بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/07/04، مطابق با شانزدهم محرم الحرام 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَبَلِّغْ بِإِیمَانِی أَكْمَلَ الْإِیمَانِ، وَاجْعَلْ یَقِینِی أَفْضَلَ الْیَقِینِ، وَانْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ، وَبِعَمَلِی إِلَى أَحْسَنِ الْأَعْمَال.[1]
در سالهای گذشته به مناسبتهای مختلف گفتیم که کسانیکه درباره مسائل اخلاقی بحث کردهاند _ چه آنهایی که صرفا از نظر عقلی بحث کرده و چه آنهایی که با ادله نقلی و تعبدی استدلال کردهاند_ روشهای مختلفی در تنظیم و ورود و خروج در بحثها داشتهاند. شایعترین روش در بین آنهایی که با رویکرد عقلی به این مباحث پرداختهاند، روشی است که در کتابهایی مثل «جامع السعادات» و «معراج السعاده» از آن پیروی شده است که مسائل اخلاقی را به حسب قوای انسانی تقسیم میکنند. در این روش این پیشفرض را قبول کردهاند که انسان دارای سه قوه شهوت، غضب و عقل است که منشأ عمل او میشوند، و براساس این سه قوه مباحثی را مطرح کردهاند. نظر معروف نیز این است که هر کدام از این سه قوه یک جهت افراط و یک جهت تفریط دارد که هر دو خلاف اخلاق فاضله است، و جهت اعتدال آنها موافق اخلاق فاضله است. اصل این روش به روش ارسطویی برمیگردد.
کسانی که با ادله نقلی و تعبدی به مباحث اخلاقی پرداختهاند نیز روشهای متفاوتی در این بحثها داشتهاند. برخی کوشیدهاند که از دوران طفولیت انسان شروع کنند و نسبت به دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و پیری انسان، در هر دوره، آنچه مناسب آن دوره است، مطرح کنند. کسان دیگری کوشیدهاند که بین بحثهای اخلاقی ترتیبی منطقی در نظر بگیرند و ابتدا ریشهایترین مباحث را مطرح کنند و سپس به ترتیب به سایر مباحث بپردازند. برخی نیز با نوعی اقتباس از روشهای غربی، برای اخلاق اقسامی در نظر گرفته و آن را به اخلاق عمومی و اخلاق صنفی تقسیم کرده و در اخلاق صنفی به اخلاق مربوط به صنفهای خاص مثل اخلاق پزشکی، اخلاق استاد، اخلاق کارگر و... پرداختهاند. مثلاً اخیرا بحثی درباره اخلاق محیط زیست مطرح شده است که در این علم از این مسئله بحث میشود که ما نسبت به محیط زیست خود باید چه رفتاری داشته باشیم که رفتاری پسندیده و اخلاقی باشد.
در دورههای گذشته کوشیدیم که به حسب ترتیب منطقی سلسلهای از مباحث را مطرح کنیم. ابتدا درباره ریشهایترین مطالب بر اساس بینش اسلامی در اخلاق بحث کردیم و سپس به ترتیب به مطالب جزییتر پرداختیم. بحث دوره اخیرمان درباره مسایلی بود که مانع از پیدایش اخلاق فاضله میشود. در آن جلسات با استفاده از آیات و روایات گفتیم که هوای نفس، تعلق به دنیا و وسوسههای شیطان سه مانع اصلی برای پیدایش اخلاق فاضله هستند. در آخر بحث گفتیم که اگرچه این سبک بحث که مباحث اخلاقی را با روش منطقی در نظر بگیریم و براساس آنها مسایل اخلاقی را دستهبندی کنیم، از نظر بحث عقلی روش قابل قبولی است، اما در عمل اینگونه نیست که اگر فرض کنید گفتیم باید ده سال درباره معرفت کار کرد، به این معنا باشد که انسان وقتی به تکلیف میرسد، ابتدا باید ده سال وقتش را صرف معرفت بکند و به مسایل دیگر کاری نداشته باشد و پس از این ده سال به دیگر مراحلی که منطقا بر آن مترتب میشود، بپردازد. این روش عملی نیست و هر انسان مکلفی از روز اول با مباحث مختلفی روبهرو است که کمابیش در هم تأثیر و تأثر دارند.
روشی که خداوند، انبیا و اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین برای تربیت اخلاقی مردم در نظر گرفتهاند نیز اینگونه نیست؛ آنها نیز براساس ترتیب منطقی شروع نکرده و نگفتهاند: ابتدا باید فلان ارزش اخلاقی را در فلان مدت زمانی کسب کنید و پس از اینکه این دوره گذشت در دوره دیگری به مسایل دیگر بپردازید. بنابراین اگر ما بخواهیم روش عملی تربیت اخلاق اسلامی را از روش خداوند، پیغمبر اکرم و اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین الگوبرداری کنیم، میبینیم که این فضایل را نمیتوان به صورت کامل از هم تفکیک کرد و دورهای برای هرکدام قائل شد. افزون بر اینکه مردم نیز از نظر گرایشها، شرایط پذیرش اخلاقی، اصلاح و داشتن ارزشهای اخلاقی یا مفاسد اخلاقی با هم مختلف هستند و شاید دو نفر را نتوان یافت که همه چیزشان مثل هم باشد، و در مقطع زمانی خاصی فقط نیازمند بحث خاصی باشند. خداوند انسانها را اینگونه نیافریده است و زندگی ما نیز چنین نیست.
با توجه به مقدمات بالا به نظر رسید برای بحث جدید، دعای مکارم الاخلاق از صحیفه سجادیه را مطرح کنیم و بنایمان بر این است که در این جلسات طبق متن این دعا پیش برویم. این دعا یکی از دعاهای بسیار ممتاز است که خواندن آن در شب قدر توصیه شده است. همچنین این دعا بسیار جامع و دارای مضامین بسیار بلندی است.
وقتی در محاورات عرفی واژه اخلاق را به کار میبریم، مفهوم خاصی به ذهنمان میآید که با مفهومی که در بعضی از کتابها یا روایات برای این واژه مطرح میشود، اندکی تفاوت دارد. توجه به این نکته ضروری است که واژه اخلاق همانند بسیاری از واژههای دیگر کاربردهای متفاوتی دارد. در همه زبانها و به خصوص در زبان عربی واژههای بسیاری وجود دارد که مفاهیم و کاربردهایش با هم متفاوت است. گاهی این اختلاف در حد ضعف و شدت است؛ مثلا مفهوم نور شامل شمع میشود، همانگونه که نور خورشید نیز نور است. این واژه درباره خدا نیز به کار رفته است؛ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.[2] این اختلاف تشکیکی بین مصادیق است؛ یعنی مفهومی واحد است، اما مصادیق آن با هم خیلی تفاوت دارند. گاهی مفهوم یک واژه مفهومی عام است که قیود مختلفی به آن اضافه میشود و این مفهوم در یک علم با یک قید، و در علم دیگری با قید دیگری، اصطلاحات مختلفی را برای آن واژه پدید میآورد. گاهی اصطلاحات مختلف از یک واژه در علوم مختلف شبیه مشترک لفظی میشود. برای مثال، همه شما با کلمه «جبر» آشنا هستید. یکی از معانی جبر که همه ما آن را میفهمیم، وادار شدن انسان به کاری است. ولی این واژه در ریاضیات اصطلاحی دارد که هیچ ربطی به این معنا ندارد. جبر در ریاضیات در تقابل با اختیار نیست و یک نوع عملیات و محاسبه خاصی است که در ریاضیات مطرح است. اکنون شما این معنا را با اصطلاح جبر در علم کلام مقایسه کنید! در علم کلام جبر در مقابل اختیار به کار میرود. این اصطلاح با اصطلاح جبر در ریاضیات چه نسبتی دارد؟ همچنین جبر در لغت به معنای جبران نیز به کار رفته است. جبار یکی از اسمای الهی است که به معنای جبران کننده نقایص و کمبودهاست.
اخلاق نیز کاربردها و معانی لغوی و اصطلاحی مختلفی دارد. کلمه «اخلاق» جمع «خُلق» است. این واژه گاهی به معنای صفت نفسانی ثابتی (ملکه نفسانی) است که منشأ رفتار یکنواخت در ظروف و شرایط مشابه میشود. به این معنا، اخلاق هم شامل اخلاق فاضله میشود و هم شامل اخلاق رذیله. به اصطلاح منطقی، در این کاربرد، اخلاق یک جنس است که دو نوع دارد؛ یک نوع آن رذیله و نوع دیگر آن فاضله است. اما ما در محاوراتمان وقتی میگوییم رفتاری اخلاقی است، هیچ احتمال نمیدهیم که معنای آن اخلاق بد باشد، بلکه وقتی میگوییم کاری اخلاقی است آن را به این معنا به کار میبریم که مطلوب و ارزشمند است. بنابراین این کاربرد، غیر از کاربرد اول است.
همچنین در اصطلاحات فلسفی، سابقاً واژه اخلاق را فقط درباره صفات نفسانی بهکار میبردند و اصلا این واژه را بر رفتارها اطلاق نمیکردند، ولی مباحث اخلاقی در دین، اختصاص به صفات ندارد و شامل رفتارها نیز میشود. شاید بتوانیم بگوییم اکثر بحثهای روایات اخلاقی ما مربوط به افعال است. به عبارت دیگر اخلاق در عرف متدینین و در محاورات عرفی آنها قید «صفت ثابت» ندارد و شامل رفتارها نیز میشود، اما در علم اخلاق سنتی این واژه فقط شامل ملکات میشود. در این علم هیچ صحبتی از رفتارها نمیکنند و اگر از رفتار صحبت شود به عنوان ابزاری است که تکرار آن یکی از اسباب پیدایش اخلاق (یعنی صفات ثابت نفسانی) است، و یا علامت این است که چنین خلقی وجود دارد.
در این دعا نیز وقتی از مکارم الاخلاق بحث میشود، موارد کمی پیدا میکنیم که فقط به ملکات مربوط باشد. نام دعا مکارم الاخلاق است، اما غالبا مربوط به رفتارهاست. اکثر مطالبی که در این دعا از خداوند درخواست شده، رفتار است. از این بالاتر، گاهی چیزهایی از خدا خواسته شده است که حتی رفتار نیز نیست. برای مثال از خدا خواسته شده است که خدایا روزی وسیع به من بده! روشن است که روزی وسیع ربطی به اخلاق ندارد و این درخواست از آن جهت مطرح شده که روزی وسیع میتواند برای انسان فراغتی ایجاد کند که بیشتر سراغ معنویات، اصلاح اخلاق و مبارزه با مفاسد برود. اگر انسان صبح و شب برای پیدا کردن یک لقمه نان جان بکند، دیگر فرصت و حالی برای شناخت اخلاق فاضله و دوری از اخلاق رذیله پیدا نمیکند. شاید اینکه عنوان این دعا «کان دعائه فی مکارم الاخلاق ومرضی الافعال» است نیز به همین مناسبت باشد که این دعا درباره مکارم الاخلاق است و به اسباب، شرایط، معدّات و موانع آن میپردازد. از اینرو تکتک این مسایل از مکارم اخلاق نیست و وقتی ما درباره دعای مکارم الاخلاق بحث میکنیم، نباید توقع داشته باشیم که در هر جلسه یکی از اخلاق فاضله را مطرح کرده و درباره آن بحث کنیم. شاید اکثر چیزهایی که در این دعا، درخواست شده است، جزو اخلاق فاضله اصطلاحی نیست و بسیاری از آنها از مقدمات بعیدهای است که به انسان کمک میکند که دارای اخلاق فاضله باشد یا موانعی است که از خدا میخواهد آن را برطرف کند.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ؛ در ابتدای این دعا ذکر شریف صلوات آمده است. همچنین از ویژگیهای این دعا مثل بسیاری از دعاهای طولانی دیگر که از ائمه معصومینسلاماللهعلیهماجمعین نقل شده، این است که در فاصله هر فرازی از آن یک صلوات ذکر شده است. این مسئله خود منشأ بحثی برای شارحان شده است که دعای مکارم الاخلاق چه مناسبتی با صلوات دارد؟ در طول جلساتی که در سالهای گذشته داشتهایم چندین بار به صورت مفصل درباره چیستی صلوات و فایده، ارزش و فضلیت آن بحث کردهایم.[3] اجمالا در دستورات خود اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین آمده است که اگر میخواهید دعایتان مستجاب شود، دعایتان را با صلوات بر پیغمبر اکرم شروع کنید، و در برخی از روایات آمده است که اگر کسی ابتدا صلوات بفرستد و سپس چیزی را از خدا بخواهد، خداوند میفرماید: دعای اول تو که قطعا مستجاب است و از آنجا که ابتدا این دعای مستجاب را کردی، دعای بعد از صلوات تو را نیز اجابت میکنم؛ من شرمم میآید که دعای اولت را مستجاب کنم و دعای بعدش را مستجاب نکنم! این یکی از فواید این است که دعا با صلوات شروع شود، و طبعا هر فرازی از دعا که با صلوات شروع شود، همین مطلب دربارهاش میآید. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجترضواناللهعلیه نیز فرموده بودند: که ما هر چه گشتیم ذکری افضل از صلوات پیدا نکردیم. برخی نقل کردهاند که ایشان بعد از این جمله فرمودهاند که شما نیز نگردید که پیدا نمیکنید! این سخن به این معناست که تنها این نیست که من ذکری افضل از صلوات پیدا نکردهام، بلکه میدانم که ذکری افضل از صلوات وجود ندارد و نگردید که پیدا نمیکنید.
وَبَلِّغْ بِإِیمَانِی أَكْمَلَ الْإِیمَانِ، وَاجْعَلْ یَقِینِی أَفْضَلَ الْیَقِینِ، وَانْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ، وَبِعَمَلِی إِلَى أَحْسَنِ الْأَعْمَال.
ایمان، یقین، نیت صالح و بهترین کارها از چیزهایی است که در فراز اول این دعا از خدا خواسته شده است. اگر به یاد داشته باشید محور بحثهای سال گذشته ما، ایمان بود و به این نتیجه رسیدیم که جوهر همه ارزشهای رفتاری انسان به ایمان به خدا برمیگردد. اگر ایمان نباشد ارزشهای اخلاقی از دیدگاه اسلامی تحقق پیدا نمیکند. با توجه به این مسئله ارتباط این دعا با آن بحث نیز بیشتر روشن میشود. در ابتدای این دعا از خداوند میخواهیم که کاملترین مراتب ایمان را به ما بدهد. ما معمولا در محاورات خود، ایمان را جزو اخلاق به شمار نمیآوریم، اما میبینیم که در ابتدای دعای مکارم الاخلاق ایمان، یقین، نیت صالح و بهترین اعمال درخواست شده است. هیچ کدام از این عناوین جزو اخلاق نیست و در هیچ کتاب اخلاقی به این عناوین اخلاق نمیگویند، اما اولین چیزی که در این دعا از خداوند خواسته شده است ایمان و یقین است.
ان شاءالله در جلسه آینده درباره ارتباط این مفاهیم با یکدیگر و تعبیراتی که در این دعا درباره این مفاهیم چهارگانه آمده است، بحث خواهیم کرد.
و صلی الله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق، ص93.
[2]. نور، 35.
[3]. برای مطالعه این مطالب به کتابهای شکوه نجوا، صص10-17؛ صهبای حضور، جلسه بیستوهفتم، صص359-371؛ بدرود بهار، فصل ششم و هفتم، صص415-449مراجعه کنید! همچنین صوت و چکیده این جلسات در پایگاه اطلاعرسانی حضرت استاد با عناوین «لطایفی در باره صلوات» و «چرا صلوات بفرستیم» در مجموعه درسهای اخلاق سال 1394، نجوای دلتنگی؛ و «رمز و راز صلوات» در مجموعه شرح دعای چهل و چهارم صحیفه سجادیه و جلسه اول از مجموعه شکوه نجوا، در دسترس علاقهمندان قرار دارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/07/11، مطابق با بیستوسوم محرم الحرام 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَبَلِّغْ بِإِیمَانِی أَكْمَلَ الْإِیمَانِ، وَاجْعَلْ یَقِینِی أَفْضَلَ الْیَقِینِ، وَانْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ، وَبِعَمَلِی إِلَى أَحْسَنِ الْأَعْمَال؛[1]
بعد از صلوات بر پیغمبر اکرم، امام سجاد علیهالسلام از خداوند درخواست میکنند که خدایا ایمان مرا به کاملترین مراتب ایمان برسان، یقین مرا برترین یقین قرار ده، نیت مرا به بهترین نیتها و عمل مرا به بهترین اعمال منتهی کن! میتوان گفت که این چهار درخواست برآیندی از کل دعای مکارم الاخلاق است که در آنها ریشه همه فضائل و خوبیها از خدای متعال درخواست میشود. کلیدواژههای این فراز ایمان، یقین و نیت است که با اینکه معنای آنها خیلی واضح است، نکتههای دقیقی پیرامون آنها مطرح است و بزرگان علما درباره تعریف هر یک بحثهای زیادی کردهاند. بنابراین شایسته است بحث کوتاهی در تعریف واژههای ایمان، یقین و نیت داشته باشیم.
برخی گفتهاند: ایمان به همان معنای لغوی یعنی تصدیق به کار رفته است؛ وقتی انسان به قضیهای اعتقاد دارد و در آن تردید نمیکند، میگویند: به آن ایمان دارد؛ ولی در برخی از روایات آمده است که در ایمان غیر از تصدیق قلبی، عمل نیز باید باشد و به عبارت دیگر عمل نیز جزو ایمان است. در روایت معروفی ایمان دارای سه رکن دانسته شده است: اقرار به زبان، تصدیق به قلب، و انجام عمل براساس مقتضای آن.
در آیات قرآن نیز تعبیراتی آمده است که منشأ سؤالاتی درباره ایمان و چگونگی آن میشود. برای مثال خداوند در آیه دوم از سوره انفال میفرماید: وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا؛ وقتی برای مؤمنان قرآن تلاوت میشود بر ایمانشان افزوده میشود. بنابراین معلوم میشود که ایمان قابل افزایش است، و چون تصدیق قابل افزایش نیست، بنابراین ایمان با تصدیق تفاوتهایی دارد. اینکه در همین دعا نیز حضرت از خداوند درخواست میکند که ایمان من را کاملترین ایمان قرار ده، نشان میدهد که ایمان میتواند کامل یا ناقص باشد؛ اما تصدیق، کامل و ناقص ندارد.
کلمات ایمان، یقین و نیت در حالات غیراختیاری کاربردی ندارند. کاربرد این واژهها در جایی است که مسئله اختیار و اراده مطرح باشد. ایمان جبری نداریم و در موردی که ایمان به کار میرود، حتما باید زمینه اختیار وجود داشته باشد. شرط اصلی رفتار اختیاری نیز شناخت است. اگر هیچ تصوری از چیزی نداشته باشیم، هیچ رفتار اختیاری نسبت به آن نمیتوانیم انجام دهیم. البته دانستن و آگاهی مراتبی دارد و گاهی انسان چیزی را میداند، اما به دانش خودش آگاه نیست. به عبارت دیگر اگر از او درباره آن مسئله بپرسند، میتواند جواب دهد، اما اکنون توجه ندارد که چنین علمی دارد، ولی ناخودآگاه است. گاهی دانش انسان نسبت به چیزی نیمه آگاهانه است، و برخی از دانشهای انسان نیز آگاهانه است. برای عمل اختیاری حتما باید مرتبهای از علم باشد.
گفتیم برای اینکه انسان به چیزی ایمان بیاورد، حتما باید نسبت آن علم داشته باشد. روشن است که صرف یک تصور منشأ عمل اختیاری نمیشود. باید نسبت به چیزی که میخواهیم عمل اختیاری درباره آن انجام بدهیم، علمی تصدیقی داشته باشیم. حال این پرسش مطرح میشود که آیا اگر ما چیزی را بدانیم، حتما نسبت به آن ایمان میآوریم یا نه؟ تصور ابتدایی این است که ایمان به معنای باور کردن است و وقتی انسان چیزی را میداند و آن را تصدیق میکند، نسبت به آن ایمان نیز دارد، ولی وقتی موارد استعمال ایمان را حتی در قرآن کریم ملاحظه میکنیم، میبینیم که ایمان از تصدیق جدا میشود. برای مثال وقتی حضرت موسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام به رسالت مبعوث شد، به طرف فرعون و فرعونیان آمد و گفت: من از طرف خداوند متعال آمدهام که شما را به پرستش خدا دعوت کنم. ولی فرعون گفت: من خدایی نمیشناسم؛ غیر از من هیچکس کارهای نیست. سپس نشانهای برای رسالت حضرت موسی خواست و حضرت، عصای خود را انداخت که تبدیل به اژدها شد. اما فرعون باز مغالطه کرد و به اطرافیان خود گفت: این ساحر است و چشمبندی میکند. حضرت موسی به او فرمود: تو میدانی که من از طرف خدا مبعوث شدهام و این آیات و معجزاتی که به دست من ظاهر میشود، کار کسی جز خدا نیست، ولی او گفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی؛[2] خدایی غیر از خودم نمیشناسم. کدامیک درست میگفتند؟ روشن است که حضرت موسی درست میگفت. فرعون میدانست، اما گفت نمیدانم و ایمان هم نیاورد. بنابراین اینگونه نیست که وقتی انسان چیزی را بداند حتما به آن ایمان بیاورد. البته ندانسته نمیتوان ایمان آورد، و لااقل اعتقاد ظنی باید داشته باشد.
بنابراین علم تصدیقی نیز عین ایمان نیست، برای ایمان در کنار علم به چیز دیگری نیز نیاز است. آنچه باعث شد که فرعون با اینکه میدانست، کفر بورزد و ایمان نیاورد، احساس خطری بود که نسبت به پست، مقام و نعمتهایی که در اختیار داشت میکرد. میترسید قدرت و سلطنتش از دستش برود. او ادعای خدایی میکرد، و می دید اگر بنا شود که بندهای از بندگان خدا بشود، مردم علیه او میشورند و دیگر عزتی برایش نمیماند. اینجا پای نفع و ضرر در کار است. اگر انسان احتمال دهد که از چیزی ضرری جدی به او میرسد، نسبت به آن موضع میگیرد و نمیخواهد آن را قبول کند؛ اگرچه میداند و ته دل خودش نمیتواند بگوید که نیست! هنگامی انسان یکی از دانستههای خودش را قبول میکند که امید به دستآوردن نفع یا دفع ضرری نسبت به آن داشته باشد، اما اگر معتقد باشد که جدی گرفتن دانستهاش باعث میشود که ضرر کند، ممکن است آن را جدی نگیرد و به آن ایمان نیاورد. بنابراین انسان برای ایمان آوردن غیر از دانستن باید انگیزهای برای پذیرفتن نیز داشته باشد.
نتیجه اینکه برای تحقق ایمان دو رکن لازم است؛ یکی آگاهی و دانستن (حتی به صورت ضعیف و ظنی)، و یکی انگیزه برای پذیرفتن. دستکم باید انگیزهای برای نفی آن نداشته باشد. در این صورت است که انسان حالتی نفسانی پیدا میکند که میخواهد لوازم این اعتقاد را بپذیرد و به آن عمل کند، اما اگر معتقد باشد که این کار موجب ضرر او میشود، برای دوری از آن ضرر همان دانسته خودش را نیز نفی میکند و زیر بار نمیرود. بنابراین میتوان ایمان را همان حالت «پذیرش» دانست. نشانه اینکه انسان حقیقت را پذیرفته این است که در شرایط عادی طبق همان رفتار کند و به لوازم آن ملتزم باشد. اگر چنین حالتی برای انسان پیدا شد، ایمان دارد. این مسایل درباره هر چیزی که کلمه ایمان درباره آن به کار رفته، مطرح است؛ البته با وصف اینکه این حالت را اختیاراً میتواند در خودش ایجاد کند.
اینگونه نیست که وقتی انسان چیزی را بداند، دیگر مجبور به قبول آن باشد. ایمان حالتی است که انسان میتواند در خودش ایجاد کند، یا در صورتی که پیدا شد میتواند آن را حفظ کند. انسان موجود شگفتانگیزی است. گاهی دانش انسان نسبت به چیزی آن قدر زیاد است که به خیال خودش نمیتواند به خودش بباوراند که این طور نیست، اما ممکن است آنقدر حالات نفسانی در او قوی شود که نسبت به همان دانسته حالت شک پیدا کند؛ از بس آن حقیقت را نمیخواهد و از آن فرار میکند، همان علمش نیز از بین میرود و نسبت به آن شک پیدا میکند؛ ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ.[3]
گفتیم که ایمان برآیند شناخت و انگیزه پذیرش است. روشن است که این انگیزه شدت و ضعف دارد؛ نفع و ضرری که انسان را به طرف یک رفتار جذب میکند یا از رفتاری فراری میدهد، ضعف و شدت دارد. اعتقادات ما نسبت به قضایای مختلف نیز دارای مراتب مختلفی است. بسیاری از اوقات انسان نسبت به چیزی ادعای علم میکند، با اینکه احتمالهای خلاف بسیاری در آن میدهد. در امور عادی اکثر کارهای ما مبتنی بر ظنیات است؛ گاهی تأکید میکنیم که چیزی را میدانیم و نسبت به آن هیچ شکی نداریم، اما وقتی درست دقت کنیم میبینیم که به آن مطلب آنچنان یقین صدردرصد نداریم. علمهای عرفی غالبا ظن است.
علمی که از مقدمات ایمان است نیز دارای مراتب است و درصد احتمالش از 51 درصد تا 100درصد نوسان دارد. همانگونه که گفتیم انگیزه ما نیز نسبت به عمل همین حالت را دارد. گاهی انسان برای انجام کاری چنان انگیزه دارد که در هر شرایطی آن را انجام میدهد، اما گاهی انگیزه او بسیار کم است. وقتی این دو دارای مراتب مختلف است، برآیند آنها نیز ذومراتب میشود. بنابراین خیلی طبیعی است که بگوییم ایمان دارای مراتب است و کمال و نقص دارد. اینکه خداوند درباره مؤمنان میفرماید: وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا از اینرو است که به وسیله شنیدن آیات قرآن هم به علمشان افزوده میشود و هم انگیزهشان بیشتر میشود. وقتی میگوییم خدایا کاملترین ایمان را به ما بده به این معناست که هم علممان قویتر باشد و هم انگیزهای که ما را به التزام به لوازم آن علم تحریک میکند، به حد اعلی رسیده باشد.
کلید واژه دوم کلمه یقین است. نکته اول در اینجا تفاوت تعبیری است که درباره این دو واژه شده است. درباره ایمان تعبیر «اکملالایمان» به کار رفته است اما درباره یقین تعبیر «افضل الیقین» آمده است. شاید نکته آن این باشد که یقین به معنای اعتقاد صددرصد است که هیچ احتمال خلافی در آن نباشد. روشن است که این یقین، ضعف و شدت و کمال و نقص ندارد. اما یقین چند نوع است؛ گاهی انسان چیزی را ندیده است، اما از روی قرائنی مثل آوردن استدلال و برهان، به بودن آن یقین پیدا میکند. این یقینی غایبانه است. براهینی که ما برای قضایای مختلف اقامه میکنیم اگر برهان صددرصد باشد، از بدیهیات تشکیل میشود و نتیجهاش یقینی است، اما این یقین با یقینی که از راه مقدماتی حاصل شده که با وجود انسان آمیخته شدهاند، بسیار متفاوت است. ممکن است انسان از روی قرائنی با چشم بسته یقین کند که کسی در این جلسه وجود دارد، اما این یقین با جایی که پرده را کنار بزند و خود او را ببیند، بسیار متفاوت است. این یک نوع یقین دیگری است. اینجا باید بگوییم این یقین از آن یقین افضل است. اگر یقین به معنای اعتقاد صددرصد است، دیگر کمال و نقص ندارد و نمیتوانیم بگوییم یکی کاملتر از یقین دیگر است؛ ولی گاهی یقین به گونهای است که گویا انسان آن را در ذات خودش مشاهده میکند. انسان به حالات وجدانی خودش چه یقینی دارد؟ وقتی انسان میترسد، به وجود ترس یقین دارد. این یقین غیر از یقینی است که به وجود ترس از راه دیدن لرزیدن بدن دیگری به وجود آمده است.
بزرگانی گفتهاند که یقین سه نوع است. در قرآن نیز سه نوع تعبیر درباره یقین آمده است ؛كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ؛[4] إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْیَقِینِ.[5] از لحاظ عدم شک، همه اینها یقین است و هیچ احتمال خلافی در آنها داده نمیشود، اما این یقینها از لحاظ نوع حصول و ویژگیها با هم تفاوت میکنند؛ یکی علم الیقین، یکی عین الیقین و یکی حق الیقین است. اینکه حضرت امام سجادعلیهالسلام میفرماید: واجعل یقینی افضل الیقین؛ منظور این است که مرا به حق الیقین برسان.
وَانْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ؛ نیت من را به بهترین نیتها برسان! برخی تصور میکنند نیت این است که هنگام انجام کار در ذهن بگذرانند که چه کاری میخواهند انجام دهند؛ در حالیکه این نیت نیست بلکه اصطلاحاً «اخطار بالبال» است. حقیقت نیت رابطهای است که بین فاعل اختیاری و عملی که انجام میگیرد، وجود دارد. تعبیراتی مثل إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّیَّاتِ وَ لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى،[6] که در روایات آمده نیز از این جهت است.
نکتهای که توجه به آن ضروری است این است که برخلاف تصور عرفی که عمل را فقط درباره اعمال بدنی به کار میبرند، هم از نظر لغوی و هم از نظر کاربردهایی که در آیات و روایات آمده است، عمل منحصر به اعمال بدنی نیست و اعمال نفسانی نیز داریم. حتی فکر کردن نیز یک عمل است؛ ممکن است انسان هیچ تکانی هم نخورد، ولی مشغول فکر کردن باشد و تصمیم بگیرد که کاری را انجام دهد. منظور از عمل این است که انسان پدیدهای را ایجاد کند؛ حال این پدیده ممکن است در نفس خودش باشد یا در بیرون، در اجزایی که با آن تماس بدنی دارد و یا در اجتماع که با مقدمات و وسایط زیادی آن را ایجاد میکند. هر چیزی که بهگونهای اراده انسان در آن مؤثر است،عمل او به شمار میرود.
از آنجا که منظور از عمل در اینجا عمل اختیاری است، حتما دانستن و انگیزه در آن نقش ایفا میکنند. چون اختیار بدون دانستن و انگیزه معنا ندارد. بعد از اینکه انسان فایده کاری را تصدیق کرد، تصمیم میگیرد که آن را انجام دهد. این تصمیم همان پدیده نفسانی است که انسان در ذات خودش ایجاد میکند. نیت، علت قریب این تصمیم است. به عبارت دیگر نیت، انگیزه قریب برای انجام یک عمل اختیاری است. ایمان نیز در عمل مؤثر است و اگر انسان ایمان نداشته باشد، نماز نمیخواند، اما ایمان به صورت مستقیم در نماز اثر ندارد. وقتی من به وجود خدا معتقدم، در هنگام خودش به آنچه از لوازم این ایمان است، عمل میکنم. بنابراین ایمان علت بعیده برای رفتار ماست. از پدیدههای نفسانی انسان آنچه به صورت مستقیم در انجام یک کار مؤثر است، نیت عمل است. این است که همه ارزش کار به این عامل قریب بستگی دارد. ممکن است انسان به کسی احترام بگذارد ولی قصدش از این احترام تمسخر او باشد!
در بحثهای گذشته بارها گفتهایم که در اسلام ملاک ارزش دو چیز است؛ یکی این است که خود عمل شایستگی و حسن داشته باشد و دیگر اینکه انگیزه فاعل برای انجام آن کار نیت پاکی باشد. اگر خود کار بسیار خوب است، اما من آن را به قصد تقرب انجام ندادهام، این کار ارزشی ندارد. فرض کنید من میلیاردری هستم که میخواهم در انتخابات آینده مجلس، نماینده مجلس شوم و از حالا شروع به شناسایی فقرا میکنم و هر هفته یک دسته از آنها را به مهمانی دعوت میکنم. روشن است که مهمان کردن فقرا کار بسیار خوبی است و قرآن نیز به آن تأکید بسیار دارد، اما من چرا این کار را میکنم؟ اگر قصدم از این کار جمع کردن رأی باشد، ارزش کارم همان رأیی است که جمع کردهام، و از نظر خدا، اسلام، و مبانی الهی کارم هیچ ارزشی ندارد؛ وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا.[7]
محوریترین عامل برای ارزش یک عمل همان نیت است. معمولا کسی از نیت دیگری باخبر نمیشود و فقط خود شخص است که نسبت به نیت خودش آگاه است؛ البته ممکن است انسان با قرائنی به نیت کسی پی ببرد. آدمیزاد موجود عجیبی است و شیطان به قدری میتواند آدم را فریب دهد که گاهی کار بر خود انسان هم مشتبه میشود و متوجه نیست که این کار را برای چه انجام میدهد.
راوی میگوید: در جنگ احد خدمت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بودم که جوان دلیری از راه رسید و وارد میدان جنگ شد. جنگ بسیار شجاعانهای انجام داد و بالاخره به شهادت رسید. به پیغمبر اکرم عرض کردم که آقا این جوان را دیدید که چه جهاد شجاعانهای کرد، او چقدر ثواب دارد؟ حضرت آن را بیاهمیت دانستند. من تعجب کردم و پرسیدم: آقا چرا چنین جهادی هیچ ثوابی ندارد؟! فرمود: او در کوچههای مدینه قدم میزد که زنهای مدینه او را دیدند و مسخرهاش کردند. به او گفتند: پیرمردهای ما به احد رفتهاند و دارند میجنگند؛ این جوان بیعار، راست راست در کوچه راه میرود! به او برخورد و گفت: بروم جنگی کنم که نامم در تاریخ بماند! او برای اینکه به ملامت مردم مبتلا نشود، جنگ کرد و شهید شد. ثوابش نیز همان است که مردم درباره او بگویند: عجب جنگ خوبی کرد! برای همین جنگید، مزدش را نیز گرفت. جنگ او در صورتی ثواب داشت که این جهاد را برای خدا انجام میداد.
در همین جنگ احد، فرد دیگری آمد و شهید شد. از پیغمبر اکرم درباره او سؤال کردند. حضرت فرمود: هذا شهید الحمار؛ او الاغش را گم کرده بود و به دنبال الاغش میگشت تا به اینجا رسید و اتفاقا به این صحنه برخورد کرد. در میان معرکه کسی هم شمشیر یا نیزهای به طرف او پرتاب کرد و کشته شد. او در راه الاغ کشته شد، ثوابش هم همان است.
از دیدگاه اسلامی اصلیترین عامل ارزش کار نیت است. نیت هم به این نیست که برای مثال در ابتدای جهاد در دل بگویی جهاد میکنم قربة الی الله. این را هر کسی میتواند به زبان بیاورد. نیت آن چیزی است که مرا وادار به انجام این کار کرده است؛ آن حالتی که در اثر شناخت و انگیزه باطنی و نفسانی در من ایجاد شده و مرا به طرف انجام این عمل کشانده است؛ که اگر نبود من این کار را به این صورت انجام نمیدادم.
در روایات فراوانی آمده است که عبادات بر چند قسم است؛ برخی از ترس جهنم، برخی در طمع رسیدن به بهشت و برخی برای فقط رضای خدا عبادت میکنند. بنابراین نیتها نیز متفاوت است. شایسته است که انسان از آنجا که میخواهد کارش بهترین نتیجه را داشته باشد، بهترین نیت را داشته باشد. این است که حضرت از خدا میخواهد که خدایا به من توفیق ده که کارم را با بهترین نیت انجام دهم. ان شاءالله خدا به ما هم توفیق دهد که هم ایمان کاملتر، هم یقین افضل و هم نیت خالصتری برای اعمالمان داشته باشیم.
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق، ص93.
[2]. قصص، 38.
[3]. روم، 10.
[4]. تکاثر، 5-7.
[5]. واقعه، 95.
[6]. مصباح الشریعة، ص53.
[7]. فرقان، 23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/07/18، مطابق با سیام محرم الحرام 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
در جلسه گذشته در توضیح فراز اول دعای مکارم الاخلاق گفتیم که این فراز همانند براعت استهلالی برای این دعای شریف است. در توضیح وَبَلِّغْ بِإِیمَانِی أَكْمَلَ الْإِیمَانِ گفتیم که از دیدگاه اسلامی روح همه فضلیتها ایمان است. وقتی انسان از خداوند میخواهد که ایمان من را کاملتر کن، همانند کسی است که در دامنه کوه دماوند ایستاده و به قله کوه نگاه میکند. او میبیند که با قله خیلی فاصله دارد و راه طولانی، پرپیچ و خم و پرفراز و نشیبی در پیش روی اوست، اما دلش میخواهد که به مرتفعترین قله برسد. این جمله نیز چنین موقعیتی دارد. ایمان دارای دو رکن است؛ یک رکن آن شناخت و معرفت است، و رکن دیگر آن دوست داشتن و خواستن است. ممکن است انسان خیلی چیزها را بشناسد، اما علاقهای به رسیدن به آنها نداشته باشد. اگر این دو رکن حاصل شد، انسان اقدام به عمل میکند و کسی که اکمل الایمان را میخواهد، احسن الاعمال را انجام میدهد.
در فراز اول انسان خود را در مقامی میبیند که مراتب مختلفی از ایمان برایش میسر است؛ از اینرو از خدا میخواهد که کاملترین ایمان را به او بدهد. در مقام شناخت میداند که یقینها مختلف است و اگرچه ممکن است متعلق آن یک چیز باشد، اما کیفیت آن گاهی از راه استدلال، گاهی از راه شهود قلبی و گاهی در وجود عینی و خارجی است. وقتی میبیند که شناختها با هم متفاوت هستند، میگوید: خدایا بهترین یقینها را به من بده! نیت نیز بیانگر میل و گرایش انسان است. این همان خواستنی است که انسان باید چیزی را بخواهد تا به آن برسد؛ از اینرو میگوید: وَانْتَهِ بِنِیَّتِی إِلَى أَحْسَنِ النِّیَّاتِ. به عبارت دیگر در ابتدای دعا مراتب و کیفیتهای مختلف را در نظر میگیرد و از خدا میخواهد که بهترینها را به او بدهد. اما ممکن است انسان به چیزی توجه کند، درباره آن بیاندیشد و یقین و اعتقاد جزمی هم نسبت به آن پیدا کند، اما واقعیت نداشته باشد و جهل مرکب باشد. در چنین حالی از خدا میخواهد که کمکش کند که بتواند شناخت صحیحی داشته باشد. در مرحله اول قلهها را معرفی میکرد، اما اکنون وارد مرحله عمل میشود و میبیند که ممکن است خطا کند و همان اعتقاد جزمیاش که خیال میکرد یقین به واقع است، جهل مرکب باشد. بنابراین باید چیز دیگری نیز از خدا بخواهد و بگوید: خدایا در مقام شناخت، یقین واقعی به من بده! یقین من صرف یک اعتقاد جزمی نباشد که شامل جهل مرکب هم میشود!
در مقام گرایش و دوست داشتن نیز از خدا میخواهد که وَفِّرْ بِلُطْفِكَ نِیَّتِی. گاهی انسان نسبت به چیزی یقین دارد، اما انگیزهای نسبت به انجام آن ندارد. پس از آنکه انسان یقین صحیح پیدا کرد، باز نیازمند عاملی است که او را به حرکت دربیاورد؛ باید نیتی برایش فراهم شود که او را به طرف ایمان کامل سوق دهد. این نیت را نیز خداوند باید فراهم کند. بنابراین آن دو رکنی که برای ایمان لازم است را نیز باید از خداوند خواست. در همین حال انسان توجه میکند که در گذشته به دنبال این چیزها نبوده است؛ در مقام شناخت عمری را به دنبال چیزهایی غیر از یقین حقیقی بوده، و در مقام عمل نیز کاری کرده که لذت یا درآمدی برایش حاصل شود و به اینکه آیا این کار موجب کمال او میشود یا برعکس موجب سقوط او میشود، کاری نداشته است. مدتی زحمت کشیدهایم و مدرکی گرفتهایم، حالا میخواهیم استخدام شویم؛ روشن است که هر جا حقوق بیشتری بدهند، بهتر است! بالاخره انسان متوجه میشود که وقتهایی از او از دست رفته و نه تنها کمالی پیدا نکرده، بلکه سقوط هم کرده است.
در درجه اول قلهها را میدید و بالاترینها را از خداوند میخواست، اما وقتی توجه پیدا میکند که تاکنون کوتاهیها، قصورها، غفلتها و تقصیرهایی داشته است و چهبسا گناه نیز مرتکب شده است، میبیند که هیچ چارهای جز اینندارد که از خداوند درخواست کمک کند. در این حال از خدا میخواهد که خدایا کاری کن که من نیت صحیح داشته باشم و برای بهترین کارها با بهترین کیفیت انگیزه داشته باشم. مگر ممکن است چیزی برای کسی پیدا شود و از ناحیه خدا نباشد؟! مگر غیر از خدا کسی چیزی دارد؟! اگر ما نیت خیر هم بخواهیم، باید از خدا بخواهیم! باید عاجزانه از او خواست که وسایل و مقدماتی فراهم کند که بتوانم نیت خوبی داشته باشم و پس از آنکه نیت خوب داشتم، مقدمات عمل نیز برایم فراهم شود و بتوانم آن را انجام دهم. عاملی پیدا نشود که مرا از عمل باز بدارد. بسیار اتفاق افتاده است که انسان تصمیم میگیرد کار خیری را انجام دهد و حتی مقدمات آن را نیز فراهم میکند، اما به یکباره مشغول کار دیگری میشود و از آن عمل باز میماند؛ برای مثال در حال مطالعه است، ولی یکباره نگاهش به تلویزیون میافتد و با اینکه کتاب جلوی رویش است، تمام توجهاش به فیلم جلب میشود و دیگر نمیفهمد که در حال مطالعه چه چیزی است. آدمیزاد اینگونه است. در هر حالی ما به خداوند احتیاج داریم؛ تازه وقتی معرفت صحیح هم پیدا کردیم، باید از خدا بخواهیم که آن را حفظ کند و از یادمان نرود. وَمِنكُم مَّن یُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَیْ لاَ یَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَیْئًا؛[1] کسانی بودهاند که درسهایی خواندهاند و علومی پیدا کردهاند، اما یادشان رفته است، کارهایی میخواستهاند انجام دهند و مقدماتی فراهم کردهاند، اما بعد منصرف شدهاند.
گفتیم که ایمان ملاک همه ارزشهاست و دارای دو رکن شناخت و انگیزه است. این است که در تتمه آن فراز میگوید: اللَّهُمَّ وَفِّرْ بِلُطْفِكَ نِیَّتِی؛ خدایا این انگیزه را تو برای من فراهم کن! کاری کن که این انگیزه در من پیدا شود! خدایا همه چیز در اختیار من نیست و خیال میکنم که هر کاری بخواهم میتوانم انجام دهم، تو این نیت را برای من فراهم و حفظ کن تا این رکن ایمان محفوظ باشد!
رکن دیگر ایمان نیز معرفت و یقین بود. درباره یقین نیز میگوید: وَصَحِّحْ بِمَا عِنْدَكَ یَقِینِی. گفتیم که یقین در اصطلاحات عرفی همان اعتقاد جزمی است، ولی ممکن است انسان درباره چیزی احتمال خلاف ندهد، ولی خلاف واقع باشد؛ بنابراین باید افزون بر داشتن یقین از خدا بخواهیم که این اعتقاد را مطابق واقع قرار دهد و اعتقادی را به من بدهد که کاشف از واقع و صددرصد مطابق با واقع باشد.
مطلب سوم درباره نقصهایی است که تاکنون داشتهام. تاکنون کارهای غلطی کردهام، گناهانی مرتکب شده، ضعفها و اشتباههایی داشته و تنبلیهایی کردهام، با اینها چه کنم؟ این دغدغه با توجه به این مسئله بیشتر میشود که معلوم نیست عمرم چقدر طول بکشد و شاید لحظهای دیگر از دنیا بروم. در این مرحله نیز از خداوند کمک میخواهد و میگوید: خدایا خودت این عیبهای مرا اصلاح کن!
برای این که انسان هم معرفت صحیح و هم نیت درستی پیدا کند، راههایی وجود دارد که برای همه انسانهای عاقل شناخته شده است. انسان باید عقلش را بهکار بگیرد، بیاندیشد، تجربه و مشورت کند تا به نتیجه درست برسد. هر دسته معلوماتی متد و روشی خاص برای تحقیق دارد و باید آن راه را پیدا کرد. برخی چیزها را باید با تجربه حسی شناخت، برخی را باید با قرائن شناخت و برخی چیزها هیچ راهی جز نقلیات ندارد. برای مثال قضیه تاریخی را نمیتوان تجربه و حس کرد و برای آن باید از نقل دیگران استفاده کرد و قرائن را ضمیمه کرد تا به معرفتی نسبتا اطیمنانبخش رسید. همچنین درباره چیزهایی که ماورای حس هستند نمیتوان با تجربههای حسی شناخت پیدا کرد. اینها را کمابیش همه انسانها میدانند؛ چه ایمان داشته باشند و چه نداشته باشند. امروز یکی از رشتههای علوم انسانی متدولوژی است که در آن درباره متد تحقیق در هر علم بحث میشود. همچنین اگر انسان بکوشد که حتی با تلقین و تمرین نسبت به آنچه میداند عمل کند، پس از مدتی کمکم این کار ملکهاش میشود. این هم راه شناختهشدهای است که کمابیش همه عقلا آن را میدانند. اما درباره اصلاح گذشتهها بهترین راه، گدایی در خانه خدا و سپس توسل به اولیای خداست.
در اینجا ممکن است کسی بگوید: شما از خودت میگویی که گناهکارهستی، مردم دیگر که گناه کار نیستند. تو خودت میدانی و اشتباهکاری خودت! به ما چهکار داری؟ ما هیچ وقت نه گناهی کردهایم و نه اشتباهی از ما سرزده است. هر چه وظیفهمان بوده، عمل کردهایم. تو چطور میگویی همه باید به درگاه خداوند اینطور بگویند؟ این شبهه دستکم درباره معصومان به صورت قوی مطرح است انبیا و ائمه که گناهکار نیستند؛ پس این مسایل برای آنها مطرح نیست.
در کنار این شبهه این سؤال مطرح میشود که اگر معصومان گناهی نداشتهاند، علت مناجاتها، دعاها و گریههای آنها چه بوده است؟ برخی برای اینکه خود را از پاسخ به این سؤال راحت کنند، گفتهاند اینها برای تعلیم دیگران بوده است؛ پاسخیکه باور کردن آن در همه جا آسان نیست. پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیمهشب از رختخواب بلند میشود، نماز میخواند، سر به سجده میگذارد و با گریه از خداوند طلب آمرزش میکند و میگوید خدایا مرا به خودم وامگذار! آیا این برای آن است که دیگران یاد بگیرند؟! امیرمؤمنان علیهالسلام نیمهشب در نخلستانها زارزار گریه میکند و گاهی بیهوش روی زمین میافتد؛ فقط برای تعلیم ما؟! ما شکی نداریم که برای انبیا و اولیا نیز به یک معنا استغفار مطرح است. قرآن خطاب به شخص پیغمبر میفرماید: وَاسْتَغْفِرْ لِذَنبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِینَ[2]؛ برای گناه خودت استغفار کن! البته این کلام با عصمت منافات ندارد؛ زیرا ذنب اعم از گناهی است که ما آن را گناه میدانیم و میگوییم حرام است و شامل هر نوع قصور، کوتاهی حتی اشتباه یا ضعفی میشود. به هر حال هیچ شکی نیست که برای انبیا و معصومان و حتی شخص پیغمبر اکرم که افضل از همه انبیاست، چیزی به نام استغفار مطرح بوده است. در روایتی به سندهای متعدد از پیغمبر اکرم نقل شده است که فرمود: وَإِنَّهُ لَیُغَانُ عَلَى قَلْبِی فَأَسْتَغْفِرُ اللَّهَ فِی الْیَوْمِ سَبْعِینَ مَرَّةً؛[3] گاهی دل من نیز میگیرد و تاریک میشود و به خاطر همین روزی هفتاد بار استغفار میکنم.
خداوند انسان را در این عالم آفرید تا به مقام خلیفةاللهی برسد؛ وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً.[4] ملائکه با همه مراتب مختلفی که دارند، خلیفةالله نیستند. مراتب فرشتگان بسیار با هم تفاوت دارد.[5] در برخی از روایات آمده است که خداوند فرشتگانی به نام «مهیمن» دارد که آنچنان مستغرق معرفت و محبت خدا هستند که اصلا توجه نکردند که خداوند آدمی آفریده است. دسته دیگر فرشتگانی هستند که در قرآن به نام «عالین» نامیده شدهاند. وقتی ابلیس از سجده کردن بر آدم خودداری کرد، به او خطاب شد: أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنَ الْعَالِینَ؛[6] آیا تکبر میکنی یا از آن دسته ملائکه هستی که عالین هستند؟! ملائکه عالین اصلا مخاطب امر سجده نبودند. ملائکهای که موظف به سجده شدند، ملائکهای بودند که در امور ارضی حضور و مسئولیتهایی داشتند. مقام عالین بالاتر است و حتی به ابلیس گفته میشود که مگر تو از عالین هستی که سجده نمیکنی؟! دستهای دیگر از ملائکه حمله عرش هستند. برخی از ملائک برای مؤمنان استغفار میکنند. از این طرف ملائکهای نیز وجود دارند که نسبت به دیگر ملائکه دارای مرتبهای بسیار نازل هستند. برای مثال در روایات آمده است که خداوند هر قطره بارانی که نازل میکند، فرشتهای را میآفریند که آن قطره را به زمین بیاورد؛ یعنی کار این فرشته همین است که یک قطره باران را از ابر به زمین بیاورد.
فرشتگان این همه با هم تفاوت دارند، اما هیچ کدام از آنها ویژگی انسان را ندارند؛ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ* لَا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ.[7] خداوند میخواست مخلوقی بیافریند که خودش با اختیار خودش راهش را انتخاب کند؛ اگر خواست بتواند خودش را به ملائکه عالین برساند و به آن طرف حرکت کند، یا آن قدر تنزل کند که از شیاطین هم پستتر شود. خلافت الهی مظهر قدرت، اراده و اختیار الهی است. همانگونه که خداوند قدرت و اختیار بینهایت دارد و هرکاری را میتواند انجام دهد یا ندهد، او میخواست مظهری برای این اراده و اختیار خودش در بین مخلوقات بیافریند. این است که انسان در بین همه مخلوقات از مرتبهای عالی از انتخاب، اختیار و اراده بهرهمند است. او موجودی است که سرنوشتش را خودش میسازد.
روشن است که محل زندگی این موجود عرش الهی نیست؛ این موجود از هنگامیکه اولین مراتب خلافت در او ظاهر میشود یا استعداد خلافت در او ظهور میکند، باید در جایی باشد که بتواند انتخاب کند. فلسفه خلقت این موجود این بود که خودش انتخاب کند. جایی که همه چیز ثابت است، همه چیز نور است و همه به امر خدا انجام میگیرد، جای چنین موجودی نیست. او باید در عالمی متغیر باشد که در آن شرایط متفاوت در همدیگر تأثیر و تأثر داشته باشد. این موجود باید گرایشهای مختلف داشته باشد و ابتدا از ضعف شروع شود و رو به کمال برود. باید بتواند تغییری در خودش ایجاد کند و به کمال برسد. همچنین بتواند تنزل و سقوط کند. مظهر کامل اختیار باید بتواند همه اینها را داشته باشد. از اینرو خداوند آنچنان شرایط این عالم را متغیر قرار داده که دائما در حال زیر و رو شدن و تأثیر و تأثر متقابل در همدیگر هستند. در این عالم دو «آن» مثل هم باقی نمیماند و دو نفر هم نمیتوانند مثل هم باشند. چنین موجودی که تمام زندگیاش توأم با تحولات است، باید در عالمی زندگی کند که همیشه در حال تغییر است تا بتواند در هر آن وضع نویی در خودش ایجاد کند.
البته اگر این موجود، مرتبهای وجودی در عالم انوار داشته باشد، حسابش جداست. اینکه پیامبرصلیاللهعلیهوآله میفرماید: اول ما خلق نور نبیک؛ منظور وجودی غیر از وجود جسمانی ایشان است. در این عالم، پیغمبر اکرم که افضل خلایق بود، در زمانی متولد شد و مثل همه انسانهای دیگر از نطفهای به وجود آمد. ابتدا جنین ضعیف ناتوانی بود و به تدریج رشد پیدا کرد؛ البته معنای این سخن این نیست که با انسانهای دیگر مساوی بود. انسانهای عادی نیز با هم مساوی نیستند و یکی دارای قدرت بدنی بیشتر و یکی باهوشتر است. این تفاوتها وجود دارد، اما این طور نیست که یکی ثابت باشد و هیچ تغییری در آن پیدا نشود؛ این با فلسفه وجود در این عالم سازگار نیست. پیغمبر نیز باید عبادت کند، عبادتش ثواب دارد و با ثواب آن مرتبه وجودیاش در این عالم ترقی میکند. به سیدالشهداعلیهالسلام خطاب شد که ان لک درجة لن تنالها الا بالشهاده؛ سیدالشهدا معصوم است و عالیترین مقام را در کنار پیغمبر اکرم دارد، اما شرط این مقام آن است که با اختیار خودش تن به شهادت بدهد. این عالم عالم تغییر است؛ البته تغییرات آنان با تغییرات ما متناسب نیست. حرکتما مانند حرکت مورچه است و حرکت آنان مانند نور. مورچه از صبح تا شب حداکثر یک کیلومتر حرکت میکند، اما نور در هر ثانیه سیصدهزار کیلومتر. اصل حرکت و تغییر لازمه این عالم است. این طور نیست که کسی در این عالم حکم ملائکه را داشته باشد و از ابتدا تا انتها همین بوده باشد. چنین موجودی خلیفه خدا نمیشود. ویژگی خلیفه این است که خودش باید مظهر اراده الهی باشد.
با توجه به این توضیحات «وَاسْتَغْفِرْ لِذَنبِكَ» و «لِیَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ»[8] نیز معنا پیدا میکند. پیغمبر نیز در این عالم تکامل دارد و تکاملش نیز با عبادت و سایر چیزهایی حاصل میشود که عمل به دستورات خداست. این سخن هیچ منافاتی با این ندارد که نور ایشان اول ما خلق الله است. آن ثابت است و همه چیز نیز به برکت او و در شعاع او آفریده شده است و اولین صادر از خداوند است که در عالم مخلوقات موجودی کاملتر از آن فرض نمیشود؛ ولی این مربوط به مقام خلیفه اللهی در این عالم نمیشود. در روایتی نقل شده است که همسر پیغمبر از ایشان پرسید که یا رسولالله! چرا شما این قدر خودتان را زحمت میدهید؟! مگر خداوند درباره شما نفرموده است لِیَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ؟ حضرت فرمود: افلا اکون عبداً شکوراً؟! میخواهم شکر خدا را به جا بیاورم. اگر شکر نکنم، کمبودی دارم. ناشکری ضعف است و در شأن پیغمبر نیست که ناشکری کند.
هر انسانی حتی انبیا و اشرف انبیا در این عالم از ضعف به قوت سیر میکند و وجودش محدود است. ما باید برای هر چیز از خدا لحظه به لحظه کمک بخواهیم؛ ایاک نعبد وایاک نستعین. هیچ کس در هیچ حالی از کمک خدا بینیاز نیست. لازمه زندگی در این عالم این است که انسان نمیتواند در یک آن به همه چیز کاملا توجه داشته باشد. پیغمبر به عنوان بشر هم حالات مختلفی دارد که در آن حال نمیتواند کاملا متمرکز در عبادت باشد. اگر همیشه متمرکز در عبادت باشد، اصلا نمیتواند کارهای زندگیاش و وظایف نبوتش را انجام دهد. این حالات با حال عبادت نیمهشبش مساوی نیست و تفاوت دارد. برای پیامبر حالتی که ضعیفتر است، حکم گناه را دارد و از انجام آن خجالت میکشد.
برای تقریب به ذهن، حالاتی برای ما پیش میآید که خجالت میکشیم انسان دیگری در آن حالت ما را ببیند. این حالات گاهی حلال و گاهی حتی واجب است، اما نمیخواهیم فرد دیگری آن را ببیند و اگر ببیند شرممان میشود. روشن است که پیغمبرصلیاللهعلیهوآله نیز در حالتی که توجه کامل به خدا دارد، نمیتواند کار دیگری انجام بدهد. از اینرو وقتی مشغول کار دیگری میشود، هنگامیکه توجه پیدا میکند که خداوند شاهد و ناظر احوال او بوده، شرمش میآید؛ من باید در این حال مستغرق در خوف، رجا و عشق الهی باشم؛ اگرچه وظیفهام بود و میبایست کار دیگری انجام میدادم. برای ما افتخار است که گاهی نیز یاد خدا کنیم، اما برای مقامی که او داشت، پرداختن به امور جسمانی و مادی دنیا زشت بود و وقتی متوجه میشد خجالت میکشید و برای آن کارش استغفار میکرد. در حدیث لیغان علی قلبی نیز نمیفرماید که من غفلت میکنم، خدا را فراموش میکنم یا مرتکب گناه میشوم؛ میگوید: دلم تاریک میشود، قلبم همانند آسمان ابری میشود، ولی بالاخره این حالت با حالتی که مستغرق در عبادت است، یکسان نیست.
عاشقی را فرض کنید که به محبوبش بسیار علاقه دارد و حتی یک لحظه نمیخواهد از او جدا شود. اگر محبوب از او درخواست کاری را کند که با انجام آن چند روزی از دیدار او محروم شود، چه میکند؟ روشن است که اگر عاشق صادق باشد، باید به دنبال خواسته محبوب برود، حتی اگر از دیدار محبوب محروم شود. پیامبر خدا نیز دوست دارد که هرچه بیشتر با خدا انس بگیرد و بیشتر با او معاشقه کند، اما خداوند میگوید: برو مردم را هدایت کن! برو در این راه چوب هم بخور و توهین را هم تحمل کن! خداوند به سیدالشهدا میگوید: آماده باش خود و فرزندان و حتی طفل شیرخوارهات باید به شهادت برسید.
حال این سؤال مطرح میشود که وقتی انسان به انجام فعلی پرداخت که لازمهاش نوعی کمتوجهی و ضعف توجه به خداست، چه کار کند؟ در اینجا خداوند راه عجیبی قرار داده است که نشان از الطاف و قدرت الهی است. بنده برایم اتفاق افتاده است و فکر میکنم که منحصر به من نباشد و شماها نیز کمابیش برایتان اتفاق افتاده است که گاهی اشتباهی کردهاید، اما همین اشتباه باعث شده که کار بهتری انجام دهید و آن زمینه رشد شما را بیشتر فراهم کرده است. در اینباره روایاتی نیز به این مضمون وجود دارد که گاهی خداوند مؤمن را از تهجد محروم میکند تا وقتی بیدار میشود، ناراحت باشد و ثواب این ناراحتی از آن عبادت بیشتر است؛ البته کسیکه هیچ وقت نماز شب نمیخواند، نگوید: معلوم میشود که خداوند خیلی دوستم میدارد!
مرحوم آقای شبزندهدار از اساتید معروف حوزه نقل میکردند که مرحوم آقا مصطفی خمینی در کودکی به حجره من در مدرسه دارالشفاء میآمد و با هم بحثی داشتیم. روزی خیلی ناراحت بود و به او گفتم: مثل اینکه اوقاتت تلخ است! چه شده است؟ گفت: از دست آقام! ایشان امروز از وقتی بیدار شده همین طور گریه و ناراحتی میکند که چرا دیشب نماز شب نخواندهام! امام یک شب از نماز شب محروم شده است؛ چه بسا تکلیف واجبی داشته است و میبایست انجام میداده که خوابش برده است، اما وقتی بیدار شده، ناراحتی میکرده است که من چه قدر بدبختم که دیشب موفق نشدم نماز شب بخوانم! احتمال نمیدهید که ثواب این ناراحتی بیشتر از آن نماز شب باشد؟! نخواندن نماز شب خود یکی از مراتب ذنب است، ترک اولی است. خداوند گاهی مؤمن را به آن مبتلا میکند که غصهدار شود و آن حزن باعث میشود که ثوابش افزوده شود. روشن است که در حالت عادی آن حزن را ندارد، گناه، ضعف یا قصوری نداشته است که آن حزن را داشته باشد، آن حزن در صورتی پیدا میشود که چنین چیزی برایش پیش بیاید. خداوند او را محروم میکند تا آن حزن را پیدا کند و ثواب آن حزن را نیز ببرد. به این کار «استصلاح» میگویند؛ یعنی اگر کاری عیبی داشت با تمهیداتی این عیب را به هنر تبدیل میکند، همانطور که با محرومیت از نماز شب وسیله حزن و رسیدن به ثواب حزن برای مؤمن فراهم میشود.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
[1]. نحل، 70.
[2] محمد، 19.
[3]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج60، ص 183.
[4]. بقره، 30.
[5]. در روایات درباره مراتب مختلف ملائکه بسیار سخن به میان آمده است، اما بنده متأسفانه با کتاب خاصی که کاملا درباره انواع ملائکه و ویژگیهای آنها بحث کرده باشد، برخورد نکردهام. به یاد میآورم که مرحوم آقای دکتر بهشتی(ره) میگفت: تز دکترایم درباره ملائکه در قرآن است، ولی نمیدانم که نوشته ایشان چاپ شده یا نشده است.
[6]. ص، 75.
[7]. انبیاء، 26-27.
[8]. فتح، 2.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/07/25، مطابق با هفتم صفر1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنِی مَا یَشْغَلُنِی الِاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ، وَ اسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ؛
در توضیح فراز بالا، این مقدمه را عرض میکنم که برای همه ما اتفاق افتاده است که برای انجام کاری، فکر و برنامهریزی کرده و مقدماتی را هم فراهم کردهایم، اما هنگامی که میخواستیم آن را انجام دهیم، کاری پیش آمده و ما را به خودش مشغول کرده و در نتیجه ما را از آن مسیری که باید میرفتیم، باز داشته است. فرض کنید، انسان صبح از خانه بیرون میآید تا به کلاس درس برود، اما در بین راه به یکی از دوستانش میرسد که کار لازمی دارد و از روی رودربایستی یا احساس وظیفه به دنبال کار او میرود. از این مسایل دائما در زندگیهای ما اتفاق میافتد. در اینجا مفروض این است که انسان قصدی برای انجام یک کار یا رسیدن به فلان نقطه داشته است ولی این اشتغالات پیش آمده و مانع شده است که انسان به موقع به آن کار برسد یا باعث شده است که اصلا از انجام آن عمل منصرف شود.
این پدیده در علوم عقلی و فلسفی دارای اصطلاحات خاصی است که به کاربرد و تفاوت آنها با یکدیگر اشارهای میکنیم. گاهی گفته میشود که این اشتغالات اتفاقی، مانع میشود که انسان به «غایت» حرکت برسد. تعبیر «غایت» در کتابهای درسی و طلبگی تعبیر شایعی است. در بحث دیگری گفته میشود که برای تحقق فعل اختیاری چهار علت لازم است که یکی از آنها «علت غایی» است، و آن نتیجهای است که در انتهای کاری که انسان قصد کرده است، تحقق پیدا میکند و انسان کار را برای رسیدن به آن انجام میدهد. غایت و علت غایی با هم تفاوت دقیقی دارند. در بسیاری از کتابها در مقام بیان تفاوت میان غایت و علت غایی میگویند: علت غایی آن است که علم یا توجه به آن در تحقق معلوم تأثیر دارد، درحالی که وجود خارجی آن است که معلول حرکت است؛ وقتی انسان حرکت میکند، به مقصد میرسد و اگر حرکت نکند به مقصد نمیرسد. به عبارت دیگر، این حرکت است که انسان را به مقصد میرساند و خود آن نقطه پایان علت حرکت انسان نیست، بلکه خواستن و اراده رسیدن به آن «علت غایی» است.
اجمالا هر غایتی علت غایی نیست و هر علت غایی نیز غایت نیست؛ از لحاظ مورد اعم و اخص من وجه هستند. مثلا اگر کاری برای هدفی بیپایان انجام بگیرد، آن کار غایت ندارد، چون غایت یعنی نقطهای که در آن حرکت تمام میشود و هدف نامتناهی اصلا نقطه پایان ندارد. ولی همین کار میتواند علت غایی داشته باشد و علت غایی آن، رسیدن به آن سویی است که این موجود نامتناهی در آن قرار دارد. برای مثال، ما نماز میخوانیم تا به بهشت برویم، اما بهشت پایان ندارد؛ بنابراین حرکت به سوی بهشت غایت ندارد، اما حرکت ما علت غایی دارد و آن اراده رسیدن به بهشت است و این هدف است که باعث میشود کار خوب انجام دهیم.
در اینجا پرسشی عمیقتر مطرح میشود که آیا خدا هم علت غایی، هدف و غایت دارد یا نه؟ روشن است که درباره خود خدا غایت معنا ندارد. او موجودی نامتناهی است، امتدادی نیز ندارد که به یک نقطه برسد؛ زیرا امتداد برای اجسام است. اما این پرسش درباره کار خدا قابل طرح است که آیا او کارش را برای هدفی انجام میدهد یا نه؟ اگر کار خدا برای هدف باشد، هدف همان علت غایی است. علت غایی، علت انجام کار است که اگر آن نباشد انسان کار را انجام نمیدهد. معمولا این مسئله درباره ما انسانها در مواردی است که به آن هدف نیازمندیم؛ مثلا به دنبال کار میروم زیرا پول میخواهم. پول میخواهم زیرا میخواهم زندگی کنم و تا کار نکنم، به من مزد نمیدهند. احتیاج من به چیزی، باعث میشود که این کار را انجام بدهم. اما خداوند که به چیزی احتیاج ندارد. او چیزی کم ندارد؛ هدف او از کارهایش چیست؟
این مسئله در کتابهای کلامی و فلسفی مطرح شده است و شاید مکرر این تعبیر را شنیده باشید که خداوند کارش را «لا لغرض» انجام میدهد، غرضی در کار ندارد. در بعضی جاها استثنایی میآوردند و میگویند: الا ذات خودش. در اینجا مسئله بسیار مبهم میشود؛ اینکه خداوند خودش علت غایی برای خودش باشد یعنی چه؟! بعضی جاها میگویند: هدف خدا فیض رساندن به دیگران است و خودش احتیاجی ندارد. در اینجا این پرسش مطرح میشود که: فیضرساندن، خود یک کار است، آیا این کار هدف دارد یا ندارد؟ و همینطور بحث ادامه پیدا میکند؛ بحثهای پیچیدهای که گاهی بین متخصصان نیز اختلاف نظرهایی پیدا میشود و گاهی نیز تعبیرات متشابه به جای هم به کار میرود و مشکل ایجاد میکند. تعبیر صحیحی که معمولا متأخرین آنرا در کتابهایشان به کار میبرند، این است که خدا هدفی زائد بر ذات ندارد. خداوند هر چه دوست دارد در درون ذات خودش و عین ذات خودش است، همان هدف هست و خارج از ذات هم نیست. احتیاج به آن ندارد، ولی بدون آن هم کار انجام نمیدهد.
با توجه به این مباحث، این سؤال مطرح میشود که وقتی میگوییم کار را برای هدفی انجام میدهیم، آیا برای هر کاری، هدف داریم یا کار بیهدف هم انجام میدهیم؟ اگر بعضی کارهای ما بیهدف باشد، بیغایت هم هست یا اینجا غایت با هدف از هم انفکاک پیدا میکند؟ اجمالاً هرجا حرکت صدق میکند، به یک معنا غایت هم وجود دارد. فرض کنید، فرفرهای را میچرخانید. فرفره حرکت میکند و چرخش آن تا مدتی ادامه مییابد. وقتی انرژیاش تمام شد و ایستاد، آن نقطهای که میایستد، آن غایت حرکت است. حرکت این جا تمام شد و این میشود غایت حرکت؛ یعنی نهایت حرکت این جایی است که حرکت تمام میشود.
توجه داشته باشیم که همیشه افعال اختیاری ما آن «هدف عقلایی» را ندارد. گاهی ممکن است آدم کاری را انجام دهد و وقتی از او دلیل انجام آن را میپرسند، خودش هم نمیداند چرا! اصلا توجه نداشته که دارد چه کار میکند. بنابراین، اینطور نیست که هر کاری از هر عاقلی هدف عقلایی داشته باشد. گاهی آدم هدفی برای کارش دارد، اما بعدش هم پشیمان میشود. عمده کارهایی که به عنوان یک انسان انجام میدهیم، برای کسب نتیجهای صورت میگیرد. غذا میخوریم که سیر شویم؛ راه میرویم تا به جایی برسیم. بههرحال، همه کارهایی که یک عاقل انجام میدهد، برای رسیدن به نتیجهای است که بر آن کار مترتب میشود و این میشود هدفش، هرچند هدفی غیرعقلایی باشد.
سوال اصلی در این جا، این است که آیا برای کل زندگی هم هدف داریم؟ ما برای غذا خوردن و ازدواج کردن هدف داریم، اما آیا برای کل زندگی ـ از آن وقتی که متولد میشویم تا پایانی که آخرین نفس را میکشیم ـ هم میشود هدف داشت یا نه؟ آیا ما چنین هدفی داریم یا نداریم؟ اگر نداریم، آیا باید داشته باشیم یا نباید داشته باشیم؟ اگر باید داشته باشیم، آن هدف چیست؟
رفتار بیشتر انسانها نشان میدهد که چنین اعتقادی ندارند که کل زندگی ما هدفی دارد. زندگی ما از دورانهای کودکی، نوجوانی، جوانی و پیری تشکیل شده است که هر کدام دورهای دارد. وقتی یکی دورهاش تمام میشود، یک دوره دیگر شروع میشود. دست ما هم نیست. ما این زندگی را انتخاب نکردهایم و غالباً هم کارهایی انجام میدهیم که یا نفعی برای ما داشته باشد و یا لذتی برایمان بیاورد. این هم هدف ماست. تقریباً هر کاری که عقلایی باشد و انجام دهیم، یکی از این دو تا (یا جلب منفعت یا دفع ضرر) در آن هدف است.
ولی هم دلائل عقلی و هم دلائل نقلی روشن میکند که زندگی ما هدف دارد و ما باید آن هدف را مد نظر قرار دهیم و به طرف آن هدف حرکت کنیم و کارهایمان را طوری تنظیم کنیم که به آن هدف برسیم. چراکه آن حرکتی است که ما میتوانیم با اختیار در کمیت و کیفیت آن تاثیر بگذاریم. این را ما همه کمابیش میبینیم و درک میکنیم و برایمان وجدانی است. همان طور که در کوچه میتوانیم تند یا کند راه برویم، درس را هم میتوانیم با جدیت یا با کاهلی بخوانیم. کارهای دیگر را همین طور. این مراحل مختلف زندگی را هم میشود طوری تنظیم کرد که هر کدام زمینه یک هدف بالاتری را برای مرحله بعدی فراهم کند.
واضحترین بیاناتی که ما ـ به عنوان مسلمانانی که قرآن را قبول داریم و هیچ تردیدی در صحتش نداریم ـ را قانع میکند، این است که قرآن کریم در موارد بسیاری بیان کرده که ما اصلاً انسان را برای چه خلق کردیم، و غایت آفرینش انسان چیست. اگر رسیدن به آن غایت را هدفتان قرار دادید و عالماً عامداً به طرف آن حرکت کردید، و برنامههایتان را برای رسیدن به آن تنظیم کردید، آن میشود علت غایی. همانطور که وقتی یک ماشین تصادف میکند و به ته دره میافتد، غایت این حرکت افتادن ته دره است؛ اما علت غایی کار من نیست. من برای این رانندگی نکردم که در دره بیفتم. علت غایی، آن هدفی است که من به خاطر آن حرکت کردم و کارهایم را طوری تنظیم کردم که به آن برسم. آن میشود علت غایی.
اینکه قرآن به ما میگوید ما شما را برای هدفی آفریدیم؛ یعنی کل زندگی شما هدف دارد، نه همان لحظه ابتدایی که متولد شدید: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ[1]، مرگ و زندگی را ما خلق کردیم. بالاخره زندگی شما مجموعهای از مرگ و زندگی است، و همه این مجموعه مرگ و زندگی را برای یک هدف آفریدیم: لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا؛ برای این که شما را بیازماییم که کدام یک نیکوکارترید؟ چه چیزی از معنی این آیه میفهمید؟ در جای دیگر با صراحت بیشتری میفرماید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ[2] حصر خیلی محکمی است. یعنی هیچ هدف دیگری در کار نیست. یک هدف برای آفرینش همه شماهاست و آن چیست؟ این که خداپرست باشید. مفاد ظاهری این آیه هیچ ابهامی ندارد. همه شما، تمام حیاتتان، نه یک لحظهاش، و نه تنها یک نژاد خاصی در یک زمان خاص؛ بلکه کل جن و انس، همه و در هر حالتی با همه چیزهایی که دارید، برای یک هدف آفریده شدهاید: لِیَعْبُدُونِ.
پس، کل زندگی هم میشود یک هدف داشته باشد. اگر این هدف را دنبال کنیم، برای تحقق آن باید شرایط و مقدمانی هم فراهم باشد. عواملی چون قوت حرکت، حیات، قدرت تکلم و ...، سلسله عواملی است که به طور طبیعی معمولاً خدا آنها را فراهم کرده است و در این شرایط است که به ما دستور میدهد مثلاً نماز بخوانیم. اما یک چیزهایی دیگر است که باید مقدماتش را خودمان فراهم کنیم. برای خواندن نماز، ابتدا باید برای وضو آب تهیه کنیم. اینکه آب هست یا نه؛ چگونه باید آب تهیه کنیم؛ از چاه یا برکه یا از کسی بگیریم؛ این مقدمات و شرایط تحقق آن را ما باید فراهم کنیم. پس، این کارهای اختیاری در زندگی ما، مقدماتی لازم دارد که خود ما باید مقدماتش را فراهم و موانع آن را رفع کنیم. موانعی هست که گاهی خارج از اختیار ماست، ولی بعضی از موارد آن را خود ما باید رفع کنیم. حالا مثال سادهاش، گاهی برای نماز خواندن باید غسل کنیم، چون با این مانع نمیشود نماز خواند.
مواردی پیش میآید که ایجاد شرایط یا رفع موانع اختیاری زحمت دارد. در طول قرنها وقتی مردم میخواستند غذایی را بپزند باید هیزم یا علفهای خشک جمعآوری میکردند تا آتش روشن کنند و با آن غذایی را آماده کنند. گاهی برای انجام یک کار، شرایطی لازم است که طولانی و خستهکننده است، یا موانعی پیدا میشود که به زودی و راحتی نمیشود آنها را برطرف کرد، و خیلی باید انرژی صرف کرد تا بتوان هدف را تحقق بخشید. همه ما کمابیش اینها را تجربه کردهایم. گاهی مقدمات کارها خیلی راحت فراهم میشود و گاهی آدم باید خیلی برای آن زحمت بکشد. اگر با یک چنین صحنههایی در زندگی مواجه شدیم، چه کنیم؟ یا باید کار را کنار بگذاریم که دیگر ضرر نقد است؛ یعنی به نفعی که میخواستیم نرسیدیم، یا ضرری که میخواستیم رفع نشد. هدفمان یا بهدست آوردن نفعی بود یا دفع ضرری. وقتی کار نمیکنیم اینها محقق نمیشود و این خودش بالاترین ضرر است. یا اینکه باید دست و پنجه نرم کنیم و به هر قیمتی که شده، آن موانع را برطرف کنیم، یا آن شرایط را ایجاد کنیم تا بتوانیم این کار انجام دهیم. آیا راه سومی هم هست؟
دین یک راه سومی را به ما یاد داده است. میگوید: از خدا بخواهید یک کاری را آسان کند و خدا این کار را میکند: ادعونی استجب لکم. بارها تجربه کردهایم و با دعا و توسل خیلی از مشکلات ما حل شده است. این جملهای که از این دعا در ابتدا خواندم، یک چنین موقعیتی را برای ما مجسم میکند: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اكْفِنِی مَا یَشْغَلُنِی الِاهْتِمَامُ بِهِ، یعنی اگر یک چیزهایی هست که فکر کردن و پرداختن به آنها و دست و پنجه نرم کردن با آنها من را مشغول میکند و از هدفم باز میدارد، و نمیگذارد زود به آن هدف برسم، راهم را پرپیچ و خم میکند و مرا به تب و تاب میاندازد و مانع ایجاد میکند، خدایا! اینها را خودت حلش کن، خودت کفایتش کن و همه را خودت اصلاح کن تا بتوانم با راحتی این راه را طی کنم و به هدفم برسم؛ یعنی انرژیام درست صرف کاری شود که آن را دوست داشتم، هدفم بود، و به نفع من هست. فرض کنید چند واحد انرژی داشته باشم، اگر خدا این مانع را برطرف کند، میتوانم ده تا کار خوب انجام دهم؛ اما اگر این مانع برطرف نشود، با زحمت باید همه انرژیام را صرف کنم تا یکیاش را انجام دهم. البته یکیاش هم خوب است؛ اما خیلی فرق است که نتیجهاش یکی باشد یا ده تا. اگر این طوری شد، خدایا! تو یک کاری کن که این انرژی من بیخود صرف چیزهایی نشود که من را از هدفم باز میدارد، تا بتوانم بهتر کارم را انجام بدهم، سریعتر به مقصد برسم و به مراتب کاملتری نائل بشوم.
در ابتدا میفرماید: وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ، یعنی من را به کاری وادار کن که بناست فردا تو از من درباره آن سوال کنی؛ یعنی مسئولیتی برای من قرار دادی، و مقدماتی را فراهم کن که به آن کار مشغول شوم. شبیه این عبارت در قرآن هم آمده است: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ[3]، هر کسی ببیند برای فردا چه چیزی تهیه کرده است. یعنی مجموع این زمان دنیا و آخرت برای آدم دو بخش است. بخشی از آن را که در این عالم زندگی میکند و به آن زندگی امروز میگوید و آن بخش دیگرش را که یک امتیاز خاصی هم دارد و با مرگ آغاز میشود، فردا میگوید. بههرحال، تو یک روزی، در فردای این عالم از من سوال خواهی کرد که چرا فلان کار را انجام دادی و چرا فلان کار را انجام ندادی؛ حالا توفیقم بده کارهایی را که بناست درباره آنها از من سوال کنی، انجام دهم.
نکته اساسی در این فراز از دعا است که عرض میکند: وَ اسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ، همه روزهای من را طوری فارغ کن که به کاری بپردازم که من را برای آن خلق کردهای؛ یعنی وقت من صرف کاری نشود که من را برای آن کار خلق نکردهای! مفروض این جمله آن است که تو من را برای چیزی خلق کردهای و هدفی از این خلقت هست. من هم درصدد هستم تلاش کنم که به آن هدف برسم، و برای این کار به کمک تو و توفیق تو نیاز دارم. کاری کن که چیزهای دیگری من را مشغول نکند که از آن هدف باز بمانم. یک طوری تقدیر فرما تا تمام وقتم صرف آن چیزی شود که برای آن هدف آفریده شدهام. پس، باید بفهمیم برای چه آفریده شدهایم؛ چگونه باید رفتار کنیم که به آن هدف برسیم؛ و آن قدر همت داشته باشیم که حتی یک دقیقه وقتمان هم ضایع نشود و فارغ باشیم برای آن کار: وَ اسْتَفْرِغْ أَیَّامِی؛ تمام ایام من را خالص قرار بده برای آن چیزی که من را برای آن آفریدهای تا وقتم بیهوده صرف چیز دیگری نشود.
ان شاءالله جلسه بعد مقداری درباره این جمله آخر توضیح میدهیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/08/02، مطابق با چهاردهم صفر1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
در ادامه شرح دعای مکارم الاخلاق، به جمله وَاسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ، رسیدیم که در آن از خدا میخواهیم ایام عمرمان را برای همان چیزی که برای آن آفریده شدهایم، خالی کند. گفتیم که این تعبیر این پیشفرض را دارد که ما برای چیزی آفریده شدهایم که باید تمام عمرمان را صرف آن کار کنیم؛ اما چیزهای دیگری ما را مشغول میکنند و نمیگذارند که دنبال آن هدف برویم. این است که حضرت از خدا کمک میخواهد که تقدیری مقرر بفرماید که بتواند تمام عمر خود را صرف همان چیزی کند که هدف خلقت اوست و باید به آن برسد. به این مناسبت بحث کوتاهی درباره هدف، غایت و علت غایی و... کردیم که خلاصه آن این بود که کار هر موجود مختار، وسیلهای برای تحقق یک هدف و رسیدن به یک نتیجه مطلوب است. همه کارهای اختیاری نوعی هدف دارند؛ البته برخی هدفها متناسب با آن کار و شخص انجامدهنده آن نیست؛ هدفی است که نتیجه و فایده آن با کار مساوی و یا کمتر از آن است و ارزش آن را ندارد که انسان وقت، نیرو و عمر خود را صرف آن کند. بر چنین کاری عنوان لغو، لهو، عبث یا باطل اطلاق میشود. شخص عاقل باید بکوشد برای نیرویی که صرف کاری میکند، بهترین هدف را در نظر بگیرد و به بیشترین فایده برسد، یا دستکم فایده آن بیش از زحمتی باشد که صرف آن میکند.
معنای وَاسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ این است که خداوند هدف حکیمانهای برای آفرینش انسان داشته است، ما باید آن هدف را بشناسیم و در راه تحقق آن هدف قدم برداریم. اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا خداوند از خلقت هدفی دارد یا خیر، و اگر هدفی دارد هدف او از خلقت انسان چیست؟ در جلسه گذشته گفتیم اگر معنای هدف، نفعی باشد که به فاعل میرسد، چنین هدفی برای خدا معنا ندارد؛ زیرا به خداوند هیچ نفعی از هیچ کس نمیرسد و هرچه را میخواهد، خود دارد. اما به یک معنا میتوان گفت خداوند هدف دارد. هدف در اینجا به معنای بهترین اثری است که بر فعل مترتب میشود. هدف خدا این است که نفعی به بندگان برسد. اما این تعبیر نیز تعبیری مسامحهآمیز است؛ زیرا باز سؤال میشود که خدا چرا میخواست به بندگانش نفع برسد؟
گاهی یک فعل چند هدف طولی دارد. انسان کاری را برای یک هدف نزدیک انجام میدهد، اما خود آن هدف، مقدمه هدف ارزشمندتری است و چه بسا چندین امر پشت سر هم هرکدام مقدمه برای دیگری باشد. برای مثال غذا میخوریم برای اینکه سیر شویم، سیر میشویم تا قوت داشته باشیم، قوت داشته باشیم تا کار کنیم، و کار میکنیم تا نیازهای دنیوی و اخرویمان را رفع کنیم. همه اینها اهداف طولی هستند و هرکدام مقدمه برای دیگری است. گاهی هریک از اینها خود هدفی ارزشمند است، اما مقدمه برای ارزشی بالاتر است، ولی گاهی خود این هدف ارزشی ندارد هرچند اگر بخواهیم به هدف بالاتر برسیم باید از این راه برویم؛ این هدف طفیلی است و هدف اصلی نیست.
با مراجعه به آیات قرآن میبینیم که خداوند برای اصل خلقت عالم و خلقت انسان، اهدافی را ذکر کرده است که در نظر ابتدایی با هم مختلف است. به عنوان مثال در چند آیه درباره خلقت همه آسمانها و زمین یا بخشی از آنها میفرماید: ما اینها را خلق کردیم تا شما را آزمایش کنیم که کدامیک نیکوکارترید؛ وَهُوَ الَّذِی خَلَق السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاء لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً.[1] خیلی عجیب است! این زمینی که ما در آن زندگی میکنیم نسبت به آسمانها مانند دانه ارزنی در بیابانی کرانناپیداست، و اصلاً چیزی حساب نمیشود. یکی از پدیده های کره زمین موجودی به نام انسان است که موجودی به نسبت بسیار کوچک است. اما خداوند میفرماید: خلق آسمان و زمین همه مقدمهای برای این بود که روزی در زمین شرایطی فراهم شود که انسانی آفریده شود و امتحان شود! در آیه دوم از سوره ملک میفرماید: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا. در آیه هفت از سوره کهف نیز میفرماید: إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الأرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً؛ این زمین که دارای زینتهایی است و جاذبههایی دارد که انسان را متوجه خودش میکند، برای آزمایش شما خلق شده است. همانگونه که ملاحظه میکنید این دسته از آیات هدف خلقت عالم محسوس را این قرار میدهد که انسانها آزمایش شوند.
در آیه دیگری هدف از خلقت انسان، عبادت ذکر شده است؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ؛[2] ما جن و انس را نیافریدیم جز برای عبادت. در آیات 118-119 از سوره هود میفرماید: ...وَلاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ؛ انسانها همیشه دارای اختلافاتی خواهند بود و هیچگاه انسانها یکجور، یکسان، با یک روش و با یک خواسته نیستند. سپس میفرماید: إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ. مفسران «لِذَلِكَ» را دوگونه تفسیر کردهاند؛ برخی آن را اشاره به همین اختلاف دانستهاند به این معنا که این اختلاف منظور بوده است و جزو اهداف ماست. اما برخی «لذلک» را اشاره به رحمت دانستهاند؛ یعنی برای همین رحمت آنها را خلق کردهایم. بر اساس این فرض، هدف از خلقت این بوده است که خدا به بندگان خود رحمت دهد. شعر معروف مولوی نیز به همین معنا دلالت دارد؛ من نکردم خلق تا سودی کنم/ بلکه تا بر بندگان جودی کنم.
هریک از این آیات ابهاماتی دارد که مفسران آنها را بیان کردهاند؛ ازجمله اینکه امتحان خداوند به چه معناست و خداوند چرا امتحان میکند؟ معمولا امتحان در جایی است که میخواهند چیزی معلوم شود؛ معلم نمیداند کدامیک از شاگردها درس خواندهاند، امتحان میکند تا ببیند کدام یک درس را آموخته و کدام یک نیاموخته است. خداوند که همه چیز را میداند چرا امتحان میکند؟ خود این یک بحث است. بعد از اینکه امتحان را به معنایی قبول کردیم و فهمیدیم که درباره انسان و خداوند نیز قابل طرح است، این سؤال پیش میآید که چرا خداوند عالم را با این عظمت خلق کرده تا یک موجود ریز کوچکی در یکی از این سیارهها –که نسبت به کل عالم چیزی حساب نمیشود— را امتحان کند؟!
هدف از خلقت عالم و خلقت انسان دو هدف طولی است؛ یعنی همه عالم آفریده شده تا زمینهای برای پیدایش موجودی کاملتر از آنها باشد. آسمان و زمین با همه وسعتی که دارد، جماد است. در زمین زندگی گیاهی و زندگی حیوانی نیز وجود دارد که نسبت به انسان خیلی پستتر است. خداوند میفرماید: ما عالم را خلق کردیم تا موجودات کاملتری در آن امکان وجود داشته باشند. سپس در میان آنها کاملترین آنها که همان انسان است را آفریدیم. آن انسان را برای این خلق کردیم که آزمایشش کنیم. یعنی هدفهای خلقت عالم طولی است و در این آیه شریفه هدفهای میانی آن حذف شده است؛ عالم را خلق کردیم تا زمینهای باشد برای مخلوقات کاملتر؛ آن مخلوقات کاملتر مقدمه هستند برای پیدایش انسان؛ و انسان خلق شده تا آزمایش شود.
اکنون این پرسش مطرح میشود که خداوند چرا میخواهد ما را آزمایش کند؟ توضیح این مطلب آن است که همه موجوداتی (به جز انسان) که خداوند آفریده، به گونهای هستند که طبق سلسله عوامل خاصی به وجود میآیند و در همان حد نیز محدود میمانند. حتی درباره فرشتگان در قرآن آمده است که وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ؛[3] هر فرشتهای از اول خلقت که آفریده شده تا آخر همان است. بعد از اینکه همه این موجودات خلق شدند، در این عالم جای موجودی خالی بود که با اختیار خودش سرنوشت خود را تعیین کند، و بتواند یا به سوی بینهایت ترقی کند یا به صفر و حتی زیر صفر تنزل کند. بدون انسان جای چنین موجودی در عالم خالی بود.
این بود که خداوند بعد از خلقت ملائکه فرمود: إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً.[4] موجودی که به اختیار خودش، سرنوشت خودش را تعیین کند، خلیفه من خواهد بود. اگر موجودی بخواهد انتخاب کند و بتواند راه کمال را طی کند به صورتی که حتی از فرشتگان نیز بالاتر رود و همچنین بتواند راه عکس آن را انتخاب کند و رفیق شیاطین شود، باید در عالمی باشد که شرایط متغیر و کشش های متضاد داشته باشد؛ یعنی باید بتواند امروز چیزی را انتخاب کند و فردا شرایطی دیگر پیش بیاید و او بتواند انتخاب خود را تغییر دهد. این زمین است که چنین امکاناتی را دارد و این موجودی که خلیفة الله است، در اینجا میتواند به وجود بیاید. این شرایط فراهم میشود تا ببینیم کدام را انتخاب میکند.
امتحان همیشه به این معنا نیست که چیزی را کسی نداند و از راه امتحان به آن علم پیدا کند. امتحان در اینجا به این معناست که اختیار انسان تحقق پیدا کند، زمینهای فراهم شود که هرکدام را میخواهد انتخاب کند. ورقه امتحان را به دست او میدهند و میگویند: هر کدام را میخواهی علامت بزن! میخواهیم ببینیم کدام را علامت میزنی و خودش هرکدام را میخواهد علامت میزند. خداوند کسی را مجبور نمیکند. راه انسان نیز یک سویه نیست و میتواند بالا برود همانگونه که میتواند تنزل کند. بنابراین میتوانیم بگوییم اصلاً این موجود آفریده شده است تا امتحان شود؛ زیرا تا امتحان نشود، تا شرایط مختلف برای او پیش نیاید و زمینه انتخاب برای او فراهم نشود، به آن کمالی که باید برسد، نمیرسد. کمال او کمالی است که باید با انتخاب خودش به آن برسد.
بزرگان اثبات کردهاند که همه چیز این عالم به هم مربوط است؛ اینگونه نیست که بشود کره زمین را از عالم بیرون کشید و هیچ چیزی تغییر نکند. حتی اگر شما بخواهید بخشی از هوای زمین را بگیرید، گازهای دیگر باید جای آن را بگیرد. همه چیز این عالم به هم مربوط است و جایگاه خاصی دارد. چیزها جابهجا می شود، زیر و رو و بالا و پایین میرود، اما نمیشود یک قسمت آن را محو و معدوم کرد. در این عالم بههمپیوسطه و متغیر، شرایطی فراهم میشود که یک نفر بتواند یک روز از اولیاء خدا باشد و فردا قاتل سیدالشهداءعلیهالسلام شود! این شرایط متغیر باید فراهم شود. خداوند در قرآن به این تغییر تصریح کرده است؛ وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا... فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ؛[5] کسی که مستجاب الدعوة بود و مردم از بلاد دور میآمدند و از او حاجت میخواستند، کسیکه خودش را در ردیف پیغمبران میدانست، در اثر تبعیت از هوای نفس آنقدر تنزل کرد که مثل سگ شد! این ویژگی انسان است؛ میتواند آنقدر ترقی کند، و در عین حال میتواند تا صفر و زیر صفر تنزل کند. اعجوبه خلقت این است؛ کسی که سالها پستترین جنایات را مرتکب شده است، می تواند توبه کند و اگر واقعاً پشیمان شد و توبه کرد، خداوند قول داده است که توبه او را قبول کند. چنین موجودی در بین ملائکه وجود نداشت. خدا دو نوع موجود آفریده است که کمابیش این جهت در آنها مشترک است؛ جن و انس. این دو موجود تکلیف دارند و میتوانند اطاعت یا عصیان و ترقی یا تنزل کنند.
بنابراین می فرماید: ما همه عالم را برای آزمایش شما آفریدیم، یا میفرماید: جاذبههای زمین را آفریدیم تا ببینیم شما در مقابل آنها چه میکنید؛ آیا به وظیفهای که خدا برای شما معین کرده است، عمل میکنید یا از حد خودتان تجاوز میکنید؟ آیا اینها را در راهی که مرضی خداست، بهکار میبرید یا در راه ضد آن؟ هر دو راه برای شما باز است. پس همه این عالم خلق شد، تا مقدمه باشد برای پیدایش موجودی که بتواند با اختیار خودش سرنوشت خودش را تعیین کند.
در اینجا نیز به نکتهای که درباره اهداف طولی گفتیم توجه داشته باشید! هدف، عبادت اختیاری است، نه عصیان اختیاری. خداوند انسان را نیافریده است که هرکس می خواهد، به جهنم برود و جهنم را پر کند. هدف اصلی این است که به انسانها رحمت برسد و انسانها به عالیترین کمال برسند و مقام آنها از فرشتگان نیز بالاتر رود؛ اما از آنجا که این مقام برای کسی پیدا می شود که اختیار داشته باشد، باید امکان تنزل هم داشته باشد، و بالطبع برخی از آنها راه تنزل را انتخاب میکنند. بنابراین صحیح است که بگوییم: لِذَلِكَ خَلَقَهُمْ؛ یعنی خداوند عالم را آفرید تا رحمتش تحقق پیدا کند. این رحمت عالیترین مرتبه رحمت الهی است، و برای اینکه انسان این رحمت را دریافت کند، باید عبادت اختیاری انجام دهد. خداوند انسان را آفرید تا او را امتحان کند، او را امتحان میکند تا عبادت اختیاری را انتخاب کند، و عبادت اختیاری را انتخاب کند تا به عالیترین رحمت الهی نائل شود. بنابراین درباره اهدافی که ابتدا تصور میشد که با هم تفاوت دارند و قابل جمع نیستند، میتوانیم بگوییم که آنها سلسله اهدافی هستند که هرکدام مقدمه برای هدف دیگری است.
اکنون این سؤال مطرح میشود که عبادت ما چه مطلوبیتی برای خدا دارد؟ ممکن است برخی خیال کنند که خدا از اینکه دیگران در مقابلش به خاک بیفتند، خوشش میآید، اما باید بدانیم که خداوند هیچ احتیاجی به هیچ چیز ندارد. به تعبیر الهیدانها او آنقدر از خودش لذت می برد که هیچ چیزی در مقابلش قابل عرضه نیست. البته تعبیر «لذت بردن» درباره خداوند تعبیر سبکی است، اما از آنجا که ما چیز دیگری نمیتوانیم بگوییم، این تعبیر را به کار میبریم. ما انسانها وقتی از چیزی خوشمان میآید، میگوییم: لذت بردم. انسان چیزی را دوست دارد که کمال دارد و زیبا و دوستداشتنی است. خداوند بینهایت کمال دارد و خودش را بینهایت دوست میدارد. از هیچ چیزی لذتی به خداوند نمیرسد، ولی از نهایت خوبیاش میخواهد خیرش به دیگران برسد. اینکه میخواهد خیرش به دیگران برسد، فوق بینهایت بودن خداست. او نهتنها کامل بودن خودش را میپسندد و از آن لذت میبرد، بلکه دوست دارد دیگران نیز او را درک کنند و لذت ببرند و به رحمت او نایل شوند.
خداوند میخواهد عبادت کنیم تا خود ما کاملتر شویم و بیشتر بتوانیم از آن رحمت خاص الهی که رحمت بسیار ویژه ای است، بهره ببریم. رحمتی که حتی فرشتگان نیز مرتبه کامل آن را نمی توانند به درستی درک کنند. برای اینکه انسان به آن مقام برسد، باید در این عالم باشد و راه خوب و بد برای او وجود داشته باشد تا با انتخاب خودش راه خوب را انتخاب کند. راه خوب نیز راه بندگی خداست؛ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ.[6] تعبیر صراط شاهد این است که عبادت هدف نهایی نیست. صراط غیر از هدف است. صراط راهی است که انسان را به هدف میرساند. پس عبادتی که درباره آن فرمود: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ، کاری است که با انجام آن انسان تازه راه راست را رفته است. عبادت کردن راه راست رفتن است. وقتی راه راست را رفتید، به آن هدفی میرسید که برای آن آفریده شدهاید.
بنابراین میتوان گفت عالم برای این خلق شده است که ما عبادت کنیم، همانطور که میتوانیم بگوییم برای این خلق شده است که ما به عالیترین رحمت برسیم؛ زیرا اگر این عالم ماده خلق نشده بود، انسانی امکان وجود نداشت. برای اینکه چنین موجودی پیدا شود که خودش مسیر خودش را تعیین کند و لیاقت این را پیدا کند که عالیترین رحمت الهی را دریافت کند، باید چنین عالم متغیری وجود داشته باشد تا زمینه انتخاب فراهم شود و این موجود از میان راههای مختلف، راه خداپسند را انتخاب کند. نام این راه عبادت خداست.
مسئله دیگر مناسبت این راه خداپسند با عبادت است. از منابع دینی استفاده میشود که عالیترین کمال انسان که بهترین لذتها را به وجود میآورد در اثر قرب خدا حاصل میشود. کمال انسان چنان است که هرچه بیشتر میشود، انسان به خدا نزدیکتر میشود. اگرچه فهم حقیقت نزدیکتر شدن به خدا آسان نیست اما همه ما این را میتوانیم بفهمیم که در امور اعتباری به کسیکه معرفتش نسبت به شخصیتی بیشتر باشد، بیشتر به او احترام بگذارد، حرف او را گوش کند و هرچه دلخواه اوست تحقق بخشد، میگویند این از نزدیکان اوست یا این مقرب درگاه اوست. قرب یعنی نزدیک بودن. انسان چنان میشود که خدا به او میفرماید: یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْءِ كُنْ فَیَكُونُ؛ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ تَقُولُ لِلشَّیْءِ كُنْ فَیَكُونُ؛[7] من طوری هستم که هرچه اراده کنم بهوجود میآید. ای انسان اگر مرا اطاعت کنی تو را هم به گونهای قرار میدهم که هرچه بخواهی، انجام بگیرد.
در حدیث است که روزی اطرافیان مأمون به قصد اهانت به امام رضا علیهالسلام به مأمون گفتند که ایشان ادعاهایی دارد؛ به او بگو اگر میتواند عکس شیری که روی پرده است، زنده شود و بیرون بیاید! حضرت اشاره فرمودند و عکس شیر روی پرده، شیر شد، بیرون آمد و آن گوینده را درید و خورد. سپس به اشاره حضرت به سرجای خودش روی پرده رفت. معجزاتی که در این عالم پیدا میشود، نیز همین طور است. قُلْنَا یَا نَارُ كُونِی بَرْدًا وَسَلاَمًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ؛[8] خروارها هیزم را آتش زدند و حضرت ابراهیم را داخل آن انداختند. خداوند گفت: ای آتش برای ابراهیم به سلامت خنک شو! در بعضی روایات آمده است که اگر خداوند «به سلامت» را نفرموده بود، حضرت ابراهیم در آتش یخ زده بود!
همه چیز در اختیار اوست و می گوید: تو را آفریدهام؛ اگر اطاعت کنی، این قدرت را به تو نیز میدهم. جای چنین موجودی که اطاعتش باعث چنین مقامی میشود، عالمی است که گرایشهای متضاد و جاذبههای مختلف باشد. جایی که در آن حلال، حرام و مکروه و مستحب باشد و او یک طرف را انتخاب کند. اصل، آن است که آنچه خدا دوست دارد انتخاب کند. این کار به این معناست که نزدیک اوست. مثل این است که این موجود چیزی از خودش ندارد و به دنبال چیزی است که خدا میخواهد. هرچه تو بگویی! بروم در آتش؟ چشم! در گلستان باشم؟ چشم! نیمهشب بلند شو بیا در خانه من اشک بریز! چشم! با همسرت زندگی بکن و از معاشرت او لذت ببر! چشم! با این دشمنی کن و با آن دوستی! چشم! برای اینکه چنین مقامی برای موجودی پیدا شود، باید جایی باشد که جاذبههای مختلف در آن باشد و هریک او را به طرف خود بکشد تا او یک طرف را انتخاب کند. این انتخاب سرنوشت انسان را تعیین میکند. اگر خودت را دست شیطان دادی، تنزل میکنی تا آنجایی که رفیق و همنشین ابلیس در جهنم میشوی، اما اگر از خواستهها و هوسهای خودت صرفنظر کردی و به فکر این بودی که خدا چه دوست دارد، به قرب خدا میرسی!
رزقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. هود، 7.
2. ذاریات،56.
[3]. صافات، 164.
[4]. بقره، 30.
[5]. اعراف، 175-176.
6. یس،61.
[7]. ارشاد القلوب إلى الصواب (للدیلمی)، ج1، ص76.
[8]. أنبیاء، 69.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/08/23، مطابق با ششم ربیعالاول 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
در جلسه گذشته در شرح این فراز از دعای مکارم الاخلاق که درخواست میکند: وَاسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَه، مقداری درباره هدف از آفرینش انسان و اینکه انسان چگونه میتواند عمرش را صرف آن هدف کند، بحث کردیم. اجمالا از آیات و روایات استفاده کردیم که خداوند انسان را برای رحمت ویژهای آفریده است که جز از راه عبادت اختیاری حاصل نمیشود؛ از اینرو او را در شرایطی خلق کرده است که همیشه زمینه انتخاب برایش فراهم باشد تا از میان راههای مختلف، راهی را انتخاب کند که بیشتر مرضی خداست و در اثر عمل به آن، به رحمتی برسد که جز از آن راه حاصل نمیشود. این است که در این فراز از خداوند میخواهد که خدایا! حال که من برای این هدف آفریده شدهام، مرا موفق بدار که روزگار، ایام و امکانات من صرف همین هدف شود و تواناییهای من صرف چیزهایی نشود که تأثیری در این هدف ندارد.
در فراز بعد از خداوند نعمتهایی را میخواهد و همچنین از او میخواهد که از آفاتی که ممکن است در کنار این نعمتها برای انسانها پیدا شود محفوظ باشد. وَأَغْنِنِی وَأَوْسِعْ عَلَیَّ فِی رِزْقِكَ، وَلَا تَقتِنِّی بِالبَطَرِ؛ خدایا! روزی مرا فراوان قرار ده و مرا توانمند کن تا تهیدست، فقیر و بیچاره دیگران نباشم، اما مرا از آفت ابتلا به سرمستی و دنیاپرستی حفظ فرما!
در اینجا این پرسش مطرح میشود که اگر ما این را از خدا خواستیم که همه عمر و توانمان را صرف عبادت و چیزی که برای آن خلق شدهایم، بکنیم، دیگر جایی برای ایننمیماند که سراغ ثروت، مکنت و غنا برویم. این مسایل یکباره پیدا نمیشود و سنت الهی در این عالم این است که هر چیزی از راه اسباب پیدا میشود. در این عالم معمولا کسانی که ثروتمند میشوند، زحمت میکشند و وقتشان را صرف کار، کوشش، تجارت، صنعت و... میکنند تا ثروتمند شوند. اینکه حضرت در این فراز از خدا میخواهد که روزی مرا فراوان قرار ده، با فراز قبلی که میگفت همه وقت من صرف چیزی شود که برای آن آفریده شدهام، چگونه قابل جمع است؟ بالاخره انسان باید به فکر سلامتی بدن، تواناییهای جسمی خود باشد و مقداری از وقتش صرف این کارها میشود، این خواسته چگونه با آن خواسته که همه وقتم صرف عبادت شود، قابل جمع است؟
در بیانی که درباره هدف خلقت داشتیم گفتیم که ما در زندگی میتوانیم اهداف طولی داشته باشیم و اشاره کردیم که برای مثال، وقتی ما میخواهیم وقتمان را صرف نماز کنیم، قبل از آن باید وقتی را صرف یادگرفتن نماز کنیم و نماز را یاد بگیریم. همچنین باید برای نماز خواندن انگیزه داشته باشیم و برای اینکه این انگیزه پیدا شود، باید ایمان داشته باشیم. برای اینکه ایمان داشته باشیم، باید معرفت داشته باشیم و خدا را بشناسیم. سلسلهای از نعمتها باید فراهم شود تا بتوانیم دو رکعت نماز بخوانیم. همه اینها میتواند هدف باشد؛ البته افراد در فراهم کردن این مقدمات با هم متفاوت هستند. به عنوان مثال برای اینکه بخواهیم نماز بخوانیم، باید بتوانیم بایستیم، بدن سالم، توان سخن گفتن و نیروی جسمانی داشته باشیم، برای این کار باید غذایی بخوریم و رعایت سلامت و بهداشت را بکنیم تا بتوانیم نماز بخوانیم. اما انسانها برای حفظ سلامتی انگیزههای مختلفی دارند؛ کسانی هستند که خودِ سلامتی برایشان هدف است؛ البته وقتی سالم باشند نماز هم میتوانند بخوانند، اما برای آنها کسب قدرت و حفظ سلامتی و بهداشت برای این نیست که نماز بخوانند. همچنین کسانی که ورزش میکنند، و بدنی قوی دارند، میتوانند در انجام برخی عبادات موفقتر باشند. اما گاهی نفسِ داشتن بدن قوی، اندام متناسب و غلبه بر حریف، هدف میشود. البته این هدف نیز اشکالی ندارد، اما بالاخره این شخص با کسی که برای انجام وظایف دینی و برای اینکه بتواند در میدان جهاد با دشمن بجنگد، ورزش میکند، بسیار تفاوت دارد. هدف اول ثوابی ندارد؛ دوست داشتم که قوی باشم، زحمتی کشیدم و مزدش را هم گرفتم؛ اما اگر ورزشی را انجام دادم که بتوانم در میدان جهاد از آن استفاده کنم، هر قدمی که برمیدارم و حتی هر نفسی که میکشم یک عبادت برایم مینویسند؛ زیرا حرکتی است که برای بندگی خدا انجام میشود، و خدا دوست دارد که من بدن قوی داشته باشیم تا بتوانم جهاد کنم. همه ما درسخوان هستیم و انشاءالله تنبلی نمیکنیم، اما انگیزهها در درس خواندنها نیز بسیار متفاوت است. اگر بسنجیم صدها نوع انگیزه برای همین درسخواندن وجود دارد. همه اشخاص نیتشان در درس خواندن یکسان نیست. شاید بعضی از درسخواندنها هیچ ثوابی نداشته باشد!
درست است که ما برای اینکه همه توانمان را صرف بندگی خدا کنیم، از خدا میخواهیم که تمام همّ و فراغتمان صرف این کار شود، اما به ناچار باید غذا بخورم تا بدن سالم داشته باشم، احیانا ورزش برای حفظ سلامتی بکنم، باید کار کنم و مزد بگیرم، درس بخوانم و امتحان دهم تا قبول شوم و... همه اینها لازم است، اما همه اینها چیزهایی نیست که من برای آن خلق شدهام. خود این کارها، بسته به اینکه با چه نیتی آن مقدمات را فراهم میکنم، میتواند هم از لحاظ کیفیت و هم از لحاظ کمیت متفاوت باشد. هنگامی همه این مقدمات جزو آن هدف میشود که فقط به همان هدف انجام بگیرد؛ یعنی فقط از آن جهت که خداوند خواسته است انجام بگیرد. در این صورت آنها نیز عبادت میشود. در این صورت تمام زندگی انسان وقف چیزی میشود که برای آن خلق شده است، حتی لذائذ حیوانی انسان اگر به این نیت انجام بگیرد، همه عبادت میشود و گاهی عبادتی میشود که ثوابش از نماز مستحبی نیز بیشتر است.
نتیجه آنکه اگر میخواهیم همه کارهایمان عبادت شود، نیازمند نعمتهای دیگری از خداوند هستیم؛ در این راه نیازمند معرفت و شناخت هستیم. همینکه در محیطی قرار داریم که اینگونه مسائل در آن مطرح میشود، از نعمتهای ویژه خداست. محیطهایی وجود دارد که کسانی در آن متولد میشوند و در طول هفتاد یا هشتاد سال زندگیشان حتی یک بار این مسایل به ذهنشان خطور نمیکند. این معرفت و محیط از نعمتهای خاص خداست و انسان باید از خداوند بخواهد که این مقدمات را برایش فراهم کند.
پس از فراهم شدن این مقدمات، مسئله نیت انسان مطرح میشود که انسان این کارها را به چه نیتی انجام دهد. در اینجا نیز نیازمند توفیق خداست. مسئله دیگر کمیت استفاده از نعمتهاست. برای مثال برای اینکه انسان توان حرکت، کار، نمازخواندن و جهاد داشته باشد، باید غذا بخورد، اما چه قدر؟ ممکن است همین غذا خوردن باعث بیماری و گاهی مرگ انسان بشود. اینجاست که بین امکانات این عالم تزاحم ایجاد میشود. در جلسات گذشته اشاره کردیم که خداوند این عالم را بهگونهای آفریده است که حتی نعمتهایش هم با هم متزاحم هستند. برای مثال یکفرد در یک آن نمیتواند هم نماز بخواند و هم زراعت کند. هر دو می تواند عبادت باشد، اما در یک لحظه هر دو با هم جمع نمیشوند. حتی شکل خاصی از استفاده از برخی نعمتها (افراط یا تفریط) ممکن است حرام باشد و انسان باید در انجام کارها این جوانب را لحاظ کند.
بنابر آنچه گفته شد پاسخ این سؤال که چگونه ممکن است همه عمر ما صرف هدف خلقت شود، و در عین حال روزی وسیع نیز پیدا کنیم، تحصیل علم نیز بکنیم، میدان جهاد نیز برویم، علوم مختلف نیز یاد بگیریم، درس بخوانیم، درس بدهیم، کتاب بنویسیم و تحقیق کنیم، این است که اگر همه اینها را به آن کیفیت و کمیتی که خدا فرموده و به نیت اینکه از آنها در راه بندگی خدا استفاده کنیم، انجام دهیم، همه عبادت و در مسیر رسیدن به هدف خلقت است. حتی در برخی از روایات کسب حلال نُه جزء عبادت معرفی شده است؛ الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَالِ.[1] وظیفه واجبی است که باید انجام دهم. اگر بگویم: خدایا! این کار را چون تو گفتهای انجام میدهم، حتی اگر وظیفهای مثل نفقه زن و فرزند باشد، وقتی انسان آن را به قصد اطاعت خدا انجام دهد، عبادت میشود و اگر بیشتر وقت انسان صرف همین کار شود و همین کار بیش از عبادت محض که نماز خواندن یا روزه گرفتن باشد وقت من را بگیرد، ثوابش چند برابر همان عبادت میشود. بنابراین ملاک این است که من کار خداپسند را به نیتی که خداوند امر کرده است، انجام دهم. در این صورت همه عمر انسان میتواند عبادت باشد؛ نفس کشیدنها، لبخندزدنها، خشمکردنها، جهادکردنها، مهربانیکردنها و... از آنجا که همه اینها را به خاطر خدا انجام میدهد،حتی وقتی دست بر سر طفل یتیمی میکشد، برایش به تعداد موهایی که از زیر دستش عبور میکند، عبادت مینویسند.
گفتیم که گاهی کمیتها نیز در عبادات دخالت دارد. کمیتها از دو جهت قابل ملاحظه است؛ گاهی توجه به کمیتها از آن جهت اهمیت پیدا میکند که اگر رعایت این کمیت نشود، کار مهمتری زمین میماند؛ اگرچه آنکار خودبهخود کار صحیح و خوبی است. برای مثال برای ما کاری مهمتر از درس خواندن نیست، اما اگر کسی همه 24ساعت شبانهروز را فقط درس بخواند و به دنبال تهیه غذا و خوردن آن نرود، خیلی زود بیمار میشود و دیگر درس نیز نمیتواند بخواند. بنابراین اندازهای را باید رعایت کرد و رعایت این کمیت ضرورت دارد.
گاهی کمیت از جهت دیگری باید لحاظ شود. عموم مردم اینگونهاند که وقتی از نعمتهای خدا بهرهمند میشوند، شیطان آنها را فریب میدهد و آنها را به امری نامطلوب و حتی گناه مبتلا میکند. فردی را فرض کنید که ابتدا با نیت خوب به دنبال ثروت میرود؛ برای مثال میخواهد به فقرا کمک کند، بناهای عام المنفعه ایجاد کند، به جبهه کمک کند و...؛ روشن است که این نیت عبادت است. اما بسیار اتفاق میافتد که وقتی انسان به دنبال ثروت میرود، فریب میخورد و مثلا میبیند بد نیست که دلار را چهار هزار تومان بخرد و پانزده هزار تومان بفروشد. کمکم تمام شبانهروز و خواب و بیداریاش صرف این میشود که چه کنم پول بیشتری به دست بیاورم، و کمکم عبادتها و انجام وظایف شرعی فردی و اجتماعی را فراموش میکند.
بیشتر ما انسانها اینگونه هستیم که وقتی در کاری افراط کردیم، به آفت بدتری مبتلا میشویم. گاهی عبادت زیاد باعث میشود که انسان مغرور شود و شیطان فریبش بدهد و بگوید ما هم چیزی شدهایم! مردم نماز واجبشان را نمیخوانند، اما من حتی نماز نافلهام نیز ترک نمیشود؛ فردا نماز جعفرمان هم ترک نمیشود! زیارت عاشورایمان هم ترک نمیشود! کمکم انسان به خودش مغرور میشود و این غرورش باعث میشود که همه عبادتهایش حبط بشود.
گاهی خداوند وقتی بعضی از بندگانش در معرض چنین آفتی قرار میگیرند، برایشان وسیلهای فراهم میکند که آن عبادت ترک شود تا به غرور مبتلا نشوند. روایت است که گاهی خداوند فرد را از نافله شب محروم میکند تا مبتلا به حزن شود و ثوابی که از آن حزن میبرد بیش از ثوابی است که از خواندن نماز شب میبرد؛ زیرا این خواب، از غرور و تکبر او جلوگیری میکند. کسانی که مهار خود را دست خدا دادهاند و گفتهاند: خدایا! تو ما را مدیریت کن! خداوند میداند در هر جا چگونه با آنها معامله کند. اما خداوند به کسانی که میگویند: من دلم این طور میخواهد! میگوید: بسمالله! این خواسته دلت! هر چه میخواهی با آن رفتار کن، ببین به کجا میرسی! اگر انسان اختیار خودش را به دست خدا بدهد و بگوید: هر چه تو صلاح بدانی همان را میخواهم: اگر غنا صلاح ماست، غنا! اگر فقر صلاح ماست، فقر! آنچه دوست داری و آنچه صلاح من است به من بده! خداوند نیز او را مدیریت میکند و به هنگام آنچه برای او نافعتر است، برایش فراهم میکند.
برای او هیچ کاری سخت نیست. اگر کارهای میلیاردها انسان را دانه دانه مدیریت کند، هیچ خسته نمیشود، وقت هم کم نمیآورد. البته او خواسته است که اختیاری باشد، ولی این هم اختیاری است که ما از او این کار را بخواهیم. آن اندازهای که با اختیار سازگار باشد، جزو هدف آفرینش است. انسان هنگامی به هدف خلقتش میرسد که با اختیار خودش و با وجود انگیزههای متضاد، راه خدا را انتخاب کند و از هوای نفسانیاش چشمپوشی کند. این ملاک برتری انسان بر موجودات دیگر و حتی ملائکه است. ملائکه انگیزه گناه ندارند. آنها برای اطاعت خلق شدهاند و همین کار را هم میکنند. موجودات شریفی نیز هستند، اما خلیفه الله نیستند. این امتیاز برای انسان قرار داده شده است، اگر با انتخاب خودش این مسیر را انتخاب کند، روی هواهای نفسانی و کششهای شیطانی پا بگذارد و فقط آنچه خدا دوست دارد، انجام دهد. نتیجه اینکه ما باید در نعمتهای خدا نیز کمیت مطلوب را لحاظ کنیم؛ پرخوری نکنیم، زیاد حرف نزنیم؛ حتی بعضی از عبادتها را بیش از اندازهای که دستور دادهاند، انجام ندهیم. در کتاب کافی بابی به عنوان «باب الاقتصاد فی العباده» وجود دارد که به معنای میانهروی در عبادت است.
گرچه رعایت کمیتی خاص ضروری است، ولی مهمتر از کمیت، رعایت کیفیت است، اینکه انسان عمل را با چه نیت و قصدی انجام بدهد و چه مقدار از آن برای خداست؟ البته همین «برای خدا بودن» نیز دارای مراتبی است و برای اولیای خدا مفاهیم دیگری دارد. گفتهاند: یکی از اولیای خدا وصیت کرده بود که به اندازه تمام عمرش نمازهای واجبی که همه را درست خوانده بود، همه را استیجار کنند. یکی از نزدیکان ایشان گفته بود که ایشان نگران این بود که این عبادتها را برای لذتش انجام داده باشد؛ از بس از نماز خواندن لذت میبرده، به ذهنش آمده بود که نکند این حالت مخالف اخلاص باشد!
مرحوم آیتالله بهجت نقل میفرمودند که مرحوم آقاشیخ محمدحسین اصفهانی بعد از آنکه همه روزه زیارت عاشورا و نماز جعفر میخواند، شبهنگام وقتی سر بر بالش میگذاشت، بالش زیر سرش از اشک چشمانش خیس میشد! حال ما نمیدانیم که آن گریه برای چه بود؛ آیا فقط برای خوف از عذاب بود یا گریه شوق بود، یا گریهای بود که ما اصلا نمیدانم یعنی چه؟! اصلا نالیدن نزد معشوق، خود بالاترین لذت است.
روزی وسیع نعمت خداست؛ وقتی انسان نعمت خدا را استفاده کند، انگیزه شکر پیدا میکند و خودش عبادت دیگری میشود، اما توجه داشته باشیم که گاهی نعمت زیاد باعث سرمستی انسان میشود و او را غافل میکند، لذا به خداوند عرض میکند: وَلَا تَقتِنِّی بِالبَطَرِ؛ «بطر» به معنای سرمستی است، و اینکه انسان مشغول و غافل شود. حضرت از خداوند میخواهد که نعمتت را بر من زیاد کن، اما نه به صورتی که به سرمستی و غفلت مبتلا شوم. وَأَعِزَّنِی وَلَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْكِبْرِ؛ به من عزت بده که در میان مردم ذلیل و خوار نباشم، اما اینگونه نباشد که مبتلا به تکبر شوم! این نعمت را به من بده، اما نه به صورت مطلق، بلکه به اندازهای که مرا به آفت تکبر مبتلا نکند.
عَبِّدْنِی لَكَ وَلَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ؛ «عبّدنی» را دو نوع تفسیر کردهاند؛ یا به معنای «اجعلنی عبداً لک» است، یا به این معناست که مرا خاضع و متواضع قرار ده! اصل ماده «عبد» در لغت عربی به معنای خاکسار شدن، زیر پا ماندن و بیقیمت شدن است. به عبد نیز از این جهت عبد میگویند که در این مقام برمیآید که برای خودش ارزشی قائل نباشد و همه چیزش را در راه دیگری بدهد. در این صورت به خودش عبد و به عملش عبادت میگویند. بنابر تفسیر اول، عَبِّدْنِی لَكَ به این معناست که کاری کن که تمام زندگیام بندگی برای تو باشد، و طبق تفسیر دوم به این معناست که مرا خاضع و خاشع قرار ده! سپس میگوید: وَلَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ؛ اینگونه نباشد که بهرهمند شدن از این نعمت بزرگ، باعث شود که من به خودم ببالم. شرط اینکه این عبادت اثر خودش را ببخشد، این است که انسان خودش را هیچ نبیند؛ مثل ذرهای که زیر پا مالیده میشود، خاکسار باشد.
بدان! اگر چیزی برای خودت احساس کردی، همین جا شیطان افسارت را به دست گرفته است. باید از خداوند خواست که هم توفیق عبادت بدهد و هم طوری نباشد که مبتلا به عجب شویم. باید همیشه بیچارگی و پستی خودمان را بدانیم! اگر این معنا را نمیتوانیم درست درک کنیم، یادمان بیاید که از چه آفریده شدهایم! ما چه بودهایم؟ یک قطره آب متعفن نجس! هر چه داریم خداوند اضافه کرده است. این دیگر به خود بالیدن ندارد. اگر انسان آغاز خودش را فراموش نکند مبتلا به کبر نمیشود. امیرمؤمنانعلیهالسلام میفرماید: مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ؟ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِیفَةٌ؛[2] موجودی که ابتدایش قطره آب گندیده و پایانش مرداری گندیده است که اگر زیر خاکش نکنند، بوی گندش اطرافیان را ناراحت میکند! ای انسان! تو این هستی! برای چه به خودت میبالی؟! ما چنینیم، ولی شیطان یاد گرفته است که چگونه آدمیزاد را فریب دهد و او را به عبادتش مغرور کند، و از راه همین عبادت او را جهنمی کند.
وَأَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَى یَدِیَ الْخَیْرَ وَلَا تَمْحَقْهُ بِالْمَنِّ، خدایا! کاری کن که وسیله خیری برای همه بندگانت شوم، اما همین نیز ممکن است موجب فساد آدمیزاد شود و آن وقتی است که به روی طرف مقابل بیاورد و منت بگذارد. لاَ تُبْطِلُواْ صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالأذَى؛[3] منتگذاشتن ثواب عبادت را از بین میبرد. وَهَبْ لِی مَعَالِیَ الْأَخْلَاقِ، وَاعْصِمْنِی مِنَ الْفَخْرِ؛ پرارزشترین اخلاق را به من مرحمت کن! عالیترین اخلاقها را به من بده! اما مرا از افتخار کردن نیز حفظ کن! پیش خودم نگویم: ماییم که چنین کرامتها و عبادتهایی داریم! ماییم که حسن خلق داریم و به مردم بخشش، احسان و خدمت میکنیم!
وفقنالله و ایاکم ان شاءالله.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/08/30، مطابق با سیزدهم صفر1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(7)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَلَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا، وَلَا تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا
در جلسه گذشته در شرح فرازهای دعای مکارم الاخلاق این پرسش را مطرح کردیم که چگونه ممکن است انسان از یکسو همه اوقاتش صرف عبادت شود و در عین حال به دنبال نیازهای زندگی خود باشد. در پاسخ گفتیم که در اینجا مقصود از کلمه عبادت یک معنای اعم است و اختصاص به عبادت اصطلاحی ندارد. توضیح آن که ما در فقه بخشی به نام باب العبادات داریم که درباره چیزهایی مثل نماز، روزه، حج و... است که بدون قصد قربت انجام نمیگیرد. بخش دیگر فقه احکام معاملات است که بدون قصد قربت نیز انجام میگیرد. طبق این اصطلاح «عبادت» شامل مسایلی مثل طلب روزی که قوام آنها به قصد قربت نیست، نمیشود. ولی عبادت به معنای عامتری نیز به کار میرود و شامل هر چیزی میشود که به عنوان اطاعت و بندگی خدا انجام میگیرد. طبق این کاربرد، پیگیری امور دنیا و چیزهای دیگری که به اصطلاح خاص عبادت نیست، با اینکه تمام عمر انسان صرف عبادت بشود، منافات ندارد؛ همینکه انسان همیشه به فکر این باشد که خداوند چه دوست دارد و آن را انجام دهد، عبادت است. این همان چیزی است که برای آن خلق شده است. انسان برای این خلق شده است که اظهار بندگی کند و بگوید: خدایا چون تو این کار را دوست داری، من به خاطر رضای تو این کار را انجام میدهم. به طور کلی هر چه به عنوان تقرب به خدا انجام میگیرد، عبادت است.
سؤال دیگر این استکه چگونه درخواست نعمتهای این دنیا از خدا، با اینکه انسان فقط در صدد بندگی خدا باشد میسازد؟ آیا خواستن روزی فراوان، همسر خوب، اولاد صالح، و عزت، با بندگی خدا سازگار است یا نیست؟ اگر نیست، چگونه بسیاری از مضامین دعاها و مناجاتهای ما درباره همین چیزهاست؟ بسیاری از دعاهای همین صحیفه سجادیه درباره همین امور دنیاست، و در قرآن نیز به ما امر شده است که هرچه میخواهیم از خدا بخواهیم؛ وَاسْأَلُواْ اللّهَ مِن فَضْلِهِ.[1] در روایات آمده است که حتی نمک آشتان را نیز از خدا بخواهید! این مسئله چگونه با اینکه انسان فقط تقرب به خدا را بخواهد، سازگار است؟
در پاسخ باید گفت: ما انسانها بهگونهای آفریده شدهایم که سر تا پایمان نیاز است؛ از هوایی که تنفس میکنیم تا سایر چیزهایی که عمرمان را برای به دست آوردن آنها صرف میکنیم همه نیاز است. انسان میتواند همه اینها را فقط با اتکا به اراده، قدرت و تلاش خودش دنبال کند، اما دین گفته است شما که معتقد به خدا هستید، از خداوند بخواهید نیازهایتان را برطرف سازد. همه این عالم نظامی است که او برقرار کرده، و خواستههایتان نیز به اراده او تحقق پیدا میکند. اگر انسان از ابتدا خود به دنبال تأمین نیازهای مادی خودش برود، اشکالی ندارد؛ و اگر این کار را طبق دستور الهی انجام دهد و این کار با تکالیف واجب متعینی که دارد، تزاحم نداشته باشد کار حرامی نیز انجام نداده است. اما روش دیگر این است که انسان ضمن آن که برای رسیدن به این خواستهها تلاش میکند، از ابتدا توجهاش به خدا باشد و از او بخواهد که به آسانی این نیازها برطرف شود.
در بعضی از کلمات انبیا و اولیا و تربیت شدگان این مکتب، به مراتبی بسیار بالاتر از آنچه گفته شد، اشاره شده است. کسانی بودهاند که ته دلشان این بوده است که خدایا ما غیر از رضای تو هیچ چیز دیگری نمیخواهیم؛ اگر رضای تو در این باشد که در جهنم بسوزیم ما هم نیز همان را میخواهیم! در برخی از دعاهای مأثور نیز چنین مضامینی یافت میشود؛ إِلَهِی ... لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقْطَعَ إِرْباً إِرْباً وَ أُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَیّ![2] حالا این چیزها که مشکلات دنیاست؛اگر رضای تو در این باشد که من کشته و تکه تکه شوم، و اگر رضای تو در این باشد که مرا به سختترین بلاها و شکنجهها بکشند، من رضای تو را ترجیح میدهم.
اگر در مضامین بیانات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین دقت کنیم، با نکتههایی روبهرو میشویم که بیانگر وجود مراتب در این مقامات است. در بعضی از مضامین دعاها آمده است که خدایا من این نعمتهای تو را میخواهم تا مزه نعمت تو را بچشم و انگیزه شکر پیدا کنم! میخواهم سالم باشم، تا مزه این نعمت تو را بچشم و در مقام شکر آن برآیم. پس چیزی که اصالتا مطلوب است، شکر توست، ولی از آنجا که شکر کردن هنگامی برای آدمیزاد پیدا میشود، که از نعمتی استفاده کند، از تو میخواهم که آن نعمت را به من بدهی! در این مقام استفاده از نعمت مطلوب بالعرض است، یعنی مقدمه است برای اینکه انگیزه شکر پیدا شود؛ هدف اصلی شکر خداست. مراتب بالاتری نیز وجود دارد که گاهی به صورت حال برای برخی از بندگان خدا و به صورت مقام برای برخی دیگر پیش میآید که کأنه خودشان را فراموش کردهاند، مثل اینکه اصلا خودی در میان نیست!
نتیجه اینکه، میشود انسان نعمتهای دنیا را بخواهد و از آنها استفاده نیز بکند، و منافاتی نیز با این نداشته باشد که تمام عمرش صرف عبادت شود؛ زیرا آنها را میخواهد تا زمینه عبادت شوند. این مسئله برای بسیاری از نعمتهایی که برای زندگی انسان ضرورت دارد، قابل فهم است. انسان باید غذایی بخورد تا انرژی داشته باشد و بتواند نماز بخواند. اگر ما این قدر قدرت نداشته باشم که از جایمان بلند شویم، چگونه نماز بخوانیم؟ همچنین اگر انسان برای شرکت در میدان جهاد تمرین نکند و ورزش نکرده و آموزش ندیده باشد، نمیتواند در جهاد شرکت کند. این موارد روشن است؛ اما چنانکه خواندیم، در فرازهای قبلی همین دعای مکارم الاخلاق حضرت عزت را نیز در کنار چیزهای دیگر از خداوند درخواست کرده است! چه ضرورتی دارد که انسان بخواهد در جامعه عزیز باشد؟! درست است که عزت نعمت خداست، اما چرا در کنار توفیق عبادت و روزی حلال، عزت را از خدا درخواست کنیم؟! آیا این به این معناست که این مسایل در عرض هم برای ما مطلوب است و نوعی شرک در مطلوبیت است، یا این طور نیست و ممکن است بعضی از بندگان خدا باشند که این مسایل موجب شرکشان نباشد؟!
در بعضی از کلمات بزرگان آمده است که اصلا هیچکدام از عبادتهایی که ما انجام میدهیم، عبادت نیست و خداوند آنها را تفضلا قبول میکند. عبادتهای خوب ما برای ترس از جهنم یا برای رسیدن به نعمتهای بهشتی است؛ بنابراین در واقع مطلوب و معبود ما همان نعمتهای بهشتی است. اگر اینها نبود اصلا عبادت نمیکردیم. وقتی من برای اینکه به جهنم نروم، نماز میخوانم به این معناست که اگر خداوند جهنم را نیافریده بود، یا ضمانت کرده بود که تو را به جهنم نمیبرم، نماز نمیخواندم. به نظرم میآید که حضرت امام (ره) در کتاب چهل حدیث خود فرمودهاند که بندگان خالص خدا توجهی به جهنم و بهشت ندارند. اینها خدا را از آن جهت عبادت میکنند که خداست. مؤید این مطلب حدیثی است که همه ما بارها خوانده و شنیدهایم که امیرالمؤمنینصلواتاللهعلیه میفرمود: الهی مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَلَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ وَلَكِنْ رَأَیْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ؛[3]من برای ترس از جهنم عبادت نمیکنم؛ برای رسیدن به ثوابهای بهشت نیز عبادت نمیکنم؛ تو را باید عبادت کرد! تو را عبادت نکنم، چه کنم؟! گاهی انسان در مقابل کمال برجستهای آن چنان خضوع میکند که اصلا همه چیز را فراموش میکند؛ فقط میخواهد که در مقابل این کمال خضوع کند و به خاک بیفتد و هیچ چیز دیگری هم از او نمیخواهد. در روایات متعددی این مضمون آمده است که بعضی از بندگان خدا این طور عبادت میکنند؛ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ وَهِیَ أَفْضَلُ الْعِبَادَة؛[4]این بردگان هستند که از ترس کتک اطاعت مولا میکنند. برخی برای طمع در نعمتهای بهشتی عبادت میکنند. عبادت میکنند که آن جا مزد بگیرند؛ این کاسبی است. ولی برخی به انگیزه شکر عبادت میکنند. در روایتی آمده است؛ ولکنّی اعبده حباً له.
اکنون این پرسش مطرح میشود که کسانی که چنین چیزهایی را درک کرده باشند، آیا ممکن است که از خدا بخواهند که خدایا به ما ثروت، فرزند صالح، یا همسر زیبا بده؟! آیا کسانیکه حتی عبادتشان نیز برای ترس از جهنم یا طمع در بهشت نیست، چنین چیزهایی را از خدا میخواهند؟ کسانیکه به بهشت نیز اعتنایی ندارند برای چه ثروت بخواهند؟ آیا جا دارد که چنین کسانی چنین چیزهایی را از خدا بخواهند؟
در پاسخ باید گفت که شاید چنین درخواستهایی از چنین کسانی نیز بیجا نباشد؛ زیرا ایشان میدانند که خداوند انسان را در این عالم با این شرایط خاص آفریده است. انسان در این دنیا به تدریج رشد میکند؛ از نطفهای به علقه، از علقه به مضغه و سپس به صورت طفلی متولد میشود، کمکم رشد میکند و فهم بیشتری پیدا میکند تا به رشد کامل انسانی برسد. خداوند برای این مسیر شرایط و اسبابی قرار داده است و انسانها باید کمکم با اراده خودشان تا هر جایی همتشان باشد و هر قدر خدا به آنها توفیق دهد، قدم به قدم پیش روند. در این مسیر انسان متوجه می شود که بعضی چیزها مزاحمت ایجاد میکند؛ برای مثال من در شبانهروز به مقداری غذا نیاز دارم تا دستکم بتوانم بلند شوم و نمازم را بخوانم. این غذا ممکن است با کار سادهای فراهم شود. مثلا درآمدی داشته باشم از راه فعالیتی که یک ساعت وقت بگیرد؛ ولی کسانی هستند که شبانهروزشان باید صرف شود تا همین نیازهای روزمرهشان تأمین شود. حتی گاهی شبانهروز زحمت میکشند ولی هشتشان گرو نهشان است. از سویی گاهی خدا ممکن است همین نیازها را به وسیلهای برطرف کند که حتی به همان یک ساعت کار هم احتیاج نداشته باشد. مثل اینکه انسان ارثیهای داشته باشد و آن را اجاره داده و نیازش رفع شود و عمرش را صرف تحصیل، عبادت، جهاد، خدمت به خلق و... کند.
آیا جا ندارد انسان از خدا بخواهد که او را بینیاز کند و احتیاج نداشته باشد که هشت ساعت کار کند تا نیازهای ضروری زندگیاش را تأمین کند؟ این همان کسی است که عبادت را برای بهشت انجام نمیدهد اما برای اینکه آن مقصودش که حب و رضایت خداست، تحقق پیدا کند، میخواهد کار بهتری انجام دهد؛ کاری که خداوند بیشتر دوست دارد. از اینرو از خدا میخواهد که این گرفتاریهای دنیایش را کم کند، روزیاش را وسیع گرداند تا مجبور نباشد برای لقمه نانی این قدر وقت بگذارد. البته چنین کسی فکر این نیست که ثروت کلانی بیاندوزد و اندوختههایی در بانکهای خارجی داشته باشد. از خدا آن اندازه میخواهد که کفاف نیازهای زندگیاش از راه حلال کمزحمت و یا حتی بیزحمت تأمین شود. این خواسته هیچ اشکالی ندارد و هیچ منافاتی نیز ندارد با اینکه عبادتش فقط برای محبت خداست. او میخواهد وقت بیشتری صرف عبادت کند. میخواهد در نماز توجهاش به این نباشد که وقت فلان قسطم رسیده است، یا چگونه فلان چکام را پاس کنم. از اینرو میگوید: خدایا! مرا بینیاز کن!
بنابراین ممکن است که انسان در کنار خواستههای بسیار عالی که مخصوص اولیای خداست، چنین خواستهها و دعاهایی نیز داشته باشد. یکی دیگر از دلایل مطلوبیت چنین درخواستهایی نیز این است که خداوند خود دعا کردن را دوست دارد؛ یکی از چیزهایی که خدا دوست دارد این است که بندهاش دعا کند و دستش پیش او دراز باشد،چون کمال بنده در این است.
هر کس باید دل، معرفت و نیت خودش را بکاود و ببیند دلیل کاری که میکند چیست؟ آیا اگر ترس جهنم نبود، گناهان را ترک میکرد؟ آیا اگر امید به بهشت و لذتهای بهشت نبود، نیمهشب برای خواندن نماز شب بلند میشد؟ سعی کنیم کمی تکان بخوریم، کمی معرفتمان را بیشتر کنیم، ایمانمان را قویتر کنیم، نیتمان را خالصتر کنیم و هر چه بیشتر با قرآن و کلمات اهلبیتعلیهمالسلام انس داشته باشیم. اگر این دعاها نبود ما اصلا به فکر این مسایل نمیافتادیم. همین توفیق صحبت از این مطالب به برکت این دعا از صحیفه سجادیه است که به عنوان ارثی از امام زینالعابدینصلواتاللهعلیه به شیعیانشان رسیده است. چهبسا اگر نبود ما در عمرمان یادمان نبود که چنین مسایلی نیز وجود دارد. من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق؛ هر چه از نعمتهایی که از اهلبیت به ما رسیده، بیشتر قدردانی کنیم، شکر خدا را بیشتر کردهایم؛ زیرا این نعمت خداست که به دست آنها به ما رسیده است. آنها واسطه در ایصال هستند و به همین دلیل هر چه بیشتر صلوات بفرستیم، خداوند بیشتر دوست دارد.
یکی از خواستههایی که در فراز قبل خواندیم این بود که مرا در جامعه عزیز کن! این خواسته فی حد نفسه خواسته مطلوبی است. نعمت خداست و اگر انسان آن را از خدا بخواهد، هیچ اشکالی ندارد. همچنین این درخواست، با داشتن برخی از نیتها عبادت نیز میشود.
در جلسه گذشته گفتیم که حضرت در کنار نعمتهایی که از خداوند خواستهاند، درخواستکردهند که مرا به آفتهایش مبتلا نکن! خدایا به من غنا، ثروت و رفاه زندگی بده، اما مبتلا به سرمستی و غرور نکن! حضرت این درخواستها را با هم ضمیمه کردهاند که ما متوجه باشیم که این طور نیست که وقتی چیزی نعمت شد، در هر حالی، به هر صورتی و به هر اندازهای از آن استفاده کنیم به نفع ماست. خداوندآن را نعمت آفریده است، اما گاهی ما سوءاستفاده میکنیم و حدودش را رعایت نمیکنیم. أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ؛[5] گاهی انسان خودش نعمتهای خدا را تبدیل به نقمت میکند. برای اینکه اینگونه نشود، یکی از جهات این است که حد و مرزش را در نظر بگیریم. این است که حضرت دعا میکند که به من ثروت بده، اما به اندازهای که سرمست نعمتهای دنیا نشوم؛ به من عزت بده، اما نه آنچنان که مبتلا به عجب شوم؛ حتی فضائل اخلاقی به من بده، اما نه آن چنانکه پیش خودم افتخار کنم و مایه فخری برای من شود، زیرا این حالت همه فضایل اخلاقی را خراب میکند.
در جلسه گذشته همچنین اشاره کردیم که گاهی حدی از نعمتهای خدا مطلوب است، و همانگونه که محرومیت از آن بلایی برای انسان است، افراط آن نیز ممکن است موجب بلا، ضعف یا رذیلتی شود. حضرت مثل اینکه نسبت به این مسئله یک اهتمام خاصی داشتهاند و در فراز بعد باز مصداق آن را دوباره ذکر میکنند؛ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَلَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا؛ وقتی خداوند به انسان عزت میدهد؛ برای مثال وقتی از خانه بیرون میآید دیگران به او سلام میکنند و دستش را میبوسند، کمکم شیطان او را وسوسه میکند که دیگر ما چیزی هستیم! مردم را ببین که چه قدر به ما احترام میکنند! پیداست که ما چیزی هستیم! در این شرایط شیطان انسان را به عجب، غرور، افتخار و سایر رذائل نفسانی از جمله خودپسندی، خودبزرگبینی و فخرفروشی به دیگران مبتلا میکند. باید مواظب باشیم و بدانیم که حتی در خواستن نعمتها نیز باید حد و مرزی را در نظر بگیریم. امام سجادعلیهالسلام عرض میکند: خدایا! اینکه من گفتم به من عزت بده؛ به هر اندازهای مرا پیش مردم عزیز کردی، من را پیش خودم ذلیل کن! هر درجهای هر مرتبهای از عزت در بین مردم به من دادی، کاری کن که من خودم پیش خودم خوار باشم! این داروی آن وسوسه شیطان و رذیلتی است که میتواند انسان به آن مبتلا شود.
اکنون این سؤال مطرح میشود که مگر میشود که خداوند به انسان عزت بدهد ولی او پیش خودش ذلیل بشود؟ بله! این کار شدنی است؛ اگر انسان به گذشته و آینده خودش بیاندیشد میفهمد که چه قدر پست است. گناهان، لغزشها و بیشرمیهایی که در مقابل خدا از او سرزده است. گاهی کاری کرده است که انسان در مقابل یک کودک خجالت میکشد آن را انجام بدهد، اما در مقابل خداوند انجام داده است. این خیلی بیشرمی است. معنایش این است که انسان برای خدا به اندازه یک کودک نیز ارزش قائل نیست. هر چه انسان درباره این مسایل بیندیشد خودش را بیشتر پیش خودش پست میکند. میگوید: من موجودی هستم که اگر خدا مرا رها کند، مبتلا به گناهان پستی میشوم که هر کس بفهمد مرا طرد میکند. حتی برای کسانی که هیچ گناهی نیز مرتکب نشدهاند نیز راههایی وجود دارد برای اینکه انسان خودش را پست ببیند.
ترک گناه محال نیست، و این مسئله مخصوص چهارده معصوم نیست. چهارده معصوم کسانی هستند که خدا عصمتشان را ضمانت کرده است، وگرنه ممکن است بندگانی باشند که در عمرشان گناه نکرده باشند. داستان مرحوم سیدرضی و سید مرتضی در اینباره شنیدنی است. سیدرضی و سید مرتضی دو برادر هستند که هر دو از افتخارات عالم تشیع هستند. نقل شده است که روزی این دو برادر درهنگام نماز در یک مکان بودند و درباره اینکه کدام امام و کدام مأموم باشند، بحث میکردند. مرحوم سید مرتضی به برادر خود گفت: کسی که از اول تکلیف تا به حال گناه نکرده است، خوب است پیشنماز باشد. ولی سیدرضی در پاسخ ایشان گفت: خوب است کسی که قصد گناه نیز نکرده است، امام باشد! به حسب این نقل میخواست به برادر خود بفهماند که من نه تنها عمل گناه انجام ندادهام، بلکه هیچ وقت قصد انجام گناه نیز نکردهام. روشن است که اینگونه افراد جزو چهارده معصوم نیستند، اما خداوند چنین بندههایی نیز دارد.
در روایات اشاره شده است که اگر میخواهید از افتخار کردن، عجب، و خودپسندی به دور باشید، فکر کنید که در ابتدا چه بودهاید، بعد چه خواهید شد، و الان چه هستید؛ مَا لِابْنِ آدَمَ وَالْعُجْبَ وَأَوَّلُهُ نُطْفَةٌ مَذِرَةٌ وَآخِرُهُ جِیفَةٌ قَذِرَةٌ وَهُوَ بَیْنَ ذَلِكَ یَحْمِلُ الْعَذَرَة؛[6] ای انسان! تو یک قطره آب گندیده نجس بودی که اگر دست کسی به تو می خورد، باید دستش را میشست! وقتی که از دنیا رفتی نیز اگر زیر خاک دفنت نکنند، گندیده میشوی و بوی تعفنات دیگران را ناراحت میکند. این هم آخر توست! میخواهی بدانی الان چه هستی؟ شکمت را باز کن و ببین در آن چیست؟ چه چیزی را حمل کردهای؟ چیزی جز نجاست در شکمت نیست. چقدر زشت است که فردی در ظرفی نجاست متعفنی بریزد و آن را به مجلسی ببرد! همه ما این هستیم! درون همه ما نجاست است. این چه افتخاری است! البته خدا به ما افتخار و عزت داده است و توهین کردن به مؤمن را حرام کرده است؛ اینها همه لطف اوست، اما تکوینا ما این هستیم. برای اینکه آدم مبتلا به این فخر نشود، باید کمی درباره این مسایل فکر کند تا در مقابل عزتی که خدا در جامعه به او میدهد پیش خودش ذلیل باشد. اگر خداوند عزتی داده است باید شکر خدا را به جا آورد و از آن در راه بندگی استفاده کرد، اما نباید خودمان را فراموش کنیم که ذاتا موجود پستی هستیم و آن چه خدا به ما داده است همه نعمتهای اوست.
وفقنالله وایاکم ان شاءالله.
[1]. نساء، 32.
[2]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج74، ص27.
[3]. نهج الحق و كشف الصدق، ص248.
[4]. تحف العقول، النص، ص246.
[5]. ابراهیم، 28.
[6]. عیون الحكم و المواعظ (للیثی)، ص479.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/09/07، مطابق با بیستم ربیعالاول 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَمَتِّعْنِی بِهُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ، وَطَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا، وَنِیَّةِ رُشْدٍ لَا أَشُكُّ فِیهَا
در این فراز از دعای مکارم الاخلاق، امام سجادعلیهالسلام بعد از صلوات بر محمد و آل محمد، سه چیز را از خداوند درخواست میکند؛ وَمَتِّعْنِی بِهُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ؛ در بیشتر نسخهها این فراز به همین صورتی که خواندیم، آمده است، ولی در برخی از نسخهها، «بهَدیٍ صالح» آمده است که هر کدام از جهتی اولویت دارد. متّعنی بهُدًی صالح؛ یعنی مرا از هدایت شایستهای که در پی جایگزینی برای آن نباشم بهرهمند کن! اما متعنی بهَدیٍ صالحٍ؛ یعنی مرا از روشی عملی که از آن تجاوز نکنم و از آن به طرف به روش دیگری نروم بهره مند ساز. از جهتی وصف «صالح» با «هَدی» مناسبتر است؛ زیرا رفتار است که گاهی درباره آن میگوییم شایسته است و گاهی میگوییم ناشایسته است. به عبارت دیگر اگر روش و منشی که در انسان ادامه دارد شایسته باشد درباره آن میگوییم: هَدیٍ صالح، اما اگر ناشایست باشد درباره آن میگوییم هَدیٍ غیر صالح.
اما هُدًی به معنای هدایت است و هدایت، صالح و غیر صالح ندارد. هدایت این است که انسان به مطلوب و سعادت برسد و غیر صالح درباره آن معنا ندارد؛ البته عبارت هُدًی صالح نیز قابل توجیه است و آن در جایی است که هدایت را به معنای عام لغویاش بگیریم. هدایت در اصل معنای لغوی به معنای این است که راه را به کسی نشان بدهند. اگر این راه، راه درستی باشد و انسان را به هدفی مطلوب برساند، این هدایت، هدایتی شایسته است، اما اگر راه نادرستی را به کسی نشان بدهند که او را به مقصد نادرست و ناروایی میرساند، هدایتی ناشایست است. در قرآن نیز هدایت در مورد راه غلط به کار رفته است؛ آنجا که میفرماید: كُتِبَ عَلَیْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ یُضِلُّهُ وَیَهْدِیهِ إِلَى عَذَابِ السَّعِیرِ؛[1] این بر شیطان حتم شد که هر کس او را سرپرست خودش قرار دهد و دنبالهروی او را انتخاب کند، او را گمراه سازد و به عذاب فروزان هدایت کند. بنابراین عبارت بهُدی صالح نیز غلط نیست و میتوان آن را معنا کرد.
حضرت در فراز دوم و سوم عرضه میدارد: وَطَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا، وَنِیَّةِ رُشْدٍ لَا أَشُكُّ فِیهَا؛ از خدا میخواهند که ایشان را از راه عملی که راه صحیحی باشد و از آن منحرف نشوند، بهرهمند سازد، و در فراز سوم بهرهمندی از نیتی خالص و پاک که در آن تردیدی پیدا نکنند را میطلبند.
همانگونه که ملاحظه میکنید حضرت در دو فراز اول «هدایت» و «طریقه حق» را از خداوند خواستهاند. برای بیان چرایی این درخواست ذکر یک مقدمه لازم است. در جلسات گذشته گفتیم که انسان موجودی است که باید سعادت خود را با رفتارهای اختیاری خودش بسازد، و اساس همه احکام عقلی و شرعی و باید و نبایدهای آن بر پایه اختیار و توانایی انسان بر انتخاب استوار است. هر کار اختیاری از دو عنصر اصلی شناخت و انگیزه بهره میگیرد. هر کدام از این دو نباشد فعل اختیاری انجام نمیشود. انسان ابتدا باید بشناسد و بداند دارد چه میکند. انتخاب در جایی است که انسان نسبت به گزینههای پیش رو شناخت داشته باشد. بنابراین عنصر اصلی شناخت است و باید انسان بداند تا انتخاب کند، اما بسیار اتفاق میافتد که ما خوبی چیزهایی را میدانیم، اما هیچ انگیزهای نداریم که آنها را انجام دهیم، از اینرو نسبت به آنها اقدام نمیکنیم. برای اینکه ما از کاری صرف نظر کنیم یا کاری را انتخاب کنیم غیر از دانستن، به انگیزه نیز نیازمندیم. این انگیزه به نحوی به نفع و ضرری که آن کار برای انسان دارد، برمیگردد؛ اینکه انسان از چیزی خوشش میآید، از آن لذت میبرد یا در آینده برای او منافع یا ثواب ابدی را به دنبال دارد.
برخی از کارها جزئی است، مثل اینکه من برای اینکه این لیوان آب را بردارم و بخورم باید بدانم این آب چه فایدهای دارد، و همچنین تشنه باشم تا برای استفاده از آن انگیزه پیدا کنم؛ اما دستیابی به برخی اهداف نیازمند برنامهریزی طولانی است و انسان باید زندگیاش را بدهد، تا به آن برسد؛ اینکه من چه کاره شوم، در جوانیام چه کنم، در پیری چه کنم و.... گاهی انسان برای یک عمر میخواهد انتخاب کند و گاهی راهی که امروز انتخاب میکند، یک عمر انسان را سعادتمند میکند و گاهی هم عکس آن است و انسان یک قدم که از آن طرف در مسیری برمیدارد تا ابد بدبخت میشود.
شناختهای انسان به دو بخش اصلی تقسیم میشوند؛ شناختهای راهبردی و شناختهای کاربردی. شناختهای راهبردی شناختهای کلی هستند؛ اینکه من در زندگی دنبال چه چیزی بروم، هدف کلیام چه باشد و چه مسیر کلی را برای رسیدن به این هدف انتخاب کنم. اما شناختهای کاربردی مربوط به بعد از انتخاب هدف است؛ اینکه اکنون من چه کنم، فردا چه کنم و چگونه برنامهریزیهایی جزیی انجام دهم تا به آن هدف برسم و... بنابراین ما نیازمند دو نوع شناخت هستیم بهعلاوه عاملی که ما را به کار وادار و انگیزهای در ما ایجاد کند. در تعبیرات شرعی و دینی از انگیزه تعبیر به نیت میشود؛ اینکه ما برای چه این کار را میکنیم و چه نیتی از انجام آن داریم.
نتیجه اینکه ما برای اینکه کار اختیاری صحیحی انجام دهیم که ما را به سعادت ابدی منتهی کند، نیازمند شناخت راهبردی، شناخت کاربردی و انگیزه هستیم. شناخت راهبری؛ یعنی اینکه اصلا ببینیم چه هدف و چه راههای کلی را باید انتخاب کنیم. همچنین ببینیم آن راه کلی چه اقتضائاتی برای امروز و فردای ما دارد. معمولا هدایت درباره این راه کلی به کار میرود. هدایتیافته، یعنی کسی که گمراه نیست، میداند کجا میخواهد برود و چه هدفی را دنبال میکند. پس از آنکه انسان از گمراهی در آمد و راه صحیح و هدفی را انتخاب کرد، باید ببیند که امروز باید چه کنم و چه برنامهای را اجرا کنم. برنامههای کاربردی؛ یعنی شناختهای خاص و شناختهای جزیی.
با توجه به این نکات میتوان گفت که این سه جمله از دعای مکارم الاخلاق ناظر به این سه رکن است. ابتدا از خدا میخواهد که به من هدایت شایستهای بده! یعنی مرا به طرف هدف شایستهای هدایت کن؛ هدف ارزشمندی که زندگیام را برای آن قرار دهم. همه ما هدفهایی در زندگی داریم، اما گاهی اصلا هدف واحدی نداریم. گاهی نیز هدفمان آگاهانه نیست و همانند هدفهای حیوانی است؛ دنبال لذتمان هستیم و کاری میکنیم که خوشمان بیاید، از درد و رنج فرار کنیم و دنبال لذت و خوشی باشیم. این نوع از انسانها در واقع در مرحله حیوانیت هستند. همه حیوانها اینگونهاند. هنگامی کار، رفتار و زندگی انسان، انسانی است که که هدفی عاقلانه و آگاهانه انتخاب کند. اوائل سن تکلیف یا قبل از آن انسان بیندیشد که این عمر و نعمتهایی که بناست خدا به ما بدهد را باید برای چه به کار بگیریم؟! بالاخره تا زنده هستیم، خداوند نعمتهایی به ما میدهد؛ مانند هوایی که تنفس میکنیم، خورشیدی که از نورش استفاده میکنیم، غذایی که تناول میکنیم، همسری که انتخاب میکنیم، فرزندی که خداوند به ما میدهد، گاهی درسی میخوانیم، گاهی تجارتی میکنیم و... اگر برای همه اینها یک هدف نهایی متعالی در نظر گرفتیم، و گفتیم همه این کارها را برای رسیدن به آن هدف عالی انجام میدهیم، این همان هدف صالح و ارزشمند است. در فرهنگ دینی این هدف متناسب با فهم افراد، قرب خدا، نعمت ابدی یا خلود در بهشت نامیده میشود. بندگان شایسته خدا وقتی همه عمرشان را صرف این هدف میکنند در نهایت به آن می رسند و دیگر همیشه با آن خواهند بود؛ خالدین فیها ابدا. انسان در زندگی صبح تا شب تلاش میکند، غصه میخورد، زحمت میکشد، گرسنگی و تشنگی میکشد، گاهی جنگ، گاهی صلح، گاهی بیماری و بیمارستان و جراحی، انواع و اقسام مشکلاتی که در زندگی وجود دارد را تحمل میکند تا چه بشود؟ وقتی تحمل همه اینها ارزشمند میشود که ما به نعمتی برسیم که دیگر تمام ناشدنی است؛ همان نعمتی که همه انبیا و ادیان الهی ما را به سوی آن دعوت کردهاند و در تعبیر زیبایی که مراتب مختلف آن نعمت را برساند شایع شده است و ما در فرهنگمان به آن قرب خدا میگوییم. این همان هدایت به یک هدف نهایی برای زندگی است که همه چیزهای دیگر باید در آن قالب بگنجد.
وقتی انسان در سن چهارده-پانزده سالگی فکر میکند که من موجودی مکلف هستم و باید زندگی خودم را بسازم، این پرسش برایش مطرح میشود که باید دنبال چه بروم؟ آیا باید دنبال ثروت، همسر خوب، فرزند و احترام دیگران باشم، یا مسئله فراتر از اینهاست و باید هدف دیگری انتخاب کنم؟ اینها اهداف شایستهای نیست و گذراست. این اهداف با مرگ تمام میشود. اگر هدف ما چیزی بود که تازه بعد از مرگ شروع میشود، هدف صالحی انتخاب کردهایم. این هدف هُدًی صالح است؛ انسان هدف شایستهای را شناخته و به طرف آن هدایت شده است و آن را دنبال میکند.
پس از شناخت این هدف، انسان به دنبال این است که بداند هر روز چه کار کند که به آن هدف برسد و هر روز نیز به راهنمایی خاص احتیاج دارد. در این مرحله نیز اختلافات زیادی در میان مردم هست، و ادیان، مذاهب و گرایشهای مختلفی وجود دارد. انسان به دنبال راهی است که مطمئن باشد او را به آن هدف میرساند. فراز دوم برای تأمین این نیاز است؛ طَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا.
ولی با دانستن و شناختن اینها کار تمام نمیشود؛ افراد بسیاری هستند که اینها را خوب میشناختند و عمل نکردند و گاهی آگاهانه بر ضد این راه قدم برداشتند. نمونههای این افراد را در دین خودمان زیاد سراغ داریم و در زمان خودمان هم میتوانیم پیدا کنیم. آنچه باعث این مسئله میشود، نبود انگیزه برای عمل است. وقتی انگیزه اقدام نداشته باشیم، بلکه انگیزه ما راحتی باشد، به دنبال عمل نمیرویم. اگر انگیزه عمل به آن شناختها ضمیمه شد، سعادت متولد میشود، اما اگر ضمیمه نشد، سعادتی در کار نخواهد بود.یکی از بزرگترین عالمان عالم، ابلیس است. اگر هیچ چیزی جز تجربههای دهها هزار سالهاش نبود، کافی بود که بزرگترین عالِم عالَم شود. با اینکه او قبل از خلقت انسان نیز خیلی چیزها را میدانست، ولی این دانستن هیچ فایدهای برایش ندارد. خداوند خطاب به او میفرماید: وَإِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ إِلَى یَوْمِ الدِّینِ.[2] بنابراین ما به عنصر سوم نیز احتیاج داریم و آن این است که انگیزه پیدا کنیم؛ البته خداوند زمینه این انگیزه را در فطرت همه ما قرار داده است و باید با آن شناختها تعامل کند. ابتدا انگیزه به شناخت کمک میکند و شناخت بیشتر میشود، سپس شناخت بیشتر به انگیزه کمک میکند و آن را قویتر میسازد و همین طور به صورت زیگزاگ پیش میرود تا انسان به جایی برسد که راه صحیح روشنی را پیدا کند و با جدیت دنبال کند.
حتی برخی چیزهایی که انسان در داشتن آن با حیوان شریک است، نیز زمینه انگیزه ما میشود. هر حیوانی از برخی از چیزها خوشش میآید و به دنبال آن میرود. ما انسانها نیز از اینکه حقیقتی را بفهمیم، خوشمان میآید. حتی کودکان دو سه ساله دنبال دانستن هستند و مدام درباره چیزهای مختلف سؤال میکنند. این حالت نشانگر آن است که خوششان میآید که بدانند، و وقتی ندانند یا به آنها بگویند که به تو مربوط نیست، ناراحت میشوند. این انگیزه فطری در همه ما وجود دارد که میخواهیم حقایق را بدانیم، اما انگیزههای دیگری نیز داریم که مانع پیگیری این انگیزه میشود.
اولیای دین به ما یاد میدهند که در ضروریترین چیزهایتان نیز نگاهتان ابتدا به خدا و لطف او باشد؛ ابتدا از او بخواهید و سپس در سایه توفیق او به دنبال فراهم کردن مقدمات بروید و آن را به دست بیاورید. حضرت در این سه جمله از خداوند میخواهد که این سه نیاز مهم او را فراهم سازد، اما برای هر یک از این نیازها قیدی میآورد؛ هُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ، وَطَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا، وَنِیَّةِ رُشْدٍ لَا أَشُكُّ فِیهَا. آوردن این قیود به خاطر خطر بزرگی است که انسان در معرض آن است و مصادیق فراوانی در زندگی دارد.
افراد بسیاری هستند که هدف زندگی را شناختهاند، راه صحیح را نیز یاد گرفتهاند و انگیزه برای پیمودن آن راه پیدا کردهاند، اما در نیمه راه از ادامه مسیر باز ماندهاند. کمی که راه را پیمودند، هنگامی که با سختیها روبهرو شدند و دیدند که این کار زحمت دارد، منصرف شدند یا برایشان وسوسههایی پیدا شد و در اینکه راهشان درست است شک کردند، یا انگیزههای دیگری نیز ضمیمه انگیزه اصلی شد و با آن تضاد پیدا کرد. استقامت مسئله مهمی است که قرآن بهخصوص روی آن تکیه میکند؛ إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا.[3] قدم اولی که ما باید به سوی سعادتمان برداریم، شناختن این حقیقت است که خدا رب همه هستی است و اختیار عالم به دست اوست. اما با این شناخت مسئله تمام نمیشود.
در متون دینی ما از کسی یاد شده است که شش هزار سال خدا را عبادت کرده است و سپس برگشته است. امیرمؤمنانعلیهالسلام میفرماید که شیطان قبل از خلق آدم شش هزار سال عبادت خدا کرده بود. سپس میفرماید: اینکه میگویم شش هزار سال، شما درست متوجه نمیشوید که این چقدر است؛ آیا از سالهای دنیوی است که 360روز است و شما میشناسید یا سالی است که هر روزش برابر با هزار سال است![4] شاید این تعبیر حضرت اشاره به این نکته باشد که خیال نکنید این ششهزار سال از این شش هزار سالهای عادی بود، بلکه هر روز آن معادل هزار سال دنیا بود! در طول این مدت جناب ابلیس مشغول عبادت بود. آن قدر عبادت کرد که ملائکه میگفتند: این نیز ملکی است که از ما قویتر و جدیتر است. بعد از همه اینها خداوند او را امتحان کرد و به او فرمود: در مقابل این مخلوق من (حضرت آدم علیهالسلام) خضوع کن، او را قبله خودت قرار بده، و در مقابل او به خاک بیفت! شیطان گفت: من برای این؟! خداوند فرمود: بله! شیطان گفت: مرا از این تکلیف معاف کن، هر عبادت دیگری بگویی انجام میدهم! عبادتی میکنم که هیچ کس نکرده باشد! خطاب رسید: اگر مرا عبادت میکنی، آنگونه که من میگویم عبادت کن! اما شیطان گفت: این کار را نمیکنم؛ قَالَ لَمْ أَكُن لِّأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ؛[5] من برای این موجودی که از گِلی بدبو آفریدهای، سجده کنم؟! من چنین کاری نمیکنم! امتحانی بود که تمام شد و ابلیس در آن رفوزه شد.
این خطر برای هر مکلف دیگری نیز وجود دارد. این است که اولیای خدا هر چه مقامشان عالیتر میشد، نگرانیشان از عاقبت امرشان بیشتر میشد؛ نکند بعد از همه اینها ما منحرف شویم و فریب شیطان را بخوریم! نکند پست، مقام، پول، زن، یا فرزندی ما را فریب بدهد و مسیر را عوض کنیم! این است که حضرت به دنبال هر یک از این سه دعا، خواستهای برای ادامه و استقامت در آن مطرح میسازد؛ هُدًى صَالِحٍ لَا أَسْتَبْدِلُ بِهِ؛ هدایتی که من به دنبال جایگزین برای آن نباشم و بدانم که این هست و جز این نیست. وَطَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا؛راه صحیح به من نشان بده، اما راهی که از آن تجاوز نکنم و منحرف نشوم.
وَنِیَّةِ رُشْدٍ لَا أَشُكُّ فِیهَا؛ بسیار اتفاق افتاده است که کسانی با نیت خیر و برای ثواب آخرت وارد کاری شدهاند، هیچ قصد دیگری هم نداشتهاند، ریا و تظاهری نیز در کار نبوده است، اما کمکم چیزهای دیگر هم وارد شده است. مثلا در جلسه وارد میشود و مردم به خاطر بزرگواری خودشان به او احترام میکنند. کمکم از اینکه دیگران به او احترام بگذارند و دستش را ببوسند، خوشش میآید. دفعه بعد کمی خودش را بیشتر میگیرد و میگوید: بالاخره من یک چیزی هستم که دیگران به من احترام میگذارند و اگر به او احترام نگذارند ناراحت میشود. گاهی کسی میآید و ابتدا با هزار التماس و خواهش هدیهای به او میدهد، اما وقتی هدیه را باز میکند، میبیند گرفتن هدیه نیز بد نیست و کاری میکند که دفعه بعد این هدیه بیشتر شود. شیطان آرام آرام انسان را میکشاند و یک وقت چشم باز میکند و میبیند دین و مذهبش پول، دنیا، مقام و شهوت شده است، و هر گناهی میکند توجیهی برای آن دارد.
وَطَرِیقَةِ حَقٍّ لَا أَزِیغُ عَنْهَا؛ هیچ انحرافی پیدا نکنم، نسبت به راه حق زاویه باز نکنم؛ اینکه بگویم این گناه اینجا یا امروز عیب ندارد، این انحراف، چیزی نیست، موجب گمراهی من میشود. وقتی زاویه باز شد، ابتدا یک درجه است، اما زمانی به 180درجه میرسد و اینگونه به پیش میرود. ما باید همیشه خیر خود و دوام و استقامت آن را از خدا بخواهیم. در آیه پانزده از سوره هود خداوند خطاب به پیامبر میفرماید: فَلِذَلِكَ فَادْعُ وَاسْتَقِمْ؛ تو به سوی خدا دعوت کن و استقامت داشته باش! در روایاتی نقل شده است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود: سوره هود مرا پیر کرد. از ایشان پرسیدند: این سوره چه خصوصیتی داشت که شما را پیر کرد؟ حضرت پاسخ دادند: لمکان هذه الآیة، فَلِذَلِكَ فَادْعُ وَاسْتَقِمْ؛ به خاطر این کلمه استقم پیر شدم. وقتی حضرت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله اینگونه میفرماید، تکلیف ما روشن است که چقدر باید از عاقبتمان نگران باشیم.
پروردگارا تو را به همه دوستان و عزیزانت قسم میدهیم ما را به راه خیر هدایت فرما! در پیمودن راهی که تو میپسندی با استقامت قرار ده! ما را از همه همه لغزشها و انحرافات مصونیت بخش! عاقبتمان را ختم به خیر بفرما!
[1]. حج، 4.
[2]. حجر، 35.
[3]. فصلت، 30.
[4]. َ وَكَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلَافِ سَنَةٍ لَا یُدْرَى أَ مِنْ سِنِی الدُّنْیَا أَمْ مِنْ سِنِی الْآخِرَةِ (نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص288(.
[5]. حجر، 33.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/08/14، مطابق با بیستوهفتم 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
امام سجادعلیهالسلام در فراز دیگری از دعای مکارم الاخلاق از خدای متعال درخواست میکند: وَعَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ، فَإِذَا كَانَ عُمُرِي مَرْتَعاً لِلشَّيْطَانِ فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ؛ مادامی که عمر من صرف طاعت و بندگی تو میشود، آنرا به من مرحمت و عمرم را طولانی کن! اما اگر عمر من چراگاه شیطان شود، قبل از اینکه مورد خشم و غضب تو قرار گیرم، جان من را بگیر!
لوازم طبیعی حیات
هر موجود زندهای (که در اصطلاح به آن حیوان گفته میشود)، لوازمی طبیعی و فطری دارد. این لوازم تقریبا بین همه موجودات زنده مشترک است؛ اول اینکه از وجود خودشان آگاه هستند و خودشان را درک میکنند. البته درک مراتبی دارد؛ مرتبه پایین آن در همه حیوانات این است که میفهمند وجود دارند، و مراتب عالیهاش برای اولیای خداست که درباره آن گفته میشود: من عرف نفسه عرف ربه. به هر حال اصل این درک در همه موجودات زنده ذی شعور وجود دارد، و به دنبال این درک، زندگی خودشان را دوست میدارند و میخواهند که زنده باشند. این خواست، خواستی طبیعی است و نمیتوان موجود زندهای را یافت که بخواهد بمیرد. موجود زنده باید تلاش کند و حیاتش را ادامه دهد. حتی حشرات نیز تا آخرین لحظه تلاش میکنند که یک لحظه دیگر زنده باشند.
به عبارت دیگر، همه موجودات زنده دارای شعور از خودشان آگاهند. پس از این آگاهی، خودشان را دوست میدارند، و لازمه این دوستداشتن این است که حیاتشان را دوست میدارند. یکی از شعاعهای دوست داشتن حیات، این است که لذتهای خودشان را نیز دوست دارند و دلشان میخواهد که خوش باشند. موجود زندهای یافت نمیشود که به طور طبیعی و بدون هیچ دلیلی، سختی و درد را برای خودش بخواهد. چنین چیزی یافت نمیشود و خداوند آن را قرار نداده است. هر موجود زندهای دلش میخواهد زنده باشد و خوش بگذراند، و متقابلا از درد، ناراحتی، بیماری، سختی و گرفتاری بدش میآید و از آنها پرهیز میکند. حتی اگر گرفتار این مسایل شود، میکوشد که خودش را نجات دهد.
تنوع، مراتب، و تزاحم خواستها
برخی از لذتها بین موجودات زنده مادی مشترک است؛ همه به غذا احتیاج دارند و از غذا لذت میبرند، مایه حیاتشان است، معمولا همه آنها نوعی لذت جنسی دارند. این خواستها تقریبا بین همه موجودات زنده مشترک است، اما کمیت، کیفیت و انواع لذتها و همچنین انواع دردها، ناراحتیها و غصههایشان با هم متفاوت است. در خواستهای دیگرشان کمابیش اختلافاتی بین موجودات وجود دارد؛ مانند اینکه انواع لذتها چیست، هر موجودی دنبال چه نوع لذتی است، چه دردها و مصیبتهایی برای هر موجود وجود دارد،کدام درد برای کدام موجود سختتر است و بیشتر از آن فرار میکند. به تعبیری دیگر، درک همه موجودات زنده نسبت به لذتها یکسان نیست؛ درکی که پرنده از پرواز دارد، شیر بیشه از پرواز ندارد. فکر نمیکنم هیچگاه شیر بخواهد مثل عقاب پرواز کند؛ شیر خواستهها و لذتهای دیگری دارد و به دنبال آنهاست. این مطلب بسیار روشنی است و فکر نمیکنم هیچ کس در آن تردیدی داشته باشد.
البته ممکن است این سؤال به ذهن برخی بیاید که در منطق خواندهایم که جنس حیوان «جسم نامی» و فصل ممیز حیوان «متحرک بالاراده» است، به این معنا که رشد و تولید مثلْ جنس مشترک حیوان با نباتات است، و امتیاز حیوان در حرکت ارادی است. ولی باید توجه داشت که این یک فصل منطقی است؛ درحالی که فصل حقیقی جزو حقیقت حیوان است و قابل انفکاک از آن نیست، و حرکت بالاراده و رشد و مانند آنها آثار آن فصل حقیقیاند.
گفتیم که حب ذات، حب حیات، حب لذت و امثال آن از لوازم حیات انسان هستند و برای او مطلوبیت فطری دارند؛ ولی گاهی این خواستهها در عمل با هم تزاحم پیدا میکند. گاهی ممکن است اتفاق بیفتد که انسان با اینکه خیلی دوست دارد که بیشتر زنده باشد، اما مطمئن است که هر چه زنده باشد در سختترین شرایط خواهد بود، برای مثال میداند که هر چه زنده بماند گرفتار درد، غصه و نگرانیها و فشارهای مختلف روحی و روانی بیشتری میشود. در اینجا بین اینکه حیات را مقدم بدارد و بکوشد که بیشتر زنده باشد یا سعی کند که زودتر از این غمها خلاص شود، تزاحم پیش میآید.
عمل یا عکسالعمل؟
یکی از ویژگیهای انسان این است که ممکن است چیزهایی به طور طبیعی برایش پیش بیاید، اما بعد با فکر و تأمل با آن مقابله کند. گاهی انسان در مقابل حوادثی که اتفاق میافتد، انعکاساتی از خود بروز میدهد، اما بعد درباره لزوم ادامه یا ترک آن حرکت، و خوبی یا بدی آن عمل فکر کند. در زیستشناسی به این حرکات حرکتهای انعکاسی میگویند؛ برای مثال اگر دست ما به شیء داغی بخورد، فورا دستمان را عقب میکشیم و این حرکت در ابتدا اصلا نیازمند فکر و تأمل نیست. در حالات روحی نیز مراتبی وجود دارد. گاهی امر سختی برای انسان پیش میآید. اصل پیدایش این سختی و عکسالعمل انعکاسی در مقابل آن طبیعی است و مؤمن و کافر در درجات مختلف ایمان برایشان این مسئله پیش میآید؛ اما در ادامه، حفظ و تقویت یا تضعیف آن بستگی به فکر و توجهات دیگر دارد.
هر کس با صحنهای روبهرو شود که در آن به کسی ظلم بیحدی میکنند ناراحت میشود. انسان وقتی این صحنهها را میبیند به طور طبیعی ناراحت میشود، چه بسا اشک بریزد، بلرزد و اوقاتش تلخ شود. اما ممکن است تحمل این سختی در صحنه جهاد باشد، و شخص توجه کند که درست است که این فرد در این صحنه سختی بسیاری دیده است، اما برای صبر در این سختیها ثواب عظیمی میبرد. این توجه باعث میشود که آرامش پیدا کند. پس از آنکه توجه پیدا میکند که ممکن است این سختیها ثواب ابدی داشته باشد، میگوید: خوش به حالش! ای کاش من هم جای او بودم! نتیجه اینکه یکی از ویژگیهای انسان که به واسطه زندگی او در این عالم مادی برایش به وجود آمده، این است که گاهی برایش حالاتی طبیعی پیش میآید که از نظر اخلاقی نمیتوان آنها را خوب یا بد دانست؛ زیرا این حالات به صورت طبیعی پیش میآید و خوب و بد اخلاقی درباره کارهای اختیاری است.
آرزوی غیرارادی مرگ!
گاهی برای آدمیزاد حالتی پیش میآید و در آن حال آن قدر به او به خاطر سختی بدنی، سختی روحی یا فشار اجتماعی سخت میگذرد که میگوید: ای کاش مرده بودم، یا ای کاش من همین الان بمیرم! این آرزو به صورت یک حال غیرارادی، امری طبیعی است و نمیشود درباره آن گفت که خیلی بد و زشت است یا نشانه ضعف ایمان است. این حالت شبیه همان حالت انعکاسی است. اما در ادامه، مؤمن میتواند عکسالعمل خود را به سمت موازین عقلی و شرعی ببرد؛ فکر کند که در مقابل آن، چه کار میتواند بکند؛ به آن راضی باشد یا نباشد، و آن را چگونه تقویت، جبران یا علاج کند.
اصل این حالت حتی گاهی برای اولیای خدا نیز پیش میآید. برای نمونه داستان حضرت مریمصلواتاللهعلیها را به خاطر بیاورید؛ هنگامیکه خداوند حضرت عیسیعلینبیناوآلهوعلیهالسلام را به ایشان مرحمت فرمود! ایشان وقتی احساس درد زایمان کرد، از مردم کنارهگیری کرد و زیر درخت خرمایی رفت. خیلی نگران بود. از یک سو فشار درد زایمان که درد بسیار سختی است، و از سوی دیگر نگران بود که جواب مردم را چه بدهد! مردم میگویند: تو که شوهر نکردهای، بچه را از کجا آوردهای؟! حالت بسیار سختی بود. گفت: يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا[1]. حضرت مریم در میان زنان عالم از نظر مقام و مرتبه ایمان و معرفت نمونه است؛ اما آن قدر به او سخت گذشت که بیاختیار گفت: يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا؛ ای کاش مرده بودم و مردم مرا فراموش کرده بودند و هیچ کس یادش نبود که مریمی هم وجود دارد! همان وقت ملائکه به او بشارت دادند که خدا فرزند بسیار مبارکی به تو داده است و نگران نباش! یعنی وضع حمل کردی و خدا حضرت عیسی را به شما مرحمت کرد؛ این بود که آرام شد.
این حالت، یک حالت طبیعی غیراختیاری است؛ وقتی فشارها یکجا به انسان حمله کنند و فشار بیاورند، یک لحظه بیاختیار حالتی برای انسان پیدا میشود و ممکن است چیزی هم بگوید که فی حد نفسه سخن متینی نباشد. این مقتضای آن حال است و برای اولیای خدا و حتی انبیا نیز گاهی در حالاتی چنین چیزهایی اتفاق افتاده است. حضرت مریم با اینکه در میان زنان عالم کم نظیر است و معلوم نیست که کسی غیر از حضرت زهراسلاماللهعلیها بالاتر از ایشان باشد، در آن حال مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد! روشن است که زندگی برای ایشان مطلوب بود، ولی تحمل آن درد و فشار و آن تهمتی که به او زده میشد، آن قدر سنگین بود که اصلا زندگی این دنیا را برایش بیارزش میساخت و حاضر بود که بمیرد و آن را درک نکند.
درخواست عاقلانه مرگ!
اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا یک انسان عاقل در حالت عادی هم میشود از خداوند طلب مرگ کند؟ آیا میشود حالتی پیش بیاید که این خواسته عقلپسند و خداپسند باشد؟ از این فراز از دعای مکارم الاخلاق استفاده میشود که ممکن است چنین فرضی برای انسان پیش بیاید. برای مثال اگر اطلاع پیدا کند (مثل این که از جایی به او الهام شود یا کشف کند) که از این به بعد، هر چه زنده بماند به گناه خواهد گذشت؛ یا حتی اگر چنین علمی هم برایش پیدا نشد، میتواند به صورت فرض مطرح کند و بگوید: خدایا اگر قرار است من زنده بمانم و عمرم چراگاه شیطان شود، پیشاپیش از تو می خواهم که مرگ من را برسانی!
وَعَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ؛ تا وقتی به من عمر بده، که من در راه اطاعت تو باشم. فَإِذَا كَانَ عُمُرِي مَرْتَعاً لِلشَّيْطَانِ فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ قَبْلَ أَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ إِلَيَّ، أَوْ يَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَيَّ؛ اما اگر عمر من چراگاه شیطان شد (چیزی که تو دوست نداری)، مرگم را برسان. یک مقایسه است؛ فرض کنید من بتوانم صد سال عمر کنم و در همه آن نیز خوش بگذرانم؛ غذای خوب میخورم، از مناظر زیبا لذت میبرم، در جامعه مردم به من احترام میگذارند و کسی به من اهانت نمیکند؛ اما اگر خدا از من راضی نباشد و دنبالهاش عذاب ابدی باشد، روشن است که زنده نماندنم بهتر است. اگر غذای خوب میخورم و از خوردنش لذت میبرم، اما غذای حرامی است و باید عذابش را بکشم؛ بین مردم احترام دارم، اما احترامی که به شیطانها و شیطانزادهها میکنند، به این دلیل که شیاطین به امثال خودشان احترام میگذارند و چون جامعه فاسدی است و من از جنس خودشان هستم، به من هم احترام میکنند! در این صورت عمر من چراگاه شیاطین شده است، و عاقلانه است که از خداوند درخواست کنم که اگر چنین فرضی محقق شد، من دیگر این حیات را نمیخواهم و پیشاپیش از تو درخواست میکنم که در یک چنین حالی، مرگ مرا برسانی!
رجحان مرگ بر عذاب ابدی
گفتیم لازمه وجود هر انسان ذی شعوری این است که خودش را دوست دارد، و میخواهد همیشه زنده باشد؛ اما در این جا بین محبتی که نسبت به حیات این دنیا دارد با ثواب و لذتی که در آخرت به او داده میشود، تعارض پیدا میشود، و وقتی مؤمن این دو را با هم مقایسه میکند، میبیند این زندگی به آن محرومیت نمیارزد. ما انسانها بین امور دنیوی نیز چنین مقایسهای را انجام میدهیم. فرض کنید اگر عاقلی بنشیند و بگوید: اگر من امروز از این ماده مخدر استفاده کنم، فردا مبتلا میشوم، زن و بچهام بیچاره میشوند، زندانی میشوم، گدا میشوم و باید دزدی کنم تا مواد بخرم. اگر کسی عاقلانه فکر کند، هیچ وقت لذت کشیدن ماده مخدر را بر این پیامدهای ذلتبار ترجیح نمیدهد. یا اگر بدانیم به دنبال لذت ناشی از ارضای یکی از خواستههای طبیعیمان، دردهایی شدید و طولانی خواهد بود، هیچگاه به دنبال آن لذت نمیرویم. ممکن است شخص ساعتی خوش بگذراند، اما اگر بداند که بعد از آن آبروریزی است، به او حد میزنند، مدتی باید زندان برود و آبرویاش در جامعه ریخته میشود، وقتی عاقل همه اینها را حساب میکند، آن لذت را ترجیح نمیدهد.
در اینجا هم وقتی انسان عمر کوتاه دنیا را با زندگی جاودانهاش در آخرت مقایسه میکند، میگوید: حتی اگر صد سال هم به من خوش بگذرد، نسبتی با زندگی بینهایت ندارد، و اگر عمر من مرتع شیطان شد، چنین عمری را نمیخواهم، زیرا لازمه این لذت، بلاهای بینهایت است. این را از روی عقل میگوید؛ میبیند که این کار به معنای جمع بین لذت محدود با درد و شکنجه نامحدود است، و هیچ عاقلی این زندگی را ترجیح نمیدهد. نتیجه اینکه چنین درخواست مرگی عاقلانه و حکیمانه است؛ البته به شرط اینکه انسان درست دو طرف را بسنجد. حضرت از خدا میخواهد که اگر عمر من چراگاه شیطان شد، دیگر این عمر فایدهای ندارد؛ لازمه این عمر حشر با شیطان است و عذاب ابدی.
ارزش عمر انسان
نسبت دنیا با آخرت از نسبت یک با میلیون هم کمتر است. درست است که میگوییم صد سال زندگی؛ اما این صد سال، یک میلیونیم زندگی بینهایت هم نیست. زندگی در دنیا وقتی میارزد که عمر انسان در همان راهی صرف شود که برایش آفریده شده است. خداوند انسان را خلق کرد که بالاترین و ارزشمندترین رحمتها را به او بدهد، و راه کسب این رحمت نیز این است که انسان با اختیار خودش کسب لیاقت کند. کسب لیاقت نیز با اطاعت خداست. انسان برای این خلق شده است که از رحمتی استفاده کند که ملائکه هم نمیتوانند آن را درک کنند. این رحمت وقتی پیدا میشود که انسان صلاحیت، لیاقت و ظرفیت درک چنان رحمتی را پیدا کند. انسان این ظرفیت را باید با اختیار خودش کسب کند. اصلا ویژگی ذاتی این رحمت، اختیاری بودن است. اگر اختیاری نباشد، اصلا آن لذت را ندارد.
معنای وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ،[2] این است. خداوند که نیازی به عبادت ما ندارد. او ما را خلق کرده است تا ما لیاقت آن رحمت ممتاز را پیدا کنیم، و آن رحمت باید از مسیر اختیار خودمان باشد. برای اینکه ما ظرفیت آن رحمت را پیدا کنیم، باید مسیر اختیارمان مطابق با امر و نهی الهی باشد. امر و نهی الهی نیز برای همین بوده است؛ او به انسان میگوید این کار را بکن و آن کار را نکن، تا انسان لیاقت آن رحمت را پیدا کند؛ نه با عبادت ما چیزی به خدا اضافه میشود، و نه با معصیت ما چیزی از او کم میشود.
بنابراین حضرت عرضه میدارد: عَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ، مسیر حکیمانه و صحیحی است. من در عمرم اگر در مسیر اطاعت باشم و با اختیار خودم، زمینه دریافت رحمت ویژه الهی را فراهم کنم، کاری بسیار ارزشمند انجام دادهام. این هدفی بسیار بلند است و کاری است که از عهده فرشتگان هم برنمیآید. آنها میخواستند خلیفة الله بشوند و به خداوند گفتند: وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ، اما خداوند به آنها فرمود: إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ؛[3] شما سرتان نمیشود. من باید موجود دیگری خلق کنم که خلیفه باشد. شما نمیتوانید بفهمید!
اگر انسان جایگاه خودش در هستی را بفهمد؛ اگر بفهمد که او را کجا قرار دادهاند و برای چه خلقش کردهاند، زندگی را برای رسیدن به این هدف میخواهد. در این صورت اگر دید که از این هدف دور میشود، دیگر زندگی را برای چه میخواهد؟! میبیند که این زندگی به ضررش است، و درست ضد آن چیزی است که برای آن آفریده شده است؛ از اینرو میگوید: فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ؛ قبل از اینکه غضب تو به من برسد و مشمول غضب تو قرار بگیرم، زودتر من را بیمران!
پرودگارا تو را به همه دوستان و عزیزانت قسم میدهیم که ما را در دنیا و آخرت از خشم و غضب خودت مصون بدار، و به همه ما توفیق انجام آنچه ما را به تو نزدیک میکند و به هدف خلقت میرساند مرحمت بفرما!
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/09/21، مطابق چهارم ربیعالثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
بحث ما درباره دعای شریف مکارم الاخلاق است. بیشتر خواستههایی که در این دعا ذکر شده، فضلیتهای اخلاقی بسیار ممتازی است که از آن به مکارم الاخلاق تعبیر میکنند؛ ولی در ضمن این خواستهها، خواستههای دیگری نیز وجود دارد؛ خواستههای انسان نسبت به خودش و خواستههای انسان نسبت به جامعه و دیگران. درباره چرایی وجود این خواستهها در این دعا باید گفت: این خواستهها در واقع نوعی مقدمه برای تحقق اخلاق ممتاز و فضائل متعالی است. برای مثال در بین خواستهها، روزی فراوان درخواست شده است. روشن است که روزی فراوان جزو مکارم الاخلاق نیست، اما روزی راحت و وسیع یکی از زمینههایی است که با داشتن آن، انسان بهتر میتواند اخلاق فاضله را کسب کند؛ به خصوص در سن پیری که انسان نمیتواند کار و فعالیت زیادی داشته باشد. این است که در یکی از مضامین این دعا آمده است که وسعت روزی حلال را در بخش آخر عمر من قرار ده! در بین خواستههای همین دعا آمده است که خدایا مرا در جامعه عزیز قرار ده، عیبهای مرا بپوشان، کسانی دنبال عیبجویی من نباشند و مرا سرزنش نکنند! دلیل آمدن این خواستهها در این دعا این است که همه اینها نعمتهای خداست و فراهم شدن اینها به انسان کمک میکند که راحتتر زندگی کند و به اهدافی که برای آن آفریده شده بهتر برسد. طبعا کسی که چنین راحتیهایی را داشته باشد، امکان تحصیل علم و عبادت برایش بیشتر فراهم خواهد بود.
اللَّهُمَّ لَا تَدَعْ خَصْلَةً تُعَابُ مِنِّي إِلَّا أَصْلَحْتَهَا، وَلَا عَائِبَةً أُوَنَّبُ بِهَا إِلَّا حَسَّنْتَهَا، وَلَا أُكْرُومَةً فِيَّ نَاقِصَةً إِلَّا أَتْمَمْتَهَا؛ در این فراز سه درخواست مطرح شده است و مثل این است که در آن به خداوند عرض میکند که خدایا! بعضی امور در من ممکن است وجود داشته باشد که دیگران آنها را نپسندند و آنها را عیب بشمارند، و این باعث شود که من در نظر دیگران وهن پیدا کنم. ممکن است در من واقعا عیبی وجود داشته باشد که به واسطه آن مورد مذمت مردم واقع شوم. خدایا این عیوبم را تبدیل به حُسن کن! گاهی آن مورد واقعا عیب نیست، چیزی است که اصل آن خوب است، کسی نیز مرا به خاطر داشتن آن مذمت و سرزنش نمیکند، اما ناقص، کم یا ضعیف است. برای مثال تیزبینی، استعداد، قدرت تفکر، استعداد فهم مطالب و تعقل موهبتی الهی است. بنابراین اگر استعداد کسی ضعیف بود، سزاوار سرزنش دیگران نیست؛ زیرا استعدادها مختلف است و یکی ضعیف است و دیگری قوی است، یکی در این کار دارای استعداد قوی است و دیگری در کار دیگری. اصل آن، صفت مطلوب و پسندیدهای است؛ ولی در این فرد ضعیف است. حضرت از خدا میخواهد که حتی این نقصها و ضعفها را نیز کامل کن.
لَا تَدَعْ خَصْلَةً تُعَابُ مِنِّي إِلَّا أَصْلَحْتَهَا؛ اگر امری در من وجود دارد که موجب عیبجویی دیگران میشود، آن را رها نکن، مگر آنکه آن را اصلاح کرده باشی! خدایا! نسبت به عیوب من بیاعتنا نباش و آنها را اصلاح کن! آنها را به خصلتی خوب تبدیل کن! وَلَا عَائِبَةً أُوَنَّبُ بِهَا؛ گاهی اینگونه نیست که صرفا دیگران نمیپسندند و از آن خوششان نمیآید؛ صفتی که من دارم واقعا عیب است و من به واسطه آن مستحق سرزنش و توبیخ هستم. حضرت از خداوند میخواهد که اینها را نیز به حُسن تبدیل کند. وَلَا أُكْرُومَةً فِيَّ نَاقِصَةً؛ گاهی انسان دارای خصلتی خیلی خوب و بزرگوارانه است، ولی ناقص و ضعیف است؛ حضرت از خداوند میخواهد که این را نیز کامل گرداند.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَبْدِلْنِي مِنْ بِغْضَةِ أَهْلِ الشَّنَآنِ الْمَحَبَّةَ، وَمِنْ حَسَدِ أَهْلِ الْبَغْيِ الْمَوَدَّةَ، وَمِنْ ظِنَّةِ أَهْلِ الصَّلَاحِ الثِّقَةَ؛ خواستههایی که در این فراز ذکر شده، چیزهایی است که مربوط به موقعیت اجتماعی انسان است. وقتی انسان در جامعه زندگی میکند، ممکن است خودش عیبی نداشته باشد که از خدا بخواهد آن را برطرف کند. گاهی ممکن است این ویژگی، حُسن انسان و کمال او باشد، اما بالاخره موجب مشکلاتی برای او میشود. برای مثال نعمتی دارد که دیگران به او حسد میبرند و این حسد باعث میشود که او را اذیت کنند و نگذارند پیشرفت کند. گاهی مردم به خاطر اغراض شخصی خودشان با کسی دشمنی میکنند. خواستههایی که در این فراز آمده، درباره رفتارهایی است که دیگران دارند و باعث زحمت انسان در زندگی میشود. این مشکلات چیزهایی است که انسان را سرگرم میکند، درگیر این میشود که چگونه در مقابل آن رفتار کند و چگونه خواستهشان را تأمین کند. این است که حضرت از خداوند میخواهد که خودش کسانی را که به ایشان حسد دارند اصلاح کند و حسدشان را به خوشبینی و محبت تبدیل کند، و کسانیکه سوءظن دارند و بدگمان هستند، بدگمانیشان را به خوشگمانی تبدیل کند.
همانگونه که گفتیم این خواستهها ربطی به مکارم الاخلاق ندارد، اما از آنجا که اینها چیزهایی است که اگر نباشد، انسان توفیق این را پیدا نمیکند که خودسازی کند و فضائل اخلاق را به سرعت به دست بیاورد، در این دعا آمده است. وَأَبْدِلْنِي مِنْ بِغْضَةِ أَهْلِ الشَّنَآنِ الْمَحَبَّةَ؛ آنهایی که اهل دشمنی هستند و نسبت به من کینه دارند، دشمنیشان را تبدیل به محبت کن! وَمِنْ حَسَدِ أَهْلِ الْبَغْيِ الْمَوَدَّةَ؛ آنهایی که اهل کارهای بیجا و تجاوز به حقوق دیگران هستند و نسبت به نعمتی که به من میدهی، حسد میورزند، حسدشان را تبدیل به مودت، دوستی و خوشرفتاری کن! وَمِنْ ظِنَّةِ أَهْلِ الصَّلَاحِ الثِّقَةَ؛ گاهی طرف مقابل انسان بدی نیست، خودش انسان صالحی است، ولی اتفاقا نسبت به من بدبین شده است. کاری کن که این بدبینی تبدیل به خوش بینی و اعتماد شود!
درباره خواسته اخیر این پرسش مطرح میشود که چگونه ممکن است کسی که اهل صلاح است، نسبت به دیگران سوءظن داشته باشد؟ در روایات بسیاری آمده است که چند چیز در مؤمن پیدا نمیشود و یکی از آنها سوءظن نسبت به دیگران است. در ظاهر این معنا با این فراز از دعا نمیسازد. بهترین پاسخی که میتوان به این سؤال داد این است که سوءظنی که بد است و جزو گناهان و حتی گاهی جزو گناهان کبیره شمرده میشود، سوءظن اختیاری است. گاهی انسان کسی را میبیند که مشغول کاری است و یکباره به ذهنش خطور میکند که این کار بدی است. صرف خطور به ذهن، کار اختیاری نیست و نمیتوانیم درباره آن بگویم ثواب یا عقاب دارد. چیزی که گناه است و باید از آن اجتناب کرد، دنبال کردن و حفظ کردن این حالت بدبینی و ترتیب اثر دادن عملی به آن است.
فرض کنید انسان در خیابان میبیند که پیرمردی با خانمی در حال صحبت است. ممکن است به ذهنش بیاید که این فرد قصد سویی دارد، ولی بعد فکر میکند که نباید انسان نسبت به دیگری سوءظن داشته باشد و حتما آن خانم سؤالی کرده است و آن پیرمرد جوابش را داده است یا از ارحامش بوده است و... بالاخره به صورتی توجیه میکند تا از سوءظن در بیاید. در این صورت نه آن حالت سوءظن را ادامه میدهد و نه رفتاری براساس آن انجام میدهد. روشن است که این حالت گناه نیست. اما گاهی انسان این خطور ذهنی را دنبال میکند و رفتاری متناسب با آن انجام میدهد. سوءظنی که از گناهان کبیره است این نوع است. این سوءظن از چیزهایی است که هیچگاه در مؤمن تحقق پیدا نمیکند. بنابراین ممکن است که اهل صلاح به بدگمانی نسبت به کسی مبتلا شوند؛ ولی انسان صالح این بدگمانی را ادامه نمیدهد و سعی میکند آن حالتش را برطرف کند و بهخصوص در عمل به آن ترتیب اثر ندهد.
وَمِنْ عَدَاوَةِ الْأَدْنَيْنَ الْوَلَايَةَ؛ «ادنین» به معنای نزدیکان است. در قرآن برای این معنا واژه «اقربین» به کار میرود، ولی در عبارات مشابه گاهی به جای اقربین واژه ادنین هم به کار رفته است. گاهی ممکن است در اثر عواملی، نزدیکان انسان با او دشمنی پیدا کرده باشند. در اینجا فرض این نیست که نزدیکان انسان افراد صالح و متقی باشند. نزدیکان ممکن است انسانهای خوبی باشند یا انسانهای بدی باشند. ممکن است کسی این اخلاق زشت را نیز داشته باشد که نسبت به دیگران دشمنی بورزد. به هر حال دشمنی نزدیکان برای انسان اسباب زحمت بسیاری میشود. دشمنی کسیکه از انسان دور است، با انسان زیاد ارتباط ندارد و گاهی اتفاق میافتد که با او سر و کار پیدا میکند خیلی مهم نیست، اما اگر نزدیکان انسان و کسانی که بیشتر از همه با انسان معاشرت دارند، نسبت به انسان دشمنی داشته باشند، خیلی زندگی را سخت میکنند. این است که حضرت در این فراز از خداوند میخواهد که اگر از نزدیکان من کسی با من دشمنی دارد، این دشمنیاش را تبدیل به دوستی کن!
وَمِنْ عُقُوقِ ذَوِي الْأَرْحَامِ الْمَبَرَّةَ؛ در مقابل این کیفیت نفسانی که انسان با کسی دوستی یا دشمنی کند، عداوت و محبت را به کار میبرند، و گاهی به جای محبت، در مقام عمل «ولاء» را به کار میبرند. میفرماید: به جای عداوت، ولایت (یعنی ارتباط نزدیک) با من داشته باشند. اهل لغت ولایت را به «اتصال بدون واسطه» تفسیر کردهاند؛ یعنی آن قدر به هم نزدیک باشیم و ارتباط داشته باشیم که چیزی مانع ارتباطمان نشود. اما درباره اینکه کسی رفتار دشمنانه یا بیمهری و بیاعتنایی به کسی کند، واژه «عقوق» را به کار میبرند. «عاقّ والدین» به این معناست که انسان نسبت به پدر و مادر یا پدر و مادر نسبت به فرزند طوری باشند که از آن طرف بدش بیاید و رفتار نامطلوبی داشته باشد؛ بیاعتنایی کند، اخم کند، جواب سخنشرا ندهد، کنارش نباشد، و از او دوری کند. به این حالات «عقوق» میگویند. «الْمَبَرَّةَ» در مقابل عقوق است. حضرت از خداوند میخواهد اگر کسانی از ارحام و خویشان من نسبت به من بیمهری و بیاعتنایی میکنند و رابطهشان را قطع میکنند، تو کاری کن که این رفتار آنها تبدیل به برّ و احسان شود و با من رفتار محبتآمیز و مفیدی داشته باشند.
وَمِنْ خِذْلَانِ الْأَقْرَبِينَ النُّصْرَةَ؛ «خذلان» در مقابل «نصرت» به کار میرود. گاهی خویشان به نفع انسان کاری نمیکنند. حضرت میگوید: بیتفاوتی و بیاعتنایی خویشانم نسبت به من را تبدیل به نصرت و یاریشان گردان!
وَمِنْ حُبِّ الْمُدَارِينَ تَصْحِيحَ الْمِقَةِ؛ کسانی هستند که محبتشان از روی مدارا و از سر ترحم است؛ برای اینکه از ناحیه من به آنها زحمتی نرسد، با من رفتار محبتآمیزی دارند، اما ته دل مرا دوست نمیدارند. محبتی ظاهری در مقام عمل است. حضرت از خداوند میخواهد که کاری کند که این حبشان تبدیل به محبت واقعی شود و او را از ته دل دوست بدارند. وَمِنْ رَدِّ الْمُلَابِسِينَ كَرَمَ الْعِشْرَةِ؛ کسانی هستند که با هم ارتباط داریم ولی آنها ارتباط برقرار نمیکنند و نمیگذارند با هم همکاری کنیم، اینها را معاشرت بزرگوارانه مرحمت کن! وَمِنْ مَرَارَةِ خَوْفِ الظَّالِمِينَ حَلَاوَةَ الْأَمَنَةِ؛ ظالمانی هستند که من نگران آزار و اذیت آنها هستم، کاری کن که من از اذیتهای آنها در امان باشم!
این عالَم، عالَم تزاحمات، تضادها، تغییرات، دگرگونیها و نوسانات است. عالم ملکوت این چنین نیست. آنجا همه چیز ثابت و آرام است و هر کس خوب خلق شده است تا آخر خوب است؛ فرشتگانی که هستند همه اهل عبادت و اهل صفا هستند.[1] اما عالمی که ما در آن زندگی میکنیم، این طور نیست و انواع و اقسام تضادها در آن وجود دارد. در این عالم نعمتها با نقمتها و بلاها، خوبیها با بدیها، و کمبودها با افراطها همراه است. خداوند عالمی را به وجود آورده است که جز خودش کسی نمیتواند جزئیات تضادهای آن را احصا کند.
در جلسات گذشته نیز گفتیم که علت اینکه ما در این عالم خلق شدیم، این است که در هر لحظه سر چند راهیهایی واقع شویم و در هر جا همیشه چند گزینه جلویمان باشد و ما یک طرف را اختیار کنیم؛ خوبی یک طرف، بدی یک طرف، لذتهای جسمانی یک طرف، لذت عقلانی و فکری یک طرف، محبتها یک طرف، دشمنیها یک طرف، در هر لحظهای گزینههای مختلفی است که باید یک طرف را اختیار کنیم. هدف از آفرینش انسان در این عالم این است که خودش مسیر خودش را تعیین کند. اگر اینگونه بود که انسان وقتی یک مسیر را انتخاب میکرد، دیگر نمیتوانست آن را تغییر دهد، کمال اختیار تحقق پیدا نمیکرد. باید شرایط به گونهای باشد که انسان بتواند در یک لحظه تصمیم بگیرد و به طرف عرش برود و در لحظه بعد تصمیم بگیرد و به ته جهنم برود. انسان موجودی است که دائما بین گزینهها و راههای مختلف قرار میگیرد تا یکی از آنها را انتخاب کند. این مسیر انسان است؛ آن قدر میتواند تنزل کند که از هر حیوانی پستتر شود[2] و میتواند به مقامی برسد که فرشتگان الهی خادم او شوند. خداوند فرشتگانی خلق کرده است که کارشان این است که به مؤمنین هنگام ورود به بهشت تبریک میگویند؛ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ.[3]
اگر هدف از خلقت این است که انسان در هر آن بتواند در بین گزینههایی که برایش میسر است، مسیری را که دلش میخواهد انتخاب کند، دائما باید شرایط متغیر باشد. از زمانی که متولد میشود تا وقتی پیر میشود، با انواع و اقسام مسایل روبهرو شود. میبینید که شیرخوارگی تا پیری انسان چقدر با هم تفاوت دارد، محیطهای زندگی چقدر با هم تفاوت میکند، فصول سال و حتی ساعات شبانهروز چقدر با هم تفاوت میکنند. شرایط دائما در حال تغییر است و در هریک از این شرایط وظیفه خاصی را از انسان میخواهند. در این عالم خواهناخواه عواملی مزاحم رفتارهایی میشود که انسان نسبت به انجام آنها تصمیم گرفته است. انسان تصمیم میگیرد کاری را انجام بدهد، ولی این تغیرات و نوسانات مانع او میشوند. او تصمیم خوبی گرفته است، اما مانع پیش میآید و نمیگذارد آن کار را انجام دهد. یا تصمیم بدی گرفته است و عاملی پیدا میشود و راه او را عوض میکند و جلوی ارتکاب گناه را میگیرد. این موانع در عالم فراوان است. اگر انسان کمی چشم باز کند، میبیند که در هر لحظهای انتخابهای مختلف متعددی برای او فراهم میشود.
ما انتخاب کردهایم که راهی را برویم که خدا دوست دارد. این مسیری است که ممکن است شصت-هفتاد سال طول بکشد و هر لحظه ممکن است موانعی پیش بیاید. آیا هیچ راهی وجود دارد که از این موانع کاسته شود؟ بله! کار اختیاری دیگری به انسان پیشنهاد کردهاند که اگر انسان آن را انجام دهد، از این موانع کاسته میشود. آن کار اختیاری دعا و درخواست از خداست. خداوند به خاطر رحمتی که نسبت به بندگان دارد، غیر از اینکه به او قدرت انتخاب صحیح داده است، کمکی هم برای او قرار داده و گفته است اگر از من نیز بخواهید کمکتان میکنم. این دعاهایی که این همه به ما درباره آنها تأکید شده است، وسیلهای برای استفاده از این کمک الهی است.
وقتی انسان دعا میخواند، توجه پیدا میکند که چنین خوبیهایی هست. ما انسانها در بسیاری از اوقات اصلا یادمان نیست که چه خوبیهایی در این عالم وجود دارد. خواندن این دعاها دستکم این فایده را دارد که به یاد انسان بیاید که چنین چیزهایی وجود دارد. وقتی به یادش آمد شاید انگیزه پیدا کند، ولی تنها به این اکتفا نمیشود. این برای خواندن دعاست و «ادعونی» غیر از «قرائة الدعا» است. برای مثال وقتی ما در هنگام تلاوت قرآن میگوییم: رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الآخِرَةِ حَسَنَةً،[4] قصد انشاء نمیکنیم؛ این قرائة القرآن است. اما یک وقت ما این دعا را از قرآن یاد میگیریم و با خواندن آن قصد انشاء میکنیم و آن را از خدا میخواهیم. این دعا کردن است و دعا خواندن نیست. البته همان خواندن نیز فواید بسیاری دارد؛ حتی اگر انسان اصلا معنی آن را هم نفهمد و این کار را به خاطر این انجام دهد که ائمه فرمودهاند، فضلیت است؛ از اینجا شروع میشود. سپس انسان توجه پیدا میکند که چه خوبیهایی وجود دارد. با دیدن چنین واژههایی به یادش میآید که چنین خوبیهایی هست؛ سپس اگر فرصت کرد میاندیشد که در بین خوبیها کدام را انتخاب کند و در هنگام تزاحم کدام بهتر و سازگارتر است؛ تا برسد به جایی که قصد انشاء کند و خود آن را از خدا بخواهد.
خواستنی که با انشاء اظهار میشود نیز مراتب دارد. ما همیشه دعا میکنیم و از خدا میخواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما بدهد. روشن است که دروغ نمیگوییم و با خدا نیز شوخی نمیکنیم، اما در این خواستن خیلی جدی نیستیم. احتمال میدهیم که یکدرهزار مستجاب شود، میگوییم شد شد، نشد نشد؛ دعا میکنیم ببینیم چه میشود. اما گاهی این مراتب بالاتر میرود و تا آن جا میرسد که به نظر میرسد انسان در زندگیاش هیچ خواستهای جز این خواسته را ندارد. این مراتب به معرفت ما بستگی دارد. قدر متیقن ائمه اطهار سلاماللهعلیهماجمعین حالاتی داشتهاند که در آن حال هیچ توجهی به غیر خدا نداشتهاند؛ حتی هنگامیکه اشک از چشمانشان جاری بود و میلرزیدند، همین را چون خدا دوست دارد، میخواستند؛ زیرا خداوند دوست دارد که بندهاش ضعف خودش را درک کند و نمایش دهد. یعنی فقط خداست و عشق به او؛ چیز دیگری نیست.
این یک نوع خواستن است، آن هم یک نوع. شاید بتوان گفت بسیار بعید است که بندهای قصد جدی داشته باشد و چیزی را از خدا بخواهد و خدا به او بگوید: برو نمیدهم! ما هکذا الظن بک! او کسی است که میگوید: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ، بعد هم میگوید: إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ.[5] چنین کسی چگونه وقتی انسان تمام توجهاش را به او معطوف کند و فقط چیز خاصی را مورد توجه قرار دهد و از او بخواهد، به او میگوید: به تو نمیدهم؟! چنین چیزی امکان ندارد.
برخی از ما فقط از ثواب دعاهایی که میخوانیم، بهرهمند میشویم. شب جمعه دعای کمیل را بخوان! صبح جمعه دعای ندبه را بخوان! اما آیا واقعا دلت برای امام زمان تنگ شده است و اشکت برای او جاری میشود؟! آیا وقتی در دعای کمیل میگوییم: فهبنی صبرت علی حر نارک، فکیف اصبر علی فراقک، اصلا معنی آن را تصور میکنیم؟! آیا میاندیشیم فراق در اینجاکه میگوییم: گیرم من بر آتش جهنم صبر کردم، بر فراق تو چگونه صبر کنم؟! یعنی چه؟ بنده که اعتراف میکنم که خیلی بزرگتر از بنده نیز حقیقت این را درست نمیتواند درک کند. علیعلیهالسلام میدانست که این فراق به چه معناست. ولی بالاخره این اندازه را میفهمیم که چنین چیزی هست و این خود خیلی خوب است. کسی که غیر از شکم و شهوت، چیزی دیگری نمیفهمید، با خواندن دعا میفهمد چیزی وجود دارد که تحمل آتش جهنم از آن آسانتر است!
رزقنالله و ایاکم ان شاءالله.
[1]. وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ(صافات، 164)؛ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ(انبیاء، 26) .
[2]. أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ (اعراف، 179).
[3]. زمر، 73.
[4]. بقره، 201.
[5]. غافر، 60.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباح یزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/09/28، مطابق یازدهم ربیعالثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَاجْعَلْ لِی یَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی، وَلِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِی، وَظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی؛ وَهَبْ لِی مَكْراً عَلَى مَنْ كَایَدَنِی، وَقُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِی، وَتَكْذِیباً لِمَنْ قَصَبَنِی، وَسَلَامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِی!
حضرت امام زینالعابدینعلیهالسلام در این فرازهای از دعا، سلسلهای از نعمتهای اجتماعی را که بیشتر راجع به روابط انسان با دیگران است، از خداوند متعال درخواست میکنند. این نعمتها نیز خودبهخود از اخلاق فاضله و مکارم اخلاق شمرده نمیشوند، ولی همانگونه که در جلسه گذشته گفتیم، مناسبت وجود این درخواستها در ضمن دعای مکارم اخلاق این است که کسیکه درصدد کسب مکارم اخلاق است به اسباب، وسایل و کمکهایی نیاز دارد و این کمکها باعث میشوند انسان در کسب آن فضائل موفق شود. وقتی این کمکها نباشد، انسان درگیر کارهای دنیایی، دعواها و گرفتاریها میشود، و نمیرسد عمرش را صرف کسب فضائل کند.
در این فراز به روابط انسان با کسانی که نوعی دشمنی با انسان دارند و درصدد اذیت او هستند اشاره شده است، و از خداوند متعال نعمتی درخواست شده که انسان بتواند در مقابل این دشمنیها مقابله کند و خود را از شر آنها حفظ کند. انسان در مقابل کسی که قصد دارد به انسان ظلم کند، حقش را تضییع کند، یا کار ناحقی را نسبت به او انجام دهد، چند حالت میتواند داشته باشد؛ یکی اینکه حالت انفعال محض داشته باشد، چون طرف مقابل بسیار قوی است و انسان در حالت ضعف است و نمیتواند هیچ عکسالعملی از خود نشان دهد. حالت دیگر این است که انسان بتواند در مقابل کسیکه قصد ظلم دارد، از خودش دفاع کند و نگذارد آن ظالم موفق شود. اگر ظلمی صورت گرفت نیز چند حالت برای طرف مقابل فرض میشود؛ یکی اینکه فرد میتواند در مقابل آن ظلم، مقابله به مثل کند، و دیگر آن که طرف مقابل آن قدر فرومایه و بیحیثیت است که ارزش ندارد انسان در مقام مبارزه با او برآید. روشن است که هریک از این حالتها عکسالعمل مناسب خود را میخواهد؛ البته از لحاظ حقوقی فرد مظلوم حق دارد نسبت به ظالم مقابله به مثل کند، ولی در برخی از موارد، مقابله به مثل مرجوح است و بهتر است که انسان بهگونهای دیگر رفتار کند. در خواستههایی که حضرت زینالعابدین علیهالسلام در این فراز از خداوند دارند به این حالات از ظلم و عکسالعمل مناسب با آنها اشاره شده است.
ظلمهایی که اتفاق میافتد معمولا از طرف امثال خود انسان است. فرض اینکه ظالم، فردی بسیار مقتدر و قوی باشد که انسان در مقابل او هیچ عکسالعملی نتواند نشان دهد و انفعال محض داشته باشد، نادر است. معمولا ظلمهایی که بین مردم اتفاق میافتد، از طرف اشباه و نظایر خودشان است. در برخی از مصادیق اینگونه ظلمها، اگر انسان چشمپوشی کند و ظلم را نادیده بگیرد، باعث جرأت طرف مقابل میشود و ظلم خود را دوباره تکرار میکند، و حتی نسبت به دیگران نیز همین کار را انجام میدهد؛ اما برخی از موارد بهگونهای است که اگر انسان چشمپوشی کند، طرف خجل میشود و نهتنها تکرار نمیکند و جری نمیشود، بلکه به خاطر رفتار کریمانهای که دیده است، از کار خودش شرمنده نیز میشود.
آیاتی از قرآن کریم دلالت بر این دارد که اگر کسانی در مقام اذیت و اجحاف به شما برآمدند، شما حق دارید مقابله به مثل کنید؛ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْكُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْكُمْ؛[1] اگر کسی به شما ظلمی کرد، شما نیز مثل همان را نسبت به او انجام دهید. این آیه در مقام نهی از اجحاف در انتقام است و میفرماید: شما حق دارید به همان اندازهای که او ظلم کرده است، مقابله به مثل کنید. در آیه 126 از سوره نحل نیز میفرماید: وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُواْ بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ؛ اگر در مقام قصاص برآمدید، شما نیز همانگونه که او انجام داده، انجام دهید. این آیه نیز در مقام بیان عدم اجحاف است.
روشن است که این بیان، بیانی حقوقی است؛ یعنی اگر کسی اینگونه رفتار کرد، هیچ دادگاهی او را محکوم نمیکند. این حکم هم عقلایی است و هم از نظر شرعی مانعی ندارد. ولی گاهی مواردی پیش میآید که حکمی اخلاقی بر این حکم حقوقی حاکم میشود و عکسالعمل دیگری رجحان پیدا میکند. این موارد حتی شامل نزدیکان و کسانی که انسان با آنها معاشرت نزدیک دارد و یا حتی حقوقی بر انسان دارند، نیز میشود؛ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَّكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَإِن تَعْفُوا وَتَصْفَحُوا وَتَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ؛[2] در این آیه خداوند ابتدا هشدار میدهد که درست است که باید نسبت به معاشران و نزدیکان خود مهربان باشید و گذشت و چشمپوشی داشته باشید؛ اما باید بدانید که بعضی از نزدیکان شما با شما دشمن هستند و میخواهند شما را اذیت کنند؛ حواستان جمع باشد! حتی ممکن است همسرتان با شما دشمن باشد. بعضی از ائمه اطهارسلاماللهعلیهماجمعین به دست همسرانشان مسموم شدند. اگر همسر یا فرزند انسان به او ظلم کرد، حکم حقوقی این است که او نیز میتواند مقابله به مثل کند؛ اما در بسیاری از موارد بهتر است انسان چشمپوشی و گذشت کند. خداوند میفرماید: اگر در جایی که چشمپوشی مطلوب است، چشمپوشی و گذشت کردید و آنها را بخشیدید، خداوند نیز گناهان شما را میبخشد.
از این آیه استفاده میشود که حتی در برخی از مواردی که نزدیکان انسان با او دشمنی دارند و اذیتش میکنند، بهتر است انسان چشمپوشی کند؛ البته آیه درصدد تفصیل و بیان مصادیق آن نیست. آیه میفرماید که حتی در همین مواردی که نزدیکان شما به شما ظلم کردهاند، اگر عفو و گذشت کنید، بهتر است؛ اصلا بعضی از وقتها به رویتان نیاورید که چنین کاری شده است، یا اگر شرایط بهگونهای بود که امکان تغافل نبود، زود صرفنظر کنید و عکسالعملی نشان ندهید؛ حتی اگر ناراحت شدید و عکسالعملی نشان دادید، ساعتی بعد با خوشاخلاقی برخورد کنید؛ مثل اینکه چیزی واقع نشده است.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا موردی وجود دارد که قصاص و مقابله به مثل بر گذشت رجحان داشته باشد؟ در پاسخ باید گفت: بله! در مواردی که انسان احراز کند که تغافل و گذشت، موجب جری شدن ظالم و ظلم بیشتر او میشود، مقابله به مثل رجحان دارد. در اینجا قصاص و مقابله به مثل بهتر از گذشت است و شاید این کار موجب جلوگیری از تجری و تکرار گناه او شود و نوعی نهی از منکر به شمار رود، افزون بر اینکه از نظر حقوقی حق چنین کاری را دارد و کسی انسان را برای این قصاص مواخذه نمیکند.
نتیجه اینکه درباره عکسالعمل مطلوب در مقابل ظلم حالات مختلفی وجود دارد و با وجود جواز مقابله به مثل این کار در همه جا رجحان ندارد. به عبارت دیگر اگرچه قصاص به عنوان اولی جایز است، اما گاهی عناوین ثانویه عارض میشود. گاهی قصاص، نهی از منکر میشود و رجحان پیدا میکند و حتی شبیه واجب میشود، و گاهی گذشت باعث هدایت طر ف مقابل میشود؛ در این صورت گذشت رجحان پیدا میکند. گاهی این گذشت باعث میشود که این ظالم متنبه شود، خجالت بکشد و وسیله اصلاح او میشود. حتی گاهی این گذشت باعث اصلاح او نمیشود، اما از آنجا که شما با گذشت، با نفس خودتان مبارزه کردهاید، برای شما یک جهاد به شمار میرود.
همانگونه که ملاحظه میفرمایید حالات تفاوت دارد و تشخیص این حالات خود یک مجاهده و ریاضت است؛ اینکه انسان در هر مورد دقت کند که تأثیر کار من در طرف مقابل چیست؛ آیا باعث هدایت او میشود یا باعث تجری او، و خدا کدام عمل را بیشتر دوست دارد؛ اینکه انسان در هر مورد اینگونه بیندیشد و تشخیص دهد، خود یک عبادت است، و گاهی انسان در اثر اینگونه فکرها به فضایل و ثوابهایی میرسد که از ثواب خود عمل بیشتر است. اینکه انسان تشخیص دهد در اینجا خداوند چه چیزی را بیشتر دوست دارد و چگونه رفتار کنم که او بیشتر خوشش بیاید، یک جهاد قلبی، فکری و عقلانی است. این خود فرصتی است برای ترقی انسان تا رفتاری را انتخاب کند که بهترین باشد و باعث ترقی معنوی و قرب بیشترش نزد خدا شود.
حضرت در این دعا از خداوند درخواست میکنند که وَاجْعَلْ لِی یَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی؛ خدایا! در مقابل کسی که به من ظلم میکند، دستی داشته باشم! من قدرتی و توانی داشته باشم که اولا بتوانم جلوی کسیکه درصدد ظلم است را بگیرم و مانع ظلم او شوم؛ و ثانیا اگر ظلم کرد، رفتاری انجام دهم که او را متنبه کند؛ این رفتار ممکن است به تناسب موارد، قصاص یا گذشت باشد؛ بالاخره منفعلانه نباید برخورد کنم. ظلمپذیری خود یک ضعف است و اسلام آن را دوست ندارد. اسلام میخواهد هر فرد این قدرت را داشته باشد که بتواند ظلم دشمن را دفع و در مقابلش قدرتنمایی کند تا طرف مقابل تصور نکند که میتواند هر غلطی که میخواهد بکند.
این مسئله اگر نسبت به جامعه اتفاق بیافتد، تصمیمگیری درباره اینکه جامعه اسلامی در مقابل جامعه کافر و دشمن اسلام چگونه باید برخورد کند نیازمند محاسبات بسیار بیشتر و دقیقتری است. روشن است که در همه جا مسامحه کردن، نادیده گرفتن و تغافل و گذشت مطلوب نیست. اصل این است که جامعه اسلامی در مقابل دشمن قدرت داشته باشد و اولا دفاع کند و نگذارد او مرتکب ظلم شود، و ثانیا اگر مرتکب خطایی شد او را به اندازهای که ظلم کرده، گوشمالی دهد؛ اصل این است. مگر اینکه یک عنوان ثانوی پیدا شود و با توجه به آن، گذشت یا تغافل ترجیح یابد، یا اینکه رسما بگوید: من از شما گذشتم و این گذشت را به رخ او بکشد. این عناوین از عناوین ثانویه است که عارض آن عناوین اولی میشود. در امور اخلاقی از اینگونه موارد فراوان است و گاهی عناوین ثانویه بر عنوان اولی حاکم میشود. در برخی موارد، عنوان اولی جواز است،اما عنوان ثانویهاش وجوب و یا حتی حرمت میشود. این است که برای تشخیص رفتار مطلوب در اینگونه موارد صرف فقاهت کارساز نیست. اینکه این همه از «تفقه فی الدین» تعریف و به آن سفارش شده برای این است که انسان بتواند این موارد را تشخیص بدهد؛ اولا حکم اولی هر چیزی را به خوبی بشناسد، و ثانیا عناوین ثانویهای را که در شرایطی خاص پیش میآید تشخیص دهد و بداند تا چه اندازه حاکم بر عناوین اولیه حاکم میشوند.
مثالهایی که تاکنون ذکر کردیم درباره کسی بود که با دست ظلم کند؛ یعنی کتک بزند یا مال کسی را ببرد، اما ظلم فقط «ظلم یدی» نیست و شامل «ظلم لسانی» نیز میشود. همان مواردی که درباره ظلم یدی گفته شد، در ظلم لسانی نیز مطرح است. حکم اولی در ظلم لسانی نیز مقابله به مثل است، اما درباره رجحان این کار نسبت به چشمپوشی و گذشت باید موارد مختلف را سنجید، و تأثیر هر رفتار را پیشبینی کرد. وَلِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِی؛ زبان گویایی داشته باشم تا بتوانم پاسخ کسی که با خصومت با من صحبت میکند را بدهم.
وَظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی؛ گاهی ظالم ظلم خود را به صورتی انجام میدهد که طرف مقابل نفهمد که به او ظلم شده است. اما گاهی ظالم صریحا به دشمنی برمیخیزد، فحش میدهد، بدگویی میکند، و کتک میزند. این ظلم آشکار است و به آن «عناد» یا «دشمنی صریح» میگویند. انسان باید در مقابل کسی که دشمنی صریح میکند، به دنبال پیروزی باشد و تسلیم نشود وگرنه «انظلام» میشود. او میخواهد ظلم کند، اگر من تسلیم شوم، کوتاه بیایم و آن اندازهای که میتوانم اظهار وجود و مقابله به مثل نکنم، کاری کردهام که او جری شود. در مقابل کسیکه عناد میورزد و صریحا در مقام دشمنی کردن است، تسلیم توجیهی ندارد. در مقابل چنین کسی باید آن قدر بکوشیم تا پیروز شویم.
در برخی موارد دشمنان آشکارا با انسان دشمنی نمیکنند و نقشه میکشند تا مخفیانه جریان کارها به ضرر انسان تمام شود؛ حتی ممکن است در ظاهر اظهار دوستی نیز بکنند و چنین وانمود کنند که ما در حال خدمت به شما هستیم. روشن است که در مقابل این دشمنان، مقابله آشکار خلاف عقل است. در مقابل این دشمنان باید مثل خودشان رفتار کرد. در مقابل این دشمنان باید نقشه کشید و مکرشان را با مکر دیگری خنثی کرد. اگر اینگونه عمل نشود، افزون بر اینکه به نتیجه نمیرسد، مطلوبیتی نیز نزد خدا ندارد. در مقابل دشمنی که در ظاهر اظهار محبت، دوستی و خیرخواهی میکند، اما در باطن نقشه میکشد که انسان را در چاه بیاندازد، باید کوشید که خودش در چاه بیافتد. روشن است که این کار، کار آسانی نیست و گاهی از جنگهای صریح و نظامی هم مشکلتر است. این جنگ، جنگ نرم است و گاهی زحمت آن بیشتر از جنگ سخت است؛ این است که در این موارد نیز باید از خدا کمک خواست؛ وَهَبْ لِی مَكْراً عَلَى مَنْ كَایَدَنِی؛ به من توفیق ده برای کسیکه در مقام این است که برای من نقشه بکشد و مرا ناخودآگاه غافلگیر کند و خسارت برساند، نقشه بکشم تا نقشهاش را خنثی کرده و مقابله به مثل کنم. به او بفهمانم که تنها تو نیستی که میتوانی از این کارها بکنی، دیگران نیز میتوانند این کارها را بکنند.
وَقُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِی؛ از نقطهضعفهای آدمیزاد که به طور طبیعی در اشخاص ظهور میکند، این است که وقتی در خودش احساس قدرت کند، دیگران را ناچیز و کوچک میبیند و تحقیرشان میکند. این مسئله در کودکان بسیار آشکار است؛ معمولا کودکی که ورزشکار است یا بدنی قوی دارد نسبت به کودکان دیگر بیاعتنایی میکند. این حالت درباره جوامع و دولتها نسبت به کشورهای دیگر نیز وجود دارد؛ کشوری که دارای قدرتی باشد و احساس کند که دیگران این قدرت را ندارند، به طور طبیعی دیگران را به حساب نمیآورد. ملاحظه میفرمایید: بعضی از کسانی که امروز در مناصب بزرگ قدرت سیاسی و نظامی قرار میگیرند، چه رسواییهایی به بار میآورند. دیگر هر نوع مخفیکاری را کنار میگذارند و با همه قلدرمآبانه برخورد میکنند. روشن است که این رفتاری احمقانه است و به جایی نیز نمیرسد، ولی آدمیزاد اینگونه است و معمولا وقتی احساس قدرت میکند، دیگر عقلش درست کار نمیکند. طبعا چنین کسانی وقتی احساس میکنند که اندکی بیش از دیگران قدرت دارند، دیگران را تحقیر میکنند و درصدد بر میآیند که آنها را کاملا تسلیم خودشان کنند. در زبان عربی به این روحیه «اضطهاد» میگویند. بهترین ترجمه برای این کلمه «له کردن» است؛ یعنی قدرتی بیش از حد متعارف در خودش میبیند و میخواهد طرف مقابل را له کند. حضرت از خداوند میخواهد که وَهَبْ لِی قُدْرَةً عَلَى مَنِ اضْطَهَدَنِی؛ به من قدرتی بده تا جلوی کسی که میخواهد مرا له کند، بگیرد و نگذارد من در مقابل او شکست بخورم.
وَتَكْذِیباً لِمَنْ قَصَبَنِی؛ از جمله مکرهای دشمنان که امروز هم بسیار شایع است، و در همه عالم، پولها و بودجههای کلان صرف آن میشود، شایعهپراکنی، تهمت زدن و نشر اکاذیب نسبت به دیگران است. چیزهایی را پخش میکنند که اصلا هیچ حرفی از حروفش را خداوند نیافریده است، و حتی یک هزارم آن هم وجود ندارد، ولی در بین مردم شایع میکنند و معمولا کمابیش نتیجه نیز میگیرند. این راهی شیطانی است که در همه دنیا رایج است. حضرت از خداوند میخواهد که اگر من با چنین کسانی روبهرو شدم، به من قدرتی بده که دروغ آنها را افشا کنم. وَتَكْذِیباً لِمَنْ قَصَبَنِی؛ به من قدرتی بده که دروغ کسی را که درصدد است مرا به وسیله اکاذیب و تهمتها بکوبد، افشا کنم و اثبات کنم که سخنانش دروغ است.
وَسَلَامَةً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِی؛ راه بسیار شایع دیگر، استفاده از تهدید است. مرا نسبت به تهدیدات سالم بدار تا این تهدیدها خنثی شود!
تا اینجا درخواستها درباره کسانی بود که به صورتهای مختلف با من دشمنی میکردند. ولی در مقابل، برخی از بندگان هستند که واقعا خیرخواهند و دلسوزی میکنند، ولی گاهی من به خاطر جهل، تنبلی یا مسایل دیگر، آمادگی پذیرش ندارم و به هر دلیلی نمیخواهم زیر بارشان بروم. در اینجا حضرت به خداوند عرض میکند: از تو کمک میخواهم که به من توفیق دهی که حرف آنها را بپذیرم! توفیق پذیرش نصیحت را از تو میخواهم. وَوَفِّقْنِی لِطَاعَةِ مَنْ سَدَّدَنِی؛ در بین بندگان تو کسانی هستند که به من کمک میکنند تا کار خیر را انجام دهم. تو به من توفیق بده که از اینها اطاعت کنم و پیشنهادی که میکنند بپذیرم! نگویم دروغ میگویند یا قصد خیانت دارند. اینگونه نباشد که قبول سخن آنان برایم سخت باشد. وَمُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِی؛ همچنین به من توفیق بده که از آن کسی که در مقام ارشاد و هدایت من است، متابعت کنم!
اللهم وفقنا جمیعا لما تحب وترضی والسلام علیکم و رحمهالله.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/10/12، مطابق بیستوپنجم ربیعالثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَسَدِّدْنِی لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِی بِالنُّصْحِ، وَأَجْزِیَ مَنْ هَجَرَنِی بِالْبِرِّ، وَأُثِیبَ مَنْ حَرَمَنِی بِالْبَذْلِ، وَأُكَافِیَ مَنْ قَطَعَنِی بِالصِّلَةِ، وَأُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَى حُسْنِ الذِّكْرِ؛ وَأَنْ أَشْكُرَ الْحَسَنَةَ، وَأُغْضِیَ عَنِ السَّیِّئَةِ.
حضرت سجادعلیهالسلام در این فراز از خداوند میخواهد که خدایا به من توفیق ده با کسانیکه به من خیانت میکنند و درصدد غش با من هستند، با یکرویی و خیرخواهی رفتار کنم. همچنین کسانی هستند که از روی موازین عقلایی و شرایط اجتماعی اقتضا دارد که به من خدمت و احسان کنند، ولی این کار را نمیکنند و مرا ترک و به من جفا میکنند. خدایا به من توفیق ده که به جای جفای آنها، به آنها خدمت کنم. کسانی جا دارد به من کمک کنند، ولی مرا محروم میکنند؛ تو به من توفیق ده که به جای محروم کردن آنها، بیشتر به آنها خدمت کنم. به من توفیق ده به کسیکه با من قطع رابطه کرده و وظایفش را نسبت به من انجام نمیدهد، بیشتر خدمت کنم. همچنین کسانی هستند که پشت سر من عیبجویی و بدگویی میکنند، خدایا به من توفیق ده بر خلاف آنها، من از آنها به خوبی یاد کنم و پشت سرشان آنها را ستایش و از آنها تعریف کنم؛ البته ستایشی که دروغ نباشد و شرعا جایز باشد. و در نهایت به من توفیق ده که اگر کسی کار خوبی کرد، در مقابلش از او قدردانی و مقابله به مثل کنم، و اگر کسی کار بدی کرد، چشمپوشی کنم و نادیده بگیرم.
درخواستهای بالا سلسلهای از مطالب اخلاقی است که شاید هیچ عاقلی نباشد که در حسن آنها تردید داشته باشد. چیزهایی بسیار زیبا و دوستداشتنی است و انسان این رفتار را از هر کس ببیند، خوشش میآید. گاهی تصور میشود منظور از ذکر این مطالب در این دعا همین امور خوشایند مردم است، و تفاوت رفتار امام با دیگران فقط این است که ایشان موفقیت در کسب این فضایل را از خدا میخواهد؛ وگرنه کار و ارزش همان است و انگیزه برای کارهای خیر نیز بین همه مشترک است؛ همه عقلا این چیزها را میفهمند و دوست دارند که آنها را انجام دهند. به عبارت فنیتر، برخی تصور میکنند مباحثی که در فلسفه اخلاق درباره ملاک ارزش اخلاقی و انگیزههای دخیل در آن مطرح میشود، فقط بحثهایی نظری است وگرنه کار خوب را همه میدانند که خوب است و آن را دوست دارند که انجام دهند. همچنین وقتی انسان دانست که کاری خوب است به طور طبیعی انگیزه دارد که آن را انجام بدهد و از آن خوشش میآید.
اما باید توجه داشته باشیم که بحثهای دقیق علمی و فلسفی مکاتب مختلف اخلاقی درباره مبانی اخلاق، بحثهایی است که هزاران سال دربارهاش بحث شده و امروز نیز در محافل دانشگاهی دنیا یکی از پربحثترین مطالبی است که دانشمندان دربارهاش قلم میزنند و کتاب مینویسند، و هر سال صدها کتاب درباره فلسفه اخلاق نوشته میشود. بنده در سال 1356 به دعوت بعضی از دانشجویان ایرانی به لندن رفتم و حدود یک ماه در خدمت ایشان بودم و بحثهایی داشتیم. روزی مرا به یک کتاب فروشی بردند. من اولین بار بود که یک کتابفروشی به این حجم میدیدم؛ چند ساختمان بزرگ، در چند طبقه، در بهترین نقطه شهر! هر طبقه از این ساختمان اختصاص به یک دسته از کتابها داشت؛ یکی بحثهای فلسفی بود، یکی بحثهای پزشکی، اقتصادی و... ما طبعتا به طبقهای رفتیم که مربوط به کتابهای فلسفی بود. طبقه بسیار مفصلی دیدم که تمام آنها کتابهای فلسفی بود. بخش کوچکی از این طبقه کتابهای فلسفه اخلاق بود و من در فهرستهای کتابهای آن بخش، کتابی دیدم و از مسئول فروش آن کتاب را درخواست کردم. او به دنبال کتاب رفت و پس از مدتی برگشت و گفت: متأسفانه نسخهاش تمام شده است. پرسیدم: چند سال است که این کتاب منتشر شده است؟ گفت: کمتر از ده سال. کتابی درباره فلسفه اخلاق در لندن منتشر شده، و در بخشی از چنین کتابفروشی به فروش میرسد، و هنوز ده سال نشده، نسخهاش تمام شده است! به کتابهای دیگر این بخش نیز نگاهی انداختم و دیدم از تألیف بخش عمدهای از آنها کمتر از ده سال میگذرد!
آنها مدعی نیستند که پیغمبرشان گفته است: انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق؛[1] ما مدعی هستیم. ما مدعی هستیم که بزرگترین فیلسوفان اخلاقی و بزرگترین شخصیتهای اخلاقی در کشور ما و کشورهای اسلامی تربیت شدهاند، و سالها پرچمدار ارزشهای اخلاقی در دنیا بودهاند؛ اما اکنون شما به یکی از کتابفروشیهای قم یا تهران یا شهر بزرگ دیگری سر بزنید و ببینید چند کتاب درباره اخلاق و فلسفه اخلاق در آنها وجود دارد! اجازه دهید این پرسش را نیز مطرح کنم: یکی از آقایان بلند شود و بگوید من نام ده کتاب اخلاقی بلدم! غیر از کتاب معراج السعادة و چند کتاب دیگر، من و شما اسم چند کتاب اخلاقی را میدانیم؟ این را با آن کشور پر از کفر و فساد مقایسه کنید! بخشی از ساختمان کتابفروشی آنها مخصوص کتابهایی است که درباره فلسفه اخلاق است و کمتر از ده سال از تالیف آنها میگذرد! چقدر ما به میراث علمی، دینی و فلسفیمان جفا میکنیم! البته در بخش فقه شیعه ممتاز هستیم؛ خداوند کسانی که این بخش را حفظ کردهاند، پایدار بدارد و بر توفیقاتشان بیفزاید، اما چرا بخشهای دیگر باید فراموش شود؟!
اولین کتابی که در قرن اخیر در اینباره سراغ دارم کتاب «فلسفه اخلاق» شهید مطهری(ره) است. ایشان فتح بابی کردند و در حوزههای علمیه درباره اخلاق بحثی تحت عنوان فلسفه اخلاق مطرح شد. مسائلی مانند اینکه اصلا خوب و بد یعنی چه؛ چرا ما باید دنبال خوب باشیم و بر چه اساس، منطق و استدلالی باید دنبال کار خوب رفت؟ اینها بحثهای محوری فلسفه اخلاق است که در کتابهای ما معمولا مفروغ عنه است، و اصلا از آنها بحث نمیشود. البته شاید زمانی این مسایل احتیاج به بحث نداشته است،اما به هر حال پیشرفت همه علوم با همین تشکیکات شروع شده و با تحقیقات برای پاسخگویی به سؤالات و رفع شبهات پیشرفت کرده است. مگر فقه و اصول ما چگونه بوده است؟! چندین قرن بهترین کتاب محوری در اصول فقه، «معالم» بود. بعد از آنکه مرحوم میرزای قمی(ره) کتاب «قوانین» را نوشت، و برای سالهایی طولانی نهاییترین کتاب اصولفقه، قوانین میرزا بود، تا به تدریج مرحوم شیخ «رسائل» و مرحوم آخوند «کفایه» را نوشتند و کمکم گسترش پیدا کرد. البته سیر طبیعی علم اقتضا میکند که باز هم در این کتابها تجدیدنظر شود و مباحث جدید و بیانات کاملتری مطرح گردد، ولی همین نیز فی الجمله امیدوارکننده است. باید از کسانیکه در این عرصه تلاش میکنند تشکر کنیم و دستشان را هم ببوسیم. اما نباید معارف دین را به فقه منحصر کنیم؛ چه بسا گاهی اهمیت سایر معارف برای جامعه ما بیشتر از فقه باشد و نباید آنها را نادیده بگیریم.
یکی از مبانی اخلاقی که از دیرباز در فلسفه اخلاق مطرح بوده و خوبی و بدی اخلاقی را بر اساس آن بیان میکردند، «اصالت لذت» بوده است. میگفتند: اخلاق خوب آن است که موجب شود انسان از رفتارش لذت ببرد. پس از چندی این نظریه به «اصالت سود» تکامل پیدا کرد. یعنی صرف لذت بردن، کاری اخلاقی نیست، بلکه ملاک ارزش این است که انسان کاری کند که در نهایت سود ببرد؛ به عبارت دیگر کاری کند که منفعتش بیشتر از ضررش باشد و ارزش این را داشته باشد که انسان برایش زحمت بکشد. سپس این بحث مطرح شده که گاهی ممکن است کاری برای یک فرد سود داشته باشد، ولی ضررهای زیادی به دیگران بزند. از اینرو این نظریه را تکمیل کردند و سود را «سود جامعه» دانستند. بر اساس این دیدگاه ملاک ارزش اخلاقی کاری است که نفع آن عام باشد، و همه یا اکثریت معتنابهی از آن بهرهمند شوند.
شاید قرنها بسیاری از دانشمندان در محافل علمی، ملاک خوبی اخلاق را سود جامعه میدانستند. معنای این دیدگاه این بود که همه فعالیتهای انسان نوعی تجارت است، و هرکسی کاری انجام میدهد که به سود برسد؛ حال گاهی ا ین سود در جیب خودش میرود، یا در جیب فرزندان، همسایگان و همشهریانشان؛ ولی این کارها وقتی ارزش اخلاقی دارد که سودش به جامعه برسد.
بحث درباره ملاک ارزش کار ادامه داشت تا در قرنهای اخیر مکتبی در اروپا پیدا شد که سر و صدای بسیاری به راه انداخت. این مکتب، مکتب کانت بود که میگفت: ما دو عقل داریم؛ یکی عقل نظری و یکی عقل عملی. ما حسن اخلاقی را فقط با حکم عقل عملی درک میکنیم و ارزش اخلاقی به این است که ما کار را فقط به خاطر اطاعت عقل انجام دهیم. اگر کاری به این نیت انجام نگیرد ارزش اخلاقی ندارد. حتی وقتی یک مادر به فرزندش محبت میکند و او را بزرگ میکند، کاری اخلاقی انجام نداده است؛ زیرا این کار را به خاطر عاطفهاش انجام میدهد!
کانت در فلسفه اخلاق دو ابتکار داشت؛ یکی اینکه گفت حکم اخلاقی، حکمی عقلی است و چرا ندارد. همانگونه که دو ضرب در دو چهار میشود و بدیهی است، احکام اخلاقی نیز بدیهیات عقل عملی است و چرا ندارد. یکی دیگر از ابتکارات او این بود که میگفت: ارزش اخلاقی به این است که انسان کار را فقط برای اطاعت عقل انجام دهد. اگر انسان کاری را برای نفع آن یا شهرت در جامعه و...انجام دهد، کارش ارزش اخلاقی ندارد. بنابراین نیت در پیدایش ارزش اخلاقی کار مؤثر است. مکتب کانت مبدأ تحولی در فلسفه اخلاق شد و به دنبال آن مکاتب فرعی بسیاری پیدا شدند.
اکنون این پرسش مطرح میشود که درخواستهایی که در این فراز از دعا مطرح شده، با کدام یک از این نظریات سازگار است؟ اینکه از خداوند بخواهم به من توفیق دهد برای کسی که به من خیانت میکند، خیرخواهی کنم، با کدامیک از این مکاتب اخلاقی جور در میآید؟ بله! کانت میتواند ادعا کند که این حکم مستقل عقلی است؛ ولی ایشان اینگونه نگفته و چند گزاره محدود را از بدیهیات عقلی میداند. آیا مکتب اصالت سود با این نگرش میسازد؟ روشن است که این مکتب با این نگرش نمیسازد. خیرخواهی برای کسی که به من خیانت کرده است،چه سودی دارد؟! البته نسبت به برخی از مصادیق توجیهاتی میشود کرد، مثل اینکه این کار موجب خیر جامعه میشود. برای مثال میتوان گفت اگر با خیانتکاران اینگونه رفتار شود، کمکم شرمشان میشود و از کار خودشان پشیمان میشوند و دست از کار زشتشان برمیدارند، اما در اینکه آیا واقعا اینگونه است و در عمل چنین تأثیری وجود دارد، جای بحث است، و بالاخره جای این پرسش باقی میماند که جایگاه نیت در این عمل کجاست؟ آیا اگر انسان کار خوب را به هر نیتی انجام دهد ارزش دارد، یا نیت رکن ارزش اخلاقی است؟
اگر ثابت کردیم که نیت رکن ارزش اخلاقی است، باید با آقای کانت بحث کنیم که چه کسی گفته است فقط اطاعت عقل موجب ارزش است. شاید نیتی بالاتر از این نیز باشد. روایاتی که درباره مراتب مختلف عبادت وارد شده، دلالت بر وجود چنین نیتهایی دارد؛ مَا عَبَدْتُكَ طَمَعاً فِی جَنَّتِكَ وَلَا خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَلَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك.[2]در روایات دیگر ائمه ما فرمودهاند: کسانی که خدا را به خاطر ترس از عذاب عبادت میکنند، فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ؛ این کار بردگان است. بردگان از روی ترس کاری را انجام میدهند؛ البته بد نیست، اما خیلی مهم هم نیست. برخی دیگر برای رسیدن به ثوابهای بهشتی عباد ت میکنند، فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ؛[3] اینها مزدبگیرند، کار میکنند و مزد میگیرند. این نیز کار بدی نیست، اما خیلی ارزش ندارد؛ نوعی تجارت است؛ البته با خدا. اتفاقا تعبیر تجارت در تعلیمات اسلامی نیز آمده است. میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِیكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ.[4] دلیل آن نیز این است که در مقام تربیت باید از هر عاملی که کسانی را به کار خیر وادار میکند، استفاده کرد. اگر کسی آن معرفت را ندارد که مرتبه عالی را پیدا کند، از همین راه کمکم او را به راه خیر، ثواب و تکامل میکشند. حضرت سپس میفرماید: ولکنی اعبده حبّاً له.
کانت میگوید: نیت کن که عاقل باشی و هر چه عقل میگوید عمل کن! یعنی با حیوانات فرق کن! حیوانات با غرایزشان کار میکنند، تو نیت کن انسان باشی! ولی این سؤال مطرح میشود که همین که من انسان باشم، چگونه ارزشی اخلاقی در حد اعلی ایجاد میکند؟! این ارزش را با اینکه انسان همه هستیاش را در راه عشق خدا فدا کند، مقایسه کنید! تركت الخلق طرّاً فى هواكا؛[5] چون تو دوست داشتی، همه را رها کردم! این ارزش کجا و ارزشی که کانت، فیلسوف عظیم غرب ابتکار کرد، کجا؟ اینکه انسان با حیوان تفاوت داشته باشد، کار خوبی است، اما از کجا میگویید که این بالاترین ارزش است؟ شما در طول هزاران سال عقلهایتان را روی هم گذاشتید و شکوفا شد که به این جا رسیدید. اما این دیدگاه در مقابل دیدگاه اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین مثل دانهای در مقابل خروار است.
امام سجادصلواتاللهعلیه از خداوند میخواهد که به من توفیق بده که در مقابل بدیهای دیگران خوبی کنم. اینکار برای اجتماع سود دارد و خود یک تربیت عملی است؛ اگر وجدان طرف مقابل کمی بیدار باشد، در مقابل این کار شرمنده میشود و خواهناخواه در روحش اثر میگذارد. این سودی اجتماعی است که بر این کار مترتب میشود و شاید بتوان دلیلی عقلی نیز برای آن بیان کرد. به عبارت دیگر اگر ما این کار را فقط به نیت اطاعت عقل نیز بکنیم ارزشمند است و مرتبه وجودی ما بالاتر از حیوانات میشود. با اینکار اثبات میکنیم که ما از چهارپایان بالاتریم؛ اما کمال نهایی انسان این نیست. این کمال وقتی احصا میشود که بتوانیم ارزشهای دینی را در اینجا درست رعایت کنیم.
از دیدگاه اسلام _مثل برخی دیگر از مکاتب اخلاقی_ ارزش دارای مراتب است. ارزش در مکتب کانت بین صفر و صد است؛ یا هست یا نیست. اگر به حکم عقل بود، خوب است، و اگر به حکم عقل نبود، هیچ ارزشی ندارد. برای مثال کسی به شما احسان میکند و هدیهای برای شما میآورد، و شما نیز به مناسبتی برایش هدیهای میبرید. در روایات نیز آمده است که تَهَادَوْا تَحَابُّوا؛[6] برای همدیگر هدیه بفرستید تا محبتتان نسبت به همدیگر زیاد شود. هدیه دادن این فایده را دارد. روشن است که این کار خوبی است، اما ارزش این کار نسبت به فداکاری نسبت به دشمنی که به خون من تشنه است، قابل مقایسه نیست. به عبارت دیگر، گاهی «خوب» یعنی آنچه «بد» نیست. خوب است؛ یعنی اشکالی ندارد و کسی برای انجام آن انسان را مذمت نمیکند. این یک مرتبه خوبی است که شامل مباحات نیز میشود. ولی گاهی خوبی مراتبی دارد. برخی از مراتب خوبی از ذهن ما بالاتر است و نمیتوانیم آن را درک کنیم.
یک مرتبه ارزش اخلاقی این است که میفرماید: اگر کسی به شما ضرری زد، شما حق دارید مقابله به مثل کنید؛ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْكُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْكُمْ؛[7] در اینجا خوب یعنی بد نیست و مذمتی ندارد. این یک مرتبه از خوبی است. یک مرتبه نیز این است که میفرماید: ولکنی اعبده حبا له؛ من او را میپرستم زیرا او را دوست دارم، و هیچ خواستهای در مقابل ندارم. من در مقابل اراده او چه هستم؟! اگر بخواهید بین این دو مرتبه عددی را تعیین کنید، هر چه بگویید آن نیز قابل کسر است و واسطه میتواند داشته باشد. انسان به شرط عمل در سایه معارف اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین آنچنان ترقی میکند که حد و حصرش از حساب ما جداست. لذا درخواست بهجایی است اگر دعا کنیم که خدایا ما را موفق بدار راهی که پیغمبر و اهل بیت به ما نشان دادند را تا آخر برویم،گرچه نمیدانیم نهایت آن کجاست! اما باید بدانیم از جایی که اکنون هستیم تا آنجایی که آنها رفتند بسیار فاصله است؛ البته شرط آن این است که درست فکر کنیم، درست یاد بگیریم و بنا بگذاریم که عمل کنیم.
باید برنامهای عملی داشته باشیم که ترک نشود. ترک یک عمل مانند ضربه زدن به آثاری است که تا کنون پیدا شده است؛ حتی گاهی مثل این است که انسان آنها را آتش بزند و همه به هوا برود؛ وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا؛[8] مثل گردی که در هوا پراکنده میشود. گاهی کارهای خوب اینگونه میشود. بکوشیم برنامه صحیحی داشته باشیم؛ البته بلندپروازی نیز نکنیم. باید برنامهای داشته باشیم و آرام آرام و به تدریج سعی کنیم هر مرتبهای را به قدر لازم ادامه دهیم تا برایمان همانند ملکه شود و توفیق این را پیدا کنیم که به مرتبه بالاترش برویم. بنده برای خودم میگویم، شما نیز خودتان فکر بکنید! من اگر هزار سال سعی کنم و راه اهل بیت را ادامه دهم، در خودم نمیبینم که به کوچکترین نوکرهایشان برسم. آنان آن قدر در مرتبه عالی هستند که یک نگاهشان برای حل بسیاری از مشکلات کافی است. آنهایی که رسیدهاند و یک مقداری فهمیدهاند، این مسایل را بهتر باور میکنند.
این جریان را از زبان کسی میگویم که بیش از سی سال است که کفشدار افتخاری حضرت معصومهسلاماللهعلیها است. او میگفت: سال اولی که به کفشداری آمده بودم، هر روز بین الطلوعین شیخ پیرمردی به حرم میآمد و نعلینش را به ما میداد. ما هم آن را در جاکفشی میگذاشتیم. یک روز من متوجه شدم که ایشان گاهی دست روی پیشخوان جاکفشی میکشد و خاکها و گرد غبار را برمیدارد و به سر و صورتش میمالد. پیش خود گفتم این چه پیرمرد سادهای است! حرم حضرت معصومه اینجاست، ضریحش اینجاست، ولی این شخص خاک برمیدارد و بر سر و صورتش میمالد! چندی گذشت و روزی باران آمده بود و کوچهها شل و گل بود. کفشها نیز پر از گل بود. طبعا از گلهای کفشها روی پیشخوان نیز میریخت. در این بین وقتی آن پیرمرد برای گرفتن کفش آمد، دیدم که کمی از این گِلها با حرص برداشت و به چشم و قلبش مالید. من با دیدن این منظره خیلی تعجب کردم و از خود پرسیدم که این آقا چقدر باید ساده باشد؟! این گِل کوچه است! اما دیدن این مسئله انگیزه شد تا تحقیق کنم ببینم که این پیرمرد کیست و چرا این قدر ساده است؟! وقتی از همکاران و کسانیکه سابقه بیشتری داشتند پرسیدم، گفتند: این آقای بهجت است!
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج67، ص372.
[2]. عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج1، ص404.
[3]. تحف العقول، النص، ص246.
[4]. صف، 10-11.
[5]. منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج13، ص340.
[6]. من لا یحضره الفقیه، ج3، ص299.
[7]. بقره، 194.
[8]. فرقان، 23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/10/19، مطابق دوم جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
وَحَلِّنِی بِحِلْیَةِ الصَّالِحِینَ، وَأَلْبِسْنِی زِینَةَ الْمُتَّقِینَ، فِی بَسْطِ الْعَدْلِ وَكَظْمِ الغَیْظِ وَإِطْفَاءِ النَّائِرَةِ وَضَمِّ أَهْلِ الْفُرْقَةِ!
در جلسه گذشته به برخی از مبانی و نظریات کلی در فلسفه اخلاق اشاره کردیم و گفتیم این مباحث رشته مفصلی از علوم عقلی و الهی است که جا دارد اهتمام کافی به آن ورزیده شود و کارهایی عمیق درباره آن انجام گیرد. همچنین گفتیم که در نظریه اخلاقی اسلام، ارزشهای اخلاقی همه در یک سطح نیست؛ حتی ممکن است یک رفتار اخلاقی به حسب شرایط مختلفی که پیش میآید، درجات مختلفی از فضلیت را داشته باشد، و از جمله این شرایط اختلاف در نیتهاست. به این مناسبت اشاره کردیم که یکی ارکان مهم در فلسفه اخلاق اسلامی این است که ارزش رفتاری انسان وابسته به نیت و انگیزهای است که در آنها اعمال میشود و در ایجادش مؤثر واقع میشود. در اینباره به روایاتی درباره فضائل مختلف عبادات اشاره کردیم مبنی بر اثر انگیزههای مختلف ترس از عذاب، شوق به ثواب، و حب الهی بر درجات ارزش آنها، و گفتیم یک فعل میتواند با نیتهای مختلف، ارزشهای مختلف اخلاقی داشته باشد.
فاصله میان کمترین ارزش اخلاقی تا عالیترین ارزش -که اختصاص به انبیا و اولیای الهی دارد- بسیار زیاد است. برای مثال همه فرقههای مسلمان، از شیعه و سنی، این حدیث را از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله درباره امیرالمؤمنینعلیهالسلام و اهمیت کاری که ایشان در جنگ احزاب کردند، نقل کردهاند که ضربة علی یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین. امیرالمؤمنین در جنگهای زیادی شرکت کردند و بالاخره با ضربت شمشیر نیز به شهادت رسیدند. در بسیاری از جنگها اگر حضور ایشان نبود، چهبسا سپاه اسلام شکست میخورد. به یک معنا اصلا رونق اسلام و بقای اسلام مرهون شمشیر علیعلیهالسلام است، اما فقط درباره یکی از اینجنگها که جنگ احزاب است، پیغمبر اکرم چنین تعبیری فرمودند. بر اساس این حدیث، اگر تمام عبادتهای جن و انس را در یک کفه ترازو و ضربت شمشیر علیعلیهالسلام در این نبرد را در کفه دیگر بگذاریم، ارزش این یک ضربه شمشیر از همه آن عبادتها بیشتر است. من و شما چگونه میتوانیم این ارزش را محاسبه کنیم؟! ارزش یک ضربه شمشیر از ارزش عبادت میلیاردها انسان و جن درطول هزاران سال بیشتر است! این مسئله شاهدی است بر اینکه اختلاف درجات فضلیت و ارزشهای اخلاقی بسیار زیاد است و ارتباط زیادی به نیت خود شخص دارد. بنابراین، کاری از دیدگاه اسلامی ارزش اخلاقی دارد که دو رکن داشته باشد؛ یکی اینکه آن کار، کار خوبی باشد و دوم اینکه با نیت خوبی انجام گیرد.
نکته دیگر اینکه توجیه ارزش در برخی از موارد ارزشهای اخلاقی در مکاتب مختلف، بر اساس همان نظریات مشکل است. برای مثال در مکتب ارسطوییان ملاک فضلیت، وسط بودن بین افراط و تفریط است. حال اگر کار انسان به مرحلهای رسید که میبایست جان خودش را فدا کند، چگونه میتواند بین افراط و تفریط باشد؟ روشن است که نمیتوانیم بگوییم که باید نصف جانش را بدهد و نصفش را ندهد، یا مقداری از زحمت جنگ را قبول کند و نسبت به مقدار دیگرش فرار کند؛ البته آنها فقط ملاکاتی را ذکر کردهاند، ولی بسیاری از اتباعشان آن را تعمیم دادهاند. روشن است که این نظریه را نمیتوان بر ملاک فضلیت جهاد در جایی که انسان میداند قرار است کشته شود، تطبیق داد.
همچنین کسانی که میگویند ملاک همه ارزشهای اخلاقی به سود و نفع برمیگردد، نسبت به جایی که انسان میداند مسئله کشته شدن خود، اسیر شدن خانواده و حتی شهادت طفل شیرخوارهاش مطرح است، چه میگویند؟! این کار چه نفعی برای انسان دارد؟ البته برخی این نظریه را اصلاح کرده و گفتهاند: منظور نفع جامعه انسانی است، و از آنجا که این کارها موجب نفع جامعه انسانی است، ارزش دارد. ولی این نظر نیز در جایی که انجام وظیفه شرعی به جامعه ارتباط پیدا نمیکند و کسی از آن آگاه نمیشود، ساکت است. نفع جامعه وقتی است که اثر کار به دیگران برسد و آنها آن را درک کنند و از نتیجهاش بهره ببرند؛ ولی در جایی که فردی در جایی خلوت، برای دفاع از حق، جان خودش را از دست بدهد یا بداند که درصورت دفاع از حق، ظالمی او را میکشد، این نفع قابل تصویر نیست.
البته در نظریاتی مثل نظریه کانت، خود کار اخلاقی حسن ذاتی دارد و با بداهت عقل ثابت میشود. طبق این نظر، کار اخلاقی چرا ندارد، و ارزش آن به وسیله عقل عملی درک میشود. اما این نظر نیز مشکلاتی دارد که کسانیکه موفق میشوند در فلسفه اخلاق تحقیق کنند به این مشکلات میرسند، و در این صورت ارزش نظریه اسلامی را خوب درک میکنند.
گفتیم از نظر اسلام، کاری حد نصاب ارزش را دارد که هم خودش حسن داشته باشد و هم به نیت صحیح انجام گیرد. حال این سؤال مطرح میشود که حسن کار به چیست؟ طبق نظریه کانت، حسن کار ذاتی است و دلیل ندارد. روشن است که این صرف ادعاست. اگر هم کسی بگوید: حسن کار به این است که آن کار نفع یا لذت داشته باشد، به همان اشکالاتی که در مکاتب سودگرایی، لذتگرایی و نفعگرایی بود، باز میگردد. از نظر اسلام، حسن کار نهایتا به این برمیگردد که موجب کمال باشد. کمال به اصطلاح حکمت متعالیه یعنی این که مرتبه وجود انسان شدت پیدا کند. اگر کاری کمال انسانی را افزایش داد، به آن کار میگوییم حسن دارد؛ اما اگر در اثر کاری کمال انسانی کاهش پیدا کرد، این کار زشت و عیب است.
گاهی حسن کار اخلاقی به فاعل برمیگردد؛ طبعا فردی که این کار را انجام میدهد دارای کمالی میشود که قبلا آن را نداشته است. این کمال به جسم انسان مربوط نمیشود، زیرا بدن دائما در حال تغییر است و به غیر از سلولهای مغز که دوام بیشتری دارند، هر از چند گاهی تمام اجزای بدن عوض میشود و جای خود را به سلولهای جدیدی میدهد. بنابراین بدن انسان شخصیت ثابتی را برای انسان اثبات نمیکند. روح انسان است که ثابت میماند و کمال انسان نیز کمال روح اوست. در جایی که یک کار موجب کمالی برای خود انسان شود و قابل اثبات باشد، تبیین ارزش آن کار آسان است. اما در برخی موارد، بعد از انجام کار، شخص باقی نمیماند تا کمالی را به دست بیاورد. در این موارد حسن کار چگونه تبیین میشود؟ یک توجیه این است که نفس انسان از بین نمیرود؛ بلکه باقی میماند و در روز قیامت به بدن برمیگردد.
این یک جواب است و تفاصیلی دارد که باید در جای خودش اثبات شود؛ اما وجه دیگر پاسخ این است که آن کمالی که در دیدگاه دین مطرح و بر ارزشهای اخلاقی مترتب میشود، کمالی است که شامل کل هستی میشود؛ یعنی در اینجا حسن و قبح شرعی و الهی مطرح میشود. گاهی ما میگوییم چه چیزی برای من خوب است، اما گاهی دیدی عام و فراگیر نسبت به کل هستی داریم و میگوییم این کار اخلاقی برای کل هستی مفید است. در این دید، نظر ما فراتر از خود فاعل و زمان زندگیاش است. در اینجا ارزش مع الواسطهای اثبات میشود؛ یعنی کمالی برای انسان دیگری حاصل میشود و از راه کمال او نفس من هم به کمال میرسد. اینکه من دوست داشته باشم انسان دیگری کامل شود، کمالی برای من است. بنابراین از دیدگاه اسلام خوبی بعضی از اعمال، فقط به این نیست که نتیجه آن بدون واسطه به خود انسان برگردد؛ بلکه ممکن است خوبی یک کار به خاطر این باشد که نتیجهاش عاید دیگران میشود، و از این جهت که او واسطه رسیدن آن کمال به دیگران شده است، خودش نیز بهرهمند میشود.
همچنین گاهی حسن، اصیل است و گاهی صرفا ابزار است. حسن ابزاری درجایی است که یک فعل اگر در راه خوبی قرار گیرد حسن دارد، وگرنه یا عیب دارد یا بیارزش است. برای مثال، خوردن غذا یا ورزش کردن صرفا جنبه ابزاری دارند؛ یعنی وقتی حسن دارند که در راه انجام کارهای خوبی واقع شوند که شخص میخواهد انجام دهد و موجب کمال واقعی نفسانی یا ثواب اخرویش شود؛ اما صرف اینکه انسان پهلوان شود، ارزش اخلاقی ندارد.
نتیجه اینکه یک کار گاهی مستقیما موجب کمال انسان میشود، گاهی ابتدا موجب کمال انسانهای دیگری میشود و فرد از آن جهت که واسطه آن کمال است در آن سهیم میشود، و گاهی خود کار خودبهخود کمال نفس انسان نیست، اما میتواند ابزاری برای کمال نفس باشد. اما همانگونه که گفتیم حسن فعلی تنها یکی از ارکان ارزش اخلاقی است، و رکن دیگر آن این است که فرد آن کار را با چه نیتی انجام میدهد. مراتب کمال و ارزش اخلاقی کار بستگی به مراتب نیت دارد که در جلسه گذشته با استفاده از روایات گفتیم آخرین مرحله آن «حبّاً لله» است.
مطالبی که بیان شد میتواند برای فهمیدن ارزشهایی که در این فراز از دعای مکارم الاخلاق آمده است، مفید باشد. حضرت سجادعلیهالسلام از خداوند میخواهد: وَحَلِّنِی بِحِلْیَةِ الصَّالِحِینَ، وَأَلْبِسْنِی زِینَةَ الْمُتَّقِینَ؛ زینت شایسته بندگان شایسته و پرهیزگار را به من نیز عطا کن، و آن زیور را به من بپوشان! عربها برای کسی که زینتی را استفاده میکند، تعبیر «پوشیدن» را به کار میبرند. برای مثال درباره به دست کردن انگشتری میگویند: لبس الخاتم. حضرت از خدا میخواهد که آن زینتی را که مخصوص صالحین و متقین است، به ایشان مرحمت کند. سپس مصادیقی برای آن ذکر میکنند؛ فِی بَسْطِ الْعَدْلِ؛ این زینت را به من بده تا من در گسترش عدالت بکوشم. اینکه انسان برای گسترش عدالت کار کند، زینتی برای اوست؛ مانند گردنبندی است که به خودش آویخته، یا انگشتر زیبایی است که در دستش کرده است. این زیباییِ همان تلاشی است که برای گسترش عدالت در جامعه کرده است.
آنگونه که در بعضی از روایات و کلمات متکلمان آمده است، اعمال انسان پس از مرگ و درقیامت تجسم پیدا میکند؛ حتی نماز انسان به صورت موجود زندهای درمیآید و در قبر با انسان صحبت میکند. در قیامت نیز بسیاری از اعمال خوبی که انسان در دنیا انجام داده است، به صورت موجود زیبای جالبی همنشین انسان میشود. این مسئله با عنوان «تجسم اعمال» مطرح میشود. شاید زینت در این فراز از دعا نیز اشاره به این باشد که این زیور در حقیقت در آخرت عینیت پیدا میکند و در آنجا شما آن را میبینید و از دیدنش لذت میبرید.
گسترش عدل چیزی نیست که حتما نفع آن به صورت مستقیم به خود انسان برگردد. ممکن است کسانی باشند که برای گسترش عدالت تلاش کنند، اما در این راه، خودشان مورد سختترین ظلمها واقع شوند. برای مثال، کاری که حضرت سیدالشهداعلیهالسلام کرد، در عالم خلقت بینظیر بود و یکی از فواید آن گسترش عدل بود،اما خود ایشان از این نفعی در این دنیا نبرد، و خود و فرزندانش به شهادت رسیدند؛ البته منظور نفع دنیوی است، وگرنه اعلی مراتب نفع حقیقی که نفع اخروی است را واجد شدند. بنابراین بسط العدل یکی از مکارمالاخلاق است که برخی از مصادیقش بدون واسطه نفعی به خود انسان نمیرساند و از مواردی است که ابتدا دیگران منتفع میشوند و به واسطه آن کمال، فاعل نیز در کمالشان سهیم میشود. این کمال برای روح او پیدا میشود که برای دیگران زمینه تکامل، عدالت و کمال را فراهم میکند.
وَكَظْمِ الغَیْظِ؛ کظم غیظ از اخلاق ستودهای است که در قرآن کریم صریحا ذکر شده است؛ وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ.[1] در برخی از اوقات انسان حالت انفعال و هیجان ناخواستهای پیدا میکند، و گاهی ممکن است این هیجان موجب کارهای بدی شود که هم برای خودش و هم برای دیگران ضرر دارد. اینکه انسان اختیار خودش را به دست این انفعالات و احساسات منفی بدهد و هنگام خشم هرچه میخواهد بکند،از کارهای ارزشمند اخلاقی نیست. اما اینکه انسان سعی کند عکسالعملی نشان ندهد، کمی صبر کند و خشم خود را فرو بخورد، از صفاتی است که در قرآن صریحا مورد تأکید واقع شده است. شکی نیست که کظم غیظ یکی از صفات خوب است، اما ملاک خوبی آن چیست؟ توجه داشته باشید که بحث ما درباره نیت نیست. بحث ما درباره حسن ذاتی کظم غیظ است.
کظم غیظ به طور قطع هم آثار مثبت فردی دارد و هم آثار اجتماعی. آثار اجتماعی آن روشن است؛ این کار از بسیاری از گناهان، فسادها، دعواها، جنگهای ناخواسته و ظلمهای بیجایی که اتفاق میافتد، جلوگیری میکند. گاهی یک فحش منشأ یک جنگ میشود و اگر کسی جلوی خودش را بگیرد، خیر و برکتش به اجتماع میرسد.
براساس مقدمهای که گفتیم، خود انسان نیز به واسطه کاری که به نفع دیگران انجام میدهد، کمالی پیدا میکند. بنابراین در کظم غیظ نیز برای خود انسان کمالی پیدا شده است به واسطه اینکه میخواسته است به دیگران خیری برساند، آتش فتنه را خاموش کند و جلوی جنگ و درگیری را بگیرد. از اینرو کظم غیظ نیز از چیزهایی است که هم به دیگران و هم به خود انسان نفع میرساند؛ افزون بر اینکه گاهی حتی با چند واسطه باز به خود انسان نیز نفع میرساند. عصبانیت و خشم و غضب کردن به سلامتی خود انسان لطمه میزند و اعصاب او را از بین میبرد. کظم غیظ هم به سلامتی جسمی و هم به آرامش روحی فاعل کمک میکند و هم جلوی مفاسد را میگیرد. با اینکار این زمینه پیدا میشود که انسان کاری برای خدا انجام بدهد؛ زیرا او گفته است که الکاظمین الغیظ را دوست دارد. این مرتبه عالی نیتی است که ارزشی مضاعف به عمل میبخشد.
وَإِطْفَاءِ النَّائِرَةِ؛ خاموش کردن آتشهای فتنه. گاهی انسان در شرایطی است که میبیند چند نفر، گروه،جماعت یا اهل شهر یا کشوری دچار جنگ و درگیری شدهاند یا در شرف جنگ هستند؛ جنگی که موجب فسادها، ویرانیها، کشتارها و ظلمهایی خواهد شد. خاموش کردن این فتنه یکی از بزرگترین مکارم اخلاقی است. البته ابتدا نفع این کار نیز به دیگران میرسد و ظلم از جامعه برداشته میشود، فساد، آدمکشی و خونریزی اتفاق نمیافتد. اما به خاطر اینکه نفعی به جامعه میرسد، کمالی نیز برای نفس فاعل و زمینهای برای عبادت پیدا میشود، که این کار را برای خدا انجام دهد و هر لحظهای هر نفسی که میکشد برای او ثوابهای عظیم منظور شود.
وَضَمِّ أَهْلِ الْفُرْقَةِ؛ جامعهای دچار اختلاف شده و به جان هم افتادهاند؛ البته ممکن است هنوز کشتوکشتاری واقع نشده، اما دشمنی ایجاد شده است. این مسئله در جوامع عشایری زیاد اتفاق میافتد و گاهی هیچ ملاکی نیز ندارد. گاهی فردی صرفا به خاطر اینکه اهل یک ایل است، با ایل دیگر دشمنی میکند. این مسئله هنگامیکه پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله به رسالت مبعوث شدند، در میام اعراب شایع بود. اصلاح ذاتالبین عنوان عامی است که درباره اصلاح همه این نوع کدورتها سفارش شده، و در قرآن کریم به صورتهای مختلف بر آن تأکید شده است. میفرماید: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْكُمْ؛[2] مؤمنان با هم برادرند، اگر بین دو برادر مؤمن کدورتی پیش آمد، شما سعی کنید آنها را آشتی دهید! این یکی از تکالیف اجتماعی اسلام است و از نظر دستگاه ارزشی اسلام ارزش فوقالعادهای دارد. در اینجا نیز اولین نفع، به دیگران میرسد؛ زیرا کسی که میخواهد اصلاح دهد، خودش در ماجرا دخالتی ندارد و اگر خودش یکی از طرفین باشد عنوان اصلاح ذات البین صادق نیست. اینها از مواردی است که اولین نفع آن به دیگران میرسد و انسان به واسطه مشارکتی که در این کارها دارد و سهمی که در ایجاد این ارزش اخلاقی داشته است، در آن سهیم میشود.
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/10/26، مطابق نهم جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
در جلسه گذشته در توضیح فراز وَحَلِّنِی بِحِلْیَةِ الصَّالِحِینَ از دعای مکارم الاخلاق گفتیم این مطالبی که به عنوان مکارم اخلاق از خدا خواسته میشود همه در یک سطح از ارزش و اهمیت نیستند؛ بلکه برخی از آنها اصالت دارد و برخی با یک واسطه و یا چندین واسطه مطلوب واقع میشوند. همچنین پس از بیان نظریاتی که درباره ارزشهای اخلاقی بین صاحبنظران مطرح است، به نظریه اسلام در اینباره اشاره کردیم. ما میدانیم که در منابع اسلامی برای بسیاری از صفات و حتی افعال، فضائلی ذکر شده که نشانگر این مسئله است که از نظر پیشوایان اسلامی این صفات و افعال مطلوب هستند و یا دستکم حسن فعلی دارند. از سوی دیگر میدانیم که کارهایی که انسان از روی هوای نفس، به قصد ریا، یا فقط برای رسیدن به منافع دنیوی انجام میدهد، نزد خداوند ارزشی ندارد. بنابراین به صورت اطمینان میتوانیم نسبت دهیم که از نظر اسلام، ملاک ارزشهای اخلاقی دو چیز است؛ یکی اینکه خود کار حسن داشته باشد و دیگر اینکه نیت ما نیت الهی باشد. همچنین گفتیم که همه اینها مراتبی دارد و داشتن نیت الهی از اینکه انسان کاری را به خاطر ترس از عذاب جهنم انجام دهد شروع میشود و به عالیترین مراتب قرب الهی که مخصوص اولیای خداست میرسد که جز به رضای خدا به چیزی نمیاندیشند.
همچنین در شرح فرازهای اخیر دعا گفتیم چیزهایی که در این بخش خواسته شده، مربوط به روابط اجتماعی است؛ حضرت از خدا میخواهد که خدایا به من توفیق بده که خشم خود را فرو برم، عدالت را گسترش دهم، با مردم خوش رفتاری کنم، گذشت داشته باشم، اختلافات را حل کنم، اصلاح ذاتالبین کنم و.... همه میدانیم که این کارها کارهای خوبی است، اما بالاخره این سؤال مطرح است که ملاک این خوبی چیست و از کجا نشأت میگیرد.
در منطق، قضایا را به چند قسم تقسیم میکنند. یکی از این قضایا، آرای محموده است. آرای محموده مسایلی است که در هر جامعهای آنها را میپسندند، خوب میدانند و از آنها خوششان میآید. در منطق میگویند: از آرای محموده در برهان استفاده نمیشود، ولی در جدل و برخی دیگر از محاورات میتوان از آنها بهره گرفت.
آیا راهی برای این وجود دارد که آرای محموده شکل برهانی پیدا کند؟ به نظر میرسد که میتوان آرای محموده را به صورت برهان درآورد و این در صورتی است که آنها را به مقدماتی بدیهی منتهی کنیم. برهان باید به بدیهیات اولیه منتهی شود، اما هر مقدمهای در هر برهانی از بدیهیات اولیه نیست و مقدمهای که از بدیهیات اولیه استنتاج شده است نیز میتواند مقدمه برهان باشد، هرچند واسطههای متعددی داشته باشد. بنابراین بعد از این که ما وجود خدا را اثبات کردیم، و نیز اثبات کردیم که انسان میتواند به عالیترین مراتب قرب الهی نائل شود (و این بالاترین کمال برای یک مخلوق است)، میتوانیم این برهان را تشکیل دهیم که: هر چه موجب کمال نفس انسان میشود، عقل آن را مطلوب میداند. بنابراین ما میتوانیم قضایایی که در فلسفه اخلاقهای سنتی، برهانی تلقی نمیشود را براساس مبانی اسلامی به برهان برسانیم. بنابراین اصلاح ذاتالبین، خوشرفتاری با مردم، فروخوردن خشم، مهربانی و... به ارزشهای اخلاقی از دیدگاه اسلام برمیگردد.
البته حسن فاعلی هم باید وجود داشته باشد، و آن در صورتی است که ما به این هدف توجه داشته باشیم که این کارها را یا به خاطر اینکه امر الهی به آن تعلق گرفته،انجام دهیم، و یا با مقدمات دیگری اثبات کنیم که اگر چنین رفتارهایی در جامعه انجام بگیرد، جامعه استعداد تکامل بیشتری پیدا میکند. اگر در جامعهای دائم هرج و مرج باشد، افراد یکدیگر را طرد کنند، آبروی یکدیگر را بریزند، کتککاری کنند و... این جامعه تکامل پیدا نمیکند و مردم فرصتی برای خودسازی و رسیدن به کمالات پیدا نمیکنند. بنابراین هر قدر در جامعه این مسایل بیشتر رعایت شود، کل جامعه که از میلیونها انسان تشکیل میشود، زمینه تکامل بیشتری پیدا میکنند. با توجه به اینکه هر چه موجب تکامل شود، مطلوب است، همه اینها از چیزهایی دانسته میشوند که خودشان حسن دارند و حسن فعلی برای آنها ثابت میشود. این کارها وقتی با نیت خدایی انجام شوند، قطعا موجب کمال و سعادت و بالاترین ارزش اخلاقی میشوند.
مفهوم آنچه در فرازهای بعدی این دعا از خدا خواسته شده، روشن است و جای ابهامی ندارد. فقط چند نکته وجود دارد که تذکر آنها مفید است. حضرت از خداوند میخواهد: وَخَفْضِ الْجَنَاحِ، وَحُسْنِ السِّیرَةِ، وَسُكُونِ الرِّیحِ، وَطِیبِ الْمُخَالَقَةِ؛ همه این فضایل حاصل تواضع و خوشرفتاری و خوشبرخوردی با دیگران است که در اصطلاح عام به آن خوشاخلاقی میگوییم. وَالسَّبْقِ إِلَى الْفَضِیلَةِ؛ این خواسته از مسایل اجتماعی مقداری فراتر میرود؛ اینکه انسان سعی کند در کسب فضلیت سریعتر عمل کند و از دیگران سبقت بگیرد. در آیات و روایات نیز کمابیش به این مسئله اشاره شده است. برای مثال در آیه 100 از سوره توبه بر کلمه سابقون تأکید شده است.[1] همچنین در آیه دهم از سوره حدید میفرماید: ...لَا یَسْتَوِی مِنكُم مَّنْ أَنفَقَ مِن قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً؛ آنهایی که قبل از فتح انفاق کردند با آنهایی که بعد از فتح انفاق میکنند، مساوی نیستند. ارزش کسانی که در هنگام تنگدستی، گرفتاری و سختیهای مسلمانها در شعب ابیطالب، انفاق و فداکاری میکردند، خیلی بیشتر از کسانی است که در هنگامی که اسلام گسترش پیدا کرد و در جنگها ثروتهایی به دست مسلمانان افتاد، انفاق کردند. بنابراین پیشتازی در کار خیر، خود یکی از ملاکهای فضلیت است.برخی از مردم وقتی در اجتماعی قرار میگیرند، سعی میکنند همیشه کار آسانتر را انتخاب کنند و یا خودشان را کنار میکشند تا دیگران زحمتها را متقبل شوند، اما برخی پیشدستی میکنند. روشن است که این دو با هم مساوی نیستند. همینکه انسان حضوری فیزیکی داشته باشد و گاهی خود را نشان بدهد و زحمتی نکشد، زرنگی نیست. در کسب فضائل زرنگی این است که انسان سبقت بگیرد و کار را از دست دیگران دربیاورد و زحمتها را خودش بکشد. ارزش این کار از این نظر که همه میفهمند که این کار خوبی است، از آرای محموده است.
وتَرْكِ التَّعْیِیرِ؛ تعییر؛ یعنی عار شمردن. ممکن است کسی خواسته یا ناخواسته به لغزشی مبتلا شود؛ کار زشتی از او سر بزند، یا عیبی در کارش پیدا شود. «ترک التعییر» این است که که انسان سعی نکند چنین کسی را رسوا کند و در بین مردم آبرویش را بریزید و یا حتی به رخش بکشد. یکی از صفات خوب این است که انسان نهتنها آبروی کسی را در جامعه نریزد؛ بلکه حتی در تنهایی نیز به رخش نکشد، بلکه سعی کند بهگونهای بدی آن کار را به او بفهماند تا تکرار نکند، ولی خجالتش نیز ندهد.
همه ما فی الجمله خوبی این کار را میدانیم، اما گاهی ممکن است انسان در برخی از موارد آن دچار اشتباه شود، مثل این که انسان به بهانه «ترک التعییر» امر به معروف و نهی از منکر را ترک کند و از هر کسی کار زشتی میبیند، بگوید من او را سرزنش نمیکنم تا آبرویش نرود! درحالی که اینکه انسان در امر به معروف و نهی از منکر کاری کند که طرف مقابل کاری را که به عمد برخلاف حکم خدا انجام داده است، دیگر مرتکب نشود و حتی جبران هم بکند، یک مسئله است؛ و این که این کار را چگونه انجام دهد که آبروی او نریزد، مسئله دیگری است.
بسیاری از صفات خوبی که جزو اخلاق حمیده است و حتی در دعاها نیز از خداوند خواسته شده، یا در مقام تعریف و تشویق به دیگران گفته میشود که اینگونه باشید، به این معنا نیست که خوبی آنها اطلاق و عموم دارد که هیچ استثنایی ندارد. به عبارت دیگر، عناوین و ارزشهایی اخلاقی که در کتابهای اخلاق مطرح میکنیم، عناوینی انتزاعی هستند و از مقولات اولی و مفاهیم ماهوی نیستند. این مفاهیم مصادیق متعددی دارند. در وضع اینگونه مفاهیم حیثیتهایی را در نظر میگیرند و برای آن حیثیت، عنوانی را جعل میکنند. گاهی از یک فعل دو حیثیت در نظر گرفته و دو عنوان انتزاع میشود و ممکن است هر دو حیثیت مطلوب یا مذموم باشد، همانگونه که ممکن است یکی از آن حیثیتها مذموم و دیگری مطلوب باشد. برای مثال، «شاد کردن» صفت خوبی است و روایات بسیاری درباره ثواب و آثار خوب شاد کردن مؤمن وارد شده است. اما روشن است که همه مصادیق آن خوب نیست. مثلا در جایی که شاد کردن با کار غیر مشروعی باشد، این حسن را ندارد. در اینجا درست است که عنوان شاد کردن صادق است، اما عنوان دیگری نیز برای آن صادق است که این عنوان دوم مطلوب نیست. در اینجا تزاحم پیش میآید و باید دید که کدام طرف سنگینتر است؛ آیا خیر و مصلحتش بیشتر است یا شر و ضررش؟
بسیاری از کارها از جهتی دارای ضرر و از جهت دیگری دارای مصلحت است؛ من نمیتوانم بگویم: چون این کار مصلحت دارد همیشه آن را انجام میدهم؛ بلکه ابتدا باید ضرر آن کار را هم بسنجم و ببینم کدام اهم است. برای مثال، از یک سو در روایات آمده است که وقتی گناهی دیدید، دستکم باید اخمهایتان را درهم بکشید و اظهار نارضایتی کنید تا طرف مقابل بفهمد که از این کار بدتان میآید، و از سوی دیگر به خوشخلقی، خندهرویی و حسن معاشرت با مردم سفارش شده است. حال اگر دیدیم که گناهی روشن و فسقی علنی انجام گرفته، باز باید خوشرویی،خوشاخلاقی و اظهار محبت کنیم؟! روشن است که موارد آن تفاوت میکند؛ گاهی ممکن است طرف مقابل با خوشرفتاری و لبخند ما جریتر شود، که در چنین موردی حتما نباید روی خوش نشان داد. این بدان معناست که مطلوبیت خوشرویی استثنا دارد، و آن در جایی است که مصلحت اقوایی در ترک آن باشد. همچنین نمیتوان در همه موارد وقتی کسی گناهی میکند، اخم کرد و چهره در هم کشید. گاهی اوقات تلخی و بدرفتاری باعث لجاجت طرف مقابل میشود و انسان با این کار به انجام گناه کمک کرده است. گاهی ممکن است انسان با خوشرفتاری زمینهای فراهم کند و او را قانع کند که این کار بدی است و به ضررش است.
نتیجه اینکه در این عالم مصالح و مفاسد در امور مختلفی از جمله در مسائل ارزشی و اخلاقی با هم تزاحم پیدا میکند. گاهی خوب و بد در یک یا دو عنوان با هم جمع میشود، با هم تزاحم پیدا میکند، و انسان در اینکه کدام مصلحت را باید رعایت کند متحیر میماند. در اینجا باید ببینیم که مصلحت کدام طرف اقواست. نکتهای که درباره «ترک التعییر» شایسته توجه است این است که گاهی شیطان مؤمنی را فریب میدهد و کار بدی از او سر میزند. در این حالت اگر انسان آبروی او را بریزد، گناه بزرگی مرتکب شده است. حال اگر او را به صورت خصوصی در تنهایی توبیخ کند، و برای مثال به او بگوید: من توقع چنین کاری را از شما نداشتم، چه حکمی دارد؟ در اینجا نیز باید ابتدا امر را بسنجیم و ببینم این کار چه اثری دارد. گاهی تنها راه بازداشتن او از این کار تعییر و سرزنش است؛ یعنی اگر بخواهیم دیگر این کار را نکند، تنها راه این است که تنهایی با او صحبت کنیم و با کمی تندی او را توبیخ و سرزنش کنیم. روشن است که در اینجا «ترک التعییر» مطلوب نیست و در اینجا راه نهی از منکر همین کار است. اما گاهی ممکن است سرزنش نتیجه عکس داشته باشد و توبیخ طرف موجب شدت و تکرار لغزش او شود. روشن است که در اینجا «ترک التعییر» مطلوب است. اما اگر دیدیم که هر دو طرف مساوی است، باز «ترک التعییر» فضلیت دارد و انسان باید سعی کند با زبان خوش، با لحن و وسیله دیگری غیر از سرزنش و تعییر، طرف مقابل را از آن کار زشت باز دارد و خجالتش ندهد. نمونههای بسیاری از رعایت این نکات در سیره علما و بزرگان وجود دارد.
روزی یک منبری در حضور مرحوم میرزای شیرازی بزرگرضواناللهعلیه منبر رفت و در روضهخوانی مطلبی خواند که صحت نداشت. مرحوم میرزا چیزی درباره اینکه این مطلب دروغ است نگفت و با قیافه عادی به او نگاه کرد تا منبرش تمام شد. حتی وقتی از منبر پایین آمد به او احترام کرد و او را کنار خودش نشاند؛ اما خیلی آرام به صورتی که دیگران متوجه نشوند به او گفت: شما ملاحظه کنید ببینید این مطلبی که گفتید سندی دارد یا ندارد. یکی از اطرافیان خاص میرزا تعجب کرد که چرا میرزا نه تنها این منبری را نهی از منکر و توبیخ نکرد، حتی به او احترام نیز گذاشت؟! این بود که در فرصتی از میرزا دلیل این کار را پرسید. ایشان فرمود: اگر من میگفتم که این مطلب دروغ است، آبروی او میرفت و دیگر نمیتوانست در جامعه زندگی کند. از اینرو به او احترام گذاشتم و از او پذیرایی کردم، ولی همان وقت به صورت خصوصی به او فهماندم که این مطلب درست نیست و به این صورت نهی از منکر کردم؛ لزومی نداشت که دیگران این مسئله را بفهمند و آبروی او جلوی دیگران ریخته شود.
وَالْإِفْضَالِ عَلَى غَیْرِ الْمُسْتَحِقِّ؛ و احسان به غیرمستحق. شارحان در شرح این جمله آن را بر مضافالیه جمله قبل عطف کرده، گفتهاند «افضال» عطف بر «تعییر» است، نه عطف بر «ترک». یعنی خداوندا مرا موفق بدار که افضال بر غیر المستحق را ترک کنم. ایشان درباره علت این عطف چنین توضیح دادهاند که روایات بسیاری وجود دارد که ما را از احسان کردن به نااهلان و کسانیکه صلاحیت احسان را ندارند و حقشناس نیستند، منع میکند؛ حتی گاهی این کار شبهه حرمت نیز دارد. روایات متعددی با عنوان اعطاء المعروف لاهله وارد شده است که میگوید: به نااهل خدمت نکنید.بنابراین مطلوب ترک الْإِفْضَالِ عَلَى غَیْرِ الْمُسْتَحِقِّ است. این مطلبی است که بزرگانی فرمودهاند و حتی احتمال خلاف آن را نیز ندادهاند، اما ممکن است احتمال دیگری نیز در اینجا وجود داشته باشد؛ زیرا این تعبیر با لحن و سیاق جملات ماقبل و مابعد آن سازگار نیست و ظاهر این است که افضال عطف بر ترک باشد.
آن چه باعث شده که آقایان این جمله را بر مضافالیه عطف کنند، این است که مستحق را به معنای نا اهل گرفتهاند؛ اما میتوان احتمال دیگری داد و مستحق را به معنای دیگری گرفت. میتوانیم بگوییم افراد نسبت به کمکی که به آنها میشود، بر دو گونهاند؛ برخی از افراد حق دارند که این کمک را بگیرند و ذی حق و مستحق هستند. چنین کسانی مثلا مستحق دریافت زکات واجب هستند. زکات واجب را جایز نیست به غیر مستحق داد. مستحق در اینجا به معنای کسی است که بر شما حق دارد که این کار را برایش انجام دهید؛ کسی است که حق دارد این پول را به او بدهید. مستحق ذوالحق است؛ یعنی دارای این حق است و استحقاق دارد. روشن است که انفاق به چنین کسی واجب است، اما انفاق مستحبی درباره کسی که چنین استحقاقی ندارد، چه حکمی دارد؟ یکی از موارد این انفاق جایی است که فرد با این کمک، مرتکب گناه میشود. روشن است که این انفاق مطلوب نیست، اما همه موارد این انفاق اینگونه نیست؛ در برخی از موارد درست است که طرف مقابل حقی بر شما ندارد، اما وقتی به او کمک کنید، زندگیاش را توسعه میدهد و این کار شما باعث میشود که مؤمنی در زندگیاش رفاهی پیدا کند، خانوادهاش خوشحال شوند و....
در اینجا درست است که طرف مقابل مستحق نیست، اما این کمک نیز کمک بدی نیست. این همان جود، سخاوت و بخشش است. درباره السَّبْقِ إِلَى الْفَضِیلَةِ گفتیم که اگرچه این کار واجب نیست،ولی مطلوب است و فضلیتی زائد بر واجب است. درباره الْإِفْضَالِ عَلَى غَیْرِ الْمُسْتَحِقِّ نیز این مسئله مطرح است. حضرت از خدا میخواهد که من بر کسانی بخشش کنم، اگرچه مستحق دریافت کمک نباشند، تا این کار کمکی به زندگیشان شود و توسعهای در آن داده شود.
وَالْقَوْلِ بِالْحَقِّ وَإِنْ عَزَّ؛ خدایا به من توفیق بده که سخن حق بگویم، هر چند سخت باشد. معمولا انسان وقتی برای دیگران سخن میگوید، اگر چیزی باشد که خلاف میلشان باشد، خوششان نمیآید. در بسیاری از موارد انسان وظیفهای دارد که باید انجام دهد: مثلا امر واجب یا مستحبی است که به عنوان فضیلتی اخلاقی خوب است و انسان میخواهد طرف مقابل را راهنمایی کند و به او تذکر بدهد، ولی اینکه شاید او خوشش نیاید و دلخور شود، مانع این کار میشود. در برخی موارد انسان به خاطر رودربایستی ترک واجب میکند. گاهی باید امر به معروف و نهی از منکر بکند، اما به خاطر اینکه به طرف مقابل برنخورد، این کار را ترک میکند. یکی از فضایل این است که همیشه ملاک انسان حق باشد؛ حق بگوید و کار حق را انجام دهد، چه دیگران خوششان بیاید و چه بدشان بیاید.
گاهی میتوان سخن حق را بهگونهای گفت که طرف مقابل ناراحت نشود. در این مورد عقل انسان اقتضا میکند که اینگونه سخن بگوید؛ اما گاهی گفتن حق باعث میشود که طرف خوشش نیاید و کدورت پیدا شود. در اینجا انسان نیرویی اضافی میخواهد که این سختی را تحمل کند و حق را بپاید. این مسئله به خصوص در مقام قضاوت بسیار مهم است. برای مثال، دو نفر با هم اختلافی دارند و او باید بهگونهای بین آنها داوری کند. روشن است که اگر انسان صرفا برای اینکه رفیقش خوشش بیاید، او را تأیید کند، کار بسیار بدی انجام داده است. باید انسان بکوشد و ببیند حق واقعا چیست، و حتی اگر حق بر ضرر رفیق و فرزند خودش است، خلاف حق نگوید. این است که امام سجادعلیهالسلام از خدا میخواهد که خدایا مرا موفق بدار که ملازم با حق باشم، هر چند سخت باشد؛ هرچند انجام آن مشکل باشد و دیگران ناراحت شوند و مرا مذمت و سرزنش کنند.
وفقناالله و ایاکم ان شاءالله.
[1]. وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/11/03، مطابق شانزدهم جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
در جلسات قبل، دعای مکارم الاخلاق امام سجادعلیهالسلام را میخواندیم و در حدی که خداوند متعال توفیق داد، توضیحاتی درباره فقراتش عرض کردیم. از چیزهایی که امام سجادعلیهالسلام از خداوند میطلبند، این است که کارهای خیر خودم را کم بشمارم؛ وَاسْتِقْلَالِ الْخَیْرِ وَإِنْ كَثُرَ مِنْ قَوْلِی وَفِعْلِی، کارهای خیری که انجام میدهم و سخنان خوبی که بر زبان میرانم، هر چند زیاد باشد، کم بشمارم. در مقابل، اگر کار زشتی کرده یا حرف بدی زدهام، آن را زیاد بشمارم؛ یعنی همیشه نگران این باشم که چرا کار خوب کم کردهام و کار بد زیاد کردهام.
خداوند برای اینکه انسان همیشه سر دو راهیها قرار بگیرد و با اختیار خودش راهی را انتخاب کند، عواملی در درون و پیرامون او قرار داده است. این عوامل از جهات مختلف، از پدر و مادر و نزدیکان گرفته تا محیطهای بزرگ، همه کمک میکنند که انسان در چندراهی قرار گیرد و یک طرف را انتخاب کند. او در درون انسان هم میل به خیر و هم میل به شر را قرار داده است. برخی از امیال به صورت فطری انسان را به طرف کارهای خیر سوق میدهد و گرایشهایی نیز وجود دارد که او را به طرف شر سوق میدهد. برای مثال، انسان حب ذات دارد و خودش را دوست میدارد. اگر انسان حب ذات نداشت، هیچ کاری نمیکرد. او به خاطر اینکه خودش را دوست دارد، عبادت میکند تا به ثوابی برسد و قرب به خدا پیدا کند. اگر خودش را دوست نمیداشت، چهبسا حتی اقدام به خوردن و آشامیدن نیز نمیکرد و در همان ابتدای تولد از بین میرفت. بنابراین حب ذات لازمه وجود انسان است و باید داشته باشد، اما این حب ذات دو شاخه پیدا میکند؛ شاخهای هم در دنیا و هم در آخرت نتایج خیر دارد، و شاخهای باعث شر میشود.
یکی از آثار حب ذات، خودخواهی است. در این حالت انسان چیزهایی که به او ارتباط دارد را خیلی مهم میداند و وقتی کار خوبی میکند، به خودش میبالد؛ اگر امتیازی در اجتماع داشته باشد، پیش خودش آن را بسیار مهم میشمارد؛ حتی اگر لغزشی از او سر زند، از آن دفاع میکند. بیشتر مردم وقتی کار اشتباهی میکنند، درصدد دفاع برمیآیند و آن را توجیه میکنند. حب ذات در شاخه شرش، باعث میشود که انسان کارهای خودش را خوب ببیند و کارهای دیگران را بد، کم و ضعیف. این حب باعث میشود که انسان عیبهای خودش را مهم نشمارد و اشتباه دیگران را به رخشان بکشد. این حالت به طور طبیعی در عموم انسانها وجود دارد، اما تهذیب نفس اقتضا میکند که انسان درصدد تعدیل این حالت برآید، و از آنجا که در آغاز زندگی، قبل از آنکه دلش به نور ایمان منور گردد و اصلاح و تربیت شود، اقتضای خودخواهی را داشته است، باید به خدا پناه ببرد تا به این آفت مبتلا نشود.
وقتی انسان کار خودش را خوب میبیند، دیگر اهمیت نمیدهد که آن را زیاد انجام دهد. میگوید: ما کار خوب زیاد کردهایم و برای اینکه بارمان بسته شود کفایت میکند! اولین اثر این نگرش تنبلی است. همچنین به دنبال این نگرش، انسان مبتلا به عجب میشود. پیش خود میگوید: بله! این ما هستیم که این همه کارهای خوب را انجام میدهیم! مردم که این طور نیستند، همه خرابند. ماییم که این همه درس خواندهایم، این همه درس دادهایم، انفاق کردهایم، عبادت کردهایم! اما بقیه مردم غافل و اهل گناه هستند! به دنبال این حالت دیگر توفیق انکسار و تذللی که در عبادت لازم است، نصیبش نمیشود. او برای خودش مقامی قائل است، در صورتیکه بزرگترین، شایستهترین و مقربترین بندگان خدا بیش از همه تذلل و تضرع داشتند، و در دعاها و سجدههایشان خود را گمراهترین گمراهان و کمترین افراد معرفی میکردند. وقتی انسان کار بد خودش را کم ببیند، گناه را کوچک میشمارد و آن را تکرار میکند. تکرار گناه باعث میشود که به گناه عادت کند و از عبادتها محروم شود. در این صورت باز همان حالت تضرع و ابتهال در مناجات و دعا و عبادت را از دست میدهد.
لذا یکی از چیزهایی که حضرت از خدا میخواهد این است: وَاسْتِقْلَالِ الْخَیْرِ وَإِنْ كَثُرَ مِنْ قَوْلِی وَفِعْلِی؛ خدایا به من توفیق بده که کارهای خوب خودم را کم ببینم؛ نه اینکه هر کسی کار خوب میکند، بگویم کم است. انسان باید کار دیگران را زیاد ببیند و نسبت به دیگران حسن ظن داشته باشد؛ حتی اگر کار بدی از دیگری میبیند، بگوید من این کارش را دیدم، و ممکن است کارهای خوب زیادی کرده باشد و من خبر نداشته باشم. ممکن است کار خوب او قبول شده باشد و حتی اگر من کارهای خوب هم کرده باشم، قبول نشود.
اکنون این سؤال مطرح میشود که چه کنیم که اینگونه شویم؟ بالاخره انسان میداند که چقدر نافله خواندهاست، چقدر قرآن تلاوت کرده است، چقدر انفاق کرده است و... و نمیتواند اینها را نادیده بگیرد. چه کنیم که کارهایمان را کم ببینیم؟
این کار، مقدماتی نیاز دارد که معمولا اساتید اخلاق نسبت به آنها تذکر میدهند و در کتابهای اخلاقی نیز نوشتهاند. اول اینکه درباره کار خیری که انجام میدهیم، بگوییم از کجا که این قبول شده است؟! این کار وقتی مفید است که قبول شود، درحالی که شاید در آن ریا یا آفت دیگری بوده است، یا شاید عامل گناهی در آن بوده و من از آن غفلت کردهام! این مسئله صرف یک احتمال نیست و انسان در واقع نیز به این زودیها نسبت به قبولی عملش علم پیدا نمیکند. همچنین وقتی گناه کوچکی از انسان سر میزند، بگوید: شاید همین کاری که من کوچک میشمارم، غضب خدا در آن باشد. در روایات نیز آمده است که هیچ گناهی را کوچک نشمارید، شاید غضب الهی در همان کار باشد؛ و هیچ کار خیری را کوچک نشمارید، شاید همان کار موجب رضای خدا باشد. بنابراین همیشه سعی کنید کار خیرتان بیشتر باشد، و از کار شرتان پشیمان شوید و توبه کنید، تا اگر تاکنون آمرزیده نشدهاید، اکنون آمرزیده شوید.
وَأَكْمِلْ ذَلِكَ لِی بِدَوَامِ الطَّاعَةِ؛ یکی از فضایل این بود که کار خیر خود را کم بشماریم و گناهان خود را بزرگ بشماریم، تا از آنها پرهیز کنیم و درصدد توبه و جبران آنها برآییم. اما گاهی موفقیت در همین امر نیز زمینهای برای غفلتی دیگر میشود، و انسان را دچار حالت رخوت و سستی میکند. بعد از اینکه انسان گناه و کار زشتی را که انجام داده است، جبران کرد، یا مدتی به کار خوبی پرداخت، برای مثال یک ماه رمضان روزه گرفت، خیال میکند که از قید و بند در آمده و میخواهد هر کاری دلش میپسندد انجام دهد. یا بعد از این که چند دقیقه مشغول نماز است، وقتی سلام میدهد مثل این است که در زندان بوده و از ققس درآمده است! این حالت از همان تنبلیهای ذاتی انسان سرچشمه میگیرد، و بعد از همه تلاشهایی که در مقابل شیطان، مبارزه با نفس و انجام کارهای خیر میکند، باید باز از خدا بخواهد که این حالت را برای همیشه در او حفظ کند، تا دوباره مبتلا به غفلت نشود. این است که حضرت پس از آن که از خداوند درخواست توفیق برای کم شمردن کارهای خوب خود و زیاد شمردن کارهای بد خود را می کند، باز از خداوند میخواهد که این حالت را کامل گرداند به این وسیله که همیشه در مقام اطاعت و اجتناب از معاصی باشد.
وَلُزُومِ الْجَمَاعَةِ؛ این قسمت از دعا نیازمند توضیح بیشتری است. روایات بسیاری هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شیعه وجود دارد که محور همه آنها لزوم همراهی با جماعت و عدم انزوا و تکروی است. شیعه و سنی با سندهای متعدد تعبیر معروفی را از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل کردهاند که میفرماید: ید الله مع الجماعه؛ دست خدا با جماعت است. ظاهر روایت این است که انسان ببیند هر جا جمعیت میرود، هر نوع اکثریت رفتار میکنند، و هر کاری که عموم مردم انجام میدهند، آنگونه رفتار کند و با آنها باشد؛ حتی اگر جمعیت زیادی در جایی اشتباه کردند، از آنها مفارقت نکند! آیا معنای روایت این است؟! آیا این سخن در مقام تشخیص وظیفه نیز صحیح است؟ آیا در مقام تشخیص حق و باطل نیز میگوییم: یدالله مع الجماعه؟! آیا معنای روایت این است یا منظور آن است که در عمل از آنها جدا نشوید، حتی اگر قلبا معتقد نیستید؟ و آیا منظور از جماعت هر جماعتی در هر جاست، یا قیدی دارد؟
شارحان درباره این روایات نظرهای مختلفی ابراز کردهاند؛ برخی دایره جماعت را تنگ کرده و گفتهاند: منظور از این جماعت، ائمه اثنی عشر است، و ملازم جماعت باشید، یعنی ملازم اهلبیت باشید. روشن است که این معنا کاملا خلاف ظاهر روایت است. البته در روایتی از پیغمبر اکرم نقل شده که فرمودند: جَمَاعَةُ أُمَّتِی أَهْلُ الْحَقِّ وَإِنْ قَلُّوا؛[1] منظور از جماعتی که باید ملازمشان باشید و از آنها جدا نشوید، جماعت اهل حق است؛ حتی اگر تعدادشان کم باشد. درست است که این معنای قابل قبولی است، اما چگونه آن را با لفظ تطبیق دهیم؟ چگونه میتوان جماعت را به عده قلیل تفسیر کرد؟
روشن است که نمیتوانیم بگوییم معنای روایت این است که هرجا جمعیتی بر مسئلهای اتفاق داشتند، شما نیز همان را بپذیرید و طبق آن عمل کنید؛ برای مثال، روزگاری بوده است که در امتی همه بتپرست بودهاند؛ آیا مردم در آن زمان میبایست به تبعیت از جماعت بتپرست میشدند؟! هنوز نیز اکثریت مردم هندوستان که بیش از یک میلیارد جمعیت دارد، بتپرستند. آیا روایت میگوید: اگر من نیز اهل هندوستان بودم یا برای زندگی به آن جا رفتم، میبایست بتپرست شوم؟! در این صورت انبیا برای چه آمدند؟ هنگامیکه انبیا مبعوث شدند، اکثریت مردم -و در بسیاری از جاها همه مردم- کافر بودند. پس چرا آنها آمدند و راه دیگری را معرفی کردند؟ همچنین اولین کسی را تصور کنید که میخواست به پیامبری ایمان بیاورد؛ یک طرف یک نفر موحد بود که میگفت: خدا یکی است، و طرف دیگر همه مردم بتپرست و مشرک بودند. در اینجا لزوم جماعت چه چیزی را اقتضا میکند؟ روشن است که ذهن هیچ کس نمیپذیرد که این روایت در چنین مقامی بگوید: شما باید بتپرست شوید.
این روایت قطعا انصراف دارد از جایی که انسان نسبت به مسئلهای دلیل یقینی داشته باشد. فرض کنید شما به اینکه راه حق کدام است یقین دارید، ولی جماعتی که در کنار شما زندگی میکنند بر خلاف آن هستند. اگر بگوییم بر اساس این روایت شما باید از یقین خودتان دست بردارید و به آنچه آنها میگویند عمل کنید، تناقض پیش میآید، زیرا ما از این روایت حداکثر یک ظن پیدا میکنیم. بر فرض که از آن یقین نیز پیدا کنیم، این یقین چگونه خودش را ابطال میکند؟! حجیت قطع ذاتی است؛ یعنی به کسی که به چیزی قطع دارد، نمیتوان گفت بهگونهای دیگر رفتار کن! کسیکه یقین دارد دیگر شکی ندارد که تحقیق کند و از کسی تبعیت کند. بنابراین قطعا کسانی که به حق یقین دارند و حق را میشناسند، از این شمول این روایت مستثنی هستند.
نتیجه اینکه مخاطب این روایات کسی است که طالب حق است و نسبت به آن یقین ندارد؛ حال یا شک دارد، یا به یک طرف ظن دارد ولی ظن او ظن معتبری نیست که حجت باشد. بنابراین این روایات درباره اموری است که انسان نمیتواند نسبت به آنها حجتی پیدا کند. شاید بتوان گفت: توصیهای است که برای کسانی که میخواهند وظیفهشان را بفهمند و نمیدانند وظیفهشان چیست. این تقریبا همان رفتار عقلایی است که همه عقلا در امور اجتماعی قبول میکنند و در چیزی که نمیدانند، رأی اکثریت را برای خودشان حجت تلقی میکنند. این ارشادی عقلایی برای کسی است که یقین ندارد و نمیتواند یقین پیدا کند. برای چنین کسی در مقام تشخیص حق و باطل، اجماع مسلمانان یا دستکم نظر اکثریت معتنابه مردم، حجت است. این کاری است که همه عقلا انجام میدهند. این روشی عقلایی است و دلیل آن نیز این است که انسان طبعا از نظر اکثریت، ظن قویتری پیدا میکند و امر دایر میشود بین اینکه به ظن قوی عمل کند یا به شک یا احتمال کمتر از 50درصد. هر عاقلی میگوید به آنچه احتمالش بیش از 50درصد است عمل کن، نه آنچه کمتر است. این معنا یکی از وجوه صحیح برای لزوم همراهی با جماعت است.
وجه دیگر درباره اتحاد مذاهب مختلف مسلمانان است. هر جامعهای در هر شرایطی که زندگی میکنند، دشمنانی دارند و این دشمنان درصدد ایذاء، غصب حقوق و ظلم به آنها هستند. جامعه اسلامی نیز طبعا دشمنانی خواهد داشت. این دشمنان چند دستهاند؛ یک دسته دشمنانی هستند که با اصل اسلام و خداپرستی مخالفاند. روشن است که توصیه به لزوم همراهی با جماعت به معنای همسویی با این دشمنان نیست. در این مقام بهترین راه این است که با آنهایی که با اصل اسلام موافق هستند، همسو باشید تا زودتر بر دشمنتان پیروز شوید. این مسئلهای است که ما همیشه با آن مواجه هستیم. ما در اسلام مذاهب مختلفی داریم، همچنین دشمنانی داریم که دشمن همه مسلمانها هستند. این دشمنان با اسم خداپرستی و قدرت دین مخالفند. آنها از آنجا که به دنبال هوای نفس هستند و منافع شخصیشان را میخواهند، هیچ دینی را تجویز نمیکنند. در چنین مقامی روایات لزوم همراهی جماعت، ارشاد به این است که سعی کنید دنبال اختلافات نروید و در مقابل دشمن مشترک بین خودتان اختلاف نیفتد وگرنه شکست میخورید و دشمن غالب میشود. در این صورت به ضرر همه شما و به ضرر اصل اسلام تمام میشود.
رفتار پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نیز در بسیاری از مواقع همینگونه بود. برای مثال، در جنگ احد بعضی از اصحاب پیشنهاد دادند که از شهر خارج شویم و بعضی دیگر گفتند که در شهر بمانیم تا کفار بیایند و در شهر با آنها بجنگیم. حضرت با مردم صحبت کردند و اکثر مسلمانها گفتند که ماندن در شهر برای ما عار است و این کار را نمیکنیم. حضرت نیز طبق نظر آنها عمل کردند.
وجه دیگر مربوط به اهل یک مذهب است که اختلاف مذهبی نیز ندارند. برای مثال کشوری را فرض کنید که همه شیعه اثنی عشری هستند، اما گروههای مختلف آن با هم اختلاف داخلی دارند. همه میدانید که در بین شیعهها گروههای مختلفی هست که در زمانهایی پیروان زیادی نیز داشتهاند. یکی از اختلافاتی که هنوز هم در گوشه و کنار وجود دارد، اختلاف میان اصولی و اخباری است. در این جا وقتی شما با دشمنی روبهرو میشوید که دشمن شیعه (اعم از اخباری و اصولی) است، نباید اختلافات اصولی-اخباری را مطرح کنید. جماعت در اینجا به معنای جماعت حقی است که شما نیز از آن دفاع میکنید. در این شرایط اگر پراکنده شوید و به اختلافات داخلی دامن بزنید، باعث شکستتان میشود.اختلافات جزییتری نیز وجود دارد. ممکن است در یک شهر بین چند محله اختلافاتی وجود داشته باشد و وقتی شما دشمن مشترک دارید نباید آن اختلافات شخصی را _حتی اگر پدرکشتگی باشد_ زنده کنید.
نتیجه آنکه این دستورات، ارشادی برای مسلمانها در مقابل دشمن مشترک است. گاهی لازم است با اهل کتاب بسازیم تا با بتپرستها مبارزه کنیم. پیغمبر اکرم در صدر اسلام همین کار را کردند. حتی احکام اسلام درباره اهل کتاب با دیگران تفاوت میکند، و رفتار با اهل کتاب خیلی نرمتر و برای آنها قابل تحملتر است. وجه دوم درباره جایی است که دشمن مشترک وجود دارد و اگر اختلاف شود آن دشمن بر همه غالب میشود. روشن است که برای اینکه بتوانید خودتان را از دشمن در امان بدارید، باید در مقابل او اختلافاتتان را کنار بگذارید. این ملاک در بسیاری از کارهای ما جریان دارد.
برای مثال، پس از آنکه امام(ره) در پانزدهم خرداد قیام خود را در قم شروع کردند،ایشان را دستگیر و پس از مدتی حبس در تهران به ترکیه تبعید کردند. امام(ره) برای مبارزه با رژیم سعی میکرد حتی از کسانی که چندان اعتقادی به اسلام نداشتند نیز استفاده کند. میفرمود: ما یک مسئله مشترک داریم که باید این حکومت ساقط شود. بعد از آنکه این حکومت ساقط شد به مسائل جزییتر میرسیم. به یاد میآورم که در اوایل نهضت درباره موضوعی که با مسائل اعتقادی ارتباط داشت، عدهای مخالفت میکردند و اختلافی در بین انقلابیون پیدا شد. این بود که نامهای برای امام نوشتند و از ایشان کسب تکلیف کردند که آیا با آن گروه مخالف همکاری کنیم یا نکنیم؟ امام(ره) فرمودند: فعلا همه بروید و برای اسلام خدمت کنید! پس از آنکه این شجره کفر و انحراف را برانداختید، نوبت به این مسئله میرسد. همچنین هنگامی که ایشان در پاریس بودند، چندین بار کسانی برای کسب تکلیف خدمت ایشان رفتند و پیشنهادهایی ارائه کردند. نقل کردهاند که امام ابتدا همه حرفهای آنها را گوش کردند تا همه حرفها تمام شد، سپس فرمودند: به ایران برگردید و از جمهوری اسلامی تبلیغ کنید، والسلام! مسائل دیگر را مطرح نکنید!
این همان روحیه است که ما وقتی مسائلی مهمتر و دارای اولویت داریم، نباید به مسائل جزیی بپردازیم، مگر اینکه هیچ تزاحمی با هم نداشته باشند. اهل یک مذهب در خانه خودشان ممکن است نمازشان را طبق فتوای خودشان بخواند، اما در بین جمع مثل دیگران میخوانند. سالهای سال است که مراجع فتوا میدهند که کسانی که به حج میروند، اگر در نماز اهل سنت شرکت کنند و مثل آنها بخوانند، نمازشان قبول است.[2] امام(ره) هم میفرمود: همان نماز قبول است. دلیل آن نیز این است که اگر این کار را نکنید، دشمن همین را علیه شما سوژه میکند و شما را به جان هم میاندازد و خودش نفعش را میبرد.
اینکه ملاحظه میفرمایید مقام معظم رهبری در سالهای اخیر روی مسئله وحدت شیعه و سنی و برادری بین آنها در همه جا اصرار و تأکید میکنند به خاطر همین مطلب است. سخن ایشان به معنای این نیست که شما در خانه خود یا در مسجد محل خودتان مثل اهل تسنن نماز بخوانید، یا فتوای آنها را عمل کنید. منظور این است که شما وقتی در مقابل دشمن قرار میگیرید، نگویید من شیعه هستم، او سنی است و با هم همکاری نکنید. در مقابل دشمن باید بگویید: ما همه مسلمانیم و تو مخالف اسلامی؛ هر دو با تو مخالفیم و با هم در مقابل تو یکی هستیم.
احتمال دیگری که درباره روایاتی میرود که به همراهی با جماعت توصیه میکنند این است که این روایات دستوری اخلاقی برای دوری از تکروی است. بسیاری از مردم در خودشان نوعی حقارت و کمبود دارند و پیش خودشان شخصیتی ندارند. چنین کسانی وقتی میخواهند خودشان را مطرح کنند، مخالفخوان میشوند. برای اینکه خودشان را نشان دهند و توجه دیگران را جلب کنند، در حضور دیگران سؤال میکنند، سخن میگویند و به مخالفت میپردازند. این روایات توصیهای اخلاقی است مبنی بر این که در مقام این نباشید که برای خودتان یک امتیازی داشته باشید و در میان جامعه خودتان را مطرح کنید. این رویکرد باعث میشود که انسان حرفی نو و بیمبنا بزند تا توجه دیگران به آن جلب شود، و در صورتی که با اقبال دیگران روبهرو شد کمکم فرد مذهب جدیدی ایجاد میکند تا به هدف خودش برسد. امروزه میبینید که بازار انواع و اقسام مذاهب عرفانی رواج پیدا کرده است و هر گوشه کسی پیدا میشود که ادعای قطبیت و سروری میکند. انگیزه همه اینها همان خودخواهی است.
[1]. تحفالعقول، ص 48.
[2] البته برخی احتیاط میکردند و میگفتند: پس از بازگشت در منزل خودتان احتیاطا قضای آن نماز را طبق فتوای شیعه بخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/11/10، مطابق بیستوسوم جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(16)
در جلسه گذشته مقداری درباره همراهی با جماعت بحث کردیم و گفتیم یکی از حکمتها در تشریع بسیاری از احکام و روشهای تربیتی پیغمبر اکرم و ائمه هدیصلواتاللهعلیهماجمعین این است که در بین جماعت مؤمنان اختلاف ایجاد نشود تا بتوانند از همدیگر بیشتر بهرهمند شوند. اراده خداوند بر این تعلق گرفته که انسانها در این عالم هم برای امور مادی و هم برای امور معنویشان از یکدیگر منتفع شوند و اگر اختلاف ایجاد شود، این رابطه ضعیف میشود و ممکن است کمکم به آثار منفی منتهی گردد.
بخشی از اختلافاتی که ممکن است در جامعه پیش بیاید، مربوط به افکار و اعتقادات است، بخشی مربوط به روشهای عملی و اجرایی است، و بخشی از آنها نیز به خاطر تزاحمی است که در عمل بین منافع هر گروه با گروه دیگر پیدا میشود. بخش عظیمی از اختلافاتی که در بین امتهای انبیا و از جمله امت اسلام اتفاق افتاده است، اختلافاتی است که ابتدا از فکر و اعتقاد شروع شده و بعد کمکم به اختلاف در روشها و رفتارها، و نهایتا به درگیریهای عملی کشیده شده است. از اینرو در رفتار اولیای دین دقت شده است که تا حد ممکن زمینه این طور اختلافات پیش نیاید، و اگرچه برخی از اختلافات طبیعی است و قابل رفع نیست، این اختلاف جدی گرفته نشود و با آن مدارا و مماشات شود و به عمل سرایت نکند.
سلسلهای از اختلافاتی که در عقاید و افکار وجود دارد، بهخاطر قصور فهم است. همه ما انسانها در زمان کودکی غیر از حسیات چیزی را درک نمیکنیم و به تدریج با تلقینات سلسلهای از مفاهیم اعتباری و خوب و بد و زشت و زیبا را نیز یاد میگیریم و میپذیریم. سپس کمکم در خانوادههای متدین، پدر مادرها به بچهها تلقین میکنند که حقایقی وجود دارد که با حس درک نمیشود. کودکان ابتدا تصور میکنند که خدا نیز موجودی مثل انسانهای دیگر است. برای یک کودک قبل از سن بلوغ و در اوائل سن رشد اصلا تصور مجرد و موجودی که جسم و چشم و گوش و عوارض مادی را ندارد، میسر نیست. هر قدر هم به آنها گفته شود که خدا هیچ مثل و شبیهی ندارد، در عمق ذهنشان تصوراتی از این چیزها دارند. این امر طبیعی است و در کودکان چارهای از آن نیست، ولی ای کاش این مسئله فقط منحصر به کودکان بود. برخی از کودکان هشتاد- نود ساله! نیز هستند که همین طور میمانند و نمیتوانند قبول کنند که موجودی وجود دارد که این عوارض و محدودیتهای مادی را ندارد، و وجود را با محسوس بودن مساوی میدانند. این است که بسیاری از کسانی که با انبیا و اولیای الهی مواجه میشدند، میگفتند: این سخنان خرافات و اوهام است.
همانگونه که گفتیم، منشأ این اعتقادات غلط و کجفهمیها قصور فهم است. در روایات نیز به این معنا اشاره شده استکه با چنین مردمی مدارا کنید و اصرار نکنید که این افراد مطالب دقیق را درک کنند. در روایت معروفی آمده است که مورچه ریز هم خیال میکند خداوند نیز دو شاخک دارد.[1] مورچه اگر شاخک نداشته باشد، نمیتواند درست راه برود و مسیرش را تعیین کند و احساس نیاز شدید به این شاخکها دارد. این است که خیال میکند خدا نیز دو شاخک دارد! این است که توصیه شده با کسانی که فهمشان ضعیف است مدارا کنید تا به تدریج و تا حدی که ممکن است عقلشان ترقی و تکامل پیدا کند و مسایل را بهتر درک کنند. روشن است که این اندازه از اختلاف خواه ناخواه اتفاق میافتد و کسانی اشتباه میفهمند و اعتقادات نادرستی پیدا میکنند، ولی چارهای از آن نیست. البته ما هرچه درس بخوانیم و بحث و تحقیق کنیم آنطور که باید و شاید به عمق مطلب نمیرسیم. حتی پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله میگوید: لا احصی ثناء علیک؛ انت کما اثنیت علی نفسک؛ من نمیتوانم حتی تو را آنگونه که اقتضای کمالات توست، ستایش کنم. اگر بخواهم تو را ستایش هم بکنم، باید همان چیزی که خودت گفتی، بگویم!
بخش دیگری از اختلافات در عرصه عقاید و افکار، به خاطر برداشت ناصحیح از منابع دینی است. قرآن کریم نازل شده است که چیزهایی را به عموم مردم بفهماند. این کتاب باید حقایق را با زبان و مفاهیمی که مردم میفهمند، برای آنها بیان کند. اگر درباره خدا صحبت کند، اما الفاظی را به کار ببرد که مردم نمیفهمند، هیچ کمکی به ایمان و رشد معرفتشان نمیکند. از اینرو باید با زبانی سخن بگوید که معانی کشدار را بپذیرد. اگر قرآن بهگونهای سخن بگوید که حقیقت را همانگونه که هست برساند، و (اگر امکان داشته باشد) الفاظی را برای معنایی که فقط در مورد خدای متعال صدق میکند و حقش را ادا میکند، وضع کند و به کار ببرد، دیگران چیزی از آن نمیفهمند. ما انسانها چیزی را میفهمیم که مشابه آن را درک و تجربه کرده باشیم. از چیزی که مشابهاش را درک نکرده باشیم ، هیچ تصوری نمیتوانیم داشته باشیم. کتابهای آسمانی و بیانات انبیا و ائمه معصومسلاماللهعلیهماجمعین نیز باید بهگونهای باشد که هم آنهایی که عقلشان کامل است ولی نسبت به حقایق اصلی قاصرند، و هم آنهایی که نازلتر از این هستند، بتوانند استفاده کنند. قرآن برای همه مردم نازل شده است و همه باید از آن استفاده کنند. این کتاب باید به گونهای باشد که هر کسی به اندازه فهم خودش بتواند بهرهای از آن ببرد.
یکی از اسرار اینکه در برخی از روایات تا هفتاد بطن برای آیات قرآن بیان میکنند؛ أن للقرآن ظهراً وبطناً ولبطنه بطناً إلى سبعة أبطن،[2] به خاطر توجه به مراتب مخاطبان آن است. هر کسی در هر مرتبهای که قرار دارد، مرتبهای از آنها را میفهمد. کسانی که در مرتبه ساده متعارف هستند، به همان ظاهر قرآن اکتفا میکنند و همان معنایی که در عرف مردم از این کلام اراده میشود را میگیرند و از آن استفاده میکنند. کسانیکه معرفت بیشتری دارند، یک بطن آن را و همین طور تا برسد به کسانی که بطون نهایی آن را نیز درک میکنند. شاید اینکه بعضی از آیات قرآن به متشابه متصف شده است همین باشد. هُوَ الَّذِی أَنزَلَ عَلَیْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آیَاتٌ مُّحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ؛[3] برخی از آیات قرآن متشابه هستند و افرادی که ریگی به کفش دارند و به دنبال فتنه هستند، سراغ همین آیات متشابه میروند تا بتوانند از آن برای اغراض خودشان سوءاستفاده کنند.
برای اینکه از متشابهات استفاده درست شود، باید با امعان نظر و دقت و اجتهاد و تزاید علم به تدریج آنها را به محکمات برگرداند؛ یعنی برای اینکه معانی متشابهات را بهتر بفهمیم، باید از محکمات استفاده و دستکم حدود عدمی آن را تعیین کنیم. برای مثال ما نمیتوانیم خدا را تصور کنیم، ولی میتوانیم بگوییم خدا جسم نیست، جوهر نیست، عرض نیست، دیدنی و شنیدنی نیست. یکی از محکمترین آیات قرآن لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْءٌ[4] است. همه میفهمیم که معنای «مثل ندارد» چیست، اما اینکه چگونه است را همه نمیتوانند بفهمند و هر کسی به اندازه معرفت خودش میفهمد. در اینجا اگر کسانی اصرار کنند که تنها معنایی که من میگویم صحیح است، باب اختلاف باز میشود و حتی به درگیری میکشد. این مسئله در روایات نیز وجود دارد. روایات نیز محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ و عام و خاص دارد.
آیات محکم آیاتی است که احتمال معنای غلط در آن نمیرود و معنای آن، چنان روشن است که هر عاقلی با آن زبان آشنا باشد، همین معنا را درک میکند. بعضی از آیات نیز متشابه است. برای مثال، خداوند در آیه چهارم از سوره حدید میفرماید: هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ. یک فرد عامی در فهم این آیه میگوید باید عرش جسم باشد، خداوند نیز جسم داشته باشد و بالای عرش (تخت سلطنت) برود. روشن است که این از متشابهات است و باید آن را به کمک آیه لیس کمثله شیء و ادله دیگری فهمید که میگوید خدا جسم نیست و شبیه، وزن، مکان و زمان ندارد. اگر کسانی این کارها را نکنند و به متشابهات اکتفا کنند، دچار انحراف میشوند. کسانیکه مرض دارند دنبال متشابهات میگردند تا معنایی که با اغراضشان جور در میآید بر آن تحمیل کنند. پیدایش طوایف مجسِّمه به خاطر همین مسئله است. استناد این طایفه به آیاتی مثل ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ...، وَجَاء رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا[5] است.
اگر خداوند با مردم به گونهای صحبت کند که جز عده اندکی چیزی از آن نفهمند، این کتاب کتاب هدایت نخواهد شد؛ این است که با آنها با کلماتی صحبت میکند که مفاهیمش را خود آنها دارند، سپس با قرائنی میگوید: فلان مصداق درست نیست و این مسئله مصداق کاملتری دارد. برای مثال وقتی کسی از یک جایی نزد شما میآید، شما حضورش را درک میکنید، «جاء ربک» نیز به این معناست که در عالم قیامت شما حضور خدا را به خوبی درک میکنید، در حالی که در دنیا او را غائب فرض میکردید و حضور او را درک نمیکردید. برای انبیا که با طبقات مختلفی از مردم از لحاظ فهم و معرفت روبهرو هستند و میخواهند همه آنها را هدایت کنند، بهترین راه این است که زبانی را انتخاب کنند که مراتبی از معانی و حقایق داشته باشد و هر کسی از مرتبهای از آن بتواند استفاده کند؛ حتی کسیکه اصلا نمیتواند معنای مجرد را درک کند نیز بهرهای از آن ببرد.
همانگونه که ملاحظه میکنید این عامل نیز به قصور فهم برمیگردد. روشن است که در این اختلافات هیچ ضرورتی ندارد انسان کسانی که در مراتب دیگری از معرفت هستند را ضد خدا و ضد دین بداند. حتی در میان شیعیان افرادی وجود دارند که در اثر همین قصور فهم با کمال خلوص، اشتباهات بزرگی مرتکب شدهاند. بنده برخی از این اشخاص را دیدهام. برای مثال در سالهای اولی که به قم آمدیم، آقایی به نام شیخ رضای چاله حصاری بود که منزلشان روبهروی مدرسه حجتیه بود. ایشان اهل اطراف تهران بود و انسان بسیار متعبد مقیدی بود. فقط هنگامی در خیابان دیده میشد که میخواست به حرم برود، و وقتهای دیگر از خانه بیرون نمیرفت. ایشان عالمی اخباری بود و روایات بسیاری حفظ بود و چند کتاب نیز نوشته بود. عده قلیلی از طلبهها نیز با ایشان ارتباط پیدا کرده بودند و به خاطر تقوا، تعبد و عبادت ایشان به ایشان ارادت پیدا کرده بودند. یکی از اختلافات اخباریان و اصولیان درباره روایات متعارض است. گرایش عام اخباریها در این مسئله تخییر و صحت عمل به هریک از روایات متعارض است. آنها برای این کار به روایت بایهما اخذت من باب التسلیم وسعک[6] استناد میکنند. اما اصولیان میگویند اینگونه نیست که در هر جا دو روایت متعارض دیدیم، فورا بتوانیم بگوییم تخییر جایز است. آنها زحمات زیادی میکشند، ابتدا سند روایات را بررسی میکنند و اگر سند یکی از روایات مخدوش بود پی به عدم اعتبار آن روایت میبرند. حتی اگر سند هر دو روایت نیز مشکلی نداشت، به راحتی قائل به تخییر نمیشوند. اکثر فقهای بزرگی که در زمان متقدم بودند، حتی کسانی مثل شیخ مفید که مورد تأیید ائمه اطهار و وجود مقدس ولی عصرارواحنافداه بودهاند، همین راه را رفتهاند. یکی از راههایی که اصولیین برای ترجیح در روایات متعارض اعمال میکنند اعراض کسانی مثل شیخ مفید از دستهای از روایات است. وسعت و گسترش علم اصول در اثر دقت در همین مسایل بوده است. ولی اخباریان اصلا علم اصول را قبول ندارند. بنده باور نمیکنم که مرحوم آقاشیخ رضای چاله حصاری غرضی داشت. او واقعا میخواست که به روش اهلبیت عمل کند، بیش از این کشش نداشت.
حضرت سجادعلیهالسلام در دعای مکارم الاخلاق، از خداوند توفیق لزوم جماعة را میخواهد. برای همراهی با جماعت و عدم اختلاف باید چه کنیم؟ گفتیم برخی از اختلافات به خاطر اختلاف در گرایش است. در جایی که اختلافها در اثر قصور در فهم و قصور در عقل باشد، لزوم جماعت به این است که با آنها مدارا کنیم. باید بگوییم هرچه خداوند فرموده همان درست است، و اینکه سربهسر آنها بگذاریم و بگوییم این گفته شما شرک و کفر است هیچ فایدهای برای آنان ندارد، و چه بسا موجب ایجاد شکاف و تحیر میشود و گاهی به اصل دین نیز شک میکنند. لزوم جماعت در مواجهه با چنین کسانی مدارا و مسامحه است. باید از هر کس به اندازه فهم خودش توقع داشت. البته مدارای در عمل با اختلاف در اعتقاد و فکر منافات ندارد. من باید آنچه را میفهمم و برای آن نزد خدا حجت دارم، خودم قبول داشته باشم و نباید به خاطر مدارای با دیگران اعتقادم را عوض کنم.
این مسئله درباره اختلاف شیعه و سنی نیز مطرح است. ممکن است کسی در محیطی باشد که واقعا نمیتواند حقانیت شیعه را بفهمد. بنده در همین کشور افرادی را دیدهام که در محیطی قرار داشتهاند که اکثریت یا اکثریت قریب به اتفاق مردم آنها اهل تسنن بودند، هیچ غرضی هم نداشته و بسیار نسبت به انقلاب و اسلام و امام(ره) علاقهمند بودند. یکی از آنها اهل تسنن و شافعی بود و نمازش را دستبسته میخواند، اظهار محبت صادقانهاش از بعضی دوستان خود ما بیشتر بود. روزی در اتاقی با هم بودیم و ایشان به تعریف از اهلبیتعلیهمالسلام پرداخت. میگفت پدر من قطب فلان فرقه بود و در فلان شهر زندگی میکرد. مردم مسلمان و علاقهمندان نزد ایشان میآمدند، دست ایشان را میبوسیدند و به احترام عقبعقب از در بیرون میرفتند. میگفت: مقامهای مختلفی مثل استاندار و فرماندار نزد ایشان میآمدند، ولی ما ندیدیم که ایشان جلوی هیچ مقامی بلند شود. او جلوی کسی بلند نمیشد، فقط اگر اولاد فاطمه زهرا وارد مجلس میشدند، تمام قد بلند میشد. اواخر عمر پیر شده بود و دیگر نمیتوانست از جایش بلند شود، اما وقتی میفهمید که سیدی وارد مجلس شده، میگفت: زیر بغل مرا بگیرید و بلندم کنید! اولاد حضرت زهراست! من به او گفتم که معلوم میشود که تو از ما شیعهتر هستی! گفت: نه! دیدهای که من سنی هستم و نمازم را دستبسته میخوانم، ولی علاقه ما به اهلبیت و به خصوص حضرت زهرا اینگونه است. بنده نمیتوانم باور کنم که ایشان از اظهار محبت به شیعه و اهلبیت غرضی داشت؛ نه نفعی از من به او میرسید و نه خوف ضرری از ما داشت، اما اینگونه میفهمید.
نتیجه اینکه ما نباید در قضاوت و در برخوردهایمان افراط و تفریط داشته باشیم. یک مسئله این است که در مقام اعتقاد قلبی و رفتار شخصی چگونه رفتار کنیم. روشن است که هر کسی باید برای اعتقاد خودش حجت داشته باشد. صرف اینکه اکثریت یا کسانی این طور گفتهاند برای ما حجت نمیشود. الحمد لله خداوند ما را به معرفت اهل بیت و راه آنان هدایت کرده است و بزرگانی بر ما منت گذاشتهاند این روش را به ما یاد دادهاند؛ مکتبی که امامرضواناللهتعالیعلیه در این عصر و بعد هم جانشین شایستهشان پرچمدار آن هستند. ما افتخار میکنیم که خدا این مکتب را به ما تعلیم داده است و باید به آن معتقد باشیم. اگر کسی هم از ما درباره آن بپرسد، میگوییم حق همین است و غیر از این نیست، اما این مسئله به این معنا نیست که با هر کسی که بهگونه دیگری فکر میکند، دشمنی کنیم؛ البته اگر عنادی دارد و میخواهد با حق مبارزه کند، باید با آن مقابله کرد، اما اگر کسی اشتباه کرده است، نباید آن چنان با او برخورد کنیم که اگر زمینه هدایتی هم در او وجود دارد، مسدود شود. باید طوری رفتار کنیم که بفهمد ما اهل منطقیم. باید رفتار ما بهگونهای باشد که احساس کند میتواند معاشرت معقول با ما داشته باشد، وگرنه حجاب حاجزی بین دو فرقه مسلمان کشیدهایم که هیچ امیدی نمیرود که یکی دیگری را هدایت کند. این رفتار را نه اهلبیت پسندیدهاند، نه رفتار عملیشان اینگونه بوده، نه روایات اینگونه بیان میکند و نه در تجربه عملی نشانه موفقیتی در آن میبینیم. اما پیروی از جماعت در فکر و اعتقاد صحیح نیست. صرف اینکه اکثریتی نظری دارند، نزد خدا برای ما حجت نیست. نمیتوانیم بگوییم چون اکثریت این اعتقاد را دارند ما نیز به همین معتقدیم. اگر این رویکرد صحیح بود، انبیا نیز میبایست تابع بتپرستها میشدند!
برخی میگویند: امام(ره) فرمود: میزان رأی ملت است؛ بنابراین در همه چیز باید تابع اکثریت باشیم! اما باید گفت آیا این سخن به این معناست که اگر ملت گفتند خدا دو تاست، ما هم باید بگوییم خدا دو تاست؟! روشن است که این کلام متشابه است و باید ببینیم ایشان در چه موضعی این سخن را گفتهاند. اگر رأی ملت به صورت مطلق در هر امر شرعی و غیر شرعی میزان باشد، به این معناست که ما روی قرآن، سنت و دین و مذهب خطر قرمز بکشیم و ببینیم مردم چه میگویند. روشن است که در مقام اعتقاد و در مقام رفتار شخصی ما که با دیگران تزاحمی ندارد، ما باید وظیفه خودمان را عمل کنیم و اگر خلاف آن انجام دهیم، مؤاخذه میشویم و عملمان باطل است. اما در جایی که مصلحت اقوایی در حفظ وحدت است، نباید آن را از دست داد. در جایی که با دشمن مشترکی روبهرو هستیم که میخواهد بین مسلمانها اختلاف ایجاد کند، ما نباید این بهانه را به دست او بدهیم. لزوم الجماعه این است. به بهانه همراهی با جماعت نمیتوان گفت: هر کس هر اعتقادی دارد برای خودش دارد و هر کار همه مردم میکنند و هر چه همه مردم میگویند، ما هم میکنیم و میگوییم. این سخن نزد هیچکسی پذیرفتنی نیست و برای هیچ کسی حجت شرعی نمیشود. من در دلم باید اعتقادی داشته باشم که برایش حجت دارم. همچنین رفتار شخصیام نیز در جایی که تزاحمی با مصالح اسلامی ندارد، باید بهگونهای باشد که برایش حجت شرعی داشته باشم.
نتیجه اینکه در بعضی از جاها ما باید در عمل از کسانی تبعیت کنیم که میدانیم رأیشان درست نیست. یکی از چیزهایی که ممکن است کسانی به آن استناد کنند و بگویند این کار صحیح نیست، تعبیری است که در این فراز از دعا آمده است؛ وَرَفْضِ أَهْلِ الْبِدَعِ، وَمُسْتَعْمِلِ الرَّأْیِ الْمُخْتَرَعِ؛ خدایا به من توفیق بده که از بدعتگذاران و کسانیکه به رأیهای خودساخته عمل میکنند، دوری کنم. انشاءالله در جلسه آینده در اینباره بحث خواهیم کرد.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. بحارالانوار، ج66، ص293.
[2]. تفسیر الصافی، ج1، ص59.
[3]. آلعمران، 7.
[4]. شوری، 11.
[5]. فجر، 22.
[6]. الکافی، ج1، ص66.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/11/17، مطابق سیام جمادی الاولی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
در جلسه گذشته درباره مصلحتهای همراهی با جماعت و گستره لزوم آن صحبت کردیم. همچنین گفتیم که در مسائل اعتقادی و فکری، نظر اکثریت جامعه به خودی خود حجت نیست، و تشخیص راه حق راههایی دارد که باید آنها را پیمود. اما در مقام عمل گاهی مصالح اجتماعی و حتی مصالح فردی اقتضا میکند که انسان با کسانی موافقت کند که نمیداند راه یا افکارشان درست است یا خیر؛ حتی گاهی انسان میداند که اشتباهات یا انحرافاتی دارند، ولی لازم میشود که با آنها همراهی کند. مثال روشن این مسئله تقیه است که به خصوص در مذهب شیعه بسیار شناخته شده است. در اینگونه موارد، انسان با دو مصلحت متزاحم روبهرو میشود که اگر شخص بر طبق وظیفه خودش عمل کند، جانش به خطر میافتد و تکالیف شرعی دیگری ترک میشود؛ و اگر بخواهد آنها را رعایت کند، باید بر خلاف وظیفهای شرعی که خودش فهمیده و برایش حجیت دارد، عمل کند.
اکنون این سؤال مطرح میشود که در چه مواردی چنین تزاحمی واقع میشود و لازم است که انسان در آن مصلحت همراهی با اجتماع را رعایت کند؟ پاسخ کلی مسئله این است که هر کس باید طبق فتوای مرجع تقلید خودش عمل کند. در جلسه گذشته نیز به فتوای حضرت امام و بسیاری از فقیهان دیگر در ایام حج مثال زدیم که میفرمودند: در نماز جماعت اهل تسنن شرکت کنید و مثل آنها نماز بخوانید و ثواب این نماز بیشتر از نمازی است که خودتان میخوانید.
در اینجا ممکن است کسانی به اشتباه همراهی با جماعت را یکی از راههای تشخیص حق بدانند. برای مثال، در برخی مسائل، اکثر مسلمانها نظری دارند و عده کمی از آنها نظر دیگری دارند. فردی که میخواهد اسلام را بپذیرد و به دستورات اسلام عمل کند، ابتدا این سؤال برایش پیش میآید که کدام طرف درست میگویند. ابتدا به ذهنش میآید که از اکثریت پیروی کند. آیا در اینجا اکثریت برای انسان حجت میشود؟! آیا در اینجا نیز میتوان با تکیه بر روایاتی که به همراهی با جماعت توصیه می کنند، نتیجه بگیریم که اکثریت بهتر میفهمند؟!
روشن است که اگر انسان به صحیح بودن یک طرف یقین پیدا کند، باید طبق آن عمل کند. حجیت قطع ذاتی است و کسی که به چیزی قطع دارد، یعنی یقین دارد که خدا همین را از او میخواهد و نمیتوان از چنین کسی خواست که به گونهای دیگر عمل کند. بنابراین به کسیکه یقین دارد که راه اکثریت درست است، نمیتوان گفت که برخلاف یقینات عمل کن! چنین کسی تا یقین دارد که آن راه درست است، نمیتواند به درستی گفته شما یقین پیدا کند. البته میتوان در فرصتی مناسب با او بحث کرد و آرام آرام مبادی شناختی در اختیار او قرار داد و برایش اثبات کرد که اشتباه کرده است، اما تا وقتی یقین دارد، نمیتوان به او گفت که به یقینات عمل نکن. البته وجود چنین فرضی بسیار نادر است و در اغلب موارد ممکن است که انسان به درستی رأی اکثریت ظن پیدا کند. آیا این ظن برای انسان حجت است؟ آیا انسان میتواند بگوید اینکه اکثریت چنین کاری را میکنند، برای من حجت است؟ ما میدانیم که صرف تبعیت از اکثریت هیچ حجیتی ندارد. وقتی پیغمبران به انجام وظایف رسالتشان اقدام کردند، اکثریت قریب به اتفاق مردم برخلاف آنها بودند، ولی هیچگاه نگفتند که شما باید ببینید که اکثریت مردم چه میگویند و همانگونه رفتار کنید. در آیات بسیاری از قرآن نیز از کسانی که ملاک رفتارشان را رأی اکثریت قرار میدهند، مذمت شده است.
بدون شک تبعیت از اکثریت راهی برای کشف واقع نیست و باید دید که در شرع مقدس یا در روش عقلایی چه راهی حجت است. ما اصلی عقلایی داریم که در اکثر امور زندگیمان جاری است و هیچگاه به دنبال دلیل برای آن نیستیم. این اصل که در عمل مورد قبول همه است، «رجوع الجاهل الی العالم» است. وقتی مریض میشویم و نمیدانیم باید چگونه خود را معالجه کنیم، به پزشک مراجعه میکنیم. اگر میخواهیم خانه بسازیم، و نمیدانیم چگونه بسازیم، از معمار میپرسیم. هیچ کس نیز به خاطر این کار ما را مذمت نمیکند. به صورت ارتکازی این قضیه در ذهن انسان هست که اگر نزد متخصص بروم مرا به واقع راهنمایی میکند، و اگر نزد متخصص نروم، چون خودم اهل این کار نیستم، به احتمال قوی اشتباه میکنم و ضرر دیگری نیز برای خودم درست میکنم. راه ساده عقلایی رجوع به متخصص است. حال اگر متخصصان نیز با هم اختلاف داشتند و احتیاط و جمع بین نظر آنها نیز میسر نبود، تحقیق میکنیم که کدام از این پزشکان حاذقتر و نظرش درستتر است. باز روش عقلایی رجوع به چنین کسی است. در شرایط مساوی اگر انسان خلاف این کار را انجام دهد، مذمتش میکنند. به او میگویند تو که میدانستی او حاذقتر است، چرا نزد کسی دیگر رفتی؟!
در امور دینی نیز همین طور است. مسئله تقلید که در اولین باب از رسالههای عملیه مطرح شده ناشی از همین سیره عقلایی است؛ البته در سیره عملی اصحاب پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین نیز شواهدی برای این مسئله وجود دارد. تعبیراتی مثل اینکه فرمودهاند: فارجعوا الی رواة حدیثنا[1] یا اینکه میفرمایند: از محمدبنمسلم سؤال کنید؛ او به احکام ما آگاه است، مؤید همین روش عقلایی است. همانگونه که درباره بیماری وقتی به پزشک حاذقتر مراجعه میکردم، حتی اگر اتفاقا او اشتباه کند، کسی مرا مذمت نمیکند، درباره امور دینی نیز وقتی من از فقیهی تقلید کردم، هرچند نظرش صائب نباشد، خداوند مرا مواخذه نمیکند؛ للمصیب اجران وللمخطئ اجر واحد.
این مسایل را همه ما میدانیم، اما در عمل میبینیم که بسیاری از مردم -حتی کسانیکه سوءنیتی از آنها ندیدهایم و به دنبال وظیفه خود بودهاند- گاهی این مسایل را رعایت نمیکنند و در جمعی تابع نظری انحرافی میشوند. گاهی بدون اینکه هیچ الزامی داشته باشند یا مصلحت اقوای دیگری در کار باشد، به دنبال کسی راه میافتند و کمکم فرقهای انحرافی درست میشود؛ مسئلهای که در این زمانه بازار آن کمابیش رواج دارد.
این مسئله از صدر اسلام تاکنون فسادهای بسیار زیادی برای مسلمانها به بار آورده است و اختلافاتی ایجاد کرده که گاه به تکفیر طرفین انجامیده است؛ حتی گاهی در اختلافات مذهبی شیعه، فرقههایی پیدا شدهاند که همدیگر را تخطئه میکرده و گاهی به تکفیر هم رسیده است. نتیجه این اختلافات را میتوانید حدس بزنید! شیطان از ابتدا میدانست که این ضعف در آدمیزادها وجود دارد؛ تجربه چند هزار ساله برای این کار را نیز دارد، دشمنان نیز آزمودهاند که بهترین راه برای شکست و تسلط بر کسانی که پیرو روش صحیح هستند، ایجاد اختلاف است. این تعبیر شایعی است که میگویند: اگر میخواهی ریاست کنی، اختلاف ایجاد کن! اختلاف باعث میشود که نیروها پراکنده شوند و نتوانند مقاومت کنند.
امروز ما در همه سطوح با این مشکلات مواجه هستیم. اگر معاندان و کسانی که با دین مخالفند، رأیی را ابداع و مطرح کنند، خیلی زود میتوان فهمید که سخنشان باطل است، ولی همیشه اینگونه نیست. بسیاری از مردم به افرادی حسن ظن داشتند و رأیشان را پذیرفتند، در حالیکه آنها تظاهر میکردند که طرفدار حق هستند؛ حتی کارهای خوبی هم برای جلب توجه دیگران انجام میدادند؛ پس از مدتی مذهبی ساخته و فرقهای ایجاد کردند که مقابله با آنها هزینههای بسیار سنگینی داشته است.
البته پدیدههای اجتماعی تک عاملی نیستند. اینگونه نیست که چیز معینی باعث انحراف اجتماعی شود. غالبا عوامل مختلفی دست به دست هم میدهند و زمینه را برای پدیده اجتماعی فاسد و مخربی فراهم میکنند. طبیعیترین عاملی که باعث میشود کسانی انحرافی را ایجاد و ترویج کنند و بعد نیز کسانی آن را بپذیرند، نادانی است. وقتی انسان متولد میشود، خود به خود علم ندارد. بیشتر اطلاعاتی که ما درباره همه چیز و از جمله درباره دین حق و باطل داریم، کسبی است. بخشی از اعتقادات ما از راه قوه عقلی است که خداوند به ما داده است، بخشی در اثر تلقینات پدر و مادر و دیگران است، و برخی دیگر به خاطر تقلید از سرشناسان جامعه است. اینها یک دسته از چیزهایی است که باعث میشود که انسان کج بفهمد و کج برود.
معمولا قدرت تعقل انسان در کودکی ضعیف است، کمکم رو به رشد میرود و در دورانی به حد نصابی از تعقل میرسد. اگر انسان به فکر کردن عادت نکند، و پدر و مادر و مربیان به او یاد ندهند که درست فکر کند، قدرت تعقلش رشد نمیکند. گاهی تربیت نادرست باعث میشود که انسان اصلا از فکر کردن درباره این مسائل زده میشود و میگوید: چیزی که بناست با تحمیل، فشار و تهدید به انجام آن وادار شوم، اصلا کنار میگذارم و نمیخواهم آن را بفهمم. بنابراین برای اینکه بتوانیم درست بفهمیم، ابتدا باید قدرت تعقلمان را تقویت کنیم. اولین راه شناخت حقیقت، عقل است. کسانی که در این مسئله ضعیف هستند، هدف خائنانی قرار میگیرند که مردم را منحرف میکنند. به گونهای برای آنها مغالطه میکنند که نمیتوانند حق و باطل آن را تشخیص دهند و خیال میکنند که درست میگویند.
همه ما میدانیم که در بسیاری از مسایل قدرت تعقل اکثریت مردم ضعیف است و بسیار اتفاق میافتد که در مسایلی اشتباه میکنند، بهخصوص وقتی آن مسئله از چیزهایی باشد که نیازمند دلایل بسیار پیچیده و دقیق باشد. خداوند میداند که انسان اینگونه است و برای مسایلی که برای صلاح و سعادت انسانها لازم است و ممکن است بیشتر مردم عقلشان به آن نرسد، یا مورد لغزش واقع شوند و یا در اثر مغالطات به اشتباه بیفتند، راه دیگری قرار داده است که آن راه وحی است. ما بدون کمک وحی چگونه میتوانستیم بفهمیم که در روز چند رکعت نماز باید بخوانیم؟! چگونه باید میفهمیدیم که نماز صبح را باید پیش از طلوع خورشید بخوانیم؟ روشن است که عقل ما به بسیاری از این مسایل نمیرسد. برخی از احکام شرع آن قدر اسرار پیچیدهای دارد که اگر متخصصان سالها زحمت بکشند، باز نمیتوانند علت آن را بفهمند.
گاهی خداوند نسبت به شخص خاصی دستوری داده است که ما مصلحت آن را اصلا نمیتوانیم بفهمیم. نمونه بارز آن داستان حضرت ابراهیم است. خداوند به حضرت ابراهیم دستور دارد که فرزندت اسماعیل را به قربانگاه ببر و سرش را ببر! هیچ عقلی میتواند این دستور را توجیه کند؟! البته بعد معلوم شد که این دستور امتحان بوده است و جبرئیل گوسفندی را از بهشت آورد و به او گفت: سر این گوسفند را ببر! آن امتحان بود و میخواستیم ببینیم تو چقدر مطیع امر خدا هستی! مصلحت این دستور این بود که مرتبه تسلیم حضرت ابراهیم در مقابل خدا فعلیت پیدا کند؛ و بگوید: خدایا! من در مقابل تو هیچ هستم. اگر چنین دستوری صادر نشده بود، حضرت ابراهیم به این اندازه از رشد نمیرسید. اینها چیزهایی است که برای افراد نادری از اولیای خدا اتفاق میافتد و غالبا هم اوامر امتحانی است.
ولی گاهی نیز اوامر حقیقی است و به هر حال باید پای آن ایستاد. برای مثال، سیدالشهدا علیهالسلام باید به کربلا بیاید و خود و یارانش شهید و فرزندانش هم اسیر شوند، طفل شیرخوارهاش هم به شهادت برسد. من و شما با چه دستگاهی تعقلی میتوانیم این مسئله را تحلیل کنیم؟ امروز بعد از 1400سال کمی از آثار آن را میبینیم. اگر آن جریان نبود، در طول این سالها شاید دیگر اسمی از اسلام باقی نمانده بود. به برکت همان خون گلوی یک طفل ششماهه این همه برکات باقی مانده است! این تکلیفی نیست که بتوان فهم آن را به عقل واگذار کرد.
گفتیم دلیل عقلی را باید با تقویت قوه عاقله، تفکر و تمرینات عقلی رشد داد تا بتواند حق و باطل را تشخیص بدهد. اصلا اینکه این همه به علم منطق اهمیت میدهند برای این است که در تشخیص حق و باطل و صحیح و سقیم اشتباه نکنیم و بتوانیم مغالطه را از برهان تشخیص دهیم. اما بسیاری از بزرگان با اینکه استاد منطق هستند، در مسئلهای اشتباه میکنند و به جای برهان مغالطه میکنند. درباره وحی نیز وقتی پیامبر وحی دریافت میکند،حتما میفهمد که منظور چیست، اما وقتی این وحی به ما منتقل میشود، ما باید معنای آن الفاظ را به دست آوریم. در بسیاری از الفاظ احتمالات متعدد وجود دارد. در اینجا مسئله حقیقت و مجاز، مشترک لفظی و معنوی، عام و خاص، مطلق و مقید و... مطرح میشود که علم اصول برای آن به وجود آمده است تا کسانی بتوانند از وحی درست استفاده کنند و استنباط صحیحی داشته باشند.
ولی ملاحظه میفرمایید که باز اکثر مسائل ریز مورد اختلاف است و بزرگانی با اینکه با کمال دقت این مسائل را بررسی و در آن بحثهای طولانی میکنند،باز در مسایلی اشتباه نیز دارند. شاهد آن همین اختلاف فتواهاست. بنابراین این مسایل ضمانت صحت صد در صدی برای انسان ایجاد نمیکند و بالاخره ابهاماتی باقی میماند. برخی از موارد ابهامانگیز با احتیاط برطرف میشود، اما گاهی این مسئله ریشه پیدا میکند و به مسائل اعتقادی برمیگردد. وقتی انسان تاریخ تحول عقاید و پیدایش فرقههای مختلف وعوامل روانی آنها را بررسی میکند، میفهمد که چه عوامل مختلفی برای این کار وجود داشته است و چقدر ما باید در برخورد با این راهها محتاطانه برخورد کنیم که حتیالمقدور اشتباه نکنیم.
خوشبختانه ضروریات و مسائلی اساسی که حتما باید آنها را به حق شناخت، با ادله قطعی ثابت شده است و غالبا جای ابهامی ندارد، اما ابهام در مسائل فرعی بسیار زیاد است و کوتاهی در تعقل و کوتاهی در متد تحقیق در علوم نقلی در این مسایل از عواملی است که موجب انحراف در تشخیص میشود. اگر انسان غیرمتخصص بگوید چه کسی گفته که من باید تقلید کنم، و من خودم میفهمم، به احتمال قوی خیلی زود به اشتباه مبتلا میشود. مثل این است که بیماری بگوید آن دکتر پیر نمیفهمد و من خودم دوای درد خودم را بهتر میفهمم. در این صورت احتمال اینکه اشتباه کند بسیار زیاد است و گاهی باعث مرگ خودش نیز میشود.
این دام برای همه افراد باز است و اینطور نیست که هر که به این اشتباهات مبتلا شد، حتما منافق بوده و از ابتدا با دین دشمنی داشته است. اما جهل تنها عامل انحرافات نیست. بیشتر این انحرافات با عوامل روانی همراه است و فرد دلخواهها و سلیقههایی دارد که میخواهد به آنها برسد. گاهی میداند که این خواسته برخلاف حکم شرعی و خواست خداست، ولی برای رسیدن به آن تلاش میکند. این انحراف قطعی و نوکری شیطان است. چنین کسی از جنود شیطان و وسیله اغوای دیگران میشود. البته گاهی این دلخواهها آن قدر نرم اثر میگذارند که خود فرد هم باور نمیکند که به خاطر آنها این کارها را میکند. گاهی خیال میکند که فقط به دنبال حق است، در صورتی که ناخودآگاه به دنبال چیزی دیگری است که خواستههایش را تأمین کند و آن را دوستتر میدارد.
این عوامل در همه انسانها کمابیش وجود دارد، اما وقتی اوج میگیرد که این دلخواهها به صورت ملکهای ثابت درآید. در این حالت انسان در هر مسئلهای گرفتار ایفای نقش این دلخواه است. گاهی این دلخواهها از منفعت شخصی، راحتطلبی، لذت شخصی و... فراتر میرود؛ برای مثال دوست دارد که مشهور باشد، احترامش کنند و دستش را ببوسند، دوست دارد مردم اموالشان را به او تقدیم کنند! کسیکه آگاهانه به دنبال شهرتطلبی، جاهطلبی، ریاستطلبی و دنیاطلبی است، از جنود شیطان میشود و گاهی حتی به مقام استادی شیطان نیز میرسد! ولی تأثیر این خواستهها فقط به صورت آگاهانه نیست. اگر این خواستهها در انسان شدت پیدا کرد، خوف این میرود که ناخودآگاه نیز در فکر او اثر بگذارد. حتی وقتی انسان از حسن نیت خودش آگاه است نیز باید نگران باشد که نکند این خواستهها ناخودآگاه مرا به طرف دیگری ببرد. اینکه در روایات مخالفت با هوای نفس را از شرایط فقیه لازم الاتباع دانستهاند، به خاطر همین مسئله است. وقتی انسان به دنبال هوای نفسانی خودش است، نمیفهمد و گاهی خودش متوجه نیست و دنبالهرو شیطان میشود.
مهمترین عامل انحرافات همین انگیزههای نفسانی است. دوست دارم که معروف بشوم، مردم دستم را ببوسند و پولهایشان را به من بدهند، کاری میکنم که بیشتر جذب بشوند. کرامتی برای خودم درست میکنم، دعایی کردهام که اتفاقا مستجاب شده، میگویم به دعای من بود که شما شفا پیدا کردید. بعد هم برای اینکه این مریدان باقی بمانند و رقیبان آنها را نربایند، میگویم اگر میخواهید تابع من باشید باید سبیلتان چنین باشد، و ریشتان چنان باشد! اینگونه بدعت به وجود میآید. ما که امروز میبینیم چه بدعتهایی در عالم اسلام پیدا شده است و چه انسانهای سالم و نجیبی به دام آنها افتادهاند، میفهمیم که چرا امام سجادعلیهالسلام از خداوند درخواست میکند که خدایا مرا از اهل بدعت دور بدار!
برای مصونیت از این آفت باید انسان دقت کند و از این آفت فرار کند. در همین حوزه بزرگانی را سراغ دارم که افتخار شاگردی برخی از آنها نصیب من نیز شده و واقعا نمونههایی از تقوا، صفا و نورانیت بودند که در عالم انسانیت میدرخشیدند. روزی از یکی از این بزرگواران درباره مسئلهای که کمی نیاز به دقت داشت، سؤال کردم. ایشان گفت: من فتوا نمیدهم، اما به عنوان یک نظر طلبگی میگویم که این طور است. ایشان این قدر از اینکه مورد مراجعه دیگران شود و از او تقلید کنند، پرهیز میکرد. داستانهای بسیاری در این باره وجود دارد. سفارش میکنم که اینگونه داستانها را خوب و با دقت گوش بدهید و به یاد داشته باشید. آنها را یادداشت و مرور کنید، گاهی آنها را برای دوستانتان نیز نقل کنید. خود این داستانها خیلی آموزندگی دارد. استدلالهایی که مفاهیم کلی را به ما القا میکند، به اندازه دیدن یک نمونه عینی کارآیی ندارد.
بخشی از راههای تعلیم و تربیت قرآن کریم استدلالات عقلی است، ولی قرآن نیز در بیشتر موارد با ذکر داستان به این مهم میپردازد. ببییند قرآن چگونه به ذکر جزئیات داستان حضرت خضر و حضرت موسی میپردازد! چقدر داستان بنیاسرائیل و داستان انبیای دیگر در قرآن ذکر شده است؟ خداوند به خاطر اینکه این جزئیات برای ساختن من و شما بسیار مؤثر است، اینگونه آنها را نقل کرده است. تأثیر دیدن نمونههای عینی بسیار بیشتر از استدلالهای عقلی است. اگرچه ما نمیتوانیم آن وقایع را به چشم خود ببینیم، ولی قرآن با نقل یقینی، آنها را چنان برای ما بیان میکند که گویا داریم آنها را میبینیم. همین نقل، حکم حس عینی نسبت به یک قضیه شخصی را دارد و گاهی اثری که در نفس انسان ایجاد میکند، از ده برهان بیشتر است. خداوند انسان را اینگونه خلق کرده است و برای اینکه به آن دامهای شیطان مبتلا نشویم، توجه به این قضایای تاریخی بسیار مهم است.
چرا قرآن میگوید: وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا... وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا؛[2] داستان بلعم باعورا را به یاد بیاور! اگر میخواستیم کاری میکردیم که خیلی مقامش عالی شود، اما خودش نخواست. این همه علما، عباد و زهاد در بنیاسرائیل بودند؛ چرا خداوند این داستان را برجسته و برای ما نقل میکند؟ زیرا امثال این جریان برای ما هم ممکن است زیاد اتفاق بیفتد. او به حدی رسید که هر دعایی میکرد مستجاب میشد. مردم از راههای دور برای حاجت و التماس دعا نزد او میآمدند. او نیز دعا میکرد و دعایش مستجاب میشد. وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ؛ خداوند در قرآن به جز بلعم باعورا، هیچ کسی را به سگ تشبیه نکرده است. اینها را باید ما جدی بگیریم. قرآن بیخود نازل نشده است. قرآن فقط برای این نازل نشده است که در ماه رمضان تندتند آن را بخوانیم و ختم کنیم. خداوند میگوید: اینها را گفتیم که فکر کنید.
نتیجه اینکه به بهانه همراهی با جماعت نمیتوان از بدعتگزاران تبعیت کرد و مثل آنها شد. در اعتقاد و عمل، تا انسان مزاحم اقوایی پیدا نکند باید به وظیفه خودش عمل کند؛ البته در شرایطی که انسان با دشمن مشترکی مواجه است که بهتنهایی از او شکست میخورد، لزوم جماعت معنا دارد. همیشه اهل حق، دشمنی ابلیس و اتباع ابلیس را دارند و همیشه باید سعی کنند بیجهت ایجاد اختلاف نکنند. نباید بیجهت در ملأ عام به کسانیکه مورد احترام دیگران هستند، فحش داد. چه مصلحتی دارد که شما در تلویزیون به کسانی که مورد احترام عدهای از مسلمانها هستند، فحش بدهید؟! اگر میخواهی کسی را هدایت کنی، کار مثبت انجام بده و راه اهلبیت و راه صحیح را اثبات کن! اگر میگویی لعن دشمنان اهلبیت ثواب دارد، خب در خانهات بنشین و زیارت عاشورا را با صد لعن و سلام بخوان. اما چه لزومی دارد این مسایل را در تلویزیون مطرح کنی؟! آن هم در شرایطی که دشمنان میکوشند بین مسلمانها اختلاف ایجاد کنند. در بعضی از کشورهای اسلامی تمام تلاش دشمنان این است که بین شیعه و سنی ایجاد اختلاف کنند. بهخصوص در کشورهایی که جمعیت اهل تسنن آنها زیاد است، سعی میکنند که آنها را نسبت به شیعه بدبین کنند. ما باید نزد خدا حجت داشته باشیم! اگر روز قیامت از من پرسیدند که انگیزه تو از فلان سخن چه بود، چه میگویم؟ آیا میگویم انگیزهام حفظ مصالح اسلام بود یا میگویم خواستم مشهور بشوم و مریدهای خاص پیدا کنم؟!
من برای کارهای خود باید ببینم نزد خدا حجت دارم یا ندارم. گاهی انسان در اجتماع باید برخلاف وظیفه شخصی خودش عمل کند. این خود یک حجت شرعی است. در اینجا واجب است که تقیه کند. در روایات بسیاری از کسانی مذمت شده است که در تقیه مسامحه کردهاند. در برخی از روایات آمده است که ائمه فرمودهاند: خون بسیاری از ما به گردن کسانیاست که اسرار ما را افشا کردند و باعث شدند که به این بلاها مبتلا شویم. مواظب باشیم چنین مسئولیتهای طرفینی نیز وجود دارد. حتی در جایی که برای تقیه یا مصالح اسلامی و یا برای اطاعت از ولیفقیه کاری را انجام میدهیم، باید حجت شرعی داشته باشیم و سخن هر کسی را به آسانی قبول نکنیم. ولیفقیه کسی است که واقعا لیاقت ولایت بر امت را دارد. او میتواند از کسانی باشد که ما نزد خدا بگوییم ما جانشینی بهتر از او برای امام زمان نتوانستیم بشناسیم؛ اما دلخواه، همشهریبودن، همزبان بودن و... نزد خداوند حجت نیست، و اگر بر آنها مفاسدی مترتب شد یا به خاطر آنها از انجام تکالیفی باز ماندیم، از ما رفع مسئولیت نمیکند.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/11/24، مطابق هفتم جمادی الثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَاجْعَلْ أَوْسَعَ رِزْقِكَ عَلَیَّ إِذَا كَبِرْتُ، وَأَقْوَى قُوَّتِكَ فِیَّ إِذَا نَصِبْتُ، وَلَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْكَسَلِ عَنْ عِبَادَتِكَ، وَلَا الْعَمَى عَنْ سَبِیلِكَ، وَلَا بِالتَّعَرُّضِ لِخِلَافِ مَحَبَّتِكَ، وَلَا مُجَامَعَةِ مَنْ تَفَرَّقَ عَنْكَ، وَلَا مُفَارَقَةِ مَنِ اجْتَمَعَ إِلَیْكَ.
اشاره
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که آفرینش انسان در این عالم، برای این است که با حرکت اختیاری خودش به مقامی برسد که حتی فرشتگان هم به آن نمیرسند. این مقام تنها به وسیله رفتار اختیاری و انتخاب خود انسان به دست میآید و راه کلی رسیدن به آن، عبادت و بندگی خدا و به تعبیر دیگر ایمان و عمل صالح است.[1] ابتدا باید ایمان را کسب کرد و سپس طبق مقتضای ایمان عمل کرد. محتوای دعای مکارم الاخلاق چیزهایی است که انسان در این مسیر به آنها نیاز دارد.
برای اینکه انسان بتواند این سیر را شروع کند و تا رسیدن به هدف نهایی آن را ادامه دهد،خداوند او را در دنیا آفریده است. دنیا عالم تغییر، حرکت و تدریج است؛ انسان از نطفهای آفریده میشود، به صورت جنینی در شکم مادر رشد میکند تا هنگامی که این آمادگی را پیدا میکند که در این عالم متولد شود. سپس به تدریج از طفلی شیرخوار به نوجوانی بالغ تبدیل میشود و بر امکاناتش افزوده میشود تا بتواند وظایفش را به بهترین وجه انجام دهد. ابتدا لازم است برای حیاتش از آنچه لازمه زندگی دنیاست، استفاده کند. اگر طفلی که متولد میشود، مادر مهربانی که او را شیر بدهد یا وسیله دیگری که بتواند غذای او را تأمین کند، نداشته باشد، نمیتواند به حیاتش ادامه حیات بدهد. زندگی در این عالم بدون استفاده از غذا و سایر لوازم این عالم مثل هوا و نور و... امکان ندارد.
در اینجا توجه به دو سنت الهی مهم است؛ یکی اینکه خداوند رزق و روزی هر موجود زندهای که احتیاج به غذا و رزق داشته باشد را به عهده گرفته است. هیچ موجودی نیست که در این عالم آفریده بشود و طبق مصالحی خداوند عمری برای او تعیین کرده باشد، ولی زمینه بقای زندگیاش نباشد. این معنا در قرآن صریحا بیان شده است؛ وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا وَیَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا؛[2] هیچ جنبدهای نیست که حیاتی داشته باشد، مگر اینکه خداوند ضمانت کرده است که تا در این عالم عمر دارد، روزیش را برساند. اما به دنبال این سنت، سنت دیگری نیز وجود دارد؛ أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ.[3] خداوند اصل روزی را ضمانت کرده است، اما این روزی برای همه یکسان نیست. فرموده است: روزی برخی را وسیع و فراوان قرار میدهم و روزی برخی را تنگ و کم. در طول زندگی یک انسان نیز گاهی روزیاش فراوان و گاهی تنگ میشود. حکمت این تفاوت نیز این است که زمینه امتحان را برای انسان فراهم میکند؛ آیا فقط در هنگام رفاه و آسایش خدا را پرستش و اطاعت میکند یا وقتی گرسنه میشود نیز یاد خدا است. همچنیم برخی هنگامیکه خیلی گرسنه و نزدیک به مرگ بشوند، یاد خدا میافتند. معمولا انسانها وقتی نعمت زیاد باشد، فراموشکار میشوند. خداوند میفرماید: إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى؛[4] اگر انسان احساس بینیازی کند، طغیان میکند و خدا را نیز فراموش میکند.
گفتیم اصل روزی ضمانت شده است ،اما کم و زیاد شدن آن ضمانت نشده است. هیچ کس نیز نمیداند که روزی او چقدر است و چه وقت و از چه راهی میرسد، اما اسبابی که خداوند متعال برای کسب روزی جهت انسان قرار داده است، سیری صعودی و نزولی دارد. انسان پس از تولد کودکی شیرخوار است که برای کسب روزی هیچ کاری جز مکیدن سینه مادر نمیتواند انجام دهد. هر چه بزرگتر میشود، امکان اینکه خودش نقشی در پیدایش روزیاش داشته باشد را پیدا میکند تا به جوانی قوی و نیرومند تبدیل میشود که بهترین امکانات را برای کسب روزی دارد. در این سن، بدنی سالم، اندامهایی قوی و هوش و فکر و فراست دارد که با آنها بهتر میتواند روزی خودش را کسب کند. این یکی از عواملی است که خداوند در انسان قرار میدهد تا بتواند از آن برای بهرهمندی از روزی الهی استفاده کند. به طور طبیعی جوانها بیشتر امکان کسب روزی و فراوانی و رفاه دارند، اما پس از آن سیر نزولی شروع میشود و انسان آرام آرام ضعف پیدا میکند و رو به پیری میرود. این روند تا آنجا به پیش میرود که دیگر نمیتواند حتی از جای خودش بلند شود. روشن است که در چنین حالی دیگر خودش نمیتواند دنبال کسب روزی برود. همه ما کمابیش چنین روزی را در پیش داریم. وقتی انسان توجه پیدا میکند که سیر زندگیاش به پیری منتهی میشود و در پیری به کمک دیگران بیشتر احتیاج دارد و اگر دیگران کمکش نکنند، خودش نمیتواند روزی خودش را به دست بیاورد، نگران میشود. نهایت کاری که از انسان برمیآید این است که به صورتی، کمی از درآمدهایی که در جوانی دارد را ذخیره کند تا بتواند از آن در پیری استفاده کند، ولی این کار نیز همیشه جواب نمیدهد.
ولی مؤمن باید همیشه چشمش به دست خدا باشد. او میداند که خداوند میتواند وسایلی فراهم کند که در همان پیری نیز روزی انسان فراوان باشد. این است که در مقام دعا نیز از خدا میخواهد که خدایا! روزی مرا در پیری فراوانتر کن! اللّهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشَاء وَیَقَدِرُ.[5] خدایا! کم و زیاد کردن روزی به دست توست و ما همه چیز را باید از تو بخواهیم، تو کاری کن که در هنگام پیری در کسب روزی به این و آن نیاز پیدا نکنیم. در پیری توان ما ضعیف شده است. با این توان ضعیف باید چند برابر جوانی انرژی صرف کنیم تا به همان روزی که در جوانی به دست میآوردیم، برسیم. خدایا! در آن هنگام از هر راهی که خود میدانی بهترین کمکها و قوتها را به ما مرحمت کن! اگر اینگونه نباشد، همان توان اندکی که داریم را نیز باید صرف کنیم تا لقمه نانی پیدا کنیم و حیاتمان را ادامه دهیم، و دیگر به انجام عبادات و وظایف فردی و اجتماعی نمیرسیم. وَاجْعَلْ أَوْسَعَ رِزْقِكَ عَلَیَّ إِذَا كَبِرْتُ وَأَقْوَى قُوَّتِكَ فِیَّ إِذَا نَصِبْتُ؛ فراوانترین روزی مرا در زمان پیری به من بده! در جوانی کمابیش از قدرت و توانی که تو دادهای استفاده میکنم، اما در پیری ضعیف میشوم و دیگر آن قوت و آن شرایط برایم فراهم نیست؛ پس فراوانترین روزی را در پیری و بهترین نیرو را در وقتی که من ضعیف شدهام و احساس رنجوری و سستی میکنم، به من بده!
درخواست نیرو و روزی برای این است که انسان استفاده کند و ادامه حیات دهد، ولی همیشه داشتن این نعمت به این معنا نیست که انسان در راه کمال و سعادت قدم برمیدارد. چیزی که مرا به سعادت میرساند و خداوند مرا برای آن خلق کرده، عبادت و بندگی است؛ وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون. ممکن است انسان توان داشته باشد، اما ارادهاش ضعیف باشد، تنبلی بر او غالب شود و به خاطر راحتطلبی نتواند حتی همان عبادتی که توانش را دارد نیز انجام دهد. این است که حضرت از خداوند درخواست میکند که خدایا! مرا به تنبلی مبتلا نکن! بعد از ادامه حیات و توانایی انجام وظایف، انسان با مانعی درونی روبهرو است که همان راحتطلبی و تنبلی است. این حالت معمولا در سنین پیری بیشتر در انسان پیدا میشود. البته انسان طبق طبع حیوانیاش راحتطلب است و خیلی عاشق کار و تلاش نیست، مگر اینکه احساس نیاز کند. معمولا انسانها از راحتی خوششان میآید، دوست دارند جایی لم بدهند و مثلا فیلم تماشا کنند، ولی حال اینکه نیمه شب بلند شوند و نماز شب بخوانند، یا در روز نافله بخوانند و عبادتهای دیگر را انجام دهند، ندارند. بعد از اینکه ادامه حیات انسان فراهم شد، حتی در زمان پیری و رنجوری برای کار و عبادت نیازمند نشاط و انگیزه است، اما تنبلی و راحتطلبی مانع این نشاط است. این است که حضرت از خدا میخواهد که خدایا کاری کن که من به این تنبلی مبتلا نشوم و نشاط داشته باشم. حالا که زنده هستم، روزی فراوان هم به من رسیده است و بهانهای برای فرار از کار کردن و انجام وظیفه ندارم، تنبلی مانع انجام وظیفهام نشود؛ وَلَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْكَسَلِ عَنْ عِبَادَتِكَ.
وَلَا الْعَمَى عَنْ سَبِیلِكَ؛ آفت دیگری که ممکن است مانع انتخاب مسیر صحیح و رسیدن به کمال و سعادت شود، این است که انسان راه را اشتباه کند. مثل این که بدن سالم دارم، روزی فراوان نیز به من رسیده است، نشاط هم دارم و میتوانم حرکت کنم، اما اگر راه را ندانم و اشتباه بروم، باز نتیجه نمیگیرم و حتی گاهی نتیجه معکوس میگیرم. این است که از خدا میخواهم که مرا به این کوردلی که باعث گمراهی من میشود، مبتلا نکند!
وَلَا بِالتَّعَرُّضِ لِخِلَافِ مَحَبَّتِكَ؛ گاهی انسان راه را میداند و نشاط عبادت هم دارد (یا عبادت فردی مثل نماز و عبادت و مناجات، یا وظایف اجتماعی مثل خدمت به خلق خدا)، اما به هر حال خودش نیز خواستههایی دارد. این خواستهها همان چیزهایی است که زمینه انتخاب را فراهم میکند. اگر همیشه میل انسان فقط به کارهای خوب بود، انتخابی صورت نمیگرفت؛ در این صورت شبیه ملائکه میشد، ولی انسان باید فراتر از ملائکه برود. باید دو انگیزه مختلف داشته باشد؛ یکی به طرف شیطان و یکی به طرف خدا، یکی به طرف جهنم و یکی طرف بهشت. بعد از اینکه انسان راه را شناخت، گاهی دلخواههای خودش باعث میشود که راه صحیح را نادیده بگیرد و غفلت کند.
گاهی انسان کار صحیح را آگاهانه ترک میکند و گاهی ناآگاهانه، ولی در هر صورت کمکم عادت میکند و بدون توجه به دنبال دلخواهش میرود؛ خیال میکند که کار خوب میکند، ولی اشتباه میکند؛ قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا* الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا.[6] بعضیها خیال میکنند که کار درست انجام میدهند، خیال میکنند رفتاری که در مسائل خانوادگی با همسر و فرزندانشان دارند درست است، خیال میکنند رفتاری که در مسایل اجتماعی دارند، درست است و خدمت میکنند، اما ناخودآگاه شیطان آنها را تابع هوسهایی کرده است و به دنبال مال و منال و پست و مقامی هستند. میخواهند محبوبیت داشته باشند، اما به این خواسته توجه ندارند و خیال میکنند فقط برای انجام وظیفه و برای مردم خدمت میکنند! برای هر کسی در هر مرحلهای چنین دامی میسر است و شیطان راهی برای فریبش قرار داده است. بنابراین بعد از اینکه من راه را شناختم، باید شرایط بهگونهای باشد که تصمیم جدی به پیمودن آن راه بگیرم و هوسها، خواستههای نفسانی و وسوسههای شیطانی مانع سیر من نشود.
خواستههای این فراز، ابتدا از چیزهایی بود که انسان برای زنده ماندن (بهخصوص در زمان پیری) به آنها نیاز دارد تا بتواند انجام وظیفه کند. سپس اینکه انگیزه درونی و نشاط برای عبادت و اطاعت و همچنین شناخت راه صحیح داشته باشد. این مسایل مربوط به خود و درون خود انسان است، اما عواملی که بر رفتار انسان تأثیر میگذارد، منحصر در خود او نیست و گاهی عواملی کمکی در اجتماع باعث میشود که انسان بتواند مسیری را خوب طی کند، همچنانکه گاهی برخی از عوامل مانع این مسئله میشود. ما برای اینکه زنده بمانیم به عواملی فیزیکی و مادی نیازمندیم تا غذا بخوریم و هوای سالم داشته باشیم و... همچنین نیازمند سلسلهای از عوامل روانی هستیم تا احساس تنبلی نکنیم و برای کار نشاط، تصمیم جدی و اراده قوی داشته باشیم. اینها عوامل درونی خود ماست. افزون بر این دو سلسله از عوامل به کمکهای بیرونی نیز نیازمندیم.
از بهترین چیزهایی که به انسان در پیمودن راه صحیح کمک میکند، رفیق خوب است. همراهی با رفیق خوب، کار را برای انسان بسیار آسان میکند. رفیقی که با انسان ارتباط روحی و معنوی داشته باشد، و شناخت و جدیتاش از خود انسان بیشتر باشد، بیش از نیمی از زحمتها و سختیهای مسیر را کاهش میدهد. ما اگر کارهای خوب زندگی خودمان را تحلیل کنیم ، میبینیم که یکی از مهمترین عوامل انجام آنها آشنا شدن با انسانی خوب و واقع شدن در محیطی پاک، دینی، اسلامی و انقلابی بوده است. اگر در جای دیگری واقع میشدیم که محیط فاسد یا رفیق بدی داشتیم، این موفقیتها نصیبمان نمیشد. بنابراین آخرین چیزی که در این مقطع باید از خدا بخواهیم توفیق داشتن رفیقهای خوب است تا همراه خوبان شویم. همچنین باید از خدا بخواهیم که از کسانی که راه خطا رفتهاند و میفهمیم که اشتباه میروند، جدا شویم. هواهای نفسانی و عوامل شیطانی باعث نشود که بگوییم اکثریت این طور کردند، ما نیز همین کار را میکنیم. همراهی خوبان و جدایی از خطاکاران توفیقی الهی است. این است که حضرت امام سجادعلیهالسلام در آخر این فراز میگوید: وَلَا مُجَامَعَةِ مَنْ تَفَرَّقَ عَنْكَ؛ خدایا! مرا به همراهی کسانی که از تو جدا شدند و راه شیطانی را انتخاب کردند، مبتلا نکن! اینگونه نشود که با آنها همراه، رفیق، همسو و همحزب شوم. وَلَا مُفَارَقَةِ مَنِ اجْتَمَعَ إِلَیْكَ؛ و مرا به جدایی از کسانیکه راه خوب را انتخاب کردند و به طرف تو آمدند مبتلا نساز! به من توفیق بده که همراه آنها شوم و تا آخر از این همراهی و رفاقت صحیح استفاده کنم!
از خداوند متعال درخواست میکنیم که همه نعمتهای مادی و معنوی خود را به جامعه ما و بهخصوص مردم انقلابی ایران افزون بفرماید! بر توفیقات این مردم بیفزاید که چهلمین سال پیروزی انقلابشان را پشت سر گذاشته و به شکرانه خدا حماسه 22 بهمن امسال را آفریدند و همیشه از او توفیق شگرگزاری این نعمت را میخواهند! روح امام و شهدا را با انبیا و اولیا محشور بفرماید! بر طول عمر و عزت و اقتدار مقام معظم رهبری بیفزاید که در این زمان بالاترین نعمت برای همراهی و شناختن مسیر صحیح است! همه ما را شکرگزار این نعمت قرار دهد و توفیق اطاعت و پیروی از ایشان را بیش از پیش به همه ما مرحمت کند!
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ (ذاریات، 56).
[2]. هود، 6.
[3]. روم، 37.
[4]. علق، 6-7.
[5]. رعد، 26.
[6]. کهف، 103-104.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/12/08، مطابق چهاردهم جمادی الثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(19)
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَصُولُ بِكَ عِنْدَ الضَّرُورَةِ، وَأَسْأَلُكَ عِنْدَ الْحَاجَةِ، وَأَتَضَرَّعُ إِلَیْكَ عِنْدَ الْمَسْكَنَةِ، وَلَا تَفْتِنِّی بِالاسْتِعَانَةِ بِغَیْرِكَ إِذَا اضْطُرِرْتُ، وَلَا بِالْخُضُوعِ لِسُؤَالِ غَیْرِكَ إِذَا افْتَقَرْتُ، وَلَا بِالتَّضَرُّعِ إِلَى مَنْ دُونَكَ إِذَا رَهِبْتُ، فَأَسْتَحِقَّ بِذَلِكَ خِذْلَانَكَ وَمَنْعَكَ وَإِعْرَاضَكَ، یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
در جلسات گذشته گفتیم: بعد از اینکه انسان دانست که خداوند او را آفریده است تا با رفتار اختیاری خودش مستحق رحمتی شود که جز از این راه پیدا نمیشود، و به مقامی برسد که حتی فراتر از مقام فرشتگان مقرب خداست، در مقام شناخت و انجام کارهایی برمیآید که در این راه موفق شود، این راه را درست طی کند، توفیق عمل آن را داشته باشد، و در این راه موانع و آفاتی برایش پیدا نشود. مضامین دعای مکارم الاخلاق چنین فضایی را در ذهن ایجاد میکند.
موضوع فرازی که در جلسه گذشته خواندیم شرایطی بود که به طور عادی در زندگی همه انسانها پیش میآید. معمولا همه انسانها پیری و جوانی، ضعف و قوت و سلامت و بیماری دارند، و هیچ کس نیست که از ابتدا تا آخر عمرش همیشه جوان باشد، همانگونه که هیچ کس نیز از ابتدا پیر متولد نمیشود. برای کسی که میخواهد راه بندگی خدا را طی کند و به کمال لایقی که خدا برایش مقرر فرموده است برسد، در این حالات نیز شرایط مختلفی پیدا میشود. انسان برای اینکه زنده بماند و توان کار و عبادت داشته باشد، به غذا، مسکن و... احتیاج دارد. در دوران جوانی این چیزها نسبتا راحتتر فراهم میشود و انسان توان این را دارد که کار کند و درآمدی داشته باشد تا نیازهایش را تأمین کند، ولی همه ما بعد از جوانی رو به پیری میرویم و کاری از دستمان برنمیآید.
البته خداوند ضمانت کرده است که روزیِ همه جنبندگان را برساند و در همه این حالات، روزی انسان را میرساند، اما بالاخره روزی رساندن خداوند در این حالات با هم تفاوت میکند. وقتی انسان توان کار دارد طبعا میتواند غذاهای بهتری را فراهم کند و راحتتر زندگی کند. همچنین قدرت بیشتری برای کار هم خواهد داشت و بهتر میتواند عبادت کند. انسان با شکم گرسنه و ضعف، حال عبادت نیز ندارد. وقتی انسان توجه پیدا میکند که بخشی از دوران زندگیاش نسبت به بخش دیگر ناتوانتر است و این ناتوانی میتواند بر روزیاش اثر بگذارد، برای اینکه بتواند حداکثر استفاده را از عمرش ببرد تا به آن کمال لایق برسد، از خدا میخواهد که خدایا تدبیری کن که بیشترین رزق و روزیهای من در دوران پیریام باشد! خدا میتواند این کار را انجام دهد. انسانهای زیادی بودهاند که در ابتدای جوانی با سختی و تنگدستی زندگی کردهاند و بعد سرمایهای پیدا کرده و درآمدی ثابت برایشان مانده است و بدون زحمت در پیری از آن استفاده کردهاند.
توجه به این مسایل باعث میشود که انسان از خدا بخواهد که خدایا بخش وسیع روزی مرا در دوران پیری قرار ده! زیرا در آن هنگام با آن ضعف، خستگی و رنجوری به این وسعت روزی بیشتر احتیاج دارم. بالاخره وقتی انسان در هشت ساعت از 24ساعت شبانهروز کار میکند، بدنش خسته میشود و انسان خسته دیگر حال عبادت ندارد و میخواهد استراحت کند. این باعث میشود که در عبادت سست شود و عبادتش جان و روح نداشته باشد. توجه به این مطلب باعث میشود از خدا بخواهد که خدایا تقدیری بفرما که من در هنگام خستگی، ضعف، ناتوانی و بیماری، حال عبادتم باقی بماند و حتی بیشتر هم بشود.
این محور بخش قبلی دعا بود که در جلسه گذشته دربارهاش صحبت کردیم. اما تحولات دیگری نیز در زندگی انسان پدید میآید که اینگونه نیست که برای همه به صورت یکسان و به طور طبیعی پیدا شود. این تغییرات همیشگی و طبیعی نیست و گاهی در شرایط استثنایی اتفاق میافتد. برای مثال در دوران ما بعد از انقلاب، جنگ هشتساله پدید آمد. روشن است که جنگ چیزی نیست که همیشه باشد و ما نیز اکنون سیسال است که جنگ رسمی نظامی نداریم. اما بالاخره وقتی جنگ میشود، شرایط خاصی پیش میآید و انسان در معرض ضعفها، عقبماندگیها، گرفتاریها، و وسوسههای شیطانی واقع میشود. این یک وضع اتفاقی و استثنایی است و مثل پیری و جوانی نیست که حتما برای همه باشد. مثال فردی آن ورشکستگی در تجارت است. روشن است که اینگونه نیست که همه تاجران ورشکسته شوند یا همیشه ضرر کنند. معمولا تاجر سود میبرد و درآمدش خوب میشود و معمولا روز به روز این درآمد بیشتر میشود، اما گاهی نیز ممکن است که ضرر کند و ورشکسته و محتاج شود و آبرویش نزد دیگران بریزد. از آنجا که این حالات اتفاقی است معمولا قابل پیش بینی نیست؛ نمیشود پیشبینی کرد که آیا سال دیگر جنگی اتفاق میافتد یا نه، فلان تاجری ورشکست میشود یا نه، فلان وقت مریض میشوم یا نه، در جاده تصادف میکنم یا نه. این شرایط استثنایی است و برای این حالات نیز باید فکری بکنیم. دعاهای فراز قبل درباره تحولات طبیعی بود که برای همه پیش میآید، اما این شرایط توجه و درخواست خاصی از خدا میخواهد که موضوع فرازهای بعد است.
در یک دستهبندی کلی میتوانیم این شرایط را به سه دسته تقسیم کنیم؛ گاهی انسان در شرایطی قرار میگیرد که مجبور میشود با دیگران درگیر شود. در شرایط عادی انسان انگیزه درگیری با دیگران را ندارد، ولی ممکن است اتفاق بیفتد که کسی به انسان حمله کند و قصد جان او را داشته باشد، یا دزدی بخواهد اموال انسان را بگیرد یا در شرایط دیگری به عرض و ناموس انسان خطر وارد شود و انسان مجبور شود که در مقابل این شخص خارجی از خودش دفاع کند. معمولا تعبیری که درباره این شرایط به کار میرود، تعبیر ضرورت است. دسته دیگر مربوط به کارهایی است که انسان برای رفع نیازهای طبیعی خودش انجام میدهد، اما اتفاقا وضعی پیش میآید که خودش به تنهایی نمیتواند آن کار را انجام دهد؛ برای مثال دیوار خانهاش خراب شده یا بلایی به او رسیده است و به تنهایی نمیتواند آن را رفع کند و باید از کسی کمک بگیرد. دسته دیگر مربوط به این است که انسان میخواهد از دیگران کمک بگیرد ولی هرچه تلاش میکند، کسی کمکش نمیکند و او را مأیوس و ناامید میکنند. در این حالت نه تنها مشکلات مادیاش برطرف نمیشود، از نظر روحی نیز احساس شکست میکند و ناامید، دلسرد و غصهدار میشود.
انسانهای عادی در مقابل این حالات چه میکنند؟ در مقابله با دشمن هر کسی سعی میکند که آن چه در توان دارد به کار گیرد و دشمن را مغلوب کند؛ البته ممکن است که دشمن قویتر باشد، سلاح بیشتری داشته باشد یا شرایطی پیش آید که انسان نتواند مقاومت کند. در هنگامی که بار سنگینی است که به تنهایی نمیتواند آن را به دوش کشد، به طور طبیعی از دیگران درخواست کمک میکند. فرض کنید سقف خانه کسی پایین آمده است. در شرایط طبیعی انسان سعی میکند خودش با نیروی خودش مشکلش را حل کند. اگر نتوانست سعی میکند از دیگران کمک بگیرد؛ اگر کمکش نکردند، به التماس و خواهش روی میآورد؛ اما اگر التماس هم کرد و نتیجهای نداد، حالت ناامیدی و دلسردی برای او پیش میآید و گاهی حتی تن به مرگ میدهد. گاهی خود همین غصه آدم را میکُشد.
اما کسی که از خدا برای موفقیتش کمک میخواهد این طور نیست. موحد قبل از هر چیز از خداوند کمک میگیرد. میگوید: خدایا! تو کمک کن! این نیرویی هم که دارم، تو دادهای، ولی در این شرایط این نیرو کافی نیست. اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَصُولُ بِكَ عِنْدَ الضَّرُورَةِ؛ مصدر اصول، «صولة» به معنای حمله کردن و با کسی درگیر شدن است. حضرت از خداوند میخواهد که در جایی که چارهای ندارم و باید حمله کنم، کاری کن که با کمک تو حمله کنم، امیدم به کمک تو باشد، نه نیروی خودم. اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَصُولُ بِكَ عِنْدَ الضَّرُورَةِ؛ هنگامیکه ضرورت اقتضا کند که من باید حمله کنم، به اتکای تو حمله کنم. در این دعا تکیه روی کلمه «بک» است. نمیگوید خدایا مرا طوری قرار بده که حمله کنم؛ این مضمون دعا نیست. میگوید: اصول بک، به کمک تو حمله کنم. چارهای ندارم و باید حمله کنم و از خودم، جانم، مالم و ناموسم دفاع کنم؛ خدایا! از تو میخواهم که شرایط را طوری قرار دهی که به اتکای تو حمله کنم. اتکای من به قدرت توست.
همچنین گاهی شرایطی پیش میآید که برای حل مشکلی به کمک دیگران احتیاج دارم. گفتیم در چنین شرایطی انسان به طور طبیعی صبر میکند که کس دیگری را پیدا کند که از همه به او نزدیکتر و آشناتر است و از او درخواست کمک میکند. گاهی این درخواست به التماس و خواهش کشیده میشود. لازمه این حالت این است که انسان پیش دیگران سبک شود، آبرویش بریزد، دیگران تحقیرش کنند و بر سرش منت بگذارند. مؤمن دوست ندارد که زیر بار منت دیگران باشد، و در این حالت نیز از خدا کمک میخواهد. او میداند که خدا همه جا همه کاری میتواند بکند؛ انک علی کل شیء قدیر. اعتماد مؤمن به خداست و برای التماس و درخواست کمک نزد دیگران نمیرود؛ البته گاهی مصلحتهایی وجود دارد و خداوند تکالیفی را برای امتحان خودش یا دیگران معین کرده است. این تکالیف سرجای خودش است و حساب دیگری دارد، اما اعتماد به خداست.
گاهی ممکن است وظیفه انسان این باشد که به خاطر مشکلی همسایهها را صدا بزند؛ برای مثال، جان خودش و خانوادهاش در خطر است و تکلیف شرعی اقتضا میکند که به دیگران بگوید؛ اما این به آن معنا نیست که التماس کند و آبروی خودش را بریزد و خواری و ذلت را بپذیرد تا کمکی دریافت کند. وَأَسْأَلُكَ عِنْدَ الْحَاجَةِ؛ وقتی گرفتاری برایم پیش میآید و خودم نمیتوانم آن را رفع کنم، دیگران در ا ین شرایط سراغ مردم میروند، به آنها التماس میکنند، خواهش میکنند، و آبرویشان را میریزند. خدایا! تو کاری کن که من از تو بخواهم. خدایا! کاری کن که وقتی احتیاج دارم، خاطر جمع باشم که تو به من کمک میکنی و حاجت مرا رفع میکنی. بدانم که وقتی از تو بخواهم دعایم را مستجاب میکنی. این روحیه را به من بده که حتی در این حالت نزد دیگران نروم و تذلل نکنم و آبروی خودم را نریزم.
حالت سوم این است که شخص به دیگران مراجعه کرده و از آنها درخواست کرده، حتی التماس هم کرده، ولی کسی گوش نداده است. در این شرایط برای انسان عادی حالت افسردگی و ناامیدی روی میدهد و حتی مرگ برای انسان آسان میشود، اما مؤمن اینگونه نیست؛ انجام وظیفهای میکند و به دیگران میگوید، اما اگر کمک نکردند، هیچ نگران نمیشود. میگوید: آن چه خداوند صلاح میداند انجام میشود و دست خود را پیش خدا دراز میکند: خدایا! خودت کمک کن! اگر مصلحت بود و کمکی رسید، استفاده میکند، اما ا گر نبود، به تقدیر الهی راضی است. وَأَتَضَرَّعُ إِلَیْكَ عِنْدَ الْمَسْكَنَةِ؛ «مسکنة» حالتی است که انسان در آن احساس بیچارگی و درماندگی میکند. در این حالت از انسان کاری برنمیآید. حضرت از خداوند میخواهد که در این حالت نیز نزد دیگران نرود و التماس و گریه و زاری نزد آنها نکند. کاری کن که آنجایی هم که هیچ راهی جز تضرع باقی نمانده است، فقط پیش تو تضرع کنم. «مسکنه» نهایت احتیاج است، وقتی است که انسان زمینگیر میشود و دیگر نمیتواند از جایش تکان بخورد و کاری از دستش برنمیآید. به چنین فردی مسکین میگویند. برای همه کمابیش فقر و احتیاج پیش میآید، اما مسکنه حالت شدت فقر است.
وَلَا تَفْتِنِّی بِالاسْتِعَانَةِ بِغَیْرِكَ إِذَا اضْطُرِرْتُ؛ خدایا! از تو میخواهم که مرا مورد فتنه و گرفتاری قرار ندهی که وقتی نیازی دارم، پیش دیگران رو بیندازم، التماس کنم، حاجت بخواهم و گریه و زاری کنم. از تو خواستم که هنگام ضرورت فقط از تو کمک بخواهم و به اتکای قدرت تو حمله کنم. خودم اقدام کنم و حقم را بگیرم، اما به اتکای تو، نه اینکه مجبور باشم که از دیگران کمک بخواهم و از آنها خواهش کنم و خودم را مدیون آنها ببینم. وَلَا بِالْخُضُوعِ لِسُؤَالِ غَیْرِكَ إِذَا افْتَقَرْتُ؛ وقتی احتیاجی دارم، پولی میخواهم یا مشکلی دارم و میخواهم حل کنم، اینگونه نباشد که نیازم را به دیگران بگویم و خودم را پیش آنها خوار و ذلیل کنم.
ولَا بِالتَّضَرُّعِ إِلَى مَنْ دُونَكَ إِذَا رَهِبْتُ؛ همچنین اگر جریانی پیش آمد که حتی قلبا ناامید شدم و دیگر هیچ کاری از دستم برنمیآمد، این گونه نباشد که نزد این و آن گریه و زاری کنم. البته گریه و زاری بکنم ولی فقط نزد تو! این تضرع باعث آرامش میشود و انسان احساس بینیازی میکند. اما گریه و زاری نزد خلق شخصیتی برای انسان باقی نمیگذارد و کل آبرویش را میبرد. فَأَسْتَحِقَّ بِذَلِكَ خِذْلَانَكَ؛ اگر مرا مورد فتنه قرار دادی به گونهای که سراغ دیگران رفتم و از آنها حاجت خودم را خواستم، التماسشان کردم و پیش آنها گریه و زاری کردم، نه تنها پیشرفتی نمیکنم و موفقیتی نخواهم داشت، بلکه موجب این میشود که مورد خذلان تو قرار گیرم. «خذلان» در مقابل «توفیق» است. توفیق وسایل خیر را برای انسان فراهم میکند، اما در خذلان اسباب و وسایل طوری فراهم میشود که انسان موفق نشود. ومَنْعَكَ وَ إِعْرَاضَكَ؛ هم در کار موفق نمیشوم، هم تو کمکم نمیکنی. وقتی امیدم به دیگران است و بالاتر از همه اینها وقتی نزد دیگران تضرع میکنم، تو از من رو میگردانی و این بالاترین مصیبتی است که بندهای در مقابل خدا به آن گرفتار میشود.
خواستههایی که در این جلسه و جلسه گذشته مطرح شد، همه از مصادیق استعانت و کمک خواستن از خداست؛ همان چیزی که دستکم هر روز ده مرتبه آیهاش را میخوانیم، اما کمتر به معنایش توجه میکنیم؛ ایاک نعبد وایاک نستعین. «ایاک نعبد» اشاره به این است که سعادت من تنها از راه عبادت تو حاصل میشود. برای رسیدن به آن من باید تلاش کنم و در این تلاش نیازمند کمک هستم. خدایا! آن کمک را نیز تو باید برسانی! ما مؤمن هستیم و فقط تو را عبادت میکنیم. در مقابل، منافقین و کفار هستند که اصلا یاد خدا نیستند و در واقع شیطان را عبادت میکنند.
مرز ایمان این است که انسان فقط خدای متعال یگانه را عبادت کند؛ البته عبادت مراتبی بیشمار دارد و عقل ما به فهم همه مراتب آن نمیرسد. مقامی که پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله و ائمه معصومین به آن رسیدند، برای ما قابل فهم نیست. آن مقام نیز مقامی بسیار عالی است که در سایه عبادت حاصل میشود. عبادت به این معناست که انسان خودش را بنده خدا بداند و کاری کند که خدا خوشش بیاید. این است که مؤمن از خداوند درخواست میکند که خدایا! من میخواهم کاری کنم که تو دوست داری و رضای تو در آن است. در این راه نیازمند شرایط و امکاناتی هستم که باید برایم فراهم شود؛ باید بدن سالمی داشته باشم، عقلم کار کند، حافظه داشته باشم، بتوانم خم و راست شوم و نماز بخوانم، و بتوانم روزه بگیرم. از آن طرف، در این راه باید آفات و بلیاتی از من دور شود تا بتوانم این کار را بکنم. میخواهم این کارها را بکنم، ولی دشمنی نمیگذارد. این دشمن یا دشمن ظاهری است یا ابلیس که از همه دشمنتر است، و بهتر از همه میداند چگونه دشمنیاش را اعمال کند. برای اینکه در این راه موفق شوم به کمک خداوند احتیاج دارم. مؤمن فقط از خداوند کمک میخواهد و از دیگران کمک نمیخواهد، مگر کمکخواستنی که جنبه تکلیف داشته باشد و وظیفه باشد. در همانجا نیز هیچگاه نباید به کمک غیر خدا اتکا داشته باشد. نتیجه اینکه مضامین این دو فراز از دعای مکارم الاخلاق تفسیری برای آیه ایاک نستعین است.
و فقناالله وایاکم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/12/15، مطابق بیستوهشتم جمادی الثانی 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ فِی رُوعِی مِنَ التَّمَنِّی وَالتَّظَنِّی وَالْحَسَدِ ذِكْراً لِعَظَمَتِكَ، وَتَفَكُّراً فِی قُدْرَتِكَ، وَتَدْبِیراً عَلَى عَدُوِّكَ، وَمَا أَجْرَى عَلَى لِسَانِی مِنْ لَفْظَةِ فُحْشٍ أَوْ هُجْرٍ أَوْ شَتْمِ عِرْضٍ أَوْ شَهَادَةِ بَاطِلٍ أَوِ اغْتِیَابِ مُؤْمِنٍ غَائِبٍ أَوْ سَبِّ حَاضِر وَمَا أَشْبَهَ ذَلِكَ نُطْقاً بِالْحَمْدِ لَكَ، وَإِغْرَاقاً فِی الثَّنَاءِ عَلَیْكَ، وَذَهَاباً فِی تَمْجِیدِكَ، وَشُكْراً لِنِعْمَتِكَ، وَاعْتِرَافاً بِإِحْسَانِكَ، وَإِحْصَاءً لِمِنَنِكَ.
کسیکه هدفی را دنبال میکند یا قصد رسیدن به مقصدی را دارد، باید چند چیز را احراز کند؛ اول اینکه خود آن هدف و مقصد را بشناسد، همچنین بداند رفتن به آن مقصد چه اندازه ارزش دارد. دوم اینکه برای رسیدن به آن مقصد چه راهی را باید انتخاب کند، و اگر آن مقصد راههای متعددی دارد، کدام راه نزدیکتر است. سوم اینکه مطمئن شود که در این راه با خطری که مانع ادامه مسیرش شود، مواجه نمیشود، و اگر میداند که با خطر یا دشمنی روبهرو میشود، خودش را به چیزهایی مجهز کند که بتواند با آن مقابله کند. اینها لوازم حرکت اختیاری انسان است؛ چه این حرکت فردی باشد یا اجتماعی، چه فیزیکی باشد یا معنوی. ضرورت این لوازم بسیار روشن است و هر کس توجه کند، به این نتیجه میرسد که برای رسیدن به مقصد باید این لوازم را رعایت کند. بعضی از فرازهای دعای مکارم الاخلاق که در جلسات گذشته خواندیم به قسمت اول و دوم مربوط میشد. فراز پیشرو درباره خطرهایی است که ممکن است در راه باشد و مانع رسیدن ما به مقصد شود. این مسئله هم در مسایل فردی مطرح است و هم در مسایل اجتماعی. یک انسان به عنوان یک فرد که هدفی متعالی و ارزنده را در نظر گرفته است و عمرش را در آن راه صرف میکند باید بداند که چه خطرهایی ممکن است پیش بیاید و چه دشمنانی ممکن است کمین کرده باشند و خودش را برای مواجهه و مبارزه با این خطرها آماده کند.
دانستیم که مقصد ما قرب خداست که در عالم آخرت، در کنار اولیای خدا و در جوار پروردگار حاصل میشود و تا بینهایت ادامه دارد. این مقام قدر متیقن از نظر زمانی با خواستههای دنیا قابل مقایسه نیست و عمر دنیا هر قدر هم که طولانی باشد، نسبتی با بینهایت نخواهد داشت. فرض ما این است که میخواهیم راهی را طی کنیم که ما را به این هدف برساند. همچنین پیش فرض دیگری نیز داریم که طبق آن چه از قرآن و روایات استفاده میشود، راه صحیح رسیدن به این مقصد بندگی خداست و کسی جز به این وسیله و از این مسیر به آن مقصد نمیرسد.[1] اکنون کلام درباره خطرها و موانع این راه و چگونگی برخورد با آنهاست.
یکی دیگر از پیشفرضهای ما این است که ما دشمنی قسم خورده داریم که در مقابل خدا با کمال جسارت صریحا گفته است به عزتت قسم! همه فرزندان آدم را گمراه خواهم کرد؛ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ.[2] خداوند نیز درباره او میفرماید: إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا.[3] دشمنی از این بزرگتر، خطرناکتر، با تجربهتر و معاندتر سراغ نداریم. اکنون که یقین داریم این دشمن سر راه ماست، انواع وسایل فریب را نیز در اختیار دارد، و برای اینکه ما را به دام بیندازد کمین گذاشته است، این سؤال مطرح میشود که چگونه خودمان را برای مواجهه با چنین دشمنی مجهز کنیم؟ این مسئله همانگونه که برای هر فرد مطرح است برای جامعه اسلامی نیز مطرح میشود؛ بالاخره جامعه نیز مجموعه افرادند و آن دشمن نسبت به فردی خاص دشمنی نمیکند. او دشمن هر مؤمنی است، بنابراین جامعه اسلامی نیز با این دشمن خطرناک مواجه است. البته شیطان همه کارهایش را خودش به تنهایی انجام نمیدهد و دار و دستهای دارد که به او کمک میکنند؛ إِنَّهُ یَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ.[4] تعبیر قرآن نیز شیاطین الانس والجن است. شیطان تنها شیطان جنی و ابلیس نیست، از میان انسانها نیز شیطانهایی هستند که دشمن ما هستند. براساس همین فرهنگ قرآنی، امام(ره) آمریکا را شیطان بزرگ نامید. بنابراین برای جامعه نیز این مسئله مطرح است که باید در مسیر سعادت، دشمن و حیلههای او را بشناسد و خودش را برای مواجهه با او آماده کند.
از آیات قرآن استفاده میشود که شیطان در سینه انسان حضور پیدا میکند؛ الذی یوسوس فی صدور الناس. به عبارت دیگر شیطان در سینه ما رفت و آمد و وسوسه دارد و در دل ما اثر میگذارد. خطرهایی که شیطان برای هر انسانی فراهم میکند، به دو دسته تقسیم میشود؛ یک دسته خطرهایی است که به صورت مستقیم در قلب انسان ایجاد میکند و نیازی به کار خارجی و مقدمات بیرونی ندارد. دسته دیگر کارهایی است که از دل شروع میشود ولی به رفتارهای بیرونی نیز میانجامد؛ به تعبیر دیگر وسوسههای نفسانی مقدمه برای رفتارهای خارجی است. قسم اول چیزهایی است که به اعتقادات انسان، گرایشهای قلبی، احساسات و عواطف او ارتباط دارد؛ جای این مسایل در دل است. ما نسبت به این مسایل نیز اختیار و تکلیف داریم. اینگونه نیست که هر چیزی به ذهن ما بیاید، مجبور به پذیرش و اعتقاد به آن باشیم. اگر اینگونه بود لزوم اعتقاد به خدا و اسلام نیز قابل اثبات نبود. همیشه این اعتقاد در اختیار ماست و نسبت به اعتقاد یا عدم اعتقاد به آن مختاریم.
اولین کار شیطان در این زمینه آن است که این اعتقاد را متزلزل کند. کمترین کاری که در این جهت انجام میدهد این است که به جای آن که ما درباره مصالح و حقایق بیندیشیم، اعتقاداتی باطل پیدا کنیم و به دنبال آن احساسات و عواطفی در دلمان پدید بیاید، به گونهای ما را مشغول کند که از حق غافل شویم و به چیزهایی که نه تنها هیچ فایدهای ندارد بلکه ضررهایی نیز دارد، سرگرم شویم. گاهی در خلوت آرزوهایی به نظرمان میرسد و میگوییم ای کاش چنین بودم، ای کاش فلان ثروت را داشتم، ای کاش با فلان همسر ازدواج کرده بودم، ای کاش فلان مقام را داشتم! خیالپردازیها و آرزوهای دور و درازی که میدانیم واقع نمیشود، اما مشغول آنها میشویم و از راه اصلی باز میمانیم. خیال پوچی است که هیچ ارزشی ندارد و خود انسان هم میداند که ارزشی ندارد. در زبان عربی، تعبیر عام برای اینگونه خیالپردازیها و آرزوهای دور و دراز بیمنطق و نامعقول «تمنّی» است. تمنی به معنای آرزو کردن است و مصداق بارزش همین آرزوهای بیحاصل و نامعقول است. گاهی ممکن است این خیالپردازیها مدتی طول بکشد که اگر نیمی از آن وقت را صرف کار مفیدی کرده بودیم، نفع مادی یا نفع معنوی داشت. این نوعی فعالیت قلبی است که جناب ابلیس آرام و بیسر و صدا مؤمنان را به آن دچار میکند و کمترین ضررش این است که عمر انسان تلف شده است؛ دانه الماسی داشته است که آن را در دریا انداخته است.
کار دیگری که شیطان با قلب انسان میکند، ایجاد سوءظن نسبت به دیگران است. انواع سوءظنها که همه ما کمابیش تجربه کردهایم؛ حتی گاهی نسبت به اشخاص خوبی بیخود سوءظن پیدا کردهایم و بعد فهمیدهایم که اشتباه کردهایم. این سوءظنها قلب انسان را آلوده، کدر و ناراحت میکند. به این حالت «تظنّی» میگویند.[5] کار دیگر شیطان ایجاد حسد نسبت به دیگران است. کسی نعمتی دارد که من یا آن نعمت را ندارم یا از او کمتر دارم و نسبت به او حسد میبرم. لازمه این حالت این است که دلم بخواهد این نعمت از او سلب شود و به جای او من دارای آن نعمت شوم. این نعمت ممکن است اندام ورزیده، جمال، قدرت بدنی، شجاعت، قوای ذهنی، تیزهوشی، خوشفهمی، موقعیت اجتماعی و... باشد. اگرچه حسادت همانند سوءظن ممکن است منشأ آثاری در عمل خارجی شود و گناهان بزرگی را به بار آورد، اما خود این صفت نیز رذیلهای اخلاقی است و ضررهایی دارد. اولین ضرر حسادت این است که خود انسان را ناراحت میکند؛ اینکه چرا او باید داشته باشد و من نباید داشته باشم؟!
شیطان به صورت مستقیم در قلب انسان اثر میگذارد و زمینه تمنی، تظنی و حسادت را فراهم میکند و آنها را رشد میدهد. همانگونه که گفتیم کمترین ضرر این حالات این است که ذهن انسان مشغول میشود و به جای اینکه افکار خوب داشته باشد، درباره معارف فکر کند، برای خدمت به دیگران برنامهریزی کند، برای پیشرفت اسلام نقشه بکشد، در درسش بیشتر فکر کند، برای تدریس مطالعه بیشتری کند و بالاخره از عمرش بهتر بهره ببرد، در فکر فرو میرود و غصهدار میشود. حضرت سجادعلیهالسلام در این قسمت از دعا از خداوند میخواهد که ایشان را از این تأثیرات شیطان حفظ کند، و در مقابل نمونههایی را ذکر میکند که در صورت نبودن این رذایل، آنها رشد میکنند و آثار عظیمی میتوانند داشته باشند؛ مثل اینکه انسان توجه به عظمت خداوند داشته باشد، درباره قدرت او فکر کند، و به آثار قدرت او نگاه کند. در گوشهگوشه عالم هزاران اثر قدرت و حکمت خدا وجود دارد که انسان را مبهوت میسازد و هر قدر بر علم انسان افزوده شود، آنها را بیشتر درک میکند و از دانستن آنها بیشتر لذت میبرد و از بسیاری از آنها برای زندگیاش استفاده عملی میکند. بهجای اینکه درباره این فکر کنم که چرا فلانی آن نعمت را دارد و من ندارم، درباره نعمتهایی که خداوند به من داده است، فکر کنم. مگر من از او طلبکار بودهام؟! خداوند مرا آفرید، مگر من حیاتم را از او طلبکار بودم؟! حیات اصل همه نعمتهاست. سپس در وجود من چیزهای بسیاری آفرید که خودش درباره آنها فرموده است: شما که هیچ، همه جن و انس هم جمع شوید و همه تلاش خودتان را بکنید، حتی نمیتوانید آن نعمتها را شماره کنید. وقتی انسان درباره یک نعمت فکر میکند، صدها نعمت را ذیل آن نعمت میبیند که ذیل هر یک از آن نعمتها صدها نعمت دیگر وجود دارد! انسان میتواند به جای اینکه درباره نعمت دیگران فکر کند، به آنها حسد ببرد و درصدد دشمنی با آنها برآید، درباره نعمتهایی که خدا به او داده است، فکر کند.
اولین اثر این رویکرد، لذتی است که از داشتن این نعمتها میبرد. ما هنگامیکه چیزی را از دست میدهیم، غصهدار میشویم، اما وقتی آن را داریم به فکر آن نیستیم که چه نعمت بزرگی داریم. الان چشم بنده شما را میبیند، گوشم صدای شما را میشنود، زبانم نیز در حال صحبت با شماست، ولی اصلا توجه نداریم که این نعمتها را داریم، اگر اختلالی پیدا کند، هزاران بار بر دست میزنیم که گرفتار عجب بلایی شدهایم! گاهی برای اینکه یکی از این نعمتهای از دسترفته را برگردانیم، حاضریم تمام داراییمان را بدهیم.
هر یک از ما اندامهای بسیاری داریم که هر کدام دارای ارزشی بسیار است و با مقدماتی بسیار کار میکنند. چه قدر رشتههای عصبی در دست ما وجود دارد که هر کدام از میلیونها سلول تشکیل شده است و همه اینها باید کارشان را درست انجام دهند تا من بتوانم انگشتم تکان دهم! اگر درباره هر یک از این نعمتها چند دقیقه فکر کنیم، میفهمیم که الان چقدر ثروت داریم و خداوند همه این نعمتها رایگان به ما داده است. اکنون این نعمتها را داریم و از آنها استفاده میکنیم، ولی چون غافلیم، از داشتن آنها لذت نمیبریم.
دومین اثر این رویکرد، شکر خداست. خدایی که این نعمتها را به ما داده است، خشنود میشود که به یاد داشته باشیم که او این نعمتها را به ما میدهد. اولین اثر خشنودی خدا این است که نعمت را برای ما بیشتر میکند؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ.[6] ولی این اثر در مقابل اجر اخروی که خداوند به واسطه شکر به انسان میدهد، قطرهای از دریا نیز به شمار نمیرود. شکر نعمت بسیار مهم است. خداوند هنگامی که میخواهد از بعضی از پیغمبرانش تعریف کند؛ میگوید: شَاكِرًا لِّأَنْعُمِهِ؛[7] او کسی بود که نعمتهای خدا را شکر میکرد. همچنین خداوند در قرآن برخی از نعمتهای خود را ذکر میکند و میگوید: لعلکم تشکرون یا، افلا تشکرون.
این شکر کردن باید به گوش دیگران نیز برسد. ببینید از یک شکر چقدر برکات حاصل میشود! برای مثال من اکنون زبان دارم و حرف میزنم، اما همه به این نعمت توجه نداشتیم. اگر به این نعمت توجه پیدا کنم و در جمع بگویم الحمدلله که به من زبانی داد که بتوانم حرف بزنم، همه شما توجه پیدا میکنید که این زبان عجب نعمتی است و ما از آن غافل بودیم. چه بسا به واسطه همین یک جمله هزاران نفر عبادتی انجام بدهند که ارزش هر کدام، هزاران بار بیش از نعمتی است که الان دارند. این دستگاه خداست. او اینگونه آفریده است. اکنون ببینیم چقدر ما خسارت میکنیم از این که غصه میخوریم که چرا مردم به فلانی احترام میکنند و دستش را میبوسند، ولی به من احترام نمیکنند. از این غصهها چه نتیجهای حاصل میشود جز اینکه خودم بدبختتر میشوم و غصهام بیشتر میشود؟ گاهی این غصه انسان را به حسد مبتلا میکند و به دنبال آن ممکن است به عمل سرایت کند و مرتکب گناه کبیره شود؛ در حالی که میتوانستم به جای همه اینها یک الحمدلله بگویم و این همه برکت نصیبم شود.
امام سجادعلیهالسلام در فرازهای اول این قسمت، به این دسته از موانع اشاره میفرماید و از خداوند درخواست میکند تا به جای آنها عواملی را جایگزین کند که حرکت به سوی کمال نهایی و قرب الی الله را سرعت بخشد:
اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ فِی رُوعِی؛ «روع» به روح اطلاق میشود؛ البته نه به همان جهتی که در روح است. «روح» در فرهنگ قرآنی عظمت بسیاری دارد. خداوند میفرماید: قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی،[8] وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی.[9] قرآن به چیزی که انسانیت انسان وابسته به آن است و به خداوند انتساب دارد روح می گوید. اما روع به معنای مرکز درک و احساس است که حتی ممکن است اندیشه نادرستی به آن القا شود یا احساس بدی در ما ایجاد کند. شیطان در روع ما چیزهایی را القا میکند، به عبارت دیگر به ذهن ما میاندازد. حضرت در این باره سه مثال میزنند؛ مِنَ التَّمَنِّی وَالتَّظَنِّی وَالْحَسَدِ؛ آرزو، سوظن و حسد هر سه در دل است و گاهی اثر آن در عمل نیز ظاهر میشود. حضرت از خداوند میخواهد که این کارهایی که شیطان به سر دل من میآورد را با چیزهای دیگری عوض کن! خدایا! نگذار اینها در ذهن من بیایند و به جای آن به من کمک کن که چیزهای دیگری را در روح خود بیاورم. به من توفیق بده که یاد عظمت تو باشم؛ ذِكْراً لِعَظَمَتِكَ؛ و درباره قدرت تو بیندیشم؛ وَتَفَكُّراً فِی قُدْرَتِكَ! بالاترین دشمن خدا و خلق خدا ابلیس است. او در صدد وسوسه و فریب من است، خدایا! به جای القائات او به من کمک کن تا علیه او تدبیر کنم تا نتواند این کارها را بکند؛ وَتَدْبِیراً عَلَى عَدُوِّكَ.
گفتیم کارهای شیطان دو دسته است؛ یکی از آنها برای قلب بود. دسته دیگر کارهایی است که در اندام و جوارح ما ظاهر میشود.در این فراز دعا، برخی از گناهانی که از راه زبان انجام میشود ذکر شده است، مانند فحش دادن، بدگویی کردن، ناسزاگفتن، غیبت کردن، و تهمت زدن. اگر انسان به جای اینکه غیبت کسی را بکند، مدح صفات خوب مؤمنی را بگوید که دیگران نیز به آن کار تشویق شوند و آنها نیز آن را انجام دهند، چقدر رابطه مؤمنان با یکدیگر خوب میشود؟! این کار باعث میشود که روابط دوستانه قوی و جامعه، جامعهای سالم شود. چقدر فرق معامله است؟! هیچ زحمتی نیز برای ما ندارد. شاید این کار آسانتر هم باشد؛ اما وقتی انسان غافل است و در دام شیطان افتاده، توجه ندارد که چگونه عمر خودش را به آتش میکشد، به باد میدهد و هیچ نتیجهای از آن نمیگیرد؛ بلکه آتش آخرت را هم برای خودش میخرد. بنابراین جا دارد که انسان از خدا بخواهد که شر شیطان را از انسان کم کند تا هم در قلبش این آثار سوء را نگذارد و هم در رفتار به این گناهان مبتلا نشود.[10] دنباله فرازهای دعا به این دسته از موانع و رفتارهای مقابل آنها اشاره دارد:
وَمَا أَجْرَى عَلَى لِسَانِی مِنْ لَفْظَةِ فُحْشٍ أَوْ هُجْرٍ أَوْ شَتْمِ عِرْضٍ أَوْ شَهَادَةِ بَاطِلٍ أَوِ اغْتِیَابِ مُؤْمِنٍ غَائِبٍ أَوْ سَبِّ حَاضِر وَمَا أَشْبَهَ ذَلِكَ؛ شیطان کمک میکند و چیزهایی را به زبان من میآورد، مانند ناسزا، آبروریزی، شهادت باطل، غیبت و عیبجویی از مؤمنی که حاضر نیست، سبّ کسی که حاضر است و... اینها همه از گناهان و لغزشهایی است که از زبان برمیآید. خدایا کاری کن که به جای اینها چیزهای دیگری بر زبان من جاری شود! چه چیزهایی؟ نُطْقاً بِالْحَمْدِ لَكَ؛ با زبان ستاش تو کنم! معمولا وقتی انسان کسی را دوست داشته باشد، دلش میخواهد که ویژگیهای او را بیان کند. اگرچه ممکن است به خاطر مصالحی در همهجا ویژگیهای محبوب را بیان نکند. اما خداوند اینگونه نیست و هر چه انسان او را ستایش کند هیچ ضرری به کسی نمیزند، بلکه باعث میشود که دیگران نیز به یاد او بیفتند و عبادت مضاعفی برای ما باشد. وَإِغْرَاقاً فِی الثَّنَاءِ عَلَیْكَ وَذَهَاباً فِی تَمْجِیدِكَ؛ خدایا کاری کن که غرق ثناگفتن تو شوم؛ مثل اینکه هیچ کار دیگری غیر از ثنای تو ندارم. تمام هم و غم من صرف تمجید تو شود و در آن تمرکز پیدا کنم.
مصادیقی که ذکر شد درباره رفتار شخصی هر فرد برای حرکت خودش بود؛ اما درباره جامعه نیز این مسایل قابل طرح است؛ یعنی جامعه انقلابی ما باید بداند که هدفش چیست و اهداف اسلامی را که به برکت انقلاب اسلامی برایش پیدا میشود با اهداف مادی که هر جامعه کافری ممکن است داشته باشد، اشتباه نکند. قدم اول شناخت هدف است. ما برای چه انقلاب کردیم؟ آیا فقط برای این انقلاب کردیم که نان ارزان شود؟! ابتدا باید هدف حرکت اجتماعی خود را خوب بشناسیم. سپس باید راه درست را انتخاب کنیم. ممکن است در اینجا نیز اشتباه کنیم. برخی خیال میکنند راه پیشرفت اجتماعی راهی است که این کشورهای به اصطلاح پیشرفته رفتهاند. همان کشورهایی که آشکارا روزانه صدها جنایت در خیابانهایشان انجام میدهند و خودشان نیز به آن تصریح دارند و چارهای برایش ندارند.
مسئله سوم شناخت دشمن است. همانگونه که ما برای سفر راه امن را انتخاب میکنیم و مراقب دزدان سر راه هستیم، در راه رسیدن به هدفی که از انقلاب و حرکت اجتماعیمان داریم، نیز باید بدانیم که چه کسانی چه دامهایی برای ما گستردهاند و چه کسانی با چه حیلهها و امکاناتی قصد انجام اهداف پلید خودشان را دارند. برخی خیال میکنند که خدمت میکنند و در اثر غفلت از مبادی اولیه، باورشان شده است که راه این است و باید این کار را کرد. برای مثال میگویند: باید با آمریکا سازش کرد و این را باور کردهاند. برخی ممکن است به من و شما نگویند، اما در ته دل میگویند: نمیشود با آمریکا در افتاد و این کار شدنی نیست؛ ته دلشان این است که باید با آنها ساخت! این سه نکته است که ما باید در حرکت اجتماعیمان بیشتر آنها را دنبال کنیم.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ (ذاریات، 56)؛ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ(یس، 61).
[2]. ص، 82.
[3]. فاطر، 6.
[4]. اعراف، 27.
[5]. تظنی در اصل «تظنن» بوده است. در زبان عربی گاهی اگر یک حرف در یک کلمه چندبار پشت سر هم تکرار شود، یکی از آنها را به حرف دیگری تبدیل میشود.
[6]. ابراهیم، 7.
[7]. نحل، 121.
[8]. اسراء، 85.
[9]. ص، 72.
[10]. البته اینکه این کارها به شیطان نسبت داده میشود، به معنای علت تامه نیست و غالبا به معنای کمک است. وقتی میگوییم شیطان کسی را گمراه کرد به این معنا نیست که او را مجبور کرده است. وَمَا كَانَ لِیَ عَلَیْكُم مِّن سُلْطَانٍ إِلاَّ أَن دَعَوْتُكُمْ (ابراهیم، 22).
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1397/12/22، مطابق با ششم رجب 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَلَا أُظْلَمَنَّ وَأَنْتَ مُطِیقٌ لِلدَّفْعِ عَنِّی، وَلَا أَظْلِمَنَّ وَأَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى الْقَبْضِ مِنِّی، وَلَا أَضِلَّنَّ وَقَدْ أَمْكَنَتْكَ هِدَایَتِی، وَلَا أَفْتَقِرَنَّ وَمِنْ عِنْدِكَ وُسْعِی، وَلَا أَطْغَیَنَّ وَمِنْ عِنْدِكَ وُجْدِی.
حضرت امام سجادعلیهالسلام در این فراز از دعای مکارم الاخلاق از خداوند میخواهد که نگذار من مظلوم واقع شوم، در حالی که تو میتوانی ظلم را از من دفع کنی، همچنین نگذار که من ظلم کنم در حالیکه تو میتوانی جلوی ظلم مرا بگیری. همچنین فقیر نشوم در حالی که تو میتوانی نیازمندیهای مرا رفع کنی و همچنین احساس بینیازی و طغیان نیز نکنم.
درباره این فراز چند پرسش مطرح میشود که برخی از آنها درباره همه دعاهایی است که انسان در آن چیزهایی را از خداوند میخواهد که کمابیش در اختیار خودش است و خودش باید انجام دهد. برای مثال در آیه 114 از سوره طه میخوانیم: وَقُل رَّبِّ زِدْنِی عِلْمًا؛ خدایا بر علم من بیفزا! این درخواست به چه معناست؟ من وقتی دنبال علم میروم، درس میخوانم، نزد استاد میروم، فکر میکنم، بحث میکنم و... تا عالم شوم؛ پس اینکه میگویم خدایا تو بر علم من بیفزا، به چه معناست؟ روشن است که این دعا به این معنا نیست که دیگر درس نخوانم و یک کلمه بگویم خدایا به من علم بده! پس فایده این دعا چیست؟ این پرسش درباره سایر چیزهایی که از خدا میخواهیم نیز مطرح است. در این باب کسانی که اصلا منکر معارف دینی هستند، میگویند: اینها خرافات است؛ اگر علم میخواهی، باید درس بخوانی! دیگر دعا میکنی برای چه؟! همچنین اگر روزی میخواهی باید کار کنی! برخی نیز اصل دین، ایمان و قرآن را قبول دارند، اما در تفسیر آیات و تبیین بعضی معارف دشواریهایی دارند. در زمان ما نیز نمونههایی در گوشه و کنار هستند که تحت تأثیر افکار غربی میگویند: اینکه به ما میگویند دعا کنید، به این معنا نیست که واقعا خداوند چیزی به شما میدهد؛ این دعا کردن نوعی تلقین به نفس است و برای این است که به خودتان تلقین کنید و بدانید چه چیزهایی خوب است و به دنبالش بروید. میدانیم که اینگونه تفسیرها در اثر ضعف ایمان است؛ البته تلقین اثر دارد و توجه به مضامین خوب و یادآوری صفات خوب، خوب است و به انسان کمک میکند، اما اینکه بگوییم دعا برای این است، کملطفی است.
به نظر میرسد برای پاسخ به اینگونه سؤالات خوب است که تحلیلی از نسبت فعل به فاعل در همین امور روزهمره خودمان بکنیم و ببینیم در همین امور چگونه فعلی را به یک فاعل نسبت میدهیم. در آثار طبیعی وقتی چیزی را به چیز دیگر نسبت میدهند، به معنای ظهور یک اثر طبیعی از یک فاعل طبیعی است. برای مثال، خاصیت طبیعی آتش سوزاندن است؛ آتش وقتی به چیزی که قابل سوختن است نزدیک شود، در آن تأثیر میگذارد و آن را میسوزاند. اما وقتی میگویم: من سوزاندم، به این معناست که آن آتش را من روشن کردهام. در اینجا هم صحیح است که بگوییم آتش سوزانده و هم صحیح است که بگوییم: من سوزاندم. بنابراین همه ما به قریحه عقلایی خودمان، فاعل طولی را قبول داریم؛ ایجاد این حررات و پخته شدن این غذا هم به آتش نسبت داده میشود و هم به کسیکه آتش را روشن کردهاست. من فقط کبریت زدهام اما میگویم من آش را پختم. روشن است که اگر من برای انجام کاری نیازمند عامل دیگری نیز باشم و میبایست برای این کار از او نیرو بگیرم، نسبت این کار به آن عامل فوقانی نیز صحیح خواهد بود. همانگونه که روشن شدن کبریت در اثر اصطکاکی است که من ایجاد کردهام و همین ایجاد اصطکاک باعث نسبت دادن پختن و سوزاندن به من میشود، اگر کس دیگری نیز علت وجود، قدرت، اراده، فکر و انگیزه من باشد، صحیح است که این فعل را به او نسبت بدهیم. اعتقادات دینی به ما میگوید که همه آنچه در عالم است با وسایطی در نهایت به خداوند مستند میشود. نیروی اصلی هر اثر وجودی در هر جایی تحقق پیدا کند، از خداست. حتی با دهها واسطه هم اگر باشد، خداوند آن نیرو را ایجاد کرده است تا آن کار تحقق پیدا کند.
در کارهای اجتماعی، کارگری آب میآورد و روی خاک میریزد و گل درست میکند؛ سپس از این گل آجر میسازد، و بنّا این آجرها را روی هم میگذارد و خانهای میسازد. در اینجا میگوییم: این خانه را این بنا ساخت. اما گاهی میگوییم: این بنا را معمار به کار گرفت، نقشه ساختمان را نیز او کشید و به بنا داد، او بود که دستور داد که بنا چه مقدار از چه مواد ساختمانی استفاده کند. اوست که با این بنا قرارداد بسته و به او تعهد داده است که وقتی این کار را انجام دهد، مزدش را بدهد. در این حالت میگوییم: این معمار خانه را ساخته است، با اینکه معمار دستی به گل نزده و خشتی روی خشت نگذاشته است. وقتی به این مسئله توجه پیدا کنیم که این معمار نیز خودش انگیزهای برای ساختن این خانه نداشته است و شخص دیگری از او خواسته است که این خانه را بسازد، ساختن خانه را به کسی که این کار را از معمار خواسته، نسبت میدهیم. بسیاری از مساجد و حتی مشاهد مشرفه را برخی از سلاطین ساختهاند. مسجد گوهرشاد را دختر یکی از سلاطین ساخته است. اکنون نیز میگوییم این مسجد را خانم گوهرشاد ساخته است. روشن است که ایشان هیچ خشتی را روی خشت نگذاشته و هیچ مصالحی را جابهجا نکرده است. ایشان فقط به کسانی پول داده و گفته است این مسجد را بسازید. اگر او این پول را نمیداد، این مسجد ساخته نمیشد. همانگونه که ملاحظه میکنید، ساختن یک بِنا به چند فاعل در طول هم نسبت داده شد.
فاعل طولی هم در اعتباریات مطرح میشود، مثل اینکه به کسی که دستور ساختن چیزی را داده است میگوییم او ساخته است، و هم در تکوینیات مطرح میشود؛ مثل اینکه نسبت ساختن را به کسی میدهیم که نقشه داده، یا تقویت و تشویق کرده است. بنابراین باید بپذیریم که ما میتوانیم یک پدیده را به چند فاعل نسبت بدهیم و همه این نسبتها نیز صحیح است. البته اینکه کدام نسبت اولی است، به حسب دیدها فرق میکند؛ وقتی توجه ما به این است که هزینهاش را چه کسی پرداخته، میگوییم فلان سلطان آن را ساخته است، وقتی نقشه و هنر این ساختمان برایمان مهم است، میگوییم فلان معمار آن را ساخته، ولی معمولا کسی نمیگوید که فلان کارگر اینجا کار کرده است؛ زیرا این کار از همه برمیآید و کاری عادی است.
به هر حال در افعالی که از روی اختیار از ما سر میزند، چند نسبت وجود دارد. برای مثال من به شما نگاه میکنم و جمال شما را زیارت میکنم. این فعلی اختیاری است. اگر بگویم چشمم میبیند، درست گفتهام، زیرا اگر چشم نداشتم نمیدیدم. همچنین اگر بگویم من دیدم نیز سخن درستی گفتهام. حال اگر این دیدن را به کسی که قدرت بینایی را به من داده است، نسبت بدهم، اشتباه کردهام؟! روشن است که اگر نسبت دیدن به من که چشم دارم و آن را باز میکنم و میبینم، صحیح است، نسبت به کسی که قدرت بینایی را داده، اصح و اولی است.
برای اینکه انسان کاری را انجام دهد، نیازمند نیروی بدنی، فکری، شناختی و مهارتی است. همچنین باید موادی خارجی وجود داشته باشد تا بتوان روی آن این کارها را انجام داد، و انسان نمیتواند همه آنها را خودش فراهم کند، بلکه کسانی کمک میکنند تا آن مواد فراهم شود. گاهی در کاری که فقط در یک لحظه انجام میگیرد، صد عامل مؤثر است. اگر برای تحقق کاری صدها عامل طولی و عرضی داشته باشیم (شرایطی برای تحقق آن کار باید فراهم شود که هر کدام را کسی باید فراهم کند، و موانعی باید برطرف شود که هر کدام را کسی برطرف کرده است)، قریحه عقلایی اقتضا میکند که در مواردی که به آن کار یا آن شخص اهتمام است، کار را به او نسبت دهند.
عموم مردمی که هنوز ایمان به خدا و صفات و قدرت او ندارند، میگویند: کارهایی که انجام میگیرد یا اتفاقی است، یا ما انجام میدهیم و یا خدا انجام میدهد. بسیاری هستند که وقتی میگوییم خدا اینگونه کرد، ته دلشان این است که این کار را تو کردی و خدا نکرد! اما باید بدانیم که همه اینها با تدبیر حکیمانه الهی تحقق پیدا کرده است؛ او به من حیات و چشم و گوش داده است، او نظامی برقرار کرده است که عوامل بسیاری در آن، در یکدیگر تأثیر و تأثر دارند و آن قدر باید شرایط فراهم شود تا من بتوانم کاری را انجام دهم؛ الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ.[1] بنابراین همه چیز، فوق همه مراتب، منسوب به خدا و کار خداست. اینکه گاهی میگوییم این کار من بود، یا کار خدا بود و یا اتفاقی بود، به خاطر این است که عامل نزدیک را در نظر گرفتهایم. برای مثال همه چیز فراهم است که من سخن بگویم؛ زبان دارم، هوا وجود دارد، مستمع و انگیزه نیز وجود دارد، من نیز اراده کردم و سخن گفتم. در اینجا میگویم من گفتم؛ اما اگر حساب کنیم که این اسباب از کجا فراهم شده و چه کسانی آنها را فراهم کردهاند تا من بتوانم چند کلمه سخن بگویم، اسناد این سخن به من بیشتر است یا کسی که همه اینها را آفریده است؟!
نتیجه اینکه ما همه چیز را میتوانیم به فاعلهای طولی نسبت دهیم، و بالاترین فاعل طولی که همه چیز به او استناد دارد، خداوند متعال است، اما با اینکه همه ما مؤمن هستیم و خدا را قبول داریم و میدانیم اوست که همه اینها را آفریده است، تلقی ابتداییمان این است که برخی از کارها را ما میکنیم و ربطی به خدا ندارد. این تلقی به خاطر این است که بعد از آنکه همه اسباب عادی فراهم شده است، آن عاملی که این اسباب را به آخرین مرحله فعلیت میرساند و این پدیده را به وجود میآورد، نیازمند اراده من است. میگویم: این کار را من کردم؛ زیرا نسبت این کار به من، نسبت به اقرب مؤثرات است. گاهی من میخواهم کاری را انجام دهم، اما برخی از مقدمات آن فراهم نیست. فرض کنید میخواهم انفاقی بکنم و مالی را به کسی بدهم. روشن است که قبل از اینکه این انفاق را انجام دهم، باید مقدماتی را فراهم کنم تا بتوانم آن پول را به دست بیاورم. حال اگر کسی بدون درخواست من، این مال را برای من فراهم کرد و من آن را انفاق کردم، آیا من این انفاق را کردهام یا او؟ روشن است که این انفاق کار من است و باید با اراده خودم این کار را انجام دهم. اگر کسی این مقدمات را فراهم کرد، میتوانم بگویم که او در این کار شریک است؛ او هم در این کار مؤثر است و اگر کار او نبود من نمیتوانستم این کار را انجام دهم.
بر این اساس، همه ما میدانیم که علم به عنوان امر موجودی که مخلوق است و احتیاج به خالق دارد، کار خداست. این پدیده را هیچ کس از جیب خودش نمیتواند ایجاد کند و از عدم به وجود بیاورد. تنها کسی که میتواند هر موجودی را از عدم به وجود بیاورد، خداست. بنابراین علم مرا خدا ایجاد کرده است. اراده خدا بر این بوده است که این علمی که من دارم با این مقدمات، زحمات و اختیارها و ارادههای پیدرپی من حاصل شود؛ این است که من هر مرحلهاش را به خودم هم نسبت میدهم و میگویم: من درس خواندم، من مطالعه کردم، من بحث کردم، من فکر کردم، پس من خودم این علم را کسب کردم. اما این مقدمات همیشه برای من فراهم نیست. بسیاری از اشخاص هستند میخواهند درس بخوانند، ولی شرایط برایشان فراهم نیست. باید زمینه، مدرسه، استاد و کتابی باشد. خود من نمیتوانم اینها را خلق کنم. اراده الهی این است که با صدها واسطه که هر کدام شرط تحقق این علم و یا رفع موانع علم هستند، این علم برای من پیدا شود؛ بنابراین نسبت دادن این علم به خدا از نسبت آن به خود من اولی است. این علم نیازمند صدها عامل است که خدا باید بدهد، یکی از این عوامل هم این است که من فکر کنم یا سر درس حاضر شوم. آیا صحیح نیست که بگوییم این علم را خدا به من داده است؟! اگر خداوند یکی از این مقدمات را فراهم نکرده بود، این علم برای من حاصل نمیشد، با اینکه من آن را اراده کرده و کم نگذاشتهام.
در هنگام دعا، کسانیکه مرتبه توحید افعالی را درک کردهاند و خداوند به آنها این معرفت را داده است، توجه میکنند که همه هستی تابع اراده خداست و تا اراده او نباشد، هیچ چیزی تحقق نمییابد. البته فهم این معنا کمی مشکل است و ما نیز توقع نداریم که در همه موارد چنین حالت توحیدی را داشته باشیم و همه چیز را از خدا بدانیم و بفهمیم خودمان در مقابل او نزدیک به صفر هستیم؛ اما دستکم میتوانیم توجه کنیم که خداوند میتواند مقدمات کار را تغییر دهد یا جابهجا کند. هر کاری اسبابی دارد و خداوند باید آن را فراهم کند و از این جهت به او استناد دارد.
وقتی انسان دعا میکند، توجه پیدا میکند که برای اینکه این فعل از من صادر شود یا این نعمت برای من تحقق پیدا کند، مقدماتی نیاز است که اختیار اصلی و کامل آن در دست خداست. خداوند میتواند این اسباب را جابهجا یا کم و زیاد کند، میتواند مانعی را ایجاد کند، همانگونه که میتواند مانعی را برطرف سازد. او هم میتواند مریض را شفا دهد و هم میتواند سالم را مریض کند. او میتواند کاری کند که من ثروتمند شوم، همان گونه که میتواند مقدماتی فراهم کند که فقیر شوم. این مسایل از آن جهتی که من در آن اعمال اراده و اختیار میکنم، به من هم نسبت دارد، خودم باعث این شدم که فقیر شوم؛ اما از آن جایی که صدها و هزارها مقدمه نیاز است که من ثروتمند شوم، اولی است که انسان آن را به خدا نسبت دهد. هر دو نسبت صحیح است، اما اعتقاد به خداوند یگانه اقتضا میکند که وقتی انسان پدیدهای را میبیند، توجه داشته باشد که انتسابش به خدا بسیار بیشتر از خودش است.
اگر دقت کنیم میبینیم برای اینکه به انجام عبادتی موفق شویم، بیش از هزار سبب و شرط لازم است. پس ار آنکه همه آنها فراهم شد، خود ما نیز باید اراده کنیم که این عبادت را انجام دهیم؛ اما اگر آن مقدمات نباشد، چگونه میتوانیم آن عبادت را انجام دهیم؟ وقتی من دعا میکنم که خدایا توفیق فلان عبادت را به من بده، به این معنا نیست که من هیچ کارهام؛ بلکه به این معناست که خدایا! مقدماتی که پیش از اراده و فعالیت من در تحقق این امر مؤثرند، در دست توست؛ تو اگر بخواهی میشود و اگر نخواهی نمیشود؛ آنها را فراهم کن! البته وقتی خداوند مقدمات را فراهم میکند نیز، من مجبور نمیشوم که آن کار را انجام دهم. باز هم اختیاری است و میتوانم آن را انجام دهم، همانگونه که میتوانم تنبلی کنم و انجام ندهم.
بنابراین اگر من دعا کنم که خدایا به من ثروت بده، به این معنا نیست که در خانه بنشینم و مثلا ثروت از آسمان برایم ببارد. همچنین وقتی از خداوند میخواهم که علمم را زیاد کند، به این معنا نیست که یکباره به من الهام شود و علمی به صورت غیر طبیعی در قلب من ایجاد شود. من باید درس بخوانم، در کنار این باید مقدماتی فراهم باشد که من از آنها استفاده کنم تا بر علمم افزوده شود. آن مقدمات را خدا باید فراهم کند. اختیار همه هستی به دست اوست. بنابراین هر چه را دوست داشته باشم که انجام دهم، حتی آن چیزی که فعل اختیاری خود من است، نیازمند مقدماتی است که خدا باید فراهم کند. در فرهنگ دینی به این مسئله توفیق میگویند. توفیق یعنی مقدمات طوری فراهم شود که انسان بتواند کار خوب را انجام دهد.
فرض کنید خداوند یکی از اسبابی که موجب فراهم شدن منظومه اسباب و شرایط میشود را این قرار داده است که آن را از او بخواهیم. حکمت الهی اینگونه اقتضا کند و بگوید: اگر از من خواستی، کاری میکنم که مقدمات فراهم شود و بتوانی انجام دهی، ولی اگر نخواستی، مقدمات را فراهم نمیکنم. در این صورت من برای کارهای اختیاری خود نیز باید از خدا بخواهم و دعا کنم و دعای من نیز مؤثر خواهد بود. آیا چنین فرضی صحیح است؟
خداوند ما را آفریده است که با پیمودن مسیری صحیح لیاقت این را پیدا کنیم که به کمالی برسیم و رحمت ویژهای به ما بدهد؛ رحمتی که حتی فرشتگان نیز توان درکش را ندارند. ما اگر بخواهیم به آن رحمت برسیم، باید مسیری را طی کنیم که خداوند از ما خواسته است، اما اختیار همه مقدمات این مسیر در دست ما نیست و مقدمات بسیاری نیاز است که باید از آنها استفاده کنیم تا این اراده در ما پیدا شود و آن عمل را انجام دهیم. فرض ما این است که خداوند بعضی از این مقدمات را در صورتی به انسان میدهد که از او بخواهد. روشن است که در این صورت دعا اثر دارد.
دعا کردن یعنی اینکه این استعداد را در خود به وجود بیاورم که لیاقت پیدا کنم، و خداوند به خاطر عنایتی که به من دارد مقدماتی فراهم کند که بتوانم عبادت را انجام دهم؛ اما انجام آن عبادت نیز اختیاری است و جبری نیست. با دعای من چیزی به صورت جبری بر من تحمیل نمیشود؛ حتی اگر از خدا میخواهم که روزی مرا وسیع کند، برای این است که خداوند برای اینکه روزی وسیع برای من حاصل شود، شرطی گذاشته و گفته است آن شرط را وقتی میدهم که از من بخواهی؛ اگر برای وسعت روزیات دعا کردی آن شرط را برایت فراهم میکنم.
در منطق دینی دعا کردن توجه به این مسئله است که اختیار هستی به دست خداست و جز با اراده او هیچ چیزی تحقق پیدا نمیکند. وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ؛[2]هر کسی ایمان دارد، با اجازه خدا ایمان آورده است؛ بی اذن خدا هیچ کس ایمان هم نمیتواند بیاورد. این معرفت باید از ایمان و خداشناسی پیدا شود. به دنبال این معرفت، توجه کنیم که آن خدایی که همه اختیارات در دست اوست، تحقق بعضی از اسباب و شرایط را به خواستن از او منوط کرده، گفته است: ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَكُمْ؛[3] اگر از من خواستید به شما میدهم و وسایلش را فراهم میکنم، اما اگر نخواستید آن وسایل فراهم نمیشود. وقتی وسایل و شرایط یک کار فراهم نباشد، هر چقدر هم که شما انجام آن را بخواهید، انجام نمیشود.
دعا کردن نیز خود عملی اختیاری است که با توفیق خدا حاصل شده است. مگر هر کسی میتواند در هر حالی دعا کند؟! همین که من موفق به گفتن «یا الله» شوم توفیق میخواهد و نیازمند مقدماتی است که باید خدا فراهم کند تا چنین زمینهای در من پیدا شود و به خدا توجه کنم. مرحوم علامه طباطباییرضواناللهعلیه از استاد اخلاقشان، مرحوم آقای قاضی نقل میکردند که ایشان فرمود: گاهی خداوند مدتها کسی را به سختیهای دشواری مبتلا میکند تا یک «یا الله» بگوید، و آن «یا الله» آن قدر در سعادت او مؤثر است که تحمل همه آن سختیها برای رسیدن به آن ارزش دارد و حکیمانه است.
حتی همین که دعا میکنیم، عملی اختیاری انجام دادهایم و توفیق آن به دست خداست، اما همین دعا که با عمل اختیاری من و با استفاده از هزارها شرط دیگر فراهم میشود، در اینکه من برای کار مهمتری توفیق پیدا کنم، مؤثر است. بنابراین اینکه دعا میکنم که علم یا ایمانم افزوده شود، روزیام وسیعتر شود و بلاها از من دفع شود، به این معنا نیست که خودم هیچ نقشی در تحقق آنها ندارم. روشن است که برای به دستآوردن آنها باید تلاش کنم، اما توفیق این تلاش مرهون دعا کردن است. این است که دعا میکنم تا استحقاق این را پیدا کنم که خدای متعال آن توفیق را به من بدهد تا کارم را انجام دهم و به نتیجهاش برسم.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/01/21، مطابق با چهارم شعبان 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(22)
اللَّهُمَّ إِلَى مَغْفِرَتِكَ وَفَدْتُ، وَإِلَى عَفْوِكَ قَصَدْتُ، وَإِلَى تَجَاوُزِكَ اشْتَقْتُ، وَبِفَضْلِكَ وَثِقْتُ، وَلَیْسَ عِنْدِی مَا یُوجِبُ لِی مَغْفِرَتَكَ، وَلَا فِی عَمَلِی مَا أَسْتَحِقُّ بِهِ عَفْوَكَ، وَمَا لِی بَعْدَ أَنْ حَكَمْتُ عَلَى نَفْسِی إِلَّا فَضْلُكَ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَتَفَضَّلْ عَلَیَّ. اللَّهُمَّ وَأَنْطِقْنِی بِالْهُدَى، وَأَلْهِمْنِی التَّقْوَى، وَوَفِّقْنِی لِلَّتِی هِیَ أَزْكَى، وَاسْتَعْمِلْنِی بِمَا هُوَ أَرْضَى. اللَّهُمَّ اسْلُكْ بِیَ الطَّرِیقَةَ الْمُثْلَى، وَاجْعَلْنِی عَلَى مِلَّتِكَ أَمُوتُ وَأَحْیَا؛ پروردگارا من به عرصه مغفرت تو قدم نهادم، مقصودم را عفو تو قرار دادم، به گذشت تو اشتیاق دارم، به فضل تو اعتماد دارم، اما نه در خودم چیزی که موجب مغفرت شود، وجود دارد، و نه در رفتارم چیزی که مرا مستحق عفو کند، سراغ دارم. پس از آنکه خودم را اینگونه محکوم کردم، چیزی جز فضل تو برای من باقی نمیماند...
همانگونه که ملاحظه میکنید به طور کلی این دو بخش از دعا دو محور دارد که با عبارات مختلف و نزدیک به هم، مصادیقی از یک حقیقت را بیان میکند؛ یکی نظر به گذشته دارد که من در زندگی گذشتهام، مرتکب کارهای زشتی شدهام و با آنها استحقاق عذاب پیدا کردهام، اما از تو میخواهم که مرا ببخشی و آثار آنها را محو کنی. بخش دوم مربوط به بعد از این حالت است؛ عرض میکند که خدایا از تو تقاضا میکنم که مرا موفق به بهترین کارها گردانی؛ در مقام سخن گفتن، بهترین سخنان که شامل هدایت دیگران باشد بر زبان بیاورم، در رفتارم تقوا را رعایت کنم و....
به نظر میرسد بخش میانی این فراز از دعا بیشتر نیازمند توضیح است؛ آنجا که به خداوند عرض میکند: خدایا من از تو تقاضای عفو و بخشش میکنم، اما در خودم چیزی که مرا مستحق این بخشش کند، نمییابم؛ پس به این وسیله خودم علیه خودم حکم صادر میکنم که من استحقاق مغفرت و عفو تو را ندارم و پس از آن تنها چیزی که برای من میماند فضل و کرم توست! اینکه حضرت میگوید من چیزی ندارم که مستحق مغفرت شوم، به چه معناست؟ بالاخره مؤمن نماز خوانده، روزه گرفته و عبادتهایی انجام داده است، و معمولا کافران این دعاها و مناجاتها را انجام نمیدهند. کسیکه عبادت میکند، حتی اگر فاسق باشد نیز به خدا ایمان دارد؛ پس اینکه من هیچ چیزی ندارم که مرا مستحق مغفرت کند، به چه معناست؟ روشن است که این مسئله به کسانی که اعتقادی به خدا و دین ندارند، ارتباطی ندارد. کسی که این حرفها را میزند، به خداوند اعتقاد دارد و با خدا صحبت میکند؛ ولی شیاطین این افراد را نیز مورد هجمه فکری و وسوسههای اعتقادی قرار میدهند. برخی از این شبهات گاهی در جاهایی و از سوی کسانی مطرح میشود که هیچ توقع نمیرود، و طبعا در نوجوانها و کسانی که هنوز عقایدشان استحکام پیدا نکرده است، آثار سوئی میگذارد.
یکی از شبهاتی که در اینباره مطرح میشود این است که شما از خداوند درخواست آمرزش میکنید و از او میخواهید که به فضلش شما را بیامرزد، از گناهانتان صرفنظر کند و شما را به بهشت ببرد. آیا خداوند این کارها را میخواهد یا نمیخواهد؟ آیا قبل از اینکه شما این درخواستها را بکنید، فضل و کرم خدا شامل حال بندگانش میشود یا نمیشود؟ اگر فضل و کرم خدا شامل حال بندگان میشود، شما چه دعا بکنید و چه نکنید شامل میشود، پس چرا دعا میکنید؟ اگر نمیشود، شما چیزی را درخواست میکنید که خدا نمیخواهد! چگونه چیزی را از خدا میخواهید که نمیخواهد؟!
شبهه دیگر این استکه وقتی به خدا عرض میکنیم: امیدمان به فضل توست، یعنی از خداوند میخواهیم چیزی بیش از استحقاق ما به ما بدهد! حال اگر بگوییم این کار مقتضای صفات الهی است، زیرا او ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است و فضل و کرمش اقتضا میکند که دیگران را ببخشد، میگویند: پس باید از ابتدا ما را به بهشت ببرد! اینکه ما به گناه مبتلا شویم، انذار و تبشیر شویم، عذابهای مختلف به صورتهای مختلف برایمان بیان شود و ما را بترساند، برای چیست؟ اگر خدا لطف و کرم دارد، ما را ببخشد، دیگر چرا بترسیم؟!
این گونه شبهات افراد را نسبت به عبادت، توجه به خدا، مناجات و حتی توبه و استغفار نیز سست میکند. گاهی مطلبی از شیطانی به گوش انسان میخورد، ابتدا هم باور نمیکند، اما آرام آرام در ذهنش آثار سوئی میگذارد، و وقتی به صورتهای دیگری از دیگران شنید قویتر میشود، و کمکم از ایمان انسان چیزی باقی نمیماند.
یک سؤال این بود که خداوند چرا ما را خودبهخود نمیآمرزد و بدون نیاز به توبه و استغفار به فضل و کرمش ما را بهشت نمیبرد؟ پاسخ سادهای که معمولا در برابر این نوع شبهات داده میشود، این است که اگر خدا همه را ببخشد لازمهاش این است که خوب و بد همه به بهشت بروند. روشن است که این کار صحیح و حکیمانهای نیست. کسیکه جنایات بسیاری کرده است، انسانهایی را کشته و ظلم کرده است، با کسانی که از روی مظلومیت بدون هیچ گناهی کشته شدهاند و مورد جنایت واقع شدهاند،همه شامل فضل و کرم خدا شوند و به بهشت بروند؟! روشن است که ا ینها با هم مساوی نیستند. در برخی از آیات قرآن نیز تعبیر «هل یستوی» به کار رفته و در مقام رفع همین شبهه است که خداوند حکیم، خوب و بد را یکسان قرار نمیدهد. اگر بنا باشد که خدا همه را ببخشد و بیامرزد، به این معناست که خوب و بد مساوی باشند و این خلاف حکمت است. خداوند همانگونه که فضل و کرم دارد، حکیم نیز است و کار عبث نمیکند؛ أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ؛[1] بَلَى وَرَبِّی لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِمَا عَمِلْتُمْ،[2] آنجا حسابتان را میرسد و از کوچکترین کارها اغماض نمیشود؛ فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ * وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ.[3]
پاسخ بالا اگرچه پاسخ صحیحی است، ولی کسیکه این شبهه را مطرح کرده است، به آن راضی نمیشود و میگوید: ما نمیگوییم که خداوند بین مؤمن و کافر و فاسق و پرهیزگار فرق نگذارد؛ بلکه تفاوت در درجات باشد. خدا همه ما را ببخشد و به بهشت ببرد، ولی برای اینکه خلاف حکمت نشود همه را یکسان قرار ندهد؛ گناهکاران را در درجات پایین بهشت قرار دهد و نیکوکاران را در درجات بالا. لزومی ندارد گناهکاران را به جهنم ببرد، گناهکاران در درجات پایین، نان و پنیری بخورند و دیگر عذاب نشوند، کسانیکه درجات عالی دارند به مراتب بالا بروند؛ مراتبی که فقط خدا میداند چیست؛ فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لَهُم؛[4] عقل هیچ کس نمیرسد که آن فضائل و آن کمالات چیست و خدا چه چیزهایی برای اولیای خودش مهیا کرده است.
شاید با افرادی روبهرو شده باشید که جزو مسلمانها و متدینان محسوب میشوند، ولی چیزهایی شبیه این را گفته و در کتابهایی که بارها چاپ شده است نوشتهاند. میگویند: ترساندن از جهنم و وعدههای عذاب، لطف خداست و برای این است که ما بترسیم و گناه نکنیم، وگرنه از ابتدا بنا نبوده که خداوند جهنم را بیافریند و کسی را عذاب کند. همانگونه که بچه را از لولو میترسانند و به او میگویند اگر این کار را بکنی، چنین و چنان میشود، خدا نیز لولویی به نام جهنم درست کرده است. گاهی برای این بیان تعبیر علمی نیز به کار میبرند و میگویند: عمل به وعده واجب است، اما عمل به وعید واجب نیست؛ یعنی خداوند درباره چیزهایی که وعده بهشت داده است، حتما عمل میکند و اگر عمل نکند، خیلی زشت است؛ اما اینکه میفرماید شما را عذاب میکنم و به جهنم میبرم و... وعید است و اگر به آن عمل نکند، کار بدی نکرده است و قبحی ندارد. بنابراین اینکه خداوند گناهکاران را عذاب نکند و به جهنم نبرد، خلاف حکمت نیست، و پاسخی که به شبهه دادید مخدوش میشود. اصلا همین نیز به خاطر لطف خداست؛ برای این است که ما بترسیم و کارهای خوب انجام بدهیم تا درجاتمان عالی شود، وگرنه جهنمی در کار نیست!
حتی برخی از دهها سال قبل در کتابهایشان نوشتهاند که اصلا دنیا و آخرت وجود عینی خارجی ندارد؛ دنیا به معنای خودخواهی است، و آخرت به معنای ارزشخواهی؛ اصلا دنیا و آخرت دو اصطلاح دینی در مقابل اصطلاح عرفی سود و ارزش است. اینکه اسلام میفرماید دنیا پست و لهو و لعب است و ارزشی ندارد، در جایی است که قصد شما از به دست آوردن دنیا، سودتان باشد؛ اما اگر قصدتان ارزشها باشد و چون کار خوبی است آن را انجام بدهید، شما ارزشی را آفریدهاید، و بهشت همان ارزشی است که شما آفریدهاید؛ بنابراین بهشت همینجاست. یا اینکه میگویند بعد از مرگ عالم دیگری وجود دارد و در آن زنده میشوید، نقاشیهایی ذهنی است برای اینکه ما حقیقت را بفهمیم؛ وگرنه حقیقت دنیا و آخرت همان سود و ارزش است؛ کسیکه به دنبال سود باشد، دنیاطلب و کسی که به دنبال ارزش کارها باشد، آخرتطلب است. بهشت و جهنم و آتش و حورالعین هم نقاشی ذهنی و رماننویسی است؛ در مقام بیان اینگونه گفتهاند تا اثر بکند؛ وگرنه، حقیقتی علمی، عقلانی و فلسفی نیست؛ یک نوع بیان تبلیغی و تربیتی است!
این شبهه تعبیرات دیگری هم دارد و در طول تاریخ ادیان همواره این تعبیرات باعث شده است که ادیان از حقیقتشان مسخ بشوند، حقیقت و کاراییشان را از دست بدهند و بازیچه و شبیه شوخی بشوند. وظیفه ما در مقابل این شبهات چیست؟ باید بدانیم که تنها فقاهت وظیفه ما نیست. پرداختن به مسایل اعتقادی و پاسخ دادن به شبهاتی که هر روز به صورتی مطرح میشود و ایمان جوانان ما را آتش میزند، اصلیترین وظیفه ماست. نمیتوانیم از کنار این وظیفه بگذریم و بگوییم این کار ما نیست.
برای پاسخ به این شبهات باید ببینیم که ما اصلا برای چه خلق شدهایم. اگر این مسئله را نفهمیم، مطالب دیگر جنبه جدلی دارد و شکل برهانی حقیقی پیدا نمیکند. من اگر ندانم که خدا مرا برای چه در این عالمی آفریده است که این همه سیل، زلزله، جنایت، آدمکشی و... در آن واقع میشود، چگونه میخواهم به این شبهات پاسخ بدهم؟! اگر این مسئله را حل کنیم، بسیاری از مشکلات راه حل عقلانی و روشن پیدا میکند.
بسیاری از انسانها میگویند: این عالم اتفاقی به وجود آمده است. خیلی هنر کنند، به دنبال شواهدی تاریخی میگردند تا ببینند دنیا از کجا شروع شده است، که آن هم حدسیاتی است که به جایی نخواهد رسید. اوج این رویکرد، تئوری داروین است که میگوید: انسان از میمون به وجود آمده است؛ وقتی یک میمون زائید، اتفاقا دید این بچهاش کمی با بچههای دیگرش تفاوت دارد، و وقتی بزرگ شد شکل دیگری داشت. کمکم چند نسل بعد از این بچه میمون، آدمیزاد شدند! عجیب این است که برخی از مسیحیان گرایش به داروینیسم دارند و میگویند: خدا این عالم را خلق کرد و نتیجهاش این شد که میمونی به وجود آمد و این میمون تکامل پیدا کرد و کمکم بعضی از این میمونها انسان فعلی شدند! روشن است که چنین کسی درصدد درک هدف خلقت نیست و میگوید: ما در واقع خالقی نداریم یا خلقت ما هدفی ندارد، و اینها همه اتفاقیات است.
برخی دیگر معتقدند که خدا وجود دارد و عالم را او خلق کرده است، اما پس از خلق عالم کنار نشسته و عالم را به خودش واگذاشته است. درمیان دانشمندان اروپایی مثالهای روشنی از این دیدگاه وجود دارد؛ کسانی که طرز فکرشان این است که خدا خالق عالم است، اما مدبر عالم نیست و پس از خلق عالم را به حال خودش رها کرده است. همانگونه که ملاحظه میکنید بر اساس این دیدگاه نیز پرسش از هدف خلقت مفهومی ندارد.
گروه سومی نیز وجود دارند که معتقد به خداوند، نبوت پیغمبر و کتاب آسمانی هستند، ولی میگویند: خداوند ابتدا یک قصدی از خلقت عالم داشت، ولی عملی نشد و پشیمان شد! در همین تورات یهودیها آمده است که وقتی انسان عصیان کرد و مستحق این شد که از بهشت بیرون برود، خداوند از خلقت انسان پشیمان شد. روشن است که طبق این دیدگاه نیز سخن از هدف خلقت بیهوده است؛ خداوند از خلقت انسان پشیمان شده است؛ یعنی هدفی داشته است ولی اکنون هر چه بوده نشده و نخواهد شد!
همانگونه که گفتیم، سه دسته بالا کسانی هستند که اصلا آمادگی طرح بحث هدف خلقت را ندارند، و اگر بخواهیم با آنها بحث کنیم باید از مقدمات و سلسله عقایدی شروع کنیم که مقتضی اثبات این مسایل برای آنها باشد. ما نگران تأثیر این شبهات بر کسانی هستیم که معتقدند خدا وجود دارد، عالم را تدبیر میکند، آن را از روی حکمت آفریده و کار گزاف نمیکند. آفریدگار ما برای ما هدفی داشته و ما میبایست آن هدف را دنبال کنیم. بنابراین اگر بخواهیم به آن نتیجه مطلوب برسیم، باید ببینیم هدف خداوند چه بوده است و همان را دنبال کنیم.
بر اساس آیات قرآن و فرمایشات پیغمبر اکرم و اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین، هدف خداوند از خلقت انسان این بود که مخلوقی را بیافریند که میتواند به مقامی برسد که حتی فرشتگان مقرب نیز نمیتوانند به آن مقام برسند. هدفی که آفرینش این عالم با این شرایط را تصحیح میکند، این هدف است. در عالم ملائکه هیچ جنایتی واقع نمیشود، خوشی آنها به عبادت است و هیچ میلی به گناه ندارند. خداوند به اندازهای که حکمتش اقتضا میکرد از ملائکه آفریده بود، اما عالم بدون وجود انسان، از مخلوقی که اختیار خودش در رسیدن به کمالش مؤثر باشد، خالی بود. جبرئیل از ابتدا جبرئیل آفریده شده است و نه میتواند بالاتر برود و نه میتواند پایینتر برود؛ وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ.[5] خداوند میخواست مخلوقی خلق کند که از یک سو، ملائکه با آن عظمت و قداستشان خادم او شوند، و از سوی دیگر همین موجود بتواند آن قدر تنزل پیدا کند که از هر موجود پستی پستتر شود. اهمیت این خلقت در همین نهفته است که این یک مشت گوشت و استخوان بتواند آن قدر اوج بگیرد که از همه فرشتگان بالاتر برود، همانگونه که بتواند آن قدر سقوط کند که از هر پستی پستتر شود.
گفتیم قوام تکامل انسان به این است که با اختیار خودش پیش برود. اهمیت این مسئله به این است که خود انسان باید انتخاب کند؛ بنابراین باید دو راه وجود داشته باشد؛ یکی به سوی کمال بینهایت و یکی به سوی منهای بینهایت. اشرف مخلوقات شدن انسان نیز به خاطر همین مسئله است. اکنون این سؤال مطرح میشود که برای اینکه انسان این کمال را پیدا کند، چه کارهایی باید انجام دهد؟ انتخاب مراتبی دارد. برای مثال، انسان بین دو شربت که هر دو خوشمزه است، خوشمزهتر را انتخاب میکند، و روش عاقلانه این است؛ البته اگر این کار را نکرد کمی لذتش کمتر میشود. این هم اختیار و انتخاب است، ولی با این انتخاب انسان به مقامی بالاتر از جبرئیل نمیرسد. آن مقام دارای مراحل و مراتبی متناسب با خودش است. باید بین طرفین تناسب باشد. اگرچه در روایات تا ده درجه برای آن مقامات گفته شده است، اما اگر بپرسیم که بین درجه اول و دوم چقدر فاصله است، شاید بگویند که بین آنها ده درجه فاصله است. همچنین اگر درباره هریک از آن دهدرجه که یکصدم کل میشود، سؤال کنیم، شاید باز همین جواب تکرار شود؛ یعنی اینکه میگوییم ایمان ده درجه دارد، نسبی است و هر کدام از این درجات دارای هزاران درجه است. سیر انسان در این درجات از روزی که مکلف میشود به سوی بینهایت آغاز میشود.
در هر یک از این درجات، دو گرایش متضاد برای انسان وجود دارد؛ از سویی لذتهای نامطلوب و از سوی دیگر لذتهای خوبی انسان را دعوت میکنند. شیاطین انسان را به یک طرف میکشند و ملائکه نیز او را به طرف دیگر میکشند. همیشه همین طور است؛ البته انسان در هر درجهای که واقع میشود، شیطان و ملائکهاش با هم تناسب دارد. هیچگاه شیاطینی که برای پیغمبران و معصومان خلق شده بودند، سراغ ما نمیآیند؛ آنها اصلا اعتنایی به ما ندارند. مراتبی از شیاطین و ملائکه وجود دارد، و هرکس متناسب با خودش شیطان و ملکی مقابلش وجود دارد تا تعادل برقرار شود و انسان بین دو عامل متضاد قرار گیرد. در این شرایط انسان باید انتخاب کند و هر چه پلهها را بالاتر رود، امتحانها سختتر، میشود. هرچه انسان به درجات بالاتری میرسد، تکالیف پیچیدهتر و سختتر میشود و به جاهایی میرسد که برای ما قابل تصور نیست. مثال روشن مقامات بالا و امتحانهایش، داستان حضرت یوسف است. اگر یکصدم شرایطی که زلیخا برای فریفتن حضرت یوسف فراهم کرده بود، برای ما پیش بیاید تسلیم میشویم! آن همه شرایط را فراهم کرد تا ساعتی یوسف را فریب بدهد، اما یوسف گفت: وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّی[6] و خداوند او را نگهداشت. نتیجه اینکه ما پیوسته بین دو نیروی متضاد قرار داریم که در برخی موارد کمابیش میفهمیم که عاملی خارجی ما را تحریک میکند، ولی گاه امتحان به قدری سخت میشود که بزرگ بزرگها نیز نمیفهمند که دارند فریب میخورند!
بنابراین درست است که خداوند دارای فضل و کرم است و هرچه آفریده از فضل و کرم خودش آفریده است، اما خواسته است که بهترین موجودات را بیافریند تا بهترین اثر وجودی از خودش ظاهر شود. وقتی میتواند چنین موجودی با این ویژگیها و امتیازات خلق کند، چرا نکند؛ مگر از او کم میآید؟! رحمت و فضل و فیاضیت او اقتضا دارد که همانگونه که موجودات ناقصتر را خلق کرده است، این موجود را که میتواند به عالیترین کمالات برسد را نیز خلق کند. اگر خلق نکند، نوعی بخل است. بنابراین فضل و کرم الهی اقتضا کرده است که ما را بیافریند و شرایطی فراهم کند که ما رشد کنیم؛ اما رشد ما در این است که عامل ضدکمال هم وجود داشته باشد.
همه ما معتقدیم که داستان کربلا عجیبترین داستان تاریخ بشریت است. اما برای تحقق این داستان باید اسلام بیاید، و پیغمبر به آن دعوت کند، و کسانی مسلمان شوند. در این بین شمری نیز از منطقه خودش بیاید و مسلمان شود؛ حتی سالها در رکاب حضرت علی شمشیر بزند. در جنگ صفین در لشکر علیبنابیطالبعلیهالسلام شمشیر بزند، و از همانجا به خیال خودش از باب قوت ایمانش بگوید: علیعلیهالسلام حکمیت را قبول کرده است و کافر شده است، و از همان جا جزو نواصب و مخالفان امیرمؤمنان شود. این شمر با این پیشینه باید به کربلا بیاید. اگر امثال شمر در کربلا نبودند، آن درجات برای سیدالشهدا تحقق پیدا نمیکرد؛ إِنَّ لَكَ فِی الْجَنَّةِ دَرَجَاتٍ لَا تَنَالُهَا إِلَّا بِالشَّهَادَة.[7] اصل هدف این است که سیدالشهدا، این اعجوبه خلقت پیدا شود؛ یعنی کسیکه حاضر نیست حتی دشمنترین دشمنانش معذب شوند. امام هنگامی به این مقام میرسد که شمر هم باشد. اگر شمر نبود چه کسی جرأت میکرد نوه پیغمبر را با این همه زیبایی، کمالات و احسانها و لطفها به شهادت برساند؟! بنابراین وقوع جنایت مقدمه تکامل انسانهای خوب است.
در اینجا ممکن است باز شیطان شبهه کند و بگوید: طبق این بیان، عدهای مؤمن میشوند و عدهای کافر؛ بلکه شاید از نظر تعداد کافرها بیشتر از مؤمنان باشند. بنابراین یا خوبان با بدان مساویند یا بدها بیشتر از خوبان هستند؛ پس این چه حکمتی است؟ در پاسخ باید گفت که یک موی یکی از این خوبها به همه آن بدها میارزد. در اینجا مرتبه کمال مطرح است و نمره منفی گناهان و جنایات، به اندازه نمره مثبت یکی از اولیای خدا، بهخصوص کسی مانند سیدالشهداصلواتاللهعلیه نخواهد رسید؛ حتی وجود نوکرهای دست دوم و سوم ایشان به همه این فسادها میارزد. پیدایش یک دانه الماس، به وجود خروارها خاک و سنگ و کثافت میارزد. اگر بخواهد الماس پیدا شود، باید این معدن باشد، باید این خاکها باشد، ذغالسنگهای سیاه به وجود بیاید تا لابهلایش یک دانه کوچک الماس پیدا شود. یک انسان مؤمن که محبت خدا و اولیای خدا را داشته باشد به همه این آشغالها میارزد. ما قدر ایمان خودمان و زمینههایی که برای رشدمان وجود دارد را نمیدانیم، وگرنه اگر به اندازه یک جو محبت اهلبیت در دلی باشد، بالاخره نجات پیدا میکند.
بنابراین کرم و فضل خدابه این معنا نیست که جانیان را به بهشت ببرد؛ سنت خدا این است که دو راه باشد؛ یکی به بدترین جاها و یکی به بهترین جاها منتهی شود. بنابراین باید بدترین جاهایی باشد تا انتخاب صحیح بین دو طرف قرار بگیرد. بیانات صریحی در کتابهای آسمانی به خصوص قرآن کریم، درباره وجود آخرت و پاداشها و عذابهای آن وجود دارد، و نفی آخرت و عذاب آن شبیه مسخره کردن قرآن است. مگر میشود انسان ایمان داشته باشد که این آیات سخنان خداست و به عنوان اسلامشناس و برای توجیه آیات قرآن بگوید: منظور از جهنمیان کسانی هستند که به دنبال سود شخصی هستند و جهنم همان تعلقاتی است که خودشان درست کردهاند؟! روشن است که اینان نه هدف آفرینش را فهمیدهاند و نه قرآن و معانی قرآن و بلکه ضروریات قرآن را. اگر آیات قرآن را بتوان اینگونه تفسیر و ترجمه کرد، دیگر چه چیزی از آن میماند؟ حتی درباره خدا نیز همین سخنان گفته میشود و متأسفانه گفته شده است. برای مثال قبل از انقلاب، معممی که مدتی در قم حضور داشت و در مدرسه مرحوم آقای بروجردی درس نیز میگفت، کتابی نوشت و در آن گفت: منظور از خدا، ایدهآل اخلاقی است. ایدهآل اخلاقی یعنی چیزی که فقط وجود ذهنی دارد و انسان بهعنوان ایدهآل در ذهنش آن را تصور میکند. البته بعد از انقلاب او را اعدام کردند، ولی باید بدانیم که ما در معرض این خطرها هستیم؛ فکر نکنیم که میتوان مسایل اعتقادی را دستکم گرفت. نگوییم ما مشغول فقه آل محمدصلیاللهعلیهوآله هستیم و با این حرفهای شیاطین و فلاسفه و کفار چه کار داریم؟! خداوند چنین عذری را از ما نمیپذیرد و عقلی که به ما داده است میگوید: هم باید خودت به شبهات مبتلا نشوی و هم باید دست دیگران را بگیری! اگر بینی که نابینا و چاه است/ اگر خاموش بنشینی گناه است.
وفقناالله وایاکم لما یحب و یرضی
[1]. مؤمنون، 116.
[2]. تغابن، 7.
[3]. زلزال، 8.
[4]. سجده، 17.
[5]. صافات، 164.
[6]. یوسف، 53.
[7]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج58، ص 182.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/01/28، مطابق با یازدهم شعبان 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(23)
در جلسه گذشته در ضمن بحثهایی که در توضیح بخشهایی از دعای مکارم الاخلاق داشتیم، فرصتی فراهم شد تا به برخی از شبهاتی بپردازیم که درباره این مطالب مطرح میشود، و گاهی خطرهایی جدی برای نوجوانها و نسل آینده ایجاد میکند. گفتیم اگرچه ظاهر برخی از این شبهات درباره دعا کردن است، اما ریشه آنها به مسایلی میرسد که اساس دین را به خطر میاندازد. همچنین گفتیم که کلید حل این شبهات، حل یک مسئله اساسی،بنیادی، فکری و اعتقادی است که در صورت حل آن، به ضمیمه مقدمات دیگر، بسیاری از شبهات حل خواهد شد. آن مسئله این است که اصلا خدا چرا ما را در چنین عالمی آفرید، و چه میشد اگر از ابتدا بهشتیان را در بهشت و جهنمیان را در جهم خلق میکرد، یا همه را به بهشت میبرد؟ در جلسه گذشته بخشی از مسئله مطرح شد ولی بحث ناقص ماند؛ از اینرو در این جلسه بحث را ادامه میدهیم تا به باور روشنتری در این باره برسیم. بحث امشب درباره ویژگیهای این عالم است؛ عالمی که انسان در آن خلق شده است.
ملائکه در عالم ملکوت خلق شدهاند. ما عالم ملکوت را درست نمیشناسیم؛ ولی اجمالا از آیات و روایات استفاده میشود که یکی از ویژگیهای عالم ملکوت «ثبات» آن است. وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ؛[1] مخلوقات آن عالم هر کدام جایگاه مشخصی دارند و از اول تا آخر خلقتشان به یک صورت باقی میمانند؛ مِنْهُمْ سُجُودٌ لَا یَرْكَعُونَ وَ رُكُوعٌ لَا یَنْتَصِبُون؛[2] برخی همیشه در حال رکوع هستند و به سجده نمیروند، و برخی نیز در حال سجده هستند و رکوع نمیروند.
اما عالمی که ما در آن زندگی میکنیم اینگونه نیست، و هر چه در آن است کمابیش در حال تغییر و تحول است. برای مثال، انسانها در ابتدای تولد بسیار ناتوان هستند و چیزی را درک نمیکنند؛ فقط اگر شیری به دهانشان بگذارند، میتوانند آن را بمکند؛ کار دیگری از دستشان برنمیآید. اما این حالت پیوسته تغییر میکند و به امثال ما و کسان دیگری که از جهاتی با ما تفاوتهایی دارند، میرسد. در نباتات و حیوانات نیز همین تغییرات دیده میشود. این تغییرات از ویژگیهای این عالم است و به بیان و اثبات نیاز ندارد، اما شناختن انواع تغییرات به حل مسئلهای که ما به دنبال آن هستیم کمک میکند.
این تغییرات چگونه پیدا میشود؟ آیا خودبهخود تغییری در موجودات پیدا میشود یا نه؟ کسانی از قدیم تصور میکردند که بعضی از چیزها خودبهخود تغییر میکنند، ولی پیشرفتهای علمی اثبات کرده است که همه تغییرات، اعم از فیزیکی، شیمیایی و مکانیکی، با عوامل خارج از خودشان تحقق پیدا میکنند. خداوند این عالم را طوری آفریده است که موجوداتش در یکدیگر تأثیر و تأثر متقابل دارند. او در قرآن توضیح میدهد که باد را میفرستیم، و بادها ابرها را به جایی میبرند و میبارانند؛ در اثر این بارش زمین میروید؛ سپس تابش خورشید آن را خشک میکند و به صورت کاه در میآید و باد آن را پراکنده میکند. بنابراین این تغییرات خودبهخود و اتفاقی نیست. در فلسفه به این علل «علل اعدادی» میگویند.
تغییر دیگر مربوط به تأثیر برخی از اجزای این عالم در اجزای دیگر است. برای مثال، چند نوع اتم یک مولکول را تشکیل میدهند؛ گاهی چند چیز با هم ترکیب میشوند، اما برخی از چیزها نیز این طور نیست و اگر به هم برسند دیگری را نیز خراب میکنند. برای مثال، آتش چوب را میسوزاند و در اثر آن نه تنها این چوب رشد نمیکند، بلکه سوختگی نیز ایجاد میشود و چوب خاکستر میشود. این تأثیراتی است که در موجودات این عالم پیدا میشود و برخی باعث بقا و استحکام برخی دیگر میشود، و برخی باعث میشود که موجودی سست شود و از بین برود. این تغییراتی است که در طبیعت پیدا میشود که برای همه معلوم است و هر چه علم پیشرفت کند، جزئیات ریزتر و دقیقتری از آن کشف میشود.
تغییر دیگر مربوط به پیدایش گیاهان است. گیاهان از همین مولکولهای آب و خاک و هوا و نور استفاده میکنند و برگی که خود شکل و اجزایی دارد، پیدا میکنند. این برگ چندی میماند و در شرایطی کمکم خشک میشود و از بین میرود. اینکه چه چیزی موجب میشود که این برگ به این شکل دربیاید، هنوز درست شناخته نشده است. امروزه فقط میگویند: اینها خواصی است که در هسته بوده است و به این اجزا منتقل شده است. در گذشته فیلسوفان نظر قابل قبولتری دادهاند. آنها میگویند: وقتی اجزایی از ماده با هم ارتباط پیدا میکنند، چیزی به نام صورت جوهری به آن افاضه می شود و تا این شرایط موجود است، این صورت روی این ماده محفوظ است. این صورت است که حفظ وحدت میکند. صورت جوهری برای ما قابل درک حسی نیست و ما عوارض و کیفیات آن را درک میکنیم. آنان به خیال خودشان برای این مطلب برهانی نیز اقامه کردهاند. این مطلب از طبیعیات قدیم است.
در فلسفه امروز نیز ماده و صورت از مسلمات است، ولی به هر حال میبینیم که این نیز مسئله مبهمی است و درست روشن نیست به چه معناست. ولی بالاخره چیزی وجود دارد که این وحدت را حفظ میکند. این موادی که از زمین و حرارتی که از بالا گرفته میشود، ارتباطی برقرار میکنند و چیز جدیدی به نام گل به وجود میآید. براساس مبانی عقلی باید عامل وحدتی در این جا باشد. این همان است که در فلسفه، به تبع فلسفه یونانی، میگویند «صورت نوعیه» و «صورت جسمیه» که باقی میماند و این وحدت را حفظ میکند. اینها خاصیت این عالم است. پس از چندی نیز وقتی شرایط تغییر کرد، و مثلا هوا بسیار گرم یا سرد شد، این صورت از بین میرود.
نتیجه اینکه یکی از ویژگیهایی که در تغییرات این عالم پیدا میشود، این است که موجودات جدیدی، با خواص جدید و با وحدتی که آنها را حفظ میکند و هویت آنها را به وجود میآورد در یک شرایطی باقی میمانند و بعد هم از بین میروند. این ویژگی بعد از این بود که اصل تغییر و تحول را به عنوان ویژگی اصلی این عالم تلقی کردیم. ویژگی دیگر این عالم که در طول ویژگی رشد تدریجی است، این است که این رشد در جایی متوقف میشود. ما در این عالم چیزی نداریم که رشدی نامتناهی داشته باشد. هر چیزی به عنوان پدیده فیزیکی و مادی تا حد معینی رشد میکند. برای مثال یک برگ گیاه کوچک، درخت چنار نمیشود. هرچیز تا حد معینی رشد میکند و بعد تمام و خشک میشود.
اگر کمی پیشتر برویم با «حیوان» مواجه میشویم که چیزهای جدیدی دارد غیر از آنچه در گیاهان یافت میشد. حیوان حرکاتی انجام میدهد که نشانه این است که چیزی را میفهمد و دنبال چیزی است. موشی که در قفس به دنبال راه فرار است، و گوسفند و گاوی که در صحرا میچرند، نمونههای بارز این حرکتاند. مگس و پشه چرا و چگونه غذایی را پیدا کرده و به طرف آن میآیند؟! میگویند: پشه حس شامه دارد، اینکه خودش ذره کوچکی است که به زور با چشم دیده میشود، شامهاش کدام است؛ کجا درک میکند و چگونه میفهمد؛ از کجا میداند وقتی دنبال این بو برود میتواند غذای خودش را پیدا کند؛ غذایش را چگونه جذب و هضم میکند؟! اینها از عجایبی است که در یک پشه دیده میشود، چه رسد به انواع حیوانات عجیب و غریبی که در عالم وجود دارد و هنوز کسی ادعا نکرده است که تمام انواع حیوانات را شماره کردهایم.
افزون بر این ویژگیها، چیز دیگری در حیوان پیدا میشود که همان است که در فرهنگ عمومی ما به آن «روح» میگویند. میگوییم: فرق حیوانات با سایر چیزها این است که اینها جاندار هستند و چیزی به نام «جان» دارند؛ چیزی که قابل دیدن و درک نیست، اما میفهمیم که هست. به عبارت دیگر از رفتار حیوانات میفهمیم که چیزی دارند که خواسته و میلی دارد و به دنبال چیزی میرود که به آن «جان» میگوییم.
جان حیوان نیز تعبیر مبهمی است که حقیقتش برای ما معلوم نیست، ولی کمی بالاتر با جان انسان که مواجه میشویم؛ میبینیم این موجود با موجودات دیگر بسیار متفاوت است. این موجود خوب و بد را تشخیص میدهد، دنبال هدفی میگردد، فکر میکند، تعلیم و تعلم، و مدح و ذم و مواخذه دارد. به او میگویند: چرا چنین کردی؛ کسی که این کار را کرده است باید تنبیهاش کنند؛ یا دیگری که فلان کار را کرده است باید تشویقش کنند! برخی مدعی هستند که عمر انسان روی این زمین میلیونها سال سابقه دارد و آن قدر تحولات پیدا کرده که تا حالا به این جا رسیده است. براساس آموزههای دینی این موجود چیزی به نام «روح الهی»[3] دارد، و از همه حیوانات پیشرفته برتر است. این موجود امتیازی دارد که هیچ کدام از موجودات دیگر ندارند، و همه تحولات عجیبی که در موجودات دیگر دیده میشود، در مقابل تحولات او رنگ میبازد؛ اما همه اینها معلول این است که در یک عالمی زندگی میکند که تغییر و تحول در آن پیدا میشود.
یکی از اصول حاکم بر این تغییر و تحولات، سیر تدریجی است. این مسئله در پدیدههای فیزیکی و شیمیایی بسیار روشن است. در پدیدههای نباتی میبینیم: گیاهی که دارای وحدت خاصی است، کمکم رشد میکند و گاهی یک جوانه کوچک میتواند به درختی با چهارمتر طول تبدیل شود و ریشههای عمیقی در زمین بدواند. این تحولات مربوط به این عالم است، ولی در عالم ملکوت این تحولات معنی نمیدهد و هر کس در هر مقامی که آفریده شده است، در همان مقام میماند. بنابراین اگر موجودی بخواهد خلق شود که قابل رشد باشد و تحول پیدا کند، باید در عالمی باشد که این فعل و انفعالات مختلف در آن اثر بگذارد تا تحول ایجاد شود و بتواند رشد تدریجی داشته باشد.
ویژگی دیگر این عالم که از همه ویژگیهای گذشته عجیبتر است این است که در این عالم یک چیز میتواند دو اثر متضاد داشته باشد.برای مثال، ما دیدهایم که اگر به درخت آب ندهند، میخشکد. قرآن نیز میفرماید: وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاء كُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ ؛[4] هر چیز زندهای با آب به وجود میآید؛ اما اینگونه نیست که هر چه به درخت آب بیشتر بدهیم، بیشتر رشد کند، بلکه به جایی میرسد که اگر از یک حدی بیشتر آبش بدهیم میپوسد. این نیز مربوط به این عالم است و در عالم ملکوت چنین چیزی نیست که چیزی دو تا اثر متضاد داشته باشد.
ویژگی عجیبتر این عالم، وجود موجودی چند بعدی در این عالم است که برخی از ابعادش در بعضی دیگر اثر میگذارد. در بسیاری از جاها انسان باید زحمتی بکشد و یک سختی را تحمل کند و حتی به جایی نیز ضرر بخورد، تا نفع بیشتری به دست بیاورد. اینها از خصوصیات این عالم است؛ اینگونه نیست که همه ابعاد یک موجود چند بعدی با هم به صورت یکسان تکامل پیدا کنند، و گاهی رشد یکی باعث میشود که بعد دیگر ضعیف شود. برای مثال، غذا خوردن موجب رشد بدن ما میشود، اما هر رشد بدنی موجب رشد انسانی ما نیست. اگر انسان خیلی پرخوری کند، دیگر درست نمیتواند فکر کند و خوابش میگیرد؛ بلکه گاهی پرخوری موجب بیماری میشود. همچنین این طور نیست که انسان همیشه بتواند هر دو بعد مادی و معنوی خود را با هم و به صورت یکسان رشد دهد، و گاهی رشد یکی مشروط به محدود بودن رشد دیگری است.
بالاخره از همه عجیبتر این که گاهی چیزی رشد میکند و به حدی میرسد، و سپس درست ضد آن حرکت میکند و از اولش نیز پستتر میشود. وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا؛[5] انسانی رشد معنوی پیدا کرد و خدا از فضائل معنوی به او داد تا به حدی رسید که مستجابالدعوه شد. مردم از شهرهای مختلف نزد او میآمدند، دستش را میبوسیدند، التماس دعا میکردند و حاجتشان برآورده میشد. این رشد چشمگیر و عجیبی بود، اما بعد چه شد؟ وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ؛ ولی یکباره برگشت و آن قدر تنزل کرد که به حد یک سگ رسید؛ دیگر در حد یک طفل شیرخوار نیز ارزش نداشت. تنزل کرد و به زیر صفر رفت.
در جلسه گذشته گفتیم در صورت عدم خلقت انسان، جای موجودی که بتواند اشرف مخلوقات شود،خالی بود. موجودی میتواند اشرف مخلوقات شود که انتخابگر باشد و همیشه مسیرش را با اختیار خودش انتخاب کند. بنابراین همیشه باید دو عامل متضاد وجود داشته باشد و انسان را به طرف خودش بکشد تا انسان خودش انتخاب کند و حرکتش حرکت اختیاری شود. در این صورت به مقامی میرسد که فرشتگان خادم او شوند. هیچ کس به زور و جبر به آن مقام نمیرسد. این مقام فقط از مسیر انتخاب و اختیار پیدا میشود. انتخاب نیز وقتی پیدا میشود که دو راه وجود داشته باشد. البته به یک معنا ملائکه مجبور نیستند، اما آنها همیشه یک نوع میل دارند و طبق میل خودشان و با اختیار کار خودشان را انجام میدهند. کسی آنها را مجبور نمیکند، اما انتخاب بین دو کار در آنها نیست. به یک معنا اختیار در آنها هست، اما انتخاب نیست. عالم ملکوت جای انتخاب نیست.
موجود انتخابگر باید دو عامل در پیش رو داشته باشد و بتواند با اراده خودش یکی را انتخاب کند. روشن است که تا عالم ماده خلق نشده باشد، چنین موجودی نمیتواند به وجود بیاید. چنین موجودی باید بتواند تا نزدیک عرش خدا بالا برود و بتواند یکباره سرنگون شود! برای اینکه انسان قابلیت چنین تحول سریعی را داشته باشد باید در عالم تحولات باشد. روشن است که وجود یک انسان نیز کافی نیست و بسته به شرایط مختلف باید زمینهای باشد که هزارها و میلیونها انسان پیدا شوند. آدمیزاد فقط حضرت آدم نبود، و تاکنون همه این چند میلیارد انسانی که به وجود آمدهاند این استعداد را برای تکامل و تنزل داشتهاند. باید عالمی باشد که پیوسته انواع تحولات در آن پیش بیاید تا شرایط مختلفی برای انتخاب هر یک از این انسانها پدید آید و از زمانیکه استعداد انتخاب پیدا میکنند باید در مقابل عوامل مختلفی واقع شوند تا در مقابل هر یک انتخاب خودشان را انجام دهند.
برخی از این عوامل باید چیزهایی باشد که انسان از آن خوشش بیاید و برخی چیزهایی که خوشش نمیآید. گفتیم گاهی چیزهایی وجود دارد که انسان از آنها خوشش نمیآید، اما سبب تکامل بُعد دیگرش میشود. برای مثال وقتی روزه بگیریم، گرسنگی میکشیم و ضعف بدن نیز پیدا میکنیم، اما این مقدمه رشد روحی و معنوی ماست. چنین عالمی بسیار عجیب است، اما خداوند آن را آفریده و این اشرف مخلوقات را در آن عالم پرورش داده است. اگر بخواهیم در این عالم باشیم، باید برایمان سختیهایی نیز پیش بیاید تا انتخاب کنیم و ببینیم آیا سختیهایی که موجب تکامل ما میشود را میپذیریم یا نه. در میان انسانها برخی پیدا شدند که از سختترین سختیها با آغوش باز استقبال کردند؛ نمونه بارز آن سیدالشهداصلواتاللهعلیه بود، و نمونههای کوچک آن نیز شهادتطلبانی که در دوران انقلاب اسلامی در این کشور امام زمان رشد میکنند؛ حتی نوجوانانی ده- دوازده ساله که التماس میکنند و میگویند: دعا کنید که خدا شهادت را نصیب ما کند! من جوان پانزده-شانزده سالهای را سراغ دارم که در وصیتنامهاش از خدا خواسته بود که شهید شود و حتی جنازهاش نیز پودر شود و پیدا نشود، و همین طور هم شد!
انسان چنین موجودی است؛ آیا نباید برای خلقت آن تبارک الله احسن الخالقین گفت؟! اما انسان برای رشد باید با خوبیها و بدیها دسته و پنجه نرم کند و در هر حالی انتخاب صحیح داشته باشد. قرآن میفرماید: وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً؛[6] شما را با شر و خیر میآزماییم. وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَّیِّئَاتِ؛[7] اسباب آزمایش گاهی چیزهای خوب، دلخواه و مطلوب است و گاهی نیز چیزهای سخت و ناگوار. و بالاخره با لام قسم و نون تأکید ثقیله میفرماید: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ * الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ [8] ؛ اینها وسیله تکامل شماست و باید باشد. شما باید در مقابل اینها آنچه احسن و خداپسندتر است و موجب کمال و رشد بیشتر شما میشود، انتخاب کنید تا به مقام خلیفة اللهی نایل شوید و مظهر قدرت و اراده الهی گردید.
این روزها وقتی با سیل، زلزله و بلاهای دیگر روبهرو میشویم، باید به یاد این مسئله بیافتیم. ما در هر شرایطی باید ببینیم چیزی که خداوند بیشتر دوست دارد چیست و آن را انجام دهیم. رشد، کمال، سعادت و لذت ابدی ما در همین است. این مسئله را هیچگاه نباید فراموش کنیم. انسان درباره بسیاری از چیزها فکر میکند و با دلایلی آن را اثبات میکند؛ حتی قسم نیز میخورد که مطلب همین طور است، اما هنگام عمل فراموش میکند. این فراموشی فقط برای بچهها و افراد کم ظرفیت نیست و مراتبی دارد که گاهی برخی از بزرگان نیز به بعضی مراتب آن مبتلا میشوند. این مطلب را مرحوم آقا شیخ عباس تهرانی از اساتید بزرگ اخلاق در جلسه درس اخلاق نقل میکرد. ایشان سوءهاضمه داشت و گاهی شکمش درد میگرفت. میگفت: شبی از درد از خواب بیدار شدم. ابتدا گفتم: این بلایی است، و صبر میکنم. کمی گذشت و درد شدت پیدا کرد. دیدم دیگر نمیتوانم صبر کنم، گفتم: خدایا! اگر صلاح میدانی، شفا بده! اما کمی گذشت و سختتر شد. التماس کردم که خدایا خواهش میکنم، اما حالم بدتر شد. بالاخره بعد از توسل و التماس وقتی دیدم خوب نمیشوم، گفتم: در این عالم کسی نیست که به فریاد من برسد؟! یعنی سختیها ممکن است آن قدر فشار بیاورد که انسان در وجود خدا نیز شک کند. ایشان میفرمود: به محض اینکه این را گفتم، شکمم آرام شد و فهمیدم این درد وسیله بود که ضعف خودم را بهتر بفهمم.
همه اینها در چنین عالمی امکان تحقق دارد. حال خداوند این عالم را خلق کند یا نکند؟! روشن است کسانی که تحمل سختیها برایشان مشکل است، میگویند: ای کاش نیامده بودیم. اینان فراموش کردهاند که اصل خلقت انسان در این عالم برای چه بوده است، و همین الان با توجه، صبر و دعایشان چه کارها میتوانند بکنند. وقتی اعتراف کنند که خدایا نمیتوانیم صبر کنیم، خودت به ما رحم کن، خداوند بر کمالشان میافزاید. برای یوسف پیغمبر شرایطی برایش پیش آمد که کسانی بسیار قویتر از ما در آن شرایط تسلیم میشدند؛ ولی او گفت: وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ،[9] خداوند نیز او را از بلا نجات داد.
بهشت قراردادی نیست. نعمتهای بهشتی ساخته اعمال خود ماست. اینگونه نیست که بیحساب باشد و خدا بگوید تو را به بهشت میبرم و آن دیگری را به جهنم میبرم؛ این بینظمی و هرج و مرج میشود و حکیمانه نیست. خداوند نظامی برقرار کرده است و کسانی از مسیر اختیار خودشان به جایی میرسند که استحقاق نعمتهای بهشتی را پیدا میکنند، و خداوند نیز به آنها افاضه میکند. کسانی نیز بر خلاف این هستند و همان اعمالی که خودشان انجام دادهاند،به صورت عذاب در میآید. بهشت برای کسانی است که با اختیار خودشان راه خداپسند را انتخاب کرده باشند.
وصلی الله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. صافات، 164.
[2]. نهج البلاغة (للصبحی صالح)، ص41.
[3]. وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی،(حجر، 29).
[4]. انبیاءف 30.
[5]. اعراف، 175.
[6]. انبیا، 35.
[7]. اعراف، 168.
[8]. بقره، 155-156.
[9]. یوسف، 53.