیروز میشوند. بهترین آیهای که این مطلب را بیان میکند آیه پنجم از همین سوره است که میفرماید: وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ.
در ادامه به مسئله بسیار مهمی میرسیم که خیلی از ما درباره آن ابهام داریم، و آن این است که ما تصور میکنیم اگر قومی مشمول لطف و عنایت الهی شدند، خداوند به آنها رحمتی داد، از گرفتاریها نجاتشان داد، به آنها هدایت خاصی داد و پیغمبری در میانشان مبعوث کرد، اینها یک امت استثنایی هستند و خداوند نظر خاصی نسبت به آنها دارد و دیگر هر کار بکنند خیلی به آنها سخت نمیگیرد. برای مثال، یهودیان درباره خودشان تعبیر «شعب مختار» (به معنای جامعه برگزیده) را بهکار میبرند. در برخی از آیات قرآن نیز از قول آنها آمده است که میگویند: خدا ما را عذاب نمیکند و اگر عذابی هم باشد چند روزی بیشتر نیست.
ممکن است ما هم اینطور تصور کنیم و بگوییم خدا در میان اقوام مختلفی که در عالم هستند گروهی را انتخاب کرده و بهترین، کاملترین، و عزیزترین پیغمبرش را برای آنها فرستاده است. ما از کسانی هستیم که خداوند این قدر به آنها مرحمت و لطف کرده است؛ بنابراین ما یک امت استثنایی هستیم، خدا به ما نگاه دیگری دارد، و اگر کار غلطی بکنیم، یا جنایتی هم مرتکب شویم بر ما سخت نمیگیرد! گاهی نیز با تفسیرهای نادرستی که از برخی از روایات میکنیم به این تصور بیشتر دامن میزنیم. از این جهت شاید باکی نداشته باشیم که برخی از گناهان بزرگ را مرتکب شویم و نسبت به وظایف دینی و اجتماعیمان بیتفاوت باشیم.
آیاتی از قرآن در همین داستان بنیاسرائیل، ریشه این فکر غلط را میخشکاند و به ما میفهماند که خداوند با کسی خویشاوندی ندارد. او سنتهایی دارد و نسبت به آنها خیلی دقیق است. البته در روایات نیز به این نکتهها تصریح شده است. برای مثال از امام باقرسلاماللهعلیه نقل شده است که فرمود: لَیْسَ بَیْنَ اللَّهِ وَبَیْنَ أَحَدٍ قَرَابَةٌ ... مَنْ كَانَ لِلَّهِ مُطِیعاً فَهُوَ لَنَا وَلِیٌّ وَمَنْ كَانَ لِلَّهِ عَاصِیاً فَهُوَ لَنَا عَدُوٌّ.[1] ولی گاهی برخی از ما تصورات دیگری میکنیم و خیال میکنیم همین اسم شیعه و محب اهلبیت کار ما را راه میاندازد و مشکل ما را حل میکند. اتفاقا در ابتدای همین روایت، حضرت میفرماید: أَ یَكْتَفِی مَنِ انْتَحَلَ التَّشَیُّعَ أَنْ یَقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَیْت؛ آیا برای شیعه همین بس است که بگوید ما اهل بیت را دوست میداریم؟! ... فَلَوْ قَالَ إِنِّی أُحِبُّ رَسُولَ اللَّهِ وَرَسُولُ اللَّهِ خَیْرٌ مِنْ عَلِی؛ برخی خیال میکنند همین که میگویند ما علی را دوست میداریم، کار تمام است! خب به جای علیعلیهالسلام بگویند محمدصلیاللهعلیهوآله را دوست میداریم. مقام پیامبر که بالاتر از علی است! با این ادعاها کاری درست نمیشود.
فرعون بسیاری از بنیاسرائیل که حاضر نبودند در مقابل او خضوع کنند و معتقد به خدای واحد و دین حضرت ابراهیم بودند را زندان کرد، همان طور که وعده زندان را به حضرت موسی نیز داد و گفت: لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ. خداوند در سوره اعراف در این باره میفرماید: بنیاسرائیل نزد موسی آمدند و گفتند: أوذِینَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِینَا وَمِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا؛[2] این چه وضعی است؟! ما سالها منتظر این بودیم که شما بیایید و ما را نجات بدهید؛ حالا شما آمدهاید نهتنها نجات پبدا نکردهایم بلکه ما را میگیرند و زندان میکنند، اذیتمان هم بیشتر شده است. فکر میکنید دستورالعمل حضرت موسی چه بود؟ حضرت تاکتیکهای سیاسی و مبارزاتی مطرح نکرد. سفارش موسی این بود که از خدا کمک بخواهید و صبر داشته باشید؛ اسْتَعِینُوا بِاللّهِ وَاصْبِرُواْ إِنَّ الأَرْضَ لِلّهِ یُورِثُهَا مَن یَشَاء مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ.[3]
آیا این آیه به درد امروز ما نمیخورد؟! مسلمانها در اغلب کشورهای اسلامی احساس میکنند که در مقابل قدرتهای غربی صفر هستند. البته در گذشته ما هم همینطور بودیم. مردم ما میگفتند: هنر، قدرت، علم، تکنولوژی، ثروتها، قدرت نظامی و خلاصه همه چیز دست آنهاست، ما چه کار میتوانیم بکنیم؟! نخبگان در کشور ما میگفتند: ما در هاضمه انگلیس هضم شدهایم، چهکار میتوانیم بکنیم؟ اکنون نیز این سخن تقریباً همه کشورهای اسلامی است؛ البته به غیر از کسانیکه به برکت امام بیدار شدند؛ ابتدا خود ما و سپس کسانی که از ما یاد گرفتند. حتی در درون کشور جمهوری اسلامی نیز کسانی هستند که ته دلشان همین است. ممکن است خیلی معروف باشند و پستهایی نیز داشته باشند، اما باورشان این است. اوائل که حضرت امامرضواناللهعلیه حرکت خود را شروع کردند، بسیاری از بزرگان میگفتند: مشت جلوی درفش را نمیگیرد. درفش دست شما را سوراخ میکند. شما در مقابل سلاحها و تکنولوژی آنها قدرتی ندارید و شما را نابود میکنند؛ بیخود خودتان را به زحمت نیاندازید! حتی به امام نصیحت میکردند که مردم را به راهی نبرید که این طور خونشان را بریزند و زندان و شکنجهشان کنند. گاهی وقتی بعضی از مردم به شهادت میرسیدند، برخی میگفتند: چه کسی جواب این خونها را میدهد؟! همانطور که ملاحظه میفرمایید نمونهاش را ما نیز داشتهایم.
در زمان حضرت موسی، یک مشت مردم آواره که مصریان آنها را سربار خود میدانستند، در مقابل قدرت کسی مثل فرعون چه کار میتوانستند بکنند؟ بچههایشان را میکشتند، زنهایشان را به خدمتکاری میگرفتند و هیچچیز از خودشان نداشتند. این انتظار را داشتند که با آمدن حضرت موسی مشکلاتشان حل شود، اما بدتر شد. نزد حضرت موسی آمدند و گله کردند. حضرت موسی در جوابشان فرمود: اسْتَعِینُوا بِاللّهِ وَاصْبِرُواْ؛ به خدا تکیه کنید و از او کمک بخواهید! توکل بر خدا و مقاومت؛ این دو تا عامل پیروزی است؛ عَسَى رَبُّكُمْ أَن یُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَیَسْتَخْلِفَكُمْ فِی الأَرْضِ فَیَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ.[4] امید داشته باشید که خدا دشمنتان را از بین ببرد و شما را به قدرت برساند؛ آن وقت ببیند شما چه کار میکنید.
اگر بعضی از افراد ضعیفالنفس امروزی این سخن را از حضرت موسی میشنیدند، چه میگفتند؟ میگفتند: ما را دارند میکشند، بچهها را داخل شکم مادرشان از بین میبرند، جوانهایمان را سر میبرند، و زنهایمان را به بیگاری و کلفتی میگیرند، آن وقت شما میگویی ما پیروز میشویم و این قدرت عظیم فرعون هلاک میشود؟! شاید برخی ته دل بخندند و بگویند: این چه میگوید؟ میخواهد ما را فریب بدهد! این قدرت چگونه از بین میرود؟! اما جریان گذشت و بعد از همه این شکنجهها و آزارها وقتی به کلی جامعه بنیاسرائیل از هم گسیخته شد، خداوند دست به کار شد. وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَونَ بِالسِّنِینَ وَنَقْصٍ مِّن الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یَذَّكَّرُونَ؛[5] وقتی فرعونیان طغیان را به این حد رساندند، خداوند یک گوشمالی تنبیهی به آنها داد.
عذابهایی که خداوند نازل میکند بر چند گونه است و بخشی از آنها عذاب تنبهی است. در این نوع از عذاب خداوند کسانی را به سختیهایی مبتلا میکند تا به خود بیایند و ضعف و نیاز خودشان را نسبت به خدا درک کنند. خدا این عذاب را نسبت به فرعونیان اعمال کرد. در آن زمان بیشتر درآمدها از راه کشاورزی بود. آنها به خشکسالی و آفت مبتلا شدند و درآمدها کم و فقر بر جامعه غالب شد. اما آنها در مقابل این تنبیه به هوش نیامدند. حتی برعکس، آن را به حضرت موسی و یارانش نسبت میدادند و میگفتند: این از نکبت موسی است؛ تا موسی نیامده بود ما این گونه خشکسالیها را نداشتیم؛ فَإِذَا جَاءتْهُمُ الْحَسَنَةُ قَالُواْ لَنَا هَـذِهِ وَإِن تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ یَطَّیَّرُواْ بِمُوسَى وَمَن مَّعَهُ أَلا إِنَّمَا طَائِرُهُمْ عِندَ اللّهُ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ یَعْلَمُونَ.[6] آنها بهجای اینکه عذرخواهی کنند، بر طغیانشان افزوده شد و به موسی گفتند: تو خیال میکنی ما با این سحر و جادوهایت که موجب خشکسالی و زحمت میشود، تسلیم میشویم؟! ابدا؛ وَقَالُواْ مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِن آیَةٍ لِّتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِینَ.[7] هر کاری بکنی ما هرگز به تو ایمان نمیآوریم.
وقتی کار به اینجا رسید، خداوند متعال بر تنبیهاتش افزود. فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ آیَاتٍ مُّفَصَّلاَتٍ؛[8] در روایات آمده است که هر کدام از این عذابها در یک سال اتفاق افتاد. کار به جایی رسید که دیگر نتوانستند به طغیانشان ادامه دهند. برای مثال طوفان میآمد تمام اراضی و خانههایشان پر از آب میشد، زمینها و محصولاتشان از بین میرفت و خانههایشان خراب میشد ولی در عین حال برای خانههای بنیاسرائیل هیچ اتفاقی نمیافتاد. ملخ میآمد هر چه خوردنی بود میخورد، اما به خانههای بنیاسرائیل وارد نمیشد. دیگر کارد به استخوانشان رسید و مرگ را هر روز میدیدند. ناچار نزد موسی آمدند و گفتند: یَا مُوسَى ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ لَئِن كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِی إِسْرَآئِیلَ؛ تو گفته بودی که ما بنیاسرائیل را رها کنیم و با تو بفرستیم، ولی حاضر نبودیم؛ و گفته بودی که این عذابها نازل میشود، ما باور نمیکردیم. اما حالا دیگر باور کردیم. ما تسلیم هستیم! اگر خدا این عذاب را از ما بردارد، ما بنیاسرائیل را رها میکنیم به هر جا میخواهی آنها را ببر! افزون بر این تو را هم تصدیق میکنیم.
فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلَى أَجَلٍ هُم بَالِغُوهُ إِذَا هُمْ یَنكُثُونَ؛[9] حضرت موسی قبول کرد و با آنها عهد بست که تا فلانمدت دست از کارهایشان بردارند و بنیاسرائیل را اذیت نکنند، اما آنها باز به جای اینکه تشکر کنند و به قول خودشان عمل کنند، عهدشکنی کردند. فَانتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ فِی الْیَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا وَكَانُواْ عَنْهَا غَافِلِینَ؛[10] این بود که دیگر به حسابشان رسیدیم و آنها را در دریا غرق کردیم. وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ كَانُواْ یُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا الَّتِی بَارَكْنَا فِیهَا؛[11] فرعونیان را غرق کردیم و اموال آنها را در اختیار کسانی قرار دادیم که تحت استضعاف همین فرعونیان بودند. وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنَى عَلَى بَنِی إِسْرَآئِیلَ بِمَا صَبَرُواْ؛ ما کار بنیاسرائیل را در آن حد نهایی به سامان رساندیم و هرچه به آنها وعده داده بودیم، عمل کردیم. چرا؟ دلیلش چه بود؟ بما صبروا. البته صبر به معنای دست روی دست گذاشتن نیست. صبر یعنی استقامت، مقاومت و پایداری. وَدَمَّرْنَا مَا كَانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَقَوْمُهُ وَمَا كَانُواْ یَعْرِشُونَ؛ همه آن ساختمانها و کاخهایی را که فرعونیان ساخته بودند، ویران کردیم و اینها به زندگی مرفه و راحتی رسیدند.
تا اینجا توضیحی درباره آیاتی بود که از سوره قصص خواندیم، اما از اینجا بخش دیگری از داستان شروع میشود که پاسخ سؤالی است که ابتدای جلسه مطرح کردم. بسیاری از مردم خیال میکنند وقتی خداوند به کسانی نعمتهایی داد و آنها هم از خدا دم میزنند و یکی دو رکعت نماز میخوانند، یا دم از ولایت علیعلیهالسلام میزنند، دیگر کار تمام است و خداوند نسبت به آنها هیچگاه سخت نمیگیرد. خداوند در این آیات به صورت عینی این مسئله را به ما نشان میدهد که این طور نیست که اگر ما به قومی نعمت و عزتی دادیم و هدایتشان کردیم، دیگر سعادتشان تضمین شده باشد. تازه جامعهای به نام جامعه بنیاسرائیل به وجود آمد و اکنون اول کار است؛ عَسَى رَبُّكُمْ أَن یُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَیَسْتَخْلِفَكُمْ فِی الأَرْضِ؛ امید است که به زودی خداوند دشمنتان را نابود کند و شما را بر اموالشان مسلط کند؛ اما خیال نکنید که این پایان کار است؛ فَیَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛ حالا نوبت شما شروع میشود و شما باید امتحان شوید. فرعونیان امتحان شدند، امتحان بدی دادند و عهدشکنیها کردند. خداوند نیز آن طور با آنها معامله کرد. حال خداوند به شما عزت داد؛ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ؛ شما را در زمان خودتان بر همه جهانیان برتری دادیم، ولی بعد از همه اینها تازه پروندهای برای خود شما باز شد؛ لنَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛[12] ببینیم حالا شما چه کار میکنید؟!
آیا این آیات درسی برای ما ندارد؟! خداوند منتی بر ما گذاشت که در طول 1400سال تاریخ اسلام، در کشورهای اسلامی کمنظیر یا بینظیر بود، و هنوز زود است که بفهمیم چه نعمت عظیمی است و چه برکاتی داشته است. اما آیا حال که این نعمت را به ما داد، کار ما تمام شده است؟ دیگر خیالمان راحت باشد؟ اکنون مصداق این آیه ماییم؛ لننظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛ اکنون نوبت شماست! شما باید سر امتحان بیایید، ببینیم چه میکنید! شاید بپرسید مگر چه میشود؟ آیا احتمال دارد ما کافر یا بتپرست شویم؟ جواب این است که انحراف یک نوع نیست. مرحوم امامرضواناللهعلیه در بحثهای اخلاقیشان خطاب به طلاب میگفتند: خیال نکنید وقتی شیطان میخواهد ما را فریب بدهد، به ما پیشنهاد فلان گناه زشت در خیابان را میدهد. او کاری را به ما پیشنهاد میکند که گناهش از آن بیشتر است ولی ظاهرش هیچ نمایشی ندارد؛ با ما کاری میکند که به گمراهی مردم از دین خدا کمک کنیم و مردم را از مسیر صحیحشان باز بداریم. این کار از دست هیچ جانی در عالم برنمیآید، اما از دست ما برمیآید، و ضررش هم بسیار بیشتر از شرب خمر و زناست.
خداوند فرعون زمان ما را نیز از بین برد. اگر فرعون را در دریا غرق کرد، این را آواره کرد. از این کشور به آن کشور، هر جا میخواست برود راهش نمیدادند. همین آمریکاییها که بیشترین سود را از او میبردند، راهش ندادند. گفت میخواهم برای معالجه بیایم، به او ویزا ندادند و به پاناما رفت. حال ما خیال میکنیم که دیگر کار ما تمام شد و شعب مختار و تافته جدابافته هستیم؟! اشتباه نکنیم! ما در معرض امتحانی سختتر از امتحان زمان پهلوی هستیم زیرا هر چه انسان رشد کند، هر چه نعمتهای خدا برایش بیشتر باشد، امتحاناتش سختتر خواهد بود. ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلاَئِفَ فِی الأَرْضِ مِن بَعْدِهِم لِنَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛ شما را جانشین پهلویها کردیم تا ببینیم شما با دین خدا، احکام خدا و خلق خدا چه میکنید. آیا وظیفهتان را درست میشناسید؟ آیا به دنبال آن میروید که یاد بگیرید و عمل کنید یا خودتان را به نشنیدن میزنید و هر چه خودتان دوست دارید، مطرح میکنید؟! آیا شما هم آن بخش از دین را میگیرید که با ذوق و سلیقهتان وفق میدهد و آنهای دیگر را به فراموشی میسپارید؟! ما در معرض هر دو طرف هستیم. این سنت الهی استثناناپذیر است. سنت امتحان از هیچ فرد و هیچ قومی برداشته نخواهد شد.
وَجَاوَزْنَا بِبَنِی إِسْرَائِیلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْاْ عَلَى قَوْمٍ یَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَّهُمْ؛[13] پس از نابودی فرعونیان، بنیاسرائیل به دستور حضرت موسی به سوی سرزمین مقدس حرکت کردند. هنوز از مصر چندان دور نشده بودند که به قومی رسیدند که بر زمین مرتفع و سرسبزی زندگی میکردند. آنها بتخانه و بتهای بسیار زیبایی داشتند و به بتپرستی مشغول بودند. بنیاسرائیل یک مرتبه همه چیز یادشان رفت. نگفتند که ما سالها تحت فشار فرعونیان و منتظر حضرت موسی بودیم؛ گناه ما این بود که دین توحیدی داشتیم، تابع حضرت ابراهیم بودیم، و آنها به همین دلیل ما را اذیت میکردند؛ همه اینها را فراموش کردند. نزد موسی آمدند و گفتند: یَا مُوسَى اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ؛ یک خدایی مثل اینها برای ما درست کن! این خدایی که تو میگویی که او را نمیبینیم، صدایش را نمیشنویم و نمیتوانیم به سر و صورتش دست بکشیم و تبرک بجوییم، و به درد ما نمیخورد! ببین اینها چه خدای قشنگی و چه جای خوب و سبز و خرم دارند! یک چنین چیزی برای ما درست کن!
این درخواست آنان بسیار زشت بود. آمدهاند نزد حضرت موسی، پیغمبر خدا، منادی توحید، آن کسی که به برکت دین خدا و استعانت از خدا آنها را از همه بدبختیها نجات داده است، میگویند یک چنین خدایی برای ما درست کن! این مسئله یک نکته روانشناختی دارد که توجه به آن برای ما بسیار کارساز است. آدمیزاد یک انگیزه درونی دارد که میخواهد همرنگ جماعت شود، و وقتی میبیند عدهای امتیازات و ویژگیهایی دارند، میخواهد همه چیز را از آنها بگیرد. میگوید هر جور آنها راه میروند، من هم باید راه بروم؛ از فرق سر تا ناخن پا باید فرنگی شویم تا بتوانیم مثل آنها از این تمدن نوین استفاده کنیم! نمونههای کوچکی که همه ما با آن آشناییم همین مدهای لباس و اصلاح سر و صورت است. گاهی افراد به دنبال مدهایی میروند که اصلا هیچ وجه معقولی ندارد. این ویژگی به این دلیل است که انسان برای انتخاب باید دو گرایش داشته باشد و اگر همیشه گرایشش به طرف خیر باشد، انسان نیست. خدا همان طور که فرشتگان و انبیا را برای هدایت انسان فرستاده است، شیطان را نیز قرار داده است تا انتخاب معنا پیدا کند. چنین میلی در انسان وجود دارد که اگر پذیرفت که کسی بر او امتیازی دارد، به شدت میخواهد از او در همه امور تبعیت کند. این میل ریشه شیطانی دارد.
بنیاسرائیل دیدند عدهای که زندگی خوشی دارند و در جای خوش آب و هوایی با بتخانه و بتهای زیبایی زندگی میکنند، گفتند ما هم اگر بخواهیم، مثل اینها شویم، و باید بت داشته باشیم؛ همان چیزهایی که در دل بسیاری از جوانهاست که میگویند اگر بخواهیم مثل فلان هنرمند شویم باید قیافهمان چنین باشد، باید شلوارمان هم مثل آنها پاره پاره باشد! آخر این دو با هم چه ربطی دارد؟! اگر آن طرف ویژگی خوبی دارد آن خوبیاش را یاد بگیر! ولی این زمینه در انسان وجود دارد و شیطان فریبش میدهد.
[1]. الكافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص74.
[2]. اعراف، 129
[3]. همان، 128.
[4]. همان، 129.
[5]. همان، 130.
[6]. همان، 131.
[7]. همان، 132.
[8]. همان، 133.
[9]. همان، 135.
[10]. همان، 136.
[11]. همان، 137.
[12]. یونس، 14.
[13]. اعراف، 138.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/11/27، مطابق با هفدهم جمادیالاولی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
تاریخ بنیاسرائیل دارای مقاطع گوناگونی است که هر مقطع ویژگی خاصی دارد. در قرآن کریم به این مقطعها اشاره شده و بعضی از آموزهها و نکتههای آن بیشتر تکرار شده است. در جلسات گذشته از سوره قصص مقطعی را نقل کردیم که در پایان آن تکیه کلام بر این بود که خداوند اراده میفرماید که بعضی از بندگانش را که در حال ضعف، قلت و ناتوانی هستند، به عزت، شکوه و جلال برساند و اگر آنها از خداوند اطاعت کنند و فرمانهایش را عمل کنند، هیچ چیز مانع پیشرفت آنها نخواهد شد و حتی چیزهایی که میتواند بر ضد آنها و اهداف آنها مؤثر باشد، در خدمت آنان درمیآید. نوزادی را در آب انداختند. آب در جوییهایی جاری شد که از کاخ فرعون میگذشت. او را گرفتند و بزرگش کردند و بالاخره به آن جا رسید که فرعونیان همه در دریا غرق شدند و قوم مستضعف به عزت و شکوه رسیدند. این یک مرحله تاریخی از زندگی بنیاسرائیل است که در آن به این نکته توجه داده میشود که اگر شما در مسیر خدا قدم برداشتید، از قویترین دشمن هم نترسید. خداوند میتواند همان اسبابی را که دشمن فراهم میکند، برای شما و به نفع شما قرار بدهد. وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَیْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ؛[1] دریا را شکافتیم، شما را از آن عبور دادیم، فرعونیان را در آن غرق کردیم و شما تماشا کردید و دیدید چگونه فرعونیان غرق شدند.
از اینجا مقطع دیگری از تاریخ بنیاسرائیل شروع میشود که ویژگیهای خاص خودش را دارد و چندان ارتباطی با مقطع گذشته ندارد و مقایسه آن با مقطع قبلی نیازمند توجه به بعضی از نکتههاست.
بنیاسرائیل همان برادران حضرت یوسف و فرزندان یعقوب بودند که در بلاد شام زندگی میکردند. وقتی حضرت یوسف در مصر به آن عزت رسید، با تدبیری خانواده خود را به مصر آورد و در آن جا سکونت اختیار کردند. تا زمانی که حضرت یوسف حیات داشت، این خانواده همه مهمان حکومت مصر بودند و با عزت زندگی میکردند، اما بعد از آنکه فرعون دیگری بر سر کار آمد، به تدریج وضع بنیاسرائیل هم تغییر کرد. این خانواده ابتدا گروهی سی- چهل نفره بیشتر نبودند، ولی پس از مدتی تقریبا پانصد- ششصدساله در مصر زاد و ولد کردند و کمکم عدهشان زیاد شد و به اقلیتی در درون جامعه مصر تبدیل شدند؛ اقلیتی که در ابتدا مورد احترام بودند ولی به تدریج مورد شک و شبهه قرار گرفتند.
در روایات و تواریخ آمده است که کاهنان پیشبینی کرده بودند که از میان اینها کسی به وجود میآید که حکومت فراعنه را از بین میبرد. این احتمالی بود که به آن اهمیت میدادند و نگران آن بودند؛ بهخصوص فرعون زمان حضرت موسی خیلی احساس خطر میکرد و دستور داده بود که بچههای بنیاسرائیل را سر ببرند. این بود که وقتی فرزند پسری از این طایفه متولد میشد، بدون هیچ جرم و گناهی جلوی پدر و مادرش او را سر میبریدند و با آنها با خفت و خواری برخورد میکردند. قوم بنیاسرائیل در این اواخر تقریبا به صورت یک گروه بردهوار در آمده بودند. آنها اختیار بچههای خود را نداشتند و طبعا اختیار زنهایشان را نیز نداشتند. از آنجا که زنهای بنیاسرائیل شوهرانی از خودشان نداشتند، برای مصریان کلفتی و بیگاری میکردند. در چند آیه از قرآن به این خفت و خواری اشاره شده است. میفرماید: یَسُومُونَكُمْ سُوَءَ الْعَذَابِ؛[2] بدترین شکنجهها را درباره شما اجرا میکردند. یُذَبِّحُونَ أَبْنَاءكُمْ وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءكُمْ وَفِی ذَلِكُم بَلاء مِّن رَّبِّكُمْ عَظِیمٌ. این موقعیت اجتماعی بنیاسرائیل بود.
از نظر فرهنگی نیز چند قرن از زمان حضرت یعقوب و حضرت یوسف گذشته و فقط ته ماندهای از فرهنگ دینی در آنها باقی مانده است، که کمابیش در اثر معاشرت با مشرکان و بتپرستان تحت تأثیر هم واقع شده است. از نظر سیاسی نیز همانطور که گفتیم اقلیتی بودند که حکومت مصر نگران آشوب آنها بود و آنها را مزاحم قلمداد میکرد. در چنین شرایطی حضرت موسی متولد شد و بزرگ شد و به نبوت رسید و فرعونیان جلوی چشم اینها غرق شدند. قرآن تمام این نکات را به صورت بسیار زیبایی ترسیم کرده است. حال این قوم میتوانند جامعه مستقلی بشوند، هویت مدنی، سیاسی و فرهنگی داشته باشند و در مقابل دیگران حرفشان را بزنند و مرامشان را ترویج کنند.
حال دیگر سکونت آنها در مصر صحیح نیست، و به امر خدا به طرف شامات که زادگاه حضرت یعقوب و فرزندانش بود، حرکت کردند. در بین راه به جایگاهی رسیدند که عدهای بتپرست در آن مشغول بتپرستی بودند. ظاهرا جای خوش آب و هوا و خوش منظرهای بود، و مشغول اعمال خوش ظاهری همچون رقص، آواز، کف، حرکات موزون و... بودند.[3] بنیاسرائیل از مراسم خوششان آمد و نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ؛[4] ما یک چنین خدایی میخواهیم؛ خدایی که همین کارها را برایش انجام بدهیم، او را ببینیم، بر او دست بکشیم، این مراسم زیبا را داشته باشیم و یک چنین جای خوش آب و هوایی زندگی کنیم. یک چنین خدایانی برای ما درست کن!
اینها همان کسانی هستند که چند روزی است از آن ذلت نجات پیدا کردهاند. عامل نجاتشان هم همین شخص جناب موسی است و در حال بردن آنها به جایی است که اصالت و استقلال پیدا کنند و به عزت بیشتری برسند. یک مربی الهی برای اینکه چنین مردمی را نجات دهد، باید چهکار کند و به آنها چه بگوید؟ خوب است که انسان بیندیشد که اگر من جای حضرت موسی بودم، چه میکردم؟! بعد از این همه سختی، زحمت، معجزه و کرامت، تازه حرفشان این است که برای ما بت درست کن که آن را بپرستیم! اگر در همین گفتوگوهایی که در این چند آیه ذکر شده است دقت کنیم، از آنها نکتههای مدیریتی، جامعهشناختی، مردمشناختی و روانشناختی بسیاری به دست میآید که میتوانیم در زندگی از آنها استفاده کنیم. داستانهای قرآن برای همین است که ما از این نکتهها استفاده کنیم.
اولین کار حضرت موسی این بود که درباره علت انحراف آنها اندیشید؛ اینها کسانی هستند که میدانند از نسل ابراهیم هستند و حضرت ابراهیم و پدرانشان از انبیا و موحد بودند. اصلا فرعونیان به خاطر این ویژگی با اینها مخالف بودند. اکنون از آن چیزی که عامل عزتشان بوده، رویگردان میشوند و به طرف عامل شرک میروند! باید با روانشناسی تشخیص داد چه میشود که آدمیزاد در چنین حالی و با این سوابق، باز هم به سراغ یک روش باطل میرود. در جلسه قبل اشاره کردم که عامل عمده این حالت تقلید و تبعیت کورکورانه است که در اکثر جوامعی که پیشرفت نکردهاند وجود دارد و کمابیش در جوامع ما نیز هست. این عامل فیالجمله عاملی طبیعی است که در انسان گذاشته شده تا زمینه اختیار برایش فراهم شود. این عامل از عوامل روانشناختی اجتماعی است، و براساس آن وقتی جمعیتی با کسانی روبهرو میشوند که امتیازاتی دارند، بیدلیل میخواهند شبیه آنها شوند.
ابتدا باید علت این تقلید کورکورانه و تبعیت بیدلیل را شناخت و سپس برای درمان آن اقدام کرد. هنگامی که بنیاسرائیل چنین درخواستی از حضرت موسی کردند، اولین پاسخ حضرت به آنها این بود که فرمود: إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ. هیچ کس از اینکه او را جاهل بدانند، خوشش نمیآید. اولین عکسالعمل حضرت موسی این بود که چرا به دنبال کاری میروید که میدانید حماقتآمیز است. هیچ منطقی این سخنی که میگویید را تأیید نمیکند؛ چرا این کار را میکنید؟ چرا این حرف را میزنید؟ إِنَّ هَـؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ.[5] تقلید و تبعیت از دیگران در صورتی مطلوب است که عقل و منطق آن را تأیید کند و حجتی برای آن داشته باشیم. چنین تقلیدی بسیار مطلوب و عامل پیشرفت اجتماع است؛ اجتماع بدون اینگونه تقلیدها به جایی نمیرسد. همه آنچه ما آموختهایم و به آن عمل میکنیم، تبعیت از دیگرانی است که بلد بودند و از آنها یاد گرفتهایم. همه مردم که عالم کامل نیستند و در آن جهتی که نمیدانند باید از دیگرانی که میدانند تبعیت کنند. اما باید بدانند که تبعیت از کسانی صحیح است که صلاحیت تبعیت دارند؛ اما اگر دیدیم که رفتارشان هیچ مبنایی ندارد و خود اینها از این رفتارشان هیچ نتیجهای نگرفتهاند، تبعیت از آنها کار نابخردانهای است.
مفسران در معنای انکم قوم تجهلون کمی به زحمت افتادهاند که آیا متعلق تجهلون حذف شده یا منظور جهل مطلق است، و هر کدام توجیهاتی برای نظر خود کردهاند. ولی به نظر میرسد جهل در اینجا به معنای ندانستن نیست. ماده جهل در زبان عربی دو نوع کاربرد دارد؛ یکی به معنای ندانستن است که مرتبهای از آن در همه انسانها وجود دارد و هیچ کس نیست که به همه چیز عالم باشد. هر انسانی هنگام تولد چنین جهلی دارد؛ وَاللّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَیْئًا؛[6] هیچ چیز نمیدانستید؛ یعنی جاهل بودید. این جهل فی حد نفسه مذمتی ندارد و اگر مذمتی باشد بالعرض است؛ یعنی در جاهایی که انسان وظیفه دارد که رفع جهل کند، اگر به دنبال علم نرفت و راه غلطی را پیمود، مذمت میشود که چرا برای رفع جهل اقدام نکردی.
کاربرد دیگر کلمه جهل همان است که در فارسی به آن «کار نابخردانه» میگوییم. به تعبیر دیگر گاهی جهل در مقابل علم به کار میرود و گاهی در مقابل عقل. جهالت در آیه 17 از سوره نساء نیز در همین معنای دوم به کار رفته است؛ إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السُّوَءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِن قَرِیبٍ؛[7] منحصرا توبه برای کسانی است که کاری را از روی جهالت انجام میدهند بعد هم زود توبه میکنند و برمیگردند. اگر کسی کاری را از روی جهل انجام داده باشد، اگر کوتاهی نکرده باشد، اصلا تکلیفی نداشته و توبه نمیخواهد. پس روشن است که جهالت در اینجا به معنای جهل و ندانستن نیست. این جهالت یعنی از روی نابخردی عمل کردن؛ حسابش را نمیکند و همینطور بیفکر اقدام میکند. به عبارت دیگر عاقلانه رفتار نمیکند. مسئلهای برایش پیش آمده، چیزی به ذهنش رسیده، از آن خوشش آمده و اقدام کرده است؛ سپس متوجه شده که کار غلطی کرده است؛ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِن قَرِیبٍ. چنین کسی اگر توبه کند خداوند توبهاش را میپذیرد. یعنی کارش از روی عناد، حسابشده و برنامهریزی شده نباشد. کسانی هستند که برای گناه و مثلا براندازی حکومت اسلامی برنامهریزی میکنند، سالها روی آن کار میکنند و نقشه میکشند، این غیر از این است که اتفاقا سخن بیجایی گفته باشد یا رفتار نسنجیدهای مرتکب شده باشد. البته نسبت به همان کار نسنجیده هم مکلف بوده که فکر و تعقل کند؛ اما به هر حال نکرده است.
انکم قوم تجهلون؛ یعنی شما مردمی هستید که در رفتارتان بیعقلی میکنید، وقتی میخواهید کاری را انجام دهید، حساب نمیکنید که چرا این کار را انجام میدهیم. انسان وقتی میخواهد دست به کاری بزند یا کاری را از کسی میپسندد و میخواهد مثل آن رفتار میکند، ابتدا باید بفهمد که این کار، کار درستی است و فایدهای دارد یا ندارد. اگر کاری ضرر داشته باشد و انسان از آن تقلید کند پشیمان میشود. خاصیت انسان به عقلش است و لازمه عقل هم این است که هر کاری میخواهد بکند، ابتدا بیاندیشد که آیا این کار درست است و میبایست انجام بدهم یا نه، این کار ضرر دارد و نباید انجام بدهم.
حضرت موسی میفرماید: شما منش این بتپرستان را دیدید و از آن خوشتان آمد و میخواهید بتپرست بشوید! إِنَّ هَـؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ؛[8] اعتقاد و منش اینها سرتاپا هلاکت و پوچی است. مگر این بت چه کاره است؟ آیا عالمی را خلق کرده است؛ آیا شما را خلق کرده است و به شما روزی میدهد؟! چند مجسمه است که خودشان ساختهاند! این کار چه منطقی دارد؟ این اعتقادی که ما باید در مقابل بتی که خودمان میسازیم، سجده کنیم، سر تا پا پوچی است و رفتاری که از این اعتقاد ناشی میشود سر تا پا باطل، بیهوده و غیرعاقلانه است؛ وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ. اعتقاد ما این بود که کسی را باید پرستش کرد که این جهان را آفریده و همه خیرات ما به دست اوست. اوست که میتواند به ما خیر برساند و ضررها را از ما دفع کند. شما باید از کسی اطاعت کنید که شما را از آلفرعون نجات داد، آن ذلت را از شما برطرف کرد، شما را به این استقلال و عزت رساند، و دشمنتان را جلوی چشمتان هلاک کرد، نه این بتی که هیچ کاره است؛ قَالَ أَغَیْرَ اللّهِ أَبْغِیكُمْ إِلَـهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ؛[9]خداوند کسی است که شما را بر همه انسانهایی که در این عصر زندگی میکنند، برتری داده است، آن وقت شما میخواهید او را رها کنید و بتی را عبادت کنید که هیچ کاری از او نمیآید؟! انکم قوم تجهلون؛ ریشه اینکار این است که شما عقلتان را به کار نمیگیرید.
اولین درس این است که ما وقتی با فسادهای اجتماعی روبهرو میشویم ابتدا باید ببینیم ریشه این فساد از کجاست و آن را آسیبشناسی کنیم. حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام ابتدا این کار را کرد، و گفت: ریشه این درخواست این است که شما عقلتان را به کار نمیگیرید. شما در اثر یک گرایش جاهلانهای که عقل آن را تأیید نمیکند، هوس کردهاید که شما هم آن کار را بکنید؛ این کار هیچ دلیل عقلی ندارد. اما اگر میگویید نتیجهای دارد و مطلب صحیحی است، خب بگویید کجای این کار که بت را پرستش کنید، صحیح است؟ این رفتار شما جاهلانه و غیرعاقلانه است.
بنابراین برای مبارزه با فساد ابتدا باید ریشهاش را پیدا کنیم. همچنین سعی کنیم سطح فکر و عقل مردم بالا برود و بهتر بفهمند. عادت کنند که وقتی میخواهند دست به کاری ببرند، ابتدا به نتیجهاش بیاندیشند و آثار و عواقب آن را حساب کنند. تبعیت در جایی صحیح است که انسان بداند آن کسی که از او تبعیت میکند، شخص حکیمی است و رفتار صحیحی دارد، اما به چه دلیل از رفتاری که نه دلیل عقلی و نه حجت شرعی بر آن دارید، پیروی میکنید؟ اگر جامعهای امتیازاتی مثل صنعت، تکنیک، علم و پیشرفت دارند، خب از این امتیازاتشان یاد بگیرید؛ اگر صفت خوبی دارند، اگر پیشرفت علمی هم حتی در امور مادی دارند، آنها را یاد بگیرید؛ اما چرا از رفتارهای دیگرشان پیروی میکنید که ربطی به این امتیازات ندارد؟
یک مبحث مهم این است که آیا ما باید از فرهنگهای دیگر و از آراء و افکار دیگران پیروی کنیم یا نه؟ پاسخ این سؤال هم مثبت است و هم منفی؛ پیروی از چه کسانی و در چه رفتاری؟ اگر از چیزی است که موجب خیر دنیا و آخرت است، البته باید به دنبال آن رفت و آن را یاد گرفت و استفاده کرد. هیچ کس از این کار منع نکرده است. پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله اسیران جنگی را به شرط اینکه به مسلمانها خواندن و نوشتن یاد بدهند آزاد میکرد. فرمودند: اطلبوا العلم ولو بالسین؛ چین در آن زمان از دورترین کشورها به شمار میرفت. میفرماید: به دنبال علم بروید حتی اگر برای آن میبایست به دورترین شهرها بروید. این کار در اسلام ممنوع نیست، اما به شرط اینکه سخن حق یا کار مفیدی باشد. اما از چیزی که میبینید باطل است و هیچ فایدهای ندارد، به چه دلیل پیروی میکنید؟ در کنار این تقلید کورکورانه شما راه حق خودتان را زیر پا میگذارید و اصلا فراموش میکنید که خداوند به شما چه چیزی داد و چه حقی بر شما دارد. اصلا فراموش میکنید که او شما را بر همه برتری داده است؛ وهو فضلکم علی العالمین.
قرآن این تعبیر را فقط درباره بنیاسرائیل به کار برده است ودر چند سوره آن را تکرار کرده است. درباره این فضیلت که با آن خداوند بنیاسرائیل را بر همه اقوام دیگر برتری داده است، اقوال مختلفی است. بیشتر مفسران این فضیلت را مربوط به همان زمان میدانند، اما با توجه به آیه 20 از سوره مائده میتوان این فضیلت را توسعه داد. قرآن درباره ملاکهای فضیلت بنیاسرائیل میفرماید: إِذْ جَعَلَ فِیكُمْ أَنبِیَاء وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا، بنیاسرائیل در میان همه اقوام عالم، بیشترین انبیا را داشتهاند، و از سوی دیگر همین قوم که روزی در نهایت ذلت زندگی میکردند به سلطنتی همچون سلطنت حضرت سلیمان رسیدند. خداوند به بعضی از بنیاسرائیل سلطنتی داد که به هیچ سلطان دیگری داده نشد، که علاوه بر انسانها، جن و وحوش و طیور همه مطیع او بودند. روشن است که جا دارد به چنین قومی که این عزت مادی و آن عزت معنوی را دارد، بگویند: فضلکم علی العالمین. اما آنها در مقابل این نعمتهای خدا چه کردند؟ زمانی که تازه از قوم فرعون نجات پیدا کردهاند و کمی احساس راحتی میکنند، به پیامبر خود میگویند: اجعل لنا الها کما لهم آلهة! میخواهند بتپرستی کنند!
انشاءالله در جلسه آینده به ادامه این بحث میپرازیم.
[1]. بقره، 5.
[2]. بقره، 49.
[3]. مراسم بتپرستی در گذشته کارهایی ازاین قبیل بوده است. قرآن هم به این نکته اشاره دارد و میفرماید: وَمَا كَانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُكَاء وَتَصْدِیَةً (انفال، 35).
[4]. اعراف، 138.
[5]. اعراف، 139.
[6]. نحل، 78.
[7]. نساء، 17.
[8]. اعراف، 139.
[9]. همان، 140.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/12/11، مطابق با دوم جمادیالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسات گذشته اشاره کردیم که داستان بنیاسرائیل در قرآن کریم مقاطع مختلفی دارد که ویژگیهای هر مقطع دارای درسها و عبرتهایی برای ماست؛ البته به شرط آنکه درست دقت کنیم و از آنها استفاده کنیم.
بخش اول مربوط به پیداش بنیاسرائیل و اقامت آنها در مصر بود؛ مقطعی که در آن مورد آزار و شکنجه فرعونیان بودند. هر روز که میگذشت نشانهای از آیات الهی برای قوم فرعون ظاهر میشد و هر سال یکی از عذابهای الهی اتفاق میافتاد و گرایش مردم آرام آرام به طرف حضرت موسی بیشتر میشد. ابن بود که فرعونیان به فرعون گفتند: اگر بخواهی با موسی این طور مدارا کنی، دیگر از تاج و تختت اثری نخواهد ماند. فرعون در مقابل، آنها را دلداری دارد و گفت: سَنُقَتِّلُ أَبْنَاءهُمْ وَنَسْتَحْیِـی نِسَاءهُمْ وَإِنَّا فَوْقَهُمْ قَاهِرُونَ؛[1] نترسید! اگر کار سخت شد، همه فرزندانشان را میکشیم. ما بر آنها مسلط هستیم و هیچ جای نگرانی نیست.
اینجا بود که بنیاسرائیل نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: أُوذِینَا مِن قَبْلِ أَن تَأْتِینَا وَمِن بَعْدِ مَا جِئْتَنَا؛[2] ما امیدوار بودیم که خداوند با آمدن شما، مشکلات ما را حل کند و ما را از دست فرعونیان نجات دهد، اما اکنون نهتنها آن وضع ادامه دارد بلکه بدتر هم شده است. حضرت موسی در مقابل تهدیدهای فرعون به بنیاسرائیل اینگونه سفارش کرد: اسْتَعِینُوا بِاللّهِ وَاصْبِرُواْ إِنَّ الأَرْضَ لِلّهِ یُورِثُهَا مَن یَشَاء مِنْ عِبَادِهِ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ؛[3] از خداوند کمک بخواهید! خداوند پیروزی را نصیب کسانی خواهد کرد که اهل تقوا و صبر باشند. گفتند: آخر دیگر چه جای صبر است؛ با این همه آزار و شکنجه دیگر چه صبری؟
حضرت موسی با بیانی که متضمن وعده خیری برای بنیاسرائیل بود، فرمود: عَسَى رَبُّكُمْ أَن یُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَیَسْتَخْلِفَكُمْ فِی الأَرْضِ فَیَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛[4] امید است که خداوند دشمن شما را نابود کند و شما را در زمین جانشین آنها سازد. سپس بر نکتهای بسیار آموزنده اشاره میکند که از جمله درسهایی است که ما باید از این بیانات بگیریم. میفرماید: فَیَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛ تا ببیند شما چهکار میکنید. در چند آیه دیگر از قرآن نیز این لحن کلام وجود دارد که خداوند اقوامی را نابود میکند و قوم دیگری را جای آنها قرار میدهد تا ببیند آنها چهکاره هستند. به دیگر سخن، مقطع دیگری از تاریخ بر ای آنهایی که پیروز شدند، شروع میشود.
این وعده تحقق پیدا کرد؛ فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِینَ؛[5] وقتی کار سخت شد و بندگان شایسته خدا را ناراحت کردند، ما از آنها انتقام گرفتیم و همه آنها را غرق کردیم. در بعضی از آیات خطاب به بنیاسرائیل میفرماید: ما آنها را غرق کردیم در حالیکه شما تماشا میکردید؛ جلوی چشم شما فرعونیان را با آن قدرتشان غرق کردیم. فَیَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ؛ اکنون مقطع دیگری از تاریخ برای شما شروع شده است. باید شما امتحان دهید که در مقابل نعمتی که خداوند به شما داد چقدر شکر او را بهجا میآورید و به وظایفتان را عمل میکنید.
جامعه ما چنین مقطعی از تاریخ را گذراند. بیشتر شما جوانان، دهههای پیش از انقلاب را درک نکردهاید و ندیدهاید که فرعون زمان ما با متدینین و کسانی که به دنبال احیای دین خدا بودند، چه میکرد. زمانی بود که ما مصداق این آیه بودیم؛ عَسَى رَبُّكُمْ أَن یُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَیَسْتَخْلِفَكُمْ فِی الأَرْضِ. آن روز نیز بسیاری از مردم هیچ امیدی نداشتند که وضع برگردد و اسلام در جامعه مطرح و حکومت اسلامی تشکیل شود. بسیاری اینها را خواب و خیال میدانستند، اما آن کسی که در جامعه ما جانشین انبیا بود، میگفت: عَسَى رَبُّكُمْ أَن یُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَیَسْتَخْلِفَكُمْ فِی الأَرْضِ. این وعده در طول تقریبا دو دهه نهضت تحقق پیدا کرد. فینظر کیف تعملون؛ آن مقطع تاریخی بر شما هم گذشت؛ شما امتحان خوبی دادید. انصافا مردم ما در آن مقطع تاریخی خوب درخشیدند. خدا هم خوب پاداششان داد؛ پاداشی که هیچ کس آن را پیشبینی نمیکرد و نظیرش هم در تاریخ بسیار نادر بود.
امروز در جامعه اسلامی چند کشور دیگر هستند که مخاطب این آیات هستند. یکی از مردمی که خیلی خوب نقش خودشان را ایفا میکنند مردم بحرین هستند. از خدای متعال درخواست میکنیم که پیروزیاش را بر این مردم پاک و شریف نازل کند و آنها را از چنگال دشمنانشان نجات دهد. عراق، سوریه و یمن نیز از مخاطبان این آیه هستند. البته آن شرط قبل در اینجا هم هست؛ استعینوا بالله واصبروا؛ اگر از خدا کمک بخواهید، نه از دشمنان خدا و شرق و غرب. آنها اکنون مخاطب این آیه هستند و این درس را باید از داستان بنیاسرائیل و آیاتی که برخی از آنها را اشاره کردیم، بگیرند.
ما هم این دوره را گذراندیم و نتیجه صبر و استقامت را دیدیم. تقریبا هرشب طلاب مدرسهها به حرم مشرف میشدند، زیارت عاشورا میخواندند و متوسل میشدند که خدا طاغوت را از بین ببرد و اسلام را پیروز کند. الحمدلله این توسلات و تلاش مجاهدان حقیقی راه خدا اثر کرد. ان شاء الله این چیزهایی که تجربه کردیم و از آنها نتیجه گرفتیم را فراموش نکنیم و در مشکلات دیگرمان از آنها استفاده کنیم. خدا کند که یادمان نرود چه چیزهایی میتواند مؤثر باشد و به شرق و غرب دل نبندیم، تملق این و آن را نگوییم، عزت اسلامی را نشکنیم، و در مقابل دشمن کافر قاطعانه و گردنفرازانه صحبت کنیم. به یاد داشته باشیم وقتی که ما از لحاظ اسباب ظاهری در نهایت ضعف بودیم، امام میفرمود: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. این سخن از باب اعتمادی بود که او به خدا داشت. ما هم باید این درس را یاد بگیریم، آن را به یاد داشته باشیم و در مقاطع مختلف زندگیمان به کار بگیریم. این طور نشود که اگر احساس ضعف کردیم، تسلیم شویم؛ این شأن مؤمن نیست. خدا نیز دوست ندارد که مؤمن در مقابل کافر و دشمن خدا سر تسلیم فرود بیاورد و با آنها پنهانی قرارداد ببندد. اینها کارهای خوبی نیست و ان شاء الله مسئولین ما توجه داشته باشند و به این آفات مبتلا نشوند.
مقطع دوم از هنگامی شروع میشود که بنیاسرائیل از مصر بیرون آمدند و به امر حضرت موسی به طرف ارض مقدس روانه شدند. در این مسیر بود که امتحان جدیدی برای بنیاسرائیل روی داد که در آن رد شدند. قومی بتپرست با آداب و مناسکی خاص دیدند و نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ؛ بتی مثل اینها برای ما درست کن که آن را پرستش کنیم. حضرت موسی در پاسخ گفت: إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛ أَغَیْرَ اللّهِ أَبْغِیكُمْ إِلَـهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ.[6] در جلسه گذشته به تحلیل این گفتوگو که بین بنیاسرائیل و حضرت موسی رخ داده است و درس آن برای ما پرداختیم. مردمی که در همان مصر - برخلاف اکثریت مصریان که بتپرست و مشرک بودند- به خداپرستی معروف بودند، کسانی که افتخار میکردند که از فرزندان پیغمبران هستند، چه شده حال که از دست فرعونیان نجات پیدا کردهاند، میگویند ما هم میخواهیم بت بپرستیم؟ چه شد که اینها به این فکر افتادند؟! گفتیم از همین پاسخ حضرت موسی که به آنها میفرماید: انکم قوم تجهلون، تحلیل این جریان روشن میشود. تجهلون، چه از جهل باشد و چه از جهالت، چه مربوط به فکر و نظر باشد و چه مربوط به عمل و رفتار، روشن میسازد که بنیاسرائیل علیرغم همه آن ویژگیها، از لحاظ فکری و رفتاری قوی نبودند. به عبارت دیگر دینی موروثی داشتند.
اکنون نیز در دنیا مردمانی هستند که دینشان دین پدر مادری و شناسنامهای است و هیچگاه درباره چرایی پذیرفتن این دین تحقیق نکرده و به دنبال پاسخ به شبهات آن برنیامدهاند. روشن است که اگر مسایل فکری و رفتاری انسان بر مبانی عقلی و محکم مبتنی نباشد به آفت بسیار بزرگی مبتلا میشود و در جایی ضربه آن را میخورد. درسی که باید از اینجا بگیریم این است که بکوشیم مبانی فکری و اعتقادی خود را بهتر و محکمتر بیاموزیم؛ دلایلش را خوب یاد بگیریم و پاسخ شبهاتش را پیدا کنیم؛ بهخصوص در این زمان که دشمنان از راههای مختلف لجنپراکنی میکنند و بر فکر جوانهای ما اثر میگذارند.
یکی از ویژگیها انسان تقلید است. البته اصل گرایش به تقلید را خداوند در نهاد انسان قرار داده است و حکمتهایی دارد، اما انسانها گاه از آن بهرهبرداری غلط میکنند. اینکه انسان در چیزی که نمیداند و تخصص آن را ندارد، به متخصص آن کار مراجعه کند، قریحهای خدادادی است. هر کسی در هر چه نمیداند، به دنبال کسی میرود که از او یاد بگیرد. دایره این کار آن قدر وسیع میشود تا به تقلید در احکام شرعی نیز میرسد. این قریحه ریشه عقلانی دارد و خداوند آن را در وجود ما قرار داده است که از آن استفاده کنیم؛ اما برخی از انسانها در آن افراط یا تفریط میکنند و بیجا از کسی تقلید میکنند.
همه ما در طول زندگی این مسئله را آزمودهایم که وقتی در کسانی ویژگیهای خوبی را میبینیم میخواهیم مثل آنها رفتار کنیم. این کار به خودی خود خوب است، اما به جاهایی میرسد که عقلائی نیست. ابتدا تقلیدهای بچگانه است؛ کودکان در منزل از پدر و مادر و افراد بزرگتر خانواده تقلید میکنند. این تقلید کودکانهای است. این تقلید برکاتی دارد و اگر نبود انسان حرف زدن و کارهای خوب را هم یاد نمیگرفت. اما انسان باید بفهمد که کجا باید تقلید کرد و کجا نباید.
یکی از تقلیدهای انسان، تقلید از بزرگترهاست. ابتدا از پدر و مادر است، سپس در جامعه کسانی حکم پدر و مادر را پیدا میکنند. در هر جامعهای - به حق یا ناحق- چنین کسانی وجود دارند که بهخاطر موقعیت محترمی که در جامعه دارند، دیگران میخواهند مثل آنها باشند. یکی از عوامل نشاندهنده موقعیت برتر، ثروت است. معمولا عموم مردم پولدارها را طبقه ممتاز میدانند و از آنجا که آنها بهرههای مادی بیشتری دارند، از آنها تقلید میکنند.
در تاریخ بزرگترین انحرافات در دین از اینجا سرچشمه گرفته است. این انحراف درباره قوم حضرت ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام نیز بیان شده است. ایشان ابتدا تا پانزده- شانزده سالگی در کوهی زندگی میکرد. وقتی وارد جامعه شد دید مردم به بتکدهای میروند و در آنجا بتهایی را میپرستند. از عمویش پرسید: این چیست که پرستش میکنید؟ این چه وضعی است؟! عمویش پاسخ داد: نَعْبُدُ أَصْنَامًا فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِینَ؛[7] اینها بتهایی است که ما به آنها احترام میگذاریم و در مقابلشان خضوع میکنیم. حضرت ابراهیم پرسید: هَلْ یَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ * أَوْ یَنفَعُونَكُمْ أَوْ یَضُرُّونَ؛[8] آیا وقتی اینها را صدا میزنید، میفهمند چه میگویید؟! آیا اینها نفع و ضرری برای شما دارند؟! آنها پاسخی برای این سؤال نداشتند، اما گفتند: بَلْ وَجَدْنَا آبَاءنَا كَذَلِكَ یَفْعَلُونَ؛ این سنت آباء و اجدادی ماست، پدران ما این طور میکردند ما هم میکنیم. قرآن در آیه دیگری میفرماید: أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ شَیْئاً وَلاَ یَهْتَدُونَ؛[9] اینکه میگویید چون پدران ما اینکار را میکردند، ما هم میکنیم، منطقی ندارد. اگر پدرانتان به راه گمراهی رفتند، شما هم باید به دنبال آنها بروید؟! این همان تقلید کورکورانه است. این تقلید ادامه پیدا میکند و به تقلید از کسانی میرسد که دارای موقعیت اجتماعی هستند و قرآن از آنها به عنوان کبراء نام میبرد؛ إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءنَا.[10]
بنیاسرائیل بتخانه زیبایی را دیدند که گویا در موقعیت جغرافیایی خوبی نیز قرار داشت. اینها از اینکه یک عده ممتازی چنین کاری را میکردند خوششان آمد و گفتند خوب است ما هم همین کار را بکنیم. این همان تقلید کور است. البته ابتدا خود اقدام نکردند، بلکه نزد حضرت موسی آمدند و به او گفتند تو این کار را برای ما بکن! بالاخره موسی بود که اینها را نجات داده بود و به طرف ارض مقدس هدایت میکرد. به طور طبیعی این اندازه حرفشنوی داشتند، ولی پیشنهاد کردند که ما دلمان میخواهد معبودی مثل آنها داشته باشیم. این خدایی که نمیبینیم و صدایش را نمیشنویم برای ما ارزشی ندارد! نکته دیگر اینکه بنیاسرائیل در طول اقامتشان در مصر همیشه با همین بتها و بتخانهها سروکار داشتند و برایشان تازگی نداشت. اکثریت مردم مصر بتپرست بودند و اینکار برای آنها زننده نبود.
در مقابل حس تقلید کورکورانه، انسان میبایست فکر کند که آیا این کار درست است یا نیست. حضرت موسی به بنیاسرائیل فرمود: إِنَّ هَـؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ؛[11] درست است که شما میبینید اینها این کار را میکنند، اما هر کاری را که نباید تقلید کرد! فکر کنید، ببینید آیا کار درستی است؛ برای چه این کار را میکنند و چه نتیجهای دارد؟ انکم قوم تجهلون؛ رفتار شما رفتار نابخردانهای است. اگر عاقل باشید باید فکر کنید ببینید کار اینها کار درستی است یا نه، و اگر خوب است شما هم آن را انجام دهید. اما آخر اینکار چه خوبیهایی دارد؟ شما میخواهید در مقابل موجود پستی که به دست خودتان و امثال خودتان ساخته شده، به خاک بیفتید و اظهار ذلت کنید؛ چیزهایی که هیچ برتری بر شما ندارد و شما خودتان هزار بار بر آنها برتری دارید. این چه کاری است که میکنید! قَالَ أَغَیْرَ اللّهِ أَبْغِیكُمْ إِلَـهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ؛ سپس به عوامل فطری که در انسان است، اشاره میکند. خداوند است که این همه خوبیها را به شما داده است، او شما را از دشمنی نجات داد که صدها سال بر شما مسلط بود. آیا آن خدا را باید پرستش کنید یا این بتی که هیچ فایدهای ندارد؟! چرا این کار را میکنید؟ به هر حال حضرت موسی آنها را توبیخ کرد و نگذاشت این کار را بکنند.
این بنیاسرائیل همان قومی هستند که خداوند درباره آنها میفرماید: وَإِذْ أَنجَیْنَاكُم مِّنْ آلِ فِرْعَونَ یَسُومُونَكُمْ سُوَءَ الْعَذَابِ یُقَتِّلُونَ أَبْنَاءكُمْ وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءكُمْ وَفِی ذَلِكُم بَلاء مِّن رَّبِّكُمْ عَظِیمٌ.[12] حضرت موسی هم خطاب به آنها گفت: أَغَیْرَ اللّهِ أَبْغِیكُمْ إِلَـهًا وَهُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعَالَمِینَ؛[13] خداست که شما را بر دیگران برتری داد، آن وقت شما میخواهید خدا را رها کنید و بت بپرستید؟! اگر شما میخواهید از کسی قدردانی کنید و شکر نعمتی را بهجا بیاورید، باید خدا را پرستش کنید. او این نعمتها را به شما داد. او شما را بر همه جهانیان برتری داد.
این آیات چه درسی برای ما دارد؟ باید بدانیم همان طور که خداوند نسبت به بنیاسرائیل دست از امتحانش برنداشت، ما هم مشمول این امتحان هستیم. ما که الحمد لله امتحانات دوره طاغوت را پشت سر گذاشتیم و به فضل شهدایمان و کسانی که فداکارانه برای اسلام خدمت کردند دینمان باقی ماند، و عزتمان در دنیا افزوده شد، تازه مخاطب این آیه هستیم: فینظر کیف تعملون. خداوند میفرماید: حالا نوبت شماست که امتحان شوید؛ ببینم شما چه میکنید؟ آیا قدر نعمتهای خدا را میدانید یا از روی هوای نفس نسبت به بعضی از آنها دهانکجی میکنید؟ آیا از این نعمتها و عزتی که خداوند به شما داده، در مقابل دشمنان خدا استفاده میکنید یا در مقابل کفار سر خم میکنید و با آنها قرارداد مخفیانه امضا میکنید؟ خداوند احکامی را برای شما نازل کرده است؛ آیا اکنون که قدرت پیدا کردهاید، به این دستورات عمل میکنید؟! آیا رباخواری را کنار میگذارید یا به نام هدیه و مجعولات دیگر احکام خدا را زیر پا میگذارید؛ چیزی که گناه یک درهمش بیشتر از هفتاد بار زنا با محارم در خانه خداست. اگر احکام خدا را رعایت نکردید شما هم مثل بنیاسرائیل هستید که از پیغمبرانشان درخواست بت کردند.
آنها گفتند: یَا مُوسَى اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ، شما هم میگویید ما میخواهیم مثل آمریکا باشیم؛ آنها قدرت، ثروت و تکنولوژی پیشرفته دارند، ما هم میخواهیم مثل آنها باشیم، و برای رسیدن به این هدف باید رفتارمان را مثل آنها کنیم! بعضی اینگونه توجیه میکنند که حلال و حرام کدام است؛ اینها برای یک وقت دیگری بود، و در آن زمان فوایدی داشت؛ اما حالا که دوران 1400سال پیش نیست! دنیا عوض شده و شرایط جدیدی به وجود آمده است. اکنون دیگر دختر و پسر باید با هم دوست باشند! و زمان آن گذشته که خداوند این کار را قسیم زنا معرفی میکرد و میگفت: وَلاَ مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ.[14]
باید بدانیم که خداوند با هیچ کس خویشاوندی ندارد؛ لیس بین الله و بین احد قرابة.[15] همچنین احکام الهی تاریخ مصرف ندارد؛ فَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَحْوِیلًا.[16] ما باید در داستانهایی که قرآن نقل میکند، تأمل بیشتری بکنیم و درسهایی که امروز باید از آنها برای زندگیمان بگیریم، بیشتر برجسته کنیم. هم خودمان درباره آنها بیشتر فکر کنیم و هم به دیگران یادآوری کنیم، و آنها را از روزی که قدردان نعمتهای خدا نشوند، بترسانیم؛ روزی که خداوند نعمتش را از ما بگیرد.
قرآن درباره این سنت خداوند بیان بسیار رسایی دارد، و میفرماید: وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّبِیٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ. ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّیِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّى عَفَواْ وَّقَالُواْ قَدْ مَسَّ آبَاءنَا الضَّرَّاء وَالسَّرَّاء؛[17] هر پیغمبری را فرستادیم، چاشنی آمدنش گرفتاریهایی برای مردم بود تا به خدا توجه و تضرع کنند؛ اما نهتنها تضرع نکردند، بلکه گفتند این جریان طبیعی است؛ یک روز خوشی است یک روز ناخوشی؛ گذشتگان ما هم یک سال خشکسالی داشتند و یک سال باران فراوان؛ مهم نیست. فقط باید تلاش کنیم، و هیچ کار دیگری لازم نیست. ابرهای مصنوعی ایجاد میکنیم و باران میآید! ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكَانَ السَّیِّئَةِ الْحَسَنَةَ؛ امسال باران خوبی آمد و خشکسالی نیست و همه خوشحال هستند؛ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ یَشْعُرُونَ؛ وقتی ناسپاسی کردند؛ قدر نعمتهای ما را ندانستند و نافرمانی کردند، ما هم ناگهانی آنها را مؤاخذه کردیم. اصلا نفهمیدند که چه شد؛ صبح بلند شدند و دیدند همه جا خراب و ویران شده است!
چرا خدا این جریانها را با این تأکید برای ما نقل میکند؟! باید بدانیم که ما از این جریانها استثنا نیستیم؟ ما تافته جدابافته نیستیم. اگر چه شکل امتحانات و ویژگیهایش تغییر میکند، اما روح امتحانات یکی است. شرایطی پیش میآید که ما باید در آن به احکام و وظایف شرعی خودمان عمل کنیم؛ اگر پشت گوش بیاندازیم ما هم دچار عذاب الهی میشویم؛ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ یَشْعُرُونَ.
اعاذنا الله وایاکم انشاءالله
[1]. اعراف، 127.
[2]. همان، 129.
[3]. همان، 128.
[4]. همان، 129.
[5]. زخرف، 55
[6]. اعراف، 140.
[7]. شعراء، 71.
[8]. همان، 72-73.
[9]. بقره، 170.
[10]. احزاب، 67.
[11]. اعراف، 139.
[12]. همان، 141.
[13]. همان، 140.
[14]. نساء، 25.
[15]. الکافی، ج2، ص74.
[16]. فاطر، 43.
[17]. اعراف، 94-95.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1395/12/18، مطابق با نهم جمادیالثانی 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
بحث ما در این دوره از جلسات درباره داستانهای قرآن کریم بود و کوشیدیم از نکتههایی که در این داستانها به کار رفته و روی آن تأکید شده، استفاده کنیم. بحث را از داستانهای مربوط به بنیاسرائیل آغاز کردیم و به اینجا رسیدیم که بنیاسرائیل پس از هلاکت فرعونیان، به رهبری حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام به طرف ارض مقدس حرکت کردند؛ اما در بین راه به قومی بتپرست رسیدند و از حضرت خواستند که برای آنها نیز بتی بسازد! گفتیم نکتهای که ما باید از این آیه استفاده کنیم این است که خیال نکنیم اگر امتی مورد لطف خدا قرار گرفتند، دشمنانشان هلاک شدند، از سختیها و گرفتاریها نجات پیدا کردند و به عزتی رسیدند، دیگر نباید نگرانی داشته باشند. بنیاسرائیل تازه از فرعونیان نجات پیدا کرده بودند، دیدند که خداوند فرعون را با آن عظمتش در دریا غرق کرد، اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که به حضرت موسی پیشنهاد کردند: برای ما بتی بساز تا آن را پرستش کنیم؛ اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ.[1]
خداوند همه داستانهای قرآن را دارای عبرت میداند و میفرماید: فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ،[2] إِنَّ فِی ذَلِكَ لَذِكْرَى لِأُوْلِی الْأَلْبَابِ.[3] ولی گاهی در خلال آیات، وقتی به نقطهای حساس میرسد که انسانها باید به آن بیشتر توجه کنند، یک تک مضراب میزند که حواستان جمع باشد! از جمله، متناسب با همین موقعیت بنیاسرائیل، که از دست فرعونیان نجات پیدا کرده و ملت آزاد و مستقلی شدهاند، قاعدهای کلی را مطرح میکند و میفرماید: آیا پس از این داستانهایی که برای شما نقل کردیم و دیدید که کسانی رفتند و دیگران جانشین آنها شدند، نباید بیاندیشید که باید خدا را اطاعت کنید، مبادا به عذابهایی مبتلا شوید که پیشینیان مبتلا شدند؟ أَوَلَمْ یَهْدِ لِلَّذِینَ یَرِثُونَ الأَرْضَ مِن بَعْدِ أَهْلِهَا أَن لَّوْ نَشَاء أَصَبْنَاهُم بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ یَسْمَعُونَ؛[4]
عذابهایی که بر پیشینیان نازل شد در اثر عصیانها و تمردهایشان بود. قبل از این، داستان حضرت نوح، هود، صالح، لوط و شعیب را نقل میکند و در آنها هشداری متعارف وجود دارد که نظیر آن در قرآن زیاد است، اما در این آیه انذاری بسیار بالاتر از انذارهای دیگر مطرح میشود؛ میفرماید: وَنَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ یَسْمَعُونَ؛ در اینجا مصیبت دیگری را مورد تأکید قرار میدهد، و میفرماید: آیا نباید با خود بیاندیشید که ممکن است در اثر عصیان و گناه، خداوند قدرت تشخیص و درک صحیح را از شما بگیرد؟ این از همه مصیبتها بالاتر است!
تعبیر «طبع علی القلوب» یا «ختم علی القلوب» از ادبیات شایع و پرتکرار قرآن بوده،[5] بیانگر این مسئله است که بشر خیلی باید نگران این باشد که قدرت فهم، تشخیص و تصمیم صحیح از او گرفته شود. این واقعیتی است که قرآن مدام آن را تکرار میکند. برای مثال در سوره یس با تعبیرات بسیار غلاظ و شدادی میفرماید: إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِیَ إِلَى الأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ * وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ * وَسَوَاء عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ؛ اکثریت مردم به این تقدیر حتمی مبتلا هستند که انذار کردن تو فایدهای برای آنها ندارد و ایمان نخواهند آورد؛ ما بر گردن آنها غلهای سنگینی قرار دادیم که نمیتوانند تکان بخورند. غیر از این غلها، سدهایی جلوی رو و پشت سرشان قرار میدهیم و چشمهایشان دیگر جایی را نمیبیند. حال این پرسش مطرح میشود که علت این موانع هدایت چیست؟ چرا خداوند کسانی را این چنین مبتلا میکند که حقیقتی را نبینند، نتوانند بفهمند و هیچ عامل دیگری در هدایت آنها اثر نکند؛ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ. آیا این مسئله با اختیار آنها منافات ندارد؟ در این صورت چرا عذاب میشوند؟ پرسش دیگری که در اینجا مطرح میشود این است که چه حکمتی در این کار خداست و چرا خداوند جلوی فهم اینها را میگیرد و چه دشمنی خاصی با اینها دارد که این بلا را بر سرشان میآورد؟
برای پاسخ به این پرسشها ابتدا باید به اصل حکمت آفرینش و ویژگیهای عالمی که ما در آن زندگی میکنیم، توجه شود. در گذشته بارها این مطلب را بیان کردهایم که هدف خداوند از آفرینش انسان این بود که مخلوقی را بیافریند که خودش مسئول خیر و شرش باشد و سرنوشت خودش را خودش با اختیار خود رقم بزند. این موجود باید در عالمی زندگی کند که همیشه در حال تغییر و تبدیل باشد و شرایط مختلفی برای انتخابهای گوناگون به وجود آید. در این عالم در میان میلیاردها انسان شاید دو انسان را پیدا نکنید که سرنوشتشان کاملا مثل هم باشد. راه برای همه انسانها باز است که خودشان سرنوشتشان را تعیین کنند؛ إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا؛[6] این شرایط انتخاب باید تا وقتی که انسان در این عالم است، ادامه داشته باشد. از اینرو شرایط مختلف هر روز رو به ازدیاد است و انسان هر قدمی که برمیدارد برایش زمینه انجام کارهای بیشتر و مهمتر فراهم میشود. عالم ملائکه اینگونه نیست؛ جبرئیل از ابتدا جبرئیل بوده است و تا آخر هم همین خواهد بود؛ وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ.[7] اما آدمیزاد ابتدا یک نطفه است، سپس به صورت نوزادی متولد میشود، و کمکم رشد میکند تا به بلوغ، جوانی و پیری میرسد.
جریانات این عالم بر اساس قوانین الهی پیش میرود. یکی از این قوانین تدریجی بودن پدیدههای جهان است، و معمولا این امور به تدریج به سوی تکامل میروند. نوع ساده این تکامل در گیاهان و به صورت کمی پیشرفتهتر و متنوعتر در حیوانات است، اما کاملترین نوع آن در انسان است که نه تنها بدن و تواناییهای بدنیاش رشد میکند، بلکه از لحاظ فکری، فهم و اراده نیز رشد میکند. اما از آنجا که بناست انتخاب داشته باشد، رشدش نیز در هر دو زمینه است. اگر راه خوب را انتخاب کرد و ادامه داد در همان راه رشد میکند، و اگر راه بد را انتخاب کرد، در راه بد رشد میکند. مَن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ؛[8] به آنهایی که فقط به همین زرق و برقهای دنیا دل بستند، طبق مصالحی چیزهایی از همین دنیا را میدهیم. ولی اینها فقط همین دنیا را دارند و بهرهای از آخرت ندارد؛ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا * وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا. در ادامه خداوند یک قاعده کلی را بیان میکند. میفرماید: كُلاًّ نُّمِدُّ هَـؤُلاء وَهَـؤُلاء مِنْ عَطَاء رَبِّكَ؛ ما هر دو گروه را امداد میکنیم. هم کسانی که راه خوب را انتخاب میکنند و هم کسانی که راه بد را انتخاب میکنند از امدادهای ما بهره میبرند.
اگر در احوال خودمان دقت کنیم نمونههایی از این رابطه را در خودمان میبینیم. برای مثال در روزهای آغازین مدرسه، درس خواندن برایمان سخت بود. اما کمکم شیرینی علم را چشیدیم و کمکم شوق علمآموزی چنان غلبه کرد که حتی از غذا و استراحت صرفنظر میکردیم تا در درسمان پیشرفت کنیم. در عبادات نیز این مسئله را تجربه کردهایم. ابتدا نمازخواندن برای انسان سخت است، وقتی مکرر خواند به آن علاقهمند میشود و کمکم به جایی میرسد که از خواندن آن لذت میبرد. همچنین اولین مرتبهای که انسان گناه میکند، چندان علاقهای به آن ندارد، بهخصوص برخی از گناهها مثل سیگارکشیدن که سختی نیز دارد، ولی به تدریج به آن عادت میکند و کمکم به جایی میرسد که اگر شبهنگام سیگار در خانهاش نباشد، خوابش نمیبرد! این یک سنت الهی است که برای آدمیزاد قرار داده شده تا راه برایش آسان شود و به کارهایش سرعت دهد.
در روایات آمده است: کسی که مرتکب گناهی میشود، نقطه سیاهی در دلش پیدا میشود؛ اگر توبه کرد، این نقطه پاک میشود، ولی اگر ادامه داد و تکرار شد، نقطه سیاه دیگری هم کنارش میآید و در صورت تکرار، این سیاهی کمکم همه دل را میگیرد و دیگر جایی برای نور در دل باقی نمیگذارد. دیگر در این دل هیچگاه میل عبادت پیدا نمیشود. ختم الله علی قلوبهم به همین معناست. وقتی سیاهی رنگ ثابت دل شد، دیگر با هیچ آبی پاک نمیشود. در این صورت به این دل میگویند مهر خورده است. این دل دیگر نورانیت ندارد؛ سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون. اما خداوند از باب لطفش بارها به ما هشدار میدهد که چنین واقعیتی هست و حواستان جمع باشد که به کار بد عادت نکنید؛ اگر کار بدی هم از شما سرزد زود توبه کنید. اگر گذاشتید گناهان متراکم شد، چنین خطری در پیش است و کار انسان را به جایی میرساند که دیگر نمیتواند حق را از باطل تشخیص دهد.
عادت یکی از قوانین خداست. آدمیزاد با هر کاری انس بگیرد ترک آن برایش سخت است. کمکم به جایی میرسد که کأنه نمیتواند از آن جدا شود. ممکن است انسان گاهی به مراکزی مراجعه کند و با مناظر نامطلوبی روبهرو شود و از دیدن آنها لذتی ببرد که خدا آنها را نمیپسندد. اگر این کار تکرار شد، عادت میکند و دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، و اگر یک روز نرود و نبیند، احساس میکند که گمشدهای دارد. دیدن برخی فیلمها انسان را به چنین عادتی مبتلا میکند که میبایست هر شب فیلمی را تماشا کند و تا این کار را انجام ندهد به خواب نمیرود. همچنین ممکن است انسان با سفر به کشورهای دیگر با مناظری روبهرو شود و از آن خوشش بیاید. ممکن است ابتدا برای کار، تحصیل یا تجارت رفته باشد، اما با این مناظر هم انس میگیرد. اگر انسان از خودش مراقبت نکند طوری میشود که دیگر برگشتن برایش سخت است و به بهانههای مختلف در آنجا میماند.
این اصل در عرصههای دیگر، از جمله علم، سیاست و... نیز جاری است. برای مثال در سیاست از وقتی امام به ما «مرگ بر امریکا» را یاد داد، جوانهای ما آن چنان به آن عادت کردند که جزء تعقیبات نمازشان شد و اگر یک بار آن را ترک نکنند، گمشدهای دارند. اما وقتی کسانی نشستند و با مقامی خوش و بش کردند و هدیهای مبادله شد، کمکم میگویند: شعار مرگ برای چیست؟! آدم مذاکره میکند و دوستانه مسائل را حل میکند! وقتی با یکی دو بار تکرار کمکم مزهاش را انسان چشید، در جلساتی احترام و تشویقش کردند و از چیزهایی که آن جا دید و شنید خوشش آمد، کمکم با آن فرهنگ و آن شرایط انس میگیرد و دیگر نمیخواهد به قم یا تهران و... برگردد. بالاخره دیدن آن کاخها و آن اوضاع واقعا جاذبه دارد و شیطان انسان را فریب میدهد. کمکم انسان به آن عادت میکند و دیگر به برگشتن میل پیدا نمیکند و برای آن بهانهتراشی میکند. این میشود: ختم الله علی قلوبهم.
قرآن درباره اینکه چه کسانی به این حالت مبتلا میشوند، میفرماید: أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ؛ وقتی انسان هواپرست شد و دنبال دل رفت، خداوند بر دلش مهر میزند و دیگر نمیتواند حقیقت را ببیند؛ دیگر علم در آن قلب وارد نمیشود.
قرآن یکی دیگر از عوامل ابتلا به ختم قلب را نفاق معرفی میکند. میفرماید: ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا یَفْقَهُونَ؛[9] اگر حجت بر انسان تمام شد و ایمان آورد، سپس در اثر هوسهایی راه حق را رها کرد و به دنبال هوسهای شیطانیاش رفت، دیگر خداوند او را هدایت نمیکند.
خداوند این مطالب را بیان میکند تا هنگامی که بنده و جنابعالی در معرض دو راهیها و سه راهیهایی قرار میگیریم که برخی از آنها راه شیطان است، حواسمان جمع باشد. بدانیم تنها این یک گناه نیست که ما مرتکب میشویم. این گناه جاذبه پیدا میکند، ما را میکشاند و در مراحل بعد میلمان به گناه دو برابر و سه برابر میشود. وقتی تکرار شد، عادت میشود و وقتی عادت شد دیگر مبارزه با آن مشکل میشود. در این صورت دیگر انسان میل به عبادت پیدا نمیکند. وقتی میلش رفت مزهاش نیز میرود و دیگر آن را دوست هم ندارد و برای توجیه کارش دست به انکار حقایق میزند.
آیا من و شما بعد از پهلویها به عزت نرسیدیم؟! خداوند روحانیت را از آن موقعیت ضعیف به اینجا رساند. أَوَلَمْ یَهْدِ لِلَّذِینَ یَرِثُونَ الأَرْضَ مِن بَعْدِ أَهْلِهَا؛ آنها کجا رفتند؟ بعد از آنها شما جانشین آنها شدید. آیا وقت این نشده که به هوش باشید، فریب نخورید؟ اکنون نوبت شماست. هر روز و هر ساعت امتحان است. حواستان جمع باشد. ببینید این کاری که میکنید خدا میپسندد یا نه. در زندگی شخصی، در خانه با زن و بچهتان، در شهرتان با مردم، روی منبر برای کسانی که میشنوند، و بالاخره در موقعیتهای اجتماعی و مسئولیتهای سیاسی که به عهده میگیرید یا به عهدهتان میآید، حواستان جمع باشد؛ با این سخن و با این امضا ممکن است جهنم ابدی را برای خودتان بخرید.
نگوییم آزادیم که هر کاری دلمان خواست انجام دهیم!!! درست است که ما آزادیم و اگر آزادی نباشد جبر است و تکلیفی نیست، اما باید ببینیم از این آزادی باید چگونه بهره ببریم. گاهی یک امضای ما سرنوشت میلیونها انسان را تحت تأثیر قرار میدهد. بدانیم ممکن است با یک امضا گناه هفتاد میلیون انسان به دوش ما بیاید. بپاییم قدمهایی که برمیداریم بهگونهای باشد که خداپسند باشد. بترسیم از اینکه در اثر تکرار کارهای خطا و انس رفتن به راههای شیطانی سرنوشت ما به آن جا کشیده شود که دیگر حق را هم نتوانیم تشخیص دهیم!
اعاذنا الله وایاکم انشاءالله
[1]. اعراف ، 138.
[2]. حشر، 2.
[3]. زمر، 21.
[4]. اعراف، 100.
[5]. بقره، 7؛ انعام، 46؛ شوری، 24؛ جاثیه، 23؛ نساء، 155؛ اعراف، 100-101؛ توبه، 93؛ ....
[6]. انسان، 3.
[7]. صافات ، 164.
[8]. اسراء، 18.
[9]. منافقون، 3.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/01/30، مطابق با بیستویکم رجب 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(19)
محور بحث ما در جلسات اخیر داستانهای اقوام گذشته و استفاده از نکتههای عبرتآموز آنها بود. از نکات مربوط به داستانهای بنیاسرائیل آغاز کردیم و به اینجا رسیدیم که بنیاسرائیل بعد از غرق شدن فرعونیان و نجات یافتن از دست آنها، به امر حضرت موسیعلینبیاوآلهوعلیهالسلام از مسیر سینا به طرف مسجد الاقصی حرکت کردند. در بین راه به تپهای رسیدند که بتکدهای بر روی آن بود و کسانی در آن مشغول بتپرستی بودند. بنیاسرائیل نیز با دیدن این مناظر نزد حضرت موسی آمدند و گفتند: ما هم دوست داریم بتی بپرستیم؛ اجعل لنا الها کما لهم آلهة. در جلسات گذشته درباره این داستان توضیحاتی دادیم.
بیان این نکته لازم است که قرآن کریم در بیان داستانها همانند تاریخنویسان نیست که جزئیات داستان را از آغاز تا انجام بیان کند. بالاتر اینکه گاهی خود قرآن اشاره میکند که در نقل این داستان اختلافاتی هست، ولی شما به این اختلافات کاری نداشته باشید و به این نکته درسآموزش توجه کنید. برای نمونه در داستان اصحاب کهف میفرماید: سَیَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَیَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَیْبِ وَیَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ. میفرماید: این اختلافات در نقل وجود دارد، ولی شما به اینها کار نداشته باشید. تعداد اصحاب کهف هر چه باشد برای شما تفاوتی نمیکند. باید ببینید نکتهای که باید از آن استفاده کنید، چیست و به آن توجه کنید.
این مطلب را ممکن است به خود بیانات قرآنی هم سرایت داد. قرآن بیش از شش هزار آیه دارد و حتی آنهایی که تخصصشان تفسیر و علوم قرآن است نمیتوانند درباره همه این آیات تحقیق و بررسی کنند. بنابراین ما در بحثهای قرآنی نیز باید اولویتها را در نظر بگیریم و اینگونه نشود که عمری را صرف اقوالی کنیم که معلوم نیست کدام یک درست است و تأثیری در زندگی ما ندارد.
سفر بنیاسرائیل از مصر به بیتالمقدس مدتی طول کشید. در این مسیر یکی از قضایای مهم تاریخی که اتفاق افتاد، مسئله نزول تورات بود. مردم فهمیده بودند که خدایی هست و حضرت موسی از طرف خدا برای نجاتشان مبعوث شده است. کمابیش هم ایشان را به عنوان بزرگتر قوم و کسیکه باعث نجاتشان شده، قبول داشتند، ولی هنوز دستورالعملی رسمی و شریعتی برایشان نازل نشده بود. هنوز قومیت و وحدتی نداشتند تا مردم متفرقی که در گوشه و کنار شهرهای مصر زندگی میکردند و اکنون میروند تا قوم مستقلی بشوند و برای خودشان هویتی داشته باشند. خداوند متعال وعده داد که تورات را برای آنها نازل کند که باعث هدایتشان باشد و راه زندگی را پیدا کنند.
ابتدا خداوند به حضرت موسی دستور داد که یک ماه در کوه طور مشغول عبادت باشد؛ وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً.[1] در روایات متعددی آمده است که این یک ماه، همان ماه ذیالقعده بود. وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ؛ آخر ماه خدای متعال به او فرمود ده روز دیگر نیز به آن اضافه کن. این ده روز همان دهه اول ذیالحجه است که در روایات ما برای عبادت در آن تأکید شده است و اذکار توحیدی و تهلیلات مخصوصی برای آن وارد شده و اصل اعمال حج نیز برای همین ده روز است. تقریبا بین محدثان اتفاق است که این چهل روز همان چهل روزی است که در اسلام نیز به نام «اربعین کلیمیه» معروف است و روایات و علمای بزرگ اهتمام خاصی به آن دارند. پس از آن چهل روز، خداوند متعال تورات را به صورت الواحی بر حضرت موسی نازل کرد. در همین ایام بود که خداوند از حضرت موسی پرسید: وَمَا أَعْجَلَكَ عَن قَوْمِكَ یَا مُوسَى؛[2] چرا شما زودتر آمدی؟ از قومت چه خبر؟ گفت: هُمْ أُولَاء عَلَى أَثَرِی؛[3] آنها هم پشتسر من هستند، میآیند. وحی شد که آنها مورد فتنه و امتحان قرار گرفتند و سامری آنها را گمراه کرده و بتپرست شدهاند؛ قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِن بَعْدِكَ وَأَضَلَّهُمُ السَّامِرِیُّ.[4] حضرت موسی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. الواح را برداشت و به طرف مردم برگشت. مکان استقرار بنیاسرائیل و فاصله آنها از کوه طور دقیقا مشخص نیست ؛ البته شاید بتوان از آیه 80 سوره طه استفاده کرد که از کوه طور خیلی فاصله نداشتهاند، چون میفرماید: وَوَاعَدْنَاكُمْ جَانِبَ الطُّورِ الْأَیْمَنَ؛ در مسیری که میرفتند در طرف راست کوه طور ساکن شده بودند تا حضرت موسی برگردد.
هنگامیکه حضرت موسی میخواست به کوه طور برود جناب هارون را خلیفه خودش قرار داد و به او سفارشاتی کرد؛ وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَأَصْلِحْ وَلاَ تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ؛[5] شما جای من باش، دستوراتی که شما میدهید مردم باید اطاعت کنند. همچنین مواظب باش کار این گروه به فساد نکشد و طوری نشود که وضعشان به هم بخورد و به جان هم بیفتند؛ اصلاحشان بده.
در این غیبتی که حضرت موسی داشت، سامری که از نزدیکان حضرت موسی بود و با ایشان نسبت فامیلی داشت، دستبه کار شد. در روایات آمده است که او در جریانی حضرت جبرئیل را سوار بر اسبی دیده بود و از آنجا که از آثار خارقالعاده خاک پای این اسب باخبر بود مقداری از این خاک برداشته بود. وقتی غیبت حضرت موسی از سیروز گذشت، شایعه درست کردند که بنا بود موسی یک ماه بماند، الان بیشتر شد و نکند که رفته باشد؛ و سامری فرصت را غنیمت شمرد و گوسالهای درست کرد.
از آیات قرآن فی الجمله میتوان استظهار کرد که بنیاسرائیل هنگام خروج از مصر طلاها و زیورآلاتی همراهشان بود. سامری گفت: اینها را بیاورید تا من برای شما بت قشنگی درست کنم. آنها زیورآلات را آوردند و او با حرارت زیادی اینها را ذوب کرد و بالاخره به صورت گوسالهای در آورد. همچنین آن خاکی را که از زیر پای اسب جبرئیل گرفته بوده بر آن طلاها پاشید، و این طلاها وقتی به صورت گوساله درآمد، صدای گوساله میکرد. درباره علت تولید این صدا نیز بین مفسران اختلاف است؛ برخی گفتهاند: امری غیر عادی مثل سحر بوده است، اما برخی دیگر گفتهاند: امری غیر عادی نبوده است بلکه سامری از قواعد فیزیکی استفاده کرده بود و گوساله را طوری ساخته بود که وقتی باد میآمد در آن میپیچید و صدایی شبیه صدای گوساله از آن در میآمد. اینها نیز از اختلافاتی است که در داستانها نقل شده و روشن نیست که کدام درست و کدام نادرست است، اما استفادهای که ما میخواهیم از بیان این داستان ببریم، متوقف بر دانستن این مطالب نیست.
سامری گوساله را ساخت و گفت: هَذَا إِلَهُكُمْ وَإِلَهُ مُوسَى؛ منتظر موسی نمانید! او رفت ولی این همان خدایی است که موسی میگفت. این هم خدای موسی است و هم خدای شما، همین را باید بپرستید. ببینید که چه صدایی میکند! ملت هم در مقابل این گوساله به سجده افتادند. در روایت آمده است که هفتاد هزار نفر در مقابل گوساله سجده کردند. جناب هارون آنها را توبیخ کرد که دست بردارید، این کارها چیست که میکنید. خجالت بکشید. خداوند تازه شما را نجات داده است. اکنون حضرت موسی به کوه طور رفته است که برای شما تورات را که کتاب شریعت شماست بیاورد. آن وقت شما بت میپرستید؟! در پاسخ گفتند: لَن نَّبْرَحَ عَلَیْهِ عَاكِفِینَ حَتَّى یَرْجِعَ إِلَیْنَا مُوسَى؛[6] ما از این رابطه دست برنمیداریم تا موسی بیاید و ببینیم که باید چه کار کنیم.
بالاخره حضرت موسی برگشت و دید که قومش مشغول پرستش گوساله هستند. او خیلی ناراحت شد. در روایت آمده است از خصوصیات شخصیتی حضرت موسی این بود که عصبانیتش بیشتر از سایرین بود. در قرآن آمده است؛ فَرَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفًا؛[7] وقتی برگشت بسیار ناراحت و غضبناک بود. مقداری با برادرش هارون صحبت کرد؛ همچنین با مردم و خود سامری هم سخن گفت. به مردم گفت: أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ* بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِی؛[8] شما در غیاب من بد رفتار کردید و نصحیتهای مرا فراموش کردید. این کارها چیست که کردید؟! من رفته بودم تورات را برای شما بیاورم. دستور خدا بود که در این ایام که ایام مقدسی بود، ده روز بیشتر بمانم و مشغول عبادت شوم.
به سامری هم خطاب و عتابی کرد. در بعضی از نقلها آمده است که ابتدا در دلش این بود که سامری را به قتل برساند، اما وحی آمد که این کار را نکن. این بود که به او فرمود تو فقط حق داری که به مردم بگویی که با تو تماس نگیرند؛ إِنَّ لَكَ فِی الْحَیَاةِ أَن تَقُولَ لَا مِسَاسَ؛ یعنی یک نوع تحریم و بایکوت؛ با هیچ کسی هیچ تماسی نداشته باشد و تا زنده هست منزوی بماند.
سپس حضرت موسی به سراغ حضرت هارون آمد. وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِیهِ یَجُرُّهُ إِلَیْهِ؛ خیلی ناراحت بود. ریش حضرت هارون را گرفت کشید. مگر من درباره قوم به تو سفارش نکردم؟! چرا گذاشتی اینها بتپرست بشوند؟ قَالَ یَا ابْنَ أُمَّ لَا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی وَلَا بِرَأْسِی إِنِّی خَشِیتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَلَمْ تَرْقُبْ قَوْلِی؛[9] گفت: برادر! من نصحیتشان کردم، ولی علت اینکه سختگیری نکردم و با آنها خیلی برخورد نکردم، اطاعت امر شما بود. شما گفتید: لاتتبع امر المفسدین. کسانی میخواستند اختلاف ایجاد کنند و بنیاسرائیل را به جان هم بیندازند. من ترسیدم که وقتی شما برمیگردید بگویید چرا بین بنیاسرائیل اختلاف انداختی؟ از اینرو صبر کردیم که خود شما بیایید و هر چه دستور میدهید عمل کنیم.
این داستان نیز جزئیاتی دارد که همانطور که در بعضی از مقاطع اشاره کردم، هم بین ناقلان اختلاف است و هم در تفسیر کلماتی که در قرآن درباره آنها آمده است. از جمله اینکه آیا این داستان با داستان آن گروه از بنیاسرائیل که به حضرت موسی گفتند ما باید خدا را ببینیم، ارتباط دارد یا ندارد. این سوال از آنجا پیدا میشود که در سوره طه آمده است که یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ قَدْ أَنجَیْنَاكُم مِّنْ عَدُوِّكُمْ وَوَاعَدْنَاكُمْ جَانِبَ الطُّورِ الْأَیْمَنَ وَنَزَّلْنَا عَلَیْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى × كُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَلَا تَطْغَوْا فِیهِ فَیَحِلَّ عَلَیْكُمْ غَضَبِی وَمَن یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی فَقَدْ هَوَى. در ادامه آیات خداوند از حضرت موسی میپرسد که تعجیل کردی و زودتر از قومت آمدی؟ و حضرت موسی پاسخ میدهد: قَالَ هُمْ أُولَاء عَلَى أَثَرِی وَعَجِلْتُ إِلَیْكَ رَبِّ لِتَرْضَى؛ مردم پشت سر من هستند، آنها هم دارند میآیند. من زودتر آمدم برای اینکه بیشتر تو را خوشحال کنم. در سوره اعراف نیز اینطور آمده است که قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْكَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا.[10] حال اینکه آیا این درخواست رؤیت و تجلی خداوند بر کوه و از همپاشیده شدن آن در همین جریان نزول تورات بوده یا از هم جدا بوده است، یکی دیگر از موضوعاتی است که بین مفسران، محدثان و مورخان اختلاف است وجواب روشنی هم ندارد، ولی یک نکته مشترک از اینها استفاده میشود که مصحح این است که ما درباره این داستان بیاندیشیم.
از مجموع این رفتارهای بنیاسرائیل و گفتوگوهایی که با حضرت موسی داشتند و حتی آن داستانی که در جلسات گذشته مطرح شد که از حضرت موسی درخواست بت کردند، به دست میآید که بنیاسرائیل دارای روح حسگرایی قویای بودند و باور غیر محسوسات برایشان سخت بود و حتی گاهی آن را انکار میکردند. حتی خدا را هم به صورت جسم میدانستند. البته از این مطلب تعجب نکنید! حتی در عالم اسلام نیز کسانی را داشتهایم که قائل به تجسم بودهاند. اکنون با زحمت علما، کتابهای کلامی و بحثهای عقلی این مباحث برای ما حل شده است وگرنه سالهای طولانی در صدر اسلام برای بزرگانی این شبهات مطرح بوده است. بنیاسرائیل نیز علیرغم دلایلی که پیغمبران برایشان آوردند، بحثهایی که کردند و آثار، شواهد و معجزاتی که در زمان برخورد با فرعونیان از حضرت موسی دیدند، به این آفت مبتلا بودند. حتی به حضرت موسی گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً؛[11] تا خدا را آشکارا نبینیم، هرگز به تو ایمان نمیآوریم. شاید قید جهرة نیز تأکید بر آن است که حتما باید با چشممان ببینیم. اگر بگویی باید با دل ببینید قبول نداریم. تازه این سخن بعد از آن است که از فرعونیان نجات پیدا کردند و به حضرت موسی ایمان آوردند!
قرآن کتاب تاریخ نیست که ثبت حوادث کند. قرآن این داستانها را با این تفاصیل و با این تأکید نقل میکند تا ما عبرت بگیریم و توجه داشته باشیم که ضعف ایمان و معرفت ممکن است کار انسان را به جایی بکشاند که به کفار، مشرکان و حتی دشمنان اسلام ملحق شود. همه ما تجربه کردهایم. بالاخره دینی را که داریم ابتدا در خانه از پدر و مادرمان یاد گرفتهایم. آنها گفتهاند: خدا این طور است، نماز بخوان! عبادت بکن! و کمکم ما هم اعتقادی پیدا کردهایم. سپس گاهی درباره معجزات و کرامات پیغمبر اکرم، سیدالشهدا، حضرت ابوالفضل و ائمهعلیهمالسلام شنیده یا دیدهایم و ایمانمان تقویت شده است. گاهی انسان تصور میکند که این اعتقادش دیگر از بینرفتنی نیست؛ البته اگر تا آخر همین طور بماند، شاید اشکالی نداشته باشد؛ چون خدا هدایتش کرده و تا همین اندازه به خطا نرفته است؛ بهخصوص اگر دستورات خدا را خوب عمل کرده باشد خدا نجاتش میدهد.
اما بهخصوص در این روزگار وضع اینگونه نیست. اولا کل دنیا مثل یک خانه شده است. شخص امروز اینجاست، فردا آمریکاست، پسفردا شیلی و چین و ژاپن است. بالاتر، کتابها، روزنامهها، فیلمها و بالاتر از همه، این تلفنهای همراه است که همه چیز در آن هست و افراد به وسیله آن با شبهات روبهرو میشوند. نوجوانی که هنوز اعتقاد درستی به مسائل دینیاش پیدا نکرده است، در معرض ابتلا به این شبهات است. جوانهای ما امروز هنوز به حد بلوغ نرسیده، از اطراف بر سر آنها شبهات میریزد. این است که مسئولان آموزش و پرورش، بهخصوص پدر و مادرها باید سعی کنند که به فرزندانشان دستکم چند اعتقاد اصلی اصول دین را با دلائل محکم و البته به زبانی که متناسب با سن آنها باشد بیاموزند و آن را پیگیری کنند تا خوب در اعماق قلب آنها ثابت شود. نگوییم اینها همه مسلمان هستند، نماز میخوانند و روزه میگیرند. بسیار اتفاق افتاده که افرادی نمازخوان و روزه بگیر در سفری با کسی مواجه شده، کمکم گمراه شدهاند؛ البته اکنون که دیگر به سفر هم احتیاج نیست، با چهار تا انگشت زدن فیلم تماشا میکنند، برخی از عوامل هم به آن دامن میزند. از جمله اینکه انسان نمیخواهد خیلی پایبند قیود باشد باشد و میخواهد آزاد باشد؛ بل یرید الانسان لیفجر امامه. این است که با استفاده از واژههای زیبایی مثل آزادی و دموکراسی میگویند یعنی انسان نباید آزاداندیش باشد و هرچه بخواهد فکر کند؟! یعنی نباید هر کتابی بخواند؟! آیا ما باید محصور باشیم و کانالیزه بشویم؟! امروز که دنیا این حرفها را نمیپسندد. ما باید همه چیز را ببینیم و بشنویم! در نتیجه بدون اینکه اعتقادات اصلیاش استحکامی پیدا کند، در دام شبهات میافتد.
قرآن این داستان را بیان میکند تا ما بدانیم که جامعه ما نیز میتواند با چنین دردهایی مواجه شود، و پیشگیری کنیم تا کسی مبتلا نشود یا اگر کسی مبتلا شد، داروی متناسب با مزاج، زبان، و فهمش تهیه کنیم که گمراه نشود. این بار بر دوش کسانیکه متصدی مسائل تعلیم و تربیت و ارشاد جامعه هستند (بنده و امثال جنابعالی) بیشتر سنگینی میکند. توجه داشته باشیم و اولویتها یادمان نرود.
نکته دوم بیشتر جنبه عملی دارد. حضرت موسی میخواهد چهل روز از میان قومش برود و مشغول عبادت شود تا تورات را برای هدایت مردم دریافت کند و برگردد. در همین چهل روز برای خودش جانشین تعیین میکند؛ وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی. پیغمبر اکرم صلیالله علیهوآله نیز وقتی برای غزوههایی که رفت و برگشتشان طول میکشد به خارج از مدینه میرفتند، حتما جانشینی برای خودشان در مدینه میگذاشتند. حضرت موسی چهل روز جامعه را بیرهبر نمیگذارد مبادا فسادی در جامعه رخ بدهد و موجب ضعف جامعه و انحراف و مفاسد دیگری شود. هنگامی هم که برمیگردد و میبیند مشکلی پیش آمده است، ریش او را میگیرد و او را توبیخ میکند که چرا گذاشتی اینها منحرف شوند! یعنی اولین مسئولیت را متوجه جانشین خودش میداند و میپرسد: چرا گذاشتی اینها منحرف شوند؟
جامعهای که رهبر ندارد مانند گله گوسفندی است که شبان ندارد. هر لحظه ممکن است گرگها به آن حمله کنند و گوسفندانش را بدرند. این مسئله را نباید ساده گرفت. ریشه فسادهایی که در عالم اسلام از همان زمان وفات پیغمبر اکرم شروع شد و به شهادت سیدالشهداعلیهالسلام و سپس به انحرافات دیگری که هنوز درگیر آن هستیم، انجامید، همین بود که مردم رهبر صحیح جامعه را نشناختند و از او پیروی نکردند. ما باید از این داستان یاد بگیریم اکنون که دستمان به امام زمانعجاللهتعالیفرجه نمیرسد کسی که بیشترین شباهت را به ایشان دارد وظایف ایشان را بر دوش دارد. حتی اگر ما هیچ دلیل شرعی تعبدی برای اثبات این مسئله نداشته باشیم، روشهای عقلانی که ما در فقه از آن استفاده میکنیم، این مسئله را اثبات میکند. برای مثال درباره موقوفهای که واقف آن برای متولیاش شرایطی تعیین کرده است که اکنون تحقق پیدا نکرده، همه فقها گفتهاند باید شبیهترین فرد به متولی تعیین شده را پیدا کرد و کار را به دست او سپرد.
رهبر دینی نیز باید شبیهترین فرد به امام معصوم در شرایط تصدی حکومت باشد. اولا دین را باید بهتر از دیگران بشناسد، ثانیا باید توانایی مدیریت صحیح جامعه را داشته باشد و مصالح جامعه را بداند. صرف اینکه کسی بخشی از علوم اسلامی را بهتر از دیگران بداند، نمیتواند کار رهبر را انجام بدهد. باید اوصافی که باعث شد پیغمبر اکرم حضرت علیعلیهالسلام را به جای خودش تعیین کند شناخت، و شبیهترین فرد به آنها را برای تصدی این مقام پیدا کرد. ما متأسفانه در طول تاریخ زندگی اسلامی و تشیعمان آن طور که باید و شاید درست به این مسائل از نظر علمی نپرداختهایم. همانطور که چون باور نمیکردیم که بتوان آن را در عمل اجرا کرد، کمتر به دنبال مصداق عملیاش رفتهایم. البته در گوشه و کنار گاهی بعضی از علما بودهاند که مثلا به سلطانی اجازه میدادند که از طرف آنها تصرف و مدیریت بکند. مثلا شاه اسماعیل صفوی از محقق کرکی و فتحعلیشاه از شیخ جعفر کاشفالغطاء این اجازه را گرفته بودند و از آنجا که نمیگذاشتند خود این بزرگواران مدیریت کنند، آنها به کسانی که تا حدی موافق بودند و سخن آنها را گوش میکردند، وکالت یا اجازه میدادند که از طرف آنها رهبری بکنند و این پست بدون متصدی نماند.
مسئله رهبری هم از نظر فکری و نظری مهم است و هم از نظر عملی. ما در حوزهها هم باید مسئله را از نظر فقاهت و بحثهای کلامی مربوطش دنبال کنیم و دیگران بهخصوص نوجوانان را به جایگاه این مسئله در اسلام توجه دهیم، و هم در تشخیص مصداق صادقانه سعی کنیم تا کسی که اصلح است سر کار بیاید. در مسئولیتهای بعدی هم همین اصل جاری است و باید سعی کنیم آن کسی که اصلح و انفع برای اسلام و مسلمین است متصدی کارها شود.
نکته سوم این مسئله مدیریتی است که حفظ وحدت جامعه و جلوگیری از ایجاد اختلاف و خونریزی بین مردم، خود یک مصلحت اجتماعی است. وقتی حضرت موسی به هارون میفرماید: چرا جلوی اینها را نگرفتی که بتپرست شوند، پاسخ داد: إِنِّی خَشِیتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَلَمْ تَرْقُبْ قَوْلِی؛ گذاشتم این وحدت محفوظ باشد و خود شما بیایید و درباره آن تصمیم بگیرید. یکی از زیرمجموعههای مسائل مدیریت در جامعه اسلامی این است که باید از اختلاف جلوگیری و وحدت مسلمانها حفظ شود؛ البته در مسائل علمی و تحقیقی اگر در زمینه اختلافنظرها بحث نشود، علم پیشرفت نمیکند و نابود میشود. هنر فقاهت ما همین نظرهای مختلفی است که بین علما و فقها مطرح میشود و درباره آن بحث میکنند. این باعث پیشرفت علم میشود ولی جای آن در مدرسه و در فضای سالم علمی و تحقیقی است.
وفقناالله و ایاکم انشاءالله
[1]. اعراف ، 142.
[2]. طه، 83.
[3]. همان، 84.
[4]. همان؛ 85.
[5]. اعراف، 142.
[6]. طه، 91.
[7]. همان، 86.
[8]. اعراف، 150.
[9]. طه، 94.
[10]. اعراف، 143.
[11]. بقرة، 55.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/02/06، مطابق با بیستوهشتم رجب 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسه پیشین با اشاره به دو داستان از بنیاسرائیل، حسگرایی افراطی آنها را ضعف بزرگ این طایفه دانستیم که میخواستند همه حقایق را با حس درک کنند و حتی به حضرت موسی گفتند: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً.[1] همچنین آنها در فرصتهای مختلف به داشتن معبود محسوس تمایل داشتند که نمونه بارز آن داستان پرستش گوساله است. یکی دیگر از داستانهای قرآن که نشانگر نقطه ضعف دیگری از این طایفه است و طبعا برای ما هم مایه بصیرت خواهد بود، این است که آنها عموما مردمی راحتطلب بودند و حوصله درگیری، صرف انرژی و زحمت را نداشتند.
همه جوامع انسانی برای خودشان به ارزشهایی معتقد هستند که کمابیش گاهی در اعتبار آنها اختلاف نیز میشود. بعضی ارزشهاست که همه ما آنها را معتبر میدانیم؛ اما فیالجمله برای آنها استثنا قائلیم. برای مثال همه عقلای عالم راست گفتن را ارزش بسیار مهمی میدانند ولی در عین حال جای استثنایی برایش میگذارند. اگر در جایی راست گفتن موجب این شود که خون بیگناهی ریخته شود، یا دروغ گفتن باعث شود که شخصیت مهمی مثل پیغمبر یا امامی از شر دشمنان نجات پیدا کند، نه تنها دروغگفتن جایز که گاهی واجب نیز است.
در میان ارزشهای اجتماعی، تنها دو ارزش است که تمام طوایف بشر در تمام زمانها و از تمام نژادها به آن پایبند بوده و هیچ استثنایی برای آن قائل نبودهاند. یکی پایبندی به قراردادهای اجتماعی است که وقتی دو نفر یا دو گروه باهم قرارداد بستند، خیلی به آن پایبند هستند که تخلف نکنند، و اگر هر کدام از طرفین به هر بهانهای به تعهداتش عمل نکند نزد عقلا هیچ قابل قبول نیست. حتی قرآن درباره مشرکان که به خون مسلمانان تشنه بودند، میفرماید: اگر با آنها عهدی بستید، مادامی که آنها عهدشکنی نکردهاند، شما نیز باید پایبند باشید؛ إِلاَّ الَّذِینَ عَاهَدتُّمْ عِندَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَمَا اسْتَقَامُواْ لَكُمْ فَاسْتَقِیمُواْ لَهُمْ.[2] همچنین وقتی قرآن میخواهد از کسانی خیلی بدگویی کند، میگوید: لاَ یَرْقُبُواْ فِیكُمْ إِلاًّ وَلاَ ذِمَّةً؛[3] اینها پایبند هیچ عهد و قراردادی نیستند. بنابراین بدترین چیزها این است که انسان قراردادی ببندد و به تعهداتش عمل نکند. این به هیچ وجه در هیچ نظام ارزشی و اخلاقی قابل پذیرش نیست.
ارزش دوم رعایت عدالت است. در هیچ جامعهای ظلم را خوب نمیدانند. البته ممکن است در مصداق ظلم تردید شود ولی اگر چیزی عنوان عدالت داشته باشد، هیچ کس آن را بد نمیداند. عدل نیز اجمالا به این معناست که هر کس هر حقی دارد به او بدهند؛ «اعطاء کلّ ذی حق حقه».
همه شما با سوره مائده آشنا هستید. محور مطالب این سوره بزرگ همین دو موضوع است. ابتدا برای اینکه حضور ذهن پیدا کنید و با سبک و سیاق این سوره و تنظیم آیاتش آشنا شوید، به چند آیه از این سوره اشاره میکنیم. در آیه ابتدایی این سوره خداوند میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ؛ به قراردادی که میبندید وفادار باشید. در آیه سوم به داستان غدیر اشاره میکند و بیعتی که مردم با پیغمبر درباره جانشینی امیرمؤمنانعلیهالسلام کردند: الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دینا. در آیه هفتم توصیه میفرماید: وَاذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیْكُمْ وَمِیثَاقَهُ الَّذِی وَاثَقَكُم بِهِ؛ نعمت خدا و عهد و پیمان خود با او را فراموش نکنید. سپس در مذمت عدم پایبندی به این تعهد میفرماید: إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ. همچنین در آیه هشتم درباره رعایت عدالت میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ كُونُواْ قَوَّامِینَ لِلّهِ شُهَدَاء بِالْقِسْطِ وَلاَ یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى. در آیه نهم به نتایج پایبندی به عهد و پیمان با خدا میپردازد و میفرماید: خداوند در این صورت اجر فراوان و آمرزش گناهان به شما عطا میکند؛ وَعَدَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِیمٌ. اما اگر تخلف و پیمانشکنی کنید گرفتار عذاب میشوید؛ وَالَّذِینَ كَفَرُواْ وَكَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا أُوْلَـئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ. سپس به بیان داستانهایی میپردازد که محور آنها نیز پایبندی به تعهدات و رعایت عدالت است. در این بخش نیز نمونههایی از این دو ارزش را ذکر میکند که در اقوام گذشته، گاهی رعایت و گاهی تخلف شده و لوازمی به بار آورده است.
در جلسات گذشته بارها گفتهایم که یکی از بهترین راههای تربیت این است که در کنار بیان قواعد کلی، نمونههای عینی نیز نشان داده شود. آدمیزاد طوری است که از راه شناخت نمونههای عینی بیشتر از مطالب کلی اثر میپذیرد. از آنجا که خداوند بندههایش را میشناسد، برای تربیتشان از این روش استفاده میکند. درسوره مائده این نمونهها از اینجا شروع میشود: وَلَقَدْ أَخَذَ اللّهُ مِیثَاقَ بَنِی إِسْرَآئِیلَ وَبَعَثْنَا مِنهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقِیبًا وَقَالَ اللّهُ إِنِّی مَعَكُمْ. سپس بندهای میثاق بنیاسرائیل را ذکر میکند؛ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاَةَ وَآتَیْتُمُ الزَّكَاةَ وَآمَنتُم بِرُسُلِی وَعَزَّرْتُمُوهُمْ وَأَقْرَضْتُمُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا و میفرماید: اگر این طور بودید ما شما را در دنیا و آخرت کمک میکنیم. اما اگر پیمان را بشکنید، راه را گم میکنید و به ضررتان است؛ فَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاء السَّبِیلِ. فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ لَعنَّاهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِیَةً؛ بنیاسرائیل به عهد و میثاق خود عمل نکردند؛ از اینرو ما آنها را مورد لعن قرار دادیم و از رحمتمان دورشان کردیم و به قساوت قلب مبتلا ساختیم. مسئله قساوت قلب نیز از مسایلی است که چند بار در قرآن درباره بنی اسرائیل آمده است. یُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ وَنَسُواْ حَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُواْ بِهِ...؛ به دنبال این قساوت قلب آثار دیگری بر رفتار آنها مترتب شد و به فساد و تباهی نزدیک و نزدیکتر شدند. همه اینها نتیجه پیمانشکنی بود.
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ اذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِیكُمْ أَنبِیَاء وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا وَآتَاكُم مَّا لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِّن الْعَالَمِینَ * یَا قَوْمِ ادْخُلُوا الأَرْضَ المُقَدَّسَةَ الَّتِی كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَلاَ تَرْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِكُمْ فَتَنقَلِبُوا خَاسِرِینَ؛[4] بنیاسرائیل از مصر خارج شدند و در راه اراضی شام، از صحرای سینا عبور کردند. توقفهایی در آن جا داشتند و تورات در آن جا نازل شد. همچنین مسئله پرستش گوساله نیز در همین صحرای سینا به وقوع پیوست. از این سرزمین گذشتند و به اراضی شام رسیدند. در جایی، از طرف خداوند دستور داده شد که وارد این شهر شوید. اینجا همان شهری است که خداوند مقدر فرموده که شما در آن زندگی کنید و از نعمتهایی است که او برای شما فراهم کرده است.
ظاهرا این شهر همان بیتالمقدس بود. در آن زمان ساکنان آن مشرکانی بسیار فاسد بودند که انواع فسادها و ظلمها را مرتکب میشدند. خداوند متعال میخواست آنها را بهخاطر کارهای خطایی که مرتکب شده بودند، تنبیه، مجازات و هدایت کند. در کتابهای تاریخ شرح حالات آنها آمده است. بتپرستانی که از لحاظ بدنی بسیار قوی و از لحاظ رفتار اجتماعی بسیار زورگو بودند. خداوند به بنیاسرائیل امر فرمود که وارد این شهر شوید؛ ادْخُلُوا الأَرْضَ المُقَدَّسَةَ الَّتِی كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ. اما بنیاسرائیل گفتند: ما هرگز این جا نمیرویم. یَا مُوسَى إِنَّ فِیهَا قَوْمًا جَبَّارِینَ وَإِنَّا لَن نَّدْخُلَهَا حَتَّىَ یَخْرُجُواْ مِنْهَا؛ اگر خدا مقدر کرده ما این جا برویم، اول اینها را بیرونشان کند. این سخن نمونهای از همان ویژگی راحتطلبی و تنبلی بنیاسرائیل است که در ابتدای جلسه به آن اشاره کردیم. گفتند: فَإِن یَخْرُجُواْ مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ؛ اگر میخواهید ما به اینجا برویم، باید اینها را بیرون کنید، آن وقت ما میرویم.
قَالَ رَجُلاَنِ مِنَ الَّذِینَ یَخَافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمَا ادْخُلُواْ عَلَیْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ وَعَلَى اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِینَ؛ گاهی دربین هر قوم فاسدی استثناهایی پیدا میشوند، همانطور که گاهی در میان خوبان نیز افراد بدی پیدا میشوند. در میان این مردم تنبل، خودخواه و راحتطلب نیز دو نفر بودند که نورانیتی داشتند و از این عیوب مبرا بودند. این دو نفر دیگران را نصحیت کردند و گفتند: خداوند میفرماید این جا را برای شما مقدر کردهام؛ این کلام سادهای نیست؛ شما وارد شهر شوید، خواهید دید که خدا به شما کمک میکند و پیروز میشوید. پیداست این دو نفر خیلی ممتاز بودند؛ هم به وعده خدا خیلی اهمیت میدادند و هم میگفتند: به اسباب ظاهری دل نبندید؛ توکلتان بر خدا باشد! ولی باز بنیاسرائیل زیر بار نرفتند، و گفتند ما هرگز این کار را نمیکنیم. قَالُواْ یَا مُوسَى إِنَّا لَن نَّدْخُلَهَا أَبَدًا اذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ؛ تعبیر بسیار زشتی به کار بردند که نشاندهنده شدت ضعف معرفت آنها نسبت به خدا و مسایل معنوی است که حتی در عبارت هم رعایت ادب نمیکنند. گفتند: تا اینها هستند، ما هرگز وارد اینجا نمیشویم. تو با خدا دو تایی بروید با اینها بجنگید و بیرونشان کنید، آنگاه ما وارد شهر میشویم! فهمیده بودند که بالاخره ورود به این شهر بیدرگیری نمیشود، جنگ و کشتار پیش میآید، گفتند: ما حالش را نداریم. تو با خدا دو تایی بروید، بجنگید و اینها را بیرون کنید، ما همین جا نشستهایم.
اینجاست که حضرت موسی از بنیاسرائیل ناامید میشود، و به خدا میگوید: رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِی وَأَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنَا وَبَیْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِینَ؛ خدایا! ملاحظه میکنی که فقط من هستم و برادرم که امر تو را اطاعت میکنیم، اما اینها اهل اطاعت نیستند، اینها مردم فاسق، لجوج و راحتطلبی هستند و ما دیگر با اینها نمیتوانیم زندگی کنیم. نتیجه چه شد؟ قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الأَرْضِ فَلاَ تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِینَ؛ خداوند نیز آنها را تنبیه کرد. به حضرت موسی میفرماید: اینها چهل سال نمیتوانند وارد این شهر شوند. حتی اگر بخواهند هم دیگر نمیتوانند. اینها در زمین سرگردان خواهند بود. در روایات آمده است که صبح راه میافتادند و تا عصر حرکت میکردند، اما عصر خسته و کوفته میدیدند در همان جایی هستند که صبح بودند. چهل سال هر روز کارشان این بود. این مجازات این است که فرمان خدا را اطاعت نکردند و تنبلی کردند.
این داستانی است که صریحا در قرآن آمده است؛ البته برخی خیال میکنند که داستانهای قرآن اساطیر و افسانه است و خیلی واقعیت ندارد. اما ما معتقدیم که اینها حق است. خود قرآن نیز غالبا در هنگام نقل داستانها تأکید میکند که آنها همگی حق هستند و در آن تردیدی نکنید. بنیاسرائیل چهل سال در بیابانها حیران و سرگردان بودند و حضرت موسی در همین چهل سال از دنیا رفت و پس از ایشان یوشعبننون که خلیفه حضرت موسی بود آنها را حرکت داد.
همه عقلای عالم میگویند با هر انسانی قرارداد یا عهد و پیمانی بستید باید به آن عمل کنید. شرطی نگذاشتهاند که طرف قرارداد مقام بالاتر یا مساوی شما باشد. حتی در زمانهایی که بردگی وجود داشت، اگر کسی با برده خودش قراردادی میبست میبایست عمل میکرد. دستور اسلام نیز همین است؛ فَمَا اسْتَقَامُواْ لَكُمْ فَاسْتَقِیمُواْ لَهُمْ؛ حتی اگر با دشمنترین دشمنان و پستترین انسانها نیز قرارداد بستید، باید به آن پایبند باشید. حال که انسان باید نسبت به قرارداد با برده خودش پایبند باشد، نسبت به خدای خودش چه باید بکند؟! خدایی که همه چیز ما از اوست؛ عقل، دست، پا، بدن، روح و... ما از اوست. هرچه داریم از اوست. او از رحمت واسعهاش خودش را تنزل داده و طرف قرارداد شما قرار داده، و شما با خدا عهد و پیمان بستهاید، حال با چه منطقی پیمان خدا را رعایت نمیکنید؟
وَاذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَیْكُمْ وَمِیثَاقَهُ الَّذِی وَاثَقَكُم بِهِ؛ چطور عهد و پیمان خود با خدا را فراموش میکنید و آن را زیر پا میگذارید؟! یعنی در خودتان در مقابل قدرت خدا قدرتی میبینید که میتوانید بر او پیروز شوید؟ شما در مقابل او از خودتان چه دارید؟ به چه چیزی اتکا میکنید؟ به چه چیزی مینازید؟ هر چه دارید از اوست! آن وقت امروز با خدا قرارداد میبندید و فردا آن را زیر پا میگذارید؟ و بنیاسرائیل چنین انسانهایی بودند که قرار گذاشتند و عهد و پیمان بستند، ولی هنگامی که وقت عمل آن رسید، به آن عمل نکردند.
چرا خداوند این داستان را برای ما نقل کرده است؟ آیا فقط برای اینکه از بدیهای بنیاسرائیل و قوم یهود یاد کنیم، یا مسئله دیگری نیز منظور است؟! در ابتدای سوره فرمود: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ. شما در روز غدیر با خدا عهدی بستید. یادتان نرود! میدانید عهدشکنی با خدا یعنی چه؟ خدا چنین بلایی به سرتان میآورد. حواستان جمع باشد اگر عهدی با خدا بستید، اگر با پیامبر او بیعت کردید، آن را به شوخی نگیرید! بیعت یعنی در آشکار و نهان، در شادی و غم و راحتی و سختی با او هستید. اگر دستور جهاد داد، باید شرکت کنید و بهانه آوردن و از زیر بار تکلیفهای سخت فرار کردن، عقوبت دارد. در همین دنیا هم بدبخت خواهید شد. ببینید بنیاسرائیل چه شدند! پندی که ما باید از این داستان بگیریم این است که بدانیم وقتی اسلام آوردیم و با پیغمبر بیعت کردیم، وقتی گفتیم سمعنا واطعنا، باید مواظب باشیم و پای قراردادمان بایستیم و هر چه امر فرمود اطاعت کنیم.
در جلسه گذشته درباره اهمیت رهبر برای جامعه مثالی آوردم و گفتم جامعهای که رهبر ندارد، همانند گلهای است که شبان ندارد؛ البته این مثال از روایات گرفته شده بود. پس از جلسه آقایی سوال کردند که گله چون چیزی نمیفهمد احتیاج به شبان دارد، ولی ما میفهمیم یعنی احتیاج به شبان نداریم. در پاسخ باید گفت: اولا توجه داشته باشید که مثال از یک جهت مقرب و از دهها جهت مبعد است. آن جهتی که این مثل برای آن آورده شده، نیاز انسان به راهنماست. آیا ما به راهنما نیاز نداریم؟!
عالیترین و برجستهترین سیاستمداران دنیا در کارهای روزمرهشان دچار آشفتگی، درماندگی و بیبرنامگی شده، به اشتباهات آشکار مبتلا میشوند، و این نشاندهنده نیاز به رهبر الهی است. اگر بگویید رهبر هم انسانی است مثل ما، پاسخ این است که اولا خدا همانگونه که برای بنیاسرائیل ارض مقدس را تعیین فرموده بود، برای ما هم حکومت معصوم را پیشبینی کرده بود. ما مسلمانها گفتیم: نمیخواهیم، خودمان میفهمیم، به امام معصوم احتیاج نداریم و طرفدار آزادی و دموکراسی هستیم، ما هر چه دلمان میخواهد انجام میدهیم! این باعث شد که حکومت امام معصوم از دست ما رفت و ایشان غائب شد. در روایات بسیاری آمده است که این عقوبتی بود که مسلمانها به خاطر کفران نعمت ائمه اثنیعشر به آن مبتلا شدند.
ثانیا وقتی امام غایب شد، تکلیف ما در این دنیا چیست؟ خداوند میتوانست بگوید من برایتان امام تعیین کردم، حالا که عمل نکردید، بروید هر کاری میخواهید بکنید. اما لطف خدا باعث شد به ما راهنمایی کند که آن کسی که اشبه به امام معصوم است، برای شما تعیین میکنم؛ «فقد جعلته علیکم حاکما»؛ و مخالفت با او «علی حدّ الشرک بالله» است. آیا خداوند حق ندارد به ما بگوید چنین کاری انجام دهیم؟! قطعا او حق دارد به هرکاری به مصلحت ماست امر کند. آیا خداوند حق نداشت به ابراهیم بگوید سر اسماعیل را ببر؟ در این فرمان نه ابراهیم شک کرد و نه وقتی با پسرش مسئله را درمیان گذاشت، اسماعیل تردیدی در دل خود راه داد. به او گفت: من چنین دستوری دارم، نظر تو چیست؟ اسماعیل نیز گفت: یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَر؛[5] خداوند فرموده است، عمل کن! پیغمبرصلیاللهعلیهوآله فرمود: لعنالله من تخلّف عن جیش اسامه، آیا من حق داشتم بگویم: من علم و فرماندهیام بهتر از اسامه است و نمیروم؟!
تفاوت ما با دیگرانی که طرفدار دموکراسی مطلق هستند، همین است. آنها به خدا هم میگویند تو یکی، ما هم یکی؛ ولی ما میگوییم خدا و بس! قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ. جایی که امر خداست، جای امر دیگری نیست. فرمان خداست که از پیامبر و اولیالامر اطاعت کنید؛ أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنكُمْ.[6] به هر حال اصل مسئله دین، اطاعت خداست. اطاعت خدا موضوعیت دارد نه طریقیت؛ البته خداوند در آنچه به ما امر کرده، مصالح ما را رعایت کرده است، اما ما باید به دلیل اینکه او خداست، اطاعت کنیم نه اینکه چون طبیب یا کارشناس است. «بنده» باید مطیع خدا باشد؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ* مَا أُرِیدُ مِنْهُم مِّن رِّزْقٍ وَمَا أُرِیدُ أَن یُطْعِمُونِ.[7] البته کار خدا بیحکمت نیست. اینکه میفرماید: باید عبادت کنید برای این است که کمال انسان در همان عبادت است. البته ما اکنون نمیفهمیم که این خم و راست شدن چه کمالی برای ما میآورد. وقتی پرده برداشته شد، خواهیم فهمید که جز از این راه امکان نداشت که به کمال انسانی برسیم. کمال انسانی فقط در سایه اطاعت خدا پیدا میشود. ارزشهای دیگر همه کمالهای مقدماتی است.
وقتی میگوییم جامعهای که رهبر ندارد همانند گلهای است که شبان ندارد، این شباهت از آن جهت است که گله بدون شبان راهش را گم میکند. همه مردم این مسئله را میفهمند و بر خودشان واجب میدانند که از دیگری اطاعت کنند. هر بیماری بر خودش لازم میداند که به دستور پزشک عمل کند. آیا اگر بیماری مخالفت کرد و به نسخه پزشک عمل نکرد و مریضیاش دوام پیدا کرد یا از دنیا رفت، عذری دارد؟! روشن است که اگر به دستور دکتر عمل کرد و اتفاقا دکتر اشتباه کرده بود، معذور است. آدمیزاد ممکن است اشتباه کند، و هیچ کس نگفته است که همه دکترها درست میفهمند و هر نسخهای بدهند حتما انسان را به سلامتی میرساند. همه میدانند که بسیاری از دکترها گاهی نیز اشتباه میکنند، ولی وظیفه عاقل این است که در چیزی که تخصص ندارد از متخصص سوال کند. اگر این کار را نکرد و به اشتباه افتاد و ضرر کرد، خودش مسئول است.
مسئله اطاعت از مراجع تقلید نیز همین طور است. از آنجا که او متخصص است و او دکتر این درد است، باید از او اطاعت کرد. اگر بین دو دکتر اختلاف بود، شما از دکتری اطاعت کنید که حاذقتر است. وقتی بین مراجع اختلاف فتوا بود نیز باید از کسی اطاعت کنی که عالمتر و فقیهتر است. اینها مسائل واضح عقل است. اگر تشبیه کردند و گفتند جامعه اگر رهبر نداشته باشد، مثل گلهای است که چوپان ندارد؛ یعنی در این جهت که هر دو بدون راهنما راه را گم میکنند. راهنمایی گوسفند همین است که آن را به جایی ببرند که علف بخورد؛ ولی راهنمایی انسان این است که به او بگویند: اطاعت خدا کن! جایی که باید جهاد کنی، جهاد کن؛ جایی که باید سکوت کنی، سکوت کن! جایی که باید انفاق کنی، انفاق کن؛ آن جایی که باید نگه داری، نگه دار! او متخصص این کار است و پنجاه سال در فهم قرآن و حدیث زحمت کشیده و احکام اسلام را یاد گرفته است. شاید بگویید ممکن است اشتباه کند؛ پاسخ این است که چه راهی بهتر از این سراغ دارید؟
بنابراین در مسائل اجتماعی ما نیازمند رهبر هستیم. حتی من بزرگانی را سراغ دارم که در زمان گذشته هم اطاعت حکومت طاغوت را در آن چه مورد نیاز جامعه است، واجب میدانستند. شاید بتوانید فتوای امام را در این زمینه پیدا کنید که اطاعت حکومت طاغوت در چیزهایی که مورد نیاز جامعه است، واجب است؛ زیرا نظم جامعه به هم میخورد و دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. چه رسد به اطاعت از فقیه جامعالشرابطی که تمام عمر خودش را در راه شناخت حکم خدا صرف کرده است و در مسائل اجتماعی نیز تخصص دارد، کسی که در طول پنجاه سال ثابت کرده است که دشمن و راه مبارزه با او را بهتر از همه میشناسد، کسی که ثابت کرده است تدبیر جامعه را نیز بهتر از دیگران میداند. به هر حال در جاهایی که به ما امر فرمودهاند ما باید به عنوان حکم شرعی عمل کنیم. اصل دین ما اطاعت خداست نه تأمین مصالح شخصی. البته در سایه اطاعت خدا، مصالح دنیا و آخرت ما نیز تأمین خواهد شد.
[1]. بقرة، 55.
[2]. توبه، 7.
[3]. توبه، 8.
[4]. مائده،20-21.
[5]. صافات، 102.
[6]. نساء، 59.
[7]. ذاریات ، 56-57.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/02/13، مطابق با ششم 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
در جلسات اخیر بنا گذاشتیم از نکتههای درسآموز و عبرتانگیز بعضی از داستانهای امم گذاشته که در قرآن کریم بیان شده استفاده کنیم. قرآن در میان همه اقوام گذشته از هیچ قومی به اندازه بنیاسرائیل یاد نکرده است. در چندین سوره مطالب بسیاری درباره آنها نقل شده است. در همین سوره بقره بیش از هشتاد آیه متصل به هم فقط درباره بنیاسرائیل است و اصلا این سوره به خاطر یکی از داستانهای بنیاسرائیل «بقره» نامیده شده است. به هر حال کوشیدیم که مطالب در حد امکان با یک نظم و ترتیب زمانی بیان بشود؛ البته از آنجا که در خود قرآن بعضی از داستانها بهگونهای بیان شده است که تقدیم و تأخیر آنها به خوبی روشن نیست و حتی مفسرین درباره آنها اختلاف دارند، ما هم طبعا نمیتوانیم به صورت قطعی درباره ترتیب داستانها و ارتباط بین آنها سخن بگوییم.
تأثیر گرایشهای حسگرایانه در تأویلهای نابجای قرآن
برخی از کسانی که در مقام تفسیر قرآن یا بیان مطالبی از قرآن برآمدهاند همانند بنیاسرائیل گرایشهای حسگرایانه داشته و کوشیدهاند بعضی از آیات قرآن را به چیزهایی که خلاف عادت نباشد، تأویل کنند. به عنوان نمونه در سوره بقره خداوند خطاب به بنیاسرائیل میفرماید که ما شما را در سایه کوه قرار دادیم و کوه را بالای سر شما آوردیم؛ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ.[1] قرائن نشان میدهد که این جریان مربوط به زمانی است که بنیاسرائیل از مصر خارج شده و هنوز در شام استقرار پیدا نکرده بودند. ظاهر آیه این است که این جریان معجزهای خلاف عادت بوده است ولی برخی کوشیدهاند آن را به امری عادی تأویل کنند و گفتهاند: بنیاسرائیل بر دامنه کوهی ایستاده بودند و از آنجا که این کوه بسیار بلند بوده است عرفاً گفته میشود که کوه را بالا بردیم. بالا بردیم یعنی شما پای کوه ایستاده بودید و کوچک بودید اما کوه بسیار بلند بود. این در حالی است که خداوند درباره بالا آمدن کوه میفرماید ما میثاق محکمی از شما گرفتیم و برای گرفتن این میثاق کوه را بالای سر شما قرار دادیم. این معجزه درخواست خود بنیاسرائیل بود که گفته بودند اگر واقعا قرار است خداوند با ما میثاقی ببندد، باید کاری کند که ما بفهمیم امر خلاف عادتی است و خداوند کوه را بالای سر آنها برد و اینها زیر کوه قرار گرفتند و در این حال با خدا پیمان بستند.
در آیه بعد داستان درخواست رؤیت خداوند توسط بنیاسرئیل آمده است و میفرماید: وَإِذْ قُلْتُمْ یَا مُوسَى لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ؛ پس از این درخواست، در حالی که شما نظارهگر بودید صاعقهای نازل شد. در این آیه درباره مرگ بنیاسرائیل سخنی به میان نیامده است و همین باعث شده است که کسانی بگویند آنها نمردند بلکه فقط صاعقهای نازل شد و ترسیدند. اما از آنجا که در آیه بعد میفرماید: ثُمَّ بَعَثْنَاكُم مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ، چنین استفاده میشود که صاعقه باعث مرگ آنها شده است و خداوند دوباره آنها را زنده کرده است. تفصیل این جریان در سوره اعراف آمده که پس از اینکه اینها مردند، حضرت موسی دست به دعا برداشت و گفت: خدایا اگر من بدون اینها برگردم، بنیاسرائیل میگویند این هفتاد نفر را برد و کُشت، و خودش برگشت؛ این باعث میشود که گمراه شوند؛ وَاخْتَارَ مُوسَى قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلاً لِّمِیقَاتِنَا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قَالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُم مِّن قَبْلُ وَإِیَّایَ أَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاء مِنَّا إِنْ هِیَ إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِهَا مَن تَشَاء وَتَهْدِی مَن تَشَاء أَنتَ وَلِیُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَیْرُ الْغَافِرِینَ.[2] در این جا نیز کسانی از همان قماش گفتهاند: در اینجا مراد از زندهساختن، حیات اجتماعی است، و «بعد از مرگ زنده شدید» به این معناست که مردمی بینام و نشان بودید و کسی برای شما ارزشی قائل نبود؛ خداوند شما را ملت زندهای کرد. چنین تأویلاتی به هیچوجه با ظاهر آیات نمیسازد، و اگر کسی با ذهن صاف و بدون پیشداوری آیات را ملاحظه کند مطمئن میشود که منظور قرآن اینها نیست.
در جلسه گذشته داستان گوسالهپرست شدن بنیاسرائیل را نقل کردیم، و گفتیم وقتی حضرت موسی برگشت آنها را توبیخ کرد. در سوره بقره اشاره شده است که پس از اظهار پشیمانی بنیاسرائیل، از طرف خداوند دستور داده شد که باید مؤمنان شما آن گوسالهپرستها را به قتل برسانند؛ وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ؛[3] شما با گوسالهپرستی به خودتان ستم کردید! چرا این کار را کردید؟ برگردید و نزد خداوند توبه کنید! برای اینکه توبهتان قبول شود باید خودتان را بکشید. همه مفسرین گفتهاند در اینجا «فاقتلوا انفسکم» به معنای خودکشی نیست، بلکه این تعبیر به این معناست که عدهای از بنیاسرائیل عدهای از خود بنیاسرائیل را بکشند؛ یعنی آنهایی که ایمان داشتند و گوساله نپرستیده بودند، گوسالهپرستها را به قتل برسانند. تفصیل این جریان این طور در روایات آمده است که دستور داده شد صبح یک روز همه بنیاسرائیل در حالی که صورتهایشان را پوشاندهاند و یکدیگر را نمیشناسند، در دو دسته بیرون بیایند و مؤمنان شمشیر بکشند و کسانی را که گوساله پرستیده بودند بکشند. پس از آنکه تعدادی از گوسالهپرستها کشته شدند جبرئیل نازل شد و گفت: خدای متعال فرمود: دیگر ادامه ندهید و توبه آنها را پذیرفتم؛ فَتَابَ عَلَیْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ.
وَظَلَّلْنَا عَلَیْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنزَلْنَا عَلَیْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى؛ این آیه نیز به یکی دیگر از جریانات میپردازد. ظاهرا مناسبت آن نیز روشن است. بنیاسرائیل مردم آوارهای بودند که از مصر خارج شده و به طرف شامات میرفتند. اما این جمعیت چند هزار نفری در این مسیر طولانی با مشکلات بسیاری روبهرو بودند. از جمله اینکه گاهی گرما آن چنان آنها را اذیت میکرد که دیگر توان حرکت نداشتند. خدا میفرماید: وَظَلَّلْنَا عَلَیْكُمُ الْغَمَامَ؛ ما برای اینکه گرما شما را اذیت نکند، ابر را چون سایهای بر سر شما قرار دادیم. مسئله دیگر نیاز آنها به آب و غذا بود. حتی اگر از مصر غذایی همراه خودشان برداشته بودند، برای این مدت طولانی کفایت نمیکرد. در بیابان خشک هم غذایی نبود و بین راه نیز جایی به مهمانی نمیرفتند که کسی از آنها پذیرایی بکند. خداوند برای رفع این نیاز «منّ» و «سلوی» را برایشان نازل کرد؛ وَأَنزَلْنَا عَلَیْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى. بین مفسران درباره معنای من و سلوی اختلاف است. برخی گفتهاند منظور از «من» ترنجبین است که شیره خاری بیابانی است، اما برخی آن را به عسل معنا کردهاند. همچنین درباره «سلوی» گفتهاند که نوعی پرنده است که آن را شکار و تناول میکردند. بعضی گفتهاند اصلا چنین الفاظی در لغت عرب سابقه نداشته، و «من» را به معنای نعمتهای مادی و «سلوی» را به معنای نعمتهای معنوی که موجب آرامش و آسایش میشود، گرفتهاند. اما با توجه به آیه قرآن که میفرماید وَأَنزَلْنَا عَلَیْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَى كُلُواْ مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ، روشن میشود که این دو خوراکیهایی بوده است که در اختیارشان قرار گرفته است.
وَإِذْ قُلْنَا ادْخُلُواْ هَـذِهِ الْقَرْیَةَ فَكُلُواْ مِنْهَا حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَادْخُلُواْ الْبَابَ سُجَّداً وَقُولُواْ حِطَّةٌ؛ حال بنیاسرائیل به سرزمین نسبتاً آبادی رسیدهاند، از بیابانپیمایی و آوارگی رها شده و امید دارند که سرپناهی پیدا کنند. وقتی به اینجا رسیدند دستور داده شد که هنگامیکه از دروازه این شهر وارد میشوید سجده شکر بهجا آورید و بگویید «حطة»؛ اینجا در اختیار شماست، وارد شوید، هر غذایی خواستید، استفاده کنید. باز در اینکه منظور همین کلمه «حطه» بوده یا چیزی که این معنا را به زبان عبری و سریانی برساند اختلاف است. بعضی گفتهاند منظور همین کلمه حطه است و با توجه به آیه بعد که میفرماید: فَبَدَّلَ الَّذِینَ ظَلَمُواْ قَوْلاً غَیْرَ الَّذِی قِیلَ لَهُمْ، گفتهاند: بنیاسرائیل شیطنت کردند و به جای اینکه حطه بگویند، حنطة گفتند؛ یعنی ما گندم میخواهیم. خداوند فرموده بود بگویید: حطه، یعنی از خداوند درخواست آمرزش و بخشش کنید، اما آنها به جای اینکه درخواست آمرزش گناه کنند، گفتند: حنطه. وقتی این شیطنت را کردند، خداوند به آنها گوشمالی داد.
درست است که خداوند خیلی حلیم است و به زودی کسی را مواخذه نمیکند، اما در بعضی جاها گوشمالیهای سریع لازم است. این خیلی بیادبی و بیحیایی است که بعد از این همه کمک که خداوند به آنها کرده، از آنها خواسته است که با یک کلمه از خدا درخواست بخشش کنند؛ آنها از این هم مضایقه کردند و مثل اینکه بخواهند خدا را گول بزنند، لفظ دیگری گفتند. فَأَنزَلْنَا عَلَى الَّذِینَ ظَلَمُواْ رِجْزاً مِّنَ السَّمَاء بِمَا كَانُواْ یَفْسُقُونَ؛ در اینجا گوشمالی سختی به آنها دادیم و از همان آسمانی که برایشان من و سلوی نازل کرده بودیم، برایشان بلا نازل کردیم.
وَإِذِ اسْتَسْقَى مُوسَى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِب بِّعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُمْ؛ نزول من و سلوی مربوط به گرسنگی بنیاسرائیل بود. اما درباره نیاز آنها به آب، حضرت موسی از خداوند خواست که آبی برای آنها نازل کند تا رفع تشنگیشان شود. خداوند میفرماید: به او وحی کردیم که عصایت را به سنگی بزن که از آن سنگ، چشمههای آب جاری شود. حضرت موسی عصایش را بر صخرهای زد و از آن صخره دوازده چشمه آب ظاهر شد. بنیاسرائیل دوازده تیره بودند که هر کدام عصبیتی داشتند و دلشان میخواست هویت عشیرهای خودشان حفظ شود. خداوند نیز برای اینکه این خواسته آنها تأمین شود، غالبا مسیرهای اینها را از هم جدا میکرد. در اینجا هم یک چشمه بزرگ جاری نکرد که همه از آن استفاده کنند، بلکه دوازده چشمه جاری کرد تا هر دستهای آبشخور خودشان را بدانند؛ قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُمْ. وقتی خداوند لطف میکند، حتی این جزئیات را نیز لحاظ میکند، اما انتقام او نیز انتقامی سخت خواهد بود. كُلُواْ وَاشْرَبُواْ مِن رِّزْقِ اللَّهِ وَلاَ تَعْثَوْاْ فِی الأَرْضِ مُفْسِدِینَ؛ دوباره آنها را نصحیت میفرماید که هم آب و هم غذا برایتان فراهم کردیم، از اینها استفاده کنید، اما مواظب باشید که فساد نکنید.
از مجموع آیاتی که بررسی کردیم اجمالا به دست میآید که بنیاسرائیل از یک طرف خیلی حسگرا بودند و معنویات را به راحتی تصدیق نمیکردند، و از طرف دیگر خیلی نازنازی بودند. میگفتند: ما شعب مختار، منتخب و ممتاز هستیم و دیگران نوکر ما هستند؛ نَحْنُ أَبْنَاء اللّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ؛[4] ما فرزندان و دوستان خدا هستیم، دیگران طفیلی هستند. همچنین وقتی به آنها دستوری داده میشد، خیلی بهانهگیری میکردند. خداوند نیز با اینها مماشات میکرد و در خیلی از جاها خواستههای آنها را تأمین میکرد تا این بهانههایشان رفع و زمینه هدایتشان بیشتر فراهم شود.
وقتی آب و نانشان تهیه شد و دیگر بهانهای از این جهت نداشتند، آنها بهانه دیگری آوردند؛ وَإِذْ قُلْتُمْ یَا مُوسَى لَن نَّصْبِرَ عَلَىَ طَعَامٍ وَاحِدٍ؛ گفتند: ما نمیتوانیم به یک جور غذا اکتفا کنیم. برای ما غذاهای رنگارنگ فراهم کن؛ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ یُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنبِتُ الأَرْضُ مِن بَقْلِهَا وَقِثَّآئِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا؛ غذایی میخواهیم که انواع حبوبات و سبزیجات در آن باشد. ما باید سفرهمان رنگین باشد. قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنَى بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ؛ حضرت موسی گفت: منّ و سلوایی که خدا برای شما نازل میکند خیلی بهتر از سیر و پیاز و عدسی است که درخواست میکنید. اما آنها گفتند: نه ما به اینها قانع نیستیم. باید رنگارنگ باشد. خطاب آمد: اهْبِطُواْ مِصْراً فَإِنَّ لَكُم مَّا سَأَلْتُمْ؛ اگر واقعا این طور سفرهها را میخواهید، اینها در این بیابان فراهم نمیشود. باید بروید شهرنشین شوید و از این حالت کوچنشینی و خانه به دوشی دربیایید. باید زراعت کنید و کسب و کار داشته باشید تا بتوانید این زندگی مثلا شهرنشینانه را داشته باشید. وَضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَآؤُوْاْ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُواْ یَكْفُرُونَ بِآیَاتِ اللَّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقِّ ذَلِكَ بِمَا عَصَواْ وَّكَانُواْ یَعْتَدُونَ؛ اینجا باز آتش غضب خدا ظاهر میشود و میفرماید: ما بر اینها ذلت و مسکنت را تثبیت کردیم. علت آن هم این بود که آنها به هیچ صراطی مستقیم نبودند؛ آنها گاهی با انبیا هم درمیافتادند و حتی باعث قتل انبیا میشدند.[5]
اولین نکته درسآموز این آیات این است که ما خیال میکنیم که وقتی اسلام آوردیم، مذهب حق را پذیرفتیم، انقلابی شدیم، برای انقلاب زحمت کشیدیم و بعضیهایمان زندان رفتند و شکنجه شدند، سختیها کشیدیم، گرانیها و مشکلاتی که در طول این 40-50 سال پیش آمده را تحمل کردیم (و هنوز هم بعضیهایش به صورتهایی ادامه دارد)، دیگر خداوند باید ما را روی سر بگذارد و برایمان حلوا حلوا کند؛ ما باید تا آخر خیالمان راحت باشد که مشکلی برایمان پیش نخواهد آمد! حتی اولا ته دلمان گله داریم که چرا خدا مشکلات را رفع نمیکند؛ ثانیا ته دلمان این است که اگر هم رفع نشود، باعث ترفیع درجات ما میشود! این عین همان تفکری است که بنیاسرائیل داشتند. آنها نیز میگفتند: نحن ابناءالله واحباؤه. میگفتند: لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّاماً مَّعْدُودَةً؛ ما اگر خیلی گناهان بزرگ هم بکنیم، خداوند فقط چند روزی ما را مجازات میکند. خداوند مجازاتهای سخت را برای ما نمیکند؛ ما خیلی پیش خدا قرب داریم.
این یک نکته از اشتباهات ماست. در روایتی امام باقرسلاماللهعلیه میفرماید: أَ یَكْتَفِی مَنِ انْتَحَلَ التَّشَیُّعَ أَنْ یَقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ؛[6] آیا برای شیعیان همین بس است که بگویند ما اهلبیت را دوست میداریم؟! ...فَلَوْ قَالَ إِنِّی أُحِبُّ رَسُولَ اللَّهِ- فَرَسُولُ اللَّهِصلیاللهعلیهوآله خَیْرٌ مِنْ عَلِیٍّ؛ خب به جای اینکه میگویند علی را دوست میداریم، میگفتند رسول خدا را دوست میداریم؛ مقام رسول خدا که بالاتر از علی بود! اگر با گفتن و اظهار دوستی کار حل میشد، خب سایر مسلمانها هم میگویند ما پیغمبر را دوست میداریم. سپس میفرماید: مَنْ كَانَ لِلَّهِ مُطِیعاً فَهُوَ لَنَا وَلِیٌّ وَ مَنْ كَانَ لِلَّهِ عَاصِیاً فَهُوَ لَنَا عَدُو؛ با ادعای دوستی کاری درست نمیشود. اگر راست میگویید که ما را دوست میدارید باید از خدا اطاعت کنید وگرنه کسی که با خدا آشتی نمیکند و رفتارش رفتار دشمنان خداست، چگونه میتواند دوست ما شود؟!
چنین پندارهایی شبیه پندارهای بنیاسرائیل است که میگفتند: نحن ابناءالله واحباؤه؛ لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّاماً مَّعْدُودَةً. از یک نظر هرکس حق را بیشتر میشناسد، تکلیفش سنگینتر و مسئولیتش بیشتر میشود. ما اگر راه اهلبیت را درست شناختیم، اگر خدا به ما این فضلیت را داده است، وظیفه ما سنگینتر است. باید بیشتر به آنها شبیه شویم نه به دشمنان آنها. شکر این نعمت، این است؛ نه اینکه بگوییم حال که ما آنها را شناختیم و دوستشان داریم، دیگر کار تمام است. این از آن وسوسههای شیطانی است که باعث میشود انسان به راه خطا برود و هر قدمی که برود گمراهتر شود و راه حق را گم کند. ما اگر تابع اهلبیت هستیم، باید ببینیم آنها در مناجاتهایشان چه میگویند: فمن یکون اسوء حالا منی ان انا نقلت علی مثل حالی الی قبری لم افرشه لرقدتی؛ امام سجادعلیهالسلام در مناجاتش با خدا میگوید من هنوز قبرم را برای خوابیدن و استراحت آماده نکردهام، در آن فرش عبادت و بندگی نگسترانیدهام؛ وای به حال من اگر اینگونه وارد قبر شوم! در روایات بسیاری آمده است که مؤمن باید در هر حالی خودش را از همه خلق خدا بدتر بداند، چون احتمال دارد اشخاص عاصی و گناهکار توبه کنند و گناهانشان آمرزیده شود، ولی درباره خودش شک دارد که آیا گناهانش آمرزیده خواهد شد یا نه. بدترین لغزش غرور است. غرور یعنی انسان خودش را فریب دهد و بگوید من دیگر حسابم پاک است و احتیاجی به عبادات و اطاعت خدا ندارم. این نکتهای است که ما باید از داستانهای بنیاسرائیل استفاده کنیم. گفتند: لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِندَ اللّهِ عَهْدًا وخداوند در جوابششان میفرماید: شما عهد و پیمانی دارید که خدا شما را جهنم نبرد؟! این عهد و پیمان کجاست؟!
نکته دیگر اینکه ما خیال میکنیم وقتی قومی مجموعاً قوم پسندیده و صالحی بودند، دیگر همه خیالشان راحت است. یا اگر قومی فاسد و مبغوض خدا شدند، همه خرابند. اما ببینید در داستانهایی که قرآن ذکر میکند، چقدر رعایت انصاف میکند. برای مثال در داستانی که در جلسه گذشته خواندیم، میفرماید: وقتی به آنها گفتند: وارد این شهر شوید، بهانه آوردند و گفتند: لَن نَّدْخُلَهَا أَبَدًا مَّا دَامُواْ فِیهَا؛ تا زمانیکه این قوم جبار در آن هستند ما داخل نمیشویم. اما در همانجا از دو نفر یاد میکند و میفرماید: قَالَ رَجُلاَنِ مِنَ الَّذِینَ یَخَافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمَا؛[7] دو نفر بودند که خداوند هدایتشان کرده بود و فهمیدند که باید خداوند را اطاعت کنند. آنها دیگران را هم تشویق کردند که این دستور خدا را عمل کنید. ببینید خداوند این دو نفر را فراموش نکرد. ما نیز وقتی درباره قوم، کشور، ملت، یا حزبی صحبت میکنیم، باید اگر افراد خوبی دارند، آنها را استثنا کنیم. قرآن میفرماید: در بین همین یهود مردمی هستند که افراط و تفریط ندارند؛ مِّنْهُمْ أُمَّةٌ مُّقْتَصِدَةٌ.[8] درباره بعضی از همین یهودیها میفرماید: لَیْسُواْ سَوَاءً مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَآئِمَةٌ یَتْلُونَ آیَاتِ اللّهِ آنَاءَ اللَّیْلِ وَهُمْ یَسْجُدُونَ؛ برخی از اینها شب و روز عبادت میکنند و شبها به سجده خدا میپردازند. ما هم باید این عادت را پیدا کنیم که اگر گروهی مذموم هستند، اگر استثنا دارند، استثنایشان را فراموش نکنیم. این نکته در چند جا خیلی برجسته میشود و خداوند متعال به ما یادآوری میکند که در میان همین انسانهای فاسد، خراب، جاهل، خودخواه و خودپرست افراد صالحی هم بودند؛ نه آن افراد صالح باعث این شد که عذاب از اینها برداشته شود و نه فساد آنها به خوبان سرایت کرد. آنها حساب خودشان را دارند و اینها هم حساب خودشان. حواسمان جمع باشد محاورات عرفی همیشه استثنا دارد، این اسثتناها را فراموش نکنیم؛ البته گاهی بلاغت اقتضا نمیکند که انسان هر چه میگوید همان جا استثنایش را ذکر کند. گاهی بلاغت کلام اقتضا میکند که انسان هنگام بیان مفاسد، فقط روی مفاسد تکیه کند و هنگام بیان خوبیها فقط به بیان خوبیها بپردازد، ولی نباید قضاوت کلی ما این باشد.
درباره روحانیان چنین قضاوتهایی انجام گرفته است. گاهی کسانی از ما پیدا شدهاند که رفتارهای نامناسبی داشتهاند و وقتی مردم آن رفتارها را دیدهاند، گفتهاند: همه آخوندها خرابند. البته آنها مجاز نیستند این کار را بکنند، اما ما هم باید مواظب باشیم رفتارمان طوری نباشد که موجب اتهام همه خوبان، علما و بزرگان باشد.
[1]. بقره، 63.
[2]. اعراف، 155.
[3]. بقره، 54.
[4]. مائده، 18.
[5]. وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقِّ؛ درباره این قسمت از آیه چه بسا به ذهن بیاید که بنیاسرائیل خود به صورت مستقیم به قتل انبیا مبادرت میکردند، ولی در روایتی از امام باقر سلاماللهعلیه نقل شده است که فرمودند: منظور این نیست که خود آنها شمشیر میکشیدند و انبیا را میکشتند. آنها برای دشمنان جاسوسی میکردند و اسرار انبیا را برای آنها فاش میکردند. این جاسوسیهایشان باعث میشد که دشمنان راه پیدا کنند و انبیا را به قتل برسانند. این است که قتل به اینها نسبت داده شده است. به عبارت دیگر منظور قتل مستقیم نیست، قتل معالواسطه است.
[6]. الکافی، ج2، 74.
[7]. مائده، 24-23.
[8]. مائده، 66.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/02/20، مطابق با سیزدهم 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
در جلسات اخیر به بررسی داستانهای قرآن درباره زندگی بنیاسرائیل بعد از خروج از مصر و نکتهها و عبرتهای آن پرداختیم. گفتیم که بنیاسرائیل در این مسیر توقفهایی داشتند؛ از جمله اینکه حضرت موسی چهل روز مأمور شد در کوه طور به مناجات با خدا بپردازد تا تورات بر او نازل شود. در این مدت برای بنیاسرائیل که در دامنه این کوه توقف کرده بودند، داستان پرستش گوساله اتفاق افتاد. قرآن درباره نزول تورات و پیمان محکمی که خداوند درباره عدم تخلف از دستورات تورات از آنها گرفت، میفرماید: وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ.[1] در سه جمله، ابتدا میفرماید ما پیمان و میثاق مهمی از شما گرفتیم. سپس میفرماید کوه طور را بالای سر شما آوردیم. سپس میفرماید: آنچه را که به شما دادیم، محکم بگیرید. خذوا ما آتیناکم بقوة وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ؛ نه اینکه فقط تورات را بگیرید و بهخودتان بچسبانید و ببوسید. باید آنچه در آن است یاد بگیرید، به یاد داشته باشید و به آن عمل کنید. این کار زمینهای فراهم میکند که شما تقوا داشته باشید و راه صحیح را بپیمایید و به نجات و سعادت برسید.
در این آیه خداوند میفرماید: کوه طور را بالای سر شما بالا بردیم. همچنین در سوره اعراف با تعبیر دیگری میفرماید: وَإِذ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّواْ أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ. همانطور که مشاهده میکنید قسمت دوم این آیه، همانند آیه قبل است و جمله خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُواْ مَا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ عینا تکرار شده است. در آنجا فرمود رفعنا فوقکم الطور، اما اینجا میفرماید: وَإِذ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ؛ «نتقنا» تقریبا به معنای رفعناست؛ البته با اندکی تفاوت. «رفع» به معنای بلند قرار دادن، بالابردن و چیزی را در جای بلند قرار دادن و چیزی را از پایین به طرف بالا بردن است، اما «نتق» یک بار اضافی در معنایش وجود دارد و به این معناست که چیزی را از جایی بکنند؛ حتی ممکن است برای این کندن آن را تکان بدهند. این تعبیر برای میخی که در جایی کوبیده شده است و برای کندن آن ابتدا آن را تکان میدهند و بعد از جا میکنند، به کار میرود. بنابراین نتقنا یعنی چیزی در جایی کوبیده شده و ثابت بود، ما آن را متزلزل ساختیم، از جا کندیم و بالا بردیم. در آیه گذشته واژه الطور به کار رفته است و در این آیه واژه الجبل. بیشتر مفسران گفتهاند که طور نام همان کوهی است که حضرت موسی برای عبادت به آنجا میرفت؛ البته طور در لغت به معنای مطلق کوه نیز آمده است. سپس اضافه میکند: كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ؛ وقتی این کوه را بالا بردیم همانند یک سایبان شد. آن چنان این کوه بالای سر آنها مشهود بود که ترسیدند آن کوه روی آنها بیفتد؛ وَظَنُّواْ أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ. سپس میفرماید: خُذُواْ مَا آتَیْنَاكُم بِقُوَّةٍ...
در ترجمه آیات بالا، آیا احتمال میدهید که نیمه اول آیه با نیمه دوم آن هیچ ارتباطی نداشته باشد؟! هر کس با ذهن ساده این آیات را ملاحظه کند؛ صدر و ذیل آیه را به هم مربوط میداند. در سوره بقره ابتدا میفرماید: واذ اخذنا میثاقکم و سپس به مسئله رفع طور میپردازد. میثاق گرفتن با اینکه کوه بلندی در جایی قرار دارد، چه ارتباطی دارد؟ بعضی آن قدر این مسئله بالابردن کوه را بعید شمردهاند که هر گونه تکلفی را مرتکب شدهاند تا این قضیه را به عنوان امری خارقعادت انکار کنند. بعضی گفتهاند: اصلا معنای جبل کوه سنگی نیست؛ جبل به معنای چیز بزرگ است و کوه نیز مصداقی از آن است، و ممکن است مراد از جبل در آیه ابر بزرگی باشد! درباره واژه «نتقنا» نیز اینگونه توجیه کردهاند که تکان دادن و درآوردن اصل معنای نتق نیست و اصل معنا همان رفع است. بعضی دیگر گفتهاند: رفعنا فوقکم الطور؛ یعنی شما پای کوه طور ایستاده بودید و شما چیز کوچکی در مقابل عظمت آن کوه بزرگ بودید. اما دربرابر این دیدگاه نیز باید گفت: در این صورت سایبان شدن کوه را چگونه توجیه میکنید؟ «ظلة» به معنای سایبان است و به چیزی گفته میشود که همانند چتر از بالا سایه بیاندازد. سایه دیوار را ظله نمیگویند.
اکنون این پرسش مطرح میشود که گرفتن میثاق با این معجزه چه ارتباطی دارد؟ کسی که با روحیه بنیاسرائیل و داستانهای آنها آشنا باشد، میداند که آنها مسائل دینی و اعتقادی را جدی نمیگرفتند. آنها مردمی سطحینگر بودند؛ با این که دیدند که خداوند چگونه آنها را از ظلمهای فرعون نجات داد، دیدند که به وسیله حضرت موسی دریا شکافته شد، دوازده راه پدید آمد و هر دستهای از راهی بیرون آمدند، اینها همه معجزات الهی بود و آنها همه اینها را دیدند، ولی وقتی بتخانه قشنگ، بتهای زیبای و مراسم جشن و پایکوبی بتپرستان را دیدند به حضرت موسی گفتند: ما هم دلمان میخواهد این طوری عبادت کنیم! بتی برای ما درست کن! در غیبت چند روزه حضرت موسی، سامری گوسالهای درست کرد و به آنها گفت: خدای موسی همین است. آنها دیدند که سامری خود این گوساله را درست کرده است ولی سخنش را قبول کردند و جلوی گوساله به خاک افتادند و سجده کردند. حال قرار است برای چنین قومی تورات نازل شود و دارای شریعتی شوند که باید به آن عمل کنند و زندگی فردی و اجتماعی و اعتقادات دنیا و آخرتشان را با آن محک بزنند. این شریعت عامل هدایتشان است و اگر بنا باشد آن سبک بشمارند و و یک روز آن را قبول و یک روز رد کنند، نقض غرض میشود. حکمت الهی اقتضا میکند اکنون که با این تشریفات تورات نازل شده است، از ابتدا پایش را محکم کند تا بنیاسرائیل مواظب باشند و آن را یکدستی نگیرید. این بود که جلوی چشمشان کوه را بالای سرشان برد تا ببینند که کارها برای خداوند این طور آسان است و اگر تخلف کنند میتواند آنها را مجازات و نابود کند. خداوند از روی لطف و رحمتش حجت را بر آنها تمام کرد و کوه را بالای سر آنها برد تا بدانند باید تورات را جدی بگیرند.
وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَكُمْ لاَ تَسْفِكُونَ دِمَاءكُمْ وَلاَ تُخْرِجُونَ أَنفُسَكُم مِّن دِیَارِكُمْ...؛[2] در این آیه خداوند محتوای میثاق بنیاسرائیل را بیان میکند. اینکه باید به این تورات به صورت جدی عمل کنید، همچنین بهخصوص درباره کبائر موبقه تأکید میکند که مواظب باشید مبادا به این کارها مبتلا شوید؛ خون همدیگر را نریزید و همدیگر را از خانههایتان بیرون نکنید. سپس میفرماید: ثُمَّ تَوَلَّیْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِكَ...؛ باز هم شما اعراض کردید، میثاق را شکستید و مرتکب این گناهان شدید. در آیات بعد خداوند چند نمونهای از این تخلفات را برجسته میکند. یکی از آنها داستان قتلی است که بین خودشان اتفاق افتاده بود، که در این جلسه به آن میپردازیم.
بنیاسرائیل دوازده دسته بودند که هر کدام به یکی از فرزندان حضرت یعقوب انتساب داشتند. هر کدام از این گروهها حتی هنگامی که از مصر خارج میشدند، میخواستند گروه جداگانهای باشند. خداوند نیز به خاطر ملاحظه حال آنها هنگام شکافتن دریا، دوازده مسیر پیش روی آنها قرار داد که هر کدام از راهی جداگانه خارج شوند. در طول مسیر نیز آنها دستهدسته بودند و هر کدام برای خود هویت مستقلی داشتند. همچنین هنگامیکه در شامات ساکن شدند نیز محلههای مختلفی داشتند و هر محله مخصوص طایفهای خاص بود. نوعی ناسیونالیسم افراطی داشتند و تقید داشتند که این هویت طایفگیشان محفوظ بماند. گاهی خود اینها با هم اختلاف پیدا میکردند که به زد و خورد میانجامید و حتی همدیگر را میکشتند. از جمله قتلی در میان آنها اتفاق افتاد که خیلی محرمانه و سری بود؛ کسی پسر عموی خودش را ترور کرده و نقشههای بسیار چیده بود که راز این قتل فاش نشود. او جنازه پسر عمویش را در محله دیگری انداخت تا تصور شود که اهل آن محله که از عشیره دیگری بودند، این کار را کردهاند. خداوند همین مسئله را سوژهای قرار داد تا آنها را متنبه کند تا هم به عیوب خودشان بیشتر آگاه شوند و هم از عقوبت الهی بیشتر بترسند. این قتل زمینه اختلاف و فتنه بزرگی در بنیاسرائیل را فراهم کرد و آنها هنگامیکه دیدند هیچ علامتی برای شناسایی قاتل ندارند، نزد حضرت موسی آمدند و از او درخواست کردند که مسئله را برای آنها روشن کند.
خداوند این داستان را این گونه آغاز میکند: وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُواْ بَقَرَةً؛ وقتی برای حل مسئله نزد حضرت موسی آمدند، خداوند به او وحی فرمود که به اینها بگو گاوی را ذبح کنید! حضرت به آنها گفت: خداوند میفرماید اگر میخواهید قضیه حل شود، بروید یک گاو ذبح کنید! اما آنها گفتند ما را مسخره کردهای؟! گاو ذبح کردن چه ربطی به کشف قاتل یک انسان دارد؟! حضرت فرمود: قَالَ أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ؛ مسخره کردن کار بیعقلان است؛ این سخن حقی است و خداوند فرموده است. وقتی بنیاسرائیل دیدند که مسئله جدی است، شروع کردند از همان بهانههای بنیاسرائیلی آوردن، و از خصوصیات این گاو پرسیدند. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ؛ گفتند: از خدایت بخواه! این تعبیرات سراپا سبک، اهانتآمیز و ناشی از بیایمانی و سستایمانی است. حضرت موسی میگوید: خدا فرموده است. آنها میگویند: برو از خدایت بپرس! نمیگویند از الله بپرس یا از خدای ما بپرس، میگویند: از خدای خودت، همان که گفته ما گاو بکشیم، از آن بپرس گاو چطور باید باشد. قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنّهَا بَقَرَةٌ لاَّ فَارِضٌ وَلاَ بِكْرٌ عَوَانٌ بَیْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُواْ مَا تُؤْمَرونَ؛ فرمود: آن گاو نه خیلی جوان و نه خیلی پیر است؛ بینابین است؛ بروید عمل کنید. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ یُبَیِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا؛ گفتند: نه خیر! اینطوری فایده ندارد، برو از خدایت بپرس که چه رنگی باشد؟ قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاء فَاقِـعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِینَ؛ فرمود: زرد رنگ بهگونهای که در مقابل نور درخشان است، و هنگامی که مردم به آن نگاه میکنند خوششان میآید. قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ یُبَیِّن لَّنَا مَا هِی؛ گفتند: برو بپرس این چه گاوی است؛ ما نمیتوانیم بفهمیم. إِنَّ البَقَرَ تَشَابَهَ عَلَیْنَا وَإِنَّآ إِن شَاء اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ؛ اگر خدا گفت و واقعا مشخص شد که کدام گاو را باید بکشیم، انشاءالله عمل میکنیم. قَالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لاَّ ذَلُولٌ تُثِیرُ الأَرْضَ وَلاَ تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاَّ شِیَةَ فِیهَا؛ فرمود: این گاو خیلی رام نیست، تحت فرمان کشاورز نیست که هر کاری از او بخواهند انجام بدهد، بدنش هم یکدست زرد است، هیچ لکهای در آن نیست. قَالُواْ الآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُواْ یَفْعَلُونَ؛ از آنجا که در میان بنیاسرائیل فقط یک گاو با این خصوصیات بود، بالاخره به ذبح این گاو اقدام کردند، در حالی که حاضر نبودند اینکار را انجام بدهند.
در روایات متعددی آمده است که همان ابتدا که خداوند فرمود بقرهای را ذبح کنید، هر گاوی را ذبح کرده بودند، تکلیفشان انجام میگرفت، اما با این فضولیها کار خودشان را سنگین و سنگینتر کردند تا تکلیفشان به گاوی رسید که منحصرا در قوم بنیاسرائیل فقط یک رأس از آن وجود داشت. این گاو نیز مال جوانی بود که خداوند میخواست به نوایی برسد. وقتی بنیاسرائیل آمدند تا گاو را از او بگیرند، گفت: من به این آسانیها گاو را نمیدهم. باید مبلغ سنگینی از طلا به من بدهید، تا گاو را به شما بفروشم. بالاخره بنیاسرائیل دیدند که هیچ چارهای جز خریدن آن گاو از این جوان ندارند، آن را به هر قیمتی که گفت خریدند و ذبحش کردند. در روایت آمده است که علت اینکه خدا میخواست این پولها در کیسه این جوان برود، این بود که این جوان نسبت به پدر و مادرش خیلی برَ و احسان داشت، و روزی با اینکه با پدرش کار داشت، وقتی دید او خواب است مدتی صبر کرد تا بیدار شود و پدر در مقابل این احسانی که او کرده بود این گاو را به او بخشیده بود. خداوند خواست که این گاو به هر قیمتی که این جوان میگوید به فروش برود تا منفعت قابل توجهی به این جوان برسد.
خداوند در ادامه میفرماید: وَإِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِیهَا وَاللّهُ مُخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ؛ انسانی را کشتید وگردن یکدیگر انداختید، اما خدا بنا دارد که این راز را افشا کند. فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا؛ تکهای از آن گاو را به این مقتول بزنید، كَذَلِكَ یُحْیِی اللّهُ الْمَوْتَى وَیُرِیكُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛ خداوند اینگونه مردهها را زنده میکند و آیات خودش را به شما نشان میدهد تا تعقل کنید و بفهمید. باز از عجایب روزگار است که برخی در صدد تأویل این آیات نیز برآمده و گفتهاند: اصل اینکه بنیاسرائیل مرتکب این قتل و جنایت شدند به این علت بود که در مصر روحیه آنها با شرک سرشته شده بود. خداوند میفرماید این قتل را هم به حساب شرک بگذارید؛ و اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا یعنی این قتل را به حساب بعضی از آن عقاید شرکآمیزتان بگذارید! ببینید تکلف کار را به کجا میکشاند! اصلا در زبان عربی هیچگاه «ضرب ببعضه» به این معنا به کار نرفته است! حتی در زبان عربی رایج در میان بیابانیها نیز چنین چیزی نقل نشده است؛ حال چگونه برای آیات قرآن که ابلغ کلمات است چنین معنایی درست میکنند؟! روشن است که این امر اعجازآمیزی بوده است و حقیقتا بخشی از آن گاو کشته را برداشتند و به آن مقتول زدند. خداوند میخواست بگوید ببینید! دم گاو با زنده شدن انسان و با کشف رازی که شما میخواستید، هیچ ارتباطی ندارد، اما هنگامیکه ما اراده کنیم انسان مرده با دم گاو هم زنده میشود.
خب ما از این داستان چه استفادهای باید بکنیم؟ یکی اینکه مسئله ضعف ایمان و دلبستگی به محسوسات و اسباب ظاهری اگر افراطی بشود کار دست انسان میدهد و او را نسبت به دین، معجزات، انبیا و کرامات اولیای خدا بدبین میکند. در چنین حالتی انسان به همه چیز شک میکند و به هرچه میرسد میگوید نکند این هم مثل آن است. برای مثال همان فردی که آن تکلفها را در تفسیر آیه فقلنا اضربوه ببعضها کرده بود و گفته بود به این معناست که این قتل را به حساب شرک بگذارید، درباره کذلک یحیی الله الموتی نیز گفته است: احیا در اینجا احیای اعتباری است و مردهای در این داستان زنده نشد، و این آیه بدان معناست که شما مردمی بسیار پست بودید و ما شما را عزت بخشیدیم!
توجه داشته باشیم که اگر انسان به ظواهر دلبستگی پیدا کند و ماورای اسباب ظاهری را باور نکند، بسیار خطرناک است. خداوند در صفحات آغازین قرآن میفرماید: الم *ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ* الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ... اولین شرط اینکه انسان بتواند در دستگاه خداپسند وارد شود، زندگی مقبولی پیدا کند، و به طرف سعادت حرکت کند، این است که به غیب ایمان داشته باشد. نباید چیزهایی را که عقل امکان آنها را محال نمیداند و شواهدی بر وقوعش است، به صرف عدم درک حسی رد کنیم. متأسفانه یکی از چیزهایی که در این عصر بسیار رایج شده، همین نوع تکلفاتی است که بعضی از مفسران مرتکب شدهاند تا آیات قرآن را بهگونهای تأویل کنند که به مسایل نسبت معجزه داده نشود. البته انسان نباید خیلی زودباور باشد و هر کسی هر ادعایی کرد قبول کند. زودباور نباشید و به راحتی چیزی را تصدیق نکنید، اما چیزی را هم که دلیل دارد، انکار نکنید. اگر انسان با چیزی روبهرو شد که بعید به نظر میآید، ابتدا باید درباره آن تحقیق کند، و اگر دید که نفی و اثباتش تأثیری ندارد، آن را رها سازد؛ فضعه فی بقعة الامکان. اما اگر دید لازم است آن را یا تصدیق یا انکار کند، باید برای تصدیق یا انکار آن به دنبال دلیل برود. انکار هم کاری اختیاری است که از ما سر میزند و دلیل میخواهد، و تا زمانیکه دلیلی بر آن پیدا نکردهایم، باید بگوییم ممکن است.
نکته دوم توجه به اهتمامی است که قرآن و دستگاه الوهیت به مسئله عهد و پیمان دارد. در جلسه گذشته نیز گفتیم که قرآن میگوید حتی اگر با مشرکان و دشمنانتان هم عهد و پیمان بستید، تا آنها عهدشکنی نکردهاند، شما نباید عهد خود را بشکنید. در این آیات نیز خداوند با این منطق با بنیاسرائیل سخن میگوید. درست است که بتپرستی خلاف عقل، زشت و پلید است، و درست است که هر عاقلی میداند که خون بیگناه را نباید ریخت و این از بدترین گناهان است، اما با این منطق با آنها صحبت نمیکند. میفرماید: شما با خدا عهد بستید که این کارها را نکنید. در زندگی اجتماعی احترام به پیمان بسیار لازم است. اگر انسان به عهد، پیمان و قرارداد خودش پایبند نباشد، سنگ روی سنگ بند نمیشود. در این صورت هیچ کس به هیچ کسی اعتماد نمیکند. در جامعه باید افراد به همدیگر اعتماد پیدا کنند؛ وقتی طرف بفهمد که صادقانه میخواهید حق را بگویید به دلیلتان گوش میدهد، اما وقتی شما را به چشم خیانت نگاه کند و این که همیشه میخواهید او را فریب دهید، به حرف حسابتان هم توجه نمیکند و میگوید این هم فریب دیگری است. بنابراین در زندگی اجتماعی مهمترین اصلی که میتواند زمینه سعادت انسانها را فراهم کند آن است که به عهد و پیمانشان عمل کنند. قرآن هم میفرماید: وَأَوْفُواْ بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِكُمْ؛ به عهدی که با من میبندید وفا کنید، تا من هم به عهدی که با شما دارم وفا کنم. این مسئله در زندگی اجتماعی اصلیترین ارزش است که پایه همه ارزشها بر آن استوار است.
نکته سوم اینکه توجه داشته باشیم خداوند عمل کردن بر خلاف دستورات خود را حتی اگر از طرف عزیزترین بندگانش هم باشد، نادیده نمیگیرد. خداوند بسیاری از چیزها را کتمان میکند و اسرار را فاش نمیکند، اما اگر خواستید کلاه سر خدا و دین خدا بگذارید و حق را پایمال کنید، خداوند نیز همین را آشکار میکند و شما را رسوا میسازد تا دیگر از این کارها نکنید؛ فَجَعَلْنَاهَا نَكَالاً لِّمَا بَیْنَ یَدَیْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِینَ. اینگونه از عقوبتها، عقوبتهای بازدارنده است؛ یعنی نفعش برای دیگران است. خود فرد گناهی مرتکب شده است و با این عقوبت که در دنیا میبیند از عقوبت آخرتیاش کاسته میشود، ولی تأثیر مهم آن این است که یک عامل بازدارندهای است که دیگران عبرت بگیرند و ببینند که اگر این کار را بکنند به این سرنوشت مبتلا میشوند.
یکی از عواملی که ما باید در زندگی به آن توجه داشته باشیم این است که از مکر خدا بترسیم. حتی یکی از بزرگترین گناهان کبیره «امن من مکر الله» است. گاهی خداوند یکباره یقه انسان را میگیرد؛ این را مکر میگویند. در این حالت انسان خودش هم باور نمیکند که چنین اتفاقی بیفتد، بارها گناهی را مرتکب شده بود و خدا پوشانده بود، دیگر باور نمیکرد که خداوند سرّش را فاش کند، ولی وقتی کار به جایی میرسد که ضرر آن به دیگران میرسد، امر بر دیگران مشتبه میشود، و حق پایمال میشود، خداوند یقه او را میگیرد؛ فَأَخَذْنَاهُم بَغْتَةً وَهُمْ لاَ یَشْعُرُونَ؛[3] اصلا نفهمیدند چه بلایی به سرشان آمد، شاید بعضی وقتها خیلی خوشحال هم هستند که پیشامد خوبی برای ما رقم خورد، غافل از اینکه در باطن این پیشامد عقوبتی بزرگ است، و این عقوبت به واسطه گناهانی است که مرتکب شدهاند و خواستهاند با خداوند حقهبازی کنند. خداوند این را برنمیتابد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/07، مطابق با دوم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(23)
یکی از داستانهایی که قرآن کریم به صورت مکرر از آن یاد کرده است، داستان اصحاب سبت است که در قرآن پنج مرتبه به آن اشاره شده است. این داستان جریان مفصلی دارد که به اجمال به آن میپردازیم. یکی از سنتهایی که در میان بنیاسرائیل رایج و البته مستند به امر الهی بود، تعطیلی روز شنبه بود. هماکنون نیز یهودیها در تمام دنیا روز شنبه را تعطیل میکنند و بعضی از کارها را در آن روز حرام میدانند؛ مثلا گوسفند سر نمیبرند و خرید و فروش نمیکنند. روز شنبه نزد یهودیان تعطیل مطلق است و باید به معبدشان بروند و به عبادت بپردازند. البته خداوند برای یهودیها احکام سختی قرار داده بود. بعضی از احکام آنها از همان ابتدای تشریع سختتر از دیگر ادیان بود، و در ادامه نیز احکام سخت دیگری به عنوان عقوبت برای آنها واجب شد. این نص قرآن است که میفرماید: فَبِظُلْمٍ مِّنَ الَّذِینَ هَادُواْ حَرَّمْنَا عَلَیْهِمْ طَیِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ؛[1] در ابتدا طیباتی برای آنها حلال بود، ولی خداوند به عقوبت گناهان و ظلمهایی که مرتکب شدند، چیزهایی را بر آنها حرام کرد. ولی اصولا احکام تورات نیز سخت بود و از اینروست که در آیاتی که درباره پیغمبران بعدی است، خطاب به آنها میفرماید: وَلِأُحِلَّ لَكُم بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْكُمْ؛[2] پیغمبران بعدی، بهخصوص پیغمبر اسلام به مردم میگفتند: ما آمدهایم که بعضی از چیزهایی را که برای شما حرام شده بود، تجویز کنیم. در شریعت اسلام خیلی چیزهای حلال وجود دارد که در شریعت یهود حرام است.
از جمله کارهایی که برای یهودیان حرام بود، کار کردن در روز شنبه و از جمله صید ماهی در این روز بود. واَسْأَلْهُمْ عَنِ الْقَرْیَةِ الَّتِی كَانَتْ حَاضِرَةَ الْبَحْرِ؛[3] صید ماهی در روز شنبه حرام بود و گروهی از بنیاسرائیل بودند که محل سکونتشان مشرف به دریا بود. آنها غذایشان عمدتا ماهی بود و زندگیشان از راه صید ماهی میگذشت. خداوند میفرماید: روز شنبه ماهیها دستهدسته نزدیک ساحل میآمدند؛ إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً، اما روزهای دیگر نمیآمدند؛ وَیَوْمَ لاَ یَسْبِتُونَ لاَ تَأْتِیهِمْ. این مسئله برای آنها خیلی گران آمد. بالاخره وضع اقتصادشان به هم میخورد، و از خصوصیات قوم یهود دلبستگی شدید به مال و اقتصاد بود. هماکنون نیز در همه دنیا یهودیها به علاقهمندی به پول و فعالیتهای اقتصادی شناختهشده هستند.
عدهای از مردم چارهاندیشی کردند و فکرشان به این جا رسید که گودالهایی اطراف دریا و نهرهای آب بکنند و روزهای شنبه آب را به طرف این گودالها باز کنند. وقتی ماهیها همراه آب به این گودالها آمدند جلوی آن را ببندند، و روز یکشنبه آنها را صید کنند. به این وسیله هم منافع اقتصادیشان تأمین میشد و هم به خیال خودشان خلاف دستورات خدا عمل نکرده بودند! روز شنبه که ماهی صید نکرده بودند بلکه فقط جلوی گودال را باز و بسته کرده بودند! كَذَلِكَ نَبْلُوهُم بِمَا كَانُوا یَفْسُقُونَ؛ در اینجا قرآن اشاره دارد که اینکه ماهیها روز شنبه کنار دریا میآمدند و روزهای دیگر نمیآمدند، آزمایشی الهی بود، و علت اینکه خداوند این آزمایش سخت را برای آنها گذاشت این بود که اهل فسق و فجور بودند و برای نافرمانی خدا به دنبال بهانه میگشتند. تا بالاخره این بهانه را هم پیدا کردند و روز شنبه ماهیها را به گودالها میفرستاند و آب را میبستند تا روز یکشنبه آنها را صید کنند.
عدهای به این کار مشغول شدند، اما گروهی از این قوم، به موعظه اینان پرداختند و گفتند: با احکام خدا بازی نکنید و این کار را نکنید! خداوند فرموده است شنبه صید نکنید! این کار را رها کنید! این کار موجب عقوبت خداوند میشود. از سوی دیگر دسته سومی موعظهگران را ملامت میکردند و میگفتند: شما به اینها چه کار دارید؟! چرا با اینها سروکله میزنید؛ اینها که به حرف شما گوش نمیدهند. اینها را رها کنید! شما خودتان صید نکنید، به اینها هم کار نداشته باشید، بگذارید کار خودشان را بکنند! آنهایی که موعظه میکردند، گفتند: مَعْذِرَةً إِلَى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ؛ اولا ما این کار را میکنیم تا پیش خدا عذر داشته باشیم و به وظیفه خودمان عمل کرده باشیم. وَلَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ؛ ثانیا شاید در بین آنها نیز کسی پیدا بشود که تحت تأثیر موعظه ما قرار بگیرد و دست از این کارش بردارد. فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِ أَنجَیْنَا الَّذِینَ یَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَأَخَذْنَا الَّذِینَ ظَلَمُواْ بِعَذَابٍ بَئِیسٍ بِمَا كَانُواْ یَفْسُقُونَ؛[4] نتیجه اینکه خداوند عذابی بر این قوم نازل کرد و صیدکنندگان و کسانیکه موعظهگران را نهی میکردند معذب شدند. فقط موعظهگران، همان کسانی که نهی از منکر میکردند نجات پیدا کردند. در آیات دیگر آمده است که آن دو دسته به میمون تبدیل شدند؛ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِینَ؛[5] به آنها امر کردیم که میمون بشوید؛ امر تکوینی الهی است و آنها به میمون تبدیل شدند. در روایات آمده است که وقتی انسانی به صورت حیوان مسخ شود، سه روز بیشتر زنده نمیماند. بنابراین اینها نیز پس از اینکه سه روز به صورت میمون در بین مردم زندگی کردند، مُردند.
در سوره بقره بعد از بیان مسخ این افراد جملهای آمده است که در سوره اعراف نیست. میفرماید: فَجَعَلْنَاهَا نَكَالاً لِّمَا بَیْنَ یَدَیْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِینَ؛[6] این مسخ تنبّهی برای معاصران و آیندگان آنها بود. وقتی انسان میبیند که برادرش، پسرخالهاش، پسر عمهاش و بالاخره برخی از افرادی که تا دیروز با آنها ارتباط داشته است، به صورت میمون درآمدهاند، یکباره تکان میخورد و شوکی در او ایجاد میشود. چهبسا کسانی که این کار را نکرده بودند، اما نزدیک بود به آنها ملحق شوند، وقتی وضعیت را دیدند دیگر به آن گناه آلوده نشدند. همچنین وقتی برای کسانی که در آن زمان نبودند، این داستان نقل شود، تحت تأثیر واقع میشوند. همچنین این ماجرا موجب تقویت روحیه اهل تقوا خواهد بود. گاهی انسان گناهی را مرتکب نمیشود، اما ممکن است ارادهاش ضعیف باشد و اگر در اثر گرسنگی و فقر به او فشار بیاید، مبتلا شود. وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِینَ؛ این جریان باعث شد که اراده اهل تقوا نیز تقویت شود و اصلا فکر نزدیکشدن به این گناه را هم نکنند.
بنیاسرائیل انحرافات و گناهان مختلفی مرتکب شدند که به برخی از آنها در جلسات گذشته پرداختیم. گوسالهپرست شدند؛ حتی آمدند از حضرت موسی تقاضای ساختن بت کردند؛ ولی خداوند به خاطر این گناهان آنها را مسخ نکرد. اما اینجا چطور شد که مسخ شدند؟ چرا این صید آنها را به این عقوبت سنگین گرفتار کرد؟ با اینکه آنها به صورت رسمی در روز شنبه صید نکردند؛ آب را به حوضچهها باز کردند تا روز یکشنبه صید کنند. صید کردن در روز شنبه حرام بود، روانکردن آب به حوضچهها که حرام نبود. دستوری نیز نبود که اگر همراه آب، ماهی به حوضچهها آمد باید برگردانید. چرا این کاری که به ظاهر خلاف شرع بیّنی هم نبود، باعث مسخ آنان شد؟ تازه این مسخ فقط گریبان مرتکبان را نگرفت بلکه آنهایی که نهی از منکر نکردند نیز گرفتار شدند.
پاسخ این است که خداوند فسق بیّن را تحمل میکند، حتی شرک را هم تحمل میکند و برای مشرکان زود عذاب نازل نمیکند، اما آنهایی را که میخواهند با دین خدا بازی کنند، تحمل نمیکند. خداوند هیچکدام از مشرکانی که این همه جنایات کرده و جنگها علیه پیغمبر و مسلمانان به راه انداختند، مسخ نکرد. حتی آنها را به عذابی فراگیر که همه هلاک شوند مبتلا نکرد. اما اینها آمدند و به زبان حالشان گفتند: خدایا تو گفتی نکن! اما کاری به سرت میآوریم که بگویی بکن و نتوانی بگویی نکن! آن قدر با دین تو بازی میکنیم که همان کاری که تو میخواهی نشود، بشود و حجتی نیز بر ما نداشته باشی! خداوند میخواست آنها در روز شنبه به دنبال عبادت بروند و کار را تعطیل کنند، اما اینها همان کار دنیاییشان را کردند و رفتند چاله کندند و آب را روانه آنها کردند تا ماهیها به داخل آن بیایند و آنها را حبس کنند.
حال این پرسش مطرح میشود که آیا بعضی از کلاه شرعیهایی که ما در معاملاتمان درست میکنیم از همین قبیل نیست؟ اینکه فرد از بانک با سود 16 تا 18 درصد وام میگیرد و میگوید از بانک با فلان درصد سود وام گرفتم و اصلا نمیداند عقد مضاربه یا شرکت و... چیست، شامل این کلاهشرعیها نمیشود؟! در کاغذ مینویسند که این کار طبق مقرراتی است که شورای نگهبان تجویز کرده است، اما اصلا کاری به این مسئله ندارند و میگوید من میخواهم پول قرض بگیرم و سودش را هم میدهم! آیا این کار ما گناه بیشتری دارد یا آن آبی که آنها در چالهها انداختند تا روز یکشنبه ماهی صید کنند؟! آیا بیان داستان اصحاب سبت هشداری برای ما مسلمانها نیست که با دین خدا بازی نکنیم؟ وقتی اقتصاددانان درباره دلیل ورشکستگی گسترده مردم، گرانی و پایین آمدن سطح اقتصاد تحقیق میکنند، در آخر به همین سودهای کلان ربوی میرسند؛ کسانی به خیال اینکه درآمدهایی کسب کنند، سودهای کلان برای وام به بانکها دادند، وقتی آن درآمدها حاصل نشد، در آن ماندند و کارخانه و سرمایهشان رفت و خودشان ورشکسته شدند. امروز در همه دنیا اختلاف طبقاتی روزبهروز بیشتر میشود؛ یعنی همانطور که به تعداد سرمایهداران چند میلیارد دلاری افزوده میشود، فقرا نیز زیاد میشوند؛ فقرایی که در سطل خاکروبه به دنبال لقمه نانی میگردند. آنهایی که جرأت تحقیق درباره این مسایل را دارند، میگویند: ریشه همه این فسادهای اقتصادی رباخواری است. آن وقت ما کلاه شرعی میگذاریم و وام با 30درصد سود هم میدهیم و میخواهیم با یک جعبه سیگار یا یک سیر نبات مسئله را حل کنیم! توجه داشته باشیم که نباید با دین خدا بازی کرد.
نکته دوم اینکه اگرچه کسانیکه در جامعه مرتکب گناه، بهخصوص گناههای اجتماعی و علنی میشوند، خود مرتکب فساد میشوند و جامعه را به فساد میکشند، ولی تکلیف امربهمعروف و نهیازمنکر از دیگران ساقط نمیشود. خداوند فقط صیدکنندههای ماهی را مسخ نکرد، آنهایی که نهی از منکر نمیکردند نیز مسخ شدند. گناه فقط گناههای ایجابی و کارهایی که انجام میدهیم نیست؛ گاهی ترک نهی از منکر و امر به معروف، گناه بزرگتری است و نزد خداوند سکوت کردن در مقابل بعضی از گناهان و مفاسد، از خود آن گناه عظیمتر و اهمیتش بیشتر است. ممکن است بگویید نهی از منکر اثر نمیکند؛ امتحان کردهایم، نتیجه نداده است. پاسخ این است که ما چگونه برای کارهای شخصیمان به دنبال راهحل میرویم و راه چاره پیدا میکنیم؟ چگونه است که برای کارهای شخصیمان گروه و هیأت تشکیل میدهیم، برای نهی از منکر نیز همین کار را بکنیم. درست است که شما یک نفری نمیتوانید جلوی همه مفاسد را بگیرید، اما اگر این کار به یک حرکت اجتماعی تبدیل شود و گروهی برای این کار ساخته شوند و مقداری از وقتشان را برای نهی از منکر صرف کنند، به نتیجه میرسند. این کار در اصفهان انجام شده و نتیجه داده است؛ عدهای تربیت شدند و در خیابانهای بزرگ مثل چهار باغ به فاصلههایی میایستادند و به کسانی که مرتکب گناهی میشدند فقط تذکر میدادند. شاید نفر اول فحش هم میشنید، ولی وقتی این تذکر به فاصله ده قدم به وسیله فرد دیگری تکرار میشد، پس از دو سه بار تکرار نتیجه داده و موجب تغییر وضعیت و خجالت طرف مقابل شده است.
بنیاسرائیل مردمی هستند که خداوند درباره آنها میفرماید: انی فضّلتکم علی العالمین؛ من شما را بر همه جهانیان برتری دادم. خداوند در چند آیه به بیان این فضایل میپردازد، اما برخی از افراد همین قوم را به میمون تبدیل میکند. پیغمبرانی برای آنها فرستاد که برای هیچ قومی نیامدند. پیامبرانی مثل حضرت ابراهیم، اسماعیل، اسحاق، یعقوب و یوسف داشتند. تازه اینها پیامبرانی هستند که نامشان در قرآن است و ما از آنها خبر داریم. بنیاسرائیل هزاران پیغمبر داشتهاند که ما از آنها خبر نداریم. خداوند برای هیچ قومی این همه پیغمبر و مربی نفرستاد، اما وقتی که شیطنت میکنند و رودرروی خدا میایستند، آنها را به بوزینگانی پست و رانده شده تبدیل مینماید. خداوند با کسی رودربایستی ندارد. از امام باقر سلاماللهعلیه نقل شده است که لیس بین الله و بین احدٍ قرابة؛ خداوند با هیچ کس خویشاوندی ندارد.
خداوند در کل عالم هستی، مخلوقی مثل پیغمبر اسلام صلیاللهعلیهوآله ندارد، اما حتی به ایشان چنین میگوید: لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلاً * إِذاً لَّأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَیَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَیْنَا نَصِیرًا.[7] در بعضی از روایات در تفسیر این آیه آمده است که عدهای نزد پیامبر آمدند و پیشنهاد کردند که به این شرط که سجده را از ما برداری، مسلمان میشویم. به این مناسبت این آیه نازل شد؛ لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئًا قَلِیلاً؛ نزدیک بود که کمی به نظر آنها تمایل پیدا کنی. میدانی که اگر این کار را میکردی چه میشد؟ إِذاً لَّأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَیَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لاَ تَجِدُ لَكَ عَلَیْنَا نَصِیرًا؛ دیگر حساب تو از ما جدا میشد و در مقابل ما هیچ کس از تو حمایت نمیکرد. حتی شمای پیامبر حق نداری که ذرهای از حکم خدا کوتاه بیایی. قانون خدا ناموس خداست و تجاوز به حکم خدا و بازی کردن با دین خدا، تجاوز به ناموس اوست و خداوند این را تحمل نمیکند. البته عذابها متناسب با شرایط زمانی و مکانی است و خداوند همه را به یک صورت عذاب نمیکند. درباره بنیاسرائیل دیدیم که آنها گرفتار انواع و اقسام عذابها شدند که یکی از زشتترین و رسواکنندهترین آنها عذاب مسخ بود.
در این داستانها از این نکتهها بسیار وجود دارد که اگر دقت کنیم برای زندگی فردی، اجتماعی و صنفیمان بسیار مفید است. متأسفانه ما وقتی هم که قرآن میخوانیم کمتر به این مضامین میپردازیم، کمتر تدبر میکنیم و کمتر از آن پند میگیریم. امیدواریم خدای متعال پردههای غفلت را از دلهای ما بردارد و به برکت این ماه شریف دلهای ما را روشن کند و به ما توفیق دهد آلودگیها را از خود بزداییم و در مسیری قدم برداریم که خدا راضی باشد و مشمول دعاهای آقا امام زمان عجلاللهتعالیفرجه قرار بگیریم.
والسلام علیکم و رحمهالله
[1]. نساء، 160.
[2]. آل عمران، 50.
[3]. اعراف، 163
[4]. اعراف، 165.
[5]. بقره، 65.
[6]. بقره، 66.
[7]. اعراف، 74-75.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/08، مطابق با سوم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(24)
یکی از داستانهای بنیاسرائیل که در قرآن کریم به تفصیل بیان شده و نکتههای بسیار مهمی دارد، داستان طالوت و جالوت است. داستان از اینجا آغاز میشود که بعد از چندی که از وفات حضرت موسی گذشت، گروهی از بنیاسرائیل از یکی از پیامبران زمان خود _که در روایات سموئیل نامیده شده است _ خواستند که پادشاهی برایشان تعیین کند. گفتند: ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُّقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللّهِ؛ پادشاهی برای ما تعیین کن تا همراه او با دشمنانمان بجنگیم. آن پیامبر به آنها فرمود احتمال نمیدهید که اگر جهاد بر شما واجب شد خودداری کنید و به جهاد نروید؟! گفتند: چطور نرویم؟ دیگر هیچ چیزی برایمان نمانده است، ما را از شهرمان بیرون کرده و فرزندانمان را کشته یا اسیر کردهاند. چاره دیگری نداریم، باید به جنگ برویم.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که چرا بنیاسرائیل از پیغمبرشان خواستند که پادشاه و فرمانده جنگ برای آنها تعیین کند؛ چرا از خود پیغمبر اطاعت نکردند و او را به عنوان ملک نپذیرفتند؟ همانگونه که ملاحظه میفرمایید این داستان از همان ابتدا کمی برای ما ابهام دارد. این است که برای فهم شرایط حاکم بر بنیاسرائیل در آن زمان به بیان یک مقدمه مختصر تاریخی میپردازم. تقریبا سه بخش از تورات فعلی که نام آن، کتاب سموئیل اول و سموئیل دوم و پادشاهان است، در ارتباط با همین داستان است.
همانطور که در جلسات گذشته گفتیم، بنیاسرائیل از آغاز دوازده گروه بودند. هرکدام از این گروهها پس از آنکه از مصر خارج شده و به دستور خدا در بلاد شام اقامت گزیدند، به صورت طایفه مستقلی در قسمتی از زمینهای آنجا زندگی میکردند. این طوایف با هم اختلافاتی داشتند که گاهی به درگیری و جنگ و کشتار میانجامید. همچنین در کنار اینها، اقوام دیگری زندگی میکردند که هویت تمدنی قویتری داشتند و دارای وحدت، سلطنت، تشکیلات و فرماندهی بودند. مدتها گذشت و بنیاسرائیل به صورت طوایفی با هم زندگی میکردند و هر طایفهای دارای یک قاضی بود؛ یعنی کدخدایشان قاضی بود و هرگاه اختلافی پیدا میکردند نزد او میرفتند. این کدخدا در بسیاری از موارد پیغمبر یا وصی پیغمبر بود. در تاریخ به این دوران «دوران قضات» میگویند که در کتابهای فارسی به «دوران داوران» ترجمه شده است. خوب است در همینجا اشاره کنم که این سلسله با سموئیل منقرض شد، و پس از آن سلسله ملوک پیدا شد که از حضرت داوود آغاز و با حضرت سلیمان ادامه پیدا کرد.
تا این زمان، هم در بین خود بنیاسرائیل اختلافات و درگیریهایی بود و هم گاهی با اقوام مجاورشان جنگهای شدیدی اتفاق میافتاد و اینها را تار و مار میکردند. تا اینکه در زمان سموئیل یکی از اقوام مجاور به بنیاسرائیل هجوم آوردند و اینها را بسیار اذیت کردند؛ بسیاری از آنها را کشتند، اموالشان را گرفتند و خانههایشان را ویران کردند. بنیاسرائیل دیگر سرگردان شدند و طایفهای از آنها که پیغمبرشان سموئیل بود به فکر افتادند که اگر وضع این طور پیش برود چیزی از آنها باقی نمیماند؛ هر چند وقت یک بار دشمنان بر سر آنها فرود میآیند و اموالشان را غارت میکنند و فرزندانشان را میکشند؛ با این اوصاف بعد از چندی منقرض میشوند. این بود که نزد پیغمبرشان آمدند و از آنجا که جایگاه ایشان جایگاه حل اختلافات و مشکلات بود از ایشان خواستند که این مشکل اجتماعی آنها را حل کند. گفتند: ما هم کمتر از این اقوام و همسایههایمان نیستیم. ما هم باید سلطانی داشته باشیم تا کل بنیاسرائیل را وحدت ببخشد، حرف آخر را او بزند تا اختلافات کم شود و حکومت منسجمی داشته باشیم. جناب سموئیل نیز از خدا خواست و خداوند طالوت را برای سلطنت اینها تعیین کرد.
این داستان در دو صفحه از سوره بقره به صورت نسبتاً مفصل بیان شده است که هر بخشی از آن نکتههایی دارد که واقعا برای زندگی امروز ما و حتی حل بعضی مسائل نظری ما مفید است. میفرماید: أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلإِ مِن بَنِی إِسْرَائِیلَ مِن بَعْدِ مُوسَى؛ در اینجا اشاره دارد که این داستان مربوط به بعد از حضرت موسی است. إِذْ قَالُواْ لِنَبِیٍّ لَّهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُّقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللّهِ؛ سالها بعد از حضرت موسی گروهی از بنیاسرائیل نزد پیغمبرشان آمدند و این پیشنهاد را دادند که ملکی برای ما معین کن که به همراه او جهاد کنیم. قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَیْكُمُ الْقِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُواْ؛ آن پیغمبر گفت: اگر خدا کسی را تعیین کرد و قتال بر شما واجب شد، آیا احتمال میدهید که استنکاف کنید و عمل نکنید؟ یعنی چه اندازه در این پیشنهادتان جدی هستید؟ سابقه رفتارهای این قوم معلوم بود و ایشان هم کدخدا و پیغمبرشان بود و روحیاتشان را میشناخت. میدانست که خیلی نمیتواند به حرف آنها اعتماد کرد. گفتند: وَمَا لَنَا أَلاَّ نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِیَارِنَا وَأَبْنَآئِنَا؛ چرا جهاد نکنیم؟ ما را از خانههایمان بیرون کردهاند، بچههایمان را گرفتهاند، دیگر چیزی برایمان نمانده است. چارهای جز جهاد نداریم. فَلَمَّا كُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْاْ إِلاَّ قَلِیلاً مِّنْهُمْ؛ اما وقتی خداوند جهاد را بر آنها واجب کرد، قبول نکردند. فقط عده کمی حاضر شدند در جنگ شرکت کنند و باز آن روحیه راحتطلبی و حسگرایی که از ویژگیهای بارز اینها بود، کار دستشان داد.
وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا؛ جناب سموئیل به ایشان گفت: خداوند به من وحی کرده است که کسی که برای سلطنت شما مفید است، جناب طالوت است. اما بهانهگیریها از همین جا شروع شد. تازه آنهایی که حاضر شدند به جنگ بیایند، گفتند: أَنَّى یَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَیْنَا؛ چطور شده است که آقای طالوت باید فرمانده بشوند؟! ما چه چیزمان کمتر از طالوت است؟! این اعتراض نشان میدهد که آنها از همان ابتدا که پیشنهاد تعیین فرمانده را میکردند خودشان نسبت به آن طمع داشتند و هر کدامشان میخواست سرکرده خودش به این مقام برسد. وقتی دیدند طالوت که از لحاظ موقعیت اجتماعی گمنام بود، تعیین شد به بهانهجویی پرداختند. طبعا اینگونه افراد موقعیت را به پول و ثروت میدانند، این است که گفتند: أَنَّى یَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَیْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ؛ آخر این آدم پولداری نیست و ما برای شاه شدن اولی هستیم! سموئیل گفت: إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْكُمْ؛ شما مگر نگفتید که خدا برای ما ملکی تعیین کند؛ خب خدا لابد مصلحتی میدانسته که طالوت را تعیین کرده است. نشانه برتری و صلاحیت ایشان برای مسئله حکومت و فرماندهی جنگ این است که دو شرط لازم برای تصدی این امر را دارد؛ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ؛ خداوند هم از لحاظ علم و فهم و عقل او را بر شما برتری داده است و هم از لحاظ توانایی بدنی. وَاللّهُ یُؤْتِی مُلْكَهُ مَن یَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ؛ شما از خدا خواستید، خدا هم او را تعیین کرده است، اختیار با خداست.
از آنجا که بنیاسرائیل به این سادگیها حاضر نبودند مسایل را قبول کنند و به صرف گفته پیغمبرشان پادشاهی کسی را قبول نمیکردند، خداوند متعال علامتی برای نشان دادن لیاقت سلطنت طالوت قرار داد. وَقَالَ لَهُمْ نِبِیُّهُمْ إِنَّ آیَةَ مُلْكِهِ أَن یَأْتِیَكُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَكِینَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَبَقِیَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ آلُ مُوسَى وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلآئِكَةُ إِنَّ فِی ذَلِكَ لآیَةً لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِینَ. بنیاسرائیل صندوقی داشتند که آثاری از پیغمبران و اجدادشان در آن بود. این صندوق خیلی برای آنها مقدس بود و در تورات فعلی نیز نام این صندوق بارها برده شده است. در آن زمان این صندوق گم شده بود. در تاریخ آمده است که یکی از اقوام همسایه در جنگی این صندوق را به غنیمت گرفت و برد. از اینرو صندوق را مدتی گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که پیدا نشده است. پیغمبرشان به آنها خبر داد که نشانه اینکه طالوت از طرف خدا تعیین شده این است که صندوق پیدا میشود و فرشتگان آن را پیشاپیش شما حرکت میدهند. روشن است که این مسئله کار انسانی نیست؛ اولا صندوق گم شده بود، حالا پیدا شده است و ثانیا وقتی سپاه حرکت میکند، خود این صندوق پیشاپیش سپاه حرکت میکند و فرشتگان هستند که آن را حرکت میدهند. اگر واقعا اهل ایمان هستید و میخواهید به وظیفهتان عمل کنید، این مسئله حجت را بر شما تمام میکند. دیگر چارهای ندیدند و آنهایی که بنا داشتند بجنگند، فرماندهی طالوت را پذیرفتند.
فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قال إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِیكُم بِنَهَرٍ؛ طالوت لشگریانی فراهم کرد و آنها را سر و سامان داد و به طرف قومی که به اینها ظلم کرده بودند، حرکت کرد. وقتی حرکت کردند طالوت به لشکریانش گفت: سر راهمان به نهر آبی میرسیم، اگر شما واقعا تابع من هستید و میخواهید دستورات من را عمل کنید، این جا باید خودتان را نشان دهید و از این آب نخورید. حتی اگر تشنه هم هستید، باید خودداری کنید؛ فقط حق دارید یک مشت آب بردارید. وقتی به نهر آب رسیدند، فَشَرِبُواْ مِنْهُ إِلاَّ قَلِیلاً مِّنْهُمْ؛ اکثریتشان از نهر آب نوشیدند و عده کمی بودند که سخن فرمانده را گوش کردند و فقط به یک مشت آب اکتفا کردند. حال شما در نظر داشته باشید که اقلیتی پیشنهاد دادند که تحت فرماندهی شخصی الهی به جنگ دشمنان بروند. اقلیتی از این اقلیت حاضر شدند به پیشنهاد خودشان عمل کنند. تازه اینها وقتی به میدان جنگ رسیدند و میبایست با جالوتیان بجنگند، گفتند: لاطاقة لنا الیوم بجالوت و جنوده؛ ما طاقت جنگیدن با اینها را نداریم. قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلاَقُوا اللهِ كَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ؛ باز از میان این اقلیت، گروه کمی که به قیامت و لقای الهی اعتقاد داشتند و فقط دنیا و لذت دنیا را نمیدیدند، گفتند: ما نمیترسیم و میجنگیم. چه بسا عده کمی که بر لشگر بزرگی غالب شوند؛ اگر خدا بخواهد با همین عده کم بر جالوتیان پیروز میشویم.
وَلَمَّا بَرَزُواْ لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُواْ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا؛ خب بالاخره فردا مصاف است و اینها عده کمی بودند که باقی مانده بودند. اینها دست به دعا برداشتند و گفتند: خدایا اولا به ما صبر و مقاومت بده تا میدان را خالی نگذاریم. اولین دعایشان این بود. ابتدا نگفتند: خدایا ما را پیروز و دشمنان را نابود کن! آنها میدانستند که سنت الهی این نیست که کسانی را به زور پیروز گرداند؛ إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ.[1] اگر میخواهید خداوند به شما کمک کند باید هر چه دارید به میدان بیاورید. در این صورت خداوند کمبودها را جبران میکند. وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِینَ؛ گفتند: خدایا به ما صبر بده تا هر چه داریم در طبق اخلاص بگذاریم و مقاومت کنیم؛ همچنین به ما کمک کن تا پیروز شویم. حال شما ملاحظه بفرمایید! آن طرف یک لشگر قوی و نیرومند، این طرف عده کمی از مردم آوارهای که از خانههای خود رانده شده و اموالشان را بردهاند، و هیچ ابزاری ندارند؛ اما خداوند خواست که همین عده کم در مقابل آن لشگر قوی پیروز شوند.
از این جا حلقه واسطه بین دو سلسله از بنیاسرائیل شروع میشود. در لشگر طالوت جوانی بود که برنده جنگ بود و نقش اصلی را در پیروزی بازی کرد. این جوان، داوود بود که تک تیرانداز بسیار ماهری بود و خود جالوت را نشانه گرفت و او را کشت. وقتی جالوت کشته شد لشگرش از هم پاشید و آنها شکست خوردند و بنیاسرائیل پیروز شدند. وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ؛ در این شرایط همه مردم فهمیدند که داوود شخص برجستهای است و لیاقت فرماندهی دارد. از اینرو همه در مقابلش خاضع شدند و زمینه سلطنت او فراهم شد. داوود بنیانگذار سلسله ملوک بنیاسرائیل گشت که به وسیله حضرت سلیمان و چند سلطان دیگر که اهمیت چندانی نداشتند، ادامه یافت. وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاء؛ خداوند به حضرت داوود هم سلطنت داد و هم حکمت. همچنین به او علمهای لدنی را بخشید که خداوند به هر کس میخواهد میدهد.
این داستان در اینجا به پایان میرسد اما خداوند در ادامه یک قاعده کلی را بیان میکند که خود باب بزرگی از معارف قرآنی را باز میکند، و جا دارد بحثهای طولانی درباره آن بشود. میفرماید: وَلَوْلاَ دَفْعُ اللّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَّفَسَدَتِ الأَرْضُ وَلَـكِنَّ اللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِینَ؛[2] اگر خداوند جلوی بعضی از انسانها را به وسیله بعضی دیگر نمیگرفت، اگر بعضیها را به وسیله بعضی دیگر سرکوب نمیکرد و مانع پیشرفتشان نمیشد، فساد دنیا را میگرفت. حکمت الهی اقتضا میکند که همه قدرتها در یکجا متمرکز نشود. این اختلافاتی که حتی بین ظالمان اتفاق میافتد و در بسیاری از مواقع حتی بعد از اینکه زحمات زیادی میکشند تا ائتلاف کنند و اتحادیه تشکیل دهند، بین خودشان اختلاف میشود و گاهی به جنگ داخلی میان آنها کشیده میشود، نشان از این قاعده تکوینی الهی در تدبیر عالم دارد. خداوند زندگی انسانها را طوری تنظیم میکند که همیشه عدهای ظالم بر همه مردم مسلط نشوند. باید در مقابلشان کسانی باشند که کمابیش بتوانند مزاحم آنها شوند و محدودیتهایی برایشان ایجاد کنند.
این قاعده جنبهای تشریعی نیز دارد و اصل تشریع دفاع و جهاد برای رسیدن به این مقصود است. یعنی اگر انسانها به یکدیگر ظلم نمیکردند، خدا جهاد را تشریع نمیکرد. از آنجا که در بین انسانها کسانی هستند که هم ظلم مادی میکنند و هم ظلم معنوی و جلوی هدایت انسانها را میگیرند، خداوند اجازه میدهد که آنهایی که مورد ظلم قرار میگیرند، از خودشان دفاع کنند؛ أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا.[3] همچنین در تفصیل این حکم میفرماید: وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ یُذْكَرُ فِیهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِیرًا؛ در اینجا بیشتر روی فسادهای معنوی تکیه میکند و میفرماید اگر اجازه دفاع داده نمیشد، مساجد و پرستشگاههای خدا، حتی پرستشگاههای یهود و نصاری هم ویران میشد. یعنی ظالم به هیچ حدی قانع نیست و وقتی بر گروهی مسلط میشود، همه چیزشان حتی مساجد و پرستشگاههایشان را از بین میبرد.
این داستان نکتههای بسیار آموزندهای دارد. اولین نکته اینکه مدنیت و تمدن انسانی از ویژگیهای زندگی انسان است. این مسئله به قدری مهم است که بزرگان در هنگام تعریف انسان میگویند انسان مدنی بالطبع است؛ یعنی انسان برای اینکار انگیزه ذاتی دارد و خدا بهگونهای او را خلق کرده است که میخواهد هرچه بیشتر با دیگران و در جمعیت بیشتری با هویت اجتماعی قویتری زندگی کند. سرّ آن هم این است که همیشه کمالاتی که خدا برای انسان مقدر کرده است، به کمک انسانهای دیگر حاصل میشود. اگر انسان بهتنهایی در کوه یا جنگلی زندگی کند، این علوم از کجا پیدا شود؟ حتی معنویات و راههای تقرب به خدا و معرفت و محبت او چگونه پیدا میشود؟ البته ممکن است استثنائا کسی مثل حضرت ابراهیم پیدا شود که خدا از همان نوجوانی به او الهام کرده باشد و انگیزهی پرستش خدا در او به فعلیت رسیده باشد، اما باز هم تنها زندگی کردن برای رشد کامل ابراهیم کافی نبود و باید برای رسیدن به آن به جامعه بیاید.
بنیاسرائیل از ابتدا دوازده طایفه شده بودند و باهم نمیساختند. این حالت مانع رشدشان بود و اگر همین طور باقی میماندند حداکثر با یک زندگی قبیلهای توأم با جنگ، درگیری و دشمنی روزگار را میگذراندند. تدبیر الهی اقتضا میکرد که آنها به وحدت، ائتلاف و انسجام احساس نیاز کنند. در روایات -و در تواریخ خود بنیاسرائیل- اینگونه آمده است که بعضی از آنها بعد از وفات حضرت موسی بتپرست شدند و زندگی فاسدی داشتند. در این شرایط با اینکه پیامبرانی به عنوان کدخدا و قاضی در میانشان بود، رشدی نمیکردند. خداوند این زمینه را فراهم کرد که تحت لوایی واحد متحد شوند و کسی را داشته باشند که حرف آخر را بزند. لازمه مدنیت که عامل رشد مادی و معنوی انسانهاست، وجود قدرت و مدیریت متمرکز است. هر چه کشورها وسیعتر، جمعیت افزونتر، و قدرت علمی و تکنولوژی و ثروتشان بیشتر شود، نیازشان به دولت متمرکز بیشتر میشود. بنیاسرائیل این نیاز را احساس کرده بودند. این است که نزد پیامبر خود آمدند و گفتند فرماندهی برای ما تعیین کن که حرف آخر را بزند و او دستور بدهد و ما عمل کنیم. اگرچه تا آن زمان چنین تجربهای نداشتند و آن قدر همت نداشتند که در زندگیشان به آن عمل کنند، اما این نیاز را درک کردند. خداوند نیز جریان را بهگونهای پیش برد که در میان خود اینها حکومت متمرکزی پیدا شود و داوود که خود پیغمبر بود، سلطان و سرسلسله ملوک بنیاسرائیل شود. بنابراین اصل نیاز به حکومت متمرکز، نیاز واقعی جامعه است و هر چه جامعه گستردهتر شود، نیاز به تمرکز بیشتر میشود. این واقعیتی است که هم عقل و هم تجربه تاریخی انسانها آن را اثبات میکند.
نکته دوم اینکه تاریخ و تعالیم همه ادیان نشان میدهد که تاکنون روزی نیامده است که همه انسانها صالح، پاک، عادل و به حق خود راضی باشند. حتی قبل از خلقت انسان نیز ملائکه میدانستند که انسان اینگونه نیست. از اینرو به خدا عرض کردند که أتجعل فیها من یفسد فیها ویفسک الدماء؟! خداوند نیز سخن آنها را رد نکرد، بلکه فرمود: چیزی هست که شما نمیدانید.
تا آدمیزاد روی زمین است صلح کلی و اینکه انسانها خودبهخود تابع مسیر حق باشند تحقق پیدا نمیکند. ملاحظه میفرمایید که روزبهروز حتی این اتحادیهها و ناتوها بهانهای برای ظلمی جدید علیه گروه دیگری میشود. بنابراین باید در میان انسانها گروهی باشند که دارای قدرت مدیریت و مادی باشند و بتوانند جلوی ظلمها را بگیرند. نصحیت و موعظه به تنهایی موجب حل این مسایل نمیشود. لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض؛ باید یک قوه دفاعی وجود داشته باشد و جلوی ظالمان و گسترش ظلم را بگیرد. این مسئله از دو راه حکمت تکوینی و حکمت تشریعی خداوند تأمین میشود.
نکته سوم اینکه اکثریت قریببهاتفاق بنیاسرائیل -همان طور که داستانهای دیگرشان نشان میدهد- مردمی حسگرا، مادی و راحتطلباند. همیشه به دنبال این هستند که با کمترین زحمت بیشترین سود را ببرند و اصلا به عادلانه یا ناعادلانه بودن آن توجهی ندارند. همیشه به فکر این هستند که هر چه میشود از راه کلک، حقهبازی و تزویر کمتر مایه بگذارند و بیشتر مزد بگیرند. تاریخ آنها در طول زندگیشان این مسئله را اثبات میکند. امروز نیز اغلب جنگها و فسادهای دنیا زیر سر اینهاست. عده قلیلی هستند که جمعیتشان نسبت به رقبایشان بسیار کمتر است، اما سعی کردهاند که ثروت همه کشورها در اختیار داشته باشند و با کمترین هزینه بیشترین سود را ببرند و بیشترین ثروت دیگران را غصب کنند. اینها خودشان را قوم برتر میدانند و میخواهند بدون هزینه زیادی همه را بدوشند.
داستان طالوت نیز این مسئله را اثبات میکند؛ فهمیدهاند که باید بجنگند و حقشان را از دشمنانشان بگیرند، اما وقتی به آنها گفته شد: بروید بجنگید! گفتند: چرا به فرماندهی طالوت بجنگیم؟ طالوت چه کاره است؟ اینکه پولدار نیست! اصلا غیر از پول چیزی را نمیشناسند. نزد آنها قدرت، شرف، عقل و فکر همه وسیلهای برای به دستآوردن پول است، و ملاک برتری نیز پولداری است. البته برای اینکار استدلالهایی نیز دارند؛ میگویند: وقتی بخواهید به مقامی برسید باید پول داشته باشید؛ برای پیروزی در انتخابات هم باید پول خرج کرد؛ پس انسان باید از چند سال قبل سعی کند پولهایی از داخل و خارج فراهم کند تا روزی بتواند از آن استفاده کند. قهرمان این فکر یهودیها هستند و درس و فلسفهاش را در دانشگاهها و پژوهشگاههایشان به دیگران نیز القا میکنند.
نکته چهارم اینکه درست است که جناب طالوت به عنوان آزمایش به لشکریانش گفت که اگر شما واقعا تابع من هستید باید این دستور من را عمل کنید و از این آب نخورید، اما مسئله تنها یک آزمایش ابتدایی نبود. این آزمایش بر این فلسفه مبتنی بود که اگر کسانی میخواهند در مشکلات صبور و مقاوم باشند، باید تمرین مقاومت کرده باشند و با نازپروردگی نمیتوان در جنگ پیروز شد. با راحتطلبی نمیشود به آزادی و آقایی رسید. فرمود اگر میخواهید جنگ کنید ابتدا باید این قدرت را داشته باشید که خودتان را نسبت به طبیعیترین نیازتان نگه دارید. این دستوری حکیمانه است. کسانی که میخواهند کارهای سخت مثل جنگ را عهدهدار شوند، باید تمرین کرده باشند و خودشان را به آن سختیها عادت داده باشند.
این مسئله درباره روزه نیز مطرح میشود. یکی از حکمتهای روزه همین حکمت تربیتی است. اگر انسان بخواهد در طول سال از گناه امساک کند، به مال مردم دستدارزی نکند و به مسائل خلاف عفت آلوده نشود، باید یک ماه تمرین کند تا روح مقاومت، صبر و استقامت در او تقویت شود. یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ كُتِبَ عَلَیْكُمُ الصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ؛[4] ما روزه را بر شما واجب کردیم تا زمینه تقوا را برای شما فراهم کنیم. یعنی اگر تقوا میخواهید، اگر میخواهید به وظایفتان درست عمل کنید، اگر میخواهید در مقابل دشمنان صبور باشید، باید تمرین کنید. باید از خوردن، خوابیدن و سایر لذتها خودداری کنید تا رشد کنید و بر نفستان مسلط شوید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/03/09، مطابق با چهارم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(25)
یکی از نامهای سوره اسراء، بنیاسرائیل است. این سوره بعد از ذکر داستان معراج که در آیه اول آن آمده است، به بیان سنت خداوند درباره هدایت انسانها میپردازد و اشاره میکند که روح این هدایت آن است که توجه انسانها به خدا باشد و کارشان را فقط به او واگذار کنند. سپس از دو کتاب نام میبرد: ابتدا کتاب تورات که به وسیله حضرت موسی برای بنیاسرائیل فرستاده شد و در ضمن به بخشی از آن کتاب که یک پیشبینی درباره بنیاسرائیل است، میپردازد. پس از تمام شدن این بخش به بیان ویژگیهای قرآن میپردازد. این فراز از آیات با آیه دوم از این سوره که میفرماید وَآتَیْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ هُدًى لِّبَنِی إِسْرَائِیلَ آغاز و با آیه نهم تکمیل میشود؛ إِنَّ هَـذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ. در بین این دو آیه به داستانی از بنیاسرائیل اشاره میفرماید که فقط همین یک بار در قرآن آمده است.
میفرماید: وَقَضَیْنَا إِلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ فِی الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الأَرْضِ مَرَّتَیْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِیرًا؛ به بنیاسرائیل اعلان کردیم که این قضای حتمی است و شما در آینده دو کار بزرگ مفسدهآمیز انجام خواهید داد. در آیات بسیاری اشاره شده که بنیاسرائیل در طول حیات اجتماعیشان غالبا به انحرافات شدیدی مبتلا بودند؛ انحرافاتی مثل قتل انبیا، کشتار مردم، آواره کردن مردم و تحریف کتب آسمانی. در این آیه میفرماید: پیشتر به آنها گفتیم که شما به دو فساد بزرگ مبتلا خواهید شد. وقتی فساد اول را مرتکب میشوید، از شما انتقام خواهیم گرفت و کسانی را خواهیم فرستاد که سرزمینتان را ویران کنند و شما را تار و مار سازند؛ فَإِذَا جَاء وَعْدُ أُولاهُمَا بَعَثْنَا عَلَیْكُمْ عِبَادًا لَّنَا أُوْلِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجَاسُواْ خِلاَلَ الدِّیَارِ وَكَانَ وَعْدًا مَّفْعُولاً؛ بندگان نیرومندی را میفرستیم و آنها وارد شهرهای شما میشوند و خانه به خانه شما را تعقیب میکنند و به فضاحت و رسوایی میکشانند.
در ادامه به بیان فساد دوم میپردازد و میفرماید: ثُمَّ رَدَدْنَا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَیْهِمْ وَأَمْدَدْنَاكُم بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَجَعَلْنَاكُمْ أَكْثَرَ نَفِیرًا؛ پس از آنکه تار و مار شدید، از بین رفتید و مردانتان را کشتند و اموالتان را غارت کردند، دوباره به شما مهلت میدهیم و از نو اموالی به دست میآورید و دوباره جمعیتتان زیاد میشود. سپس در یک جمله معترضه میفرماید: إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا؛ این مطلب را فراموش نکنید که شما در این عالم هر کاری انجام بدهید، چه خوب و چه بد، فقط خودتان مسئول آن خواهید بود. خیال نکنید اگر شما شکست خوردید، خدا، پیغمبر و دین شکست خورده است. همچنین اگر پیروز شوید خیال نکنید منتی بر خداوند دارید که خدا را کمک کرده یا دین خدا را تبلیغ کردهاید.
فَإِذَا جَاء وَعْدُ الآخِرَةِ لِیَسُوؤُواْ وُجُوهَكُمْ وَلِیَدْخُلُواْ الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَلِیُتَبِّرُواْ مَا عَلَوْاْ تَتْبِیرًا* عَسَى رَبُّكُمْ أَن یَرْحَمَكُمْ وَإِنْ عُدتُّمْ عُدْنَا وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِینَ حَصِیرًا؛ بعد از اینکه تار و مار شدید، دوباره قدرت و جمعیتی پیدا میکنید و شهرهایتان آباد میشود. ولی باز همان آش است و همان کاسه و به فساد برمیگردید. این را بدانید که ما برای بار دوم نیز آمادهایم؛ اگر توبه کردید و از گناهانتان دست برداشتید، به شما رحم میکنیم، ولی اگر به نافرمانی خود ادامه دهید، ما هم به سنت خودمان ادامه خواهیم داد.
آیات بالا به بیان یکی از سنتهای کلی خداوند درباره هدایت انسان میپردازد؛ کیفیت تدبیر الهی با انسانهایی که گاهی کار خوب و گاهی کار بد و نافرمانی خدا میکنند و حتی با انبیا مبارزه میکنند، که مصداق بیّن آن بنیاسرائیل هستند. هرگاه از خط قرمزها عبور کردند، خداوند به صورتهای مختلفی بر آنها بلا نازل میکند، و اگر باز توبه کردند و بازگشتند، خداوند بلا را از آنها رفع میکند و دوباره عزت پیدا میکنند. تا این عالم اختیار هست، این سنت الهی همچنان برقرار است و اینگونه نیست که وقتی عدهای با خداوند مخالفت کرده، به گناه و فساد مبتلا شدند، خداوند تا ابد با آنها قهر کند و آنها را کنار بگذارد. اینکه ما از چه نژادی هستیم یا اینکه زمانی خداوند به ما خیلی احترام کرده و نعمت داده است، ملاک رفتار خداوند نخواهد بود. ملاک این است که رفتارمان صلاح، سداد و مطابق اطاعت خداست، یا عصیان، تمرد، سرکشی و مخالفت با خدا.
روح این سنت یک کلمه است؛ وَآتَیْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ هُدًى لِّبَنِی إِسْرَائِیلَ أَلاَّ تَتَّخِذُواْ مِن دُونِی وَكِیلاً؛ ما برای بنیاسرائیل کتاب فرستادیم که غیر از خدا را حامی خودتان قرار ندهید، و به کس دیگری دل نبندید. اگر چنین شدید، همیشه مواظب خواهید بود که از خدا اطاعت کنید. در این صورت خداوند هم به شما لطف خواهد کرد، نعمتهای شما را اضافه خواهد کرد و به شما عزت خواهد داد. اما اگر خدا را فراموش کردید و سراغ دشمنان خدا رفتید، خداوند شما را به ذلت، مسکنت و بدبختی مبتلا خواهد کرد، همانطور که بنیاسرائیل اینگونه شدند؛ وَضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَآؤُوْاْ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ .[1]با اینکه اینها فرزندان پیامبران بزرگ خدا بودند و خداوند نعمتهای بسیار بزرگی به آنها داده بود؛ إِذْ جَعَلَ فِیكُمْ أَنبِیَاء وَجَعَلَكُم مُّلُوكًا وَآتَاكُم مَّا لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِّن الْعَالَمِینَ؛[2] ولی هیچکدام از اینها باعث نمیشود که خدا همیشه با آنها مهربان باشد. کار خدا روی حساب است؛ اگر رفتارتان صحیح بود، خدا از رفتار خوبتان قدردانی میکند و نعمت را میافزاید، ولی اگر بنا بر نافرمانی گذاشتید و خدا را فراموش کردید؛ اگر برای خودتان پناهی غیر از خدا انتخاب کردید، بدانید خداوند ابتدا شما را به همو وامیگذارد، و سپس شما را به ذلت مبتلا میسازد، و بخشی از عقوبت فسادهایتان را در همینجا به شما میچشاند. این سنت اختصاص به بنیاسرائیل ندارد، ولی از آنجا که آنها برجستهتر بودند و داستانشان به داستانهای امت اسلامی نزدیکتر بود، قرآن بیشتر روی آنها تکیه میکند.
جزئیات این داستان همانند بیشتر داستانهای تاریخی قرآن مورد اختلاف مفسران و شارحان واقع شده است، ولی نظر معروف این است که در حدود شش قرن قبل از میلاد، پس از آنکه بنیاسرائیل قدرتی به هم زدند و سلاطینی مثل حضرت داوود و سلیمان پیدا کردند، خیلی به قدرت خودشان میبالیدند. خداوند امتیازاتی برای آنها قائل شده بود، انبیای زیادی برای آنها مبعوث کرده، کمکهای زیادی به آنها شده بود. این بود که مغرور شدند و تصور کردند که دیگر خداوند نسبت به آنها سختگیری نمیکند. حتی میگفتند: لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّاماً مَّعْدُودَةً؛[3]خدا ما را عذاب نمیکند؛ حتی اگر خیلی کار بدی هم بکنیم، یک چند روزی عذاب اندکی میشویم ولی اصلا آتش به بدن ما نمیرسد؛ ما امت برگزیده و نورچشمی خدا هستیم!
این غرور باعث شد که به اقوام مجاورشان حمله کرده و همان کاری که سلاطین و زورمداران عالم میکنند با همسایگان و مجاورانشان کردند و هر ظلمی از دستشان برمیآمد نسبت به آنها روا داشتند. در آن زمان در بابِل پادشاهی به نام «نبوکت نصر» حکومت میکرد. ایشان همان کسی است که در ادبیات و تاریخ ما به بخت نصر یا بخت النصر معروف است. نبوکت نصر پادشاه مقتدری بود و به مقابله با بنیاسرائیل پرداخت و انتقام سختی از آنها گرفت؛ مردهای آنها را کشت و خانهها و حتی مسجدالاقصی را خراب کرد. این وعده اولی بود. فَإِذَا جَاء وَعْدُ أُولاهُمَا بَعَثْنَا عَلَیْكُمْ عِبَادًا لَّنَا أُوْلِی بَأْسٍ شَدِیدٍ؛ خداوند میگوید بندگان بسیار نیرومند را فرستادیم و شما را تار و مار کردیم.
بعضی از مفسران اشکال کردهاند که لشکریان نبوکت نصر بتپرست بودند و این با فرمایش خداوند نمیسازد که آنها را عباد خود مینامد، ولی این اشکال اینگونه پاسخ داده شده است که خداوند حتی درباره بتها و معبودهای باطل نیز تعبیر عباد امثالکم را به کار میبرد و استفاده از تعبیر عباد درباره این لشکر مسئله عجیبی نیست. بنیاسرائیل در اثر این شکست مدتها با ذلت و بدبختی روزگار میگذراندند تا اینکه کمی از گذشته خود پشیمان شدند و توبه کردند و کمکم خداوند به آنها عزتی دوباره داد. اما اینها باز نافرمانی کردند و دین خدا و احکام الهی را زیر پا گذاشتند. از اینرو قوم دیگری به جنگ آنها آمدند و آنها را شکست فاحشی دادند. برخی از مورخان و مفسران میگویند این قوم مربوط به یکی از قیصرهای روم به نام اسپیانوس بود که به آنجا لشگر کشید و برای بار دوم بنیاسرائیل را تار و مار کرد. البته بعضی دیگر از مورخان گفتهاند: وعده دوم هنوز نیامده است و یک پیشبینی است که در آینده به وقوع خواهد پیوست.
سرانجام قومی با آن ویژگیهای برجسته این میشود که خداوند میفرماید عدهای بتپرست را به عنوان عباد خود به جنگ آنها فرستادیم. البته این بیانات، بیانات توحیدی است و خداوند در یک انتساب کلی همه آنچه را در عالم تحقق پیدا میکند، به خود نسبت میدهد. مثلا میفرماید: یضل من یشاء ویهدی من یشاء. حتی در بعضی از آیات، بعضی از کارها به شیطان نسبت داده شده است، ولی در آیات دیگر خداوند همان کارها را بهخود نسبت میدهد. این بدان معناست که شیطان را ما خلق کردیم، ما این انگیزه و قدرت را به او دادیم و در نهایت در مرتبه عالیتری این مسئله کار خود ماست. ما شیطان را فرستادیم و این نظام را برقرار کردیم. همه چیز تحت اراده خداست و تکوینا چیزی خارج از اراده خدا تحقق پیدا نمیکند. حتی اختیاری که به انسان داده شده است، به اراده خداست. او خواسته است که ما اختیار داشته باشیم و سرنوشت خودمان را خودمان تعیین کنیم و مسئول کارهای خودمان باشیم. هیچچیز نه در زمین و نه در آسمان دست خدا را نمیبندد و او همیشه دستش باز است. او براساس حکمت، مصلحت و اراده حکیمانه خودش هر کاری که میخواهد میکند.
آدمیزاد هم تحت تأثیر وسوسههای نفسانی است و هم تحت تأثیر وسوسههای شیطانی. شیطان گرایشهای فسادی را که در ما وجود دارد تقویت میکند و کمک میکند که زودتر آلوده شویم. کار شیطان همین است. البته در مقابل، اراده و فضل خدا، دعاهای انبیا و اولیای خدا و فرشتگانی که کمککار مؤمنان هستند تعادل را حفظ میکنند. همیشه زمینه برای امتحان وجود دارد. ما انسانها با اوهام خودمان در بسیاری از جاها بهانههایی درست میکنیم و چیزهایی را باور میکنیم که اگر خودمان دقت کنیم، میبینیم واقعیتی ندارد. بنیاسرائیل گفتند: ما کسانی هستیم که خدا ما را انتخاب کرده است و نورچشمیهای خدا هستیم، بنابراین هیچگاه خداوند به ما ضرری نمیزند و عذابی بر ما نازل نمیکند. خداوند میفرماید: قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ؛[4] چه زمانی خداوند به شما چنین وعدهای داده است؟ قُلْ أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِینِكُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ؛[5] شما دارید به خدا چیزهایی را یاد میدهید که خدا خودش نمیداند! ما کی چنین چیزهایی را گفتیم؟! کی گفتیم اهل کتاب را عذاب نمیکنیم؟!
اینکه میبینیم بنیاسرائیل در اطاعت از دستورات خداوند به دنبال بهانهگیری و فرار از زیر بار تکلیف بودند، ریشه در همین تفکر دارد. ما خیال نکنیم که اگر آنها شعب مختار نیستند، ما شعب مختاریم. نگوییم چون خداوند بهترین پیغمبر خود را برای ما فرستاد، پس ما نور چشمی او هستیم و درباره ما سختگیری نمیکند. همه بندگان نزد خدا مساوی هستند و او سنتهای حکیمانه خودش را نسبت به همه اجرا میکند. اگر معتقد به شفاعت هستیم -که امری حق و بهترین چیزی است که به آن امید داریم- بدانیم که آن هم از سنتهای الهی است و اختصاص به ما ندارد. اقوام گذشته نیز با مراتبی شفاعتهایی داشتهاند. شکل کامل نعمتهای خدا برای امت اسلامی بیشتر و بهتر بوده است؛ هدایتها و شریعتشان نیز کاملتر بوده است، پس به دنبال آن شفاعتشان هم شکل کاملتری دارد. اما بهگونهای نیست که قانونشکنی و ساختارشکنی شود. مگر میشود که خداوند قوانینی را وضع کند و بعد پنهانی به عدهای بگوید شما خیالتان راحت باشد، هرکاری میخواهید، بکنید؟! خداوند سریع الحساب است. حساب او خیلی دقیق است و چیزی را فروگذار نمیکند. اگر چیزی را نیز ببخشد، آن هم روی حسابی است، هرچند ما حساب آن را ندانیم.
روح بعضی کارها ارتباط با خداست. این کارها نورانیت دارد و به روح انسان نورانیت میدهد، اما گناهان روح انسان را ظلمانی میکند. روشن است که نور در مقابل ظلمت است. کار خوبی که انسان انجام میدهد، خواه جوانحی باشد یا جوارحی، برای انسان نورانیتی ایجاد میکند. برای مثال هر بار که انسان یاد خدا میکند و اختیارا یک یا الله میگوید بر این نورانیت افزوده میشود؛ هر بار که انسان کارهایی را که خدا دوست دارد و به آن امر کرده است انجام میدهد، بر این نور افزوده میشود. وقتی انسان یکی از بندگان خدا را بهخاطر اینکه بنده خوب خداست، دوست میدارد بر نورانیتش افزوده میشود. هرچه آن فرد نزد خدا عزیزتر باشد این نور بیشتر است. بعضی از بندگان خدا آن قدر پیش خدا قرب و منزلت دارند، که اگر ما تا آخر عمرمان درباره آن فکر کنیم به نمی از دریایش پی نمیبریم. اگر انسان آنها را بشناسد و دوستشان بدارد، آن دوستیها نورانیتی در انسان ایجاد میکند که بعضی از ظلمتها را میپوشاند. طبعا وقتی نور آمد، ظلمت کمرنگ میشود. بسته به این است که نور چقدر شدید باشد. بنابراین شفاعت ائمه اطهار پارتیبازی نیست. تجسم ظهور آن نوری است که در اثر محبت و اطاعت آنها در روح ما پدید آمده است. این نور ظلمتها را میشکند، بعضیهایش را تا در همین دنیا هستیم محو میکند، بعضیهایش کمی ادامه پیدا میکند و در عالم برزخ پاک میشود، اما بعضی که خیلی غلیظ هستند تا قیامت هم میماند. بالاخره آن نور این ظلمتها را نیز از بین میبرد. توجه داشته باشیم که اینها نورهایی است که با اختیار خودمان کسب کردهایم و حساب دارد، ولی ما عقلمان به این حسابها نمیرسد.
خداوند از آیات ابتدایی سوره بنیاسرائیل بر این مطلب تأکید میکند که هدف ما از نازل کردن کتابهای آسمانی _ از تورات گرفته تا قرآن _ یک چیز بود. ابتدا میفرماید: وَآتَیْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَجَعَلْنَاهُ هُدًى لِّبَنِی إِسْرَائِیلَ أَلاَّ تَتَّخِذُواْ مِن دُونِی وَكِیلاً. سپس داستان را نقل میکند و بعد از آن میگوید: إِنَّ هَـذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ؛ آنچه برای انبیای قبل گفتیم بهتر و کاملترش را برای شما گفتیم؛ قدرش را بدانید!
نکته دیگر اینکه خدا با کسی یا قومی خویشاوندی ندارد. بنیاسرائیل به واسطه گناهانی که مرتکب شدند مستحق عذاب خدا شدند و خداوند عدهای بتپرست را فرستاد که آنها را تار و مار کردند. لله جنود السماوات و الارض؛ هر نیروی فعالی در عالم وجود دارد، لشگر خداست. کفار نیز لشگر خدا هستند و هرجا اراده خداوند اقتضا کند آنها نیز عاملی برای تنبیه دیگران و گوشمالی دادن به گناهکاران میشوند. تصور نکنیم که اگر کافرانی به ما ظلم کردند، ربطی به خدا ندارد. احتمال بدهیم که این عقوبت کارهای خود ماست و به دست آنها به ما رسیده است.
ما در عالم جایگاهی مقدستر از کعبه نداریم؛ إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَكَّةَ مُبَارَكًا.[6] آیا اگر در این کشور که به نام اسلام و زادگاه اسلام و حامی اسلام شناخته میشود، کسانی با دشمنان خدا ارتباط برقرار کنند، رها میشوند؟! آیا خداوند آنها را نادیده میگیرد؟! بعثنا علیکم عباد لنا اولی بعث شدید سنت الهی است. برای خدا بنیاسرائیل و عرب فرقی نمیکند. روشن است که این عذاب شامل همه افراد قوم نمیشود. ثم انجینا الذین آمنوا؛ در اصحاب سبت ابتدا خداوند مؤمنان را نجات داد و بعد عذاب نازل شد و مسخ شدند. در قوم یونس و سایر اقوام نیز همینطور بوده است. بنابراین ما نمیتوانیم خیالمان راحت باشد و بگوییم ما امت اسلامی، امت آخر الزمان و نور چشمان خدا هستیم و دیگر خدا به ما سخت نمیگیرد. این طور نیست. خدا برای همه ما مو را از ماست میکشد؛ البته حسابهای حکیمانهای دارد که ما بعضی از آنها را نمیدانیم.
نکته دیگر اینکه حتی وقتی در نهایت سختی و کمبودهای ظاهری هستیم نباید ناامید شویم. در همین داستان طالوت و جالوت که در جلسه گذشته به آن پرداختیم، خواندیم که در میان بنیاسرائیل آنهایی که ظن ملاقات خدا را داشتند، گفتند: كَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ، و استقامت کردند و پیروز شدند. توجه داشته باشید که نمیفرماید به ملاقات خدا یقین داشتند، میفرماید به این امر «ظن» داشتند. البته برخی از مفسران گفتهاند: در اینجا یظنون به معنی یستیقنون است، اما به نظر میرسد استفاده از این واژه در اینجا به این معنا باشد که حتی لزومی ندارد که انسان به حد یقین برسد و این حالت را پیدا کند، بلکه اگر انسان به ملاقات خدا حتی ظن هم داشته باشد، این ظن در عملش اثر میگذارد.
نمونههای این مسئله در تاریخ اسلام برای مسلمانها وجود داشته است و حتی در همین چند سال اخیر در لبنان نیز اتفاق افتاده است. من خود از جناب سیدحسن نصرالله حفظهالله شنیدم که میگفت: در جنگ 33روزه در شنودهایی که از اسرائیلیان داشتیم، میشنیدیم که آنها در بیان علت عقبنشینی خود، از کسانی سخن میگفتند که با لباس سفید و با شمشیر به آنها حمله کرده بودند. سنتهای خداوند از 1400سال پیش تاکنون تغییری نکرده است. قانونهای خدا شامل مرور زمان نمیشود. خدا همان خدا، سنتهایش همان سنتها و فرشتگانش همانها فرشتهها هستند.
خداوند در جنگ بدر چه کرد؟ بدریها 313 نفر بودند. خدا میفرماید: ما سی هزار فرشته برایتان میفرستیم ! این کافی نیست؟ أَلَن یَكْفِیكُمْ أَن یُمِدَّكُمْ رَبُّكُم بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِّنَ الْمَلآئِكَةِ مُنزَلِینَ.[7] تازه اگر لازم شد، بیشتر هم میفرستیم؛ بَلَى إِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ وَیَأْتُوكُم مِّن فَوْرِهِمْ هَـذَا یُمْدِدْكُمْ رَبُّكُم بِخَمْسَةِ آلافٍ مِّنَ الْمَلآئِكَةِ مُسَوِّمِینَ؛ اگر یکباره به شما حمله کردند و غافلگیر شدید، به جای سه هزار، پنج هزار ملک میفرستیم. اینها شعر نیست، آیات قرآن است. 1400سال پیشتر مسلمانها دیدند، چندسال پیش هم در لبنان حزبالله لبنان دیدند. خدا همان خداست، البته یک شرط دارد و آن این است که أَلاَّ تَتَّخِذُواْ مِن دُونِی وَكِیلاً. وقتی به شما گفتند: إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ، تازه بر ایمانتان افزوده بشود؛ فَزَادَهُمْ إِیمَاناً وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِیلُ * فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ.[8]
خدا همان خداست. دین هم همان دین است. ما باید آنگونه بشویم. داستان طبس چگونه بود؟ در آنجا ما چند کشته دادیم؟! آیا جا دارد با اینکه این نعمتها و فضل و کرم خدا را دیدهایم، باز به سراغ دشمنان خدا برویم و با آنها قرارداد مخفیانه امضا کنیم؟!
اعاذنالله وایاکم انشاءالله
[1]. بقره، 61.
[2]. مائده، 20.
[3]. بقره، 80.
[4]. بقره، 111.
[5]. حجرات، 16.
[6]. آل عمران، 96.
[7]. آل عمران، 124.
[8]. آلعمران، 173-174.
پیوندها
[1] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn1
[2] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn2
[3] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn3
[4] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn4
[5] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn5
[6] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn6
[7] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn7
[8] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn8
[9] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn9
[10] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn10
[11] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn11
[12] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn12
[13] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn13
[14] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_edn14
[15] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref1
[16] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref2
[17] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref3
[18] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref4
[19] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref5
[20] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref6
[21] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref7
[22] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref8
[23] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref9
[24] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref10
[25] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref11
[26] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref12
[27] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref13
[28] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/22950819end.doc#_ednref14
[29] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn1
[30] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn2
[31] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn3
[32] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn4
[33] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn5
[34] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_edn6
[35] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref1
[36] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref2
[37] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref3
[38] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref4
[39] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref5
[40] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950917.doc#_ednref6
[41] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn1
[42] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn2
[43] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn3
[44] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn4
[45] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn5
[46] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_edn6
[47] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref1
[48] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref2
[49] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref3
[50] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref4
[51] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref5
[52] file:///C:/Documents%20and%20Settings/ahvaz2/Desktop/a31950924.doc#_ednref6