فهرست مطالب

جلسه چهاردهم: تفاوت «عبودیت» و «بردگى»

 

جلسه چهاردهم

تفاوت «عبودیت» و «بردگى»

 

1. مرورى بر بحث جلسه قبل

بحث ما درباره «حقوق از دیدگاه اسلام» به این‌جا منتهى شد كه گفتیم برخى در اثر تأثیر مفاهیم الحادى غرب، اصولا رابطه بین «انسان و خدا» را رابطه «عبد و مالك» یا «عبد و مولا» نمى‌دانند. آنان مى‌گویند این‌گونه تعبیرات كه حتى در قرآن كریم و در كلمات پیامبر اكرم و اهل‌بیت(علیهم السلام) آمده است، بیشتر بازتابى از اندیشه‌هاى رایج آن زمان، و در واقع انعكاسى از «نظام اجتماعى برده‌دارى» است. «نظام اجتماعى برده‌دارى» بر نظام فكرى، اعتقادى و دینى مردم سایه انداخته و چنین مفاهیمى را درباره رابطه «انسان با خدا» تداعى مى‌كرد. از نظر غرب‌گراها، چون «برده‌دارى»، مسأله روز آن زمان بود، و عده‌اى به عنوان «مالك» و «ارباب»، صاحب تعدادى غلام و كنیز بودند كه به عنوان «مملوك» و «نوكر» براى آنان كار مى‌كردند، به تدریج این رابطه بین «نوكر ـ ارباب» را در مورد رابطه «انسان ـ خدا» نیز در نظر گرفتند و گفتند انسان، برده یا بنده خدا است. در این حالت چون لازمه بردگى، اطاعت برده از صاحب خویش است و او مكلف است تمام دستورات مولاى خویش را انجام دهد، انسان نیز باید نسبت به خدا همین‌گونه باشد؛ یعنى انسان در برابر خدا «مكلف» خواهد بود و از لوازم آن این است كه «واجب» است از خدا اطاعت كند. از این روى، باید تكالیف و وظایف خویش را شناخته و بدان عمل نماید.

این رابطه خاصِ اجتماعى از دوران برده‌دارى آغاز شد و در دوران «فئودالیته» نیز ادامه یافت. امّا دوران كنونى ما «عصر مدرنیته» و سخن از «آزادى بشر» است. در اجتماع كنونى ما رابطه «عبد و مولا»، «نوكر و ارباب»، «بنده و آقا» وجود ندارد؛ بنابراین رابطه «انسان ـ خدا» رابطه «عبد و مولا» نیز منتفى است. این رابطه خاص بین انسان و خدا، مربوط به دوران برده‌دارى و انعكاسى از نظام اجتماعى حاكم بود و اكنون آن نظام به كلّى دگرگون گشته و از بین

رفته است. اگر به «خدا» هم اعتقاد داشته باشیم، باید رابطه دیگرى بین انسان و خدا تصویر نماییم كه نقطه مقابل رابطه قدیم و متناسب با دوران مدرنیته باشد. در گذشته انسان در پى شناخت «تكلیف» خویش بود، ولى در عصر مدرنیته انسان به دنبال شناخت «حقوق» خویش و استیفاى آن است. از نظر این عده ما نباید در صدد شناخت دستورات خدا باشیم تا بدان عمل كنیم، بلكه باید ببینیم چه حقى نسبت به خدا داریم و آن را بگیریم! طبیعى است كه این سخنِ كسانى است كه لااقل به زبان ادعا مى‌كنند كه معتقد به وجود خدا هستند وگرنه، اگر منكر وجود خدا باشند، جایى براى این سخن وجود ندارد كه بگویند باید حق خود را از خدا بگیریم. استیفاى حق از خدا، فرع اعتقاد به خدا ـ هر چند در ظاهر ـ است.

 

2. «بندگى خدا» بازتابى از «بردگى انسان»؟

در این جلسه در ادامه مطالب سابق مقدارى درباره مفهوم «عبد» و «مولا» توضیح مى‌دهیم. آیا این مفاهیم در مورد خدا صدق مى‌كند؟ آیا با تغییر نظام اجتماعى، رابطه انسان با خدا دگرگون مى‌گردد؟ اصولا «برده» به چه معنایى است و در نظام اجتماعى گذشته، چه جایگاهى داشته است؟ یكى از واژه‌هایى كه در قرآن كریم و سایر منابع اسلامى آمده است واژه «عبد» و اصطلاحات مشابه آن است. برخى گمان مى‌كنند این الفاظ بازتابِ ادبیات دوران برده‌دارى است.

در گذشته كسانى كه داراى ثروت و امكانات مالى بودند، از مكانى مثل «بازار برده فروشان» یك یا چند غلام و كنیز خریدارى مى‌كردند. البته این پرسش كه منشأ برده و بردگى چه بوده و این افراد چگونه برده شده‌اند، خود بحثى طولانى مى‌طلبد كه فعلا مورد نظر ما نیست. بردگان خریدارى شده سپس به خانه، مزرعه و یا محل كار برده شده و به كار گرفته مى‌شدند. عده‌اى از این بردگان در كارهاى ساده مثل نظافت خانه و حمل و نقل اشیا به فعالیت مشغول بودند و عده دیگرى كه داراى هنر و خلاقیت‌هاى جالب توجه، منشأ سود و درآمدهاى مالىِ خوبى براى صاحب خویش مى‌شدند. این روند معمولى و جریان طبیعى آن دوران بود كه انسانى با پرداخت پول، انسان دیگرى را در اختیار مى‌گرفت و آن فرد مجبور بود براى صاحبش كار نماید و صاحبش از منافع كار او بهره‌مند مى‌شد.

بنابر این، در عصر برده‌دارى، مالك شدنِ یك انسان نسبت به انسان دیگر، به وسیله یك

قرارداد بیع حاصل مى‌شد؛ یعنى قراردادى بین مشترى و فروشنده كه بر اساس آن مشترى مقدارى پول یا كالا پرداخت مى‌كرد و در عوض نوكر را در اختیار مى‌گرفت. با این قراردادِ بیع، ماهیت هیچ یك از افرد تغییر نمى‌كرد؛ نه ماهیت فروشنده، نه ماهیت خریدار و نه ماهیت غلام یا كنیز. این افراد، همان اشخاص سابق بودند و هیچ تغییرى در ویژگى‌هاى تكوینى و وجودى آنان حاصل نمى‌شد، بلكه صرفاً یك قرارداد ساده بود. این هم معامله‌اى بود شبیه تمام معاملات دیگر كه فردى از بازار كالایى را براى خویش خریدارى مى‌كرد، كه با این خرید، ماهیت شیىء یا كالا تغییر نمى‌كرد و تنها یك «جابه‌جایى» صورت مى‌پذیرفت. این شیىء قبلا در اختیار فردى بود، و از این بعد، فرد دیگرى مالك آن مى‌شد.

بنابر این خرید و فروش برده یك «اعتبار» یا «قرارداد» بود كه در وجود خارجى «برده» یا «كالا» تأثیر نمى‌گذاشت بلكه یك وضعیت یا اعتبار خاص بود كه نظام اجتماعى برده‌دارى آن را پذیرفته بود. حال، شخصى كه مالك غلام یا كنیز مى‌شد، مالك چه چیزى مى‌شد؟ آیا مى‌توانست او را جوان كند، یا اگر زشت بود مى‌توانست او را زیبا گرداند؟! آیا مالك حیات او بود و مى‌توانست عمر طولانى به او ببخشد؟! آیا ارباب مى‌توانست با اراده خویش، یك برده فاقد هنر را به یك باره، به یك برده صاحب هنر و كمال تبدیل نماید؟! بدیهى است كه مالكِ برده، توانایى چنین تصرفاتى را نداشت. او فقط در سایه یك قرارداد اجتماعى مى‌توانست از كار و خدمات نوكر خویش استفاده نماید.

 

3. تفاوت مالكیت خدا با مالكیت ارباب نسبت به برده

آیا كسى كه مالك حیات دیگران است و به آنان وجود و هستى بخشیده است، با مالكیت اعتبارى شخص نسبت به غلام و كنیز قابل مقایسه است؟! مالكیت خدا، یك مالكیت حقیقى است كه تمام شئون اشیا و موجودات را دربرمى‌گیرد. او مى‌تواند در موجودات هرگونه تصرفى بنماید و تغییراتى را در آنان به وجود آورد؛ مثلا عمر انسان را طولانى یا كوتاه كند، فردى را زشت و دیگرى را زیبا بیافریند.

«مالكیت حقیقى» با «مالكیت اعتبارى» داراى چند تفاوت است: تفاوت اول این كه، مالكیت حقیقى قابل فسخ و لغو نیست. همه موجودات تكویناً به خدا وابسته‌اند. هیچ موجودى در عالَم، از انسان و غیر انسان، نمى‌تواند به حیات خویش ادامه دهد مگر این كه

خداوند اراده كرده باشد. وجود انسان و سایر موجودات، تجسّم اراده الهى است. نه امكان دارد كه خدا بندگان را از بندگى خویش آزاد سازد و نه ممكن است مالكیت حقیقى خویش را به دیگرى منتقل نماید. این‌گونه نیست كه بگوید: امروز بنده من، و روز دیگر بنده دیگرى باش. «عبودیت» عین وجود انسان است و در ذاتِ هستى او نهفته است و به گونه‌اى است كه جزء جزء نمى‌شود.

اگر موجودى بخواهد در عالم تحقق داشته باشد راهى جز این ندارد كه عین تعلق، فقر، نیاز و وابستگى به خداوند باشد؛ مگر این كه كسى فرض كند كه دو خدا داشته باشیم، وگرنه اگر خداى عالَم یكى است و اوست كه همه چیز را آفریده است پس همه چیز براى اوست و همه اشیا و موجودات عین تعلق و ربط به او هستند و هیچ گاه از مِلك او خارج نمى‌شوند.

تفاوت دوم این است كه مالك حقیقى، مالك وجود عبد است و مى‌تواند هرگونه تصرفى در او بنماید. مالك حقیقى مى‌تواند جوان را پیر، یا پیر را جوان كند؛ سالم را مریض یا مریض را سالم نماید؛ عمرِ كوتاه را بلند، یا عمرِ بلند را كوتاه گرداند؛ زشت را زیبا یا زیبا را زشت نماید؛ ولى مالك اعتبارى مثل ارباب نسبت به غلام و كنیز، بر اساس یك قرارداد اجتماعى، تنها مالك كار غلام و كنیز است و هیچ‌گونه تصرفِ وجودى نمى‌تواند نسبت به مملوك خویش انجام دهد.

ما اگر بخواهیم در همین زندگى روزمره خویش و در محدوده قدرتمان كارى انجام دهیم، باید ده‌ها مقدمه را فراهم نماییم تا منظور ما عملى گردد، امّا در مورد خدا این‌گونه نیست. هستى انسان و سایر موجودات در اختیار اوست و توان هرگونه تصرف در آنها را دارا است و این تصرف هم نیازمند تمهید مقدمات نیست: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ(1)؛ چون به چیزى اراده فرماید، كارش این بس كه مى‌فرماید: باش، پس [بى‌درنگ]موجود مى‌شود. همین كه چیزى را اراده نماید، تحقق پیدا مى‌كند. هر چند این‌گونه امور در این عالَم به صورت تدریجى تحقق پیدا مى‌كند و «تدریج» شرط «مراد» است نه شرط «اراده». چیزى را كه او اراده كرده است، همین تحقق تدریجى است وگرنه اراده او به صورت تدریجى تحقق پیدا نمى‌كند. مراد اوست كه یك امر تدریجى است و او اراده كرده كه این امر تدریجى تحقق پیدا كند.

به هر حال، مالكیتى كه بین یك انسان و انسان دیگر تصور مى‌شود، یك مالكیت اعتبارى،


1. یس (36)، 82.

ضعیف، محدود، قابل لغو و قابل انتقال است كه در یك نظام، مثل نظام برده‌دارى پذیرفته شده است، ولى مالكیت خدا نسبت به انسان یك مالكیت حقیقى، كامل، همه جانبه، غیر قابل لغو و غیر قابل انتقال است. مالك در مالكیت اعتبارى مى‌تواند برده خویش را آزاد سازد. در اسلام كفاره بعضى از گناهان، آزاد ساختن برده است. مى‌توان زمانى مثل زمان كنونى را فرض كرد كه همه برده‌ها آزاد شده باشند و دیگر غلام و كنیز وجود داشته باشد ـ اگر چه نظام برده‌دارى امروزه به صورت بسیار زشت‌تر، حتى در پیشرفته‌ترین كشورها وجود دارد. به هر حال، مالكیت ارباب نسبت به برده یك امر قابل فسخ و قابل انتقال است و از نظر عقلى و تحقق خارجى این امكان وجود دارد كه همه برده‌ها آزاد شده باشند، ولى مملوكیت انسان نسبت به خدا تغییرپذیر نیست. نمى‌توان روزى را تصور كرد كه انسان وجود داشته باشد امّا مملوك و بنده خدا نباشد؛ چون این مملوكیت یك «مملوكیت حقیقى» و مالكیت او یك «مالكیت حقیقى» است كه قابل انتقال و فسخ آزادى نیست. فرض این كه انسانى باشد و بنده خدا نباشد، فرض متناقضى است. انسان بودنِ انسان، عین بندگى است. به تعبیر فلسفه ملاصدرایى، وجود انسان عینِ تعلق به خداست. در هستىِ انسان و سایر موجودات عالَم، «ارتباط» و «وابستگى» نهفته است. اگر این ارتباط و وابستگى قطع گردد، چیزى وجود نخواهد داشت تا آن‌گاه نوبت به آزاد شدن انسان از عبودیت برسد؛ چون این عبودیت، یك عبودیت تكوینى و حقیقى است.

سخنان بیهوده و اباطیلى كه بعضى افراد نادان و فریب‌خورده یا مغرض در سخنرانى‌ها و نوشته‌هایشان مطرح مى‌كنند، اگر از روى غرض و مرض نباشد، نشان‌دهنده نهایت جهل و نادانى آنان درباره مفهوم انسان نسبت به خدا است؛ سخنانى از قبیل این‌كه این زمان، دوران تكلیف و بندگى نیست بلكه دوران حق است و انسان باید حق خویش را از خدا بگیرد!! با كمى دقت و تأمل، این مطلب به خوبى قابل درك است كه وجود انسان، عین بندگى است و خروج از بندگى در مورد انسان و سایر موجودات، به معناى معدوم شدن و نیستى است؛ به عبارت دیگر، سالبه به انتفاى موضوع است.

 

4. قدرت انتخاب براى انسان

تا آن‌جا كه ما مى‌دانیم، برخى موجودات مانند: انسان و جن، موجودات مكلفند؛ یعنى خداى

متعال از قدرت بى‌نهایت خویش به این مخلوقات، قدرت اراده و انتخاب داده است و این امر جلوه‌اى از قدرت الهى است كه در بعضى مخلوقات ظهور پیدا نموده است. «قدرت اراده» یا «قدرت انتخاب» به این معنا است كه زندگى این موجودات دو سویه است. به عبارت دیگر دو راه یا دو مسیر، فراروى این موجودات وجود دارد كه مى‌توانند با اراده آزاد خویش، راه صحیحِ زندگى را از راه ناصواب انتخاب نمایند. یك مسیر در نهایت توأم با خوشى و سعادت خواهد بود و منتهى الیه مسیر دیگر با بدبختى، عذاب و درد همیشگى همراه خواهد بود.

یكى دیگر از الطاف و محبت‌هاى خدا ـ علاوه بر اعطاى قدرت اتنخاب و اراده ـ این است كه راه تكامل و مسیر سعادت را براى این موجود مختار هموار ساخته است و او را تشویق و ترغیب نموده است كه از مسیر سعادت گام بردارد تا به آن مقصد عالى و ارزشمند نایل گردد.

 

5. تكلیف «ارشادى» و تكلیف «مولوى»

باید دقت نمود كه گاهى امر و نهى خداوند و هدایت انسان‌ها از طریق «امر و نهى ارشادى» است. اوامر و نواهى ارشادى، الزام‌آور نیستند و ایجاد تكلیف نمى‌كنند، بلكه فقط راه خوب و بد را به انسان نشان مى‌دهند و پیامدهاى مثبت یا منفى یك فعل را بیان مى‌دارند؛ همانند حالتى كه یك فرد آگاه و مطلع، در یك دو راهى به شما بگوید: اگر از این راه ادامه مسیردهى، به سرزمینى سبز و خرّم خواهى رسید، و اگر از مسیر دیگر حركت نمایى، به یك دره هولناك سقوط مى‌كنى و موجب نابودى تو خواهد شد: رُسُلا مُبَشِّرِینَ وَ مُنذِرِینَ لِئَلاَّ یَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى َللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِیزًا حَكیًما(1)؛ پیامبرانى كه بشارت‌گر و هشدار دهنده بودند، تا براى مردم، پس از [فرستادن]پیامبران، در مقابل خدا [بهانه و]حجتى نباشد، و خدا توانا و حكیم است. نیز در آیه دیگر مى‌فرماید: لِیَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَیِّنَة وَ یَحْیَى مَنْ حَىَّ عَنْ بَیِّنَة وَ إِنَّ اللّهَ لَسَمِیعٌ عَلِیمٌ(2)؛ تا كسى كه [باید]هلاك شود، با دلیلى روشن هلاك گردد، و كسى كه [باید] زنده شود، با دلیلى واضح زنده بماند، و خدا است كه در حقیقت شنواى دانا است.

برخى معتقدند كه آن امر و نهیى كه نسبت به حضرت آدم و حوا(علیهما السلام)، قبل از نزول و هبوط به این عالَم انجام شد، از نوع امر و نهى ارشادى بوده است: فَقُلْنَا یَا ءَادَمُ اِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَ


1. نساء (4)، 165.

2. انفال (8)، 42.

لِزَوْجِكَ فَلاَ یُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَى. اِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِیهَا وَ لاَ تَعرَْى. وَ أَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُا فِیهَا وَ لاَ تَضْحَى(1)؛ پس گفتیم: اى آدم! در حقیقت، این [ابلیس] براى تو و همسرت دشمنى [خطرناك]است، زنهار تا شما را از بهشت به در نكند تا تیره‌بخت گردى. در حقیقت براى تو در آن‌جا این [امتیاز]است كه نه گرسنه مى‌شوى و نه برهنه مى‌مانى و [هم]این‌كه در آن جا نه تشنه مى‌گردى و نه آفتاب‌زده. لسان این آیه، لسان یك امر ارشادى است؛ چون مى‌گوید اگر از آن شجره منهیّه استفاده نكنید، در این جا گرسنگى، تشنگى و رنج نخواهید داشت، و به چیزى بیش از این اشاره ندارد.

در هر حال، هر چند امر و نهى ارشادى و نشان دادن راه خوب و بد یكى از الطاف خدا به انسان است، امّا لطف خدا به انسان آن‌گاه تمام شد كه علاوه بر آن، تكالیف الزامى را هم به صورت «باید و نباید» و در قالب «امر و نهى مولوى» ابلاغ فرمود. در این‌جا خداوند كارهایى را كه خوب بوده و به سعادت و خوشبختى همیشگى انسان منجر مى‌شود «واجب» و امورى كه موجب بدبختى انسان گشته و انسان را از مسیر كمال و رشد باز مى‌دارد «حرام» كرده است. تكالیف الزامى خدا همانند امر و نهى صاحب برده نیست كه از این طریق سود و منفعتى را كسب نماید، بلكه او كمال و سعادت بندگان خود را دوست دارد و این نهایت لطف اوست كه انسان را با امر و نهى به سوى سعادت سوق داده است.

 

6. كمال انسان در گرو وجود تكالیف مولوى

وجود این الزام و امر و نهى ضرورت دارد؛ در غیر این صورت، لطف خدا تمام نمى‌شد. بعضى نمونه‌هاى عینى را كه در زندگى روزمره ما وجود دارد، مورد توجه قرار دهید. همه ما به بسیارى از كارهاى خوب آگاهى داریم و مى‌دانیم انجام آن مفید است؛ مانند: ورزش، رعایت بهداشت، كم‌خورى و پرهیز از دخانیات و مواد مضر دیگر؛ ولى چند درصد مردم ورزش مى‌كنند و آن را جزو كارهاى روزمره خویش قرار مى‌دهند؟ آیا همه مردم به ورزش كه موجب تندرستى است، ارزش و اهمیت مى‌دهند؟ همه مردم مى‌دانند امساك و كم‌خورى نقش خوبى در سلامتى بدن دارد. اصطلاح شرعى امساك، همان «روزه» است كه داراى یك سرى قیود و شرایط است، امّا چه وقت انسان براى حفظ سلامتى، تن به روزه و امساك مى‌دهد؟ با وجودى كه مى‌دانیم این


1. طه (20)، 117ـ119.

امر مفید است، اگر تكلیف الزامى به روزه گرفتن نبود، چندان انگیزه براى انجام این كار نداشتیم و به نتایج آن، یعنى سعادت، كمال و قرب الهى نمى‌رسیدیم. ممكن است در میان میلیون‌ها انسان، فقط یك یا دو نفر یافت شوند كه كارهاى خوب را فقط به خاطر مفید بودن آن انجام دهند و بقیه اگر الزامى در كار نباشد چندان اهمیتى به آنها نمى‌دهند. خدا «دستگاه تكلیف» را براى انسان قرار داد تا زمینه رشد و سعادت او فراهم گردد. اگر امر و نهى و تكالیف شرعى مقرّر نمى‌شد، انسان‌ها از رسیدن به هدف خلقت، یعنى قرب و كمال بازمى‌ماندند. وقتى براى انسان این ایمان و باور حاصل شود كه «واجبات» و «محرمات» از سوى خدا قرار داده شده تا انسان به سعادت همیشگى برسد، خود را مقید به اطاعت از اوامر الهى مى‌نماید.

 

7. ظهور كامل عبودیت تكوینى در قیامت

از مطالب گذشته روشن شد كه مسأله «تكلیف» و «عبودیت» در رابطه «انسان با خدا» با مسأله «تكلیف» در رابطه «انسان با انسان» تفاوت اساسى دارد. در هیچ شرایطى از شرایط اجتماع و دوره‌هاى تاریخى و در هیچ عالَمى از عوالم، عبودیت انسان نسبت به خدا تغییر نمى‌كند. البته ظهور تام و كامل این عبودیت در روز قیامت خواهد بود: إِنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمَوَتِ وَ الاَْرْضِ اِلاَّ ءَاتِى الرَّحْمَنِ عَبْداً. لَقَد أَحْصیَهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً، وَ كُلُّهُم ءَاتِیهِ یَوْمَ الْقِیَمَةِ فَرْداً(1)؛ هر كه در آسمان‌ها و زمین است جز بندهوار به سوى [خداى] رحمان نمى‌آید؛ یقیناً آنها را به حساب آورده و به دقت شماره كرده است و روز قیامت همه آنها تنها، به سوى او خواهند آمد. هم‌چنین مى‌فرماید: یَوْمَ هُمْ بَرِزُونَ لاَ یَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَىْءٌ لِمَنِ الْمُلكُ الْیَوْمَ، لِلَّهِ الْوَحِدِ الْقَهَّارِ(2)؛ آن روز كه آنان ظاهر گردند، چیزى از آنها بر خدا پنهان نمى‌ماند. امروز فرمانروایى از آنِ كیست؟ از آنِ خداوند یكتاى قهّار است.

مالكیت مطلق از كیست؟ كسى نیست جواب بگوید. خدا خود جواب مى‌دهد: لِلَّهِ الْوَحِدِ الْقَهَّارِ. در هیچ عالَمى از عوالم وجود امكان ندارد كه «عبودیت» از «مخلوقات» سلب گردد، چه رسد به این عالَم دنیا و دوره‌هاى تاریخى آن. نمى‌توان گفت: در دوره‌هاى سابق، این رابطه عبودیت و بندگى وجود داشته و در عصر مدرن این رابطه وجود ندارد! نیز نمى‌توان گفت: رابطه عبودیت در كشورهاى پیشرفته، از بین رفته است و انسان‌هایى كه در این كشورها زندگى


1. مریم (19)، 93ـ95.

2. غافر (40)، 16.

مى‌كنند از بندگى خدا خارج گشته‌اند! عبودیت تكوینى، عین وجود انسان است و در ذات و هستىِ انسان تعلق، ارتباط و وابستگى نهفته است.

 

8. عبودیت تكوینى و عبودیت تشریعى

خداوند، علاوه بر حق عبودیت تكوینى، حق «عبودیت تشریعى» نیز دارد. عبودیت تشریعى در رابطه با «امر و نهى الهى» است كه انسان‌ها با اطاعت از آن، وسیله سعادت خویش را فراهم مى‌سازند. خدا نمى‌خواهد به وسیله این اوامر و نواهى و واجبات و محرمات، از بندگان خویش سود و نفعى ببرد. جعل تكالیف براى نفع رساندن به ما است. او داراى قدرت مطلق است و همه عالَم را به یك اراده خلق نموده است: وَ مَا أَمْرُنَا اِلاَّ وَحِدَةٌ كَلَمح بِالبَصَرِ(1)؛ و فرمان ما جز یك بار نیست [آن هم] چون چشم بر هم زدنى. با یك چشم بر هم زدن (لمح بالبصر) همه عالَم را مى‌آفریند یا نابود مى‌سازد. چنین كسى نیازمند نماز و روزه و كارهاى دیگر ما نیست. این تكالیف، نهایت لطف اوست كه بعد از ارشاد و نشان دادن راه خوب و بد، آن را در قالب دستگاه اعتبارىِ تشریعى، و به صورت امر و نهى الزامى ارایه مى‌كند تا مردم انگیزه بیشترى براى پیمودن راه سعادت پیدا كنند.

كسانى كه مى‌گویند: انسان در عصر مدرنیته عبد خدا نیست و نباید در پى انجام تكلیف باشد، در واقع جنایت بزرگى را در حق انسانیت روا مى‌دارند. بالاترین لطف الهى به انسان‌ها «دستگاه تكلیف» یا «امر و نهى‌هاى الزامى» است كه از طریق آن به كمال و سعادت ابدى مى‌رسند. پس كسانى كه مردم را از این لطف خدا دور مى‌كنند، بزرگ‌ترین جنایت در حق انسان را مرتكب مى‌شوند. خدا از این راه، بندگان خویش را به بهشت ابدى و سعادت همیشگى سوق مى‌دهد، ولى آنان با القاى شبهات، مردم را به جهنم و بدبختى همیشگى سیر مى‌دهند. به راستى اینان در جامعه انسانى چه نقشى را ایفا مى‌كنند؟ این افراد با عقل كوتاه خود، بندگى انسان در مقابل خدا را، با بندگى بردگان نسبت به صاحبانشان مقایسه مى‌كنند!! در حالى كه هم‌چنان كه گفتیم، عبودیت انسان در مقابل خداوند، یك واقعیت تكوینى، حقیقى، جدا نشدنى و غیر قابل انتقال است. وجود انسان عین بندگى است و امكان ندارد انسان، بنده نباشد.


1. قمر (54)، 50.

9. استیفاى حقوق از خدا؟!

این كه عده‌اى مى‌گویند: ما دنبال تكلیف نیستیم، بلكه به دنبال حق هستیم، از ایشان سؤال مى‌كنیم كه اصولا حق چیست و از كجا پیدا مى‌شود؟ در چه شرایطى یك فرد نسبت به فرد دیگر حق پیدا مى‌كند؟ قبلا اشاره كردیم كه این مفهوم از زندگى اجتماعى و روابط انسان‌ها با یكدیگر اخذ شده است. انسان‌ها در زندگى اجتماعى خود، كمو بیش به یكدیگر نفع مى‌رسانند و در مقابل، نفعى از دیگران مى‌برند. این رابطه نفع بردن از یكدیگر، وقتى به صورت قانون درآید، عنوان «حق» و «تكلیف» پیدا مى‌كند و معین مى‌شود كه در كجا باید نفع ببرند و كجا باید نفع برسانند؛ مثلا اگر كسى براى شما كارى را انجام دهد «حق» پیدا مى‌كند كه مزد عمل خویش را مطالبه نماید. حتى اگر مزد تعیین نشده باشد، كارگر مستحق «اجرة المثل» خواهد بود. پس در مقابل كارى كه براى شما انجام داده است، حقى بر شما پیدا مى‌كند. نیز متقابلا، اگر شما براى او خدمتى انجام داده باشید «حق» دارید از او مطالبه اجرت بنمایید و او «تكلیف» دارد كه حق شما را رعایت نماید. در این حالت، یك رابطه متقابل از «حق و تكلیف» در اجتماع بشرى شكل مى‌گیرد.

حال بر اساس چه منطقى مى‌توانیم بگوییم انسان بر خدا حق دارد؟! آیا چیزى به خدا بخشیده‌ایم یا خدمتى براى او انجام داده و نفعى به او رسانده‌ایم؟! آیا به خدا وجود، نعمت و سلامتى داده‌ایم؟! انسان چه خدمتى مى‌تواند براى خدا انجام دهد؟! اگر همه مخلوقات عالَم جمع شوند و تمام وجود خویش را در اختیار خدا قرار دهند، به اندازه سر سوزن بر عزت و قدرت خدا افزوده نمى‌شود. او همه كمالات و عزّت‌ها و قدرت‌ها را به صورت بى‌نهایت در ذات خویش دارا است. هر فضل و كمالى مشاهده مى‌شود، پرتو و جلوه‌اى از كمالات بى‌نهایت خدا است. عبادت‌هایى كه ما انجام مى‌دهیم به منظور كمال و سعادت خود ما است، وگرنه خدا از نماز، روزه و سایر عبادت‌هاى ما چه استفاده‌اى مى‌برد؟! ما نمى‌توانیم نفعى به خدا برسانیم. حال كه چنین است، چگونه بر او حق پیدا مى‌كنیم؟!

از سوى دیگر، خدا نعمت‌هاى بى‌شمارى به انسان بخشیده است وَ ءَاتَیكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتـُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا، إِنَّ الاِْنسَـنَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ(1)؛ و از هر چه از او خواستید به شما عطا كرد، و اگر نعمت خدا را شماره كنید، نمى‌توانید آن را به شمار درآورید، قطعاً انسان


1. ابراهیم (14)، 34.

ستم‌پیشه ناسپاس است. در یك چشم كوچك، میلیاردها سلول قرار دارد. هر عضوِ بدن ارزش حیاتى و فوق العاده‌اى براى ما دارد. اگر گوش ما ناشنوا و یا چشم ما نابینا گردد، حاضریم اگر تمام ثروت دنیا را دارا باشیم، در برابر دریافت سلامتى بدهیم. خدا این نعمت‌هاى فراوان را كه به ما داده در مقابل آن چه چیزى دریافت نموده است؟! آیا غیر از این است كه این نعمت‌ها را به صورت رایگان و از روى لطف و كَرَم خویش به بندگان عنایت فرموده است؟ آیا اعطاى این نعمت‌هاى بى‌كران منشأ ایجاد حق براى خدا نمى‌شود؟ آیا او نمى‌تواند براى ما تكالیفى معین سازد و به ما امر و نهى نماید؟ و این در حالى است كه تكالیف او نیز صددرصد به نفع ما است و هیچ نفعى عاید او نمى‌شود. پس آیا منطقى و معقول است كه بگوییم انسان بر خدا حق دارد؟! كدام برهان چنین چیزى را اقتضا مى‌كند؟

فراموش نكنیم روى سخن ما با كسانى نیست كه منكر وجود خدا هستند؛ بلكه با افرادى گفتگو مى‌كنیم كه ادعا مى‌كنند ما به وجود خدا اعتقاد داریم و در عین حال مى‌گویند: ما بر خدا حق داریم و باید حق خویش را از خدا بگیریم!! انسان چه قدر باید جاهل باشد كه تصور كند خدا حق انسان‌ها را نمى‌دهد و باید با توسل به زور حق را از خدا گرفت!! با چه قدرتى مى‌خواهد به جنگ خدا برود؟!

انسان هرگاه با چنین سخنان گزافى مواجه مى‌شود، نزد خود از خداوند بسیار شرمنده مى‌شود از این كه انسانِ عاقل چگونه ممكن است این سخنان را بر زبان جارى سازد؟ آنچه بیشتر مایه شرمندگى و تعجب است این است كه چنین اباطیلى را به «عصر مدرنیته» و به دوران شكوفایى عقل بشر نسبت مى‌دهند و مى‌گویند این مطالب نتیجه عقلانیت است!!