درس هفدهم
نقش عقل و حس در تصورات
شامل:
— اصالت عقل یا حس در تصورات
— نقد
— تحقیق در مسئله
اصالت عقل یا حس در تصورات
چنانکه اشاره کردیم فلسفه غربی در مقام تبیین پیدایش تصورات بر دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته معتقدند که عقل خودبهخود یک سلسله از مفاهیم را درک میکند، بدون اینکه نیازی به حس داشته باشد، چنانکه دکارت دربارهٔ مفاهیم «خدا» و «نفس» از امور غیرمادی، و دربارهٔ «امتداد» و «شکل» از امور مادی، معتقد بود و اینگونه صفات مادیات را که مستقیماً از حس دریافت نمیشود، «کیفیات اولیه» مینامید در مقابل اوصافی از قبیل رنگ و بو و مزه که از راه حواس درک میشوند و آنها را «کیفیات ثانویه» میخواند، و به این صورت نوعی اصالت برای عقل قائل میشد. از سوی دیگر درک کیفیات ثانویه را که با مشارکت حواس حاصل میشود، خطابردار و غیرقابلاعتماد میشمرد و بدینترتیب نوعی دیگر هم از اصالت برای عقل اثبات میکرد که مربوط به بحث ارزش شناخت است.
همچنین کانت یک سلسله از مفاهیم را به عنوان «ما تقدم» یا «قبل از تجربه» به ذهن نسبت میداد، و ازجمله مفهوم «زمان» و «مکان» را مربوط به مرتبه حساسیت، و مقولات دوازدهگانه را مربوط به مرتبه فاهمه میدانست و درک این مفاهیم را خاصیت ذاتی و فطری ذهن بهحساب میآورد.
دستهٔ دیگر معتقدند که ذهن انسان مانند لوح سادهای آفریده شده که هیچ نقشی در آن وجود ندارد و تماس با موجودات خارجی که بهوسیله اندامهای حسی انجام میگیرد، موجب پیدایش عکسها و نقشهایی در آن میشود و به این صورت ادراکات مختلف پدید
میآید. چنانکه از اپیکور نقل شده که «چیزی در عقل نیست مگر اینکه قبلاً در حس بوده است» و عین همین عبارت را جان لاک، فیلسوف تجربی انگلیسی تکرار کرده است.
اما سخنان ایشان دربارهٔ پیدایش مفاهیم عقلی متفاوت است و ظاهر بعضی از آنها این است که ادراک حسی بهوسیله عقل دستکاری میشود و تغییر شکل مییابد و تبدیل به ادراک عقلی میگردد، همانگونه که نجار قطعات چوب را میبُرد و به شکلهای گوناگون درمیآورد و از آنها میز و صندلی و درب و پنجره میسازد، پس مفاهیم عقلی همان صورتهای حسی تغییرشکلیافته است. بعضی دیگر از سخنانشان قابل چنین توجیهی هست که ادراک حسی مایه و زمینهٔ ادراک عقلی را فراهم میکند، نه اینکه صورت حسی حقیقتاً تبدیل به مفهوم عقلی گردد.
قبلاً اشاره کردیم که تجربهگرایان افراطی مانند پوزیتویستها، اساساً منکر وجود مفاهیم عقلی هستند و آنها را بهصورت الفاظ ذهنی تفسیر میکنند.
از سوی دیگر بعضی از تجربهگرایان مانند کندیاک فرانسوی، تجربهای را که موجب پیدایش مفاهیم ذهنی میشود منحصر به تجربه حسی میدانند، در حالی که بعضی دیگر مانند جان لاک انگلیسی، آن را به تجربههای درونی هم توسعه میدهند. در این میان بارکلی وضع استثنایی دارد و تجربه را منحصر به تجربه درونی میداند؛ زیرا وجود اشیاء مادی را انکار میکند و بر این اساس دیگر جایی برای تجربه حسی باقی نمیماند.
باید اضافه کنیم که بسیاری از تجربهگرایان مخصوصاً کسانی که تجربه را شامل تجربههای درونی هم میدانند، حوزهٔ شناخت را منحصر به مادیات نمیکنند و امور ماوراء طبیعی را هم بهوسیله عقل اثبات میکنند، هرچند براساس اصالت حس و وابستگی کامل ادراکات عقلی به ادراکات حسی، چنین اعتقادی چندان منطقی نیست، چنانکه نفی ماوراء طبیعت هم بیدلیل است. ازاینرو «هیوم» که به این نکته پیبرده بود، اموری را که مستقیماً مورد تجربه واقع نمیشوند، مشکوک تلقی کرد.(1)
روشن است که نقد تفصیلی و گستردهٔ هر دو مشرب، نیازمند به کتاب مستقل و
پرحجمی است که سخنان هر صاحبنظری جداگانه نقل و بررسی شود و چنین کاری با وضع این کتاب مناسب نیست. ازاینرو به نقد مختصری از اصل نظرات، بدون در نظر گرفتن ویژگیهای هر قول بسنده میکنیم.
نقد
1. فرض اینکه عقل از آغاز وجود دارای مفاهیم خاصی باشد و با آنها سرشته شده باشد، یا پس از چندی خودبهخود و بدون تأثیر هیچ عامل دیگری به درک آنها نائل شود، فرض قابل قبولی نیست و وجدان هر انسان آگاهی آن را تکذیب میکند؛ خواه مفاهیم مفروض، مربوط به مادیات باشند یا مربوط به مجردات و یا قابل صدق بر هر دو دسته.
2. با فرض اینکه یک سلسله مفاهیم لازمهٔ سرشت و فطرت عقل باشد، نمیتوان واقعنمایی آنها را اثبات کرد و حداکثر میتوان گفت که فلان مطلب، مقتضای فطرت عقل است و جای چنین احتمالی باقی میماند که اگر عقل طور دیگری آفریده شده بود، مطالب را بهگونهای دیگر درک میکرد.
برای جبران این نقیصه است که دکارت به حکمت خدا تمسک میکند و میگوید اگر خدا این مفاهیم را برخلاف واقع و حقیقت در سرشت عقل نهاده بود، لازمهاش این بود که فریبکار باشد.
ولی روشن است که صفات خدای متعالی و عدم فریبکاری او هم باید با دلیل عقلی اثبات شود و اگر ادراک عقلی ضمانت صحتی نداشته باشد، اساس این دلیل هم فرو میریزد، و تضمین صحت آن از راه دلیل، مستلزم دور است.
3. و اما فرض اینکه مفاهیم عقلی از تغییر شکل صورتهای حسی پدید میآید، مستلزم این است که صورتی که تغییر شکل مییابد و تبدیل به مفهوم عقل میشود، دیگر به شکل اولش باقی نماند، در حالی که میبینیم همراه و همزمان با پیدایش مفاهیم کلی در ذهن، صورتهای حسی و خیالی هم به حال خودشان باقی هستند. افزون بر این، تغییر
شکل و تبدیل و تبدل، مخصوص موجودات مادی است و چنانکه در جای خودش ثابت خواهد شد، صورتهای ادراکی مجرد هستند.
4. بسیاری از مفاهیم عقلی، مانند مفهوم علت و معلول، اصلاً صورت حسی و خیالی ندارند تا گفته شود که از تغییر شکل صورتهای حسی پدید آمدهاند.
5. و اما فرض اینکه صورتهای حسی، مایه و زمینهٔ مفاهیم عقلی را فراهم میکنند و حقیقتاً تبدیل به آنها نمیشوند، هرچند کماشکالتر و به حقیقت نزدیکتر است و میتواند در مورد بخشی از مفاهیم ماهوی پذیرفته شود، ولی منحصر کردن زمینهٔ مفاهیم عقلی به ادراکات حسی صحیح نیست، و مثلاً در مورد مفاهیم فلسفی نمیتوان گفت که از تجرید و تعمیم ادراکات حسی بهدست میآیند؛ زیرا چنانکه اشاره شد در ازای این مفاهیم هیچ ادراک حسی و خیالی وجود ندارد.
تحقیق در مسئله
برای روشن شدن نقش حقیقی حس و عقل در تصورات، نگاهی به انواع مفاهیم و کیفیت پیدایش آنها در ذهن میافکنیم:
هنگامی که چشم به منظرهٔ زیبای باغچه میگشاییم، رنگهای مختلف گلها و برگها توجه ما را جلب میکند و صورتهای ادراکی گوناگونی در ذهن ما نقش میبندد و با بستن چشم، دیگر آن رنگهای زیبا و خیرهکننده را نمیبینیم و این همان ادراک حسی است که با قطع ارتباط با خارج از بین میرود. اما میتوانیم همان گلها را در ذهن خودمان تصور کنیم و آن منظرهٔ زیبا را بهخاطر بیاوریم، و این همان ادراک خیالی است.
غیر از این صورتهای حسی و خیالی که نمایشگر اشیاء خاص و مشخصی است، یک سلسله مفاهیم کلی را هم درک میکنیم که از اشیاء مشخصی حکایت نمیکنند، مانند مفاهیم سبز، سرخ، زرد، ارغوانی، نیلوفری و... .
همچنین خود مفهوم «رنگ» که قابل انطباق بر رنگهای گوناگون و متضاد است و نمیتوان آن را صورت رنگپریده و مبهمی از یکی از آنها انگاشت.
بدیهی است که اگر ما رنگ برگ درختان و چیزهای همرنگ آنها را ندیده بودیم، هرگز نه میتوانستیم صورت خیالی آن را در ذهن خودمان تصور کنیم و نه مفهوم عقلی آن را، چنانکه نابینایان هیچ تصوری از رنگها ندارند و کسانی که فاقد حس بویایی هستند، هیچ مفهومی از بوهای مختلف ندارند. از اینجاست که گفتهاند «مَن فَقَدَ حساً فَقَدَ علماً» یعنی کسی که فاقد حسی باشد، از نوعی ادراکات و آگاهیها محروم خواهد بود.
پس بدون شک پیدایش اینگونه مفاهیم کلی، در گرو تحقق ادراکات جزئی آنهاست، ولی نه بدان معنا که ادراکات حسی تبدیل به ادراک عقلی میشوند، آنچنانکه چوب به صندلی، یا ماده به انرژی، و یا نوع خاصی از انرژی به نوع دیگری تبدیل میشود؛ زیرا چنانکه گفتیم اینگونه تبدیل و تبدلات، مستلزم آن است که تبدیلشونده به حال اولش باقی نماند، در صورتی که ادراکات جزئی بعد از پیدایش مفاهیم عقلی هم قابل بقا هستند. علاوه بر اینکه اصولاً تبدیل و تبدل مخصوص مادیات است، در حالی که ادراک مطلقاً مجرد است، چنانکه در جای خودش ثابت خواهد شد انشاءالله تعالی.
بنابراین نقش حس در پیدایش اینگونه مفاهیم کلی، تنها به عنوان زمینه و شرط لازم قابل قبول است.
دستهٔ دیگری از مفاهیم هستند که هیچ رابطهای با اشیاء محسوس ندارند، بلکه از حالات روانی حکایت میکنند؛ حالاتی که با علم حضوری و تجربه درونی درک میشوند، مانند مفهوم ترس، محبت، عداوت، لذت و درد.
بدون تردید اگر ما چنین احساسات درونی را نمیداشتیم، هرگز نمیتوانستیم مفاهیم کلی آنها را درک کنیم، چنانکه کودک تا هنگامی که به حد بلوغ نرسیده، پارهای از لذتهای افراد بالغ را درک نمیکند و هیچ مفهوم خاصی هم از آنها ندارد. پس این دسته از مفاهیم هم نیازمند به ادراکات شخصی قبلی هستند، ولی نه ادراکاتی که به کمک
اندامهای حسی حاصل شده باشد. بنابراین تجربه حسی، نقشی در حصول این دسته از مفاهیم ماهوی ندارد.
از سوی دیگر یک سلسله از مفاهیم داریم که اصلاً مصداق خارجی ندارند و تنها مصادیق آنها در ذهن تحقق مییابند، مانند مفهوم «کلی» که بر مفاهیم ذهنی دیگری منطبق میشود و هرگز در خارج از ذهن چیزی که بتوان آن را «کلی» به معنای مفهوم قابل صدق بر افراد بیشمار نامید، وجود ندارد.
روشن است که اینگونه مفاهیم هم از تجرید و تعمیم ادراکات حسی بهدست نمیآید، هرچند نیازمند به نوعی تجربه ذهنی هست، یعنی تا یک سلسله از مفاهیم عقلی در ذهن تحقق نیابد، نمیتوانیم چنین بررسی را دربارهٔ آنها انجام دهیم که آیا قابل صدق بر افراد متعدد هستند یا نه و این همان تجربه ذهنی است که اشاره کردیم؛ یعنی ذهن انسان چنین قدرتی را دارد که به مفاهیم درون خودش التفات پیدا کند و آنها را همانند «اُبژه»های خارجی مورد شناسایی مجدد قرار دهد و مفاهیم خاصی از آنها انتزاع نماید که مصادیق این مفاهیم انتزاعشده، همان مفاهیم اولیه است. به این لحاظ است که اینگونه مفاهیم را که در علم منطق بهکار میرود، «معقولات ثانیهٔ منطقی» مینامند.
و بالأخره میرسیم به یک سلسلهٔ دیگر از مفاهیم عقلی که مورد استفادهٔ علوم فلسفی هستند و حتی بدیهیات اولیه نیز از همین مفاهیم تشکیل مییابند و ازاینرو حایز اهمیت فوقالعادهای میباشند. دربارهٔ پیدایش این مفاهیم، نظرهای گوناگونی بیان شده که بررسی آنها به طول میانجامد و بهخواست خدا در مباحث هستیشناسی دربارهٔ کیفیت پیدایش هریک از مفاهیم مربوطه گفتوگو خواهیم کرد. در اینجا بهقدر ضرورت، توضیحی پیرامون آنها میدهیم و یادآور میشویم که این مفاهیم از آن جهت که بر اشیاء خارجی حمل میشوند و به اصطلاح، اتصافشان خارجی است، شبیه مفاهیم ماهوی هستند و از آن جهت که حکایت از ماهیت خاصی نمیکنند و به اصطلاح، عروضشان
ذهنی است، شبیه مفاهیم منطقی هستند. ازاینرو گاهی با این دسته و گاهی با آن دسته اشتباه میشوند، چنانکه چنین اشتباهاتی برای صاحبنظران بزرگ بهویژه فلسفه غربی رخ داده است.
قبلاً دانستهایم که ما نفس خودمان و همچنین حالات روانی یا صور ذهنی یا افعال نفسانی، مانند اراده خودمان را با علم حضوری مییابیم. اکنون میافزاییم که انسان میتواند هریک از شئون نفسانی را با خود نفس بسنجد بدون اینکه توجهی به ماهیت هیچیک از آنها داشته باشد، بلکه رابطه وجودی آنها را مورد توجه قرار دهد و دریابد که نفس بدون یکیک آنها میتواند موجود باشد، ولی هیچکدام از آنها بدون نفس تحقق نمییابند و با توجه به این رابطه قضاوت کند که هریک از شئون نفسانی «احتیاج» به نفس دارد، ولی نفس احتیاجی به آنها ندارد، بلکه از آنها «غنی» و «بینیاز» و «مستقل» است و بر این اساس مفهوم «علت» را از نفس، و مفهوم «معلول» را از هریک از شئون مذکور انتزاع نماید.
واضح است که ادراکات حسی هیچ نقشی را در پیدایش مفاهیم احتیاج، استقلال، غنی، علت و معلول ندارند و انتزاع این مفاهیم، مسبوق به ادراک حسی مصداق آنها نیست، و حتی علم حضوری و تجربه درونی نسبت به هریک از آنها هم برای انتزاع مفهوم مربوط به آن کافی نیست، بلکه علاوه بر آن باید بین آنها مقایسه گردد و رابطه خاصی در نظر گرفته شود و به این لحاظ است که گفته میشود که این مفاهیم «ما بازاء عینی» ندارند، در عین حالی که اتصافشان خارجی است.
نتیجه آنکه هر مفهوم عقلی نیازمند به ادراک شخصی سابقی است؛ ادراکی که زمینهٔ انتزاع مفهوم ویژهای را فراهم میکند. این ادراک در پارهای از موارد، ادراک حسی، و در موارد دیگری علم حضوری و شهود درونی میباشد. پس نقش حس در پیدایش مفاهیم کلی عبارت است از فراهم کردن زمینه برای یک دسته از مفاهیم ماهوی و بس، و نقش اساسی را در پیدایش همه مفاهیم کلی، عقل ایفا میکند.
خلاصه
1. عقلگرایان غربی معتقدند که عقل یک سلسله از مفاهیم را بالفطره درک میکند، که از جمله آنها میتوان از مفاهیم فطری دکارت و مقولات کانت یاد کرد.
2. تجربهگرایان معتقدند که هیچ مفهوم عقلی بدون کمک گرفتن از تجربه امکان ندارد، و بعضی از ایشان همه آنها را نیازمند به تجربه حسی میدانند.
3. قائل شدن به وجود مفاهیم عقلی از آغاز وجود انسان، یا پیدایش خودبهخودی آنها در زمان خاصی، خلاف وجدان است.
4. با فرض فطری بودن مفاهیم عقلی، نمیتوان واقعنمایی آنها را اثبات کرد.
5. اگر مفاهیم عقلی از تغییر شکل یافتن ادراکات حسی حاصل میشد، میبایستی خود آن ادراکات بعد از تبدیل شدن باقی نمانند.
6. تبدیل یافتن ادراک حسی به ادراک عقلی، در مورد معقولات ثانیه معنا ندارد.
7. ادراکات حسی را حتی به عنوان فراهمکنندهٔ زمینه برای مفاهیم عقلی در همه موارد نمیتوان پذیرفت؛ زیرا در ازای همه مفاهیم عقلی، ادراک حسی وجود ندارد.
8. برای پیدایش مفاهیم ماهوی که مصداق محسوسی نداشته باشند، وجود ادراک حسی سابق شرط لازم است. ازاینرو فاقد هر حسی نمیتواند مفاهیم کلی مربوط به آن را درک کند. بهخلاف ماهیات مجرد و معقولات ثانیه.
9. نخستین مفاهیم فلسفی از مقایسة معلومات حضوری با یکدیگر و در نظر گرفتن رابطه وجودی میانجی را ایفا میکنند.
10. نتیجه آنکه حس تنها نقش فراهمکنندهٔ شرط لازم برای پیدایش یک دسته از مفاهیم ماهوی را ایفا میکند و بس.
پینوشتها
1. ر.ک: ایدئولوژی تطبیقی، درس یازدهم و دوازدهم.