بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/01/18، مطابق با دوم رمضان 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(1)
واژه اخلاق کاربردهای متفاوتی دارد و تلقی و انتظار مخاطبان از آن به این بستگی دارد که در چه محیطی بوده و با چه مفاهیمی آشنا باشند. از اینرو در این جلسه توضیحی درباره کاربردهای مختلف واژه اخلاق میدهیم و به بحثهای گوناگونی که در این زمینه مطرح میشود، اشاره میکنیم.
در گفتوگوهای عادی که بین عموم مردم انجام میگیرد، کلمه اخلاق با پیشوند «خوش» یا «بد» به صورت خوشاخلاق یا بداخلاق به کار میرود. در این کاربرد مفهوم خاصی از اخلاق اراده میشود که محور آن فقط ارتباطات اجتماعی انسان با انسانهای دیگر است. در محاورات عرفی، ارتباط انسان با خدا را جزو مفاهیم اخلاقی به شمار نمیآورند. در این کاربرد منظور از تعبیر خوشاخلاقی یا بداخلاقی کیفیت برخورد افراد با همدیگر است؛ برای مثال اگر انسان در گفتار با دیگران با روی باز، لبان خندان و الفاظ و تعبیرات زیبا و جالب صحبت کند، میگویند خوشاخلاق است؛ اما اگر با قیافه اخمو، حالت غضب، ترشرویی، یا کلمات ناخوشایند با دیگران روبهرو شود، میگویند بداخلاق است. همانگونه که ملاحظه میکنید این کاربرد از اخلاق فقط در ارتباط زبانی و رفتاری و رعایت آداب و سنن اجتماعی مطرح میشود.
افزون بر این محدودیت، این معنای از اخلاق با مفاهیم اخلاقی و ارزشهای اخلاقی که در علوم و ادیان مطرح میشود، هماهنگی کامل ندارد. برای مثال ممکن است کسی را از لحاظ مفهوم عرفی و متعارف، انسان خوشاخلاقی بدانند، اما از نظر دینی رفتارش پسندیده نباشد، همانگونه که ممکن است کسی رفتارش با تندی، اخم و خشونت همراه باشد و او را عرفاً بداخلاق بدانند، در صورتی که او طبق وظیفه شرعیاش عمل کرده است. بنابراین اینگونه نیست که هر چه مردم خوشاخلاقی میدانند، عقل و دین نیز آن را خوب بدانند. مردی را فرض کنید که با خانمی همکار یا همکلاس است و همیشه با لب خندان و شوخی با او صحبت میکند. طبق این کاربرد عرفی او انسان خوشاخلاقی است، اما از نظر دینی چنین رفتاری با نامحرم پسندیده نیست. بنابراین خوشاخلاقی و بداخلاقی به معنای عرفی، به معنای اخلاق خوب و پسندیده از نظر شرعی و عقلی نیست، ولی به هر حال اصطلاح شایعی است و چه بسا افراد متعارفی که با مسائل دینی، علمی و فلسفی آشنا نیستند، وقتی صحبت از اخلاق خوب میشود خیال میکنند که اخلاق همان خوش گفتاری یا رفتار مؤدبانه و مهربانانه است.
البته گاهی خوش اخلاقی عرفی، از نظر دینی هم اخلاق پسندیدهای است، اما این مسئله کلیت ندارد؛ حتی گاهی در دستورات دینی که از نظر عقلی نیز قابل تأیید و تحقیق است، آمده است که انسان باید برخی از جاها اخم کند، یا با تندی حرف بزند. در برخی از روایات آمده است: کسی که در مقابل گناه، اخم نکند و قیافه نگیرد، از ما نیست. در برخی از شرایط اخلاق شرعی اقتضا میکند که انسان در مقابل گنهکار اخم کند و با تندی سخن بگوید، در حالیکه در عرف به این رفتار بداخلاقی میگویند. بنابراین کاربرد عرفی اخلاق مورد بحث ما نیست.
از هزاران سال پیش در محافل علمی و دانشگاهی بحثهای بسیار عمیقی درباره اخلاق مطرح بوده و مکاتب مختلفی وجود داشته است. معروفترین آنها مکاتب یونانی، بهخصوص ارسطویی، است که در اوائل اسلام کتابهای آنها به عربی ترجمه شد و در مدارس اسلامی و دانشگاههای اسلامی مطرح شد. شاید امروز نیز بیشترین کتابهای اخلاقی ما با همان سبک و سیاق، با همان عنوانها، و با همان ملاکهای ارزشیابی مطرح میشود. تدریجا _بهخصوص بعد از رنسانس_ تحولاتی در همه مباحث فلسفی و علمی، و از جمله در مباحث اخلاقی پیدا شد و درباره مباحث اخلاقی از طرف اشخاص عمیق و با انگیزه که خودشان مقید به موازین اخلاقی بودند، نظرهای مختلفی مطرح شد. هماکنون یکی از پر اختلافترین مباحث علمی و فلسفی در دانشگاههای دنیا مباحث اخلاقی است، و فلسفههای اخلاق متضاد، با بینشها، مبانی و روشهای مختلف بحث مطرح شده است، و شاید هر سال صدها کتاب در محافل دانشگاهی غربی درباره اخلاق نوشته، چاپ، و منتشر میشود.
در اینجا خوب است به یک تجربه اشاره کنم. پیش از پیروزی انقلاب، در سال 1356، بعضی از دوستان، که برخی از آنها به وزرات رسیدند و اکنون نیز مسئولیتهای مهمی در کشور دارند، از ما دعوت کردند که در لندن برخی مباحث عمیق اخلاقی و اعتقادی را برای آنها مطرح کنیم. روزی با یکی از این آقایان (که اتفاقا چند سالی نیز در یکی از کابینههای انقلابی وزیر بود)، به تماشای یک کتابفروشی رفتیم. در یکی از چهارراههای مرکز شهر، ساختمان چند طبقه بسیار زیبایی بود. از دوستمان پرسیدم که این ساختمان چیست؟ گفت: این کتابفروشی است. گفتم: کل این ساختمان؟! گفت: بله! هر طبقه به بخشهای مختلفی تقسیم شده بود که هر کدام به رشتهای از علوم اختصاص داشت. برای دیدن کتابهای عقلی، فلسفی و اخلاقی به آن بخش رفتیم و با فهرستی از کتابهایی که در طبقات دورتادور کتابفروشی چیده بودند، روبهرو شدیم. مسئول معرفی کتابها میگفت: همه این کتابها، کتابهایی است که کمتر از ده سال از نوشته شدن آنها میگذرد؛ یعنی کتابی که برای یازده سال قبل باشد، اکنون در این قسمت وجود ندارد. قسمت مهمی از این کتابها، کتابهای اخلاقی بود. فهرستی از این کتابها گرفتیم و کتابی را انتخاب کردیم و گفتیم که این کتاب را بیاورد،اما مسئول هرچه در قفسهها جستوجو کرد، آن کتاب را پیدا نکرد. سپس به جای دیگر که مخصوص کتابهای متفرقه بود رفت، اما در آنجا نیز این کتاب را پیدا نکرد. این بود که دست خالی برگشت و گفت: این کتاب نسخهاش تمام شده است. کتابی درباره اخلاق، که کمتر از ده سال از چاپش میگذشت، ناشرش دیگر نسخهای از آن نداشت!
این جربان را بنده با حواشی آن نقل میکنم تا از آن استفاده کنیم و بر اطلاعاتمان بیفزاییم؛ خیال نکنیم در جایی که مرکز فساد، انحراف، استعمار، ظلم و... است، دیگر همه ارزشها و علم و اخلاق محو شده است. همچنین توجه داشته باشیم که ما نیز باید به علم، تحقیق و مطالعات بیشتر بها بدهیم و خیال نکنیم که علم فقط برای این است که انسان نمرهای در امتحان بگیرد و مدرکی به دست آورد و در جایی استخدام شود. اکنون اضافه کنم که در آن مدت سی-چهل روزی که من در لندن بودم، شاید کمتر اتفاق میافتاد که در صف اتوبوس ایستاده باشم و مردم را مشغول مطالعه نبینم. پیر و جوان همین که در صف اتوبوس میایستادند، کتابی از داخل کیفشان در میآوردند و شروع به مطالعه میکردند. ما باید از بدها کارهای خوبشان را یاد بگیریم. اینگونه نباشد که کسیکه اصلا وجودش برای تحصیل علم است، علم را فقط برای برخی موضوعات کم ارزش تحصیل کند.
به هر حال امروز یکی از رشتههای مهم علوم عقلی و فلسفی در کشورهای غربی مباحث اخلاقی است، و در این علم نیز مثل سایر رشتههای علمی مکاتب مختلفی درباره اساس ارزش اخلاقی، چگونگی شناخت آنها، دلیل خوبی و بدی کارها، معیار سنجش، چگونگی کسب، هدف از آن و... وجود دارد.
منظور ما از مباحث علمی اخلاقی چنین معلوماتی است که مثل همه علوم، دارای تعریف، متد تحقیق، هدف، و کیفیت استفاده از آن است. علوم و مکاتب اخلاقی غالبا دارای دو بخش نظری و عملی است. بخش عملی آن بیشتر جنبه تربیتی دارد. مربی اخلاقی برای اینکه شاگردش را تربیت کند، دستورالعملهایی میدهد تا ارزشهای اخلاقی در وجود او رشد کند. اخلاق نظری بحثهایی علمی است که در کتاب است و باید آنها را خواند و احیانا امتحان داد و نمره گرفت، اما برای مسائل عملی باید مربی به صورت مستقیم با شاگرد ارتباط داشته باشد و به ترتیب دستوراتی به او بدهد که آنها را عمل کند و آثارش را ببیند، سپس پله بالاتر را به او تعلیم دهد.
یکی دیگر از کاربردهای واژه اخلاق، اخلاق به عنوان یک علم و بخشی از فلسفه است. بخشهایی از آن که جنبه مبنایی دارد «فلسفه اخلاق» است، و بخشهایی که مربوط به عمل است و عنوان خاص رفتاری دارد، به «اخلاق هنجاری» معروف است. در هر دو بخش استادهای بسیار قوی، زحمت کشیده و کتابهای فراوان نوشتهاند.
گفتیم که محور مفهوم عرفی اخلاق، ارتباط انسانها با یکدیگر است و در آن درباره رابطه انسان با خودش و خدا چیزی مطرح نیست. اما در اخلاق به معنای اخیر، خودسازی و ارتباط با خدا هم علاوه بر ارتباط با دیگران مطرح میشود. ارتباط با دیگران نیز عناوین فرعی مختلفی مثل ارتباط با پدر و مادر، خانواده، همسر، فرزندان، دوستان، همسایگان و همکاران دارد که هر کدام بخشهای خاصی است که موازین خاصی دارد و براساس آنها باید خوبی و بدیاش را تعریف کرد.
از گذشته درباره مبنای خوبی و بدی اخلاقی اختلافات بسیار زیادی بین صاحبنظران وجود داشته است. بسیاری از فیلسوفان اخلاق میگفتند: کسی که اخلاقش خوب است، زندگی خوشی خواهد داشت. معروف است که فلان فیلسوف یونانی ملاک خوبی را لذت میدانسته است. به تعبیر دیگر کارهایی که موجب میشود زندگی انسان خوش باشد، اخلاق خوب است. در اخلاق اجتماعی از آنجا که انسان مجبور است با دیگران زندگی کند، اخلاق خوب اجتماعی چیزهایی است که رفتار افراد را با یکدیگر بهگونهای تنظیم میکند که بیشتر افراد بتوانند حداکثر لذت را از زندگیشان داشته باشند. در اینجا نیز ملاک لذت، خوشی و آسایش است والبته در ارتباط با دیگران طبعا این لذت متقابل است. بر اساس این دیدگاه راستگویی اخلاق خوبی است؛ زیرا انسانها با هم زندگی میکنند و اگر به هم دروغ بگویند، هیچ کس به هیچ کس اعتماد نمیکند و زندگی سختی خواهند داشت. انسانها در ارتباط با یکدیگر باید طوری رفتار کنند که مایه آسایش و آرامششان باشد و بتوانند از یکدیگر بهتر استفاده کنند. بنابراین ملاک خوبی اخلاقی چه در زمینه فردی و چه در زمینه اجتماعی این است که انسان از زندگیاش لذت ببرد و زندگی شادتر، آسودهتر و آرامتری داشته باشد.
برخی دیگر از صاحبنظران این دیدگاه را بسیار عوامانه و ساده دانسته و گفتهاند: انسان نباید فقط دنبال لذت باشد و انسانیت انسان اقتضا میکند که از همه ویژگیهایی که در وجودش است، حداکثر استفاده را ببرد. ما انسانها دارای قوای شهوت و غضب هستیم که در حیوانات نیز وجود دارد. دوست داشتنیها تحت قوای شهوت و تندی و خشونت تحت قوای غضبیه قرار میگیرند، اما اینها در حیوانات نیز وجود دارد و صرف اینکه ما قوه شهوت و غضب را ارضا کنیم، انسان نمیشویم. ما انسانها افزون بر قوه شهویه و غضبیه، قوه عقل نیز داریم که با آن میفهمیم و درک میکنیم؛ و باید از همه آنها بهگونهای استفاده کنیم که حداکثر استفاده را از هر کدام ببریم. لازمه این کار برقراری «اعتدال» است. اعتدال یعنی نیروها، کارها و ذهنیاتمان را تقسیم کنیم و بخشی را به لذتها، بخشی را به مسائل دفاعی و غضب، و بخشی را به قوای عقلی اختصاص دهیم. افراط و تفریط در هر کدام از اینها بد است. این دیدگاه به اخلاق ارسطویی معروف است و بسیاری از بزرگان ما نیز با تکیه بر این دیدگاه میگویند: ملاک خوبی و بدی در اخلاق این است که ما از همه قوایمان حداکثر استفاده را ببریم، در امور اجتماعی هم باید زمینه طوری فراهم شود که اکثر مردم از اکثر قوایشان بتوانند استفاده کنند. در همین راستا کسانی که مقداری دقیقتر بودند، عنوانی کلی مطرح کرده و گفتهاند: مطلوب اصلی انسان «کمال» است، و در واقع اعتدال تاکیتکی برای رسیدن آن است. برای اینکه کمال حاصل شود، باید از قوایمان استفاده کنیم، و برای اینکه از قوایمان بهتر استفاده کنیم باید اعتدال را رعایت کنیم.
بالاخره کسانی در عصر اخیر گفتند: انسان عقل خاصی مربوط به شناخت خوبیها و بدیها دارد. اینها میگویند: ما دو نوع عقل داریم؛ عقل نظری و عقل عملی. عقل نظری رابطه بین اشیاء را درک میکند و با استفاده از مقدمات نتیجه میگیرد؛ اما ا نسانها عقل دیگری به نام عقل عملی دارند که مربوط به رفتار است. همانگونه که ما در عقل نظری از بدیهیات شروع میکنیم و آنها را بهگونهای تنظیم میکنیم که مسئلههای نظری استنتاج شود، در عقل عملی نیز یک سلسله احکام بدیهی عملی داریم که هر عاقلی آنها را درک میکند. معروفترین فیلسوفی که این نظریه را داده، «کانت» است. ایشان افزون بر این مطلب، شرط خوببودن یک رفتار را داشتن نیتی خاص دانست. این نظر تا آن زمان در بین فیلسوفان غربی مطرح نبود. کانت میگوید: خوبی و بدی یک رفتار بسته به این است که آن را به چه نیتی انجام دهیم. اگر کار را به نیت اطاعت عقل انجام دهیم، ارزش اخلاقی دارد، ولی اگر منافعمان را در نظر بگیریم، از ارزش آن کاسته میشود و دیگر فعل اخلاقی نیست. مکتب کانت در بین مکاتب غرب بسیار ممتاز بود و پس از او نیز کمابیش تحولاتی پیدا کرد. این مکتب امروز نیز طرفداران زیادی در محافل علمی دنیا دارد.
هنگامی که از اخلاق دینی سخن به میان میآید، تنها مسئله فایده، اعتدال یا نیت اطاعت عقل مطرح نیست. در این اخلاق مسئله اصلی اطاعت خداست و در آن چیزهایی مثل «قرب به خدا» و «ابتغاء مرضاة الله» به عنوان اوج ارزشها مطرح میشود. در این اخلاق اگرچه نیت شرط است، اما این نیت، نیت اطاعت عقل نیست. این وجه امتیاز اخلاق دینی است.
دایره ارزشهای اخلاقی در دین، نسبت به همه مکاتب دنیا وسیعتر است. در این اخلاق حتی اگر انسان تنها باشد نیز رفتارش میتواند اخلاقی یا غیر اخلاقی باشد؛ رفتار انسان در خانواده و جامعه نیز همینگونه است؛ حتی رابطه انسان با خدا در نیمه شب نیز در این دایره قرار میگیرد. دایره ارزشهای اخلاقی در دین _ به خصوص در دین اسلام _ همه شئون حیات را در برمیگیرد و هیچ چیزی از دایره این ارزشها بیرون نمیماند.
ویژگی دوم ارزشهای اخلاقی دین، این است که تنها به لذت یا اطاعت عقل اتکا نمیکند. بر اساس این بینش، فهم عقل دلیل خوبی و بدی است، اما ملاک خوبی فقط این نیست که انسان از عقل اطاعت کند. همچنین اینکه اخلاق موجب آرامش و آسایش باشد نیز یکی از مزایاست، اما این نیز به تنهایی ملاک ارزش نیست.
ویژگی سوم ارزشهای اخلاقی در اسلام ذومراتب بودن آن است. ارزش اصیل نهایی که همه چیزهای دیگر در پرتو آن ارزش پیدا میکند قرب خداست، ولی اسلام این ارزش را برای همه مطرح نمیکند. در این مکتب کسانیکه در مراتب بالای معرفتی نیستند نیز محروم نیستند. ارزشهای واقعی عملی از کاری شروع میشود که به قرب به خدا کمک کند، حتی اگر عنوان خودش تقرب نباشد. مرحله دوم ارزش برای مقدمه مقدمه است؛ یعنی انسان کاری کند که در اجتماع بیشتر افراد بتوانند به خدا تقرب پیدا کنند. آخرین مرحله در ارزشهای مطلوب دینی داشتن ثواب اخروی است؛ یعنی انسان کاری را انجام دهد تا بعد از مرگ، به بهشت برود. حتی اسلام به این نیز اکتفا نکرده و میگوید: اگرچه ایمان شرط ورود به بهشت است، اما اگر کسی ایمان نداشته باشد، ولی کارهایی انجام دهد که او را مهیای ایمان میسازد، در آخرت از عذابش کاسته میشود؛ این نیز یک نوع ارزش است. برای مثال در برخی روایات آمده است که «حاتم طایی» در آخرت به بهشت نمیرود، ولی به خاطر سخاوتی که داشته است، لباسی به او میپوشانند که آتش جهنم در او اثر نمیکند.
این یکی از ویژگیهای اخلاق دینی است. اخلاق ارسطویی و افلاطونی چنین ادعایی نداشتند. کانت نیز به ارزش ذومراتب معتقد نبود. او میگفت: حتی اگر بهترین کارهای اخلاقی را به قصد منفعت شخصی انجام دهید، هیچ ارزشی ندارد. اما اسلام میگوید: اگر انواع و اقسام لذتهای دنیا را در نظر داشته باشید، همین اندازه که در کنار آنها بخواهید به ثواب آخرت نیز برسید، باز ناامید نباشید؛ حتی اگر هنوز به خدای واحد نیز ایمان نداری، ناامید نباش و همین اندازه که کارهایی که به عقلت میرسد خوب است، انجام دهی، شاید کمک کند در همین عالم موفق به ایمان شوی، یا حتی اگر موفق به ایمان نشدی، دستکم عذاب اخرویات کم شود.
گاهی میگوییم که همه عقلا میدانند که راست گفتن و وفای به عهد خوب است، قرآن نیز میگوید که اینها صفاتی خوب هستند. در اینجا همان مطلبی که عقل درک میکند با دلیل وحیانی تأیید و تأکید میشود؛ یعنی اگر عقل ما نمیفهمید، از راه وحی میتوانستیم بفهمیم و اگر این وحی نیز به ما نرسیده بود، عقلمان میفهمید. این تکرار، برای تقویت دلیل است. این یک نوع از احکام اخلاقی دینی است. فایده اخلاق دینی در اینجا تقویت حکم عقل با بیان وحیانی است تا اطمینان بیشتری برای انسان حاصل شود.
ولی فایده اخلاق دینی منحصر به این نیست، و گاهی دین برای ما موضوع اخلاقی درست میکند. به عنوان نمونه جوانی را فرض کنید که صبح تا شب زحمت کشیده و خسته شده است، شب نیز شبکاری داشته و اکنون خوابیده است. نزدیک آفتاب از خواب بیدار میشود و دلش میخواهد نیم ساعت دیگر بخوابد. در اینجا دین به او میگوید: بلند شو و نماز صبح بخوان! در اینجا امر الهی موضوع درست میکند، و اگر شما آن را به قصد اطاعت خدا انجام دادید، ثواب و ارزشش از هزار کاری که عقلا آنها را کارهایی خوب و پسندیده میدانند، بیشتر است. همچنین روزه برای سلامتی بدن بسیار مفید است، فواید اجتماعی و اخلاقی نیز دارد، ولی عقل نمیگوید که واجب است ماه رمضان روزه بگیرید؛ اما وقتی خداوند میفرماید: فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ،[1] موضوع درست میکند برای اینکه شما بتوانید قصد اطاعت خدا کنید، و عبادتی میشود که ارزشی فوقالعاده دارد. اما همین نیت مراتب دارد؛ یکی این کار را به این نیت انجام میدهد که به جهنم نرود. همین نیز از او پذیرفته میشود و تکلیف از او ساقط میگردد. دیگری به این قانع نیست و میگوید: من بهشت میخواهم و میخواهم از میوههای بهشتی استفاده کنم. به این نیز نمیگویند که همت تو پایین است و کارت ارزشی ندارد. خداوند کار او را نیز قبول میکند. همچنین اگر انسان درجات عالیتری از معرفت پیدا کند، ارزش کارش همینطور درجه درجه بالا میرود تا به «رضوان من الله» برسد.
برای این که معنای رضوان الهی به ذهن نزدیک شود، به این مثال توجه کنید. یکی از چیزهایی که انسان در زندگی به آن احساس نیاز میکند، از آن لذت میبرد و گاهی حاضر است چیزهای دیگر را نیز فدای آن کند، دوستی صمیمی است که از رفتار، اخلاق و گفتوگو با او استفاده کند. اگر این محبت شدت پیدا کند، انسان طوری میشود که حتی خواب و خوراک را هم فراموش میکند؛ همیشه به دنبال انجام کاری است که محبوب خوشش بیاید، و لذتی که از خوش آمدن او میبرد، از هر لذتی برایش بیشتر است. عاشق حاضر است هر کاری بکند که معشوق خوشحال شود. برای اینکه او نگاهی کند یا لبخندی بزند، حتی حاضر است جانش را بدهد! اگر کسی متناسب با شأن خداوندی خدا، محبتی نسبت به او پیدا کند، بعد از آنکه روز در میدان در جنگ، جنگ کرده است، یا در میدان قضاوت بین متخاصمان حکم کرده، به فقرا و ایتام رسیدگی کرده، کودکان یتیم را در دامنش نشانده و غذا به دهانشان گذاشته است، نیمه شب هنگام استراحتش، در نخلستان سر به روی خاک میگذارد و اشک از چشمهایش جاری میشود،و میگوید: همه این کارها برای این است که تو دوست میداری! این را با چه چیزی میشود مقایسه کرد؟ از این مثالها انسان میتواند تصور کند که «رضوان من الله اکبر» یعنی چه. درک رضایت محبوب با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نیست.
[1]. بقرة، 185.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/19، مطابق با سوم رمضان 1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(2)
در جلسه گذشته بحثی مقدماتی درباره کاربردهای واژه اخلاق داشتیم و گفتیم: واژه اخلاق در محاورات عرفی درباره رفتار انسان با انسانهای دیگر به کار میرود و به کسی که با دیگران با خوشرویی، لبخند و مهربانی سخن بگوید، خوش اخلاق و به کسیکه با دیگران با تندی و عصبانیت برخورد کند، بداخلاق میگویند. ولی در مباحث علمی کاربرد این واژه بسیار وسیعتر میشود و قضاوت درباره خوبی و بدی آن نیز تفاوت میکند. همچنین گفتیم که در علم اخلاق نیز همانند همه مباحث علمی عالم، مکاتب و دیدگاه مختلفی وجود دارد که به برخی از معروفترین آنها اشاره کردیم.
در همه مکاتب اخلاقی غیر دینی، ارزش اخلاق به نتایجی است که در همین عالم برای فرد و جامعه حاصل میشود. صاحبنظران بشری معمولا مباحث اخلاقی را درباره امور اجتماعی مطرح میکنند و نتایج آن را چیزهایی مثل راحتی، آسایش، اعتماد، زندگی آرام و... میدانند که به جامعه میرسد و همه انسانها از آن بهرهمند میشوند. برای مثال میگویند: اگر دروغگویی و خیانت رایج شود، هیچ کس در زندگی اجتماعی آرامش پیدا نمیکند؛ بنابراین فایده اخلاق، همین منافعی است که در همین عالم نصیب جامعه میشود و انگیزه مردم برای کسب اخلاق فاضله این است که اولا نزد دیگران محترم و محبوب باشند و ثانیا زندگی راحت و آسودهای داشته باشند، اما اخلاق دینی تقریبا نقطه مقابل این نظر است. در این مکتب همه زندگی دنیا مقدمه است و نسبت به نتایجی که از رفتارها و کسب ملکات اخلاقی حاصل میشود، توجه اصلی به مرحله بعد از دنیاست. از دیدگاه دین بحث از منافع دنیوی تطفلی است و ارزشهای اخلاقی ارزشهایی است که نتیجه آنها در عالم ابدی برای انسان حاصل میشود.
در جلسه گذشته اشاره کردیم که از نظر اسلام ارزشهای اخلاقی مراتب دارد و از اندکی بالاتر از صفر شروع میشود و به سوی بینهایت پیش میرود و ما حد و حصر خاصی نمیتوانیم برای آنها تعیین کنیم، ولی از یک نظر میتوان گفت: ارزشهای اخلاقی از دیدگاه دین، حد نصابی دارد که اگر کمتر از این باشد، ارزش اصیلی نیست. از این نگاه ارزش اصیل مربوط به رفتار یا کسب ملکاتی است که نتیجهای برای زندگی ابدی داشته باشد که در سایه ایمان به خدا و عمل به دستورات دین حاصل میشود.
به عبارت دیگر اولا از نگاه دین اخلاق منحصر به ملکات نیست و در آن بیشتر بر افعال تکیه میشود. ملکات نیز نتایج افعال است، بر خلاف اخلاق ارسطویی که در آن تکیه روی ملکات است. ثانیا از این نگاه ارزش اصیل مربوط به نتایجی است که بعد از این عالم حاصل میشود و حد نصاب نیز این است که ارتباطی با خدا، پاداش الهی یا ترس از عذاب خدا در آن باشد؛ به عبارت دیگر انتسابی با ارتباط با خدا و بندگی داشته باشد. مرتبه نازله این ارزش این است که به خاطر ترس از عذاب جهنم باشد، مرتبه عالیتر برای کاری است که به انگیزه رسیدن به درجات بهشت باشد. همچنین مرتبه فوق حد نصابی هم وجود دارد که مخصوص اولیای خداست و آن برای کاری است که فقط به خاطر رضای خدا انجام گیرد. در این مرتبه انسان چیزی در مقابل عملش نمیخواهد؛ میگوید: خدایا! تو را دوست دارم و چون تو از این کار خوشات میآید، این کار را انجام میدهم. مطلوب من رضایت توست، چیزی نمیخواهم؛ مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَلَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ بَلْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ.[1] یا در تعبیری دیگر میگوید: خدایا! اگر تو اینگونه بخواهی که من را تکهتکه کنند و هفتاد مرتبه به سختترین وضع کشته شده و دوباره زنده شوم، خواست تو را خوشتر میدارم و همه اینها را به خاطر اینکه تو دوست میداری تحمل میکنم و خم به ابرو نمیآورم؛ لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً وَأُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَب.[2] در اینجا صحبت از جهنم و بهشت و پاداشهای آنجا نیست. میگوید: من هیچ قصد دیگری غیر از رضایت تو ندارم؛ إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى.[3] شاید برخی از تربیت شدگان مکتب اهلبیتعلیهمالسلام بهرهای از این معانی برده باشند، ولی این مرتبه بسیار فراتر از چیزی است که افراد عادی ممکن است به آن برسند.
مرحوم آقاشیخ عباس تهرانی، شاگرد حاج میرزا جوادآقای تبریزی از اساتید اخلاق بودند که روزهای جمعه در مدرسه حجتیه درس اخلاق میگفتند. ایشان زخم معده داشت. میگفت: شبی معدهام درد گرفت و از خواب بیدار شدم. همین که احساس درد کردم، طبق چیزی که یاد گرفته بودیم که انسان باید صبر کند و به قضای الهی راضی باشد، گفتم: حالا صبر میکنم. کمی گذشت، درد شدیدترشد و دیدم نمیتوانم تحمل کنم. گفتم: خدایا! اگر صلاح میدانی، شفا بده! کمی گذشت و حالم بدتر شد. این بود که از خداوند خواهش کردم که دردم را تسکین دهد، ولی خبری نشد. من نیز به رسول خدا و ائمهصلواتاللهعلیهماجمعین متوسل شدم و گفتم: کاری بکنید! من دارم از این درد میمیرم! ولی هرچه کردم، حالم بدتر شد. دیگر طاقتم تمام شد و گفتم: کسی نیست که به فریاد من برسد؟! همان وقت آرام شدم و فهمیدم این حالت به خاطر این بود که به من بفهمانند که اگر ما به تو کمک نکنیم، تو حتی درد شکم را نمیتوانی تحمل کنی، مبادا مغرور شوی! این عین مطلبی است که مرحوم آقاشیخ عباس تهرانی در کتابخانه مدرسه حجتیه فرمود. اما برخی از اولیای خدا اینگونه نیستند؛ امام سجادعلیهالسلام در دعای نیمه شب ماه رمضان خود شوخی نمیکند، بلوف نیز نمیزند. او میگوید: لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِی أَنْ أُقَطَّعَ إِرْباً إِرْباً وَأُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ لَكَانَ رِضَاكَ أَحَب. این همان عشق است که چیزی جز رضایت معشوق را نمیخواهد. اصلا به این نمیاندیشد که من چه هستم و چه میخواهم. این عالیترین ارزشی است که در دین (بهخصوص دین اسلام) برای رفتار اخلاقی مطرح است. در نظام ارزشی اسلام حتی ارزش زیر حد نصاب نیز وجود دارد، و این برای کسی است که کارهای خوب زیادی کرده است ولی ایمان ندارد. خداوند به خاطر کارهای خوب چنین کسی به او در عذاب تخفیف میدهد.
باز تأکید میکنم که در نظام ارزشی اسلام بر کلمه اخلاق تکیه نمیشود و منظور رفتارهای ارزشی است. در آیات و روایات نیز همهجا صحبت از کار خوب است و بر ملکات تکیه نمیشود. اما همانگونه که گفتیم در فلسفه یونان، بر ملکات تکیه شده است. شاید دلیل این تأکید این باشد که آنها دیدهاند وقتی کار خوب برای انسان ملکه نشده باشد، گاهی آن را انجام میدهد و گاهی انجام نمیدهد، و این حالت نشانگر این است که هنگام انجام آن کار انگیزه ضمیمهای دارد. از اینرو گفتهاند از آنجا که در غیر ملکه حالات تغییر میکند، ملاک ارزش نیست. برای مثال انسان باید در هر حال راستگو باشد. اگر برخی از اوقات راست و برخی از اوقات دروغ بگوید، معلوم میشود وقتی راست میگوید که برایش نفعی داشته باشد، اما هنگامی که راستگویی برایش ضرر داشته باشد، دیگر راست نمیگوید و دروغ میگوید. به هر حال در تعالیم اسلامی تکیه بر روی افعال است؛ البته وقتی افعال دوام پیدا کند و تکرار شود، ملکات نصیب انسان میشود.
گفتیم که در مکاتب غیر دینی هیچ جا سخن از پاداشهای اخروی و رضوان الهی نیست. در بین مکاتب معروف اخلاقی دقیقترین و جالبترین مکتب، اخلاق کانت است که میگوید: ما باید کار را فقط به خاطر اطاعت عقل انجام دهیم. این دیگر عالیترین ارزشی است که فکر فیلسوفانه بشری به آن رسیده است، اما در بینش الهی هدف اطاعت عقل ابتدای کار است و مقدمهای برای رسیدن به نتایج ابدی است.
مکاتب دیگر نیز کمابیش همین طور هستند. برخی تصریح کردهاند ارزش اخلاق برای این است که موجب لذت برای زندگی میشود و گرفتاریها و غصهها را رفع میکند. البته در بین نظریات اخلاقی غیر دینی نظری نیز وجود دارد که میگوید: اخلاق موجب کمال نفس انسانی میشود. هر انسانی بالفطره میخواهد کامل باشد و هیچ کس نمیخواهد که دیوانه،کمفهم، ترسو یا بیشعور باشد.هیچکس از ضعف و نقص خوشش نمیآید. این فطری انسان است و اخلاق از آن جهت خوب است که موجب کمال نفس میشود. روح انسان به واسطه اخلاق کمال پیدا میکند. از این جهت ارزش اخلاقی مطرح میشود و سعی میشود که افراد به کارهای اخلاقی دعوت شوند تا با انجام آنها فضائل اخلاقی را کسب کنند و نفسشان کامل شود.
گفتیم در نظام ارزشی اسلام، ارزش اخلاقی برای نتایج ابدی است، ولی این سخن به این معنا نیست که در این نظام نتایج پایینتر نادیده گرفته میشوند. از دیدگاه دین کاری ارزشمند است که برای عالم ابدی اثر داشته باشد، ولی نتایج زیر حد نصاب نیز وجود دارد که مربوط به همین عالم است و در مقام تربیت از آنها استفاده میشود. در مقام تربیت وقتی پیغمبر خداصلیاللهعلیهوآله انسانها را به فضائل اخلاقی دعوت میکند، ابتدا نمیگوید که بروید کاری کنید که «رضوان من الله» نصیبتان شود. بسیاری از مردم معنای رضوان من الله را نمیفهمند. حتی در ابتدا نمیتواند آنها را به سعادت ابدی دعوت کند، ولی بالاخره باید همینها را تربیت کرد. این است که مثل کودک که ابتدا بسیاری از چیزها را نمیفهمد و باید با زبان کودکی با او صحبت کرد و کمکم فهمش را ارتقا بخشید، با مردم سخن میگوید. انبیا وقتی با مردمی روبهرو میشوند که در سطح نازلی از معرفت و فضائل هستند، با زبانی با آنها سخن میگویند که بتوانند آنها را ارتقا ببخشند. این است که حتی از بیان منافع دنیوی نیز استفاده میکنند. برای مثال وقتی خداوند میخواهد مردم را به جهاد تشویق کند، میفرماید: وَعَدَكُم اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَهَا؛[4] اگر جهاد کنید، خداوند به شما وعده میدهد که پیروز میشوید و غنیمتهای زیادی به دست خواهید آورد. در آیهای دیگر میفرماید: وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ.[5] یکی از چیزهایی که انسان دوست دارد و توجه به آن باعث میشود که به جهاد بپردازد، پیروزی است. پیروزی برای هر کسی مطلوب است؛ مؤمن باشد یا کافر. خداوند نیز به شما وعده پیروزی میدهد. فقط نمیفرماید: جهاد کنید تا کشته بشوید و به بهشت بروید، میفرماید: جهاد کنید! غنیمت نیز به دست میآورید، پیروز و سربلند نیز میشوید. سپس میفرماید: وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ. ابتدا با زبان کودکی با مردم صحبت میکند و کمکم بالا میرود؛ میگوید: غنیمت گیرتان میآید، پیروز میشوید، دنیایتان آباد میشود، پیروزی نصیبتان میشود، دنیا را فتح میکنید، ولی عمده، بشارتی است که به مؤمنان میدهد؛ الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ؛[6] آنها کسانی هستند که چه سختی برایشان پیش بیاید و چه نیاید، به یاد خدا هستند و شکر خدا را بهجا میآورند. أُولَـئِكَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ؛ خداوند بر چنین افرادی صلوات میفرستد. ما درست نمیدانیم که صلوات چیست، همینقدر میدانیم که صلوات چیزی است که ما آن را برای بالاترین شخصیت عالم طلب میکنیم و میگوییم: اللهم صل علی محمد وآل محمد.
نتیجه اینکه همه چیزهایی که در مقام تربیت مطرح میشود، دارای حد نصاب مطلوب نیست. در مقام تربیت گاهی اهدافی مطرح میشود که زیر حد نصاب است و خودبهخود اهمیتی ندارد. این مسایل خودبهخود آن قدر ارزش ندارد که برایش سرمایهگذاری شود و عزیزان و پاکانی با درجات معرفت بالا برای آن شهید شوند. از نگاه اخلاق دینی، حد نصاب ارزش برای نتایج اخروی است. نتایج اخروی با زندگی دنیا قابل مقایسه نیست. هر عددی که برای عمر دنیا فرض کنید، در مقابل بینهایت هیچ نسبتی ندارد. حد نصاب ارزشی که اسلام برای ارزشهای اخلاقی مطرح میکند، آن ارزشهای بینهایت است و نتایج دیگر برای کودکانی است که میخواهند آهستهآهسته به آن طرف مایل شوند. آنهایی که بالغ هستند، خودشان میگویند: ما عبدتک خوفا من نارک ولا طمعا فی جنتک؛ ما را با بهشت چه کار؟! از مرحوم آیتالله قاضی، استاد مرحوم علامه طباطبایی و مرحوم آیتالله بهجت، پرسیده بودند که آیا در بهشت نماز نیز هست؟ ایشان گفته بود: اگر در بهشت نماز نباشد، من چنین بهشتی را نمیخواهم! همچنین یکی از دوستان از مرحوم آیتالله بهجت نقل میکرد که ایشان یک شب بعد از نماز فرموده بود: اگر سلاطین عالم میدانستند که نماز چه لذتی دارد، حاضر بودند که همه سلطنتشان را رها کنند،و نمازی بخوانند تا این لذت را درک کنند.
نتیجه اینکه هدف نهایی از انجام رفتارهای اخلاقی در اسلام این است که انسان به بلوغی برسد که جز رضای خدا چیزی نطلبد، ولی آن حد اعلی برای همه مردم کششی ندارد و حتی تصورش را نیز نمیتوانند بکنند. آنچه برای عموم مردم مؤثر است، مسئله ترس از جهنم و رسیدن به نعمتهای بهشتی است. انسان برای فعالیت نیازمند یکی از این دو عامل است؛ 1. رسیدن به منفعت وخیر؛ چیزی که سعادتآفرین باشد و برایش لذت داشته باشد. 2. ترس از عذاب. در هر کاری که ما انجام میدهیم یکی از این دو عامل مؤثر است؛ یا امید رسیدن به خیر و مصلحتی را داریم یا از مشکل، عذاب و گرفتاری میترسیم. روش تربیتی نیز غیر از این نمیتواند باشد. اگر بخواهند کاری کنند که کسی با اختیار خودش کار خوبی را انجام بدهد یا باید به او امید نتایج مفید را بدهند یا او از ابتلا به عذابهایی بترسانند. اینکه ما با کدام عامل انگیزه عمل پیدا میکنیم، بسته به معرفت ماست. اگر معرفت ما تکامل پیدا کند، شاید به حدی برسیم که بویی از «رضوان من الله اکبر» نیز ببریم. اما در روش تربیتی حتی به منافع دنیوی نیز توجه داده میشود. در روایت آمده است که صُومُوا تَصِحُّوا؛[7] روزه بگیرید تا بدنتان سالم باشد. انسان عادی سالم، یکماه در سال این برنامه را اجرا کند و چندین ساعت از خوردن و آشامیدن خودداری کند، برای صحت و سلامتیاش مفید است. ائمه نیز برای تشویق به روزهگرفتن میفرمایند: روزه بگیرید تا سالم بمانید. یا میفرماید: انفاق کنید تا خداوند در همین دنیا چند برابر برکت به شما بدهد. یا اینکه اگر فلان کار را بکنید، روزیتان وسیع میشود. این به خاطر این است که بسیاری از ما انسانها هنوز کودک هستیم و کودکان همین چیزها را میخواهند. فکر زندگی ابدی به راحتی به مغز نمیآید. برای اینکه انسان باور کند که زندگی ابدی در پیش دارد و تمام نعمتهای دنیا در برابر آن هیچ است، خیلی باید زحمت کشید، ولی راه همین است: چون که با کودک سروکارت فتاد/ پس زبان کودکی باید گشاد.
در نظام ارزشی اسلام، هدف از ارزشهای اخلاقی به صورت کامل شامل همه آنچه دانشمندان اخلاقی خواستهاند، میشود. همانگونه که در جلسه گذشته گفتیم برخی از صاحبنظران هدف از ارزشهای اخلاقی را لذت، برخی کمال و برخی سعادت دانستهاند. همه اینها در ذیل قرب به خدا مندرج است. کسی که قرب به خدا داشته باشد، یعنی انسان کاملی شده است و آن قدر لیاقت پیدا کرده است که با خدا سخن بگوید و خدا با او سخن بگوید. تو میتوانی همنشین خدا بشوی. او خود میگوید: أَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَكَرَنِی؛[8] هر کس مرا یاد کند، من همنشین او هستم. بنابراین کمال، لذت، سعادت و قرب به خدا الفاظی است که میتوان آنها را به عنوان ایدهآلهای مطلوب فطری مطرح کرد تا کسانی برای رسیدن به آنها تلاش و تهذیب اخلاق کنند و خودشان را بسازند. همه اینها در مکتب اسلام جمع میشود و راه کلی برای رسیدن به آن، بندگی خداست؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.[9] ای انسان! تو بفهم که بندهای و من خدایت هستم. در این صورت هر چه میخواهی و من باید به تو بدهم، بیا تا به تو بدهم! خداوند کاملا آماده است که به بندهاش رسیدگی کند. برخی از بندگان خدا لحظات عمرشان تدبیر شده است و شاید گاهی متوجه این مسئله میشوند و میبینند که این جریان در فلان لحظه اتفاق افتاد و اگر یک لحظه زودتر یا دیرتر اتفاق میافتاد، اثر نمیکرد. میفهمند دست تدبیری وجود دارد که همه اینها را تدبیر میکند.
این عالم خدا دارد؛ خدایی که غافل نیست و عالم را رها نکرده است. سر تا پای عالم نیاز به خداست. حقیقت ما نیز بندگی است. تکامل ما نیز در سیر بندگی است. هر چه بندهتر شویم، کاملتریم و سعادت، لذت و قرب بیشتری به خدا خواهیم داشت و کمال نفسانیمان بیشتر خواهد شد. همه اینها در سایه یک کلمه حاصل میشود؛ اینکه در فکر این باشیم که بنده باشیم. اگر همین یک کلمه را یاد بگیریم، درس بزرگی برای تنظیم برنامههای زندگیمان گرفتهایم. یکی از منتهایی که در این زمان خداوند بر ما گذاشته، این است که بندهای را که این آثار بندگی در وجودش بروز کامل داشت، به ما معرفی کرد و او امامرضواناللهعلیه بود. برای شادی روح ایشان صلوات بفرستید!
[1]. عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج2، ص11.
[2]. إرشاد القلوب إلى الصواب (للدیلمی)، ج1، ص203.
[3]. لیل، 20.
[4]. فتح، 20.
[5]. صف، 13.
[6]. بقره، 156.
[7]. بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج59، ص267.
[8]. الكافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص496.
[9]. ذاریات، 56.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/20، مطابق با چهارم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(3)
در جلسات گذشته گفتیم که واژ ه اخلاق در کاربردهای محاوراتی و علمی اختلافاتی از نظر مفهوم و کاربرد دارد. با توجه به این اختلاف مفهومی که در کاربردهای اخلاق ملاحظه میشود، میتوان برای انواع اخلاق سه دسته کلی شناسایی کرد که هر کدام شاخههای مختلفی دارد؛ اخلاق عرفی، اخلاق فلسفی یا علمی، و اخلاق دینی. مسایلی که در بین هر سه دسته از اخلاق مشترک است، مسائل و روابط اجتماعی است. در اخلاق دینی بخشی به نام اخلاق الهی داریم که در آن دو دسته مطرح نمیشود. در محاورات عرفی درباره اینکه رابطه قلبی انسان با خدا چگونه باشد و اینکه در کارها چقدر خدا را در نظر داشته باشد، بحثی نمیشود و این مسئله را جزو اخلاق به شمار نمیآورند. موضوع اخلاق عرفی رفتارها، گفتوگوها و بحثهای عامیانهای است که بین مردم مطرح میشود و در این اخلاق درباره کسی که خیلی خداپرست باشد، نمیگویند اخلاق خوبی دارد. اما اخلاق به معنای عامی که ما در اسلام تعریف میکنیم، تقریبا معادل رفتارهای ارزشی است و شامل ارتباط انسان با خدا نیز میشود.
بخش ویژهای از اخلاق دینی درباره ارتباط با خداست که گاهی از آن به «اخلاق عرفانی» تعبیر میکنیم. رویکرد این اخلاق اصولا به سوی توحید است؛ اینکه انسان سرچشمه همه خوبیها و آثار و برکات را از خدا ببیند. هرچیزی هر جای دیگر نیز وجود دارد، بهگونهای بهخاطر انتسابش با خداست. در این رویکرد ریشه و آثار وجودی همه خیرها و خوبیها همه از ناحیه خدا دیده میشود. ویژگی این مکتب اخلاقی، چنین توجهی به خدا در همه جهات است و اینکه انسان بکوشد که تمام رفتارهایش را فقط برای خدا انجام دهد.
در بحثهایی که در حدود سی سال پیش در این جلسات مطرح کردهایم به مناسبتهایی از این موضوعات صحبت شده است. شاید بخش وسیعی از این مباحث را ذیل شرح حدیث معراج مطرح کرده باشیم. اینکه انسان همیشه شکر خدا را بهجا بیاورد، همه خوبیها را نعمت خدا بداند، خودش را در مقابل خدا بدهکار بداند و... از مباحثی است که در اخلاق الهی مطرح میشود و به مناسبتهایی به صورت مکرر در این زمینهها گفتوگو کردهایم.
اخلاق فردی نیز از مباحثی است که معمولا در کتابهای اخلاقی ما از آن بحث میشود؛ مانند اینکه انسان قوه شهویه، غضبیه و عاقله دارد و اعتدال بین آنها باعث میشود که فضلیت اخلاقی پیدا شود. محور این مباحث بیشتر درباره این است که یک شخص در کنترل و مدیریت قوای خودش چگونه میتواند صفات پسندیدهای را پیدا کند. بحثهای اجتماعی نیز در کنار این مسایل به صورت تطفلی بحث میشود. نمونه بسیار خوب این کتابها که با استفاده از آیات و روایات، مباحث را مطرح ساخته و از کتابهایی است که واقعا از افتخارات کتابهای شیعه به شمار میرود، کتابهای معراج السعاده و جامع السعادات است که ملا احمد و ملا مهدی نراقیرحمةاللهعلیهما نوشتهاند، و هنوز نیز بهتر از این دو کتاب در زمینه اخلاق اسلامی نمیتوانیم معرفی کنیم.
امروز آنچه بیشتر در محافل علمی دنیا از آن بحث میشود و حتی در محاورات و گفتوگوهای عرفی نیز مطرح میشود، اخلاق اجتماعی است. اخلاق اجتماعی درباره رابطه انسان با انسانهای دیگر مطرح میشود. اگر انسان تنها خودش باشد و خودش، این اخلاق دربارهاش مطرح نمیشود. ما در بخش اخلاق اجتماعی بسیار کم بحث کردهایم. همچنین از آنجا که در مباحث اخلاقی ما همه چیز تحت الشعاع بحثهای معنوی و الهی قرار میگیرد، در کتابهای اخلاقیمان نیز کمتر به این مسایل پرداخته شده است. این است که اگر خدا توفیق دهد در ماه رمضان امسال، میخواهیم مقداری در اینباره صحبت کنیم. بحثهایی که در دو جلسه گذشته مطرح شد، مقدمهای برای این بحث بود. این مقدمات از آن جهت بیان شد که جایگاه بحث اخلاق اجتماعی از نظر دین روشن شود.
کسانی که در محافل علمی درباره اخلاق اجتماعی بحث میکنند، معتقدند که زندگی اجتماعی عبارت است از داد و ستد انسانها در جامعهای که در آن زندگی میکنند. این داد و ستد ابتدا از یک زندگی کوچک و خانوادگی شروع میشود و به اجتماع محلی، شهری یا اجتماع عشایری میرسد. این اجتماعها کمک میکنند که افراد از کار دیگران استفاده کنند. اگر انسان تنها باشد، نمیتواند هم زراعت کند، هم تجارت کند، هم صنعت داشته باشد، هم غذا تهیه کند، هم لباس بدوزد، هم ساختمان بسازد، هم علوم مختلف را بیاموزد و.... ممکن نیست یک نفر به تنهایی همه کارها را انجام دهد؛ اما وقتی جمعیتی باشد، میتوانند هدفی را تعیین و تقسیم کار کنند؛ سپس هر یک مشغول یک بخش شوند و نتایج کارشان را مبادله کنند. بنابراین زندگی اجتماعی یک نوع داد و ستد عمومی است. گاهی این داد و ستد شخصی است؛ مثل اینکه دو نفر با هم شریک میشوند یا مرد و زنی با هم ازدواج میکنند و خانواده را تشکیل میدهند؛ اما گاهی افراد فراوانی با هم همکاری میکنند؛ گاهی میلیونها و صدها میلیون انسان به یکدیگر کمک میکنند و در زندگی هر کدام به دیگری چیزی میدهد و چیزی از او دریافت میکند. این فلسفه زندگی اجتماعی است.
جامعهشناسان درباره عامل اصلی پیدایش زندگی اجتماعی بحثهای زیادی کردهاند؛ برخی گفتهاند: این عامل غریزی است؛ انسان نیز مثل زنبور عسل به صورت غریزی به زندگی اجتماعی روی میآورد. کسی به زنبور عسل یاد نداده است که چگونه با هم زندگی کنند. زنبور در کندو متولد میشود و برای مسئولیتی که در کندو دارد نیز تلاش میکند. انسان نیز چنین موجودی است و عاملی غریزی باعث میشود که انسانها با هم زندگی کنند. اما برخی معتقدند که عامل پیدایش زندگی اجتماعی انسان، عامل عقلانی است؛ انسانها اندیشیدهاند و دیدهاند وقتی با هم کار میکنند بهتر به خواستههایشان میرسند، بیشتر راه کمال و پیشرفتهای مادی و معنوی پیدا میکنند. بر این اساس گفتهاند که بیایید با هم همکاری کنیم. به هر حال علت پیدایش، هر چه بوده، باعث شده است که انسانها با هم زندگی و از یکدیگر استفاده کنند.
گفتیم ماهیت زندگی اجتماعی داد و ستد و همکاری انسانها با هم است. بر اساس این ماهیت، مفهومی اساسی در زندگی اجتماعی به نام عدالت شکل میگیرد. هنگامی داد و ستد انسانها با یکدیگرصحیح است که ارزش این داد و ستد مشابه هم باشد؛ یک طرف چیزی را به طرف مقابل میدهد و باید در مقابل آن چیزی متناسب با آن دریافت کند. اما اگر بنا باشد که یک طرف یک ریال بدهد و یک میلیون بگیرد، یا یک میلیون بدهد و یک ریال بگیرد، داد و ستد معقولی صورت نگرفته است و هیچ عاقلی آن را نمیپذیرد. بنابراین هر عاقلی عدالت را یک اصل میداند. حقیقت عدالت همین است؛ باید تعاملی که بین دو موجود واقع میشود، بهگونهای باشد که هیچ کدام ضرر نکنند. باید هر کدام از دیگری نفعی ببرد متناسب با نفعی که به طرف مقابل رسانده است. بنابراین اولین ارزشی که در زندگی اجتماعی مطرح میشود عدالت است تا این زندگی را معقول و پایدار سازد، و همه احساس کنند در مقابل چیزی که به جامعه میدهند، نفعی متناسب از جامعه دریافت میکنند.
عقل انسان میگوید عدالت اصل است. این اصل پایه همه ارزشهای اخلاقی است و منشأ آن نیز فلسفه زندگی اجتماعی است؛ اگر در داد و ستد چیزی که میدهیم با چیزی که دریافت میکنیم، متناسب باشد، عدالت است، اما اگر اینگونه نباشد، ظلم است؛بهخصوص اگر طرف مقابل نیاز داشته و ما نیازش را نادیده بگیریم و سود خود را ببریم؛ کاری که همه استعمارگران دنیا انجام میدهند. آنها برای سرگرم ساختن دیگران چیز کوچکی میدهند، اما چیزی که میگیرند دهها و صدها برابر چیزی است که دادهاند. این همان استکبار، ظلم و بیدادگری است. اما اگر روابط دو طرف با هم بهگونهای باشد که به صورت متناسب از یکدیگر استفاده کنند، احساس ضرر نمیکنند و منافعی که به دست میآورند نیز چندین برابر منافعی است که از کارهای فردیشان پیدا میشود. این است که به زندگی اجتماعی دل میبندند، به آن علاقهمند میشوند و پیشرفت میکنند.
عدالت را به صورت ساده اینگونه تعریف کردهاند: وقتی در داد و ستد، آن چه میدهند با آن چه دریافت میکنند، متناسب باشد، عدالت صورت گرفته است. این تعریف را به شکل علمی درآورده و گفتهاند: عدالت این است که هر کس به حق خودش برسد. کسیکه کار را برای دیگری انجام میدهد، حقی پیدا میکند و باید حقش را دریافت کند، اگر طرف مقابل حق او را ضایع کرد و همه آنچه باید به او بدهد نداد، حقش را تضییع کرده است و این ظلم است. بنابراین عدالت یعنی رعایت حق دیگران، و ظلم یعنی تضییع حق دیگران. به همین سادگی میتوانیم یک مفهوم عمیق علمی-حقوقی-فلسفی را بفهمیم. براساس این تعریف، افزون بر فهم ریشه زندگی اجتماعی، راه حل مسائل اجتماعی نیز فهمیده میشود؛ اینکه باید روابط به گونهای باشد که هر کدام در مقابل چیزی که به جامعه میدهد از دیگری چیزی متناسب دریافت کند.
پس از تعریف عدالت با چند مفهوم روبهرو میشویم؛ یکی از آنها مفهوم حق است. اکنون این سؤال مطرح میشود که حق چیست؛ چگونه پیدا میشود؛و چه کسی آن را تعیین میکند. این حق تنها درباره داد و ستد مالی نیست. برای مثال، پدر و مادر برای فرزندشان بسیار زحمت میکشند، گاهی از جانشان مایه میگذارند تا فرزندشان را بزرگ کنند، اما در مقابل این خدمات چه چیزی دریافت میکنند؟ روشن است که والدین در مقابل این خدمات حقی بر فرزند پیدا میکنند. این حق، حق مالی نیست. عواطف والدین باعث شده است که این زحمتها را تحمل کنند، بنابراین امری عاطفی را باید دریافت کنند. این مسئله درباره دو همسایه نیز مطرح میشود؛ بالاخره دو همسایه به یکدیگر کمک میکنند، گاهی انسان به چیزی احتیاج پیدا میکند و از همسایه خود میگیرد. هر کدام در مقابل نفعی که به دیگری میرساند حق پیدا میکند. مفهوم حق از اینجا پیدا میشود و همین زمینهای برای پیدایش رشتهای از علوم انسانی به نام رشته حقوق میشود.
بنابراین، زندگی اجتماعی بدون ارتباط و داد و ستد با یکدیگر معنا ندارد. انواع و اقسام داد و ستد در جامعه شکل میگیرد؛ داد و ستد مالی، عاطفی، جسمانی، کمکهای مادی، معنوی، علمی و... هر کدام از افراد جامعه چیزی به جامعه میدهد و در مقابل آن حقی پیدا میکند. روشن است که باید در جامعه میزان و معیار این حق تعیین شود؛ و اینکه چگونه باید این حق تأمین شود تا به کسی ظلم نشود. این مسایل به طور کلی حقوق را مطرح میسازد و انگیزهای برای ایجاد رشتههایی از علوم انسانی تحت عنوان حقوق ایجاد میکند. هر قدر زندگی اجتماعی پیچیدهتر میشود، رشتههای حقوق نیز گستردهتر میشود. در این گستره حتی حقوق بین الملل و حقوق بشر نیز مطرح میشود و هر روز بحثهای جدیدتری پدید میآید که اصحاب آن به آن میپردازند.
گفتیم که در حقوق، تعیین میشود که در مقابل خدماتی که یک فرد یا یک گروه به جامعه میرساند، متقابلا چه چیزهایی را باید دریافت کند. در اینجا یک معادله ترسیم میشود. تعیین این حق در امور تجاری و مالی آسانتر است و با ارقام میتوان آن را مشخص کرد، اما ارزش روابط عاطفی را نمیتوان با عدد و رقم تعیین کرد و تعیین آن مشکلتر و پیچیدهتر است.
مسئله دیگری که در اینجا با آن روبهرو میشویم این است که صرف اینکه ما بدانیم کسانی بر ما حق دارند، انگیزهای برای اینکه حقشان را بدهیم، ایجاد نمیکند. بسیاری از انسانها در بسیاری از وقتها میدانند که دیگری نسبت به آنها حق دارد، اما آن را نمیدهند و معمولا اسم آن را زرنگی میگذارند. برای مثال معاملهای میکنیم و میدانیم قیمت این کالا چهقدر است، اما به هر صورتی که شده میخواهیم بهگونهای کمتر به او پرداخت کنیم و حقش را به او ندهیم. نمونه این کار در مسائل اجتماعی بینالمللی جنگهایی است که در کشورهای مختلف به وقوع میپیوندد. سرداران کشورهای استعماری خیلی خوب میدانند که چه ظلمهایی میکنند و با این سیاستهایی که اعمال میکنند چه خونهای ناحقی ریخته میشود، ولی هیچ به روی مبارک نمیآورند و از کارشان دفاع نیز میکنند. با توجه به این رویکرد، تعیین این حقوق چه فایدهای دارد؟ سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که پس از تعیین این حقوق، چه کار کنیم که افرادی که بر هم حق دارند، انگیزه داشته باشند که این حق را رعایت کنند؟ یک راه این است که افراد با مبادی نفسانی طوری تربیت شوند که رعایت حق و حقوق دیگران را برای خودشان کمال، فضلیت و افتخار خود بدانند. اینجاست که مسئله اخلاق اجتماعی مطرح میشود.
اخلاق اجتماعی بعد از مرحله حقوق اجتماعی، و حقوق اجتماعی بعد از نیاز به زندگی اجتماعی مطرح میشود. برای اینکه زندگی پایدار اجتماعی داشته باشیم، باید مقرراتی باشد که بگوید هر کسی چه اندازه سود میرساند و چه چیزی باید دریافت کند. سپس برای اینکه به این حق عمل شود، یک راه این است که افراد طوری تربیت شوند که عاملی درونی برای رعایت حقوق دیگران داشته باشند. در اینجا پای اخلاق به میان میآید. ولی در عمل میبینیم که در بسیاری از موارد حتی تربیتهای اخلاقی نیز کاملا پاسخگو نیست. نمونه آن دزدیها و جنایات بسیاری است که در زندگیهای اجتماعی و بینالمللی صورت میگیرد. بنابراین چیز دیگری باید در اینجا باشد، و آن قدرتی است که متخلفان را مجازات میکند؛ قدرتی که برای جلوگیری از مخالفت با حقوق و قانون تدبیر کند، و اگر این مخالفت صورت گرفت، متخلف را مجازات کند، یا دستکم عکسالعملی نشان داده شود تا دیگران پند بگیرند، و در مقابل جرمی که انجام گرفته جریمهای از او بگیرند تا ظلمش جبران شود. در اینجا مسئله سیاست و تدبیر جامعه مطرح میشود.
نتیجه اینکه اساس علوم اجتماعی سه چیز است؛ حقوق، اخلاق، سیاست. ابتدا باید معلوم شود که حقوق مردم چیست. حقوق از اینجا پیدا میشود. زندگی اجتماعی برای این است که مردم از یکدیگر استفاده کنند. باید طوری باشد که این منافع متقابل و متعادل باشد و قانونی میخواهد که آن را تعیین کند. نام این قانون حقوق است. بحثهای رشتههای مختلف حقوقی این تکلیف را بر عهده دارد که روابط انسانها را قانونمند کنند، اما صرف قانون باعث عمل نمیشود، چه کنیم که به این قانون عمل شود؟ یک راه این است که مبادی نفسانی درونی در اشخاص ایجاد شود و انسانها با تربیتهای خاصی، اخلاقا خودشان را به رعایت حقوق ملتزم بدانند. ولی باز هم میبینیم که این نیز کامل نیست و کسانی پیدا میشوند که یا این اخلاق در آنها تأثیر ندارد، یا تربیت اخلاقی به آنها نمیرسد، و یا محیطشان طوری نیست که آن تربیتها را ارائه بدهد. آخرین راه حل این است که باید با زور و قدرت جلوی حقکشی و ظلم را گرفت. نام این راه حل سیاست یا تدبیر اجتماع است.
اکنون میخواهیم مسایل بالا را در قالب دین بریزیم. براساس دین، بهترین کسی که میتواند حق هر کس را تعیین کند، کسی است که انسانها را آفریده و بر ظاهر و باطن، و گذشته و آیندهشان آگاه است. او میداند انسانها چگونه پیدا شدهاند، چگونه رشد کردهاند، چه عواملی در رشدشان مؤثر بوده است، چه حقی بر دیگران پیدا میکنند و در مقابل چه چیزی باید به جامعه بپردازند. تنها خداوند میتواند این قانون را وضع کند. او خود میگوید:لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَینَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ؛[1]پیغمبران را فرستادیم و ابتدا قانون را برای انسانها وضع کردیم. به مردم گفتیم که قانون چیست و باید چگونه باشد. قانون را وضع کردیم تا عدل حاکم شود. بعد از آنکه پیغمبران، مردم را به آثار خوب و بد کارها آشنا کردند و سعی کردند آنها را تربیت کنند، آهن را نازل کردیم تا با قدرت جلوی فساد گرفته شود. در قرآن کریم یک سوره به نام حدید آمده است. روح این سوره این است؛ خداوند انسان را طوری آفریده که باید زندگی اجتماعی داشته باشد و از این آفرینش هدفی داشته است. برای تحقق این هدف قانونی لازم است و آن قانون باید رعایت و اجرا شود. تا جاییکه این قانون با انگیزههای شخصی و مبادی اخلاقی رعایت شود، مطلوب است، اما اگر رعایت نشد، باید با زور و قوه قهریه تحمیل شود.
در مرحله قانونگذاری ما به قانون خدا احتیاج داریم. هیچ کس مثل خدا منافع و مصالح گذشته و آینده انسانها را نمیتواند بفهمد. او بهتر میداند که چه چیزی برای انسان نافع است و چه چیزی ضرر دارد. عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَتَعْلَمُونَ؛[2] او بهتر میداند چه چیزی برای انسان خوب است، بنابراین میتواند دستور دهد که باید به این قانون عمل کنید! سپس نیاز به تربیت اخلاقی است تا مردم خودشان انگیزه عمل به قانون را پیدا کنند. یکی از وظایف پیامبر تزکیه مردم است. تزکیه یعنی تربیت افراد به گونهای که با انگیزههای شخصیشان قوانین الهی را رعایت کنند. باید انگیزه پیدا کنند که به آنچه خداوند بیان کرده و صلاح دنیا و آخرتشان است، عمل کنند، اما اگر عمل نکردند و باعث فساد اجتماعی شدند باید با قوه قهریه جلوی آنها را گرفت. اینجاست که به ولایت نیاز پیدا میشود. اگر حکومت و قوه قهریه در جامعه نباشد، خواه ناخواه افراد مفسدی پیدا میشوند و خیانت و ظلم میکنند و وضع جامعه را به هم میریزند. دراین صورت مصالحی که برای زندگی بشر لازم است، تأمین نمیشود. به عبارت دیگر، هدف الهی از خلقت انسان تحقق پیدا نمیکند. بنابراین وجود ولی امر مسلمین متمم تحقق هدف الهی از خلقت انسان است؛ مسائلی که مربوط به حکومت اسلامی است و به فضل بنده صالح خدا امام خمینیرضواناللهعلیه و برکت خونهای پاکی که در این راه ریخته شد جامعه ما این لیاقت را پیدا کرد که این بخش عظیم از فقه اسلامی را بشناسند و در مقام عملش بربیایند. امیدواریم روز به روز اینها بیشتر و گستردهتر تحقق پیدا کند، و ان شاءالله زمینه ظهور ولیعصرعجلاللهفرجهالشریف فراهم شود.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/21، مطابق با پنجم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
در جلسات گذشته به بحثهایی مقدماتی درباره اخلاق اسلامی پرداختیم و به اینجا رسیدیم که معروفترین کاربرد واژه اخلاق، اخلاق اجتماعی است. موضوع اخلاق اجتماعی روابط انسانها با یکدیگر است و در همه فرهنگها، زبانها و مذاهب، واژه اخلاق و مرادفات آن در چنین موردی به کار میرود؛ البته در بعضی از کاربردها این واژه کاربردی وسیعتر از اخلاق اجتماعی دارد. در جلسه گذشته درباره جایگاه اخلاق اجتماعی در میان علوم اجتماعی و رابطه آن با نهادهای اجتماعی گفتیم: انسان برای ادامه حیات و تأمین خواستهها و کمالاتش نیازمند همنوعهای خودش است و اگر با دیگران کار کند، میتواند خواستههای خودش را بهتر تأمین کند و به کمالات بیشتری برسد، اما اگر بخواهد خودش تنها با نیروی شخصی خودش به نیازهای خودش بپردازد، چندان موفقیتی نخواهد داشت و حتی حیاتش نیز به خطر میافتد. بنابراین انسان به زندگی اجتماعی نیاز دارد. این مطلب کاملا واضح است و همه آن را پذیرفتهاند؛ حتی در مباحث علمی میگویند: انسان مدنی بالطبع است؛ یعنی انسان طبعا دنبال زندگی اجتماعی است.
پس از آنکه پذیرفتیم که انسان چارهای جز زندگی اجتماعی ندارد، این پرسش مطرح میشود که چه کنیم که انسان در زندگی اجتماعی بهترین منافع را از این زندگی ببرد و نیازها و خواستههایش بهتر تأمین شود و کمال و رشد بیشتری پیدا کند؛ بهخصوص با توجه به اینکه به طور طبیعی هر انسانی ابتدا به فکر منافع خودش است و این منفعتطلبی افراد در عمل موجب تزاحم با منعفت دیگران میشود. هر کسی میخواهد بیشتر منافع خودش را تأمین کند و به جایی میرسد که مزاحم منافع دیگران میشود و در حقیقت به دیگران ظلم میشود. وقتی انسان میتواند از زندگی اجتماعیاش بهتر بهرهمند شود، که عدالت بر آن جامعه حاکم باشد. اینجاست که باید مقرراتی در نظر گرفته شود تا ارتباطات افراد با یکدیگر در سایه آن مقررات تنظیم شود و هرکس بداند در مقابل کاری که در جامعه انجام میدهد، چه چیزی باید دریافت کند و از دیگران چه انتظاری باید داشته باشد، و نوعی تعادل بین بهرههایی که انسانها از یکدیگر میبرند، برقرار باشد. این مقررات اگر حاکم بود، براساس عمل به این مقررات همه منافع خودشان را میبرند و زندگی اجتماعی زندگی مقبولی خواهد شد، اما اگر برای جامعه مقررات ثابتی نبود و هر کس هر چه زورش میرسید، دنبال کرد، زندگی اجتماعی دوامی پیدا نمیکند و حتی اگر دوام نیز پیدا کند، مقبول عقلا نیست. بر این اساس، اولین نهادی که در زندگی اجتماعی شکل میگیرد، نهاد حقوق و مقررات اجتماعی است. این مقررات به دو بخش تحلیل میشود؛ یکی اینکه من در استفاده از دیگران چه حقوقی دارم، و دیگر اینکه در مقابل این حق چه تکلیفی دارم. همیشه در امور اجتماعی حق و تکلیف متضایف و متعادلاند. هنگامی من میتوانم از دیگری نفع ببرم که حاضر باشم به او نفعی برسانم. این همان مسئلهای است که در محاورات علمی به آن «تعادل حق و تکلیف» گفته می شود.
فرض کنید که اجتماعی تحقق پیدا کرد، مقررات مقبول و عقلپسند هم تدوین شد و معلوم شد که هر کس باید چه کار کند؛ آیا با اینها زندگی انسانها در اجتماع متعادل میشود و نفع کامل را از یکدیگر میبرند؟ در عمل میبینیم که اینگونه نیست. میبینیم که بسیاری از مردم به هم ظلم میکنند، حق دیگران را تضییع میکنند و وظیفهشان را درست انجام نمیدهند. بنابراین صرف اینکه قانون بگوید: باید چنین کرد، حق تو این است، تکلیف آن است، کاملا مشکل را حل نمیکند. چه کنیم که مردم به این قوانین عمل کنند؟ سالمترین کار این است که هر کس انگیزهای درونی برای عمل به این مقررات پیدا کند، و طوری تربیت شود که خودش بخواهد حقوق دیگران را رعایت کند و عدالت برقرار باشد. این را ارزش اخلاقی میگویند. بنابراین دومین نهادی که در جامعه شکل میگیرد نهاد اخلاق است. در اسلام نیز اخلاق اجتماعی وجود دارد و به صورتهای مختلف و با شیوههایی که خاص تربیت اسلامی و تزکیه انبیا و اولیا است سعی شده است که اخلاق در جامعه اسلامی رواج پیدا کند.
ولی با اینکه کمابیش در هر اجتماعی تربیتهای اخلاقی وجود دارد، باز میبینیم که هیچ جامعهای نیست که اخلاق کاملا بر آن حاکم باشد و هیچ کس انگیزه ظلم و تجاوز به حق دیگران را نداشته باشد. از اینرو نهاد سومی لازم است تا قانون را به کسانی که اخلاق برای عمل به وظایفشان کافی نبود، با قوه قهریه تحمیل کند. نام این نهاد مدیریت و سیاست است. بنابراین نهادهای حقوق، اخلاق و سیاست، سه نهاد مترتب به هم هستند. علوم اجتماعی همین را اقتضا میکند و بحث عقلانی آن بسیار ساده و روشن است.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا این مباحثی که درباره نهادهای اجتماعی مطرح کردیم، مباحثی برهانی است؟ در منطق به ما می آموزند که اگر میخواهید به چیزی با وصف کلیت و ضرورت یقین کنید، باید مبتنی بر برهان باشد؛ یعنی باید نهایت سیر مباحث به ریشههای بدیهی منتهی شود. آیا اینکه گفتیم انسان باید زندگی اجتماعی داشته باشد تا خواستههایش بهتر تأمین شود، واقعا برهانی است، یا فقط مقبولیت عمومی دارد؟ همچنین آیا اینکه گفتیم برای اینکه این مطلوب تحقق پیدا کند، باید نظامی حقوقی وجود داشته باشد تا تکالیف و حقوق را به صورت متناسب و متضایف بیان و تثبیت کند، مطلبی برهانی است یا به اصطلاح از جدلیاتی است که مورد موافقت مردم است؟
حقیقت این است که ما به عنوان یکی از شاخههای علوم اجتماعی نمیتوانیم تضمین کنیم که براساس متد یک علم اجتماعی، برای این مباحث برهانی عقلی اقامه کنیم که نتیجهاش ضروری، دائمی و کلی باشد. اصلا علومی که در دسترس بشر است و در دانشگاهها تدریس میشود (حتی علومی که در حوزه تدریس میشود)، چنان نیست که همه نتایجش یقینی باشد. شایعترین علومی که ما در حوزهها داریم، فقه و اصول است، و قوام حوزههای علمیه ما به فقه و اصول است. اما بسیاری از بزرگان ما علم فقه را به اثبات احکام شرعیه با ادله ظنیه تعریف کرده،و عنوان «ظن» را در تعریف این علم اخذ کردهاند! حتی کسانیکه گفتهاند در فقه احکام یقینی نیز داریم، میگویند: احکام یقینی بسیار کم است. اکثر نتایج مسائلی که در فقه مطرح میشود ظنی است، و شاهد آن نیز اختلافاتی است که بین فقها در جزئیات احکام وجود دارد.
بسیاری از علومی که در دانشگاهها مطرح میشود (بهخصوص علوم اجتماعی) هم از همین قبیل است. هیچ کشوری را نمیتوانید پیدا کنید که همه صاحبنظران حقوقیاش در مسائل حقوقی با هم توافق داشته باشند. حتی حقوقدانان یک کشور درباره بسیاری از مسائل با هم اختلاف دارند. مکاتب مختلف حقوقی با نظریات مختلف وجود دارد و نتیجه آن نیز ظنیات است.
گفتیم مسائل اخلاق اجتماعی در اسلام، مشابه مسائل اخلاق اجتماعی در مکاتب دیگر است. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا این سخن به این معناست که این تشابه در سیاق، متد و ارزش نتایج نیز وجود دارد، یا از اخلاق اجتماعی اسلام میتوانیم انتظار بیشتری داشته باشیم؟ حقیقت این است که ما در علوم براساس چارچوبهایی که تعریف میکنیم غالبا به برهان یقینی ثابت ضروری دائمی نمیرسیم و بیشتر استدلالهای ما مبتنی بر اصول موضوعه است. به عبارت دیگر اصلی را پذیرفتهایم و میگوییم براساس این اصل این نتیجه گرفته میشود. برای مثال، در علم اصول اثبات میکنیم که خبر واحدی که راویانش چنین ویژگیهایی داشته باشند، معتبر است. سپس طبق خبر واحدی که این شرایط را داشته باشد، فتوا میدهیم. اگرچه فتوایی که با این شرایط داده شده، فتوای درستی است، اما اینگونه نیست که خبر واحد حتما علم یقینی ثابت ضروری ایجاد کند. نتیجه خبر واحد غالبا ظن است، و گاهی ممکن است از آن ظن اطمینان هم پیدا شود.
علوم اجتماعی امروز نیز همینگونه است. مسائل روانشناسی که در پیشرفتهترین دانشگاههای دنیا مطرح میشود را بررسی کنید! امروز یک نظریه ثابت میشود و بیست یا سی سال رواج دارد، ولی یکباره پروفسور یا استاد برجستهای میآید و در آن خدشه میکند و نظریه عوض میشود. ده بیست سال بعد باز نظریه دیگری مطرح میشود و در دنیا رواج پیدا میکند، اما بعد از چندی دانشمند دیگری میآید و نظریه دیگری را اثبات میکند. از این مسایل فراوان پیش میآید و همه با آن آشنا هستند.
آیا اخلاق اجتماعی اسلام نیز از همین قبیل است که در آن به ظنیاتی اکتفا شود و احتمال آن برود که در آینده طبق نظر مجتهد یا دانشمند اخلاقی دیگری تغییر کند، یا اخلاق اجتماعی اسلام از این جهت امتیاز دیگری نیز دارد؟ پاسخ این است که اگر ما این مسایل را در همین چارچوبی مطرح کنیم که در علوم دیگر مثل فقه و نظایر آن مطرح میسازیم، علمی است در کنار علمهای دیگر؛ البته از علمهای دیگر چیزی کم ندارد و ممکن است در برخی از مسایل ارزشهایش از برخی از علوم دیگر هم بیشتر باشد، اما از لحاظ کاشفیت از واقع، یقینی بودن نتیجه، و ضروری و دائمی بودن آن، همانند سایر علومی است که با این متدها تحقیق میشود. این در صورتی است که بخواهیم علوم اسلامی را در همان چارچوب علوم دیگر مطرح کنیم، اما بسیاری از مسائل علوم اسلامی (عقاید در درجه اول و اخلاق و بسیاری از مباحث فقهی در درجه دوم) را میتوانیم به برهان پیوند داده و بگوییم ریشههای برهانی دارند.
گفتیم که اخلاق اجتماعی متفرع بر حقوق اجتماعی است؛ پس ابتدا باید حقوقی باشد و بگوید هر کسی چه اندازه حق دارد از دیگران استفاده کند و در مقابل آن چه تکالیفی باید انجام بدهد. اخلاق ضامن این است که این حقوق را رعایت شود. این حقوق را چه کسی تعیین میکند؟ روشن است که این حقوق توسط متخصصان و حقوقدانان عالم تعیین میگردد. آیا شما هیچ مسئله حقوقی را سراغ دارید که در طول تاریخ یکسان مانده باشد و تغییر نظری در آن داده نشده باشد؟ چنین چیزی وجود ندارد. حتی در اصل اینکه ما میتوانیم حقوقی را اثبات کنیم که نتیجه یقینی ثابتی داشته باشد، تشکیک شده است. براساس تحلیل کوتاه و مختصری که درباره اساس روابط اجتماعی داشتیم، گفتیم اصل حقوق به لزوم رعایت عدالت برمیگردد، اما از قدیمالایام در این مسئله نیز تشکیک شده است. واضحترین مسئلهای که همه عقلای عالم آن را قبول دارند این است که عدالت امر خوبی است. هیچ کس در حسن عدالت شک ندارد. از قدیمالایام کسانی که درباره اخلاق به عنوان بحث عقلی انسانی بحث کردهاند این مسئله را مفروغ عنه و همانند بدیهی دانستهاند. صاحبنظرانی مثل کانت میگویند: اینها از احکام بدیهی عقل عملی است.
اما از همان قدیم در یونان کسانی پیدا شدند که میگفتند: این مسئله برهانی ندارد. حتی برای این اختلاف داستانی نیز نقل شده است. در آن زمان کشور ایران و یونان دو کشور برجسته بودند که با هم درگیریهای بسیاری داشتند. در یکی از این جنگها یکی از سلاطین ایران به نام خشایارشاه به یونان حمله کرد و برخی از شهرهای یونان را تصرف کرد. پس از پیروزی خشایارشاه، فیلسوفان اخلاق شروع به مذمت کردند و گفتند: شما با ظلم اموال و زمینهای ما را تصرف کردید و حق نداشتید چنین کاری بکنید. ولی صاحبنظرانی (سوفسطائیان) خطاب به آنها گفتند: شما بیخود خشایارشاه را ملامت میکنید. او حق داشت این کار را بکند؛ زیرا قدرت داشت و هر کسی قدرتی داشته باشد میتواند قدرتش را اعمال کند و ثمرش را بگیرد. ما هم اگر قدرت داشتیم، همین کار را میکردیم. اصل ارزشها قدرت است!
یک نمونه نیز از عصر جدید (بعد از رنسانس) بگوییم. نیچه یکی از فیلسوفان معروف اخلاقی میگوید: اینکه میگویند اخلاق اقتضا میکند که انسان مهربان باشد، نسبت به دیگران تواضع داشته باشد و... هیچ دلیلی ندارد. اینها سوژههایی است که ستمکاران و زورمندان رواج دادهاند تا خودشان از دیگران استفاده کنند. هیچ دلیلی بر لزوم مهربانی و تواضع انسان نداریم. اصل قدرت است. باید هر کسی سعی کند قدرت را به دست بگیرد. ضعیفان تقصیر خودشان است، تنبلی کردهاند و دیگران قدرت پیدا کردهاند. نیچه، فیلسوف معروف آلمانی که تحولی در افکار فلسفی و اخلاقی مغربزمین به وجود آورد، صاف و صریح میگوید: اینهایی که ترویج میکنید، اخلاق ضعف است. اینها ابزار قدرتمندان برای سوءاستفاده از مردم است. به مردم بگویید: بروید قدرت پیدا کنید! در سایه قدرت همه خوبیها پیدا میشود!
همانگونه که ملاحظه میکنید هم در گذشته و هم در دوران جدید درباره اصلی که مورد پذیرش همه ماست و چه بسا خیال میکنیم که از بدیهیترین مطالب عقلانی است تشکیک شده است. پرسش کلیدی در اینجا این است که آیا نظریه اخلاقی اجتماعی اسلام نیز بحثی جدلی است یا برهانی است؟ یکی از بزرگترین امتیازات ارزشهای اسلامی و اخلاق اسلامی این است که این مکتب برای این مسایل برهان دارد. این مکتب میتواند اثبات کند که حقی برای کسی ثابت است و اگر غیر از این باشد غلط است. سپس براساس آن شاخههای دیگر پدید میآید و نتایجی از آن گرفته میشود.
بحث را از معنای حق شروع میکنیم. دیدن و نفس کشیدن از سادهترین چیزهایی است که ما درباره آنها میتوانیم بگوییم حق داریم. هیچ عاقلی نمیتواند این حق را نفی کند، اما این حق از کجا آمده است؟ روشن است که این حق به خاطر این است که هر کس مالک کار و قدرت خودش است. چشم خودم است، توان، قدرت و انرژی خودم را به کار میبرم؛ بنابراین حق دارم از آن استفاده کنم. اصلا حق به معنای مالکیت در تصرف است. اگر من مالک هستی چیزی بودم، به طریق اولی مالک تصرف در آن نیز هستم. بنابراین ریشه حق از مالکیت حقیقی پیدا میشود. در مالکیت اعتباری نیز وقتی من چیزی را خریدهام، مالک آن میشوم و حق دارم در آن تصرف کنم. همچنین اگر چیزی ارث پدرم بوده و از پدرم به من رسیده است، اکنون مالکش شدهام و حق دارم در آن تصرف کنم. ریشه همه اینها این است که من مالکیت آن را دارم. بنابراین اصل حق از مالکیت سرچشمه میگیرد.
ما معتقدیم که همه هستی یک مالک دارد و اگر مالکهای دیگری هم وجود دارند، مالکهای طولی و درجه دوم و سوم و یا اعتباری است. مالک حقیقی کل هستی کسی است که اختیار هستی در دست اوست. اوست که عالم را آفریده است و با اراده اوست که این عالم موجود است. در اینجا ما هیچ استدلالی نکردیم. فقط مفهوم حق را تحلیل کردیم. تحلیل مفهومی حق به این میرسد که ما دو وجود را در نظر بگیریم که وجود یکی در اختیار وجود دیگری است. او مالک این است و هر گونه که میخواهد میتواند در او اثر کند؛ حتی میتواند او را به وجود بیاورد، همانگونه که میتواند او معدوم کند. اگر اینگونه شد، اولین حق و اصیلترین حق نسبت به همه چیز، برای خداست؛ إِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یَشَاء؛[1] وَلَـكِنَّ اللّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ.[2] حق اصلی یک چیز است و آن هم برای خداست؛ همانگونه که وجود اصلی برای خداست و سپس وجودهای دیگر در شعاع وجود او تحقق پیدا میکنند. حق اصلی این است. هر چه از اینجا تنزل پیدا کند، طبق اراده او حقی بر مملوک خودش پیدا میکند. اوست که میگوید تو مالک خانهای هستی که خریدهای! اوست که میگوید تو مالک خانهای هستی که از پدر به تو به ارث رسیده است. او حق دارد این اعتبار را بکند. وقتی او اعتبار کرد من مالک خانه میشوم و حق دارم در خانهام بنشینم. همه این حقوق از آن جا سرچشمه میگیرد.
ریشه همه حقوق، حق الله است. این مطلبی است در نهج البلاغه و رساله حقوق امام سجادصلواتاللهعلیه به آن تصریح شده است. اگر این طور شد ما میتوانیم ریشه همه دستورات الهی را به برهان برگردانیم. اراده اوست و اراده او به هر کاری تعلق گرفت، حق دارد آن کار را انجام بدهد. وقتی آن کار را انجام داد، مملوک او میشود و میتواند هر گونه تصرفی در آن بکند. هیچ کس نیز نمیتواند به خدا بگوید: چرا این کار را کردی و چرا آن کار را نکردی.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا خدا حق دارد پیغمبر را به جهنم یا شمر را به بهشت ببرد؟ علت طرح این پرسش عدم شناخت خداست. خداوند موجودی است که کاری بر خلاف حکمت نمیکند، زیرا انجام کار بر خلاف حکمت، ناشی از ضعف، عجز و قصور است. خدایی که کمال محض است، کاری بر خلاف حکمت نمیکند. از آنجا که این کار با حکیم بودن خدا سازگار نیست، خداوند این کار را نمیکند، وگرنه قدرتش را دارد و اگر میکرد هیچ کس حق نداشت به او اعتراض کند. من چه کسی هستم که در مقابل خدا اعتراض کنم؟! منیت من همان است که او به من داده است، من با چه چیزی در مقابل او بایستم و با او مبارزه کنم؟ هیچکس تکویناً حق ندارد که به خدا اعتراض کند؛ البته بعد از آنکه شناختیم که خدا موجودی است که کاری برخلاف حکمت از او سر نمیزند، میگوییم بر او لازم است که به مطیع امرش پاداش خیر بدهد یا مثلا شمر را مجازات کند.
به هر حال ما میتوانیم ادعا کنیم که یکی از ویژگیهای اخلاق اسلامی این است که ریشههای احکام و قضاوتهایش به برهان عقلی برمیگردد و اگر بتوانیم آن برهان را درست تنظیم کنیم، نتیجه آن قطعی، یقینی، دائمی و ضروری خواهد بود.
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/22، مطابق با ششم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
در جلسات گذشته مقدماتی را درباره اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام ذکر کردیم، و به اینجا رسیدیم که در اخلاق انسانی، علما، دانشمندان و فیلسوفان اخلاق به دنبال این هستند که زندگی آرام و آسودهای برای جامعه فراهم شود، و از آنجا که زندگی اجتماعی به مقرراتی نیاز دارد که آن مقررات نظام حقوقی جامعه را تشکیل میدهد، باید سعی کرد که عاملی درونی در افراد به وجود بیاید که برای رعایت این مقررات انگیزه داشته باشند. از اینرو میکوشند که در مرحله اول یک نظام اخلاقی را ترویج کنند و به صورتهای مختلف مربیانی تربیت کنند تا مردم خودبهخود به قوانین عمل کنند، ولی بالاخره از آنجا که میبینند همه به قوانین عمل نمیکنند، نظام دیگری به نام نظام مدیریت سیاسی تشکیل میدهند که بتواند با قوه قهریه حقوق افراد را تأمین کند و با قدرت، قوانین را بر کسانی تحمیل کنند که نمیخواهند حقوق اجتماعی را رعایت کنند. زندگی اجتماعی اینگونه است و علوم اجتماعی نیز همین آهنگ را دارد. بنابراین وجود نهادهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی در یک نظام معقول است و جای ابهامی نیست که نظام قابل پذیرشی است.
گفتیم که این نظام بر این اصل موضوع مبتنی است که تلاش ما در زندگی برای این است که زندگی راحتی داشته باشیم و غیر از مسئله فردی، در جامعه و ارتباطات خود با دیگران نیز ارتباطات سالمی داشته باشد که به نفع همه باشد. سپس این سؤال را مطرح کردیم که آیا این اصل موضوع، اصلی برهانی است یا چیزی است که مردم آن را دوست دارند و از مسلمات یا مقبولات است؟ اگر صرفا از مطالبی است که مردم آنها را قبول دارند، بحث ما بحثی جدلی خواهد بود و براساس یک اصل موضوعی پذیرفته شده است، اما اگر این مسایل مبنای برهانی داشته باشد، بسیار محکمتر میشود و بعدها نیز نمیتوان در آنها تشکیک کرد. در جلسه گذشته اشاره کردیم افزون بر اینکه از گذشته تاکنون در مقام بحث، در این اصول موضوعه تشکیکاتی شده است، در عمل نیز میبینیم که قدرتهای دنیا اصلا حقوق را رعایت نمیکنند و هر جایی که بتوانند، به حقوق دیگران تجاوز میکنند و هیچ مانعی نیز سر راهشان نیست.
با توجه به این مقدمات، این پرسش را مطرح کردیم که آیا اخلاق اسلامی نیز از سنخ همین مسلمات و مقبولات است یا اینکه مبانی برهانی دارد. گفتیم یکی از ویژگیهای اخلاق اسلامی این است که ریشههای احکام و قضاوتهایش به برهان عقلی برمیگردد، و اگر بتوانیم آن برهان را درست تنظیم کنیم، نتیجه آن قطعی، یقینی، دائمی و ضروری خواهد بود.
یکی از اصول مسلم در اخلاق اسلامی، وجود حسن و قبح عقلی است؛ عقل میگوید: برخی از کارها خوب و برخی از کارها بد است. بر همین اساس میگوییم: خدا نیز نباید کار قبیح کند. گاهی تعبیر میکنیم که کار قبیح بر خدا محال است. به هر حال عقل است که میگوید: خدا نباید کار قبیح کند. خود این مسئله چه مسئلهای است؟ آیا این مسئله از بدیهیات است یا مسئلهای نظری است و نیاز به برهان دارد؟
برای اینکه بحث طولانی نشود، فرض را بر این میگذاریم که تعبیراتی همانند اینکه میگوییم «عقل حکم میکند» یا «میگوید واجب است» تعبیراتی مسامحهای و عرفی است. حقیقت این است که کار عقل فقط درک است. وجود عقل مانند وجود نور است. عقل حقیقت را درک میکند و آن را نشان میدهد. انسان عاقل همانند رانندهای است که میخواهد در تاریکی شب در جادهای کوهستانی از خودرو استفاده کند. روشن است که اگر بدون نور حرکت کند، سقوط میکند. راننده نیازمند چراغی است که راه را روشن کند تا ببیند از کدام راه باید برود. کار چراغ فقط روشن کردن راه است، و اگر بگوییم که چراغ به من میگوید که به این طرف برو یا به آن طرف نرو، منظورمان امر و نهی واقعی نیست. این تعبیر که عقل امرو نهی میکند تعبیری مسامحی است، بلکه به این معناست که عقل نشان میدهد که این کار منفعت دارد و خوب است و آن کار ضرر دارد. وقتی عقل نمیتواند به من دستور بدهد، به طریق اولی حق ندارد که به خدا دستور دهد که این کار را بکند یا نکند. اینکه میگوییم عقل حکم میکند به این معناست که درک میکند خداوند چه کارهایی را دوست دارد، چه کارهایی را خیر و مصلحت میداند و انجام میدهد. این مسئله نیز به اثبات حکمت الهی برمیگردد.
گفتیم کار عقل همانند کار چراغ اتومبیل است و عقل فقط واقعیات را روشن میسازد، اما در اتومبیل غیر از روشن ساختن راه، ما نیازمند گاز، ترمز، فرمان و... نیز هم هستیم. افزون بر همه اینها باید رانندهای باشد که پشت فرمان بنشیند و از یک طرف به طرف دیگر حرکت کند. زندگی انسان نیز همینگونه است؛ باید نوری داشته باشد تا ببیند راه صحیح کجاست. این کار عقل است؛ البته از آنجا که عقلها غالبا ضعیف هستند، کمبود عقل را وحی جبران میکند. اما راننده باید قدرت این را داشته باشد که گاز بدهد یا ترمز کند. این همان قدرت و اختیاری است که خدا به انسان داده است و اگر انسان این اختیار را نداشته باشد، ارزش انسانی نخواهد داشت. در اینصورت اگرچه ممکن است هیچ کار بدی نکند، اما هیچگاه خلیفهالله نمیشود. بنابراین باید هم بتواند پیش برود و حرکت کند و هم بتواند مسیر را تغییر بدهد.
این ماشین برای حرکت انرژی میخواهد. آن انرژی نیز از درون خود انسان متولد میشود؛ ما باید در درون خودمان انگیزهای برای انجام کار خوب داشته باشیم تا بخواهیم آن را انجام دهیم. بدون این انگیزه، حتی اگر فهمیدیم و با صد برهان اثبات کردیم که راست گفتن خوب، و دروغ گفتن بد است، باز به آن عمل نمیکنیم. اخلاق این انگیزه را میسازد، تقویت میکند و رشد میدهد. کسانیکه به اخلاق صحیح متخلق شوند و این انگیزه در آنها تقویت شد، انرژی کافی برای اینکه در این مسیر پیش بروند، پیدا میکنند، اما اگر اخلاق ضعیف باشد، گاهی جلو میرود، گاهی میایستد و حتی گاهی عقبگرد میکند. به عبارت دیگر عاملی قوی برای پیشبردش وجود ندارد. نتیجه اینکه حسن و قبح عقلی به این معنا نیست که به خداوند دستور دهیم که این کار را بکند یا آن کار را نکند.
اکنون این سؤال مطرح میشود که چرا خداوند آفرینش و تدبیر عالم را به این صورت انجام میدهد؟ البته انسان خودبهخود چندان انگیزهای برای فهم چرایی کارهای خدا ندارد،اما وقتی با مشکلاتی مثل سیلها، زلزلهها، خیانتها، جنایتها، کشتارها، و فسادها روبهرو میشود، این سؤال جلوه پیدا میکند که اگر ما معتقدیم کارهای خدا حکیمانه است، پس چرا عالم را اینگونه آفریده است. دیدن این حوادث و عدم پاسخ به این سؤالات، ایمان بسیاری از مردم را ضعیف و معرفت و محبتشان نسبت به خدا را کم میکند. هر قدر ما خداوند و صفاتش را بهتر بشناسیم و علت آفرینش این نظام را بهتر درک کنیم، بهتر می فهمیم که نظام حقوقی و اخلاقی اسلام چگونه تنظیم شده است و بر چه اساسی باید اینها را بشناسیم و پیگیری کنیم.
ما در تعابیری که درباره خدا به کار میبریم، غیر از اینکه میگوییم خدا هست، صفاتی را برای او اثبات میکنیم؛ میگوییم: خدا علم، قدرت، حیات و... دارد. بزرگان ما، چه آنهایی که گرایش کلامی داشتند وچه آنهایی که گرایش فلسفی و عقلی محض داشتند، همه این را پذیرفتهاند که تعدادی از این صفات عین ذات خداست. در کتابهای شرعیات دوران کودکی نیز میخواندیم که صفات ذاتی خدا عین ذات اوست. همچنین یکی از مباحث کتابهای درسی و کلامی این مطلب است. یک سؤال این است که این عینیت به چه معناست و چرا باید بگوییم صفات ذات خدا عین ذات اوست؟ چگونه هم علم، هم قدرت و هم حیات عین ذات است؟ پاسخ این سؤال این است که عقل مفاهیم مختلفی را از یک وجود بسیط انتزاع میکند. اینگونه نیست که چند صفت جدا از هم باشد که ادغام شده و وجود خدا را تشکیل داده باشند. خداوند وجودی است که کثرتی در ذاتش نیست، بالا و پایین، جزء و کل، و راست و چپ ندارد. او وجود نامتناهی بسیط است و هیچ ترکیبی در او نیست. اینکه میگوییم خداوند علم، قدرت، حیات و... دارد؛ یعنی ذات او بهگونهای است که وقتی عقل به او نگاه میکند، نمیتواند بگوید که این موجود جاهل است. او حقیقتی است که همه چیز برایش روشن است. از اینرو این حقیقت را برای خدا اثبات میکند و میگوید علم دارد. همچنین موجودی که کمال نامتناهی است، نمیشود عاجز باشد و کاری را نتواند انجام دهد. عجر با کمال نامتناهیاش نمیسازد؛ بنابراین هر کاری میتواند بکند. این توانایی یعنی چیزی به نام قدرت دارد و همان نیز عین ذات بسیطش است؛ او به گونهای است که نمیتوان درباره او گفت فلان کار را نمیتواند انجام بدهد.
در کتابهای اعتقادی ما، بهخصوص کتابهای کلامی، همین صفات علم، قدرت و حیات را به عنوان صفات خدا اثبات میکنند. برخی نیز صفاتی مثل سمع و بصر را اضافه میکنند که بازگشت اینها نیز به علم است، اما بنده به یاد نمیآورم که در این کتابها «محبت» را به عنوان یکی از صفات خدا ذکر کرده باشند. از سوی دیگر میبینیم که در قرآن تعبیر محبت درباره خدا بسیار زیاد به کار رفته است. برای مثال در آیه 222 از سوره بقره میفرماید: إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ. یک سؤال این است که آیا این محبت جزو صفات ذات است یا صفات فعل؟ شاید بتوانیم بگویم که محبت در این آیه صفت فعل است. سؤال دیگر این است که آیا خدا خودش را نیز دوست میدارد یا نه؟ ما انسانها خودمان را درک میکنیم و میدانیم که هستیم؛ این درک نوعی علم است. همچنین خودمان را نیز دوست داریم و این همه تلاشهایی که برای زندگی میکنیم، برای این است که خودمان را دوست داریم. اگر کمال دنیایی را میخواهیم، اگر کمال آخرتی را میخواهیم، ریشهاش این است که خودمان را دوست داریم. آیا خداوند نیز خودش را دوست دارد؟
بنده به یاد نمیآورم که این مطلب به عنوان بحثی علمی در کتابهای اعتقادی مطرح شده باشد. فقط تعبیراتی از برخی از بزرگان در این باره دیدهام. مرحوم آقاشیخ محمدحسین اصفهانی در حاشیه خود بر کفایه، در بحث اراده، درباره خدا این تعبیر را به کار میبرد: اول مبتهج بذاته لذاته. وقتی انسان چیزی را دوست دارد، یعنی از آن خوشش آمده است. اگر انسان از چیزی بدش بیاید، دوستش ندارد. بنابراین اگر بگوییم خدا خودش را دوست میدارد یعنی از خودش خوشش میآید؛ ولی خوش آمدن «کیف نفسانی» است، و خدا که جوهر نیست که کیف نفسانی داشته باشد. بنابراین محبت نیز همانند مفهوم علم و قدرت است. علم در ما کیف نفسانی است، ولی وقتی آن را برای خدا اثبات میکنیم، کیف نفسانی نیست. ما علم به ذات خودمان را میگوییم عین جوهر ذات است؛ این علم جوهری است، ولی خدا حتی جوهر هم نیست. علمی که خداوند به خودش دارد، عین ذاتش است، هیچ کثرتی هم در ذات ایجاد نمیکند. عین این کلام را درباره محبت خدا نسبت به ذات خودش باید داشته باشیم.
تعبیر آقاشیخ محمدحسین، اول مبتهج بذاته لذاته بود. ایشان از آنجا که از لذت، بیشتر معنای حسی استفاده میشود، تعبیر لذت را بهکار نبرده و تعبیر متینتر و رقیقتر «ابتهاج» را به کار برده است. خدا از ناحیه ذات خودش، نسبت به ذات خودش ابتهاج دارد؛ یعنی بهترین و لطیفترین محبتها و لذتها را به ذات خودش دارد. نتیجه اینکه هیچ موجودی نیست که بیش از خدا ذات خودش را دوست داشته باشد. خداوند ذات خودش را از هر موجود دیگری بیشتر دوست میدارد. این لازمه کمال ذات است؛ اگر او عین کمال است، چرا خودش را دوست نداشته باشد؟! همچنین هیچ چیز نمیتواند به اندازه خدا کمال خدا را درک کند، بنابراین هیچ کس نمیتواند به اندازه او از خدا لذت ببرد.
آیات بسیاری از قرآن به بیان صفات خدا پرداخته است، اما در یک آیه کأنه خداوند در مقام این است که ذات خودش را معرفی کند. میفرماید: اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ؛[1] حقیقت من نور است. مفهومی که ما از نور داریم، همین نور چراغ، خورشید و چیزهایی از این قبیل است. سپس هنگامیکه میبینیم چیزهای دیگری نیز وجود دارد که فوق امور حسی است و خاصیتی مثل خاصیت نور دارد، بهترین تعبیری که برای آنها به کار میبریم این است که بگوییم نور معنوی است. خدا این کار را کرده است. اینکه برخی از آیات قرآن متشابه است، به خاطر همین مسایل است. اگر این گونه نگوید، چگونه به ما بفهماند که من علم دارم؟
علم ما کیف نفسانی است. وقتی این مفهوم درباره خدا به کار میرود باید آن را تحلیل و از صفات نقص تجرید کنیم و مفهوم کاملی از آن بسازیم. میگوییم: خدا عالم است، اما علم خدا کیف نفسانی نیست. علم او عین ذاتش است. درباره نور نیز این مسئله مطرح است. شاید بتوان گفت واضحترین چیزی که هر موجود ذیشعوری میشناسد و احتیاج به تعریف ندارد، نور است. نور یعنی الظاهر لنفسه المظهر لغیره؛ خودش روشن است و به هر چیز هم که بتابد آن را روشن میکند. اگر انسان بهترین موجوداتی که میشناسد از نقایص تجرید کند، بهترین تعبیری که به ذهنش میرسد نور است. بنابراین نور نزدیکترین مفهومی است که میتواند درباره خدا به کار برود. اما نوری که ما میبینیم فقط خاصیت حسی دارد و وقتی آن باشد میبینیم و وقتی نباشد نمیبینیم. حال اگر فرض کنیم این نور، خودش عین علم نیز باشد؛ یعنی خودش خودش را درک کند، مدرک لنفسه و مدرک لغیره نیز میشود. هر جای دیگر نیز درکی باشد اثر این است. خداوند نوری است که عین علم است؛ هم خودش را بهتر از همه درک میکند و هم اشیای دیگر را میتواند بهتر از همه چیز و همه کس درک کند.
خداوند موجودی است که هیچ نقصی ندارد و چیزی که هیچ نقصی ندارد دوستداشتنیترین چیزهاست. محبت به هر چیز، بهخاطر کمال، علم، قدرت، جمال و زیبایی، یا رفتار پسندیده آن است. بنابراین کسی که همه کمالات را دارد، دوستداشتنیترین چیزهاست. از اینرو محبوبترین موجود که شأنیت محبوبیت را دارد، خداوند متعال است. محبت خودش به خودش نیز بالاترین محبتهاست. این موجود همانگونه که نورانیتش باعث میشود که اشیای دیگر روشن شوند، محبوبیتش نیز باعث میشود که اشیای دیگر محبوب شوند. هر موجودی هر کمالی داشته باشد، به همان اندازه شأنیت محبوبیت دارد.
اکنون از خداوند میپرسیم که برای چه انسان را خلق کرده است؟ در قرآن درباره چرایی خلقت انسان با چند نوع تعبیر روبهرو میشویم. تعبیر بسیار معروف، آیه 56 از سوره ذاریات است که در آن میفرماید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛ من جن و انس را خلق نکردم، مگر برای عبادت. مفهوم لفظی این آیه بسیار روشن است اما باز این سؤال مطرح میشود که خدا به عبادت ما چه کار داشت که ما را خلق کرد؟ آیا نیازی به عبادت ما داشت؟!
آیات 118 و 119 از سوره هود این پرسش را پاسخ میدهند. میفرماید: وَلاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ * إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ؛ انسانها دائما اختلاف خواهند داشت، مگر کسانی که مورد رحمت خدا باشند و خدا برای همین رحمت انسانها را خلق کرده است.[2] از این آیه استفاده میشود که خداوند انسانها را خلق کرده است تا آنها را مشمول رحمت خود کند. در روایتی هدف خلقت انسان اینگونه بیان شده است: كنت كنزا مخفیّا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف؛[3] من صرفنظر از خلقت، گنج نهانی بودم که کسی مرا نمیشناخت. دوست داشتم که شناخته شوم، خلق را خلق کردم تا شناخته شوم.
اگر ما مفاد آن دو آیه و این حدیث را بر هم تطبیق کنیم با مفاهیم مترتبی روبهرو میشویم؛ اگر «احببت ان اعرف» سرّ خلقت است، بر اساس مقدمهای که گفتیم، «احببت» از صفات ذاتیه خداست. هر چیز خوبی دوستداشتنی است، و این دوست داشتن عین ذات خداست. سپس میفرماید: موجوداتی را خلق کردم که به من معرفت پیدا کنند و آن معرفتی که پیدا میکنند، محبوب من است. این معنا را با «ولذلک خلقهم» در سوره هود تطبیق کنید! از آن آیه استفاده کردیم که خداوند همه موجودات، ازجمله انسان، را خلق کرد تا به آنها رحمت دهد. آن رحمت چیست؟ بالاترین رحمت، معرفت خودش است. هیچ رحمتی برای هیچ مخلوقی بالاتر از این نیست که خدا را بشناسد. بنابراین محال است که برای هیچ موجودی لذتی بالاتر از لذت معرفت خدا پیدا شود. سر اینکه اولیای خدا از یاد خدا و گریه و عبادت برای او لذت میبردند، همین معرفت است.
اما اینکه میفرماید: من دوست داشتم که شناخته شوم، به این معناست که دوست داشتم که شما معرفت پیدا کنید. میخواستم موجودی پیدا شود که به من معرفت داشته باشد، و بالاترین لذت را از زندگیاش ببرد. این معرفت نیز رحمتی است که خود من به او میدهم. هیچ موجودی خودش از خودش چیزی ندارد.
اکنون این سؤال مطرح میشود که چرا خداوند دوست دارد انسانها به این رحمت برسند؟ پاسخ این است که این لازمه کمال است. همانند نورانیت نور است. لازمه نور نورافشانی به دیگران است. اگر نور است، چیز دیگری را روشن میکند. اگر کمال است، میخواهد کمالات دیگری تحقق پیدا کند. در فلسفه الهی در بحث اقسام فاعل، فاعل را به «ناقص»، «تام» و «فوق التمام» تقسیم کردهاند. در آن بحث گفتهاند: اگر موجودی فوق التمام باشد، نهتنها وجود خودش هیچ نقصی ندارد، بلکه کمال از او تراوش میکند. خداوند متعال عالیترین موجودی است که فوق التمام است. هیچ نقصی در او تصور نمیشود. او خودش را به نور تشبیه کرده است. لازمه نور این است که چیزی را روشن کند. گفتیم این نور عین علم و عین محبت است، بنابراین دوست دارد که این کار را بکند. در سایه این دوست داشتن خداست که موجودات پیدا میشوند و سیر تکاملی را طی میکنند. این سیر تکاملی به جایی میرسد که موجودی بتواند بالاترین رحمت را دریافت کنند؛ یعنی کاملترین مخلوق تحقق پیدا میکند.
بحث ما درباره برهانی بودن اخلاق اجتماعی اسلام بود. شاید بپرسید که این مباحث چه ارتباطی با موضوع بحث دارد. در پاسخ باید گفت: مبنای اخلاق اسلامی ابتدا خداشناسی است. باید خدا را به اینکه کمال مطلق است، بشناسیم. لازمه کمال مطلق این است که نور محض باشد. لازمه نور این است که دیگران را نورانی کند. برای اینکه این کار تحقق پیدا کند باید آنها وجود پیدا کنند تا بتوانند بالاترین رحمت را دریافت کنند. این معرفت چگونه برای انسان حاصل میشود؟ در اینجا بحث با نظام اخلاقی اسلامی ارتباط پیدا میکند. نظام اخلاقی اسلام مبتنی بر این است که انسان را در مسیر تکاملی به سوی قله کمال بینهایت قرار دهد. عنوان کلی این راه، بندگی خداست؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ. راه این است. کمالی که حاصل میشود نیز بالاترین کمالی است که یک موجود مخلوق میتواند به آن نائل شود. آن قله، خلافت الهی است و در سایه رفتار اختیاری خود فرد پیدا میشود. تا مخلوق رفتاری اختیاری نداشته باشد، لیاقت دریافت آن رحمت را پیدا نمیکند؛ اصلا نمیتواند آن را درک کند. بنابراین باید موجودی خلق شود در عالمی که شرایط اختیار برایش فراهم باشد، و او بهترین راه را انتخاب کند. بهترین راه بندگی خداست؛ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ.[4] نتیجه آن بندگی همان رحمت است. بالاترین رحمت نیز این است که در سایه معرفت الهی پیدا میشود.
[1]. نور، 35.
[2]. اگرچه برخی از مفسران لذلک را اشاره به اختلاف دانستهاند، ولی بیشتر آنها آن را اشاره به رحمت میدانند.
[3]. شرح مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانى، ص108.
[4]. یس، 61.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/23، مطابق با هفتم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
در جلسات گذشته بحث ما به این جا رسید که از نظر مبانی اسلامی، نظام اخلاقی را میتوان بر اصول برهانی مبتنی کرد؛ چیزی که در سایر نظامهای اخلاقی یا مکاتب مربوط به آنها، کار آسانی نیست و شاید در بعضی از آنها ناشدنی است. اجمالا اشاره کردیم که اساس این برهان از اثبات وجود خدای متعال و صفات او سرچشمه میگیرد؛ یعنی ابتدا باید بر وجود خدا و صفات الهی برهان اقامه کنیم تا بتوانیم براساس آنها براهینی برای نظامهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی اسلام ارائه دهیم. همچنین گفتیم که خالقیت الهی نسبت به موجودات، براساس صفتی ذاتی است که عین ذات خداست.
اکنون این سؤال را مطرح میکنیم که آیا در بین مخلوقاتی که خدا خلق میکند، مخلوقاتی وجود دارند که با مخلوقات دیگر مزاحمت نداشته باشند، وجود آنها مانع وجود دیگری نشود و نقصی در آنها پدید نیاورد؟ روشن است که فرض عقلی وجود چنین موجوداتی اشکالی ندارد، اما اثبات برهانی این مسئله کمی مؤونه میخواهد. خوشبختانه با بیاناتی که در کتاب و سنت آمده است، خیلی احتیاج به تبیین برهانی این مسئله نداریم. در تعبیرات قرآن کریم و روایات و همچنین بیانات علما و بزرگان، گاهی مجموع عوالم خلقت به دو بخش تقسیم شده است؛ یک بخش عالم انوار و مجردات است که گاهی از آن به عالم ملکوت تعبیر میکنند. در آن عالم هیچ موجودی با موجود دیگر تزاحمی ندارد و هر چیزی در هر مرتبهای وجود پیدا کند، ضرری به وجود دیگری نمیزند؛ البته از آنجا که خود موجودات دارای درجات و مراتبی هستند، ترتیبی را اقتضا میکنند.
برای تقریب به ذهن، هنگامیکه ما در مقابل خورشید میایستیم، نور خورشید را مستقیما دریافت میکنیم. این نور در نهایت روشنایی است. ممکن است این نور از پنجره به صورت مستقیم به درون اتاقی بتابد. در این حالت قسمتی از اتاق که نور به صورت مستقیم به آن میتابد نسبت به قسمتهای مجاور که این نور به صورت مستقیم به آنها نمیتابد، روشنتر است. حال اگر یک پستو نیز داشته باشیم و نور این اتاق به پستو هم بیفتد باز واسطه دیگری میخورد. در این حالت وقتی جلوی پنجره باز باشد پستو نیز مقداری روشن میشود، ولی این روشنایی کمتر از نور اتاقی است که به صورت مستقیم نور را از پنجره میگیرد. حال اگر پستوی دیگری بعد از این پستو در نظر بگیریم، روشناییاش کمتر از روشنایی پستوی اول خواهد بود. همه این روشناییها همان نور خورشید است، اما با هر یک از این واسطهها مدام درخشندگی نور کمتر میشود.
عالم ملکوت اینگونه است؛ آنچه در عالیترین مرتبه وجود است، بدون هیچ واسطهای از خداوند نور وجود را دریافت میکنند. سپس به واسطه آنها نور الهی به مرتبه بعدی میتابد. اگر نور خدا نبود، آنها هیچ بودند، ولی به واسطه آنها فیض الهی به درجه دومیها نیز میرسد. نسبت به تعداد این درجات هیچ برهانی وجود ندارد و عقل انسان به این نمیرسد که بین خدا با آخرین مرتبهای که در عالم ملکوت موجود است، چند درجه فاصله است؛ البته تئوریهایی در فلسفه قدیمی یونان مطرح بوده است، ولی برای این تئوریها نیز نمیتوان برهان اقامه کرد. در روایات نیز کمابیش مطالبی درباره اینکه خداوند نوری را آفریده است و بقیه مخلوقات با واسطههایی از آن نور آفریده شدهاند، آمده است، ولی درباره تعداد و ترتیب واسطهها چیزی بیان نشده است.
قسم دیگر، موجوداتی هستند که ما با آنها سر و کار داریم. این موجودات دائما در حال تزاحم هستند؛ جای یکدیگر را میگیرند، مانع کار یکدیگر میشوند، با یکدیگر تأثیر و تأثر دارند، یکی اثر دیگری را از بین میبرد، دیگری به او کمک میکند. اینگونه تأثیرو تأثرات به وفور در عالم محسوس دیده میشود و نظامی بین آنها فرض میشود که اصطلاحا به آن «نظام عرْضی» گفته میشود؛ یعنی چیزهایی هستند که در همدیگر اثر میگذارند و یک طرفی نیست. موجودی که در این عالم موجود میشود، به تدریج میتواند حدی از کمالات را به دست بیاورد. برای مثال زمین خشکی است که به تعبیر قرآن، خداوند بر آن باران میباراند. این زمین سبز و زیبا میشود و دیدنش لذتبخش خواهد بود. این زیبایی مدتی دوام پیدا میکند، اما پس از چندی کمکم گیاهان روبه زردی میروند و به کاه تبدیل میشود و باد آنها را به اطراف پخش میکند. این عالم اینگونه است؛ از زمین مردهای که هیچ اثر حیاتی در خودش ندارد، موجود زندهای به وجود میآید. سپس این گیاهها کمک میکنند که حیوانی به وجود بیاید. اگر گوسفندها علف نخورند، زنده نمیمانند. بقای حیوان بسته به موجودات نباتی است. مرتبه وجودی حیوانات، عالیتر از گیاهان است، ولی گیاهان کمک میکنند به اینکه این حیوانات به وجود بیایند و رشد، دوام و کثرت پیدا کنند. البته گاهی در بین این نباتات، نباتات مسموم نیز پیدا میشود که ممکن است حیوانی را مریض کند.
حیوانات موجودات زندهای هستند که به اصطلاح حرکت ارادی دارند. در بین حیوانات موجودی وجود دارد که بر دیگران امتیاز فراوانی دارد. این موجود، انسان است که از لحاظ وجود طبیعی، پیدایش، تکثر، رشد و سایر شئون حیاتیاش کاملترین موجود این عالم به شمار میرود. فیاضیت الهی اقتضا میکند که هر موجودی آنگونه که ظرفیت وجود دارد، به او عطا شود، ولی این فیاضیت در این عالم درباره هیچ موجودی به طور مطلق مصداق پیدا نمیکند. برای مثال نمیتوانید انسانی پیدا کنید که از اول خلقت عالم ماده تا آخر آن زنده باشد. انسان در شرایط خاصی به وجود آمده است و قبل از خلقت آن باید بسیاری از چیزها به وجود آمده باشد، تا انسانی پیدا شود. در این عالم نمیتوانیم انسانی پیدا کنیم که عمر ازلی و ابدی و رشد بینهایت داشته باشد. در این عالم چنین موجودی امکان وجود ندارد و تزاحمها و محدودیتهای این عالم، برای رشد هر چیز حدی قرار داده است. البته ما برای این حد دلیلی نداریم و غالبا آن را با تجربه میشناسیم. مثال روشن این حد گیاهان است که انواع مختلف آن اندازهای خاص خود دارند و گیاهی نیممتر، گیاه دیگری یک متر، برخی سه متر و برخی دیگر تا ده متر نیز رشد میکنند و بالاخره هر کدام متناسب با شرایط و امکاناتی که در وجودشان است، حدی دارند.
این عالم اینگونه است و با این وضعی که دارد اگر بخواهد موجود شود، همینطور خواهد بود. اگر ثابت باشد و تغییر و کم و زیادی در آن پیدا نشود، دیگر این عالم نیست. در این عالم دائما تغییر پیدا میشود و تزاحمهایی وجود دارد. لازمه تزاحمها، محدودیت است؛ کم میشود، زیاد میشود، رشد میکند، ضعف پیدا میکند، زنده میشود، میمیرد و.... ولی به هر حال اصل این عالم نیز ظرفیت وجود دارد و خداوند براساس همان فیاضیت مطلق خودش آن را ایجاد میکند. این عالم مجموعهای از موجودات مختلف است که دارای انواع مخلتفی هستند که در بین رشدهایی که برای هر یک از این انواع پیدا میشود، بالاترین رشدها مربوط به رشد انسانی است. این رشد با فهم، شعور و ابتکار توأم است. انسان هر روز چیزهای جدیدتری میفهمد، چیزهایی جدید میسازد و برایش زمنیه پیدایش نعمتهای جدیدی فراهم میشود.
آیا برای انسان نیز حدی از رشد وجودی -اعم از مادی و معنوی، جسمانی و روحانی- وجود دارد؟ رشد بسیاری از انسانهایی که ما میشناسیم و با آنها سر و کار داریم، خیلی محدود است؛ گاهی در طول چند قرن، یک ابن سینا یا انیشتین پیدا میشود، اما در تواریخ و دلایل نقلی و آثار دیگر با انسانهایی روبهرو میشویم که مرتبه وجودی، کمالات و آثارشان بسیار بیشتر و مهمتر از دیگر انسانها بوده است و اصلا قابل مقایسه با ما نیستند. برای مثال انسانی مثل ما که دارای چشم و گوش و دست و پاست، به گِل فوت میکند و آن گل به یک پرنده تبدیل میشود![1] یا به موجودی میگوید: بمیر! و آن موجود میافتد و میمیرد. در همین زمان ما، درباره کسانی اخباری موثق نقل شده که در جلسهای ماری مزاحمشان بوده، و ایشان خطاب به مار میگویند: موتی! و آن مار افتاده و مرده است! درباره معجزات ائمه اطهار و انبیا صلواتاللهعلیهماجمعین از این چیزها فراوان داریم. آنها نیز انسان هستند، اما مسلما کمالی بالاتر از کمالات ما دارند. این کمالات تا کجا ممکن است ادامه پیدا کند؟ روشن است که بالاخره هر چه باشد، خدا نمیشوند. او مخلوق است و هر چه دارد، «باذن الله» است. تفاوت کار او با کار خدا این است که خدا با اراده خودش و بدون احتیاج به اذن کسی، کار میکند، اما کار او با اتکای به خدا و به اذن اوست.
گفتیم دو نوع موجود میتوان فرض کرد؛ یکی موجوداتی که تزاحم و تغییری در آنها نیست. حضرت جبرائیل و سایر ملائکه این طورند. یکی هم موجوداتی که هم تغییر در آنها پیدا میشود و هم مزاحمت با چیزهای دیگر دارند. در اینجا پرسشی مطرح میکنیم که آیا در بین موجوداتی که در این عالم محدود و متغیر هستند، موجودی هست که بتواند آنقدر رشد کند که بالاترین و شریفترین رحمت خدا را دریافت کند؟ این سؤالی است که پاسخ آن به عقل ما نمیرسد، اما از ادله وحیانی استفاده میشود که نه تنها وجود این موجود امکان دارد، بلکه خداوند چنین موجودی را خلق کرده است. خداوند موجودهای ملکوتی را خلق کرد؛ در عالم ملکوت هر جا ظرفیتی بود و امکان خلق ملکی بود، خداوند کم نگذاشت. سپس به ملائکه فرمود: إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً؛[2] شما مخلوقات بسیار شریفی هستید، اما خلیفه من نیستید. من میخواهم موجودی بیافرینم که خلیفه من باشد. این موجود کسی است که همه کارهای الهی را میتواند انجام دهد، اما به شرطی که خدا به او اجازه دهد.
گفتیم که خداوند در خلقت کم نمیگذارد و فیاضیت خدا اقتضا میکند که به هر چه امکان وجود دارد، وجود ببخشد. همچنین حبی که به ذات و کمالات خودش دارد، اقتضا میکند که آثار آن کمالات هم تحقق عینی پیدا کند. خداوند دوست داشت چنین موجودی را خلق کند و آن را خلق کرد. وجود این مخلوق شرایط خاصی را اقتضا میکرد، هنگامیکه این شرایط برای خلقت حضرت آدم فراهم شد، به ملائکه فرمود: إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً. ویژگی این خلیفه این است که به جایی میرسد که ملائکه با آن همه مقامات عالی که دارند در مقابل او باید به خاک بیفتند. یعنی همانگونه که او با اذن خدا کار خدایی میکند، مخلوقات خدا نیز به اذن خدا باید برای او سجده کنند؛ فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِینَ.[3] این سجده کفر نیست، شرک نیز نیست؛ زیرا به اذن خداست؛ همانگونه که زنده کردن مرده توسط حضرت عیسی شرک نبود. خلافت است و خلیفه کسی است که کار دیگری را به اذن او انجام میدهد.
زیبایی خلقت این موجود را ببینید! این موجود از چیزی که به نظر ابتدایی پستترین چیزهاست، آفریده میشود؛ او از خاک، آن هم نه هر خاکی، از لجن آفریده شد. پستترین موجودات این عالم به جایی میرسد که عالیترین فرشتگان خدا باید در مقابلش سجده کنند. کاری که باید برای خدا انجام دهند، به اذن خدا برای این موجود انجام میدهند! این مسیر تکاملی است و انسان پله پله باید رشد کند تا به این مقام برسد. فرزندان آدم نیز از یک قطره آب نجس آفریده میشوند، پله پله تکامل پیدا میکنند تا به صورت جنین کاملی متولد شوند. پس از تولد نیز کودکی شیرخواره است و هنوز چیزی نمیفهمد. آرام آرام فهمش بیشتر میشود.
برای اینکه این قطره نجس بتواند این مسیر را طی کند و به جایی برسد که لیاقت سجده ملائکه را پیدا کند، نیازمند برنامه است. فرض این است که این موجود سیری تدریجی و تکاملی دارد. باید مشخص شود که از چه راهی باید برود تا به آنجا برسد. همچنین باید راه را با اختیار خودش انتخاب کند. باید در شرایطی قرار بگیرد که زمینه انتخاب برایش فراهم شود و بخواهد به آن مقام برسد. این موجود باید با اراده خودش رشد کند و تنها از این راه میتواند به کمال مطلوب خودش برسد. بنابراین میبایست برنامهای باشد تا او با اراده خودش این برنامه را انجام دهد و بتواند به آن کمال مطلوب برسد. رفتار اخلاقی در اینجا صدق پیدا میکند؛ جایی که انسان میتواند یکی از دو کار را انجام دهد و نسبت به هر دو نیز کشش دارد، اما برای اینکه به کمال بیشتری برسد و ارزش بیشتری پیدا کند، یکی را انتخاب میکند. موضوع ارزشهای اخلاقی همین است.
انسان میتواند به مقامی برسد که اکنون برای ما قابل درک نیست. ما تا نمونه چیزی را نیافته باشیم، چیستی آن را نمیفهمیم. کودکان شیرخوار نمیتوانند بفهمند که پدر و مادر چه چیزهایی را درک میکنند، چه لذتهایی دارند و از چه چیزهایی ناراحت میشوند. کودک باید به تدریج رشد کند تا به حدی برسد که این مسایل را درک کند. آنچه انبیا درک میکنند بسیار بالاتر از درک و فهم ماست. آن مقام، مقامی است که در بیانات دینی به آن قرب خدا میگویند؛ انسان آن قدر رشد میکند که نزدیک خدا میشود. انسان خدا نمیشود. مخلوق هیچگاه خالق نمیشود. آخرین مرتبه کمال انسان این است که قرب خدا پیدا کند؛ البته قرب نیز مراتبی دارد و نسبی است. اوج قرب کمالی است که موجب خلیفه اللهی انسان میشود و تا آن جا که میدانیم فقط چهارده نفر بالفعل به آن مرتبه رسیدند؛ 124 هزار پیغمبر نیز در مرتبه بعد از ایشان هستند.
اگر انسان از نقطه اول این راه، هر قدمی که برمیدارد، طبق آن برنامه صحیح باشد و ارادهاش به چیزی تعلق بگیرد که افضل از دیگری است، به تدریج مراتبی از قرب را به دست میآورد. شاید انسان در ابتدا فقط بویی از این معنا ببرد و فقط احساس کند که حالی پیدا کرده است و بیواسطه با خدا سخن میگوید، اما این بویی از آن حقیقتی است که در نهایت سیر باید به آن برسند. بنابر آنچه گفتیم، اساس ارزش اخلاقی از دیدگاه اسلام برنامهای است که ما را به تدریج برای کسب مراتب قرب به خدا آمادهتر کند. نام این برنامه «بندگی» است؛ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ.[4] این بندگی ارزشمندترین چیزها و بالاترین عزت است.
در جلسه گذشته گفتیم: دین اسلام وسیعترین ارزشهای اخلاقی را دارد. این گستره به سه بخش تقسیم میشود. در بخش اول انسان در رفتار و حرکت تکاملی خودش فقط ارتباط با خدا را ملاحظه میکند؛ مسایلی مانند کسب معرفت نسبت به خدا و صفات او، محبت به خدا، راضی بودن به تقدیر خدا، تسلیم بودن در مقابل اوامر خدا و سایر صفاتی که مکرر در مناسبتهای مختلف از آنها بحث شده است. به این بخش از ارزشهای اخلاقی، «اخلاق الهی» میگویند. اخلاق الهی، اخلاقی است که طرف ارتباط آن خود خداست.
روشن است که انسان هنگامی میتواند در این مسیر به پیش رود که قبلا شرایطی را برای خود فراهم کرده باشد؛ شرایطی که بتواند مسیر رابطه با خدا را طی کند. اینکه من برای موفقیت در این مسیر چه بخورم، چه چیزی بپوشم، حالم چهطور باشد، نشاطم چگونه باشد، و چیزهایی از این قبیل، از مقدمات این حرکت است. هر کسی باید برای خودش طوری برنامهریزی کند که بتواند آن اخلاق الهی را واجد شود و آن ارزشهای ارتباط با خدا را کسب کند. اگر این طور نباشد موفق نمیشود. این بخش از ارزشهای اخلاقی «اخلاق فردی» نام دارد.
اخلاق فردی فاز دوم اخلاق است، اما انسان در مسیر خودسازی میبیند اینگونه نیست که در هر جایی و در هر شرایطی بتواند هر طور که میخواهد خودش را بسازد؛ محیط، خانواده، زن و فرزند، دوست و رفیق تا برسد به حکومت و مدیریت کشور و وضع اقتصاد و برنامههای اقتصادی کشور و... همه در زندگی من اثر دارد، و نوع تعامل من در برابر هر یک از این موارد موضوع ارزشهای اخلاقی است که فاز سوم ارزشهای اخلاقی، یعنی «اخلاق اجتماعی» را تشکیل میدهد.
موضوع علم اخلاق در نظامهای اخلاقی دیگر، چگونگی رفتار انسان در زندگی اجتماعی است. هدف این است که انسانها زندگی راحت و روابط سالمی داشته باشند، با همه مهربان باشند و کسی به حق دیگر تجاوز نکند. اما در نظام اسلامی همه اینها وسیله و به یک معنا اهداف متوسط است. هدف نهایی قرب خداست. اسلام میگوید: خودت، جامعهای که در آن هستی، ارتباط هر فرد با گروههای اجتماعی، ارتباط گروهها با گروههای دیگر،و ارتباط کشورها با یکدیگر باید به گونهای باشد که بیشترین افراد جامعه بتوانند به بیشترین کمالات خودشان برسند. چیزهایی که در نظامهای اخلاقی دیگر، اهداف نهایی تلقی میشود، در اسلام اهدافی متوسط است. هدف اصلی در مسائل اجتماعی نیز قرب به خداست. ما باید سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم، روابطمان سالم باشد، و زمینه برای رشد همه فراهم شود تا خداوند را اطاعت کرده باشیم و زمینه بیشترین ارزشها و کمالات در جامعه انسانی تحقق پیدا کند.
گفتیم که خداوند انسان را با اراده خلق کرده است، به او قدرت انجام کار خوب و بد را داده است، و همین باعث میشود که وقتی کار خوب را انتخاب میکند، ارزش و تعالی پیدا کند. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا ممکن است خداوند انسانها را طوری بیافریند که همه یا اکثر قریب به اتفاق آنها آن قدر فساد کنند که دیگر جایی برای زندگی انسانها روی زمین باقی نماند؟ در پاسخ به این سؤال، مسئله حکمت الهی مطرح میشود. درست است که خداوند فیاضیت مطلق دارد و میخواهد هر چیزی استعداد وجود و کمال وجود دارد به آن برسد، اما یک نگاه دیگر این است که نباید بهگونهای شود که مجموع کسانی که این کارها را میکنند و از این اختیارشان استفاده میکنند، موجب محرومیت اکثریت شوند. باید شرایط بهگونهای باشد که برآیند فعالیتهای اجتماعی، ارزشهایی باشد که از لحاظ مرتبه ارزشی، بر فسادهایی که در عالم تحقق پیدا میکند، برتری داشته باشد.
یکی از نمودهای این سنت، آیه 55 از سوره نور است؛ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْض. مسئله مهدویت و اینکه عالم در نهایت به دست بندگان صالح خدا میافتد، برای همین است.[5] اگر بنا بود که هزار سال پیش انسانها به جان هم افتاده باشند و از اختیارشان سوءاستفاده کرده باشند و همدیگر را کشته باشند، دیگر زمینهای برای رشد انسانها و پیدایش این نوجوانهای بهشتی که در این انقلاب پیدا شدند، نمیماند. این است که در نهایت، کمال و خیر غالب خواهد شد تا آن حکمت الهی تحقق پیدا کند. اگر بنا بود که خداوند آن چنان به اشخاص قدرت دهد که اصلا زمینه رشد انسانهای بعدی را از بین ببرند، نقض غرض میشد. این جاست که حکمت نقش خودش را در تدبیر جهان ایفا میکند و خداوند تا جایی به اشخاص مهلت و اجازه میدهد که زمنیه رشد دیگران و کسانی که استعداد رشد را دارند از بین نبرند، و نهایتا با ظهور حضرت مهدیعجلاللهفرجهالشریف بیشترین و بهترین کمالات انسانی امکان تحقق پیدا کند.
[1]. وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّینِ كَهَیْئَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنِی فَتَنفُخُ فِیهَا فَتَكُونُ طَیْرًا بِإِذْنِی (مائده، 110).
[2]. بقره، 30.
[3]. حجر، 29.
[4]. یس، 61.
[5]. أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ (انبیا، 105)
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/24، مطابق با هشتم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(6)
بحث ما درباره اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام و تفاوت این دیدگاه با سایر مکاتب اخلاقی بود. گفتیم مهمترین اختلافی که بین نظام اخلاقی اسلام با دیگر نظامهای اخلاقی وجود دارد، اختلاف در اهداف است. آنچه مورد نظر مکاتب اخلاقی بشری است این است که با رعایت اصول اخلاقی، انسان زندگی آرام، آسوده و مرفهی داشته باشد، اما هدف از اخلاق در اسلام بسیار فراتر از اینهاست. در نظام اخلاقی اسلام، هدف اصلی حقیقتی است که با عنوان قرب الهی معرفی میشود. این نزدیکترین مفهومی است که ما میتوانیم برای درک ارزشهای اخلاقی از نظر اسلام و همین طور هدف اخلاق از دیدگاه اسلامی مطرح کنیم و با تشبیهات و تمثیلات تا اندازهای آن را برای خودمان قابل فهم کنیم. اجمالا میفهمیم که مقامی بسیار بزرگ است که تعبیری رساتر از قرب الهی نمیتوان دربارهاش به کار برد. البته دستکم برخی از اهدافی که در نظامهای اخلاقی دیگر مطرح شده است را میتوان به عنوان اهداف متوسط پذیرفت. برای مثال، فراهم شدن زمینه رشد و تکامل برای بیشتر افراد جامعه، میتواند یک هدف متوسط برای رعایت اخلاق اجتماعی در اسلام باشد.
یکی دیگر از تفاوتهای نظام اخلاقی اسلام با سایر نظامهای اخلاقی، روش ترغیب مردم به رعایت ارزشهای اخلاقی است. همه ما با کسانی روبهرو شدهایم که تصدیق میکنند بسیاری از اخلاقها خیلی خوب است و حتی مایه اعجاب میشود، دیگران را نیز به خاطر عمل به آنها ستایش میکنند، اما خودشان در عمل رعایت نمیکنند. چه کنیم که انسانها پس از دانستن فضیلت ارزشهای اخلاقی، در عمل آنها را رعایت کنند؟ روشن است در مکاتبی که هدف از رعایت ارزشهای اخلاقی را فقط آرامش و آسایش زندگی مادی میدانند، وسایلی برای همین مقصود به کار گرفته میشود.
از این رو، ابتدا در محیط خانواده و سپس در محیط مدرسه و کمکم محیطهای خاص برای تحقق این هدف تلاش میکنند. در محیط خانواده میکوشند از اخلاق خوب تعریف و تمجید کنند و کسانی را که دارای اخلاق خوب هستند، ستایش کنند. به طور کلی ابتدا با تلقین و سپس با اندکی استدلالهای ساده انگیزه متربی را به طرف رعایت اخلاق برانگیزانند. برای مثال به کودک میگویند: به خاطر اینکه کار خوبی انجام دادی، فلان اسباببازی را برایت خریدیم، و وقتی کودک میبیند که به واسطه کارهای خوب، مطلوبهایش حاصل میشود، سعی میکند که آنها را بیشتر و بهتر انجام بدهد. همچنین اگر کار زشتی انجام داد، با تنبیهی متناسب روبهرو میشود تا بفهمد که کار بدی کرده است و از آن کار خوشش نیاید.
کمکم کودک بزرگتر میشود و نیازهای روحی نیز پیدا میکند، و میفهمد که احترام در جامعه نیز چیزی ارزشمند است و همانگونه که دوست داشتن پدر و مادر برایش لذت دارد، علاقهمند میشود که دیگران نیز او را دوست بدارند. در این مرحله نیز ابتدا با همان تلقینات و سپس با استدلالات متناسب با فهم کودک به او میباورانند که اگر چنین باشی همه دوستت میدارند و به تو احترام میگذارند. خیلی برای نوجوان ارزشمند است که وقتی وارد مجلسی میشود همه با احترام به او نگاه کنند، دوستش بدارند، برایش موقعیتی قائل شوند و او را به حساب بیاورند. همچنین باید کوشید که این صفات در متربی نهادینه وبه صورت ملکه درآید. وقتی این صفات به صورت ملکه درآمد، دیگر به تشویق نیاز ندارد و خود به خود آن را انجام میدهد.
این روشی عادی برای نهادینهکردن همه ارزشهایی است که در جامعه مطرح میشود. اگر شما روشهای تربیتی اخلاقی را در مکاتب و اقوام مختلف بررسی کنید، خواهید دید که در همین محدوده خلاصه میشود. البته ممکن است که این روشها در اخلاق اسلامی نیز مورد استفاده قرار گیرد. وقتی سر و کار ما با کودک است، باید زبان کودکی را یاد بگیریم و با آنها آنگونه سخن بگوییم. همه مردم آن قدر رشد ندارند که همه چیز را با استدلال عقلی بفهمند و بپذیرند. مطالب بسیاری از کتابها و اشعار اخلاقی به همین مسایل منتهی میشود که کسی که اخلاق خوب دارد، همه دوستش میدارند، احترامش میکنند، به او پاداش میدهند و... عمده مسائل تربیتی شامل همین تشویقها برای کارهای خوب و توبیخها برای اخلاق و کارهای بد است.
گفتیم که هدف اصلی در اخلاق اسلامی، قرب به خداست. این هدف با این تشویقهای ساده کودکانه تحقق پیدا نمیکند. قرار است در سایه رعایت ارزشهای اخلاقی، روح انسان تکامل پیدا کند و به حدی برسد که لیاقت قرب خدا را پیدا کند، و در سایه این قرب به بالاترین کمال مخلوقات نائل شود. لازمه این کمال، لذتها و پاداشهای بینهایت الهی است که برخی از آنها را ما درست نمیفهمیم. چیزهایی که ما میفهمیم در این حد است که مثلا اگر ارزشهای اخلاقی را رعایت کنیم، از عذاب جهنم نجات پیدا میکنیم و وارد بهشت میشویم و آن جا از میوهها و همسران بهشتی بهرهمند میشویم.
تربیت از راه ترغیب و تشویق به خواستههای انسان در اسلام نیز انجام میگیرد؛ البته در اسلام تکیه اصلی بر روی نتایج بعد ا ز مرگ است. آنچه درباره نتایج دنیوی کارها گفته میشود، زیر حد نصاب است و فقط جنبه مقدمی دارد. در اسلام تربیت از راه یادآوری نتایج دنیوی کارها، جنبه مقدمهسازی دارد و زمینه را فراهم میکند تا کودک وقتی به حد بلوغ رسید و توانست مسائل را درک کند، متوجه نتایج اصلی شود. اصل تربیت اخلاقی اسلامی مبتنی بر توجهدادن به نتایجی است که با زندگی ابدی انسان ارتباط دارد؛ نتایجی مثل استفاده از نعمتهای بیپایان الهی و نجات از عذابهای ابدی. در آیات و روایاتی که درباره اخلاق اصیل وارد شده نیز بر روی همین مسئله تکیه شده است که مثلا کسانی که اخلاقشان خوب باشد در آخرت با انبیا محشور میشوند و در بهشت چه مقاماتی دارند و... البته اشاراتی نیز وجود دارد که چیزهایی بالاتر از اینها هم هست؛ و خود این تعبیر نشان میدهد که انتظار نداشته باشید کنهاش را بفهمید.
قرآن میفرماید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ؛[1] إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى.[2] شاید بسیاری از ما بعد از دهها سال خواندن علوم دینی، نفهمیم ابتغاء وجه الله یعنیچه؟ اما همینقدر میفهمیم که این چیزی است که در قرآن برای همه مردم بیان میکند که اگر میخواهید کار خوبی انجام دهید، هدفی جز «ابتغاء وجه الله» نداشته باشید. این رمز نهایی ارزشهای اخلاقی است و تعبیری است که انسانهای کنجکاو را به طرف فهم خودش میکشاند و همین باعث میشود که مقداری بر معرفت و کمالاتشان افزوده شود و بویی از مقوله رضوان الهی ببرند. از نظر اسلام، هدف نهایی حتی در اخلاق اجتماعی قرب خداست. اخلاق اجتماعی نیز بسترسازی میکند تا زمینه تکامل افراد بهتر فراهم شود و در مراتب کمالات معنوی بیشتر پیشرفت کنند. این مهمترین تفاوتی است که بین نظام اخلاقی اسلام با نظامهای اخلاقی بشری وجود دارد.
در نظامهای اخلاقی دیگر برای تربیت اخلاقی روی مسائل بعد از مرگ و قرب به خدا تکیه نمیشود. بالاترین چیزی که این نظامها برای ترویج اخلاق روی آن تکیه میکنند، احترام مردم است. البته در بین نویسندگان و دانشمندانی که در زمینه اخلاق اسلامی کار کردهاند نیز چنین زمینهای وجود دارد و بسیاری از آنها در مقام شناسایی کارها و رفتارهای خوب به «مدح عقلا» استناد میکنند. علت آن نیز این است که طبیعت انسانی بهگونهای است که چیزهایی که درک نکرده است، تأثیری در انگیزش او ندارد؛ بنابراین باید حقایق فوق معلومات بشری را آن قدر با تشبیهات و تمثیلات رقیق کرد تا برای انسان قابل فهم شود.
این مسئله درباره تعبیر «رِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ» و «قرب» نیز تا حدی صادق است. خداوند از آنرو این تعابیر را به کار برده است که این تعابیر برای انسان نسبت به تعابیری مثل «رحمت» قابل فهمتر است. انسان از کودکی وقتی پدر و مادرش از او اظهار رضایت میکنند، بهتر میفهمد که کار خوبی کرده است. در جامعه نیز وقتی میبیند از کسانی به خاطر فضیلتهایشان اظهار رضایت میکنند به آن فضیلت علاقهمند میشود. در مکاتب اخلاق بشری ملاک، مدح، ستایش و رضایت عقلاست، اما اسلام به جای اینها رضایت و مدح خدا را ملاک قرار داده است.
هنگامیکه خدا میخواهد مردم را به کار خوب تشویق کند، میگوید: إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ.[3] وقتی میخواهد بگوید کاری بسیار بد است، میگوید: إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ.[4] مگر برای شما دوست داشتن پدر مطلوب نیست؟! مگر این مسئله که شخص بزرگی شما را دوست بدارد، برایتان ارزش ندارد؟! چه چیزی بالاتر از این پیدا میکنید که خدایی که دارای ارزش، قدرت و رحمت بینهایت است کسی را دوست بدارد؟ بنابراین باید بدانید خداوند چه چیزهایی را دوست دارد و آنها را انجام بدهید تا دوستتان بدارد. این روش برای کسی که مزه خشنودی شخص عظیمی را درک کرده باشد، بسیار کارآیی دارد.
همانگونه که ملاحظه میفرمایید در تربیتهای اسلامی نیز از همان روش تبشیر و انذار که عموم مردم برای اهداف دنیویشان استفاده میکنند، استفاده میشود. برای مثال میفرماید: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ؛[5] مصیبتها را ذکر میکند و میگوید اینها در مسیر زندگی شما وجود دارد، اما شما چه کار میکنید؟ وبَشِّرِ الصَّابِرِینَ؛ اگر صبر میکنید، بر شما بشارت باد! چیز خوبی به دست میآورید. اینها روشهای سادهای است که برای عموم مردم مناسب است، ولی به جایی میرسد که میگوید اگر اینها را رعایت کنید به چیزی میرسید که بالاتر از همه اینهاست؛ و رضوان من الله اکبر.
بنا بود که در این جلسات درباره اخلاق اجتماعی صحبت کنیم. مباحث گذشته اصول موضوعهای بود که در بحثهای آینده به آنها استناد میشود. در جلسه گذشته گفتیم که مجموعه آموزههای اخلاقی اسلام را میتوان به سه دسته تقسیم کرد؛ یک دسته آموزههایی است که به صورت مستقیم با خود خدا سر و کار دارد؛ مانند ایمان به خدا، اطاعت خدا، حب خدا، معرفت خدا، رضای به تقدیرات خدا و... این آموزهها «اخلاق الهی» نام دارد. دسته دیگر مربوط به ساختن شخصیت فرد است و اگر انسان اینها را رعایت کند، شخصیت کاملتری پیدا میکند و منافع و آثار و برکات بیشتری نصیبش میشود. نام این دسته «اخلاق فردی» است. دسته دیگر مربوط به رابطه با دیگران است که به آن «اخلاق اجتماعی» میگویند.
همچنین گفتیم که اخلاق اجتماعی به عنوان یکی از علوم اجتماعی، در واقع پشتوانهای برای تحقق حقوق انسانی است. انسان نیازمند زندگی اجتماعی است و بقای زندگی اجتماعی و تحقق اهداف آن وابسته به نظامی است که بر افراد حاکم است؛ یعنی همه افراد احساس کنند که در مقابل خدمتی که به دیگران ارائه میدهند، منفعتی متناسب دریافت میکنند. این نظام حقوقی است. قوانین میگوید که این طور رفتار کنید تا حقوق همه مساوی و عادلانه باشد، ولی این فقط روی کاغذ است و خودبهخود ضمانت اجرایی ندارد. نظام اخلاق اجتماعی نظامی است که در درون اشخاص عاملی برای رعایت این حقوق ایجاد میکند. به عبارت دیگر نظام اخلاقی، ایجاد انگیزه درونی برای رعایت حقوق است. راه آن نیز این است که ابتدا از راه تشویق و ترغیب و سپس از راه احترامات و تشویقهای اجتماعی در مردم انگیزه عمل ایجاد کنند؛ برای مثال وقتی مردم میبینند خیابانی به نام کسی است یا مجمسه کسی را نصب کردهاند، تشویق میشوند و میگویند فلانی این کار را کرد، مردم به او احترام میکنند و حتی بعد از مرگش هم مجسمهاش را گذاشتهاند. همین انگیزه میشود که آنان نیز این کار را بکنند.
اینها در حد روشهای انسانها برای تربیت اخلاقی است. خدا نیز از این نوع روشها استفاده میکند؛ البته فقط درباره ارتباط با خدا. خدا نیز از گذشتگان یاد میکند و آنها را احترام میکند. در بسیاری از آیات قرآن از انبیای گذشته یاد شده و خداوند آنها را احترام کرده است. برخی از آیات حتی پیغمبر اسلام را تابع حضرت ابراهیم معرفی میکند. قرآن نیز برای اشخاص احترام قائل میشود و این احترامشان را وسیله تشویقی برای دیگران قرار میدهد. ببینید! وقتی کسی کار خوبی کند، من خدا چگونه بعد از هزار سال یادش را زنده نگه میدارم! درباره حضرت ایوب میفرماید: إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ.[6] این یاد کردن از دیگران و احترام به آنها موجب تشویق دیگران میشود. این از همان عواملی است که در سطح نازل برای تشویق و ترویج ارزشها مؤثر است. ولی اینها زیر حد نصاب است. روش دینی، روشی است که از عقاید دینی مثل اعتقاد به خدا، اطاعت خدا، نعمتهای خدا، عذاب خدا، قرب خدا و رضوان خدا سرچشمه میگیرد. بنابراین تربیت دینی راهی است برای تحقق اخلاق اسلامی با روش اسلامی.
برخی از حقوقی که در جامعه برای انسانها وجود دارد، هیچ احتیاجی به استدلال و بحث ندارد. ضروریترین حقوقی که وجود آن در هر جامعهای لازم است و همه آن را میفهمند، این است که حیات افراد آن جامعه دوام پیدا کند. اگر افراد یک جامعه کاملا از بین بروند، دیگر موضوعی برای اخلاق و ارزش اخلاقی و تکامل آنها نمیماند. حق حیات انسانها و رعایت آن برای دیگران، مهمترین حقوق در یک جامعه است. همچنین ازبینبردن حیات نیز بزرگترین گناه به شمار میرود. از نظر منطقی میتوان گفت در بین ارزشهای اجتماعی، اولین چیزی که باید مورد توجه قرار بگیرد این است که حقوق حیاتی انسانها حفظ شود؛ یعنی کسی متعرض حیات انسان دیگری نشود، مگر اینکه طبق نظام حقوقی صحیح، آن فرد مستحق قتل باشد. به تعبیر قرآن، اگر کسی به حیات انسان بیگناهی تعرض کرد، بزرگترین گناه را مرتکب شده است؛ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا.[7]
اکنون این پرسش مطرح میشود که چه میشود که انسان انگیزه پیدا کند که حیات انسان دیگری را از بین ببرد؟ انسان برای اینکه کاری را انجام دهد، نیازمند انگیزه درونی یا گرایش فطری است. ما انسانها چه گرایشی به نابودی انسانی دیگر داریم؟ روشن است که انسان اصالتا هیچ گرایشی به نابودی انسان دیگر ندارد. چنین انگیزهای در ذات انسان نیست و اگر این کار را انجام میدهد به تبع چیزی دیگر است. به عبارت دیگر، به دنبال هدف دیگری است و قتل وسیلهای برای رسیدن به آن میشود.
داستان دو فرزند بدون واسطه حضرت آدم، هابیل و قابیل، داستانی است که همه ما با آن آشنا هستیم و در قرآن نیز آمده است. میفرماید: وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ * لَئِن بَسَطتَ إِلَیَّ یَدَكَ لِتَقْتُلَنِی مَا أَنَاْ بِبَاسِطٍ یَدِیَ إِلَیْكَ لَأَقْتُلَكَ.[8] براساس آموزههایی که حضرت آدم به فرزندان خود تعلیم داده بود، یکی از عبادتهای بزرگ خدا در آن زمان قربانی کردن بود. هابیل و قابیل نیز این تعلیم را از پدر یاد گرفته بودند و بنا گذاشتند که قربانی کنند. دو برادر قربانی کردند، اما قربانی قابیل قبول نشد. همین باعث شد که قابیل به برادرش حسد بورزد و او را به قتل برساند. از اینرو در روایات آمده است که اولین عامل ارتکاب گناه در بنیآدم حسد بود.
قابیل به هابیل حسد برد، و گفت چرا باید قربانی او قبول شود و قربانی من قبول نشود؟ البته برادرش چرایی این مسئله را به او گفت؛ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ؛ تو تقوا نداشتی، خدا نیز قبول نکرد. ولی او به این جواب قانع نشد و از روی حسد برادرش را کشت. همانگونه که گفتیم انسان خودبهخود انگیزهای برای کشتن انسانی دیگر را ندارد؛ بلکه عواطف انسانی اقتضای انس با دیگر انسانها را دارد. اولین قتلی که در بین بنیآدم اتفاق افتاد، وسیلهای برای ارضای حسد بود.
نتیجه اینکه یکی از عواملی که موجب میشود، انسانی مرتکب چنین گناه بزرگی شود، این گرایش است که چرا دیگری با من تضاد دارد، مزاحم من است و بر من برتری پیدا کرده است. آن چه باعث این قتل شد، حسد بود، و حسد به خاطر این بود که قابیل میگفت: چرا چیزی که او دارد من ندارم؛ این تفاوت موجب آن قتل شد. روشن است که این مسئله و حسد نسبت به همه انسانهای دیگر نیز ممکن است اتفاق بیفتد. مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا؛ اگر قتل از روی قصاص نبود، اگر به جرم فسادی در روی زمین نبود، مثل این است که همه انسانها را به قتل رسانده است. بنابراین اصل اینگونه فسادها به تضادی برمیگردد که در این عالم وجود دارد. این تضاد موجب میشود که برخورداری کسی از نعمتی، با محروم بودن دیگری از آن نعمت همراه شود و فرد محروم انگیزه نابود کردن طرف مقابل را پیدا کند. او را نابود میکند تا خیالش راحت باشد که کسی بهتر از او نیست و اینگونه نیست که او از فضلیتهایی محروم شده و دیگران به آن رسیدهاند.
عنوان دیگر قتل بیگناهان، افساد است. روشن است که قتل انسان بیگناه؛ کار غلطی است و جامعه را فاسد میکند. هنگامی که خداوند به ملائکه فرمود: إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً، آنها به خداوند گفتند: أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِكُ الدِّمَاء؛ میخواهی مقام خلافت را به کسی بدهی که در زمین خونریزی و فساد میکند؟! پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که ملائکه از کجا میدانستند که این موجود به خونریزی و فساد روی میآورد؟ مفسران در پاسخ به این سؤال وجوه مختلفی را ذکر کردهاند. یکی از وجوه این است که ملائکه میدیدند که عالم جسمانی، عالم تضاد و تزاحم منافع است؛ موجودی که در این شرایط زندگی کند، میخواهد بیشترین خوبیها را از آن خودش کند. این حالت خواه ناخواه موجب درگیری میشود و هنگامیکه شدت پیدا کند موجب قتل نفس و خونریزی نیز میشود. تضاد، تزاحم و محدودیت لازمه این عالم جسمانی است و صرف همین تزاحم موجب افساد و گناه میشود.
نتیجه اینکه از نظر اسلام، اولین ارزشی که در زندگی اجتماعی مطرح میشود، حق حیات انسانهاست. در اعلامیه حقوق بشر نیز اولین حق که لحاظ شده حق حیات است؛ میگوید: هر انسانی حق حیات دارد. البته در آنجا نگفتهاند که ممکن است انسان گناهی مرتکب شود و مستحق آن شود که حیاتش به خطر بیفتد. آنها فقط همین حق حیاتش را میگویند. در اسلام نیز حق حیات ملحوظ و حفظ آن واجب است، اما گاهی سلب حیات نیز واجب میشود؛ زیرا فراهم شدن زمینه برای پیدایش انسانهای دیگر و رشد آنها، متوقف بر برقراری عدالت است. اگر عالم را ظلم فرا بگیرد، دیگر زمینهای برای پیدایش انسانهای بعدی و تکامل آنها فراهم نمیشود.
بنابراین اصل حق حیات مورد قبول اسلام است، اما بدان معنا نیست که این حق مطلق است و هیچ استثنایی ندارد. این حق تا جایی محفوظ است که با حکمت کلی خلقت عالم تضاد نداشته باشد. حکمت کلی خلقت عالم این بود که زمینه پیدایش موجوداتی فراهم شود که با اراده خودشان لیاقت بهترین رحمت را پیدا کنند، و هر چه این امکان بیشتر فراهم شود، آن هدف بیشتر تحقق پیدا میکند. اگر کاری موجب شود که آن هدف از بین برود، نقض غرض میشود و دیگر ارزش نخواهد داشت.
[1]. توبه، 72.
[2]. لیل، 20.
[3]. بقره، 195.
[4]. لقمان، 18.
[5]. بقره، 155.
[6]. ص، 44.
[7]. مائده، 32.
[8]. مائده، 27-28.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/25، مطابق با نهم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(8)
در جلسه گذشته گفتیم که درباره روابط اجتماعی و ارزشهایی که در این باره مطرح میشود، اولین فصلی که باید مورد توجه قرار گیرد حفظ نفوس انسانهایی است که زندگی اجتماعی را تشکیل میدهند؛ زیرا سایر ارزشها هنگامی مطرح میشود که جامعهای باشد و نفوس آن محفوظ باشد. ارزش مثبت در اینجا، حفظ نفوس، کمک به ادامه حیات و بقای نفوس است، و در مقابل ارزش منفی، سلب حیات و از بین بردن نفوس و زندگی انسانهاست. همچنین اشاره کردیم که ما برای بعضی از ارزشهای منفی یا گناهانی که مرتکب میشویم، انگیزهای طبیعی داریم؛ چون خداوند متعال برای رشد انسانها عوامل متضاد را فراهم میکند تا انسان بتواند تصمیم بگیرد و وجه صحیح را انتخاب کند تا به تعالی و به تکامل برسد. علاقهها و میلهایی در وجود انسان وجود دارد که به صورت مستقیم او را به گناه وادار میکند و گاهی طوری میشود که خود این انگیزه درونی باعث ارتکاب گناهی نسبت به انسان دیگری میشود. ولی بعضی از کارها اینگونه نیستند و انسان نسبت به آنها غریزه مستقلی ندارد؛ نه عامل مستقل طبیعی و فطری برای انجام آن کار دارد و نه عامل غریزی برای ترک و مبارزه با آن. ظاهرا قتل نفس محترمه و نابود کردن یک انسان، هیچ عاملی فطری در درون انسان ندارد که او را به انجام این کار تحریک کند. چنین خواستی در انسان وجود ندارد؛ بنابراین عوامل دیگری سبب ارتکاب قتل میشود، زیرا قتل عامل تحقق آن خواستهها میشود. به عبارت دیگر، افراد خواستههایی دارند که تحقق آنها منوط به ارتکاب قتل نفس است، و فرد مرتکب قتل نفس میشود تا آن خواستهها و میلهای طبیعی تحقق پیدا کند.
در جلسه گذشته اشارهای به داستان اولین قتلی که در بین انسانها اتفاق افتاد، کردیم و گفتیم: بر اساس آیات قرآن، این قتل بین دو فرزند حضرت آدم تحقق پیدا کرد، و اینگونه نبود که برادری بگوید من در درون خودم احساس میکنم که باید تو را بکشم و از این کار لذت میبرم! قطعا چنین چیزی نبوده است؛ آنچه باعث شد قابیل اولین گناه عظیم در عالم انسانیت را مرتکب شود، حسدی بود که نسبت به هابیل پیدا کرد؛ چرا که قربانی او قبول نشده بود، اما قربانی برادرش قبول شده بود؛این بود که او را به قتل رساند. این حسد باعث شده بود که نسبت به برادرش کینه پیدا کند و در مقام این برآید که این آتش کینه را در درون خودش خاموش کند. بنابراین آن چه موجب قتل شد، یک غریزه خاص و مستقل برای انسانکشی نبود. نظیر این جریان در عالم فراوان است، و اگر دقت کنیم بسیاری از جنایاتی که به صورت روزمره اتفاق میافتد، به چنین عواملی برمیگردد.
قرآن در داستان دیگری دوباره به داستان برادرانی اشاره میکند که به خاطر حسد تصمیم به قتل برادرشان گرفتند. برادران حضرت یوسف میخواستند ایشان را بکشند و برای این کار اقدام نیز کردند؛ البته بعد رأیشان برگشت و به پیشنهاد یکی دیگر از برادران او را به چاه انداختند. إِذْ قَالُواْ لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ؛ گفتند: پدر ما یوسف را بیشتر از ما دوست دارد؛ این کار بسیار غلطی است. حال چه کنیم که از این گمراهی پدر خلاص شویم؟ باید کاری کنیم که اصلا موضوع این مسئله منتفی شود؛ اقْتُلُواْ یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ؛[1] برای اینکه اصلا موضوع این مسئله منتفی شود و دیگر هیچ کدام از ما ناراحت نباشیم، باید یوسف را بکشید و یا او را به جایی دوردست بفرستید که دست پدر به او نرسد، تا توجه پدر فقط به شما معطوف شود و دیگر علاقهای به او نداشته باشد. برادرانی حاضر شدند برادر ممتاز خود را با آن زیباییها و کمالات اخلاقی و رفتاری و محبوبیتی که در میان خانواده داشت ، نابود کنند! علت آن حسد بود؛ چرا باید پدر او را بیشتر دوست داشته باشد؟!
بنابراین قتل یک انسان، غریزه خاصی ندارد، بلکه عوامل دیگری موجب میشود که انسانها به این کار اقدام کنند. یکی دیگر از عواملی که میتواند موجب قتل انسان دیگری شود، تعصب است. آیات متعددی در قرآن از کسانی یاد میکند که نسبت به اعتقاداتی غلط تعصب داشتند و وقتی کسی با آنها مخالفت میکرد و یا درصدد برمیآمد که این تعصب را از آنها بگیرد و اعتقادشان را اصلاح کند، مقاومت میکردند. این مقاومت به تهدید به مرگ و حتی قتل نیز میکشید.
این کار در میان اقوامی که انبیا برای اصلاح آنها فرستاده میشدند، نمونههای فراوانی داشت. برای مثال در سوره یس از مردمی یاد میشود که خطاب به فرستادگان الهی گفتند: لَئِن لَّمْ تَنتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَیَمَسَّنَّكُم مِّنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ؛ فرستادگان به توحید، خداپرستی و ترک بتها دعوت میکردند، ولی مردم آنها را تهدید میکردند که اگر از حرفهایتان دست برندارید، عذاب سختی در انتظارتان خواهد بود. در برخی از آیات، از مردمی یاد میشود که به تهدید اکتفا نکرده، انبیا را قتل رساندند؛ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقِّ.[2] در این موارد نیز عاملی به صورت مستقیم اقتضای قتل نمیکند؛ آنها نسبت به عقاید فاسد خودشان که بتپرستی و ارزشهای کاذبی بود که به آن دل بسته بودند، تعصب داشتند. وقتی پیغمبران با آنها مخالفت میکردند و میگفتند: اینها غلط است و از آن دست بردارید، میگفتند: إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ؛[3] این کار پدران و سنت بزرگان ماست، آداب خانوادگی و فامیلی ماست و ما به اینها احترام میگذاریم. بنابراین تعصبات بیجا نیز از عواملی است که موجب اقدام به قتل میشود.
یکی دیگر از موارد تعصبات بیجا، دخترکشی عربهای جاهلی است که در قرآن مکرراً به آن اشاره شده است. آنگونه که از تواریخ و روایات میآید، عربها زندگی قبائلی داشتند و از لحاظ امور زندگی در تنگنای بسیاری بودند؛ در صحرای خشک و بیآب و علفی زندگی میکردند و زندگیشان به سختی میگذشت. این بود که وقتی به غذا، آب، یا چیز دیگری نیاز شدید پیدا میکردند به قبیله دیگری حمله میکردند و با آنها میجنگیدند. جنگ در میان اعراب جاهلی یکی از ویژگیهای قومی آنها بود. در جنگها مردها کشته یا پیروز میشدند، اما زنها و دخترها اسیر میشدند، مورد تجاوز قرار میگرفتند و گاهی برای قومی که پیروز شده بود، به صورت کنیز در میآمدند. همین عربهای بتپرست جاهل ستیزهجو، از اینکه زنان و دخترانشان به دست دشمنان بیافتند و مورد سوء استفاده و تجاوز قرار بگیرند، بسیار ناراحت بودند و غیرتی افراطی داشتند. از سویی در بین آنها زیاد جنگ اتفاق میافتاد و از سوی دیگر این بزرگترین نگرانی آنها بود، و از اینرو دخترهایشان را در همان کودکی زنده به گور میکردند تا به حدی نرسند که اگر جنگی اتفاق افتاد، اسیر شوند و مورد تجاوز دشمن قرار بگیرند!
کشتن دختر خودش عامل طبیعی نداشت. هیچ کس دلش نمیخواست دخترش را بکشد؛ در اینجا عامل قتل، تعصبات بیجا، افراطی و غلط بود. آنها در اثر همین تعصبات بیجایی که نسبت به ناموس خود داشتند، وقتی میدیدند که دخترانشان اسیر دشمن میشوند، دوست میداشتند که اصلا دختردار نشوند و دختر برایشان بسیار نامطلوب بود. وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالأُنثَى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِیمٌ؛[4] اگر به پدری خبر میدادند که خانمت دختر زاییده است، رویش سیاه میشد! این خبر آنچنان او را ناراحت میکرد و اوقاتش تلخ میشد که صورتش سیاه میشد. به این فکر میافتاد که این دختر را چه کار کند؟! آیا این دختر را با خفت و خواری نگه دارد یا زنده به گور کند؟! البته عامل دیگری نیز به این تعصبات کمک میکرد و آن ترس از فقر بود.
همانگونه که گفتیم این قتل نیز عامل مستقلی نداشت و عامل اصلی تعصب بود. آن تعصب غلط بود که آنها را به این کارها وادار میکرد. میتوانستند برای این مشکلشان راه حل معقولی پیدا کنند. میشد محاسبات صحیحی انجام بدهند و چارهجویی کنند تا اولا جلوی این جنگها را بگیرند و اینقدر با یکدیگر نجنگند و ثانیا این قدر نسبت به دخترانشان تعصب افراطی نداشته باشند. بالاخره این اخلاق منفی در بین آنها رایج شده بود و موجب شده بود که برای پیشگیری از این آبروریزی، دخترانشان را اصلا زنده زنده زیر خاک کنند. این یکی از عواملی بود که در بین اعراب موجب اقدام به قتل میشد.
عامل دیگر قتل انسانها تضاد منافع است؛ کسانی به دلایل مختلف دنبال توسعهطلبی هستند و میخواهند از دیگران سوءاستفاده کنند؛ اراضی و اموالشان را بگیرند، بر آنها تسلط پیدا کنند و آنها را به بردگی بگیرند. عوامل سلطهجویانه و خودمحوری و برتریطلبی باعث میشود که این جنگها را به راه بیاندازند و دیگران را بکشند تا اموالشان را تصاحب کنند یا منافع دیگری از آنها ببرند.
عوامل مختلفی موجب میشود کسانی اقدام به جنگ و قتل نفس کنند. گاهی این قتل فردی و گاهی جمعی است. قتل فردی مثل اینکه دزدی سر گردنه کسی را بکشد تا اموالش را ببرد. در قتل جمعی نیز عدهای به صورت دستهجمعی به جایی حمله میکنند و کسانی را میکشند، یا حتی کسانی فرزندان خودشان را به قتل میرسانند که مبادا در جنگ اسیر دست دشمنان شوند، به آنها تجاوز شود یا آنها را به کنیزی بگیرند. البته این مسئله دارای مراتبی است؛ یک وقت یک نفر اسلحه میکشد و با یک گلوله در یک لحظه انسان دیگری را میکشد، اما گاهی کسانی بهتدریج با سوءتغذیه، غذاهای تقلبی یا مواد مخدر آهسته آهسته عمر دیگران را کوتاه میکنند. این نیز مرتبهای از قتل است. اینها نیز یک نوع خیانت به نفوس و حیات انسانهای دیگر است.
روشن است که اینها بلایایی اجتماعی و در واقع تجاوز به حقوق انسانهای دیگر است. در جلسات گذشته گفتیم که برای تأمین زندگی اجتماعی سه نهاد مترتب بر هم نیاز است؛ 1) باید نظامی حقوقی وجود داشته باشد و این حقوق براساس عدالت باشد. برای برقراری و عملی شدن این نظام حقوقی دو راه وجود دارد: 2) یکی اینکه انگیزههای درونی در افراد به وجود بیاید و مردم به گونهای تربیت شوند که حقشناس باشند و حقوق دیگران را رعایت کنند و بپذیرند که رعایت حقوق دیگران فضلیت و کمال است. 3) در نهایت از آنجا که اخلاق نیز کارآیی کافی ندارد، به قوه قهریه، قانون جزا و حکومتی که آن قانون را اجرا کند، نیاز است؛ سیاستی که قدرتی به کسانی بدهد که بتوانند با قوه قهریه قانون و حقوق اجتماعی را اعمال کنند. ایجاد این نهادها در میان عقلا همیشه مرسوم بوده و همین کارها را میکردهاند، بحث ما درباره این است که اسلام در این زمینه چه میگوید.
در جلسات گذشته اشاره کردیم که عنوان عدالت، عنوان بسیار مقدسی است. ارزش این مفهوم در مطالب اخلاقی از همه چیز روشنتر است و همه حسن آن را قبول دارند. اما عدالت در جوامع چیزی است که نتیجهاش زندگی آرام و سالمی برای همه افراد جامعه است. گفتیم که اسلام این نتایج را دارای ارزش اصیل نمیداند، زیرا اسلام زندگی دنیا را زندگی و هدف اصلی نمیداند. از نظر اسلام کل زندگی دنیا یک سیر و سفر است. از هنگامیکه انسان متولد میشود، این سیر آغاز میگردد و هنگامیکه از دنیا میرود، وارد حیات و زندگی اصلی خود میشود. برخی از انسانها در آنجا میگویند: یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی.[5] زندگی حقیقی آن است؛ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ.[6]
بنابراین ارزشهایی که فقط برای این زندگی دنیاست، از آن جهت که نتیجهاش فقط در این عالم ظاهر میشود، هیچگاه از نظر اسلام اصالت ندارد؛ البته ارزش مقدمی دارد و به عبارت دیگر ارزشش زیر حد نصاب است. بیارزش نیست، اما ارزش آن به حد نصاب نمیرسد که روی آن مانور بدهد، برای آن تربیت کند تا مردم برای آن ارزش قائل باشند و برایش فداکاری کنند. اسلام از همان روشهای عقلایی، برای تربیت مردمی که عقل، ایمان و معرفت ضعیفی دارند، استفاده میکند تا آنها را برای ارزشهای متعالی انسانی و الهی آماده سازد. روش کلی اسلام برای مبارزه با ارزشهای منفی و تشویق پیروان به داشتن اخلاق اجتماعی مطلوب، همان انذار و تبشیر است. قرآن نیز میفرماید روش انبیا در تربیت انذار و تبشیر بوده است؛ رُسُلاً مُّبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ.[7] مانند اینکه به انسانها بگویند: اگر مرتکب گناه شوید، چه عذابهایی در انتظار شماست، و اگر حقوق دیگران و ارزشهای اسلامی را رعایت کنید چه ثوابهایی در انتظار شماست.
اسلام ارزش اصلی را برای زندگی بعد از مرگ میداند. میگوید: اگر شما میگویید: ما حیات آسوده، مطلوب و توأم با لذت و راحتی میخواهیم، باید به شما بگوییم که باید روی حیات بعد از مرگ حساب کنید. حیات آنجاست. طوری باشید که بعد از اینکه از دنیا رفتید، زندگی ابدی راحت و توأم با لذت و خوشی و سعادت داشته باشید! اتفاقا در قرآن واژه سعادت درباره زندگی آخرت به کار رفته است. در محاورات عرفی و حتی محاورات فلسفی سعادت هدفی اعلی است. موضوع اصلی کتاب اخلاقی ارسطو سعادت و چیزهایی است که موجب فراهم شدن سعادت میشود. اما قرآن فقط در دو آیه از مشتقات این واژه استفاده کرده است. میفرماید: فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَسَعِیدٌ * فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُواْ فَفِی النَّارِ لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ وَشَهِیقٌ.[8] از نظر قرآن آثار سعادت از بعد از مرگ شروع میشود و تحقق عینی کامل آن نیز در بهشت است؛ وَأَمَّا الَّذِینَ سُعِدُواْ فَفِی الْجَنَّةِ. نقطه مقابل سعادت، شقاوت است. شقاوت حقیقی نیز برای آخرت است. گرفتاریهای دنیا شقاوت نیست. اینها امتحانات و فراز و نشیبهایی است که لازمه زندگی دنیاست تا زمینه تکامل انسانی فراهم شود. شقاوت حقیقی برای بعد از مرگ است؛ البته اسباب آن در اینجا فراهم میشود.
بزرگترین لذت اهل بهشت
نکته قابل توجه اینکه دل بستن به لذتهای آخرت نیز برای مراتب نازله انسانهای برجسته است. رغبت انسان به عالم آخرت و اینکه در فکر باشد چه کند که در آن جا راحت باشد، و همسر خوب و نعمتهای بهشتی داشته باشد، برای ابتدای راه است. کسانی که در درجات عالی بهشت هستند اصلا توجهی به این مسایل نمیکنند. در روایاتی داریم که یکی از بزرگترین لذتهایی که به اهل بهشت میرسد، این است که هر چند هزار سال یکبار نوری در بهشتها میتابد که اهل بهشت از لذت تماشای آن، از خودبیخود شده و از هوش میروند. وقتی درباره چیستی این نور سؤال میشود، خطاب میآید: حضرت زهراسلاماللهعلیها به روی امیرمؤمنانعلیهالسلام لبخند زدهاند، و از ثنایایشان نوری تابیده که از دیدن آن نور همه بهشتیان از هوش میروند! ببینید او چه دارد که از یک لبخندش این برکات شامل حال همه بهشتیها میشود!
داستانی را از مرحوم علامه طباطباییرضواناللهعلیه درباره مرحوم آقاسید حسن جزایری شنیدهام که ذکر آن در اینجا مناسب است. ایشان یکی از ائمه جماعت تهران بود و در جوانی از دنیا رفت. شوهر خواهر ایشان که مهندسی به نام ابوالقاسم بود ایشان را در خواب دید. ایشان میگوید: من دستهای آقاسید حسن را گرفتم و گفتم تا چیزهایی که میپرسم پاسخ ندهی، رهایت نمیکنم. سؤالهای زیادی کرده بود و یکی از آنها این بود که شما در بهشت، ائمه اطهارعلیهمالسلام را چند وقت یک بار میبینید؟ آیا دیدن ایشان برایتان آسان است و هر وقت بخواهید میتوانید ایشان را ببینید؟ مرحوم سید حسن در پاسخ گفته بود: ابوالقاسم! هر سی هزار سال یک بار ایشان را میبینیم و در طول آن سی هزار سال باید انتظار بکشیم که چه وقت دوباره نوبت دوم فرا میرسد و یک بار دیگر جمال ایشان را زیارت کنیم! اینها مطالبی است عقل ما آنها را درک نمیکند و اگر به آنها یقین هم پیدا نمیکنیم، دستکم احتمال آن باعث میشود که رویش حساب کنیم. بندگی خدا و رسیدن به قرب خدا آن قدر ارزش دارد که پرتوی از نور آن همه بهشتیان را مدهوش میکند و بعد از آنکه حساب انسان در برزخ پاک شد و بهشتی شد، سیهزار سال باید انتظار بکشد تا زیارت ایشان شامل حالش شود.
گفتیم یکی از بزرگترین مفاسد یا ارزشهای منفی، قتل نفس است. قرآن نیز نسبت به این موضوع، حساسیت بسیاری نشان داده است. میفرماید: وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللّهُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا؛[9] کیفر کسیکه به عمد فرد بیگناهی را بکشد، خلود در جهنم است.[10] افزون بر خلود در جهنم مورد غضب خدا و لعنت او هم خواهد بود. وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا؛ عذاب عظیمی نیز برای او آماده کردهایم.
در مقابل، بهترین ارزش مثبت، زندگی بخشیدن به انسانهاست. وَمَنْ أَحْیَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا؛[11] ... اگر کسی به حیات انسانی کمک کند، بالاترین ارزش رفتاری را انجام داده است؛خواه دست فردی را که در آتش افتاده بگیرد و او را نجات دهد، یا غذایی به گرسنه بدهد و او را از مرگ نجات دهد، یا به بیماری که در حال مردن است دارو برساند و معالجهاش کند، یا....
این اولین روشی است که قرآن برای تربیت مردم به کار میبرد. روشن است که اگر انذار نمیکرد، ترسی نداشتیم و بسیاری از گناهان را مرتکب میشدیم. همین که ما مراقبیم کمتر مرتکب گناه شویم، به خاطر همان ترس عذاب است. اگر این انذرها نبود، دم را غنیمت میدانستیم و از نعمتهای بهشت غافل میشدیم.
البته کسانی که معرفتشان کاملتر میشود، نور هدایت الهی در قلبشان میتابد و محبت خدا را جذب میکنند، همین که بدانند خدا از چیزی بدش میآید، کافی است که از آن کار پرهیز کنند، حتی اگر هیچ عذابی هم در کار نباشد. آنها در مناجاتشان میگویند: خدایا! اگر مرا وارد جهنم کنی، با دشمنان خودت همنشین سازی و هر عذابی که در جهنم وجود دارد به من وارد کنی، من از تو گله نمیکنم و محبت تو از قلب من خارج نمیشود؛ «هر چه کنی، بکن! مکن ترک من ای نگار من».[12] اگر انسان این معرفت، نورانیت و محبت را پیدا کرد، دیگر به جهنم نیز اعتنایی نمیکند و میگوید: حتی اگر مرا به جهنم هم ببری، من دوستی تو را میخواهم؛ هر چه تو بگویی! اگر مرا سالها عذاب کنی، محبت تو از دلم خارج نمیشود. ما اگر یک روز چیزی خلاف آنچه میخواهیم مقدر شود و به سختی بیافتیم، دیگر با خدا قهر میکنیم؛ ولی او میگوید: اگر مرا سالها به سختترین عذاب جهنم مبتلا کنی، محبت تو از دلم بیرون نمیرود! خداوند چنین بندگانی دارد. آنها آمدند این آموزهها و تعالیم را در اختیار ما گذاشتهاند تا ما نیز سعی کنیم کمی به آنها نزدیک شویم.
پروردگارا تو را به حق اولیا و عزیزانت قسم میدهیم که از انوار معرفت و محبت خودت در دلهای ما نیز بتابانی!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین.
[1]. یوسف، 8-9.
[2]. بقره، 61.
[3]. زخرف، 21.
[4]. نحل، 58.
[5]. فجر، 24.
[6]. عنکبوت، 64.
[7]. نساء، 165.
[8]. هود، 105-108.
[9]. نساء، 93.
[10]. معمولا خلود در جهنم درباره کفار و مشرکان به کار میرود، اما درباره گناهان، بنده به یاد نمیآورم که قرآن غیر از قتل نفس محترم، کیفر هیچ گناه دیگری را خلود در جهنم معرفی کرده باشد.
[11]. مائده، 32.
[12]. شوریده شیرازی.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/26، مطابق با دهم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(9)
بحث ما درباره اخلاق اجتماعی بود. گفتیم اخلاق اجتماعی آن است که ارتباط با دیگری دارد، زمینه دیگرخواهی در آن فراهم میشود و مسئله خدمت به انسان دیگر یا ضرر زدن به انسان دیگری در آن لحاظ میشود. ملاحظه «غیر» در این افعال سه حیثیت دارد؛ 1. یک حیثیت این است که اصلا مفهوم آن در ارتباط با غیر است؛ برای مثال در سخن گفتن، تا شنوندهای نباشد، سخن گفتن معنایی ندارد. همچنین در احترام باید فرد دیگری باشد که انسان نسبت به او احترام کند. در اینجا وقتی سخن از اخلاق اجتماعی میگوییم، ارتباط با غیر، در خود کار لحاظ میشود. 2. گاهی ممکن است در مفهوم یا در فرض اولیه کار، ارتباط با غیر لحاظ نشود، اما نتایجی داشته باشد که به دیگران میرسد. کاری است که من به انگیزه شخصی برای خودم انجام میدهم، ولی این کار آثار خوب یا بدی دارد که به دیگران سرایت میکند؛ این کار گاهی ممکن است نفع اجتماعی داشته باشد و گاهی ممکن است ضرر اجتماعی داشته باشد. کار خودش مربوط به اخلاق فردی است، اما نتایج اجتماعی دارد و از این جهت بعدی اجتماعی پیدا میکند. 3. حیثیت سوم مربوط به زمانی است که میخواهیم کاری را ارزشیابی کنیم، و اگر کار بدی است آن را اصلاح و تهذیب و اگر کار خوبی است تقویت و تأیید کنیم. در اینجا برای اینکه رفتار خودمان را نسبت به این فعل اخلاقی تعیین کنیم، باید ببینیم چه عواملی موجب پیدایش این کار شده است. فرض کنید فردی کار بدی در خلوت انجام داده است، اما چه بسا عوامل اجتماعی باعث این کار در خلوت شده است. این مسئله نمونههای فراوانی در جامعه دارد. فسادهای اخلاقی که در این روزها بهخصوص در جوانها رواج دارد و در اجتماع چیزهایی را میبینند یا میشنوند و در آنها اثری میگذارد، سپس فراموش میکنند که اصلا این سخن را از کجا شنیده و چه اثری روی آنها گذاشته است، اما آن فسادها در خلوت آثار بدی را ایجاد میکند. در اینجا کار فردی است، اما عامل آن عامل اجتماعی بوده است. عکس این نیز ممکن است؛ یعنی کار فردی است، اما آثار اجتماعی دارد.
گفتیم در بحث اخلاق اجتماعی، مهمترین چیزی که منطقا در درجه اول قرار میگیرد، حفظ زندگی اجتماعی و حیات دیگران است. بنابراین اولین ارزش منفی در مسائل اجتماعی قتل نفس محترمه، و اولین ارزش مثبت در اخلاق اجتماعی حفظ جامعه و نفوس دیگران است. اگر بخواهیم این مسئله را تحلیل کنیم، باید ببینیم علت پیدایش آن چیست و چطور میشود که انسان این کار را انجام میدهد؟ اگر در مقام تربیت، تهذیب و اصلاح باشیم، باید بعد از آنکه عوامل آن را شناختیم، ببینیم باید چه کار کنیم تا آن مرض مداوا شود و آن اثر سوء در رفتار ما تحقق پیدا نکند، و بعد بتوانیم این رفتار خوب را ادامه دهیم تا به صورت یک ملکه ثابت در آید. بنابراین سؤال اول این است که آیا ما در وجودمان انگیزه خاصی برای قتل نفس داریم؟
انسان نسبت به برخی از کارها انگیزه درونی دارد. برای مثال، شهوت عاملی طبیعی در وجود انسان است و خود این عامل باعث میشود که انسان، رفتار غلطی داشته باشد. غضب نیز اینگونه است و وقتی غضب بر انسان مستولی شود، عقل کنار میرود. در اینجا میتوانیم بگوییم علت پیدایش این رفتار، آن عامل درونی و فطری ما بوده است. همچنین عاملی دورنی انسان را به طرف یاد گرفتن و علمآموزی میکشد. ولی برخی از افعال وجود دارد که دارای ارزشهای خوب یا بدی است، ولی عاملی مستقیم در وجود ما ندارد؛ عاملی که در وجود ماست، چیزی را اقتضا میکند و خود آن چیز وسیلهای برای حرکتی دیگر میشود، این ادامه پیدا میکند و در نهایت به شکل خاصی از کار منتهی میشود و رفتاری از ما سر میزند که اخلاقا بد یا خوب است. برای مثال برای کسب علم سؤال میکنیم، اما این سؤال کردن میتواند مؤدبانه یا با تندی، تکرار و اذیت باشد. روشن است که اصل سؤال کردن، کار بدی نیست و اگر نباشد کمالی برای انسان پیدا نمیشود. اما شکل کار فرق میکند و عامل دیگری آن شکل را تعیین میکند. باید آن عامل را پیدا کنیم و ببینیم چطور شده است که کار به این شکل انجام شده است. گاهی کار چندین واسطه میخورد. بنابراین برای اینکه ما بتوانیم علت تحقق کاری غیر اخلاقی یا ضد اخلاقی را پیدا کنیم، باید به دنبال ریشههای آن بگردیم و واسطههای اولیهاش را پیدا کنیم، وگرنه کار نیمه تمام میماند و اثر ثابت پابرجایی نخواهد داشت.
گفتیم قتل نفس، یک عامل طبیعی و فطری ندارد و اینگونه نیست که خدا آدمیزاد را طوری خلق کرده باشد که دلش بخواهد کسی را بکشد. بنابراین قتل نفس عامل مستقیم طبیعی ندارد و انسان به دنبال چیزهای دیگری میرود وبه جایی میرسد که به گمان خودش تا این قتل را مرتکب نشود، آن هدفش تحقق پیدا نمیکند. برای مثال دو انسان را فرض کنید که در غاری زندگی میکنند و هر دو گرسنه هستند. شکاری پیدا میکنند و یکی از اینها میتواند از این شکار خودش را سیر کند، ولی اگر دیگری بخورد، به این چیزی نمیرسد. در اینجا تزاحم در یک خواست طبیعی است. رفع گرسنگی طبیعی است و انسان به طبیعت خودش میخواهد گرسنگیاش را رفع کند، اما اکنون به غذایی رسیدهاند که فقط یکی از آنها را سیر میکند. این است که یکی از آنها سنگی برمیدارد و بر سر دیگری میزند تا غذا فقط به خودش برسد. در اینجا قتل نفس اتفاق میافتد، اما این قتل خودش عامل طبیعی نداشت. در واقع عامل اصلی، تضاد در نفعی است که کسب آن طبیعی است.
این مثال در طبیعیات که مربوط به امور جسمانی است بسیار محسوس و قابل فهم است، اما همه خواستههای انسانی مربوط به جسم نیست. بعضی از خواستهها با وسایطی به جسم مربوط میشود و گاهی اصالتا جنبه روانی دارد. برای مثال علت اینکه قابیل برادرش هابیل را کشت، این نبود که او نمیگذاشت غذا بخورد یا مزاحمتی برای او ایجاد کرده بود. بر اساس قرآن هر دو قربانی کردند و از یکی قبول شد و از دیگر قبول نشد. بنابراین نیاز قابیل نیازی روانی بود. میگفت: نباید ارزش من کمتر از برادرم باشد. این احساس حقارت او را زجر میداد. اگر میتوانست کاری کند که قربانی او هم قبول شود، اقدام به قتل نمیکرد، ولی دید کار از کار گذشته است. این بود که غضبناک شد و احساس انتقام در او پیدا شد و تصمیم گرفت که هابیل را نابود کند.
در داستان برادران یوسف نیز جریان همینگونه است. هیچکدام از فرزندان حضرت یعقوب نسبت به برادران دیگرشان این قصد را نداشتند. با هم کار میکردند و زندگی خوبی داشتند تا حضرت یوسف متولد شد. وقتی یوسف متولد شد، به خاطر کمالاتی که داشت، نزد پدر خیلی محبوب شد. این موجب حسد برادران شد. گفتند: ما دوازده برادریم، چهطور این یکی باید محبوب پدر باشد؟! باید این را از بین ببریم تا خیالمان راحت شود. اقْتُلُواْ یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ؛[1] بعد از این آدمهای خوبی میشویم. ما نمیخواهیم انسانهای بدی باشیم، یوسف نمیگذارد ما خوب باشیم. این را حذف کنید تا بتوانیم انسانهای خوبی باشیم! بنابراین منشأ قتل نیاز به محبوبیت بود که فطری انسان است. انسان میخواهد پیش دیگران محبوب باشد و پدرش به او هم مثل بردارش احترام بگذارد، اما این شدنی نیست و با مؤمن و کافر نمیشود یک طور رفتار کرد. این توقع به صورت یک توقع خام حیوانی در انسان وجود دارد که میخواهد کمتر از رقیبش نباشد. این منشأ حسد میشود و این حسد موجب قتل شد.
نتیجه اینکه در وجود انسان یک عامل مستقیم برای این گناه بزرگ و ضد اخلاقی نیست. از اینرو برای اصلاح و جلوگیری از آن نیز نمیتوانیم مستقیما سراغ همان عامل برویم و آن را تعدیل کنیم. اخلاق انسانی متعارف برای اصلاح اینگونه ارزشهای منفی، چارهای جدی ندارد، مگر اینکه بخواهند از راه قدرت دولت و حکومت جلویش را بگیرند، اما در اسلام برای هرگونه کاری با هر انگیزهای دارویی مؤثر وجود دارد و آن این است که به نتایج دنیوی و از آن مهمتر نتایج ابدی کار توجه میدهد. برای مثال میفرماید: اگر این کار را بکنی تا ابد معذب خواهی بود.[2] این کار به شرط فراهم بودن دیگر شرایط میتواند اثر مستقیم و فوری در طرف داشته باشد. اصل آن شرایط معرفت و ایمان است.
این روش در همه رفتارهای دینی به کار گرفته میشود، ولی این مانع نمیشود که از دستورهای جزیی و رفتاری برای کسانی که این حد از ایمان را ندارند، استفاده کنیم. گاهی انسان ایمان دارد و وجود قیامت و بهشت و دوزخ را نیز درست میداند، اما اکنون آنچنان اسیر شهوت، غضب یا بعضی از عادات دیگر است که نمیتواند خودش را قانع کند. هستند کسانی که مرتبهای از ایمان را دارند، ولی مرتکب گناه نیز میشوند. برای درمان این افراد باید به سراغ عواملی که آنها را به این گناه کشانده است، برویم. معالجه آن عوامل آسانتر است و به ایمان و معرفت قوی نیاز ندارد. باید شرایط آسانتری برایش فراهم شود تا آرام آرام بتواند چشم از این کار پر لذت بردارد و از ارتکاب این عمل پر مسئولیت در امان بماند.
راه درمان در اینجا همان راههایی است که عقلا نیز دارند. در اینجا ابتدا باید علت آن کارها را خوب بشناسیم و سپس از نتایج نقدی که بر کارها مترتب میشود برای تربیت استفاده کنیم. قرآن در این مقام برآمده است. قابیل به خاطر حسد هابیل را کشت. بنابراین باید حسد را معالجه کرد. معالجه حسد زیاد سخت نیست. به او میگویند: قربانی تو قبول نشده و تو از این ناراحت هستی، حال اگر تو برادرت را بکشی قربانیات قبول میشود؟! ارتکاب این گناه چه تأثیری در آن چیزی که موجب اذیت تو شده است، دارد؟! به او توجه بدهند که خواسته تو، با این گناه تحقق پیدا نمیکند. حتی فرض کنید به جایی رسید که میداند مسلما از این راه به خواستهاش میرسد. در اینجا باید معرفت را قویتر کنند و بگویند: عقل، معرفت یا جمالی که یوسف پیدا کرده است، صفاتی خدادادی و تقدیر الهی است و تو با دشمنی خودت، با خدا دشمنی میکنی! مگر جمال یوسف به دست خودش بوده است؟! خداوند از روی حکمتش این کار را کرده است و هر کاری که او کرده، عین حکمت و صلاح است.
قرآن بر اینگونه مسایل دقت دارد. میفرماید: الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ؛[3] خداوند چیز بد نیافریده است و هر چه آفریده، خوب آفریده است. اینکه ما بعضی چیزها را بد میدانیم،برای این است که فکرمان محدود است و فقط رابطه آنها را با خودمان میسنجیم. کسانی که عقلشان از ما کاملتر است، میگویند: این عالم نظام احسن است؛ یعنی طوری است که اشیا در یکدیگر تأثیر و تأثر دارند و گاهی فعالیت یکی موجب محدود شدن فعالیت دیگری میشود. کسی که این عالم را میخواهد بیافریند، برای اینکه احسن باشد باید مجموع روابط را به صورت یکجا در نظر بگیرد و ببیند به این شکل باشد بهتر است یا شکل دیگری. این همان حکمت خداست.
اینکه میگوییم کار خدا حکیمانه است، به این معنا نیست که خدا بیماری، عقرب، سرطان و... نیافریده است. همه اینها هست و شاید بدتر از این هم باشد، اما مجموع اینها که برای ما هیچ قابل شمارش نیست، و بهقدری پیچیده است که فقط تعبیر نامتناهی را درباره آن میتوانیم به کار ببریم، آن کسی که میخواهد نظام احسن را بیافریند، باید بر همه اینها احاطه داشته باشد. باید بداند که پدیدهای که امروز خلق میکند در هزار سال بعد چه تأثیری دارد و آیا اثر مثبتش بیشتر است یا اثر منفیاش. این محاسبه جز برای خدا برای هیچ کس میسر نیست. خداوند عالم را با نظام احسن آفریده است، اما این به آن معنا نیست که هر چیزی را که ما درباره هر موجودی کمال بدانیم، حتما به او داده است. برخی چیزها را به خاطر تزاحمی که با مصلحت دیگری دارد، به برخی موجودات نداده یا کمتر داده است.
توجه به این نکته باعث میشود که ما در بسیاری از موارد بتوانیم خودمان را نسبت به آفاتی که بر حسد و امثال آن مترتب میشود، حفظ کنیم. برادران یوسف گفتند: چرا برادر ما فلان صفت را دارد و ما نداریم؛ چرا باید محبوبیتش نزد پدر بیش از ما باشد. آنها گفتند: إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ؛[4] بابا اشتباه میکند، ولی این طور نبود؛ محبت حضرت یعقوب کاملا بهجا بود. یوسف ویژگیهایی داشت که اقتضای محبوبیت داشت. ولی آنها میگویند: چرا بین ما فرق میگذارد؟ روشن است؛ دلیل آن این است که شما با یوسف فرق دارید. شما نیز مثل یوسف بشوید تا پدر، شما را هم مثل او دوست بدارد.
نتیجه اینکه برای درمان ابتدا باید کوشید که ایمان افراد به خدا و حکمت الهی طوری باشد که بدانند خداوند هر پدیدهای را براساس حکمتی آفریده است. تا اینجا قبول کردن این مسئله خیلی مشکل نیست، اما کمی که پیشتر میرویم مسئله مشکلتر میشود. خداوند مرا مختار آفریده است و من در جایی سوءاختیار کرده و کار بدی انجام دادهام. این کار بد، این توقع را در افراد ایجاد میکند که مجازات شوم. حال اگر مدیر است از کار برکنار شود، اگر رئیسجمهور یا نخستوزیر است، عزل شود و... ولی این مجازات صورت نمیگیرد و باعث میشود که مردم نسبت به دیگران نیز حساس شوند یا حتی کار به جایی برسد که نسبت به نظام نیز بدبین شوند. برای مثال بگویند این چه نظامی است که افراد فاسدی در آن سوءاستفاده میکنند و چرا کسیکه در رأس نظام است، جلوی اینها را نمیگیرد. خیال میکنند قدرت ایشان نامتناهی است و همه کاری میتواند بکند. در این مرحله باید بدانیم که تدبیر الهی نیز احسن است. با توجه به این نکته موضوع بسیاری از گناهان از بین میرود. حسدها، بدبینیها، بدزبانیها، توطئهچینیها، دشمنیها و... از گناهانی هستند که با توجه به تدبیر احسن الهی نابود میشوند.
در این روش از کسی که حد نصاب معرفت خدا را دارد، میپرسیم: خداوند این عالم را اینگونه آفریده است که در آن این خطاها، لغزشها، گناهان و جنایتها واقع میشود، آیا میشد این عالم را بهگونهای دیگر خلق کند که بهتر از این باشد؟ ممکن است بگوید: بله! خدا میتواند همینکه کسی مرتکب گناهی شد، جانش را بگیرد. چرا خدا این کار را نمیکند؟ پاسخ این اشکال این است که در این صورت دیگر کارها از اختیاری بودن خارج میشد. اختیاری که منشأ کمال انسان میشود این است که من نسبت به فعل و ترک، حق انتخاب مساوی داشته باشم، اما اگر بدانم که وقتی فلان کار را انجام بدهم، قدرت از من سلب میشود یا جانم را میگیرند، هیچ وقت آن کار را نمیکنم. خوب بودن این کار به این است که از اختیار انسان سرچشمه بگیرد، اگر این نباشد اصلا آفریدن انسان لغو خواهد بود. ولی با همه این عیبها، لغزشها و جنایتهایی که واقع میشود، باز هم این نظام، نظام احسن است و این چیزی است که خدا دوست دارد. او وعده داده است که در آخر هم حق پیروز خواهد شد؛ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ.[5]
همه اینها به خاطر این است که این نظام براساس اختیار انسانهاست؛ البته اگر سوءاستفاده از اختیار، در تعارض با حکمت کلی نظام احسن قرار گرفت؛ یعنی انسانها در اولین فرصتی که در جامعه پیدا شوند، یکدیگر را بکشند، حکمت آفرینش معنی پیدا نمیکند. خداوند انسانها را خلق کرد و بنا بود تا روز قیامت آنها توالد و تناسل پیدا کنند و کسانی پیدا شوند که مشمول رحمت و فیض الهی شوند و به مقام خلافت الهی نزدیک شوند. از اینرو اگر گناهی بر حکمت آفرینش غلبه پیدا کند، خداوند عذاب نازل میکند.
حضرت نوح بعد از اینکه 950سال به هدایت مردم پرداخت، دیگر ناامید شد و به خدا عرض کرد: خدایا! هیچکدام از اینهایی که امروز در قوم من زندگی میکنند، ایمان نخواهند آورد و حتی در نسلشان فرزند مومنی نخواهند داشت.[6] آن قدر محیط را فاسد کردهاند و عوامل ژنتیک فاسد در وجود اینها وجود دارد که دیگر فرزند صالحی نیز پیدا نخواهد شد. این جا بود که خداوند به او فرمود کشتی بسازد و زمینه طوفان فراهم شد و همه غرق و نابود شدند. فقط به اندازه مسافران یک کشتی زنده ماندند. این مسئله خلاف حکمت و خلاف رحمت نیست. رحمت خداوند حکیمانه است. آنها دیگر نه امید خیری به خودشان بود و نه نسلشان؛ این بود که عذاب استیصال بر آنها نازل شد، اما برای کسانی که هنوز به این مرحله از گمراهی نرسیدهاند، گاهی عذابها و گوشمالیهایی میرسد که موجب اصلاح آنها شود. میفرماید: وَمَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَیْدِیكُمْ؛[7] .. گاهی عذابی نازل میکنیم و آثار برخی از گناهانتان را در دنیا نیز به شما میرسانیم. وَلَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ؛[8] به شما گوشمالی میدهیم؛ حتی گاهی پیدا شدن گرسنگی، قحطی، بیماری، گرانی و امراض مختلف گوشمالیهایی است که یا در عمل موجب اصلاح شما میشود و یا دستکم حجت را بر شما تمام میکند. ولی بدانید اینجا عالم مجازات نیست، اینها فقط برای گوشمالی است، عذاب اصلی برای آخرت است.
نتیجه اینکه در نظام احسن، حتی عذاب،گرانی، بیماری و قحطی نیز میتواند حسن داشته باشد. این داروی تلخ برای افرادی که لیاقت دارند، زمینه معالجهشان را فراهم میکند و باعث میشود که اصلاح و مستحق رحمت ابدی شوند.
[1]. یوسف، 9.
[2]. فَجَزَآؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللّهُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا (نساء، 93).
[3]. سجده، 7.
[4]. یوسف، 8.
[5]. انبیا، 105.
[6]. نوح، 27.
[7]. شوری، 30.
[8]. سجده، 21.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/27، مطابق با یازدهم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(10)
موضوع بحث ما، اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام بود. بعد از ذکر مقدماتی گفتیم اولین ارزش مثبت اجتماعی، حفظ جان افراد جامعه و اولین ارزش منفی، نابود کردن، کشتن و کمک کردن به کوتاهی عمر انسانها و چیزهایی از این قبیل است. روشن است که وقتی این ارزش رعایت شود و حقوقی که متعلق به این ارزش است تأمین گردد، زمینه فراهم میشود تا جامعه مطلوبی شکل بگیرد. البته صرف وجود افراد برای اینکه واحدی به نام جامعه، تحقق پیدا کند، کافی نیست و باید رابطهای بین آنها وجود داشته باشد که منشأ صحیحی برای اعتبار وحدت بین این افراد باشد. برخی افراط کرده و گفتهاند: اصلا وجود حقیقی برای جامعه است و افراد در سایه جامعه وجود پیدا میکنند. از دورکیم، جامعه شناس فرانسوی نقل شده است که ایشان معتقد بود که وجود حقیقی برای جامعه است، مثل اینکه سلولها در بدن انسان به تبع وجود انسان موجودند، و اگر انسان به عنوان یک واحد نباشد، اعضای بدن وحدت و وجود حقیقی ندارند. ایشان چنین تشبیهی را کرده است، ولی این سخن پایه منطقی درستی ندارد. به هر حال، ا گر بین چند نفر یا میلیونها یا میلیاردها انسان، وحدتی اعتباری با منشأ عقلایی صحیحی وجود داشته باشد، آن وحدت معقول میشود، و به آن ارزش میدهد، هر چند بدین وسیله وحدتی حقیقی بین اعضا به وجود نیاید.
اکنون این سؤال مطرح میشود که چه چیزهایی منشأ وحدت و اعتباری معقول برای یک جامعه میشود؟ به طور کلی عواملی که موجب میشوند دو یا چند انسان با هم ارتباط داشته باشند، سه نوع هستند؛ 1. عامل طبیعی؛ گاهی عامل، طبیعی است؛ نمونه بارز این عامل، رابطه پدر و مادر با فرزند است. اگر رابطه فیزیولوژیکی بین اینها نباشد، فرزند از بخشی از وجود پدر و مادر به وجود نمیآید. همچنین در دوران جنینی و بعد هم در دوران شیرخوارگی که کودک از مادر تغذیه میکند، یک رابطه طبیعی میان آنها برقرار است. این عامل طبیعی میتواند منشأ اعتبار وحدتی بین پدر و مادر با فرزندان باشد که نامش وحدت خانواده است. این یک دسته از عوامل است که عواملی حقیقی است و تاثیر و تاثر عینی دارد که در خارج تحقق پیدا میکند، اما منشأ اعتبار وحدت بین چند انسان میشود.
2. عامل روانی؛ عامل دیگر عامل روانی است که غالبا به دنبال همین عامل طبیعی تحقق پیدا میکند؛ البته منحصر به این نیست، ولی آنچه عادتا در همهجا کمابیش تحقق پیدا میکند، عاملی روانی، احساسی و عاطفی است که به دنبال عامل طبیعی تحقق پیدا کرده است. برای مثال کودک از پدر و مادر متولد میشود و بعد با کمک و سرپرستی پدر و مادر، بزرگ میشود تا اینکه انسان مستقلی شود. این روابط به همراه روابط طبیعی باعث میشود که عاطفه خاصی بین پدر و مادر با فرزند برقرار شود که امری روانی است. این رابطه به خصوص بین مادر و فرزند بیشتر است؛ زیرا تاثیر مادر در وجود، رشد و حیات فرزند بیش از پدر است.
نمونههایی از این عامل کمابیش در حیوانات نیز وجود دارد. بهخصوص در بسیاری از حیوانات اهلی دیده میشود که تا مدتی کم یا زیاد، مادر با علاقه خاصی به بچهاش رسیدگی میکند، مثلا شیر میدهد، و از او در مقابل حملات دشمنان محافظت میکند. این احساسات کمابیش در حیوانات نیز دیده میشود، البته حیوانات اصناف مختلفی دارند و این مسئله در آنهایی که کاملترند، بیشتر نمایان است، اما نمونه بزرگتر و کاملتر آن در انسان وجود دارد. همانگونه که گفتیم این رابطه به دنبال روابط طبیعی است که بین دو انسان وجود دارد. تا این جا اجتماعاتی که تشکیل میشود، اجتماع خاص انسانی نیست و در حیوانات نیز گاهی چنین اجتماعاتی حتی محکمتر از بعضی از اجتماعات طبیعی انسانی وجود دارد. برای مثال زنبورهای عسل در یک کندو با هم زندگی میکنند. صبح زنبور از کندو خارج میشود و گاهی کیلومترها پرواز میکند تا به گلستانی میرسد و از شیره گل استفاده میکند و بعد از چند ساعت، گاهی نزدیک شب ،خانه خودش را پیدا میکند و به کندوی خودش برمیگردد. حتی وقتی چند کندو در کنار هم قرار میگیرند، زنبورهای هر کندو، کندوی خودشان را میشناسند. همانگونه که ملاحظه میکنید در زنبورهای عسل این رابطه بسیار قوی است و از بعضی از روابط خانوادگی انسانهای متمدن امروزی بسیار قویتر است. بنابراین عامل روانی را نمیتوان ملاک وحدت اجتماعی انسانها دانست.
3. عامل عقلانی؛ عامل دیگری که موجب ارتباط بین افراد و منشأ اعتبار وحدتی بین آنها میشود، عامل عقلانی است. این عامل مخصوص انسان است. صرفنظر از خواست طبیعی، فطری و غریزی، عقل انسان حکم میکند که باید با انسانهای دیگر ارتباط داشته باشی. این عامل میتواند منشأ آثاری شود و احکام فراوانی به دنبال داشته باشد. این سه دسته عامل با هم اثر میکنند تا در مجموعهای از انسانها وحدتی لحاظ شود و جامعهای بهوجود آید، و از آنجا که منشأ این اعتبار اموری حقیقی است، آثاری در ارتباطاتشان با هم دیگر ظاهر میشود؛ ازجمله در نفعهایی که به هم میرسانند، دفع ضررهاییکه از همدیگر میکنند، کمکی که به رشد یکدیگر میکنند و....
درباره عامل طبیعی و به دنباله آن احساسات و عواطف که موجب تشکیل خانواده میشود، جا دارد که بحث مستقلی انجام بگیرد تا حقوق، اخلاق و ارزشهایی که مربوط به آنهاست را بتوان مورد بررسی قرار داد. اما در بحث ما آنچه بیشتر مورد توجه است، آن دسته از روابط اجتماعی است که عامل عقلانی نقش اصلی را در تشکیل آن دارد و براساس منافعی که عقل به آن راهنمایی میکند، افراد سعی میکنند ارتباطشان را با هم تقویت کنند و وحدتشان را محکمتر سازند تا بهتر بتوانند از یکدیگر فایده ببرند. روشن است برای اینکه جامعهای مفید و معقول تشکیل شود، باید کوشید که روابط بین افراد جامعه تقویت شود. اگر این روابط سست باشد و زود از هم بپاشد، جامعه مطلوب شکل نمیگیرد. برای مثال رابطه یک گنجشک با جوجههایش تا هنگام پریدن آنهاست و وقتی آنها پریدند دیگر رهایشان می کند. در این عصر انسانهایی نیز هستند که چنین حکمی دارند و چندان علاقه ندارند که فرزنددار باشند یا خودشان فرزندشان را پرورش بدهند و در آغوش محبتشان بگیرند.
افرادی در بعضی از جوامع، اعم از مارکسیست و سوسیالیست و لیبرال، چندان علاقهای به فرزند ندارند و حتی اگر فرزنددار هم بشوند، فرزندشان را به مهد کودک میفرستند و هر از چند گاهی سری میزنند که ببینند اگر چیزی باید بپردازند. حتی در زندگیهای سنتیشان نیز وقتی بچهها به حدی میرسند که کمی مزاحمت برایشان ایجاد میکنند، سعی میکنند بیرونشان کنند و کاری برایشان پیدا میکنند که دیگر متکفل تأمین زندگیشان نباشند. مگر اینکه قانون آنها را وادار به حفظ ارتباط کند، وگرنه علاقهای به حفظ آن ندارند. بنده خودم این چیزها را در کشورهای خارجی دیدهام و صرف تخیل نیست. زندگی مدرن امروزی به همین سمت پیش میرود، اما این امر، خلاف فطرت انسان است. زندگیهای سنتی، قدیمی و ایلی و عشایری اینگونه نیست، ولی هرچه جوامع به این سمت میرود نشانه یک نوع بازگشت به توحش است.
استفاده بهتر از برکات زندگی اجتماعی منوط به این است که روابط عاطفی انسانی بین آنها تقویت شود. چنین جامعهای مفیدتر خواهد بود، دیرتر از هم میپاشد و عامل انقراض، انشعاب و متلاشی شدنش ضعیف میگردد. یک دسته از اخلاق اجتماعی، مربوط به همین مسئله است که چگونه باید رفتار کرد که ارتباط بین انسانها از لحاظ عاطفی قویتر شود.
گفتیم که روابط اجتماعی اقتضا میکند که یک نظام حقوقی الزامی برقرار باشد. یکی از فرقهای اساسی بین نظام حقوقی با نظام اخلاقی همین است که ضرورت نظام حقوقی را عقل درک میکند و انسان برای تحقق آن از قوه قهریه استفاده میکند، اما ویژگی مسائل اخلاقی این است که از انگیزه درونی انسان نشأت میگیرد و قائم به نیت است. ما اگر بخواهیم روابط محکمی بین افراد جامعه اسلامی برقرار شود و منافع و مصالح آنها بهتر تأمین شود، ابتدا باید نظامی حقوقی داشته باشیم که روشن کند که هرکدام از این افراد چه حقی بر یکدیگر دارند. برای اجرای آن حقوق، انسانیترین کار این است که در فکر، بینش و اخلاق افراد اثر گذاشت تا خودشان به رعایت آن حقوق اقدام کنند. همچنین مراتب مختلفی از نیت در اینجا مطرح میشود که رسیدن به منافع دنیوی کمترین ارزش اخلاقی را داراست. بالاتر از منافع دنیوی، منافع ابدی است که ارزش متوسط و معمولی نظامهای دینی است. مرتبهای فوق حد نصاب نیز وجود دارد که مخصوص اولیای خداست که حتی نفع و ضرر ابدی نیز تأثیری در رفتارشان ندارد. حتی همان ارزشهای متعالی نیز در سایه زندگی اجتماعی پیدا میشود. معلم، مربی، پیغمبر و امام باید باشند تا این معلومات به انسان منتقل شود. تا زندگی اجتماعی نباشد، تعلیم معنا ندارد.
در جلسات گذشته نیز اشاره کردیم که ارزش زندگی اجتماعی از دیدگاه اسلام در آن جهتی که مشترک با نظامهای دیگر است، ارزشی مقدماتی است و از آن جهت ارزش دارد که زمینهای برای رشد نهایی انسان فراهم میکند. حضرت امامرضواناللهعلیه نیز میفرمود: هدف، قیام به قسط و برقراری نظام عادلانه نیست، هدفت معرفت الله است و اینها همه مقدمه رسیدن به آن است.[1] بنابراین در دیدگاه اسلامی، همه اهدافی که همه عقلا آن را از اهداف جامعه مطلوب و معقول میدانند، مقدمه است، ولی به هر حال باید این مقدمات را فراهم کرد.
گفتیم که در اسلام نیز تشکیل یک جامعه معقول، مطلوب است. این جامعه نیازمند همبستگی افراد است و بقا و رشدش در گرو این است که افراد با یکدیگر انس داشته باشند، از همدیگر اثر بپذیرند و به همدیگر کمک کنند. از اینرو در قوانین اسلامی دستورات بسیاری در این جهت، چه در نهاد حقوقی و چه در نهاد اخلاقی، داده شده است؛ البته روش قرآن جدا کردن این بحثها از یکدیگر نیست. اگر اینها از هم تفکیک شود، آن اثر تربیتی که قرآن در این شکل خاص ایجاد میکند، به دست نمیآید. قرآن مسایل حقوقی، اخلاقی و الهی را با هم آمیخته و مطرح میسازد و اگر این مسایل به صورت جداگانه هر کدام در بخش خودش مطرح میشد، اثر تربیتی کنونی قرآن را نمیبخشید. تربیت قرآنی، تربیت خاصی است که با فطرت انسان سازگار است و اثر مثبتی در متربی ایجاد میکند. برای مثال از تشویق به ازدواج شروع میکند، بعد رفتار حقوقی و آداب اجتماعی ازدواج را مطرح میکند، سپس به نکتههای اخلاقی ازدواج میپردازد. گاهی همه اینها را در یک یا دو آیه پشت سر هم به هم ربط میدهد و سپس به بحث اخلاقی میرسد که به کمال نهایی انسان و آن درجاتی منتهی میشود که حقیقتش را ما درست نمیتوانیم درک کنیم.
قرآن کریم در مرحله اول، درباره آنچه اثر مثبت در زندگی اجتماعی دارد، میفرماید: إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ؛[2] مسئله عدل بیشتر به نهاد حقوق مربوط است، ولی همانگونه که گفتیم حقوق به تنهایی کافی نیست. اسلام به صرف اینکه افراد از هم منافعی ببرند، کفایت نمیکند و افزون بر این میخواهد که خود این زندگی اجتماعی زمینه رشد افراد شود؛ از اینرو مسئله احسان را نیز مطرح میسازد.
در مسئله عدل، تساوی حقوق دو طرف کفایت میکند؛ یعنی اینکه انسان در مقابل نفعی که میرساند، نفعی معادل آن دریافت کند. این مسئله از منظر حقوقی معقول و پسندیده است. ولی ما میبینیم که زندگی اجتماعی تنها با رعایت این مسئله تأمین نمیشود؛ زیرا بسیاری از انسانها هستند که توانایی اینکه نفع کافی به طرف مقابل برسانند، ندارند. برای مثال کودکان به طور طبیعی کاری نمیتوانند انجام بدهند و پدر به آنها نمیتواند بگوید من هر نفعی به تو میرسانم، تو هم باید به همان اندازه به من نفع برسانی! این عملی نیست. همچنین در زندگی اجتماعی در اثر علل مختلفی، کسانی ناقص و معیوب میشوند، بیماری سختی دارند، دچار بلاهای آسمانی شدهاند، یا در اثر جنایات، جنگها و اتفاقات دیگر نمیتوانند نفع مادی چندانی به دیگران برسانند. روشن است که اگر نیازهای ایشان تأمین نشود، زمینه رشدشان نیز فراهم نمیشود.
نظامهای اجتماعی بشری پاسخ درستی درباره چرایی کمک به اینگونه افراد ندارند، و از اینرو در بعضی از اجتماعات و گرایشهای اجتماعی و سیاسی، این کمکها تا جایی که میشود ضعیف و ملحق به عدم میشود. در همین هفتاد هشتاد سالی که کشورهای کمونیستی تشکیل شده، در برخی از این کشورها غالبا به بیماران و عاجزان چندان رسیدگی نمیکردند، و حتی نقل شده است که در شوروی سابق افرادی را که چندان امیدی به آنها نبود، به سیبری میفرستادند و سر به نیستشان میکردند. حتی مکاتبی که بر لزوم چنین کمکهایی استدلال میکنند، استدلال محکم برهانی برای آن ندارند و غالبا به همین عواطف و احساسات استناد میکنند.
اما در اسلام وجود انسانها فقط برای این نیست که در این عالم به یکدیگر کمک کنند و زندگی مرفهی برای یکدیگر درست کنند. این یک مقدمهای برای تکامل الهی انسان است. برای رسیدن به کمال، لزومی ندارد که همه یکسان مرفه باشند، زیرا حتی سختیها و گرفتاریها میتواند عامل تکامل انسان باشد. دستکم عامل امتحان است و در امتحان است که ارزش کار معلوم میشود. از نظر اسلام، ارزش کمک به دیگران نیز فقط از ارزشهای الهی سرچشمه میگیرد. خدا این کار را دوست دارد؛ خدایی که مالک تو و اوست به تو میگوید که باید اینگونه عمل کنی! همانگونه که در جلسات گذشته نیز گفتیم حق خدا، اصل همه حقوق برهانی است. هر حق برهانی را بخواهیم اثبات کنیم، در نهایت باید با پذیرش اعتقاد به وجود خدا باشد، وگرنه برهانی بر آن درست نمیشود.
اسلام نمیگوید: از آنجا که ضعیفان روزی مثل شما بودند، به آنها کمک کنید؛ همچنین نمی گوید که عواطف انسانی اقتضای چنین کاری را دارد. اسلام میگوید: خداوند به این کار دستور میدهد و باید به اینها رسیدگی کرد؛ حتی اگر کسی بدون این که کوتاهی کرده باشد، در اثر عواملی به نیازهای ضروری زندگیاش دسترسی پیدا نکند، دولت اسلامی موظف است او را تأمین کند. زکات برای همین است.
عدل به معنای تساوی حقوق انسانها با همدیگر بود، ولی در اینجا مسئله بالاتری مطرح میشود. شخص عاجز نمیتواند کمکی به ما کند ولی بر اساس دستورات اسلام ما موظفیم حیاتش را حفظ کنیم. در اسلام به این هم اکتفا نمیشود و از این بالاتر نیز هست. اسلام غیر از مسئله عدل و اینگونه خدمات که به ضعیفان و محرومان میشود، مسئله بالاتری به نام احسان را مطرح میکند؛ ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. عدل و احسان دو مفهوم و از دو مقوله هستند. درست است که هر عدلی به یک معنا احسان نیز است، اما از آنجا که این دو واژه در این آیه در کنار هم به کار رفتهاند، معنای خاصی از احسان منظور است. یعنی بیش از آنکه حق طرف ایجاب میکند به او خدمت کنید.
دستگیری از ضعیفان جزو حقوق الهی شمرده میشود، اما نسبت به دیگران عنوان جدیدی به نام ایثار پیدا میشود؛ وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ؛[3] ایثار در جایی است که حتی خود فرد احتیاج دارد، ولی دیگری را بر خود مقدم میدارد. این یک ارزش متعالی است و در نظامهای بشری برهانی ندارد؛ هرچند همه میفهمند که چیز زیبایی است. برخی از نظامهای اخلاقی آن را شعبهای از زیباشناسی دانستهاند و گفتهاند عقل عملی این زیبایی را درک میکند؛ همانگونه که کسانی از زیباییهای جسمانی لذت میبرند، کسانیکه عقل عملی بالغی دارند، از زیباییهای رفتاری لذت میبرند. این حداکثر چیزی است که در افکار عقلانی بشری درباره نظامهای اخلاقی و موضوعاتی مثل احسان و ایثار دیده میشود. در این مکاتب توجیه عقلانی و برهانی برای چرایی ایثار یافت نمیشود. در عمل نیز مردم عالم دائما در مقام این هستند که از دیگران بربایند و چیزی از منافع دیگران به منافع خودشان اضافه کنند. اما مبنای نظام ارزشی الهی به حقالله برمیگردد. خدا میگوید اگر این را به دیگران بدهید، من بیشتر شما را دوست میدارم. کمال انسانی نیز در اطاعت و عبادت خداست که موجب قرب به خدا میشود.
خداوند به بندگانش احسان میکند و چیزی از آنها نمیخواهد؛ بنابراین اینکه انسان به کسی خدمت کند و امید پاداشی از او نداشته باشد، یک نوع تشبه به صفات الهی است و موجب تقرب به خدا میشود. بنابراین انگیزه چنین کاری محبت خداست و هر قدر بیشتر باشد، لذتی فوق لذتهای قابل تصور برای صاحبانش خواهد داشت.
لزوم عدل و احسان، قاعدهای کلی و زیر بنایی در میان ارزشهای اجتماعی اسلام است. عدل در حقوق متساوی، متقابل و متعادل است، اما احسان بالاتر از آن است. البته گاهی احسان به معنایی عام به کار میرود که شامل عدل نیز میشود. اما همانگونه که گفتیم از آنجا که این دو واژه در کنار هم قرار گرفتهاند، معنای خاصی برای احسان لحاظ میشود و آن این است که بیش از آن چه طرف مقابل از شما توقع دارد یا عقل شما آن حق را برای او ثابت میکند، به او خدمت کنید.
گاهی تعبیر ارزشهای اخلاقی در مقابل احکام فقهی وحقوقی به کار میرود. در فقه اصل بر این است که واجب و حرام را ذکر کنند. اما برای مثال اینکه شما در معامله به گونهای رفتار کنید که به دیگری نفع بیشتری برسد یا سود کمتر بگیرید، جزو مستحبات و اخلاقیات است. البته فقه عام، شامل مستحبات نیز میشود، درحالی که حقوق آن است که انسان بتواند برای مطالبه آن در دادگاه شکایت کند. روشن است که حقوق مستحبی را که نمیتوان در دادگاه مطالبه کرد. حقوقی که قابل مطالبه است و حقوق جزا به آن تعلق میگیرد، حقوق واجب است، اما مستحبات احکام اخلاقی است. این نیز یکی از کاربردهای کلمه اخلاق است. در این کاربرد احکام اخلاقی به معنای مستحبات فقهی است؛ احکامی است که ترک آنها مجازاتی ندارد، اما اگر انجام دهید، ثواب و ارزش بیشتری دارد.
نتیجه اینکه اخلاق اجتماعی اسلام بر دو اصل عدل و احسان استوار است. اگر خداوند توفیقی دهد در شبهای آینده درباره مصادیق این دو اصل توضیحات بیشتری خواهیم داد.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1] «عمده نظر کتاب الهی و انبیای عظام بر توسعه معرفت است. تمام کارهایی که آنها میکردندبرای این که معرفت الله را به معنای واقعی توسعه بدهند. جنگها برای این است، صلحها برای این است، و عدالت اجتماعی غایتش برای این است....» (صحیفه نور، ج10، ص 84)
[2]. نحل، 90.
[3]. حشر، 9.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/02/28، مطابق با دوازدهم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(11)
در شبهای گذشته گفتیم که اولین موضوع اخلاق اجتماعی که منطقا باید دربارهاش بحث کرد، این است که حفظ حیات افرادی که در جامعه شرکت دارند، اولین ارزش مثبت اخلاقی است، و متقابلا ضربه زدن به حیات افراد که نمونه کاملاش قتل نفس است، اولین ارزش منفی برای اخلاق اجتماعی بهشمار میرود. همچنین گفتیم که بعد از حفظ حیات انسانهایی که در یک جامعه عضویت دارند و مجموعا آن جامعه را تشکیل میدهند، نوبت به این مسئله میرسد که رفتار این افراد نسبت به هم چگونه باید باشد. گفتیم: صرف وجود چند انسان در کنار هم برای تحقق جامعه انسانی کافی نیست. برای تحقق جامعه باید ارتباطی بین افراد برقرار شود و اهداف، رفتارها و مقررات مشترکی داشته باشند تا جامعه واحدی تشکیل شود. بنابراین بعد از این که فرد به وجود آمد و حیاتش حفظ شد، نوبت به این میرسد که این فرد با افراد دیگر چه ارتباطی باید داشته باشند که جامعه تشکیل شود، و این ارتباطات براساس چه نظام و مقرراتی باید باشد تا جامعه مطلوب تحقق پیدا کند.
همانگونه که گفتیم، در مکاتب اخلاقی از لحاظ مبنا، درباره لزوم حفظ نفس و ارزش منفی قتل نفس، نظرهای مختلفی وجود دارد، اما حتی در بین متدینان گاهی چنین تصور میشود که بدی قتل نفس بدیهی است و احتیاج به دلیل ندارد. اشاره کردیم که این تصور نادرستی است و قتل نفس خودبهخود منکری بدیهی و بدون استثنا نیست. اگر قتل نفس، ممنوع، ضد ارزش و ضد اخلاق باشد، میبایست هر جا کسی کشته شود، بگوییم گناهی بزرگ یا بزرگترین گناه اجتماعی روی داده است و حال آنکه این طور نیست.
قتل نفس در صورتی که به عنوان قصاص باشد، کمابیش در همه مکاتب اخلاقی پذیرفته شده است، و حتی گاهی قتل به عنوان مجازات عمومی یا دفاع از حقوق اجتماعی تجویز شده است. در اسلام نیز حدودی وجود دارد و حد برخی از کارها قتل است. اگر حرمت و ممنوعیت قتل، امری بدیهی باشد، باید بگوییم که این احکام و حدود با یک امر بدیهی تناقض دارد. ولی ما در محاورات خودمان نیز میگوییم که قتل نفس یکی از مصادیق قبح عقلی است و از هر عاقلی بپرسیم، میگوید: آدم کشی بد است. همانگونه که راستگویی یکی از مصادیق حسن عقلی است و از هر کسی بپرسید، میگوید راستگویی بسیار خوب است، اما همه میدانیم که گاهی راستگویی بد و گناه، و دروغ گفتن واجب است. قتل نفس نیز گاهی نه تنها گناه نیست؛ بلکه واجب است. خداوند میفرماید: وَلَكُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَاْ أُولِیْ الأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ؛[1] اگر حکم قصاص نباشد و کشتن انسان جانی مطرح نباشد، قتل گسترش پیدا میکند و جامعه را فرا میگیرد. خود اینکه حکم قصاص داشته باشیم، منشأ حیات جامعه است. در موارد دیگری نیز که شارع به سلب حیات دستور داده است، حتی اگر ما مصالحاش را به صورت دقیق نفهمیم، ولی شبیه همین مصالح وجود دارد و اگر نباشد ضررهای کلی به انسان و زندگی انسانی و اجتماعی او میخورد.
توجه داشته باشید که اشتباه در مبانی فلسفه اخلاق یا سایر بخشهای فلسفی میتواند ضررهای بزرگی به زندگی اجتماعی مسلمانها بزند. امروز یکی از اصلیترین بحثهایی که درباره حقوق بشر مطرح میشود، حق حیات است و تلاشهای زیادی میشود که اعدام به عنوان یک کار ضد ارزش اخلاقی ممنوع شود. این رویکرد طرفدارانی دارد که می گویند: حکم اعدام باید مطلقا ممنوع شود، و استناد میکنند به اینکه حق حیات اولین حق بشر است؛ شما به چه دلیل از کسی سلب حیات میکنید؟! مسئله شوخی نیست. طبق این نظر، بخش عظیمی از احکام اسلام بر باد میرود و قصاص، حدود، اعدام، جهاد ابتدایی و بسیاری از احکام دیگر زیر سؤال میرود. باید برای این شبهات پاسخی تهیه کرد و با گفتن اینکه اینها بدیهی عقلی است، مسئله حل نمیشود. باید بحث کنیم و ببینیم ریشه این حکم چیست؛ حسن و قبح عقلی در اینجا به چه چیزی تعلق گرفته است؛ آیا این حکم بدیهی است یا نظری، و اگر نظری است، برهانش چیست؛ آیا حد وسط مساوی با موضوع است یا اخص یا اعم است و برهان واقعی نیست؟ ما با دشمنان و مکاتب مختلفی روبهرو هستیم، و باید بتوانیم پاسخ آنها را بدهیم؛ پاسخی منطقی که هر عاقلی اگر تعصبات و هواهای نفسانیاش را کنار بگذارد، آن را بپذیرد.
در جلسه گذشته گفتیم که برای تحقق ارزشهای اجتماعی افزون بر حفظ نفوس، چیز دیگری نیز لازم است؛ باید این نفوس با هم ارتباط داشته باشند تا منشأ اعتبار یک نوع وحدتی شود. همچنین گفتیم اجمالا یکی از مهمترین راهها این است که بین انسانها روابط عاطفی سالمی برقرار شود، همدیگر را دوست داشته باشند، بخواهند به هم خدمت کنند، و با هم انس با هم بگیرند. در اینجا این سؤال مطرح میشود که اصل این حکم چه حکمی است؟ تصور بسیاری این است که این حکم، بدیهی عقل است، و عقل میگوید که انسانها باید همدیگر را دوست داشته باشند، با هم دشمنی نکنند، افراد سعی کنند در اجتماع با هم جوش بخورند و با هم بیشتر ارتباط برقرار کنند تا جامعه شکل صحیحی بگیرد و از منافعش برخوردار شوند. بر اساس این تصور، نتیجه گرفته میشود که زندگی فردی، انزوا و اعتزال ممنوع است. اما آیا این نتیجه صحیح است؟ آیا ما میتوانیم بگوییم که عقل میگوید هرگونه انزوا و اعتزالی ممنوع، گناه و ضد ارزش اخلاقی است؟!
برخی به راحتی این مسئله را بدیهی عقلی میدانند و حتی گاهی برای مسائل مذهبی به آن استناد میکنند. برای مثال در بحثهایی که در مقابل افکار انحرافی صوفیه دارند، میگویند: اینها طرفدار عزلت هستند و این کار خلاف عقل است. اما اگر این مسئله خلاف عقل است، داستان اصحاب کهف چگونه توجیه میشود؟ سوره بزرگی از قرآن به نام اصحاب کهف است و خداوند در این سوره، داستان آنها را با تفصیل و ریزهکاریهایی بیان میکند. محور داستان نیز مسئله اعتزال است. داستان از اینجا شروع میشود که جوانمردانی پیدا شدند، که تصمیم شجاعانه عجیبی گرفتند و خداوند به آنها کمک کرد. آنها در محیطی مشرک و بتپرست زندگی میکردند که نمیتوانستند وظایف دینی خودشان را درست انجام دهند. گفتند: این وضع مناسب نیست؛ ما باید خدای واحد را بپرستیم. بالاخره تصمیم گرفتند که از جامعه برون بروند و سر به بیابان بگذارند. از شهر بیرون رفتند تا به غاری رسیدند. به درورن غار رفتند تا توقفی کنند و با هم برای ادامه مسیر مشورت کنند؛ وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ یَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحمته ویُهَیِّئْ لَكُم مِّنْ أَمْرِكُم مِّرْفَقًا.[2] از لحن کلام برمیآید که اینطور به آنها الهام شد که حالا که از این بتپرستها جدا شدید و نمیخواهید با آنها زندگی کنید، به غار پناه ببرید.
برای کار آنها خداوند ماده «اعتزال» را به کار برده است، و نه تنها کار آنها را بد نمیداند، بلکه آن را راه فراری از آن مصیبت و گرفتاری معرفی میکند که خداوند برایشان قرار داده است. براساس این آیات، قرآن یک نوع اعتزال را تجویز میکند و حتی آن را مقدمه صلاح، فلاح، موفقیت و مرضی خدا میداند. پاسخی که همه ما کمابیش میدانیم این است که اینها استثنائاتی دارد و مواردی پیش میآید که گاهی لازم میشود انسان کاری برخلاف موازین اخلاقی متعارف انجام دهد! از سوی دیگر میدانیم که بعضی از پیغمبران اصلا ازدواج نکردند و حتی خانهای نیز انتخاب نکردند؛ بیشتر در بیابانها بودند و از این شهر به آن شهر مهاجرت میکردند. مصداق بیّن این پیامبران، حضرت عیسیعلینبیناو آلهوعلیهالسلام بود که تقریبا سی سال در میان مردم زندگی کرد، ولی همسری انتخاب نکرد و طبعا فرزندانی هم نداشت، وطنی هم اتخاذ نکرد و از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا میرفت و مردم را هدایت میکرد.
همچنین گفتیم ارتباط اجتماعی؛ یعنی انسان سایر انسانها را دوست داشته باشد و بخواهد به آنها نزدیک شود، ارتباط برقرار کند و اجتماعی باشد. لازمه این کار این است که انسان هیچ انسانی را دشمن نداشته باشد. اتقافا یکی از مبانیای که در فلسفه اخلاق امروز در دنیا مطرح است همین است که یکی از ارزشهای اخلاقی این است که انسان هیچ انسانی را دشمن نداشته باشد و خیر همه را بخواهد. حتی در بعضی از مکاتب اخلاقی میگویند: فقط یک ارزش اصیل وجود دارد و آن دیگرخواهی است، و همه ارزشهای اخلاقی به این برمیگردد که انسان دیگری را دوست بدارد؛ ضد ارزش نیز این است که انسان خودخواه باشد و همیشه به فکر خودش باشد.
ولی در اینجا این سؤال مطرح میشود که اگر نباید با کسی دشمنی کرد، پس دشمنیهایی که ما در دینمان با کسانی داریم، چه میشود؟ بهخصوص در مذهب ما که در کنار تولی، تبری نیز داریم و یکی از فروع دین ماست. قرآن در مدح کسانی میفرماید: أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ؛[3] در مقابل کفار بسیار سختگیرند. همچنین درباره الگو گرفتن از زندگی حضرت ابراهیم علینبیناو آلهوعلیهالسلام میفرماید: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ؛[4] الگوی زندگیتان را از حضرت ابراهیم و همراهان او بگیرید. آن الگو چیست؟ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَاء مِنكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَبَدَا بَیْنَنَا وَبَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاء أَبَدًا. اولین وصفی که که برای حضرت ابراهیم و همراهانش ذکر میکند، دشمنی با منحرفان است. همچنین از قول آنها میگوید که خطاب به منحرفان میگفتند: این دشمنی بین ما ادامه خواهد داشت تا دست از کفرتان بردارید و ایمان بیاورید. اگر عقل میگوید که همه انسانها را باید دوست داشت و با کسی نباید دشمنی کرد، این استثنا چیست؟ و وجه آن چیست؟
اولین نکتهای که در اینجا میخواهم دوباره تکرار کنم، این است که عزیزان ما در حوزه باید توجه داشته باشند که غیر از اشتغالات سنتی، پرداختن به تحقیقات و معارفی ضرورت دارد که به عنوان وظیفه واجب شرعی، باید آنها را بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم. نمونهاش همین مسئله است که امروز بحث میکنیم.
بنابر آنچه گفتیم روشن میشود که این احکام، حکم بدیهی عقلی نیست. حتی قبح قتل نفس نیز بدیهی عقلی نیست. به قول منطقدانان، این حکم دلیلی دارد که حد وسط آن مساوی با خود موضوع نیست. هر جا حد وسط باشد، حکم ثابت است، اما گاهی نسبت حد وسط با موضوع اعم و اخص من وجه است. این است که حکم آن تغییر میکند. مکاتب اخلاق انسانی که صرفا بر روی همین معلومات مشترک میان همه انسانها، با صرف نظر از اعتقاد به دین، خدا، قیامت و... تکیه میکنند، نمیتوانند هیچ برهانی برای این استثنائات اقامه کنند، اما از نظر اسلام، این حکم بدیهی و ذاتی نیست.
زندگی اجتماعی به خاطر حد وسطی ارزش پیدا میکند. زندگی اجتماعی از آن جهت که وسیلهای برای این است که انسانها در آن رشد پیدا کنند و در نهایت به قرب الهی و ثواب ابدی برسند، مطلوب است. مطلوبیت زندگی اجتماعی در این چهارچوب است و حد نصاب آن این است که ضرری برای زندگی ابدی انسان نداشته باشد؛ زیرا زندگی دنیا با آخرت قابل مقایسه نیست و در مقایسه با آن مانند چشم بر هم زدنی است. این شرط اول مطلوبیت زندگی اجتماعی است. اما ارزش مثبت به این است که کاری نفعی را در آخرت نصیب انسان کند یا ضرری اخروی را از انسان دفع کند. این چیزی است که ارزشی متعارف اخلاقی برای کارها فراهم میکند. حد وسط این است و اگر این حد وسط نباشد خود کار ذاتا هیچ مطلوبیتی ندارد. البته بالاتر از این ارزش نیز وجود دارد و آن چیزی است که عقل ما درست به آن نمیرسد. خداوند درباره این ارزش میگوید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ؛[5] ارزشی که انبیا به دنبال آن هستند و سعی میکنند انسانها را در این مسیر به سوی این قله حرکت بدهند.
بنابراین از نظر اسلامی مسئله قابل حل است؛ حسن و قبحهایی که ما بدیهی تلقی میکنیم، بدیهی نیست. مسایلی نظری است که حد وسطی دارد. بسته به این که آن حد وسط در اینجا تا چه حدی وجود داشته باشد، ارزش آن تغییر میکند. هرجا حد وسط وجود داشته باشد، به همان اندازه مطلوب است، اما هر جا نبود، مطلوبیت ندارد. بنابراین زندگی فردی و بیابانگردی حضرت عیسیعلیهالسلام و اعتزال اصحاب کهف، توجیه برمیدارد. از آنجا که حسن و قبح این مسایل بدیهی نیست، اگر به سعادت ابدی کمک کنند، مطلوب هستند. اگر وسیلهای برای رسیدن به سعادت ابدی باشند، به هر اندازهای که تأثیر دارند، همان مطلوبیت را خواهند داشت و در نهایت اگر آنها فقط برای رضای خدا انجام بگیرد، بالاترین مطلوبیت را خواهند داشت. اصحاب کهف به دنبال این بودند که راه هدایت را پیدا کنند، و میخواستند از فساد، انحراف، کفر و بدبختی نجات پیدا کنند. از آنجا که اجتماع مانع ایمان، رشد، ترقی و رضایت خدا میشد، از آنها جدا شدند و خداوند نیز این اعتزال را از آنها پذیرفت.
این پاسخ براساس فلسفه اخلاق اسلامی است. ما برای اینکه بتوانیم این مسئله را اثبات کنیم، باید در مبانی فلسفه اخلاق بحث کنیم؛ ببینیم چند مکتب وجود دارد؟ مبانی و دلائل آنها چیست؟ و بر آن مبانی چه احکامی مترتب میشود؟ ما اگر با حکمی مخالف هستیم باید در مبانی آن حکم خدشه کنیم. باید ببینیم آیا بدیهی است یا نیست. اگر آن مبانی بدیهی باشد خدشهبردار نیست. و بالاخره خودمان هر چه استدلال میکنیم باید به اصول اولیه و بدیهی برسانیم. فقط در این صورت میتوانیم در مقابل دیگران از موضع خودمان دفاع کنیم. امروز صدها کتاب در آمریکا و اروپا علیه اعلامیه حقوق بشر نوشته شده است مبنی بر این که این مسئله هیچ برهان عقلی ندارد و مسئلهای سیاسی است که آن را درست کردهاند تا سران قدرتهای بزرگ از آن سوءاستفاده کنند. ولی برخی از ما خیال میکنیم که اعلامیه حقوق بشر حکمی ابدی و حتی فوق دین است!
بدون شک زندگی اجتماعی منافعی دارد. این منافع به حدی روشن است که بسیاری از عقلا آن را به عنوان یک حکم بدیهی تلقی میکنند. اما آیا در زندگی اجتماعی ضررهایی به کسی نمیرسد؟ آیا میتوان یک زندگی اجتماعی را فرض دارد که هیچ ضرری برای کسی نداشته باشد؟ شاید فرض عقلی این اجتماع محال نباشد، اما آنچه در عمل با آن مواجه هستیم، اینگونه نیست. در هر زندگی اجتماعی، مفاسد و ضررهایی وجود دارد. خونریزیها و جنگها یکی از مفاسد اجتماعی است. اکنون این سؤال مطرح میشود که با این وجود چگونه میگویید که اجتماع لازم است و باید تشکیل شود؟ در اینجا قاعده عقلانی دیگری داریم که میگوید اگر چیزی هم منفعت و هم ضرر داشت، باید ببینیم آیا نفع آن غالب است یا ضررش. این منطق مقبولی است و عقلا آن را قبول دارند.
قرآن نیز چنین منطقی دارد. برای مثال در آیه 219 از سوره بقره میفرماید: یَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ كَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا؛ از تو درباره مشروبات الکلی و قماربازی سؤال میکنند. روشن است که میدانستند که پیغمبر این دو کار را منع میکند و درباره دلیل حرمت آن سؤال داشتند. حال ببینید خداوند چگونه پاسخ میدهد. میفرماید: ما نمیگوییم این دو هیچ منافعی ندارند. اما علت اینکه ما آن را تحریم میکنیم این است که ضررهای آن بیش از منافع آن است. این یک اصل پذیرفتنی است که اگر در چیزی دو حیثیت وجود داشت که یکی از آنها خوب و دیگری بد بود، باید مقایسه کنیم و ببینیم منفعتش بیشتر است یا ضررش.
اکنون این سؤال مطرح میشود که در این مقایسه با چه معیاری ارزشگذاری میشود؟ آیا هرجا نفع و ضرر دو چیز را بسنجیم باید شمارهبندی کنیم و ضررها و نفعهایش را بشماریم و ببینیم کدام بیشتر است، یا حساب دیگری نیز وجود دارد؟ روشن است که غیر از کمیت، کیفیت نیز مطرح است. ممکن است حجم ضرر بیشتر از منفعت باشد، اما ارزش آن بزرگتر نباشد. ما اگر بخواهیم نفع و ضرر دو چیز را با هم بسنجیم و برای یکی اولویت قائل شویم باید مجموع ارزش آنها را از لحاظ کمی و کیفی در نظر بگیریم.
روشن است که در معاشرت با دیگران نفع زیادی وجود دارد؛ اگرچه احیانا ضررهایی نیز هست، اما ضررهایش نسبت به منافعی که از آن میبریم بسیار کمتر است. اکنون این سؤال مطرح میشود که ما چگونه باید روی نفع و ضرر زندگی اجتماعی محاسبه کنیم؟ بر چه اساسی هر کدام از معاشرت یا انزوا، مشارکت در فعالیتهای اجتماعی یا فعالیت انفرادی را انتخاب کنیم؟ روشن است که محاسبات براساس هدف نهایی است که از زندگی خود در نظر داریم. کسانیکه همه انگیزهها و منافع و مصالحشان چیزهایی است که در چارچوب همین زندگی دنیا فراهم میشود، طبعا نفع و ضررها را مسایل مادی میدانند، اما از دیدگاه اسلام این محاسبه کافی نیست.
گفتیم از نظر اسلام هدف اصلی از زندگی اجتماعی منافع مادی آن نیست. از دیدگاه اسلام کل زندگی این عالم مقدمه است و مطلوبیت آن مطلوبیت وسیلهای است. بنابراین در هنگام سنجش نباید به نفع و ضرر دنیوی اکتفا کنیم. باید نفع دنیوی با ضرر دنیوی، نفع اخروی با ضرر اخروی و در نهایت نفع دنیوی با ضرر اخروی و ضرر دنیوی با نفع اخروی آن را حساب کنیم. سپس ببینیم جمع جبری آن چه میشود، اگر مثبت شد آن کار مطلوب است، اما اگر حاصل جمع منفی بود، آن کار ارزش منفی دارد. اما این معیارها به درستی در دست ما نیست. علت آن نیز این است که اگرچه درباره مسایل دنیوی با تجربههایی که در زندگی دنیا خودمان انجام میدهیم و دیگران انجام دادهاند، کمابیش میتوانیم نفع و ضرر کارها را به دست آوریم، اما وقتی میخواهیم منافع و ضررهای دنیوی را با منافع و ضررهای اخروی بسنجیم، کار بسیار مشکل میشود.
بنابراین برای تعیین ارزشها باید کمیت و کیفیت منافع و ضررهای دنیوی و اخروی را با هم بسنجیم و همه آنها را در نظر بگیریم. فقط نفع و ضرر دنیوی کافی نیست. اصحاب کهف خودشان را به مرگ سپردند؛ حتی وقتی وارد آن غار شدند، اصلا غذایی برای خوردن نداشتند. اصلا فکر این نبودند که وقتی از خواب بیدار شویم، چه بخوریم. این کار از نظر مادی حتما ضرر داشت. همچنین هر کدام از آنها مقامات دنیوی داشتند و با خروج از شهر و سکونت در غار مناصبشان را از دست دادند. براساس محاسبات دنیوی، کار آنها همهاش ضرر بود! این کار وقتی تجویز میشود که منافع و ضررهای معنوی و اخروی را هم بسنجیم. در این صورت میبینیم ضررهای دنیوی نسبت به منافع اخروی این کار اصلا قابل مقایسه نیست.
همه ارزشهای دنیوی در مقایسه با یک ارزش الهی و معنوی اصلا طرف نسبت نیست. بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا * وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى؛[6] شما خیال میکنید که همه لذتها، خوشیها و خوبیها برای همین زندگی است. این به خاطر جهلتان است. اگر علم و معرفت داشتند، میدانستید که آخرت بهتر و پایدارتر است. براساس قرآن، همه مفاسد به این برمی گردد که انسان آخرتش را به دنیا بفروشد.
نتیجه اینکه ما اگر بخواهیم بگوییم محبت کردن و انس گرفتن با دیگران و خدمت کردن به آنها چهقدر ارزش دارد، باید ببینیم اینها چه نقشی در سعادت ابدی ما دارد. اگر معرفتمان در حدی بود که بخواهیم همه کارها را برای خود خدا انجام بدهیم، محاسبه سخت نیست و ارزش همه چیز خودبهخود تعیین میشود، اما تا وقتی به آن مرتبه نرسیدهایم باید ملاک برتری و ارزش را کیفیت و کمیت (خیر و ابقی) قرار دهیم. ارزشها، لذتها و نعمتهای اخروی، هم از لحاظ کیفیت برتری دارد و هم از لحاظ کمیت دوام. دنیا بالاخره صدسال هم که باشد، تمام میشود، اما آخرت تمامشدنی نیست؛ خَالِدِینَ فِیهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ.[7]
بنابراین اینکه در اسلام و ادیان الهی حتی دشمنی کردن با بعضی از انسانها ارزش تلقی شده، خلاف اخلاق نیست. ملاک ارزش اخلاقی سعادت ابدی است و هرکاری انسان را به این هدف برساند دارای ارزش میشود. این اساس زندگی اخلاقی است که هدف آن سعادت ابدی است.
وفقناالله و ایاکم ان شاءالله.
[1]. بقرة، 179.
[2]. کهف، 16.
[3]. فتح، 29.
[4]. ممتحنة، 4.
[5]. توبه، 72.
[6]. اعلی، 16-17.
[7]. هود، 107.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/03/08، مطابق با بیستوسوم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(12)
در این دوره از جلسات موضوع اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام را مطرح کردیم و به کلیات و مقدماتی در این باره پرداختیم. ما امروز در روزگاری زندگی میکنیم که با قرن قبل بسیار متفاوت است و از لحاظهای مختلف ضرورتهایی در جامعه پدید آمده است که حتی نمونه آن در زمان گذشته نبوده است. طبعا این تحولات، نیازهایی جدیدی را ایجاد کرده است و ایجاب میکند که کسانی در جهت رفع این نیازها تلاش کنند و به صورت قابل فهم و قابل پذیرش به این شبهات پاسخ دهند. امروز مسائلی در دنیا مطرح است که برای پاسخگویی به آنها ما باید سالها خودمان را آماده کنیم، مطالعات و تحقیقاتی داشته باشیم، زبان مناسب با فهم مستشکلان را یاد بگیریم و از آن استفاده کنیم؛ حتی برخی از این مطالب باید در برنامههای درسی گنجانده شود. از اینرو در نظر دارم که در جلسات باقیمانده بحثهایی کلی را مطرح سازم. اگرچه به حسب ظاهر در این جلسات، فرصت بحث، پژوهش و تحقیق تفصیلی این مسایل نیست، اما به کسانی که درصدد انجام اینگونه وظایف هستند، کمک میکند تا اولا نیاز به این مسایل را بهتر درک کنند و ثانیا طرحی برای تحقیق، و ترتیبی منطقی برای این بحثها در نظر بگیرند.
حقیقت این است که ما امروز با فرهنگی دنیاشمول روبهرو هستیم که اگرچه به غرب اختصاص ندارد، اما به آن «فرهنگ غربی» میگوییم. روح این فرهنگ آن است که کسانی (که عمدتا نخبگان، دانشمندان، اساتید دانشگاه و شخصیتهای برجسته دنیا هستند)، این فکر برایشان پیدا شده است که ما انسانها از هنگامیکه خودمان را میشناسیم و به آگاهی میرسیم، خواستههایی داریم. بسیاری از این خواستهها مشترک است و هر انسانی آن خواستهها را دارد و همه تلاش میکنند که آن خواستههایشان تحقق پیدا کند. همه ما انسانها اینگونهایم؛ از هنگامیکه خودمان را میشناسیم، میفهمیم که چیزهایی را میخواهیم و تلاش میکنیم در شرایط مختلف از هر وسیلهای استفاده کنیم تا خواستههایمان را تحقق بخشیم. بنابراین باید به دنبال راهی باشیم که حداکثر انسانها به حداکثر خواستههایشان برسند. همچنین تجربه نشان داده است که ما انسانها همیشه در راه رسیدن به خواستههایمان، با رنجها و ضررهایی روبهرو میشویم. باید کاری کنیم که هر چه میشود این رنجها، زیانها و خسارتها کاهش پیدا کند.
برای رسیدن به این مقصود،کسانی با استفاده از علوم، تجارب، تحقیقات علمی و روانشناختی، بحثهای فلسفی و عقلی، و سرمایههایی فرهنگی که بشر در طول هزاران سال به دست آورده است، فکر کردهاند و نهایتا به این نتیجه رسیدهاند که ما باید نظامی حقوقی را پیریزی کنیم که براساس آن هر انسانی حق داشته باشد برای رسیدن به خواستههایش تلاش کند. گفتند: ما انسانها چند حق اساسی داریم که اگر این حقوق ما تحقق پیدا کند، پایهای گذاشته میشود تا اکثر افراد با کمترین هزینه و با کمترین ضرر، به اکثر خواستههایشان برسند. اولین حق، حق حیات است؛ برای اینکه ما به خواستههایمان برسیم، ابتدا باید حق داشته باشیم که زندگی کنیم،زیرا اگر حیات ما تأمین نشود و به زندگیمان ادامه ندهیم، دیگر جایی برای رسیدن به خواستههای دیگر نمیماند. بنابراین اولین حقی که هر انسانی باید دارا باشد تا بتواند به آن ایدهآل مذکور برسد، حق حیات است.
دوم؛ اینکه انسان باید حق داشته باشد که از هرچه در این جهان و نظام طبیعی در دسترس اوست، استفاده کند. ما برای اینکه به خواستههایمان برسیم، باید بتوانیم از پدیدههای طبیعت و اموری که در اطراف ما وجود دارد و بهگونهای به آنها دسترسی پیدا میکنیم، استفاده کنیم. اگر حق نداشته باشیم از این امور استفاده کنیم، هرگز به خواستههایمان نخواهیم رسید.
سوم؛ اینکه باید بتوانیم با انسانهای دیگر هر طور که میخواهیم، معاشرت کنیم و برای تأمین خواستههایمان، از آنها بهره بگیریم، و هیچ مانعی برای برقراری ارتباط با انسانهای دیگر وجود نداشته باشد. این حق یکی از مصادیق اصل دوم است؛ در واقع وقتی میگوییم برای تحقق خواستههایمان باید بتوانیم از هر چه در دسترس است استفاده کنیم، یکی از آن چیزها انسانها هستند.
چهارم؛ ما انسانها موجوداتی متفکر و عاقل هستیم، و از جمله خواستههایمان خواستههای فکری، علمی و حقیقتجویی است؛ بنابراین باید حق داشته باشیم که از هر وسیلهای استفاده کنیم تا بر دانشمان بیافزاییم و افکار و معلومات جدیدی پیدا کنیم. روشن است که براساس آن یافتهها و تجربههایمان، عقیدهای پیدا میکنیم. بنابراین آزادی در فکر و عقیده حق دیگر ماست. همچنین برای اینکه بتوانیم از همه اینها استفاده کنیم، شکل استفاده از اینها نیز به دست خودمان است. کسی نباید به ما تحمیل کند که تو باید از این چیز به این صورت استفاده کنی یا نکنی.
اینها ریشههای حقوق است که به آن «حقوق طبیعی»، «حقوق اساسی» یا «حقوق فطر ی» نیز میگویند و اخیرا به عنوان «پایههای حقوق بشر» نیز شناخته شده است. رسیدن به این حقوق هیچ حد و مرزی ندارد. مگر بنا نیست که ما به همه خواستههایمان برسیم؛ بنابراین چیزی نباید ما را محدود کند. برای اینکه همه خواستهها عملی شود، باید بتوانیم از همه چیز، به هر اندازهای، در هر جایی و به هر شکلی استفاده کنیم! اینها آزادی در رفتار است و محدودیتی ندارد. آزادی در فکر نیز همینگونه است و چارچوب خاصی ندارد. چه کسی میخواهد چارچوب آزادی در فکر را تعیین کند؟! مگر بنا نیست من به خواستههای خودم برسم؛ بنابراین باید فکر کنم، بفهمم، تشخیص دهم و تصمیم بگیرم. هیچ مرزی وجود ندارد که به چه فکر کنم، به چه چیزی معتقد باشم و چه چیزی را نفی یا اثبات کنم. باید این حق را داشته باشیم که بتوانم در زمینههای مختلف فکر کنم تا هر چه به نفعم است، بپذیرم و معتقد شوم، و به دنبال آن، آن را بیان کنم و به دیگران نیز بگویم. ممکن است همین گفتن به دیگران کمک کند که به خواستههایم بهتر برسم. بنابر این به دنبال آزادی در عقیده باید در بیان عقیده نیز آزاد باشم. این حقوق اصلی است که انسان باید داشته باشد تا به خواستههایش برسد و هیچ حد و مرز زمانی، مکانی و شکلی نیز ندارد. این حقوق، حقوق مطلقی است که خودبهخود هیچ اقتضای محدودیت ندارد و هیچ کس حق ندارد جلوی آنها را بگیرد.
حقوقدانان سپس متوجه مسئلهای شدند و آن این که وقتی میخواهیم به خواستههایمان برسیم، حتی در همین مراحل اولیه با مشکل روبهرو میشویم. عواملی موجب شده است که انسان زندگی اجتماعی را انتخاب کند. یکی از خواستههای ما این است که با دیگران زندگی کنیم. وقتی بنا شد که ما زندگی اجتماعی داشته باشیم، همه چیزهایی که من میخواهم، دیگر انسانها نیز میخواهند. برای مثال من میخواهم کوه دماوند یا فلان معدن طلا را تصاحب کنم، اما ممکن است عین همین مطلب را میلیونها و یا حتی میلیاردها انسان دیگر نیز بخواهند. وقتی خواسته همه عملی نشود، جنگ و درگیری پیش میآید؛ همه خواستهها ناکام می ماند و به ضرر همه خواهد بود.
مرحله اول، حقوق اساسی بود؛ اما در مرحله دوم حقوقی پیدا میشود که با تکلیف توأم است. به عبارت دیگر هر کسی حق دارد برای خواستههایش تلاش کند؛ البته تا زمانیکه مزاحم با دیگری نشود؛ من حق حیات دارم، اما تا مادامی که مزاحم حیات دیگران نشوم. حق این را دارم که هرگونه و هر چه دلم میخواهد بخورم؛ البته در صورتی که مزاحم دستاوردهای دیگران نشوم. معمولا در اصل فکر مزاحمتی نیست؛ بنابراین من میتوانم به هرچه که میخواهم فکر کنم و به هر چه میخواهم معتقد باشم، در این تزاحمی نیست. اما در گفتن، اظهار کردن و تبلیغ آن فکر تزاحم پیدا میشود. اگر اطلاق آن حقوق به صورت خودش باقی باشد و هر کس، هر جا و هرگونه که خواست، رفتار کند، تمدن بشر از بین میرود و هستی انسانها به خطر میافتد. بنابراین بر روی آن نظام که فقط حقوق بود، نظام دیگری حاکم میشود و حقوقی را با محدودیتها و تکالیفی تعیین میکند.
بر اساس آنچه گفتیم، ضرورت نظامی برای تعیین حقوق و تکالیف مشخص میشود. حال این سؤال مطرح میشود که این نظام را چه کسی باید تعیین کند؟ شاید کلیات این نظام را همه بپذیرند. برای مثال اینکه گفتیم انسان تا مادامی که مزاحم دیگران نشود، میتواند از همه چیز استفاده کند. خود این اصل میتواند برای تعیین اینکه چه حقوقی را باید در درجه دوم تعیین کرد و به چه تکالیفی باید ملتزم شد، راهگشا باشد، اما تجربه نشان داده است که مسئله به جاهایی میرسد که همه قبول ندارند و اختلافنظر پیش میآید. از دیرباز درباره نظام حقوقی مطلوب برای بشر اختلاف وجود داشته است، و مکاتب مختلف فلسفی، علمی، و سیاسی مختلفی تشکیل شده است. همه اینها به خاطر این است که در تعیین مرز استفاده از حقوق اولیه و تعیین تکلیف در مقابل آن، اختلاف نظر وجود دارد.
بهترین راهی که به نظر حقوقدانان رسیده این است که کسانی پیشنهادهای خودشان را بدهند و هرچه خواسته اکثریت بود، دیگران نیز قبول کنند. در اینجا از یکسو کسی از خارج از انسانیت، چیزی را بر انسان تحمیل نکرده است؛ خود انسانها رأی داده و پذیرفتهاند، و از سوی دیگر همگان از برکات آن قوانین استفاده میکنند. هر کسی میداند که احتمال اینکه تبعیت از اکثریت رجحان داشته باشد، خیلی بیشتر از تبعیت از اقلیت است. از این جا مسئله دموکراسی پیش میآید؛ اینکه مردم خودشان قوانینشان را تعیین کنند. این نظر از دیرباز در یونان مطرح بوده است و کسانی از جمله سوفسطائیان طرفدار این نظریه بودند. سپس این نظریه به شکل علمی درآمد و کسانی در این زمینه کتابها نوشته و بحثها کردند تا اینکه امروز به اوج خودش رسیده است. امروز دموکراسی یک بت است. بر اساس دموکراسی انسانها آزادند، خودشان تکلیف و حقوق تعیین میکنند و برای اجرای این حقوق عمل میکنند.
در اینجا هنوز آن حقوق اولیه تا حدود زیادی محفوظ است؛ زیرا خود انسانها تصمیم میگیرند؛ ولی در طول تاریخ دیده شده که بسیاری از انسانها با اینکه خودشان تصمیم میگیرند، اما در مقام عمل خودشان تخلف میکنند و هر جا منافعشان بر خلاف تصمیمات و قوانین باشد، به آن عمل نمیکنند و منافع عمومی را به خطر میاندازند. برای اینکه ضرر این متخلفان کم شود و رو به صفر برود، باید دستگاهی وجود داشته باشد که آنها را کنترل کند. باید مقرراتی برای کنترل باشد؛ این همان حقوق جزاست. افزون بر این، باید کسانی باشند که این مقررات را اجرا کنند. از اینجا ضرورت وجود نظام سیاسی و مدیریتی جامعه روشن میشود.
بعد از اینکه حقوق عملی و اجرایی تعیین و رأیگیری شد و قانون آن به تصویب رسید، باید کسانی نیز تعیین شوند که این قوانین را اجرا کنند. اکنون دوباره این سؤال مطرح میشود که چه کسی باید تعیین شود؟ در اینجا نیز همان سخنی که درباره تعیین قانون گفتند، مطرح میشود؛ کسی بنا نیست از خارج از انسانیت، این اشخاص را تعیین کند. بنا شد ما کاری کنیم که همه به خواستههایشان برسند، آزادی و دموکراسی باشد و همه حق داشته باشند هر چه دلشان میخواهد عمل کنند. بنابراین باز بهترین راه این است که این اشخاص را نیز خود مردم تعیین کنند؛ دموکراسی در مدیریت و سیاست.
تا اینجا ما چند نظام حقوقی را تعریف کردیم. ابتدا حقوق بشر یا حقوق طبیعی بود که شامل همان چند حق کلی و ریشهای بود. آن حقوق محدودیتی نداشت. اما گفتیم که زندگی اجتماعی بدون محدودیتها پیش نمیرود و برای اینکه رفتار هر فرد اصل زندگی اجتماعی را به خطر نیاندازد، باید مقرراتی باشد که بر آن حقوق طبیعی سوار میشوند. اولین نظام حقوقی جعلی و اعتباری، نظام حقوقی مدنی است. اما برای اینکه این حقوق ضامن اجرا داشته باشد، به نظام حقوقی دیگری برای متخلفان نیاز داریم که همان حقوق جزاست. همچنین بعد از تعیین این قوانین باید کسانی باشند که اینها را اجرا کنند که به آن حقوق سیاسی میگویند. این حقوق در یک جامعه کوچک شعاع خاصی دارد، اما در کل جهان، شعاع وسیعی دارد که همه را فرا میگیرد و به آنجا میرسد که سازمان ملل برای آن تشکیل شود.
همانگونه که ملاحظه میکنید، کل اینها یک نظام حقوقی شد. اکنون این سؤال مطرح میشود که جای اخلاق در اینجا کجاست؟ این نظریه میگوید: ما این زحمتها را کشیدیم تا ضامن اجرای بیرونی برای تحقق حقوق، آرزوها و آرمانها باشد، اگر کسی داوطلبانه این کار را بکند، بسیار از او تشکر میکنیم! در فرهنگ غربی رفتار اخلاقی همین است که کسانی قوانین را داوطلبانه عمل کنند. تا اینجا صحبت از ارزش اخلاقی نیست؛ زور است باید این طور باشد تا ما به منافعمان برسیم! کسانی که تقلب میکنند، کتک میخورند تا رعایت کنند و همه به خواستههایشان برسند. تا اینجا غیر از تحقق خواستهها چیز دیگری مطرح نیست، و همه حقوق برای اینهاست.
اما از اینجا مفهوم دیگری پیدا میشود و آن این است که کسانی داوطلبانه به قوانین عمل کنند. از اینرو برای رعایت قانون از طرف اینها دیگر احتیاج به هزینه، زحمت کشیدن و سلاح و قدرت نیست. این قابل احترام است وباید از چنین افرادی تشکر شود. این اولین مرحله ارزش اخلاقی است. از نظر غربیها، بالاتر از این، کسانی هستند که نه تنها حقوق دیگران را رعایت میکنند و به آن تجاوز نمیکنند، اصلا از سهم خودشان نیز به دیگران میدهند؛ این اوج اخلاق است! اگر بخواهیم بعد از نظام حقوقی، نظام اخلاقی را تعیین کنیم باید بگوییم روح آن «دیگرخواهی» است. ارزش اخلاقی این است که انسان از خواسته خودش برای دیگران صرف کنند.
این یک برداشت کلی از فرهنگ حاکم بر اکثریت جهان امروز است. متأسفانه روز به روز آثاری از این فرهنگ را در کشور و جامعه خودمان هم میبینیم. حتما همه شما از گویندگان، نویسندگان یا حتی در بحثها و گفتوگوهایتان از دوستان خودتان شنیدهاید که «حق طبیعی من است که این کار را بکنم». در مسائل سیاسی گفته میشود که حق طبیعی من این است که رأی بدهم؛ حق طبیعی من این است که هر مذهبی میخواهم داشته باشم و.... این سخنان به این معناست که موج نظام حقوقی غرب به ما رسیده و در شکلهای مختلفی در افکار ما اثر گذاشته است. گاهی درباره این مسایل به گونهای سخن گفته میشود که به نظر میرسد از بدیهیاتی بالاتر از مسائل علمی و وحیانی سخن میگوییم. سخنانی از این نوع که این حق من است، چه به خدا معتقد باشم و چه نباشم! من حق دارم که با خدا بجنگم! اصلا دین دروغ است و برای بشریت ضرر دارد! دین افیون اجتماع است! ته دل میلیونها انسان _بهخصوص در این قرن اخیر_ همین است.
در سفرهایی که به خارج کشور داشتهام، من با کسانی روبهرو شدهام که میگفتند: در شناسنامه مسیحی هستم، ولی هیچ اعتقادی به خدا و مسیح ندارم. شاید در جوامع اسلامی نیز گاهی افراد پیدا شوند که اسمشان مسلمان است، اما در دلشان خبری از مسلمانی نیست. کار به جایی رسیده است که ما برای اینکه بگوییم حق داریم مسلمان باشیم، از همین حق «آزادی مذهب» استفاده میکنیم و میگوییم: حق انسان است که هر مذهبی میخواهد داشته باشد! از این اصل استفاده میکنیم تا به مسلمان بودنمان مشروعیت ببخشیم! کسی هست که سالها در حوزه علمیه درس خوانده است، پدرش یکی از علمای بزرگ و باتقواست، بستگان نزدیکش شخصیتهای بسیار ارزشمندی هستند، ولی عقاید و افکاری دارد که بسیار جای تأسف است. همچنین کسی که جوانان ما سالها او را به عنوان اسلامشناس میشناختند، و حتی یکی از اعضای ششگانه ستاد انقلاب فرهنگی بود، پیشنهاد کرده که خوب است این ماه رمضان در یک فصل تثبیت شود! اسلامشناسی که بعد از انقلاب، اولین کتاب دفاع از دین را برای دانشگاهها نوشت، چنین پیشنهادی میدهد! اینها زنگ خطر است.
در این شرایط آیا صحیح است که ما فعالیتهای علمی و تبلیغیمان را در چارچوب محدودی محصور کنیم و درس خواندن و تبلیغ و تحقیقمان در همان حد باشد؟! البته خداوند متعال مرحمت فرموده است و نوجوانها و جوانهایی داریم که آمادگی برای پذیرش حق در آنها بسیار قوی است و اگر تعلیم و تربیت صحیحی باشد، از نسلهای گذشته بسیار آمادهتر هستند. بر همین اساس است که مقام معظم رهبری جوانها را تشویق میکنند و نسبت به تعلیم و تربیت آنها تأکید میفرمایند، اما این وظیفه ما را برای تعلیم و تربیت و پاسخگویی به شبهات سنگینتر میسازد. ما در مقابل این رسانههای شیطانی که عالم را فرا گرفته است، برای جوانها چه کار میکنیم؟ ما نهتنها تلاش کافی برای برخورد و مواجهه صحیح با رشد فرهنگ غربی نکردهایم؛ بلکه متأسفانه جامعه خودمان نیز به درجات مختلف در معرض اثرپذیری از این فرهنگ قرار گرفته است.
در جلسات گذشته اشاره کردیم که این نظام فکری و ارزشی هیچ برهان عقلی ندارد؛ اما متأسفانه به خاطر خودباختگی از یکسو، و کمکاری کسانی که میبایست در این زمینه کار کنند، از سوی دیگر، تمام هستی انسانی و اسلامی ما در معرض چنین خطری فکری قرار گرفته است. همچنین گفتیم که در خود غرب صدها کتاب در نقد حقوق بشر نوشته شده است و درباره اینبحث شده است که این اعلامیه اساس علمی و عقلانی ندارد و کسانی با انگیزههای مختلف و بهخصوص از روی انگیزههای سیاسی آن را تنظیم کرده و این افکار را ترویج کردهاند. بنابراین این نظام فکری هیچ برهان عقلی ندارد، در مقابل، نظام فکری و ارزشی اسلام مبتنی بر برهان عقلی است؛ حال اگر ما در پیدا کردن این براهین و تبیین آن در سطوح مختلف کم کار کردهایم، باید جواب آن نزد خدا بدهیم.
گفتیم که نظام فکری و ارزشی اسلام مبتنی بر براهین است و به ریشههای بدیهی میرسد. برخی تصور میکنند که وقتی چیزی بدیهی شد و برهان عقلی داشت، دیگر قابل انکار نیست و همه باید آن را قبول کنند. این یکی از اشتباهات است. اینگونه نیست که هر کس هر چه را فهمید، همان را بپذیرد و در عمل نیز فقط بر اساس استدلال عقلی همان را رعایت کند. شاید خود ما تجربه کرده باشیم که بسیاری از چیزهایی را که به عنوان یک اعتقاد یا یک منش رفتاری پذیرفتهایم، به خاطر عوامل دیگری بوده که با خواستههایمان وفق میداده است؛ یعنی ناخودآگاه احساسات، عواطف و هواهای نفسانی ما در آن پذیرش دخالت داشته است.
آیات بسیاری از قرآن نیز بر این مطلب تأکید دارند که کسانی دانسته چیزی را انکار کردهاند. انبیا میآمدند و بهترین دلیلها را برای اثبات حقانیتشان میآوردند، اما بسیاری از مردم میگفتند: ما اصلا نمیفهمیم شما چه میگویید؛ وَقَالُوا قُلُوبُنَا فِی أَكِنَّةٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَیْهِ وَفِی آذَانِنَا وَقْرٌ.[1] شاید در عالم هیچ گروهی را پیدا نکنید که سادهتر از انبیا با مردم سخن بگویند، اما برخی خطاب به انبیا میگفتند: ما خیلی از این حرفهایی که شما میزنید را نمیفهمیم! شما چه میگویید؟! اصلا دلهای ما غلافی دارد که این حرفها در آن فرو نمیرود. بیخود خودتان را معطل نکنید! گوش ما آنقدر سنگین است که اصلا این حرفها را نمیشنویم، بیخود معطل نشوید!
پیامبران براهین و دلیلهای محکم و قانعکنندهای میآوردند که هر انسان صاحب فطرتی میپذیرفت، اما آنها میگفتند: إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ؛[2] پدران ما این طور عمل میکردند، ما از پدرانمان این سخنان را نشنیدهایم! پیامبران میگفتند: اگر ما چیزی بهتر از آن سخنان پدرانتان بیاوریم، باز هم شما همان حرفها را میپذیرید؟! میگفتند: بله! ما چیزهایی که شما میگویید، نمیفهمیم. از این مسایل در گذشته فراوان بوده است و اکنون نیز وجود دارد. ممکن است شما برهان اقامه کنید، نظامی را تبیین کنید و دلایلی محکم نیز بیاورید، اما کسانی نخواهند بپذیرند. انسان میخواهد جلویش باز باشد، هر چه میخواهد بگوید و هر کاری میخواهد بکند. آن قدر این انگیزه در انسان قوی است که به برهان و استدلال توجهی نمیکند. انسان باید خیلی سالم و حقیقتجو باشد که به دنبال این باشد که ببیند کدام دلیل درست است. ما در مقابل این موج الحاد، وظیفه داریم که خودمان را آماده کنیم؛ ابتدا برای تبیین حقایق با بیانی که برای شنوندگان قابل فهم باشد و سپس پاسخگویی به شبهات در همه زمینهها.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/03/09، مطابق با بیستوچهارم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(13)
بحث ما درباره اخلاق اجتماعی از دیدگاه اسلام بود و به مناسبت به مکاتب مختلف اخلاقی که از دیرباز تاکنون بین بشر رواج پیدا کرده و طرفدارانی پیدا کرده است، اشارهای کردیم. در جلسه گذشته گفتیم که این نظام اخلاقی که امروز بر اکثریت جهان غالب است، مبتنی بر جهانبینی خاصی است و با نظام اخلاقی اسلام در چند نکته اختلاف دارد؛ اول اینکه نظام اخلاقی غربی همانند بسیاری از نظامهای دیگری که در گذشته بوده است، مبتنی بر برهان عقلی نیست. آراء مقبوله یا محمودهای است که کسانی از آن خوششان آمده است و آن را مبنای این نظام قرار دادهاند. برای تبلیغ و ترویج این نظام نیز از روش جدلی و خطابی استفاده میکنند. این قضایا برهانی نیست و به تعبیر علم منطق، قضایای خطابی و ظنی است که طبع آن قضایا بیش از ظن نمیآورد و هیچ وقت یقین ایجاد نمیکند.
تفاوت دیگری که این نظام با نظام اخلاقی اسلام دارد این است که نظام اخلاقی اسلام، نظامی ثابت و همگانی در همه اعصار، برای همه اقوام و ملل و دارای اهداف مشخص و مبانی خاص و ثابتی است، ولی نظامهای اخلاقی بشری _بهخصوص این نظامی که امروز در دنیا به عنوان نظام اخلاقی پذیرفته شده است_ تابع آرای عمومی است. از اینرو ممکن است در کشوری آرای مردم چیزی را بپسندد، اما در کشوری دیگر مردم چیز دیگری را بپسندند. بنابراین ارزشهای اخلاقی در این نظام کلی و ثابت نیست.
برای روشن شدن مسئله یک نمونه عینی بیان میکنم. در اوائل انقلاب به مناسبتی به همراه عدهای از دوستان سفری به کانادا داشتیم. در آن سفر با عدهای از اساتید دانشگاه و شخصیتهای برجسته ملاقات و گفتوگوهایی داشتیم. یکی از این اساتید که پیرمرد و اصالتا اروپایی بود، جریانی را درباره سالهای اول مهاجرت خود به کانادا نقل میکرد. او میگفت: در جوانی برای اقامت به کانادا آمدم. روزی برای تفریح و آشنایی با شهر به خیابان رفتم. هوا گرم بود و من کت و شلوار بر تن داشتم. مقداری که راه رفتم، کتم را درآوردم و به دست گرفتم. گویا پیراهن آستین کوتاهی بر تن داشته بود. مقداری که در خیابان راه رفتم، پلیس اسبسواری جلوی من ایستاد و گفت: کتات را بپوش! اینگونه که شما کتات را در آوردهای، خلاف ارزشهای ماست! یعنی راه رفتن مرد با پیراهن آستین کوتاه در خیابان زشت، ممنوع و خلاف اخلاق بود! این جریان را در کنار وضعیت امروز آنها بگذارید که بسیاری از زنها در مواقع مختلف _بهخصوص صبحها برای ورزش و پیادهروی_ بدون لباس مناسب در خیابان ظاهر میشوند! ارزش های اخلاقی در یک کشور به فاصله تقریبی سی سال این قدر تفاوت پیدا میکند؛ یک روز پوشیدن پیراهن آستین کوتاه برای مرد عیب است و باید کت بپوشد که دستش پیدا نباشد، و یک روز زنها با این وضع بیرون میآیند و هیچ کس ممانعتی نمیکند! این مسئله به این معناست که ارزشهای اخلاقی در این فرهنگ پایه و اساسی ندارد؛ امروز مردم چیزی را زشت میدانند، آن بد است و نباید آنگونه رفتار کرد، فردا مردم آن را زیبا میدانند، خیلی خوب میشود و باید آنگونه رفتار کرد. به تعبیر دیگر، خوب و بد تابع رأی مردم است؛ بنابراین نظام اخلاقی، نظامی نسبی میشود که بستگی به این دارد که در کجا، نسبت به چه کسانی و در چه شرایط و محدوده زمانی باشیم؛ اما در اسلام، اصول ارزشهای اخلاقی، ثابت و برای همه اقوام و همه اعصار و همه نژادهاست.
تفاوت سوم در اهداف است. در مکاتب بشری نهایت نتیجه رعایت اخلاق، احترام مردم به دلیل رعایت قوانین است. در این مکاتب اصل رعایت قوانین است؛ و اوج ارزش اخلاقی همین است که انسان از حق خودش نیز بگذرد و به دیگری منفعتی برساند. نهایت فایده این کار نیز این است که مردم به انسان احترام بگذارند؛ اما در نظام ارزشی اسلام، اخلاق برای این است که انسان را به قرب خدا برساند.
گفتیم که ارزشهای اخلاقی در مکاتب بشری مبنای عقلانی و برهانی ندارد. در جلسه گذشته در اینباره توضیحاتی دادیم و حاصل آن این بودکه این نظام اخلاقی میوهای از یک جهانبینی است که امروز بر دنیا حاکم است. این جهانبینی از این جا شروع می شود که ما انسانها خواستههایی داریم که در طول فرصتی که در این جهان داریم، تلاش میکنیم آن خواستهها تحقق پیدا کند. هر کس موفقتر باشد، بیشتر به خواستههای خودش میرسد. برای اینکه این موجود به خواستههایش برسد، در دو مرحله می بایست حقوقی را داشته باشد؛ مرحله اول حقوق طبیعی است که به آن حقوق عمومی، حقوق اساسی و حقوق فردی نیز میگویند. همه انسانها از آن جهت که انسان هستند، این حقها را دارند. این حقوق هیچ محدودیتی ندارد و هیچ تکلیفی نیز در کنارش نیست. انسان حق دارد زنده باشد، حق دارد از امکانات و پدیدههایی که در اطرافش وجود دارد، بهره بگیرد تا خواستههایش تأمین شود، و حق دارد هرگونه که میخواهد فکر کند و به هر چه میخواهد معتقد باشد. اینها حقوق اساسی است که در واقع پایههای اعلامیه حقوق بشر است. ملاک این حقها فقط انسان بودن است. یک انسان این حقها را دارد و ربطی به زندگی اجتماعی ندارد.
مرحله دوم این است که بشر به خواست خودش زندگی اجتماعی را انتخاب میکند. وقتی انسان وارد اجتماع میشود برای تحقق اهدافش دچار تزاحم میشود. هر چه این میخواهد، ممکن است هر یک از انسانهای دیگر نیز بخواهند؛ بنابراین به ناچار باید به نوعی محدودیت در خواستههایش قائل شود. همچنین در زندگی اجتماعی، در کنار این حقوق تکالیفی نیز پدید میآید. از آنجا که ما در زندگی اجتماعی از انسانهای دیگر بهره میبریم، در مقابل باید به آنها بهره برسانیم تا زندگی اجتماعی بقا پیدا کند و نتایج صحیحی داشته باشد. به عبارت دیگر باید تعادلی بین داد و ستد برقرار باشد، این است که میگوییم در اینجا تکلیف پیدا میشود. منشأ این تکلیف نیز همان مبادلهای است که بین منافع و دستاوردهای زندگی بین انسانها انجام میگیرد.این اساس جهانبینی غربی است.
پس از آن این مسئله مطرح میشود که حد و مرز این بایدها چه اندازه است و چگونه باید تعیین شود؟ از آنجا که بنا نیست کسی از خارج از انسان این قوانین را وضع کند، چه کسی متصدی این کار است؟ ممکن است همه مردم بر مسئلهای اتفاق کنند که باید این طور باشد. روشن است که در این صورت دیگر مسئلهای نمیماند؛ زیرا همه میگویند باید این طور رفتار کرد، ولی غالبا اینگونه نیست و بین افراد، اقوام، نژادها و سرزمینهای مختلف اختلافنظرهایی وجود دارد. درباره این اختلافات هیچ راهی جز پذیرش نظر اکثریت نداریم. یا باید نظر اقلیت را بپذیریم و یا نظر اکثریت را. هیچ خصوصیت دیگری نیست و هیچ عاقلی نمیگوید که اکثریت تابع اقلیت بشوند. ما از آن جهت که انسان هستیم، خواستههایی داریم و بر اساس خواستههایمان آرایی نیز داریم، هیچ راه دیگری جز تبعیت از اکثریت وجود ندارد،و این همان دموکراسی است.
این یک جهانبینی است که امروز بر دنیا حاکم است. گفتیم که این جهانبینی برهانی نیست و مبنای عقلانی ندارد. اکنون این سؤال مطرح میشود که اولا چرا نمیشود برای اثبات این جهانبینی برهان اقامه کرد و ثانیا در مقابل این جهانبینی چه باید گفت؟
دلیل آنکه میگوییم این نگرش به جهان، برهانی نیست، این است که در اینجا دستکم از سه مسئله اصلی غفلت شده است. ما میخواهیم ببینیم انسان از آن جهتی که انسان است، چه حقی و چه تکلیفی دارد؛ آیا تکلیفی دارد یا ندارد. موضوع این بود. ویژگی اصلی انسان عقل اوست. انسان در زندگی با شرایط خاصی روبهرو است؛ از ابتدای پیدایش و حیاتش نیازمند امکانات و نعمتهایی است؛آب، هوا، نور و حررات، غذایی که از آن تناول کند، مادر مهربانی که از او پرستاری کند و به او شیر دهد، و... اینها چیزهایی است که باید باشد تا انسان زنده بماند و دنبال خواستههایش حرکت کند.
اولین سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا انسان خودش اینها را به وجود آورده یا کس دیگری اینها را به وجود آورده است؟ ممکن است انسان ابتدا در این مسئله مسامحه کند و بگوید ما به این مسئله چه کار داریم؟ بالاخره اکنون این هستیم! ولی روشن است که اگر به همین اندازه اکتفا کنیم، عملا در واقع در ردیف حیوانات واقع شدهایم؛ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ؛[1]لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ.[2] بنا بود ما خواستههای انسان بما هو انسان را بررسی کنیم. بنا بود ببینیم انسان چگونه موفق میشود و به سعادت میرسد. این خواستههایی که شما مطرح میکنید، همه خواستههای حیوانی است. اگر انسانیت ما به فعلیت رسیده است و عقل ما کار میکند، به این چیزها قانع نمیشود. کودک سه چهارساله مدام درباره هر چه میبیند، میپرسد. چگونه انسانی که به عقل رسیده و بالغ شده است، نمیپرسد که آیا من خودم پیدا شدهام یا کسی مرا ایجاد کرده است؟ آیا این عالم خودش پیدا شده یا کسی آن را ایجاد کرده است؟ اگر کسی این عالم را ایجاد کرده است، آیا از این ایجاد هدفی داشته یا نداشته است؟ عقل آدمیزاد با نادیده گرفتن این مسایل قانع نمیشود. ویژگی اصلی انسان همین عقلش است.
شما گفتید ببینیم هر کسی چه میخواهد! آنچه در اکثریت قریب به اتفاق انسانها فعلیت دارد خواستههای حیوانی است؛ اینکه چه بخورم و چه بپوشم؟ خیلی اوج بگیرد به دنبال این است که چه کنم که در جامعه احترام داشته باشم. اما وقتی انسان عاقل شد، ابتدا باید به این سؤال پاسخ بگوید که تو خودت به وجود آمدهای، یا کسی تو را به وجود آورد؟ اگر کسی تو را به وجود آورده است، آیا هدفی از این کار داشته یا نداشته است؟ أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا؟![3] این زندگی با این دقتها و با این حکمتها نمیتواند سرسری و گزاف باشد. به هر حال این سؤالی است و ابتدا لازم نیست که سؤال کننده برای آن جوابی داشته باشد. انسان بما هو عاقل، باید به این سؤالها جواب بدهد و تا آنها را نفهمد آرام نمیشود. این اولین مسئلهای است که شما از آن تغافل کردهاید. میگویید: ما همین هستیم؛ روزی متولد میشویم و خواستههایی نیز داریم که در طول عمر دنبال آنها هستیم تا بمیریم.
وقتی میتوانید این مسئله را قطعی بگیرید که ما همین هستیم و فرصتمان همین فاصله بین تولد تا مرگ است و باید در این فاصله به خواستههایمان برسیم و در این مرحله هیچ تکلیفی نداریم، که ابتدا به آن مسایل اصلی پاسخ منفی داده باشید. اما اگر فرض کردیم که این عالم آفریدگاری دارد و آن آفریدگار انسان را برای هدف حکیمانهای آفریده است، و آنچه در اطراف انسان نیز وجود دارد همه مخلوق همان آفریدگار است، آیا میتوانیم بگوییم که ما حق مطلق داریم و میتوانیم هر گونه در هر چه میخواهیم، تصرف کنیم؟! چگونه میگویید که انسان در این مرحله فقط حق دارد و هیچ تکلیفی ندارد؟! این یک سؤال است که باید به آن پاسخ دهید! اگر اثبات کردید که چنین خدایی نیست، اولین قدم را برای برهانی کردن مطلبتان برداشتهاید، اما از کجا و چگونه می توانید اثبات کنید که چنین چیزی نیست؟!
سؤال دوم درباره خواستههای انسان است. شما گفتید: اگر بخواهیم انسان موفقی باشیم، باید همه خواستههایمان تحقق پیدا کند و این مستلزم آن است که حقوقی داشته باشیم. اما خواستههایتان را فقط همین خواستههای تا دم مرگ تلقی کردید. خواستههای بعد از مرگ را نادیده گرفتهاید و گفتهاید: تا زندهایم باید به هر چه میخواهیم برسیم و بعد از آن دیگر خبری نیست. آیا شما میدانید که بعد از مرگ خبری نیست؟ اگر کسی احتمال داد که انسان یک زندگی ابدی دارد و در آنجا موفقیت و عدم موفقیتش نیز ابدی است، چه میکنید؟ چنین عالمی با همه آنچه انسان در دنیا به دست میآورد، هیچ نسبتی ندارد. برکاتی که در آن عالم ممکن است به انسان برسد بینهایت است و همه موفقیتهای دنیوی در مقایسه با آن قریب به صفر است. شما وقتی میتوانید بر مبانیتان تکیه کنید که آن عالم ابدی را نفی کنید. فقط در این صورت مبانیتان یقینی میشود، وگرنه هر چه بگویید حداکثر ظنی است.
مسئله سوم درباره این است که گفتید ما برای تعیین حقوق و تکالیف در زندگی اجتماعی، هیچ راهی بهتر از آرای مردم نداریم و وقتی اختلاف شد باید نظر اکثریت را بگیریم. اما آیا میتوانید اثبات کنید که هیچ راه دیگری وجود ندارد؟! اگر کسی مدعی شد که کسانی هستند که راهی فوق این راه دارند که هیچ شکی در آن نیست و آن را میتوانند در اختیار دیگران نیز بگذارند، چه میگویید؟ اگر کسانی بگویند که راهی وحیانی وجود دارد و خداوند به آنها میگوید که حق و تکلیف هر کسی چهقدر است، چه میگویید؟! شما وقتی میتوانید بگویید که اینهایی که میگویید یقینی است که احتمال وجود آن راه را نفی کنید. بنابراین این جهانبینی شما حداکثر قضایای خطابی و جدلی است و برهانی نیست.
تاکنون سه مسئله مطرح کردیم. اگر به این سه مسئله جواب قطعی دادید، راهی باز میشود و دستکم شبهات نگرش شما کم میشود و شما ظن قویتری پیدا میکنید. اما از کجا شما میخواهید اینها را نفی کنید؟! قرآن تعبیر زیبایی در اینباره دارد. میفرماید: وَقَالُوا مَا هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا وَمَا یُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ؛[4] ما این هستیم. شرایطی پیش میآید و مرد و زنی با هم ارتباطی برقرار میکنند و انسانی متولد میشود. ما این هستیم و یک روز هم خواهیم مرد. همه میمیرند، ما هم میمیریم و خاک میشویم. مرگ و زندگی دائما در این عالم تکرار میشود. آنچه باعث میشود که ما از دنیا برویم همین شرایط روزگار است. در این عالم عوامل زیادی وجود دارد؛ خورشید میتابد، باد است، زلزله است، بیماری است، ضعف پیدا میشود، انسان نیز میمیرد، گاهی نیز انسان دیگری را میکشد. این همان منطق است. ممکن است کسی ادعای دینداری هم بکند و بگوید من به خدا معتقد هستم، اما منطق واقعیاش همین باشد و در مقام عمل اعتقادش را فراموش کند.
قرآن در مقابل این دیدگاه بسیار زیبا میگوید: اینهایی که شما میگویید، گمانی بیش نیست و هیچ دلیلی ندارد؛ وَمَا لَهُم بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ. قرآن در موارد متعددی در مقام محکوم کردن دیگران، میفرماید: این گمانی بیش نیست. ما نیز این منطق را از قرآن یاد گرفتهایم. در مقابل طرفداران این جهانبینی و نظام اخلاقی مبتنی بر آن میگوییم: این گمانی است که شما دارید، برای خودتان خوب است. اما اگر میخواهید ببینید انسان بما هو انسان باید به چه فکر کند و چگونه عمل کند، باید بر مبانیتان برهانی عقلی داشته باشید و یقین پیدا کنید که این است و جز این نیست.
تاکنون به چرایی برهانی نبودن جهانبینی فرهنگ الحادی پرداختیم. اکنون باید به جهانبینی جایگزین بپردازیم و ببینیم اسلام درباره این سه مسئله چه میگوید. پاسخ اسلام به آن سه سؤال، اساس اسلام را تشکیل میدهد. اصلا اسلام یعنی این سه چیز؛ اول؛ بدانید که همه هستی، آفریدگار حکیمی دارد (توحید). دوم؛ شما گفتید که موفقیت ما این است که به همین خواستهها و منافعمان برسیم، اما چه کسی گفته است که منافع شما محدود به همین چند دهه دنیاست؟ شاید شما منافع بینهایتی نیز داشته باشید! اصل دوم این است که بله انسان زندگی ابدی دارد و کل این زندگی دنیا مقدمهای برای آن زندگی ابدی است؛ وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فِی الآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ؛[5] وَمَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ.[6] سوم؛ شما گفتید که تنها راه شناخت این است که به آرای مردم مراجعه کنید. اسلام میگوید که راهی فوق اینها وجود دارد و البته این راه ممکن است مخالف نظرهای مردم نیز باشد. آن راه وحی است.
بنابراین اساس جهانبینی اسلامی همان اصول دین است؛ توحید، نبوت و معاد. جالب است که وقتی به آیات قرآن مراجعه میکنیم، میبینیم که خداوند ابتدا توحید را مطرح میسازد و سپس به معاد میپردازد، با اینکه در عمل، انسان بعد از ایمان به آخرت به دنبال شناختن وظیفهاش میگردد تا در جهان ابدی کامیاب باشد. از اینرو احساس نیاز به نبوت میکند. به هر حال این سه اصل اساس جهانبینی اسلامی است و نظام اخلاقی اسلام نیز مبتنی بر همین سه اصل است. وقتی گفتیم که آفریدگار حکیمی انسان و کل هستی را آفریده است، به این نتیجه میرسیم که او از این خلفت هدفی داشته است و آفرینش او لهو نیست؛ وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا بَاطِلًا؛[7] آفرینش او عبث و بیهوده نیست و هدف بسیار ارزشمندی دارد. او انسان را خلق کرده است که به مقامی برسد که نامش قرب خداست. راه آن نیز راهی وحیانی است که خداوند به انبیا وحی میکند و آنها به مردم میرسانند.
نتیجه اینکه نظام اخلاقی اسلام مبتنی بر یک جهانبینی معقول و برهانی است. همچنین هدفی که معین میکند، بالاترین هدفی است که برای یک مخلوق امکان دارد. بالاترین کمالی که خدا در آخرت به یک مخلوق عاقل میدهد، هدف این نظام اخلاقی است. فراموش نکنیم که منظور ما از نظام اخلاقی، نظام ارزشی است که باید و نبایدها در آن وجود دارد و به سه بخش کلی اخلاق الهی، اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی تقسیم میشود. به عبارت دیگر، نظام اخلاقی شامل همه آنچه که انسان باید عمل و رفتار کند و فکر کند و معتقد باشد، میشود. امروز در دنیا نیز منظور از نظام اخلاقی، کل رفتارهاست؛ البته همانگونه که گفتیم این حق و تکلیف از نظر آنها فقط در زندگی اجتماعی مطرح میشود و قبل از آن دیگر تکلیفی مطرح نیست. آن تکلیف نیز فقط درباره مبادله منافع بین دو یا چند انسان است و منشأ دیگری ندارد.
و صلی الله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. فرقان، 44.
[2]. اعراف، 179.
[3]. مؤمنون، 116.
[4]. جاثیه، 24.
[5]. رعد، 26.
[6]. عنکبوت، 64.
[7]. ص، 27.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/03/10، مطابق با بیستوپنجم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(14)
در این دوره از مباحث، ابتدا در نظر داشتیم که بحثی را درباره نظام اخلاق اجتماعی اسلام مطرح کنیم. اما پس از ذکر مقدماتی، یک دهه تعطیلی پیش آمد و نتوانستیم بحث را به آن صورتی که پیشبینی کرده بودیم، به پیش ببریم. از اینرو در این جلسات باقیمانده فرصت را غنیمت شمردم که مقداری درباره برخی از مسئولیتهایی که بهخصوص ما طلاب داریم و احیانا از آن غفلت میکنیم، صحبت کنیم تا انگیزهای برای تحقیق بیشتر در این زمینهها شود و شاید برنامهریزان حوزه نیز بتوانند برخی از این مطالب را در برنامههای حوزه بگنجانند. تأکید ما بر اهمیت این مباحث، از اینروست که غفلت از این مباحث، خطر بر باد رفتن اساس دین و ایمان ما را به دنبال دارد و باعث میشود نسل آینده از هدایتها و معارفی که در طول چهارده قرن در اثر زحمات علما و بزرگان به دست ما رسیده است، محروم شوند و تحت تأثیر برخی از شبهات ایمانشان را در مراحل مختلفی از دست بدهند.
در دو جلسه گذشته درباره فرهنگ الحادی غرب که امروز بر جهان حاکم است و کمابیش اکثریت مردم را تحت تأثیر خود قرار داده است، توضیحاتی دادیم و گفتیم که در این فرهنگ، ملاک را خواستههای انسان قرار میدهند و مشخص میکنند که برای رسیدن به این خواستهها چگونه باید زندگی کنیم، چه ارزشهایی را بپذیریم و چه برنامهها و رفتارهایی داشته باشیم. این نگرش، اعلامیه حقوق بشر را اصلیترین سندی میداند که انسان میتواند به آن اتکا کند. همچنین صرف نظر از این اعلامیه، آزادیهایی که در طول چند قرن - بهخصوص بعد از جنگهای جهانی - در دنیا مطرح شده و رواج پیدا کرده است و هیچ کس جرأت تشکیک درباره آنها را ندارد، از عوامل گسترش این فرهنگ است.
بر اساس این بینش، حقوق در دو سطح قابل بررسی است؛ موضوع سطح اول، انسان بما هو انسان است، حتی اگر یک فرد باشد؛ اما موضوع سطح دوم، حقوق انسان بعد از تشکیل زندگی اجتماعی است. ادعای طرفداران این نظریه این است که در سطح اول، حقوق مطلق، ثابت و دائمی است و هیچ تکلیفی به همراه آن نیست، اما بعد از آنکه انسان زندگی اجتماعی را پذیرفت، سطح دیگری از حقوق مطرح میشود که احتیاج به نظام خاصی دارد. در این نظام حقوق توأم با تکالیف است. زیرا اساس زندگی اجتماعی تبادل خدمات بین انسانهاست؛ هر کس خدمتی ارائه میدهد و در مقابل حق دارد از دیگری بهرهمند شود، و آن دیگری مکلف است حق او را ادا کند یا خدمتی مناسب آن ارائه دهد. تکلیف از این جا پیدا میشود. سپس اشاره کردیم که بر اساس این بینش، نظام اخلاقی درباره کسانی است که بخواهند داوطلبانه به مقررات اجتماعی عمل کنند؛ بنابراین ارزش اخلاقی بعد از شکل گرفتن نظامهایی حقوقی است که بشر خودش برای خودش تعیین میکند.
در جلسه گذشته در نقد این نظریه گفتیم که این نظریه علمی نیست و هیچ دلیل عقلی وجود ندارد که به طور قطع آن را ثابت کند. این در واقع همان نگرش ماتریالیستی است که به شکل یک گرایش اومانیستی و انسانگرایانه مطرح میشود. سپس گفتیم که در مقابل این نظریه، نظریه الهی اسلام است که مبتنی بر سلسله قضایایی است که با برهان عقلی اثبات میشود.
همانگونه که ملاحظه میفرمایید مفاهیم محوری در این بحثها، حق و تکلیف است. محور کلمه حق است و در کنار آن این مسئله مطرح میشود که آیا انسان در کنار این حقوق تکلیفی نیز دارد یا خیر. گاهی گفته میشود که حق و تکلیف متضایفاند؛ هیچ حقی بدون تکلیف نمیشود و هیچ تکلیفی نیز بدون حق نمیشود. در اینجا این سؤال مطرح میشود که حق و تکلیف به چه معناست و از کجا پیدا شده است؟
روشن است که قبل از ورود به مباحث دو نوع تحقیق باید صورت گیرد؛ یک نوع تحقیق، بیشتر جنبه لغتشناسی و ادبی دارد؛ مثل اینکه این واژهها چه مفاهیمی هستند؛ از کجا پیدا شدهاند؛ انسان آنها را چگونه درک میکند؛ اولین واژهای که در این باره وضع شد، چیست؛ آیا این لغات مشترک است و معانی متباین دارد یا مشترک معنوی است و اصل آنها به یک معنا برمیگردد؟ و.... این بحثها مربوط به رشته زبانشناسی، لغتشناسی و مانند آن است، و تحقیقاتی که در این حوزه انجام میگیرد بیشتر جنبه ادبیاتی دارد. از آنجا که ما در بحثها ناچاریم با این الفاظ بحث کنیم، باید این الفاظ را خوب بشناسیم تا آنها را جابه جا به کار نبریم.
تحقیق دیگر درباره چگونگی این مفاهیم است؛ مثل اینکه آیا این مفاهیم ماهوی هستند یا اعتباری؛ آیا این مفاهیم فقط در ظرف اجتماع معنا پیدا میکنند یا اگر هیچ اجتماعی نیز نبود، این مفاهیم مطرح بود؛ اگر اعتباری است چگونه این اعتبارات شکل میگیرد؟ و... تا آنجا که بنده اطلاع دارم اول کسی که در حوزههای علمیه ما اینگونه مباحث را به صورت مستقل مطرح کرد، مرحوم علامه طباطباییرضواناللهعلیه بود که در مقاله اعتباریات در کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به آن پرداختند.
این بحثی فلسفی و عقلانی درباره مفاهیم اعتباری است که آیا اینها با مفاهیم نظری خویشاوندی دارند یا مفاهیم مستقلی هستند؟ برخی از قضایایی که ما درک میکنیم از قبیل هستهاست؛ مانند اینکه میگوییم: «چراغ روشن است»، «من هستم»، «آسمان بالای سر است» و...، اینها بحثهایی نظری است، و درستی یا نادرستی آنها را با مطابقت آنها با واقع میسنجیم؛ اما برخی از قضایا اینگونه نیستند. برای مثال، میگوییم: «باید این طور کرد» یا «نباید این طور کرد» و... به این مباحث مباحث عملی یا انشایی میگویند. درباره اینکه درستی یا نادرستی این قضایا به چیست، در طول قرنها بحثهای عمیقی در محافل فلسفی و علمی دنیا مطرح شده است. برخی گفتهاند که قضایای نظری و انشایی دو نوع مفهومند و دو نوع مُدرِک دارند؛ به عبارت دیگر ما عقلی به نام عقل نظری داریم که قضایای نظری را درک میکند، اما درک قضایای انشایی به عهده عقل نظری نیست بلکه ما عقل دیگری به نام عقل عملی داریم که این قضایا را درک میکند. این یک نوع گرایش است که در محافل علمی غرب شاید بیش از سه قرن سابقه دارد. روشن است که اگر ما بخواهیم در این زمینه سخنی بگوییم که در محافل علمی دنیا بتوانیم از آن دفاع کنیم، باید این مباحث را حل کرده باشیم و در مقام پاسخ، جواب روشنی برای آن داشته باشیم. این مباحث مباحثی بنیادی و بسیار ضروری است که نتایج آن دهها سال بعد در بحثها ظاهر میشود. ما فعلا این بحث را مفروغ عنه میگیریم و به آن نمیپردازیم.
درباره کاربردهای کلمه حق، ابتدا باید توجه داشته باشیم که کلمه حق در قرآن کریم و در فرمایشات اهل بیت صلواتاللهعلیهماجمعین، و کلمات بزرگان، گاهی به صورت مفهومی نظری مطرح میشود و از یک شیء، حقیقت یا واقعیت عینی حکایت میکند، و گاهی نیز به درباره مفاهیم حقوقی به کار میرود. برای مثال، کلمه حق در آیات أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِینُ،[1] و ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ،[2] به معنای داشتن حق نیست. همچنین وقتی درباره افعال الهی، میفرماید: مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ،[3] گاهی نیز از آن جهت که فعلی است که اتصال به فاعل دارد گفته میشود که بالحق آفریده است. این کاربرد نیز غیر از معنای حقوقی حق است. در آیه 64 از سوره صاد، کاربرد دیگری از حق آمده است؛ إِنَّ ذَلِكَ لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ؛ بحثها، دشمنیها و درگیریهای اهل جهنم حق است. حق در اینجا به این معناست که واقعیت دارد، خیال نکنید که افسانه و شوخی است. روشن است که حق در اینگونه کاربردها از قبیل مفاهیم نظری است.
اما در قرآن حق به معنای حقوقی نیز آمده است. برای مثال میفرماید: وَكَانَ حَقًّا عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ؛[4] بر ما حق است که مومنین را یاری کنیم. روشن است که این حق به این معنا نیست که خودم، کارم یا کلامم حق است. این مفهوم دیگری است و در زمینه مسائل عملی مطرح میشود. توجه داشته باشیم که سخن از حق داشتن یا نداشتن انسان یا با هم بودن یا با هم نبودن حق و تکلیف، از قبیل مفاهیمی است که در حوزه مسائل عملی مطرح میشود. این مباحث را با کاربردهای نظری حق اشتباه نکنیم! برای مثال برای اثبات اینکه اصل حق از خداست، نمیتوانیم به آیه ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ استناد کنیم. آن حق غیر از این حق است.
طرفداران و ترویجکنندگان فرهنگ غربی هم بحثشان را از اینجا شروع میکنند که انسان از آن جهتی که انسان است، حقوقی دارد. روشن است که این حقوق هم مربوط به حوزه عمل است و به معنای ثبوت، واجب الوجود بودن و... نیست. این حق نیز مفهومی اعتباری است که در حوزه عمل مطرح میشود. نکته دیگر اینکه آنها اصرار دارند که حقوق اولیه حق مطلق است و هیچ تکلیفی به همراه آنها نیست؛ هر انسانی حق دارد، حیات داشته باشد و در مقابل حق حیات، هیچ تکلیفی ندارد. همچنین انسان حق دارد تنفس کند، غذا بخورد و از موجودات دیگر استفاده کند؛ وگرنه حیاتش از بین میرود. این نیز حقی است که تکلیفی به دنبال آن نیست. و بالاخره از آنجا که من انسانی عاقل هستم، حق دارم که فکر کنم و به دنبال آن بتوانم فکرم را بیان کنم، حق دارم به چیزی معتقد شوم یا نشوم، حق دارم معتقد شوم که خدا هست یا معتقد شوم که خدا نیست. این حقها را حقهایی میدانند که به همراه آن تکلیفی نیست. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا ما در حوزه عمل، حقی داریم که همراه آن تکلیفی نباشد؟ اینکه گفته میشود حق و تکلیف متضایف و همیشه با هم هستند، به چه معناست؟ آیا این گفته شامل حقوق طبیعی نیز میشود یا جایگاه دیگری دارد؟
برای پاسخ به این سؤال توجه به این نکته مناسب است که مفاهیم به دو دسته ذات الاضافه و غیر ذات الاضافه تقسیم میشوند. «حیات» یک مفهوم غیر ذات الاضافه است؛ زیرا برای اینکه مفهوم «زنده بودن» شکل بگیرید، لازم نیست چیز دیگری را در کنارش تصور کنیم. اما «دانستن و شناختن» مفاهیمی ذات الاضافه هستند و نسبتی با غیر دارند. «حق» نیز مفهومی ذو اضافه است؛ در باطن حق دو نسبت خوابیده است: یک نسبت با صاحب حق است که به آن «من له الحق» میگوییم. اما نسبت دیگری نیز در حق وجود دارد؛ اگر من حقی دارم این حق را بر کس یا چیزی دارم. از اینجا نسبت «من علیه الحق» تحلیل میشود. ما وقتی در مفاهیم اجتماعی میگوییم، انسان حق دارد این کار را انجام دهد، یک اضافهاش معلوم است و آن، کسی است که آن حق را دارد، اما اضافه دیگری نیز در اینجا وجود دارد که «من علیه الحق» است؛ بر چه کسی حق دارد؟ وقتی میگوییم من نسبت به کاری حق دارم، حداقل معنایش این است که من بر دیگران این حق را دارم و نباید مانع کارم شوند. این اولین لازمه حق است؛ اگر من حق دارم که سخن بگویم به این معناست که دیگران نباید مانع من شوند. در اینجا دیگران همان «من علیه الحق» هستند که گاهی منظور شخص خاصی است، اما گاهی من علیه الحق هر کسی غیر از انسانِ ذی حق است.
در اینجا یک تکلیف زاییده میشود، اما این تکلیف برای دیگران است و برای صاحب حق نیست. این یک نوع تضایف بین حق و تکلیف است. برای مثال، وقتی میگوییم پدر حق دارد به فرزندش دستور دهد، به این معناست که فرزند تکلیف دارد که امر پدر را اطاعت کند. اولین تکلیف این است که مانع انجام این حق نشود، و کاملش این است که آن کار را بپذیرد و وقتی امر میکند اطاعت کند. این یک نوع تضایف است و حتی اگر یک فرد انسان هم باشد، این تضایف برایش معنا دارد که هیچ کس نباید جلوی این حق را بگیرد. طبق گفته ماتریالیستها، خدا هم حق ندارد آدم را سرزنش کند که چرا این طور فکر کردی؛ بلکه تکلیف خدا این است که مانع فکر کردن من نشود! خدا هم حق ندارد بگوید: نفس نکش یا غذا نخور! بلکه حق من است که نفس بکشم و غذا بخورم.
البته اینکه میگویند حقوق طبیعی، مطلق است و تکلیفی به دنبال آن نیست، معنای دیگری است. در زندگی اجتماعی، حق و تکلیف بین دو انسان مطرح میشود. معنای این حق بهرهبردن از دیگران است. اگر بخواهیم زندگی اجتماعی دوام پیدا کند و به نتیجه برسد، باید طرف مقابل نیز مشابه این نفعی که من به او رساندهام را به من برساند. به عبارت دیگر من که حق دارم از دیگری استفاده کنم، خودم تکلیفی دارم که به غیر، نفعی را برسانم. در اینجا وقتی میگوییم حق و تکلیف متضایف است به این معناست که هر دو برای یک نفر است. وقتی در حقوق طبیعی وجود تکلیف را نفی میکنند، عملا در این مقام هستند؛ میخواهند بگویند که ما حق داریم که این کار را انجام بدهیم و در مقابل این حق هیچ تکلیفی نیز نداریم.
درباره اینکه منشأ این حق چیست، یکی از نظریههای شایع این است که بعضی حقها را طبیعت به انسان میدهد؛ این موجودی که ماهیت انسانی دارد در همین فرض وجودش، چیزهایی در درون وجودش دارد. انسان چشم، گوش، ریه، قلب، روح، بدن و خواستههایی دارد که جزو وجودش است. به عبارت دیگر یک نوع مالکیت طبیعی بین انسان و اندامها و قوای خودش وجود دارد. از این مالکیت، مالکیتی اعتباری در ظرف اعتبار استنتاج میکنیم. مبنای این استنتاج نیز این است که مفاهیم عملی و اعتباری برگرفته از مفاهیم نظری و حقیقی است. این مفاهیم ریشه حقیقی دارد، سپس مجازا آنها را در مفهوم دیگری به کار میبریم و کمکم در آن فضا شکل حقیقی پیدا میکند. به هر حال در اینجا داشتن حق به معنای این است که قدرت دارم و میتوانم به کار ببرم. من زندهام و این حیات را الان دارم. حیات من مال کس دیگری نیست و کسی حق ندارد آن را از من سلب کند. در اینجا حق سلطهای اعتباری میشود.
وقتی میگویند: حق طبیعی انسان این است که نفس بکشد و طبیعت این حق را به انسان میدهد، به این معناست که من نسبت به نفس کشیدن سلطه تکوینی دارم. سپس از این سلطه طبیعی، مفهومی اعتباری میگیریم و میگوییم: حق دارم که نفس بکشم. بنابراین توجیه این سخن که طبیعت این حق را به انسان داده، این است که ایجاد کننده این حق، طبیعت است و وجود انسان با ویژگی خاص ماهیت انسانی این چیزها را در درون خودش دارد.
برای اینکه بحث کوتاه شود، این سخن را تا اینجا میپذیریم، فقط یک سؤال مطرح میکنیم که آیا ممکن است ما دو نوع مالکیت در طول هم داشته باشیم؟ آیا ممکن نیست که این دست مال من باشد، اما خود من نیز مالک داشته باشم؟! قبول داریم که شما بر اندامهای خودتان تسلط دارید و لازمه این تسلط این است که مفهوم اعتباریِ حق تصرف در اندامهای خودتان شکل بگیرد. اما اگر من، خودم مالکی داشته باشم، آیا او حق تصرف در من را ندارد؟! بر اساس بینش الهی، همه ما مملوک خدا هستیم، پس شما چگونه میگویید که در اینجا تکلیفی نیست؟ اگر کل وجود من مال کس دیگری است، او حق دارد که در ملک خودش تصرف کند و بر من حق دارد. اگر فرض شد که کسی مالک من است، روشن است که بر من حق دارد. وقتی بر من حق دارد، من مکلف میشوم و باید نسبت به حقی که بر من دارد، انقیاد داشته باشم. بنابراین من تکلیفی متضایف با این حق دارم. شما چگونه میگویید که این حق بدون تکلیف است؟! اولا این حق من، سایه حقی است که خدا به من داده است و آن وجود عاریهای است که خدا در این عالم به من داده است. اصل وجود برای اوست و من مالک عاریهای هستم.
شاید در برخی از کتابها و سخنرانیها شنیده یا خوانده باشید که بشر امروز دنبال احقاق حقش است؛ بشر امروز در مقام این است که حقش را از همه، حتی خدا استیفا کند! گاهی با کمال جرأت تصریح میکنند که این حق طبیعی انسان است و انسان حق دارد که از خدا حقش را بگیرد! میگویند: بشر امروزی اصلا در مقام این نیست که من چه تکلیفی دارم، اگر تکلیفی را بپذیرد به خاطر شرایط خاصی است، میبیند جز از این راه به خواستههای خودش نمیرسد، ضرورتا به آن تن میدهد؛ وگرنه زیر بار تکلیف نمیرود.
آنها قید «امروز» را نیز به بشر اضافه میکنند که کمی ارزش پیدا کند و بگویند این نظریهای پیشرفته است. تعبیر فنی این کلام این است که حق بر تکلیف مقدم است. اگر تکلیفی نیز وجود دارد، در سایه زندگی اجتماعی یا به دلایل دیگری بعد از وجود حق پدید میآید. اساس فرهنگ غربی بر اصالت حق است، نه تکلیف. روشن است که طبق این دیدگاه، حق بر تکلیف تقدم دارد. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا این مطلب قابل اثبات علمی است یا این هم گمانی بیش نیست و برهانی عقلی ندارد؟
به نظر میرسد که از دیدگاه الهی اگر بگوییم تکلیف بر حق مقدم است، اولی باشد. در جلسه گذشته گفتیم که فرهنگ الحادی غرب در واقع انسان را بما هو حیوان مطرح ساخته و خواستههای عقلانی او را خواستههایی فرعی قلمداد میکند. میگویند: بعد از حق حیات و حق تصرف، یک حق نیز این است که هر گونه انسان میخواهد فکر کند. اما میتوان گفت که وقتی ما به حکم عقلمان، حقیقت عالم را دریابیم و بفهمیم خودمان چه هستیم، از کجا آمدهایم، به کجا میرویم و در چه شرایطی زندگی میکنیم، ممکن است بگوییم که تکلیف مقدم بر حق است. عقل ابتدا اثبات میکند که خدا هست و اثبات میکند که قبل از هر چیز باید از خداوند اطاعت کنی! قبل از اینکه در دلت بگویی چه میخواهی، باید ببینی خدا از تو چه خواسته است، زیرا او مالک توست.
اگر ملاک تکلیف، مملوکیت و «من علیه الحق» بودن است، من مملوک هستم، کل هستیام مملوک اوست پس من نسبت به کل هستیام مکلف هستم. حق متضایف در اینجا مال کسی است که مالک من است نه مال من. بنابراین در اینجا باید گفت که تکلیف مقدم بر حق است؛ البته اگر انسان بما هو عاقل (نه بما هو حیوانی که فقط خواستههای حیوانی دارد) در نظر گرفته شود. انسانیت انسان به عقل اوست. اگر عقلش را به کار نگیرد، مثل حیوان است. انسان بما هوعاقل باید پاسخ نیازهای عقلیاش را بدهد و مهمترین نیاز عقلی انسان این مسئله است که آیا من مال خودم هستم یا مال دیگری؛ آیا من مخلوق هستم یا خودم خالق خودم هستم؟ وقتی عقل برهان اقامه کرد که من مخلوق هستم و خالقی دارم، تکلیف نیز برای من ثابت میشود.
اگر میگوییم حق مقدم است، به این معناست که حق خدا مقدم است، وگرنه درباره من اولین چیزی که ثابت میشود، تکلیف است. اگر من میگویم که باید حیاتم را حفظ کنم، از اینروست که خدا از من خواسته است که زنده بمانم. اولین چیزی که بر من واجب است این است که مطیع او باشم؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛[5] او انسان را برای بندگی آفرید، نه برای خدایی. حقیقت بندگی مملوکیت است و لازمه مملوکیت تکلیف داشتن در مقابل مالک است. بنابراین در پاسخ به کسانیکه میگویند بشر امروز دنبال حقوقش است و کاری به تکلیف ندارد، باید بگوییم: این بشر عاقل نیست. این بشر وحشی است. این بشر حیوان است. اگر بشر بشریت بالفعل دارد، باید عقل داشته باشد و به نیازهای عقلیاش پاسخ بگوید. نیاز عقلیاش این است که بفهمد خودش مال دیگری است.
وصلیالله علی محمد و آله الطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/03/11، مطابق با بیستوششم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(15)
اشاره
یکی از مباحثی که در جلسات گذشته مطرح کردیم مقایسه بین نظام اخلاقی اسلامی با نظام اخلاقی بشری حاکم بر جهان بود. گفتیم یکی از زمینههای اختلاف بین این دو نظام، گستره مسائل و ارزشهای اخلاقی است. البته فراموش نکنیم که بر اساس همان تعریفی که انتخاب کردیم، ارزشها یا فضائل اخلاقی شامل همه رفتارهای ارزشی میشوند. بر اساس این تعریف، گستره ارزشهای اخلاقی در اسلام تمام ساحتهای وجود انسان را فرا میگیرد. همچنین گفتیم که به طور کلی این ارزشها به سه دسته تقسیم میشوند؛ یک دسته ارزشهایی است که مستقیما مربوط به رابطه انسان با خداست؛ به این ارزشها، اخلاق الهی میگوییم. یک دسته مسائلی است که مربوط به خود انسان است؛ حتی اگر هیچ رابطهای با دیگری در آن در نظر گرفته نشود؛ به این ارزشها، ارزشهای اخلاقی فردی میگوییم. بخش عمده اخلاق نیز اخلاق اجتماعی است که همه مردم با آن آشنا هستند و وقتی در محاورات عرفی سخن از اخلاق به میان میآید، همان اخلاق اجتماعی متبادر به ذهن است.
گستره موضوع اخلاق از نظر اسلام و غرب
همچنین گفتیم که در فرهنگ حاکم بر دنیای امروز که تحت تأثیر فرهنگ الحادی غربی است، جایگاه ارزشهای اخلاقی پس از تعیین قوانین اجتماعی در زندگی اجتماعی است. به طور کلی پس از آنکه قوانین اجتماعی تعیین شد، اگر کسانی داوطلبانه به این قوانین عمل کنند، کاری اخلاقی کردهاند، ولی اگر داوطلبانه عمل نکنند، یا سعی کنند با این قوانین مخالفت کنند و هر چه میشود در پنهانی سوءاستفاده کرده و به قوانین ملتزم نباشند، کاری اخلاقی انجام ندادهاند. بر اساس این دیدگاه، اخلاق از رعایت داوطلبانه قوانین آغاز میشود و اوجش نیز این است که حتی چیزهایی که نظام حقوقی برای آنها تثبیت کرده و اجازه داده که استفاده کنند را نیز به دیگران واگذار کنند. به تعبیر شایع، اساس اخلاق اجتماعی «دیگرخواهی» است؛ اما در اسلام دایره اخلاق بسیار وسیع است و شامل ارتباط انسان با خدا، با خود و سایر مخلوقات میشود.
همانگونه که ملاحظه میفرمایید، در نگاه اول، موضوع همه این ارزشها رفتارهای خارجی است. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا موضوع اخلاق در اسلام فقط همین رفتارهاست یا از این نیز وسیعتر است؟ در پاسخ باید بگوییم که موضوع ارزشهای اخلاقی در اسلام از همه اینها وسیعتر است. از نظر اسلام، اخلاق از کمترین کاری که انسان حتی در درون خودش انجام میدهد و بهگونهای به اختیار و اراده خودش مربوط است، شروع میشود. اخلاق اسلامی از اینکه انسان به چه بیاندیشد، چه اعتقادی پیدا کند و چه فکری درباره خودش و دیگران دارد شروع میشود. اگر انسان درباره خودش چنین فکر کند که تافته جدابافتهای است، از همه مردم برتر است، او باید محور باشد و دیگران را حقیر بشمارد، خود همین فکر، موضوع یک ارزش اخلاقی است. خود همین فکر کردن، کاری ضد ارزش و دارای ارزش اخلاقی منفی است.
به تعبیر قرآن، برخی از فکرها گناه است؛ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ؛[1] خیال نکنید که تکلیف شما با ارزشهای اخلاقیتان فقط در رفتارهای خارجی شکل میگیرد؛ مواظب باشید! حتی خیالی که در دلتان درباره دیگری میکنید و آن را میپذیرید، موضوع امر و نهی اخلاقی است؛ میتواند خوب باشد و میتواند بد باشد. بعضی از این گمانهایی که درباره دیگران میبرید، خود این گمانها گناه است؛ اگرچه هنوز هیچ اثر خارجی ندارد. البته این آیه در مقام این نیست که بگوید چه گمانی با چه شرایطی ممنوع است و چه گمانی خوب است. همین اندازه میخواهد بگوید که حواستان جمع باشد! ارزشهای اخلاقی و تکالیف الهی تنها مختص به افعال خارجی نیست. حتی فعالیتی که در دلتان انجام میدهید موضوع حکم خداست؛ برخی را خدا دوست دارد و برخی را دوست ندارد. نتیجه اینکه اندیشیدن که کاری درونی و شخصی است، با کسی نیز ارتباط رفتاری ندارد، فقط درباره شخص دیگری است، مورد ارزشگذاری اخلاقی قرار میگیرد.
ارزش اخلاقی محبت و نفرت
به دنبال این، وقتی انسان نسبت به کسی اعتقادی پیدا کرد و بر اثر شواهد خاصی کسی را دوست داشت یا کسی را دوست نداشت نیز موضوع ارزش اخلاقی قرار میگیرد؛ البته همانگونه که گفتیم، شرط اخلاقی بودنش این است که اندکی جای اراده در آن باشد و انسان بتواند این محبت را ایجاد و تقویت کند؛ اما اگر چیزی است که بیاختیار در یک لحظه به ذهن انسان خطور کرده است، موضوع ارزشهای اخلاقی نیست. بنابراین حب و بغض نیز مشمول ارزشهای اخلاقی است.
براساس بینش اسلامی، ملاک حب و بغض، ایمان و کفر است. دلیل آن نیز مطلبی است که در جلسات گذشته گفتیم که این نظام اخلاقی مبتنی بر یک جهانبینی است. این جهانبینی وجود خدا را به عنوان آفریدگار حکیم اثبات میکند و میگوید: خداوند انسان و این عالم را برای هدف حکیمانهای آفریده است. رفتارهای اختیاری قدمهایی است که برای رسیدن به سوی آن هدف برداشته میشود. مراتب اخلاقی پلههایی است که باید به سوی قله ارزشهای اخلاقی که قرب خداست، طی کرد. بر این اساس، ملاک اینکه رفتاری ارزش اخلاقی پیدا کند، ارتباطی است که با آن هدف پیدا میکند. روشن است که اگر کسی خدا را قبول ندارد، اصلا هیچگاه به آن هدف نخواهد رسید.
موضع جوامع درباره ایمان به خدا
یک جامعه در مقابل ایمان به خدا سه فرض دارد؛ یکی اینکه افراد آن جامعه خدا را شناختهاند، با برهان پذیرفتهاند، ایمان آوردهاند و بنا گذاشتهاند که راه خدا را بپیمایند و به خدا تقرب پیدا کنند. عنوان این جامعه یا گروه، گروه یا جامعه مؤمنان است.
فرض دوم نقطه مقابل مؤمنان است؛ کسانیکه خدا را شناختهاند و میدانند خدا هست، ولی پذیرفتن اطاعت خدا با مزاجشان نمیسازد، دلشان میخواهد آزاد باشند، تا آنجا که حتی به دیگران میگویند اصلا خدایی نیست. مثال روشن چنین کسانی فرعون است. او میدانست که خدا هست،[2] اما به مردم میگفت: مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَیْرِی.[3] فرعون یک شاخص بود. در انسانهای عادی نیز کمابیش چنین کسانی پیدا میشود؛ کسانی هستند که کمابیش میفهمند، حتی در زمانی بحث نیز کردهاند و پذیرفتهاند که خدا هست و دین اسلام حق است، اما در عمل دیدهاند که پذیرفتن دین با خواستههایشان سازگار نیست؛ دلشان میخواهد بیبند و بار باشند و هر جا میخواهند بروند، هر کار میخواهند بکنند، حق هر کسی را میخواهند تصاحب کنند، این است که گفتهاند: اینها دروغ است. این گروه در مقابل مؤمنان قرار دارند و به نام کفار[4] نامیده میشوند.
فرض سوم مردمی هستند که اهل مسامحهاند؛ این مسایل را خیلی جدی نمیگیرند. میخواهند زندگی کنند؛ نه خدا را قبول میکنند نه انکار. اگر با گروهی هستند که میگویند خدا نیست، اینها هم میگویند نیست، و اگر با گروهی معاشرت میکنند که میگویند خدا هست، میگویند: ما اصراری نداریم که نیست، سرمان برای این سخنان درد نمیکند، ما دنبال کار و زندگیمان هستیم. اینان نه عنادی با حق دارند که بعد از اینکه حق را شناختند، آن را انکار کنند و نه به دنبال شناخت حقیقت رفتهاند که آن را درست بشناسند و به لوازم آن ملتزم شوند.
تقابل مؤمن و کافر از نگاه قرآن
قرآن به صورتهای مختلف به این سه فرض پرداخته و آنها را بیان کرده است. در یکجا تقابل بین مؤمن و کافر را مطرح میکند و میفرماید: مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ؛[5] کسانی که همراه پیغمبر هستند و افتخار پیروی و همراهی پیغمبر را دارند، ویژگیهایی دارند؛ اولین ویژگی آنها این است که نسبت به اهل عناد سرسختاند و انعطاف نشان نمیدهند؛ بنا ندارند که با معاند سازش کنند؛ البته ممکن است به صورت تاکتیکی برای هدایتش کاری کنند، اما اساسا بنا ندارند که با کسی که اهل عناد است، مسامحه و سازش کنند. این اولین صفت پیروان پیامبر است. اما با کسانیکه حقیقت را شناخته و ایمان آوردهاند، بسیار مهربانند. مؤمنان را دوست میدارند و با آنها رفتار مهربانانه و دوستانه دارند؛ حتی گاهی ایثار میکنند و خواستههای خودشان را هم به آنها واگذار میکنند.
شاخصه حزب شیطان: دوستی با دشمنان خدا
قرآن در تعبیر دیگری میگوید: در جامعه گروههایی پیدا میشوند که نامشان «حزب الله» است و در مقابل اینان «حزب الشیطان» قرار دارد. ابتدا میفرماید: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ تَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِم مَّا هُم مِّنكُمْ وَلَا مِنْهُمْ وَیَحْلِفُونَ عَلَى الْكَذِبِ وَهُمْ یَعْلَمُونَ؛[6] آیا درباره کسانی که ارتباط دوستانه با کسانی که مورد غضب خدا هستند، برقرار میکنند، نمیاندیشید؟! مفروض این است که آنها این مسئله را میدانند که این گروه با خدا رابطهای ندارند، خداوند نیز به اینها لطف و محبتی ندارد؛ بلکه نسبت به آنها غضب دارد، ولی در عین حال به خاطر منافعی که دارند با اینها روابط دوستانه برقرار میکنند. البته طبعا برای اینکه دیگر مؤمنان اینها را طرد نکنند، این ارتباط پنهانی است؛ به صورت پنهانی با هم قرار میگذارند، ملاقات میکنند، سندی امضا میکنند، سری میسپارند و به آنها وعدههایی میدهند. اگر چه میدانند که خدا اینها را دوست ندارد، ولی به خاطر منافعشان این کار را میکنند.
آنها وقتی با مؤمنان روبهرو میشوند، قسم میخورند که ما با اینها ارتباطی نداریم. اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ؛[7] شیطان بر اینها چیره شده و بلایی بر سر اینها آورده است که خیلی کارساز بوده است؛ یاد خدا را از دل اینها برده است و نگذاشته اینها به یاد خدا باشند. فقط به فکر شکم، مقام، شهوت، غضب، پست و خلاصه منافع خودشان هستند. شاید نمونههایی از این افراد و گروهها را در این عصر نیز بتوانیم پیدا کنیم! اما خداوند درباره اینها میفرماید: أُوْلَئِكَ حِزْبُ الشَّیْطَانِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطَانِ هُمُ الْخَاسِرُونَ. خداوند نیز حزبسازی میکند. یک حزب حزب الشیطان است؛ اینان کسانی هستند که خدا را از یاد بردهاند، دنبال لذائذ خودشان هستند و در باطن هم با دشمنان خدا ارتباط برقرار میکنند.
شاخصه حزب الله: دشمنی با دشمنان خدا
خداوند در چند آیه بعد گروه دیگری را در مقابل حزب الشیطان معرفی میکند. میفرماید: لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءهُمْ أَوْ أَبْنَاءهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ؛[8] کسانی هستند که ابدا با دشمنان خدا ارتباطی برقرار نمیکنند؛ هر چند آن دشمن خدا با آنها نسبت فامیلی نزدیک داشته باشد. حتی رابطه دوستی با پدر کافر خود برقرار نمیکنند؛ البته از آنجا که او پدر است، حتی اگر کافر باشد به او احسان میکنند، اما اینگونه نیست که او را دوست بداند، به او دل بدهند و ارتباط دوستانه با او برقرار کنند. أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
بر اساس این آیات، ملاک حزب الشیطان و حزب الله بودن «مودت» است، و اینکه با چه کسی ارتباط دوستانه داری. ملاک، روابط سیاسی و خارجی نیست. اگر ایمان به خدا و پیغمبر دارید، نباید دشمن خدا را دوست داشته باشی! در ابتدای سوره ممتحنه میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِیَاء تُلْقُونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ؛ روشن است که کسانی در اطراف پیغمبر بودند که چنین حالتی داشتند. از اینرو این آیه نازل شده و به آنها هشدار میدهد. شاید تعبیر «تلقون الیهم بالموده» نیز اِخبار باشد؛ یعنی چنین است و شما با دشمنان خدا لاف محبت میزنید و با آنها رابطه دوستی برقرار میکنید. میفرماید: مبادا چنین کاری بکنید! اینها دشمن خدا و دشمن شما هستند. شما را به خاطر اینکه مؤمن هستند، دشمن میدارند. با خدا نیز از آن جهت که با خواستههایشان موافق نیست، دشمناند.
شاخصه اهل تسامح
فرض سوم کسانی بودند که نه معرفت و ایمان صحیحی داشتند و نه اهل عناد و دشمنی با خدا بودند. اهل مسامحهاند، یا هنوز حق برایشان اثبات نشده است. حال ممکن است در صدد تحقیق برآمده و برایش ثابت نشده است، یا کوتاهی و تنبلی کرده است و شرایط محیط طوری بوده که نتوانسته است حق را بفهمد و به دنبال آن هم نرفته است. خداوند درباره تعامل با اینان میفرماید: لَا یَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوكُمْ فِی الدِّینِ وَلَمْ یُخْرِجُوكُم مِّن دِیَارِكُمْ أَن تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ؛[9] اگر در مقام دشمنی و جنگ و خصومت با شما نیستند و کسانی نیستند که با شما جنگیده باشند و شما را از خانه و کاشانهتان بیرون رانده باشند، در عمل هم میتوانید به آنها احسان کنید و هم رابطه و رفتار عادلانه داشته باشید.
إِنَّمَا یَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ قَاتَلُوكُمْ فِی الدِّینِ وَأَخْرَجُوكُم مِّن دِیَارِكُمْ؛ اما مبادا به کسانی که با شما جنگیدهاند، دشمن شمایند و به خون شما تشنهاند، خدمت کنید! باید در مقابل اینان ایستادگی کنید؛ وگرنه برای وجود و کیان شما خطر ایجاد میکنند و نمیگذارند زنده بمانید و پیشرفت کنید. در مقابل چنین کسانی باید بجنگید! باید از خودتان دفاع کنید؛ بلکه باید آن چنان قوت پیدا کنید که آنها جرأت نکنند با شما خصومت کنند. اما اگر کسانی هستند که قصد جنگ با شما ندارند؛ حتی حاضرند که با شما روابط مسالمتآمیز داشته باشند، حتی در جامعه شما از شما تبعیت میکنند؛ شما در رفتار به آنها نیکی کنید! جالب است که در اسلام نه تنها رفتار داوطلبانه افراد با چنین کسانی منعی ندارد، بلکه اسلام سهمی از زکات را برای چنین کسانی قرار داده است. اسلام میگوید: با کسانیکه اگرچه مؤمن نیستند، اما با شما دشمنی هم ندارند، رفتار دوستانه داشته باشید و به آنها کمک کنید تا زمینهای فراهم شود که به تدریج به شما خوشبین شوند، و علاقه پیدا کنند که با شما معاشرت کنند، سخنتان را بشنوند، با شما بحث کنند و کمکم ایمان بیاورند. برای چنین کسانی حتی سهمی از زکات قرار داده شده است. این دستور به این معناست که در عمل با آنها مخالفت نکنید، به آنها ظلم نکنید و حقشان را از بین نبرید. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا با چنین کسانی میتوان رابطه دوستی نیز برقرار کرد و به آنها محبت داشت؟
محبت به امید هدایت!
محبت طیفی از حالات را در برمیگیرد؛ گاهی انسان چیزی را دوست دارد، ولی الان هیچ نفعی از آن نمیبرد، بالفعل نیز نکتهای دوست داشتنی ندارد، اما به آن خیلی امید دارد. کشاورزی که زمین را شخم میزند و دانهای میپاشد، امید ندارد که همان هنگام پاشیدن دانه از آن استفاده کند. اگر زمین را دوست دارد و به آن رسیدگی میکند، برای امید به آینده است. اگر بداند این هیچ ثمری نخواهد داشت، محبتی نسبت به آن نخواهد داشت. گاهی محبت اینگونه است؛ یعنی حالتی است که باعث میشود انسان روی چیزی کار کند تا در آینده از آن استفاده کند. انسان میتواند چنین محبتی نسبت به هر کسی داشته باشد. داستانی که قرآن درباره حضرت ابراهیمعلینبیناوآلهوعلیهالسلام بیان میکند، گویای چنین امیدی است.
ایشان پدرخوانده [10] خود را به ترک بتپرستی و پرستش خدا دعوت کرد ولی او قبول نکرد و گفت: از من دور شو؛من زیر بار این حرفها نمیروم! هنگامی که حضرت ابراهیم از او جدا میشد، به او گفت: من برای تو استغفار خواهم کرد![11] حضرت ابراهیم با این سخن میخواست عاطفه او را تحریک و او را به شنیدن و ارتباط با او مایل نماید تا زمینهای برای بحث و استدلال و هدایت او فراهم شود. لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ؛ یعنی به این امید که تو پشیمان شوی و استحقاق استغفار را پیدا کنی. اگر همان زمان قابل استغفار بود، همان وقت برای او استغفار میکرد.
خداوند از ما میخواهد که از سنت حضرت ابراهیم الگو بگیریم؛ قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَاء مِنكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّه؛ رفتار ابراهیم الگوی شماست، در همه چیز باید از ابراهیم تبعیت کنید! اما در یک کار از ایشان تبعیت نکنید؛ إِلَّا قَوْلَ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ. البته در آیه 114 از سوره توبه دلیل این کار حضرت ابراهیم را اینگونه بیان میکند؛ وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ؛ استغفار حضرت ابراهیم به خاطر وعدهای بود که داده بود، اما وقتی برایش ثابت شد که حجت برای پدرخواندهاش تمام شده است و حق را میداند و انکار میکند، از او تبری جست. با اینکه گفته بود برایت استغفار میکنم و میخواست با او رابطه را برقرار کند، ولی وقتی فهمید که دیگر امید خیری درباره او نیست، از او تبری جست. در واقع این دوستی، یک دوستی شأنی بود و بالفعل و ثابت نبود. این دوستی طبیعی است و برای افرادی که انسان نمیداند عاقبتشان چه خواهد شد، عیبی ندارد. اما وقتی معلوم شد که دیگر کار از کار گذشته است و طرف مقابل اصلاح نمیشود، دیگر راهی جز برائت ندارد.
رابطه قلبی؛ ملاک حزب الله یا حزب الشیطان بودن
خداوند از ما میخواهد که ما نیز اینگونه باشیم؛ شما نیز اگر با مردمی مواجه شدید که هنوز حقیقت را نیافتهاند و ایمان ندارند، اما احتمال میدهید که اگر روی آنها کار بشود، هدایت میشوند، برای آنها زحمت بکشید؛ استدلال کنید؛ خدمت و احسان کنید! این کار به خاطر این است که دوست دارید هدایت شوند. این یک نوع دوستی است. این دوستی خوب است و انسان باید دوست داشته باشد که همه بندگان خدا هدایت و بهشتی بشوند.
اما خداوند درباره کسی که دیگر اصلاح شدنی نیست، حتی به پیامبرش میگوید: سَوَاء عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ؛[12]اینها آگاهانه و به عمد علیه حق قیام کردهاند، قیامشان از روی اشتباه، غفلت یا جهل نبود، برای چنین کسانی حتی اگر پیغمبر اکرم هم هفتاد بار استغفار کند، فایدهای نخواهد داشت. روشن است که انسان چنین کسانی را نباید دوست داشته باشد و نباید با چنین کسانی روابط دوستانه برقرار کند. أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ تَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِم.... أُوْلَئِكَ حِزْبُ الشَّیْطَانِ؛ کسانیکه ارتباط دوستانه با کسانی برقرار کنند که مورد غضب خدایند، حزب شیطان هستند. در مقابل، کسانیکه با دشمنان خدا رابطه دوستی برقرار نمیکنند، حزب الله هستند؛ لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ... أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ.
ملاک حزب الله یا حزب الشیطان بودن این رابطه قلبی است که البته در عمل نیز آثاری خواهد داشت. اما ریشهاش از محبت قلبی شروع میشود؛ حزب الشیطان دشمنان را دوست دارند؛ زیرا برای رسیدن به خواستههایشان به آنها کمک میکنند، از آنها لذت میبرند، در معامه با آنها سود میکنند، از آنها سلاح میخرند تا مسلمانها را بکشند، شرایط را انتخاباتشان را فراهم میکنند و....
و صلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
[1]. حجرات، 12.
[2]. قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ (اسراء، 102).
[3]. قصص، 38.
[4]. البته این کافر غیر از کافر فقهی است که احکام خاصی دارد. منظور از کافر در اینجا کسی است که حقیقت را شناخته و به عمد آن را انکار میکند.
[5]. فتح، 29.
[6]. مجادلة، 14.
[7]. همان، 19.
[8]. همان، 22.
[9]. ممتحنة، 8.
[10]. قرآن در اینجا تعبیر «اب» را به کار برده است که در روایات مراد از آن را عمو یا پدرزن دانستهاند.
[11]. ممتحنة، 4.
[12]. منافقون، 6.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/03/12، مطابق با بیستوهفتم رمضان1440 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
اخلاق اجتماعی در اسلام
(16)
جمعبندی مباحث
از آنجا که این جلسه آخرین جلسه از این دوره است، مناسب دیدم که یک جمعبندی از مباحث ارائه دهم تا کسانی که میخواهند در این زمینهها تحقیق عمیقی انجام دهند، الگویی داشته باشند و بدانند که از کجا باید شروع و چگونه آن را دنبال کنند.
تعریف واژهها؛ ابتداییترین بحث هر علم
ابتدا طبق هر بحث علمی باید از مبادی تصوری شروع کرد. در این مرحله واژههایی که مطرح میشود، دقیقا توضیح داده میشود که چه واژههایی است و معنای دقیق آنها چیست؛ زیرا بسیاری از واژههای هر علم معانی و کاربردهایی متعدد و مشترک دارد و گاهی استعمال آنها به جای یکدیگر موجب مغالطه میشود. درباره واژه «اخلاق» گفتیم برخی تصور میکنند که اخلاق فقط همین است که انسان در مواجهه با دیگران خوشرو باشد. نقطه مقابل این نظر این است که اخلاق یعنی سیر و سلوک و رسیدن به عالیترین مراتب معنوی انسان. در این مرحله باید توضیح دهیم که منظور از این واژه و واژههای مشابه آن در زبانهای مختلف چیست.
رابطه تعریف با موضوع و مسایل یک علم
پس از آنکه واژهها توضیح داده شد، باید منظورمان را از آن علم، رشته و مباحثی که ما میخواهیم مطرح کنیم، بگوییم؛ تعریف مباحث مورد نظر از نظر گوینده. ممکن است فرد دیگری در رشته، کشور یا محفل دیگری این مباحث را به صورت دیگری و با انگیزه دیگری مطرح کند. تعریف علم یا رشته علمی مورد نظر، محتاج این است که موضوع آن تعیین شود. بنابراین باید موضوع کلی و مسئله محوری که بحثهای دیگر پیرامون آن مطرح میشود، تبیین شود. ممکن است از دیدگاههای مختلف، پیرامون یک موضوع، مسائل گوناگونی مطرح شود؛ برای مثال درباره انسان از دیدگاه فیزیولوژی درباره این بحث میشود که بدن انسان از چه جهازها و اعضایی تشکیل شده، چه سلولهایی دارد و کارکردش چیست، اما در علم اخلاق درباره انسان از لحاظ فضایلی که کسب میکند و کمالاتی بحث میشود که ممکن است به آن نائل شود. البته اگر تعریف علم، تعریف کاملی باشد، این مسایل در خود تعریف روشن میشود. تعریف هر علم موضوع و مسایل خودش را مشخص میکند.
مسایل اخلاقی؛ مباحثی عملی
بحث دیگری که درباره مسائل اخلاقی مطرح میشود، ماهیت این مسایل است. در جلسات گذشته گفتیم که مفاهیم به نظری و عملی، یا به تعبیر دیگر به اخباری و انشایی تقسیم میشوند؛ حتی در سنت حوزوی خودمان مباحث فلسفی به دو بخش کلی حکمت نظری و حکمت عملی تقسیم میشوند. در اینجا بحث درباره این است که مسایل اخلاقی در کدامیک از این دو بخش قرار میگیرد و چه ویژگیهایی دارد؟ روشن است که مسایل اخلاقی در بخش عملی قرار میگیرد. این بحث چه تفاوتی با بحث در فیزیک، شیمی، فلسفه، طب یا سایر علوم دارد؟ به همین مناسبت بحثی را درباره مباحث نظری و عملی مطرح ساخته و به اختلافی که چند قرن است که در مغربزمین به صورت یکی از مسایل آکادمیک مطرح شده است اشاره کردیم؛ اینکه آیا ادراکات ما به دو دسته متباین تقسیم میشوند یا این ادراکات با هم ارتباط دارند و فقط شکل آنها با هم متفاوت است؟ شاید در بعضی از مباحثی که امروز از طرف نواندیشان مطرح میشود، مبحث تفاوت بین دانش و ارزش را دیده باشید. در اوایل انقلاب نیز کتابی در این زمینه به عنوان «دانش و ارزش» تالیف شده بود و در دسترس است. این بدان معناست که ما دو نوع مفهوم داریم و مفاهیم مربوط به «دانش» غیر از مفاهیم مربوط به «ارزش» است. روشن است که مفاهیم اخلاقی از قبیل مفاهیم ارزشی است؛ از اینرو درباره ویژگیهای مفاهیم ارزشی و تفاوت آنها با مفاهیم نظری بحثهایی انجام دادیم. ضمنا با استفاده از فرمایشات مرحوم علامه طباطبایی گفتیم که مفاهیم عملی نیز از مباحث نظری گرفته شده است، ریشه واقعی دارد و مبتنی بر پایههای نظری است.
بستگی تام به نیت؛ مشخصه ویژه یک مسئله اخلاقی
بحث دیگری که به دنبال این مباحث مطرح میشود این است که آیا هر مسئله ارزشی، مسئله اخلاقی است یا مسایل ارزشی اعم از مباحث اخلاقی است؟ به طور کلی اشاره کردیم که این مباحث دستکم شامل مباحث حقوقی نیز میشود. در واقع قضایای انشایی جنس مشترک بین قضایای اخلاقی و قضایای حقوقی است، حال اینکه فصل مقوم هر یک از این مباحث چیست از مباحثی است که در قرنهای اخیر در محافل آکادمیک مطرح شده است. گفتیم که یکی از دیدگاههای اسلامی این است که اخلاقی بودن یک رفتار بسته به نیت فرد است. ممکن است یک رفتار از دو نفر از لحاظ فیزیکی مشابه هم باشند، اما یکی از نظر اخلاقی ارزشمند باشد و دیگری ارزشمند نباشد. برای مثال در روایت آمده است که دو نفر وارد مسجد شده و نماز خواندهاند، اما یکی با این نماز جهنمی و دیگری بهشتی میشود و این تفاوت فقط به خاطر نیت حاصل شده است. این نیت است که ماهیت مسئله اخلاقی را از مسئله حقوقی یا فقهی به معنای عام جدا میکند؛ البته بخشی از فقه عبادات است که آنها نیز متوقف بر نیت است، ولی همه مسایل فقهی اینگونه نیستند. بنابراین فصل مقوم اخلاقی بودن یک رفتار، یا مشخصه ویژه یک مسئله اخلاقی، این است که بستگی تام به نیت دارد.
ارتباط رفتار اخلاقی با اراده و اختیار انسان
از طرف دیگر بر اساس تعریفی که ما درباره نظام اخلاقی پذیرفتیم، ویژگی رفتار اخلاقی این است که با اراده و اختیار انسان ارتباط دارد. بنابراین کارهای جبری، انعکاسی و فعل و انفعالات طبیعی که در بدن انسان انجام میگیرد، ربطی به مسایل اخلاقی ندارد و از این نظر نمیتوان آنها را خوب یا بد دانست. هنگامی میتوان کاری را از نظر اخلاقی ارزشیابی کرد که به نحوی با اراده و اختیار انسان ارتباط داشته باشد؛ اینکه انسان قدرت این را داشته باشد که با اراده در ایجاد، ابقا، تقویت و یا در سلب آن کار اثری بگذارد. همانگونه که گفتیم این ویژگی نظام اخلاقی از نظر اسلام است، اما در برخی از مکاتب اخلاقی که از هزاران سال پیش مطرح بوده است، این ویژگی لحاظ نشده است. برخی اخلاق را ملکات میدانند، و روشن است که ممکن است برخی از ملکات ارثی باشد و کودک از هنگام تولد دارای این خلق باشد. در این صورت فرد این خلق را دارد، اما هیچ اختیاری نسبت به آن ندارد. این نیز نظری است که برای خود صاحبنظر مهم و ارزشمند است، اما از نظر ما موضوع بحثهای اخلاقی چیزهایی است که با رفتارهای اختیاری انسان سر و کار دارد و به نحوی اراده و اختیار انسان در آن مؤثر است.
نقش هدف در ارزشیابی کار اخلاقی
گفتیم که ارزشهای اخلاقی دایر مدار اختیار و اراده انسان است. فاعل مختار مطلوبی دارد که برای رسیدن به آن کاری را انجام میدهد. کار برای فاعل مختار وسیلهای برای رسیدن به هدف است. او امری مطلوب یا نامطلوب را در نظر میگیرد و از این حرکت یا کاراستفاده میکند تا به آن هدف مطلوب برسد یا از آن امر نامطلوب پرهیز کند. کمترین هدف این است که نوعی شادی برای شخص پیدا شود، حتی ممکن است انسان خودش به آن هدف توجه نداشته باشد. برای مثال بسیار اتفاق میافتد که انسان خسته و کسل میشود و شروع به قدم زدن میکند. در این صورت ممکن است تصور شود که هدفی ندارد ولی در اینجا نیز هدفی وجود دارد که همان رفع کسالت و به دست آوردن نشاطی است که در اثر فعالیت و حرکت پیدا میشود. آن راحتی، آرامش و نشاط مطلوب انسان است و برای رسیدن به آن قدم میزند. نتیجه اینکه هرکار اختیاری به خاطر رسیدن به هدفی است و ارزشیابیها نیز بر اساس این اهداف صورت میگیرد.
اکنون این پرسش مطرح میشود که افعال اخلاقی از سنخ افعال اختیاری است و با اراده و اختیار انجام میگیرد، هدف از افعال اخلاقی چیست؟ به عبارت دیگر ما از اینکه کار را به صورتی انجام دهیم که ارزش اخلاقی داشته باشد یا فاقد ارزش منفی باشد، چه هدفی باید داشته باشیم؟ در این باره گفتیم که مکتبهای اخلاقی از لحاظ تعیین هدف برای ارزشها و رفتارهای اخلاقی بسیار متفاوتاند، و بالاترین هدفی که امروز در فرهنگ عمومی جهان برای رفتار اخلاقی مطرح میکنند دوست داشتن و محبت مردم است. آنهایی که در این زمینه بسیار ایدهآل فکر میکنند و میخواهند به قضیه شکل علمی بدهند، میگویند: ریشه ارزشهای اخلاقی «دیگرخواهی» است. این ارزش هدف نهایی نظام اخلاقی در فرهنگ امروز جهانی است. اما هدف ارزشهای اخلاقی از نظر اسلام با این هدف فاصله بسیاری دارد، و نمیتوان اندازه و نسبت معینی برای آن تعیین کرد. این ارزش از هنگامی که انسان فقط یک نطفه است شروع میشود، و هنگامی که فقط شکل نباتی دارد ادامه پیدا میکند، با تولد و رشد انسان همراه است، و به جایی میرسد که هیچ انسانی قبل از رسیدن به آن حقیقتش را نمیتواند بیابد، و هر چه درباره آن گفته میشود مفاهیمی از باب تشبیه، مجاز، استعاره و.. است. عنوانی که در فرهنگ اسلامی برای این مقام انتخاب شده است، «قرب خدا» است.
ارزش اخلاقی؛ ارزشی ذومراتب
از نظر اسلام ارزش اخلاقی ذومراتب است، اما برخی از مکاتب نقطه خاصی را برای رسیدن به ارزشهای اخلاقی تعیین میکنند و میگویند: اگر کار به این نقطه رسید، ارزش دارد وگرنه هیچ ارزشی ندارد. آنچه از ظاهر کلمات «کانت» بر میآید این است که ارزش اخلاقی به این است که فقط کار را به خاطر اطاعت عقل انجام دهیم، و اگر انگیزههایی مثل میل نفسانی، منافعی که بر کار مترتب میشود، یا احترام دیگران در انجام کار دخالت داشت، دیگر کار از ارزش میافتد و ارزش اخلاقی ندارد. اما اسلام اینگونه نیست و برای ارزشهای اخلاقی طیفی از ارزشها را قائل است؛ البته حد نصابی برای ارزش تعیین میکند که اگر به این حد نصاب رسید، چیزی است که اسلام آن را به عنوان یک ارزش میپذیرد، ولی مراتبی زیر حد نصاب نیز ممکن است باشد. برای مثال اگر ارزش را بین صفر و صد در نظر بگیرید، اسلام میگوید: حد نصاب ده است. روشن است که عدد زیر ده نیز عددی است و این گونه نیست که صفر باشد.
همچنین گفتیم که حد نصابی که ارزش بالفعل دارد، چیزی است که بهگونهای با خدا ارتباط پیدا کند، مانند ترس از عذاب خدا، امید به ثواب خدا و علاقه به رضایت خدا؛ البته مراتبی بالاتر از این نیز میتوان فرض کرد که از حد فهم ما بالاتر است. حتی همین ترس از عقاب و امید به ثواب نیز دارای مراتب متفاوتی است؛ کسانی بودهاند که وقتی نام جهنم میشنیدهاند، اشک از چشمانشان جاری میشده، برخی نیز هستند که حتی اگر جهنم را جلویشان مجسم کنند، توجهی ندارند. این خصوصیت ارزش اخلاقی از نظر اسلام است، اما در بسیاری از نظامهای دیگر اصلا هیچ صحبتی از قصد و منظور نیست. ما نیز در هنگام ارزشیابی فقط درباره رفتارهای فرد قضاوت میکنیم و نه میتوانیم نیت اشخاص را درست درک کنیم و نه در مقام جستوجوی نیت او برمیآییم، اما قوام ارزش واقعی اخلاق به نیت است؛ اینکه این کار را برای چه کرده است. برای مثال اگر نیت فرد ریا، خودنمایی، جلب موقعیت و آرای مردم بود، هیچ ارزش اخلاقی ندارد.
یک مرتبه از نیت این است که انسان کار اخلاقی را دوست بدارد و از اینکه انسان خوبی باشد خشنود باشد. نمونه بارز چنین مرتبهای «حاتم طایی» است. حاتم طایی مسلمان نبود، اما به عنوان سمبل سخاوت شناخته میشود. از اینرو در برخی از روایات آمده است که خداوند او را با آتش جهنم نمیسوزاند. در جای خود اثبات شده است که بهشت برای مؤمنان است و کسی که با کفر از دنیا برود وارد بهشت نمیشود. حاتم طایی نیز از آنجا که کافر بوده است، قاعدتا باید جهنمی باشد، اما به خاطر سخاوتی که داشته است، خداوند او را عذاب نمیکند و در جهنم نمیسوزد. این سخن به این معناست که سخاوت حتی با اینکه هنوز حد نصاب ارزش را پیدا نکرده است، ارزش زیر حد نصاب دارد و میتواند انسان را از بعضی عذابها و گرفتاریها نجات دهد.
گستره مباحث اخلاقی در اسلام
سپس درباره گستره مباحث اخلاقی در اسلام بحث شد. در جلسه گذشته گفتیم که بر اساس تعریفی که ما از نظام ارزشی و اخلاقی اسلام کردیم، گستره مسایل اخلاقی اسلام وسیعترین گستره مباحث در میان تمام مکاتبی است که در این باره صحبت کردهاند، و شامل تمام عرصههای وجودی انسان میشود. این مباحث به سه بخش کلی تقسیم میشود؛ یک بخش مباحثی است که در ارتباط با رفتار انسان نسبت به خداوند متعال است؛ مباحثی همچون عبادات، یاد خدا، محبت خدا، راضی بودن به قضای الهی و مفاهیمی که فقط درباره خدا مطرح میشود، جزو این بخش است. بخش دوم فقط مربوط به خود انسان است؛ اگرچه هیچ انسان دیگری نیز نباشد. بخش سوم مباحثی است که در ارتباط با دیگران مطرح میشود که خود آن نیز به چند بخش تقسیم میشود و شامل خانواده، محیط شهری، کشور، تا برسد به روابط بینالملل و... میشود.
روش تحقیق در مسایل اخلاقی
بحث بعدی درباره روش تحقیق در مسایل اخلاقی است. در برخی از مکاتب مقام ثبوت و اثبات اخلاق تقریبا یکی است. در این جوامع ارزشها تابع خواست و رأی مردم است و طبق نظر مردم تغییر میکند. اکنون این سؤال مطرح میشود که ما چگونه ارزش یک مسئله را بفهمیم؟ آیا باید برای این مسئله به آرای مردم مراجعه کنیم؟ همین مراجعه به آرا چه ارزشی دارد و ارزش خود را از کجا به دست آورده است؟ ارزش اخلاقی از نظر اسلام اینگونه نیست. از نظر اسلام، ارزشهای اخلاقی نیز همانند دیگر مسایل حقیقی، واقعیتهایی دارد که دانستن یا ندانستن و خواستن یا نخواستن ما آن را تغییر نمیدهد. همانگونه که ترکیب نسبتی از فلان ماده با نسبتی از ماده دیگر، ماده سومی را به وجود میآورد و این واقعیتی است که آن را در علم شیمی کشف میکنیم، ارزشهای اخلاقی نیز با رأی دادن ما ایجاد نمیشوند. این ارزشها نیز واقعیتهای ثابتی هستند که باید آنها را کشف کنیم و کشف آنها نیز راه مخصوص به خود را دارد.
در همه مکاتب اخلاقی عالم برای اثبات ارزشهای اخلاقی و خوب یا بد بودن یک رفتار یا ملکه نفسانی از روش عقلی استفاده میشود؛حتی همین رأیگیری را نیز یک نوع روش عقلی میدانند. اسلام از روش عقلی در این جهت استفاده میکند. در بسیاری از بیانات قرآنی خداوند برای اثبات یک قضیه و دعوت به یک عمل، دلیل عقلی میآورد. برای مثال در آیه 35 از سوره یونس میفرماید: أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ يَهِدِّيَ إِلاَّ أَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . روشن است که مطالبه دلیل به معنای بحث عقلی است. اما مکتب اخلاقی اسلام امتیاز دیگری دارد و در آن افزون بر ادله عقلی از ادله وحیانی استفاده میشود. استفاده از ادله وحیانی در مسایلی که مفاد آنها عین مفاد ادله عقلی است موجب تأکید میشود و اطمینان بیشتری برای انسان حاصل میکند، اما برخی از موارد نیز وجود دارد که عقل نمیتواند در آنها نظر قاطعی بدهد و غالبا بین عقلای عالم درباره آنها اختلاف است. در همین ارزشهای اخلاقی اختلافاتی جدی بین عقلای عالم پیدا شده است. علت آن نیز این است که ما توانایی این را نداریم که همه مسایل را دقیقا به بدیهیات برسانیم؛ حد وسط برخی از قیاسها در دست ما نیست و یا نیازمند تجربه است و یا اصلا خارج از ادراک ماست. برای مثال ما چگونه میتوانیم در این عالم «آخرت» را تجربه کنیم؟ چگونه میتوانیم ببینیم نتیجه این کار در آن عالم چیست تا بگوییم برای رسیدن به آن نتیجه باید چنین کرد یا چنان نباید کرد؟ در این مسایل تنها چیزی که میتواند به کمک ما بیاید و این نقیصه معرفت ما را جبران کند ادله وحیانی است. این از امتیازات دین صحیح الهی است که این معارف را در اختیار انسان قرار میدهد.
خواندن اخلاق مقدمه عمل است!
مسئله دیگر این است که خواندن علم اخلاق فقط برای دانستن این علم نیست. این علم همانند علم فیزیک یا تاریخ نیست که فقط دانستن آن میتواند برای ما مطلوب باشد. خواندن علوم عملی مقدمه عمل است. ما اخلاق را میخوانیم تا عمل کنیم و اگر این طور نباشد کاری شبیه کار لغو انجام دادهایم. خواندن اخلاق برای این است که سعی کنیم ابتدا خودمان این اخلاق را در وجودمان پیاده کنیم و به تهذیب نفس و تهذیب اخلاق بپردازیم. علم اخلاق را یاد میگیریم تا به اخلاق تخلق پیدا کنیم؛ این ملکات را کسب و این فضائل را پیدا کنیم و بدانیم که چگونه رذائل را از خودمان دور کنیم. بنابراین علم اخلاق، علمی تربیتی است.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که تربیت اخلاقی باید چگونه باشد؟ با توجه به اینکه سطح فهم، گرایشها، احساسات و عواطف انسانها در طول زندگی بسیار متفاوت است، باید متناسب با هر مخاطبی روشهای مختلفی برای تربیت اخلاقی داشته باشیم. برای مثال در روشهایی که در خانه برای بچههای سه چهارساله باید اعمال میکنیم، بحث منطقی، استدلال عقلی و برهان جایی ندارد، همانگونه که کسانی نیز هستند که برای آنها جز بحث برهانی قانعکننده نیست. باید عموم انسانها را که بیشترین مخاطبان مربیان اخلاقی هستند ، در نظر بگیریم و ببینیم از چه راههایی میتوان آنها را به کسب فضائل اخلاقی ترغیب کرد. بنابراین تحقیق درباره کیفیت تربیت اسلامی برای اینکه افرادی در جامعه رشد کنند که متخلق به اخلاق الهی و فضائل انسانی باشند، و به بالاترین کمالات انسانی نائل شوند، نیز یک رشته علمی است و یکی از مباحثی است که معمولا در کتابهای اخلاق ما به این جهت توجه شده است و دستوراتی کلی درباره آن میدهند، و در تربیتهای اخلاقی حضوری نیز روی این مسئله تکیه میکنند و طبق آن دستور میدهند.
ضرورت و اهمیت مقایسه جامع مکاتب اخلاقی
جا دارد که بحث جامعی در مقایسه مکاتب اخلاقی از همه این جهات مطرح شود تا علم و معرفت ما مضاعف شود، و هم جنبه اثباتی داشته باشد و هم به نفی شبهات بپردازد. تا زمانیکه بحث به صورت جامع نباشد، نقش کامل خودش را نمیتواند ایفا کند. متعلم در کلاس مسئلهای را قبول میکند و هیچ شبههای به عنوان مسئله علمی برایش باقی نمیماند، اما در عمل میبینیم که تأثیری ندارد و هنگام عمل برایش شبهه میشود که نکند آن کار دیگر بهتر باشد. در مقام تزاحم از اینگونه مسایل بسیار اتفاق میافتد؛ اینکه من امروز باید چه کار کنم؛ آیا روش فلان استاد بهتر است یا این روش؟ برخی از این مقایسات ریشه در مسایل نظری دارد؛ همانند اختلافاتی که بین متخصصان در هر علمی ممکن است پیدا شود. در مسایل استنباطی گاهی پزشکها نیز با هم اختلاف پیدا میکنند و برخی یک دارو و برخی داروی دیگری را تجویز میکنند. در روشها نیز اختلافاتی وجود دارد که برخی از آنها بنیادی است که ممکن است خطرزا باشد. ما برای اثبات آنها باید افزون بر براهین عقلی از بیانات وحیانی نیز استفاده کنیم؛ بهخصوص نسبت به برخی از آنها که شیاطین آنها را القا میکنند و باعث میشود که اراده ما در عمل ضعیف شود.
امیدواریم این مباحث برای اشخاص با همت الگویی باشد و تحقیق جامعی در مسایل اخلاق اسلامی انجام دهند. این کمبود در جامعه اسلامی و در حوزههای علمیه دینی که پیامبر آن میگوید: انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق، بسیار شرمآور است؛ مخصوصا با توجه به فسادهای اخلاقی که به وسیله رسانههای مجازی به صورت پیوسته به جوانان تزریق میشود، وظایف ما صد برابر سنگینتر از گذشته شده است. از اینرو باید این مسایل را جدی بگیریم و پاسخی برای خدا تهیه کنیم. توجه داشته باشیم که تا بحث جامعی در اینباره انجام نگیرد، ما قادر نخواهیم بود پاسخ همه شبهات را برای همه اصناف تهیه کنیم. باید اهتمام کنیم و این مسئله را جدی بگیریم. باید این بخش را در حوزهها زنده کنیم و حتی سعی شود که دستکم مبانی آنها را جزو برنامههای درسی قرار دهیم.
وصلیالله علی محمد و آلهالطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/06/27، مطابق با هجدهم محرم الحرام 1441 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(17)
محور بحث ما در جلسات گذشته «نظام اخلاقی اسلام» بود. ابتدا مباحثی کلی درباره مسائل اخلاقی مطرح کردیم و به تفاوتهایی که نظام اخلاقی اسلام با سایر نظامهای اخلاقی دارد، پرداختیم. گفتیم ملاک حسن و قبح، ملاک حقوق و تکالیف و به طور کلی ملاک ارزشهای مثبت و منفی در مکاتب مختلف، متفاوت است. همه ما کمابیش با کتاب معراج السعاده، جامعالسعادات و سایر کتابهایی که بزرگان در این زمینه نوشتهاند، آشنا هستیم. در این کتابها برای تنظیم مباحث اخلاقی همان روش ارسطویی دنبال میشود؛ اینکه انسان سه قوه کلی شهوی، غضبی و عقلانی دارد، و فضلیت در همه اینها این است که همه به حد اعتدال برسد و دور از افراط و تفریط باشد. به تعبیر دیگر وقتی هر سه قوه به اعتدال رسید، این انسان کامل است.
تا زمان ما نیز اخلاق به همین صورت تقسیمبندی میشد، و ملاک آن این بود که عقل ما دو نوع حکم دارد، یا دو عقل داریم؛ یک عقل نظری است که حقایق عینی و روابط آنها را درک میکند، این عقلی است که در علوم عقلی به کار میرود، اما ما عقل دیگری نیز داریم که درباره رفتارها حکم میکند؛ اینکه چه کاری خوب است یا بد، زشت است یا زیبا. این عقل درباره ارزشهای اخلاقی حکم میکند و میگوید کدام خوب و ارزشمند،و کدام بد و ضد ارزش است؛ حتی در مقام تزاحم و تعیین درجات ارزش نیز باید به همین عقل رجوع کرد. البته در اینکه آیا واقعا ما دو عقل داریم یا یک عقل است که دو نوع قضاوت میکند؛ و اینکه آیا احکام عقل عملی احکامی بدیهی است یا نظری،کمابیش اختلافاتی در کسانی که خیلی اهل دقت هستند، وجود دارد که در کلماتشان نیز کمابیش منعکس است. تصور برخی این بود که این احکام احکامی است از عقل صادر میشود و دلیل نمیخواهد؛ اینها احکام بدیهی عقل است، اما برخی تشکیکاتی در این مسئله داشتند.
یکی دیگر از ویژگیهای نظام اخلاق یونانی این بود که موضوع احکام اخلاقی را ملکات میدانستند. بر اساس این نظر، زمانی یک خُلق خوب است که در شخص وجود داشته باشد و برای انجام آن نیاز به فکر و تأمل نداشته باشد. برای مثال، کسیکه ملکه شجاعت دارد، در هنگام شجاعت شک نمیکند که باید کار شجاعانه انجام بدهد یا نه. همچنین کسی که ترسو است نیز در هر صورت میترسد و هر چه به او بگویند نترس، باز میترسد. این رویکرد کمابیش در نظام غربی تا قرون وسطی و حتی پس از آن ادامه داشت. اما در زمان کانت، نظریه جدیدی در ارزشهای اخلاقی مطرح شد. ایشان گفت: کارهای اخلاقی نیز موضوع بحث اخلاق است. برای مثال راست گفتن خوب است حتی اگر ملکه نشده باشد. کلام من اگر راست باشد خوب است و حکم اخلاقی دارد و اگر دروغ بگویم حتی اگر یک دروغ هم بگویم، بد است و همان حکم اخلاقی را دارد.
شاید دلیل اینکه در گذشته بر ملکات تأکید میکردند، این بود که میگفتند اگر برای کسی اتفاقا زمینهای پیش بیاید که کار خوبی انجام دهد یا برای اینکه مثلا مردم از او تعریف کنند، یا درآمدی داشته باشد و به او احترام بگذارند، بذل و بخشش کند، فقط کار خوبی کرده است، اما اگر این بذل و بخشش به حدی رسید که هرجا جای بخشش بود، بخشش کند، میگوییم دارای «اخلاق کرم و جود» است. در نظریه کانت این مسئله حل شد. کانت گفت: قوام ارزش اخلاقی به نیت است و اگر نیت را حذف کنیم، اصلا کار حکم اخلاقی ندارد. وقتی ما میتوانیم درباره رفتار یا خلقی بگوییم این ارزش اخلاقی دارد که براساس نیت صحیحی انجام گرفته باشد و اگر کار خوبی برای خودنمایی، جلب نظر دیگران یا جمع کردن رأی در انتخابات باشد، فضلیتی نیست؛ زیرا این ابزاری است که هر کسی میتواند از آن استفاده کند و اصلا موضوع بحث اخلاق نیست.
البته نیتی که کانت مطرح میکند با نظر اسلام متفاوت است. کانت گفت: نیت باید تبعیت از عقل باشد. حتی از وی نقل شده است که اگر نیت انسان ثواب اخروی نیز باشد، باز کارش ارزش اخلاقی ندارد، چون یک معامله است و این کار را میکند که آنجا مزدش را بگیرد. در تعبیراتی که در قرآن و روایات وجود دارد نیز غالبا بیشتر روی افعال تکیه شده است تا ملکات. البته اگر کار خوبی به صورت ملکه درآید بسیار بهتر است، اما یک کار حتی اگر ملکه هم نباشد قابل ارزشیابی اخلاقی است. این یکی از اختلافاتی است که در مبانی نظامهای اخلاقی در دنیا وجود داشته و هنوز نیز وجود دارد. امروز کار به جایی رسیده است که بسیاری از نظریهپردازان در همه این مسایل به شک افتاده و دچار نقض و ابرام شدهاند. مکاتبی ادعا کردهاند که اصلا ارزش اخلاقی یک چیز است و آن «دیگرخواهی» است، و اینکه انسان کاری را برای نفع دیگران انجام بدهد. اگر کاری را برای نفع دیگران انجام دادیم، ارزش اخلاقی دارد، اما اگر برای نفع خودمان، بستگانمان و اهداف دنیویمان انجام دادیم، ارزش اخلاقی منفی میشود، حتی اگر به صورت ملکه هم باشد، ارزشی ندارد.
گفتیم که در نظام اخلاقی اسلام، ملاک ارزش اخلاقی، کمال حقیقی است که برای نفس انسانی پیدا میشود و آن قرب به خداست. از نگاه اسلام چیزی ارزش دارد که به نحوی ما را به خدا نزدیک کند یا زمینه تقرب به خدا را فراهم سازد. اگر کار، خُلق یا ملکه اینگونه بود، ارزش دارد وگرنه ارزشی ندارد. این ارزش مانند ارزش مکتب کانت میان صد یا هیچ نیست، بلکه این ارزش مراتب دارد. خود قرب به خدا صرف نظر از همه چیز دارای مراتبی است؛ اینکه ما چه اندازه کاری را محض رضای خدا انجام میدهیم و اینکه اگر دستور خدا نبود، آن کار را انجام نمیدادیم نیز دارای مراتبی است. حتی اگر این نیت به اندازه یک درصد در کاری مؤثر باشد، باعث میشود که آن کار ارزش پیدا کند و همین نیز درجاتی دارد که معمولا علمای اخلاق اسلامی آنها را به اینکه نجات از عذاب باشد، یا رسیدن به سعادت و نعمتهای بهشتی و یا نیت رضوان الهی باشد، تقسیم میکنند.
نیت رضوان الهی بهخصوص مرتبه کاملش در افراد عادی پیدا نمیشود و آن اندازهای که ما میدانیم و میشناسیم حضرات معصومانسلاماللهعلیهم اینگونه هستند. این ابیات منسوب به حضرت سیدالشهداسلاماللهعلیه است که در آخرین لحظات عمرشان سرودهاند: (تركت الخلق طرّا فى هواكا/ و أيتمت العيال لكى أراكا)؛ چون تو دوست داشتی همه را ترک کردم؛ حتی ابوالفضل، حتی علی اکبر و حتی طفل شیرخوار را. حاضر شدم این بچههایی که همه بچههای پیغمبر هستند، یتیم شوند تا به رؤیت تو نائل شوم. این بالاترین نیتی است که در ارزش اخلاقی مطرح است و اسلام به دنبال این است که افراد هر چه بیشتر به این مرحله نزدیک شوند؛ اما همانگونه که میدانید در همه مزایای مادی و معنوی، کسانی که در مرتبه کامل هستند، بسیار کماند؛ همانگونه که افراد بسیار فاسد و خبیث هم کم هستند. بیشتر افراد متوسط و بین دو قطب قرار دارند؛ خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا،[1] ولی به هر حال هر کدام از اینها که باشد به هر اندازهای که در قرب به خدا دخالت داشته باشد، ارزش خواهد داشت. این اجمال بحثی است که در جلسات گذشته درباره مشخصات نظام اخلاقی اسلام مطرح شد.
بحث دیگری که در اینجا مطرح میشود درباره این است که هنگام بحث درباره نظام اخلاقی باید از کجا شروع کنیم؟ آیا بین مباحث ترتیبی وجود دارد یا این مباحث استقرایی است و گاهی هیچ ربطی به هم ندارند؟ به عبارت دیگر آیا میتوان بین مباحث ترتیبی منطقی در نظر گرفت؟ آیا میتوان بین این مباحث تقسیمی براساس ملاکی عقلانی در نظر گرفت یا خیر؟ در نظام ارسطویی و از نظر کسانی که همان نظام را در عالم اسلام نیز دنبال کردهاند، ملاک تقسیم همان سه قوه شهویه، غضبیه و عقلانی است. از این نظر اخلاق از لحاظ مثبت و منفی به سه دسته تقسیم میشود؛ آنچه مربوط به قوه شهویه است، آن چه مربوط به قوه غضبیه است و آن چه مربوط به عقل محض است. اما این تقسیم تنها روش منطقی برای تقسیم مباحث اخلاقی نیست و راههای دیگری نیز وجود دارد که حتی شاید منطقیتر نیز باشد.
از سبک بیانات قرآن کریم و روایات اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین میتوان دو روش دیگر را در تقسیم اخلاق در نظر گرفت. گفتیم از نظر اسلام ارزش هر کار به این است که موجب رسیدن به قرب خدا شود. این کارها را میتوان به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته مسائل، افعال یا ارزشهایی است که مربوط به زندگی فردی انسان است. این دسته را «اخلاق فردی» نامیدیم. مانند اینکه همه باید خداشناس باشند، همه باید درصدد بندگی خدا باشند، همه باید از آن چه که عقلشان به طور قطع حکم میکند، پیروی کنند، همه باید ارزشهای حیوانی را بر ارزشهای انسانی مقدم ندارند و... این یک بخش از اخلاق است، ولی بخش عظیمی از مباحث اخلاقی در ارتباط با دیگران مطرح میشود که اخلاق اجتماعی است، مثل اینکه انسان با دیگران چگونه رفتار کند.
اخلاق اجتماعی نیز از چند نظر قابل تقسیم است. گفتیم ملاک اخلاقی اجتماعی، ارتباط با دیگران است؛ برخی از دیگران رابطه تکوینی با ما ندارند و در وجود و پیدایش ما مؤثر نبودهاند، اما پدر و مادر اینگونه نیستند و در پیدایش ما مؤثر بودهاند. اینان کسانی هستند که با ما رابطه تکوینی دارند و از ما بیگانه نیستند؛ از اینرو ما نسبت به آنها حساسیت و ارتباطات بیشتری خواهیم داشت و اخلاق خانواده در اینجا شکل میگیرد. در آن جایی که اخلاق و حقوق با هم ارتباط پیدا میکنند، حقوق این دسته مقدم بر دیگران است. وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ بعد وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا؛[2] همانگونه که ملاحظه میفرمایید در آیه در کنار امر به عبادت خدا، احسان به والدین مطرح شده است . شاید دلیل آن این است که این ارتباط منشأ تکوینی دارد و جعلی و قراردادی نیست. انسان نمیتواند از پدرش طلاق بگیرد و بگوید من دیگر فرزند شما نیستم. این یک رابطه تکوینی واقعی است و باعث میشود که ارزش آنها مقدم بر همه چیز دیگر باشد. پس از این نوبت به انسانهایی میرسد که خودشان رابطه تکوینی بیواسطه با همدیگر ندارند. انسان با پدر و مادر رابطه بیواسطه دارد، اما کسانی هستند که با واسطهای با انسان ارتباط دارند؛ رابطه انسان با سایر خویشاوندان اینگونه است. برای مثال، انسان با خواهر و برادر با وساطت پدر و مادر و ارتباطی که با او دارند، ارتباط پیدا میکند. بخش دیگر چیزهایی است که خودشان با هم ارتباط تکوینی ندارند، ولی منشأ ارتباط تکوینی برای موجودات دیگری میشوند. برای مثال در ازدواج، زن و مردی که هیچ ارتباط تکوینی با هم ندارند با یک امر قراردادی که ازدواج است، با هم ارتباط پیدا میکنند؛ اما همین منشأ ارتباطی تکوینی با موجود دیگری میشود و فرزندانی از اینها پیدا میشود که با هر دو رابطه تکوینی پیدا میکنند. همانگونه که ملاحظه میکنید همه اینها در محیط خانواده است؛ یعنی اخلاق خانواده را میتوانیم به چند دسته تقسیم کنیم. البته در همه اینها هم ارزشهای مثبت و اخلاق فاضله و هم ارزشهای منفی و اخلاق رذیله وجود دارد.
پس از این دستهها سایر اصنافی که در جامعه است مطرح میشوند. کسانیکه بیشتر با هم ارتباط دارند، در درجات بعدی قرار میگیرند و همینطور ادامه پیدا میکند تا به کسانی میرسد که در آنسوی دنیا هستند و ممکن است در طول عمر همدیگر را نبینند و تأثیر عینی خارجی در همدیگر نداشته باشند، اما ممکن است همین فرد در فرد دیگری که نه نام و نه ویژگیهایش را میداند به وسیله سخن گفتن یا کتاب نوشتن یا به صورتهای دیگری اثر بگذارد. این انواع ارتباطاتی است که بین اشخاص برقرار میشود و منشأ ارزشهای اخلاقی در این رابطهها میشود.
این یک راه برای تقسیم مباحث اخلاقی است که ابتدا به فردی و اجتماعی تقسیم میشود. از نظر اسلام، مصداق اتم اخلاق فردی ارتباط با خدا و اطاعت از اوست؛ عبادات و نماز و روزهای که انسان به خاطر خدا انجام میدهد و حتی اگر هیچ انسان دیگری در عالم نباشد، وظیفه دارد که خداوند را بندگی کند. این اخلاق فردی است. اخلاق اجتماعی از آنجا شروع میشود که یک نوع رابطهای بین انسانها برقرار شود؛ این رابطه گاهی تکوینی، گاهی شبه تکوینی و گاهی قراردادی است. همانگونه که ملاحظه میکنید در این تقسیم، مباحث اخلاقی ابتدا به فردی و اجتماعی تقسیم میشود و سپس اخلاق اجتماعی بر اساس اصناف مختلف دستهبندی میشود.
تقسیم دیگر این است که انواع ارتباطاتی را که با اشخاص داریم، محور قرار دهیم. در تقسیم قبل برای مثال هر چه مربوط به رابطه با پدر و مادر بود در یک بخش قرار میگرفت، در اینجا تقسیم به صورت دیگری است. یک محور ارتباط در مسائل مادی مثل غذا خوردن، نخوردن و کمک مادی کردن یا نکردن است. محور دیگر در جلب احترام و رضایت آنهاست. در این تقسیم برای آنچه از یک سنخ از مسائل رفتاری است، یک باب قرار میدهیم؛ در این صورت چه پدر و مادر باشند و چه کسان دیگری، اگر فقیر باشند باید به آنها کمک کرد. پدر و مادر فقیر واجبالنفقه انسان هستند. برای دیگران نیز مراتبی از اطعام وجود دارد که در این قسم مطرح میشود. کیفیت سخن گفتن با مردم تقسیمبندی دیگری را مطرح میسازد. طبیعیترین ارتباط انسان با دیگران سخنگفتن با آنهاست و اینکه انسان راست بگوید یا دروغ، قصد فریب داشته باشد یا خدمت، بهگونهای سخن میگوید که او خوشش بیاید و زمینه ارتباط بیشتر و قویتر برایش فراهم شود یا بهگونهای سخن گوید که بدش بیاید و دیگر میل پیدا نکند که با او همصحبت شود،از مباحثی است که در این قسم بحث میشود. روشن است که این تقسیم بر اساس انواع کارهاست.
در تقسیم گذشته اصناف را محور قرار میدادیم و میگفتیم با هر یک چه باید کرد. در این تقسیم میگوییم چه کاری خوب است و چه کاری بد. بخش دیگری از مباحث اخلاقی مربوط به امور مالی است و البته قبل از همه اینها، آن چه مربوط به حفظ حیات دیگران است، ابتدا باید مطرح شود. تا برای زندهماندن کسی سعی نکنیم، نمیتوان ارتباطی برقرار کرد. مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا؛[3] احیای انسانها چنین فضلیتی دارد و در مقابل، قتل نفس و محروم کردن کسی از حیات، ضد ارزش است.
این نوع تقسیمبندیها برای تقسیم مباحث اخلاقی مطرح است. شاید شما جوانهای خوش فکر و خوش ذوق بتوانید محورها و ملاکهای دیگری را نیز برای تقسیم اخلاق در نظر بگیرید و انشاءالله در آینده آنها را دنبال کنید. علم هیچگاه متوقف نمیشود و آیندگان سهمی در پیشرفت خواهند داشت. خیال نکنیم که هر چه در کتابهای گذشتگان آمده است، مطلب همان است و غیر از آن نمیشود گفت. انسانهای دیگری هستند که خیلی لزومی نمیبینند که از نظریات غیر مسلمانها پیروی کنند و خودشان نظر جدیدی ابتکار میکنند. اگر کسانی بخواهند در این زمینه مطالعه داشته باشند، جلد سوم کتاب «اخلاق در قرآن» را ملاحظه بفرمایند. این کتاب به شما در چگونگی طرح مباحث و تقسیم بهتر آن کمک میکند.
و صلی الله علی محمد و آلهالطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/07/03، مطابق با بیستوپنجم محرم الحرام 1441 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(18)
بحث ما درباره اخلاق اجتماعی اسلام است. اولین مسئلهای که در این زمینه قابل طرح است این است که آیا زندگی اجتماعی کردن و ارتباط با دیگران فیحدنفسه، ارزشی اخلاقی است، یا ضد ارزش است و یا خنثی است و بستگی به شرایط مختلف دارد؟ از عجایب افراط و تفریط در عالم، افراط و تفریط درباره این مسئله است. کسانی که از بزرگان و دانشمندان عصر خودشان شناخته میشدهاند، معتقد بودهاند که اصلا زندگی اجتماعی زندگی پلیدی است و انسان هر چه میتواند باید بکوشد که از دیگران کناره بگیرد و زندگی فردی داشته باشد. این مسئله در قالبهای مختلفی بیان شده است؛ از جمله اینکه انسان هرچه میتواند باید از لذتهای دنیا پرهیز کند و فقط به قدر ضرورت از آنها استفاده کند. از جمله مکاتبی که طرفدار این نظر بودند مکتب «دیوجانس کلبی» است. معروف است که ایشان در عصر خودش استاد بزرگ فلسفه بوده است، ولی در گوشهای خُم بزرگی ساخته و در آن زندگی میکرده و به طور کلی از زندگی و لذتهای زندگی دنیا اجتناب میکرده است. نظیر این گرایش در فرقههای مختلفی که به عنوان تصوف شناخته میشدند نیز بوده است. صوفیان کسانی بودند که لباس پشمی خشن میپوشیدند و فرقهها و عقاید مختلفی داشتند. برخی از آنها اصلا اعتقادی به خدا نیز نداشتند، برخی نیز در نقطه مقابل بودند. به هر حال گرایشهای مختلفی در زمینه مطلوبیت زندگی اجتماعی از هزاران سال پیش در بین متفکران بشر وجود داشته است.
این گرایش در جوامع غربی بعدها دوباره به تدریج برگشت، تا به عصر مدرن رسید که کاملا مخالف آن گرایشها شدند و حتی گفتند: اجتماع اصیل است و وجود ما تابع اجتماع است؛ ما سلولی از پیکر اجتماع هستیم، و ما وقتی انسانیم که زندگی اجتماعی داشته باشیم و خودمان را به عنوان سلولی از اجتماع بدانیم؛ وگرنه اگر از اجتماع کناره بگیریم مثل تکه پوستی هستیم که از بدن انسان جدا شده و دور افتاده است! همچنین این مسئله از نظر فلسفی مورد بحث قرار گرفت که آیا آنچه در خارج وجود حقیقی دارد، وجود جامعه است یا وجود فرد؟ کسانی معتقد بودند که اصلا فرد وجود حقیقی ندارد؛ وجود فرد در جامعه مثل وجود سلولها در بدن است. به هر حال این یک بحث فلسفی است که آیا وجود حقیقی برای فرد است یا جامعه. سپس کسانی بعد از آنکه آن گرایش افراطی را نسبت به اجتماع پیدا کردند، منشأ ارزشها را نیز زندگی اجتماعی دانستهاند. اولین کسیکه به این سخن معتقد شد «دورکیم» فرانسوی بود. کار به جایی رسید که ایشان گفت: اصلا وجود جامعه، مورد تقدیس است. به دنبال این گرایش کسانی پیدا شدند و گفتند باید به جای پرستش خدا، جامعه را بپرستیم و آن چه قابل تقدیس و پرستش است، جامعه است. حتی نقل شده است که یک فیلسوف فرانسوی، دینی به نام جامعهپرستی ابداع کرد و در بعضی از کشورهای غربی طرفدارانی پیدا کرد و معبدی برای پرستش جامعه درست کردند! در کنار این دو گرایش متضاد، برخی از فیلسوفان معاصر معتقد شدند که طبیعت همه انسانها، طبیعتی گرگوار است؛ همه گرگاند و به هیچ کس نباید اعتماد کرد؛ اگر میخواهی زنده بمانی، تو هم باید گرگی کنی!
همانگونه که ملاحظه میفرمایید گرایشهای متضاد از قدیم با ضعف و شدت وجود داشته است. در برخی از ادیان عوامل طبیعی و اجتماعی و شرایط خاص نیز به این افراط و تفریط کمک کرده است. برای مثال حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام تحت فشار یهودیها بود تا آنجا که اصلا نسبت نامشروع به ایشان میدادند. همچنین ادعاهای ایشان را خلاف کتاب مقدس معرفی میکردند و مطرود میدانستند. از اینرو ایشان مجبور بود که همیشه در حال سفر باشد. همچنین دستپروردگان، شاگردان و حواریین ایشان نیز به همراه ایشان پیوسته در سفر بودند. این مسئله باعث شد که کمکم در مسیحیت مسئله رهبانیت مطرح شود. در آیه 27 از سوره حدید به این مسئله این چنین اشاره شده است؛ وَرَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغَاء رِضْوَانِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا؛ در این آیه به این مسئله تصریح میشود که رهبانیت را خودشان اختراع کردند، ولی مورد پسند واقع شد؛ زیرا آنها میخواستند دین خودشان را حفظ کنند و جز این راهی نداشتند. به هر حال یکی از چیزهایی که در دین مسیحیت رواج پیدا کرد، همین انزوا، تنها زندگی کردن و دیرنشینی بود. هنوز نیز در عالم مسیحیت مراکزی برای راهبان و بهخصوص برای زنهای راهبه وجود دارد که در آن برای کسانیکه میخواهند بنده خدا باشند سالنهای خاصی هست، و اصلا با هیچ کس تماس نمیگیرند و دائما فقط مشغول خواندن انجیل هستند.
در دیگر ادیان نیز نیز انواع ضعیفی از این گرایش وجود داشته است. به تدریج با تأثیر پذیرفتن از این بینشها در مذاهب حق نیز گرایشهای فرعی انحرافی پیدا شد. در اسلام نیز از قرن دوم و سوم کسانی پیدا شدند که به اینگونه رفتارها گرایش پیدا کردند و به عنوان زهد، ترک دنیا، انزوا و گوشهنشینی از اجتماع فاصله می گرفتند. طبعا در مقابل این گرایشها عکسالعملهایی هم وجود داشته است.
در قرن اخیر وضعیت اجتماعی خاصی برای مسلمانها پیش آمد که در تاریخ سابقه نداشت. عوامل مختلفی باعث شد که انحرافات فکری و عقیدتی در جامعه اسلامی پیش بیاید و از یک طرف گرایشهای ضد زهد، و در نقطه مقابل آن بعضی از گرایشهای تصوف و زهدگرایی و انزوا پیدا شود. بزرگترین عامل این انحرافات، تفکر ماتریالیستی بود که به واسطه سران مارکسیسم رواج پیدا کرد و به سرعت در عالم گسترش پیدا کرد. این تفکر در فاصله محدودی کشورهای مختلف را تحت تأثیر قرار داد و حکومتهای مارکسیستی به عنوان مبارزه با استعمار تشکیل شد. هنوز نیز بقایای آن حکومتها بهخصوص در آفریقا و آمریکای جنوبی وجود دارد.
به یاد میآورم که تقریبا هفتاد سال پیش در زمان کودکی بنده، این مسئله موضوعی جدی بود. برخی از اهل علم بودند که در مباحث اجتماعی و سیاسی گرایش مارکسیستی داشتند، و در جلسات شبانه به عنوان جلسه قرآن و معارف، بحثهای دیگری مطرح میکردند، و میگفتند: برای مبارزه با استعمار و گرفتن حقوق محرومین راهی جز مکتب مارکسیسم وجود ندارد؛ حتی گرایشهای منافقین نیز از همین عنوان شروع شد. به یاد میآورم در همان ایامی که نهضت حضرت امام (ره) شروع شد و ایشان را تبعید کرده بودند، به توصیه ایشان با چند نفر از شاگردان ایشان مباحثه میکردیم. روزی در خانه یکی از این عزیزان، اتفاقا طلبه فاضل معممی که پدرش در حد مراجع بود و خودش نیز در ماجرای هفت تیر شهید شد، حضور پیدا کرد. در آن جلسه درباره حرکت مارکسیستی که آن روز در عالم بود و در کشورهای اسلامی نیز رواج پیدا کرده بود، بحث شد و هر کسی نظری داد. ایشان کمی ناراحت شد و گفت: ما حق نداریم به مارکسیستها بد بگوییم؛ زیرا حقیقت اسلام دو چیز است؛ یکی بندگی خدا و یکی اجرای عدالت. ما مسلمانها به فکر بندگی خدا هستیم، اما اجرای عدالت در جامعه را مارکسیستها به عهده گرفتهاند. بنابراین نصف اسلام را ما و نصف دیگر را مارکسیستها دارند. ما نباید به آنها بد بگوییم،بلکه باید سعی کنیم هر دو با هم همکاری کنیم و هر دو را با هم اجرا کنیم. این سخن را یک عالم روحانی که پدرش در حد مراجع بود و خودش نیز در هفت تیر شهید شد، میگفت!
همانگونه که ملاحظه میفرمایید اینگونه نیست که انحرافات فکری و افراط و تفریطها فقط مخصوص گروه یا مذهب خاصی باشد؛ رگههایی از این انحرافات در داخل مهمترین ادیان و سالمترین طرق و مذاهب یعنی مذهب شیعه اثنی عشری هم پیدا میشود. بنابراین بهخصوص در این زمان باید اهتمام داشته باشیم که مبانی فکری و اعتقادیمان بر ریشههای محکمی استوار باشد و به عوامل ظاهری اجتماعی که انسان را به این طرف و آن طرف میکشاند، دل نبندیم. طرح این شبهات باعث میشود که ما بیشتر به وظایفمان پی ببریم و درصدد برآییم که حل منطقی معقولی برای آنها پیدا کنیم. البته بحث علمی باید بدون تعصب انجام شود، و مسایل سیاسی و بحثهای دیگر نباید مزاحم بحث علمی شود. ما باید به عنوان بحث علمی، مطالب را مطرح کنیم و اگر شبههای وجود دارد، بهبهترین شکل آن را ذکر کنیم و بهترین جواب را در همه سطوح برایش تهیه کنیم.
همه بیانات قرآن نیز در مسائل مختلف در یک سطح نیستند. برخی از بیانات در یک سطح برای مردم به صورت بسیار ساده مطرح میشود. برای مثال در سوره نجم میفرماید: أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى * تِلْكَ إِذًا قِسْمَةٌ ضِيزَى؛ مشرکان میگفتند: ملائکه دختران خدا هستند. خداوند خطاب به مشرکان میفرماید: چه تقسیم ناعادلانهای کردید! دخترها را برای خدا گذاشتید و پسرها را خودتان برداشتید! از طرف دیگر در قرآن بیانات برهانی و بسیار زیبایی در نفی وجود فرزند برای خدا هم آمده است. باید این روشهای قرآنی را یاد بگیریم و با هر قشری بهگونهای سخن بگوییم که بفهمند. اینکه برای همه مردم برهان صدیقین را مطرح بکنید، خیلی هنر نیست. برخی نمیفهمد که شما چه میگویید و نتیجهای از این کار نمیگیرید. گاهی با یک بیان تمثیلی چنان نتیجهای میتوان گرفت که ده برهان چنین کاری را نمیکند.
گفتیم برخی زندگی اجتماعی را منشأ ارزش معرفی میکنند. بر اساس این نظر، ارزش آن است که جامعه بپسندد و هر چه جامعه میگوید باید پذیرفت. البته در عمل هم کمابیش رفتار مردم همینگونه است؛ همینکه یک روز چیزی مد میشود و یکباره قیافهها و لباسهای مردم تغییر میکند، نشانه این مسئله است. ولی بحث درباره این است که آیا ارزش اصیل مربوط به پسند جامعه است، یا ارزش حقیقتی است که باید آن را کشف کرد و عواملش را شناخت؟ مسئله سوم این است که آیا جامعه قابل پرستش است؟! پس از پاسخ به این پرسشها نوبت به این مسئله میرسد که آیا ما باید سعی کنیم زندگیمان هر چه بیشتر اجتماعیتر باشد، با دیگران جوش بخورد، سعی کنیم دیگران را جذب کنیم، با آنها هماهنگی کنیم، بعضی جاها برای اینکه این ارتباط بیشتر تقویت شود، گذشت کنیم؟ آیا این مطلوب است یا اینکه هر کسی فقط فکر خودش باشد و حتی سعی کند از جامعه کنار بکشد؟
گاهی در بین روایات مطالبی یافت میشود و کسانی آنها را برای چیزی که خودشان میپسندند، دستآویز قرار میدهند. برای مثال، برخی با استناد به روایت كُونُوا أَحْلَاسَ بُيُوتِكُمْ،[1] بر انزوا و کنارهگیری از فعالیتهای اجتماعی تاکید میکنند. روایت میگوید: در آخرالزمان پلاس خانه باشید؛ یعنی همانگونه که فرش در خانه افتاده و آن را از خانه بیرون نمیبرند، شما در خانهتان باشید و از خانه بیرون نروید؛ زیرا فسادهای جامعه زیاد است و اگر در جامعه وارد شوید، شما را منحرف میکند. حتی اگر فرض کنیم که این روایت روایت صحیحی باشد، این پرسش مطرح است که آیا ما میتوانیم در هر عملی، در هر شرایطی به هر روایت صحیحی عمل کنیم؟! وقتی برای یک عمل ساده مثل پاکی یا نجاست غُساله ماء قلیل که بهراحتی میتوان نسبت به آن احتیاط کرد، فقها این قدر زحمت میکشند تا حکمش را کشف کنند، آیا رواست که درباره چیزی که منشأ کنارهگیری از اجتماع میشود و اصلا پایه زندگی یک جامعه را به خطر میاندازد، به سادگی حکم داد؟! اگر کسانی فکر میکنند که واقعا حکم اسلام این است، با این همه آیات و روایاتی که درباره امر به معروف و نهی از منکر آمده است چه میکنند؟ آیا میتوان این همه تأکیداتی که درباره هدایت، ارشادات و خدمت به دیگران در آیات و روایات آمده است را کنار گذاشت و گفت: کاری به هیچ کس نداشته باشید؟! ملاحظه میکنید که امروز امر به معروف و نهی از منکری که نسبت به مسئله حجاب و عفاف است، چهقدر اسباب زحمت است و بسیاری نمیدانند که واقعا تکلیفشان چیست؛ اکنون همه مسائل اجتماعی را در نظر بگیرید. اگر کسانی «احلاس بیوت» شدند، چه کسی میخواهد این حقایق را بیان بکند؛ چه کسی مردم را ارشاد و هدایت کند؟!
حقیقت این است که از نظر اسلام هیچ کدام از این دو (انزوا یا زندگی اجتماعی) ارزش مطلق نیست. نه چنان است که اسلام بگوید شما باید با دیگران هر چه بیشتر معاشرت کنید و این یک ارزش مطلق و بدون استثناست، و نه میگوید: اصل ارزش انزواست و فقط به اندازه ضرورت با دیگران ارتباط برقرار کنیم. صریح آیات و روایات مخالف این است، و زندگی حضرات معصومینصلواتاللهعلیهماجمعین نیز با این رویکرد سازگار نیست. اگر اینگونه بود آیا دیگر سیدالشهدا شهید میشد؟! اگر ایشان احلاس بیوت شده بودند، آیا دیگر این حادثه اتفاق میافتاد؟ اگر این طور بود آیا دیگر انقلابی واقع میشد؟ اگر انقلابی واقع نمیشد، آیا من و شما دیگر مسلمان بودیم؟! اگر این انقلاب واقع نشده بود، معلوم نبود که چند درصد از کسانی که امروز جزو مسلمانها هستند، واقعا مسلمان بودند؛ دیگر همه چیز از جمله افکار، عقاید و ارزشها تحریف شده بود.
گفتیم که برخی تصور میکنند که خود فعالیت اجتماعی یک ارزش مطلق است و در هر شرایطی باید این را حفظ کرد. این نیز خطای بسیار واضحی است. در خود قرآن مثالهایی وجود دارد که این گرایش را تکذیب میکند. یکی از آنها همین داستان اصحاب کهف است. حکومتی مشرک وجود داشت که به شدت بر همه چیز مسلط بود، و کسی جرأت اظهار مخالفت نداشت. در متن این حکومت، کسانی پیدا شدند که وجدان سالم و فطرت بیداری داشتند و گفتند: چرا ما بت بپرستیم و به این کارها صحه بگذاریم؟! با هم فکر کردند و گفتند: باید از این جا فرار کنیم! هر جور باشد باید از این جهنم نجات پیدا کنیم! بالاخره فرار کردند و سر به بیابان گذاشتند. خداوند میفرماید: وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحمته ويُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ أَمْرِكُم مِّرْفَقًا؛ این یک الهام الهی بود که بروید در شکاف کوهی مخفی شوید و بالاخره 309 سال در این غار خواب بودند. روشن است که اگر این انزوا کار غلطی بود، خدا که اینها را دوست میداشت، به آنها الهام میکرد که به اجتماع برگردید. بنابراین اینگونه طور نیست که اصل زندگی اجتماعی _به هر صورتی که باشد_ یک ارزش مطلق باشد.
زندگی اجتماعی ابزار و نعمتی است که خداوند متعال در اختیار بشر قرار داده است تا وسیلهای برای تکاملش باشد تا هم نیازهای مادی و هم نیازهای معنویاش به وسیله دیگران تأمین شود. راهی است که خداوند برای تکامل بشر قرار داده است. بنابراین همانگونه که گاهی از همه نعمتهای خدا سوءاستفاده میشود و هر وقت سوءاستفاده شد باید محدودش کرد و راه بهتری را انتخاب کرد، گاهی نیز ممکن است که انسان باید از شهرش را خارج شود و در کوهی زندگی کند. یا مثل داستان رهبانیت مسیحی، کسانی که برای اینکه دین خودشان را حفظ کنند، چارهای جز این نداشته باشند؛ اما اینکه انسان به خاطر اینکه راحت زندگی کند و با دیگران برخورد و تنشی نداشته باشد و همه احترامش کنند، انزوا را انتخاب کند، هوای نفس و تنبلی است. اصل زندگی اجتماعی کردن فی حد نفسه و استفاده از آن، نعمت بسیار بزرگ الهی است. اگر چنین نعمتی نبود ما انبیا و ائمه را نمیشناختیم، زمینه جهاد برای ما فراهم نمیشد، امر به معروفها و نهی از منکرها و کمکهایی که به دیگران میشود، نبود. اگر هر کسی سر در لاک زندگی خودش کند و فقط به اندازه نیازش سری به جامعه بزند، هیچ کدام از این فضایل تحقق پیدا نمیکرد و انسان از ثوابهای آن محروم میشد، اما همانگونه که گفتیم این مسئله نیز استثنا دارد.
گاهی باید بیشتر به مسایل اجتماعی پرداخت، و اگر انسان میبیند که مردم در جامعهای در حال گمراهی هستند و میتواند آنها را هدایت کند _حتی اگر همه کافر باشند_ باید این کار را بکند. حتی ممکن است به حد وجوب نیز برسد. البته عکس این نیز ممکن است و گاهی انزوا جایز میشود و آن در صورتی است که حفظ دین بدون انزوا ممکن نباشد. اتفاقا وقتی اصحاب کهف از خواب بیدار شدند، میخواستند کسی را برای تهیه طعام بفرستند، اما گفتند: مواظب باشید که آن کافران شما را نشناسند که اگر بشناسند یا شما را میکشند و یا شما را به عقایدشان برمیگردانند. آنها در چنین شرایطی بودند که خداوند فرار آنها را پذیرفت.
تأکید میکنم که در فهم آیات و روایات مسامحه نکنیم! مواظب باشیم که هوای نفس، تنبلی یا بعضی گرایشهای دیگر کمک نکند که به جای تحقیق، گرایشی را بپذیریم و بعد آن را رواج دهیم، که چه بسا به پیدایش مذهب جدید و روش کفرآمیز و انحرافآمیزی منجر شود. در این صورت در گناه همه آن کسانی که بعدها این راه را میروند، ما نیز شریک میشویم!
اعاذنا الله وایاکم والسلام علیکم ورحمةالله.
[1]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج52، ص 138.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/07/10، مطابق با سوم صفر 1441 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(19)
در جلسه گذشته گفتیم که از نظر اسلام، نمیتوان گفت که اجتماعی بودن و علاقه به زندگی اجتماعی، یک ارزش مطلق است که در هر حال و در همهجا و برای همه مطلوب باشد؛ چنانکه نمیتوان گفت که یک ارزش منفی است که هیچ وقت مطلوبیت ندارد. از آنجا که این مسئله ابهامهایی دارد و پرسشهایی پیرامون آن مطرح میشود، در این جلسه این مسئله را بیشتر توضیح میدهیم.
بسیاری از مفاهیم دو نوع کاربرد دارند، و گاهی ما یکی از کاربردهایشان را با کاربردهای دیگر آنها اشتباه میکنیم. برای مثال یکی از کاربردهای مفهوم «خوبی» و «زیبایی» درباره موجودات عینی است که همه آن را میفهمند؛ اگر انسان از دیدن چیزی خوشش بیاید، میگوید: این خوب و زیباست، و اگر از دیدن چیزی ناراحت شود و نفرت پیدا کند، میگوید: زشت و نازیباست. این یکی از کاربردهای کلمه خوبی و زیبایی است که در مورد اشیا و امور عینی به کار میرود. کاربرد دیگر آنها درباره کارها و رفتارهاست. معمولا گفته میشود که خوبی و بدی کارها را عقل درک میکند. به همین دلیل، معلومات عقلی را به دو دسته نظری و عملی تقسیم کرده، میگویند: ادراک خوبی و بدی کارها جزو احکام عملی عقل است. البته احکام عقل عملی درباره رفتارهایی است که بهنوعی با اختیار انسان ارتباط دارد، و درباره اعمال غیراختیاری جاری نیست. پس خوبی و بدی دو نوع کاربرد دارد که یکی در امور عینی و دیگری درباره رفتارهای اختیاری است.
برخی واژههای دیگر نیز همین گونهاند؛ البته کمتر استعمال میشوند و توجه انسان به کاربردهای مختلفش به خوبی جلب نمیشود. از جمله این واژهها، واژه «ارزش» است. یکی از کاربردهای ارزش، قیمتی است که درباره اشیای مختلف به کار میبریم. این کاربرد مربوط به امور عینی است؛ اما ارزش درباره رفتارها نیز به کار میرود. ما کارهای ارزشی داریم که گاهی به ارزش مثبت متصف میشود و ارزشمند است و گاهی ارزش منفی دارد، و گاه میگوییم: بیارزش است.
گفتیم از نظر اسلام، زندگی اجتماعی و علاقه به رفتوآمد و همکاری با دیگران، ارزش مطلق ندارد و اینگونه نیست که حکمی کلی داشته باشیم که هر نوع زندگی اجتماعی،و هر طور ارتباط با دیگران و به کمک هم شتافتن، همیشه و در هر حال خوب یا بد است. از نظر اسلام هیچ یک از زندگی اجتماعی و انزواطلبی ارزش مطلق ندارد. روشن است که ارزش در اینجا ارزشی است که درباره افعال اختیاری به کار میرود؛ یعنی رفتارمان بهگونهای باشد که بخواهیم زندگیمان را با دیگران پیوند دهیم. این رفتار نه ارزش مثبت مطلق دارد و نه ارزش منفی مطلق، بلکه در بعضی شرایط بسیار مطلوب است و گاهی به حد وجوب نیز میرسد، و در بعضی شرایط نامطلوب است و گاهی به حد حرمت نیز ممکن است برسد. ارزشی که درباره اخلاق عملی به کار می رود، همین ارزش است. درمقابل، از نظر اسلام، گاهی ممکن است در بعضی از شرایط، کنارهگیری از بعضی اجتماعات مطلوب باشد، که منظور از این ارزش هم، ارزش اخلاقی است؛ یعنی کاری است مطلوب و مستحق مدح، یا گاهی و در شرایطی کاری است نامطلوب و مستحق ذم و یا حتی کیفر.
کاربرد دیگر ارزش در امور عینی است. در این کاربرد میگوییم آیا «اجتماع» خود موجود ارزشمندی است یا چیز بیفایده و خطرناکی است. در این کاربرد، صحبت از این نیست که رفتار اختیاری من چگونه است، و آیا مستحق مدح، ستایش و پاداش هستم یا برعکس؛ بلکه بحث درباره این است که آیا خود این چیز (جامعه) فی حد نفسه ارزشمند است یا خیر. این دو ارزش را نباید با هم خلط کنیم! اینکه خود وجود اجتماع، ارزشمند است یا نیست، ارزش به معنای نظری است نه به معنای عملی. بدون شک اجتماع نعمت بزرگ الهی است و خداوند متعال با تدبیرات حکیمانهاش انسان را بهگونهای آفریده که زندگی اجتماعی داشته باشد. همه ما میدانیم که اگر زندگی اجتماعی نداشتیم، این راحتی مادی را نداشتیم؛ این وسایل رفت و آمد، هواپیما، قطار، وسایل پزشکی و انواع و اقسام وسایل دیگر در اثر زندگی اجتماعی پیدا شده است. اینها نتایج مادی زندگی اجتماعی است. بنابراین خود زندگی اجتماعی، بسیار ارزشمند است؛ چیزی که مایه این همه برکات میشود و اکثر کسانیکه به سعادتی رسیدهاند، در سایه زندگی اجتماعی بوده است. اگر زندگی اجتماعی نبود هرگز این سعادتها نصیبشان نمیشد. علم، معرفت، صنعت، راحتی دنیا و حتی امور معنوی مانند معرفت خدا و دین همه در سایه زندگی اجتماعی به دست میآید. بنابراین زندگی اجتماعی به عنوان یک واقعیت خارجی و عینی، ارزشمند است و دارای فواید و خیراتی است.
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ؛[1] خداوند هر چه آفریده است، خوب و نیکو قرار داده است؛ یعنی وجود خارجی اشیا در این عالم توأم با حسن است و عیبهایش نسبی است. برای مثال، بدترین چیزها نزد ما زهر مار است؛ اما امروز آزمایشگاههایی وجود دارد که از زهرمار داروهای گرانقیمت و ارزشمند میسازند و رشتهای از داروها وجود دارد که ماده اصلی آنها زهرمار است. برای این کار، مارها را تربیت میکنند، زهرشان را میگیرند و از آن داروهای بسیار قیمتی میسازند. ممکن است چیزی برای ما در بعضی شرایط ضررهایی داشته باشد، اما این طور نیست که هیچ منفعتی نداشته باشد و شر محض باشد. شر محض در عالم وجود ندارد. حتی وجود شیطان نیز شر محض نیست. درست است که کار شیطان اغوای دیگران و منحرف کردن از راه حق است، اما هیچ فکر کردهاید که اگر شیطان نبود، اولیای خدا به این مقامها نمیرسیدند؟! بیشتر مقامهای اولیای خدا برای مخالفت با شیطان بوده است. او وسوسه میکرده است و ایشان در مقابلش مقاومت و مبارزه میکردند و این مقاومت، جهاد نفسانی و جهاد عملی را در پی داشت. اگر شیطان نبود، اصلا مجاهدتها مصداق پیدا نمیکرد؛ بنابراین حتی شیطان نیز شر محض نیست. در روایات آمده است که شیطان شش هزار سال قبل از خلقت انسان عبادت خدا کرده بود. ملائکه فکر نمیکردند که او موجود بدی باشد؛ حتی خیال میکردند که از خودشان است. در این شش هزار سال یک گناه هم نکرده بود، تا اینکه بعد از خلقت آدم، خداوند او را امتحان کرد و فرمود: برای آدم سجده کنید! اما شیطان گفت: أَنَا خَيْرٌ مِّنْهُ؛[2] من برای چنین موجودی سجده نمیکنم. اگر من را از این تکلیف معذور بداری، عبادتی میکنم که تاکنون هیچ کس نکرده باشد. اما خداوند فرمود: اگر میخواهی مرا عبادت کنی، همینگونه که میگویم، عبادت کن! امتحان برای این است.
بنابراین حتی درباره شیطان نیز نمیتوان گفت که شر محض است. شر محض وجود ندارد. همه شر و خیرهای عینی در موجودات خارجی نسبی است؛ گاهی نسبت به بیشتر چیزها خیر است، و گاهی نسبت به بعضی از چیزها (که البته خیلی کم است) شر است. مگر در عالم چقدر زهرمار وجود دارد؟! لبنیات حیوانات و گاو و گوسفند فراوان است؛ گاهی آن قدر زیاد است که خراب میشود و دور میریزند، اما برای تهیه زهر مار باید بگردند و مار را بهگونهای تربیت کنند تا بتوانند در طول سال چند گرم از آن تهیه کنند.
بنابراین اینکه میگوییم زندگی اجتماعی ارزش مطلق ندارد، به این معناست که رفتار ما نسبت به زندگی اجتماعی و گرایش به اجتماع همیشه، در هر حال و به هر صورتی ارزشمند نیست و ثواب ندارد، و گاهی ممکن است کنارهگیری از یک اجتماع ثواب داشته باشد یا حتی واجب باشد. اکنون این پرسش درباره زندگی اجتماعی مطرح میشود که اینکه میگویید زندگی اجتماعی ارزش مطلق ندارد، آیا به این معناست که خنثی است، یا به این معناست که حُسن آن مشروط به شرطی است؟ برای روشن شدن پرسش، توجه به این مثال مفید است. وقتی از دیگران درباره راستگفتن بپرسید، همه میگویند: راست گفتن بسیار خوب است. یکی از مصادیق رفتار خوب در عالم که همه انسانها بر آن اتفاق دارند، خوبی راستی است. اما همه میدانیم که در بعضی جاها راست گفتن جایز نیست، و حتی در برخی جاها باید دروغ گفت. برای مثال، اگر حیات یکی از اولیای خدا متوقف بر این شد که شما دروغ بگویید، باید دروغ بگویید و جانش را بخرید. بنابراین دروغگفتن اگرچه بد است، اما گاهی استثنا دارد. اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا این دروغی که در اینجا واجب است، دو صفت دارد که یکی خوب و یکی بد است، یا حسن یکی غالب بر دیگری است؛ یا نه، حسن آن مشروط بر عدم این حالت بوده است، وگرنه اصلا هیچ حسنی ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا این دروغ دو حالت دارد و از جهت اینکه دروغ است، میگوییم بد است و از آن جهتی که موجب نجات مؤمنی شده، میگوییم خوب است و این دو با هم تزاحم میکنند، و از آنجا که ارزش جان مسلمان خیلی بیش از یک کلمه است، جهت دوم عینیت پیدا میکند و جهت اول محکوم واقع میشود؛یا اینکه باید بگوییم حسن صدق کلی نیست و استثنا دارد؟
بحث ما درباره ارزش گرایش به زندگی اجتماعی و ارتباط با مردم از نظر اسلام است. برای بحث در این باره ابتدا باید به بحث درباره ملاک ارزش رفتارها برگردیم که در جلسات گذشته به آن اشاره کردیم. گفتیم از دیدگاه اسلامی، اصل ارزش در رفتارهای انسان چیزی است که به نوعی به تقرب انسان به خدا بیانجامد. این تقرب مراتبی دارد؛ اول اینکه انسان از عذاب جهنم نجات پیدا کند؛ دوم در دار رحمت الهی و دارالسلام وارد شود و از نعمتهای بهشتی استفاده کند، و بعد هم مقامی است که قرآن درباره آن میگوید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَرُ.[3] این مقامی بسیار عالی و ارزشمند است.[4] به عبارت دیگر، از دیدگاه اسلام، برای سنجش ارزش اخلاقی یک کار باید آن را با خشنودی خدا بسنجیم؛ اما مراتب این خشنودی در افراد بسیار متفاوت است.
با توجه به این مقدمه، درباره نظر اسلام درباره اجتماعگرایی باید گفت: اگر اجتماعگرایی موجب قرب انسان به خدا شود، صد در صد مطلوب است، اما اگر اینگونه نبود و در شرایطی بودیم که زندگی انفرادی میتواند موجب رضای خدا باشد، آن زندگی انفرادی مطلوب است. البته مصداق این حالت بسیار کم است؛ و بسیار بعید است انسان در شرایطی باشد که اگر زندگی انفرادی را نپذیرد، حتما جهنمی شود. گاهی لازم است که انسان به زبان اظهار کفر کند و در اجتماع زندگی کند؛ این همان تقیه است. این همان کاری است که عمار بر خلاف پدر و مادرش انجام داد. وقتی مشرکان پدر و مادر عمار را تحت شکنجه قرار دادند، آنها دست برنداشتند تا به شهادت رسیدند، اما عمار اظهار کفر کرد و نجات پیدا کرد. وقتی جریان را نزد پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله مطرح کرد، حضرت فرمود: این کار عالمانهای بود؛ آنها نیز اگر این علم تو را داشتند، همین کار را میکردند. بنابراین اینکه تنها در صورت کنارهگیری از اجتماع بتواند دین خود را حفظ کند، فرض بسیار بعیدی است و شرایطی مثل شرایط اصحاب کهف را میطلبد. ولی بالاخره فرضی عقلی است. اگر انسان در شرایطی بود که زیستن با دیگران و همکاری با آنها روز به روز بر گناه او میافزود و او را آلودهتر میکرد، عقل و شرع به کنارهگیری از مردم حکم میکنند. اگر شرایط زندگی اجتماعی خاصی پیدا شد و در جامعهای معاشرت با دیگران نتیجهای جز افزایش عذاب و دوری از حق نداشت، این زندگی اجتماعی مطلوبیت ندارد.
گفتیم زندگی در اجتماع نعمتی الهی است، و ما نباید این نعمت را از دست بدهیم. ممکن است کسی در این مسئله تشکیک کند و بگوید: چه دلیلی دارید که خداوند این زندگی را دوست دارد و این کار را کرده است؟ در پاسخ میگوییم: خداوند متعال برای برقراری زندگی اجتماعی سه دسته عوامل طبیعی،عاطفی و عقلی را به کار گرفته است. درباره عامل طبیعی میفرماید: خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِيرًا وَنِسَاء؛[5] همه شما را از یک انسان آفریدیم؛ یک پدر و یک مادر. عاملی که موجب شد مردان و زنان بسیار تحقق پیدا کنند و به دنبال آن در هر مرحلهای زندگی اجتماعی شکل بگیرد، نیاز جنسی مرد و زن به هم بود. اگر آن نیاز جنسی نبود، ازدواجی حاصل نمیشد، فرزندی پدید نمیآمد و مردان و زنانی تحقق پیدا نمیکردند. خداوند انسان را طوری آفریده که در زمانی که به بلوغ میرسد، نیازی در خودش احساس میکند که این نیاز به وسیله جنس مخالف تأمین میشود. خداوند این نیاز را قرار داده است تا این دو به هم نزدیک شوند، با هم معاشرت کنند، ازدواج کنند و بعد «رجالا کثیرا و نساء» از آنها تحقق پیدا کند. اگر خداوند این عامل طبیعی را در وجود انسان قرار نمیداد، فکر میکنید چند ازدواج بدون این نیاز جنسی تحقق پیدا میکرد؟ روشن است که به خصوص با این هزینهها و گرفتاریها و محدودیتهایی که پیدا میشود، انسانهای بسیار کمی پیدا میشدند که دنبال زندگی خانوادگی بروند و تشکیل خانواده بدهند. این اولین عاملی است که خداوند در حکمت آفرینش خودش آن را لحاظ کرده است تا زندگی اجتماعی تحقق پیدا کند.
ولی خداوند به این اکتفا نکرده است. خداوند انسان را طوری آفریده است که پس از ازدواج و بچهدار شدن، علاقه دارد که به بچهاش رسیدگی کند. اگر آن محبتی که خدا در دل پدر و مادر قرار داده است، نبود، چند درصد از این بچهها به ثمر میرسیدند؟ مادرها کار و زندگی داشتند، راحتی خودشان را میخواستند، و به انواع و اقسام امیال و خواستههایی که انسانها دارند مشغول میشدند. اگر این عاطفه در پدر و مادر نبود، باز این زندگی اجتماعی به این وسعت تحقق پیدا نمیکرد؛ بنابراین این نیز عامل دیگری است که خدا در آفرینش لحاظ کرده است. همچنین وقتی پدر و مادر خانوادهای را تشکیل دادند و بچهها بیشتر شدند، کمابیش رابطه عاطفی بین آنها برقرار میشود؛ خواهر و برادرها همدیگر را دوست میدارند، بیشتر به هم دلبستگی پیدا میکنند، و بالاخره این افراد روابط اجتماعی گوناگونی با هم برقرار میکنند، و در رفع سختیها و بلاها به همدیگر کمک میکنند.
عامل سوم عقلانی است. انسانها میبینند که اگر با دیگران محبت، همراهی و همکاری داشته باشند، نیازهایشان بهتر برطرف میشود و بلاها را بهتر میتوانند دفع کنند. حتی هنگامیکه جنگلنشین بودند، وقتی با حیوانات وحشی مواجه میشدند، یک نفر نمیتوانست در مقابل این حیوانات مقاومت کند، اما وقتی چند نفر باشند، میتوانند آن حیوانات را از پا دربیاورند. در این جا به غیر از آن عوامل طبیعی و عاطفی، عامل عقلانی نیز دخالت میکند. خداوند این عقل را در آدمیزاد قرار داده است که بفهمد که به وسیله دیگران، هم منافع مادی و هم منافع معنویاش بهتر تأمین میشود. چنین پدیده عظیمی که هزاران سال است که وسعت و تحول پیدا کرده، و در هر عصر پدیدههای خاصی را به وجود میآورد، پدیده گزافی نیست و حسابهای حکیمانهای دارد. ما نمیتوانیم نسبت به این پدیده سرسری نگاه کنیم و به بهانه اینکه از جامعه خوشمان نمیآید از مردم جدا شویم.
البته انزواطلبی شقوق و مراتب مختلفی دارد؛ بعضیها تنهای تنها زندگی کنند و فقط به فکر خود، همسر و فرزندانشان هستند، کاری به این ندارند که همسایه و دوستشان چطور است؛ حتی سال به سال احوال فامیلهای نسبتا دورشان نمیپرسند. برخی از ما اینگونهایم؛ از صبح فقط به فکر فرزند و خانواده هستیم؛ اینکه ناهار چه بخوریم و لباس و مسکنمان چگونه باشد؛ اما به اجتماع بزرگ اهمیتی نمیدهیم. خیلی هنر کنیم منافع شهر خودمان را در نظر میگیریم؛ اما کدامیک از ما تاکنون به فکر این بودهایم که مردم فلان شهر مرزی چه احتیاجاتی دارند، و من چه کمکی میتوانم به آنها ارائه بدهم؟ البته هنگامیکه اتفاقاتی مثل سیل یا زلزله میافتد، ممکن است در اثر تبلیغات، عواطف انسانی تحریک شود، اما صرف نظر از این شرایط، آیا شده است که همانگونه که درباره نیازهای خانواده خودمان فکر میکنیم، به نیازهای مرزنشینان و کسانیکه در جزیرهای دورافتاده زندگی میکنند نیز اهتمام بورزیم؟! آیا شده است به این فکر بیافتیم که به آنها خدمتی بکنیم؟! اصلا حوصله این چیزها را نداریم. این قدر گرفتاری خودمان مانده است که نوبت به این چیزها نمیرسد؛ چه رسد به اینکه به کشورمان فکر کنیم؛ چه رسد به اینکه به منطقه خودمان فکر کنیم، و در نهایت چه رسد به اینکه درباره جهان فکر کنیم! اما همه ما انسان هستیم و عاطفه انسانی داریم. روشن است که نسبت به آنها نیز تکالیف عقلی و شرعی داریم و باید خدماتی اصلی و اساسی برای آنها انجام دهیم؛ بلاهایی وجود دارد که اگر بتوانیم باید از آنها دفع کنیم و برای جبرانش به آنها کمک کنیم.
این حسن و قبح و امر و نهیها دارای مراتب است و برخی وجوبی و برخی استحبابی است. شاید برخی از تکالیفی که حتی مستحب نمیدانیم، از واجباتِ بسیار مهم باشد. برای مثال، تا قبل از پیروزی انقلاب بسیاری از ما فکر نمیکردیم که مبارزه با دستگاه ستمشاهی تکلیفی واجب است. میگفتیم چه کار میتوانیم بکنیم؟! من یک طلبه هستم و در مقابل شاه و دویست هزار نیروی نظامیاش با این همه سلاحهایی که همه کشورهای دیگر به او میدهند، چه کار میتوانم بکنم؟! اما امام آمد و بینش دیگری به ما داد. او گفت: حفظ نظام اسلامی از نماز واجبتر است! یک نفر انسان چه خدمت بزرگی به بشریت، اسلام، جامعه اسلامی و جامعه شیعی کرد؟! خدا میداند که تا روز قیامت هر روز چقدر عبادت در نامه اعمال ایشان ثبت میشود. کسانی که به برکت این راهنمایی ایشان هدایت شدند، وظایف اجتماعیشان را شناختند و عمل کردند؛ این شهدایی که ما در مقابل اخلاص، صفا و فداکاریشان فقط باید سر تعظیم فرود بیاوریم، همه دستپرورده همین قیام امام هستند. نتیجه اینکه ما وظایفی نسبت به زندگی اجتماعی داریم که تا در درون اجتماع زندگی نکنیم، آنها را متوجه نمیشویم و تا عمل به این وظایف نباشد موجب رشد و کمال ما و قرب به خدا نمیشود. با این وصف، چگونه میتوانیم مسائل اجتماعی را ساده بگیریم و بگوییم: «کونوا احلاس بیوتکم»؟!
نتیجهای که در این جلسه میخواهم مورد تأکید قرار دهم این است که افکار و اندیشههایی را که در سرنوشت زندگی فردی و اجتماعی ما اثر میگذارد، ساده نگیریم. به استناد به یک روایت که معلوم نیست سند دارد یا نه، و دلالتش چیست و در چه مقامی وارد شده، آیا معارضی دارد یا ندارد، اکتفا نکنیم. اینگونه نباشد که چون با تنبلی ما میسازد، به همین روایت اکتفا کنیم و نسبت به همه تکالیف شرعی و آیات دیگر بیتوجه باشیم. آیا این حدیث به اندازه یک حدیثی که در باب غساله ماء قلیل به آن استناد میکنیم، ارزش بحث ندارد؟! مراقب باشیم که شیطان انسان را غافل میکند تا چیزی را که با دلخواهها و تنبلی او میسازد، قبول کند. در این صورت، اگر هزار مطلب دیگر برخلاف آن گفته شود، چون با سلیقهاش نمیسازد، اصلا گوشش نمیشنود؛ اما چیزهایی که با تنبلی، راحتطلبی یا منافع مادیاش میسازد، خیلی خوب میشناسد و حاکم بر همه ارزشها، افکار و وظایف او میشود.
اعاذنا الله وایاکم، والسلام علیکم ورحمة الله
[1]. سجده، 7.
[2]. ص، 76.
[3]. توبه، 72.
[4]. همه مکاتب اینگونه نیستند. برای مثال، ارزش در مکتب کانت یا صفر است یا صد؛ یا خیلی بد است یا خیلی خوب. خوب نسبی و خوب متوسط در مکتب کانت وجود ندارد.
[5]. نساء، 1.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/07/17، مطابق با دهم صفر 1441 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(20)
در جلسه گذشته این مسئله را مطرح کردیم که آیا خود زندگی اجتماعی و ارتباط زیاد با انسانهای دیگر برقرار کردن، مطلوبیتی ذاتی دارد یا برعکس، هر چه انسان از اجتماع دورتر باشد و به انزوا گرایش پیدا بکند، سالمتر میماند و مطلوبتر است؟ علت اینکه این مسئله را مطرح کردیم گرایشهای افراطی و تفریطی بود که از صدر اسلام و حتی قبل از اسلام در ادیان دیگر وجود داشته است. گاهی کسانی از روی افکار غلط خودشان یا سوءاستفاده از بعضی آیات و روایات، گرایشهایی پیدا کرده و حتی فرقههایی به وجود آوردهاند که عنوان کلی آنها فرقههای تصوف است. همچنین کسانی نقطه مقابل بودند. در جلسه گذشته گفتیم که خود وجود زندگی اجتماعی و فراهم شدن ارتباط و استفاده انسان از انسانهای دیگر نعمت بسیار بزرگی است و اشاره کردیم که خدای متعال دست کم سه دسته از عوامل طبیعی، عاطفی و عقلانی را در این راه ایجاد کرده تا این زندگی اجتماعی فراهم بشود.
نکتهای که توجه به آن در اینجا ضرورت دارد این است که اینگونه نیست که نعمتهایی که خداوند در دنیا در اختیار انسانها قرار میدهد و انسانها از آن بهرهمند میشوند، همیشه و به هر صورتی از آنها استفاده شود به نفع انسان باشد. نعمت بودن این امور از آن جهت است که امکان استفاده صحیح را به انسان میدهد. خداوند نعمت حیات را به همه ما داده است، اما بسیار روشن است که همه کسانیکه زنده هستند به کمال نمیرسند و نتایج مطلوبی از زندگی نمیبرند. جانیانی که شبانهروز مشغول جنایت و ظلم به دیگران هستند، هر چه عمرشان کوتاهتر باشد، به نفعشان است. همچنین سلامتی نعمت بسیار بزرگی است و اگر ما یک روز مریض باشیم، حتی نمازمان را نیز به درستی نمیتوانیم بهجا بیاوریم، اما اینگونه نیست که همه مردم از سلامتیشان به خوبی استفاده کنند. بسیاری از مواقع استفاده از سلامتی در راه گناه است و باعث میشود که برای خودشان عذاب بخرند. حتی علم با اینکه نعمت بسیار بزرگی است و سفارشهای بسیاری به تحصیل آن شده است، اما همه از علمشان به درستی استفاده نمیکنند. ضررهایی که برخی از عالمان به دین خودشان و دیگران زدهاند، از هیچ جاهلی برنمیآید و ابداع بدعتها، منحرف کردن مردم و تفسیرهای غلط از آیات و روایات و معارف دینی کار عالمان است. بنابراین حتی استفاده از علم نیز اینگونه نیست که همیشه و به هر صورتی صحیح باشد. نعمت خداست، اما به این معنا نیست که هر طور و به هر شکل از آن استفاده کنیم به نفع ما باشد. البته نعمتهای اخروی اینگونه نیست و همیشه مطلوب است. هر کس از نعمت اخروی بهرهمند شد، هر چه از آن استفاده کند، ضرر نمیکند، اما نعمتهای دنیا اینگونه نیست و همانند شمشیر دو لبه است. زندگی اجتماعی نیز یکی از نعمتهای بسیار بزرگی است که مادر بسیاری از نعمتهاست. علم در سایه زندگی اجتماعی فراهم میشود. رشد معارف، پیشرفت در علوم، استفاده از انواع نعمتهای خدا و کشفیات جدید همه باعث میشود که انسان نعمتهای خدا را بهتر بشناسد و از آنها استفاده کند. همه اینها در سایه زندگی اجتماعی فراهم میشود، ولی اینگونه نیست که زندگی در جامعه، با هر فردی، در هر جایی و به هر شکلی به نفع انسان باشد. ماندن در بعضی از اجتماعات روز به روز بر تنزل انسان میافزاید. یکی از حکمتهایی که در قرآن نسبت به مهاجرت سفارش شده است به خاطر همین مسئله است؛ گاهی زندگی در یک شرایط، شهر یا محیطی باعث میشود که انسان نتواند به وظایفش عمل کند و در معرض خطرهای دینی واقع میشود، اما اگر به شهر دیگری مهاجرت کند چه بسا برای انجام وظایف آزادتر باشد یا حتی عواملی که او را به راه حق دعوت میکند، بیشتر باشد. در چنین شرایطی مهاجرت مطلوب است. در یکی از جلسات گذشته اشاره کردم که گاهی ممکن است حتی فرار از یک جامعه و انتخاب عزلت واجب شود. گاهی ممکن است ماندن در جامعهای انسان را در معرض ارتکاب گناهان قرار دهد و در خون دیگران شریک سازد. برای مثال، اصحاب کهف وزیرانی بودند که امپراتور، آنها را وادار به ظلم میکرد. هنگامی هم که از خواب بیدار شدند و میخواستند برای تهیه غذا به شهر بروند بزرگترشان به آنها سفارش کرد که مواظب باشید کسی شما را نشناسد که اگر شما را بشناسند یا شما را میکشند و یا دوباره به همان مصیبتها و گناهان برمیگردانند و شما در جنایتهایشان شریک میشوید. البته اتفاق چنین فرضی بسیار نادر است، اما بالاخره این سؤال مطرح میشود که ملاک چیست و ما از کجا بفهمیم که کدام زندگی اجتماعی مطلوب است و از آن استقبال و در آن مشارکت کنیم؟
یکی از بحثهایی که در این زمینه مطرح میشود این است که اصولا آیا جامعه وجود حقیقی دارد یا اینکه وجود حقیقی برای افراد جامعه است و اجتماع و وحدت، اعتباری است. در جلسات گذشته اشاره کردیم که برخی از فیلسوفان اروپایی معتقدند که اصلا وجود حقیقی برای جامعه است و افراد همانند سلولهایی در پیکر جامعه قرار دارند. اما از آیات و روایات استفاده میشود که هر انسان موجودی مستقل است و استفاده از دیگران برای این است که بهتر بتواند در مسیر خودش به کمال برسد. کل این زندگی مادی مقدمه و وسیلهای برای زندگی ابدی انسان است. این زندگی مرحله کوچکی از زندگی انسان است و زندگی ابدی انسان کاملا شخصی است؛ وَكُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا.[1] در آنجا دیگر خرید و فروش نیست، اینگونه نیست که کسانی در آنجا چیزی از کسی یاد بگیرند و عمل کنند و بر ثوابشان افزوده بشود. بنابراین از نظر اسلام هر فردی یک موجود حقیقی است و زندگی اجتماعیاش نعمتی اضافی است که به افراد داده شده تا در سایه این نعمت بتوانند به کمال بیشتری در دنیا برسند و نتیجهاش را در آخرت ببینند. زندگی انسان از هنگامیکه متولد میشود دیگر پایانناپذیر است و هیچگاه تمام نمیشود. بخش کوچکی از زندگیاش را در این عالم دنیا میگذراند و بخش بزرگتری از آن را در عالم برزخ و بخش نهایی را که بینهایت است در بهشت یا جهنم میگذراند. آن زندگی دیگر مرز ندارد و فقط با علامت بینهایت میتوان عمر آن را نشان داد.
ما باید با این دید به زندگی دنیا نگاه کنیم که اینجا جای این است که ما خودمان را برای عالم ابدی بسازیم و چیزهایی را کسب کنیم که در آن عالم به کارمان بیاید. در آنجا چیزی مجانی به کسی نمیدهند و انسان نتیجه کاری را که در اینجا کرده است در آنجا میبیند. ما به اینجا آمدهایم که با انتخاب و اختیار خودمان راهی را پیش بگیریم و مسئولیتش را بپذیریم؛ اگر کار بدی میکنیم بدانیم که مسئولیتی است که خودمان قبول کردهایم و اگر ثوابی هم داشته باشیم، مسئولیتی است که پذیرفتهایم؛ البته طلبکار نیستیم و از فضل و کرم خدا استفاده کردهایم. این دید مخصوص ادیان است. اگر در غیر از ادیان نیز چنین گرایشی پیدا شده باشد، از دین استفاده کردهاند؛ وگرنه عقل آدمیزاد خودبهخود به این مسئله نمیرسد. بر اساس این بینش، زندگی دنیا _هر چه باشد_ نسبت به بینهایت قابل مقایسه نیست، اما اینجا را باید بگذرانیم تا نتیجهاش را در آنجا ببینیم. اگر ما در اینجا از زندگی اجتماعی استفاده میکنیم، باید بدانیم که این زندگی ابزاری است که خداوند برای تکامل ما قرار داده است، اما چنان نیست که هر طور ما از زندگی اجتماعی استفاده کنیم به نفعمان باشد. باید ببینیم چگونه باید از این زندگی استفاده کنیم که برای آنجا مفید باشد و متقابلا بدانیم اگر چگونه زندگی کنیم به ضرر ما خواهد بود و عذاب ابدی خواهد داشت؛ البته گرفتار برخی از عذابهای موقت در همین دنیا نیز میشویم؛ وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛[2] در این دنیا نیز عذابهایی وجود دارد، در عالم برزخ بیشتر از دنیاست، ولی عذاب حقیقی ابدی برای عالم آخرت است. بنابراین معیار چگونگی استفاده از زندگی اجتماعی، سنجیدن آن با آن هدف است. باید ببینیم اگر چگونه زندگی کنیم برای آخرتمان مفید است و اگر چگونه زندگی کنیم برای سعادت ابدیمان ضرر دارد. این است که برای هر عاقلی این سؤال مطرح میشود که اگر زندگی ابدی وجود دارد، برای راحتی در آن، چه کاری باید انجام بدهیم. وقتی به آنجا میرویم، دیگر نمیتوانیم به این دنیا بگردیم. هرچه بگوییم: رَبِّ ارْجِعُونِ* لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ؛[3] بازگشتی در کار نیست؛ بنابراین اولین وظیفهای که عقل ما به آن حکم میکند این است که یاد بگیریم که چه کنیم که در آن عالم سعادتمند باشیم.
ممکن است انسان زندگی فردی داشته و مثلا در غاری به تنهایی زندگی کند. چنین کسی همین عقلش او را به طرف این مسئله میکشاند، اما در زندگی اجتماعی این مسئله به صورت جدی مطرح میشود؛ انبیا و جانشینان ایشان میآیند، هشدار میدهند، انذار و تبشیر میکنند و دائم به گوش مردم میخوانند که چنین مسئلهای وجود دارد و باید برایش جواب تهیه کنید. روشن است که تا زندگی فردی است، تکالیف نیز بسیار محدود است، اما در زندگی اجتماعی تکالیف نیز بسیار گسترده و دارای فرمولهای پیچیدهای میشود که حتی تشخیص مصادیق آن نیز کار بسیار سنگینی است. ابتدا باید کلیات را یاد بگیریم و ببینیم چه کارهایی خوب و چه کارهایی بد است؛ برای مثال آیه إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاء ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ،[4] به بیان کلیات میپردازد. دستوراتی مثل اینکه با دشمنان خدا دشمنی کنید، با دوستان خدا دوستی کنید، به بیان همین کلیات میپردازد، اما اینکه دوستان و دشمنان خدا چه کسانی هستند و در هز زمانی چگونه باید با آنها رفتار کرد، از متن قرآن و سنت به دست نمیآید. برای موضوعشناسی، مطالعات دیگری نیز لازم است. به عبارت دیگر این مطالعات مقدمه است تا انسان بتواند تکلیف دینیاش را درست انجام بدهد. برای مثال، عقل ما میگوید که نباید غذاهای سمی را بخوریم. این مسئله را عقل ما بدون احتیاج به دین درک میکند، اما برای شناخت غذای سمی از غیر سمی باید به سراغ متخصص این مسئله برویم.
زندگی اجتماعی و لزوم تقسیم کار
نتیجه اینکه دو نوع شناخت از تکالیف، واجب اولیه ماست؛ اول) احکامی که از طرف خدا برای ما جعل شده است؛ دوم) موضوعات و کیفیت اجرای آنها. اکنون شما ملاحظه بفرمایید که هر کدام از این وظایف چه داستان مفصلی دارد . گاهی برای شناخت یکی از احکام کلی نیاز است که کسانی دهها سال شبانهروز مجاهدت کنند، درس بخوانند، مشکلات و سختیها را تحمل کنند، از لذائذ دنیا چشمپوشی کنند، مهاجرت کنند تا احکام فقهیشان را یاد بگیرند که چه چیزی واجب و چه چیزی حرام است. همه کارهای اجتماعی همین طور است. اینگونه نیست که یک نفر بتواند بهتنهایی همه کارهایی که در اجتماع انجام میگیرد را انجام بدهد؛ انسان نمیتواند هم نانوا، هم قصاب، هم عطار، هم بقال، هم جادهساز، هم مهندس برق و... باشد. عقل انسان، انسان را رهنمایی کرده است که این فعالیتها دستهبندی بشود، تقسیم کار بشود و تمدن به وجود بیاید. تقسیم کار شده است و کارهایی که مورد نیاز همه است، دستهبندی و هر کس، گروه یا صنفی، بخشی از این فعالیتها را عهدهدار شدهاند. با این کار هم نیاز خود و هم نیاز دیگران را برطرف میکنند. زندگی اجتماعی و متمدنانه به این معناست.
برای فهم راه صحیح زندگی نیز همه نمیتوانند سالهای بسیاری به تحصیل علوم دینی بپردازند؛ بنابراین عدهای باید این کار را متعهد بشوند و سپس حاصل کارشان را به دیگران ارائه بدهند؛ همانگونه که همه نمیتوانند طبیب بشوند و عدهای طبیب میشوند و دیگران به آنها مراجعه و طبق نسخه آنها عمل میکنند. تقلید از مرجع تقلید نیز عینا همانند مراجعه به پزشک است. شاید کسی بپرسد که اگر اینگونه است پس تقلید از اعلم به چه معناست؟ درباره پزشکی، طبیب اعلم و غیر اعلم نداریم؟! در پاسخ باید گفت: اگر دانستیم که نسخه دو طبیب با هم تفاوت دارد و یکی میگوید این دارو را مصرف کن و دیگری میگوید مصرف آن برای تو خطرناک است، عقلا میگویند: ببین کدام یک از این اطبا استادتر است و طبق گفته او عمل کن! معارف دین نیز مسائلی بسیار جدی و حساس است و با سعادت و شقاوت ابدی انسان در ارتباط است؛ بنابراین انسان باید در اول کار دقت کند و کسی را انتخاب کند که اطمینان بیشتری به استادی و مهارتش در استنباط دارد.
نتیجه اینکه تحصیل علوم دینی یکی از وظایف اجتماعی است. اگر انسان زندگی فردی داشت، یاد گرفتن مسائل فردی برایش کافی بود و احتیاجی نبود که به یادگیری ابواب فقهی دیگر بپردازد. دیگر نیاز نبود به مسایلی مثل حدود و دیات بپردازد. اما به فرمایش امام(ره) بخش اعظم فقه ما مربوط به مسائل سیاسی و اجتماعی است. بنا شد تمدن باشد و کارها و نیازهای اجتماعی دستهبندی شود. حتی همه درسهایی که طبیب میخواند نیز مورد حاجتش نیست؛ گاهی در طول ده سال فعالیت یک طبیب یکبار مریضی به درد خاصی مبتلا میشود، اما طبیب باید همه را یاد بگیرد تا در موقع نیاز به کار بگیرد. علم فقه نیز همینگونه است. باید همه فقه را خواند. اما این بدان معنا نیست که هر روز همه به صورت یکسان مبتلا میشوند. برخی از ابواب بسیار کم اتفاق میافتد، ولی بالاخره طبیب باید وجود داشته باشد. همچنین لزوم تحصیل در علوم دینی منحصر در فقه نیست. شاید بتوان گفت که برخی از معارف دین از فقه مهمتر است. اشتباه در فقه باعث میشود که انسان بر خلاف وظیفهاش عمل کند و حداکثر گناهی کرده است و عذاب محدودی دارد، اما اگر انسان در معارف دین اشتباه بکند و اصل ضرورت دین را انکار کند، مرتد و مبتلا به عذاب ابدی میشود. با این وصف آیا آموختن فقه واجب است، اما آموختن معارف دین واجب نیست؟! آن هم در این زمان که همه دنیا پشت به پشت هم دادهاند تا بچه مسلمانها را کافر کنند و با همین برنامههای مجازی پیوسته افکار جوانها را بمباران می کنند؟!
این اولین وظیفهای است که عقل بر ما واجب میکند؛ در زندگی فردی، تأمین نیازهای دینی خودمان کفایت میکند، اما از آنجا که زندگی ما بدون زندگی اجتماعی میسر نیست و کمالات و نیازهای مادی و معنوی و روحی ما جز در ظرف اجتماع امکان تحقق ندارد، باید بخشی از این مسائل اجتماعی را ما عهدهدار بشویم. باید تقسیم کار کنیم. شاید در برخی از کتابها با این مسئله برخورد کرده باشید که میگویند شغلهایی که مورد حاجت و احتیاجات عمومی است، واجب کفایی است؛ زیرا مورد حاجت همه مردم است و همه مردم نمیتوانند خودشان نانوا، قصاب، بنا و... بشوند. بنابراین واجب کفایی است. حتی طب نیز واجب کفایی است. وقتی کاری که همه نفع و ضررش محدود به همین دنیاست، واجب کفایی میشود، چیزی که نفع و ضرر بینهایت دارد، واجب نیست؟! بنابراین اولین واجب اجتماعی ما این است که راه صحیح سعادت و شقاوت را با اتکای به مبانی دینی یاد بگیریم؛ البته در بعضی از موارد کلی، عقل نیز به انسان کمک میکند و خودش به تنهایی میتواند اثبات کند، اما شناخت جزئیات این مسئله بدون وحی میسر نیست. باید این مسایل را نه تنها برای نیاز خود یا خانواده خودمان، بلکه برای نیاز جامعه بشری یاد بگیریم. باید به اندازهای که جامعه بشری احتیاج دارد، این مسائل را حل کنیم و در اختیارشان بگذاریم؛ البته وقتی تزاحم دارد و به همه آنها نمیرسیم، کسانیکه نزدیکترند، اولویت دارند. کمکم وقتی این قسمت تأمین شد باید به لایههای بعدی بپردازیم تا کل عالم را فرا بگیرد. این یک واجب کفایی است. هرگاه همه مردم دنیا از معارف دین کاملا آگاه شدند، دیگر تحصیل آن واجب نیست.
یادگیری احکام کلی، اولین وظیفه انسان است، ولی دانستن احکام کلی به تنهایی کفایت نمیکند. بسیاری از مردم وجود دارند که احکام کلی فقه را به خوبی میدانند، اما در مقام تشخیص، اشتباه میکنند. برای مثال، حتی مجتهد جامعالشرایطی که بیست سال در حوزه درس خارج گفته است، در تشخیص الکل از غیر الکل مصونیت ندارد و ممکن است به نجس یا حرام مبتلا بشود. برای این شناخت باید به متخصص مراجعه کند و موضوعشناسی کند. شناخت موضوعات فردی نسبتا آسان است، اما در مسائل اجتماعی آن قدر فرمولها پیچیده و درهم تنیده است که زرنگترین افراد در معرض اشتباه قرار میگیرند. در بسیاری از موارد، بزرگان سیاست در سیاست اشتباه میکنند. برای مثال، چند سال است که سیاستمداران ما با آمریکا مذاکره میکنند تا مصالح طرفین تأمین بشود و به منافع برد برد برسند؟ این مذاکرات چند سال طول کشید و نتیجه آن چه شد؟! امروز تازه برخی از آنها فهمیدهاند که این مذاکرات هیچ نتیجهای نداشته و طرف به هیچ وجهی قابل اعتماد نیست. البته خدا برای برخی از بندگان، ویژگیهایی قرار داده است که میتوانند به دیگران نیز کمکهایی بکنند؛ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن رَّحْمَتِهِ وَيَجْعَل لَّكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ؛[5] تقوای الهی و ایمان به پیامبر باعث میشود که دو برابر ثواب ببرید. همچنین خداوند نورانیتی به شما میدهد که بتوانید با آن حق و باطل را تشخیص بدهید. این مخصوص کسانی است که تقوای بیشتر و ایمان قویتری دارند. ما نمونههایی از این نورانیت را در امام و جانشین شایستهشان بارها دیده و تجربه کردهایم. کسانی هستند که درباره ترجیح مستحبی بر مستحب دیگر میاندیشند، چه رسد به جایی که تزاحمی بین دو تکلیف واجب باشد. گاهی میبایست بسیار بیاندیشند و به مشورت و تحقیق بپردازند تا واجب اهم را تشخیص بدهند. اینها کسانی هستند که این نور را از خداوند دریافت میکنند.
نتیجه اینکه بخش دوم از تکالیف اجتماعی که همه ما نسبت به آنها موظفیم، موضوعات است. برای شناخت موضوعات فردی، باید از متخصص استفاده کنیم، اما مسائل اجتماعی فرمولهای بسیار پیچیدهای دارد؛ گاهی یک مسئله از یک جهت واجب است، سپس عنوان دیگری پیدا میشود و آن را حرام میکند و باز به عنوان ثانويه دیگری واجب میشود. کار به جایی میرسد که در یک جامعه هشتاد میلیونی حتی به اندازه انگشتان یک دست نیز نمیتوان افرادی را یافت که کاملا بتوانند مسایل را تشخیص بدهند. در چنین شرایطی باید قدر کسی را بدانیم که دست کم سی سال تجربه نشان داده است که تشخیصش صحیح بوده است.
این دو بخش از وظایف اجتماعی است که قبل از پرداختن به هر کار دیگری در جامعه، باید به اندازه توان و ظرفیت خودمان جواب آنها را پیدا کنیم. همانگونه که ملاحظه میفرمایید هر دو بخش، از مقوله دانستن است؛ دانستن احکام و دانستن موضوعات. اما دانستن به تنهایی کافی نیست و بخش دیگری لازم است که شاید بتوان گفت اهمیت بیشتری نیز دارد و آن خودسازی است. باید خودسازی کرده باشیم تا بتوانیم به آنچه میدانیم عمل کنیم. کم نیستند کسانی که میدانند چه کارهایی باید، انجام بدهند، اما عمل نمیکنند.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1398/07/24، مطابق با هفدهم صفر 1441 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(21)
در جلسات گذشته به نکتههایی درباره دین اشاره کردیم که با بحثهای اخلاقی و ارزشی نیز تناسب داشت. اصولا بینش دینداران با بینش دیگران تفاوت ریشهای دارد. به طور کلی نسبت به هستی، انسان و ارزشها دو نوع نگرش وجود دارد. یک دیدگاه این است که این موجوداتی که ما در عالم میبینیم، موجوداتی مستقل و دارای قوانین و شرایط خاص خودشان هستند، و گاهی با هم ارتباطاتی نیز دارند؛ به عبارت دیگر ذاتا مستقل هستند ولی بالعرض با هم ارتباطاتی پیدا میکنند. این تنها مربوط به انسانها نیست، کل هستی اینگونه است. اما این دیدگاه از نظر دین به طور کلی زیر سؤال میرود؛ اولا همه عالم نسبت به موجود دیگری که محسوس نیست و ما نمیتوانیم نسبت به آن احاطه پیدا کنیم، یک وجود رابط است. ولی این مسئلهای نیست که همه آن را بفهمند. معرفت عمیقی است که در طول سالهای بسیار و تحقیقات و علمآموزی باید به آن رسید و درک کرد، اما حقیقت این است که فقط یک موجود است که قائم به ذات و مستقل است و به چیزی احتیاج ندارد. آن نیز خدای متعال است که همه موجودات دیگر نیازمند او هستند.
به عنوان مثال من الان چهره شما را میبینم و صورتی از شما در ذهنم است، روشن است که اگر من نباشم، این صورت ذهنی نیز وجود نخواهد داشت. برخی معتقدند همه عالم نسبت به یک موجود فوقانیتر این حالت را دارد؛ نفس شما شعاعی از آن وجود بالاتر است و همین طور سلسلهوار ادامه پیدا میکند تا به موجودی میرسد که همه چیز نسبت به او مثل یک صورت ذهنی نسبت به نفس است. اگر او اراده کند، هست، و اگر اراده نکند، نیست. اگر انسان بفهمد که رابطه او نسبت به خدای متعال چگونه است کمکم به این نتیجه میرسد که در مقابل او فقر محض است و هر چه دارد او میدهد.
درباره انسان نیز یک تصور ابتدایی که هر انسانی از خودش دارد این است که مجموعهای از اعضا و جوارح است که میتوان آن را نشان داد؛ موجودی که در شرایطی نفس میکشد، غذا میخورد و... و کمکم فرسوده میشود، از کار میافتد و یک وقت نیز تمام میشود و میمیرد که نه میخورد، نه میآشامد، نه نفس میکشد و نه حرف میزند. این تصور ابتدایی هر انسان از خودش است . بعدها کمکم از راه علم و راههای دیگری مثل وحی به این نتیجه می رسد که من حقیقتی دارم که نادیدنی است، و این جسم لباسی است که میتوان آن را از آن حقیقت جدا کرد. براساس دیدگاه اول، انسان عمری دارد؛ زمانی متولد میشود، زمانی نیز میمیرد و تمام میشود؛ اما دیدگاه دوم میگوید: این فقط دوران کوتاهی از زندگی انسان است، و انسان بعد از این هم تا ابد زندگی دارد.
حقیقت انسان این بدن نیست و موجودی در باطن انسان است که حقیقت انسان است. این بدن همانند لباس است و دائم در حال تغییر است. دانشمندان می گویند در طول هفت هشت سال تمام سلولهای بدن عوض میشود ولی آن حقیقت سر جای خودش وجود دارد و میتواند رشد داشته باشد و کارهایی انجام بدهد که هیچ ربطی به بدن ندارد. نمونه عینی این مسئله مرتاضان هندی هستند که بسیاری از زیستشناسان و انسانشناسان درباره آنها گیج شده و هیچ جوابی ندارند. البته برخی کوشیدهاند برای این موضوعات نیز علتی مادی پیدا کنند و آنها را با اصول مادی پاسخ دهند، اما دانشمندان با انصافشان این مسایل را از چیزهایی دانستهاند که علم بشر به آن نرسیده است. برخی گفتهاند: نوعی شناخت است که برای بعضی انسانها پیدا میشود و طبق قوانین مادی نیست؛ حتی در اختیار خودشان نیز نیست و از جای دیگری باید به آنها افاضه شود.
مسئله دیگر اینکه ما ابتدا همه چیزهایی که درک میکنیم از راه حواسمان است. پس از آن گاهی وقتی چیزی را با حس درک کردیم، حتی وقتی از آن جدا میشویم، هنوز اثری از آن در ما وجود دارد. این نیز یک نوع درک خیالی است که کمی لطیفتر از آن درک حسی است. فیلسوفان معتقدند، درکی به نام درک عقلی هم وجود دارد که فوق ادراک حسی و خیالی، و بسیار لطیفتر و عمیقتر آنهاست. اما دین میگوید: غیر از حس، وهم و خیال، و عقل، درک دیگری نیز وجود دارد. این درک از عالم دیگری افاضه میشود. این نیز اختلاف دیگری است که بین دینداران و کسانیکه کمابیش منکر دین هستند یا ضعف دینی دارند، وجود دارد.
همچنین درک نیز منحصر در حس، خیال و عقل نیست و درکهای دیگری وجود دارد که برای برخی پیدا میشوند. این عقیده به صاحبان ادیان اختصاص ندارد و گاهی برخی از انسانها چیزهایی درک میکنند که کسان دیگر درک نمیکنند. برای مثال در روانشناسی جدید بحثی به عنوان «تلهپاتی»[1] مطرح است و میگویند گاهی کسی در آن سوی دنیا توجهی میکند و فردی در این سوی دنیا چیزی را حس میکند.
متخصصان معرفتشناسی درباره درک «ارزش» نیز به بحث پرداختهاند. ما چیزهایی را خوب، بد، زشت یا زیبا میدانیم، و مثلاً میگوییم: عدالت خوب است، و ظلم بد است. روشن است که این خوبی و بدی را به چشم نمیبینیم، اما چیزی را هم درک میکنیم؛ هیچ کس نمیتواند بگوید که اصلا درک نمیکنم. اکنون این سؤال مطرح میشود که این چه نوع درکی است و از کجا پیدا شده است. فیلسوفان قوهای که این معنا را درک میکنند، «عقل عملی» نامیدهاند و درباره رابطه این عقل با عقل نظری به بحث پرداختهاند. درباره ملاک خوبی و بدی نیز مکاتب مختلفی به وجود آمده است. کسانی معتقدند که ما عقل مستقلی داریم که کارش درک خوبی و بدی است.
اکنون این سؤال مطرح میشود که اعتقاد به این مسایل چه تفاوتی در زندگی ایجاد می کند؟ بالاخره همه ما وقتی گرسنه میشویم، به دنبال غذا میگردیم تا بخوریم و سیر شویم. چه پول وجود مستقل داشته باشد و چه نداشته باشد، بالاخره باید برویم قرارداد ببندیم، کار کنیم و مزد بگیریم. حال ممکن است روزی حلالی به دست بیاوریم یا رشوه بگیریم یا دزدی کنیم! پس معتقدان به این مسایل چه تفاوتی با دیگران میکنند؟ به عبارت دیگر، اگر من بنا بگذارم که کاری را که میفهمم خوب است، انجام دهم و هر چه میفهمم بد است را انجام ندهم، ولی به دنبال ارتباط با خدا نباشم، چه اشکالی پیش میآید؟ این سؤالات برای بسیاری از نسل جدید ما مطرح است؛ حتی اگر خودشان به این فکر نیفتند، این رسانههای مجازی به صورت مداوم این شبهات را به آنها تزریق میکنند. خیال نکنیم که نسل آینده ما همانند نسل زمان ما هستند. در زمانهای گذشته، هر کار که بزرگترها میکردند، میگفتیم درست است و ما هم آن را انجام میدادیم، اما اکنون اینگونه نیست. از در و دیوار به نوجوان و جوان القا میشود که به فکر لذت خودت باش، و منطق اصلی این است که چه چیزی دوست دارم و چه چیزی دلم میخواهد؛ یعنی خدای من هوای نفس من است، و از دلخواهم اطاعت میکنم! ما باید نسبت به این مسایل و نسل آینده خودمان احساس مسئولیت کنیم.
در جلسههای گذشته گفتیم که یکی از مباحث مهمی که بین دینداران و غیر دینداران مطرح است مسئله ریشه ارزشهاست. دین میگوید: کارهای ما ارزش وسیلهای دارد و اگر کمک کنند که انسان به قرب خدا برسد خوب است. به تعبیر دیگر، ارزشها به دو دسته اصیل و وسیلهای تقسیم میشوند. ما در کارهای عادی خود به ارزش وسیلهای توجه داریم. برای مثال وقتی گرسنه میشویم، چیزی که برای ما ارزش دارد سیر شدن است، اما پول برمیداریم، در صف نانوایی معطل میشویم، پول را به نانوا میدهیم و نان را میگیریم. میگوییم این نان این قدر ارزش دارد؛ یعنی من میتوانم آن را بخورم تا رفع گرسنگیام بشود و زنده بمانم. در اینجا ارزش اصیل مربوط به حیات من است، اما برای رسیدن به این ارزش ممکن است کارهایی مقدماتی (که گاهی چند سال طول میکشد)انجام دهیم. روشن است که همه این کارها ارزشمند است، اما ارزش آنها وسیلهای است.
برخی از کسانیکه درباره ارزشها بحث کردهاند، معتقدند که برخی از چیزها خودش ارزش ذاتی دارد. برای مثال همین راست گفتن خودش یک ارزش ذاتی است و چرا ندارد (این نظر به کانت نسبت داده میشود). کانت میگوید ما سلسلهای از ارزشهای ذاتی داریم که همه ارزشها به آنها برمیگردد و اینها هیچ استثنا ندارند و عقل ما اینگونه آنها را درک میکند. اما نظر دین اینگونه نیست. برای مثال، کانت تصریح میکند که در هیچ حالی نباید دروغ گفت، زیرا ارزش منفی دروغ، ذاتی و کلی است؛ اما دین میگوید: بعضی جاها دروغ گفتن واجب است؛ بنابراین ارزش راست گفتن ذاتی نیست بلکه وسیلهای است.
اکنون این سؤال مطرح میشود که آیا حیات انسان نیز ارزش ذاتی دارد یا حیات نیز نسبت به چیز دیگری وسیله است؟ دین میگوید: اینگونه نیست که حیاتی که شما در دنیا دارید، ارزش مطلق داشته باشد و هرگونه که زندگی کنید، ارزش مثبت داشته باشد. ارزش این حیات وسیلهای است، و اگر از آن برای حیات ابدی سعادتمندانه استفاده کنید، ارزش دارد. این زندگی مقدمه و ابزار است و برای خودسازی است. چیزی از این زندگی ارزش دارد که به درد زندگی ابدی بخورد و زمینهای برای رسیدن به کمال و سعادت ابدی باشد.
یکی از اختلافات دینداران با دیگران در پاسخ به این سؤال است که آیا ما برای خودمان هستیم یا موجود دیگری وجود دارد که اختیار ما دست اوست؟ اگر این مسئله حل شد میفهمیم که همه هستیمان برای کس دیگری است و این بدن عاریهای در دست ماست. ما باید جوابش را بدهیم که این نَفَس را برای چه کشیدهایم؟ این کلمه را برای چه گفتهایم؟ این نگاه را برای چه کردهایم؟ او خواهد گفت: این چشم مال تو نبود؛ من این چشم را به تو دادم، و تو باید آن را آنگونه مصرف کنی که من اجازه میدهم.
بنابراین ما بخواهیم یا نخواهیم بنده و مملوکیم. زندگی ما نیز ذاتا بندگی است، اما خدا به انسانها این ویژگی را داده که با اختیار خودشان نیز همین راه را انتخاب کنند و بفهمند بندهاند و کارشان را براساس بندگی تنظیم کنند؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.[2] ملائکه نیز گناه نمیکنند، اما رشد و تکاملی ندارند. این انسان است که هر لحظه میتواند ترقی کند و به جایی برسد که ملائکه خادمش شوند.
فطرت انسان طالب کمال است و به هیچ حدی از کمال قانع نیست. خداوند او را اینگونه آفریده است و او باید تکامل پیدا کند. از اینرو ابتدا باید با عقل بفهمیم که خدایی که انسان را برای رسیدن به آن هدف خلق کرده است،باید راهش را نیز به او نشان دهد. وقتی عقل انسان به همه جزئیات و برنامهها نمیرسد، باید راه دیگری برای انسان بگذارد. کسانی با معجزات ثابت میکنند که راه ارتباطی دیگری وجود دارد که با دیگران بسیار متفاوت است. آنها میگویند: به ما از خداوند وحی میشود که به دیگران نمیشود؛ ما هم مثل شما بندهایم و وظیفهای داریم که باید عمل کنیم، اما خداوند این درک را به ما داده است که هم خودمان بفهمیم و هم به شما بفهمانیم که راه چیست: إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ اله واحد.[3]
اگر بندگی کنیم خداوند دنیایمان را به بهترین وجه مدیریت میکند و هر قدمی که برمیداریم، ضریب بینهایت پیدا میکند. این خاصیت دین است. هیچ مکتب فلسفی و هیچ مکتب علمی چنین ادعایی نکرده است؛ اینکه انسان بتواند کار محدودی را انجام دهد که ضریب بینهایت داشته باشد. این لطف خداست. اگر یک فرد راه خودش را به صورت صحیح انتخاب کرد و بنا گذاشت که خدا را اطاعت کند، خداوند به او لطف میکند و برای هر کارش ثوابی بینهایت قرار میدهد. این از لحاظ کمیت، از لحاظ کیفیت نیز آن قدر متفاوت است که ما تصوری از آن نداریم.
من معتقدم که اگر تمام ما انسانها عقلمان را روی هم بگذاریم، نمیتوانیم بفهمیم آنچه علیعلیهالسلام در نماز درک میکرد چه بود، با چه کسی انس داشت و چه لذتی پیدا میکرد. همین اندازه بود که گاهی در نخلستان مدهوش میافتاد. این حدیث را از مرحوم شیخ غلامرضا یزدی شنیدهام که میگفت: وقتی هر کدام از مؤمنان در مقامات خودشان در بهشت مستقر شدند و مشغول عیش و نوش شدند، یکباره نوری میتابد و تمام مؤمنان از دیدن آن نور مدهوش میشوند. وقتی به هوش میآیند با هم درباره آن نور صحبت میکنند. برخی میگویند: این نور جمال الهی بود. برخی چیزهای دیگری میگویند. اما خداوند وحی میکند که حضرت زهرا به روی امیرالمؤمنین سلاماللهعلیهما لبخند زد، و از لبخند حضرت زهرا به روی امیرالمؤمنین این نور به وجود آمد. نوری از لبخند بندهای از بندگان خدا، همه بهشتیان را مدهوش میسازد! ما چگونه میتوانیم بفهمیم مقام او چیست و چگونه است که حب علی حسنة لا یضرّ معها سیئة؟[4]
این مقدمات همه از معتقدات ضروری ماست. همه ما معتقدیم که بعد از مرگ حیاتی ابدی داریم که نتیجه کارهای دنیا را آن جا به ما میدهند. دین میگوید: ارزش حقیقی مربوط به کاری است که به درد آن عالم بخورد، و همه کارهای دیگر ارزش وسیلهای دارند و در صورتی دارای ارزش هستند که به ما کمک کنند که لیاقت دریافت آن رحمت را از خدای متعال پیدا کنیم. به هیچ کدام ذاتا نباید دل بست. البته آدمیزادها طبعا این طور نیستند و ابتدا به دنیا دل میبندند. خداوند نیز میفرماید: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا* وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى؛[5] آخرت هم از لحاظ کیفیت بهتر است و هم از لحاظ کمیت تا بینهایت ادامه دارد، اما شما به این دنیا قناعت میکنید! مَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ ومَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ.[6]
نتیجه اینکه ما باید شناختمان را نسبت به این مبانی عمیق کنیم و آنها را جدی بگیریم. باید یقین پیدا کنیم که همه اینها حق است. ما فقط این بدن نیستیم. روحی داریم که زنده میماند و در عالم برزخ به بدن ما برمیگردد و در آخرت دوباره زنده میشویم. همچنین اگر به دنبال پایدارترین، ارزشمندترین و قیمتیترین چیزها هستیم باید بدانیم که ارزشمندترین چیز ارتباط و قرب به خداست. قرب خدا نیز دارای مراتب است. اولین مرتبهاش بهشت جاودان است. مگر کسی میتواند تصور کند که امیرالمؤمنین در بهشت چه دارد و به او چه میدهند؟! باید در تقویت شناختمان بکوشیم و به همین شناخت تقلیدی که از پدر و مادر یاد گرفتهایم، بسنده نکنیم. این شناخت کافی نیست و شیاطین روز به روز این ایمان را تضعیف میکنند. برای فرزندانمان نیز باید فکری بکنیم؛ قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ؛[7] ما نسبت به نسل آینده نیز مسئولیت داریم و باید این ایمان را به آنها نیز منتقل کنیم!
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا همه افراد، طبق دانستههایشان هم عمل میکنند؟ پاسخ این سؤال روشن است؛ ما این طور نیستیم و چیزهای بسیاری را میدانیم خوب است، اما تنبلی میکنیم و به آن عمل نمیکنیم، همچنین کارهای بسیاری را میدانیم بد است، اما از آنجا که دلمان میخواهد، هوس میکنیم و انجام میدهیم. بنابراین دانستن کافی نیست. پیامبران نیز دو مسئولیت تعلیم و تزکیه را در کنار هم داشتهاند. غیر از دانستن ما باید برنامه عملی داشته باشیم و خودمان را بسازیم. در یک کلمه باید اراده خودمان را تقویت کنیم.
تقویت اراده؛ یعنی ورزش اراده. ما برای اینکه بدن، عضلات و استخوانبندیمان تقویت شود، باید به صورت متناوب و مداوم تمرین کنیم. حرکت برای انسان ضرورت دارد؛ اگر حرکت نباشد انسان رشد نمیکند و سست و بیخاصیت میشود. کاری که مرتاضان هند میکنند نیز نوعی ورزش است؛ البته ورزش آنها حرکت بدنی نیست، ورزش ذهنی و روحی است. اجمالا روح همه اینها تمرکز است؛ یاد میگیرند که چگونه همه نیروهایشان را در یک نقطه متمرکز کنند. یکی از هنرهای دین این است که تمرینهایی را به ما یاد داده است که اراده خود را در مسیر الهی متمرکز کنیم. ما همه روزه با انجام نماز باید پنج تمرین انجام دهیم. این تمرینها باید متناوب انجام شود و نباید ترک شود.هر سال یک ماه باید روزه بگیریم؛ این ریاضت است. انسان با این عمل تمرین میکند که ارادهاش را در نخوردن تقویت کند و بر خودش مسلط باشد. در شرایط عادی وقتی چشممان به چیزی میافتد و خوشمان میآید، به آن نگاه میکنیم، اگر صدای خوشی میآید، به آن گوش میدهیم و کنترل نداریم، اما دین میگوید: نگاهتان را پایین بیندازید! اینکه اختیار چشمت را داشته باشی، به هر چیزی گوش ندهی و اختیار گوش خود را داشته باشی،همه تمرین است. با این تمرینها انسان به جایی میرسد که اختیار ذهنش را نیز به دست میگیرد، و وقتی الله اکبر نماز را میگوید همه چیز دیگر را از یاد میبرد.
در این جا نیز برخی دچار افراط و تفریط شدهاند. برخی خیال میکنند که انسان فقط برای این است که توجه قلبی پیدا کند. این حالت در برخی از کسانی که به تصوف گرایش دارند، وجود دارد و حتی در نماز چیزی نمیگویند، و ادعایشان این است که ما باید هرچه بیشتر توجه خودمان را تقویت کنیم و خود حرف زدن انسان را مشغول میکند و ذهن انسان را متوجه حرکات میکند! روشن است که این افراط است. خداوند آدمیزاد را فقط روح قرار نداده است بلکه روح و جسم در این عالم با هم در ارتباطند. روح به وسیله جسم کارش را انجام میدهد. ما همانگونه که باید روحمان را تقویت کنیم، باید بدنمان را نیز سالم نگه داریم. جسم و روح باید با هم ترقی کنند و سلامتشان نیز به هم مربوط است.
همچنین انسان زندگی فردی و اجتماعی دارد و این دو زندگی به همراه هم به پیش میروند. اگر زندگی اجتماعی نبود، هیچکدام از چیزهایی که اکنون میدانیم، نمیدانستیم. بنابراین باید توجه داشته باشم که اگر چیزی از اجتماع میگیرم، متقابلا تکلیف دارم و باید به اجتماع خدمت کنم؛آنچه از گذشتگان به من رسیده است و دریافت کردهام، امانت است و باید به آیندگان برسانم. همان گونه که زندگی فردی و اجتماعی و زندگی بدنی و روحی توأم هستند، جسم عمل و روح عمل (که همان نیت است) نیز توأماند، و اگر جسم عمل را کاملا دقیق رعایت کنیم ولی نیتمان خالص نباشد، فایدهای ندارد و حتی ممکن است عذاب نیز داشته باشد. نتیجه اینکه یکی از تفاوتهای مکتب تربیتی دینی با مکاتب تربیتی دیگر این است که زندگی جسم و روح، فرد و اجتماع، و جِرم و روح عمل را باهم مربوط میکند، و به صورت یک فرآیند در میآورد، و از همه آنها برای رسیدن به یک نقطه که همان قرب خداست، استفاده میکند.
رزقنالله و ایاکم انشاءالله.
[1]. احساس از دور
[2]. ذاريات، 56.
[3]. کهف، 110.
[4]. ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ترجمه غفارى، ص92.
[5]. اعلی، 16-17.
[6]. شوري، 20.
[7]. تحريم، 6.