بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/07/19، مطابق با بیستم محرم الحرام 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
ارزشهای اخلاقی در مکاتب مختلف بسیار متفاوت است. علیرغم اینکه عموم مردم از رفتارهای اخلاقی و ارزشی مدح میکنند اما در تشخیص ملاک مطلوبیت آنها و سنجش ارزش آنها با هم اختلاف دارند. از محکمات دیدگاه اسلامی -که با دیدگاههای دیگر، اعم از فیلسوفان و دانشمندان اخلاقی یا ارباب مذاهب تفاوت دارد- این است که افعال اخلاقی و ارزشی باید دو جهت حسن فعلی و فاعلی را داشته باشند. این مسئله در مکاتب فلسفی قدیم یونان اصلا مطرح نبوده است. در بین دانشمندان غربی، اولین کسی که به این مسئله توجه پیدا کرد و آن را به عنوان یک نظریه فلسفی جدید مطرح کرد، کانت بود که معتقد بود ارزش اخلاقی به نیت است. نظر اسلام و آنچه از منابع دینی استفاده میشود، با نظریه ایشان متفاوت است. از دیدگاه اسلامی، علاوه بر اینکه حسن فاعلی لازم است، یعنی انجام عمل برخاسته از نیت، هدف و غرضی خداپسند باشد، خودِ کار هم باید حسن فعلی داشته باشد. این چیزی است که در آیات قرآن و روایات، عمل صالح نامیده میشود و به این معناست که کار، کار خوبی باشد؛ اما صرف اینکه کار، کار خوبی باشد برای اینکه کنندهاش حتماً مورد ستایش، تحسین و پاداش قرار گیرد یا حتی موجب کمالات اخروی باشد، کفایت نمیکند. ممکن است کسی کاری را که فیحدنفسه صالح است، با نیت بدی، مثلا به قصد خودنمایی و ریا انجام دهد، و همین گاهی در کیفیت کارش اثر میگذارد. این که انسان گاهی در خلوت کاری را به صورتی انجام میدهد، اما وقتی در میان مردم است کمی متفاوت عمل میکند، نشانه این است که حسن فاعلی چندانی ندارد.
گفتیم «حسن» یعنی کار، کار خوبی است یا به تعبیر قرآن عمل صالحی است؛ مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى؛[1] وَالْعَصْرِ* إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ. صالحات یعنی کاری که حسن دارد. در اینجا این پرسش مطرح میشود که کار خوب یعنیچه؟ از کجا بفهمیم کاری خوب یا بد است؟ این حسن چگونه تعیین میشود. این مطلب با اینکه بسیار واضح به نظر میرسد، اما بحثهای عمیقی دارد که بزرگان در آن ماندهاند و درست نتوانستهاند آنها را حل کنند و فقط به برکت آیات قرآن و معارف اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین قابل حل است. این پرسش به اختلافی که بین اشاعره و معتزله درباره حسن و قبح عقلی مطرح است برمیگردد که از صدر اسلام درباره آن اختلاف بود؛ معتزله میگفتند: حسن و قبح عقلی است و عقل آن را درک میکند، ولی اشاعره میگفتند حسن و قبح را شارع باید تعیین کند و ما درباره آن هیچ چیز نمیفهمیم، و اگر هم بفهمیم قابل اشتباه است. اشاعره میگفتند: کار حَسَن یعنی آنکه خدا به آن امر کرده است، و قبیح هم یعنی آنکه خدا از آن نهی کرده است. این مسئله از زمان امام صادقعلیهالسلام در بین مردم مطرح بوده است و دانشمندان دربارهاش بحث میکردند.
یکی از مطالبی که در ضمن این بحثها مطرح میشود این است که ما حسن کار را با نتیجه کار میسنجیم. میگوییم کار خوب آن است که به نتیجه مطلوب برسد و کار بد آن است که به شکلی انجام گیرد که نتیجه مطلوب بر آن مترتب نشود. در اینجا این پرسش درباره «مطلوب» مطرح میشود که نتیجه مطلوب یعنی چه، و چه کسی طالب آن است که مطلوب میشود؟ پاسخ اجمالی به این پرسش آن است که نتیجه مطلوب، نتیجهای است که عقل آن را بپسندد و بخواهد واجد آن شود. در فلسفه همه این نتایج را بر «کمال» تطبیق کردهاند، و گفتهاند: عقل طالب کمال است، بنابراین کار خوب آن است که نتیجهاش کمال باشد. ولی در بحثهای تفسیری و اخلاقی کمابیش اختلافاتی در تبیین این مطلب وجود دارد و از آن به غایت مطلوب، هدف مطلوب، یا غرض مطلوب تعبیر میکنند. البته همه این عبارات الفاظی است که کمابیش شبیه هم و مترادف است.
درباره حسن فاعلی نیز این مسایل مطرح است. اصلا حسن فاعلی چیست؟ اینکه درباره یک کار میگوییم حسن فاعلی دارد، به چه معناست؟ بزرگان و صاحبنظران در تبیین این مسئله بیانات مختلفی دارند. بعضی گفتهاند: این حسن از مفاهیم بدیهی است و هر کسی فطرت سالمی داشته باشد، آن را میفهمد و تعریف برنمیدارد. اما بعضی درصدد تعریف و بیان جنس و فصل برای آن برآمدهاند و خودشان را به تکلف انداختهاند. بالاخره یکی از نظرهایی که کمابیش در بیانات دینی ما نیز مطرح شده این است که حسن فاعلی به این است که فاعل نیت خوبی داشته باشد. این مضمون در روایات آمده است که هر کاری تابع نیتش است. لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى؛[2] هر کسی از آنچه نیت میکند بهره میبرد؛ صرف حجم و جسم کار همیشه به نفع آدم نیست، باید ببیند این کار را به چه نیتی انجام میدهد. این بحث درباره نیت هم مطرح میشود؛ اینکه میگویید غیر از حسن فعلی، باید حسن فاعلی نیز داشته باشد به چه معناست؟ آیا حسن فاعلی یک حقیقت است یا انواع و مراتبی دارد؟ این مسایل بحثهای عمیقی میطلبد که انشاءالله خداوند به کسانی که صلاحیتش را دارند توفیق میدهد و به آن میپردازند.
یکی دیگر از بحثهای فلسفی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا در نظر گرفتن هدف برای هر کار اختیاری لازم است یا نه؟ در فلسفه به هدف کار اختیاری «علت غایی» گفته میشود و در تعریف علت غایی میگویند: علت غایی آن است که کار به خاطر آن انجام میگیرد و همانگونه که کار علت فاعلی میخواهد، علت غایی نیز میخواهد وگرنه علتش ناقصه است. بنابراین علت فاعلی و علت غایی در اصل، جزء علت هستند، و بدون آنها کار اختیاری تحقق نمییابد. بنابراین در اینجا وقتی درباره انجام کار اختیاری بدون هدف سخن به میان میآید، منظور نداشتن هدف عقلایی یا هدف متناسب است، نه نفی هدف به طور کلی. البته این مسئله وجوه دیگری نیز دارد که اکنون مجال مطرح کردن آنها نیست.
حال این پرسش مطرح میشود که اگر نیت لازم است، چه نیتی بکنیم تا ارزش آن خوب باشد؟ آیا نیتها دائرمدار بین وجود و عدم است و نیت یا خوب است یا بد، یا نیت نیز مراتب دارد؟ این مسایل بحثهایی است با جهات مختلف روانشناختی، تعبدی، شرعی و... که قابل بررسی است. یکی از تعبیراتی که شایع است و با تعبیرات آیات و روایات کمابیش سازگار است، همین است که میگوییم کاری را به هدف خوبی انجام بدهیم. این تعبیر یک پیش فرض دارد و آن این است که هر کار اختیاری دارای هدف است و اگر فاعل هدفی را در نظر نداشته باشد کارش اختیاری نیست. برای کار اختیاری ابتدا هدفی در نظر میگیرند و کار را برای رسیدن به آن هدف انجام میدهند. سپس مقدمات، کیفیت و کمیت کار را بهگونهای ترتیب میدهند که به آن هدف برسند. بنابراین کار اختیاری بیهدف وجود ندارد. حتی برخی کارهای ساده اختیاری که ما آنها را بیهدف میدانیم، بیهدف صرف نیست. برای مثال فردی را تصور کنید که پس از مدتی که در اتاق نشسته است و خسته شده، بلند میشود و قدم میزند. اگر از این فرد بپرسید که هدفتان از این راه رفتن چیست؟ ممکن است بگوید: هدفی ندارم، فقط قدم میزنم. ولی در واقع اینگونه نیست و این فرد راه میرود تا خستگیاش رفع شود. این تنوع، از جایی به جای دیگر رفتن، حرکت عضلات و... برای انسان مطلوبیت دارد و به وسیله راه رفتن میخواهد به آرامش، نشاط و رفع خستگی برسد.
البته کارهای اختیاری گاهی هدفی عقلایی یا شایسته دارد، اما گاهی این گونه نیست. شخص عالم و دانشمندی را فرض کنید که پشت میز مطالعهاش نشسته ولی به بازی بیثمری مشغول است. روشن است که این فرد در حال انجام کاری است و برای آن هدف که همان سرگرمی است دارد، اما این هدف عقلایی نیست. بسیاری از کارهایی که ما انجام میدهیم از همین قبیل است. برای مثال انسان میتواند نیم ساعت از وقتش را صرف کاری کند که هم درآمد مادی داشته باشد و هم مورد مدح عقلا قرار بگیرد، یا میتواند آن را طوری انجام دهد که خداوند او را تحسین کند و به او پاداش اخروی دهد، و یا میتواند از همه اینها صرف نظر کند و به کاری بپردازد که هیچ خیری نداشته باشد؛ مثلا جدول حل کند یا یک فیلم انیمیشن تماشا کند که نهایت هدف عقلاییاش این است که نوعی سرگرمی است و خستگیاش را رفع میکند، ولی گاهی این فایده را هم ندارد و انسان خسته هم نیست و با نشاط به دنبال این کارها میرود و آنقدر اینها را ادامه میدهد تا خسته میشود. از اینگونه کارها با عناوینی چون «لهو»، «لعب» و «عبث» تعبیر میشود که در قرآن هم آمده است: أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا؛[3] آیا پنداشتید ما شما را بیهوده و عبث خلق کردیم؟! آیا ما برای این کار هدف معقول ارزشمندی در نظر نداشتیم و بیهدف - مثل اینکه کسی کاری را برای سرگرمی انجام میدهد- شما را خلق کردیم؟! یا در تعبیر دیگر میفرماید: لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن كُنَّا فَاعِلِینَ.[4] همچنین در سوره احقاف میفرماید: مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ؛ آفرینش عالم عبث و لهو نیست؛ اینها هدف صحیح، معقول و ارزشمند دارد.
کاری میتواند نتیجهای ارزشمند به بار بیاورد که ارزشی بسیار بیشتر از وقت، انرژی و ابزارهای دیگری که برای آن به کار گرفته شده است، داشته باشد. اما اگر این طور نبود، لهو، لعب و عبث و... است. به همین مناسبت خداوند درباره زندگی دنیا میفرماید: اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ؛[5] یعنی اگر دنیا را برای فقط برای خودش بخواهید، ارزشی ندارد. کار بیهودهای است که انجام میشود و ارزش آن را ندارد که برای آن وقت صرف کنید، غصه بخورید، زحمت بکشید و خودتان را خسته کنید. آن نتیجه، ارزش این زحمتها را ندارد و یک نوع خیالات است. حال فرض کنید در این بازی برنده شدید، چه میشود؟ این همان لعب است. لعب بدین معناست که انسان سلسله کارهای منظمی را انجام دهد و قرارداد کند که اگر چنان شد من برندهام. مسابقات فوتبال چگونه است؟ البته ممکن است فوایدی نیز داشته باشد و خستگی را رفع کند و موجب سرگرمی انسان شود و گاهی در کنارش نشاطی برای انسان به وجود بیاورد و به سلامتی او کمک کند، اما این زحماتی که برای آن کشیده میشود و پولهایی که برایش خرج میشود ارزش آن نتیجه را ندارد. خداوند در آیه دیگری به مقایسه دنیا و آخرت میپردازد و میفرماید: وَمَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ؛[6] زندگی حقیقی، زندگی آخرت است و به زندگی دنیا اصلا نمیتوان زندگی گفت؛ این یک مرگ تدریجی است! اما اگر هدف انسان از همین زندگی دنیا ماورای آن بود که ارزشمندتر از خود دنیاست، این زندگی نیز حق و کار بسیار ارزشمندی میشود و انسان باید دعا کند که خدا عمر و توفیقش دهد که تا بتواند سالها همین کار را انجام دهد. بنابراین هنگامی کارهای دنیا حق و ارزشمند میشود و از باطل، لهو، لعب و عبث بودن خارج میگردد که نتیجه ارزشمندی ورای خودش ایجاد کند. این همان است که میگوییم کار صحیح آن است که هدف صحیحی داشته باشد. هدف نیز چیزی است که در انتهای کار بر آن مترتب میشود.
گاهی بحثهای عقلی درباره هدف غایی کمی پیچیدهتر میشود و مسایلی مطرح میشود که کمی مبهم است و به آسانی برای انسان قابل درک نیست. یکی از مسایل این است که در مجردات تام علت غایی چگونه قابل تصور است. همچنین بحثی در الهیات بالمعنی الاخص درباره خداوند مطرح است که آیا خدا نیز برای کارهایش هدف و علت غایی دارد یا ندارد؟ صاحبنظران در این مسئله اختلاف شدیدی دارند؛ برخی گفتهاند: هدف برای فعل خدا نیز واجب است وگرنه کار خداوند نیز عبث میشود، اما بعضی گفتهاند: اصلا محال است که خدا غایت داشته باشد.
وقتی میگوییم فعلی هدفی دارد، به این معناست که قبل از اینکه آن را انجام دهیم، فاقد چیزی بودهایم و این کار را انجام میدهیم تا به آنچه نداشتهایم برسیم. دستکم این است که خسته شدهایم و میخواهیم از سرگرمی لذت ببرم، آرامشی پیدا کنم، و تنوعی برایم پیدا شود. خود این تنوع برایم مطلوب است و این کار را انجام میدهم تا به آن برسم. مرتبه بالاتر جایی است که کاری را انجام میدهم که نفعی به دیگری برسد یا کاری را انجام میدهم که بهشت نصیبم بشود یا به چیزی فراتر از همه اینها برسم. هدف در اینجا به این معناست که فاعل قبل از انجام فعل، فاقد چیزی است و در سایه انجام این کار واجد آن میشود. روشن است که هدف به این معنا درباره خدا محال است،چون خداوند فاقد هیچ کمالی نیست و همه کمالات را او میآفریند. اگر در بعضی از کتابهای الهیات و بحثهای فلسفی الهی با این مسئله روبهرو شدید که میگویند محال است خداوند کاری را «لغرضٍ» انجام دهد، منظورشان از غرض یعنی چیزی که فاعل در ابتدای کار ندارد و در سایه کار به آن دست پیدا میکند؛ این برای خدا محال است.
ولی برای غرض معنای دیگری نیز تصور میشود که اگر آن نباشد، کار خداوند ناقص است. افحسبتم انما خلقناکم عبثا؛ فعل خداوند عبث نیست؛ یعنی هدف معقول و نتیجه ارزشمندی بر کار او مترتب میشود که ارزش این را دارد که آن کار، مقدمه انجام آن شود. این هدف ارزشمند اگر باشد میگوییم کار حکیمانهای است، و اگر نباشد میگوییم کار غیرحکیمانه، عبث، لهو و باطل است. إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ* الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً؛[7] وقتی ما درباره آفرینش و اهداف حکیمانهای که بر آن مترتب میشود، بیاندیشیم، میفهمیم که این آفرینش باطل نیست. بنابراین اینکه میگویم این هدف بر فعل خدا مترتب میشود، به معنای نتیجهای است که به دنبال آفرینش در خارج تحقق پیدا میکند، و اگر تحقق پیدا نکند، کار خدا لغو و عبث خواهد بود.
بنابراین راه جمع بین قول آنهایی که غرض را برای خدا محال میدانند، و نظر کسانی که میگویند اگر غرض نباشد کار عبث است، این است که غرض را معنا کنیم. اگر غرض به معنای نتیجه و کمالی است که فاعل در سایه کار به دست میآورد، این غرض درباره خدا محال است. اما اگر منظور از غرض این است که باید بر کاری که خدا میکند در ظرف خودش نتایج ارزشمندی مترتب شود، این مسئله مقتضای حکیمانه بودن کار خداست. اگر این کار را انجام نداده بود، آن موجود کامل به وجود نمیآمد و آن کمال نصیب آن نمیشد. اگر خداوند پیغمبر را نمیفرستاد من و شما هدایت نمیشدیم؛ اگر هدایت نمیشدیم به کمالی که باید برسیم نمیرسیدیم. این مطلب را مولوی در این بیت به صورت خیلی ساده بیان کرده است:
من نکردم خلق تا سودی کنم/ بلکه تا بر بندگان جودی کنم
اگرمنظور از هدف این است که چیزی نصیب خودم شود، من چنین هدفی نداشتم؛ اما اگر منظور از هدف فیضی باشد که عائد دیگران میشود، خدا از اینگونه اهداف دارد و این از ویژگیهای خداست که هیچ کار فاقد هدف حکیمانه انجام نمیدهد.
مسایلی که مطرح شد بحثهایی مقدماتی بود، و انشاءالله در جلسات آینده مقداری درباره تأثیر عمل در نیت و شرایط نیت برای ایجاد ارزش اخلاقی صحبت خواهیم کرد.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. نحل، 97.
[2]. امالی للطوسی، ص618.
[3]. مومنون، 116.
[4]. انبیا، 17.
[5]. حدید، 20.
[6]. عنکبوت، 64.
[7]. آلعمران، 190-191.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/07/26، مطابق با بیستوهفتم محرم الحرام 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
در جلسه گذشته درباره ارتباط ارزش فعل اخلاقی با نیت و برخی مباحث مقدماتی مربوط به این موضوع بحث کردیم. در ادامه بحث به این نکته اشاره میکنیم که استعمال شایع کلمه نیت در فقه با مفهوم اخلاقی آن بسیار متفاوت است. در احکام شرعی موضوعاتی وجود دارد که به اصطلاح، از «عناوین قصدیه» هستند. برای مثال اگر کسی چند نماز قضا بدهکار باشد، نمازی که میخواند بسته به نیتش متفاوت است و نیت هر نمازی کرد همان نماز حساب میشود. همانطور که ملاحظه میکنید نیت در اینجا هیچ مؤونهای ندارد و فقط یک بنای قلبی است. این نیت به قول معروف در آستین انسان است و انسان میتواند فعل را با این نیت یا نیتی دیگر انجام دهد و بسته به نیتی که میکند برای مثال نماز، نماز ظهر، عصر، یا عشاء میشود؛ البته با رعایت شرایطی که در اینگونه نمازها وجود دارد. این نیت اصطلاحی فقهی است و در جایی است که تفاوت دو ماهیت، فقط به نیت آن باشد.
ولی نیت در فعل اخلاقی اینگونه نیست و با صرف خطور در ذهن حاصل نمیشود. این نیت نیازمند یک سری مقدمات و مبادی نفسانی است. اگر آن مقدمات و مبادی نفسانی آماده و موجود باشد، آن نیت از انسان متمشی میشود، وگرنه با صرف خطور یک مفهوم در ذهن این نیت حاصل نمیشود. باید توجه داشته باشیم که نیت اخلاقی همانند نیت در عناوین قصدیه سهلالمؤونه نیست که انسان به صرف اینکه بگوید من هم همان نیتی را میکنم که اولیای خدا در عبادتهایشان میکردند، نمازش آنگونه بشود. فرد اگر میخواهد نیت عالی داشته باشد، باید مقدمات آن نیت را کسب کنند، باید در او زمینه و مبادی نفسانی آن نیت پیدا شده باشد، تا بتواند آن نیت را بکند، وگرنه هر نیتی از هر کسی متمشی نمیشود. بنابراین ما اگر میخواهیم نیتهای عالی داشته باشیم و کارمان ارزش عالی پیدا کند، باید ببینیم این نیت چگونه به وجود میآید و مقدماتش چیست. باید ببینیم چه کار باید بکنیم تا آن نیتهای عالی از ما متمشی شود و ما هم بتوانیم بگوییم: ما عبدتک خوفا من نارک ولا طمعا فی جنتک بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک. بررسی این مسئله نیازمند تحلیلی روانشناختی درباره اصل پیدایش نیت و مقدمات آن است.
نکته دیگری که خوب است در اینجا به آن توجه کنیم این است که «کار» این است که انسان انرژی صرف کند، وقت بگذارد و حرکات بیرونی یا درونی انجام دهد. این کار همیشه ماهیت وسیلهای دارد، یعنی هر عاقلی هر کاری انجام میدهد ـ حتی اگر فکر میکند و در درون خودش آن را انجام میدهد ـ میخواهد نتیجهای بگیرد. برای مثال چیزی برای او مجهول است، فکر میکند تا آن را بفهمد؛ یا چیزی را فراموش کرده است، به ذهنش فشار میآورد تا به یاد بیاورد. مطلوب در اینجا فهمیدن و به یاد آوردن است، و فکر کردن و فشار آوردن به ذهن وسیلهای برای رسیدن به آن مطلوب است. انسان وسیله را به کار میبرد تا هدفی تحقق پیدا کند، همانطور که غذا میخوریم تا سیر شویم، میخوابیم تا از ما رفع خستگی شود. بنابراین برای ارزشیابی کارها باید ببینیم این کار را برای چه نیتی انجام میدهیم و چه هدفی از آن داریم.
بنابر تقسیم عقلی، بعضی کارها نمیتواند بیشتر از یک هدف داشته باشد؛ مانند این که مسیری است که فقط به یک نقطه ختم میشود، یا خطی مستقیم است که به نقطه پایان خط منتهی میشود. انتهای خط مستقیم یک نقطه است و نمیتواند به چند نقطه برخورد کند. هدف این نوع از کارها خودبهخود متعین و امری طبیعی است. اما در وسیلههایی که ما در زندگی بهکار میگیریم، غالبا یک وسیله میتواند برای چند چیز مورد بهرهبرداری قرار گیرد. فرض کنید سوار ماشین میشویم. سوار ماشین شدن یک کار است، اما یک هدف معین ندارد؛ انسان میتواند سوار ماشین شود و به مسجد برود همانطور که میتواند سوار ماشین شود و به مراکز گناه برود. هر دو یک کار است، اما میتواند به دو یا چند هدف بیانجامد.
این اهداف ممکن است در طول هم باشند یا در عرض هم. برای مثال، اگر از دانش آموزی که به دبیرستان میرود و درس میخواند بپرسید چرا درس میخوانی، میگوید میخواهم دیپلم بگیرم. وقتی دیپلم گرفت باز هم درس میخواند و میگوید میخواهم در کنکور شرکت کنم. وقتی در کنکور شرکت کرد و قبول شد، رشتهای را انتخاب میکند تا مثلا پزشک بشود. اگر از او بپرسید: چرا این رشته را انتخاب کردهای، میگوید میخواهم درآمد خوب داشته باشم. برای چه پول میخواهی؟ میخواهم خانه بخرم، زن بگیرم و... بالاخره در ذهن هر کسی این سلسله هدفها به نقطهای ختم میشود که آن هدف نهایی اوست. هدفهای دیگر، هم هدفاند و هم وسیله برای هدفی بالاتر، و همه در طول هم هستند. اما گاهی اهداف، علی البدل هستند و انجام کار برای رسیدن به یکی از آنهاست. برای مثال انسان رانندگی میکند تا به مسجد جمکران برود یا در باغی تفریح کند. در این نوع از اهداف میتوان در یک لحظه برای این کار چند هدف در نظر گرفت که باید به صورت علی البدل یکی را انتخاب کنیم.
در مباحث اخلاقی، اهداف (چه طولی و چه علیالبدل) مطرح میشوند. در اهداف طولی، برای تعیین ارزش کار باید از اهداف متوسط عبور کرده، هدف نهایی را ارزشیابی کنیم. برای مثال ممکن است انسان به طرف جمکران برود اما هدفش عبادت در جمکران نباشد و در آنجا با کسی قراری داشته باشد که به معامله حرام یا حلالی بپردازد. در نگاه اول میگوییم عجب انسان خوبی است و وقت صرف میکند و به جمکران میرود، ولی کسی از دل او خبر ندارد که رفتن به جمکران را وسیله برای چیز دیگری قرار داده است. آن هدف نهایی از رفتن است که ارزش کارش را تعیین میکند.
نکته مهم این است که همه اهداف طولی و عرضی از چیزهایی هستند که شیطان میکوشد انسان را در آنها فریب دهد. او قسم خورده است که انسان را فریب دهد.[1] بهخصوص درباره کسانی که پیشرفتهایی کردهاند، بیشتر فعالیت و تلاش میکند که گمراه و منحرفشان کند و ناآگاهانه آنها را در چاله بیندازد. او در اینکارش خیلی موفق عمل کرده و افزون بر اینکه از ابتدا شیطان بوده است، چندین هزار سال تجربه نیز در فریب انسان دارد. گاهی شیطان آن قدر قوی عمل میکند که خود فرد نیز متوجه نمیشود که هدف نهاییاش چیست. او آنچنان مقدمات را فراهم و تنظیم میکند که انسان خیال میکند خیلی فرد خوبی است، در صورتی که خود از آن شیاطین انس است و نمیداند. کار شیاطین جن این است که از مقدماتِ خوب، استفاده غلط میکنند؛ این فرد هم همینکار را میکند. در ظاهر کارهای خوب انجام میدهد؛ کارهایی که مردم از آنها تعریف میکنند و خیال میکنند این فرد از اولیاءالله است، ولی در واقع دنبال هوای نفس خودش است.
گفتیم یکی از مسائل مقدماتی که باید به آن توجه کنیم این است که همه افعال وسیله هستند، کار همیشه برای این است که اثری بر آن مترتب شود. باید دید چه اثری را برای کارمان قصد کردهایم. آیا آن قصد، قصد متوسط است یا نهایی و آیا آخرین قصدمان همین است یا آن را هم برای رسیدن به چیز دیگری میخواهیم. بالاخره آخرین چیزی که از انجام این عمل میخواهیم، نشاندهنده ارزش عملماست. البته اشخاص در انتخاب هدف بسته به شرایط و همتشان بسیار متفاوتند. فردی خوب درس میخواند، و هدفش فقط این است که درآمد خوبی داشته باشد و مثلا بتواند در فلان مکان استخدام شود. روشن است که ارزش کارش همان پولی است که میگیرد. دیگری خود علم برایش مطلوبیت ذاتی دارد و به خاطر آن به دنبال علم میرود. اما کسی نیز میگوید چون خداوند گفته است درس بخوان، درس میخوانم. البته این هدف آخر خود شقوق و مراتبی پیدا میکند، همچون عمل برای دوری از جهنم، عمل برای رفتن به بهشت یا عمل برای شکر و عشق به خدا؛ ولکنی اعبده شکرا له.
برای اینکه نیتی در انسان پیدا شود ابتدا باید به کاری که میخواهد انجام دهد و اثری که بر آن کار مترتب میشود، توجه پیدا کند. به عبارت دیگر باید به این دو، علم آگاهانه پیدا کنیم. این توجه بدان معناست که اگر علم ناآگاهانه نیز داریم، آن را به آگاهانه تبدیل کنیم و مورد توجه قرار دهیم. برای مثال، فرد باید توجه پیدا کند که میشود نماز را به جماعت خواند، و این نماز جماعت باعث میشود که گناهان من آمرزیده شود و به جهنم نروم. پس از این توجه، در دل انسان این گرایش پیدا میشود که این کار را انجام دهد. در این مرحله اگر هیچ چیز دیگری غیر از آثار نماز جماعت مورد توجهاش نبود، این گرایش فوراً اثر خودش را میکند، و به سوی نماز جماعت میرود. اما اگر در کنار این خواسته، چیزهای دیگری را هم دوست داشت، صرف آن تصور و تصدیق کافی نیست که آنها را رها کند و به نماز بایستد، بلکه باید این خواسته بر آنها رجحان پیدا کند. همه این خواستهها با هم جمع نمیشود و بین آنها تزاحم به وجود میآید. در این یک دقیقه من نمیتوانم هم نماز بخوانم، هم غذا بخورم، هم بعضی کارهای دیگر که مثلا لذتبخش است انجام دهم. وقتی میتوانم تصمیم بگیرم که همه آنها را رها کنم و به نماز بایستم که محبتم نسبت به نماز و آثارش مانند آمرزش گناه یا لَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ،یا ازواج مطهره غالب شود.
روشن است که این محبتها اختیاری نیست و انسان نمیتواند به یکباره بگوید دلم میخواهد فلان چیزی را بیشتر دوست بدارم. پیدایش این محبت، خود نیازمند مقدماتی است؛ ابتدا باید اصل وجود بهشت و جهنم را باور کرده باشد، سپس بداند چه چیزهایی موجب این بهشت و آن جهنم میشود. چه چیزی باعث میشود که عذاب جهنم برداشته شود و گناه آمرزیده شود. آن روایتی که دلالت بر این مطلب میکند را باورکند، بداند درست است و جعلی نیست. تمام این مقدمات لازم است تا انسان آن هدف را دوست بدارد. تازه دوست داشتن یکی از مقدمات نیت است.
برای اینکه بتوانیم کارهایمان را با نیت خوبی انجام دهیم، از مدتها پیش باید مقدمات این نیت را فراهم کرده باشیم. اولین مقدمه، دانستنیهاست. ابتدا باید باور کنیم. البته باور مقداری با دانستن تفاوت دارد. فرعون میدانست که موسی پیغمبر است و از طرف خدا آمده است، ولی ایمان نداشت. ولی بالاخره علم شرط لازم ایمان است و تا علم یا ظن نباشد، ایمان پیدا نمیشود. باید آن مقدمات را فراهم کنیم تا ایمان پیدا شود. شناختن اسبابی که زمینه نیت خوب را فراهم میکند، خیلی مشکل نیست. اگر انسان در کارهای خودش دقت کند، کمابیش میتواند آنها را بشناسد. اصولا اکثر مسائل روانشناختی با توجه به درون خود انسان کشف میشود.
مسئله مهم دیگر، پدید آمدن موانع است. گاهی انسان مقدمات را فراهم کرده است ولی ناگهان پدیدهای پیدا میشود که فکر آن را نکرده است. یکباره چیزی پیدا میشود که دل او را میبرد و به دنبال آن مسئله میرود. این آسیبها مانع قصد انجام کار خیر میشود. پیچیدگیهای زندگی و ارتباطات درهمتنیدهای که برای انسانها پیدا میشود، زمینه را برای پیدایش این آسیبها فراهمتر میکند. تا انسان تنهاست و مثلا در خانهای روستایی زندگی میکند، اینگونه آسیبها کمتر برایش پیش میآید، اما وقتی زندگی اجتماعی، ارتباطات زیاد و تکنولوژیهای رسانهای و هنری فراوان شد، موانع نیز زیاد میشود و اینجاست که کار مشکل میشود. انسان باید بیاندیشد که چه کنم در دام شیطان نیافتم یا دستکم کمتر بیافتم. انسان باید در مقابل اینها برنامههای سلبی داشته باشد. یعنی همانگونه که برای انجام کار خیر، از قبل میبایست دربارهاش فکر میکرد و مقدمات آن را فراهم میکرد، درباره این آسیبها نیز باید فکر کند و آنها را بشناسد و قبل از قرار گرفتن در معرض آنها، مقدماتی فراهم کند که با آنها برخورد پیدا نکند. بیاندیشد چه کنم که چنین چیزی را نبینم، پایم به آنجا نرسد، با فلان شخص همصحبت نشوم، دلبستگی به آن پول یا مقام و شهرت پیدا نکنم.
این مسایل تهذیب نفس را به عنوان یک واجب عقلی بیّن برای انسان مطرح میکند. اگر میخواهی در چاه نیفتی، از این راه نرو! از راهی برو که سر راهت چاه نباشد. ومن یحم حول الحمی اوشک ان یقع فیه؛ وقتی انسان اطراف منطقه قرق قدم میزند و به آن نزدیک میشود، ممکن است که یکباره پایش لیز بخورد و در آن سقوط کند. هنر این نیست که انسان در مرز حرکت کند. باید کمی از مرز فاصله بگیرد تا در آن نیفتد. این طور نگوید که هر وقت بدانم کلامی صددرصد حرام است، نمیگویم،بلکه اگر جایی نوددرصد یا حتی کمتر هم احتمال دادی که حرام است، باز نگو! فعل شبههناک انجام نده و فاصله بگیر! تنها اندیشیدن درباره فواید کار صحیح کافی نیست برای اینکه انسان موفق شود که آن کار را نیت کند و انجام دهد، بلکه باید درباره ضررهای ضدش نیز بیاندیشیم تا بتوانیم خودمان را از ابتلا به آنها حفظ کنیم.
این مطلب ما را به چرایی یکی از اصول تربیتی قرآن رهنمون میسازد. قرآن انبیا را دارای دو رسالت همگانی میداند؛ رسلا مبشرین ومنذرین. پیامبران هم به نعمتها و پاداشهای الهی بشارت و هم از عذاب الهی انذار میکنند. با مراجعه به آیات قرآن میبینید که خداوند در برخی از آیات به جای واژه پیامبر، واژه «نذیر» را به کار برده است،[2] اما در هیچ آیهای، واژه بشیر به جای واژه پیامبر بهکار نرفته است. با اینکه بشیر و نذیر بودن هر دو وظیفه پیغمبران است، اما عنوانی که خداوند به طور مطلق بر پیغمبر اطلاق میکند نذیر است. علت این امر نیز این است که آنچه در اراده ما انسانها بیشتر اثر دارد، حفظ از خطرهاست. معمولاً ابتدا مواظبیم خطر را رفع کنیم. هرگاه آن تأمین شد، سپس به سراغ لذتها، خوشیها و خوبیها میرویم. این است که مهمترین کار پیغمبران نیز انذار است. خداوند درباره کسانی که هدایت پیغمبران در آنها اثر نکرد، نیز میگوید: سَوَاء عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ؛[3] انذار و عدم انذار برای اینها مساوی است و فایدهای ندارد. ما باید در زندگی خودمان نیز به خطرها بیشتر توجه داشته باشیم؛ البته به صورت فطری اینطور هست و در بیشتر جاها آنچه باعث میشود که بسیاری از ما گناه را ترک کنیم، ترس از عذاب جهنم است. سرّ اینکه در مباحث اخلاقی موارد خوف و خشیت خدا بیشتر از امید به او مطرح میشود نیز همین است.
از آنجا که بیشترین چیزی که در انسان اثر میکند، خوف عذاب است، عبادتهای بیشتر انسانها نیز از ترس جهنم است. حتی بسیاری از بزرگان اخلاق گفتهاند که اگر خوف جهنم را از دین بردارند، معلوم نیست که چند متدین باقی بماند! ولی بالاخره کسانی نیز هستند که یک پله جلوتر میروند و در آنها امید به رحمت نیز موثر میشود؛ طمعا فی الجنة.
اما قسم دیگری نیز وجود دارد که از درک ما بسیار دور است. برای همه ما اتفاق افتاده است که گاهی تعلق خاطر بیشتری به برخی از کسانی که با آنها معاشرت میکنیم، پیدا میکنیم. شاید هیچ انسانی نباشد که مزه محبت را نچشیده باشد. کسانی که محبت پیدا میکنند غالبا به خاطر آثاری است که موجب لذتی برای خودشان میشود؛ ولی وقتی محبت شدت پیدا کند، دیگر محب خودش را فراموش میکند و فقط به فکر این است که کاری را انجام دهد که محبوب خوشش بیاید. از داستانهای عشقی که بگذریم، در زندگی و سیره اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین چیزهایی وجود دارد که جز با همین مسئله قابل تفسیر نیست.
در یکی از مناجاتهای ایشان میخوانیم؛ لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً وَ أُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَی؛[4] خداوندا! اگر تو از این خوشت میآید که من هفتاد بار کشته شوم و هر بار که کشته میشوم تکهتکهام کنند، من همانی که تو دوست داری، دوست دارم. اینکه من چه چیزی به دست بیاورم مطرح نیست، فقط رضایت تو مطرح است. لازمه دوست داشتن واقعی این است که انسان دلخواه محبوب را دوست بدارد و در راه تحقق دلخواه او تلاش کند. چنین عبادتی با عبادتی که از ترس جهنم باشد، بسیار متفاوت است. چه بسا چند دقیقه از این عبادت بر هفتاد سال از آن عبادتها ترجیح داشته باشد.
اگر بخواهیم چنین نیتی از ما متمشی شود؛ اگر میخواهیم وقتی نماز میخوانیم بگوییم: «اعبدک حباً»، باید مقدماتش را از مدتها پیش فراهم کنیم. اولین قدم در این راه شناخت مقصد است. سپس شناخت چیزهایی که محبتآور است؛ شناخت کمالات مخصوصا کمالاتی که اثر آنها به انسان میرسد. از این نمونهها در زندگی انبیا و اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین مطالب خوبی برایمان نقل شده است که اگر فرصت کنیم و آنها را مطالعه کنیم ما را برای نزدیک شدن به آن مقامات راهنمایی میکند و نشان میدهد که از کجا باید شروع کرد.
نتیجه بحث اینکه نیت عبادت که موجب ارزش اخلاقی میشود، فرآیندی روانی است. این نیت چیزی نیست که انسان بتواند به صورت لحظهای برای آن تصمیم بگیرد و آن را تغییر دهد. آن نیت لحظهای، مربوط به امور اعتباری است که اصلا ماهیت آنها با اعتبار است و انسان با یک توجه نسبت به تغییر آن اقدام میکند. اما نیت افعال اخلاقی اینگونه نیست. این افعال دارای مقدماتی است که باید آنها را از مدتها قبل فراهم و تنظیم کرد. همچنین باید مراقب بود که از آسیبها محفوظ بماند تا در هنگام عمل، آن نیت سالم و ارزشمند از انسان متمشی شود، و در مقابل آن رضایت الهی را به دست آورد؛ وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تُجْزَى* إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى.[5]
از خداوند متعال درخواست میکنیم به حق بندگان خالصش که او آنها را دوست میدارد، به ما توفیق معرفت و محبت خود و اولیایش را مرحمت بفرماید.
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
[1]. فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ (ص،82).
[2]. وَإِن مِّنْ أُمَّةٍ إِلَّا خلَا فِیهَا نَذِیرٌ (فاطر،24).
[3]. یس، 10.
[4]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج7، ص501.
[5]. لیل،19-20.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/08/03، مطابق با پنجم صفر 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
در جلسات گذشته گفتیم از دیدگاه اسلام هنگامی کاری از نظر اخلاقی خوب است که هم حسن فعلی داشته باشد و هم حسن فاعلی. ابتدا به نظر میرسد «حسن» در این مسئله ابهامی ندارد و معنای آن واضح است، ولی این بحث نیاز به بحثهای گستردهتری دارد. این واژه در همه زبانها نه تنها یک بلکه چندین معادل دارد؛ در زبان فارسی واژههای خوب، نیک، خوش، زیبا (البته با اندکی تفاوت در معنا) بر همین مفهوم دلالت میکند. در عربی نیز مشابهاتی مثل خیر و صالح دارد. اما وقتی دقت کنیم میبینیم این مفهوم به آن وضوحی نیست که ابتدا تصور میکردیم. این مفهوم،و مفهوم مقابل آن (بد) آن قدر گسترش پیدا میکند که هم به اشیاء، هم به افعال، هم به اهداف، هم به مجموعهها، هم به جامعهها، و هم به نوع زندگی نسبت داده میشود. ما هیچ مفهومی نداریم که این قدر وسعت داشته باشد. برای مثال، خداوند پس از آنکه درباره انسان میگوید: إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ* وَإِنَّهُ عَلَى ذَلِكَ لَشَهِیدٌ، میفرماید: وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ.[1] روشن است که در این آیه، مصداق خیر، لذتهای دنیاست و مؤید این مطلب نیز این است که این آیات در مقام مذمت انسان است. همچنین این واژه در مقام مقایسه زندگی دنیا با آخرت، درباره آخرت آمده است؛ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا* وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى.[2] جالب این است که عین همین تعبیر درباره خداوند نیز آمده است؛ وَاللَّهُ خَیْرٌ وَأَبْقَى[3]. همچنین اگرچه در محاورات عرفی، واژه خیر را کمتر بر خدا اطلاق میکنیم و آن را به صورت تفضیلی در عباراتی مثل «خیر الراحمین» به کار میبریم، اما در تعبیرات علمی، عقلی و فلسفی به تعبیراتی مثل «خدا خیر مطلق است» برمیخوریم، که در آنها معنای لفظی خیر مراد است، و افعل تفضیل منظور نیست. این مفهوم چه مفهومی است که گستره دلالت آن از لذتهای دنیا گرفته تا ذات الهی ادامه دارد و چگونه باید آن را تفسیر و تعریف کرد که شامل همه اینها بشود؟!
انسان برخی از مفاهیم را به صورت مستقیم از حس یا حس باطنی میگیرد. برای مثال، ما مصداق مفهوم گرسنگی و تشنگی را خودمان مییابیم. این حالت هیچ ابهامی برای ما ندارد و مصداقش را در خودمان مییابیم. میگوییم این مفهوم کلی را از این مصداق انتظار داریم. گاهی ممکن است اتفاق بیافتد درباره مصداقی شبهه داشته باشیم که آیا این مصداق فلان مفهوم هست یا خیر. مثلا میگوییم آیا به آب مضاف «ماء» اطلاق میشود یا خیر، ولی اینگونه ابهامها بسیار نادر است. اما همه مفاهیم اینگونه نیستند و بسیاری از آنها انتزاعیاند. مفاهیم انتزاعی از اختراعات ذهن هستند و در اصطلاح، به آنها معقولات ثانیه میگویند. انسان برای ساختن این مفاهیم ابتدا مفهومی را درک میکند و معنایی کلی از آن میگیرد. سپس به خاطر ملاحظاتی آن را توسعه یا تضییق میکند و یا مشابهاش را به آن اضافه میکند و مفهوم جدیدی را به وجود میآورد. از اینرو، در مفاهیم انتزاعی اشتباه بسیار واقع میشود، چون تعریف دقیقش مشکل است و جنس و فصل ندارد. مفاهیم خیر و شر و حسن و قبح نیز از همین قبیل است. به نظر میرسد اولین چیزی که انسان از اینگونه مفاهیم درک میکند، حالت خوش آمدن یا خوشنیامدنی است که با علم حضوری (حس باطنی) درک میکند. انسان از چیزی خوشش میآید یا از چیزی خوشش نمیآید. مفهوم «خوش» خیلی به مفهوم «خوب» نزدیک است، و ملاک اینکه این مفهوم را در جایی اطلاق کنیم حالتی است که ما نسبت به آن پیدا میکنیم و از آن خوشمان میآید. به عبارت دیگر درباره چیزی میگوییم خوب است که از آن خوشمان میآید.
انسان این مفهوم را ابتدا درباره محسوسات به کار میبرد، ولی کمکم آن را نسبت به مسایل غیر محسوس نیز توسعه میدهد. برای مثال، هنگامی که نسبت به مسئلهای که نمیدانسته آگاهی پیدا میکند، خوشش میآید و میگوید دانستن خوب است. ابتدا مفهوم خوب را بر همین چیزهایی که متعلق لذت انسان است، اطلاق میکند، سپس از چند جهت در آن تصرف میکند؛ یک جهت این است که میفهمد لذت، فقط لذت حسی نیست و لذتهای دیگری نیز هست که اصلا ربطی به امور حسی ندارد؛ حتی برخی لذتهای غیرحسی شدیدتر از لذتهای حسی است. شخصی را فرض کنید که وقتی وارد مجلسی میشود، احترامش میکنند و برایش شعار میدهند. اگر او از این کار خوشش بیاد میگوید این کار خوب است. روشن است شعار و صدا نیست که لذت دارد. چیزی که از آن لذت میبرد، این است که حس میکند دیگران به او احترام گذاشتهاند. این احساس ربطی به صدا ندارد و ملاک خوبیاش صدا نیست؛ بلکه ملاک خوبیاش معنای احترام است. کمکم معنای خوبی از این هم بالاتر میرود و به لذتهایی که انسان در جوانی درک میکند، میرسد. مفهوم خوبی از این مرحله هم عبور میکند و به لذتهایی که علما و عارفان بالله و اولیای خدا از انس با خدا پیدا میکنند، میرسد. وقتی انسان این لذتها را درک کرد و فهمید چنین چیزهایی نیز وجود دارد و مزهاش را هم چشید، آن مفهوم خوبی را که فقط به قیافههای زیبا یا صدای خوب اطلاق میکرد، به چیزهایی که موجب لذتهای معنوی میشود هم توسعه میدهد.
ذهن انسان خوبی را بهجز مفهوم، در جهات دیگر نیز توسعه میدهد. برای مثال گاهی انسان از چیزی خوشش میآید، ولی میبیند برای اینکه آن خوشی برایش حاصل شود، مقدماتی لازم است. اینجاست که آن مقدمات را هم خوب میداند؛ چون آن مقدمات ابزار و وسیلهای برای لذت اوست. ما در دنیا از این چیزها فراوان داریم؛ ابتدا مفهومی را برای مصداق ذاتی آن در نظر میگیریم. سپس وقتی میبینیم برای رسیدن به آن به اسباب و واسطههایی نیازمندیم، آن مفهوم را نسبت به آن وسایط نیز اطلاق میکنیم. گاهی این واسطهها به دهها و صدها واسطه میرسد و از همه آنها به خاطر رسیدن به مقصود اصلی خوشمان میآید. معمولا در محاورات به اینگونه لذتها «نفع یا سود» میگویند. فردی را فرض کنید که قراردادی میبندد که یک میلیون تومان درآمد دارد. روشن است که خود کاغذ قرارداد سود و لذتی ندارد. لذت هنگامی پیدا میشود که با این قرارداد چیزهای لذیذی برای فرد فراهم شود. این است که او همان طور که آن شیء لذیذ را دوست دارد، این قرارداد را نیز دوست دارد، چون وسیلهای است برای رسیدن به آن هدف. حتی گاهی طوری میشود که آن وسیله جای هدف را میگیرد.
مسئله دیگری که در اینجا مطرح میشود تزاحماتی است که در ارتباط با خوشیها و ناخوشیها پیدا میشود. برای مثال، فرد میبیند اگر این کار لذیذ را انجام دهد، کار لذیذ دیگری از دستش میرود. یا اگر فلان کار را انجام دهد، اگرچه خودش خوشش میآید، اما رفیقش ناراحت میشود، و رفیقش هم برای او عزیز است. این است که بین اینکه این لذت را انتخاب کند یا آن را، تزاحم واقع میشود. در اینجا «خیر» به معنای افعل تفضیل به کار میرود.
در جلسه گذشته گفتیم که ماهیت کار، ماهیت وسیلهای است؛ یعنی خود کار از آن جهت که کار، حرکت و صرف کردن انرژی است، مطلوبیتی ندارد، بلکه از آن جهت مطلوب است که موجب پیدایش امر لذتبخشی میشود. این مسئله توسعه پیدا میکند و به اسباب و وسایل آن امر مطلوب نیز میرسد. حال این سؤال مطرح میشود که ما انسانها از چه چیزهایی خوشمان میآید و سرّ اینکه از چیزی لذت میبریم چیست. جواب اجمالی این مسئله آن است که ما نیازهایی را در خودمان احساس میکنیم و حس میکنیم آنها را کم داریم، یا برعکس چیزی که مزاحم ماست پیش میآید و میخواهیم کاری کنیم تا آن ناراحتی مرتفع شود. یعنی همان طور که جلب منفعت و سود برای ما مطلوب است، دفع ضرر و امر نامطلوب نیز برای ما مطلوب است. از این هم لذت میبریم و همین که دفع الم میشود خودش به منزله لذت است. اینها انواع تصرفاتی است که ما انسانها در اشیا میکنیم؛ نکتههایی است که در امور در نظر میگیریم، و لفظ خیر و شر یا زیبا و زشت و یا خوب و بد را بر آنها اطلاق میکنیم.
اکنون موجودی را فرض کنید که همه کمالات را دارد و فاقد هیچ کمالی نیست. روشن است که چنین موجودی برای رسیدن به لذت، خوبی یا کمال، به انجام کاری نیاز ندارد. ما انسانها درس میخوانیم تا جهلمان برطرف شود و علمی را که دوست داریم برایمان پیدا شود؛ اگر از ابتدا این علم را داشتیم، دیگر نیازی به درس خواندن نبود. تاجر زحمت میکشد و تجارت میکند تا سودی ببرد. فردی را فرض کنید که سود بیپایانی دارد، چنین کسی چه نیازی به تجارت دارد؟! البته در بین مخلوقات چنین فرضی مصداق ندارد، اما این فرض درباره خداوند حقیقت است. او به هیچ چیز نیاز ندارد و فاقد هیچ کمالی نیست. او غنی مطلق است و همه چیز دارد. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا میتوان گفت فعلی که خداوند انجام میدهد نیز به خاطر رسیدن به هدفی است، و آن فعل برای او نیز خیر است؟
پاسخ ساده این پرسش این است که اگر خداوند دوست داشته باشد به دیگران خدمت کند و نیاز آنها را رفع کند، به معنای احتیاج نیست. او نه تنها خودش دارد بلکه خیر از او سرریز میکند و از همان چیزهایی که دارد به دیگران نیز میدهد. در کتابهای عقلی درباره خداوند این تعبیر را به کار میبرند که او «فوق لایتناها بما لایتناها» است؛ یعنی درست است که کمال خداوند نامتناهی است و دیگر کمالش بیشتر از این نمیشود، اما بالاتر از این آن است که نه تنها خودش کامل بینهایت است، بلکه میخواهد به همه چیز هر طور کمالی ممکن است برساند. در اینجا، هم به خود کار میگوییم خیر است (با اینکه رفع احتیاجی از او نمیکند)، و هم به خود ذات الهی میگوییم خیر است، بلکه بالاترین مراتب خیر است، از آن جهت که منشأ خیر برای دیگران است؛ این است که در اصطلاح فلسفی میگویند او «خیر مطلق» است.
گفتیم انسان هنگامی که چیزی را که نداشته و به دست میآورد، خوشحال میشود و لذت میبرد. حال این سؤال مطرح میشود که آیا انسان از حیات خودش نیز لذت میبرد؟ ما انسانها حیات را داریم و این طور نیست که آن را نداشته باشیم تا وقتی واجد آن میشویم لذت ببریم. اما اگر انسان به ارزش این حیات و فواید و نتایج آن توجه داشته باشد، از داشتن این حیات نیز حالتی پیدا میکند که بهترین تعبیر درباره آن، همان لذت است. انسان از زنده بودنش کیف میکند. نه تنها انسان، بلکه هر موجود زندهای این طور است. حتی اگر آفتی به یک سوسک بخورد تا آن جا که میتواند تقلا میکند تا نمیرد. آدمیزاد نیز تا آخرین لحظه میخواهد که یک نفس دیگر بکشد و خود حیات برایش مطلوبیت ذاتی دارد. در اینجا دو مسئله مطرح میشود که باز نیازمند تحلیلهای بسیار ظریف است.
از آنجا که عموم مردم از لذت همان معنای حسی و شبه حسی را درک میکنند، اهل معقول درباره خداوند لفظ «بهجت» یا «ابتهاج» را به کار بردهاند و میگویند: الله تعالی مبتهج بذاته لذاته. ابتهاج معنای لطیف شده لذت است. روح معنای خوش بودن از چیزی را ابتهاج میگویند. روشن است که خداوند متعال نسبت به داشتن و نداشتن کمال بینهایتی که دارد، مساوی نیست و این داشتن را دوست میدارد. درباره خداوند نمیتوانیم بگوییم لذت میبرد؛ زیرا لذت بار معنایی حسی دارد. این است که اهل معقول این معنا را از آن حذف کرده و به جای آن کلمه ابتهاج را به کار بردهاند و در تفسیر اراده الهی گفتهاند: ابتهاج ذاته بذاته. البته در قرآن درباره خداوند «محبت» بسیار به کار رفته است، و به این معناست که خداوند چیزهایی را دوست دارد. معنای دوست داشتن با ابتهاج فاصله زیادی ندارد، اما بار معنایی آن باعث شده است که درباره کسی به کار رود که به کمالی که خود واجد آن است توجه دارد. بنابراین درباره خداوند نیز به یک معنا میتوان علت غایی را فرض کرد و این همان است که گفتهاند: در مجرد تام علت فاعلی و علت غایی، یا لمّ فاعلی و لمّ غایی، یکی است. همانطور که علم و قدرت خدا یکی است و صفات او عین ذاتش است، و هیچ کثرتی در او نیست، هیچ جزیی ندارد، دو رو ندارد، پشت و رو و بالا و پایین ندارد. او موجود بسیط محض است و هم عین علم است و هم عین قدرت و با توجه به این جهت، هم عین محبت است و هم عین ابتهاج.
روشن است که این تعابیر در استعملات عرفی چندان قابل تفسیر نیست، ولی انسان به لطف قریحهای که خداوند به او داده است به چنین تحلیلهایی میرسد. در این صورت اگر در آیه یا روایتی به چنین مفهومی برخورد کرد، وحشت نمیکند. در روایات درباره خداوند تعبیر «سرور» به کار رفته است. خداوند از اینکه به بنده مؤمنش خدمت کند شاد و مسرور میشود. البته باید این تعابیر را تفسیر کنیم و به این معنا نیست که حالت جدیدی برای خدا پیدا میشود. لم یسبق له حال حالا؛ او محل حوادث نیست، اما در تعبیرات عرفی جا دارد که چنین چیزی گفته شود و در آیات و روایات نیز آمده است. توجیه این استعمال نیز این است که اینها همه مفاهیمی هستند که ابتدا از حسیات گرفته شدهاند، سپس تلطیف شده و جهات ضعف و نقص از آنها حذف شده و مفهوم جدیدی پیدا شده است که بر خداوند نیز اطلاق میشود.
این تحلیلها در دیگر صفاتی که درباره خداوند به کارمیبریم نیز انجام شده است. برای مثال اینکه میگوییم «خدا میداند» به چه معناست؟ دانستن وقتی درباره انسان به کار میرود به این معناست که صورتی ذهنی در ذهن اوست، ولی این معنا درباره علم خدا صحیح نیست. ذات او معرض حوادث نمیشود و صورتی در آن پیدا نمیشود. و عجیب این است که ما حتی علم به صورت فعلی که معنای حادثی دارد را نیز درباره خدا داریم و میگوییم خدا این کار را کرد تا بداند. این تعبیرات مشابه تعبیراتی است که ما در مادیات و مخلوقات به کار میبریم و از متشابهات است. در محکمات به ما گفتهاند: لیس کمثله شیء، لم یسبق له حال حالا، گفتهاند: خدا در معرض حوادث نیست و مثل جوهری نیست که اعراضی در آن پدید بیاید، اینها همه صفات مخلوقات است، اما برای اینکه با ما بهگونهای صحبت کنند که بفهمیم، میگویند: فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِینَ.[4]
خلاصه بحث این که ارزش اخلاقی نیازمند دو حسن فعلی و فاعلی است. سپس این سؤال را مطرح کردیم که چه کاری خوب است. گفتیم برای اینکه ما کار خوب را بشناسیم، ابتدا باید بدانیم خوب چیست. همه مطالبی که مطرح شد درباره حسن فعلی یا همان کار خوب بود. اما معلوم نیست که در حسن فاعلی یا نیت خوب نیز چنین لذتی مطرح باشد. در اینجا نیز همانطور که گفتیم با اینکه اصل خوب بودن به معنای این است که انسان خوشش بیاید ولی در این مفهوم توسعههایی داده میشود و قیودی به آن اضافه یا از آن حذف میشود تا این مفاهیم انتزاعی برای ما پیدا شود، و اکثر مفاهیمی که عقلا در زندگیشان به کار میبرند از همین قبیل است. باز توصیه میکنم، از آنجا که این مفاهیم جهات مختلفی دارند و اختلاف در آنها بسیار زیاد است، قبل از ورود در هر بحث عقلی سعی کنید ابتدا مفاهیم آن را تعریف و تکتک واژههایش معنا کنید. زیرا گاهی آن قدر اختلاف در معانی وجود دارد که دو معنای متضاد از یک لفظ اراده میشود و به مغالطه منجر میگردد. از اینرو بحث درباره الفاظ و دقت در معانی و قیودی که در آنها به کار میرود، برای کسانیکه درصدد تحقیق و پژوهش و دقت در معارف اسلامی هستند، بسیار ضرورت دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/08/10، مطابق با دوازدهم صفر 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
در جلسات گذشته اشاره کردیم که در محافل علمی دنیا درباره حقیقت ارزش اخلاقی و قوام آن، نظرهای گوناگونی وجود دارد، اما از دیدگاه اسلام ارزش اختیاری برای کاری است که حسن فعلی و حسن فاعلی داشته باشد؛ یعنی کار فی حد نفسه کار خوبی باشد و فاعل نیز آن را با نیت خوبی انجام دهد. این مسئله را کمی بازتر کردیم و به این مسئله پرداختیم که اصلاً ملاک خوبی و بدی چیست و چگونه ما مفهوم خوبی را یاد گرفتهایم. گفتیم در این زمینه نیز بحثهای بسیاری در دنیا مطرح است؛ کسانی خود را راحت کرده و آن را مفهومی بدیهی میدانند که نیاز به بحث ندارد، اما کسانی نیز در نقطه مقابل گفتهاند که این مفاهیم تعریف جامع و مانعی که همه مذاهب و محافل آن را قبول کنند، ندارد و هر کسی باید طبق سلیقه خودش آنها را تعریف کند. اما بر اساس تحلیل ما، مفهوم خوب و بد از مفاهمی است که به آنها معقولات ثانیه میگوییم. این مفاهیم به صورت مستقیم از خارج گرفته نمیشوند و ذهن بر اساس نگاهی که از زاویه خاصی به اشیاء دارد این مفاهیم را انتزاع میکند. اینگونه مفاهیم فراوان هستند و اکثر مفاهیمی که ما در زندگی خود از آنها استفاده میکنیم _ به خصوص آنچه مربوط به مسائل دینی و ارزشی است _ از این قبیل است.
به نظر میرسد اولین مصداقهایی که ما در زندگی برای حُسن درک میکنیم، چیزهایی است که از آنها لذت میبریم. انسان از کودکی از چیزهایی مثل نوازش مادر خوشش میآید. همین باعث میشود که مفهوم خوب انتزاع شود. این مفهوم به تدریج توسعه داده میشود و شامل انواع خوردنیها، دیدنیها و شنیدنیهایی که از آنها لذت میبرد نیز میشود. مفهوم خوشی با خوبی بسیار به هم نزدیک است. در مورد دیدنیها نیز مفهوم «زیبایی» را به کار میبریم که باز این مفهوم نیز به خوب نزدیک است؛ البته به تدریج این مفهوم توسعه پیدا میکند و درباره افعال نیز به کار میرود و به بعضی کارها نیز میگوییم کار زیبایی است.
«لذت» احساسی دوستداشتنی است که در ما پدید میآید. البته انسان در همین مفهوم نیز دستکاریها و توسعه و تضییقهایی انجام میدهد. این مفهوم آنقدر توسعه داده میشود که بعضی آنرا به خداوند نیز نسبت میدهند؛ البته برای اینکه تشابه با موجودات دیگر حاصل نشود، درباره خداوند به جای لذت، مفهوم «ابتهاج» به کار میرود. همچنان که واژه «سرور» در روایات درباره خداوند به کار رفته است. این مفاهیم همه از معقولات ثانیه هستند که ذهن انسان با لحاظهای خاصی آنها را میسازد.
گفتیم ارزش اخلاقی برای کاری است که حسن فعلی داشته باشد؛ یعنی خودِ کار خوب باشد. در تحلیل خوب نیز گفتیم انسان نیازهای گوناگونی دارد؛ وقتی نیاز او برطرف میشود، حالت مطلوبی برای او پیدا میشود که از آن حالت خوشش میآید. اصلیترین مؤلفه برای خوبی کارها این است که نیازی را از فاعل رفع کند. بنابراین برای سنجش حسن فعلی کارها باید ببینیم چه کارهایی است که نیاز ما را رفع میکند و برای ما حالت مساعدی به وجود میآورد. در اصطلاحات فنی فلسفی درباره اینگونه چیزها که حالت مناسبی برای انسان پدید میآورد، تعبیر «کمال» را به کار میبرند و آن را بسیار توسعه میدهند. بعضی کمالات را به دو دسته تقسیم میکنند؛ کمال اول که ذاتیات شیء را تشکیل میدهد، و کمال ثانی که عرضیات را شامل میشود. بنابراین هر چیزی که ذاتیات چیزی را تأمین میکند، کمال آن میشود و برای آن خوب است. برای مثال روح را به «کمال اول لما بالقوة من حیث انّه بالقوة» تعریف میکنند. عرضیات نیز کمالات ثانیهای هستند که اگر نبودند، شیء از بین نمیرود، اگرچه کمبودی دارد. انسان اگر عرضیاتی مثل علم، قدرت، جمال ظاهری، بیان و فهم خوب و... نداشت از انسانیت نمیافتد. اینها فصل حقیقی و از مقومات انسان نیستند، ولی کمال ثانی او هستند. بنابراین درباره حسن فعلی میتوانیم بگوییم: فعلی حسن و نیکو است که یا خودش کمال اول یا ثانی برای شیء است، یا کمال اول یا ثانی برای آن به وجود میآورد.
درباره حسن فاعلی نیز گفتیم که در زندگی این عالم، اهداف انسان گاهی با دهها و صدها مقدمه و واسطه انجام میگیرد. این مقدمات گاهی بهگونهای است که هم میتواند نتیجه مطلوب ما را تأمین کند و هم میتواند برای ضد آن به کار رود. برای ارزشیابی اینگونه کارها باید دید که فاعل آن را به چه نیتی انجام داده است و مقصود او از این کار چه بوده است. آن هدف است که به مقدماتِ کار ارزش میدهد، و به تعبیر دیگر ارزش آن هدف به این مقدمات سرایت میکند. اینجاست که غیر از حسن فعلی،حسن فاعلی نیز مطرح میشود. اگر این مسئله را ندیده بگیریم، ارزش اخلاقی موضوع پیدا نمیکند. اگر فقط فعل را نگاه کنیم،کاری مانند ساختن شمشیر، چه برای جهاد در راه خدا باشد و چه برای انجام جنایت، با هم مساوی است. برای هر دو هدف، آهنی را در کوره گذاشته و روی آن کار کرده و شمشیر ساختهاند. ارزش اخلاقی وقتی پیدا میشود که نیت فاعل در آن لحاظ شود.
حال این پرسش مطرح میشود که فاعل چه نیتی بکند که ارزش اخلاقی پیدا کند؟ از نظر اسلام، ما در کارها چه نیتی باید داشته باشیم که ارزش کار ما بالا برود؟ با توضیحاتی که بیان شد، روشن میشود که منظور ما از ارزش اخلاقی چیزی است که با نیت فاعل ارتباط دارد و کمالی برای انسانیت آن فاعل ایجاد میکند. برای ارزشیابی نیتها چند را ه وجود دارد. یک راه بحث های عقلی و فلسفی است که بسیار پیچیده است و باید در کلاسهای درس بیان شود. راه دیگر روشی است که در کتاب «خودشناسی برای خودسازی» مطرح کردهایم و آن این است که با بررسی گرایشهای فطری خودمان ببینیم فطرتاً طالب چه چیزهایی هستیم؛ آنها را تحلیل و مقدمات آنها را تنظیم کنیم و به شکل استدلال عقلی درآوریم. راه کوتاه و سادهتر این است که به سراغ منابع دینی برویم؛ این را ه برای عموم مسلمانها دلنشینتر است. راههای دیگر بیشتر برای احتجاج با منکران مفید است، اما برای کسانیکه قرآن و حدیث را قبول دارند، احتیاجی به آن بحثهای پیچیده نیست.
گفتیم ملاک حُسن این است که کمالی را برای فاعل ایجاد کند. کمال را نیز به «امر وجودی مطلوب» معنا کردیم. حال این سؤال مطرح میشود که در چه صورتی انسان دارای ارزش وجودی بیشتری میشود و وجودش کاملتر میگردد؟ روشن است که هنگامی میتوانیم به این پرسش پاسخی صحیح و عقل و شرعپسند بدهیم که بدانیم این انسان چه کمالاتی میتواند پیدا کند. وقتی این مسئله را ندانیم نمیتوانیم بگوییم کدام مهمتر است و ارزش بیشتری دارد.
همه ما میدانیم که خداوند ما را ساخته است. بنابراین بهترین راه برای این شناخت آن ا ست که از خداوند بپرسیم که ما را برای چه ساخته است. پس از آنکه این مطلب را فهمیدیم، باید از او بپرسیم چگونه باید از وجود خودمان استفاده کنیم؟ نعمتهایی که خداوند در درون ما قرار داده است، همانند اشیاء بیرونی است که در اختیار ما قرار داده است. ما در چشم و گوش و دست و پای خود همانند نعمتی که جدای از ماست تصرف میکنیم و آنها را به اختیار به کار میگیریم. بنابراین اگر خداوند دو کار برای ما انجام بدهد خدمت بسیار بزرگی به ما کرده است؛ یکی اینکه بگوید اصلاً شما را برای چه ساختهام و دیگر اینکه بگوید با خودتان چگونه رفتار کنید که به آن هدف مطلوب من برسید. چون نعمتهایی که خداوند به ما داده است، هنگامی اثر خودش را میبخشد که بدانیم چگونه باید از آنها استفاده کنیم. هدایت الهی خود بزرگترین نعمتی است که روی همه نعمتها سایه میاندازد؛ سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى* الَّذِی خَلَقَ فَسَوَّى* وَالَّذِی قَدَّرَ فَهَدَى؛[1] کار خدا خلقت و هدایت توأم است. هرچه را خلق میکند، هدایت نیز همراه آن است. اگر درباره نعمتهایی که به ما داده است نفرماید که چگونه از آنها بهره بگیریم، مثل این است که آن نعمتها را نداده است و ممکن است ما از آنها سوءاستفاده کنیم و به ضرر ما تمام شود.
خداوند در قرآن درباره هدف خلقت انسان چند نوع بیان دارد که در نگاه ابتدایی به نظر میرسد که با هم تفاوت دارند و تغایری بین آنهاست، اما با نگاه تحلیلی به این نکته میرسیم که این اهداف متمم یکدیگر هستند. برای مثال، در آیه هفت از سوره کهف میفرماید: إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا؛[2] ماشما را خلق کردیم، نعمتهای متفاوتی به شما دادیم و در بیرون وجود شما نیز چیزهای جاذبهدار و زیبایی قرار دادیم تا شما را جذب کند و از آنها استفاده کنید، اما همه اینها وسیله آزمایش است. وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً؛[3] وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَّیِّئَاتِ؛[4] خوشیها و ناخوشیهایی که در این عالم وجود دارد، همه اسباب آزمایش است.
حال این سؤال مطرح میشود که این آزمایش برای چیست؟ وقتی آزمایش شدیم چه میشود؟ آیا کار تمام میشود؟! ما انسانها چیزهایی را آزمایش میکنیم که نمیدانیم، اما خدا که همه چیز را میداند، چرا میخواهد ما را آزمایش کند؟ این آزمایش برای این است که انسان سر دو راهی یا چند راهی واقع شود و یکی را انتخاب کند. از این راهها فقط یکی مطلوب خداست و انسان باید با اختیار خودش آن را بپیماید. خداوند انسان را سر دو راهی میگذارد تا ببیند کدام را انتخاب میکند. او انسان را هدایت میکند و میگوید آن که من میخواهم یکی از اینهاست، اما تو اختیار داری، از هر کدام که میخواهی برو! إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إمّا شاکراً و إمّا کفوراً؛[5] فَمَن شَاء فَلْیُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْیَكْفُرْ؛[6] ما راه را به شما نشان دادیم حالا خودتان انتخاب کنید! هرکس میخواهد ایمان بیاورد، هرکس میخواهد کفر بورزد. آفرینش برای این است که شما راه صحیح را بشناسید و آن را انتخاب کنید، اما برای اینکه این انتخاب اختیاری باشد باید حداقل دو راه باشد و شما بتوانید هر یک از دو راه را انتخاب کنید. راهی که خداوند انتخاب آن را از انسان میخواهد راه کمال و سعادت اوست. او میفرماید: ما وسایل مختلف را در اختیار شما میگذاریم و به شما میگوییم هرکدام از اینها چه آثار و نتایجی دارد تا خودتان انتخاب کنید، و مسئولیت آن به عهده خودتان است.
در بین همه موجوداتی که خداوند آفریده است، فقط انسان و جن هستند که این ویژگی را دارند؛ حتی ملائکه اینگونه نیستند؛ آنها یک راه بیشتر ندارند؛ منهم رکّع لایسجدون، منهم سجّد لایرکعون؛ یک دسته همیشه در حال رکوع هستند و سجده نمیکنند، یک دسته در حال سجده آفریده شدهاند و از جایشان بلند نمیشوند؛ راه آنها یکسویه است و انتخاب ندارند. اما خداوند راه انسان را دوسویه و چند سویه قرار داده است تا خودش انتخاب کند و مسئولیت داشته باشد. سرّ خلافتی هم که خدا به انسان داده است، همین مسئولیت اوست.
پس از امتحان نوبت به هدف بالاتر میرسد. امتحان برای این بود که ما راهمان را خودمان انتخاب کنیم. مسئولیت این انتخاب به عهده ماست. این انتخاب است که به کار انسان ارزش میدهد. ارزش کار انسان به این است که با انتخاب خودش و با وجود جاذبههای شهوت، غضب، وسوسههای شیطانی و... راه خدا را انتخاب کند. در این صورت است که لیاقت مرتبهای از خلافت خداوند را پیدا میکند. ولی باز مسئله به اینجا ختم نمیشود. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ؛ [7] تازه همه اینها مقدمه است برای یک عالم بیانتها. همه عمر این دنیا _ حتی اگر هزار سال باشد _ از زمانی که قلم تکلیف بر گردن انسان میآید تا لحظه آخر، جلسه امتحان است. اگر چیزهایی نیز به انسان میدهند، مثل آب میوهای است که در جلسه امتحان به افراد میدهند، تا بتواند امتحان خود را بدهد. هیچکدام از اینها هدف نیست. آخرین نفسی که انسان میکشد، زمانی است که از جلسه امتحان خارج میشود. کل این زمان باید منتظر باشد تا پاداش خود را ببینند و پاداش آن نیز أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ، و خالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا است.
این بینشی است که اسلام نسبت به انسان دارد. روشن است که ارزش اخلاقی در این بینش مربوط به افعال غیر اختیاری نیست. در روز قیامت از انسان نمیپرسند که تو چرا مرد یا زن هستی. چیزهایی که انتخاب و اختیار در آنها مؤثر نبوده است، پاداش و کیفر ندارد. اینها اسباب کار است؛ البته ممکن است کسی بتواند با اسبابی کارهای بیشتری انجام دهد و دیگری کارهای کمتری. این تفاوتها وجود دارد، ولی خود اینها مزد ندارد. اگر خداوند به کسی بیشتر داده است، تکلیف بیشتری نیز برعهده او گذاشته است؛ کسانی که کمتر دارند تکلیف کمتری نیز دارند. حکمت خداوند اقتضای اختلاف در مخلوقات را دارد، ولی عدل او اقتضا میکند که تکلیف به اندازه قدرت باشد. در اصل خلقت جای عدالت نیست، بلکه جای حکمت است. عدالت در مقام تکلیف است، و در پیشگاه عدل الهی کاملا رعایت میشود. هرکس به اندازه توان خود مسئولیت دارد و بیش از این از او نمیخواهند؛لاَ یُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا.[8] درباره گناه نیز مسئله همینگونه است. یُغفَر للجاهل سبعون ذنباً قبل أن یُغفَر للعالم ذنبٌ واحد؛[9] خداوند هفتاد گناه از افرادی که قدرت علمی کمی دارند، توان کسب معلومات کمتری داشته یا فرصت درس خواندن یا استعداد آنها کمتر بوده است، میآمرزد، اما یک گناه عالم را در آن فرصت نمی آمرزد. او به عالم سخت میگیرد و میگوید به تو فهماندم و امکانات داشتی و یاد گرفتی، چرا گناه کردی؟! این در مقام عدل و داد است، اما در خلقت کسی طلبکار خدا نیست؛ هرچه حکمت خدا اقتضاء میکرده، همان را انجام داده است.
نتیجه اینکه خداوند ما را در این عالم با این اختلافات در اصل خلقت و ویژگی های شخصیتی، بدنی و روحی و... آفریده است و همه اینها وسیله آزمایش است. این آزمایش برای این است که معلوم شود چه کسی با مسئولیت خودش راه خوب را انتخاب میکند و چه کسی راه بد را. وقتی انتخاب کرد به آن نتیجهاش که پاداش یا کیفر است میرسد. البته این پاداش و کیفر قراردادی صرف نیست بلکه حقیقت خود عمل است و در آن عالم به صورت بهشت و جهنم ظاهر میشود.
فطرت انسان بهگونهای است که وقتی خوبیهایی برایش میسر است، میکوشد بهترین را انتخاب کند. خداوند انسان را اینگونه آفریده است تا برای کمالات بیشتر انگیزه داشته باشد. اما به راستی بالاترین کمال انسان چیست؟ در روایتی از قول خداوند نقل شده است که خطاب به انسان میفرماید: خلقت الأشیاء لأجلک وخلقتک لأجلی؛[10] من همه چیز را برای تو خلق کردم، اما تو را برای خودم خلق کردم. خداوند میفرماید: ای انسان! من تو را خلق کردم تا تو برای من بشوی، من باشم و تو! این رابطه یک رابطه اختصاصی بین من و توست و هیچ کس دیگر در آن دخالت ندارد. وقتی انسان کسی را دوست میدارد میخواهد کاملاً با او خصوصی باشد. حتی وقتی میبیند دیگران با محبوب او رفاقت دارند، احساس رقابت میکند و زمانی کاملاً راضی میشود که بداند دل محبوب فقط برای اوست و هیچگاه او را فراموش نمیکند و از هر خدمتی که برای او لازم باشد، کوتاهی نمیکند. این نهایت آرزوی یک دوستدار از محبوب خود است. خداوند میگوید: من تو را برای چنین چیزی خلق کردهام؛ همان چیزی که آسیه همسر فرعون درباره آن گفت: رَبِّ ابْنِ لِی عِندَكَ بَیْتًا فِی الْجَنَّةِ.[11] فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیكٍ مُّقْتَدِرٍ.[12]
گفتیم خداوند دو خدمت بزرگ برای بشر انجام داده است. یکی اینکه گفته است تو را برای چه خلق کردهام و دیگر اینکه گفته است راه رسیدن به آنجا چیست. میفرماید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.[13] راه رسیدن به آن مقام بندگی است. اگر میخواهی من خدا، برای تو باشم، تو هم باید برای من باشی؛ جز من به چیزی دل نبندی و به کسی جز من امید حقیقی نداشته باشی، مگر در جایی که خودم سفارش کرده باشم که احترام بگذار و از او کمک و به او توسل بجوی؛ این موارد به خود من برمیگردد. ای انسان! تو باید بکوشی که در این راه پیش بروی و در هیچ حالی من را فراموش نکنی؛ الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ.[14] هیچگاه خدا را فراموش نکن! مگر انسان وقتی کسی را دوست میدارد، او را فراموش میکند؟! سپس باید به دنبال این باشی که بدانی من چه دوست دارم، و همان را انجام دهی؛ چه خوشآیند تو باشد و چه از آن بدت بیاید؛ بلوناهم بالحسنات والسیئات.
تکالیفی که خدا برای شما معین کرده است بر دو گونه است. از برخی از آنها خوشتان میآید؛ مثلا بسیاری از مستحبات وجود دارد که برای انسان لذت نیز دارد. برای مثال افطار و سحری در ماه مبارک رمضان هم مستحب است و هم انسان از آن لذت میبرد. برخی از کارهای خوشایند انسان حتی به حد وجوب هم میرسد؛ اما همه مسایل اینگونه نیست. در برخی از جاها نیز انسان باید چشم خودش را ببندد، از خوردن غذایی خودداری کند، یکجا هم باید جان خود را در طبق اخلاص بگذارد و بگوید: حکم آنچه تو فرمایی! تو می گویی بروم کشته شوم، چشم! افتخار هم میکنم.
خداوند به انسان میگوید:عبدی أطعنی حتی أجعلک مثلی؛[15] اگر از من اطاعت کنی، من کاری میکنم که تو نماینده من باشی! کاری میکنم که تو جلوه من باشی و هرکاری من میکنم، تو هم بتوانی انجام دهی! از این بالاتر آن که لذت انس با خودم را به تو میدهم. همه کمالات به سه چیز برمیگردد؛ دانایی، توانایی و محبت و عشق. اگر من را اطاعت کنی، این سه چیز را به تو میدهم؛ علم نامحدود، قدرت نامحدود و لذتی که از انس با من میبری و حد و حصر ندارد.
رزقناالله و ایاکم والسلام علیکم و رحمةالله
[1]. اعلی، 1-3.
[2]. کهف، 7.
[3]. انبیاء، 35.
[4]. اعراف، 168.
[5]. انسان، 3.
[6]. کهف، 29.
[7]. مؤمنون، 116.
[8]. بقرة، 286.
[9]. الکافی، ج1، ص47.
[10]. منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج11، ص 127.
[11]. تحریم، 11..
[12]. قمر، 555.
[13]. ذاریات، 56.
[14]. آلعمران، 191.
[15]. مشارق أنوار الیقین فی أسرار أمیر المؤمنینعلیهالسلام، ص 104.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/09/08، مطابق با دهم ربیعالاول 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
در جلسات گذشته به تعریف ارزشهای اخلاقی پرداختیم، ولی برای ورود به بحثی جامع در تبیین نظام اخلاقی اسلام نیازمند مقدمات دیگری هستیم که در ضمن بحث مورد استفاده قرار میگیرد، و توجه به آنها مانع خلط و اشتباه میشود.
هر علمی دارای نوعی از مبادی است که این مبادی اگرچه مطالب اصلی آن علم را بیان نمیکند، ولی سزاوار است که قبل از ورود در اصل مباحث به آنها توجه شود. این مبادی به دو قسم مبادی تصوری و تصدیقی تقسیم میشوند. مبادی تصوری هر علم، تعاریف واژههایی است که در آن علم به کار میرود؛ واژهایی که با دیگر واژهها تشابه دارند یا در معرض تشابه هستند. این تعاریف به انسان کمک میکند که در ضمن بحث به خاطر انس با تعاریف دیگر به اشتباه نیافتد. مبادی تصدیقی مقدماتی است که اثبات مسایل به آنها احتیاج دارد. این مقدمات هم اگرچه خود جزو مسایل اصلی یک علم نیست، اما اگر انسان آنها را حل نکند، اثبات مسایل برایش مشکل میشود و گاهی مورد تشابه قرار میگیرد.
اولین واژهای که نیاز به تعریف دارد واژه اخلاق است؛ اخلاق یعنیچه؟ شاید برخی طرح این سؤال را کمی بیجا بدانند و بگویند اخلاق مفهوم واضحی است و همه معنای آن را میدانند. اما اگر مقداری دقت کنیم میبینیم این سؤال خیلی هم بیجا نیست.
در بحثهایی که در چند جلسه گذشته درباره تعریف ارزش اخلاقی در اسلام مطرح کردیم به تعریف حسن فعلی و حسن فاعلی و نقش این دو در ایجاد ارزش اخلاقی از نظر اسلام پرداختیم. این بحثها در واقع تعریفی برای بیان چگونگی مسایل اخلاقی بود، ولی فایده تعریف منحصر به این نیست. یکی از فواید تعریف آشنایی انسان با معانی مختلف یک مشترک لفظی است و به انسان کمک میکند که تفاوت این مفاهیم را بشناسد و بداند که در اینجا به کدام معنا به کار رفته است.
اخلاق گاهی در محاورات عرفی مطرح میشود و منظور از آن کیفیت برخورد با دیگران است. در این کاربرد درباره کسی که در معاشرت به گونهای رفتار کند که دیگران خوششان بیاید و دوست داشته باشند با او ارتباط برقرار کنند، میگویند اخلاق او خوب یا خوش اخلاق است، و در مقابل درباره کسیکه با تندی و خشونت با دیگران برخورد کند میگویند بد اخلاق است. روشن است که در این کاربرد اعمالی مثل نماز شب، خشوع در نماز، و به طوری کلی ارتباط با خدا و عبادت ربطی به اخلاق ندارد.
کاربرد دیگر اخلاق در تقسیمبندی علوم است. فلاسفه علوم را به دو دسته نظری و عملی تقسیم میکنند، و اخلاق را یکی از علوم عملی میدانند. در این کاربرد، علم اخلاق علمی است که درباره ملکات نفسانی صحبت میکند. در کتابهای فلسفی وقتی از اخلاق صحبت میکنند منظور، ملکات نفسانی است و میگویند اخلاق خوب آن است که بین افراط و تفریط باشد. آنها برای هر صفت نفسانی حالتی افراطی و حالتی تفریطی در نظر میگیرند؛ به این دو حالات اخلاق ذمیمه می گویند، و حد وسط این افراط و تفریط را اخلاق فاضله میگویند.
گاهی خوب اخلاقی در مقابل تکلیف واجب به کار میرود، مثل این که میگوییم: فلان کار واجب نیست ولی اخلاقا خوب است انسان آن را انجام دهد، و تقریبا معنای مستحب در فقه را پیدا میکند، با اینکه بعضی از رذایل اخلاقی موجب شرک میشود و از گناهان کبیره است.
همانطور که میبینید واژه اخلاق با کاربردهای مختلفش حکم مشترک لفظی پیدا کرده است و یک لفظ است که در چند معنا به کار میرود. از این رو برای بحث درباره نظام اخلاقی اسلام یا ارزشهای اخلاقی اسلامی لازم است ابتدا منظور خود از اخلاق را بیان کنیم.
فایده دیگر آموختن مبادی تصوری این است که گاهی تعبیرات مشابهی نزدیک به هم وجود دارد که همه در یک مورد به کار میروند و انسان خیال میکند آنها با هم مترادف هستند. مثلا گاهی میگوییم اخلاقا خوب یا لازم است که انسان به پدر و مادر احسان کند، یا کسی که به والدین خود احسان کند خُلق خوبی دارد. همچنین درباره همین مسئله میگوییم پدر و مادر بر انسان حق دارند که انسان به آنها احترام بگذارد و از آنها اطاعت کند. همسانی این تعابیر این مسئله را به ذهن میآورد که شاید اصلا این دو تعبیر یک معنا دارد و چه بگوییم حق دارند و چه بگوییم اخلاقا باید این کار را کرد، یا خوب است این کار را بکنیم تفاوتی نمیکند، و حداکثر متضایف هستند؛ از جهت ما که انجام میدهیم یک واجب اخلاقی است، و از آن جهت که به پدر و مادر تعلق دارد، یک حق برای آنهاست؛ پس حقوق و اخلاق با هم متضایفاند! آنچه این احتمال را تقویت میکند این است که گاهی اخلاق را از منابع حقوق معرفی میکنند.
روشن است که اگر ما تعریف دقیقی از اخلاق و حقوق نداشته باشیم، این تصور برای ما پیدا میشود و در برخی مسایل دچار اشتباه میشویم و خیال میکنیم این دو مفهوم هر دو درباره یک موضوع است؛ در صورتی که چنین نیست و حقوق با اخلاق اگرچه با هم تصادق دارند ولی دو مقوله هستند. این دو با هم اعم و اخص مطلق موردی یا اعم و اخص من وجه هستند، هرچند هر دو از علوم عملی به حساب میآیند.
علوم حقیقی عقلی به دو قسم علوم نظری و علوم عملی تقسیم میشود. نتیجه تحقیق در علوم نظری این است که انسان نوعی اعتقاد پیدا میکند. این بدان معنا نیست که این علم در مقام عمل لزوما باید و نبایدی ارائه دهد. اگر حقیقتی را ثابت کند و ما آن را بفهمیم، مجهولی برای ما معلوم شده است و چیزی را فهمیدهایم که نمیدانستهایم، اما این بدان معنا نیست که لزوما اثری در عمل ما بگذارد یا خودبهخود رابطه یک واقعیت با عمل ما را روشن کند. در مقابل، گزارههای علوم عملی درباره بایدها و نبایدها سخن می گویند. این علوم به رفتارهای انسان جهت میدهد و میگوید: «فلان کار را بکن یا نکن» یا «این کار خوب است یا بد است».
مفاهیمی که جهت رفتار انسان را مشخص میکنند سه گونهاند. یکی از آنها مربوط به خود انسان است، هرچند با هیچ انسان دیگری ارتباط نداشته نباشد. برای مثال پرستش خدا بر هر انسانی واجب است، هرچند هیچ انسان دیگری بر روی زمین زندگی نکند. نوع دیگر، سلسله مفاهیمی هستند که جهت رفتار را به شرط آن که در ارتباط با افراد و انسانهای دیگر باشد، مشخص میکنند. مفاهیمی مثل عدالت و ظلم، حقوق افراد بر یکدیگر، به جا آوردن شکر ولی نعمت و... از مفاهیمی است که در زندگی اجتماعی مطرح میشود و اگر انسان تنها باشد، این مفاهیم درباره او مطرح نمیشود.
گزارههای اجتماعی نیز بر دو گونهاند؛ ساختار برخی از آنها بهگونهای است که پشتوانه الزامی از خارج دارند؛ به عبارت دیگر ضامن اجرایی بیرونی دارند؛ یعنی اگر انسان به آنها عمل نکند یا با آنها موافقت نکند، عاملی خارجی او را مؤاخذه و یا حتی عقاب یا حبس میکند. به این گونه مفاهیم، قوانین اجتماعی یا حقوقی میگویند. ولی اخلاق اینگونه نیست. عمل اخلاقی شخص به خاطر ترس از ضامن اجرایی بیرونی نیست؛ او عاملی درونی دارد که باعث میشود کاری را انجام دهد یا ندهد، ولو هیچ کس هم نداند که او آن کار را انجام میدهد. بلکه گاهی شخص میکوشد ارزشهای باطنی عمل را خود داشته باشد و دیگران اصلا متوجه نشوند. بنابراین اگرچه علم حقوق و علم اخلاق هر دو از مباحث عملی هستند و در مواردی نیز هر دو صدق میکنند، ولی حیثیت حقوقی بودن غیر از حیثیت اخلاقی بودن است. حیثیت حقوقی یعنی انگیزه من از عمل، ترس از دولت و ضامن اجرایی است، ولی حیثیت اخلاقی این است که من خودم دوست دارم، و با انگیزه خودم این کار را انجام میدهم، و نتیجهای که از این عمل میخواهم محفوظ بودن از مؤاخذه دیگران، زندان و امثال آن نیست.
بخشی از گزارههایی که درباره رفتار اجتماعی انسان سخن میگوید، مربوط به مدیریت کلان جامعه است. به این مفاهیم، مفاهیم سیاسی میگویند. بنابراین علوم عملی به سه دسته کلی اخلاقی، حقوقی و سیاسی تقسیم میشوند. گاهی ممکن است یک فعل اختیاری از حیثیتهای مختلف مصداق هر سه دسته از گزارههای علوم عملی باشد: از آن جهت که مربوط به مدیریت کلان جامعه است، میگویند سیاسی است؛ از آن جهت که عدم انجام آن موجب مؤاخذه و عقوبت و... میشود، میگویند حقوقی است؛ و از آن جهت که فقط با انگیزه درونی شخصی انجام میگیرد و مربوط به جهات معنوی و رشد معنوی انسان است، به آن فعل اخلاقی میگویند.
اشکال پیچیدهتری که در اینجا مطرح میشود در تقسیمی است که درباره معارف دینی میشود. در یک تقسیم، معارف و آموزههای دینی به سه بخش تقسیم میشود؛ یک بخش عقاید است که مربوط به قلب و فکر انسان است؛ بخش دیگر اخلاق است که مربوط به ملکات و صفات نفسانی است، و بخش سوم نیز احکام است که مربوط به رفتارهای خاص است. عقاید مربوط به علم کلام، اخلاق مربوط به علم اخلاق، و بقیه معارف که مربوط به رفتارهای خاص است همه مربوط به فقه هستند.
حال در مصادیق احکام اخلاقی خلط میشود؛ از یک سو میگوییم اخلاق مربوط به ملکات است، و از سوی دیگر در علم فقه هم مورد بحث قرار میگیرد. برای مثال عبارت «حاتم انسانی باسخاوت بود»، روشن است که از یک ملکه نفسانی سخن میگوید و گزارهای اخلاقی است، اما درباره عبارات «انفقوا فی سبیل الله»، یا «کسی که بخشش کند فلان ثواب را دارد»، یا «فلان انفاق واجب یا مستحب است» چه بگوییم؟ آیا این گزارهها مربوط به اخلاق است یا فقه؟! میتوان گفت: از یک جهت مربوط به اخلاق است و از جهت دیگر مربوط به فقه؛ اما باز این سؤال مطرح است که بر اساس تقسیم سهگانهای که برای معارف دینی مطرح کردیم، این گزارهها در کدام یک از این بخشها قرار میگیرند؟
همانطور که ملاحظه میکنید نباید مبادی تصوری را دستکم بگیریم. بسیاری از مباحث وجود دارد که غفلت از مبادی تصوری و تعریف مفاهیم آن موجب اشتباهاتی در بحث، و گاهی موجب خلط یک مسئله با مسایل دیگر میشود.
مسئله دیگر، تقسیم علوم عملی به عرفی و دینی است. در اینجا نیز یک حکم است که از آن جهت که مثلا در مجلس شورای اسلامی به عنوان قانون تصویب شده است، حکم مدنی است،یا از آن جهت که ارزش اخلاقی مورد قبول مردم است، اخلاق عرفی است، ولی از آن جهت که میخواهیم ببینیم آیا این کار شرعا بر ما واجب است یا خیر، یک حکم حقوقی دینی یا ارزش اخلاقی فقهی است. برای قضاوت درباره این که یک مسئله فقهی است یا عرفی یا مدنی، باید همه این ملاحظات را در تعاریف لحاظ کنیم.
جهت دیگر این است که برای اثبات حکمی که مربوط به یکی از علوم عملی است، ممکن است فقط از عقل استفاده کنیم، همانطور که ممکن است با مبانی تعبدی (کتاب و سنت) آن را اثبات کنیم. برخی وقتی حکم موضوعی با عقل اثبات شود، میگویند فقهی نیست چون با عقل اثبات شده است. این سخن در صورتی صحیح است که حکم فقهی را به چیزی تعریف کنیم که فقط از راه کتاب و سنت اثبات شده باشد؛ اما اگر حکم فقهی همه مسایلی تعریف شود که به تکلیف انسان در مقابل خدا میپردازد، پای عقل هم به مسایل فقهی باز میشود، همانطور که در علم اصول عقل را یکی از ادله چهارگانه اثبات احکام فقهی میدانیم. بنابراین ما باید در تعاریف دقت بیشتری کنیم که آیا وقتی موضوع علم فقه را تکالیف الهی معرفی میکنیم، آن را به تکالیفی که از راه وحی اثبات شده است مقید میسازیم، یا همه تکالیفی که ما در مقابل خدا داریم جزو فقه است، خواه دلیل آن عقل باشد یا نقل.
یکی از ثمرات این بحث در مسئله ولایتفقیه روشن میشود. برخی درباره اینکه مسئله ولایتفقیه مسئلهای کلامی است یا فقهی، میگویند: اگر شما ولایت فقیه را با عقل اثبات کنید، ادامه بحث از ضرورت اعتقاد به نبوت و شئون ایشان میآید و مسئلهای کلامی است، اما اگر آن را از راه مقبوله عمربنحنظله و مرفوعه ابوخدیجه اثبات کردید، از آنجا که برای اثبات آن از دلیل نقلی استفاده کردهاید حکمی فقهی میشود. درباره این نظر باید پرسید: آیا فرق حکم فقهی و کلامی در همین است که یکی از راه عقلی اثبات میشود و دیگری از راه تعبدی؟ آیا نحوه دلیل دخالتی در ماهیت مسئله ندارد؟! حق آ ن است که تفاوت اصلی مسایل فقهی و کلامی در این است که آنچه مربوط به اعتقادات است در کلام اثبات میشود، و فقه به تکالیف عملی میپردازد. روشن است که بحث از نبوت و شئون آن و ولایت فقیه از مباحث اعتقادی است و جایگاه بحث از آن علم کلام است، اما در علم فقه همانند سایر واجبات درباره وجوب اطاعت از ولیفقیه بحث میشود.
باید توجه داشته باشیم منظور ما از اخلاق در این بحث معنای عرفی آن نیست. خوش اخلاقی و بداخلاقی در مقابل دیگران یکی از مسایل اخلاق است. در روایات نیز بسیار تأکید و سفارش شده است که با دیگران با روی خوش برخورد کنید، و اگر با مالتان نمیتوانید به دیگران خدمت کنید با روی و زبان خوشتان با آنها برخورد کنید. این یک مسئله اخلاقی است، ولی اخلاق منحصر به این مسئله نیست. بر اساس تعریفی که از ارزش اخلاقی کردیم، هر آنچه که در رسیدن انسان به کمال و قرب الهی دخالت داشته و قوام آن به نیت انسان باشد، در حوزه این بحث قرار میگیرد.
همچنین این بحث اختصاص به ملکات نفسانی نیز ندارد و اعم از اصطلاح فلسفیاش است. برای مثال میگوییم: از نظر اخلاق اثبات میشود که احسان به والدین کار خوبی است، و نه تنها حسن دارد، بلکه یکی از واجبترین واجبات است که بالاترین ارزشهای اخلاقی را دارد. همچنین اخلاق در رفتار معاشرتی با دیگران نیز خلاصه نمیشود و از این وسیعتر است.
مسایل اخلاقی با مسایل حقوقی و قانونی نیز تفاوت دارد و شاخصترین تفاوت آنها در انگیزه رفتاری انسان نسبت به آنهاست. برای مثال اگر انسان در معامله به خاطر اینکه خداوند وفای به عهد را بر او واجب کرده است، به تعهد خود عمل کند، ارزش اخلاقی ا یجاد کرده است. حال ممکن است طرف مقابل اصلا فراموش کرده باشد، یا اگر فرد مثلا تحویل جنس را به تأخیر بیاندازد، طرف مقابل نتواند او را مؤاخذه کند، یا از این مسایل باکی نداشته باشد، ولی حکم اخلاقیاش پابرجاست. اما اگر صرفا به این خاطر مقید هستم که به تعهدم عمل کنم که اجتماع این کار را میپسندد و اگر به تعهدم عمل نکنم آبرویم میریزد و از اینگونه مسایل، این کار ارزش اخلاقی ندارد؛ اگرچه ارزش حقوقی دارد.
یکی از تفاوتهای اساسی میان اخلاق اسلامی و دینی با اخلاق فلسفی از همینجا روشن میشود. در کتابهای کلامی در تعریف حسن و قبح اخلاقی و عقلی، میگوییم فعلی که عقلا آن را مدح میکنند، خوب و فعلی که عقلا آن را ذم میکنند بد است. به عبارت دیگر ستایش عقلا نشانه این است که این کار خوبی است و مذمت عقلا نشانه این است که این کار بد است. بنابراین تعریف خوب و بدی کارها به این است که دیگران این کار را بپسندند یا نپسندند. طبعا انگیزه انسان برای این کار نیز این است که دیگران بگویند او آدم خوبی است. روشن است که این ارزش مطابق با اخلاق اسلامی نیست. اگر انسان کاری را به این انگیزه انجام دهد که دیگران او را تحسین کنند، حتی اگر صددرصد حسن فعلی داشته باشد، از نظر دینی حسن فاعلی ندارد؛ زیرا این انگیزه خود یک نوع ریا و تظاهر است. ارزش اخلاق اسلامی این عمل، در جایی است که انسان این کار را به این نیت انجام دهد که خدا میپسندد، نه مردم. اما از نظر اخلاق فلسفی همین که نیت انسان این باشد که کاری را که عقلا خوب میدانند انجام دهد، کاری اخلاقی انجام داده است و از اینرو در هیچ یک از کتابهای قدما در هنگام بحث از اخلاق خوب سخنی از نیت نیامده است.
اما از دیدگاه اسلامی، قوام اخلاق پسندیده به این است که افزون بر حسن فعلی، حسن فاعلی هم داشته باشد. باید عمل را به این نیت انجام داد که خدا خوشش بیاید. حال این نیت میتواند ترس از عقاب باشد، میتواند طمع در بهشت باشد، چنانکه میتواند بالاتر برود و برای ابتغاء وجه الله باشد، که انسان در این مرحله هیچ توجهی به عذاب و عقوبت جهنم ندارد، توجهی به ثواب بهشت نیز ندارد، و میگوید خدایا! چون تو را دوست دارم و تو این کار را دوست داری، این کار را انجام میدهم. این عالیترین ارزش اخلاقی دینی است، اما اثری از این ارزش در نوشتههای دیگران نیست.
در بین فیلسوفان اخلاقی، «کانت» ابتکار معروفی دارد و نیت اطاعت عقل را در فعل اخلاقی شرط میداند. حتی در نظر کانت هم اطاعت خدا مطرح نیست. او میگوید: اگر انسان کار را برای نفع مادی و یا حتی ارضای عواطف انجام دهد، کاری اخلاقی انجام نداده است، و هنگامی کار انسان ارزش اخلاقی دارد که به انگیزه اطاعت از عقل آن کار را انجام بدهد. اما نیت اطاعت خدا، تقرب به خدا، رضایت خدا و ابتغاء وجه الله اختصاص به دین دارد.
انشاءالله خدای متعال به همه ما توفیق دهد که بتوانیم در این مسیر قدم برداریم و به جایی برسیم که خالصانه بتوانیم این ادعا را بکنیم که خدایا بعضی کارهایمان را به خاطر اینکه تو دوست داری، انجام میدهیم.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/09/15، مطابق با هفدهم ربیعالاول 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
در بسیاری از مباحث اخلاقی این نکته بیان شده است که ویژگی اخلاق مطلوب این است که موافق حکم عقل است و ویژگی اخلاق نامطلوب نیز این است که به حکم نفس است. این تعبیر این معنا را الهام میکند که ما در درون خودمان دو قوه متضاد داریم؛ حتی گاهی تصریح میشود که در درون ما همیشه عقل و نفس در حال جنگ هستند؛ اگر عقل غالب شد، کار خوب انجام میدهیم و اگر نفس غالب شد، کار بد انجام میدهیم. با توجه به این مطلب چند سؤال مطرح میشود. یکی اینکه آیا واقعا ما در درونمان دو قوه متضاد داریم که یکی ما را به سوی سلسلهای از کارها تحریک میکند و دیگری ما را به طرف ضد آن کارها میکشد، و نام یکی عقل و دیگری نفس است؛ یا این مطالب بیاناتی ادبی هستند؟ دوم اینکه این نفسی که گفته میشود با عقل میجنگد و همیشه ما را به کارهای بد وادار میکند، در تعبیرات قرآنی و برخی از روایات به گونهای دیگر نیز استعمال شده است که با این ویژگیها نمیسازد. برای مثال خداوند در ابتدای سوره نساء، نفس را منشأ خلقت انسان معرفی میکند؛ خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ.[1] اگر نفس در مقابل عقل است، چگونه منشأ خلقت همه انسانها شده است؟ یا در سوره شمس میفرماید: وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا* فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا، که ظاهرا به این معنا نیست که در مقابل عقل قرار دارد و فقط دستورات بد میدهد. در سوره فجر میفرماید: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً، که بر این دلالت میکند که دستکم برخی از نفوس از خدا راضی هستند و خدا هم از آنها راضی است که مقام بسیار بلندی است. اگر خاصیت نفس بدی است و همیشه به بدی دستور میدهد، با این تعبیرات چگونه میسازد؟
پاسخ اجمالی به این پرسشها این است که گاهی یک واژه کاربردهای متفاوتی دارد که هر کاربرد دارای معنا، ویژگیها و احکام خاصی است. گاهی یک لفظ دو معنای متضاد دارد و طبق یک معنا ممدوح و مطلوب و طبق معنای دیگر مذموم است. الفاظ مشترک -بهخصوص در زبان عربی - بسیار زیاد است. افزون بر اینکه تنها این مشترکات اصطلاحی مشکلآفرین نیست، بلکه کاربردهای متعدد یک لفظ نیز وجود دارد. فرض کنید یک لفظ که معنایی حقیقی دارد، به طور مجاز در معنایی استفاده میشود که آن معنای مجازی دارای خواص و احکامی خاص است. گاهی انسان خیال میکند که این لوازم، حقیقت این لفظ است و این لفظ هرجا به کار رود، این لوازم را نیز به دنبال دارد؛ غافل از اینکه این لوزام مربوط به معنای مجازی است و معنای حقیقی آن، این لوازم را ندارد. به هر حال دو کاربرد پیدا میشود؛ یکی حقیقی و یکی مجازی، یا یکی کنایی و یکی اصلی. ممکن است هر دو کاربرد حقیقی باشند به خاطر اینکه مشترک لفظی است، یا هر دو از مصادیق معنایی عامتر و مشترک معنوی باشد. این است که انسان به اشتباه میافتد.
ممکن است غفلت از این مسئله در امور عادی مشکلی ایجاد نکند، اما اشتباه در مسایل علمی، بهخصوص آنجایی که با دین و مسایل جدی زندگی سر و کار دارد میتواند بسیار مایه خسران باشد. بنابراین بهترین راه آن است که از همان ابتدا اصطلاحات را تبیین کنیم و بگوییم این لفظ در این علم، در این مبحث فلان ویژگیها را دارد. به عبارت دیگر تعریف دقیقی از کاربرد و منظور خود از لفظ را بیان کنیم. به اصطلاح، مستعمل فیه لفظ را بیان کنیم و به این که این معنا حقیقت، مجاز، کنایه یا استعاره است نیز کاری نداشته باشیم.
درباره اصل واژه عقل گفتهاند: اصل ماده عَقَلَ از «عقال»که برای بستن شتر به کار میبرند گرفته شده است. بنابراین فعل عقل به معنای بستن است. دلیل نامگذاری عقل به این واژه نیز این است که مقداری دست و پای انسان را میبندد و نمیگذارد انسان هر کاری میخواهد بکند. ولی اگر انسان کاربرد این کلمه را در ادبیات فصیح مثل قرآن کریم ملاحظه کند مطمئن میشود که یکی از کاربردهای اصیل این واژه که بدون هیچ قرینهای این معنا از آن فهمیده میشود و میتوان ادعا کرد که معنای حقیقی آن است، درک یک حقیقت است. همچنین قرآن درباره کسی که حقیقتی را درست درک نکند و اشتباه بفهمد، از تعبیرهایی مثل «لا یعقلون»؛ «لهم قلوب لا یفقهون بها» استفاه میکند.
ولی معنای درک حقیقت با کاربردهایی که ما از عقل داریم مقداری تفاوت دارد. از یک سو در بسیاری از موارد، امر و نهی را به عقل نسبت میدهیم و میگوییم عقل حکم میکند یا دستور میدهد که این کار را بکنید. روشن است که این معنا مقداری با درک کردن تفاوت دارد. از سوی دیگر میبینیم که در بعضی از علوم و معارف، عقل را درباره وجودی عینی به کار می برند؛ بهخصوص در بحثهای معقول و فلسفی، اصطلاح عقل معنای خاصی دارد و به منعای موجود مجرد تامی است که به ماده تعلق ندارد. در بعضی از تعبیرات و کتابهای بزرگان آمده است که عقل جز درک، کاری ندارد و حکم و امرکردن با مسامحه به عقل نسبت داده میشود؛ عقل یعنی همان موجود درک کننده؛ اما درک برخی از موجودات همانند حالتی برای آنهاست و به اصطلاح امری عرضی است، ولی در برخی از موجودات اینگونه نیست و عقل در آنها خود جوهری است که عین درک است. این موجودات همان انوار مجرد هستند.
واژه نفس گاهی فقط برای تأکید ذکر میشود؛ مثل جاء زیدٌ نفسُه. نفس در این کاربرد خودش به تنهایی معنا نمیدهد و فقط تأیید و تأکید نسبت به کسی است که قبل از آن از او یاده شده است. از این اصطلاح که بگذریم، نفس معانی متعدد دیگری نیز دارد، که با بیان شاهد مثالهایی از قرآن کریم به آنها اشاره میکنیم. خداوند در آیه اول از سوره نساء میفرماید: یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ؛ همه شما را از یک نفس آفریدیم. برخی در تبیین معنای نفس در این آیه واقعا درمانده و دچار تکلفاتی شدهاند. آنها گفتهاند ابتدای همه انسانها یک روح بوده است که خدا آن را خلق کرده و در سایر موجودات دمیده است تا انسان شدهاند. این تکلفی است که نه دلیل عقلی بر آن وجود دارد و نه دلیل نقلی. روشن است که نفس در اینجا به معنای «شخص» است، وخلقکم من نفس واحده به این معناست که همه شما از یک نفر آفریده شدهاید. نفس در این جا هیچ معنای دیگری ندارد، و نه روح، نه بدن، نه مجرد و نه مادی هیچ کدام در آن ملحوظ نیست. میفرماید همه شما انسان ها به یک اصل برمیگردید و همه شما از آدم خلق شدهاید. به احتمال قوی، معنای نفس در سوره شمس نیز شخص انسانی است؛ وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا* فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا؛ آن نفس را خداوند سامان داد و درست کرد و به هر شخص هم خیر و هم شرش را الهام کرد.
با توجه به کاربردهای بالا، اصل نفس به معنای یک موجود انسانی است؛ آن چیزی که هویت یک انسان به آن است. اگر گفتهاند انسان، بدن و روح دارد به این معناست که نفس انسانی مرکّب از روح و بدن است، همانطور که وقتی حضرت آدم خلق شد، هم روح داشت هم بدن، ما نیز فقط از روح حضرت آدم خلق نشدهایم بلکه از بدنش نیز خلق شدهایم.
براساس معنایی که برای نفس کردیم، طبق بیانی که در آیه شریفه آمده است که خداوند هنگام آفرینش هر انسان به گونهای خوب و بدی را به او الهام کرده است، اکنون این سؤال مطرح میشود که منظور از این الهام چیست؟ آیا فقط معرفت خوب و بد است یا شامل گرایش و انگیزه عمل به خوب و بد هم میشود؟ ما غالبا از الهام همان معنای شناخت را میفهمیم، اما برخی گفتهاند که الهام فهمی است که توأم با انگیزه باشد. بنابراین هر انسانی هم کار بد را میشناسد و هم برای انجام آن انگیزه دارد، و هم کار خوب را میشناسد و هم به آن تمایل دارد. به عبارت دیگر در درون هر انسان بالقوه دو نوع گرایش وجود دارد؛ یکی گرایش به چیزهایی که نتیجهاش کارهای بد و گناه می شود، یکی هم گرایش به چیزهایی که باعث کمال انسان میشود. البته انسانهایی که خدا آنها را میپسندد و از آن ها ستایش میکند، همیشه گرایشهای الهیشان را غالب میکنند.
از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده است که فرمودند: همه شیطانی دارند و من هم شیطانی دارم، اما شیطان من به دست من تسلیم شده است؛ این است که نمیتواند بر من غالب شود، بلکه من بر او غالب هستم. یعنی در وجود همه همان چیزی که موجب گناه در انسانها میشود، وجود دارد. مصادیق واضح آن مسایل شهوانی است. گرایش به مسایل جنسی و لذتهای شهوانی در انبیا نیز وجود دارد، ولی آنان آن را محدود به جایی که مصلحت است و خداوند اجازه داده است، میکنند. آنهایی که این مسایل را رعایت نمیکنند، هر چه میلشان میکشد، انجام میدهند و دیگر درباره فایده و ضرر دنیوی و اخروی این عمل نمیاندیشند. اگر انسان به گونهای شد که هر چه میلش کشید و علاقه به آن پیدا کرد درصدد انجام آن برآمد، و به فکر عاقبت دنیا و آخرت آن نبود،گرفتار حالتی شده است که به آن نفس امّاره میگویند؛ همان که قرآن درباره آن میگوید: إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ.[2] اما این بدان معنا نیست که انبیا نفس اماره نداشته و فقط سایر مردم دارای آن هستند. اتفاقا تعبیر إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ کلام حضرت یوسف است.
بنابراین ما چند نوع نفس نداریم. در هر انسانی هم گرایش به خیر وجود دارد و هم گرایش به شر، هم میل به کار خوب وجود دارد و هم میل به کارهای بد، هم شناخت کارهای خوب وجود دارد و هم شناخت کارهای بد. اگر انسان خودش را به گونهای ساخت که بتواند میل خودش را کنترل کند، اینجا پای عقل به میان میآید؛ اما اگر فقط میل است میشود نفس و اتباع الهوی. برخی از انسانها همین که چیزی را دوست داشتند و میلشان به آن کشید، به دنبالش میروند و این باعث سقوطشان میشود. بلعم باعور همین کار را کرد که از آن مقام خودش ساقط شد؛ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ.[3] اگر انسان بخواهد سقوط نکند، تکامل پیدا کند و مورد لطف خدا قرار بگیرد باید این چنین تسلیم هوا نباشد، دنبال دلخواهش نرود، و هنگامیکه چیزی را میخواهد ابتدا به نتیجه آن کار بیاندیشد.
اینکه میگوییم عقل نمیگذارد انسان تابع هوای نفس شود، به این معنا نیست که این دو با هم میجنگند و برعلیه یکدیگر شمشیر میکشند. ابتدا همان میل نفسانی است که همه دارند. عقل راهنمایی میکند و میگوید اگر این کار را انجام دهی این دنبالهها را دارد. اگر عقل انسان بیدار و فعال باشد این راهنماییها را میکند. آن میل طبیعی است که طبع حیوانی انسان یا تمایلات شیطانیاش آنها را اقتضا میکند. چیزی که آن را کنترل میکند این است که بفهمد این کار به ضرر اوست. عقل یا به صورت مستقیم خودش راهنمایی میکند، یا میگوید دستکم از کسی که میداند، پیروی کن! میگوید: خدا بهتر از تو میداند، پیغمبر آنچه فرموده، درست فرموده است و به نفع توست، پس به آن عمل کن! این میشود حکم عقل. عقل حکم چراغ را نسبت به گاز ماشین دارد. ما در درونمان یک قوه داریم که وقتی فعال و تحریک میشود میخواهد بتازاند. خداوند در درون ما چراغی به نام عقل را هم قرار داده است که میگوید: نگاه کن ببین کجا میروی! خیلی با سرعت نرو یکباره ساقط میشوی! وقتی انسان خطر را دید پا را روی ترمز میگذارد و این تصمیمی است که میگیرد.
نتیجه اینکه نفس و عقل کاربردهای متفاوتی دارند. اگر عقل را به معنای فلسفیاش به معنای عقول مجرد بگیریم، هیچ ربطی به مباحث اخلاقی ندارد. موجود مجرد تامی است که اصلا تعلقی به بدن ما ندارد. اندیشیدن و نیاندیشیدن هیچ ربطی به جوهر مجرد ندارد. درباره همین آدمیزاد است که میگویید آیا این مطلب را درست فهمید یا نفهمید، و درباره آنهایی که گوش میدهند و مطالب و استدلالها را بررسی میکنند، میگویند اینها گوش شنوا دارند و درباره آنهایی که اینطور نیستند، میگویند کر و لال هستند. صم بکم عمی فهم لایعقلون، به این معناست که اینها گوش شنوا ندارند. به این معنا نیست که جوهر مجرد در وجودشان نیست.
بنابراین اگرچه ما در مسایل اخلاقی صحبت از عقل و نفس میکنیم و آنها را طبق تعبیرات علمای اخلاق دو چیزی میدانیم که بر ضد هم قضاوت میکنند، اما تصور نکنیم که در همه استعمالات قرآنی و روایی این واژهها به همین معناست. این استعمال یک کاربرد خاص است و در اینجا از آن واژه این معنا اراده شده است. به عبارت دیگر، مستعمل فیه آنها این معناست، نه این که موضوع له آنها نیز همین باشد و برای این وضع شده باشند.
واژه دیگری که کاربردهای مختلف دارد و جا دارد درباره آن تأمل کنیم، کلمه قلب است. خداوند در سوره ق میفرماید: بعضی از مردم اصلا قلب ندارند و اگر کسی قلب داشته باشد از این قرآن پند میگیرد؛ إِنَّ فِی ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِیدٌ. [4] روشن است که مراد از قلب در این آیه چیزی غیر از این عضو صنوبری است که در فیزیولوژی از آن بحث میشود. در آیه دیگری میفرماید: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا؛[5] از این تعبیر میفهمیم خاصیت اصلی این قلب درک عمیق است. عقَلَ به معنای اصل درک واقعیت است و فَقَهَ به معنای درک دقیق. روشن است که تعقل و تفقه کار این عضوی نیست که در سینه ما میتپد و خون را پخش و جمع میکند.
یکی از چیزهایی که در قرآن به قلب نسبت داده شده حالات احساسی و عاطفی است. قلب تنها جای درک حقایق نیست؛ بلکه جای محبت نیز است، البته هنگامی که قلب به این معنا به کار میرود، از کلمه فؤاد بیشتر استفاده میشود. درباره مادر حضرت موسی آمده است که وقتی ایشان را به رود انداخت، دیگر دلش خالی شد؛ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا.[6] خالی شدن دل بیشتر با احساس و عواطف انسان ارتباط دارد؛ یعنی وقتی بچه را در رود انداخت، آن آرامشی که داشت، از دست داد و مضطرب شد. قلب مرکز احساسات و عواطف هم است؛ البته جای آن هم در این قلب صنوبری نیست ولی از آنجا که این قلب اولین عضو بدن است که آثار محبت در آن ظاهر میشود، ارتباط بیشتری با عواطف دارد. وقتی محبت زیاد شد قلب تپش بیشتری پیدا میکند به صورتی که گاهی در لحظه دیدار با محبوب، انسان اصلا بیهوش میشود! وجه تسمیه قلب نیز همین است؛ زیرا مرکز عواطف و احساسات دگرگونشونده است، هیجان پیدا میکند و بعد آرام میشود. این بحثی لغوی است و در اینجا بحث ما لغوی نیست و با حقیقت، مجاز، کنایه یا استعاره بودن این معنا کار نداریم. آنچه برای ما مهم است این است که کاربردهای این لفظ را بدانیم و اصطلاح طبی، فلسفی، عرفی و معنای لغوی را با هم خلط نکنیم. باید بتوانیم کاربردهای این واژهها را تشخیص دهیم.
بعد از اینکه ارتباط این قلب صنوبری را با حالات روحی و دگرگون شونده پذیرفتیم، جایگاه آن را نیز به سینه نسبت میدهیم. میفرماید: رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی؛[7] سینهام را باز کن! صدر به منزله جایگاه قلبی است که محل احساسات و عواطف است. گاهی در اثر احساسات ناملایمی که برای انسان پیدا میشود، دلش تنگ میشود، دیگر نمیخواهد دنبال آن برود و دوست ندارد درباره او سخن بگوید. اما گاهی اوقات انسان حوصله دارد و دلش میخواهد درباره آن مسئله بحث کند و اگر کسی درباره آن سخن گوید با علاقه به آن گوش میدهد. أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ؛[8] یعنی به تو حوصله دادیم که بنشینی به سخنان دیگران گوش کنی. پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهواله با آن دلسوزی که برای مردم داشت، میخواست همه را هدایت کند. ایشان وقتی میدید کسانی به سرنوشت خودشان بیاعتنا هستند و پایان راهشان جهنم است، با دلسوزی آنها را هدایت می کرد، اما آنها اعتنا نداشتند.
در مقابل شرح صدر، ضیق صدر قرارد دارد. فَمَن یُرِدِ اللّهُ أَن یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ؛ اگر خداوند بخواهد کسی را هدایت کند سینهاش را برای اسلام باز میکند؛ یعنی گنجایش پیدا میکند که اسلام را بپذیرد، با حوصله برخورد میکند تا ببیند اسلام چیست و وقتی فهمید حق است آن را بپذیرد. وَمَن یُرِدْ أَن یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا؛[9] اما اگر خدا بخواهد کسی را گمراه کند، این حوصله را از او می گیرد و سینهاش تنگ میشود. به او میگویند: بیا برایت آیه قرآن بخوانیم؛ میگوید نه من کار دارم! سپس تشبیه دیگری میکند؛ كَأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاء؛ مثل اینکه به زور میخواهد در آسمان بالا برود. کسی را در نظر بگیرید که ایستاده است میخواهد بدون هیچ وسیلهای بر فشار هوا و جاذبه زمین غلبه کند و به آسمان بالا برود. روشن است که به چنین کسی فشار زیادی وارد میشود و به نتیجه نیز نمیرسد. قرآن میفرماید: خداوند سینه کسی را که میخواهد گمراهش کند، تنگ میکند؛ مثل اینکه با فشار میخواهد خودش را در آسمان بالا ببرد.
بههر حال نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که مراد از صدر در اینجا سینه انسان به عنوان بخشی از بدن نیست. منظور از این صدر محل احساس است که باعث حوصله انسان میشود. اگرچه ممکن است در اصل وضع این کلمه چنین نکتهای رعایت شده باشد، ولی اکنون فراموش شده است و کسی به آن توجه نمیکند.
وفقنا الله و ایاکم ان شاء الله لما یحب و یرضی.
[1]. نساء، 1.
[2]. یوسف، 53
[3]. اعراف، 176.
[4]. ق، 37.
[5]. اعراف، 179.
[6]. قصص، 10.
[7]. طه، 25.
[8]. انشراح، 1.
[9]. انعام، 125.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/09/22، مطابق با بیستوچهارم ربیعالاول 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(7)
در جلسات گذشته از باب مبادی تصوری بحث، به تعریف اخلاق، ملاک ارزش اخلاقی، و ملاک حسن فعلی پرداختیم، و گفتیم در ارزش اخلاقی افزون بر حسن فعلی، حسن فاعلی نیز دخالت دارد و نکاتی درباره آن بیان کردیم. از آنجا که درباره برخی از مفاهیم مربوط به این مسأله نقطههای ابهامی وجود دارد، در این جلسه به توضیح این موضوع میپردازیم. ما در فرهنگ اسلامی با مفهوم «قربة الی الله» آشنا هستیم و آن را بسیار به کار میبریم، ولی معمولا درباره معنای آن کمتر میاندیشیم و بیشتر جنبه سلبی آن را در نظر میگیریم؛ یعنی ما قصد پاداشی از کسی نداریم و از مردم چیزی نمیخواهیم.
کلمه قربت و تقرب و امثال آن اصطلاحات عرفی خالص نیستند و به احتمال بیش از نود درصد از روایات گرفته شدهاند. این تعابیر در روایات بسیار آمده است و از قدیمالایام مورد توجه اهل دقت و کنجکاوی بوده است. برای تعبیر قرب به خدا دو تفسیر مختلف بیان شده است؛ بعضی گفتهاند: «قربة الی الله» تعبیری مجازی است. ما در محاورات خودمان نیز میگوییم فلان شخص به فلان مقام نزدیک است؛ یعنی برایش رفت و آمد با او آسان است، به سخنش گوش میکند و به او توجه دارد. بنابراین تفسیر، منظور از قرب به خدا این است که بنده طوری شود که خدا به سخنش توجه کند. در روایاتی که از تقرب به خدا سخن به میان آمده است نیز شاهدی بر این معنا میتوان یافت. برای مثال، خداوند میفرماید: لَا یَزَالُ عَبْدِی یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِی حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ، وَیَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا؛ بنده به تدریج به من نزدیک میشود تا به حدی میرسد که محبوب من میشود؛ وقتی محبوب من شد این آثار را دارد، و إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ وَإِنِ اسْتَعَاذَنِی أَعَذْتُهُ؛[1] دعا کند، مستجاب میکنم، چیزی از من بخواهد به او میدهم. درباره این نظر باید گفت: اگرچه این مطلب فی حد نفسه مطلب صحیحی است، اما در اینکه معنای قرب را همین بدانیم جای تأمل است؛ زیرا هنگامی مجاز هستیم به معنای مجازی قائل شویم که معنای حقیقی مناسب نباشد و به اصطلاح ادبا، «قرینه صارفه» داشته باشیم که معنی حقیقی مراد نیست.
تقریر دیگری که برای معنای قرب به خدا کردهاند این است که انسان در ابتدا موجودی کمارزش است. انسان از نطفه به وجود میآید و حتی بعد از آنکه به تکلیف میرسد، هنوز کمالات اکتسابی چندانی ندارد. او پیرامون صفر میگردد و در پایینترین مقامهاست، اما مقام خداوند متعال بینهایت بلند است. بنابراین در ابتدا فاصله بین مقام انسان و مقام خداوند بین صفر تا بینهایت است. انسان از هیچ شروع میکند، به تدریج رشد میکند و کمالاتی را کسب میکند. با افزایش کمالات، کمکم از آن نقطه پایین فاصله میگیرد و فاصلهاش با خدا کمتر میشود، این است که میگوییم به خدا نزدیکتر میشود. به عبارت دیگر، از آنجا که انسان کمالاتی را کسب میکند، از صفر دور میشود و به طرف بینهایت پیش میرود و فاصله تکوینی او با خدا کم میشود. این معنا نیز اگرچه تعبیری امروزیپسند است اما دلچسب نیست. این سخن به این معناست که هر چه کمالات انسان بیشتر میشود به خدا شبیهتر میگردد و نقصش کم میشود و کمکم به جایی میرسد که چندان فاصلهای با خدا ندارد.
این تقریب با روح عبودیت و توحیدی که بر بیانات قرآنی و معارف بلند اسلام حاکم است، سازگار نیست. تعالیم اسلامی مبتنی بر این است که انسان هر کمالی را واجد شود، عطیهای الهی است. این کمالات عاریهای است که خدا به او میدهد. در واقع انسان همیشه سر سفره خدا نشسته است و از خودش چیزی ندارد. البته این مطالب برای تقریب به ذهن خوب است و از آنجا که عقل ما به درک حقیقت بسیاری از معارف بلند توحیدی نمیرسد، در آیات، روایات و کلمات بزرگان این مطالب به وسیله همین تشبیهات برای ما بیان شده است. حتی الفاظ ما برای بیان آن حقایق کافی نیست؛ چون الفاظ برای چیزهایی وضع شده است که در دسترس ماست، و اگر لفظی برای چیزی باشد که با آن آشنا نیستیم، نمیفهمیم. نزدیکی، دوری، نور، ظلمت، شیرینی، تلخی، سوزش، عذاب، راحتی، آسایش و... همه از چیزهایی است که ما نمونههایش را در زندگی داریم و آنها را درک میکنیم. اما وقتی میخواهیم این الفاظ را به خداوند یا عوالم غیبی نسبت دهیم، باید آنها را از جهات نقص تجرید کنیم. بنابراین نمیتوانیم بگوییم این تقریر اشتباه است، بلکه باید بگوییم تقریری است که برای افراد متوسط مفید است و تشبیهاتی دارد که با استفاده از آنها میفهمند با کمالاتی که کسب میکنند مقامشان بالا میرود و رشد میکنند.
با استفاده از آن چه از لطایف آیات، روایات و کلمات بزرگان به دست میآید، میتوان گفت: قرب به خدا دارای معنای لطیفتر و دقیقتری است؛ اگرچه این معنا نیز از استعاره و مجاز و امثال آن خالی نیست.
اولا این قرب، قرب جسمانی نیست. خدا جسم نیست و جایی ندارد که انسان از لحاظ جسمی به او نزدیک شود. او غیرجسمانی است، اگرچه ما با الفاظ جسمانی به او اشاره میکنیم. البته خود خداوند نیز میفرماید: وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ؛[2] به بندگانم بگو که من نزدیکشان هستم. وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ؛[3] از رگ گردن به شما نزدیکترم. همه اینها بیاناتی است که ما را به حقیقت نزدیکتر کند. این نزدیکی، نزدیکی روح انسان است. به این تعبیر ممکن است جسم انسان در پستترین جاها باشد ولی قرب به خدا داشته باشد، چنانکه ممکن است در مکه و در خانه خدا باشد و از خدا دور باشد. ملاکهای جسمانی و مکانهای مادی، تعیینکننده قرب و بعد انسان از خدا نیست. انتساب قرب خدا به انسان، به لحاظ بدن او نیست. چاقی یا لاغری، بیماری یا سالمی و زیبایی یا نازیبایی انسان دخالتی در این قرب و بعد ندارد. این قرب و بعد مربوط به دل انسان است. بنابراین اگر چیزهایی که به دل نسبت داده میشود –که عمدتا از دو سنخ علم (و شناخت) و محبت (و دلبستگی) است– را در ارتباط با خدا مورد توجه قرار دهیم بهتر میتوانیم معنای نزدیک شدن به خدا را بفهمیم.
انسان وقتی کسی را دوست دارد، بهگونهای میشود که اصلا نمیتواند او را فراموش کند. در این حالت حتی اگر تصمیم بگیرد که محبوب را فراموش کند به آسانی نمیتواند. اگر محبت خدا در دل انسان جا گرفت، دیگر نمیتواند او را فراموش کند. چنین کسی از یاد خدا لذت میبرد و هر چه او را یاد کند خسته نمیشود. چنین کسی صفات و شئونی که مربوط به الوهیت خداست را بهتر درک میکند و معرفت او نسبت به خدا افزون میشود. این حالت آن قدر بالا میرود تا به مراتبی میرسد که در احوالات انبیا، ائمه اطهارسلاماللهعلیهماجمعین و بعضی از بندگان صالح خدا نقل کردهاند؛ همان حالتی که درباره امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه نقل میکنند که ایشان نیمه شب در نخلستان، در حال عبادت، از هوش میرفت و اگر کسی این حالت را میدید خیال میکرد ایشان از دنیا رفته است. درباره امام صادقسلاماللهعلیه نیز نقل شده است که هنگام وضو برای ایشان ظرف آبی آوردند و ایشان دست در آب گذاشتند، اما دست خود را از ظرف درنیاوردند. مدتی گذشت و خادم ایشان دید که ایشان اصلا به مسایل دیگر توجه ندارند، اشک از چشمانشان میریخت و همانطور دستشان در آب مانده بود. در احوالات امام حسن مجتبیسلاماللهعلیه نیز آمده است که وقتی ایشان نزدیک مسجد میشدند، میلرزیدند و رنگشان میپرید. روشن است که همه این حالات به خاطر ترس نیست. بله آنها از آنجا که خدا دوست دارد انسان از عذاب او بترسد، از عذاب خدا نیز اظهار نگرانی میکردند؛ اما بعید است که همه این حالات به خاطر یاد آتش جهنم باشد؛ آن هم از سوی کسی مثل علیعلیهالسلام که در طول عمرش حتی هیچ مکروهی را مرتکب نشده است. همچنین قرینههایی در مناجاتها و دعاهای ایشان آمده است که شاهد این مطلب است که همه این حالات از ترس جهنم یا شوق به بهشت نبوده است.
درباره آثار محبت الهی میفرماید: لَا یَزَالُ عَبْدِی یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِی حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ؛ من جای چشم و گوشش میشوم. در روایت دیگری میفرماید: لأستغرقنّ عقله فی معرفتی ولأقومنّ له مقام عقله؛[4] عقلش را غرق معرفت خودم میکنم؛ یعنی به هیچ چیز دیگر توجه نمیکند، و منِ خدا جای عقلش میایستم و کار عقلش را من برایش انجام میدهم. به هر حال از مجموع این روایات به دست می آید که ممکن است توجه انسان چنان به ذات و صفات الهی معطوف شود و جلوههایی از جلال و جمال الهی برایش ظاهر شود که از خود بیخود شود. بعضیها ادعا کردهاند که گاهی مدتی گذشته است و آن چنان توجهشان به ذات مقدس الهی معطوف شده است که خودشان را کأنه فراموش کردهاند.
از مجموع این مطالب روشن میشود که انسان امکان رشد بسیار بالایی دارد. از آن مرتبه که انسان حتی در نماز به زحمت توجه میکند که در مقابل خدا ایستاده است، میرسد به جایی که همه چیز جز خدا را فراموش میکند، آن هم به صورتی که بیهوش شود و بر زمین بیافتد! ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! و این مراتب مخصوص انبیا و معصومین نیست؛ لایزال العبد یتقرب الیّ بالنوافل؛ میفرماید: محبوبترین چیزها واجبات است، آن چه شما را بیشتر به من نزدیک میکند، انجام واجبات است، ولی بعد از واجبات نوبت به نوافل و مستحبات میرسد و هر چه نوافل بیشتر شود، شما به من نزدیکتر میشوید، و این نزدیکی به جایی میرسد که منِ خدا چشم و گوش و عقل شما میشوم.
ارزش انسان به دل و محتویات دل اوست. مقایسه کنید! یک طرف دلی است که وقتی آن را باز میکنی محتویات خوبش آخرین مدل از اتومبیلی خارجی به قیمت چندصد میلیون، دختری زیبا و گروهی از کسانی است که در مقابلش تعظیم میکنند، و طرف دیگر کسی است که وقتی دلش را باز میکنی غیر از خدا هیچ نمیبینی. درست است که خدا جا ندارد، اما خود او میفرماید که انا عند المنکسرة قلوبهم؛ جای من در دلهای شکسته است.
قرب خدا یعنی روح انسان در توجه به خدا، شناخت او و درک جلال و جمال الهی غرق شود. این بالاترین مقام قرب است. حال آیا نمازی که ما میخوانیم و در ابتدای آن میگوییم: آن را قربةً الی الله میخوانیم، این گونه است؛ یا این نماز ما را به آن جا میرساند؟ ممکن است من در چنین نمازی کار یا فکری کنم که مخالف آن مقام قرب باشد؟ پاسخ این است که قرب نیز از مفاهیم مشکک است و مراتب زیاد و متفاوتی دارد. مرتبه پایین قصد قربت، یک توجه و یک یا الله گفتن است. این هم قبول است؛ این هم قرب به خداست. خداوند میفرماید: تو «یا ابلیس» نگو؛ به فکر اذیت مؤمنان نباش؛ فکر غصب حق کسی نباش؛ همین یا الله را هم بگویی ما قبول میکنیم. این هم مرتبهای از قرب است، اما بدان! این مرتبه خیلی پایین است. همتات را بلند کن و بگو من میخواهم به آن جایی برسم که مصداق این حدیث شوم؛ لاستغرقنّ عقله فی معرفتی؛ وعقل من در معرفت خدا غرق شود. میدانی اگر در این صورت دو رکعت نماز بخوانی چه اندازه میارزد؟ در این صورت حتی یک ضربت شمشیر از عبادت ثقلین بالاتر میرود: ضربة علی یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین؛ همه جن و انس هر چه عبادت کردهاند را اگر در یک کفه ترازو بگذارید، ضربتی که علیعلیهالسلام به عمروبنعبدود زد را نیز در کفه دیگر بگذارید، کفه ضربت علیعلیهالسلام سنگینتر است. ملاک حجم کار نیست؛ ملاک ارتباط دل با خداست. دلت چقدر با خدا ارتباط دارد؟ چه اندازه و چگونه خدا را میشناسی؟ چه کسی را عبادت میکنی؟ فقط همان خدایی که آتش جهنم و حوریه بهشتی دارد؟ آیا میگویی به خودش کاری ندارم، مرا جهنم نبرد، حوریه بهشتی نیز بدهد، خودش میخواهد باشد و میخواهد نباشد؟! چقدر انسان باید جاهل باشد که نهایت آرزویش یک حوریه بهشتی یا لحم طیر مما یشتهون باشد. انسانی که میتواند به جایی برسد که ارزش همه هستی در مقابل او مثل صفر شود!
ارزش فقط از آنِ خداست. عظمت از آن اوست، جمال وجلال از آن اوست. هر اندازه انسان این را بفهمد، آثار این معرفت در وجود و حرکاتش ظاهر میشود. اگر معرفت مثل معرفت علیعلیهالسلام شد، نیمه شب نیز بیهوش بر زمین میافتد، و وقتی سلمان فارسی به حضرت زهراسلاماللهعلیها میگوید: علی را دریاب! دیدم که در نخلستان بیهوش افتاده است، میفرماید: تو یک بار دیدهای، این کار همیشه علی است. علی آمده است که شیعههایش راه او را پیدا کنند و دنبال او بروند؛ نه اینکه دنبال این باشند که فقط بهانهای برای نجات از عذاب جهنم پیدا کنند. اینکه ما امام حسینعلیهالسلام را فقط برای این دوست بداریم که شفاعتمان کند و ما را از جهنم درآورد، به این معناست که ما ارزش بیرون آمدن از جهنم را به مراتب از شخص امام حسین بیشتر میدانیم و به خود ایشان کاری نداریم! اما کسانی هستند که حاضرند عمری در آتش بسوزند، اما ذرهای از محبتشان نسبت به سیدالشهدا و اهلبیت کم نشود.
مرحوم آقای محمدتقی جعفری تبریزیرضواناللهعلیه میفرمود: در نجف طلبه بودیم و طلبهها شب میلاد امیرالمؤمنینسلامالله علیه جشن گرفته بودند. هر کس هرگونه که میتوانست برای شاد کردن دلها تلاش میکرد؛ از شیرینی و پذیرایی و گفتن جوک گرفته، تا بیان معجزات و کرامات ائمه. یکی از طلبهها از روزنامه پارهای عکس زن زیبایی را نشان داد و گفت: من یک سؤال میکنم، راستش را بگویید؛ اگر امشب این خانم اینجا بود و حاضر بود شب را تا صبح با شما باشد، این را دوستتر داشتید یا یک لحظه علیعلیهالسلام بیاید و در این جا جلوه کند و برود؟ مرحوم آقاشیخ محمدتقی میگفت: کسی جواب مثبتی نداد؛ من گریهام گرفت و از جلسه بیرون رفتم و آن قدر گریه کردم تا به خواب رفتم. در خواب امیرالمؤمنینسلامالله علیه را دیدم و آن قدر از آن خوابی که دیدم لذت بردم که در عمرم چنین لذتی نصیبم نشد. برای او لذت یک لحظه دیدن علیعلیهالسلام در خواب، با همه لذتهای دیگر قابل مقایسه نیست! او نه تنها پاسخ سؤال برای خودش معلوم بود، بلکه نگران و ناراحت شده بود که چرا دیگران این دو را با هم مقایسه میکنند. بالاترین لذتهای حسی که معمولا ما میتوانیم تصور کنیم این است که جوان عزبی چنین همسر زیبایی نصیبش شود؛ اما برخی یک لحظه تماشای جمال علی را به هزاران از این چیزها نمیدهند. تا آن محبت پیدا نشود انسان معنای این کارها را نمیفهمد.
ما تا بویی از محبت خدا نبریم، نمیتوانیم اندک تصوری از حالات اولیای خدا داشته باشیم. از هوش رفتن امیرمؤمنان، لرزیدن و زردشدن رنگ امام حسن هنگام نزدیک شدن به مسجد، و گریههای امام صادق هنگام وضو، نشانههای مراتب عالی قرب است. قرب این است و برای این قرب لازم نیست که انسان حتما در خانه کعبه یا مشاهد مشرفه باشد. در عالم جایی پستتر، کثیفتر و پلشتتر از خانه فرعون نمیتوانید تصور کنید. فرعون کسی است که میگوید: انا ربکم الاعلی. اما خداوند به همسر این فرعون معرفتی داده است که میگوید: رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنة؛ خدایا! من خانهای نزدیک خودت میخواهم. نمیگوید خدایا! همسرم در بهشت چه کسی باشد یا چه میوههایی نصیبم شود؛ میگوید: خدایا خانهام نزدیک تو باشد. او چه تعبیری بکند که دلالت بر قرب داشته باشد؟! همسر فرعون در کاخ فرعون میفهمید قرب یعنیچه، آن وقت برای ما که عمری نان امام زمان را خوردهایم، زشت نیست که نفهمیم؟! چه قدر ما در این باره فکر کردهایم؟ چند روایت در این زمینه مطالعه کرده و تفسیر چند آیه قرآن را در این باره دیدهایم؟! ان شاءالله شما همتهای بیشتری داشته باشید و به عالیترین مقامات قرب الهی نائل شوید.
وفقنا الله وایاکم لمرضاته
[1]. إرشاد القلوب إلى الصواب (للدیلمی)، ج1، ص91.
[2]. بقره، 186.
[3]. ق، 16.
[4]. الوافی، ج26، ص148.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/09/29، مطابق با اول ربیعالثانی 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
یکی از بحثهایی که در زمینه اخلاق مطرح میشود و گاهی مورد اشتباه و غفلت قرار میگیرد، یا دستکم کاربردهای مختلفی دارد و اشخاص انتظارات مختلفی از آن دارند، بحث از قلمرو اخلاق است. سوال در این بحث آن است که چه موضوعاتی در اخلاق مطرح میشود که یک مکتب اخلاقی باید به آنها پاسخ دهد؛ یا به تعبیر دیگر، ارزشهای اخلاقی مورد نظر ما شامل چه چیزهایی میشود؟ این بحث ارتباط روشنی با بحث تعریف اخلاق دارد و ما میتوانیم اخلاق را بهگونهای تعریف کنیم که شامل بخشی از ارزشها شود، چنانکه میتوانیم بهگونهای تعریف کنیم که دایرهاش وسیعتر باشد. در محافل علمی و در کتابهایی که در این زمینه نوشته شده است، کمابیش در این زمینه اختلافاتی به چشم میخورد.
درباره بسیاری از رشتههای علوم انسانی این مسئله مطرح میشود که چه نسبتی با اخلاق دارند. برای مثال در علوم حوزوی این بحث بسیار مطرح است که چه مسایلی را باید در فقه مطرح کنیم و چه مسایلی را در اخلاق. آیا میان علم فقه واخلاق مرز مشخصی وجود دارد یا مسئله به گونه دیگری است؟ آیا میان مباحث علوم مختلف و اخلاق مرزی وجود دارد، یا این مباحث فی الجمله تداخل دارند و برخی از مسایل آنها با هم مشترکند؟ همچنین برای آن دسته از مکاتب اخلاقی که معتقد به دین نیستند نیز این سؤال مطرح میشود که بین دین و اخلاق چه رابطهای است؟ این ابهامها به خاطر این است که یا تعریف دقیق و روشنی برای هر یک از این علوم وجود ندارد، یا مکاتب مختلف، آنها را متفاوت تعریف کردهاند؛ این است که براساس تعاریف مختلف بین مسایل اخلاق و علوم دیگر ممکن است رابطه تباین، اعم و اخص مطلق، یا اعم و اخص من وجه برقرار باشد.
این مسئله درباره روابط خانوادگی نیز مطرح میشود. برای مثال، در یک خانواده متدین بین اعضای خانواده احکام خاصی رعایت میشود؛ چیزی را حلال و چیزی را حرام میدانند، وظیفه مرد این است که نفقه همسر را بدهد، وظیفه زن این است که تمکین داشته باشد و... حال این سؤال مطرح میشود که آیا این مسایل فقهی (حقوقی) است یا اخلاقی؟ گاهی گفته میشود فقه و حقوق مدنی متکفل بیان حقوق واجبی است که زن و شوهر بر هم دارند، ولی مسایل اخلاقی جدی و قابل مطالبه نیستند. در واقع تلقی این است که انجام برخی از وظایف واجب است و طرف مقابل نسبت به مطالبه آنها حق دارد، از اینرو به آنها میگوییم حقوقی است، ولی مسایل اخلاقی اینگونه نیست و اگرچه رعایت آنها خوب است ولی در صورت عدم انجام آنها قابل مطالبه حقوقی نیست.
شاید شناخت مرز میان فقه و حقوق با اخلاق را آسان بدانیم و با واجب خواندن مسایل حقوقی و مستحب خواندن مسایل اخلاقی بین آنها فرق بگذاریم، ولی مسئله از این عمیقتر است و حتی واجبات شرعی نیز با واجبات حقوقی تفاوت دارد. ممکن است طرف مقابل نسبت به واجبی از انسان حق مطالبه نداشته باشد، اما خداوند نسبت به آن مطالبه میکند، و اگر انسان تخلف کند، مستحق مجازات الهی شود. یعنی عین همین سؤالی که درباره تفاوت موضوعات اخلاقی با بعضی از علوم انسانی مطرح میشود بین فقه و حقوق، دین و اخلاق و دین و سیاست نیز مطرح میشود که آیا بین موضوعات این علوم خطکشی شده است و با هم ارتباطی ندارند، یا در جاهایی تداخل دارند؟
یکی از عجیبترین چیزهایی که میتواند در این زمینه گفت این است که ارزش اخلاقی _ آن طور که در بحثهای گذشته تعریف کردیم_ چیزهایی است که در کمال نهایی انسان اثر دارد و میتواند شامل همه مسایل مربوط شود. همه مسایل اعم از واجبات فردی، واجبات اجتماعی، مستحبات، حقوق، سیاست و... را میتوان به گونهای انجام داد که باعث سعادت ابدی انسان شود. حتی نسبت به حقوق سیاسی که رئیس یک کشور، مسئول یک جمعیت یا والی یک شهر دارد و قانون آنها را تعریف میکند و افراد میتوانند آن را مطالبه کنند و در صورت تخلف نسبت به آن شکایت کنند، میتوان قصد قربت کرد و ارزش اخلاقی ایجاد کرد. همچنین حتی نسبت به امری عرفی مثل حرکت از سمت راست خیابان هنگام رانندگی این مسئله جریان دارد، و اگر رعایت آن به خاطر ترس از پلیس باشد فقط امری حقوقی است، اما اگر میگوید: در رأس این نظام ولیفقیه قرار دارد که جانشین امام زمان(عج) است و خداوند اطاعت از فرمان او را دوست دارد؛ اطاعت از این قوانین اطاعت از فرمان اوست، پس من به خاطر اینکه خداوند دوست دارد این کار را انجام میدهم. در این صورت حرکت از سمت راست خیابان هم دارای ارزش اخلاقی میشود.
در محاورات عرفی، خوب و بدی اخلاقی را به چگونگی معاشرت انسانها با یکدیگر مربوط میکنند؛ در این معنا چگونگی رابطه انسان با خدا ربطی به اخلاق ندارد. اما در جلسات گذشته گفتیم که منظور ما از اخلاق مفهوم عرفی آن نیست. منظور از ارزشهای اخلاقی بایدها و نبایدهایی است که در کمال نهایی انسان اثر دارد و حتی عبادات واجب نیز از نظر موضوع میتواند در حوزه ارزشهای اخلاقی قرار گیرد. حال این پرسش مطرح میشود که طبق این تعریف، رابطه اخلاق با سایر علوم انسانی چه میشود و قلمرو اخلاق را چگونه باید در نظر بگیریم؟ برای اینکه یک بحث تطبیقی انجام گرفته باشد و به تفاوتهای این نظر با سایر نظرها توجه شود، خوب است اشارهای به اصول مکاتب اخلاقی داشته باشیم.
علم اخلاق سابقهای طولانی در فلسفه یونان باستان دارد. آنها از ابتدا معلومات بشری را به دو دسته نظری و عملی تقسیم میکردند. میگفتند یک دسته چیزهایی است که به امور عینی و واقعی مربوط است و ما باید از راههای مختلف آنها را بشناسیم. اینها را علوم نظری مینامیدند که به طبیعیات، الهیات و ریاضیات تقسیم میشد. دسته دوم علومی است که مربوط به بایدها و نبایدها، خوبیها و بدیها، و زشتیها و زیباییهاست. این مسایل در خارج مصداق خاص عینی ندارد و قوهای که آنها را درک میکند عقل عملی است. آنها علوم عملی را نیز به سه دسته کلی تقسیم میکردند: آنچه مربوط به زندگی فردی است و خواستههای افراد را تأمین میکند، آنچه مربوط به رابطه انسان با دیگران است، و آنچه مربوط به مدیریت جامعه است. آنها اخلاق را از آن جهت مربوط به انسان میدانستند که دارای ملکاتی است؛ ملکات حالات ثابتی در هر انسان است، و همیشه اقتضای انجامش در او وجود دارد. برای مثال، انسانِ حسود نسبت به هر کسی که بر او برتری داشته باشد، حسد میورزد. این یک حالت ثابتی است که در او وجود دارد و به آن رذیله میگویند. همچنین سخاوتمند کسی است که خیرخواه و دلسوز دیگران است؛ این هم حالت ثابتی است و به آن فضیلت میگویند. طبق این نظر اخلاق مربوط ملکات ثابت است و ربطی به رفتار ندارد. در واقع موضوع این اخلاق، پدیدههای روانی است که جای بحث از کیفیت پیدایش و رشد آن در روانشناسی است، و در علم اخلاق درباره ارزشگذاری و خوب و بد آن بحث میشود. اما درباره اینکه چه کسی خوبی و بدی این ملکات را تعیین میکند نیز بین افلاطون و دیگران بحثها و اختلاف نظرهایی بوده است، و همه به گونهای آن را به حکم عقل برمیگرداندند. از آنجا که این مسایل مربوط به عمل است، به این عقل «عقل عملی» میگویند.
در همان دوران، عالمان برجسته و بهنامی بودهاند که این نظر را قبول نداشتند و در تبیین این مسایل میگفتند: آدمیزاد به دنبال این است که در زندگی خوش بگذراند. اگر در اخلاق توصیه میشود که مثلا عدالت یا ترحم داشته باشید، برای این است که اکثر مردم در جامعه خوش بگذرانند؛ وقتی عدالت رعایت شود، به حقوق همدیگر تجاوز نمیکنند؛ این است که همه راحتاند، و اصولا اخلاق برای این است که راحت زندگی کنیم. همه چیزهایی که انسان به دنبال آنهاست، برای به دستآوردن لذت است؛ میخواهد به آرامش، راحتی و آسایش برسد؛ جنگ و دعوا نباشد و راحت بتواند زندگی کند. خوب اخلاقی یعنی آنچه موجب راحتی زندگی میشود، و کمالات نفسانی واقعیتی ندارد.
کسان دیگری میگفتند نمیتوانیم بگوییم که خوبی کارها فقط برای منفعت، سود یا لذتی است که برای ما ایجاد میکند. چیزی در کارهای خوب است که انسان از آنها خوشش میآید،حتی اگر سودی هم برای خودش نداشته باشد. درست است که انسان وقتی مثلا با فداکاری کسی روبهرو میشود حالت اعجابی برایش پیدا میشود و از دیدن آن عمل لذتی میبرد، اما این کار را به این دلیل خوب نمیداند، بلکه چیز دیگری در آن عمل وجود دارد که به آن خوب میگویند. این خوبی یک نوع زیبایی است. رفتارها نیز مانند اشیاء خارجی نوعی زیبایی و زشتی دارند. ما از دیدن برخی از اشیای خارجی خوش یا بدمان میآید. این حالت به خاطر کیفیتی است که در این شکل و قیافه است و اگرچه آن شیء را با چشم میبینیم، ولی زیبایی آن را با چشم درک نمیکنیم، بلکه دارای قوهای باطنی هستیم که به وسیله آن زیبایی را درک میکنیم. رفتارها نیز اینگونهاند، و همان طور که محسوسات زیباییهایی دارند و قوه خاصی آن را درک میکند، بعضی از رفتارها نیز زیباییهایی دارند که اگرچه حقیقت آنها را نمیدانیم، اما واقعیتی است که همه آن را درک میکنند و ملاک اصلی در خوب و بد اخلاقی، زشتی و زیبایی رفتارهاست. بنابراین، اخلاق شاخهای از علم الجمال و زیباییشناسی است.
در قرون اخیر، کانت، فیلسوف معروف آلمانی، نظر جدیدی را مطرح کرد و گفت: اصلا ما دو عقل داریم؛ عقل نظری و عقل عملی. کار عقل عملی درک خوبیها و بدیهاست. البته این خوبی و بدی ارتباطی با حجم و شکل کار ندارد و بیشترین سهم از این خوبی مربوط به نیت کار است. او میگفت اگر ما بخواهیم کاری را از نظر اخلاقی ارزشیابی کنیم، باید ببینیم که به چه نیتی انجام گرفته است. البته وی بحث را بسیار تجرید میکند و میگوید: ارزش اخلاقی فقط برای نیت «اطاعت عقل» است، و حتی اگر انسان به خاطر ارضای عواطف خود کاری را انجام دهد، دیگر ارزش اخلاقی ندارد. برای مثال مادری که به فرزندش رسیدگی میکند و حتی گاهی جانش را هم فدای او میکند، همه این کار را اخلاقا خوب و زیبا میدانند، ولی کانت میگوید: کار مادر برای ارضای عواطفش است، و اگر این کار را نکند احساس کمبود میکند، و چون او از این کار لذت میبرد، این کارش ارزش اخلاقی ندارد! این مکتب تحول عظیمی در افکار غربیان به وجود آورده است و شاخههای مختلفی پیدا کرده است. هنوز هم در بسیاری دانشگاههای دنیا گرایشهای نوکانتی مطرح است که به صورتی از آن پیروی میکنند.
ما بر اساس آیات قرآن و روایات اهلبیت درباره ارزش اخلاقی چه باید بگوییم؟ آیا ما نیز بگوییم ارزش اخلاقی چیزی بسیار محدود است که برای افراد نادری پیدا میشود، و حتی اگر کاری برای ارضای غرایز، عواطف و خدمت به خلق و... انجام شد، ارزش اخلاقی ندارد؟ این مثالهایی که در دنیا وجود دارد، فداکاریهایی که بعضی از مردم برای نجات انسانها انجام میدهند را چگونه ارزشگذاری کنیم؛ آیا اینها کارهای زیبا و خوبی است؟ چه کسی باید درباره آنها قضاوت کند؟ در بحثهای گذشته کمابیش به ابعاد این مسئله پرداختیم.
بر اساس بینش اسلامی اگر بخواهیم کاری را دارای ارزش اخلاقی بدانیم باید چند نکته را در نظر بگیریم. اولین نکته آن موافق نظر کانت است؛ اگرچه مقداری با آن تفاوت دارد. اصل اینکه ارزش اخلاقی، هم از نظر عرفی، هم از نظر عقلی، و هم از نظر شرعی وابسته به نیت است را نمیتوان انکار کرد. از آیات و روایات بسیاری میتوان این نکته را استفاده کرد که انما الاعمال بالنّیات ولکلّ امرءٍ ما نوی. در مقابل، همین عمل با همه خوبیها و هزینههایی که دارد، اگر برای خودنمایی و ریاکاری باشد، بد میشود، گاهی موجب ابطال عمل میشود، و گاهی عنوان حرام نیز پیدا میکند. در این صورت نه تنها ارزش ندارد، بلکه ضد ارزش میشود. نکته دوم اینکه خود رفتار باید حسن فعلی داشته باشد. اگرچه نیت تأثیرگذار است ولی خود کار نیز باید کار صحیح و خوبی باشد.
نکته سوم این است که ارزشها در دین مساوی نیستند. کانت فقط به یک ارزش اخلاقی در یک درجه قائل است. طبق نظر او اگر کار به قصد اطاعت عقل انجام شد، ارزش دارد و گرنه هیچ ارزشی ندارد. اما بر اساس بینش الهی، ارزشهای اخلاقی و معنوی مراتب دارند؛ مراتبی که عقل ما درست نمیتواند آنها را درجهبندی کند. البته میتوان این ارزشها را براساس مراتب آنها به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته حد نصاب ارزش است که اگر کمتر از این بود ارزش اصیل ندارد. ممکن است کاری فقط از باب مقدمه ارزش داشته باشد. این کار خود ارزش اصیل ندارد، و وقتی به یک حدی رسید، تازه ارزش اصیل شروع میشود که خود آن هم مراتبی دارد.
برای مثال، درباره حاتم طایی معروف است که ایشان انسان سخاوتمندی بوده است و هیچ کس از در خانه او ناامید برنمیگشته است. ولی ایشان قبل از اسلام زندگی میکرده و مسیحی نیز نبوده است. براساس بینش اسلامی، برای اینکه کاری پیش خدا ارزش داشته باشد، باید از ایمان سرچشمه بگیرد؛ مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً؛[1]حیات طیبه که نتیجه ارزشهاست، وقتی حاصل میشود که کار خوب را شخص مؤمن انجام دهد. این معروف است که ایمان و عمل باید با هم باشند تا نتایج کافی را به ما بدهد. حاتم طایی ایمان مطلوب را که نداشت، چون فرض بر این است که دین صحیح را نپذیرفته بود. با این وصف، آیا کارهایش که کارهای ممتازی بود و به همه خدمت میکرد، از نظر اسلام هیچ ارزشی ندارد؟ یکی از نظرهایی که در این جا داده شده و کمابیش قبول هم شده است،این است که چنین کارهایی ارزشی زیر حد نصاب دارد. از روایات استفاده میشود که حاتم طایی در قیامت عذاب نمیشود و لباس مخصوصی به او پوشیده میشود که آتش جهنم به او اثر نکند. او به خاطر اینکه ایمان نداشته به بهشت نمیرود و به مقامات اولیای خدا نمیرسد، اما اینگونه نیز نیست که در آتش جهنم در کنار کفار، فساق، تبهکاران و جنایتکاران بسوزد. سخاوت او به شکل لباسی در میآید که او را از بلاها حفظ میکند. این پاداش کارهای خیری است که انجام داده است. به تعبیر دیگر، روح انسان با سخاوت یا ملکات فاضله دیگر، صفا و نورانیت خاصی برای ارتقا به درجات عالی پیدا میکند، به طوری که اگر ایمان به او عرضه شود و برایش درست توضیح داده شود، میپذیرد. چنین شخصی متفاوت از کسی است که همیشه به دنبال اذیت دیگران است. به چنین ارزشهایی «ارزش مقدمی» میگویند؛ یعنی کاری که مقدمه کمال حقیقی است، اما فرد نتوانسته است آن را به حد آن کمال حقیقی برساند.
نتیجه اینکه ارزش از قریب به حد نصاب شروع میشود؛ از جایی که انسان برای ارتقای روحی، معنوی و کسب کمالات آماده میشود. حد نصاب آن، وقتی است که اولین مراتب ایمان را داشته باشد و عمل را بر طبق آن ایمان انجام دهد، و تا جایی میرسد که مقام آن را جز خدا نمیفهمد. فاصله بین اولین مراتب ارزش تا مرتبهای که مثل امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه به آن رسید، برای ما قابل درک نیست. مؤید این مطلب نیز حدیثی است از پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله که درباره امیرمؤمنانعلیهالسلام فرمود: ضربة علیّ یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین؛ یک ضربت علیعلیهالسلام از عبادت همه انس و جن بیشتر ارزش دارد.
بنابراین ملاک ارزش اخلاقی، نیتی است که بهگونهای با خدا ارتباط پیدا کند؛ کمترین درجه آن، ترس از عذاب خداست، بعد طمع در بهشت و نعمتهای خداست، سپس کاری است که به عنوان شکر نعمتهای خدا انجام گیرد، و بالاخره میرسد به انجام کار از روی محبت خدا که خود آن نیز مراتبی دارد. فرمود: ولکنی اعبده حبّاً له؛ دوستش دارم! وعزّتك وجلالك لو كان رضاك فی أن أقطّع إربا إربا أو أقتّل سبعین قتلة بأشدّ ما یقتل بها الناس لكان رضاك أحبّ إلی؛[2] خدایا اگر رضای تو در این باشد که من در راه تو تکه تکه شوم، یا هفتاد بار به بدترین شکل ممکن کشته شوم و زنده شوم، من رضای تو را دوستتر دارم.
عنصر سوم در تفسیر ارزش اخلاقی اسلام این است که بعضی ارزشها مقدمی و مُعدّ است برای تحقق ارزشهای والاتر. آنهایی که زیر حد نصاب است چیزهایی است که انسان را برای تکامل حقیقی آماده میکند، و تکامل حقیقی از آنجا شروع میشود که بهگونهای بندگی خدا باشد و عنصر الهی در آن موثر باشد. چنین بینشی را میتوانیم تفسیری برای ارزشهای اخلاقی در مکتب اسلام معرفی کنیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/10/06، مطابق با هشتم ربیعالثانی 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
در جلسات گذشته درباره تفاوت ارزشهای اخلاقی و حقوقی گفتیم که ارزشهای حقوقی ضامن اجرای دولتی دارد و اگر حق کسی پایمال شود، باید دستگاههای حکومتی پیگیری کنند و حق صاحب حق را به او برسانند. همچنین گاهی برای تشویق کسانی که حقوق دیگران را رعایت میکنند و ارزشهای حقوقی را محترم میشمارند، پاداشهایی در نظر گرفته میشود. اما در ارزشهای اخلاقی چنین ضامن اجرایی وجود ندارد. هنگامی کار ارزش اخلاقی دارد که انگیزهاش درونی باشد و از ترس دولت و حکومت و معاقبه و مؤاخذه آنها انجام نگرفته باشد. همچنین گفتیم که گاهی بعضی از کارها دو جنبه دارد و از یک جنبه اخلاقی و از جنبه دیگر حقوقی است. بنابراین ممکن است بسیاری از کارها خودبهخود اخلاقی نباشند اما اگر به نیت اطاعت خدا انجام بگیرند، ارزش اخلاقی پیدا کنند.
اکنون این سؤال مطرح میشود که اگر ارزشهای اخلاقی ضامن اجرای بیرونی ندارد و کسی آنها را از انسان مطالبه نمیکند، پس چه ضامن اجرایی برای آنها وجود دارد و وجود و عدم آنها چه فرقی میکند؟ کسی که نه به تشویق دیگران علاقهمند است و نه از مؤاخذه دیگران میترسد، چه ا نگیزهای برای رعایت ارزشهای اخلاقی دارد؟ روشن است که پاسخ مکاتب مختلف اخلاقی به این سؤال متفاوت است.
برخی ریشه ارزش اخلاقی را سود و زیان میدانستند و میگفتند ما ارزش اخلاقی مستقلی نداریم؛ چیزهایی که ضرر دارد اخلاقا نیز بد است و چیزهایی که برای جامعه مفید است، اخلاقا خوب است. از قدیم چنین گرایشهایی بوده است؛ البته اکنون نیز بسیاری از مردم در عمل همین گرایش را در دل خود دارند ولو به زبان نمیآورند. پیروان این مکتب میگویند: ضامن اجرایی این ارزشها همین است که بدانیم اگر با ارزشهای اخلاقی مخالفت کنیم چه ضررهایی برایمان دارد. ما اگر بخواهیم ارزشهای اخلاقی در جامعه رواج پیدا کند، باید بکوشیم که به مردم بفهمانیم و کودکان را اینگونه تربیت کنیم که اگر با ارزشهای اخلاقی مخالفت کنند چه ضررهایی ممکن است به آنها برسد. مثلا اگر در اموال مردم، در معامله یا در روابط خانوادگی خیانت کنند، دود آن به چشم خودشان میرود، و دیگران نیز به اموال و ناموس آنها تجاوز میکنند. ضامن اجرای ارزشهای اخلاقی همین است که مردم بدانند خوبهای اخلاقی و بدهای اخلاقی چه منافع و چه ضررهایی برای آنها دارد. اگر ما در اثبات این ضررها و منافع به مردم موفق باشیم، مردم خودبهخود آنها را رعایت خواهند کرد؛ زیرا فطرت هر انسانی طالب منافع خودش است.
بعضی دیگر از مکاتب اخلاقی معتقد بودند که ارزشهای اخلاقی یک نوع زیبایی در رفتار است. همانگونه که زیباییهایی حسی وجود دارد و انسان فطرتا از زیبایی خوشش میآید، در رفتارها نیز زیباییهایی وجود دارد و آنهایی که معرفتشان ترقی کرده است و از حد حیوانیت بالاتر رفتهاند، در احسان به دیگران و رعایت حقوق آنان زیبایی درک میکنند و از آن لذت میبرند، حتی اگر برای خودشان ضرر داشته باشد. از اینرو داستانهایی که از فداکاریهای دیگران میشنویم، خوشمان میآید و مایه اعجابمان میشود. ضامن اجرایی این ارزشها نیز همین است که زیباییهای کارهای اخلاقی را به مردم بشناسانیم و این حس زیباشناسانه در رفتار را تقویت کنیم. اینکار با استفاده از ادبیات، مثالها، اشعار و... انجام میشود و مردم از داستان یا قهرمان داستان خوششان میآید و میکوشند که رفتارشان را مثل او قرار دهند.
مکتب دیگری که بسیار معروف است و هماکنون نیز مورد بحثهای آکادمیک است، نظریه کانت و نوکانتیهاست که ارزش اخلاقی را فقط برای حکم عقل میدانند و میگویند: انسان باید به حدی برسد که بفهمد برتریاش بر سایر حیوانات به عقلش است، و اگر به مقتضای عقل رفتار نکند همانند حیوانات دیگر است و ارزشی نخواهد داشت. ارزشهای اخلاقی آنهایی است که عقل به آنها حکم میکند و چون و چرا ندارد. از اینرو کسانیکه پایبند به ارزشهای اخلاقی هستند، حتی اگر در انجام آنها ضرر هم ببینند، حاضرند ضرر کنند، ولی این ارزشها را از دست ندهند؛ حتی گاهی جان خودشان را نیز برای این ارزشها فدا میکنند. بنابراین راه ترویج این ارزشهای اخلاقی در جامعه این است که ما بکوشیم مردم ارزش عقل را بدانند و مقید شوند که احکام عقلی را رعایت کنند. در جلسه گذشته گفتیم که کانت تصریح میکند که اگر کسی رفتار و خدمتی را که مردم بسیار ارزشمند میدانند فقط برای ارضای عواطفش انجام دهد، ارزش اخلاقی ندارد. بنابراین او ضامن اجرای ارزشهای اخلاقی را عقل میداند و میگوید اگر کسی طبق ارزشهای اخلاقی عمل نکند، معلوم میشود عقل ندارد، یا عقلش ضعیف است.
در جلسات گذشته برای توضیح ارزشهای اخلاقی از نظراسلام بحثهای متعددی داشتیم که در هر بحث بُعدی از آن را مورد بررسی قرار دادیم. یکی از ابعاد مهم این نظریه این بود که ارزشهای اخلاقی در اسلام بیش از هر چیز به نیت شخص بستگی دارد. ممکن است کاری با یک نیت ارزش منفی داشته باشد و همان کار با نیت دیگری ارزش مثبت پیدا کند. یک کار با نیتی فضلیت شمرده میشود و همان کار با نیتی دیگر رذیلت به حساب میآید. برای مثال، عبادتی که از روی ریا انجام گیرد، کاری شیطانی است و ارزش منفی دارد. اگر کسی نماز خودش را از روی ریا بخواند، نمازش باطل است و مثل این است که نماز نخوانده است، ولی اگر نیتش برای خدا باشد و واقعا هیچ قصدی جز اطاعت خدا نداشته باشد، ارزش بسیاری دارد.
نکته دیگری که درباره ارزشهای اخلاقی گفتیم و توجه به آن در این بحث مفید است، آن است که ما در دیدگاه اسلامی، ارزش اخلاقی را بین صفر و صد نمیدانیم و ارزشهای اخلاقی دارای درجات متفاوتی است. کانت میگفت اگر کاری به قصد اطاعت عقل انجام گرفت ارزش دارد وگرنه هیچ ارزشی ندارد، اما از نظر اسلام ارزش اخلاقی از حد نصاب شروع میشود و بالا میرود. حتی در اسلام ارزش زیر حد نصاب یا قریب به حد نصاب هم داریم و اسلام ارزش آن را هم صفر نمیداند. آنها نیز به حد نصاب نزدیک است و با توجه به این ویژگی است که میتوان آن را به حد نصاب رساند و ارزشمند کرد.[1] تازه وقتی به حد نصاب رسید باز عددها شروع میشود. ارزشهای اخلاقی در اسلام، همه یا هیچ نیست و حد نصاب آن هم مراتب مختلف دارد. یک کار اگر از یک نفر انجام گیرد، نمرهاش بیست است، ولی اگر دیگری آنکار را انجام دهد نمرهاش زیر ده است، و نمرات افراد با توجه به نیتها و شرایط مختلف آنها متفاوت است. اینکه در مثال به نمره بیست مثال زدیم برای این است که معیار نمره دهی نزد ما تا بیست است، وگرنه نمره این ارزشها حد ندارد و هر چه تصور کنید، باز هم کاملتر از آن وجود دارد، تا به مراتب ارزشهای اخلاقی انبیا و اولیا و امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه میرسد که دیگر عقل ما به آنها نمیرسد.
با توجه به مراتب متفاوت ارزش اخلاقی، ضامن اجرا نیز متفاوت است. نظر اسلام به این قضیه واقعبینانه است و برای اصلاح، تکامل و تعالی جامعه نمیگوید یا باید مثل پیغمبر شوید و یا کار شما اصلا هیچ فایده و ارزشی ندارد. اسلام میگوید: ارزشها مراتبی دارد. همین که از صفر تکان بخورید، قبول داریم، تا کمکم به حد مطلوب برسید؛ اما به هرجا نیز رسیدید، مغرور نشوید و بدانید که بالاتر از این هم هست. روشن است که مراتب مختلفی که برای ارزشها در نظام اخلاقی اسلامی تصور میشود، ضامن اجراهای متفاوتی نیز دارد. برخی از انسانها همانند کودکی میمانند که در خانوادهای زندگی می کنند و پدر حکیمی آن را اداره میکند. کودکی را که تازه به مدرسه یا مهد کودک میرود، چگونه برای درس خواندن تشویق میکنند؟! روشن است که اگر فقط به او بگویند علم چقدر مفید است و عقل انسان را چنین میکند و انسان را از حیوانات متمایز میسازد، چندان اثری نمیکند. نوع کودکان با جایزههایی مثل شیرینی و اسباببازی به کارهای خوب تشویق میشوند؛ باید از آنها در مقابل دیگران تعریف کنند، برای آنها دست برنند تا برای درسخواندن انگیزه پیدا کنند. البته هدف شما از درسخواندن فرزندتان، احترام، تشویق و دستزدن دیگران نیست. میدانید اینها چیز مهمی نیست و ارزشی ندارد، اما او را با این چیزها تشویق میکنید تا انگیزه پیدا کند. این تشویقها یا تنبیههاست که برای بیشتر کودکان انگیزه عمل ایجاد میکند. اگر پدر حکیمی به فرزند خود بگوید باید درس بخوانی تا مثل فلان دانشمند بشوی! او میگوید من نمیخواهم. من میخواهم بازی کنم و در مسابقه برنده بشوم. روشن است که اگر این پدر فقط این روش را برای تربیت کودک اتخاذ کند، موفقیتی ندارد. راه صحیح تربیت این است که مطابق فهم او برای او انگیزه ایجاد کند. ابتدا با شیرینی، اسباببازی، تشویق لفظی، و احترام، او را تشویق میکند.
کمکم عقل کودک زیاد میشود و مزه علم را میچشد و منافع آن را میبیند و خودش انگیزه و رشد پیدا میکند. اگر آن مشوقها نباشد، هیچگاه خودش این انگیزه را پیدا نمیکند و در همان حد فهم بچگی میماند. حتی وقتی پیر میشود نیز به فکر این است که مثلا در مسابقه دو یا فوتبال برنده شود. واقعا افتخارش همین است که ما بالاخره آخرین مسابقه چند گل بیشتر زدیم و ما بردیم. البته ممکن است انسان برای سلامتی بدن یا تکلیف واجب ورزش کند، و گاهی ممکن است ورزش مصالح اجتماعی هم داشته باشد. اما صرف برنده شدن در مسابقه انگیزه عقلانی برای رشد انسانیت نیست، ولی مربی در تربیت کودک نمیتواند این انگیزه را نادیده بگیرد، و برای تربیت کودک ابتدا از همینجا شروع میکند تا کمکم خود کودک به عقلش برسد و بتواند مسائل را درک کند و انگیزه انسانی و عقلانی و بعد هم انگیزه الهی پیدا کند.
انبیا هم در تربیت انسانها از این نکتهها غفلت نکردهاند. خداوند آن قدر به بندگانش لطف دارد که حتی بچههای هفتاد هشتاد ساله! را نادیده نمیگیرد و میخواهد از هر راهی شده آنها هم یک قدم به حقیقت نزدیکتر شوند، بلکه همین مقدمه شود و در آینده رشد بیشتری پیدا کنند. او برای اینکه ارزشهای اخلاقی را در انسانها رشد دهد، ابتدا از چیزهایی شروع میکند که به فهم آنها نزدیک باشد. وقتی کمکم رشد پیدا کردند،روشهای قویتر و ارزشمندتری را اجرا میکند. به عبارت دیگر، متناسب با فهم و استعداد طرف، تاکتیکهای متفاوتی به کار میبرد. او از ابتدا به مردم نمیگوید که من درسهایم را میدهم و شما میخواهید عمل کنید و نمیخواهید نکنید؛ یا کار باید قربة الی الله باشد و سر سوزنی چیزی دیگر در آن دخالت نداشته باشد؛ و هر نیت دیگری باشد، شرک و باطل است و باید دور بریزید! اگر اینگونه بگوید، دیگر کسی نمیماند و این تربیت نتیجه عملی ندارد. این است که اسلام در مقام تربیت عاملهای تقویتکننده و به اصطلاح ضامن اجرایی برای انسان ها فراهم کرده است.
در مکاتب گذشته، متعالیترین ارزشهایی که مطرح میکردند و در سطح بالایی به آن اهتمام داشتند، این بود که میگفتند: اگر انسان کار ضد اخلاقی را انجام دهد، وجدانش ناراحت میشود و به عذاب وجدان مبتلا میشود. در این باره مثالها و داستانهای فراوانی وجود دارد. برای مثال، کسانیکه اولین بار بمبهای اتمی را به کار گرفتند، پس از مدتی متوجه شدند که چه گناه بزرگی مرتکب شدهاند و اختلال روانی پیدا کردند. در روشهای تربیتی قرآن حتی این روشها نیز لحاظ شده است. این نهایت لطف خداست که میخواهد به هر وسیلهای میشود انسانها را از دام شیطان نجات دهد و به طرف کمال سوق دهد. حتی خداوند به آن قسم یاد میکند؛ وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ.[2] ادبا میگویند: «لا» در لا اقسم برای تأکید قسم است؛ یعنی این خیلی قسم بزرگی است. و این موضوع را آن قدر باید محترم شمرد که حتی قسم هم به آن نخورد؛ اصلا نباید آن را در معرض قسم قرار داد. یکی از چیزهایی که قرآن میگوید نباید به آن قسم خورد، نفس لوامه یعنی نفسی است که خودش را ملامت میکند. نفس لوامه ظاهرا همان عذاب وجدان است؛ انسان گناهی کرده است و بعد خودش را ملامت میکند که چرا من این کار را کردم و گاهی شب خوابش نمیبرد. این خیلی ارزشمند است که انسان در درون خودش عاملی داشته باشد که خودش را سرزنش و کیفر کند. البته این عامل گاهی لوازم ظاهری نیز داشته است و درباره زندگی علما و بزرگان نقل شده است که اگر غفلتی میکردند و گناهی مرتکب میشدند، پس از آن روزه میگرفتند یا مدتی از خوردنیهای لذیذ استفاده نمیکردند یا آب خنک نمیخوردند تا جبران گناهی باشد که مرتکب شدهاند. اینها همه نشانههایی از همان نفس لوامه است. قرآن از تشویق بچهها با ابزارهای ظاهری و منافع دنیوی نگذشته است. از این مرحله که مربوط به وجدان اخلاقی است و مکاتب دیگر آن را عالیترین عامل برای انجام کارهای خیر و ترک گناهان میشمارند، نیز استفاده کرده است، ولی همه اینها زیر حد نصاب هستند. اینکه انسان خودش را ملامت کند، عاملی است که کمتر مبتلا به گناه شود یا اگر گناهی کرده است آن را جبران کند.
اما حد نصاب ارزش از آن جا شروع میشود که این عمل اخلاقی به بینهایت وصل شود. زندگی دنیا هر چه طول بکشد، بالاخره تمام میشود. قرآن اینها را حد نصاب نمیداند؛ البته آن را نادیده نمیگیرد، اینها را هم رعایت میکند و به آنها تشویق و از آنها نیز برای تربیت انسانها استفاده میکند، اما حد نصابی که برای ارزش قائل است، جایی است که نتیجه عمل در زندگی ابدیاش ظاهر میشود و با خدایی ارتباط پیدا کند که وجودش ابدی است و هیچ نوع نقص، قصور و ضعفی در آن وجود ندارد. این حد نصاب ارزشی است که اسلام معتبر میداند و از اینرو است که حتی وقتی از اعمال خیر تعریف میکند، باز شرط آن را ایمان میداند؛ وَمَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُوْلَئِكَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ.[3]
از نظر اسلام، برای اینکه کاری حد نصاب ارزش را داشته باشد باید دارای دو عنصر باشد. یکی اینکه در زندگی ابدی انسان مؤثر باشد. کار خوبی که فقط برای نفع دنیاست، زیر حد نصاب است و هنوز به حد مطلوبی که اسلام آن را میپسندد، نرسیده است. اینکه انسان به دیگران خدمت کند تا خودش شاد شود و وجدانش راضی شود، خوب است؛ اسلام آن را تحسین نیز میکند؛ این نتیجه همان نفس لوامه است که اگر خدمت نکند، انسان را ملامت میکند که چرا این کار را کردم و مصلحتی را از دست دادم یا به دیگران ضرر زدم. قرآن میگوید: شما هم باید نفستان به نفس لوامه برسد و از نفس اماره تجاوز کنید، ولی این هنوز حد نصاب ارزشی نیست که خدا میپسندد. بلکه باید رفتارتان طوری باشد که برای سعادت ابدیتان مفید باشد؛ وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا.[4]
عنصر دوم این است که آن رفتار از ایمان سرچشمه بگیرد. اعتقاد به باقی ماندن روح و زندگی ابدی لزوما به معنای ایمان به خدا نیست. در گذشته کسانی بودهاند که میگفتند: روح انسان باقی میماند و ابدی است، و گاهی به صورت حیوانات خوب یا بد دوباره به این عالم برمیگردد. هنوز هم در کشورهایی مثل هند چنین گرایشها و عقایدی وجود دارد. لازمه این اعتقادات این نیست که انسان ایمان به خدا داشته باشد. اعتقاد به آخرت تا زمانی که اعتقاد به خدا در کنار آن نباشد، هنوز ارزش اخلاقی ندارد. ایمان و عمل صالح حد نصاب ارزشی است که خداوند برای فضلیتهای اخلاقی قائل است؛ البته خود این ارزشها مراتب بسیار زیادی دارد که در جلسات گذشته به آنها اشاره کردیم.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[1]. در جلسه گذشته در اینباره خدمات و کرامات حاتم طایی و ارزش کارهای او را بیان کردیم.
[2]. قیامت، 2.
[3]. غافر، 40.
[4]. اسراء، 19.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/10/13، مطابق با پانزدهم ربیعالثانی 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
در جلسه گذشته گفتیم که شرط قبولی اعمال و رسیدن به حد نصاب ارزش، اعتقاد به جهان آخرت و ایمان به خداست، اما این سخن بدان معنا نیست که از دیدگاه اسلام سایر اعمالی که حسن فعلی دارد، هیچ ارزشی ندارند، بلکه ممکن است برخی از آنها ارزشهایی زیر حد نصاب داشته باشند و انسان را برای ترقیات معنوی و انسانی آماده کنند. در مقابل، اگر رفتاری از کفر و عناد سرچشمه بگیرد، هرچند خودبهخود حسن فعلی داشته باشد، حتما ارزش منفی و عذاب دارد و در عالم آخرت که محل ظهور ارزشها، پاداشها و فضیلتهاست، هیچ نتیجه مثبتی برای انجام دهنده آن نخواهد داشت. شبیه این مطلب درباره گناهان نیز مطرح میشود؛ کسی که گناهان کوچکی انجام میدهد، به همین اندازه از کمال نهایی دور میشود، و هرچند کافر نشده و ایمانش محفوظ است، ولی کمکم این گناهان او را از فضای معنوی و الهی دور میکنند و زمانی چشم باز میکند و میبیند در حال زندگی در فضای دیگری است و توجهاش به چیزهای دیگری است.
نکته دیگر اینکه عملی که به حد نصاب رسیده و خداوند آن را ارزش اصیل میشمارد، دارای مراتب بسیار متفاوتی است. اگرچه ما درست نمیتوانیم تفاوت این ارزشها را تشخیص دهیم، ولی کسی که آنها را ارزشیابی میکند، بسیار بیناست. او میتواند تشخیص دهد دو عملی که کاملا شبیه هم هستند، چقدر با هم از لحاظ ارزش تفاوت دارند. هم در آیات و روایات اشاراتی درباره این تفاوت درجات و فاصله بسیار میان برخی از درجات از یکدیگر وجود دارد، و هم اگر خود انسان کمی در خودش دقت کند میتواند بفهمد که حالاتش با هم تفاوت میکند. شاید بعضی از خوبان را دیده باشید که وقتی در مقابل آنها نام جهنم میآید، اشک از چشمانشان جاری میشود، تا نام سیدالشهداعلیهالسلام و زیارت کربلا برده میشود، چشمشان پر از اشک میشود، ولی بسیاری از ما اینگونه نیستیم و اگر صدها بار هم عذاب جهنم را در ذهنمان ترسیم کنیم، خیلی متأثر نمیشویم. پیداست که حالات خود انسان هم در مقابل این مسایل متفاوت است؛ زیرا مراتب خوف تفاوت میکند. یک «خوفا من النار» گفته شده است، اما درجات خوف بسیار متفاوت است. همچنین طمعا فی الجنة به خاطر علاقه به بهشت و رسیدن به ثوابهای بهشتی است، اما اینکه انسان چه اندازه به این بهشت علاقه دارد و این علاقه در او چقدر انگیزه برای کار ایجاد میکند، متفاوت است. قرآن انگیزههای اعمال را دستکم به سه بخش تقسیم میکند؛ خوفا من النار، طمعا فی الجنه و ابتغاء مرضات الله که تعبیر دیگری غیر از بهشت و جهنم است. این چیز دیگری است که مربوط به خود خداست و بسته به این است که چقدر انسان خدا را بشناسد، او را چقدر دوست بدارد، بداند چه خوبیهایی دارد و از آن خوبیهایش چه چیزهایش ممکن است به انسان برسد.
مطلب دیگر اینکه خداوند هیچ بخلی ندارد و هر کسی بخواهد به عالیترین مراتب فضلیت برسد، دست رد به سینهاش نمیزند؛ حتی احترام و تشویقش هم میکند. همتها ضعیف است وگرنه خداوند هیچ کس را از در خانهاش دور نمیکند. بسته به این است که ما چه اندازه همت کنیم و دنبال کدام مرتبه از فضل برویم و چه قدر برای رسیدن به آن تلاش کنیم. مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَالصَّالِحینَ وَحَسُنَ أُولئِکَ رَفیقا؛[1] آنهایی که از خدا و پیغمبر اطاعت میکنند، رفیق انبیا، صدیقین، شهدا و صالحان میشوند و اینها چه خوب رفیقهایی هستند. این آیات حتی به انسانهای عادی مژده میدهد که شما میتوانید به مقام انبیا برسید؛ دستکم اینکه مهمان آنها و همیشه با آنها باشید. اما خداوند _ همانند هر مربی دیگری _ برای تشویق مردم به داشتن همت بلند، آمادگی برای دنبال کردن آن مقامات عالیتر و تلاش و پرداخت هزینه این راه باید سیری را در تربیت اعمال کند.
ما برای اینکه بتوانیم کودکان خودمان را برای کارهایی مثل تحصیل علم، عبادت، راستگویی، مهربانی و... تربیت کنیم، ابتدا آنها را با چیزهایی که خودشان دوست دارند، تشویق میکنیم. درست است که یک قطعه برلیان ارزش بسیاری دارد، اما کودک نمیداند آن چیست و ارزش آن را نمیداند. دانه برلیان برای او با یک تکه شیشه فرقی نمیکند و با آن تشویق نمیشود. راه تربیت کودک این نیست که از ابتدا اشیای قیمتی را به او ارائه بدهند و به او بگویند اگر فلان کار را انجام دهی به اینها میرسی. او ارزش اینها را نمیفهمد، ولی با شرینی، اسباببازی، خندیدن، دستزدن و... تشویق میشود. روشن است که اگر برای تربیت کودک اینگونه عمل نکنیم، کودک از ابتدا درست تربیت نمیشود و به کار خوب علاقه پیدا نمیکند. کودک را باید با همان بیان و همان ابزاری تشویق کرد که برایش انگیزش ایجاد میکند. البته وقتی فهمش بیشتر شد، باید اسباب تشویق را بالا برد. وقتی ارزش احترام بزرگترها را درک کرد، به او میگویند کسی که پیش خدا عزیز باشد، چه قدر ارزش دارد.
قرآن همین روش را برای تشویق مردم به کار خوب و رسیدن به فضائل عالی به کار برده است. خداوند ابتدا نگفته است؛ وَرِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ.[2] او ابتدا به بهشت و نعمتهای آن وعده میدهد، سپس میفرماید: وَرِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ. مثل اینکه میخواهد بگوید شما معنای آن را نمیفهمید، همین اندازه بدانید که این خیلی بالاتر از نعمتهای بهشت است. این روش تربیت حکیمانه است و اگر غیر از این باشد، تأثیری نمیبخشد.
مطلب بالا باعث شده است برخی دچار این سوءتفاهم شوند که ویژگیها و نعمتهایی که قرآن درباره بهشت و جهان آخرت میگوید، برای این است که مردم را تشویق کند، وگرنه واقعیت چیز دیگری است! آنها میگویند سایههای درخت، آب جاری و خوراکیهای متنوع هیچ کدام واقعیت ندارد؛ واقعیت جهان آخرت مثلا همان نورانیتی است که در مقام قرب الهی برای انسان پیدا میشود!
این سخن یک اشتباه بسیار بزرگ است. اگرچه این وعدهها برای تربیت ابتدایی انسانهاست تا رشد کنند و به معارف بالاتر برسند، اما خود اینها نیز واقعیت دارد. این نهایت لطف الهی است که برای سیر انسان مراتبی قرار داده است که همه واقعیت دارند؛ البته استفاده کردن و لذت بردن از هریک از این مراتب برای اشخاص متفاوت است.
فرض کنید کنید امشب مقام معظم رهبری به اینجا تشریف بیاورند و حاضران نیز اجازه پیدا کنند که هر کدام چند دقیقه به حضور ایشان بروند؛ سپس آقا بفرمایند که همه شما شام تشریف داشته باشید. ممکن است کسانی خیلی گرسنه باشند و از این غذا خیلی لذت ببرند؛ البته در خدمت آقا هستند و غذای حلال از دست مبارک ایشان میخورند، ولی بالاخره لذتشان از خوردن غذاست. اما برخی هستند که از یک لقمه نان کوچک که از دست ایشان افتاده باشد بیشتر از اینکه عمری از انواع غذاها بخورند، لذت میبرند. غذا همان غذاست، اما این لذت برای آن است که از دست چه کسی میخورم! من چقدر افتخار دارم که ایشان مرا دعوت کردهاند و به من اجازه دادهاند که با ایشان همغذا شوم! برای او لذت این لقمه با هیچ غذایی در عالم قابل مقایسه نیست.
همه خوراکیهای بهشت واقعیت دارد، آنکه فقط تشنه آب است، فقط آب میخورد و از سیراب شدن لذت میبرد، اما آن کسی که این را لطف الهی میبیند، توجه دارد که خدا چه عنایتی به او داشته، و او را در اینجا قرار داده و این نعمتها را به او رسانده است؛ از خوردن آن غذا لذتی بیش از کسی که برای سیر شدن غذا میخورد، میبرد.
این وعدهها و وعیدهای مادی که در قرآن داده شده است، کلمه کلمهاش حقیقت دارد. میفرماید: كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُوا الْعَذَابَ. میتواند بگوید آنها را در آتش جهنم میاندازیم و پوستشان میسوزد و له و خاکستر میشوند. اگر اینگونه بود این سؤال مطرح میشد که آیا این واقعیت دارد یا ندارد و آیا اینها آتش قهر است یا آتش مادی. اما به تفصیل میگوید: مدام این پوستها میسوزد و دیگر قابل استفاده نیست، باز پوست نو جای آن میرویانیم و دوباره از نو عذاب میشوند. درباره نعمتهای بهشتی نیز همینگونه است؛ میفرماید: وَیُسْقَوْنَ فِیهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنجَبِیلًا؛[3]قرآن وقتی میخواهد شربت گوارای خوش طعم و خوش بویی را معرفی کند، میگوید چاشنی زنجبیل دارد. کان مزاجها زنجبیلا واقعیت دارد؛ البته زنجبیل بهشتی با زنجبیل دنیایی تفاوتهایی دارد، اما واقعا آن شربت چاشنی زنجبیل دارد. از همین شربت اشخاص گوناگون لذتهای مختلف میبرند؛ یکی مینوشد تا تشنگیاش برطرف شود و لذتی ببرد، اما دیگری آن را شربتی میبیند که در دار کرامت خدا به دست بندگان شایسته خدا با احترام به او مینوشانند. این لذت با آن لذت تفاوت بسیاری دارد.
کسانیکه معرفت دارند لذتهای دیگری غیر از مزه و طعم نعمتها را میچشند. نقل شده است که از آیتالله قاضی (ره) پرسیدند: در بهشت انواع خوراکیها، پوشاک، همسر زیبا، مناظر زیبا، گلهای زیبا و... هست؛ آیا نماز هم هست؟ شاید بسیاری از ما تعجب کنیم و بگوییم اینجا نماز خواندیم که در آنجا بهشت برویم، دیگر آن جا برای چه نماز بخوانیم؟! ولی ایشان گفته بود: من بهشتی را که نماز نداشته باشد، دوست ندارم و نمیخواهم. اینها انسانهای عادی بودند؛ پیغمبر و امام نبودند؛ اما در مکتب آنها درس خواندند و از دستوراتشان اطاعت کردند و به این مقامها رسیدند.
گفتیم قرآن در مقام تربیت، مراتب اشخاص را در نظر میگیرد و بیاناتش را طوری تنظیم میکند که هم اشخاص نازل بتوانند از آن استفاده کنند، هم آنهایی که مقامشان بالاتر است حظ خودشان را ببرند. در سوره جن میفرماید: وَأَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً؛[4] فرستادگانی از جن گفتند: شنیدهایم که بعد از تورات موسی جدیدا کتابی نازل شده است و این بیانات را دارد که اگر بر راه صحیح استقامت کنند و پابرجا بمانند، آب گوارایی به آنها خواهیم نوشاند. وعدههای قرآن برای پاداش و نتیجه کارهای خوب و اطاعت خدا و پیغمبر از این جا شروع میشود که آب گوارا به شما مینوشانیم. البته هنگامی ما میفهمیم این آب گوارا چه قدر مزه و لذت دارد که بفهمیم تشنگی محشر چگونه است. از آب گوارا شروع میشود، سپس به شربتی که با زنجبیل مخلوط و معطر و خوشگوار است میرسد که مخصوص انبیا، اولیای خدا و دوستان خداست.
برای اینکه کثرت نعمتهای بهشتی را هم درک کنیم، خداوند توضیح میدهد که این بهشتی که ما به متقین میدهیم، چیز سادهای نیست؛ مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِیهَا... أَنْهَارٌ مِّن لَّبَنٍ لَّمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ؛[5] نهرهایی از شیر در آن جاری است؛ شیری که فاسد و ترشیده نمیشود. أَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى؛ نهرهایی پر از عسل مصفا. لحم طیر مما یشتهون، ازواج مطهرة، حور عین و...؛ چیزهایی که کمابیش بشر، بهخصوص مخاطبان قرآن که عربزبان بودند و در محیط عربستان زندگی میکردند، بهتر میفهمیدند. در آن زمان بسیاری از مردم از گرما اذیت میشدند و اگر سایه درخت و نهر آبی پیدا میکردند، خیلی برایشان لذتبخش بود. اگر انسان در بیابانهای گرم عربستان چند ساعتی پیاده راه رفته باشد و لهله بزند، لذت درختان سایهدار و نهر جاری را درک میکند؛ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ. شاید دلیل ذکر این ویژگیهای بهشت این بوده است که مخاطبان ابتدایی قرآن به این چیزها بیش از همه چیز نیاز داشتند. البته همه انسانها از چنین منظرهای لذت میبرند.
نکتهای که باید به آن توجه داشته باشیم این است که همه اینها حقیقت دارد، اما آنچه مهمتر است جهات روحی و معنوی و لذتهایی است که قابل اندازهگیری با محسوسات نیست. بهترین راه برای اینکه انسان بتواند بویی از این مسایل ببرد، این است که محبت و معرفتی نسبت به اولیای خدا پیدا کند. هر قدر محبت انسان به آنها افزوده شود، مزه انس با محبوب را بهتر درک میکند. خداوند برای اینکه مردم را به اصل دین دعوت کند و برای انجام واجبات اولیه دین به آنها انگیزه دهد، از این عوامل تربیتی غفلت نکرده است.
درست است که همه ما به خدا ایمان داریم و میگوییم خدا هست، همه جا حضور دارد و ما را هم میبیند، اما آیا واقعا آن طوری که باید اثر حضور خدا در عملمان ظاهر میشود؟! آیا اگر باور یقینی به حضور خدا داشته باشیم، ممکن است گناه کنیم؟! روشن است که این ایمان ضعیف است و خیلی زود حجابی روی آن میآید و بیاثر میشود. فرض کنید یک هزارم از دل انسانی جای ایمان است و 999جزء آن غفلت، سیاهی و هوسهای شیطانی است. این سیاهی نمیگذارد آن یک هزارم اثر خودش را بگذارد. آن یک هزارم دروغ نیست، اما آن طور که باید و شاید عمل نمیکند. روشن است که اگر هزارهزارم دل مشغول به یاد خدا باشد، نتیجه دیگری میدهد.
در احوالات سلمان فارسی نقل میکنند که ایشان حتی هنگام قضای حاجت به عورت خود نگاه نمیکرد. او با اینکه بیش از سیصدسال عمر کرده بود خجالت میکشید به عورت خود نگاه کند. این را مقایسه کنید با فرهنگ امروز دنیا که میدانید چگونه است. این مراتب فهم و معرفت و صفات نفسانی در درک نعمتهای خدا و همچنین فهم زشتی اعمال بد و گناهان اثر بسیاری میگذارد. برخی از ما انجام و تکرار بسیاری از گناهان برایمان آسان است، اما کسانی بودهاند که یک گناه در عمرشان اتفاق افتاده است و تا آخر عمر از تکرار آن میترسیدند.
خداوند به حضرت داوود مقام قضاوت داده بود. روزی دو نفر نزد او آمدند و گفتند ما با هم اختلافی داریم. یکی از آنها گفت: إِنَّ هَـذَآ أَخِى لَهُ تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِىَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِیهَا وَعَزَّنِى فِى الْخِطَابِ؛[6]برادرم 99 گوسفند دارد و من تنها یک گوسفند دارم؛ اما برادرم به من گفته است که همین یک گوسفند را هم به من بده! قَالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَى نِعَاجِهِ؛ حضرت داوود گفت: بیجا کرده است که به تو این طور گفته است. او خودش این همه گوسفند دارد، میخواهد با این گوسفند تو چه کار کند؟! بعد هم برای نصیحت و یادآوری اینگونه اضافه کرد: وَإِنَّ كَثِیراً مِّنَ الْخُلَطَآءِ لَیَبْغِى بعضهم علی بعض؛ بسیار اتفاق میافتد که افراد در معاشرت با یکدیگر به هم از این ظلمها میکنند، مواظب باشید به هم ظلم نکنید! این دو برادر بلند شدند و رفتند؛ اما یکباره حضرت داوود متوجه شد که اینچه سخنی بود که من گفتم؟! بدون اینکه از او شاهدی برای راستی سخنش بخواهم، سخنش را قبول کردم! اصلا اینکه او گفت گوسفند را به من بده، ظلم بود؟! جناب داوود چندین سال گریه کرد که چرا من بیتحقیق سخنی بر زبان راندم؛ چرا من در پیشگاه الهی بیحساب حرف زدم؟!
خداوند میداند ما انسانها اینگونه هستیم؛ همه ما ایمانی مثل ایمان سلمان نداریم. تأثیر این اعتقادات نیز در رفتارمان خیلی باهم فرق دارد. او با همین بیانات قرآنی بهگونهای ما را تربیت میکند که هر کس در هر حدی که هست بتواند استفاده کند. او میداند که در عموم مردم، امور دنیوی بسیار بیش از وعدههای آخرتی اثر دارد، و برای اینکه انسانها از هدایت الهی محروم نمانند و کمکم برای ترقی و تقویت ایمان آماده شوند، میگوید: شما نمیخواهید زندگی دنیایتان آباد شود، از خشکسالی نجات پیدا کنید، بارانهای مفید برایتان ببارد، و درختانتان سرسبز و پرمیوه شود؟ او برای اینکه مردم تشویق شوند، میگوید: اگر به دستورات خدا عمل کنید، در همین دنیا نیز رزقتان افزایش پیدا میکند؛ وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَالْأَرْضِ.[7]
عمل به دستورات دین در زندگی انسان اثر طبیعی دارد و حتی اگر آنها به خاطر اینکه روزیشان فراوان شود، به دستورات دین عمل کنند، روحشان کمی تصفیه میشود، دین و وعدههای آخرت را نیز جدیتر میگیرند. این همان تربیت الهی است. از اینجا شروع میکند، میگوید این کار را بکنید تا روزیتان وسیع شود؛ وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً؛ آب گوارا و فراوان به شما میدهیم. کسانیکه دچار خشکسالی شدهاند، مناطقی که آب کم است، خوب معنای ماء غدقا را میفهمند. این وعده الهی انگیزه میشود که آنها از خدا اطاعت کنند. اما وقتی خدا را عبادت کردند، خواه ناخواه عبادت اثر طبیعی خود را در آنها میگذارد و به خدا نزدیکتر میشوند. کمکم به کار خوب عادت میکنند، مزه آن را میچشند، منافع دیگرش را میبینند، با آن انس میگیرند و برای بار بعد بهتر عمل میکنند. کمکم به آنجا میرسد که دیگر اصلا به نعمتهای دنیا اهمیتی نمیدهند و بیشتر توجهشان به آثار معنوی اعمال است.
خداوند برای دعوت به جهاد نیز از همین روش استفاده کرده است. بعد از آنکه سیزده سال که از جریان بعثت پیغمبر اسلام صلیاللهعلیهوآله گذشت، و پس از تحمل آن همه سختیها، کمی تعداد مسلمانها بیشتر شد و خداوند به آن ها اجازه جهاد داد، و بعد هم تأکید شد که حتما باید آن را انجام دهید؛ أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ.[8] طبعاً کسانی تنبلی میکردند؛ تیر و نیزه است و جان دادن، و اگر خداوند فقط بگوید: جهاد کنید تا به ثواب اخروی برسید، اکثر مردم محروم میشوند؛ این است که میفرماید: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَهَا؛[9]خدا به شما وعده میدهد که غنیمتهای زیادی از این جنگ میبرید. وَأُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَریبٌ؛[10] آنکه شما دوست دارید، این است که در جنگ پیروز شوید. شما میدانید که اگر در جنگ شهید هم بشوید، ثوابتان افزوده میشود، اما این دانستن اثر زیادی در عملتان ندارد؛ اما وقتی به شما وعده میدهیم که در این جنگ پیروز میشوید، خیلی مؤثر است. خدا از این نکته در تربیت کم نمیگذارد. میگوید این وعده را به شما میدهم تا بیایید. همین که خدا به وعدهاش عمل کرد، محبت او در دلها بیشتر میشود و آمادهتر میشوند. میگویند وعدههایی که خدا میدهد، دروغ نیست. یک وعده در اینجا داد، به آن عمل کرد، به آن وعده که درباره آخرت میدهد نیز حتما عمل میکند. این است که کمکم ایمان زیادتر میشود و انسان برای اطاعت خدا آمادهتر میشود.
[1]. نساء، 69.
[2]. توبه، 72.
[3]. انسان، 17.
[4]. جن، 16.
[5]. محمد، 15.
[6]. ص، 23.
[7]. اعراف، 96.
[8]. حج، 39.
[9]. فتح، 20.
[10]. صف، 13.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/10/20، مطابق با بیستودوم ربیعالثانی 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
در جلسات گذشته به برخی از مباحث مقدماتی درباره ارزشهای اخلاقی پرداختیم. نکتهای که باید به آن توجه داشت این است که تعریف ما از ارزش اخلاقی بهمعنای تخطئه افکار دیگران نیست. آنچه به نام اخلاق یا مشابهات آن در زبانهای دیگر، به کار میرود با اندکی تفاوت همین است و طبعا در هر علمی از اینگونه تفاوتها وجود دارد؛ یکی دایره موضوع آن علم را وسیعتر میگیرد، یکی محدودتر، یکی روی بعضی از مباحث بیشتر تکیه میکند، یکی کمتر. حاصل آنچه ما با استفاده از آیات و روایات در تعریف ارزش اخلاقی و مقومات آن مطرح کردیم، این بود که مناسب است این ویژگیها را در موضوع اخلاق قرآنی در نظر بگیریم. این سخن به این معنا نیست که تعریفهای دیگری که دانشمندان دیگر از علم اخلاق داشتهاند، تعریفهای نادرستی بوده است. حقیقت این است که اینگونه مسائل بیشتر جنبه قرارداد دارند و انسانها برای اینکه مجهولاتشان را به معلومات تبدیل کنند، آنها را دستهبندی کردهاند و مجموعه مسایلی را که بیشتر با هم ارتباط داشتهاند، یک علم نامیدهاند. سپس دیدند که مسائل برخی از علوم بسیار گسترده شده است، از اینرو حیثیتی در موضوع اضافه کردند تا بر اساس آن، علم را به چند باب تقسیم کنند. اینها قراردادهایی است که در علوم مختلف وجود دارد.
تقسیم علوم نظری به امور عامه، الهیات و طبیعیات و سپس تقسیم علوم عملی به اخلاق، سیاست و تدبیر منزل، تقسیمی است که منسوب به فلیسوفان یونان است. این تقسیم را بیشتر ارسطو پروراند و تاکنون در فلسفه کلاسیک مورد توجه است. البته منظور از علوم در اینجا علوم برهانی است و شامل علوم قرادادی مثل تاریخ، صرف و نحو نمیشود. بر اساس این تقسیم، علم اخلاق از چند هزار سال پیش مورد توجه بوده است و بعدها مسلمانها نیز همان تقسیم را گرفتند، تغییراتی در آن دادند و کمی چاشنی اسلامی به آن اضافه کرده و آن را به یکی از علوم اسلامی تبدیل کردند. یکی از قدیمیترین کتابهایی که در این باب در دسترس ماست کتاب «طهارة الاعراق» ابن مسکویه است که از کتابهای معروف علم اخلاق است که براساس همان اخلاق ارسطویی نوشته شده است. حتی کتابهای «جامعالسعادات» و «معراج السعادة» نیز براساس همان تقسیمات تنظیم شده است. آنها موضوع علم اخلاق را ملکات قرار داده، از افعال و رفتارها بحث نکردهاند، شاید به این دلیل که گاهی کسی کارهایی میکند که مشابه کارهای خوبان است، اما واقعا دارای ارزش اخلاقی نیست. فرد متکبری را فرض کنید که برای اینکه نزد مردم محبوب شود، سعی میکند خیلی با تواضع رفتار کند، یا کسی که برای اغراض مادی دنیوی مثل پیروزی در انتخابات، خیلی پول خرج میکند و از خود سخاوت نشان میدهد، روشن است که به چنین کسانی متواضع یا سخیّ نمیگویند. از اینرو موضوع علم اخلاق را ملکات قرار دادهاند و گفتهاند باید حالت ثابتی داشته باشد تا فضیلت یا رذیلت اخلاقی محسوب شود؛ برای مثال اینطور نباشد که فقط وقتی به مردم احتیاج دارد تواضع کند یا پول خرج کند.
آنها موضوع اخلاق را ملکات میدانستند و برای خود رفتارها هیچ ارزشی (مثبت یا منفی) قائل نبودند. بر اساس این نظر، کار کسی که ملکهاش این نیست ولی در جریانی به گوش کودک بیگناهی سیلی زده، یا هنگام گفتوگوی سادهای اوقات تلخی و فحاشی کرده است، از نظر اخلاقی چگونه است؟ شاید بتوان گفت از نظر آنها اگرچه ارزش اصیل مربوط به ملکات است، اما رفتارها نیز از دو جهت ارزشمند بالعرض هستند؛ یکی از آن جهت که مقدمهای برای تحصیل ملکات هستند؛ اگر انسان بخواهد دارای ملکهای شود، باید آن را تکرار کند؛ بنابراین کارها مقدمه هستند برای کسب ملکات. و جهت دیگر این است که پس از پیدا شدن ملکه، کار و رفتار اثری است که از آن ملکه بروز پیدا میکند.
بعدها در این بحثها تحولاتی پیدا شد تا اینکه در قرنهای اخیر، به خصوص از زمان کانت، گفتند که قوام ارزش اخلاقی به نیت است و ملکه بودن موضوعیت ندارد. مهم انگیزه رفتاری است که از انسان سر می زند. این بود که مسئله حسن فعلی و فاعلی مطرح شد که هم باید کار خوب باشد و هم نیت انجام کار. این تحول باعث شد که تعریف و موضوع علم اخلاق نیز تغییر کند. در گذشته موضوع علم اخلاق را ملکات میدانستند، اما از این به بعد رفتارها موضوع علم اخلاق شد. در ضمن بحثهای گذشته اشاره کردیم که نگرش اسلامی از یک جهت با نگرش کانت موافق و از یک جهت با آن مخالف است؛ کانت میگوید نیت در ارزش اخلاقی دخالت دارد. براساس نگرش اسلامی نیز ارزش کار بدون نیت تعیین نمیشود، اما نگرش اسلامی در اینکه چه نیتی ارزشمند است، با کانت اختلاف دارد. کانت میگوید نیت فقط باید اطاعت حکم عقل باشد، ولی در اسلام ارزشها مراتب دارد و به ارزشهای زیر حد نصاب، حد نصاب و فوق حد نصاب تقسیم میشود. حد نصاب نیز آن جاست که با خدا و زندگی ابدی ارتباط پیدا کند.
در نگرشی که نسبت به اخلاق اسلامی بیان شد، خود رفتارها ارزشیابی و ارزشگذاری میشوند. قوام ارزش در این دیدگاه غیر از حسن فعلی، به حسن فاعلی نیز است. حال این پرسش مطرح میشود که در این نگرش جایگاه ملکات کجاست؟ اگر ارزش اصالتا برای خود رفتار است، ملکه چه ارزشی دارد؟ بر اساس این نگرش ممکن است کسی بگوید که ملکه نیز بالعرض مطلوب است. وقتی شما درختی را میکارید انتظار دارید که میوه بدهد. روشن است ارزش درختی که هر سال میوه میدهد، بسیار بیشتر از درختی است که در عمرش یک بار میوه میدهد؛ اگرچه همان یک بار هم خوب است. ملکه همان ارزشی است که جمع شده، تجمع پیدا کرده و حالت ثبات پیدا کرده است. ملکه از آن جهت که منشأ رفتارهای ارزشی میشود نیز ارزشمند است. خود وجود ملکه باعث میشود که انسان کار اخلاقی خوب انجام دهد. برای مثال، وجود ملکه سخاوت در انسان باعث میشود که فرد در موقع خودش بذل و بخشش کند. درست است که بذل و بخشش ارزش اخلاقی دارد، اما از آنجا که سخاوت سبب پیدایش آن شده است، بالعرض مطلوب است.
نتیجه اینکه این اختلافنظرها مسئلهای برهانی نیست که بگوییم این گفته ما حتما درست است و گفته دیگران که چیز دیگری گفتهاند اشتباه است. ممکن است کسی بگوید ما میخواهیم علمی به نام اخلاق درباره ملکات ایجاد کنیم؛ این اشکالی ندارد. روشن است که بر این اساس، علم اخلاق را به علمی تعریف میکند که از ملکات نفسانی صحبت میکند. اگر ما گفتیم بیشتر بحثهای اخلاقی قرآن ناظر به رفتار است و بیشتر به دنبال این است که رفتارهای ارزشی از انسان صادر شود، به معنای بی اهمیتدانستن ملکات نیست، زیرا وقتی رفتار تکرار شد طبعا ملکه نیز ایجاد میشود. البته بر اساس این نگرش اینگونه نیست که تا وقتی رفتار ملکه نشده است، هیچ ارزشی نداشته باشد یا ارزش آن بالعرض باشد. باید بگوییم خود رفتار نیز ارزش دارد و آثار آن هم در دنیا و هم در آخرت ظاهر میشود و گاهی باعث مقامات بسیار عالی هم میشود.
به هر حال انتخاب اینگونه تعبیرات نباید موجب این تصور شود که این مبنای جدیدی است و مبانی قدما را ابطال میکند. خیر، قرارداد است. آنها قرارداد کردند که درباره ملکات صحبت کنند، ولی ما سعی کردیم ببینیم نظر قرآن به چه مطالبی است، و میگوییم اهتمام قرآن بیشتر به رفتار است، اگرچه درباره ملکات نیز بحث میکند. امر و نهیها در بیشتر آیات به خود رفتارها تعلق گرفته است و این طور نیست که فقط به ملکات امر یا نهی کرده باشد. برای مثال نمیگوید ملکه صبر را کسب کنید، قرآن خود صبر را رفتار مطلوبی میداند که بسیار ارزش دارد و در مقام این است که این رفتار شیوع پیدا کند و انسان برای ایجادش انگیزه پیدا کند.
نکته اینجاست که وقتی ما برای مجموعه مسایلی موضوع خاصی را قرار دادیم و تعریف خاصی از آن کردیم، باید به لوازمش نیز توجه داشته و به آنها پایبند باشیم. طبق تعریف کلاسیک اخلاق، رفتارها ارزشگذاری اخلاقی نمیشوند. اتفاقا معنای کلمه اخلاق نیز با تعریف کلاسیک مناسبتتر است. خُلُق، عادت و رفتار ثابت است و به صرف انجام یک کار خُلُق نمیگویند. ولی برای ما که ارزش اخلاقی را به گونه دیگری تعریف کردیم، کلمه اخلاق جنبه سمبلیک دارد و میخواهیم بگوییم چه علمی درباره این موضوعات بحث میکند؛ حال میتوانید نام آن را اخلاق یا چیز دیگری بگذارید. نامگذاری ماهیت مسئله را تغییر نمیدهد. در اینجا مسائلی پیدا میشود که باید توجه داشته باشیم متناسب با مبانی و تعریفهایی که اتخاذ کردهایم، درباره آنها بحث و آنها را تثبیت کنیم.
یکی از مباحثی که در قرنهای اخیر بسیار مورد توجه قرار گرفته، کتابهای بسیاری دربارهاش نوشته شده و فیلسوفان بزرگی دربارهاش بحث کردهاند، رابطه اخلاق و دین است. در زمانی مسیحیت در اروپا بسیار رواج داشت و بیشتر مدارس علمی تحت سیطره کلیسا بود. منظور از اخلاق نزد آنها اخلاق مسیحیت بود که با استناد به کتاب مقدس و رفتار حضرت عیسی و حواریین مطرح میشد. این جریان تا دوران مدرنیته ادامه داشت، اما از دوران مدرنیته تحولی به وجود آمد؛ مسائل دینی کمرنگ شد و جایگاهی که خدا و ماورای طبیعت در بحثهای عقلی داشت، به انسان داده شد. بحثها انسانمحور شد و حتی به جای خداپرستی، دینی برای انسانپرستی ساختند. این عکسالعمل آن وضعی بود که در دوره قرون وسطی بر مسیحیت حاکم بود و عدهای پیدا شدند که نقطه مقابل آن بودند و منکر ماورای طبیعت، دین و ارزشهای دینی شدند. روشن است که ما با این گروه در اینباره بحثی نداریم.
در این میان برای برخی از دانشمندان که از یکسو اصل دین و پرستش خدا را نمیتوانستند انکار کنند و از سوی دیگر نمیتوانستند اشکالات و نقایصی که در رفتار پاپها و اربابان کلیساها بود را نادیده بگیرند، مسئله رابطه اخلاق و دین مطرح شد. مسایلی در مسیحیت به عنوان اخلاق مطرح بود که فیالجمله مطلوب بود و پشتوانهاش را دین می دانستند، حال این پرسش مطرح شد که اگر این اعتقاد از دست رفت، چه چیزی میتواند جای آن را بگیرد؟ اگر کسی به خدا اعتقاد نداشته باشد، آیا میتواند یک نظام اخلاقی را بپذیرد، یا اگر دین نباشد اصلا جایی برای اخلاق نیز نمیماند؟ آیا میتوانیم اخلاق بدون دین داشته باشیم؟ اگر کسی دین را نپذیرفت چه ضامن اجرایی برای اخلاق وجود دارد و به چه دلیلی انسان باید به رفتار اخلاقی مقید شود؟ این مباحث بالا گرفت و طبعا به نتایج مختلفی رسید. امروز نیز یکی از مباحثی که در دانشگاههای مهم دنیا _ بهخصوص دانشگاههایی که گرایشهای دینی دارند_ مطرح است رابطه بین اخلاق و دین است.
به یاد میآورم که در دوران جوانی در تهران منزلی اجاره کرده بودیم و در آن زندگی میکردیم. روزی در خانه نشسته بودم ویکی از همسایههای ما با مهمان خود صحبت میکرد و آن قدر صحبتشان بلند بود که به گوش ما هم میرسید. یکی از آنها از فضایل دین و ارزشهای دینی تعریف میکرد و میگفت: انسان باید دین داشته باشد و به مال و ناموس مردم خیانت نکند. اگر دین نباشد هرج و مرج میشود، و زندگی تباه میشود. دیگری خوب گوش کرد و پس از مدتی دیگر طاقت نیاورد و گفت: میدانی فلانی! من میگویم آدم باید آدم خوبی باشد، حالا میخواهی دین داشته باش، نمیخواهی نداشته باش. تو باید خیانت نکنی، دزدی نکنی، به ناموس مردم تجاوز نکنی، حال میخواهی نماز بخوان، نمیخواهی نخوان؛ میخواهی به قیامت معتقد باش، نمیخواهی نباش! بالاخره بحث درگرفت و ادامه پیدا کرد و تا آن جایی که من میشنیدم بحث جدی بر سر این مسئله بود که آیا اگر انسان دین نداشته باشد، میتواند انسان خوبی باشد یا خوب بودن با دیندار بودن متلازم است. درست است که آنها از عوام بودند و بحث آنها فنی و استدلالی نبود، اما همین سؤال برایشان مطرح بود. اتفاقا چند شب پیش در تلویزیون نیز آقایی که من میشناختم و در گذشته در بعضی از بحثها به قم میآمد و اکنون نیز استاد دانشگاه است، با آقای دیگری درباره رابطه دینداری و اخلاقمداری صحبت میکردند.
توجه داشته باشیم برخی از مباحثی که به نظر ما ساده و پیش پاافتاده به نظر میآید و چه بسا بسیاری از ما تصور میکنیم که اصلا ارزش بحث ندارند، ذهن بسیاری از افراد متفکر و عالم را به خودش مشغول میکند. کمکم دایره بحثها به مهمترین مسائل زندگی که مسئله دین و اعتقاد به خداست ارتباط پیدا میکند و کسانی معتقد میشوند که دین هم اگر دین درستی باشد، آمده است که انسانها خوب بشوند، شما خوب باش، نماز هم نخواندی، اشکالی ندارد! نماز چه کار به خوبی من و تو دارد؟! افرادی را دیدهایم که نمازخوان هستند، گناهان بزرگ هم میکنند و به مال مردم هم خیانت میکنند. از آن طرف افرادی را هم دیدهایم که نماز نمیخوانند، اما آدمهای درستی هستند، در معاملاتشان بیانصافی نمی کنند و... بنابراین این دو هیچ ربطی به هم ندارند!
از آنچه گفتیم نتیجه میگیریم که جا دارد ما بحثی علمی درباره رابطه بین اخلاق و دین داشته باشیم. این مسئله یک جواب ساده دارد که بسیار سر راست است، ولی برای کسی که گرفتار شبهه شده است قانع کننده نیست. آن جواب ساده این است که دین سه بخش دارد؛ اعتقادات، اخلاق و احکام. بنابراین اخلاق جزیی از دین است. رابطه اخلاق و دین رابطه جزء و کل است. اگر کسی اخلاق داشته باشد جزیی از دین را دارد، اما اگر کسی دین نداشته باشد، اخلاق هم ندارد. برای مثال «دست انسان» زمانی دست انسان است که به پیکر انسان متصل باشد و کار بکند، اگر آن را از انسان جدا کنیم، دیگر دست انسان نیست. مغز گوسفند، هنگامی مغز گوسفند است و کار مغز را انجام میدهد که در سر گوسفند زنده باشد، اما وقتی آن را پختهاید و میل میفرمایید دیگر نوعی خوراکی است و کاری از آن نمیآید. اخلاق هم جزء دین است و هنگامی اخلاق است که در این کل قرار بگیرد و ارتباطش با اجرای دیگر محفوظ باشد. اگر ما آن را از دیگر اجزای دین جدا کردیم دیگر اخلاق نیست.
با اینکه این پاسخ در ظاهر پاسخ روشنی است، اما سؤالات بسیاری پیرامون آن وجود دارد. ممکن است کسی بگوید بله این اخلاقی که جزو دین است به گونهای است که با پایههای اعتقادیاش و با رفتارهای فقهیاش تناسب دارد و با انکار خدا و قیامت نمیسازد. این اخلاق اسلامی است، از اعتقادات سرچشمه میگیرد و اثرش نیز در رفتار ظاهر میشود. اما اگر کسی عقاید دینی را انکار کرد و احکام دینی را هم قبول نداشت، آیا نمیتواند اخلاق خوب داشته باشد؟ آیا چنین کسی فضلیتهایی را که از ناحیه اخلاق میآید نمیتواند داشته باشد؟ فیسلوفی که درباره رابطه اخلاق و دین بحث میکند، میگوید: اگر کسی این چیزها را قبول نداشت، آیا میتواند اخلاق خوب عقلپسندی داشته باشد یا بدون آن اعتقادات نمیشود؟! این بحث دارای چند بُعد است که انشاءالله در صورت لزوم در جلسات آینده به بررسی آنها میپردازیم.
والسلام علیکم و رحمةالله.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/10/27، مطابق با بیستونهم ربیعالثانی 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
قلمرو دین تمام زندگی انسان است
در جلسه گذشته گفتیم یکی از نکتههایی که جا دارد درباره آن بیشتر توضیح داده شود، این است که آیا در ابعاد وجود انسان، جای خاصی برای اخلاق، جای دیگری برای دین و جای دیگری مثلا برای لذائذ دنیاست، یا این مسایل با هم تداخل دارند و در یک مسئله از جهتی بعد دینی، از جهت دیگر بعد اخلاقی، و از جهت دیگر بعد دنیوی آن، مطرح است؟ حاصل اینکه چه رابطهای بین اخلاق و دین وجود دارد؟ گفتیم: کسانی در این زمینه دچار خلطها و اشتباهاتی شدهاند و حتی کتابهای بسیاری در این باره نوشته شده است که آیا اخلاق بدون دین و بدون ایمان ممکن است یا نیست؛ اگر هست چگونه است؛ چگونه پیدا میشود و ویژگیهایش کدام است؟ در این جلسه به بررسی مفهوم اخلاق و دین از دیدگاه اسلامی میپردازیم تا ببینیم از این دیدگاه این دو مفهوم دارای دو حوزه و جایگاه مختلف هستند یا اینگونه نیست؟
در بحثهایی که موضوعات و گاهی محمولاتش از مفاهیم انتزاعی است (یا به تعبیر خاصی در مسائل معقول، از امور اعتباری است نه از مفاهیم ماهوی) گاه خلط واقع میشود، به این دلیل که درست تعریف نمیشود، یا تعاریف و کاربردهای متعددی دارد. این است که توصیه ما همیشه در این طور مباحث آن است که قبل از ورود در متن بحث، واژهها و مفاهیم را معنا کنیم.
در نگاه اول، معنای دین و اخلاق واضح به نظر میرسد، اما اگر دقت کنیم میبینیم که معنای این دو واژه به این وضوح هم نیست. برای مثال، در انتهای سوره جهد میخوانیم: لکم دینکم ولی دین؛ دین شما برای خودتان، دین من هم برای خودم. این سوره با کفار و مشرکین بحث میکند و میفرماید این اعتقادات شما درست نیست، و در آخر نیز میفرماید: اکنون که شما سخن ما را قبول نمیکنید، شما دین خودتان را داشته باشید و ما هم دین خودمان را. روشن است که منظور از دین در « لکم دینکم» دینی نیست که خداوند بر پیغمبرش نازل فرموده است. آنها اصلا به پیغمبر معتقد نیستند و چهبسا در خدا نیز شک داشته باشند.
کلمه دین در لغت عربی کاربرد بسیار وسیعی دارد. از نظر لغت به مجموعه اعتقادات و آیینهای رفتاری یک قوم، دین میگویند. این معنا تقریبا مساوی کلمه آیین در فارسی است. آیین دارای معنای بسیار وسیعی است و حتی اصطلاح «آیین نگارش» نیز به کار میرود. در این کاربرد به مجموعه قواعد و اصولی که انسان به آن معتقد است و در عمل اثر میگذارد، آیین میگویند. یکی از کاربردهای دین نیز تقریبا همین است. البته دین کاربردهای دیگری نیز دارد؛ برای مثال، اصطلاح «یوم الدین» به معنای روز جزا و پاداش و کیفر است.
اما در عرف متشرعه به این معنای وسیع دین نظر نداریم و معنای خاصی از آن مورد توجه ماست. در این عرف ممکن است کسی هزار نوع آیین و آداب و رسوم داشته باشد، ولی بیدین باشد. در عرف متشرعه اطلاق کلمه دین بر محور اعتقاد به خدای جهانآفرین است و اگر کسی به خدا و آفریدگار اعتقاد نداشت، بیدین محسوب میشود، حتی اگر هزار نوع آداب و رسوم داشته، دارای اخلاق خوبی نیز باشد. البته این مفهوم درجاتی دارد. از نظر ما که دین اسلام را دین حق میدانیم شخص باید دستکم به سه اصل محکم معتقد باشد تا او را دیندار بنامیم: ایمان بالله، بالیوم الاخر و بما انزل الله. این همان اصول سه گانه دین است که به آن توحید، نبوت و معاد میگوییم.
اگر کسی به این سه اصل معتقد بود دین دارد؛ البته ممکن است کسانی به خدا اعتقاد داشته باشند، اما به صفات غلطی برای خدا نیز معتقد باشند. برای مثال، در بین علمای بزرگ اهل تسنن کسانی اعتقاد به تجسم خداوند داشتند. ابنتیمیه بالاترین عالم وهابیان نیز چنین اعتقادی داشته است. «مجسِّمه» خیال میکردند خدا جسم دارد و در عرش بر روی کرسی نشسته است! در تاریخ نقل کردهاند ابنتیمیه در مسجد اموی شام روی منبر بود و حدیثیخواند درباره اینکه خداوند شبهای جمعه از آسمان بر زمین هبوط میکند.
سپس از منبر پایین آمد و گفت: همین طور که من از منبر پایین میآیم، خدا نیز از آسمان پایین میآید! این بزرگترین عالم دینشناس وهابیهاست و میگفت: اگر کسی غیر از این بگوید، اصلا اسلامش درست نیست. روشن است که نمیتوانیم بگوییم اینها بیدین بودهاند، بلکه انحرافی در بعضی صفات و اعتقادات و معرفتها داشتهاند.
اصل اعتقاد به اینکه ما خدای آفرینندهای داریم که همه چیز را آفریده و دستوراتی به ما داده است که باید اطاعت کنیم و طبق این دستورات پاداش و کیفر میدهد، دین نامیده میشود؛ البته دینداری مراتبی دارد و کسانی که همین اعتقادات را توأم با انحراف و اشتباه داشته باشند، مرتبهای از دین را دارند. اولیای خدا که عقل و فهم ما به کنه اعتقاداتشان نمیرسد نیز بالاترین مراتب دین را دارند که عرض میکنند: بک عرفتک و انت دللتنی علیک و دعوتنی الیک. بنابراین دینداری هم در اعتقادات و هم در تعبد و عمل مراتب دارد، ولی حد نصابش همان اعتقاد به اصول دین است. این معنای دین است. حال ببینیم این معنا چه نسبتی با اخلاق دارد.
در جلسات گذشته به کاربردهای مختلف اخلاق اشاره کردیم و گفتیم منظور ما از اخلاق کارها ورفتارهایی است که ارزش دارد، و شامل صفات و ملکات اختیاری ثابت نیز میشود. رابطه دین و اخلاق به چند صورت قابل فرض است. یک فرض این است که بگوییم از نظر قرآن و سنت، ارزش اخلاقی بدون اعتقاد به خدا، پیغمبر و قیامت اصلا پیدا نمیشود و انسان هرچند خلق خوب و ملکات فاضله داشته باشد، ولی اگر ایمان و اعتقاد به خدا نداشته باشد، اصلا کارهایش ارزش اخلاقی ندارد. این فرض در حقیقت به این معناست که دین و اخلاق با هم تلازم کلی دارند و از هم هیچ انفکاکی ندارند. فرض دیگر این است که بگوییم بعضی از مراتب اخلاقی بدون دین تحقق پیدا نمیکند، اما تحقق بعضی دیگر از مراتب آن بدون دین ممکن است. در بحثهای گذشته اشاره کردیم که ارزشهای اخلاقی در اسلام مراتب مختلفی دارد و یکی از اقسام آن ارزش زیر حد نصاب است. گفتیم این طور نیست که صبوری، حقشناسی، امانتداری و راستگویی بدون دین از نظر اسلام هیچ ارزشی نداشته باشد، اما تا مادامی که انسان ایمان ندارد، ارزشش به حد نصاب نرسیده است.
در فرهنگ ما ایمان و عمل صالح متلازم هستند و ایمانی مورد توجه اسلام و قرآن است که بعد از آن عمل صالح آمده باشد. همچنین عمل صالحی مورد توجه اسلام است که مسبوق به ایمان باشد؛ مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً.[1] عمل صالح تقریبا همان چیزی است که از نظر اخلاقی حسن فعلی دارد. معمولا در قرآن هر جا صحبت از ایمان است، قبل یا بعد از آن عمل صالح نیز ذکر میشود. اگر عمل صالح بیایمان باشد، حد نصاب مطلوبیت را ندارد و آن تاثیری که باید در سعادت انسان داشته باشد، نخواهد داشت، زیرا سعادت انسان فقط مربوط به دنیا نیست و به آخرت نیز مربوط است. بنابراین این کارها بدون ایمان ارزشی زیر حد نصاب دارد؛ یعنی مساوی با صفر نیست و برای رشد و جهش انسان، استعداد فراهم میکند، اما به حدی نیست که برای سعادت ابدی انسان کافی باشد.
سعادت ابدی ارزش شایع عامی است و در اکثریت قریب به اتفاق آیات قرآن هر جا خداوند میخواهد مردم را به ایمان و عمل صالح ترغیب کند، به آن اشاره میفرماید. برای مثال در آیه 65 سوره مائده میفرماید: وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتَابِ آمَنُواْ وَاتَّقَوْاْ لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلأدْخَلْنَاهُمْ جَنَّاتِ النَّعِیمِ. اگر کار کسی به حد نصاب رسیده باشد یعنی ایمان و عمل صالح داشته باشد، از جهنم خلاص میشود، وارد بهشت میشود؛ امنیت از عذاب و تأمین نعمتهای بهشتی. این ارزش متعارف است. اما ارزش بالاتر از این هم داریم که در قرآن درباره آن اشاراتی وجود دارد و در روایات تفصیل بیشتری درباره آن بیان شده است.
آنهایی که مرتبه عالی دارند هیچ نیت و انگیزهای جز رسیدن به روی والای الهی ندارند؛ إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى؛[2] قدر متیقن این انسانها، حضرات معصومینسلاماللهعلیهماجمعین، و سپس کسانی هستند که در آن مکتب تربیت شدهاند. آنها کسانی هستند که عرضه میدارند: الهی ما عبدتک خوفاً من نارک ولا طمعاً فی جنّتک، ولکن وجدتک اهلاً للعبادة فعبدتک؛ من از ترس جهنم عبادت نمیکنم، طمعی در بهشت نیز ندارم، یافتهام که تو را باید عبادت کرد؛ اگر عبادت نکنم چه کنم؟! در تعبیر دیگری میفرماید: ولکنّی أعبده حباً له، و در روایت دیگری: أعبده شکراً له. این مرتبهای عالی است که ائمه دین بر آن تأکید و اشاره کردهاند که شما هم باید برای رسیدن به این مقام تلاش کنید. میفرمایند: راه ما این است؛ شما هم باید سعی کنید که اینگونه شوید؛ البته کار بسیار دشواری است، اما بدانید چنین چیزی هست و خیلی عالی است. این عالیترین مرتبهای است که ما برای ارزشهای اخلاقی و دینی قائل هستیم. روشن است که رسیدن به این مقام بدون دین نمیشود. کسی که اصلا خدا را باور ندارد، نمیتواند بگوید من عبادت خدا را میکنم به خاطر اینکه او را دوست دارم. خدایی را که باور ندارد چگونه دوست میدارد؟! بنابراین مرتبهای از ارزشهای اخلاقی بدون دین امکان ندارد. اینگونه از مراتب عالیه ارزشهایی است که مخصوص اولیای خداست.
نتیجه اینکه رسیدن به ارزشهای اخلاقی فیالجمله بدون دین نمیشود، و بعضی از ارزشها و مراتب ارزشهای اخلاقی وجود دارد که اصلا بدون اعتقاد به دین امکان ندارد. اما اینگونه نیست که هیچ ارزش اخلاقی بدون اعتقاد به دین و دینداری امکان نداشته باشد، بلکه ارزش زیر حد نصاب را میتوان با اخلاق بدون دین نیز پیدا کرد. ممکن است انسان اعتقاد به خدا هم نداشته باشد، مثلا از روی تنبلی ایمان پیدا نکرده است و شک دارد، اما میداند که انسان باید امین و درستکار باشد؛ میداند دروغگویی بد و زشت است و با تربیتهایی که شده و با فکرها و تجربههایی که دارد، بنا گذاشته است که دروغ نگوید، در مال مردم خیانت نکند و به ناموس مردم تجاوز نکند. در تاریخ هزاران نمونه برای این نوع تعهد وجود دارد، و امروز نیز کسانی را میتوان پیدا کرد که که اعتقادی به اصول سهگانه دین ندارند، اما این را درک کردهاند که خیلی خوب است که انسان اخلاق خوبی داشته باشد و بنا گذاشتهاند که اینها را رعایت کنند. بنابراین نمیتوان گفت که هیچ مرتبهای از ارزشهای اخلاقی بدون دین امکانپذیر نیست. این مطلب افزون بر اینکه قابل اثبات نیست،خلاف آن را هم میتوان اثبات کرد.
البته رسیدن به عالیترین مراتب ارزشهای اخلاقی بدون ایمان به خدا نه قابل اثبات است و نه میتوان برای آن مصداقی پیدا کرد، چنان که با تحلیل عقلی نیز هماهنگ نیست. اولا یکی از صفات خوب اخلاقی این است که انسان باید قدردان باشد و از کسی که نعمتی به او دادهاست، قدردانی و تشکر کند. حال انسان از خداوند که این همه نعمت به او داده است، نباید قدردانی کند؟! نباید بگوید این نعمتها را چه کسی به من داده است و در مقابلش به خاک بیفتد و سر به سجده بساید؟! ثانیا عالیترین مراتب ارزش اخلاقی برای کاری بود که به عشق خدا، به شکرانه او و برای رسیدن به وجه او باشد، انسان تا اعتقادی به الله نداشته باشد، چگونه میخواهد چنین انگیزهای داشته باشد؟! بنابراین رسیدن به این مراتب از ارزشهای اخلاقی بدون دین اصلا امکان تحقق ندارد.
برخی میگویند نظام اخلاقی با نظام دینی دو مقوله هستند که هیچ ربطی به هم ندارند و انسان میتواند دین داشته باشد، اما اخلاق نداشته باشد. آنها دین را فقط همان نماز و ذکر و... میدانند و گاهی میگویند: ما انسانها دینداری دیدهایم که بداخلاق هستند؛ تندی میکنند، دروغ میگویند و.... اما همانگونه که اثبات شد، دین رنگی است که به زندگی انسان میخورد و همه شئون زندگی او را فرا میگیرد. چیزی در زندگی ما وجود ندارد که مصداق یک ارزش دینی قرار نگیرد و در آن، جای اطاعت خدا و دستکم شکر خدا نباشد. قلمروی دین تمام هستی انسان را فرا میگیرد و در زندگی کاری نداریم که دین از دادن حکم درباره آن منع شده باشد. دینداری فقط به معنای نماز خواندن، ذکر گفتن و تسبیح در دست گرفتن نیست. راستگویی و امانتداری نیز جرء دین است و البته حد نصابش این است که این کار را برای اطاعت خدا انجام دهد. اما اگر کسی فقط برای این راست بگوید که مردم دوستش بدارند، معروف شود و به او اعتماد کنند، اگرچه ارزش زیر حد نصاب را دارد، اما حد نصاب ارزش اسلامی را ندارد. ارزش آن صفر نیست، اما به حدی نیست که در سعادت ابدی انسان موثر باشد. اگرچه راستگویی، سخاوت، و... باعث میشود که به حق خیلی نزدیک شود و به راحتی میتواند جهش کند و مراتب کمال را طی کند.
از کسانی که میگویند اخلاق و دین دو مقوله متفاوت هستند و ربطی به هم ندارند، ابتدا باید بپرسیم اخلاق و دین را به چه معنا میگیرید: اگر دین را فقط نماز و عبادت میدانید، جای تأمل دارد، اما اگر دین روشی است که ما در زندگی اتخاذ کنیم که موجب سعادت ابدی ما باشد و خداوند آن را میپسندد، باید بدانیم که خداوند غیر از سعادت ما چیزی را نمیخواهد. او دین را نیز برای این نازل کرده است که ما به سعادت برسیم. همه زندگی ما تحت احکام دین است و چیزی جدای از آن نداریم که بگوییم اینجا جای اخلاق است و جای دین نیست. دین نیز دارای سه بخش اعتقادات، اخلاق و احکام است و اخلاق جزیی از دین است. بنابراین اخلاق و دین از هم انفکاک ندارند و نمیتوان بدون اخلاق دین کاملی داشت. دین کامل دینی است که هم اعتقادات داشته باشد و هم اخلاق و هم رفتار صحیح و مشروع. بنابراین برای اثبات رابطه یا انفکاک اخلاق و دین ابتدا باید این دو را معنا کنیم. در این مرحله جای این نیست که بگوییم این اصطلاح درست یا غلط است.
ما منظور خود را از دین و اخلاق گفتیم. همچنین گفتیم که ارزشهای اخلاقی، ارزشهای کشدار و ذومراتبی است که از قریب به حد نصاب شروع میشود و تا جایی پیشمیرود که عقل ما به آن نمیرسد. اینها همه ارزشهای اخلاقی است. عبادت نیز یکی از ارزشهای اخلاقی است و در عبادتی که «حباً للّه» باشد، نیت حب اثر دارد. گفتیم قوام فعل اخلاقی به نیت است. وقتی من خدا را دوست دارم، لازمه محبت خدا این است که در مقابل او این محبت را ابزار کنم. این مقوم فعل اخلاقی است و خودش مصداق ارزش اخلاقی میشود.
بسیاری از اشتباهاتی که بین مردم درباره ارزشیابی و ضرورت دین از یک طرف و ارزشهای اخلاقی از طرف دیگر مطرح میشود، برای این است که به این بحثهای مقدماتی درست توجه نشده است. این کار گسترش پیدا میکند و پیچیدهترین و مهمترین مسائل سیاسی کشور و جهان میرسد. در یکی از دولتهای گذشته فردی وزیر ارشاد بود که اکنون در خارج از ایران زندگی میکند. به ایشان گفته بودند که شما وزیر ارشاد اسلامی هستید، برای اسلام چه کار کردهاید؟ آیا در دستورات و کارهایی که در وزراتخانه شما انجام میگیرد، جایی برای اسلام وجود دارد؟ ایشان پاسخ داده بود که کلمه اسلامی در نام وزارتخانه ما یک پسوند تشریفاتی است و بسیاری از انجمنهای دیگر نیز این پسوند را دارند اما ربطی به اسلام ندارند. بنابراین اولا ما تعهدی نسبت به اسلام نداریم، ثانیا کار ما مسائل مدیریت کشور است و دین و مسایل آن به شما علما و روحانیین ارتباط دارد. شما از ما میپرسید که برای دین چه کار کردهایم، مگر بنا بود ما کاری برای دین بکنیم؟! وزراتخانه ما همان وزرات فرهنگ و هنر زمان شاه است، فقط نامش را عوض کردهاند و یک پسوند اسلامی به آن چسباندهاند، وگرنه کار ما ربطی به اسلام ندارد و شما نباید از ما توقعی داشته باشید. وقتی این کلام را باز کنید با همان مسئله ارتباط دین با سیاست، اخلاق و ارزشها ارتباط پیدا میکند. میگویند اصلا ما برای آزادی و توسعه پایدار کشور انقلاب کردیم و میخواهیم ترقی کنیم. ترقی هم به این است که مثل یکی از کشورهای کافر دنیا شویم؛ اصلا کاری با اسلام و دین نداریم؛ نه ادعای آن را داشتهایم، و نه وظیفهای در این راه برای ما تعیین شده است. اگر دینی هست و باید برای دین کاری کرد،کار شما آخوندهاست!
اما همه میدانیم که انقلاب ما انقلاب اسلامی است و با انقلابهای مارکسیستی متفاوت بود. این انقلاب ماهیت دیگری داشت. در این انقلاب مردم برای اجرای احکام دین و ارزشهای اسلامی جان دادند. آنها در این راه آنچه داشتند، فدا کردند. حتی نوجوانهای دوازده - سیزده ساله در این راه فدا شدند، که امام درباره آنها فرمود: اینها رهبر ما هستند. آیا مردم ما این کارها را کردند تا کمی اقتصادما و تکنولوژیمان پیشرفت کند؟ ماهیت انقلاب ما انقلاب اسلامی است و اگر اسلام را از آن برداریم، اصلا این انقلاب ما نیست. این پسوند یک عنوان تشریفاتی نیست، بلکه برای این بوده است که ماهیت انقلاب را نشان دهد.
به عقیده ما بسیاری از مسئولان کشور به ولایت فقیه باور ندارند. میگویند: امام چیزی گفت و مردم نیز احترام کردند و پذیرفتند، وگرنه، اصل دموکراسی و لیبرالیسم است. مردم رأی میدهند و یک رئیسجمهور را چهار سال برای خودشان تعیین میکنند. اختیارشان را هم به دست او میدهند که هر کاری تو میکنی همان درست است. دیگر ولیفقیه چه کاره است؟! ته دل بسیاری از مسئولان همین است، البته جرأت نمیکنند که آن را بر زبان بیاورند. این مسایل را ساده نگیریم! درباره نفی یا اثبات آن خوب فکر کنیم. اگر نیست صاف بگوییم دروغ است، اما اگر هست، باید به آنها پایبند باشیم! بدانیم هزاران جان پاک در این راه داده شده است. بنده با گوشهای خودم از یکی از مسئولان بالای کشور شنیدم که میگفت: ما فقط به این دلیل ولایت فقیه را قبول داریم که در قانون اساسی آمده است. نتیجه اول این سخن این است که اصل قانون اساسی است، و نه اسلام. اعتبار قانون اساسی به این است که مردم به آن رأی دادند، حال خدا بگوید یا نگوید. نتیجه دوم آن این است که مردم حق دارند اصل ولایت فقیه را از قانون اساسی حذف کنند، و وقتی مردم این کار را کردند،از اعتبار میافتد! درحالی که امام میفرمود: ولایتفقیه شعاع ولایت الله است. این منصب جعلی و قراردادی نیست که با وضع و رأی ما بیاید یا برود. خدا آن را تعیین کرده است و وظیفه شرعی ماست که در جایی که جای اعمال نظر ولی فقیه است از او اطاعت کنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/11/04، مطابق با ششم جمادیاولی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
اصول اعتقادات، پایههای ارزش اخلاقی
بحث ما در دو جلسه گذشته درباره ارتباط اخلاق با دین بود و گفتیم دین اسلام شامل همه عرصههای زندگی میشود و دستورات اسلامی در هر زمینه ارزشهایی را مطرح میکند. بنابراین ارزشهای اخلاقی آن چنان نیست که اختصاص به حوزه محدودی از زندگی داشته باشد، بلکه شامل همه عرصههای زندگی میشود. به دنبال این بحث این پرسش مطرح میشود که آیا ارزشهایی که دین در عرصههای اخلاقی مطرح میکند با ارزشهایی که در جامعه مطرح میشود و در محاورات عرفی روی آن تکیه و در محافل علمی و دانشگاهی از آن بحث میشود، یکسان است یا اینگونه نیست و ممکن است در جایی علمای اخلاق کاری را خوب و ارزشمند معرفی کنند، ولی دین آن را ارزش نداند. این سؤال هنگامی مطرح میشود که در همان جایی که اخلاق حکم دارد، دین نیز نظری داشته باشد. روشن است که اگر حوزههای اخلاق و دین با هم تفاوت داشته باشد، تضادی پیدا نمیشود و هر یک در حوزه خودش قضاوت میکند. اما اکنون که فرض کردیم دین شامل همه عرصههای زندگی میشود و مطالب اخلاقی را نیز در برمیگیرد، این سؤال مطرح میشود که آیا پاسخ دین به سؤالات اخلاقی عین پاسخی است که علما و دانشمندان و فیلسوفان اخلاقی میدهند یا با هم تفاوت دارد؟
میدانیم که حتی دانشمندان یک علم نیز در همه مسائل آن علم، نظر واحدی ندارند و در بسیاری از مسایل با هم اختلاف دارند. شاید نتوانیم علمی را نشان دهیم که همه مسائلش از طرف متخصصان، به صورت یکسان حل شده باشد و پاسخ همه یکی باشد. البته اختلاف، کم یا زیاد دارد و مسایل اختلافی در برخی از علوم مثل ریاضیات بسیار نادر و کم است، ولی اکثر علوم اینگونه نیست و حتی نظر دانشمندان علوم طبیعی که همیشه با تجربه سر و کار دارند و میتوان نتایج آنها را با تجربه سنجید و اثبات یا نفی کرد، مختلف است. اختلافی که همه ما از آن اطلاع و با آن سر و کار داریم، اختلاف نظر پزشکان در معالجه بیماریهاست که صرفنظر از بعضی از بیمارهایی که اصلا نمیشناسند، در معالجه بیماریهایی که شناختهاند نیز با هم اختلاف دارند. این مسئله به این معناست که دانشمندان و صاحبنظران در حل مسائل این علم با هم اختلاف دارند. وقتی صاحبنظران علوم تجربی و بشری اینگونه با هم اختلاف دارند، اختلافنظر در بین متخصصان اخلاق با دینشناسان و اسلامشناسان بسیار طبیعی است.
در جلسات گذشته اشاره کردیم که پاسخ برخی از مسائل اخلاقی از طرف صاحبنظران و مکاتب مختلف اخلاقی متفاوت است. برای مثال از نظر کانت شرط ارزش اخلاقی این است که کار به قصد اطاعت حکم عقل انجام گیرد، و اگر کسی از روی عواطف یا به امید رسیدن به ثواب کاری را انجام دهد، کارش ارزش اخلاقی ندارد. همچنین مکاتب مختلف درباره لزوم انجام یا عدم انجام یک کار با هم اختلاف دارند. برای مثال کانت معتقد است که ارزش راستگویی مطلق است و در هیچ شرایطی نباید دروغ گفت. او میگوید اخلاقا همه باید راست بگویند حتی اگر این راستگویی موجب مرگ یک مؤمن یا پیغمبری شود. ولی بسیاری از مکاتب دیگر و از جمله اسلام معتقدند که در این جاها شرایط دیگری است و ارزشهایی با هم تضاد و تزاحم پیدا میکنند. باید دید کدام ارزش در آن زمینه مهمتر است و آن را مقدم داشت؛ بنابراین در بعضی از مواقع باید دروغ گفت. برای مثال اگر میتوان جان مؤمن بیگناهی را با یک دروغ نجات داد، باید این دروغ را گفت و جانش را داد. همانگونه که ملاحظه میفرمایید در خود علم اخلاق و مکاتب اخلاقی نیز اختلاف وجود دارد، بنابراین طبیعی است که نظر دین در مسائل اخلاقی در مواردی با نظر متخصصان اخلاق تفاوت کند.
حال این پرسش مطرح میشود که ریشه و ملاک این اختلاف در چیست؟ ملاک اختلاف نظر کانت با سایر نظرات در این است که او مقوم ارزش اخلاقی را نیت اطاعت عقل میداند و میگوید اگر این نیت نباشد، کار هیچ ارزشی ندارد. ریشه اختلاف دین با سایر نظرات چیست؟ چرا نظر دین در بعضی از مسائل با نظر عموم مردم در تعیین ارزشهای اخلاقی متفاوت است؟
از دیرباز بین دانشمندان، اختلافی بنیادی درباره رابطه ارزش و منفعت مطرح بوده است و در دوران جدید نه تنها این اختلاف در بین محافل علمی و دانشگاهی حل نشده، بلکه بالا گرفته است. آن اختلاف این است که آیا ذات ارزش با نفع و سود دو مقوله متفاوت هستند و ربطی به هم ندارد یا این دو یکی هستند؟ بسیاری از دانشمندان بزرگ معتقد بودهاند که ارزشها به نفع و مصلحت برمیگردد. البته این منفعت ممکن است آگاهانه، نیمهآگاهانه یا ناآگاهانه باشد. فردی را فرض کنید که میببیند مظلومی را شکنجه میدهند و میداند که اگر برای نجات او اقدام کند جان خودش به خطر میافتد. اگر این فرد اقدام به خطر کند، کار ارزشمندی انجام داده است ولی ممکن است نفعی در آن نباشد و چهبسا ضرر نیز بکند و خود آسیب ببیند. طرفداران این نظر میگویند در اینگونه از موارد انسان خیال میکند که ارزش و منفعت با هم تفاوت دارند، اما حتی در اینگونه موارد نیز انسان به صورت نیمهآگاهانه یا ناآگاهانه به دنبال منفعت خودش است.
برای مثال وقتی انسان فردی را در سرمای زمستان میبیند که لباس محدود و پارهای دارد و رنگش پریده و مریض است، دلش میسوزد. اگر کسی کار خودش را رها کند یا حتی از مال خودش مایه بگذارد، لباسی برای این فرد بخرد، از او پذیرایی کند و او را به دکتر ببرد، کار خوبی کرده است و کارش ارزش اخلاقی دارد ولی همه این کارها به فایده و نفع خود او برمیگردد. در واقع وقتی این فرد را در این حالت میبیند، ناراحت میشود و احساس بدی پیدا میکند. در پی این احساس خلأی در خودش احساس میکند و میخواهد خودش را راحت کند تا آرامش پیدا کند. به تعبیر دیگر وجدانش ناراحت میشود و میخواهد وجدانش را راضی کند. بنابراین وقتی این کارها را برای این فرد انجام میدهد اگرچه برای او هزینه کرده است و پول و وقت برای او گذاشته است، اما وجدانش راضی شده است. این رضایت وجدان نفعی است که به او میرسد. بنابراین باز هم این کار را برای خوشی و شادی نهایی خودش انجام داده است؛ البته این انگیزه نیمهآگاهانه است و وقتی دارد این کار را انجام میدهد، نمیگوید من این کار را میکنم تا شاد شوم. آن انگیزهای که در خودآگاه اوست، خدمت به دیگران است، اما در پشت این انگیزه، انگیزه دیگری وجود دارد که مخفیتر است. او میخواهد بیماری و مشکل آن شخص برطرف شود تا وجدان خودش راضی شود، یا به فرض اگر دیندار است میخواهد اجر اخروی ببرد. اجر اخروی نیز نفعی است که به خود او میرسد. ظاهرش این است که هیچ نفعی برای خود او ندارد و میخواهد دل دیگری را خوش کند، اما در حقیقت معتقد است که این کار ثواب دارد و در آخرت به او بهشت میدهند.
بنابراین اگر درباره هر کار ارزشمندی دقت کنیم میبینیم که در نهایت به نفعی برمیگردد که به خود انسان میرسد. البته گاهی این نفع بیواسطه است و گاهی با چند واسطه فرد به آن نفع میرسد. این بحثها از قدیم بوده است و شاید شما هم در بعضی مقالات و کتابها آنها را ملاحظه فرمودهاید، و حتی کتابی بحث دنیا و آخرت در اسلام را همان بحث سود و ارزش دانسته بود!
در جلسات پیش گفتیم اسلام حد نصابی برای ارزش قائل است که این کف ارزشهاست. از نظر اسلام اگر کسی بخواهد ارزشی را واجد شود که موجب کمال انسان میشود، باید این اندازه از شرایط را داشته باشد. حد نصاب هم این بود که بهگونهای این عمل به خداوند ارتباط پیدا کند؛ بگوید چون خدا گفته است این کار را انجام میدهم. البته در اسلام ارزش زیر حد نصاب و قریب به حد نصاب نیز داریم و کسانیکه کارهای خوبی میکنند، صفای روحی پیدا میکنند و برای جهش روحی آماده میشوند. کسیکه زندگی خودش را وقف خدمت به مردم میکند، گذشت میکند و مشکلات مردم را حل میکند لطافت و نورانیتی پیدا میکند و آماده میشود تا با یک قدم دیگر به سوی کمال پرواز کند؛ آن قدم مسئله ایمان به خدا و قیامت است. تا وقتی ایمان ندارد کارش حد نصاب ارزش را ندارد.
بحث ما درباره اختلاف اساسی بین ارزش رفتار از دیدگاه اسلام و سایر مکاتب بود. با توجه به نکتهای که گفته شد، اجمالا این نکته به دست میآید که در اسلام حد نصاب ارزش این است که انسان کار را بهگونهای با خدا مربوط کند و قصد اطاعت امر خدا در آن باشد، و همانطور که گفتیم خود این قصد نیز مراتبی دارد. اما مکاتب دیگر که حوزه دین را از حوزه اخلاق جدا میدانند، چنین شرطهایی ندارند. آنها یا ارزش را به همان فوایدی برمیگردانند که به انسان میرسد، یا میگویند ملاک ارزش ستایش و مدح عقلاست. یعنی مردم عاقل از کسیکه اینگونه رفتار کند، خوششان میآید و دوستش میدارند، و انسان از آنجا که میخواهد دیگران دوستش بدارند و برایش احترام قائل باشند، آن کار را انجام میدهد. انگیزه اصلی او این است که مردم نگویند عجب انسان بدی است، و از او نفرت پیدا نکنند. این روزها کسانی که در مسابقات ورزشی برنده میشوند نیز احترامی در جامعه پیدا میکنند. انسان دوست دارد که مردم او را بشناسند، احترامش کنند، و عکسش را روی دیوارها بزنند.
دین برخلاف همه مکاتب علمی و فلسفی دنیا، ملاک ارزش رفتار را اطاعت خدا میداند، و این اختلاف نشانه اختلاف در مسایل زیربنایی است. منشأ این ختلاف در حقیقت به نوع جهانبینی این دو برمیگردد. اگر انسان زندگی را محدود در همین زندگی دنیا و موجوداتی بداند که با آنها ارتباط حسی دارد و آنها را درک میکند، و اگر بگوید من تا زندهام و نفس میکشم، هستم و بعد از آن دیگر میمیرم و نیست و نابود میشوم، برای کارهایش نیز به دنبال نفعی است که در همین دنیا به او برسد. چنین کسی هیچ توجیهی ندارد که برای کاری کشته شود، زیرا او ارزش را این میدانست که در این عالم نفعی به او برسد، و با خود میگوید وقتی مُردم دیگر هیچ میشوم، چرا کاری کنم که بمیرم؟! براساس جهانبینی مادی، ارزش هر کار اخلاقی نهایتا تا پای مرگ است و بعد از مرگ ارزشی ندارد.
اما اسلام میگوید: این دنیا با همه طول و عرضش یک سفر است و بعد از مردن تازه به مقصد میرسید و آنجا باید بار بیندازید. زندگی از آنجا شروع میشود. انسان تازه وقتی در آن دنیا مبعوث میشود میبیند تازه اول زندگی است و میگوید: یا لیتنی قدّمت لحیاتی؛ کاش برای حیاتم فکری کرده بودم؛ دنیا که مرگ تدریجی بود. این حیات خودبهخود پیدا نمیشود. انسانها خیلی هنر کنند، سعی میکنند یکی دو روز مرگ مریض را به تأخیر بیاندازند، اما کسی چنین توقعی ندارد که وقتی از دنیا رفت، کسی او را دوباره به این دنیا بازگرداند؛ حتی هیچ کس هم ادعای چنین علمی و قدرتی ندارد. روشن است کسی میتواند دوباره ما را زنده کند که قدرت فوقالعادهای داشته باشد. این کار غیر از خدا از کس دیگری برنمیآید. همچنین در آن عالم _که نمیدانیم چند هزار سال طول میکشد که دوباره زنده شویم_ چه کسی می داند که هر فرد چه کارهایی کرده است و کدام خوب بوده و شایسته پاداش است و کدام بد بوده و مستحق کیفر است؟ روشن است که این محاسبه نیز از کسی غیر از خدا برنمیآید. بنابراین اگر کسی جهان آخرت و حیات بینهایت ابدی را قبول داشته باشد، نمیتواند به خدا اعتقاد نداشته باشد.
همانطور که ملاحظه میفرمایید، این دو بینش (اعتقاد به خدا و معاد و عدم اعتقاد به این دو) هویت انسانها را از هم جدا میکند. انسانی که خودش را همین پیکر میداند، حیاتش را نیز همین هفتاد هشتاد سال زندگی دنیا میداند. چنین کسی به موجود دیگری فراتر از عالم ماده اعتقاد ندارد و این مسایل را خواب و خیال و افسانه میشمارد. روشن است چنین کسی تمام دغدغهاش همین چند روز زندگی دنیاست؛ اما کسی که معتقد است زندگی اصلی بعد از دنیاست و آن زندگی تمامشدنی نیست، باید طور دیگری فکر کند. او میداند چیزهایی که در این دنیا به کارش میآید معلوم نیست در آن عالم به دردش بخورد. هر چه از اسکناسها، کیسههای طلا و نقره، ذخایر معدنی، الماسها و... در موزهها و بانکها جمع کند، وقتی مرد اینها دیگر به چه کارش میآید؟! اختلاف اصلی بین ارزشهای مورد قبول اسلام با ارزشهای مورد پسند انسانهای بیدین به دلیل اختلاف در جهانبینیهاست. دو نگرش کلی است؛ البته اختلافات ریز نیز در همه آنها وجود دارد. ویژگی خاص اخلاق در اسلام به خاطر جهانبینی مورد نظر آن است. اسلام میتواند بگوید: اگر کار خیری کردید، هزاران سال در سعادت خواهید بود، ولی انسان مادی میخندد و میگوید: من هفتاد هشتاد سال بیشتر عمر ندارم، هزاران سال چیست؟!
همانگونه که در جلسه گذشته اشاره کردیم جهانبینی دینی در سه کلمه خلاصه میشود؛ اول اینکه عالم آفریدگار دارد، دوم: زندگی ما منحصر به همین زندگی دنیا نیست، و سوم: بعد از اینکه فهمیدیم انسان در این دنیا کارهایی میکند که ارزش و نتیجهاش هزاران سال با اوست، از کجا بفهمیم چه کاری آن فایده را دارد؟ درباره کارهای دنیا خودمان میتوانیم تجربه کنیم و حتی اگر به نتیجه نرسیدیم نیز میتوانیم از تجربیات دیگران استفاده کنیم. اما انسان از کجا بفهمد که چه کاری در دنیا موجب میشود که در آخرت به او باغ بهشت و نعمتهای دیگر را بدهند؟ از کجا بفهمیم چه کاری موجب آن نعمتها میشود؟ روشن است که خود ما هیچ راهی برای این علم نداریم. بنابراین پس از آنکه به آخرت معتقد شدیم باید به یک راه وحیانی معتقد شویم که راه رسیدن به آن نعمتها را نشان بدهد. این سه مسئله همان اصول دین است؛ توحید، نبوت و معاد. به یک معنا خداشناسی، انسانشناسی و راهشناسی. اینها اصل دین است.
اگر ما این بینش را داشته باشیم، نگاهمان به هستی و زندگی تفاوت پیدا میکند. چنین کسی دیگر برای لذتهای زندگی ارزشی قائل نیست. ولی این بدان معنا نیست که باید همه اینها را رها کند و دیگر به دنبال این مسایل نرود. راز قضیه نیز این است که آن زندگی نامحدود، از همین زندگی محدود ساخته میشود. اگر میخواهی دهها هزار سال آنجا سعادتمند باشی، باید اینجا هفتاد -هشتاد سال زحمت بکشی. اگر این دو با هم ارتباط نداشت، باز مسئله حل نمیشد.در آن صورت، این یک زندگی هفتاد هشتاد ساله بود، و آن هم یک زندگی که هزاران سال طول میکشد. ممکن بود کسی بگوید: همانطور که اینجا کار میکنیم، زندگی میکنیم و غذا تهیه میکنیم، وقتی آنجا هم رفتیم، به کشاورزی و دامداری میپردازیم و در باغهای بهشت گلههایمان را میچرانیم و از شیرشان استفاده میکنیم! ولی قضیه این طور نیست. همهچیز آن عالم را، حتی ساختمانها و درختهای بهشتی را، باید با همین کارهای دنیایمان بیافرینیم. در روایتی از پیغمبر اکرمصلیالله علیهوآله نقل شده است که فرمودند: کسی که تسبیح میگوید، برای هر تسبیح درختی در بهشت برایش غرس میشود. وقتی اصحاب این کلام را شنیدید، خیلی اظهار خوشحالی کردند و گفتند: یا رسولالله! ما خیلی درخت در بهشت داریم؛ چون خیلی تسبیح میگوییم، در آنجا درختهایمان زیاد است. حضرت فرمودند: بله این درختها زیاد است، ولی مواظب باشید آتشی نفرستید که آنها را بسوزاند؛ یعنی بعضی از گناهان است که ثوابهای قبلی را نیز از بین میبرد و عمل انسان را حبط میکند.
اگر ما این نگرش را پیدا کردیم، میتوانیم ارزشهای اخلاقی اسلام را درک کنیم، بپذیریم و به دنبالش برویم، اما اگر بینشمان مادی بود، دنیاگرا بودیم و اهمیتی به خدا و زندگی آخرت ندادیم، طبعا از آن ارزشهای اسلامی درباره اخلاق و سایر ارزشها نیز محروم خواهیم بود. فرض کنید امروز اولین روزی است که به تکلیف رسیدهایم و میخواهیم کاری کنیم که بهترین ارزشها را دارا شویم و به بالاترین کمالات و مراتب عالی قرب خدا برسیم. هر انسانی فطرتاً این کمالات را میخواهد، اگرچه همت افراد متفاوت است. روشن است هنگامی میتوانیم این کار را انجام دهیم که ابتدا اعتقاد صحیحی به خدا داشته باشیم و خدا را بشناسیم. هیچ کاری واجبتر از این نیست. اگر خداوند را نشناسیم دیگر موضوعی برای ارزشها باقی نمیماند. گفتیم خداوند آن ارزشها را به انسان در مقابل کارهای خوبی که خودش راهنمایی کرده است، می دهد. اگر کسی به خدا عقیده درستی نداشته باشد، چه ارزشی به دست میآورد؟! بنابراین لازم ترین کار این است که ما خدا و سپس معاد را بشناسیم. در یک کلمه باید ایمان داشته باشیم.
کسب ایمان واجبترین و مفیدترین ارزشهاست. اگر ایمان باشد درختی است که به هنگام خودش میوههای خوب میدهد؛ ضَرَب اللهُ مثلاً كَلِمَةً طَیِّبَةً كَشَجَرةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء.[1] اما اگر این نبود، هر چیز دیگر باشد، درختی است که از ریشه در آمده است و به زودی خشک میشود و میپوسد؛ كَشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ اجْتُثَّتْ مِن فَوْقِ الأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ.[2] ریشه درخت باید در زمین باشد، از غذای زمین استفاده کند و آبیاری شود تا سرپا بماند و رشد کند. ایمان نیز همینگونه است. باید در دل ثابت باشد، سپس به وسیله اعمال آبیاری شود تا رشد کند و هر روز، هر ساعت بلکه هر لحظه، در سعادت ابدی ما اثری ببخشد. بنابراین کسب ایمان واجبترین کارهاست. این بالاترین ارزش و نخستین ارزشی است که ادیان مطرح میکنند. وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ؛[3] همه پیغمبران ابتدا ایمان را مطرح میکردند؛ پرستش خدای یگانه و اعتقاد به قیامت. اگر این نباشد جایی برای ارزشهای دیگر نمیماند.
اگر این مطلب صحیح است، جا دارد که ما برای این ارزش بهای بیشتری قائل شویم. شما در طول عمرتان چند درصد وقتتان صرف این کردهاید که کاری کنید این ایمان محکمتر شود، در دل ریشه بدواند و به راحتی با شبههای که در اینترنت، فلان کانال تلویزیونی و... مطرح میشود، به باد نرود؟! آیا نباید به این امر اهمیت داد؟! آیا ما کاری واجبتر از این هم داریم؟!
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/11/11، مطابق با سیزدهم جمادیاولی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
در جلسات گذشته گفتیم که ارزش اخلاقی متعلق به رفتاری است که انسان را به سوی کمال نهایی سوق دهد و در سعادت ابدی او تأثیر داشته باشد؛ و از دیدگاه اسلامی چنین چیزی متوقف بر ایمان به خدا و روز قیامت است. از آیات و روایات بهطور قطع استفاده میشود که هر کاری بدون ایمان انجام گیرد، در آخرت نتیجهای نخواهد نداشت؛ وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاءً مَّنثورًا.[1] بنابراین ما قبل از اینکه به کسب ارزشهای اخلاقی بپردازیم، اول باید ایمان کسب کنیم. به یک معنا میتوان گفت: اولین ارزش اخلاقی که در اسلام مطرح است، کسب ایمان است. این مطلب با سخنانی که در برخی از کتابها و بحثهای اخلاقی مطرح است، تفاوتهایی دارد که به بعضی از آنها در جلسات گذشته اشاره شد. همچنین درباره اینکه ما خود ایمان را از ارزشهای اخلاقی بهشمار آوریم نیز ابهام وجود دارد. برای مثال، میگوییم انفاقی که از روی ایمان انجام گیرد، موجب ثواب اخروی میشود، در سعادت ابدی انسان مؤثر است و این انفاق دارای ارزش اخلاقی میشود. اما تعریف ارزش اخلاقی چگونه بر کار کسیکه هنوز ایمان نیاورده و می خواهد آنرا کسب کند، منطبق میشود؟ روشن است که نمیتوانیم بگوییم چنین کسی، همان کسب ایمانش نیز باید مبتنی بر ایمان باشد؛ زیرا این سخن در عمل معنا ندارد و هنوز ایمان ندارد که این کارش مبتنی بر آن باشد. از سوی دیگر در تعریفی که برای ارزش اخلاقی گفته شد، گفتیم این ارزش برای افعال اختیاری انسان است و کاری که انسان از روی اختیار انجام دهد، میتواند چنین ارزشی داشته باشد؛ اما اگر ایمان برای کسی به عنوان یک فعل اختیاری مطرح نباشد، او کاری انجام نداده است تا ارزش اخلاقی داشته باشد!
در جلسات گذشته گفتیم که ارزش اخلاقی در اسلام مراتبی دارد که بعضی از مراتب آن زیر حد نصاب است و تأثیر واقعی در سعادت ندارد. این مراتب اگرچه در رسیدن به سعادت، به انسان بسیار کمک میکند، اما اگر مسبوق به ایمان نباشد، بهشتآور نیست. انسان با فضائلی اخلاقی مثل سخاوت، صداقت، امانتداری و... به مرز آن ارزش اخلاقی که در سعادتش دخالت دارد، بسیار نزدیک میشود. چنین کسی بسیار راحتتر از دیگران ایمان میآورد و برای مؤمن شدن موانع بسیار کمتری دارد. فقط باید یک قدم دیگر بردارد تا ایمان بیاورد. این فضایل ارزشهایی زیر حد نصاب است و هنگامی به حد نصاب میرسد که توأم با ایمان باشد.
اما ایمان اگرچه خودش امری صرفاً اختیاری نیست، اما جدای از اختیار نیز نیست. درباره ایمان سه نظریه وجود دارد؛ بعضی معتقدند که ایمان کاملا اختیاری است و انسان حتی در حال جهل، با اینکه نمیداند چنین چیزی هست یا نیست، میتواند ایمان بیاورد! اگر تعلیمات مسیحیان را دیده باشید، آنها در تبلیغات و تبشیراتشان میگویند: ابتدا ایمان بیاور، بعد علم پیدا کن! اگر میخواهی معرفت پیدا کنی، ابتدا باید ایمان بیاوری! شاید علت اینکه مسیحیان درباره ایمان چنین میگویند این باشد که اساس مسیحیت امروز، تثلیث و پرستش «اب»، «ابن» و «روح القدس» است. این اعتقاد نهتنها هیچ دلیل عقلی ندارد، بلکه دلیل عقلی برخلاف آن نیز وجود دارد. روشن است که اگر کسی بخواهد ابتدا با عقل ثثلیث را اثبات کنند، نمیتواند. این کار شدنی نیست. این است که میگویند: شخص ابتدا باید ایمان بیاورد، پس از اینکه ایمان آورد خدا خود هدایتش میکند، به او معرفت میدهد و علم پیدا میکند! طبق این نظر، ایمان امری کاملا اختیاری است و حتی به امور مشکوک نیز میتوان ایمان آورد. روشن است که این نظر، نظر صحیحی نیست و هرکسی نادرستی آن را می فهمد.
در مقابل این نظر، نظریه دیگری میگوید: ایمان کاملا مثل علم است و وقتی انسان چیزی را بداند، به آن ایمان دارد و اگر چیزی را نداند، یا بداند که نیست، نمیتواند به آن ایمان داشته باشد. علم نیز همیشه اختیاری نیست؛ گاهی انسان چیزی را میداند، ولی برای کسب آن زحمتی نکشیده است. برای مثال، ممکن است اتفاقا چیزی را شنیده و نسبت به آن مطمئن شده است. حتی گاهی چیزهایی را میدانیم که اگر اختیار دست خودمان بود، دلمان میخواست که ندانیم. انسان از دانستن برخی چیزها ناراحت میشود و اگر این دانستن اختیاری باشد، میتواند از علم به آنها جلوگیری کند، ولی گاهی نمیتواند مانع این علم شود و خبری به او میرسد و درباره آن مطمئن میشود. بنابراین همانطور که حقیقت علم اختیاری نیست، ایمان نیز گاهی غیر اختیاری است. گاهی ممکن است ایمان با مقدماتی اختیاری پیدا شود، اما گاهی نیز اینگونه نیست، و انسان به صورت اتفاقی چیزی را مطالعه میکند یا میشنود و به آن اطمینان پیدا میکند؛ حتی برخی خواب میبینند و به آنچه دیدهاند ایمان پیدا میکنند.
با توجه به آیات و روایات این نظریه نیز درست نیست. دستکم میتوانیم بگوییم اصطلاح قرآنی ایمان این نیست. آن ایمانی که قرآن آنرا در مقابل کفر و نفاق مطرح میکند، ایمانی نیست که به صورت اتفاقی پیدا شده باشد. همچنین شواهدی بر این مطلب وجود دارد که انسان میتواند علم داشته باشد ولی ایمان نداشته باشد. برای مثال، فرعون میگفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی؛[2] اما حضرت موسی به او فرمود: لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ؛[3] به تحقیق تو میدانی که این معجزات را خدای آسمان و زمین نازل کرده است. تو میدانی که خدایی هست و میدانی که خداوند اینها را نازل کرده است. خداوند اینها را بر من نازل کرده است، بنابراین میدانی که من پیغمبرم. ولی فرعون خود ادعا میکرد که نمیدانم و تا آخر نیز ایمان نیاورد و کافر بود. البته در آن لحظات آخر وقتی داشت غرق میشد و نفسهای آخرش بود، گفت: آمَنتُ أَنَّهُ لا إِلِـهَ إِلاَّ الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِیلَ؛[4] حالا ایمان آوردم، ولی در روایت دارد که جبرئیل از طرف خدای متعال مشتی لجن بر دهان او زد و گفت: حالا که کار از کار گذشته است و یقین به عذاب پیدا کردی، ایمان میآوری؟! به هر حال فرعون با اینکه میدانست، ولی ایمان نداشت. آیه چهاردهم سوره نمل نیز بر عدم تلازم علم و ایمان دلالت دارد و میفرماید: وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا؛ پیغمبران آمدند و برای اثبات ادعای خود دلائلی آوردند، ولی مردم با اینکه یقین داشتند که آنها درست میگویند، انکار کردند. کفر جحد بدترین کفرهاست و به این معناست که انسان چیزی را بداند و عمداً آن را انکار کند.
گفتیم که گاهی انسان چیزی را میداند ولی به آن ایمان ندارد. حال این پرسش مطرح میشود که با این فرض، ایمان چیست و چه تفاوتی با علم دارد. در پاسخ باید گفت: قوام علم به رفتار اختیاری انسان نیست و از اینرو هرچند ممکن است انسان با مقدماتی اختیاری علم پیدا کند، ولی همیشه اینگونه نیست، و گاهی انسان چیزهایی را میداند که هیچ زحمتی برای آنها نکشیده است. اما قوام ایمان به اختیار است. «دانستن» به طور طبیعی لوازمی دارد، اما همیشه اینگونه نیست که انسان وقتی چیزی را بداند، به لوازم آن هم ملتزم باشد. گاهی انسان با اینکه چیزی را میداند، خوشش نمیآید که به لوازم علمش ملتزم باشد. این حالت روحی نمیگذارد که او به لوازم علمش ملتزم شود، و در اینگونه موارد با اینکه میداند، ایمان ندارد. بنابراین در ایمان عنصری اختیاری وجود دارد. ایمان پدیدهای اضطراری و جبری نیست؛ بلکه انسان اگر بخواهد قبول میکند، و اگر نخواهد قبول نمیکند. در واقع، لازمه ایمان این است که انسان به لوازم علمش ملتزم شود و بخواهد به آنچه میداند پایبند باشد، و به آن ترتیب اثر دهد. اگر انسان این حالت را داشته باشد، میگویند ایمان دارد؛ ولی اگر بنا دارد که علمش را نادیده بگیرد، ایمان ندارد.
ایمان آن است که انسان بنا بگذارد به چیزی که علم دارد، عمل کند. البته ظن نیز مشمول این حکم میشود. در بسیاری از مسایل ممکن است انسان با اینکه هنوز یقین صددرصد ندارد، ایمان بیاورد. اگر دقت کنیم از اینگونه از ظنون کم نیست. انسانها درباره بسیاری از چیزها ادعای ایمان میکنند، اما آن طور نیست که مثل آفتاب برایشان روشن باشد. قرآن نیز در بعضی از موارد تعبیر ظن را به کار میبرد. برای مثال میفرماید: أَلَا یَظُنُّ أُولَئِكَ أَنَّهُم مَّبْعُوثُونَ.[5] این تعبیر بدان معناست که اگر به مسئله قیامت ظن نیز داشتند، کافی بود که به آن ترتیب اثر دهند و بنا بگذارند که به لوازمش عمل کنند. شاید بتوان گفت: اکثر اطلاعات و علمهای یقینی ما، یقین واقعی و صددرصد نیست، و اگر دقت کنیم احتمالاتی درباره خطابودن آنها نیز میدهیم. بسیاری از دانستههای عرفی ما استصحابی است و به آن یقین صددرصد نداریم. ایمان نیز همینگونه است و اینطور نیست که برای آن، یقین صددرصد لازم باشد. در بسیاری از موارد انسان همینکه احتمال قوی بدهد که چنین چیزی هست، میتواند ایمان بیاورد و بنا بگذارد که به لوازم آن ملتزم باشد. شاید بتوانیم بگوییم که حالت فطری انسان اینگونه است که وقتی به چیزی ظن قوی پیدا کرد، دیگر احتمال خلافش را نادیده میگیرد.
به هر حال در ایمان این عنصر اختیاری وجود دارد که انسان قلباً بخواهد به لوازم آنچه میداند یا به آن ظن دارد ملتزم باشد، اما اگر بنا بگذارد که به این لوازم عمل نکند، میگویند ایمان ندارد. روشن است که این ایمان مراتب و شدت و ضعف دارد. ایمان کسی که ظن دارد با ایمان کسی که یقین دارد، تفاوت بسیاری دارد. ظن نیز مراتبی دارد و از 51 درصد تا 99درصد همه ظن است و هر کدام از این درجات خیلی با هم تفاوت دارند. افزون بر اینکه هر درجه را میتوان به درجاتی ریزتر تقسیم کرد. برخی از روایات برای ایمان هفت درجه کلی ذکر کردهاند. درجه اول مربوط به مؤمنان سادهای است که با آنها سر و کار داریم، و درجات عالی آن نیز مربوط به کسانی مثل سلمان است که رفتارشان بهگونهای بود که گویا حقایق غیبی را میبینند. داستان زیدبنحارثه را همه شنیده و خواندهایم. روزی پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله وارد مسجد شدند و زیدبنحارثه را دیدند که رنگش پریده و چشمانش گود رفته بود. از او پرسیدند: کیف اصحبت؛ حال شما چهطور است؟ گفت: اصحبت یا رسول الله مؤمناً؛ در حال ایمان به سرمیبرم. حضرت پرسیدند: ما علامة ایمانک؛ علامت اینکه تو ایمان داری و این قدر مطمئن هستی که خدا این عنایت را به تو فرموده، چیست؟ پاسخ داد: علامتش این است که دیشب از خوف عذاب الهی خوابم نبرد؛ از بس گریه کردهام چشمهایم از فروغ افتاده است، بدنم لاغر شده، و به لذایذ دنیا میل ندارم؛ گویا اهل بهشت را میبینم که در بهشت متنعماند، و گویا اهل جهنم را میبینم که در عذاب معذباند.
گاهی ایمان به حدی میرسد که به یک معنا دیدن نیز بر آن صدق میکند؛ البته نه با چشم ظاهری. برخی وقتی به قیافه کسی نگاه میکردند، میفهمیدند که او اهل بهشت است یا اهل جهنم. برخی با یک نگاه متوجه گناهی که طرف مقابل مرتکب شده بود، یا کاری که کرده بود میشدند. درباره مرحوم آقای میلانیرضواناللهعلیه نقل شده است که فردی به طرف ایشان آمد که عرض ارادتی کند و دست ایشان را ببوسد. ایشان به او فرمودند: با جنابت نزد علما نروید! یعنی مرحوم آیت الله میلانی فهمیده بودند که وی جنب است. خداوند چنین بندگانی نیز دارد، و ما اگر خود نمیبینیم نباید همه چیز را انکار کنیم؛ اگرچه همه چیز را هم نباید به راحتی قبول کرد.
ایمان خودبهخود پیدا نمیشود زیرا هیچ معلولی بیعلت نیست، و طبعا مراتب ایمان هم تابع عواملی است که موجب ایمان میشود. این عوامل در اینکه ایمان شدت یا ضعف پیدا کند، مؤثرند و خود آنها نیز میتوانند مراتب، کثرت و قلت، یا شدت و ضعف داشته باشند. ممکن است یک عامل باشد اما ضعیف یا شدید باشد، یا چند عامل با هم همکاری کنند تا اثر ایمان بالا برود. برای همه ما اتفاق افتاده است که گاهی در اثر حضور در یک مجلس یا همنشینی با کسی سخنی شنیدهایم و حالت رقت قلبی پیدا کردهایم؛ آنگاه وقتی به نماز ایستادهایم، حضور قلب داشتهایم، حالت رقت و بکایی پیدا کردهایم. گاهی نیز اتفاق میافتد که انسان هر چه به خودش فشار میآورد نمیتواند معنای همین کلمات نماز را در ذهنش بیاورد و گاهی هم اصلا یادش میرود. از چیزهایی که همه ما تجربه کردیم هنگامی است که نسبت به چیزی تمرکز و به آن زیاد توجه کردهایم و به تبع آن تمرکز، اثر آن چیز بیشتر شده است. وقتی انسان از چیزی میترسد، هرچه درباره آن بیشتر فکر کند، ترسش بیشتر میشود. همچنین هرچه انسان درباره کسی که دوست میدارد، بیشتر فکر کند، بیشتر با او انس میگیرد و بر محبتش افزوده میشود. ایمان نیز همین طور است.
ممکن است ایمان انسان در ابتدا اثر زیادی در رفتارش نداشته باشد، اما کمکم در اثر تمرکز و توجه به حضور خداوند متعال و صفات و افعال او، افزایش پیدا کند. این تمرکز خود به معنای زنده کردن آن علم و آگاهی است. گاهی دانستن، دانش مردهای است و همانند ندانستن است. ما خیلی از چیزها را میدانیم، اما در طول شبانهروز اصلا یادمان نیست که چنین چیزی هست. بسیاری از معلوماتی که در طول سالها آموختهایم، اینگونه است و همیشه آنها را به یاد نمیآوریم، و هر وقت که به آنها توجه کرده و بیشتر نسبت به آنها تمرکز پیدا کنیم، اثرش بیشتر میشود و آنها را روشنتر میدانیم. وقتی آنها را روشنتر دانستیم، دلمان نیز بیشتر به آنها توجه پیدا میکند، و آثار آنها در قلب و سپس بدنمان بیشتر ظاهر میشود.
اصل ایمان نیازمند علم (علم به معنای عرفی که شامل ظن هم میشود) است، و باید بدانیم تا ایمان بیاوریم. به طور طبیعی انسان به چیزی که علم ندارد یا ظن به عدمش دارد نمیتواند ایمان بیاورد. همچنین ایمان از آن جهت که یک عمل (ولو عمل قلبی) است، فعلی اختیاری است. قرآن به نکته دیگری هم درباره ایمان اشاره میکند، و میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ آمِنُواْ بِاللّهِ؛[6] ای کسانی که ایمان دارید، ایمان بیاورید! معمولا مفسران در تفسیر این آیه میفرمایند: ایمان دوم به معنای تقویت ایمان است؛ یعنی میفرماید ایمانتان را کاملتر کنید و به آن ایمان سطحی اکتفا نکنید.
ایمان مراتبی دارد و انسان میتواند این مراتب را تقویت کند. یکی از شرایط تقویت ایمان این است که آن علم و اعتقادی که مبنای ایمان است تقویت شود، و بیشتر در نفس انسان حضور داشته باشد. هرچه انسان به آن دانستهاش بیشتر توجه داشته باشد، ایمانش بیشتر تقویت میشود. شاید یکی از حکمتهایی که در تعالیم دینی، بهخصوص در تعالیم اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین، بر تکرار عبادات و یاد خدا تأکید شده است، همین باشد که به وسیله این تکرار، انسان به آن مسئله بیشتر توجه میکند، و این توجه باعث بیشترشدن ایمان انسان میشود.
در قرآن سفارش زیادی به به ذکر همیشگی شده است؛ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِیرًا* وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِیلًا.[7] در روایات نیز اذکار بسیاری آمده و سفارشهای بسیاری برای یاد خدا شده است که فکر نمیکنم هیچ کس بتواند به همه آنها عمل کند. به راستی چرا این همه روی این مسایل تأکید شده است؟ چرا در ابتدای نماز میگویند به یک تکبیر اکتفا نکنید و مستحب است هفت مرتبه تکبیر بگویید؟ دلیل آن این است که این تکرار باعث توجه انسان میشود. این توجه باعث نورانیت بیشتر روح میشود. این تکرار باعث تمرکز بیشتر میشود. تمرکز بیشتر باعث میشود که معرفت شما و به تبع آن ایمان شما افزوده شود و به خداوند قرب بیشتری پیدا کنید. اینکه ادیان اینقدر به تکرار عبادات سفارش شده است؛ هفده رکعت نماز واجب، 34رکعت نافله و الی ماشاءالله نمازهای مستحبی که سفارش شده به همین دلیل است. امیرالمؤمنینصلواتاللهعلیه با آن ایمان و معرفتی که داشت، در شبانهروز هزار رکعت نماز مستحبی میخواند. همین تکرارها موجب افزایش نورانیت آن ایمان میشود.
ایمان اصل سیر الی الله است. کمال بدون ایمان امکان ندارد. شاید بتوان گفت همه اعمال خیر دیگری که بر آن تأکید شده و ثوابهای بسیاری برای آنها ذکر شده، به خاطر این است که ایمان انسان را قوی میکنند. سیر ما در عالم، در واقع سیر ایمان ماست؛ ابتدا باید مقدماتش را کسب کنیم، تا اولین مرتبه ایمان را پیدا کنیم و از کفر نجات پیدا کنیم. سپس باید سعی کنیم که این ایمان را تقویت کنیم تا این ایمان به قرب الی الله برسد. به جایی میرسد که دیگر انسان بین خودش و خدا حائلی نمیبیند. این همین ایمان است که دارد رشد میکند.
اولین چیزی که ما به عنوان یک ارزش معتبر باید به فکر کسب آن باشیم، ایمان است. ایمان مادر همه ارزشها و زاینده همه ارزشهای اسلامی است؛ ارزشهایی که از نظر دین معتبر و به حد نصاب رسیده است و بالفعل در سعادت ما مؤثر است. ان شاءالله در جلسات بعد مقداری درباره ایمان و راههای تقویت آن سخن میگوییم.
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. فرقان، 23.
[2]. قصص، 38.
[3]. اسراء، 102.
[4]. یونس، 90.
[5]. مطففین، 4.
[6]. نساء، 136.
[7]. احزاب، 41-42.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/11/18، مطابق با بیستم جمادیاولی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که تکامل واقعی انسان که موجب سعادت آخرت او میشود، در گرو ایمان است. به تعبیر دیگر، ایمان شرط لازم برای رسیدن به سعادت است. در این فرصت مناسب است مقداری درباره ایمان و چیزهایی که به آن تعلق دارد، بپردازیم.
دو واژه اسلام و ایمان خیلی به هم شبیه هستند و گاهی به جای یکدیگر نیز به کار میروند. بسیاری تصور میکنند که اسلام و ایمان دو روی یک سکهاند؛ هر کس مسلمان است، باید ایمان داشته باشد و اگر کسی ایمان نداشته باشد،مسلمان نیست. اما ظرافتهایی درباره رابطه اسلام و ایمان مطرح است که منشأ بحثهای بسیار طولانی و سرنوشتساز شده است. شاید اولین عاملی که باعث توجه به این مسئله شده ، این آیه از قرآن است که میفرماید: قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ؛[1] گروهی از اعراب خدمت رسول اکرمصلیاللهعلیهوآله مشرف شدند و اظهار کردند که ما ایمان آوردیم. آیه نازل شد که شما تعبیر درستی نکردید که گفتید ایمان دارید؛ آنچه اکنون دارید، اسلام است و هنوز ایمان در دلهای شما وارد نشده است. این بیان این سؤال را ایجاد میکند که اسلام و ایمان چه تفاوتی با هم دارند و چطور ممکن است کسی مسلمان باشد اما ایمان نداشته باشد؟ بحثهای بسیاری از همان صدر اسلام بین متکلمان و فرقههای مختلف مسلمانان در این باره مطرح شده است که به برخی از آنها اشاره میکنیم.
برخی تعبیر آیه را نوعی تعارف و تشریفات تلقی کرده، گفتهاند: اینکه میفرماید «هنوز ایمان ندارید» به این معناست که بیشتر دقت کنید. این گروه موضع روشنی درباره این آیه نگرفته و گفتهاند: اسلام و ایمان یکی است؛ هر کس مسلمان است، مؤمن نیز است و هر کس مؤمن است، مسلمان نیز است. یکی از مسایلی که باعث این تصور میشود، این است که کلمه کفر هم در مقابل اسلام به کار رفته و هم در مقابل ایمان. این استعمال کمک میکند که برخی فکر کنند اسلام و ایمان یکی است؛ زیرا در مقابل هر دو واژه، واژه کفر بهکار میرود. روشن است که این گروه با همین آیه محکوم میشوند؛ این آیه تفکیک میکند و میگوید: شما اسلام دارید، اما هنوز ایمان ندارید. وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ؛ یعنی هنوز کار دارد تا ایمان وارد دلهای شما شود و چیزهای دیگری نیز لازم است.
برخی گفتهاند که تفاوت ایمان و اسلام به این است که اسلام فقط همین گفتن شهادتین و اعتقاد به چیزهایی است که خداوند متعال نازل فرموده، ولی شرط ایمان عمل به این دستورات است؛ مؤمن کسی است که به همه آنچه در اسلام تشریع شده است، عمل کند، اما اگر به همه مسایل عمل نکرد، اگرچه مسلمان است ولی مؤمن نیست. مؤمن کسی است که به همه دستورات اسلام عمل کند، بهخصوص گناهان کبیره را مرتکب نشود؛ البته درباره گناهان صغیره خدا خود فرموده است که اگر از کبائر اجتناب کنید، صغائر را میبخشیم؛ إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآئِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَیِّئَاتِكُمْ.[2] پس اگر کسی میخواهد ایمان داشته باشد، افزون بر گفتن شهادتین و قبول اعتقادات، باید به واجبات عمل و کبائر را ترک کند و اگر کسی مرتکب کبیره شد، از ایمان خارج میشود. خوارج معمولا درباره ایمان چنین میگفتند؛ همان کسانیکه بعضی از روی جهل، بعضی از روی نابخردی و تبعیت از شیطان، با امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه مخالفت کردند و گفتند که علی در داستان حکمین کافر شده است؛ زیرا خلاف حکم خدا عمل کرده است. خدا میفرماید: لاحکم الا لله، ولی او حکم ابوموسی را قبول کرده است و مرتکب کبیره شده است. ارتکاب کبیره نیز کفر است. پس علیعلیهالسلام از ایمان خارج شده و واجب القتل است! این یک انحراف بود که در مسئله ایمان و کفر پیدا شد.
گروه دیگری میگفتند: اسلام و ایمان یکی است و اسلام نیز همین است که انسان شهادتین را بگوید. کسیکه شهادتین یا حتی فقط کلمه توحید را گفت، مسلمان است. چنین شخصی مؤمن نیز است و پس از این هر گناهی مرتکب شود، موجب کفر و عذاب جهنم و شقاوت ابدیاش نمیشود. این گروه در کلام به فرقه مرجئه معروف هستند و نامشان در روایات نیز زیاد به کار رفته است. گفته این گروه شبیه چیزی است که در قرآن از اهل کتاب نقل شده است که می گفتند: لَن تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَیَّامًا مَّعْدُودَاتٍ؛[3] ممکن است چند روزی در عالم برزخ به گنهکاران گوشمالی بدهند، ولی انسان همین که ایمان آورد، دیگر سعادت ابدی برایش ثابت است!
برای توضیح این مسئله خوب است توجه داشته باشید که الفاظ در طول زمان، تحولات زیادی از لحاظ معنا پیدا میکنند و یک لفظ در یک زمان به خاطر شرایطی خاص، قیودی دارد و گاهی آن قیود کمکم حذف میشود و توسعه پیدا میکند. همچنین گاهی ممکن است برعکس شود و قیدی به معنای لغوی یک لفظ اضافه شود. در این صورت کمکم اصطلاح جدیدی با شرط خاص یا قید اضافهای پیدا میشود. این تغییرات نه تنها در زبان عربی بلکه در فارسی نیز زیاد است. برای مثال در فارسی اصطلاح زمین خوردن را برای کسی به کار میبریم که روی زمین افتاده است، در حالیکه خوردن به این معناست که انسان چیزی را در دهانش بگذارد و فرو بدهد.
به عنوان نمونه همه ما معنای کنونی کلمه «تقیه» را میدانیم. تقیه یعنی انسان در مقابل دشمنی که منکر دین است، دین، اعتقاد و احکام خودش را مخفی کند و به صورتی عمل کند که از شر آن دشمن محفوظ بماند. اما معنای لغوی تقیه این نیست، و حتی در نهجالبلاغه که کلام امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه است، و مدتها بعد از نزول قرآن صادر شده است، تقیه به معنای تقوا به کار رفته است. حضرت میفرماید: اتَّقُوا اللَّهَ تَقِیَّةَ مَنْ شَمَّرَ تَجْرِیدا؛ تقیه در اینجا مفعول مطلق برای اتقوا است. «تقیه»، «تقوا» و «تقاة» هر سه اسم مصدر برای یک فعل هستند که در آنها معنای خوف اشراب شده است. از همینرو گاهی تقوا را به خداترسی ترجمه میکنند؛ در حالی که تقوا در اصل به معنای ترس نیست. تقوا از «وقایة» است و در اصل به این معناست که انسان در مقابل خطری که او را تهدید میکند، خودش را حفظ کند و لازمه این کار ترس از خطر است؛ از اینجا مفهوم خوف پیدا میشود. به هر حال «تقاة»، «تقوا» و «تقیه» هر سه اسم مصدر و به یک معنا هستند. کلمه تقیه در قرآن نیامده است ولی تقاة و تقوا در قرآن به معنای خداترسی زیاد به کار رفته است. بعدها کمکم مسئله ترس از کفار و مخالفان مطرح شد و در کلمات اهل بیت، کلمه تقیه به معنای ترسی که در مورد دین است و انسان با مخفی کردن مذهب، از آن ترس مصونیت پیدا میکند، به کار رفت.
برای روشن شدن بحث و دوری از افراط و تفریط، ابتدا خوب است به این مطلب اشاره کنم که کلمات اسلام و ایمان در قرآن کریم و روایاتی که در اوائل امر صادر شده بود، به معنای لغویاش به کار میرفت. کلمه اسلام در اصل لغت معنایی داشته و دارد؛ سپس در تعبیرات دینی کمکم تغییراتی در آن پیدا شده و قیودی به آن اضافه شده تا در آیه بالا، به صورت اصطلاحی در مقابل ایمان بهکار رفته است. معنای لغوی اسلام چنین اقتضایی ندارد. اسلام در لغت به معنای تسلیم بودن، چیزی را پذیرفتن و در مقابل آن موضع نگرفتن است. در برخی از آیات قرآن، کلمه اسلام به همین معنای لغوی به کار رفته است. در نهجالبلاغه نیز آمده است که الاسلام هو التسلیم. اسلام با تسلیم از یک ماده هستند. این واژه در فرهنگ دینی تحول پیدا کرد و کسانی که در این مفاهیم بحث میکردند، حتی خود انبیا، دین حق الهی را اسلام نامیدند. در این اصطلاح، اسلام دینی است که خداپسند است و خدا آن را قبول دارد.
این اصطلاح در آیات قرآن نیز آمده است. برای مثال در آیه 132 از سوره بقره میفرماید: وَوَصَّى بِهَا إِبْرَاهِیمُ بَنِیهِ وَیَعْقُوبُ یَا بَنِیَّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّینَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إَلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ؛ پیغمبرانی همچون ابراهیم و یعقوب به فرزندانشان وصیت میکردند که سعی کنید با اسلام از دنیا بروید و بیاسلام نمیرید. یا وقتی حضرت ابراهیم به همراه جناب اسماعیل که جوان پانزده- شانزدهسالهای بود، خانه کعبه را میساختند، اینگونه دعا میکردند: رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ.[4] روشن است که در این آیه، منظور از اسلام، همین گفتن شهادتین نیست. این اسلام به معنای تسلیم مطلق است و مقام بالایی است که حضرت ابراهیم آن را از خداوند درخواست کرده است. آیه نوزده از سوره آلعمران نیز به همین معناست؛ إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ؛ دین حقیقی اسلام است. این اسلام به معنای تسلیم اوامر خدا بودن است. براساس این کاربرد، دین واقعی یهود نیز اسلام بود. این تعبیرات مربوط به زمانی است که هنوز پیغمبر اسلام مبعوث نشده بود و دین اسلام نیامده بود. روشن است که در این موارد معنای لغوی اسلام مراد است؛ البته این معنا مراتبی دارد و مرتبهای از آن که در آیات مذکور آمده است، مرتبه کامل اسلام است.
کلمه ایمان از ماده امن است. امن و امنیت در مقابل نگرانی است. انسانی را فرض کنید که از رسیدن خطری در نگرانی و دلهره است. این شخص هنگامی که خیالش راحت شود، به امنیت رسیده است. درباره ایمان نیز گفتهاند که انسان از آنجایی که نسبت به مسایل ماورای طبیعی علم واقعی ندارد، نسبت به این مسایل، از جمله خدا و قیامت و... دلهره دارد. در این حال هنوز ایمان ندارد و برای قلبش امنیت ایجاد نکرده است، اما وقتی ایمان آورد، دیگر آسوده خاطر و آرام میشود و به قلب خودش امنیت میدهد. این معنای ایمان شبیه معنای اطمینان است. اطمینان یعنی آرامش، ایمان نیز به معنای امنیت دادن به دل است و نتیجهاش آرام شدن از اضطراب و دلهره است. در فرهنگ دینی، مؤمن بر انسانی اطلاق میشود که اعتقادات صحیح را بپذیرد.
این که به چه چیزی باید ایمان آورد، در خود کلمه ایمان نیست و باید یک دلیل دیگری بگوید که شما باید به چه چیزی ایمان داشته باشید تا مؤمن بر شما اطلاق شود. از اینرو در بعضی از تعبیرات، «ایمان به طاغوت» نیز آمده است. این درحالی است که ایمان به اصطلاح امروزی در میان ما، به معنای اعتقاد به توحید، نبوت و معاد است، و ایمان به طاغوت با آن نمیسازد؛ مگر اینکه ایمان را به معنای لغوی آن بگیریم که به معنای اعتقاد قلبی و جدی به چیزی باشد؛خواه حق باشد یا باطل. بر اساس این معنا، ایمان به امور باطل نیز یک نوع ایمان است؛ اگرچه ایمان باطلی است. اما به تدریج در بین متکلمان و کسانی که درباره مسائل اعتقادی بحث میکردند، کلمه ایمان و اسلام اصطلاح دیگری پیدا کرد.
نکته دیگر اینکه در ادبیات عرب (بسیار بیشتر از فارسی) حروف جر در معنای کلمات نقش بسیار مهمی ایفا میکنند. برای مثال، یک لفظی همراه با هر یک از حروف جر «باء»، «من» و «عن» معانی متفاوتی میدهد، و گاهی یک لفظ با دو حرف جر دو معنای متضاد پیدا میکند. کلمه ایمان نیز گاهی به صورت مطلق، گاهی با «باء» و گاهی همراه با «لام» میآید و معانی آن با این حروف، اندکی تفاوت میکند؛ البته در همه این موارد اصل معنای تصدیق و پذیرفتن وجود دارد. تصدیق این است که انسان از حالت شک خارج شود و حالت آرامش و اطمینانی پیدا کند. اما این که این تصدیق و پذیرفتن نسبت به چه چیزی است، باید در هر مورد بررسی شود که ایمان به چه چیزی شرط است. گاهی ایمان به طاغوت است؛ البته این ایمان دیگر ایمان مطلوب نیست.
ایمانی که شرع میپذیرد و متشرعین آن را ایمان، کمال و شرط فضلیت میدانند، ایمانی خاص است. این ایمان اجمالا همان اعتقادات سه گانه توحید، نبوت و معاد است. به عبارت دیگر، ایمان به خداوند با جمیع اسماء و صفاتش؛ یکی از صفات الهی نیز این است که بندگان را به وسیله انبیا هدایت میکند. وقتی انسان خداوند را به عنوان هادی کامل قبول دارد، باید آنهایی که به سوی خدا هدایت میکنند را نیز بپذیرد، و به این صورت ایمان به انبیا هم در ایمان به خدا گنجانیده میشود. وقتی انسان ایمان به انبیا داشت، باید هر چه آنها گفتند تصدیق کند. بنابراین وقتی آنها گفتند انسان بعد از مرگ زنده میشود، باید قبول کند. این از ضروریترین و مهمترین مطالبی است که انبیا بعد از توحید بیان کردهاند. از اینجا سه اصل «ایمان بالله»، «ایمان بما انزل الله» و «ایمان بالمعاد» مطرح میشود که مهمترین آنها «ما انزلالله» است؛ البته گاهی این سه اصل به اختصار ایمان بالله و بما انزل الله گفته میشود،که در این صورت معاد در ما انزل الله مندرج میشود.
اجمالا همه ما این اعتقاد را داریم و بدون اعتقاد به این سه اصل، انسان مؤمن نیست؛ البته ما شیعیان به دو اصل عدل و امامت نیز معتقدیم که موجب تفاوت بین شیعه با سایر فرق اسلامی میشود. ولی آن چه همه را مسلمان میکند، این سه اصل است. ایمان به این سه اصل با اسلام از لحاظ مصداق و مورد یکی است. کسی که به اینها ایمان داشته باشد، مسلمان نیز است و اگر یکی از اینها را انکار کند، مسلمان نیست، و اگر مسلمان بوده است و انکار کند، مرتد میشود. ملاحظه میفرمایید که در اینجا اسلام و ایمان عنصر مشترکی به نام «تصدیق» پیدا میکنند.
نکته دیگر اینکه در فرهنگ دینی ما، اسلام بر دوگونه است. یک اسلام، امری اجتماعی و ظاهری است که نتیجههایی مثل پاکی بدن، جواز ازدواج، ارث بردن از مورّث مسلمان بر آن مترتب میشود. این اسلام چیزی است که وقتی تحقق پیدا میکند، این آثار ظاهری در همین دنیا بر آن مترتب میشود، هرچند فرد به هیچ کدام از اصول اسلام، اعتقاد واقعی نداشته باشد. همین که فرد شهادتین را بگوید، این آثار بر او مترتب میشود. حتی منافقی که برای استفاده از مزایای اسلام در ظاهر اظهار اسلام میکند، بدنش پاک است، مسلمانان میتوانند به او زن بدهند یا با او ازدواج کنند، و از مورّث مسلمان نیز ارث میبرد. این اسلام ظاهری است. در بسیاری از منابع دینی وقتی کلمه اسلام به کار میرود، مراد همین اسلام ظاهری است.
این اسلام هیچ ضمانتی برای بعد از مرگ ندارد، و رفتن به بهشت یا نرفتن به جهنم نیز ربطی به این اسلام ندارد. این اسلام فقط گفتن شهادتین است و آثار آن نیز همان احکام است؛ البته به شرط اینکه دلیلی بر انکار واقعی آن عقاید نباشد. ما مأمور به ظاهر هستیم و همینکه میگوید، باید از او بپذیریم، ولی اگر کاری کرد که معلوم شد دروغ میگوید، مسئله ارتداد مطرح میشود. در زمان پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نیز کسانی پشت سر ایشان (گاهی در صف اول) نماز میخواندند ولی از منافقان بودند. آیات فراوانی بر این مطلب دلالت دارد. این اسلام ظاهری است و تأثیرش هم فقط در همین احکام ظاهری این دنیاست. اما اگر انسان واقعا به آنچه خداوند گفته و نازل کرده است، اعتقاد داشت، و قبول داشت که همه آنها درست است و چیزی از آنها را انکار نکرد، زمینه دریافت سعادت ابدی را پیدا میکند. انشاءالله در جلسه آینده این بحث را مطرح میکنیم که اسلام واقعی چه نقشی در سعادت ابدی انسان دارد و فرق آن با ایمان در کجا ظاهر میشود.
انشاءالله خداوند توفیق دهد که معارف دین را بهتر یاد بگیریم و در این مسایل سهلانگاری نکنیم. نکند وقتمان را صرف چیزهایی کنیم که هیچ ضرورتی ندارند، و چهبسا در عمرمان هیچگاه به آنها احتیاجی پیدا نکنیم، اما از چیزهایی که همیشه به آنها احتیاج داریم و چهبسا در سعادت ابدیمان نقش دارند، غفلت کنیم!
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/11/25، مطابق با بیستوهفتم جمادیاولی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که از دیدگاه اسلامی ریشه همه فضائل حقیقی که موجب سعادت انسان در دنیا و آخرت میشود، ایمان است و ایمان شرط لازم برای همه فضائل دیگری است که انسان کسب میکند. به این مناسبت مقداری درباره ایمان و حقیقت آن و تفاوت آن با اسلام بحث کردیم که ناقص ماند و وعده دادیم که در این جلسه به آن بپردازیم.
یکی از ابهاماتی که درباره مفاهیم اسلام و ایمان وجود دارد، این است که کاربردهای کلمه اسلام و ایمان و مشتقات آنها در قرآن کریم و سایر منابع دینی گاهی به یک معنا به کار میروند، ولی در مواردی هم دیده میشود که آنها از هم تفکیک شده و یکی اثبات و دیگری نفی میشود. برای مثال همینکه در تعابیری مثل «انّ المسلمین والمسلمات والمؤمنین والمؤمنات»، این دو جداگانه و به صورت دو عنوان ذکر میشوند، بر افتراق آنها دلالت دارد. همچنین در آیه شریفه قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا،[1] [1] که ایمان را از عدهای نفی، ولی اسلام را برای آنها اثبات میکند، ظاهر آیه این است که اسلام مرتبه نازلتری نسبت به ایمان است.
ولی در بعضی از تعبیرات، کلمه اسلام به عنوان بالاترینِ فضائل و کمالات به کار رفته است. برای مثال، حضرت ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام وقتی به همراه حضرت اسماعیل خانه کعبه را بنا میکردند، دعا میکردند:ربَّنا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ[2] [2]. روشن است که حضرت ابراهیم و اسماعیل در چنین شرایطی عالیترین چیزها را از خدا میخواهند؛ اما آنها از خداوند اسلام را خواستند. اگر ایمان همیشه مرتبه کاملتری نسبت به اسلام است، جا داشت که میگفتند: «واجعلنا مؤمنین لک ومن ذریتنا امة مؤمنة لک»! بهخصوص با توجه به اینکه بر اساس ظاهر تعبیرات گذشته، کسی که ایمان دارد، دارای اسلام نیز است.
افزون بر این، قرآن کریم خطاب به مسلمانان میفرماید که نام مسلم را حضرت ابراهیم برای شما قرار داد و او دین شما را دین اسلام نامید؛ مِّلَّةَ أَبِیكُمْ إِبْرَاهِیمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمینَ مِن قَبْلُ وَفِی هَذَا.[3] [3] توجه به این نکتهها این ابهام را بیشتر میکند که آیا این دو مفهوم از دو مقوله هستند یا دو مرتبه از یک حقیقتاند. همچنین اگر دو مقولهاند، فضلیت کدام بیشتر است، و اگر دو مرتبه از یک حقیقتاند، کدام کاملتر است. به نظر میرسد برای پاسخ به این ابهامات شایستهاست ابتدا از مفهوم اسلام و معنای لغوی آن شروع کنیم، و سپس این معنا را با کاربردهای آن در قرآن و روایات بسنجیم تا ببینیم کدام از معانی لغوی با این کاربردها مناسبتر است، و چه رابطهای با هم دارند.
بزرگان علم لغت در زمینه واژهشناسی و ریشههای واژهها زحمتهای بسیاری کشیده و کوشیدهاند که ریشههای همه معانی یک لغت را به یک ریشه برگردانند. حتی برخی از لغویین مشترکات لفظی که دارای چند معنای متباین هستند را نیز به یک ریشه برگرداندهاند، که به نظر میرسد در بسیاری از موارد تکلفآمیز است. خوشبختانه بحثهایی که درباره معنای اصلی کلمه اسلام شده است، خیلی با هم متفاوت نیست و شاید بتوان گفت آن نکتهای که کاربردهای مختلف این لفظ در آن مشترک هستند، همان معنایی است که در بعضی از کتابهای لغت، به عنوان معادل اسلام ذکر شده است.
یکی از معتبرترین کتابهای لغت میگوید: الاسلام هو الانقیاد. این تعبیر تقریبا شبیه فرمایش امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه است که فرمودند: الاسلام هو التسلیم. اما از آنجا که اسلام و تسلیم از یک ریشه هستند، این تعریف مشکل را حل نمیکند، ولی تعریف اسلام به انقیاد کمی واضحتر است. اصل اسلام یعنی اینکه انسان حالت انقیاد داشته باشد. البته انقیاد کلمهای عربی است که در فارسی معادل روشنی ندارد، ولی همه میفهمیم که انقیاد و تسلیم در ادبیات فارسی تقریبا معادل هم به کار میرود. در فارسی معنای تسلیم را بهتر از انقیاد میفهمیم. واضحترین کاربرد کلمه تسلیم هنگامی است که یکی از طرفین دعوا از مخالفت دست بردارد. دو انسان را فرض کنید که بین آنها حالت مخالفت، عدم سازگاری، اختلافنظر یا حتی دشمنی است و حاضرند علیه یکدیگر موضع بگیرند. حال اگر به هر دلیلی یکی از دو طرف از این حالتشان دست بردارد، میگوییم تسلیم شده است. انقیاد نیز در عربی همین معنا را دارد. با بررسی موارد استعمال این واژه در قرآن و روایات میتوان گفت: اصل این معنا در همه این موارد مفروض است.
مسئله دیگر این است که ما اسلام را به عنوان نام یک دین به کار میبریم. میگوییم: إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ؛[4] [4] وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الإِسْلاَمِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ.[5] [5] اما به اینکه بگوییم اسلام نام دین است، کل ابهام رفع نمیشود؛ زیرا این سؤال مطرح میشود که اگر اسلام نام دینی است که پیغمبر اکرم آوردهاند، چگونه حضرت ابراهیم در زمانی که هنوز ایشان متولد نشده بودند، از خداوند خواست که ایشان را مسلمان قرار دهد؟ همچنین چگونه پیغمبران دیگری به فرزندان خود سفارش میکردند که مبادا با غیر از اسلام از دنیا بروید؛ وَوَصَّى بِهَا إِبْرَاهِیمُ بَنِیهِ وَیَعْقُوبُ ... فَلاَ تَمُوتُنَّ إَلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ.[6] [6] این چه دینی است که هم حضرت ابراهیم آن را داشت و هم اصل ادیانی مثل یهودیت و نصرانیت بود؟ اگر همه آنها اسلام هستند، چگونه ما فقط دین خودمان را دین اسلام میدانیم؟!
در اینجا بحث به معنای کلمه دین ارتباط پیدا میکند. دین نیز استعمالاتی دارد و حتی گاه درباره اعتقادات باطل نیز به کار میرود.[7] [7] به هر حال در اینجا مراد «دین الله» است، دینی که خدا آن را می پسندد و میپذیرد؛ رضیت لکم الاسلام دینا. کاربرد دیگر دین، شریعت است. شریعت با دین اندکی تفاوت دارد؛ شریعت برنامه عملی است، اما دین شامل اعتقادات نیز میشود. شریعت یعنی راهی که از آن وارد میشوند و آن را میپیمایند؛ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا.[8] [8] شریعت در مورد برنامههای عملی به کار میرود ولی دین اعم است و شامل عقاید و ارزشها و اخلاق نیز میشود.
گفتیم اصل اسلام یعنی اینکه انسان مطیع و منقاد باشد، موضع مخالف نداشته باشد، سازگار باشد و پرچم مخالفت برنیافرازد. این مفهوم میتواند کاربردهای متعددی داشته باشد. یکی از آنها در مقام بحث و اظهارات ظاهری است؛ دو نفر با هم بحث میکنند و این چیزی میگوید و دیگری میگوید قبول ندارم. تسلیم شدن در این کاربرد این است که در مقابل بحث، دیگر مخالفت نکند و نگوید سخن تو را قبول ندارم. این اسلامی است که با اظهار لفظی و تسلیم شدن در مقام بحث تحقق پیدا میکند. قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا؛ اعراب گفتند ایمان آوردیم. خداوند میفرماید: این حالتی که شما دارید که دیگر مخالفت نمیکنید و بنا ندارید که از بتها و روشهای غلط پیروی کنید، این ایمان نیست، بلکه اسلام است. این اسلام در واقع به این معناست که شما چوبتان را انداختهاید و ادعای ما را پذیرفتهاید. البته ممکن است این پذیرفتن واقعی باشد همانگونه که ممکن است فقط در مقام لفظ و از روی نفاق باشد. در اینجا میتوان از واژه اسلام استفاده کرد. همینکه مخالفت نمیکنید و بنا ندارید که با ما مخاصمه کنید، نام این حالت اسلام است، اگرچه ممکن است هنوز در دل تردید داشته باشید و باور نکرده باشید و اگر شبههای القا شود دوباره به حالت اول برگردید.
ایمان مربوط به دل و ناظر به حالت قلبی، آرامش روحی و اطمینان خاطر است. از اینرو نمیفرماید ایمان در عمل یا در الفاظتان وارد نشده است. بلکه میفرماید: لما یدخل الایمان فی قلوبکم؛ هنوز ایمان وارد قلب شما نشده است. هنگامی میتوانید بگویید «آمنا» که در دلتان تردید نداشته باشید. اگر در دل تردید دارید، اما در عمل تسلیم شده و بنای مخالفت ندارید، ایمان ندارید، اما اسلام را دارید. در اینجا اسلام از ایمان انفکاک پیدا میکند، چون اسلام ناظر به رفتار ظاهری است. اینکه من دیگر مخالفت نکنم، شمشیر را کنار بگذارم و دیگر از شما بدگویی نکنم، همان حالت انقیاد در مقابل خصومت، مخالفت و موضعگیری است.
اما ایمان این است که دل شما بپذیرد. اینها دو مقوله است؛ البته از آنجا که این دو حالت در یکدیگر تأثیر و تأثر متقابل دارند و آثارشان در یکدیگر ظاهر میشود، در بسیاری از موارد به جای هم به کار میروند و انسان تصور میکند که این دو یک مقولهاند. ولی حقیقت این است که اسلام در مقام عمل است و به معنای عدم مخالفت، عدم ضدیت و عدم مخاصمه است، اما ایمان این است که دل انسان باور کند. گاهی ممکن است دل باور کند ولی اصلا نوبت به عمل نرسد. برای مثال، ممکن است کسی در مقام تحقیق باشد و اسلام برایش ثابت شود و دلش پبذیرد،اما قبل از اینکه حتی دو رکعت نماز بخواند، از دنیا برود. بنابراین اصالتا جایگاه ایمان با اسلام تفاوت دارد؛ اگرچه به هم نزدیک هستند و وقتی دل انسان باور کرد، در عمل نیز مخالفت نمیکند. این که انسان بعد از ایمان به لوازم آن ملتزم باشد و به مقتضیاتش عمل کند، موجب میشود که بین این دو مفهوم اشتباه شود که کدام جهت آن ایمان و کدام جهت آن اسلام است.
انقیاد گاهی با انتخاب و اختیار انسان است، اما گاهی تکوینی است و کلمه اسلام درباره هر دو نوع آن به کار رفته است. برای مثال خداوند میفرماید: أَفَغَیْرَ دِینِ اللّهِ یَبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا؛[9] [9] هر موجود مدرکی که در عالم وجود دارد، دارای اسلام است یا با اختیار و از روی رغبت و یا از روی کراهت و بیمیلی. روشن است که این تسلیم، تسلیم تشریعی نیست. این تسلیم تکوینی است؛ یعنی هر موجودی که درک داشته باشد، میفهمد که در مقابل خدا نمیتواند مخالفت کند و وجودش با اراده خدا و تسلیم خداست. این است که حتی اگر به زبان هم انکار کند، در عمل نمیتواند انکار کند. بنابراین کلمه اسلام درباره تسلیم تکوینی نیز به کار میرود، ولی ایمان اینگونه نیست.
همانطور که گفتیم، اسلام در مورد تسلیم لفظی (حتی اگر بدون اعتقاد هم باشد)، به کار میرود. در روایات بسیاری آمده است که اسلام همان است که با آن بدن طاهر میشود، فرد از مورّث مسلمان ارث میبرد، و ازدواج مسلمان با او را حلال میکند. این اسلام همان گفتن شهادتین است. حال تا هنگامیکه معلوم نشده دروغ میگوید یا شوخی میکند، کسی از او نمیپرسد که به آن باور دارد یا به خاطر مصلحتی اظهار شهادت میکند. ولی جای ایمان دل است. ابتدا باید دل بپذیرد و دل به زور نمیتواند بپذیرد. کسی از دل کسی خبر ندارد و به زور نمیتوان دل را به قبول چیزی واداشت. این عمل فقط اختیاری است، اما اظهار اسلام، تسلیم شدن، انداختن شمشیر و حتی به مسجد آمدن و نماز خواندن میتواند به زور نیز باشد.
عدهای از مردم در ظاهر ایمان آورده بودند، ولی وقتی تکالیف سختی پیش میآمد، بهانهگیری میکردند. قرآن آنها را «مخلَّفین» مینامد و میگوید: امتحان سختی برای شماها در پیش است و در آن امتحان معلوم میشود که آیا شما واقعا ایمان دارید یا نه. این جنگهایی که تاکنون اتفاق افتاده است، جنگهای سادهای بوده است، ولی در آینده نزدیک جنگی با مردمی خیلی قوی و نیرومند خواهید داشت؛ قُل لِّلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ إِلَى قَوْمٍ أُوْلِی بَأْسٍ شَدِیدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ یُسْلِمُونَ؛[10] [10] باید با اینها بجنگید و دیگر هیچ بهانهای هم از شما پذیرفته نمیشود. آن قدر باید با آنها بجنگید تا اسلام بیاورند. روشن است که مراد از اسلام در ا ین آیه، اسلام واقعی نیست و به این معناست که دست از دشمنی با شما، مخالفت، موضعگیری و خصومت با شما بردارند. یسلمون در اینجا به معنای تسلیم شدن در جنگ است حتی اگر خلاف میلشان باشد و ایمانی نیز به شما نداشته باشند. اگر به حدی رسید که دست از جنگ برداشتند و پیشنهاد صلح دادند، شما از موضع قدرت قبول کنید، اما شما نباید تسلیم شوید. مسلمان نباید در مقابل کافر اظهار خضوع کند. اگر آنها پیشنهاد کردند که بیایید دست از جنگ برداریم، با هم بسازیم و با هم قرارداد ترک مخاصمه ببنیدیم، شما قبول کنید.
روشن است که در اینجا اسلام ربطی به اسلام مورد اصطلاح ما ندارد. ملاحظه میفرمایید که معنای لغوی کلمه اسلام بهگونهای است که در همه این جهات کاربرد دارد و شامل تسلیم شدن ظاهری که از روی ترس، خستگی و درماندگی یا مصلحتسنجی صورت میگیرد نیز میشود. اسلام ظاهری منحصر به زمانهای گذشته نبوده است و در این زمان نیز میتواند مصادیقی داشته باشد. کسانی به دنبال ایننیستند که حق و باطل چیست و کدام اعتقاد درست است و کدام اعتقاد غلط است؛ میگویند: میخواهیم زندگی کنیم، بله در شناسنامهمان مینویسیم مسلمانیم. این ویژگیها در آدمیزاد عمومیت دارد و در بسیاری از موارد کسانی به خاطر مصلحت روزگار اظهاراتی میکنند، اما ته دلباورشان نیست، ولی بههرحال همین که دست از مخالفت و موضعگیری برمیدارند، نام این حالت نیز اسلام است.
نتیجه اینکه کلمه اسلام در قرآن چند نوع کاربرد دارد؛ یک کاربرد تسلیم شدن تکوینی است. این اسلام حتی اگر بر خلاف میل باشد و انسان نسبت به آن کراهت نیز داشته باشد، انجام میگیرد. کاربرد دیگر به معنای این است که فقط شهادتین را بگویند، حتی اگر در دل هیچ باوری نداشته باشند. در این مورد ممکن است افراد نهتنها کراهت داشته و با رغبت نیامده باشند، بلکه دشمن هستند و نمیخواهند بپذیرند، ولی در ظاهر شهادتین را میگویند تا جان و مالشان محفوظ باشد. این همان اسلام ظاهری است و بسیاری از منافقان در صدر اسلام اینگونه بودند.
کاربرد سوم تسلیم شدن با حالت تردید و عدم اطمینان است. کسانی برای اینکه کارشان بگذرد، اظهار اسلام میکنند، اما در دل آن را نه نفی میکنند و نه اثبات. منافق در دل انکار میکند، اما این انگیزهای برای تحقیق ندارد. میگوید چه کار داری که هست یا نیست؛ زندگیات را بگذران؛ به اینکارها چه کار داری؟! این گروه نان را به نرخ روز میخوردند و امروز این طور میگوید و فردا طور دیگر میگویند.
کاربرد چهارم اسلام، اسلامی است که از روی اعتقاد قلبی باشد. انسان در این حالت حاضر است مُنقاد باشد. ایمان فقط این است که انسان اعتقاد قلبی داشته باشد و باور کند. اگرچه لازمه طبیعی و فطری این حالت این است که بنا بگذارد که عمل کند، اما خود عمل خارجی جزو ایمان نیست. اینکه در آیات، عمل صالح به ایمان عطف شده است نیز نشانه این است که عمل غیر از خود ایمان است، گو اینکه خود ایمان نیز یک عمل قلبی است و انسان در دل با اختیار خودش این اعتقادات را میپذیرید. اسلام در این کاربرد، افزون بر ایمان شامل عمل نیز میشود.
این اسلام نیز مراتبی دارد. اولین مرتبهاش این است که بنا دارد که به دستورات دین عمل کند، اما گاهی شیطان او را فریب میدهد و گناه میکند. این گناه گاهی صغیره است، اما گاهی مرتکب گناه کبیره نیز میشود. اما با ارتکاب کبیره از اسلام خارج نمیشود، بلکه مسلمانی گناهکار است.[11] [11] مرتبه بالاتر این اسلام جایی است که فرد هیچ گناهی نکند. فرض این مرتبه محال نیست و بهخصوص در بین علما و بزرگان شیعه وقوع آن کم نبوده است. برای مثال درباره سید رضی و سید مرتضیرضواناللهعلیهما نقل میکنند که روزی در هنگام نماز به یکدیگر تعارف میکردند که چه کسی پیشنماز باشد. یکی از آنها گفت: کسی پیشنماز شود که گناه نکرده است. اما دیگری گفت: کسی پیشنماز شود که خیال گناه نیز نکرده باشد! چنین کسانی بودهاند. بالاتر از این نیز وجود دارد و آن این است که فرد حتی مرتکب مکروهی نیز نمیشود. کسانی که در مقام مستحبات نیز فکر میکردند کدام مستحب اولی است و فضلیتش بیشتر است و میکوشیدهاند که آن را انجام بدهند.
بالاخره انسان به جایی میرسد که همچون حضرت ابراهیم میگوید: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا؛[12] [12] متأسفانه ما در فارسی معادل تعبیر وجهت وجهی را نداریم و درست نمیتوانیم آن را ترجمه کنیم. تعبیر وجه در آیات دیگر قرآن نیز آمده است. میفرماید: کسانی هستند که چون وجه خدا را میخواهند، انفاق میکنند؛ یریدون وجهه. بعضی از مفسران وجه را به ذات ترجمه کرده و برخی توضیح و تبیینهای دیگری کردهاند؛ اما حقیقت این است که این تعبیر معنای بسیار لطیف و بلندی دارد. إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى؛[13] [13] گویا تمام توجهشان به سوی خداست. توجه نیز از وجه گرفته شده است. توجهشان به وجه الله است، یعنی او مورد توجهشان است. این حالتی است که ما به زحمت میتوانیم حتی تصوری از آن داشته باشیم. نظیر این تعبیر، این آیه است که خداوند به پیغمبر اکرم امر میفرماید: قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُكِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ* لاَ شَرِیكَ لَهُ وَبِذَلِكَ أُمِرْتُ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُسْلِمِینَ؛[14] [14] خداوند به پیغمبرش میگوید: بگو من اولین مسلمانم! وقتی میتوانی بگویی من اولین مسلمانم که این شرایط در تو موجود باشد؛ هنگامیکه بگویی نماز و عبادتم برای خداست، نه تنها نماز و عبادت (که بعضی از اوقات و بعضی از انرژیهای من را میگیرد)، اصلا مرگ و زندگیم از آن اوست. این هم یکی از مصادیق اسلام است که نه تنها گناه نمیکند، نه تنها خیال گناه نمیکند، نه تنها مکروهی مرتکب نمیشود، اصالتا توجهی به غیر از خدا ندارد. به همه چیز از آن جهت توجه دارد که مخلوق خدا و وابسته به اوست. از طرف خدا وظیفهای دارد که باید نسبت به آنها انجام دهد، اما اصل توجهش به خداست. این چه مقامی است؟ ما نمیدانیم. حتی تصور روشنی هم نمیتوانیم از آن داشته باشیم، چه رسد به اینکه عملا اینگونه شویم. ولی خداوند چنین بندهای هم دارد.
آیا جا ندارد که خداوند به چنین بندهای بگوید من همه چیز را برای تو آفریدم؟! آیا جا ندارد که خداوند از صدقه سر او به کسانی که کمترین انتسابی به او دارند و کمترین ارادت و محبتی به او پیدا کنند، لیاقت بخشش با توبه یا با شفاعت او را بدهد؟! آیا جا ندارد چنین کسانی مهمان او باشند؟! بلکه از بعضی روایات استفاده میشود که انبیا نیز در قیامت مهمان او هستند و آنها نیز به شفاعت پیغمبر اسلام احتیاج دارند.
رزقنا الله و ایاکم انشاءالله.
[1] [15]. حجرات، 14.
[2] [16]. بقره، 128.
[3] [17]. حج، 78.
[4] [18]. آلعمران، 19.
[5] [19]. همان، 85.
[6] [20]. بقره، 132.
[7] [21]. لکم دینکم ولی الدین. (کافرون، 6)
[8] [22]. مائده، 48.
[9] [23]. آل عمران، 83.
[10] [24]. فتح، 16.
[11] [25]. در جلسه گذشته گفتیم که خوارج میگفتند: اگر کسی مرتکب کبیره بشود از ایمان خارج میشود. در اینجا نیز کسانی چنین تصور میکنند که اسلام به معنای تسلیم مطلق است و اگر کسی در مسئلهای بهخصوص اگر کبیره باشد، مخالفت کند، از اسلام خارج میشود. معمولا خوارج اسلام و ایمان را نیز به جای هم به کار میبردند.
[12] [26]. انعام، 79.
[13] [27]. لیل، 20.
[14] [28]. انعام، 162-163.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/12/09، مطابق با یازدهم جمادیالثانی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که اسلام ملاک ارزشهای مثبت و منفی را ایمان و کفر معرفی میکند. این مسئله با این که از واضحترین مطالبی است که هر مسلمانی درباره دین یاد میگیرد، ولی از صدر اسلام تا کنون ابهامهایی درباره آن وجود داشته است. این ابهامها منحصر در بحثهای لفظی و ادبی نبوده و در عمل نیز تأثیرهای بسیار مهمی داشته است. گاهی ابهامها و اختلافاتی که در تفسیر و پاسخ دادن به بعضی از سؤالات مربوط به این دو کلمه مطرح میشده، باعث انحرافات فکری، عقیدتی و رفتاری در فرقه های مختلف شده و جنگها، کشتارها و خونریزیهای بسیاری در پیداشته است. این بود که بحثی را درباره اسلام و ایمان و کاربردهای این دو واژه در قرآن و منابع دینی مطرح کردیم و گفتیم این دو واژه دارای کاربردهای متفاوتی است که دستکم از لحاظ قیود و شرایط بسیار متفاوت است. به دنبال این مسایل، پرسشهای دیگری نیز مطرح میشود که شاید یکی از مهمترین آنها درباره متعلق ایمان و اسلام است. در برخی از آیات قرآن کلمه ایمان یا مشتقات آن بدون هیچ قیدی ذکر شده است و در برخی دیگر متعلق آن ذکر شده است. الله، الله والیوم الاخر به صورت توأم، انبیا، کتابهایی که بر انبیا نازل شده، ملائکه، غیب و... [1] [29] متعلقات مختلفی است که در آیات قرآن برای ایمان ذکر شده است. آیا وقتی میگوییم ملاک سعادت انسان ایمان است یکی از این قیود به خصوص منظور است، یا ایمان به همه اینها در یک سطح؟ آیا وجه سوم یا چهارمی در کار است؟
میدانیم که در صدر اسلام، وقتی کسی میگفت من ایمان آوردم، یعنی این دینی را که شما ادعا میکنید، پذیرفتم و کافر کسی بود که این مجموعه را قبول نداشت، اما در اینکه آیا واقعا همه محتوای دین در یک سطح باید متعلق ایمان قرار بگیرد یا تقدم و تأخر، اصل و فرع و حد نصابی در کار است، ابهام وجود دارد. این بحثها مقداری بحثهای لغوی و ادبی دارد و اگرچه مجلس ما اقتضای اینگونه بحثها را نمیکند، اما از آنجا که در جاهای دیگر درباره آن بحث نمیشود، احساس میشود که طرح بعضی از نکتهها درباره آنها ضرورت دارد؛ به خصوص با توجه به شبهاتی که امروزه مطرح میشود و تا این مسائل حل نشود پاسخ روشنی به آنها داده نمیشود. به یاد میآورم که قبل از پیروزی انقلاب، برخی گویندگان که درباره اسلام و شناخت اسلام بحث میکردند و کتاب مینوشتند، حتی بعضی از معممین که در داخل حوزه قم بودند و البته هنوز هم حیات دارند، چیزهایی میگفتند و مینوشتند که بسیار تأملبرانگیز بود. گویندهای که سالها تحصیل کرده بود و مدتی نیز با هم در مدرسه حجتیه هممدرسه بودیم، برای عدهای از جوانها و روشنفکرها مباحثی مطرح میکرد و میگفت: ایمان یعنی ایمان به هدف؛ اینکه اسلام این همه از ایمان و مؤمن دم میزند، یعنی در زندگی هدف داشته باشید! خود ایشان با آن سوابق علمی گرایش مارکسیستی داشت و میگفت آن کسانی که مارکسیست اصیل هستند، به هدفشان ایمان دارند و مؤمناند! همانگونه که ملاحظه میفرمایید گاهی بحثهای لغوی و ادبی در مباحث اعتقادی ریشه پیدا میکند و از جاهایی سر برمیآورد که انسان هیچگاه فکرش را نمیکرده است.
هنگام تعریف مفاهیم گاهی میخواهیم حقیقت بسیطی را معرفی کنیم. حقیقت بسیط با یک معرف شناخته میشود و اجزایی ندارد که آن را با اجزایش معرفی کنیم. بالاخره یا علم به آن پیدا میشود یا نمیشود. باید همانگونه که هست آن را بشناسیم و وقتی آن را شناختیم با مفاهیمی به آن اشاره کنیم. اما گاهی آن حقیقت مرکب است و در این صورت دستکم یکی از راههای شناخت آن معرفی به اجزایش است. البته این در صورتی است که اجزای آن از خودش اعرف باشند. گاهی این اجزا در یک سطح نیستند و دارای اصل و فرع هستند. مثال ساده این نوع از مرکب که در قرآن نیز آمده است درخت است. برای تعریف درختی مثل درخت گردو گاهی به تفصیل میگوییم چه ریشهای دارد، چه ساقه وتنهای دارد، حداکثر چقدر طول پیدا میکند، برگ آن چگونه است، در هر سال چقدر میوه میتواند بدهد، میوههایش چگونه است و.... تعریف این درخت شامل همه این جزئیات میشود. روشن است که در هنگام تعریف، اگر بخواهیم به این تفاصیل بپردازیم بحث بسیار گسترده میشود و به وقت و اطلاعات زیادی نیاز است؛ از اینرو مسایل مهم و اساسی را جمع میکنند و مثلا میگویند درخت ریشهای در زیر زمین دارد، ساقهای دارد که معمولا از یک تنه تشکیل شده است و در سر این ساقه شاخههای کوچکتر وجود دارد که بر روی آنها برگها و میوهها قرار دارند. یعنی در تعریف، درخت را به سه بخش تقسیم میکنند؛ ریشه، ساقه و شاخ و برگ همراه با گل و میوه. خداوند نیز در سوره ابراهیم برای درخت سه بخش قائل شده است؛ اصل همان ریشه است، ریشهای ثابت که تکان نمیخورد. شاخههایی دارد که رو به آسمان هستند در فضا پخش میشوند و به هنگام خودش میوه میدهد؛ كَلِمَةً طَیِّبَةً كَشَجَرةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء* تُؤْتِی أُكُلَهَا كُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا.[2] [30]
در هنگام تعریف از امور اعتباری و انتزاعی، این نوع از تعریف کاربرد بسیاری دارد. این مفاهیم نیز همانند درخت از صدها و هزارها جزء تشکیل شده است، ولی ما به خاطر ارتباطی که بین ریشه، ساقه و میوه است، وحدتی بین آنها در نظر میگیریم و میگوییم این یک درخت است. در امور انتزاعی نیز همین طور عمل میکنیم. ما امور حقیقی را در نظر میگیریم، رابطهای بین آنها لحاظ میکنیم و با توجه به آن رابطه یک نوع وحدتی بین چند چیز در نظر میگیریم. سپس یک مفهوم میسازیم و به مجموع اینها اطلاق میکنیم.
یکی از مفاهیم انتزاعی که با بحث ما ارتباط دارد مفهوم «دین» است. ما واژه دین را درباره کسانی بهکار میبریم که به مجموعه افکاری معتقد هستند، چیزهایی را مقدس میشمارند و کارهایی انجام میدهند. این مجموعه را دین میگوییم. دین مانند درخت سه بخش دارد؛ ریشههایی که معمولا دیده نمیشود، اینها اصول دین است، ولی این ریشهها کل درخت نیست. از این ریشهها تنهای در میآید که ارزشها و اخلاق هستند و آن تنه منشأ شاخههای فرعی میشود که همان فروع دین است و هر یک از احکام فردی، اجتماعی، خانوادگی شاخه خاصی است که شاخههای فرعیتری دارد. اگر دین را اینگونه در نظر بگیریم، میتوانیم کل آن را یک واحد فرض کنیم و یک تعریف از آن ارائه بدهیم، چنانکه میتوانیم کل دین را با همه اجزا و فروعش معرفی کنیم. روشن است که برای این کار باید چند دائرهالمعارف بنویسیم تا معلوم بشود که اسلام شامل چه چیزهایی است. بنابراین ما برای تعریف دین میتوانیم یک تعریف بسیط به وسیله یک کلمه به کار ببریم که کاملا آن را نشان بدهد، چنانکه میتوانیم آن را سه بخش کنیم و بگوییم: دین سه بخش عقاید، اخلاق و احکام است و البته دینشناسان نیز میتوانند برای تعریف دین، یکایک مباحث مختلف دین را بحث کنند که شامل علمهای مختلف کلام، فقه، اصول و اخلاق و... میشود. تعریف دین با یک واژه شبیه همان کاری است که برای ساختن مفاهیم انتزاعی انجام میدادیم که از یک مجموعه از امور مختلف، مفهومی را انتزاع میکردیم و آن مفهوم را معرف آن حقیقت قرار میدادیم. برخی از کاربردهای اسلام در قرآن طبق این استعمال است؛ إنَّ الدّینَ عِندَالله الإسْلام؛[3] [31] وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الإِسْلاَمِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ؛[4] [32] این کاربرد نوعی معرفی برای دین حقی است که ما داریم و میگوییم باید پذیرفته و به آن عمل بشود و سایر ادیان در مقابل آن ارزشی ندارند. این تعریف غلط نیست و همانند زمانی است که درخت گردو را به «گردو» تعریف میکنیم. اما گاهی میخواهیم تفصیل بدهیم. البته کسی را سراغ نداریم که همه اجزای دین را درست شناخته و تحقیق کرده باشد و بزرگان ما پس از سی چهل سال زحمت، قسمتی از فقه را تحقیق و بررسی میکنند. سادهترین راه این است که ما راه وسطی را انتخاب کنیم، یعنی آن را به چند بخش بزرگ تقسیم کنیم و دین را به واسطه آنها معرفی کنیم. این همان تعریفی است که در اسلام شایع و پذیرفته شده است که میگوییم دین مجموعهای است از سه مقوله باورها، ارزشها و رفتارها.
قرآن نیز در مقام تعریف گاهی توجهاش به ریشه است و میخواهد بگوید این حقیقت، ریشه است و باید به آن اهمیت بدهیم. در این مقام تمرکز و توجه اصلی روی عقاید است. این است که روی اصول دین که همان ایمان به خدا و روز قیامت و ما انزل الله است، تکیه میکند. این همان اصول دینی است که همه فرق و مذاهب اسلامی قبول دارند و میگویند این اساس اسلام است. گاهی قرآن در مقام پاسخ به شبهههایی که درباره بعضی از این اصول مطرح است، روی برخی از مسایل دیگر نیز تکیه میکند. برای مثال، وقتی پیامبرصلیاللهعلیهوآله به مردم گفت که من از طرف خدا برای شما این اعتقادات و این دین را آوردم، به او گفتند که تو خود خدا را دیدی و صدای او را شنیدی؟ قرآن برای رفع این شبهه میفرماید: إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِیمٍ؛ اینها را من از جبرئیل شنیدم. واسطه بین من و خدا یک فرشته است که موجودی غیر مادی است و به عالم دیگری مربوط است. گاهی برای اینکه بیان کند که غیر از این عالم مادی، عالم دیگری فراتر از این عالم وجود دارد و مؤمنان باید آن را بپذیرند، به عالم غیب اشاره میکند و میگوید: الذین یومنون بالغیب. گاهی نام میبرد و میگوید: یومنون بالله وملائکته وکتبه ورسله. گاهی برای اینکه بیان کند که این مسئله منحصر در پیامبر اسلام نیست و پیغمبران دیگری هم بودهاند و مؤمنان باید آنها را هم قبول کنند، میگوید: كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ؛[5] [33] همه آنها پیغمبر بودند، ما همه را قبول داریم و هیچ پیغمبری را انکار نمیکنیم. بههرحال تکیه کردن روی بعضی از این عناصر، به خاطر اقتضای آن مقام است؛ خواه ما آن مقام را درک کنیم یا نکنیم. گاهی هم به خاطر حکمت الهی میگوییم حتما نکتهای داشته است که خداوند ذکر کرده است و ما از آن اطلاع نداریم.
گفتیم اسلام به معنای تسلیم است و به این معناست که مسلمان باید هرچه را خداوند گفته است بپذیرد. البته این واژه درباره محتوای دین چندان گویا نیست؛ اما برای معرفی اسلام راهی وجود دارد که با یک کلمه میتوان به کل محتوای این دین اشاره کرد. در فرمایشات مرحوم علامه طباطبایی(ره) و برخی دیگر از بزرگان آمده است که اگر اسلام را جمع و فشرده کنیم، توحید میشود و اگر توحید را بسط دهیم شامل همه معتقدات اسلامی با احکام و ارزشهایش میشود. البته توحیدی که اسلام میگوید همان الله است، نه فقط یک معبود یا حتی یک واجب الوجود. توحیدی که اسلام به آن دعوت و آن را به عنوان ریشه معرفی میکند، اعتقاد به الله است. در تعریف الله نیز گفتهاند: اسم لذات مستجمع لجمیع الصفات الکمالیه. او همه صفات کمالیه را دارد، بنابراین حکیم است و کار بیحکمت و عبث نمیکند. بنابراین ما را برای هدفی آفریده است. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ؛[6] [34] این عالم که همیشه در حال حرکت و تغییر و تحول است که نمیتواند هدفی برای خودش باشد، بنابراین باید معاد باشد و باید به حسابها رسیدگی بشود. ملاحظه میکنید که از توحید که اعتقاد به ذات مستجمع همه صفات کمالیه بود چگونه اعتقاد به معاد و حسابرسی بندگان متولد میشود. در جلسه گذشته نیز اشاره کردیم که در بیش از بیست آیه از قرآن، ایمان بالله و بالیوم الاخر در کنار هم آمده است. شاید دلیل این امر رابطه نزدیکی است که بین مبدأ و معاد وجود دارد؛ آغاز ما از خداست، انجام ما کجاست؟ ما را برای چه خلق کرده است و نهایتش چه خواهد شد؟
از اعتقاد به توحید، اعتقاد به نبوت نیز متولد میشود؛ اگر خداوند ما را برای هدفی آفریده است، برای اینکه ما را از مبدأ به معاد که غایتی حکیمانه است حرکت بدهد، باید راهش را به ما نشان بدهد، وگرنه راههای دیگری میرویم و هیچگاه به مقصد نمیرسیم. بنابراین باید نبوت باشد. نتیجه اینکه میتوان گفت همه اجزای دین به جزیی اصیل برمیگردد که ریشه همه اجزای دیگر است و طبعا بین آنها اصول و فروعی وجود دارد که به آنها اشاره کردیم.
حال به پرسش ابتدای بحث بازمیگردیم که آیا ایمان به کل این مسایل نیاز است یا ایمان به برخی از آنها کفایت میکند؟ برخی از نویسندگان معاصر اسلامشناس هستند که میگویند ما هیچ وقت بیخدا زندگی نکردهایم، اما هیچ دلیل عقلی هم بر وجود خدا نداریم. در نوشتههایشان تصریح کردهاند که برای خدا نمیشود برهان اقامه کرد، اما ما به آن معتقدیم. به هر حال جای این سؤال است که به چه چیزی باید ایمان داشت؟ اگر دین را به سه بخش کلی تقسیم بکنیم، آیا باید به هر سه بخش آن ایمان داشت؟ در صورتیکه عناصر ریز اسلام را نیز در نظر بگیریم آیا هرگاه به آنها علم پیدا کردیم باید به یکیک آنها ایمان داشته باشیم؟ آیا اگر یک یا چند عنصر از آن را نپسنیدیم، میتوانیم آن را قبول نکنیم؟ این مسئله خیلی عجیب نیست. در بین احکام اسلام چیزهایی هست که بعضی از ما آنها را نمیپسندیم و گاهی میگوییم تعبدا چارهای نیست و باید قبول کنیم، اما ته دلمان نمیخواهد آنها بپذیرد. گاهی با اینکه دلیل قطعی یقینی دارد، با اما و اگر و تبصرهای آنها را میپذیریم. توجه داشته باشید که منشأ پیدایش اکثر فرقههای انحرافی همین امر بوده است که برخی چیزهایی را نتوانستهاند بپذیرند و به صورتی آنرا تحریف و تفسیر به رأی کردهاند. همین امر باعث شده که فرقههای جدیدی پیدا بشود و گاهی به کشتار و حتی تکفیر و... برسد.
قرآن با تعبیرات بسیار کوبندهای اصرار دارد که مؤمن باید به تمام آن چه خداوند نازل کرده است، ایمان داشته باشد و میگوید: اگر برخی از آنها را انکار کردید، مثل این است که کل آنها را انکار کردهاید. در آیه 85 از سوره بقره میفرماید: أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاء مَن یَفْعَلُ ذَلِكَ مِنكُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَیَوْمَ الْقِیَامَةِ یُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ؛ آیه خطاب به مسلمانهاست. میفرماید: اگر چیزی از آنچه خداوند نازل کرده است را انکار کردید، افزون بر اینکه در دنیا رسوا میشوید، در آخرت نیز به سختترین عذابها مبتلا میگردید. وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُون؛َ خیال نکنید که میشود از خدا پنهانکاری کرد. در سوره نساء نیز میفرماید: إِنَّ الَّذِینَ یَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَیُرِیدُونَ أَن یُفَرِّقُواْ بَیْنَ اللّهِ وَرُسُلِهِ وَیقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَیُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِكَ سَبِیلاً؛ آنها کسانی هستند که بین پیغمبران فرق میگذارند، یا به خدا ایمان میآورند و به پیغمبر او ایمان نمیآورند و میگویند ما میخواهیم یک راه میانه اتخاذ کنیم؛ نه همه چیز را انکار و نه همه چیز را قبول میکنیم، ما عقل داریم خودمان فکر میکنیم و هر کدامش با عقلمان جور درآمد، قبول میکنیم، اما هرچه که به عقلمان نمیرسد، میگوییم دروغ است. أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِینَ عَذَابًا مُّهِینًا؛ در حقیقت اینها کافر هستند و عذابی خوارکننده برایشان تهیه کردهایم!
خداوند چنین کسانی را از کفار بدتر میداند و بدترین و سختترین عذابها را به آنها وعده میدهد. زیرا کفر اینها کفر جحود است. از یک طرف برای آنها ثابت شده که این شخص پیغمبر است ولی میگویند با اینکه میدانیم پیغمبر است، برخی از سخنانش را قبول نمیکنیم. اگر میدانی که این حکم، حکم پیغمبر است، چرا آن را قبول نمیکنی؟! این حکم با حکم دیگر چه تفاوتی دارد؟ روشن است که هر دو حکم از جهتی که پیغمبر آنها را آورده است، با هم مساوی هستند و اگر یکی از آنها را به این دلیل که پیغمبر فرموده است قبول کردهای، باید دیگری را نیز قبول کنی! این حالت نشانه این است که اصل ایمان فرد مشکل دارد و وانمود میکند که ایمان دارد. چنین کسی اصل پیغمبر را نیز قبول ندارد، اما به خاطر مصالحی اظهار ایمان میکند و نفاق بدتر از کفری است که از روی جهل باشد.
اعاذنالله و ایاکم انشاءالله.
[1] [35]. وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ، (تغابن، 11)؛ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ (بقره؛285)؛ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ (بقره، 3) والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ (بقره؛4).
[2] [36]. ابراهیم، 24-25.
[3] [37]. آل عمران، 19.
[4] [38]. همان، 85.
[5] [39]. بقره، 285.
[6] [40]. مومنون، 116.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/12/16، مطابق با هجدهم جمادیالثانی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
در جلسات گذشته ارزشهای اخلاقی را تعریف کردیم و گفتیم هر نوع فعالیتی که نوعی اختیار در آن باشد، میتواند ارزشی مطلوب یا نامطلوب داشته باشد و مراتب این ارزش بسیار مختلف است. از دیدگاه اسلامی حد نصابی برای ارزش وجود دارد که همه موظفند آن حد را بشناسند و با توجه به آن برنامههایشان را تنظیم کنند. همچنین ارزشهای اخلاقی مراتب نازلتری دارد که میتوانند به مؤیدات و مقدمات برای رسیدن به ارزشهای اصلی و حد نصاب تبدیل شوند، چنانکه مراتبی بالاتر از حد نصاب دارد و به حدی میرسد که عقل ما برخی از مراتب آن را درست درک نمیکند و با تعبیرات مجملی به آن اشاره میکنیم. به عنوان مثال میگوییم فلان کار باید قربة الی الله انجام گیرد، ولی درباره معنای قرب و چگونگی حصول آن ابهام داریم. این مفهوم مراتبی دارد و بعضی از مراتب آن مخصوص انبیا و اولیای خاص خداست و ما هم به اجمال درباره آنها میگوییم آنها خیلی به خدا قرب دارند، ولی بسیاری از مراتب آن را میتوانیم تعریف و لوازمش را بیان کنیم. همچنین گفتیم که حد نصاب ارزش در اسلام این است که کار به گونهای با خدا ارتباط پیدا کند و «برای خدا» دربارهاش صادق باشد. حتی اگر به خاطر ترس از عذاب خدا یا به امید رسیدن به رحمتهای او باشد، نیز برای خداست؛ اما اینها مراتب نازل این ارزش هستند. ارزشهای اخلاقی مراتب عالیتری نیز دارند که در جلسات گذشته به آنها اشاره کردیم. سپس گفتیم که همه ارزشهای مورد قبول اسلام یک روح دارد و آن ایمان به خداست. ایمان خود ارزشی بسیار عالی است و هر کار به همان اندازهای که ایمان در آن دخالت دارد، ارزش پیدا میکند. در هنگام تعریف و توضیح ایمان نیز به این نتیجه رسیدیم که «ایمان» با «دانستن» تفاوت ظریفی دارد. دانستن همین است که واقعیتی برای انسان روشن بشود، حتی ممکن است این دانستن بیاختیار باشد و انسان برای آن هیچ تلاشی نکرده باشد، اما ایمان عنصری اختیاری دارد و انسان، بعد از اینکه چیزی را دانست، برای ایمان آوردن باید در دلش نیز کاری انجام بدهد و بنا بگذارد که آن را بپذیرد و به لوازمش ملتزم باشد. از اینرو ممکن است انسان چیزی را بداند، اما ایمان نداشته باشد؛ مثل فرعون که میدانست حضرت موسی پیغمبر خداست، ولی میگفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی.[1] [41]
گفتیم در ایمان عنصری اختیاری دخالت دارد و انسان میتواند ایمان بیاورد یا نیاورد. این ایمان از همه چیز برای انسان واجبتر است و اگر انسان ایمان نیاورد، کافر است و مبتلا به عذاب ابدی میشود. در اینجا ممکن است برخی از کسانی که تازه با مفاهیم اسلامی آشنا شدهاند، تحت تأثیر تبلیغات انحرافی و القائاتی که از طرف رسانههای مختلف میشود، این مطالب را جدی نگیرند و دین را امری حاشیهای تصور کنند. بگویند اصلْ پیشرفت انسان است؛ اینکه بدنش قوی بشود، پول زیاد و موقعیت اجتماعی خوبی داشته باشد. حتی گاهی تصریح میکنند که اگر ما نخواهیم مسلمان باشیم، چه کسی را باید ببینیم؟! ما میخواهیم خوش بگذرانیم؛ البته کار هم میکنیم و برای اینکه کشورمان پیشرفت کند زحمت نیز میکشیم. امریکا را پیشرفتهترین کشور دنیا میدانند و ته دلشان این است که اگر ایالتی از ایالتهای آن میشدیم، خیلی عالی بود و از ثروتها و دستاوردهای علمی و تکنولوژی آنها کمابیش استفاده میکردیم. میگویند: شما میگویید خدا، قیامت، امام حسینعلیهالسلام، گریه و... خیلی خوب است. ما هم نمیگوییم بد است، اما ما اینها را نمیخواهیم. مگر همه به دنبال کسب همه ارزشهای اخلاقی هستند؟! شجاعت، سخاوت، عدالت و... همه ارزشهای اخلاقی است و مگر شما همه اینها را دارید؟! مگر شما به دنبال کسب همه اینها هستید؟! ما هم این ایمان را که می گویید اصل ارزش است، نمیخواهیم! این مسایل در حال حاضر مطرح است و دستهای مرموزی در حال دامن زدن به این مسایل و تقویت این شبهات در ذهن نوجوانان ما هستند و باید به این شبهات پرداخت و به آنها پاسخ داد. خوب؛ در مقابل این منطق چه باید کرد؟
ممکن است کسی که این شبهه را مطرح میکند کسی باشد که نمیخواهد به هیچچیز پایبند باشد و میخواهد هرچه دلش میخواهد عمل کند و ابایی از هر چه به آن منتهی بشود ندارد؛ گاهی هم خودکشی میکند، گاهی مست میشود، گاهی آدمکشی میکند و... روشن است که این منطقی جاهلانه است و جوابی ندارد. اما گاهی فرد برای این سخن، استدلال و توجیهی دارد و میگوید: درست است که خدا ما را آفریده و این نعمتها را برای ما قرار داده است. برای اینها از او ممنون هستیم، اما او راههای خوبی هم برای اولیای خودش قرار داده است که ما همت آنها را نداریم. ما میخواهیم به همین لذتهای دنیا اکتفا کنیم. شما گفتید ایمان خود یک ارزش اخلاقی است. اما کسب همه ارزشهای اخلاقی به دلخواه است؛ کسی که میخواهد، به دنبالش میرود و کسی که نمیخواهد، نمیرود.
با این منطق چگونه باید برخورد کنیم؟ در پاسخ به این شبهه، ما باید توضیح بدهیم که اینگونه نیست که همه ارزشها فقط اموری مستحب باشند که اگر آنها را کسب کنیم بهتر باشد و اگر کسب نکنیم اتفاقی نیفتد. ارزشها مراتب بسیار مختلفی دارد و برای برخی از ارزشها هیچ جایگزینی نیست و هیچ انسان عاقلی نمیتواند این خسارت را بپذیرد و توجیه کند. فرض کنید که در اینجا ظرفی پر از مادهای سمی است که کمی شیرین مزه است و همه میدانند که این زهر مار است و اگر کسی از آن بخورد، طولی نمیکشد که از دنیا میرود. در مقابل این، غذای شیرین مطلوبی وجود دارد که تهیهاش کمی زحمت دارد، ولی بدن انسان را قوی، فکرش را روشن و حافظهاش را تقویت و... میکند. خلاصه هرچه خوبی است بر این خوراکی مترتب میشود. روشن است که هیچ انسان عاقلی نمیتواند بگوید من میخواهم از این زهر مار بخورم و بمیرم؛ چون کمی شیرین مزه است و آن غذای پرفایده را هم نمیخواهم. عقل انسان میگوید: حتی بین دو چیز خوب انسان باید بهترینش را انتخاب کند. اما وقتی امر بین کسری کوچک با عددی بزرگ که نمیتوان تعداد رقمهایش را شماره کرد، دایر شد، نمیتوانیم بگوییم عدد کوچکتر را ترجیح میدهیم. هیچگاه انسان بین انتخاب یک ریال با چنین ثروتی که هیچ کس نمیتواند حسابش را داشته باشد، نمیتواند بگوید من همین یک ریال را انتخاب میکنم. چنین انتخابی نشانه بیعقلی است.
شاید نخواستن ارزشهای اخلاقی دیگر، توجیهی داشته باشد، اما اگر نبود یک ارزش اخلاقی، انسان را از بینهایت منفعت محروم کند و چیزی جایگزین آن نباشد، نخواستن آن هیچ توجیحی نخواهد داشت. ایمان چیزی است که اگر انسان آن را داشته باشد تا ابد غرق در نعمت است و هیچ حد و مرزی ندارد و هیچگاه تمام شدنی نیست. اما اگر ایمان نیاورد هیچ خبری از این آثار نیست و هیچ عاقلی نمیتواند بگوید من این را نمیخواهم. این دو قابل مقایسه نیستند. ممکن است طرف مقابل بگوید که شما میگویید چنین ارزشی هست و چنین منافع و رحمتهایی دارد؛ من از کجا بدانم که چنین چیزی هست؟! من چنین چیزی را قبول ندارم! در پاسخ به این سؤال هم میگوییم عقلا برای اینکه تلاش کنند و چیزی را به دست بیاورند، با احتمالات کارشان را شروع میکنند و اگر امر بین انتخاب دو کار دایر شود، کاری را که احتمال موفقیت آن بیشتر است انتخاب میکنند. تاجری را فرض کنید که میخواهد تجارت کند و میداند که میخواهد بین دو معاملهای که سود یکی هزار تومان و دیگری هزار میلیون تومان است، انتخاب کند. روشن است که نمیتواند بگوید برای من فرقی نمیکند کدام را انتخاب کنم. عقل به او اجازه انتخاب گزینه کمتر را نمیدهد. اگر از آن تاجر بپرسید که شما یقین دارید که این منفعت به شما میرسد؟ میگوید: نه! هر دو احتمال است، ولی اینجا بحث درباره ترجیح احتمالات است. هیچیک از کارهای اختیاری انسان به صورت یقینی معلوم نیست که به نتیجه برسد و انسان با احتمال کار میکند. حساب احتمالات یکی از ابواب عقلاست و منشأ شاخهای از علم شده است. در علم ریاضیات، برای محاسبه ارزش احتمال، درصد احتمال را در نتیجهای که بر آن مترتب میشود، ضرب میکنند. بر این اساس هر عددی هر قدر بزرگ باشد با بینهایت قابل مقایسه نیست و اصلا نسبتی بین نامتناهی و متناهی وجود ندارد.
این یک جهت که در مقام مقایسه بین نتایج محتمل صورت میگیرد. انسان برای قبول این دلیل، ابتدا لازم نیست که به وجود این امور یقین داشته باشد؛ گرچه اگر زحمت بکشد و برهانش را ببیند، یقین هم پیدا خواهد کرد؛ اما در همان اول کار نیز عقل حتی احتمال آن را قابل مقایسه با هیچ چیزی نمیداند.
جهت دوم این است که عدم ایمان تنها محروم شدن از این منافع نیست و کسی که گفته است اگر به خدا ایمان بیاورید، آن ثوابها را خواهد داشت، گفته است که اگر کافر هم شدید، دچار عذابهای بینهایت خواهید شد. این جهت، قضیه را بسیار محکمتر میسازد؛ زیرا انسان شاید از درآمد و سود بتواند چشم بپوشد، اما وقتی بداند کاری او را دچار گرفتاری و عذاب میکند، نمیتواند بیتفاوت باشد. انسان احتمال ضعیف عذاب را بر احتمال قوی سود مقدم میداند. برای مثال اگر به کسی بگویند که این کار یک میلیون سود دارد، اما باید 24ساعت درد بکشی، اگر مزه درد کشیدن را چشیده باشد، حاضر به قبول آن سود نمیشود. آنهایی که این احتمال را مطرح کردهاند، گفتهاند قبول ایمان جَنّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الاَنْهار خالِدینَ فیها اَبَدا[2] [42]، را در پی دارد، ولی عدم قبول آن مساوی است با یُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ؛[3] [43] لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ وَشَهِیقٌ* خَالِدِینَ فِیهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ.[4] [44] هر دو طرف بینهایت است و نتیجه عدم ایمان تنها این نیست که از منافع محروم شویم، بلکه به عذابهای بینهایت نیز مبتلا میگردیم. بنابراین مطابق عقل، این مسئله با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و بر همه چیزهایی که نتایجی محدود دارند، اولویت دارد. این واجبترین واجبات است. بعد از اینکه انسان به دنبال آن رفت و آن را شناخت و برایش برهان اقامه شد که دیگر به کلی راه احتجاج مسدود میشود و خودش خودش را محکوم میکند.
اکنون این سؤال مطرح میشود که مراد از کفر چیست و کافر کیست که به عذاب ابدی مبتلا میشود؟ مسلما مصداق اتمّ این کفر کسی است که بداند مسئلهای هست و از روی عناد و لجاجت آن را انکار کند. اما آیا کفر فقط همین است یا اگر کسی به دنبال مسئلهای نرفت تا آن را بفهمد و دربارهاش شک داشت نیز کافر است؟
واژه کفر کلمهای عربی است که چند نوع کاربرد دارد. بعضی از بزرگان که دوست دارند همه کاربردهای یک واژه را به یک اصل برگردانند، معنای واحدی بین همه کاربردهای کفر پیدا کردهاند و نام آن را «ستر و پوشاندن» گذاشتهاند. آنها میگویند: کافر حق یا نعمت خدا را میپوشاند، و از این جهت به او کافر میگویند. همچنین به کشاورزی که دانهای را در زمین میکارد، نیز کافر میگویند زیرا او هم دانه را زیر زمین میپوشاند. اصل کفر پوشاندن است و با کفران از یک ماده و هر دو مصدر فعل کَفَر هستند. یکی دیگر از کاربردهای کفر، ناسپاسی و کفران نعمت است و آن هم به خاطر این است که وقتی کسی شکر نعمت را به جا نمیآورد و حقش را ادا نمیکند، مثل این است که این نعمت را پوشانده و نادیده گرفته است. ولی من به اینگونه توجیهات باور ندارم. ممکن است اصل کفر برای ستر وضع شده باشد، اما به معنای دوم و سوم نقل داده شده و مشترک لفظی شده باشد. این حالت در زبانها، به خصوص زبان عربی مصادیق فراوانی دارد.
کفر در کاربرد مورد نظر ما، نقطه مقابل ایمان است. در این کاربرد منظور ما هرگونه ستر یا حتی کفران نعمت نیست. با اینکه در قرآن کفر در مقابل شکر به کار رفته است؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ.[5] [45] اما این کاربرد با کاربردی که در مقابل اسلام یا ایمان به کار رفته است، متفاوت است. به هر حال، روشن است که بین کفر و ایمان نوعی تقابل وجود دارد. حال این سؤال مطرح میشود که آیا این تقابل از نوع تضاد است یا تقابل ملکه و عدم ملکه؟ به عبارت دیگر آیا این دو مفهوم دو معنای وجودی هستند یا یکی امر وجودی و دیگری عدم آن است؟ اگر کفر به معنای عدم ملکه باشد، هر کسی ایمان ندارد، کافر است؛ البته اگر شأنیت ایمان را داشته باشد و بتواند ایمان بیاورد.
درباره ایمان و کفر، هر دو تقابل استعمال دارد؛ گاهی منظور ما از کافر کسی است که به دلایل مختلفی مؤمن نیست، چنانکه گاهی میگوییم ایمان عملی اختیاری است و کفر عملی اختیاری ضد آن است. اگر کفر عملی اختیاری ضد ایمان شد، امری وجودی است که تقابلش با ایمان تقابل از نوع تضاد است. مؤمن کسی است که در دل این تصمیم را میگیردکه به لوازم اعتقادش عمل کند، و کافر نقطه مقابل این است، یعنی چه بداند و چه نداند در دل بنا میگذارد که این اعتقاد را نادیده بگیرد و به آن عمل نکند. این تصمیم یک امر وجودی است. در صورتی که تقابل ایمان و کفر از نوع تضاد باشد، اگر کسی اصلا ایمان به خدا برایش مطرح نشده و طبعا چون درباره آن چیزی نشنیده قبول هم نکرده است، کافر نیست. اما اگر تقابل از نوع عدم ملکه باشد، چنین فردی کافر است؛ البته کافری که معذور است. مثل کسی که جاهل قاصر است و در احکام فقهی نتوانسته است وظیفهاش را بفهمد و با واقع مخالفت کرده است. روشن است که چنین کسی چون جاهل قاصر است، معذور است.
حال این سؤال مطرح میشود که معذور در اینجا به چه معناست؟ آیا چنین فردی را به بهشت میبرند یا فقط از عذاب جهنم در امان است؟ اجمال قضیه این است که اگر کسی واقعا جاهل قاصر باشد و نتوانسته باشد حقیقت را بشناسد، قطعا معذور است و عذاب ندارد، اما ظاهرا بهشت نیز ندارد؛ البته به اندازه ایمان ضعیفی که نسبت به اصل خدا داشته باشد، هرچند پیغمبر را نشناخته یا احکام را ندانسته و عمل نکرده است، مستحق پاداش نیز هست. کسیکه ایمان به خدا را با عقلش شناخته و درک کرده باشد و به هر چه فهمیده، عمل کرده باشد، نسبت به چیزهایی که نفهمیده قاصر است و عذابش نمیکنند. در مقابل ایمانش نیز مرتبهای از بهشت را به او میدهند. بهشت مراتب مختلفی دارد. بعضی از مراتبش برای کسانی است که به دنبال خوردنیها و پوشیدنیهای آنجا هستند و بعضی از مراتب نیز وجود دارد که ما اصلا تصوری از آنها نمیتوانیم بکنیم. ولی به هر حال برای اینکه انسان به بهشت برود، باید عمل اختیاری خداپسندی انجام داده باشد. نصاب ارزش در اسلام این است که کار رنگ خدایی پیدا کند. اگر عمل فرد این اندازه شد، حتی اگر سایر چیزها را نفهمیده بود و قصور داشت، درحدی که قاصر بوده است، معذور است و به خاطر همان ایمان اولیهاش بهشت هم میرود، اما اگر اصلا ایمان پیدا نکرد یا برایش میسر نشد، حتی اگر تقصیری هم نداشته باشد، مستضعفی است که در مقامی بین بهشت و جهنم به نام اعراف قرار میگیرد. آنجا نه نعمتهای بهشتی است و نه عذابهای جهنمی. کودکان نابالغ، کسانی که عقلشان ضعیف است و نمیتوانستهاند تشخیص بدهند، کسانیکه در جایی بودهاند که امکان تشخیص حق و باطل برایشان وجود نداشته است، در آنجا قرار میگیرند و نه عذاب دارند و نه ثوابهای بهشتی به آنها میرسد.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[1] [46]. قصص، 38.
[2] [47] مائده، ۱۱۹.
[3] [48]. بقره، 85.
[4] [49]. هود، 107-106.
[5] [50]. ابراهیم، 7.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/12/23، مطابق با بیستوپنجم جمادیالثانی1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(19)
در جلسات گذشته با استفاده از منابع اسلامی به این نتیجه رسیدیم که ارزش اصیلی که موجب سعادت دنیا و آخرت انسان میشود ایمان است، و سایر ارزشها در صورتی که دارای حد نصاب باشند، از لوازم، نتایج و شاخههای ایمان بهشمار میآیند، و اگر زیر حد نصاب باشند چیزهایی هستند که به انسان در رسیدن به این ارزش اصیل کمک میکنند ولی خودبهخود نمیتوانند سعادت دنیا و آخرت را تأمین کنند. همچنین گفتیم که برای تحقق ایمان سه مؤلفه لازم است: ابتدا شناخت؛ اینکه ثابت شود چیزی هست تا انسان به آن ایمان بیاورد. اگر انسان نسبت به محتوا و متعلق ایمان شناخت نداشته باشد، ایمان امکان تحقق ندارد. ولی علم به تنهایی کافی نیست و کسانی بودهاند که علم داشتهاند ولی کافر بودهاند. نمونه بارز این دسته فرعون است و نمونه بارزتر آن ابلیس است که علمش بسیار زیاد است ولی این علم به دردش نمیخورد. روشن است که این علم چیزی کم دارد و مؤلفه دوم انگیزه برای ملتزم شدن به لوازم علم است. گاهی شرایط به گونهای است که چنین انگیزهای در انسان تحقق پیدا نمیکند و با اینکه علم وجود دارد، چیزی مانع تحقق ایمان میشود. اگر آن معرفت حاصل شد و این مانع هم وجود نداشت، نوبت به عنصر آخر میرسد که تصمیم به التزام به لوازم شناخت است. این همان عنصر اختیاری است که در ایمان وجود دارد. به خاطر همین عنصر است که ایمان ارزشی اصیل بهشمار میرود و سایر ارزشهای اخلاقی و الهی در سایه آن تحقق پیدا میکند. همچنین گفتیم که ایمان با کفر تقابل دارد، و گاهی این تقابل از نوع تضاد است و آن در جایی است که کفر را فعلی وجودی تلقی کنیم، ولی در بعضی از موارد این تقابل از نوع عدم و ملکه است.
گفتیم که ایمان در گرو عنصری اختیاری است، و انسان باید خودش بخواهد که ایمان بیاورد و برای این کار نیازمند معرفت و انگیزه است. حال این سؤال مطرح است که چرا ایمان بیاوریم و چه انگیزهای برای آن داریم؟ در پاسخ گفتیم که انسان انگیزهای فطری دارد که نمیتواند خودش را از آن رها کند و آن این است که میخواهد خوبیها و چیزهایی که دوست دارد و به نفعش است به دست آورد، و متقابلا از چیزهایی که برایش ضرر دارد پرهیز میکند. هر موجود زنده باشعوری به صورت فطری میخواهد هر چه برایش مفید است، به دست آورد و از هر چه برایش ضرر دارد، فرار کند. برای انسان حتی احتمال این مسایل نیز مهم است. انسان عاقل اگر احتمال دهد خطر بزرگ یا نفع مهمی در پیش است، ابتدا میکوشد که خودش را از آن خطر محتمل حفظ کند و آن منفعت مهم را به دست آورد. از اینرو درصدد برمیآید که ببیند چنین خطر یا منفعتی هست یا نیست. گفتهاند خدایی هست، او هم انگیزه پیدا میکند که در اینباره تحقیق کند تا اگر منفعتی در آن است از منافعش استفاده کند، و اگر ضررهایی دارد خودش را از ضررهایش برهاند. انسان ابتدا انگیزه کسب معرفت پیدا میکند که ببیند هست یا نیست. سپس اگر شرایط برای اثبات فراهم بود، زمینه ایمان نیز برایش فراهم میشود، اما اگر شرایط بهگونهای بود که نتوانست اثبات کند، مستضعفی است که معذور است و به هر اندازهای نتوانسته است تشخیص دهد، معذور است.
انگیزه اصلی ما برای شناخت خدا و ایمان به او همان انگیزه فطری جلب منفعت و دفع ضرر است که حتی در حیوانات هم وجود دارد؛ البته این انگیزه در انسانها آگاهانهتر است. این انگیزه به تحقیق ابتدایی و حتی اثبات اصول دین قانع نمیشود و باز از ما مطالبه تلاش بیشتر دارد. اگر ایمان امر بسیطی بین صفر و صد بود، یکبار که پیدا میشد، دیگر مسئله تمام بود، اما ایمان دارای مراتب بسیار متفاوتی است که حتی محاسبه اختلاف آن مراتب بسیار دشوار است و همان طور که فطرت برای اصل یک امر مشکک (دارای مراتب) طالب جلب منفعت و دفع ضرر است، برای مراتب بالاتر آن نیز همینگونه است، و انسان وقتی مرتبهای از آن را پیدا کرد، به دنبال مرتبه بالاتر میرود. همان انگیزهای که مرتبه اول را از ما میخواهد، نسبت به مراتب کاملتر نیز مطالبه دارد. هیچ عاملی برای محدود کردن این انگیزه وجود ندارد و تا وقتی که این مراتب وجود دارد و انسان میتواند آنها را به دست آورد، فطرت انسان از او میخواهد آنها را کسب کند.
هم در محاورات خودمان که همه تلقی به قبول میکنیم و هم با دلایل عقلی و نقلی اثبات میشود که ایمان دارای مراتب است. روشن است ایمان نوجوانی که تازه خدا را شناخته و قبول کرده است که باید او را اطاعت کند با ایمان ائمه اطهارسلاماللهعلیهماجمعین و کسانی مثل سلمان و ابوذر یکسان نیست. ایمان این نوجوان نهال بسیار ضعیفی است که تازه بر قلب او روییده و هر لحظه ممکن است در معرض آفات قرار گیرد و بخشکد، ولی ایمان اولیای خدا اینگونه نیست و کسانی هستند که تا پای جان پای ایمانشان ایستادهاند، و به تعبیر روایت، اگر بدنشان را با قیچی ریزریز کنند، دست از ایمانشان برنمیدارند.
بهترین چیزی که ما را در این مسئله قانع میکند، آیات قرآن است. خداوند میفرماید: هُوَ الَّذِی أَنزَلَ السَّكِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدَادُوا إِیمَانًا مَّعَ إِیمَانِهِمْ؛[1]خدا در دلهای مؤمنان آرامشی ایجاد میکند تا بر ایمانشان بیفزاید. لِیَزْدَادُوا إِیمَانًا مَّعَ إِیمَانِهِمْ؛ آن ایمان اول سر جایش هست، بر آن افزوده میشود، بنابراین ایمان قابل افزایش است. همچنین در آیه دوم از سوره انفال در معرفی مؤمنان میفرماید: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ؛ مؤمنان به گونهای هستند که وقتی یاد خدا میشود و نام او به میان میآید، دلشان میلرزد و احساس ضعف و شرمندگی میکنند. وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا؛ و وقتی آیات قرآن بر آنها تلاوت میشود بر ایمانشان افزوده میشود. بنابراین ایمان قابل افزایش است، و این افزایش حد و مرزی ندارد.
افزایش بر دو گونه است؛ گاهی افزایش به شدت یافتن است، همانند تفاوت میان رنگ کمرنگ و پررنگ و عطر کم بو و پر بو؛ اما گاهی افزایش به این است که چیزهایی به آن امر اول اضافه شود. درباره ایمان نیز این سؤال مطرح است که افزایش آن چگونه است؛ آیا همان اصل اعتقاد به خدا شدید میشود یا شاخههای دیگری به آن ایمان اولیه اضافه میشود؟ تعبیر زادتهم ایمانا به معنای شدت ایمان است، اما تعبیر لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم، احتمال دوم را تقویت میکند. میفرماید: خداوند افزون بر ایمانشان، ایمان دیگری به آنها میدهد. برای تقریب به ذهن، نهالی را در نظر بگیرید که یک ریشه، یک ساقه و یک برگ دارد. رشد این نهال گاهی به این است که همان ریشه قویتر شود، ساقهاش محکمتر شود و برگ آن بزرگتر شود. این یک نوع افزایش است. اما افزایش دیگری درباره این نهال مطرح است و آن به این است که آن ریشه چند ریشه دیگر بزاید، از آن تنه چند شاخه دیگر بروید و برگها افزایش پیدا کنند.
ایمان به خدا نیز هر دو افزایش را میتواند داشته باشد. برای مثال فرض کنید که انسان کمالی را در کسی سراغ دارد و آن کمال را دوست دارد. حال اگر آن کمال بیشتر شود یا توجه انسان به آن بیشتر شود، این محبت نیز افزایش مییابد. روشن است که اینجا دو محبت نیست و این همان محبت اول بود که رشد کرده و شدت پیدا کرده است. تفاوت این دو به ضعف و شدت است. اما گاهی افزایش اینگونه نیست؛ برای مثال، انسان میداند که کسی کمالی علمی داشته است و سپس میفهمد که علم یا هنر دیگری را هم خوب بلد است، مثلا سخاوت و شجاعت خوبی هم دارد. روشن است که هر کدام از شناختها محبت جدیدی اضافه میکند. درباره خداوند متعال نیز گاهی انسان فقط میداند که او کسی است که ما را آفریده است، اما بعد میفهمد که یکی از صفات خدا مهربانیاش است و لطف خدا تنها این نیست که ما را آفریده، بلکه او از روی محبت ما را از آفتها حفظ کرده است. سپس اگر فهمید که خدا حکیم بوده، کارهایش از روی حکمت است، میفهمد که اگر مشکلاتی برای انسان پیش بیاید، این مشکلات نیز بیحکمت نیست. در کنار این افزایش شاخههایی از معرفت و ایمان در قلب انسان پیدا میشود. وقتی نعمتها و مهربانیهای خدا را بیشتر شناخت، شکرش افزوده میشود و وقتی حکمت خدا را شناخت، بیشتر متوجه عظمت تدبیر الهی میشود.
انسان ابتدا وقتی میفهمد که خدا به او روزی میدهد شکری میکند و میگوید الحمدلله که امروز گرسنه نماندم؛ اما اگر بفهمد که خدا در هر آن چند هزار بلکه چند میلیون نعمت به او میدهد، و وقتی میفهمد که حتی اگر بلایی هم به او رسید، حکمتی دارد و مقدمهای برای افزایش نعمت است، خیلی راحت صبر و تحمل میکند و جزع و فزع نمیکند؛ اما وقتی فهمید که نه تنها این بلاها حکمتی داشته است، بلکه وسیله تکامل اوست، افزون بر صبر، رضایت هم پیدا میکند و نسبت به آن خشنود میشود و از آن استقبال میکند. توکل، صبر و رضا شاخههایی است که از ایمان پیدا شده و در روایات به آنها اشاره شده است. به هر حال این مثلی است برای این که چه طور بر ایمان افزوده میشود، یعنی شاخههای جدیدی میرویاند، نه این که فقط آن شاخه اول قویتر میشود.
در بعضی از آثار ایمان شدت مطرح است. وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً یُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ؛[2]در محبت شدت مطرح است. اینگونه نیست که محبت باشد و محبت دیگری در کنارش سبز شود، بلکه همان محبت شدیدتر میشود. این «شدت» است، اما «ازدیاد» به این است که شاخه جدیدی بروید. در معرفتهای جدیدی که انسان پیدا میکند، به یک معنا میتوان گفت خود درخت قویتر شده است، چنانکه میتوان گفت ازدیاد پیدا کرده است، و این غیر از شدت و اشتداد است. تعبیر لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم، میتواند این معنا را القا کند که افزون بر ایمان اول، ایمان دیگری اضافه میشود.
کسانی که چشم بصیرتشان باز است، وقتی میبینند خداوند متعال آرامشی برای آنها ایجاد کرده است، کأنه میبینند که خدا چیز جدیدی به آنها اعطا کرده است و خود این لذتی فوق آن نعمت برایشان ایجاد میکند. فرض کنید در روز عیدی مقام معظم رهبری به اینجا تشریف بیاورند و بار عامی باشد که هر کس به اینجا بیاید به او هدیهای عنایت بفرمایند. تقدیم هدایا به دو گونه است؛ گاهی این طور است که مثلا ایشان نشستهاند و جوایز اینجا چیده شده است و خادمان آنها را به اشخاص تحویل میدهند. انسان از این هدایا لذت میبرد و خوشش میآید که توانسته است از جوایز رهبری استفاده کند، اما گاهی این طور است که فردی را صدا میکنند و آقا به دست خودشان یکی از جوایز را به او میدهند. برای کسیکه معرفت داشته باشد، لذت این هدیه از همه هدایای دیگر بیشتر است. اینکه ایشان هدیه را به دست خودشان به این فرد دادند عنایت خاصی است. کسانی که در مقامات عالی بهشت، عند ربهم یرزقون هستند، هدایایی را بیواسطه از دست خدا دریافت میکنند و لذتی که از این عنایت میبرند بیش از لذتی است که از خود آن نعمت میبرند.
گفتیم که فطرت ما نسبت به افزایش و کسب مراتب بالاتر ایمان خاموش نیست و به همان دلیل که روز اول نسبت به تحقیق امر میکرد، اکنون میگوید: سعی کن ایمانت افزوده شود تا از برکاتش بیشتر استفاده کنی! بیشتر تلاش کن تا اگر ثواب است از ثوابهای بیشتری بهره ببری، و اگر مصونیت از عذاب است، هرچه انسان بتواند کاری کند که عذابش کمتر شود بهتر است. انسان از عذاب ابدی به این زودیها مصونیت پیدا نمیکند. جهنمیها به مالک دوزخ التماس میکنند که از خدا بخواه یک روز عذاب ما را کم کند، اما جواب میشنوند که دیگر کار از کار گذشته است.
این عامل فطری هر قدر بیدارتر و فعالتر باشد، بیشتر ما را وادار میکند که بر ایمانمان بیافزاییم. حال که ما باید بر ایمانمان بیافزاییم و این مقتضای فطرت ماست و اگر این کار را نکنیم ضرر بسیاری کرده و پشیمان خواهیم شد، این سؤال مطرح میشود که چه کنیم که بر ایمانمان افزوده شود؟ در جلسات گذشته گفتیم که ایمان سه عنصر دارد که دو عنصر آن مقدمه و عنصر سوم فعل و تصمیمی است که حتما باید از انسان سر بزند. بنابراین اگر میخواهیم ایمانمان افزایش بیاید، ابتدا باید بکوشیم که معرفتمان زیاد شود و خدا را بهتر بشناسیم. این که در مکتب به ماگفتهاند خداوند عالم را آفرید و ما هم یاد گرفتهایم، و بعد هم پدر و مادر بر آن تأکید کردهاند، شاید تا حدی برای زمان کودکیمان کفایت میکرد. اطمینانی بود که انسان از گفته پدر و مادرش پیدا میکرد. این یک معرفت است. یک معرفت هم معرفتی است که انسان با براهین قطعی و استدلالهایی غیر قابل خدشه به دست میآورد، استدلالهایی که همه شبهاتش دفع شده است و انسان با وجود آنها در هیچ حالی در بحث شکست نمیخورد. ولی بالاتر از این معرفت، نورانیتی است که خدا در دل انسان ایجاد کند. همان طور که خداوند در دل مؤمنان آرامش ایجاد میکند، در دل بعضی نور معرفت خودش را میتاباند؛ البته کار خدا گزاف و بیحساب نیست. کسانی پیدا میشوند که این لیاقت را پیدا میکنند و خداوند نور معرفتی در دلشان میتاباند که گاهی از معرفتهایی که بعد از چندین سال تحصیل علوم مربوطه و الهیات پیدا میشود، بالاتر است. گاهی حتی یک بیسواد این لیاقت را پیدا میکند. عنصر اول ایمان معرفت است، و برای افزایش ایمان باید نسبت به افزایش معرفت تلاش کنیم. معرفت جزء العلة ایمان و شرط لازم برای آن است، اگر میخواهیم ایمان افزایش پیدا کند، باید آن هم افزایش پیدا کند تا معلولش نیز کاملتر شود.
عنصر دوم انگیزه است. انگیزه نیز در اثر اشتغالات و توجهاتی که انسان دارد، شدت و ضعف پیدا میکند. ما انسانها خیلی چیزها را دوست میداریم و نسبت به آنها مایل هستیم، اما گاهی در عمل چیزهایی پیش میآید که از آنها منصرف میشویم. فردی را فرض کنید که از خانه بیرون میآید که صبح زود به زیارت حضرت معصومهسلاماللهعلیها برود و از فضای بینالطلوعین حرم استفاده کند، اما در بین راه رفیقش او را از ادامه راه منصرف میکند و به فلان معامله پرسود دعوت میکند. اگرچه ممکن است آن معامله کار حلال خوبی هم باشد، اما به هر حال فرد را از انگیزه اصلیاش محروم ساختهاست. در اینجا انگیزه اصلی زیارت حرم حضرت معصومه بود، اما در اثر برخورد با امر مزاحمی ضعیف شد. گاهی کار به جایی میرسد که انگیزه گناه مانع انجام کار انسان میشود، برای مثال نگاه انسان به چیزی میافتد، خوشش میآید و راهش را از حرم کج میکند و به دنبال آن میرود. آدمیزاد اینگونه است. بنابراین ما افزون بر اینکه باید معرفتمان را زیاد کنیم، باید آسیبها را درست بشناسیم و سعی کنیم از آنها جلوگیری کنیم. بدانیم اگر این آسیبها قوی شد، دیگر نمیتوانیم جلوی آن را بگیریم. اگر انسان بر لب جو حرکت کند، ممکن است پایش لیز بخورد و در آن بیفتد؛ ومن یحم حول الحمی اوشک ان یقع فیه. اگرمیخواهیم نلغزیم و در چاله نیفتیم، باید کمی فاصله بگیریم.
ابتدا باید سعی کنیم عوامل تقویتکننده ایمان را در خودمان تقویت کنیم و رشد بدهیم. دوم از عواملی که مزاحم هستند و مانع میشود که آن راه ادامه پیدا کند، آن توجهات اثر بکند و انسان تمرکز پیدا کند، پرهیز کنیم و فاصله بگیریم. با کسانی که میدانیم اهل گناه هستند، کمتر معاشرت کنیم. این دو عامل زمینه را فراهم میکند که انسان بتواند تصمیم جدیتر، طولانیتر و مستمرتری بگیرد که خود آن هم البته در اثر تمرین قابل تقویت است. ایمان خودبهخود افزایش پیدا نمیکند. این کار اسبابی دارد که باید آنها را شناخت و از آنها استفاده کرد. حتی لطفهایی که خدا به بندگان خاص خودش میکند، بعد از آن است که شرایطش را پیدا کردهاند. هو الذی انزل السکینة فی قلوب المومنین؛ باید ایمان آورده باشند و لیاقت نزول سیکنه در دلشان پیدا شده باشد. سپس خدا هم لطف میکند و بر ایمان، معرفت و محبتشان میافزاید و زمینه کمال و رشد بیشتری برایشان فراهم میشود.
رزقنا الله و ایاکم انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/01/22، مطابق با بیستوچهارم رجب 1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسات گذشته گفتیم که ارزش اخلاقی از دیدگاه اسلام چیزی است که موجب سعادت حقیقی و ابدی انسان میشود. لازمه سعادت این است که وجود انسان به عالیترین مرتبه کمال لایق خودش نایل شود و بالاترین و پایدارترین لذتها را داشته باشد. این سه چیز با هم متلازمند. همچنین گفتیم که از دیدگاه اسلامی، ارزشهای اخلاقی را میتوان به دو دسته کلی تقسیم کرد؛ یک دسته ارزشهایی است که مستقیما در حرکت انسان به مقامی که خداوند برای انسان مقدر فرموده تأثیر دارند، و دیگری ارزشهایی که به این حرکت کمک میکنند، اگرچه خودشان عامل اصلی نیستند. دسته اول را ارزشهای اصیل اخلاقی مینامیم و دسته دوم را ارزشهای مقدمی اخلاقی.
از آنجا که کمال نهایی که انسان در اثر سیر حقیقی خودش باید به آن برسد، قرب خداست، سعادت حقیقی او نیز در سایه قرب خدا حاصل میشود. از اینرو فقط ارزشهایی خودبهخود در سعادت انسان مؤثرند که برای خدا انجام میگیرند. در فرهنگ ما نام این ارزشها عبادت است. اما سایر ارزشها کمکی هستند. انسانی که نسبت به دیگران مهربان است و برای گرفتاری دیگران دل میسوزاند و میخواهد به آنها خدمت کند، از نظر اخلاقی کار خوبی انجام داده است، اما خود اینها مستقیما انسان را به آن سعادت نمیرساند؛ اگرچه به اینکه انسان در مسیر تقرب به خدا قدم بردارد، کمک میکند.
همچنین گفتیم: از آنجا که سعادت انسان در سایه قرب به خدا حاصل میشود، محور همه ارزشهای اخلاقی، ایمان به خداست. به این مناسبت چندین جلسه درباره ایمان، متعلق آن و رابطه آن با اسلام، علم و عمل بحث کردیم. سبک این بحثها تحلیلی بود؛ یعنی سلسله مبادی و اصولی را از عقل، کتاب و سنت تلقی کرده، سپس درباره لوازم آنها کندو و کاو و مؤلفههای آنها را بررسی کردیم. در آن مرحله، به بحثهای تعبدی نپرداختیم و بنا نداشتیم روایات مربوط به این مسئله را مطرح کنیم. اما در چند جلسه باقیمانده خوب است مقداری به متن روایات بپردازیم.
بحث ما به اینجا رسید که ایمان مراتبی دارد و برخی از مراتب آن حداقل ایمان است، اما مراتبی نیز دارد که مخصوص انبیا و اولیا و مخلصین است و ما نمیتوانیم طمعی نسبت به رسیدن به آنها داشته باشیم. البته خوب است که دستکم بدانیم چنین مراتبی هست و اگر نمیتوانیم مثلا به قله دماوند برسیم، در دامنهاش ببینیم که قلهای هست و کسانی به آن جا رفتهاند تا ما نیز توجه و همتی پیدا کنیم تا به اندازهای که میتوانیم چند قدمی به آن قله نزدیک شویم.
موضوع تعدادی از روایات حقیقت ایمان است. در بحثهای طلبگی معمولا اصطلاح حقیقت در مقابل مجاز به کار میرود، اما منظور از حقیقت در این روایات به این معنا نیست. برخی از این روایات در این مقام است که ایمان انسان نباید صرف ادعا باشد، زیرا گاهی انسان ادعاهایی میکند و با اینکه قصد دروغ گفتن ندارد و آن را هم میخواهد، زمان عمل که میرسد انگار نه انگار که این ادعا را کرده و این اعتقاد را داشته است! دستهای دیگر از روایات درباره کمال ایمان است. وقتی فهمیدیم که ایمان مراتبی دارد و مراتب پایین آن ناقص است، سؤال میشود که چه ایمانی کامل است و ایمان کامل چه لوازمی دارد. این روایات درباره کمال ایمان است و به بیان شرایط کمال ایمان و نشانههای آن میپردازد.
قبل از شروع بحث ذکر این نکته مناسب است که بسیاری از ما، مخصوصا آنهایی که با علوم عقلی سروکار داریم، وقتی میخواهیم چیزی را اثبات کنیم انتظار داریم که برهانی عقلی، با شرایطی که در منطق برای آن ذکر شده است، داشته باشد به این معنا که از مقدمات بدیهی، ذاتی، اولی و ضروری گرفته شده و مفید یقین باشد. همچنین در هنگام تعریف انتظار داریم که تعریف به حد تام بوده، از جنس حقیقی و فصل اخیر تشکیل شده باشد؛ اما از این نکته غافلیم که زندگی انسان در این عالم صرفاً با براهین عقلی و اینگونه مفاهیم نمیگذرد. شاید هیچ علمی را نیابیم که تعریفات آن از نوع تعریفاتی باشد که در علم منطق به آن حد تام میگویند. برای مثال، اگر در تعاریفی که در علم شیمی برای مواد، در علم پزشکی برای داروها یا در گیاهشناسی برای گیاهان میکنند، دقت کنیم، میبینیم بیشتر تعریفهای خیلی خوب و کامل آنها تعریف به لوازم است. مثلا در هنگام تعریف کرفس، به ذکر رنگ، اندازه، مزه و خاصیت آن میپردازند که همگی از عوارض و لوازم آن است و جنس و فصل آن نیستند. باید توجه داشته باشیم که در محاورات عقلایی اگر صرفا بخواهیم به تعریفاتی که در منطق به آنها حد تام میگویند، اکتفا کنیم، زندگیمان فلج میشود و قریحه عقلایی در چنین مواردی تعریف به لوازم و عوارض است.
در مقام هدایت و ارشاد دیگران نیز اگر بخواهیم فقط با براهین منطقی و فلسفی بحث کنیم، بیش از چند جمله نمیتوان گفت، و معلوم نیست اثری هم داشته باشد؛ اما قرآن میفرماید: ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ.[1] غالب بیانات قرآنی که انسان را به کار خیر تشویق و از گناه تحذیر میکند، همچنین انذار و تبشیرهایی که از وظایف انبیاست، همه مصداق مواعظ هستند. نام اینگونه از بیانات در علم منطق، خطابه است؛ یعنی چیزهایی را بیان میکنند که انسان به انجام کاری رغبت کند یا از عواقب و لوازم ارتکاب عمل دیگری نگران شود. بنابراین ما نباید توقع داشته باشیم که بر بیانات روایی حتما عنوان حد تام اطلاق شود یا قیاس برهانی باشد. این توقع بیجاست و زندگی انسان با این چیزها تأمین نمیشود.
بیشتر اطلاعات ما از قبیل ظنیات است، و یقینی حقیقی در آن بسیار کم است. حتی بسیاری از یقینیات ما در واقع ظنی است. برای مثال، همه نسبت به شناخت پدر و مادرمان یقین داریم و از هنگامیکه چشم باز کردهایم خود را در آغوش آنها دیده و محبت آنها شامل حالمان شده است. اما این یقین، آن یقین منطقی نیست که خلاف آن محال باشد. برای مثال ممکن است خانمی در بیمارستان زایمان کند و کودکش با کودک دیگری اشتباه شود. همانگونه که ملاحظه میکنید یقینیترین اعتقادات ما ظنیاتی است؛ البته مراتب ظن تفاوت میکند و هنگامی که ظن خیلی قوی شد، میگوییم این علم یقینی است، درحالی که روشن است که از لحاظ اصطلاحی هیچکدام از اینها یقین حقیقی نیست. آن یقین منطقی در موارد بسیار نادری است که خدا به برخی از اولیایش عنایت میکند و به این آسانی نصیب ما نمیشود.
خلاصه اینکه نباید توقع داشته باشیم که بیانات کتاب و سنت، بهخصوص در جاییکه با عموم مردم مواجه هستند، به صورت برهان عقلی تام باشد. از اینرو ممکن است در روایتی سه چیز و در روایت دیگری چهار چیز به عنوان اصول اخلاق معرفی شده باشد، یا در روایتی بفرمایید: ینبغی للمومن ان یکون له ثلاث ساعات و در روایت دیگری بفرماید: ان یکون له اربع ساعات. در چنین مواردی نباید بگوییم که این روایات با هم تناقض دارد. اینها بیاناتی خطابی است که در آنها به حسب حال مخاطب بر نکتههای مهمی که مورد احتیاج شنونده بوده، تکیه شده است.
در روایتی از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل شده است که الْإِیمَانُ نِصْفَانِ نِصْفٌ فِی الصَّبْرِ وَنِصْفٌ فِی الشُّكْرِ؛[2] ایمان دو بخش دارد، یک بخش آن صبر و بخش دیگرش شکر است. روایت دیگری از امیرالمؤمنینعلیهالسلام نقل شده است که توضیح میدهد چگونه نصف ایمان صبر و نصف دیگرش شکر است. میفرماید: ألإیمان صبر فى البلاء وشكر فى الرّخاء؛[3] انسان از دو حالت خارج نیست. یک حالت آن است که به آدم خوش میگذرد و خداوند نعمتهایی به او داده و راحت زندگی میکند. نام این حالت رخاء است و در این حال، اقتضای ایمان این است که انسان شکر خدا را به جا بیاورد. بخش دیگر زندگی هنگامی است که به انسان سخت میگذرد. هیچ کس در دنیا نیست که در همه لحظات زندگی خوش بگذراند و هر کسی سختیهایی دارد. نام این بخش از زندگی بلاست و مؤمن در چنین حالاتی باید صبور باشد و جزع و فزع نکند.
روشن است که این تعریف برای ایمان، تعریف تام منطقی نیست بلکه تعریف به لازمه ایمان است. همه عقلا در زندگیشان از این نوع تعریف استفاده میکنند و همه علما از علوم مختلف در مقام تعریف همین روش را به کار میبرند. بهترین راه برای این که چیزی را به دیگری معرفی کنند، این است که آن را با آثاری که از آن ظاهر میشود و مخاطب به آن توجه میکند و میتواند تشخیص دهد، تعریف کنند. این کار همان تعریف به لوازم و اعراض است.
در روایت دیگری امیرمؤمنانسلاماللهعلیه میفرماید: لَا یَصْدُقُ إِیمَانُ عَبْدٍ حَتَّى یَكُونَ بِمَا فِی یَدِ اللَّهِ [سُبْحَانَهُ] أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِی یَدِه؛[4] گفتیم که بسیاری از انسانها ادعای ایمان میکنند، اما این ادعا با عملشان تطابق ندارد و مثل این است که دروغ میگویند. این ایمان صادق نیست. صادق نبودن در اینجا به این معناست که رفتارش با گفتارش تطابق ندارد. حضرت میفرماید: هنگامی ایمان انسان صادق است که اعتمادش نسبت به آنچه در دست خداست بیشتر از چیزی باشد که در اختیار خودش است.
ما معمولا اگر تازه شهریه گرفته باشیم و مبلغی در جیبمان باشد، هنگام خرید خاطرجمع به بازار میرویم؛ اما وقتی دستمان خالی است و پولمان تمام شده است، ناامید، ناراحت و غصهدار هستیم که پول نداریم. به آن پولی که در جیبمان است، اطمینان داریم، اما به پولی که پیش خداست و هنوز به دست ما نرسیده، اهمیتی نمیدهیم، و مثل این میماند که پولی نیست و خدا نمیتواند روزی ما را بدهد! امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید: ایمان هنگامی راست است و حقیقت دارد که به آنچه پیش خداست، بیشتر از پولی که در جیبت است، اعتماد داشته باشی. این پول ممکن است بیفتد، ممکن است دزد آن را بزند،پس خیلی به آن اعتماد نکن! اما چیزی که پیش خداست گم نمیشود و اگر او چیزی را اراده کند، هیچ کس نمیتواند جلوی آن را بگیرد. وَإِن یَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یُرِدْكَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ؛[5] اگر خدا بخواهد خیری به تو برسد تخلف ندارد، هیچ کس نمیتواند جلوی آن را بگیرد، اما اگر خدا بخواهد به تو ضرر بزند، هر کاری بکنی نمیتوانی جلوی آن را بگیری.
ایمان هنگامی کامل است و آثارش کاملا در عمل ظاهر میشود که انسان، پول داشته باشد یا نداشته باشد، برایش فرقی نکند و بگوید خدایا هرچه صلاح تو است، من راضی هستم. همه ما تجربه کردهایم که گاهی به کلی ناامید بودهایم و کاری را ناشدنی میدانستهایم، اما به یکباره دیدهایم که انجام شده است. در مقابل، مواردی نیز بوده است که یقین داشتهایم کاری حتما میشود، ولی لحظه آخر جریان به صورت دیگری اتفاق افتاده است. مؤمن باید هم به لحاظ ایمان و اعتقادش، و هم با توجه به این تجربههایی که در زندگی پیدا میکند، اعتمادش به اراده خدا باشد، نه اینکه بگوید این پول در دست من است و من مالک آن هستم! مگر تو چه قدر قدرت داری؟! حتی اختیار نفس کشیدن خودت را نیز نداری! اگر خدا نخواهد نفست برگردد، تمام میشوی! تو حتی مالک نفس خودت نیستی! چه قدر به خودت اعتماد داری؟
از امام صادقعلیهالسلام نقل شده است که فرمودند: اعْلَمُوا أَنَّهُ لَنْ یُؤْمِنَ عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِهِ حَتَّى یَرْضَى عَنِ اللَّهِ فِیمَا صَنَعَ اللَّهُ إِلَیْهِ وَصَنَعَ بِهِ عَلَى مَا أَحَبَّ وَكَرِه؛[6] ایمان صادق، ایمانی که خداوند بپسندد و صددرصد راست باشد پیدا نمیشود، مگر اینکه انسان به آنچه خداوند برای او انجام داده است، راضی باشد؛ چه خوشش بیاید و چه بدش بیاید، چه از آن لذت ببرد و چه مصیبت و درد و گرفتاری باشد. اگر انسان به کاری که میداند خداوند برای او مقدر کرده است راضی بود، ایمانش راست است، اما اگر اینگونه نبود و وقتی تقدیر خداوند چیزی است که خوشش میآید، میگوید خدایا نوکرت هستم، اما وقتی خداوند او را امتحان میکند و بلایی برای او نازل میکند، ناراحت میشود و جزع و فزع میکند، ایمانش صادق نیست.
آن اوائلی که به قم آمده بودیم از درس اخلاق مرحوم آقاشیخ عباس تهرانی (شاگرد مرحوم میرزا جوادآقای تبریزی) استفاده میکردیم. ایشان در مدرسه حجتیه روزهای جمعه قبل از دعای ندبه بحث اخلاقی مطرح میکردند. یک روز گفتند: ما میگوییم که خدا وقتی برای ما سختی بیاورد، صبر میکنیم و چون خدا خواسته است،نه تنها صبر بلکه رضایت هم داریم. ادعای این امر آسان است، اما در عمل بسیار سخت است. ایشان زخم معده داشت و گاهی دلش درد میگرفت. میگفت: نیمهشبی دلم درد گرفت و از خواب بیدار شدم. گفتم: بلایی است و باید صبر کنم و صبر میکنم. کمی ذکر گفتم، اما دیدم دردم خوب نشد. دیگر نتوانستم به صبر اکتفا کنم، گفتم حالا دعا میکنم و از خدا میخواهم که خدا درد را رفع کند. گفتم: خدایا شفایمان بده نمیتوانم من تحمل کنم، سخت است. اول خیلی ساده دعا کردم، ولی دیدم خوب نشد. دیدم درد دارد فشار میآورد و نمیتوانم تحمل کنم، این بود که شروع کردم به التماس و قسم و آیه که خدایا به حق چه و چه من را نجات بده، این درد خیلی سخت است. اما فرقی نکرد و درد خوب نشد، شاید شدت هم پیدا کرد. خدا انسان را امتحان میکند، میگوید تو ادعا کردی که من صبور هستم و به تقدیر خدا راضی هستم، پس بسمالله، صبر کن! ایشان میگفت: بالاخره آن قدر کار بر من سخت شد که دیگر اختیار از دستم خارج شد و گفتم: مگر کسی نیست که به فریاد من برسد؟! وقتی این جمله را گفتم، فورا درد آرام شد و راحت شدم! فهمیدم که این درد چه امتحانی بوده است و خدا میخواست به من بفهماند که تو این اندازه مالک ایمانت نیستی که تا آخر ایمانت به خدا را نگه داری، چگونه ادعا میکنی که من به مقامات صبر و رضا رسیدهام؟! البته خداوند همه را اینگونه امتحان نمیکند و این امتحانها برای کسانی است که در مراتب بالا قرار دارند.
همه ما این شعر سعدی را در کتابهای دبستان خواندهایم؛ بنیآدم اعضای یکدیگرند/ که درآفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نباشد قرار. شعر بسیار زیبایی است و گاهی هم همین اشعار با این که بیانات تمثیلی است، اثر میکند. من فکر میکردم این تمثیل ابتکار ذهن خود سعدی است، اما بعد دیدم که چند تا روایت به همین مضمون وجود دارد. یکی از روایات از امام صادقعلیهالسلام است که فرمودهاند: لَا یَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً أَبَداً حَتَّى یَكُونَ لِأَخِیهِ مِثْلَ الْجَسَدِ إِذَا ضَرَبَ عَلَیْهِ عِرْقٌ وَاحِدٌ تَدَاعَتْ لَهُ سَائِرُ عُرُوقِه؛[7] مؤمن مؤمن نیست تا اینکه با سایر مؤمنان مثل اندامهای یک پیکر باشد که اگر یک رگش ناراحتی پیدا کرد سایر رگها با آن همدردی کنند. مؤمن باید بهگونهای باشد که اگر دید مؤمنی ناراحتی دارد، مثل این باشد که خودش ناراحت شده باشد؛ مؤمن باید عاطفه داشته باشد و نسبت به انسانهای دیگر همدرد باشد. میفرماید: لایکون العبد مومنا ابدا؛ هیچ وقت نمیشود انسان حقیقت ایمان را داشته باشد، مگر اینکه نسبت به سایر مؤمنان مثل اندامهای یک پیکر باشد، درد آنها را درد خودش و مشکل آنها را مشکل خودش بداند. نگوید سوریه به من چه؟ عراق به من چه؟ آن هم مومن است و این هم مؤمن.
از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده است که ان الرجل لا یکون مؤمنا حتی یکون قلبه مع لسانه سواء؛[8] مومن حقیقی آن است که دلش با زبانش یکی باشد. ویکون لسانه مع قلبه سواءا ولا یخالف قوله عمله؛ گفتارش با اعتقادش و رفتارش مخالف نباشد؛ به آنچه ادعا میکند در مقام عمل هم پایبند باشد. همچنین این جمله هم جداگانه از پیغمبر اکرم نقل شده است که المومن یأمن جاره بوائقه؛ مؤمن کسی است که همسایه از بلای او در امان باشد. اذیتش به همسایه نرسد. یکی از چیزهایی که علامت ایمان واقعی است این است که انسان نسبت به همسایههایش حقشناس باشد و حق همسایه را ادا کند.
وفقناالله و ایاکم ان شاءالله.
[1]. نحل، 125.
[2]. تحف العقول، ص48.
[3]. غرر الحكم و درر الكلم، ص72.
[4]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص530.
[5]. یونس، 107.
[6]. الكافی (ط - الإسلامیة)، ج8، ص8.
[7]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج71، ص233.
[8]. میزان الحکمة، ج1، ص365.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/01/29، مطابق با اول شعبان1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
از بحثهای جلسات گذشته به این نتیجه کلی رسیدیم که از دیدگاه اسلام محور همه ارزشها ایمان به خداست. در جلسه گذشته گفتیم که در روایات شریفه، مباحث مختلفی درباره ایمان مطرح شده است و به توضیح نمونههایی از روایات که با عنوان حقیقت ایمان وارد شده، پرداختیم. موضوع دیگری که در روایات درباره ایمان مطرح شده، کمال ایمان است. این دسته از روایات نیز میتواند بسیار آموزنده باشد تا به اهمیت مؤلفهها و مکملهای ایمان بیشتر توجه کنیم. البته همانگونه که در جلسه گذشته اشاره کردم، این روایات بحثهای منطقی و کلاسیک نیست و به مناسبت حال مخاطب و نیازی که او داشته، مطلبی را که برای او مفیدتر بوده بیان کرده است. از اینرو گاهی تفاوتهایی نیز در آنها دیده میشود. برای مثال در روایتی سلسلهای از امور به عنوان عوامل کمال ایمان معرفی میشود و در روایتی دیگر سلسله امور دیگری ذکر میشود. این تفاوتها نباید منشأ تحیر و توهم اختلاف بین روایات شود. این مطالب آموزههایی است که یک معلم برای شاگرد خود یا یک مربی برای متربی خود بیان میکند. از اینرو حال او را ملاحظه میکند و متناسب حال او برای او بیان میکند و ما باید همه اینها را مورد توجه قرار دهیم و از نکتههایی که در هر یک از آنهاست برای زندگی و رفتار خود بهره بگیریم. در این جلسه از نورانیت برخی از روایاتی که درباره کمال ایمان و عوامل آن وارد شده است، استفاده میکنیم.
در روایتی از رسول خداصلیالله علیهوآله نقل شده است که فرمود: ثَلَاثُ خِصَالٍ مَنْ كُنَّ فِیهِ اسْتَكْمَلَ خِصَالَ الْإِیمَانِ؛ سه ویژگی است که در هر کس باشد، صفات ایمان را کامل کرده است. الَّذِی إِذَا رَضِیَ لَمْ یُدْخِلْهُ رِضَاهُ فِی إِثْمٍ وَ لَا بَاطِلٍ؛ اگر نسبت به چیزی خشنود است و نظر مساعدی دارد، این حالت باعث نشود که از حق تجاوز کند؛ درباره آن چیزی که میپسندد، حق را رعایت کند. در زندگی چیزهای بسیاری از دیدنیها، شنیدنیها، خوردنیها و... وجود دارد که ما میپسندیم، ولی همه اینها مرزی دارند و اگر از این حد تجاوز کنیم، از حق به باطل، از ثواب به عقاب و از کار خیر به گناه کشیده میشویم. اگر انسان ایمان داشته باشد، مواظب است که این حدود را رعایت کند.
وَإِذَا غَضِبَ لَمْ یُخْرِجْهُ الْغَضَبُ مِنَ الْحَقِّ؛ آدمیزاد گاهی در زندگیاش نسبت به چیزی خشمگین میشود. این از خصوصیات زندگی انسان است و هیچ انسانی نیست که در زندگیاش اصلا ناراحت نشده باشد؛ اما بسیاری از ما وقتی ناراحت میشویم، دیگر متوجه نیستیم که چه میگوییم و چه میکنیم. گاهی انسان در این حالت بد و بیراه میگوید، حرف نامناسب میزند، توهین میکند، فحش میدهد و حتی گاهی حرفهای رکیک از دهانش خارج میشود. اقتضای ایمان این است که انسان در حال غضب نیز مرزها را رعایت کند و حتی اگر نسبت به چیزی خشمگین است، مراقب باشد سخنی که بر زبان میراند ناحق، بیادبی، توهین، یا افشای سرّ مؤمنان نباشد. مقتضای ایمان این است که انسان حتی در حال غضب نیز خودش را کنترل کند و در سخنی که میگوید و کاری انجام که میدهد، از حد مجاز شرعی خارج نشود.
وَإِذَا قَدَرَ لَمْ یَتَعَاطَ مَا لَیْسَ لَهُ؛[1] بسیاری از مردم در شرایط عادی انسانهایی خیلی خوب، مؤمن و متعبد هستند و احکام شرعی را رعایت میکنند، ولی وقتی به پست و مقامی میرسند، سرمست میشوند و مثل اینکه عقلشان را از دست میدهند و هر کاری دلشان میخواهد، انجام میدهند. این افراد اصلا توجه ندارند که نباید این قدرت را بیجا مصرف کنند. نمیگویند این قدرت امانتی است که خدا به من داده است تا از آن برای تکامل خودم استفاده کنم، نه اینکه هر چه دلم خواست انجام دهم. اقتضای ایمان این است که انسان وقتی قدرت پیدا میکند، چیزی که حقش نیست، انجام ندهد و قدرت مالی، یا قدرت بدنی و یا قدرت اجتماعی و عرفی باعث نشود کارهایی بکند که در شرایط دیگر برایش جایز نبود.
در روایت دیگری از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل شده که فرمود: ثلاثة من كنّ فیه یستكمل إیمانه: رجل لا یخاف فی اللَّه لومة لائم، و لا یرائی بشیء من عمله، وإذا عرض علیه أمران أحدهما للدّنیا والآخر للآخرة اختار أمر الآخرة على الدّنیا؛[2] سه چیز است که اگر انسان آنها را داشته باشد ایمانش به کمال میرسد.
رجل لا یخاف فی اللَّه لومة لائم؛ این تعبیر در قرآن کریم نیز در مدح عدهای از مؤمنان که بسیار برجسته هستند آمده است؛ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ[3]؛ کسانیکه در راه خدا و برای اطاعت امر خدا از هیچ ملامتگری نمیترسند. گاهی انسان هنگام انجام وظیفه از اینکه به جان یا مالش تجاوز یا به او بیاحترامی کنند، میترسد و این ترس مانع انجام وظیفهاش میشود. این ضررها خیلی عادی است و مؤمنان ساده نیز وقتی میخواهند تکلیف واجبی را که مشروط به ترک اینگونه ضررها نیست، انجام دهند، نگران این ضررها نیستند و به تکلیف خودشان عمل میکنند. اما چیزی وجود دارد که از اینها خیلی بالاتر است؛ انسان حاضر است همه این ضررها را تحمل کند، اما نمیتواند ملامت دوستان و کسانیکه با او محشورند و به آنها علاقهمند است را تحمل کند، و از دوست یا بستگانش که به او علاقه دارند و عمری با او زندگی کردهاند نمیتواند دست بکشد. این گونه ترسها بهخصوص در مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار پیش میآید. برای مثال، ممکن است انسان تشخیص داده باشد که وظیفهاش این است که از کسی طرفداری کند، ولی از اینکه دوستانش بفهمند و به او بگویند تو هم طرفدار فلان جناح شدهای، میترسد و وظیفهاش را انجام نمیدهد. شاید کم نباشند کسانی که از ترس بدبینی مردم و فحش، تهمت و نسبت ناروای آنها، وظیفهشان را انجام نمیدهند و تغافل میکنند مثل اینکه اصلا چنین وظیفهای نداشتهاند. اگر ایمان مؤمن کامل باشد، همان طور که ترس از ضرر مالی و جانی مانع نمیشود که وظیفهاش را انجام دهد، از ملامت ملامتگران نیز باکی ندارد.
در روایت معتبری امام باقرسلاماللهعلیه به جابربن یزید جعفی فرمودند: وَاعْلَمْ بِأَنَّكَ لَا تَكُونُ لَنَا وَلِیّاً حَتَّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ أَهْلُ مِصْرِكَ وَقَالُوا إِنَّكَ رَجُلُ سَوْءٍ لَمْ یَحْزُنْكَ ذَلِكَ وَلَوْ قَالُوا إِنَّكَ رَجُلٌ صَالِحٌ لَمْ یَسُرَّكَ ذَلِكَ؛ ای جابر اگر میخواهی جزو اولیای ما و صاحب ولایت ما باشی، باید اینگونه باشی که اگر تمام مردم شهر جمع شدند، از تو تعریف کردند و گفتند زنده باد جابر! خیلی خوشت نیاید و مسرور نشوی. همچنین اگر همه مردم جمع شوند و بگویند: جابر چه انسان بدی است، مرده باد جابر! هیچ ناراحت نشوی. وَ لَكِنِ اعْرِضْ نَفْسَكَ عَلَى كِتَابِ اللَّه؛ بلکه خودت را با قرآن بسنج و ببین رفتار تو مطابق قرآن است یا نیست. اگر رفتارت مطابق قرآن بود، از هیچ کدام از این ملامتها باک نداشته باش! هر کس هر چه میخواهد بگوید، تو وظیفه خودت را انجام بده و طبق قرآن عمل کن! اما اگر رفتارت مخالف قرآن بود، استغفار کن و از اینکه مخالفت قرآن کردهای به خدا پناه ببر!
نشانه دوم کمال ایمان این است که انسان اهل تظاهر و ریاکاری نباشد. درباره این ویژگی هر کس خودش میتواند حساب کند که در کاری که در حضور دیگران انجام میدهد آیا برای رضایت، دیدن یا اطلاع دیگران سهمی در نظر گرفته است یا نه. اگر اینگونه بود که اگر آنها نمیفهمیدند، آنرا انجام نمیداد یا کیفیت آن را تغییر میداد، مبتلا به ریای مبطل است. اینکه انسان بخواهد کار خوبش را دیگران ببینند و از او تعریف کنند، باعث میشود که عملش باطل شود.
نشانه سوم این است که اگر دو کار برایش پیش بیاید که یکی برای دنیایش و دیگری برای آخرتش مفید است، کاری را انتخاب کند که برای آخرتش مفید است. آخرت با دنیا قابل مقایسه نیست. اگر انسان ایمان داشته باشد، از بهره دنیایی صرفنظر میکند و کاری را انجام میدهد که برای آخرتش مفید است.
از امام صادقسلام اللهعلیه نقل شده است که فرمود: لَا یَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقِیقَةَ الْإِیمَانِ حَتَّى تَكُونَ فِیهِ خِصَالٌ ثَلَاث؛[4] ایمان بنده کامل نمیشود مگر اینکه این سه ویژگی را داشته باشد. الْفِقْهُ فِی الدِّینِ؛ فهمش را نسبت به دین تصحیح کند؛ دینشناس باشد. ضرورت این امر بسیار روشن است. اگر انسان وظیفه دینیاش را تشخیص ندهد، حتی اگر بخواهد کار خوب هم انجام بدهد، از آنجا که راه صحیح را نمیداند، حلال و حرام را با هم اشتباه میکند. فقه در اینجا به معنای فهم دقیق و عمیق است.
وَحُسْنُ التَّقْدِیرِ فِی الْمَعِیشَةِ؛ شرط دوم این است که تدبیر صحیح در زندگی داشته باشد و دخل و خرجش را با هم بسنجد. انسان باید حتی در کارهایی مثل میهمانیگرفتن و هدیه دادن نیز متناسب با شرایط اقتصادی خود اقدام کند. این طور نباشد که از دیگران قرض بگیرد و هدیه بدهد یا مهمانی کند و بعد در ادای قرضهایش بماند و نتواند آنها را ادا کند یا ورشکست شود. هر کس باید متناسب با شأن خودش خرج کند و متناسب با این شأن وظیفهاش را درست انجام دهد.
وَالصَّبْرُ عَلَى الرَّزَایَا؛ شاید هیچ انسانی نباشد که همه زندگیاش در همه حالات با شادی و خوشی گذشته باشد، و خواه ناخواه برای انسان گرفتاریهایی پیش میآید. این عالم بدون بلا و گرفتاری امکان ندارد. اگر انسان نازپرورده باشد، هنگامی که زندگی خوب و راحتی دارد، شاد و خرم است، با همکارانش میگوید و میخندد، وظایفش را هم انجام میدهد و نمازش را هم خوب میخواند، اما وقتی مصیبتی برایش پیش میآید، همه کارهایش به هم میریزد؛ نه حال حرف زدن دارد، نه حال نماز خواندن دارد، نه حال درس خواندن دارد و نه حال کار کردن. یا اشک میریزد و غصه میخورد یا بر سر دیگران غرولند میکند. باید توجه داشته باشیم که انسان هرچند کارهای دیگرش همه خوب باشد، اگر قدرت صبر کردن بر مصیبت و سختی را نداشته باشد، کارش خراب میشود و مبتلا به گناه میشود؛ دستکم از انجام وظایفش محروم میشود و نمیتواند به زندگی خداپسند خود ادامه دهد. بنابراین رکن سوم برای کمال ایمان این است که انسان نسبت به سختیها و بلایا صبور باشد.
از امام جوادصلواتاللهعلیه نقل شده است که لَنْ یَسْتَكْمِلَ الْعَبْدُ حَقِیقَةَ الْإِیمَانِ حَتَّى یُؤْثِرَ دِینَهُ عَلَى شَهْوَتِهِ وَلَنْ یَهْلِكَ حَتَّى یُؤْثِرَ شَهْوَتَهُ عَلَى دِینِه؛[5] منظور از شهوت در اینجا فقط شهوت جنسی نیست. در وجود انسان دو نوع قوه عامله (تمایل) وجود دارد؛ یک قوه میلی است که به برخی چیزها دارد و او را به طرف برخی کارها میکشاند. میل جنسی، میل به غذا، میل به لباس، میل به زندگی خوب و... همه از این نوع میل است و عامل کلی همه آنها شهوت یعنی تمایل مثبت است. تمایل دیگر، تمایل منفی است. این تمایل نفرتی است که انسان از برخی چیزها دارد و خداوند آن را در انسان قرار داده است تا از چیزهای بد و مضر پرهیز کند و به دام آنها نیفتد. این روایت به این نکته پرداخته است که انسانها را میتوان به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته کسانی هستند که وقتی تمایلاتشان متوجه امری میشود که دین اجازه نمیدهد، روی شهوت خود پا میگذارند و از دین خود پیروی میکنند. دسته دیگر کسانی هستند که شهوت خود را بر دین خود مقدم میدارند. حضرت میفرماید: هیچ کس هلاک نمیشود مگر به اینکه شهوتش را بر دینش غالب کند؛ یعنی در چنین مواردی دین و وظیفه شرعی خود را فراموش کند و به آنچه دلش میخواهد، عمل کند.
لَا یَكْمُلُ عَبْدٌ الْإِیمَانَ بِاللَّهِ حَتَّى یَكُونَ فِیهِ خَمْسُ خِصَال؛[6] ایمان هیچ بندهای کامل نمیشود مگر این پنچچیز در او باشد؛ به عبارت دیگر مهمترین مؤلفهها یا مظاهر کمال ایمان این پنج چیز است. التَّوَكُّلُ عَلَى اللَّهِ؛ اول اینکه اعتمادش به خدا باشد. در جلسه گذشته در حدیثی درباره حقیقت ایمان خواندیم که حقیقت ایمان این است که اعتمادت به آنچه نزد خداست بیشتر از آن باشد که در دست خودت است. این همان حالت توکل است. ما وظیفه داریم تلاش کنیم و از اسبابی برای انجام تکالیف استفاده کنیم. اما بسیاری از اسبابی که خداوند در این عالم قرار داده است، چیزهایی است که به آسانی به دست نمیآید. گاهی این اسباب به راحتی فراهم میشود و در اختیار انسان است. ولی گاهی اتفاق میافتد که اسباب ظاهری وظیفه انسان، فراهم نیست و معلوم نیست که هنگام نیاز فراهم شود. در اینجا مؤمن تصمیم میگیرد که وظیفهاش را انجام دهد؛ طرحش را میریزد، از مقدمات آنچه را در اختیارش هست فراهم میکند و نگران آن بخش از مقدمات که هنوز فراهم نشده است هم نیست و میگوید انشاءالله خدا درست میکند. حتی اگر فراهم نشد هم میگوید: خداوند صلاح ندانست، ما کار خودمان را کردیم، مقدماتش را فراهم کردیم و ثواب فراهم کردن مقدمات را بردیم. انسان برای انجام وظایفی که بر عهدهاش است، نباید همیشه منتظر این باشد که همه اسباب جور شود، بلکه باید از هر چه برایش فراهم است استفاده کند و مقدمات دیگر را به خدا واگذار کند.
ومن یتوکل علی الله فهو حسبه؛ اگر اعتماد انسان به خدا باشد، به هیچ چیز دیگر احتیاج ندارد. البته توکل بر خدا به معنای عدم تلاش برای فراهم کردن وسایل نیست؛ بلکه به این معناست که در مقدماتی که در اختیار ما نیست و گاهی به تدریج حاصل میشود و گاهی نمیشود، انسان نگوید چون اکنون این مقدمات فراهم نیست، پس این کار نمیشود و من نمیتوانم آن را انجام دهم. انسان باید درباره سایر مقدمات اقدام کند و اعتمادش به خدا باشد که آن جزء آخر علت را هم او برایش فراهم کند؛ به عبارت دیگر در آنچه در اختیار اوست، کوتاهی نکند، خداوند نیز آنچه در اختیار او نیست، برایش میرساند.
وَالتَّفْوِیضُ إِلَى اللَّهِ؛ اینگونه نیست که هر کس مقدماتی برایش فراهم شود، موفق شود که کار را تا پایان به درستی پیش ببرد و مانعی برایش پیش نیاید. بعد از اینکه مقدمات فراهم شد و انسان به کاری اقدام کرد، جای این است که کار را به خدا واگذار کند و بگوید: خدایا! من هیچ توانایی ندارم و در دست تو هستم. تو کارها را به پایان و به نتیجه مفید برسان!
وَالتَّسْلِیمُ لِأَمْرِ اللَّهِ؛ برخی منظور از کلمه امر در این عبارت را امر تشریعی گرفتهاند و گفتهاند: نشانه ایمان این است که انسان تسلیم اوامر خدا باشد و در مقام اطاعت از آنها برآید. اما به احتمال قوی منظور از این امر، امر تکوینی به معنای کار و تقدیرات خداست. التسلیم لامر الله بعد از التفویض الی الله ذکر شده است. وقتی انسان کار را به خدا واگذار میکند، گاهی اتفاق میافتد که آن کار انجام نمیگیرد و ته دلش نسبت به خدا گله میکند که خدایا ما این کار را به تو واگذار کردیم و از تو خواستیم، چرا اینگونه شد؟ ولی کسانی هستند که تقیدی ندارند که این کار به فلان شکل انجام بگیرد. میگویند ما وظیفهمان را انجام دادیم و مقدمات را فراهم کردیم تا این کار چنین شود، دیگر نتیجه آن به ما مربوط نیست.
همه ما این جمله را مستقیم یا غیر مستقیم از امام(ره) شنیدهایم که ما مرد وظیفه هستیم، مرد نتیجه نیستیم،[7] اما شاید کمتر موفق شدهایم که درباره معنای این جمله فکر کنیم. انسان کار را برای رسیدن به نتیجه انجام میدهد. انسان مبارزه میکند تا باطلی را محو کند، به ضعیفی کمک میکند تا او از گرفتاری نجات پیدا کند. اصلا شأن کار همین است و فعل مقدمه نتیجه است. هر کاری که انسان انجام میدهد به خاطر آن نتیجهای است که بر آن مترتب میشود، پس چگونه امام میفرماید: ما مرد نتیجه نیستیم؟ شاید معنای کلام این باشد که وقتی من میخواهم تصمیم بگیرم، کار را به قصد رسیدن به نتیجه انجام میدهم و چیزی که به من مربوط است کارهایی است که انجام میدهم. اما اینکه آن نتیجه بر اینکارها مترتب شود، به دست من نیست. ممکن است موانعی داشته باشد که نگذارد کار به سرانجام برسد یا شرایطی داشته باشد که من از آنها غفلت داشتهام و آن شرایط را رعایت نکردهام. من باید فکر کنم چه کاری وظیفه من است و چگونه باید آن را انجام دهم که به نتیجه صحیح برسد، اما نباید نگران این باشم که به نتیجه رسید یا نرسید. خداوند فرمود: برو امر به معروف کن! برو با ظلم مبارزه کن! برو با دستگاه ستمشاهی و استعمار مبارزه کن! اگر در این راه شهید شدم، نتیجه آن ثوابی است که به آن رسیدهام. اگر موفق شدم ظالم را شکست دادم، نتیجه خیلی خوبی است که به آن رسیدهام. اما اگر گیر افتادم و نتوانستم کارم را انجام دهم و کارم ناقص ماند، میگویم من تلاش خودم را کردهام و نزد خدا مسئول نیستم. ما باید نگران رفتار خودمان باشیم که آیا به وظیفه عمل کردهایم یا نه، اما درباره نتیجهای که ما آن را قصد کردهایم، باید تسلیم امر خدا باشیم.
ترتب نتیجه همیشه تابع اراده ما و در اختیار ما نیست و گاهی موانعی باعث میشود که این کار به آن نتیجه نرسد. حتی در سیره ائمه اطهارسلاماللهعلیهماجمعین نیز میتوانید مثالهایی از این موارد پیدا کنید. حضرت سیدالشهداسلاماللهعلیه به طرف کوفه حرکت کردند تا با دستگاه کفر و ظلم امویها مبارزه کنند و حق پیروز شود. اما همه میدانیم که کار به چه صورتی انجام گرفت و به کجا انجامید. البته نتیجه صحیح همان بود که حق پیروز شود. آن نتیجه حاصل شد و تا روز قیامت هر برکتی از اسلام به مردم برسد و هر نوری از اسلام بماند، به برکت همان حرکت سیدالشهداست. همه مسلمانها تا روز قیامت مدیون او هستند، و اگر دستگاه اموی حاکم شده بود و به کلی دستگاه ائمه از بین رفته بود، دیگر اسمی از اسلام باقی نمانده بود. اما به حسب ظاهر حرکت امام به خاطر این بود که دوازده هزار نامه برای ایشان نوشته بودند و ایشان را دعوت کرده و گفته بودند ما تابع شما هستیم، بیایید حکومت اینجا را بپذیرید. محاسبات ظاهری این بود ولی ایشان حتی موفق نشدند وارد کوفه شوند. این کار به حسب اسباب ظاهری کار ناموفقی بود؛ ایشان را برای حکومت دعوت کردند اما موفق نشد. در اینجا یک شخص عامی جاهل که با مفاهیم دین آشنا نباشد، میگوید: معلوم میشود که امام درست فکر نکرده بود و مردم کوفه را نشناخته بود؛ اگر این مردم را میشناخت به نامههای آنها اعتنا نمیکرد! این مسئله با همان کلام امام حل میشود که فرمود: ما مرد وظیفهایم. وظیفه امام حسینعلیهالسلام این بود که در این جا حرکت کند و به طرف کوفه بیاید؛ البته با علم امامت نیز میدانست که نتایجش چه میشود. اگر این کار صرفا برای این بود که در کوفه حکومت تشکیل بدهد، کار ناموفقی بود،چون این کار نشد؛ اما آیا امام در وظیفهاش کوتاهی کرد؟! امام حسینعلیهالسلام مرد وظیفه است. وظیفهاش این بود که بگوید شما دعوت کردید، من نیز آمدم. با اینکار حجت را بر آنها تمام کرد. اما نتیجه این حرکت چه میشود، با خداست. اراده الهی این بود که شهادت ایشان باعث بقای اسلام تا روز قیامت شود.
ما هم نباید فکر این باشیم که تقدیرات الهی چیست. او به ما فرموده که چنین کن! این مقررات و این ضوابط اقتضا میکند که من این کار را انجام دهم. حال اگر موفق شدم که به نتیجه مطلوب رسیدهام، اما اگر نتیجه مطلوب بر این کار مترتب نشد، نباید اوقاتم تلخ شود و خودم و دیگرانی که مرا به این وظیفه وادار کردهاند، ملامت کنم. این مقتضای ایمان نیست.
وَالرِّضَا بِقَضَاءِ اللَّهِ؛ وقتی من کار را به خدا واگذار کردم، هر چه شد به آن راضی باشم. وَ الصَّبْرُعَلَى بَلَاءِ اللَّهِ؛ قضاهای الهی و مقدرات خدا همیشه موافق میل انسان نیست. باید نسبت به مصیبتی که پیش میآید، صبور باشم و جزع و فزع نکنم. بر اساس آیات قرآن مقتضای طبیعت حیوانی انسان این است که وقتی با مشکلی روبهرو میشود،جزع و فزع میکند، اما مؤمن به واسطه تربیت الهی بر آن طبیعت حیوانی حاکم میشود و حتی در هنگام مصیبت صبور است. اگر اشتباهی کرده است و باید از این مصیبت درس بگیرد، مواظب است که آن را تکرار نکند و نتیجهاش را نیز به دیگران بگوید که من اینجا اشتباه کردم، شما مواظب باشید. اما اگر این مصیبت مصلحت الهی بوده است، کارش را به خدا واگذار کرده و به مقدرات الهی راضی باشد.
[1]. الخصال، ج1، ص105.
[2]. نهج الفصاحة ،ص 410.
[3] مائدة، 54.
[4]. تحف العقول، ص324.
[5]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج75، ص81.
[6]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج74، ص177.
[7]. همه ما مأمور به اداى تكلیف و وظیفهایم، نه مأمور به نتیجه؛ صحیفه امام، ج 21، ص 284.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/02/05، مطابق با هشتم شعبان1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
در جلسات گذشته گفتیم که در روایات شریفه بحثهای مختلفی درباره ایمان مطرح شده است که در بسیاری از موارد با بحثهای عقلی که به برخی از آنها اشاره کردیم، تطابق دارد؛ از اینرو بنا گذاشتیم که به نمونههایی از روایات شریف که از ابعاد و زوایای مختلف درباره ایمان مطرح شده است، اشارهای کنیم. گفتیم: بخشی از روایات تحت عنوان حقیقت ایمان بیان شده است. شاید تطبیق این روایات با آیه 14 از سوره حجرات روشن باشد که میفرماید: قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ. گاهی انسان چیزی را اظهار میکند، اما در ته دل منکر آن است. به عبارت دیگر اعتقادش کاملا بر خلاف آن است، ولی به خاطر مصالح و منافعی اظهار ایمان میکند. این همان نفاق است. ظاهرا منظور از اعراب در آیه شریفه اعراب بدوی (بیابانی) است. آیه میفرماید: اعراب گفتند: ما ایمان آوردیم. خداوند متعال به پیغمبر میفرماید: به آنها بگو: بگویید اسلام آوردیم؛ هنوز ایمان در دلهای شما وارد نشده است. ظاهرا اینها منافق نبودند، بلکه دیده بودند مسلمانها پیشرفتهایی دارند، حرفهای خوبی میزنند و رفتارهای خوبی دارند، اینها نیز به اسلام علاقهمند شده بودند و میگفتند: ما هم مؤمن هستیم، اما اینگونه نبود که تحقیق کنند که فرق ایمان و غیر ایمان چیست و چه لوازمی دارد. خداوند میفرماید: شما هنوز ایمان در دلتان وارد نشده است. شاید روایاتی که درباره حقیقت ایمان بحث میکنند، درصدد بیان شرایط و ویژگیهای ایمان حقیقی باشند؛ ایمانی که کاملا در دل وارد شده است و خدا آن را ایمان میداند.
در اینجا تذکر این مطلب مناسب است که کفر هم دو کاربرد دارد؛ گاهی در مقابل اسلام به کار میرود که این همان استعمال فقهی کفر است که بیشتر جنبه حقوقی دارد و برای روابط اجتماعی انسانهاست. برای مثال گفته میشود: کافر پاک نیست، با مسلمان نمیتواند ازدواج کند و از وارث مسلمان ارث نمیبرد. ولی چه بسا کسانی در ظاهر ادعای اسلام کنند، و در باطن مسلمان نباشد. منافق در ظاهر اظهار اسلام میکند؛ به مسجد میآید، نماز میخواند، مردم هم با او معامله مسلمان دارند، اما در دل کافر است. إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ؛[1] وضع منافق از کافری که اظهار کفر میکند، بدتر است. بنابراین منافق از لحاظ ایمان کافر است، اما از لحاظ اسلام ظاهری، مسلمان است.
توجه به این نکته ضروری است که وقتی در بعضی از روایات میگویند: این شخص بهرهای از ایمان ندارد یا اگر میخواهید ایمان داشته باشید، باید چنین و چنان باشید، منظور ایمانی نیست که انسان را از کفر ظاهری جدا میکند. این همان ایمانی است که ابتدا سر و کارش با دل است و اقرار به زبان و تصمیم بر عمل به مقتضای آن، از لوازمش است. اگر بر اساس این کاربرد کسی کافر دانسته شد، به این معناست که اهل سعادت آخرت نیست، گرچه ممکن است در ظاهر مسلمان باشد و از لحاظ احکام فقهی و حقوقی با او معامله مسلمان شود. همانگونه که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با بسیاری از نزدیکانشان چنین رابطهای داشتند و مثل یک مسلمان با آنها رفتار میکردند. خداوند میفرماید: اگر ما میخواستیم آنها را به شما معرفی میکردیم، و به شما میگفتیم که در واقع کافرند؛هر چند تو در لحن کلامشان میفهمی که اینها کافرند؛ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ.[2] اما در ظاهر مسلمان بودند و با آنها معامله مسلمان میکردند.
یکی از مباحثی که در روایات با لحنهای مختلفی درباره آن بسیار بحث شده است، وجود درجات مختلف برای ایمان است. در این روایات برخی از مسایل به عنوان أَدْنَى مَا یَكُونُ بِهِ الْعَبْدُ مُؤْمِناً مطرح شده است، که اگر کسی کمتر از این باشد، دیگر هیچ بهرهای از ایمان ندارد؛ البته این بدان معنا نیست که دیگر کافر و مرتد و مستحق اعدام است، بلکه همانطور که گفتیم، بدین معناست که ایمانی را که جایگاهش در دل و موجب سعادت است ندارد. در برخی از روایات نیز مسایلی به عنوان أَدْنَى مَا یخرج العبد به من الایمان آمده است که اگر انسان آنها را انجام دهد یا آن صفات را داشته باشد، از ایمان خارج میشود. البته توجه به این نکته نیز ضروری است که همانگونه که در جلسات گذشته گفتیم: این بیانات، بیاناتی عرفی و خطابی است و دلالت بر حصر نمیکند.
شرط لازم برای تحقق ایمان معرفت است؛ اگر انسان چیزی را نشناسد، نمیتواند به آن ایمان بیاورد، اما هر شناختی ایمانآور نیست. شناختی ایمانآور است که انسان برای آن دلیل داشته باشد و در دل آن را باور کند. به عبارت دیگر انسان باید به آن دانسته اعتقاد داشته باشد و به آن دل ببندد. چیزهایی را باید بشناسیم، باور کنیم و به آنها دل ببندیم، تا اولین مراتب ایمان حاصل شود. همچنین ایمان لوازمی دارد که اگر به وسیله التزام به آنها کار را ادامه دادیم، ایمانمان رشد میکند؛ لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم.
امیرمؤمنانسلاماللهعلیه در روایتی اولین مرتبه از ایمان را اینگونه معرفی کردهاند: أَدْنَى مَا یَكُونُ بِهِ الْعَبْدُ مُؤْمِناً (یا ما یکون العبد به مؤمنا) أَنْ یُعَرِّفَهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَتَعَالَى نَفْسَهُ؛[3] اولین شرط ایمان این است که خداوند خودش را به انسان بشناساند. این تعبیری آموزنده است و به ما ادب عبودیت را میآموزد؛ اینکه انسان به همه چیز با نگاه توحیدی نگاه کند. همین شناخت خدا را هم میگوید: خداوند به من داده است؛ اگر او مقدماتش را فراهم نکرده بود، از کجا پیدا میشد؟! بههرحال ایمان چند شرط دارد که اگر اینها جمع شود، انسان اولین مراتب ایمان را پیدا میکند؛ اول اینکه خدا خودش را به انسان بشناساند و او اقرار کند که باید از خدا اطاعت کند.
شرط دوم این است که ان یعرّفه رسوله؛ خدا پیغمبرش را به انسان بشناساند؛ تنها شناختن خدا برای ایمان آوردن کافی نیست، شرط دوم این است که انسان به پیغمبر معرفت پیدا کند، نبوت عامه و خاصه را بشناسد و اقرار کند که باید از آنها اطاعت کرد.
وَیُعَرِّفَهُ إِمَامَهَ وَحُجَّتَهُ فِی أَرْضِهِ وَشَاهِدَهُ عَلَى خَلْقِهِ فَیُقِرَّ لَهُ بِالطَّاعَةِ؛ شرط سوم این است که امام زمان خودش را بشناسد؛ امامی که حجت خدا بر انسان و شاهد بر خلق است. این ویژگیها، ویژگیهای بسیار مهمی است که خود ما شیعهها و حتی بعضی از ما طلبهها درست به آنها توجه نداریم. در قرآن بحث مهمی درباره کسانی که شهدای بر خلق هستند آمده است. واژه «شهدا» دو استعمال دارد؛ یکی به معنای شهید معرکه جنگ و یکی شهید به معنای شاهد. در آیاتی مثل «وجعلکم شهداء» یا «امة وسطا لتکونوا شهداء علی الناس» به این معناست که شما شاهد بر مردم هستید. حضرت نیز در این روایت دلیل لزوم شناخت امام را اینگونه بیان میفرماید: باید امام را بشناسید؛ زیرا اولاً ایشان حجت است و هر چه بگوید ما باید بپذیریم و ثانیاً شَاهِدَهُ عَلَى خَلْقِهِ؛ او شاهد بر مردم است. خداوند امام را شاهد بر خلق قرار داده است؛ یعنی از رفتارشان آگاه است و میداند چه میکنند و سرانجامشان چیست. پس شرط سوم ایمان این است که انسان امام را اینگونه بشناسد و اقرار کند که باید از او اطاعت کرد.
اما ایمان تنها با این شناخت کامل نمیشود. امام کاظمصلواتاللهعلیه در روایت عجیبی که برای ما بسیار تکاندهنده است میفرماید: لَیْسَ كُلُّ مَنْ قَالَ بِوَلَایَتِنَا مُؤْمِناً.[4] در اینکه ایمان آنهایی که به ولایت اهلبیت اعتقاد ندارند، ناقص است، شکی نیست، اما صرف اقرار به ولایت ایشان نیز باعث نمیشود که مؤمن بشوند. بسیاری از مردم میگویند ما پیرو اهلبیت هستیم و آنها را دوست داریم، ولی مؤمن نیستند. کسی ایمان دارد که بنای قلبی بر عمل به دستورات آنها داشته باشد. اگر فقط بگوید: من اهلبیت را به این عنوان قبول دارم که اولیای خدا و واجبالاطاعه هستند، اما هیچ اهمیتی ندهد که نسبت به چه چیزی امر یا نهی کردهاند، کجا باید از آنها تبعیت کرد، اصلا چرا آمدند، چرا شهید شدند، و من چه وظیفهای در مقابل آن ها دارم، ایمان ندارد.
شاید تعجب کنیم و بگوییم مگر ممکن است که کسی به ولایت اهلبیت اعتقاد داشته باشد، اما مؤمن نباشد؛ اما بعضی از حوادثی که در این روزگار در جامعه ما میگذرد، پذیرش این مسئله را برایمان حل میکند. برای مثال میبینیم که کسانی در مدتی از عمرشان از کسی حمایت میکنند و قائل به ولایتفقیه هستند، اما در جایی که با منافعشان تضاد پیدا میکند، یک مرتبه برمیگردند و حتی حاضرند 180درجه تغییر موضع بدهند. روشن است که ایمان چنین کسانی از ابتدا ایمان محکمی نبوده است و انگیزه آنها برای این اظهارات، منافعی بوده که بر آن مترتب میشده است. به عبارت دیگر این گفتهها در آن زمان بازار داشته و جامعه میپسندیده است، و به واسطه این رفتار به او احترام میگذاشتند و چه بسا این رفتار برایش منافع مادی داشته است، اما وقتی به جایی میرسد که باید برخلاف میلش رفتار کند، از جیبش مایه بگذارد، یا از بعضی خواستههایش صرفنظر کند، کمکم تغییر موضع میدهد، زاویه میگیرد و کمکم درست نقطه مقابل آن قرار میگیرد. از آنجا که ملاک آن گرایشها منافع بود، تا از آن راه منافع تأمین میشد، او نیز همانها را اظهار میکرد، اما وقتی منافع تغییر کرد، او هم مسیر را تغییر میدهد.
ممکن است زمان ائمه نیز کسانی در شهرهایی که مردم آن به اهلبیت علاقهمند بودهاند، زندگی میکردهاند و وقتی اظهار علاقه به اهلبیت میکردهاند، مردم استقبال میکردند و تحویلشان میگرفتند. اینها هم میگفتند: ما هم تابع اهلبیت هستیم. اما جایی که پای امتحان به میان میآمد و میبایست جانشان را فدای این اعتقاد میکردند، میگفتند: معذرت میخواهیم، ما زن و بچه داریم! این ادعا مانند همان ادعای اعراب در سوره حجرات است. آنها نیز منافق نبودند، اما مسامحه میکردند و میگفتند: حالا امروز تابع اینها میشویم. البته منکر قیامت، خدا و پیامبر نبودند، اما ادعای ایمانشان هم به معنای پذیرش این مسایل و التزام به آنها نبود. میخواستند بگویند ما را جزو خودتان حساب کنید تا از منافعی که این ادعا داشت، بهره ببرند. یک روز هم وقتی مسیر منافع تغییر کند، آنها هم تغییر مسیر میدهند. اکنون نیز کسانی هستند که از اهلبیت، ولایت و تشیع دم میزنند، اما در عمق دلشان به اندازه جویی به اهلبیت ایمان ندارند و فقط به دنبال ریاست و منافع و پولهایی هستند که از انگلستان و آمریکا برایشان سرازیر میشود.
لَیْسَ كُلُّ مَنْ قَالَ بِوَلَایَتِنَا مُؤْمِناً؛ چنین کسانی در ته دل کافر هستند. البته این کفر در مقابل ایمان است. نمیگویم مرتد شدهاند، اما آن ایمانی که موجب سعادت میشود، ندارند. امروز خداوند امتحانها را خیلی پیچیده و سخت کرده است. این نشان رشد انسانیت است؛ هر چه انسانیت رشد میکند و هرچه کلاس بالاتر میرود، امتحان نیز سختتر میشود. واقعا شرایط عجیبی است و حواس انسان باید خیلی جمع باشد، خودش را بپاید و ارزیابی کند که واقعا چقدر ایمان دارد، چقدر حاضر است عمل کند و از منافعش بگذرد. بنابراین درست است که طبق روایت ایمان به خدا، ایمان به پیغمبر، ایمان به قیامت و ایمان به امام زمان اولین مرتبه ایمان است، ولی همه اینها شرط لازم ایمان است و شرط کافی نیست؛ غیر از اینها باید در دل، باور کند، بپذیرد و تصمیم داشته باشد که هر چه آنها میگویند عمل کند.
در جلسات گذشته بحثی درباره تفاوت علم وایمان داشتیم و گفتیم که گاهی انسان به چیزی علم دارد، شکی نیز نسبت به آن ندارد، ولی آن را انکار میکند و میگوید این طور نیست. مثال روشنی که قرآن روی آن تکیه میکند، فرعون است. فرعون میگفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی؛[5] من هیچ خدای دیگری غیر از خودم سراغ ندارم. من خدا هستم؛ انا ربکم الاعلی. اما حضرت موسی با وحی الهی فرمود: لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ.[6] بنابراین ایمان فقط دانستن نیست و عنصر اختیار نیز باید به آن ضمیمه شود؛ یعنی دلم نیز میخواهد و تصمیم میگیرم که به لوازمش ملتزم باشم. فرعون این عنصر را نداشت؛ از اینرو کافر بود. الحمدلله ما اینگونه نیستیم، اما اینگونه نیز نیستیم که تصمیم داشته باشیم به هر چه از قرآن و سنت برایمان ثابت شد، عمل کنیم. این تصمیم هم مراتب و شدت و ضعف دارد؛ ممکن است ادعای آن را داشته باشیم و قصد مخالفت نیز نداشته باشیم، اما فکرش را نکردهایم که اگر مخالف با هوای نفس یا منافع دنیویمان شد، باز هم آن را قبول میکنیم یا نه؟ برخی از روایات بر این نکته تأکید دارد که مؤمن مؤمن نیست، مگر آنکه حاضر باشد جانش را برای دینش بدهد و اگر امر دایر بر این شد که دینش محفوظ باشد و او بکشند، اعدام کنند یا آتش بزنند، حاضر نباشد از دینش دست بردارد. اینها از مراتب عالیتر ایمان است و بسیاری از ما اینگونه نیستیم.
همانگونه که در روایات برخی از مسایل به عنوان «ادنی ما یکون العبد به مؤمنا» مطرح شده است، برخی از مسایل نیز به عنوان «ادنی ما یخرج به العبد عن الایمان» بیان شده است. برخی چیزها وجود دارد که شاید ما آنها را چیز بدی حساب نمیکنیم، اما باعث میشود که اصلا از ایمان خارج شویم. برای مثال در چند روایت آمده است که کمترین چیزی که انسان را از ایمان خارج میکند این است که کسی با برادر مؤمن خود ارتباط دوستی برقرار کند، ولی از ابتدا در این فکر باشد که نقطههای ضعف طرف مقابل را پیدا کند تا روزی آنها را به رخش بکشد یا در جایی رسوایش کند؛ أَدْنَى الْكُفْرِ أَنْ یَسْمَعَ الرَّجُلُ مِنْ أَخِیهِ الْكَلِمَةَ فَیَحْفَظَهَا عَلَیْهِ یُرِیدُ أَنْ یَفْضَحَهُ بِهَا.[7] اینکه به دنبال این باشد که سخنی از او بشنود و آن را یادداشت کند، تا اگر روزی اختلافشان شد، آن سخن را نشان دهد و بگوید: تو این طور گفتی و رسوایش کند. فرمودهاند: این اولین چیزی است که انسان را از ایمان خارج میکند. ما اصلا فکر نمیکنیم که این هم گناهی باشد؛ اینکه انسان از روی شیطنت احتمال بدهد که در آینده بر سر منفعت دنیا، انتخابات یا پست و مقامی، با دوستش اختلاف پیدا کند، و به دنبال این باشد که نقطه ضعفی از او پیدا کند تا روزی به رخش بکشد و آبرویش را بریزد.
در روایت دیگری روای میگوید: قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِعلیهالسلام مَا أَدْنَى مَا یَصِیرُ بِهِ الْعَبْدُ كَافِراً؟ قَالَ فَأَخَذَ حَصَاةً مِنَ الْأَرْضِ فَقَالَ أَنْ یَقُولَ لِهَذِهِ الْحَصَاةِ إِنَّهَا نَوَاةٌ وَیَبْرَأَ مِمَّنْ خَالَفَهُ عَلَى ذَلِكَ وَیَدِینَ اللَّهَ بِالْبَرَاءَةِ مِمَّنْ قَالَ بِغَیْرِ قَوْلِهِ فَهَذَا نَاصِبٌ قَدْ أَشْرَكَ بِاللَّهِ وَ كَفَرَ مِنْ حَیْثُ لَا یَعْلَمُ.[8] از امام پرسید که چه میشود که انسان کافر میشود؟ میگوید: حضرت همینطور که نشسته بودند از جلویشان سنگریزهای برداشتند و گفتند: به این که کسی این سنگریزه را بردارد و بگوید هسته خرماست و بعد بگوید هر کس غیر از این بگوید، از دین خارج است!
حضرت با این بیان اشاره فرمودند که بدعتها از چنین چیزهایی شروع میشود؛ کسی در اجتماع موقعیتی پیدا میکند و مردم به او احترام میکنند، او هم سخنی میگوید که واقعیتی ندارد و این را به عنوان عبادت یا مرتبهای از ایمان مطرح میکند. کسانی هستند که شکلهای خاصی در اصلاح صورت و پوشیدن لباسشان دارند و میگویند اینها سنت است. برای مثال شاربشان باید اینطور باشد. در ابتدا از اینکار خوششان میآمده است، بعد کمکم گفتهاند: به دیگران هم بگوییم اگر ما را دوست دارید، شما هم باید این طور باشید. کمکم این سنتی برای یک فرقه و اصلا ملاک ورود در این فرقه همین شارب میشود. شارب چیزی نبود و گاهی ممکن است شارب انسان همین طور باشد، این اشکالی ندارد، اما اینکه آن را عبادتی حساب کنیم و به دیگران هم بگوییم شما باید اینگونه باشد وگرنه از ما نیستید و خارج از اهلالله هستید، مشکل پیدا میشود.
مثال سادهاش همان است که سنگریزه را بگویند هسته خرماست. حضرت خواستند کمترین چیز را مثال بزنند و بگویند: مواظب باشید که بیجهت چیزی را به دین نسبت ندهید! نکند فرقه یا مذهبی درست کنید و اختلاف بیندازید. ببینید واقعا خدا چه گفته است، همان را به مردم بگویید! چیزی را که خداوند حلال کرده است بگویید حلال است و چیزی که حرام کرده است بگویید حرام است. این هم بابی از روایات است که در آن چیزهایی که انسان را از ایمان خارج میکند، مطرح میشود و در روایات تاکید شده است که اگر میخواهید ایمان واقعی داشته باشید، سعی کنید اینگونه باشید. اگر چنین نباشید، اهل ایمان نیستید و کافر هستید. البته همانگونه که گفتیم این کفر در مقابل ایمان است و در مقابل اسلام نیست. یعنی آن ایمان مطلوبی که موجب سعادت دنیا و آخرتتان میشود در گروی این است که اینها را رعایت کنید. مؤمن به هر چه اهم است، باید بیشتر اهتمام داشته باشد و رعایت کند. گاهی انسان همه مستحبات را نمیتواند رعایت کند؛ از اینرو ترک آنها نیز اجازه داده شده است تا مردم در عسر و حرج واقع نشوند، اما باید نسبت به چیزهایی که تأکید شده است، اهتمام داشته باشد و آنها را رعایت کند.
در برخی از روایات آمده است که در دل مؤمن حسد و بخل پیدا نمیشود؛ یعنی خودتان را امتحان کنید، اگر اینها در شما پیدا شد، در ایمانتان شک کنید! دستکم بدانید که ایمانتان ضعیف است. ممکن است مؤمن در عینحالی که ایمان دارد، گناه بزرگی نیز انجام دهد؛ آدمیزاد معصوم نیست و ممکن است شرایطی پیش بیاید و خودش را آماده نکرده باشد و گناه بزرگی از او صادر شود، اما مؤمن اگر متوجه شد، زود توبه میکند و برمیگردد و به ایمانش لطمهای نمیزند. در برخی از روایات آمده است که روح ایمان در آن حال از مؤمن جدا میشود و وقتی توبه کرد، برمیگردد. وقتی از امام درباره روح ایمان پرسیدند، حضرت به این آیه از سوره مجادله استناد کردند که خداوند میفرماید: ایّدهم بروح منه؛ خداوند با روحی از خود، مؤمنانی را که صادقانه در مقام اطاعت خدا باشند، تأیید میکند. روشن است که آن روح، همان روحی که منشأ حیات است، نیست . زیرا همه انسانهای زنده آن روح را دارند. این روح، روح خاصی است که مخصوص مؤمنان است و در روایات به آن «روح الایمان» گفته میشود.
ممکن است مؤمن حتی به صفتی نامطلوب نیز عادت کند، اما بعضی چیزهاست که هیچ مؤمنی پیدا نمیشود که به آنها عادت داشته باشد. ممکن است مؤمن بعضی ملکات را پیدا کند که خیلی مطلوب نیست، اما ملکه حسد پیدا نمیکند، یا مؤمن ملکه بخل ندارد. بخیل حاضر نیست در جیبش دست کند و برای کسیکه میبیند احتیاج دارد، کار کند، اما مؤمنانی بودهاند و ما هم دیدهایم که وقتی از نیاز دوست، رفیق، مسلمان دیگر یا حتی بیگانهای اطلاع پیدا کردهاند، پول قرض گرفتهاند و به او کمک کردهاند یا جنسی که داشتهاند، فروختهاند و به آن محتاج دادهاند تا احتیاجش برطرف شود.
و صلیالله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. نساء، 145.
[2]. محمد، 30.
[3]. الكافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص414.
[4]. همان، ص244.
[5]. قصص، 38.
[6]. اسراء، 102.
[7]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج74، ص193.
[8]. همان، ج69، ص 220.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/02/12، مطابق با پانزدهم شعبان1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(23)
محور بحثهای این دوره ایمان بود. بحث ما به این جا رسید که ایمان فقط علم و شناخت نیست و ممکن است انسان به چیزی علم داشته باشد، ولی در عین حال ایمان نداشته باشد. در جلسه گذشته گفتیم علم و معرفت شرط لازم برای ایمان است، و اگرچه علم با ایمان مساوی نیست، ولی ایمان بدون علم نیز حاصل نمیشود. در این جلسه اگر خدای متعال توفیق دهد، اندکی درباره عنصری که انسان باید افزون بر علم و معرفت داشته باشد تا ایمان پیدا کند، صحبت میکنیم.
در قرآن داستانی درباره حضرت ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام آمده است، و از قرائن نیز روشن میشود که تا قبل از آن زمینهای برای مطالعه درباره آسمان و ماه و ستارهها برای حضرت ابراهیم نبوده است. در روایات آمده است که پدر حضرت ابراهیم، ایشان را برای نجات از شر نمرودیان به غاری برده بود و ایشان تا مدتها در آن غار زندگی میکرد. از اینجا در قرآن آمده است که شبی ستارهای در آسمان دید و گفت: هذا ربی. اما فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ؛[1] پس از اینکه آن ستاره ناپدید شد، گفت: من غروبکنندگان را دوست ندارم. بعد داستان دیدن ماه و خورشید پیش آمد؛فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَـذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ * فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَـذَا رَبِّی هَـذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ.[2] نکتهای که در این آیات جلب توجه میکند این است که ایشان گفت: «من غروبکنندگان را دوست ندارم»، و با این استدلال، ربوبیت را از ستاره، ماه و خورشید نفی کرد.
این چه استدلالی است که گفت: چون غروب کرد، دوستش ندارم؛ بنابراین خدای من نیست؟ بزرگان در این باره توضیحاتی دادهاند؛ از جمله اینکه گفتهاند: این گفتوگو در اصل برای تعلیم و تربیت دیگران بوده است، و ایشان با این سخنان میخواست به دیگران بیاموزد که اینها خدا نیستند. یکی از وجوهی که میتوان در اینباره گفت، این است که ایمان افزون بر علم نیازمند کشش است، و این همان است که به آن محبت میگوییم. ایمان به خدا یعنی انسان خودش را تسلیم او کند، از او اطاعت کند، به خاطر او از خواستههای خودش چشمپوشی کند و با امر و نهی او مخالفت نکند. این حالت خودبهخود ایجاد نمیشود. برای ایجاد این حالت باید کششی در دل انسان باشد و خدا را دوست بدارد.
چیزی که انسان بهصورت فطری دوست نمیدارد، نمیتواند متعلَّق ایمان تلقی شود. خداوند برای اینکه بندگانش را به کمال برساند، وسایل مختلفی را برای آنها فراهم میکند، و هر روز از راههای مختلفی سعی میکند آنها را بیشتر جذب کند. روشن است انسانها با چیزی که اصلا با فطرت آنها سازگار نیست، نمیتوانند خداشناس شوند. اگرچه شناخت و استدلال ساده عقلایی، و صغرا و کبرایی که برای اثبات وجود واجب الوجود تشکیل میدهیم، در مقام بحث خوب است، اما اینکه آدم ایمان بیاورد، خودش را تسلیم خدا کند و خواستههای خودش را فدای خواستههای او کند، چیزی بیشتر از این شناخت میخواهد. این چیز همان محبت است و محبت دلیل میخواهد؛ بیجهت انسان کسی را دوست نمیدارد. انسان چیزی را که روزی هست و روز دیگر نیست، دوست نمیدارد. حتی درمیان دوستان عادی، انسان به کسانی که هر روز به رنگی در میآیند یا دمدمی مزاج هستند، دل نمیبندد. انسان به کسی دل میبندد که وضع ثابتی داشته و قابل اتکا باشد. ستارهای را که اکنون در آسمان ظاهر است و ساعتی بعد ناپدید میشود، چگونه پیدا کنم و چگونه عبادت کنم؟ این قابل دوست داشتن نیست. ایمان بدون محبت نمیشود و لازمه محبت این است که محبوب وضع ثابت و قابل اعتمادی داشته باشد.
از آیه 165 سوره بقره نیز میتوان برای این بحث کمک گرفت. در این آیه خداوند درباره کفار و مشرکین میگوید که اینها بتها و ارباب انواع را پرستش میکردند و به اینها عشق میورزیدند. سپس میفرماید: وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ؛ اما مؤمنان محبت شدیدتری نسبت به الله دارند؛ یعنی میبایست به الله محبت ورزید و آن محبت کمک میکند که انسان ایمان بیاورد. این ایمان است که موجب میشود از خداوند اطاعت کامل کنیم؛ همان چیزی که نامش عبادت است و ما برای آن خلق شدهایم؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.[3] این عبادت در صورتی تحقق پیدا میکند که مطیع او باشیم. وقتی میتوانیم مطیع او باشیم که به او اعتماد کنیم. چیزی قابل اعتماد است که اهل افول و غروب نباشد و وضع ثابتی داشته باشد. مؤمنان بیشترین محبت را به خداوند دارند، و این حقیقتی است که بر قاعدهای عقلانی اتکا دارد. مؤمنان کسی را میشناسند که اولاً از لحاظ استدلال عقلی وجودش با برهان قطعی ثابت میشود؛ ثانیاً جاذبه او به خاطر کمالات بینهایتی که دارد، با هیچ موجودی قابل مقایسه نیست. این است که در هر جای دیگری نیز اگر محبتی باشد، محبت کوچک و محدودی خواهد بود، اما شدیدترین محبت مخصوص کسی است که کاملترین کمالات را داشته باشد، و چنین کسی دوست داشتنیتر است.
از امام صادقصلواتاللهعلیه نقل شده است که فرمود: لَوْ أَنَّ الْعِبَادَ وَصَفُوا الْحَقَّ وَ عَمِلُوا بِهِ وَ لَمْ یَعْقِدْ قُلُوبُهُمْ عَلَى أَنَّهُ الْحَقُّ مَا انْتَفَعُوا؛[4] اگر انسانها حق را بیان کنند، همچنین به لوازم آن شناخت نیز عمل نمایند (نماز بخوانند، روزه بگیرند و در حد امکان از گناه نیز اجتناب کنند)، اما اینگونه نباشد که دلبستگی خاصی نسبت به حق داشته باشند، نفعی نمیبرند. برای مثال، فرد میخواهد در اجتماع همرنگ مردم باشد؛ جامعه اسلامی است و مردم نماز میخوانند؛ میگوید: اگر نماز نخوانم طردم میکنند. مردم به کسی که نمازش را با قرائت خوب و خضوع و خشوع بخواند، بیشتر احترام میگذارند. خب چرا من اینگونه نماز نخوانم؟! حتی هنگام جهاد، اعلام کردهاند که به جهاد بروید. روشن است که جبهه مزایایی دارد، میگوییم ما هم چند روزی به جبهه میرویم؛ هم فال است و هم تماشا! نماز و جهادی که به این انگیزهها انجام شود، بر اساس این باور نیست که باید رفت و تا پای جان جانفشانی کرد. باید من این کار را دوست بدارم و بخواهم اینگونه باشم؛ چه مردم بفهمند و چه نفهمند؛ چه تعریف کنند و چه مذمت کنند. گاهی انسان از نظر ذهنی چیزی را قبول دارد و میگوید هست؛ حتی برای آن استدلال نیز میکند، ولی به آن دل نبسته است. ایمان وقتی است که انسان به آن دانسته دل ببندد و برای او جاذبه داشته باشد.
مراتب محبت
نتیجه اینکه رکن دوم ایمان، محبت است؛ البته همانگونه که مراتب معرفت متفاوت است، مراتب محبت نیز متفاوت است. این تفاوت در دوستیهای عادی نیز قابل مشاهده است؛ انسان گاهی نسبت به یک دوست چنان میشود که با یک اشاره او، آنچه را او دوست دارد، برایش فراهم میکند. جملهای از جناب سیدحسن نصراللهاداماللهبقائهالشریف به یاد آوردم که خود از زبان ایشان شنیدم. ایشان میفرمود: در ایران، آنهایی که انقلابی واقعی هستید، هرگاه بفهمید که مقام معظم رهبری امری فرمودهاند، خودتان را موظف میدانید که اطاعت کنید، اما ما اگر احتمال بدهیم ایشان چیزی را دوست دارند، کوتاهی نمیکنیم؛ بدون اینکه امری بکنند. علاقه ما به رهبر شما اینگونه است.
یکی از مراتب ایمان ایناست که انسان در آن منتظر امر و تشویق و تهدید خدا نمیماند، همین که بداند او چیزی را دوست دارد، این هم دوست دارد و عمل میکند. این ایمان عالی است. مرتبه پایین ایمان، مرتبهای است که انسان سعی میکند گناه نکند. کمی بالاتر این است که از شبهات هم اجتناب میکند. کمی بالاتر این است که افزون بر اینها از مکروهات نیز اجتناب میکند. اما آغاز همه اینها این است که انسان باید نسبت به آن کسی که به او ایمان میآورد، کشش داشته باشد، باید محبت داشته باشد و هر قدر ایمان کاملتر باشد، این محبت شدیدتر میشود.
نکته دیگر اینکه اگر انسان کسی را دوست داشته باشد، متعلقات او را نیز دوست خواهد داشت. شاید شما نیز تجربه کرده باشید که انسان وقتی کسی را دوست میدارد، تصویرش را نیز دوست میدارد. کودکان را دیدهاید که وقتی تصویر امام را از تلویزیون میبیینند، اظهار محبت میکنند و آن را میبوسند. من اشخاصی را در همین شهر قم سراغ دارم که با هزار زحمت تکه پارچهای از لباس مقام معظم رهبری به دست آورده و آن را در جعبهای گذاشتهاند تا هر روز آن را ببینند. محبت این چنین است. وقتی انسان کسی را دوست میدارد، متعلقاتش را هم دوست میدارد و هر چه این متعلقات نزدیکتر باشد، آن را بیشتر دوست دارد. هرچه این متعلقات به او شبیهتر باشد، بیشتر آن را دوست میدارد. از اینجاست که میگوییم تنها محبت به خود محبوب، برای ایمان کافی نیست و باید محبتهای دیگر ما نیز به او انتساب پیدا کند.
جایگاه اصلی محبت، برای اوست و محبتهای دیگر نیز باید شعاعی از این محبت باشد، وگرنه شرک میشود. مؤمن پدر و مادرش را نیز دوست میدارد، اما این دوستی به خاطر این است که خداوند فرموده است: پدر و مادر محترم هستند. مؤمن فرزندش را نیز دوست دارد، زیرا خداوند از روی لطف و محبتی که داشته است، این محبت را قرار داده تا درست تربیت شوند. حتی خداوند برای اینکه هرچه بیشتر لطفش به بندگان برسد و سالمتر زندگی کنند و بهتر خداپرست شوند و هدف دین و هدف تکامل انسان بهتر تحقق پیدا کند، محبت خاصی بین زن و شوهر قرار داده است؛ وَجَعَلَ بَیْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً.[5]
یکی از واژههایی که در روایات در کنار ایمان آمده است، واژه «عروة» است. این تعبیر کمی در ادبیات ما ناآشناست. این واژه در قرآن نیز به کار رفته است. میفرماید: فَمَنْ یَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى.[6] عروة در لغت به معنای دستگیره است. معمولا سبوی آب یک دستگیره دارد که انسان آن را میگیرد و سبو را بلند میکند. همچنین برای دیگ دستگیره میگذارند تا استفاده از آن راحتتر باشد. در روایات آمده است که ایمان عروهها و دستگیرههایی دارد و اگر میخواهید ایمان داشته باشید، از این دستگیرهها استفاده کنید. در برخی از روایات آمده است که بعضی از این دستگیرهها اطمینانبخشترند و این معنا را به ذهن میرساند که ممکن است بعضی از این دستگیرهها سست و قابل شکستن باشند. تعبیری که برای بیان محکمترین دستگیرههای ایمان آمده است، تعبیر اوثق عری الایمان است.
در روایت آمده است که روزی اصحاب پیغمبرصلیاللهعلیهوآله در محضر ایشان نشسته بودند. یکی از شیوههای تعلیم و تربیت پیغمبر اکرم این بود که گاهی سوالی را مطرح میکردند تا اصحاب پاسخ بدهند و آنهایی که درست جواب میدادند، تشویق میکردند و آنهایی که اشتباه میکردند، تصحیح میکردند. ایشان از اصحاب پرسیدند: أَیُّ عُرَى الْإِیمَانِ أَوْثَقُ؟ کدام یک از دستگیرههای ایمان محکمتر و قابل اعتمادتر است؟ وقتی این سؤال را کردند، برخی از اصحاب گفتند: اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ؛ ما نمیدانیم! هر چه شما میفرمایید! منتظریم شما بفرمایید، یاد بگیریم. وَقَالَ بَعْضُهُمُ الصَّلَاةُ، وَقَالَ بَعْضُهُمُ الزَّكَاةُ، وَقَالَ بَعْضُهُمُ الصِّیَامُ، وَقَالَ بَعْضُهُمُ الْحَجُ وَالْعُمْرَةُ، وَقَالَ بَعْضُهُمُ الْجِهَادُ؛ دیگران نیز مسائل مختلفی را مطرح کردند، و پیغمبر اکرم همه پاسخها را گوش دادند؛ سپس فرمودند: همه مطالبی که گفتید، مطالب خوبی بود، اما پاسخ من این نبود. قال: وَلَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى الْإِیمَانِ الْحُبُّ فِی اللَّهِ وَالْبُغْضُ فِی اللَّهِ؛[7] محکمترین دستگیره ایمان این است که انسان اگر کسی را دوست میدارد، به خاطر خدا دوست بدارد و اگر با کسی نیز دشمنی میکند، دشمنیاش به خاطر خدا باشد. نباید در حب و بغضهای ما ملاک شخصی و منافع فردی مطرح باشد.
باید انسان کسی را بیشتر دوست بدارد که خدا بیشتر دوست دارد؛ کسی را که برای راه خدا و هدایت خلق به سوی خدا بیشتر خدمت میکند و کارهایی انجام میدهد که خدا بیشتر دوست میدارد. گاهی انسان با کسیکه او را فریب داده یا به او توهین کرده است، دشمنی میکند؛ اما کسانی هستند که این چیزها در دلشان اثری نمیگذارد، و تنها وقتی نسبت به کسی دشمن میشوند که ببینند در دل او نسبت به خدا دشمنی وجود دارد. بغض چنین کسانی به خاطر بغض الهی است نه به خاطر ضررهای شخصی. مسائل شخصی در دل مؤمن جایی ندارد و دل او به اینها بند نمیشود. مؤمن اگر کسی را دوست میدارد، برای این است که او را به خدا نزدیکتر میکند و خدا او را بیشتر دوست می دارد.
ما در عالم کسی را سراغ نداریم که خداوند او را به اندازه اهلبیت پیغمبر اکرم و وجود مقدس امام زمانصلواتاللهعلیهماجمعین دوست بدارد. از آنجا که مؤمنان شدیدترین محبت را نسبت به خدا دارند، بنابراین شدیدترین محبت را نیز نسبت به کسانی دارند که خداوند آنها را دوست میدارد. انسان متعلقات محبوب را بیش از دیگران دوست میدارد. ما کسی را سراغ نداریم که به اندازه اهلبیت به خداوند انتساب داشته باشد. هیچ کس را سراغ نداریم که به اندازه ایشان، به تعبیر بزرگان «ذوب در خدا»، و به تعبیر عرفا «فانی در خدا» شده باشد. همه اینها تعبیراتی از آن حقیقتی است که انسان در نهایت مراتب محبت درک میکند و به آن میرسد.
انسان باید چنان شود که دیگر در مقابل او خودش را نبیند و خواستهای نداشته باشد. صبح که از خواب بلند میشود، اولین چیزی که به ذهنش میرسد، خداست و به دنبال این است که خدا چه چیزی را دوست دارد. میگوید: الحمد لله که خدا مرا زنده کرد. اینکه مستحب است که انسان وقتی بیدار میشود، ابتدا بگوید: الحمدلله الذی احیانی بعد ما اماتنی، به این معناست که انسان قبل از اینکه هیچ کاری بکند و هیچ حرفی بزند، ابتدا به یاد خدا باشد. اگر محبت نباشد، انسان اینگونه نمیشود. انسان وقتی بیدار میشود، اولین کسی را که یاد میکند، کسی است که بیشتر دوستش میدارد. مؤمن وقتی بیدار میشود، ابتدا میگوید: الحمدلله الذی احیانی. خواب همانند مرگ است و اگر ادامه پیدا کرده بود با مرگ فرقی نداشت. اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَالَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا؛[8] خدا ابتدا این مرگ خواب را نصیب من کرد و جانم را گرفت، اما بعد از آن مرا زنده کرد. درواقع، این بیداری یک نعمت جدیدی است. چیزی بیشتر از حیات برای انسان ارزش ندارد، و همه تلاش میکنند که کمی بیشتر زنده بمانند. بنابراین خدایی که این حیات را دوباره به من برگرداند، باید بیش از همه دوست بدارم. به همین نسبت، کسانیکه عاشق اهلبیت هستند، بلافاصله یاد وجود مقدس ولی عصرعجلاللهتعالیفرجهالشریف میشوند که امام حیشان است، و همه چیزهای دیگری که انتساب به خدا دارد.
والسلام علیکم و رحمهالله.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/02/19، مطابق با بیستودوم شعبان1439 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(24)
بحث ما در جلسات گذشته به این جا رسید که حقیقت ایمان بر پایه دو رکن شناخت و گرایش استوار است که از رکن اول به معرفت و از رکن دوم به محبت تعبیر میکنیم؛ البته مرتبه اول معرفت بر رکن دوم مقدم است، ولی در رتبههای بالاتر این رابطه زیگزاگی است، و هر چه مرتبه معرفت بالاتر رود، محبت بیشتر میشود و بالارفتن محبت نیز مقدمهای برای افزایش معرفت میشود.
در جلسه گذشته درباره رکن دوم که محبت بود، اشاره کردیم که در روایاتی وارد شده است که انسان به حقیقت ایمان نمیرسد مگر اینکه حب و بغضش برای خدا باشد. سپس توضیح دادیم که محبت همانند نوری میماند که هنگام تابش به چیزی، شعاعش به متعلقات آن شیء هم منعکس میشود؛ وقتی انسان کسی را دوست میدارد، هر کسی که به او نزدیکتر است و با او ارتباط بیشتری دارد را نیز بیشتر دوست میدارد، و این محبت حتی به لباس، کفش و کلاه محبوب نیز سرایت میکند. تا اینجا روشن شد که «محبت به خاطر خدا» لازمه ایمان است؛ یعنی ما اگر بخواهیم ایمان داشته باشیم، باید خدا را دوست داشته باشیم، و اگر خدا را دوست داشته باشیم باید آنچه را خدا دوست میدارد نیز دوست داشته باشیم. اما درباره دشمنی به خاطر خدا، در جلسه گذشته بحث نکردیم.
حقیقت این است که همانگونه که محبت متعلقات محبوب را در برمیگیرد، دافعهای نیز نسبت به چیزهایی که با محبوب منافات دارد،ایجاد میکند. محبت، نسبت به چیزهایی که با محبوب سنخیت ندارد، تنافر ایجاد میکند و آنها را پس میزند. اگر کسی محبت تامی به شخصی داشته باشد و بداند که کسانی دشمن او هستند، حتما با آنها دشمن میشود. امکان ندارد که انسان کسی را کاملا دوست بدارد و در عین حال همه دشمنانش را نیز دوست بدارد. بنابراین حب فی الله و بغض فی الله هر دو، اثرهای محبت هستند.
در اینجا ابهامها و تصورات ناقصی وجود دارد که تا حدود زیادی به نقص معرفت نسبت به معارف حقیقی اسلام برمیگردد. کسانی تصور میکنند که اسلام، فقط اسلام رحمانی است و در آن باید همه را دوست داشت و دشمنی و کینهورزی و مخالفت در آن معنا ندارد. میگویند همه اسلام رحمت است و در آن عداوت و دشمنی نیست؛ بنابراین اگر انسان بخواهد اسلام واقعی داشته باشد، باید همه را دوست داشته باشد و با هیچ کسی نباید دشمنی کند؛ حتی رفتار، کردار و گفتارش نیز باید همینگونه باشد. انسان هنگامی که کسی را دشمن می دارد، دربارهاش سخن زشت بر زبان میراند و برای مثال میگوید: مرگ بر آمریکا؛ اما اگر انسان کسی را دشمن ندانست، دیگر برای او مرگ نمیخواهد. میگویند: شما برای خودتان دعا بکنید، با آمریکا چه کار دارید که از او بدگویی میکنید؛ اصلا دشمنی بد است و دل انسان باید پاک و تمیز باشد؛ دشمنی یک نوع کدورت، تاریکی و عفونت است و اینها را باید دور انداخت! مناسب دیدم که در این جلسه به این مسئله بپردازم که آیا واقعا اسلام حقیقی همین اسلام است که در آن هیچ عداوت و دشمنی نیست، یا اسلام واقعی اینگونه نیست. در این بحث به جای استفاده از استدلالهای عقلی و پیچیده، از نص آیات قرآن استفاده میکنم.
خداوند در ابتدای سوره ممتحنه میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِیَاء تُلْقُونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءكُم مِّنَ الْحَقِّ؛ ای کسانی که جزو مؤمنان هستید، مواظب باشید با کسی که دشمن من و دشمن شماست، رابطه دوستی برقرار نکنید! سپس توضیح میدهد، مثل اینکه میخواهد بگوید: من میدانم که در بین شما کسانی این را کار می کنند و با این دشمنان رفتار مهربانانه دارند؛ تُسِرُّونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَأَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَیْتُمْ وَمَا أَعْلَنتُمْ؛ شما آنها را دوست میدارید و میخواهید با آنها رابطه داشته باشید؛ البته از اینکه مردم با شما مخالفت کنند، میترسید و این کار را پنهانی انجام میدهید، اما بدانید من هر چه را پنهان یا آشکار میکنید، میدانم. سوره ممتحنه با این مباحث شروع میشود و ادامه پیدا میکند تا در آیه چهارم میفرماید: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَاء مِنكُمْ؛ بروید از ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام و همراهانش یاد بگیرید که با چه کسانی باید روابط دوستانه باشید و چگونه با دشمنان رفتار کنید و سخن بگویید! چند نفر پیرو حضرت ابراهیم بودند؟ حتی عموی خودش با او مخالف بود. همه قومش بتپرست بودند و نمرود رئیسشان بود. پیروان حضرت ابراهیم عده بسیار کمی بودند، اما در مقابل اکثریت جامعه خیلی صریح گفتند: ما از شما بیزاریم؛ انا براء منکم وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ. ممکن است بگویید: بیزار یعنی ما در رفتار با شما ارتباطی نداریم، اما به صراحت معنای بیزاری را بیان میفرماید: وَبَدَا بَیْنَنَا وَبَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاء أَبَدًا؛ میان ما و شما دشمنی و کینهای همیشگی برقرار شد؛ فقط یک استثنا دارد؛ حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ؛ اگر ایمان آوردید و مثل ما شدید، با هم رفیق و برادریم، اما اگر موضعتان درباره خدا ضد ماست و دشمن خدا هستید، ما هم تا ابد دشمن شما خواهیم بود.
این آیات به ما میفرماید: اینکه به شما میگوییم با اینها دشمنی کنید، هیچ استثنا ندارد؛ حتی در زبان هم نباید به آنها اظهار دوستی و ارادت کنید! شما باید از حضرت ابراهیم پیروی کنید! باید اینگونه باشید و در مقابل بتپرستانی که دارای اموال، منافع و کاخهایی هستند، احساس ذلت نکنید! نکند که خود را ضعیف، حقیر و بیچاره بدانید و در مقابل آنها خضوع کنید! باید به آنها بگویید: ما با شما دشمنی ابدی داریم، مگر اینکه ایمان بیاورید. این دستوری است که فی الجمله به ما میفهماند که همه دستورات اسلام رحمانی نیست و باید دشمنی هم داشت. باید با دشمنان خدا دشمن بود و این دشمنی را باید آشکار کرد.
در سوره مجادله نیز خداوند به این مسئله پرداخته است. میفرماید: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ تَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِم؛[1] «تولی» وسیعتر از محبت و به معنای روابط دوستانه داشتن است، و «تبری» در مقابل آن، به معنای قطع رابطه است. میفرماید: آیا به کسانی که با مغضوبان و کسانی که مورد غضب خدا هستند، رابطه دوستانه برقرار میکنند، نگاه نمیکنید؟! وَیَحْلِفُونَ عَلَى الْكَذِبِ وَهُمْ یَعْلَمُونَ؛ کسانیکه این کار را میکنند، اما برای این که شما بدتان نیاید و طردشان نکنید، به دروغ قسم میخورند که این ارتباط ظاهری است و در ته دل با اینها ارتباطی نداریم و مثلا تقیه میکنیم. سپس میفرماید: أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذَابًا شَدِیدًا إِنَّهُمْ سَاء مَا كَانُوا یَعْمَلُونَ؛[2] خدا برای اینها عذاب سختی فراهم کرده است و خیلی کار بدی میکنند.
روشن است که منظور از این افراد کفار و مشرکان نیستند؛ آیه خطاب به مسلمانان است و به آنها میگوید که عدهای در میان شما اینگونه هستند که مسلماناند، نماز میخوانند و به مسجد میآیند، ولی به صورت پنهانی با دشمنان خدا رابطه دارند. بنابراین خیال نکنیم که هر کس در ظاهر مسلمان است؛ یعنی بدنش پاک است و میشود با او ازدواج کرد و به مسجد راهش داد، اهل بهشت است؛ چنین چیزی نیست. شرط ورود در بهشت ایمان است نه اسلام ظاهری. در جلسات گذشته درباره اسلام و ایمان و کاربردهای این دو واژه بحث کردیم. ممکن است کسانی در ظاهر اظهار اسلام کنند، نماز هم بخوانند، پینه پیشانی نیز داشته باشند، اما منافق باشند. مَّا هُم مِّنكُمْ وَلَا مِنْهُمْ[3]؛ اینها واقعا نه مثل شما مؤمن هستند و نه مثل آنها کافر معاند هستند، ولی برای زندگیشان با هردو میسازند. آیه دیگری درباره منافقین میفرماید: مُّذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذَلِكَ لاَ إِلَى هَـؤُلاء وَلاَ إِلَى هَـؤُلاء؛[4] در واقع به آنها هم خیلی علاقه ندارند، اما برای گذران زندگیشان با آنها روابط برقرار میکنند و ارادت نشان میدهند.
در اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا انسان اینگونه میشود؟ مگر میشود که انسان مسلمان باشد، نماز بخواند، روزه بگیرد، به مسجد برود و پشت سر پیغمبر نماز بخواند، اما ایمان واقعی نداشته باشد؟ خداوند خود در چند آیه بعد در همین سوره به این پرسش پاسخ میدهد. میفرماید: اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ؛[5] علت اصلی اینکه اینها اینگونه شدند، این است که خدا را فراموش کردند. شیطان بر آنها مسلط شد و کاری کرد که خدا را فراموش کنند. این بود که وعدهها و سنتهای خدا نیز را فراموش کردند و فقط به همین اسباب ظاهری توجه داشتند که هم در اختیار کفار است و هم در اختیار آنها. دیگر آیات وَلَیَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن یَنصُرُهُ؛[6] وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ؛[7] را تعارف میدانند. کمکم آیهاش هم یادشان میرود. آن چه در ذهنشان است، همین اسباب ظاهری است که میبینند. این اسباب نیز هم در اختیار کفار است و هم در اختیار آنها. میگویند: ما اگر بخواهیم از این اسباب استفاده کنیم، باید همان طور که آنها استفاده میکنند، استفاده کنیم. باید برویم راه استفادهاش را یاد بگیریم، و چه بسا باید از آنها یاد بگیریم. چیز دیگری در کار نیست، و نصرت الهی و دعا و مددهای غیبی همه خرافات است!
سپس خداوند درباره این گروه میفرماید: أُوْلَئِكَ حِزْبُ الشَّیْطَانِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ. حزب شیطان اصطلاحی قرآنی است. قرآن دو حزب را معرفی میکند؛ حزب شیطان و حزب الله. حزب الشیطان کسانی هستند که شیطان یاد خدا را از دلشان برده است. اینها با آن کفار چندان تفاوتی ندارند و به خاطر مصلحتشان نمازی میخوانند، و احیانا نسبت به مقدسات اسلام و انقلاب اظهار ارادتی میکنند. مصلحت روزگار است، اما اگر ورق برگردد، آنها نیز خیلی راحت برمیگردند؛ این خاصیت حزب الشیطان است. نتیجهاش نیز این است که أَلَا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ. خسران به معنای ورشکستگی است. خاسر به کسی میگویند که سرمایهای دارد و میخواهد با این سرمایه کسب کند و از درآمد و سود آن نیازهایش را برطرف کند و بر سرمایهاش بیافزاید، اما ورشکست شده و اصل سرمایهاش نیز بر باد میرود.
مذمت ارتباط با دشمنان خدا در سوره مجادله به اینجا ختم نمیشود و خداوند به فاصله یک آیه، حزب الله را معرفی میکند و در آخر سوره میفرماید: لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ؛ شما نمیتوانید مردمی را پیدا کنید که هم ایمان واقعی به خدا و قیامت داشته باشند و هم با دشمنان خدا رفاقت کنند و رابطه مودتآمیز داشته باشند؛ چنین کسی پیدا نمیشود. اگر دیدید کسی با آنها دوستی میکند، بدانید که ایمان به خدا و قیامت ندارد.
سپس خداوند به بیان ویژگیهای کسانی که ایمان واقعی به خدا و پیغمبر دارند، میپردازد و میگوید: لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ولَوْ كَانُوا آبَاءهُمْ أَوْ أَبْنَاءهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُوْلَئِكَ كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ وَأَیَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ وَیُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛ حزب الله کسانی هستند که با دشمنان خدا رابطه دوستی برقرار نمیکنند؛ هر چند آنها پدرشان، فرزندشان، برادرشان یا فامیلشان باشند. دیگر چه کسی از اینها به انسان نزدیکتر است؟ ولی خداوند میفرماید: اگر پدرت نیز با خدا رابطه خوبی ندارد و در مقابل خدا میایستد، نباید دوستش بداری! اگر ایمان داری نباید دوستش بداری! البته احسان مسئله دیگری است و انسان حتی به کافران هم باید احسان کند و دستی روی سرشان بکشد و خدمتی به آنها بکند. این یک امر ظاهری است، اما در دل نباید آنها را دوست بداری و نباید از آنها تبعیت کنی، حتی اگر پدرت باشد.
اگر انسان اینگونه شد و رابطه محبت را از دشمنان خدا _ حتی اگر آنها از نزدیکانش بودند_ قطع کرد، خداوند ایمان را در دلش تثبیت میکند. فرض این است که ایمان ابتدایی را دارد، اگر این مسئله را نیز رعایت کرد، خداوند ایمان را در دلش تثبیت میکند. چه نعمتی بالاتر از این که انسان ایمانش را تا بعد از این عالم حفظ کند و دچار ضعف و تردید نشود؟! وَأَیَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ؛ به تثبیت ایمان اکتفا نمیشود و افزون بر این، خداوند به بعضی از بندگانش روح خاصی میدمد. این روح، روح ایمان است. در روایتی به وجود ارواح پنجگانه اشاره شده است و با استشهاد به همین آیه، یکی از ارواح همین روح ایمان معرفی شده است.[8]
وَیُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا؛ تا ابد نیز در بهشت خواهند بود. رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ؛ این ویژگی از همه ویژگیهای دیگر مهمتر است. اینها کسانی هستند که از خداوند راضی هستند و خداوند نیز از آنها راضی است. شرط همه اینها این است که با کسانی که در مقابل خدا میایستند، رابطه دوستی نداشته باشید. اگر این طور شدید، حزب الله هستید؛ أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، اما اگر این طور نشدید، دشمنان خدا هستید.
در آیه پانزده از سوره هود میفرماید: مَن كَانَ یُرِیدُ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا نُوَفِّ إِلَیْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِیهَا وَهُمْ فِیهَا لاَ یُبْخَسُونَ؛ وقتی انسان خدا را فراموش کرد و ایمان واقعی نداشت، دیگر خودش هست و همین دنیا. کسی که ایمان به خدا ندارد، ایمان به قیامت هم نخواهد داشت و مصداق این آیه میشود. خداوند میفرماید: ما با کسانی که مرکز اراده، خواست و توجهشان فقط دنیاست، اینگونه رفتار میکنیم؛ در این دنیا برای آنها کم نمیگذاریم؛ تلاشی میکنند، مزدشان را میگیرند و نتیجه کارهایشان را در دنیا میبینند. غذا میخورند، سیر میشوند. ازدواج میکنند، لذایذ جنسی دارند و بچهدار میشوند. مثل همه کسانی که خانه دارند، آنها هم خانه دارند. کارهایشان در دنیا سر جای خودش است و در کار دنیاییشان کم نمیگذاریم؛ یعنی حساب دیگری برای اینها در دنیا باز نمیکنیم. سنتهای دنیا مشترک است.
اوْلَـئِكَ الَّذِینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ؛[9] اما بعد از این دنیا که رفتند، غیر از آتش چیزی ندارند. این تعبیر نیز از تعبیرات عجیبی است که در قرآن کم پیدا میشود. حتی لحن آیهای که میفرماید اعدالله لهم عذابا شدیدا، از این ملایمتر است، چون میفرماید: خدا برایشان عذاب مهیا کرده است، و ممکن است بگوییم خداوند عذاب مهیا کرده است، ولی آنها را نمیسوزاند یا ممکن است مدتی بسوزاند و پس از آن خوشی داشته باشند. اما در این آیه میفرماید: لَیْسَ لَهُمْ فِی الآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُواْ فِیهَا وَبَاطِلٌ مَّا كَانُواْ یَعْمَلُونَ؛ همه رنجها، نقشهها و زحمتهایی که کشیدند، همه هدر رفت و چیزی برایشان نماند. اینها به دنبال سعادت و خوشبختی بودند، ولی اکنون جز آتش نصیبشان نشده است.
گفتیم که عامل واسطهی این بدبختی شیطان است؛ اوست که اینها را فریب میدهد. اما اینکه شیطان بر چه کسی غالب میشود، خود قانونی دارد. شیطان در قیامت میگوید: وَمَا كَانَ لِیَ عَلَیْكُم مِّن سُلْطَانٍ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی؛[10] من تسلطی بر شما نداشتم؛ گفتم بیایید، شما دویدید و آمدید. وقتی آمدند، استحوذ علیهم الشیطان فانساهم ذکر الله. نتیجه این شد که خدا را فراموش کردند. وقتی خدا فراموش شود، متعلقاتش نیز فراموش میشود. این است که آن سنتها و وعدههای خدا را نیز فراموش کردند. انگار نه انگار که خدایی هست. اینها حزب الشیطان هستند؛ زیرا خدا را فراموش کردند و توجهشان فقط به دنیاست.
در مقابل اینها حزب الله قرار دارند؛ کسانی که هرگز حاضر نمیشوند با دشمنان خدا ارتباط دوستانه داشته باشند، و در دلشان محبتی از اینها ندارند. به صراحت نیز میگویند که ما تا ابد از شما بیزاریم. خداوند نیز برای اینها کم نمیگذارد؛ ایمانشان را حفظ میکند، روحی را موکل اینها میکند که دائما حمایتشان کند، مثل اینکه هر لحظه مرشدی همراهشان است و آنها را راهنمایی میکند. اینها برای همیشه وارد بهشت میشوند. ولی همه اینها یک طرف، چیزی بالاتر از همه اینها نصیبشان میشود و آن رابطه تراضی بین آنها و خداست؛ هم آنها خدا را خیلی دوست دارند و از او راضی هستند و هم خدا از آنها راضی است.
[1]. مجادلة، 14.
[2]. همان، 15.
[3] مجادلة، 14.
[4]. نساء، 143.
[5]. مجادلة، 19.
[6]. حج، 40.
[7]. نور، 55.
[8]. الكافی (ط - الإسلامیة)، ج1، ص 271.
[9]. هود، 16.
[10]. ابراهیم، 22.
پیوندها
[1] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn1
[2] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn2
[3] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn3
[4] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn4
[5] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn5
[6] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn6
[7] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn7
[8] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn8
[9] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn9
[10] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn10
[11] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn11
[12] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn12
[13] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn13
[14] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_edn14
[15] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref1
[16] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref2
[17] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref3
[18] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref4
[19] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref5
[20] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref6
[21] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref7
[22] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref8
[23] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref9
[24] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref10
[25] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref11
[26] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref12
[27] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref13
[28] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961125.docx#_ednref14
[29] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn1
[30] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn2
[31] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn3
[32] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn4
[33] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn5
[34] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_edn6
[35] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref1
[36] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref2
[37] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref3
[38] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref4
[39] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref5
[40] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961209.docx#_ednref6
[41] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_edn1
[42] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_edn2
[43] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_edn3
[44] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_edn4
[45] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_edn5
[46] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_ednref1
[47] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_ednref2
[48] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_ednref3
[49] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_ednref4
[50] file:///D:/karami/%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7/%D8%AE%D9%84%D8%A7%D8%B5%D9%87%20%D8%AF%D8%B1%D8%B3%20%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82/96-97/kholaseh%2096-97/31961216.docx#_ednref5