بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/22 هم زمان با اول ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبیبِ اِلهِ العالَمین اَبیالْقاسِم مُحمّد، وَ عَلی آلِهِ الطّیّبینَ الطّاهرین المَعصومین
خدای متعال را شاكریم كه توفیقی عنایت فرمود بار دیگر ماه رمضان را درك كنیم و از این خوان گستردهی الهی بهرهمند شویم. امیدواریم خدای متعال به ما هم توفیق توبه نصوح و استفاده از بركات این ماه شریف مرحمت بفرماید.
شاید در عرف ما مناجات همین مراسمی باشد كه سحرهای ماه رمضان در بلندگوها یا در مأذنهها، كسانی با صدای بلند، اشعار و دعاهایی میخوانند؛ ولی این كیفیتها منظور نیست. كلمهی مناجات كه با كلمهی نجوا همخانواده است، در اصل لغت به معنای در گوشی گفتن، راز گفتن و خصوصی صحبت كردن است. بعضی اصل مناجات را رازگویی قرار دادهاند. بعضی روی خلوت بودنش تكیه كردهاند و گفتهاند اصل معنا همان در خلوتبودن و خصوصیبودن صحبت است. اما وقتی در میان جمعی دو نفر میخواهند خصوصی صحبت كنند كه دیگری نشنود ناچار آرام صحبت میكنند؛ پس آرام صحبت كردن یا سرّی صحبت كردن اصل مناجات نیست. اصلش این است كه گفتگو خصوصی باشد كه از یك طرف لازمهاش در خلوت بودن است، و از یك طرف آهسته صحبت كردن.
بنابراین مناجات با آهسته صحبت كردن بیشتر مناسبت دارد تا فریاد كشیدن و آواز خواندن. آنها خواندن مناجات است نه مناجات كردن. مثل اینكه دعاهایی كه میخوانیم دعا كردن نیست؛ بیشتر خواندن دعاست. یعنی دعایی است كه پیامبر9 و ائمهی اطهار: و اولیاء خدا آن دعا را در یك موقعیت خاصی گفتهاند و ما آن را میخوانیم و غالباً به صورت حكایت است و قصد انشاء در بسیاری از موارد نیست. بسیارند كسانی كه دعا میكنند یا اصلاً معنیاش را نمیدانند یا توجه به معنایش ندارند. یعنی دعا میخوانند؛ نمیشود گفت دعا میكنند. مناجاتها هم كه بلند خوانده میشود و گاهی به معنایش هم توجهی نیست، مناجات كردن نیست؛ این مناجات نامه خواندن است.
مناجات میتواند بین دو انسان، بین انسان و خدا و میتواند بین خدا و انسان باشد. در قرآن شریف آیاتی داریم مربوط به در گوشی گفتن مردم با همدیگر. زمانی كسانی برای اینكه خودشان را نزدیك به پیامبر اكرم(ص) نشان بدهند، برای خودشان یك تعیّنی قائل بودند، میآمدند نزدیك به پیغمبر مینشستند تا خصوصی با پیغمبر اكرم صحبت كنند. كسانی هم بودند كه ایمان واقعی نداشتند یا منافق بودند میخواستند حرفهایی بزنند كه سایر مؤمنین اطلاع نداشته باشند. گاهی هم علیه مؤمنین توطئههایی میكردند. آنها هم آرام صحبت میكردند تا دیگران نشنوند، مؤمنان هم از این درگوشی گفتنها ناراحت میشدند. در آن موردی كه میخواستند با پیغمبر اكرم(ص) خصوصی صحبت كنند، آیهای نازل شد: كسانی كه میخواهند با پیغمبر درگوشی صحبت كنند، باید صدقهای بدهند. آن وقت اجازه داده میشود كه با پیغمبر صحبت كنند؛؛ «فَقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً1»؛ اما هیچ كس به این آیه عمل نكرد...
... جز امیرالمؤمنین(ع). در روایتی دارد كه ایشان یك دینار طلا داشتند، آن را تبدیل كردند به چند درهم نقره، و همهی آنها را برای صحبتهای خصوصی با پیامبر اكرم(ص) به عنوان صدقه دادند اما بعد از آن هیچ كس دیگر صحبت خصوصی با پیغمبر را درخواست نكرد، بعد آیه نسخ این حكم نازل شد. حالا كه ابا دارید از اینكه صدقهای بپردازید دیگر نمیخواهد صدقه بدهید؛ تكلیف از شما برداشته شد2. بعد در روایات شیعه و سنی وارد شده كه یكی از ویژگیهای امیرالمؤمنین(ع) این است كه تنها كسی است كه به این آیهی شریفه عمل كردند، نه قبل از ایشان و نه بعد از ایشان كسی عمل نكرد و نخواهد كرد. در مورد آن درگوشیها و صحبتهای خصوصی هم كه افراد میكردند و موجب حزن مؤمنین میشد و گاهی میخواستند توطئه بكنند، آیهای نازل شد كه؛ «فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ3»؛ اگر صحبت خصوصی؛ میكنید حتما در مورد كارهای خیر یا برای كار خیری باشد كه میخواهید دیگران متوجه نشوند. یعنی درگوشی گفتن فی حدّ نفسه در میان جمع منفی است، خلاف ادب است، مگر ضرورتی باشد.اصل این است كه در میان جمع كسی درگوشی صحبت نكند تا موجب توهّم نشود.
گاهی انسان یك حالی پیدا میكند كه میخواهد با خدا بلند صحبت كند، و گاهی نه، حالش جوری اقتضاء میكند كه آرام و خصوصی صحبت كند. مثلاً آدم وقتی میخواهد به گناهان خودش اعتراف كند، به طور قاعده دوست ندارد دیگران متوجه شوند. گفتگوهای دیگری هم هست كه ناشی از شدت محبت است، گفتگوهای محبّتآمیز هم طبعش این نیست كه بلند میان مردم داد كشیده بشود. این گفتگو، گفتگویی خصوصی است. «میان عاشق و معشوق رمزی است»؛ این جا هم جای مناجات است.
اما گاهی اقتضاء میكند كه آدم در یك گرفتاری و ناراحتی خدا را صدا بزند، كانّه از خدا دوریم! صدا میكنیم كه خدایا كجایی به داد من برس؛ اینجا ندا میكند، جامع هر دویش دعاست، چه به صورت بلند باشد و چه به صورت آهسته، خصوصی باشد یا عمومی، همهاش دعا هست. اما در موردی كه آدم خودش را در حالت دوری تصور میكند آنجا ندا هست. در مناجات شعبانیه میگوید: «الّلهم صل علی محمد و آل محمد، واسمع ندائی اذا نادیتك»؛ وقتی نداء میكنم، فریاد میزنم، به فریاد من توجه كن. روایتی هم هست كه حضرت موسی(ع) از خدای متعال سوال كرد «أَ بَعِیدٌ أَنْتَ مِنِّی فَأُنَادِیَكَ أَمْ قَرِیبٌ فَأُنَاجِیَكَ فَاَوْحَی اللهُ اِلَیْهِ اَنَا جَلیسُ مَنْ ذَكَرَنی ... 4»؛ خدایا نزدیك هستی تا درگوشی با تو صحبت كنم، یا دور تا فریاد بزنم. خطاب شد كه من از همه به تو نزدیكترم.
اصل مناجات در روایات مورد تأكید قرار گرفته است به خصوص در ماه رمضان. روایتی از امیرالمؤمنین7 نقل شده كه خطاب به روزهدار فرمودند: «ایها الصائم اِنّك فی شهرٍ صیامك مفروض...»؛ تا فرمودند «و اصواتك فیه مسموعة و مناجاتك فیه مرحومة5»؛ در این ماه صداهای تو شنیده میشود. گاهی افراد در حدّی هستند كه حرفشان قابل اعتنا نیست، فرض كنید در مجلسی بچهای یا سفیهی، حرفی یا دادی بزند، خُب كسی توجه نمیكند، اینجا میگویند این، صوت مسموعی ندارد، گوش به حرفش نمیدهند. پناه میبریم به زمانی كه انسان در مقابل خدای متعال به یك حالی بیفتد كه خدا به او اعتنایی نكند، هر چه داد هم بزند، مورد توجه قرار نگیرد. ولی گاهی است كه خدای متعال در یك شرایط خاصی یك اذن عامی میدهد یا بخصوص مردم را دعوت میكند كه بیایید حرف بزنید، من میشنوم، توجه میكنم. این مضمون در دعاها زیاد وارد شده كه گاهی گناهان انسان موجب میشود صدایش شنیده نشود، خدا توجهی به حرفش نكند. آن وقت از خدا میخواهد كه این حجاب گناه را از میان بردارد. ماه رمضان، ماهی است كه صداها شنیده میشود، خدا به بندگانش توجه میكند، هر قدر هم شایستگی نداشته و آلوده باشند، در عین حال خدا از فضل و كرم خودش صدای آنها را مورد توجه قرار میدهد. «و مناجاتك فیه مرحومة»؛ مناجاتی كه انسان میكند در این ماه با رحمت الهی مواجه میشود.
در اوقات دیگر هم غیر از ماه رمضان وقت سحر خیلی سفارش به مناجات شده است. در نیمهی شب، موقعی كه چشمها خواب است و صداها خاموش، اگر به خدای متعال توجه پیدا كنیم و با او صحبت كنیم خدای متعال میفرماید: «لبیك»؛ كسی كه در نیمهی شب با خدا مناجات كند، «أَثْبَتَ اللَّهُ النُّورَ فِی قَلْبِهِ6».؛ خدا نور را در دلش ثابت میدارد. دلش ظلمانی نمیشود.
بطور طبیعی هر كسی دوست دارد با اشخاص بزرگ مخصوصاً اشخاصی كه دوستشان دارد صحبت خصوصی داشته باشد یا اگر رابطهی عاطفی بین دو نفر باشد، خیلی دلش میخواهد كه تنهایی و خصوصی با او صحبت كند، هر چند چیزی هم از او نخواهد. همین صحبت كردن با او موضوعیت دارد. بطور طبیعی مؤمن و كسی كه عظمت خدا را درك میكند، نعمتهای خدا را میشناسد و میداند كه چقدر به او رأفت و رحمت دارد، باید دلش بخواهد با خدا صحبت كند. ولی متأسفانه بسیاری از اوقات ارادهای در آدم پیدا نمیشود و چندان علاقهای ندارد كه جای خلوتی برود و با خدا صحبت كند. در ماه مبارك رمضان كه بهار دعا و مناجات است - بنده خودم را عرض میكنم - اگر یك دعای افتتاحی، دعای ابوحمزهای میخوانیم برای خالی نبودن عریضه است تا ثوابی ببریم. اما اینكه آدم علاقه داشته باشد كه بنشیند با خدا درد دل كند و خصوصی صحبت كند، این حال همیشه پیدا نمیشود. اگر الان به شما بگویند كه هر كدام از آقایان، مایل هستند یك وقت خصوصی، پنج دقیقه، بروند تهران با مقام معظم رهبری خصوصی صحبت كنند، كیست كه داوطلب نشود؟ همه داوطلب میشوند، مسابقه میگذارند. چرا؟ او شخصیت عظیمی است، دوست داشتنی است. آدم كسی را كه دوست دارد دلش میخواهد با او صحبت كند، حالا ضمناً اگر یك درخواستی هم داشت عرض میكند؛ درخواستی هم نداشت، همین صحبت كردن برایش مطلوبیت دارد. چطور ما با خدا این گونه نیستیم؟ با اینكه خدا خودش دعوت میكند كه بیایید، با من خصوصی صحبت كنید، من فوری جوابتان را میدهم. وقتی نیمه شب بنده میگوید «یا رب»، خدا میگوید «لَبَّیْكَ عَبْدِی سَلْنِی أُعْطِكَ وَ تَوَكَّلْ عَلَیَّ أَكْفِكَ7»؛ از من درخواست كن تا به تو بدهم، بر من توكل كن تا كفایتت كنم. خوب، انسان یك چنین خدایی داشته باشد، او هم دعوت میكند، آن وقت ما ناز بكنیم و نرویم، خواب را ترجیح بدهیم. چرا؟ مسلّماً آفتی در ما است، ایمان این را اقتضاء نمیكند.
چه چیز موجب میشود كه انسان دوست نداشته باشد با خدا مناجات كند؟ خدا خیلی جاها خودش فرموده كه اگر كسانی، بعضی از ویژگیها را داشته باشند، من شیرینی مناجاتم را از كام آنها بر میدارم، «لَا أُذِیقُهُ حَلَاوَةَ مَحَبَّتِی8»؛ روایتی از پیغمبر اكرم(ص) است كه میفرمایند: «قال؛ الله سبحانه إذا علمت أن الغالب علی عبدی الاشتغال بی نقلت شهوته فی مسألتی و مناجاتی9»؛ خدا میفرماید كه اگر دیدم كه بندهام اغلب؛ اوقاتش را صرف من میكند، به فكر من است، یعنی به فكر این است كه چه تكلیفی دارد تا انجام بدهد، یا از چه نهی شده است كه اجتناب كند - ممكن است لحظات و ساعاتی رفتارهای نامناسبی هم داشته باشد - تمایلات او را سوق میدهم به طرف گفتگو و مناجات با خودم. به جای اینكه تمایل به امور پست و حیوانی داشته باشد، اصلا علاقهاش به این جهت میشود كه با خدا صحبت كند. این لطفی است كه خدا به او میكند. اگر كسانی باشند كه بیشتر اوقات یا خدای ناكرده همهی اوقاتشان، فكر لذائذ دنیا باشند؛ فكر این هستند كه چه غذایی لذیذتر است، چه جایی مناسبتر است، چه لباسی زیباتر، چه فیلمی لذتبخشتر است، مجالست با چه كسی شیرینتر است، چه پست و مقامی میتوانند به دست بیاورند، خدا هم اجازه نمیدهد كه با او مناجات كنند.
خدای متعال به حضرت داوود(ع) وحی فرمود: «ما لأولیائی و الهمّ بالدنی10»؛ دوستان من را با فكر دنیا چه كار؟ چرا كسانی كه ادّعای دوستی من میكنند، همّ و غمّشان به امور دنیا تعلّق میگیرد؟ نیازهایشان را من برطرف میكنم، چرا آنها غصّهاش را میخورند؟ «إن الهم یذهب حلاوة مناجاتی من قلوبهم»؛ همّ و غمّ دنیا حلاوت مناجات را از آنها سلب خواهد كرد. اگر گاهی هم موفق شوند با حال كسالت دعای ابوحمزهای بخوانند، حلاوتی درك نمیكنند، دعایی میخوانند برای اینكه ثوابی ببرند. حداكثر به امید اینكه گناهشان آمرزیده شود. امّا اینكه لذّت ببرند و دنبال این بگردند تا فرصت مناجات پیدا كنند موفق نخواهند شد. روایت دیگری هست كه برای ما كوبندهتر هست! از احادیث قدسیه است كه ناقلش حضرت صادق(ع) است. فرمود: «أَوْحَی اللَّهُ إِلَی دَاوُدَ(ع) لَا تَجْعَلْ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْیَا فَیَصُدَّكَ عَنْ طَرِیقِ مَحَبَّتِی فَإِنَّ أُولَئِكَ قُطَّاعُ طَرِیقِ عِبَادِیَ الْمُرِیدِینَ11»؛ خدای متعال به حضرت داوود وحی كرد یا داوود میان من و خودت عالِم دنیازده را واسطه قرار نده. كسی كه شیفتهی دنیاست، ولو عالِم باشد، مقامات علمی بالا هم داشته باشد، چنین عالمی راهزن دلهای دوستان من است. بندگانی كه میخواهند به طرف من بیایند، راهنما میخواهند. خیال میكنند چون این عالِم است میتواند راهنمایشان باشد، اما خبر ندارند كه این دزدی است كه با چراغ آمده. بعد میفرماید: عقوبتی كه برای اینها در نظر گرفتم، كمترینش این است كه حلاوت مناجاتم را از دل اینها بر میدارم. عالِمِ دنیازده، شیرینی مناجات خدا را درك نمیكند و طبعاً نمیتواند دیگران را به سوی خدا راهنمایی كند. سخن آخر این كه ما اگر خودمان لیاقتی نداریم، به گدایی درِ خانهی اهلبیت و به بركت شفاعت آنها، مورد عنایت الهی قرار بگیریم تا حال مناجاتی، حال توبهای، حال عبادتی پیدا كنیم. آلودگیهایمان شسته شود و از این ماه شریف، پاك و پربار بیرون برویم، انشاءالله.
1. مجادله / 12.
2.؛ ر.ك: بحار الانوار، ج 30، ص 376.
3. مجادله / 9.
4.؛ وسائلالشیعة، ج 1، ص 311.
5.؛ فضائلالأشهرالثلاثة، ص 107.
6.؛ مستدركالوسائل، ج 5، ص 207.
7.؛ مستدرك الوسائل، ج5، ص207، روایت 5708.
8. مستدركالوسائل، ج 12، ص 36.
9. بحارالأنوار، ج 90، ص 162.
10. بحارالأنوار، ج 79، ص 143.
11.؛ الكافی، ج 1، ص 46.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/23 هم زمان با دوم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
چرا با این كه برای مؤمن این فرصت مغتنمی است كه با خدا گفتگوی خصوصی داشته باشد، بسیاری از ما در بیشتر اوقات چنین میلی نداریم؟ و چه چیز باعث میشود انسان بتواند این حال را برای خودش ایجاد كند و توفیقش را پیدا كند؟ اجمالاً از روایات استفاده كردیم كه آنچه باعث محرومیّت انسان از لذت مناجات و رازگویی با خدا میشود تعلّقات دنیاست ومتقابلاً كسانی كه میخواهند به این لذّت والای انسانی و به این شرف و افتخار نائل بشوند باید از تعلّقات دنیایشان كم كنند.
بندگانی هستند كه خدا با آنها مناجات میكند، بندگانی گمنام كه در جمعهایی هستند و لیاقتهایی دارند، گاهی حوالههایی دارند كه از زبان یك نادانی یا از زبان كسی كه خودش عمل نمیكند، آن حوالهها به ایشان میرسد!؛ «ربّ حامل فقهٍ الی من هو افقه منه1».؛ میدانیم كه انبیاء عظام از كسانی هستند كه خدا با ایشان سخن میگوید. طبعاً وقتی به آنها وحی میشود ممكن است بعضی از وحیها جنبهی مناجات داشته باشد. در مورد انبیاء این تعجبی ندارد كه خدا با آنان رازگویی كند و مطالبی خصوصی برای آنها بیان كند.
اما در غیر انبیاء چطور؟ مطلب عامّی هست كه یك مقدار جنبهی استعاری و تشبیهی دارد و آن این است كه خدای متعال به زبان عقل انسان با او سخن میگوید. قوه و نور عقل را خدا به ما داده است. وقتی عقل ما حقیقتی را درك میكند و خوب و بدی را تشخیص میدهد یا به زبان خودمان امر و نهیی میكند، در واقع این سخنی است كه خدا با زبان عقل به ما میگوید. این اختصاص به بندگان خاصّی ندارد؛ خدا از راه عقل با همهی عقلا اینگونه سخن میگوید. آن چیزی كه در روایات وارد شده است كه خدا با بعضی از بندگانش مناجات میكند اینگونه سخن گفتن نیست، یك چیزی فراتر از این است. اختصاص به بعضی از عقلا دارد.
در ذیل آیه شریفه «رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ2»؛ امیر مؤمنان(ع) خطبهای را انشاء فرمودند. در آنجا مطالب جالبی هست؛ «وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلَاؤُهُ فِی الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِی أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِی فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِی ذَاتِ عُقُولِهِمْ3»؛ میفرماید همواره خدا در برهههایی از زمان و بعد از فتراتی، بندگانی داشته كه با اینها در فكرشان و در باطن عقلشان مناجات میكند؛ و «كَلَّمَهُمْ فِی ذَاتِ عُقُولِهِمْ»؛ اگر این را معنای عامّی بگیریم كه خدا با هر عاقلی سخن میگوید تعبیر مناسبی نیست؛ یعنی هر زمانی خدا گروهی از بندگان خاصی دارد كه اینطور هستند، پس این سخن گفتن «فِی ذَاتِ عُقُولِهِمْ»؛ غیر از این است كه هر كسی با عقل خودش چیزهایی را درك میكند. همهی ما در پرتو نیروی عقل خدادادی میتوانیم مقدّماتی در ذهنمان تنظیم كنیم و نتایجی بگیریم، امّا همیشه این تنظیم مقدّمات و این نتیجه گرفتن برای همه یكسان حاصل نمیشود. گاهی بعضیها از مقدماتی نتیجهای میگیرند، عقلشان چیزی میفهمد كه دیگران نمیفهمند. وقتی برای آنها مقدماتش را ارائه بكنند، آنها هم تصدیق میكنند و میگویند بله، صحیح است. این تنظیم مقدمات گاهی اسباب خاصی دارد و به مناسبتی تداعی معانی میشود ولی گاهی هم هست كه ناگهان جرقهای به ذهن آدم میزند. اصلاً فكرش هم نبود یا سابقهای هم نداشت كه اینطور استدلال كند، امّا ناگهان مطلب را خیلی روشن درك میكند. این نمونهی سادهای است كه برای ما قابل فهم است. كسانی موفق میشوند از این جرقّههای معنوی، علمی و عقلانی استفاده كنند كه سعیشان بر این است كه همیشه یاد خدا باشند. اهل ذكرند و دائماً به خدا توجه دارند كه خدا این امتیازات را به ایشان میدهد، «لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ»؛ اینطور مطالب را هم خدا به ایشان میفهماند، اما جوری نیست كه در شرایط عادی، دیگران هم اینطور بفهمند. این یك طور سخن گفتن خداست. ولی روایات بعدی را كه میخوانم متوجه میشوید این سخن گفتن و مناجاتِ خدا با بندگان از قبیل چیزهایی كه ما فكر میكنیم از استدلالات عقلی به دست میآوریم نیست. این مطلب را داشته باشید...
یكی از فقرههای مناجات شعبانیه این است: «إلهی و اجعلنی ممن نادیته فأجابك و لاحظته فصعق لجلالك فناجیته سراً و عمل لك جهر4»؛ از خدا درخواست میكند كه خدایا من را از كسانی قرار بده كه این سیر برایشان حاصل شده: اول تو آنها را مورد ندای خودت قرار دادی. قبلاً هم عرض كردیم معمولاً ندا در جایی گفته میشود كه آدم احساس بُعد میكند. ما وقتی از خدا دور هستیم و او میخواهد با ما سخن بگوید اوّل ندا میكند، آهای بندهها! یا ایّها الناس، یا ایّهاالذین آمنوا. خب كسانی كه این ندا را میشنوند یك وقت زود گوش میدهند و میگویند لبیك، خدایا هر چه امر كنی ما اطاعت میكنیم. بعد از اینكه به دستور خدا عمل كردند، لیاقت پیدا میكنند یك پله بالاتر بیایند. اول همهی مؤمنین را خدا ندا میدهد، دستوراتی میدهد كه عمل كنیم، بعضیها خیلی توجه نمیكنند، بعضیها مواظباند ببینند خدا چه دستوری میدهد فوراً عمل كنند. بنابراین غیر از آن توجه عامی كه به همه میكرد و به همهی مؤمنین ندا میداد، به این شخص خاصی كه دستورات خدا را عمل كرد عنایت خاصی میكند. لذا میفرماید بعد از اینكه ندا دادی و دعوت كردی و آنها اجابت كردند یك عنایت خاصی به آنها كردی. این عنایت را اگر دریافت كند، از عظمت این عنایت و از ابّهت گوینده و نظركننده مدهوش میشود. میدانیم كه خدا همیشه ناظر ماست و ما در محضر خدا هستیم، امّا اینكه كسی از پشت یك یا چند پرده یا از راه دور به انسان نگاه كند با اینكه مستقیم به چشم او نگاه بیندازد، خیلی تفاوت دارد. اگر معرفت داشته باشد و ببیند كه خدا با عنایت خاصی دارد به او نگاه میكند، آنقدر از این حالت لذّت میبرد كه از هوش میرود؛ «فصعق لجلالك». در این مناجات میگوید خدایا من را هم از آن كسانی قرار بده كه بعد از اجابت دعوتت مورد عنایت تو قرار گرفتند و در مقابل تو از هوش رفتند. بعد كسانی كه به این حال افتادند، از خود بیخود شدند، كانّه دیگر خودی نمیبینند. در آن حالی كه دیگر همه چیز را فراموش میكنند و در مقابل جلال و عظمت الهی مدهوش میشوند، خدا خصوصی با ایشان صحبت میكند،؛ «فناجیته سراً». خدا با او محرمانه و بدون اینكه كسی بفهمد رازگویی میكند. اما این دیگر برای همه نیست، یك حالت مدهوشی میخواهد كه وقتی در مقابل جلال و عظمت الهی كه جلوه میكند روبرو میشود از خود بیخود میشود تا سخن خدا را بشنود. ولی این رازگویی سرّی را جایی افشا نمیكند، فقط در عمل ظاهر میشود كه رفتارش با دیگران فرق میكند. رازدار است.
حدیث معراج یك روایت طولانی است كه وقتی كه پیغمبر اكرم(ص) به معراج رفتند خدای متعال در آن عالم سخنانی با پیغمبر گفت. این یكی از آن مصداقهای مناجات خدا با یكی از بندگان است. توجه به این قسمت از حدیث معراج از این رو مهم است كه فكر نكنیم كه فقط لذّتهای دنیا، همین خوردنیها و آشامیدنیها و... است كه چه بسا حیوانات از این لذتها بهرهی بیشتری دارند، بفهمیم بالاتر از این لذتها لذتهایی است كه مخصوص انسانهاست. «یا أحمد إن فی الجنة قصرا من لؤلؤة فوق لؤلؤة و درة فوق درة لیس فیها قصم و لا وصل5». خدا به پیغمبرش میگوید: عزیز من! من توی بهشت قصری دارم، طبقاتی دارد كه هر طبقهاش یك گوهر یكپارچه است، شكستگی یا بندی در این گوهر دیده نمیشود. این قصر مخصوص خواص است. برای همهی مؤمنین نیست. حالا این قصر نسبت به آنها چه تناسب و خصوصیتی دارد؟ شاید لازمه یكپارچگی ایمانشان كه در آن هیچ شائبهای از شرك و شكّ و ریا و ... نیست این است كه آن قصری كه آنجا به ایشان داده میشود یكپارچه باشد. «فیها الخواص أنظر إلیهم كل یوم سبعین مرة و أكلمهم كلما نظرت إلیهم»؛ یكی از نیازهای فطری انسان این است كه خدای متعال به او نگاه كند. اگر بچهای توی خانه، پدر و مادر به او نگاه نكنند، بدترین عذاب برای بچه است. بالاترین نیاز بچه این است كه مورد توجه پدر و مادرش قرار بگیرد، بعد هم مورد توجه دیگران. همهی كارهایی كه بچه انجام میدهد و شیرینكاریهایی كه میكند برای جلب توجه است. انسان در مقابل خدا چنین نیازی دارد، منتها ما توی این عالم هستیم و نیاز را درست درك نمیكنیم. آنقدر نیاز شكم و دامن داریم كه توجّه به این نیازها نداریم. در عالم آخرت، این نیاز ظهور میكند، آنجا میفهمیم چقدر احتیاج داریم به اینكه خدا به ما توجه كند. كسانی كه محروم هستند از اینكه خدا بهشان توجه كند، این بالاترین عذاب است. از عذابهای سخت جهنّم به مراتب بدتر است. لذا قرآن برای بعضی از اشخاص كه میخواهد بگوید خیلی عذابشان سخت است، میفرماید: «وَ لا یُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ6»؛ اینها كسانی هستند كه خدا نگاه هم بهشان نمیكند و سخن با ایشان نمیگوید. حالا ما درست نمیفهمیم كه خدا به آدم نگاه نمیكند یا با آدم حرف نمیزند یعنی چه؟ آن وقتی كه این نیاز در آدم ظهور پیدا میكند میفهمد چه عذابی است. اشخاص مراتب مختلفی دارند. در بعضی روایات هست كه در بهشت سی هزار سال فاصله میشود تا بعضی تجلّی الهی را ببینند و سخن خدا را بشنوند. در طول این سی هزار سال انتظار میكشند تا كی سخن خدا را بشنوند و جلوهی الهی را ببینند! اما این خواص، كسانی هستند كه خدا روزی هفتاد مرتبه به آنها نظر میكند. هر بار هم كه به آنها توجه میكند با آنها سخن میگوید؛ خدا میفرماید این خواصی كه در این قصر هستند با دیگران كمی فرق دارند «إذا تلذذ أهل الجنة بالطعام و الشراب تلذذوا اولئك بكلامی و ذكری و حدیثی»؛ وقتی دیگران التذاذشان از خوردن و آشامیدن و سایر لذتهای بهشتی است، اینها لذتشان از شنیدن سخن ماست. آنقدر از شنیدن سخن خدا لذت میبرند كه همهی لذتهای دیگر را فراموش میكنند. این آدمها ویژگیهایی دارند؛ كسانی هستند كه وقتی دعا میكنند، دعایشان حجابی ندارد و زود به عرش میرسد.
جالب اینجاست:؛ «یحب الرب أن یسمع كلامهم كما تحب الوالدة ولدها»؛ خدا دوست دارد سخن و دعای اینها را بشنود مثل مادری كه بچهاش را دوست میدارد. یعنی آن خواص نهایت لذّتشان شنیدن سخن خداست. تناسب دارد با «فاذكرونی اذكركم7». اگر من را دوست داشته باشید، من هم شما را دوست دارم. اگر شما دوست داشته باشید كلام من را بشنوید، من هم دوست دارم سخن شما را بشنوم. این رابطه بین خدا و بندهاش طرفینی است.
در همین حدیث معراج سفارش میفرماید كسی كه میخواهد از بندگان خاص من باشد، باید به خاطر رضای من كار كند. اینكه در ادبیات ما نرخ شاه عباسی دارد؛ «محض رضای خدا». در اینجا هم یك پاداشها و ویژگیهایی به او میدهد. در این حدیث معراج این را ذكر كرده و میفرماید؛ «فمن عمل برضای الزمه ثلاث خصال»؛ اینها نتایجی است كه در همین دنیا خدا به آدم میدهد.
«اُعرّفه شكراً لا یخالطه الجهل»؛ ما همه میدانیم شكر نعمت یك وظیفهی انسانی و فطری است. خدا به هر كداممان میلیاردها نعمت داده كه باید شكرش را به جا بیاوریم، هر چند «ان تعدوا نعمة الله لا تحصوه8»؛ هیچ كس نمیتواند نعمتهای خدا را شماره كند. اما از ذكر شكر زبانی هم خودداری میكنیم! در صورتیكه اگر هر قدر شكر كنیم همین شكر باعث افزایش نعمت میشود. اما این كار را نمیكنیم، تنبلی میكنیم، توجه نداریم كه خدا چه نعمتهایی به ما داده است، آن كسانی كه در صدد بر بیایند كه برای رضای خدا كار كنند، خدا توفیقشان میدهد كه شكر نعمتهایش را به جا آورند. میفهمند كه چقدر باید شكر خدا بكنند، خود همین فهمیدن خیلی مقام است، ما توجه نداریم. خود این فهم یك كمال است. واقعاً شكر حقیقی را میشناسند، شكری كه توأم با جهل نباشد.
دوم، توفیقشان میدهد كه همیشه یاد خدا باشند. ما هم خیلی دلمان میخواهد یاد خدا باشیم، امّا موفق نمیشویم تازه آن وقتی هم كه میگوییم، دلمان نیست، زبانمان ذكر میگوید. اما آن كسانی كه در صدد آن باشند كه كارهایشان را برای رضای خدا انجام بدهند خدا این توفیق را به ایشان میدهد كه دائماً یاد خدا باشند؛ «و ذكراً لا یخالطه النسیان».
سومی كه از همه مهمتر است این است كه خدا به چنین آدمهایی محبتی نسبت به خودش میدهد كه محبت هیچ كس را بر محبت خدا ترجیح نمیدهند. جایی در دلشان برای محبت دیگران نمیماند. اصالت در قلب آنها با محبت خداست. هر محبت دیگری هم اگر هست شعاع محبت خداست. این چه حالی است كه آدم در واقع اصالتاً هیچ چیز را جز خدا دوست نداشته باشد، تصوّرش هم برای ما مشكل است، چه برسد به حقیقتش. ولی خدا به بندگانی كه در صدد جلب رضای او هستند این توفیق را میدهد. وقتی اینطور شد كه شكر دارد، ذكر و یاد خدا و چنین محبتی هم به خدا دارد خدا نیز او را دوست دارد. «محبةً لا یؤثر علی محبتی محبة المخلوقین فاذا احبّنی احببته»؛ دیگر من میشوم عاشق او!
به دنبال این دوستی هم آثاری است؛ «افتح عین قلبه الی جلالی»؛ چشم دلش را به روی جلال و عظمت خودم باز میكنم؛ آن وقت است كه وقتی جلال الهی برایش تجلی میكند مدهوش میشود. «فلا اخفی علیه خاصة خلقی»؛ یكی دیگر از آثار این است كه خواص بندگانم و اولیاء خدا را آدم بشناسد و آخرش آن كه به بحث ما مربوط میشود این است: «وأُناجیه فی ظلم اللیل و نور النهار»؛ با یك چنین بندهای من مناجات میكنم، در شبهای تار و در روز روشن. این هم گهگاه و لحظهای نیست، هر روز و هر شب خدا با او مناجات میكند. كار به آنجا میرسد كه؛ «حتی ینقطع حدیثه مع المخلوقین و مجالسته معهم»؛ دیگر رغبتی ندارد كه با انسانها حرف بزند یا با كسی مجالست كند مگر خدا دوست بدارد و دستور خدا باشد. فقط میخواهد انسش با خدا باشد. سخن خدا را بشنود. این مناجات غیر از آن مناجاتی است كه هر عاقلی از راه عقل خودش درك میكند. این برای آن كسانی است كه در دلشان جز محبت خدا محبتی نباشد.
1. كافی، ج1، ص403.
2. نور / 37.
3. نهجالبلاغة، ص 342، خطبه 222.
4. مناجات شعبانیه.
5. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب 2، روایت 6.
6. آلعمران / 77.
7. بقره/ 152.
8.ابراهیم/ 34.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/24 هم زمان با سوم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
اولین مناجات از این مناجاتهای پانزدهگانه صحیفه سجادیه مناجات تائبین است. كلمه توبه در لغت عربی به معنی بازگشت است. اما در عرف و ادبیات ما هر بازگشتی را توبه نمیگویند. بازگشت از راه خطا به راه صواب؛ این توبهای است كه به انسان نسبت داده میشود. در قرآن كریم كلمه توبه به خدا هم نسبت داده شده است. توبه وقتی به عبد نسبت داده میشود با «الی»؛ (تاب الی الله) و وقتی به خدای متعال نسبت داده میشود با «علی»؛ (تاب علیه) متعدی میشود. در اصل معنا هر دو به معنی رجوع است منتها توبه عبد این است كه از گناه به صواب رجوع میكند و توبه خدا بر عبد این است كه رحمتش را به عبد باز میگرداند. در ترجمه فارسی «تاب علیه»؛ را توبه پذیرفتن معنا میكنند ولی اصل معنایش این است كه خدا رحمتش را به آنها برمیگرداند.
در معنی توبه این نكته لحاظ شده است كه انسان باید به طرف خدا برود. فطرت اصلیاش اقتضا میكند كه به سوی خدا حركت كند. وقتی كه در این مسیر فطری انحراف پیدا میشود توبه این است كه به راه راست برگردد.
این بازگشت از لغزش به حكم عقل برای هر انسانی ثابت است. وقتی عقل توجه پیدا كند به اینكه آدم راه عوضی رفته میگوید: باید برگردد. اما اینكه این وجوب، وجوب شرعی است یا وجوبی كه عقل وجوب آن را كشف میكند، بحثهایی كلامی است كه پرداختن به جزئیات این بحث اكنون خیلی ضرورت ندارد.
باید توبه كرد؛ خیلی وقتها خوشمان نمیآید كه این حرفها را بشنویم! اگر فكر كنیم میفهمیم كه باید دست از گناه كشید و از راه خطا برگشت. هم عقل میگوید و هم شرع. اما بسیاری از اوقات آدم حال و انگیزهای قوی برای توبه پیدا نمیكند. چه كار باید كرد تا آدم اراده توبه پیدا كند؟ و چرا در حال عادی از انسان چنین ارادهای بر نمیخیزد؟ توبه چگونه شروع میشود؟ چه چیز مانع از توبه كردن میشود؟
بدون شك توبه یك حالت اختیاری است و هیچ كس مجبور نمیشود توبه كند. كار اختیاری تابع اراده آدم است. باید اراده كنیم كه توبه كنیم. اما اراده گزافی نیست. این جور نیست كه هر وقت برای هر كاری دلش خواست اراده كند. اراده بعضی چیزها خیلی ساده است و مقدماتی ندارد. راحت میتوانم حرف بزنم یا سكوت كنم. خیلی مؤونهای ندارد. نه توابع زیادی دارد و نه آثار زیادی بر آن مترتب میشود. ولی همه ارادهها این طور نیست.
وقتی ما در حالات خودمان دقت كنیم و ارادهمان را بكاویم، میبینیم اراده یك كاری كه پیدا میشود مقدماتی دارد. اگر این مقدمات پیدا بشود اراده از انسان سر میزند. اگر این مقدمات نباشد اراده هم تحقق پیدا نمیكند. معمولاً اراده به این شكل تحقق پیدا میكند كه ابتدا آدم چیزی را میداند یا اگر نمیدانست یاد میگیرد، فرض بفرمایید به طور اتفاقی پیچ رادیو را باز میكنید از رادیو كه دارد راجع به خوراكیها صحبت میكند كه خوردن سبزیجات و میوهها چقدر مفید است یاد میگیرید؛ یا میدانستید اما فراموش كرده بودید و توجه نداشتید. تصمیم میگیرید امشب افطار نان و پنیر و سبزی بخورید. یا در غذایتان سبزی باشد یا از میوهجات استفاده كنید. مقدماتش از اینجا شروع شد كه شما توجه پیدا كردید به فایده سبزی خوردن. این قدم اول است كه آدم بداند كاری مفید است. اما گاهی آدم چیزی را یاد میگیرد ولی بعد امور دیگری مانع میشود و فراموش میكند. وقت غذا خوردن كه میبیند چلوكباب فعلاً آماده است و غذای لذیذی است یادش میرود كه بنا بود سبزی بخورد.
پس قدم دوم این است كه چیزی را كه آدم میداند تا موقع عمل در ذهنش نگهدارد و در ذهنش زنده باشد. شرط دیگری هم دارد كه تكوینی است و آن این است چیزی كه آدم فایدهاش را میداند، میلی هم به انجام آن داشته باشد؛ در غیر این صورت باز انگیزه انجام دادن آن را پیدا نمیكند.
ولی گاهی با این كه میدانیم یك چیزی فایده دارد، چندان كار مشكلی هم نیست، زحمتی هم ندارد، بی میل هم نیستیم، ولی در عین حال انگیزه انجام آن كار را پیدا نمیكنیم. دقت كه بكنیم میبینیم كار و یا یك میل دیگری مانع از این كار شده است. لذت دیگری غالب است. با این كه هر دو هم حاضر است اما آن یكی را ترجیح میدهد چون از آن بیشتر لذت میبرد. به طور طبیعی وقتی دو تا لذت برای انسان تزاحم داشته باشد میرود سراغ آن لذتی كه بیشتر و قویتر است.
اگر بخواهیم توبه كنیم باید چه كار كنیم؟ اول باید بدانیم كه توبه چقدر خوب است بعد این دانسته خودمان را در ذهن زنده نگهداریم و توجه به آن داشته باشیم. چیزی هم مزاحم این نباشد. ولی با این كه میدانیم توبه خوب است ولی اقدام نمیكنیم. به امروز و فردا میاندازیم و به اصطلاح «تسویف»؛ میكنیم. شیطان ما را فریب میدهد میگوید: یك مقدار تأخیر، حالا دیر نمیشود. گاهی جوانها میگویند كه حالا وقت جوانیمان است لذت خودمان را ببریم پیر كه شدیم توبه میكنیم! سرّش چیست كه آدم اراده توبه كردن از او متمشی نمیشود؟ اول آنكه آن علم خیلی جدی نیست. آدم یقین ندارد و شیطان آدم را به شك میاندازد؛ پس باید سعی كنیم آن قدم اول را محكم برداریم. درست فكر كنیم و باور كنیم كه توبه كار خوبی است. سپس همیشه تا موقعی كه موفق به عمل شویم، این فكر را زنده نگهداریم و نگذاریم فراموش بشود.
بعد ببینیم چه چیز مانع از این میشود كه توبه كنیم. دود سیگار دود كثیفی است، بدبو و متعفن است، همه پزشكان دنیا میگویند ضرر دارد، در رادیو و تلویزیون میگویند و در روزنامهها مینویسند، اما ضررهای گناه این جور نیست. هر گناهی را ما باورمان نیست كه این قدر بد است. مخصوصاً وقتی كه لذتهای آنی و لذتهای شدیدی هم دارد. اینجا باور كردن این كه توبه حتماً چیز خوبی است و واجب است و باید این كار را انجام داد و ترك آن ضرر دارد، مقداری مشكل است. مثال من برای سیگار بود. كسانی كه عادت به سیگار دارند خیلی سختشان است ترك كنند، اینجا خیلی سختتر است؛ چون ضرر گناه محسوس نیست.
بسیاری از گناهان است كه آدم ضرر آنها را به زودی درك نمیكند. ضرر آنها را بیشتر از راه بیانات شرعی و آیات و روایات و یا دلایل عقلی و این چیزها باید بفهمد. باید باور كند كه گناه ضرر دارد و متقابلاً مبارزه با گناه و توبه كردن اهمیت زیادی دارد. گاهی ممكن است صد مرتبه صیغه استغفار را هم بخواند اما اراده توبه از او متمشی نمیشود چون در قدم اولش سست است. یقین ندارد كه گناهان واقعاً ضرر دارند.
بعضی گفتهاند این دانستن خودش جزء توبه است. مرحوم فیض(ره) میفرماید: توبه از سه چیز تشكیل شده است: اول علم؛ علم داشته باشد به این كه گناه زیان دارد و بر عكس توبه مفید است. باید یك حالت تألم و حال پشیمانی هم پیدا كند كه چرا من كاری كردم كه این همه ضرر داشت و بعدش تصمیم بگیرد كه جبران كند.
ولی خود ایشان هم میگوید: ظاهراً این نكته دوم از لحاظ تحلیل مفهومی قویتر باشد كه توبه همان است كه آدم تصمیم بگیرد كه دیگر گناه نكند و برگردد. وقتی بر میگردد كه از كار قبلیاش پشیمان شده باشد. اصلاً توبه همان پشیمانی است. مقدمهای دارد و مؤخرهای. اول باید بداند، بعد پشیمان شود و بعد تصمیم بگیرد كه دیگر نكند.
به هر حال توجه به ضرر گناه و اینكه توبه میتواند اثر گناه را جبران كند نقش بسیار مؤثری دارد. اگر آدم متوجه شود غذایی كه خورده است مسموم بوده، در گوارشش اثر سوء میگذارد بعد سردرد میگیرد و سپس مریض میشود. اول چیزی كه برای آدم پیدا میشود یك حالت تأثری است. ناراحت میشود چرا چنین كردم چرا دقت نكردم تا غذایی سالم تهیه كنم. اگر باور داشته باشد كه آن غذا موجب مسمومیتش شده، این باور مریضش میكند و چند روز از راحتی او كم میشود خواه ناخواه پشیمان میشود. حالا بعضیها سریع التأثر هستند و خیلی زود ناراحت میشوند و اوقاتشان تلخ میشود. اما هر عاقلی وقتی بفهمد كاری كرده است كه برایش ضرر داشته از كار خودش پشیمان میشود.
ما باید باور كنیم كه گناه چیزی است كه سمی را وارد روح ما میكند و خواه ناخواه یك بیماری روحی برای ما ایجاد میشود. ممكن است قابل علاج باشد. خب هر بیماری بدنی هم معمولاً قابل علاج است ولی این باعث نمیشود آدم پشیمان نشود. اگر توجه پیدا كند با این گناهی كه كرده است خیلی ضرر كرده؛ اول اینكه عمری را تلف كرده كه دیگر بر نمیگردد. ساعتی را كه به گناه پرداخته میتوانست به جای آن به عبادتی بپردازد، خدمتی برای انسانی انجام بدهد، به عیادت مریضی برود و... اما وقتش را تلف كرد و صرف گناهی كرد. نشست به تماشای یك فیلم مبتذل. سرمایهای را مفت آتش زد، این پشیمانی ندارد؟ سرمایهای كه آدم میتوانست به فاصله یك ساعت عبادت یك قصر بهشتی برای خودش بخرد و الی الابد از آن استفاده كند اگر مفت از دست بدهد و آن را بسوزاند، پشیمانی ندارد؟
اول اینكه عمر را سرمایهای باید بداند كه اگر از لحظههای از دست رفته آن درست استفاده میكرد و قدر میدانست حتی با دو ركعت نماز، پاداشش به حساب نمیآمد و با هیچ چیزی از لحاظ ارزش قابل مقایسه نبود. برای دو ركعت نماز پنج دقیقه وقت صرف كردید اما پاداش این تا بینهایت برای شما در بهشت محفوظ است. این بهای پنج دقیقه وقت ماست!
دوم اینكه نه تنها این را مفت از دست دادم بلكه در مقابلش چیزی خریدم كه آن بلای جانم است، عذابی خریدم كه اگر این عذاب جبران نشود الیالابد خواهد بود. در مقابل آن ثواب، عذابش هم همینطور است. عذاب اگر بماند و از آن گناه توبه نشود روز قیامت همیشگی خواهد بود.
به جای این كه از این سرمایه سودی ببرم، زیانی كردم كه اگر آن را جبران نكنم الی الابد دامنگیر من خواهد بود. اگر به اینها توجه كنم حتماً حالت پشیمانی برایم پیدا میشود و اگر آدم پشیمان شد اولین اثرش این است كه فعلاً ترك كنم و دیگر مرتكب نشوم و بعد تصمیم بگیرم كه بعداً هم انجام ندهم چون این ضرر را همیشه خواهد داشت. بعد اگر كاری كه كردم آثارش هنوز باقی است، سعی كنم آثار آن را بر طرف كنم. مثلاً اگر نمازی را ترك كردهام یا درست نخواندهام، قضایش را به جا بیاورم. اگر مال كسی را بیجا تصرف كردهام بروم و جبرانش كنم؛ این میشود توبه.
در عین حال اگر بگویم خب، باشد، از فردا توبه میكنم، نشانه این است كه قضیه را جدی نگرفتهام، باورم نیست كه ضرر داشته است. اگر بدانم كه این غذا مسموم است، میگویم: امروز میخورم و از فردا دیگر نمیخورم؟! هیچ عاقلی چنین كاری می كند؟ مگر این كه آنچنان انسان در دام شیطان اسیر شده باشد یا آنچنان به آن عادت كرده باشد كه نتواند به راحتی آن را رها كند.
به هر حال آن قدرتی كه ما داریم و توانی كه خدای متعال به ما داده در مقابلش هم عوامل مزاحمی وجود دارد. ولی مؤمن میتواند از همان وقت بگوید: خدایا! به فریادم برس. اگر این را جدی بگوید، در همان حال خدا به كمكش میآید. و اگر مثل ما شیعیان راه توسل به اولیای خدا را هم بلد باشد دیگر خیلی راهش آسانتر میشود. بنابراین بعد از این كه ما درباره ضرر گناهان فكر كردیم اولین قدمی كه باید برداریم توجه به خداست. خدایا به ما كمك كن تا این گناه را ترك كنیم، تا توبه كنیم. البته اگر این حال را هم پیدا نكنیم این جور نیست كه اصلاً نتوانیم ترك گناه بكنیم، ولی سخت است. اگر كمك و توفیق الهی شامل حال آدم بشود خیلی كارش آسان میشود. اگر ما بفهمیم گناهی كه مرتكب شدیم چقدر قلب مقدس ولی عصر(عج) و قلب فاطمه زهرا(س) را ناراحت كرده است، انگیزه بیشتری پیدا می كنیم كه زودتر ترك كنیم. غیر از اینكه به خودمان ضرر زدهایم، كاری كردهایم كه دل بزرگانی مثل ائمه اطهار (علیهم السلام) به درد بیاید. توجه به اینها باعث میشود كه انگیزه انسان برای تصمیم بر ترك گناه و توجه قوی به خدا شود. امیدواریم به بركت توسل به اهل بیت خدای متعال توفیق توبه نصوح به همه ما مرحمت بفرماید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/26 هم زمان با پنجم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همان طور كه گفته شد برای این كه انسان انگیزه قویای برای توبه پیدا كند، باید از یك طرف درباره زیانهای گناه فكر كند و از طرف دیگر، بداند همه این خسارتها و زیانها با «توبه» جبران میشود و در این میان، عقل انسان اقتضاء میكند فرصت را غنیمت شمارد و زودتر اقدام نماید. اما گاهی انسان با این كه علم به ضرر چیزی دارد، باز اراده ترك آن را پیدا نمیكند. یك دسته از عواملی كه موجب این امر میشود یك سلسله وسوسهای شیطانی است كه موجب ایجاد شبههها و تسویلهایی برای انسان میشود و نمیگذارد كه دانستههای انسان اثر گذار باشد. عامل دیگر، ضعف اراده است كه سبب سستی انسان میشود. در این جلسه به اندازهای كه خدای متعال توفیق بدهد به شبهاتی كه موجب وسوسه شیطان میشود اشاره میگردد و هم چنین راههای جبران ضعف اراده نیز بیان میشود.
یكی از شبهاتی كه باعث میشود كه آن علم و یقینی كه آدمی به ضرر دارد، كارایی نداشته باشد، این است كه: آنچه در انسان قبل از این كه رشد و تكاملِ انسانی پیدا كند، بیشتر تأثیر دارد حسیّات است. از اینرو، اگر یك نفع آنی و یك نفع بزرگتری امّا با فاصله، برایمان میسّر باشد، لذت آنی را ترجیح میدهیم. این اصل، طبیعت آدمیزاد است و تا تكامل عقلانی و تربیت دینی صحیح پیدا نكند، كمابیش تحت تأثیر این عامل شیطانی باقی میماند. ولی گاهی شیطان علاوه بر این طبیعت انسانی، شبهاتی را هم به انسان القاء میكند. برای مثال میگوید: كارگر برای چند دقیقه استراحت، از صبح تا شب زحمت میكشد، عرق میریزد و دردها را تحمل میكند. پس، آن استراحت در مقابل آن زحمتهای طولانی میارزد. این لذّت گناه هم در مقابل عذابهای آن ارزش دارد. این وسوسه شیطان است. ایمان انسان ضعیف است كه نمیداند، آن زیان بی نهایتی كه بر گناه مترتب میشود چه نسبتی با این لذت محدود دارد.
باید گفت: بعد از تلاشهای روزانه، لذتی كه از غذا خوردن میبرید چقدر است؟ آیا بیشتر از نیم ساعت است؟ چه طور حاضرید هشت ساعت زحمت بكشید تا نیم ساعت لذت ببرید ولی حاضر نیستید، سختی گذشت از لذّت مادّی را به خاطر یك لذّت طولانی تحمّل كنید، آن هم لذّتی كه با لذتهای دنیوی قابل مقایسه نیست. برای علاج این شبهه انسان باید درباره اهمیت نعمتهای اخروی و شدت عذابهای اخروی بیشتر مطالعه كند و ببیند آیا لذتها و عذابهای دنیا و آخرت با هم قابل مقایسه هستند؟!
شیطان از راه دیگری نیز وارد میشود. او میگوید: خدا عادل است! خداوند برای لذّتی كه در مدت نیمساعت استفاده كردم، هزاران سال كه عذاب نمیكند، این كه عدالت نیست! حتی نیمساعت لذّت بردن با یك روز عذاب كشیدن قابل تحمّل است، امّا این را نمیشود باور كرد كه به خاطر یك لذّت آنی، خدا سالها و شاید بینهایت، انسان را عذاب كند.
پاسخ این شبهه را در مسائل عقلی، كلامی و فلسفی گفتهاند. فرض كنید، انسان خرمنی را كه تمام سال برای آن زحمت كشیده است با یك كبریت آتش بزند و سپس به كبریت بگوید: من یك لحظه تو را روشن كردم، تو هم باید یك خوشه گندم یا یك دسته از این خوشه ها را در آتش بسوزانی! آثاری كه بر گناه مترتب میشود، آثاری است كه بر عمل خود ما مترتب میشود. هم چنین فرض كنید كه انسان در یك لحظه، به چشم خود چاقو بزند. برای این عمل مثلاً یك دقیقه وقت صرف میكند، امّا برای همیشه نابینا میشود. آن نابینایی همیشگی، بر اثر عملی است كه خود انسان انجام میدهد. گناه هم نسبت به آثاری كه بر آن مترتب میشود چنین رابطهای دارد. خداوند در برابر یك عمل كوچك، بینهایت ثواب میدهد، اما وقتی هم انسان خرمن اعمال خویش را آتش بزند، همهاش میسوزد. مسئول این سوختن خودِ انسان است كه كبریت میزند. ظلمی از طرف خدا نیست. خدا به انسان چشم سالم عطا كرده، چاقو هم داده است. به او هم گفته نزن، نابینا میشوی، تأكید هم میكند، ولی او گوش نمیدهد. به هر حال این هم یك شبهه شیطانی است، انسان وقتی لذّت گناه و شیرینی آن را چشید با این بهانهها حاضر نیست گناه را ترك كند. حتی گاهی محبت اهل بیت(ع) و اعتقاد به خداوند موجب سوء استفاده واقع میشود و وسیلهای برای وسوسه شیطان را فراهم میكند. شیطان به انسان میگوید: نگران نباش، تو اكنون لذّت ببر، بعد با یك روز عاشورا و یك روضه مشكل حل خواهد شد، امام حسین(ع) شفاعت میكند و همه گناهانت آمرزیده میشود! اما این كه شفاعت چیست، چه شرایطی دارد و شامل چه كسانی میشود بحث مفصلی دارد كه به اجمال به آن میپردازیم.
در بسیاری از روایات اهلبیت(ع) آمده است كه كسانی كه مرتكب بعضی از گناهان شوند، از شفاعت ما محروم میشوند. به علاوه ائمه اطهار(ع) فرمودهاند كه برای عالم برزختان، خودتان باید فكر كنید، شفاعتها برای روز قیامت است. عمده روایات شفاعت كه در باب شفاعت پیغمبر اكرم(ص)، ائمه اطهار(ع) و شفاعت حضرت زهرا(س) موجود است، برای روز قیامت است. اما آیا میدانید كه از وقت مرگ تا قیامت چقدر فاصله هست و در این مدّت انسان ممكن است چه عذابهایی تحمّل كند؟! در روایات آمده كسی كه به زیارت حضرت به امام رضا(ع) برود، آن حضرت شب اوّل قبر به بازدیدش میآیند. اما همان لحظهای كه ایشان برای بازدید میآیند لذّت دارد، ولی معلوم نیست نتیجهاش تا چه وقت ادامه داشته باشد. به هر حال آثار گناهی كه یك عمر انسان مرتكب شده، با یك چیز سادهای محو نمیشود. این گونه نیست كه خدای متعال جنایات یك عمر كسی را با یك قطره اشك چشمی از بین ببرد. گفتهاند: عمر سعد هم روز عاشورا گریه كرد! معاویه هم بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع) برای ایشان گریه كرد. مگر هر گریهای اثر میكند؟همه این ثوابهایی كه در روایات، زیارتها و عزاداریها آمده همهاش صحیح است، امّا باید شرایطش رعایت شود. وقتی شرایط مصرف دارو رعایت نشود، هر چه از خواص درمانی آن بگویند سودی ندارد. گریه كردن برای حضرت سیدالشهدا(ع) میتواند نتایجی داشته باشد، اما «بشرطها و شروطها». این طور نیست كه فاسقترین و شقیترین افراد با گریه بر حضرت سیدالشهدا(ع)، آمرزیده شوند. و گرنه آفرینش عالَم به شوخی شبیهتر میشود. آری نباید در آثار عظیم داشتن ولایت اهلبیت(ع) و محبّت آنها شك كرد، اما شرط آن را نیز باید در نظر داشت. حدیث معروف و معتبری از حضرت رضا(ع) نقل شده است كه فرمود: «كلمة لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی1 [3]»، كسی كه وارد حصن «لااله الا الله» بشود دیگر هیچ عذابی به او نمیرسد و كاملاً ایمن از عذاب خواهد بود، اما سپس فرمود: «بشرطها، (بشروطها) و انا من شروطها». كلمه «لا اله الا الله» میتواند انسان را از عذاب نجات دهد، اما شرط دارد؛ یكی از شروطش هم ولایت ائمه(ع) است. این حصن، انسان را محافظت میكند، اما به شرط این كه آن حصن را سوراخ نكنی و شرایطش را رعایت كنی. آب آتش را خاموش میكند، اما به شرط اینكه آن آب خودش روی آتش آنقدر نماند كه بخار بشود و دیگر خاصیت خاموش كردنش را از دست بدهد.
به هر حال، این موارد از شبهاتی است كه باعث میشود كسانی بر گناه جری شوند و توبه نكنند. راهحل آن هم كه این است كه انسان پاسخ اینها را بیاموزد، كه شبهههای شیطانی را دفع كند. بهترین راه برای علاج این شبهات شیطانی یادگیری صحیح معارف است و پاسخ شبهات و بالاخره علمِ مربوطش را باید آموخت. اگر انسان توانست از دامِ این شبهههای شیطانی رها شود و باور كرد كه یك گناه، اگر چه كوچك، ضررهای عظیمی برای سعادت انسان دارد، باز باید مراقب باشد. با این كه بسیاری از شبههها هم رفع شده است، باز هم برخی همّت توبه كردن ندارند، این یك عاملی روانی است كه در مقابل آن عاملهای شناختی مطرح میشود. گاهی برای انسان شبهههایی پیش میآید كه حقیقت را نمیشناسد و معرفتِ صحیح ندارد، بنابراین باید یاد بگیرد تا معرفتِ صحیح پیدا كند.
امّا اعمال اختیاری ما فقط ناشی از شناخت نیست. دو عامل است كه باید دست به دست هم بدهند تا یك كار اختیاری از آدم سر بزند. در این جا عامل دوم را به اجمال اشاره میكنیم.این عامل را ما «اراده» میخوانیم. انسان باید بخواهد و اراده قویای داشته باشد كه اگر چیزی را تشخیص داد، عمل كند. اما این كه چه عواملی سبب تضعیف اراده میشود، داستانش مفصّل است. همه میدانیم سحرخیزی خوب است. برای بیدار شدن ساعت هم كوك میكنیم؛ ولی وقتی زنگ میزند، برای بیدار شدن تعلل میكنیم، تا آن جا كه وقتی بیدار میشویم میبینیم نزدیك آفتاب است و گاهی سحر را هم از دست دادهایم. چه چیز موجب این میشود؟
عاملی كه امروزه بلایی عالمگیر محسوب میشود، فیلم و اینترنت است كه شبانه روز وقت جوانها و نوجوانها را میگیرد و آنها را از همه چیز غافل میكند. با این كه شبهات رفع شده و هیچ ابهامی نیست، اما باز هم میبینیم بعضی فیلمهای آنچنانی را نگاه میكنند تا آن جا كه اگر شبی فیلم دلخواه خود را تماشا نكند، خوابش نمیبرد و همانند یك معتادی میشود كه تریاك یا هروئینش نرسیده است. روانشناسان غربی نیز به چنین خطری پیبردهاند و بیمارستانهایی برای معتادان به فیلم و اینترنت ساختهاند!
هر مقدار كه انسان ثواب یك چیزی را بداند یا از آثار گناهی آگاهی داشته باشد، اما وقتی چشمش افتاد و جاذبه آن را دید معلوم نیست چه میشود، مخصوصاً وقتی كه آن انسان جوان باشد. در این جا دیگر با اقامه برهان نمیتوان جلوی ارتكاب گناه را گرفت. فرض كنید، وقتی انسان از مسألهای عصبانی است، در یك جایی بیدلیل به او فحش بدهند و بیاحترامی كنند، او در این میان هیجان زده میشود، دیگر نمیتواند خود را كنترل كند و یك وقتی به خود میآید، میبیند هزار حرف بیجا گفته و چه بسا كسی را كتك زده است. علت چیست؟ غلبه یك هیجان است. وقتی یك هیجان بر انسان غالب میشود، عقل انسان دیگر كار نمیكند، «الهی... عقلی مغلوب و هوایی غالب2 [4]» وقتی هیجانات نفسانی غالب شود، دیگر جایی برای فكر كردن و توسل به حكم عقل و شرع باقی نمیگذارد.
ما اگر بخواهیم از شرّ هیجانات در امان باشیم، باید از پیدایش هیجان و از چیزهایی كه موجب تقویت این هیجان و احساسات میشود جلوگیری كنیم، و گرنه مثل انسانی میمانیم كه در یك سراشیبی شروع به دویدن میكند و وقتی خوب سرعت گرفت، دیگر اختیار از دستش میرود و نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. وقتی هیجانات در انسان قوی شد نمیشود جلویش را گرفت. باید سعی كرد از اوّل شرایطی به وجود نیاید كه آن هیجانات تحریك و تقویت شود؛ یعنی اگر ما بخواهیم توبه كنیم، اوّل باید تصمیم بگیریم فیلمی را كه سبب هیجان است تماشا نكنیم. وقتی فیلم را تماشا كرد و هیجان پیدا شد، دیگر نمیشود جلوی آثارش را گرفت.
برای نجات از این سلسه گناهان و فسادهای اخلاقی، ابتدا باید با رفیقهای ناشایست قطع رابطه كرد، و گرنه تا رفیق بد باشد، خواه ناخواه انسان را به زشتی فرا میخواند. این جاست كه انسان احتیاج دارد با كسانی كه در این زمینهها تجربهای دارند، مربّی هستند، مسائل روانشناسی و اخلاقی را میدانند، مشورت كند. اگر انسان بخواهد با هر كس كه دلش میخواهد معاشرت كند، آرام آرام از دست میرود. اگر انسانی میخواهد توبه كند، باید با رفیقهای ناشایست رابطهاش را قطع كند. فیلمهایی كه در خانه دارد را دور بریزد. باید برنامهای عقلایی داشته باشد. باید در كنار كارهای سالمی چون درس خواندن، كار كردن، اداره رفتن و تحقیق كردن، برای اوقات فراغت خود برنامهریزی كند. تفریح و گردش برود، اما با كسانی كه اهل گناه نباشند و انسان را دعوت به گناه نكنند. جوانها باید وقتی به رختخواب بروند كه خسته باشند و كارهایشان را انجام داده باشند، تا این كه حتی المقدور راه شیطان را بر خودشان مسدود كنند. و گرنه تا این راههای شیاطین از دیدنیها، شنیدنیها، از شوخیها، معاشرتها، از فیلمها و نوارها هست، محافظت از خود كار آسانی نیست. اگر انسان بخواهد از این گناهان در امان بماند، باید راههایش را از اوّل مسدود كند؛ از محیط گناه، از اشخاصی كه دعوت به گناه میكنند و از چیزهایی كه برای انسان هیجان ایجاد میكند دور شود.
در مقابل هم باید یك عوامل تقویتی باشد، یعنی با رفیقان خوب معاشرت كند، قرآن و حدیث مطالعه كند، كتاب اخلاقی بخواند، در جلسات موعظه و دعا بنشیند، ادعیه و مناجات بخواند. آن وقت میتواند تصمیمی بگیرد كه خود را اصلاح كند. از جمله چیزهایی كه به انسان كمك میكند برای این كه در این راه موفق باشد، این است كه با دعاها و مناجاتهایی از قبیل مناجات تائبین انس پیدا كند.
1. [5]بحارالأنوار، ج 49، ص 123، باب 11، روایت 4.
2. [6] بحارالأنوار، ج 91، ص 243، باب «أحراز مولانا أمیرالمؤمنین(ع)، روایت 11.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/25 هم زمان با چهارم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
پیشتر اشاره شد برای این كه انسان انگیزه توبه پیدا كند، اوّل باید درباره ضررهای گناه و فوائد توبه بیاندیشد. امّا درباره این كه گناه چه ضررهایی دارد، باید گفت به مراتب معرفت و ایمان انسان بستگی دارد. برخی بیشتر به ضررهای مادی و برخی دیگر به ضررهای معنوی توجه دارند، بعضی ضررهای دنیا برایشان مهم است و بعضی دیگر ضررهای اخروی برایشان اهمیت بیشتری دارد. اما برخی از ضررهایی كه در همین دنیا، بر گناه مترتب میشود، مادّی و جسمانی است و در انواع گناهان تفاوت میكند. بعضی از گناهان هست كه آثارش در بدن زود ظاهر میشود، مثل: ضعف و بیماری. بعضی از گناهان، ناراحتیهای روانی را در پی دارد و بعضی از گناهان مثل دروغ گفتن ضررهای اجتماعی خیلی روشنی دارند.
علاوه بر این ضررها برای كسانی كه ارج و منزلت انسانی یافتهاند، بر اثر بعضی از گناهان، آن مرتبه از دست میرود، ضرر میكنند، و در بعد ارزشی ورشكست میشوند. حتی اعتقاد به خدا و دین هم شرط داشتن این ارزشها نیست. انسانهایی هستند كه حق شناسند، اگر كسی به آنها خدمت كند، سعی میكنند خدمتش را جبران كنند؛ اگر یك جایی حقناشناسی و ناسپاسی كنند، وجدانشان ناراحت میشود؛ اگر چه به خداوند اعتقاد ندارند، ولی اهل وفا هستند. بلاخره لازمه ایمان یك شخص مؤمن این است كه ارتكاب گناه را علاوه بر ضررهای دنیوی، موجبات ناراحتیها، رنجها و عذابهایی تا قیامِ قیامت بداند. باید بداند ضررهای كمی متوجه گناهكار نیست. با یك گناه، مریضی ضعف و آشفتگی روانی پدید میآید و آرامش روحی انسان از دست میرود، و اگر توبه نكند، عذابهای جهنم سرانجام كار او میشود. اگر اندكی وجدان انسان بیدار باشد نباید نعمتهای خداوند را در راه دشمنی با خداوند صرف كند! كسی كه ایمان ندارد حسابش جداست. كلام ما درباره كفّار نیست، بحث ما درباره مؤمنی است كه مبتلا به گناه شده است. او باید چه كند كه انگیزه توبه پیدا كند؟ یك راه این است كه درباره اثر گناه و خسارتهای آن بیاندیشید. قیمت این چند دقیقه عمر انسان كه با گناه ضایع شده است، از هر چیز ارزشمندی بیشتر است.
علاوه بر ضررهای گناه، انسان، بر اثر گناه محرومیتهایی، هم در این عالم، هم در عالم برزخ و هم در آخرت پیدا میكند. كسی كه مبتلا به گناهی میشود و توبه نمیكند، پشیمان نمیشود و به گناهش ادامه میدهد، از هدایتهای الهی محروم میشود. خدای متعال غیر از آن هدایتهای عمومی كه برای همه اقوام دارد، هدایتهای خاصّی هم برای اهل تقوا دارد. معنای «اهدنا الصراط المستقیم1»، هدایتهای خاصی است كه از خدا میخواهیم كه ما را همواره در راه راست و مستقیم استوار بدارد. كسی كه اهل معصیت و فسق شد، توبه نكرد و گناه خود را باز هم تكرار كرد، از نعمت هدایتهای خاص الهی محروم میشود. غیر از هدایتهای خاص الهی، اولیای خدا نیز نسبت به مؤمنین عنایت دارند. حتّی مؤمنین، شهدا، صالحینی كه از دنیا رفتند، چه خدمتهایی كه برای ما انجام میدهد و دعاهای آنها در حق ما چه كارها كه نمیكند! آنها هستند كه در آن عالم دعا میكنند و خدا به كسانی در این عالم توفیق میدهد تا قدمهایی بر دارند. همینطور اولیاء دین و ائمه اطهار(ع)، به خصوص در هر زمانی امام معصوم آن زمان، عنایتهای خاصی به پیروانش دارد، در حقّ آنها دعا میكند. حدیثی از امام زمان(عج) نقل شده است و همه آن را شنیدهایم كه «ما از رنجهای شما ناراحت میشویم و به دعاهای شما آمین میگوییم». وقتی ما رفتاری كنیم كه بر خلاف رضایت آنهاست و خلاف راهی است كه آنها پیش پای ما گذاشتند علاوه بر خود، باعث گمراهی دیگران هم میشویم. كار كسانی كه به دلیل انتساب به امام زمان و به نام نوكری امام زمان، موجبات گمراهی دیگران را فراهم كنند، چگونه قابل توجیه است؟ به هر حال، وقتی وجود مقدّس حضرت ولیعصر(عج) كسی را دوست بدارند و به او عنایت داشته باشند، نه تنها لحظه به لحظه به او فیض میرسانند، بلكه او را مجرای فیض برای دیگران هم قرار میدهند. وقتی انسان اهل اطاعت نباشد و اهل معصیت باشد، از این فیضها محروم میشود و دیگر عنایتی به او نمیكنند. مگر این ضررها را میتوان حساب نكرد؟ میپنداریم ضرر فقط همان است كه آدم یك غذایی بخورد و مریض شود! آن ضررهایی كه در اثر گناه به روح ما میخورد و روح را بیمار میكند چه؟ بیماریهای روح بسیار سختتر از بیماریهای جسمانی است و ضررش، مشكلاتش و رنجش خیلی بیشتر است.
آنهایی كه اهل اطاعت و تقوا هستند به این بیماریهای روحی مبتلا نمیشوند. مؤمن در سختترین حالات، از آرامش خاصّی برخوردار است. بزرگانی چون مرحوم حاج آقا رضا بهاءالدّینی (رضوان الله علیه)، در سختترین حالات و گرفتاریها مثل: جریان پانزده خرداد، خیلی ناراحت بود؛ اما آرامش و وقار خاصی داشت.
مؤمنین، آنهایی كه ایمان قوی دارند، در گرفتاریها و مصیبتها، با آن كه دركشان بسیار بیشتر از ماست، آرامش روحیشان محفوظ است و یك وقار، سنگینی و متانت خاصی دارند. اما ما چه؟ بر اثر یك مسأله كوچك اعصابمان خرد میشود، بدگویی میكنیم و حتی رفتارهای زشت از ما سر میزند. این آرامشِ روحی، آن وقار روحی و متانت مؤمنین نعمت عجیبی است و ما به هیچ وجه نمیتوانیم ارزشش را درست درك كنیم. ولی اهل معصیت از این نعمتها بیبهرهاند.
گفتنی است از رحمتهای دائم و متناوب خدا نسبت به اولیائش، هیچ كس خبر ندارد. نمونه آن را در آیات و روایاتی كه چند شب پیشتر خواندیم. ملاحظه فرمودید كه خدا با بعضی از بندگانش مناجات میكند، «فناجیته سر2»؛ كسی نمیفهمد دل اولیای خدا كجاست، با چه كسی هست، چه میشنود، چه میكند، چه آرامشی دارد. چه لذّتی میبرد، چه انسی با خدای خودش دارد، كس دیگری متوجه نمیشود و نباید هم متوجه بشود، این یك راز است!
امّا اهل فسق و فجور و اهل معصیت از این چیزها بهرهای ندارند. بالاتر از همه، این عنایتها با توانِیك عدد بالایی در قیامت ظاهر میشود. آن جا خدا بندگانی دارد كه هر لحظه آنها را نوازش میكند، نوازشی كه یك لحظهاش به همه عالم میارزد: «فأنظر الیهم كلّ یومٍ سبعین مرّة و اكلّمهم كلما نظرت الیهم3»؛ خدا بندههایی این چنین دارد. بندههایی هم هستند كه «لا یُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ4»؛ به تعبیر خودمانی، خدا با آنها قهر است، نه نگاهشان میكند و نه با آنها حرف میزند و نه اجازه میدهد كه حرف بزنند! تصور كنید كسی كه از عطشْ در حالِ جان دادن است، چقدر نیاز به جرعهای آب دارد. انسان در قیامت نیازش به نوازش الهی از نیاز تشنهای كه رو به مرگ است به یك جرعهی آب، بیشتر است. آن جا خدا با او قهر میكند، «لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ»؛ حرف هم باایشان نمیزند، «وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ5»، اجازه هم نمیدهد كه حرف بزنند و درخواستی بكنند و اینها آثار گناه است! آثار گناه و خودداری از تقواست.
متأسفانه آن قدر مسائل مهم زندگی داریم! كه نمیرسیم فكر كنیم كه در اثر گناه چه از دست دادهایم، چه آتشی به جان خودمان افكندهایم و چه سرمایهای را آتش زدهایم! حتی در صدد جبرانش هم نیستیم. به ما میگویند: بیا جبران كن، همه این گذشتهها با توبه جبران میشود، «یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ6»؛ «التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لَا ذَنْبَ لَهُ7»؛ و ما میگوییم باید فكر كنیم و ببینیم كه صلاح هست توبه كنیم یا نه! نابخردی از این بیشتر میشود؟
فرض كنید یك مهمانی عامی ترتیب دادهاند. مجلسی است كه بزرگان، علما، شخصیتها، موجهین، معتمدین مردم در آن حضور دارند و چون مهمانی عام است بنده هم حاضر باشم! اگر حاضر شوم در حالی كه بدنم متعفّن باشد، كنار هر كس كه بنشینم رویش را بر میگرداند، قیافهام زشت است، كسی رغبت نمیكند نگاه به صورتم بیندازد، از بوی بد دهانم، مردم متأذی میشوند. اگر اجازه دادند با لباسِ كثیف و آلوده و چرك، نفسِ بدبو، بدنِ متعفّن، قیافه زشت، به این مجلس وارد شوم، آیا خودم رغبت میكنم در این مجلس حاضر شوم؟ به یقین با این بدنِ كثیف و متعفّن، با این نفس متعفّن، بدن پر از زخم و چرك و آلودگی و لباسهای كثیف من خجالت میكشم در این مهمانی حاضر شوم. ما در عرصه قیامت آرزو داریم در جایی حاضر شویم كه دارِ پذیرایی و دارِ اكرامِ الهی است؛ آن جایی كه از انبیاء، از اولیاء، از شهدا پذیرایی میكنند. امّا ما بدنمان كثیف، زبانمان و دهانمان متعفّن است گفتهایم برای این كه دروغ، تهمت زدهایم و غیبت كردهایم. آنجا آثار اعمال ما ظاهر میشود، لباس زیبایی نداریم، لباس كثیف و مندرس و چهره زشت و چروكیدهای داریم كه جملگی از آثار گنهكاران در قیامت است. اكنون با قیافههایی چروكیده و زشت، متعفّن و كثیف، میشود در یك مجلسی كه همه لباسهای زیبا، «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ8»؛ چهره شاداب، خرّم، خندان و مسرور دارند رفت؟ این بالاترین رنج است. اما وقتی گفتند توبه كن تا همه اینها اصلاح شود، ما چه میگوییم؟ میگوییم حالا ببینیم چه طور میشود! این حرف چه منطقی دارد؟ كدام عقلی این را قبول میكند؟ به تعبیر قرآن «أُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ»؛ در نامه عملمان كه سیئات نوشته شده، با توبه آنها محو میشود و جای آنها «حسنه توبه»؛ نوشته میشود. باید توجه داشت: توبه خود یك عمل صالح است، نامه سیاه به نور توبه نورانی میشود و سیاهیهای قبلیاش هم پاك میشود. با این همه فواید توبه باز هم در برخی از انسانها اراده توبه پیدا نمیشود. ممكن است یك استغفراللهی بگوید و گاهی یك اشكی هم بریزد، اما به حقیقت قصد ندارد دست از گناه بكشد و این خود عقوبتی است برای گناهانی كه قبلاً مرتكب شده است: «بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما كانُوا یَكْسِبُونَ9»؛ گناهان، آینهی دل را سیاه میكند. سبب میشود انسان دیگر درك صحیحی نداشته باشد و ارادهای هم از او ناشی نمیشود.
فرصت را غنیمت بشماریم و در این شبها برای ترك گناه و جبران مافات تصمیم جدی بگیریم. ضعف ارادهمان را با توسّل به اولیاء خدا و كمك خواستن از خدا جبران كنیم. یكی از راههایی كه كمك میكند به اینكه ارادهی توبه در آدم تقویت شود، انس گرفتن با دعاها و مناجاتهایی است كه از اولیاء خدا به دست ما رسیده است. توجه به مضامین دعاهایی كه به خصوص در ماه رمضان هست مثل: دعای ابوحمزه، دعای افتتاح و این مناجات خمسه عشر سبب میشود كه انسان به تدریج زنگارها را از دل خود دور كند، دل را صیقل دهد و ارادهای جدّی برای توبه پیدا كند.
مناجات تائبین با مضامینی شروع میشود كه از اوّل آثار زشت و خطرناك گناه را توجه میدهد: «إلهی ألْبَسَتْنی الخَطایا ثَوْبَ مَذَلَّتی»؛ خدایا گناه جامه ذلّت بر اندام من پوشانده است. انسان وقتی تصور میكند كه در پیشگاه الهی است، اولیاء خدا عزتی دارند، مقامی دارند، مؤمنین مورد اكرام و احترام هستند، امّا به گنهكار كسی اعتنایی نمیكند، كسی احوال او را نمیپرسد، این بیاعتنایی خدا را چونان لباس ذلّت میداند. «وَجَلَّلَنی التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتی»، با گناههای رنگارنگ قدم به قدم از تو دور شدم و این دوری گزیدن از تو، من را به نهایت خواری و پستی انداخته است و بالاتر از اینها كه به آن كمتر توجه میكنیم: «وَأماتَ قَلْبی عَظیمُ جِنایَتی»؛ دل من در اثر گناه مُرده است. مرگ انسانی به نفس نكشیدن نیست. مرگ انسانی، این است كه ارزشها را درك نكنیم، راهی به سوی قُرب الهی پیدا نكنیم، در حیرت فرو بمانیم، اسیر شهوت، اسیر شیطان، اسیر هواهای شیطانی، اسیر اوهام شویم و نتوانیم خوب و بد را تشخیص دهیم. نمونهاش این است كه بعضی برای به دست آوردن پست و مقام و اعطای القاب به هر كاری دست میزنند، در حالی كه اگر چند روزی به ما گفتند آقای رئیس یا حضرت آیت الله چه میشود؟ تعریف و تمجید دیگران چه تأثیری دارد؟ اما اگر كاری كردیم كه خداوند خشنود شود و امام زمان(عج) به ما آفرین بگوید، ارزشمند خواهد بود. بدترین بلایی كه انسان به آن مبتلا میشود این است كه اصلاً نتواند خیر و شر، خوب و بد خود را تشخیص دهد، نداند صلاح و فسادش چیست و همانند سنگ، وقتی موعظهاش میكنند در او تأثیری نمیكند. «كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ10»؛ خداوند میفرماید: دل برخی از انسانها از سنگ سختتر است، سنگهایی هست كه از خوف خدا سقوط میكند، میشكافد و آب از آنها جاری میشود، اما آدمهایی هستند كه قطره اشكی هم از چشمشان نمیآید، هر چه آنان را موعظه كنی، هیچ تأثیری نمیپذیرند. این همان حالتی است كه فرمود: «وَأماتَ قَلْبی عَظیمُ جِنایَتی»؛ فقط یك چیز میتواند همه پستیها را تغییر دهد و آن پذیرش توبه از سوی پروردگار جهانیان است. پروردگارا! تو را به حقّ اولیائت قسم میدهیم توفیق توبه نصوح به همه ما مرحمت بفرما.
1.؛ حمد، 6.
2.؛ مناجات شعبانیه.
3.؛ بحارالأنوار، ج 74، ص 23، باب 2، روایت 6.
4.؛ آلعمران، 77.
5. مرسلات، 36.
6. فرقان، 70.
7.؛ كافی، ج 2، ص 435، باب التوبة، روایت 10.
8.؛ قیامت، 22.
9.؛ مطففین، 14.
10. بقره، 74.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده اى از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدى (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبرى است كه در تاریخ 1386/06/27 هم زمان با ششم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
براى این كه انسان حال مناجات پیدا كند، به خصوص مناجاتى كه متناسب با مقام توبه باشد، ابتدا لازم است به لغزشهاى خود، ضررها و خساراتهاى آن توجه داشته باشد. پیشتر اشاره شد، توجه به انواع ضررهایى كه بر گناهان مترتّب مىشود در انسان حال مناجات، توبه و انابه را پدید مىآورد. به دنبال این توجه، احساسى نیز در انسان به وجود مىآید. اوّل، احساس حزن و اندوه از عملى است كه انجام داده و او را مبتلا به این ضررها كرده است. دوم، احساس خوف و نگرانى از عذابهایى است كه در نتیجه عمل او در دنیا و عقبى دامن او را مىگیرد. هم چنین، اگر از معرفت بالایى برخوردار باشد احساس شرم و حیایى نیز در مقابلِ خداى متعال به انسان دست مىدهد. امروزه كسانى هستند كه بیان مىكنند انسان باید قوى باشد و نباید خجالت بكشد، زیرا خجالت كشیدن و شرم كردن ناشى از حالت انفعالى و ضعف است! به علاوه، گناهانِ زیاد، به تدریج انسان را بىحیا مىكند. در گذشته، پدرها و مادرها براى توبیخ فرزندانشان مىگفتند: اى بىشرم! یعنى سنگینترین حرف این بود كه انسان شرم و حیا نداشته باشد. اما این زمان، بىشرمى گاهى افتخار هم هست! به هر حال، اگر انسان از آن فطرت الهىاش چیزى باقى مانده باشد، شرم و حیایى در وجودش هست، در دعایى بعد از زیارت حضرت رضا(ع)، مىخوانیم «اللهم انى استغفرك استغفار حیاء1».
به هر حال، احساساتى كه بعد از توجّه به لغزشها و آثار آنها در انسان پدید مىآید، این نكته را گوشزد مىكند كه فقط خداست كه مىتواند گناهان و لغزشها را ببخشد و بیامرزد، «إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً2». در مقابلِ حالتهاى خوف و انفعال و حیا، یك حالت امید و انبساط نیز در انسان پیدا مىشود كه آن امید به آمرزش گناهان از سوى پروردگار است. این دو حالت كه مفهوماً متضاد هستند، با توجه به متعلقاتشان همیشه قابل جمعاند. از یك طرف حالت خوف و از یك طرف حالت رجاء. از یك طرف حالت شكستگى، مالباختگى، عمر باختگى و از یك طرف امید براى جبران آنها. اگر تمام سرمایه تاجرى در برابر چشمانش آتش بگیرد، او چه حالى پیدا مىكند؟ و اگر در همان حال بداند كسى هست كه مىتواند خسارتهاى او را جبران كند و دوباره این سرمایه را به او بدهد،چه حالى پیدا مىكند؟ این دو حالت یعنى احساس زیان و پشیمانى از گذشته و احساسِ امید به خداى متعال براى جبران گذشتهها، انسان را براى دریافت رحمت الهى مستعد مىكند. البته باید توجه داشت رحمت الهى همواره در حال بارش است، این ما هستیم كه باید استعداد پیدا كنیم و آن را دریافت كنیم. وقتى كه ما كارى كردیم كه استعداد دریافت رحمت الهى را پیدا كردیم مىگوییم: رحمتِ خدا به جوشش آمد، مىگوییم: خدا بر سرِ مهر آمد و با ما آشتى كرد، ولى حقیقت این است كه همه این تحولات از طرف ما است. خدا تغییر حالات ندارد، «لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالاً3». به هر حال، ریزشِ رحمت الهى بر ما و یا به بیان بهتر قبول توبه، به اندازه استعداد ما بستگى دارد. به هر اندازه در روح و در دلِ ما این دو حالتِ مختلف، بیشتر باشد، رحمتِ خدا در آنجا از لحاظ كمیّت و كیفیّت افزایش پیدا مىكند. بنابراین، سعىِ مناجاتكننده یا كسى كه در مقام توبه و گفتوگوى و راز و نیاز با خداست، باید بر این باشد كه این دو حالت را در خودش تقویت كند: هم حالت پشیمانى و اعتراف به عجز و بیچارگى و هم توجّه به رحمت خدا. برآیند این دو عامل، انسان را براى دریافت رحمت خدا و قبولى توبهاش مستعد مىكند. هر اندازه این دو عامل قوىتر باشند، توبه زودتر قبول مىشود و آثار گناه بیشتر محو مىشوند. تصور كنید روى لباسِ سفیدى قطرهاى خون مىچكد. یك راه براى پاك شدن این است كه به همین اندازه كه نجاستش رفع شد بسنده كرده و بگوییم جرم خون كه پاك شد، لباس پاك شده است. اما به هر صورت لكه آن به جا مىماند. اما راه دیگر براى شستن این است كه از مواد پاك كننده و شوینده با رعایت اقتضائات آنها استفاده كنند و پاكى آن به حدّى رسد كه گویى لكّهاى نبوده است. براى این كه عذاب گناهى برداشته شود، به همان شستن نیاز است كه براى تطهیر در نماز لازم است، در این حالت، گناه شسته شده، امّا ممكن است هنوز آثارش باقى باشد. براى این كه آثارش از بین برود، سعى دیگرى لازم است.
حتماً همه شما شنیدهاید كه یك نفر در حضور امیرالمؤمنین(ع) گفت: استغفر الله. حضرت فرمود: مىدانى استغفار چیست؟ استغفار شش مؤلفه دارد كه وقتى دست به دست هم بدهند آن وقت مىشود استغفار و جبران اعمال گذشته. یكى از آنها را این چنین فرمودند: اگر كسى بر اثر غذاى حرامى، گوشتى بر بدنش روئیده، باید سعى كند تا این گوشت آب شود تا باز زمینه تكرار گناه فراهم نشود. اگر حقّ الناس را نادیده گرفته، باید ذى حق را پیدا كند و از او حلالیّت بطلبد و حقش را ادا كند. مىشود معده كسى را كه سم خورده به اندازهاى شست و شو داد كه از مرگ نجات یابد. ولى اگر مشخص شد سم در بدنش بیمارىهایى را تولید كرده، بر اعصابش اثر گذاشته و بدنش را ضعیف كرده است، آیا یك شست و شوى ساده كافى است؟ او باید در معالجه مداومت كند تا آن آثار از بین برود. در توبه هم چنین چیزهایى وجود دارد. هر اندازه احساس پشیمانى از گناه و امید به خدا، توأمان قوىتر شود، استعداد انسان براى درك رحمت الهى و براى قبول توبهاش بیشتر مىشود. وقتى این حالت در انسان پیدا آمد، آن وقت متوجه خدا مىشود. زمانى كه چنین حالى براى او پیدا شد، قدم اوّل اعتراف به گناه است. سپس باید با زبانى با خدا سخن گفت كه دریاى رحمت الهى را به جوش بیاورد. اگر به مضمونِ مناجاتها و دعاهاى بزرگى چون ابوحمزهى ثمالى، دعاهاى توبه صحیفه سجادیه و همین مناجات تائبین دقت شود، ملاحظه مىكنید همه آن دعاها ناظر به همین مراحل است. یعنى توجه به گناه و آثارش، اعتراف به خطا و توجه به خدا و تضرّع براى بخشیدن گناهان با زبان استرحام.گفتنى است هر چیزى یك زبان مخصوصى دارد، ادبیات و هنر، فلسفه، فقه و فقاهت و اخلاق زبانهاى خاص خود را دارند. مناجات هم زبان خاص خود را دارد. در مناجات قیاس و استنتاج منطقى نیست، بلكه تعبیراتى به كار مىرود كه هم احساس ضعف خود و هم امید به رحمت خدا تقویت شود.
بیاناتى كه عرض شد، مقدمهاى بود براى این كه عبارتهاى دعاى ذیل را بهتر درك كنیم:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، إلهی ألْبَسَتْنی الخَطایا ثَوْبَ مَذَلَّتی»؛ ابتداى كلام و مناجات، توجه به گناهان است و آثار بدى كه گناه براى انسان دارد. بیش از هر چیز، در این مناجات روى این مسأله تكیه شده كه گناهان باعث ذلّت انسان مىشود. پیشتر ذلّت انسان در پیشگاه الهى و اولیاء خدا توضیح داده شد. توجه كنیم «عزّت و ذلّت»؛ این طور نیست كه فقط مخصوص روز قیامت باشد. الان هم كسانى هستند كه در پیشگاه الهى هستند و روزى مىخورند. قرآن مىفرماید: «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ4»؛ شهدا عندالله هستند و عندالله مرزوقاند. شهدا آن جا مهمان خدا هستند و خدا از ایشان پذیرایى مىكند. آن جا، عالَم محضرِ خداست، و سر سفره رحمت میلیونها شهید، انبیاء و اولیاء خدا حضور دارند. فرض كنید، وقتى انسان گناهكارى با آن ذلّت، آلودگى و با آن زخم و چركى كه در اندامهایش بر اثر گناه هست وارد این صحنه شود، برایش بدترین مجازات است. پیشتر گفته شد كه در همین عالم خدا بندگانى دارد كه به آنان توجه ویژه مىكند، «نَاجَاهُمْ فِی فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِی ذَاتِ عُقُولِهِمْ5»؛ «أناجیه فی ظلم اللیل و نور النهار6»؛ «أنظر إلیهم كل یوم سبعین مرة7»؛ خدا یك چنین بندگانى دارد. ما هم در یك مرحلهاى افتادهایم كه به واسطه گناهانمان، نه تنها عنایتى به ما نمىشود، بلكه رغبتى هم در عبادت نداریم، چیزى هم نمىفهمیم و این حالت تحیّر و وانهادگى، جز ذلّت چیزى نیست. در ابتداى این مناجات روى این حالت بیشتر تأكید شده است. «إلهی ألْبَسَتْنی الخَطایا ثَوْبَ مَذَلَّتی،»؛ گناهان لباسِ ذلّت را به تن من پوشاندند.
«وَجَلَّلَنی التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتی»؛ دور شدن از تو به تدریج لباس بیچارگى و بدبختى را به تن من كرد.
«وَأماتَ قَلْبی عَظیمُ جِنایَتی،»؛ از بس جنایت و گناههاى عظیمى مرتكب شدم، قلبم مرده است. یعنى ملاك انسانیت از دست من رفته و با حیوانات فرقى ندارم. این همان اعتراف به گناه و توجه به آثار بدى است كه بر گناه مترتب شده و آدم را به این روز انداخته است. اما راه نجات از چنین پستى و ذلّتى چیست؟ یك راه آن، حیات قلب مرده با پذیرش توبه است. گفتنى است كه توبه گاهى به خدا نسبت داده مىشود و گاهى به بنده. توبه خدا این است كه رحمتش را به انسان برگرداند و توبه انسان را بپذیرد:
«فَأحْیِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْكَ یا أَمَلی وَبُغْیَتی، وَیا سُؤْلی وَمُنْیَتی،»؛ اى كسى كه تنها آرزوى من هستى و تنها كسى هستى كه مىتوانم از او خواستههایم را بخواهم. تو تنها خواسته منى. اگر تو باشى همه چیز هست، اگر دستم از دامن تو كوتاه شود، واى بر من! تو بیا این دل مرده من را زنده كن، زندگى و سرمایهام را و این گذشتههایى كه من به آتش كشیدهام را دوباره به من برگردان.
«فَوَعِزَّتِكَ ما أجِدُ لِذُنُوبی سِواكَ غافِراً،»؛ توجه كنید اینجا قسم مىخورد، شوخى بردار نیست. خدایا به عزّت تو قسم، هیچ راهى براى جبران گذشتههایم جز راه تو ندارم. چه كسى مىتواند عمر من را برگرداند و از گناهانم در گذرد. گناه من در پیشگاه توست، تو اگر راضى شوى، آنها بخشیده مىشود و اگر تو آنها را نیامرزى، چه كسى مىتواند ببخشد و من را از آثار و تبعاتش در امان بدارد؟ «فَوَعِزَّتِكَ ما أجِدُ لِذُنُوبی سِواكَ غافِراً،»؛ هیچ كسى را غیر از تو نمىشناسم كه گناهان من را بیامرزد.
«وَلاَ أرى لِكَسْری غَیْرَكَ جابِراً،»؛ این شكستگىام را هیچ شكستهبندى نمىتواند جبران كند غیر از تو.
«وَقَدْ خَضَعْتُ بِالإِنابَةِ إلَیْكَ وَعَنَوْتُ بِالإِسْتِكانَةِ لَدَیْكَ،»؛ حالا كه من هیچ چارهاى ندارم غیر از تو، راهى نمىشناسم غیر از درگاه تو، آمدهام درِ خانه تو، راهى غیر از گدایى درِ خانه تو بلد نیستم، هیچ كس نمىتواند دردم را دوا كند و شكستگىهاى من را جبران كند، دستم به دامنت!
«فَإنْ رَدَدْتَنی عَنْ جَنابِكَ فَبِمَنْ أعُوذُ»؛ بیان شد كه زبان مناجات زبان خاصى است، این جاست كه مىگوید: خدا اگر من را از درِ خانهات برانى به كجا پناه ببرم؟ اگر من را رد كردى، سراغ چه كسى بروم؟ به چه كسى پناهنده شوم؟ این جا صحبت از استدلال نیست، زبان استرحام است، یعنى چیزى بگوید كه موجب رحمِ شنونده شود. تو رحیم هستى، تو حاضر نیستى به من بگویى: برو گمشو، آخر تو خدایى. اگر در خانه كس دیگرى را مىزدم، ممكن بود كه مرا رد كند، اما تو خدایى، و نخواهى گفت: برو هر جا كه بودى! مىدانى من جاى دیگرى ندارم كه بروم. البته خدا اینها را مىداند، كلام در این است كه ما براى حال مناجات، استعداد دریافت رحمت را پیدا مىكنیم. آن وقتى كه رحمت سرازیر مىشود، باید ظرفى باشد كه استعداد پذیرشش را داشته باشد. باید این حال را پیدا كنیم تا رحمت خدا شامل حالمان شود.
«فَإنْ رَدَدْتَنی عَنْ جَنابِكَ فَبِمَنْ أعُوذُ»؛ مفهوم این عبارت همان مطالب پیشین است با تعبیر دیگرى. مىگوید: اگر تو من را از پیشگاه خودت برانى به چه كسى پناه ببرم؟«فَوا أسَفاهُ مِنْ خَجْلَتی وافْتِضاحی»؛ چه كنم با این خجالت و با این رسوایى؟
«وَوا لَهْفاهُ مِنْ سُوءِ عَمَلی وَاجْتِراحی.»؛ چقدر جاى پشیمانى و ندامت دارد، این اعمال زشتى را كه انجام دادم و مرتكب شدم.
1.؛ بحار الانوار، ج99، ص 55.
2. زمر، 53.
3. نهجالبلاغة، ص 96، خ 65.
4.؛ آلعمران / 169.
5. نهجالبلاغة، ص 342، خطبه 222.
6. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب 2، روایت 6.
7. بحار الانوار، ج74، ص 23.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/28 هم زمان با هفتم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همان طور كه پیشتر اشاره شد برای این كه انسان حالِ توبه و مناجات پیدا كند، باید با خدا به زبان استرحام سخن بگوید، زبانی كه در همه دعاها و مناجاتها ملاحظه میشود. روح این زبان این است كه انسان، نیاز شدید، فقر ذاتی و عجز و ناتوانیاش را در مقابل خدای متعال درك كند؛ چون این فقر است كه رحمت را جذب میكند. جانی كه احساس بی نیازی كند رحمت حق را جذب نمیكند. اگر حال عجز و ناتوانی و فقر و نیاز در انسان پدید آمد، آنگاه میتواند از شیوههای مختلفی برای استرحام بهره گیرد.
گفتنی است مفاهیمی كه ما در ارتباطات با خداوند به كار میبریم، مفاهیمی است كه در رابطه با انسانها مطرح میشود. فقط ما آنها را به نوعی تجرید و نقطه ضعفهایش را حذف میكنیم و به خدا نسبت میدهیم. برای مثال، این كه میگوییم آدم وقتی معصیت خدا میكند، خدا بر او غضب میكند، تعبیر «غضب كردن»؛ خدا، تعبیری است كه متناسب با صفات واقعی الهی نیست، بلكه متناسب با ارتباط انسانها با همدیگر است، ولی ما چارهای نداریم جز این كه در مقام سخن گفتن با خدا از این مفاهیم استفاده كنیم. روایتی از امام باقر(ع) هست كه هر چه شما در باره خدا تصور كنید، این ساخته «وهم»؛ شماست، «كلما میزتموه بأوهامكم فی أدق معانیه مخلوق مصنوع مثلكم مردود إلیكم1»؛ در واقع ما انسانها چیزهایی را برای خود كمال میدانیم كه اگر آنها را نداشته باشیم نقص است. بنابراین این مفهوم را برای خدا نیز به كار میبریم. یعنی وقتی رحمت و غضب را به خدا نسبت میدهیم، اول رابطهای را بین خودمان با انسانهای دیگر تصور میكنیم، و بعد آن را به خداوند نسبت میدهیم. تصور كنید كسی تصادف كرده و از هوش رفته و مشرف به مرگ است. پس، از روی دلسوزی تصمیم میگیریم او را به بیمارستان منتقل كنیم. این حالت دلسوزی یعنی رحم. ولی خدا كه دل سوختن ندارد. به هر حال، ما چارهای نداریم جز این كه در رابطه خود با خدا از این مفاهیم استفاده كنیم. چرا كه حقیقت آن ارتباط برای ما قابل فهم نیست، مگر این كه كسی به كمال برسد، خدا پردههایی را از چشمش بردارد، حقایقی را به او بنمایاند و به مقاماتی شبیه انبیاء و اولیاء برسد، آن وقت یك شمهای از این حقایق را درك میكند، و گرنه انسانی كه آن حقایق را درك نكرده است، چارهای ندارد و باید با همین مفاهیم ارتباط برقرار كند.
اما گفته شد برای ارتباط با خدا باید به زبانی صحبت كنیم كه رحمت خدا را به جوشش آورد و به تعبیری كاری كنیم كه استعداد دریافت رحمت خدا را پیدا كنیم. ما اگر بخواهیم كسی را بر سر رحم و شفقت بیاوریم چه میكنیم؟ گفتیم انسان وقتی كسی را در حالت ضعف و درماندگی ببیند، برای او دلسوزی میكند. پس ذكر درماندگیها، ضعفها و زیانها باعث میشود كه مخاطب ما بر سرِ رحم بیاید. بنابراین برای طلب رحمت خدا باید از زبان استرحام بهره جست. یعنی از یك طرف باید ضعفهای خود را یادآوری كنیم و از طرف دیگر هم رحمت خدا را. در این صورت استعداد درك رحمت الهی را پیدا میكنیم.
اما باید بعضی از صفات الهی را یادآوری كنیم كه مقتضای آنها بخشش باشد. اگر فقط به صفت قهاریت خدا توجه كنیم، «امید رحمت»؛ رشد نمیكند و آن حالِ مناجات تقویت نمیشود. باید صفاتی را كه متناسب با رحمت و مغفرت و آمرزش است به یاد آورد و گفت. باید توجه داشت در دعاها و مناجاتها بیانات گوناگونی وجود دارد كه به صورتهای مختلف به كار گرفته شده است. اگر دعاها و مناجاتهای بزرگ را مطالعه كنید، روح همه آن عبارات یكی است. گفتنی است مطالبی كه در آیات قرآن، روایات و احادیث قدسیه درباره دعوت مردم به توبه وارد شده بسیار عجیب است. تعابیری چون: گناهكاران! از رحمت خدا ناامید نشوید، خدا همه گناهان را میآمرزد، جای تأمل و دقت دارد. در بعضی از احادیث قدسی وارد شده كه خدای متعال به یكی از انبیاء بنی اسرائیل فرمود كه به مردم بگو من چقدر انتظار برگشتن شما را بكشم و شما نیایید! خدا به این زبان بندههای گنهكارش را دعوت میكند. در حدیث قدسی دیگری داریم كه اگر مردم میدانستند كه چقدر من از توبه كردنشان خوشحال میشوم، از شوق جان میدادند! تصور كنید یك مسافری در بین راه از مركب خود پیاده میشود تا استراحتی كند و خوابش میبرد. وقتی بیدار میشود میبیند كه مركبش رفته است و هیچ اثری از آن نیست. آن قدر میگردد تا ناامید میشود و تن به مرگ میدهد. ناگهان چشم باز میكند و مركبش را میبیند چه قدر خوشحال میشود؟ به هر حال، انسان وقتی میخواهد رحمت خدا به جوشش آید، باید نهایتِ زبان استرحام را به كار گیرد، یعنی روح را آماده دریافت رحمت الهی كند. این دو عامل یعنی توجه به ضعف خود و رحمت خداوند است كه همیشه میتواند رحمت خدا را جذب كند. اگر انسان ذلّت و بیچارگی، هیچی و نیستی خود را بهتر درك كند و از طرف دیگر رحمت خدا را بهتر درك كند، آن گاه رحمت خداوند به جوشش میآید. باید توجه داشته باشیم اگر خداوند به انسانی، به اندازه همهی اقیانوسهای روی زمین نعمت دهد، از خزانهی او سر سوزنی كم نمیشود. خزانههای خدا لا یتناهی است. «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ2»؛ هر چیزی كه شما تصور كنید خزینههای آن نزد ماست، بنابراین درك رحمت و لطف الهی و ضعف و ذلت خود سبب ریزش و جوشش رحمت خداوند میشود. پس كسی كه میخواهد مناجات كند باید این زبان را یاد بگیرد و به كار ببرد. از بزرگترین منتهایی كه اهلبیت(ع) بر ما دارند این است كه این زبان را به ما یاد میدهند. اگر دعاها و مناجاتهای آنان نبود، نمیدانستیم كه باید با خدا چگونه سخن بگوییم. اكنون به ادامه مناجات تائبین میپردازیم:
بعد از اعتراف به گناهان، حالا به صفاتِ خدا توجه میكند. صفاتی كه متناسب با درخواست آمرزش باشد: أسألُكَ یا غافِرَ الذَّنْبِ الكَبیرِ؛ ای كسی كه گناه بزرگ را میبخشی.
«وَیا جابِرَ العَظْمِ الكَسِیرِ»؛ ای كسی كه استخوان شكسته را بهبودی میبخشی.
«أنْ تَهَبَ لی مُوبِقاتِ الجَرائِرِ، وَتَسْتُرَ عَلَیَّ فاضِحاتِ السَّرائِر»؛ گناهانِ تباهكننده و هلاكتزا را ببخش. آن رسواییهایی را كه در درون من هست و اگر كسی آنها را بداند پیش همه مردم رسوا میشوم، آنها را بپوشان و نگذار دیگران اطلاع پیدا كنند.
«وَلا تُخْلِنی فی مَشْهَدِ القِیامَةِ مِنْ بَرْدِ عَفْوِكَ و مَغْفِرَتِكَ»؛ در عرصه قیامت كه عطش بر مردم غالب است، و آنان نسبت به عفو و مغفرت تو نهایت تشنگی را دارند، من را از خنكای عفو خودت محروم نكن.
«وَلا تُعِرْنی مِنْ جَمیلِ صَفْحِكَ وَسَتْرِك»؛ در آن عالمی كه ما از خاك برمیخیزیم و در صحنه قیامت حاضر میشویم، و زشتیهای اعمال ما بر انداممان ظاهر است، بدن عریان را كه با انواع زشتیها و زخمها و آلودگیها آمیخته شده است با زیباییهای گذشت، بپوشان و آن را از صفح و رحمت خودت عریان مگذار.
«إلهی ظَلِّلْ عَلی ذُنُوبی غَمامَ رَحْمَتِكَ»؛ گناهان چونان كویر تفتیدهای است، ابر رحمتت را بر این كویرِ خشك ببار، سایه این ابر را بر این زمین بینداز.
«وَأرْسِلْ عَلی عُیوبی سَحابَ رَأْفَتِكَ»؛ ابر رأفت و مهربانی خودت را بر عیوبِ من ببار.
«إلهی هَلْ یَرْجِعُ العَبْدُ الآبِقُ إلاّ إلی مَوْلاهُ»؛ درست است كه تو خدایی، اما من آن بنده گنهكارم، آن بنده فراری، غلط كردم كه از پیشگاه تو فرار كردم. خیال كردم وقتی اطاعت خدا را نمیكنم، آزاد میشوم، ولی دیدم كه هر جا بروم باز اسیرم. فقط در پیشگاه تو است كه اطاعتْ، عین آزادی است. خدایا! من غلام و بردهای هستم كه از آقای خودش فرار كرده است، اما اكنون میدانم كه هیچ جایی برای من جز پیشگاه تو وجود ندارد و من هیچ چارهای جز برگشت به سوی تو ندارم. مگر میشود عبد آبق جایی جز خانه مولایش برود؟
«أمْ هَلْ یُجیرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أحَدٌ سِواهُ»؛ هیچ كس از غضب و سخط مولا او را نجات میدهد غیر از خود مولا؟
«إلهی إن كانَ النَّدَمُ عَلَی الذَّنْبِ تَوْبَةً، فَإنِّی وَعِزَّتِكَ مِنَ النَّادِمینَ»؛ خدایا اكنون كه من این ذلت را دارم و تو صفاتی داری كه مقتضای آنها عفو و مغفرت و رحمت است، من چه كنم كه مشمول رحمت تو شوم؟ آیا كار دیگری جز دعا كردن، توبه و استغفار كردن از من بر میآید؟ توبه مگر این نیست كه انسان از گذشته پشیمان شود؟ اگر توبه پشیمانی است، به عزت و جلالت قسم كه من پشیمانم.
«وَإن كانَ الإِسْتِغْفارُ مِنَ الخَطِیئَةِ حِطَّةً، فَإنِّی لَكَ مِنْ المُسْتَغْفِرینَ»؛ اگر استغفار موجب ریزش گناهان میشود، ببین چگونه لباس استغفار به تن كردهام.
«لَكَ العُتْبَی حَتَّی تَرْضی»؛ این یك تعبیر بسیار لطیفی است. تصور كنید میان دو نفر رابطه عاطفیای وجود داشته باشد و این رابطه با بیوفایی یكی از آن دو به هم بخورد. پس از چندی آن شخص متوجه اشتباه خود شود و بفهمد چارهای جز عذرخواهی ندارد، چه میكند؟ به دوست خود میگوید: هر چه تو بگویی راست میگویی، میگویی: بیوفایم، هستم، هر چه میخواهی مرا سرزنش كن، اما مرا ببخش و بیامرز. لَكَ العُتْبَی حَتَّی تَرْضی؛ آنقدر مرا سرزنش كن تا راضی بشوی!
«إلهی بِقُدْرَتِكَ عَلَیَّ تُبْ عَلَیَّ»؛ خدایا تو را به قدرتت قسم میدهم كه توبه من را بپذیر.
«وَبِحِلْمِكَ عَنِّی اعْفُ عَنِّی»؛ خداوندا تو را به حلمت قسم میدهم كه از گناه من درگذری.
«وَبِعِلْمِكَ بِی ارْفِقْ بِی»؛ تو را به علمت قسم میدهم كه با من مدارا كن، ملایمت كن و سختگیری نكن.
«إلهی أنْتَ الَّذی فَتَحْتَ لِعِبادِكَ باباً إلی عَفْوِكَ سَمَّیْتَهُ التَّوْبَةَ»؛ خدایا تو خود دری را به روی بندگان باز كردی كه به سوی عفوت رهنمون میشود و آن را توبه نام نهادی. این كاری است كه خود كردی، اگر نگفته بودی كه من توبه شما را میپذیرم، ما چه میدانستیم و چه امیدی داشتیم؟ تو خودت این باب را باز كردی.
«فَقُلْتَ تُوبُوا إلی اللهِ تَوْبَةً نَصُوحاً»؛ خود تو این در را باز كردی و دعوت كردی و فرمودی كه وارد شوید و فرمودی اگر برای ترك گناه تصمیم جدی داشته باشید، همه شما را میببخشم. اكنون كه تو در را به روی من باز كردی، من میخواهم از این در استفاده كنم. آری من آمدهام دعوت تو را اجابت كنم.
«إلهی إنْ كانَ قَبُحَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْیَحْسُنِ العَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ»؛ خدایا تو ممكن است بگویی كه من كار زشت كردم، بد كردم، رفتارم زشت است، اما من میگویم: عفو كه خوب است، گذشت كه زیباست. من بدم، تو خوبی كن. اگر گناه از بنده زشت است، بخشش از مولا زیباست.
«إلهی ما أنا بِأوَّلِ مَنْ عَصاكَ، فَتُبْتَ عَلَیْهِ»؛ خدایا من نخستین كسی نیستم كه گناه كردم، تو از این بندهها بسیار داری، سالها گناه كردند، بعد توبه كردند و تو پذیرفتی، من هم یكی از آن بیشمارم.
در اواخر دعا به الحاح متوسل میشود، یعنی انواعِ صفاتِ خدا را كه بیشتر در آمرزش مؤثر است ذكر میكند و با اصرار و الحاح مناجاتش را خاتمه میدهد.
«یا مُجیبَ المُضْطَرِّ»؛؛ ای كسی كه بیچاره و درمانده را اجابت میكنی. مضطر كسی است كه دیگر هیچ چارهای ندارد. مثل كسی كه تمام توانش را در دریا از دست داده و در حال غرق شدن است. تو آنی كه به فریاد مضطر هم میرسی.
«یا كاشِفَ الضّرِّ»؛ ای كسی كه هر زیانی را برطرف میكنی. چرا كه فرمود: «إِنْ یَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ3»؛ اگر ضرر و زیانی به شما میرسد، هیچ كس جز خدا نمیتواند آن ضرر را از شما برطرف كند، «وَ اِنْ یُرِدْكَ بِخَیْرٍ فَلا رادَّ لِفَضْلِهِ».
«اسْتَشْفَعْتُ بِجُودِكَ وَكَرَمِكَ إلَیْكَ»؛ من جود و كرم خودت را در پیشگاه تو شفیع قرار میدهم.
«وَتَوَسَّلْتُ بِحَنانِكَ وَتَرَحُّمِكَ لَدَیْكَ»؛ حنان یعنی نهایت مهربانی، یعنی مهربانی مادر. یعنی به واسطه آن مهربانی تو، به تو توسل میجویم، یعنی من آن رأفت و نهایت عطوفت و مهربانی تو را واسطه قرار میدهم.
«فَاسْتَجِبْ دُعائی»؛ دعای من را بپذیر و قبول كن.
«وَلا تُخَیِّبْ فیكَ رَجائی»؛ امیدی را كه من به تو دارم، ناامید نكن. من گنهكارم، كارم زشت است، پلیدم، اما به تو امید بستهام، آیا زیبا نیست امید كسی را كه به تو امید بسته، بر آورده كنی؟ آیا زیباست ناامیدش كنی؟ من امید به تو بستم و جای دیگر امیدی ندارم.
«وَتَقَبَّلْ تَوْبَتی، َكَفِّرْ خَطِیئَتی»، گناهان ما را جبران كن.
«بِمَنِّكَ وَرَحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ».
1. بحارالأنوار، ج 66، ص 292، باب 37.
2. حجر، 21.
3. یونس، 107.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/29 هم زمان با هشتم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
درباره مناجاتها و دعاها چند سؤال مطرح میشود. نخست این كه اصل عصمتِ انبیاء، و به خصوص پیغمبر اسلام(ص) و اهلبیت(ع) با نسبتِ گناه دادن و استغفار كردن آنها چه طور سازگار است؟ دوم، حضرات چهارده معصوم(ع) كه فرمودهاند: ما در قیامت و حتی در همین دنیا شفاعت دیگران را میكنیم و در شبِ اوّل قبر یا وقت جان دادن سفارش شیعیان را میكنیم، چگونه خودشان این همه گریه و ناله سر داده و اظهار ترسِ از عذاب الهی كردهاند؟ و بالاخره سؤال سوم این است كه تعبیرهایی در این مناجاتها است كه درباره یك گناهكار عادی هم سازگار نیست چه برسد نسبت به كسانی كه دارای چنین مقامهایی بودهاند؟ به هر حال، معمایی با توجه به این تعبیرات در دعاها برای همه ما مطرح میشود. بزرگان جوابهایی را دادهاند. بعضی از جوابها انسان را قانع میكند و برخی دیگر نیز جوابهای قانعكنندهای ندارد.
بعضی اظهار داشتهاند كه اساساً این دعاها و مناجاتها برای تعلیم دیگران است. در واقع دعاهایی كه از ائمه اطهار(ع) نقل شده، متناسب با حالِ معصیتكاران است. ولی باید گفت: بسیاری از دعاها این طور نیست. همان طور كه میدانیم گریههای پیامبر اكرم(ص) و ائمه اطهار(ع) به گونهای بود كه آنان بیهوش میشدند و به حالت اغماء میافتادند، كسانی هم كه آنان را میدیدند، میپنداشتند كه از دنیا رفتهاند. آیا این حالات فقط برای تعلیمِ دیگران بوده است؟ علاوه بر این، قرآن خطاب به پیامبر(ص) میفرماید: «وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ1»، یعنی برای گناهت استغفار كن. روایتی است خطاب به حضرت عیسی(ع)، خدای متعال به ایشان كه از بزرگترین پیغمبران خداست میفرماید:«وَ اعْلَمْ أَنَّ سُرُورِی أَنْ تُبَصْبِصَ إِلَیَّ2»؛ یعنی تو در مقابل من آن چنان به خاك بیفت و صورتت را روی خاك بمال، مثل سگی كه در مقابل صاحبش تملق میكند! و این تعبیری است كه در حدیث قدسی آمده است.
برخی به گونهای دیگر پاسخ سؤالات را دادهاند. آنان اظهار میدارند كه همه این دعاها و این حالات برای تعلیم دیگران نیست؛ بلكه «حسنات الابرار سیئات المقربین3». درست است كه انبیاء و ائمه معصومین(ع) مرتكب گناهانی كه در شرع از آنها نهی شده نمیشوند؛ ولی آنان متناسب با مقام و شأن خودشان گناهانی دارند كه این توبهها، استغفارها و گریهها از آنهاست. فرض كنید شخصیتی محترم در مجلسی نشسته است. حال اگر یك خادمی یا یك بچهای، در این مجلسی حرف نامربوطی بزند، آن شخص بزرگوار اصلاً به او اعتنا نمیكند؛ اما اگر این كار را كسی انجام دهد كه دارای مقاماتی باشد؛ برای او یك گناه بزرگی است. چه بسا كسانی كه دارای مقامات بزرگی هستند، نزدیكان خود را به واسطه یك حركات سادهای مؤاخذه یا عزل كنند. به بیان دیگر، انسانهای خوب كارهایی را انجام میدهند كه اگر آن كارها را كه كسانی كه مقرب هستند انجام دهند، گناه محسوب میشود. در همین زمینه به یك داستان توجه كنید، میگویند: وقتی مرحوم آخوند ملا محمد كاشی كه از بزرگان علما و اوتاد بود، برای نماز شب بر میخواست، در و دیوار نیز با او تسبیح میگفتند. ایشان روزی در صحن مدرسه صدر اصفهان میبینند كه یك ایلیاتی با دستپاچگی وضو میگیرد و با سرعت دو ركعت نماز میخواند. وی به آن مرد میگوید چه كار كردی؟ آن مرد اظهار میدارد: من فقط خواستم به خدا بگویم كه من یاغی نیستم و میدانم این نماز من، نماز نیست. در این حال مرحوم آخوند كاشی به گریه میافتد و میگوید: این نماز تو از نمازهای ما خیلی بهتر است. در واقع این نمازی كه ما به آن افتخار میكنیم و امیدواریم كه موجب نجاتمان شود، برای مقربین بزرگترین گناه است و جسارت به خدای متعال محسوب میشود. مرحوم امام5 در توجیه این مسأله میفرمایند: فرض كنید فردی پایش شكسته است و نمیتواند پایش را جمع كند. در این حال شخص بزرگی به عیادت او میآید. آن شخص مریض عذرخواهی میكند كه آقا ببخشید من نمیتوانم پایم را جمع كنم! آن شخص مریض از این شرمنده است كه چطور باید در مقابل این شخص محترم پایش را دراز كند، با اینكه تقصیری ندارد، اما از این حال خودش شرمنده است. برای اولیاء خدا چیزهایی كه تقصیری هم ندارند و از لوازم انسان بودن و در دنیا زندگی كردن است، یك گناه تلقی میشود.
به هر حال این جواب تا حدود زیادی این اشكالات را پاسخ میدهد. ولی باز نسبت به بعضی از سؤالاتی كه عرض شد، خیلی جواب قانعكنندهای به نظر نمیرسد. اصلِ این كه انسان بتواند بفهمد كه چرا انبیاء برای خودشان قائل به گناه هستند، چرا استغفار میكنند و چرا گریه میكنند. تا حدّی قابلِ فهم است. اما كسی كه میداند گناهانش یك قصور ذاتی است و لازمه زندگی در این دنیاست، چرا باید آن كار را آن قدر زشت بداند كه از ترس خدا غش كند؟ و به تعبیری بگوید: «فمن یكون أسوء حالا منی إن أنا نقلت علی مثل حالی إلی قبری4»، چه كسی از من بدحالتر است، وضعش بدتر از من است؟ یا این كه بگوید: خدایا من هر وقت گفتم كه اهل توبه شدم و دیگر كارهای زشت را ترك میكنم و به عبادت میپردازم، حادثهای برایم پیش آمد كه من را از نماز خواندن باز داشت و حال نماز خواندن و مناجات را از من سلب كرد. چرا این طور شد، آیا من مجالستم با علما كم شده؟ آیا به خاطر این است كه با اهل لهو و لعب رفاقت كردم؛ «كلما قلت قد تهیأت و تعبأت و قمت للصلاة بین یدیك و ناجیتك ألقیت علی نعاسا إذا أنا صلیت و سلبتنی مناجاتك إذا أنا ناجیت».
جوابی كه در این زمینه داده شده این است كه: امام چون مسئول پیروانش است، خود را جای آنان میگذارد. «یَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ5»؛ در روز قیامت هر گروهی به دنبال امامی محشور میشوند، گویی كه قافلهای هستند و یك قافله سالاری دارند و او باید از پیروان خود دفاع كند. پس امام در این عالم خود را تنزل میدهد و فرض میكند كه یكی از پیروانش میباشد. البته پذیرفتن این جواب تا حدی مشكل است. ولی به هر حال، شاید این پاسخ برای بعضی از دعاها به خصوص آنها كه در مقام تعلیم به دیگران هستند، متناسب باشد، ولی این جواب باز همه اشكالات را برطرف نمیكند و قانع كننده نیست.
اما جواب دیگری هم هست كه شاید بیانش سختتر و تصوّرش مشكلتر باشد، اما به نظر میرسد اگر درست تصور شود، تصدیقش چندان مشكل نباشد و آن این است كه: وجود انسان مراتبی دارد. به خصوص وجود آنهایی كه دارای مراتب كاملی از انسانیت هستند، ذومراتب است. بالاخره آنان بدن دارند، بدن خوراك میخواهد، لوازمش را هم دارد، انسان برای خوردن باید اشتها داشته باشد كه این یك مرتبه از وجود انبیاء هم هست. «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ6»؛این مرتبه در یك بچّه دو یا سه ساله، مرد پنجاه ساله و در یك شخص بیسواد هست، در پیغمبران و امامان معصوم نیز هست، اما این همه مرتبه وجودشان نیست. یك مرتبه عالیتری هم هست كه در انسانهای دیگر نیز كمابیش پیدا میشود و آن این است كه انسان در سنین مختلفی، یك درك خاص دیگری در وجودش پیدا میشود، زشتیها و زیباییها، خوبیها و بدهایی را درك میكند و این فراتر از آن مرتبهی پایین حیوانی است كه آن را مرتبه عقلانی مینامیم. مرتبهای كه انسان رشد دیگری پیدا كرده و فقط فكر خوردن و آشامیدن و اشباع غرائز نیست، بلكه عواطفش رشد میكند، خوبی بعضی چیزها مثل راست گفتن و وفادار بودن را درك میكند كه بچه دو ساله آنها را درك نمیكند. بچه دو ساله بلوغ یك نوجوان سیزده ساله یا یك جوان هجده ساله را ندارد، تا بالغ نشود بعضی چیزها را اصلاً درك نمیكند و این بلوغ، بلوغِ حیوانی است. وجود انسان در هر مرتبهای یك بلوغی دارد. به یك بلوغ كه رسید، خواستههایی در او پیدا میشود كه در افراد دیگر نیست. انبیاء نیز یك بلوغی دارند كه ما از آن هیچ نمیدانیم. خیلی اگر رشد كنیم، در مكتب آنان تربیت شویم، دستورات آنها را عمل كنیم، آرام آرام به یك مراتب نازلی از آن بلوغ میرسیم، برای مثال كسانی كه در عمل به دستورات ائمه اطهار(ع) بسیار دقت كردهاند، گاهی ممكن است حالی برایشان پیدا شود كه بخواهند یك روز، یك هفته، یابیشتر با خدا انس بگیرند، آنان منتظرند خلوتی پیدا كنند تا با خدا گفتوگو كنند. ما معنای این چیزها را نمیدانیم. میدانیم پیغمبر اكرم(ص) در وقت نماز میفرمودند «ارحنی یا بلال»، یعنی بلال ما را از این گرفتاریها راحت كن. نقل شده است: مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی پس از انجام عبادتهای روزانهاش، خود را محاسبه میكرد و وقتی میخوابید، متكّای زیر سرش، از اشكِ چشمش خیس میشد. آن اشك از چه بود، نمیدانیم، یعنی عقلمان نمیرسد. هم چنین روایت داریم كه حضرت شعیب صد سال گریه كرد تا چشمش نابینا شد، خدا چشمش را به او برگرداند، باز صد سال دیگر گریه كرد. برای بار سوم خدا جبرئیل را فرستاد كه به او بگوید: اگر این گریهها از ترس جهنم است من جهنم را بر تو حرام كردم، اگر از شوق بهشت است، بهشت را بر تو واجب كردم، چرا این قدر گریه میكنی؟ عرض كرد: خدایا تو میدانی این گریهها نه از ترس عذاب است و نه شوق به بهشت، این گریهها از محبّت و اشتیاق به دیدار توست! خطاب شد كه راست گفتی.
ما به هیچ وجه نمیتوانیم تصور كنیم این چه گریهای است. به هر حال این یك واقعیت است كه كسانی به چنین بلوغی رسیدهاند. حال آیا برای كسی كه این چنین محبت و عشقی به خداوند دارد، توجه به غیر محبوب برایش گناه نیست؟ در واقع همین كارهایی كه برای ما واجب است و باید انجام دهیم، برای آن كسانی كه به آن مقام رسیدهاند گناه تلقی میشود، آن هم گناه عظیمی كه سالها باید بگریند تا آن را جبران كنند! حقایقی در قرآن هست كه برای ما سنگین میآید. حضرت داود به واسطه یك قضاوت بیجا و بی تحقیق، آن قدر گریه كرد كه در روایت آمده است: كه از رطوبت اشك چشمش از زمین گیاه روئید، خواب و خوراك نداشت، شبانه روز گریه میكرد تا از جانب خدا سروش بخشش آمد: «إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ7»؛ ما نه تنها تو را بخشیدیم، بلكه تو را نیز خلیفه قرار دادیم و قضاوت را در اختیار تو نهادیم كه هر چه حكم كنی، حكم واقعی باشد.
بنابراین انسان دارای مراتبی است و از خصوصیات او این است كه میتواند در هر حال، در یكی از این ابعادِ وجودیاش تمركز پیدا كند، یعنی بیشتر توجهش را به آن بُعد معطوف كند و میتواند به آن مواهبی كه خدای متعال به بندگان خاصش داده است توجه كند.
در روایات آمده: «أَنَا أَوْلَی بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَوْلَی بِسَیِّئَاتِكَ مِنِّی8»؛ خدا دوست دارد كه همه خوبیها را به خدا نسبت دهیم و بدیها را به خود. بگوییم: من گنهكارم، من جاهلم، من عاجزم، من فقیرم؛ تو كریمی، تو لطف كردی، تو حیات دادی، تو عقل دادی، تو عصمت دادی. مگر این گونه نیست؟ همه عیبها بر میگردد به این نداریها. آن وقتی كه انسان دست خود را پُر از نداریها، یعنی گناهان ببیند، میداند كه اگر خداوند لطف نكرده بود، چه میشد؟ انسان باید در مقام عبادت نهایت تذلل را داشته باشد. پیشتر بیان شد وقتی انسان به خدا نزدیك است و رحمت خدا را دریافت میكند كه از یك طرف از خودش هیچ نبیند و از طرفی همه فیضها را از خدا بگیرد. چه وقتی انسان خود را در نهایت ذلّت و پستی و ناچیزی میبیند؟ آن وقتی كه همه خوبیها را برای خدا بداند. البته برای خدا هم هست، فقط باید نگاهش به همان نداشتههای خود باشد.
منشأ همه گناهان، بی عقلی و بیمعرفتی است. آن كه منم این نداشتهها و این فقرهاست و هر چه دادی از توست. انسان وقتی ببیند كه خود منشأ همه فسادها هست، و همه خوبیها از خداست، اصلاً به هیچچیز خود نمینازد و نمیبالد. میگوید همه چیز برای توست، هر وقت بخواهی میگیری، وقتی هم كه دادی امانت است و مال من نیست. با این حال است كه میشود انسان همه گناهان را به خود و همه خوبیها را به خدا نسبت دهد. بنابراین وقتی معصوم میگوید: خدایا گناهان از من است، تو من را نگهدار، ناظر به این مقام خود است. مؤمنینی هم كه مراتب نازلتری داشته باشند، هر كدام به اندازه معرفتشان همین بیان را دارند. پس با قدری تحلیل و پرورش این جواب، میتوانیم به بیشتر آن اشكالات پاسخ دهیم. ان شاء الله خدا به ما معرفتی دهد كه این شبههها مانع از توجهمان نشود. آن حالات ائمه و انبیاء به واقع بوده است. شوق، گریهها، عبادتها، حتی خوفها، خوف از عذاب، با مقام و عصمتشان هیچ گونه منافاتی ندارد.
پروردگارا! بر محبت و ولایت و معرفت ما بیفزای!
1. غافر، 55.
2. الكافی، ج 2، ص 502.
3. بحارالأنوار، ج 25، ص 205، باب 6.
4. مصباحالمتهجد، ص 590، دعای سحر معروف به ابوحمزه ثمالی.
5. اسراء، 71.
6. كهف، 110.
7. ص، 26.
8. الكافی، ج 1، ص 157، باب الجبر و القدر، روایت 3.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/30 هم زمان با نهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
دومین مناجات از مناجات خمسه عشر مناجات الشاكین است یعنی كسانی كه نزد خدا شكایت میكنند. البته این شكایت از امور مادی و دنیوی یا ظلمهایی كه در دنیا به ایشان میشود نیست. شكایتها از مشكلاتی است كه در راه انجام وظایف، تعبّد به خدا و در راه رسیدن به كمال انسان وجود دارد. در این مناجات محور این شكایتها سه چیز است؛ نفس، شیطان و قلبی كه سیاه و سخت باشد. این مناجات با این جمله شروع میشود: «إلهی إلَیْكَ أشْكُو نَفْساً بِالسُّوءِ أمَّارَةً»؛ شكایت از نفس امّاره است.
در قرآن هم از زبان حضرت یوسف(ع) این اصطلاح به كار رفته است كه «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی1»؛ اصطلاح«نفس امّاره»؛ از همینجا گرفته شده است. أمّارة صیغهی مبالغه از امر است یعنی نفسی كه بسیار امر میكند، امر به كارِ بد. اجمالاً میدانیم عاملی درون ما هست كه همواره ما را به كارهای بد دعوت میكند امّا باید بدانیم رابطهاش با قلب و عقل چیست؟ عمیقتر این كه اصلاً خدا چرا چنین قوهای را درون ما قرار داده است و چطور میشود با آن مبارزه و از تأثیرات سوءش جلوگیری كرد؟ یك شیوهی بحث این است كه ما آیات را بررسی كنیم و ببینم موارد استعمال نفس كجاست؟ یك راه هم بحثهای عقلی و بحثهای علم النفس است كه آن هم راه خودش را دارد. اما بالاخره باید دانست این نفس چیست؟ چه طور امر به گناه میكند؟ این چه عاملی است كه همهاش میگوید گناه كن؟
از آن وقتی كه خودمان را شناختیم یادمان هست كه گرسنه و تشنه، یا شاد و ناراحت میشدیم. این حالاتی كه برای ما پیدا میشد چیزهایی بود كه تحتِ اختیارِمان نبود. من نبودم كه به اختیار خودم، خودم را گرسنه یا تشنه میكردم؛ یا غضب و شهوت را در خودم ایجاد میكردم. من نیازی را احساس میكردم و در اثر آن برانگیخته میشدم كه كاری را انجام بدهم. آن وقت كه ما گرسنه میشدیم، میل داشتیم اطاعت خدا كنیم؟ یا میل داشتیم دشمنی با خدا كنیم؟ یا هیچ كدام؟ گرسنه كه میشدیم میخواستیم سیر بشویم ولی دیگر فكرش را نمیكردیم كه این حلال است یا حرام است؟! فقط به فكر لذت بودیم. آن عاملی كه باعث میشد كه ما غذا بخوریم یا حركتهای دیگری انجام بدهیم تا روز آخری كه زنده هستیم در ما هست. آیا خودِ این عامل میگوید چه بخور یا چه نخور، تا حلال باشد و حرام نباشد؟ چه چیز گناه و چه چیز ثواب دارد؟ نه، خود این عامل نمیگوید حتماً برو گناه بكن، میگوید كاری بكن لذت داشته باشد، حلال شد حلال، نشد حرام. چقدر؟ تا آنجایی كه بتوانی. اگر ده مرتبه هم گرسنه شدی و اشتها داری باز هم بخور! سایر نیازهای زندگی هم همین طور است. این عوامل، طبیعی است. این كه چه وقتی اشتها داشته باشم بستگی به عوامل طبیعی دارد و در اختیار من نیست. رشدِ بدنی، شرایطِ محیط، آب و هوا، عوامل ارثی و... مقدمه میشود برای كارهای بعدی انسان. در همهی این حالات عاملی درون من هست كه میگوید این خواستهها را ارضاء كن. این همان من یا «نفس»؛ است. این خواستههایی هم كه هست خودبخود شر نیست، بالاخره خوردن در افطار و سحر هم هست، ثواب هم دارد، ارضاء غرائز دیگر هم بعضی اوقات مستحب یا حتی واجب است. خودش فی نفسه امر شرّی نیست.
شر از آن جا پیدا میشود كه خواستههای مختلفی كه در وجود ما هست با هم تعارض پیدا میكند. اگر من نیرویم را صرفِ بخشی از اینها بكنم بخش دیگر محروم میماند؛ این یك عامل شر است. عامل دیگر این است كه اگر زیاد به ارضای غریزهای بپردازند، نمیگذارد غرایز دیگر شكوفا بشود. همهی غرایزِ ما در یك زمان شكوفا نمیشود. غریزهی خوردن و آشامیدن از اوّل هست، بعد از چندی غریزهی بازی پیدا میشود، بعد از بازی است كه خواستههای دیگری در شخص بیدار میشود. بعضی خواستههای انسان هست كه مقدماتی میخواهد تا شكوفا شود و در ابتدا همه آن را درك نمیكنند، انسان باید به یك حدّی از بلوغ برسد. ارضای بعضی غریزهها آن بلوغهای انسانی و عقلانی را به تأخیر میاندازد. ارضاء زیاد شهوات شكم و دامن مانع میشود از اینكه غرائز عالیتر و پاكتر در انسان رشد كند و شكوفا شود. به علاوه، هر چه قدر انسان بیشتر به غرایزش پاسخ مثبت بدهد حریصتر و علاقهاش بیشتر میشود. فرض كنید انسان دلش میخواهد به منظرهی زیبایی نگاه كند، دفعهی اول نگاه میكند لذّتی میبرد ولی برای دفعهی دوم خیلی حریصتر است كه نگاه كند، بارِ سوم باز حریصتر؛ به جایی میرسد كه دیگر معتاد میشود، نمیتواند نگاه نكند! كار به جایی میرسد كه آن خواستههای عالیتری كه برای انسانهای بالغتر هست؛ یعنی بلوغ عقلی و انسانی (نه بلوغ حیوانی) شكوفا نمیشود. در صورتی كه انسان آفریده شده است برای این كه آنها رشد كند.
بعضی میگویند این «نفس امّاره»؛ كه شما میگویید میخواهد گناه كند، خُب، خواستهی خودش است، یك نیاز است!امّاره بودن به سوء از آن جهت است كه در ابتدا خواستههایی مشترك بین انسان و حیوان است و اینها تحت اختیار انسان هم نیست. این طور نیست كه خودِ وجود این احساس بد باشد یا به طور كلی ارضائش بد باشد. خدا چیزی را لغو نیافریده است. اگر لذت فی حد نفسه بد بود، خدا این قدر به انسان وعده نمیداد كه روز قیامت در بهشت چه لذتهایی داری. یك لذت از آن جهت بد است كه مانع لذتهای عالیتر شود. این سوئی كه نفس به آن امر میكند آن مواردی است كه انسان را از خیرات بیشتری محروم میكند. این «امّارة بالسّوء»؛ است یعنی میگوید یك كارهایی بكن، چون لذت دارد. من اجابت میكنم اما توجه ندارم به اینكه من را از لذتهای بالاتری محروم خواهد كرد.
از آن طرف انسانها به جایی میرسند كه بالاترین لذتشان این است كه احساس كنند خدا از ایشان راضی است. در روابط عاطفی بین اشخاص هم گاهی عاشق طوری میشود كه جز رضای محبوبش چیزی برایش لذت ندارد. یك نگاهِ رضایتآمیز محبوبش از همه چیز برایش ارزشمندتر است. «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ2»؛ امام سجّاد(ع) میفرماید: خدایا اگر رضایت تو در این باشد كه بدن من تكه تكه شود و در آتش بسوزد؛ رضای تو برای من لذیذتر است. یك اشكال خواستههای مشترك بین انسان و حیوان این است كه مرز ناشناسند، میگوید: چیزی بخورم سیر بشوم، حلال یا حرام فرقی نمیكند! و نتیجه این میشود كه انسان را از درك لذتهای بالاتری مثل لذت از رضایت الهی محروم میكنند.
نكتهای دیگر را هم به آن اضافه كنید! قرآن كریم آیهای دارد كه «ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ3». مضمونی هم در روایتی قدسی است كه میفرماید: قال الله تعالی: «أَنَا أَوْلَی بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَوْلَی بِسَیِّئَاتِكَ مِنِّی4»؛ كارهایی كه تو انجام میدهی، قدرت تو نیست، قدرتی است كه من به تو دادم. اگر ضرر داشت و گناه كردی، از ناحیهی انتخاب غلط خودت است. ادب عبودیت هم این است كه آدم همیشه خوبیها را به خدا نسبت بدهد و بدیها را به خودش. این دو مطلب را ضمیمه كنید به این كه نفس خواستههایی دارد كه این خواستهها مرز نمیشناسد یا مفاسدی دارد كه مزاحم با خواستههای دیگر میشود و جلوی رشد عقل و كمالاتِ دیگر معنوی را میگیرد. وقتی به اینها توجه كردیم شما هرچه بدی و گناه ببینید، برگشتش به همین خواستههای نفسانی است و این كه مفس أمّاره بالسوء است به همین معناست. با این مقدّمه چند جمله از مناجات الشّاكّین را میخوانیم.
«إلهی إلَیْكَ أشْكُو نَفْساً بِالسُّوءِ أمَّارَةً»؛ معنی «امّارة بالسّوء»؛ را عرض كردیم. ابتدا همین تحریك نفس است یعنی آدم را هل میدهد به سوی كارهای سوء. صیغهی مبالغه هم از دو جهت توضیح دارد؛ یكی اینكه وقتی چیزی را میخواهد دست بردار نیست، یكی هم این كه متعلقات امرش یكی و دو چیز نیست؛ مفاسد همهاش در یك خط نیستند. گناه شاخههای مختلفی دارد. به هر حال اگر من به نفس انقیاد پیدا كردم و به امرش گوش دادم؛ سریعاً مرتكب گناه میشود. اما اگر مقاومت كردم عقب نشینی میكند.
«وَإلی الخَطیئَةِ مُبادِرَةً وَبِمَعاصِیكَ مُولَعَةً»؛ حالا اگر یك بار گناه كردی، دست بردار نیست. هر باری كه آدم به خواستهی نفس پاسخ دهد خواهشِ نفس قویتر میشود. این طور نیست كه نفس ابتداءً غضب خدا را بخواهد. نفس خواستهی خودش را میخواهد، ولی وقتی این خواسته قوی شد دیگر آدم اعتنا نمیكند كه این حلال است یا حرام. تسلیم خواستههای نفس كه شد كم كم حریص میشود و عملاً در معرضِ سخط الهی قرار میگیرد. «وَلِسَخَطِكَ مُتَعَرِّضَةً»؛ این نتیجهی آن حریص شدن به گناه است.
«تَسْلُكُ بی مَسالِكَ المَهالِكِ،»؛ چنین موجودی كه من را به سوء و معصیت دعوت میكند، مرا در معرضِ غضب و سخطِ خدا قرار میدهد، یك عاملی است كه من را در راه هلاكت پیش میبرد. نتیجه چه میشود؟ راه هلاكت نتیجهاش هلاكت است. اما به این هم اكتفا نمیشود؛ آن چنان به هلاكت میافتم كه هیچ كس دلش به حال من نمیسوزد.
«وَتَجْعَلُنی عِنْدَكَ أهْوَنَ هالِك»؛ اگر آدم جایی لغزش پیدا كند و زمین بخورد اشخاصی هستند كه دلشان میسوزد و در صدد معالجه برمیآیند امّا این خطّی كه نفس پیش پای من میگذارد و من را با سرعت در این مسیر به حركت در میآورد؛ انتهایش این است كه آدم هلاك میشود و خدا هیچ اعتنایی هم به او ندارد؛ خوارترین هلاك شونده میشود. هلاك میشود آن هم با خواری و ذلّت. این دعاها جنبهی تربیتی و تعلیمی هم دارد؛ یعنی خوانندهای كه متوجه میشود چه لغزشگاهها و خطرهایی در مسیر زندگیاش هست هم بیشتر به آن توجه میكند، هم خودش در صدد علاج بر میآید و هم از خدا میخواهد كه حفظش كند.
«كَثیرَةَ العِلَلِ»؛ علت اینجا یعنی مرض و بیماری. كثیرة العلل یعنی عیب و علتش زیاد است.
«طَویلَةَ الأَمَلِ»؛ با این همه عیب، آرزوهای دور و دراز هم دارد كه به هیچ وجه قانع نمیشود.
«إن مَسَّها الشَّرُّ تَجْزَعُ، وَإن مَسَّها الخَیْرُ تَمْنَعُ»؛ این همان است كه در قرآن ذكر شده: «إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً * إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً * وَ إِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً 5»؛ این صفات را به نفس نسبت میدهد. اگر خیری به او برسد و چیزی موجب رضایت و شادیاش بشود، سعی میكند این خیر را به خودش اختصاص دهد. هر چه مال و ثروت بیشتری داشته باشد حریصتر میشود. اگر به سختی و بلایی مبتلا شود، هیچ صبر و طاقتی ندارد. داد و فریادش بلند میشود. از هر مختصر چیزی كه ناراحتی ببیند هزار جور شكوه و شكایت میكند.؛ «مَیَّالَةً إلی اللَّعِبِ وَاللَّهْوِ»،؛ این نفس میل شدیدی به بازی و سرگرمی دارد. شاید دیده باشید بعضی بچهها را كه از بازی كردن سیر نمیشوند. چند روز پیشتر در اخبار آمده بود: مردی در چین سه روز پشت سر هم بازی اینترنتی كرده تا همان جا جان داده است!
«مَمْلُوءةً بِالغَفْلَةِ وَالسَّهْوِ»؛ لازمهاش این است كه وقتی انسان در یك چیزی متمركز شد، از چیزهایی كه مهم هست و باید در زندگی به آنها توجه كند غفلت میكند.
«تُسْرِعُ بی إلی الحَوْبَةِ، وَتُسَوِّفُنی بِالتَّوْبَةِ»؛ وقتی پای گناه در میان میآید من را هل میدهد و میگوید عجله كن، امّا وقتی صحبت از توبه میشود، میگوید: نه! حالا دیر نمیشود. امروز باشد تا فردا ببینیم چه میشود! از اوّل سال، نه، از شبهای قدر. انشاءالله محرم بیاید،...! پای توبه كه میرسد تأخیر میاندازد؛ تسویف میكند اما صحبت گناه كه میشود نمیگوید كمی صبر كن، میگوید سریعتر! در این قسمت حضرت سجّاد(ع) به پیشگاه الهی عرض میكنند كه خدایا از چنین موجودی پیش تو شكایت میكنم. یعنی باید توجه كنیم چنین عامل خطری در كمین ما هست و از خواسته های اصلیمان این باشد كه خدا ما را از این خطرات حفظ كند.
1. یوسف، 53.
2. توبه، 72.
3. نساء، 79.
4. الكافی، ج 1، ص 157، باب الجبر و القدر، روایت 3.
5. معارج، 21-19.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/06/31 هم زمان با دهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
صرف نظر از بحثهای علمی، فلسفی و تعبّدی، وقتی به درون خودمان نگاه و تأمّل میكنیم میبینیم حركات و رفتارهای اختیاری ما از میلهایی سرچشمه میگیرد كه به طور غریزی و فطری در وجود ما هست. به گونهای كه اگر بعضی از این امیال نباشد، اصلاً حیات ما دوام پیدا نمیكند مانند این كه اگر میل به خوردن و آشامیدن نباشد، بچه شیر نمیخورد و زنده نمیماند. بعضی از این میلها موجب بقای نسل انسان میشود و همینطور انواع و اقسامِ غرایزی كه در انسان هست هر كدام نقشی را در زندگی انسان ایفا میكند. یك سلسله میلها هم هست كه تدریجاً با تكامل انسان شكوفا میشود. مایهی اولیهاش در انسان هست، لكن خودآگاه و فعّال نیست. غالب این میلها مربوط به كمالات انسانی یا مرتبه انسانی و عقلانی آدمی است؛ مراتب عالیتری از انسانیت و میلهایی كه بالاتر از خوردن و آشامیدن و شكم و دامن است. در اولیای خدا و مؤمنینی كه در مكتب انبیاء و امامان تربیت شده باشند به تناسب كمالشان این میلها شكوفا میشود.
میلهای حیوانی یا غرایز پست، اگر شدّت پیدا كنند، حالتِ طغیان و سركشی پیدا میكنند به طوری كه در وجودِ انسان، مانع از فعّالیتِ بعضی از میلها و غرایز دیگر میشوند. مثلاً جوانی كه در شرایط خاصّی بیشتر توجهش به امور حیوانی است كمتر دنبالِ درس خواندن میرود؛ با اینكه میل علم دوستی و حقیقت جویی یك میلِ فطری انسانی است، اگر به هر كسی بگویند نادانی، خوشش نمیآید ولی اگر انسان توجهش بیشتر به آن میلهای حیوانی باشد، از ارضای این میل باز میماند و كم كم طوری میشود كه اصلا رغبتی به درس خواندن و مطالعه و بحث علمی پیدا نمیكند. بدتر این كه گاهی آن امیال حیوانی مانع میشوند از اینكه یك سلسله میلهایی كه كاملتر و لطیفتر هستند به فعلیّت برسند و حتی طوری میشود كه آدم باور نمیكند چنین چیزهایی شدنی است. حتی بعضی از اهل قلم گفتهاند آیاتی كه مربوط به محبّت خداست مجازی است و به معنای محبّتِ رحمت خدا و محبّتِ ثواب خدااست؛ این معنی ندارد كه آدم بگوید خدا را دوست دارم، خدا كه دوست داشتنی نیست! این میل اصلاً در آنها شكوفا نشده و نمیدانند محبت و دوست داشتن خدا یعنی چه؛ میگویند اصلاً نمیشود. آن عاملی كه ما را وادار میكند به این میلهای پست دامن بزنیم و دنبالش برویم همان نفس امّاره است. خود نفس در قرآن فی حد نفسه بار ارزشی مثبت یا منفی ندارد، «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواه1»؛ خداوند نفس انسان را كه ساخت و كامل كرد، هم كار خوب را به او الهام كرد و هم كار بد را، یعنی ما یك سلسله خواستهایی داریم كه نتایج خوبی دارد و موجب تكامل ما میشود؛ یك سلسله خواستهایی هم داریم كه وقتی زیاد به آنها بپردازیم و از حد خودش تجاوز كند مانع از رسیدن انسان به كمال میشود. آنهایی كه بی بند و باری را اقتضاء میكند و مرز ناشناس است، موجب فجور میشود: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها»؛ آنهایی هم كه موجب رعایت مرز میشود و باعث میشود كه انسان خودش را بپاید كه در بند نیفتد و بی بند و بار نشود؛ میشود «وَ تَقْواها». منتها آن میلهای حیوانی كه ما را به فجور دعوت میكند، زودتر در همه شكوفا میشود كه طبیعی است اما میل به تقوی تدریجاً باید رشد كند.
همین میلهایی كه مربوط به دنیاست، گاهی در عمل تزاحم پیدا میكند. هر كسی می فهمد كه در آینده احتیاج به یك زندگی دارد: سرپناهی، خانهای، راه درآمدی. همین فكر باعث میشود از بعضی امیال، مثل میل به راحتطلبی بگذرد و دنبال درس و كار برود و سرمایهای پیدا كند. قوهای كه به ما میگوید مقداری از خواستههایت را صرف نظر كن و دنبال كار برو، اسمش عقل است. عقل كارش این است كه بین میلها مقایسه میكند. میگوید بعضیهایش مهمتر و ارزشمندتر است. كسی كه به جای گردش و تماشای فیلم و شب نشینی، حداقل شب امتحان برای درس خواندن بی خوابی میكشد و به خودش زحمت میدهد، برای چیست؟ برای اینكه برایش روشن شده كه این كار نتیجهاش بهتر است. لذت بعدیاش بیشتر است. درست است كه آنها را هم برای لذتهای مادی میخواهد، اما لذتهایی وجود دارد كه با دوامتر است و لذتش بیشتر. این مقایسه، یك روشنایی است، نوری است در باطن انسان.
ملاك ترجیح لذتها توسط عقل یكی به لحاظ زمان و دوام است و یكی هم به لحاظ شدتشان است. فرض كنید دو تا لذت وجود دارد، اما یكی خیلی لذت دارد ولی دیگری نه، متعارف است، خب اینجا عقل آدم میگوید آن را انتخاب كن كه اولاً لذتش و ثانیاً دوامش بیشتر است. این دو ملاك فطری است كه عقل آدمیزاد حكم میكند. قرآن هم میفرمایید: «وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقی2»؛ لذتهای آخرت هم بهتر از لذتهای دنیاست و هم بقایش بیشتر است. اگر همهی عمر آدم هم به لذت بگذرد، هفتاد تا صد سال است اما لذت آخرت بینهایت است. پس عقل میگوید باید چه كرد؟ آنجایی كه تزاحم ندارد خب جمع میكنیم؛ «رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً3»؛ اما اگر تزاحم داشته باشد؟! تشخیص این كه بعضی لذائذ دنیا مانع از لذت آخرت میشود، یا با عقل است یا با نقل. عمدهاش را از وحی و قرآن و سنت میفهمیم. ولی به هر حال وقتی فهمیدیم كه آن لذتها پایدارتر و بهتر است و با این لذّت زودگذر جمع نمیشود؛ عقل میگوید باید آن را اختیار كرد. اگر آدم دنبال لذت شكم یا دنبال دامنش برود، لذتی دارد، اگر دنبال خدمت به خلق یا تحصیل علم هم برود لذت دارد، و یا بعدها می فهمد عبادت هم لذتهایی دارد ولو در آخرت. حالا اگر مقایسه كند، میفهمد كه لذتهای مادی با لذایذ اخروی و معنوی قابل مقایسه نیست.
در واقع بین این دو نوع لذت و این دو انگیزه جنگ است. عقل فقط نشان میدهد، منتها چون عقل غالباً قضاوتش به نفعِ لذائذ مادّی و دنیوی نیست مسامحةً میگویند عقل با نفس میجنگد. آن لذائد پست را به نفس نسبت میدهند، در مقابلش آن كه میگوید نكن، عقل است. در صورتی كه آن دویی كه با هم میجنگند لذتهاست. ولی مسامحةً به حامل آن لذتهای پست، نفس میگویند و به حامل آن لذتهای برتر، آن كه آدم را وادار میكند كه لذتهای پست را رها كند میگویند عقل. این كه در علم اخلاق میگویند، نفس با عقل میجنگد یا بعضیها نفسشان غالب است بعضی عقلشان، در واقع بین دو غریزه یا دو میل است. عقل كارش فقط روشن كردن است. دعوایی با كسی ندارد. در واقع همه خواستههای فطری انسان، با هم قابل جمع نیستند. این زندگی طوری است كه آدم در بسیاری از اوقات باید یكی را انتخاب كند.
این «من»؛ چیست كه در مقابل «نفس»؛ میگویم: خدایا من از این نفس شكایت میكنم. «نفس»؛ كه همان «من»؛ است كه دارای غرایز است و دائماً آدم را به سمت مراتب حیوانی و پست هل میدهد و مانع از این میشود كه آدم تعالی پیدا كند. من كه میخواهم مبارزه كنم، من كی هستم؟ آیا دو تا «من»؛ داریم؟ بله در تعبیرات گفته میشود، انسان یك منِ حیوانی و یك منِ انسانی و ملكوتی دارد. امّا شاید این تعبیر خیلی دقیق نباشد. بالاخره من یك «من»؛ هستم! هم خواستههای مادّی دارم و هم خواستههای معنوی. هم شكمم گرسنه میشود و غذا میخواهد و هم وقتی در پیشگاه الهی احساسِ پستی میكنم دلم میخواهد به خدا تقرب پیدا كنم. این همان منم دیگر! پس چطور من از نفس خودم شكایت میكنم؟ این واقعاً بحثی است كه از نظر علمی و عقلی جای تحقیق دارد.این جملهی معروفی است كه «النّفس فی وحدتها كل القوی»؛ نفس قوای متعددی دارد كه در عین اینكه كثیرند، اما نفس یكی است، همهی اینها اتحاد دارد. ولی به هر حال برای اینكه در تفاهم آسانتر باشد، به آن بخش یا حیثیتی از نفس كه دارای غرایز پست حیوانی است، میگوییم نفس (یا نفسِ امّاره) و به آن حیثیتی از نفس كه ما را به تعالی دعوت میكند، میگوییم: خود ملكوتی، خود انسانی، نفس ملكوتی. و الا در حقیقت هر دو بخشها و حیثیتهایی از یك موجودند. در حقیقت آن تزاحم، بین خواستههای مختلفی است كه در درجات مختلف برای وجود انسان است. انسان یك موجود است، اما درجات و شؤون مختلفی دارد، هم عرضی و هم طولی. خب حالا من كه دارم شكایت میكنم از نفس خودم، یعنی چه؟ این نشان میدهد كه خدای متعال در این وجود انسانی كه قوا و خواستهای مختلفی دارد حیثیات متفاوتی به ودیعت نهاده است كه یك حیثیتش حیثیت تصمیمگیری است.
وقتی انسان با دو كارِ متزاحم مواجه شد، ناچار است انتخاب كند، باید یك قوهای تصمیم بگیرد كه یكی را انجام بدهد، این هم یك قوه است، منتها این تصمیمگیریها در كارهای ساده و شرایط عادی، آسان است. امّا وقتی این خواستها طغیان میكند، تصمیمگیری مشكل میشود. تا وقتی این خواستها به حدّ طغیان نرسیده باید فرصت را غنیمت شمرد. تمهیداتی كرد كه آن خواستهای حیوانی و پست طغیان نكند. باید زمینهای فراهم كنم كه همیشه خواستِ الهی را بر خواستِ نفسانی مقدّم بداریم. تصمیم بگیریم! اگر طغیان كرده باشد و محكومِ سركشی یك غریزه باشیم دیگر نمیتوانیم زود تصمیم بگیریم.
این همه كه در قرآن و روایات، راجع به تفكر سفارش شده برای اینجاست. آدم وقتی غضب كرده و در حال جوش و خروش است دیگر عقلش فعال نیست، جا ندارد به او بگویند بنشین فكر كن! چه فكری؟ آنجا داد میزند و حمله میكند چون قدرت فكر كردن ندارد، اما تا به حد هیجان نرسیده است میتواند فكر كند. آن وقتی كه آدم حالت آرامی دارد و هیجان غرایز در وجودش نیست؛ باید غنیمت بشمارد؛ برای فكر كردن و تصمیم صحیح گرفتن. ببینید چقدر آیات قرآن مطالب مختلفی را بیان میكند و میگوید: «إِنَّ فِی ذلِكَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَكَّرُونَ4»، «لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُونَ»، «أَفَلا تَعْقِلُونَ»؛ مگر نمیفهمید، مگر عقل ندارید؟ گاهی سؤال مطرح میكند شما كه عقل دارید بگویید این كار بهتر است یا آن؟ «آللَّهُ خَیْرٌ أَمَّا یُشْرِكُونَ5»؛ «... لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ * فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ6»؛ آخر دنیا و آخرت را با هم بسنجید ببینید كدام بهتر است؟ «وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقی»؛ مگر عقل شما این را نمیگوید، مگر توی كارهای دنیوی خودتان آن را كه لذتش شدیدتر است ترجیح نمیدهید، مگر آن را كه لذتش با دوامتر است ترجیح نمیدهید؟ چطور پای آخرت كه میآید دیگر عقلتان كار نمیكند؟ «بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ7»؛ وقتی نوبت به آخرت میرسد علمها ته میكشد و عقل از كار میافتد! بنابراین، ما باید عقلمان را به كار بگیریم، قبل از اینكه هیجانات بر ما غالب شود و ما را به راه شر سوق دهد، با فكر و تعقّل زمینه را برای تصمیمگیری صحیح فراهم كنیم. این راحتترین و عاقلانهترین كاری است كه میشود برای جلوگیری از افتادن در مهالك انجام داد.
همهی افراد این كار و فكر را میتوانند بكنند، اما كسی كه معرفتِ توحیدی پیدا كرده میداند همهی كارهای خیر دست خداست. این را پذیرفته كه «أَنَا أَوْلَی بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَوْلَی بِسَیِّئَاتِكَ مِنِّی8». انسان موحّد غیر از این كه فكر میكند و میخواهد با نیروی خودش تصمیم بگیرد و جلوی هیجانات نفس و تأثیرات نفسِ امّاره را بگیرد؛ میگوید: من پناهگاهی دارم كه قدرت بینهایت دارد، البته فكر و توفیق فكر كردن را هم او میدهد، پس اول خوب است سرچشمه را بگیرم. بگویم خدایا تو من را از شرّ نفس امّاره نجات بده، این است كه وقتی توجه پیدا كرد به خطرهای نفس امّاره و آثار سوئی كه بر هیجانات حیوانی و شیطانی مترتب میشود، بهترین راهِ نجاتش این است كه خودش را در دامن خدا بیندازد. یعنی خودش را متّصل كند به یك قدرت بینهایتی كه هیچ قدرتی در مقابل او تاب مقاومت ندارد. این همان حالت دعا و مناجات و توسل به خدا و راه خداست و آن چنان نیرویی به انسان میدهد كه در مقابل هر نیروی شیطانی میتواند مقاومت كند. بستگی دارد به پایهی معرفتش و اینكه چه اندازه بتواند از این معرفت استفاده كند و رابطهاش را با خدای خودش تقویت كند.
1. شمس، 8-7.
2. اعلی، 17.
3. بقره، 201.
4. رعد / 3.
5. نمل / 59.
6. بقره / 220-219.
7. نمل / 66.
8. الكافی، ج 1، ص 157، باب الجبر و القدر، روایت 3.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/01 هم زمان با یازدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مناجات شاكین، سه محور تشخیص داده میشود. اول: شكایت از نفس؛ دوم: شكایت از شیطان و سوم: شكایت از قلب، در بعضی از حالات و صفاتش. شیطان یك معنای عامی دارد كه به صورت صفت ذكر میشود، یعنی موجودی كه مبدأ شرارت است. گاهی شیطان بر «ابلیس»؛ اطلاق میشود، شیطان با الف و لام عهد كه گفته میشود یعنی آن شیطان معینی كه معهود است، وگرنه لفظ شیطان اسم خاص نیست بلكه ابلیس اسم خاص است. شواهدی هست كه عنوان شیطان بر غیر ابلیس هم اطلاق میشود. ما این موجود را نمیشناسیم و نمیبینیم، قرآن هم میفرماید «إِنَّهُ یَراكُمْ هُوَ وَ قَبِیلُهُ مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُمْ1». ما نه از دركِ شیطان تجربهی حسّی داریم و نه هیچ برهانِ عقلی وجود شیطان را اثبات میكند. فقط راه شناختنش وحی است. اگر انبیاء نفرموده بودند كه چیزی به نام ابلیس وجود دارد و شیطانی هست كه در انسان وسوسههایی ایجاد میكند، هیچ راهی برای اثباتش نداشتیم؛ مگر اینكه كسی از اولیاء خدا باشد ببیند یا خودش از شیاطین باشد!
خدای متعال برای اینكه هم میزانِ ایمان و تسلیم ابلیس را آزمایش كند و هم وسیلهای برای آزمایش بنی آدم قرار دهد، او را سالها قبل خلق كرد تا اینكه نوبت به خلقت حضرت آدم(ع) رسید. بعد به ملائكه دستور داد كه سجده كنند. شیطان هم در صف ملائكه بود. همهی فرشتگانی كه مورد این خطاب بودند، اطاعت كردند و در مقابل حضرت آدم سجده كردند، مگر ابلیس. خدای متعال فرمود: چرا تو سجده نكردی؟ گفت: خدایا من از انسان بهترم؛ «أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ2»؛ وجود من كاملتر است، افضل است، صحیح نیست كه موجود كاملتر در مقابل موجود ناقص به خاك بیفتد. با این عصیانی كه شیطان كرد، معلوم شد ایمانِ ابلیس، مطلق نیست. ایمانی پذیرفته است و موجب كمال میشود كه شرط و قیدی نداشته باشد. شش هزار سال ملائكه خیال میكردند ابلیس هم مثل خودشان ایمانِ مطلق دارد. این جریان باید اتفاق میافتاد تا معلوم شود ایمان او مطلق نیست. این هشدار بزرگی برای ما هم هست كه خودمان را بیازماییم، ببینیم ایمان ما مطلق است یا مشروط است؟ آیا طوری هستیم كه هر چه خدا امر كند اطاعت كنیم؟ این بستگی به مراتب امتحان دارد.
آنهایی كه ظرفیتشان بیشتر باشد امتحانشان سختتر است. برخی تكالیف بسیار سخت است و شاید در میان میلیونها انسان یك نفر هم ظرفیتش را نداشته باشد، ولی خدا ظرفیتهایی در افرادی سراغ دارد و آن تكالیف را متوجه آنها میكند، تا امتحانشان كند و به درجات عالی برسند. به حضرت ابراهیم(ع) دستور میدهد كه جوانِ شادابِ زیبای مؤدب با معرفتت را به دست خودت سر بِبُر؛ «وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ3»، این امتحان برای همه نیست، ما اگر خاری هم توی پای بچهمان برود نمیتوانیم تحمل كنیم. ابلیس، امتحان شد فقط به اینكه در مقابل انسان به خاك بیفتد. شیطان گفت تو من را از این تكلیف معاف كن، من عبادتی میكنم كه هیچ كس نكرده باشد. به حسب روایت، خدای متعال فرمود؛ «إنی أحب أن أطاع من حیث أرید4»؛ اگر میخواهی اطاعت كنی، همانطوری كه من میگویم انجام بده و الّا تو دلت را اطاعت كردهای و هر طور دلت خواسته عمل كردهای. شیطان در این امتحان مردود شد، آگاهانه هم مردود شد! از یك طرف كبر و خودبزرگبینی كه در دلش بود و از یك طرف حسدی كه نسبت به حضرت آدم داشت، باعث شد سرسختی نشان بدهد. این موجب شد تا انسانها به وسلیهی این ابلیس آزمایش شوند. بعد از اینكه ابلیس مردود شد گفت: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ * إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِینَ5»؛ قسم خورد به عزت الهی كه همهی آدمیزادها را گمراه كند. فقط یك استثناء كرد و آن بندگان مخلَص را، یعنی آنهایی را كه خدا برای خودش خالص كرده است.
اولاً شیطان هیچ كس را نمیتواند مجبور كند. اگر كسی روز قیامت بگوید: خدایا! من تحتِ وسوسهی شیطان مجبور شدم این كار را بكنم، خدا بر او حجت دارد. شیطان بر هیچ كس تسلطی ندارد. روز قیامت جهنمیها با هم به تخاصم میپردازند، او میگوید تقصیر تو بود، دیگری میگوید تقصیر تو بود «كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَه6»؛ هر گروهی آن دیگری را لعنت میكند، تا بالاخره میآیند سراغ ابلیس و میگویند: تو بودی كه همهی ما را گمراه كردی، جواب میدهد «ما كانَ لِی عَلَیْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ»؛ من تسلطی بر شما نداشتم، «إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی7»؛ مگر این كه من دعوتتان كردم و شما قبول كردید. البته گاهی كار به جایی میرسد كسانی خودشان را در اختیار شیطان قرار میدهند و مركب شیطان میشوند. خودشان میروند در اختیار شیطان، خب او هم تسلط پیدا میكند، ولی خدا برای شیطان بر كسی تسلطی قرار نداده است «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ8»؛ اگر كسانی ولایت شیطان را بپذیرند و بگویند تو آقا و ما نوكرتیم و هر چه تو میگویی ما عمل میكنیم، شیطان هم این هدیه را از ایشان میپذیرد و سوارشان میشود. این طور افراد نهتنها خودشان گمراه میشوند بلكه ابزاری میشوند برای گمراه كردن دیگران. شیاطین انس از اینجا پیدا میشوند.
چرا خدا شیطان را آفرید و چرا اینطوری شد؟ این چراها در سطح سادهای برای افرادی كه با تدبیر الهی و با فلسفهی آفرینش آشنا نیستند زیاد مطرح میشود. خدا این عالم را طوری آفریده كه كارها با اسباب انجام بگیرد. این هم حكمتها دارد، نه اینكه خدا نمیتوانست كارها بدون اسباب انجام شود. اصلاً وجود این اسباب، فلسفهی وجود این عالم است. اگر این اسباب نباشد، این عالم جا ندارد. برای مثال همهی ما احتیاج به غذا داریم، قرآن هم تصریح میكند روزی شما و فرزندانتان همه با خداست. سؤال میشود كه خوب بود ظهر كه میشد خدا روزی ما را میگذاشت سر جانمازمان، چرا آدم باید این قدر زحمت بكشد و كار كند؟! این اسباب برای چیست؟ راحت خدا یك نان درست میكرد، میگفت: نان! موجود شو؛ «كُنْ فَیَكُونُ»؛ برای خدا كه هیچ زحمتی ندارد! اما این حكمت دارد. از اوّلی كه دنبال غذا میروید تا آخر، چقدر برای شما زمینهی آزمایش فراهم میشود. چقدر تكلیف برای شما و دیگران پیش میآید كه در هر قدمی یا بهشت است یا جهنّم، یا ثواب است یا عقاب. آیا كشاورز در زمین خودش كشت میكند یا در زمین غصبی؟ آیا زكاتش را میدهد یا نمیدهد؟ آیا مزد كارگر را درست میدهد یا نه؟ نانوا نان را درست میپزد یا نه؟ معاملهها درست است یا نه؟ ربا و كم فروشی هست یا نیست؟ سر یك شكم سیر شدن، باید هزارها زمینه برای تكلیف پیش بیاید. زمینهای كه انسان رشد كند. رشد ما در اطاعت امر خداست، امری باید باشد تا اطاعت كنیم. امر به چه؟ هر چه بیشتر زمینهی امر و نهی فراهم شود، زمینهی تكامل انسان هم بیشتر فراهم میشود و این عالم آفریده شده تا ما تكامل پیدا كنیم. درست است كه هواهای نفسانی خودش عاملی برای امتحان است، كه آیا ما به تمایلات خودمان عمل میكنیم یا زمینه را برای شكوفایی استعدادها و خواستهای معنوی و ملكوتی فراهم میكنیم؟ امّا در خیلی از این موارد، هر دو طرف، عاملی ضعیف است. احتیاج به یك تحریك داریم، یعنی زمینهی امتحان بیشتر، عمیقتر، لطیفتر و قویتری باید فراهم شود. در این میان نقش شیطان تقویت هواهای نفسانی است.
نكته دیگر این كه چرا تصور میكنیم غذای حرام لذتش بیشتر است؟ چرا تصور میكنیم غذای دزدی مزهاش بیشتر است؟ چرا فكر میكنیم نظر به نامحرم لذتش بیشتر است؟ بعد هم میبینیم، نه، خیلی زشتتر هم بود و هیچ لذت فوقالعادهای هم نداشت، اما باز فردایش همان آش است و همان كاسه! باز خیال میكند نه خیر، این چیز دیگری است! انسان در كار خودش تعجب میكند كه چطور میشود هر روز فریب میخورم؟ این كار شیطان است. موجودی است كه به شما القاء میكند این لذتش بیشتر است، «یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ9»؛ وسوسه میكند،«لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ10»؛ خودش گفته من چیزهایی را كه ضرر دارد، گناه است و موجب عذاب میشود، در نظر مردم زینت میدهم. كاری میكنم خیال كند این چیز دیگری است!
مجموع كارهایی كه شیطان میكند چند سنخ است. یكی این كه در شناختهای ما با وسوسهها و القائاتش تصرف و یقین ما را تدریجاً به شك بدل میكند. گاهی در واضحترین چیزهایی كه هیچ عاقلی انكار نمیكند، آدم مبتلا به شك میشود.
در یك دسته چیزهایی كه آدم میداند ارزش و لذتش چه اندازه هست، توهماتی میكند و گمان میكند كه لذتش فوقالعاده است. بعدش هم میبیند كه نشد، باز هم مرتبهی دوم و سوم تكرار میكند.
نوع دیگر كار شیطان این است كه در مواردی كه انسان باید كار و تكلیفی انجام بدهد، میترسد ضرر كند. مصداق واضحش خمس دادن است. سر سال كه میشود جانش در میآید خمسش را بدهد! با این كه خرجهای دیگر میكند؛ سفر میكند سوغاتی میخرد، خرجهای الكی میكند. «الشَّیْطانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ11»؛ وعدهی فقر به آدم میدهد، یا تعبیر بهترش «یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ12»، میترساند. میگوید: اگر تكلیفت را انجام بدهی فقیر میشوی. اگر روزه بگیری مریض میشوی. در صورتی كه برعكس است، آن دوایش است، همان زكات و خمس باعث رشد مالش میشود. «الشَّیْطانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ یَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً». شیاطین انس هم عیناً همین كار را میكنند، دست پروردهی همین هستند! مینشینند تعریف میكنند، دیشب رفتیم فلان جا چقدر حال كردیم، راست و دروغ به هم میبافد تا این جوان را تحریك كند فردا شب با او باشد. كار شیطان هم همین است، میگوید: بیا ببین چقدر لذت دارد. گول این آخوندها را نخور، دم غنیمت است.
از لطفهای قرآن این است كه به صورتهای مختلف به ما هشدار میدهد چنین دشمنی دارید؛ «إِنَّ الشَّیْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّ13»، این واقعاً دشمن شماست، شما هم با او دشمنی كنید. وقتی انسان دید كسی به این فكر است كه او را به گناه بكشاند، این هم شیطان است، نباید او را دوست خودش حساب كند. «إلهی أشْكُو إلَیْكَ عَدوّاً یُضِلُّنی»، آن دشمن، دشمنی نیست كه فقط بخواهد مال من یا خوشی زندگی من كم بشود، نه، او میخواهد من را گمراه كند. از این دشمن به تو پناه میبرم و شكایت میكنم. بعد مصداقش را ذكر میفرماید. «وَشَیْطاناً یُغْوینی»، چون خودش گفته بود:؛ «لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»، قسم خورده به اغوای من. حالا كار این دشمن چیست؟
«قَدْ مَلأَ بِالوَسْواسِ صَدْرِی»؛ سینهی من را پر از وسواس میكند. «وَأحاطَتْ هَواجِسُهُ بِقَلْبی»؛ این خطوراتی را كه القاء میكند قلب من را احاطه میكند. یعنی آنچنان خاطراتی در ذهن آدم ایجاد میكند و فشار میآورد كه قوّهی ادراكی انسان را احاطه میكند. تا میآیم فكر صحیحی بكنم، فوراً خاطرات شیطانی میآید، و قلب را احاطه میكند.
«یُعاضِدُ لِیَ الهَوی»؛ این نقش شیطان را درست نشان میدهد، آنی كه من را به گناه میكشد، هوای نفس است، اما این هوای نفس و خواهشها را شیطان تقویت میكند.
«وَیُزَیِّنُ لِی حُبَّ الدُّنْیا»، انسان بطور طبیعی علاقههایی به دنیا دارد، ما فرزندِ این دنیا هستیم، رشدمان در طبیعت است، چیزهای این دنیا را دوست داریم، اما اینطور نیست كه به آنها عشق بورزیم. هر وقت نیازی احساس میكنیم غذا میخوریم اما شیطان این چیزها را تزیین میكند. این باعث میشود كه تدریجاً آدم نسبت به دنیا عشق بورزد و فریفتهی دنیا شود. اولیاء خدا هم از غذای خوب خوردن و استفاده از زینتهای دنیا لذت میبرند، «مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ14»؛ از معاشرت با همسر خوبشان لذت میبرند، ممنوع نیست، اما دلباختگی و فریفته شدن و شیفتگی است كه آدم را به تجاوز و طغیان میكشاند و بعد هم خدای نكرده به بیایمانی.
«وَیَحُولُ بَیْنی وَبَیْنَ الطَّاعَةِ وَالزُّلْفی»، آن وقت كار به اینجا میرسد كه من دیگر آن رغبتی كه به اطاعت خدا و به تقرب دارم، میلی كه به كمالات انسانی و ارزشهای معنوی دارم، فراموشم میشود. من میمانم و همین خواستههای حیوانی و همین لذتهای دنیا كه روز به روز مرا از خدا و از كمالات انسانی دور میكند. خداوند همه ما را در پناه خودش قرار دهد ان شاء الله.
1. اعراف / 27.
2. اعراف / 12.
3. بقره / 124.
4. بحارالأنوار، ج 2، ص 262، باب البدعة و السنة، روایت 5.
5. ص / 83-82.
6. اعراف / 38.
7. ابراهیم / 22.
8. نحل / 100.
9. ناس / 5.
10. حجر / 39.
11. بقره / 268.
12. آلعمران / 175.
13. فاطر / 6.
14. اعراف / 32.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/02 مطابق با دوازدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مناجات شاكین، ابتدا از نفس امّاره و سپس از شیطان و در پایان از قلبی كه معیوب باشد و حالت فطری خودش را از دست داده باشد شكایت شده است. «قلب»؛ مترادف كلمهی «دل»؛ در فارسی است. لفظ «دل»؛ را دو جور به كار میبریم. یكی همان قلبی است كه در طرف چپ سینه هست. اما در ادبیات عمومی مخصوصاً آنجایی كه جای بحثهای اخلاقی در میان است، دل، یك حقیقتِ درونی است كه چیزهای خاصی را به آن نسبت میدهند. میگویند: دلم میسوزد یا غصّهدار است. یك سلسله احساسات و عواطف را به این موجود درونی خودمان نسبت میدهیم. این یك قوهی درونی است و مرتبهای از روح انسان. بعضی وقتها هم كه كسی حالت فطری و طبیعی نداشته باشد، میگوییم: دلش مثل سنگ شده است. گاهی چیزهای دیگری هم به قلب نسبت میدهند مثلاً ادراك و یافتن واقعیت در قرآن به قلب نسبت داده میشود. این همان دلِ معنوی است: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها1»؛ مگر مردم در زمین سیر نكردند تا دلهایی داشته باشند كه با آن تعقل كنند. در مقابل آن، آیهی شریفه است كه: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها2»؛ از كسانی كه دل دارند، امّا نمیفهمند مذمت میكند، یعنی قاعدهاش این است، كسی كه دل دارد بفهمد. فقه كه همان یافتن مطالب دقیق است، یا تعقل را به یك قوهی باطنی انسان كه اسمش قلب است نسبت میدهد.
این قلب گاهی آفت میبیند و مریض میشود. قرآن میفرماید: «فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ3»، یا «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ4»؛ و «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا5»؛ یعنی خدایا دلهای ما را منحرف نكن و به حالت طبیعی و فطری نگه دار. گاهی به «زیغ»؛ تعبیر میشود، یعنی دیگر حقیقتی را درك نمیكند. در تعبیرات دیگر قرآن آمده است كه روی دلهای كسانی مهر خورده است و در نتیجه هیچ اثر خاصی از آن ظاهر نمیشود و فعالیتی كه باید انجام بدهد نمیدهد و آثار مطلوب از آن ظهور نمیكند:
«خَتَمَ اللَّهُ6»؛ یا «طَبَعَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ7»؛ با اینكه شرایط ایمان آوردن برایشان فراهم است و انسان فطری وقتی یك حقیقتی را درك كرد و دلایل متقن داشت، تسلیم میشود اما اثر این مهر این است كه اینها نمیپذیرند، «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ8»؛ عدهای هم هستند كه هزار سال پیامبر آنها را ارشاد و هدایت كند هیچ تأثیری ندارد، میفرماید: «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِم»؛ خدا بر دلهای اینها مهر زده است. و برای اینكه نشان بدهد اعمال گذشتهشان موجب شده به این حالت بیفتند میفرماید: «كَلاّ بَل رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما كانُوا یَكْسِبُونَ9»، «رِیْن»؛ حالت زنگزدگی فلزات است. فلزی كه زنگ میزند، دیگر جلا بر نمیدارد. اعمالشان موجب زنگار دلشان شده و روی دلشان را پوشانده است. پوششی كه با گردگیری پاك نمیشود چون فاسد شده است.
«أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلی عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِهِ غِشاوَةً10»؛ آن كسی كه قبله و معبود خودش را هوای نفس قرار داده است، و فقط تابع هوای نفس است، خدا هم عكس العملی را در مقابلش نشان میدهد، «وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلی عِلْم»؛ خدا چنین كسی را گمراه میكند. این گمراهی نتیجهی همان رفتار دلخواهانه و خودپرستی است. به آنجا میرسد كه دیگر حقایق را درك نمیكند، خدا او را گمراه كرده و بر دلش مهر زده است. مثل نامهای كه مهر و موم میكنند تا دیگر باز نشود. دیگر حقایق در او نفوذ نمیكند.
قرآن سه نوع خاصیت را به قلب نسبت میدهد. یكی ادراك واقعیات بود، دیگری احساسات و عواطف است: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ11»؛ قلب یا «غلیظ»؛ است یا «لیّن». خدا میفرماید: ما قلب تو را لیّن قرار دادیم چون اگر سخت و درشت بود و غلظت داشت مردم از دور تو پراكنده میشدند. باید ملایم و نرمخو باشی، تا بتوانی اثر بگذاری. در همین راستا است كه وقتی احساسات و عواطف در چنین اشخاصی رقیق است، به موقع هم حالتِ ترس پیدا میشود. چون امكان ترس در وجود انسان هست، جایی باید اثر داشته باشد. امروز برخی در روانشناسی چنین وانمود میكنند كه ترس مطلقاً بد است و علامت ضعف است. یا مثلاً خجالت و حیا بد است. میگویند اینها آنرمال هستند. ولی از دیدگاه الهی، همهی چیزهایی كه در وجود انسان هست، اگر به جای خودش مصرف بشود صحیح است و باید باشد. بله، اگر بیجا یا افراطی شد غلط است. ترس از خدا باید باشد، یعنی در واقع بر میگردد به ترس از عقوبت گناهان: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ12»؛ با «انّما»؛ هم معرفی میكند، میگوید: جز این نیست كه مؤمن كسی است كه وقتی ذكر خدا میشود دلش میلرزد. اگر طوری شد كه انسان گناه، خدا، قیامت و عذابهای آخرت را هیچ بیانگارد، یا بگوید من قبول دارم، قرآن هم درست است كتاب خداست، اما هیچ اثری در او نمیبینید، این حالت «قساوت»؛ قلب است. خدا به بنی اسرائیل میفرماید: «فَهِیَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً13»؛ دلهای شما از سنگ هم سختتر شده است. پس یك حالتِ فطری در دل، نرمی است. اصل فطریاش این است كه نرم و اثرپذیر باشد.
از حالتهای فطری و طبیعی دل این است كه وقتی دلایل قانعكنندهای برایش هست، آرامش و اطمینان پیدا میكند و به یقین میرسد. هر انسان فطری كه از آفات دور باشد، وقتی دلیلی اقامه كنید خیلی راحت میپذیرد، امّا آدمهایی پیدا میشوند كه دلایل محكم برایشان اقامه میشود، قبول هم دارد اما دلش آرام نمیشود. این همان حالت تردّد و نوسان است و به تعبیر قرآن رَیب و ارتیاب دارد: «وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ14». قلبهایشان متزلزل است. انسانهایی كه در نجاست و پاكی یا تمیزی وسواس دارند این گونهاند. بعضیها هم وسواس فكری پیدا میكنند؛ میگوید: دلیل درست است اما من مطمئن نمیشوم! این هم یك حالتِ غیر طبیعی و غیر فطری است كه در قلب پیدا میشود. با اینكه دلیل كافی دارد ولی یقین و اطمینان پیدا نمیكند. حالت ارتیاب و تزلزل دارد و نهایتاً به جایی میرسد كه اصلاً حقایق را درك نمیكند. اگر انسان قلبش از حالت فطری خارج بشود؛ در مقابل عواملی كه باید انفعال پیدا كند سخت میماند؛ آنجایی كه دلیل اقامه میشود و باید یقین پیدا كند، یقینش تبدیل به شك میشود؛ آنجایی كه حقایق باید در آن منعكس بشود، زنگار گرفته و چیزی در آن منعكس نمیشود؛ و در واقع آنچه ملاك انسانیت است، در او نیست. او دیگر انسان نیست. به تعبیر امیرالمؤمنین در نهج البلاغه میفرماید: «فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَیَوَانٍ15»، در ظاهر شما آدم میبینید ولی این انسان نیست. انسانیت به قلب است در حالی كه قلبش یك قلب حیوانی است. ویژگیهای قلب انسانی را ندارد.
«إلهی إلَیْكَ أشْكُو قَلْباً قاسِیا»؛ خدایا به تو شكایت میكنم از دلی كه قساوت گرفته.
«مَعَ الوَسْواسِ مُتَقَلِّبا»؛ قلبی كه با وسواس زیر و رو میشود. قلب من با القائاتی كه شیطان میكند و شبهههایی كه در ذهن به وجود میآید، آرام و اطمینان ندارد. بلكه دائماً در حال ارتیاب و تزلزل است.
«وَبِالرَّیْنِ وَالطَبْعِ مُتَلَبِّسا»؛ و به «رِیْن»؛ و «طَبع»؛ آلوده شده است. «رَیْن»؛ همان زنگار است و «طبع»؛ هم مهر زدگی است. نتیجهی قلبی كه قساوت پیدا میكند بیش از هر چیز در چشم ظاهر میشود. كسی كه قلب سالم و فطری و طبیعی دارد، دلش نرم میشود و راحت اشك از چشمش جاری میشود. این نشانه وجود زمینهی ایمان است. قرآن درباره بعضی از نصاری میفرماید: وقتی بفهمند كه از طرفِ خدا آیهای نازل شده از شوق اشك میریزند: «تَری أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَق»؛ چون حق را شناختند به حالت وجد در میآیند و اشك میریزند. اما كسانی هم هستند كه غیر از زمان بچگی كه كتك میخورد و گریه میكرد، دیگر یادش نمیآید كه قطره اشكی از چشمش ریخته باشد! این همان قلب قاسی است. اثر قساوت قلب در چشم ظاهر میشود، لذا بعدش میفرماید: «وَعَیْناً عَنِ البُكاءِ مِنْ خَوْفِكَ جامِدة»؛ شكایت میكنم از آن چشمی كه از خوف تو نمیگرید. از خوف خدا گریه نمیكند، اما از چیزی كه لذت میبرد، آنچنان خیره میشود كه دیگر چشم بر نمیدارد! «وَإلی ما یَسُرُّها طامِحَة». تا اینجا حضرت پیش خدا از سه عنصر شكایت میكند.
آن وقتی انسان در دعا كردن راست میگوید كه آنچه در توانِ خودش هست به كار بگیرد. فرض بفرمایید آتشی جلوی شما است، شما دست خودتان را در آتش میبرید و میگویید: خدایا دست من را از آتش حفظ كن! هر كه نگاه كند میخندد. میگوید: خدا را مسخره كردهای؟ خدا به تو قدرت داده كه دستت را عقب بكشی. نگذار تا نسوزد! اگر ما واقعاً ناراحتیم از اینكه چشم و دل ما معیوب است؛ ناراحتیم از اینكه هوای نفس بر ما غالب میشود و شیطان ما را تسخیر میكند آن اندازه كه مربوط به خودمان است نباید كوتاهی كنیم. آدم اقدام به گناه بكند و بگوید: خدایا ما را از گناه نگه دار؟! این دعاها صرف لقلقهی زبان نیست. بله، به یك جایی میرسد كه آدم واقعاً احساس عجز میكند. آن قدر دشمن قوی است و حیلهها زیاد است یا آن قدر طغیان غریزه زیاد است یا مقاومت در مقابل شرایط اجتماعی سخت است كه آدم احساس عجز میكند. آن وقت است كه دیگر فریاد انسان بلند میشود، كمك! كمك! در این حال وقتی انسان میگوید: خدایا كمك كن! خدا حتما كمك میكند. اما اگر دعای او صرف لقلقهی زبانی باشد و همه كارهایی را كه بر خلاف رضای خداست انجام بدهد و دائماً دعا بخواند كه خدایا من را حفظ كن! شبیه استهزاست. بگذریم از این كه خیلیها وقتی دعا میخوانند نمیفهمند چه میخوانند. فقط برای ثوابش میخوانند. باز همین كه دست كم این چند لحظه را دنبالِ شیطان نباشند و غیبت نكنند خوب است. اما این كجا و مناجات كجا؟ درد دل كردن و با خدا راز و نیاز كردن كجا؟ آن وقتی واقعیت دارد كه انسان توان خودش را به كار گیرد. همان توانی هم كه خدا به او داده مال خودش نیست؛ امانتی است از خدا تا در این مواقع از آن استفاده كند، آن را به كار بگیرد و اگر كم آمد بگوید: خدایا بیشتر بده! این است كه وقتی حضرت سجادعلیهالسلام به اینجا میرسد و از اینها شكایت میكند، میگوید: «إلهی لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلاّ بِقُدْرَتِك»، این خطرها سر راه من وجود دارد. هم نفس امّاره خطر است و هم شیطان و هم قلبِ با قساوت. اما جز با ارادهی تو و حول و قوهای كه از ناحیهی تو باشد، من از پس اینها بر نمیآیم.
«وَلا نَجاةَ لِی مِنْ مَكارِهِ الدُّنْیا إلاّ بِعِصْمَتِك»؛ این گرفتاریهای دنیا را هم كه باعث میشود ذهن مشغول شود و از انجام وظایف باز بماند هیچ كس نمیتواند رفع كند مگر اینكه تو مرا حفظ كنی.
«فَأسْألُكَ بِبَلاغَةِ حِكْمَتِكَ، وَنَفاذِ مَشِیَّتِك»؛ تو را قسم میدهم به رسایی حكمتت، یعنی كار تو هیچگاه بی حكمت نیست. تو را به آن حكمتی كه رسا است و كمبود و كاستی ندارد قسم میدهم، «وَنَفاذِ مَشِیَّتِك»؛ خواست تو كاملاً نافذ است. ما خواستهایی كه داریم، هزار و یك شرط دارد تا جامهی عمل بپوشد، اما مشیت خدا اینطور نیست: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ16»؛همین كه خدا چیزی را خواست، _البته خواستِ تكوینی_ دیگر هیچ شرط و قیدی ندارد. این است كه مشیت خدا نافذ است. من تو را قسم میدهم به آن مشیت نافذت؛
«أن لا تَجْعَلْنی لِغَیْرِ جُودِكَ مُتَعَرِّضا»؛ خدایا این توفیق را به من بده كه فقط متعرّض جود تو باشم. یعنی خواستهام از جود تو باشد و سراغ كس دیگری نروم. فقط امیدم به تو باشد.
«وَلا تُصَیِّرنی لِلْفِتَنِ غَرَضا»، من را هدف و غرضِ فتنهها قرار نده. گمراهیها، انحرافات، ابهاماتی كه در جریانات پیش میآید. كانّه این فتنهها تیری است كه انسان را هدف میگیرد تا او را ساقط كند.
«وَكُنْ لِی عَلَی الأعْداءِ ناصِرا»؛ من را بر دشمنانم كه بزرگترینش شیطان است پیروز كن.
«وَعَلَی الَمخازِی والعُیُوبِ ساتِرا»؛ عیبها و رسواییهای من را بپوشان.
«وَمِنَ البَلاءِ واقِیا»؛ من را از بلاها حفظ كن.
«وعَنِ المَعاصِی عاصِما»؛ به من توحیدی بده كه مرا از گناهان حفظ كند و تو من را از گناهان حفظ كن.
«بِرَأْفَتِكَ وَرَحْمَتِكَ یا أرْحَمْ الرَّاحِمین».
1. حج / 46.
2. اعراف / 179.
3. بقره / 10.
4. صف / 5.
5. آلعمران / 8.
6. بقره / 7.
7. توبه / 93.
8. بقره / 6.
9. مطففین / 14.
10. جاثیه / 23.
11. آلعمران / 159.
12. انفال / 2.
13. بقره / 74.
14. توبه / 45.
15. نهجالبلاغة، خطبه 87.
16. یس / 82.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/03 مطابق با سیزدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
حالاتی كه در انسان پدید میآید یك زمینهی فطری و خدادادی دارد. همهی اینها در زندگی مفید است، منتها در شرایط، مكان و حالت خاص و نسبت به امورِ خاصّ تفاوت میكند. انسان یك حالتِ شادی دارد كه فطری است، نقطهی مقابلش هم گاهی غمگین میشود. هر دوی اینها برای انسان مفید است. یعنی هر كدام در جای خودش باید به كار برده بشود. امّا این كه كجا باید شادی كرد و كجا باید محزون بود؛ یا باید از راهنمایی دلیلِ عقلی متقن استفاده كرد، كه غالباً در تشخیص مصداق خیلی اشتباه میكند، یا باید به دستورات دین مراجعه كرد كه بهترین راه است. دین كجا در صددِ این بر آمده كه مردم حالت خوف داشته باشند و كجا در صدد تقویت حالت رجا بوده است؟ كسانی كه با مباحث روانشناسی آشنا هستند میدانند خیلی از آنها در موردِ امید تأكید میكنند. تعبیرات ادبی زیبایی هم به كار میبرند: امید رمز موفقیت است؛ رمز سعادت و رمز پیشرفت است، عامل اصلی حیات است و... و چنان تصور میشود كه امید به طور مطلق در همه جا مطلوب است و برعكس نسبت به حالت ترس بیمهری میكنند. گاهی در این شعارهایی كه به عنوان كلمات امیرالمؤمنین(ع) نقل شده كه دروغ هم هست، مینویسند: ترس بزرگترین گناهان است! البته، خیلی وقتها ترس به جا است. این درست است كه باید بچه ترسو بار نیاید، اعتماد به نفس داشته باشد، اما گاهی افراط میشود و هر گونه ترسی از هر چیزی و در هر موردی زیر سؤال میرود، بلكه با تیغ نفی رد میشود. هر دوی اینها هم از نظر اسلامی و هم از نظر عقلی مردود است. كار هر انسان عاقلی را میبینیم از ترس یا امید خالی نیست. یك كارِ اختیاری انسان پیدا نمیكنید كه عامل ترس یا امید در آن مطرح نباشد و گاهی هر دو مؤثرند. برای مثال از چیزهایی كه خلاف بهداشت است اجتناب میكنیم؛ برای چه؟ چون میترسیم بیمار شویم. اگر ترس از بیماری نبود، آدم رعایت حفظ سلامتی نمیكرد. كارگری كه میرود از صبح تا شب زحمت میكشد و كار میكند به امید این است كه به او مزد بدهند و نیز از گرسنگی و فقر و نیاز به دیگران میترسد. این یك جور ترس است.
اما در حالات خاص، در اشخاصی كه معرفتهای بالاتری دارند، ترسهای دیگری هم وجود دارد. شاگردی كه میخواهد پیش معلمش محبوب باشد، میترسد اگر درس نخواند از چشم معلم بیفتد. این ترس از كتك نیست، این ترس از این است كه به او بیاعتنایی كنند. كسانی كه متدیّن و خداشناس هستند، افق دیگری از ترس و امید برایشان باز میشود. آن كسی كه از غذای ناجور، پلیدیها و... دوری میكند، میترسد بیمار شود اما كسی كه خداشناس است، اولاً پرهیز كردنش یك انگیزهی دینی پیدا میكند، میگوید: آن مضر است پس باید از ضرر پرهیز كنم، چون خدا راضی نیست انسان به خودش ضرر بزند. از آن طرف هم منشأ همهی اثرها را خدا میداند. همهی چیزهای عالم را ابزار و وسیله میبیند. پس آن كسی كه نفعی یا ضرری به انسان میرساند خداست، منتها از راه اسباب و وسایل. اگر میكروب، انسان را به بیماری مبتلا میكند؛ این میكروب هم مخلوق خداست. «لا یَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً1»؛ هیچ چیزی برای انسان مالك نفع و ضرری نیست، «بِیَدِكَ الْخَیْرُ2»؛ هر خیری فقط به دست خداست. (تقدیم جار و مجرور افادهی حصر میكند، نمیفرماید «الخیر بیدك»، خیر تنها به دست توست.) هیچ كس هم مالك ضرری بر انسان نیست؛ «إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ3». موحّد همهی خوف و امیدهایش نهایتاً بر میگردد به خوف از خدا و امید به خدا چون او را منشأ همهی تأثیرات میبیند. بین صفر تا بینهایتِ اعتماد به خدا، مراتبی است كه مرتبهی معرفت و ایمان اشخاص را تعیین میكند.
بنابراین خوف و رجا نقشی اساسی در زندگی دارند، منتها هر خوفی در هر جایی مطلوب نیست؛ اجمالاً آنچه حكما به آن رسیدهاند، این است كه: باید حدّ اعتدال نگاه داشت. چون خوف وقتی افراطی باشد، به آدم ضرر میزند. دائماً در حال اضطراب است و هیچ وقت آرامش ندارد. اگر اصلاً هم نترسد، از هیچ ضرری خودداری نمیكند. اینها چیزی است كه حكما با عقل خواستند اثبات كنند، اما در دین دقیقاً موارد ترس و امید تعیین شده است. اگر در معارف دینی، آیات و روایات و مناجاتها و سیرهی پیغمبر اكرم(ص) و ائمهی اطهار(ع) دقت كنیم دقیقاً میتوانیم موارد اینها را پیدا كنیم. البته مقدمات خوف و رجا تا حدود زیادی با فكر و توجه انسان حاصل میشود.
آنچه كه بالذات منشأ ترس است، ضرری است كه به انسان متوجّه میشود. متعلّق خوف، امر مضر است یعنی چیزی كه برای آدم ضرر داشته باشد. ولی گاهی میگویند: از این شخص میترسیم؛ چون بناست به واسطه او ضرری به آدم برسد. خوف به چیزهایی كه به متعلقش مربوط است، نسبت داده میشود «بنوع من المجاز»؛ و «بالعرض».
وقتی قرآن را ملاحظه میكنیم كه اساس تربیت و معرفت و هدایت ما است، میبینیم روی عامل ترس بسیار تأكید كرده است. گاهی با واژه «خوف»، گاهی با «خشیت»، «وجل»، «رهبت»، و مفاهیم دیگری كه همین معنا را افاده میكند. كمابیش معنایشان یكی یا نزدیك به هم است. عمدهی متعلق این خوف و خشیتها، «الله»؛ است. مثلاً میفرماید یكی از وظایف اصلی پیغمبران و به خصوص پیامبر اسلام(ص) انذار است. گاهی وقتی خدا میخواهد بفرماید برای هر قومی پیامبری فرستادیم میفرماید: برای هر امتی انذار كنندهای فرستادیم؛ «وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فِیها نَذِیرٌ4»؛ این نشانه است كه لااقل یك بخش عمده از وظایف پیامبر ترساندن است. پیامبر مردم را از چیزهایی میترساند، ولی اكثر مردم قبول نمیكنند و تحت تأثیر انذار قرار نمیگیرند. گاهی در مقابل انذار آنها، مسخرهشان هم میكردند و میگفتند: اگر راست میگویی، این عذابی را كه ادعا میكنی نازل كن.
این آیه را ملاحظه بفرمایید! «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ * إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِیَ الرَّحْمنَ5»؛ انذار تو تنها در كسانی اثر میكند كه خشیت خدا داشته باشند. اگر خدا ترس نباشند، هزار بار هم انذارشان كنی، فایدهای ندارد و ایمان نمیآورند. حتّی انذار پیغمبر كه یك وظیفهی اصلی است وقتی اثر میكند كه آمادگی روحی باشد. و الا او فكر كار خودش است. باز قرآن ذكر میفرماید كه بعضیها حتی اگر اسم خدا، اسم قیامت برده میشود، ناراحت میشوند: «وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ6»؛ دیگر گوش نمیدهند ببینند پیام خدا چیست؟! پس شرط اینكه حتّی انذار انبیاء اثر بكند این است كه حالت فطری خشیت در انسان باقی باشد. واقعاً طوری باشد كه نسبت به آیندهاش نگران باشد. بترسد از اینكه در آینده امری پیش بیاید كه پیشبینی نكرده بوده و نتواند علاجش كند. آن وقت است كه میگوید: اگر چنین شد چه چارهای بیاندیشم؟ اما اگر ترس از آینده نداشته باشد، میگوید: فعلاً كاری كنم كه خوش باشم، آینده یك جوری میشود!
«وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی* فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوی7»؛ بهشت جای كسانی است كه از مقام الهی بترسند. علت اینكه میتوانند از گناهان خودداری كنند ترس از خداست. تا خوف از خدا نباشد، انسان نمیتواند خودش را در برابر بدیها و هوسها كنترل كند. مهمترین و مؤثّرترین عامل خوف است. البته عوامل دیگری هم هست؛ شوق، محبت، رجاو ...، اما چیزی كه عمومیت دارد و در همهی مراتب ایمان و معرفت مؤثر است، خوف است. همین طور گاهی خوف به روز قیامت نسبت داده میشود: «رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِیتاءِ الزَّكاةِ یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ8»؛ كسانی كه از یاد خدا غافل نمیشوند و هیچ اشتغالی در دنیا آنها را از یاد خدا غافل نمیكند، از روزی میترسند كه دلها و چشمها دگرگون میشود. منظور این است كه در قیامت، عالم زیرورو و شرایط عوض میشود. دیگر انسان از چیزهایی كه در دنیا خوشش میآمده خوشش نمیآید. چشمی كه اینجا امور حسّی را میبیند در آنجا نابینا میشود: «قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمی وَ قَدْ كُنْتُ بَصِیراً9»؛ سوال میكند خدایا من را كه در دنیا كور نبودم، چرا كور محشور كردی؟ «قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آیاتُنا فَنَسِیتَها وَ كَذلِكَ الْیَوْمَ تُنْسی10». متعلّق خوف در اینجا روز قیامت است؛ «یَخافُونَ یَوْما». آنجا «یَخافُونَ رَبَّهُم»، «خافَ مَقامَ رَبِّه»، یا «یَخْشَوْنَ رَبَّهُم»، بود و اینجا از روز میگوید. در همهی اینها، در واقع از ضرر خودشان میترسند. در آن روز هم میترسند كه چه میشود. اینكه به آن روز نسبت داده میشود به خاطر این است كه ظرفی برای آن ضرر است یا اگر از خدا هم میترسند برای این است كه قدرت ایجاد آن ضرر، در دست اوست. اوست كه آتش جهنم را میسازد نه اینكه خدا ترسناك باشد بلكه ما از ضرر خودمان میترسیم. ولی چون ایجاد كنندهی آن عامل خداست و قدرت و سلطنت و اختیار مطلق دست خداست، از او میترسیم. در واقع این یك نوع نسبت بالعرض است. در اینكه شیوهی مهم تربیتی قرآن و انبیاء این بوده كه مردم را از ضررهایی كه در آینده تهدیدشان میكند بترسانند، شكّی نیست، و این عامترین روش تربیتی بوده كه همهی انبیاء و اولیاء داشتهاند.
امّا خدا بندههایی هم دارد كه میترسند خدا به ایشان نظر نكند. میگویند: اگر در آتش جهنم هم بسوزیم اما تو راضی باشی، ما آن آتش را میپذیریم؛ آن چه برای ما مطلوب است رضایت توست. كلاس بندگی ایشان بالاتر است، ولی آن كه ما باید بترسیم همین عذاب جهنّم است. «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ11»؛ این آیاتی است كه ظاهراً روایت دارد خوب است وقتی انسان برای نماز شب بیدار میشود به آسمان نگاه كند و این آیات را بخواند. در خلقت آسمانها و زمین و این نظامی كه حاكم بر هستی است، جلال و شكوهی درك میكند كه سخت تحت تأثیر واقع میشود. آن وقت به فكر این میافتد كه عجب نظام عظیم و عجیبی است و نمیتواند سَرسَری باشد: «رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً12»؛ حالا نتیجهاش چیست؟ ما هم سرسری آفریده نشدهایم، رفتار ما هم حساب و كتاب دارد پس اگر لغزشی كنیم مؤاخذه و عقاب خواهیم شد و ما را به جهنّم خواهی برد. پس «سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّار»؛ ای خدای سبحان، ما را از عذاب جهنم در امان دار. اینها همه نشانهی این است كه خدای متعال بیش از هر چیز از راه خوف میتواند بشر را تربیت كند. چون عوامل غفلت بیشتر از هر چیز بوسیلهی خوف برطرف میشود. بهترین عامل غلبه بر هوای نفس و وساوس شیطانی، توجه به خطرهایی است كه میتواند انسان را تهدد كند. در ابتدا هم خطرهایی در دنیاست. انبیاء كه آمدند مردم زود نمیتوانستند عالم آخرت را قبول كنند، - مشكلترین مسئلهای انبیاء اثبات قیامت بود - برای همین قبل از اینكه بر مسئلهی معاد پافشاری كنند، از عذاب دنیا میترساندند.
بزرگترین فضائل ترس از خداست. ترس از اینكه خدای متعال طبقِ نظام حكیمانهای كه در عالم برقرار كرده، سرنوشت ما را به جایی منتهی كند كه در آتش جهنم بسوزیم. اگر چنین خوف و خشیتی در انسان نباشد، به حرف انبیاء هم گوش نمیدهد، چه رسد به دیگران؛ حتی دیدن معجزات هم اثر نمیكند. پس برای اینكه حتّی دعوتِ انبیاء در اصلِ ایمان به خدا مؤثّر باشد، باید حالتِ خوف در دل باشد. این حرفهایی را هم كه دستاوردهای علمی تلقی میكنند دروغ محض نیست، امّا عیب و نقص دارد. آدم از هر چیزی نباید بترسد، اینقدر نباید بی عرضه و ترسو باشد كه از موش و سوسك هم بترسد. فوراً از هر كس و ناكسی كه تهدید به بمب اتم و... میكند بترسد و دستها را بالا ببرد. اما این طور هم نباید باشد كه از خدا هم نترسد. نكته ظریف و جالب اینجاست: كسی كه از خدا نمیترسد از تهدیدها و بمب اتم میترسد.
اگر كسی اندكی عقل و انصاف داشته باشد همهی امید به دنیا و زندگی در آن و ترس از ضررها و خطرهای دنیوی را كنار میگذارد و اول سراغ چیزی میرود كه همیشگی و از دست دادنش جبرانناپذیر است. گاهی هم همین خوف، آن قدر شدت پیدا میكند كه باعث میشود انسان ناامید شود. آن قدر بترسد كه بگوید: دیگر كار از كار گذشته، دیگر توبه هم بكنم فایده ندارد. آنقدر گناه كردهام كه دیگر امید آمرزش ندارم؛ این هم خطرناك است. برای اینكه حالتِ خوف بر انسان غلبه پیدا نكند و در حدّ معتدلی ثابت بماند تا ضرر نزند، لازم است به یك سلسله مفاهیم و معارف دیگری توجه كند كه در میان خوف و رجا تعادل برقرار شود.
1. طه / 89.
2. آلعمران / 26.
3. بقره / 102.
4. فاطر / 24.
5. یس / 11-10.
6. زمر / 45.
7. نازعات / 41-40.
8. نور / 37-36.
9. طه / 125.
10. طه / 126.
11. آلعمران / 190.
12. آلعمران / 191.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/04 مطابق با پانزدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
درباره خوف از خدا و معنای آن نكات ظریفی وجود دارد كه لازم است بیشتر مورد دقت و بررسی قرار گیرند. بعضی از ابهامات یا سوء تفاهمها دراین زمینه به تفاوتهای زبان فارسی با عربی مربوط میشود. به عنوان نمونه وقتی در فارسی میگوییم: چیزی را از كسی پرسیدم؛ یك شخص است كه سؤال میكند؛ شخصی هم هست كه از او سؤال میشود و میگویند: این مطلب را از او پرسیدم. مطلبی هم هست كه مورد سؤال است. اما در عربی اینطور نیست. در عربی شخص را مسؤول بیواسطه قرار میدهند، میگویند:«سئلته عن المسألة»، مثلاً «سئلت اباعبدالله(ع) عن الخوف». «سائل»؛ شخص راوی است و «مسؤول»، شخص امام است و خوف میشود «مسسؤول عنه». ولی به دلیل تفاوت فارسی با عربی در این مورد گاهی در ترجمه و توضیح مطلب اشتباهات جزئی رخ میدهد. مثلاً در آیهی شریفه: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً1»؛ یعنی از چیزی كه نمیدانی پیروی مكن. دربارهی این چشم و گوش از تو سؤال میشود. مسؤول توئی و چشم و گوش مسئول عنه هستند. روز قیامت از تو سئوال میكنند: چه چیزهایی را با چشمت نگاه كردی؟ با گوشت چه شنیدی؟ ولی بعضی خیال میكنند یعنی از خود چشم سؤال میشود. البته خود اعضای بدن هم در روز قیامت حرف میزنند، اما معنای این آیه نیست.
وقتی میگوییم از چیزی میترسم؛ باید دقت كرد، از چه میترسم؟ یك عامل خوف داریم، یعنی چیزی كه موجب حالت نگرانی در انسان میشود. یكی هم متعلق خوف است كه وقتی من نگران میشوم از آن است و گاهی یك موضوع سومی مطرح میشود؛ مثلاً شاگردی كه درس نخواند، میترسد رفوزه شود. عامل ترسش چیست؟ درس نخواندن. از چه میترسد؟ از رفوزه شدن. یك عامل دیگر هم وجود دارد و اینكه چه كسی رفوزهاش میكند؟ معلم. این جا هم میتوانیم بگوییم از معلم میترسد. اما از معلم میترسد نه از آن جهت كه معلم است، بلكه چون عاملی است كه او را رفوزه میكند. در مورد خوف مؤمن هم همین طور است: انسان میترسد، چرا؟ چون گناه كرده است. از چه میترسد؟ میترسد عذاب شود. اگر بخواهد عذاب بشود چه كسی عذابش میكند؟ خدا. كار دست اوست. او نظام ترتب عذاب بر گناه را مقرّر فرموده است. آن كه منشأ ترس است گناه خودش است. اما باید خوف از خدا هم داشته باشم. پس از یك جهت صحیح است بگوییم از گناه میترسیم چون سببی است كه موجب ترس ما میشود. از جهت دیگر اینكه عذاب بشویم میترسیم. چون متعلق خوف است. به اعتبار سومی میترسیم از خدا چون او است كه عذاب میكند؛ هر سه نسبت صحیح است منتها باید توجه داشته باشیم یكی به اعتبار منشأ خوف، یكی متعلق خوف و دیگری این كه چه كسی آن اثر را مترتب میكند.
كسانی به خاطر این كه اینها را از هم تفكیك نمیكنند میگویند: خدا كه ترس ندارد، خیلی هم مهربان است! بله، خدا خیلی مهربان است اما گناه تو جهنّم زاست. خدا موجودی است عین جود و كرم و فیاضیت و رحمت و رأفت. ولی او بر اساس حكمت خودش این نظام را برقرار كرده است كه نتیجه گناه گرفتار شدن در عذاب باشد. بعضی برای این كه از چنگ تكلیف فرار كنند، میگویند: خدا كه ترس ندارد، آخوندها بیخود میگویند كه باید از خدا ترسید! این نكتهای است در ادبیات كه گاهی موجب میشود در معانی و مطالب خلط شود و كسانی هم كه شیطاناند بتوانند مغالطه كنند و بگویند: اصلاً بزرگترین گناهان ترس است و از هیچ چیز نباید ترسید؛ خدا هم كه ترس ندارد و موجود مهربانی است!
پس این همه آیات خوف و خشیت الهی، آن رفتار انبیاء و ائمهی اطهار و بزرگان دین كه گریهها میكردند و نالهها داشتند، برای چیست؟ میگویند اینها لابد دروغ نقل شده است! در حالی كه با اندكی دقت معلوم میشود چنین نیست و آنها دچار مغالطه شدهاند.
مفهوم ترس، مخصوصاً خشیت، یك مفهوم وسیعتری نیز دارد كه در ادبیات ما هم به كار میرود، منتها چون معنای لطیفی دارد خیلی شایع نیست. آن هم جایی است كه وقتی انسان در مقابل عظمتی كه ابهت زیادی دارد واقع میشود ، یك حالت انفعال و خودباختگی پیدا میكند. كانّه آب میشود. چنین عكس العملی بستگی دارد به این كه بر اساس چه معیاری عظمت را شناخته باشید. شاید همهی ما تجربه كردهایم كه وقتی در مقابل شخصیت بزرگی (مثلاً مرجع عظیمالشأن تقلیدی) قرار میگیریم، احساس كوچكی میكنیم. به طور طبیعی و به همان اندازه كه معرفت داریم، دست و پایمان را جمع میكنیم. كانّه فشرده میشویم. با این كه اینجا ترس از عذاب یا عقاب نیست اما احساس عظمت كردن در طرف لازمهاش این است كه انسان یك احساس كوچكی و حقارت در خودشپیدا شود.
اگر واقعاً آن شخص خیلی عظیم باشد، هر چه معرفت قویتر باشد انسان به همان نسبت احساس حقارت بیشتری میكند. وقتی عظمت ده برابر باشد، احساس كوچكی باید ده برابر باشد. نسبت معكوس است. بین یك مرجع تقلید با امام معصوم چند درجه هست؟ چند درجه؟ اگر به یك زبان بگوییم هزار درجه، زیاد نگفتهایم. هر انسانی را با امام معصوم مقایسه كنید نمیشود گفت چقدر بزرگ است؛ خاك پای امام معصوم بر همهی هستی برتری دارد. اگر كسی واقعاً عظمت مقام پیغمبر اكرم(ص) یا امامان معصوم(ع) را درك كند، باید آب شود، حتی اگر هیچ گناهی هم نكرده باشد! تازه او مخلوق خدا است. اگر كسی بتواند با كاملترین معرفت ممكن آن عظمت الهی را درك كند، جا دارد قالب تهی كند، «فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا2»؛ وقتی عظمت خدا برای كوه جلوه كرد، كوه از هم پاشید، «وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً»؛ و موسی از هوش رفت. حالاتی كه در پیغمبر اكرم(ص) و ائمهی اطهار(ع) موقع نماز و دعا و مناجاهاتها بوده است را شنیدهایم اما خیلی جدی نمیگیریم. میگوییم شاید روایتش ضعیف است. امّا دهها و صدها روایت از این دست متواتر اجماع است. امام سجّاد(ع)، امیر المؤمنین(ع)، امام حسن(ع) نزدیك مسجد كه میرسیدند رنگ از صورتشان میپرید. اینجا خانهی خداست! وقتی میخواستند برای نماز تكبیر بگویند اینقدر میلرزیدند كه استقرار برایشان مشكل بود. ترس از گناه و عذاب نبود، عظمت الهی را درك میكردند. اینها كلاسشان از ما بالاتر است، هر چه صحبت بكنیم به اندازهی خیالاتمان است. این كلاسش برای اولیاء خداست، كسانی كه شمّهای از تجلیّات الهی را درك كرده باشند. به هر حال، این هم یك نوع ترس است. همان درك عظمت است و در مقابلش آب شدن و له شدن. این خشیتها همه از جلال الهی است.
بدون شك یكی از ارزشهای بزرگ در نظام ارزشی اسلام خوف از خداست. امّا نه خوف از ذات خدا. مگر وقتی انسان با خدا ارتباط پیدا میكند ضرر میكند؟ _العیاذ بالله_ بلكه از باب این كه خدای متعال اثر گناه را بر گناه را مترتب میكند و كیفر گناه را میدهد. پس بالذات از نتیجهی گناه خودم میترسم و بالعرض به خدا نسبت میدهم، از باب علاقهی سبب و مسبب. بالذات و بالعرض در معقول یك معنایی دارد، در ادبیات معنایی دیگر. منظور این است: آن چه اصالتاً خطر را متوجه انسان میكند و منشأ ترس میشود، عمل خود انسان است. آن چه باید از آن ترسید اثر همین عمل است؛ خدا از آن جهت كه ایجاد كنندهی آن اثر است به او خوف تعلق میگیرد. تعبیرات این است كه «خَشِیَ رَبَّهُ»، «خافَ مَقامَ رَبِّهِ»، «وَ اخْشَوْنِ»؛ از من بترسید؛ از مردم و دیگران نترسید. اینها همه نسبتش به خداست از آن جهتی كه او ایجاد كنندهی آثار گناهان است. این در صورتی است كه ترس از گناه باشد! اما اگر خشیت به معنای احساس حقارت و خودباختگی در مقابل عظمت و شكوه و جلال الهی باشد، معنای دیگری است كه فقط به خدا و صفات خدا تعلّق میگیرد، یعنی وقتی عظمت خدا جلوه میكند باعث این حالت در انسان میشود.
اكنون بخش هایی از مناجات الخائفین را مرور میكنیم: حضرت این مناجات را با این عبارت آغاز میكند: «إلهی أتُراكَ بَعْدَ الإِیمانِ بِكَ تُعَذِّبُنی». پیداست گوینده تحت تأثیر ترس از عذاب واقع شده است؛ عذابی كه خدا ایجاد میكند. منتها میخواهد كاری كند كه این ترس به حالت تعادل برسد. چون اگر این ترس در انسان برقرار باشد ممكن است به افراط بكشد. ممكن است به یأس از رحمت خدا منجر شود و یا حالات دیگری كه از حالت اعتدال خارج باشد. در مضامین دعای ابوحمزه هم هست كه: خدایا آتشی در دل من روشن میشود كه جز بَرْدِ عفو تو آن را خنك نمیكند. وقتی آتش شعلهور میشود انسان به طور فطری میخواهد این آتش را مقداری آرام و خاموش كند. راهش در مقام مناجات این است كه با زبانی صحبت كند و به چیزهایی متوسل شود كه عوامل رحمت و مهربانی را تقویت كند. مخاطب را بر سر مهر آورد. یك راهش ذكر كارهای خداپسندی است كه انجام داده و میتواند برای انسان منشأ خوبی شود و به واسطهی انجام آن كارها یا حالات خوب از خدا بخواهد به او رحم كند. چون من میترسم مرا عذاب كند، برای اینكه سر مهر بیاید و ارادهی عذاب نداشته باشد، مناسب است كه از زبان استرحام استفاده كنم. چیزی بگویم كه مخاطب را سر رحمت بیاورد. عرض میكند: خدایا آیا كسی را كه به تو ایمان آورده میخواهی عذابش بكنی؟
چون ایمان خیلی پیش خدا ارزش دارد. هم از آیات قرآن و هم از روایات استفاده میشود بزرگترین گوهری كه در عالم در میان انسانها پیدا میشود ایمان است. این كه مؤمن مثل كعبه احترام دارد به واسطهی چیست؟ به خاطر چشم و ابرویش است یا به واسطهی ایمانش؟! این شخص اگر خدای ناكرده فردا ایمانش را از دست بدهد، دیگر ارزشی ندارد. آن كه به او ارزش میدهد ایمان است.؛ «أمْ بَعْدَ حُبِّی إیَّاكَ تُبَعِّدُنی»؛ یا آیا با اینكه من تو را دوست دارم، باز هم من را از درِ خانهات دور میكنی؟ آیا میشود محبت تو در دلی باشد و تو او را از خودت دور كنی؟
محبّت خدا هم از فروع و از نتایج ایمان و زینت ایمان است.
«أمْ مَعَ رَجائی لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِك تَحْرِمُنی»؛ آیا با اینكه امید به رحمت و گذشت تو دارم، باز مرا از عفوت محروم میكنی؟ این از اخلاق بزرگان است، از مكارم اخلاق است كه اگر كسی امید به كسی بست، ولو خودش هم لیاقت و استحقاق نداشته باشد، اما چون امید بسته، ناامیدش نمیكنند. میگوید من استحقاق ندارم، اما امید به رحمت تو بستهام. خدای من! با این كه امید دارم من را محروم میكنی؟
«أمْ مَعَ اسْتِجارَتی بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنی»؛ من به عفو تو پناه آوردم. كسی كه از یك دشمن خطرناكی فرار میكند، جایی را پیدا میكند و به آن پناه میبرد كه دیگر آن دشمن به او دسترسی نداشته باشد. این را میگویند «استجار به». من عفو تو را پناهگاه خودم قرار دادهام، دشمن زیاد دارم؛ دشمنم همان گناهها و شیاطیناند. اینها من را تعقیب و احاطه كردهاند؛ رهایم نمیكنند. برای این كه از شرّ اینها نجات پیدا كنم به عفو تو پناه آوردهام. آیا با اینكه من به تو و عفو تو پناهنده شدهام مرا رها میكنی؟ به من پناه نمیدهی؟ كسی كه كریم است، هر كسی ولو دشمن هم به او پناهنده شود محرومش نمیكند. من كه نه دشمن بلكه دوست تو هستم. قبول دارم خطا كردهام اما این خطاها دشمنان من هستند كه میخواهند من را به هلاكت بكشانند. به همین سبب به عفو تو پناه آوردهام.
«حاشا لِوَجْهِكَ الكَریمِ أنْ تُخَیِّبَنی»؛ خیلی بعید است كه تو من را با این كه ایمان و محبّت به تو دارم و امید به تو بستهام ناامید كنی و از درِ خانهات برانی.
1. اسراء / 36.
2. اعراف / 143.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/05 مطابق با پانزدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم «خوف»؛ تقریباً دو معنا دارد. یكی آن حالت نگرانی و ترسی است كه برای انسان از وقوع یك امرِ ناگواری پیش میآید و یكی هم جایی كه صحبت از این كه ضرری به انسان برسد نیست، بلكه یك حالت انفعالی است كه در مقابل درك یك عظمت برای انسان حاصل میشود. احساس كوچكی و خود باختگی در مقابل یك عظمت. خشیت هم همین دو معنا را دارد و موارد خوف و خشیت كه در قرآن و غیر آن وجود دارد تفاوتی نمیكند.
«لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ1»؛ اگر این قرآن را بر كوه نازل میكردیم، از خشیت الهی از هم میپاشید. كلمهی خشیت در اینجا به كوه نسبت داده شده است. با اینكه كوه نمیترسد خدا عذابش كند. این نظیر همان آیهی شریفهای است كه «فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً2»؛ اگر كوه عظمت ربوبی را درك كند از هم میپاشد. دربارهی ملائكه میفرماید: «وَ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خِیفَتِهِ3»؛ اینجا «خوف»؛ را به شكل ؛ «خِیفَتِهِ»؛ به كار برده؛ فرشتگان از خوف الهی تسبیح میگویند. این كه فرشتگان چه طور خوف الهی را درك میكنند نمیدانیم. ولی اجمالاً میدانیم فرشتگان مثل ما نیستند كه تكلیف به امری داشته باشند تا اگر تخلف كردند عذاب بشوند. احساس شكستگی، حقارت، ضعف و ناچیزی در مقابل یك عظمتِ بی نهایتی است كه درك میكنند. این غیر از آن است كه، «یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ4»؛ یا «فَقِنا عَذابَ النَّارِ5»، كه مربوط به ترس از عذاب و ترس از خطری است كه متوجه انسان است.
در این جا متعلق خوف ضرر خود انسان است. كسی كه معتقد است اختیار عالم دست خداست، آن وقت میترسد كه خدا به او عذابی نازل كند. مریض یا فقیرش كند. چنین خوفی طبیعی است. اگر اعتقاد به خدا داشته باشد، اگر چه به قیامت اعتقاد پیدا نكرده است، از خطرهای دنیوی میترسد. قرآن نسبت به چنین خطرهایی میگوید: شما باید از مشكلات آینده كه در همین دنیا برایتان پیش میآید از خدا بترسید: «إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیكُمْ بِماءٍ مَعِینٍ6»؛ اگر آبهای شما خشك شود و فرو برود چه كسی به شما آب گوارا میدهد؟ قبلاً چشمههای آب بوده ولی حالا با موتور آب بیرون میآورند. میگویند در آینده جنگ بر سر آب است! قرآن از همین راه مردم را میترساند و انذار میكند. یا گاهی میفرماید: این باغهای میوه و درختان سبزی كه دارید اگر خدا آتشی بفرستد و اینها را بسوزاند، چه خواهید كرد؟! میبینیم گاهی در یك گوشهی دنیا، صدها و هزارها هكتار جنگل میسوزد و خاكستر میشود. در سطح جامعه و كشوری كه حیاتش به جنگل است، اگر جنگل بسوزد و خاكستر شود بلای عظیمی است. پس آنهایی كه حتی اعتقاد به قیامت ندارند اگر فكر و توجهی داشته باشند باز هم به خاطر عذابهای دنیوی باید از خدا بترسند.
بالاتر از این آنهایی كه معرفت بیشتری دارند و سطح انسانیشان رشد كرده است، غیر از این نعمتهای مادی از چیزهایی دیگری هم میترسند. انسانهای شریف برای آبروی خودشان خیلی ارزش قائلاند. از چیزهایی كه آدم میترسد این است كه در یك جامعهای آبرویش بریزد و به ذلّت بیفتد. این دوست داشتنِ احترام، دوست داشتن عزّت و آبرو یك مرتبهی بالاتری از انسانیت است. بیش از دوست داشتن خوردنیها و آشامیدنیهاست. آنجایی كه انسان ایمان به آخرت داشته باشد ترسش چندین برابر افزوده میشود. چون عذابهای دنیوی زمانش محدود بود؛ ولی وقتی معتقد به آخرت شد احتمال اینكه عذابهای طولانی، قرنها، بلكه عذاب ابدی، شامل حالش شود، خواه ناخواه مبتلا به خوفی بزرگ میشود. و این خوف به سلامت نفس و رقت قلب خودش بستگی دارد. اگر كسی گناهی هم مرتكب نشده است، آیا اطمینان دارد كه در آینده هم مرتكب نمیشود؟ بودند كسانی كه عمری را به سلامت و پاكی و تقوا زندگی كردند اما اواخر عمرشان عاقبت به شر شدند. مثال واضحش ابلیس است! در بین انسانها هم زیاد بودند: مثل بلعم باعورا. «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْه7»؛ حتی بعضی امامزادگان، كسانی كه سالیانی با احترام در میان مردم زندگی كردند، اواخر عمرشان فریب شیطان خوردند و فاسد شدند. فطری انسان است كه اگر خطری را در آینده احتمال بدهد از آن میترسد. خطر اینكه از نعمتهای اخروی محروم بشود، خطر این كه روزی بیاید كه از چشم خدا بیفتند و خدا به ایشان اعتنایی نكند. خطر این كه... .
و امّا آن خوفی كه به معنای احساس كوچكی و حقارت در پیشگاه عظمت الهی است، غیر از خوف از عذاب است كه تلخ بود. اصلاً آن خوفی است كه اولیاء خدا از خدا میخواهند عظمتش را به ایشان نشان بدهد. خوف اینها خوفی است كه خیلی شیرین است. البته ما كه یقین به آخرت داریم انشاء الله دیگر خوف دنیا نباید خیلی برایمان مهم باشد و باید بیشتر نگرانیمان از عالم ابدی باشد. وقتی انسان توجهش به خطرهایی كه او را در دنیا و آخرت تهدید میكند معطوف میشود، میبیند در مقابل ارادهی خدا چیزی ندارد كه بتواند مقاومت كند، «إِنْ یَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ8»؛ اگر خدا بخواهد بدی، سختی و ضرری به انسان برسد، هیچ كس نمیتواند جلویش را بگیرد. اولیاء خدامی دانند موجودی هستند كه «لا أَمْلِكُ لِنَفْسِی نَفْعاً وَ لا ضَرّاً9»؛ از خودم هیچ توانایی ندارم. اگر خدا اراده كند من را به جهنّم ببرد چه كنم؟ در بعضی از مناجاتهای امیرالمؤمنین(ع) هست (صحیفهی علویه را ملاحظه بفرمایید) كه میفرماید: خدایا اگر روز قیامت دستور بدهی علی را بگیرید و به سوی جهنّم بكشید، من چه چارهای بیندیشم؟ تصور كنید! محال كه نیست، تناقض هم لازم نمیآید! اگر تو گفتی علی را به جهنّم ببرید من چه كار كنم؟ این را میفرمود و زار زار گریه میكرد.
همین كه بندهی ناچیزی كه تمام هستیاش از خداست، عصیان خدا بكند، یعنی بگوید تو گفتی این كار را بكن اما من نمیكنم؛ تو گفتی نكن، امّا من میكنم؛ معنایش سركشی در مقابل خداست. البته كم پیدا میشود كه مؤمن با توجّه گناه كند. اینها غفلت است. ولی اگر توجّه كند معنی كارش عصیان است. به معنای این است كه خدایا درست است تو گفتی این حرام است، امّا من اعتنایی ندارم. اگر من از خودم قدرتی داشتم؛ چشم و گوش و زبانم مال خودم بود و در مقابل خدا چنین حرفی میگفتم خیلی زشت بود، چه رسد به این كه همهی اینها مال اوست. با چشم و گوش و زبانی كه تو دادی، علیه خود تو...! همین را آدم تصور كند كافی است تا زنده هست سرش را زیر بیندازد و از خجالت سر بلند نكند. اما پرداختن به امور مختلف و توجه به دنیا و گرفتاریهاو غیره، انسان را غافل میكند. این فرصتهای ماه مبارك رمضان، به خصوص سحرها، برای این است كه مقداری فكر كنیم كه چه كار داریم میكنیم؟! با چه كسی مخالفت میكنیم و عاقبتش چه خواهد شد؟
گاهی ممكن است آن قدر خوف بر انسان غالب شود كه به كلّی از خودش مأیوس بشود. در روایت نقل شده است: یكی از كارگزاران عبّاسی عدّهای از ذریّهی پیغمبر را به امر هارون الرشید به شهادت رسانده بود. یكی از دوستانش در ماه مبارك رمضان بر او وارد شد و دید دارد غذا میخورد. از او پرسید: مگر نمیدانی ماه رمضان است؟ جواب داد آری، ولی كار من از این حرفها گذشته. پرسید: چه طور گذشته؟ گفت: نپرس، دیگر فایده ندارد. بعد داستانش را نقل كرد: هارون الرشید فرستاد دنبال من گفت كه تو چه قدر به من علاقه داری؟ گفتم علاقهی من به شما این است كه حاضرم جانم را فدای شما كنم. گفت خب برو! هنوز به خانه نرسیده بودم، باز فرستاد دنبال من كه برگرد. باز گفت: چه قدر به ما علاقه داری؟ گفتم: حاضرم جانم و هر چه دارم در راه شما بدهم. گفت: خب برو! باز رفتم طرف منزل، مرتبهی سوم فرستاد سراغ من. برگشتم گفتم: چه میفرمایید قبلهی عالم. گفت: تو چقدر به ما علاقه داری؟! فهمیدم آنچه گفتم هنوز برایش قانع كننده نبوده، گفتم حاضرم جانم، مالم، عزیزانم و دینم را برای شما بدهم. گفت حالا درست شد. یك غلامی را صدا زد و گفت همراه این غلام برو هر كاری كه گفت بكن. همراهش راه افتادم. من را به زندان مخوفی برد. اما من نمیدانستم افرادی كه در آن زندان بودند كیستند. غلام گفت: اینها را سر بِبُر. همه را سر بریدم. شصت، هفتاد نفر از ذریّهی پیغمبر را در یك شب سر بریدم. در اتاق آخر پیرمردی بود. نوبت كه به او رسید گفت میفهمی داری چه كار میكنی؟ گفتم چه كار میكنم؟ گفت شصت نفر از ذریّهی پیغمبر را سر بریدی؟! جواب پیغمبر را چه خواهی داد؟ گفتم: شما اولاد پیغمبر هستید؟ گفت: بله، همهی اینهایی كه كشتی اولاد پیغمبر بودند، من هم اولاد پیغمبرم. دستم لرزید و دیدم دیگر كار از كار گذشته. از این به بعد دیگر امیدی به آمرزش ندارم. راوی میگوید این خبر را به حضرت رضا(ع) عرض كردم. حضرت فرمودند: گناه یأس از رحمت خدا از آن قتلهایش بیشتر است! اگر انسان به آن حدی رسید كه دیگر ناامید شد و گفت: دیگر فایده ندارد اینجاست كه باز باید به خدا پناه ببرد و بگوید خدایا این را هم علاج كن!
مناجات الخائفین
مناجات خائفین در چنین مقامی است، این مناجات تقریباً سه بخش است و در هر بخشی اوّل بیاناتی كه حسّ ترحّم را در شنونده بیدار میكندعرض میكند. سپس دعاهایی میكند. بخش اولش را قبلاً عرض كردم. به دنبالش حالتی را مجسّم میكند كه كمال درماندگی برای شخص است. میگوید: خدایا ای كاش میدانستم من كه به این دنیا آمدم سرانجامم شقاوت خواهد بود یا سعادت؟ آیا لیاقت عفو و رحمت تو را پیدا میكنم؟ اگر بدانم سرانجام من عذاب است، آرزو میكنم ای كاش مادر من را نزاییده بود. اما اگر بدانم عاقبت كارم این است كه مرا میآمرزی و لیاقت قرب تو را پیدا میكنم، دیگر هیچ غصّهای نخواهم داشت.
«لَیْتَ شِعْری، ألِلشَّقاءِ وَلَدَتْنی اُمِّی، أمْ لِلْعَناءِ رَبَّتْنی»، در اینجا نكتهی لطیفی است كه ارادت و ادب دعاكننده را نشان میدهد. شقاوت و سعادت هر دو را میشد به خدا نسبت داد. میتوانست بگوید خدایا نمیدانم مرا كه خلق كردی، عاقبتم شقاوت است یا سعادت؟ این شبیه ادبی است كه در كلام حضرت ابراهیم(ع) است. مرض و شفا هر دو دست خداست، اما میگوید «إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ10»؛ هر گاه مریض میشوم او شفایم میدهد. مریضی را به خودش نسبت میدهد.
در این جا هم میگوید: ای كاش میدانستم آیا مادر، من را برای بدبختی زاییده بود و برای رنج و مصیبت پرورش داده بود؟ اگر چنین است «فَلَیْتَها لَمْ تَلِدْنی وَلَمْ تُرَبِّنی»؛ ای كاش من را نه زاییده بود و نه پرورش داده بود.؛ «وَلَیْتَنی عَلِمْتُ أمِنْ أهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنی»؛ ای كاش میدانستم كه آیا تو من را از اهل سعادت قرار دادهای؟ «وَبِقُرْبِكَ وَجَوارِكَ خَصَصْتَنی»؛ و من را لایق قرب و جوار خودت قرار دادهای. اگر این را میدانستم؛ «فَتَقِرَّ بِذلِكَ عَیْنی، وَتَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسِی»؛ آن وقت چشمم روشن میشد و دیگر آرامش خاطر پیدا میكردم. این كمال درماندگی است. از سرنوشت خودش آگاهی ندارد. بین یك امر بسیار مطلوب و یك امر بسیار نامطلوب و رنج آور، متحیّر است. مجسّم كردن چنین حالی، شخص كریم را سر رحم میآورد.
«الهی هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهاً خَرَّتْ ساجِدَةً لِعَظَمَتِكَ»؛ آیا صورتهایی را كه در مقابل عظمت تو به خاك افتاده و سجده كرده با آتش میسوزانی؟ بارها عرض كردیم كه لسانِ دعا و مناجات، استدلال منطقی نیست. بیانی است تا عاطفه و رحمت مخاطب را تحریك كند. «أوْ تُخْرِسُ ألْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّناءِ عَلَی مَجْدِكَ وَجَلالَتِكَ»؛ زبانی را كه مدح و ثنای تو گفته لال میكنی؟ چون در اوصاف اهل جهنم دارد كه خدا در روز قیامت زبانشان را لال میكند، چشم و گوششان را نابینا و ناشنوا میكند. گوشی را كه به خاطر ارادت به تو از ذكر تو و شنیدن صوتِ اذان لذّت برده، كر میكنی؟ «أوْ تُصِمُّ أسْماعاً تَلَذَّذَتْ بِسَماعِ ذِكْرِكَ فی إرادَتِكَ، أوْ تَغُلُّ أكُفّاً رَفَعَتْهاَ الآمالُ إلَیْكَ رَجاءَ رَأْفَتِكَ»؛ آیا این دستهایی را كه پر از امید و آرزوی به رحمت و رأفت توست و به سوی تو بلند شده، خالی بر میگردانی؟ «أوْ تُعاقِبُ أبْداناً عَمِلَتْ بِطاعَتِكَ حَتَّی نَحِلَتْ فی مُجاهَدَتِكَ»؛ آیا بدنهایی را كه در راه عبادت و اطاعت تو و مجاهدت آن قدر رنج برده كه لاغر شده، میسوزانی؟ «أوْ تُعَذِّبُ أرْجُلاً سَعَتْ فی عِبادَتِكَ»؛ آیا پاهایی را كه در راه عبادت تو قدم برداشته عذاب میكنی؟
«إلهی لا تُغْلِقْ عَلَی مُوَحِّدیكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ»؛ خدای من! در رحمتت را به روی كسانی كه اهل توحید هستند نبند. «ولا تَحْجُبْ مُشْتاقِیكَ عَنِ النَّظَرِ إلی جَمیلِ رُؤْیَتِكَ»؛ و آنهایی كه اشتیاق دیدار جمال تو را دارند محروم نكن.
باز به همان شیوهی اول چند سؤال میكند: «إلهی نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحِیدِكَ كَیْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ»؛ كسی را كه با توحید خودت عزّت بخشیدی چگونه ممكن است كه با هجران خودت خوار كنی؟ «وَضَمیرٌ انْعَقَدَ عَلَی مَوَدَّتِكَ كَیْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نِیرانِكَ»؛ و چگونه دلی را كه بر محبّت تو بسته شده و آن را در خودش جای داده، به حرارت آتشت میسوزانی؟
«إلهی أجِرْنی مِنْ ألِیمِ غَضَبِكَ وَعَظِیمِ سَخَطِكَ»؛ خدای من! مرا از غضب دردناك و سخطِ بزرگ خودت در امان بدار. چون مادامی كه غضب باشد نوبت به رحمت نمیرسد.
«یا حَنَّانُ یا مَنَّانُ یا رَحیمُ یا رَحْمنُ یا جَبَّارُ یا قَهّارُ یا غَفّارُ یا سَتّارُ، نَجِّنی بِرَحْمَتِكَ مِنْ عَذابِ النَّارِ، وَفَضیحَةِ العارِ»؛ هم از آتش جهنم مرا نجات بده، هم از رسوایی در قیامت. «إذا امْتازَ الأخْیارُ مِنَ الأشْرارِ»؛ در آن وقتی كه خوبان از بدان جدا میشوند. «وَحالَتِ الأحْوالُ، وَهالَتِ الأهْوالُ»؛ دگرگونیها پدید میآید و ترسها و هولها در نفوس ظاهر میشود. «وَقَرُبَ المُحْسِنُونَ، وَبَعُدَ المُسِیئُونَ»؛ آنهایی كه نیكوكارند به قرب تو میرسند و آنهایی كه اهل عصیان و گناه هستند از تو دور میشوند. «وَوُفِّیَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَهُمْ لا یُظْلَمُونَ»؛ هر كسی آن چه كاشته است درو میكند. آنچه عمل كرده است به او برگردانده میشود. در همچو صحنهای خدایا! مرا از عذاب و رسواییها نجات ببخش. آمین
1. حشر / 21.
2. اعراف / 143.
3. رعد / 13.
4. نور / 37.
5.؛ آلعمران / 191.
6. ملك / 30.
7. اعراف / 175.
8. انعام / 17.
9. اعراف / 188.
10. شعراء / 80.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/06 مطابق با شانزدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یكی از مناجاتهای خمسعشر، مناجات راجین است؛ مناجات امیدواران. در ابتدا مقدمهای را عرض میكنیم. انسان فطرتاً به گونهای آفریده شده كه چیزهای خوب را كمال میداند و آنها را دوست دارد. «وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ1»؛ محبتش نسبت به مصادیق خیر زیاد است. انسان رسیدن به خیر مطلوب را دوست دارد. دوست دارد واجد شود و با آن ارتباط پیدا كند كه البته مشروط به شرایطی است و الاّ تمام خوبیها برای همه انسانها حاصل میشد! تحقق این امر منوط به این است كه اسباب و شرایطش فراهم بشود. اسباب و شرایط در واقع یك نظم خاصی دارد كه اگر به آن ترتیب و با آن شكل خاص تحقق پیدا كند، حتما نتیجه بر آن مترتب میشود. برای تحقق این اسباب دو سیستم یا دو نظام را باید در نظر بگیریم. یكی اینكه فی حدّ نفسه این اسباب چه هستند و چگونه تحقق پیدا میكنند؟ و دیگر این كه ما چگونه تصور میكنیم؟! فرض بفرمایید اگر برای تحقق یك معلولی، صد عامل به طور مساوی دخالت داشته باشند، به محض تحقق آن صد عامل، معلول حاصل میشود. نسبت هر یك در تأثیر بر معلول یك صدم است. ولی این ترتیب و تأثیر همیشه در ذهن ما این گونه نیست. گاهی ما خیال میكنیم كه این عامل تحقق دارد، ولی در واقع تحقق ندارد و گاهی بالعكس.
در این جا دو نظام احتمالات به وجود میآید. احتمال منطقی و احتمال روانشناختی. فرض بفرمایید كاری را میخواهید انجام بدهید یا میخواهید در درسی موفق شوید. انسان چقدر احتمال میدهد كه این هدف تحقق پیدا كند؟ یك وقت دقیقاً میداند كه عوامل چیست و چند درصد در تحقق معلول تأثیر دارند و طبق همان نظام درصد احتمال را مشخص میكند. این احتمالِ به جا و صادقی است. مثلاً میگوید هفتاد درصد مطمئنم این كار محقق میشود. اما یك وقت میگویم هفتاد درصد، اما ده درصد عواملش هم موجود نیست و اشتباه میكنم. این احتمالی كه میدهم احتمالی روانشناختی است؛ اما صحت ندارد و جهل مركب است.
چیزی كه اكنون مورد توجه و مطلوب ما است، رحمت و مغفرت و ثواب و رضوان الهی است. اینها اسبابی دارد. این طور نیست كه خدا بیجهت به كسی رحمت بدهد یا از كسی بگیرد. این خلاف حكمت خدا است. اگر گناه كسی را میآمرزد یا شفاعت كسی را قبول میكند بیحساب نیست، «كُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ2»؛ همه چیز حساب دارد. لیكن ما نمیدانیم حسابش چیست و چه وقت عمل میشود؟ در بعضی از موارد میدانیم خدا در چه شرایطی، چه كاری را انجام میدهد. مثلاً مطمئن هستیم كسانی كه در عمرشان گناه نكردهاند مانند ائمهی معصومین(ع) به بهشت میروند. این اطمینان از معرفتی كه به خدا و صفات او و وعدههایی كه خدا داده است پیدا میشود. بر عكس آن، در مورد جهنم هم صادق است.
اما دربارهی دیگران میدانیم بهشت رفتنشان یا نجاتشان از عذاب مشروط است. گترهای نیست كه خدا بگوید: این چند تا را ببرید بهشت، آن چند تا را هم ببرید جهنم! سر سوزنی خطا نمیكند، منتها ما حساب كار خدا را بلد نیستیم. گاهی خیال میكنیم مثلاً شفاعت یك امر خود به خودی است. شفاعت حق است اما دربارهی كسی كه ایمانش را سالم از این عالم با خودش ببرد. ممكن است انسان بگوید: كه من كه ایمان دارم، پس حتماً شفاعت خواهم شد. امّا این محاسبه صحیح نیست. چه بسا كسانی كه سالیانی ایمان داشتند و جزء مؤمنین بودند اما عاقبت به شر شدند. اگر با اینكه میدانم استحقاق شفاعت ندارم یا میدانم ایمانی كه دارم لفظی است اما فرض كنم كه اسبپابِ تحقق این رحمت و این شفاعت فراهم است و بگویم هنوز هم امید دارم خدا من را بیامرزد، این امیدِ كاذب است. اگر چه واقعاً الان، هم امید دارم و هم احتمال قوی میدهم، اما این احتمال روانشناختی و حالت روانی من، منطقی نیست. با احتمالی كه بر اساس مبانی منطقی باید سنجیده شود موافق نیست.
مثال سادهای بزنم؛ كشاورزی محصولی میخواهد بردارد. موقع شخم زدن، شخم میزند، بعد هم موقع بذر پاشیدن بذر میپاشد. به موقع هم آبیاری میكند، آفتاب وآب هم موجود است. میگوید امید دارم كه امسال مثلاً صد خروار از این زمین محصول بردارم. نود درصدِ شرایط وجودی و عدمی را رعایت كرده اماممكن است چیزهای غیر قابل پیشبینی مثل سیل و آفتِ حساب نشدهای، پیش بیاید. این با امید منافات ندارد. اما اگر موقعِ شخم زدن زمین گفت: حالا بدون شخم میكاریم! حوصلهی شخم زدن ندارم. بذر خوبی هم نپاشد. موقع آبیاریاش هم بگوید: خب چند روز دیگر باران میآید! بعد هم بگوید كه من امید دارم امسال صد خروار محصول بردارم، خب، این همه زمین دارم! این امید كاذب و غیر عاقلانه است. زیرا زمین كشاورزی یكی از عوامل است. وجود خودِ زمین كه باعث صد خروار محصول نمیشود. باید شخم زد، تخم پاشید، آبیاری كرد و بعد هم مواظب بود آفت نخورد.
در امور معنوی هم همینطور است. «وَ أَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّی3»، برای ما جاذبه دارد، «أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ»؛ شیر خالصی كه قاطی نداشته باشد، «وَ لَحْمِ طَیْرٍ مِمَّا یَشْتَهُونَ4»، «وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ5»، اینها را هم دوست داریم. بعد از ذكر همهی اینها میفرماید «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ6»؛ بالاتر از همهی این نعمتها رضوان الهی است. این چه قدر لذت دارد؟ باید معرفت داشت تا فهمید چه قدر لذت دارد. همه اینها را دوست داریم و میخواهیم به آن برسیم، اگر احتمال دادیم كه اینها بی حساب به انسان میرسد و امیدوار باشیم كه ما هم جزء كسانی هستیم كه بیحساب میگویند: بروید در بهشت! (اگر اینطور فكر كنیم) احتمال و امید ما ارزش ندارد. این خیال جاهلانهای است و تحقق هم نخواهد یافت.
گاهی هم كه امیدی نداریم، برای این است كه نمیدانیم اسبابش تحقق پیدا كرده است. كسی كه واقعاً نمیداند خدا چقدر كریم است و رحمت خدا را نشناخته، وقتی امیدی ندارد، امید نداشتنش به خاطر جهل اوست. اگر بداند خدا چقدر كرم دارد و در مقابل یك عمل خالص چه قدر پاداش میدهد، امیدش به خدا بیشتر میشود. برعكس هم اگر خیال كند كه خدا بدون دلیل پاداش میدهد، خیالی واهی است. به خود بگوید بالاخره این گناهها را كردیم، اما خدا مهربان است و میگوید بیایید و همهتان بروید بهشت! خود قرآن قسم خورده: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ7»؛ كه حتماً دوزخ از جنّ و انسِ گناهكار و كافر و معاند پر خواهد شد.
مطلب دیگر این كه اگر كسی گناهی كرده و میداند راهی برای جبران وجود دارد و برایش راه انتخاب باز است، و واقعاً از گذشتهاش پشیمان شود خدا هم او را میآمرزد. اگر امید دارد كه خدا همهی گناهانش را میآمرزد؛ این امید و رجاء، رجاء صادقی است. خدا هم وعده داده كسانی كه حسن ظنّ به خدا داشته باشند، خدا ظنّ و رجاءشان را ناامید نمیكند. امّا اگر كسی، یا نداند كه رحمت خدا اسبابی دارد، و یا از سرِ هوس، با اینكه میداند با توبه گناهان شسته میشود و برایش هم امكان دارد، توبه نكند و امید به بخشش خدا داشته باشد؛ این امید، امیدی كاذب است. مثل كشاورزی است كه محصولش دارد خشك میشود و نرود آبیاری كند! میگوید حالا امروز نه، فردا، فردا نشد یك هفتهی دیگر! باید گفت: دروغ میگویی! تو امید نداری، ادعای امید میكنی.
اگر كسی اسباب را نمیداند باید به او تعلیم داد. باید برود یاد بگیرد كه انسان در چه شرایطی به رحمت خدا نائل میشود. اگر توبه كرد، باید قضای نماز واجبش را هم به جا بیاورد. اگر حقوقی را از بین برده باید ادا كند. آن وقت بگوید امید دارم خدا من را میآمرزد. پس امید صادق آن جایی است كه انسان اسبابِ كمال و امورِ مطلوب را بشناسد و تا آنجایی كه توان دارد سعی كند آن اسباب را فراهم كند.
اما اگر دانست و نتوانست؛ اسباب رحمت را شناخت اما توان جبران بدیهایش یا قضای واجباتش را نداشت، آیا راهی هست تا باز هم امیدوار باشد؟ آری، اینجاست كه انسان باید كرمِ خدا را بشناسد. خدا میگوید اگر صادقانه واقعاً پشیمان شده باشی، در همین حال هم ناامید نباش. دعا و توسّل در این حال وسیلهای است برای آمرزش گناه. صادقانه بگو خدایا من پشیمانم. عمری را به بطالت گذراندم، ولی اكنون واقعاً پشیمانم. اگر جوانیام برگردد، دیگر نمازهایم را ترك نمیكنم. خدایا! با این كه میدانم شرطِ آمرزش گناهان این است كه این نمازها را قضا كنم و حقوق مردم را ادا كنم، اما تو خود میدانی نمیتوانم. در این حال هم دعا و توسّل و تضرّع مایهی امید است. یكی از اسبابِ رحمت دعاست. خودِ این هم یك سببی است، برای كسی كه كاری از دستش بر نمیآید. برای مثال اگر مریضی دكتر نرود، یا برود اما داروهایش را استفاده نكند، بعد هم بگوید: امید دارم كه خدا انشاءالله خودش شفا دهد؛ این امید كاذب است. خدا درد داده، دوا هم داده.اما اگر همه كارها را برای خوب شدن انجام داد و فایدهای نداشت یا توان درمان نداشت آیا باید ناامید باشد؟ خیر، برای چنین كسی دعا و توسّل یك راه است. وقتی به اسبابی كه از دست خودش بر میآید دسترسی ندارد، دعا و توسّل راهی است برای اینكه آن نتیجه برایش مترتب شود. آن راه را هم خدا خلق میكند. بنابراین باز هم ناامید نباش.
در هشت سال دفاع مقدس، رزمندههای ما از این امیدها زیاد داشتند. در شرایطی كه هیچ اسباب ظاهری برای پیروزی نبود، خدا پیروزشان كرد. اگر در خانه مینشستند و میگفتند: خدایا خودت دشمنان اسلام را نابود بفرما! الهی آمین؛ هیچ اتفاقی نمیافتاد. خدا برای پیروزی بر دشمن اسبابی قرار داده است؛ «جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ8»، «قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْیَجِدُوا فِیكُمْ غِلْظَةً9»؛ اینها را برای چه كسی گفتند؟ چطور پیغمبر اكرم(ص) و ائمهی اطهار(ع) خودشان باید به صحنهی جنگ بروند و جانشان را به خطر بیندازند؟ رزمندهای كه با تمام توانش جنگیده و از نفس افتاده و در وسط دشمن هم گیر كرده است، آیا باید ناامید شود؟ نه، همانجا هم اگر دعا كند و صادقانه متوسّل شود - اگر خدا صلاحش باشد - همانجا هم راه نجات برایش فراهم میشود. اینها نشانهی این است كه اگر كسی توكل و امیدش به خدا باشد اگر چه اسباب ظاهری هم فراهم نباشد، در صورتی كه خدا اراده كند او را موفق میكند. پس، وقتی میتوانیم امید صادق داشته باشیم، كه بدانیم برای تحقق یك امرِ مطلوب چه اسباب و وسایلی وجود دارد. باید بدانم آن اسبابی را كه خدا برای رحمتش قرار داده چیست و چه مقدارش در اختیار من است؟ باید از آن اسباب برای رسیدن به آن رحمت استفاده كنم. اگر استفاده نكنم و بگویم: امید دارم؛ امیدِ كاذب و دروغ است! زیرا اسبابِ دیگری هم لازم است كه در توان من است. یا ممكن است با وجودِ این اسباب آفاتی برسد، كه دفعش از من ساخته نیست. در اینجا هم یك سببِ دیگری وجود دارد و آن دعا و توسّل است. اگر دعا و توسّل كردم، میتوانم امیدِ صادق داشته باشم. اما اگر استفاده نكردم، خودم را گول زدهام.
انسان به ایمان و عمل صالح گذشته خود نمیتواند امید داشته باشد چون هر لحظه ممكن است امتحان سختی پیش آید و در آن رفوزه شود یا حتی ایمانش را از دست بدهد. گاهی امتحانهای سخت الهی واقعاً كمرشكن است، خدا انشاءالله ما را بیش از طاقتمان به امتحانهای سخت مبتلا نكند.
زمانی كه در مدرسهی حجتیه بودیم مرحوم شیخ عباس تهرانی روزهای جمعه میآمدند در مدرسهی حجتیّه دعای ندبه میخواندند و درس اخلاق میگفتند. یك روز در درس اخلاق فرمودند: من یك وقت خیال میكردم در مقابل بلاها و سختیها میتوانم خوب تحمّل كنم، یك شب دل درد شدم. - ایشان زخم معده داشت - اوّلی كه درد گرفت، به خودم گفتم تحمل میكنم؛ صبر میكنم. چند دقیقه گذشت، درد شدت پیدا كرد. دیدم نمیتوانم تحمّل كنم. گفتم خدایا شفا بده. اما باز خوب نشد و شدت پیدا كرد. به خود میپیچیدم خلاصه التماس كردم: خواهش میكنم، دیگر تحمل ندارم. اما دوباره خوب نشد. به ائمهی اطهار(ع) توسل پیدا كردم، از هر راهی میدانستم... - آن وقتها كه مثل حالا تلفن و وسایل ارتباطی نبود، هر كه مریض میشد دست كم تا صبح باید صبر میكرد كه یك نفری پیدا شود و او را ببرد بیمارستان - بالاخره نیمهی شب هر چه از دعا و توسل بلد بودم استفاده كردم، اما خوب نشد. یك وقت دیگر آنقدر عرصه بر من تنگ شد، گفتم: مگر كسی نیست به فریاد من برسد؟ وقتی ضعفم را درك كردم كه حتی نمیتوانم ایمانِ خودم را حفظ كنم طولی نكشید كه خوب شد. این وسیلهای بود كه خدا به من بفهماند كه تو در مقابلِ یك درد شكم ایمانت را نمیتوانی حفظ كنی. چه میگویی؟ چه ادعایی داری؟
این مختصّ به ایشان نبود. بنده صد مرتبه از او ضعیفترم!پس نیكوست كه انسان همیشه امیدوار باشد، اما سعی كند امیدش صادق باشد و ادعای دروغی برای امید نداشته باشد.
1. عادیات / 8.
2. رعد / 8.
3. محمد / 15.
4. واقعه / 21.
5. آلعمران / 15.
6. توبه / 72.
7. هود / 119.
8. توبه / 41.
9. توبه / 123.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/07 مطابق با هفدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
هیچ كار اختیاری آگاهانهای نیست كه از انسان سر بزند و عامل خوف و رجا در آن تأثیری نداشته باشد. هر كاری كه ما انجام میدهیم اگر كار عقلایی و حساب شده باشد، یا به امید نفع و لذتی است یا از ترس وقوع ضرر و خطر و شری است. منتها كسانی كه باخدا هستند و ایمان به خدا دارند، به اندازهی معرفتشان نسبت به توحید (به خصوص توحید افعالی) خوف و رجاءشان نسبت به خدا فرق میكند. یعنی امید دارند كه خدا! كارهایشان را سامان دهد؛ چه در كارهای دنیوی و چه در كارهای اخروی. امید دارند خدا توفیق دهد كه كار خیر انجام دهند و امید دارند در عالم برزخ و قیامت، خدا گناهانشان را بیامرزد و به ثوابی برسند. و همینطور ترس دارند از اینكه خدای متعال مبادا بر آنها غضب كند و در دنیا نعمتهایش را سلب كند و در آخرت به عذاب مبتلا شوند.
البته بعضی از مؤمنین خوفهای دیگری هم از بعضی نعمتها دارند! مثلاً یكی از سنتهای الهی، استدراج است. یعنی خدا كسانی را مشمول نعمتی قرار میدهد، اگر قدر نعمت را ندانستند آنها را یك گوشمالی میدهد.اگر تنبیه تأثیری نكرد، خدا نعمتشان را زیاد میكند. قرآن از اینها گله میكند، «فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُو1»؛ چرا وقتی به ایشان گرفتاری دادیم نیامدند درِ خانهی ما تضرع كنند، «وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ»؛ علت اینكه تضرع نكردند و متنبه نشدند برای این است كه دلهایشان را قساوت گرفته است. آرام آرام نعمتشان را زیاد میكند. آن قدر زیاد تا این كه میگویند: اگر وعدهی انبیاء راست بود، عذاب میشدیم. هر كاری میخواهیم انجام میدهیم اما نعمتهای ما زیاد هم میشود؛ پس وعدههای انبیاء اساسی ندارد. آن وقت «أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً2»؛ این سنت استدراج است و منتهی میشود به اینكه ناگهان خدا آنها را مورد عذاب قرار میدهد. چه بسا عذاب استیصال كه نابود میشوند. با توجه به این، بعضی از گناهكاران وقتی میبینند با اینكه مرتكب گناه میشوند نعمتهایشان ادامه دارد میترسند كه نكند مورد استدراج واقع شده باشند؟!
دو حالت خوف و رجا را باید در خودمان حفظ كنیم، «لَا یَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حَتَّی یَكُونَ خَائِفاً رَاجِی3»؛ مؤمنْ مؤمن واقعی نیست مگر اینكه هم دارای خوف باشد و هم رجا. در روایتی وارد شده كه اگر خوف و رجاء در قلب مؤمن را وزن كنند و بسنجند، هیچ كدام بر دیگری ترجیح ندارد. اگر خوف زیاد شود موجب یأس از رحمت الهی میشود و اگر رجاء زیاد شود موجب امن از مكر خدا میشود.
نكتهی لطیف این كه خود همین تلاش برای كسب و ایجاد تعادل بین خوف و رجا چون مرضی خداست، میشود یك عبادت. البته بعضی روایتها عبادت را سه قسم میكند؛ بعضی عبادت میكنند؛ «خَوْفاً مِنَ النَّارِ»، بعضی؛ «طمعاً للجنّة»، یا «رَغْبَةً فِی ثَوَابِهِ4»، یك دستهی دیگری هم كه شاید نسبت به هم اختلاف درجه داشته باشند، جامعشان این است كه به خاطر خوف از عقاب یا امید به ثواب نیست، بلكه یا «حبّاً لله»؛ است، یا «شكراً لله»، و یا گونهای كه امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: خدایا به خاطر ترس از جهنم یا طمع در بهشت عبادت نمیكنم، «بل وجدتك اهلاً للعبادة فعبدتك5»، بلكه تو شایسته عبادت هستی، تو را این گونه یافتم، تو عبادت كردنی هستی. عبادت نكنم چه كار كنم؟! البته دسته سوم هم به حسب مرتبهی خودشان دارای خوف و رجا هستند. فرض كنید میترسند كه حقّ محبت را به جا نیاورند! میترسند شاكر نباشند و حق شكر را به جا نیاورند. بنده كارش بندگی است؛ میترسند از اینكه در انجام این وظیفهشان كوتاهی كنند و حق بندگی را به جا نیاورند.
آیا بالاتر از این هم هست؟ آری، بزرگانی چون ائمه اطهار(ع) حتی این خوف و رجاءشان تابع ارادهی خداست. در زیارت جامعه میخوانیم «أَنّی وَ لَكُم الْقُلُوبُ الَّتِی تَوَلَّی اللهُ رِیاضَتَهَا بِالْخَوْفِ وَ الرَّجاء6»؛ شما دلهایی دارید كه با خوف و رجا رشد میكند و به كمال مطلوبش میرسد اما متصدی خوف و رجاءش هم خداست. بندگی آنها به حدی است كه این را هم به خدا واگذار میكنند. در واقع میخواهند تمام وجودشان مظهر بندگی خدا باشد. هر چه را خدا در وجودشان قرار داده است در راه بندگی خدا صرف میكنند. «إِلهِی أَغْنِنِی... بِإخْتِیارِكَ عَنْ إِخْتِیاری»، خدایا كاری كن كه من احتیاج به تصمیمگیری نداشته باشم؛ تو تصمیم بگیری. خدا یك چنین بندههایی دارد! روایت معتبری در اصول كافی میفرماید: «لا یزال عبدی یتقرب إلیَّ بالنوافل مخلصاً لی حتی أُحبّه فإذا أحببتُه كنتُ سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش به7»، بنده به یك جایی میرسد كه در اثر بندگی، خدا چشم و گوش او میشود، یعنی چه؟! ما نمیدانیم. وقتی خدا چشم و گوش و ارادهی او میشود، خوف و رجاء او هم میشود. یعنی خودش متولی خوف و رجاء بندهاش میشود. اگر كسی بنده واقعی شد و اختیارش را واقعاً به دست خدا سپرد، خدا هم ابا ندارد از این كه این ولایت را بپذیرد و تربیتش را خودش به عهده بگیرد. هر وقت هر چه صلاحش هست به او میدهد.
همهی ما كمابیش ادعا داریم كه هم از عذاب خدا میترسیم و هم امید به بهشت خداوند داریم. هم خوف داریم و هم رجاء. اما این ادعا چه اندازه واقعیت دارد، معلوم نیست! چند روایت نورانی در این زمینه، خدمتتان عرض میشود. در نهجالبلاغه، حكمت صد و پنجاه، امیر المؤمنین(ع) مجموعه نصایحی را فرمودهاند. مرحوم سید رضی وقتی اینها را نقل میفرماید، میگوید: اگر در نهج البلاغه غیر از همین حدیث نبود، همین یك حكمت بالغه برای موعظهی انسانها كافی بود. اولش این است، میگوید: «لَا تَكُنْ مِمَّنْ یَرْجُو الْآخِرَةَ بِغَیْرِ عَمَلٍ8»؛ چنین نباش كه بگویی امید به آخرت دارم اما كاری انجام ندهی، «وَ یُرَجِّی التَّوْبَةَ بِطُولِ الْأَمَلِ»، وقتی پای گناه پیش میآید بگوی انشاءالله خدا میبخشد. وقتی به او میگویند: توبه كن! میگوید: حالا زود است. به واسطهی آرزوهای دور و درازی كه دارد توبه را عقب میاندازد.
روایت دیگری در كافی از امام صادق(ع) نقل میكند: به امام صادق(ع) عرض كردند: بعضی از شیعیان شما كه ادعای تشیع دارند و خودشان را منتسب به شما میدانند، از خیلی از گناهان دوری نمیكنند: «إِنَّ قَوْماً مِنْ مَوَالِیكَ یُلِمُّونَ بِالْمَعَاصِی وَ یَقُولُونَ نَرْجُو9»؛ گناه میكنند و میگویند: امید داریم كه خدا بیامرزد. اینها وضعشان چطور است و آیا شما تأیید میكنید؟ حضرت فرمود: «كَذَبُوا لَیْسُوا لَنَا بِمَوَالٍ»؛ دروغ میگویند و از دوستان ما نیستند.؛ «أُولَئِكَ قَوْمٌ تَرَجَّحَتْ بِهِمُ الْأَمَانِیُّ»؛ اینها كسانی هستند كه آرزوها بر آنها غالب شده و كارهایشان را توجیه میكنند. بعد یك قاعدهی كلی میفرماید: «مَنْ رَجَا شَیْئاً عَمِلَ لَهُ»، اگر كسی امیدی به چیزی داشته باشد تلاش میكند كه به آن برسد. چطور اینها امید به آمرزش دارند اما كاری برای آمرزششان انجام نمیدهند؟ پس دروغ میگویند.
در نهجالبلاغه امیرالمؤمنین(ع) خطبهی صد و شصتم روایت كوبندهتری است كه میفرماید: «یَدَّعِی بِزَعْمِهِ أَنَّهُ یَرْجُو اللَّهَ10»؛ به گمان خودش ادعا میكند كه من امیدوار به خدا هستم، «كَذَبَ وَ الْعَظِیمِ»؛ به خدای بزرگ كه او دروغ میگوید و امید به خدا ندارد. بعد علت دروغش را تبیین میفرماید، میگوید: «مَا بَالُهُ لَا یَتَبَیَّنُ رَجَاؤُهُ فِی عَمَلِهِ». اگر واقعا امید دارد چرا در عملش آثار امید دیده نمیشود، «فَكُلُّ مَنْ رَجَا عُرِفَ رَجَاؤُهُ فِی عَمَلِهِ»، هر كس امیدی دارد در عملش معلوم میشود كه به چه امید دارد. شما حساب كنید كسی برای گرفتن یك وام كوچك از صندوقی چند ساعت وقت صرف میكند و چقدر التماس پیش این و آن میكند و ریش گرو میگذارد كه ضمانتش كنند! برای یك كار كوچك در دنیا كه امیدش هم به بنده خدا است! چقدر زحمت میكشد. اما برای امور عظیمی كه امیدش را از خدا دارد: نعمت ابدی، نجات از عذاب ابدی و...، چقدر زحمت میكشد؟! حالا به زور اگر نمازش را درست بخواند! آنجا كه امیدش برای وام صد در صد نبود، چقدر تلاش میكرد تا وام بگیرد؟! اینجا میخواهد مجانی از خدا نعمتهای ابدی بگیرد، اما خیلی خونسرد! در ماه رمضان، آیا یك ختم قرآن بكند یا نكند؟! آن هم تند تند و بدون تجوید و توجه. منت هم سر خدا دارد كه یك ختم قرآن كرده! بنده اوائل طلبگی وضع زندگیام خوب نبود؛ در ماه رمضان یك آقایی پانزده تا یك تومانی به من داد تا یك ختم قرآن بكنم. برای پانزده تومان حاضر شدم یك ختم قرآن بخوانم اما برای پاداش اخرویكه بیش از پانزده میلیارد تومان میارزد حاضر نیستم عبادت كوچكی انجام بدهم! مگر ثوابهای آخرت را میشود با نعمتهای دنیا مقایسه كرد؟! آن وقت راست میگویم كه امید دارم؟ «یَرْجُو اللَّهَ فِی الْكَبِیرِ وَ یَرْجُو الْعِبَادَ فِی الصَّغیر»؛ امیدهای بزرگی از خدا دارد و امیدهای كوچكی از بندگان! «فَیُعْطِی الْعَبْدَ مَا لَا یُعْطِی الرَّبَّ»؛ به آن كسی كه امید كمی از او دارد حاضر است چه قدر وقت صرفش كند! التماس و خواهش و تمنا كند، واسطه و ضامن ببرد، اما برای امیدهای بزرگ و نعمتهایی كه از خدا انتظار دارد، حاضر نیست چیزی خرج كند! «كَذَبَ وَ الْعَظِیمِ»؛ به خدای عظیم این مدعیان رجا دروغ میگویند و اگر امید داشتند متناسب با امیدشان تلاش میكردند. «فَمَا بَالُ اللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ یُقَصَّرُ بِهِ عَمَّا یُصْنَعُ بِهِ لِعِبَادِهِ»؛ چطور است كه تقصیر آنچه دربارهی بندهها انجام میدهند دربارهی خدا میكنند! همان كاری كه برای بنده انجام میدهد نسبت به خدا همان نوع را هم انجام نمیدهد! دربارهی خدا كار مختصری میكند در حالی كه حتی گاهی تكلیف واجبش را هم انجام نمیدهد. اینها شاهد این است كه ما باید خوف و رجایی تحصیل كنیم كه در ادعایش صادق باشیم. علامت ادعایش هم این است كه متناسب با امیدی كه داریم آنچه از دست ما بر میآید كوتاهی نكنیم. اگر چیزی هم از دستمان بر نیامد آن وقت با دعا و تضرّع از خدا بخواهیم كه از گناهان و تقصیرهایمان چشم پوشی كند و به كرم خودش ببخشد.
«إلهی مَنِ الَّذی نَزَلَ بِكَ مُلْتَمِساً قِراكَ فَما قَرَیْتَهُ»، گفتیم لسان مناجات این است كه چیزهایی بیان شود تا موجب رحمت و رأفت مخاطب شود. میگوید: خدایا! كیست كه درِ خانهی تو آمد و خواهش كرد كه از من پذیرایی كن و تو پذیراییاش نكرده باشی؟
«وَمَنِ الَّذی أناخَ بِبابِكَ مُرْتَجِیاً نَداكَ فَما أوْلَیْتَهُ»؛ كیست كه بارش را بر درِ خانهی تو اندازد، - «أناخَ بِبابِكَ»؛ اصلش این بوده كه وقتی مسافری از سفر میرسید از شتر پیاده میشد و شترش را جایی میخواباند - و در پیشگاه و درِ خانهی تو اقامت گزید و امید داشت كه تو حاجتش را برآورده كنی و تو محرومش كرده باشی.
«أیَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِكَ بِالخَیْبَةِ مَصْرُوفاً»؛ تو كه هر كسی بر در خانهات آمد، مأیوس نشد، آیا من كه درِ خانهی تو آمدهام، شایسته است محروم و دست خالی برگردم؟
«وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواكَ مَوْلاً بِالإِحْسانِ مَوْصُوفاً»؛ در حالی كه من غیر از تو آقایی را سراغ ندارم كه اهل احسان باشد و هر كه درِ خانهاش برود ناامید بر نگردد.
1. انعام / 43.
2. انعام / 44.
3. الكافی، ج 2، ص 71، باب الخوف و الرجاء، روایت 11.
4. ر.ك: وسائلالشیعة، ج 1، ص 62، باب 9، روایت 135.
5. بحار، ج41، ص14، باب101، روایت 4.
6. بحارالأنوار، ج 99، ص 162، باب الزیارات الجامعة، زیارت پنجم.
7. إرشادالقلوب، ج 1، ص 91، الباب الثانی و العشرون فی فضل صلاة.
8. نهجالبلاغة، ص 497، حكمت 150.
9. الكافی، ج 2، ص 68، باب الخوف و الرجاء، روایت 6.
10. نهجالبلاغة، ص 225، خطبه 160.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/08 مطابق با هجدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مناجات راجین دو واژه، مشابه رجا ذكر شده است. یكی واژهی «أمل»، یكی هم «اُمنیة»؛ و «تمنّی». معمولاً «أمل»؛ و «أمنیة»؛ را در فارسی «آرزو»؛ میگویند و «رجاء»؛ را «امید». گاهی «أمل»؛ را هم به «امید»؛ ترجمه میكنند. ظاهراً فرق استعمال اینها این است كه وقتی انسان به امر مطلوب و خیری علاقه دارد، میداند برای رسیدن به آن، مقدماتی لازم است. گاهی مقدمات سادهای است كه فراهم شده یا به راحتی فراهم میشود؛ اینجا واژهی «امید»؛ به كار میرود. یك وقت مقدماتش طولانیتر است، احتیاج به همت و تلاش بیشتری دارد؛ اینجا واژهی أمل و آرزو را به كار میبریم.
سؤال میشود آیا خوب است انسان امیدوار یا اهل آرزو باشد؟ یا نه، انسان نباید امیدی به آینده داشته باشد و حال را باید غنیمت بشمارد؟ و نیز آیا آرزوهای طولانی و دراز مدت خوب است یا نه؟ اجمالاً میدانیم كه در روایات، «طول اَمل»؛ نكوهش شده است. از پیغمبر اكرم(ص) نقل شده كه من بر امتم از دو چیز میترسم، امیرالمؤمنین(ع) هم به مخاطبان فرمودند: برای شما از دو چیز میترسم،؛ «اتِّبَاعَ الْهَوَی وَ طُولَ الْأَمَلِ1»؛ پیروی هوای نفس و آرزوهای دراز. با توجه به این نكته در مضمون این مناجات، هم واژهی «امل»؛ به كار برده شده و هم واژه «امنیه»؛ و «مُنی»؛ میگوید كسی كه آرزو داشته باشد و به تو آرزو ببندد، تو آرزویش را برآورده میكنی. ظاهر این كلام این است كه آرزو و نیز آرزوهای طولانی عیبی ندارد. به هر حال این سؤال میماند كه بالاخره انسان امیدوار باشد یا نه؟ دنبالِ هدفهای بلند و دراز مدت برود یا نرود؟ نكتههایی را باید توجه كرد؛ یكی اینكه انسان طالب خیر است، امّا در شناختن مصادیقِ خیر، زیاد اشتباه میكند، «عَسی أَنْ تَكْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَكُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ2». یا در مقام تعارض بین دو چیزِ مطلوب، در اینكه كدامش را ترجیح بدهد درست نمیتواند محاسبه كند. گاهی چیزی را ترجیح میدهد كه نباید بدهد. بنابراین امید صحیح بستن و آرزوی صحیح داشتن، وقتی است كه انسان خیر واقعی را بشناسد. بعضی از مفسّرین گفتهاند كه در «إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ3»؛ یا دربارهی وصیت كه «إِنْ تَرَكَ خَیْر4»، معنای خیر یعنی مال. پیداست وقتی وصیت میكند راجع به مال است، امّا هر مالی خیر نیست!
گاهی در مقام ترجیح خیر محدود و زودگذر با خیری كه در زمان طولانی به دست میآید و اثرش باقی است، نمیدانیم كدام را ترجیح بدهیم. بعضیها منطقشان این است كه نقد را نباید به نسیه داد! نتیجه هم این میشود كه وقتی امر دائر میشود بین خیر دنیا و خیر آخرت، باید خیر دنیا را ترجیح داد، چون نقد است. در صورتی كه عقل اینطور نمیگوید. در همین امور دنیا هم ما خیلی وقتهاست كه خیر نقد را فدای خیرِ نسیه میكنیم. كارگری كه كار میكند، دانش آموزی كه درس میخواند، پژوهشگری كه پژوهش میكند، راحتیهای خودشان را فدا میكنند تا به نتیجهی بزرگی برسند. ولی منطقِ نفسانی یا شیطانی این است كه نسیه هر چه باشد باید فدای نقد بشود. در این موارد خیر برای انسان مشتبه میشود؟ هم باید فكر كند و عقلش را به كار گیرد، و هم از دستورات شرع كمك بگیرد. با توجه به این آنجا كه گفتهاند آرزوهای طولانی بد است و خطر دارد؛ آرزوهای طولانی مربوط به دنیاست. یعنی دلش بخواهد مقامات بلند دنیوی داشته باشد؛ مثلاً نمایندهی مجلس شود، وزیر بشود، هدفش هم فقط ریاست باشد! همین كه برایش هورا بكشند، خوشش میآید. حزب تشكیل میدهد و به هر صورتی عدهای را دور خودش جمع میكند؛ با پول، با كلك و فریب و وعده و وعید، تا بلكه در انتخاباتی برنده بشود. حالا اگر در ایران شما نمونهاش را نمیشناسید در كشورهای دیگر هست، انشاءالله در كشور ما پیدا نمیشود! این طول املی است كه مذموم است. باید دنبال دنیا رفت، فقط به عنوان اینكه مقدمهای است برای رسیدن به كمالات اخروی و كسب رضای الهی. طول امل، اگر واقعاً برای رسیدن به آن محبوب باشد، هر چند با كسب زحمات زیاد دنیوی و سالها رنج بردن باشد و برای این باشد كه به نتیجهای در همین دنیا برسد؛ اما برای خدا باشد؛ در این صورت هیچ مذمتی ندارد. امام _رضوان الله علیه_ وقتی نهضت را شروع كردند، احتمال پیروزی و سقوط رژیم در حد صفر بود. از آن وقتی كه تصمیم گرفتند با این رژیم بجنگند با این كه مقدمات طولانی میخواست، خودشان را آماده كردند. حدود پانزده سال تبعید و از این كشور به آن كشور و حصر و گرفتاریها و...، همهی مشقتها را تحمل كردند، تا آخر هم گفتند اگر این گونه باشد كه از این فرودگاه به آن فرودگاه بروم، یا اگر كشتی سوار بشوم، روی دریا حرف خودم را خواهم زد. همه برای این بود كه نتیجهاش در همین دنیا ظاهر بشود. برای اینكه حكومت اسلامی برقرار و احكام اسلام پیاده بشود. اما برای ریاست نبود. اینها برای وظیفه بود، چون خدا دوست داشت. چنین آرزویی هیچ عیبی ندارد، زیرا نتیجهاش را باز در آخرت خواهند برد. نتیجه این كه مذموم بودن طول امل یعنی املهای دنیوی؛ اما اگر هدف معنوی و اخروی و الهی باشد، هیچ عیب ندارد، بلكه ستایش هم میشود.اما اگر آرزوها، تلاشها و همتّها برای دنیا باشد مگر انسان چقدر در دنیا زندگی میكند؟ چقدر فرصت دارد برای آخرتش زحمت بكشد كه این همه برای دنیا تلاش میكند؟ اما اگر این آرزوها و تلاشها برای جامعهی اسلامی و عزت اسلامی است، یك هدف معنوی و الهی است. هر چه طولانی و مقدماتش هم زیاد باشد هیچ اشكالی ندارد و خودش عبادت است. «ذلِكَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ... إِلاَّ كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ5». چنان كه در راه خدا اگر انسان گرسنگی بكشد، زجری بكشد، خستگی در راه پیدا بكند، برای هر كدام ثواب مینویسند. همهاش را یك جا یك عمل نمیگویند. برای هر یك از اینها، «لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ»؛ تشنه بشوی، «وَ لا نَصَبٌ»؛ خستگی باشد، «وَ لا مَخْمَصَةٌ»؛ گرسنگی بكشد، ثواب مینویسند. هر چه طولانیتر هم باشد، ثوابش بیشتر است، چون هدف خداست. بلكه معنای طول امل در اینجا همت بلند است. همچنین «تمنّی»؛ و «امنیه»؛ نسبت به امور دنیا، در عرف عقلا هم یك نوع حماقت و خیالبافی حساب میشود، با اینكه گاهی هم ممكن است به نتیجه برسد. اما فرض كنید كسی با كمال ضعفی كه دارد، دست خالی میخواهد اولین ثروتمند دنیا بشود! یا مثلاً كسی بدون هیچ وسیلهای بخواهد كرهی مریخ را تسخیر كند، خب این خیالبافی است. آرزوهایی كه توأم با خیالپردازی است به طریق اولی ارزش ندارد. اما همینها اگر نسبت به آخرت باشد ممدوح است. واقعاً انسان چیزهایی را بخواهد حتی با این كه توان و لیاقتش را در خود نمیبیند، اما به خاطر همت بلند، بگوید: من اینها را میخواهم، اشكالی ندارد. از خدا میخواهم كه در آخرت همسایهی پیغمبر باشم؛ آخر تو كجا، پیغمبر كجا؟! چه مناسبتی دارد؟ ولی مؤمن گاهی اینطور همتی دارد. خودش هم میگوید من هیچ لایق نیستم، اما آرزویم این است. چنین آرزوهای دور و درازی اگر نسبت به امور معنوی، اخروی و خداپسند باشد، خوب است؛ اما به شرط اینكه انسان آن اندازهای كه از دستش بر میآید كوتاهی نكند. شخصی خدمت پیغمبر اكرم(ص) عرض كرد: میخواهم در بهشت با شما باشم. فرمود: به من كمك كن؛ با سجدههای طولانی6. نفرمود نه، این خیالهای باطل چیست، تو كجا، من كجا؟
پس آیا ما باید امیدوار باشیم یا نه؟ اصل امید لازمهی زندگی است، اگر انسان امیدی نداشته باشد زنده نمیماند. فی حدّ نفسه نعمت بزرگ خداست، لكن مثل همهی نعمتها افراط و تفریطش بد است. این نسبت به امور دنیا است. اما آخرت افراط و تفریط ندارد! هر چه انسان بلند همتتر باشد، مزاحم كسی نیست! آنجا مزاحمتی ندارد. اما در امور دنیا چون تزاحم هست، وقتی انسان زیاد دنبال چیزی برود، از چیزهای دیگر باز میماند. پس اصل امید داشتن فی حدّ نفسه یك نعمت بزرگ خداست. حتی اگر كسانی از این نعمت محروم هستند باید از خدا بخواهند. اما امید به چه؟ آیا امید داشتن برای رسیدن به نعمتهای دنیا خوب است یا بد؟
مسلماً نعمتهایی كه از آنها استفادهی صحیح نمیشود در واقع نعمت نیست. خوردنیها نعمت است، اما خوردنِ مال مردم كه نعمت نیست؛ نقمت است. آدم امید داشته باشد اموال فلان كس را بتوانم تملك و تصاحب كنم یا كلاه سرش بگذارم؟! پس امید بستن به نعمتهای دنیا اگر برای آخرت باشد، یا برای نیازهای ضروری زندگیاش باشد، هیچ عیبی ندارد. انسان موحد باید همه چیزش را از خدا بخواهد. در حدیث قدسی خدای متعال به حضرت موسی(ع) فرمود: ای موسی! نمك آشت را هم از من بخواه. خدا دوست دارد آدمی همین نیازهای دنیویاش را هم از او بخواهد. اما مؤمن این نیازهای دنیوی را میخواهد تا بتواند در سایهی سلامتی و توانایی به مقامات انسانی و به ثوابهای ابدی برسد. خود آنها مطلوبیت ذاتی ندارد، اما اگر برای كسی مطلوبیت ذاتی هم داشت منعی ندارد؛ مباح است ولی از نظر اخلاقی ارزش نیست. و امّا نسبت به امور اخروی، تمامِ مراتبِ كمالی كه انسان به عقلش میرسد و ممكن است واجد آنها بشود، همهی اینها را هم از خدا بخواهد هیچ اشكالی ندارد، اما به شرط اینكه رجای صادق داشته باشد یعنی آن اندازهای كه از دستش بر میآید، خودش كوتاهی نكند، والّا بگوید: خدایا من را به مقام انبیاء برسان!، اما در انجام تكالیف واجبش هم كوتاهی بكند خدا را مسخره كرده است. در ماه رمضان یك ختم قرآن هم نخواند، آن وقت آرزو داشته باشد كه در قیامت همسایهی پیغمبر و امیرالمؤمنین(ع) باشد، خیال باطل است. «امنیه»؛ و رجای صادق نیست. رجای صادق آن است كه آن اسبابی كه در اختیار انسان هست و میتواند از آن استفاده كند، به كار گیرد و عمل كند.
گاهی انسان اینطور تصور میكند كه خوف، خوف از عذاب است و رجاء هم رجاء به ثواب. نه، امید به اینكه حتی خدا در همین دنیا نعمتش بدهد؛ كسب خوب، همسر نیكو، خانهی وسیع، در اجتماع آبرو داشته باشد اینها هم امید است. اما باید همهی اینها را مقدمهای برای آخرتش قرار دهد. در امور اخروی هم تنها رجا معنایش این نیست كه من امید داشته باشم خدا از جهنم نجاتم بدهد یا حدّاكثر از نعمتهای ظاهری بهشت بهرهمند شوم. نه، بالاتر از اینها هم هست. باید آرزو داشته باشد به مقامات عالی كه انبیاء و اولیاء خدا رسیدند برسد.
اما چه كار كنم كه در مقام مناجات خدا، این حال را پیدا كنم كه صادقانه اینها را از خدا بخواهم؟ برای اینكه انسان این حال را پیدا كند، توجه به نكتههایی برایش خیلی مفید است. یكی اینكه خدا به هر كس هرچه بدهد از او كم نمیآید. خدا اگر برای هر انسانی همهی نعمتهای دنیا را بدهد؛ برای انسان دیگر هم دنیای دیگر خلق كند و همهی نعمتها را به او بدهد از خزانهاش كم نمیآید! كیسهاش خالی نمیشود. توجه به این، در مقام دعا و مناجات، هم به آدم جرئت میدهد كه چیزهای بزرگ بخواهد و هم خجالتهایش را رفع میكند. میگوید: خدایا من هرچه بیلیاقت و كثیف و هر چه آلودهام، اما اگر بدهی از تو كم نمیآید! به علاوه چیزهایی را تو به ما دادی كه ما نخواستیم. خودت ابتدائاً و تفضلاً دادی، آن وقت جا دارد كه وقتی از تو درخواست میكنیم ندهی؟! «یا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خِیْر». در مقام دعا توجه داشته باشید، همتتان، برای درخواست هدفهای بلند و عالی باشد. به چیزهای پست و كوچك قناعت نكنید. بچه كه بودم، سفر اولی بود كه میآمدم قم. با رانندهای میآمدیم. راننده برای اینكه شب خوابش نبرد با ما حرف میزد. سورهی یوسف حفظش بود و با لحن میخواند. به من گفت: حالا كه قم میروی حرم، از حضرت معصومه چه میخواهی؟ گفتم: نمیدانم، چه بخواهم؟ گفت: ثروتمندترین شخص شهرتان كیست؟ گفتم فلان كس. گفت: اگر گدایی بیاید با زحمت خودش را برساند به آن آقا، وقتی رسید و او بگوید چه میخواهی؟ گدا هم بگوید: یك ریال، همه به او میخندند. میگویند: چقدر كودن است. رفتی آنجا بگو - آنروز مثلاً - صد هزارتومان میخواهم. گفت: میروی پیش حضرت معصومه(س) نكند چیز كمی بخواهی. مشرف شدی خدمت حضرت معصومه، چیز بزرگ بخواه، چیزهای كم و مال دنیا چیز كمی است. خدا انشاءالله او را با موالیاش محشور كند. ما از این راننده درس اخلاق گرفتیم.
در این شبهای قدر انسان در كنارِ اقیانوس بی نهایتی از رحمت قرار میگیرد، یك اقیانوس متلاطم. خیلی پستهمتی است كه انسان چیزهای كوچك، مربوط به خود و دنیا و زندگی عادیاش بخواهد؛ چیزهای بزرگ بخواهد آن هم برای همه.
در این مناجات راجین هم چیزهای بزرگی است.
«كَیْفَ أرْجُو غَیْرَكَ؟! وَالْخَیْرُ كُلُّهُ بِیَدِكَ»؛ چگونه سراغ غیر تو بروم، با اینكه همهی خوبیها در دست توست.
«وَكَیْفَ اُؤَمِّلُ سِوَاكَ؟!»؛ چگونه از غیر تو آرزو كنم. «وَالْخَلْقُ وَالأَمْرُ لَكَ، أأقْطَعُ رَجائی مِنْكَ؟! وَقَدْ أوْلَیْتَنی مَا لَمْ أسْألُهُ مِنْ فَضْلِكَ،»؛ آیا به تو امید نداشته باشم؟ امیدم را از تو قطع كنم، در حالی كه تو چیزهایی را كه من نخواستم به من دادهای. آن وقت امید نداشته باشم كه چیزهایی را كه اكنون میخواهم، به من بدهی؟ «أمْ تُفْقِرُنی إلَی مِثْلِی؟! وَأنا أعْتَصِمُ بِحَبْلِكَ»؛ تویی كه هر چه بدهی از تو كم نمیآید، آیا من را به فقیر و گدایی حواله میدهی كه او هم مثل خودم گداست؟ آیا میشود؟ من این را باور كنم؟ در حالی كه من به ریسمان كرم تو چنگ زدهام.
«یا مَنْ سَعِدَ بِرَحْمَتِهِ القاصِدُونَ، وَلَمْ یَشْقَ بِنِقْمَتِهِ المُسْتَغْفِرُونَ»؛ ای كسی كه بواسطهی رحمت تو، استغفار كنندگان به سعادت رسیدند و از نقمت و عذابِ تو در امان ماندند.
امیدوارم خدای متعال توفیق بدهد این شبهای قدر را در بهترین حالاتی كه خودش میپسندد سپری كنیم و آنچه به اولیاء و دوستان و بندگان شایستهاش میدهد، به ما هم عنایت بفرماید.
1. الكافی، ج 2، ص 335، باب اتباع الهوی، روایت 3.
2. بقره / 216.
3. عادیات / 8.
4. بقره / 180.
5. توبه / 120.
6. ر.ك: الكافی، ج 3، ص 266، باب فضل الصلاة، روایت 8.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/09 مطابق با نوزدهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
امام زینالعابدین(ع) در مناجات راجین بعد از یاد رحمتهای خدا و ذكر صفات جمالیه الهی از خدا میخواهد: خدایا توحید خالص به من عطا كن! عالیترین مراتبی كه اولیاء خدا به آن میرسند، در مسیرِ توحید است. در بعضی آیات اشاره میكند اكثر مؤمنین ایمانشان آمیختهی با شرك است و توحیدشان خالص نیست، «وَ ما یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ1». با این كه ایمان میآورند اما مراتبی از شرك هم دارند، لكن هر كسی متناسب با معرفت و مرتبه ایمانش. دو مثلثی را كه مجموعشان یك مستطیل تشكیل میدهد در ذهنتان مجسّم كنید، دل مؤمن ظرف این مستطیل است. قاعدهی یك مثلث كفر است و هر چه رو به بالا میرود از كفر كاسته و جا برای ایمان بازتر میشود، تا میرسد به نقطهای كه فقط ایمان خالص است. این مثلث كفر است اما عكسش، مثلث ایمان، مثلث بعدی است كه آن بالا قاعدهاش وسیع است. پایین كه میآید با مثلث كفر جفت میشود، هر چه از وسعت ایمان كم میشود بر وسعت كفر افزوده میشود. دو تا متقابل هستند. هر چه كفهی ایمان سنگینتر میشود، كفرش سبكتر و بالعكس. وسطها كه میرسد تقریبا مساوی میشود، نصفش ایمان، نصفش كفر. عالیترین مرتبهاش آن است كه هیچ آمیختگی با كفر ندارد، این میشود عبد خالص؛ «أشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه».
بعد حضرت چیزهایی را كه در دنیا میخواهد ذكر میكند. یك بند از این چیزها، نعمتهایی عینی است كه ملموس است و در سعادت انسان مؤثر است و میتواند به كمك آنها رضای الهی را كسب كند. خوردن، خوابیدن، محفوظ ماندن از امراض شدید، سرما و گرمای شدید، اینها لازمه زندگی است و الا انسان زنده نمیماند. نعمتی كه جزء وجود آدم نیست، اما در دنیا خیلی برای انسان ارزش دارد، همان است كه عباد الرحمن از خدا میخواهند: «هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ2»، شاید اگر در دنیا نعمتی ارزشمندتر از همسر و فرزند خوب بود از خدا میخواستند. میگویند: خدایا نور چشم ما را در همسران و فرزندان خوب قرار بده.
«یا مَنْ سَعِدَ بِرَحْمَتِهِ القاصِدُونَ»؛ ای كسی كه هر كه تو را قصد كند، به واسطهی رحمت تو سعادتمند میشود. «وَ لَمْ یَشْقَ بِنِقْمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ»؛ كسانی كه استغفار میكنند مبتلا به نقمتی نمیشوند كه موجب شقاوتشان بشود. استغفار مانع ابتلا به شقاوت است. سعادت انسان در سایهی یاد خدا و توجه به اوست. «كَیْفَ أنْسَاكَ؟! وَلَمْ تَزَلْ ذاكِری»؛ چگونه تو را فراموش كنم و حال آنكه تو همیشه به یاد من هستی. یك یاد، یاد مخصوص و تشریفی است كه توأم با رحمت و عنایت خاص است و آن وقتی است كه انسان به یاد خدا و در صدد بندگی او باشد، آن وقت خدا هم یادش هست؛ «فَاذْكُرُونِی أَذْكُرْكُمْ3». این یاد غیر از یادی است كه خدا نسبت به همهی موجودات دارد، خدا كه چیزی را فراموش نمیكند. مثل هدایت خاص میماند در مقابل هدایت عام. خدا همهی انسانها را به طور عموم هدایت كرده، اما هدایت خاصی كه دست یك كسی را بگیرد و به منزل برساند، مخصوص بندگان خاصی است كه لیاقتش را دارند. در رابطههای طرفینی یكی هم محبت متقابل بین خدا و انسان است، «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ4»؛ هم آنها خدا را دوست دارند هم خدا آنها را. یكی هم رضایت خدا از بندگان است: «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْه5»؛ آنها از خدا راضی اند و خدا هم از آنها. این رابطههای متقابل معنای لطیفی دارد. اینها بیشتر برای این است كه ما توجه پیدا كنیم و تغییری در حال ما پیدا بشود، و الا خدا كه تغییری نمیكند! وقتی ما به این معنا توجه میكنیم كه خدا همیشه به یاد ماست، باعث میشود ما هم بیشتر به یاد خدا باشیم.
«وَكَیْفَ ألْهُو عَنْكَ؟! وَأنْتَ مُراقِبی.»؛ چطور من سرگرم بشوم و از تو غفلت كنم با اینكه تو مراقب من هستی. «إلهی بِذَیلِ كَرَمِكَ أعْلَقْتُ یَدِی»؛ خدایا دستم را به دامن كرم تو چسباندم - یك استعارهی تخییلیه است - یعنی آدم فرض میكند كه رحمت و كرم خدا پردهی آویختهای است بین زمین و آسمان و من میروم گوشهای از این پرده را میگیرم. «وَلِنَیْلِ عَطایاكَ بَسَطْتُ أَمَلِی»؛ امید و آرزویم را گسترش دادم برای اینكه از عطایا و بخششهای تو استفاده كنم. یعنی آمادهی این هستم كه تو لطف كنی و من دریافت كنم. حالا چه میخواهد؟
«فَأخْلِصْنی بِخَالِصَةِ تَوْحِیدِكَ»؛ من را خالص كن به توحید خالص. یعنی بالاترین چیزی كه بعد از نجات از عذاب میتوان تصور كرد توحید خالص است. یك معنایش این است كه آدم جز به خدا امید نداشته باشد و جز از خدا نترسد. توكلش فقط بر خدا باشد. بالاترش این است كه اصالتاً جز خدا هیچ كس را دوست نداشته باشد. «وَاجْعَلْنی مِنْ صَفْوَةِ عَبِیدِكَ»؛ من را از آن بندههای صاف و زلال خودت قرار بده. بندگی گاهی آمیخته و مشوب است. چیزی قاطیاش شده، پر كاهی، غباری، گردی؛ و گاهی نه، زلال و پاك است. سر تا پای وجودش بندگی است. خدایا میخواهم آن طوری بشوم كه تو میخواهی. جایی بروم كه تو دوست داری، حالی داشته باشم كه تو دوست داری. جوری درس بخوانم كه تو دوست داری. اگر موعظه میكنم طوری باشد كه تو دوست داری. «صَفْوَةِ عَبِیدِكَ»، بندگانی كه صاف باشند، و غیر از بندگی، برای خودشان شأنی قائل نباشند. حاصلش این كه اگر بندهی خالص باشم، همه چیز دیگر در آن هست!
باز بر میگردد صفات خدا را ذكر میكند. آمادگی بیشتری برای این كه چیزهایی برای دنیا بخواهد.
«یا مَنْ كُلُّ هارِبٍ إلَیْهِ یَلْتَجئُ»؛ ای كسی كه هر كس فرار كند به تو پناه میآورد. «وَكُلُّ طالِب إیّاهُ یَرْتَجی»؛ هر كس هر چیزی را بخواهد و طلب كند، امیدش به این است كه خدا به او بدهد. «یا خَیْرَ مَرْجُوٍّ، وَیا أكْرَمَ مَدْعُوٍّ»؛ ای بهترین كسی كه به او امید بسته میشود و كریمترین كسی كه از او درخواست میشود. «وَیا مَنْ لا یُرَدُّ سائِلُهُ، وَلا یُخَیَّبُ آمِلُهُ»؛ ای كسی كه سؤال كنندگان از درِ خانهاش طرد نمیشوند؛ امیدواران به او ناامید نمیشود. «یا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعِیهِ»؛ ای كسی كه درش به روی دعا كننده باز است. «وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجِیهِ»؛ هر كس به خدا امید داشته باشد، خدا پردهی بین خودش و او را بر میدارد. اگر امید، صادق باشد، حجابی بین انسان و خدا باقی نمیماند. حالا چه میخواهد از او؟ خوب است ما هم یاد بگیریم حاجات دنیویمان را از این گونه قرار دهیم.
«أسْألُكَ بِكَرَمِكَ أنْ تَمُنَّ عَلَیَّ مِنْ عَطائِكَ بِما تَقَرُّ بِهِ عَیْنی»؛ از این كه این عطایا مقابل شده با چیزهای دیگر كه بعد میآید پیداست منظور عطایای عینی است. از آن عطایایی كه به من میدهی چیزی بده كه موجب روشنی چشمم باشد. مؤمن به چه چیز چشمش روشن میشود؟ به هر چه كه او را در راه بندگی خدا كمك كند. بتواند در راهی كه خدا راضی هست آن را به كار بگیرد. روشنی چشم مؤمن به اینهاست و الّا شكم و دامن و لباس و... كه هر مؤمن و كافری مرزوق است و خدا روزیشان را ضمانت كرده. اگر مؤمن در دنیا چیزی از خدا بخواهد چیزی است كه موجب تكامل خودش باشد.
جهان مقدمهای است برای پیدایش انسان و آن را برای انسان خلق كرده است. انسان را خلق كرده برای اینكه در اثر اعمال اختیاریاش لیاقت رحمتی پیدا كند كه هیچ كس دیگر لیاقت آن رحمت را ندارد. خب وقتی میبیند خدا دوست دارد كه موجودی به وجود بیاید به نام انسان كه لیاقتِ بهترین رحمت خدا را داشته باشد، از خدا میخواهد او را وسیله پیدایش انسانی قرار دهد كه بندهی صالح خدا بشود و هدف از خلقت به این وسیله تحقق پیدا بكند. و آن یعنی فرزند صالح! راهِ فرزنددار شدن هم همسر است. تا همسر صالح نداشته باشد فرزند صالح ندارد. آن كه مایهی چشم روشنی انسان در دنیا میشود همسر و فرزند صالح است. این از صفات عبادالرحمن است كه از خدا میخواهند: «هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ»
حالا برای وجود خودمان از خدا چه بخواهیم؟ بدترین حالت برای انسان در دنیا، حالتِ وانهادگی و سرگردانی است یعنی آدم احساس بكند كه هیچ كس دلش به حال او نمیسوزد. این حالت وقتی شدت پیدا میكند انسان را به خودكشی وا میدارد. شاید آیهی شریفهی سورهی حج ناظر به همین حالت است، «مَنْ كانَ یَظُنُّ أَنْ لَنْ یَنْصُرَهُ اللَّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ فَلْیَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَی السَّماءِ ثُمَّ لْیَقْطَعْ فَلْیَنْظُرْ هَلْ یُذْهِبَنَّ كَیْدُهُ ما یَغِیظُ6». البته این آیه را چند جور تفسیر كردند، اما شاید این احتمال اظهر باشد. اگر كسی گمانش این باشد كه خدا هم او را كمك نمیكند و به كلی به خودش وانهاده شده، طبعاً دچار خشم عجیبی میشود. انسان نسبت به همه چیز بدبین میشود. دلش نمیخواهد با كسی معاشرت كند، دستش به دنبالِ هیچ كاری نمیرود. یكی از نمودهایش افسردگیهای شدید است. این وانهادگیها، این افسردگیها و ناامیدیها است كه موجب پرخاش میشود. ممكن است دست به هر جنایتی بزند. میفرماید: اگر امید به خدا نداشته باشی مثلاً چه كار میخواهی بكنی؟ فرض كن یك ریسمانی تا آسمان بكشی و بروی طرف آسمان و بعد این ریسمان را ببری، آن وقت چطور میشود؟ خشمت رفع میشود؟ «هَلْ یُذْهِبَنَّ كَیْدُهُ ما یَغِیظُ». باید بدانی كه خدا هیچ وقت تو را رها نمیكند. باید امیدت به خدا باشد. بهترین چیزی كه باید انسان بخواهد این است كه خدا به او امید بدهد. وقتی امید به خدا داشت دیگر هر مشكلی برایش پیش بیاید میگوید: كسی را دارم كه رفع كند. غم و غصهاش برطرف میشود؛ شاید یكی از معانی «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ7»؛ همین باشد. انسانهای با خدا نه هیچ غمی دارند نه از هیچ چیزی میترسند. برای اینكه به جایی وصلند كه مركز همهی قدرتها و خوبیهاست. از چه بترسند؟ ولایت یعنی ارتباط و وابستگی به خدا. اولیاء خدا كسانی اند كه خودشان را وابسته به خدا میبینند. بارها از زبان مبارك خود امام1، در سخنرانیهای اول نهضت شنیدیم كه قسم خوردند: من در عمرم از هیچ چیز نترسیدم. چه نعمتی بالاتر از این كه انسان به خدا امید داشته باشد؟! «وَمِنْ رَجائِكَ بِما تَطْمَئِنُّ بِهِ نَفْسِی»؛ خدایا! تو آن قدر امیدِ به خودت را به من بده، كه به آرامش و اطمینان برسم. عدم آرامش یا برای غصهی گذشته است یا ترس از آینده.
«وَمِنَ الیَقِینِ بِما تُهَوِّنُ بِهِ عَلَیَّ مُصیباتِ الدُّنْیا»؛ هیچ زندگیای بدون سختی در دنیا نیست، خیال میكنیم كسانی كه كاخ نشینهای كذایی هستند هیچ غم و غصه و نگرانی ندارند. اگر با دلشان آشنا بشوید میفهمید صد برابر شما نگرانی و ناراحتی دارند. بیشترین دارویی كه در كشور آمریكا و كشورهای متمدن مصرف میشود، داروهای آرام بخش و اعصاب است. دوای این غمها، ترسها، نگرانیها و...، یقین است. این خودش احتیاج به توضیح دارد. «ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِی كِتابٍ8»؛ هر مصیبتی كه به شما برسد مقدّر است و در كتابی نوشته شده و مضبوط است، «لِكَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ9»، چه خوبیهایی كه به اشخاص میرسد و چه ناراحتیها. این حكمتی دارد، برای این كه یك چیز خوبی كه به شما میرسد، این عطاها روی حسابی تنظیم شده كه باید به آن برسید، خودتان را گم نكنید و سرمست نشوید. همچنین مصیبتی كه به شما میرسد یا چیزی از دستتان میرود، ناراحت نشوید. این حالت اگر كامل باشد اسمش یقین است. «لَا یَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الْإِیمَانِ»؛ انسان وقتی شیرینی ایمان را درك میكند كه چنین یقینی پیدا كند؛ «حَتَّی یَعْلَمَ أَنَّ مَا أَصَابَهُ لَمْ یَكُنْ لِیُخْطِئَهُ...10»؛ این كه هر چه به او رسیده یا مصیبتی دیده، میبایست میرسید. حساب شده است، خوب ببین اگر اشتباهی كردی، در صددِ جبرانش باش. اگر اشتباهی نكردی، آزمایش و امتحانی است از خدا. بر این صبر كن و از خدا بخواه جبرانش كند. این دیگر جزع و فزع ندارد! چه موقع میتوان چنین حالی را حفظ كرد؟ آن وقتی كه یقین داشته باشیم. «وَمِنَ الیَقِینِ بِما تُهَوِّنُ بِهِ عَلَیَّ مُصیباتِ الدُّنْیا»؛ پس از خدا میخواهیم یقینی بدهد كه مصیبتهای دنیا بر ما آسان شود.
ولی گاهی روی چشم دل پردههایی میافتد و كور میشود. چه چیز موجب این كور دلی میشود؟ قرآن میفرماید: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ أَعْمی؛ قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمی وَ قَدْ كُنْتُ بَصِیراً؛ قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آیاتُنا فَنَسِیتَها وَ كَذلِكَ الْیَوْمَ تُنْسی11»؛ آنچه كه موجب میشود دل انسان كم كم به كوری برسد، اعراض از ذكر خداست. این كه عدهای انسان را متوجه خدا بكنند، اما او بی اعتنایی كند. یك وقت غفلت از ذكر است كه آن موجب میشود شیطان رفیق انسان شود؛ «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ12»؛ ولی بالاتر از غفلت این است كه اصلاً اعراض كند. میبیند صحبت از خدا و قیامت و مرگ و... است اما میگوید: این حرفها چیست؟ ناراحت میشود. اما اگر صحبت این باشد كه فلان چیز گران شده، بفروشیم، چقدر درآمد دارد یا فلان جا وام میدهند، با كمال نشاط گوش میدهد! این اعراض موجب میشود كه در همین دنیا یك زندگی سخت و تنگی داشته باشد و نیز به همان حالات وانهادگی و افسردگی دچار شود و هم در آخرت و روز قیامت كور محشور میشود. بعد اعتراض میكند كه خدایا من كور نبودم، «قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمی»؛ چه طور من را كور محشور كردی؟ خطاب میشود: تو در دنیا آیات ما را به فراموشی سپردی ما هم اینجا تو را فراموش میكنیم.
به خدا بگوییم: «وَتَجْلُو بِهِ عَنْ بَصِیرَتی غَشَواتِ الْعَمی»؛ پردههای كوری را، از جلوی چشم بصیرت من بردار تا حقایق را بهتر درك كنم. این كوری چشم ظاهری نیست ، بلكه كوری چشم دل است.
«بِرَحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ».
1. یوسف / 106.
2. فرقان / 74.
3. بقره / 152.
4. مائده / 54.
5. مائده / 119.
6. حج / 15.
7. یونس / 62.
8. حدید / 22.
9. حدید / 23.
10. الكافی، ج 2، ص 58، باب فضل الیقین، روایت 7.
11. طه / 126-124.
12. زخرف / 36.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/10 مطابق با بیستم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یكی از مناجاتهای خمس عشر كه بعد از مناجات راجین است مناجات راغبین است. نام این مناجات از مادهی رغبت، و در مقابل رهبت میباشد. در قرآن كریم میخوانیم: «یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً1»؛ یعنی خدا را هم در حال رغبت و هم در حال رهبت میخوانند. به هر حال، در این مناجات راغبین، عبارتهایی ذكر شده كه حالت توازن و تعادل بین خوف و رجا را الهام میكند. به جملهای از این دعا توجه كنید:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، إلهی إن كانَ قَلَّ زادِی فی الْمَسِیرِ إلَیْكَ، فَلَقَدْ حَسُنَ ظَنِّی بِالتَّوكُّلِ عَلَیْكَ»؛ خدایا اگر توشهی من در این سفر به سوی تو اندك است، اما حسن ظنّ من به توكل بر تو زیاد است. در جای جای این دعا مشاهده میشود كه بین چیزهایی كه موجب خوف و رجا هست مقایسه شده است. از یك طرف، توجه به این است كه چه راه طولانی را در پیش داریم و نیازمند توشهی كافی برای راه هستیم، كه این خود موجب نگرانی است؛ چرا كه ما توشهای نداریم و چیز قابل توجهی برای این سفر تهیه نكردهایم. از طرف دیگر، امید این است كه انسان اگر چه توشهاش اندك است، اما توكل بر خدا جبران كمی توشه را میكند.
این مسئله، یعنی اندوختن زاد و توشه در این دنیا برای آخرت، یكی از مفاهیم رایج در فرهنگ دینی ماست. ولی این مفهوم مثل همهی مفاهیم دینی، چون رایج شده است، آن واقعیت و آن ارزش معنایی خودش را از دست داده؛ به صورت یك شعار و سمبل در آمده و انسان كمتر به عمقش توجه میكند. مثلاً كلمهی انشاءالله، به معنای این است كه ما همواره در مقابل مشیت خدا، خودمان را باید ناچیز بدانیم و كار را باید به مشیت او محول كنیم. در قرآن كریم به پیغمبر اكرم(ص) میفرماید: «وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِكَ غَداً؛ إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ2»؛ مؤكد میگوید كه مبادا بگویی من فردا كاری را خواهم كرد، مگر اینكه خدا بخواهد. ولی ما به این مفهوم كلمهی انشاءالله، كمتر توجه میكنیم و فقط به عنوان یك تبرك و تیمن ذكر میكنیم. هم چنین درباره كلمهی خداحافظ، بسیاری توجه ندارند كه معنای آن چیست. من دیدم، ماركیستها، كسانی كه معتقد به خدا نبودند، وقتی خداحافظی میكردند میگفتند: خداحافظ شما! بنابراین، خیلی از مفاهیم دینی است كه ما آن طور كه باید به معنایش توجه نداریم، همچنان كه به امور تكوینی و حكمتهای الهی هم بیتوجه هستیم. یكی از مفاهیمی كه كمابیش به همین سرنوشت مبتلا شده، مسئلهی توشهی آخرت است.
وقتی میگوییم سفر آخرت، فكر میكنیم كه آن سفر بعد از مرگ شروع میشود، در صورتی كه از وقتی كه متولد میشویم و به ویژه از هنگام بلوغ در جاده پا میگذاریم. پس این سفر را باید همواره با زاد و توشه توأم كنیم و هم چنان كه در حال حركت و سفر هستیم، باید برای آن مرحلهای از سفر هم كه دیگر نمیشود زاد و توشهای برداشت، فكری كنیم. وقتی انسان از شهری میخواهد حركت كند، باید در حومهی آن شهر، در این روستاهای نزدیك و باغات اطراف آن یك چیزی فراهم كند تا در سفری كه در كویر دارد از آنها استفاده كند. در نهجالبلاغه، در بسیاری از خطبهها به این مسئله تكیه شده كه شما در حال سفرید. اینجا جای اقامت نیست، جای حركت است، این جا پل است، از این پل باید عبور كنید، مقصد آنجاست. در این جا نكتهای هم درباره توشهی این سفر عرض میشود كه ما فكر میكنیم، توشه فقط نماز، روزه و احیاء شب قدر است. اما آن كه باید به آن توجه داشته باشیم این است كه همهی زندگی ما در حال سفر است. دائماً در حال حركتیم، یعنی از یك نقطهای حركت كردهایم و به یك جای دیگر میرسیم. اگر انسان در خانهاش باشد كه حركت نمیكند و نمیگذرد، پس دنیا خانه نیست. ما همواره در حال حركتیم، لحظهای كه گذشت گذشت، دیگر بر نمیگردد. بنابراین بدانیم همهی عمر ما در سفر است، چون این عالم، عالم سفر و گذر است و عالم ماندن نیست. «فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ3»؛ اینجا ممرّ است، یعنی گذرگاه. از گذرگاهتان باید برای قرارگاهتان توشه بردارید.
این سفر مراحلی دارد، یك مرحله زندگی دنیاست، كه خود مراحلی دارد؛ از وقتی كه ما متولد میشویم تا طفولیت، نوجوانی، جوانی، سالمندی و پیری. این مرحله، جایی است كه میشود كار كرد، كاری كه پاداش یا خدای نكرده كیفر داشته باشد. مرحلهی بعد وقتی است كه انسان را در قبر میگذارند و تا روز قیامت در عالم برزخ است. در این مرحله نمیتوان كار جدیدی انجام داد. كسانی كه از دنیا رفتند، دیگر نمیتوانند درسی بخوانند، منبری بروند، دست بینوایی را بگیرند، یا دست به طرف كسی دراز كنند. روایت معروفی است كه وقتی انسان میمیرد امیدش از همه چیز قطع میشود و پروندهاش بسته میشود، مگر چند چیز كه باقی میماند، مثل: صدقهی جاریه و فرزند صالحی كه برای آدم استغفار كند و اثر علمی كه دیگران از آن استفاده كنند4.
اما عالم آخرت دیگر فقط عالم ظهور آثاری است كه آدم در این دنیا انجام داده است. «الْیَوْمَ عَمَلٌ وَلَاحِسَابَ وَغَداً حِسَابٌ وَلَاعَمَلَ5»؛ آنجا آدم میخواهد برگردد و توبهای كند، اشكی بریزد، به كسی خدمتی كند و صلهی رحمی كند. آنجا انسان میگوید: «رَبِّ ارْجِعُونِ؛ لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فِیما تَرَكْتُ6»؛ و جواب داده میشود: «كلّا»، دیگر گذشت. اینجا فقط حساب است و پاداش و كیفر. هر چه بوده، دیگر تمام شد. اگر شفاعت هم میشود، اثر كارهایی است كه خود انسان در دنیا انجام داده است و خودش را لایق كرده كه مشمول شفاعت شود، و گرنه به گزاف كسی را شفاعت نمیكنند. «وَ لا یَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی7»؛ بعضی اعمال قلبی، اعتقادات صحیح، ولایت اهلبیت(ع) و... از جمله مواردی است كه آدم را برای این كه لیاقت شفاعت پیدا كند آماده میكند. به هر حال، منظور این است كه این حقیقتی است كه باید باور كنیم كه این عالم به خصوص از هنگام بلوغ تا مرگ، یك سفری است كه ما میتوانیم با آن زاد و توشه برداریم.
این مرحلهی كوتاهی است. صد سال در مقابل یك میلیون سال چه نسبتی دارد؟ با یك میلیارد سال و یكصد میلیارد سال چه طور؟ مثل نسبت یك چشم به هم زدن به عمر صد ساله است. یعنی اگر این عمر دنیایمان را به اندازهی یك چشم به هم زدن در نظر بگیریم، نسبت آن به صد سال را اصلاً نمیتوانیم حساب كنیم. حال چقدر ارزش دارد كه آدم تمام تلاشش را فقط صرف همین دنیا كند؟ فرض كنید، میخواهیم با پای پیاده به حج برویم. از خانه كه خارج شدیم، در روستای اطراف شهر خود هر چه داریم بخوریم و یادمان نباشد كه ما مسافریم؟! باید زندگی دنیا را اینطور ببینیم كه میتوانیم زاد و توشهای در آن تهیه كنیم، برای یك مرحلهی طولانی كه نمیشود زاد و توشه فراهم كرد.
ما اگر دست خالی باشیم، هیچ كس به فریادمان نمیرسد، عزیزترین عزیزان هم در آن روز به فكر كسی نیستند. «یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ؛ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ؛ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ8»؛ روزی كه برادر از برادرش و فرزند از والدینش فرار میكند. چه قدر خون دل خورد، با چه زحمتی فرزندانی را بزرگ كرد، چقدر هزینه كرد، حالا پسرش از او فرار میكند و حتی جوابش را هم نمیدهد! توجه كنیم ما این چنین روزگاری را در پیش داریم. اگر كسی عمر حضرت نوح(ع) را هم داشته باشد و از تمام دقایقش برای كسب توشه استفاده كند، باز چیز زیادی به دست نیاورده است. نسبت این زندگی با آن زندگی قابل مقایسه نیست. آنهایی كه میخواهند با همین اعمال در همین زندگی دنیا، توشهی رسیدن به عالیترین مقامات را به دست بیاورند، چه حالی دارند؟ ما عقلمان نمیرسد. در شب قدر، اگر خیلی حواسمان را جمع كنیم، فقط میتوانیم دربارهی یك موضوع، آن هم گناه خودمان فكر كنیم! اگر یك كسی میتوانست این سفر طولانی و اهمیتش را درك كند و ناقص بودن توشههای این دنیا را نسبت به آن سفر و آن مقامات تصور كند، فكر میكنید چه حالی پیدا میكرد؟ آن حالی را پیدا میكند كه امیرالمؤمنین(ع) پیدا میكرد. امشب شب علی است، به همین مناسبت كلمهای از امیرالمؤمنین(ع) نقل میكنم:
در حكمت شمارهی 77 مرحوم سید رضی ابتدا داستانی را نقل میكند كه اصل داستان از این قرار است: یكی از اصحاب امیرالمؤمنین(ع) به نام «ضرار بن حمزه ضبائی»، برای یك كاری به معاویه مراجعه كرده بود. معاویه هم فرصت را غنیمت شمرد و گفت: از علی برایمان بگو! چه خاطرهای از زندگی علی داری؟ میگوید: «لَقَدْ رَأَیْتُهُ فِی بَعْضِ مَوَاقِفِهِ»؛ علی را در موقفی كه ایستاده بود دیدم، «وَ قَدْ أَرْخَی اللَّیْلُ سُدُولَهُ»؛ یعنی شب بود و هیچ چیز دیده نمیشد و فضا كاملاً تاریك بود. «وَ هُوَ قَائِمٌ فِی مِحْرَابِهِ قَابِضٌ عَلَی لِحْیَتِهِ»؛ علی را دیدم در محراب عبادت ایستاده و محاسنش را گرفته بود. «یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِیمِ»؛ مثل كسی كه مار گزیده باشد، به خود میپیچید. «وَ یَبْكِی بُكَاءَ الْحَزِینِ»؛ آدمی كه خیلی غمگین باشد، با یك نالهای گریه میكند. در آن نیمه شب تاریك علی چه میگفت؟ جالب این است كه با خدا صحبت نمیكرد، بلكه با دنیا صحبت میكند.
«یَا دُنْیَا! یَا دُنْیَا! إِلَیْكِ عَنِّی أَ بِی تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَیَّ تَشَوَّقْتِ»؛ ای دنیا! تو آمدی خودت را به من عرضه كنی یا خیلی مشتاق من بودی و آمدی من را ببینی؟ «إِلَیْكِ عَنِّی»؛ دور شو از من. «لَا حَانَ حِینُكِ هَیْهَاتَ»؛ بعضی از شارحین گفتهاند كه «لَا حَانَ حِینُكِ»، یعنی نیاید آن هنگامی كه تو كنار من بیایی. فرا نرسد وقتی كه تو بیایی نزد من، هیهات. «غُرِّی غَیْرِی لَا حَاجَةَ لِی فِیكِ»؛ برو و دیگران را فریب بده، من فریبت را نمیخورم، من كاری با تو ندارم. «قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ فِیهَا»؛ تو را سه طلاقه كردم، طلاقی كه دیگر رجعت ندارد. «فَعَیْشُكِ قَصِیرٌ»؛ زندگانی تو كوتاه است. «وَ خَطَرُكِ یَسِیرٌ»؛ اهمیت تو كم است، چه اهمیتی داری؟ «وَ أَمَلُكِ حَقِیرٌ»؛ آرزویی كه نسبت به تو بسته میشود آرزوی كمی است. سپس فرمود: «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ، وَ طُولِ الطَّرِیقِ، وَ بُعْدِ السَّفَرِ، وَ عَظِیمِ الْمَوْرِدِ»؛ براستی من و شما چقدر راه آخرت را طولانی میبینیم؟ حضرت علی(ع) در آن نیمه شب در آن حال، بعد از این كه دنیا را به كلّی طلاق میدهد و به دنیا میگوید: هیچ امیدی به تو نیست، تو ارزشی نداری، آن وقت میفرماید: آن راهی كه من در پیش دارم چقدر طولانی است.؛ «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ»؛ چقدر توشهی علی كم است! شبانهروز، هزار ركعت نماز میخواند، غیر از آن جنگها، غیر از رسیدگی به فقرا، غیر از خدماتی كه برای اسلام و مردم انجام داده بود، كشاورزی میكرد، باغستانها و نخلستانهایی را آباده كرده بود، گفتهاند: سی و شش قنات در اطراف مدینه دایر و وقف مستمندان كرده بود. یك چنین شخصی با چنین سابقهای، كسی كه نخستین ایمان آورنده است، كسی كه از ده یا سیزده سالگی ایمان آورده و پنجاه سال هم بهترین خدماتی را انجام داده كه از هیچ انسانی ساخته نبوده، كسی كه یك ضربهی شمشیرش از همهی عبادت انس و جن بالاتر بوده؛ یك چنین كسی نیمهی شب، تنها، در تاریكی، محاسنش را گرفته و میگوید: چه كنم با این توشهی كم و با این راه طولانی! «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ»؛ چه سفر دور و درازی. «وَ عَظِیمِ الْمَوْرِدِ»؛ آنجایی كه من قرار است وارد شوم، چقدر عظمت دارد؟ من چگونه و با چه توشهای در آن مقام و در پیشگاه الهی وارد شوم؟ علی این زاد و توشهاش را ناچیز میداند و مینالد تا آنجایی كه بیتاب میشود و روی زمین میافتد. وقتی این جریان را ضرار بن حمزه در حضور معاویه گفت، تمام اهل آن مجلس،یعنی اصحاب معاویه میگریستند و معاویه گفت: راست گفتی. علی همین طور بود.
اكنون این هم فرزند علی، علی بن حسین بن علی(ع) است كه میفرماید: اگر زاد و توشهی من كم است، اما كمی زاد و توشهام را با توكل بر تو جبران میكنم.
امیدواریم به فرق شكافتهی امیرالمؤمنین(ع)، خدا به ما ایمان، محبت اهلبیت(ع)، ولایت، معرفت كامل، مرحمت بفرماید و شمّهای از آن چه به اولیاء خودش در این شب مرحمت میكند، به ما هم مرحمت بفرماید.
1. انبیاء / 90.
2. كهف / 24-23.
3. نهجالبلاغة، ص 320، خطبه 203.
4. مستدركالوسائل، ج 12، ص 230، باب استحباب إقامة السنن الحسنة، روایت 15.
5. نهجالبلاغة، ص 83، خطبه 42.
6. مومنون / 100-99.
7. انبیاء / 28.
8. عبس / 36-34.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/11 مطابق با بیست و یكم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«إلهی إن كانَ قَلَّ زادِی فی الْمَسِیرِ إلَیْكَ، فَلَقَدْ حَسُنَ ظَنِّی بِالتَّوكُّلِ عَلَیْكَ»؛ اگر زاد و توشهی من در راه سفر به سوی تو اندك است، ولی در سایهی توكل بر تو حسن ظن دارم، به اینكه مرا موردِ كمك و رحمت خودت قرار دهی. در ابتدای مناجات راغبین به ما الهام میدهد كه بین خوف و رجای الهی توازن برقرار كنیم یعنی عوامل خوف را در مقابل عوامل رجا مورد توجه قرار دهیم و از آن چه موجب خوف میشود به آن چه موجب رجا است پناه ببریم.«وَإنْ كانَ جُرْمِی قَدْ أخافَنی مِنْ عُقُوبَتِكَ، فَإنَّ رَجائی قَدْ أشْعَرَنی بِالاَْمْنِ مِنْ نِقْمَتِكَ»؛ یا «نَقِمَتِك»؛ اگر جرم و گناهم مرا از عقاب تو میترساند، در مقابلش امیدم به تو، به من الهام میكند كه از نقمت و انتقام و عذاب و عقوبت تو خود را در امان ببینم. «وَإنْ كانَ ذَنْبی قَدْ عَرَّضَنی لِعِقابِكَ، و فَقَدْ آذَنَنی حُسْنُ ثِقَتی بِثَوابِكَ»؛ اگر گناهان من، مرا در معرض عقاب تو قرار داده اما اعتمادی كه من به تو دارم، مرا به ثواب تو آگاه كرده است.؛ «وَإنْ أنامَتْنی الْغَفْلَةُ عَنِ الإِسْتِعْدادِ لِلِقائِكَ، فَقَدْ نَبَّهَتْنی الْمَعْرِفَةُ بِكَرَمِكَ وَآلائِكَ»؛ اگر این غفلت، من را از اینكه خود را برای ملاقات تو آماده كنم خواب كرده است اما معرفتی كه نسبت به لطف و رحمت تو دارم، من را بیدار كرده تا متوجه كرم و نعمتهای تو بشوم. آن موجب خواب و این موجب بیداری میشود. «وَإنْ أوْحَشَ ما بَیْنی وَبَیْنَكَ فَرْطُ الْعِصْیانِ وَالطُّغْیانِ، فَقَدْ آنَسَنی بُشْری الْغُفْرانِ وَالرِّضْوانِ»؛ اگر آن گناهان و سركشیهای زیادی كه من مرتكب شدهام، باعث این میشود كه من از اینكه خودم را مقابل تو تصور كنم، وحشت كنم، اما نوید و بشارتِ مغفرتی كه تو دادی، باعث انس من به توست. همین طور كه ملاحظه میفرمایید عوامل خوف را در مقابل عوامل رجا قرار میدهد كه در نتیجه توازنی برقرار شود تا انسان مقهور خوف نشود به گونهای كه حال مناجات نداشته باشد. اگر انسانی از كسی بترسد نمیآید بنشیند و با او گفتگو كند. باید زمینهی انسی فراهم شود. در این جا مژدهی رحمت و بشارت مغفرت موجب انس میشود. همهی اینها برای این است كه آماده بشویم با خدا صحبت كنیم و از او حمایت بطلبیم. نكته جالبی كه در اینجا هست، این است كه طبعاً آدم وقتی از گناهانِ خودش خیلی میترسد و بعد امیدوار میشود كه خدا او را ببخشد طبعاً در اولین مرحله میگوید خدایا من را ببخش! من را از آتش جهنم نجات بده! در یك چنین حالی انسان همت این را ندارد كه مقامات عالی از خدا بخواهد. اما این مناجات به ما یاد میدهد همین كه به خدا رو آوردید همتتان بلند شود و به چیزهای كم قناعت نكنید. اكنون از خدا چه بخواهد؟
«أسْألُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ، وَأبْتَهِلُ إلَیْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ وَلَطائِفِ بِرِّكَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّی بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزیلِ إكْرامِكَ، وَجَمِیلِ إنْعامِكَ فی الْقُرْبی مِنْكَ»؛ «سُبُحات»؛ را به جلوهها ترجمه میكنیم. معادل خاصی در فارسی برای؛ «سُبُحات»؛ نداریم. به جلوههای جلال الهی كه برای انسان ظهور كند میگویند «سُبُحات». حالا «وجه»؛ یعنی چه؟ جلوههای خدا یعنی چه؟ فهم ما قاصر است از اینكه آنچه لایق مقام الهی است درك كنیم. حقیقت واقعی اسماء الهی، صفات و افعال الهی یا روابطی را كه خدا با بندگانش دارد نمیتوانیم درك كنیم. خیال میكنیم میفهمیم اما اشتباه میكنیم. مثلاً میگوییم خدا خلق میكند، یا عالمی را آفریده است. خیال میكنیم خلق كردن خدا همین است كه مثلاً وقتی نطفهای در رحم قرار میگیرد، رشد میكند و جنین میشود! یا چیزهایی شبیه این، در صورتی كه اینها در واقع خلق به معنای ایجاد از عدم نیست، اینها تغییراتی است كه در اشیاء قبلی به وجود میآید. لذا خیلی از اندیشمندان قدیم بشری فكر كردهاند كه همهی كارهای خدا در واقع، تغییر بوده است. به اصطلاح یك مادهی اولایی از اول وجود داشته و خدا فقط این ماده را تغییر میدهد. خدا را هم وقتی تعریف میكنیم میگوییم «اثبات صانع». صانع یعنی صنعتگر. صنعتگر مثلاً یك طلا بر میدارد و چیزی میسازد. اما اینكه خدا بگوید «كُنْ فَیَكُونُ»، اراده كند چیزی را كه باش، پس از نیست چیزی هست میشود، اصلاً ما درك و فهمی از آن نداریم. این تازه فعل خداست و ما نمیفهمیم، چه رسد به صفات و مخصوصاً ذات خدا. مثالی دیگر: مردهای كه زنده میشود، میگوییم روح در آن دمیده شد، روح چیست؟ دمیدن یعنی چه؟ اینها فقط الفاظی است كه به كار میبریم، حقیقتش را نمیدانیم. مفسرین در مورد داستان حضرت ابراهیم(ع) كه از خدا خواست كه به من نشان بده چطور مردهها را زنده میكنی؛ «رَبِّ أَرِنِی كَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی1»، فرمودهاند كه منظورش این نبود كه ببیند مرده چطور زنده میشود، میخواست ببیند خدا چه كار میكند. میخواست حقیقتِ فعل احیاء را شهود كند، نه این كه با چشم ظاهری ببیند مردهای زنده شد، این را كه دیگران هم میتوانند ببینند. یا مثلاً در مورد صفات خدا الفاظی را میگوییم كه معنای واقعیش را نمیدانیم. علم خدا یعنی چه؟ قدرت خدا چگونه است؟ راجع به ذات كه غیر از سكوت چیز دیگری نمیتوانیم بگوییم كه: «لا یعلم ما هو الا هو». یا مثلاً اجمالاً میگوییم «كَتَبَ عَلی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ2»؛ یا «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه3»؛ رحمت خدا بر غضبش سبقت گرفته، اما حالا غضب چیست؟ رحمت چیست و چطور این سابق و غالب است؟! بنده حقیقتش را نمیفهمم! ولی خدا به بعضی از بندگانش لطف میكند و فراتر از این مفاهیم ذهنی نورانیتی میدهد كانّه یك چیزهایی را میبیند، غیر از این مفاهیمی كه ما به كار میبریم و با اوهام خودمان چیزهایی میسازیم! حضرت ابراهیم(ع) هم گفت: «أَرِنِی»، «وَ كَذلِكَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ4»؛ ما ملكوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان میدهیم؛ نه تعلیم میدهیم. آرزو بر جوانان عیب نیست، امثال بنده و جوانها آرزو بكنیم كه خدایا! چیزی از حقایق را هم به ما نشان بده. صفایی به قلبمان بده تا بعضی از این حقایق را بتوانیم درك كنیم.
«سُبُحاتِ وَجْه»، یعنی چه؟ در قرآن زیاد داریم درباره كسانی كه اعمال نیك انجام میدهند: «یُرِیدُونَ وَجْهَ اللَّهِ5»؛ یا «إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلی؛ وَ لَسَوْفَ یَرْضی6»، كسانی كه اموالشان را انفاق میكنند، از كارهای بد اجتناب میكنند، و وقتی انفاق میكنند مزد و پاداشی نمیخواهند و انتظار تشكری هم حتی ندارند، فقط یك چیز میخواهند «إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلی»؛ در جستجوی وجه خدا هستند. این طور آیات زیاد داریم كه به ما یاد میدهد شما باید طالب وجه خدا باشید. برای اینكه ما بفهمیم غیر از مسئلهی شكم و دامن چیز دیگری هم در كار هست، كه آدم باید آن را بخواهد و آن فوق همهی اینهاست؛ این مربوط به خداست. یك جوری خدا را باید بخواهیم. آخر خدا را چطور بخواهیم؟ میگوید: روی خدا را بخواهید! البته مفسرین و بزرگان، بحثهای زیادی كردهاند. آنچه كه من میتوانم بفهمم خدمتتان عرض میكنم. وقتی با كسی مواجه میشویم اگر یك رابطهی مثبتی باشد و منشأ اثر خیری، میگوییم: با او روبرو و مواجه میشوم. «مواجه»؛ هم از همین وجه است. وقتی با كسی مواجه میشوم آنچه از او برای من ظاهر میشود وجه اوست. اگر درون و پشت سرش چیزی هست، من با آن مواجه نمیشوم.بندگانی كه با خدا ارتباط برقرار میكنند و با او روبه رو میشوند، خود را مقابل و نزدیك خدا میبینند. چیزی را كه از خدا درك میكنند، وجه خداست. هیچ تعبیری رساتر از این نیست. اما بالاخره حقیقت الفاظی را كه دربارهی خدا و صفات و حتی افعال خدا، به كار میبریم درك نمیكنیم. ممكن است بگویید مجاز است، استعاره است، اجمالش این است كه آن معانی مادی كه ما از اینها میفهمیم، نیست. چیزی فراتر از اینهاست.
اگر انسانی فقط برای این كه از كسی پول بگیرد با او مواجه شود چنان چه طرف را هم نبیند مهم نیست. اما یك وقت آدم كسی را به خاطر خودش میخواهد، فقط خودش! انسانهایی كه رابطهی محبتی بینشان هست از دوستشان جز همین كه چهرهاش را ببینند چیزی نمیخواهند. خودش را میخواهند. بهشان عطایی بكند یا نكند، اصلاً برای آنها ارزشی ندارد. اگر هم ارزش دارد، از آن جهت كه بخشش «اوست». اگر معشوقی یك شاخه گل به عاشق بدهد چقدر برای او ارزش دارد؟ همین گل را ممكن است توی بازار صد تومان بخرد، اما او كه به دستش میدهد، صد تومان چیست، یك دنیا ارزش دارد. مؤمنین در بهشت فقط از آن جهتی كه گوشت مرغ میخورند لذت نمیبرند. آنهایی كه معرفتشان بالاست از اینكه این هدیهی الهی است، این گلی است كه خدا به دستشان میدهد، سرمست میشوند، بالاترین چیزی كه از آن لذت میبرند این است كه خودش را ببینند. البته خدا با این چشم دیدنی نیست، این را همه میدانیم، ولی رابطهای بین اولیاء خدا و خدا برقرار میشود كه هیچ لفظی گویاتر از این نیست كه بگوییم او را میبینند. لفظ دیگری نداریم. كاری كه فقط برای خواست محبوب باشد بسیار متفاوت است با كاری كه انجام میدهد تا چیزی گیرش بیاید؛ خانهای، همسری، سرمایهای، عزتی و مقامی، هر كدام از اینها، مال «من»؛ است، اینها را برای دل خودم كردهام. اما اگر یك تكبیر بگوید فقط «ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ»؛ از همهی اعمال ارزشش بیشتر است. شاید یكی از وجوه «ضَرْبةُ عَلی یَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَیْن7»، برای این است كه آن معرفت و اخلاصی كه او داشت، هیچ موجود دیگری نمیتواند داشته باشد. چه كسی معرفتش به پایهی علی میرسد؟
بعد از این كه حالت سؤال از خداوند را پیدا كرد خدا را قسم میدهد؛ «بِسُبُحاتِ وَجْه»، نمیگوید خدایا تو را قسم میدهم به رحمانیتت، به غفوریتت، مغفرتت، به رحیمیتت؛ قسم میدهم «بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ»؛ كه من را از لقاء خودت محروم نكنی و من را از دیدار خودت بهرمند كنی.
شاید ذكر «قدس»؛ بلافاصله بعد از «نور»؛ برای این است كه ذهن ما سراغ انوار جسمانی نرود، آن یك نور مقدسی است.
«وَأبْتَهِلُ إلَیْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ»؛ تضرع میكنم به سوی تو و متوسل میشوم به عواطف رحمتت. «وَلَطائِفِ بِرِّكَ»؛ و آن خوبیهای بسیار لطیف. «أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّی»، در روایات هم وارد شده كه خدای متعال میفرماید: «أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ8»؛ بندهام هر گمانی دربارهی من داشته باشد من همان گونهام. و لذا تعبیر شده كه نسبت به خدای متعال حسن ظن داشته باشید. خدا را قسم میدهد كه آن گمانی كه من در مورد تو دارم محقق كن، «أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّی بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزیلِ إكْرامِكَ، وَجَمِیلِ إنْعامِكَ»؛ از آن پذیرایی و اكرام خیلی زیبایی كه تو داری، من را بهرهمند كنی. كه چه بشوم؟ «فی الْقُرْبی مِنْكَ، وَالزُّلْفی لَدَیْكَ»؛ نزدیك تو بشوم.
مفهوم قرب چیزی است كه ادیان مطرح كردند. بر اثر تحریف هم از ادیان الهی به ادیان غیر الهی رسیده است. به مشركین میگفتند چرا این بتها را میپرستید؟ میگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی9»، مفهوم «قرب»؛ و «زلفی»؛ با هم مترادف است. و لذا برخی گفتند «زُلْفی»؛ در اینجا مفعول مطلق است برای «یُقَرِّبُونا». لفظش دوتا اما معنایش یكی است. حتی مشركین هم یك چنین ایدهای دارند كه باید به خدا نزدیك شد. منتها آنها فكر میكردند، ما خودمان كه نمیتوانیم؛ بتها را میپرستیم تا این بتها ما را به خدا نزدیك كنند. فطری انسان این است كه میخواهد به معبودش نزدیك باشد. حالا نزدیك یعنی چه؟ این از همان الفاظی است كه ما در معانی مادی به كار میبریم. اما خدا كه از هیچ كس دور نیست! خدا همه جا حضور دارد. پس این نزدیكی یك نزدیكی دیگری است. در سخن بعضی از بزرگان چیزهای نارسایی وجود دارد، مثلاً بعضی گفتهاند كه قرب خدا یعنی انسان كمالش آن قدر زیاد بشود تا به كمال خدا نزدیك بشود. كانّه یك خط طولانی را فرض كنید كه در كنارش خط كوتاهی بكشیم. این خط كوتاه را هر چه درازتر كنیم به خط بلندتر نزدیكتر میشود. گفتهاند: وقتی آدم بر علم و قدرتش افزوده میشود كمالش بیشتر و آن وقت به خدا نزدیكتر میشود!
مگر چیزی در مقابل خدا خودش كمالی دارد كه با كمال خدا مقایسه شود. هر كس هر چیزی دارد از خداست. مگر هر كسی كمالی پیدا كند مال خودش است تا بگوییم این را با كمال خدا مقایسه كنیم. ضمن این كه موجودی كه وجودش قریب به صفر است، چطور با كمال بینهایت میتواند مقایسه شود. اگر چیزی قابل مقایسه با موجود دیگری باشد و فاصلهاش كم و زیاد شود، دلیل این است كه هر دو محدودند. بعضی دیگر گفتهاند نزدیكی به خدا یعنی هر چیزی بخواهد، به او میدهد. باز این كمی قابل قبولتر است، ولی این هم یك امر اعتباری است. این یك حقیقت بالاتر از اینها دارد. به هر حال بر میگردد به یك علم، به یك شهود، به یك دیدن. گاهی ممكن است انسان احساس كند كانّه دارد از نزدیك با خدا صحبت میكند. گویا جلوی خداست و هیچ فاصلهای هم ندارد. یواش هم كه حرف بزند میفهمد. «أُناجِیهِ فِی ظُلَمِ اللَّیلِ وَ نُورِ النَّهارِ10»؛ اگر انسان چنین احساسی داشت _حالا اسمش را بگذاریم احساس_ بین خودش و خدا هیچ فاصلهای نمیبیند. این قرب غیر از قرب مكانی است و غیر از قرب در مراتب كمال است و یا آن قربی كه آدم دعا كند پس دعایش مستجاب شود، نه، این خودش به خدا نزدیك میشود.
به هر حال وقتی این مناجات كننده خودش را در یك حالی میبیند كه در باز شده و میتواند با خدا از نزدیك صحبت كند، همتش را بالا میبرد، نمیگوید مثلاً خدایا روزی فراوان به من بده! میگوید: «وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَیْكَ»؛ آن حسنِ ظنّی كه به تو دارم این است كه بهترین نعمتها را به من بدهی كه نزدیك تو بشوم و از نگاه به سوی تو بهرهمند شوم.
1. بقره / 260.
2. انعام / 12.
3. دعای جوشن كبیر.
4. انعام / 75.
5. روم / 38.
6. لیل / 21-20.
7. إقبالالأعمال، ص 467.
8. الكافی، ج 2، ص 72، باب حسن الظن باللَّه، روایت 3.
9. زمر / 3.
10. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب مواعظ الله عز و جل، روایت 6(معروف به حدیث معراج).
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/12 مطابق با بیست و دوم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در قسمتِ دوم مناجات الراغبین بعد از آرزو كردنِ آن مقام قرب «وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَیْكَ»، به حال فعلیاش نگاه میكند و میگوید:
«وَها أنا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِكَ وَعَطْفِكَ، وَمُنْتَجِعٌ غَیْثَ جُودِكَ وَلُطْفِكَ»؛ جویای این هستم كه باران رحمت را بر من نازل كنی، آلودگیهای من شسته و راه برایم باز بشود و از این پستی نجات پیدا كنم. نكتهای كه در این بخش جالب توجه است این است كه میگوید: «فارٌّ مِن سَخَطِكَ إلَی رِضاكَ»؛ من در یك حالی هستم كه از غضب و سخط تو به سوی رضا و خشنودی تو فرار كردم. فرض كنید در ارتباط بین انسانها، اگر كسی نسبت به شخصیت بزرگی كه ولی نعمت و ذی حق بر او است، كوتاهی كرده، در مقام عذرخواهی كه بر میآید، میگوید: اگر چه ما اشتباه و كوتاهی كردیم، اما شما به بزرگی و فضیلت و آقایی خودتان ببخشید. این در واقع یعنی من از ناخشنودی به خشنودی پناه میبرم. هر دو صفت مال همین شخص است. از این كه من كارهای بدی كردهام، بر من غضب كرده، ولی خود او صفات خوبی دارد كه اگر من به آنها متوسل بشوم غضبش را میپوشاند. یك نوع فرار از غضب به رضاست. شبیه این معنا را در مورد خدای متعال هم میتوان تصور كرد. در دعای افتتاح هم میخوانیم: «أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِی مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ فِی مَوْضِعِ النَّكَالِ وَ النَّقِمَةِ»؛ خدا هم صفات رحمت دارد و هم صفاتی كه موجب مجازات و عقاب میشود. هم «أَرْحَمُ الرَّاحِمِین»؛ است، هم «أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ». برای این كه آدم از «أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ»؛ فرار كند باید برود سراغ «أَرْحَمُ الرَّاحِمِین». این فرار و پناه از صفتی به صفتی دیگر، چیز عجیبی نیست.
اما بعد میگوید: «هارِبٌ مِنْكَ إلَیْكَ»؛ من از تو فرار میكنم و به سوی خودت میآیم.
چه موجب این میشود كه انسان بگوید از خودت فرار میكنم به سوی خودت؟ معنایش هر چه باشد و به هر جهتی تشبیه شده باشد، به چه دلیل انسان چنین حالی پیدا میكند و چنین تعبیری را به كار میبرد؟ درست است كه صفات الهی عین ذات است و چیزی زائد بر ذات نیست. بنابراین وقتی بگوید از صفتی -اگر صفت ذاتی باشد- به یك صفت دیگری پناه میبرم، آن صفت عین ذات است، و اگر به سوی صفت پناه میبرم، عین ذات است. در ذات خدا تعددی وجود ندارد، منتها گاهی انسان میگوید از یك جهت به جهت دیگر میروم. انسانها حیثیتهای متعدد دارند. حیثیت عواطف مثبتشان غیر از عواطف منفیشان است. حالات و موقعیتهایشان تفاوت میكند. اما در خدا كه این كثرتها و تعددها وجود ندارد. این یك بحث عمیق فلسفی است كه صفات عین ذاتند و زائد بر ذات نیستند. اما این كلام كه در مقام مناجات و گفتگوی خودمانی است، شاید ناظر به این بحث عمیق فلسفی نباشد.
وقتی انسان از چیزی یا از كسی فرار میكند، میخواهد به جایی برود كه او نباشد. حالا یا از خجالت است یا از ترس عقوبتش. اگر كسی بخواهد از خدا به خاطر جسارت و بیادبی كه كرده فرار كند و به خاطر ترس از عذاب و خجالت او جایی برود؛ كجا میتواند برود؟ كجا برود كه خدا آنجا نباشد؟ هر كس مراتب پایین معرفت هم داشته باشد، میداند كه جایی از خدا خالی نیست.
شخصی در ساختمان عظیمی كه اتاقهای متعددی دارد، میخواهد از كسی فرار كند. همه قوایش را جمع میكند تا با سرعت فرار كند و از چنگ او در برود. وارد اتاق دیگری بشود ببیند باز آنجا ایستاده. از آنجا فرار كند به اتاق دیگری بیاید ببیند او زودتر آمده و آنجا هست! او دیگر چه كار میتواند بكند؟ چارهای جز پناه بردن به همان كس دارد؟! نمیتوانم فرار كنم به جایی كه تو نباشی. نمیتوانم جایی بروم كه حكومت و قدرت تو نباشد. نمیتوانم جایی بروم كه ارادهی تو آنجا حاكم نباشد. كجا بروم؟ مانند كودكی كه به خاطر اذیت و شیطانیاش ابتدا از مادر فرار میكند، پنهان هم میشود ولی بالاخره وقتی گرسته و دلتنگ میشود نیاز به نوازش مادر پیدا میكند و به دامان مادرش برمیگردد.
«وَها أنا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِكَ وَعَطْفِكَ»؛ و اكنون این منم كه خودم را در معرض نسیمهای رحمت و عطوفت تو قرار میدهم.
«وَمُنْتَجِعٌ غَیْثَ جُودِكَ و لُطفِك»؛ جویای این هستم كه باران رحمت و جود و بخشش تو، فرو بریزد و من از آن بهرهمند بشوم. «فارٌّ مِن سَخَطِكَ إلَی رِضاكَ»؛ فرار میكنم از غضب تو به سوی رضایت تو. «هارِبٌ مِنْكَ إلَیْكَ». باید خودش را در آغوش مادر بیندازد! جای دیگری ندارد.
«راجٍ أحْسَنَ ما لَدَیْكَ»؛ در این حالی كه انتظار جود و بخششت را دارم و به سوی تو فرار كردهام، امیدم این است كه بهترین چیزهایی را كه نزد تو است به من بدهی. یعنی همتم بلند است، به چیزهای كم قناعت نمیكنم.
«مُعَوِّلٌ عَلَی مَواهِبِكَ»؛ اعتمادم بر كار و تلاش خودم نیست، چیزی ندارم كه در مقابلِ این خواستهها قابل عرضه باشد. این است كه اعتمادم باز بر مواهب و بخششهای توست.
«مُفْتَقِرٌ إلَی رِعایَتِكَ»؛ نیازمند این هستم كه تو به حالم رسیدگی كنی و امورم را تدبیر كنی. «إلهی ما بَدَأْتَ بِهِ مِنْ فَضْلِكَ فَتَمِّمْهُ»؛ خدایا آن نعمتهایی را كه از ابتدا خودت بدون سؤال من از فضلت به من مرحمت كردی، به كمال برسان و ناقص نگذار.
«وَما وَهَبْتَ لِی مِنْ كَرَمِكَ فَلا تَسْلُبْهُ»؛ بالاتر از این، همین را هم كه به من دادهای، اگر تو نگه نداری، من نمیتوانم حفظ كنم. جای این خوف هست، همین را كه به من دادهای، از دست بدهم. میتوانی برای این كه من لیاقتش را ندارم و به خاطر اینكه من را تأدیب كرده باشی از من بگیری. درخواست من از تو این است كه هم نعمتهایی كه دادهای به كمال برسانی و هم آنچه را كه از كرم خودت به من دادهای پس نگیری.
«وَما سَتَرْتَهُ عَلَیَّ بِحِلْمِكَ فَلا تَهْتِكْهُ»؛ در این دنیا وقتی بخواهم مسیر تكاملم را طی كنم، تدبیرِ ربوبی توست كه باید در میان انسانهای دیگری باشم. اما اگر عیوب من ظاهر باشد و همه ببینند، این تكامل تحقق پیدا نمیكند، دیگر كسی به من اعتنا نمیكند، دیگر نمیتوانم از آنها بهرهمند بشوم. پس این عیوبی را كه مستور كردهای همچنان پوشیده بدار و رسوایم نكن!
كافر هم دلش میخواهد در جامعه آبرومند باشد و احترام داشته باشد. مؤمن هم میخواهد؛ اما این دو تا با هم فرق دارد. كافر نعمتهای این دنیا برایش اصالت دارد. آبرو را برای رسیدن به دنیا و از دست ندادن آن میخواهد. اما مؤمن همهی زندگی دنیا و نعمتهای دنیا را برای تكامل اخرویاش میخواهد. اگر آبرو هم میخواهد نه از اینكه خود رسوایی پیش مردم، خیلی برای او مهم باشد، برای این است كه اگر رسوا بشود دیگر از نعمتهای خدا در جامعه محروم میشود، كسی با او همكاری نمیكند تا بتواند از منافع مادی و معنوی جامعه بهرهمند شود، منزوی میشود، كسی به حرفش اعتماد نمیكند، كمكش هم نمیكند، اصلاً از دیدنش تنفر دارند. ما توجه نداریم كه خدای متعال چقدر به ما لطف كرده كه عیوب ما را مستور و آبرویمان را حفظ میكند. در دعای بعد از زیارت حضرت رضا(ع) هست كه خدایا اگر دریاها عیوب و زشتی گناهان من را میدانستند در هنگام عبور از آن من را فرو میبردند. اگر كوهها میدانستند زشتی گناهان من را، بر سر من خراب میشدند. تنها تویی كه همهی این زشتیها را میبینی و باز هم من را میپذیری. پس همچنان این پرده را بر كارهای من بینداز و این پرده را هتك نكن، تا بتوانم از سایر نعمتها استفاده كنم. این حلم الهی است كه باعث شده روی عیوب ما پرده بیندازد و رسوایمان نكند.
«وَما عَلِمْتَهُ مِنْ قَبیحِ فِعْلِی فَاغْفِرْهُ»؛ از كارهای زشتی كه كردهام و تو میدانی درگذر؛ گناهانم را بیامرز، تا از این گرفتاریهایی كه برای خودم درست كردهام، نجات پیدا كنم، آن وقت بتوانم پرواز و به سوی تو حركت كنم. «إلهی اسْتَشْفَعْتُ بِكَ إلَیْكَ، وَاسْتَجَرْتُ بِكَ مِنْكَ».«اسْتَجَرْتُ بِكَ مِنْكَ»؛ نتیجهی همان «هارِبٌ مِنْكَ إلَیْكَ»؛ است. وقتی كسی از خدا فرار میكند، چارهای جز پناه بردن به دامن خود خدا را ندارد. «استجاره»، یعنی پناه بردن.
«اسْتَشْفَعْتُ بِكَ إلَیْكَ»، من تو را پیش خودت شفیع قرار دادم. مسئلهی این كه انسان در مقامِ این بربیاید كه به نحوی برای پیشرفت كار و برای جبرانِ خطاها و لغزشهایش از شفاعت بهره بگیرد، از اینجا ناشی میشود كه توجه كند به اینكه آنچه در اختیار و مربوط به او و در حیطهی وجودی او است، برای رسیدن به آرزوها و اهدافش كافی نیست، این نیرویی كه دارد كم است. این نیرو را هم البته خدا به او داده، اما همین هم كافی نیست. ناقص است. «شفع»؛ به معنی جفت كردن است؛ باید یك چیزی همراه این بشود تا من بتوانم به آن خواستهام برسم.
در همین دادگاههای عرفی در نظر بگیرید، قاضی میخواهد حكم بدهد. طبق قانون اگر بخواهد عمل كند باید شخص را محكوم به زندان یا عقوبت دیگری بكند. این شخص متوسل به كسی میشود كه بگوید این قانون را در بارهی او اجرا نكنید. در واقع این شفاعت وقتی اثر میكند كه آن شخص بتواند ارادهی خودش را بر ارادهی قاضی غالب كند. یعنی اگر نبود، او حتماً عقوبتش میكرد، ولی قاضی به خاطر اینكه از او میترسد یا امید دارد یك روز هم او به او محتاج شود، روی این ملاحظات حرف شفیع را قبول میكند. واسطهای پیدا میكند كه بتواند نفوذ داشته باشد، یعنی یا طرف از او بترسد، یا با او رودربایستی و رفاقتی داشته باشد كه این بتواند ارادهی خودش را بر طرف غالب كند. بگوید به خاطر ما شما دست از این قانون بردارید! این همان شفاعتی است كه كفار و مشركین تصورش را داشتند. صرفنظر از این كه بتها لیاقت شفاعت نداشتند، اصل آن مفهوم شفاعتی كه آنها قبول داشتند غلط بود. میگفتند ملائكه دختران خدا و بتها هم سمبل اینها هستند. در مقابل اینها تعظیم میكردند تا این تعظیمها در برابر دختران خدا باشد! آن وقت آنها هم بروند پیش خدا و شفاعت كنند كه چون ما را عبادت كرده معذورش بدارید. تصورشان این بود، كه _العیاذ بالله_ خدا به خاطر اینكه دخترانش آزرده نشوند دست از قانونش بر میدارد. البته اصل شفاعت را همه معتقدند، حتی همین وهابیها هم میگویند شفاعت پیغمبر برای روز قیامت است،؛ «إِدَّخَرْتُ شِفاعَتی لِاَهْلِ الْكَبائِرِ مِنْ أُمَّتی1»؛ این را نفی نمیكنند، بلكه شفاعتهای امور دنیا و استشفاع به ائمه و اینها را بدعت میدانند.
آن شفاعتی كه در اسلام داریم و بخصوص ما شیعیان به آن معتقدیم این نیست كه كسی بخواهد ارادهی خودش را بر ارادهی خدا حاكم كند، به این معنی كه اگر اینها نبودند، ارادهی خدا حتماً بر این بود كه این شخص را عقوبت كند. مسئلهی شفاعت این است كه خدای متعال از فرطِ رحمت خودش وقتی میبیند بندهای آن چنان در گناه و پلیدی فرو رفته، كه نمیتواند با خدا ارتباط برقرار كند، اما میتواند با یك انسان شریفی كه او را میشناسد به خدا توسل جوید، خداوند وسایلی قرار میدهد و میگوید اگر متوسل به این وسایل بشوید، زودتر حاجتتان برآورده میشود یا زودتر گناهتان آمرزیده میشود، یا گناهانی كه خودتان لیاقت آمرزشش را نداشتید، به بركت آنها آمرزیده میشود. اصل شفاعت، شفیعها، قانونی كه برای شفاعت و پذیرش آن است، همه از خود خداست. مثلاً بچهای كه به خاطر تخلف، مورد غضب پدر قرار گرفته و پدر قانون وضع كرده كه هر وقت فرزندش تخلف كرد از یك وعده غذا محروم است؛ و در كنار این قانون كلی به مادر میگوید اگر نزد تو آمد، پیش من وساطت كن تا از او بگذرم. اكنون اگر دست به دامان مادر شد و مادر شفاعتش را كرد، پدر هم از او گذشت، این شفاعت آن قانون كلی را نقض نمیكند. این معنایش این نیست كه مادر ارادهی خودش را بر ارادهی پدر تحكیم كرده است.
اما حالا كسی به شخصی بگوید كه من خودت را پیش خودت شفیع قرار میدهم! این چه معنی دارد؟ در عالم هستی جز ارادهی خدا نافذ نیست و تا خدا به فرشتگان، انبیاء، اولیاء، ائمهی معصومین، علما و شهدا اجازه ندهد، آنها اجازهی حرف زدن ندارند، چه رسد به اینكه شفاعت كنند. در پیشگاه الهی قدرتی استقلالاً وجود ندارد. «لا یَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی2»؛ «مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ3»؛ وقتی ما به شفیعی، مثلاً به اولیاء خدا متوسل میشویم كه «إِسْتَشْفَعْتُ بِكُمْ إِلَی اللَّه»، در واقع یعنی خدایا به آن راهی كه تو برای استفاده از رحمتت قرار دادهای متوسل میشوم، چون مستقیماً خودم لیاقت ندارم.در حقیقت حتی شفاعت طلبیدن از اولیاء خدا هم شفاعتِ خداست نزد خودش. اگر او این راه رحمت را قرار نداده بود، نه ما حق داشتیم از كسی شفاعت بخواهیم، نه كسی جرئت داشت شفاعت كند. لذا میگوید: خدایا! تو غیر از «أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ»؛ بودن، «أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»؛ هم هستی و برای این است كه به رحمت تو متوسل میشوم.
چرا كسی نگوید كه «أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ»؛ شفیع بشود پیش «أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»؛ هر دو صفت مال خداست. چرا متوسل بشویم به رحمت تا غضب اثر نكند؟؛ «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه4»؛ چرا رحمت خدا بر غضبش سبقت دارد؟ در پاسخ باید گفت: اصولاً هدف از آفرینش، گسترش رحمت و تكامل وجود است. عقاب برای این قرار داده شده كه مسئلهی اختیار تحقق پیدا كند و برای این، باید دو راه وجود داشته باشد. اصالتاً آنچه كه خدا از انسانها میخواهد اطاعت است، نه اینكه دو راه مساوی قرار داده باشد و بگوید این بهشت، این جهنم! یك عده بروید بهشت، یك عده هم بروید جهنم! خدا عالم را برای رحمت آفرید، ولی رحمتی كه برای مكلفین است، جز از راه اختیار حاصل نمیشود. پس وجود غضب و عقاب به اصطلاحِ اهل معقول، مقصود بالقصد الثانی است. قصد اوّلی رحمت و كمال است. پس چرا خدا شیطان و نفس را آفریده و امكان گناه را فراهم كرده است؟ چرا كاری نكرد كه انسان نتواند راه خطا برود تا یك راست مورد رحمت قرار گیرد؟! مگر خدا بخیل است؟! باید گفت: انسان تا با اختیار سرِ این دو راهی قرار نگیرد اصلاً استعداد درك آن رحمت را پیدا نمیكند و نمیتواند بفهمد رحمت چیست. وقتی ملائكه گفتند: «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ5»، خدا بخل نكرد تا به ملائكه بگوید چرا آدم را آفریدم؟ اصلاً ملك نمیتوانست حقیقت و مرتبهی انسانیت را درك كند. برای اینكه یك همچو موجودی لیاقت چنین رحمتی را پیدا كند باید سر دو راهی قرار بگیرد. پس باید جهنمی هم باشد، كه آن مقصود بالقصد الثانی است و از این جهت كه رحمت، مقصود اصلی است، «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه».
1. بحارالأنوار، ج 8، ص 30، باب الشفاعة.
2. انبیاء / 28.
3. بقره / 255.
4. دعای جوشن كبیر.
5. بقره / 30.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/13 مطابق با بیست و سوم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
هر كسی به حسب مرتبهی معرفت خودش در پیشگاه الهی قصور و تقصیری برای خودش قائل است كه باید از آن استغفار كند. حتی حضرات معصومینعلیهمالسلام استغفار میكردند، در قرآن كریم هم به پیامبر اكرم؛ _صلی الله وعلیه وآله_ دستور میدهد: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً». روایت معروفی هم از پیامبر اكرم؛ _صلی الله وعلیه وآله_ هست كه من روزی هفتاد مرتبه استغفار میكنم1. میدانیم انبیاء و ائمهعلیهمالسلام همه شان معصوم بودند و حتی دلایل روشنی داریم كه آنها مرتكب مكروهات و مشتبهات هم نمیشدند. بعضی گفتهاند از معصومینعلیهمالسلام ترك اولی هم سر نمیزد. به هر حال آنچه مورد اجماع است عصمت از گناه است، یعنی آن چیزی كه در شریعت حرام است. اما این منافات ندارد كه برای خودشان گناهی در مرتبهی خودشان قائل باشند. زندگی در این عالم طبیعت یك لوازمی دارد، كه هیچ انسانی از آن در امان نیست. تمام مسائلی كه لازمهی زندگی حیوانی این عالم است مثل خوردن، آشامیدن و تبعاتش، برای هر انسانی هست و اولیاء خدا از اینكه همین لوازم زندگی مادی را انجام میدهند در پیشگاه الهی خجالت میكشند بلكه توجه به غیر خدا را برای خودشان گناه قائلاند. البته بحث ما در مقام توضیح این مطلب نیست اما شاید سؤال شود كه چطور و برای چه امام معصوم در مناجات این صحبتها را میكرد؟ آنها یك معنا و مراتب دیگری از معرفت داشتند كه لوازم خودش را داشته كه اگر بخواهیم به آنها بپردازیم از اصل بحث خودمان خارج میشویم.
حال در ابتدای این مناجات اشاراتی بود به اینكه هر چند من در برابر تقصیرها و گناهانی كه مرتكب شدهام مستحق عقوبت هستم، اما در برابرش، رحمتهای الهی و بشارتهایی كه داده شده جبران آن قصورهاست. همچنین لحن كلام در بخش اول مناجات این بود كه در مقابل عوامل خوفانگیز، و چیزهایی كه آدم را متوجه عذاب الهی میكند، انسان به صفاتی كه جبران آنها را میكند متوسل بشود كه نه تنها تعادل و توازنی برقرار میكند، بلكه امید انسان به آمرزش گناهان و نیل به رحمت الهی را بیشتر میكند تا رغبت حاصل شود. وقتی انسان از این پیچ و خمهای خوف و رجا خارج شد، افق روشنی جلویش باز میشود كانّه فضای بی پایانی را میبیند كه از دور روشنیهای عظیمی از آن تلألؤ دارد. آن وقت به خاطر همین انواری كه از خدا برای او جلوه میكند، به خداوند، میگوید: خدایا میخواهم به بركت این انوار و این تجلیات تو، به خودت نائل شوم.«فی الْقُرْبی مِنْكَ، وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَیْكَ». این یك آرزوی بلند و متعالی است اما یك وقت به خود میآید كه درست است من این آرزو را كردم اما با این وضع و حال من تناسب ندارد. پس چه كار كنم؟ باز دستش را به پیشگاه الهی دراز میكند و چیزهایی درخواست میكند كه مناسب با حالش باشد تا كم كم لیاقت تحقق آرزویش را پیدا كند؛ در این مقام میگوید خدایا من منتظر هستم تا نسیمهای رحمت تو وزیدن بگیرد تا در اثر این نسیمها آلودگیهای من پاك شود و كم كم آماده شوم برای اینكه رحمت بیشتری را دریافت كنم. در این حال از گناهان خودم و از آنچه موجب عذاب میشود فرار میكنم اما به سوی خودت؛ «هارِبٌ مِنْكَ إلَیْكَ». و بالاخره رسیدیم به اینجا كه «إلهی اسْتَشْفَعْتُ بِكَ إلَیْكَ»؛ خدایا من خودت را پیش خودت شفیع قرار میدهم.
باز توجه داشته باشید در مورد خوف، یك منشأ خوف هست، یكی هم كسی كه آن را ایجاد میكند. انسان وقتی گناه میكند گناهش منشأ و موجب عقاب است. در واقع اصلِ خوفش از عقاب و آتش است. از ذلت در دنیا و آخرت، بیاعتنایی و بیمهری میترسد. منتها چون میداند هر كدام از اینها باید به امر و اذن خدا انجام گیرد از خدا میترسد كه اینها را تحقق ببخشد. اینها را قبلاً صحبت كردیم، حالا میخواهم برای پایان این مناجات نتیجهگیری كنم. در این حال وقتی فرار میكند، در واقع از عذاب فرار میكند، منتها اختیار این عذاب به دست كیست؟ مؤمن میداند هر جا برود خدا هست، این جور نیست كه از این جا فرار كردم میروم جایی كه خدا نیست و دیگر عذابش هم نخواهد بود! از یك طرف میبیند چارهای نیست. هر جا برود سر و كارش با خداست، از طرف دیگر از عذاب فرار میكند. باید جایی برود كه كسی بتواند او را از عذاب در امان بدارد. وقتی توجه پیدا میكند كه اختیار همهی عالم دست خداست، میفهمد كه هیچ كس نمیتواند به او كمك كند جز خدا. پس مطلب دوم این است كه آنچه او میطلبد امان از عذاب است و میخواهد جای عذاب به نعمت برسد كه این هم اختیارش دست خداست. این دلیل دوم بود بر این كه انسان سراغ خدا برود، چون كس دیگری نمیتواند كاری بكند.
حالا من كه عاصی و مستحق عقاب هستم، با چه رویی پیش خدا بروم؟ در ابتدا یك حالت گرفتگی، خجالت و حیا مانع میشود تا به طرف خدا برود، ولی وقتی میبیند چارهای نیست و هر جا برود سر و كارش با اوست، این حالت انقباضش تبدیل به حالتِ انبساط میشود مانند مادری كه بچهاش را بعد از قهر به خاطر بازگشت فرزندش به آغوش مادر، مورد نوازش قرار میدهد. این نوازش مادر باعث میشود كه از آن حالت انقباض زمان قهر در بیاید و یك حالت انبساط پیدا كند. كم كم زبانش باز میشود و شروع میكند با مادر صحبت كردن. گاهی حتی چرب زبانی هم میكند چون دیگر در آغوش مادر است. این مثال را با آن مقایسه كنید، البته با ممثل خیلی فاصله دارد، اما با همین نسبت كه توجه كنیم میبینیم گناه ما خیلی عظیم است، اما در مقابلش عطوفت خدای متعال با عطوفت مادر قابل مقایسه نیست. اگر به فرض محبت همهی مادرهای عالم را از اول آفرینش تا آخر، یك جا جمع كنند و در یك مادر ظهور پیدا كند، محبت عظیمی خواهد شد، اما، بینهایت نیست. در صورتی كه محبت خدا هیچ حدّی ندارد. نه اینكه محبت خدا نسبت به همهی عالم بلكه محبت خدا نسبت به هیچ مخلوقی حد ندارد! در حدیث قدسی است كه خدای متعال به پیامبرش میفرماید: خیلی انتظار میكشم تا بندهی گناهكارِ به سوی من برگردد. وقتی توبه میكند آنقدر من شاد میشوم؛ كه شادیام بیش از آن كسی است كه در بیابانی زاد و توشهاش را گم كرده و مَركب سواریاش هم فرار كرده است؛ هر چه گشته، نه مركبش را پیدا كرده و نه زاد و توشهاش را، دیگر خسته شده و تن به مرگ داده، روی زمین دراز كشیده كه بمیرد، یك وقت چشمش را باز میكند میبیند مركبش حاضر است و زاد و توشهاش هم آماده و دست نخورده و سالم یك چنین كسی چقدر شاد میشود؟ خدا میفرماید: شادی من از بندهای كه توبه كند بیش از شادی چنین كسی است. باز این مقایسهای است كه ما میفهمیم و الّا خیلی بیش از اینها است و حدی ندارد.
شخص گناهكار وقتی خودش را در آغوش خدا میبیند، آن وقت زبانش باز میشود. در مناجات میگوید: خدایا من از تو ترسیدم اما به خودت پناه میآورم. من خودم را لایق نمیدانستم كه بیایم در حضور تو عذرخواهی كنم، احتیاج به شفیعی داشتم، اما هیچ شفیعی غیر از خودت پیدا نكردم. خودت را شفیع قرار میدهم پیش خودت. در چنین حالتی، بعد از آن نگرانی و اضطراب و حیرتی كه داشت یك حالت آرامشی پیدا میكند و خود را كه در آغوش گرم رحمت خدا میبیند، خواستههایش را یكی پس از دیگری بیان میكند. بیان، در چنین حالتی، اقتضاء اطناب دارد. وقتی آدم میترسد یا در حالت حیا و خجالت است، كمترین كلام با كوتاهترین لفظ را بیان میكند. اما وقتی در حالت شادی و انبساط است، عبارتهای طولانی میگوید. در آیهی شریفه وقتی خدای متعال فرمود: «وَ ما تِلْكَ بِیَمِینِكَ یا مُوسی2»؛ ای موسی این چیست كه در دست توست؟ پیداست هم خدا میداند این چیست و هم مطلب مهمی برای گفتن نیست اما حضرت موسیعلیهالسلام در آن حال از بس به وجد آمده بود گفت: «هِیَ عَصایَ أَتَوَكَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْری3»؛ این چوبدستی من است كه به آن تكیه میكنم، گوسفندان را میچرانم و برگ درخت میریزم تا گوسفندان بخورند، و كارهای دیگری هم با این چوب میكنم. خب، در مقام اینكه وحی بر موسی نازل شده، صحبت كردن از چوب و كارایی آن بطور طبیعی اقتضاء این همه صحبت را ندارد. اما مقام، مقامی است كه اقتضاء دارد انسان زیاد صحبت كند چون حالت وجد و انبساط است. در یك چنین حالتی هم كه انسان از ترس عذاب خلاص شد و خودش را در پناه لطف خدا دید، و دست نوازش خدا را بر سر خودش احساس كرد آن وقت میتواند حرف بزند. آرزوهای متعدد میكند، آرزوهای بلند، خواستههای مهمی كه الان شأنیت و لیاقتش را ندارد. با توجه به این مقدمه، بقیهی مناجات را میخوانیم، بلكه انشاءالله به بركت كلام امام زین العابدینعلیهالسلام حالت مناجاتی هم برای ما پیدا شود.
«إلهی اسْتَشْفَعْتُ بِكَ إلَیْكَ»؛ خود تو را شفیع قرار میدهم، «وَاسْتَجَرْتُ بِكَ مِنْكَ»؛ من از عذابِ تو فرار كردم و خواستم پناه ببرم اما به چه كسی؟ از تو پناه میبرم به خودِ تو. «أتَیْتُكَ طامِعاً فی إحْسانِكَ»؛ آمدم سراغ تو در حالی كه در احسان تو طمع دارم، اینطور نیست كه با تردید آمده باشم، طمع دارم كه از احسان تو استفاده كنم.؛ «راغِباً فی امْتِنانِكَ»، «امتنان»؛ از «منت»؛ به معنای «نعمت»؛ است. «امتنان»؛ یعنی نعمت بزرگ. میفرماید من مایل هستم و رغبت دارم كه آن نعمت بزرگ تو را دریافت كنم، یعنی مشمول نعمتهای بزرگ تو واقع شوم. «مُسْتَسقِیاً وابِلَ طَوْلِكَ، مُسْتَمْطِراً غَمامَ فَضْلِكَ». شاید اگر در چنین حالی نبود، اینطور تعبیرات، خیلی با بلاغت مناسب نبود، اما چون در حال انبساط است، مثلِ همان «هِیَ عَصایَ أَتَوَكَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی»، این هم در این مقام تكرار تعبیرات و به كار بردن الفاظ مترادف و الفاظ ادبی است كه مناسب و موافق بلاغت است. چون امید دارم كه تو من را موردِ احسان و امتنان قرار بدهی از این جهت مثل زمین تشنهای هستم كه در انتظار یك بارانِ درشت بهاری است. نه اینكه بیتفاوت از كنار نعمتها بگذرم، نه خیلی تشنه هستم! «استسقاء»؛ یعنی طلب باران كردن، ولی اصلش یعنی طلب سقایت و طلب آب دادن است. «مُسْتَسقِیاً»؛ یعنی كسی كه آب میخواهد، میخواهم از آن باران بهاری درشت سیراب شوم.
در فارسی به باران ریز و درشت و هر طور باشد میگویند باران، ولی در عربی به باران درشت بهاری میگویند: «وابل»، و به بارانهای ریز كه نم نم و كم كم میآید میگویند «طلّ». «مُسْتَسقِیاً وابِلَ طَوْلِكَ»؛ تشنه و طالب باران بهاری انعام و بخشش تو هستم. ولی به این اكتفا نمیكند، باز تعبیر دیگری دارد؛ «مُسْتَمْطِراً غَمامَ فَضْلِكَ»؛ از ابر بهاری فضل و كرم تو طلب باران میكنم. تقریباً تعبیر، شبیه همان معنا را افاده میكند، آن مُسْتَسقِیاً بود، اینجا مُسْتَمْطِراً، آنجا باران بهاری را میگوید، اینجا ابری كه آن باران را بباراند. این توسعه و انبساط كلام مقتضای این حال است.
«طالِباً مَرْضاتِكَ»؛ در حالی كه دنبال خشنودی تو هستم. اگر تابحال دنبال هوسهای خودم بودم، اكنون دیگر دنبال این هستم كه چه چیزی تو را خشنود میكند.؛ «قاصِداً جَنابَكَ». «جَناب»؛ هم از آن الفاظ عربی است كه به فارسی منتقل شده و معنی خودش را تدریجاً از دست داده است. ما الان «جَناب»؛ كه میگوییم این را به عنوان لقب احترامآمیز برای اشخاص به كار میبریم. میگوییم جناب آقای فلانی. احساس میكنیم كه این لقب شخص است؛ یك لقب احترامآمیز. «جَناب»؛ در فارسی معادلش «پیشگاه»؛ است. وقتی میخواهند از كسی به احترام یاد كنند، نمیگویند رفتم پیش خودش، میگویند رفتم در پیشگاهش. میگوید من دیگر از آن هوسهای حیوانی و بچه گانه صرفنظر كردهام. حالا دیگر آمدهام سراغ بارگاه تو، خدایا مقصود من پیشگاه بلند توست. «وارِداً شَریعةَ رِفْدِكَ»، معمولاً از رودخانههای بزرگ به راحتی نمیشود استفاده كرد، اما كنارش جاهایی هست كه از رودخانه جدا میكنند تا راحت بشود واردش شد و از آن استفاده كرد، این را میگویند «شریعه». در مقابل دریای رحمت تو، جاهایی در كنار این دریا هست كه میشود وارد شد و از آن استفاده كرد. خدایا من وارد آن شریعهای شدم كه از آن راه، تو به دیگران كمك و بذل و بخشش میكنی.
«مُلْتَمِساً سَنِیَّ الخَیْراتِ مِنْ عِنْدِكَ»، «سَنِیّ»؛ یعنی خیلی عالی و بسیار ارزشمند. التماس میكنم، درخواست میكنم از خوبیها و خیرات خیلی عالی و ارزشمند خودت به من مرحمت كنی. «وافِداً إلَی حَضْرَةِ جَمالِكَ»؛ من اكنون میهمان پیشگاهِ جمال تو شدهام. حضرت هم یعنی حضور، یعنی پیشگاه. در فارسی چیز مناسبتری نداریم. جمال تو یك پیشگاهی دارد، یك جایی است كه آثارِ جمال تو در آنجا ظهور میكند. من مهمان آن جایی شدم كه آثار جمال تو در آنجا ظاهر میشود، میخواهم از این آثار بهرهمند بشوم. «مُریداً وَجْهَكَ»، این از تعبیرات قرآنی است، درباره كسانی كه كاری را خالص و برای خدا انجام میدهند و حتی چشمداشت پاداشی هم ندارند، میفرماید: «یُرِیدُونَ وَجْهَهُ».«مُریداً وَجْهَكَ»، یعنی من در چنین حالی هستم، كه اصلاً چیزی را میخواهم كه تو دوست داری، تو خوشت میآید. میخواهم كارهایم را برای گلِ جمال تو انجام بدهم. یعنی الان چیزی نیست كه برای خودم بخواهم. نمیخواهم به خاطر مثلاً عبادت مزدم را بدهی، نه، اصلاً میخواهم به جمال تو نائل شوم و جمال تو را درك كنم.
«طارِقاً بابَكَ، مُسْتَكیناً لِعَظَمَتِكَ»؛ با آن اوجی كه كلام گرفته (كه من طالبِ خودت هستم) باید ادبِ عبودیت را هم رعایت كند. انسان نباید مقام خودش را فراموش كند لذا باید از یك طرف به این نكته توجه كند، كه من گدایی هستم كه دارم درِ خانهات را میزنم؛ «طارِقاً بابَكَ»، و از یك طرف عظمت تو و ذلتی كه در مقابل عظمت تو دارم را فراموش نكردهام. نهایت ذلت و پستی را در مقابل عظمت و جلال تو دارم؛ «مُسْتَكیناً لِعَظَمَتِكَ وَجَلالِكَ». حال كه بنده گناهكار كاملاً حالش را مجسم كرده، گفتگوهایش را كرده، كمی شیرین زبانی هم كرده، و نیز خودش را در ظلّ نوازشهای خداوند متعال احساس كرده، چه میخواهد؟ چیزی كه میخواهد این است: آن چیزی كه در شأن تو است به من بدهی. چیزی كه لایق گذشت و رحمت و مهربانی تو است. نه آنی كه لایق من است. من اهل گناهم، لایق عقوبت و سرزنش هستم. با من آن كاری را بكن كه تو لایقش هستی، نه آن كاری كه من لایق آن هستم.
«فَافْعَلْ بِی ما أنْتَ أهْلُهُ مِنَ الْمَغْفِرَةِ وَالرَّحْمَةِ، وَلا تَفْعَلْ بِی ما أنَا أهْلُهُ مِنَ الْعَذابِ وَالنِّقْمَةِ بِرَحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ».
1. ر.ك: الكافی، ج 2، ص 438، باب الاستغفار من الذنب، روایت 4.
2. طه / 17.
3. طه / 18.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیده ای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/14 مطابق با بیست و چهارم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرموده اند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مناجاتهای خمسه عشر، بعد از مناجات راغبین مناجات شاكرین است. «شكر»؛ از واژههایی است كه در همهی زبانها به عنوان یك واژهی زیبا و دلپسند، خودش و معادلهایش به كار میرود. امروز در ادبیات عرفی همهی جوامع لفظ متشكرم، سپاسگزارم و... یك لفظ كاملاً رایجی است و نشانهی ادب تلقی میشود. ولی ورای این ادب كه ناشی از نوعی قرارداد اجتماعی است، یك ارزش اخلاقی هم نهفته است كه باز تقریباً همهی جوامع انسانی به این ارزشها باور دارند. ما یك سلسله ارزشهایی داریم كه برخاستهی از دین و اعتقادات دینی است. ولی یك سلسله ارزشهایی است كه بی دینها هم باور دارند و به آن احترام میگذارند و رعایت آن را ارج میگذارند، مثل راستگویی، وفای به عهد، امانت داری.
حالا این ارزش از كجا پیدا میشود و اعتبارش چیست، بحثی است كه باید در فلسفهی اخلاق بررسی شود. كسانی معتقدند اینها از قراردادهای بین عقلاست، چیزی كه همهی عقلا قبول دارند. در منطق میخوانیم اینها از آرای محموده است. مثال میزنند به حسن عدل و حسن صدق و به دنبالش میگویند این آرای محموده در جدل استفاده میشود. و چون اینها اعتباریات است، در برهان استفاده نمیشود. بعضیها هم گفتهاند كه اینها یك قیود خفیهای دارد كه اگر با آن قیودش به كار برود برهانی است، اما وقتی بدون حیثیت تقییدیه در نظر گرفته میشود جزء آرای محموده است. ولی در اینكه همهی ملل و جوامع در طول زمانهای مختلف به این ارزش دلبستگی داشتهاند و به یك معنا این یك امر فطری است، اختلاف زیادی نیست. البته اینجا غیر از فطریاتی است كه در منطق میگوییم.
انسان خودش هم میتواند تجربه كند كه اگر كسی خدمتی برای انسان كرد، انسان از خدمت او شاد میشود و خودش را در مقابل او مانند یك بدهكار میبیند و كمترین وظیفهاش این است كه به زبان بگوید متشكرم. اگر این كار را نكند عموم مردم میگویند بیادب است. میگویند دور از فرهنگ است، ارزشهای اخلاقی سرش نمیشود. یا كمی جسورانهتر میگویند دور از انسانیت است، این قدر به ایشان خدمت كردیم یك دست مریزاد هم نگفتند! ولی انسان حس میكند مسأله عمیقتر از اینهاست.
گاهی اتفاقاتی میافتد كه نشان میدهد این مطلب یك ریشهی فطری دارد. بیش از ده سال پیش در سفری به آمریكای لاتین، در چند تا از كشورها دعوت داشتم و سخنرانی میكردم. یك شب در دانشگاهی كه هم دانشجوهای پسر بودند و هم دختر و خیلی هم شلوغ بود، بعد از سخنرانی، دور ما را گرفته بودند. به زحمت دوستان میتوانستند ما را از هجوم مراجعه كنندگان دور كنند. یك خانمی از ته سالن با اصرار میخواست خودش را به ما برساند. این بیشتر دوستان ما را نگران كرد كه شاید قصد سویی داشته باشد. بالاخره با زحمت خودش را به نزدیك ما رساند و هی دستش را بلند میكرد. گفتم خب بگذارید ببینیم چه میگوید. راه را باز كردند نزدیك آمد و گفت: «خیلی متشكرم!»؛ گویا یك بدهی برای خودش قائل بود كه تا نگوید من متشكرم، وجدانش راضی نمیشد. میشود گفت این چیزی است فراتر از ارزشهای انسانی. در حیواناتی هم كه هوش پیشرفته دارند چنین چیزی دیده میشود. مخصوصاً در سگ كه خیلی محسوس است: پوزه به خاك میمالد، دم میجنباند و اظهار تشكر میكند. حالا این آیا برهانی است یا نه، در جای خودش باید بحث كنیم.
علمای علم كلام میگویند عقلاً واجب است انسان دربارهی معرفت خدا تحقیق كند. دلیلش وجوبش چیست؟ دو دلیل میآورند: یكی خوف ضرر محتمل، یكی هم وجوب شكر منعم. عقل میگوید شكر منعم واجب است. ما این نعمتهایی كه داریم باید ببینیم چه كسی این نعمتها را به ما داده تا شكرش را به جای بیاوریم. این مسئله قطعی است. از راه وجوب شكر منعم میخواهند وجوب تحقیق دربارهی خداشناسی را اثبات كنند. حالا این استدلال تمام است یا نه؛ باز جای خودش بحث میشود. منظور این است كه اینقدر این مسئله اهمیت دارد كه برای لزوم خداشناسی هم از وجوب شكر یا از حسن شكر استفاده میشود.
به حسب یك تقسیمی در قرآن میگوید «إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً 1 »، یعنی انبیاء كه آمدند، بعد از رسیدن هدایت انبیاء به مردم، مردم دو دسته میشوند، شكرگزار و ناسپاس. خیلی مسئلهی مهمی است كه نشانهی كسی كه از هدایت انبیاء استفاده كرده این است كه در مقام شكر بربیاید. آیات بسیار دیگری هم وجود دارد كه نشانه اهتمام به مسئله شكر است مانند؛ «وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ 2»؛ «وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ3»، حتی امور تشریعی را كه بیان میكند، در مورد حج و صیام، باز میفرماید: «لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ 4»، حتی میفرماید: «فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ 5 »، كه حتی تقوی هم مقدمهی شكر است. اینها نشان از اهمیت بسیار زیاد این موضوع و لزوم بحث در مورد آن است.
وقتی كسی در مقام تشكر از كسی بر میآید كه خیری از آن شخص به او رسیده باشد. اگر هیچ رابطهای بین آنها نباشد، مفهومِ شكر به كار نمیرود. فرض كنید خطاطی است كه خیلی خط عالی دارد. شما میگویید من تشكر میكنم كه شما چنین خطی دارید؟! این جا ندارد. وقتی جا دارد تشكر كنم كه او برای شما یك كاری كرده باشد. پس باید بین دو نفر چنین رابطهای باشد. این رابطه چه موقع و تحت چه شرایطی تحقق پیدا میكند؟
فرض كنید كسی هدیهای را برای دیگری فرستاده است. اگر طرف باورش نیست كه این چیز ارزشمندی است، خیال میكند چیز بی ارزشی است یا شاید هم فكر كند مسخرهاش كردهاند؛ او هیچ وقت در مقام شكر برنمیآید. همچنین اگر كسی به طور اتفاقی خدمتی به كسی كرده است بدون این كه قصد نفع رساندن داشته باشد، این هم باز جای تشكر ندارد، او برای خودش زحمتی كشیده است. باز از آن طرف اگر به كسی خیری برسد ولی بگوید این اتفاقی بوده و كسی این را برای من نفرستاده؛ در این جا هم از كسی تشكر نمیكند، چون منعمی را نمیشناسد كه شكرش كند. پس هم باید خیری به او برسد و هم بداند كه از یك شخصی بوده و او هم میخواسته به او خیری برساند. آن وقت در مقام شكر برمیآید.
چه زمانی در مقابل خدا شكر كردن صدق میكند؟ آن وقتی كه ما بدانیم اولاً نعمتی به ما رسیده، و آن را به عنوان نعمت بپذیریم. ثانیاً باور كنیم از طرف خود خداست نه كس دیگر. ثالثاً خدا میخواسته این خیر را به ما برساند و از دستش در نرفته! خدا هر كاری را انجام میدهد با علم و تدبیر و اراده و اختیار خودش انجام میدهد. همه چیز روی حساب است. بعضی چیزهاست كه انسان زود باور میكند كه از خدا است و شكرش را به جا میآورد، مخصوصاً در امور غیر عادی. فرض كنید یك مریضی شفا پیدا بكند یا در یك خشكسالی مردم دعا كنند باران بیاید. ولی دین به ما میآموزد كه هر خیری به شما میرسد از خداست، خواه بی واسطه و خواه با وسائطی؛ با یك، دو، یا صد، یا هزار واسطه! «ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ6»، «بِیَدِكَ الْخَیْرُ؛ 7»؛ (تقدیم جار و مجرور مفید حصر است) خیر فقط به دست توست. بعضی در علّیت خداوند نسبت به پدیدههای طبیعی مثل باران باریدن، رعد و برق، روئیده شدن گیاهان و... شك میكنند! میگویند اینها عوامل طبیعی و عادی دارد. اما اّقلّ چیزی كه باید در نظر داشت این است كه در این سلسلهی اسباب، رأس سلسله یادمان نرود. درست است كه اینها یك سلسلهای است از اسباب، كه در یكدیگر اثر میگذارد اما سلسله جنبان اصلی خداست. درست است كه این گیاه در اثر نزول باران سبز میشود، باران در اثر بارور شدن ابرها پدید میآید، ابرها در اثر بخار آب و جریان باد و جابجا شدن هوای سرد و گرم به وجود میآید، و... اما چه كسی این نظام را برقرار كرده است؟ چه كسی این جریان را كلید میزند؟! وقتی معرفتمان بیشتر شود و خدای متعال مقداری نورانیت به دل ما دهد خواهیم فهمید غیر از اینكه سرسلسلهی كارها دست اوست و او سر زنجیر هستی را تكان میدهد تا حلقهها به حركت در بیایند، كنار هر حلقهای هم حضور دارد! برگی بی اجازهی او حركت نمیكند و در پاییز برگی بی ارادهی او بر زمین نمیافتد. خوش به حال آنهایی كه این معرفت را پیدا كردهاند و دائماً در حال تماشای افعال الهی در عالم هستند. پس بالاخره آن ادنی مرتبهاش را همهی ما باید توجه داشته باشیم كه درست است یك نظام اسباب و مسبباتی است، اما حركت دهندهی این سلسله كس دیگری است. او را نباید فراموش كنیم. بنابراین هر خیری به ما میرسد باید خدا را شكر كنیم.
شما در اطرافتان به چه میتوانید نگاه كنید كه صدها و هزارها نعمت دست به دست هم نداده باشد تا آن برای شما فراهم بشود؟ اول باید بدانیم كه هر كدام از اینها نعمت است. یعنی همه اینها به درد ما میخورد. انسان غافل اصلاً به اینها توجه ندارد. شاید گاهی گوشه و كنار بعضی اشخاص را ببینید یا بشنوید كه در بعضی از كشورها، فقط فكرشان شكم و دامن است! اصلاً توجه ندارد زمین چیست؟ آسمان كجاست؟! «أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ8»، «ذَرْهُمْ یَأْكُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ؛ 9». اما انسانی كه عقلش كار بكند، مست و خواب نباشد و هشیار باشد، در اطرافش كه نگاه میكند، میبیند عجب چیزهای خوبی وجود دارد! این هوا كه اینقدر ارزان در اختیار من و شما قرار میگیرد، عجب چیز مفیدی است! از نزدیكترین چیزها تا دورترین كهكشانها نعمتهای الهی است. مثلاً ما راحت دستمان را میآوریم، میبریم، مینویسیم، اما هیچ توجهی نداریم كه این نعمتی است كه خدا به ما داده است. برای حركت دادن یك انگشتش چند رشته عصب با چه مكانیسمی باید فعالیت كنند؟ آنچنان باید در اختیار تو باشند تا بتوانی با آن بنویسی. یكی از اینها عیب بكند، دست از كار میافتد. بنابراین، ما اولاً باید بشناسیم كه چقدر چیزهای خوب و چقدر نعمت وجود دارد. علومی كه به انسان كمك میكند كه نعمتهای خدا را بشناسد، از این جهت میتواند برای بشر بسیار مفید باشد. اگر از اول آدم قصدش این باشد كه با این علوم مثل فیزیك، شیمی، زیستشناسی، فیزیولوژی و... نعمتهای خدا را بشناسد تا در صدد شكرش بربیاید، از اولی كه میرود یاد بگیرد عبادت است.
انسان باید یاد بگیرد كه چگونه از این نعمتها استفاده كند. آن هم علمی میخواهد. اگر از اول قصدش این باشد كه من این علم را یاد میگیرم تا از نعمتهای خدا، خودم و دیگران استفاده كنیم تا شكرش را به جا بیاوریم، این هم از اول عبادت است. هر قدمی كه بر میدارد برایش ثواب نوشته میشود. حالا همه چیز وجود دارد و میشود از آن استفاده كرد، اما من كه مالكش نیستم، باید بروم زحمت بكشم، پول در بیاورم تا با آن درآمد بتوانم از نعمتهای خدا استفاده كنم؛ تا شكرش را به جا بیاورم. چون تا آدم یك چیزی را نچشیده و خیری را درك نكرده، انگیزهی شكر ندارد. اگر در تابستان بعد از یك خستگی شدید و گرمای زیاد یك شربت به لیموی خنك بیاورند تناول بفرمایید، یا حتی یك لیوان آب خنك و دلنشین، آدم زنده میشود. عجب چیز خوبی! نهر آبش دارد از كنار خانهتان عبور میكند، هیچ وقت نمیگویید عجب چیز خوبی است اما وقتی انسان استفاده میكند میفهمد چه چیز خوبی است. خدا میفرماید: «رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»؛ ما چیزهای خوب روزیتان كردیم تا شكرش را به جا بیاورید. تا استفاده نكنید و روزیتان نشود، انگیزهی شكر ندارید. اگر گفتهاند:«الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَالِ10»، بیحساب نگفتهاند. امروز آن كسانی كه در آزمایشگاهها برای تحقیق دربارهی انرژی اتمی كار میكنند، اگر قصدشان این باشد كه از این نعمت خدا استفاده كنند تا قدر نعمت خدا را بدانند و شكرش را به جا بیاورند؛ یا برای اینكه مسلمانها را از گدایی و دریوزگی پیش كفّار نجات بدهند و عزت اسلامی را حفظ كنند، خیلی ارزش دارد. اگر به این قصد باشد از همان روز اولی كه قدم بر میدارند و دنبال آن كار میروند، عبادت است.
هم چنین انسان باید یاد بگیرد چگونه و از چه راهی میتوان به نعمتهای خدا رسید. آیا هر راهی حلال است؟ آیا میتوان با رشوه خواری، اختلاس، سوء استفاده از بیت المال و... به نعمتها رسید؟ پس باید من یاد بگیرم چه راهی حلال است و چه راهی حرام. از كجا یاد بگیرم؟ همانند علمی كه به من میگفت این نعمت از چه راه به دست میآید، باید علم حلال و حرام را هم برای این یاد بگیرم كه بدانم چه چیز مرضی خداست تا عمل كنم و چه مرضی خدا نیست تا ترك كنم. هم خودم عمل كنم و هم به دیگران بیاموزم. هر قدمی هم كه برای یاد گرفتنش برمیدارم میشود عبادت. مرحوم شهید ثانی از خانه كه بیرون میآمد تا برود برای حضور در جلسهی درس، كفشهایش را بیرون میآورد، پابرهنه راه میافتاد. به او میگفتند: این چه عملی است، شما چرا اینطوری میكنید؟ میگفت میخواهم با كفش روی بال ملائكه پا نگذارم! پیغمبر اكرم(ص) فرمود: «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضًا بِهِ11»؛ فرشتگان برای اظهار خشنودی از دانشپژوه و از طالب علم، بال خودشان را زیر پایش پهن میكنند. از همانجا كه از خانه بیرون میآمد، هر قدمی كه بر میداشت عبادت بود. از كجا بفهمم چه نعمت است، چه نیست؟ باید فقه بخوانم، حلال و حرام بدانم. باید قرآن و حدیث یاد بگیرم. باید فقیه داشته باشیم. همهی آنها اگر به قصد اطاعت خداست میشود عبادت. البته ممكن است كسانی اینها را روی مقاصد شیطانی انجام بدهند كه باعث ندامت و حسرتشان خواهدشد ولی اگر برای خدا به قصد استفاده از نعمتهای خدا و برای شكر نعمتهای خدا و كسب رضای او باشد، از همان قدم اول عبادت است.
1. انسان / 3.
2. نحل / 78.
3. انفال / 26.
4. ر.ك: بقره / 185 و حج / 36.
5. آلعمران / 123.
6. نساء / 79.
7. آلعمران / 26.
8. نحل / 108.
9. حجر / 3.
10. مستدركالوسائل، ج 13، ص 12، باب استحباب طلب الرزق، روایت 5.
11. الكافی، ج 1، ص 34، باب ثواب العالم و المتعلم، روایت 1.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/15 مطابق با بیست و پنجم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
خلاصه بحث گذشته این شد كه وقتی موجودِ ذی شعوری، خدمتی برای موجودِ ذی شعور دیگری انجام بدهد، آن شخصی كه خدمتی دریافت كرده، احساسِ خاصی برایش پدید میآید و رفتاری مترتب بر آن احساس انجام میدهد. بنابراین ما به عنوان كسی كه نعمتهای الهی را دریافت میكنیم و این نعمتها را خدا برای خیر ما عطا فرموده، در مقابلِ این انعامِ الهی، بالفطره حالتی برایمان پیش میآید كه لوازمی دارد. اوّل این كه با زبان تشكر كنیم. بعد رفتار خاصی انجام بدهیم. این همان حقیقت شكر است.
نكتهای كه اینجا برای تتمیم بحث باید متذكر شویم این است كه در قرآن، شكر در موردِ خدای متعال هم به كار رفته است. یكی از اسماء حسنای الهی، شكور است. در چهار جای قرآن صفت شكور برای خدا به كار برده شده است. در دو مورد هم خدای متعال نسبت به بعضی انسانها میفرماید: سعی اینها مورد سپاس و تشكر است؛ «وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعی لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْیُهُمْ مَشْكُوراً 1»، این كه سعی و تلاشِ آخرت طلبان مورد تشكر است، ظاهراً وجه دیگری ندارد جز اینكه خدا شكر میكند. شاكرشان خداست. به هر حال این جای تردیدی نیست كه خدای متعال در مواردی خودش را شكرگزار معرفی میكند. حال این معنایش چیست؟ و آیا آن تعریفی كه برای شكر كردیم در اینجا هم صادق است؟
مقدمهای را باید در اینجا تأكید كنیم كه خدای متعال گاهی برای بیان بعضی از حقایق، تعبیراتی به كار میبرد كه ما بتوانیم آنها را بفهمیم. در اصل، استعمال این تعبیرات یك نوع مجاز یا استعاره است. اصولاً هر مفهومی را دربارهی خدا به كار ببریم (كه دلالت بر اسم، صفت یا فعل الهی میكند) چون ما حقیقتش را درك نمیكنیم خالی از مجاز نیست. ولی در مواردی این مجاز خیلی روشن است. یعنی تعمدی در كار است كه كلام تنزل پیدا كند تا انسانها آن انگیزهی كافی را برای عمل به مقتضایش پیدا كنند. برای مثال در انفاقات مستحب یا در قرض دادن، مالی را از خودمان در اختیار انسانی دیگر قرار میدهیم. خدا میفرماید «مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً 2»، برای اینكه ما را تشویق كند كه این انفاقات یا قرض الحسنه را انجام بدهیم، میفرماید كیست كه به خدا قرض بدهد. شما فكر نكنید كه این پولتان را به انسان دیگری میدهید؛ یا مثلاً در زكات مجانی به او میدهید، نه، این پول را شما به خدا میدهید. برای شما نگه میدارد و در قیامت به شما پس میدهد؛ «فَیُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِیرَةً». این از آن رباهای حلال است. خدا از شما قرض میگیرد، چند برابر به شما پس میدهد. این تعبیر از نهایتِ لطف الهی است كه در تعابیر، خودش را در حدّ یك انسان تنزّل میدهد و میگوید شما این كار را بكنید و به من قرض بدهید، من روز قیامت چند برابر جبران میكنم. این برای چیست؟ برای اینكه ما را وادار كند یك كاری به نفع خودمان انجام دهیم. و گرنه او كه به اینها نیازی ندارد، «وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ3». این طور تعبیرات مبتنی بر یك قرارداد اعتباری است. خدا «یعتبر نفسه مستقرضاً». این مطلب به صورت لطیفتری در بسیاری دیگر از موارد هم میآید.
اساساً اینكه خدای متعال میگوید اگر كار خیر بكنید، من به شما پاداش میدهم یا اگر گناه كنید، عذابتان میكنیم؛ ظاهر این ملازمهای كه بین كار خیر و پاداش، گناه و عقوبت، وجود دارد یك قرارداد است. مثل قرارداد دو نفر با هم. كانّه ما یك كاری برای خدا انجام میدهیم و خدا هم پاداش میدهد. در تعبیر جزا و اجر كه در قرآن به كار رفته، مثل «فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ4»؛ كه اجر یعنی مزد كار؛ یك نوع تنزل وجود دارد. چون خدا كه به كار ما احتیاجی ندارد تا به فرض در مقابل عمل ما بدهكار باشد. پاداشها و عقابها از آیات و روایات و هم از بحثهای عقلی، نتیجه گرفته میشود كه این بخشیدنها نتیجهی وضعی اعمال خود ماست. ثوابهایی كه برای اعمال وجود دارد اثری است كه در آن عالم، بر این كار به طور تكوینی مترتب میشود. بخشیدن هم پشتوانهای دارد، اینطور نیست كه صرف یك قرارداد گزافی باشد كه این كار را میكنی و آنها تو را میبخشند! نه، كار خوبی كه انسان میكند، باعث بخشش میشود؛ این كار در آن كارِ قبلی اثر میگذارد. این كار یك نورانیتی دارد كه آن ظلمت قبلی را از بین میبرد ولی برای اینكه ما بیشتر بفهمیم و بیشتر برایمان منشأ اثر بشود نعبیرش این است كه این مزد كار است و آنجا هم عقاب و كیفر كار است و گاهی هم خدا كیفرش را در شرایط خاصی میبخشد. یعنی این تعبیرات یك نوع تعبیرات اعتباری است؛ مبتنی بر حقایقی كه ذهن ما با آن حقایق خیلی آشنا نیست، اما وقتی به صورت مفاهیم اعتباری بیان میشود بهتر میفهمیم و بهتر تأثیر میگذارد.
در تعبیر مشابهی در قرآن میفرماید كه خدای متعال جانهای مجاهدین را میخرد. «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ؛ 5 ». یا بالاتر، لفظ تجارت را به كار برده است؛ «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلی تِجارَةٍ تُنْجِیكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ6»؛ میخواهید تجارتی به شما یاد بدهم كه برای شما خیلی سود داشته باشد. بیایید جانهایتان را بفروشید به خدا. در راه خدا جهاد كنید كه خدا جان شما را میخرد و در مقابلش بهشت میدهد. این تعبیر كه، «خدا میخرد»، آیا یعنی واقعاً ما مالك چیزی هستیم كه خدا ندارد و ما به او میفروشیم؟ مگر ما جانمان برای خودمان است؟ جان همه را خدا میگیرد. مال خودش است. این فروختنی نیست. یك تنزلی است برای اینكه ما تشویق شویم به كار خیر تا انگیزهی رفتار ما بشود. عبادت مطلوب خداست؛ مطلوب خدا، نه از آن جهت كه احتیاج به آن دارد، بلكه از آن جهت كه خدا خوبیها را دوست دارد و اصلاً ما را برای عبادت خلق كرده است، برای اینكه كمال ما در این است كه از راه عبادت به قرب الهی برسیم. این تعبیرات برای این است كه ما رابطهی خودمان را بیشتر با خدا درك كنیم و سعی كنیم كارهایی انجام بدهیم كه او میپسندد تا به كمال بیشتری برسیم. وقتی این كارها را انجام میدهیم، اعتباراً خدمتی را انجام دادهایم. در دعای كمیل هم داریم كه من را دائماً در خدمت خودت قرار بده. آن وقت در مقابل این خدمتی كه ما ارائه میدهیم، خدا تشكر میكند.
شكر یعنی قدردانی؛ حالا قدردانی خدا چیست؟ رضوان الهی، افزایش نعمت و... . خود همین كه «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّكُمْ7»، وقتی شما شكر نعمت به جا میآورید من نعمتتان را زیاد میكنم، یعنی قدردانی از شكرتان. شكر شما عبادتی است كه انجام میدهید و من شكر شما را تشكر میكنم. تشكرش به این است كه نعمتتان را افزایش میدهم. بیشتر پیش خدا محبوب و مشمول رضوان الهی میشوید. اینها شكر خداست. پس باز تعریف شكر در این جا هم صادق است كه خدا شكر میكند، یعنی در مقابلِ خدمتی كه بندگان در پیشگاه الهی ارائه میدهند، او قدردانی میكند، كاری انجام میدهد كه متناسب با قدردانی آن نعمتها و خدمتهاست.
قبلاً عرض كردیم برای تحقق زمینههای شكر باید نعمتهای خدا را بشناسیم، چه قبل از پیدایش و چه حال و چه در آینده. آنهایی كه نعمتهای معنوی را میشناسند، مثلاً ارزش عقل، ایمان، معرفت، محبت، ولایت و امثال اینها را درك میكنند، مراتب شكرشان بالاتر خواهد بود. توفیق انجام عمل خیر، عاقبت به خیری، با ایمان از دنیا رفتن، مشمول رحمت الهی قرار گرفتن، در بهشت از نعمتهای خدا و از رضوان الهی بهرهمند شدن، همهی اینها نعمتهای خداست و چون همهی اینها به نفع و مطلوب ماست احتیاج به شكر دارد، اما فهم و مراتب معرفت ما متفاوت است. خیلیها اصلاً نمیدانند خدا چه چیزهایی برای ما آفریده است! (با مسامحه عرض میكنم) تا ابد هم بنشینیم و نعمتهای خدا را بشماریم، نه تمام میشود و نه ما قادریم به شمارش. فقط بخواهیم یكی یكی اجزا تشكیل دهنده بدن را بشماریم و شكر آنها را به جا آوریم. سالها طول میكشد چه رسد به احصاء تمام نعمتهای الهی در عالم. هر اندازه آدم بیشتر پیببرد كه چقدر نعمتهای خدا زیاد است، مرتبهی شكرش افزایش پیدا میكند.
از طرف دیگر تمام نعمتها از خداست. از خدا دانستن هم مراتبی دارد؛ یكی از این جهت است كه خدا عالم را آفریده و همهاش از آن خداست. ولی یك وقت از جهت ارتباطی كه بین اینها با وجود من برقرار شده مورد توجه قرار میگیرد. اینها مقدمه شده برای اینكه من به وجود بیایم، حیات و عقل و شعور داشته باشم. اینها را هم از چند جهت به خدا نسبت میدهیم، یكی به عنوان سر سلسله، كه اینها زنجیرهای است كه حلقهی اولی دست خداست. اما كسانی كه معرفتشان بیشتر است میگویند علاوه بر حلقهی اولیه، در پیدایش هر پدیدهای مجموعه عواملی در كار است كه در همهی آنها خدا دخیل است. یك نوع شراكتی برای خدا در پدیدهها قائل میشوند. مثل اینكه میگوییم: ان شاء الله من غذا میخورم و سیر میشوم. این ان شاء اللهی كه میگویم یعنی مشكل و مرضی پیش نیاید و الّا سیری را مال غذا میدانم. یا مثلاً بهبود مرض را از دارو میدانم. اگر میگوییم ان شاءالله، بگو انشاءالله یعنی طبیب اشتباه نكند. از این بالاتر، باز بینش دیگری است كه تأثیر اصلی را برای خدا قائل است. بقیه به عنوان ابزارهای كار است، مثل خطاطی كه تأثیر اصلی از برای خطاط است، و قلم و كاغذ و مركب ابزار است، برای قلم و كاغذ هم تأثیر قائلیم، اما تأثیر ابزاری. و بالاخره میرسد به پایهی معرفت اولیاء خدا كه تأثیر حقیقی را برای خدا قائلند. اما چگونه؟ هر وقت رسیدیم انشاءالله میفهمیم! این را با بیان نمیشود گفت. عدهای به حدی از توحید افعالی میرسند كه تأثیر حقیقی را از او میبینند. اگر اسبابی هم لازم است اسبابی است كه او قرار میدهد. تأثیر اسباب لازمهی آن فعل و مرتبهای از فعل است، اما كار كارِ اوست. خب، كسانی كه این معرفتهای مختلف را دارند، شكرشان هم تفاوت میكند. كسی كه برای خدا در پدیدهها یك درصد سهم قائل است میگوید من باید بروم كار كنم، زحمت بكشم، عرق بریزم، كار یاد بگیرم، قرارداد ببندم، پول بگیرم، خدا هم كمك كند. خیلی وقتیها نعوذ باللّه خدا، یك جنبهی تشریفاتی دارد! باز هم خوب است، بهتر از آنهاست كه خدا را هیچكاره میدانند، «قالَ إِنَّما أُوتِیتُهُ عَلی عِلْمٍ عِنْدِی8»؛ قارون گفت: پولها را با هوش و زحمت خودم به دست آوردهام.
به هر حال انسانها از لحاظ معرفت خیلی متفاوتند. «لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ9»، در یك روایت دارد «لَكَفَّرَهُ»، بعدش در ذیل بعضی روایات دارد «لَقَدْ آخَی رَسُولُ اللَّهِ(ص) بَیْنَهُمَا»؛ در میان اصحاب پیغمبر هیچ كس ایمانش نزدیكتر از سلمان و ابوذر به هم نبود، به طوری كه پیغمبر اكرم(ص) آنها را برادر قرار داد. در عین حال چیزهایی را سلمان میدانست و درك میكرد كه اگر به ابوذر میگفت لقتله یا لكفّره. مراتب معرفت اینقدر متفاوت است. به دلیل همین اختلافی كه در مراتب معرفت هست، مراتب شكر و ارزش شكر هم تفاوت میكند. این هم اختلافی است در اینكه ما چه اندازه این نعمتها را از خدا بدانیم، یعنی تأثیر حقیقیاش را چه اندازه از خدا بدانیم. و بالاخره میرسد به اینجا كه ما میدانیم كه خدا این خورشید را آفریده و باران را نازل میكند، (صد در صد درك هم كردیم) اما چه اندازه قصد داشته تا به من سود برساند؟ باران را نازل كرده و منطقهای را سیراب كرده است، آیا واقعاً میخواسته به من هم برسد؟ چون زمانی انسان انگیزهی شكر قوی دارد كه بداند به خاطر شخص او این كار را كردهاند. بله گاهی مثلاً ممكن است انسان به عنوان نماینده ملتی از خدمتی كه به یك ملتی شده تشكر كند كه اما اینجا تشكرش به نمایندگی از جمع است. این فرق میكند با اینكه خودش انگیزه داشته باشد كه شخصاً تشكر كند. واقعاً این بارانی كه نازل شد، میخواست نفعش به من هم برسد؟ این بادی كه آمد میخواست نسیمش به من هم بخورد؟ آیا اینطور است یا نه؟ این هم معرفتِ خاصی است، باز مربوط به توحید. درك كردن و باور كردنش آسان نیست.
اگر بخواهیم مقداری نزدیك شویم، خوب است از اینجا شروع كنیم كه آیا خدا بارانی را كه میفرستد میداند هر قطرهاش كجا میریزد؟ یا نمیداند؟ آیا بادی كه میفرستد، میداند این باد كدام برگها را به حركت در میآورد یا نمیداند؟ در قرآن هم صریحاً میفرماید «وَ ما یَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ10»؛ یا «وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلاَّ فِی كِتابٍ مُبِینٍ11»؛ همهی اینها را خدا میداند. وقتی باور كردیم خدا میداند، سؤال میكنیم آیا خدا میداند كه این برای من نافع است یا نمیداند؟ اگر نداند كه باز، علم خدا ناقص است، پس هم میداند چقدر نعمت میفرستد و به كجاها میرسد و هم میداند كه به چه كسانی و دقیقاً به چه اشیائی خواهد رسید. خب وقتی كه اینها را میداند و میداند كه اینها خیر من است، آن وقت نمیخواهد این خیر را به من برساند؟ مگر او هر چیز خوبی را دوست ندارد؟
ما وقتی چیزی نمیخواهیم، به این دلیل است كه یا دركمان ناقص است كه نمیدانیم چه چیز برای چه خوب است تا قصد بكنیم، یا چون احتیاجی به آن نداریم، به آن اهمیت نمیدهیم. خداوند هر چیزی را كه خلق میكند و به كمال میرساند برای خود آن موجود است. پس زمینهی شكر به این صورت فراهم میشود كه ما بدانیم آنچه در این عالم از گذشته و حال و آینده هست در وجود ما مؤثر است، و به نفع ما تمام میشود، و همه اینها از خداست و خدا برای ما آفریده است. البته منافات ندارد كه برای دیگر موجودات هم آفریده باشد، آن حسنِ تدبیر خداست كه با یك تیر چند نشان میزند. در حدیث قدسی است كه من با هر بندهای آنچنان رفتار میكنم كه گویا غیر از او بندهای ندارم و بندگان من با من آنچنان رفتار میكنند كه گویا غیر از من همه خدای آنها هستند.!
پس هر قدر معرفت ما بیشتر شود اولاً به وجود نعمتها، دوم به تأثیر آنها در خیرِ ما، سوم به اینكه اینها از طرف خداست و چهارم اینكه همهی اینها به خاطر ما خلق و ترتیب داده شده و عنایت بوده كه اینها به ما برسد تا استفاده كنیم، زمینهی شكر برای ما بیشتر فراهم میشود و شكر ما ارزش بیشتری خواهد داشت.
1. اسراء / 19.
2. بقره / 245.
3. مزمل / 20.
4. تین / 6.
5. توبه / 111.
6. صف / 10.
7. ابراهیم / 7.
8. قصص / 78.
9. الكافی، ج 1، ص 401، باب فیما جاء أن حدیثهم صعب مستصعب، روایت 2.
10. یونس / 61.
11. انعام / 59.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/16 مطابق با بیست و ششم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
بعد از این كه انسان دانست امر مطلوبی از ناحیهی خدای متعال به او رسیده، حالاتی به طور طبیعی در او پیدا میشود. اگر آن چیزها فایدهی فوری و آنی داشته باشد، یك حالت التذاذی برایش پیدا میشود. فرض كنید تشنه بود و آب خنكی خورد، وقتی توجه داشته باشد كه خدا این نعمت را برای او فرستاده، غیر از لذتی كه از آب خوردن میبرد، از اینكه خدا به او نعمت داده نیز لذت میبرد. به دنبال این لذت (كه البته اینها فاصلهی زمانی ندارد) احساس سرور به انسان دست میدهد. یك حالت انبساط خاصی در او ایجاد میشود. وقتی توجه كند این نعمتی كه موجب لذت و شادی او شده، از طرف خدای متعال است، نسبت به خدا هم حال خاصی پیدا میكند. میشود اسمش را حالت رضایت گذاشت؛ خشنودی از خدا. به دنبال آن نسبت به آن شخصی كه به او نعمت داده، ؛ به طور طبیعی و فطری، یك احترامِ خاصی قائل میشود.البته این متناسب با خدمتی كه كرده و یا موقعیتی كه دارد، فرق میكند. اینها همه حالاتِ روانی است كه در درون انسان به ترتیب پیدا میشود. وقتی انسان نسبت به شخصی احساسِ احترام كرد آن وقت انگیزهای پیدا میكند كه این احترام را ابراز كند و دیگر از قلب خارج میشود و نوبت به جوارح و اندامها میرسد كه این را به چند صورت ابراز میكند. البته اینها بیشتر جنبهی عرفی دارد و یك عكس العمل كاملاً طبیعی نیست. لذا احترام گذاشتن در بینِ جوامع مختلف تفاوت میكند. گاهی با زبان چیزی میگوید و گاهی با حركاتی حالتِ احترامش را نشان میدهد. اولین عكس العملِ رفتاری كه در این حالت برای انسان پیدا میشود این است كه بگوید «تشكر میكنم.»؛ در همهی جوامع، حركاتی هم به عنوان آدابِ احترام گذاشتن انجام میدهند و چون قراردادی است، و طبیعی نیست با یكدیگر تفاوت میكند. ؛ كما اینكه همه به یك زبان هم سخن نمیگویند. بعضی دستشان را به هم میگذارند. بعضی سرشان را خم میكنند. بعضیها دست به سینه میزنند، بعضیها تا زانو خم میشوند و...
در شرع مقدس هم نهایت این ادب مخصوصاً در مقابل خدای متعال به این صورت وضع شده كه شخص روی خاك بیفتد و صورتش را روی خاك بگذارد. «إِذَا ذَكَرَ أَحَدُكُمْ نِعْمَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلْیَضَعْ خَدَّهُ عَلَی التُّرَابِ شُكْراً لِلَّهِ1»؛ وقتی یادتان میآید كه خدا نعمتی به شما داده و در مقابل این نعمت احساس كوچكی میكنید و میخواهید ادای شكر كنید، گونههایتان را روی خاك بگذارید. بعد میفرماید اگر كسی سوار اسب بود و در این حال یادش آمد كه خدا چه نعمتهایی به او داده، «فَلْیَنْزِلْ فَلْیَضَعْ خَدَّهُ عَلَی التُّرَابِ»؛ از اسب پیاده بشود و صورتش را روی خاك بگذارد و بگوید «الحْمَدُ لِلَّهَ». اما اگر میترسد این عمل جلوی مردم اسباب شهرت بشود؛ «وَ إِنْ لَمْ یَكُنْ یَقْدِرُ عَلَی النُّزُولِ لِلشُّهْرَةِ»، همانجا كه سوار اسب است، صورتش را بگذارد روی برآمدگی زین و بگوید «الحْمَدُ لِلَّهَ». اگر این هم نشد، صورتش را روی كف دست بگذارد؛ «فَلْیَضَعْ خَدَّهُ عَلَی كَفِّهِ». به خاطر احترام به نعمت خدا و شكر او فقط به شكر زبانی اكتفا نكند. این ادبِ شرعی است و آن خم شدنها و دست به سینه گذاشتن، ادبهای عرفی است. اما ادب عبودیت این است كه وقتی یاد نعمت خدای متعال میافتد صورتش را روی خاك بگذارد.
وقتی انسان توجه كند كه این نعمتها آنی و لحظهای نیست دو نوع میتواند با آنها برخورد كند یك حساب این است كه چگونه از این نعمتها استفاده كند تا به نفعش تمام بشود؟ تا سوء استفاده و ضرر نكند. یك حساب هم این است، آن كسی كه این نعمت را داده، چه انتظاری از این نعمت داشته است؟ البته طبق مبانی كلامی خودمان، در مورد خدای متعال این دو تا بر هم منطبق است. یعنی اگر نعمتی میدهد تا در یك راهی صرف كنیم، برای این است كه نفعش به خود ما برسد، والاّ او كه انتظاری برای خود ندارد. نفعی از این نمیبرد. اگر چشم داده برای این است كه از دیدنیها برای تكامل و سعادت ابدیمان استفاده كنیم. دست و پا و نعمتهای معنوی و عقل و ایمان و... همهی برای این است تا از آن استفاده كنیم و خودمان به كمال برسیم. وگرنه خدا كه لذتی به معنای لذت بشری نمیبرد. خدا دوست دارد كه ما این نعمتش را در جایی استفاده كنیم كه به دردمان میخورد. اقل مراتبش این است در جایی كه موجب ضرر است استفاده نكنیم. به لسان شرعی و فقهی، یعنی در معصیت و راه حرام مصرف نكنیم. اگر در راه بد مصرف كردیم، خلافِ انتظار خداست. وقتی كسی نعمتی را برای معصیت و در راهی كه موجب عذاب بود به كار برد، اگر آن نعمت را نداشت برایش بهتر بود. این در واقع «بدّل نعمة الله كفراً»، «بدّل نعمة الله نقمة»، نعمت خدا را به نقمت تبدیل كرده است. بنابراین اقتضای شكر این است كه وقتی نعمت را دریافت كرد، آن را در راهی مصرف كند كه برایش ضرر نداشته باشد. بالاترش این است كه سعی كند آن را صرفِ عبادت كند. حالا در راه عبادت مصرف كردن هم مراتبی دارد. همان بحث مطرح میشود كه كسانی كه عبادت میكنند با چه انگیزهای عبادت میكنند؟ «خَوْفاً مِنَ النَّارِ»، یا «رَغْبَةً فِی ثَوَابِهِ»؛ یا «قُرْبَتاً إلَی اللَّه»؛ و «إبْتغاء مَرضاتِ اللَّه»؟ به حسب این مراتب باز ارزش شكرش افزوده میشود.
حالا سؤال میشود چه كار كنیم كه اصلاً انگیزهی شكر كردن داشته باشیم؟ درست است كه انسان فطرتاً در مقابل كسی كه یك نعمتی به او میدهد، دلش میخواهد تواضعی بكند و احترام برای طرف قائل شود، اما اولاً همان را هم خیلی وقتها توجه نداریم، ثانیاً وقتی هم توجه میكنیم، اینقدر كار و گرفتاری داریم كه به شكر نعمتها نمیپردازیم. گاهی خیلی هنر كنیم، یك «الحمد للّه»؛ میگوییم! اما چه كار كنیم تا این مراتب را طی كنیم و به چنین فضائلی برسیم و شكری كامل داشته باشیم؟ در هر كار اختیاری اگر بخواهیم انگیزهای برای انجامش داشته باشیم، باید منافعش را در نظر بگیریم. اگر كاری منافعی داشته باشد، انسان دنبال منافع و خیر آن میرود. اگر بعضی كارهای خیر را انجام نمیدهیم یا به این دلیل است كه باورمان نیست كه منفعت دارد، یا توجه نداریم و غافلیم. حالا صرفنظر از اینكه كارهای مزاحمی پیدا میشود كه نمیگذارد انجام بدهیم. پس اول قدمی كه بر میداریم این است كه دربارهی منافعش فكر كنیم! شكر كردن چه فایدهای دارد؟ این شكر كردن برای هر انسان، حتی انسان كافر، اگر روح حقشناسی در او باشد، یك نتیجهی نقد برایش دارد و آن این است كه از داراییهایی كه دارد و از چیزهایی كه خدا به او داده شاد میشود. ما اگر فكر كنیم، فقط همین بدن خودمان، چقدر ارزش دارد؛ گوش و چشم و دست و پای من چقدر ارزش دارد، كه اگر مثلاً یكی از اینها عیب كند انسان باید میلیونها تومان خرج آن بكند، خود همین باعث شادی در زندگی میشود. آن وقت كمبودهایی هم كه در كنارش هست دیگر برایش مهم نیست.
بعد وقتی توجه كند كسی هست كه این همه نعمت میدهد، معلوم میشود او مرا دوست داشته است. یكی از بزرگترین نیازهای روانی انسانها این است كه در زندگی محبوب باشند، یعنی كسانی دوستشان بدارند.اگر انسان یك وقت احساس كند هیچ كس او را دوست ندارد بدترین بلا برای او است. احتمال دارد دیوانه شود! احتمال دارد اقدام به خودكشی كند. ولی وقتی توجه كند به اینكه كسی كه این نعمتها را به او داده چقدر به او محبت دارد یك آرامش روحی خاصی پیدا میكند. سپس این كه متوجه بشود ممكن است این نعمت از بین برود و اگر شكر نعمتها را به جا بیاورد، نعمتش دوام پیدا میكند انگیزهای برای شكر كردن میشود. شكر میكند تا نعمتش دوام داشته باشد. بعد اگر بداند كه نه تنها دوام پیدا میكند، بلكه افزایش مییابد و مرتبهاش شدت پیدا میكند و كاملتر میشود، باز انگیزهی شكر بیشتر میشود. و بالاخره اگر بداند كه در اثرِ شكر كردن، یك نعمتِ ابدی كه همان نعمتها و لذتهای آخرت است؛ برایش پیدا میشود انگیزهاش بسیار بسیار زیادتر میشود.
پس علت اینكه ما در مقامِ شكر بر نمیآییم غفلت از فواید شكر است. آرامش روحی، شاد شدن در زندگی، اهمیت ندادن به بعضی از كمبودها، دوامِ نعمت، افزایش نعمت، زیاد شدن نعمت و بالاخره نعمتِ ابدی، به عنوان پاداش شكر به انسان داده میشود. نكتهی دیگر این است كه گاهی خودِ شكر كردن انگیزه میشود برای انجام یك كارهای دیگر! این كه انسان روی خاك بیفتد و صورتش را به عنوان تعظیم و احترام و شكر خدا روی خاك بگذارد، خودش یك عبادت است. هم شكر نعمت قبلی است و هم خود شكر، عبادت است. چه انگیزهای من را وادار كرد؟ میتواند همان انگیزهها باشد، یعنی امید اینكه نعمت دوام پیدا كند، و آخرش امید به ثواب، ولی میتواند بالاتر از این باشد، و آن اینكه چون خدا این را دوست دارد! چون خدا دوست دارد كه در مقابلِ نعمتی كه به من داده، خضوع و تذلل كنم. هیچ مطالبهی ثوابی هم نمیكنم. انتظاری ندارم كه در مقابل این خضوع و شكر كردن، مزدی به من بدهد. نه، اصلاً خود این، ادای یك تكلیف است. وظیفهی من است. در اینجا حالاتِ اشخاص تفاوت میكند، بعضیها ناآگاهانه از این شكرشان قصد دیگری دارند. یعنی ته دلشان اگر بپرسند كه آقا از اسب پیاده شدی و افتادی به خاك و سرت را گذاشتی روی زمین كه چه بشود؟ میگوید: آقا ثواب دارد، روایت دارد كه هر كه این كار را بكند چقدر خوب است. این نوع انگیزهی شكر، باز برای پاداش است. اما كسانی هستند كه این انگیزه را ندارند، یعنی حتی اگر در مقابلِ این چیزی هم به او ندهند، كمبودی در خودش احساس میكند كه در مقابلِ نعمت خدا اگر شكر نكنم، بدهكارم. ناراحت است. گاهی در مكالمات عرفی هم میگویند «من یك عذرخواهی به شما بدهكارم»، البته باز همین را هم اگر تحلیل كنید، یك انگیزه و لایهی زیرینی دارد. یعنی چون اگر نكند ناراحت است، دلش میخواهد وجدانش را راحت كند. تا میرسد به جایی كه دیگر خودش را فراموش میكند و آن چنان غرق در عظمت و محبت و لطف الهی میشود كه خودش را از یاد میبرد.
اگر بخواهیم درباره نعمتهای خدا فكر كنیم و هر روز دربارهی نعمتهایی كه میدانیم و میشناسیم، شكر كنیم، فكر نمیكنم سالها وقتی برای كار دیگری پیدا كنیم! مگر نعمتهای خدا یكی دوتاست، پس چه كنیم؟ برای اینكه اهلِ ناسپاسی و كفران نباشیم، بالاخره باید مقداری از وقتمان را برای شكر نعمتهای خدا در نظر بگیریم. حالا هر كسی متناسب با برنامهی خودش، زندگی و معرفت و كارش. لحظاتی را باید فكر كنیم و مقداری به زبان هم شكر كنیم. یكی از بهترین كارها این است كه گاهی، هفتهای یك بار، ماهی یك بار، یكی از این دعاهایی كه برای شكر است، بخوانیم. در همین صحیفهی سجادیه، غیر از مناجات شاكرین، یك دعای دیگر هم هست در اعترافِ به تقصیر از ادای شكر. یكی از بهترین دعاهایی كه آدم را به یاد نعمتهای خدا میاندازد و در شكر مؤثر است و نیز بزرگان فرمودهاند آثار دنیوی زیادی هم دارد، دعای جوشن صغیر است. كار دیگری هم كه همهی ما عادت كردهایم، بعد از نماز سجدهی شكری است كه غالباً به جا میآوریم. حالا كم یا زیاد، طولانی یا كوتاه، اما سعی كنیم نعمتهای خدا را یك نوع دستهبندی كنیم. یك وقت انسان میگوید خدایا برای همهی نعمتهایت شكر. خیلی خوب، این یك جور شكر است. اما جا دارد دسته بندی كند، خدایا تو را شكر میكنم برای نعمتهایی كه در بدنم هست، در محیط اطرافم، در روحم، نعمتهایی كه مربوط به قلب و ایمان و هدایتم هست، نعمتهایی كه مربوط به خانوادهاماست. همسرم، فرزند خوب، بستگان خوب دارم، همسایههای خوب، رفیق، استاد خوب، معاشرینی كه دارم، تا برسد به نعمتهای اجتماعی.
«الحمد للّه»؛ در كشور امن و اسلامی زندگی میكنیم و از بزرگترین نعمتهای خدا این است كه اگر دستمان به امام زمان (صلوات الله علیه) نمیرسد، نایب امام زمان بر ما ولایت دارد و حكومت میكند. بنده خودم یادم هست یك وقتی بود دانشجویانِ ما در دانشگاه حتی جرئت نمیكردند نمازشان را بخوانند، از بس مسخرهشان میكردند. در صدد بودند حتی ورود دختران با حجاب را هم به دانشگاه ممنوع كنند. روزگاری تعداد مشروبفروشیها در بعضی شهرها از كتابفروشیها بیشتر بود! حكومت امروز كشورمان را باید مقایسه كنیم با حكومتهایی كه در جاهای دیگر هستند كه هر روز كوسِ رسواییشان را میزنند. اینجا شما میبینید شبانه روز مسئولین بالای كشور خواب و استراحت ندارند. اینها شكر ندارد؟ كشورهای همسایه را ببینید چه وضعی از لحاظِ امنیت دارند. خیال نكنید ناامنی فقط در افغانستان و در عراق است. با یك مسیحی كه در قم معارف اسلامی میخواند مصاحبه كرده بودند، گفته بود: «من در هیچ جای دنیا چنین امنیتی كه در ایران هست ندیدهام. من بسیاری از كشورهای دنیا را دیدهام؛ در كشور خودمان كه یكی از كشورهای بسیار پیشرفته است اول غروب كه میشود زن جرئت نمیكند تنها توی خیابان بیاید.»؛ چندی پیش توی روزنامهها نوشته بودند كه یك شخصی در آلمان اختراع كرده، زنهایی كه میخواهند رانندگی بكنند، در كنارشان یك نیم تنه شكل انسان زنده بگذارند كه از دور خیال كنند یك آدمی پهلویش نشسته؛ برای اینكه به ماشینش حمله نكنند و مورد تجاوز قرار نگیرد!
باید شاكر همه چیز باشیم. «شكراً للّه»؛ برای سلامتی بدن، «شكراً للّه»؛ برای سلامتی روح و ایمانم، برای توفیقِ به اسلام و تشیعم، «شكراً للّه»؛ برای امنیت و برای نظام اسلامیام، «شكراً للّه»؛ برای فداكاری شهدا، اینها را دسته بندی كنیم، اقلاً هر روز در ظرف یكی دو دقیقه به طور فهرستوار آنها را شكر بگوییم.
1. الكافی، ج 2، ص 98، باب الشكر، روایت 25.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/17 مطابق با بیست و هفتم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
چه چیزی موجب غفلت از شكر میشود؟ بنده كه الان برای شما صحبت میكنم، اگر این انگیزه نبود اصلاً فكر این نبودم كه در مجلسی هستم كه یك نعمت خداست. این امكانی كه برای حرف زدن دارم نعمت خداست. چیزی كه از اساتید یاد گرفتهام، نعمت خداست. اینكه شما حاضرید به حرف من گوش كنید، باز نعمت خداست. این وسیلهای كه صدایم را به شما میرساند، نعمت خداست. از همهی اینها غافل بودم. حالا انگیزهای پیدا كردم كه به آن توجه كنم، اما چه چیز موجب این غفلت بود؟
استفاده از دیگر نعمتهای خدا باعث غفلت میشود. داشتم فكر میكردم كه چطور بگویم، چه چیزی بگویم، یعنی داشتم از چند نعمت دیگر خدا استفاده میكردم؛ از فكرم، حافظهام، زبانم، دهانم. توجه به این نعمتها و استفاده از آنها، من را از شكرِ این نعمتها غافل كرده است. البته چیزهایی كه جاذبههای قویتری دارند طبعاً انسان را بیشتر غافل میكند. آدم گرسنه در اول افطار، اگر یك غذای لذیذ و خوشبویی هم باشد آنچنان برای خوردن حریص است كه یادش میرود این نعمت خداست، چگونه باید استفاده كند و باید شكرش را به جا بیاورد و یا مانند هر وقت كه غریزهای قوی بر انسان غالب بشود و انسان در مقام ارضای آن غریزه باشد. پس اولین چیزی كه ما را از شناخت نعمتها، توجه به نعمتها، و در نتیجه از شكر نعمتها باز میدارد، همین نعمتهای خداست! به حسب تعبیری كه در این مناجات آمده، تتابع و توالی نعمتها ما را از شكر غافل میكند.
نقص از كجاست؟ از اینكه خدا به طور دائم به ما نعمت میدهد؟ این اشكال كار اوست؟ «سبحان اللّه»، این كه تفضل اوست. اگر ندهد كه حیات ما به خطر میافتد. نقص از ماست كه نمیتوانیم توجه خودمان را به ارتباط این نعمتها با خدا و شكر این نعمتها معطوف كنیم. البته اگر انسان تمرین كند، كم و بیش میتواند این كار را بكند. آدابی كه در شرع وارد شده همه برای این است كه ما در حین استفاده از نعمتها، یاد خدا هم باشیم. میخواهیم غذا بخوریم «بسم اللّه»؛ بگوییم. هر لقمهای میخوریم، «الحمد للّه»؛ بگوییم. حتی برای استفاده از آب و تطهیر بدن، یا برای وضو بگوییم؛ «الحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی جَعَلَ الْماءَ طَهُوراً وَ لَمْیَجْعَلْهُ نَجِساً». وقتی آدم تكرار كند كم كم ملكه میشود، به طوری كه دیگر استفادهاش مانع از توجه به اینكه این نعمت خداست، نمیشود.
عامل دوم این است كه بسیاری از نعمتهایی كه هست را ما اصلاً نمیشناسیم. ما حتی از نعمتهایی كه در بدن خودمان هست درست اطلاع نداریم. شاید اگر بتوانیم احصاء بكنیم، در آنِ واحد، در بدن خودمان صدها هزار نعمت یكجا استفاده میشود. دكتر متخصصی میگفت: كبد انسان هشتاد نوع فعالیت دارد كه اگر بخواهد این كارها در خارج انجام بگیرد یك كارخانهی عظیمی خواهد شد. قبلاً اشاره كردم كه اگر انسان به قصد شناختن نعمتهای خدا، برای دانستن تشریح بدن، دانستن فعالیتهای فیزیولوژیكی بدن و... تلاش كند همهاش عبادت است؛ تازه اینها در حجم بدن خودمان است. «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها 1»، «وَ أَسْبَغَ عَلَیْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً2». ولی حقیقتش این است كه باید در حدی كه میتوانیم نعمتها را بشناسیم و تا اندازهای كه اطلاعات ناقص ما ایجاب میكند شكر خدا را به جا بیاوریم. در دعای جوشن صغیر اگر دقت كنید چند دسته از نعمتهای خدا را كه جنبهی دفعی دارد بیان كرده است. دشمنی كه شمشیر به روی من كشیده و قصد جان من را داشته، تو دستش را گرفتی و نگذاشتی این بلا به من برسد! اگر اینها را هم اضافه كنیم، بر مجهولات ما بیشتر اضافه میشود. در دعای ابوحمزه هم اشاره دارد كه آن بلاهایی كه تو از من دفع كردی بیشتر از آن نعمتهای ایجابی است كه به من دادی. سومین عامل غفلت ما هم كثرت نعمتهاست، كه ضمن عرایضم عرض كردم. بنده این سه عامل را از خود این مناجات الهام گرفتم.
فرض كنید توانستیم نعمتهای دنیا را بشماریم و برای همه شان؛ «الحمد لله»؛ هم گفتیم؛ اما آیا نعمتهای دیگری هم هست كه ما به آنها توجه نداریم یا نتوانیم قدر بدانیم و شكر آن را به جا بیاوریم؟
ابوهاشم جعفری خدمت امام(ع) رسید و از فقر خودش خیلی گله كرد. كارش گره خورده بود و بدهكار شده بود. عرض كرد: آقا وضع من خیلی خراب است، دعایی بفرمایید یا كمكی كنید. حضرت فرمودند: تو خیلی ثروتمندی. عرض كرد: نه آقا من چیزی ندارم، من كه به شما خلاف عرض نمیكنم، چیزی در دست و بالم نیست. فرمودند: نه، تو خیلی ثروتمندی! تعجب كرد ولی میدانست امام گزاف نمیگویند؛ نكتهای در این است. گفت: آقا پس برایم بیان كنید، چیست این ثروتی كه من دارم و خودم خبر ندارم. حضرت فرمودند: میخواهی همهی این بدهكاریها داده بشود و ثروت زیادی هم به تو برسد اما ولایت ما را نداشته باشی، حاضری؟ اشك در چشمانش حلقه زد گفت: هرگز. اگر هر بلایی به سرم بیاید، حاضر نیستم دست از شما بردارم. فرمودند: پس تو خیلی سرمایهداری، تو چیزی داری كه ارزشش از همهی نعمتهای دنیا بیشتر است. بعد هم راهنماییاش فرمودند كه چه كار كند و خدا هم فرجی برایش فرستاد. خواستند به او توجه بدهند كه نعمتهای معنوی ارزشش از نعمتهای مادی خیلی بیشتر است. اسلام، تشیع، ولایت اهلبیت(ع)، معرفت خدا، معرفت به سیدالشهداء(ع)، معرفت به امام زمان(ع)؛ میشود با هیچ مقیاسی اینها را سنجید و ارزشیابی كرد؟ خب، حالا انسان شكر اینها را چطور به جا بیاورد؟ این است كه به ناچار باید اعتراف كند به اینكه من توانِ ادای شكر را ندارم. اگر این را بفهمد، در روایات دارد كه همین به جای شكر حساب میشود؛ عجز از شكر نعمتهای خداوند.
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، إلهی أذْهَلَنی عَنْ إقامَةِ شُكْرِكَ تَتابُعُ طَوْلِكَ،»؛ پروردگارا، آنچه كه باعث شده من از انجامِ وظیفهی شكرگزاری غافل شوم، این است كه نعمتهای تو پی در پی میآید.
«وَأعْجَزَنی عَنْ إحْصاءِ ثَنائِكَ فیْضُ فَضْلِكَ»؛ فیضان فضل تو باعث شده كه من اصلاً نتوانم نعمات تو را شماره كنم. آن باعث میشود كه وقتی به نعمت دومی توجه میكنم از اولی غافل میشوم. میگوید از بس نعمتهای تو زیاد است اصلاً من قدرت شمارشش را ندارم.
فیض هم اصلش به معنای فیضان است، سرریز شدن. در ادبیات هم خیلی شایع است. میگوییم فیض الهی؛ خدا فیاض علی الاطلاق است. چون این فیض در مادیات كه به كار میرود، معنایش این است كه از درون چیزی بجوشد و بیرون بریزد، مثلاً قرآن درباره اشك كه چشم پر میشود و بیرون میریزد میگوید: «أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ3». در وقتی كه تعبیر میكنند: عالم فیض خداست؛ بعضیها اشكال میكنند این تعبیر شرعی نیست چون معنیاش این است كه از درون خدا چیزی ریزش كرده! ولی این درست نیست. این را باید توجه داشت كه همهی صفاتی كه ما به خدا نسبت میدهیم اصلش از مادیات گرفته شده است. سپس باید اینها را از حیثیتهای مادی تجرید كرد. یكی از اسمائی كه همه روزه دهها بار میگوییم و میشنویم، «علی»؛ و «عظیم»؛ است. «علی»؛ یعنی داری «علو»، یعنی «بالا». خدا دارای بالایی است. «علو»؛ در اصل معنای لغویاش در مقابل «سِفل»؛ است. این پایین، آن هم بالا! آسمان بالاست، زمین پایین. حالا كه میگوییم خدا «علو»؛ دارد یعنی آن بالاست؟! ما كه میگوییم خدا همه جا هست و بالا و پایین ندارد! پس باید این؛ «علو»؛ را از خصوصیات حسی تجرید كرد و به آن یك حیثیت معنوی داد كه دیگر خواص علو مادی را ندارد. در فیض هم وقتی گفته میشود فیض الهی، معنایش این نیست كه چیزی از خدا سرریز میكند. باید این را از حیثیت مادیت تجرید كرد.
«وَشَغَلَنی عَنْ ذِكْرِ مَحامِدِكَ تَرادُفُ عَوائِدِكَ، وَأعْیانی عَنْ نَشْرِ عَوارِفِكَ تَوالی أیادیكَ»؛ آنچه من را مشغول كرده از اینكه ستودنیهای تو را ذكر كنم، پشت سر هم آمدن نعمتهای توست و آنچه من را عاجز كرده از اینكه خوبیهای تو را منتشر كنم، باز توالی ایادی تو است یعنی پشت سر هم آمدن نعمتهای تو. پس اجمالاً در اینجا روی این نكته تأكید شده كه اگر انسان قصد جدی هم داشته باشد كه شكر نعمتهای خدا را به جا بیاورد، نمیتواند و عاجز است. قصورش ذاتی است. حالا كه این گونه است، پس؛ «وَهذا مَقامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ الْنَّعْماءِ، وَقابَلَها بِالتَّقْصِیرِ»؛ من در جایگاه كسی ایستادهام كه اعتراف میكند به اینكه نعمتهای تو فراوان است، و من مقصّرم و نمیتوانم شكر آنها را به جا بیاورم.
بعضیهایش واقعاً قصور است، یعنی اصلاً توان شكرش را ندارم، مثل «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها 4»؛ واقعاً اگر جن و انس هم جمع بشوند نمیتوانند نعمتهای خدا را شماره بكنند. این یك مطلب؛ اما گاهی، «وَشَهِدَ عَلَی نَفْسِهِ بِالإِهْمالِ وَالتَّضْیِیعِ»، علاوه بر این كه نمیتوانم احصا بكنم، همان قدر را هم كه میشمارم و میخواهم شكرش را به جا بیاورم، اهمال میكنم، یعنی آنطور كه باید سعی كنم، نمیكنم و بالاتر از آن این كه از نعمتهایی هم كه به من دادی درست استفاده نكردم و تضییع كردم. كیست كه از جوانیاش درست استفاده كرده باشد؟ یك نفر دستش را بلند كند و بگوید: من از جوانی خوب استفاده كردم! كیست كه از سلامتیاش خوب استفاده كرده باشد؟ پس علاوه بر عدم احاطه بر نعمتهای خدا و عدم توان شكر آنها، تضییع نعمتها وجود دارد. اكنون من اینگونهام و به این تقصیراتم اعتراف میكنم.
«وَأنْتَ الرَّؤُوف الرَّحِیمُ البَرُّ الكَرِیمُ، الَّذی لایُخَیِّبُ قاصِدِیهِ»، حالا كه به قصور خودم توجه پیدا كردم و به آن معترفم به درِ خانهی تو آمدهام، آیا ناامید باشم؟ نه! تو آنچنان كریم و مهربانی كه هر كس قصد تو كند و به درِ خانهی تو بیاید، او را ناامید نخواهی كرد.
«فناء»؛ و «ساحت»؛ و «عرصه»؛ كه در سه جملهی بعد میآید همه به معنای پیشگاه است. در فارسی تعبیرات مترادفی كه همهی اینها را بیان كند نداریم. «فِناء»؛ غیر از «فَناء»؛ است. بعضیها در زیارت عاشورا در فراز «وَ عَلَی الْاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِك»؛ میخوانند، «بِفَنائِك»! كه صحیح نیست، «بِفِنائِك»؛ است. «فِناء»؛ یعنی پیشگاه. در پیشگاه تو جانهای خودشان را قربانی كردند.
«وَلا یَطْرُدُ عَنْ فِنائِهِ آمِلِیهِ»،«بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجِینَ»؛ كسانی كه آرزو داشته باشند به پیشگاه تو بیایند، تو طردشان نمیكنی و كسانی كه به تو امیدوارند بارِ خودشان را در پیشگاه تو پیاده میكنند. این یك تعبیر كنایی است. در كلام سید الشهداء هم هست، «مَحَطُّ رِحالِنا 5»، یعنی اینجا بارانداز ماست، بارها را اینجا باید پیاده كرد.
«وَبِعَرْصَتِكَ تَقِفُ آمالُ الْمُسْتَرْفِدِینَ»؛ آرزوی كسانی كه درخواست كمك و احسان دارند، در پیشگاه تو توقف میكند. اینجا آخرین جایی است كه این آرزوها توقف میكند و میایستد. «فَلا تُقابِلُ آمالَنا بِالتَّخْیِیبِ والإِیئاسِ»؛ پس این آرزوهای ما را در تقابل با نومیدی و یأس قرار نده. یعنی در برابر آرزوها، ما را ناامید نكن.
«وَلا تُلْبِسْنا سِرْبالَ الْقُنُوطِ وَالإِبْلاسِ». «إبلاس»؛ یعنی درماندگی. وقتی انسان از همه جا مأیوس و چارهاش بیچاره میشود، میگویند «مبلِس».یعنی خدایا! جامهی نومیدی و بیچارگی بر تنِ ما مپوشان.
علاوه بر توالی نعمتها و كثرت آنها، كه مانع شكر بود عامل دیگر را این گونه میتوان مطرح كرد كه وقتی انسان میخواهد شكر نعمتی را به جا بیاورد، باید كاری متناسب با آن نعمت انجام بدهد. فرض بفرمایید كسی یك خانهای برای شما خریده و همه وسایلش را هم تهیه كرده است، حتی سندش را، و همهی اینها را به دست انسان داده است. این كافی نیست كه انسان فقط بگوید: آقا متشكرم! این را عقلا شكر این خدمت حساب نمیكنند. باید كار یا رفتار متناسب با آن انجام بدهد. اقلاً اگر هیچ كار دیگری از دستش بر نمیآید، چند تا جمله بگوید: آقا من با این محبتهای شما چه كار كنم؟ خجل هستم، ای كاش فرصت داشتم و جبران میكردم. اكنون ما در مقابل نعمتهای خدا چه كار كنیم كه با آن نعمتها تناسب داشته باشد. مثلاً در مقابل این تارهای صوتی كه خدا به انسان عطا كرده است چه كار كنیم؟ بر سر پدر و مادر فریاد بكشیم؟ دروغ بگوییم، تهمت بزنیم، غیبت كنیم، حرفهای لغو بزنیم؟! آیا تارهای صوتی انسان برای خواندن قرآن و مناجات است یا برای آوازهای حرام؟! چه كار كنیم كه متناسب باشد با نعمتهایی كه تو به ما دادی؟ هر كار كنیم در مقابل حتی یك نعمتش كوچك است. آن وقت در مقابل میلیاردها نعمتی كه ما را احاطه كرده چه كار میتوانیم بكنیم؟! «تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ آلائِكَ شُكْرِی»؛ آنقدر نعمتهای تو عظیم است و بر عظمتش پی در پی افزوده میشود، كه من هر قدر شكر كنم، در مقابل آن، حقیر و ناچیز است. «وَتضائَلَ فی جَنْبِ إكْرامِكَ إیَّایَ ثَنائی وَنَشْرِی»؛ هر قدر هم من ثناگوی تو باشم و این ثنای تو را منتشر كنم، در مقابل این نعمتهایی كه تو لطف میكنی، قابل عرضه نیست. پس به من توفیق بده به آن اندازهای كه از من ساخته است، در شكر نعمتهای تو و استفادهی صحیح از نعمتهای تو كوتاهی نكنم.
1. ابراهیم / 34.
2. لقمان / 20.
2. مائده / 83.
4. ابراهیم / 34.
5. لهوف، ص 80.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1376/07/18مطابق با بیست و هشتم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«إلهی تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ آلائِكَ شُكْرِی، وَتضائَلَ فی جَنْبِ إكْرامِكَ إیَّایَ ثَنائی وَنَشْرِی»، در این فراز توجه میكنیم به اینكه شكر انسان نسبت به نعمتهای بیكران الهی خیلی حقیر و ناچیز است. هر قدر كه این شكر از نظر كمیت زیاد و از نظر كیفیت عالی باشد، در مقابل نعمتهای عظیم الهی چیزی به حساب نمیآید. این مناجات سپس روی بعضی از نعمتهای مخصوص تكیه میكند. ما معمولاً وقتی یاد نعمتهای خدا میافتیم، همین نعمتهای مادی و دنیوی منظورمان است؛ خوردنیها، آشامیدنیها، موقعیت اجتماعی و چیزهایی از این قبیل. اما از نعمتهای معنوی غافلیم كه خیلی ارزشمندتر از اینها است. عبارت این است: «جَلَّلَتْنی نِعَمُكَ مِنْ أنْوارِ الإِیمانِ حُلَلاً»، جملههای بسیار زیبای ادبی است و دارای تشبیهات و استعارات بسیار لطیف. ترجمهاش این است كه پروردگارا نعمتهای تو آنقدر زیاد است كه این نعمتها جامههای زیبایی از نور ایمان بر قامت من پوشانده است. نمیفرماید كه اینها باعث حیات و التذاذ و برطرف شدن نیازهای مادی من شده است، میگوید نعمتهای تو آنچنان زیاد است كه از انوار ایمان جامههای زیبایی بر تن من پوشانده. «وَضَرَبَتْ عَلَیَّ لَطائِفُ بِرِّكَ مِنَ الْعِزِّ كلَلاً»؛ و آن احسانهای لطیف تو باعث این شده كه گلهایی بر سر من بزند. شاید عین تعبیری باشد كه ما در فارسی میگوییم «چه گلی به سر فلانی زدهای. وقتی به كسی احترام میكنند میگویند «گل به سرش زدند». پیشترها وقتی هودجی درست میكردند، بالای هودج منگولهای از گل میزدند كه زیبا بشود، این را میگویند «كلّه»؛ و جمعش میشود كلَل. گاهی به تاج هم اطلاق میشود. در فراز بعدی دو تعبیر دیگر هم شبیه این هست؛ گردن آویزهایی بر گردن من آویخته و زیورآلاتی بر گردن من كه اینها دیگر ثابت است و از بین نمیرود. از میان همهی نعمتها كرامتهای الهی و چیزهایی كه موجب ایمان و عزت الهی میشود تكیه فرموده است.
ابتدا شاید به نظر برسد كه تعبیرات نور ایمان، كه بر گردن میاندازند و طوقی از زینتآلات كه بر گردن شخص میبندند، صرفاً ادبی، استعاری یا كنایی و برای زیبایی است، ولی احتمال دارد كه مطلب، فوق اینها باشد. این احتمال مبتنی بر این مسئله است كه ما اجمالاً میدانیم به حسب نظر قرآن كریم و روایات كه با مسائل دیگری هم تأیید میشود؛ غیر از این صورتهایی كه ما در عالم با این چشم ظاهری میبینیم، اشیاء صورتهایی باطنی هم دارند. چیزهایی است كه خیلی ما در ظاهر زیبا میبینیم اما صورت باطنیاش زیبا نیست، و برعكس، بعضی چیزها هست كه در اینجا ما تاریك میبینیم اما آنها كه چشم باطنی دارند نورانی میبینند. نمونههایی در آیات و روایات داریم و برای همهی اینها تأویلاتی كردهاند كه اینها یك نوع تشبیه است؛ ولی وقتی انسان خوب ملاحظه میكند میبیند بیش از تشبیه است.
در موردِ دو گناه، قرآن كریم میفرماید كسانی كه این گناهها را مرتكب شوند و در ازایش چیزی بخورند، در شكمشان آتش میروید. یكی در مورد اموال ایتام است، كسی كه مال یتیم را میخورد؛ «إِنَّ الَّذِینَ یَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْكُلُونَ فِی بُطُونِهِـمْ ؛ ناراً1». یكی هم در مورد كسانی كه حقایق دین را به خاطر منافع دنیوی كتمان میكنند؛ «إِنَّ الَّذِینَ یَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً أُولئِكَ ما یَأْكُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ2»؛ حالا من مؤیداتش را نمیخواهم عرض كنم كه كسانی ادعا میكنند دیدهاند. من فقط به قرآن تمسك میكنم و به داستانها و مكاشفات كاری ندارم. در مورد غیبت هم میفرماید: «وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ یَأْكُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً.3»
از آن طرف ما در روایاتی داریم كه بخصوص در شب اول قبر و در عالم برزخ، بعضی از كارهایی كه ما در دنیا انجام دادهایم متناسب با عمل، به صورتهای خوب یا زشتی ظاهر میشوند. مثلاً در شب اول قبر بعد از اینكه همه گذاشتند و رفتند، در حالی كه دیگر كسی با او انسی نمیگیرد، مؤمن میبیند صورت زیبایی ظاهر میشود كه با او انس میگیرد. بسیار این صورت زیباست كه از تماشای آن سیر نمیشود، میپرسد تو كیستی؟ میگوید من نماز تو هستم. نماز یك حركاتی است كه ما انجام میدهیم. اما به حسب روایات در عالم برزخ به صورت شخص زیبایی ظاهر میشود كه میت با او انس میگیرد. حالا چطور این حركات به صورت شخصی در میآید؟ یك نظامی غیر از نظام این عالم است. بعضیها میگویند كه این تجسم اعمال از قبیل تبدیل انرژی به ماده و ماده به انرژی است! خیر، این نظام دیگری است. رابطهی این عالم با عالم ملكوت، یا عالم دنیا با برزخ و قیامت، رابطهی ماده و انرژی نیست. تبدیل ماده و انرژی مخصوص عالم ماده است.
باز روایات متعددی داریم كه خانههایی كه در آن قرآن تلاوت میشود، برای فرشتگان آسمان مثل ستارگان میدرخشد. میفرماید همانطور كه وقتی شما ستارگان آسمان را میبینید، لذت میبرید و برای شما زیبایی دارد، فرشتگان آسمان هم وقتی به زمین نگاه میكنند خانههایی كه در آن قرآن تلاوت میشود مثل ستاره برای آنها میدرخشد و از تماشایش لذت میبرند. حالا شاید غیر از قرائت قرآن، فهمیدن قرآن و تفسیر قرآن هم همین حال را داشته باشد، و شاید بالاتر. بنده یك وقتی كه این روایت یادم آمد گفتم: حتماً درس تفسیر آیت الله جوادی، یكی از آن چراغهای درخشانی است كه فرشتگان بسیار از آن لذت میبرند. خدا انشاءالله بر توفیقات ایشان بیفزاید و به دیگران هم توفیق بدهد كه به درس قرآن و فهم آن اهمیت بدهند. هیچ وقت بنا ندارم به داستان و خواب و مكاشفه و اینها تمسك كنم، ولی یك قضیهای كه یقینی است و هنوز هستند كسانی كه خودشان دیدهاند، داستان مرحوم كربلایی كاظم _رضی الله عنه_ است. نقل موثق و قطعی است كه مرحوم آقای حاج آقا مرتضی حائری _رحمة الله علیه_ نقل میكنند كه كتاب جواهر را گذاشتیم جلوی كربلایی كاظم، گفتیم: چه میبینی، میتوانی بخوانی؟ نتوانست بخواند چون بیسواد بود. بعضی جاهایش را دست گذاشت گفت این جاها نورانی است، نگاه كردیم دیدیم بله، قرآن است. بالاتر از این داستان را حضرت آیت الله خزعلی نقل فرمودند كه یك شخصی روی كاغذ یك «واو»؛ نوشت، و یك «واو»؛ هم به قصد یك آیه قرآن نوشت. گفت آن «واو»؛ بالایی نورانی است، اما «واو»؛ پایینی نیست. آن «واوی»؛ كه به قصد قرآن نوشته بود نور داشت. حالا این قصد، چه تأثیری دارد و این نور از كجا به وجود میآید، اسراری دارد كه ما سر در نمیآوریم! اما خوب هم نیست كه انسان هر چه را نمیفهمد بگوید دروغ است! مخصوصاً وقتی آیه و روایت دارد یا بزرگان تأكید و تصریح میكنند.
به هر حال، این تعبیری كه در اینجا آمده، بیش از یك تعبیر ادبی و شاید اشاره به یك حقیقت معنوی باشد، كه واقعاً ایمان یك نوری برای مؤمن ایجاد میكند. ما آدم مؤمن و كافر را یك جور میبینیم. گاهی كافر هم خیلی تمیزتر و اتوكشیدهتر، اما كسانی هستند كه آن كافر را سیاه میبینند و مؤمن را هر قدر هم ظاهر آراستهای نداشته باشد، نورانی و زیبا میبینند. این است كه فقط روی اینها تأكید میفرماید و میگوید: چطور نعمتهای تو را شكر كنم در حالی كه نعمتهای تو باعث شده كه جامههایی از نور ایمان بر اندام من بپوشاند. و همین طور است زینتها و گردن آویزهایی كه به گردن مؤمن میاندازند. در قرآن هم داریم كه بهشتیان، دستبند و گردنبند دارند،؛ «حُلُّوا أَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ4»؛ دستبندهایی از نقره دارند. حالا خیال میكنیم نقرهاش همین نقره است، میگوییم نقره كه چیزی نیست اقلاً میگفت طلا! قرآن میگوید: چنین نعمتهایی كه به اهل بهشت داده میشود، همان اعمالی است كه انجام دادهاند و به آنها برگردانده میشود. معنیاش این است كه بعضی از اعمالی كه ما انجام دادهایم در آن عالم به صورت زینت آلات ظاهر میشود. اگر بد هم باشد همان عذابهای جهنمی است. «هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ5»؛ آنهایی كه پولهایشان را نگه میدارند و حقوق شرعیشان را نمیدهند در حالی كه در كنارشان فقرا در فشارند و آنها را برای خودشان گنج میكنند، روز قیامت «تُكْوی بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ»؛ پیشانیها و پهلوهایشان را با این طلاها داغ حضرت میكنند. بعد از این كه ذكر میكند تو این همه نعمت به من دادی و از این انوار ایمان جامههایی بر اندام من پوشاندی و من را به این زیورها مزین كردی، میگوید آن وقت من با شكر خودم چطور میتوانم در مقابل اینها پاسخ بدهم و جبران كنم؟
«فَآلائُكَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسانِی عَنْ إحْصائِها»؛ نعمتهای تو آنقدر فراوان است كه زبان من عاجز ضعیف است از شمارش آن. نه زبان من توانِ این دارد كه شماره كنم و نه فهمِ و ذهنِ من گنجایشِ تصور اینها را دارد؛ «وَنَعْماؤُكَ كَثیرَةٌ قَصُرَ فَهْمِی عَن إدْراكِها». این دو تا معنا میتواند داشته باشد، یكی یعنی ذهنم نمیتواند كثرت نعمتهای تو را تصور كند. یك معنای دیگر هم میتواند داشته باشد و آن این كه یكی از عللی كه ما نمیتوانیم شكر خدا را به جا بیاوریم این است كه بسیاری از نعمتهاست كه از وجودش خبر نداریم و نمیفهمیم كه چنین نعمتی به ما داده شده است.
«فَكَیْفَ لِی بِتَحْصِیلِ الشُّكْرِ، وَشُكْرِی إیَّاكَ یَفْتَقِرُ إلَی شُكْر». این مضمونی است كه در چندی از دعاها و مناجاتها هم ذكر شده است. در دعای عرفه و در دعای بعد از زیارت حضرت رضا(ع) هم هست كه میگوید: من چطور میتوانم شكر تو را به جا بیاورم در حالی كه وقتی بخواهم بگویم «الحمد للّه»، همین؛ «الحمد للّه»؛ را باید با چیزی بگویم كه خودش نعمت توست و توفیق این كه من این لفظ را ادا كنم را نیز تو باید بدهی. توان این كه من بخواهم این را ادا كنم باز از توست. پس همین گفتن «الحمد للّه»؛ باز یك نعمتی میشود كه برای این نعمت باید شكر كرد. «الحمد للّه»؛ كه خدا به من توفیق داد بگویم «الحمد للّه». وقتی گفتم «الحمد للّه»؛ كه توفیق داشتم كه بگویم «الحمد للّه»! یك بار دیگر هم گفتم «الحمد للّه». آن هم باز نعمت دیگری است از خدا و آن هم باز احتیاج به شكری دارد. تسلسل لازم میآید و هیچ وقت به جایی منتهی نمیشود! «فَكَیْفَ لِی بِتَحْصِیلِ الشُّكْرِ، وَشُكْرِی إیَّاكَ یَفْتَقِرُ إلَی شُكْر»؛ چطور میتوانم شكر تو را به جا بیاورم، در حالی كه هر شكری كنم، خود آن شكر كردن یك نعمتی است كه احتیاج به شكر دیگری دارد. پس ما قدرتِ اداء شكر یك نعمت خدا را هم نداریم، چه رسد به میلیونها و میلیاردها نعمتی كه ما را احاطه كرده است، و نعمتهایی كه نمیدانیم، و نعمتهایی كه جنبهی سلبی دارد و دفع بلاست.
«فَكُلّما قُلْتُ لَكَ الحَمْدُ وَجَبَ عَلَیَّ لِذلِكَ أنْ أقُولُ لَكَ الْحَمْدُ»؛ هر وقت بگویم؛ «لَكَ الحَمْدُ»، برای همین گفتن، یك بار دیگر باید بگویم «لك الحمد». اگر اینجور شد پس ما حتی قدرتِ اداء شكر یك نعمت هم نداریم، پس چه میگوییم؟
این یك سنت قطعی الهی است كه «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِی لَشَدِیدٌ6»؛ اگر شكر نعمت به جا بیاورید، قطعاً زیاد خواهد شد، و اگر كفران كنید، عذاب شدیدی در انتظار شماست. ما كه نمیتوانیم شكر خدا را به جا بیاوریم، پس كفران نعمت میكنیم و مستحق عذابیم؟ آیا مأیوس باشیم؟ آیا باید مؤاخذه بشویم؟
به خاطر همین دست به دعا بر میداریم و میگوییم: از ما كه ساخته نیست، اما تو آنقدر لطف داری كه علاوه بر این نعمتهایی كه به من دادی، با شكر آنها باز همین نعمتها را هر كدام ناقص است كامل میكنی، و آنچه احتیاج به افزایش دارد بر آنها. «إلهی فَكَما غَذَّیْتَنا بِلُطْفِكَ، وَرَبَّیْتَنا بِصُنْعِكَ، فَتَمِّمْ عَلَیْنا سَوابِغَ النِّعَمِ، وَادْفَعْ عَنّا مَكارِهَ النِّقَمِ»؛ خدایا تو ما را با نعمتهایت پروراندی و تغذیه كردی، این وجودی كه دارم سراپا پر نعمتهای توست، اگر نبود من باقی نمیماندم و به وجود نمیآمدم و بعد از وجود آمدن حیاتم ادامه پیدا نمیكرد. بر اساس این كه لطف تو اینقدر زیاد است و مرا از نعمتهای خودت سرشار كردی؛ از تو درخواست میكنیم كه نه تنها این نعمتها را از ما سلب نكن، بلكه بر آنها بیفزا و آنها را كامل كن.
«وَآتِنا مِنْ حُظُوظِ الدَّارَیْنِ أرْفَعَها وَأجَلَّها عاجِلاً وآجِلاً»؛ نه تنها ما از اینكه این نعمتها دوام پیدا كند ناامید نیستیم بلكه امید داریم كه بهترین نعمتهای دنیا و آخرت را به ما عطا كنی.
و در پایان یك شكری برای همهی اینها ادا میكند: «وَلَكَ الْحَمْدُ عَلی حُسْنِ بَلائِكَ وَسُبُوغِ نَعْمائِكَ»؛ بر آزمایشهای خوبی كه بر ما انجام دادی و نیز بر فراوانی نعمت هایت تو را شكر میكنیم. (چون تعبیر بلاء و امتحان، به حسب تعبیر قرآن فقط در مورد مصیبتها نیست؛ «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ7»، خیر هم بلا است، یعنی آزمایش).
این حمدی كه من به جا میآورم، حمدی است كه مطابق رضای تو باشد. آنچنان تو را حمد میكنم كه تو دوست داری و آن طور كه حمد بشوی. «حَمْداً یُوافِقُ رِضاكَ، وَیَمْتَری الْعَظِیمَ مِنْ بِرِّكَ وَنَداكَ»؛ حمدی میكنم كه نعمتهای تو را بدوشد، سرازیر كند. امتراء اصلش دوشیدن است، یعنی علاوه بر اینكه خودش حمد است، شكری است برای نعمتهای گذشته كه موجب ریزش نعمتهای بعدی هم بشود.
«یا عَظیمُ یا كَرِیمُ، بِرَحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.»
1. نساء / 10.
2. بقره / 174.
3. حجرات / 12.
4. انسان / 21.
5. توبه / 35.
6. ابراهیم / 7.
7. انبیاء / 35.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/19 مطابق با بیست و نهم ماه مبارك رمضان 1428 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
وقتی انسان در مقامِ انجام وظیفه بر میآید اوّلین چیزی كه از خدا میخواهد توفیق انجام وظیفه است. هم توفیق كارهایی كه باید انجام بدهد و هم گناهانی كه باید ترك كند، این اطاعتها برای سعادت ابدی است. اما آن چه در این مناجات جالب توجه است این است كه بعد از ذكر چند دعا از قبیل درخواست توفیق اطاعت و ترك معصیت بسیار تأكید میكند به اینكه خدایا من را به شك و ریب مبتلا نكن. گاهی انسان در مورد مطلبی كه بر اساس دلایل عقلی، منطقی یا براهین دیگری یقین پیدا كرده است حالت شك پیدا میكند. این اجمالاً نشانهی این است كه قلب انسان كه محل ادراك و ایمان و یقین است، به طور كامل اختیارش دست ما نیست. گاهی هم اضطراب پیدا میكند. قلب را قلب گفتهاند، برای اینكه دائماً در حال تزلزل و زیر و رو شدن و انقلاب است. اما با لطف خدا، مؤمنین زود از شكهای لحظهای نجات پیدا میكنند. شاید مصداق این آیهی شریفه و پر معنا باشد كه «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ1»؛ كسانی كه تقوی پیشه كنند وقتی این شیطانهای دورهگرد با آنها تماس پیدا میكنند، به یاد خدا میافتند، و در اثر آن تذكر و یاد خدا، بینا میشوند.
بیشتر ما كم و بیش مبتلا به شك آنی و لحظهای میشویم، ولی خدای متعال لطف میكند و ما را متوجه خودش میكند و آن توجه باعث میشود كه چشم و دل آدم بینا و شیطان طرد شود. اما بعضی اینطور نیستند، وقتی شیطان فریبشان داد، دنبالش میروند و به جای اینكه تذكر پیدا كنند، به همان حالت غفلتشان ادامه میدهند و دائماً بر تیرگیهای قلبشان افزوده میشود، تا جایی كه، «وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاْلأَخِرَة2»؛ بالاخره كار به جایی میرسد كه وقتی نام و ذكر خدا را میشنود اصلاً ناراحت میشود!
وقتی انسان توجه پیدا میكند به اینكه تكلیفی هست و باید خدا را اطاعت كرد، در صدد بر میآید تا خدا و دین و راه هدایت را بهتر بشناسد. گاهی خیلی راحت مطمئن میشود به ادلهای كه برای اثبات خدا و نبوت و سایر عقاید هست تا برسد به دلایل نبوت خاصه و امامت خاصه و الی آخر. ولی بعضیها با اینكه شاید اعتراف هم بكنند كه این دلایل از نظر منطقی اشكالی ندارد، اما در دلشان اثری نمیگذارد. این چیز عجیبی است كه گاهی دلیل محكم برای انسان اقامه میشود، اما آرامش قلبی و یقین برایش پیدا نمیشود. در حالی كه شاید اگر برای یك مطلب دیگری كه ارزشش از این خیلی كمتر است، دلیلی اقامه كنند زود قانع میشود. فرض بفرمایید آنجاهایی را كه انسان با اخبار اشخاصی مطمئن میشود؛ ما روزانه با این چیزها زیاد برخورد میكنیم، به خصوص در جوّ سیاسی و اجتماعی. اگر دو سه نفر باشند و یك فرد موجهی هم در آنها باشد، كه دیگر اصلاً قابل تردید نیست! یا مثلاً روزنامهای یا دو تا سایت خبری را مینویسند، یقین میكند كه گوینده حتماً این را گفته یا مقصودش هم همین بود كه هست! حالا خوب یا بد میپذیرد، اما اگر 124 هزار پیغمبر، از پاكترین انسانها، از كسانی كه تمام هستیشان را فدای انسانها كردند كه اینها را نجات بدهند، چیزی را بگویند، میگوید: نه، باور نمیكنم!
چطور میشود كه آدم این گونه یك بام و دو هوا میشود؟! سرّش چیست؟ این مسئلهی مهمی است. روانشناسان باید جواب بدهند. تجربه نشان میدهد كه بعضی وقتها انسان قبل از اینكه دلیل مسئله را بررسی كند و در صدد باشد كه حق را بشناسد، پیشاپیش حكمش را صادر میكند. مثلاً اول میگوید: درست است اما بعد كه دنبال دلیل میرود، هر چه دلیل هم میآوری میگوید من اطمینان پیدا نمیكنم و قانع نمیشوم!
سرّ مسئله این است كه خواستههای انسان در قضاوتش اثر میگذارد. وقتی آدم چیزی را دوست دارد و دلش میخواهد، به كمترین دلیل قانع میشود چون مطابق خواستهاش است. اما وقتی چیزی را نمیخواهد و موافق خواستههایش نیست، و میبیند اگر آن را قبول كند بعدش مشكلات دارد، از اول میگوید نه، درست نیست. صد تا دلیل هم برایش بیاوری، میگوید نه، باز هم نشد! «إِنْ نَظُنُّ إِلاَّ ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَیْقِنِینَ3». خواستههای انسان قبل از بررسی مسئله حكم صادر میكند. این خطر بزرگی است. كم كسی است كه بتواند از خطر پیشداوری رها شود یا وقتی یك مطلبی برایش مطرح میشود، جلو جلو قضاوت نكند كه این درست است یا نه، یا از ابتدا بیطرف باشد و بگوید: میروم تحقیق میكنم. اگر دلیل حسابی داشت قبول میكنم و اگر نداشت رد میكنم. اگر ما در همهی مسائل این حالت را داشته باشیم، به نتیجهی خوبی میرسیم. در سورهی قیامت میفرماید: «أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلی؛ قادِرِینَ عَلی؛ أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ * بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ4»؛ آیا آدمیزاد واقعاً اینجور فكر میكند كه ما نمیتوانیم دوباره زندهاش كنیم؟ اینكه؛ خیلی ساده است، همان كسی كه اول تو را خلق كرد، و به تو روح داد و زنده كرد، باز هم میتواند، «وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ5». بیشترین مشكل انبیاء هم با اقوامشان؛ درباره مسئلهی معاد بود، چرا؟ نه اینكه باور نكند كه خدا میتواند آدم را زنده كند، بلكه مسئله جای دیگری است؛ «بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ»؛ آدمیزاد میخواهد بی بند و بار و آزاد باشد. اگر معاد را پذیرفت، باید حساب و كتاب و حلال و حرام و واجب و... را هم بپذیرد و عمل كند؛ خیلی گرفتاری دارد! یك كلمه میگوید نه، قیامتی در كار نیست؛ خودش را راحت میكند!
در این دعا وقتی روی این مسئله تكیه میكند، شاید به خاطر این باشد كه مسئلهی معرفت و یقین، تنها تابع دلیل نیست. دلیل برای آن كسی خوب است كه در هیچ جا پیش داوری نداشته باشد و واقعاً دلش بخواهد حقیقت را بیابد. اما بعضی هستند كه اگر تمام انبیا هم برایشان دلیل بیاورند باز منكر میشوند و بالاتر از آن: «وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ6»؛ اگر دری به روی آنها باز كنیم كه به آسمانها هم بروند، باز هم ایمان نمیآورند و میگویند: «لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا»؛ ما را سحر كردی. این مسئلهی خطرناكی است. برای اینكه ایمانمان محفوظ بماند باید از این ظرف یقین حفاظت كنیم و آن را با هوی و هوسها آلوده نكنیم وگرنه هیچ ضمانتی نداریم چیزی كه به آن یقین كردیم، یقینی بماند! علی(ع) در نهج البلاغه میفرماید كه بعضی از ایمانها عاریهای است و دوام ندارد. انسان خیال میكند مؤمن خوبی هم است، نماز شب میخواند و مستحبات را هم به جا میآورد، اما دوامی ندارد. این روزها میدانید چقدر ابواب شكوك باز است و بعضی افتخار میكنند به اینكه ما اهل شك هستیم، و آنهایی را كه مدعی یقین هستند متهم به جهل و جنون میكنند و میگویند اصلاً یقین امكان ندارد! البته ما باید دنبال دلیل برویم، اما فكر نكنیم برای هر مطلبی اگر دلیل وجود داشته باشد، و ما دلیلش را دانستیم یقین پیدا خواهیم كرد. مطالبی هست كه دلایل یقینی هم دارد اما عدهای یقین پیدا نمیكنند، چون دلشان نمیخواهد. پس نیكو است انسان در مقام مناجات یكی از مهمترین چیزهایی كه میخواهد این باشد كه خدا به او یقین عنایت كند و این ایمان را برایش ثابت نگه دارد.
«أللَّهُمَّ ألْهِمْنا طَاعَتَكَ، وَجَنِّبْنا مَعْصِیَتَكَ»؛ كسی كه در مقام انجام وظیفه است طبیعی است اول از خدا بخواهد كه به او توفیق اطاعت و دوری از معصیت مرحمت كند. «وَیَسِّرْ لَنا بُلُوغَ ما نَتَمَنَّی مِنِ ابْتِغاءِ رِضْوانِكَ»؛ وقتی بداند كه بهترین عبادتها، عبادتی است كه «ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ»؛ باشد، از خدا این توفیق را میخواهد كه كارها و عبادتهایش را تنها برای كسب رضای خداوند انجام بدهد. «وَأحْلِلْنا بُحْبُوحَةَ جِنانِكَ»؛ ما را در میان بهشتها جایگزین كن. «وَاقْشَعْ عَنْ بَصائِرِنا سَحابَ الإِرْتِیابِ»؛ آسمان دلمان را از ابرهایی كه فضای دل را تاریك میكند، پاك كن. «وَاكْشِفْ عَنْ قُلوبِنا أغْشِیَةَ الْمِرْیَةِ وَالْحِجابِ»؛ پردههایی را كه روی دل میافتد و باعث مریه و شك و تردید میشود، از جلوی چشم بصیرت ما بردار. «وَأزْهِقِ الْباطِلِ عَنْ ضَمائِرِنا»؛ از ضمیر و باطن ما، باطل را بیرون كن تا در دل ما اعتقاد باطلی باقی نماند. «وَأثْبِتِ الْحَقَّ فی سَرائِرِنا»؛ و به جای باطل در نهاد ما حق را ثابت كن.
اكنون حضرت خودش استدلال میكند كه چرا من اینقدر راجع به شك و ارتیاب و مریه تأكید دارم؟
«فَإنَّ الشُّكُوكَ وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الْفِتَنِ»، از شك و ظن میترسم، چون شكها و ظنها آبستن فتنهاند. در موضوعاتی كه مربوط به اعتقاد و دین است، اگر یقین رفت و جای آن شك و حتی ظن پیدا شد، فتنه را در خودش میپروراند. اگر در حوادث بعد از انقلاب تا به حال مروری كنیم میبینیم كسانی كه مبتلا به فتنهها شدند، ابتداءش از تشكیكات بود. هم خودشان مبتلا به فتنه شدند و ایمانشان را از دست دادند و هم دیگران را مبتلا به فتنهها كردند. عجیب است، همان كسی كه حاضر بود جانش را برای اسلام و انقلاب و مردم بدهد، میشود نوكر دشمنترین دشمنان خلق، میشود سگ دست آموز آمریكا! «وَمُكَدِّرةٌ لِصَفْوِ الْمَنائِحِ وَالْمِنَنِ»؛ صافی و زلالی نعمتهای عظیمی كه خدا به ما عنایت كرده در اثر شك جایش را به تیرگی و كدورت میدهد.
«اَلّلهُم اَحْمِلْنا فی سُفُنِ نَجاتِكَ»؛ اكنون كه من این خطرها را دارم و در معرض شك و شبهه هستم، تنها تویی كه میتوانی در این دریای متلاطم دنیا كه صحنه این غرق شدنها و فتنهها و آشوبها است، من را بر كشتی نجات سوار كنی و به ساحل امن برسانی. «وَمَتِّعْنا بِلَذِیذِ مُناجاتِكَ». نجات پیدا كردن آثاری دارد. یكی این است كه انسان از مناجات با خدا لذت میبرد. «وَأوْرِدْنا حِیاضَ حُبِّكَ»؛ ما را در دریاهای محبتت وارد كن. «وَأذِقْنا حَلاوَةَ وُدِّكَ وَقُرْبِكَ»؛ شیرینی محبت خودت را به ما بچشان. ما هنوز نمیدانیم دوستدار خدا بودن یعنی چه؟! باید بحث كنیم ببینیم اصلاً محبت به خدا تعلق میگیرد یا نه؟ یا این محبت در واقع محبت ثواب و اجر است؟! این از كمبود معرفت ماست.
«وَاجْعَلْ جِهادَنا فِیكَ»؛ جهاد در معركه و قتال باشد یا هر گونه تلاشی در راه خدا. «جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ7»، منحصر به جهاد نظامی؛ نیست. جهاد با نفس هم جهاد است، بلكه آن جهاد اكبر است. به هر حال جهاد ما را در راه خودت قرار بده. «وَهَمَّنا فی طَاعَتِكَ»؛ همت ما را در اطاعت خودت قرار بده. وَأخْلِصْ نِیَّاتِنا فی مُعامَلَتِكَ؛ در رفتاری كه با تو داریم نیّات ما را خالص كن.
«فَإنّا بِكَ وَلَكَ»؛ این از آن تعبیرات كوتاهی است كه خیلی پرمعناست، «بِكَ وَ لَكَ وَ إِلَیْكَ وَ مِنْكَ». مقتضای توحید این است كه هستی ما یك هستی آویخته و عاریهای است كه اصالتی ندارد و خودش پابرجا نیست. به ارادهی خدا متصل است. میگوییم همه چیز تابع ارادهی خداست، اما این برایمان درست روشن نیست. خب من هستم و اینجا دارم حرف میزنم، پس ارادهی خدا چه كار میكند؟ برای این كه به ذهنمان نزدیك شود، فرض كنید اراده كردم كه یك صورتی در ذهن خودم مجسم كنم، صورت باغی یا سیبی. سیب نبود، حالا هست، پس من هستم، ارادهام هم هست، صورت سیب هم هست. اما اگر این اراده و توجهم را بردارم آیا دیگر ارادهای هست؟ صورتی هست؟ سیبی هست؟ قوامش به همان توجه من است. بنابراین اراده و توجه و صورتهای ذهنی از جلوههای وجود انسان است. عالم و وجود هر چیزی هم تجسم ارادهی خداست. پس ما موجودیم «بِكَ»، با تو موجودیم. اگر تو بخواهی هستیم و اگر تو نخواهی هیچیم.
«وَ لَكَ»؛ برای چه زندگی میكنیم؟ هیچ چیز غیر از رضای خدا و قرب و جوار او ارزش این را ندارد كه انسان عمرش را برای آن صرف كند. فقط برای او زنده باشیم كه اگر خدا هدف نباشد زندگی پوچ خواهد بود.
«وَلا وَسیلَةَ لَنا إلَیْكَ إلاّ أنْتَ»؛ این همان معنایی است كه در مناجاتهای دیگر هم داشتیم كه من خودت را پیش خودت شفیع قرار میدهم. این تعبیر كه گاهی میگوییم وسیلهای برای تو نداریم غیر از خودت، شبیه این است كه بگوییم هیچ كاری بدون اذن خدا انجام نمیگیرد. چنین تعبیری در قرآن هم داریم، «یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ بِإِذْنِهِ8»؛ خدا شما را به اذن خودش از ظلمات خارج میكند و به نور میرساند. به اذن خودش یعنی چه؟ این شبیه این است كه كسی از بنده بپرسد كه این عبا را به اذن چه كسی پوشیدی؟ میگویم به اذن خودم. این یعنی احتیاج به اذن ندارد؛ مال خودم است. خدا انسانها را به اذن خودش از ظلمات خارج میكند، یعنی هیچ چیز دیگری بین خدا و این كار واسطه نمیشود. وقتی میگوید ما وسیلهای برای تو، پیش تو، غیر از خودت نداریم، یعنی آمدیم پیش خودت. دیگر وسیله نمیخواهد، چون وسیلهای جز خودت نداریم. تو احتیاج به این نداری كه واسطه بیاوریم.
«إلهی اجْعَلْنی مِنَ الْمُصْطَفِیْنَ الأخْیارِ»؛ ما را از برگزیدگان و از نیكان قرار بده. همت انسان باید بلند باشد كه بگوید مرابه آن مقامی برسان كه پیغمبرانت را نیز رساندی. «وَألْحِقْنی بِالصَّالِحِینَ الأبْرارِ، السَّابِقینَ إلی المَكْرُماتِ»؛ من را به آن صالحینی ملحق كن كه به سوی فضائل و مكارم اخلاق سبقت گرفتند. «المُسارِعینَ إلی الخَیْراتِ»؛ به سوی خیرات شتاب كردند.؛ «الْعامِلینَ لِلْباقِیَاتِ الْصَّالِحاتِ»؛ آن كسانی كه برای چیزهای گذرای دنیا كار نمیكنند، بلكه برای چیزهایی كار میكنند كه باقی میماند و صالح است. تعبیر؛ «باقِیَاتُ الْصَّالِحات»، از تعبیرات قرآنی است. «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً9». این؛ در مقابل لذائذ دنیاست، یعنی امور دنیا ارزشی ندارد و خدا بها را به چیزهایی میدهد كه باقی باشند. «وَ ما عِنْدَ كُم یَنْفِدُ و ما عند اللَّهِ باقٍ10»؛ آنهایی كه؛ پیش شما در این دنیا هست از بین میرود و هر چیزی كه پیش خداست میماند. بقاء مال آنجاست.
«إنَّكَ عَلی كُلِّ شَیء قَدِیرٌ، وَبِالإِجَابَةِ جَدِیرٌ، بِرَحْمَتِكَ یا أرْحَمْ الرَّاحِمینَ».
1. اعراف / 201.
2. زمر / 45.
3. جاثیه / 32.
4. قیامت / 5-3.
5. روم / 27.
6. حجر / 14.
7. توبه / 41.
8. مائده / 16-15.
9. كهف / 46.
10. نحل / 96.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/07/25 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه شرح مناجاتهای خمسه عشر میرسیم به مناجات مریدین. درباره این مناجات چند سال قبل صحبت كردیم، برای همین دیگر تكرار نمیكنیم و میپردازیم به مناجات بعدی كه مناجات محبین است. طبعاً محور بیانات در این مناجات، مسئلهی محبت خداست. این مناجات با این دو عبارت شروع میشود:
«إلهی مَنْ ذَا الَّذی ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ، فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً، وَمَنْ ذَا الَّذی أنِسَ بِقُرْبِكَ، فَابْتَغی عَنْكَ حِوَلاً»؛ خدایا كیست كه شیرینی محبت تو را چشیده باشد و در صددِ جانشینی برای تو باشد؟! و كیست كه به قرب تو انس گرفته باشد و بخواهد از این حالت منصرف و به حالت دیگری منتقل شود؟! این سؤال به اصطلاح استفهام انكاری است. یعنی اگر كسی شیرینی محبت تو را چشیده باشد، به دنبالِ بدلی برای تو نخواهد رفت و غیر از تو را دوست نخواهد داشت و اگر كسی با تو انس بگیرد، حالتِ دیگری را غیر از انس با تو نمیپسندد.
حضرت سجاد(ع) میخواهد به ما بفهماند آن كسانی كه بهرهای از محبت خدا نداشته و یا دل به غیر از خدا بستهاند، برای این است كه شیرینی محبت خدا را نچشیدهاند. چرا كه اگر چشیده بودند، سراغ چیز دیگری نمیرفتند. یعنی آنقدر انس با خدا لذیذ است كه اگر كسی با او انس گرفت دیگر نمیخواهد از او جدا شود. نشانه این كه ما دنبال محبت خدا نیستیم، و در صددِ انس با خدا نیستیم هم این است كه خداوند امر فرموده كه روزی چند دقیقه در پیشگاه او بایستیم و با او انس بگیریم، ولی این كار برایمان خیلی سنگین است؛ «وَ إِنَّها لَكَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَی الْخاشِعِینَ1»؛ و نیز میدانیم كسانی هستند كه اهل محبت خدا هستند و انس با خدا مانع میشود از اینكه با چیزهای دیگر انس بگیرند؛ سؤال؛ میشود چه كنیم ما هم شباهتی به آنها پیدا كنیم؟ اگر صد در صد هم نه، دست كم مزهاش را بچشیم و ببینیم چیست؟
وقتی به خودمان مراجعه میكنیم میبینیم زمینهی محبت و انس در ما وجود ندارد. مثلاً اگر در خانه نشسته باشیم و جلویمان تلویزیون باشد، خیلی دوست داریم فوراً تلویزیون را روشن كنیم و از این كانال به آن كانال تماشا كنیم؛ خسته هم نمیشویم! حتی بعضی بچهها و شاید بعضی از بزرگترها بعضی از این فیلمهای كارتونی را ده بار دیدهاند اما باز هم برای یازدهمین بار مینشینند و میبینند. انس دارند! اما اگر بخواهیم آماده بشویم و دو ركعت نماز با حضور قلب بخوانیم؛ نمیشود، یا یك صفحه قرآن با تدبر بخوانیم؛ حالش نیست. دنبال بهانهای میگردیم تا سراغ كار دیگری برویم. آن كشش و جاذبهای كه ما را به سوی عبادت و انس و محبت واقعی با خدا ببرد، نیست. چه كنیم؟ سؤال سادهاش این است كه چه كار كنیم تا خدا را دوست بداریم؟ اگر خدا را دوست داشتیم آن وقت دوست داریم كه با او تماس و انس بگیریم و از عبادتش لذت ببریم.
در یك حدیث قدسی حضرت موسی(ع) در حال مناجات با خداوند بود. خدا فرمود: «حَبِّبْنِی إِلَی خَلْقِی2»؛ ای موسی كاری كن تا بندگانم؛ مرا دوست بدارند. موسی عرض كرد چه كار كنم؟ خطاب شد نعمتهای من را برایشان بیان كن و به یادشان بیاور. این فطری انسان است كه اگر كسی به او خدمت كند، او را دوست خواهد داشت. انسانها توجه ندارند كه خدا چه نعمت هایی به آنها داده است. ارزش نعمتها را نمیدانند. برای همین محبتشان نسبت به خدا كم است. هر قدر انسان توجهش به نعمتهای خدا بیشتر شود به همان اندازه خدا را بیشتر دوست خواهد داشت. در بحثهای گذشته اشارههایی كردیم كه تعداد نعمتهای خدا برای هر فرد، میل به بینهایت دارد، چه رسد برای همهی افراد. هر چه انسان بیشتر بیندیشد، بشناسد و بداند كه اینها را خدا به او داده است، او را بیشتر دوست خواهد داشت.
اما چرا یك وقت هم كه حالتِ محبتی در دلمان پیدا شد، باز فراموش میشود؟ نظیر اینكه آدم در محبتهای عادی وقتی نسبت به كسی محبت پیدا میكند، صرف اینكه بداند او چه صفات خوبی دارد، كافی نیست برای اینكه دوستش بدارد، ولو خوشش بیاید. دوست داشتن یك حالت ثباتی دارد و تنها یك احساس نیست. دوست داشتن به این معناست كه اگر محبوب را نبیند، دلش برای او تنگ میشود و در مقام این بر میآید كه به سراغش برود و اظهار كوچكی كند. دوست داشتن لوازمی دارد. در مقابلش اگر انسان بخواهد یك حالتِ ثبات در دوست داشتن داشته باشد، باید علاوه بر دانستن خوبیها و خدمتها، یك توجهِ متمركز و مستمر داشته باشد. اگر انسان هر روز بتواند به آن منشأ محبت توجه كند، باعث میشود كه محبت در دلش ثابت بماند تا دیگر نتواند از بند آن محبت آزاد شود. پس غیر از دانستن نعمتهای خدا، توجه مستمر لازم است، «اذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً3». توجه هر چقدر متمركزتر باشد و هر چه استمرار بیشتری داشته باشد، محبت؛ بیشتری پیدا میشود.
وقتی دوست داشتن چیزهای دیگر غالب شد، محبت خدا كمرنگ میشود. تا جایی كه ناگهان میبیند حتی یاد خدا هم چنان لذتی برایش ندارد. نماز خواندن، زیارت پیغمبر اكرم(ص) و ائمهی اطهار(ع) هم چندان جاذبهای برایش ندارد. برای این است كه شهوات، عوامل نفسانی و گرایشهای شیطانی آمده و جای محبت خدا را گرفته است. «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ4». ظرفیت محبت در قلب و دل انسان؛ محدود است. همه چیز در آن جا نمیشود. برای رسیدن به محبت خدا، باید اول به نعمتهای خدا توجه كنیم. به چیزهای خوبی كه به ما داده و الطافی كه به ما داشته است. یكی از نعمتهایی كه باید همیشه توجه داشته باشیم، این است كه خداوند زود ما را به خاطر اعمالمان كیفر نمیكند و با توبه و استغفار گذشت میكند. وسایلی را فراهم میكند تا به طرف او كشیده شویم. تنها همین نعمتهای ظاهری نیست كه خدا در اختیار ما قرار داده است. تدبیرهایی كه خدا میكند تا انسان از شیطان و عوامل فساد به طرف نور كشیده شود، ارزشش از نعمتهای محسوس خیلی بیشتر است. ما حالا قدرش را نمیدانیم، اما وقتی توجه پیدا كنیم طبعاً خدا را دوست خواهیم داشت؛ به شرط اینكه این توجه استمرار داشته باشد و حتیالمقدور سعی كنیم تمركز پیدا كنیم. باید این دو عامل به معرفتِ به خوبیهای خدا، ضمیمه شود. انسان باید سعی كند در آن حالی كه به خدا توجه دارد، به چیزهای دیگر توجه نداشته باشد. مطلوب بودن حضور قلب در نماز، برای این است كه آدم تمركز داشته باشد تا در ذهنش كارها و هوسهای دیگر رژه نرود. اگر تمركز پیدا كرد، اثر آن چیزی كه به آن توجه كرده مضاعف خواهد شد. اینها برای این است كه خدا را بهتر بشناسیم و خوبیهایش را بهتر درك كنیم، تا بعد به اندازهی دركمان با شرایطِ خاصش نسبت به خدا محبت پیدا كنیم.
ولی محبت خدا منحصر به این راهی كه عرض شد، نیست. بندگانی هستند كه چون خدا خودش صفات خوبی دارد دوستش دارند. صرفنظر از اینكه آن خوبیها به آنها رسیده باشد یا نه، اینها در واقع در افعال خدا فكر میكنند. البته این كارِ لطیفتر و عمیقتری است و كار هر كسی هم نیست. غالباً وقتی بخواهیم صفات خدا را درك كنیم، باید صفات فعلیاش را، در ارتباطی كه با ما دارد درك كنیم. اما آن صفاتی كه مربوط به ذات خداست، مانند درك كمال محض بودن خدا، جمال محض بودن، نداشتن هیچ نقص و عیب، كار مشكلتری است. مثلاً اسم یك شخصی را بشنوید كه كمالاتی یا نبوغی دارد؛ (مثل حاتم طایی كه حتی چیزی از او به ما نرسیده است) همین اندازه انسان دوستش دارد. یا اگر كسی خیلی عادل بوده، ولو عدلش به ما هم نرسد، اما وقتی بدانیم چقدر عادل است _مانند حضرت امیرالمؤمنین(ع)_ محبتش در قلب ما نفوذ میكند. اصلاً همین محبتهایی كه داریم غالباً از همین راههاست. از این كه پی میبریم صفات عالی و خوبی كه در اهلبیت(ع) وجود داشته است؛ ولو آن آثار بالفعل به ما نرسیده باشد. همین كه آدم بفهمد امیرالمؤمنین(ع) وارد خانهای شد و برای پیرزنی تنور روشن كرد و نان پخت و بچههایش را نگه داشت، در دل انسان احساس محبت فوقالعادهای پیدا میشود. اینها در واقع فكر در صفات است؛ این بالاتر از این است كه انسان به خاطر اینكه احسانی به خودش شده كسی را دوست بدارد. او را دوست میدارد، چون خوب است؛ نه چون به من خوبی كرده! آن اولی مستوجب شكر است و این مستوجب حمد. محبتش هم لطیفتر و ثابتتر و ارزشمندتر است. اكنون اگر كسانی این گونه شدند خدا به آنها چه میدهد و به چه انوار و حقایق و معارفی نائل میشوند؟ او میداند و بس!
پس باید به هر اندازه كه میتوانیم معرفتمان را نسبت به خدای متعال زیاد كنیم. اگر معرفت به افعالش نسبت به خودمان پیدا كنیم، بعد سایر افعال خوبش و بالاخره صفات جمال و جلال الهی، عظمت الهی و رحمت عام او را و نیز رحمتهای خاصی را كه نسبت به اولیاءش دارد، درك كنیم، محبت ما در هر قدم بیشتر میشود.
از اینها یك مرحلهی تجریدیتر و انتزاعیتری هم هست. اگر چه ما شاید به آن نائل نشویم، اما بد نیست انسان این چیزها را بداند كه اقل نفعش این است كه ما به آنچه داریم خیلی مغرور نمیشویم. آن محبت انتزاعیتر، از این جا پیدا میشود كه عدهای بتوانند یك نوع قدرت عقلانی و قوت عاطفی پیدا كنند كه بتوانند درك كنند، آنچه لایق دوست داشتن است كمال وجود است. ما هر موجودی را كه دوستش داریم برای این است كه یك كمالی در او سراغ داریم كه از آن كمال خوشمان میآید. اگر بدانیم یك موجودی كمالش صد برابر این موجود است، باید به طور طبیعی او را صد برابر دوست بداریم. اگر درك كنیم كه خداوند كمال مطلق و بی نهایت است، لازمهاش محبت بی نهایت به اوست و با هیچ محبتی قابل مقایسه نیست. ولی ما تازه آن وقتی كه به خدا محبت پیدا میكنیم، آن قدرها قوی نیست كه بر محبت دیگران بچربد. آن هم میشود یكی از محبوبها! محبت خدا حد نصابی دارد كه آن را خدا در قرآن معین كرده است؛ آن اندازهای از محبت خدا واجب است كه محبت دیگران مانع از اطاعت خدا نشود.
تزاحم محبتها موقعیت دشواری را پدید میآورد. فرض كنید كسی همسرش را دوست دارد، بچهاش را هم دوست دارد، دوستان دیگری هم دارد كه طبعاً میخواهد خواستههایشان را عملی كند؛ اگر اینها مانع از انجام تكلیف شرعی واجبش شد یعنی اگر بخواهد اینها را عملی كند، باید از مال حرام استفاده كند، یا باید وقت تكلیف واجبش را برای آن بگذارد، در معرض سقوط است. نظیرِ جایی كه بین یك تكلیف شرعی و راضی كردن یكی از محبوبها تزاحم میشود. و بالاخره آن جایی كه جهاد واجبی برای انسان متعین باشد، ولی همسر یا بستگان راضی نیستند، یا به كسب و كار لطمه میخورد و از آن طرف محبت خدا را هم دارد! چه بسا محبت اینها غالب شود بر محبت خدا؛ انسان در اینجا مورد تهدید است، «قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِیرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَیْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّی یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ5». تهدید خیلی شدید است؛ منتظر عقوبت خدا باشید! نمیگوید اینها را دوست نداشته باش، اما نه آنقدر كه بر محبت خدا بچربد. این حدّنصاب محبت خداست كه واجب است، یعنی آدم خدا را به اندازهای باید دوست داشته باشد كه دوستی سایر اشیاء آن چنان غالب نشود كه باعث ارتكاب گناه یا ترك واجب بشود.
حد بالایش را هم در قرآن میفرماید: «وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ»؛ مؤمنین حبّشان نسبت به خدا از همه چیز شدیدتر است. نمیفرماید فقط خدا را دوست دارند، اگر اینطور باشد، به قول آن آقا، علی میماند و حوضش! اگر قرار بود مؤمن فقط خدا را دوست داشته باشد و ذرهای از محبت غیر خدا در دلش راهی نداشته باشد مگر این كه همان هم در مسیر و به خاطر خدا باشد، این را فقط باید در حضرت علی(ع) جستجو كرد. اكثر مؤمنین به این حد نمیتوانند دلشان را خالص و مخصوص خدا كنند. ولی دست كم به این اندازه باید باشد كه محبت خدا، مغلوب محبتهای دیگر نباشد.
1. بقره / 45.
2. مستدركالوسائل، ج 12، ص 240، باب استحباب الدعاء إلی الإیمان، روایت 6.
3. بقره / 200.
4. احزاب / 4.
5. توبه / 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/08/02 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
واژههایی كه در مناجات مریدین به كار رفته یا به معنای محبت است به نتایج محبت اشاره دارد، كه تقریباً چهار واژه است: «محبت»، «وُدّ»؛ یا «مودّت»، «ارادت»؛ و «هیام». در مورد محبت دو واژه اصلی در فارسی داریم، یكی خواستن، یكی هم دوست داشتن. برای آثار محبت هم چند واژه به كار میبریم: دلدادگی، شیفتگی و شیدایی. از میان واژههایی كه در عربی در مورد محبت به كار میرود، شاید برای اولین مرتبهی محبت، لفظ هوا استفاده شود. هوای نفس هم از همین ماده است، یعنی دلخواه و خواستن. شاید مرتبهی دوم محبت «اراده»؛ باشد: «تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللَّهُ یُرِیدُ الْآخِرَةَ1»، این اراده به معنای یك فعل نفسانی یا حالت نفسانی نیست بلكه یعنی دوست داشتن. یعنی شما كالاهای دنیا را دوست دارید و خدا آخرت را برای شما میخواهد. «ارادت»؛ نسبت به خدا یعنی محبت خدا، اما مرتبهی پایینترش. بعد «محبت»؛ و «مودت»؛ به كار میرود، واژههای دیگری هم هست كه نظیر شیفتگی و شیدایی در فارسی است كه در عربی برای آنها «غرام»؛ و «هیام»؛ به كار میرود. «غرام»؛ شدت حب است و «هیام»؛ آن مرتبهای از حبّ است كه انسان را به حالت شیدایی میاندازد یا به حركات نامأنوس و نامعقولی وا میدارد. واژه عشق هم عربی است كه كم كم به ادبیات فارسی منتقل شده كه در بعضی روایات هم استعمال شده است. ولی در مورد خدای متعال در قرآن و حدیث معمولاً لفظ عشق به كار نرفته است. شاید به این خاطر بوده كه در ادبیات آن زمان هم، عشق در مورد عشقهای مجازی و نامعقول به كار میرفته است. ولی ادبیات عرفانی ما پر است از این مفهوم و مشتقات آن.
شاید سؤال سادهای به نظر برسد. همهی ما میدانیم محبت چیست؛ خب یعنی دوست داشتن! ولی بعضی چیزها از بس واضح است بیانش مشكل میشود. برای پاسخ به این سؤال، یك راه مراجعه به كتابهای لغت و ادبیات است، ولی بهتر این است كه موارد استعمالش بررسی شود. دوست داشتن در چه مواردی به كار میرود؟ چه چیزها و چه كسانی را دوست داریم؟ شاید شایعترین مواردش چیزهایی است كه چشم ما از دیدنش لذت میبرد. در مورد شنیدنیها هم به كار میرود. مثلاً من فلان آواز یا صدا را دوست دارم. چه زمانی این را به كار میبریم؟ در همهی این موارد محبت را در جایی به كار میبریم كه متعلَّقش موجب لذت میشود. اینها محسوسات بود اما اگر از محسوسات فراتر برویم، چیزهایی است كه مربوط به كیفیات محسوسات است، مانند نوع یا وزن یك شعر. این كیفیت خاصی در كلمات است كه وقتی ادا میشود توسط قوهای در انسان درك و از آن لذت برده میشود. یك وقت هم انسان از مفاهیم، استعارات، كنایات و لطایفی كه در اشعار هست، لذت میبرد كه معمولاً به این قوه میگویند: قوهی خیال. یا مثلاً انسان كسی را به خاطر اخلاقش دوست دارد، مثل این كه كسی آدم با سخاوت، با ادب یا با معرفتی است. وقتی انسان این موارد را بررسی میكند میبیند همهی اینها طوری است كه ارتباط انسان با آن شیء یا شخص موجب میشود كه انسان لذت ببرد. تقریباً محبّت با لذت، همراه است. نمیشود چیزی را پیدا كنیم كه دوستداشتنی باشد اما انسان از آن یك نوع لذتی نبرد.
مفهوم لذّت هم برای ما از مفهوم محبت شناخته شدهتر نیست. لذت نیز حالتی است كه در انسان پیدا میشود. یك تحلیل عقلی در این زمینه وجود دارد كه لذّت یعنی یك حالت نفسانی ناشی از ارتباط با چیزی كه ملایم با ذات انسان است. یعنی چیزهایی با قوهای از قوای ما ملایمت و سنخیت و مناسبت دارد. هوای مطبوع برای ما ملایمت دارد، اما گرما یا سرمای زیاد ملایمت ندارد، این است كه از هوای مطبوع لذت میبریم و از هوای زیاد سرد یا گرم لذت نمیبریم.
وقتی انسان نسبت به چیزی محبت پیدا میكند، میخواهد چه كار كند؟ اگر دیدنی است، میخواهیم آن را ببینیم. اگر مفهوم خوبی است میخواهیم تصور و درك كنیم. اگر رفتار خوبی است میخواهیم آن را انجام دهیم. اشخاصی را كه دوست داریم غالباً به خاطر صفتی ظاهری یا رفتاری یا معنوی است كه از آنها درك میكنیم و در همهی این موارد میخواهیم واجد آنها شویم. اما گلی كه توی باغچه هست و میخواهیم واجدش شویم، یعنی چه؟ این گل كه در وجود من نمیآید! پس واجد شدن من همین است كه به وسیلهی چشم با آن ارتباط پیدا كنم. اما اگر چیزی باشد كه میتوانم واجدش شوم؛ مثلاً صفتی، خُلقی یا مهارتی را دوست داشته باشم، میتوانم در خودم ایجاد كنم. اگر در مورد مادیات بود شرطش این است كه از راه بدن با آن ارتباط برقرار كنیم، یا به آن نزدیك شویم. اگر میشود او را در وجود خود هضم كنیم و اگر نمیشود با آن ارتباط برقرار كنیم. اول این مناجات این است: «مَنْ ذَا الَّذی ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ، فَرامَ مِنْكَ بَدَلاً، وَمَنْ ذَا الَّذی أنِسَ بِقُرْبِكَ، فَابْتَغی؛ عَنْكَ حِوَلاً»، این محبت چه ارتباطی با قرب دارد؟ این توضیحات مقداری به انسان كمك میكند كه بفهمد اصلاً لازمهی محبت نزدیك شدن است. انسان، باید محبوب را به خودش ضمیمه كند یا با او یكی شود و اگر موجودی باشد فراتر از مادیت، مسئلهی قرب معنوی مطرح است. اگر كسی خدا را دوست داشته باشد نمیتواند كه نخواهد به او نزدیك شود. لازمه دوستی این است كه شما بخواهید به آن محبوب نزدیك باشید، هر چه بشود نزدیكتر. منتها مراتب محبت فرق میكند. وقتی محبت شدت پیدا كند این خواست در محب شدیدتر میشود كه بخواهد به آن محبوب نزدیكتر و فاصله و جداییاش كم شود، و لذا شما میبینید هر جا عشق و محبت مطرح است، مسئلهی وصل و هجر و فراق هم مطرح میشود. هر جا انسان كسی را دوست دارد و میخواهد وصل پیدا كند، از این كه مبتلا به فراقش شود میترسد. پس انسان از چیزی كه با آن سنخیّت و مناسب دارد لذت میبرد، و چیزی را كه موجب لذت میشود دوست دارد، و چیزی را كه دوست دارد میخواهد به آن نزدیك شود.
سؤالی كه مطرح میشود این است كه ما خودمان را هم دوست داریم؛ حبّ ذات، حبّ نفس. و نیز بعضیها گفتهاند اصل همهی محبتها حبّ ذات است. البته اكنون به درستی یا نادرستی آن كار نداریم. این كه انسان خودش را دوست دارد، چیز ناشناختهای نیست. در این مورد سؤالهایی مطرح میشود. حبّ ذات یعنی چه؟ معنای این كه انسان با خودش ملایمت دارد چیست؟ یعنی چه انسان از خودش لذت میبرد؟ انسان باید به خودش نزدیك شود، یعنی چه؟ و بالاخره نمیشود انكار كرد كه این هم یك نوع محبّت است. این منشأ یك تحلیل دقیقتری میشود، و آن این است كه همهی این مفاهیم و تحلیلهایی كه گفتیم یك لایهی زیرینتری هم دارد. ما در همهی این موارد بین محبّ و محبوب یك نوع دوگانگی میبینیم. یعنی من این كتاب یا آن شخص را دوست دارم. غالباً آنچه انسان درك میكند تحت قوای مختلفی است. در مورد دوست داشتن خود، یك قوهی نفس، قوهی دیگر نفس را دوست دارد. یك نوع تعددی را در این موارد لحاظ میكنیم، پس آیا در آن مرتبهی بساطت نفس كه هیچ تعددی ندارد میشود حبّ به ذات و لذت را تصوّر كرد یا نه؟ بعضی از بزرگان این تحلیل را انجام دادهاند كه یك موجود بسیط اگر كمالی داشته باشد، آن كمال هم عین ذاتش است؛ بسیط است و تعدد ندارد. خودش، خودش را دوست دارد یعنی محبّت عین ذاتش است. آن وقت نتیجه گرفتهاند كه خدای متعال كه بسیطترین حقایق است، خودش خودش را دوست دارد. و آن محبّت خدا نسبت به خودش از هر محبّتی بالاتر است، و همه چیزها را هم دوست دارد به خاطر اینكه اثر خودش است. «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفیاً فَأَحْبَبْتُ اَنْ أُعْرَفَ خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَی أُعْرَف2». یك بیانش این است كه ذاتِ الهی، خودش عین محبت نسبت به ذات خودش است. و از این جهت كه وجود اشیاء دیگر اثر و فیض و پرتوی از وجودِ اوست، از این جهت آنها را دوست دارد، و لذا هر چه به او نزدیكتر و كاملتر باشد آن را بیشتر دوست دارد. لذا میگوییم محبوبترین موجودات برای خدای متعال، نور مقدّس پیامبر اعظم6 و اهلبیت: هستند. پس به عنوان تحلیلِ این مفهوم به اینجا میرسیم كه حتی در مورد محبّت در مصداقهای عالیاش، تعدد محبّ و محبوب هم لازم نیست. مثل اینكه ما خودمان میتوانیم خودمان را دوست داشته باشیم، ولی اینجا هنوز یك نوع تعدد تصور میشود، اما در مورد یك مجرد تام با بسیطترین حقایق، كه هیچ نوع تعدد و كثرتی در ذاتش نیست، باز هم محبت تصور میشود. حتی تعبیر لذت را هم با تجرید میشود درباره او به كار برد. در اینجا بزرگان به جای لذت، كلمهی ابتهاج را به كار میبرند. میگویند: «ابتهاج الذات بذاته»؛ ذات الهی در ذات خودش به خودش مبتهج است. سابقاً بودند عدهای كه میگفتند اصلاً محبت دربارهی خدا معنی ندارد. خدا كه چشم و ابروی قشنگی ندارد كه انسان دوستش بدارد. این گفتهها با ظاهر قرآن بلكه با نصّ قرآن نمیسازد؛ وقتی قرآن میفرماید: «وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ3»، دیگر چطور میشود بگویند محبت به خدا تعلق نمیگیرد؟!
مسئلهی ظریفی در این جا مطرح است و آن این كه وقتی انسان كسی یا چیزی را دوست دارد، به خاطر این است كه امر لذتبخشی در آن سراغ دارد. پس باید آن را درك كرد، تا جهت لذتبخشیاش شناخته شود و آن وقت دوستش داشته باشد. ما كه ذات خدا را نمیتوانیم بشناسیم، چطور میتوانیم درك كنیم كه خدا زیبا و كامل است؟ و او را باید دوست داشت؟ راستی باور داریم كه خدا جمالی دارد و دوست داشتنی است؟! آن هم جمالی كه «مِنْ جَمالِكَ بِأَجْمَلِهِ وِ كُلُّ جَمالِكَ جَمیل»؟! با چه خدا را درك كنیم تا موجب لذت شود؟ میگوییم این جمال و كمال را در آثارش میبینیم. رحمت و بخشش و گذشت و چیزهای خوبی كه خلق كرده است. آن مطلب دقیقی كه خواستم عرض كنم این است كه آیا ذات خدا را میشود دوست داشت؟ یا انسان جمال و رحمتش را دوست دارد؟ اصلاً معرفت ما به ذات خدا به چه معنایی تعلّق میگیرد؟
هم از طریق معرفت حصولی و هم علم حضوری ممكن است انسان به خدا شناخت پیدا كند و آنهایی كه اولیاء خدا هستند به جایی میرسند كه ذات خدا را مشاهده میكند. در این مناجات تعبیر «مُشاهَدَتِك»؛ یا تعبیر «النَّظَرِ إلی وَجْهِكَ»؛ داریم. پس واقعاً این مشاهدهی ذات است یا بالاخره انسان هر چه مشاهده میكند، مشاهدهی تجلیات است؟! این بحثی دارد كه انشاءالله در مسائل عقلی و عرفانی پاسخ داده خواهد شد. خواستم سؤالش را طرح كنم یا بدانید چنین مسئلهای وجود دارد.
اما بالاخره این مناجات میگوید چنین چیزهایی شدنی است. این واقعاً چیزی است كه بیش از حورالعین و قصور و... لذت دارد و واقعاً لذت فوق العادهای دارد كه امام سجاد(ع) در این مناجات نهایت خواستهاش از خدا این است كه به چنین چیزی نائل شود. حضرت امام(رحمهاللّه) در مورد شهید تعبیری دارند كه شهید نظر میكند به وجه اللّه. قرآن میفرماید در روز قیامت صورتهایی هست خیلی شاداب. ویژگی آنها این است كه «إِلی؛ رَبِّها ناظِرَةٌ4»، در مقابلش هم، «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ5»؛ بالاخره یك حقیقتی است كه ما نمیفهمیم. در ادبیات و همه جا هم دیدن روی؛ معشوق مطرح است، زیرا آن حیثیت معشوق و محبوب كه شخص با آن ارتباط برقرار میكند و آن جهتی كه با آن مواجه میشود، روی اوست. انسان اگر با خدا ارتباط برقرار كند و این ارتباط به جایی برسد كه اولاً خدا را دوست بدارد و سپس آن چه لازمهی محبت است در طول عمرش انجام دهد، این لیاقت را پیدا میكند كه محبوب او را بنوازد، و او لایق شود تا خدا را ببیند. ارتباطی كه بین این محبّ با خدای متعال برقرار میشود، دیدن روی اوست. انسان از دیدن یك نفر چقدر لذت میبرد؟ به دو عامل بستگی دارد به اندازهای كه: اولاً او زیبا باشد، دوم این كه زیباییاش را درك كند. هر قدر چشم نورانیتر و بیناتر باشد، بیشتر لذت میبرد. آیا هیچ موجودی كمالش بالاتر از كمال خدا هست؟ آن كسی كه لیاقت پیدا كند كه نظر به وجه اللّه داشته باشد، از كسی كه همهی زیباییهای عالم را درك كرده است لذتش بیشتر خواهد بود. اگر یك لحظهاش برای كسی حاصل شود از همهی لذائذی كه در عمر عالم حاصل میشود بیشتر خواهد بود. چون او نامتناهی است. اگر انسان بفهمد كه خدا در این موجود دو پا، چه استعدادی آفریده است و ممكن است به كجا برسد، و چه محبوبی را ممكن است شناسایی كند و به او دل ببندد، آیا به این چیزهای پست و گذرا و محدود و توأم با هزار آفت و زشتی و پلیدی، دل میبندد؟ این است كه خواندن این مناجاتها و تفكر و تدبّر در آنها باعث میشود تا هر چند لیاقت نداشته باشیم، اما به آن حقایق و درجاتش نزدیك شویم. خدا انسان را برای خودش خلق كرده است. میگوید: «وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِی، خَلَقْتُ الْأَشْیاءَ لِأَجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ لِأَجْلی6». این عمر را بیهوده هدر ندهیم.
1. انفال / 67.
2. بحارالانوار، ج 84، ص 198، باب 12، روایت 6.
3. بقره / 165.
4. قیامت / 23.
5. قیامت / 24.
6. طه / 41.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/08/09 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«إلهی مَنْ ذَا الَّذی ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ، فَرامَ مِنْكَ بَدَلا». آغاز مناجات محبین این مطلب را القاء میكند كه اگر كسی شیرینی محبت خدا را بچشد سراغ محبوب دیگری نخواهد رفت. طبعاً كسی كه این حرف را میزند، یك ادّعای ضمنی دارد كه من كه میخواهم وارد محبت خدا شوم، مزهاش را چشیدهام؛ و الّا نمیآمدم و به سراغ دیگری میرفتم. اكنون در این مقام، از خدا چه بخواهم؟
«إلهی فَاجْعَلْنا مِمَّن اصْطَفَیْتَهُ لِقُرْبِكَ وَوِلایَتِك». اكنون اقتضای محبت این است كه انسان به محبوب نزدیك شود. پس از تو میخواهم مرا از كسانی قرار دهی كه آنها را انتخاب كردی و برگزیدی تا به قرب و ولایت تو نائل شوند.
مفهوم قرب مثل بسیاری از مفاهیمی كه در محاوراتمان به كار میبریم، ابتدا برای مصادیق جسمانی وضع شده است. زیرا ادراكهای ما به وسیله قوای طبیعی انجام میگیرد و مفاهیمی كه به كار میبریم منشأ و خاستگاه اولیهاش مفاهیم طبیعی است. بعد كم كم این قدرت را پیدا میكنیم كه این معانی را تجرید كنیم تا معنای لطیفتر و پاكتری به دست آوریم كه قابل اطلاق بر غیر مادیات و غیر طبیعیات هم باشد و بلاخره قابل اطلاق بر خدای متعال باشد. خود اینكه انسان بتواند چنین كاری را انجام بدهد یك قدرت الهی است تا بتواند این نوع مفاهیم را از دركهای حسی و طبیعی تجرید كند. مفهوم قرب از شایعترین مفاهیمی است كه در اسلام و ادیان وجود دارد. حتی ادیانی كه منشأ الهی نداشتهاند این مفاهیم را به كار میبردند. مشركان دربارهی پرستش بتها میگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی1»؛ ما بتها را پرستش میكنیم تا آنها ما را به خدا نزدیك؛ كنند. حالا این قرب یعنی چه؟ معنای نزدیك خدا شدن، چیست؟ بدون شك این مفهوم هم مثل همهی مفاهیم دیگر، در ابتدا از حسیات ناشی میشود. دو چیز را كه از حیث فاصله با هم مقایسه میكنیم، وقتی فاصلهشان كم است، میگوییم به هم نزدیك هستند و وقتی فاصلهشان زیاد است میگوییم، از هم دورند. این مفهوم را در مورد زمان هم به كار میبریم.
وقتی كه دربارهی خدای متعال و رابطهاش با انسان صحبت میكنیم و میگوییم انسان میخواهد به خدا نزدیك شود، به چه معناست؟ افراد كم معرفت فكر میكنند خدا در آسمانهاست و دورِ دور، و یا نوری است در ورای آسمانها. تصور میكنند كسانی كه به خدا نزدیكند فاصلهی جسمانیشان كم است. ولی ما به بركت تعالیم انبیاء و ائمهی معصومین(ع) یاد گرفتهایم كه خدا جسمانی نیست و فاصلهی ما با خدا مكانی نیست، پس وقتی میگوییم به خدا نزدیك شویم، معنایش این نیست كه فاصلهی مكانیمان كم شود؛ فاصلهی زمانی هم كه معنا ندارد؛ زیرا خدا همیشه هست. اما باید اعتراف كنیم كه حقیقتش را نمیدانیم. توجیههایی در این مورد وجود دارد كه این یك قرب معنوی است. دو نفر كه همدیگر را دوست دارند، اگر یكی از دیگری درخواستی كند او قبول میكند؛ میگوییم به او نزدیك است. گاهی هم میگوییم كسی پیش فلانی مقرب است یا در مورد سلاطین و شخصیتهای اجتماعی میگویند: او از مقربین درگاه است؛ یعنی رابطهاش طوری است كه حرفش را گوش میكنند. پس قرب معنوی غیر از قرب حسی است و آن رابطهی روحی انسان با انسان دیگر است؛ كه یكی به دیگری اهتمام داشته باشد، اهمیت دهد، حرفش را گوش كند و اگر درخواستی دارد آن را بپذیرد. بعضی تعبیر كردهاند كه معنای نزدیك شدن به خدا این است كه: با اطاعت خدا طوری شویم كه خدا بپسندد. مؤید این مطلب هم روایت معتبر و با اهمیتی است كه نقل شده است، «لا یزال عبدی یتقرب إلی بالنوافل مخلصا لی حتی أحبه فإذا أحببته كنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش بها2». در این حدیث قدسی خداوند میفرماید: بندههای من میتوانند تدریجاً به من نزدیك شوند. به چه وسیلهای؟ با انجام كارهای مستحب. آن قدر به من نزدیك میشود تا حالتی پیدا میكند كه من چشم و گوشش و دستش میشوم. كاری كه میخواهد انجام بدهد من برایش انجام میدهم، چیزی كه میخواهد ببیند، من میبینم. تعبیر خیلی عجیبی است. سپس میفرماید: «إن سألنی أعطیته و إن استعاذنی أعذته»؛ اگر دعا كند اجابت میكنم و اگر چیزی از من بخواهد به او میدهم. جمله ی آخر تفسیری از قرب است. این همان است كه میگویند وقتی كسی مقرب میشود هر چه حبیب میخواهد محبوب قبول میكند. نمیشود گفت این معنا غلط است، مخصوصاً با این توجیه و ذیل این روایت، میشود فیالجمله تایید كرد. لااقل میشود گفت این تفسیر یكی از تفسیرهای قرب به خداست. اما تعبیراتی رساتر، یا بفرمایید غلیظتر هم وجود دارد .
خداوند دربارهی شهدا میفرماید: فكر نكنید شهدا مردهاند، «بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ3». این «عِنْد»؛ همان معنای قرب را میدهد. نزدیك و پیش؛ خدا روزی داده میشوند. صحبت این نیست كه درخواستی میكنند و اجابت میشود؛ بلكه پیش خدا هستند و نزد خدا روزی داده میشوند. یا آن آیهی شریفه در مورد متقین میفرماید: «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ4»؛ متقین در بهشتها در كنار نهرها هستند و در یك جایگاه راستین. كجاست آنجایی كه آنها مینشینند؟ «عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِر». نزد سلطان مقتدر. این باز صحبت این نیست كه درخواستی میكنند تا اجابت شود؛ جای قعود و نشستنشان پیش خداست. «جِوار»؛ یعنی همسایهی خدا هستند. آن دعایی كه آسیه همسر فرعون كرد، خیلی عجیب است و این را میرساند كه نزدیكی، بیش از مسئلهی دعا كردن و جواب دادن است. او وقتی زیر شكنجهها بود گفت: «رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَكَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ5»؛ خدایا! خانهای در بهشت پهلوی خودت برای من بساز. این الگوی همهی مؤمنین است. از آن طرف خدا نسبت به همهی انسانها میگوید: من نزدیكترینِ موجودات به شما هستم؛ «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ6». اینجا صحبت از دعا كردن و جواب دادن و اجابت كردن نیست، این «أَقْرَبُ إِلَیْه»؛ اعم از مؤمن و كافر است. معنایش این نیست كه هر چه بخواهد به او میدهم. اینجا دو سؤال مطرح میشود؛ اولاً این قربی كه خدا با بنده دارد؛ چه گونه است؟ سپس این كه تفاوت این قربی؛ با آن قربی كه اولیاء خدا به آن نائل میشوند و مانند حضرت سجّاد(ع) و ائمهی اطهار و انبیاء عظام(ع) این قرب را از خدا درخواست میكنند چیست؟
وقتی خدا هستی را به انسان اعطا میكند گویا از دست خدا این هستی صادر میشود. برای تقریب به ذهن از تشبیه معقول به محسوس؛ یك نفر وقتی چیزی به كسی میدهد، باید دستش به او نزدیك باشد تا آن را در دستش بگذارد. این كه ما هستیمان را دائماً و آن به آن از خدا دریافت میكنیم، نشانه نزدیكی او به ماست، یا این كه هر وقت خواست جانمان را میگیرد. از این طرف كه بگوییم خدا به همهی موجودات و همهی انسانها نزدیك است خیلی فهمش مشكل نیست؛ البته منظور قرب جسمانی نیست، و از طرف دیگر همان رابطهی اعطاء و افاضه و رابطهی خلاقیت و ایجاد كه خدا دارد هم نیست. اما این كه افرادی به اختیار خودشان در سایهی اعمالی تدریجاً به خدا نزدیك شوند، مربوط به همه نیست؛ «أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ7». مخصوص انبیاء، ائمهی اطهار(ع) و كسانی است كه شبیه آنها هستند. این چگونه قربی است؟ آن اندازهای كه عقل انسان میتواند مفاهیم را تجرید و تنزیه كند، چه اندازه میتوانیم درك كنیم؟ این را با مقدمهای به ذهن نزدیك میكنیم؛
در غیر مادیّات، وجودِ موجودات غیر مادّی از سنخ موجودات علمی و ادراكی است. اینكه میگویم من هستم، خیال میكنم این «من»، دست و پا و هیكل است. ولی وقتی دقت كنم میبینم اینها «من»؛ نیست! برای اینكه من شعور دارم ولی دست من شعور ندارد. آن من كه انسان درك میكند از سنخ درك است. آن كه حرف میزند، تصمیم میگیرد و اراده میكند، روح ماست. این از سنخ علم است. ذاتش درست عین علم است، و تنها خاصیت نفس ما نیست. همهی موجوداتی كه بهرهای از تجرّد داشته باشند، یعنی عین مادّه نباشند، این خاصیت را دارند كه وجودشان عین علم است. این یك مقدمه كه روح انسان از سنخ علم است و تكامل او با تكامل علم توأم است. علم كه میگوییم منظور مفاهیم علوم حصولی نیست. آن علمی كه عین نفس است، علم حضوری است. كمال یافتن این نفس هم به این است كه علم حضوریاش قویتر باشد. هر قدر نفس قویتر باشد علم حضوریاش وسیعتر، شدیدتر و كاملتر است، و آنهایی كه به درجات عالی میرسند، كسانی هستند كه موفق میشوند حقایقی را با حضور و شعور درك كنند. پس كامل شدن انسان به این است كه علم حضوریاش كاملتر شود. منظور از كامل شدن، نزدیك شدن انسان به خدا در سایهی اعمال اختیاری و عبادات است. یعنی به گونهای شود كه خدا را بهتر بشناسد؛ البته نه شناختن از راه الفاظ و مفاهیم، بلكه طوری كه خدا را بهتر درك كند.
اكنون معنای درك كردن خدا و صفات الهی با علم حضوری چیست؟ حتماً برای اكثر شما اتفاق افتاده است كه گاهی انسان در حالت مناجات و دعا به حالی دست پیدا میكند كه انسان احساس میكند گویا خدا را میبیند. آن وقتی كه انسان احساسِ نیاز شدید میكند، یا گرفتاری سختی دارد، گویا آن موقع خدا را میبیند. خوب است اشاره كنم به آن روایتی كه آن شخص منكر خدمت امام صادق(ع) آمد و عرض كرد كه میخواهم خدا را طوری برایم ثابت كنی كه گویا او را میبینم. حضرت تأملی فرمودند و گفتند: هیچ وقت سوار كشتی شدهای؟ گفت: بله. حضرت فرمودند: آیا شده است كه كشتی در دریا بشكند؟! گفت: یك مرتبه مسافرتی رفتیم و كشتیمان در دریا شكست. حضرت فرمود: آیا در آن موقع مشرف به غرق شدن شدی؟ (امام میدانست چنین اتفاقی افتاده است) گفت: بله، اتفاقا چنین چیزی شده است. حضرت فرمود: آن وقت به هیچ كس امید داشتی كه تو را نجات بدهد؟ تأملی كرد و گفت: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ8». زمانی كه انسان دستش از همه جا كوتاه میشود، آن وقت در مییابد كه خدا به او نزدیك است. حالی پیدا میكند كه خودش را پهلوی خدا میبیند. اگر دور باشد باید داد بزند تا خدا بشنود! ولی در چنین حالی احساس میكند اگر زیر لبی هم بگوید، خدا میشنود. این همان علم حضوری است. این دانستن و این نوع درك خدا، غیر از این است كه با برهان صدیقین یا با برهان امكان و یا حدوث خدا را اثبات كنند. این حال و دركی است كه غیر اختیاری برای انسان پیدا میشود. درك خدا بینهایت لذت دارد. لذتش خیلی بیش از این است كه طفلی در آغوش مادر باشد و مادر نهایت نوازشش را نسبت به او ابراز كند. كودكی كه وقتی احساسِ غربت و تنهایی میكند و از مادرش جدا است وقتی مادرش را پیدا میكند، كه او را در بغل میگیرد، فشارش میدهد و میبوسد چه احساسی دارد؟! چقدر آرامش پیدا میكند؟! این قرب است. قبلا این درك را نداشت. این قرب، قربی است كه توأم با علم و درك است، قربی است كه انسان با دلش خدارا میبیند.
شخصی از امیرالمؤمنین(ع) سؤال كرد: «هَلْ رَأَیْتَ رَبَّكَ؟»؛ حضرت فرمود: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ9»؛ من خدای ندیده را عبادت نمیكنم. آن شخص؛ تعجب كرد، حضرت فرمود: «لَا تُدْرِكُهُ الْعُیُونُ فِی مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَان»؛ با این چشم نمیبینم بلكه دل است كه با حقیقت ایمان، خدا را مشاهده میكند. این یك درك و دیدن و علم و قرب دیگری است. كسانی كه این گونه شوند، آن وقت خدا این عنایت را به آنها میفرماید كه هر چه بخواهند بهشان میدهد. مقرب یعنی چه؟ یعنی طوری شده كه هر چه بخواهد به او میدهند. اما طبق این تفسیر، یعنی واقعاً وجودش به وجود خدا نزدیك شده است. خدا را با قلبش مشاهده میكند و خودش را در آغوش خدا میبیند. وقتی چنین حالتی پیدا شود خدا میگوید: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ10»؛ تنها اینها نیستند كه خدا را دوست دارند بلكه در ابتدا خدا آنها را دوست دارد. این قرب حقیقی است. یك؛ حقیقتی است كه انسان واجد آن میشود. قرب هم دارای مراتب است. وقتی میگوید: «یتقرب إلیّ بالنوافل»، من و شما كه نافله میخوانیم، یك مرتبه قرب میشود، اما علی(ع) كه نافله میخواند قربش بیشتر از من و شما بود، نبود؟ پس به یقین قرب مراتب دارد و آن كه حقیقتش را نمیدانم این است كه رؤیت هم مراتب دارد. حقایقِ ایمان در همه یكسان نیست. همهی مؤمنین با حقیقت ایمانشان میتوانند خدا را ببینند، اما این ایمان در بندگان تفاوت دارد. حقیقت امیرالمؤمنین(ع) چنان بود كه، «لو كشف الغطاء ما ازددت یقیناً11». پس احتمالاً مشاهده و رؤیت هم مراتب دارد. یك مرتبهاش این است كه: «فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسی؛ صَعِقاً12». آن جلوه وقتی پیدا بشود، هیچ موجودی تابِ دیدنش را ندارد. لااقل موجودِ این جهانی تابِ تحملش را ندارد. این حقیقتی است كه ما نمیفهمیم چیست. یعنی چه خدا برای كوه تجلّی كرد و كوه از هم متلاشی شد؟! نمیتوانیم بفهمیم، اما باید بدانیم كه این یك حقیقت است.
1. زمر / 3.
2. إرشادالقلوب، ج 1، ص 91، الباب الثانی و العشرون فی فضل صلاة اللیل.
3. آلعمران / 169.
4. قمر / 55.
5. تحریم / 11.
6. ق / 16.
7. واقعه / 11.
8. انعام / 124.
9. الكافی، ج 1، ص 97، باب فی إبطال الرؤیة، روایت 6.
10. مائده / 54.
11. غررالحكم، ص 119، باب فضائله(ع)، روایت 2086.
12. اعراف / 143.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/08/16 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مناجات محبین میخوانیم:«؛ إلهی فَاجْعَلْنا مِمَّن اصْطَفَیْتَهُ لِقُرْبِكَ، وَوِلایَتِكَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ.»
خدایا من را از كسانی قرار بده كه آنها را برای قرب و ولایت خودت انتخاب كردی. ولایت یعنی چه؟ آیا یك معنای واحد مشخص یا معانی متعددی دارد؟ و اینجا منظور چیست؟
مقدمهای كه قبلاً هم عرض كردهام این است كه معمولاً مفاهیم غیر مادّی ابتدا از یك ریشهی محسوس و مادی گرفته شده، سپس در آن تجرید و توسعهای انجام گرفته، و به صورت مشترك لفظی، حقیقت و مجاز، كنایه یا استعاره و... به كار میرود. بسیاری از الفاظ داریم كه هم در مورد خدای متعال به كار میرود و هم دربارهی دیگران؛ گاهی فقط دربارهی امور حسی و مادی به كار میرود و گاهی دربارهی خدای متعال. این چگونه است و ما چه طور بین معناهایش فرق بگذاریم؟ معنایی كه در مورد خدا به كار میرود، در مقابل یك جسم پست، احیانا چه جهت اشتراكی دارد؟ خوب است این نكته را همیشه توجه داشته باشیم كه انسان ابتدا توجهش به امور مادی جلب میشود و الفاظی را كه وضع كرده، برای امور مادی وضع كرده است. بعد وقتی به مناسبتهایی توجه پیدا میكند كه غیر از این امور مادی چیزهای دیگری هم هست، از همین الفاظی كه برای امور مادی وضع كرده استفاده میكند و با یك تصرفات و تغییراتی، در آن امور غیرمادی هم كار میبرد؛ و ظاهرا راهی غیر از این هم وجود ندارد. برای مثال «اللّه»؛ را فرض كنید؛ اگر معانی خاصی داشته باشد، چطور میتوانیم بگوییم «اللّه»؛ یعنی چه؟ مخصوصا اگر عَلَم باشد. چه گونه معلوم كنیم كه این لفظ برای چه وضع شده است؟! در مورد قرب هم همین حرف را عرض كردم كه قرب ابتداءً در امور حسی گفته میشود؛ دو جسم كه به هم نزدیك هستند میگوییم قریب. اما مفهوم و معنای قرب انسان به خدا را از همان جا باید گرفت، دستكاری كرد و توسعه داد، تا در مورد قرب انسان به خدا هم قابل استعمال باشد. این هنری است كه ذهن انسان دارد. شاید یكی از معانی «عَلَّمَهُ الْبَیانَ»؛ هم همین باشد. خدا به انسان یاد داده از الفاظی كه معانی حسی دارد، چه طور در معانی غیر حسی استفاده كند.
كلمهی ولایت هم كلمهای است كه وقتی شما به لغت مراجعه میكنید چندین معنا برایش ذكر میكنند. گاهی «ولی»؛ یعنی «حبیب»، گاهی یعنی «ناصر»؛ و گاهی «ولی»؛ یعنی كسی كه متصدی یك كاری است، و معانی مختلف دیگر. تشیع، قوامش به ولایت است؛ «وَ ما نُودی أَحَدٌ كَما نُودی بِالْوِلایَة.»؛ بزرگانی فرمودهاند كه اصل كلمه و مادهی «ولی»، در مورد دو چیزی به كار میرود كه در كنار هم قرار بگیرند و غیری بین آنها واسطه نشود و یك نوع ترتیبی بین آنها لحاظ شود كه بتواند یكی در دیگری اثری بگذارد. گویا مفهوم ولی سه ركن دارد كه گاهی فقط به یكی یا دوتای آن توجه میشود، در حالی كه این سه تا مقوم معنای ولایت است. در قرآن داریم: «قاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ1»، «یَلُونَ»؛ از همین مادهی «وَلَی»؛ است. یعنی ابتدا با آن كسانی از كفار كه به شما نزدیك هستند بجنگید. بعد سراغ دیگران بروید. آن وقت از اینجا در معنویات و اعتباریات این رابطه را در نظر گرفتند كه اگر دو موجود با هم آنچنان ارتباطی داشته باشند كه بیگانهای بین آنها واسطه نشود و یكی بتواند در دیگری به نحوی تصرّف كند، یا تغییری در آن ایجاد كند؛ تعبیر «وَلَی»؛ را به كار بردند. دو انسان كه آنچنان ارتباط روحی نزدیكی با هم دارند كه گویا روحهایشان به هم چسبیده و واسطهای بین آنها نیست، دلشان به هم راه دارد و ارتباط بین آنها طوری است كه میتواند یكی در دیگری اثر بگذارد، یا هر دو در هم اثر بگذارند، میگویند رابطهی ولایت بین آنها است.
خدای متعال به همهی مخلوقات و به خصوص انسانها، نزدیك است؛ «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ2.»؛ این نزدیكی از آن جهت كه خدا تصرّف یا كاری را برای كسی انجام میدهد و متصدی كارهایش میشود، میشود ولایت الله؛ «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ3.»؛ خدا به همه نزدیك است، اما «ولی»؛ همه نیست، فقط ولایت انسانهایی را میپذیرد كه صلاحیت و لیاقتش را داشته باشند. وقتی اینها ولی خدا شدند، خدا هم ولی آنهاست. رابطه طرفینی است. میگوییم «أشْهَدُ اَنَّ عَلیا وَلِی اللّه.»؛ در دعایی كه برای ولیعصر(عج) میكنیم اول دعا میكنیم كه خدایا «ولی»؛ امام عصر باش «كن لولیك... ولیاً و حافظا». این مسئلهی مهمی است كه انسان از خدا بخواهد كه خدا نسبت به امام زمان ولایت داشته باشد. آنچنان خدا به بعضی از بندگان نزدیك است كه آنها برای كارشان احتیاج به هیچ كس دیگر ندارند، مشكلشان را فقط خدا حل میكند. منتها خدا ضمانت نكرده كه برای همهی بندگانش تدبیری كند كه همیشه به نفع آنها تمام شود. در سورهی محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلمكلمهی مولا هم از همین ماده است و در همین معنی به كار میرود؛ «ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ مَوْلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِینَ لا مَوْلی لَهُمْ4؛ »در مورد كافرین میفرماید: «لا مَوْلی لَهُمْ.»؛ هر كس ایمانش قویتر است ولایت خدا نسبت به او قویتر است، ولی بدون ایمان نمیشود!
یك ولایت هم در امور اجتماعی است كه به معنای والی و متولّی امر بودن است. متولّی هم از همین ماده است. یعنی كسی كه متصدی كار است، متولی وقف یعنی كسی كه بیشترین رابطه را با وقف دارد و كارهای آن را اصلاح میكند. شهر یك فرماندار میخواهد اما مردم كه فرماندارِ فرماندار نیستند. در اینجا ولایت یك طرفه است. این ولایت امر حقیقی نیست. یك مقام اجتماعی اعتباری است، چون قابل عزل و نصب است.
پس یك نوع ولایتی داریم كه صد در صد یك امر حقیقی تكوینی است؛ «هُنالِكَ الْوَلایَةُ لِلّهِ الْحَقِّ5.»؛ این یعنی تصرف تكوینی و مدیریت تكوینی عالم. تصرفاتی كه در مخلوقات و در اصل وجود میشود، ولایت تكوینی الهی است؛ تا برسد به كارهای خارقالعادهای كه ما بیشتر اینها را به خدا نسبت میدهیم. بقیهی كارها را كار خود و دیگران میدانیم كه اسباب عادی است. ولی حقیقتا همهی كارها كار خداست. تا ارادهی او نباشد هیچ كاری انجام نمیشود؛ «و ما تَشاونَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ6.»؛ و در حالی كه او خواسته است كه ما دارای اراده و اختیار باشیم، خدا متصدی كار مؤمنین میشود و كارهایشان را اصلاح میكند تا به جایی میرسد كه: «حتی... كنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش بها7». در دعای عرفه میخوانیم: «إِلهی أَغْنِنی بِتَدْبیرِكَ عَنْ تَدْبیری، وَ بِاخْتیارِكَ عَنْ إِخْتیاری»؛ خدایا تو با تدبیر خودت من را از تدبیر خودم مستغنی كن! خدای تعالی میفرماید: «فَاتَّخِذْه وَكیلاً؛8»؛ او را وكیل قرار بده، آن وقت برایت كار انجام میدهد. اصل توكل هم همین است.
یكی هم ولایت اجتماعی است. شاید منظور ولایت در آیه «إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُوتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ9؛ »ولایت تكوینی نیست بلكه ولایت اجتماعی است. مخصوصا اگر آیات بعدش را هم بخوانید صحبت این است كه بعضی از مسلمانها سعی میكردند با كفّار ارتباط برقرار كنند. میفرماید: «لا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً... اولیاء10»؛ آنهایی را كه دین شما را بازیچه قرار دادند، اولیاء خود قرار ندهید. این یك نوع شرك است، اینها به درد شما نمیخورند، اگر میخواهید با كسی ارتباط پیدا كنید كه كمكتان كند؛ «إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا.»؛ باید از اینها اطاعت كنید. حالا ممكن است معنای باطنیاش هم غیر از ولایت ظاهری چیز دیگری هم باشد، اما احتمالاً اینجا در مقام جعل ولایت تشریعی برای پیغمبر اكرم صلیاللهعلیهوآله و ائمهی اطهار علیهمالسلاماست.
یك نوع ولایتی هم كه اشاره كردم یك ارتباط روحی و قلبی است كه یك موجود با موجود دیگر دارد، كه یك امر حقیقی است و قراردادی نیست. اگر كسی رفیق صمیمی دیگری باشد، مگر با قرارداد مشخص میشود؟! باید بینشان یك رابطهی قلبی باشد. این امر به یك معنا تكوینی و حقیقی است. چون روحی است و روح هم حقیقتی دارد. تحولات و تكاملات روح هم حقیقی است. لازمهی این نوع ولایت، محبت است. منتها رعایت آن محبت لوازمی دارد كه با در نظر گرفتن مجموع آنها مفهوم ولایت را انتزاع میكنیم. در این جا چند جهت واقعی را در نظر میگیریم و یك مفهوم از نتیجهی آنها انتزاع میكنیم. در اینجا ولایت یك مفهوم انتزاعی میشود، نه حقیقی است و نه اعتباری. «ولی»؛ به این معنا، گاهی در جایی به كار میرود كه كسی به دیگری كمك میكند و به معنی «ناصر»؛ است. در قرآن آیات زیادی است كه «ولی»؛ و «نصیر»؛ را در كنار هم ذكر میكند، زیرا بین این دو مفهوم قرابت هست. مفهوم ولایت، گاهی به معنای محبت و گاهی به معنای نصرت به كار میرود. حالا كدام حقیقت است و كدام مجاز، در مقام بیان این نیستیم، اما چنین رابطه و چنین تحولاتی كه در مفهوم لحاظ شده از آن ارتباط نزدیكی كه بین دو چیز هست، شروع میشود، تا لوازم آن مثل محبت داشتن به او، متصدی كارش شدن، اقدام برای اصلاح كارهایش و ... حال بر میگردیم به مناجات محبین.
در عبارت اول این دعا ولایت یعنی چه؟ اولا از اینكه قرب و ولایت در كنار هم ذكر شده معلوم میشود بین قرب و ولایت، قرابتی هست. همان نكته كه در اصل معنای ولایت گفتیم كه دو چیز در ارتباط با هم طوری قرار بگیرند كه بیگانهای بینشان واسطه نشود. اگر طوری باشد كه كسی كه نااهل است واسطه شود، این رابطه قطع یا ضعیف میشود. پس لازمهی ولایت قرب است، اما ولایت عین قرب نیست. نه از آن جهتی كه واسطه ندارد میگویند ولایت، بلكه از آن جهتی كه واسطهای ندارد كه برایش مانع انجام كار بشود. این حیثیت تأثیر هم در مفهوم ولایت لحاظ شده است. اكنون مفهوم ولایت در این دعا كه ما را از كسانی قرار بده كه برای ولایتت انتخاب كردی چیست؟ این همان ولایتی است كه مخصوص كسانی است كه ایمان بیاورند و اطاعت خدا كنند و از خدا بخواهند كه متصدی كارهایشان شود. آیا اگر كسی كارهای خدا و سنتهای او را نپسندد، كارهایش را به خدا واگذار میكند؟! گاهی خداوند به دلیل مصالح و تقدیرات مختلفی، بلا بر انسان نازل میكند، انسان را امتحان میكند كه آن هم سختی و گرفتاری دارد؛ بعضیها خوششان نمیآید و دلشان میخواهد یك زندگی آرام و بیدغدغهای داشته باشند؛ قرآن میفرماید: «أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَكُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ؟ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ11.»؛ این سنت خداست. برای هر كه میخواهد وسعت میدهد و برای بعضیها هم تنگی روزی میدهد. چه كسی حاضر میشود كارش را به خدا واگذارد؟! آن كه همهی كارهای خدا را بپسندد؛ یعنی به قضای الهی راضی باشد. اما اگر بگوید: خدایا من تو را وكیل قرار میدهم كه كارها را درست كنی؛ اما اگر آن گونه عمل كنی قبول ندارم! پس او را وكیل قرار ندادهای چرا كه لازمهی توكل این است كه انسان كار آن وكیل را بپذیرد و سنتش را بداند.
كسی كه فهمید خدا خیرش را میخواهد، آیا میشود او را دوست نداشته باشد؟! پس لازمهی ولایت، محبت هم هست، اما نه فقط محبت خشك و خالی! بلكه محبتی كه انسان تمام امورش را به طرف واگذار كند و بگوید: هر چه تو میگویی. همانطور در ولایتهای اعتباری؛ «إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا.»؛ وقتی ما علی را «ولی»؛ قرار دادیم، اگر یك جا حكم كرد و حدی را خواست اجرا كند و یا خواست در قضاوت به ضرر ما حكم كند باید راضی باشیم و بگوییم: حكم، آنچه تو میفرمایی! اما اگر آدم حاضر نشد قبول كند، میگوید: علی خیلی خوب است، اما وقتی بیتالمال را مساوی تقسیم میكند سهم فقیر و غنی را یك جور میدهد، سهم برده و آقا را یك جور میدهد؛ در این جا معاویه بهتر است! چون معاویه رعایت شؤونات افراد را میكند، شؤونات افراد را باید رعایت كرد! علی میگوید: من شؤونات سرم نمیشود و حكم خدا را یكسان اجرا میكند! ما اگر كسی پستی دارد و جایی تخلفی كرده، دزدی كرده، خیانت كرده؛ خیلی هنر كنیم عزلش میكنیم و یك پست بالاتر به او میدهیم؛ زیرا باید شؤوناتش حفظ شود! اما خدا شؤونات را رعایت نمیكند؟! یك كسی كه تخلف میكند خدا میگوید: جلوی مردم تازیانهاش بزنید؛ «وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُومِنِینَ12»، «وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللّهِ.»؛ اینجا مصلحت اجتماعی اقتضا میكند در ملأ عام مجازات شود تا هم مجرم دیگر مرتكب جرم نشود و هم دیگران عبرت بگیرند. میگویند: نه آقا، این پسر فلانی است، آبروی فلان كس میریزد، آبروی اسلام میریزد! خیر، آبروی اسلام به این میریزد كه حكمش را اجرا نكنید. «علی»؛ آن گونه میگوید، اما ما نمیپسندیم! آن وقت ما ولایت داریم؟!
ببینیم خود ائمهی اطهار علیهمالسلام در مورد ولایتشان چه فرمودهاند. صرف سینه زدن و علی، علی، گفتن كه ولایت نمیشود. در آن حدیث معروف، امام صادق علیهالسلامبه عبدالله بن جندب كه یكی از اصحاب خاصشان است فرمودند: «بَلغْ مَعاشِرَ شیعَتِنا»؛ به همهی شیعیان ما این پیام را برسان، «وَ قُلْ لَهُمْ لاتَذْهَبَنَّ بِكُم الْمَذاهِبُ»؛ به شیعیان ما بگو بیخود گول این حرفهای مختلف را نخورید. این طرف و آن طرف نروید و فریب نخورید. «فَوَالّلهِ لاتُنالُ وِلایَتُنا إَلاّ بِالْوَرَعِ وَ الاْءِجْتِهاد13؛ »پس به خدا اگر به ولایت ما میخواهید برسید، باید گناهان را ترك كنید و وظایفتان را هم همیشه عمل كنید. یك چیزی هم اضافه كرده كه مشكلتر است: «وَ مُواساةِ الاْءِخْوانِ فِی اللّهِ »اگر میخواهید ولایت ما را داشته باشید باید احساس همدردی و همیاری نسبت به سایر برادران دینی داشته باشید. هر خیری برای خودتان میخواهید برای دیگران هم بخواهید. آنهایی كه خودگزین هستند و فكر منافع شخصی خود هستند، به حكم این فرمایش امام صادق علیهالسلام و قسم ایشان، اهل ولایت اهلبیت و شیعهی اهلبیت نیستند. یك حدیث هم امام باقر علیهالسلامبه جابر بن یزید جعفی فرمودند: «وَ أعْلَمْ بأَنَّكَ لاتَكُونُ لَنا وَلیّا حَتّی لَوْ إجْتَمَعَ عَلَیْكَ أَهْلُ مِصْرِكَ وَ قالُوا إِنَّكَ رَجُلٌ سُوءٌ لَمْیَحْزُنْكَ ذلِكَ، وَ لَوْ قالُوا إِنَّكَ رَجُلٌ صالِحٌ لَمْیَسُرَّكَ ذلِكَ»؛ جابر! تو ولی ما و اهل ولایت ما نخواهی بود، مگر اینكه اگر در آن شهری كه زندگی میكنی، همهی مردم شهر جمع شدند و به تو فحش دادند، ناراحت و غصّه دار نشوی! نمیگوید جوابشان را نده، نه، اصلا تحت تأثیر قرار نگیر! و نیز اگر همه جمع شدند و از تو تعریف كردند و گفتند: زنده باد جابر، خوشحال نشوی! «وَ لكِنْ إِعْرِضْ نَفْسَكَ عَلی كِتابِ اللّه؛14؛ »بلكه خودت را بر قرآن عرضه كن، ببین آن جوری كه قرآن میگوید هستی یا نه؟! اگر هستی بدان كه اهل ولایتی ولو همهی مردم به تو فحش بدهند و اگر آن طور نیستی، اگر همهی مردم بگویند جان ما فدای تو، بدان كه تو اهل ولایت نیستی. به هر حال منظور از آن ولایتی كه در این مناجات و امثالش خواسته شده این است كه انسان به گونهای شود كه عملاً مثل میّت در دست غسّال، نسبت به تدبیرهای خدا راضی باشد و كارش را به او واگذار كند.
1. توبه / 123.
2. ق / 16.
3. بقره / 257.
4. محمد / 11.
5. كهف / 44.
6. انسان / 30.
7- إرشادالقلوب، ج 1، ص 91، الباب الثانی و العشرون فی فضل صلاة اللیل.
8. مزمل، 9.
9. مائده / 55.
10. مائده / 57.
11. عنكبوت / 2-3.
12. نور / 2.
13. تحف العقول، ص303.
14. همان، ص284.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهاى از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدى(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبرى است كه در تاریخ 1386/08/23ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
ظاهراً منظور از خالص شدن براى محبت خدا همان معنایى است كه در ذیل دعاى عرفهى سید الشهداء آمده كه مضمونش این است: خدایا تو اغیار را از دل من زایل كن تا در دل من جز محبت تو چیزى نمانَد. در توضیح مفهوم محبت و واژههایى كه مرادف آن بود عرض كردیم كه محبت در زبان عربى مفهوم گستردهاى دارد. از مراتب نازل محبت تا كاملترین مراتب آن؛ یعنى كسانى كه دیگر در دلشان جز توجه به محبوب چیزى باقى نمىماند. اینكه مىگوید من را از كسانى كه براى محبت تو خالص هستند قرار بده، یعنى ممكن است انسان محبت خدا را داشته باشد ولى در كنارش محبت دیگرى هم باشد. گاهى هم ممكن است تزاحم و تعارض پیدا كند. مثل محبتهایى كه انسان در دنیا دارد. دو تا دوست دارد كه هم این رفیقش را دوست دارد و هم آن رفیقش را. تا آنجا كه مىتواند رفتارش را تقسیم مىكند، مقدارى با این معاشرت دارد و مقدارى هم با آن یكى. همیشه هم كه نمىشود 24 ساعت با همه انس داشته باشد. سعیش بر این است كه یك ساعت با این باشد و یك ساعت با آن. تزاحمى ندارد. ولى به مرتبهاى مىرسد كه این دوستش خواستهاى دارد و آن دوستش خواستهاى ضد آن؛ اینجاست كه تزاحم وجود دارد و معلوم مىشود كه كدامیك را بیشتر دوست دارد. در مورد خداى متعال هم بسیارى از انسانها به او محبت دارند و این طور نیست كه خدا را دوست نداشته باشند اما افراد و چیزهاى دیگر را هم دوست دارند. گاهى توجه هم ندارند كه اینها با هم نمىسازد. ولى یك زمانى مىرسد كه نشان مىدهد این جا یا باید محبت خدا داشت، یا چیزهاى دیگر. آیهاى در قرآن این مطلب را كاملاً توجه مىدهد: «قُلْ إِنْ كانَ آباوكُمْ وَ أَبْناوكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِیرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَیْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ1». اشاره مىكند به اینكه گاهى محبت خدا مزاحمت پیدا مىكند با محبت پدر، مادر، همسر، فرزند، یا با اشیاء خارجى مثل پول، سرمایه، تجارت یا خانههاى خوب.
انسان خدا را دوست دارد و تا با اینها تضادى ندارد، عبادت مىكند و نماز هم مىخواند! گاهى نماز شب و نوافل هم مىخواند! اما جایى مىرسد كه عملاً تضاد بین آنها واقع مىشود كه اگر بخواهد به خواستههاى آنها توجه كند یا آن محبت غالب باشد، دیگر باید خدا را كنار بگذارد و فراموش كند - دست كم به طور موقت - مصداق روشنش موقع جهاد است. آن وقتى كه باید در جبهه حضور پیدا كرد؛ انسان باید از پدر و مادر، فرزند و همسر، خانه و زندگى و دوستانى كه با ایشان معاشرت دارد بگذرد. امتحان خوبى است كه معلوم مىشود انسان خدا را بیشتر دوست دارد یا خلق خدا را. من بعضى را مىشناختم، تعدادى جوان بودند كه شبهاى جمعه از تهران مىآمدند جمكران و نذر كرده بودند كه چهل شب بیایند و احیا بگیرند كه توفیق شهادت نصیبشان شود، و شد. كسانى هم هستند كه از اسم مرگ و زخم و مجروح شدن مىترسند، چه رسد به خود مرگ! خدا همه جور مخلوقى دارد! در تضادها معلوم مىشود انسان چه كاره است و خدا را چه قدر دوست دارد. قرآن مىفرماید: اگر چیزهاى دیگر را از خدا بیشتر دوست بدارید؛ «فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ»؛ تهدید مىكند كه منتظر امر خدا باشید. بنابراین براى اینكه انسان به سعادت و كمال برسد، تنها اینكه احساس كند خدا را دوست دارد، كافى نیست. باید سعى كند خدا را بیش از دیگران دوست بدارد؛ «وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ2».
این «بیشتر دوست داشتن»؛ هم خود مراتبى دارد. لازمهى ایمان این است كه انسانها خدا را بیش از دیگران دوست بدارند كه مراتبشان با هم فرق مىكند. اینها را به دو دسته مىشود تقسیم كرد كه هر كدام از اینها هم مراتب فراوانى دارد. یك دسته كسانىاند كه واقعا در دلشان دو نوع محبت هست. گویا دلشان تقسیم شده؛ قسمتى جاى محبت خداست و قسمتى هم آنهاى دیگر. دوست داشتن هر دسته هم واقعى و مستقل است. ولى افرادى هستند كه محبتشان به خدا طورى شده كه اگر دیگرى را هم دوست دارند، استقلالى نیست بلكه به خاطر انتسابى است كه به خدا دارند، و این خیلى عالى است. وقتى كسى را دوست داریم، كتاب و عكس و آثارش را هم دوست داریم، ولى آیا معنایش این است كه در اینجا چند تا محبوب داریم؟! یكى آن شخص خاص است، یكى هم كتابش، شد دو تا؟! یكى هم عكسش، این سه تا؟! یا نه، یك محبت بیشتر نیست. آنها هم شعاعهاى همین هستند. طورى است كه نمىشود انسان كسى را دوست داشته باشد اما آثارش را دوست نداشته باشد. اولیاء خدا و در درجهى اول، انبیاء و ائمهى معصومین علیهمالسلامهمهى كسانى را كه دوست دارند این گونه است.
شاید عقل ما نتواند تصور كند كه پیغمبر خدا چقدر حضرت زهرا علیهاالسلامرا دوست داشتند، اما آیا معنایش این است كه نصف دلشان مال خدا بود و نصفش براى حضرت زهرا؟ یا این كه محبت خدا بىمحبت زهرا نمىشود؟! آن برگ همین درخت است؛ این دو تا نیست. همهاش یكى بود، همان محبت خدا بود كه در على و در زهرا و در حسنین علیهمالسلام ظاهر مىشد. در امور معنوى، در امور قلبى و روحى، از این چیزها فراوان است. در امور مادّى مشكل است. حتى همین مثالى هم كه عرض كردم، با ممثّل خیلى فرق دارد. محبت اولیاء خدا و بندگان خاص خدا اینجورى است. وقتى در دعاى عرفه مىگوید: «إِلهی اَنْتَ الَّذی أزَلْتَ الأَْغْیارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِكَ حَتّى لَمْیُحِبُّوا سِواكَ»؛ خدایا تو آن كسى هستى كه اغیار را از دلهاى اولیاء خودت بیرون كردى و در دل اولیاء تو جز تو كسى نیست و هر چه هست محبت توست. اگر محبت فرد دیگر با یك ویژگى شناخته مىشود، از محبت تو جدا نیست بلكه فرع محبت توست. برگى از این درخت و شعاعى از این خورشید است. در این فقرهى از این مناجات هم همین را مىخواهد،؛ «ممّن أخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ.»
البته یك تفسیر دیگرى هم مىشود برایش فرض كرد، چون نمىفرماید:؛ «اخلصت ودّه لك»، بلكه مىفرماید «أخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ»؛ و آن این است كه اصلاً غیر از حبّ تو چیزى در وجودشان نیست، خودش را فقط براى حبّ خالص كردى. این یك معنایى است دقیقتر و لطیفتر، كه كمى تصورش هم مشكلتر است تا چه رسد به تصدیقش! این است كه ما روى همان معنا و تفسیر اول تكیه مىكنیم، یعنى در آنجایى كه جاى محبت است، جز محبت تو چیزى نیست. مىشود هم فرض كرد كه یك گوشهى دل ما هم جاى حزن و خوف و یا چیزهاى دیگرى است، كه جاى محبت نیست.
یك اثر طبیعى محبت این است كه انسان وقتى كسى را دوست دارد مىخواهد او را ببیند. بنابراین اگر كسى دلش براى محبّت خدا خالص شد، مشتاق لقاء الهى خواهد شد. آیهاى خطاب به اهل كتاب، در سورهى جمعه مىفرماید:؛ «إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِینَ3»، چون اینها مىگفتند «نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاوهُ4». از ویژگىهاى بنى اسرائیل به خصوص یهودیان این بود كه مىگفتند ما فرزندان اسرائیل، فرزندان حضرت یعقوب، یك گروه ممتاز و مختار، و یك ملّت برگزیده هستیم، و ما فرزندان خداییم! البته این را تشریفا مىگفتند كه بعد در مسیحیت كم كم جدى شد. در مورد حضرت عیسى گفتند: «ابْنُ اللّهِ». آنها تشریفا و مجازا مىگفتند «نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاوهُ»؛ و این دیگر معروف شد كه بنى اسرائیل، فرزندان و دوستان خدایند. این را حقیقتا ادعا مىكردند. قرآن در مقابل اینها مىگوید كه شما دروغ مىگویید. شما به زندگى دنیا علاقه دارید. آرزو دارید كه اگر مىشد هزار سال در دنیا زندگى كنید «لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ5». شما دنیا پرستید. دروغ مىگویید كه خدا را دوست دارید. اگر راست مىگویید باید براى امتحان، ملاقات خدا بعد از مرگ برایتان خواستنى و راحت باشد. كسى كه خدا را دوست دارد، لقاء او را هم دوست دارد. این را هم مىدانید كه لقاء الهى بعد از مرگ است، پس آرزو كنید كه بمیرید تا خدا را ملاقات كنید، «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِینَ6».
لازمهى طبیعى محبت این است كه انسان بخواهد با محبوبش ملاقات كند. این است كه حضرت بعد از این كه مىفرماید: ما را از كسانى قرار بده كه آنها را براى محبت خالص كردى، مىفرماید:؛ «وَشَوَّقْتَهُ إلَى لِقائِكَ،»؛ اگر محبت داشته باشم مشتاق لقاى الهى هستم، پس این شوق را به وجود بیاور كه مشتاق لقاى تو باشم تا به این وسیله محبت من كامل شود.
وقتى درختى را فرض مىكنید، مثلاً درخت سیب؛ این درخت، تا سیب نیاورده است درخت كاملى نیست. میوهى محبت شوق لقاء است، اما خود این درخت وقتى كامل مىشود كه این شوق هم كامل شود. این اثر وقتى كامل مىشود، خود آن ریشه هم محكمتر مىشود و دوام بیشترى پیدا مىكند. اگر این شوق نباشد یا كمرنگ شود كم كم محبت هم ضعیف مىشود. در ارتباط با دوستان، همین دید و بازدید، محبت را زیاد مىكند. لازمهاش این است كه انسان هدیهاى هم به محبوبش بدهد. همین هدیه دادن باعث محبت بیشتر مىشود. درست است كه این اثر محبت است، اما با انجام دادن این فعل كه نتیجهى آن محبت است، خود آن محبت هم تقویت مىشود. اینها سنتهاى الهى در این عالم است.
«وَرَضَّیْتَهُ بِقَضائِكَ»؛؛ محبت اگر از آن مراتب اولیهى محبت فراتر رفت، یعنى محبت طورى شد كه همهى دل را فرا گرفت و دیگر غیر از محبوب به كس دیگرى تعلق نداشت، باعث مىشود كه انسان همهى رفتارهاى محبوبش را دوست داشته باشد، چون اثر اوست. در دعاها هم گاهى اشارههایى به این مطلب هست كه خدایا! اگر من را جهنم ببرى از محبت تو در دلم كاسته نمىشود. هیچ نگرانى ندارم و از محبتم هم نسبت به تو كاسته نمىشود؛ چرا؟ چون دستور توست و من تو را مىخواهم و هر چه تو دوست دارى همان است. به چنین كسى دیگر نباید از روى استدلال عقلانى یا آموزش مصلحتهاى احكام و تقدیرات الهى یاد بدهند كه آقا، به قضاء الهى راضى باش! محب این گونه نیست. او نمىگوید چون مصلحت دارد؛ مىگوید چون تو مىگویى. و تو حكم كردى. به نفع من باشد یا به ضرر من فرق نمىكند، من همان را دوست دارم كه تو دوست دارى. اگر محبت خدا اینجورى شد و دل انسان را فرا گرفت كه واقعا خدا را دوست داشت، لازمهاش این است كه كارهاى خدا را هم دوست بدارد كه از جمله كارهاى خدا تقدیرات و قضاى الهى است. این است كه هیچ وقت خم به ابرو نمىآورد.
از عجایب روح آدمیزاد این است كه در آن واحد دو حالت نسبت به یك موضوع دارد. به عنوان مثال در شهادت سید الشهداء علیهالسلام، یك حیثیت این است كه جزء قضا و قدر الهى است. «ان الله شاء ان یراك قتیلاً»، از آن جهتى كه فعل خداست و حكمتى در آن است؛ در این جا محب كارى به حكمتش ندارد و به آن راضى است. اما از آن جهت كه عواطف انسان را جریحه دار مىكند، و چنین ظلمى نسبت به چنین شخصیتى شده، بزرگترین حزن را هم در انسان ایجاد مىكند. در آن واحد، نسبت به یك حادثه، هم مىتواند محزون و هم مىتواند راضى باشد. بعضى مىگویند: چرا این همه به سر و سینه مىزنید؟! خب امام حسین علیهالسلامكه به واسطهى شهادت، به مقامى عالى رسیدند، خوشحال باشید! اینها از یك نكته غافلاند كه خوشحال بودن به خاطر این است كه امام حسین به آن مقام رسید و از این است كه آن شهادت باعث شد اسلام رواج پیدا كند و در سایهى رواج اسلام، من و شما اسلام را شناختیم و بركاتى بر این مترتب است، اما در عین حال موجب حزن است، چون «عظُمَت مصیبتُك فى السموات و الارض». این دو تا با هم منافاتى ندارد. در یك لحظه مىشود نسبت به یك موضوع هم نهایت حزن داشت و هم نهایت شادى. دو حیثیت؛ این از ویژگیهاى روح انسان است.
شاید یكى از معانى این آیهى شریفه كه مىفرماید: «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ7»؛ همین باشد. معنایى كه معمولاً به ذهنمان مىآید این است كه كسى كه ولایت الهى دارد نگران آیندهى خودش نیست، چون مىداند خدا او را به پاداش نیك خواهد رساند. اگر مصیبتى هم برایش پیش آمده چون این مصیبت در آخرت پاداش دارد از آن هم غصهاى ندارد. اما شاید معناى دیگرش این باشد كه اصلاً خوف و حزن ندارند؛ نه تنها نسبت به حوادثى كه براى خودشان اتفاق افتاده بلكه نسبت به همهى حوادث عالم، نه خوف دارند و نه حزن، از آن جهت كه فعل، متعلق تقدیرات الهى است. آن روایت از پیغمبر اكرم صلىاللهعلیهوآلهوسلم را همه شنیدهاید كه وقتى جناب ابراهیم از دنیا رفتند پیغمبر اكرم گریستند. بعضى اصحاب گفتند: آقا شما هم براى فوت بچهتان گریه مىكنید؟! فرمود: دل مىسوزد و اشك جارى مىشود؛ ولى چیزى بر خلاف رضاى الهى نمىگویم. این كه آدم عاطفه داشته باشد، عیب ندارد. انسان باید متأثّر شود، اما این تأثر معنایش این نیست كه از كار خدا گله داشته است. اول باید از كار خدا راضى باشیم، آن وقت خدا هم از ما راضى خواهد شد، «ارْجِعِی إِلى رَبِّكِ راضِیَةً8»؛ یعنى «راضِیَةً عن الله»؛ و از تقدیرات خدا. وقتى به قضاى الهى راضى بودى، آن وقت مرضى هم خواهى بود؛ «رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ9». بعد از این هم حضرت از خدا مىخواهد كه مرا از كسانى قرار بده كه: «وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِكَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاك»َ؛ این توفیق را به او دادى كه نظر به وجه تو داشته باشد.
1. توبه / 24.
2. بقره / 165.
3. جمعه / 6.
4. مائده / 18.
5. بقره / 96.
6. جمعه / 6-7.
7. یونس / 62.
8. فجر / 28.
9. مائده / 119.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت اللّه علامه مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/08/30 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«إلهی فَاجْعَلْنا مِمَّن اصْطَفَیْتَهُ لِقُرْبِكَ وَ وِلایَتِكَ، وَ أخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَ مَحَبَّتِكَ، وَشَوَّقْتَهُ إلَی لِقائِكَ.»؛ محور مناجات محبین محبت خداست؛ بعضی فرازها دربارة مقدمات محبت و بعضی راجع به لوازمش و بعضی هم دربارة نتایج محبت است. خواندن اینها غیر از این؛ كه ثواب دارد و یاد اهلبیت است، دو فایده دیگر هم میتواند داشته باشد. یكی این كه توجه پیدا میكنیم كه خدای متعال برای انسان چه چیزهایی مهیا كرده و این كه امكان دارد انسان به چه مقاماتی برسد. دوم این كه انشاءالله اگر انگیزهای برایمان پیدا شد، در این مسیرها حركت كنیم و بدانیم كه چه چیزهایی به درد میخورد، و بالاخره چون همهی موفقیتها را باید از خدا خواست، بدانیم چه چیزهایی از خدا بخواهیم. همهاش فكر نان و آب نباشیم! در این فرازها فرض این است كه كسی كه این مناجاتها را بیان میكند دارای محبت خدا هست، لكن میخواهد بر محبتش افزوده و به نتایجش نایل شود. میگوید مرا از كسانی قرار ده كه برای محبتت خالص كردی؛ یعنی در این مسیر تكامل پیدا كنم و به محبت كامل برسم.
لازمهی محبت كامل به خدای متعال این است كه توجه انسان به طور عمده معطوف به محبوبش باشد. بعضی؛ كارها هم از لوازم محبت است كه باز هم آنها از كمالات و فضایل اخلاقی است. از راه محبت، این فضایل خیلی زودتر و بهتر پیدا میشود، مثل رضای به قضای الهی كه اگر انسان بخواهد از راههای عادی، رضا به قضای الهی پیدا كند، راه طولانی است و به این زودیها موفق نمیشود. اما اگر خدا را دوست داشت، كارهایش را میپسندد و هر چه او دوست داشت، او هم قبول میكند. اگر آن، محبت شدید و كاملی باشد دیگر نمیگوید این كار به نفع من است یا به ضرر من. نهایت خواستهی او این است كه خدا از او راضی باشد و در مقابل خواست او، خواستی ندارد. متقابلاً وقتی انسان كسی را دوست دارد، دلش میخواهد محبوب از او خشنود باشد. این از آثار طبیعی محبت است كه اگر انسان بفهمد كسی كه محبوب او است از او نگرانی دارد، خیلی ناراحت میشود. این است كه در این دعا میفرماید: از تو میخواهم كه رضایت خودت را به من ببخشی؛ «هبوته برضاك».
«وَاَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِكَ وَقِلاكَ»،؛ متقابلاً همینطور كه انسان نهایت آرزویش این است كه محبوبش از او خشنود باشد، بیشترین چیزی هم كه از آن میترسد این است كه محبوبش نسبت به او بیمهر و علاقه شود كه این باعث میشود او را رها كند. برای همین میگوید: من را از كسانی قرار بده كه آنها را از هجر و دوریت در امان قرار دادی. هجر، ترك كردنی است كه از روی ناخشنودی است. همان قهر كردن است، مطلق فراق هجر نیست كه این عالم، عالم فِراق است. در این عالم بالاترین بندگان خدا هم آن وصلی را كه آرزویشان است برایشان تحقق پیدا نمیكند. اصل فراق تقریبا لازمهی زندگی این عالم است، ولی كشنده این است كه جدایی از روی ناخشنودی باشد. «هجر»؛ و «قلا»؛ تقریبا هر دویش همین معنا را دارد، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلی1؛؛ «وَدَّعَكَ»؛ یعنی تو را رهاكرده و جدا شده. «قَلی»؛ یعنی با تو بیمهری و قهر كرده است.
«وَبَوَّأتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فی جَوارِكَ»،؛ و نهایتا آرزوی انسان این است كه همیشه در كنار محبوبش باشد. البته در كنار بودن هر موردی متناسب با خودش است. در قرآن كریم به كسانی كه نهایت تقوی را داشته باشند وعده داده شده كه در یك جایگاه شایستهای نزد خدا هستند؛ «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ2.»؛ در این جا میفرماید: مرا در یك جایگاه راستین قرار ده و مرا مهیا كن برای جایگاهی كه شایستهی نشستن است، كه آنجا جوار و همسایگی تو است.
«وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ.»؛ از اینجاست كه راه را به انسان نشان میدهد كه اگر خواستیم به مقام محبّین برسیم، چه كار باید كنیم. شاید اولین قدم معرفت است. وقتی انسان خدا را نمیشناسد، طبعاً این چنین خواستههایی هم از او ناشی نمیشود. گاهی ما خدا را كسی میشناسیم كه یك بهشت و جهنمی درست كرده و گفته است اگر از این راه بروید میبرمتان بهشت و اگر آن راه بروید میبرم جهنم! چیزی كه از خدا میشناسیم این است اما دیگر خودش را نمیشناسیم. یا اینكه این عالم را خلق كرده؛ العیاذ بالله مثل معماری كه خانه را میسازد. دیگر به خودش چه كار داریم؟! اینها را در اختیار ما قرار داده و بس! این برای این است كه معرفت نداریم به این كه نیاز ما به خود او خیلی بیشتر از نیاز ما به مخلوقاتش است. هر اندازه پایهی معرفت انسان بالاتر رود محبتش نسبت به خدا بیشتر میشود. اصلاً نمیفهمیم جوار خدا یعنی چه؟! اگر جوار خدا هم یك چیز مطلوبی است، مطلوب است یعنی آیا از همه چیز مطلوبتر است؟! حتی از حور و قصور هم مطلوبتر؟! چه میفهمیم؟! وقتی هم دعایش را میخوانیم برای این است كه ثواب داشته باشد! اما آیا واقعاً از عمق دلمان این خواست برای ما پیدا میشود؟ چگونه خواستی است كه به دنبالش حركت پیدا میشود لوازمش را كسب میكنیم؛ برای آن تلاش و سرمایه گذاری و چیزهای دیگر را فدای آن میكنیم؟ آن وقتی است كه او را بشناسیم. پس اول باید از او بخواهیم كه به ما معرفت بندگان خاصش را عنایت كند. «وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِكَ»؛؛ ما را از آن كسانی قرار بده كه این معرفت را خاص آنها قرار دادی. بعد از معرفت چه بخواهیم؟
«وَأهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ.»؛ اگر بخواهیم به قرب او نائل شویم باید بدانیم راهش فقط بندگی خداست. بنده از خودش هیچ چیز ندارد، و این نداشتن را باید در همهی زندگیاش نشان دهد. بعضی كارها فقط برای این منظور قرار داده شده است، مثل نماز، سجده. این را برای این تشریع كردهاند كه نشان بدهد ما چیزی نداریم؛ اینها نشان بندگی است. عبادت، یعنی اراده ما در مقابل ارادهی خدا صفر و هیچ است؛ هر چه تو بخواهی! هر كاری را به قصد اطاعت خدا انجام دهیم، میشود عبادت. اما ما كه عمری را با این مسائل گذراندیم و گوشت و پوستمان در راه تحصیل علم روییده؛ چقدر در شبانه روز این حال را داریم كه برای خودمان چیزی قائل نباشیم؟! برای این است كه ما اهلش نیستیم و لیاقتش را نداریم. این است كه امام از خدا میخواهد كه ما را از كسانی قرار بده كه اهل عبادت؛ و لایق بندگی تو هستند. خودم را كه نگاه میكنم بندهی شكم هستم! چرا؟ میروم دنبال چیزی كه از خوردنش خوشم بیاید! اگر پول، شهوت یا مقام نبود حركتی نمیكردم! اسیر اینها هستیم، بندة اینهاییم. تا انسان گونه است، لیاقت بندگی خدا را ندارد. وقتی لیاقت بندگی خدا را پیدا میكنیم، كه از بند اسارت اینها خلاص شویم. باید بگویم خدایا شكم را تو دادی، و چون تو اجازه دادی، استفاده میكنم. كاملش این است كه اگر تو نگفته بودی اصلاً نمیخوردم. اگر گفته بودی بمیر از گرسنگی میمردم؛ بندگی واقعی این است. مرحلهی اولش این است كه در حدی كه او اجازه داده، یعنی حرام مرتكب نشوم و گناه نكنم؛ آن وقت میتوانم در مقام بندگی خدا برآیم. وگرنه از عبادت هم لذتی نمیبریم و خسته؛ هم میشویم. «وَأهَّلْتَهُ لِعِبادَتِكَ»؛؛ من را از كسانی قرار بده كه اهل عبادتاند و لایقاند كه عبادت تو را به جا آورند.
«وَهَیَّمْتَ قَلْبَهُ لإِرَادَتِكَ»؛؛ كسانی لایق عبادتاند كه از اول، شیفتهی تو هستند، یا در اثر بندگی، محبت شدید و شیدایی را نسبت به تو پیدا كنند. پس من را از كسانی قرار بده كه آنها را شیفتهی ارادت خودت قرار دادی. شیفتگی، شدت محبت است كه انسان غیر از محبوب چیز دیگر نمیشناسد. رفتارش جنونآمیز است! گویا اختیارش دست خودش نیست. زیرا مجذوب محبوب؛ است. چنین كسانی لیاقت مشاهدهی خدا را دارند.
در بحث مشاهده و نظر به وجه الله، اجمالاً از آیات و روایات به دست میآید كه به یك معنا مشاهدهی خدای متعال، ممكن و برای اولیای خدا و مومنین كامل، میسر است. فرمایش امیرالمؤمنینعلیهالسلام؛ كه میفرمایند: «لا تدركه العیون بمشاهدة العیان، و لكن؛ تدركه القلوب بحقایق الایمان3»؛ و تعبیرات دیگری كه در همین مناجاتها زیاد وارد شده، حقیقتی است كه حالا چطور است، چه داند آنكه اشتر میچراند؟! البته مرتبهی كامل رؤیت در عالم آخرت است. چون تا بدن و تعلق به آن است، مرتبهی كامل این رؤیت مشكل است. به هر حال كسانی هستند كه انتخاب شدهاند برای این كار. اگر آن راه معرفت را اوّل رفتیم و به دنبال آن معرفت، به بندگی و عبادت پرداختیم سپس به دنبال آن محبت، حالت شیفتگی و شیدایی نسبت به خدا پیدا شد، به اینجا میرسد كه، «وَاجْتَبَیْتَهُ لِمُشاهَدَتِكَ وَأخْلَیْتَ وَجْهَهُ لَكَ.»؛ وقتی با كسی مواجه میشویم با صورتمان با او رو به رو میشویم. این طبیعی است كه انسان با كسی كه میخواهد حرف بزند و انس بگیرد پشت به او نمیكند. توجه هم اصلاً از كلمهی وجه گرفته شده؛ النظر الی وجه الله هم به همین مناسبت است. یعنی آن حیثیت توجه و روبرو شدن را میرساند. در این جمله از خدای متعال میخواهد كه مرا از كسانی قرار بده كه صورت و توجهشان، مخصوص توست. یعنی رویشان را به هیچ طرف دیگر نمیكنند. اگر انسان در زندگی سر و كارش با یكی باشد، هر جا برود رویش آن طرف است. البته چون روی خدا یك جسمی نیست كه در گوشهای باشد؛ «أَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ4»،؛ اما دلش آن طرف است كه خدا هست. هر طرفی رو میكند فقط به او و آثار و الطاف او نگاه میكند.
«وَفَرَّغْتَ فُوادَهُ لِحُبِّكَ»؛؛ یعنی دل و قلبش را فقط برای محبت خودت، فارغ كردی. اگر در ظرف گلاب سركه، بریزید خراب میشود. ظرفی كه مخصوص گلاب است، چیز دیگری نباید در آن ریخته شود. ظرف دل دوستان خدا، مخصوص محبت خداست و چیز دیگری در آن جا نمیشود. خدا وقتی میخواهد محبتش را به كسی بدهد ظرفش را پاك میكند تا آلوده نباشد. خدا بعضی بندههایش را آنقدر دوست دارد كه اگر ابتلائات یا تعلقاتی هم هست، آنقدر وسیله فراهم میكند و زیر و رو میكند تا آنها پاك شود. آلودگیهای دلها مختلف است. جوانها! قدر خودتان را بدانید. تا دلبستگی به امور دنیا پیدا نشده، دل بیشتر آماده است كه محبت خدا را دریافت كند و تمیز و طاهر شود. دل پاك جوانان چون ظرفی شیشهای است آماده برای پر شدن از عطر.
«وَرَغَّبْتَهُ فیما عِنْدَكَ».؛ چیزهایی را میگوید «عِنْدَكُمْ»؛ است و چیزهایی «عِنْدَ اللّهِ». مثل وقتی كه میگوید: اگر انفاق كنید پیش خدا محفوظ است. یا در مورد شهدا، میفرماید: «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ5»؛ پیش خدا روزی داده میشوند. این روزیهایی كه پیش شماست چیز دیگری است، آنها پیش خدا روزی دارند. حتماً هم لازم نیست انسان مفهوم «عِنْدَ اللّهِ»؛ را در عالم آخرت بفهمد. ممكن است كسانی در همین عالم باشند و سر سفرهی خدا بنشینند. به هر حال، یكی از ویژگیهایش این است كه آنچه «عندنا»؛ است، تمام شدنی است. اما «عِنْدَ اللّهِ»؛ تمامشدنی نیست، یك روز، یك سال، صد سال، یك میلیون سال، ... تمام نمیشود. این كه «ما عِنْدَكُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللّهِ باقٍ6»، دنیا را میفرماید. «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاّ مَتاعُ7»، یك بهرهای است كه شما در دنیا میگیرید؛ «وَ اللّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقی8»؛ این دیگر برای اهلش است، به هر حال اگر كسانی خواستند در این مسیر پیش بروند اول باید بدانند كه به این زرق و برقهای زودگذر توجهی نكنند. رغبت و میلشان باید در «ما عِنْدَ اللّهِ»؛ باشد. توجهشان به آن چیزهایی باشد كه بهتر است، خَیْرٌ؛ است، و أَبْقی؛ است. هم كیفیتش بهتر است، و هم كمیتش بیشتر و هم دوامش كامل است.
وَألْهَمْتَهُ ذِكْرَكَ؛ كسی كه این معرفت و رغبت را پیدا كرد به «ما عِنْدَ اللّهِ»؛ احتیاج به این دارد كه همیشه یاد خدا باشد. عوامل این دنیا به طور دائم غفلت ساز است. باید شخص عاملی داشته باشد تا این غفلتها را از بین ببرد و دل متوجه خدا شود. پس اگر به اهمیت این مطلب توجه كنیم، از خدا میخواهیم كه ای خدای بزرگ! تو خودت، یادت را به ما القاء كن.
سپس وقتی از نعمت ذكر الهی استفاده كرد باید قدردانش باشد و مواظب باشد این معرفت و توجهی را كه خدا به او داده زود از دست ندهد، و راهش این است كه شكرش را به جا بیاورد، «وَأوْزَعْتَهُ شُكْرَكَ»؛ شكرت را نصیبش كنی.
«وَشَغَلْتَهُ بِطاعَتِكَ»؛ او را به طاعت خودت مشغول كردی. «وَصَیَّرْتَهُ مِنْ صَالِحی بَرِیَّتِكَ، واخْتَرْتَهُ لمُناجاتِكَ»؛ او را از انسانهای شایسته قرار دادی و او را برای مناجات خودت انتخاب كردی. «وَقَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَیْء یَقْطَعُهُ عَنْكَ»؛؛ چیزهایی در دنیا هست كه انسان را از خدا جدا میكند. وقتی به آنها توجه كند و به آنها بپردازد نمیتواند به یاد و اطاعت خدا مشغول باشد. اینها با یكدیگر جمع نمیشوند. به قول معروف یا خدا یا خرما! بنابراین از خدا میخواهد آن چیزهایی كه باعث میشود تا انسان را از خدا ببرُد خودش آنها را از ما قطع كند. خدایا! چیزهایی را كه مرا از تو جدا میكند از من جدا كن.
وفقنا الله و ایاكم انشاءالله.
1. ضحی / 1-3.
2. قمر / 55.
3. نهج البلاغه، خطبه 178.
4. بقره / 115.
5. آلعمران / 169.
6. نحل / 96.
7. آلعمران / 185.
8. طه / 73.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/09/07 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«أللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّن دَأبُهُمُ الإِرْتِیاحُ إلَیْكَ وَالحَنینُ، وَدَهْرُهُمْ الزَّفْرَةُ وَالأنِینُ، جِباهُهُمْ ساجِدَةٌ لِعَظَمَتِكَ، وَعُیُونُهُمْ ساهِرَةٌ فی خِدْمَتِكَ، وَدُمُوعُهُمْ سائِلَةٌ مِنْ خَشْیَتِكَ، وَقُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمَحَبَّتِكَ، وَأفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ؛»
خدایا مرا از كسانی قرار ده كه عادت و رفتار ثابتشان این است كه نزد تو راحتی میجویند و آرامش میگیرند و من را از كسانی قرار ده كه روزگارشان با آه و ناله سپری میشود، پیشانیهایشان در مقابل عظمت تو به خاك ساییده میشود و چشمهایشان در راه خدمت تو بیخواب مانده. اشكهایشان از خشیت تو سرازیر شده و قلبهایشان آكنده از محبت تو و دلهایشان از هیبت و ابهت تو از جا كنده شده است.
جملهی اول چنین حالتی را تداعی میكند كه كسی دچار اضطراب است. رنجی كشیده و خسته است، و دنبال جایی یا كسی میگردد كه در كنار و آغوش او آرامش پیدا كند و كسانی هستند كه این آرامش را نزد خدا پیدا میكنند. فرض كنید طفلی در بیابانی از مادرش دور افتاده است. شاید گرسنگی كشیده و بیمهریها دیده؛ ولی میداند مادر مهربانش در نقطهی دور دست است. شروع میكند به دویدن تا خودش را به مادر میرساند. كودك گرسنه و خسته، حالا میرسد به مادری كه سرشار از عاطفه و محبت است. چه كار میكند؟ خودش را در دامان مادر میاندازد و همهی این خستگیها و زحمتهایی كه تحمل كرده، در یك لحظه رفع میشود و نفس راحتی میكشد؛ عرب به این حالت میگوید«حنین». كسانی كه از روزگار خسته و گرفتار فراق شدهاند؛ از سختیها و بیمهریها به جان آمدهاند، و دوری از محبوب، برایشان بدترین آزار دهنده است. چنین افرادی اگر لحظهای او را ملاقات كنند همهی خستگیهایشان برطرف میشود. «ارتیاحشان»؛ همین است كه پیش خدا بروند و وقتی رفتند به آرامش میرسند؛ درست نقطهی مقابل آه كشیدن است. آرامش در جوار و تحت عنایت خداوند قابل فهم است كه البته فهم حقیقیاش را انشاءالله خدا نصیب كند.
آنجا كه میگوید: من به گونهای شوم كه همهی خستگیهایم در پیشگاه تو برطرف بشود قابل فهم است، اما این فراز كه من به گونهای شوم كه از خشیت و مهابت تو به خاك بیفتم و اشك از چشمانم جاری شود و روزگارم را با آه و ناله سپری كنم؛ اندكی هضم مفهومی آن مشكل است. این چه دعایی است كه مرا از كسانی قرار بده كه روزگارشان را با آه و ناله سپری میكنند؟! این چطور دعایی است؟
ممكن است در ابتدا انسان بگوید كه این آه و نالههایی كه در هنگام صبر از انسان برمیخیزد و در اثر گرفتاریهایی كه پیش میآید، در مقابل آن خدا ثواب میدهد و در آخرت جبران میكند. این قابل فهم است؛ اما اینكه انسان دعا كند كه خدایا مرا مصیبتی بده كه شب و روز آه و ناله كنم، برای این كه در آخرت ثوابم دهی؛ خیلی نامأنوس است. در دعاهای دیگر هم چنین چیزی سراغ نداریم. جایی هم تشویق نشده كه از خدا مصیبت بخواهیم! خیلی بعید است كه حضرت در این دعا بخواهد چنین مطلبی را بگوید. احتمال دیگری كه به ذهن میآید، این است كه گاهی حالاتی برای ما متضاد به نظر میرسد كه قابل جمع نیستند؛ ولی در شرایط خاصی قابل جمع است.
مثلاً انسان ممكن است در روز عاشورا به مصیبتهای حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) توجه داشته باشد، بسوزد و اشكش جاری بشود؛ در عین حال شاد هم باشد كه خدا چنین مقامی را به سیدالشهدا(علیه السلام) داده و به من هم توفیق داده كه برای امام حسین(علیه السلام) گریه كنم و عشقش را در دل من قرار داده است. در همان لحظهای كه دارد اشك میریزد در همان حالت شاد باشد! علاوه بر اینكه همیشه گریه و آه و ناله، نشانهی درد و رنج و مصیبت نیست. آنهایی كه با عالم؛ مهرورزی آشنا هستند میگویند: از آثار محبت این است كه گاهی حبیب، حالتی پیدا میكند كه میخواهد روی پای محبوبش سر بگذارد و هایهای گریه كند. از همین لذت میبرد. البته اینجا حالت متشابهی هست كه نباید خلط كرد. این كه گاهی انسان از شدت غم و غصه آنقدر اندوه بر او غالب میشود كه بیاختیار گریه میكند. بعد هم كه گریه كرد سبك میشود. گاهی هم این است كه این حالت غم و اندوه ممكن است در اثر عوامل دیگر تبدیل به افسردگی شود كه اصلاً، خوشش میآید گریه كند، ولی غیر از این دو حال، عدهای میگویند كه انسان حالتی پیدا میكند كه نه از روی درد، بلكه گریهاش گریهی شوق است. گاهی شوق اشتباه معنا میشود. شوق نسبت به چیزی است كه هنوز حاصل نشده است. این كه انسان وقتی محبوبش را میبیند و گریه میكند، از شوق نیست؛ كه از خوشحالی و از وجد است. بعضی گریهها از خوشحالی است. همیشه گریه دلیل بر غم و غصه و گله و شكایت نیست. گاهی حالت مطلوبی است. خود همان حالت عین لذت است. شاید در این دعا كسانی كه میگویند: مرا از كسانی قرار ده كه آرامششان در پیشگاه تو حاصل میشود، همینها هستند كه اشكهایشان هم جاری میشود و آه و نالهشان هم بلند میشود. البته حیثیتها فرق میكند. مَثَل تفاوت حیثیتها مانند همان مثالی است كه در مورد غم و شادی برای سید الشهدا(علیه السلام) زدم. اینجا هم راحتی كسانی كه خدا به آنها لطف كرده و محبت خودش را در دل آنها قرار داده، به این است كه تمام توجهشان به ساحت قدس الهی متمركز شود. اگر نبود تكلیف این كه باید وظایف شرعی اجتماعی را انجام دهند، حتی از جامعه فرار میكردند.
در نهج البلاغه اشاره شده كه افرادی در میان مردماند، اما با مردم نیستند!؛ «أَرْواحُهُمْ مُعَلَّقَةٌ بُالْمَلَإِ الْأَعْلی»1؛ «لَوْ لَا الْأَجَلُ الَّذِی كَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ»2؛؛ اگر اجلهای قطعی و معین نبود جانشان در كالبدشان قرار نمیگرفت. پیغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله)موقع نمازشان میفرمودند: أَرِحْنی یا بلال؛؛ ای بلال راحتم كن. یعنی بقیهی كارها، حركت قسری و زوری است و راحتیام در نماز است. حدیث معروفی هم از حضرت نقل شده است كه، «حُبِّبَ إِلَیَّ مِنْ دُنْیَاكُمُ النِّسَاءُ وَ الطِّیبُ وَ جُعِلَ قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلَاةِ»3؛؛ در دنیا چیزهایی كه شما دوست دارید، اگر بخواهم بگویم كدام را دوست دارم، یكی عطر است و یكی زن؛ اما آن چیزی كه نور چشم من است، نماز است. مبالغه نیست كه بگوییم واقعاً پیامبر از اینكه با مردم معاشرت كند، حرف بزند و زندگی كند، خسته میشد. اگر با انسانهایی خسته نمیشد، علی و فاطمه؛ زهرا(سلام الله علیها) بود. برای اینكه آنها او را از خدا غافل نمیكردند. آنها جلوهی خدا بودند. اما از همه چیزِ زندگی دنیا خسته میشد، و وقتی بهانهای پیدا میكرد و وقت نماز میشد میفرمود: «ٱرِحْنی یا بَلال».
یكی از همسران پیامبر میگوید: من خودم را به خواب زدم، ببینم پیامبر كه برمیخیزد كجا میرود و چه كار میكند؟! دیدم وضو گرفت و مشغول نماز شد. بعد از نماز سر به سجده گذاشت و شروع به گریه كرد. آرام خودم را به سجدهگاه پیامبر كشیدم. شنیدم میگوید: «ٱلّلهُمَّ وَ لا تَكِلْنی إِلی نَفْسی طَرْفَةَ عَیْنٍ أَبَداً، ٱلّلهُمَّ وَ لا تَرُدَّنی فی سُوءٍ ٱسْتَنْقَذْتَنی مِنْهُ أَبَداً، ٱلّلهُمَّ لا تَنْزَعْ مِنّی صالِحَ ما أَعْطَیْتَنی»4؛؛ خدایا نعمتهای خوبی را كه به من دادی، از من مگیر. دوباره مرا به حالتهای نامطلوبی بازمگردان كه از آنها نجات دادی، و در هیچ حالی من را به خود وامگذار، و امورم را خودت متصرف باش. آیا پیامبر خیلی غمگین و غصهدار بود و از شدت ناراحتی اینها را میگفت؟
بنده فكر میكنم پیامبر(صلی الله علیه و آله) در همان حالی كه اشك میریخت، بهترین لذتها را هم داشت. چه لذتی از این بالاتر كه پیامبر با خدای خودش سخن میگوید و درد دل میكند و میداند خدا از این عبادت و حرف زدن او با محبوب خوشش میآید و از این كه بندهاش به خودش اتكا ندارد و همه چیز را به او واگذار میكند، راضی است. و پیامبر(صلی الله علیه و آله) از این رضای الهی خشنود میشد. پس كاری میكند كه خدا خوشحال شود، و او بپسندد. بالاخره كدام دوستداری است كه دلش نخواهد نیمه شب، در خلوت، با محبوبش گفتگو و مؤانست داشته باشد؟! كیست كه نخواهد؟ مگر این كه نداند محبت چیست!
پس میشود انسان در همان حالی كه اشك میریزد، در همان حال هم لذت ببرد. یكی از بزرگان فرموده بودند: اگر بعضی از ملوك و سلاطین عالم میدانستند كه نماز چه لذتی دارد، دست از سلطنت میشستند. آنها دنبال ایناند كه وسایل عیش و نوشی فراهم كنند و لذت برند؛ مگر غیر از این است، كه لذت نماز و با محبوب واقعی بودن بیشتر از لذتهای كوچك و فانی دنیاست؟! خوش به حال آنهایی كه لذت نماز و عبادت را درك میكنند. در این مناجات هم حضرت سجاد(علیه السلام) از خدا همین را میخواهد: خدایا! دلم میخواهد همیشه عادتم این باشد كه آسایش و راحتی را در پیشگاه تو جستجو كنم؛ «دَأبُهُمُ الإِرْتِیاحُ إلَیْكَ وَالحَنینُ»،؛ و در عین حال، «دَهْرُهُمْ الزَّفْرَةُ وَالأنِینُ»،؛ و از كسانی باشم كه روزگارشان با آه و ناله سپری میشود.
بعضی از این دنیاگرایان و دنیاشناسان فكر میكنند اولیاء خدا كه گریه و آه و ناله میكنند زندگی سختی دارند! میگویند: بیچارهها همه؛ زندگیشان با آه و ناله میگذرد! شاید مناسب باشد كه به آنها بگویند: بیچاره شمایید كه نمیدانید اینها چه عالمی دارند. او در این حالتش به همهی لذتهای سلاطین عالم میخندد. شما كجایید و به چه چیزی دل بستهاید؟ اگر شما یك دوست صمیمی داشته باشید و چند وقت او را ندیده باشید؛ و از سفری بیاید و وارد منزل شما شود، آیا شما میگیرید و میخوابید؟! خواب چیست؟! خواب وقتش زیاد است؛ انس با محبوب است كه وقتش میگذرد. «وَدُمُوعُهُمْ سائِلَةٌ مِنْ خَشْیَتِكَ»؛؛ چشمهایشان خواب را نمیبیند، در حالی كه در عین بیداری و لذت، اشك هم مانند سیل از چشمانشان جاری است.
«وَقُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمَحَبَّتِكَ، وَأفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهابَتِكَ.»؛ باز این دو تقریباً دو حالت متضاد است كه با هم جمع میشود. «قلوب»؛ و «أفئده»؛ هر دو یك معنا دارد. از یك طرف دلهایشان وابسته به محبت تو، و ظرف دلشان پر از محبت توست، و از یك طرف مهابت، هیبت، ابهت و عظمتی كه از تو درك میكنند، دلشان را از جا میكَنَد و در عین حال هر دوی این حالات برایشان لذت بخش است.
امام زین العابدین(علیه السلام) مجموع اینها را به عنوان آثار و لوازم محبت از خدای متعال درخواست میكند. نیكو است ما هم بگوییم: خدایا! اول اینها را به ما هم بفهمان تا باور كنیم چنین چیزهایی هست. اینها خواستنی است، اگر بگویند یك دعای مستجاب داری، چه میخواهم از خدا؟! اگر خانه ندارم میگویم: یك خانهی خوب. اگر وسیلهای احتیاج دارم، میگویم: خدایا یك ماشین خوب بده! اگر زن ندارم میگویم: خدایا یك زن خوب. اگر بچهدار نشدهام، میگویم: خدایا یك بچهی خوب عنایت كن. اگر بگویند یك دعای مستجاب داری چه میخواهی؟ این هم شد دعا كه من دعا كنم كه خدایا مرا طوری قرار ده كه شبانه روز با آه و ناله برای تو بگذرانم؟! این یعنی چه؟ فهم این خودش نعمت بزرگی است. امام سجاد(علیه السلام) شوخی نمیكند و گزاف نگفته است. اینها حقیقتی شگرف و عمیق است. خدایا! در ابتدا توفیق فهمش را به ما عنایت بفرما، بعد هم همتی ده كه بعضی از مراتبش را بطلبیم و دنبال كنیم و انشاءالله به آنها نائل شویم.
1. بحارالأنوار، ج 70، ص 58، باب 122، حب الدنیا و ذمها.
2. نهجالبلاغه، ص 303، خطبه 193.
3. وسائلالشیعه، ج 2، ص 144، باب استحباب التطیب.
4. ر.ك: بحارالأنوار، ج 16، ص 217، باب 9، فی مكارم أخلاقه و سیره و سننه(ص).
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته)در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/09/14ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در مباحث گذشته به طور اجمالی به این نتیجه رسیدیم كه غیر از این خواستهها و ارزشهایی كه در زندگی داریم و به آنها دل میبندیم، چیزهای دیگری هم هست. باید توجه پیدا كنیم؛ خدا بندگانی دارد كه خیلی از ما جلوتر هستند. آنها نه تنها باور كرهادند بلكه یافتهاند كه غیر از خدا چیزی خود به خود، اصالتاً دوستداشتنی نیست و اگر چیز دیگری هم شایستهی دوست داشتن است به خاطر انتسابش به اوست. نباید دربارهی سند این مناجاتهایی كه از اهلبیت_علیهم السلام_ نقل شده، وسوسه كنیم كه اینها نقلش متواتر نیست و یا ممكن است سندش ضعیف باشد. دست كم اینها تواتر اجمالی دارد. ما كه به عصمت ائمه_علیهم السلام_ معتقدیم، میدانیم هر چه گفتهاند، راست است. نمیخواستند كسی را فریب دهند. اما چه كنیم كه مقداری ذهنمان به این مفاهیم نزدیك شود؟ و چگونه باور كنیم تا انگیزهی حركتی در ما پدید بیاید؟گاهی وقتی نمیتوانیم درك كنیم كه نزدیك بودن به خدا و همسایگی با او یعنی چه و چه ارزشی دارد، میگوییم: همین؛ طور خدا را دوست داشته باشیم! آنهایی كه میگویند اصلاً غیر از خدا چیزی ذاتاً دوستداشتنی نیست، چگونه فكر میكنند؟ از دوستی و شب زندهداری، مناجات و گریهی شبانه چه میفهمند؟ وقتی بشنویم، كه مثلاً حضرت شعیب چندین سال، گریه كرد تا نابینا شد! بعد خدا چشمش را برگرداند و دوباره گریه كرد تا نابینا شد، بار سوم جبرئیل را فرستاد كه چرا اینقدر گریه میكنی؟ اگر بهشت میخواهی در اختیارت قرار میدهیم و اگر از جهنم میترسی جهنم را بر تو حرام كردیم. جواب داد: خدایا! میدانی جز محبت تو و شوق دیدار تو چیزی موجب گریهی من نیست. خب، این چه دركی است؟ اكنون كه توفیقی فراهم شده كه دربارهی مناجات محبین صحبت كنیم، اندكی فكر كنیم كه آخر اینها چه مقولهای است؟! اینها را برای كه گفته و نقل كردهاند؟! دعاهای دیگر مثل دعای عرفه، چه میگویند و ما كجا هستیم؟ اگرمقداری در این مضامین فكر كنیم ضرر نخواهیم كرد.
دوستان خدا دائماً حالت اشتیاقی دارند و میخواهند به درجهای برسند كه اسمش وصول و لقای الهی است، نظر به وجه الله است. این طبیعی است كه انسان هر كه را دوست دارد میخواهد او را ببیند. آن مرتبهی كامل رؤیتی كه برای اولیاء خدا میسر است، در این عالم یا اصلا حاصل نمیشود یا خیلی به ندرت ممكن است. توجیه عقلیاش هم این است كه روح انسان در این عالم مشغول تدبیر بدن است و توجهش نمیتواند در یك نقطه متمركز شود؛ زیرا در غیر این صورت از تدبیر بدن جا میماند و موت حاصل میشود. شاید آنهایی هم كه تمنی مرگ میكنند به خاطر همین باشد! خدا با بعضی از بندگانش كه دوستشان دارد، روابطی دارد. وقتی بندهای خدا را دوست بدارد، به جایی میرسد كه خداوند با او مناجات میكند؛ أُناجیهِ فی ظُلَمِ اللَّیْلِ وَ نُورِ النَّهار. از بسیاری از این مضامین بر میآید كه خدا یك علامتها و رمزهایی بین خود و محبّینش دارد.
میان عاشق و معشوق رمزی است چه داند آنكه اشتر میچراند!
از روابط خاصی كه بین خدا با دوستانش وجود دارد، این است كه از انوار قدسیاش برای آنها ظاهر میكند. این نورها حسی نیست؛ بلكه حقیقتی است كه باز، درست به عقل ما نمیرسد! مكرر در داستانها نقل شده كه كسی علاقهای به محبوبی داشته و از شب تا صبح منتظر شده است تا ببیند، چه زمانی چراغی درب خانهی محبوبش روشن میشود؟! من و شما اگر چنین كسی را میدیدیم، میگفتیم: این عقلش پاره سنگ بر میدارد! ولی آن كسی كه محبت دارد، روشن شدن یك چراغ خانهی محبوب، لذتی میبرد و آن قدر برای او ارزش دارد كه شب تا صبح بیخوابی میكشد!
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد!
مطمئنم در مورد اولیاء الله، فی الجمله این چیزها راست است. اگر علت این روشنی، خود لیلی باشد و چراغ را خودش روشن كرده باشد؛ چگونه است؟! طبعاً جاذبهاش بیشتر است. و اگر مجنون بداند كه لیلی خودش این چراغ را برای خود مجنون روشن كرده، نه این كه فقط روشن كرده است؛ اگر مجنون، مجنون نشود واقعا جای تعجب است!
حالا اگر خدا بابندهاش یك نوع رابطهای داشته باشد كه گاهی در یك جا كه جمعی اهل غفلت؛ و گناهاند، علامتی بدهد كه ای بندهام! من تو را دوست دارم؛ اگر چنین راهی و چنین راز و رمزی باشد و چنین نوری به دل آن طرف بتابد و او ببیند و بفهمد كه نور را او تابانده برای اینكه او ببیند، به چه لذتی میرسد؟! و این برای چیست؟ برای اینكه او بیشتر به محبوبش توجه كند. خودش فرموده: وقتی بندهای بیشتر اوقاتش را مشغول من است و به من توجه دارد، و در صدد كسب رضایت من است، اگر یك وقت به غفلت مبتلا شود؛ خودم او را از غفلت بیرون میآورم. این چه عالمی است كه معشوق بیاید و عاشق را از غفلت در بیاورد؟! حالا این حالتها را با احوال مثل بندهای مقایسه كنید كه اصلا از اسم خدا بردن، اسم مرگ بردن و قیامت هم خوشم نمیآید! العیاذ بالله مثل كسانی كه میفرماید: وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ1،؛ اصلا از بردن نام خدا بیزارند. اگر اینها واقعیت داشته باشد ما چقدر دوریم! اگر روزی متوجه شویم، چه خاكی به سر میكنیم و چقدر پشیمان میشویم؟ از اینكه دهها سال عمر كردیم و هر روز و هر ساعتش میتوانستیم در این راه قدم برداریم و به او نزدیك شویم، اما فكر و ذكرمان را به چیزهایی مشغول كردیم كه دائم ما را از او دور كرد. چنان شده است كه دیگر راهمان را گم كردهایم. یادمان رفته است، كجا باید برویم و دنبال چه باید بگردیم؟!
در آخر مناجات محبین چند جمله هست كه به حقایق لطیفی دربارهی محبت اشاره میكند. توجه به این مطالب و فكر كردن دربارهی اینها انگیزه میشود تا انسان چیزهایی را از وادی محبت خدا كسب كند. حیف است، خدا چنین ظرفیتی به انسان داده باشد، كه بتواند محلّ دریافت نور خدا و جایگاه عشق به خدا باشد، اما او خودش را صرف چیزهای كثیف، آلوده و پست كند، و باعث حرمان از فیوضات غیرقابل وصف این دنیا و در آخرت هم باعث عذاب شود.
میفرماید: یا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لإَبْصارِ مُحِبِّیهِ رائِقَةٌ. خدا دارای انوار مقدسی است. خیلی جاها وقتی به خدا نور اطلاق میشود، پشت سرش هم قدوس است؛ شاید نكتهاش این باشد كه انسان فكر نكند این نور مانند همین نورهای حسی و شبه حسی است. خدا انوار مقدسی دارد كه چشم محبّینش را مینوازد. دوستان خدا وقتی این انوار را میبینند سرمست میشوند. آنها حاضرند همهی لذات عالم را بدهند تا یك لحظه آن نور را ببینند. اگر محبت واقعی برقرار شد خدا انوارش را برای او ظاهر میكند تا چشمش را بنوازد.
وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفِیهِ شائِقَةٌ. ظاهراً نسخهی صحیحش «شائِفَةٌ»؛ است. سُبُحاتُ وَجْه؛؛ یعنی تجلیات و جلوههای روی او. جلوههایی كه برای دلهای اهل معرفت آشكار و هویداست. اگر «شائِقَةٌ»؛ باشد معنایش این است كه آن جلوهها اشتیاق دارد كه به دل عارف برسد. اما اگر «شائِفَةٌ»؛ باشد؛ یعنی درخشان و هویداست. چارهای نداریم كه نسبت به مسائل معنوی درك مبهمی داشته باشیم، مگر این كه از همین الفاظ استفاده كنیم. اگر راه دیگری داشت خود قرآن برای ما بیان میكرد. باید بگوییم، روی خدا، جلوههای خدا، نور خدا و ... كه همه میدانیم اینها دارای معانی عظیمی است. دوستان حقیقی خداوند حالتی برای آنها پیدا میشود كه حاضر میشوند، هر شب را احیا بگیرند. نقل میكنند مرحوم كلباسی در اصفهان، تمام سال را احیا میگرفته، برای اینكه حتماً شب قدر را درك كرده باشد. این معنیاش همین است، كه او در شب قدر، نوری میدیده و با خدا انسی میگرفته، و طوری جلوههای خدا برای او ظاهر میشده كه جا داشته شبها را تا صبح بیدار بماند؛ آن هم نه فقط بیدار، بلكه مانند كسی كه چشم دوخته و منتظر است نوری در خانهی محبوب بدرخشد. این انوار، آنها را از غفلت درمیآورد.
یا مُنی قُلوبِ المُشْتاقِینَ؛ ای كسی كه آرزوی دلهای مشتاقین این است كه به تو برسند. «یا مُنای»؛ شاید به معنای همین تعبیر امروزی «عشق من»؛ باشد. و یا یعنی كسی كه آرزوهای من در او جمع شده، و متعلق آرزوهای من است. وَیا غایَةَ آمالِ المُحِبِّینَ. گوینده این فرازها توجه دارد كه خدا با بعضی از بندههایش چنین رابطهای دارد. این رابطهها آثار آن رابطهی محبت است. اگر محبت بین عبد و خدا حاصل شد، خدا جلوههایش را برای او ظاهر میكند و انوارش را به دل او میتاباند. اكنون میبایست در این حالت محبت، از خدا چه بخواهیم؟ همهی اینها در واقع فرع محبت است. ثمراتی است كه بر محبت خدا مترتب میشود.
اینجا علاوه بر آن رابطهی مغازله و معاشقه، یك نكتهی توحیدی وجود دارد، كه بسیار بالاتر از فهم ما است. بعد از اینكه همهی اینها را پذیرفت و چنین رابطهای با خدا پیدا كرد، توجه میكند كه همهی این مواهب و آثار از اوست و اگر بخواهد اینها را داشته باشد باید خداوند به او بدهد. یك لحظه اگر عنایتش را بردارد، معرفتش هم یادش میرود. این قدر ضعیفیم كه اگر خدا عنایتش را بردارد، انسان حتی دربارهی وجود خدا هم شك میكند. اكنون كه همه چیز بر كاكل محبت او میچرخد، أسْئَلُكَ حُبَّكَ؛ درخواست من از تو این است كه محبت خودت را به من بدهی. این درخواست از یك انسانی است كه در محبتش صادق است؛ یعنی خدایا اگر من را فقیر میكنی بكن، اگر مریض یا ذلیل میكنی بكن؛ اما محبتت را از من نگیر.؛ و حبّ من بحبّك؛ شاید برای ما، این نكته را اضافه كرده باشند كه لازمهی وجودی محبت این است كه هر فرد دیگری را هم كه با محبوب ارتباط دارد دوست بدارد؛ یعنی نمیشود انسان خدا را دوست بدارد و بداند پیغمبر خدا پیغمبر و عزیزترین مخلوقاتش است، ولی او را دوست نداشته باشد. محبت خدا با محبت سیدالشهدا دو تا نیست، این اثر همان است. برگی كه درخت نداشته باشد خشك میشود، برگ آن وقت سبز میماند كه به درخت باشد.
حبّ واقعی
أسْئَلُكَ حُبَّكَ وَحُبَّ مَنْ یُحِبُّكَ، وَحُبَّ كُلِّ عَمَل یُوصِلُنی إلَی قُرْبِكَ. اكنون؛ دعا میكنم كه خدایا محبتت را به من بده! آیا بیحساب است كه من بگویم و تو هم بدهی؟! باید بنده، كارهایی را انجام دهد كه لیاقت درك محبت را پیدا كند. پس، خداوندا! حب آن عملی را هم كه مرا به تو نزدیك میكند مرحمت كن. علامت حب واقعی این است كه اگر در جایی فرض تزاحم باشد، محبت خدا مقدم باشد. وَأن تَجْعلَكَ أحَبَّ إلَیَّ مِمّا سِواكَ؛ به گونهای تو را دوست بدارم كه هیچ چیز غیر تورا دوست نداشته باشم. وَأنْ تَجْعَلَ حُبِّی إیَّاكَ قائِداً إلی رِضوانِكَ. انسان وقتی كسی را دوست داشت آثاری دارد. نمیشود انسان به كسی محبت داشته باشد اما نخواهد اورا ببیند. دست كم میخواهد طوری باشد كه خدا از او راضی باشد. این هم باز دو تا مطلوب نیست؛ این اثر همان مطلوب است. وقتی محبت تو را خواستم؛ نمیشود رضوان تو را نخواهم. پس این محبتی كه میدهی طوری باشد كه من را به رضوان تو بكشاند و این نتیجه بر آن مترتب شود. این است كه حب بین عبد و خدا، یك محبت طرفینی است؛ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ2.؛ رضایت بین عبد و خدا هم طرفینی است، رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ.3«چه خوش بی، مهربانی هر دو سر بی». مزیت محبت خدا این است كه اگر انسان واقعاً خدا را دوست داشت خدا هم حتماً او را دوست خواهد داشت. این ضمانت محبت اوست.
وَشَوْقی إلَیْكَ ذائِداً عَنْ عِصْیانِكَ. نكتهی دیگر این كه، خواستههایی كه ما در این عالم داریم، و در ابتدای كار بر ما غالب و بر وجود ما حاكم است. نمیتوانیم دست از اینها بكشیم؛ مگر اینكه یك عامل قویتری بر اینها مسلط شود. آن چیزی كه در انسان باعث میشود همهی خواستهها تحت الشعاع قرار بگیرد، و اگر آن طلوع كند دیگر جایی برای خواسته های دیگر باقی نمیگذارد، محبت خداست. علت این كه ما مبتلا به معصیت میشویم چیست؟ میدانیم بهشت وجود دارد؛ خیلی هم لذیذ است اما میگوییم فعلاً دم غنیمت است؛ یعنی خواستههای غریزی بر خواستهی عقلانی غالب میشود. در مناجات شعبانیه است كه: إِلهی لَمْ یَكُنْ لی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصیَتِكَ إَلاّ فی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنی لِمَحَبَتِك4؛؛ من توان اینكه دست از معصیت بكشم نداشتم مگر در زمانی كه تو مرا برای محبت خودت بیدار كردی؛ پس شوقی به من بده كه این شوق، مانع عصیان شود.
وَامْنُنُ بِالنَّظَرِ إلَیْكَ عَلَیَّ؛ بر من منت گذار به نگاه كردن به سوی تو. این انعام را اتمام كن به این كه من به نظر به سوی تو كه لازمهی محبت است برسم.
وَانْظُرْ بِعَیْنِ الوُدِّ وَالْعَطْفِ إلَیَّ؛ سپس توجه میكند به این كه انسان دلش میخواهد محبوب هم او را دوست بدارد. اما ما چه داریم كه خدا دوستمان بدارد؟! آخر چگونه خدا ما را با این آلودگی، عصیان؛ و غفلت؛ دوست بدارد؟! پس چیزی كه میتوانیم انتظار داشته باشیم این است كه خدا با نظر رحمت و از سر عطوفت و مهر به ما نگاه كند. متوسل میشود به رحمت خدا؛ میگوید: خدایا با مهر خودت به من نگاه كن.
وَلا تَصْرِفْ عَنِّی وَجْهَكَ؛ رویت را از من نگردان. وَاجْعَلْنی مِنْ أهْلِ الأسْعادِ وَالحُظْوَةِ عِنْدَكَ؛ مرا از كسانی قرار ده كه تو آنها را سعادتمند و كامیاب میكنی، یا مُجیب، یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
1. زمر / 45.
2. مائده / 54.
3. مائده / 119.
4. بحارالأنوار، ج 91، ص 98، باب 32، أدعیة المناجاة.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته)در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/09/21 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی لَیْسَ لِی وَسِیلةٌ إلَیْكَ إلاّ عِواطِفُ رَأْفَتِكَ، وَلا لِی ذَرِیعةٌ إلَیْكَ إلاّ عَوارِفُ رَحْمَتِكَ، وَشَفاعَةُ نَبِیِّكَ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ، وَمُنْقِذِ الاُمَّةِ مِنَ الْغُمَّةِ، فَاجْعَلْهُما لِی سَبَباً إلی نَیْلِ غُفْرانِكَ، وَصَیِّرْهُما لِی وُصْلَةً إلَی الفَوْزِ بِرِضْوانِكَ،
مفاهیم جدیدی كه در این مناجات آمده و تقریبا مختص به این مناجات است مسئلهی وسیله و توسل است. میفرماید: خدایا من بیش از دو وسیله، برای وصول به تو و درك رضوان تو ندارم؛ یكی عواطف رأفت، و دیگری شفاعت پیامبر(صلی الله علیه السلام)
كلمهی وسیله را در كتابهای لغت این گونه معنا كردهاند: «وسل الیه وسیلة تقرب الیه بعمل او بشخص»، ما در ادبیات و عرف خودمان وسیله را تقریبا با اسباب مساوی میدانیم. به نظر میرسد در عرف محاورات عربی معنایی اخصّ مراد است.
بعضی از كتابهای لغت، فقط در مورد تقرب به خدا این كلمه را به كار بردهاند. ما هم در زبان فارسی به این معنا به كار میبریم؛ یعنی عاملی كه موجب تقرب به خدا میشود. در دو آیهی قرآن از كلمهی وسیله استفاده شده است. یك جا امر شده به اینكه، وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ1.؛ یك جا هم دربارهی وصف بعضی از بندگان شایستهی خدا میفرماید: یَبْتَغُونَ إِلی رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ2. در این جا اگر معنای عامّی را برای وسیله در نظر بگیریم؛ وسیله هر چیزی است كه موجب تقرب به خدا میشود. به عبارت دیگر، وسیله تمام اعمال خیری است كه ما انجام میدهیم، چون اعمال خیر مقدمهای برای تقرّب به خداست. پس به این معنا، هر كسی هر كار خیری «قربة الی الله»؛ انجام میدهد و منظورش این است كه با این كار به خدا نزدیك شود، فقد توسل الیه بوسیلة. بندگان شایستهی خدا، هر كاری انجام میدهند برای این است كه آنها را به خدا نزدیك كند. هر كاری هم كه برای تقرب به خدا باشد، وسیله است. پس همهی بندگان خدا در تمام زندگیشان هر عبادت و كار خیری میكنند، وسیله است. این یك معنای عامی است برای توسل.
متناسب با این معنا هم این است كه، همهی اعمال خیر به توفیق الهی انجام میگیرد؛ یعنی اگر خدا ابزار كار خیر را در اختیار ما قرار ندهد (چه ابزارهای بدنی، چه ابزارهای فكری و علمی، و چه ابزارهای روحی و نفسانی)، كاری از ما ساخته نیست. هم چنین با داشتن این ابزارها، اگر راه خیر را ندانیم، و ندانیم چگونه باید از اینها استفاده كرد؛ یعنی ابزارهای علمی و معرفتی نداشته باشیم، باز راه به جایی نمیبریم، حالا چه این راهها را با عقل بشناسیم و چه با شرع. بعد از همهی اینها، باز هم برای اراده كردنش توفیق میخواهیم. خیلی وقتها انسان خیلی چیزها را میداند، توجه هم دارد، اما همتش نیست. باید یك آمادگی روحی، برای اقدام به انجام عمل خیر وجود داشته باشد و این باز حالتی است كه خدا باید لطف كند؛ مقدماتش هم از هر راهی باشد منتهی به خدای متعال میشود.
از جمله این وسایل هم وساطتی است كه انبیاء و اولیاء خدا دارند، و بالاتر از آن، كه همه به آن وسیله احتیاج دارند، وجود مقدس پیامبر اكرم(صلی الله علیه السلام) است؛ كه اذهان و پایهی شناخت و معرفت ما، بسیار كوتاهتر از این است كه میزان ومرتبهی نیازی كه به پیامبر داریم را بشناسیم و بفهمیم كه وجود مقدس ایشان چه نقشی در حیات و سعادت ما و سایر انسانها دارد! مراتبِ معرفتی هم كه نسبت به آن وجود مقدس پیدا میشود، بسیار متفاوت است؛ شاید امثال سلمان و ابوذر مقداری از آن را شناختهاند. اگر بگوییم آنچه ما از مراتبِ كمالِ آن وجود مقدس میفهمیم مانند قطرهای است از یك اقیانوس، سخن گزافی نگفتهایم.
از بركاتی كه وجود مقدّس پیامبر اكرم(صلی الله علیه السلام) برای امّتشان دارند این است كه، اگر كسی بتواند با ایمان از دنیا برود ، در صورتی كه معصیتهای او توسط توفیقهایی مثل توبه و اجتناب از كبائر آمرزیده نشده باشد، در قیامت به وسیلهی شفاعت رسول اكرم(صلی الله علیه السلام) آمرزیده میشود. یعنی در روز قیامت مؤمنی نمیماند كه با ایمان وارد محشر شده باشد، ولی وارد بهشت نشود. شافع انسان همان پیامبر خواهد بود؛ اما به شرطی كه ایمانش را تا آنجا سالم برده باشد! این آخرین مرتبه از رحمتهای الهی است كه به وسیلهی وجود مبارك پیامبر اكرم(صلی الله علیه السلام) شاملِ انسانهای دیگر میشود.
باید به این نكته توجه داشت كه خود پیامبر را چه كسی آفریده و به این مقام رسانده است؟ آیا جز این است كه او از مظاهر رحمت خداست؟ یكی از مقاماتی كه خداوند به پیامبر داده، «مقام الوسیلة»؛ است: وَ لَسَوْفَ یُعْطِیكَ رَبُّكَ فَتَرْضی؛3؛ آن قدر خدا به واسطهی وجود پیامبر اكرم (صلی الله علیه السلام) دیگران را میبخشد تا او خوشحال و راضی شود. ببینید او چه مقامی نزد خدا دارد كه رضایت او این قدر مطلوب خداست! شفاعت پیامبر البته یك مجرای فیض الهی است، ولی به هر حال، این مجرا غیر از مجاری دیگر است. به حسب محاسبات ظاهری، ما كسانی هستیم كه با انجام انواع عبادات، مستحق ثواب میشویم. مستحق هم به معنایی است كه باز خودش احتیاج به توضیح دارد. كسی كه از خودش هیچ استحقاقی ندارد، باز خداوند مهربان، حقی را برای او قرار داده است. آنها یك باب است كه انسانها بوسیلهی آن وارد بهشت میشوند، یك باب هم این است كه وقتی آن ابزار در اختیارشان نبود، به واسطهی شفاعت پیامبر وارد بهشت میشوند. به عبارت دیگر، جز رحمت الهی چیزی موجب تقرب ما و رسیدن به رضوان او و استفاده از نعمتهای بهشتی نخواهد شد، ولی آن رحمت گاهی از راه اعمال عبادی خود ما نصیب ما میشود و گاهی از راه شفاعت پیامبر اكرم و اهلبیت(علیهم السلام). از این دو منظر است كه دو راه پیدا میشود. از یك نظر، جز وسیله و توسل به خدا، راهی نیست، و از یك نظر هم جز شفاعت چیزی نیست، برای اینكه ما هر چه داریم به طفیل وجود پیغمبر اكرم(صلی الله علیه السلام) است. با توجه به این دو دیدگاه است كه میفرماید: برای رسیدن به رضوان تو، دو راه بیشتر نیست؛ یكی همان «عَواطِفُ رأفتك»؛ و «عوارف رَحْمَتِكَ »؛ است. بالاخره هر چه هست از آنجا باید بیاید. ما از خودمان چه داریم كه برای خودمان باشد؟! اگر عطیهی الهی نباشد، چه داریم؟؛
هر كسی میخواهد به قرب الهی نائل شود، و نمیتواند كه نخواهد! برای رسیدن به این مقام باید متوسل به این وسیله شود. این هم نكتهای است؛ كه هیچ كس نمیتواند چیزهای لذتبخش را دوست نداشته باشد. ممكن است كسی بگوید: لذتی را نمیخواهم؛ آن برای این است كه نمیداند لذت چیست. اگر میدانست، نمیتوانست نخواهد! آدمیزاد اگر یك خوبی را درك كند، به همان اندازهای كه درك میكند، نمیتواند نخواهد! هم چنان كه نمیتواند از عذابها و ناراحتیها، بدش نیاید. انسان باید ضعف خودش را در مقابل خدا درك كند. همه در زندگی خود مقداری از آن را تجربه كردهاند و میدانند. ما بر یك گرسنگی یا تشنگی یا بیماری، نمیتوانیم صبر كنیم، داغ عزیز دیدن مشكل است. همچنین است سختیها و مشكلات دیگر كه «لاتعد و لاتحصی». بنده كه اقرار میكنم هیچ كدام از اینها را نمیتوانم تحمل كنم! اگر خدا لطف كند و انسان را نگه دارد لطف اوست و الاّ ما خیلی ضعیفتر از این هستیم كه بتوانیم در مقابل این امتحانات صبر كنیم. از لحاظ معرفت نیز خیلی پستتر از آن هستیم كه مقامات اولیاء و انبیاء خدا را درك كنیم؛ چه رسد كه به آن برسیم. كسی كه خاك قبرش بعد از هزار و چهارصد سال - خاكی كه شاید دهها و صدها بار عوض شده باشد- بیماریهای لاعلاج را شفا میدهد، من و شما از این چه میفهمیم؟ این لطف و عنایت خداست كه این گونه بركات را به یك بندهای میدهد. این عنایت خداست كه آمرزش میلیاردها انسان را به طفیل رضایت یك بندهاش قرار میدهد. ببین آن بنده چه باید باشد! ای كاش این روزها در مدینه بودیم و توفیق عتبه بوسی مرقد آن حضرت(صلی الله علیه السلام) را داشتیم ولو اینكه نمیگذارند! اما دست كم خاضعانه اظهار ارادتی میكردیم.
برای انسان جز دو راه نیست؛ یا نسیمهای رحمت وزیدن میگیرد كه شامل حال او هم میشود؛ انّ لله فی ایام دهركم نفحات. گاهی انسان خودش هم خیلی دنبال كاری نرفته و چه بسا اصلاً قصدش را هم نداشته و مثلاً همراه رفیقش در مجلس سیدالشهدا(علیه السلام) شركت كرده است، اما آنجا نسیم رحمتی میوزد و شامل حال او هم میشود و او از آلودگیها پاك میشود و اوج میگیرد و از آن پستیها و كثافتها، به یك عالم نورانی و باصفا میرسد. این مصداق عَوارِفُ رَحْمَتِكَ، یا عَواطِفُ رَأْفَتِكَ؛ است.
یكی هم اینكه حتی اگر خودش هیچ همتی ندارد اما این اندازه لیاقت را در خودش حفظ كرده كه مشمول شفاعت پیامبر اكرم و اهلبیت(علیهم السلام) واقع شود. بنده كاش میدانستم و مطمئن بودم كه این لیاقت را دارم؛ و اگر دارم تا روز قیامت باقی میماند یا نه؟! بر سر من منت گذارند و بگویند: ای كسی كه مستحق خلود در عذاب هستی، به طفیل توجه و گوشهی چشم پیامبر رحمت(صلی الله علیه السلام) تو را نجات دادیم! نمیدانم كه این لیاقت را دارم؟! و به فرض اگر الان هم داشته باشم آیا تا آن زمان باقی میماند و میتوانم ایمانم را حفظ كنم؟! شبههها و شكهایی كه در طول زندگی برای انسان پدید میآید این ایمان را ضعیف میكند و گناهان باعث میشود كه دل انسان سیاه شود و لیاقت شفاعت را از دست بدهد.
باب رحمت، وسیع است اما آسیبها و موانع آن هم كم نیست! این است كه انسان همیشه باید بین خوف و رجا باشد. پس آنچه مایهی امید ما است، یكی این كه نسیم رحمت الهی بوزد و شامل حال ما شود؛ یكی هم اینكه شفاعت پیغمبر اكرم و اهلبیت(علیهم السلام) شامل حال ما شود.
یك معنای شفاعت، به همان معنای معروفش است كه طبق آن روایتِ متّفق علیه بین الفریقین است كه میفرماید: ادّخرت شفاعتی لاهل الكبائر من امّتی؛4؛ من شفاعتم را برای اهل كبائر ذخیره كردم. آنهایی كه فقط مرتكب صغیره شده باشند، با همان اجتناب از كبائر بخشیده میشوند؛ الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ،5؛ یا اگر كسانی مرتكب كبیرهای شده باشند، سپس توبه كنند، باز به واسطهی توبه آمرزیده میشوند. اگر هیچ كدام از اینها نبود؛ اما با ایمان از دنیا بروند؛ ادّخرت شفاعتی لاهل الكبائر من امّتی؛ شفاعت پیامبر(صلی الله علیه السلام) شامل حال آنها میشود.
اما شفاعت یك معنای دیگر هم دارد، كه نهتنها مؤمنین و گناهكاران و اهل كبائر به آن محتاجاند، حتی انبیاء هم به آن شفاعت نیازمندند. آن شفاعت دیگری است و معنای دقیقتر و لطیفتری دارد كه توضیح آن مجال دیگری میخواهد.
إلهی لَیْسَ لِی وَسِیلةٌ إلَیْكَ إلاّ عَواطِفُ رَأْفَتِكَ؛ خدایا من وسیلهای به سوی تو ندارم، مگر عواطف رأفت تو. عواطف را ما به یك معنای خاصی استعمال میكنیم كه یك معنای روانشناختی است، ولی منظور از عواطف، تنها این نیست. عواطف، یعنی میل. وقتی رأفت خدا، به طرف انسان توجه پیدا میكند، میل پیدا میكند، آن میشود «عاطف الرأفة». اصل عطف به معنای میل است. انسانی كه با عاطفه است میل دارد كه به انسان دیگری خدمت كند.
وَلا لِی ذَرِیعةٌ إلَیْكَ إلاّ عَوارِفُ رَحْمَتِكَ. عوارف هم جمع عارفه است. آن هم به معنای «عطیّه»؛ است. به آثار رحمت میگویند: عوارف رحمت. به هر حال وسیلهای كه ما داریم تا به تو برسیم از خود ما نیست. یا نسیم رحمت توست كه وزیدن بگیرد و به طرف ما مایل شود، یا شفاعت پیامبر(صلی الله علیه السلام) است، و گرنه ما از خودمان چیزی نداریم كه از آن استفاده كنیم و به طرف تو بیاییم. اگر چیزی هم داشته باشیم همان است كه تو دادهای. آن هم میشود، رحمت و رأفت تو.
فَاجْعَلْهُما لِی سَبَباً إلی نَیْلِ غُفْرانِكَ،؛ اكنون كه غیر از این دو چیز، چیزی نداریم، پس این دو را وسیله قرار بده تا به مغفرت تو نائل شویم. شاید هم یك عنایتی باشد به اینكه، این دو تا باید با هم باشد، چون شفاعت پیامبر(صلی الله علیه السلام)، وقتی شامل حال مؤمن میشود، كه استعدادش را حفظ كرده و استحقاقش را پیدا كرده باشد؛ كه آن هم بدون عواطفِ رحمت الهی نمیشود. یعنی اول باید نسیم رحمت الهی شامل حال انسان بشود تا استعداد شفاعت پیدا كند؛ سپس شفاعت هم به او برسد. آن وقت است كه نجات پیدا میكند. شاید اینكه میفرماید: «فاجعلهما»، برای این است كه این دو تا باید با هم باشد. هیچ كدام به تنهایی كفایت نمیكند؛ گو اینكه به یك معنا شفاعت هم، رحمت الهی است.
وَصَیِّرْهُما لِی وُصْلَةً إلَی الفَوْزِ بِرِضْوانِكَ؛ و این دو را وسیلهای قرار ده تا به رضوان تو نائل شویم. ان شاء الله خداوند بر ما منت گذارد و استحقاق شفاعت پیامبر و ائمه معصومین(علیهم السلام) را به ما عنایت بفرماید.
1. مائده / 35.
2. اسراء / 57.
3. ضحی / 5.
4. بحارالانوار، ج 8، ص 30، باب 21.
5. شوری / 37.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/09/28 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسهی گذشته صحبت مختصری دربارهی جملههای اول مناجات متوسلین عرض كردیم . حاصلش این بود كه خدایا، من وسیلهای برای رسیدن به غفران و رضوان تو ندارم، جز دو چیز: یكی نسیمهای رحمتی كه از جانب تو وزیدن میگیرد و یكی هم شفاعت پیامبر(صلی الله علیه و آله). به مناسبت شب عرفه، كه یكی از شبهایی است كه عواطف رحمت الهی بیش از همیشه وزیدن میگیرد، اشارهای میكنم به دعاهایی كه برای فردا از طرف اهلبیت(علیهم السلام) وارد شده، كه اشارهای به مسئلهی توسل دارد. دعای سیدالشهدا(علیه السلام) در عرفات، از غرر ادعیه است كه اگر ما از ادعیهای كه مأثور از اهلبیت(علیهم السلام) است پنج دعا را انتخاب كنیم، یكی به یقین، عرفهی امام حسین(علیه السلام) خواهد بود. در این دعا نكتهها و مطالبی هست كه در دعاهای دیگر كمتر یافت میشود. یكی از آن جملهها كه بسیار جملهی لطیف و زیبایی است و با توسل هم ارتباط دارد این جمله است: ها أنا أتَوَسَّلُ اِلَیْكَ بِفَقْری اِلَیْكَ وَ كَیْفَ أتَوَسَّلُ اِلَیْكَ بِما هُوَ مُحالٌ اَنْ یَصِلَ اِلَیْكَ. وقتی انسان میخواهد واسطهای را بین خود و دیگری قرار دهد، كسی یا چیزی را انتخاب میكند كه توجه مستشفع، به طرف كسی كه نزد او شفاعت میشود معطوف شود. سپس از او میخواهد كه حاجت او را بدهد یا از گناهش بگذرد؛ این همان چیزی است كه ما دربارهی وجود مقدس پیامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و ائمهی اطهار(علیهم السلام) و اولیاءشان معتقدیم كه آنها نزد خداوند متعال برای دیگران شفاعت میكنند. البته در حقیقت این وسیلهها و این شفاعتها را خود خدا قرار داده است. خداست كه آنها را آفریده و هم اوست كه این مقام را به آنها داده، و خداست كه به آنها امر كرده كه ما را شفاعت كنند. وجود آنها مظهری از مظاهر رحمت الهی است. در واقع این وسیله را خود خدا قرار داده تا به او نزدیك شویم.
اكنون اگر بخواهیم از پیش خودمان وسیلهای برای تقرب داشته باشیم، چه چیز را باید وسیله قرار دهیم؟ فرض كنید بگوییم: خدایا، ایمانی كه داریم وسیلهای باشد كه تو، بوسیلهی آن ما را بیامرزی! جا دارد خدا بفرماید: این ایمان را من به تو دادم و این وسیلهای نیست كه برای خودت قرار میدهی. دیگر این كه بگوییم: خدایا، عباداتمان را وسیله قرار میدهیم. باز نیكو است خدا بفرماید كه توفیق این عبادات را هم من به تو دادم. اینها در واقع مصادیق همان «عواطف رحمتك»؛ است. هركدام از اینها اگر خالص باشد و بتواند وسیلهی تقرب به خدا شود، وسیلهای است كه خود خدا به ما داده است. اگر بخواهیم برای شفاعت از پیش خودمان چیزی را وسیله قرار دهیم، چه داریم جز فقر؟ فقر ذاتی خود ماست. یا أَیُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ1.؛ وجود مخلوقات عین فقر است. اگر خودمان بخواهیم چیزی را بین خدا و خود واسطه قرار دهیم چیزی كه داریم همان فقر است. فقر ما، وسیلهای است تا خداوند بزرگ به خاطر آن به ما رحم كند. انسان در مسیر شفاعت باید از وسیلهها شروع كند، حركت كند و برود به طرف آن كسی كه میخواهد نزد او شفاعت و وساطت كند، تا به او برسد و از او بخواهد كه رحمتش را نازل كند یا از عذابش صرفنظر كند.
اكنون آیا فقری كه ما داریم، هیچ وقت به خدا میرسد؟ آن فقر از خود ما تجاوز نمیكند. فقر از ما جدا نمیشود تا پیش خدا برود. هیچ وقت هم فقر به خدا نمیرسد زیرا خدا غنای مطلق است؛ پس چطور ما وسیلهای را بفرستیم كه اولاً فقری است كه معنایش یعنی نداشتن! ضمن این كه این نداشتن هم هیچ وقت به خدا نمیرسد! برای این كه وجود خدا دارایی مطلق است و هیچ وقت واجد فقر نمیشود. لكن میبینم كه این معنای لطیف در دعای عرفه آمده است؛ ها أنا أتَوَسَّلُ اِلَیْكَ بِفَقْری اِلَیْكَ. اما چقدر میتوانم به این وسیله (فقر) اطمینان داشته باشم كه كاری انجام دهد، در حالی كه این وسیله هیچ وقت به تو نمیرسد؛ وَ كَیْفَ أتَوَسَّلُ اِلَیْكَ بِما هُوَ مُحالٌ اَنْ یَصِلَ اِلَیْكَ؟! فقرچیزی است كه محال است هرگز به تو برسد، پس چطور واسطهای شود بین من و تو؟! تعبیر خیلی لطیفی است و به اندازهای كه بنده یادم هست، در هیچ دعا و مناجات دیگری این تعبیر اینطور نیامده است.
یك جمله هم از دعای امام زین العابدین(علیه السلام) در روز عرفه كه به توسل مربوط میشود برایتان نقل كنم. اگر به همهی صحیفهی سجادیه مراجعه كنید، كمتر دعایی به این عظمت یافت میشود. آنقدر این دعا عالی است، و نظم زیبایی دارد كه انسان مبهوت میشود. و حقّاً جز امام معصوم كسی لیاقت انشاء چنین دعاهایی را ندارد. ولی افسوس كه چون مایی كه شیعهی اهلبیت(علیهم السلام) هستیم سالی یك مرتبه هم معلوم نیست موفق شویم و این ادعیه را بخوانیم.
یكی از آن جملات كه به مسئلهی توسل مربوط میشود، این است: اللَّهُمَّ إِنَّكَ أَیَّدْتَ دِینَكَ فِی كُلِّ أَوَانٍ بِإِمَامٍ؛ َ2؛ خدایا، تو دینت را در هر زمان، بوسیلهی امامی تأیید كردی؛ یعنی امام را تأیید كنندهی دینت قرار دادی، أَقَمْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ؛ آن امام را وسیلهای برای بندگان قرار دادی كه ببینند و بشناسند، وَ مَنَاراً فِی بِلَادِكَ؛ امام نور افشانی در شهرهای تو است، كه هر وقت مردم، از دور هم او را میبینند راه هدایت را پیدا میكنند. اكنون چه زمانی او را تأیید كنندهی دین قرار دادی؟ بَعْدَ أَنْ وَصَلْتَ حَبْلَهُ بِحَبْلِكَ؛ بعد از اینكه ریسمان او را به ریسمان خودت متصل كردی. در اینجا بهطور خلاصه نهایت اتصال وجود امام را به خدای متعال بیان میكند. رابطهی امام با خداوند مثل رابطهی دیگران نیست. آنها ریسمانشان به ریسمان خدا متصل است. آنكه منظور عرض بنده است این جملهی بعدی؛ است: وَ جَعَلْتَهُ الذَّرِیعَةَ إِلَی رِضْوَانِكَ؛ امام را وسیلهای برای رسیدن به رضوان خودت قرار دادی. در مناجات متوسلین این طور بود كه: اللهم فَاجْعَلْهُما لِی سَبَباً إلی نَیْلِ غُفْرانِكَ، وَصَیِّرْهُما لِی وُصْلَةً إلَی الفَوْزِ بِرِضْوانِكَ، دو چیزی كه وسیله هستند، عوارف رحمت و شفاعت پیامبر، وسیلهای برای رسیدن به غفران و رضوان خداوند هستند. اینجا هم میفرماید امام را وسیلهای برای رسیدن به رضوان خودت قرار دادی. وَ افْتَرَضْتَ طَاعَتَهُ، وَ حَذَّرْتَ مَعْصِیَتَهُ؛ اطاعت او بر مردم واجب است و پذیرفتن نهی او هم بر همه واجب. كسی نباید بر امام تقدم پیدا كند و اوصاف دیگری كه برمیشمارد...
خود امام زین العابدین(علیه السلام) به خدا عرض میكند كه خدایا، تو در هر زمانی، چنین كسی را امام قرار دادی كه این موقعیت را برای مردم داشته باشد؛ یعنی وسیلهای باشد برای این كه مردم به رضوان تو نائل شوند. بعد، از خدا میخواهد كه صلواتت را بر این امام نازل كن و به بركت او، بر ما هم نازل كن، چون او وسیله و مجرای فیض و رحمت الهی است. در ابتدای نزول، رحمتها باید بر ساحت امام نازل شود، سپس بر دیگران ببارد؛ این همان وسیله است. از اینجا ما باید یاد بگیریم كه در هر زمان اگرچه در كارها، عبادات و توسلاتمان به كسانی از اولیاء خدا متوسل میشویم، باید توجه داشته باشیم كه وسیلهی حقیقی كه ما را به خدا متصل میكند امام آن زمان است. توسل به دیگر اولیاء خدا در واقع باعث میشود كه آنهاما را به امام و وصلهی وصل حقیقی، نزدیك كنند. اگر در زمان امامت یكی از ائمه(علیهم السلام)، مردم متوسل به امام دیگری میشدند، در باطن، حواله داده میشدند به آن امام حیّی كه در آن زمان امامت داشت. در هر زمان، توجه به امام آن زمان، تكلیف خاصی است و یك ویژگی خاصی دارد. در هر حالی، به هر كسی متوسل میشویم، نباید فراموش كنیم كه فیض الهی از سوی امام زمان است. این است كه در همهی دعاها و توسلهایمان همیشه باید توسل به وجود ولیعصر ارواحنا له الفداه را فراموش نكنیم. باید سعی كنیم دست كم مقداری از این مضامین را در خودمان تحقق ببخشیم. یعنی فقط به خواندن یا توجه به معنایش اكتفا نكنیم و تلاش كنیم حالمان هم همینطور باشد.
در دنبالهی مناجات متوسیلن به اینجا میرسد كه وَقَدْ حَلَّ رَجائِی بِحَرَمِ كَرَمِكَ.؛ عرض میكند: خدایا، اكنون كه من در مقام توسل برآمدم و وسیلههایی كه دارم نسیم رحمت تو و شفاعت پیامبر(صلی الله علیه و آله) است؛ وارد حرم كرم تو شدم. كرم الهی را به منزلهی یك ساحت، میدان و پیشگاهی تشبیه فرموده كه گویا از راه دوری آمده و در اینجا رحل اقامت افكنده است. یعنی جای دیگری ندارد و تمام امیدش به كرم خداست. چون راه دیگری غیر از كرم و رحمت خدا، و شفاعت پیامبرش كه آن هم از كرم خود اوست، چیزی ندارد. مخصوصاً با توجه به این نكته كه آن چیزی كه ما داریم فقر است كه آن هم، هیچ وقت به خدا نمیرسد تا شفاعت كند. ماییم و یك دنیا حاجت، یك دنیا گرفتاری، یك دنیا گناه، و چیزی كه میتواند علاج این گناهان باشد فقط كرم اوست. این حال اگر در انسان محقق شود حتماً دعایش مستجاب میشود. عرض میكند كه: وَقَدْ حَلَّ رَجائِی بِحَرَمِ كَرَمِكَ، امید من حلول كرده در پیشگاه كرم تو، مثل مسافری كه از راه دوری آمده است و در اینجا رحلش را افكنده، منزل كرده و جای دیگری ندارد.
وَحَطَّ طَمَعی بِفِناءِ جُودِكَ. این هم تقریباً عبارت و تعبیر دیگری از همان مطلب است. فَحَقِّقْ فیكَ أمَلِی؛؛ پس آن آرزویی را كه من نسبت به تو دارم، تحقق ببخش.
وَاخْتِمْ بِالْخَیْرِ عَمَلی؛ اكنون كه موفق شدم به این توجه و توسل كه خودش خیر است، كاری كن كه دیگر مبتلا به اعمال شر نشوم و اعمالم ختم به خیر شود. چون یكی از آفتهای بزرگ برای مؤمنین این است كه مدتها عبادت خدا بكنند، كار خیر انجام بدهند، اما پایان كارشان طوری شود كه همهی گذشتهها را آتش بزند؛ گناهی رخ دهد كه اعمال گذشته را حبط كند.
از اعتقادات ما، یكی حبط است و یكی هم تكفیر. بعضی از اعمال موجب غضب الهی میشود طوری كه اعمال گذشته را هم حبط میكند و از بین میبرد. و برعكس، گاهی كارهای خوبی هست كه خدا میپسندد و گذشتهها را هم جبران میكند. سیّئات گذشته را تكفیر میكند. در صریح قرآنی هم هست: حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ3.
وَاجْعَلْنی مِنْ صَفْوَتِكَ الَّذِینَ أحْلَلْتَهُمْ بُحْبُوحَةَ جَنَّتِكَ؛ اكنون كه مطمئن شده، راهی به سوی خدا دارد و دعاهایش مستجاب میشود، و نیز غفران و رضوان الهی شاملش میشود، دعاهای نابی را در پیشگاه خدا مطرح میكند. عرض می كند: خدایا! مرا از آن بندگان برگزیده و ممتازی قرار ده كه آنها را در بحبوحهی بهشت قرار میدهی؛ یعنی آنجایی كه مركز نعمتهاست و همهی نعمتهای بهشتی در آنجا به وفور یافت میشود. وَبَوَّأتَهُمْ دارَ كَرامَتِكَ؛؛ از آن بندگان برگزیدهای كه آنها را در دار كرامت خودت جا دادی. كرامت یعنی احترام گزاردن و گرامی داشتن؛؛ وَأقْرَرْتَ أعْیُنَهُمْ بِالنَّظَرِ إلَیْكَ یَوْمَ لِقائِكَ،؛ و چشم آنها را با نگاه به سوی جمال خودت روشن كردی، وَأوْرَثْتَهُمْ مَنازِلَ الصِّدْقِ فی جَوارِكَ؛ آنها را وارث مكانهایی كردی كه واقعاً جای نشستن و منزل كردن است، منزل صدق. فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ4.؛ جای گرفتن و منزل گزیدن واقعی آنجاست. قدم صدق یا مقعد صدق تعبیرهایی عربی است كه در فارسی عین اینها را نداریم، «قدم صدق عند ربهم»، تعبیر قرآنی است. آنها پیش خدا قدم صدق دارند، یعنی جای پای محكم دارند. پایشان نمیلغزد.
یا مَنْ لایَفِدِ الْوافِدُونَ عَلی أكْرَمَ مِنْهُ؛؛ ای كسی كه هیچ مهمانی، بر كریمتر از او وارد نمیشود. هر كس بر شخص كریمی مهمان شود، انتظار دارد كه میزبان كاملاً از او پذیرایی كند. كریمترین میزبانها كسی است كه وقتی مهمان بر او وارد میشود، نپرسد تو كه هستی؟ یا برای چه آمدهای؟! بلكه هر چه در اختیار دارد جلوی مهمان میگذارد. در روایات شواهدی هست كه حاتم طایی مهمانسرایی داشته كه هر كس، از هر جا بر او وارد میشده است از او نمیپرسیدند چه كسی هستی یا از كجا آمدهای؟! پذیرایی میكردند، بعد هم هر حاجتی داشته روا میكردند. خب، این از كریمترین انسانهایی است كه به این صورت پذیرایی میكند، اما تو از همه كریمتری! هر كه به در خانهی تو بیاید، نمیپرسی كه و كجا هستی و به چه رو آمدی؟! وَلا یَجِدُ الْقاصِدُونَ أرْحَمَ مِنْهُ؛؛ افرادی كه انتظار رحمت و خیری از كسی دارند، بهتر از تو پیدا نمیكنند. یا خَیْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحیدٌ؛ اگر كسی تنها باشد، و دیگران او را رها كرده باشند، تو بهترین كسی هستی كه احوالش را میپرسی و به حرفش گوش میدهی. وَیا أعْطَفَ مَنْ آوی إلیهِ طَریدٌ؛؛ هر كه را از هر جا طرد كنند و هیچجا راه ندهند، تو او را پناه میدهی.
إلَی سَعَةِ عَفْوِكَ مَدَدْتُ یَدِی، وَبِذَیْلِ كَرَمِكَ أعْلَقْتُ كَفِّی.؛ اینها هم از تعبیرهای بسیار لطیف است. فرض كنید كسی دارد از یك جای بلندی سقوط میكند و زیر پایش هم دریای آتشی است، در چنین حالی، وسط راه، طناب یا دستگیرهای پیدا میكند كه دستش را به آن میگیرد تا سقوط نكند و این زمینهای میشود كه نجات پیدا كند، در این چنین حالی است كه میگوید: أعْلَقْتُ كَفِّی؛؛ كف دستم را به رحمت تو آویختم، یعنی اگر تو من را نگیری و دست من رها شود، جایم در جهنم است. هیچ راه نجاتی نیست. فقط تویی كه میتوانی مرا نجات دهی. تنها چیزی كه میتواند در مسیرِ سقوط، انسان را نجات دهد، عنایت خداست. فَلا تُولِنی الْحِرْمانَ، وَلا تُبْلِنی بِالخَیْبَةِ وَالخُسْرانِ. حرمان را نصیب من نكن، بلكه امید من را برآورده كن. یا سَمیعَ الدُّعاءِ، یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
1. فاطر / 15.
2. الصحیفه السجادیه، ص 216، دعائه علیه السلام فی یَوْمِ عَرَفَهَ.
3. بقره / 217.
4. قمر / 55.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/10/05ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث دربارهی مناجات خمسه عشر به مناجات «مفتقرین» رسیدیم. «مفتقر»؛ از مادهی فقر است، یعنی كسی كه محتاج است. ممكن است سؤال شود كه اصولاً توجه پیدا كردن به مضامینی كه در این مناجات وجود دارد چه امتیاز، و چه حكمتی دارد؟ و ما باید چه درسی از این مناجات بگیریم؟
همه باور داریم كه آفرینش انسان برای عبادت بوده است. وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ1، این یك واقعیت است و تعارف نیست. یعنی انسان جز از راه عبادت خدا به كمال مطلوبش نخواهد رسید، و حقیقت عبادت این است كه انسان، بنده بودن خودش را درك كند و به منصهی ظهور برساند. عبادت از مادهی «عبد»؛ است. بنده بودن یعنی اینكه فرد مالك چیزی نباشد؛ حتی مالك خودش. عبد، همه وجودش برای مولا است. البته این عبودیتها و رقیتهایی كه بین انسانهاست، اعتباری و فرضی است. عبودیت یعنی انسان باور كند كه همه چیز متعلق به خداست و این اعتقاد را در عمل ابراز كند. اعمالی وجود دارد كه اصلاً به خاطر همین هدف وضع شده؛ مثل نماز، حج، روزه. اعمال دیگری هم هست كه اعمال قربی است؛ اعمال حسنهای كه حسن فعلی دارد و انسان میتواند با قصد تقرب، آنها را هم به صورت عبادت در بیاورد. البته باور این مطلب خیلی سخت است. ولی ما فرض را بر این میگذاریم كه این مطلب را به عنوان مقدمهی اول باور داریم كه تكامل انسان و رسیدن به هدف مطلوبش فقط یك راه دارد كه آن هم عبادت و اطاعت خداست.
برای اینكه انسان رفتارش را به عنوان نشان دادن بندگی انجام بدهد، اول باید بداند كه از جهتهای مختلف به دیگری نیاز دارد. البته اگر كسی معرفتش كامل شد، میفهمد كه در همه چیز نیاز دارد. اما آدمیزاد، به واسطهی اینكه ظلوم و جهول است این را هم به راحتی باور نمیكند كه همه چیزش متعلق به خداست. بلكه میگوید: إِنَّما أُوتِیتُهُ عَلی عِلْمٍ عِنْدِی؛2؛ قارون میگفت: این ثروت را من با علم خودم به دست آوردهام و برای خودم است. این گرایش قارونی كمابیش در دیگران هم وجود دارد. بنده هم میگویم علمم مال خودم است، زحمت كشیدهام و درس خواندهام. اگر آبرویی در جامعه دارم، خودم این آبرو را كسب كردهام! اعضا و جوارح من مال خودم است!
اول باید باور كنیم، چیزهایی هست كه ما به آنها احتیاج داریم و مال ما نیست، بلكه باید دیگری به ما بدهد؛ ولی این كافی نیست. برای اینكه خدای یگانه را بندگی كنیم، باید وقتی دانستیم كه به او احتیاج داریم، اول سعی میكنیم توجه او را جلب كنیم. ما اگر پولی احتیاج داریم نگاه میكنیم چه كسی پولدار است تا از او بگیریم. در واقع این یك نوع عبادت كردن بعضی از انسانها است، یعنی دارم بیزبان اقرار میكنم به اینكه من عبد او هستم. این یك نوع شرك خفی است. یا مثلاً به دنبال عزت و احترام در جامعه میگردم. اول حس میكنم كه این احترام را ندارم و باید داشته باشم. وقتی اینها را ندارم باید كاری كنم تا پیدا كنم. چه كار كنم؟ تظاهر میكنیم به این كه آدم خوبی هستم و كارهای نیك میكنم و حرفهای خوب میزنم، تا مردم خوششان بیاید و دوستم بدارند. این هم شرك است.
پس اول باید باور كنم چیزی ندارم یا اگر هم در دستم هست مال خودم نیست؛ بعد هم اینكه، فقط باید از خدا بگیرم. اگر این دو مقدمهی شناختی برای ما حاصل شد آن وقت انگیزه برای عبادت پیدا میكنیم. و الا اگر انسان احساس نیازی نكند، انگیزهای برای عبادت پیدا نمیكند، بلكه ممكن است در مقام معارضه با خدا هم بر بیاید. إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی * أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی.3؛ انسان وقتی احساس كند به چیزی نیازی ندارد، منت كسی را نمیكشد. وقتی احساس نیاز به خدا هم نكند منت او را هم نمیكشد! میگوید: برای چه دعا كنم؟! آدمیزاد اینجور است. شاهدش این است كه وقتی نعمتی از او گرفته شد دادش درمیآید و سراغ خدا میرود. فَإِذا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ.4؛ وقتی در دریا گرفتار امواج شد و كشتی در حال غرق شدن بود آن وقت میفهمد كه احتیاج به كس دیگری دارد. لَئِنْ أَنْجَیْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرِینَ5؛ این دفعه اگر ما را نجات دهی توبه میكنیم و شكرگزارت خواهیم بود. فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذا هُمْ یُشْرِكُونَ؛ خلاص كه شدند دوباره همان آش است و همان كاسه. پس اول ما باید بفهمیم نیاز داریم، راه فهمیدنش هم این است كه دربارهی چیزهایی كه نداریم فكر كنیم و بفهمیم به آنها نیاز داریم و توجه داشته باشیم كه این كار خداست. بعد هم كمكم میفهمیم اینهایی هم كه داریم مال خودمان نیست. مگر ما چیزی بیش از یك قطره آب گندیده؛ بودیم؟! آنچه دارم، اگر خدا نداده بود از كجا پیدا میشد؟ حالا هم كه دارم، باز باید توجه داشته باشم، به خدا احتیاج دارم كه آن را نگه دارد. پس ما اول باید فقر خودمان را خوب بفهمیم. هر چه معرفتمان بیشتر شود نیازمان را بیشتر میفهمیم. انسان باید نیازش را خوب بفهمد ولی این كافی نیست، برای اینكه فكر میكند دیگران هم میتوانند نیازش را رفع كنند؛ پدر، مادر، رفیق، استاد و ... اما باید بداند كه جز خدا هیچ كس نمیتواند نیاز او را رفع كند؛ دیگران وسیلهاند. آنها هم گدایانی هستند مانند ما. در مناجاتهای قبلی یاد گرفتیم كه چه جور باید این معارف را پیدا كنیم. هیچ راهی ندارد جز اینكه خودش بدهد، حتی معرفت به اینكه ما بندهایم و محتاج او.
یكی از راههایی كه خدا بندگانش را تربیت میكند این است كه گاهی نعمتی را از آنها میگیرد، برای اینكه غافل و مغرور نشوند. در حدیث داریم كه حتی گاهی بندگان خوب خدا كه همیشه مقیّد به تهجّد هستند كه نافلهی شبشان ترك نشود خدا مقدماتی فراهم میكند كه موفق به نماز شب نشوند، برای این كه شخص متوجه شود كه فقط به ارادهی خودش نبود كه هر شب بیدار میشد، بلكه سحر خیزیش به توفیق خدا بود. باید به ضعف خودش پی ببرد. البته گاهی حكمتهای دیگری هم دارد. گاهی لغزشی كرده است؛ خدا نعمتش را از او میگیرد تا بفهمد این عقوبتِ غفلت یا گناهی است كه مرتكب شده است.
یكی از راههای غفلت زدایی همین خواندن دعاها و مناجاتهاست. امام رضوان الله علیه از قول استادشان نقل میفرمودند كه دعا، قرآن صاعد است. اینها كلام اهلبیت(علیهم السلام) است كه به طرف خدا بالا میرود؛ إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ.6؛ به هر حال وجود این دعاها بسیار مغتنم است. انسان باید در این ادعیه بیشتر تأمل كند و با تدبر بخواند. سعی كند كه حالش هم موافق مضمون دعا شود، و صرف خواندن نباشد. توضیح آن كه دعا خواندن دست كم سه جور است. یكی اینكه انسان فقط لفظ را بخواند و توجهی به معنایش نداشته باشد. این دعا كردن نیست بلكه قرائت دعا است. یكی هم اینكه وقتی دعا میكند توجه به معنایش هم پیدا كند و بفهمد چه دارد میگوید. اما دعا و مناجات حقیقی آن است كه انسان حالش هم مساعد با مضمون آن باشد. یعنی آن چیزی را كه میخواند موافق حالش باشد. در این مناجات هم باید باور كنیم كه سراپا نیازیم، همه چیز ما از خداست و جز او كسی نمیتواند رفع نیاز كند.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، إلهی كَسْرِی لایَجْبُرُهُ إلاّ لُطْفُكَ وحَنانُكَ.
كسر یعنی شكستگی، اگر استخوان انسان بشكند احتیاج به جبر دارد. جبر هم یعنی جبران شكستگی استخوان. اما با نگاه وسیعتر هر نوع خلل و اختلالی كه در زندگی انسان باشد یك شكستگی است، كه خدا باید آن را جبران كند؛ و جبران نمیكند شكستگی مرا، جز مهر و لطف او.
وَفَقْرِی لا یُغْنِیهِ إلاّ عَطْفُكَ وَإحْسانُكَ؛
فقر و تهیدستی من را جز احسان و كرم تو غنا نمیبخشد. به هر نوع فقری هم مبتلا شوم فقط به دست تو برطرف میشود. آنچه از من است فقر است؛ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللّهِ7.
وَرَوْعَتی لایُسَكِّنُها إلاّ أمانُكَ؛
اضطراب من را جز امان تو آرام نمیكند. «روعه»؛ حالت اضطراب و ترس و وحشت است. انسان بالفطره طالب آرامش است. آرامش یكی از نیازهای طبیعی و روانی انسان است ولی به هر حال ما در زندگی به طور دائم اضطرابهایی داریم. هر قدر فهم انسان بیشتر باشد اضطرابش بیشتر است. هر قدر آیندهنگرتر باشد، اضطرابش بیشتر میشود، و كسی كه معتقد به عالم آخرت باشد عمدهی اضطرابش برای بعد از این عالم است، كه بعدش چه خواهد شد؟ موقع نزع روح، شب اول قبر، عالم برزخ و قیامت چه خواهد شد؟ این اضطرابها را فقط اگر تو امان بدهی آرام میگیرد و اگر تو امان ندهی باقی است.
وَذِلَّتی لایُعِزُّها إلاّ سُلْطانُك؛
چیزی ذلت من را برطرف و تبدیل به عزت نمیكند؛ مگر سلطنت تو، كه عین عزت است، آن قدرت توست كه میتواند ذلت من را تبدیل به عزت كند.
وَاُمْنِیَّتی لایُبَلِّغُنیها إلاّ فَضْلُكَ؛
هیچ چیز نمیتواند من را به آرزویم برساند، مگر فضل تو.
وَخَلَّتی لایَسُدُّها إلاّ طَوْلُكَ؛
خلّت از مادهی خلل است، آن نیازی كه گویا خلأی را در وجود انسان و در زندگی او به وجود آورده و آن را مختل كرده است. تنها چیزی كه میتواند این اختلالات و كمبود و كاستیها را در زندگی برطرف كند، بخشش توست.
وَحاجَتی لایَقْضِیها غَیْرُكَ؛
حاجت مرا هم كسی نمیتواند برآورده كند؛ جز تو.
وَكَرْبی لایُفَرِّجْهُ سِوی رَحْمَتِكَ؛
گرفتاری و مشكلات زندگی من را، جز رحمت تو برطرف نمیكند و فرج برای آن حاصل نمیشود.
وَضُرِّی لایَكْشِفُهُ غَیْرُ رَأْفَتِكَ؛
بیچارگی من را جز رأفت تو برطرف نمیكند.
وَغُلَّتی لایُبَرِّدُها إلاّ وَصْلُكَ؛
و داغ دل مرا جز وصل تو خنك نمیكند. تا به حال مشكل ما این بود كه اول باید بفهمیم واقعاً محتاج و فقیریم. بعد هم باید بفهمیم كه این فقر ما را فقط خداست كه برطرف میكند. جملههای بعدی مشكل سومی را هم به ما نشان میدهد و آن اینكه اصلاً نمیفهمیم حقیقت این نیازها چیست: وصل خدا یعنی چه؟ و جدایی از او كدام است؟ و چه سوز دلی دارد؟ میفرماید: سوز دل من را جز نسیم رحمت تو برطرف نمیكند؛ ما گرسنگی و سرما و گرما را میفهمیم كه چیست، اما سوز دلی كه لقاء تو آن را برطرف كند، چه سوزی است؟ چه وقت ما چنین سوزی داریم؟
وَلوْعَتی لایُطْفِیها إلاّ لِقاؤُ كَ؛
شعلهی دل من را جز لقاء تو خاموش نمیكند.
وَشَوْقِی إلَیْكَ لایَبُلّهُ إلاّ النَّظَرُ إلَی وَجْهِكَ؛
آتش اشتیاق من را جز نظر به وجه تو فرو نمینشاند.
وَقَراری لایَقِرُّ دُونَ دُنُوِّی مِنْكَ؛
من آرام نمیگیرم، جز با نزدیك شدن به تو. اما ما اصلاً احساس ناآرامی نمیكنیم تا بخواهیم با نزدیكی به خدا برطرف شود!
وَلَهْفَتی لایَرُدُّها إلاّ رَوْحُكَ؛
این حالت تأسف و غم و غصه و افسوسی كه میخورم، چیزی جز نسیم رحمت تو آن را بر نمیگرداند.
وجُرْحی لایُبْرِئُهُ إلاّ صَفْحُكَ؛
جراحت و زخمی كه من دارم، جز گذشت تو التیام نمیبخشد.
وَرَیْنُ قَلْبی لایَجْلُوهُ إلاّ عَفْوُكَ؛
دل من چون آهن زنگ زده شده است؛ این زنگار را جز عفو تو برطرف نمیكند.
وَوَسْواسُ صَدْرِی لایُزیْحُهُ إلاّ أمْرُكَ،
همهی ما مبتلا به وسوسهها و شبهههایی هستیم كه نمیگذارد یقین و اطمینان پیدا شود؛ آن اطمینانی كه حضرت ابراهیم دنبالش میگشت، لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی8. برای آن كه این شبههها برطرف شود و مبتلا به وسواس نشویم و شیطان نتواند ما را با شبههها فریب دهد، باید امر خدا باشد كه شیطان را كنار بزند. در این مضمونها، نیازهایی را مطرح میكند كه به درستی حقیقت آنها را نمیشناسیم. بالاخره هر كس، نوعی گرفتاری دنیا دارد. قرض، بیماری و ... اما باید بگردیم تا مصداق فقر معنوی را هم پیدا كنیم، بعد هم در صدد برآییم آنها را رفع كنیم و بفهمیم كه جز خدا كسی نمیتواند رفع كند. اگر لباس انسان آتش بگیرد، و هر چه بخواهد آن را خاموش كند نتواند. در حالی كه آتش شعلهور شده و میسوزد، فریاد میزند كه خدایا هیچ كس دیگری نمیتواند من را نجات بدهد؛ تو من را نجات بده. یكی از دوستان میگفت: یك نفردر منا گم شده بود. غریب بود و از یك كشور خارجی . از كاروان دور افتاده و گم شده بود. میگفت بسیار مضطرب شده بود و میترسید كه دیگر اصلاً نتواند همكاروانیهایش را پیدا كند. نه زبان بلد بود و نه كسی را میشناخت. میگفت: یك حالی پیدا كردم؛ دیدم هیچ راهی ندارم. نمیدانم چه كار بكنم و از كدام راه بروم. ناگهان توجه پیدا كردم و گفتم: یا صاحب الزمان! میگویند شما میتوانید گمشده را راهنمایی كنید. همین كه این حال را پیدا كردم دیدم آقایی جلوی من ایستاده است. گفت: یك كمی تندتر برو، پشت آن ستون هستند. حالا زبان من را چگونه میدانست و چطور فهمید و من را راهنمایی كرد، نمیدانم!
اگر انسان واقعاً احساس كند كه گم شده و احساس كند كه گناهان دارد او را میسوزاند، آن وقت میتواند حالی پیدا كند كه با مضامین این مناجات هماهنگ باشد. و گرنه، ما كه احساس نیازی نمیكنیم، چه بگوییم؟! لوْعَتی لایُطْفِیها إلاّ لِقاؤُكَ؛؛ چه سوزی؟! چه كمبودی؟! بله بیماری یا قرضی داشته باشیم، توسل پیدا میكنیم. اما اینهایی كه امام زینالعابدین(علیه السلام) میفرماید، یعنی چه؟ خواندن این دعاها و مناجاتها كمترین فایدهاش این است كه بفهمیم غیر از این نیازهایی كه داریم، چیزهای دیگری هم هست. بعد هم در صدد بر آییم كه نیازها را برطرف كنیم و بدانیم جز خدا هیچ كس نمیتواند، آنها را برطرف كند. آن وقت، اگر این دعا را با حال بخوانیم، مطمئن باشید همان وقت جوابش حاضر است؛ اُدْعُونِی اََسْتَجِبْ لَكُمْ.9
1. ذاریات / 56.
2. قصص / 78.
3. علق / 6-7.
4. عنكبوت / 65.
5. یونس / 22.
6. فاطر / 10.
7. فاطر / 15.
8. بقره / 260.
9. غافر / 60.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/10/12ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسهی گذشته عرض كردیم كه به عنوان یك اصلِ كلّی، انسان زمانی میتواند از دعا و مناجات؛ استفادهی شایسته و بایسته را ببرد كه علاوه بر توجه به معنا و مفهومِ كلام، حالش هم با آن مضمون، هماهنگ باشد؛ و الاّ بعضی مضامین را اگر انسان حال مساعدی نداشته باشد نمیتواند به قصد انشاء بخواند؛ چه بسا بهتر است كه آنها را نخواند وگرنه دروغ میشود.
در مناجات مفتقرین برای اینكه انسان حال مساعدِ با این مضامین داشته باشد باید سه نوع معرفت و توجه داشته باشد؛ اول اینكه نیازهای خودش را بشناسد، و در حال دعا و مناجات هم به این نیازها توجه داشته باشد؛ یعنی كاملا نیازهایش را برای خود مجسم كند؛ پس ابتدا، دانستن و توجه كردن به نیازها است. دوم، دانستن و توجه كردن به اینكه خدای متعال میتواند نیازهای او را برطرف كند، یعنی خودش را در مقابل كسی ببیند كه قدرتی نامتناهی دارد و هر كار بخواهد میكند، «و اذا قضی امراً یقول له كُنْ فَیَكُونُ»1. و سوم اینكه، غیر از خدا كس دیگری از عهده بر طرف کردن آن نیاز برنمیآید. شاید انسان معتقد باشد كه خدا هم میتواند روزی بدهد، اما ممكن است تصور كند كه خودم هم میتوانم؛ كار میكنم، زحمت میكشم و پول در میآورم، یا میروم درِ خانهی پدر، برادر یا دوست و آشنایم و او مشكلم را حل میكند؛ پس حتماً ضرورت ندارد پیش خدا برود! مسئلهی سوم این است كه بداند نیاز خود را باید فقط پیش خدا ببرد. دیگران هم اگر كاری میكنند، همه وسیلهای هستند كه خدا اراده و فراهم كرده است. دو نكته آخر، بستگی به معرفت ما نسبت به صفات خدای متعال و توحید دارد و این كه، چه اندازه باور کنیم همهی كارها دست خداست - البته نه به معنای جبر. البته كسب معرفت هم توفیق الهی میخواهد. بسیاری از ما در همان قدم اول كه باید نیازهای خودمان را بدانیم، مشكل داریم؛ خیلی از ما هم نیازها را میدانیم، اما به آنها توجه نداریم و غافلیم. ما در مرحله اول معرفت دو مشكل داریم. یكی این كه به نیازهایمان توجه نداریم؛ ولی مشكلتر این است كه اصلاً ما بعضی از نیازها را به درستی درک نمیکنیم و نمیفهمیم كه چنین چیزهایی هم هست، باید آنها را بشناسیم؛ و در صدد رفعشان باشیم.
ما باید سعی كنیم به این چیزهایی كه میدانیم و باور داریم كمی توجه كنیم. این روش را قرآن كریم هم به كار گرفته است. به عنوان نمونه خداوند در سورهی انعام میفرماید: قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلی قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللّهِ یَأْتِیكُمْ بِهِ2؛ بسیاری از ما اصلاً توجه نداریم به این كه ممكن است این چشمی كه داریم از ما گرفته شود و دیگر نبیند. اگر از ما سوال كنند كه آیا ممكن است نابینا بشویم، میگوییم: امكان عقلی دارد، ولی باور نداریم كه خواهد شد؛ چون درحال حاضر من چشم دارم و میبینم! ادبا گفتهاند: «أَ رَأَیْتُمْ»؛ یا «أَ رَأَیْتَكُمْ»؛ یعنی «أَخْبِرُونی»؛ «قُلْ أَرَأَیْتُمْ»؛ یعنی به من بگویید، إِنْ أَخَذَ اللّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ؛ اگر خدا گوش و چشم و عقلتان را بگیرد، كیست كه غیر از خدا دوباره گوش و چشم به شما بدهد و عقلتان را برگرداند؟! بنابراین شما برای اینكه عقلتان باقی بماند یا چشمتان بینا و گوشتان شنوا بماند به خدا احتیاج دارید. هیچكس دیگر هم نمیتواند این كار را بكند؛ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللّهِ یَأْتِیكُمْ بِهِ. مشابه این آیه در سورهی قصص میفرماید: قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَیْكُمُ اللَّیْلَ سَرْمَداً إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللّهِ یَأْتِیكُمْ بِضِیاءٍ أَ فَلا تَسْمَعُونَ.3؛ اگر شب ادامه پیدا كند و دیگر روز نشود، یا خدا این عالم را به گونهای آفریده بود كه همیشه شب بود، اگر خدا حركت وضعی را در زمین قرار نداده بود ، مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللّهِ یَأْتِیكُمْ بِضِیاءٍ؛ چه كسی برای شما نور میآورد؟ أَ فَلا تَسْمَعُونَ؟! نقطهی مقابلش هم میفرماید: إِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَیْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللّهِ یَأْتِیكُمْ بِلَیْلٍ تَسْكُنُونَ فِیهِ أَ فَلا تُبْصِرُونَ،4؛ نور خیلی خوب است اما آرامشی كه در شب برای استراحت و خواب وجود دارد، در روشنایی روز پیدا نمیشود؛ أَ فَلا تُبْصِرُونَ؟
در سورهی ملك میفرماید: قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤكُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیكُمْ بِماءٍ مَعِینٍ؛5؛ اگر نهرهای آبی كه روی زمین جاری است و شما از آنها استفاده میكنید، خشك شود و آبش فرو برود، چه كسی آب گوارا برای شما میآورد؟! چه بسیار افرادی روی دریا از تشنگی هلاك شدند، چون آب شور را هر چه بخورند تشنهتر میشوند. اگر خدا اراده كند كه رودخانهها خشك شود، چه کسی برای ما آب گوارا میآورد؟! خلاصهی این آیات توجه به این نكته است كه نعمتهایی كه شما جلوی چشمتان میبینید، نیاز خودتان را هم به آنها احساس میكنید - اما توجه ندارید كه اینها چه نعمتهای عظیمی است- همه این نعمتها را خدا به شما داده و احتیاج دارید كه خدا این نعمتها را برای شما ادامه دهد. اگر مادر مهربان نداشتیم چگونه متولد میشدیم؟ اگر مادر نمیماند و ما را پرستاری نمیكرد، برای احتیاجهایمان، چه کسی به ما رسیدگی میكرد؟! در اطرافتان،به هر گوشهای نگاه كنید صدها و هزاران نعمتی؛ میبینید كه به آنها احتیاج دارید و اگر نباشد به مشكل میافتید. فكر كردن به این مطالب انسان را آماده میکند که بفهمد من «مفتقرم»؛ و وقتی فقر خودش برایش مجسم شد، آن وقت دست گداییاش بلند میشود؛ ولی تا زمانی كه فكر نكرده چه نیازهایی دارد، خیال میكند همه چیز را از خودش دارد. پس میگوید: چرا باید دعا كنم؟ ناله؛ برای چه؟
مسئلهی مهمتر نیازهایی است كه در این مناجات هم مطرح شده است، و اصلاً بسیاری از ما - از جمله خود گوینده - توجه نداریم كه این نیازها خیلی مهم و ارزشمند است. ما خیال میكنیم نیازهایمان فقط همین نیازهای مادی و خورد و خوراك است؛ همان چیزی كه گاو هم دارد! اما توجه نداریم به اینكه نیاز انسانی چیز دیگری است. ما برای هدف دیگری خلق شدهایم؛ چیزهایی كه خیلی ارزش دارد و همهی دنیا در مقابل آنها هیچ است. همهی آنچه مردم دنیا به آن مینازند، در مقابل آنچه باید درك كنند و به آن برسند، پشیزی ارزش ندارد، بسیاری از آنها در حكم صفر است. بعضی از آنها هم كه ضرر دارد، ارزشش زیر صفر است؛ چون برای آخرت انسان ضرر دارد. البته بعضی از نیازها طبیعی است. اگر انسان گرسنه بماند، آن وقت میفهمد غذا یعنی چه. معروف است كه فردی ثروتمند از گرسنگی كفش خودش را جوید و عاقبت هم از گرسنگی مرد! اگر انسان مدتی به آب دسترسی نداشته باشد ارزش یك جرعه آب را میفهمد، فَمَنْ یَأْتِیكُمْ بِماءٍ مَعِینٍ.
اینها نعمتهای پیش پا افتادهای است كه به نیازهای حیوانی ما بر میگردد. اما چیزهایی هست كه فراتر از اینهاست؛ حتماً شنیدهاید كسانی بودهاند كه در دنیا نعمت و ثروت فراوان داشتند، ولی گاهی از غصه خودكشی كردهاند، نشنیدهاید؟ در داستانها و شرح حالشان میخوانیم كه در اثر عشق و ناكامی در آن و از این قبیل امور دست به خودكشی زدهاند؛ یا كسانی كه به خاطر حسد دست به برادركشی میزنند. اگر داستانهای دیگر را باور نمیكنید، قرآن را كه باور میكنید. اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً یَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِینَ6،؛ پسران یعقوب در بیت نبوت بزرگ شدند و فرزندان بلاواسطهی او بودند؛ اما وقتی دیدند پدرشان به یوسف بیشتر علاقه دارد، نتوانستند تحمل كنند. ببینید حسد چه میكند! هم چنین هزاران موضوع دیگر، كه فراتر از شكم و مادیاتِ خالص است، كه به مسائل روانی ارتباط دارد؛ تا برسد به مسایلی كه فراتر از فهم امثال بنده است. چطور ممكن است انسان احساس كند از محبوبی كه كاملترین و زیباترین محبوبها است، جداست و به او دسترسی ندارد، و این جدایی او را رنج ندهد و این مطلب باعث نشود دلش آتش بگیرد؟!
تعبیراتی كه در این مناجات به كار رفته «لوْعَة»، «غُلَّة»؛ و «لَهْفَة». «غُلَّة»؛ است،؛ یعنی حالت جوشش دل؛ كه مثل دیگ میجوشد؛ زمانی كه بندهای در اثر فراق خدا، دلش بجوشد و بسوزد. اما این یعنی چه؟ اگر ما كه با قرآن و حدیث سر و كار داریم این معنی را نفهمیم، چه كسی باید بفهمد؟! فهبنی یا الهی و سیدی و ربی صبرت علی عذابك فكیف اصبر علی فراقك یعنی چه؟ آیا علی آتش جهنم را نمیشناخت كه میگوید: اگر من بر آتش جهنم صبر كنم، اما بر فراق تو نمیتوانم صبر كنم؟ بله، ولی برای علی درد فراق از آتش جهنم سوزندهتر است. اما ما از این مفهوم تصور درستی نداریم. اصلاً نمیدانیم فراق خدا یعنی چه، تا چه برسد به وصول به خدا!
خداوند در آیهای میفرماید: لا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ؛7؛ كسانی هستند كه خدا در روز قیامت به آنها نگاه نمیكند. اصلا نگاه كردن خدا یعنی چه؟ این آیه در مقام تحذیر و انذار است و انذار از چیزی است كه طرف از آن بترسد؛ اما ما از این موضوع ترسی نداریم؛ اگر خدا به ما نگاه نكند چه میشود؟! ما چه احتیاجی داریم كه خدا به ما نگاه كند؟ بچهای كه عزیز مادر است و احتیاج به نوازش مادر دارد، اگر مادر با او قهر كند و به او نگاه نكند، آن وقت میفهمد كه قهر كردن یعنی چه، پیش مادر میآید و میگوید: من را بزن اما با من قهر نكن. «هر چه كنی بكن، مكن ترك من ای نگار من». ما اصلاً نچشیدهایم كه نگاه خدا چه مزهای دارد تا بگوییم وقتی خدا نگاه نمیكند چه عذابی میكشیم! برای همین باید در مورد چنین موضوعاتی فكر كرد. عقل، برای همین چیزهاست.
در مورد این مضامین فكر كنیم و ببینیم اهل بیت این مطالب را برای چه گفتهاند؛ ما كجاییم و اینها كجا؟ اگر ما كه شیعه اهل بیت هستیم در مورد این مسائل فكر نكنیم پس اینها برای كیست؟ پس ولایت یعنی چه؟ پیروی اهلبیت كدام است؟ ما با پیروان دیگران چه فرقی داریم؟ این راهی است برای حلّ همهی مشكلات؛ هم توفیق فكر كردن دربارهی آنچه میدانیم و هم توفیق كسب معرفت نسبت به آنچه نمیدانیم، و هم این توفیق كه بعد از دانستن عمل كنیم و كمی ذهنمان را از این زخارف دنیا پالایش دهیم. همهی اینها یك اكسیر لازم دارد؛ آن هم گدایی و توسل به پیشگاه خدا و اولیاء خداست. این را فراموش نكنیم، اگر هیچ همت دیگری نمیكنیم، این اكسیر را فراموش نكنیم.
ادامه مناجات مفتقرین...
فَیا مُنْتَهی أمَلِ الآمِلِینَ؛ هر كسی هر آرزویی داشته باشد، بالاترین آرزویش تویی. درك این مطلب خیلی مشكل نیست، چون وقتی فهمیدیم كه قدرت نامتناهی در دست اوست و همه چیز باید با ارادهی او تحقق پیدا كند، فهمیدن این كه آرزوی رسیدن به او از همه چیز بالاتر است، مشكل نیست؛ بلكه مشكل این است كه آرزوی ما به طور مستقیم به خود او تعلق گیرد، نه به نعمتهایی كه با چندین واسطه به ما میرسد و به خوشیهای خودمان برمیگردد.
وَ یا غایَةَ سُولِ السَّائِلِینَ؛ای نهایت درخواست سؤالكنندگان.
ویا أقْصی طِلْبَةِ الطَّالِبینَ؛ ای بالاترین درخواست جویندگان. ظاهراً منظور از این فراز درخواست نعمتهای خدا نیست، چون نعمتهای مادی را طالبین آنها به دنبالش هستند. مقصود خود اوست كه، قرب به او و رسیدن به اوست كه بالاترین خواستههاست.
و یا أعْلی رَغْبَةِ الرَّاغِبینَ، وَیا وَلِیَّ الصَّالِحینَ؛؛ خداوند یك ولایت عامی دارد كه نسبت به همهی مخلوقات است و ولایتهای خاصی كه برای بندگان خالصش هست. شرط اینكه انسان به ولایت الهی برسد، یا مشمول ولایت خاص الهی قرار بگیرد، یعنی خدا متولی همه كارش شود، این است كه باید صلاحیت و شایستگی لازم را باشد. خدا برای همه این ویژگی را قائل نمیشود.
وَیا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرِّینَ، وَیا ذُخْرَ المُعْدِمینَ، «معدم»؛ یعنی «صار ذا عدم و فقد»؛ به عبارت دیگر یعنی فاقد.
وَیا كَنْزَ البائِسینَ، وَیا غِیاثَ المُستَغیثینَ،
ترجمه؛ اینها را همه میدانید، توضیح خاصی هم ندارم.
وَیا قاضِیَ حَوائِج الفُقَراءِ وَالمَساكِینَ، وَیا أكْرَمَ الأكْرَمِینَ، وَیا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ، لَكَ تَخَضُّعِی وَسُؤلی، وَإلَیْكَ تَضَرُّعی وَابْتِهالی، تقدیم جار و مجرور افادهی حصر میكند، در این فراز یعنی خضوع من تنها برای توست؛ تضرع و ابتهال من فقط به سوی توست.
أسألُكَ أن تُنیلَنی مِنْ رَوْحِ رِضْوانِكَ، درخواست من این است كه آن نسیم رضایت؛ خودت را به من برسانی، مرا به روح رضوان و به نسیم رضایتت نائل كنی.
وَتُدیمَ عَلَیَّ نِعَمَ امْتِنانِكَ، نعمتهایی را كه بر من منت گذاشتی و عطا كردی، ادامه دهی؛ یعنی انسان احساس میكند برای ادامهی این نعمتها به خدا احتیاج دارد. اگر چشم داریم، تصور نكنیم دیگر بینیازیم؛ نه، ادامهی دیدن در لحظهی بعد، احتیاج به ادامه این نعمتها از طرف خدا دارد.
وَها أنا بِبابِ كَرَمِكَ واقِفٌ. معمولاً ذهن ما به گونهای است كه باید امور معنوی را با تشبیه به امور مادی و حسی درك كنیم. به همین دلیل است كه وقتی انسان میخواهد حال خودش را نسبت به خدای متعال مجسم كند، چنین تصور میكند كه برای كرم و رحمت خدا یك دروازهی بزرگی است كه هیچ حد و حصری ندارد. ما در مقابل این دروازه چه موقعیتی داریم؟ به اندازهی پشهای كه در فضای بینهایتی پرواز كند. بلكه نسبت ما به وسعت كَرم الهی، از پشهای كه ما در این فضا مشاهده میكنیم كمتر است! یك موجود ضعیفِ ذلیل و فاقد همه چیز، كه هر چه دارد برای تو است و تو دادهای و اگر ازاو بگیری او فقیر محض است.
وَلِنَفَحاتِ بِرِّكَ مُتَعَرِّضٌ، كسی كه در تنگنای خفقان آوری گیر كرده؛ كسی كه مبتلا به گازگرفتگی میشود و نمیتواند نفس بكشد، در چنین حالتی است كه انسان میفهمد هوای لطیف چقدر ارزش دارد. انسان باید چنین حالتی را فرض كند كه دچار خفگی شده و احتیاج دارد كه نسیمی از رحمت خدا به او برسد، تا نفس بكشد و زنده شود. گناهان آنچنان ما را اسیر كرده، كه اگر نسیم رحمت الهی به ما نرسد خفه میشویم؛ البته اگر نشده باشیم!
وَبِحَبْلِكَ الشَّدِیدِ مُعْتَصِمٌ؛ به ریسمان محكم تو من چنگ انداختهام. از مضامین دعاها چنین برمیآید كه وضع انسان در مقابل مشكلاتی كه او را تهدید میكند مثل كسی است كه از بالای بلندی به سوی گودالی میپرد و زیر پای او انواع عذابها و گرفتاریها است. انسان مشرف به افتادن در چنین جهنمی است و فقط یك جا هست كه اگر دستش را به آن بگیرد نجات پیدا میكند، و كس دیگری نیست كه او را نجات دهد. انسان باید درك كند كه فقط ریسمان الهی است كه خدا، بین ما و خودش قرار داده و اگر به آن چنگ بزنیم نجات پیدا میكنیم و الاّ سقوط و تباهی در انتظار ما است.
إلهی ارْحَمْ عَبْدَكَ الذَّلِیلَ، ذا اللِّسانِ الكَلِیلِ، والعَمَلِ القَلِیلِ، بندهای كه سراپا ذلت است. حتی عملی كه انجام میدهد، به توفیق توست، كه آن هم عمل قلیلی است. گاهی بعضی اشخاص كوتاهنظر فكر میكنند، اگر توفیقی داشته باشند و مثلاً ماه رمضان، روزه بگیرند و شبها را احیا بدارند، كار بزرگی انجام دادهاند؛ یا موفقیت در تدریس، تحصیل، تحقیق و چیزهای دیگر؛ اما اگر بخواهیم بفهمیم كه این عملهای ما، چه اندازه اهمیت دارد و چقدر بزرگ است، خوب است به فرمایش امیرالمؤمنین توجه كنیم كه بعد از اینكه شب تا صبح را به انواع عبادات مشغول بود و آن گریهها و نالهها را داشت، دم صبح میگفت: آه! آه! مِنْ قِلَّةِ زادی؛؛ علی شوخی نمیكرد! او میفهمید، ما نمیفهمیم. آه میكشید و میگفت: چقدر توشهی علی كم است!
وامْنُنْ عَلَیْهِ بِطَوْلِكَ الْجَزِیلِ؛ با بخشش فراوانت به من منت گذار.
وَاكْنِفْهُ تَحْتَ ظِلِّكَ الظَّلِیلِ؛ در زیر سایهی گستردهی خودت، من را در كنف لطف خودت بگیر.
یا كَریمُ یا جَمِیلُ، یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
1. بقره / 117.
2. انعام / 46.
3. قصص / 71.
4. قصص / 72.
5. ملك / 30.
6. یوسف / 9.
7. آلعمران / 77.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/11/03ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی قَصُرَت الأَلْسُنُ عَنْ بُلُوعِ ثَنائِكَ، كَما یَلیقُ بِجَلالِكَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراكِ كُنْهِ جَمالِكَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلَی سُبُحاتِ وَجْهِكَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقاً إلَی مَعْرِفَتِكَ إلاّ بِالعَجَزِ عَنْ مَعْرِفَتِكَ،؛ بارالها زبانها عاجزند از این كه تو را آن چنان كه شایسته جلال و عظمت تو است ثنا گویند، و عقلها از اینكه كُنه جمال تو را درك كنند ناتوانند، و چشمها از اینكه به سوی جلوههای جمال تو بنگرند درماندهاند، و تو راهی برای معرفت خودت قرار ندادی جز به عجز از معرفت خودت.
محور جملههایی كه در این مناجات روی آن تكیه شده مسئله شناخت و معرفت خداست. خوب است اشارهای كنیم به اینكه اصولاً معرفت خدا چه اندازه برای غیرخدا ممكن است و اگر رسیدن به مراتبی از آن ممكن است راه رسیدن به آن پایه از معرفت چیست؟ ناچاریم برای رفع ابهام به بعضی از اصطلاحات علوم عقلی اشاره كنیم.
صرف نظر از اینكه كلمه «معرفت»؛ با «علم»؛ چه تفاوتی دارد و این كه شاید «شناسایی»، اندكی از نظر مفهومی با دانستن فرق داشته باشد این سؤال پیش میآید كه ما چگونه چیزهایی را میشناسیم؟ اولین راهی كه برای شناخت اشیاء داریم حواس ما است. همین شنوایی، لامسه، بویایی و ... . سادهترینش دیدن است. وقتی چیزی را میبینیم یك نوع شناختی برایمان پیدا میشود. حالا چه شناخت اولیه، و چه در مرحله دوم، بازشناسی. ابتدا انسان خیال میكند كه وقتی چشم میگشاید آن محسوس یا مبصَر را در جای خودش همان طوری كه هست میبیند. تحقیقات علمی نشان میدهد كه مسئله با آن چه كه تصور میكنیم فرق دارد. بین ما و جسمی كه میبینیم شعاع نوری واسطه میشود. یك شبه عكسی از آن شیء، در نقطهای از چشم ما منعكس میشود. اثری كه روی آن نقطه میگذارد بوسیلهی عصب خاصی به مغز منتقل میشود و بالاخره فعل و انفعالاتی انجام میگیرد كه این درك برای ما به نام دیدن پیدا میشود. تجربیات نشان میدهد كه ما هیچ چیز را در جای خودش نمیبینیم بلكه ما همه چیز را در درون چشم، با اعصاب مغز خودمان میبینیم. اینكه میبینیم این كجاست، به دلیل تجربیاتی است كه اندوختهایم. وقتی فاصله باشد اشیاء سایههایی میاندازند كه میتوانیم حدس بزنیم كه مثلاً دو متر با ما فاصله دارند، والا چیزی را در جای خودش نمیبینیم، بلكه آن چه میبینیم صورتی است كه در حاسّه خودمان است. حالا بحثهایی پیش میآید كه این صورتی كه ما میبینیم چه نسبتی با خارج دارد و چقدر با آن مطابقت دارد؟ یعنی بحثهای معرفتشناختی در زمینه ادراكات حسی؛ ولی به هرحال بهترین شناخت هایمان این گونه است. شناخت با گوش و با چیزهای دیگر هم كم و بیش به همین گونه است. وقتی ما صورت و رنگ و روی شخصی را دیدیم خیال میكنیم حقیقت آن شیء عینی را كاملاً یافتهایم. تجربههای علمی - دست كم به عنوان یك تئوری - بیان میكند كه اصلاً رنگ وجود ندارد. امواج مختلفی روی اعصاب خاص ما اثر میگذارد كه این رنگها را میبینیم. ببینید كه اگر این گونه باشد دستگاه شناخت ما چه خواهد شد؟! ما همه چیز را با رنگ آن میبینیم؛ اگر این رنگها در خارج نباشد ما چه اندازه از واقعیتهای خارجی اطلاع داریم؟! این مطلب را اشاره كردم زیرا ما خیال میكنیم حقیقت اشیاء را واقعا با چشممان میبینیم. دیگر از این بالاتر كه نمیشود؛ با چشم خودم دیدم! تازه آن چه ما میبینیم با آن چه واقعیت است، چقدر فاصله دارد و چند تا واسطه میخورد؟! باید اثبات شود كه این واسطهها چه اندازه با آن شیء خارجی مطابقت دارد.
از ادراكات حسی، ذهن ما یك صورتهایی میگیرد كه ثابت میماند. یعنی الان مثلاً شما میتوانید تصور كنید كه سال گذشته در این مجلس چه صحنهای بود یا چه كسی سخنرانی میكرد. در مغز، اثری ازگذشته وجود دارد؛ كه صورت آن را به خاطر میآورید؛ این را میگویند صورت خیالی یا ادراك خیالی. خیالی نه به معنای موهوم و دروغ، بلكه یعنی آن دركی كه شما در خودتان دارید كه مستقیماً از خارج تحت تأثیر واقع نشدهاید. قبلاً فعل و انفعالی انجام گرفته و یك اثری در ذهنتان مانده است و شما آن را به خاطر میآورید. یك ادراك دیگری هم داریم و آن این است كه از این دركها، مفهوم میگیریم. مفهوم سفید، سبز، ...؛ اینها را كه به كار میبرید غیر از آن ادراك حسی یا ادراك خیالی است. بهترین راههای شناختی كه ما داریم از راه این حواس است تا منتهی میشود به یك مفاهیمی كه از اینها مفاهیم كلی میگیریم، كه معمولاً به آنها مفاهیم عقلی میگوییم. مفهوم رنگ سفید یا رنگ سبز را میگوییم یك مفهوم عقلی.
دستگاه دیگری هم در دركها و شناختهای خودمان داریم كه از اینها فراتر است. گاهی چیزی علت است برای چیز دیگر. مفهوم علت یا معلول دیدنی نیست. یا مثلاً مفهوم خلق كردن و ایجاد كردن را چه گونه درك میكنیم؟ بحثهای زیادی از سوی دانشمندان و فیلسوفان انجام شده است كه سابقهاش دستكم، دو هزار و پانصد سال است و هنوز یك نتیجه روشنی كه كاملاً قابل اثبات باشد سراغ ندارم، این كه اصلاً این مفاهیم را چهگونه میسازیم؟ و بعد از اینكه فهمیدیم چهجور میسازیم، این مفاهیم چه اندازه واقعیت را نشان میدهد؟
همهی دستگاههای ادراكی ما، چه اداركات حسی، چه ادراكات ساده عقلی و چه ادراكات پیچیده عقلی كه با ساز و كارهای پیچیدهای پیدا میشود و نوعی شناخت به ما میدهد، بیان میكند كه واسطهای بین ما و بین آن شیء شناخته شده وجود دارد. صورتی یا مفهومی است در ذهن كه واسطه است برای اینكه ما راهی پیدا كنیم به آن چیزی كه میگوییم آن را میشناسیم. به این؛ شناختهایی كه واسطه دارند میگویند: علم حصولی. اگر انسان چیزی را به واسطه یك مفهومی، یا به واسطه یك صورت ذهنی شناخت میگوییم این شناخت، شناخت حصولی است. در مقابل اینكه اگر ما خود، یك چیزی را بیابیم و مفهومی واسطه نشود. دردی كه من احساس میكنم، یا اگر تشنهام میشود، این تشنگی را كه درك میكنم، مثل یك شیء عینی نیست كه یك صورتی از آن در ذهن من به وسیلهی چشم نقش گرفته باشد، بلكه انسان خود تشنگی را مییابد. این حالتی است در دستگاه ادراكی و به قول فیلسوفان در نفس یا روح. پس دركی كه با واسطهی صورت یا مفهومی برای انسان پیدا میشود حصولی است و آنكه خودش را در درون مییابیم حضوری است. بخش عظیمی از فیلسوفان معتقد بودند كه آدمیزاد فقط یك علم حضوری دارد و آن هم همین است كه خودش را مییابد. پیشرفت فلسفه كه به بركت تعالیم اسلامی نصیب فیلسوفان اسلامی شد ثابت كرد كه دست كم سه نوع علم حضوری داریم و قسم چهارمی هم هست مورد اختلاف است.
دانستن ما همیشه در یك سطح نیست. شدت و ضعف دارد. بعضی چیزها را میدانیم اما به؛ آن توجه نداریم. خودمان نمیدانیم كه میدانیم! یك عاملی باید ما را به آن چیزی كه میدانیم توجه بدهد، ولی بعضی چیزها هست كه دارم و میدانم كه دارای آن هستم. به اصطلاح به این دو نوع درك میگویند: درك آگاهانه و ناآگاهانه. آنهایی كه با روانشناسی، مخصوصاً روانشناسی فروید آشنا هستند این اصطلاح را خوب میدانند. گاهی انسان یك چیزی را فراموش میكند و بعد از مدتها یادش میآید. در مدتی كه نمیدانست این صورت كجا بود؟ پس گاهی انسان یك شناخت ناآگاهانه دارد؛ یعنی میداند اما نمیداند كه میداند؛ گویا در گوشه ذهنش پردهای روی آن افتاده بود كه بعد عاملی باعث میشود كه این پرده برداشته شود. همچنین گاهی شناخت آگاهانه دارد، یعنی انسان یك چیزی را میداند و میداند كه میداند. اینها مقدمه بود برای دو اصطلاح فلسفی، یعنی تقسیم علم به حصولی و حضوری؛ یكی هم تقسیم علم به آگاهانه و ناآگاهانه. (بعضی؛ سه قسم میكنند و نیمه آگاهانه هم به آن اضافه میكنند).
در دین مطالبی داریم كه در ابتدا برایمان به صورت یك معما است. خداوند در آیه ذرّ و میثاق میفرماید:؛ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِینَ أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا ذُرِّیَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ1؛ به یاد آورید و توجه پیدا كنید به اینكه خدای متعال، شما بنی آدم را، از پشت پدرانتان بیرون آورد و خودتان را شاهد قرار داد و به شما فرمود: آیا من پروردگار شما نیستم؟ شما گفتید بلی و شهادت دادید. شما را شاهد گرفتیم و از شما اقرار گرفتیم تا روز قیامت نگویید ما از این مسئله غافل بودیم، یا بگویید پدران ما مشرك بودند، ما هم بچه بودیم و سرمان نمیشد! پدران ما به راهی رفتند و ما هم دنبالشان رفتیم؛ تقصیر آنهاست كه ما را مشرك كردند. آیا ما را به خاطر گناه پدرانمان مؤاخذه میكنید؟!
ابهام این جا است كه ما چنین چیزی یادمان نمیآید. چه زمانی خدا گفت: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؛ و ما هم اقرار كردیم و آری گفتیم؟ چه كسی یادش میآید؟ چه وقت بود و در كجا بود؟ خب، میگوید یادتان رفته؛ اگر یادمان رفته، پس این خبر چه فایدهای دارد؟ میگوید این كار را كردیم تا نتوانید بگویید ما غافل بودیم؛ یعنی این باعث رفع غفلتتان شد. چه طور میشود رفع غفلتمان بشود با اینكه چیزی از این جریان یادمان نیست؟ مشكل، این ذیل آیه است: أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلِینَ، برای اینكه روز قیامت نتوانید بگویید ما غفلت داشتیم و خدایی نمیشناختیم، برای همین از خودتان شهادت گرفتیم.در این باره بحث بسیار شده است. یك راه حل كه گوشهای از ابهام ها را میتواند رفع كند این است كه خدای متعال اقرار و شهادتی از ما گرفت كه آگاهی به آن نداریم. این از قبیل همان چیزهایی است كه میدانیم و یادمان نیست، اما دراین عالم پرتویی از آن، باقی مانده است. پرتو آن، همین تمایل فطری و طبیعی است كه انسان به سوی خدا دارد. وقتی گیر بیفتد سراغ خدا میرود. این حالتی كه انسان در موقع گرفتاری و درماندگی به یاد خدا میافتد، اثر همان معرفتی است كه به اصطلاح در عالم ذرّ یا عالم میثاق پیدا شده است.
آیات زیادی در قرآن داریم كه میفرماید: انسان وقتی گرفتار سختیها شد سراغ خدا میرود،؛ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً2. یا آیهای كه راجع به داستان كشتی است؛؛ وَ جَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ3، كه وقتی سوار كشتی شدید و امواج خروشان دریا شما را احاطه كرد و خودتان را در عالم مرگ دیدید آن وقت با خدا عهد میكنید كه؛ لَئِنْ أَنْجَیْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرِینَ؛؛ خدایا اگر ما را از این بلا نجات دهی بعد از این شكرگزار تو خواهیم بود. بعد گله میكند كه ما نجاتتان دادیم، اما شما به عهدتان وفا نكردید. این آدمیزاد فراموشكار است. خرش كه از پل گذشت یادش میرود! منظور اینكه میلی در باطن انسان وجود دارد كه وقتی از همه اسباب هم منقطع میشود به یك جاهایی امید دارد؛ این همان ارتباط قلبی است كه بین او و خدا است. این شناختی است كه در عمق وجدانش وجود دارد؛ منتها نمیداند كه میشناسد. این یك درك ناآگاهانهای است. ولی میتواند كاری كند كه این درك ناآگاهانه را به آگاهی برساند. همه تلاشهایی كه پیامبران و اولیاء خدا كردند سفارشها و تربیتهایی بود كه یادمان دهد چگونه این معرفت ناآگاهانه به آگاهی برسد. اینكه قرآن میگوید ما در عالم ذرّ از شما شهادت گرفتیم و شما هم جواب دادید بلی، سؤال میشود این كجا بود و چرا یادمان نیست؟ جواب این است كه ما خیلی چیزها را میدانیم، ولی یادمان نیست؛ اما میشود كه گاهی با عوامل اختیاری از ناحیه خودمان یا یك عوامل اضطراری یادمان بیاید. هنر این است كه انسان با اختیار خودش آنها را به یاد بیاورد و از ناآگاهی به آگاهی برسد.
اكنون سؤال میشود چه كار كنیم كه آن ادراك ناآگاهانه به آگاهی برسد؟ یك راه، استدلالهای عقلی است. خدا عقل را به آدمیزاد داده تا فكر كند. فكر باعث میشود كه انسان با استدلال عقلی وجود خدا را اثبات كند. آن وقت آماده میشود تا آن درك مبهم و ناآگاهش، به آگاهی برسد. هر برهانی اقامه كنیم، نتیجهاش یك مفهوم خواهد بود؛ یعنی مثلاً نتیجه میدهد كه كسی كه خدا است، عالم را آفریده است. این یك مفهوم است. یا مثلاً كسی هست كه واجب الوجود است یعنی وجودش از خودش است. اینها مفاهیمی است كه در ذهن انسان است. بهترین برهانها هم كه اقامه شود آخرش یك همچون مفاهیم ذهنی است. به قول امام صادق(ع)، در روایتی كه در تحف العقول نقل شده، یك ادراك غایبانه است؛ میگوییم خدایی هست، روزی میدهد، میمیراند، زنده میكند؛ پس او كجاست؟! من با او ارتباطی ندارم، اما میدانم هست؛ این یك ادراك غایبانه است. یك راه دیگری هم وجود دارد كه انسان با او ارتباط پیدا كند طوری كه گویا خودش را میبیند. چنین راهی هم برای انسان وجود دارد. حتی خود این درك حضوری كه انسان نسبت به خدا دارد كه گویا او را میبیند، مراتبی دارد. رسیدن از آن ناآگاهی تا رسیدن به حقیقت مراتبی بینهایت دارد. بالاترین مرتبه آن است كه گفت: لو كشف الغطاء ما ازددت یقینا. شیعهی علی(ع) كسی است كه میخواهد راهی را كه علی(ع) رفت بپیماید و پا جای پای علی(ع) بگذارد و به اندازه توان خودش به حقیقت خداوند نزدیك شود. البته ممكن است انسان طوری باشد كه با ادعای دوستی علی(ع) نه تنها پیش نرود كه روز به روز بر حجاب قلبش افزوده شود.
چیزی كه از معرفت اهل بیت(ع) نسبت به خدای متعال شنیدهاید، معرفت حقیقی خدا است. شناختی قلبی، شناختی است كه در اثر عبادت پیدا میشود. شناختی است كه به دنبال آن همه چیز در مقابل عظمت و شكوه الهی رنگ میبازد. البته هر متاعی كه قیمتی باشد تقلبی آن را زیاد میسازند. كوزه گلی تقلبیاش را نمیسازند، اما طلا یا مروارید تقلبی زیاد است، چرا؟ چون قیمتی و كمیاب است. آنهایی كه میخواهند دیگران را فریب بدهند، دكان باز میكند و جنس تقلبی درست میكنند و غالبا جنسهای بدلی و تقلبی خیلی بیشتر از جنسهای اصلی است. لااقل در اینجا این گونه است! عرفان علوی در عالم بسیار كمیاب، اما عرفان تقلبی فراوان است. انواع و اقسام آن را در گوشه و كنار دنیا میبینید، با قیافههای مختلف و اسمها و فرقههای متفاوت. این مناجات برای آن كسانی است كه دنبال عرفان علوی هستند. دنبال معرفتی كه خدا را آن گونه كه هست بشناسند، نه مفاهیم كلی را. حدیثی در تحف العقول4؛ از امام صادق(ع) درباره معرفت خدا، میفرماید: معرفتها چند گونه است؛ بعضیها فقط اسم را عبادت میكنند، و بعضیها اسم را، و هم مسما را. آنهایی كه اسم را عبادت میكنند اصلاً خدا را نشناختهاند و او را عبادت نمیكنند. آنهایی كه اسم را با مسما عبادت میكنند مشركند؛ پس دو تا معبود دارند. عبادت حقیقی این است كه مسما را از ورای اسم ببینند و عبادت كنند. عزیزان من! جنس اصلی را فقط در دستگاه اهل بیت(ع) میشود پیدا كرد؛ جای دیگر خبری نیست. هیچ بویی از حقیقت در راه شیطان نیست. حقیقت محض، فقط در دستگاه اهل بیت(ع) است. بنابراین نیكو است كسانی كه طالب آن عرفان حقیقی و الهی هستند به مضامین این مناجاتها و دعاها بیشتر توجه كنند و ببینند در این مناجاتها چه راهی را نشان دادهاند و برای رسیدن به آن معرفت آن را دنبال كنند؛ انشاءاللّه.
1. اعراف / 172-173.
2. یونس / 12.
3. یونس / 22.
4. ر.ك: تحفالعقول، ص 325.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/11/10 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
مناجات عارفین با این جمله شروع میشود: إلهی قَصُرَت الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِكَ. در آیات و روایات و مضامین زیادی از ادعیه، بعضی تصریحاً و بعضی تلویحاً آمده است كه انسان قدرت به جا آوردن حمد و ثناء الهی را آنطور كه شایستهی او است ندارد. كلامی را فریقین (شیعه و سنّی) از پیامبر اكرم(ص) نقل كردهاند كه لَا أُحْصِی ثَنَاءً عَلَیْكَ، أَنْتَ كَمَا أَثْنَیْتَ عَلَی نَفْسِكَ؛1؛ من نمیتوانم ثنای تو را بشمارم، تو آنچنان هستی كه خود ثنای خود گفتی. در نهجالبلاغه میفرماید: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَا یَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ.2؛ و نیز مضامینی مانند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ3؛ و؛ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ. اكنون در مقابل این مطالبی كه در روایات، به طور تواتر آمده، باید چه كار كنیم؟
بعضی از برادران اهل سنت، و حتی از گروههای شیعه، میگویند: دربارهی خدا حق نداریم چیزی بگوییم! فقط حق داریم آنچه در خود قرآن آمده بیان كنیم، آن هم از آن جهت كه در قرآن آمده است. حق نداریم بگوییم خدا دارای فلان صفت است یا من خدا را این گونه میشناسم؛ ما نمیتوانیم دربارهی خدا چیزی بفهمیم! در مقابل، گروه دیگری میگویند: چیزهایی كه در قرآن آمده معنایش همان چیزهایی است كه ما در مكالمات خودمان میفهمیم و هیچ معنای دیگری ندارد. حتی «یدالله»؛ یعنی واقعاً - العیاذ بالله- خدا دست دارد! وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی،4؛ نشان میدهد كه واقعاً خدا چشم دارد! حالا این دست و چشم چهجور و چه اندازه است؛ نمیدانیم. ابن تیمیه در مسجد دمشق روی منبر روایتی نقل میكرد كه خدای متعال شبهای جمعه از آسمان نازل میشود و میآید به بندگانش بركت میدهد. میگفت: خدا همینطور كه من از پلههای منبر پایین میآیم، [از پلهها آمد پایین و گفت] خدا هم همین طور پایین میآید! به اینها میگویند: مجسَّمه، مشبِّهه و اسمهایی از این قبیل. امروزه عمدهی وهابیون تابع ابنتیمیه هستند و از او الهام گرفتهاند. كسانی؛ كه در فكر و فهمشان ضعف و قصور دارند خدا را به گونهای تصور میكنند كه واقعیت ندارد؛ البته غیر از این هم نمیتوانند بفهمند. این داستان آموزندهی مثنوی را همه شنیدهایم، (البته من در روایات ندیدهام): «دید موسی یك شبانی را به راه»؛ وقتی شبان میخواست با خدا گفتگو كند میگفت: «تو كجایی تا شوم من چاكرت، چارقت دوزم زنم شانه سرت»، همینها را بلد بود. وقتی هم موسی(ع) گفت اینها درست نیست و كفر است، شبان دیگر حرف نزد. تا به موسی وحی آمد كه چرا بندهی ما را از ما جدا كردی؟! معنایش این است كه بیش از این نمیتوانست بفهمد. مضمونی در كلام امیرالمؤمنین(ع) هست كه مورچه خیال میكند خدا هم دو تا شاخك دارد؛ برای اینكه میبیند اگر خودش این شاخكها را نداشته باشد عاجز است و نمیتواند راه برود و كار كند. به هر حال انسانهایی هستند كه در اثر قصور فهم، اعتقادات نادرستی در باره خدا دارند و بیش از این هم نمیتوانند بفهمند. اما آیا ما هم باید همین گونه باشیم؟!
خدا قوهای به نام عقل به ما داده است كه بچههای خردسال یا افراد بله و سفیه ندارد. حقیقت این است كه در طول تاریخ كسانی كه معتقد به خدای متعال بودند تلاش میكردند خدا را هر چه بهتر بشناسند. اما چه اندازه این تلاشها به ثمر رسیده، به طور مسلم همه یكسان نیست. بعضی از حكمای سابق، خدا را به عنوان محرك اول میشناختند و میگفتند: اگر خدا نبود هیچ حركتی در عالم پدید نمیآمد، چیز جدیدی به وجود نمیآمد و تغییری پیدا نمیشد، و باید بگوییم كسی وجود داشته كه اولین حركت را در عالم به وجود آورده است. بعضی از حكمای خداشناس اروپایی میگفتند: عالم مثل ساعتی است و خدا باید باشد تا این ساعت را كوك كند؛ وقتی آن را كوك كرد دیگر هیچ كاری به خدا ندارد، و خود به خود حركت خواهد كرد تا بینهایت. این خیلی عجیب نیست؛ نوعی آزمایشهای فیزیكی انجام دادند كه بعضی از اجسام در یك فضای خالی از هوا و صیقلی كه حركت داده میشوند، حركتشان ادامه پیدا میكند و احتیاج به تحریك جدید ندارند. پس، خدا یعنی كسی كه عالم را كوك كرده و اگر ـ العیاذ بالله ـ معدوم شود ضرری به عالم نمیزند! در برخی از كتابهای كلامی ما هم چنین چیزی نقل شده كه خدا به عنوان محدث عالم است و عالم علت مبقیه نمیخواهد. وقتی خدا عالم را ایجاد كرد دیگر برای بقایش احتیاج به او ندارد. ما الحمدلله به بركت نور اسلام، قرآن، حدیث، و هم با استفاده از كلمات بزرگان، در ابتدا خدا را به عنوان صانع میشناسیم. صانع یعنی صنعتگر؛ كسی كه موادی را تركیب میكند، و در آن هیئتی به وجود میآورد، خاك را تبدیل به انسان میكند، اما اینكه چیزی را از عدم به وجود بیاورد، نمیتوانیم درست تصور كنیم. اگر مقداری این مفهوم را كاملتر تصور كنیم، به جای صانع میگوییم: خالق. خدا كسی است كه عالم را آفریده است و ... میخواهم عرض كنم معنا یا شناختی كه از خدا داریم بسیار متفاوت است؛ بعضی از مراتب آن را بعضی اشخاص نمیتوانند بفهمند و نباید آنها را ملامت كرد؛ ولی مقداری از آن را میفهمیم. میفهمیم كه خدا تنها كارش این نیست كه در عالم حركت یا تغییراتی ایجاد كند؛ یا این كه فقط صانع باشد. او هم خالق است و هم آفریدگار از عدم. خلق از نیستی به هستی میكند، إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ.5؛ اما حالا به راستی آیا بیش از این نمیشود خدا را شناخت؟ وقتی میگوییم كسی عالم را آفریده، این یك مفهوم كلی است. باید با برهان دیگری اثبات كنیم كه آفریدگار یكی بیشتر نیست. نتیجه ضمیمه كردن آن برهان هم این میشود كه كلی منحصر در فرد است. ولی بالاخره درك این مفهوم كلی است؛ آیا بیش از این نمیشود خدا را شناخت؟ باید از انوار كلام اهلبیت(ع)، استفاده كنیم و خیال نكنیم معرفت خدا منحصر است در این شناختها، معرفتها و درسهایی كه میخوانیم، یا آنچه با فهم ظاهریمان از روایات و آیات استفاده میكنیم، عقل و فهم بشر راه كاملی برای معرفت خدا نیست. استناد میكنم به همین جملهای كه در این مناجات آمده است كه «خدایا، راه معرفت خودت را عجز از معرفت قرار دادی». اگر بخواهیم خدا را بشناسیم باید بگوییم همین است كه ما نمیتوانیم تو را بشناسیم!
در كتاب تحف العقول از سدیر صیرفی نقل شده است كه میگوید: در خدمت امام صادق(ع) بودم، شخصی آمد و گفت: من از دوستان شما هستم. حضرت فرمودند: از كدام دسته از دوستان ما هستی؟ آن شخص سكوت كرد. من پرسیدم كه آقا، مگر دوستان شما چند دستهاند؟ فقال له سدیر و كم محبوبكم یا ابن رسول الله فقال علی ثلاث طبقات؛؛ دوستان ما سه دستهاند. یك دسته، هم ما را در ظاهر دوست دارند و اظهار دوستی میكنند، و هم در دل. یك دسته فقط به زبان میآورند ولی در دل محبتی به ما ندارند، و دسته سوم در دل محبت دارند اما اظهار نمیكنند. هر كدام ویژگیهایی دارند. آنهایی كه هم در دل محبت ما را دارند، و هم در ظاهر بیان میكنند، دارای كمالاتی هستند. خدا به واسطهی آنها بلاها را از مردم رفع میكند، دعاها را به بركت آنها مستجاب میكند، اینها عالیتریناند؛ هم النمط الأعلی.؛ وقتی حضرت اینها را فرمود، آن شخصی كه از محبین امام بود گفت: من از همین دستهام كه هم شما را در باطن دوست دارم، و هم در ظاهر. حضرت فرمود: اینها علاماتی دارند؛ تو ببین این علامتها را داری یا نه؟! إن لمحبینا فی السر و العلانیة علامات یعرفون بها قال الرجل و ما تلك العلامات؟ قال(ع):؛ تلك خلال؛؛ این علامات چند چیز است. أولها أنهم عرفوا التوحید حق معرفته؛؛ اولین علامت دوستان خالص ما كه هم در سر و هم در آشكار ما را دوست دارند، این است كه توحید را خوب شناختهاند؛ عرفوا التوحید حق معرفته و أحكموا علم توحیده؛؛ علم توحید را كاملاً محكم و متقن آموختهاند. و الإیمان بعد ذلك بما هو و ما صفته؛؛ هم به ذات خدا ایمان آوردهاند هم به صفات خدا. ثم علموا حدود الإیمان و حقائقه و شروطه و تأویله؛؛ دوستان واقعی ما، ایمان را سرسری نیاموختهاند بلكه حقایق و حدود و شرایط و معنای واقعی آن را آموختهاند. سدیر میگوید: یابن رسول الله، تا حالا نشنیده بودم شما این گونه ایمان را تعریف كنید، خیلی بیان تازهای است! قال سدیر یا ابن رسول الله ما سمعتك تصف الإیمان بهذه الصفة،؛ إن رأیت أن تفسر ما قلت؛؛ اگر صلاح میدانید این فرمایشتان را تفسیر كنید. حضرت فرمودند: این كه گفتم خدا را كاملاً میشناسند و توحید كامل دارند به خاطر این است كه مردم، خدا را چند جور میشناسند. بعضی در دلشان توهمهایی دارند و در واقع همین اوهام خودشان را میپرستند، كه این یك نوع شرك است، من زعم أنه یعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك. بعضیها فقط اسم خدا را پرستش میكنند؛ الله، رحمن، و مانند اینها را. پیداست كه اینها خدا نیستند؛ بلكه ساختهی انسان است؛ الفاظ مخلوق است. بعضیها هم صفت را میپرستند هم موصوف را؛ پس به دو خدا قائلند؛ یعنی صفت را غیر از ذات میپندارند. و من زعم أنه یعبد الاسم و المعنی فقد جعل مع الله شریكا.؛ و من زعم أنه یعبد الصفة و الموصوف فقد أبطل التوحید لأن الصفة غیر الموصوف؛؛ میگوید من هم صفت را عبادت میكنم هم موصوف را، پس صفت را غیر از موصوف میداند. این كه توحید نشد!
فرمود: دوستان ما باید توحید را خوب بشناسند تا شناختشان این طور نباشد. پس چگونه باشد؟ قیل له فكیف سبیل التوحید؛ قال(ع) باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود. إن معرفة عین الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عینه.؛ عبارتها پیچیده است. حضرت میفرماید ما وقتی میخواهیم چیزی را كه حاضر است، حضوراً بشناسیم، آنرا به واسطهی اوصافش نمیشناسیم. مثلاً كسی نمیگوید: بچهام را از این میشناسم كه وزن یا قدش فلان مقدار است و رنگش این طور است. در اینجا اول ذات را میشناسم، بعد میروم سراغ صفات. معرفة عین الشاهد قبل صفته؛ اگر چیزی حاضر است، شاهد است، یعنی حضور دارد و غایب نیست و بخواهم آن را بشناسم نمیگویم چه صفاتی دارد. اما اگر چیز غایبی را بخواهید بشناسید، ناچار اول باید صفاتش را بشناسید. دوستان واقعی ما كسانی هستند كه خدا را به صورت شاهد میشناسند؛ یعنی معرفتشان شاهدانه است نه غایبانه؛ وقتی با خدا سخن میگویند گویا او را میبینند. یك نوع شناختی است كه خدا را حاضر میبینند و احتیاج ندارند كه او را با صفات بشناسند. اما دیگران كه معرفتشان به این حد نرسیده، با صفات میشناسند، و این دركی است غایبانه. از اینجا میفهمیم، نوعی معرفت وجود دارد، كه با معرفتهایی كه با مفاهیم كلی و ذهنی پیدا میشود متفاوت است. این معرفت طوری است كه خدای متعال نوری به انسان میدهد كه گویا خدا را حضوراً میبیند و مییابد؛ حالی برای انسان پیدا میشود كه قابل وصف نیست. سپس انسان متوجه میشود كه گویا خدا پهلویش حاضر بود. از ما میخواهند كه اول توحید را كامل كنیم و برسیم به اینكه خدا را این گونه بشناسیم. البته اگر كسی نتواند معذوراست. اما اینها نشانهای است برای انسان، كه خداوند راهی را نشان داده كه اگر انسان بخواهد و همت داشته باشد، میتواند جزء كسانی شود كه محبین اهلبیت «فی السر والعلانیة»؛ هستند. اجمالاً خیال نكنیم فقط باید الفاظی تعبدی بگوییم، ولو معنایش را نفهمیم، یا معنای یك صفتی را بفهمیم اما مصداقش را نیابیم. در جلسهی قبل اشاره كردم به عالم ذرّ كه در آن معرفتی است كه به شخص خدا پیدا شده است، نه به مفهوم آن. تعبیر روایت این است كه خدا خودش را به بندگانش نشان داد؛ أَرَاهُمْ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ6؛؛ كه اگر آن نبود، آنها حجت داشتند و میگفتند ما كه نمیدانستیم؛ پس نشناختیم. در ذیل این روایت هم میگوید كه آن دوستان ما كه خدا را میشناسند مثل برادران یوسف هستند كه خودش را با خودش شناختند، إِنَّكَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ7.؛ حضرت میفرماید: تو همه چیز را با خدا میشناسی و خدا را با خودش میشناسی، یعنی انسان میتواند طوری شود كه خدا را با خودش بشناسد و خدا خودش به او بگوید: من خدا هستم (البته نه با این زبان). در دعای ابوحمزه هم میخوانیم: بك عرفتك و أنت دللتنی علیك... و لو لا أنت لم أدر ما أنت، اصلاً معرفت حقیقی همین است. معرفتهای دیگر، معرفت صفات است، آن هم مفاهیم صفات. آنچه با براهین عقلی در فلسفه و كلام و ... اثبات میشود، نهایتاً یك سلسله مفاهیم است. چیزی كه از ما میخواهند آن است كه دل، با خود خدا ارتباط داشته باشد نه با مفاهیم؛ و این كار شدنی است. حضرت میفرماید: اگر تو از دوستان واقعی ما هستی باید این علامتها را داشته باشی و اگر اینها را نداری ادعا نكن كه من از محبین شما فی السر و العلانیة هستم. كسانی كه چنین محبتی به ما داشته باشند، مایهی بركت عالم هستند. دیگران به واسطهی آنها آمرزیده میشوند و دعا به وسیلهی آنها مستجاب میشود. پس از ما خواستهاند كه به این پایه؛ از معرفت كه داریم اكتفا نكنیم. و برای بالا رفتن، راهی جز اطاعت از خدا و پیامبر و اهل بیت(ع) نداریم. اینها با فشار آوردن به ذهن پیدا نمیشود! انسان باید با خدا آشتی كند، از خدا بخواهد كه خدا، خودش این نور را عنایت فرماید، و گرنه تا ما با خدا قهریم و با دیگران آشتی، این نوع معرفت پیدا نمیشود، بنده باید تسلیم واقعی باشد، هر چه او میخواهد. آن وقت خدا این نور را در دل انسان قرار میدهد انشاءالله.
1. مستدركالوسائل، ج 5، ص 397، باب نوادر ما یتعلق بأبواب الذكر.
2. نهجالبلاغه، خطبه 39.
3. بحارالأنوار، ج 68، ص 23، باب 61.
4. طه / 39.
5. یس / 82.
6. الكافی، ج 2، ص 12، باب فطرة الخلق علی التوحید.
7. یوسف / 90.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/11/17 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث دربارهی مناجات عارفین به موضوع «معرفت خدا»؛ اشاره كردیم و گفتیم كه بعضى؛ از مراتب آن در سطوح عالی است كه ما از درك آنها عاجزیم، ولی در روایات، ادعیه و مناجاتها به این مراتب عالی معرفت خدا اشاره شده و جفاست كه ما از پرداختن به آنها غفلت كنیم.
یكى از سوالاتى كه در این زمینه وجود دارد این است كه چه اندازه مىتوان خدا را شناخت. اجمالاً توضیح دادیم كه شناختهاى ما به دو دستهى كلى تقسیم مىشود: شناخت ذهنى یا علم حصولى كه به وسیلهى مفاهیم ذهنى حاصل مىشود، و شناخت حضورى. به مناسبت توضیح این مطلب فرازهایی از روایتى كه در تحف العقول از امام صادق(ع) نقل شده را تلاوت كردیم كه از ظاهر این روایت میتوان استفاده كرد كه دربارهى خداى متعال، علم حضورى امكان دارد و حتى انتظار اهلبیت(ع) این است كه شیعیان خالص و كاملشان داراى چنین علمی باشند.
خلاصه روایت این بود كه شخصى خدمت حضرت امام صادق(ع) آمد و گفت من از محبین شما هستم؛ حضرت در جواب از او سوال كردند: از كدام دسته از محبین؟ راوى این روایت - كه سدیر صیرفى است - مىگوید: من پرسیدم مگر محبین شما چند دستهاند؟ حضرت فرمودند: على ثلاث طبقات1؛ سه دسته هستند. اما كاملترین ایشان كسانى هستند كه خدا به بركت آنها به دیگران روزى مىدهد و بلاها را از دیگران دفع مىكند. آن شخص گفت: من از همین دسته - یعنى محبین كامل –؛ هستم. حضرت فرمودند: این دسته علاماتى دارند. اولین علامتشان این است كه توحید كامل دارند؛ عرفوا التوحید حق معرفته.؛ سدیر كه از یاران قدیمی امام صادق(ع) بود، این سخنان برایش تازگی داشت؛ از همین رو با كنجكاوی از امام(ع) سؤال می كند: معرفت كامل به توحید یعنی چه؟ امام در پاسخ مطالب نسبتاً مفصلی را بیان فرمودند كه در جلسه قبل به فرازهایی از آن اشاره شد؛ از جمله این كه : إن معرفة عین الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عینه. در توضیح این فراز عرض كردیم كه حضرت دو نوع معرفت را بیان مىكنند: معرفت شاهد و معرفت غایب، كه شاید این بیان بر تقسیم علم به حضورى و حصولى منطبق بشود. امام (ع) مىفرماید معرفت شاهد، معرفت خود چیزی است كه ما نسبت به آن معرفت داریم. شاید بتوانیم بگوییم این همان تعبیر معرفت ذات شیء است. و اگر چنین معرفتی نسبت به موجودی حاصل شد، در مرتبه بعد نوبت به شناختن صفات آن موجود میرسد. اما اگر به موجود غایبی معرفت پیدا كنیم، قبل از این كه عین آن موجود را بشناسیم، اول صفاتش را مىشناسیم؛ و معرفة صفة الغائب قبل عینه.
براى تقریب به ذهن فرض كنید خداوند فرزندى به شما داده، هنوز نمىدانید وزن این نوزاد چقدر است، رنگ چهرهاش چیست، اوصاف دیگرش چگونه است. فرزند را به شما نشان مىدهند و مىگویند این نوزادى است كه خدا به شما عطا كرده است. بعد كم كم دقت مىكنید كه این نوزاد چه صفاتى دارد.
اما اگر بخواهند كسى را غایبانه براى شما معرفی كنند ابتدا صفاتش را بیان میكنند و مثلاً میگویند: نوهى شما كه در فلان شهرى زاده شده چنین و چنان است. در این مورد ابتدا با اوصاف او آشنا میشوید و بعد، زمانی كه خودش را دیدید، متوجه میشوید كه آن صفات بر او منطبق مىشود و مىفهمید كه این همان كسی بود كه مىگفتند.
پس اگر ما ابتدا شاهد را - یعنى كسى كه حاضر است –؛ بشناسیم، اول ذات و عینش را مىشناسیم. اما اگر بخواهیم موجودی را كه غایب است بشناسیم، ابتدا نمىتوانیم خودش را بشناسیم، بلكه اول صفاتش را مىشناسیم.
امام صادق(ع) فرمودند: شیعهى خالص ما كسی است كه خدا را به صورت شاهد مىشناسد؛ چنین كسانی خدا را با خدا و دیگران را هم با خدا مىشناسند. ما از درك واقعیت چنین معرفتی محروم هستیم؛ اما یك چنین حقیقتى وجود دارد. در دعاى ابوحمزه هم مىخوانیم: بِكَ عَرَفْتُكَ؛؛ حال كه بحث به اینجا رسید جا دارد كه این سوال طلبگى را مطرح كنیم كه آیا اصلاً معرفت حضورى به خدا امكان دارد؟
علماى معقول قرنها معتقد بودند كه علم حضورى فقط یك مصداق دارد و آن معرفت به نفس است؛ و هر علم دیگری علم حصولى است؛ حتى فیلسوفى مثل ابن سینا، با آن دقت نظر، علم الهى نسبت به موجودات را به واسطهى صور مُرتَسَم در ذات و از نوع حصولی میدانست. بر اساس این دیدگاه كه علم حضورى را مختص علم به نفس معرفی میكند؛ جواب این سؤال كه آیا علم ما به خدا مىتواند حضورى باشد، منفی است. چون ما تنها یك مصداق برای علم حضورى داریم كه متعلق به ذات خود است و به غیر ذات تعلق نمىگیرد؛ پس هرجا صحبت از علم به خدا، رؤیت خدا، شهود و تعابیری ازاین قبیل است، همهی آنها علوم حصولى است. این یك مبنا كه قائلین آن روایاتى مثل لَا تُدْرِكُهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِیَانِ وَ لكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ2؛ را هم به علم حصولى تفسیر مىكردند؛
این دیدگاه حاكم بود، تا به بركت نور اسلام و فرمایشات اهل بیت(ع) براى حكماى اسلام در فلسفه پیشرفتهایی حاصل شد و تدریجاً به این نتیجه رسیدند كه حداقل دو نوع علم حضورى دیگر امكان دارد: علم فاعل به فعلى كه ایجاد مىكند، و علم معلول به علت ایجاد كنندهاش.
در این جا لازم است توضیحى دربارهی كلمهى ایجاد عرض كنم. ما معمولاً فعلى را كه به فاعلى نسبت مىدهیم، در واقع آن فاعل چیزى را ایجاد نمىكند؛ مثلاً هنگامی كه مىگوییم بنّا این ساختمان را ساخته، یعنى با استفاده از مصالح و كنار هم گذاشتن آنها ساختمان را ساخته، نه این كه آن را از عدم به وجود آورده است. این كار، ایجاد نیست. این فاعل، فاعل اِعدادى است؛ یعنى كمك مىكند كه این اجزاء در كنار هم قرار بگیرند. اما گاهى فاعلى چیزى را كه نیست، ایجاد مىكند. به عنوان مثال وقتى ما كاری را اراده مىكنیم ابتدا این اراده وجود ندارد؛ زمانی كه ما تصمیم میگیریم اراده به وجود میآید؛ اما این اراده از كجا آمد؟ ما اجزاء و مصالحى را برای ایجاد اراده تركیب نكردیم؛ بلكه با قصد ما اراده به وجود آمد. هم چنان كه برای به وجود آمدن صورت ذهنى از یك شیئ مثل سیب، اندازه، قطر و رنگ آن را با هم تركیب نمیكنیم؛ بلكه گویا این صورت را در ذهن خود خلق یا ایجاد مىكنیم.
فاعلى كه فعلی را ایجاد مىكند از فعلش جدا نیست؛ فعل او برایش حضور دارد. اگر شما ارادهاى كردید امكان ندارد كه بدون شما آن اراده باقی باشد، هم چنان كه صورت ذهنى كه در ذهنتان ایجاد كردهاید اگر لحظهای از آن غافل شوید باقی نمىماند. تا زمانی كه به آن صورت یا اراده توجه دارید آنها هم هستند و به محض این كه توجه شما از آنها منصرف شود، دیگر آنها هم نیستند. چنین موجودی استقلالاً و بدون حضور ایجاد كننده آن وجود ندارد؛ چون قائم به وجود او است. به همین دلیل علمِ فاعل به چنین فعلى علم حضورى است؛ چون آن را به كمك صورت ذهنى و مفهوم نمىشناسد؛ بلكه خود آن فعل نزد او حاضر است.
علم علت به معلولى هم كه ایجاد مىكند - نه معلولی كه با تركیب اجزاء یا تغییر آن را مىسازد- علم حضورى است. این هم نوع دیگری از علم حضورى است كه ملاصدرا آن را اثبات كرد. مصداق دیگر علم حضوری عكس این است. معلولی كه توسط علتی ایجاد شده، اگر شعور داشته باشد، نمىتواند خود را جداى از علت خود ببیند. علم معلول به علتِ ایجاد كنندهاش هم علم حضورى است. بنابراین علم خدا به مخلوقاتش حضورى است؛ چون إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ3،؛ هر موجودى نسبت به خداى متعال حكم اراده و صورت ذهنی را نسبت به ذات شما دارد. موجودی كه بااراده خدا موجود و با عدم اراده خدا معدوم میشود نمىتواند از خدا مستقل و بىنیاز شود. اگر این موجود شعور داشته باشد، او هم نمىتواند خود را جداى از خدا درك كند. این موجود هرگاه وجود خودش را درك كند، خواهد دید كه فاعلى او را ایجاد مىكند. این هم علم حضورى معلول به علت ایجادى خود است.
بر اساس این دیدگاه بسیارى از آیات و روایاتى كه از متشابهات شمرده میشد توجیه پیدا مىكند. مثلاً در قرآن هست كه همهى موجودات تسبیح خدا مىگویند، یعنى از نوعی شعور برخوردارند. در جای دیگری دربارهی پرندگان مىگوید: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِیحَهُ4؛ پرندگان تسبیح خدا مىگویند و نمازشان را بلدند؛ البته در آیه دیگری مىگوید: وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ5؛؛ تسبیح پرندگان را شما نمىفهمید. بسیاری از مفسرین در تفسیر این آیات در ماندهاند. بعضی گفتهاند این قبیل آیات كنایه از این است كه وجود موجودات به وجود خدا شهادت مىدهد. ولى این توجیهات چندان قابل قبول نیست. اگر ثابت شود كه هر معلولى علم حضورى به علت خود دارد، این آیات و روایات هم معناى روشنترى خواهد یافت. البته كسی مثل من قادر به درك حقیقت آن نیست. ما فقط میدانیم بزرگانى از حكماى اسلام گفتهاند علم فاعل ایجادى به معلولش و علم معلول هم به علتش حضورى است. بنابراین نه تنها علم حضورى به خدا امكان دارد، بلكه هر موجودى علم حضورى به خدا دارد، هر چند این علم در اغلب موارد آگاهانه نیست.
قبلاً عرض شد كه علم گاهی آگاهانه و گاهی ناآگاهانه است. توجه دارید كه علم مراتبی دارد. بعضى از مراتب علم به حدی ضعیف و كمرنگ است كه گویا چیزى نیست؛ بعضى؛ از مراتب آن؛ هم مثل علم حضرت امیر(ع) به خدا به قدری قوی است كه حضرت میفرماید: لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ یَقیناً؛؛ اگر پرده هم برداشته شود چیزى بر علم او افزوده نمىشود؛ هر دو مرتبه، علم حضورى است. هر موجودی بر حسب مرتبه وجودی خود نسبت به فاعل ایجادیش علم حضوری پیدا میكند؛ اما گاهی در مرتبهاى بسیار كمرنگ، مثل نور یك شمع و گاهی مثل نور خورشید.
كسانى كه قایل بودند علم حضورى به خدا معنى ندارد و منحصر در علم به نفس است، علاوه بر این اعتقاد قائلند كه نه تنها علم ما به خدا حصولی است، بلكه علم حصولى كامل به خدا هم نمىتوان پیدا كرد. علم حصولى گاهی به كنه و تمام حقیقت معلوم است و گاهی علم به وجه است. كسانى كه با منطق آشنا هستند، میدانند كه ما ماهیات را گاهی به حد تام مىشناسیم، و گاهی به وسیلهى رسم و اعراض و حد ناقص. اگر ماهیتى را با حد تام و تمام اجناس و فصول قریبهاش شناختیم توانستهایم ماهیت آن را كاملاً بشناسیم و نسبت به كنه آن معرفت پیدا كنیم. اما اگر اعراض را -مخصوصاً اعراض عامهاش- شناختیم، این نوع شناخت، معرفت به وجه است. برای تقریب به ذهن و به عنوان تشبیه فرض كنید اگر شما تمام جهات شخصیت دوستتان را بشناسید، گویا كنه او را شناختهاید. اما اگر فقط بدانید كه فرد درس خوانی است، یا آدم بامحبتى است، ولی خصوصیات دیگرش را نمىدانید، این شناخت علم به وجه است؛ یعنى یك جهت از ویژگیهایش را مىدانید، ولی كاملاً او را نمىشناسید.
كسانی كه قائلند كه علم حضورى به خدا حاصل نمىشود، گفتهاند علم حصولى به كنه خدا هم نمىشود و ما فقط مىتوانیم علم ناقصِ حصولى به خدا پیدا كنیم. پس هر جا صحبت از معرفت خدا است، یعنى معرفت به یك سلسله مفاهیم ذهنى كه نمیتوانند كنه خدا را نشان دهند. برای این ادعا هم این گونه استدلال كردهاند - البته قابل مناقشه است - كه معرفت به كنه دربارهى چیزى میسر است كه ماهیتى داشته باشد، یعنی مركب از جنس و فصل باشد و ما بتوانیم جنس و فصلش را بشناسیم؛ در این صورت ما كنه ماهیت آن موجود را شناختهایم. اما خدا چون ماهیت ندارد، جنس و فصل هم ندارد؛ بنابراین طبق این دیدگاه معرفت بالكنه به صورت حصولی نسبت به او امكان پذیر نخواهد بود.
اما بر اساس دیدگاه گروه دوم كه قائلند میتوان علم حضوری به خدا پیدا كرد - و ظاهراً این دیدگاه با آیات و روایات و براهین عقلى موافق است - آیا میتوان علم حضورى به كنه خدا پیدا كرد یا نه؟ بر این مطلب هم اتفاق نظر هست كه علم به كنه خدا –؛ اعم از حضورى و یا حصولى - امكان ندارد. چون برای علم به كنه یك موجود باید همهی جهات وجودش را شناخت و این به معناى احاطهى بر آن موجود است، و هیچ مخلوق محدودى بر موجود نامحدود احاطه پیدا نمىكند؛ پس خدا را به علم حضوری بالكنه نمىتوان شناخت؛ چون ما ناقصیم و احاطه بر كامل نداریم.
مطلب دقیقتر دیگرى هم اینجا مطرح است كه بعضى؛ از حكما گفتهاند علم حضورى به ذات خدا امكان ندارد. تعبیر «علم حضورى به ذات خدا»، تعبیری با تسامح است، و علم فقط بوجه الله تعلق مىگیرد نه به ذات الله. چون ذات خداوند حقیقتى است كه «لا اسم له و لا رسم»؛ و فوق تصور و درك ماست. آنچه ما از خداوند درك مىكنیم چیزى است كه در تعبیرات قرآنى به «وجه الله»؛ و وَجْهُ رَبِّك از آن؛ یاد شده است. ذات خدا درك كردنى نیست. هیچ كس، حتى اقرب ملائكه، و وجود مقدس پیغمبر اكرم و ائمهى طاهرین(ع) نمیتوانند نسبت به ذات خدا معرفت حضورى پیدا كنند. در مقابل، گروهی دیگر از حكما معتقدند چون معلول از ذات علت انفكاك ندارد و نمیتواند از حضور او غایب شود، پس علم معلول به علت، علم به ذات علت است؛ هر چند علم آگاهانه نیست. پس هر موجودی به ذات علت ایجادى خود كه خداى متعال است هرچند ناآگاهانه علم حضورى دارد.
این دو دیدگاه در ظاهر متناقض به نظر میرسند؛ گرچه بعضى؛ از بزرگان گاهی قایل به دیدگاه اول شده؛ و در بعضى كلماتشان قول دوم را گفتهاند. آنچه برای جمع این دو قول به نظر مىرسد این است كه اصطلاح «ذات»؛ به دو معنی به كار رفته است. یكی از بحثهایی كه در كلام و فلسفه مطرح شده _ كه تقریبا مخصوص شیعه است و اصل آن هم از فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) است_ این است كه صفات خدا عین ذات اوست. در نهجالبلاغه آمده است كه: كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوفِ6؛ این فراز چنین تفسیر شده كه نمیتوان صفات زائد بر ذات براى خدا اثبات كرد. نسبت دادن اوصاف علم، قدرت، حیات یا سایر صفات به خدا به این معنا نیست كه خدا یك موجود است و علم یا قدرت او هم چیز دیگرى در كنار اوست. خود او عین علم است؛ همه صفات ذاتى عین ذات الهى هستند. در مقابل، اشاعره قایل به قدماى ثمانیه هستند و مىگویند ذات، یك قدیم است، در كنار آن هم هفت صفت علم، قدرت، حیات، سمع، بصر، اراده و قول براى خدا ثابت است كه غیر ذات و قدیم هستند. در نهجالبلاغه به رد این مطلب این؛ گونه اشاره شده كه: كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوف.
بنا بر این قول كه صفات خدا عین ذات اوست، آیا ممكن است صفات خدا را بدون ذات او شناخته باشیم؟ گفتیم خداوند یك موجود بسیط است كه هم ذات است و هم علم و قدرت و حیات. همه این مفاهیم متعدد فقط یك مصداق دارند. پس اگر كسى صفات را بشناسد، ذات را هم شناخته است. این تفسیر برای «ذات»؛ به اصطلاح فلسفه است.
معنای دیگری هم برای «ذات»؛ شده كه اصطلاح عرفا است. آنها مىگویند: مقام ذات كه مقام غیب الغیوب است، غیر از مقام اسماء و صفات است و اصلاً قابل هیچگونه اشارهى عقلى، حسى و خارجى نیست. ما هرچه از صفات بشناسیم مرتبهاى بعد از ذات است. بر اساس این اصطلاح منظور از معرفت ذات، ذاتِ عین صفات نیست؛ بلكه ذاتى است كه مقدم بر صفات و در مرتبهاى فوق مرتبهى اسماء و صفات است و دست هیچ موجودى به آنجا نمىرسد. طبق این مبنا علم حضورى به ذات امكان ندارد. البته ممكن است كسی در اصل این مبنا مناقشه كند كه آیا اختلاف ذات و صفات، و تقدم آن بر صفات در سطح مفاهیم است یا واقعیت خارجىِ آنها هم ذومراتب است؟ این سؤالى است كه قایلان این مبنا باید به آن جواب بدهند.
پس سخن بعضى از بزرگان را كه تصریح كردهاند علم به ذات لازمهى وجود هر معلولى است، و عقیده بعضی دیگر را كه گفتهاند اصلاً علم به ذات امكان ندارد، اینگونه میتوان جمع كرد كه مقصود گروه اول، ذات به اصطلاح فلسفی است، كه عین صفات است، و هیچ تعدد، و تقدم و تأخرى بین آنها فرض نمىشود، مگر در مفاهیم عقلى، اما كسانی كه مىگویند علم به ذات حاصل نمىشود، مگر علم به وجه، منظورشان اصطلاح عرفانى است.
در ادامه توضیح مناجات عارفین به اینجا رسیدیم كه هیچ كس نمىتواند حق ثناى تو را انجام دهد و هیچ كس نمىتواند تو را آنطور كه هستى و صفات تو را آنگونه كه هست، بشناسد؛ و اصلاً راهى براى شناخت تو، جز عجز از معرفت وجود ندارد. امام صادق(ع) هم فرمودند: شیعیان خالص ما كسانىاند كه به معرفت عین، قبل از معرفت صفات رسیدهاند. عرض كردیم «معرفت عین»؛ یعنى علم حضورى و فرمایش آن حضرت بر این مبناست كه علم حضورى به ذات خدا امكانپذیر است و «ذات»؛ به اصطلاح فلسفی آن منظور است كه عین صفات است.
بر این مبنا هرگاه ما صفات را شناختیم، ذات را هم شناختهایم؛ چون تعددى ندارند. این علم هم از دو راه حاصل مىشود: علم حصولى و علم حضورى. حال آیا علم حضورى به ذات خدا امكان دارد یا نه؟ جواب این است كه علم به كنه ذات فقط براى خود خدا امكان دارد؛ چون لازمه علم حضورى؛ به كنه ذات احاطهى بر ذات است و هیچ كس احاطهى بر ذات خدا ندارد. البته معرفت به ذات را با اختلاف در روشنى و خفا، و شدت و ضعف، همهى حیوانات، بلكه جمادات دارند. قرآن در این زمینه به نمونههای عجیبى اشاره دارد؛ از جمله این كه: إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ... لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ7؛ سنگى كه از كوه به پایین هبوط مىكند، از ترس خدا مىافتد؛ وَ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خِیفَتِهِ8؛ رعد و غرّش ابرها تسبیح خداست. آیات متعدد عجیب دیگری هم در قرآن آمده كه ما حقیقت آنها را نمىفهمیم و فقط باید بگوییم: آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا؛ در بارهی حیوانات تصریح شده است كه: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ؛؛ پرندگان؛ نسبت به خدا معرفت دارند، نمازشان را بلدند و تسبیح او را مىگویند. این معرفت حضورى است، لكن در ادنى مراتب آن؛ معرفت اولیای خدا هم معرفت حضورى است، در عالىترین مراتب ممكن. البته عالیترین مرتبه علم حضورى اختصاص به ذات خدا دارد كه برای هیچ موجودی غیر از خود او امكان ندارد؛ چون احاطه بر ذات خدا برای چیزی غیر از او امكانپذیر نیست.
اما آیا علم حصولى به كنه خدا امكان دارد؟ اصلاً هیچ علم حصولى، معرفت به كنه نیست؛ چون حتی اگر موجودی جنس و فصل داشته باشد، با كمك جنس و فصل، كنه آن شناخته نمىشود. علم حصولى در واقع یك سرى حركت در مفاهیم ذهنى و نمادى از حقیقتى است كه ممكن است به آن نائل بشویم. البته ذات باریتعالی ماهیتی ندارد تا جنس و فصل داشته باشد و این مباحث درباره معرفت به كنه ذات او قابل طرح باشد.
1. تحفالعقول، ص 325.
2. نهجالبلاغه، ص 258، خطبه 179.
3. بقره / 117.
4. نور / 41.
5. اسراء / 44.
6. نهجالبلاغه، ص 39، خطبه 1.
7. بقره / 74.
8. رعد / 13.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/11/24 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در آغاز مناجات عارفین كه موضوع بحث جلسات گذشته بود، جملاتى به این مضمون ذكر شده كه انسان نمىتواند خدا را آن گونه كه باید و شاید بشناسد، و راه شناختن خدا اقرار به این است كه توانایی شناختن او را ندارد. به این مناسبت بحثى را مطرح كردیم كه خلاصه آن پاسخ به چند سوال در زمینهى معرفت خدا است.
سؤال اول این است كه آیا اصلاً میتوان خدا را شناخت؟ بعضى افراط و تفریطها در پاسخ به این سؤال پیش آمده كه نتایج نامطلوبى بر آنها مترتب مىشود - و چه بسا خود گویندگان هم به آن نتایج توجه ندارند.- بزرگانى گفتهاند كه اصلاً خدا را نمىتوان شناخت و ما باید فقط تعابیری را مثل هُوَ اللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ1؛ را كه در قرآن و روایات آمده، به كار ببریم. اما معناى این الفاظ چیزى نیست كه ما مىفهمیم؛ نمیدانیم یعنی چه و تعبداً آنها را مىگوییم. حتی بعضى تصریح كردهاند كه مثلاً ما وقتى مىگوییم «خدا عالِم است»؛ معنى «عالم»؛ را هم نمىدانیم و حداكثر میفهمیم كه جاهل نیست یا وقتى مىگوییم «خدا قادر است»؛ یعنى عاجز نیست. از همهى این الفاظ معانى سلبى؛ مراد است و همه صفات ثبوتى به صفات سلبى بر مىگردد؛ «عالِم»؛ یعنى «لیس بجاهل»؛ «قادر»؛ یعنى «لیس بعاجز»؛ خدا موجود است یعنى «لیس بمعدوم». كسانی كه چنین گفتهاند بیشتر به روایاتى تمسك جستهاند كه در آنها از معصومین(ع) نقل شده است كه تفكر در ذات الهى نكنید و فقط به آنچه ما گفتیم اكتفا كنید.
در اینجا این بحث طلبگی مطرح است كه وقتی شما مىگویید «عالِم»؛ یعنى «لیس بجاهل»، و جهل را از خدا نفى مىكنید، آیا معنى جهل را مىدانید یا چیزى را از خدا نفى مىكنید كه معنای آن را نمىدانید؟ اگر چنین است، لازمهاش قبول تناقض و پذیرفتن این مطلب است كه تفاوتی نمىكند كه بگوییم خدا واحد است یا اثنین یا ثلاث؛ چون معنای هیچ یك از آنها را نمىدانیم. بنابراین وقتی «عالِم»؛ را به «لیس بجاهل»؛ معنی میكنید، مىدانید «جهل»؛ یعنى چه. آیا معنی جهل غیر از «نادانى»؛ و «عدم العلم»؛ است؟ نادانى مفهوم مركبى است از «نا»؛ و «دانایى». «جاهل»؛ یعنی كسی كه «علم»؛ ندارد. پس میدانیم «دانایى»؛ یعنى چه كه جهل را به نفى دانایى معنا میكنیم. پس نفی جهل در واقع، نفی النفی است و شما هنگامی معنی جهل را مىفهمید كه قبلاً معناى علم را فهمیده باشید.
این یك گرایش تفریطی در باب معرفت خدا است كه قایلان آن تصور كردهاند وقتى گفتیم: «عالِم»؛ یعنی «لیس بجاهل»؛ مشكل حل میشود و لازم نیست معنی عالم بودن را بدانیم ومتوجه نبودهاند كه ما زمانی میتوانیم بگوییم «عالِم »؛ یعنی «لیس بجاهل»؛ كه بفهمیم «جهل»؛ یعنى چه، و معنای «جهل»؛ را هنگامی مىفهمیم كه بدانیم «علم»؛ یعنى چه.
به هر حال، همه ما خدا را تا حدودی مىشناسیم و بر اساس همین شناخت میدانیم خدا كسى است كه عالَم را خلق كرده، رحیم، مهربان و آمرزنده است. بنابراین پاسخ این سؤال كه آیا میتوان خدا را شناخت، این است كه فى الجمله، آرى. چون لازمه این ادعا كه مطلقاً نمیتوان خدا را شناخت، این است كه به دنبال شناختن دین هم نرویم، چون دین را خدایی فرستاده، كه او را نمیشناسیم.
سوال دوم این است كه تا چه اندازه مىتوان خدا را شناخت؟ در بسیارى از آیات و روایات صریحاً بیان شده كه كنه خدا را نمىتوان شناخت. ابتدای همین مناجات هم میخوانیم: إلهی قَصُرَت الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِكَ، كَما یَلیقُ بِجَلالِكَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراكِ كُنْهِ جَمالِكَ؛؛ زبانها نمىتوانند آن گونه كه لایق توست ثناگوى تو باشند و عقلها نمىتوانند كنه جمال تو را بشناسند. اما مسلم است كه فى الجمله، «معرفت به وجه»؛ نسبت به خدا امكان دارد؛ هر چند كنه خدا را نمىتوان شناخت.
حال بحث در این است كه «كنه خدا را نمىتوان شناخت»؛ یعنى چه؟ بعضى گفتهاند: یعنی نمیتوان ذات خدا را شناخت، اما شناختن صفات خدا امكانپذیر است. اما هم چنان كه ملاحظه مىفرمایید در همین مناجات امام(ع) مىفرماید: عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراكِ كُنْهِ جَمالِكَ.؛ «جمال»؛ از صفات است. بنابراین نه تنها كنه ذات را، بلكه كنه صفات را هم نمیتوانیم درك نمىكنیم. در تبیین این مطلب بزرگان توضیحاتی فرمودهاند، كه اجمالاً به آنها اشاره میكنیم.
گفتیم شناخت دو نوع است: شناخت حصولى و شناخت حضورى؛ یا به به تعبیر دیگر شناخت ذهنى و شناخت قلبى. شناخت حصولی یا ذهنی شناختى است كه بادقت در آن متوجه میشویم در واقع تركیبی از یك سلسله مفاهیم است. وقتی مىگوییم خدا كسى است كه عالم را خلق كرده، در این گزاره چند مفهوم وجود دارد: «كَس»، «عالم»، «خلق»؛ و از مجموع این مفاهیم این جمله ساخته شده، كه یك مفهوم كلى است. در علم اصول هم گفتهاند محمولات مفاهیمى كلى هستند. بنابراین گزارهی: «خدا كسى است كه ...»، یك مفهوم كلى است و ما این مفهوم را شناختهایم، نه خود خدا را. البته این مفهوم كلی فقط یك مصداق دارد. این علم حصولى است و علم حصولى هیچ گاه ما را به ذات معلوم نمىرساند؛ بلكه همیشه مفهوم یا صورتی است كه در ذهن ترسیم میشود.
به همین مناسبت آن حدیث امام صادق(ع) را نقل كردیم كه فرمودند: إن معرفة عین الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عینه؛؛ اگر كسى حضور داشته باشد این «عین الشاهد»؛ است كه ما ابتدا حضوراً خود او را میشناسیم و بعد صفاتش را؛ معرفة عین الشاهد قبل صفته. اما اگر خود او حاضر نیست، ابتدا صفتش را مىشناسیم و بعد خودش را؛ و معرفة صفة الغائب قبل عینه. به مناسبت نقل این روایت عرض كردیم كه معرفت ما گاهی حضورى و گاهی حصولى است و در ادامه، این سؤال رامطرح كردیم كه آیا معرفت حصولى به كنه چیزى تعلق مىگیرد؟ در پاسخ به این سؤال بزرگان حكما فرمودهاند علم حصولى در صورتی مىتواند به كنه چیزى تعلق بگیرد كه آن چیز ماهیتى داشته و مركب از جنس و فصل باشد و ما به وسیلهى شناختن جنس و فصل، كنهِ آن چیز را بشناسیم؛ یعنى معرفت از راه حد تام، در اصطلاح منطق - كه هر چند از معرفت به حد ناقص یا از راه رسم، اقوى است، اما در واقع همه اینها مفاهیم است- بنابراین چون خدا اصلاً ماهیت و جنس و فصل ندارد، از این جهت علم حصولى به كنه خدا تعلق نمىگیرد. این عقیده متكلمینِ عمیقی مثل خواجهى طوسى، و حكمایی مثل ابن سینا و ملاصدراست، كه با علم حصولى، معرفت به كنه خدا حاصل نمىشود. كسانى هم كه معتقدند اصلاً نمىتوان خدا را شناخت، به طریق اولى معرفت به كنه خدا را رد میكنند؛ بنابراین هیچ كس در عالم اسلام نمیگوید با علم حصولى میتوان كنه خدا را شناخت. اما با علم حضورى چطور؟
در جلسه گذشته توضیح دادیم كه اتباع مشائین، مثل ابن سینا و حتى خواجهى طوسى، معتقد بودند كه علم حضورى فقط یك مصداق دارد، كه علم به نفس است. اما در نتیجه تحقیقات حكماى بعدى - به خصوص تا زمان مرحوم ملاصدرا - این نتیجه حاصل شد كه حداقل دو نوع علم حضورى دیگر امكان دارد: - بعضى؛ از حكما هم سه نوع قائلند - علم حضورى فاعل به فعلى كه ایجاد مىكند؛ مثل همه حالاتِ درونى انسان از قبیل ترس، محبت، نفرت، گرسنگی، تشنگی. ما این احساسات را از راه مفهوم نمىشناسیم، بلكه خود آنها را مىیابیم. هر یك از این احساسات حالت نفسانى یا فعلى است كه از نفس صادر مىشود و ما آنها را با علم حضورى مىیابیم. این حالات همان است كه بعضى؛ به آن تجربهى درونى، یادرمنطق وجدانیات میگویند.
بنابراین یك نوع از علم حضورى، علم علت به معلولى است كه ایجاد مىكند. قسم سوم علم حضوری علم معلول به علتش است؛ البته بعد از اینكه ثابت شود كه معلول وجود مستقل از علت ندارد. این بابى است براى فهمیدن بسیارى از معارفِ اسلام و اهلبیت(ع) كه تا آن زمان درست تفسیر نمىشد. براى تقریب به ذهن گفتیم ما معتقدیم برای همه انسانها در عالم میثاق و ذرّ شناخت فطری نسبت به خدا حاصل شده و وقتى دستمان از همه جا قطع مىشود، در باطن خود ارتباطى با خدا را مىیابیم. این نوعی علم حضورى است كه معلول به علت دارد.
بنابراین سه قسم علم حضورى امكان دارد: علم شىء به نفس خودش، علم علت به معلول، و علم معلول به علت. بعد از این تقسیم این سؤال مطرح شد كه اگر مخلوقات مىتوانند علم حضورى به خالق خود پیدا كنند، آیا این، علم به كنه و معرفت به ذات است؟ در پاسخ به این سؤال عرض كردیم كه خدا موجود بسیطی است كه همهى صفاتش عین ذات؛ اوست. بر خلاف ما كه خودمان یك چیز هستیم، حیاتمان چیز دیگر، علممان چیز دیگر و قدرتمان چیز دیگرى، ولی خداوند حیاتش عین ذات اوست، هم چنان كه علمش هم عین ذاتش است و هیچگونه كثرتى دربارهی او معنا ندارد. همهى متكلمین، فلاسفه، حكما و عرفا قبول دارند كه ذات خدا بسیط است و هیچ كثرتى ندارد؛ با این حال كسانى مىگویند با این كه صفات خداوند عین ذات اوست، فقط صفاتش را مىتوان شناخت، نه ذاتش را؛ البته نه شناخت حصولى؛ چون شناخت حصولى –؛ هم چنان كه قبلا گفتیم- دربارهی چیزهایی امكان دارد كه ماهیت و جنس و فصل داشته باشند؛ در حالی كه صفات خداوند هم مثل ذات او ماهیت و جنس و فصل ندارد و تعریف به حد برای آنها امكان ندارد و به همین دلیل نمىشود كنه آنها را شناخت.
حال كه پذیرفتیم علم معلول به علت به صورت حضورى ممكن است؛ علم حضورى ما نسبت به خدا به چه چیزی تعلق مىگیرد؟ به ذات خدا یا به چیز دیگرى؟ بعضی تصریح كردهاند كه این علم حضورى به ذات خدا تعلق مىگیرد. در مقابل، بعضى دیگر از بزرگان فرمودهاند: مقام ذات الهى فوق آن است كه ما حتى بتوانیم اسمى بر آن بگذاریم یا حتى اشارهای عقلى به آن داشته باشیم. مقام ذات الهى مقام غیبالغیوب است كه «لا اسم له و لا رسم»؛ و غیر از خود خدا، هیچ كس دسترسی به ندارد.
این سوال مطرح مىشود كه طبق مبناى صدرالمتألهین و بعضی دیگر از حكما مثل حضرت امام(ره) و علامه طباطبایى(قدسسره) پذیرفتیم كه معلول به علت حضوراً علم دارد. در این مورد هم علت ذات الهى است؛ پس علم حضوری به خدا ممكن است. هم چنین گفتیم خدا یك موجود بسیط است كه ذات او عین صفاتش است، و اگر علم حضوری به او تعلق گیرد به ذات او تعلق گرفته و نمیتوانیم بگوییم نسبت به صفاتش بدون ذات علم حضورى داریم؛ براى این كه حضور نزد موجودی با تمام وجود اوست. پس اگر ما نسبت به صفات موجود بسیطی مثل خداوند علم حضوری پیدا كنیم، چون صفات او عین ذات است، به ذات او هم حضوراً علم پیدا كردهایم. پس این كه بعضى از بزرگان مىفرمایند علم به ذات خداوند نه حضوراً و نه حصولاً براى هیچ كس در عالم امكان ندارد به چه معناست؟
در جلسهى قبل، به این مطلب اشاره؛ شد كه این فرموده بعضی بزرگان طبق یك اصطلاح و مبناى خاص است كه طبق آن معنای «ذات»؛ غیر از ذات در اصطلاح فلسفى است. «ذات»؛ در فلسفه به همین معنی است كه در مورد خداوند اثبات مىكنیم كه عین صفات است و هیچ كثرتى در آن نیست. اما در اصطلاح عرفا براى وجود خدا مراتبی تصور مىشود: مرتبهى غیبالغیوب، مرتبهى احدیت، مرتبهى واحدیت، مرتبه اسماء و صفات و الى آخر. عالیترین این مراتب مرتبهاى است كه غیر از خود خدا كسى به آن علم ندارد و آن مرتبه غیب الغیوب است. اما در مورد مراتب دیگر كما بیش هر فردی بر حسب مراتب معرفتش مىتواند به صفات الهى علم حضورى پیدا كند، البته نه بالكنه، بلكه بوجهٍ.
پس این دوقول بر اساس دو مشرب عرفانى و فلسفى است. در مشرب عرفانى براى وجود خدا مراتب قائل میشویم؛ اما در هر مشرب فلسفى گفته میشود همه این مراتب مفاهیم ذهنى است و وجود خدا در خارج مرتبه و كثرتى ندارد و بسیط من جمیع الجهات است.پس طبق اصطلاح معقول، علم حضورى به ذات الهى كه عین صفات اوست، فی الجمله براى مخلوق امكان دارد.
حال سؤالى كه دراین جا مطرح مىشود این است كه آیا علم حضورى انبیاء و اولیاء و سایر مخلوقات همه مثل هم و در یك سطح است؟ در پاسخ این سؤال هم گفتیم كه علم حضوری هم مراتبی دارد. برای تقریب به ذهن دیدنهایى كه با چشم حاصل مىشود را فرض كنید. آیا همه كسانی كه یك جسم را مىبینند، دركشان از آن یك گونه است؟ یكى چشمش قوی است، دیگری چشمش كم سوست؛ یكى از نزدیك مىبیند، دیگری از دور مىبیند. همه؛ میبینند؛ اما دیدن با چشم سالم و از نزدیك یك نوع دیدن است، دیدن از دور و با فاصلهى زیاد هم دیدن نوع دیگری است؛ اما كمرنگتر از آن. به همین صورت، علم حضورى هم كه به خدا تعلق مىگیرد، به حسب مراتب معرفت هر موجود متفاوت است؛ حتى ممكن است كسى قائل شود كه حیوانات و حتی جمادات هم علم حضورى به خدا دارند. هم چنان كه در قرآن گفته شده: إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ... لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ2؛ سنگى كه از كوه مىافتد، از خوف خدا است كه هبوط میكند و یا كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِیحَهُ3؛ همه موجودات خدا را تسبیح مىكنند؛ هر چند در آیه دیگری میفرماید: وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ4؛ شما تسبیح آنها را نمىفهمید. این كه هر موجودی تسبیح خد را مىگوید یعنى خدا را درك مىكند؛ تا زمانی كه درك نكند، چه چیزی را تسبیح مىگوید؟ میدانیم كه درك بسیاری از موجوات درك عقلی نیست، بلكه یك نوع درك حضورى است؛ اما این درك، با درك اولیاء خدا كه از همه موجودات به خدا نزدیكتر است، در حدی كه مىگوید: لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ یَقیناً،؛ این دو درك بایكدیگر خیلی تفاوت دارد؛ هر چند هر دو علم حضورى است؛ اما این كجا و آن كجا.
اگر ثابت شود كه علم حضورى به ذات خدا براى مخلوق ممكن است، معنایش این نیست كه هر كس نسبت به خدا علم حضورى پیدا كرد به مقام پیغمبر و على(ع) رسیده است. اگر كسى بگوید بین جایگاه ما با مقامى كه امیرالمؤمنین(ع) و وجود پیغمبر اكرم(ص) به آن رسیدند، هزاران سال نورى فاصله است، گزاف نیست. ما نه تنها ذات خدا را نمىشناسیم، كنه صفات خدا را هم نمىدانیم، بلكه كنه صفات على(ع) را هم نمىتوانیم درك كنیم.
اثبات علم حضورى نسبت به خدا به این معنا نیست كه همان علمى كه خدا به خودش دارد، ما داشته باشیم. لازمه آن علم احاط است و هیچ موجودى نمیتواند احاطهى بر ذات الهى پیدا كند. رابطه معرفت ما نسبت به ذات الهى - از باب تشبیه –؛ در حد ارتباط و تماس نوك یك مداد تیز با كرهاى به عظمت زمین است. نوك تیز مداد چه مقدار از سطح كره را درك مىكند؟ هر چند نوك مداد روی كره حضور دارد. البته خدا جزء ندارد؛ حضور نزد خدا هم به معنی حضور نزد جزیی از خدا نیست؛ این فقط یك تشبیه است، برای اینكه بفهمیم حضورى كه ما از خدا درك مىكنیم به حدی ضعیف است كه نسبتش از لحاظ كمّى چنین نسبتى است.
به هر حال این ادعا با بسیارى از روایات، موافق است كه انسان مىتواند علم حضورى به ذات الهى - كه عین صفات است - پیدا كند، اما نه علم احاطى، بلكه علمى به اندازهى مرتبهی وجودی خودش؛ اما این معرفت، بالكنه نیست؛ بلكه بین این معرفت و معرفت بالكنه بىنهایت فاصله است؛ چون معرفت بالكنه - كه خدا نسبت به خودش دارد- علم نامتناهى است و ما هر اندازه علم به خدا پیدا كنیم حتی اگر حضوری باشد، هنوز علمی محدود و به اندازهى ظرفیت وجود خودِ ماست و بین متناهى و نامتناهى هیچ نسبتى نیست. بنابراین تصور نشود كسی كه علم حضورى به خدا پیدا مىكند وصول پیدا كرده و تفاوتی بین مقام او و خدا نیست. این حرفهاى بچهگانهى شیطانى است. وصولى كه برای یك انسان عادی ممكن است چنین وصولى و در چنین مرتبهى ضعیفى است و با علم ذات خدا، بلكه با علم اولیائش این مقدار فاصله دارد.
حاصل بحث دربارهى معرفت خدا این شد كه معرفت بالكنه نسبت به خدا، آن گونه كه خداوند نسبت به خودش دارد؛ اعم از معرفت حصولی بالكنه و معرفت حضوری بالكنه مطلقاً محال است. اما معرفت به ذات الهى به اندازهى ظرفیت و میزان معرفت هر موجودى ممكن است و ظاهر بسیارى از آیات و روایات همین است. این فرمایش امام صادق(ع) كه معرفة عین الشاهد قبل صفته ظاهراً هیچ تفسیر دیگرى ندارد؛ یعنى «معرفة ذات الشاهد»؛ مخصوصاً با توجه به این نكته كه ذات الهى در واقع و خارج تباین و تغایرى با صفات او ندارد، و فقط بر حسب تحلیلهاى ذهنى است كه برای هر یك از صفات مفاهیمى جدا و برای مفهوم ذات مفهوم دیگرى تصور میكنیم. این تغایر فقط در مفاهیم است.
1. حشر / 24.
2. بقره / 74.
3. نور / 41.
4. اسراء / 44.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/12/01 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذینَ تَرَسّخَتْ أشْجارُ الشّوْقِ إلَیْكَ فِی حَدائِقِ صُدُورِهِمْ؛
خدایا ما را از كسانی قرار بده كه درختان اشتیاق به تو در باغستانهای سینههاشان ریشه دوانده است.
وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِكَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ؛ فهم الی أوكار الافكار یأوون.
و سوز محبت تو سراسر دلهایشان را فرا گرفته، در نتیجه در آشیانههای فكر و اندیشه، جا میگیرند.
وفی رِیاضِ الْقُرْبِ والمُكاشَفَةِ یَرْتَعُونَ؛ و در باغ و بستانهای قرب و مكاشفه گردش میكنند.
وَمِنْ حِیاضِ المَحَبَّةِ بِكأْسِ المُلاطَفَةِ یَكْرَعُونَ؛؛ و شرائع المصافاة یردون. از حوضها و دریاچههای محبت تو، با كاسهی ملاطفت، و با جام لطف تو جرعه مینوشند. و به آبشخورهای صفا وارد میشوند.
نكتهای كه به طور كلی در این مناجات دیده میشود، ارتباطی است كه بین معرفت و محبت و آثار و لوازم آن به چشم میخورد.
محبت شوق به دیدار محبوب است و باید تمام دل متوجه محبوب باشد و جایی برای محبت دیگران در آن باقی نماند. سوزی از این محبت پدید آید كه انسان را مضطرب كند. مثل پرندهای كه بالش آتش گرفته و میخواهد در جایی پناه گیرد.
نكتهای كه خوب است از اینجا درس بگیریم این است كه این تعابیر ادیبانه و شاعرانه در بعضی از عرصهها و حالات مطلوب است. بعضی از عارفان و علمای بزرگ، مثل حضرت امام و ... در بیانات عرفانی و ادبیشان تعبیراتی به كار میبرند كه برای عدهای، خیلی قابل هضم نیست. بعضیها هم در ذهنشان میآید، كه آخر چنین شخصیتهایی، با این مقام عالی عبودیت و بندگی و معرفت، چرا می و شراب و مستی و از این تعبیرات را به كار میبرند؟! آشنایی با مفاهیمی كه در مثل این مناجاتها هست مقداری انسان را آشنا میكند كه این قدرها هم اینها زشت نیست. حتی در خود قرآن هم تعبیراتی داریم كه از همین قبیل است؛ اما به ندرت استعمال شده است. در وصف بهشت میفرماید در بهشت نهرهایی است از شراب، أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبِینَ1؛ یا؛ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً2. خدا خودش را ساقی مینامد. و بعد به ابرار و دوستانش شرابی میدهد، آن هم شراب و خمری كه سردرد و آفت ندارد. جای این سؤال است كه چرا قرآن این تعبیرات را به كار برده است؟ خب، عسل و شیر و ... اشكال ندارد اما أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ؛ را دیگر چرا قرآن ذكر میكند؟! خمر چیز پلید و حرامی است؛ ولی دو حیثیت دارد. یك حیثیت لذت بردن و مست كردن؛ یعنی حالت وجد و شدت سرور، و فرح، و یكی هم اینكه مزیل عقل است. آنجایی كه وعده میدهد كه در بهشت از خمر استفاده میشود، به خاطر لذتش است. اتفاقاً بعد از آن تصریح دارد كه: لَذَّةٍ لِلشّارِبِینَ. وقتی این تعابیر در قرآن به كار برده شده باشد، در غیرآن به خاطر همان جهتی كه قرآن به آن اهتمام دارد، عیبی ندارد. البته نمیگویم در این كار افراطی نشده و هر كس هر چه گفته درست است. تعبیرات دیگری هم وجود دارد كه در ادبیات عرفانی شایع است، ولی در فرهنگ روایات كم استعمال میشود. اتفاقاً در مناجات خمسهعشر و بعضی از دعاهای دیگر، گاهی از این تعبیرات به كار رفته، و حقیقتش این است كه فهمش هم كمی مشكل است. ما هم اعتراف میكنیم به اینكه نمیفهمیم و حقیقتش را نمیدانیم.
بسیاری از مؤمنین و دوستان اهلبیت(ع) به پیغمبر اكرم، امیرالمؤمنین و سیدالشهدا(ع) محبت دارند، عاشق امام حسین و حضرت ابوالفضل(ع) هستند و اشك میریزند؛ اما كمتر دیدهایم كه در جایی به عنوان محبت به خدا، اظهار سوز و گدازی بكنند یا اشكی بریزند. اما در این روایات و به خصوص در این مناجاتها این چیزها زیاد است. البته زیادِ نسبی است؛ یعنی نسبت به چیزهای دیگری كه در این دعاها و مناجاتها هست؛ مانند خوف و رجا و ... . بهترین چیزهایی هم كه در خود ما مؤثر است همینهاست. ولی این نباید مانع شود تا بفهمیم خداوند بندههایی دارد كه افقشان بالاتر از ماست. آنها به اینها قانع نمیشوند. یك چیزهای دیگری درك میكنند. لذتها و خوفهای دیگری دارند كه اصلا خوف از جهنم، پیش آن خوف، رنگ میبازد! و همین طور، آن چیزهایی كه دوست دارند از ناحیهی خدا به آنها افاضه شود؛ خیلی بالاتر از لَحْمِ طَیْرٍ مِمّا یَشْتَهُونَ3؛ یا فَواكِهَ مِمّا یَشْتَهُونَ4؛ است. اگر ما نچشیده؛ و درك نكردهایم؛ قصور از خودمان است. لیاقت دركش را نداریم. اما باید بفهمیم چنین چیزهایی هم هست. ممكن است سؤال شود وقتی به آن نمیرسیم فهمیدنش چه فایدهای دارد؟! غیر از خدا، هیچ كس دقیقاً از باطن انسانها خبر ندارد. ما از باب شكر این نعمت خدای متعال كه ولایت اهلبیت را به ما داده و با كلمات اهلبیت آشنا شدهایم، این معارف را درحد فهممان مطرح میكنیم، شاید كسانی حوالهای داشته باشند و دریافت كنند؛ رب حامل فقه الی من هو افقه منه و شاید آنها به یك جایی رسیدند كه به صدقه سری آنها به ما هم عنایتی شود.
بعد از اینكه در ابتدای این مناجات ذكر شده كه عقل انسان قاصر از درك كنه صفات خداست، میگوید: خدایا، حالا كه این گونه است این چیزها را به من بده! سیاق كلام این را اقتضا میكند كه یعنی، من طمع در یك چیز نشدنی ندارم. نمیگویم تو را آن طور كه خودت میشناسی بشناسم - این شدنی نیست؛ این همان علم به كنه جمال و جلال است. نه تنها كنه ذات، بلكه كنه صفات هم برای ما حاصل نمیشود - اما هستند بندههایی كه یك سری چیزهای خوبی نزدشان وجود دارد. لذتهای دنیا بین كافر و مؤمن مشترك است. شاید بعضی وقتها كفار، بهرهمندتر هم هستند. آیا خدا به ما ایمان و معرفت اهلبیت داده، تا همان چیزهایی كه كفار میخواهند، ما هم بخواهیم؟! میفرماید: خدایا، آن چیزی را كه میسر است به ما عنایت فرما. اگر مرتبهی نامتناهیاش میسر نشد، انسان، هر چه بیشتر، هر چه بالاتر، دقیقتر و كاملترش را باید بخواهد. معنای اینكه معرفت كامل برای هیچ موجود ممكنی میسر نیست این است كه انسان به آن چیزی كه میسر است برسد، و گرنه فرقی بین انسان و غیر انسان، یا بین مؤمن و كافر نمیماند. حالا كه این گونه شد، دنبال راهی میگردم كه به آن معرفتی كه ممكن است، برسم. اكنون چگونه به آن چیزی كه میسر است برسم؟ میفرماید: آن كسانی كه مورد لطف تو هستند این اوصاف را دارند، من را هم مانند این افراد قرار بده.
رابطهای است بین معرفت خدا و محبت خدا. من را از كسانی قرار بده كه ریشههای درخت شوق در دلشان رسوخ كرده است.
اكنون سؤالی كه مطرح میشود این است كه آیا محبت، راهی است برای معرفت، یا معرفت مسیری است برای رسیدن به محبت؟! یعنی كسانی كه خدا را دوست دارند، خدا به آنها معرفت میدهد، یا اول باید معرفت پیدا كنند تا خدا را دوست بدارند؟! این سؤال شبیه سؤالی است كه از رابطه میان ایمان و عمل وجود دارد. آیا ایمان موجب عمل میشود یا عمل موجب ایمان؟ جوابش هم این است كه هر دو. هم ایمان موجب عمل میشود و هم عمل موجب تقویت ایمان. مرتبهای از معرفت، موجب مرتبهای از محبت میشود؛ كه اگر آن محبت پیدا شد و انسان روی آن كار كرد معرفت بیشتر میشود. معرفت كه بالاتر رفت، دوباره محبت بیشتر میشود و همین طور، در یكدیگر اثر متقابل برای تكمیل همدیگر دارند. طبیعی است انسان تا وقتی چیزی را نشناسد دوست نخواهد داشت. دوست داشتن متوقف بر یك امر ادراكی است. باید انسان یك جمال و حسنی را در یك چیزی باور كند تا او را دوست بدارد. پس اول باید معرفت پیدا كرد.
همهی ما میدانیم خدا همیشه حاضر است و ما در محضر خدا هستیم؛ اما این چه قدر در زندگی ما اثر دارد؟ برای بنده كه بسیار ضعیف. هر قدر معرفت، زندهتر و كارآمدتر باشد، بیشتر در عمل انسان اثر میگذارد. به شرط این كه انسان بیشتر به او توجه داشته باشد و فراموشش نكند. این باعث میشود كه محبت بیشتر شود. حتی گاهی میشنوید كه شخصی هزار سال پیش؛ یك كار خوب و بزرگی كرده؛ قیافهاش را هم ندیدهاید، اما الان دوستش دارید و در دلتان به او احساس محبت میكنید. این یك مرتبه از محبت است. وقتی انسان به كمالی علم پیدا كرد، به دنبالش خواه ناخواه مرتبهای از محبت پدید میآید. اما محبت هم قابل تقویت است. انسان در همین محبتهای عادی با دوستان و اطرافیانش میتواند این مراتب را بیابد. هر قدر انسان بیشتر به كسی كه دوست دارد توجه كند، محبتش افزوده میشود. و هر قدر فاصله بیفتد و توجهش كم شود، محبت كمرنگ و گاه دیگر فراموش میشود.
اگر محبت و معرفت تقویت شود آثاری دارد. وقتی انسان آثارش را میخواهد، آنهایی؛ را كه عملی است عمل میكند، و به آنهایی هم كه اعتقادی است ایمان میآورد. دربارهی خدای متعال و هم چنین در مورد اهلبیت(ع) و همهی چیزهایی كه جنبهی قداست دارد، هر چه انسان بیشتر محبت پیدا كند، نسبت به آنها توجه و تمركز بیشتر شود، و بیشتر آنها را یاد كند، بر معرفتش افزوده میشود. به خصوص بر معرفت حضوریاش. بالاخره معرفت یا از راه مفاهیم است یا از راه دل. دل انسان یك كششی دارد به كسی كه او را كمك میكند، روزی میدهد و او را از خطرها حفظ میكند. مخصوصاً آن وقتی كه امیدش از همه جا قطع میشود، احساس میكند یك رابطهای با او دارد. این شناخت، شناختی نیست كه از راه مفاهیم پیدا شده باشد. این از راه صورت ذهنی پیدا نشده؛ منظورمان از این حضوری؛ یعنی حصولی نیست. این توجه قلبی به خدای متعال (و شاید غیر خدا هم با واسطههای فیض، همین خصوصیت را داشته باشد) باعث میشود آن معرفت غبارروبی و شفافتر شود. این خاصیت روح است. باید روانشناسها بیشتر روی آن كار كنند، توضیح بدهند و فرمولش را استخراج كنند. اما تجربهی ما نشان میدهد، هر چه انسان بیشتر دقت كند و بیشتر به یاد خدا باشد، شناختش نسبت به او بیشتر میشود. همان شناخت حضوری كه از قبیل شناخت از طریق مفاهیم نیست؛ البته مفاهیم هم میتوانند كمك كنند. این یك رابطهای است بین علم حصولی و حضوری،كه این هم یك مسئلهی روانشناختی است. این نكته از بسیاری از این مناجاتها خوب استفاده میشود كه یك رابطهای بین محبت و معرفت وجود دارد. آن اندازه معرفتی كه نسبت به خدا برای مخلوقی میسر و ممكن است پیدا شود، توأم با محبت است. یك مرتبهی محبت، مستلزم یك مرتبهای از معرفت است و بالعكس. هر یك از اینها برای رشد دیگری كمك میكنند. انسان، كسی را كه به او خدمتی میكند فطرتاً دوست دارد. اگر ما باور كنیم كه خدا به ما كمك میكند، دوستش نخواهیم داشت؟ اگر باور كنیم كه خداست كه مادر را به ما مهربان كرده، خداست كه هر چه داریم از اوست و خداست كه این نظام اسلامی را به ما داده؛ این خدا دوستداشتنی نیست؟! چطور یك نفر هزار تومان به من بدهد دوستش دارم، اما خدایی كه همه چیز را به طور بینهایت عنایت فرموده و ما را غرق نعمت كرده، نباید دوست بداریم؟
امام سجاد(ع) طبق این نقل از خدای متعال میخواهد: خدایا، محبتی به من بده كه مانند درختهای تنومند در اعماق سینه و دل من ریشه بدواند؛ نه مثل گیاهی كه با نسیمی كنده شود یا محبت دیگری بیاید و جای این را بگیرد، یا به خیال خودم از یك رفتار خدا كه ناراحت شدم، محبت او از دلم برود. آن روایت را همه شنیدهاید: نوجوانی خدمت پیغمبر اكرم(ص)آمد و عرض كرد: آقا، من خیلی شما را دوست دارم. حضرت فرمودند: من را بیشتر دوست داری یا پدرت را؟ گفت شما را. فرمودند: من را بیشتر دوست داری، یا خویش و قومها و دوستانت را؟ گفت: شما را. بعد حضرت فرمود: من را بیشتر دوست داری یا خدا را؟ گفت استغفرالله، خدا را؛ و شما را به خاطر خدا دوست دارم. یك نوجوان، این قدر معرفت دارد، و بعید است كه یك جواب دروغین درست كرده و به پیغمبر گفته باشد. این همان چیزی است كه در دلش بود. در نهاد بعضیها، محبت خدا مثل یك درخت تنومندی در اعماق دلشان ریشه دوانده است. اما بعضیها، وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ5. حضرت ابراهیم(ع) گلّهدار بود. گلهی خیلی سنگینی هم داشت و ثروتمند بود. گلهی خود را از شهری به شهر دیگر یا از محلی به محل دیگر میبرد. نیمه شبی در بیابانی با یاد خدا گلهاش را میبرد. ناگهان صدای عجیبی شنید: سُبُوحٌ قُدُوس. لرزه بر اندامش افتاد. حالت وجدی به او دست داد. گفت: ای كسی كه اسم محبوب من را بردی، نصف این گوسفندها را به تو میدهم، یكبار دیگر اسمش را بگو. یك بار دیگر این صدا را شنید. گفت: نصف دیگرش را هم به تو بخشیدم، یك بار دیگر نام معشوقم را بخوان. به نظرم در بعضی روایات آمده، اینجاست كه اتَّخَذَ اللّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلاً6؛ خدا وقتی این حال را از او دید ابراهیم را دوست خودش قرار داد. منظورم این است كه وقتی درخت محبت در دل قوی باشد از شنیدن اسم محبوب انسان به وجد میآید. طبعاً دلش میخواهد كه هر چه بیشتر به او نزدیك شود و با او ارتباط برقرار كند. میخواهد او را ببیند.
باید برویم در آستان و درگاه خدا. باید بفهمیم چه بخواهیم. به جای نان و آب، پست و مقام، به جای محبوب بودن پیش مردم، محبت خودش را بخواهیم. اگر این محبت را بدهد، آن وقت ثمرهاش معرفتی میشود كه ارزشش را جز خدا و اولیاء خدا كسی نمیتواند تعیین كند رزقنا الله ان شاء الله.
1. محمد/ 15.
2. انسان/ 21.
3. واقعه/ 21.
4. مرسلات/ 42.
5. زمر/ 45.
6. نساء / 125.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/12/08 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
شب اربعین را بهانهای قرار میدهیم تا شاید به پیشگاه سیدالشهداء(ع) راهی پیدا كنیم. بد نیست دربارهی سؤالاتی كه در این زمینه مطرح میشود مقداری همفكری كنیم. میدانیم خدای متعال بر ما منت گذاشته و معرفت اهلبیت(ع) را به اندازهی ظرفیت و لیاقتمان به ما مرحمت كرده است. در پیشگاه الهی، معرفت، محبت و توسل به اهلبیت(ع) جایگاه رفیعی دارد. معتقدیم كه باید در فرح و سرورشان و هم چنین در عزا و حزنشان مشاركت داشته باشیم كه این هم عبادت است و شاید از خیلی از عبادتها هم مؤثرتر باشد؛ هم از لحاظ وسعت بركت و هم از لحاظ عمق. اكنون سؤالاتی مطرح میشود، این كه اصلاً چرا خدای متعال اینقدر به مسئلهی اهلبیت(ع) به صورتهای مختلف اهتمام دارد؟ چه سری است كه ولایتشان ركن ایمان است؟ چرا عبادت بدون ولایت آنها پذیرفته نمیشود؟ انسان برای تكاملش باید عبادت كند؛ وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ1،؛ چرا در كنار نماز، قرائت قرآن یا سایر عبادات، یك كار هم همین عرض ارادت به پیشگاه اهلبیت(ع) است؟ سرّ این كه روی مسئلهی ولایت و شفاعت اهلبیت(ع) تكیه شده است چیست؟
یكی از بهترین راهها برای شناخت اشخاصی كه دارای كمالات بالایی هستند شناخت آثارشان است. اگر آثار علمای بزرگ را ندیده بودیم، به عظمت مقام آنها پی نمیبردیم. شناختن آثار راهی است برای شناختن مؤثر. شناختن مخلوق راهی است برای شناختن خالق. هر قدر این مخلوق كاملتر، ممتازتر و برجستهتر باشد، انسان بهتر میتواند خالقش را بشناسد. اگر بدانیم خدا چه مخلوقات دارای كمالاتی آفریده است و چه شاهكارهایی در خلقت به كار برده كه كاملترین این شاهكارها در وجود مقدس ائمهی معصومین و اهلبیت(ع) ظهور كرده، آن وقت خدا را بهتر میشناسیم. این یك راه و یك دلیل برای این است كه ما باید آنها را بشناسیم؛ كه اگر نشناسیم باب بزرگی از معرفت خدا را به روی خودمان مسدود كردهایم. مگر ما خدا را از كجا میشناسیم؟! قرآن میگوید از راه دیدن شتر خدا را بشناسید؛ أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ كَیْفَ خُلِقَتْ2؛ این راه سادهای است برای اشخاص متعارف؛ ولی مسئله خیلی از اینها بالاتر است. در اینكه ما برای آمرزش گناهانمان به درِ خانهی پیغمبر اكرم و اهلبیت(ع) برویم در خود قرآن تصریح شده است: وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جأوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ3. بهرههایی كه ما در عالم تكوین داریم به طفیل وجود آنهاست. بعضی از این مطالب در زیارت جامعهی كبیره آمده است و این هم منتی است كه اهلبیت(ع) بر ما گذاشتهاند و اینها را به ما یاد دادهاند تا خودشان را بشناسیم. این نشانهی لطف و محبتشان است كه اگر خودشان اینها را نفرموده بودند، چگونه عقلمان میرسید؟ بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ یَخْتِمُ وَ بِكُمْ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ بِكُمْ یُمْسِكُ السَّمَاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَی الْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ وَ بِكُمْ یُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ یَكْشِفُ الضُّرّ.َ خدا به شفاعت پیامبر اكرم و اهلبیت(ع) گناهان مردم را میآمرزد و اگر كسی از رفتن به درِ خانهی اهلبیت امتناع كند، مشمول شفاعتشان نخواهد شد. خدا این راه را برای ما باز كرده است؛ دلیلش چیست؟ وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوْا رُؤسَهُمْ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ4؛؛ وقتی به منافقین گفته میشود كه بیایید تا پیامبر(ص) برایتان استغفار كند، سرهایشان را تكان میدهند و میگویند: خودمان استغفار میكنیم؛ چرا به در خانهی پیامبر برویم؟ وَ رَأَیْتَهُمْ یَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ؛؛ زورشان میآید و كسرِ شأنشان میشود! این استكبار، علی الله است. خداوند میفرماید: این راه را برای شما باز كردهام، چون شما به طور مستقیم لیاقت ندارید تا حرفتان را بشنوم، زیرا آن قدر پست و سیاه و آلودهاید. این راه برای این است كه بیایید كمی پاكیزه و تطهیر و ذوب شوید. لیاقت پیدا كنید تا رحمت من شاملتان شود. اما میگویند: نمیخواهیم؛ لَوَّوْا رُؤسَهُمْ.؛ نتیجهی این استكبار این است كه، سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ.5؛ حالا اگر تو هم برایشان استغفار كنی فایده ندارد. تا این روح استكبار در آنها هست خدا هرگز اینها را نخواهد بخشید.
دربارهی زیارت سیدالشهدا(ع) روایات عجیبی آمده كه واقعاً بهتآور است. چه سرّی در این كار هست كه این همه به آن توصیه شده است؟ در تمامِ اوقات متبركهی سال، زیارت سیدالشهدا وارد شده است. بزرگانی بودند كه قدر این زیارتها را آنقدر میدانستند كه سعی میكردند یك روز عمرشان هم بدون زیارت عاشورا نگذرد. كسانی كه اگر انسان كارهای علمیشان را ببیند خیال میكند در شبانهروز غیر از فعالیت علمی هیچكاری نداشتند. اما زیارت عاشورا و نماز جعفرشان هم ترك نمیشد و شاید آن توفیقات هم، به بركت همینها باشد. نتیجهی زیارت هر كسی كه زیارت سیدالشهدا(ع) میخواند یكسان نیست. حالا بگذریم از كسانی كه زیارت را اصلاً بدعت و حرام میدانند یا كسانی كه تحت تأثیر شبههها واقع شدهاند و شك دارند. ما دربارهی خودمان صحبت میكنیم كه زیارت را از بهترین عبادتها میدانیم. خود ما زیارتهایمان خیلی فرق دارد. بعضیها صریحاً میگویند: ما وقتی زیارت میرویم برای تجدید پیمان با راهِ آنها است. خب، این مطلب زیبایی است؛ اما این یك جهت سلبی و منفی هم دارد. هستند در عالم، كسانی كه معتقد به خدا و پیامبر و قیامت نیستند، اما مثلاً یك روز در سال میروند بر سر قبر شخص بزرگی كه سمبل مملكت و آزادی؛ یا قهرمان ملیشان است. میروند تا با او تجدید عهد كنند. سنگ و خاكی میبینند، چیزی هم میگویند، تصمیمی هم میگیرند و خاطرهای هم برایشان تجدید میشود. اگر در این حد باشد این زیارتها برای ملحدین هم ممكن است. این كه زیارت نشد! ولی خب، این یك امر عرفی است؛ مثل شعارهایی كه میدهیم. زیارت بعضیها شعار دادن است؛ سلام بر شما، درود بر شما! حالا مؤمن و معتقد هم هست، اما شاید توجه ندارد و خیال میكند زیارت كردن، یعنی اینكه آدم برود آنجا یك شعار بدهد.
بعضیها واقعاً معتقدند كه جای مقدسی است، رفتن به آنجا شرف دارد و عبادت است. اما این هم دارای اقسامی است. خیلیها مكه كه میروند و حجرالاسود را میبوسند، چون معتقدند حجرالاسود سنگ بسیار مقدسی است؛ اما آیا واقعاً معتقدند كه این حجر، چیزی میفهمد؟ بعضی از زیارتهایی كه انجام میدهیم اینگونه است. معتقدیم آنجا جای مقدسی است و خدا رحمت و بركتش را نازل میكند. حتی دعا هم در آنجا مستجاب میشود؛ اما این كه یك كسی اینجا هست، میبیند، میشنود و كاری انجام میدهد، خیلی باورمان نیست و یا توجه نداریم. و لذا مثلاً همانجا در حضور آن مرقد، مثل جاهای دیگر، میگوییم، میخندیم و حرف میزنیم! از مضامین زیارتها و اذن دخولها برمیآید كه مسئله از اینها بالاتر است.
در اذن دخولی كه در همهی مشاهد مشرفه مستحب است، میخوانیم: و أعلم أن رسولك و خلفائك علیهم السلام أحیاء عندك یرزقون یرون مقامی و یسمعون كلامی و یردّون سلامی و أنّك حجبت عن سمعی كلامهم و فتحت باب فهمی بلذیذ مناجاتهم؛؛ خدایا من میدانم كه پیغمبر و اولیاء تو زندهاند، سخن من را میشنوند، من را میبینند، به سلامم جواب میدهند؛ اما من نمیشنوم. بودند بزرگانی كه وقتی سلام میكردند جوابش را میشنیدند. بیچاره ما كه كر و كوریم. اگر بخواهیم از این زیارتها درست استفاده كنیم، باید این اعتقادهامان را جدی بگیریم. باید باور كنم كه واقعاً اینجا كسی هست كه مرا میبیند و صدای مرا میشنود. باید اجازه بدهند تا من وارد شوم! بودند و هستند بزرگانی كه گفتهاند: اگر اذن دخول خواندید و دلتان نشكست وارد نشوید و برگردید. این از مقولهی معرفت است؛ یعنی شناخت امام. عارفا بحقهم،؛ یكی از شئونش همین است. البته از این وسیعتر هم هست. همه در ذهن ما مرتكز است، اما توجه نداریم. در حالات اضطرار، كسی كه امیدش از همه جا قطع میشود، یا مثلاً در بیابانی راه گم میكند، یا مشرف به هلاكت است از عمق جان میگوید: یا اباصالح المهدی ادركنی؛؛ آقا كجاست كه این صدا را بشنود؟ او از راه دور چهگونه به تو كمك میكند؟ این، بیش از آن است كه انسان روبروی مرقد امام بایستد و بگوید تو میشنوی. همهی ما این حالتها را داریم كه وقتی گرفتار شدیم خوب یادمان میآید از این چیزها هست. سعی كنیم به این اعتقادات ارتكازی كه به زحمت پیدا شده است توجه كامل داشته باشیم. خیلی آسان است بگویند: روایتش ضعیف است یا سندش معتبر نیست! این ارتكاز همهی شیعه است. ما نمیفهمیم؛ مثل خیلی چیزهای دیگر كه نمیفهمیم! سعی كنیم آن اندازهاش را كه میسّر است، دست كم آن وقتی كه به حرم حضرت معصومه(ع) مشرف میشویم یا اگر سعادت داشته باشیم كربلا مشرف شویم، باورمان باشد كه امام میبیند، میشنود، و جواب ما را میدهد و آنچه در دل داریم میفهمد. برای او فرقی نمیكند كه بگوییم یا نه؛ این برای ما مهم است كه توجه داشته باشیم و ارتباط برقرار كنیم. این ماییم كه باید بفهمیم در مقابل چه كسی ایستادهایم. چه موقعیتی داریم و چه شرافتی نصیبمان شده است و چهقدر میتوانیم از این موقعیتی كه گیرمان آمده است بهرهبرداری كنیم. این از مقولهی معرفت است؛ یك توأمانی هم دارد كه با محبت همراه است. در مورد معرفت خدا هم كه در مناجات عارفین بحث میكردیم، اشاره شد كه معرفت و محبت نوعی تلازم با هم دارند. در مرتبهای از آن، معرفت مقدم است و یك نوع علیت ناقصه نسبت به محبت دارد، در مراتبی هم، محبت باعث افزایش معرفت میشود. این زیارتها علاوه بر این كه ما را به آن معتقَدات و این معرفتهایی كه نسبت به اهلبیت(ع) داریم توجه میدهد، بُعد دیگر روانی ما را هم تقویت میكند.
شناخت و معرفت، و احساس و عواطف دو بعد اصلی روح انسان هستند. این دو تا وقتی تقویت شود، انسانیت انسان تقویت میشود. هر قدر ما به خودمان و به هستی آگاهتر باشیم، انسانتریم. انسانیت هم مراتب دارد. هر قدر معرفت و محبت ما،یا بُعد شناخت و بعد عاطفهی ما ضعیفتر شود، از انسانیت دورتر میشویم. بی توجه و سر در آخور؛ آن دیگر انسان نیست. خودخواه و خودپرست؛ به دیگران هیچ اعتنایی نمیكند. او دیگر تنها صورت انسان را دارد؛ إِنْ هُمْ إِلاّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ6. حالا ببینید اهلبیت(ع) چه تدبیری به كار بردهاند! این حكمت الهی است كه در آنها ظهور پیدا كرده است. با یك السلام علیك یا اباعبدالله؛ گفتن، هم بعد معرفتی انسان تقویت میشود و هم بعد عاطفیاش. انسانیت رشد میكند.
چه طور با یك سلام كردن انسانیت رشد میكند؟! این یك مسئلهی قطعی علمی ثابت شده، و هم درونی است. شما با كسی دوست هستید و به او علاقه دارید. اگر این علاقهتان را در عمل ظاهر كنید، كم یا زیاد، این علاقه رشد میكند و تقویت میشود. اگر اظهار نكنید، كَم كَم یادتان میرود؛ «از دل برود هر آن چه از دیده برفت.»؛ پس هر چه ناشی از محبت باشد، محبت را زیاد میكند. اگر به كسی هدیهای بدهید و برایش پول خرج كنید، محبتتان زیاد میشود. اگر به كسی ارادت دارید، با زبانهای مختلف عرض ارادت میكنید؛ تا میرسد به آنجایی كه كسانی غزلسرایی و مدیحهسرایی میكنند. عاشقانه سخن میگویند و عاشقانه رفتار میكنند. خب بازار عالم با همین چیزها گرم است. اگر این كارها انجام شود روز به روز محبت بیشتر میشود و اگر نشد، كم میشود. شما اگر دوستت را ببینی و به او سلام نكنی، آیا دیگر محبت میماند؟ پس حتی یك سلام كردن میتواند محبت را زیاد كند. چه طور در اطراف انسان چیزهایی هست كه توجهش را جلب میكند، اما روزی چند مرتبه یادش میرود بگوید: السلام علیك یا اباعبداللّه!؛ اگر ریشهای در دل نداشته باشد این اثر ظاهر نمیشود. اگر شب اربعین و روزهای دیگر آمد و یادی از زیارت امام حسین نكردی، محبت این گوهرِ عظیم، این اكسیرِ كیمیا، كمكم ضعیف و كمرنگ و بیاثر میشود. بنابراین این همه اهتمامی كه در زیارتها هست بیجهت نیست. باعث محبت بیشتر میشود؛ یعنی پیوند روح شما با سیدالشهدا(ع) تقویت میشود و رشد میكند.
پس اگر ما در زیارت دو چیز را رعایت كنیم: اول مسائلی كه مربوط به شناختمان است؛ این كه با چه كسی روبرو هستیم، و بعد سعی كنیم كه كارمان را به قصد عبادت و با ادب انجام دهیم، این میتواند در ساختنِ ما و در كمالاتِ روحی ما فوقالعاده اثر داشته باشد.
نكتهی دیگر این كه وقتی انسان كسی را دوست دارد به ملاقات و زیارتش میرود. انگیزهی انسان برای زیارت متفاوت است، همچنان كه علت دوستیاش هم متفاوت است. گاهی زیارت از كسی، برای این است كه یك كاری با او دارد. مثلاً میخواهد پولی قرض بگیرد. گفت: سلام روستایی بی طمع نیست! این سلام و محبت ارزش دارد، اما خالص نیست. ولی یك وقت انسان دلش برای كسی تنگ میشود، میگوید: برویم یك سری به دوستمان بزنیم تا رفع دلتنگیمان شود. خب، این از آن كمی مرتبهاش بالاتر است؛ اما بالاخره میخواهد رفع دلتنگی خودش كند. این هم باز برای او نیست. اما محبت ممكن است به یك جایی برسد كه انسان اصلاً خودش را فراموش كند. دلتنگم یا نیستم، كاری دارم یا ندارم، نفعی برای من دارد یا ندارد، مهم نیست. گویا غیر از او چیزی نمیبیند. وقتی هم به ملاقاتش میرود چیزی از او نمیخواهد. آمده است تا خضوع كند. ممكن است طوری شود كه محبّ، در مقابل محبوب، جز خضوع و جز فانی شدن چیزی نمیخواهد. میخواهد در مقابلش به خاك بیفتد. آخر چرا این طوری میكنی؟! نمیدانم چرا؛ عشق است! خیلی از ماها میخواهیم برویم زیارت سیدالشهدا. آرزو و دعایمان هم زیارت كربلاست اما وقتی عمق دلمان را بكاویم، میخواهیم برویم تا دعای ما تحت قبّهی سیدالشهدا مستجاب بشود. میخواهیم ما را شفاعت كند و گناهانمان آمرزیده شود. میخواهیم برویم حاجتمان را بگیریم. خب، این هم خوب است كه باز هم امام حسین(ع) را شناختهایم و میدانیم استجابت دعا تحت قبّهی او از ویژگیهای سیدالشهدا(ع) است. اما این خیلی فرق دارد با آن كسی كه دلش برای امام حسین(ع) تنگ شده است. سفر خطرناك است، دست میبُرند، میكشند؛ مهم نیست. جانم فدای حسین(ع).
پروردگارا، تو را به مقام سیدالشهدا(ع) قسم میدهیم معرفتها و محبتهای ناب اهلبیت(ع) را به همهی ما مرحمت بفرما.
1. ذاریات / 56.
2. غاشیه / 17.
3. نساء / 64.
4. منافقون / 5.
5؛ . منافقون/ 6.
6. انعام / 44.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1386/12/22 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
عرض كرده بودم كه در مناجات عارفین بیشتر روی دو مفهوم تكیه شده است؛ معرفت الهی و محبت الهی. البته الفاظ دیگری هم هست كه مترتّب بر همینها میشود؛ مثل شوق، انس و مانند اینها. از این جهت ؛ بحثی مطرح كردیم و نتیجه گرفتیم كه بعضی از مراتب معرفت، در گروِ محبت است. وقتی انسان محبت داشته باشد استعداد این را پیدا میكند كه مراتب عالی معرفت را پیدا كند، ولی بعضی از مراتب معرفت هم هست كه شرط آن محبت است. تقریباً رابطهی بین اینها یك نوع تاثیر و تأثر متقابل است، منتها دارای مراتب است. ؛ محبت در معرفت تأثیر میگذارد و باز آن مرتبهی معرفت، موجب محبت بیشتر میشود تا برسد به عالیترین مرتبهی محبت كه مخصوص اولیاء خداست. مطالبی كه در ضمن این مناجاتها آمده، برای ما میتواند خیلی امیدبخش باشد. میتواند ایجاد انگیزه كند و توجه ما را به مقامات اولیاء خدا جلب كند. شوق رسیدن به آنها را در ما ایجاد كند و در نهایت، همتمان بلندتر شود.
زندگی مادی همت انسان را پایین میآورد و آدمی را به پستی میكشاند. ممكن است انسان با این كه مؤمن است، ولایت دارد، اهل محبت است و تحصیلات دینی هم دارد، گاهی شرایط مالی زندگی آنچنان او را پست كند كه مثل یك چارپا شود. این خیلی پستی است كه انسان با این همه نعمتهایی كه خدا به او داده؛ مثل عقل و معرفت، ولایت، استعداد، شرایط زندگی در حكومت اسلامی و وجود علمای بزرگوار، باز هم احساس كند كه مثل یك چهارپاست. اگر نباشد توجه به این معارفی كه در كلمات اهلبیت(ع) آمده، انسان همینطور پست و آلوده میشود. برای همهی انسانها حیف است اما برای ما خیلی بیشتر! مگر در میان شش میلیارد انسان، چند درصد از مردم این امكانات برایشان فراهم شده؟ و با اینكه خدای متعال اینها را به ما لطف و عنایت كرده، ما برگردیم به آن حیوانیت؟! إِنْ هُمْ إِلاّ كَالْأَنْعامِ1، ذَرْهُمْ یَأْكُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ2. این است كه وجود این مناجاتها و كلمات واقعا نعمت بزرگی است و باید قدرش را دانست. حتی اگر انسان عباراتش را هم بخواند و حالش مساعد هم نباشد، در عمق ذهنش نقش میبندد كه چیزهای دیگری هم هست و آدمیت فقط حیوانیت نیست.
إلهی فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذینَ تَرَسّخَتْ أشْجارُ الشّوْقِ إلَیْكَ فِی حَدائِقِ صُدُورِهِمْ؛
خدایا ما را از كسانی قرار ده كه درخت محبت و شوق به تو، در دلهایشان ریشه دوانده است. محور این فرازها محبت و شوق و انس به خداست. محور قسمتهای دیگر هم شناخت است؛ شناختهای حصولی یا حضوری.
قَدْ كُشِفَ الغِطاءُ عَنْ أبْصارِهِمْ؛
من را از كسانی قرار ده كه پرده از جلوی چشمانشان برداشته شده است. این تعبیری است كه شاید ریشهاش در قرآن باشد و در كلمات اهلبیت(ع) هم به صورتهای مختلفی بیان شده است. «كشف غطاء»؛ یكی از اوصاف روز قیامت است.
فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ3، از آن استفاده میشود كه ما در این عالم، برخلاف اینكه چیزهایی را واضح میبینیم و خیال میكنیم عمقش را درك میكنیم، ولی از نظر قرآن همهی اینها یك پرده است. گاهی اشخاصی را میبینیم كه فكر میكنیم آدمهای ناجوری هستند. سر و وضعشان، لباسشان، آرایش مو و صورتشان طوری است كه فكر میكنیم خیلی عوضی هستند. بعد كه نزدیك و مأنوس میشویم میبینیم اینها خیلی از ما پاكترند. شرایط خانوادگی و محیط، آنها را این گونه بار آورده و گرنه در دلشان یك صفا و نورانیتی هست كه واقعا تعجب آور است. گاهی هم عكس آن؛ كسانی را انسان میبیند خیال میكند قیافهای نورانی دارند، اما وقتی مقداری با آنها آشنا میشود از راه آثار میبیند خیلی آدمهای پستی هستند. خدای متعال به خاطر مصالحی، شرایط این عالم را طوری آفریده كه پرده روی باطنها باشد ؛ كه نه خوبها درست شناخته شوند و نه بدها، تا زندگی عالم بگذرد و شرایط امتحان بیشتر برای همه فراهم شود. یك روایت هم هست كه میفرماید: لَوْ تَكاشَفْتُمْ ما تَدافَنْتُمْ4. حدیث معروف دیگری هم از امیرمؤمنین(ع) نقل شده كه فرمودهاند: لَو كُشِفَ الغِطاءُ ما ازْدَدْتُ یَقین5؛ اگر پرده برداشته شود بر یقین من افزوده نمیشود. روایت دلالت میكند بر اینكه این پردهای كه روی عالم هست، مانع میشود از اینكه انسان یقین كامل پیدا كند. اگر پرده برداشته شود، آن وقت دیگر همه میبینند و كسی شك نمیكند. آیهای در قرآن داریم كه روز قیامت گناهكاران میگویند: رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ6. آن عالم از خواصش این است كه پرده برداشته میشود. ولایت الهی، حاكمیت الهی و قدرت الهی آشكار میشود. لِمَنِ الْمُلْكُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ7. همه آنجا میبینند كه فقط قدرت خدای متعال در هستی نافذ است و هیچ كس دیگر از خودش چیزی ندارد. عدهای در عالم دنیا نسبت به آخرت شك داشتند و انكار میكردند، و این شكها باعث میشد كه به ثواب و عقاب اخروی اهمیت نمیدادند. اینها وقتی پرده برداشته میشود و عالم آخرت را میبینند میگویند: رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا؛ حالا دیدیم و شنیدیم. فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ؛ حالا یقین داریم، پس ما را به دنیا برگردان كه از این یقین استفاده كنیم و كار خوب كنیم. جواب داده میشود كلاّ، در دنیا حجت بر شما تمام شد،؛ أَ لَمْ یَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ یَتْلُونَ عَلَیْكُمْ آیاتِ رَبِّكُمْ وَ یُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ یَوْمِكُمْ هذا8. به هر حال منظور تعبیر كشف غطاست. طبع این عالم این است كه عالمی است مستور. البته در این عالم هم ممكن است برای بعضی از اولیاء خدا پرده برداشته شود. در اینجا حضرت سجّاد(ع) از خدا میخواهند كه من را از كسانی قرار ده كه پرده از جلوی چشمشان برداشته شده است.
وَانْجَلَتْ ظُلْمَةُ الرَّیْبِ عَنْ عَقائِدِهِمْ وَضَمائِرِهِمْ.
همهی ما كم و بیش مبتلا به شكها و شبهههایی در زندگیمان شدهایم یا میشویم. وقتهایی هم كه خیال میكنیم شك و شبههای نداریم، اگر شبههای محكم مطرح شود خیلی هم قرص نیستیم. خوشبختانه همهی شبههها به گوش همه نمیرسد وگرنه خیلیها دچار لغزش میشدند. حضرت هم میفرماید: من را از كسانی قرار ده كه مبتلا به شك و شبهه نمیشوند. ظلمتِ ریب و شبهه از دلها و عقایدشان برداشته شده است.
وَانْتَفَتْ مُخالَجَةُ الشَّكِّ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَسَرائِرِهِمْ؛
پرده از جلوی چشمهایشان برداشته شده و معرفتشان كاملتر شده است. ریب و شك از قلب و عقایدشان منتفی شده و اعتقاداتشان به یقین رسیده است. اینها همه مربوط به معرفت است.
وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ.
باز یكی از تعبیرات قرآنی این است كه؛ فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ9. دو حالت را برای انسان مجسم میكند؛ گاهی شرح صدر دارد و گاهی ضیق صدر. ؛ یعنی گاهی سینهاش باز است و گاهی گرفته. این یك حالت احساسی و خاص است. گاهی انسان یك حالت انبساطی پیدا میكند. دلش میخواهد هر چه بیشتر فكر یا كار كند، اظهار محبت كند یا عبادت كند و گاهی آنچنان گرفته میشود كه گویا میخواهد خفه شود. فشار در خودش احساس میكند. شرح صدر، خودش نه علم است و نه معرفت. نه معرفت است و نه محبت، اما حالتی است كه از جفت شدن معرفت و محبت، برای انسان پیدا میشود كه احساس میكند دلش باز است. از حالات خودش لذت میبرد. یا اوقاتش زود تلخ نمیشود. انسان احساس میكند كه دلش برای پذیرش و تسلیم امر خدا و خضوع در مقابل عظمت الهی آماده است. یك وقت هم انسان، اسم عبادت و نماز و دعا و العیاذ بالله گاهی اسم خدا را هم میشنود ناراحت میشود. وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ؛10؛ آنهایی كه ایمان به آخرتشان ضعیف است یكی از آثارش این است كه اسم خدا را نمیخواهند بشنوند. این همان ضیق صدر است. حضرت در اینجا میگویند: خدایا مرا از كسانی قرار ده كه دل و سینهشان باز شده و شرح صدر دارند، نه چون كسانی كه گرفتار ضیق هستند و آمادگی برای شنیدن معارف و عمل كردن به دستورات خدا و تقرب به خدا ندارند. علتش را هم میفرمایند چیست، وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ؛؛
كسانی هستند كه تو معرفت را در دل آنها تحقق بخشیدهای كه به واسطهی این معرفت سینهشان باز شده است.
وَعَلَتْ لِسَبْقِ السَّعادَةِ فِی الزَّهادَةِ هِمَمُهُمْ.
ما معمولاً اگر همت بلندی داشته باشیم، همتمان متوجه مقامات دنیوی است. آنهایی كه چیزهای بزرگتر میخواهند همتشان بالاتر است. در امور معنوی هم عینا همین طور است. بعضیها همین كه برود بهشت و از آتش جهنم نجات پیدا كند برایش بس است. بعضیها خیلی بیشتر میخواهند، به یكی دو تا قصر و یكی دو تا همسر بهشتی قانع نیستند. همتشان بالاتر است. یكی از بزرگان این حدیث را نقل میكرد كه در بهشت كسانی هستند كه آنچنان از مشاهدهی جلوههای الهی مدهوش میشوند كه سالها در این حال میمانند به طوری كه حوریهایی كه همسرشان هستند پیش خدا شكایت میكنند كه خدایا، تو ما را برای اینها آفریدی كه از ما لذت ببرند اما به ما اعتنایی نمیكنند. آنها چیز دیگری درك كردهاند كه این لذتها نزد آن ارزشی ندارد. در این دنیا هم كه هستند، هر چه بیشتر میخواهند كارهایی انجام دهند كه آنها را ؛ به مقامات عالی معنوی برساند. شرطش این است كه دلبستگی به لذتهای دنیا نداشته باشند. در بعضی از خطبههای نهج البلاغه نقل شده: حضرت علی(ع) وقتی میایستاد خطبه بخواند، پیشانیاش مثل زانوی شتر پینه بسته بود، یك پارچهی پشمینهی درشتی روی دوشش افتاده بود، شمشیر در دستش و كفشش از لیف خرما بود. امیر چندین كشور عالم!
ابن عباس نقل میكند: علی(ع) در خیمهی جنگ نشسته؛ بود. دیدم دارد كفشش را وصله میكند. گفتم: آقا، حالا چه وقت وصله زدن كفش است، مگر یك كفش چقدر میارزد؟ فرمود: به خدا قسم ارزش این كفش پیش من از حكومت و سلطنت بیشتر است، مگر اینكه حقی را احیا كند، یا از ظالمی بگیرد و به مظلومی بدهد. اینها كسانی هستند كه همتشان خیلی بلند است اما در زهد ورزیدن، وَعَلَتْ لِسَبْقِ السَّعادَةِ فِی الزَّهادَةِ هِمَمُهُمْ؛؛ به خاطر آن سعادتی كه خدا نصیبشان كرده، همتهای آنها بلند است، برای زهد ورزیدن، نه برای جمع مال و مقامات دنیایی.
وَعَذُبَ فی مَعینِ الْمُعامَلَةِ شِرْبُهُمْ، وَطابَ فی مَجْلِسِ الاُنْسِ سِرُّهُمْ.
این فراز حاصل معرفت و محبت است. میگوید اینها مجلس انسی با خدا دارند كه در آنجا خدا به آنها شرابی مینوشاند كه آن شراب، شراب انس است. این شرابی كه مینوشند بسیار خوش طعم و گواراست.
إلهی ما ألَذَّ خَواطِرَ الإِلْهامِ بِذِكْرِكَ عَلَی الْقُلُوبِ.
تعبیر؛ ما ألَذَّ،؛ یعنی حضرت سجاد(ع) لذتی را درك كرده كه خودش تعجب میكند. آن لذت چیست؟ میگوید: آن وقتی كه تو، یاد خودت را به دل من الهام میكنی، خاطرهای برای من پدید میآید كه این لذیذترین خواطر است. تصور كنید كه عاشق دلباختهای نسبت به محبوبی علاقهی شدیدی دارد. دائما هم در فكر و یادش است. اتفاقاً گرفتاری برایش پیش میآید و برای لحظهای غافل میشود. در آن حال محبوبش با اشارهای یا با وسیلهای او را متوجه میكند كه از من غافل نشو! من اینجا هستم. محبوب، محب را به یاد خودش بیندازد. آن وقتی كه تو یاد خودت را به من الهام میكنی چقدر لذت دارد.
سیر با قدم توهّم
وَما أحْلَی المَسِیرَ إلَیْكَ بِالأوْهامِ فی مَسالِكِ الغُیُوبِ،
اینطور كه نقل میكنند آنهایی كه خدا بهشان عنایتی كرده، گاهی بر اثر استغراق در عبادت و تمركز و توجه به ساحت قدس الهی، حالتهایی برایشان پیدا میشود كه گویا لحظهای محبوب را میبینند. به حضرت موسی(ع) كه درخواست دیدن و رؤیت خدا را كرد خطاب شد: لَنْ تَرانِی وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً،11؛ تجلی الهی موجب این شد كوه از هم بپاشد، و موسی بیهوش ؛ روی زمین افتاد. حالا شاید این رؤیت ذات هم نبود، تَجَلّی رَبُّهُ؛ جلوهای از خود را ظاهر كرد و موسی طاقت نیاورد. به هر حال اولیاء خدا گاهی مراتبی از این جلوهها برایشان پیدا میشود و لحظهای غرق در لذت و سرور میشوند و همه چیز را فراموش میكنند. ولی خب، لحظهی كوتاهی است. آنهایی كه شكرگزارند و قدر این نعمتهای خدا را میدانند، سعی میكنند سایهای از آن حال را برای خودشان حفظ كنند. برای تقریب به ذهن، كم نیستند كسانی كه آرزو دارند یك بار در عمرشان از نزدیك مقام معظم رهبری را زیارت كنند. خب وقتی دیدند و لذتی برایشان پیدا شد، بعد چه؟ مدام میخواهند این خاطره را در ذهن حفظ كنند. آن لحظه چقدر شیرین است! وقتی چشمم به جمال آقا افتاد... این دیگر دیدن نیست. آن لحظه، یك لحظه بود و تمام شد، اما خاطرهاش، همین طور برایشان لذتبخش است و هر چه بیشتر به آن توجه داشته باشند هم زنده میماند و هم دائما این لذت ادامه پیدا میكند. میتوانیم بگوییم این یك صورت وهمی است از آن رؤیت، كه خود آن رؤیت نیست. حضرت سجاد(ع) میفرماید: خدایا، چقدر شیرین است قدم برداشتن در راهی كه انسان با قدمهای توّهم، در مسیر قرب تو حركت كند؛ یعنی در لحظهای یك چیزی برایشان ظاهر شده، به دنبال آن برای بقای آن حالت، توهّمی از آن را دارد كه لحظه به لحظه این توهّم را ادامه میدهد. این در واقع سیر با قدم توهّم است. اگر یك حال كشف و شهود آنی برایش پیدا شود سعی میكنند آن را با خیال و توهم ادامه دهند و بالاخره همین توهم و ادامه دادن این حالت، باعث میشود كه روحشان آماده شود تا برای بار دیگر از تجلیات بیشتری استفاده كنند؛ یعنی این قدردانی از آن حالت است. اكثر كسانی كه حركت میكنند در واقع با قدم توهّم حركت میكنند. حتی گاهی خیال میكنند شهود برایشان پیدا شده، ولی همان هم توهّم شهود بوده است. این است كه حتی با قدم توهّم، در این راه قدم برداشتن بسیار لذتبخش است و همان هم باید خدا توفیقش را بدهد.
رزقنا الله و ایاكم انشاءالله
1. فرقان / 44.
2. انعام / 91.
3. ق / 22.
4. بحارالانوار، ج 74، ص 385، باب 15.
5. بحارالانوار، ج 40، ص 153، باب 93.
6. سجده / 12.
7. غافر / 16.
8. زمر / 71.
9. انعام / 125.
10. زمر / 45.
11. اعراف / 143.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/01/21 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
چند سال قبل چند جلسهاى دربارهى ذكر خدا صحبت كردیم كه خلاصهاش در كتابچهاى به نام «یاد او»؛ چاپ شد. همهى آن بحثها را نمىخواهیم تكرار كنیم. چند نكتهى كوتاه عرض مىكنم بعد به مضمون مناجات شریف ذاكرین مىپردازیم.
كتهى اول این كه آن چه در اذهان متعارف از كلمهى «ذكر»؛ متبادر مىشود اذكار لفظى است؛ ولى در استعمالات قرآنى و مناجات و ادعیه خیلى وسیعتر است. اذكار لفظی هم «ذكر»؛ است، اما اصل «ذكر»؛ مربوط به قلب است. یاد كردن از كسی به این نیست كه فقط اسمش بر زبان انسان جارى شود. اصل یاد، در دل است. ذكر لفظى، از آن جهت كه تلازمى با یاد قلبى دارد ذكر گفته مىشود؛ و ذكر حقیقى، برای دل است، وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِی نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِیفَةً1.
نكتهى دوم اینكه ذكر انسان نسبت به خداى متعال، حتى ذكر قلبى و توجه به اسماء و صفات الهى در واقع، یادِ بعضى از صفات و حتى افعال الهى است. مثلاً وقتى خدا را به عنوان «كریم»، «غفور»، یا «رازق»؛ یاد مىكنیم در واقع مفهوم این صفات و مفهوم این افعال در ذهن ما نقش مىبندد و اگر توجه داشته باشیم، این مفاهیم را یك اشارهاى قرار مىدهیم براى موجودى كه مىدانیم در خارج وجود دارد. «ذكر»؛ در واقع یك روگرفت یا سایهاى از معرفت است. انسان وقتى كسى را با خصوصیاتى دیده است و حالا یادش مىكند، این یاد كردن، سایهاى از آن شناختى است كه انسان از آن حضور داشته است. طبعاً مقدار ارزش، وسعت و عمقش بستگى به آن معرفت اصلى دارد، هر كسى خدا را یاد مىكند به عنوان سایهاى از آن شناختى است كه نسبت به خدا دارد. شناختها بسیار متفاوت است، ذكر هم اگر واقعاً با توجه باشد و فقط لقلقلهى لسان نباشد، ارزشش، تابع آن معرفتى است كه انسان نسبت به خدا دارد. هر قدر معرفت بیشتر باشد، این یاد كه سایهاى از آن معرفت است، به همان اندازه مىتواند ارزش داشته باشد. بنابراین هر قدر معرفت انسان عمیقتر، گستردهتر، و شامل اسماء و صفات بیشترى از خداى متعال باشد، این توجه و ذكر به همان اندازه ارزش پیدا مىكند
در فراز اول از مناجات ذاكرین آمده است: إلهی لَوْلاَ الْواجِبُ مِنْ قَبُولِ أمْرِكَ، لَنَزّهْتُكَ مِنْ ذِكْری إیَّاكَ؛؛ اگر نبود امر تو كه من یاد تو باشم، و بر من واجب نبود كه این امر را اطاعت كنم، من خودم را لایق یاد تو نمىدانستم. و تو را از یاد خودم منزّه مىدانستم،
عَلَى أنَّ ذِكْرِی لَكَ بِقَدری، لا بِقَدْرِكَ؛؛ مخصوصاً اینكه ظرفیت و ارزش یاد من به اندازهى ظرفیت من است، نه به اندازهى قدر تو. من هر چه معرفتم زیاد شود و یاد و ذكرم ارزشمندتر باشد، به اندازهى ظرفیت خودم است؛ یك موجود ضعیفِ فقیرِ كم ظرفیتِ ناتوان. هیچ وقت نمىتواند تو را آن طور كه لایق و شأن تو است. یاد كند. رابطه؛ قدر من و تو، رابطهى محدود با نامحدود است. هیچ نسبتى بین قدر و منزلت من و تو وجود ندارد. من چه طور مىخواهم تو را یاد كنم؟ و این یاد من چه ارزشى مىتواند داشته باشد؟ ولی تو امر كردى و اطاعت امر تو واجب است.
نكتهى دیگر، این كه تو اجازه دادى كه من با این ضعف و قصورم تو را یاد كنم، خودش بزرگترین افتخار و نعمتى است كه به من عطا كردهاى. در روایات دربارهى ارزش و فضیلت ذكر مطالب عجیبى آمده و ما جفا مىكنیم كه به این روایات مراجعه نمىكنیم.
روایتى كه مضمونش مكرر در احادیث قدسى وارد شده این است: انا جلیس من ذكرنی؛2؛ هر كس مرا یاد كند من همنشین او هستم. خیلى وقتها آرزو داریم با شخصیت های بزرگ مثل رهبر انقلاب همنشین شویم. رهبر عزیزمان یكى از كسانى است كه نسبت به امام زمان(عج)؛ مىگوید: روحى لتراب مقدمه الفداء؛ ما افتخار مىكنیم چنین كسى را یك لحظه ببینیم. اگر مىتوانستیم خود امام زمان(عج) را ببینیم، چه افتخارى بود! تازه، امام زمان بندهاى از بندگان خداست. هر چه دارد از عطاى الهى است. پس همنشینی با خدای متعال چه شأن و مقامی دارد.
شبیه این حدیث قدسی در دعایى كه بعد از زیارت حضرت رضا(ع) خوانده مىشود، وجود دارد. یا موجود من طلبه؛ اى كسى كه هر كس تو را جستجو كند، مییابد؛ یعنى نمىشود كسى خدا را طلب كند، ولى او را پیدا نكند. كسى هم كه خدا را یاد كند او را در كنار خودش مىیابد. منتها ما بصیرت نداریم و به درستی ارزشش را درك نمىكنیم. اگر انسان واقعاً این دو حدیث را باور كند جا دارد همه چیز را رها كند و همنشینی با خدای متعال رابر هر كاری مقدّم بدارد. البته اگر تكلیف واجب دیگرى نداشته باشد، ولى متأسفانه آدمیزاد گاهی طوری مىشود كه نه تنها از یاد خدا و همنشینى با او لذتى نمىبرد كه حتی گاهى احساس خستگى، بىمیلى و بىرغبتى هم مىكند. تا میرسد به آن حد از پستى كه: وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ3.
در مورد خدایى كه ذكرش این قدر اهمیت دارد، امام سجاد(ع) مىفرماید: اگر تو بر من یاد خودت را واجب نكرده بودى من خودم را لایق ذكر تو نمىدانستم. تو را از یاد خودم منزه مىدانستم، یعنى به معناى سادهتر: از یاد كردن تو خجالت مىكشیدم. از آن سو، در حدیثی قدسى، حضرت موسى(ع) در مناجاتش با خداى متعال، عرض كرد: خدایا در بعضى حالات، خجالت مىكشم كه تو را یاد كنم. چون انسان كارها و حالاتی دارد؛ كه خجالت مىكشد كسی او را ببیند؛ چه رسد به اینكه در آن حال یاد خدا كند، حضرت موسی(ع) عرض كرد من خجالت مىكشم در آن حالات تو را یاد كنم، در جواب خطاب شد: إِنَّ ذِكْری حَسَنٌ عَلى كَلِّ حال4؛ یاد من، همه جا و در هر حال نیكو است.
یاد خدا، اكسیرى است كه این همه مورد تاكید واقع شده است. معما این است كه با این همه اهمیت كه خداى متعال خودش در مورد ذكر تاكید كرده است، امام(ع) در پیشگاه الهى عرض میكند: اگر فرمان تو نبود، من تو را منزه مىدانستم و خجالت مىكشیدم تو را یاد كنم! به نظر مىرسد كه یاد كردن ما از چند جهت كاستی دارد. بعضى چیزها لازمهى انسانیت ما است. هر كارى كنیم و هر كس دیگر هم باشد، این نقص را دارد، و آن این است كه یاد ما، به قدر و اندازهى ظرفیت ما است. ظرفیت و ذهن و مفاهیمى كه تصور مىكنیم محدود است. طبعاً، الفاظى كه به كار مىبریم مرآت و آیینه همان مفاهیماند. نمىتواند به صورتى باشد كه لایق ذات الهى باشد، ما باید بپذیریم كه وجود خود ما محدود است. بدنمان را كه خوب درك مىكنیم، روح ما هم متناسب با عالم خودش محدود است. روح ما شامل همهى كمالات و مراتب وجود نیست، اگرچه عالمش لطیفتر از عالم ماده است ولى به هر حال محدود است. این نقص برطرف كردنى نیست، و این لایق وجود نامتناهى نیست. انسان هر چقدر هم منزلتش بالا باشد، مخلوق است و مخلوق هم لازمهاش محدودیت است. غیر از این محدویت و كاستی ذاتی، كاستىهاى دیگرى هم داریم. امثال ما وقتى ذكر مىگوییم معمولاً توجه به معنایش نداریم. مثلاً وارد شده است فلان روز هزار مرتبه «لا اله الا اللّه»، یا صد مرتبه فلان ذكر را بگویید، ما هم برای ثواب میگوییم؛ اما اشتغال ما به این الفاظ، چندان فرقى با بقیهى الفاظ ندارد. البته نسبت به انجام ندادنش بهتر است؛ همین كه آدم مىنشیند و برای اطاعت خدا یا امید ثواب كارى انجام مىدهد خودش ارزش دارد و یك یاد خفى از خدا هم در عمق دلش هست. اما نسبت به آن ارزشى كه یاد حقیقى خدا دارد و آدم جلیس خدا میشود خیلى فاصله دارد. وقتى در صدد برآییم كه كارمان روح داشته باشد، چه كار مىكنیم؟ سعى مىكنیم به معنای اذكار توجه داشته باشیم. یعنی غیر از تلفظ به لفظ، یك مفهومى هم در ذهن خودمان میآوریم. «یا غفار»؛ كه مىگوییم، یعنى اى كسى كه گناهان را مىآمرزى؛ ولی تصور این مفهوم خیلى هنر بزرگى نیست. شبیه همان چیزى است كه در زبان جارى مىكنیم. این هم یك كارى است كه در ذهن انجام میگیرد، مثل خیلى از خیالاتى كه از ذهن آدم عبور مىكند. پس باید طورى لفظ را ادا و به معنایش توجه پیدا كنیم كه در واقع آن معنا، نشانه، یا اشارهاى قلبى به ذات الهى باشد؛ دل ما باید توجهى به خود خدا پیدا كند، این دیگر غایت چیزى است كه از امثال ما بر مىآید. وقتى ذكرى مىگوییم یا نماز مىخوانیم، غیر از لفظى كه ادا مىكنیم، به معنایش هم توجه داشته باشیم و این معنا را اشاره به مصداق بدهیم.
این كه گاهى در ذهنمان معنای دعا را تصور مىكنیم، یا مثلاً ترجمهی دعا را هم میخوانیم، این غیر از آن است كه دل را متوجه او بكنیم. اگر خدا توفیق داد و این كار را كردیم و غیر از لقلقهى زبان و توجه به مفهوم، دل ما از راه معنا هم به مصداق این معنا توجهى پیدا كرد، آیا ظرف محدود ذهن و زبان ما لیاقت این ذكر را دارد یا نه؟ برای این كه به عیب كار خودمان پیببریم خوب است توجه كنیم به چیزى كه هم در آیات به آن تاكید شده و هم در روایات تصریحاتى نسبت به آن هست و آن این است كه انسان وقتى كار خوبى انجام مىدهد یك اثر واقعى در روحش میگذارد؛ وقتی گناه هم مىكند یك اثر واقعى در وجودش دارد. أَیُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ یَأْكُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً5، آنهایى كه چشم بصیرتشان باز بوده، دیدهاند كه كسى كه غیبت مىكند دارد گوشت میته مىخورد. یا وقتى دروغ مىگوید یا فحش میدهد دهانش متعفن مىشود. اگر باور كنیم كه این ابزارها از گناه تأثر پیدا مىكند و حالا میخواهیم با این دهان و زبان متعفن اسم شریف خدا را ببریم چه احساسی خواهیم داشت؟ اگر چیزى را مقدس و محبوب مىدانید، آن را در جاى عالى میگذارید، معطرش مىكنید، اما آیا این دهان ما كه با هزاران گناه آلوده شده، لیاقت دارد كه نام مقدس خدا را بر خود جارى كند؟ آیا جا نداشت _اگر خدا به ما اجازه نداده بود_ خجالت بكشیم كه با این زبان، نام خدا را ببریم؟ به همین نسبت، با ذهنى كه با تصورات زشت، با تصور گناه آلوده شده، مفاهیمى را تصور كنیم كه ابزارى براى توجه به خداى متعال باشد ؟! این است كه امام معصوم(ع) در مقام مناجات عرض مىكند كه من خجالت مىكشم از اینكه تو را یاد كنم. حالا از آن طرف ببینید خدا چه لطفى كرده است . او كه این آلودگیها را میبیند، بىلیاقتى زشتى، و پلشتىهاى ما را میداند، اما در عین حال مىگوید: بیا، و مرا در هر حالى یاد كن، و هر كس هم مرا یاد كند من همنشین او میشوم. آیا این بالاترین نعمت نیست؟! بالاترین منتى نیست كه خدا بر بنده مىگذارد؟!
این تعارف نیست. امام سجاد(ع) مىفرماید: وَمِنْ أعْظَمِ النِّعَمِ عَلَیْنا،؛ از بالاترین نعمتهاى تو بر ما این است كه، جَرَیانُ ذِكْرِكَ عَلى ألْسِنَتِنا؛؛ همین كه ذكر تو بر زبان ما جارى شود بزرگترین نعمتى است كه تو به ما میدهى. ما با این همه بىلیاقتى، زشتى، و تعفنى كه داریم لایق این نیستیم كه یاد تو بر زبان ما جارى شود. تو كه این توفیق را به ما مىدهى، بالاترین منت را بر ما مىگذارى كه اجازه مىدهى یاد تو را داشته باشیم. همین إذنی كه تو دادهاى تا تو را یاد كنیم و تو را تسبیح بگوییم و تو را تنزیه كنیم، بزرگترین نعمتهاست.
1. اعراف / 205.
2. كافى، ج 2، ص 496.
3. زمر / 45.
4. كافى، ج 2، ص 497.
5. حجرات / 12.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/01/28 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی فَألْهِمْنا ذِكْرَكَ فِی الخَلاءِ وَالمَلاءِ، وَاللَّیْلِ وَالنَّهارِ، وَالإِعْلانِ وَالإِسْرارِ، وَفی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ، وآنِسْنا بِالذِّكْرِ الخَفِیِّ، واستَعْمِلْنا بِالْعَمَلِ الزَّكِیِّ، وَالسَّعْیِ المَرْضِیِّ، وَجازِنا بالمِیزانِ الوَفِیِّ.
ذكر اصالتاً كار دل است. منظور از دل؛ یعنی همان چیزی كه توجه از آن ناشی میشود. توجه به چیزی از یك قوه، عامل، و فاعلی ناشی میشود كه اسمش دل است. عواطف و رؤیتهای شهودی هم از همین قوه است. بحث ما آن قوهای است كه توجه و اراده میكند. گاهی این یاد كردن، حالتی است شبیه یك حالت غیر اختیاری؛ طوری كه انسان دلش میخواهد چیزهایی را فراموش كند اما فراموش نمیشود. انسان گاهی نسبت به بعضی دانستههایش حساسیتی پیدا میكند. تعلق زیادی دارد و یا رنج و ناراحتی شدیدی از آن دارد. هر دوی اینها كه یا موجب تعلق و محبت شدید است یا موجب تنفر بسیار، باعث میشود كه در خاطر انسان بماند و یادش نرود. گاهی از این یاد هم ناراحت است؛ به خصوص در مصیبتها، كه این تقریباً یك حالت غیر اختیاری است. ولی گاهی انسان باید به زحمت، موضوعی را به یاد بیاورد كه اگر توجه و تمرین نكند به یادش نمیآید و فراموش میكند. این بستگی دارد به اینكه آن حالت قبلی محبت و نفرت، چه اندازه شدت داشته باشد. ما اكثر اوقات نسبت به خدای متعال این طور نیستیم كه بی اختیار به یاد خدا باشیم.
امور مادی و دنیوی، لذایذ مختلف، گرفتاریهای گوناگون، برخوردها، افكار، و یا ناراحتیها باعث میشود انسان، خدا را فراموش كند. بعضی معرفت، ایمان و محبتشان نسبت به خدای متعال آنچنان نیست كه خود به خود علت یاد كردن باشد. باید انسان با زحمت و تمرین سعی كند به یاد خدا بیفتد. ضعف و شدتش هم بستگی به ضعف و شدت ایمان انسان به خدای متعال دارد. آنهایی كه ایمان دارند به طور طبیعی به یاد محبوب میافتند. اگر خدای متعال به انسان لطف كند و توفیق دهد كه محبتش را نسبت به خدای متعال تقویت كند لازمهی آن لطف این است كه بسیار به یاد خدا باشد. انسان محبوبش را هر چه بیشتر یاد كند بیشتر لذت میبرد و خسته نمیشود. ولی اشكال كار ما این است كه محبتهای امور دنیا یا غیر خدا، آنهایی كه استقلالاً مورد محبت ما قرار میگیرند، جوری است كه بخش مهمی از قلب ما را احاطه میكند و باعث میشود كه از خدا غافل شویم. در اینجا باید با سعی و دعا و از راههای مختلف اسباب و وسایلی فراهم كرد كه همیشه به یاد خدا باشیم.
تمام دستورهایی كه در شرع مقدس وارد شده همه برای این است كه عاملی باشد تا انسان به یاد خدا بیفتد، كه البته آثار دیگری هم دارد. بهترین برنامه هم نماز است، أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِی1؛ نماز به پا دارید تا یاد من باشید. شاید یكی از حكمتهای اصلی تشریع نماز این است كه وسیلهای باشد تا انسان به یاد خدا بیفتد. كسانی كه دلشان میخواهد توجهشان بیشتر شود، فَاذْكُرُوا اللّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً2. كسانی كه میخواهند از نظر كمیت و كیفیت یادشان ترقی پیدا كند، غیر از واجبات، مستحباتی را هم به برنامههایشان اضافه میكنند یا كیفیت نماز را مثلاً با رعایت وقت نماز بالا میبرند؛ شاید از حكمتهای نماز اول وقت این است كه كسی كه مقید به نماز اول وقت است كارهایش را طوری برنامه ریزی میكند كه مزاحم نمازش نشود. سعی میكند كاری كند كه اول وقت، وقتش برای نماز خالی باشد؛ یعنی دائماً از صبح تا ظهر ذهن و دلش به یاد خداست. خود اینكه انسان مواظبت داشته باشد تا بیشتر به یاد خدا باشد، كمكم دل و روح را به خدا انس میدهد.
انس یكی از رموز آفرینش انسان است، كه البته مثل همهی نعمتهای دیگر برای این خلق و عطا شده كه انسان حسن استفاده كند. یكی از این رموز آن است كه وقتی انسان با چیزی پیدرپی ارتباط برقرار كرد با آن انس میگیرد. طبیعت انسان خوپذیر است. این خیلی به پیشرفت در كارهای خیر كمك میكند. اگر نبود طبیعتِ خوگرفتن و عادت كردن، خیلی از كارها برای ما سخت بود. چند تا جمله كه آدم بخواهد حرف بزند اگر عادت و ملكه نبود، یك ساعت طول میكشید كه یاد خودش بیاورد. این عادت است كه كارها را آسان میكند. لازمهاش هم این است كه وقتی نماز میایستیم، دیگر نباید فكر كنیم كه سورهی حمد چند آیه دارد یا برای چه باید بخوانیم. اما این عیب را هم دارد كه وقتی انسان تنبلی كند و توجه نداشته باشد باعث میشود یك چیز خشك و بیرمقی شود. عادت كه شد دیگر اثر واقعی خودش را ندارد. لا تنظروا الی طول ركوع الرجل و سجوده3؛ كسی كه نمازش خیلی طولانی است به طول ركوع و سجودش نگاه نكنید، كه این عادت اوست. در روایت دیگری میفرماید: و لكن انظروا الی عقله؛ اگر میخواهید اشخاص را ارزشیابی كنید، ببینید عقلشان چقدر است، و گرنه تكرار اعمال خارجی خیلی ملاك نیست. اگر توأم با عقل باشد بله، ارزش دارد، اما اگر مثل عادت باشد خیلی ارزش ندارد. فایدهی چنین انس و عادتی دربارهی محبت به خدا این است كه دیگر نباید فكر كند چه عاملی پیدا كند تا به خدا توجه پیدا كند و یاد او باشد.
در میان علما و بزرگان، كسانی بودهاند كه واقعاً وقتی احوالاتشان را میشنوم پیش خودم خجالت میكشم! یكی از اساتید معظمحفظهم الله تعالی از استادشان كه با ایشان ارتباط نزدیك داشتند نقل میكردند كه اعمال عبادی ایشان آنقدر بود كه اگر كسی اطلاع داشت فكر میكرد كه دیگر ایشان به درس و بحث نمیرسد. هر روز زیارت عاشورا، نماز جعفر طیار و اوراد و اذكار دیگر را به جا میآوردند. از قول همان استادشان نقل میكرد كه ایشان میگفت: من از خدا خواستهام تا آخرین روزی كه از دنیا میروم، اعمالم ترك نشود. و میگفتند: اتفاقاً همین طور هم شد. آن شبی كه ایشان از دنیا رفت تمام اعمالش را انجام داد و حتی نماز نافلهاش را خواند و در حال سجده از دنیا رفت. آنهایی كه اهل مطالعه و دقت باشند، میدانند حاشیهی شیخ محمدحسین بر كفایه و مكاسب چقدر ارزش دارد. معروف است كه اگر كسی این حاشیه بر مكاسب و كفایه را بفهمد مجتهد است. ایشان همهی كتابهای دیگرشان و حاشیه را تا سن 27 سالگی نوشته است. این آقا درباره مرحوم آقا شیخ محمدحسین نقل میكرد كه بعد از آن كه اعمالش را مثل زیارت عاشورا و... انجام میداد، شب كه میخوابید متكای زیر سرش از اشك چشمش خیس میشد.
حاج شیخ غلامرضا كوچه بیوكی پیرمردی بود از علمای یزد؛. كتابی به نام تندیس پارسایی در احوالاتش نوشتهاند. ایشان تا سن 90 سالگی هم منبر میرفت. عمدهی مطالب منبرش آیات قرآن و نكات تفسیری بود و گاهی یكی دو تا شعر میخواند. ب منبر ایشان را در یزد از زمان كودكی به یاد دارم. این شعر حافظ را مكرر از ایشان شنیدم:
گـر كسـان قـدر می بداننـدی شـب نخـفتی و رَز نشـاننـدی
خود مرحوم شیخ وقتی این شعر را میخواند، بعد، این آیه را تلاوت میكرد: تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ4. اشاره به حالتهای كسانی است كه شب تا صبح مواظباند تا آنجایی كه میتوانند، توجهشان به خدای متعال باشد.
دیشـب به سیل اشك ره خـواب میزدم نقشی به یـاد روی تو بر آب میزدم
نقـش خیـال روی تو تا وقت صبحدم بـر كارگاه دیدهی بیخـواب میزدم
هر مرغ فكـر كز سر شاخ طرب بجست بازش ز طرّهی تو به مضـراب میزدم5
یعنی هر فكری كه به ذهنم میآمد تا باعث شود تو را فراموش كنم آن را دور میكردم.
به هر حال بودند كسانی كه این گونه بودند و با تمرین سعی میكردند یاد خدا را در دلشان زنده نگه دارند و با محبتی كه داشتند نمیگذاشتند خوابشان ببرد. همینطور اشك از چشمشان میآمد. باید پرسید: چرا گریه میكنی؟! از عذاب جهنم میترسی؟! شاید ما باور نكنیم كه جور دیگری هم اشك ریختن وجود دارد!
مضمون روایتی دربارهی حضرت شعیب(ع) این است كه حضرت شعیب آنقدر گریه كرد كه نابینا شد. خدا بیناییاش را برگرداند. دوباره بیا! باز آنقدر گریه كرد تا دوباره نابینا شد. دفعه سوم خدای متعال چشمش را برگرداند و باز آنقدر گریه كرد تا نابینا شد. این دفعه جبرئیل را پیش شعیب فرستاد، كه برو بپرس چرا گریه میكنی؟ این سؤال و جواب برای این است كه امشب من و شما بشنویم! جبرئیل آمد كه ای شعیب، خدای متعال میفرماید: چرا این قدر گریه میكنی؟ اگر از ترس عذاب است، من جهنم را بر تو حرام كردم و اگر از شوق بهشت است، بهشت را به تو دادم، هر جایش را میخواهی انتخاب كن. عرض كرد: خدایا، تو میدانی نه از ترس عذاب است و نه از شوق بهشت، بلكه از اشتیاق دیدار توست.6؛
شاید انسان اینها را بشنود و باور كند كه میشود فقیهی با آن عظمت علمی، با آن دقت نظر و با آن عبادتها، چنین حالی داشته باشد؛ برای اینكه فقاهتش برای رضای خدا باشد، كتاب نوشتنش، درس خواندنش و درس دادنش، چون خدا اینگونه دوست دارد. آن وقت شب هم كه میخوابد از شوق دیدار محبوب خوابش نمیبرد و اشك میریزد. خوش به حال كسانی كه اگر بخواهند غافل هم شوند خدا نمیگذارد. آخر همهی محبتها كه یك طرفه نیست؛ «چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی». برای به یاد خدا افتادن خدا وسیلهای قرار میدهد. آنهایی كه ارتباطشان با خدا قوی است، اشارهای به قلبشان میشود. آنهایی كه دورترند وسایل دیگری فراهم میشود؛ دردی، مرضی و... . به هر حال خدا نمیگذارد اینطور بندهای كه به طور دائم یاد او است غفلت داشته باشد. بنده هم باید بداند كه خودش چیزی ندارد. اگر خودش باشد و خودش، مبتلا به غفلت میشود. این است كه حتی برای اینكه یاد خدا باشد از خدا میخواهد كه یاد او را به قلبش الهام كند. اكنون فراز دیگری از مناجات ذاكرین را بخوانیم.
إلهی فَألْهِمْنا ذِكْرَكَ فِی الخَلأ وَالمَلأ؛؛ حالا كه این طور شد و به ما دستور دادی و امر كردی، خودت به ما الهام كن كه در خلوت و جلوت به یاد تو باشیم.
وَاللَّیْلِ وَالنَّهارِ؛؛ در شب و روز
شما اطلاق شب را در نظر بگیرید. یعنی حتی در حال خواب. خدا بندههایی دارد كه در حال خواب هم غافل نمیشوند.
وَالإِعْلانِ وَالإِسْرارِ؛؛ و هم در آشكار و نهان یاد تو باشم.
وَفی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ؛؛ و نیز در خوشی و ناخوشی، نعمت و بلا، در هیچ حالی تو را فراموش نكنم.
وآنِسْنا بِالذِّكْرِ الخَفِیِّ؛؛ دل ما را انس بده با یاد پنهانی. یادی كه با زبان و بلند باشد، خیلی موجب انس نیست. ممكن است زبان عادت كند، اما انس نیست. انس وقتی است كه دل، از عمقِ قلب به خدا توجه كند، و این بیشتر در حال خلوت و توجه آرام، میسر میشود. اگر دلش با خدا ارتباط پیدا كند، و نیز تكرار و تمرین كند كه در خلوت هم دلش متوجه باری تعالی باشد، خدا هم این لطف را به او میكند كه دلش را با خودش مأنوس میكند. جوری انس با خودش را به او میچشاند كه اگر خدا را فراموش كند ناراحت میشود. مانند این است كه گمشدهای دارد. این است كه پناه میبرد به خدا كه خدایا، خودت به من یادت را الهام كن. خدایا، به حق دوستانت، قطرهای از آنچه دریایش را به دوستانت دادی به ما هم عطا كن.
1. طه / 14.
2. بقره / 200.
3. كافی، ج2، ص 105.
4. سجده / 16.
5. حافظ
6. ر.ك، بحارالانوار، ج 12، ص 380، باب 11.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/02/04 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
إلهی بِكَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلی مَعْرِفَتِكَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتَبایِنَةُ، فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْرِكَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلاّ عِنْدَ رُؤیاكَ، أنْتَ المُسَبَّحُ فی كُلِّ مَكان، وَالمَعْبُودُ فی كُلِّ زَمان، وَالمَوْجُودُ فی كُلِّ أوان، وَالمَدْعُوُّ بِكُلِّ لِسان، وَالمُعَظَّمُ فی كُلِّ جَنان؛
خدایا، دلهای شیدا به تو وابسته شده و عقلهای مختلف انسانها بر معرفت تو جمع شده است، دلها جز به یاد تو آرام نمیشود و نفوس، جز با دیدار تو سكونت پیدا نمیكند. تویی كه در هرمكان، تسبیح و ستایشت میكنند و در هر زمان مورد پرستشی. در هر برههای وجود داری و یافت میشوی و با هر زبانی تو را میخوانند و در هر دلی به عظمت یاد میشوی.
دو جملهی اول دربارهی حالات عاطفی انسان است كه اوج عواطفِ انسان، در خدای متعال متمركز میشود. جملهی بعد آن هم مربوط به شناخت خدای متعال است؛ كه هیچ عقلی بیبهره از این شناخت نیست و خدای متعال عقلها را طوری آفریده كه بتوانند او را بشناسند؛ البته، با اقلّ مراتب معرفتی كه لازم است.
دو دسته از مفاهیم در این فراز مناجات ذكر شده است. یكی مفاهیمی از قبیل «قلب»، «نفس»؛ و «روح»؛ و دیگری از قبیل «واله»؛ و «هیام»؛ و سایر مفاهیمی كه با طیف مفاهیم عاطفی رابطه دارد. وقتی دربارهی مناجات محبین صحبت میكردیم اشارهای كردم كه در زبان عربی واژههایی كه دربارهی دوستی و دوست داشتن و عشق به كار میرود متفاوت است. از واژههایی كه در مورد محبت شدید گفته میشود «واله»؛ و «هیام»؛ است. هامت القلوب؛ یعنی دلهایی كه به اوج عشق و محبت خدا رسیدهاند. قلبهای شیدا و حیرانی كه گویا دیگر خودشان را درك نمیكنند، غرق در محبت خدا هستند. سپس نتیجه میگیرد كه دلها، جز با یاد خدا آرام نمیشوند. تعبیر دیگر این است كه نفوس، جز با دیدن تو سكونت پیدا نمیكنند.
ابن سینا میگوید: اگر فرض كنیم كسی در هوای آرامی كه نه سرد است و نه گرم، توجهش را از همه چیز بردارد و فقط به خودش توجه كند خودش را مییابد. اما آن را كه مییابد بدن نیست، بلكه چیز دیگری است كه همان روح است. چیزی است كه تصمیم میگیرد، اراده میكند و آن است كه دوست میدارد و میفهمد. در واقع، وقتی دقت كنم، مییابم این منم كه تصمیم میگیرم و فكر میكنم یا محبت و بغض دارم. اینها را به «من»؛ نسبت میدهیم. در زبان عربی و در خود قرآن هم واژههای مختلفی در این مورد به كار رفته است. واژههایی كه در اینجا به كار میرود یكی «روح»؛ و یكی «نفس»؛ است. «نفس»؛ فقط نفس امّاره نیست بلكه شامل نفس مطمئنه هم میشود. نفس یا روح ویژگیهایی دارد كه به لحاظ آن ویژگیها نامهای دیگری هم به آن میدهیم؛ مثل «قلب»، كه البته این عضو صنوبری كه در سینه میتپد نیست. قلب همان چیزی است كه دو مقوله را به آن نسبت میدهیم. یكی مقولهی شناخت، و یكی هم مقولهی گرایشها و دوست داشتن و میل و اراده. این كه در فارسی میگوییم: دلم میخواهد، همان «قلب»؛ است. در عربی برای این حیثیت، هم كلمهی «قلب»؛ و هم گاهی كلمهی «فؤاد»؛ به كار میرود. ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی1. گاهی میگوییم فؤاد یا قلب، رؤیت میكنند. همینطور در مورد فؤاد، حزن و ترس هم به كار میرود. در داستان مادر حضرت موسی(ع) خدا میفرماید: ما دل تو را آرام كردیم، نگران آیندهی فرزندت نباش. در اینجا كلمهی «فؤاد»؛ به كار رفته است. طیف وسیعی از مفاهیم، به قلب نسبت داده میشود.
گاهی به خاطر فهم و درك قلب، واژهی دیگری هم به كار میرود كه آن «عقل»؛ است؛ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها2. معلوم میشود به قلب، تعقل هم نسبت داده میشود، یا یَفْقَهُونَ بِها3، كه این یا درك عقلانی است، یا درك دقیقتر كه معمولاً كلمهی «فقه»؛ برای آن به كار میرود. به هر حال روح به لحاظهای مختلف نامهای دیگر مانند «قلب»، «فؤاد»، «نفس»؛ و «عقل»؛ هم دارد.
حالات مختلفی برای انسان عارض میشود، كه البته منحصر به انسان نیست و حیوانات هم كم و بیش دارند، اما انسان خیلی شدیدتر و متنوعتر آن را دارد. آن این است كه نسبت به چیزهایی كه خوشش میآید و با وجودش ملایمت دارد، یك نحوه دلبستگی پیدا میكند. میگوییم: فلان چیز را دوست دارم؛ یعنی طوری است كه با آن «من»؛ و با ویژگیهای نفس من مناسبت دارد و ملایم است؛ و آن را دفع و طرد نمیكند. انسان احساس میكند به سوی چیزهایی كشیده و جذب میشود. گاهی انسان صدای خوبی میشنود، گاهی صورت خوبی میبیند، گاهی مطلب زیبایی میخواند. اینجا است كه پای محبت به میان میآید و مفاهیمی كه مربوط به محبت و مراتب آن است، تا میرسد به «واله»؛ و «هیام»؛ كه در اینجا به كار رفته است. هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ.؛ این حالت وقتی شدید شود طوری است كه گویا تمام هستی آن شخص، در اختیار محبوب قرار میگیرد و گویا انسان اصلا خودش را فراموش میكند و تمام توجهش به چیزی كه به آن تعلق پیدا كرده متمركز میشود.
نمونههای این مفاهیم در همهی زبانها هست. اما عالیترین مراتبش در ادبیات مذهبی ما به خصوص مناجاتها آمده است. نازلترش محبت به اولیاء خداست، كه در فرهنگ شیعه؛ خیلی شایع است؛ همچون عشق به اهلبیت(ع). واقعاً كسانی هستند كه علاقهشان نسبت به اهلبیت(ع) طوری است كه حاضرند همهی هستیشان را ببازند؛ به خاطر گوشهی چشمی از سوی ائمه(ع). به هر حال این حقیقتی است كه در زندگی بعضی آدمها پیدا میشود و بالقوه در همهی ما وجود دارد، اما مرتبهی شدید و عینیاش در همه پیدا نمیشود.
داستان آموزندهای نقل شده است كه حضرت ابراهیم(ع) صاحب گلهی بزرگی بود و از محلی به محل دیگری كوچ میكرد. شبی در بیابان، به یاد خدای خودش بود. ناگهان صدایی شنید؛ سبّوح قدوس. همین كه این صدا را شنید، مدهوش شد. وقتی این حال در حضرت ابراهیم پیدا شد، گفت: ای كسی كه نام دوست مرا بردی، نیمی از این گوسفندان را به تو بخشیدم، یك بار دیگر نامش را بگو. باز از جبرئیل همین صدا آمد. دوباره آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت كه گفت: اگر یك بار دیگر بگویی، همهی گوسفندانم را به تو میبخشم! این واقعیتی است. هستند كسانی كه تا نام امام حسین(ع) را میشنوند گل از گلشان میشكفد و هر هدیهای به آنها بدهی این قدر برایشان ارزش ندارد. این خاصیت آدمیزاد است كه بستگی دارد به چه كسی دل بدهد كه اگر دل داد هستیاش را به او تقدیم خواهد كرد، نامش را كه میشنود سرمست میشود، چه برسد به اینكه خودش را ببیند و با او انس بگیرد. در ادبیات دینی ما به خصوص در دعاها و مناجاتها، اشاراتی به این هست كه ائمهی اطهار(ع) نسبت به خدای متعال چنین حالاتی داشتند. اینكه میشنویم امیرالمؤمنین(ع) شبی چندین مرتبه غش میكرد، شاید بگوییم از خوف خدا بوده است، اما شاید همهاش از خوف نبوده است. گاهی حالاتِ مناجات و معاشقه بر انسان مستولی میشود و ممكن است چنین آثاری داشته باشد. اما عموم مردم نمیدانند كه انسان چهگونه عاشق خدای ندیده میشود. معمولاً بُكای از خوف را باور میكنند، ولی گریهی از شوق خدا را، خیر. این یك بخش و یك وجهه از روح انسان است كه ممكن است به موجود دیگری چنان تعلّقی پیدا كند و وابسته شود كه در او فانی شود.
در مقابل روح ما حالات دیگری دارد كه گاهی نگرانیهایی پیدا میكند و اضطرابهای رنج دهندهای كه دوست نداریم به آنها مبتلا شویم. گاهی انسان تا آنجا مبتلا میشود كه بعضی از مكاتب فلسفی غربی گفتهاند كه اصلاً فصل حقیقی انسان اضطراب است. انسان عبارت است از حیوان مضطرب! گروهی از اگزیستانسیالیستها اینطور میگویند. منظور این است كه این قدر عمومیت دارد. اینها باور نمیكنند كه انسانی یافت شود كه اضطراب نداشته باشد. قرآن و آموزههای دینی ما میگوید: این اضطرابها فقط یك دارو دارد و یك چیز میتواند اضطراب انسان را رفع كند. این دلهره، نگرانی و اضطراب، فقط با توجه به خدا تبدیل به آرامش میشود؛ أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.4؛ تقدیم جار و مجرور افادهای حصر میكند؛ یعنی تنها و تنها با یاد خدا، قلب؛ یعنی همان كه اضطراب دارد آرامش پیدا میكند. در مقابل اضطراب، اطمئنان است. اطمئنان از مقولهی شناخت نیست، بلكه از حالات احساسی است؛ یعنی آرامش. آرمان روانشناسها حصول آرامش است. امروز بزرگترین دردی كه بشر به آن مبتلاست ناآرامی است. بیشترین داروها برای آرامبخشی ساخته میشود. بیشترین كلینیكهای عالم برای معالجهی اضطرابهاست و آخرش هم دوایی دائمی پیدا نمیكنند. با این آرام بخشهای تخدیر كننده فهم و درك انسان كم و ضعیف و سست میشود. اگر انسان درك قوی و آرامش را با هم داشته باشد خیلی مطلوبتر و لذتبخشتر است؛ اما كمتر پیدا میشود! قرآن میگوید: فقط یك چیز است كه میتواند برای انسان اطمئنان را در مقابل اضطراب بیاورد و آن یاد خداست.
در این مناجات هم میگوید: فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْراكَ؛؛ آرامش در دلها جز در سایهی یاد تو پیدا نمیشود.
یكی دیگر از چیزهایی كه به نفس یا روح ما –؛ آن كه حقیقت «من»؛ است - نسبت داده شده، و برایش اثبات میشود، این است كه خدا روح ما را طوری آفریده كه ذاتاً در حال تحرك است؛ یعنی نمیتواند آرام بگیرد. خدا طوری روح انسان را آفریده كه میخواهد پیش برود، اما نمیداند كجا میخواهد برود و چه طور باید پیش برود. باید یاد بگیرد، ولی انگیزهاش در ذات انسان وجود دارد. شاید اصل اسم روح كه همخانواده با ریح است، به همین دلیل باشد. باد، همان حالت حركت است كه به آن گفته میشود «باد». در مورد روح انسان هم میگوید: نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی5. دمیدن یعنی فوت كردن و این بدون حركت نمیشود و ذاتش عین حركت است. روح ذاتاً طالب كمال است و میخواهد تكامل پیدا كند و پیشتر برود. این را با تجربههای ساده هم میتوانیم بفهمیم؛ این كه به هیچ چیز محدودی قانع نمیشویم. اگر ثروت باشد قانع نمیشویم و بیشتر میخواهیم. اگر كرهی زمین را در اختیارش قرار دهند، راضی نمیشود میگوید: میشود منظومهی شمسی را در اختیار بگیرم؟ اصل اینكه انسان طالب بی نهایت است فطری است. البته مرحوم حضرت امام این را دلیلی برای توحید بیان كردند و استادشان مرحوم آقای شاهآبادی، رسالهای در این مورد دارند. اكنون در مقام بحث فلسفیاش نیستم كه آیا این دلیل است یا نه، و اگر دلیل است چگونه باید تقریر شود. اما میخواهم بگویم كه این قدر این مسئله مهم است كه وجود چنین میلی را دلیل بر وجود خدا گرفتهاند. آیا چنین میلی هیچ وقت تمام میشود؟ روح ما كه به طور دائم میخواهد تكامل و تعالی پیدا كند، حركت كند و بالاتر برود، كجا میخواهد برود؟ انسان در عالم ممكنات، هر جایی شما فرض كنید میگوید میخواهم برسم. آیا مرزی دارد كه وقتی به آنجا رسید آرام بگیرد؟ وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلاّ عِنْدَ رُؤیاكَ!؛ این حالتِ تحّرك ذاتی كه دست قدرت الهی در وجود ما قرار داده انگیزهای است برای كار، تلاش و پیشرفت انسان. تا به كجا برسد؟
منتهیالیه وجود و كمالاتی كه ممكن است به آن برسیم قرب خدای متعال است. دیگر هر چه بشود، خدا نمیشود! هر چهقدر كمال پیدا كند ممكن است مخلوق كاملی بشود، اما هیچوقت خالق نمیشود. نهایتش «رؤیت الخالق»؛ است؛ یعنی به جایی برسد كه حایلی بین او و بین خدا نباشد. همان كه گاهی لقاء الله میگویند و گاهی رؤیت و گاهی فناء فی الله. تعبیری كه در مناجاتها وارد شده «رؤیة»؛ است. میگوید نفس و روح انسان، تا به مقصد نرسد سكونت و آرامش و توقف پیدا نمیكند. هر مسافری كی بار میاندازد؟ وقتی كه به مقصد میرسد. مقصدی كه انسان برای آن آفریده شده است قرب خداست. قرب، یك مفهوم تشكیكی است و مراتب زیادی دارد. آخرین مرتبهاش، كه در این مناجاتها به عنوان یك آرمان، یك آرزوی بلند، یا عالیترین آرزو ذكر شده است، «رؤیت»؛ است؛ یعنی دیدنِ خدا. ربِّ أرنی انظر الیك. انسان هیچ وقت آرامش پیدا نمیكند؛ یعنی آن عامل فطری كه انسان را به حركت در میآورد هیچوقت تمام نمیشود، مگر اینكه به رؤیت الهی برسد. یعنی سیر امكانی تمام میشود و آخرین حدّ از كمالات كه یك موجودِ ممكن، ممكن است برسد این است كه دیگر بین او و خدا حایلی نماند و حجابها برداشته شود. فَلا تَطْمَئِنُّ القُلوبُ إلاّ بِذِكْراكَ؛؛ دلها جز با یاد تو آرامش نمیپذیرد، و نفسها جز با دیدار تو سكون پیدا نمیكند.
1. نجم، 11.
2. حج، 46.
3. اعراف، 179.
4. رعد، 28.
5. حجر، 29.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/02/11 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
وَأسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِكْرِكَ، وَمِنْ كُلِّ راحَة بِغَیْرِ أُنْسِكَ، وَمِنْ كُلِّ سُرور بِغَیْرِ قُرْبِكَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْل بِغَیْرِ طاعَتِكَ.
در این فراز از مناجات ذاكرین حضرت سجاد(ع) استغفار میفرماید از اینكه دنبال لذتی غیر از یاد خدا باشد، و از آرامشی كه از غیر انس به خدا ایجاد شود و از سروری از كه غیر قرب به خدا باشد، و از هر كاری غیر از اطاعت خدا استغفار میفرماید.
لذت، میل انسان به چیزی است كه ملایم با نیازها و قوت ادراكی انسان باشد. البته معمولاً میگویند خود نایل شدن به نیاز، لذت است، اما میتوان گفت كیفیتی نفسانی است كه در این حال پیدا میشود. لذت حالتی است كه هروقت انسان به چیزی كه دوست دارد میرسد برایش پیدا میشود.
چرا خدای متعال لذت را در وجود انسان قرار داده است؟ بعضی از بزرگان گفتهاند: لذت، وقتی از نقایص مادی تجرید شود، به بهجت و ابتهاج تعبیر میشود. حتی برای خدای متعال هم چنین چیزی را اثبات كردهاند. خدای متعال در ذات خودش از درك ذات خودش مبتهج است. لذت، كمالی وجودی است كه برای موجود مدرك پیدا میشود كه اگر بشود آن را از تمام لوازم و نقایص امكانی تجرید كرد اشكالی ندارد برای خدا هم اثبات شود. ابن سینا این تعبیر را دارد: ابتهاج ذاته بذاته.
فهم و اثبات این موضوع در مورد خدا سخت است كه اكنون نیزدر صدد بیان آن نیستیم؛ اما آیا ملائكه لذتی دارند؟ ظاهر روایات و آیات این است كه آنها حظ و لذتی از عبادت خدا میبرند كه آن هم ما درست نمیدانیم عبادتشان چهطور است؛ فقط در روایات وارد شده است، إِنَّ لِلَّهِ مَلَائِكَةً رُكَّعاً إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ إِنَّ لِلَّهِ مَلَائِكَةً سُجَّداً إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَة1.؛ اجمالاً میدانیم خدا ملائكه را طوری آفریده كه دائما در حال عبادتاند و در قرآن هم آمده كه از تسبیح گفتن خسته نمیشوند؛ لا یَفْتُرُونَ2.؛ دانستن این چیزها فضیلتی است، اما تاثیر بسیاری در زندگی ما ندارد. به احتمال قوی آنها متناسب با وجود خودشان لذتی دارند كه از عبادتشان حاصل میشود. میماند انسان و جن. در مورد جن هم كه از كیفیت وجودشان درست خبر نداریم، جز اینكه كمی در روایات آمده، یا احیاناً شواهد تجربی دیگری، وجود دارد كه آنهم خیلی به درد ما نمیخورد. ما هستیم و انسان!
یك نوع لذتهایی داریم كه در حیوانات هم مشابه آن وجوددارد و البته یقینی هم نیست چون ما از درون هیچ حیوانی اطلاعی نداریم؛ اما از آثارش میفهمیم كه آنها هم مثل ما لذت یا درد دارند.
خدا چرا این لذتها را برای موجود مُدرك قرار داده است؟ شاید یكی از حكمتها این باشد كه این موجودات، احتیاج به چیزهایی دارند كه باید مجذوب آن شوند یا آنها را جذب كنند. اگر لذت نداشته باشند انگیزهای برای جذب آنها ندارند كه درین صورت نیازهاشان برطرف نمیشود، مثلاً اگر حیوانی (یا حتی انسان) گرسنه باشد اما احساس گرسنگی نكند و از غذا خوردن لذتی نبرد غذا نمیخورد. اگر خدا این الم و لذت را در وجود انسان قرار نداده بود چه بسا حیوان و انسانها یادشان میرفت غذا بخورند و تلف میشدند. به هرحال این یك حكمت الهی است.
اولین لذت انسان بعد از تولد این است كه از شیر خوردن لذت میبرد؛ و نیز از نوازش مادر؛ اما اینرا كه چه اندازه از نوازش مادر لذت میبرد درست نمیدانیم. بعد كه كمی بزرگتر میشود از بازی و اسباب بازی لذت میبرد. گاهی آن قدر لذت میبرد كه لذت خوردن و آشامیدن را فراموش میكند، چرا؟ امروز ثابت كردهاند كه عمدهی رشد فكری كودك توسط بازی كردن پیدا میشود. اگر بازی نكند فكر و مغزش رشد نمیكند؛ یعنی خدا میداند كه در این سن چیزی كه بچه احتیاج دارد بازی است. همبازی نیز در رشد فكری كودك خیلی مؤثر است.
اگر كودك در سنّی كه بهطور طبیعی باید دنبال اسباببازی باشد، پستانك در دهان بگذارد، مادر و پدر به او میگویند: بینداز دور، چرا این را در دهانت میگذاری؟ این لذت، یك لذت طبیعی نیست، بلكه عادتی است كه از قبل در او مانده است. كمی كه بیشتر سر عقل بیاید میفهمد این كار زشتی است و از تكرار آن خجالت میكشد. از یكطرف به آن عادت كرده، از سوی دیگر میفهمد كه زشت است؛ تضادی در او ایجاد میشود. همینطور كه سنّ شخص بالا میرود، نیازهای جدیدی پیدا میشود و از ارضاء آن نیازها لذت جدیدی پیدا میكند. این مراحل را همهی ما گذراندهایم و میدانیم از دوران كودكی به بعد چه نیازهایی در ما پیدا میشود و چه احساس كمبودهایی میكنیم، و چگونه باید این نیازها را برطرف كرد كه وقتی برطرف میشود لذت میبریم. این لذتهایی كه حسّی است و با ابزارهای حسّی و مادی ارضاء میشود، كاملاً شناخته شده است. اما آنهایی كه دقت دارند، مخصوصا روانشناسان رشد، كشف میكنند كه بچهها نیازها یا لذت های دیگری هم دارند. بچه كه سه چهار سالش میشود مثلاً وقتی میخواهد به خیابان برود، دستش را میگیرید. مدتی كه میگذرد بچه دستش را میكشد و نمیخواهد دستش را بگیرید یا پس از مدتی میگوید: خودم میخواهم غذا بخورم. این حكایت میكند از اینكه لذتش به این است كه خودش از خیابان رد شود یا خودش غذا بخورد و بریزد. این نیاز اوست كه همان نیاز به استقلال است. این یك نیاز روانی و روحی است. احساس میكند كه باید موجود مستقلی باشد.
نیازدیگر، نیاز به تشویق است. بچه خیلی كارها و شلوغ بازیهایی هم كه میكند اصلا برای جلب توجه دیگران است. نیاز دارد به اینكه دیگران به او توجه كنند و بعد از توجه او را تشویق هم بكنند. اینها نكتههایی است كه روانشناسان رویش كار و تحقیق كردهاند و قابل تجربه هم هست. كسانی كه آشنا هستند میدانند انواع و اقسامی از غرائز و نیازهای روحی - روانی، با اسمهای مختلفی كه مكاتب مختلف روانشناسی گذاشتهاند در آدمیزاد وجود دارد، كه اینها به تدریج ظهور میكنند و غالباً در یك سنین خاص و بعضی از آنها تا آخر عمر در انسان وجود دارد. پس حكمت این كه خدا انسان را طوری آفریده كه از بعضی چیزها لذت میبرد این است كه نیازهایی دارد كه به وسیلهی رفع آن نیازها احساس لذت میكند و انگیزهای است برای اینكه در صدد رفع نیازهایش برآید.
اینها كه اشاره شد نیازهای سنین كودكی و نوجوانی بود اما وقتی انسان بزرگتر میشود دیگر كمتر یا اصلاً احساس نیاز به آنها نمیكند و به طور طبیعی رها میكند. بازیها و لذتهای دوران بچگی، متناسب با دوران نقص و ضعف كودكی است اما وقتی بزرگتر میشود درمییابد كه دیگر نباید دنبال اینها باشد و اگر برود خلاف عرف و شأن و اخلاق رفته است و نشان از یك نقص روانی و تربیتی است. بهطور طبیعی وقتی عقل انسان رشد كرد دیگر خجالت میكشد كارهای كودكانه انجام دهد. اینها مقدمهای بود برای اینكه اصلا لذت از چه پیدا میشود.
میدانیم بسیاری از لذتها همیشگی نیست. بعضی از لذتها فصل خاصی دارد و موسمی است، كه وقتی زمان آن گذشت دیگر باید رها كرد. آنهایی كه رشد انسانی پیدا میكنند و به یك حدی از عقل و معرفت میرسند از بسیاری از نیازها و لذتها چشم پوشی میكنند. آنهایی كه خدای متعال به ایشان لطف میكند، و معرفتشان تكامل پیدا میكند، وقتی خداشناس شدند و با خدا ارتباط پیدا كردند، خیلی چیزها را كسر شأن خود میدانند و زشت میدانند بهخاطر لذتش دنبال بعضی كارها بروند. در مواردی ممكن است كاری باشد كه بهخاطر ضرورت زندگی، خدا هم امر كرده است كه باید فلان كار را باید انجام دهی؛ اینجا وظیفه و اطاعت امر خداست كه حساب دیگری دارد.
كسانی كه سطح معرفت و ایمانشان بالا میرود و عقلشان رشد میكند، خیلی از كارهایی كه ما دنبالش هستیم و زحمت هم میكشیم تا به آنها برسیم، از انجام دادن این نوع كارها خجالت میكشند! گویا این كارها بچگانه و زشت است. تو با خدا آشنا شدهای؛ كسی كه با خدا همنشین میشود دیگر با غیر او مناسبت ندارد همنشینی كند. محبت به بعضی چیزها از محبت به سگ و گربه هم پایینتر است! سگ حیوانی است كه شعوری دارد، وفادار است و خدمت میكند، اما آهن پاره چه خدمتی برای ما دارد؟! بعضیها عاشق اتومبیل لوكسشان هستند! چنان مواظباند تا كثیف نشود و خط به آن نیفتد كه ... ، این همان حركات بچگانه است. این آهنپارهای است، دلبستن ندارد! دلبستگی به یك تكه آهن، یا به گچ و خاك؟! آنقدر این دلبستنها و محبتها همگانی است كه دیگر كسی عیب نمیداند. اما كسی كه معرفتش بالاتر رفت و عمق پیدا كرد واقعاً خجالت میكشد. دلی كه در آن میتواند محبت خدا باشد، اگر محبت سنگ و خاك و آهن نفوذ كرد چقدر جفاست! چهقدر انسان قدر خودش را نمیداند؛ و ارزش وجود خودش را، و ارزش دلش را! به قول بزرگی كه میگفت: دلهای ما غالباً یا اصطبلِ اسب و الاغ است، یا گاراژ ماشین! درون دل تو چیست؟! و این ماییم كه تعیین كننده هستیم و به دل خودمان ارزش میدهیم؛ تا به چه دل ببندیم و به كه دل بدهیم!
كسی كه با دلبستن به غیر خدا ارزش ذكر خدا را كم كرده، وقتی در متوجه میشود در مقام استغفار بر میآید. میداند خدا را یاد كردن یعنی همنشین خدا شدن؛ اَنَا جَلیسُ مَنْ ذَكَرَنی.3؛ آن وقت اگر جلیس سنگ و آهن، یا گاو و گوسفند بشود خجالت میكشد. اینجاست كه باید از اینها هم استغفار كند. استغفار بزرگان و اولیاء خدا از گناهان كبیره نیست؛ از همین چیزهاست. أسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِكْرِك؛ استغفار از لذتی كه از غیر یاد خدا پیدا می شود. اما مگر یاد خدا لذت دارد؟ وقتی تسبیح را برداریم و به خودمان فشار بیاوریم تا بلكه هزار تا لا اله الا الله بگوییم، لذتش كجاست؟ قرآن هم میخوانیم، همینطور؛ دائماً نگاه میكنیم ببینیم چند صفحه دیگر مانده تا یك جزء تمام شود. لذتی كه نمیبریم هیچ، خسته هم میشویم. نمازش را هم كه خود خدا گفته است: وَ إِنَّها لَكَبِیرَةٌ إِلاّ عَلَی الْخاشِعِینَ.4
آنهایی كه معرفتشان بالا رفته، واقعاً از ذكر و عبادت لذت میبرند و آنهم چه لذتی! لذتی كه همهی لذتهای دیگر، در مقابلِ آن رنگ میبازد. در وقتی كه یاد خدا هستند اصلاً نمیخواهند به چیز دیگری توجه كنند. اگر چنین معرفتی و چنین ترقیای برای روح انسان پیدا شد و چنین لطافتی پیدا كرد، آن وقت مفهوم واقعی این مناجات را درك میكنیم كه: أسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِكْرِك؛ دنبال هر لذتی غیر از یاد تو رفتم استغفار میكنم.
البته این یك بعد دیگری هم دارد كه باز اهل ذوق بهتر درك میكنند. وقتی رابطهی محبتی بین محب و محبوب پیدا شود، اوج این رابطه اقتضا میكند كه تمام توجه محب به محبوب باشد و اگر به چیز دیگری توجه كند جفا كرده است. توقع محبوب هم همین است كه اگر تو راست میگویی و مرا دوست داری، چرا به چیز دیگر توجه میكنی؟! اگر به چیزی غیر از من توجه كردی معلوم است كه دلت فقط برای من نیست؛ پس در محبتت موحد نیستی. محب واقعی وقتی متوجه شود كه دلش به چیز دیگری هم توجه كرده؛ این را خیانت به محبوب خودش میداند. من دلم را به محبوب حقیقی خودم دادم، چرا باید به چیز دیگر توجه كنم؟ مگر این كه او امر كند كه فقط برای اطاعت امر او به چیز دیگری توجه كنم كه دراین صورت با این منافات ندارد. اما اگرخودم دنبال چیز دیگری بروم و بخواهم در مقابل لذت از یاد او و توجه به او لذت ببرم، خیانت در محبت است و دیگر به من نمیشود گفت: عاشق. عشق وقتی آمد باید تمام وجود انسان وقف معشوق شود و اگر در جایی، توجهی به غیر كرد و دنبال لذت دیگری رفت، باید استغفار كند.
پروردگارا، تو را به حقّ دوستانت قسم میدهیم شمّهای از محبت و معرفت خودت را به همهی ما مرحمت بفرما.
1.؛ بحارالأنوار، ج 56 ص 174، باب 23، حقیقة الملائكة.
2.؛ انبیاء / 20.
3.؛ كافی، ج2، ص 496.
4.؛ بقره / 45.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/02/18 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فرازهای آخر...
إلهی أنْتَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: «یا أیُّها الَّذینَ آمَنوا اذكُروا اللهَ ذِكْراً كَثیراً، وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأصِیلاً»، وَقُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: «فَاذْكُرُونی أذْكُرْكُمْ»، فَأمَرْتَنا بِذِكْرِكَ، وَوَعَدْتَنا عَلَیْهِ أنْ تَذْكُرَنا تَشْرِیفاً لَنا وَتَفْخِیماً وَإعْظاماً، وَها نَحْنُ ذاكِرُوكَ كَما أمَرْتَنا، فَأنْجِزْ لَنا ما وَعَدْتَنا، یا ذاكِرَ الذّاكِرینَ، وَیا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
با مروری اجمالی بر مناجات ذاكرین، چند فراز برجسته به چشم میخورد كه به ترتیبی منطقی و زیبا تنظیم شده است. كسی كه میخواهد در مقام ذكر خدا برآید، اگر اهل ادب و معرفت باشد اول از این كه به خدا توجه پیدا كند خجالت میكشد و دل و ذهن و زبان خودش را لایقِ یاد خدا نمیداند، برای همین از آغاز عذرخواهی میكند و عرض میكند كه اگر تو اذن نداده بودی كه تو را یاد كنم جسارت نمیكردم و خجالت میكشیدم. تو نعمت بزرگی دادی و منت بزرگی بر من گذاشتی كه اجازه دادی تو را یاد كنم. این مفاهیم جزء فرازهای اول این مناجات بود؛ إلهی لَوْلاَ الْواجِبُ مِنْ قَبُولِ أمْرِكَ، لَنَزّهْتُكَ مِنْ ذِكْری إیَّاكَ؛؛ اگر به خاطر اطاعت امر تو نبود تو را منزه میدانستم از اینكه تو را یاد كنم. سپس توجه میكند به اینكه حتی برای همین ذكر هم به خدا احتیاج دارد. اگر او توفیق ندهد و عنایت نكند، ما توان ذكر و یاد خدا را هم نداریم. توفیق هر كار خیری از خداست.
در فراز دوم از خدا میخواهد كه خدایا، یادت را به ما الهام كن؛ إلهی فَألْهِمْنا ذِكْرَكَ فِی الخَلاءِ وَالمَلاءِ.
در فراز سوم كه از فرازهای برجستهی این مناجات است عرض میكند خدایا، اكنون كه بر من منت گذاشتی و اجازه دادی كه تو را یاد كنم و قلب من را متوجه خودت كردی، درك میكنم كه بسیار به ذكر و یاد تو نیاز دارم و اگر یاد تو نباشد آرامشی برای من پیدا نمیشود. بنابراین بعد ازتوفیق ذكر خیلی باید شاكر باشم؛ كه جز به یاد تو دلها آرام نگیرد.
در فراز دیگری عرض میكند چیزی كه مایهی آرامش انسان میشود لذتبخش است، در مقابل چیزهایی است كه انسان را رنج میدهد، مانند اضطراب، وحشت، نگرانی و دلواپسی كه لازمهی زندگی این عالم است. وقتی انسان مانند كسی باشد كه در دریایی گیر كرده و مشرف به مرگ است، یا در بیابانی راه گم كرده و اضطراب دارد، سپس نجات پیدا میكند و راه را مییابد به آرامشی میرسدكه بالاترین لذتها است. در میان اضطرابهای این دنیا، ذكر خدا بالاترین لذتهاست، بنابراین انسان هر كار دیگری به جای یاد خدا انتخاب كند اشتباه كرده؛ است. عرض میكند اگر غیر از ذكر تو، دل به چیز دیگر و راه دیگری بستم اشتباه كردهام و استغفار میكنم؛ وَأسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِكْرِك.
سپس در آخر مطلب بالاتری را مورد توجه قرار میدهد كه فوق این حرفهاست. وقتی انسان به چیزی احتیاج دارد، تلاش میكند تا آن را به دست آورد. احتیاج ندارد كه كسی سفارش كند كه حتماً تلاش كن؛ به طور مثال بگوید: آب بنوش، یا غذا بخور كه رفع تشنگی و گرسنگی شود. چون اینها ضروریترین نیازهای من است. در این مقام نیز میگوید من باید از تو بخواهم كه این توفیق را به من بدهی تا شكر ذكرت را به جا آورم. تو آن قدر لطف داری كه موكداً در قرآن كریم امر میكنی كه به یاد تو باشم و این یاد، مایهی فلاح، رستگاری و سعادت است. برای اینكه، این امر را اطاعت كنیم و انگیزه این اطاعت راداشته باشیم، خداوند وعدهای میدهد كه اگر به این دستور (كه یاد من است) عمل كنید، من هم كار بزرگی برای شما انجام میدهم. یكی این كه میفرماید: مرا یاد كنید تا آرامش دل داشته باشید. این نتیجهای است كه بر آن مترتب میشود. خداوند در ازای اطاعت بندگان كار دیگری هم انجام میدهد كه بالاترین شرف و افتخار را ایجاد میكند و آن این است كه اگر ما او را یاد كنیم او هم ما را یاد میكند، منتها درك عظمت این مطلب و شرف و افتخارش برای ما مشكل است. آرامش و رهایی از اضطراب را خوب درك میكنیم، حتی مفهوم سعادت و فلاح را هم میفهمیم چون مطلوب فطری ما است، اما اینكه خدا ما را یاد میكند، یعنی چه؟! و این چه افتخار و شرفی است كه خدا به ما داده است؟ این جور معانی مربوط به معنویات و چیزهایی كه فوقِ حسیات است، تنها با مقایسهها و تشبیهاتی میشود اندكی به آنها پیبرد. فَاذْكُرُونِی أَذْكُرْكُمْ؛1؛ یاد من باشید تا یادتان باشم. این یعنی چه؟ اگر خدا به یاد ما باشد چه گیر ما میآید؟! اگر فكر كنیم شاید اندكی به این وعده و اهمیت مسئله پی ببریم. به طور طبیعی انسان هر كه را بیشتر دوست داشته باشد بیشتر به یاد او است. طوری میشود كه اصلا نمیتواند به یاد او نباشد و چنین كسی بیشترین آرزویش این است كه محبوب هم به یاد او باشد، و اگر بداند كه او هم به یاد اوست بسیار لذت میبرد. اگر انسان احساس كند كه هیچ كس به یاد او نیست، خیلی به او سخت میگذرد و بالاترین زجر را میكشد. وانهادگی، تنهایی، بی كسی و غربت، زجرآورترین حالتهاست و در نقطهی مقابل، به هر اندازه؛ كه انسان بداند شخصی كه دوستش دارد هم به یاد او است مسرور و بانشاط میشود، گویا مردهای است كه زنده میشود. اكنون این را در مقیاس بزرگی تصور كنید؛ این كه، همهی كسانی كه انسان در این عالم به آنها علاقه دارد، مخلوقات ضعیف و ناقص و محدودی هستند كه اگر كمالی هم دارند بسیار محدود است، اما در مقابل خدایی كه كمالات او حد و حصر، و مهر و محبت او هیچ اندازه ندارد و بینهایت است، هر چه انسان كوتاهی و بیمعرفتی كند، عصیان و گناه كند، حتی او را فراموش كند، او فراموشش نخواهد كرد. دائماً میگوید بندهی من، برگرد. جایی بهتر از پیشگاه من پیدا نمیكنی. اگر انسان، دوستی داشته باشد و او دوبار با او مخالفت و اذیتش كند، از او دل میكَند، اما خدایی كه در طول عمر، هر روز دهها و صدها گناه میكنیم، ما را رها نمیكند.
در آن حدیث قدسی است كه خدای متعال میفرماید: فرض كنید كسی را كه در بیابان خسته شود و بخوابد، وقتی صبح از خواب بیدار میشود ببیند شترش با زاد و توشهاش رفته است، شروع میكند به این؛ طرف و آن طرف دویدن، آن قدر میدود كه دیگر تاب و توان حركت ندارد. از گرسنگی و تشنگی و خستگی، ناامیدانه تسلیم مرگ میشود و روی زمین دراز میكشد و آمادهی مردن میشود؛ كه ناگهان در چنین حالی، چشم باز میكند و میبیند شترش با زاد و توشه جلویش ایستاده است، چقدر خوشحال میشود؟! خود خدا قشنگ این را تصویر كرده است. در آن حالت یاس و ناامیدی و دل به مرگ دادن، ناگهان انسان نگاه كند ببیند همه چیز برگشت و عوض شد؛ خدای متعال میفرماید: وقتی بندهای توبه میكند و به طرف من میآید، من از آن فردی كه تن به مرگ داده بود و ناگهان میبیند راحلهاش بالای سرش است، خوشحالتر میشوم! این مبالغه نیست، برای اینكه رحمت خدا بینهایت است و حد و حصر ندارد و تازه این مَثَل است.
همه كس، همه جور احتیاج به او دارند؛ در نفس كشیدن، در چشم به هم زدن و در هر لحظه از عمر، سرا پای همهی مخلوقات نیاز است، و هر كس سعهی وجودیاش بیشتر است نیازش هم بیشتر است. خیال نكنید پیامبر و امام، نیازشان به خدا كمتر از ما است؛ اتفاقاً خیلی بیشتر است، چون ظرفشان بزرگتر است، و از نظر دیگر، هم برای خودشان به خدا نیاز دارند و هم برای اینكه به دیگران افاضه كنند. از آن سو، خداوند نهتنها نیازی به مخلوقات ندارد كه حتی نیاز به انس با مخلوقات هم ندارد. بعضی؛ خیال میكنند خدا وقتی كسی را خلق نكرده بود، از تنهایی وحشت داشت! در زیارت جامعه عرض میكند: وَ لا لِوَحْشَةٍ دَخَلَتْ عَلَیْكَ إِذْ لا غَیْرُكَ2.
آیا میشود كسی كه همهی كمالات را دارد و همه به او احتیاج دارند، بیاید و بندهی ضعیفی را یاد كند؛ آن هم یك بندهی گناهكار و روسیاه؟! تصور كنید به شما بگویند: شخصیت بزرگی، مثلاً فلان مرجع تقلید یا مقام معظم رهبری در مجلسی شما را یاد كردند؛ انسان میگوید راست میگویی؟!! یاد من؟! دیگر انسان در پوست خود نمیگنجد.
حالا كمی بالاترش را فرض كنید. اگر كسی بداند كه وجود مقدّس ولیعصر ارواحنافداه یك بار از او یاد كرده، چه حالی پیدا میكند؟ تازه ایشان بندهای از بندگان خداست؛ كه سراپا وجودش نیاز به اوست. چه نسبتی بین امام و خدای متعال هست؟ كمالات خدا چند برابر كمالات امام است؟ نسبت این دو نسبت صفر است و بینهایت. اكنون اگر خدای متعال با این عظمت بینهایتش و با آن محبت و رأفت بیاندازهاش، بندهی گناهكاری را یاد كند، از این بالاتر چه افتخاری میشود فرض كرد؟! این بالاترین احترام و اكرامی است كه خدا برای بندهاش قائل است. در حدّی است كه میفرماید: ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنِی فِی نَفْسِكَ أَذْكُرْكَ فِی نَفْسِی. ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنِی فِی خَلَاءٍ أَذْكُرْكَ فِی خَلَاءٍ ابْنَ آدَمَ اذْكُرْنِی فِی مَلَإٍ أَذْكُرْكَ فِی مَلَإٍ خَیْرٍ مِنْ مَلَئِك3؛ هر طور مرا یاد بكنی همانطور تو را یاد میكنم. اگر در دلت باشد، من هم همانگونه؛ اگر در خلوت یاد كنی من هم در خلوت تو را یاد میكنم و اگر در میان جمع به یاد من باشی، من هم در میان جمعی تو را یاد میكنم، اما جمعی كه خیلی بهتر از اجتماع شما انسانهاست؛ در میان جمع فرشتگان مقربش!
مصلحتْ دیدِ من آن است كه یاران همه كار بگـذارنـد و خم طرّهی یاری گیرنـد4
در پایان این مناجات، حضرت بعد از این كه آرامش دل و سرور و انس با تو پیدا شد، و از كارهای دیگری كه غیر از یاد تو كردم استغفار كردم، اما تو یك چیز دیگر هم به ما وعده دادی، و آن این است كه به یاد ما باشی؛ اكنون به وعدهات عمل كن.
إلهی أنْتَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ، «یا أیُّها الَّذینَ آمَنوا اذكُروا اللهَ ذِكْراً كَثیراً * وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأصِیلاً»5؛
غیر از این امری كه كردی باز فرمودی: فاذكرونی اذكركم،؛ به یاد من باشید تا من هم شما را یاد كنم.
فَأمَرْتَنا بِذِكْرِكَ؛؛ امر كردی به یاد تو باشیم
وَوَعَدْتَنا عَلَیْهِ أنْ تَذْكُرَنا؛؛ و وعده دادی كه اگر یاد تو باشیم تو ما را یاد خواهی كرد.
تَشْرِیفاً لَنا وَتَفْخِیماً وَإعْظاماً؛
به ما شرف و عظمت بخشیدی، و ما را بزرگ شمردی به اینكه چنین وعدهای دادی كه یادی از ما كنی.
وَها نَحْنُ ذاكِرُوكَ كما امرتنا، فَأنْجِزْ لَنا ما وَعَدْتَنا؛؛ اكنون آنچنان كه تو امر كردی به یاد تو و ذاكر تو هستیم؛ پس تو هم به وعدهات عمل كن.
در آخر هم نامی را میخواند كه من یادم نمیآید كه جای دیگری ذكر شده باشد؛ اما اسمی است كه برای اینجا خیلی مناسب است، یا ذاكِرَ الذّاكِرینَ؛؛ ای كسی كه یاد میكنی كسی را كه تو را یاد كند.
وَیا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
1. بقره / 152.
2. زیارت جامعه.
3. وسائلالشیعة، ج 7، ص 159، باب استحباب ذكر الله فی الملاء.
4؛ . حافظ
5. احزاب / 42-41.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/02/25 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
معنای واژههای «اعتصام»، «تمسك»، «استمساك»؛ و «تشبث»؛ تقریباً مشابه هم است كه معمولاً در فارسی به «چنگ زدن»؛ ترجمه میشود. اعتصام به حبل الله یعنی چنگ زدن به ریسمان خدا و «استمساك»؛ یعنی محكم گرفتن دستگیره. تقریباً «تشبث»؛ هم مشابه همین معنا را دارد. «معتصمین»؛ یعنی كسانی كه چنگ زدند و ریسمان خدا را گرفتند. در قرآن روی دو واژه «تمسك»؛ و «اعتصام»؛ تكیه شده است؛ وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ1، وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً2. فَمَنْ یَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی؛ لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمیعٌ عَلیم3. برای اینكه این معنا درست روشن شود و مناسبتش با اسماء و تركیبهایی كه در این مناجات به كار رفته بیشتر معلوم شود باید بیشتر دقت كنیم چه زمانی انسان به چیزی چنگ میزند؟
معمولاً وقتی انسان خطری احساس میكند، مثل خطر سقوط، به ریسمان، طناب یا میلهای چنگ میزند تا سقوط نكند؛ این حالت اعتصام است. ما انسانها طوری خلق شدهایم كه در زندگیمان به چیزهای گوناگونی احتیاج داریم. اگر كسی گرسنه میشود غذا میخورد و دیگر به چیزی یا كسی احتیاجی ندارد، اما اگر غذا گیرش نیامد آن وقت به دیگران متشبث میشود. كسانی كه در دنیا نعمت زیاد دارند، مشكلاتشان را با این نعمتها رفع میكنند و معمولاً هیچ وقت احساس نمیكنند كه به خدا احتیاج دارند. شاید سرّ این آیه كه، إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی * أنْ رَآهُ اسْتَغْنی4همین است. این درك و احساس كه انسان فكر كند احتیاج به خدا ندارد عین جهل است؛ در حالیكه قدرت اصلی كه حاجتها را رفع میكند فقط قدرت خداست.
اسبابی كه ما در عالم میبینیم اسبابی است كه خداوند به خاطر حكمتهایش قرار داده است و هر وقت اراده كند دیگر اینها تاثیری ندارند. حقیقت انسان این است كه كمكم تحت تعلیم و تربیت انبیاء(ع) بفهمد و دریابد كه نیاز اصلی او، به خداست و ابزارهای مادی به ارادهی خدا تأثیر میكنند و عاریهای هستند. همهی اسباب این عالم با درجههای مختلف همین گونهاند و ما خیال میكنیم اینها مؤثر در هر اثری هستند؛ أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَحْرُثُونَ * أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ * لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً5؛ أ فَرَأَیْتُمُ الْماءَ الَّذِی تَشْرَبُونَ * أَ أَنْتُمْ أَنْزَلُْتمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ * لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً6. قرآن هم اهتمام زیادی دارد كه به انسان بفهماند مؤثّر حقیقی در عالم، خداست و اسباب دنیوی، سببهای ظاهری و واسطههایی به اذن الله است و سنّت خدا بر این است كه مردم را متوجه كند كه به این اسباب نمیشود اعتماد كرد. میفرماید اگر صبح از خواب بیدار شدید و دیدید نهر آبتان خشك شده، فَمَنْ یَأْتِیكُمْ بِماءٍ مَعِینٍ؛7؛ كیست كه آب گوارا برای شما میآورد؟ از این تعبیرات در قرآن زیاد است، ولی انسان به این زودیها باور نمیكند و تسلیم نمیشود؛ حتی ممكن است برهان عقلی هم ما اقامه كنیم كه علت موجده، آناً فآناً وجود به معلول میدهد، اما عملاً میبینیم باز اعتمادمان به اسباب است نه به قدرت اصلی.
بَناهُمْ بِنْیَةً عَلَی الْجَهْل8، خدا انسان را در این عالم اصالتاً جاهل آفریده است؛ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً9. تدریجاً باید این جهلها برطرف و معرفت پیدا شود. باید راه و روزنهای باز شود تا انسان بفهمد پشت این پردهی نمایش هستی دستی است كه اگر ارادهاش را بردارد، همه چیز نیست و نابود خواهد شد.
اگر نازی كند از هم فرو ریزند قالبها
برای اینكه روزنهای باز شود و انسان به این حقیقت راه پیدا كند كه مؤثر حقیقی خداست، گاهی سختیهایی برای او پیش میآورد. از آن طرف، گاهی پدیدههایی را به وجود میآورد كه با اسباب ظاهری جور در نمیآید. همانهایی كه ما میگوییم معجزه، كرامت، امور خارقالعاده و ...، اینها استثنائاتی است كه خدا به وجود میآورد تا توجهی در ما پدید آید. اصل بر این است كه ما، هم عقلمان را به كار گیریم و هم از دستورات انبیاء پیروی كنیم، تا جهلمان برطرف شود و دست خدا را همه جا ببینیم. چون آدمی چموشی میكند، گاهی خدا استثنائات و جریانهایی پیش میآورد كه او یك تكانی بخورد. اگر این اتفاقات برای انسان پیش بیاید و واقعاً كاردش به استخوان برسد، بهطور فطری این مطلب را درك خواهد كرد و توجه پیدا میكند، فَإِذا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ؛10؛ پس هنگامی كه سوار كشتی شدند؛ دریا موج برداشت و كشتی درون موجها غرق شد؛ هر كسی كه روی تكه چوبی افتاد و خودش را در حال غرق شدن دید، گفت: خدایا اگر ما را نجات دهی هرگز فراموشت نمیكنیم، لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرِینَ11، فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذا هُمْ یُشْرِكُونَ، اما وقتی خداوند نجاتشان میدهد دوباره یادشان میرود، و شاید میگویند: این یك اتفاقی بود كه یك بار اتفاق افتاد، سر كیسهی ریال سلامت باشد! ما كه میتوانیم ابر ایجاد كنیم و آن را بارور كنیم، چه كار به خدا داریم كه نماز باران بخوانیم؟! خودمان مشكلات خودمان را حل میكنیم. آن یك مثال قرآنی بود اما انسان به طور مداوم این نوع عوامل برای توجه؛ در زندگیش رخ میدهد؛ در انواع گرفتاریها و بیماریها، كه مثلاً همهی دكترها میگویند این دیگر علاج ندارد یا در مشكلات دیگری كه آبروی انسان در خطر است، اگر چنین حالاتی پیش بیاید كه انسان مضطر و بیچاره شود و امیدی به جایی نداشته باشد و آن وقت یك حبل و ریسمان و دستگیرهای ببیند به آن متصل میشود؛ این میشود اعتصام. خدا دوست دارد انسان همیشه در زندگیاش این حال را داشته باشد؛ یعنی بداند آن وقتی هم كه همهی اسباب فراهم است نیاز او به خدا كم نشده و این خداست كه اسباب را برایش فراهم میكند. اگر انسان این را درك كند خیلی از مشكلاتش حل میشود، وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ. اگر این حالتها برای انسان پیش آمد و به دامن خدا چنگ زد، دیگر گمراه نمیشود. اگر كسی در زندگیاش چنین حالاتی پیش آمد خوب است همیشه این حالتها را نگه دارد. بداند وقتی كه دستم از همه جا قطع شد چه كسی نجاتم داد، آن وقت كه همه با من دشمنی میكردند چه كسی آبروی مرا حفظ كرد، آن وقتی كه هیچ دارویی اثر نمیكرد چه كسی نجاتم داد؛ این زمینهای میشود برای اینكه انسان «اعتصام بالله»؛ پیدا كند.
در چنین حالی كه انسان سراغ خدا میرود، به انواع اسماء و صفات الهی كه برای رفع حاجت است تمسك میكند. مانند این كه میگویند: ای خدایی كه مشكلات را رفع میكنی، ای خدایی كه بیماران را شفا میدهی، ای خدایی كه مستمندان را دستگیری میكنی و...، پیش آمدن چنین حالی برای كسانی كه از او بهره میگیرند نعمتی بزرگ است و روزنهای است برای خداشناسی. نباید انسان از این حال، خسته و دل زده شود، ممكن است اول سخت باشد، اما بعد، معرفت و ارتباطی كه با خدا پیدا میكند آن قدر شیرین است كه همهی سختیها را پوشش میدهد.
اكنون قدری از مناجات معتصمین را بخوانیم.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، أللَّهُمَّ یا مَلاذَ اللاّئِذِینَ، وَیا مَعاذَ العائِذِینَ؛؛ ای پناهگاه پناه آورندگان.
«لائذ»؛ و «عائذ»؛ و «لاجیء»؛ تقریباً به یك معنا هستند؛ یعنی كسی كه پناه میبرد.
وَیا مُنْجی الهالِكِینَ؛؛ و ای نجات دهندهی كسانی كه هلاك شدند یا در شرف هلاكتاند.
وَیا عاصِمَ البائِسِینَ؛؛ و ای نگاهدارنده و چاره؛ كنندهی كسانی كه سخت تهیدست؛ و بیچارهاند.
وَیا راحِمَ المَساكِینَ؛؛ ای كسی كه به بینوایان رحم و كمك میكنی.
وَیا مُجیبَ المُضْطَرِّینَ؛؛ كسانی كه مضطر شده و دیگر هیچ چارهای برای خودشان نمیبینند، تو آنها را چاره و پاسخ میدهی.
وَیا كَنْزَ المُفْتَقِرینَ؛؛ ای گنج تهیدستان. آنهایی كه هیچ ندارند و دست خالی اند، تو گنج آنهایی؛ گنج شایگان و بیپایان.
وَیا جابِرَالمُنْكَسِرینَ؛؛ ای جبران كنندهی دل شكستگان.
اصل «جبر»؛ به معنای شكستهبندی است و «جابر»؛ یعنی كسی كه شكستگیها را جبران میكند. «منكسر»؛ یعنی كسی كه شكسته شده؛ حالا یا دلش شكسته یا كمبود و نقص دیگری برایش پدید آمده است.
وَیا مَأوَی المُنْقَطِعِینَ؛؛ ای كسی كه مأوا و جای بخش افرادی هستی كه از همهی دوستان و خویشان بریده و همه او را به خود واگذاشتهاند.
وَیا ناصِرَ المُسْتَضْعَفِینَ، وَیا مُجیرَ الخائِفِینَ؛؛ ای یاری دهندهی ضعیفان و ای پناه دهندهی كسانی كه ترسان هستند و از دشمن میترسند.
وَیا مُغیثَ المَكْرُوبینَ؛؛ كسانی كه دچار غم و غصه شدهاند و مشكلاتی دارند، تو به فریادشان میرسی و غم و غصههاشان را برطرف میكنی.
وَیا حِصْنَ اللاّجئینَ؛؛ ای حصار محكم پناه آورندگان. تو برای كسانی كه پناهنده میشوند دژ مستحكمی هستی. انتخاب این اسماء، در آغاز مناجات متناسب است با آن حالی كه عرض كردم. انسان وقتی دستش از همهجا بریده شد و خودش را در حال اضطرار دید، به همهی مفاهیم، خدا را میخواند، به همهی مفاهیمی كه متناسب با این حال است. مسكین مفتقر، درمانده، پناهآورنده و از همهجا بریدهای كه یار و یاوری ندارد؛ به همهی اینها توجه میكند كه رحمت خدا را به جوش بیاورد تا شاید مشمول رحمت الهی شود.
إنْ لَمْ أَعُذْ بِعِزَّتِكَ فَبِمَنْ أعُوذُ؛؛ اگر به عزت تو پناه نبرم به چه كسی پناه ببرم؟
نشان میدهد در این حال به هیچ كس دیگری امید ندارد، چون قدرت دیگری نیست. عزیز؛ یعنی شكستناپذیر؛ اگر به عزت و قدرت و شكستناپذیری تو پناه نبرم به چه كسی پناه ببرم.
وَإنْ لَمْ أَلُذْ بِقُدْرَتِكَ فَبِمَنْ ألُوذُ،
«أعُوذُ»؛ و «ألُوذُ»؛ مشابهاند و همچنین«عزت»؛ و «قدرت»، و تقریبا این دو جمله مترادفاند.
وَقَدْ ألْجَأتْنِی الذُّنُوبُ إلَی التَّشَبُّثِ بِأذْیالِ عَفْوِكَ؛؛ مرا گناهان بیشمار ناچار كرده كه به دامان عفو تو چنگ زنم.
مثال كه عرض كردم نیازهای مادی بود، كه در گرسنگی، تشنگی، سقوط، آبروریزی و مشكلات اجتماعی، انسان را به خدا پناهنده میكرد كه نیازش را رفع كند، اما برای مؤمن نیاز دیگری اهمیت دارد و آن، نیاز به مغفرت الهی است. اینها میگذرد و چند روزی در دنیا هست. اگر در زندگی گرفتاری باشد، سختی، مشكلات، خفت و خواری و ذلت باشد، میگذرد و با مرگ تمام میشود، اما انسان احتیاجهای دیگری هم دارد كه نمیگذرد و الی الابد میماند؛ مگر خدا علاجش كند، و آن مشكلاتی است كه در اثر گناهان و قصور و تقصیرها برای انسان پیش میآید و هیچ راهی ندارد جز این كه خدا آنها را درمان و چاره كند. این است كه وقتی توجه میكند كه همهی قدرتها دست خداست و هیچ كس دیگری نمیتواند كاری كند، در صدد بر میآید كه این مشكل اساسی را از خدا بخواهد، و به جای این كه بگوید: به من نان، آب، خانه، همسر، اتومبیل و فرزند بده، از خدا میخواهد او را از بلاهایی كه بناست الی الابد ادامه پیدا كند نجات دهد.
1. آلعمران / 101.
2. آلعمران / 103.
3؛ . بقره / 257
4. علق / 7-6.
5. واقعه / 65-63.
6. واقعه / 70-68.
7؛ . ملك / 30.
8. بحارالانوار، ج 3، ص 15، باب 2.
9. احزاب / 72.
10. عنكبوت / 65.
11. یونس / 22.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/03/01 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
موقعی كه انسان خودش را در خطر شدیدی ببیند، به هر وسیلهای چنگ میزند كه از خطر مصون بماند؛ این همان حالت «اعتصام»؛ است. تصور كنید یك هفته، یا حتی یك ساعت انسان در زیر آوار دفن شده باشد، هیچ امیدی هم به نجات نداشته باشد؛ چه حالی پیدا میكند؟ ما همیشه در چنین حالتهایی نیاز خود را به خدا احساس میكنیم، هر چند در غیر این حالتها هم به خدا احتیاج داریم اما درك نمیكنیم. در هیچ حالی، هیچ كس جز خدا مشكلات انسان را حل نمیكند و هیچ كس جز او در هیچ حالی چیزی به انسان نمیدهد، چون هر چه هست از او است، وَ إِنْ یَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ یُرِدْكَ بِخَیْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ1،؛ ولی ما عادت كردهایم به اسباب متوسل شویم چون تاثیر را از اسباب میبینیم. مؤمن باید مسبب الاسباب را بشناسد و به یاد او باشد، بهخصوص وقتی گرفتاری انسان شدید میشود و هیچ راهی برای نجات پیدا نمیكند. این تصورات و فرضها برای این كه انسان نیاز خودش را به خدا احساس كند فضای خوبی است، اما آنچه در مناجات معتصمین مطرح است خطرهای مادی نیست. آنكه در این مناجات در مقام اعتصام است به خاطر ترس از خطر مرگ، گرسنگی، سوختگی و یا بیماری نیست بلكه آنچه به آن توجه پیدا كرده و او را وادار كرده كه به خدا اعتصام پیدا كند چیزی است خیلی مهمتر؛ مهمتر از آتشی كه انسان را میسوزاند و خاكستر میكند! اگر برای انسان شرایط و صحنهای باشد كه آتشی بسیار سوزندهتر از این آتشهای دنیوی، آن هم آتشی كه دیگر تمام شدنی نیست پیش بیاید، چگونه معتصم میشود؟ اگر انسان تصور كند وقتی پوستش بسوزد و له شود و به تعبیر قرآن، باز پوست دیگری بیاید؛ كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ،2؛ و این جریان ادامه پیدا كند تا بینهایت، آن وقت میفهمد كه خطرهای دنیا در مقابل خطرات آخرت چیزی نیست.
این است كه در این مناجات بعد از ذكر اسماء الهی كه متناسب با این مقام است، به این نكته توجه شده كه آنچه انسان را وادار كرده تا به طرف خدا بیاید و دست به دامن خدا شود گناهان او است؛ نه خطرهای مادی و بلاهای دنیوی. بعد اضافه میكند كه سزاوار نیست كسی را كه به طرف تو میآید و به تو پناهنده میشود رها كنی؛ این هم یك كبرای كلی است. بعد نتیجه؛ میگیرد پس مرا از عذابی كه در اثر گناهان برای من نوشته شده و استحقاقش را پیدا كردهام نجات بده.
سپس گویا فرض میگیرد كه خدای متعال این دعا را مستجاب كرده و نجات پیدا كرده است، به خودش بر میگردد و باز میگوید: آیا دیگر به چیزی كه مرا مستحق عذاب میكند مبتلا نمیشوم؟ چه چیزی مرا از اینكه دیگر به این گناهان مبتلا نشوم نگه میدارد؟
وَقَدْ ألْجَأتْنِی الذُّنُوبُ إلَی التَّشَبُّثِ بِأذْیالِ عَفْوِكَ ؛ گناهان مرا وادار كرده كه بیایم و به دامن عفو تو چنگ بزنم. این تشبّت به خاطر گرفتاریهای دنیا نیست بلكه توجه به آثار گناهی است كه موجب عذاب ابدی میشود.
معنای این تعبیر كه عرض میكند گناهان مرا وادار كرده كه به در خانهی تو بیایم، چیست؟ چهطور گناه انسان را مُلجِی میكند؟ این نكتهی كلی كه عرض میكنم در خیلی جاها كاربرد دارد. برای كسانی كه زیاد با ادبیات قرآن و روایات آشنا نیستند، این سؤال برایشان زیاد مطرح میشود كه چرا چیزی گاهی به خدا، گاهی به ملائكه و گاهی به خود انسان نسبت داده میشود؟! كدامش درست است؟ گاهی خدا میگوید ما این كار را كردیم و گاهی میفرماید ملائكه و یا خودتان كردید؛ یا گاهی علت فعلی را فعل دیگری معرفی میكند، مثلاً در مورد گرفتن جان، در آیهای میفرماید: اللّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها؛3؛ یعنی همهی جانها را موقع مرگ و خواب خدا میگیرد؛ این یك تعبیر، در آیهای دیگر میفرماید: قُلْ یَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِی وُكِّلَ بِكُمْ،4؛ جان شما را ملك الموت میگیرد؛ در یك آیهی دیگر میفرماید: تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا5؛ فرستادگان ما جان را میگیرند، در برخی موارد هم میفرماید:؛ أخْرِجُوا أنْفُسَكُمُ6؛؛ خودتان جان بدهید (كه به كفار و منافقین در موقع قبض روح گفته میشود) حالا اینها خودشان جان بیرون میكنند یا فرشتگان میگیرند یا عزرائیل یا خدا؟!
مسئله این است كه در اینجا نسبتها طولی است؛ یعنی به اصطلاح یك فاعل نزدیك داریم، یك فاعل متوسط و یك فاعل بعید. البته این قرب و بعدها به حسب فهم خودمان است وگرنه به معنای دیگر، در مورد خدا، قرب و بعد، به این شكل معنا ندارد. فاعل قریبش فرشتگان هستند كه این فرشتگان تحت فرمان جناب عزرائیل هستند، ایشان فرماندهی فرشتگانی است كه قبض روح میكنند و خود جناب عزرائیل بدون امر و اذن خدا كاری نمیكند؛ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ7،؛ پس این امر خداست كه انجام میگیرد. این یك توجیه است؛ و توجیههای دیگری هم در تفاسیر هست كه در مقام بیانشان نیستم. گاهی نسبت یك فعل به فاعلهای مختلف ممكن است بهخاطر اینكه فاعلها طولی هستند باشد، ولی مطلب از این هم بالاتر است؛ معمولاً هر معلولی دارای مجموعهای از علتها است كه به آن میگوییم علت تامه. مجموع مقتضی، شرط، معدّ و عدم مانع را علت تامه میگوییم. گاهی تحقق معلول را به مقتضی نسبت میدهیم، گاهی به شرط یا گاهی به معدّ، این نسبتها همه صحیح است؛ بستگی دارد به اینكه موقعیت مقام یا بیان چه اقتضا میكند یا گوینده میخواهد به چه توجه دهد یا روی چه مطلبی تأكید كند.
مطلبی كه از این قاعده استفاده میشود این است كه ما در آیات، روایات و مناجاتها داریم كه انسان باید از خدا بترسد و تقوا داشته باشد. گاهی میگویند از خدا بترسید، و گاهی میگویند از عذاب خدا بترسید، یا گاهی میگویند از روزی كه خدا عذاب میكند بترسید؛ وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَی اللّهِ8،؛ گاهی گفته میشود از عملتان بترسید، گاهی خطاب میشود از نتیجهی عملتان؛ حالا باید از كدام بترسیم؟! جواب داده میشود از همهشان؛ ابتدائاً آن چیزی كه انسان از آن میترسد عذاب است. علت عذاب چیست؟ گناهی كه مرتكب شده؛ پس، از گناهش میترسد؛ روز قیامت ظرف عذاب است پس از آن روز هم میترسد. جهنم جای عذاب است پس از آن هم میترسد، و بالاخره این نظام را خدا ایجاد كرده و اوست كه در مقابل گناه عذاب را مقرر فرموده است، پس باید از او ترسید. معنایش این نیست كه خدا موجود ترسناكی است، بلكه حقیقت ترس، ابتدائاً برای عذابی است كه در اثر اعمال خودمان آفریده میشود.
همهی این تعبیراتی كه عرض میكنیم از روی تسامح است؛ مطلب خیلی از اینها بالاتر است! تأثیر خدا تنها به جنباندن حلقهی اول زنجیر هستی نیست؛ كل زنجیر به دست اوست، ولی برای درك این روابط اینگونه میگوییم تا بهتر قابل فهم باشد. این سلسله اسبابی كه تأثیر میكند، سررشتهاش به دست اوست و اگر او این سلسله را به حركت در نیاورد هیچ پدیدهای تحقق پیدا نمیكند، پس تمام توجهمان باید به او باشد. در اینجا حضرت میگوید چیزی كه مرا به در خانهی تو آورده تا دامن عفو تو را بگیرم، گناهان خود من است. گناه كه انسان را به طرف خدا نمیبرد، بلكه انسان را از خدا دور میكند؛ پس چرا میگوید گناه مرا آورده است؟! به این علت است كه وقتی به گناه توجه میكنم، میبینم این گناه موجب عذاب میشود؛ آن عذابی كه موجب هلاكت و ناراحتی ابدی من میشود؛ یعنی به اعتبار اینكه گناه علت عذاب من است میگویم من را به سوی تو كشانده، تا مرا از آن نجات دهی. نسبت این كشاندن به گناه، از آن جهت است كه سلسلهی اسباب و مسبّبات اقتضاء میكند. با توجه به این تعبیر، ممكن است در مقام اقتضاء بگوییم: ای خدا، تویی كه مرا به در خانهات آوردهای، چرا؟ برای این كه بعد از گناه، اوست كه میتواند عذاب را ازمن بردارد. اوست كه عفو میكند.
نكتهی اصلی؛ اینجاست كه اگر خدا توفیق نداده بود، من به این مطلب توجه نداشتم. اولا باید خدا معرفتش را به من بدهد، سپس ایمانش را و بعد از ایمان، باید توجه پیدا كنم. پس اوست كه مرا به در خانهی خودش میكشاند، چون اوست كه وعده داده است كه اگر بیایی گناهت را میبخشم؛ اگرچه به اندازهی كوهها و دریاها باشد. پس میتوانیم بگوییم خدا مرا كشاند، و نیز میتوانیم بگوییم ترس از گناه مرا كشاند و یا گناه من را سوق داد؛ همهی این نسبتها صحیح است، منتها مقتضای مقام، گاهی این است كه به این نسبت دهیم، گاهی به آن.
ما هكذا الظّنُّ بك
وَأحْوَجَتْنِی الخَطایا إلَی استِفْتاحِ أبْوابِ صَفْحِكَ؛
این خطایا و گناهان و لغرشها هستند كه مرا محتاج كردهاند تا بیایم و از تو بخواهم تا درهای گذشت و بخششت را به روی من باز كنی.
وَدَعَتْنی الإِساءَةُ إلَی الإِناخَةِ بِفِناءِ عِزِّكَ،
فِناء یعنی پیشگاه. در فرازی از زیارت عاشورا هم این تعبیر به كار رفته است: وَ عَلَی الْأَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِك،؛ بعضیها به اشتباه میخوانند؛ فَنائِك؛ كه درست نیست. میگوید: آنچه كه باعث شده تا بیایم و در پیشگاه تو بار بیندازم، لغزشهای من است و ترس از آثاری كه بر آن مترتب میشود.
وَحَمَلَتْنی الْمَخافَةُ مِنْ نِقْمَتِكَ عَلَی التَّمَسُّكِ بِعُرْوَةِ عَطْفِكَ،
«تمسك بالعروة»، «استمساك»؛ یا «اعتصام بالحبل»؛ همه تعبیراتی است كه یك معنا را افاده میكند. آنچه باعث شده كه چنگ بزنم و دستگیرهی محكم تو را بگیرم، ترس از نقمت تو است و از كیفری كه برای اعمال من مقرر كردهای.
وَما حَقُّ مَنِ اعْتَصَمَ بِحَبْلِكَ أنْ یُخْذَلَ؛ كسی كه به دامان تو چنگ میزند و متشبث میشود، سزاوار نیست كه خوارش كنی و به او بی اعتنایی كنی.
وَلا یَلِیقُ بِمَن اسْتَجارَ بِعِزِّكَ أنْ یُسْلَمَ أوْ یُهْمَلَ؛ باز مشابه همان تعبیر است، كسی كه به تو پناهنده میشود، سزاوار نیست كه به او بیاعتنایی كنی و رهایش كنی. وقتی كسی به رحمت و صفات الهی توجه كند و با حالات خودش بسنجد، میبیند اینها با هم تناسب ندارد؛ یك طرف رحمت بیكران الهی است كه هیچ حد و حصری ندارد و طرف دیگر موجودی گناهكار است كه با تمام وجودش به او متشبث شده و از او درخواست نجات میكند؛ آیا كریمی كه كرمش بینهایت است، تناسب دارد كه اینچنین كسی را رد كند و بگوید برو گم شو؟! وَلا یَلِیقُ؛؛ این سزاوار نیست. آن چه سزاوار است این است كه تو توجه كنی. این صغری و كبری را كه بر هم منطبق كنید، نتیجهگیری میشود:
إلهی فَلا تُخْلِنا مِنْ حِمایَتِكَ؛
حالا كه سزاوار نیست كه مرا رها كنی و به خودم واگذاری، پس مرا از حمایت خودت محروم نكن.
وَلا تُعِرْنا مِنْ رِعایَتِكَ؛
ما را عاری و محروم نكن از رعایت و رسیدگی خودت.
وَذُدْنا عَنْ مَوارِدِ الهَلَكَةِ؛
نه تنها گناهانم را ببخش، بلكه من را از این كه بار دیگر به لغزش مبتلا شوم حفظ كن.
فَإنَّا بِعَیْنِكَ وَفی كَنَفِكَ؛
آخر تو ما را میبینی كه به تو احتیاج داریم، آمدهایم در پناه تو و زیر سایهی تو، چون برای تو هستیم و هیچ كس دیگری مالك ما نیست، جای دیگری هم نداریم برویم؛ آیا سزاوار است ما را رد كنی و به مشكلاتمان رسیدگی نكنی؟ در آخر علاوه بر اینكه این درخواست را از خدا میكند، برای اینكه نهایت تواضع را انجام دهد توسل میجوید.
وَلَكَ أسْألُكَ بِأهْلِ خاصَّتِكَ مِنْ مَلائِكَتِكَ وَالصَّالِحینَ مِنْ بَرِیَّتِكَ أنْ تَجْعَلَ عَلَیْنا واقِیَةً تُنْجِینا مِنْ الْهَلَكاتِ،
تو را به حق فرشتگان مقربت و به حق بندگان شایستهات قسم میدهم كه برای من سپری قرار دهی تا مرا از مهالك حفظ كند.
وَتُجَنِّبْنا مِنَ الآفاتِ؛ و این سپر مرا از آفتها حفظ كند.
وَتُكِنّنا مِنْ دَواهی المُصیباتِ؛ و از مصیبتهای بزرگ مرا مصون دارد. سپس میفرماید:
وَأنْ تُنْزِلَ عَلَیْنا مِنْ سَكینَتِكَ؛
علاوه بر آن سپر محافظ، آرامشی را برای ما قرار بدهی؛ چون ترس از گناهان، انسان را مضطرب میكند و آرامش را از او میگیرد. وقتی آرامش از انسان گرفته شد دیگر درست نمیتواند كارش را انجام بدهد. خدایا، آرامشی به من بده تا دلم را آرام كند و اطمینان داشته باشم كه مرا میبخشی، تا بتوانم در سایهی این آرامش به وظایفم قیام كنم.
وَأنْ تُغْشِیَ وُجُوهَنا بِأنْوارِ مَحَبَّتِكَ، دیگر باب رحمت باز شده، وقتی به اینجای مناجات میرسد گویا دیگر خاطرش آسوده است كه دیگر این دعاها مستجاب است. باز اضافه میكند مرا با نور محبت و انوار مهربانی خودت بپوشان.
وَأنْ تُؤْوِینا إلی شَدِیدِ رُكْنِكَ؛ مرا به پایگاه محكم خودت پناه ده.
وَأنْ تَحْوِینا فی أكْنافِ عِصْمَتِكَ، «كنف»؛ در عربی، یعنی چیزی كه بر چیز دیگر احاطه پیدا كند و شامل آن شود؛ مثلاً وقتی مادر بچهاش را بغل میگیرد، میگویند: «جعلته فی احضانه»؛ یا «فی اكنافه»، اكناف در این جا یعنی در آغوش، یا مرغ وقتی جوجههایش را زیر بال و پر خودش میگیرد، میگویند: «جعلتها فی اكنافها»، یعنی بر یك چیزی از اطراف احاطه پیدا كند و آن را زیر بال خودش بگیرد.
خدایا! ما را در سایهی لطف خودت قرار ده، بِرَأفَتِكَ وَرَحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ.
1. یونس / 107.
2. نساء / 56.
3. زمر / 42.
4. سجده / 11.
5. انعام / 61.
6. انعام / 93.
7. انبیاء / 27.
8. بقره / 281.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/03/08 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
«إلهی أسْكَنْتَنا داراً حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعلَّقْتَنا بِأیْدِی الْمنایا فی حَبائِلِ غَدْرِها، فَإلَیْكَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها، وَبِكَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإِغْتِرارِ بِزَخارِفِ زینَتِها، فَإنَّها المُهْلِكَةُ طُلاّبَهَا، المُتْلِفَةُ حُلاّلَها، المَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، المَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ».
خدایا! تو ما را در سرایی سكنا دادهای كه چالههای مكر را برای ما حفر كرده است، وَعلَّقْتَنا بِأیْدِی الْمنایا فی حَبائِلِ غَدْرِها؛؛ دامهایی از روی مكر و نیرنگ گسترده كه ما را در چنگال مرگ آویزان كرده است. فَإلَیْكَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها،؛ پس به تو پناه میبریم از این همه كیدها و مكرهای فریبكارانهاش. وَبِكَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإِغْتِرارِ بِزَخارِفِ زینَتِها، و به تو چنگ میزنیم از این كه به زینتها و زیورهایش مغرور شویم؛ زیرا این دنیاست كه طالبانش را هلاك و ساكنانش را تباه میكند؛ سرایی پر از آفتها و نكبتها.
عبارتهای پیشین، بیانگر چگونگی توصیف دنیا است. اما درباره؛ این توصیفها سوالاتی به ذهن میآید كه مناسب است قدری بر آنها درنگ كنیم. نخست دربارهی مفاهیمی چون: مكر، خدعه، غدر و كید که به دنیا نسبت دادیم؛ خانهای كه مكر میكند، نیرنگ میزند و فریب میدهد؛ پرسش این است که چطور مكر میكند، فریب میدهد و دام میگسترد؟ هم چنین باید پرسید چرا خداوند دنیا را مكار و حیلهگر آفریده است؟ و نیز چرا ما را در این دنیای پر از آفات و نكبتها و حیلهها قرار داده است؟ این پرسش بعضی آیات قرآن را هم دربر میگیرد: فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا وَ لا یَغُرَّنَّكُمْ بِاللّهِ الْغَرُورُ1. حیات دنیا فریبنده است. این پرسش وقتی جدیتر میشود كه به روایاتی برمیخوریم كه از مذمت دنیا نهی شده است. متجر اولیاء الله2؛ دنیا تجارتخانه اولیاء خداست. به راستی حیله، مكر و خدعه دنیا با تعبیر تجارت؛ خانهی اولیای خدا چگونه جمع میشود؟ بدون شك در قرآن و روایات، به خصوص در نهج البلاغه، عبارات زیادی در نكوهش دنیا آمده است. قرآن درباره زندگی دنیا لحن نكوهشآمیزی دارد؛ اما روایتی است كه اگر كسی لعن دنیا كند، دنیا در جوابش میگوید: خدا لعنت كند آن كسی را كه از من و تو گناهكارتر است. یعنی من چه گناهی كردهام كه من را لعنت میكنی، تویی كه مستحق لعنتی و گناهكار3. اما تعابیری كه در ابتدای بحث به آنها اشاره شده است، نه در آیات و نه در روایاتی بود كه پیشتر بحث كرده؛ بودیم. این تعابیر بسیار سنگین است. یعنی دنیا را خیلی گناهكار معرفی میكند. هم دنیا را دارای مكر و نیرنگ معرفی میكند و هم پر از آفات و نكبتها! بنابراین، شایسته است برای بررسی از محكمات شروع كنیم تا به تدریج به حل متشابهات نائل شویم.
بیشك این عالم از آن جهتی كه مخلوق خداست، گناه، زشتی و قباحتی ندارد. در قرآن كریم آمده است: الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ4، هر چه خداوند آفریده نیكو است و عالم هم مخلوق خداست. ممكن است برخی از عناصر این عالم، یعنی زمین، آسمان، ستارگان، خورشید، ماه، انسانها، حیوانات، درختان و گیاهان برای بعضی نفع و برای بعضی دیگر ضرر داشته باشد؛ ولی از نظر قرآن تمام دنیا دارای حُسن است. از طرفی هم، دنیا یك موجود ذیشعوری كه در صدد دشمنی با ما باشد و بخواهد ما را فریب بدهد، نیست. آیا ستارگان، دریا و كوهها درصددند برای ما نقشهای طرح كنند و ما را فریب دهند؟! آن موجودات در حال تسبیح خدا هستند، فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ5: زمین و آسمان به خدا عرض كردند ما مطیع هستیم.
در این جا پرسشی مطرح است كه بیشتر جنبهی ادبی دارد. این دنیایی كه نه شعوری دارد و نه با ما دشمنی دارد، چگونه مكار و حیلهگر است؟ همچنین باید بیاندیشیم چه چیزهایی در آدمی موثر است كه وی را از مسیر فطرت و تكامل منحرف میكند، و سبب سقوط انسان و رسیدن به درجه حیوانیت میشود. به عبارت دیگر، با این كه خدا به انسان عقل و فطرت سالم، خداخواه، دوستدار خوبیها و زیباییها را عنایت فرموده؛ است، چه طور او شیطانصفت یا حیوانصفت میشود؟ فرض كنید انسان در معرض انجام كار زشتی قرار میگیرد. كسانی كه اصلاً مبتلا به گناه نشوند اندكند. البته ما یقین داریم چهارده معصوم و انبیاء و بعضی از امامزادههای بزرگوار مثل: حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت علی اكبر(ع) و حضرت معصومه(س) معصوماند و گناهی مرتكب نمیشوند. اما دیگران كمابیش، اگرچه گناه صغیرهای هم باشد، به آن مبتلا میشوند. به راستی چه طور آدمی به گناه مبتلا میشود؟ مگر چه چیزی در گناه است؟ اولین چیزی كه سبب میشود ما سراغ گناه، اگرچه كوچك برویم، لذتی است كه در آن هست. در واقع غرایز حیوانی، ما را برای درك آن لذت به طرف آن گناه سوق میدهند. اگر لذتی نبود، آدم عاقل سراغ گناه نمیرفت؛ اگرچه آنهایی كه عقل كاملی دارند، هیچ گاه سراغ گناه نمیروند.
با این حال اینكه چطور میشود كه گناه میكنیم لذتی است كه در آن وجود دارد؛ لذتی كه شاید در كار حلال در حداقل باشد. این یك عامل و شرط وقوع گناه است. گاهی مساله از گونهای دیگر است. آدمی خیال میكند كه فلان گناه لذت زیادی دارد، اما پس از انجام، به آن لذت مطلوب خود نمیرسد. در واقع گاهی یك لذت در نظر آدم بسیار جلوه میكند، آنچنان را آنچنانتر نشان میدهد به طوری كه لذتهای دیگر در برابرش كوچك میشود. اما پس از انجام آن انسان میفهمد كه این لذت آن قدر ارزش نداشته است. قرآن این عامل را به شیطان نسبت میدهد: زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ6، تزیین یك لذت توسط شیطان! این هم عامل دیگری است كه به انجام گناه كمك میكند.
بنابراین سه عامل سبب ارتكاب گناه میشود: نخست، هوای نفس است كه همان تمایلات انسان و غرایز است. دوم، تزیینات شیطان و سوم دنیا است؛ جایی كه گناه در آن به انجام میرسد: زُیِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِینَ وَ الْقَناطِیرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا7؛ دنیا اینها است: مزرعه و باغ و كشاورزی، موقعیتهای اجتماعی، اسبها و اتومبیلهای زیبا، طلا و نقره، دلار و یورو؛ گزینههایی كه آدم را جذب میكند: اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ»8؛ اگر خوردنیها و پوشیدنیها و ... نباشد، در واقع وسیلهی ارتكاب گناه هم نیست.گویی كه شرایطی در این عالم است كه باید برای تهیه یك چیز بسیار زحمت كشید، با دیگران جنگید و از چنگ دیگران در آورد. این تزاحمات و این شرایط خاص، منشأ گناهان است. اگر فراوانی بود و همه چیز در همه جا در دسترس بود، دیگر گناهی نمیشد. ما نیازمند هوا هستیم كه همه جا و به قدر كافی هست. من نفس میكشم، دیگران هم نفس میكشند، برای آن دعوا نمیكنیم و بنابراین گناهی هم نمیشود. اگر همهی خواستههای انسان این طور بود، یعنی هیچ مزاحمی نبود، دعوایی هم نبود و هیچ گناهی هم اتفاق نمیافتاد. علت، تزاحمات دنیا است. ظلمها، قتلها، جنایتها، خیانتها و دنبالش دروغها و تهمتها برای این است كه آدمی میخواهد چیزی را به چنگ بیاورد كه دیگری نداشته باشد؛ حال میخواهد پول، زن، فرزند، مقام، یا هر چیز دیگری باشد.
بنابراین، غیر از اراده؛ و تصمیم نهایی انسان كه جزء اخیر از علت تامه است، سه عامل، مقتضی یا شرط باید دست به دست هم دهند تا گناه انجام پذیرد. گفتنی است برای ما فاعل افعال به خصوص آنجایی كه پای یك عامل ذی شعوری در كار باشد، همان عامل ذی شعور است. فاعل ذی شعور در ارتكاب گناه، هم ما هستیم و هم شیطان. یعنی هم از نظر عقلی و هم از نظر ادبیات قرآن و روایات، نسبت این فعل به همهی عواملش صحیح است؛ همچنان كه به فاعلهای طولی هم صحیح است. بنابراین اگر ما در چاله افتادن را به دنیا نسبت دهیم به خطا نرفتهایم. چرا كه دنیا، یكی از آن سه عامل است. همچنین همین نقش عاملیت دنیا برای فریضهای چون عبادت هم قابل تعمیم است. اگر این دنیا نبود، مسجد و مدرسه و صحنهی جهاد و انفاقی نبود، كار خوبی هم انجام نمیگرفت و ثوابی هم نوشته نمیشد. پس این دنیا یك سكهی دو روست. از یكسو به تكامل ما كمك میكند: متجر اولیاء الله، مسجد ملائكة الله. یعنی اولیاء خدا از فرصتهایی كه در دنیا برایشان فراهم میشود، سودهای كلان میبرند. از سوی دیگر، سبب انحراف بسیاری میشود.
پس باید انسان را هشیار كرد و او را از افتادن در چاهها و دامها حذر داد. معمولاً پزشكان نسبت به مرضها، میكروبها، باكتریها، امراض مسری هشدار میدهند. آیا كارپزشك فقط این است كه بگوید: آب خنك، نان گرم و گوشت بره بخورید؟ پزشك باید از ضررها حذر دهد و از بیماریها پیشگیری كند. انبیاء، ائمه اطهار و علما برای جامعه به منزلهی اطباء هستند. آنان هشدار میدهند كه این دنیا فریبتان ندهد! این كه بگویند از دنیا برای عبادتتان استفاده كنید، اصل اولیه ارشاد و راهنماییهای انبیاست، اما باید هشدارهایی را هم به آدم گوشزد كنند. آنان از بیم چاه و دشواری راه باخبرند. جادهی هموار را علامت نمیگذارند؛ این جادهی پیچ در پیچ است كه راهنمایی میخواهد. بنابراین، سبب نكوهش پی درپی دنیا این است كه دنیا میتواند عاملی برای گناه انسان باشد. پس این كه چرا ما فریبكاری و نیرنگ بازی را به دنیا نسبت میدهیم، برای این است كه یكی از شرایط انحراف و تحقق گناهان وجود چنین ظرفی است. هوای نفس و تزئینات شیطان ودنیا، هر سه دست به دست هم میدهند و انسان را در مسیر انحراف میاندازند. وقتی ظرف دنیا مهیاست، زمانی كه آدمی میپندارد دزدی شیرین است و هنگامی كه شیطان وسوسه میكند كه مرغ همسایه غاز است! گناه شكل میگیرد. پس میتوان گفت: دنیا ما را فریب میدهد. اما چرا تعبیر فریب، مكر، حیله و غدر در میان است؟ فرض كنید راهزنی میخواهد كسی را كه مقصدی دارد از راه خارجش كند. در این صورت آن راهزن راهی و شرایطی را فراهم میكند كه آن فرد را فریب دهد، او را از راه به در كند تا بتواند اموالش را بدزدد یا بلایی سرش بیاورد. این مكرها و حیلهها برای این است كه آدمی را از راه صحیح به یك راه دیگری بكشند. انسان برای هدف بسیار عالی و مقدسی آفریده شده است: إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً9، یعنی جانشین خدا و همانا این تعبیر یعنی در عمر بینهایتی در همسایگی خدا باشیم: رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَكَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ10،؛ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ11. هدایت فطری و عقلی و هدایت انبیاء الهی برای این است كه ما این راه را بشناسیم و به سوی آن حركت كنیم. پس اگر چیزی باعث شد كه ما از این راه منحرف شویم، همانا حیله، فریب و مكر میشود. بنابراین وقتی دانستیم آن روی سكهی دنیا ما را به لذتهای نامشروع میخواند و سبب انحراف میشود، آنگاه میتوانیم بگوییم دنیا ما را فریب میدهد. یعنی این لذتهای دنیا، به خصوص وقتی شیطان آنها را تزئین كند، سبب انحراف میشود؛ همچنان كه برای غارت اموال مسافری، او را به كجراهه و بیراهه میكشانند. پس از این جهت دنیا باعث غرور ما است و در اینجا غرور به معنای فریب دادن است، نه آن غروری كه در اصطلاح فارسی، برای مثال، میگویند غرور جوانی.
بنابراین آنچه سبب فریفته شدن ما میشود، این لذتهای دنیاست، و از این روی سكه دنیا است كه ما از مسیر صحیح عبودیت منحرف میشویم و به آن مقامی كه باید برسیم، نمیرسیم؛ سقوط میكنیم و نه تنها بالا نمیرویم، كه روز به روز پستتر میشویم تا جایی كه آرزو میكنیم: یا لَیْتَنِی كُنْتُ تُراباً12.
1. لقمان / 33.
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 70، ص 129، باب 122.
3. ر.ك: وسایلالشیعه، ج 7، ص 509، باب عدم جواز سبّ الریاح و... الدنیا.
4. سجده / 7.
5. فصلت / 11.
6. انفال / 48.
7. آلعمران / 14.
8. حدید / 20.
9. بقره / 30.
10. تحریم / 11.
11. قمر / 55.
12. نباء / 40.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/03/22 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه قبل دربارهی مناجات الزاهدین، چند پرسش به نظر میآمد که مطرح و به اندازهاى نیز پاسخ آنها داده شد. در این جلسه نیز به چند پرسش دیگر اشاره خواهیم کرد. همان طور که اشاره شد مناجات الزاهدین با این تعبیر آغاز شده است كه: خدایا! تو ما را در سرایى ساكن كردى كه میخواهد ما را در گودال بیافکند و به چنگال مرگ بفرستد. در اینباره این پرسش مطرح شد: چرا فریبکاری به دنیا نسبت داده شده است؟ در پاسخ بیان شد که براى تحقق یك پدیده، چندین علت یا مقتضی مشاركت میكنند و چون همهى اینها در پیدایش معلول و پدیده دخالت دارند، میشود این اثر، فعل یا پدیده را به هر یك از اینها نسبت داد. به تعبیری هر مقامى اقتضا میكند كه روى یكى از اسباب تكیه شود. یعنی باید دید مقتضاى بلاغت و مقام چیست. قرآن كریم چون توجه زیادى به «توحید» دارد، مردم را به خدا متوجه و خدا را علت ایجابى معرفى میكند. خداست كه آب را از آسمان نازل میكند، خداست كه به وسیله آب گیاه را میرویاند و اوست كه به وسیلهى این گیاه شما را روزى میدهد. بنابراین، در تعلیمات قرآنى، در بیشتر موارد مقتضاى مقام این است كه نقش خدا را بزرگ و برجسته كند. ولى گاهى نیز این اتفاقات به چیزهاى دیگر نسبت داده میشود. بیان شد كه براى افعال انسانى، به خصوص جایى كه برای آدمی انحرافات و لغزشهایى پیدا میشود، قرآن روى سه عامل تكیه میکند: نخست هواى نفس، دوم دنیا و سوم شیطان. اکنون سخن این است که اگر این امور دنیوى، یعنی لذتهای دنیوى و هوسها نباشد، آدمی به گناه نمیافتد. پس صحیح این است كه این انحرافات را بیشتر به دنیا نسبت دهیم.
در این موضوع، پرسشهای دیگری نیز مطرح است: این همه مكر و حیلههای این دنیا که آدم را میفریبد كجاست؟ آنچه ما از دنیا میشناسیم، همین هوایى است كه استنشاق میكنیم، نورى است كه میتابد، گیاهى است كه میروید، غذایى است كه میخوریم، استفاده و لذتهایى است كه از راههاى مختلف و از جمله از زندگى اجتماعى و خانوادگى میبریم. کجای این موارد، چاله، مكر، فریب و غرور است؟ مگر آدمی با همینها برای عبادت ارتزاق نمیكند؟ پس پرسش این است که: این موارد با دنیا که یك موجود زشت، فریبنده، مكار، حیلهگر و هلاككننده معرفى شده است چه مناسبتى دارد؟ ما چه وقت میگوییم یك نفر، كسى را فریب داد؟ آیا شده كه یك نفرى با یك چیز كثیف، متعفن، بدبو و بدمزه کسی را فریب دهد؟ آیا این معقول است كه آدم با یك چیز زشت متعفن و بدمنظر فریفته شود؟ این معقول نیست. در واقع وقتى میخواهند كسى را فریب دهند، از چیزی استفاده میکنند که جاذبهای داشته باشد. پس جای گول زدن آنجاست كه كسى یك چیز قیمتى داشته باشد و بخواهند آن را از دستش در بیاورند. در اینصورت یك چیز خوشظاهر یا خوشرنگ و خوشمزهاى را به او ارائه میدهند تا آن چیز قیمتى را از چنگش در بیاورند، این همانا فریب دادن است.
ما میبایست باور کنیم كه میتوانیم با سرمایه عمر، وقت، فکر و ...، چیز با ارزش و قیمتیای را به دست بیاوریم كه به همهى دنیا میارزد. حال اگر كسى آمد این نیرویى را كه ما باید صرف كنیم از ما گرفت و صرف چیزى كرد كه لذت محدودى دارد، برای مثال شكلات خوشمزهاى داد، این سبب میشود كه آدم از آن لذت بسیار ببرد و از آن چیز گرانقیمت و گرانبها باز بماند و آن را از دست بدهد؛ وگرنه شكلات هم میتواند یك اثر و فایدهاى داشته باشد و گاهى ممكن است داروى یك دردى هم باشد. بنابراین، كلام در این است كه انسان فریب یك چیز زشت و بدمزهاى را نمیخورد. برای فریب خوردن میبایست آن چیز حتماً خوبی و جاذبهای داشته باشد. به بیان دیگر؛ وقتی میگوییم کسی فریب خورد که یك چیز كمقیمتى را به او بدهند و در عوض چیز گران قیمتى را از چنگش درآورند. هیچکدام از چیزهایى كه ما در دنیا داریم بد نیست. همهی آنها نعمتهاى خداست؛ از خوردنیها، پوشیدنیها، زینتهاى دنیا، همسر خوب، فرزند خوب، دوست خوب، ماشین خوب. اما اینكه میگویند: ما به وسیلهى اینها فریفته میشویم، برای این است كه معمولاً اینها وسیلهاى میشوند كه آدمی از چیزهاى ارزشمندتر و قیمتیتر باز بماند. یعنی، آدم برای لذتی محدود، تمام وقت، نیرو و فكرش را صرف میكند، در حالى كه میتوانست با این تلاشى كه انجام میدهد، میلیونها برابر سود ببرد. یك درخت سیب در بهشت چقدر میارزد؟ همه دنیا هرچه بیارزد، بالاخره محدود است، اما همین یك درخت سیب، چون اثری بىنهایت دارد به همهى دنیا میارزد. آن گاه در آن جا هر وقت دل شما سیب بخواهد، آن درخت سرش را خم میکند و میوهاش را تقدیم شما میكند. این درخت را در ازاى چه به شما میدهند؟ در برابر یك عمل صالح و چه بسا آن عمل صالح یك دقیقه وقت شما را بگیرد! ممكن است شما یك كلمه بگویید و همان باعث هدایت یك نفر شود. در این صورت ارزش آن یک کلمه از همهى دنیا بیشتر است: «لئن یهدى الله علی یدیک رجلاً خیر لك مما طلعت علیه الشمس و غربت»1
حال اگر آدمی به جای یک درخت سیب بهشتی که ارزش بینهایت دارد، فریب خورد و یک كیلو سیب در این دنیا به دست آورد، به راستی این سیب تا آن سیب چقدر فرق دارد؟! بی نهایت. پس، این که دنیا فریبنده است یعنى همین؛ نهاین كه سم مهلك و كشندهای را به انسان میدهد. برای انجام عمل صالح که ثواب بینهایتی دارد، از چه استفاده میكنید؟ از همین دست، چشم، زبان، هوا و نوری که برای دنیاست و این یعنی، دنیا ذاتاً بد نیست؛ بلکه وقتی دنیا «بد» میشود که به گونهای استفاده شود که جاى چیز بهترى را بگیرد. در غیر این صورت اگر آدم بخواهد عمل صالح انجام دهد، میبایست از دنیا استفاده كند. انفاق باید با پول دنیا صورت گیرد. همچنین دلجویى، مهربانى، یتیمنوازی، نیز با زبان، دست و ... باید صورت گیرد. پس، فریبندگى دنیا زمانی است كه ما را از آخرت باز دارد، اما اگر دنیا براى آخرت وسیله شود دیگر دنیا نیست. به عبارت دیگر، در این صورت دنیا ابزار آخرت است و نظر استقلالی به آن نیست. در واقع معناى اینكه دنیا بد و فریبنده است و باعث هلاكت میشود این است که: به وسیله آن آدم از چیزهاى بهترى باز بماند، و نه تنها از چیز بهترى باز بماند، بلکه دنیا را در راهى صرف كند كه موجب عذاب نیز شود. یعنی با همین زبان، به جاى مهربانى و خیرخواهى، سخنچینى یا غیبت كند. بنابراین، بدى دنیا یا برای این است كه ما از آن سوء استفاده میكنیم و آن را در راه گناه به كار میبریم و یا دست کم، دل به همین لذتهاى زودگذر آن میبندیم و از آن براى رسیدن به نعمتهاى ابدى استفاده نمیکنیم. چه بسا افرادی که برای بهرهگیری از 5 دقیقه لذت زودگذر، یک شبانه روز زحمت کشیدهاند!!
در این میان پرسش دیگری مطرح است. در ابتدای دعا آمده بود: خدایا! تو ما را در خانهاى آوردی كه پر از فریب و كلك است. پرسش این است: خدایا! چرا ما را در این دنیا با این خصوصیات ساکن کردی؟ چه میشد ما را به بهشت میبردی؟ آیا از تو چیزی کم میشد؟! این تصور كه ای كاش خداى عالم ما را از اول به بهشت میبرد، پندار جاهلانهاى است. در واقع، این بهشتى كه پیامبران و قرآن به ما خبر دادهاند، وعدهای است كه ماهیت آن از كار اختیارى ما به وجود میآید. حتماً این حدیث را شنیدهاید كه: پیغمبر اكرم? فرمود: وقتى تسبیحات اربعه میگویید، برای شما در بهشت درختى روییده میشود. در واقع، آنچه در آخرت نصیب مؤمنان میشود، نتیجه عمل خودشان است. در اینجا نیز پرسشی به این شرح مطرح است: آن ملائكهاى كه در بهشت به مؤمنان خدمت میكنند و در همان ابتدا که مؤمنان وارد بهشت میشوند به استقبال آنان میآیند و میگویند: «سلام علیكم طبتم فادخلوها خالدین»2، آیا آنها هم به اندازهى اولیاء و انبیاء از بهشت لذت میبرند؟ به عکس، آیا فرشتگانی که موكل جهنم هستند، «علیها تسعة عشر»3، «علیها ملائكة غلاظ شداد»4؛ همان ملائكهاى كه در جهنم غلاظ و شداد هستند، آیا آنها هم عذاب میكشند؟ باید گفت: ملائكه، مقربین خدا هستند. نه آتش جهنم آنها را میسوزاند و نه آنها مانند اولیاء خدا از نعمتهاى بهشتى استفاده میكنند. آنچه نصیب مؤمنان میشود نتیجه اعمال اختیارى خودشان است. حال این که چگونه این اعمال آن نتایج را به بار میآورد، سرّى است كه شاید من و شما آن را درست درک نکنیم.
بنابراین، اگر ما در این دنیا نیامده بودیم و این اعمال اختیارى را انجام نمیدادیم، براى ما بهشتى وجود نداشت.
در واقع بهشت را باید خود ما بسازیم، باید خود درختهایش را بكاریم. اگر غیر از این بود، ما چونان فرشتگان یک خادم در بهشت یا موکل در جهنم بودیم. دیگر نمیتوانستیم صاحب بهشت باشیم و از آنجا لذت ببریم؛ لذتهایى كه قابل احصا و درك با كل لذتهاى دنیا نیست. بنابراین تا دنیا نباشد، نه بهشتى با آن همه نعمتهایش و نه جهنمی با آن عذابش براى گناهكاران نخواهد بود. پس، ما این جا آمدیم تا به برکت همین دنیا كاخ بهشت را بسازیم. ما باید كاخ، حورالعین، درخت میوه و «لهم ما یشاؤون فیها و لدینا مزید»5 بسازیم. و چون این دنیا در راه آخرت به كار برود، ارزش بسیاری خواهد داشت. بنابراین میتوان گفت: دنیا مقدمه آخرت است. به همین گونه است كه با این دنیا میشود آخرت را خرید، آن را آفرید، درختهایش را رویانید؛ با همین نماز، عبادت، خدمت به خلق و دلجویى و سایر اعمالى كه خداى متعال به وسیلهى انبیاء آنها را به ما آموختهاند. پس، پاسخ این پرسش که چرا خداوند ما را در این دنیایی که اینقدر خطرناك و پر از لغزشگاه است و درههاى هولناك و گودالهای عمیق دارد آورده است، این است که اگر خدا ما را به اینجا نمیآورد، دیگر به بهشتى هم نمیرسیدیم.
بنابراین اعمالى هم كه باید انجام دهیم اعمال اختیارى است. بهشت به زور به دست نمیآید. به زور درخت بهشتی نمیروید. براى این كه اختیار در میان باشد، دو راه در پیش است؛ راه خوب و راه بد. اگر یك راه بیشتر نبود، دیگر اختیارى هم نبود. پس ما در عالمى آفریده شدهایم كه یك راهش به طرف جهنم است و دیگر راهش به سوی بهشت. نعمتهاى بهشتى نیز باید با اعمال اختیارى انسان در چنین عالمی آفریده شود؛ جایى كه دوراهی است، یک طرف بهشت و یک طرف جهنم. اما به دست آوردن هر چیز نفیسى سخت است. امروز براى یافتن شغل چقدر باید مقدمات چید: به ازای هر ماه چهقدر حقوق میدهند؟ مجموع حقوقى كه میدهند تا آخر عمر چقدر است؟ شاید مجموع حقوق یك كارمند در تمام عمر کارمندیاش به اندازهى پول یك خانه نشود! اما در این عالم این امکان برای انسان است که با یک روز عمل صالح؛ بلكه با یك ساعت و كمتر از یك ساعت، بتواند بهشت ابدى را بخرد: «جنة ارضها السموات و الارض»6. اکنون آیا خداوند ما را به بد جایی آورده است؛ جایی با این امکان؟ اگر در این عالم نمیآمدیم همان خاكى بودیم كه بودیم، دیگر آدم نمیشدیم. آدم آن است كه در این عالم با اختیار خود كار كند. پس آمدن ما در این عالم، هم نعمت بسیار بزرگى است، و هم مقدمهای براى کسب همهى نعمتهاى عالى محسوب میشود. دیگر چرا گله میكنیم: خدایا! ما را در سرایی جای دادی که پر از گرفتاری است؟ این بیانات براى این است که توجه داشته باشیم تا فریفته نشویم. بارها در قرآن آمده است: «و لا تغّرنّكم الحیاة الدنیا»7 «انما مثل الحیاة الدنیا كماء»8 تا آخر«اعلموا انما الحیاة الدنیا لعب و لهو و زینة و تفاخر بینکم و...»9، اما باز حال و روز ما این گونه است. این همه امیرمؤمنان(ع) در نهج البلاغه نسبت به دنیا هشدار میدهد - شاید در كمتر صفحهاى از نهج البلاغه باشد كه در آن مذمتى از دنیا نباشد- باز میبینیم که ما شیعیان على(ع) این قدر عاشق دنیا هستیم. پس اینكه باید نسبت به خطرهای دنیا متوجه باشیم، برای این است که خود را حفظ كنیم و راه درست را انتخاب كنیم تا در گودالهای فریب نیافتیم و بدانیم چه راهی به طرف جهنم است. بدانیم اگر چشممان را باز نكردیم و در گودال افتادیم، روزی چشممان باز میشود و خواهم دید در چاه ویل جهنم هستیم. در آن وقت هر چه بگوییم: «رب ارجعون لعلى اعمل صالحا»10، میگویند: كلا. دیگر فرصت گذشت. فرصت داشتید و استفاده نكردید. انشاء الله در جلسه آینده به پرسشهای دیگری که در این زمینه وجود دارد پاسخ خواهیم گفت.
1 . مجموعه ورام، ج2، ص277
1 . زمر، 74
3 . مدثر، 31
4 . تحریم، 7
5 . ق، 36
6 . آل عمران، 134
7 . لقمان، 34
8 . یونس، 25
9 . حدید، 21
10 . مؤمنون، 101-100
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیش رو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیت الله مصباح یزدی(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1387/03/29 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همانطور که می دانید موضوع بحث، مناجات زاهدین بود. در جلسههای پیشین دربارهی دو جمله آغازین آن مباحثی مطرح شد. در این جلسه نیز مطالبی را فهرستوار عرض میكنم.
در ابتدای این مناجات آمده بود: خدایا! ما را در عالمی آفریدی و در خانهای ساكن كردی كه این خانه دامهایی برای ما گسترده و در صدد فریب دادن ماست. درباره این جمله دو پرسش مطرح شد که نتیجهی آن بیان شد كه: فریب خوردن حاصل یک مجموعه عوامل است. یکی از عوامل فریب خوردن انسان، این است كه جاذبههایی که در امور دنیا وجود دارد، آدمی را به طرف خودش جذب می كند و مانع می شود ؛ كه وی به اهداف عالیه و الهی برسد. بنابراین از آنجا که وجود دنیا و جاذبههایش در فریب خوردن ما بسیار مؤثر است، ما فریبکاری را به دنیا نسبت می دهیم.
پرسش دیگر این بود كه خدای متعال چرا دنیا را آفریده و آن را مسكن ما قرار داده است؟ چه میشد بهشتیان را از ابتدا در بهشت می آفرید؟ در پاسخ گفتیم: آن مقامیكه خداوند متعال برای ما قرار داده است، جز از راه رفتارهای اختیاری حاصل نمی شود و برای اینكه اختیار و انتخاب حاصل شود باید دو راه با دو جاذبه مختلف وجود داشته باشد تا انسان یكی را انتخاب كند. پس این عالم، عالم امتحان است. یعنی، ما همیشه بر سر دو راهیها قرار می گیریم تا اگر راه درست را انتخاب كردیم، صلاحیت درك آن مقام را پیدا كنیم. و به یك معنا این بزرگترین منّتی است كه خداوند بر ما قرار داده است. در واقع بهشت با اعمال اختیاری ما ساخته میشود. پس، ما باید با اعمالمان درختانش را سبز كنیم و قصرهایش را بسازیم. ؛
سپس در ادامه این مناجات میفرماید: خدایا! ما به تو پناه میبریم از اینكه در این دامها بیفتیم و در این مكرها و نیرنگهای دنیا گرفتار شویم. همه میدانیم كه اصل آموزهی «اسلام»، توحید است. ما می بایست در همه چیز ؛ این روح توحید را متجلی كنیم؛ در سیرمان، حركتمان؛ دعایمان و خواستههایمان. باید بدانیم كه اگر یاری خدا نباشد، كلاهمان پس معركه است! و به این دلیل است كه در نمازمان نیز اظهار می داریم: «ایاك نعبد و ایاك نستعین»؛ یا «بحول الله و قوته اقوم و اقعد». اما باید توجه داشته باشیم: خداوند اسبابی را در اختیار ما گذاشته كه از آن استفاده كنیم. اگر ما از این اسباب بهره نگیریم و فقط بگوییم خدایا ما را حفظ كن، مثل این است كه كسی خود را به چاه بیندازد و بعد بگوید خدایا مرا حفظ كن. این سنت الهی نیست. پاسخ خدا این است كه: من به تو چشم دادم تا خودت را به چاه نیندازی. بنابراین، باید از اسباب استفاده كنیم؛ و توجه کنیم كه این اسباب را او فراهم كرده و همه از نعمتهای اوست؛ آنجا كه كم میآوریم، دستمان را به طرف خدا دراز می كنیم.
حال پرسش این است، چگونه ما این حال را پیدا كنیم و بتوانیم از جاذبههای دنیا چشمپوشی كنیم؟ مگر نه اینکه انسان در همین دنیا آفریده می شود، انسش با همین دنیاست، لذتش در همین دنیاست (البته این لذتها هم حكمت دارد.) پس، طبیعی است كه آدم مجذوب این لذتها میشود. اما باید چه كار كند كه در حد ضرورت از آنها استفاده كند و فریفته و دلبسته آنها نشود؟
آنچه از این مناجات استفاده میشود، به سه مطلب اشاره دارد:
نخست اینكه آدم به عیبهای دنیا توجه كند. اگر آدم به عیبهای چیزی توجه کند، كمتر فریفته آن میشود. این بابی است برای؛ اینكه ما بتوانیم در مقابل جاذبههای دنیا خودداری كنیم و فریب آن را نخوریم.
دو گونه عیب در این مناجات اشاره شده كه در قرآن كریم نیز به همین دو مطلب به صورتهای مختلف تصریح شده است. وقتی قرآن، دنیا و آخرت را با هم مقایسه میكند، تعبیری كوتاه و پرمعنا دارد كه: «وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقی»1. یعنی آخرت دو مزیت دارد: یكی اینكه آخرت بهتر است. دیگر اینكه آخرت پایدارتر است. یعنی دنیا میگذرد و تمام می شود؛ اما آخرت تمام شدنینیست. به عبارت دیگر، آخرت هم از لحاظ کیفیت برتری دارد و هم از لحاظ کمیت و لذتهای آخرت با لذتهای؛ دنیا قابل مقایسه نیست. عمر طولانی انسان در این دنیا هر قدر هم باشد، در مقابل بینهایت آخرت عددی نیست. پس انسانی که بر اساس عقل عمل می کند: «لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ * فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ»2؛ باید بفهمد كه اگر خوشی بیشتر، بهترو بادوامتر هست، می بایست آن را انتخاب كند. همچنانكه در دنیا این كار را میكنیم. یعنی لذتهای بیشتر و شدیدتر را بر لذتهای محدود ترجیح میدهیم.
راه دوم این است كه به دردها، رنجها و گرفتاریهای دنیا فكر كنیم. از دیگر ویژگیهای آخرت این است كه در آن هیچ رنجی، زحمتی و خستگیای وجود ندارد: «لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ»3؛ اما در دنیا هر كاری را که انسان انجام می دهد، با خستگی همراه است. حتی اگر بنشیند و فكر كند، باز خسته میشود. انسان برای رسیدن به خواستهای در این دنیا باید چند برابر زحمت بکشد. تمام لحظاتی که برای خوردن صرف می کنیم لذتبخش نیست، فقط لحظه بلعیدن و فروبردن غذا لذتبخش است. اما ناگفته پیداست که برای این لذت محدود چقدر باید زحمت كشید؛ یکی پولش را تهیه می كند، دیگری جنسش را و دیگران زحمت پختن آن را متحمل می شوند، چرا؟ برای اینکه انسان میخواهد برای چند دقیقه از خوردن لذت ببرد. این در حالی است که برای لذت بردن از بعضی از لذات باید بیست سال زحمت کشید! در این میان، بسیاری نیز علیرغم تحمل سختیها به موفقیت نمی رسند. وقتی انسان به آرزویی كه برای آن ده برابر رنج و زحمت کشیده است نمی رسد، چه غصهها و رنجهایی که گریبان او را نمی گیرد. اگر انسان به زلزلهای و سیلی، مبتلا شود، به طوری که تمام خانوادهاش از بین رود، تا آخر عمر غصهدار است. وقتی انسان به این دنیای سرشار از آفات و گرفتاری می اندیشد، كمتر به آن دل می بندد، به خصوص وقتی ایمان داشته باشد كه جایی هست كه این آفات در آن راه ندارد.
اما راه سوم از همه مهمتر و ارزشمندتر است و بالطبع مقدماتش هم برای ما بیشتر است. در فرازی از مناجات شعبانیه این تعبیر رسا آمده است: «إِلهی لَمْ یَكُنْ لی حول فأنتقل به عن معصیتك إلا فی وقت أیقظتنی لمحبتك»؛ آنچه آدم را از همهی این دلبستگیها رها میكند، محبت خداست. زمانی آدمی حاضر میشود از چیز لذیذی دست بردارد که چیز لذیذتری نصیبش شود. حال اگر ما لذت انس با خدا را بچشیم، آن وقت به راحتی از همه لذتها می گذریم. اما متأسفانه این ؛ امر آسان فراهم نمی شود. یعنی مقدماتی دارد که باید از خود خداوند خواست كه همهی وجودمان را لایق محبت خودش قرار دهد. چرا که اگر محبت خدا را بچشیم دیگر برای چیزی ؛ ارزشی قائل نمیشویم. گوارا باد بر كسانی كه چشیدند آن را و دل از دنیا كندند و تنها دل به خدا سپردند.
این بحث حاصل مطالبی است كه در این مناجات به آن اشاره شده است. اکنون بر فرازهایی از مناجات توجه کنیم.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، إلهی أسْكَنْتَنا داراً حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها؛ خدایا، ما را در خانهای ساكن كردی كه در آن چاهها و چالههای مكر و فریب برای ما حفر كردی.
وَعلَّقْتَنا بِأیْدِی الْمنایا فی حَبائِلِ غَدْرِها؛ و در دامهای نیرنگش ما را به چنگال مرگ سپردی و آویزان كردی.
یعنی دنیا زندانی را فراهم ساخته است که آدمیزاد را به چنگكهای مرگ می کشاند.
فَإلَیْكَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها؛ پس به تو پناه میبریم از این همه نیرنگها و فریبهایش.
وَبِكَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإِغْتِرارِ بِزَخارِفِ زینَتِها، و به تو عصمت میجوییم از فریفته شدن به زینتها و زر و زیورهای دنیا.
دقت کنیم، همان طور که پیشتر اشاره شد: یکی از راههای فریب نخوردن از دنیا توجه به؛ عیبهای آن است. فراز ذیل به همین نکته اشاره می کند:
فَإنَّها المُهْلِكَةُ طُلاّبَهَا؛ دنیا موجودی است كه طالبان خود را به هلاكت میرساند. کجاست طالب دنیا؛ همان که عمر خود را صرف دنیا كرده و دنیا او را به هلاك (مرگ) نرسانده است؟
المُتْلِفَةُ حُلاّلَها؛؛ دنیا كسانی كه دنیا را محل حلول خویش قرار دادند، هلاك میكند و نمیگذارد در آن بمانند.
این یك بخش از چیزهایی است كه انسان را از دنیا بیزار میكند. علاوه بر این، كه سرانجام این دنیا مرگ است، آدم را میكشد و از این دنیا میبرد.
الَمحْشُوَّةُ بِالآفاتِ؛ در دوران حیات آدمی نیز زندگیش پر از آفات است.
المَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ؛ و انباشته شده از نكبتها.
پس اکنون جای این خواسته است که: خدایا! ما را در این دنیا که سرانجامش مرگ است و پر از آفات است، سالم نگهدار و نگذار فریب این دنیا را بخوریم.
إلهی فَزَهِّدْنا فِیها؛ خدایا! ما را زاهد قرار بده. زهد، یعنی بیرغبتی. یعنی نگذار فریفته دنیا شویم، تعلق پیدا كنیم، و به دنیا وابسته شویم.
در داستان حضرت یوسف(ع) آمده است: برادران یوسف او را در چاه انداختند، چون:؛ كانُوا فِیهِ مِنَ الزّاهِدِینَ4؛ یعنی رغبتی به او نداشتند. زهد در دنیا نیز یعنی اینكه انسان هیچ رغبتی به آن نداشته باشد و فقط از باب ضرورت از آن استفاده كند.
وَسَلِّمْنا مِنْها، بِتَوْفِیقِكَ وَعِصْمَتِكَ، وَانْزَعْ عَنّا جَلابِیبَ مُخالَفَتِكَ؛ آنچه باعث میشود كه دنیا ما را هلاك كند، و فریب دهد و از مقصد باز دارد این است كه: با تو مخالفت كنیم و در برابر تو عصیان كنیم. پس جامه عصیان را از اندام ما بِكَن.
باید گفت: عامل دیگری كه باعث میشود انسان سراغ دنیا برود، نیازهایی است كه او به دنیا دارد. ما به عنوان یک انسان برای حیات، به غذا و مسكن و ... نیاز داریم. اما رفتن به سراغ دنیا برای برطرف كردن نیازها، به تدریج ما را مجذوب میكند و باعث میشود تمام وقت انسان صرف آن شود و به این ترتیب، انسان با دنیا انس می گیرد و دلبستگی پیدا می کند. اگر خداوند به انسان لطف کند و خود مشكلات او را حل كند، آن وقت انسان فرصتی پیدا میكند كه به وظایف اخرویش برسد، بیاندیشد و عبادت كند.
وَتَوَلَّ اُمُورَنا بِحُسْنِ كِفایَتِكَ؛ خودت كفایت كن ما را و به حسن كفایت خودت كارهای ما را عهده دار شو.
وَأوْفِرْ مَزیدَنا مِنْ سَعَةِ رَحْمَتِكَ؛ از رحمت واسعه است، ما را سرشار گردان.
گاهی آدم برای این كه بتواند در امور معنوی هم پیشرفت كند، احتیاج دارد كه بیش از ضرورت از امور دنیا استفاده كند و می باید بهرههای بیشتری از زندگی دنیایی داشته باشد. اگر خداوند از رحمت واسعهاش به انسان عطا كند، آنوقت قدری كار انسان آسان میشود و میتواند بیشتر به امور اخرویش بپردازد.
وَأجْمِلْ صِلاتِنا مِنْ فَیْضِ مَواهِبِكَ؛ جوایز ما را از بخششهای خودت قرار بده.
تا اینجا برای این که به دنیا مبتلا نشویم از خدا خواستیم که خودش كارهایمان را اصلاح كند و ما را محتاج نكند به اینكه برای یك كار كوچك نیروی زیاد صرف كنیم و خودمان را مشغول به دنیا کنیم.
اما راه سوم این بود كه: برای کنده شدن محبت دنیا از دل آدم می بایست محبت خدا جانشین آن شود.
وَاغْرِسْ فی أفْئِدَتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِكَ؛ در كشتزار دل ما نهال محبت خودت را غرس كن.
وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِكَ؛ انوار معرفتت را برای ما كامل كن.
وَأذِقْنا حَلاوَةَ عَفْوِكَ وَلَذَّةَ مَغْفِرَتِكَ؛ و به ما شیرینی بخشش و لذت مغفرتت را بچشان!
اگر خدا لغزشها را ببخشد و شیرینی بخشش را به ما بچشاند، آن وقت، توجه آدم بیشتر به خدا جلب میشود و از امور دنیا منصرف میشود.
و در پایان وَأقْرِرْ أعْیُنَنا یَوْمَ لِقائِكَ بِرُؤیَتِكَ؛؛ و چشمهای ما را در روز دیدار به ملاقات با خودت روشن کن.
همانطور که اشاره شد: زندگی انسان در دنیا به گونهای است كه باید روحش متعلق به این بدن باشد. اما تعلق روح به این بدن شرایط خاصی را ایجاب میكند، به طوری که بدن به یك جاهایی می رسد كه دیگر نمی تواند تحمل كند. همهی ما دیدهایم که آدمیزاد حتی در اثر شوق زیاد نیز غش میكند. تصور کنید مادری را که از دیدار فرزندش محروم بوده است. همین که چشمش به فرزندش میافتد، از شوق غش میكند. بدن، اعصاب و مغز انسان تحمل هر لذتی را ندارد. آن وقت چه رسد به لذتی كه از نور بینهایتی و از جمال بیبدیلی ؛ حاصل شود. این بدن تاب تحمل آن را ندارد.
حضرت موسی(ع) عرض كرد: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْكَ»5؛ خدایا! میخواهم تو را ببینم. خطاب شد نگاه كن به این كوه. اگر كوه در مقابل تجلی ؛ الهی مقاومت كرد، تو هم میتوانی. «فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً»؛ تجلی برای كوه بود نه برای موسی. اما چون خداوند بر کوه تجلی کرد، كوه متلاشی شد و موسی بیهوش روی زمین افتاد. این بدن مادی نمیتواند آن آثاری كه از آن لذت لقاء الهی برای اولیاءش پیدا می شود تحمل كند. اما در آخرت اینگونه نیست. ساختمان وجودی انسان در آنجا طوری است كه میتواند تحمل كند، به خصوص اولیاء خدا. از اینرو می فرماید: آنجا جایش است كه چشم ما را به دیدارت روشن كنی.
وَأقْرِرْ أعْیُنَنا یَوْمَ لِقائِكَ بِرُؤیَتِكَ؛ در روز ملاقات چشم ما را به دیدن خودت روشن كن.
و حاصل همهی اینها:
وَأخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیا مِنْ قُلوبِنا؛ محبت خودت را هدیه کن تا محبت دنیا از دل ما خارج شود. شبیه این تعبیر در دعای عرفه هم آمده است که: «أنت الذی أزلت الأغیار عن قلوب أحبائك حتی لا یحبوا سواك»6
كَما فَعَلْتَ بِالصَّالِحینَ مِنْ صَفْوَتِكَ والأبْرارِ مِنْ خاصَّتِكَ، یا أرْحَمَ الرَّاحِمینَ، وَیا أكْرَمَ الأكْرَمِینَ.؛ چنانكه برای بندگان شایستهات این كار را انجام دادی.
خداوندا! تو را به مقام سیدالساجدین قسم میدهیم كه رشحهای و قطرهای از دریای معرفت و محبتی كه به اهل بیت (ع) عطا كردی، به دلهای ما نیز عطا كنی.
1. اعلی / 17.
2. بقره / 219-220.
3. فاطر / 35.
4. یوسف / 20.
5. اعراف / 143.
6. دعای عرفه.
پیوندها
[1] http://mesbahyazdi.ir/node/3670
[2] http://mesbahyazdi.ir/node/3671
[3] https://mesbahyazdi.ir/node/266/%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B9-%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87#_ftn1
[4] https://mesbahyazdi.ir/node/266/%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B9-%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87#_ftn2
[5] https://mesbahyazdi.ir/node/266/%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B9-%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87#_ftnref1
[6] https://mesbahyazdi.ir/node/266/%D8%AC%D9%84%D8%B3%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B9-%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87#_ftnref2