رستگاران
آیتالله محمدتقی مصباح یزدی
تدوین و نگارش:
محمدمهدی نادری قمی
مصباح یزدی، محمدتقی، 1313 ـ
رستگاران / محمدتقی مصباح یزدی؛ تدوین و نگارش: محمدمهدی نادری قمی. – قم: انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
392 ص.( انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)؛ 474؛ اخلاق؛ 68).
1-303-411-964:ISBN
نمایه.
کتابنامه به صورت زیرنویس.
1. تقوا. 2. اخلاق اسلامی. الف. مؤسسه آموزشی . پژوهشی امام خمینی(ره)، انتشارات. ب. عنوان. ج. فروست.
5ر 6م / 55 / 250 BP
رستگاران
مؤلف: آیتالله محمدتقى مصباح یزدى
تدوین و نگارش: محمدمهدی نادری قمی
ناشر: انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(قدس سره)
چاپ: اشراق
نوبت و تاریخ چاپ: پنجم، زمستان 1402
شمارگان: 500 قیمت: 290000 تومان
دفتر مركزی پخش: قم، خیابان شهدا، کوی ممتاز، پلاك 38، تلفن و نمابر: 7742326 ـ 0251
شعبه مؤسسه امام خمینی(ره): قم، بلوار امین، بلوار جمهوری اسلامی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، تلفن: 2113629ـ 0251
كلیه حقوق براى ناشر محفوظ است
شابک: 1ـ303ـ411ـ964
حقیقت اصیلترین، جاودانهترین و زیباترین راز هستى و نیاز آدمى است كه سلسله مؤمنان و عالمان صادق چه جانها كه در راه آن نباخته، و جاهلان و باطلپرستان چه توطئهها و ترفندها كه براى محو و مسخ آن نساختهاند. چه تلخْواقعیتى است مظلومیت حقیقت، و چه شیرینْحقیقتى است این واقعیت كه در مصاف همیشگى حق و باطل، حق سربلند و سرفراز است و باطل از بینرفتنى و نگونسار. این والا و بالانشینىِ حقیقت، گذشته از سرشت حق، وامدار كوششهاى خالصانه و پایانناپذیر حقیقتجویانى است كه در عرصه نظر و عمل كمر همت محكم بسته و از دام و دانه دنیا رستهاند، و در این میان، نقش و تأثیر ادیان و پیامبران الهى، و به ویژه اسلام و پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و جانشینان برحق و گرامى او(علیهم السلام)، برجستهترین است.
دانشمندان نامآور شیعه رسالت خطیر و بىنظیر خویش را بهرهگیرى از عقل و نقل و غوص در دریاى معارف قرآن و برگرفتن گوهر ناب حقیقت از سیره آن پیشوایان و عرضه آن به عالم بشرى و دفاع جانانه در برابر هجوم ظلمتپرستان حقیقتگریز دانسته و در این راه دیدهها سوده و جانها فرسودهاند. اكنون در عصر بحران معنویت كه دشمنان حقیقت و آدمیت هر لحظه با تولید و انتشارِ فزون از شمارِ آثار نوشتارى و دیدارى و بهكارگیرى انواع ابزارهاى پیشرفته سختافزارى و نرمافزارى در عرصههاى گوناگون براى سیطره بر جهان مىكوشند، رسالت حقیقتخواهان و اندیشمندان حوزوى و دانشگاهى، بهویژه عالمان دین، بس عظیمتر و سخت دشوارتر است.
در جهان تشیع، پژوهشگران حوزوى در علوم فلسفى و كلامى، تفسیرى و حدیثى، فقهى و اصولى و نظایر آن كارنامه درخشانى دارند، و تأملات ایشان بر تارك پژوهشهاى اسلامى مىدرخشد. در زمینه علوم طبیعى و تجربى و فناورىهاى جدید نیز پژوهشگران ما تلاشهایى
چشمگیر كرده، گامهایى نویدبخش برداشته و به جایگاه درخور خویش در جهان نزدیك شدهاند، و مىروند تا با فعالیتهاى روزافزونشان مقام شایسته خویش را در صحنه علمى بینالمللى بازیابند. ولى در قلمرو پژوهشهاى علوم اجتماعى و انسانى تلاشهاى دانشمندان این مرز و بوم آنگونه كه شایسته نظام اسلامى است به بار ننشسته و آنان گاه به ترجمه و اقتباس نظریات دیگران بسنده كردهاند. در این زمینه كمتر مىتوان ردّ پاى ابتكارات و به ویژه خلاقیتهاى برخاسته از مبانى اسلامى را یافت و تا رسیدن به منزلت مطلوب راهى طولانى و پرچالش در پیش است. از این روى، افزون بر استنباط، استخراج، تفسیر و تبیین آموزههاى دینى و سازماندهى معارف اسلامى، كاوش در مسائل علوم انسانى و اجتماعى از دیدگاه اسلامى و تبیین آنها از مهمترین اهداف و اولویتهاى مؤسسات علمى به ویژه مراكز پژوهشى حوزههاى علمیه است.
مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(رحمه الله) در پرتو تأییدات رهبر كبیر انقلاب اسلامى و حمایتهاى بىدریغ خلف صالح وى، حضرت آیتالله خامنهاى «مد ظله العالى» از آغازِ تأسیس بر اساس سیاستها و اهداف ترسیم شده از سوى حضرت آیتالله محمدتقى مصباح یزدى «دامت بركاته» به امر پژوهشهاى علمى و دینى اهتمام داشته و در مسیر برآوردن نیازهاى فكرى و دینى جامعه، به پژوهشهاى بنیادى، راهبردى و كاربردى پرداخته است. معاونت پژوهش مؤسسه براى تحقق این مهم، افزون بر برنامهریزى و هدایت دانشپژوهان و پژوهشگران، در زمینه نشر آثار محققان نیز كوشیده و بحمدالله تاكنون آثار ارزندهاى را در حد توان خود به جامعه اسلامى تقدیم كرده است.
كتابِ پیشروى، حاصل دروس اخلاق استاد فرزانه، حضرت آیتالله محمدتقى مصباح یزدى «دامت بركاته» در سال تحصیلى 84 ـ 85 است كه در دفتر مقام معظّم رهبرى دام ظله العالىـ در قم ایراد گردیده و با تلاش پژوهشگر ارجمند جناب حجتالاسلام والمسلمین آقاى محمدمهدى نادرى نگارش یافته است. حضرت استاد، محور این سلسله از درسهاى اخلاق خود را آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» و آیات پایانى سوره «فرقان» قرار دادهاند كه طى آنها به ترتیب، اوصاف «مفلحان» و «عبادالرحمان» مورد اشاره قرار گرفته است. معاونت پژوهش، دوام عمر پربركت معظمله و توفیق روزافزون پژوهشگر محترم این اثر را از خداوند متعال خواستار است.
معاونت پژوهش مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى(رحمه الله)
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛(1) به راستى كه مؤمنان رستگار شدند. همانان كه در نمازشان فروتنند، و آنان كه از بیهوده، روى گردانند.
در مباحثى كه سالهاى قبل داشتیم، اشاره كردیم كه بزرگترین عامل شقاوت انسان و محرومیت او از سعادت ابدى غفلت است.(2) غفلت باعث مىشود كه انسان در حد حیوانات تنزل پیدا كند و یا حتى پستتر از حیوانات گردد؛ همچنان كه قرآن كریم مىفرماید:
وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ؛(3) و در حقیقت، بسیارى از جنّیان و آدمیان را براى دوزخ آفریدهایم. [چراكه]دلهایى دارند كه با آن [حقایق را] دریافت نمىكنند، و چشمانى دارند كه با آنها نمىبینند، و گوشهایى دارند كه با آنها نمىشنوند. آنان همانند چهارپایان بلكه گمراهترند.
گفتیم براى خروج از غفلت و نجات از این مهالك، اولین چیزى كه لازم است، عبارت از این است كه انسان توجه پیدا كند به این كه چیست، كیست، از كجا، در كجا و به سوى كجا
1. مؤمنون (23)، 1-3.
2. این مباحث در كتابى با عنوان «به سوى او» جمعآورى و چاپ شده است.
3. اعراف (7)، 179.
است؟ با دنبال كردن این پرسشها انسان به مبدأ هستى توجه پیدا مىكند و خدا را مىشناسد و درمىیابد از خدا است و به سوى او باز مىگردد و مبدأ و معادش خداى متعال است. اگر این مسأله باور انسان شد و بدان یقین پیدا كرد، طبیعتاً به این نتیجه خواهد رسید كه آنچه ارزش دارد آن را هدف خویش قرار دهد و براى رسیدن به آن تلاش كند، یعنى رسیدن به قرب الهى.
از سوى دیگر، بزرگترین وسیله تقرب و توجه به خداى متعال نماز است. از همین رو ما در ادامه مباحثمان جلساتى نیز پیرامون نماز بحث كردیم.(1) پس از فراغت از بحث نماز، كه بزرگترین عامل ایجابى و مثبت براى ترقى و تكامل انسان است، اكنون مناسب است در ادامه بحثهایمان مقدارى درباره عوامل سلبى و منفى این مسیر نیز بحث كنیم.
پیش از ورود به این قسمت از بحث، تذكر دو نكته مفید است: اولین نكته این است كه ما باید توجه داشته باشیم مسیر تكامل انسانى بسیار طولانى است و آدمى هر چقدر هم كه براى رسیدن به مقصد نهایى در این راه تلاش كند كم است. سفرى كه انسان در راه تكامل خویش آغاز مىكند تا بدان حد طولانى است كه كسى مانند امیرالمؤمنین(علیه السلام) با آن همه معرفت و عبادتش، از كاستى زاد و توشه در این سفر اشك مىریزد و فغان و آه سر مىدهد! على(علیه السلام) كسى است كه یك ضربت شمشیر او از عبادت جن و انس بالاتر بود و با این حال، شبها را به عبادت مىپرداخت و روزها نیز ضمن باغبانى و زراعت و سایر كارهاى روزمرّهاش مرتباً مشغول ذكر خدا و قرائت قرآن بود. آنگاه این على با این عبادت و ذكر و توجهش، به هنگام سحر و پس از ساعتها عبادت و مناجات و ناله به درگاه پروردگار، آه مىكشید و مىفرمود:
آه مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَطُولِ الطَّرِیقِ وَبُعدِ السَّفَرِ؛(2) آه از كمى توشه و درازى راه ودورى سفر!
وقتى على(علیه السلام) اینچنین باشد تكلیف امثال ما روشن است كه در این مسیر طولانى اگر با نهایت سرعت و شتاب و صرف همه توانمان نیز حركت كنیم معلوم نیست چه مقدار از این راه را بتوانیم طى كنیم.
1. این مباحث در كتابى با عنوان «به سوى تو» به چاپ رسیده است.
2. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، كلمات قصار، شماره 74.
نكته دوم، تفاوتى است كه این مسیر و مقصد با سایر مسیرها و مقاصد دارد. آن تفاوت این است كه به هر مرحلهاى كه برسیم و هر مقدار از آن را كه بپیماییم مطلوب و مفید است و اینگونه نیست كه تا انسان به نهایت آن و مقصد نهایى نرسد هیچ فایدهاى برایش نداشته باشد. سفرهاى دنیایى معمولا اینگونه است كه انسان اگر تا انتهاى مسیر را نپیماید و تا آخر راه را نرود، حركت و سیرش بىفایده خواهد بود. در گذشته كه امكانات و وسایل سفر مانند امروزه نبود و سفرها سخت و پرخطر بود، بسیار اتفاق مىافتاد كه، براى مثال، كشتى دچار طوفان مىگردید و غرق مىشد و مسافران به مقصد نمىرسیدند. رهآورد چنین سفرهایى براى افراد صفر بود و هیچ حاصلى براى آنها نداشت. اما سفر معنوى اینگونه نیست و هر مرحلهاى را كه انسان بپیماید فایدهاى بر آن مترتب است. البته فایده این مراتب با آن مقصد اعلى و نهایى قابل مقایسه نیست، اما به هر حال، منازل و مراحل متوسط و غیر نهایى سفر معنوى نیز مطلوبیتهایى دارد. اصولا اگر اینگونه نبود، كسى همّت نمى كرد راه عبادت خدا و مسیر قرب الى الله را طى كند. آنچه باعث مىشود افراد ضعیف و متوسط هم قدم در این راه بگذارند همین است كه مىدانند به هر كجا برسند و هر مقدار از راه را كه بپیمایند، همان نیز مطلوبیت دارد و فواید و آثار خاص خود را به دنبال خواهد داشت.
در هر صورت، هنگامى كه انسان بنا گذاشت كه در این مسیر گام بگذارد و حركت و سفر معنوى را آغاز نماید، طبعاً براى طى این راه و سرعت گرفتن در آن، شرایطى لازم است، و از سوى دیگر نیز موانعى وجود دارد كه باید آن موانع را از سر راه برداشت. اصولا هر كارى همینگونه است كه یك سلسله شرایط ایجابى دارد كه اصطلاحاً آنها را «شرط» مىگویند، و یك دسته شرایط سلبى كه آنها را «مانع» مىنامند. به عبارت دیگر، یك سلسله كارها را باید انجام دهد و یك سلسله كارها را باید ترك كند تا بتواند به مقصد برسد. از این رو سیر الى الله نیز داراى دو بخش است: یك بخش به شناخت كارهایى مربوط مىشود كه باید انجام داد، و بخش دیگر مربوط به شناخت امورى است كه مانع سیر الى الله محسوب مىشوند و باید از انجام آنها پرهیز كرد.
براى موفقیت در سیر الى الله تنها شناخت وظایف ایجابى و انجام آنها كافى نیست و نمىتواند ضامن رسیدن به مقصد باشد؛ چراكه ممكن است موانعى در راه پیش آید و گاهى حتى بدون آنكه خود متوجه باشیم دست به كارهایى بزنیم كه همه رشتههایمان را پنبه كند و آتشى بیفروزیم كه همه خرمن و اندوختههایمان را بسوزانیم و بر باد دهیم. اصولا آثار امور معنوى، چه مثبت و چه منفى، معمولا غیر حسى است. همانگونه كه، براى مثال، آثار مثبت و نور نماز چیزى نیست كه انسان با چشم ببیند، اثر گناه و آتشى كه در نتیجه آن برافروخته مىشود نیز با حواس ظاهرى قابل درك نیست. با این حال بر اساس نص صریح آیات و روایات، هر گناه تبعات و آثار زیانبارى به همراه دارد كه دامان مرتكب آن را خواهد گرفت. براى مثال، قرآن كریم درباره كسانى كه در اموال یتیمان به ناحق تصرف مىكنند چنین مىفرماید:
إِنَّالَّذِینَ یَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى ظُلْماً إِنَّما یَأْكُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَسَیَصْلَوْنَ سَعِیراً؛(1) در حقیقت، كسانى كه اموال یتیمان را به ستم مى خورند، جز این نیست كه آتشى در شكم خود فرو مى برند، و به زودى در آتشى فروزان در مى آیند.
این افراد با تصرف ظالمانه در اموال یتیمان شكم خود را پر از آتش مىكنند، ولى با این حال در این دنیا حرارت آن را درك نمىكنند و حقیقت این امر در آخرت برایشان معلوم خواهد شد.
یا درباره غیبت و حقیقت و باطن و ملكوت این گناه مىفرماید:
وَلا یَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَیُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ یَأْكُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ؛(2) و برخى از شما غیبت برخى دیگر را نكنند؛ آیا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده اش را بخورد؟ [به یقین] همه شما از آن كراهت دارید.
بر اساس این آیه، كسانى كه مرتكب غیبت مىشوند در همین دنیا گوشت میّت متعفن را مىخورند، ولى خودشان متوجه این امر نیستند و از آن بىخبرند. ملكوت و باطن گناه براى كسى معلوم مىشود كه چشم باطنش باز شده باشد و افراد عادى راهى به این معرفت ندارند. به هر
1. نساء (4)، 10.
2. حجرات (49)، 12.
حال، ما گاهى اعمالى انجام مىدهیم و دلمان هم خوش است كه كار ما درست است و دیگر مشكلى نداریم زیرا وظایفمان را انجام دادهایم، غافل از اینكه در كنار انجام وظایف، كارهایى كردهایم كه اعمال نیك خود را از بین بردهایم. یكى از مفاهیمى كه در معارف اسلامى به این مسأله اشاره دارد مفهوم «حبط اعمال» است كه نص قرآن كریم است و قابل انكار نیست:
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِینَ أَعْمالاً * الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً * أُولئِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ وَلِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَزْناً؛(1) بگو: آیا شما را از زیان كارترین مردم آگاه گردانیم؟ [آنان] كسانىاند كه تلاششان در زندگى دنیا به هدر رفته و خود مىپندارند كه كار خوب انجام مىدهند. [آرى] آنان كسانىاند كه آیات پروردگارشان و لقاى او را انكار كردند، در نتیجه اعمالشان تباه گردید، و در روز قیامت براى آنها [قدر و]ارزشى نخواهیم نهاد.
براى مثال، از جمله امورى كه ممكن است موجب حبط اعمال شود، بىادبى كردن نسبت به ساحت و مقام والاى پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) است. جسارت و اهانت كردن كه جاى خود دارد، قرآن كریم مىفرماید، حتى رعایت نكردن ادب نسبت به ساحت قدس آن حضرت ممكن است اعمال نیك انسان را باطل كند و بر باد دهد:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْوَأَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ؛(2) اى كسانى كه ایمان آوردهاید، صدایتان را بلندتر از صداى پیامبر مكنید، و همچنان كه بعضى از شما با برخى دیگر بلند سخن مى گویید با او به صداى بلند سخن مگویید، مبادا بى آن كه بدانید كرده هایتان تباه شود.
آرى، تنها صدا را بلندتر از صداى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نمودن، مىتواند اعمال انسان را بر باد دهد، تا چه رسد به گناهان بزرگى نظیر غیبت و دروغ و مانند آنها.
در هر صورت، باید توجه داشته باشیم كه ما در مسیر كمال و تقرب الى الله با دو نوع عوامل
1. كهف (18)، 103، 105. برخى از آیات دیگرى كه در آنها به مسأله حبط اعمال اشاره شده است عبارتند از: 217 بقره، 122 آل عمران، 5 مائده، 88 انعام، 147 اعراف و....
2. حجرات (49)، 2.
مواجهیم: یكى عوامل ایجابى و كارهایى كه باید انجام دهیم، و دیگرى عوامل سلبى و كارهایى كه باید از انجام آنها خوددارى ورزیم. البته هم كارهایى كه باید انجام دهیم و هم اعمالى كه نباید مرتكب شویم داراى مراتب مختلفى است كه از یك سو واجبات مؤكد تا واجبات عادى و مستحبات مؤكد و مستحبات عادى و نهایتاً مباحات، و از سوى دیگر نیز گناهان كبیره موبقه تا سایر كبایر و گناهان عادى و مكروهات و مشتبهات را در بر مىگیرد.
وجود دو دسته عوامل ایجابى و سلبى در مسیر تكامل انسانى و سیر الى الله مطلبى است بسیار واضح و مسلّم، و جاى انكار و تردید ندارد و اگر كسى این اندازه را معتقد نباشد، باید بگوییم كه چیزى از دین نفهمیده است. از این رو اولین مرحلهاى كه هر مسلمانى باید مد نظر قرار دهد تشخیص و شناخت واجبات و محرّمات است.
اما اینكه سیر الى الله را از كجا و چگونه شروع كنیم خود داستانى مفصّل است و اصولا تربیت نفس، فن و مهارتى ویژه و بزرگ و ارزشمند است كه خبرویت خاصى مىطلبد و زیاد نیستند افرادى كه با چم و خمها و مسائل این راه به خوبى و درستى آشنا باشند.
در این میان خوشبختانه قرآن كریم علاوه بر بیان اصل تكالیف و واجبات و محرّمات، در بسیارى از موارد نكتههاى تربیتى مهمى نیز در بیان مطالب لحاظ كرده كه با دقت و تأمل مىتوان آنها را دریافت و مورد استفاده قرار داد. قرآن نظیر رسالههاى عملیه نیست كه فقط بگوید فلان چیز واجب و فلان چیز حرام است، بلكه مطالب را با بیانات و تعبیرات خاصى القا مىكند كه ضمن آنكه اصل حكم بیان مىشود، برخى نكات تربیتى آن نیز مطرح مىگردد. از این رو، در مطالعه قرآن باید در عبارات و الفاظ و تأكیدها و تكیه كلامها دقت كرد و لطایف و ظرایفى را كه در آنها وجود دارد، دریافت. اكنون با همین نگاه و براى آغاز بحثمان آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» را مورد توجه قرار مىدهیم.
سوره مؤمنون اینگونه آغاز مىشود:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ؛(1) به راستى كه مؤمنان رستگار شدند.
1. مؤمنون (23)، 1.
تعبیر «فلاح» كه در این آیه به كار رفته داراى بار معنایى خاصى است. هنگامى كه انسان در مسیرى قرار گرفته كه موانعى بر سر راهش قرار دارد و خار و خاشاكها، گودالها و لغزشگاههایى را باید پشت سر بگذارد، در صورتى كه بتواند سالم از این مسیر عبور كند اصطلاحاً تعبیر «فلاح» را به كار مىبرند. «اَفْلَح» یعنى موفق شد. تعبیر «موفقیت» هنگامى به كار مىرود كه انسان با موانعى دست و پنجه نرم كند و بر آنها فائق آید. كسى كه آرام در جاى خود نشسته و بىهیچ تلاشى چیزى به دست او مىآید، در مورد وى تعبیر «موفقیت» را به كار نمىبرند. تعبیر «فلاح» نیز همینگونه است و در جایى استفاده مىشود كه كسى در مسیرى سنگلاخ با غلبه بر موانع و مشكلات به مقصد برسد. تعبیر مشابه آن نیز «فوز» است. ما در فارسى معمولا معادل فلاح را «رستگارى» و معادل فوز را «كامیابى» قرار مىدهیم و نسبتاً نیز ترجمهها و معادلهاى خوب و مناسبى هستند. «رستگارى» به معناى رستن از مهالك و مشكلات است و «كامیابى» نیز به معناى رسیدن به مقصد است.
فوز و فلاح، و به تعبیر فارسى، كامیابى و رستگارى، خواسته و مطلوب ذاتى و فطرى هر انسانى است. به عبارت دیگر، اینكه انسان در پى كامیابى و رستگارى است چیزى است كه چرابردار نیست و نمىتوان علتى غایى را در وراى آن جستوجو كرد و خود علت العلل تمام مطلوبها و خواستههاى دیگر انسان است. از این رو در قرآن كریم نیز در هیچ كجا نداریم كه، براى مثال، فرموده باشد: اَفْلِحوا لَعلَّكُمْ كذا؛ به دنبال فلاح بروید به امید آنكه چنین و چنان شوید؛ بلكه غایت و نهایت و هدف افعال دیگر را فوز و فلاح قرار مىدهد. براى مثال، مىفرماید: نماز بخوانید به امید آنكه به فلاح برسید. اما تعبیرى نداریم مبنى بر اینكه، به دنبال فلاح باشید به امید آنكه فلان طور شوید. فلاح، غایة الغایات است و خود دیگر داراى غایتى نیست. تعابیر قرآن در مورد فلاح، براى مثال، از این قبیل است كه:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها؛(1) هر كس آن [نفس] را پاك گردانید [یا: زكات داد] قطعاً رستگار شد.
1. شمس (91)، 9.
در سوره «اعلى» نیز شبیه همین تعبیر به كار رفته است:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى؛(1) هر آن كس كه خود را پاك گردانید قطعاً رستگار شد.
قرآن كریم براى تشویق و ترغیب مؤمنان به اطاعت از خداوند و انجام كارهاى نیك، به آنان وعده مىدهد كه اگر از خداى متعال اطاعت كنند و اعمال نیك و شایسته انجام دهند به فلاح و رستگارى خواهند رسید؛ اما خود فلاح دیگر نیاز به تشویق و ترغیب ندارد تا انسان به دنبال آن برآید، بلكه این امر فطرتاً و ذاتاً مطلوب انسان است. هر انسانى به طور فطرى طالب سعادت و خوشبختى است و هیچ انسانى نیست كه در پى خوشبختى و سعادت و كامیابى نباشد. به تعبیرى، مىتوان گفت: مطلوب بودن سعادت براى انسان امرى جبرى است و انسان خواه ناخواه در جستوجوى سعادت و كامیابى است. به تعبیر دقیقتر، این امر «جبلّى» انسان است و آدمى بر این خواست «مجبول» است و خداى متعال ذات و فطرتش را به گونهاى سرشته كه خواستار سعادت و خوشبختى و رستگارى است.
آنچه در این میان مهم و مشكل است پاسخ به این پرسش است كه چه كنیم تا به فلاح برسیم و راه این امر چیست؟ در همین آغاز و در اولین آیه، به اولین شرط رسیدن به فلاح اشاره شده است؛ چراكه مىفرماید:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ؛ به راستى مؤمنان رستگار شدند.
یعنى براى فلاح، در صدر همه شرایط باید «ایمان» داشت. اگر ایمان نباشد از فلاح و رستگارى خبرى نیست. از این رو، اگر كسى از روى علم و عمد ایمان نیاورَد، هیچ بهره و نصیبى از رستگارى نخواهد داشت. احیاناً اگر افرادى نیز یافت شوند كه به عمق این مباحث نرسند و از ایمان و مطالب مربوط به آن هیچ سر در نیاورند، نهایت این است كه معذورند، اما به هر حال چنین افرادى نیز حظ و بهرهاى از فلاح ندارند و به بهشت نمىروند، گرچه به جهنم نیز نخواهند رفت. به هر حال بحث مستضعف فكرى بحثى
1. اعلى (87)، 14.
جداگانه است كه باید در جاى خود دنبال شود، اما آنچه مسلّم است این است، كه فلاح و رستگارى به مؤمنان اختصاص دارد و غیر مؤمن هرگز به فلاح نمىرسد. این امر در واقع همان مطلبى است كه در مباحث سالهاى گذشته اشاره كردهایم كه انسان هنگامى كه از غفلت خارج شد ابتدا باید براى خود روشن كند كه كیست، چیست، كجا است، از كجا آمده و به كجا خواهد رفت؟ یعنى ابتدا باید مباحث «اصول دین» را براى خود تمام كند و به مبدأ و معاد و راهى كه انبیا از جانب خداوند براى پیمودن مسیر بین مبدأ و معاد آوردهاند ایمان بیاورد. ایمان نیز همچنانكه پیش از این اشاره كردهایم، كار دل است و آدمى باید این امور را به دل باور كند نه آنكه تنها لقلقه زبان باشد و الفاظ و عباراتى را بر زبان جارى كند بدون آنكه باور و اعتقاد قلبى به آنها داشته باشد.
پس از ایمان، اولین عاملى كه انسان را در این سیر به پیش مىبرد و به فلاح نزدیك مىكند نماز است:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ؛(1) به راستى مؤمنان رستگار شدند، همانان كه در نمازشان فروتنند.
در این آیه تفاوت بیان قرآن با كارها و بیانهاى ما روشن مىشود. قرآن در اینجا درصدد برنیامده تا حیثیتها را از هم جدا كند و ابتدا اصل وجوب نماز را بیان كند، سپس مستحبات آن را برشمارد و بعد فضیلت آن را ذكر نماید. مسائل را اینگونه بررسى و بیان كردن شأن كارهاى ما انسانها است كه تأكید داریم حیثیتها را از هم تفكیك كنیم و واجب را از مستحب، فقه را از اخلاق، اخلاق را از كلام و... جدا نموده و براى هر یك، روشى خاص به كار بگیریم. اما قرآن كه یك كتاب هدایت و تربیت است سعى مىكند مطالب را در كوتاهترین عبارت و به بهترین و مؤثرترین وجه بیان نماید. براى مثال، در اینجا پس از «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون» نمىفرماید، آن كسانى كه نماز واجبشان را بخوانند، سپس نمازهاى مستحبىشان را بهجا آورند و بعد هم نمازشان را چنین و چنان كنند. قرآن این مطلب را مسلّم و مفروغ عنه مىگیرد كه نماز واجب را حتماً مىخوانند و در واقع این اولین چیزى است كه مسلمان باید ملتزم باشد. آنچه قرآن بر آن تأكید مىكند این
1. مؤمنون (23)، 1و2.
است كه مؤمنان رستگار كسانى نیستند كه صرفاً به خواندن نماز اكتفا مىكنند، بلكه «نمازِ با خشوع» است كه مىتواند انسان را در مسیر تكامل به پیش ببرد و به فلاح نزدیك سازد.
اما خواندن نماز با خشوع، عامل ایجابى و مثبت براى تحقق فلاح است و قرآن در كنار آن بلافاصله به یك عامل سلبى و منفى نیز اشاره مىكند:
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛(1) و آنان كه از بیهوده روى گردانند.
همچنان كه در آغاز بحث اشاره كردیم، ما اگر فقط به واجبات و مستحبات و جنبهها و عوامل مثبت نگاه كنیم و چندان اهتمامى به شناختن گناه و پرهیز از عوامل منفى نداشته باشیم بارمان به منزل نخواهد رسید. این كار مثل آن است كه كشاورزى بذر گندم بكارد و سپس آن را تا مرحله درو آبیارى و رسیدگى كند، اما پس از درو و خرمن كردن محصول، صاعقه و آتشى در آن بیفتد و تمام را خاكستر نماید:
أَیَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِیل وَأَعْناب تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ لَهُ فِیها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَأَصابَهُ الْكِبَرُ وَلَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِیهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ كَذلِكَ یُبَیِّنُ اللهُ لَكُمُ الآْیاتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ؛(2) آیا كسى از شما دوست دارد كه باغى از درختان خرما و انگور داشته باشد كه از زیر آنها نهرها روان است، از هرگونه میوه اى داشته باشد، و در حالى كه او را پیرى فرا رسیده و فرزندانى خردسال دارد، [ناگهان] گردبادى آتشین بر آن [باغ] زند و [باغ یكسره] بسوزد؟ اینگونه، خداوند آیات [خود]را بر شما روشن مىگرداند، باشد كه شما بیندیشید.
ما باید مراقب باشیم تا چنین طوفانى به خرمن اعمالمان نیفتد و با دست خویش آتشى بر كردههاى خود نزنیم و آنها را بر باد ندهیم. تحقق این امر مشروط به آن است كه آدمى امورى را ترك كند. تنها در این صورت است كه اولا به خواندن نماز با خشوع موفق مىشود و بعد هم نتیجه و ثمره این نماز باقى مىماند و از بین نخواهد رفت. از این رو، براى آنكه هم توفیق نماز با خشوع داشته باشیم و هم اثر آن باقى بماند، لازم است دستور دوم (وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ) را رعایت كنیم.
1. همان، 3.
2. بقره (2)، 266.
نكته دیگر این است كه بیانات قرآن، چه در زمینه عوامل مثبت و چه در زمینه عوامل منفى و موانع تكامل انسان، نوعاً به صورتى عام و فراگیر مطرح گردیده است. در همین سوره (مؤمنون) در بخش اول كه مربوط به عوامل مثبت است و بحث نماز مطرح شده است، دستور قرآن این است كه در نمازتان خشوع داشته باشید. این دستور اختصاصى به نمازهاى واجب روزانه ندارد، بلكه سایر نمازهاى واجب و همچنین همه نمازهاى مستحبى، و خلاصه هرگونه نمازى را شامل مىشود. همچنین بیاناتى از قبیل: إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَر(1) (همانا نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد) یا أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِی(2) (براى یاد من نماز را به پادار) اختصاصى به نمازهاى واجب ندارد، بلكه طبیعت و كلى نماز مقصود است. البته نماز مراتب و مصادیق مختلفى دارد و برخى مصادیق آن واجب است و برخى واجب مؤكد، برخى مستحب مؤكد و برخى نیز مستحب عادى است، اما بیانات و دستورات مذكور مربوط به همه این مراتب و مصادیق است و به مصداق خاصى محدود نمىشود.
اكنون سخن این است كه در زمینه عوامل سلبى و موانع تكامل انسان نیز بیانهاى قرآن همینگونه است. از جمله در آیه مذكور كه فرمود: وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون (و آنان كه از بیهوده روى گردانند) عنوان «لغو» همین ویژگى را دارد. مؤمن كسى است كه از هرگونه لغوى اعراض نماید. لغو یعنى هر چیزى كه براى انسان و تكامل او فایدهاى ندارد. این عنوان، از گناهان كبیره گرفته تا گناهان عادى و كوچك، مشتبهات، مكروهات و حتى برخى مباحات را هم شامل مىشود. انسان عاقل كه براى رسیدن به هدفى تلاش مىكند تنها به فعالیتهایى دست مىزند كه براى دستیابى به آن هدفْ مفید و مؤثر است و از كارهایى كه او را از رسیدن به هدف باز مىدارد و یا هیچ كمكى به تحقق آن نمىكند خوددارى مىورزد.
انسان به طور طبیعى و فطرى هنگامى كه در مسیرى حركت مىكند دوست دارد هرچه زودتر به هدف و مقصد خود برسد. زمانى كه كودك بودیم و با ماشین مسافرت
1. عنكبوت (29)، 45.
2. طه (20)، 14.
مىكردیم، اگر مىدیدیم ماشینى از ماشین ما جلو زد ناراحت مىشدیم و اگر ماشین ما از ماشین دیگرى پیش مىافتاد و سبقت مىگرفت خوشحال مىشدیم. این ناراحتى و خوشحالى كودكانه تحت تأثیر همین تمایل فطرى و طبیعى اتفاق مىافتد كه آدمى وقتى رسیدن به مقصدى را در نظر دارد مایل است هرچه زودتر به مقصد برسد. در راه نیل به هدف، خرامان خرامان و افتان و خیزان رفتن با خواست فطرى و عقل سلیم انسانى سازگارى ندارد. انسان كه هدفى دارد و راه رسیدن به آن را مىداند و ابزار و وسایل لازم براى طى مسیر و رسیدن به هدف نیز در اختیار او است، هیچ دلیل و توجیهى ندارد كه بىجهت بایستد، عقبگرد كند و خود را به كارهاى بیهوده، لغو و بىفایده مشغول نماید. اقتضاى طبع آدمى این است كه اگر مانع و خطرى در سرعت گرفتن نباشد با شتاب و سرعت هرچه تمامتر خود را به مقصد برساند. عقل نیز مؤید این مسأله است و سرعت در سیر تا آنجا كه ممكن است و خطرى براى انسان ندارد مورد پذیرش عقل است. البته در جایى كه جاده ناهموار است و پیچ و خم دارد و خطرهایى در كمین است رعایت احتیاط و جانب اعتدال پسندیده و معقول است. همچنین اگر ایستادن براى استراحت و رفع خستگى باشد مانعى ندارد و بلكه مطلوب است و خود از شرایط سیر به حساب مىآید. از این رو تفریح و فراغتى كه به منظور تجدید قوا و كسب انرژى براى پیمودن هرچه بهتر مسیر تكامل و عبودیت باشد خودش عبادت محسوب مىشود و از مصادیق «لغو» به حساب نمىآید. چنان كه گفتیم لغو عبارت از كارى است كه هیچ فایده و اثرى در راستاى رسیدن به مقصد ندارد. روشن است كه بر این اساس، كارى كه مضر به این امر است و انسان را از رسیدن به مقصد بازمىدارد به طریق اولى از مصادیق لغو به حساب مىآید.
كسى كه هدفى دارد اگر عقل خود را به كار گیرد، از انجام آنچه كه سدّ راه او مىگردد یا موجب كندى حركت و كم شدن سرعتش مىشود خوددارى مىورزد. انسانى كه در راه و مسیرى حركت مىكند، هنگامى كه به صخره یا گودال و دستاندازى در سر راه خود برخورد نماید سعى مىكند از آن فاصله بگیرد و با احتیاط و دقت از كنار آن عبور كند. در سیر معنوى نیز عواملى وجود دارند كه یا به طور كلى سیر انسان را متوقف
مىكنند و یا موجب كندى سیر او مىشوند. طبیعتاً انسان عاقل باید مراقب این عوامل باشد و طورى حركت كند كه به آنها مبتلا نگردد. قرآن كریم در همین رابطه، در سوره فرقان یكى از اوصاف «عباد الرحمان» را اینچنین بیان مىدارد:
وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً؛(1) و چون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند.
بنابراین، شرط رسیدن به «فلاح» این است كه انسان علاوه بر انجام دادن یك سلسله كارهاى مطلوب، از امورى هم كه مانع سیر آدمى و سدّ راه او مىگردند و خللى در سیر او ایجاد مىكنند اعراض نماید. در این زمینه، افرادى كه همت بیشتر و عالىترى دارند سعى مىكنند حتى از امورى كه موجب كندى سیرشان مىشود نیز اجتناب كنند، و آنها كه همتشان كمتر است تلاششان این است كه دستكم امورى را كه موجب سقوط و عقبگرد آنان مىشود انجام ندهند. این امور همان گناهان بزرگ هستند كه اصطلاحاً «كبائر» نامیده مىشوند.
در هر صورت، خط كلى این است كه از هر آنچه كه فایدهاى به حال تكامل و سیر انسان ندارد، باید پرهیز نمود. اصطلاحى كه قرآن كریم درباره اینگونه امور به كار مىبرد «لغو» است. البته در قرآن مواردى وجود دارد كه لغو فقط در مسموعات و شنیدنىها استفاده شده است؛ نظیر این آیه كه در وصف بهشت و بهشتیان مىفرماید:
لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَلا تَأْثِیماً(2) در آنجا نه بیهوده مىشنوند و نه [سخن]گناهآلود.
در روایات نیز در موارد متعددى لغو به لغو مسموع تفسیر شده است. از جمله در برخى روایات در تفسیر همین آیه (وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون) آمده است:
اَللَّغْوُ هُوَ الغِناءُ وَالْمَلاَهی؛(3) لغو عبارت است از غنا و لهویّات.
1. فرقان (25)، 72.
2. واقعه (56)، 25.
3. بحارالانوار، ج 69، ص 42، روایت 6، باب 30.
البته یكى از مصادیق بارز و رایج لغو، موسیقى و ساز و آوازهاى غنایى و حرام است، اما اینگونه استعمالات باعث تقیید مفهوم لغو به حوزه مسموعات نمىشود. مفهوم این واژه وسیعتر از این است و هرگونه كار بیهوده و بىفایده را شامل مىشود.
دو مفهوم دیگرى كه به مفهوم «لغو» نزدیك هستند عبارتند از «عبث» و «لهو» كه این دو مفهوم نیز در قرآن كریم به كار رفته است. «عبث» به كارى گفته مىشود كه هدفى عقلایى ندارد. لهو نیز عبارت از كارى است كه صرفاً جنبه سرگرمى دارد و هیچ فایدهاى درپى ندارد. یك كار ممكن است به لحاظ سرگرمكنندگىاش مصداق «لهو»، به لحاظ بىفایده بودنش مصداق «لغو» و به لحاظ بازیچه بودن و ثمره و هدف عقلایى نداشتنش مصداق «عبث» باشد. نمونهاى از استعمال واژه «عبث» در قرآن در اواخر همین سوره مؤمنون است كه چنین مىخوانیم:
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً؛(1) آیا پنداشتید كه شما را بیهوده آفریدهایم؟
به این سه واژه باید واژه «لعب» را نیز اضافه كنیم. این واژه نیز كه معنایى شبیه و نزدیك به «لهو» دارد در چند مورد در قرآن آورده شده است و از جمله در چند آیه، دو واژه «لهو» و «لعب» در كنار هم به كار رفتهاند. براى نمونه، در آیهاى مىفرماید:
إِنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ؛(2) زندگى دنیا تنها بازى و سرگرمى است.
در هر صورت، لغو معنایى عام دارد و فقط به مسموعات، غنا و موسیقىهاى حرام محدود نمىشود، گرچه همانگونه كه اشاره شد، یكى از مصادیق بارز آن، مسموعات لهوى و موسیقىهاى حرام است. به همین مناسبت نكتهاى تربیتى را كه در اینجا مىتوان استفاده كرد این است كه انسان در پرهیز از امور لغو، از بارزترین آنها كه مسموعات و امور شنیدنى است شروع كند و از گوشدادن به موسیقىهاى حرام و آهنگهاى مبتذل جداً پرهیز نماید. همچنین به جز موسیقى باید از سایر مسموعات حرام، از قبیل فحش و مسخرگى و مانند آنها برحذر بود.
بنابراین اصل «لغو» عبارت است از كارى كه فایدهاى بر آن مترتب نیست. در صدر
1. مؤمنون (23)، 115.
2. محمد (47)، 36.
این كارها، امورى هستند كه نهتنها فایدهاى براى ما ندارند كه ضرر هم دارند و ما را در مسیر تكامل انسانى به عقب بازمىگردانند. این امور همان گناهان و محرّمات هستند. در این زمینه نیز بر حسب آنچه كه در روایات وارد شده، یكى از مصادیق مهم لغو، مسموعات و شنیدنىهاى مضر و بىفایده است كه انسان باید مراقب باشد و از آنها احتراز نماید. نشستن پاى حرفهاى لغو و بىفایده، هرچند خود انسان هیچ مشاركتى در آن نداشته باشد و سخن نگوید، به تدریج بر قلب و روح آدمى اثر سوء مىگذارد. اگر كسى مدتى در چنین مجالسى كه سخنان بىفایده و بىثمر در آن رد و بدل مىشود شركت كند، پس از چند روز اگر به خودش توجه كند كاملا متوجه مىشود كه دل و قلب و صفا و معنویت باطنش تا چه حد نسبت به پیش از آن تفاوت كرده است. به ویژه اگر در جلسهاى مطالب و سخنان گمراهكننده و شبههافكن نقل شود، باید جداً از نشستن در آن خوددارى كرد. قرآن كریم در این زمینه هشدار جدّى مىدهد و مىفرماید:
وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْكُمْ فِی الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللهِ یُكْفَرُ بِها وَیُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللهَ جامِعُ الْمُنافِقِینَ وَالْكافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعاً؛(1) و هر آینه [خداوند] در كتاب [قرآن] بر شما نازل كرده كه: هرگاه شنیدید آیات خدا مورد انكار و ریشخند قرار مى گیرد، با آنان منشینید تا به سخنى غیر از آن درآیند، چراكه در این صورت شما هم مثل آنان خواهید بود. خداوند منافقان و كافران را همگى در دوزخ گرد خواهد آورد.
ذیل این آیه (إِنَّ اللهَ جامِعُ الْمُنافِقِینَ وَالْكافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعا) به این مطلب اشاره دارد كه حضور در چنین مجالسى و گوش دادن به چنین سخنانى در نهایت اگر به كفر ظاهرى نینجامد به نفاق و كفر باطنى منجر خواهد شد و انسان اگر به زبان هم نگوید، در دل و قلب خود نسبت به مسائل و باورهاى دینى تزلزل پیدا خواهد كرد.
از این رو، یكى از مهمترین امورى كه سالك الى الله و كسى كه مىخواهد در مسیر الهى گام بردارد، باید به آن توجه كند رعایت شنیدنىها است و اینكه مراقب باشد به هر چیزى گوش ندهد.
1. نساء (4)، 140.
نكته قابل توجه در آیه سوم سوره مؤمنون این است كه نمىفرماید مؤمنان كسانىاند كه مرتكب لغو نمىشوند، بلكه مىفرماید آنان كسانىاند كه از لغو اعراض مىكنند: (وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون) در آیه 140 سوره نساء نیز نمىفرماید آنچه بر شما نازل كردهایم این است كه به اینگونه مطالب گوش ندهید و تعبیر «فلا تسمعوا» یا «فلا تصغوا» را به كار نمىبرد، بلكه مىفرماید: فلا تقعدوا معهم؛ اصلا در چنین جلسهاى درنگ نكنید و ننشینید. به عبارت دیگر، تنها گوش ندادن كافى نیست، بلكه در چنین مجالسى اصولا نباید حاضر شد تا نوبت به گوش دادن یا گوش ندادن برسد. با این حال مىبینیم برخى افراد با این استدلال كه این سخنان در ما اثرى ندارد، از شركت در چنین مجالسى ابایى ندارند. به اینگونه افراد باید گفت كه افراد بسیارى كه از نظر علم و اطلاع یك سر و گردن از شما بالاتر بودند در اثر شركت در چنین جلساتى فریب خوردند و كارشان به كفر منتهى شد. این نه سخن امثال بنده، بلكه سخن قرآن است كه مىفرماید اگر مىخواهید در دام و كفر و نفاق نیفتید، یكى از مراقبتهاى ویژهاى كه باید به عمل آورید این است كه گوش خود را كنترل كنید و به هر سخنى گوش ندهید. از این رو طبق صریح بیان قرآن باید از سخنى كه انسان را از یاد خدا غافل مىكند و یا دستكم شنیدنش هیچ فایدهاى براى انسان ندارد پرهیز كرد.
بلى گاهى هست كه كسى در مقام تعلیم و تعلم و مبارزه با انحرافات و شبهات فكرى و عقیدتى است. چنین كسى براى آنكه بتواند مطالب مخالفان و معاندان را پاسخ دهد طبیعتاً ابتدا باید سخن آنها را بشنود. از این رو در حوزههاى علمیه و كلاسهاى درس و بحث و بررسىهاى فلسفى و عقیدتى، استاد مطالب ملحدان و منكران دین و خدا را نقل مىكند و شاگردان نیز به آن گوش فرا مىدهند. اینگونه جلسات اشكال ندارد، چراكه در واقع مقدمهاى است براى حفظ دین و تقویت ایمان، نه آنكه به تزلزل و تضعیف دین و ایمان منجر شود. یا در مباحث فقهى، فقهاى ما نظر برخى فرقههایى را كه با ما مخالفند نقل و سپس با بحث و بررسى فقهى و علمى آن را رد مىكنند. اما گاهى جلسهاى است كه عدهاى در آن به تخریب و تضعیف دین و مبانى دینى مشغولند و من هم نشستهام و گوش مىدهم، بدون آنكه توانایى پاسخگویى به سخنان آنها را داشته باشم و یا قصد و
غرض عقلایى دیگرى در نظرم باشد. این همان چیزى است كه قرآن از آن نهى مىكند. البته برخى این كار (خوددارى از شركت در چنین جلساتى) را ارتجاع مىدانند؛ اما در مقابل اینان باید گفت اگر قرآن ارتجاع است، ما مرتجعیم و به این ارتجاع افتخار مىكنیم.
در هر صورت، براى سیر در طریق تكامل انسانى، آدمى باید در كنار انجام واجبات و توجه به عوامل مثبت، محرّمات و عوامل منفى و امور لغو و بىفایدهاى را هم كه هیچ اثر مثبتى در تقرب انسان به خدا ندارد مد نظر داشته باشد و از آنها اجتناب كند. تاجرى كه سرمایهاى در اختیار دارد، وقتى مىتواند سرمایهاش را در جایى به كار بگیرد كه، براى مثال، ده درصد سود داشته باشد، دلیلى ندارد كه این سرمایه را صرف كارى نماید كه هیچ سودى براى او ندارد. البته سود ده درصد مربوط به كارها و تجارتهاى معمول دنیایى است، وگرنه در بحث ما كه بحث آخرت و كمال انسانى و تقرب به خداى متعال است، طبق بیان قرآن، سودْ ده برابر، یعنى هزار درصد است:
مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها(1) هر كسى كار نیكى بیاورد ده برابر آن [پاداش]خواهد داشت.
اكنون در جایى كه انسان مىتواند تجارتى بكند كه هزار درصد سود دارد، چرا عمر و وقتش را صرف كارى نماید كه هیچ فایدهاى ندارد؟! آیا انسان عاقل دست به كارى مىزند كه پس از ساعتها و روزها تلاش و زحمت، در نهایت به همان چیزى دست یابد كه در ابتدا در اختیار داشت؟! صرف عمر در امور بىفایده نظیر همین است كه انسان دست به تجارتى بزند كه سودى ندارد و در آخر همان سرمایه اولیهاى كه داشت برایش باقى بماند. البته این تنظیر و تشبیه از جهتى غلط است، چراكه عمر انسان سرمایهاى است كه وقتى از دست رفت دیگر قابل بازگشت و تدارك نیست. از این رو عاقلترین انسانها كسى است كه لحظه لحظه عمرش را در امورى صرف كند كه در مسیر تقرب به خداى متعال فایده و اثرى برایش داشته باشد. از خداوند مسألت داریم كه توفیق استفاده هرچه بیشتر و بهتر از سرمایه عمر را به همه ما عنایت فرماید.
1. انعام (6)، 160.
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ؛(1) به راستى كه مؤمنان رستگار شدند. همانان كه در نمازشان فروتنند، و آنان كه از بیهوده روى گردانند، و آنان كه زكات مى پردازند.
در جلسه قبل، آیاتى از سوره مباركه مؤمنون را در ارتباط با بحث «فلاح» مرور كردیم. اشاره شد كه واژه «فلاح» در جایى به كار مىرود كه شخص در تنگنایى قرار گرفته باشد و با مشكلات و خطرهایى مواجه باشد و بتواند سالم از آنها عبور كند و به مقصد برسد. از اینرو آیاتى از قبیل: قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى،(2) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها(3) و نظایر آنها كه واژه فلاح در آنها به كار رفته، اشاره دارد به اینكه انسان براى نیل به تكامل ناگزیر از حركت در مسیرى است كه مشكلات و موانعى در آن وجود دارد و در هر قدم احتمال لغزش و سقوط مىرود. به همین سبب انسانى كه طالب رسیدن به مقصد است، باید شرایطى را به وجود بیاورد كه بتواند از این موانع و مشكلاتْ سالم عبور كند و به مقصد برسد. این شرایط در برخى آیات قرآن به صورت صفات، و به اصطلاح، «ملكات اخلاقى» مطرح شده، و در برخى دیگر از آیات در قالب افعال و انجام برخى رفتارها بیان
1. مؤمنون (23)، 1ـ4.
2. اعلى (87)، 14.
3. شمس (91)، 9.
گردیده است. آیات ابتداى سوره مؤمنون از جمله مواردى است كه در آن، رفتارها و افعالى كه موجب رسیدن به فلاح و رستگارى مىشود بیان شده است. اولین موردى كه در این زمینه ذكر گردید بحث خشوع در نماز بود:
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون؛ به راستى كه مؤمنان رستگار شدند. همانا كه در نمازشان فروتنند.
بیان كردیم كه این آیه دستكم به دو عامل ایجابى و مثبت اشاره مىكند: یكى اصل نماز و دیگرى مواظبت بر خشوع در نماز. در آیه بعد به یك عامل سلبى اشاره فرموده است:
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون؛ و آنان كه از بیهوده روى گردانند.
در جلسه پیشین درباره لغو و كاربرد آن در قرآن مطالبى مطرح شد كه البته جاى بحث بیشتر هم دارد، اما در اینجا به همان مقدار بسنده مىكنیم و علاقهمندان مىتوانند براى تكمیل بیشتر بحث به تفاسیر و احادیث موجود در این زمینه مراجعه كنند.
در ادامه، شرط دیگرى كه براى فلاح و رستگارى انسان ذكر شده، دادن زكات است:
وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ؛ و آنان كه زكات مىپردازند.
در این جلسه قصد آن داریم تا مطالبى را پیرامون این مسأله طرح نماییم. ابتدا مناسب است بحث و مداقّهاى درباره مفهوم «زكات» داشته باشیم.
برخى مفاهیمى كه در قرآن به كار رفته است گرچه اصل آن در لغت عرب وجود دارد، اما قرآن كریم ویژگىها و خصوصیاتى را در آن لحاظ كرده كه باعث گردیده از معناى لغوى اوّلى خود به معنایى جدید انتقال پیدا كند و به صورت یك اصطلاح خاص دینى و قرآنى و اسلامى درآید. در این میان، برخى از این مفاهیم كه قرآن خود تصرفاتى در اصل معناى لغوى آن به عمل آورده، به مرور در گفتوگوهاى متدینان و مسلمانان و علما و فقها در طول تاریخْ تحولات دیگرى نیز پیدا كرده و از معناى قرآنى به معنایى جدید انتقال یافته است. زكات از جمله چنین مفاهیمى است. توضیح اینكه:
به خاطر دارم در یكى از مباحثى كه در سالهاى گذشته داشتیم، به مناسبت بحث
تقوا اشاره كردیم كه بر حسب لغت، هیچ تفاوت معنایى بین واژههاى: تقوا، تقیه، تقاة، و اتّقا وجود ندارد. در قرآن نیز این واژهها به یك معنا به كار رفته است. همچنین در صدر اسلام و تا دهها سال این كلمات بین مردم و مسلمانان نیز یك معنا بیشتر نداشت و از این رو به جاى یكدیگر استعمال مىشد. براى مثال در نهجالبلاغه كلمه «تقیه» به معناى «تقوا» به كار رفته است:
فَاتَّقُوا اللهَ عِبادَ اللهِ تَقِیَّةَ ذی لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ؛(1) پس اى بندگان خدابترسید، مانند ترسیدن خردمندى كه فكر و اندیشه [روز رستاخیز]دل او را مشغول ساخته است.
اما به تدریجْ تغییراتى در معنا و مفهوم كلمه «تقیه» به وجود آمده و این واژه اصطلاح خاصى در فقه پیدا كرده است. البته این معناى اصطلاحى جدید با معناى لغوى بىارتباط نیست. كلمه «تقوا» در اصل ریشه لغت، در جایى به كار مىرود كه انسان در موردى كه خوفى دارد و خطرى احساس مىكند از آن پرهیز نماید. از این رو در فارسى ما تقوا را به «پرهیزگارى» ترجمه مىكنیم. همچنین اینكه گاهى تقوا را معادل «خداترسى» قرار مىدهیم از همین رو است كه در ریشه این كلمه، خوف و هراس از چیزى لحاظ شده است. حال این خوف و هراس گاهى از خدا است، كه در این صورت همان اصطلاح معروف تقوا است، و گاه خوف از دشمن و یا چیزى دیگر است. همچنین دشمنى و عداوت گاهى بر اساس خصومت شخصى است و گاهى به سبب اختلاف در دین و عقیده است. وجه اشتراك همه این موارد این است كه انسان از آنها پرهیز دارد و مراقب آنها است. اكنون اگر این پرهیز و مراقبت، به سبب اختلاف در عقیده و دین باشد و انسان نسبت به كسى كه با او اختلاف عقیدتى و دینى دارد در هراس باشد و براى آنكه خطرى از ناحیه وى متوجهش نشود دینش را مخفى بدارد یا در ظاهر برخلاف عقیده و مرامش رفتار كند، گفته مىشود كه «تقیه» كرده است. این همان اصطلاح جدیدى است كه در فقه و روایات اهل بیت(علیهم السلام)ظهور یافته و با توضیحى كه دادیم مشخص شد كه البته با اصل و ریشه معناى لغوى نیز كاملا تناسب دارد. قرآن كریم در همینباره از اصطلاح «تُقاة» و
1. نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 82.
«تَتَّقوا» استفاده كرده و مىفرماید، با دشمنان خدا رابطه دوستى برقرار مكنید، مگر آنكه بخواهید تقیه كنید:
لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ فَلَیْسَ مِنَ اللهِ فِی شَیْء إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَیُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللهِ الْمَصِیر؛(1) مؤمنان نباید كافران را ـ به جاى مؤمنان ـ به دوستى بگیرند؛ و هركس چنین كند در هیچ چیز [او را]از [دوستى]خدا بهرهاى نیست، مگر اینكه از آنان به نوعى تقیه كنید، و خداوند شما را از [عقوبت] خود مىترساند، و بازگشت [همه]به سوى خدا است.
عمار یاسر عملا با همین مشكل مواجه گردید. مشركان مكه او و پدر و مادرش را تهدید كردند كه اگر از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم)تبرّى نجویید شما را خواهیم كشت. پدر و مادر عمار حاضر به این كار نشدند و مشركان آنقدر آنها را شكنجه كردند تا به شهادت رسیدند. عمار براى آنكه از دست آنان نجات پیدا كند به ظاهر از پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) تبرّى جست و مشركان او را رها كردند. وى كه از این كار خود بسیار ناراحت و نگران بود، هراسناك و مضطرب نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) آمد و قضیه را بازگو كرد و پرسید: آیا این كار موجب هلاكت و عذاب من خواهد شد؟ حضرت فرمود: نه، تو عالم بودى و دانستى كه چه باید بكنى؛ گرچه پدر و مادرت نیز نزد خداوند مأجورند، اما كار صحیح را تو انجام دادى كه با تبرّى جستن ظاهرى از من جان خود را حفظ كردى. بنا بر نقل روایات و كتابهاى تفسیر، آیه 106 سوره نحل درباره همین قضیه نازل شده است:
مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِْیمانِ وَلكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللهِ وَلَهُمْ عَذابٌ عَظِیم؛(2) هركس پس از ایمان آوردن خود، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت] مگر آن كس كه مجبور شده و قلبش به ایمان اطمینان دارد. لیكن هر كس سینهاش به كفر گشاده گردد خشم خدا بر آنان است و برایشان عذابى بزرگ خواهد بود.
1. آل عمران (3)، 28.
2. نحل (16)، 106.
البته كلمه «تقاة» در قرآن به معناى تقوا نیز آمده است؛ آنجا كه مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقاتِه؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، از خداوند آن گونه كه حق پروا كردن از او است، پروا كنید.
وجه مشترك همه این استعمالات این است كه شخص به سبب ترس از كسى یا چیزى دست به رفتارى مىزند تا از خطر محفوظ بماند.
در هر صورت، زمانى به سبب تشدید اختلافات بین شیعه و سنى، ائمه(علیهم السلام) به پیروان خود دستور دادند كه دین و مذهب خود را از دشمنانى كه قصد جان شما را دارند مخفى نگاه دارید و به مرور اصطلاح «تقیه» به همین امر اختصاص یافت، و به اصطلاح «وضع تعیّنى و تخصصى» در این معنا پیدا كرد. امام صادق(علیه السلام) مىفرماید:
اَلتَّقیَّةُ دِینِی ودِینُ آبَائِی؛(2) تقیّه دین من و دین پدران من است.
از آن زمان به بعد، دیگر براى رساندن این معنا از كلمه «تقاة» و امثال آن استفاده نمىكنند و تنها واژه «تقیه» به این منظور استفاده مىشود. در طول تاریخ شبیه این تحول را در مورد الفاظ مختلفى در لغات و زبانهاى گوناگون مىتوان سراغ گرفت.
این مقدمه كلى در بسیارى از موارد و از جمله همین بحث فعلى ما، یعنى بحث زكات، مفید و راهگشا است. امروزه «زكات» اصطلاح خاصى در فقه دارد و منظور از آن، مقدار مالیات مشخصى است كه با شرایطى به دارایىهایى خاص از قبیل گندم، جو، خرما، گاو و گوسفند تعلق مىگیرد و یكى از واجبات مهم اسلامى است. در كتب فقهى معمولا چیزهایى را كه زكات به آنها تعلق مىگیرد نُه چیز برمىشمارند. همچنین مواردى كه زكات مىتواند در آنها به مصرف برسد و هزینه شود در قرآن و رسالههاى عملیه مشخص شده است:
إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكِینِ وَالْعامِلِینَ عَلَیْها وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِی الرِّقابِ وَالْغارِمِینَ وَفِی سَبِیلِ اللهِ وَابْنِ السَّبِیلِ فَرِیضَةً مِنَ اللهِ وَاللهُ عَلِیمٌ حَكِیمٌ؛(3) صدقات تنها به تهیدستان و بینوایان و متصدیان آن و كسانى كه دلشان به
1. آلعمران (3)، 102.
2. بحارالانوار، ج 2، ص 73، روایت 41، باب 13.
3. توبه (9)، 60.
دست آورده مىشود و در [راه آزادى]بردگان و وامداران و در راه خدا و به در راه مانده اختصاص دارد. [این]به عنوان فریضه از جانب خدا است و خدا داناى حكیم است.
البته در مباحث فقهى، زكات فطره هم داریم كه آن هم یكى از واجبات اسلامى است و حد معیّنى دارد و بر كسانى كه واجد شرایط باشند واجب مىشود.
در هر صورت، این اصطلاح فقهى زكات است، اما استعمال قرآنى آن بسیار وسیعتر از این مفهوم است و در قرآن هنگامى كه كلمه زكات به كار مىرود اختصاصى به زكات فطره و زكات مصطح فقهى ندارد.
بررسى موارد استعمال واژه «زكات» در قرآن بحثى تفسیرى و از حیطه و حوصله بحث فعلى ما خارج است. آنچه كه در مورد آیه شریفه «وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكوةِ فاعِلُون» در اینجا مىخواهیم بدان اشاره كنیم این است كه خداى متعال مىتوانست در این آیه به جاى واژه «زكات» مانند بسیارى از موارد دیگر، لغت «انفاق» را به كار ببرد، یا مىتوانست نظیر برخى موارد، از واژههایى مثل «ایتاء» یا «اعطاء» مال استفاده كند و در وصف مؤمنان بفرماید، آنان كسانىاند كه انفاق مىكنند، یا آنان كسانىاند كه مالشان را در راه خدا مىدهند. از این رو رمز استفاده از واژه زكات در این آیه لطایف و ظرایفى است كه در این كلمه وجود دارد و در واژههاى دیگر معادل آن نیست.
دو نكته مهم در این نامگذارى وجود دارد كه توجه به آنها مىتواند در تربیت انسان مؤثر باشد. یك نكته كه در روایات هم بدان اشاره شده این است كه كسى كه زكات مىدهد مالش رشد مىكند و زیاد مىشود. به عبارت دیگر، دادن زكات نهتنها موجب فقر و كاستى و كمبودى در اموال انسان نخواهد شد بلكه زیادتى و رشد آن را نیز به همراه خواهد داشت. این امر در واقع به كاربرد ماده «زكات» در باغبانى اشاره دارد. باغبانان و كشاورزان بهتر با این مسأله آشنایى دارند كه درخت وقتى شاخ و برگهایش از حد و اندازهاى بیشتر شود موجب كم شدن میوه آن خواهد شد. از این رو شاخ و برگ
چنین درختانى را كوتاه و به اصطلاح، هرس مىكنند. این هرس كردن گرچه از شاخ و برگ درخت مىكاهد و حجم ظاهرى آن را كم مىكند، اما حقیقت امر این است كه موجب رشد كمّى و كیفى میوه و ثمره آن مىشود. یك نكته نامیدن زكات به این نام این است كه از زكات دادن نهراسید و نگران این نباشید كه با دادن بخشى از اموالتان به عنوان زكات، از آن كم مىشود، بلكه به عكس، دادن زكات مانند هرس كردن درخت است و موجب افزایش و زیادتى مال و دارایى شما خواهد شد. در این آیه اگر به جاى زكات واژههایى نظیر: اعطاء، ایتاء و انفاق به كار رفته بود طبعاً این نكته مهم و لطیف از آن استفاده نمىشد.
نكته دیگرى كه در تعبیر «زكات» وجود دارد نكتهاى است كه با توجه به مفهوم مقابل آن، یعنى «دسّ»، فهمیده مىشود. در سوره «شمس» با اشاره به مسأله «تزكیه نفس» این دو مفهوم را مقابل هم قرار داده، مىفرماید:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها * وَقَدْ خابَ مَنْ دَسّاها؛(1) هر كه نفس خود را پاك گردانید قطعاً رستگار شد، و هر كه آلوده اش ساخت نومید گردید و به مقصد نرسید.
«تزكیه» و «زكات» از نظر لغوى از یك ریشه هستند و معنایى شبیه هم دارند. در این آیه شریفه، در مقابل مفهوم «تزكیه» مفهوم «دسّ» قرار داده شده است. «دسّ» از جمله واژههایى است كه در فارسى ظاهراً معادلى براى آن نداشته باشیم و نمىتوانیم با یك كلمه مفهوم آن را روشن كنیم. این مفهوم در موردى به كار مىرود كه چیزى را در جایى پنهان كنند و این پنهان كردن به گونهاى باشد كه غالباً موجب آلوده شدن آن گردد و آن را در معرض فساد قرار دهد. كلمه «دسیسه» هم كه در فارسى به كار مىبریم بدین معنى است كه پنهانكارى كردهاند و مكر و حیلهاى به كار بردهاند تا موضوعى را خراب و فاسد كنند. همچنین «دسّ در احادیث» كه گفته مىشود منظور این است كه پنهانى و بدون آنكه كسى متوجه شود در احادیث دست بردهاند.
با توضیح مذكور اكنون معناى آیه شریفه «قد افلح...» این مىشود كه نفس انسانى در معرض این است كه یا هرس شود و پاك و پاكیزه گردد و رشد كند و كمال یابد، و یا زیر
1. شمس (91)، 9 و 10.
خار و خاشاك پنهان شود و آلوده گردد و رو به فساد برود. در سوره «اعلى» نیز كه بحث تزكیه نفس مطرح شده به همین معنا اشاره دارد:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى * وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى؛(1) رستگار شد آن كس كه خود را پاك گردانید، و نام پروردگارش را یاد كرد و نماز گزارْد.
البته در سوره اعلى كه «تزكىّ» دارد باب «تَفَعُّل» است و در سوره شمس همین ماده از باب «تفعیل» به كار رفته است. در هر صورت، غرض اینكه لفظ «زكات» نیز همین معنا را افاده مىكند؛ یعنى اشاره دارد به اینكه اگر این مقدار مال را ندهید، در زیر آلودگىها و پلیدىها پنهان مىشوید و در معرض فساد قرار مىگیرید. به عبارت دیگر، دادن زكات علاوه بر اینكه موجب افزایش و رشد مال و دارایى انسان مىشود، موجب مىگردد كه نفس انسان نیز از قرار گرفتن در معرض فساد و آلودگى محفوظ بماند. بر این امر شاهد قرآنى نیز وجود دارد؛ آنجا كه مىفرماید:
خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِمْ بِها؛(2) از اموال آنان صدقه اى بگیر تا به وسیله آن، پاك و پاكیزه شان سازى.
منظور از صدقه در این آیه همان زكات است. در اینجا نمىفرماید از مؤمنان زكات بگیر تا اموالشان پاك شود و تعبیر این نیست كه «تطهر اموالهم»، بلكه مىفرماید زكات مالشان را بگیر تا خودشان پاك و پاكیزه شوند: تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِمْ بِها.
در بین متدینان و مؤمنان مرسوم است كه وقتى وجوهات شرعى خود را مىپردازند، مىگویند: مالمان را پاك كردیم. دلیل این امر نیز روشن است؛ چراكه وقتى خمس یا زكات به مال كسى تعلق مىگیرد بدین معنا است كه حق فقرا و سادات در این اموال است و از این جهت این اموال اكنون غصبى و مانند مال دزدى است كه نجس و حرام است و با پرداختن حقوق واجب شرعى مربوط به آن پاك مىگردد. اما بحث آیه، همچنان كه اشاره كردیم، تطهیر مال نیست، و مطلبْ بالاتر از این است. آیه مىفرماید وقتى از آنها زكات مىگیرى، نه تنها مال و اموالشان بلكه خودشان پاك و پاكیزه مىشوند. اما اینكه دادن
1. اعلى (87)، 14 و 15.
2. توبه (9)، 103.
زكات چگونه موجب تزكیه نفس مىشود مطلبى است كه نیاز به قدرى توضیح دارد كه ادامه بحث را به همین امر اختصاص مىدهیم.
انسان در مسیر تكاملى خود رو به سوى خدا دارد و نهایت سیرش رسیدن به خدا و «قرب الى الله» است. قرآن كریم در این باره مىفرماید:
یا أَیُّهَا الإِْنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِیهِ؛(1) اى انسان، همانا تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد.
از این رو در بینش قرآنى، انسان در این دنیا مسافرى است كه در حركت است و مقصد حركت او نیز خدا است. پیش از این در بحثهاى دیگرى كه سالهاى گذشته داشتهایم چندین بار به مناسبت توضیح و تذكر دادهایم كه البته این حركت و سیر، جسمانى و مربوط به بدن نیست بلكه به روح آدمى مربوط مىشود. خداى متعال مكان ندارد و در نقطهاى خاص نیست كه ما با جسم و بدن خود به سوى او حركت كنیم و به ذات اقدسش نزدیك یا از آن دور شویم. به هر جا كه روى كنیم خدا آنجا حضور دارد:
فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ؛(2) به هر سو رو كنید، آنجا روى [به] خدا است.
وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ ما كُنْتُمْ؛(3) هر كجا باشید او با شما است.
بنابراین حركت و سیر انسان به سوى خدا سیرى روحانى است و این روح آدمى است كه باید حركت كند و به كمال برسد. كمال انسان نیز این است كه حركتش به گونهاى باشد كه موجب قرب الهى و نزدیكى او به خداوند گردد. البته راه تكامل راهى آسان و هموار نیست كه به سادگى قابل پیمودن باشد و هر كس بتواند از سر هوا و هوس و با انجام كارى ساده، نظیر گفتن چند ذكر و ورد، در این مسیر وارد شود و به مقصد برسد. قرآن كریم نیز در آیه 6 از سوره «انشقاق» كه آن را ذكر كردیم با تعبیر «كدح» به همین مطلب اشاره دارد.
1. انشقاق (84)، 6.
2. بقره (2)، 115.
3. حدید (57)، 4.
«كدح» به حركت و تلاشى گفته مىشود كه با رنج و مشقت همراه است. از این رو معناى «إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّك» این است كه حركت انسان به سوى خداوند حركتى ساده و آسان نیست، بلكه ناهموارىها و ناملایمات فراوانى در این مسیر وجود دارد كه انسان باید با آنها دست و پنجه نرم كند.
در همین زمینه مناسب است به مطلبى از مرحوم شیخ محمدتقى آملى توجه كنیم. این مطلب را مرحوم شهید شیخ غلامرضا دانش آشتیانى براى من نقل كرد. آن مرحوم از جمله كسانى بود كه در جریان انفجار حزب جمهورى به همراه شهید بهشتى و یارانش به شهادت رسید. مرحوم شیخ محمدتقى آملى از بزرگان علما و صاحب حاشیه بر منظومه مرحوم سبزوارى است و انسانى وارسته و مهذب بود. مرحوم آشتیانى زمانى خدمت ایشان رسیده بود و ضمن بیان حالات و روحیات خود از ایشان درخواست كرده بود كه براى سیر و سلوك و طى طریق و سیر الى الله مطلبى بگویند و او را راهنمایى كنند. مرحوم شیخ محمدتقى آملى در پاسخ فرموده بود: این راهى كه شما مىخواهى در آن قدم بگذارى پیمودنش بسیار مشكل است و نباید آن را كارى سهل و ساده بپندارى. باید خودت را براى تحمل رنجها و مشكلات این راه كاملا آماده كنى. سپس فرموده بود: پیمودن این راه مثل كندن كوه با مژه چشم است! اگر مىخواهى، بسم الله! اما بدان كه مىخواهى به چنین راهى وارد شوى، و نباید تصور كنى كه این هم هوسى مانند سایر هوسها است كه انسان براى رسیدن به آن به راه مىافتد. البته از آن طرف نیز مقصد این راه بسیار عالى است و هر قدمى كه انسان در آن بردارد از همه دنیا و هرچه در آن است ارزشش بیشتر خواهد بود.
در هر صورت، كسى كه مىخواهد این راه را برود، باید خستگىهایى را تحمل نماید، با خطرهایى دست و پنجه نرم كند و سختىهایى را بر خود هموار سازد. این راهى است كه در هر قدم آن لغزشگاهها، درهها و پرتگاههاى خطرناكى قرار دارد و انسان باید بسیار با احتیاط قدم بردارد و مراقب باشد تا پایش نلغزد و سقوط نكند. در همین زمینه، زمانى روایتى را در یكى از كتابهاى حدیث مىخواندم كه بعدها هر چه جستوجو كردیم آن حدیث را پیدا نكردند. در آن روایت كه از امام صادق(علیه السلام)نقل شده بود در
تفسیر تقوا چنین آمده بود كه تقوا مانند آن است كه بیابانى پر از مار و عقرب باشد و كسى شبانه و در تاریكى بخواهد از آن بیابان عبور كند. طبعاً در چنین وضعیتى انسان هر قدمى كه برمىدارد احتمال مىدهد كه الان پایش را بر سر مار یا عقربى بگذارد و آن مار و عقرب او را نیش بزنند. اكنون تصور كنید چنین كسى در چنین بیابانى چگونه حركت مىكند و چقدر محتاطانه گام برمىدارد تا از گزند آن مار و عقربها در امان بماند؟ حضرت مىفرماید رعایت تقوا در زندگى نیز دقیقاً نظیر همین حالت است. انسان متقى در تمام حركات و سكناتش و كوچكترین رفتارها و مسائل زندگىاش كاملا مراقب است كه خلاف رضاى حقتعالى قدمى برندارد. چنین كسى غیر از دست و پا و زبان و چشم و گوش، سعى مىكند حتى خطورات ذهنى و قلب و دل خود را كاملا مراقبت كند تا لغزشى از وى صادر نگردد. از این رو انسان متقى سعى مىكند غیر از كنترل اعضا و جوارح ظاهرى، دل خود را نیز از حقد و كینه و حسد و امثال آنها عارى و پاك گرداند. البته همانطور كه اشاره كردیم، اگر انسان بخواهد این كار را به تنهایى و فقط با تكیه بر عزم و اراده و تلاش خود انجام دهد بسیار سخت و دشوار است، اما اگر كسى كمر همت بندد، با عنایت و مدد خداى متعال همه سختىها آسان و مشكلات هموار مىگردد.
به هر حال، ما براى تكاملْ راهى بسیار طولانى پیش رو داریم كه تقریباً میل به بىنهایت دارد، و از سوى دیگر نیز در هر قدم آن با صدها خطر روبرو هستیم و ما براى رسیدن به «فلاح» باید این خطرها و موانع را پشت سر بگذاریم. برخى از این خطرها و موانع نظیر این است كه در مسیرى قیر ریخته باشند و انسان بخواهد از آن عبور كند. در چنین جایى اگر انسان مراقب نباشد و حواسش را كاملا جمع نكند قیرها به دست و پاى انسان مىچسبد و این چسبندگى گاه به حدى مىرسد كه انسان را كاملا بر جاى خود میخكوب مىكند و اجازه هرگونه حركتى را از او سلب مىكند. این چسبندگى همچنین موجب مىشود لحظه به لحظه قیرها و اشیایى دیگر به دست و پا و بدن و لباسهاى انسان بچسبد و غیر از آلودگى و كثافت و بوى بدى كه به همراه مىآورد، سنگینى و ثقل فوقالعادهاى را نیز بر او تحمیل مىكند و او را از نفس انداخته، كاملا از رفتن بازمىدارد. قرآن كریم در این باره مىفرماید:
وَلَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَأَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ؛(1) و قطعاً بارهاى گران خودشان و بارهاى گران [دیگران] را با بارهاى گران خود [بر دوش]حمل خواهند كرد.
همچنین گاه ممكن است انسان در اثر غفلت و لغزشى در این راه، در پرتگاه سقوط كند و در نتیجه باید بسیار تلاش كند و زحمت بكشد و با صرف وقت و نیروى فراوان تازه خود را دوباره به جاى اول بازگرداند. اینها خطرهایى است كه در این راه در كمین انسان است.
اكنون از جمله چیزهایى كه در این مسیر هست و طى طریق را مشكل مىكند و مانع رسیدن به مقصد مىگردد، دلبستگى به مال دنیا است. این دلبستگى گاه چنان شدید مىشود كه به تعبیر قرآن انسان را به زمین مىچسباند و انسان براى كوچكترین حركتى نیز احساس سنگینى عجیبى مىكند:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِیلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِی سَبِیلِ اللهِ اثّاقَلْتُمْ إِلَى الأَْرْضِ أَرَضِیتُمْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیا مِنَ الآْخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا فِی الآْخِرَةِ إِلاّ قَلِیل؛(2) اى كسانى كه ایمان آورده اید، شما را چه شده است كه چون به شما گفته مى شود: «در راه خدا بسیج شوید» بر زمین سنگینى مى كنید؟ آیا به زندگى دنیا به جاى آخرت راضى شده اید؟ متاع زندگى دنیا در برابر آخرت، جز اندكى نیست.
همچنین در وصف بلعم باعورا و سبب تنزلش از مقام رفیع «مستجاب الدعوه» بودن، مىفرماید:
وَلَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَْرْضِ؛(3) اگر مىخواستیم او را به وسیله آن [آیات] بالا مىبردیم، اما او به زمین [= دنیا]گرایید.
روشن است كه اینجا چسبندگى جسم و بدن به زمین منظور نیست؛ بلكه این روح است كه زمینگیر مىشود و چنان به زمین مىچسبد كه نمىتواند حركت كند. یكى از عوامل مهم این چسبندگى و زمینگیرى علاقه به مال است:
وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ؛(4) و به راستى كه انسان سخت شیفته مال است.
1. عنكبوت (29)، 13.
2. توبه (9)، 38.
3. اعراف (7)، 176.
4. عادیات (100)، 8.
زمینه این آلودگى نیز در همه انسانها وجود دارد و هر كس كه در این دنیا گام مىگذارد این علاقه هم همراه او متولد مىشود. حتى آن كودك دوسالهاى كه تازه مىخواهد خودش را بشناسد، به چیزهایى كه ازآنِ او است تعلق خاطر خاصى پیدا مىكند و آنچنان به آنها دلبستگى پیدا مىكند كه اگر بخواهند، براى مثال، عروسكش را فقط براى چند دقیقه از او بگیرند و به كودك همسایه بدهند فریاد و قهر و جنگ و دعوا شروع مىشود. از اینرو علاقه به مال از همان كودكى آغاز مىشود و تا زمانى هم كه انسان عاقل و بالغ و تحصیل كرده مىشود و تا پایان عمر ادامه مىیابد. حتى به نظر مىرسد با رشد انسان نهتنها این علاقه كم نمىشود، كه روزبهروز رشد مىكند و بیشتر مىشود. این علاقه گاه آنچنان بالا مىگیرد كه خود پول تبدیل به غایت و مقصد انسان مىشود. گاه آدمى پول را براى رفع نیازهایش، نظیر غذا، لباس، خانه و مانند آنها مىخواهد، اما گاه تمام لذت و هوسش این است كه حساب بانكى یا گاوصندوق و صندوقچهاش پر از پول باشد! چه بسا هست كه حتى غذاى خوبى هم نمىخورد و لباس و مسكن مناسبى نیز ندارد، اما همین كه پول داشته باشد راضى است و خیالش راحت است! ما طلبهها اصطلاحى داریم كه مىگوییم، فلان چیز را انسان «لذاته» مىخواهد؛ مثلا برخى افراد علم را براى خود علم و به اصطلاح «لذاته» دوست دارند و دنبال مىكنند، نه آنكه چون علم برایشان پول یا شهرت یا قدرت مىآورد آن را بخواهند. در بحث علاقه به مال نیز قصهاى نقل مىكنند كه كسى در اتاقش نشسته بود و پولهایش را دوروبرش پهن كرده بود و اسكناسها را، به خصوص آنها را كه نوتر و تانخوردهتر بودند، مىبوسید و با آنها صحبت مىكرد! مىگفت: كسانى هستند كه تو را مىخواهند براى آنكه با تو غذا بخرند، كسانى هم تو را دوست دارند براى آنكه مىخواهند با تو ماشین بخرند، برخى هم تو را دوست دارند براى آنكه مىخواهند به وسیله تو خانه تهیه كنند، و...، اما من تو را دوست دارم لذاتك! من خودت را مىخواهم نه غذا و لباس و خانه و ماشین را!
آرى، گاه شدت علاقه انسان به مال به اینجا مىرسد. روشن است كه این نوعى جنون است كه در آدمى پیدا مىشود. اختصاص به فرد یا گروه خاصى هم ندارد. شاید مكرر برخورد كرده باشیم با كسانى كه به ظاهر بسیار هم عاقلاند و تحصیلات عالیه
دارند و حتى ممكن است به جاى یك مدرك، چند مدرك دانشگاهى هم داشته باشند، اما چنان عاشق پولند كه پول و ثروت همه زندگى آنها است و این علاقه چنان در آنها رسوخ كرده كه نمىگذارد از جایشان تكان بخورند. این افراد اگر بخواهند یك هزار تومانى به فقیرى كمك كنند دستشان مىلرزد و مرددند كه آیا بدهند یا ندهند، و بالاخره آن قدر دستشان در جیبشان مىماند و این پا و آن پا مىكنند كه فقیر رد مىشود و مىرود و پول در جیبشان مىماند! این افراد براى خودشان هم استدلالهاى مختلفى مىآورند. براى مثال، گاه كسى مىگوید: چون این پول یك بسته صد هزار تومانى است اگر هزار تومان آن را بدهم یكى كم مىشود و بسته به هم مىخورد! اما اگر نود و نه هزار تومان هم باشد باز هم نمىدهد و چنین استدلال مىكند كه: اگر هزار تومان دیگر روى آن بگذارم بسته كامل مىشود، پس صلاح نیست چیزى از روى آن بردارم!
در هر صورت، این علاقه به مال كه گاه به حد جنونآمیزى مىرسد كم و بیش در همه افراد وجود دارد. گاه حتى خود انسان هم متوجه این اشكال نیست و تصور مىكند كه این علاقه امرى طبیعى است. در این میان، مهم این است كه ببینیم چه باید كرد كه این تعلق و دلبستگى از بین برود یا اصولا از ابتدا از ظهور و پیدایش آن جلوگیرى كنیم.
یكى از راههاى مهمى كه قرآن براى این كار معیّن كرده «انفاق» است. آدمى اگر بخواهد به مال دلبستگى پیدا نكند، باید آن را در راه خدا انفاق كند و مالى را كه با زحمت و عرق جبین و كدّ یمین به دست آورده به فقرا و نیازمندان بدهد. در این كار نیز پول را آنچنان بدهد كه هیچ كس نفهمد و به قول معروف، اگر با دست راست مىهد دست چپش نیز از آن باخبر نشود. قرآن كریم در آیهاى درباره اهمیت انفاق چنین مىفرماید:
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ؛(1) هرگز به نیكوكارى نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق كنید.
در ادبیات عرب گفته مىشود كه «لن» براى نفى ابد است. از این رو معناى آیه این
1. آلعمران (3)، 92.
مىشود كه: هرگز انسان خوب و وارستهاى نخواهید شد و محال است به این مقام برسید، تا آنكه از آن چیزهایى كه دوست دارید و مورد علاقه شما است انفاق كنید. توجه كنید نفرموده تا از آن چیزهایى كه «دارید»، بلكه مىفرماید، از آن چیزهایى كه «دوست دارید» و مورد علاقه شما است انفاق كنید. نكته این امر آن است كه خداى متعال مىخواهد این «محبت» از دل كنده شود. راه كنده شدن محبت این است كه انسان از آن چیزهایى انفاق كند كه آنها را دوست دارد. كاملتر شدن این انفاق نیز به آن است كه ابتدائاً و بدون آنكه در عوض و در مقابل خدمت دیگران باشد انجام گیرد:
الَّذِی یُؤْتِی مالَهُ یَتَزَكّى * وَما لأَِحَد عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَة تُجْزى * إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَْعْلى؛(1) آن كس كه مال خود را مى دهد تا پاك شود، و هیچ كس را نزد او حق نعمتى نیست تا بخواهد [به این وسیله] او را جزا دهد، بلكه تنها هدفش جلب رضاى پروردگار بزرگ است.
در نزد چنین كسى، دادن این مال براى آن نیست كه آن طرف قبلا به او خدمتى كرده و اكنون در عوض آن خدمت به او احسان مىكند، بلكه تنها براى رضاى خدا است كه این كار را انجام مىدهد.
باز فرد اعلا و كاملتر چنین انفاقى این است كه در برابر این انفاق هیچ چشمداشتى نداشته باشد، حتى به این اندازه كه بخواهد طرف مقابل یك تشكر لفظى ساده و خشك و خالى از او بكند:
وَیُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِیناً وَیَتِیماً وَأَسِیراً * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لا نُرِیدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَلا شُكُوراً؛(2) غذاى [خود] را با اینكه به آن علاقه [و نیاز]دارند به مسكین و یتیم و اسیر مىدهند [و مىگویند:] ما شما را به خاطر خدا اطعام مىكنیم و هیچ پاداش و سپاسى از شما نمىخواهیم.
آرى، اهلبیت(علیهم السلام) اینگونهاند كه در مقابل انفاق خود حتى انتظار این را كه شما بگویید «متشكرم» نیز ندارند و كارشان فقط براى خدا است.
1. لیل (92)، 18ـ20.
2. انسان (76)، 8 و 9.
اگر انسان اینگونه انفاق كرد و مال را از خودش جدا نمود، آن گاه آن قیر چسبنده علاقه به مال ذوب مىشود و از بین مىرود. ماده ذوبكننده این علاقه فاسد و مفسد، اكسیرى به نام «انفاق» است. انفاق هم واجب و مستحب ندارد و هر انفاقى از چنین خاصیتى برخوردار است. اصولا همانگونه كه در اوایل بحث همین جلسه نیز تذكر دادیم، باید توجه داشت كه واژه «زكات» در قرآن، زكات مصطلح فقهى نیست و فقط زكات واجب فقهى را شامل نمىشود، بلكه اعم از آن است. از این رو، براى مثال، اگر در قرآن مىخوانیم: وَأَقِیمُوا الصَّلاةَ وَآتُوا الزَّكاةَ،(1) منظور تنها زكات واجب نیست و كسى نمىتواند بگوید من مالى كه متعلَّق زكات باشد، ندارم. زكات اعم از انفاق واجب و مستحب است و انسان مىتواند پول خردهاى ته جیب خود را نیز به عنوان زكات بدهد. یكى از فلسفههاى مهم زكات، همانگونه كه اشاره كردیم، این است كه محبت به مال دنیا كه منشأ آلودگى روح مىشود از دل بركنده شود و از بین برود، و این فلسفه هم در انفاق واجب و هم در انفاق مستحب یافت مىشود. آنجا هم كه قرآن مىفرماید: خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِمْ بِها،(2) منظور همین است كه با گرفتن اموال آنها به عنوان صدقه و زكات، روح و جان آنها از آلودگىِ علاقه به مال دنیا تطهیر شود. انسان مادام كه این پولها را ندهد و دو دستى به آنها چسبیده باشد، نمىتواند این آلودگى مهم روحى را از خود دور كند، و علاج مهم این علاقه افراطى و آلودهكننده، انفاق كردن و دادن زكات است، و همانگونه كه قرآن فرمود:
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ؛(3) هرگز به نیكوكارى نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق كنید.
1. مزّمّل (73)، 20.
2. توبه (9)، 103.
3. آلعمران (3)، 92.
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ؛(1) به راستى كه مؤمنان رستگار شدند، همانان كه در نمازشان فروتنند، و آنان كه از بیهوده روى گردانند، و آنان كه زكات مى پردازند.
همچنانكه پیش از این گفتیم، در این آیات به برخى اوصاف مؤمنانى كه به «فلاح» مىرسند اشاره شده است. اولین صفتى كه ذكر شده خشوع در نماز است كه چون بحث آن را در سالهاى گذشته داشتیم از این آیه عبور كردیم. آیه دوم، اعراض از لغو را صفتى دیگر براى مؤمنان رستگار دانسته است، كه پیرامون آن نیز توضیحاتى را ارائه كردیم و بحث آن گذشت. در آیه بعد بحث زكات مطرح شده كه در جلسه قبل مطالبى پیرامون آن عنوان گردید و در این جلسه باید در تتمیم و تكمیل آنها توضیحات و مطالب دیگرى نیز مطرح كنیم.
در جلسات پیشین و در توضیح مفهوم «فلاح» اشاره كردیم كه این مفهوم اشاره به شرایطى دارد كه انسان در راه و مسیرى، در معرض تنگناها، مشكلات، پستى و بلندىها و ناهموارىهایى قرار دارد، كه اگر بتواند به سلامت از آنها بگذرد، گفته مىشود كه به فلاح و رستگارى دست یافته است. طبیعتاً نرسیدن به فلاح و رستگارى نیز بدین معنا خواهد بود كه انسان نتوانسته از این تنگناها جان به در برد و در چم و خم ناهموارىها و لغزشگاههاى راه گرفتار آمده است.
1. مؤمنون (23)، 1ـ4.
البته گرفتارى و مشكل گاهى از ناحیه دیگران به انسان تحمیل مىشود و گاه نیز آدمى خود با دست خویش موجبات آن را فراهم مىكند. در قضیه بازماندن از فلاح و رستگارى، گرچه جناب «ابلیس» نیز نقش دارد، اما نقش اساسى بر عهده خود ما است و این خود انسان است كه دست و پاى خویش را مىبندد و به درون پرتگاههاى عمیق و خطرناك مىافكند.
همچنین باید توجه داشت كه بازماندن از فلاح ـ مثل خود فلاح و رستگارى ـ مراتب و درجات مختلفى دارد و افراد در این قضیه وضع یكسانى ندارند. از باب تشبیه معقول به محسوس، گاه نظیر این است كه انسان فقط دستش بسته است، گاه مانند آن است كه هم دستها و هم پاهایش بسته است، گاه علاوه بر اینها در پرتگاهى عمیق نیز سقوط كرده، و گاه نیز غیر از همه این امور، فضا و محیط پیرامون آدمى نیز چنان تاریك و ظلمانى و تیره و تار است كه قادر به دیدن هیچ چیز نیست.
در هر صورت، به مناسبت بحث انفاق اكنون مىخواهیم به این نكته اشاره كنیم كه یكى از چیزهایى كه دست و پاى انسان را مىبندد و مانعى بزرگ در راه فلاح و رستگارى او به حساب مىآید «شُحّ نفس» است. قرآن كریم در دو جا و با تعبیرى كاملا مشابه و یكسان، یكى از شرایط نیل به فلاح را خلاصى از این صفت دانسته است:
وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛ (1) و كسانى كه از خسّت نفس خود نگاه داشته شوند، ایشانند كه رستگارانند.
فعل «یوق» در این آیه مجهول آورده شده و به جاى آنكه بفرماید: و مَنْ یَقِ شُحَّ نَفْسِهِ (= و هركس كه خسّت نفسش را نگاه دارد) فرموده است: وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِه؛ یعنى، كسى كه از بخل و خسّت نفس خود نگاه داشته شود. این تعبیر مىتواند اشاره به این مطلب باشد كه این خداوند است كه باید مدد نماید و انسان را از شر بخل نفس حفظ كند، وگرنه آدمى خود به تنهایى از عهده این كار برنمىآید.
اصولا به طور كلى یك نكته مهم تربیتى و اخلاقى این است كه آدمى باید توجه داشته باشد كه از خود چیزى ندارد و همه توفیقات و نعمتهایى كه نصیبش مىشود از
1. حشر (59)، 9 و تغابن (64)، 16.
لطف و عنایت خداى متعال است. براى مقاومت در مقابل خطرها و انحرافات نفس نیز ما از خود توان و قدرتى نداریم و اگر مىتوانیم خود را از آنها مصون بداریم، در حقیقت به مدد خداوند است كه این توفیق نصیب ما مىگردد.
در هر حال، مفاد و مضمون این آیه همان بحث «انفاق» است و از آن استفاده مىشود كه شرط رسیدن به فلاح، انفاق و بذل مال در راه خدا است. همانطور كه اشاره كردیم، این آیه در دو جا عیناً تكرار شده است، و در هر دو آیه با توجه به مطلبى كه قبل از این عبارت آمده، ادعاى مذكور (ارتباط فلاح با انفاق) كاملا تأیید مىشود؛ به ویژه در سوره «حشر» كه مىفرماید:
وَیُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛(1) و آنها دیگران را بر خود مقدّم مى دارند هرچند خودشان بسیار نیازمند باشند؛ و كسانى كه از خسّت نفس خود نگاه داشته شوند، ایشانند كه رستگارانند.
در آیه دیگر نیز قبل از این عبارت، به انفاق دستور داده شده است:
وَأَنْفِقُوا خَیْراً لأَِنْفُسِكُمْ وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛(2) انفاق كنید كه براى شما بهتر است، و كسانى كه از خسّت نفس خود نگاه داشته شوند، ایشانند كه رستگارانند.
«شُحّ» همان بخل و حالت نفسانیى است كه مانع انفاق مىشود و نمىگذارد انسان اموالش را در راه خدا بدهد. آیه مىفرماید اگر كسى از شرّ این صفت خلاص شود به فلاح خواهد رسید. این اصطلاحاً «منطوق» آیه است و مفهوم مخالفش این مىشود كه: اگر كسى از گرفتارى بخل رهایى نیابد از رسیدن به فلاح باز خواهد ماند؛ كه این مفهوم مخالف نیز به نوبه خود تقریباً مضمون این آیه مىشود كه:
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ؛(3) هرگز به نیكوكارى نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق كنید.
1. حشر (59)، 9.
2. تغابن (64)، 16.
3. آل عمران (3)، 92.
در این آیه مىفرماید، هرگز به نیكى نخواهید رسید جز اینكه از آنچه دوست مىدارید انفاق كنید؛ آیه «وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ...» نیز مجموع منطوق و مفهومش این مىشود كه: كسى كه از بخل نفس نگاه داشته شود «مُفلح» خواهد بود، اما اگر گرفتار بخل و امساك باشد هیچگاه به فلاح نخواهد رسید. البته اینكه آیا انسان به صرف اینكه از اموال خود انفاق كند موجب فلاح او خواهد شد یا حتماً باید با شرایطى همراه باشد، طبعاً از آیه «وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُون» این مطلب استفاده نمىشود و به اصطلاح، آیه در مقام بیان این مطلب نیست. این آیه از این جهت، نظیر آیه «الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون» مىشود كه آنجا هم در مقام بیان این نیست كه چه نمازى و چند ركعت باشد و چگونه بخوانند، بلكه فقط اجمالا بیان مىكند كه نماز با خشوع تأثیر مهمى در فلاح انسان دارد. آیه «وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُون» نیز این مطلب را بیان مىكند كه دادن زكات تأثیر قابل توجهى در فلاح انسان دارد، اما دیگر در مقام بیان نكاتى از این قبیل نیست كه آیا هر زكاتى چنین اثرى دارد و آیا همه زكاتها و انفاقها از این جهت مساوى هستند یا خیر.
اما مانند بحث نماز خوشبختانه در اینجا نیز در آیات متعدد دیگر و در روایاتْ این نكات را بیان كردهاند. صرفنظر از روایات فراوانى كه در این زمینه داریم، بسیارى از این نكات با رجوع به آیات دیگرى كه در خود قرآن وجود دارد قابل استفاده است كه در اینجا به برخى از آنها اشاره مىكنیم.
از جمله آموزههایى كه به طور یقینى از مجموع معارف اسلام استفاده مىشود این است كه از نظر اسلام اولا تكامل انسان در «قرب به خدا» است، و ثانیاً امورى كه در این امر تأثیر بالفعل دارد و موجب سعادت انسان مىشود مشروط به «قصد قربت» است. به عبارت دیگر، تقرب الى الله امرى قصدى است و بدون قصد محقق نمىشود. حتى نماز كه بالاترین عبادتها و ابزار تقرب الى الله است، ممكن است به گونهاى خوانده شود كه نهتنها موجب تقرب نگردد، كه موجب بعد و دورى انسان از خدا نیز بشود؛ و آن در صورتى است كه نماز انسان از روى «ریا» باشد. هر عبادت دیگرى هم، و به طور كلى هر
عملى كه بخواهد موجب قرب به خدا شود حتماً باید قصد قربت در كار باشد و بدون آن هیچ تأثیرى در تقرب به خداى متعال نخواهد داشت. به تعبیر سوم، اعمالى كه در اسلام به نام «عبادت» یا «افعال اخلاقى» نامیده مىشوند و مطلوب هستند، مانند اندام و پیكرى مىمانند كه نیازمند روح هستند. هر اندامى، و به طور كلى پیكر آدمى اگر روح داشته باشد فایده و اثر خود را دارد، اما جسم و پیكر بدون روح، هرچه هم قوى، زیبا، موزون و متعادل باشد هیچ فایده و خاصیتى ندارد و حتى گاهى مىتواند تأثیر منفى هم داشته باشد. در زكات دادن و انفاق كردن نیز اولین شرط این است كه براى «مقرِّب الى الله» بودن لازم است كه به قصد قربت انجام گیرد.
اما غیر از قصد قربت، چند نكته حایز اهمیتِ دیگر نیز در مورد انفاق و زكات وجود دارد كه قرآن خصوصاً روى آنها تأكید كرده است. از جمله این نكات كه جلسه گذشته نیز اشاراتى به آن داشتیم، این است كه انفاق باید از اموال و چیزهایى باشد كه انسان آن را دوست دارد. بسیارى از ما وقتى مىخواهیم چیزى انفاق كنیم، آن چیزهایى را مىدهیم كه در منزل مایه زحمت است، یا در معرض فاسد شدن است و مىخواهیم دور بریزیم و برایمان ثمرى جز تنگ كردن جا ندارد. اگر بخواهیم غذایى انفاق كنیم، آن غذایى را مىدهیم كه احتمال فاسد شدن آن مىرود، اگر لباس باشد آن لباسى را مىدهیم كه كهنه و رنگ و رو رفته یا احیاناً تنگ شده باشد و دیگر به درد ما نمىخورد و قابل استفاده نیست. از اسباب و اثاثیه نیز آنهایى را مىدهیم كه هیچ استفادهاى برایمان ندارد و به علت تنگى جا مجبوریم بیرون بگذاریم تا رفتگر محله آنها را ببرد و ما را از شرّ آنها خلاص كند.
خدایى كه ما را آفریده و از نقاط ضعف ما به خوبى آگاهى دارد دقیقاً روى همین مسأله انگشت گذاشته و با بیانات مختلف فرموده، انفاق را از چیزهایى قرار دهید كه خودتان آنها را دوست دارید. یكى از این بیانات همان آیه معروف «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّون» است كه بحث آن گذشت. آیه دیگر كه آن را نیز پیش از این ذكر كردیم، این آیه است كه مىفرماید:
وَیُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِیناً وَیَتِیماً وَأَسِیراً؛(1) و غذاى خود را با این كه به آن علاقه [و نیاز] دارند به مسكین و یتیم و اسیر مىهند.
1. انسان (76)، 8.
البته این معنا بنا بر این مبنا است كه ضمیر در «حُبِّهِ» به «طعام» بازگردد، اما اگر احتمال دیگر را مبنا قرار دهیم كه ضمیر به «الله» بازگردد، معنا این مىشود كه غذایشان را به خاطر محبت خدا به مسكین و یتیم و اسیر مىدهند.
در آیهاى دیگر مىفرماید، انفاق از چیزهایى نباشد كه اگر به خود شما بدهند رغبتى به گرفتن آن ندارید و اگر هم بپذیرید با چشمپوشى و اغماض و از این بابت است كه مىخواهید ردّ احسان نشده باشد و دست طرف را رد نكرده باشید، وگرنه چیز فایدهدارى نیست كه بخواهید آن را بگیرید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَمِمّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الأَْرْضِ وَلا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَلَسْتُمْ بِآخِذِیهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، از چیزهاى پاكیزه اى كه به دست آورده اید، و از آنچه براى شما از زمین برآورده ایم انفاق كنید، و در پى ناپاك آن نروید كه [از آن]انفاق نمایید، در حالى كه [اگر آن را به خودتان مىدادند] جز با چشمپوشى [و بىمیلى] نسبت به آن نمىگرفتید، و بدانید كه خداوند بىنیاز ستوده است.
همانگونه كه پیشتر نیز اشاره كردیم، سرّ این تأكید این است كه یكى از موانع مهم رشد انسان، دلبستگى به مال دنیا است. این علاقه انسان را زمینگیر مىكند و آدمى را از پرواز در ملكوت بازمىدارد و به سمت حضیض دنیا و عالم ماده و تعلقات و زخارف دنیایى پایین مىكشد. روح آدمى نظیر پرندهاى است كه به پرواز به سوى ملكوت تمایل دارد، و تعلقات دنیایى مانند سنگهایى هستند كه به پاى این پرنده بسته مىشوند و پرواز او را كند مىكنند و گاه آنچنان سنگیناند كه هرچه تلاش مىكند و خیز برمىدارد، نمىتواند از جاى برخیزد. صعود و پرواز ما باید به سوى خدا باشد:
إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ؛(2) سخنان پاكیزه به سوى او بالا مىرود.
اما ما خود را پاىبست امور دنیوى كردهایم و گاه به پاى دل و روحمان چنان سنگهاى ثقیل و سنگینى از تعلقات دنیایى بستهایم كه مانند سنگ آسیایى است كه به پاى پرندهاى
1. بقره (2)، 267.
2. فاطر (35)، 10.
كوچك بسته باشند. روشن است كه با چنین وضعیتى این پرنده هرچه هم تلاش كند راه به جایى نخواهد برد. البته سنگهاى تعلقات كوچكتر نیز تأثیرشان این است كه به اندازه وزنشان انسان را از نفَس مىاندازند و در سرعت سیر و میزان اوج پرواز او خلل ایجاد مىكنند.
سرّ اینكه انفاق باعث فلاح و رستگارى انسان مىشود نیز این است كه این بندهاى تعلق را از دل و روح آدمى باز مىكند. هنگامى كه انسان آنچه را برایش زحمت كشیده و عرق ریخته و به آن علاقه دارد، با دست خویش انفاق مىكند و در راه خدا مىدهد، طبعاً در راه تضعیف این دلبستگى و علاقه گام برداشته و هرچه این كار را بیشتر تمرین و تكرار كند دلبستگىاش نیز روز به روز كمتر و كمتر خواهد شد. با این وصف، پیدا است كه انفاق چیزهایى كه به هر دلیل دیگر به كارمان نمىآیند و به نحوى مىخواهیم از دست آنها خلاص شویم تأثیرى در كاستن از علاقه به مال و تضعیف این دلبستگى نخواهد داشت. چیزى را كه مىخواستهایم دور بریزیم، اكنون بر خدا منّت مىگذاریم و به خاطر رضاى او آن را انفاق مىكنیم! چنین انفاقى چگونه مىتواند زنگار تعلق خاطر به مال دنیا را از دل بزداید و از ثقل آن بكاهد؟! بنابراین یك اصل مهم در انفاق و تأثیرگذارى آن در راستاى هدفى كه براى آن تشریع گردیده، این است كه چیزهایى را انفاق كنیم كه به آنها علاقه داریم و به كارمان مىآیند و به داشتن آنها متمایلیم.
نكته دیگرى كه قرآن كریم در مورد انفاق بر آن تأكید دارد نكتهاى عمومى است كه در همه عبادات و افعال قربى اهمیت دارد، و آن عبارت از «اخلاص» است. انفاق از جمله كارهایى است كه ماهیتش به گونهاى است كه نسبت به برخى افعال دیگر، زمینه ریا و خودنمایى و مقاصد غیر خدایى در آن بیشتر است. از همین رو قرآن در مورد اخلاص در انفاق تأكید خاص و ویژه دارد؛ از جمله، در جایى مىفرماید:
وَما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْر فَلاَِنْفُسِكُمْ وَما تُنْفِقُونَ إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ اللهِ؛(1) و هر مالى كه انفاق كنید به سود خود شما است، و[لى] جز براى طلب خشنودى خدا انفاق مكنید.
1. بقره (2)، 272.
نیتها و قصدهاى غیر خدایى در انفاق مختلف است كه برخى از آنها شاید از لحاظ اخلاقى ممدوح و پسندیده هم باشند، اما به هر حال از دیدگاه اسلامى نمىتوانند بار ارزشى لازم را به انفاق تزریق كنند. براى مثال، ممكن است كسى انفاقى را از سر رأفت، عطوفت و دلسوزى انجام دهد. گرچه اصل اینكه انسان نسبت به دیگران عطوفت داشته باشد صفتى ممدوح است، اما اگر انفاق با چنین نیتى صورت پذیرد چندان تأثیرى در تقرب الى الله ندارد. این صفت، براى مثال، اگر در كافرى باشد، مىتواند زمینهاى باشد براى آنكه ظلمتهاى كفر و خودپرستى و نظایر آن را از او دور كند و شرایط مساعدى را در نفس وى براى رشد و تكامل و پذیرش ایمان فراهم نماید. اما این مسأله فقط در همین حد است و فراتر از این تأثیرى ندارد. البته در بین علماى اسلامى در این زمینه بحثى هست كه اصولا كارهاى خیر اگر از غیر مؤمنان سر بزند آیا در سعادت آنها تأثیرى دارد یا خیر؟ این بحثى است مفصل كه ما فعلا مجال پرداختن به آن را نداریم و تناسب چندانى نیز با بحث فعلى ما ندارد، اما همانگونه كه اشاره كردیم، اقل فایدهاى كه مىتوان براى آن برشمرد این است كه آلودگىهاى شدیدى كه در اثر كفر و گناه در روح شخص كافر به وجود آمده، به واسطه انجام كارهاى نیك زدوده شده و ظرف نسبتاً تمیز و مساعدى را فراهم مىكند كه فرد را به پذیرش ایمان بسیار نزدیك مىكند و تنها نیاز به جرقهاى دارد تا نور ایمان در قلبش جلوهگر شود. به تعبیر فلسفى، تأثیر افعال نیك، در مورد شخص كافر، در حد «رفع مانع» است، اما اینكه آیا بیش از این هم فایدهاى بر آن مترتب است یا خیر، بحثى است عمیق كه باید در فلسفه اخلاق به صورت فنى و تخصصى دنبال شود.
در هر صورت، اگر بخواهیم تأثیر فعل از حد «رفع مانع» فراتر رود و موجب رشد ما و قرب به خداى متعال شود، باید تنها به قصد قربت، و به تعبیر قرآن، به صورت «تُرِیدُونَ وَجْهَ الله» باشد:
وَما آتَیْتُمْ مِنْ رِباً لِیَرْبُوَا فِی أَمْوالِ النّاسِ فَلا یَرْبُوا عِنْدَ اللهِ وَما آتَیْتُمْ مِنْ زَكاة تُرِیدُونَ وَجْهَ اللهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ؛(1) آنچه به عنوان ربا مىپردازید تا در اموال
1. روم (30)، 39.
مردم فزونى یابد، نزد خدا فزونى نخواهد یافت، و آنچه را به عنوان زكات مىپردازید و تنها رضاى خدا را مىطلبید [مایه بركت است، و] كسانى كه چنین مىكنند داراى پاداش مضاعفند.
البته اخلاص در عمل و اینكه انسان بتواند عملى را «خالصاً لِوَجْهِ الله» انجام دهد، خود مراتب مختلفى دارد. اجمال قضیه این است كه درجه اخلاص انسان بستگى دارد به اینكه آدمى چه اندازه خدا را مىشناسد و تا چه حد خدا را دوست دارد. از این رو، براى بالا بردن درجه اخلاص، انسان باید هم معرفتش نسبت به خدا كاملتر شود و هم باید محبتش نسبت به ذات اقدس حق فزونى یابد. هركس هر چقدر خدا را بیشتر دوست بدارد، آنگاه مىتواند كارش را خالصتر انجام دهد. در عالم رفاقتها و دوستىهاى دنیایى نیز همین قاعده حاكم است. اگر محبت كسى دل انسان را پر كرده باشد حاضر است همه زندگى خود را بدون هیچ چشمداشتى و فقط به خاطر خود محبوب و جلب نظر و رضایت او به پاى محبوبش بریزد. در آن سو نیز، اگر به كسى علاقه نداشته باشد، بسیار با زحمت و كراهتْ حاضر مىشود كارى براى او انجام دهد. در عالم معنویات هم هر قدر معرفت و محبت انسان به خدا بیشتر باشد، مىتواند پایه اخلاص و قصد تقرب خود را بالاتر ببرد. همانگونه كه پیش از این اشاره كردیم، در اینجا انسان مىتواند درجه اخلاصش را به جایى برساند كه حتى توقع یك تشكر خشك و خالى هم از كسى كه خدمتى به او كرده، نداشته باشد و جز رضاى خداوند، ذرهاى چیز دیگر را در نظر نگیرد:
وَیُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِیناً وَیَتِیماً وَأَسِیرا * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لا نُرِیدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَلا شُكُوراً؛(1) و غذاى [خود]را با اینكه به آن علاقه [و نیاز]دارند به مسكین و یتیم و اسیر مى دهند؛ [و مىگویند:] ما شما را به خاطر خدا اطعام مىكنیم و هیچ پاداش و سپاسى از شما نمىخواهیم.
و اما در مقابلِ «وجه الله» و «مرضاة الله» خطر ابتلا به «ریا» قرار دارد. قرآن كریم براى بیان
1. انسان (76)، 8 و 9.
تفاوت میان كار كسانى كه اموالشان را «لله» و براى خدا انفاق مىكنند و كسانى كه انفاقشان «ریایى» و به انگیزههاى غیر الهى است مثَلى بسیار جالب و گویا مىزند. این مثَل گرچه طولانى است و ضمن چند آیه بیان شده، اما مرور آن در اینجا براى روشن شدن بحث ما بسیار مناسب و بهجا است:
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللهِ كَمَثَلِ حَبَّة أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی كُلِّ سُنْبُلَة مِائَةُ حَبَّة وَاللهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَاللهُ واسِعٌ عَلِیمٌ * الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللهِ ثُمَّ لا یُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَلا أَذىً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ * قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَیْرٌ مِنْ صَدَقَة یَتْبَعُها أَذىً وَاللهُ غَنِیٌّ حَلِیمٌ * یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالأَْذى كَالَّذِی یُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ النّاسِ وَلا یُؤْمِنُ بِاللهِ وَالْیَوْمِ الآْخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوان عَلَیْهِ تُرابٌ فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً لا یَقْدِرُونَ عَلى شَیْء مِمّا كَسَبُوا وَاللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْكافِرِینَ * وَمَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ وَتَثْبِیتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّة بِرَبْوَة أَصابَها وابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَها ضِعْفَیْنِ فَإِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ وَاللهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ * أَیَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِیل وَأَعْناب تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ لَهُ فِیها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَأَصابَهُ الْكِبَرُ وَلَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِیهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ كَذلِكَ یُبَیِّنُ اللهُ لَكُمُ الآْیاتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ * یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَمِمّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الأَْرْضِ وَلا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَلَسْتُمْ بِآخِذِیهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فِیهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ؛(1) مثَل كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مىكنند همانند دانهاى است كه هفت خوشه برویاند كه در هر خوشهاى صد دانه باشد؛ و خداوند براى هر كس كه بخواهد [آن را] چند برابر مىكند و خداوند گشایشگر دانا است. كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مىكنند، سپس در پى آنچه انفاق كردهاند منّت و آزارى روا نمىدارند، پاداش آنان برایشان نزد پروردگارشان [محفوظ]است و بیمى بر آنان نیست و اندوهگین نمىشوند. گفتار پسندیده [در برابر نیازمندان] و گذشت [از اصرار و تندى آنان] بهتر از صدقهاى
1. بقره (2)، 261 ـ 267.
است كه آزارى به دنبال آن باشد، و خداوند بىنیاز بردبار است. اى كسانى كه ایمان آوردهاید، صدقههاى خود را با منّت و آزار باطل مكنید، مانند كسى كه مالش را براى خودنمایى به مردم، انفاق مىكند و به خدا و روز بازپسین ایمان ندارد. پس مثَل او همچون مثَل سنگ صافى است كه بر روى آن خاكى [نشسته] است و رگبارى به آن رسیده و آن [سنگ] را سخت و صاف بر جاى نهاده است. آنان [= ریاكاران] نیز از آنچه به دست آوردهاند بهرهاى نمىبرند، و خداوند گروه كافران را هدایت نمىكند. و مثَل كسانى كه اموال خویش را براى طلب خشنودى خدا و استوارى روحشان انفاق مىكنند، همچون مثَل باغى است كه در جایى بلند قرار دارد [كه اگر]رگبارى به آن برسد دو چندان محصول برآورد، و اگر رگبارى هم به آن نرسد باران ریزى [براى آن بس است]، و خداوند به آنچه انجام مىدهید بینا است. آیا كسى از شما دوست دارد كه باغى از درختان خرما و انگور داشته باشد كه از زیر آنها نهرها روان است، و براى او در آن [باغ] از هرگونه میوهاى [فراهم] باشد، و در حالى كه او را پیرى فرارسیده و فرزندانى خردسال دارد، [ناگهان] گردبادى آتشین بر آن [باغ]زند و [باغ یكسره] بسوزد؟ اینگونه، خداوند آیات [خود] را براى شما روشن مىگرداند، باشد كه شما بیندیشید. اى كسانى كه ایمان آوردهاید، از چیزهاى پاكیزهاى كه به دست آوردهاید، و از آنچه براى شما از زمین برآوردهایم، انفاق كنید و در پى ناپاك آن نروید كه [از آن] انفاق نمایید، در حالى كه [اگر آن را به خودتان مىدادند] جز با چشمپوشى [و بىمیلى]نسبت به آن نمىگرفتید، و بدانید كه خداوند بىنیاز ستوده است.
كار ما نظیر زراعت است و اعمالى كه در این دنیا انجام مىدهیم مانند بذرى است كه امروز مىكاریم و در آخرت آن را برداشت خواهیم كرد: اَلدُّنْیا مَزْرَعَةُ الآخرة. اكنون كسى را در نظر بگیرید كه مىخواهد بر روى صخرهاى صاف كه مقدارى خاك روى آن نشسته، زراعت كند و مقدارى بذر آورده و بر روى آن خاكها پاشیده و انتظار دارد كه سبز شود و محصولى از آن برداشت كند. تصور كنید در این حال بارانى تند و رگبارى شدید شروع به باریدن كند. نتیجه معلوم است: باران تمامى آن خاكها و بذرها را شسته و با خود مىبرد و آن كشاورز تمام امیدهایش بر باد
مىرود و هیچچیز برایش باقى نمىماند. قرآن مىفرماید، مثَل كسانى كه به خدا و روز بازپسین ایمان ندارند و براى غیر خدا انفاق مىكنند، مثَل این كشاورز است و آنها نیز همچون این كشاورز تمام زحمتهایى كه مىكشند برباد مىرود و هیچ نتیجهاى برایشان به بار نخواهد آورد: لا یَقْدِرُونَ عَلى شَیْء.
از سوى دیگر، باغ و زمین حاصلخیزى را در نظر بگیرید كه در جایى مرتفع و مناسب واقع شده است، و به تعبیر قرآن: كَمَثَلِ جَنَّة بِرَبْوَة.حال آن رگبار و باران تند بهارى اگر بر این زمین ببارد چه خواهد شد؟ این بار نتیجه كاملا برعكس است و این آب فراوان باعث خواهد شد كه صاحب آن زمین و باغ به هنگام درو و برداشت محصول، بسیار بیشتر از آنچه انتظار داشت محصول برداشت كند: فَأَتَتْ أُكُلَها ضِعْفَیْنِ. حتى اگر بارانهاى پرآب بهارى نباشد، براى چنین زمینى بارانى ریز و نرم نیز كافى است تا محصولى نسبتاً خوب و درخور توجه از آن براى كشاورز حاصل شود: فَإِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ فَطَل. قرآن مىفرماید، مثَل انفاقى كه با نیت صحیح و براى جلب رضایت حقتعالى انجام شود، مثَل چنین باغى است كه در هر حال صاحبش را دست خالى و بىنصیب نخواهد گذاشت.
افراد بسیارى هستند كه اموالى فراوان و میلیونى، و حتى گاه میلیاردى، صرف كارهاى خیر و عام المنفعه مىكنند و مردم هم ضمن تعریف و تمجید بسیار، دعاگوى آنها هستند؛ اما باید توجه داشت اینكه این انفاقها واقعاً چقدر براى خود این افراد مفید و مؤثر است، بستگى دارد به اینكه نیتشان تا چه حد پاك و الهى باشد. این افراد اگر كارشان براى ریا و خودنمایى و شهرت و امثال آن باشد، گرچه مردم از ثمره كارشان استفاده مىكنند اما براى خودشان مانند همان زراعت بر صخره صاف است كه با یك باران تماماً شسته مىشود و از بین مىرود و هیچ اثرى از آن باقى نمىماند. در مقابل، اگر كسى نیت خود را پاك كرد و الهى ساخت، حجم كارش گرچه محدود و كم هم باشد اما حظّ و بهرهاى وافر از آن نصیبش خواهد شد.
در هر صورت این هم یكى از مسائلى است كه قرآن در مورد انفاق بر آن انگشت گذارده و ما را به این امر توجه داده كه مفید بودن این عمل و تأثیر آن در رشد و كمال انسان مشروط به این است كه از روى اخلاص و «ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله» و «یُرِیدُونَ وَجْهَ الله» انجام شود.
اگر كسى با نیت پاك و خالص و واقعاً قربةً الى الله انفاق كرد آیا مىتواند مطئمن باشد كه انفاقش مثمر ثمر خواهد بود و به تعبیر قرآن، از هر بذرى كه پاشیده است هفتصد برابر برداشت خواهد كرد؟
پاسخ منفى است، و آدمى باید مراقب باشد عاملى نفرستد كه این زراعت و محصول را بسوزاند و فاسد كند. به عبارت دیگر، تا اینجا شرایط و بحثهایى كه مطرح شد مربوط به این بود كه اصل زراعت درست و صحیح واقع شود، اما پس از كشت بذر انسان بایستى مراقب باشد كه زراعتش دچار آفت نشود یا آتشى در آن نیفتد و هر آنچه را كاشته بر باد ندهد. در آیاتى كه پیش از این ذكر كردیم، قرآن كریم در این زمینه مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالأَْذى؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، صدقه هاى خود را با منّت و آزار باطل مكنید.
همچنین مىفرماید:
الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللهِ ثُمَّ لا یُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَلا أَذىً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ؛(2) كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، سپس در پى آنچه انفاق كرده اند منّت و آزارى روا نمى دارند، پاداش آنان برایشان نزد پروردگارشان [محفوظ] است و بیمى بر آنان نیست و اندوهگین نمىشوند.
از این رو باید بسیار مراقب باشیم كه با منّت گذاشتن بر افراد و مطرح كردن بعضى مطالب و بر زبان آوردن برخى سخنان، انفاق و كار نیك خود را ضایع و تباه نسازیم. گاه انسان حرفى مىزند و توجه ندارد كه با آن سخن، خروارها محصولى را كه انفاقش به بار آورده، آتش مىزند و به تلّى از خاكستر تبدیل مىكند. برخى افراد در روز قیامت هرچه جستوجو مىكنند اثرى از انفاقهاى فراوان خود نمىیابند. وقتى از علت این امر سؤال مىكنند به آنها گفته مىشود كه شما آتشى افروختید و اعمال خود را از بین بردید. در آیات مذكور از سوره بقره قرآن كریم این مطلب را اینگونه به تصویر مىكشد:
1. بقره (2)، 264.
2. همان، 262.
أَیَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِیل وَأَعْناب تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ لَهُ فِیها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَأَصابَهُ الْكِبَرُ وَلَهُ ذُرِّیَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِیهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ كَذلِكَ یُبَیِّنُ اللهُ لَكُمُ الآْیاتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ؛(1) آیا كسى از شما دوست دارد كه باغى از درختان خرما و انگور داشته باشد كه از زیر آنها نهرها روان است، و براى او در آن [باغ] از هرگونه میوهاى [فراهم] باشد، در حالى كه او را پیرى رسیده و فرزندانى خردسال دارد، [ناگهان] گردبادى آتشین بر آن [باغ] زند و [باغ یكسره] بسوزد؟ اینگونه، خداوند آیات [خود] را بر شما روشن مىگرداند، باشد كه شما بیندیشید.
بنابراین انسان باید مراقب باشد تا با سركوفت زدن، تحقیركردن، زخم زبان زدن و انجام رفتارهاى آزاردهنده نسبت به كسانى كه به آنها انفاق كرده است، عمل خویش را باطل و بىاثر نسازد.
نكته دیگر در بحث انفاق این است كه آیا انفاق را باید علنى انجام داد یا سرّى و پنهانى؟ قرآن كریم در آیهاى به این پرسش پاسخ داده و با بىاشكال دانستن انفاق علنى، انفاق مخفیانه و پنهانى را بهتر دانسته است:
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمّا هِیَ وَإِنْ تُخْفُوها وَتُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَیْرٌ لَكُمْ؛(2) اگر صدقه ها را آشكار كنید، این كارِ خوبى است، و اگر آن را پنهان دارید و به مستمندان بدهید، این براى شما بهتر است.
علنى انجام دادن انفاق، یكى از مزایا و محسّناتش این است كه موجب تشویق دیگران به این كار مىشود و به سایرین الگو و سرمشق ارائه مىكند. ما خود در مساجد، تكایا و جلسات مذهبى نیز تجربه كردهایم كه براى جمعآورى پول جهت انجام كارهاى خیر یك نفر باید برخیزد و پیشقدم شود تا دیگران را نیز به مشاركت وادارد. اگر آن یك نفر بلند نشود و پیشنهاد نكند، سایرین خودبهخود كمتر انگیزه براى كمك كردن و پول دادن دارند و یا اصلا به كلى از این مسأله غافلند. اما یك نفر كه اقدام مىكند دیگران نیز به
1. همان، 266.
2. همان، 271.
دنبال او حركت مىكنند و در آن كار خیر سهیم مىشوند. در انفاق هم اگر كاملا مخفیانه و سرّى باشد و كسى چیزى متوجه نشود، این مسأله الگوگیرى و تأثیر در دیگران اتفاق نمىافتد. از این رو این جهتِ حُسن و امتیازى است كه در انفاق علنى وجود دارد و در انفاق مخفیانه نیست.
اما از سوى دیگر، از آنجا كه انسان در معرض ابتلا به ریا قرار دارد و دست شیطان در این زمینهها براى باطل كردن اعمال انسان قوى است، براى كسانى كه هنوز خودسازى نكردهاند و بر شیطان و نفس خود درست مسلط نشدهاند بهتر آن است كه انفاقهایشان را مخفیانه انجام دهند. این قضیه در مورد سایر اعمال نیز صادق است و اینگونه افراد بهتر است، براى مثال، اگر نماز شب هم مىخوانند یا روزه مستحبى مىگیرند، طورى باشد كه دیگران متوجه نشوند و نفهمند، و بالاخره هرقدر انسان سعى كند كه كارها و اعمال نیكش مخفى باشد بهتر است.
در همین زمینه به خاطر دارم آن زمانى كه در مدرسه طلبگى بودیم، گاهى سحرها كه برمىخاستیم، مىدیدیم كه خیلى از حجرهها خاموش است. ابتدا فكر مىكردیم افرادى كه در آن حجرهها بودند توفیق نماز شب و مناجات سحرگاهى ندارند، اما بعدها متوجه شدیم كه آنها عمداً چراغ حجرهشان را روشن نمىكردند تا كسى متوجه نشود كه آنها اهل سحرخیزى و نماز شب و تهجّدند. برخى از آنها در این مخفىكارى آنقدر زرنگ بودند كه پس از ساعتها مناجات و گریه و خواندن نافله شب و نماز صبح، نزدیكىهاى آفتاب هم مىآمدند و در مسجد دو ركعت نماز مىخواندند تا دیگران فكر كنند كه آنها نماز صبحشان را در آن موقع مىخوانند. با این كار، نهتنها كسى از نماز شب خواندن و سحرخیزى آنها چیزى نمىفهمید، بلكه تصور مىشد كه آنها نماز صبحشان را هم بسیار دیر و دقایقى قبل از طلوع آفتاب مىخوانند! این كار آنها براى این بود كه مىخواستند بینى شیطان را به خاك بمالند و راه وسوسه او را براى هرگونه ریا و تظاهر و خودنمایى ببندند و از این جهت او را كاملا از خود ناامید كنند.
البته در این زمینه باید این مطلب را نیز اضافه كنیم كه لازم است مراقب باشیم از آن طرف نیفتیم و شیطان ما را نسبت به مسأله ریا در وسواس نیندازد. گاه شیطان از این در
وارد مىشود و آنقدر در مورد ریا نكردن در گوش انسان مىخواند كه براى پرهیز از ریا، انسان كلا آن عمل را ترك مىكند، و براى مثال، از خیر نماز شب خواندن مىگذرد. روشن است كه این اندازه وسواس در مخفىكارى به هیچ وجه صحیح نیست و باید قطع داشته باشیم كه این از دامهاى شیطان است. این حالت از مصادیق آن ضربالمثل معروف است كه: «دیكته نانوشته غلط ندارد». اینجا شیطان از این راه انسان را فریب مىدهد كه، براى مثال، با خود مىگوید، براى آنكه نكند ریا شود خوب است امشب نماز شب نخوانم. فردا شب نیز با همین وسوسه باز هم نماز شب را نمىخواند، فرداى آن شب نیز همینطور، و خلاصه این وسوسه آنقدر ادامه پیدا مىكند كه آن عمل را به كلى ترك مىكند. نور چشم شیطان همین است كه ما نماز شب نخوانیم، و این بار با وسوسه «پرهیز از ریا و خودنمایى» به این هدف خود نایل آمده است. پس باید مراقب باشیم كه در این دام شیطان گرفتار نشویم. قاعده كلى در این زمینه این است كه اگر امر دایر است بین علنى انجام دادن كار یا مخفى كردن آن، بهتر است كه براى پرهیز از ریا مخفیانه و به طور پنهانى انجام دهیم؛ اما اگر امر دایر است بین اینكه علنى انجام دهیم یا اصلا ترك كنیم و انجام ندهیم، اینجا باید به انجام آن كار به صورت علنى مبادرت ورزیم.
در پایان اشاره به این نكته لازم است كه غالب آنچه در اینجا درباره انفاق گفتیم، اختصاص به انفاق ندارد و در سایر عبادات هم سارى و جارى است، ولى چون بحث آیه «وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُون» مطرح بود، طبعاً گفتوگوى ما نیز به انفاق و رعایت این نكات در مورد آن اختصاص یافت.
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ * إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَیْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ.
در قرآن كریم انسانهایى كه از خطرها مىگذرند و به هدف آفرینش خود نائل مىگردند با وصف «مُفلحین» نامگذارى شدهاند. براى «مفلحین» علائم و اوصاف متعددى در آیات قرآن ذكر شده كه از جمله مبسوطترین آنها، آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» است. به همین مناسبت بحثى را در شرح و تفسیر این آیات آغاز كردیم و تاكنون چند آیه را مورد بحث و گفتوگو قرار دادهایم. اكنون در ادامه، به وصفى دیگر از اوصاف «مفلحین» رسیدهایم كه در این آیات مورد اشاره قرار گرفته است:
وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ * إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَیْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ؛(1) و آنان كه دامان خود را [از آلوده شدن به بى عفتى] حفظ مىكنند، مگر در مورد [آمیزش جنسى با]همسران و كنیزانشان، كه [در این صورت] نكوهشى بر آنان نیست. پس كسانى كه غیر از این طریق را طلب كنند، آنان تجاوز كنند.
در این آیات تأكید شده كه یكى از شرایط مهم براى نیل به فلاح و رستگارى، پاكدامنى و
1. مؤمنون (23)، 5 ـ 7.
عفت ورزیدن در مورد غریزه جنسى است. بر اساس مفاد این آیات، رستگاران كسانىاند كه غریزه جنسى خود را مهار كرده و براى ارضاى آن فقط از طریق همسرانشان و راهى كه خداوند اجازه داده است اقدام مىكنند، و هركس جز این كند، از حد الهى تجاوز كرده و از فلاح و رستگارى به دور افتاده است. براى آنكه این مطلب بیشتر روشن شود لازم است مقدمهاى را طرح كنیم.
به طور كلى، براى آنكه انسان بتواند مسیر صحیح زندگىاش را در این عالم طى كند و به هدف خلقت نایل شود، خداى متعال اسباب و وسایل و نعمتهایى را در اختیار او قرار داده است. این اسباب غالباً به گونهاى هستند كه هم در جهت مثبت و هم در جهت منفى قابل استفادهاند و در صورتى كه به صورت ناصحیح مورد استفاده قرار بگیرند اثر معكوس مىبخشند و نه تنها كمكى به تكامل انسان نمىكنند، بلكه او را از نیل به مقصد بازمىدارند. عالم خلقت درمجموع به گونهاى آفریده شده كه آدمى قادر است با استفاده از مواهب و نعمتهایى كه در آن وجود دارد، هم زندگى فردى و هم زندگى اجتماعى خود را اداره كند و به تكامل درخور خویش، كه همان قرب الى الله است، دست پیدا كند.
بنابراین هدف اصلى و اساسى از آفرینش این نعمتها آن است كه هر انسانى طى مدت زمانى كه در این دنیا زندگى مىكند، با بهرهگیرى از آنها ادامه حیات دهد و شرایط تكامل را براى خویش فراهم كند. به عبارت دیگر، از آنجا كه انسان نیز مثل سایر حیوانات براى انجام فعالیتهاى خود انرژى صرف مىكند و بدین ترتیب قواى بدنىاش تحلیل مىرود، نیاز دارد به اینكه چیزهایى در این عالم وجود داشته باشد كه او بتواند با استفاده از آنها انرژى از دست رفته را تدارك نماید و بدل آنچه كه از دست داده، چیزهایى را دریافت كند. از این رو فلسفه اینكه انسان، براى مثال، گرسنه یا تشنه مىشود همین است. انسان براى تأمین انرژى تحلیل رفته خود باید غذا بخورد تا بتواند به حیات خویش ادامه دهد. براى غذا خوردن نیز لازم است غریزهاى به نام «گرسنگى» در انسان وجود داشته باشد تا به هنگام لزومْ خود به خود تحریك شود و در پى آن، میل
و اشتهاى به غذا خوردن در آدمى پیدا شود. اگر انسان میل به غذا خوردن نداشته باشد و احساس گرسنگى و تشنگى نكند حیاتش در مخاطره قرار مىگیرد. در این صورت، بسیارى از مواقع، اشتغالات دیگر ممكن است باعث شود انسان غذا خوردن و آب نوشیدن را فراموش كند و زمانى به خود بیاید كه دیگر دیر شده و بدن دچار آسیب جدى یا ضعف مفرط گردیده و قدرت و توان حركت از آدمى سلب شده است. حتى با همین خلقت موجود نیز گاهى در شرایط استثنایى دیده مىشود كه افرادى به سبب علاقههاى خاصى كه دارند، با وجود میل به غذا و فعال بودن غریزه گرسنگى، غذا خوردن را فراموش مىكنند و، براى مثال، ساعتها بدون آنكه هیچ غذایى بخورند به تحقیق و پژوهش سرگرم مىشوند. اگر غریزه گرسنگى و میل به غذا در آدمى نبود، فرضاً انسانهاى بزرگسال بر اساس تشخیص عقلى به سراغ غذا مىرفتند، اما كودكان كه چنین تشخیصى ندارند، بدون آنكه آب و غذایى بخورند، ساعتها به بازى و تفریح سرگرم مىشدند و حیات و رشدشان به مخاطره مىافتاد؛ به ویژه آنكه مىدانیم كودك و نوجوان به لحاظ آنكه در سنین رشد است، به تأمین انرژى هم نیاز بیشترى دارد.
بنابراین، اصل غریزه گرسنگى در انسان و وجود غذا در خارج، از نعمتهاى مهم الهى به شمار مىرود؛ چراكه حیات و بقاى انسان درگرو آن است. از این رو خداوند در قرآن كریم در موارد متعدد از خوردنىها نام مىبرد و به عنوان نعمتهاى قابل توجه الهى بر آنها تأكید مىكند؛ از جمله در همین سوره «مؤمنون» مىفرماید:
وَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَر فَأَسْكَنّاهُ فِی الأَْرْضِ وَإِنّا عَلى ذَهاب بِهِ لَقادِرُونَ * فَأَنْشَأْنا لَكُمْ بِهِ جَنّات مِنْ نَخِیل وَأَعْناب لَكُمْ فِیها فَواكِهُ كَثِیرَةٌ وَمِنْها تَأْكُلُونَ * وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْناءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَصِبْغ لِلآْكِلِینَ * وَإِنَّ لَكُمْ فِی الأَْنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِیكُمْ وَإِنَّ لَكُمْ فِی الأَْنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِیكُمْ مِمّا فِی بُطُونِها وَلَكُمْ فِیها مَنافِعُ كَثِیرَةٌ وَمِنْها تَأْكُلُونَ؛(1) و از آسمان، آبى به اندازه فرود آوردیم و آن را در زمین جاى دادیم، و ما براى از بین بردن آن مسلّماً تواناییم. پس براى شما به وسیله آن، باغ هایى از درختان خرما و انگور پدیدار كردیم كه در آنها براى شما میوه هاى
1. مؤمنون (23)، 18 - 21.
فراوان است و از آنها مىخورید. و از طور سینا درختى برمىآید كه روغن و نان خورشى براى خورندگان است. و همانا براى شما در چهارپایان درس عبرتى است: از [شیرى] كه در شكم آنها است به شما مىنوشانیم، و براى شما در آنها منافع بسیارى است، و از [گوشت] آنها مىخورید.
همچنین غیر از اصل غریزه گرسنگى و اشتهاى به غذا خوردن، غالباً اینگونه است كه وقتى بدن انسان به چیز خاصى احتیاج دارد، به طور طبیعى اشتهاى آدمى نیز به همان چیز تعلق مىگیرد. این هم نعمت دیگرى در این زمینه است كه خداوند به انسان ارزانى داشته است.
بنابراین ملاحظه مىكنیم كه خداى متعال چه دستگاه حكیمانهاى را ترتیب داده است تا انسان بتواند سالیانى را در این دنیا زندگى كند و حیاتش بقا و دوام داشته باشد.
اما مسأله به همینجا ختم نمىشود و خداوند در وراى همه اینها مصلحت دیگرى را نیز قرار داده است كه انسان را مبهوت مىكند و نشان مىدهد كه حكمتهاى خداى متعال تا چه حد تو در تو است و در پس هر لایهاى، لایه دیگرى از حكمت وجود دارد. حكمت دیگرى كه خداوند در پس این دستگاه پیچیده غریزه گرسنگى و خلق انواع غذاها در خارج، قرار داده این است كه انسان براى هر لقمهاى از غذا كه مىخواهد تناول كند یك حكم شرعى هم آنجا وجود دارد كه زمینه یك امتحان را براى وى فراهم مىكند؛ احكامى از این قبیل كه: از ربا نباشد، از مال غصبى نباشد، نجس نباشد، از حیوان حرام گوشت نباشد، و دهها حكم دیگر كه همه زمینه آزمایشى است براى انسان؛ آزمایشى كه هیچ چارهاى از آن نیست و خداوند اصولا انسان را خلق كرده تا او را مورد ابتلا و آزمایش قرار دهد و نیكوكار را از زشت كردار معلوم بدارد:
الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً؛(1) آن [خدایى] كه مرگ و زندگى را آفرید تا شما را بیازماید كه كدامتان نیكوكارترید.
بنابراین غرض اصلى، آزمایش و امتحان انسان است؛ اما براى آزمایش لازم است فرصتى براى زندگى و بقا و حیات در این عالم به او داده شود، و یكى از امورى كه امكان
1. ملك (67)، 2.
بقا و حیات در این عالم را براى انسان فراهم مىكند، غذا خوردن و امور متعلَّق به آن، از قبیل: غریزه گرسنگى، وجود غذا در خارج، داشتن دهان و دندان، قدرت بلعیدن، دستگاه هاضمه و امور دیگر است.
نظیر آنچه كه در مورد غریزه گرسنگى گفتیم در مورد سایر غرایز هم وجود دارد. در این میان یكى از سركشترین، و یا به تعبیر بهتر، سركشترین غرایز انسان غریزه جنسى است، و مسأله آزمایش و امتحان كه اشاره كردیم در وراى همه غرایز انسان لحاظ شده كه در مورد این غریزه بسیار بیشتر مصداق دارد. در واقع یكى از مهمترین، مشكلترین، حساسترین و مؤثرترین وسایل آزمایش انسان، غریزه جنسى است. از همین رو كسانى كه از آزمایش غریزه جنسى پیروز و سربلند بیرون بیایند، به مدارج عالى و مهمى از كمال دست پیدا مىكنند و جایگاهى رفیع همچون یوسف پیامبر مىیابند. از سوى دیگر نیز به علت مشكل بودن این آزمایش، انسانهاى زیادى در این عرصه به زمین مىخورند و مردود مىشوند.
این غریزه آنچنان سركش است كه گاهى كسانى حاضر مىشوند به خاطر آن، عالمى را به آتش بكشند. اگر یك بررسى آمارى در مورد جنایاتى كه در عالم واقع شده است صورت بگیرد، شاید بیشترین آمار مربوط به جنایاتى باشد كه غریزه جنسى به نحوى در وقوع آنها دخیل بوده است. حتى كسانى تحقیقاتى كرده و كتابهایى نوشتهاند درباره جنگهایى كه ریشه و سرمنشأ اصلى آنها غریزه جنسى بوده است.
در هر صورت، از نظر مسأله آزمایش و امتحان، یكى از مهمترین عواملى كه انسان به وسیله آن مورد ابتلا قرار مىگیرد غریزه جنسى است. با این حال، در سطح نازلتر، غرض مهم از وجود چنین غریزهاى در انسان، تداوم و بقاى نسل نوع بشر است. اگر این غریزه نباشد، نسل بشر منقرض خواهد شد و در مدتى كوتاه، دیگر نوع و گونهاى از موجودات به نام «انسان» بر روى كره زمین باقى نخواهد ماند.
اما از سوى دیگر، مىدانیم كه ارضاى غریزه جنسى از راه معمول آن، یعنى اختیار همسر و تشكیل خانواده، مسائل و مشكلات متعددى از قبیل: مسكن، تهیه غذا و لباس، فرزنددار شدن، تربیت فرزندان و بزرگ كردن آنها را به همراه دارد. از این رو، خداوند
این غریزه را آنچنان نیرومند و جاذب قرار داده كه با وجود همه این مسائل، انسان به ازدواج و تشكیل خانواده تن مىدهد و حاضر مىشود سختىها و مشكلات ناشى از آن را تحمل كند و بر خود هموار نماید. بنابراین، غیر از اصل وجود غریزه جنسى، اگر نبود قدرت و جاذبه قوى آن، باز هم انسانها انگیزه و رغبت چندانى براى تشكیل خانواده نداشتند و در نتیجه نسل نوع بشر در معرض انقراض قرار مىگرفت.
البته غیر از این، خداى متعال اسباب دیگرى را نیز در این عرصه قرار داده كه آنها نیز به قبول ازدواج و تحمل مسائل و مشكلات آن از جانب افراد كمك مىكند. از جمله این اسباب، براى مثال، مىتوان به محبت و علاقه بین دو همسر، محبت بین پدر و فرزند، و عاطفه و غریزه حیرتانگیز «مادرى» اشاره كرد.
بنابراین خداى متعال دستگاهى بسیار عجیب و حكیمانه را فراهم كرده كه در سایه آن، نوع انسان و نسل بشر حفظ شود و ادامه یابد. اگر این دستگاه حكیمانه نبود، خداوند گروهى از انسانها را خلق مىكرد و آنها چند صباحى بر روى كره زمین زندگى مىكردند و طى مدتى كوتاه نسلشان منقرض مىشد و خداى متعال باید انسانهایى جدید خلق مىكرد و این مسأله مرتباً تكرار مىشد.
پس یك هدف مهم از وجود غریزه جنسى در نهاد انسان، بقاى نسل بشر است؛ اما با این حال همانگونه كه اشاره كردیم، بر اساس اراده حكیمانه الهى، در این خلال، امتحانها و ابتلائات بسیارى كه گاه بسیار عجیب نیز هست، براى آدمى پیش مىآید و انسان به وسیله این غریزه مورد آزمایش قرار مىگیرد. با حسابى سر انگشتى، شاید بتوان ادعا كرد كه دستكم نیمى از امتحانهاى انسان با این غریزه ارتباط دارد. به عنوان شاهد و مؤیدى بر این مدعا مىتوان به آن روایت مشهور نبوى اشاره كرد كه پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم)در آن مىفرماید:
مَنْ تَزَوَّجَ فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ دِینِهِ؛(1) كسى كه ازدواج كند، محققاً نصف دینش را حفظ كرده است.
از این روایت استفاده مىشود كه از لحاظ آمارى، نیمى از لغزشهاى انسان مربوط به
1. بحارالانوار، ج 103، ص 219، روایت 14، باب 1.
غریزه جنسى است و با ازدواج، آدمى خود را نسبت به نیمى از لغزشهایى كه ممكن است براى او پیش آید بیمه كرده است.
اما مانند بسیارى از امور دیگر، در مورد غریزه جنسى نیز در طول تاریخ شاهد افراط و تفریطهایى بوده و هستیم. از یك سو عدهاى با ملاحظه آثار زیانبارى كه این غریزه بر زندگى بشر داشته است، تصویرى سیاه و زشت از این غریزه در ذهنشان نقش بسته و با پلید دانستن آن درصدد برآمدهاند به طور كلى مسأله ازدواج و روابط جنسى را زیر سؤال ببرند و آن را مطلقاً ممنوع كنند. این گروه اینگونه تبلیغ مىكنند كه انسانهاى بسیار كامل و نورانى و ملكوتى كسانى هستند كه بتوانند مطلقاً از ارضاى غریزه جنسى خوددارى كنند و در تمامى عمر به آن «نه» بگویند. این گرایش را در طول تاریخ در میان اقوام و گروههاى مختلفى مىتوان یافت كه از جمله آنها مىتوان به مسیحیت اشاره كرد. بر اساس قوانین كلیسا، كشیشهاى كاتولیك حق ازدواج كردن ندارند و كسى كه بخواهد این لیاقت را بیابد كه در سلك خادمان خداوند و كلیسا درآید، باید این روح پلید را از خود دور كند و غریزه جنسى و متعلَّقات آن را براى همیشه ترك گوید و كنار بگذارد. البته قابل ذكر است كه این تفكر انحرافى و غلط، مفاسد و مسائل و مشكلات عدیدهاى را براى كلیسا پیش آورده و انحرافات جنسى متعددى درمیان برخى كشیشان گزارش شده كه بعضى از آنها عرق شرم بر پیشانى هر انسان آزادهاى مىنشاند.
از سوى دیگر نیز گرایشهاى طبیعتگرایانه و لذتمدارانهاى وجود دارد كه طرفداران آن معتقدند همه گرایشهاى طبیعى و لذتجویانه انسان، و از جمله غریزه جنسى، باید كاملا آزاد و رها باشد و ایجاد هرگونه سدّ و مانعى در برابر آنها كارى اشتباه و خلاف فطرت است. برخى از این افراد تا بدانجا پیش رفتهاند كه جز لذت جنسى چیزى را نمىشناسند و اصل و اساس همه چیز را در زندگى و شخصیت انسان به غریزه جنسى بازمىگردانند. بعضى از اینان، همچون فروید، روانشناس و روانكاو معروف آلمانى، به این ایده رنگ و لعاب علمى هم زده و مدعى شدهاند هدف اصلى انسان
ارضاى غریزه جنسى است و همه امور دیگر در واقع مقدمهاى براى ارضاى این غریزه است. فروید تمایز اصلى بین شخصیت طبیعى و نرمال با شخصیت غیر سالم و نابهنجار را همین غریزه جنسى دانسته و معتقد است هرگونه نابهنجارى در شخصیت انسان، به سركوب شدن غریزه جنسى بازمىگردد. از این رو نظریه علمى او در باب شخصیت این است كه اگر مىخواهیم انسانها از شخصیتى كاملا سالم و بهنجار برخوردار باشند، باید هیچ گونه محدودیتى بر سر راه ارضاى غریزه جنسى افراد ایجاد نكنیم و آنها را از این نظر كاملا آزاد بگذاریم.
همچنان كه اشاره كردیم، حقیقت این است كه با توجه به فلسفه آفرینش و حكمتهاى الهى، به راحتى مىتوان فهمید كه اصل این غریزه در وجود انسان خیر است و مثل سایر غرایز، نعمتى است كه خداى متعال در خلقت انسان و نظام آفرینش قرار داده است. با این دید، معناى آیات و روایاتى هم كه در این زمینه وارد شده روشن مىشود و این گونه نخواهد بود كه صرفاً از سر تعبّد بخواهیم آنها را بپذیریم. همان گونه كه توضیح دادیم، حفظ نوع انسان و نسل بشر در گرو وجود این غریزه است و اگر این غریزه وجود نمىداشت، تمامى مواهب و پیشرفتهایى هم كه در اثر امتداد نسل انسان و انتقال تجربیات از نسلى به نسل دیگر عاید بشریت شده، لباس وجود نمىپوشید و انسان از آنها بىبهره مىماند. اشاره كردیم كه اگر غریزه جنسى نبود، خداوند هر گروه از انسانها را كه خلق مىكرد پس از مدت كمى نسل آنها منقرض مىگردید و لازم بود خداوند انسانهاى جدیدى خلق كند؛ و بدین ترتیب تمدن بشرى پیوسته در مرحله بربریت و غارنشینى و انسانهاى نخستین باقى مىماند. همچنین فایده دیگر غریزه جنسى این است كه ابتلائات و آزمایشهایى كه به وسیله این غریزه براى انسان پیش مىآید، زمینه رشد و كمال و پیشرفت هر چه بیشتر او در مسیر «قرب الى الله» را فراهم مىكند. بنابراین حكمتهاى مختلفى در غریزه جنسى وجود دارد كه اگر به آنها توجه كنیم، تصدیق خواهیم كرد كه به لحاظ «فلسفى» این غریزه چیزى جز خیر و نعمت براى آدمى نیست.
اما با این حال باید توجه داشته باشیم كه مسأله از لحاظ «اخلاقى» تفاوت مىكند. گرچه به لحاظ «فلسفى» این غریزه چیزى جز خیر و نعمت براى آدمى نیست، اما از نظر
«اخلاقى» این غریزه هم مىتواند به گونهاى ارضا شود كه مطلوب و داراى ارزش اخلاقى مثبت باشد، و هم مىتواند به شكلى ارضا گردد كه نامطلوب و داراى ارزش اخلاقى منفى باشد. غریزه جنسى از این نظر مثل بسیارى از افعال و امور دیگر است. براى مثال، از لحاظ اخلاقى، غذا خوردن به خودى خود نه خوب و نه بد است. اما اگر غذا خوردن عنوان پرخورى، شكمبارگى، حرامخوارى و نظایر آنها پیدا كند بد مىشود. همچنین اگر فرد آنقدر غذا نخورد كه قوایش تضعیف شود به حدّى كه هیچ كارى نتواند انجام دهد، آن نیز بد است.
بنابراین در مورد قوا و غرایزى كه خداى متعال در انسان قرار داده، نظر صحیح این است كه از نظر نظام آفرینش، تمامى آنها فعل خدا و داراى حكمتاند. به طور كلى خداوند هر چه آفریده، نیكو و زیبا است:
الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْء خَلَقَهُ؛(1) آن كسى كه هر چه آفریده، نیكو آفریده است.
اما به لحاظ اخلاقى ما وظیفه داریم كه تلاش كنیم حدود و ثغور این قوا و غرایز را بشناسیم و بدانیم كه هر یك اگر تا چه حد و در چه جهت و با چه وصفى استفاده و اِعمال شود داراى ارزش مثبت است. در این حال روشن است كه اگر آن حدود و ثغور رعایت نگردد فعل انسان بىارزش و یا حتى داراى ارزش منفى خواهد شد. قرآن از كسانى كه این حد و مرزها را رعایت نمىكنند با تعبیر «عادون» یاد مىكند؛ یعنى افرادى كه از حد تجاوز مىكنند و از خطوطى كه براى آنها تعیین شده رد مىشوند و فراتر مىروند.
از این رو به كارگیرى و اِعمال هر یك از غرایز در صورتى كه حدود آن رعایت شود هیچ اشكالى ندارد، و بلكه بالاتر، مىتواند ارزش مثبت داشته باشد و موجب كمال انسان و رضایت خداى متعال و اولیاى او شود و اجر و ثواب الهى بر آن مترتب گردد.
براى آنكه این بحث ملموستر و عینىتر شود مناسب است آن را در قالب مثالى بیان كنیم. براى مثال، خوردنىها را در نظر بگیرید. انسان به صورت فطرى طورى آفریده
1. سجده (32)، 7.
شده كه میل به غذا خوردن دارد. همان گونه كه پیش از این اشاره كردیم، این میل یكى از نعمتهاى الهى در مورد انسان است كه موجب مىگردد نیاز بدن انسان به انرژى و انواع مواد و ویتامینها تأمین شود و آدمى بتواند به حیات خویش ادامه دهد. در این میان، برخى از افراد در اثر وسوسههاى شیطانى یا شرایط اجتماعى خاص، به استفاده از خواركىهایى روى مىآورند كه براى بدن انسان ضرر دارد و جسم و روح او را بیمار مىسازد. براى مثال، خداى متعال براى تأمین آب مورد نیاز بدن، آب گوارا و شربتهاى متنوع و خوشگوار را آفریده است؛ همچنان كه براى اهل بهشت نیز آشامیدنىها و نوشیدنىهاى معطر و لذتبخش و طربآور قرار داده است:
یُسْقَوْنَ مِنْ رَحِیق مَخْتُوم * خِتامُهُ مِسْكٌ... * وَمِزاجُهُ مِنْ تَسْنِیم * عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ؛(1) [نیكوكاران] از بادهاى مُهر شده [و دست نخورده] سیراب شوند، [بادهاى كه]مُهر آن، مشك است... و آمیخته با «تسنیم» است، همان چشمهاى كه مقربان از آن مىنوشند.
وَیُسْقَوْنَ فِیها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِیلاً * عَیْناً فِیها تُسَمّى سَلْسَبِیلا؛(2) و در آن جا از جامى كه آمیزه زنجبیل دارد به آنان مى نوشانند، از چشمه اى كه در آن جا «سلسبیل» نامیده مى شود.
اما با وجود نوشیدنىهاى مفید و مطبوع در این عالم، افرادى به سبب القائات شیطانى به چیزهایى روى مىآورند كه آثارى زیانبار براى انسان در پى دارد و مضرات متعددى در آنها نهفته است. این افراد ممكن است به تدریج به خوردن چیزهایى عادت كنند كه با طبیعت اولیه آدمى سازگار نیست و فطرت سالم و ابتدایى انسان آنها را نمىپذیرد. در این حال، طبیعت ثانویهاى در این افراد شكل مىگیرد و چنان به این مواد پلید و بدبو و بدمزه خو مىگیرند كه دیگر قادر به ترك آنها نیستند. در مورد برخى نوشیدنىها ومواد مخدر همه ما كم و بیش نمونههایى از این دست را دیدهایم و احیاناً تعجب كردهایم كه به راستى انسان عاقل چگونه ممكن است اینگونه به مصرف چنین چیزهایى معتاد و وابسته شود.
اكنون در سایر موارد و مُشتَهیات دیگر نیز داستان عیناً از همین قرار است و خداوند
1. مطففین (83)، 25 - 28.
2. انسان (76)، 17 - 18.
در همه آنها فطرت ابتدایى بشر را طورى قرار داده كه اشتها و میل او به چیزهایى است كه برایش مصلحت دارد و به خیر و صلاح او است. غریزه جنسى نیز سمت و سوى اولیهاش اینگونه است كه انسان به جنس مخالف خود ـ مرد به زن و زن به مرد ـ تمایل دارد و تحت تأثیر این تمایلات به جفتگزینى و تشكیل خانواده روى مىآورد و بدین ترتیب، مصلحت بقاى نسل بشر تأمین مىگردد. بنابراین، هدفْ عبارت است از بقاى نسل انسان، و ابزار تأمین و تحصیل هدف، غریزه جنسى و میل و گرایش فطریى است كه این دو جنس نسبت به یكدیگر دارند. خداوند این غریزه را قرار داده تا این دو جنس به هم نزدیك شوند و جذب یكدیگر گردند و آن مصلحت تأمین شود. اما كسانى در اثر وسوسهها و تلقینات شیطانى و تقلیدهاى بىمنطق، از این مسیر اولیه و فطرى منحرف مىشوند و به ورطههایى سخیف و زشت فرو مىغلطند. در اینجا نیز ملاحظه مىكنیم امورى را كه میل فطرى و ابتدایى انسان به آنها نیست، افرادى در اثر انحراف فطرت، به آنها علاقه پیدا مىكنند و گاه به گونهاى مىشود كه حالت اعتیاد براى آنها پیدا مىكند و نمىتوانند خود را از چنگ این علاقه برهانند. این درست نظیر اعتیاد به مشروبات الكلى یا مواد مخدر و افیونى است. طبیعت و فطرت اولیه انسان به گونهاى نیست كه او را به سمت این امور بكشاند، و این خودِ آدمى است كه چنین بلایى بر سر خود مىآورد. خداوند انگور را خلق كرده كه هم مىتوان از آن شراب مستىآور و زایل كننده عقل درست كرد و هم مىتوان آب انگورى گوارا فراهم ساخت:
وَمِنْ ثَمَراتِ النَّخِیلِ وَالأَْعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَرِزْقاً حَسَناً؛(1) و از میوه درختان خرما و انگور، شراب مستى آور [و ناپاك] و روزىِ نیكو و پاكیزه مىگیرید.
میل فطرى انسان به مشروبسازى و مشروبخوارى نیست و این كار را شیاطین جن و انس به آدمى یاد دادهاند:
إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالأَْنْصابُ وَالأَْزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ؛(2) هر آینه شراب و قمار و بت ها و تیرهاى قرعه، پلید [و] از عمل شیطانند.
در مسائل جنسى نیز همینطور است و برخى رفتارهایى كه در این حوزه از برخى
1. نحل (16)، 67.
2. مائده (5)، 90.
انسانها سر مىزند غیر طبیعى و ضد فطرى است. قرآن كریم قوم لوط را مبتكر یك رفتار انحرافى در این زمینه مىداند و در معرفى عمل آنها اشاره مىكند كه قبل از ایشان هیچ كس از آدمیان دست به این كار نزده است:
وَلُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَد مِنَ الْعالَمِینَ * إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ؛(1) و [به خاطر آورید]لوط را آن هنگام كه به قوم خود گفت: آیا عمل بسیار زشتى انجام مىدهید كه هیچ كس از جهانیان در آن بر شما پیشى نگرفته است؟ شما از روى شهوت، به جاى زنان با مردان مىآمیزید. آرى شما گروهى اسرافكار هستید.
اینكه قبل از قوم لوط كسى مرتكب این عمل شنیع نشده، نشاندهنده آن است كه فطرت انسان خواستار چنین چیزى نیست، وگرنه انسانهاى قبل نیز به آن تمایل مىداشتند و آن را انجام مىدادند. این كار توسط قوم لوط پایهگذارى شد و سپس به تدریج در بین مردم شایع گردید و در زمان ما متأسفانه كار به قدرى بالا گرفته كه به صورت مسألهاى بسیار عادى درآمده و حتى كسانى به این كار و عضویت در انجمنها و گروههاى «همجنسبازان» افتخار مىكنند!
چنین تمایلاتى قطعاً خلاف فطرت و انحراف از آن است كه به كمك وسوسههاى شیطان، آدمى به آن مبتلا مىشود و گاه به حدى مىرسد كه ابتدا زندگى خود و خانوادهاش و پس از آن نیز جامعه را فاسد مىكند، و بدین ترتیب حكمت آفرینش این غریزه ـ یعنى بقاى نسل بشر ـ از بین مىرود. قرآن در وصف اینگونه افراد تعبیراتى همچون: قومٌ عادون، قومٌ مُسرفون و قومٌ تَجهلون را به كار مىبرد:
وَتَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ؛(2) و [آیا]آنچه را پروردگارتان از همسرانتان براى شما آفریده وا مىگذارید؟ بلكه شما مردمى تجاوز گردید.
إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ؛(3) شما از روى شهوت به جاى زنان با مردان مى آمیزید. آرى، شما گروهى اسراف كارید.
1. اعراف (7)، 80 و 81.
2. شعراء (26)، 216.
3. اعراف (7)، 81.
أَإِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛(1) آیا شما به جاى زنان، از روى شهوت با مردان درمى آمیزید؟ بلكه شما مردمى جهالت پیشه اید.
بنابراین، استفاده صحیح از غریزه جنسى منوط به این است كه ارضاى آن از مسیر فطرى انجام گیرد. اگر اینگونه شد، این غریزه نه تنها مانع پیشرفت آدمى نخواهد شد، بلكه حتى مىتواند با شرایطى به عبادت تبدیل شود و به پیشرفت و كمال انسان و تقربش به خداى متعال كمك كند. اما اگر كسى این غریزه را به بىراهه برد و منحرف ساخت و نعمت خداوند را تباه كرد، مسؤولیت عواقب این امر بر عهده خود او است و نمىتوان اشكال را به گردن غریزه جنسى انداخت. غریزه جنسى یك نعمت الهى، و اشتها و میلى است كه خداوند براى بقاى نسل بشر در وجود انسان قرار داده، و در شرایطى حتى مىتواند موجب قرب الى الله و رسیدن به اجر و پاداش اخروى شود. حال اگر كسى این غریزه را به طور ناصحیح به كار گرفت و موجب تباهى خود و دیگران گردید، آیا مىتوان نتیجه گرفت كه غریزه جنسى ذاتاً امرى بد و شرّ و ناپاك است و غیر از ضرر و زیان براى انسان ثمرى ندارد؟
نكته قابل توجه دیگر در این آیات، اهمیتى است كه به كنترل غریزه جنسى، به عنوان یكى از شرایط رسیدن به فلاح و رستگارى داده شده است. در آیات قبل كه در راستاى شرایط فلاح، بحث نماز، دورى از لغو، و دادن زكات مطرح شد، براى هر یك از این سه موضوع یك آیه آورده شده است، اما براى مسأله كنترل غریزه جنسى به تنهایى سه آیه اختصاص یافته است:
وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ * إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَیْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُون.
در هر صورت، براى رسیدن به فلاح، و رهایى از خطراتى كه در این مسیر وجود دارد و دامهایى كه شیطان گسترده است، انسان باید كاملا مراقب غریزه جنسى باشد و در این
1. نمل (27)، 55.
زمینه خود را رها نكند و به هر نداى شیطانى پاسخ مثبت ندهد. باید بسیار مراقب باشیم تا نعمتى را كه مىتواند ابزار تكامل و پیشرفت ما باشد، به نقمت و مانعى بر سر راه كمال خویش مبدّل نسازیم. در اینباره اگر به مقتضاى فطرت عمل كنیم، غریزه جنسى زمینهاى مىشود براى رسیدن به مودت، رحمت، آرامش و سكون روحى:
وَمِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیْها وَجَعَلَ بَیْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً؛(1) و از نشانههاى او اینكه از [جنس]خودتان همسرانى براى شما آفرید تا بدان ها آرامش یابید، و میانتان دوستى و رحمت قرار داد.
گرایش و میل فطرى زن و مرد نسبت به یكدیگر، آنها را به هم نزدیك مىكند و موجب تشكیل كانون خانواده و ایجاد انس و صفا و محبت بین آن دو مىگردد و هر دو در ساحل این كانون به آرامش مىرسند. از این رو كانون گرم خانواده مىتواند نمونهاى كوچك از بهشت در دنیاى مادى باشد. اما متأسفانه كسانى چون دلشان درحال و هوایى دیگر گرفتار مىآید و از فطرت صحیحْ منحرف مىشوند، خود را ازنعمت و فضایل تشكیل خانواده محروم مىسازند.
از این رو انسان باید بسیار مراقب باشد كه در این مسیر انحرافى نیفتد، چراكه افتادن در این مسیر چنین خطرى را به همراه دارد كه انسان به جاى صعود به مدارج انسانى، به پستترین دركات حیوانى سقوط مىكند. متأسفانه در دنیاى امروز ما شاهد فجایعى بسیار تلخ در این زمینه هستیم كه برخى اخبار آن در مجلات و روزنامهها نیز انعكاس مىیابد. با تأسف فراوان شاهدیم كار به جایى رسیده كه در برخى كشورها نه تنها در استفاده از جنس مخالف هیچ حد و مرزى قائل نیستند، بلكه عمل شنیع همجنسبازى را نیز كاملا رسمى و قانونى كردهاند! حتى كار را بدانجا رساندهاند كه انسان از گفتن آن نیز شرم دارد، و با كمال تأسف مشاهده مىكنیم كه حتى به كودكان كم سن و سال و اطفال خُردسال روى آوردهاند! عمق این فاجعه تا بدان حد است كه برخى به این مقدار هم اكتفا نمىكنند و براى ایجاد تنوع و ارضاى تمنیات افسار گسیخته خود به سراغ حیوانات مىروند! تعجب، تأسف و حیرت انسان هنگامى بیشتر مىشود كه با این حقیقت مواجه
1. روم (30)، 21.
مىگردد كه باندهاى بزرگى از افراد سرشناس، از سیاستمداران گرفته تا ثروتمندان و سرمایهداران بزرگ، در چنین شبكههایى فعالیت مىكنند و عضویت دارند!
زهى تأسف و شرم بر این بشر به اصطلاح مدرن و متمدن! در مقایسه چنین انسانهایى با حیوانات است كه آدمى به حقیقت كلام الهى، كه «بَلْ هُمْ أَضَل» واقف مىگردد و درمىیابد كه این به ظاهر آدمیان از هر حیوانى پستتر و فروتر شدهاند و آبروى انسان و انسانیت را بردهاند:
وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ؛(1) و در حقیقت، بسیارى از جنیان و آدمیان را براى دوزخ آفریدهایم. [چراكه]دلهایى دارند كه با آن [حقایق را] دریافت نمىكنند، و چشمانى دارند كه با آنها نمىبینند، و گوشهایى دارند كه با آنها نمىشنوند. آنان همانند چهارپایان بلكه گمراهترند. [آرى،] آنها همان غافلانند.
آرى، این است داستان انسان كه از یك سو مىتواند آن قدر تنزل پیدا كند كه از هر حیوانى پستتر شود، و از سوى دیگر مىتواند آنقدر اوج بگیرد كه از فرشتگان نیز بالاتر رود. در بحث غریزه جنسى و كنترل آن، كسانى مىتوانند آنچنان ترقى كنند كه به پایه و مقام حضرت یوسف صدّیق برسند. یوسفى كه در عنفوان جوانى و اوج شهوت و غریزه جنسى قرار دارد و همه چیز براى ارضاى این غریزه او آماده و مهیا است، اما دست رد به سینه دل و غریزه و شهوت مىزند و در آن صحنه خدا را مىبیند و سر در گرو اطاعت او مىنهد:
وَراوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَْبْوابَ وَقالَتْ هَیْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظّالِمُونَ؛(2) و آن [زن] كه یوسف در خانه اش بود، خواست از او كام گیرد، و همه درها را بست و گفت: «بیا كه از آنِ توام!» [یوسف]گفت «پناه مىبرم به خدا! او ولى نعمت من است [،و] مقام مرا گرامى داشته است. قطعاً ستمكاران رستگار نمىشوند.»
1. اعراف (7)، 179.
2. یوسف (12)، 23.
در مورد غریزه جنسى، جوانان به خصوص باید بیشتر مراقب باشند؛ چراكه طغیان غریزه جنسى در این سنین از هر زمان دیگرى بیشتر و مهار آن نیز مشكلتر است. به ویژه در روزگار ما كه وسایل تهییج و تحریك این غریزه از در و دیوار مىبارد و عوامل تحریككننده در همه جا فراهم شده، این مراقبت حساسیت و تأكید ویژهاى پیدا كرده است.
اكنون ممكن است سؤال شود كه بالاخره در این شرایط و با چنین وضعیتى تكلیف جوانها چیست و در این زمینه چه باید بكنند؟ در پاسخ باید بگوییم در صدر همه توصیهها، توصیه به ازدواج است. قرآن كریم در این زمینه به دیگران نیز سفارش مىكند كه شرایط ازدواج افراد بىهمسر را فراهم كنند:
وَأَنْكِحُوا الأَْیامى مِنْكُمْ وَالصّالِحِینَ مِنْ عِبادِكُمْ وَإِمائِكُمْ إِنْ یَكُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلِیمٌ؛(1) مردان و زنان بى همسر خود را همسر دهید، همچنین غلامان و كنیزان صالح و درست كارتان را؛ اگر تنگ دست باشند خداوند از فصل خود آنان را بى نیاز خواهد كرد، و خدا گشایش دهنده دانا است.
البته ممكن است به هر جهت شرایط اجتماعى به گونهاى باشد كه عدهاى از جوانان نتوانند ازدواج كنند. امروزه در جامعه خود ما این مسأله عمومیت دارد و جوانان ما غالباً به لحاظ مسائل و مشكلات مالى و اقتصادى، شرایط تحصیلى، شغل و نظایر آنها نمىتوانند به راحتى ازدواج كنند. غیر از این، برخى شرایط عقلانى هم ایجاب مىكند كه جوانها خیلى زود و به صرف اینكه به سن تكلیف رسیدهاند رو به ازدواج نیاورند. كسى كه مىخواهد ازدواج كند طبیعتاً ابتدا باید چیزهایى درباره تشكیل خانواده و زندگى خانوادگى، آیین همسردارى، آداب فرزنددارى و تربیت فرزند و مانند آنها بیاموزد. از این رو اگر نوجوانى قبل از اینكه به چنین بلوغ عقلانى برسد، به صرف احساس نیاز به همسر، براى ازدواج اقدام كند، احتمال اینكه آن ازدواج به ناكامى بینجامد و سرانجامِ موفقى نداشته باشد زیاد است.
در هر صورت، گاهى مسائلى نظیر: لزوم رشد عقلانى بیشتر، اشتغالات علمى و تحصیلى، تنگناهاى مالى و اقتصادى و نظایر آنها ایجاب مىكند كه فرد تا مدتى از ازدواج
1. نور (24)، 32.
خوددارى كند. این مسأله به خصوص در مورد خانمها ممكن است بیشتر مصداق داشته باشد و سالهایى از سن ازدواج آنها بگذرد اما خواستگار مناسبى كه بخواهند به او پاسخ مثبت بدهند، نداشته باشند. قرآن كریم این مردان و زنان را به عفاف توصیه مىكند:
وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِكاحاً حَتّى یُغْنِیَهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ؛(1) و كسانى كه امكانى براى ازدواج نمى یابند، باید پاك دامنى پیشه كنند تا خداوند از فضل خود آنان را بى نیاز گرداند.
براى كنترل غریزه جنسى و حفظ پاكدامنى و پرهیز از آلودگى، مقدماتى لازم است كه اگر انسان آن مقدمات را فراهم نكند امكان خطا و لغزشش در مسأله غریزه جنسى افزایش مىیابد. از همین رو احكام شرعى متعددى در همین زمینه قرار داده شده تا همگان، به ویژه جوانان و كسانى كه قادر به ازدواج نیستند، از آلودگىهاى جنسى محفوظ بمانند. از جمله این مقدمات كه بسیار اهمیت دارد، كنترل نگاه و چشم است. قرآن كریم در سوره «نور» به رابطه بین كنترل چشم و محفوظ ماندن از آلودگىهاى جنسى اشاره مىكند:
قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ إِنَّ اللهَ خَبِیرٌ بِما یَصْنَعُونَ * وَقُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ؛(2) به مردان مؤمن بگو چشم هاى خود را [از نگاه به نامحرمان] فروگیرند و پاكدامنى ورزند، كه این براى آنان پاكیزهتر است [و] خداوند به آنچه مىكنند آگاه است. و به زنان باایمان بگو دیدگان خود را [از هر نامحرمى]فرو گیرند و پاكدامنى ورزند.
مفاد آیه این است كه اگر مىخواهید به «یحفظوا فروجهم» برسید، باید چشمتان را كنترل كنید و به دستور «یغضّوا من ابصارهم» عمل نمایید.
قرآن كریم براى آنكه زمینه آلودگى جنسى از راه نگاه و چشم را هر چه محدودتر
1. نور (24)، 33.
2. همان، 30 و 31.
سازد و احتمال آن را تا آن جا كه ممكن است كاهش دهد، در ادامه همین آیه دستور حجاب را مطرح كرده و به زنان توصیه مىكند كه زیور و زینت و زیبایىهاى خود را از نامحرمان بپوشانند و محفوظ بدارند و خلاصه، از هرگونه عملى كه زمینه تحریك جنسى مردان را فراهم مىكند خوددارى نمایند:
وَقُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلاّ ما ظَهَرَ مِنْها وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُیُوبِهِنَّ وَلا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ... وَلا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ ما یُخْفِینَ مِنْ زِینَتِهِنَّ؛(1) و به زنان باایمان بگو دیدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو گیرند و پاكدامنى ورزند و زینت خود را ـ بهجز آن مقدار كه [طبعا]نمایان است ـ آشكار ننمایند، و باید روسرى خود را بر گردن خویش افكنند و زینت خود را آشكار نسازند... و پاهاى خود را [به هنگام راه رفتن به گونهاى به زمین] نكوبند تا آنچه از زینتشان نهفته مىدارند معلوم گردد [و صداى خلخالى كه به پا دارند شنیده شود.]
اصولا كنترل چشم بسیار آسانتر از كنترل شهوت است؛ و این در حالى است كه زمینه طغیان شهوت و هیجانات جنسى غالباً از راه چشم و دیدن اندام و چهره افراد، عكس، فیلم و مانند آنها فراهم مىشود. از این رو كنترل چشم مقدمهاى بسیار مهم براى كنترل شهوت و جلوگیرى از هیجانات جنسى بىمورد و گناهآلود است. اگر انسان از ابتدا خود را عادت دهد و چشم خود را كنترل نماید و به اینگونه مناظر نگاه نكند، زمینه بروز بسیارى از گناهان و آلودگىهاى جنسى خودبهخود مسدود مىشود.
علاوه بر این، كنترل نگاه و چشم موجب كمال نفس و نورانیت و صفاى باطن مىگردد و بسیارى از عنایات ویژه خداى متعال را براى انسان به ارمغان مىآورد. از جمله این عنایات مىتوان به تعبیر خواب، چشم برزخى پیدا كردن و دیدن نادیدنىها، و اطلاع از اسرار و امور پنهانى اشاره كرد. اینكه به حضرت یوسف(علیه السلام) علم تعبیر خواب داده شد، بىارتباط با این مسأله و عفتورزى آن حضرت در رویارویى با زلیخا نبود. داستان ابن سیرین در این زمینه معروف و مشهور است و غیر از او افراد فراوان دیگر را
1. همان، 31.
نیز سراغ داریم كه به سبب حفظ چشم از گناه و خویشتندارى در هیجانات گناهآلود جنسى، مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفتهاند. یكى از این افراد مرحوم شیخ رجبعلى خیاط است كه معاصر ما بود و در تهران زندگى مىكرد و در سال 1354 شمسى از دنیا رفت. آن بزرگوار كه داراى چشم برزخى و مقامات شامخ معنوى بود، ابتداى تحولش، كه با یك حركت جهشى در مسیر تكامل همراه بوده، به همین مسأله كنترل غریزه جنسى و كفّ نفس در این عرصه مربوط مىشود.(1)
بنابراین كنترل چشم یكى از عوامل مهم براى مهار غریزه جنسى و جلوگیرى از افتادن در لغزشگاههاى ناشى از طغیان این غریزه است. البته تنها چشم نیست و كنترلهاى دیگرى نیز باید در این زمینه اعمال شود. براى مثال، موسیقىها و آهنگهایى وجود دارد كه بسیار مهیّج است و گوش دادن به آنها باعث تحریك شدید غریزه جنسى مىشود. از این رو علاوه بر چشم، گوش را هم باید كنترل كرد و از شنیدن چنین آهنگها و موسیقىهایى باز داشت. یا رمانها و داستانهایى وجود دارد كه در زمینه مسائل جنسى بسیار اغواگر و تحریككننده هستند و خواندن برخى از آنها ممكن است حتى از دیدن و تماشاى بسیارى از فیلمها تحریككنندهتر باشد. طبیعى است كه براى جلوگیرى از طغیان شهوت باید از خواندن چنین متنها و داستانهایى خوددارى ورزید. همچنین وارد شدن در عرصه شوخىها و بذلهگویىهاى جنسى و زشت و تحریككننده مىتواند زمینهاى براى انحرافات جنسى باشد. از این رو به خصوص كسانى كه ازدواج نكردهاند، باید از گفتن و شنیدن چنین مطالبى برحذر باشند. البته مثل همه موارد اطاعت و بندگى خدا، مقید شدن به چنین كنترلهایى شاید در ابتدا براى انسان مشكل باشد و یا حتى ناممكن و غیر عملى جلوه كند، اما اگر كسانى به خودشان این زحمت را بدهند و مدتى
1. خلاصه این داستان به نقل از خود مرحوم شیخ رجبعلى چنین است: در ایام جوانى دخترى رعنا و زیبا از بستگان دلباخته من شد و سرانجام در خانهاى خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلى خدا مىتواند تو را خیلى امتحان كند، بیا یك بار تو خدا را امتحان كن و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرفنظر كن! سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را براى تو ترك مىكنم، تو هم مرا براى خودت تربیت كن! (به نقل از: محمدى رىشهرى، محمد، كیمیاى محبت، چ اول، 1378. شرح حال و زندگى مرحوم شیخ رجبعلى خیاط را مىتوانید در همین كتاب مطالعه كنید.)
این كار را تمرین كنند، خواهند دید كه در مدتى نسبتاً كوتاه، مسأله برایشان كاملا عادى و بسیار سهل و ساده مىشود. حتى كار به جایى مىرسد كه این بار اگر احیاناً از دستشان دربرود و، براى مثال، فقط یك نگاه آلوده در طول روز داشته باشند، شبهنگام خوابشان نمىبرد و مرتب خود را سرزنش مىكنند كه چرا آن خطا از ایشان سر زده است. كسانى كه اهل این وادى هستند و لذت بندگى و اطاعت خدا را چشیدهاند، مىگویند افرادى كه چشم و گوش خود را كنترل مىكنند، خداوند به آنها لذتهایى عنایت مىفرماید كه از لذت ارضاى غریزه جنسى بسیار شیرینتر و بالاتر است.
و سرانجام، آخرین نكته اینكه، در زمینه دستورات اسلامى و فرامین الهى، هیچ دستور و فرمانى را نباید كوچك و سبك انگاشت. در این مسیر انسان نباید تصور كند كه فلان گناه، صغیر است و ارتكاب آن چندان مهم نیست؛ چراكه برخى گناهان صغیره مقدمهاى براى ورود به گناه یاگناهان كبیرهاى هستند. باید توجه داشت كه در بسیارى از موارد، انسان آرام آرام و به تدریج به سمت گناه كبیرهاى كشیده مىشود و سپس در آن گناه تا بدانجا پیش مىرود كه به انجام آن معتاد مىشود و ترك آن برایش بسیار دشوار مىگردد. بنابراین براى آنكه دچار چنین ورطههایى نشویم، بایستى از همان ابتدا مراقب باشیم و خود را طورى تربیت كنیم كه كوچكترین حدود و دستورات شرعى را نیز مهم بدانیم و آنها را رعایت نماییم.
وَالَّذِینَ هُمْ لأَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُونَ؛(1) و آنان كه امانت ها و پیمان هاى خود را رعایت مى كنند.
در جلسات پیشین آیات ابتداى سوره «مؤمنون» را مرور مىكردیم و بحث در اوصاف «مفلحین» و انسانهایى بود كه با نجات از خطرها و گذشتن از موانع و ناهموارىها به هدف و مطلوبشان نایل مىگردند و سعادتمند و رستگار مىشوند. پس از شرح و توضیح برخى اوصافى كه در آیات قبل ذكر شده بود، اكنون نوبت بحث از وصفى دیگر است كه در این آیه مورد اشاره قرار گرفته است:
وَالَّذِینَ هُمْ لأَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُون؛ و آنان كه امانتها و پیمانهاى خود را رعایت مىكنند.
بر اساس این آیه مفلحان كسانى هستند كه امانتها را به صاحبانشان بازمىگردانند و نسبت به عهد و پیمان خویش وفادار و پاىبندند و به آن عمل مىكنند. در توضیح این آیه شریفه مناسب است مقدمهاى را طرح كنیم.
در مباحثى كه در سالهاى گذشته داشتهایم، این مطلب را مورد بحث قرار دادهایم كه انسان به حسب طبع حیوانىاش مایل است كه كاملا آزاد و رها باشد. این آزادى غیر از آزادى به معناى حرّیت و «آزادگى» است و بدین معنا است كه انسان مىخواهد كه هیچ
1. مؤمنون (23)، 8.
تقیدى نداشته باشد و هر زمان هر كار كه دلش مىخواهد، انجام دهد و چیزى مانع اجرا و انجام خواسته و میل او نباشد. در اخلاق و معارف اسلامى، این تمایل به اوصافى همچون: حیوانى، شیطانى و نفسانى موصوف مىگردد، كه همه این تعبیرها در جاى خود درست و صحیح است؛ چراكه این تمایل هم با بعد حیوانى وجود انسان، هم با شیطان، و هم با هواى نفس نسبت و ارتباط دارد. اصل مسأله این است كه این خواست و تمایل از جنبه مادى و «حیوانى» انسان نشأت مىگیرد، اما به لحاظ اخلاقى، از این گونه تمایلات با عنوان «هواهاى نفسانى» و «شیطانى» تعبیر مىكنند.
در هر صورت، این تمایل در سطوح مختلفى بر انسان تأثیر دارد. در صورتى كه این تمایل بسیار شدید و افراطى باشد، به طور ناخودآگاه حتى مىتواند بر دیدگاهها و تفكرات و عقاید انسان تأثیر بگذارد. اگر آدمى تمایل شدیدى به بىقیدى و بىبندوبارى داشته باشد، به طور ناخودآگاه به امورى كه بنا است احیاناً تقیّد و محدودیتى برایش ایجاد كنند اصلا اجازه نمىدهد كه به ذهن او وارد شوند تا بخواهد در مورد آنها فكر كند. این افراطىترین حالت این تمایل است كه تحت تأثیر آن، آدمى حاضر نمىشود حتى در حوزه فكر و نظر هم حسابى براى امور «تقیدآور» باز كند.
اما در هر صورت ممكن است شرایطى پیش بیاید كه انسان ناگزیر باشد فكر و اندیشه خود را در حوزه این امور به جریان بیندازد. براى مثال، فرض كنید از او دعوت شده كه در جلسهاى پیرامون موضوعى بحث كند كه به این وادى ارتباط دارد، یا در محفلى كسى موعظهاى كرده و بحثى پیش آمده و انتظار مىرود كه او هم سخنى بگوید. اینجا مرحله دوم تأثیر تمایل مذكور است. در چنین شرایطى كه انسان به ناچار باید فكرش را به امور تقیدآور معطوف كند، باز تحت تأثیر آن تمایل سعى مىكند مقدمات فكرى و نظرى را به گونهاى تنظیم كند كه به همان نتیجه دلخواه خودش كه بىبندوبارى و آزادى است، برسد. نكته مهم در اینجا این است كه در بسیارى از مواقع، این تأثیر به صورت ناخودآگاه است و چه بسا انسان خود مىپندارد كه كاملا بر اساس برهان و منطق و تفكر آزاد و بى هیچ غلّ و غشّ و دخالتى به این نتیجه و دیدگاه فكرى رسیده است. «حیلههاى نفسانى» و «كید و مكر نفس» اصطلاحى است كه براى این گونه موارد به كار
برده مىشود و اشاره دارد به امورى كه نفس آن چنان در پرده و ظریف و در لایههایى از ابهام آنها را انجام مىدهد كه آدمى خود نیز متوجه آن نمىشود!
مرحله سوم از تأثیر این تمایل در جایى است كه سرانجام انسان، هرچند به ناچار، به تفكر درباره امرى تقیدآور مىپردازد و دلیل و برهانى واضح در مورد حقانیت آن مسأله برایش اقامه مىگردد. در این مرحله با وجود آنكه مسأله از نظر دلیل و برهان تمام است، اما به علت همان میل ذاتى به بىقیدى و بىبندوبارى، دل انسان آن را نمىپذیرد و زیر بار نمىرود. این همان چیزى است كه اصطلاحاً گفته مىشود فردى «علم» دارد اما «ایمان» ندارد؛ یعنى از نظر ذهنى و عقیدتى مسأله برایش حل شده، اما قلبش به آن باور ندارد. قرآن كریم در جایى در این باره مىفرماید:
قالَتِ الأَْعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَلَمّا یَدْخُلِ الإِْیمانُ فِی قُلُوبِكُم؛(1)[برخى از] عرب هاى بادیه نشین گفتند: «ایمان آوردیم.» بگو: «شما ایمان نیاورده اید، لیكن بگویید: اسلام آوردیم.» و هنوز ایمان در قلب هاى شما وارد نشده است.
یكى از مصادیق بارز چنین انكارى، در بحث معاد است. كسانى كه معاد را انكار مىكنند این گونه نیست كه واقعاً دلیلى عقلى بر نفى معاد دارند و عقل آنها حكم مىكند كه معاد محال است و خداوند نمىتواند آدمیان را دوباره زنده كند، بلكه علت اصلى این انكار همان تمایل ذاتى به بىبندوبارى و فسق و فجور است:
أَیَحْسَبُ الإِْنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلى قادِرِینَ عَلى أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ * بَلْ یُرِیدُ الإِْنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَه؛(2) آیا انسان مى پندارد كه هرگز استخوان هاى او را گرد نخواهیم آورد؟ آرى [بلكه] تواناییم كه [خطوط] سر انگشتان او را درست [و بازسازى]كنیم. [خیر، مسأله شك در معاد نیست] بلكه انسان مىخواهد [آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت] در تمام عمر گناه كند.
منكران معاد و كافران به خوبى مىدانند كه دوباره زنده شدن انسان امرى محال نیست و خداوند اگر بخواهد حتى مىتواند خطوط سر انگشتان آدمى را دوباره با همان دقتى كه
1. حجرات (49)، 14.
2. قیامة (75)، 3 ـ 5.
بوده جمعآورى و بازسازى كند. پس چرا باز هم معاد را انكار مىكنند؟ زیرا پذیرفتن معاد تعهدآور و تقیدآور است. اگر آدمى پذیرفت كه معاد وجود دارد، آنگاه باید مراقب اعمال خود باشد و مرتكب كارهاى زشت نگردد تا در قیامت مورد مؤاخذه و عذاب الهى قرار نگیرد. از این رو از ابتدا معاد را انكار مىكند تا خیالش راحت شود و با خاطرى آسوده به هر فسق و فجورى دست بزند: بَلْ یُریدُ الانسانُ لِیَفْجُرَ اَمامَه. این در واقع همان مرحله از تأثیرات میل به بىبندوبارى است كه گفتیم این تمایل حتى در اعتقاد انسان اثر مىگذارد و باعث مىشود با اینكه دلایلى قطعى و یقینى در دست دارد، خدا و معاد را هم قبول نكند و منكر گردد. به عبارت دیگر، این همان مرتبهاى است كه موجب مىشود انسان ایمان نیاورد.
همانگونه كه در مباحث سالهاى گذشته اشاره كردیم، بین «علم» و «ایمان» تفاوت وجود دارد و ایمان این است كه آدمى پس از آنكه به چیزى علم پیدا كرد، قلباً هم بنا بگذارد كه به لوازم آن علم ملتزم باشد. اگر چنین بنایى بگذارد، علاوه بر علم، ایمان هم دارد، اما اگر چنین بنایى نداشته باشد، صرفاً علم دارد و از ایمان خبرى نیست؛ و به تبع تعبیر قرآن، اصطلاحاً آن را «كفر جحودى» مىنامند.
وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا؛(1) و با آن كه دل هایشان بدان یقین داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند.
پس حقیقت ایمان عبارت است از «بناگذارى قلبى» و اینكه انسان تصمیم بگیرد كه به لوازم علم خود عمل كند. این اولین «عهد»ى است كه انسان با خود انجام مىدهد و پس از آن است كه نوبت به اعمال خارجى و مسائل دیگر مىرسد.
در مرحله ایمان، انسان تمامى اعمال را به صورت تفصیلى در ذهن خود حاضر نمىكند، بلكه اجمالا بنا مىگذارد و تصمیم مىگیرد كه این علم هر لازمهاى داشته باشد، پس از این بدان ملتزم گردد. از این رو، براى مثال، وقتى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان مىآوریم،
1. نمل (27)، 14.
بدین معنى است كه مىپذیریم آن حضرت به راستى فرستاده خدا است و اجمالا بنا مىگذاریم كه هر چه از طرف خداوند براى ما بیاورد، آن را بپذیریم. اما پس از این تعهد اجمالى، در مقام تفصیل و عمل كردن به آنچه پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خداوند آورده است، گاهى به دستوراتى برمىخوریم كه عمل به آنها مشكل است و چندان به مذاقمان خوش نمىآید و با همان گرایش ذاتى ما به آزادى سازگارى ندارد. برخى مسلمانان صدر اسلام همینگونه بودند. آنان بر اثر معجزاتى كه از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مشاهده كردند به آن حضرت ایمان آوردند و پیامبرى ایشان را پذیرفتند. اما پس از آن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) برخى دستوراتى نظیر جهاد، انفاق و زكات از جانب خداى متعال آورد كه براى بعضى از افراد عمل به آنها سنگین بود. كسى كه چندان مال و ثروتى ندارد، هنگامى كه دستور انفاق داده شود چندان مشكلى برایش ندارد، چراكه، براى مثال، او صد تومان در جیب دارد كه مىخواهد ده تومان آن را انفاق كند، و دادن ده تومان از صد تومان، و دل كندن از آن چندان دشوار نیست. اما كسى كه چندین میلیارد در بانكهاى خارجى دارد اگر بخواهد خمس بدهد رقم سنگینى مىشود. براى مثال، اگر یك میلیارد دلار داشته باشد، باید دویست هزار دلار آن را خمس بدهد، و دویست هزار دلار پول كمى نیست كه انسان به راحتى بتواند از آن دل بكند و تسلیم این دستور شود و به آن تعهدى كه نسبت به عمل به دستورات خداوند داده بود پاىبند بماند. اینجا است كه آن تمایل ذاتى به آزادى و گریز از قید و بند بار دیگر به سراغ او مىآید و باعث مىشود تلاش كند تا به نحوى از زیر بار این قید و محدودیت فرار كند. از این رو عمل كردن به این دستور نیاز به تعهد جدیدى دارد، غیر از آن تعهد اجمالى كه ابتدا سپرده بود.
در صدر اسلام، براى ورود به جرگه ایمان و اسلام كافى بود كسى شهادتین را بر زبان جارى كند و به وحدانیت خداوند و رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) شهادت دهد. اما معمولا پس از گفتن شهادتین، پیامبر(صلى الله علیه وآله) در بسیارى از موارد بیعت خاص از آنها مىگرفت. براى مثال، از آنان پیمان مىگرفت كه اگر دشمنى به پیامبر(صلى الله علیه وآله) حمله كند به یارى آن حضرت بشتابند، یا پیمان مىبست كه از آن پس، دستوراتى كه از سوى خداى متعال نازل مىشود و پیامبر(صلى الله علیه وآله) به آنان ابلاغ مىكند، بپذیرند و اجرا كنند. آن حضرت حتى از زنانى كه از مكه به مدینه مهاجرت مىكردند بیعت مىگرفت. كیفیت بیعت هم به این صورت بود كه
ظرف آبى مىآوردند و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) دست مبارك خود را در آن مىگذاشت و زنانى كه مىخواستند بیعت كنند، دستشان را در آن آب مىگذاشتند. مفاد و محتواى این بیعت هم در قرآن كریم مورد اشاره قرار گرفته است:
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَكَ عَلى أَنْ لا یُشْرِكْنَ بِاللهِ شَیْئاً وَلا یَسْرِقْنَ وَلا یَزْنِینَ وَلا یَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَلا یَأْتِینَ بِبُهْتان یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ أَیْدِیهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلا یَعْصِینَكَ فِی مَعْرُوف فَبایِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللهَ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحِیم؛(1) اى پیامبر، چون زنان باایمان نزد تو آیند تا با تو بیعت كنند كه چیزى را شریك خدا قرار ندهند، و دزدى و زنا نكنند، و فرزندان خود را نكشند، [و فرزندان حرامزادهاى كه با دست خود درست كردهاند] با بهتان [و حیله] به شوهر خویش نبندند، و در هیچ كار شایستهاى مخالف فرمان تو نكنند، با آنان بیعت كن و از خدا براى آنان آمرزش بخواه، كه خداوند آمرزنده مهربان است.
گرچه ایمان آوردن آن زنان و شهادت آنان به وحدانیت خداوند و پذیرش رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) طبعاً موارد مذكور در این آیه را هم شامل مىشد، اما با این حال برخى امور به لحاظ اهمیتى كه داشتند، لازم بود مورد تأكید خاص قرار بگیرند و براى عمل به آنها جداگانه بیعت گرفته شود، و این تعهد جدیدى مىشد غیر از آن تعهد اجمالى كه در ضمن گفتن شهادتین به آن متعهد مىشدند.
به هر حال، عهدهایى كه یك مسلمان مىبندد، از عهد و پیمان با خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله)آغاز مىشود تا مىرسد به عهدهایى كه دو نفر بین خود مىبندند. این عهدها نیز گاهى از قبیل معاملات است كه اسامى خاصى، همچون: بیع، اجاره، رهن، مضاربه و نظایر آنها دارد، و گاه نیز از همین عهد و پیمانهاى عمومى و عرفى است كه دو نفر با هم قول و قرارهایى مىگذارند و نام خاصى ندارد.
بنابراین مفهوم «عهد» مفهومى بسیار گسترده است و افراد و مصادیق فراوان و مختلفى دارد. این گستردگى در كاربرد قرآنى این واژه نیز دیده مىشود و ملاحظه مىكنیم كه
1. ممتحنه (60)، 12.
قرآن كریم از واژه «عهد» در موارد مختلفى استفاده كرده است. براى مثال، گاهى در این مورد استعمال شده كه كسانى از خداوند طلب مال و گشایش روزى مىكنند و عهد مىبندند كه اگر خداوند خواسته آنان را برآورده سازد، بخشى از آن مال را در راه خدا انفاق كنند:
وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصّالِحِینَ * فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُون؛(1) و برخى از آنان كسانىاند كه با خدا پیمان بسته بودند كه اگر [خداوند] از كرم خویش به ما عطا كند قطعاً صدقه خواهیم داد و از نیكوكاران خواهیم بود. پس چون [خداوند] از فضل خویش به آنان بخشید، بدان بخل ورزیدند و سرپیچى كردند و روى برتافتند.
یا در مواردى به عهدهایى كه در صدر اسلام بین مسلمانان و مشركان وجود داشت اشاره شده است؛ از جمله در سوره توبه مىفرماید:
كَیْفَ یَكُونُ لِلْمُشْرِكِینَ عَهْدٌ عِنْدَ اللهِ وَعِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ الَّذِینَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِیمُوا لَهُمْ إِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِین؛(2) چگونه براى مشركان پیمانى نزد خدا و رسول او خواهد بود، مگر كسانى كه در كنار مسجد الحرام با آنان پیمان بستید. پس تا با شما [بر سر عهد خود] پایدارند، شما نیز با آنان پایدار باشید، كه خداوند پرهیزگاران را دوست دارد.
در هر صورت، عهد و پیمان و عمل به آن، یكى از عامترین ارزشهاى انسانى است كه هر فرد انسان، هرچند هیچ دینى هم برایش به اثبات نرسیده باشد، بایستى به آن ملتزم باشد و آن را بپذیرد. دو انسانى كه هیچ دینى هم ندارند اگر، براى مثال، قرار گذاشتند كه خانهاى را معامله كنند و با هم بر سر قیمتى به توافق رسیدند و معامله كردند، هر كدام باید به این عهد پایدار باشند و یك طرف پول، و طرف دیگر خانه را طبق قرار تحویل دهد. اگر غیر از این باشد و افراد نخواهند به عهد و پیمانهاى خود پایدار باشند، اصلا زندگى اجتماعى معنا پیدا نمىكند و سنگ روى سنگ بند نخواهد شد و اساس زندگى
1. توبه (9)، 75 و 76.
2. همان، 7.
اجتماعى بر هم خواهد خورد. اگر افراد با هم قول و قرارهایى بگذارند اما بعد هر كس آزاد باشد هر كار كه دلش خواست انجام دهد، آیا زندگى اجتماعى و نظم و نظامى سامان خواهد گرفت؟ براى مثال، زن و مردى كه با هم عهد و پیمان ازدواج مىبندند، اگر پس از ازدواج هر كدام آزاد باشد كه مانند قبل از ازدواج هر كار كه دلش مىخواهد انجام دهد و هر وقت و هر كجا و با هر كس كه خواست، رفت و آمد كند، آیا مىتوان چنین پیمانى را ازدواج نامید؟ و آیا مىتوان به بقا و استوارى این پیمان امیدوار بود؟ همان گونه كه اشاره كردیم، این مسأله ارتباطى هم به دین ندارد و انسانها هرچند هیچ دینى هم نداشته باشند، اگر نخواهند به عهد و پیمانهاى خود عمل كنند همه چیز به هم خواهد ریخت و زندگى اجتماعى از اساس ویران خواهد شد. اساس زندگى اجتماعى، از یك اجتماع كوچك دو نفره گرفته تا جوامع چند صد میلیونى، این است كه افراد نسبت به یكدیگر تعهداتى را بپذیرند و به آنها پاىبند باشند.
در این میان، در یك جامعه اسلامى كه اعتقاد به خدا و اسلام و پیامبر(صلى الله علیه وآله) وجود دارد، به جز عهد و پیمانهاى معمول كه در همه جوامع بشرى وجود دارد، طبعاً مردم عهد و پیمانهایى را نیز در ارتباط با خدا و رسولش مىپذیرند و متعهد مىشوند كه آنها را رعایت كنند. البته قول و قرارهایى هم كه مردم جامعه اسلامى بین خودشان دارند احكام خاص خود را دارد و اینكه عمل به آنها آیا فقط وقتى واجب است كه طرفینى باشد، یا اگر یكطرفه و داوطلبانه هم باشد وجوب عمل دارد، و بحثهایى از این قبیل، مطالبى است كه فقهاى عظام در مباحث فقهى به آن مىپردازند و از حیطه بحث فعلى ما خارج است.
اما از بحث فقهى كه بگذریم، از لحاظ اخلاقى، هر نوع تعهدى كه انسان بدهد، هرچند یكجانبه و داوطلبانه باشد، مىبایست آن را رعایت كند و بدان پاىبند باشد. البته این «مىبایست» درجهاش مىتواند بر حسب موارد بالا و پایین رود، چراكه ارزشهاى اخلاقى نیز نظیر احكام فقهى در یك سطح و مرتبه نیستند. همان گونه كه در فقه كارى جایز و مباح، كار دیگرى مستحب، كارى دیگر واجب و امرى دیگر واجب مؤكد است، ارزشهاى اخلاقى نیز از نظر درجه ضرورتى كه براى رعایت آنها قائل
مىشویم تفاوت دارند. از این رو ممكن است عمل به «تعهد یكجانبه داوطلبانه» در مقایسه با برخى دیگر از انواع تعهد، مرتبه پایینترى از ارزش را داشته باشد، اما به لحاظ اصل ارزش اخلاقى، عمل به هرگونه تعهدى مطلوب و داراى ارزش است. در این میان، عمل به برخى از انواع عهد و پیمان، علاوه بر ارزش اخلاقى، از نظر فقهى نیز ممكن است حكم وجوب داشته باشد.
در قرآن كریم گاه بر مراقبت نسبت به برخى عهدهاى خاص، و از جمله، عهدهایى كه انسان با خداوند مىبندد، تأكید شده، و گاه به طور كلى بر اعتبار وفاى به عهد به عنوان یك ارزش اخلاقى عام تأكید گردیده است؛ از جمله در این آیه كه مىفرماید:
لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْیَوْمِ الآْخِرِ وَالْمَلائِكَةِ وَالْكِتابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبى وَالْیَتامى وَالْمَساكِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَالسّائِلِینَ وَفِی الرِّقابِ وَأَقامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَالصّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَالضَّرّاءِ وَحِینَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون؛(1) نیكوكارى آن نیست كه روى خود را به سوى شرق و [یا] مغرب بگردانید، بلكه نیكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسین و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پیامبران ایمان آورَد، و مال [خود] را با وجود دوست داشتنش، به خویشاوندان و یتیمان و بینوایان و در راهماندگان و گدایان و در [راه آزاد كردن]بندگان بدهد، و نماز را برپاى دارد، و زكات بدهد، و آنان كه چون عهد ببندند به عهد خود وفادارند، و در سختى و زیان و به هنگام جنگ شكیبایانند، آنانند كسانى كه راست گفتهاند، و آنان همان پرهیزگارانند.
«برّ» كه به معناى نیكى، خوبى و نیكوكارى است، به تعبیر ادبیات علمى و اصطلاحى امروزین، همان «ارزش اخلاقى» است. از این رو در این آیه یكى از مصادیق نیكى و ارزشهاى اخلاقى «وفاى به عهد» دانسته شده است: وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا.
1. بقره (2)، 177.
«عاهدوا» اطلاق دارد و به اصطلاح، متعلَّق آن ذكر نشده است. باكه عهد ببندند؟ با هر كس؛ خواه با خدا، خواه با پیامبر و خواه با مردم عادى. چه عهدى ببندند؟ باز عهد خاصى ذكر نشده و از این لحاظ نیز آیه مطلق است و هر عهدى را شامل مىشود. البته این مقدار روشن و مسلّم است كه عهد باید در چارچوب ضوابط شریعت باشد، وگرنه ـ نعوذ بالله ـ عهد بر حرام و خلاف شرع نه تنها ارزش اخلاقى ندارد كه ضد ارزش و حرام و ممنوع است. بنابراین مفاد این بخش از آیه این مىشود كه عمل به هر عهد و پیمانى و با هر كسى، داراى ارزش اخلاقى است.
اكنون آیه شریفه «وَالَّذِینَ هُمْ لأَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُون» نیز بیان مىكند كه وفاى به عهد داراى ارزش اخلاقى، و علاوه بر آن، یكى از شرایط فلاح و رستگارى است. البته همان گونه كه اشاره كردیم، مراتب این ارزش مختلف است و آیه، دیگر درصدد بیان مراتب ارزش وفاى به عهد و سایر جزئیات مربوط به آن نیست؛ چنانچه آیات قبل از آن نیز اینچنین بودند. در آیات قبل نیز كه، براى مثال، بحث نماز و زكات مطرح شد، سخنى از جزئیات آنها به میان نیامده است. فرمود: الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون؛ اما كدام نماز؟ نماز واجب یا مستحب؟ نمازهاى واجب روزانه یا هر نماز واجبى؟ این تفاصیل دیگر در آیه بیان نشده و به همین دلیل از آن استفاده مىشود كه هر نمازى در فلاح و رستگارى تأثیر دارد؛ اما البته میزان این تأثیر متفاوت است و از واجب مؤكد تا واجب، مستحب مؤكد و مستحب عادى تغییر مىكند. همچنین فرمود: وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُون؛ اشاره كردیم كه مراد از زكات در اینجا زكات واجب و مصطلح فقهى نیست، بلكه «مطلق انفاق» منظور است. از این رو معناى این آیه این مىشود كه هر صدقه و انفاقى در رساندن انسان به فلاح تأثیر دارد، اما اینكه این تأثیر به چه میزان و با چه شرایطى است، مطلبى است كه آیه از بیان آن ساكت است.
در مورد «وفاى به عهد» نیز آیه شریفه بر اصل رابطه بین این موضوع و «فلاح» تأكید مىكند، اما وارد جزئیات نمىشود و در اینجا نسبت به آنها پیامى ندارد. البته ما با توجه به ادله و آیات دیگر مىدانیم كه برخى مراتب و مصادیق وفاى به عهد فقط داراى ارزش اخلاقى است و وجوب فقهى ندارد، برخى مراتب و مصادیق آن علاوه بر ارزش
اخلاقى، وجوب فقهى هم دارد و مراتب و مصادیقى از آن نیز علاوه بر اینها، در صورتى كه رعایت نشود آثار و عواقب بسیار بدى به دنبال دارد؛ چنانچه قرآن كریم درباره برخى از منافقان مىفرماید آنان چون عهد و پیمان خویش با خدا را رعایت نكردند، خداوند آنها را به نفاق مبتلا كرد:
وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصّالِحِینَ * فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ * فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلى یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدُوهُ وَبِما كانُوا یَكْذِبُون؛(1) و برخى از آنان كسانىاند كه با خدا پیمان بسته بودند كه اگر [خداوند] از كرم خویش به ما عطا كند قطعاً صدقه خواهیم داد و از نیكوكاران خواهیم بود. پس چون [خداوند]از فضل خویش به آنان بخشید، بدان بخل ورزیدند و سرپیچى كردند و روى برتافتند. در نتیجه [خداوند] به سزاى آنكه با خدا خلف وعده كردند و از آن روى كه دروغ مىگفتند، [روح] نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهایشان برقرار ساخت.
ظاهر آیه این است كه دادن این مال از باب تكلیف واجب، و خمس و زكات نبود و آنان فقط خود پیمانى بین خود و خدا بسته بودند مبنى بر این كه اگر خداوند به ایشان مال و ثروت عطا كند، مقدارى از آن را در راه خدا صدقه بدهند. اما پس از آنكه خداوند به ایشان مال و ثروت داد، آنان عهد خود با خدا را فراموش كردند و از عمل به آن خوددارى ورزیدند. در ازاى این پیمانشكنى و خلف وعده، خداوند آنها را به عقوبتى بسیار سخت مبتلا ساخت و آنان گرفتار نفاقى شدند كه تا روز قیامت در قلبشان باقى خواهد ماند: فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلى یَوْمِ یَلْقَوْنَه. سبب این ابتلا به نفاق چه بود؟ بِما أَخْلَفُوا اللهَ ما وَعَدُوه؛ خلف وعدهاى كه با خدا كردند.
آرى، خداى متعال همان گونه كه به هنگام بخشش و مغفرت، بسیار رحمان و رحیم است و با یك «یا الله» و یك لحظه پشیمانى، گناهان را مىبخشد و بنده را مورد نوازش قرار مىدهد، آنجا نیز كه پاى قانون و سنن الهى در میان باشد بسیار سختگیر است:
وَاَیْقَنْتُ أَنَّكَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ فی مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَاَشَدُّ الْمُعاقِبینَ فی
1. توبه (9)، 75 ـ 77.
مَوْضِعِ النَّكالِ وَالنَّقِمَةِ وَاَعْظَمُ الْمُتَجَبِّرینَ فی مَوْضِعِ الْكِبْریاءِ وَالْعَظَمَة؛(1) و یقین دارم كه تو در جایگاه بخشش و مهربانى، مهربانترین مهربانانى، و در جایگاه عقوبت و عذاب، سختترین عقوبتكنندگانى، و در جایگاه بزرگى و كبریایى، بزرگترین بزرگىكنندگانى.
با خدا نمىتوان شوخى كرد و نیرنگ ورزید. آنان كه با خدا از در مكر درآیند، خداوند نیز با آنان مقابله به مثل خواهد كرد، و نتیجه این تقابل نیز روشن است:
وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللهُ وَاللهُ خَیْرُ الْماكِرِین؛(2) و [دشمنان] مكر ورزیدند، و خدا [در پاسخشان] مكر در میان آورد و خداوند بهترین مكرانگیزان است.
اگر كسانى با خدا عهدى ببندند و سپس بخواهند به توجیه و فریب روى آورند و پاى عهد خود نایستند، خداوند با آنان شدیداً برخورد مىكند: فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلى یَوْمِ یَلْقَوْنَه. از آن سو نیز اگر افرادى به عهد خود با خدا وفا كنند و بر سر پیمان خود بمانند، خداوند به آنان پاداش مىدهد و بر ایمانشان مىافزاید:
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً * لِیَجْزِیَ اللهُ الصّادِقِینَ بِصِدْقِهِم؛(3) از میان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند. برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در انتظارند و [هرگز در عهد و پیمان خود] تغییر و تبدیلى ایجاد نكردند تا خدا راستگویان را به [عوض]راستىشان پاداش دهد.
ناگفته نماند كه استفاده از كلمه «رجال» در این آیه ظاهراً بر اساس قواعد محاوره و براى مدح آمیز كردن كلام است، نه آنكه مقصود، مردان در مقابل زنان باشد، كه در نتیجه آیه شامل زنان نشود. بانوى بزرگوارى همچون حضرت صدیقه كبرى، فاطمه زهرا(علیها السلام) قطعاً مشمول این آیه هست. تعبیر «رجال» در اینجا نظیر تعبیر «مردانگى»، «پایمردى» و «جوانمردى» است كه ما در برخى جملات فارسى به كار مىبریم. ما در فارسى وقتى این
1. مفاتیح الجنان، اعمال شبهاى ماه رمضان، دعاى افتتاح.
2. آل عمران (3)، 54.
3. احزاب (33)، 23 و 24.
جمله را به كار مىبریم كه «فلان كار مردانگى است»، مقصودمان این نیست كه به زنان تعریضى داشته باشیم و بخواهیم زن بودن را نقیصهاى معرفى كنیم. اتفاقاً چهبسا زنى كارى انجام داده باشد و در توصیف كار او بگوییم «مردانگى كرده است». این گونه تعبیرات بر اساس قواعد زبان و محاوره است و مقصود گوینده این است كه بار ارزشى خاصى به كلام بدهد، نه آنكه بخواهد «مرد» را در مقابل «زن» به كار ببرد. در هر صورت، در زبان عربى نیز چنین چیزى وجود دارد و این آیه شریفه و بسیارى از آیات دیگر قرآن ظاهراً از همین باب است. براى مثال، در این آیه شریفه نیز ظاهراً «مرد بودن» خصوصیتى نداشته باشد و استفاده از تعبیر «رجال» از همین بابى است كه اشاره كردیم:
رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَیْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ وَإِقامِ الصَّلاةِ وَإِیتاءِ الزَّكاةِ یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالأَْبْصار؛(1) مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات، به خود مشغول نمىدارد، و از روزى كه دلها و دیدهها در آن زیر و رو مىشود، مىهراسند.
در هر صورت، گذشته از عهدهایى كه بین بندگان و خداى متعال وجود دارد، خود افراد نیز پیمانهایى با یكدیگر مىبندند. این پیمانها مىتواند بین دو فرد، دو گروه یا دو جامعه و كشور منعقد گردد. در صدر اسلام و پس از تشكیل جامعه و حكومت اسلامى در مدینه، پیامبر(صلى الله علیه وآله) با گروههاى مختلف كفار و مشركان پیمانهایى منعقد مىكرد. در این میان گاهى طرفهاى مقابل پیامبر(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان پیمان را شكسته و عهد خود را نقض مىكردند. خداى متعال نسبت به این مشركان بسیار سختگیرى مىكند و دستور جنگ با آنها و كشتن ایشان را مىدهد:
وَإِنْ نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِی دِینِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ * أَلا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُول؛(2) و اگر پیمان هاى خود را پس از عهد خویش بشكستند و آیین شما را مورد طعن قرار دادند، پس با پیشوایان كفر بجنگید، چراكه آنان را هیچ پیمانى نیست، باشد كه [از
1. نور (24)، 37.
2. توبه (9)، 12 و 13.
پیمانشكنى]باز ایستند. چرا با گروهى كه پیمانهاى خود را شكستند و تصمیم به اخراج پیامبر گرفتند پیكار نمىكنید؟
از سوى دیگر نیز اهمیت عهد و پیمان تا آنجا است كه كافر و مسلمان نمىشناسد و خداوند به مسلمانان فرمان مىدهد حتى اگر با كفار و مشركان پیمانى بستهاند، مادام كه آنها پیمان را نقض نكردهاند، بر سر پیمان خویش بایستند و آن را رعایت كنند:
كَیْفَ یَكُونُ لِلْمُشْرِكِینَ عَهْدٌ عِنْدَ اللهِ وَعِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ الَّذِینَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِیمُوا لَهُمْ إِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِین؛(1) چگونه براى مشركان پیمانى نزد خدا و رسول او خواهد بود، مگر كسانى كه در كنار مسجد الحرام با آنان پیمان بستید. پس تا با شما [بر سر عهد خود] پایدارند، شما نیز با آنان پایدار باشید، كه خداوند پرهیزگاران را دوست دارد.
شبیه این مسأله در مورد «امانت» نیز وجود دارد. در میان همه ملل و اقوام، اداى امانت یك ارزش، و خیانت در امانت یك ضد ارزش محسوب مىشود. این مسأله یكى از بدیهیات در حوزه ارزشها به شمار مىرود و هیچ انسانى در آن تردید ندارد. همه انسانها قبول دارند كه خیانت در امانت امرى نكوهیده و زشت، و درستكارى و امانتدارى امرى نیكو و پسندیده است.
البته به یك معنا و از یك منظر مىتوان گفت كه اداى امانت و درستكارى، خود یكى از مصادیق «وفاى به عهد» است؛ چراكه وقتى كسى امانتى را مىپذیرد، بدین معنا است كه با شخص امانتگذار و امانتدهنده قول و قرار مىگذارد و پیمان مىبندد كه هرگاه خواستى، این امانت را به تو بازمىگردانم. بنابراین خود امانتدارى نیز نوعى عهد است، اما چون این عهد اهمیت ویژه دارد، آن را به صورت جداگانه ذكر مىكنند. در آیه مورد بحث ما نیز این دو را از هم جدا كرده و به عنوان دو وصف مهم مفلحان و رستگاران ذكر كرده است: وَالَّذِینَ هُمْ لأَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُون.
البته در برخى روایات، امانتها و عهدهاى مذكور در این آیه به امور خاصى تأویل و
1. همان، 7.
تفسیر شده، كه مىتوان آنها را ـ نظیر بسیارى از روایات وارد شده در تفسیر قرآن ـ از باب معرفى مصادیق مهم و برجسته دانست، وگرنه آیه اطلاق دارد و هر امانت و عهدى را شامل مىشود. حتى گاهى در تفسیر برخى آیات، مصادیقى براى امانت ذكر شده كه ما در تلقى عرفى خود آنها را امانت به حساب نمىآوریم. براى مثال، در تفسیر آیه شریفه:
إِنَّ اللهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الأَْماناتِ إِلى أَهْلِها؛(1) خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبان آنها رد كنید.
گفته شده كه مراد از امانت، «حكومت» و «حق حاكمیت» است و اهل این امانت كه در آیه فرموده امانت آنها را ادا كنید، مراد «اهلبیت(علیهم السلام)» هستند؛ یعنى حكومت حقى است كه خداوند به اهلبیت(علیهم السلام) داده است و مردم موظفند كه این امانت الهى را به آن بزرگواران رد كنند. در این مورد قرینه و مؤیدى هم در خود آیه وجود دارد. آن قرینه این است كه بلافاصله پس از این عبارت، سخن از داورى و قضاوت ـ كه طبعاً بحثى حكومتى است ـ به میان آمده است:
إِنَّ اللهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الأَْماناتِ إِلى أَهْلِها وَإِذا حَكَمْتُمْ بَیْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللهَ نِعِمّا یَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللهَ كانَ سَمِیعاً بَصِیرا؛(2) خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبان آنها رد كنید؛ و چون میان مردم داورى كنید، به عدالت داورى نمایید. خداوند فرمان هاى خوبى به شما مى دهد. خدا شنواى بینا است.
در هر صورت، عمل به عهد و پیمان، یكى از دستورات مهم اسلامى است و قرآن كریم در موارد متعددى بر این امر تأكید كرده و با بیانات مختلفْ اهمیت آن را گوشزد نموده است، كه به نمونههایى از آن اشاره كردیم. اكنون سخن را با آیهاى دیگر در همین زمینه به پایان مىبریم، كه مىفرماید:
وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولا؛(3) و به پیمان [خود] وفا كنید، زیرا كه از پیمان سؤال خواهد شد.
1. نساء (4)، 58.
2. همان.
3. اسراء (17)، 34.
در معناى این آیه باید دقت كرد كه مقصود از این جمله كه: «از پیمان سؤال خواهد شد = إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولا» این نیست كه از خود عهد سؤال مىشود كه آیا به تو عمل شد یا خیر؛ بلكه منظور این است كه از انسانها در مورد عهدهایشان سؤال مىشود كه آیا به آنها عمل كردند یا خیر؟ به تعبیر اصطلاحى، انسان است كه «مسؤول» است و مورد سؤال واقع مىشود، و «مسؤول عنه» و مورد سؤال، عهد و پیمان است. از این رو این آیه نظیر آیهاى است كه مىفرماید:
إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً؛(1) همانا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.
در این آیه نیز منظور این نیست كه از خود گوش و چشم مىپرسند كه چه شنیدى یا چه دیدى، بلكه مقصود این است كه از انسان در مورد چشم و گوشش سؤال مىكنند، و از او بازخواست خواهند كرد كه چه دیدى و چه شنیدى. البته بحث شهادت اعضا و جوارح آدمى بر اعمال او در روز قیامت، امرى مسلّم و در جاى خود محفوظ است، اما این آیه به آن مطلب اشاره ندارد و بحثش این است كه از خود انسان در مورد اعضا و جوارحش سؤال مىكنند كه چگونه و در چه راهى و چه كارى آنها را به كار گرفته است. از این رو معناى آیه «إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولا» نیز این نیست كه خود عهد را مخاطب قرار مىدهند و از آن سؤال مىكنند، بلكه مقصود این است كه از انسان در مورد عهد و پیمانهایش سؤال مىكنند كه آیا به آنها پاىبند بوده است یا خیر.
امیدواریم كه خداى متعال به همه ما توفیق دهد كه «صراط مستقیم» را بهتر بشناسیم و نسبت به عهدهایى كه با خدا، اولیاى دین، مؤمنان و سایر مخلوقات داریم، همواره وفادار باشیم.
1. همان، 36.
وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ یُحافِظُون * أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ * الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ؛(1) و آنان كه از نمازهایشان مواظبت مى كنند؛ آنانند كه خود وارثانند؛ همانان كه بهشت را به ارث مى برند و در آن جا جاودان مى مانند.
در قرآن كریم، در موارد متعددى اوصاف كسانى كه اهل سعادت و نجات و فلاح هستند ذكر شده، و آنان با عناوینى همچون «مفلحین» و «فائزین» معرفى شدهاند. البته این اوصاف در همهجا یكى نیست و در هر مورد بنا به اقتضاى حال و مقام، برخى صفات ذكر گردیده و مورد تأكید قرار گرفته است. اینكه مقتضاى هر حال و مقامى چه بوده و چرا در هرجا فقط برخى صفات خاص ذكر شده و بر آنها تأكید گردیده، مطلبى است كه عقل بشرى و ناقص ما قاصر از فهم آن است. در این میان یكى از نكات قابل توجهى كه در این زمینه وجود دارد این است كه تقریباً تمامى این موارد در ذكر «نماز» و تأكید بر آن اشتراك دارند و كمتر موردى را مىیابیم كه نماز به عنوان یكى از اوصاف و ویژگىهاى رفتارىِ «مفلحین» و «فائزین» ذكر نشده باشد. در همین آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» این مسأله به فاصله چند آیه كوتاه دو بار مورد تأكید قرار گرفته است. یك بار در همان آغاز سوره و به عنوان اولین صفت مؤمنانى كه به فلاح و رستگارى مىرسند، فرمود:
الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ؛(2) آنان كه در نماز خویش فروتناند.
1. مؤمنون (23)، 9 ـ 11.
2. همان، 2.
اكنون در آیه نهم نیز یك بار دیگر اهمیت نماز و نقش آن در رسیدن به فلاح را با این تعبیر بیان مىدارد كه:
وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ یُحافِظُون؛(1) و آنان كه بر نمازهایشان مواظبت مىكنند.
شبیه همین مسأله را در سوره «معارج» نیز مشاهده مىكنیم. در آنجا نیز ابتدا مىفرماید:
الَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُون؛(2) آنان كه بر نماز خویش مداومت دارند.
سپس در ادامه و بعد از ذكر چند صفت دیگر مىفرماید:
وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ یُحافِظُون؛(3) و آنان كه بر نمازشان مواظبت مىكنند.
البته در سوره «مؤمنون» تعبیر به صورت جمع (صلواتهم) آمده و در سوره «معارج» به صورت مفرد (صلاتهم) آورده شده، كه فلسفه این اختلاف تعبیر از مسائلى است كه باید از طریق مفسران راستین قرآن، یعنى اهلبیت(علیهم السلام)، دانسته شود.
در هر صورت، كمترین چیزى كه این تكرار مىتواند بر آن دلالت كند این است كه نماز در معارف اسلامى مورد توجه ویژه است و در سعادت انسان نقشى بسیار مهم و حیاتى دارد. در همین راستا قرآن گاهى در آیاتى همچون: الَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُون، بر كمیّت نماز، و گاه در آیاتى نظیر: الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون، بر كیفیت نماز و اوصافى كه موجب كمال آن مىشود، تأكید كرده است. البته همانگونه كه پیش از این نیز اشاره كردیم، باید توجه داشت كه ارزشهایى كه در قرآن كریم در وصف گروههاى مختلف (همچون مفلحین، فائزین و مانند آنها) بیان مىشود داراى مراتب و درجات مختلفى از مطلوبیت و ارزش است، كه بالاترین آنها مطلوبیت در حد «وجوب» است. براى مثال، در بحث زكات و در شرح و تفسیر آیه شریفه وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُون توضیح دادیم كه اصطلاح قرآنى «زكات»، هر نوع صدقه و انفاقى را شامل مىشود و زكات واجب و مصطلح فقهى گرچه یقیناً مصداق این آیه است اما یگانه و تنها مصداق آن نیست و آیه، مصادیق و مراتب مختلف انفاق را در بر مىگیرد. همچنین در مورد نماز هم
1. همان، 9.
2. معارج (70)، 23.
3. همان، 34.
كه فرمود: الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون، گفتیم كه اینگونه نیست كه این بیان فقط درباره نمازهاى واجب روزانه باشد، بلكه هر نمازى را شامل مىشود. اكنون در اینجا نیز كه مىفرماید: الَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُون، قدر متیقن و فرد اعلاى این امر، مداومت بر نمازهاى واجب است؛ كه شرط فلاح و رستگارى این است كه انسان بر نمازهاى واجب خود مداومت ورزد و از آن كم نگذارد و این طور نباشد كه نمازش را گاهى بخواند و گاه ترك كند. اما این مقدار، حداقلى است كه به عنوان یك تكلیف واجب باید در مورد نماز رعایت كرد، وگرنه براى این آیه مىتوان معانىاى دقیقتر، یا لایههایى دیگر از معنا در نظر گرفت كه شامل مراتب فضیلت مىشود، هرچند به حد وجوب نرسد. براى مثال، یكى از معانىاى كه مىتوان براى این آیه در نظر گرفت این است كه بگوییم مقصود از مداومت بر نماز این است كه انسان هر زمان كه فرصت پیدا مىكند مشغول نماز شود و نماز بخواند و مصداق این شعر شاعر گردد كه: «خوشا آنان كه دائم در نمازند.»(1) البته انسان كارهاى واجب و وظایف و تكالیف دیگرى هم دارد كه باید آنها را انجام دهد و از این رو نمىتواند همه زندگىاش را در نماز خلاصه كند و مدام 24 ساعت نماز بخواند، اما مىتواند اینگونه باشد كه در تمامى حالات و ساعات، روحش همراه نماز باشد و غیر از آن، به محض اینكه فرصتى دست دهد سراغ نماز برود و نماز بخواند.
نمونه كامل و تام این مسأله را مىتوان در زندگى و وجود پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) مشاهده كرد كه در این باره در سیره آن بزرگواران مطالبى عجیب و حیرتآور نقل شده است. آن بزرگواران اینگونه بودند كه اصلا لذتشان در نماز بود و در حالى كه از كارها و مسائل و مشكلات دنیا خسته مىشدند و انواع غم و غصههاى دنیایى آنان را احاطه مىكرد، خوشى و لذت و نور چشمشان در نماز بود و با آن آرام مىشدند. این جمله تقریباً به صورت متواتر از پیغمبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده كه مىفرمودند:
قُرَّةُ عیْنی فِی الصَّلاةِ؛(2) نور چشم من در نماز است.
1. این شعر مربوط به این دوبیتى بابا طاهر است كه مىگوید:
خوشا آنان كه الله یارشان بى *** بهشت جاودان مأوایشان بى
خوشا آنان كه دائم در نمازند *** به حمد و قل هو الله كارشان بى
2. بحارالانوار، ج 16، روایت 35، باب 9.
در هر صورت، بحث مداومت بر نماز مربوط به سوره «معارج» است و فعلا محل بحث ما نیست. آنچه به مناسبت شرح و تفسیر آیات ابتداى سوره «مؤمنون» باید درباره آن بحث كنیم، مسأله «محافظت بر نماز» است. این تعبیر در چند آیه از آیات قرآن آمده است كه یكى در همین سوره «مؤمنون» است كه مىفرماید: وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ یُحافِظُون.(1) یكى هم در سوره«معارج» است كه مىفرماید: وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ یُحافِظُون.(2) دیگرى در سوره «انعام» است كه مىفرماید: وهُمْ عَلى صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ.(3) و مورد آخر نیز در سوره «بقره» است كه مىفرماید: حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَالصَّلاةِ الْوُسْطى؛(4) بر نمازها و نماز میانه مواظبت كنید.
درباره معناى محافظت بر نماز ممكن است بگوییم امرى مشخص و مضبوط مراد است، و ممكن هم هست بگوییم مانند سایر اوصاف، داراى مراتب و مصادیق مختلفى است. قدر متیقن از «محافظت بر نماز» این است كه انسان مواظبت كند كه نماز را در وقت خود بخواند و مراقب باشد كه خداى ناكرده نمازش قضا نشود. ممكن است كسى بگوید مقصود این آیات صرفاً همین معنا است؛ كه در این صورت آیه را بر معنا و امرى مشخص و مضبوط حمل كرده است و طبیعتاً این مقدار از محافظت بر نماز، واجب و لازم و حداقلِ مراتب آن است. اما به نظر مىرسد مناسبتر این باشد كه براى «محافظت بر نماز» معنایى گسترده قائل شویم كه طیف وسیعى از اوصاف كمالى و مراتب نماز را شامل شود. اگر محافظت بر نماز را اینگونه معنا كنیم آنگاه غیر از خواندن نماز در وقت خود و مراقبت از قضا نشدن آن، براى مثال، «نماز اول وقت» خواندن نیز كه در روایات بسیار مورد تأكید قرار گرفته، از مصادیق محافظت بر نماز خواهد بود.
1. مؤمنون (23)، 9.
2. معارج (70)، 23.
3. معارج (70)، 23.
4. بقره (2)، 238.
همانگونه كه ذكر شد، در بحث «مواظبت بر نماز» یكى از مسائلى كه در روایات اسلامى بسیار مورد تأكید قرار گرفته، مسأله «نماز اول وقت» است. بر حسب آنچه در روایات آمده است، نمازى كه در اول وقت خوانده شود، نسبت به نمازى كه در غیر اول وقت بهجا آورده شود تفاوت ارزششان از زمین تا آسمان است، و اگر قدرى تأمل كنیم قاعدتاً هم باید همینگونه باشد.
نماز ارتباط با خداى متعال و رفتن به حضور خدا است. نماز، سخن گفتن با خدا و راز گفتن با هستىبخش یگانه و بىهمتا است. اگر ما خداى متعال را به عظمت بشناسیم و توجه كنیم كه خداوند ولىنعمت ما و دارنده همه صفات جمال و كمال است، بسیار طبیعى است كه سعى كنیم همیشه نزد او باشیم و با آن ذات مقدس بیشتر ارتباط پیدا كنیم.
در زندگى روزمرّه، هركس در جامعه و محیط خود، بر اساس فرهنگ و ارزشهایى كه دارد، برخى شخصیتها را بزرگ و ارزشمند مىشمارد و آرزو مىكند كه بتواند با آنها ارتباط داشته باشد و از نزدیك با آنها سخن بگوید. براى مثال، اگر این امكان براى شما وجود داشته باشد كه هر وقت مایلید، بتوانید مستقیماً به مقام معظّم رهبرى تلفن بزنید و با ایشان صحبت كنید، آیا هیچ فرصتى را در این راه از دست مىدهید؟ روشن است كه شما این امر را افتخارى براى خود مىدانید و هرگاه كوچكترین فرصتى دست دهد فوراً به سراغ تلفن مىروید تا با ایشان صحبت كنید و احیاناً اگر كارى دارند با كمال افتخار براى ایشان انجام دهید. حال در نماز بحث ارتباط با خداوند مطرح است؛ خدایى كه عظمتش، نعمتهایش، كمال، جمال و لطف و محبتش بىنهایت است. داخل شدن وقت نماز بدین معنا است كه اكنون زمانى است كه مىتوان با چنین خدایى سخن گفت و ارتباط برقرار كرد، و مهمتر از همه اینكه، خدا خودْ ما را به این ارتباط دعوت كرده و دوست مىدارد كه با او سخن بگوییم و نجوا كنیم! اكنون با چنین وضعیتى آیا جا دارد كه انسان این دعوت خدا را رد كند و پشت گوش بیندازد و به سراغ غذا خوردن یا مطالعه كردن یا با فلان دوست صحبت كردن و نظایر آنها برود؟! اگر توجه كنیم، روشن است كه این كار توهین به خداوند و كمال بىادبى به ساحت قدس آن كمال مطلق و ذات بىهمتا
است. خدا با آن عظمت بىنهایت و در عین غنا و بىنیازىاش منِ خُرد و حقیر را فرا مىخواند، آنگاه من این دعوت را رد مىكنم و امور دیگر را بر آن مقدّم مىدارم!
اگر حتى یك دوست ساده شما كه چندان هم موقعیت و مقامى ندارد شما را صدا كند و بگوید با شما كار دارم، چنانچه به تقاضاى او بىاعتنایى كنید و بگویید كار دارم، جا دارد كه آن دوست از شما گلایه كند كه حق دوستى را بهجا نیاوردهاید. اكنون نماز بدین معنا است كه خدایى كه همه هستى من و شما را عطا كرده و هرچه خوبى و نیكى در عالم است از او است، ما را دعوت كرده، آن هم نه براى نفع خود، بلكه براى آنكه رحمتش را بر ما بیشتر كند و ما را بیش از پیشْ از خوان نعمتهاى بىكرانش بهرهمند سازد. بدیهى است كه در این حال اگر انسان دعوت خداوند را نشنیده بگیرد و به دنبال كارى دیگر برود، حركتش بسیار زشت و نكوهیده خواهد بود.
ما از زشتى این قبیل كارهاى خود غافلیم، وگرنه براى هر نمازى كه انسان حتى براى لحظهاى آن را از اول وقت خود تأخیر مىاندازد جا دارد كه صدها و هزاران بار استغفار كند و از پیشگاه خداوند عذرخواهى نماید كه خدایا مرا ببخش كه چنین توهینى به ساحت قدس تو روا داشتم و در حالى كه تو مرا خواندى، من به سراغ دیگران و امور دیگر رفتم.
در هر صورت، اینكه سعى كنیم نماز را در وقت خود بخوانیم و مراقب باشیم قضا نشود كمترین مراتب محافظت بر نماز است و این امر مراتب بالاترى نیز دارد كه از جمله مهمترین آنها یكى این است كه انسان همه نمازهایش را در اول وقت و وقت فضیلت آن بخواند.
در زمینه نماز اول وقت و آثار آن، غیر از روایات فراوان، مطالب و داستانهاى متعددى نیز از بزرگان نقل شده است. از جمله، بنده از دو نفر از بزرگانى كه در عصر خودمان بافضیلتتر از آنها نمىشناسم مطلبى را شنیدم كه هر دو از استادشان نقل مىكردند. ایشان فرموده بودند: اگركسى قول بدهد كه همه نمازهایش را در اول وقت بخواند، من قول مىدهم و تضمین مىكنم كه به بالاترین كمالات برسد. یكى از این دو بزرگوار مىفرمود این فرمایش استاد سرّى دارد كه انسان تا خود عمل نكند به آن سرّ دست نمىیابد و اگر كسى خود را مقید كند كه همیشه نمازهایش را در اول وقت بخواند، خواهد دید كه خداوند چه نعمت و مقامى به او عطا مىفرماید.
در هر حال، یكى از معانى محافظت بر نماز، خواندن آن در اول وقت است، اما غیر از این مىتواند معانى و مراتب دیگرى نیز داشته باشد. به طور كلى، اگر واجبات نماز بهجا آورده نشود نماز باطل خواهد بود و ضایع خواهد شد. از این رو اگر این مسأله را در نظر بگیریم مىتوانیم بگوییم قدر متیقن از محافظت بر نماز این است كه انسان واجبات نماز و آنچه را كه موجب «صحت و درستى» نماز مىشود رعایت نماید. اما نماز یك سلسله آداب نیز دارد كه شرط فضیلت نماز است و موجب مىشود ثواب و اثر و فضیلت نماز بیشتر شود، كه از جمله آنها مسأله نماز اول وقت است كه به آن اشاره كردیم. بدین ترتیب، رعایت این آداب و شرایط فضیلت را كه موجب قرب بیشتر انسان به خداى متعال مىشود، مىتوان مراتب و مصادیق دیگرى از «محافظت بر نماز» دانست.
در عین حال، از زاویهاى دیگر مىتوان اصل و روح همه این احكام و آداب، و واجبات و مستحبات در نماز را «توجه» به خداى متعال دانست و بر اساس آن، مواظبت بر نماز و مراتب و مصادیق آن را به میزان «توجه» انسان به خداى متعال در حین نماز تفسیر كرد. این تفسیر آنگاه مىتواند بیشتر مورد تأیید قرار گیرد كه توجه كنیم نماز غافلانه و بىحضور قلب و بىتوجه تا چه حد كارى زشت و نكوهیده است. براى تصور این زشتى مىتوان به این مثال توجه كرد كه كسى با دوست و آشنایى معمولى و همطراز خود مشغول صحبت شود اما در حین صحبت كردن با وى، پشتش را به او بكند و صورتش را از او بگرداند و به جاى نگاه كردن به او، مرتب به این طرف و آن طرف و چپ و راست و زمین و آسمان نگاه كند! در همین مثال، اگر طرف مقابل و شخصى را كه با او صحبت مىكنیم معلم و استاد خویش یا شخصیتى محترم و عالىقدر در نظر بگیریم، زشتى این كار به مراتب بیشتر روشن خواهد شد.
اكنون باید توجه كنیم كه در حین نماز، ما در حال سخن گفتن با خداوند هستیم. در این حال اگر دل و قلبمان متوجه خدا و رو به سوى او باشد ادب سخن گفتن با خدا را رعایت كردهایم، اما اگر دلمان متوجه جایى دیگر باشد، مانند آن است كه در حال صحبت كردن با خداى متعال رو و صورتمان را از ذات اقدسش گردانده و به او پشت كرده باشیم. البته خداوند جسم نیست و جهت ندارد كه صورت ما به سمت او باشد:
وَللهِِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله؛(1) و مشرق و مغرب از آنِ خدا است، پس به هر سو رو كنید، آن جا روى [به]خدا است.
رو به سوى خدا بودن به این است كه روى دل و قلبمان را به سمت او متوجه كنیم. از این رو نماز خواندن در حال غفلت و در حالى كه فكر و ذهن ما مشغول امور و مسائلى دیگر است، در واقع روى گرداندن از خداوند در حال سخن گفتن با او است، كه كمال بىادبى و توهین محسوب مىشود.
با این همه، اى كاش فقط همین مقدار بود كه در حال نماز دل و قلبمان از یاد خدا غافل و غرق در غیر خدا است، اما متأسفانه مسأله از این هم بالاتر است. اینكه بسیارى از نمازها اینگونه است كه پس از گفتن «السلام علیكم» تازه شخص یادش مىآید كه نماز مىخوانده، به تنهایى مصیبتى بزرگ و جسارتى نابخشودنى است، اما تأسفبارتر آن است كه بسیارى از ما حتى آداب ظاهرى نماز را نیز رعایت نمىكنیم. ما براى صحبت كردن با دوستانمان، آرام و شمرده سخن مىگوییم و كلمات را با سرعتى طبیعى ادا مىكنیم. این در حالى است كه متأسفانه كم نیست مواردى كه مشاهده مىشود افراد به هنگام نماز خواندن بسیار عجله و شتاب به خرج مىدهند و الفاظ و كلمات را بسیار تند و سریع ادا مىكنند و با سرعتى وصفناشدنى ركوع و سجده و قیام و قعود را انجام مىدهند. گاهى برخى افراد آنقدر نماز را تند و سریع مىخوانند كه در نوع خود مىتوان آن را یك ركورد به حساب آورد، و براى مثال، نماز چهار ركعتى را در یك دقیقه تمام مىكنند!
آیا اقتضاى رعایت ادب ربوبى این است؟ نمازهاى بسیارى از ما از جهات مختلف آنچنان ناقص و معیوب است كه اگر نمازى را با تمام شرایط فقهى آن هم خوانده باشیم و از نظر ظاهرى هیچ اشكالى نداشته باشد، براى همان نیز باید هزاران بار استغفار كنیم و از بىادبىهاى بىشمارى كه در حین نماز به ساحت قدس ربوبى روا داشتهایم عذرخواهى نماییم. قرآن كریم مىفرماید:
فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ * الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُون؛(2) پس واى بر نمازگزاران؛ آنانى كه از نمازشان غافلند.
1. بقره (2)، 115.
2. ماعون (107)، 4 و 5.
البته ساهى از نماز بودن نیز مىتواند معنایى گسترده و تشكیكى داشته باشد و مراتب مختلفى را شامل مىشود كه یك مرتبه آن همین است كه انسان به معانى آنچه در نماز مىگوید بىتوجه باشد یا به هنگام نماز نسبت به موقعیت خود در برابر خداوند و اینكه با چه كسى سخن مىگوید توجه نداشته باشد. در قرآن كریم آیهاى وجود دارد كه در این زمینه مىتوان اشارهاى كوبنده را از آن استنباط كرد؛ آنجا كه مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَأَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ؛(1) اى كسانى كه ایمان آوردهاید، در حال مستى به نماز نزدیك نشوید تا زمانى كه بدانید چه مىگویید.
گرچه شأن نزول و ظاهر این آیه مربوط به مستى حاصل از شراب و مانند آن است، اما با بسط معناى این آیه مىتوان از آن نتیجه گرفت كه انسان اگر در حال نماز متوجه نباشد كه چه مىگوید، مانند آن است كه در حال مستى با خدا سخن مىگوید. انسان مست متوجه اطراف خود و حركات و سكنات خویش نیست و نمىفهمد كه چه مىگوید. پس كسى هم كه به ظاهر مست نیست ولى از ابتدا تا انتهاى نماز به آنچه مىگوید هیچ توجهى ندارد و تمام حواسش در جایى دیگر است، از این حیث كه از آنچه مىگوید كاملا غافل است، با انسان مست چندان تفاوتى ندارد.
بسیارى از ما در مورد نمازهایمان خیلى كه هنر كنیم این است كه به مقدارى از معانى آن توجه كنیم، اما اینكه حال قلبمان نیز با آنچه زبانمان مىگوید موافق باشد، امرى است كه بسیار به ندرت اتفاق مىافتد و زیاد نیستند كسانى كه چنین نمازهایى بخوانند.
در هر صورت همه اینها مراتبى از محافظت بر نماز است كه مىتوان آیاتى را كه بحث محافظت بر نماز را مطرح كرده ناظر به آنها دانست.
همچنانكه اشاره كردیم، قرآن كریم در این سوره (سوره مؤمنون) پس از آنكه در ابتدا و به عنوان اولین صفت مؤمنان رستگار، مسأله خشوع در نماز را مطرح فرمود، بعد از ذكر
1. نساء (4)، 43.
چند صفت دیگر، دوباره مسأله نماز را پیش مىكشد و مىفرماید: مؤمنان رستگار كسانى هستند كه مراقب نمازهاى خود هستند. در توضیح مواظبت بر نماز نیز گفتیم این مسأله مصادیق و مراتب مختلفى دارد و از رعایت وقت و احكام و آداب ظاهرى نماز تا حضور قلب و مسائلى را كه باعث فضیلت آن مىگردد شامل مىشود.
طبعاً پیروان اهلبیت(علیهم السلام) و مذهب جعفرى در این زمینه باید جلوتر از دیگران باشند و نمازهایشان نسبت به سایر كسانى كه در میان ادیان، دین حق را شناختند و پیرو آن گردیدند، بهتر باشد. این انتظارى كاملا بهجا و بهمورد است كه كسانى كه از علوم و معارف اهلبیت(علیهم السلام) استفاده مىكنند و بر خوان نعمت معرفت آن بزرگواران نشستهاند، با اقتداى به آنان، در مسأله مواظبت بر نماز گوى سبقت را از دیگران بربایند. اما آیا ما به راستى اینگونهایم و واقعیت نیز همین است؟ به نظر مىرسد پاسخ این سؤال منفى است. هریك از ما اگر كلاه خود را قاضى كنیم تصدیق خواهیم كرد كه نماز، اهمیت و جایگاه شایسته و لازم را در زندگى و عمل ما ندارد و كوتاهىهاى ما در این زمینه بىحد و اندازه است.
اگر یكى از دوستان عادى و معمولى ما تلفن بزند و بگوید فلان ساعت به منزل شما مىآیم، ما خانه را مرتب مىكنیم، لباس تمیز مىپوشیم، مویمان را شانه مىزنیم و سعى مىكنیم سر و وضعمان مرتب و منظم باشد. نزدیك شدن وقت نماز نیز بدین معنا است كه در آستانه ملاقات با كسى هستیم، با این تفاوت كه این بار نه با دوستى معمولى، كه قرار است با بزرگترین بزرگان و خداى خالق هستى و جهان دیدار كنیم. اما در آستانه این ملاقات آیا نشانى از آمادگى در ظاهر و باطن ما دیده مىشود؟ آیا ما حتى با تغییر سر و وضع ظاهرى هم كه شده، كارى مىكنیم كه نشان دهیم آماده چنین ملاقات بزرگ و سرنوشتسازى هستیم؟ این در حالى است كه در روایات ما علاوه بر مسائل باطنى، نسبت به آداب ظاهرى نماز، از عطر و مسواك زدن گرفته تا لباس تمیز و زیبا پوشیدن و تحتالحنك انداختن نیز بسیار تأكید شده است. در روایتى(1) چنین آمده كه حضرت مجتبى(علیه السلام) به هنگام نماز بهترین جامههاى خود را بر تن مىكرد. هنگامى كه سبب این
1. وسائل الشیعه، ج 3، ص 331.
كار را جویا شدند آن حضرت در پاسخ فرمود: خداوند جمیل است و جمال و زیبایى را دوست دارد، و از این رو من خود را براى حضور در پیشگاه الهى زینت مىكنم، و خداوند خود نیز در قرآن فرموده است:
خُذُوا زِینَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد؛(1) براى هر نمازى زینت خود را با خویش برگیرید.
درباره عطر زدن در نماز از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است كه آن حضرت مىفرماید:
رَكْعَتَانِ یُصَلِّیهِمَا المُتَعَطِّرُ أَفْضَلُ مِنْ سَبْعِینَ رَكْعَة یُصَلِّیهَا غَیْرُ مُتَعَطِّر؛(2) دو ركعت نماز انسانى كه عطر زده از هفتاد ركعت نماز كسى كه عطر نزده بهتر است.
درباره مسواك زدن در نماز، از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده كه فرمود:
لَوْلاَ أَنْ أَشُقَّ عَلَى أُمَّتِی لاََمَرْتُهُمْ بِالسِّوَاكِ مَعَ كُلِّ صَلاَة؛(3) اگر بر امتم سخت و دشوار نبود، هرآینه به آنها دستور مى دادم كه با هر نمازى مسواك بزنند.
همچنین در روایتى دیگر از امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمده است كه:
رَكْعَتَانِ بِسِواك اَحَبُّ اِلَى اللهِ مِنْ سَبْعیِنَ رَكْعَة بِغَیْرِ سِواك؛(4) دو ركعت نماز با دندانهاى مسواك زده، نزد خداوند از هفتاد نماز بدون مسواك محبوبتر است.
همه این دستورات و آداب براى آن است كه ما به نماز بیشتر توجه و اهتمام داشته باشیم و به جایگاه رفیع آن واقف گردیم و آن را در غفلت و بىخبرى بهجا نیاوریم. پیامبر(صلى الله علیه وآله)وائمه معصومین(علیهم السلام) كه این دستورات را به ما دادهاند خود به عظمت نماز به خوبى واقف بودند و حالات و رفتارهاى نقل شده از آن بزرگواران در این زمینه شاهد این مدعا است. امام حسن مجتبى(علیه السلام)هنگامى كه وضو مىگرفت و آماده نماز مىشد رنگ مباركش دگرگون مىگشت و بندبند وجودش مىلرزید. علت این حالت را كه از آن حضرت سؤال كردند، فرمود: سزاوار است كسى كه در پیشگاه خداوند صاحب عرش مىایستد رنگش زرد شود و بندبند اعضایش بلرزد.(5) شبیه این روایت در مورد امام
1. اعراف (7)، 31.
2. بحارالانوار، ج 82، ص 211، روایت 23، باب 1.
3. همان، ج 76، ص 126، روایت 3، باب 18.
4. همان، ص 133، روایت 34، باب 18.
5. همان، ج 43، ص 239، روایت 13، باب 16.
سجاد(علیه السلام) نیز وارد شده است.(1) همچنین نقل شده است كه امام سجاد(علیه السلام) هنگامى كه به نماز مىایستاد چنان بودكه گویا تنه درختى است كه جز آنچه باد شاخه آن را حركت مىدهد حركتى از خود ندارد.(2)
در روایتى دیگر چنین آمده كه روزى امام سجاد(علیه السلام) مشغول نماز بود و عبا از شانه مبارك آن حضرت افتاد، ولى حضرت توجهى نكرد. وقتى از نماز فارغ شد یكى از اصحاب عرض كرد: عباى شما از شانهتان افتاد و شما بدون توجه به این امر نماز خود را دنبال كردید. آن حضرت فرمود: واى بر تو! آیا مىدانى در برابر چه كسى ایستاده بودم؟ به خدا قسم چنین فكرى مرا از توجه به عبا بازداشته بود. آیا نمىدانى از نماز بنده آن مقدار قبول مىشود كه با حضور قلب باشد؟ آن شخص عرض كرد: یابن رسول الله، با این وصف ما به هلاكت مىرسیم. حضرت فرمود: اینگونه نیست و خداوند به وسیله نمازهاى مستحبى شما كاستى نمازهاى واجبتان را برطرف مىكند.(3)
درباره امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمده است كه چون وقت نماز فرا مىرسید به خود مىپیچید و مىلرزید. به آن حضرت مىگفتند: اى امیرالمؤمنین شما را چه شده است؟ مىفرمود: وقت اداى امانتى رسیده است كه خداوند آن را بر آسمانها و كوهها عرضه كرد و آنها از قبول آن ابا كردند و از آن بیمناك شدند.(4)
امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود درباره نماز پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید: پیامبر(صلى الله علیه وآله) با ما سخن مىگفت و ما با او سخن مىگفتیم، اما چون هنگام نماز فرا مىرسید آن حضرت از فرط توجه به عظمت حقتعالى چنان دگرگون مىشد كه گویى نه او ما را مىشناخت و نه ما آن حضرت را.(5)
آرى، نماز واقعى و با توجه هنگامى میسر خواهد بود كه آدمى قبل از نماز دل و قلبش را متوجه نماز نماید و با فراموش كردن مسائل دیگر، توجه كند كه در شُرف ملاقات با چه كسى است. البته باید بپذیریم كه گرچه گفتن این مسأله سهل و آسان است، اما تحقق
1. همان، ج 80، ص 346، روایت 30، باب 7.
2. همان، ج 46، ص64، روایت 22، باب 5.
3. همان، ج 84، ص 265، روایت 66، باب 16.
4. محجة البیضاء، ج 1، ص 378.
5. همان، ص 350.
آن در عمل، كارى مشكل و طاقتفرسا است. گرچه آرزوى قلبى گوینده این است كه روزى بتواند نمازهایى اینگونه بخواند، اما در هر حال خود بنده نیز از این امر مستثنا نیستم و گرچه این مسأله را به زبان مىگویم اما عملم اینگونه نیست. با این حال امیدوارم كه شما عزیزان از این كمتوفیقى بنده عبرت بگیرید و ان شاء الله نمازهاى شما به گونهاى شود كه خداوند به بركت آن، نماز امثال بنده را هم قبول فرماید. خداى متعال همیشه در گوشه و كنار بندگانى دارد كه خدا را دوست دارند و خداوند نیز آنها را دوست مىدارد. كسى چه مىداند، شاید برخى از آن بندگان در همین جمع ما حضور داشته باشند. این بندگان گمنامند و شكل و شمایل و قیافه خاصى هم ندارند، اما خداوند به بركت آنها به بقیه نیز رحم مىكند و رحمت خویش را بر آنها نازل مىكند. احیاناً اگر كسانى هم در جمع ما مثل بنده بىتوفیق هستند، امیدواریم كه به بركت ذكر روایات اهلبیت(علیهم السلام) و آیاتى كه مطرح مىشود، انقلاب و حركتى در آنها ایجاد گردد و تصمیم بگیرند كه از این پس نماز خود را كمى بهتر از گذشته بخوانند و ضمن رعایت اول وقت و سایر آداب آن، حضور قلب و توجه بیشترى در نمازشان داشته باشند.
در هر صورت، در ادامه این آیات و پس از ذكر اوصافى كه ذكر آنها گذشت، قرآن كریم چنین مؤمنانى را به بهشت بشارت مىدهد:
أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ * الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ؛(1) آنانند كه خود وارثانند؛ همانان كه بهشت را به ارث مى برند و در آن جا جاودان مى مانند.
درباره اینكه چرا قرآن كریم در اینجا از واژه «ارث» استفاده كرده است، مفسران بزرگ بحثهاى مختلفى را مطرح نمودهاند كه در اینجا فرصت پرداختن به آنها نیست. شاید یكى از نكات این امر آن باشد كه بهشت و پاداشهاى بهشتى نیز همچون ارث، بدون آنكه انسان زحمت چندانى براى آن كشیده باشد به او داده مىشود. رحمتها و نعمتهایى كه خداى متعال بهشتیان را از آن برخوردار مىكند بىپایان و بىحد و حصر
1. مؤمنون (23)، 10 و 11.
است و چندان تناسبى با كارهاى نیك آنان در این دنیا ندارد. زندگى انسان در این دنیا بسیار محدود، و در مقایسه با زندگى آخرت، چند لحظه كوتاه و چشم بر هم زدنى بیش نیست. اعمال نیك آدمى در طول دوره زندگى در این دنیا حتى از آن هم بسیار محدودتر و كمتر است. آنگاه در مقابل این حجم عمل بسیار كم و ناچیز، خداى متعال در سایه لطف و تفضل خویش نعمتهایى بسیار بزرگ و غیر قابل تصور به مؤمنان عطا مىكند كه گوشى نشنیده، چشمى ندیده و به ذهنى خطور نكرده است. علاوه بر این، برخلاف نعمتهاى دنیایى كه عاریهاى است و فقط چند صباحى در اختیار انسان قرار مىگیرد و سپس از او گرفته مىشود، نعمتهاى بهشتى همیشگى است و بهشتیان مالك و وارث آنها مىشوند. امیدواریم كه خداى متعال به بركت پیروى از اهلبیت عصمت و طهارت(علیهم السلام)همه ما را از مؤمنان مفلح و رستگار و وارثان فردوس برین قرار دهد.
در چند جلسه گذشته آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» را محور بحث قرار دادیم و به مناسبت آن در حدى كه میسور بود و خداوند توفیق عنایت فرمود مطالبى طرح شد. در این جلسه ضمن جمعبندى این مباحث، تتمهاى را نیز در تكمیل آنها ذكر خواهیم كرد.
پیش از این اشاره كردیم كه مفهوم «فلاح» یكى از مفاهیم كلیدى قرآن كریم است. در این زمینه باید توجه داشته باشیم كه اصولا قرآن كریم براى آنكه جایگاه و موقعیت انسان را در جهان هستى، و به ویژه نسبت او را با خداوند بیان نماید از مفاهیم مختلفى استفاده مىكند كه غالباً جنبه استعارى دارد؛ بدین معنا كه اصل وضع این مفاهیم مربوط به حوزههاى مادى و حسى است و قرآن كریم با ایجاد توسعه در معناى این مفاهیم آنها را براى بیان مسائل معنوى و غیر حسى و عقلى و آخرتى به كار مىگیرد. البته به مرور زمان و در اثر كثرت استعمال، این مفاهیم در این معانى جدید «وضع تخصصى» یافته و استعمال آنها در این معانى از «استعاره» به «حقیقت» تبدیل شده است و در حال حاضر به عنوان «معناى حقیقى» و «موضوعٌ له» این مفاهیم در نظر گرفته مىشود. در برخى از سلسله بحثهایى كه پیش از این داشتهایم، مثالهایى را هم در این زمینه ذكر كردهایم كه در اینجا دیگر آنها را تكرار نمىكنیم.
براى مثال، قرآن كریم براى بیان موقعیت و جایگاه انسان در این جهان و اینكه براى چه آفریده شده و سرانجامش چه خواهد شد، او را مسافرى معرفى كرده كه در حال سیر و حركت، و به سوى مقصدى روان است و آن مقصد نیز «لقاى الهى» است. در مباحثى كه پیش از این داشتهایم، ضمن بیان تفصیلى این مطلب، آن را از این آیه شریفه استفاده كردیم:
یا أَیُّهَا الإِْنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِیهِ؛(1) اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد.
مفهوم دیگرى كه قرآن در همین زمینه به كار مىگیرد و از نوعى تشبیه و استعاره بهره مىبرد، این است كه قرآن مسأله خلقت انسان و آمدن او به این جهان و تكاملش را با ادبیات مربوط به كشت و رشد دانه و گیاه و درخت بیان مىكند. از این منظر، انسان هنگامى كه متولد مىشود و پا به این جهان مىگذارد، به مثابه دانهاى است كه در زمین كاشته مىشود. دانه كاشته شده از یك سو با رسیدگىهاى مناسب مىتواند رشد كند و استعدادهاى نهفته در آن شكوفا شود و به وضعى مطلوب و ارزشمند نایل گردد. از سوى دیگر، این امكان نیز وجود دارد كه دانه نه تنها رشد نكند، بلكه بگندد، بپوسد و فاسد شود و همان ارزش اوّلى خود را هم از دست بدهد. انسان نیز دقیقاً همین وضع را دارد و استفاده قرآن كریم از مفاهیمى همچون «فلاح» و «تزكیه» در این زمینه را مىتوان در همین راستا ارزیابى كرد. «فلاح» با واژه «فلّاح» به معناى كشاورز، و «فلاحت» به معناى كشاورزى، از یك ریشه هستند و تناسب مفهومى دارند. در فارسى نیز ما «فلاح» را به رستگارى و رستن ترجمه مىكنیم. انسانى كه به «فلاح» مىرسد، گویا دانهاى است كه «رسته» و سر از خاك ظلمانى و تیره بیرون آورده و در زیر خاك نمانده تا بپوسد و فاسد شود.
مؤید این برداشت، آیات سوره «شمس» است؛ آن جا كه مىفرماید:
وَنَفْس وَما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها * قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها * وَقَدْ خابَ مَنْ دَسّاها؛(2) سوگند به نفس و آن كس كه آن را نیكو ساخت؛ پس پلیدكارى و پرهیزگارى اش را به آن الهام كرد؛ [كه] هر كس آن را پاك گردانید قطعاً رستگار شد، و هر كه آلودهاش ساخت قطعاً نومید و محروم گشت.
واژه «تزكیه» كه در این آیات به كار رفته (زكّاها)، در اصل ریشه لغت، در امور باغبانى و كشاورزى كاربرد دارد. زمانى كه یك باغبان به درختى رسیدگى مىنماید و آن را هرس مىكند و شاخ و برگ اضافى آن را مىزند اصطلاحاً گفته مىشود كه درخت را «تزكیه»
1. انشقاق (84)، 6.
2. شمس (91)، 7 ـ 10.
كرده است. همچنین واژه «تدسیه» كه در این آیات آمده است (دسّاها) در جایى به كار مىرود كه چیزى زیر خاك پنهان شود و به سبب ماندن در زیر خاك فاسد گردد.
از این رو در آیات سوره «شمس» نیز همین استعاره به كار رفته و نفس انسانى به دانه و درختى تشبیه شده كه با رسیدگى مناسب بارور مىشود و رشد و تكامل لازم را پیدا مىكند، و در صورت عدم رسیدگى فاسد مىشود و از بین مىرود. البته یك تفاوت اساسى كه در اینجا وجود دارد این است كه رشد و تكامل دانه و درخت غیر اختیارى و جبرى است، اما رشد و تكامل انسان ارادى و اختیارى است.
دانهاى كه در زمین كاشته مىشود، تغییراتى كه در آن پیدا مىشود، اعم از مثبت و منفى، در اختیار خودش نیست. اگر آبى از آسمان ببارد و شرایط خاك و سایر مسائل مناسب باشد، دانه مىشكافد و رشد مىكند و تبدیل به هفتاد دانه مىشود. به عكس، اگر شرایط مناسب فراهم نشود و، براى مثال، زمین شورهزار باشد و یا مواد سمّى بر روى آن ریخته شود، نه تنها رشد نمىكند، بلكه همان چه هم كه هست فاسد مىشود و از بین مىرود.
اما انسان دانهاى است كه پس از آنكه خداى متعال آن را در عالم هستى كاشت، رشد و ترقى یا فساد و نزول و پوسیدگىاش به دست خود او است. آدمى اگر خود بخواهد و اراده كند و از شرایط به درستى استفاده نماید، رشد مىكند و استعدادهایش شكوفا مىشود و به كمال مىرسد. از سوى دیگر نیز اگر اراده و اختیار خود را در مسیرى نامناسب صرف نماید و از فرصتها و امكاناتى كه در اختیار او است به درستى استفاده نكند، نه تنها آن ارزش اوّلى خویش را از دست مىدهد، كه از حیوانات هم پستتر و فروتر مىگردد:
وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ؛(1) و در حقیقت بسیارى از جنیان و آدمیان را براى دوزخ آفریدهایم؛
1. اعراف (7)، 179.
[چراكه]دلهایى دارند كه با آن [حقایق را] دریافت نمىكنند، و چشمانى دارند كه با آنها نمىبینند، و گوشهایى دارند كه با آنها نمىشنوند. آنان همانند چهارپایان بلكه فروترند.
در هر صورت، مفهوم «فلاح» یكى از مفاهیمى است كه بار معنایى آن شبیه همین مفهوم «تزكیه» است. همانگونه كه پیش از این توضیح دادیم، این مفهوم در جایى به كار مىرود كه تنگناها و ناهموارىهایى در مسیرى وجود داشته باشد و آدمى بتواند به سلامت از آن عبور كند و به مقصد برسد. از این رو «مفلحان» كسانى هستند كه براى رسیدن به آن كمالاتى كه لایق و درخور انسان است از موانع و تنگناها گذشته و با نجات از خطرها و مهالك «رستگار» مىشوند.
بنابراین، خداى متعال با به كار بردن این قبیل مفاهیم، جایگاه و موقعیت انسان را در عالم هستى به او مىفهماند و به وى گوشزد مىكند كه همانند بذرى است كه در دل خاك كاشته مىشود. به این معنا كه آدمى اگر خود بخواهد، مىتواند استعدادهایى را كه خداوند در او نهاده است به فعلیت برساند و رشد و نمو پیدا كند و به كمال برسد. از سوى دیگر نیز اگر بخواهد، مىتواند خویش را ضایع و تباه سازد و به سوى پستى و نابودى سوق دهد.
پس انسان دو راه در پیش دارد. یك راه، راه فلاح است و به رستگارى منتهى مىشود و شرط آن تزكیه است:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها؛(1) هر كس آن [نفس] را پاك گردانید قطعاً رستگار شد.
به عبارت دیگر، شرط رسیدن به فلاح، تزكیه است و تزكیه نیز امرى است كه در اختیار خود انسان است نه آنكه تابع عوامل جبرى باشد. این خود آدمى است كه باید استعدادهایى را كه خداوند در وجود او قرار داده به فعلیت برساند و آنها را شكوفا سازد و شرایط رشد و تكامل خویش را فراهم آورد. از سوى دیگر، این هم كه از فلاح باز بماند و فاسد شود، به اختیار و در دست خود او است.
1. شمس (91)، 9.
درهر حال، آنچه اجمالا از این بیان به دست مىآید این است كه براى رسیدن به فلاحْ تزكیه لازم است. اما اكنون این سؤال وجود دارد كه تزكیه چیست و به چه معنا است؟ اگر در همین آیات سوره «شمس» دقت كنیم، مىتوان سرنخ و اشارهاى را در این زمینه از آنها به دست آورد:
وَنَفْس وَما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها * قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها * وَقَدْ خابَ مَنْ دَسّاهااگر دو مفهوم «فجور» و «تقوا» را با دو مفهوم بعد از آن، یعنى «تزكیه» و «تدسیه» در نظر بگیریم، مىتوانیم بگوییم خود آیات ما را اینگونه راهنمایى مىكند كه از یك طرف بین «تقوا» و «تزكیه»، و از سوى دیگر بین «فجور» و «تدسیه» رابطه وجود دارد. به عبارت دیگر، با استفاده از این آیات مىتوان نتیجه گرفت كه عامل ترقى، فلاح، سعادت و رسیدن انسان به كمال، «تزكیه» است و تزكیه نیز مصداقش «تقوا» است و اگر كسى بخواهد به تزكیه برسد، باید تقوا پیشه كند. نتیجه نهایى این بیان این است كه بین «فلاح» و «تزكیه» و «تقوا» ارتباط وجود دارد و راه «فلاح» از مسیر «تقوا» مىگذرد. براى تأیید این بیان مىتوان به آیاتى دیگر از قرآن استناد كرد كه در اینجا به برخى از آنها اشاره مىكنیم.
در آیات ابتدایى سوره بقره مىخوانیم:
ذلِكَ الْكِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ؛(1) این كتابى است كه شك در آن راه ندارد و مایه هدایت پرهیزگاران است.
تا اینجا مىفرماید، این كتاب براى هدایت «متقین» است. سپس در ادامه براى متقین اوصافى را بر مىشمارد و در نهایت «متقین» و كسانى را كه داراى چنین اوصافى هستند به عنوان «مفلحین» و رستگاران معرفى مىكند:
أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛(2) آنهایند كه از هدایتى از جانب پروردگارشان برخوردارند و آنان همان رستگارانند.
1. بقره (2)، 2.
2. همان، 5.
یعنى بر اساس آیات ابتدایى سوره بقره، «متقین» همان «مفلحین» هستند، و این همان مطلبى است كه از آیات مذكور از سوره «شمس» نیز استفاده كردیم.
اما خود «تقوا» باز مفهومى عام است و امور بسیارى را در بر مىگیرد. به تعبیرى، شاید بتوان گفت تقوا از عامترین مفاهیم ارزشى است كه در قرآن به كار رفته است و دایره آن بسیار وسیع است و عناصر متعددى وجود دارند كه در این مفهوم مندرجند. در همین آیات ابتدایى سوره بقره، قرآن كریم هنگامى كه مىخواهد مفهوم متقین را باز كند و تبیین نماید، مىبینیم عناصر مختلفى را ذكر مىكند و تقوا را امرى برآمده و مركب از این عناصر برمىشمارد:
ذلِكَ الْكِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ * وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ؛(1) این كتابى است كه شك در آن راه ندارد و مایه هدایت پرهیزگاران است. آنان كه به غیب ایمان مىآورند و نماز را به پا مىدارند و از آنچه به ایشان روزى دادهایم انفاق مىكنند، و آنان كه بدان چه به سوى تو فرود آمده، و به آنچه پیش از تو نازل شده است ایمان مىآورند و به آخرت یقین دارند.
اگر در این آیات دقت كنیم، یك ركن اساسى تقوا را «ایمان» دانسته و براى ایمان نیز سه محور و سه متعلَّق اساسى ذكر كرده است: یكى ایمان به خدا و توحید (یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْب)، یكى ایمان به نبوت (یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِك) و سوم هم ایمان به معاد و آخرت (وَبِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُون). البته ایمان به نبوت، خود به دو بخش نبوت خاصه (أُنْزِلَ إِلَیْك) و نبوت عامه (وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِك) تقسیم شده است؛ یعنى ما غیر از اینكه به رسالت و نبوت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) ایمان داریم، به سایر پیامبران الهى نیز ایمان داریم و آنها را هم فرستادگان خداوند مىدانیم و به تعبیر قرآن:
لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ؛(2) میان هیچ یك از ایشان فرق نمىگذاریم.
1. همان، 2 ـ 4.
2. همان، 136.
با این توضیح معلوم مىشود كه یك بخش مهم و اساسى تقوا، ایمان به اصول دین، یعنى «توحید» و «نبوت» و «معاد» است.
اما غیر از این سه محور و متعلق ایمان، دو عمل نیز در این آیات از مؤلفههاى تشكیلدهنده تقوا دانسته شده است: یكى نماز (یُقِیمُونَ الصَّلاة) و دیگرى انفاق (وَمِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُون). البته همچنان كه پیش از این گفتیم، واژه «انفاق» و واژه «زكات» در اصطلاح قرآن یك معنا دارد و بر هم منطبق است و زكات كه در قرآن گفته مىشود مطلق انفاقات را شامل مىگردد.
در هر صورت، آنچه از آیات ابتدایى سوره بقره به دست مىآید این است كه تقوا، و آنچه موجب «فلاح» مىشود، دستكم مركب از سه ایمان و دو عمل است: ایمان به غیب، ایمان به وحى و نبوت، ایمان به آخرت، و اقامه نماز و دادن زكات. در این دو عمل هم اگر دقت كنیم، مىتوانیم بگوییم نماز در واقع نماد «ارتباط با خدا» و زكات نیز نماد «ارتباط با مردم» است. از این رو، جنبه عملى تقوا در واقع دو بعد كلى دارد: یكى وظیفهاى كه انسان در مقابل خداوند دارد، كه آن عبارت از بندگى است، و یكى هم وظیفهاى كه در قبال خلق خدا دارد، كه آن، خدمت كردن به خلق است.
از زاویهاى دیگر، بر اساس همین آیات مىتوانیم بگوییم تقوا در دو كلمه خلاصه مىشود: «ایمان» و «عمل صالح»؛ كه عمل صالحش خود دو بخش كلى دارد: یكى عمل صالح در ارتباط باخدا و دیگرى عمل صالح در ارتباط با خلق خدا. اگر تقوا را اینگونه تفسیر كنیم، آنگاه دقیقاً منطبق مىشود بر آیات بسیارى كه ملاك سعادت انسان و رهایى او از عذاب و جهنم و خسران و شقاوت را ایمان و عمل صالح معرفى كرده است. در واقع یكى از مسلّمات قرآنى این است كه تنها كسانى اهل نجاتند و به رستگارى مىرسند كه داراى ایمان و عمل صالح باشند. در اینجا نمونههایى از این آیات را مرور مىكنیم:
لَقَدْ خَلَقْنَا الإِْنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم * ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ * إِلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُون؛(1) به راستى كه انسان را در نیكوترین نظام و اعتدال آفریدیم. سپس او را به پست ترین [مراتب] پستى باز گرداندیم؛ مگر
1. تین (95)، 4 ـ 6.
كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شایسته كردهاند، كه براى آنان پاداشى تمام نشدنى است.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً؛(1) بى گمان كسانى كه ایمان آورده و كارهاى شایسته كرده اند، باغ هاى فردوس جایگاه پذیرایى آنان است.
مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ یُرْزَقُونَ فِیها بِغَیْرِ حِساب؛(2) هر كس كار شایسته كند، چه مرد باشد یا زن، در حالى كه مؤمن باشد، پس آنان داخل بهشت مى شوند و در آن جا بى حساب روزى داده مى شوند.
عبارت «وَهُوَ مُؤْمِن» در این آیه قابل توجه است و تأكیدى روشن است بر اینكه عمل صالح به تنهایى فایده ندارد و براى تأثیر حتماً باید «ایمان» هم به آن ضمیمه شود.
فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیًّا * إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ؛(3) آن گاه پس از آنان جانشینانى به جاى ماندند كه نماز را تباه ساخته و از هوس ها پیروى كردند، و به زودى [سزاى]گمراهى [خود] را خواهند دید. مگر آنان كه توبه كرده و ایمان آورده و كار شایسته انجام دادند، كه آنان به بهشت در مىآیند.
فَأَمّا مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ یَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِین؛(4) اما كسى كه توبه كند و ایمان آورد و به كار شایسته پردازد، امید است كه از رستگاران باشد.
همانگونه كه ملاحظه مىشود در تمامى آیات مذكور ایمان و عمل صالح در كنار هم آورده شده، و به روشنى از آنها استفاده مىشود كه براى رسیدن به نجات و سعادت و رستگارى، هر دوى ایمان و عمل صالحْ لازم و ضرورىاند.
در واقع، ایمان و عمل صالح كه قرآن به عنوان دو مؤلفه اصلى تقوا بر آنها تأكید دارد، به دو ساحت و دو لایه وجود انسان مربوط مىشود. از یك نگاه مىتوان دو لایه و دو
1. كهف (18)، 107.
2. غافر (40)، 40.
3. مریم (19)، 59 و 60.
4. قصص (28)، 67.
ساحت وجودى براى انسان در نظر گرفت: لایه جوانحى و درونى، و لایه جوارحى و بیرونى. یك ساحت وجود انسان، آن چیزى است كه مربوط به درون قلب و فكر و ذهن او است، و ساحت دیگر وجود او آن چیزى است كه در ظاهر رفتار و كردار و اعمال او مشاهده مىشود. با توجه به این امر، تأكید قرآن بر این است كه حقیقت تقوا عبارت از پوششى است كه هر دو ساحت وجودى انسان را در بر مىگیرد و بر آن سایه مىافكند. از دو مقوله تقوا، مؤلفه «ایمان» به ساحت جوانحى و درونى، یعنى قلب و فكر و اعتقاد انسان مربوط مىشود، و مؤلفه «عمل صالح» به ساحت جوارحى و بیرونى، یعنى اعمال و رفتار و كردار آدمى نظر دارد.
در توضیح و تبیین «ایمان» قبلا نیز اشاره كردهایم(1) كه ایمان امرى جبرى نیست، بلكه ارادى و اختیارى است. ایمان فقط «علم» نیست تا گفته شود علم گاهى مىتواند بدون اراده و اختیار هم حاصل شود. گرچه علم حتماً شرط تحقق ایمان هست، اما غیر از علم یك مؤلفه دیگر هم براى انعقاد نطفه ایمان لازم است. در واقع، نهان علم آنگاه در وجود شخص جوانه مىزند كه بنا بگذارد و تصمیم بگیرد به لوازم آن عمل كند؛ و بنا گذارى امرى ارادى و اختیارى است. مادام كه این «بناگذارى» نباشد از گوهر ایمان نیز خبرى نخواهد بود. فرعون و فرعونیان اگر كافر بودند نه بدان جهت بود كه آنچه حضرت موسى ـ على نبیّنا و آله و علیه السلام ـ مىگفت «علم» نداشتند، بلكه سبب كفرشان آن بود كه بنا نداشتند به علم خود ترتیب اثر بدهند و به لوازم آن پاىبند گردند:
فَلَمّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ(2) * وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّ؛ و هنگامى كه آیات روشنگر ما به سویشان آمد، گفتند: «این سحرى آشكار است.» و با آنكه دلهایشان بدان یقین داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند.
1. براى توضیح مبسوط و تفصیلى بحث حقیقت ایمان مىتوانید به كتاب «كاوشها و چالشها، ج 2» مراجعه كنید. استاد مصباح ـ دام ظله ـ در این كتاب طى چهار گفتار با عنوان «ایمان، گوهر دعوت انبیاء» این بحث را به تفصیل بیان كردهاند.
2. نمل (27)، 13 و 14.
آیه صراحت دارد كه آنان از آیات و نشانهها و معجزاتى كه حضرت موسى(علیه السلام) به ایشان نشان داده بود، به صحت ادعا و سخنان او یقین پیدا كرده بودند، اما با این حال به آن حضرت كفر مىورزیدند.
بنابراین، ایمان علم تنها نیست، و به تعبیرى، مىتوان علم را فقط مقدمه حصول ایمان دانست. عنصر اساسى ایمان، حركت و عزمى است كه در درون انسان به وجود مىآید و آدمى تصمیم مىگیرد به علمى كه نسبت به خدا و پیامبران و معاد و قیامت پیدا كرده ملتزم باشد و لوازم آن را رعایت نماید.
اما براى «تقوا» فقط این كافى نیست كه ساحت درونى انسان تغییر كند، بلكه لازم است آنچه را در دل دارد و بدان ایمان آورده و تصمیم به بناگذارى بر طبق آن گرفته، در بیرون هم بروز و ظهور دهد و در اعمال و رفتارش به منصه ظهور برسد و ما شاهد «عمل» او هم باشیم.
البته باید توجه داشت كه ایمان و عمل صالح با یكدیگر رابطه تأثیر و تأثر متقابل دارند و هر مرتبه از یكى، زمینهساز پیدایش مرتبهاى بالاتر از دیگرى مىشود. گرچه شروع این حركت از ناحیه ایمان است و ابتدا باید ایمان در دل ظهور پیدا كند تا در پرتو و تحت تأثیر آن، عمل صالح شكل بگیرد، اما در ادامه، انجام اعمال صالح به نوبه خود موجب تقویت و رشد و افزایش ایمان مىشود، سپس با رشد و تقویت ایمان، صدور اعمال صالح از شخص افزایش مىیابد و این افزایش باز به شكلگیرى درجه بالاترى از ایمان منجر مىشود و این رابطه به همین صورت ادامه پیدا مىكند. این مسأله نظیر رابطه رشد درخت و رشد شاخ و برگ آن است. شاخ و برگ جدید و بیشتر باعث مىشود درخت اكسیژن بیشترى جذب كند و در نتیجه بزرگتر شود. بزرگتر شدن درخت نیز به معناى رویش برگهاى جدید و جذب اكسیژن بیشتر است. جذب اكسیژن بیشتر نیز به معناى رشد بیشتر كل درخت است و این رابطه به طور مستمر و تا آنجا كه شرایط اجازه بدهد ادامه مىیابد.
در هر صورت، با توجه به بیان مذكور (كه شرط فلاح، تقوا است و تقوا نیز به طور خلاصه مركب از دو مؤلفه ایمان و عمل صالح است) براى اوصاف مختلف و متفاوتى كه
در رابطه با «مفلحین» در آیات قرآن ذكر شده است، مىتوان ساختار و نظم و نظامى در نظر گرفت و همه آنها را در این چارچوب تحلیل و تفسیر كرد. اگر این بیان را در نظر نگیریم، در بررسى آیات ممكن است دچار سردرگمى و ابهام شویم. در مراجعه به قرآن ملاحظه مىكنیم كه یك جا مىفرماید مفلحان كسانى هستند كه در نماز خشوع دارند، جاى دیگر مىفرماید مفلحان كسانى هستند كه به آخرت یقین دارند، یا در جایى پنج صفت براى آنان ذكر مىكند و در جاى دیگر كمتر یا بیشتر. براى مثال، در سوره «معارج» یكى از اوصافى كه براى مفلحین ذكر مىكند این است:
وَالَّذِینَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ؛(1) و آنان كه از عذاب پروردگارشان بیمناكند.
این در حالى است كه در سوره «مؤمنون» از ذكر این صفت خبرى نیست در مقابل، در سوره «مؤمنون» نیز وصفى براى مفلحین ذكر شده كه در سوره «معارج» نیامده است:
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛(2) و آنان كه از بیهوده روى گردانند.
با توجه به بیانى كه ما مطرح كردیم، این اختلافها بدین صورت قابل توجیه است كه شرط اصلى فلاح، تقوا است، و تقوا با عمل صالح پیوند خورده، و عمل صالح عنوان عامى است كه مصادیق متعددى دارد و همه مواردى كه در آیات مختلف قرآن در اوصاف مفلحین آمده، از مصادیق عمل صالح است.
پرسشى كه در اینجا باقى مىماند این است كه چرا در آیات قرآن، در موارد مختلف، اوصافى براى مفلحان ذكر شده كه در موارد دیگر نیامده، و یا در مواردى كه اشتراك در ذكر اوصاف وجود دارد، از نظر عدد تفاوت دیده مىشود، و براى مثال، در یك جا پنج صفت و در جاى دیگر شش وصف آمده است؟
پاسخ اجمالى این سؤال این است كه علت این امر، اختلاف اقتضاى حال و مقام و اغراضى است كه خداى متعال در هر مورد مد نظر داشته است و ایجاب مىكرده كه
1. معارج (70)، 27.
2. مؤمنون (23)، 3.
روى آن وصف یا اوصاف خاص تأكید شود. به عبارت دیگر، ما یقین داریم كه این اختلاف تعبیرْ گزافى و اتفاقى نیست و خصیصه فصاحت و بلاغت كلام، كه قرآن كریم در حد اعجاز از آن برخوردار است، ایجاب نموده كه این اختلاف تعبیر وجود داشته باشد. فصاحت و بلاغت قرآن در حدى است كه ما قطع داریم آیه و كلمه كه جاى خود دارد، حتى شماره حروف و انتخاب حروف آن هم با برنامه و حساب و كتاب است. البته اینكه در هر موردى چه اغراض و اقتضائات خاصى در كار بوده، چیزى است كه ما نمىتوانیم دقیقاً آن را مشخص نماییم و درك كنیم، و علم آن نزد خداى متعال و پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و ائمه طاهرین(علیهم السلام) است.
در هر صورت، همه این مفاهیم و اوصافى كه در ارتباط با فلاح ذكر گردیده و شرط آن دانسته شده، قدر جامع و قدر مشترك آنها و عامترین مفهومى كه بتوان به جاى همه آنها بیان كرد «تقوا» است و چیزى از این اوصاف و مفاهیم وجود ندارد كه خارج از تقوا باشد. همانگونه كه اشاره كردیم، در آیات ابتدایى سوره بقره پس از آنكه مىفرماید این كتاب، هدایت براى متقین است، برخى اوصاف متقین را ذكر مىكند و در نهایت مىفرماید «مفلحین» و رستگاران نیز در واقع همین «متقین» هستند:
ذلِكَ الْكِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ * وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ * أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
یعنى تا نباشد نماز و زكات و سایر افعال و مواردى كه در این آیات و سایر آیات قرآن ذكر شده، «متقین» صدق نمىكند. به عبارت دیگر، تقوا مشتمل بر این امور است و این عوامل هستند كه موجب تزكیه و رشد انسان مىشوند و آدمى را از آلودگىها پاك مىكنند. همانند درختى كه آن را هرس مىكنند و زواید و شاخ و برگهاى اضافى آن را مىزنند تا بیشتر رشد كند، این امور نیز حشو و زواید را از صفحه دل و ضمیر و وجود انسان مىزداید و موجب رشد و كمال او مىگردد.
پس اگر از ما بپرسند كه از دیدگاه قرآن چه چیز موجب فلاح و رستگارى است، در یك كلمه مىتوانیم بگوئیم این عامل، یعنى «تقوا» است. اگر سؤال كنند: تقوا چیست؟ باز
مىتوانیم آن را به طور خلاصه در دو كلمه تعریف كنیم و بگوییم تقوا عبارت از «ایمان» و «عمل صالح» است. اگر سؤال شود كه عمل صالح چیست، اینجا است كه دایره مسأله بسیار گسترده مىشود و افعال و مسائل مختلف و متعدد و پرشمارى را باید مطرح كنیم. همانگونه كه مؤلفه دیگر تقوا، یعنى ایمان نیز به همین صورت است. در مورد ایمان هم كه شرط تقوا و جزو آن است اگر سؤال كنند، در پاسخ، ایمان به توحید، ایمان به نبوت، ایمان به معاد و آخرت را مطرح مىكنیم، كه هر یك از این سه نیز خود مشتمل بر جزئیات فراوانى است و صفات مختلف خداوند، مسأله امامت و ایمان به تك تك ائمه طاهرین(علیهم السلام) و همچنین تك تك انبیاى قبل از پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و بسیارى از امور دیگر را شامل مىشود.
با این حساب، اگر براى فلاح مراتبى در نظر بگیریم، این مراتب به درجات و مراتب ایمان و عمل صالح افراد باز مىگردد و هرچه فرد از ایمان بالاتر و عمل صالح بیشترى برخوردار باشد، از مرتبه فلاح و رستگارى بالاترى بهرهمند خواهد بود.
در مورد ایمان به انبیاى گذشته كه بر اساس آیات قرآن یكى از شرایط رسیدن به فلاح و رستگارى است، باید توجه داشته باشیم كه لازم است ما به نبوت و رسالت همه آنها و نیز به همه آنچه كه از طرف خداوند بر ایشان نازل شده است ایمان داشته باشیم:
قُلْ آمَنّا بِاللهِ وَما أُنْزِلَ عَلَیْنا وَما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِیمَ وَإِسْماعِیلَ وَإِسْحاقَ وَیَعْقُوبَ وَالأَْسْباطِ وَما أُوتِیَ مُوسى وَعِیسى وَالنَّبِیُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُون؛(1) بگو: به خدا و آنچه بر ما نازل شده، و آنچه بر ابراهیم واسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط نازل گردیده، و آنچه به موسى و عیسى و انبیاى [دیگر]از جانب پروردگارشان داده شده، ایمان آوردیم و میان هیچ یك از آنان فرق نمىگذاریم و ما او را فرمانبرداریم.
1. آل عمران (3)، 84.
البته نكتهاى كه در این زمینه وجود دارد این است كه آنچه بر انبیاى گذشته نازل شده، بخشى از آنها احكام موقتى بوده و فقط در برههاى از زمان كاربرد و اعتبار داشته، و بخشى نیز احكام دائمى و ثابت بوده كه اكنون در شریعت اسلام نیز وجود دارد. براى مثال، اصل احكامى مانند: نماز، روزه، قصاص و زكات در ادیان و شرایع سابق نیز وجود داشته و هم اكنون در اسلام نیز هست. ما همچنان كه به این دسته از احكام شرایع آسمانى سابق ایمان داریم، به احكام موقت و غیر دائمى آن نیز كه اكنون دیگر نسخ شده و اعتبار ندارد، ایمان داریم و آنها را در همان محدوده زمانى خودشان احكامى درست و بر حق مىدانیم. اما در هر صورت، پس از آمدن اسلام، شرایع سابق به طور كلى نسخ گردیده و ما امروز گرچه قبول داریم كه زمانى، براى مثال، شریعت یهودیت و مسیحیت از جانب خداى متعال براى بشر مقرر گردیده، اما امروزه ملاك عملمان را فقط تعالیم اسلام و احكام آن قرار مىدهیم و شرایع سابق را از درجه اعتبار ساقط مىدانیم.
از سوى دیگر نیز باید متوجه باشیم كه مسأله تاریخمندى احكام و نسخ یك شریعت به طور كلى، فقط در مورد شرایع سابق مطرح است و كسى نباید تصور كند كه اكنون پس از گذشت 1400 سال، شریعت اسلام و احكام آن نیز مشمول همین قاعده مىشود. متأسفانه مشاهده مىكنیم كه امروزه كسانى چنین دیدگاهى دارند و مىپندارند احكام اسلامى نیز مانند احكام شرایع پیشین، احكامى تاریخمند و موقتى بوده و تنها براى برههاى خاص از زمان نازل شده و اكنون دیگر تاریخ مصرف آنها سپرى گشته است! اینان در واقع اسلام را نیز در این زمان مانند یهودیت و مسیحیت و غیر آنها از شرایع آسمانى، آیینى منسوخ مىدانند. اینان معتقدند: گرچه معتقدیم پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از جانب خدا آن را براى بشر آورده، اما امروزه دیگر نیازى نیست كه بدان عمل كنیم! از دید این افراد، در عصر حاضر كه عصر پیشرفت، تجدد، تمدن و فرهنگ است، دیگر معنا ندارد كه بگوییم، براى مثال، انسانها را به عنوان اجراى حدود تازیانه بزنند، یا دست دزد را قطع كنند و یا قاتل را به عنوان قصاص اعدام نمایند. اینان معتقدند اكنون دیگر زمان و عصر این كارها گذشته و این قبیل حكام باید تغییر كند.
روشن است كه اگر كسى نسبت به اسلام چنین نگرشى داشته باشد، آنگاه، براى
مثال، دیگر بین یهودیت و اسلام هیچ تفاوتى وجود نخواهد داشت و عملا تفاوتى نمىكند كه كسى یهودى یا مسلمان باشد. اگر بگوییم امروزه رعایت احكام اسلام لازم نیست و مسلمان بودن فقط به این است كه معتقد باشیم آموزهها و احكام و دستوراتى توسط پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) از جانب خدا براى بشر آورده شده، این امر با یهودى بودن ما چه تفاوتى خواهد داشت؟ ما در مورد یهودیت نیز همین باور را داریم و معتقدیم آنچه بر حضرت موسى(علیه السلام) نازل شده، حق و از جانب خداى متعال بوده، اما زمان عمل به آن فقط مربوط به همان دوران مىشده و امروزه اعتبارى ندارد و نیازى نیست كه ما به آن عمل كنیم.
اگر اسلام فقط براى 1400 سال پیش بوده، پس وضع دیندارى ما در این زمان چه مىشود؟ آیا ما امروزه بىدینیم و به دین و شریعتى پاىبند و معتقد نیستیم؟ اصولا پذیرفتن اسلام و مسلمان بودن معنایى جز این ندارد كه در این زمان به احكام اسلام پاىبند باشیم و عمل به آنها را الزامى بدانیم. نیازى نیست كه ما حتماً روایتى بدین مضمون داشته باشیم كه: حَلالُ مُحَمَّد حَلالٌ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ وَحَرامُهُ حَرامٌ اِلى یَوْمِ الْقِیامَة(1)، تا احكام اسلام را در این زمان نیز سارى و جارى بدانیم، بلكه اساساً اسلام و مسلمانى در این زمان چیزى غیر از این نیست كه به احكام اسلام ملتزم باشیم.
اگر در این زمان احكام اسلام نباید عمل شود، پس اسلام، براى مثال، با یهودیت چه تفاوتى خواهد كرد؟ ما نسبت به یهودیت نیز همین عقیده را داریم، و با آنكه حضرت موسى(علیه السلام) را كلیم الله و شریعت آن حضرت را از جانب خدا و برحق مىدانیم، اما معتقدیم لزومى ندارد به آن عمل كنیم. اگر مسلمان بودن فقط به این است كه معتقد باشیم آیین حقى در هزار سال پیش بوده و تمام شده و رفته است، بنابراین چون ما نظیر این اعتقاد را نسبت به یهودیت داریم و معتقدیم یهودیت آیین حقى است كه در دو هزار سال پیش وجود داشته است، پس یهودى هستیم! همچنین چون معتقدیم زمانى آیین حقى به نام مسیحیت وجود داشته، پس مسیحى هستیم! و با این حساب، ما در حال حاضر هم یهودى، هم مسیحى و هم مسلمانیم!!
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 11، ص 56، روایت 55، باب 1؛ و ج 16، ص 353، روایت 38، باب 11؛ و ج 47، ص 35، روایت 33، باب 11؛ و ج 68، ص 326، روایت 2، باب 26؛ و ج 93، ص 3، باب 128.
از این رو تردیدى وجود ندارد كه مسلمان بودن در این زمان به این است كه معتقد باشیم احكام اسلام در این عصر و زمان نیز پابرجا و برحق است و باید دقیقاً و موبهمو اجرا گردد و حتى یك حكم از آن نیز نباید مورد انكار قرار گیرد. قرآن كریم با تأكید بر این مسأله مىفرماید، كسانى كه برخى از آنچه را خداوند نازل كرده قبول مىكنند و برخى دیگر را نمىپذیرند، در حقیقت راهى جر كفر نمىپیمایند:
إِنَّ الَّذِینَ یَكْفُرُونَ بِاللهِ وَرُسُلِهِ وَیُرِیدُونَ أَنْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ اللهِ وَرُسُلِهِ وَیَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَنَكْفُرُ بِبَعْض وَیُرِیدُونَ أَنْ یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذلِكَ سَبِیلاً * أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنا لِلْكافِرِینَ عَذاباً مُهِینا؛(1) كسانى كه به خدا و پیامبرانش كفر مىورزند و مى خواهند میان خدا و پیامبران او جدایى بیندازند، و مى گویند «ما به بعضى ایمان داریم و بعضى را انكار مىكنیم» و مىخواهند میان این [دو]، راهى براى خود اختیار كنند، آنان در حقیقت كافرند؛ وما براى كافران عذابى خفتآور آماده كردهایم.
ایمان باید مطلق باشد، و هنگامى مىتوان كسى را «مؤمن» دانست كه همه آنچه را خداوند فرموده، بىكم و كاست بپذیرد و تسلیم آن باشد، و حتى اگر فقط یك حكم را انكار كند از دایره ایمان خارج مىشود. البته این كفر، كفر باطنى است و با كفر ظاهرى تفاوت دارد. كفر باطنى در مقابل «ایمان» قرار مىگیرد، در حالى كه كفر ظاهرى در مقابل «اسلام» است. اسلام به معناى متعارفش همین است كه كسى شهادتین را بر زبان جارى كند. اگر كسى شهادتین را گفت، جزو مسلمانان محسوب مىشود و از دایره كفر ظاهرى خارج مىشود و احكام ظاهرى اسلام نسبت به او جارى است. منافقان كه قرآن عاقبت آنها را گرفتار آمدن در سوزندهترین آتشهاى جهنم مىداند (إِنَّ الْمُنافِقِینَ فِی الدَّرْكِ الأَْسْفَلِ مِنَ النّار)(2)، با این حال از نظر ظاهرى در زمره مسلمانان محسوب مىشدند و به مسجد پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مىآمدند، ازدواج با آنها جایز بود، بدنشان پاك و طاهر بود و خلاصه مانند سایر مسلمانان تمام احكام ظاهرى اسلام در مورد آنها اجرا مىگردید. اما با این حال، منافقان در دل خود هیچ اعتقادى به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)نداشتند و در باطن كافر بودند، و
1. نساء (4)، 150 و 151.
2. همان، 145.
به همین سبب نیز اهل جهنماند. آنچه در آخرت موجب نجات انسان مىشود ایمان است نه اسلام، و اسلام فقط در همین دنیا امتیازاتى ـ نظیر آنچه ذكر شد ـ را براى شخص به همراه مىآورد. در هر صورت، بر اساس این آیه شریفه اگر كسى حتى حكمى ساده از احكام اسلام را انكار كند كافر است و به نجات و رستگارى نخواهد رسید.
در همین زمینه، قرآن كریم در آیهاى دیگر با نكوهش شدید چنین افرادى، ذلت و خوارى دنیا و سختترین عذابهاى آخرت را به آنان وعده مىدهد و چنین تفكرى را به شدت محكوم مىكند:
أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْض فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَیَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَمَا اللهُ بِغافِل عَمّا تَعْمَلُون؛(1) آیا به پاره اى از كتاب ایمان مى آورید و به پاره اى كفر مىورزید؟ پس جزاى هركس از شما كه چنین كند جز خوارى در زندگى دنیا نخواهد بود و روز رستاخیز ایشان را به سخت ترین عذاب ها بازبرند، و خداوند از آنچه انجام مى دهید غافل نیست.
به هر حال، اولین شرط فلاح و رستگارى «ایمان» است كه خود دست كم به سه شعبه تقسیم مىشود: ایمان به خداوند، ایمان به نبوت و ایمان به معاد و آخرت. از ایمان كه بگذریم، یك شرط دیگر نیز براى فلاح وجود دارد و آن عبارت از «عمل صالح» است كه باز شاخههاى گوناگونى دارد و ساحتهاى مختلفى را در بر مىگیرد. برخى اعمال صالح فقط ناظر به ارتباط انسان با خدا است. براى مثال، نماز از این قبیل است. اگر هیچ كس جز یك انسان در عالم نباشد، باید نمازش را بخواند و خواندن نماز ربطى به این ندارد كه دیگرانى هم باشند یا نباشند. این عمل صالحى در زمینه ارتباط انسان با خدا است كه به هیچ وجه نباید ترك شود و حتى به اشاره هم كه شده باید آن را به جا آورْد. اما اسلام برخلاف آنچه سكولارها مىگویند، دینى نیست كه فقط منحصر به رابطه انسان با خدا باشد و دایره آن بسیار وسیع است و ابعاد مختلفى را در بر مىگیرد. اسلام در عرصههاى
1. بقره (2)، 85.
مختلفى، از رابطه انسان با همسر، پدر و مادر، فرزندان، خویشان و بستگان، همسایه، معلم، شریك و حاكم گرفته تا رابطه جامعه اسلامى با جوامع دیگر و جنگ و صلح و نظایر آنها احكام و دستورات مختلفى دارد كه یك مسلمان باید آنها را رعایت كند. در واقع عمل صالح در تمامى این عرصهها راه پیدا مىكند و وجود دارد و آدمى باید در هر زمینهاى با شناخت عمل صالح از عمل فاسد، به انجام عمل صالح مبادرت ورزد تا به فلاح و سعادت دست پیدا كند. اصل كلى در این زمینه این است كه در همه جا عمل صالح این است كه انسان به دستور خداى متعال عمل كند، و اگر با فرمان خدا مخالفت نماید مرتكب گناه شده و به همان اندازه از فلاح دور مىشود.
از آنچه گفتیم، طبعاً اینگونه به دست مىآید كه فلاح و همچنین شرط آن، یعنى تقوا ـ و طبیعتاً دو مؤلفه تشكیلدهنده تقوا، یعنى ایمان و عمل صالح ـ از امور «تشكیكى» هستند و مراتب و درجات مختلفى دارند.(1) هركس از ایمان و عمل صالح بیشتر و بالاترى برخوردار باشد، به همان میزان به مرتبه بالاترى از فلاح و سعادت دست خواهد یافت. بر این اساس، فلاح كامل براى كسى است كه هم ایمان كامل داشته باشد و هم تمامى اعمالش صالح باشد، و به هر اندازه كه انسان در ایمان و عمل صالح ضعف و كاستى داشته باشد، به همان میزان از درجه فلاح و رستگارى و مرتبه كمال و سعادتش كاسته خواهد شد.
1. در اینجا مناسب است به برخى از آیاتى كه بر ذو مراتب و تشكیكى بودن امورى مانند ایمان، كفر، هدایت و ضلالت دلالت دارند، اشاره كنیم:
وَإِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إِیماناً؛انفال (8)، 2.
وَالَّذِینَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً؛ محمد (47)، 17.
وَلا تَزِدِ الظّالِمِینَ إِلاّ ضَلالاً؛ نوح (71)، 24.
وَلَیَزِیدَنَّ كَثِیراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْیاناً وَكُفْراً؛ مائده (5)، 64.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ یَكُنِ اللهُ لِیَغْفِرَ لَهُمْ؛ نساء (4)، 137.
هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّكِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدادُوا إِیماناً مَعَ إِیمانِهِمْ؛ فتح (48)، 4.
همانگونه كه ملاحظه مىشود، این آیات دلالت دارد بر اینكه امور مذكور قابل كم و زیاد شدن هستند؛ یعنى مراتب مختلف دارند.
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر] راه مىروند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند.
یكى از شیوههاى قرآن كریم در بیان مطالب این است كه مجموعهاى از صفات مطلوب و صفاتى را كه مورد امر و تأكید خداى متعال است، تحت عنوانى خاص بیان مىكند، به نحوى كه موجب ترغیب دیگران براى كسب این صفات باشد. براى مثال، همچنانكه پیش از این اشاره كردیم، در ابتداى سوره بقره، پس از ذكر عنوان «متقین» اوصافى را براى آنان بیان مىكند:
الم* ذلِكَ الْكِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ * الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ * وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ؛(2) این است كتابى كه در [حقانیت] آن هیچ تردیدى نیست، [و]مایه هدایت تقوا پیشگان است؛ آنان كه به غیب ایمان مى آورند و نماز را برپا مى دارند و از آنچه به ایشان روزى داده ایم انفاق مى كنند، و آنان كه بدان چه به سوى تو فرود آمده و به آنچه پیش از تو نازل شده است ایمان مى آورند و به آخرت یقین دارند.
1. فرقان (25)، 63.
2. بقره (2)، 1 ـ 4.
در ادامه نیز تضمین مىكند كسانى كه چنین اوصافى دارند از هدایت الهى برخوردارند و رستگارى از آنِ ایشان است:
أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون؛(1) آنانند كه از هدایتى از جانب پروردگارشان برخوردارند و آنها همان رستگارانند.
همانگونه كه در جلسه گذشته توضیح دادیم، از این آیات شریفه استفاده مىشود كه «مفلح» و رستگار كسى است كه اهل «تقوا» باشد و «متقى» نیز كسى است كه داراى چنین اوصافى باشد. به عبارت دیگر، قرآن كریم در این آیات، با مساوى دانستن «مفلحین» و «متقین»، بر اساس شیوه مألوف خود كه بدان اشاره كردیم، صفاتى را در معرفى آنان ذكر مىكند. این شیوه در موارد مختلفى از قرآن كریم به كار رفته است، كه باز براى نمونه مىتوان به این آیه از سوره بقره، كه پیش از این نیز آن را ذكر كردیم، اشاره كرد:
لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَالْیَوْمِ الآْخِرِ وَالْمَلائِكَةِ وَالْكِتابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبى وَالْیَتامى وَالْمَساكِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَالسّائِلِینَ وَفِی الرِّقابِ وَأَقامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَالصّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَالضَّرّاءِ وَحِینَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون؛(2) نیكوكارى آن نیست كه روى خود را به سوى مشرق و [یا] مغرب بگردانید، بلكه نیكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسین و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پیامبران ایمان آورَد، و مال [خود] را با وجود دوست داشتن آن به خویشاوندان و یتیمان و بینوایان و در راه ماندگان و گدایان و در [راه آزاد كردن]بندگان بدهد، و نماز را برپاى دارد و زكات را بدهد، و آنان كه چون عهد بندند به عهد خود وفا كنند، و در سختى و زیان، و به هنگام جنگ شكیبایانند؛ آنانند كسانى كه راست گفتهاند، و آنان همان پرهیزگارانند.
صدر این آیه اشاره دارد به برخى سنّتهاى قومى و قبیلهاى بىپایه و اساس كه در زمان
1. همان، 5.
2. همان، 177.
جاهلیت بین اعراب وجود داشت و آنان كارهایى را به عنوان مصادیق نیكوكارى و «بِرّ» مىدانستند. براى مثال، مىگفتند در ایام حج نباید از درِ خانه وارد شد، و از این رو از بالاى دیوار وارد خانههایشان مىشدند! یا در عباداتشان بسیار اهتمام داشتند كه رویشان حتماً به سمت خاصى باشد، و امورى از این قبیل كه هیچ اصالت و واقعیتى نداشت. قرآن مىفرماید انجام اینگونه كارها دلیل برّ و نیكى نیست.
طبیعى است كه هر فردى مایل است انسانى خوب و اهل برّ و نیكى باشد و هیچ كس را نمىتوان پیدا كرد كه بگوید من دوست دارم انسان بدى باشم. حتى كسانى هم كه كار بدى مرتكب مىشوند سعى دارند به گونهاى آن را توجیه نمایند.
در هر صورت، همه انسانها دوست دارند حتى به ظاهر هم كه شده، افرادى خوب و نیكوكار باشند، و در این مقدار از مسأله اختلافى وجود ندارد. آنچه در این میان مشكلآفرین و دردسرساز مىشود این است كه در تعیین مصادیق برّ و نیكى اختلاف نظرهاى فراوانى وجود دارد. قرآن كریم در این آیه مىفرماید خوبى این نیست كه رویتان را به این سو یا آن سو كنید، بلكه اگر به دنبال برّ مىگردید و مىخواهید انسانى خوب و اهل برّ باشید، بدانید كه انسان نیكوكار كسى است كه اهل این كارها باشد:
آمَنَ بِاللهِ وَالْیَوْمِ الآْخِرِ وَالْمَلائِكَةِ وَالْكِتابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبى وَالْیَتامى وَالْمَساكِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَالسّائِلِینَ وَفِی الرِّقابِ وَأَقامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَالصّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَالضَّرّاءِ وَحِینَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ.
همانگونه كه ملاحظه مىشود، قرآن كریم بر اساس همان روش كلى كه در ابتداى بحث اشاره شد، در این آیه نیز براى معرفى نیكوكاران و كسانى كه اهل «برّ» هستند مجموعهاى از صفات و افعال را ذكر كرده است. اگر این صفات با آنچه كه در آیات ابتداى سوره بقره در وصف «متقین» آمده است مقایسه گردد، جهات اشتراك متعددى بین آنها دیده مىشود. از همین رو مىبینیم در پایان این آیه و پس از ذكر صفات و افعال مذكور، چنین كسانى را به عنوان «متقین» معرفى مىكند: أُولئِكَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون.
تفاوتهایى هم كه بین این آیه و آیات ابتدایى سوره بقره در توصیف متقین وجود دارد، بخشى از آن به تفاوت در «اجمال» و «تفصیل» باز مىگردد. در هر دوجا بحث ایمان به اصول دین، یعنى توحید و نبوت و معاد آمده، ولى در آیه 177 ایمان به ملائكه نیز آورده شده است. ذكر ملائكه در اینجا در واقع از آن جهت است كه آنان واسطه «وحى» هستند و بنابراین از لوازم و دنبالههاى ایمان به «نبوت» به شمار مىروند. پس یك تفاوت این است كه در این آیه ایمان به «نبوت» كمى تفصیلىتر ذكر شده است. تفاوت اجمال و تفصیل دیگر مربوط به موضوع «زكات» و «انفاق» است. گرچه در هر دوجا یكى از صفات متقین انفاق كردن و دادن زكات ذكر گردیده، اما در آیات ابتدایى سوره بقره این مطلب به اجمال آمده بود، در حالى كه در این آیه مقدارى تفصیل داده شده و علاوه بر اصل انفاق، مواردى هم كه انفاق در آنها صورت مىگیرد بیان شده است.
در هر صورت، یكى از روشهاى قرآن در بیان مطالب این است كه عنوانى را ذكر مىكند و براى معرفى و توضیح آن، مجموعهاى از صفات و افعال را بیان مىدارد. تا اینجا ما در جلسات گذشته، یكى از این موارد را كه مربوط به آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» مىشد به تفصیل مورد بحث قرار دادیم و در ضمن آن، در همین زمینه به آیاتى از سوره «معارج» و همچنین آیات ابتدایى سوره «بقره» نیز اشاره كردیم. اكنون برآنیم كه طى چند جلسه نمونهاى دیگر از این موارد را كه در سوره «فرقان» و در معرفى «عباد الرحمان» آمده است مورد بحث و گفتوگو قرار دهیم. این آیات اینگونه آغاز مىشود:
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر] راه مى روند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند.
در جلسات پیشین درباره «مفلحان» بحث مىكردیم، اما در سوره «فرقان» عنوان جدیدى
1. فرقان (25)، 63.
به نام «عباد الرحمان» مطرح است. قبل از آنكه به بررسى صفات «عباد الرحمان» كه در سوره فرقان آمده است بپردازیم، مناسب است تأملى در خود این عنوان داشته باشیم.
قرآن كریم در موارد متعددى انسانها را با عنوان «عباد» یاد كرده است. این كلمه در قرآن گاهى به تنهایى و بدون اضافه شدن به چیز دیگرى آمده است؛ نظیر این آیه كه مىفرماید:
إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبادٌ أَمْثالُكُم؛(1) هر آینه كسانى را كه غیر از خدا مى خوانید، بندگانى همچون خود شما هستند.
و گاه نیز این كلمه به كلمهاى دیگر اضافه شده است، كه البته مضاف الیه آن در همه موارد یكى نیست و تفاوت مىكند؛ براى نمونه مىتوان به مواردى نظیر عِبادَ الله،(2) عِبادُ الرَّحْمن،(3) عِبادِی،(4) عِبادِك،(5) عِبادِه(6) و عِبادِنَا(7) اشاره كرد.
قرآن كریم از سوى دیگر نیز خداى متعال را نسبت به بندگان، «مولا» یا «ولىّ» مىنامد. «مولا» و «ولىّ» هر دو از یك ریشه و تقریباً به یك معنا هستند، گرچه از نظر ادبى اندك تفاوتى با یكدیگر دارند كه این مقال جاى پرداختن به آن نیست.
به هر حال، به طور كلى، اینكه بگوییم «مردم بندگان خدا هستند و خداوند مولاى آنان است»، به خودى خود بار ارزشى خاصى ندارد و نظیر آن است كه بگوئیم «مردم مخلوق خدا هستند و خداوند خالق آنها است». اما در مواردى، به خصوص آنجا كه این كلمه (عباد) به یاى متكلم و یا وصفى از اوصاف خداوند اضافه گردد و «عبادى» و یا، براى مثال، «عباد الرحمان» گفته شود، بار ارزشى خاصى دارد و نكتهاى خاص در آن لحاظ مىگردد. در این موارد به لحاظ نكته و
1. اعراف (7)، 194.
2. صافات (37)، 74؛ و موارد دیگر.
3. زخرف (43)، 19و فرقان (25)، 63.
4. بقره (2)، 186؛ و موارد دیگر.
5. نمل (27)، 19؛ و موارد دیگر.
6. انعام (6)، 18؛ و موارد دیگر.
7. یوسف (12)، 24؛ و موارد دیگر.
لطافت خاصى كه مدنظر است، به جاى آنكه از تعابیرى نظیر «ناس» یا «بنى آدم» و مانند آنها استفاده شود، كلماتى همچون «عبادى» و «عبادالرحمن» و نظایر آنها به كار مىرود. براى مثال، در سوره بقره مىفرماید:
وَإِذا سَأَلَكَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُون؛(1) و هرگاه بندگان من از تو درباره من بپرسند [بگو]من نزدیكم، و دعاى دعاكننده را ـ به هنگامى كه مرا بخواند ـ اجابت مىكنم. پس [آنان] باید دعوت مرا اجابت كنند و به من ایمان آورند، باشد كه راه یابند.
در این آیه نفرموده: «اذا سألك الناس عنى: هرگاه كه مردم از تو درباره من بپرسند»، بلكه تعبیر «عبادى» را به كار برده كه بسیار لطیف و عاطفى و ترغیبكننده است. خداى متعال در اینجا با تعبیر «عبادى» در واقع بسیار دوستانه و با مهربانى با انسانها سخن مىگوید و با منتسب كردن آنان به خود، گویا اینگونه القا مىكند كه مردم بندگان من هستند و جایى و كسى جز مرا ندارند كه بخواهند درد دلشان را به او بگویند و حاجاتشان را از او طلب كنند. در ادامه آیه نیز با تأكید بر اینكه من به بندگانم بسیار نزدیكم، آنها را تشویق و ترغیب مىكند كه به اجابت خداوند امیدوار باشند و حتماً او را بخوانند و حاجاتشان را از درگاه او مسألت نمایند.
نمونهاى دیگر از همین كاربرد را مىتوان در آیات پایانى سوره «فجر» مشاهده كرد:
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلى رَبِّكِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً * فَادْخُلِی فِی عِبادِی * وَادْخُلِی جَنَّتِی؛(2) اى نفس به آرامش رسیده! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است. پس در سلك بندگانم درآى و در بهشت من داخل شو!
كسى كه به مقام نفس مطمئنه رسیده، قاعدتاً از «بندگان» خاص خدا است و مراتب بالایى از «عبودیت» را پشت سر گذاشته است؛ پس چرا در اینجا خداى متعال به او خطاب مىكند كه در سلك بندگان من درآى؟ به علاوه، همه انسانها به طور طبیعى،
1. بقره (2)، 186.
2. فجر (89)، 27 ـ 30.
بخواهند یا نخواهند مخلوق و بنده خدا هستند و نیازى نیست كه آنها را با امر و دستور در سلك بندگان خداى متعال در آورند. پاسخ این سؤال و حل این مشكل این است كه این «عبادى» معناى دیگرى غیر از معناى اولى و متداول آن دارد و نكته خاصى در آن لحاظ شده است.
به طور كلى، بسیارى از واژهها در قرآن به دو صورت استعمال شده است: یكى به صورت عام و دیگرى به صورت خاص. گاهى واژهاى است كه به لحاظ معناى اولى و لغوى بسیار عام است و همه انسانها را شامل مىشود و قرآن نیز گرچه آن را در مواردى به همین شكل عام استعمال كرده، اما در مواردى نیز از آن معنایى خاص اراده كرده كه فقط بر برخى انسانها صدق مىكند و دستهاى خاص از آنها را شامل مىشود. براى مثال، واژه «ولایت» در قرآن از اینگونه موارد است و به دو صورت عام و خاص به كار مىرود. از یك زاویه و دید، ولایت خداوند بر همه مخلوقات ثابت است و خداى متعال مولا و صاحب اختیار و ولىّ همه آنها است و هیچ موجودى در این عالم از خود اختیارى ندارد. بالاترین عرصه ظهور و بروز این ولایت نیز در روز قیامت است كه همگان به رأى العین خواهند دید كه صاحب اختیارى جز خداى متعال وجود ندارد:
هُنالِكَ الْوَلایَةُ للهِِ الْحَقِّ هُوَ خَیْرٌ ثَواباً وَخَیْرٌ عُقْبا؛(1) در آنجا [آشكار شد كه]ولایت از آنِ خداوندِ بر حق است. او است [كه]برترین ثواب و بهترین عاقبت [را براى مطیعان دارد].
اما با این حال، «ولایت» در قرآن گاهى نیز به معنایى خاص به كار رفته كه طبق آن معنا خداى متعال فقط مولا و ولىّ مؤمنان و برخى افراد و گروههاى خاص است و دیگران از محدوده ولایت به این معنا خارجند و در عوض، تحت ولایت شیطان، طاغوت و مانند آنها هستند:
اللهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِینَ كَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمات؛(2) خداوند ولّى و سرپرست كسانى
1. كهف (18)، 44.
2. بقره (2)، 257.
است كه ایمان آوردهاند؛ آنان را از تاریكىها به سوى نور بیرون مىبرد. [اما] كسانى كه كافر شدند اولیاى آنها طاغوت[ها] هستند، [كه] آنها را از نور به سوى تاریكىها بیرون مىبرند.
و باز براساس همین معنا است كه قرآن مىفرماید، مؤمنان مولا دارند اما كافران را مولایى نیست:
أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأَْرْضِ فَیَنْظُرُوا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اللهُ عَلَیْهِمْ وَلِلْكافِرِینَ أَمْثالُها * ذلِكَ بِأَنَّ اللهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَأَنَّ الْكافِرِینَ لا مَوْلى لَهُم؛(1) مگر در زمین سیر نكرده اند تا ببینند فرجام كسانى كه پیش از آنها بوده اند به كجا انجامیده است؟ خدا زیر و زبرشان كرد، و كافران را نظایر [همین كیفرها در پیش]است. چرا كه خدا سرپرست كسانى است كه ایمان آوردهاند، ولى كافران را ولّى و سرپرستى نیست.
اگر «ولایت» به معناى عام آن را در نظر بگیریم، خداوند مولاى همه مردم، و مردم همه عبد و بنده خداى متعال هستند، اما به لحاظ «ولایت» به معناى خاص آن است كه قرآن مىفرماید: أَنَّ الْكافِرِینَ لا مَوْلى لَهُم. این ولایت كه لازمهاش عنایت خاص، تربیت خاص و به تبع آن، نعمتهاى خاص است، به مؤمنان اختصاص دارد و كافران از آن حظ و بهرهاى ندارند.
به عنوان نمونهاى دیگر، نظیر همین مسأله را مىتوان در مورد كاربرد واژه «هدایت» در قرآن ملاحظه كرد. قرآن این كلمه را در دو معناى عام و خاص به كار مىبرد. مقصود از هدایت عام، نشان دادن راه است كه اصطلاحاً به آن «ارائه طریق» گفته مىشود. این هدایت اختصاص به فرد یا گروهى ندارد و همه انسانها از آن بهرهمندند و بر اساس آن، خداوند راه سعادت را به همه انسانها نشان داده و آنها را به پیمودن آن توصیه فرموده، و در مقابل نیز با مشخص كردن مسیر ضلالت و شقاوت، انسانها را از پیمودن آن برحذر داشته است. نمونههایى از كاربرد هدایت به این معنا را مىتوان در آیات زیر مشاهده كرد:
وَأَمّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمى عَلَى الْهُدى؛(2)و اما ثمودیان، پس آنان را هدایت كردیم [اما] كوردلى را بر هدایت ترجیح دادند.
1. محمد (47)، 11 و 12.
2. فصلت (41)، 17.
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنّاسِ وَبَیِّنات مِنَ الْهُدى وَالْفُرْقان؛(1) ماه رمضان [همان ماه] است كه در آن، قرآن فرو فرستاده شده است، [كتابى] كه مایه هدایت مردم و[متضمن] نشانههاى هدایت و [میزان]تشخیص حق از باطل است.
إِنّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمّا شاكِراً وَإِمّا كَفُورا؛(2) ما راه را به او (انسان) نشان دادیم؛ یا سپاس گزار خواهد بود یا ناسپاس.
اما گاهى مقصود از هدایت در قرآن، هدایت خاص است كه اصطلاحاً از آن به «ایصال الى المطلوب» تعبیر مىشود. در این نوع هدایت، خداوند غیر از ارائه طریق و نشان دادن راه، دست بنده را مىگیرد و با عنایت ویژه و مدد خاص خود او را تا مقصد نیز مىرساند. آیات زیر نمونههایى از كاربرد هدایت به معناى خاص است:
إِنَّـكَ لا تَـهْدِی مَـنْ أَحْـبَبْتَ وَلكِنَّ اللهَ یَهْدِی مَنْ یَشاء؛(3) در حقیقت، تو هركه را دوست دارى، نمى توانى هدایت كنى، و لیكن خدا است كه هركس را بخواهد هدایت مى كند.
إِنَّ اللهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمِینَ؛(4) همانا خداوند، گروه ستمكاران را هدایت نمىكند.
وَاللهُ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ إِلى صِراط مُسْتَقِیم؛(5)و خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدایت مى كند.
در هر صورت، مقصود این است كه در بحث فعلى و مورد نظر ما نیز كلمه «عباد» در قرآن دو اطلاق عام و خاص دارد. گاهى «عباد» كه گفته مىشود مقصود تمامى بندگان هستند و همه آنها را در بر مىگیرد؛ نظیر این آیه كه مىفرماید:
وَكَفى بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِیراً بَصِیرا؛(6) و كافى است كه پروردگارت نسبت به گناهان بندگان آگاه و بینا است.
1. بقره (2)، 185.
2. انسان (76)، 3.
3. فصص (28)، 56.
4. مائده (5)، 51.
5. بقره (2)، 213.
6. اسراء (17)، 17.
یا این آیه كه مىفرماید:
وَاللهُ بَصِیرٌ بِالْعِباد؛(1) و خداوند نسبت به بندگانش بینا است.
اما گاه «عباد» به معناى خاص به كار مىرود و فقط گروه خاصى از بندگان را شامل مىشود. براى نمونه، اشاره كردیم كه آیه شریفه «فَادْخُلِی فِی عِبادِی»(2) در سوره مباركه فجر از این قبیل است.
اكنون «عباد الرحمان» نیز كه در سوره فرقان آمده، از مواردى است كه «عباد» در آن به معناى خاص به كار رفته است. از یك نگاه، همه مردم بندگان خداى رحمان هستند و از این حیث تفاوتى بین آنها نیست. اما به قرینه اوصافى كه در ادامه آیه و آیات بعدى آمده، معلوم مىشود كه اینجا مقصود از «عباد الرحمان» همه انسانها نیستند و معناى خاصى از آن اراده شده است.
اما اینكه چرا از بین همه اسما و صفات خداوند، در اینجا صفت رحمانیت خداوند انتخاب شده، شاید نكتهاش این باشد كه اینجا صحبت از عباد و بندگانى است كه مشمول «رحمت خاص» الهى قرار مىگیرند و لیاقت درك و دریافت رحمتهاى ویژه خداوند را پیدا مىكنند. در هر حال، از سیاق كلام این مقدار مسلّم است كه مقصود از «عباد الرحمان» در اینجا همه بندگان و خلایق نیستند، بلكه آن گروه از بندگان منظورند كه اوصافشان در ادامه آمده است.
در واقع اضافه عباد به رحمان در اینجا بر اساس نكته و عنایتى خاص انجام شده كه اصطلاحاً «اضافه تشریفى» نامیده مىشود. مقصود از اضافه تشریفى اضافهاى است كه مضاف از مضافالیه كسب شرافت و حرمت مىكند. این اضافه در موارد دیگرى نیز در قرآن كریم به كار رفته است. براى مثال، اینكه خانه كعبه را «بیت الله» و خانه خدا مىنامند از همین باب است. به لحاظ تكوینى همه مكانها مخلوق خداوند هستند و با خداى متعال نسبت دارند، اما اینكه قرآن مكانى خاص را به خصوص «بیت الله» نامیده، به لحاظ شرافت و عظمت و حرمتى است كه خانه كعبه دارد. یا اینكه خداى متعال در
1. آلعمران (3)، 20.
2. فجر (89)، 29.
قرآن كریم در مورد خلقت انسان و دمیده شدن روح در او، تعبیر « نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»(1)را به كار مىبرد و روح انسان را از روح خود مىداند، از باب همین اضافه تشریفى است، وگرنه همه موجودات وجود خود را از خداى متعال دریافت مىكنند. اكنون در اینجا هم كه تعبیر «عباد الرحمان» به كار رفته و خداوند گروهى از بندگان را به خصوص به خودش نسبت مىدهد و بنده خود معرفى مىكند، براى شرافت دادن به آنها و بیان مقام و عظمت ایشان است.
كلمه «عباد» جمع «عبد» است و معناى عبد تقریباً مترادف با «مملوك مطلق» است. در سابق نیز كه بحث برده و كنیز، و به اصطلاح عربى «عبید» و «اماء» مطرح بود، به برخى افراد به همین لحاظعبد و برده گفته مىشد كه ملك طلق دیگران بودند و هیچ اختیارى از خود نداشتند و صاحبان و مالكان آنها هر تصمیمى كه درباره ایشان مىگرفتند، باید تسلیم آن مىشدند.
در بحث عبد بودن انسانها در مقابل خداوند گاهى جنبه تكوینى آن لحاظ مىشود. در این لحاظ انسان از حیث تكوینى و وجودى، چه بخواهد و چه نخواهد عبد و مملوك خداوند است و همه هستى و وجودش از آنِ خداى متعال است و هیچ كس و هیچ چیز هم نمىتواند این رابطه را تغییر دهد؛ چرا كه رابطهاى حقیقى و تكوینى است و قراردادى و اعتبارى نیست تا قابل تغییر باشد.
در همین زمینه گاهى معما و متناقضنمایى را به این صورت مطرح مىكنند كه آیا خداوند مىتواند هیچ انسانى را از مملوكیت و بندگى خود خارج كند؟ اگر به این سؤال پاسخ منفى داده شود، آنگاه چنین نتیجه گرفته مىشود كه پس قدرت خداوند نقص و كاستى دارد. اگر هم به آن پاسخ مثبت داده شود، اشكال خواهد شد كه پس چرا مىگویید رابطه «عبودیت» بین خدا و انسانها یك رابطه تكوینى و تغیرناپذیر است و همه انسانها به لحاظ تكوینى بنده خدا هستند؟
حل این متناقضنما این است كه اصولا «خلق انسانى كه عبد و ملك خدا نباشد»
1. حجر (15)، 29.
محال است. به عبارت دیگر، قدرت خداوند به امورى تعلق مىگیرد كه ذاتاً امكان پوشیدن لباس وجود را داشته باشند و «محال» خود ذاتاً قابلیت تحقق و وجود را ندارد. به تعبیر فلسفى، در مواردى از این قبیل، مشكل در «فاعلیت فاعل» نیست بلكه نقص از «قابلیت قابل» است. هر انسانى اگر بخواهد موجود شود، وجودش عین بندگى و مملوكیت خواهد بود و جز این، راهى و فرضى براى وجود آن نمىتوان در نظر گرفت. از این رو تحقق انسانى بدون آنكه ملك خدا باشد، امرى محال و غیر ممكن است، و قدرت خدا به فعل محالْ تعلق نمىگیرد.
در هر صورت، یك وجهه و لحاظ «عبد» بودن انسان، وجهه و لحاظ تكوینى است. انسان تكویناً سرتاپاى وجودش از آنِ خدا است و به معناى واقعى كلمه از خود هیچ ندارد. همه آنچه كه انسان دارد خداى متعال به او داده است و انسان با تمام وجودش ملك خدا است و این ملكیت و عبودیت به هیچ وجه جدا شدنى و قابل سلب نیست و اگر موجودى بخواهد از ملكیت خدا خارج شود تنها راه آن این است كه معدوم گردد.
اما وجهه دیگرِ عبد بودن و بندگى انسان وجهه اختیارى است. گاهى وقتى گفته مىشود انسانى «عبد خدا» است، منظور این است كه به اراده و اختیار خود راه عبودیت و بندگى را در پیش گرفته و به لوازم آن پاىبند شده است. اینجا نشانه بندگى این است كه خود فرد با انجام كارهایى بنده بودن خود را نشان دهد و به اثبات برساند.
در عبودیت به این معنا، برخلاف عبودیت تكوینى، همه انسانها یكسان نیستند و وضع و حال آنها مىتواند بسیار متفاوت باشد. در اینجا عدهاى بنده خدا مىشوند و سر به فرمان او مىسپارند، و كسانى نیز غیر خدا را برمىگزینند و طوق بندگى شیطان و هواى نفس و نظایر آنها را بر گردن مىاندازند. قرآن خود این تعبیر را به كار مىبرد كه عدهاى به عبادت و پرستش شیطان پرداخته و بنده او شدهاند:
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ * وَأَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ(1) مُسْتَقِیم؛ اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكردم كه شیطان را مپرستید، زیرا وى دشمن آشكار شما است؟ و این كه مرا بپرستید، [كه]این است راه راست؟
1. یس (36)، 60 و 61.
انسان در زندگى اختیارى خود دو راه پیش رو دارد. یك راه این است كه به مملوكیتش در مقابل خداوند معترف و به لوازم آن پاىبند، و تسلیم او باشد و هر كارى را كه مىخواهد انجام دهد، ملاحظه كند كه آیا مولایش به آن راضى است و اجازه مىدهد یا راضى به انجام آن نیست. راه دیگر هم راه طغیان است كه سردمدار آن ابلیس است. در بین مخلوقاتى كه ما مىشناسیم و در قرآن و روایات به ما معرفى شده است اولین كسى كه بناى طغیان را گذاشت شیطان بود:
وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِین؛(1) و چون فرشتگان را گفتیم: «آدم را سجده كنید»، همه سجده كردند، به جز ابلیس كه سرباز زد و تكبر ورزید و از كافران شد.
تعبیرات قرآن بیانگر این است كه كسانى كه مخالف راه خدا مىروند تابع شیطانند:
إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّیْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلى لَهُم؛(2) بىگمان كسانى كه پس از آنكه [راه]هدایت بر آنان روشن شد [به آن] پشت كردند، شیطان آنان را فریفت و به آرزوهاى دور و درازشان انداخت.
البته اینكه شیطان چگونه در ما تصرف مىكند و با وسوسه خودْ ما را مىفریبد و ما چگونه از او تبعیت مىكنیم، و مسائلى نظیر آن، بحثهایى است كه باید در جاى خود دنبال شود. به هر حال، زبان قرآن این است كه اگر كسانى مخالفت امر خدا مىكنند و در مقام پرستش و بندگى خدا نیستند، بنده شیطان و تحت سلطه اویند:
اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّیْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّیْطانِ هُمُ الْخاسِرُون؛(3) شیطان بر آنان چیره شده و خدا را از یادشان برده است. آنان حزب شیطانند. آگاه باش كه حزب شیطان همان زیان كارانند.
گاهى نیز تعبیر قرآن این است كه این افراد بنده هواى نفس خود هستند و خود و هواى نفسشان را اله و معبود خویش قرار دادهاند:
1. بقره (2)، 34.
2. محمد (47)، 25.
3. مجادله (58)، 19.
أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم؛(1) پس آیا دیدى آن كس را كه هوس خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را با آگاهى گمراه گردانیده است.
برخى خواستهاند از تطبیق این دو دسته آیات این چنین نتیجه بگیرند كه شیطان همان هواى نفس است، كه البته نظر قابل قبولى نیست و مسأله به این صورت است كه شیطان و هواى نفس دو چیز مختلف هستند و شیطان از طریق وسوسه، هواى نفس انسان را به استخدام خود درمىآورد. دلیل این مدعا نیز این است كه اولا براساس آیات قرآن شیطان از جنّیان است نه از انسیان و آدمیان:
وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّه؛(2)و [یاد كن] هنگامى را كه به فرشتگان گفتیم: «آدم را سجده كنید»، پس [همه]جز ابلیس سجده كردند، كه از [گروه] جن بود و از فرمان پروردگارش سرپیچى كرد.
و ثانیاً بر اساس روایات، ابلیس دستكم شش هزار سال قبل از خلقت آدم آفریده شده است و ربطى به نفس و هواى نفس انسان ندارد. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در این باره مىفرماید:
وَكانَ قَدْ عَبَدَ اللهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لا یُدْرى اَمِنْ سِنىِ الدُّنْیا اَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَة؛(3)[شیطان] شش هزار سال عبادت خدا كرده بود، كه معلوم نیست آیا از سالهاى دنیا است یا از سالهاى آخرت.
مگر آنكه گفته شود «شیطان» معنایى عام دارد و منظور از آن، خصوص ابلیس نیست، بلكه مقصود هر موجود پلیدى است كه در این صورت هواى نفس را هم شامل خواهد شد. در هر صورت، از این بحثها كه بگذریم، اجمالا قرآن انسانهایى را معرفى مىكند كه بنده غیر خدا هستند و به جاى خدا، شیطان یا هواى نفس و مانند آنها را بندگى مىكنند؛ از جمله در همین سوره فرقان كه فعلا محل بحث ما است، مىفرماید:
أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَیْهِ وَكِیلاً * أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاّ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا؛(4) آیا دیدى آن كس را كه هواى
1. جاثیه (45)، 23.
2. كهف (18)، 50.
3. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234.
4. فرقان (25)، 43 و 44.
[نفس]خود را معبود خویش قرار داده است؟ آیا [مى توانى]ضامن [هدایت] او باشى؟ یا گمان دارى كه بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟ آنان جز مانند چهارپایان نیستند، بلكه گمراهترند.
مىفرماید: این كسانى كه هوا پرستند و تابع هواى نفس خویشند، شما مىپندارید و خیال مىكنید كه درك انسانى و عقل دارند، اما حقیقت این است كه آنان از فهم و درك انسانى بىبهرهاند و همردیف حیوانات و چهارپایان، و بلكه پستتر و فرومایهتر از آنهایند.
در سوره جاثیه نیز مىفرماید:
أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم وَخَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللهِ أَفَلا تَذَكَّرُون؛(1) پس آیا دیدى آن كس را كه هوس خویش را معبود خود قرار داد و خدا او را با آگاهى گمراه گردانیده و بر گوش و دلش مُهر زده و بر دیده اش پرده نهاده است؟ آیا پس از خدا چه كسى او را هدایت خواهد كرد؟ آیا پند نمى گیرید؟
كسانى كه هواى نفسشان را معبود خویش قرار مىدهند، خداوند بر چشم و گوش آنها پرده مىاندازد و دیگر حقیقت را نمىبینند و حرف حق را نمىشنوند. آنان چنان در شهوات و هواهاى نفسانى خویش فرورفتهاند كه مانند چهارپایان جز خور و خواب و شهوت چیزى از دنیا نمىفهمند: إِنْ هُمْ إِلّا كَالاَْنْعام؛ و بلكه بالاتر، چنین كسانى از حیوان بىمقدارتر و پستترند: بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا. نباید هم تصور شود كه پستى و فرومایگى اینان به سبب بىسوادى و نداشتن علم و تحصیلات است، بلكه با وجود داشتن علم و آگاهى به چنین وضعیت خفتبارى مىافتند: وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم.
در هر حال، انسان در مسیر زندگىاش یا بنده خدا است و یا بنده هواى نفس و شیطان، و راه سومى وجود ندارد. كسانى كه فكر مىكنند از قید هر عبودیتى آزادند و از هیچ كس تبعیت نمىكنند و فقط خودشان هستند كه تصمیم مىگیرند و برنامهریزى مىكنند، راه
1. جاثیه (45)، 23.
باطل مىپویند. اینان در حقیقت همان بندگان هواى نفسند كه معبود خویش را هواى نفسشان قرار دادهاند و او است كه براى آنها نقشه مىكشد و ایشان را به گمراهى مىافكند. آنكه مىگوید: «خودم»؛ این خود در واقع همان هواى نفس و شیطان است كه افسار او را به دست گرفته و آن بیچاره خیال مىكند كه خودش تصمیم مىگیرد و كار مىكند. این افراد در بند شهوت خویش گرفتارند و شهوت شیطانى و هواى نفسانى صاحب اختیار آنها است و آنها را به هر سو كه بخواهد مىكشاند. اینان خود مىپندارند كه انسانهایى آزادند و از هر قید و بندى رهایى یافتهاند و هیچكس و هیچچیز بر آنها حكومت ندارد، در حالى كه آزادى واقعى جز در بندگى خدا یافت نمىشود. البته توضیح این مسأله نیاز به بحثى عمیق و گسترده دارد كه این مقال جاى آن نیست.
اجمالا قرآن كریم مىفرماید آدمى یا بنده خدا است یا بنده شیطان. انسان در مسیر زندگى دو راه بیشتر ندارد: یا در مقام اطاعت و بندگى خدا است و برنامه عملى زندگىاش مطابق با دستورات الهى تنظیم مىشود و به جریان در مىآید، و یا سر به فرمان خدا ندارد و در مقام یاغىگرى است. البته كسى كه در زندگىاش به خدا و دستورات او اعتنایى ندارد، ممكن است احیاناً و برحسب اتفاق در جایى هم خواستهاش با خواست خداوند مطابق باشد، اما این امر فقط یك تلاقى اتفاقى است، نه آنكه او براى آنكه خدا گفته، چنان خواست و ارادهاى داشته باشد. بندگى خدا این است كه انسان عملى را چون خدا فرموده انجام دهد، نه چون «دلش» آن را مىخواهد.
البته اینكه انسان معبودى، خواه خدا و خواه غیر او، براى خود قرار دهد، از لحاظ آگاهانه یا نیمهآگاهانه بودن تفاوت مىكند و داراى مراتبى است. در مورد ما كه مسلمان و معتقد به خدا هستیم مسأله به این صورت است كه وقتى، براى مثال، نماز مىخوانیم، در ذهنمان به صورت آگاهانه این تصور وجود دارد كه موجود فوقالعاده كامل و شریفى را پرستش مىكنیم كه همه هستى ما از او است و ما در مقابل او نهایت احترام و خضوع را مراعات مىكنیم. اساساً اگر چنین اعتقادى نباشد عبادت خدا انجام نمىگیرد. اما در طرف مقابل، عبادت شیطان یا هواى نفس همیشه به این صورت نیست كه فرد بگوید چون شیطان موجودى با كمال و شریف و معبود من است من باید در مقابل او احترام و
خضوع كنم، بلكه در اینجا در بسیارى از موارد، این عبادت به صورت نیمهآگاهانه است و خود شخص توجه ندارد كه واقعاً در مقابل شیطان سر فرود آورده و او را عبادت نموده است. به خصوص، اینگونه نیست كه شخص در این طور موارد، نهایت قداست و احترام را براى شیطان قائل باشد و از این باب تن به بندگى و خضوع در مقابل او بدهد. گناهكاران، حتى منافقان و كفار به هنگام معصیت و گناه نمىگویند: چون جناب ابلیس چنین فرموده، و «قربة الى ابلیس» این كار را انجام مىدهیم! اما با این حال قرآن مىفرماید اینان بندگان شیطان و هواى نفسند؛ كه البته باید توجه داشت معناى این كلام قرآن آن نیست كه همان عبادت آگاهانهاى را كه ما در مقابل خداوند انجام مىدهیم، اینان هم نسبت به شیطان انجام مىدهند. ناگفته نگذاریم كه البته افرادى نیز وجود دارند كه گفته مىشود «شیطانپرست» هستند و واقعاً شیطان را عبادت مىكنند و براى او احترام قائلند. در هر صورت، از این گروه كه بگذریم بقیه افرادى كه قران آنها را عبد شیطان یا هواى نفس مىداند، اینگونه نیست كه به احترام شیطان و به نشانه خضوع در برابر او عمل معصیتكارانه انجام دهند. آنها فكر مىكنند كه آن كار خواست خودشان است و چون دلشان مىخواهد آن را انجام مىدهند، اما غافلند كه در واقع تحت سیطره و تسلط شیطان قرار دارند و او است كه آنها را به انجام آن كار وا مىدارد. در هر حال، در قاموس قرآن همین مقدار خضوع، گرچه نیمهآگاهانه، كافى است كه ما عمل این افراد را مصداق «عبادت» و اینگونه افراد را «بندگان شیطان و هواى نفس» و در زمره كسانى بدانیم كه: اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواه.
خلاصه بحث این جلسه این شد كه «عبودیت تكوینى» امرى است مربوط به همه مخلوقات و به گروه خاصى از انسانها اختصاص ندارد و مقصود از «عباد الرحمان» اینگونه عبودیت نیست. «عباد الرحمان» كسانى هستند كه اختیاراً به بندگى خدا روى آوردهاند و به جاى آنكه اسیر نفس و جزو كسانى باشند كه «اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواه»، سر تسلیم در مقابل خدا فرود مىآورند و او را معبود خویش قرار مىدهند. در مقابل نیز «مولویت» خداوند نسبت به بندگان و مخلوقات دوگونه است: تكوینى و تشریعى. به لحاظ تكوینى و اصل وجود، خداوند مولا و صاحب اختیار همه موجودات و انسانها است، اما مولویت خاصّ خداوند فقط در مورد كسانى صدق مىكند كه به اختیار خود مولویت
خداوند را پذیرفته و سر به فرمان الهى دارند و مسیر زندگى خود را بر اساس امر و نهى خداوند تنظیم مىكنند. از این رو، كافران كه به مخالفت با احكام الهى برمىخیزند، بهرهاى از مولویت تشریعى خداوند ندارند و به تعبیر قرآن كریم: أَنَّ الْكافِرِینَ لا مَوْلى لَهُم(1).
از خداى متعال مسألت داریم كه ما را از «عباد الرحمان» قرار دهد و توفیق عبودیت و بندگى و عمل به دستوراتش را به همه ما عنایت فرماید.
1. محمد (47)، 11.
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر] راه مىروند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند.
همچنان كه در جلسه قبل بیان كردیم، یكى از شیوههاى بیان مطالب در قرآن این است كه با ذكر عنوانى خاص، صفات ممدوح و مطلوبى در معرفى آن عنوان ذكر مىگردد، كه به نمونههایى از آن در جلسات پیشین اشاره كردیم. یكى از این نمونهها آیات ابتدایى سوره مؤمنون بود كه در توصیف «مؤمنان مفلح» صفاتى را ذكر كرده، و دیگرى آیات ابتدایى سوره بقره بود كه در توضیح «متقین» صفاتى را بیان مىكند و در پایان نیز متقین را همان «مفلحان» معرفى مىكند و این دو عنوان را بر یكدیگر تطبیق مىنماید.
نمونهاى دیگر از این آیات كه بحث آن را از جلسه قبل آغاز كردیم، آیاتى از سوره فرقان بود كه به معرفى «عباد الرحمان» پرداخته است. در جلسه پیشین مقدارى درباره خود عنوان «عباد الرحمان» بحث كردیم و مطالبى در این زمینه طرح شد. اكنون در ادامه بحث، به بررسى صفاتى مىپردازیم كه در توصیف عبادالرحمان ذكر شده است. در اولین آیه دو صفت بیان گردیده است: الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.
براساس این آیه یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه به نرمى و آرامى و با
1. فرقان (25)، 63.
فروتنى و بىتكلف و تكبر بر روى زمین راه مىروند. صفت دیگر آنان این است كه در مقابل افراد نادانى كه احیاناً، با غرض یا بىغرض، با غلظت و درشتى با آنان روبرو مىشوند و ایشان را مورد تحقیر و استهزا و تهمت قرار مىدهند، برخوردى متین و آرام و بزرگوارانه و بدون پرخاشگرى از خود نشان مىدهند. در اینجا ظاهراً مقصود از «سلاماً» خصوص لفظ «سلام» نباشد، بلكه مقصود این است كه عباد الرحمان با سخنانى آرام و بدون پرخاشگرى با اینگونه افراد جاهل و درشتىها و نابخردىهاى ایشان برخورد مىكنند.
در هر صورت، اولین سؤالى كه ممكن است در اینجا به ذهن بیاید این است كه این دو صفت چه خصوصیتى دارند كه در صدر اوصاف عبادالرحمان و قبل از بیان صفات دیگر ذكر شدهاند؟ دو وصف آرام و بىتكبر و تكلف و همراه با تواضع راه رفتن، و برخورد متواضعانه، حتى در مقابل بىادبان و نابخردان، چه اهمیت ویژهاى داشته كه براى معرفى «عباد الرحمان» ابتدا بر آنها تأكید گردیده است؟
روى دیگر سكه همین سؤال این است كه «عباد الرحمن» طبعاً همان «مفلحان»، هستند؛ و با توجه به اینكه در موارد دیگر در معرفى مفلحان، بیشتر روى نماز و ایمان و عبادت تكیه شده، چرا این روش در اینجا تغییر یافته و بیان به گونهاى دیگر آورده شده است؟ چرا در اینجا مانند سوره بقره و مؤمنون و معارج در ابتدا نفرموده عبادالرحمان كسانىاند كه ایمان به غیب دارند و از نمازشان محافظت مىكنند و آن را با خشوع مىخوانند؟
پیش از آنكه به پاسخ این پرسش بپردازیم لازم است متذكر شویم كه این پرسش و نظایر آن، مسائلى نیستند كه امثال بنده بتوانیم به طور قطعى و حتمى مطلبى درباره آنها بگوییم. امثال بنده حقیرتر از آنیم كه بتوانیم بفهمیم حقیقتاً چه سبب و حكمتى در كار بوده كه ایجاب نموده خداى متعال مطلبى را به صورتى خاص القا كند. در اینگونه موارد ما حداكثر مىتوانیم براساس برخى امور ظنى مطالبى را به صورت احتمال بیان كنیم، و
پاسخ قطعى و علم یقینى و كاملا مطمئن آن نزد خداوند و اولیایى است كه از علم الهى بهرهمند گشتهاند.
اكنون با توجه به تذكر مذكور، آنچه در پاسخ سؤال پیش گفته مىتوان مطرح كرد این است كه عنوانى كه این آیات به توصیف و معرفى آن اختصاص یافته با عناوینى كه در موارد دیگر به كار رفته متفاوت است. در سوره مؤمنون و بقره و معارج و غیر آنها عناوینى مانند: متقین، مفلحین، مؤمنین، مصلّین مورد توصیف قرار گرفته، اما در اینجا عنوانى كه مطرح شده، عنوان «عباد الرحمان» است. از این رو، مناسب این بوده كه اوصافى آورده شود كه بیشتر با «عبد» بودن سازگارى و تناسب داشته باشد. آنچه با عبد بودن بیشتر سازگارى دارد، فروتنى و خود را ندیدن و در مقابل مولا چیزى حساب نكردن است؛ چرا كه عبد اصولا به معناى كسى است كه هیچ ملكیت و اختیارى از خود ندارد و قادر به انجام هیچ كارى نیست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء؛(1) بندهاى زر خرید كه هیچ كارى از او بر نمىآید.
آنچه با عبد بودن تناسب دارد فروتنى است و آنچه با آن ضدیت دارد خودبزرگبینى و تكبر است. یكى از مهمترین صفات رذیلهاى كه موجب سقوط بسیارى از افراد و رانده شدن آنها از درگاه ربوبى مىشود همین صفت است. ابلیس كه سردسته این راندهشدگان از درگاه رحمت الهى است، در اثر همین صفت تكبر و خودبزرگبینى بود كه به چنین شقاوتى دچار شد:
وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِین؛(2) و چون به فرشتگان گفتیم: «آدم را سجده كنید»، پس همه سجده كردند، به جز ابلیس كه سر باز زد و تكبر ورزید و از كافران شد.
بنابراین چون در این آیات بحث «عباد الرحمان» مطرح است، نكته اینكه صفتِ به آرامى و بىتكبر راه رفتن قبل از صفات دیگر مطرح شده، شاید این باشد كه مقتضاى «عبودیت»، تواضع و فروتنى است.
1. نحل (16)، 75.
2. بقره (2)، 34.
برخى از مفسران فرمودهاند: تعبیر «به آرامى و بىتكبر راه رفتن» در اینجا تعبیرى كنایى است و مقصود اصلى این است كه «عباد الرحمان» كسانى هستند كه زندگى آنها به طور كلى متواضعانه است. به عبارت دیگر، این جمله، جنبه نمادین و سمبلیك دارد و كنایه از روش و مشى زندگى فروتنانه است، وگرنه صرف به آرامى راه رفتن خصوصیتى ندارد. به تعبیر دیگر، مىتوان گفت، ذكر این جمله به این جهت است كه یكى از صفات بارز اشخاص متكبر كه در معرض دید عموم مردم نیز قرار دارد این است كه این افراد به هنگام راه رفتن، خیلى با تبختر و شقّ و رقّ راه مىروند: سینه را سپر مىكنند، باد به غبغب مىاندازند و شانههاى خود را بالا مىگیرند، و به تعبیر قرآن، «ثانِیَ عِطْفِه» هستند:
وَمِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللهِ بِغَیْرِ عِلْم وَلا هُدىً وَلا كِتاب مُنِیر * ثانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ الله؛(1) و از [میان]مردم كسى است كه درباره خدا بدون هیچ دانش و بى هیچ رهنمود و كتاب روشنى به مجادله مى پردازد، [آن هم]از سر نخوت، تا [مردم را]از راه خدا گمراه كند.
ما هنگامى كه كسانى را در كوچه و خیابان مشاهده مىكنیم كه با چنین وضعى راه مىروند فوراً قضاوت مىكنیم كه این فرد به طور كلى باید انسان مغرور و متكبرى باشد؛ یعنى راه رفتنِ با تبختر، نمادى است از شخصیت كلى فرد و اینكه او اساساً فردى متكبر است. از آن طرف نیز افرادى كه كلا شخصیتى متواضع دارند و فروتنى و تواضع روش كلى زندگى آنها است، این مسأله در راه رفتن آنها نیز كاملا مشاهده مىشود و به چشم مىآید. از این رو، به نرمى و آرامى و متواضعانه راه رفتن، در واقع نمادى از شخصیت كلى فرد و حاكى از این است كه وى كلا انسان متواضعى است.
بحث مهمى كه جا دارد به مناسبت این آیه در اینجا طرح كنیم این است كه اصولا چرا چنین رفتارهایى ارزش دارد؟ ما در كتابهاى اخلاقى مىخوانیم كه، براى مثال، راستگویى، امانتدارى و تواضع، از فضایل انسانى و جزو صفات نیكو و پسندیده
1. حج (22)، 8 و 9.
هستند و در مقابل، دروغگویى، خیانت در امانت و تكبر، از رذایل انسانى و ناپسند و نكوهیدهاند؛ سؤالى كه در اینجا وجود دارد این است كه ریشه و مبناى این فضیلت و رذیلت چیست؟ به عبارت دیگر، ملاك «ارزش» و «ضد ارزش» كدام است؟
در بسیارى از كتابهاى اخلاقى در تحلیل اینكه، براى مثال «چرا تواضع و فروتنى خوب و ممدوح است؟» گفته مىشود چون انسان متواضع در جامعه محبوب است ومردم به او علاقه دارند، او را احترام مىكنند و اگر خواستهاى داشته باشد به آن توجه مىشود. بر عكس، انسان متكبر را هیچ كس دوست ندارد و نمىخواهد با او برخورد و معاشرت داشته باشد و همه افراد از او فرارىاند.
روح این تحلیل این است كه ملاك ارزش و ضد ارزش، پسند و ناپسند مردم است. بر این اساس، گویى خوب آن است كه خوشایند مردم است و جامعه آن را مىپسندد و از آن تعریف و تمجید مىكند، و بد براى آن بد است كه مردم آن را نمىپسندند و خوشایند آنها نیست. طبق این مبنا، ارزشمندى «تواضع» بدان جهت است كه مردم آن را دوست دارند و ضد ارزش بودن «تكبر» براى آن است كه مردم آن را دوست نمىدارند. بنابراین، اگر مىخواهید مردم شما را دوست بدارند و احترامتان كنند، متواضع باشید، و اگر تكبر كنید مردم دوستتان نمىدارند و منزوى خواهید شد.
منطقدانانِ ما از چنین قضایایى اصطلاحاً به «آراى محموده» تعبیر مىكنند و در بحث «قیاس» آن را یكى از انواع قضایایى مىدانند كه مىتواند در جدل و خطابه مورد استفاده قرار گیرد. «آراى محموده» بدین معنى است كه مسألهاى نزد عقلا ممدوح و پسندیده است، و در مقابل آن نیز «آراى مذمومه» قرار مىگیرد؛ یعنى چیزهایى كه نزد عقلا مذموم و ناپسند است. براى مثال، گفته مىشود «حُسن» صدق براى آن است كه مردم راستگویى را مىپسندند و آن را نیكو مىدانند؛ دروغگویى هم بدان سبب بد و «قبیح» است كه عقلا آن را ناپسند مىدارند و از آن مذمت مىكنند. این امر تا حدودى هم واقعیت دارد و برخى چیزهایى كه ما آنها را خوب یا بد مىدانیم، اساسى جز این ندارد كه نزد عقلا ممدوح یا مذموم است.
بنابراین مبناى مذكور تنها یك فرهنگ عمومى و عرفى نیست، بلكه حتى نزد علماى
منطق هم اعتبار دارد و در نوعى قیاس مورد استفاده قرار مىگیرد. این تلقى از حسن و قبح امروزه نیز در جوامع مختلف و در میان نظریهپردازان وجود دارد و اتفاقاً بسیار هم پرطرفدار است. به اصطلاح «فلسفه اخلاق» از این تلقى این گونه تعبیر مىشود كه «پشتوانه ارزش فقط خواست مردم است» و خوب و بد هیچ مبنایى غیر از این ندارد. بر این اساس اگر فرضاً اینگونه بودكه، براى مثال، عقلا و مردم دروغگویى و تكبر را تحسین، و راستگویى و تواضع را مذمت مىكردند، تكبر و دروغگویى خوب و تواضع و راستگویى بد مىبود!
اكنون باید ببینیم چنین نظریهاى تا چه حد با دیدگاه اسلامى و نظام ارزشى اسلام سازگارى دارد. اگر این نظریه درست باشد آنگاه، براى مثال، اگر قرآن مىفرماید: وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْنا، از آن رو است كه مردم این كار را دوست مىدارند و از آن خشنود مىشوند.
اما آیا به راستى روح و حقیقت «عباد الرحمان» شدن یك فرد به این است كه در پى جلب خشنودى مردم باشد و كارهایى انجام دهد كه مردم از او راضى شوند؟ چنین فردى آیا واقعاً از «عباد الرحمان» است یا باید او را در زمره «عباد الناس» به حساب آورد؟ اگر بنا باشد انسان فقط در پى این باشد كه كارى انجام دهد كه خوشایند مردم باشد و از او تعریف و تمجید كنند و اكرام و تحسینش نمایند، در این صورت آیا سزاوارتر نیست كه به جاى «عبادة الرحمان» این كار او را «عبادة الناس» بنامیم؟ به راستى آیا این پرستش خدا خواهد بود یا پرستش مردم؟ آیا عجیب نیست اگر بگوییم قرآن در معرفى «عباد الرحمان» مىفرماید آنان كسانىاند كه كارى انجام دهند كه مردم آنها را دوست بدارند؟!
حقیقت این است كه در نظام ارزشى اسلام، خوبى و بدى، و ارزش و ضد ارزش تابع خواست مردم نیست، بلكه با ملاحظه تأثیر افعال در سعادت و شقاوت حقیقى انسان است كه خوب و بد، و ارزش و ضد ارزش مشخص مىشود. از دیدگاه اسلامى، ملاك سعادت انسان قرب به خداى متعال است. از اینرو چیزى خوب و ارزش تلقى مىشود كه تأثیر مثبت در قرب انسان به خداوند داشته باشد، و هرچه كه انسان را از خدا دور كند، در قلمرو بدىها و ضد ارزشها قرار مىگیرد.
البته خداى متعال به لحاظ فضل و كرم و عنایتى كه دارد و مىخواهد تا آنجا كه امكان دارد همه انسانها را به راه راست هدایت كند، گاهى براى تشویق مردم به انجام كارهاى خوب و پیمودن راه سعادت، از منطقهاى عرفى، همچون خطابه و جدل نیز استفاده مىكند. قرآن كریم هنگامى كه با «اولى الالباب»، یعنى كسانى كه صاحبان مغز هستند، سخن مىگوید، با زبان «برهان» با آنها صحبت مىكند، اما هنگامى كه مخاطبش عامه مردم باشند كه از سطح متوسطى از قوّت عقلى برخوردارند، با زبانهاى دیگرى كه براى آنها جاذبتر است سخن مىگوید؛ چرا كه آنها نیز بالاخره انسانند و باید نجات پیدا كنند. براى نمونه، مىتوان در این زمینه بحث جهاد را مثال زد. قرآن براى تشویق و ترغیب مسلمانان جهت حضور در جبهه و جنگ گاهى بحث پاداشهاى اخروى را مطرح مىكند:
إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْراةِ وَالإِْنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِكُمُ الَّذِی بایَعْتُمْ بِهِ وَذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیم؛(1) همانا خداوند از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اینكه بهشت براى آنان باشد، خریده است؛ همان كسانى كه در راه خدا مىجنگند و مىكشند و كشته مىشوند. [این] به عنوان وعده حقى در تورات و انجیل و قرآن بر عهده او است. و چه كسى از خدا به عهد خویش وفادارتر است؟ پس به این معامله كه با او كردهاید شادمان باشید، و این همان كامیابى بزرگ است.
گاه نیز نتایج و آثار دنیوى، اما معنوىِ این حضور، نظیر پیروزى حق بر باطل، را یادآور مىشود:
أَلا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَهُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْمُؤْمِنِینَ * قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللهُ بِأَیْدِیكُمْ وَیُخْزِهِمْ وَیَنْصُرْكُمْ عَلَیْهِمْ وَیَشْفِ صُدُورَ قَوْم مُؤْمِنِینَ * وَیُذْهِبْ غَیْظَ قُلُوبِهِم؛(2)چرا با گروهى كه سوگندهاى خود را شكستند و بر آن شدند كه فرستاده [خدا] را بیرون كنند، و آنان بودند كه نخستین بار [جنگ را] با شما آغاز كردند، نمىجنگید؟
1. توبه (9)، 111.
2. همان، 13 ـ 15.
آیا از آنان مىترسید؟ با اینكه اگر مؤمنید خدا سزاوارتر است كه از او بترسید. با آنان بجنگید، تا خدا آنان را به دست شما عذاب و رسوایشان كند و شما را بر ایشان پیروزى بخشد و دلهاى گروه مؤمنان را خنك گرداند و خشم دلهایشان را ببرد.
اما گاه نیز براى انگیزش مجاهدان سپاه اسلام، مسأله برخوردارى از غنایم را پیش مىكشد:
وَعَدَكُمُ اللهُ مَغانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ أَیْدِیَ النّاسِ عَنْكُم؛(1) و خدا به شما غنیمتهاى فراوانى وعده داده كه به زودى آنها را خواهید گرفت و این [پیروزى]را براى شما پیش انداخت و دستهاى مردم را از شما كوتاه ساخت.
اینگونه بیان و تربیت و برخورد، كه براى ترغیب به جهاد حتى وعده به دست آوردن غنیمت هم مطرح شود، براى رعایت ضعفاى مؤمنان است كه هنوز ایمانشان چندان قوى نشده است. خداوند براى آنكه این افراد هم از لطف الهى محروم نمانند گاهى با مردم اینگونه سخن گفته است، و گرنه مؤمنان خالص هیچگاه براى غنیمت و مانند آنها مبارزه و جهاد نمىكنند.
در هر صورت، حقیقت این است كه اگر ما براى تواضع ارزش قائلیم و تكبر را ضد ارزش مىدانیم، به سبب حقیقتى است كه در وراى آنها وجود دارد. اسلام این دو را چون واقعاً در سعادت و شقاوت انسان و رسیدن او به قرب الهى یا بازماندنش از قرب تأثیر دارند ارزش و ضد ارزش مىداند. از دیدگاه اسلامى، خوب بودن تواضع و سایر ارزشها بدان جهت نیست كه عقلا این رفتارها را مىپسندند و فاعل آنها را ستایش مىكنند، بلكه به لحاظ تأثیر آنها در تحقق كمال انسان است.
اما اكنون این سؤال وجود دارد كه به راستى تواضع چه نقشى در رسیدن انسان به سعادت و قرب الهى ایفا مىكند و تكبر و فخرفروشى و به خود بالیدن چه ضررى براى سعادت انسان دارد و چگونه در راه قرب او به خداوند ایجاد مانع مىكند؟ اگر انسان نمازش را بخواند، روزهاش را بگیرد، حجش را برود، جهاد نماید و زكاتش را بدهد و در
1. فتح (48)، 20.
عین حال خیلى هم متكبر باشد، این امر چه ضررى مىتواند براى او داشته باشد و چگونه مانع سعادت او مىگردد؟ به راستى چه نكتهاى وجود دارد كه به عنوان اولین وصف «عباد الرحمان» باید بر مسأله تواضع و فروتنى تأكید شود؟
اگر بخواهیم این مطلب خوب فهمیده شود، بایستى برگردیم به اینكه اساساً اسلام ملاك ارزش را چه مىداند؟ این بحث، بحثى بسیار مهم و عمیق است كه درجاى خود باید به تفصیل مورد كندوكاو قرار گیرد و متأسفانه در اینجا فرصت آن نیست كه بحثى مبسوط پیرامون آن داشته باشیم. اجمال مسأله این است كه اسلام آمده تا انسانها به كمالى كه درخور آنها است برسند. همه دستورات اسلام، و اصولا تمام راهنمایىهاى انبیاى الهى، براى آن است كه استعدادهاى انسان در نطفهْ خفه نشود و جوانه زندگى پژمرده نگردد و نخشكد، بلكه رشد كند، بالنده شود و به آن كمالى كه باید، برسد. البته اینكه آن كمال چیست و انسان وقتى «كامل» مىشود به كجا مىرسد، چیزى است كه ما در ابتدا قادر به درك آن نیستیم و وضعیت ما از این نظر شبیه اطفال و كودكان است. همه ما دوران كودكى را پشتسر گذاشتهایم و با حال و هواى آن آشناییم. به كودك نمىتوان عظمت مقامهاى علمى و معنوى را تفهیم كرد و او در عالم خویش یكى از اسباببازىهایش را با همه مقامهاى دنیا عوض نمىكند. اگر هم، براى مثال، از اسم شاه و سلطان و مانند آنها خوشش مىآید، براى آن است كه در بازىهاى كودكانه و اسباببازىهایش چنین چیزهایى وجود دارد، وگرنه او از حقیقت سلطنت و شاه بودن و مقامات عالى چیزى سر در نمىآورد. وضعیت ما در درك مقامهاى معنوى نیز چیزى شبیه این وضعیت كودكان است. آرى، واقعیت این است كه امثال بنده نسبت به كمالاتى كه شایسته مقام حقیقى انسان است، كودكیم و از درك كُنْه چنین عوالمى عاجزیم. این سخن به هیچوجه تعارف و شكسته نفسى نیست، بلكه عین واقعیت است. حقیقت این است كه ما نمىتوانیم بفهمیم «انسان كامل» یعنى چه و براى او چه عوالم و بهرهها و لذتهایى وجود دارد. مصداق بارز انسان كامل، كسى همانند على(علیه السلام)است؛ و ما هرچه هم به مغزمان فشار بیاوریم و كتاب بخوانیم و تحقیق كنیم، حقیقت و واقعیت این وجود مقدس براى ما ملموس و قابل درك نخواهد شد. درباره این
مصداق، ما حتى یك هزارم و كمتر از آن هم شناخت نداریم و هیچگاه طمع چنین شناختى را نیز نباید داشته باشیم.
اكنون با این وضعیت اگر بخواهند براى ما از كمال انسانى صحبت كنند چه باید بگویند؟ ابتدا مىگویند به دستورات خدا عمل كنید تا كامل شوید. اما انسان اگر كامل شود چه تغییرى مىكند و چه اتفاقى در وجودش رخ مىدهد؟ در اینجا تعبیرى كه در معارف اسلامى به كار رفته این است كه، كمال انسان یعنى «قرب به خدا» و هرچه انسان كاملتر گردد به خدا نزدیكتر مىشود. البته این تعبیر به اسلام و فرهنگ اسلامى یا شیعى اختصاص ندارد و همه ادیان آن را دارند و از این رو باید آن را جزو فرهنگ دینى به حساب آورد. تمامى ادیان تا آنجا كه ما با فرهنگ آنها آشنایى داریم، عالىترین و بالاترین مفهومى را كه دنبال مىكنند و آن را برترین ارزش مىدانند «قرب خدا» است. به تصریح قرآن حتى مشركان نیز در توجیه پرستش بتها مىگفتند این كار مایه تقرب آنها به خدا مىشود:
ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى؛(1) ما آنها را جز براى این نمى پرستیم كه ما را هرچه بیشتر به خدا نزدیك گردانند.
از این رو قرب به خدا عالىترین ارزشى است كه در ادیان مختلف مطرح مىشود. بر این اساس انسان مىتواند به مقامى برسد كه به كمال مطلق و وجود بىنهایت، یعنى خداى متعال نزدیك گردد. آیا ترقى و مقامى بالاتر از این مىتوان براى انسان تصور كرد؟
البته باید توجه داشت كه نزدیكى و تقرب امرى نسبى است و ممكن است كسى یك پله، دیگرى صد و یكى نیز هزار پله در این مسیر بالا برود، و از آنجا كه مراتب قربْ میل به بىنهایت دارد، درجات مختلفى از قرب را مىتوان براى افراد در نظر گرفت.
اكنون مىتوان سؤال كرد راه كلى قرب الى الله چیست و انسان براى آنكه به خدا نزدیك شود چه باید بكند؟ راه كلى كه در اینجا باز تقریباً به طور یكنواخت در ادیان مختلف پذیرفته شده، عبارت از «پرستش» است. همه ادیان مىگویند اگر مىخواهید راهى به سوى قرب به خدا پیدا كنید، باید خدا را بپرستید و او را عبادت نمایید. حتى
1. زمر (39)، 3.
بتپرستها هم مسأله «پرستش» را دارند و همچنان كه اشاره كردیم، مىگویند انسان اگر بخواهد به آن قرب برسد، باید پرستش كند: ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى.عمومیت این مسأله و اشتراك ادیان مختلف در آن، نشان مىدهد كه ریشه این مفاهیم، و حتى بتپرستى، از تعالیم انبیا گرفته شده وگرچه در گذر زمان به تدریج انحرافهایى در این تعالیم رخ داده و كار تا بدان جا رسیده كه سر از بتپرستى درآورده، اما به هر حال از آبشخور واحدى نشأت گرفته است. قرآن كریم نیز در موارد مختلف تأكید دارد كه مسأله ارسال رسل و بعثت انبیا در مورد اقوام و ملل مختلف وجود داشته است:
وَإِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِیها نَذِیر؛(1) و هیچ امتى نبوده مگر این كه هشداردهنده اى در آن گذشته است.
به هر حال، تا اینجا مسأله به این صورت شد كه بالاترین ارزش و كمال انسان، قرب به خدا است كه خود مراتب مختلفى دارد، و راه كلى قرب هم پرستش و عبادت و بندگى كردن است. اكنون باید توجه كنیم كه آنچه با روح بندگى و عبودیت تناسب دارد تواضع و فروتنى است، و در مقابل، آنچه كه با این روح هیچ سازش ندارد تكبر و خودبزرگبینى است؛ و این است سرّ اینكه چرا در بیان اوصاف «عباد الرحمان» اولین صفتى كه ذكر شده، مسأله تواضع و فروتنى و پرهیز از تكبر و خودبزرگبینى است. «بنده» نمىتواند طورى باشد كه در مقابل «آقا و مولایش» بزرگى نماید و این امر با اساس بندگى در تضاد و تناقض است. «بنده» اصولا از خود چیزى ندارد و قادر به انجام هیچ كارى نیست:
عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء؛(2) بندهاى زرخرید كه هیچ كارى از او بر نمىآید.
انسان اگر مىخواهد به كمال برسد و به قرب الهى نایل شود راهى جز عبودیت ندارد و باید «بنده» شود. علامت بندگى هم این است كه آدمى همه چیز را از خویش نفى كند و حقیقتاً احساس كند كه در مقابل خدا«هیچ» ندارد. «بنده» كسى است كه همیشه این حالت و احساس روانى و درونى در او هست كه در مقابل خداوند خود را بسیار كوچك
1. فاطر (35)، 24.
2. نحل (16)، 75.
و خُرد و حقیر احساس مىكند و اصولا جز خاكسارى در مقابل معبود، كارى نمىداند و نمىبیند كه بخواهد انجام دهد.
همانگونه كه اشاره كردیم، این مسأله فقط در اسلام نیست كه «پرستش» یك فضیلت به حساب مىآید، بلكه مرتبهاى از بندگى و پرستش در همه ادیان وجود دارد و براى نیل آدمى به كمالْ امرى الزامى به حساب مىآید. براى رسیدن به كمال، پرستش امرى حتمى و جانشینناپذیر است. این مسأله سرلوحه دعوت همه انبیا، و قدر مشترك همه ادیان است و جز این راهى وجود ندارد:
وَلَقَدْ بَعَثْنا فِی كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ؛(1) و هر آینه، در میان هر امتى فرستادهاى را برانگیختیم [تا بگوید:]خدا را بپرستید.
همه انبیا آمدهاند و در صدر تعالیم خود به بشر این را آموختهاند كه: اعْبُدُوا الله؛ خدا را پرستش و بندگى كنید.پرستش خدا روح و سرلوحه تعالیم همه انبیا است؛ و پرستش خدا با خودبزرگبینى و «من» گفتن جور در نمىآید. این وادى خاكسارى مىخواهد و افتادگى، و خود را ندیدن و هیچ و خُرد و حقیر دیدن مىطلبد. البته باید توجه داشت كه این «خود را كوچك دیدن» غیر از آن «خودكمبینى» است كه در روانشناسى مطرح است و یك بیمارى به حساب مىآید. در اینجا مقصود این است كه انسان حقیقتاً خود را در مقابل خدا هیچ ببیند و چیزى و موجودیت و مالكیت و اختیارى براى خود قائل نباشد.
علاوه بر این، همچنین در مقابل بندگان خدا نیز تكبر و فخرفروشى جا و معنایى ندارد؛ چرا كه آنها نیز مثل ما بنده خدا هستند و همه ما در این جهت مشتركیم. هر انسانى هرچه دارد از خدا است و هیچ كس از خود چیزى ندارد كه بخواهد به سبب آن بر دیگران بزرگى و فخرفروشى كند.
بنابراین، تواضع با این پشتوانه و ملاك است كه به عنوان یك ارزش عام و صفت ممدوح مطرح مىشود. تواضع و فروتنى یك حالت نفسانى و صفتى است كه با بنده بودن سازش و تناسب دارد و انسان را به سوى بندگى سوق مىدهد. اما اگر روحیه انسان اینگونه باشد كه همیشه گردنى افراشته داشته باشد و ورد زبانش «من» باشد و خودش را
1. همان، 36.
برتر از دیگران و یك سر و گردن بالاتر از همه ببیند و پیوسته بخواهد دیگران را در مرتبهاى پائینتر از خود قرار دهد، این روحیه با پرستش و عبودیت سازگار نیست. چنین كسى نمىتواند «خداپرست» شود.
در پایان باز هم تأكید مىكنیم كه در بحث ارزشها باید به منشأ و ملاك و مبناى ارزش توجه كرد. به نظر ما پشتوانه و مبناى ارزش این نیست كه مردم، یا به اصطلاح عقلا، چیزى را بپسندند و دوست بدارند. این امر اگر در مواردى موجب ضد ارزش شدن نشود، قطعاً نمىتواند مبنا و ملاك ارزش حقیقى و واقعى باشد. همانگونه كه اشاره كردیم، اگر انسان پیوسته در فكر این باشد كه كارى بكند كه دیگران او را دوست بدارند و از او راضى شوند، این بدان معنا است كه همه مردم خداى او هستند. مؤمن كسى است كه فقط نظرش به این باشد كه چه كارى انجام دهد كه خداى متعال راضى و خرسند شود، گرچه همه مردم آن را نپسندند و از آن دلگیر شوند. ما اگر در زندگى انبیا نگاه كنیم، مىبینیم انبیا همینگونه بودند. آنان در راستاى انجام رسالت خود و تبلیغ دین الهى سخنانى مىگفتند و مطالبى عنوان مىكردند كه مورد پسند مردم نبود و به همین دلیل مردم در مقابل انبیا موضع مىگرفتند و به آنها نسبتهایى، همچون: سفاهت، حماقت، دیوانگى و امثال آن مىدادند. هنگامى كه انبیا مردم را به پرستش خداى یگانه دعوت مىكردند، آنها مىگفتند اعتقاد ما درباره تو این است كه خدایان ما بر تو خشم گرفته و عقلت را سلب كردهاند كه چنین سخنانى بر زبان مىآورى! مخالفان در بسیارى از موارد فقط به استهزا و توهین و تكذیب هم اكتفا نمىكردند و به برخوردهاى عملى نظیر: كشتن، بیرون كردن از شهر و زندانى كردن نیز روى مىآوردند. بدیهى است اگر بنا بود انبیا كارى بكنند كه مردم خوششان بیاید، این روش را در پیش نمىگرفتند و طور دیگرى رفتار مىكردند.
مؤمن موّحد كسى است كه فقط نظرش این باشد كه چه كارى انجام دهد تا خدا راضى و خشنود شود، و به اینكه دیگران و مردم چه قضاوت و برخوردى خواهند كرد
اعتنایى ندارد. ملاك ارزش در نظر ما نباید این باشد كه به دنبال كارى باشیم كه مردم ما را دوست بدارند و احتراممان كنند و محبوب قلبها شویم. این، منطقى كودكانه است و كسى كه از رشد عقلى و معرفتى لازم برخودار شده و به مرز پختگى رسیده باشد از چنین منطقى پیروى نمىكند. اگر كارى را مطمئنیم كه خداوند آن را مىپسندد و از انجام آن خشنود مىشود، باید همان را انجام دهیم، خواه مردم بپسندند و خواه نپسندند.
تعریف و تمجید مردم نبایستى براى ما ملاك ارزش قرار گیرد، بلكه ملاك ارزش این است كه آیا انسان با مبادرت به امرى روح «پرستش» خداوند در او به وجود مىآید و تقویت مىشود یا خیر؟ هر امرى كه موجب پیدایش و تقویت روح پرستش و عبودیت الهى در انسان شود و او را به سوى «عباد الرحمان» شدن سوق دهد، داراى ارزش خواهد بود. از جمله این امور، یكى «تواضع» و فروتنى است، و به عكس، در نقطه مقابل آن، با «تكبر» چنین چیزى میسر نخواهد شد.
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانىاند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر] راه مىروند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند.
در دو جلسه گذشته، محور بحث ما آیاتى از سوره فرقان بود كه به تشریح اوصاف «عباد الرحمان» پرداخته است و مطالبى به اختصار در این زمینه عنوان شد. همچنان كه ملاحظه كردیم، اولین صفتى كه در این آیات براى عبادالرحمان ذكر گردیده تواضع است. به همین مناسبت این سؤال را مطرح كردیم كه چرا تواضع تا بدین حد اهمیت دارد كه در اینجا به عنوان اولین ویژگى عبادالرحمان مطرح شده است؟ در این زمینه اشاره كردیم كه شاید این امر بدان سبب باشد كه چون بحث «عباد الرحمان» مطرح است، مناسب این بوده كه اوصافى آورده شود كه بیشتر با «عبد» بودن سازگارى و تناسب داشته باشد؛ و خصوصیتى كه در «عبد» بسیار بارز و متمایز است، فروتنى و خاكسارى، و خود را در مقابل «مولا» حقیر و خُرد شمردن و هیچ انگاشتن است. سپس اضافه كردیم كه اصولا راه تكامل انسان، عبودیت و بندگى خدا است و جز این، راهى براى تكامل فراروى انسان وجود ندارد. در این باره در جلسه قبل توضیحاتى بیان شد و اكنون ادامه آن را پى مىگیریم.
1. فرقان (25)، 63.
حقیقت بندگى این است كه انسان، هم این واقعیت را دریابد و به آن اذعان داشته باشد و هم در عمل آن را به اثبات برساند كه، از خودش هیچ ندارد و مملوك خدا است و هرچه دارد و هست، همه از آنِ خداى متعال است و جز او مالك و مدبر و صاحب اختیارى نیست. در واقع سیر تكامل انسان چیزى جز سیر در مراحل عبودیت نیست و هرچه انسان مراحل و منازل بیشترى از عبودیت را طى كرده باشد به همان میزان درجه تكامل او نیز بیشتر و بالاتر خواهد بود.
عبودیت، به تعبیر فلسفى، این است كه انسان هرگونه «استقلال» را از خود نفى كند؛ آن هم نه تنها به زبان و با مفاهیم ذهنى، بلكه باید این حقیقت را در عمق وجود خود بیابد و احساس و لمس كند كه در هیچ زمینهاى از خود ذرهاى استقلال ندارد.
در مسیر نفى استقلال، اولین مرحلهاى كه بنده باید پشت سر بگذارد «نفى استقلال در اراده» است. اینكه ما مىگوییم «دلم مىخواهد» یا «خودم مىخواهم»، با عبودیت و بندگى سازگارى ندارد. «بنده» آن است كه بگوید آنچه «آقا و مولا» مىخواهد من نیز همان را مىخواهم. البته طبیعتاً چنین چیزى به یكباره و در زمانى كوتاه محقق نمىشود و نیاز به تمرین و ممارست بسیار لازم است تا انسان بتواند این مرحله را طى كند. براى رسیدن به چنین مقام و مرحلهاى آدمى باید تمرین كند كه هرچه آقا و مولا فرمان مىدهد آن را آویزه گوش خود قرار دهد و این كار را تا آنجا ادامه دهد كه ارادهاش در اراده خداى متعال فانى شود. از این رو انسان هر زمان كه مىخواهد تصمیم به انجام كارى بگیرد، ابتدا باید فكر كند و در نظر بگیرد كه خدا از او چه مىخواهد. این در واقع همان مسیر «تقوا» است كه انسان باید پیوسته در طول زندگى رعایت كند و همیشه مراقب باشد و ملاحظه كند كه خدا از او چه مىخواهد و چه ارادهاى دارد تا از آن تخلف نكند. البته تقوى مراحلى دارد كه اولین مرتبهاش این است كه آدمى مرتكب گناه نشود، و سپس مراحل دیگرى نظیر مستحبات و مكروهات و نظایر آنها مطرح مىشود. در هر صورت، اولین مرحله نفى استقلال این است كه انسان اراده خود را تابع اراده خدا قرار دهد؛ و عالىترین مرتبهاش این است كه اراده شخص در اراده خداى متعال فانى شود و آدمى حقیقتاً غیر از اراده خدا ارادهاى نبیند و نیابد.
اما باید توجه داشت كه «نفى استقلال در اراده» با همه دشوارىهایى كه دارد پایان كار نیست و پس از آن بسیارى استقلالهاى دیگر نیز در ما هست كه باید نفى گردد و كنار گذاشته شود. انسانى كه به این مرحله رسیده، وقتى در خود كندوكاو مىكند، مىبیند گرچه اراده را از خود نفى كرد، اما هنوز امور زیادى براى خود قائل است و آنها را از آنِ خویش مىداند. براى مثال، ما براى خودمان علم قائلیم، قدرت قائلیم، عزت قائلیم، مقام و ریاست قائلیم، و خلاصه بسیارى چیزهاى دیگر كه ما خود را حقیقتاً مالك آنها مىدانیم. اگر از همه این امور هم بگذریم، شاید از كمترین چیزهایى كه مىتوان نام برد، این است كه ما براى خودمان آبرو قائلیم و سعى مىكنیم «آبروى خود» را محفوظ بداریم.
از این رو، پس از نفى اراده از خویش، نوبت به این مىرسد كه انسان سایر مملوكاتى كه براى خود قائل است، اعم از صفات و اشیا و اشخاص، همه را به صاحب حقیقىاش بازگرداند و كم كم باید یاد بگیرد كه این امور متعلق به او نیست و مالك حقیقى آنها كسى دیگر است.
در برخى روایات ما تعبیرى بسیار پر معنا وجود دارد كه مضمونش این است كه خداوند ردایى از كبریا دارد و این ردا خاص خداى متعال است و اگر كسى بخواهد در این ردا شریك خدا شود، خداوند او را مىشكند و له مىكند؛(1) چرا كه اگر كسى قدم در وادى كبریایى بگذارد، در واقع ادعاى الوهیت در سر دارد و مىخواهد خود را شریك خدا قرار دهد. البته خداوند عبا و ردا ندارد و ساحت او از ماده و مادى برىّ است، اما براى آنكه مطالب براى ما قابل فهم شود، گاهى در روایات از اینگونه تعابیر استفاده شده است.
در هر صورت، انسان باید از قدم اول آنچه را با اساس عبودیت ـ كه همان مسیر تكامل او است ـ منافات دارد از خود دور كند، و از جمله این امور یكى تكبر است؛ همان كه مایه بدبختى شیطان و رانده شدن او از درگاه الهى گردید:
فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى أَنْ یَكُونَ مَعَ السّاجِدِینَ * ... قالَ
1. اَلْكِبْریاءُ رِدائى وَالْعَظَمَةُ اِزارى فَمَنْ نازَعَنى فى شَىْء مِنْهُما قَصَمْتُهُ. (بحارالانوار، ج 73، ص192، روایت 1، باب 130). در روایتى دیگر مىفرماید: اَلْكِبْریاءُ رَداُؤهُ فَمَنْ نَازَعَهُ شَیْئاً مِنْ ذلِكَ اَكَبَّهَ اللهُ فى النّارِ. (بحارالانوار، ج 93، ص 222، روایت 5، باب 10).
فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِیمٌ * وَإِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ إِلى یَوْمِ الدِّینِ؛(1) پس همه فرشتگان به تمامى سجده كردند، مگر ابلیس [كه] تكبر نمود و از كافران شد. ...[خداوند به ابلیس]فرمود: پس، از آن [مقام] بیرون شو، كه تو [از درگاه من]راندهاى و مسلّماً لعنت من تا روز قیامت بر تو خواهد بود.
به جاى تكبر، انسان باید هر چه مىتواند تواضع كند و فروتنى داشته باشد. تواضع حقیقى نیز این است كه انسان باور داشته باشد و در عمل نشان دهد كه من در مقابل عظمت كبریایى خداوند چیزى براى خود قائل نیستم و هرچه هست از او است و من صفرى بیش نیستم. آیا مگر حقیقت جز این است؟ و آیا كسى از خود چیزى دارد؟ ما و امثال ما كه جاى خود داریم، حتى انبیا و اولیاى الهى با آن همه عظمتها و كمالات مگر از خودشان چیزى دارند؟ هر كس هر چه دارد از خدا است و جز او كسى ذرهاى از خود چیزى ندارد.
باز هم تأكید مىكنیم كه عبودیت واقعى زمانى حاصل مىشود كه انسان فقر و نادارى و عدم استقلال را در عمق وجود خویش بیابد، نه آنكه فقط به لفظ و زبان به آن اعتراف داشته باشد. گاه ممكن است ما از این قضیه مفهومى در ذهن خود درست كنیم و با استدلالها و برهانهاى مختلف هم بتوانیم آن را اثبات نماییم، اما اینها غیر از این است كه آدمى با دل و قلبش این معنا را باور و لمس كند و حقیقتاً بیابد كه از خود چیزى ندارد و هر چه دارد عاریهاى و از آنِ غیر است. ما وقتى اصل حیات و وجودمان عاریهاى است، لوازم آن از قبیل علم و قدرت و سایر موارد روشن است كه به طریق اولى عاریهاى خواهد بود.
بنابراین، حقیقت عبودیت عبارت است از سلب استقلالهاى مختلف؛ و این مقوله با تكبر سازگارى ندارد و قابل جمع نیست. تكبر یعنى «من»، و من یعنى استقلال و اینكه ما از خود چیزى داریم. از این رو باید این «مَن» را خُرد كرد و از میان برداشت. كسى كه مىخواهد در سلك «عباد الرحمان» درآید و لباس عبودیت را بپوشد و این عبودیت را دقیقاً بیابد و درك كند و شهود نماید، باید از ابتدا «انانیت» و «منیّت» را كنار بگذارد. «عبد» باید خاكى باشد؛ ابتدا در مقابل خداى متعال، و بعد هم در مقابل بندگان خدا كه هرچه دارند از خدا دارند.
1. ص (38)، 73 ـ 78.
نكتهاى كه در اینجا نباید از آن غفلت كرد این است كه ما با تواضع و نفى تكبر از خود، در واقع عظمت خداى متعال را ابراز مىكنیم؛ از این رو اگر در جایى تواضع و فروتنى ما با ابراز عظمت الهى منافات داشته باشد آنجا نباید تواضع به خرج دهیم. توضیح آنكه:
هدف ما از اینكه خود را در مقابل خداى متعال پست و حقیر مىكنیم این است كه عظمت الهى را نشان دهیم و بگوییم كه بزرگى و كبریایى تنها شایسته ذات اقدس او است. اما گاهى مواردى پیش مىآید كه انسان اگر در آنجا از خود تواضع نشان دهد، نهتنها عظمت الهى ظهور و بروز پیدا نمىكند، بلكه كمرنگ و كمفروغ مىشود. روشن است كه چنین تواضعى به لحاظ آنكه ما را از هدف اصلى تواضع دور مىكند ضد ارزش است و نباید انجام شود. مصداق بارز چنین تواضعى، تواضع در مقابل دشمنان خدا است. هنگامى كه انسان در مقابل دشمن خدا تواضع به خرج مىدهد، طبیعتاً و خواه ناخواه او را بزرگ مىكند، و بزرگ كردن دشمن خدا با كوچك شمرده شدن خداوند تلازم دارد. نمىتوان هم دشمن خدا را بزرگ و گرامى داشت و هم خدا را، و اگر یكى را بزرگ داشتیم، به معناى تحقیر و كوچك شمردن دیگرى خواهد بود. كسى وقتى در مقابل دشمن خدا خود را كوچك مىكند معنایش آن است كه او را بزرگ مىبیند، و بزرگ دیدن و دانستن دشمن خدا به نوبه خود به معناى فرو كاستن از عظمت خداى متعال است. از این رو، دشمن خدا را باید تحقیر كرد و هیچ ارزش و احترامى نباید براى او قائل شد. اما مؤمن به لحاظ انتسابى كه با خدا دارد، تواضع و كوچكى كردن در برابر او در واقع پاسداشت عظمت الهى است. ما وقتى خود را در برابر كسى از آن جهت كه مؤمن است كوچك مىكنیم، در واقع خود را در برابر خدا كوچك نمودهایم. اگر انسان به خاطر ایمان كسى به او احترام بگذارد، در حقیقت به خدا احترام گذاشته، و تواضع در مقابل او در واقع تواضع در برابر خدا است. به عكس، اگر آدمى در مقابل دشمن خدا كوچكى و تواضع نماید، تملق او را بگوید و در برابرش دست به سینه بگذارد و سر خم كند، با این كار دشمن خدا را بزرگ داشته و خداى را كوچك شمرده و پایین آورده است. از این رو این تواضع مطلوب نیست.
تواضع باید «لِلّه» و نشانه این باشد كه من خدا را بزرگ مىدارم و خودم و غیر خدا را كوچك و حقیر مىشمارم. حال اگر لازمه تواضعى بزرگ شمردن دشمن خدا شد، طبعاً چنین تواضعى مطلوب نخواهد بود.
در واقع در اینجا همان مبنایى را كه در جلسه گذشته براى «ارزش» از دیدگاه اسلام طرح كردیم، براى ما راهگشا است. در جلسه پیش اشاره كردیم كه مبناى ارزش در مكتب اسلام غیر از آن مبنایى است كه مكاتب انسانى براى ارزشهاى اخلاقى قائلند. بزرگان فلاسفه اخلاقْ بحثهایى در این زمینه مطرح كردهاند و از معروفترین و عالىترین نظریههایشان این است كه تواضع كنید تا مردم دوستتان بدارند و احترامتان كنند و نزد آنها عزیز باشید و در كارها به كمكتان بشتابند. این مبنا حتى در برخى از كتابهاى اخلاقى ما نیز مورد تأكید قرار گرفته است. در حالى كه از دیدگاه اسلامى مبناى همه ارزشها به خداى متعال بازمىگردد.
روح همه ارزشها از دیدگاه اسلام این است كه از یكسو عظمت، خالقیت، ربوبیت و مولویت خداى متعال، و از سوى دیگر، فقر، نیاز، معلولیت و عبودیت همه مخلوقات دیگر نشان داده شود. از این رو، در فرهنگ اسلامى هر عملى تا آنجا ارزش دارد كه روح بندگى خدا در آن متبلور باشد. آیهاى در قرآن وجود دارد كه این حقیقت را در جملهاى كوتاه و با صراحت تمام بیان مىكند و ما هیچ گاه نتوانستهایم حق این آیه را در تبیین و تشریح اداكنیم؛ مقصود این آیه سوره «ذاریات» است كه مىفرماید:
وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُون؛(1) و جن و انس را نیافریدم جز براى آن كه مرا عبادت كنند.
مفاد این آیه با ادات نفى (ما) و استثنا (الاّ) بیان شده كه از نظر ادبى اصطلاحاً افاده «حصر» مىكند و انحصار را مىرساند. موجودات مختار مكلفى كه ما در عالم مىشناسیم یكى جنیان هستند و دیگرى انسیان و آدمیان. از این رو، جن و انس یعنى مجموعه و همه موجودات مختار و مكلف؛ و خداوند در این آیه با صراحت مىفرماید من تمامى موجودات مختار و مكلفى كه خلق كردهام، تنها و تنها هدفم از
1. ذاریات (51)، 56.
خلقت آنها این بوده كه مرا عبادت و پرستش كنند و جز این هیچ هدف دیگرى در كار نبوده است.
این اعلان خداى متعال تعارف و شوخى برنمىدارد و مسأله را به صورت كاملا روشن و واضح براى همه بیان مىكند. بر اساس این آیه تنها راه تكامل هر موجود مختارى بندگى خدا است و جز این راهى وجود ندارد. هر چه غیر از این را كه دیگران آنها را ارزش و كمال مىدانند، تماماً اعتباریاتى است كه نمىتوان مبنا و پایهاى براى آن در واقعیات نشان داد؛ اما ارزشهاى الهى و اسلامى، هم چنان كه اشاره كردیم، همه ریشه در واقعیت دارد و بر اساس رابطهاى كه افعال با كمال واقعى انسان دارند بیان شده است. بر اساس دیدگاه اسلامى، انسان موجودى است كه باید با اراده خود، هر گونه استقلال را از خویش نفى كند و به مقامى برسد كه در جوار خداى متعال و قرب الهى قرار الهى قرار گیرد و خانهاى در همسایگى خداوند براى خویش برگزیند؛ همچنان كه آسیه، همسر فرعون، از خداوند درخواست كرد:
رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَكَ بَیْتاً فِی الْجَنَّة؛(1) پروردگارا، پیش خود در بهشت خانهاى برایم بنا كن.
راه همجوارى با خدا و نزدیك شدن و قرب به او نیز «بنده شدن» و سر تسلیم به مولا سپردن است. مادام كه آدمى خود را شریك خدا و در عرض او مىداند و مىگوید «تو یكى، من هم یكى» هیچگاه به جایى نخواهد رسید و درهاى آسمان كمال به رویش بسته خواهد ماند. این با بندگى جمع نمىشود كه انسان در مقابل خداوند شأن و اعتبارى براى خودش قائل شود و بگوید: خواست تو و خواست من، عزت تو و عزت من، آبروى تو و آبروى من، اراده تو و اراده من. كسى كه چنین مشى و مرامى دارد، اگر همه خلایق هم در مقابلش به خاك بیفتند و بگویند تو «رب أعلى» هستى، به هیچ جا نمىرسد و از نظر اسلام هیچ ارزشى ندارد. در اسلام همه ارزشها در «بندگى خدا» خلاصه مىشود و هر چیز زمانى ارزش دارد كه در مسیر بندگى خدا تعریف شود و جاى بگیرد. از این رو در بحث فعلى ما نیز تواضع تا آنجا ارزش محسوب مىشود كه بیانگر عظمت خداى متعال و عبودیت ما باشد، و اگر در جایى تواضع با این امر منافات داشته باشد از ارزش بودن
1. تحریم (66)، 11.
ساقط مىگردد. تواضع در مقابل جباران و ستمگران نمونه چنین تواضعى است. البته گاهى انسان از روى تقیه و براى حفظ جان خویش در برابر جبارى تواضع مىكند، كه در این صورت همانگونه كه از قرآن و روایات استفاده مىشود حرجى بر او نیست:
مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِْیمان؛(1) هر كس پس از ایمان خویش، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت] مگر كسى كه مجبور شده و [لیكن] قلبش به ایمان اطمینان دارد.
اما در هر صورت، ارزش بودن تواضع فقط در صورتى است كه در چارچوب بندگى خدا باشد و موجب نزدیكى انسان به خداى متعال گردد.
یكى دیگر از صفاتى كه در این آیات شریفه براى عبادالرحمان ذكر شده، صفتى است كه در این آیه شریفه آمده است:
وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما؛(2) و چون بر لغو بگذرند، با بزرگوارى مىگذرند.
از آنجا كه این وصف تناسب و قرابت زیادى با دو وصف مطرح شده در آیه 63 دارد، از این رو بحث از این آیه (آیه 72) را در اینجا مقدّم مىداریم، ضمن آنكه توضیحات تكمیلى و بیشترى را نیز پیرامون آیه 72 در جاى خود طرح خواهیم كرد. این مضمون را در سوره «مؤمنون» هم داشتیم، كه فرمود كسانى به رستگارى مىرسند و ایمان كاملى پیدا مىكنند كه از ارتكاب كارهاى بیهوده اجتناب نمایند:
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون؛(3) و آنان كه از بیهوده روى گردانند.
معناى «لغو» را پیش از این بررسى كردیم و در اینجا تكرار نمىكنیم؛ امّا اجمالا هر كارى كه نتیجهاى در سعادت انسان نداشته باشد در دایره امور لغو قرار مىگیرد. طبق این معنا بسیارى از مباحات گرچه انجامشان گناه نیست اما به لحاظ اینكه تأثیرى بر تكامل انسان
1. نحل (16)، 106.
2. فرقان (25)، 72.
3. مؤمنون (23)، 3.
نیز ندارند از مصادیق لغو به حساب مىآیند. البته مىتوان معناى وسیعترى براى لغو در نظر گرفت كه مكروهات و محرّمات را نیز شامل شود؛ چراكه قدر مشترك همه آنها این است كه نفعى براى انسان ندارند، اعم از اینكه ضرر هم داشته باشند یا نداشته باشند. به هر حال معناى خاص «لغو» این است كه به كارى اطلاق مىشود كه نه فایده و نه ضرر دارد.
در سوره مؤمنون تعبیر این بود كه مؤمنانى به فلاح مىرسند كه از كار لغو و بیهوده اعراض كنند، اما اینجا در سوره فرقان به مناسبت سیاق آیات، تعبیر به گونهاى دیگر آورده شده و لطافت خاصى دارد. اینجا نمىفرماید، مؤمنان اهل لغو نیستند و كار لغو نمىكنند. در اینجا بحث «عباد الرحمان» است و مفروض این است كه ایشان مرتكب لغو نمىشوند. كسى كه در سلك عبادالرحمان درآمده و مىخواهد بنده خدا شود، طبعاً تمام همّش این است كه بندگى خدا بكند و هر چیزى كه در این مسیر نباشد و عمر او را به هدر بدهد در برنامهاش نخواهد بود. اما گاهى هست كه انسان گرچه خودش اهل لغو نیست، ولى به حسب زندگى اجتماعى و نشست و برخاستى كه با دیگران دارد ممكن است گذرش به اهل لغو بیفتد و با آنها سروكار پیدا كند. قرآن براى بیان رفتار مطلوب در چنین موردى، نمىفرماید: «وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون» یا «الَّذِینَ یُعْرِضُونَ عَنِ اللَّغْو»، بلكه تعبیر این است: وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما.
عباد الرحمان به اختیار خود به سراغ لغو نمىروند و شأنشان اجلّ از این است. آنها فقط نگاهشان به این است كه آقا و مولایشان چه مىگوید و به كارى غیر از آن، دست نمىزنند، اما به لحاظ زندگى اجتماعى ممكن است شرایطى پیش بیاید كه با كسانى مواجه شوند كه اهل لغوند. اینجا این سؤال پیش مىآید كه در چنین صحنهاى چه عكسالعملى باید نشان داده شود كه رضایت خداوند در آن باشد؟ براى مثال، مؤمنى گاهى با كسانى مواجه مىشود كه او را مسخره مىكنند، یا ـ خداى ناكرده ـ فحش و ناسزا مىدهند و آزار و اذیت مىكنند در چنین شرایطى چه باید بكند؟
یك نكته ادبى هم در آیه هست، و آن اینكه آیا مضاف محذوفى در آیه وجود دارد یا خیر؟ طبق یك معنا ممكن است بگوییم «مَرُّوا بِاللَّغْو» یعنى «مروا باهل اللغو»، كه كلمه «اهل» را در تقدیر بگیریم و بگوییم مضافِ محذوف است. بر این اساس معناى آیه این
مىشود كه عبادالرحمان هنگامى كه گذرشان به اهل لغو مىافتد، از كنار آنها با كرامت عبور مىكنند. احتمال دیگر این است كه بگوییم چیزى حذف نشده و معنا این است كه عبادالرحمان وقتى با خود امور لغو برخورد مىكنند از كنار آن با كرامت رد مىشوند.
در هر صورت، سؤال این است كه عبادالرحمان اگر سر و كارشان با كسانى بیفتد كه رفتارى نابخردانه و كودكانه كه از سر عقل نیست انجام مىدهند، چه برخورد و واكنشى باید داشته باشد؟ اگر كسى به انسان فحش بدهد و بدگویى كند، یا به او بىاحترامى نماید و به مسخرهاش بگیرد، طبیعى قضیه این است كه انسان ناراحت مىشود و به طور طبیعى واكنشى كه ممكن است نشان دهد این است كه مقابله به مثل كند و در پاسخ طرف مقابل بگوید، آنچه كه به من گفتى سزاوار خود تو است. گاهى هم ممكن است عصبانى شود و از كوره به در رود و اگر طرف یكى گفته، ده ناسزا به آن اضافه كند و به او بازگرداند، یا اگر رفتار ناشایستى بروز داده، شدیدتر و بدتر از آن را در حقش روا بدارد.
اما عبادالرحمان چون پیوسته مراقبند كارى بكنند كه خدا بپسندد، باید روحیهاى داشته باشند كه در چنین موقعیتهایى بتوانند خودشان را كنترل كنند و برخوردى غیر از آنچه مردم عادى دارند از خود نشان دهند. از این رو آنان در مقابل این نابخردان بزرگوارانه و كریمانه برخورد مىكنند، آن چنان كه گویى چیزى ندیده و نشنیدهاند.
در مورد واژه «مرور» كه در آیه آمده نیز باید توجه داشت كه اعم از مرور فیزیكى و رو در رو و غیر آن است. مرور فیزیكى، مثل اینكه كسى در كوچه و خیابان به انسان فحش و ناسزا مىدهد یا رفتارى ناشایست نسبت به او روا مىدارد. اما همیشه لازم نیست اصطكاك بدنى و برخورد چهره به چهره باشد، و گاه مسأله به این صورت است كه، براى مثال، با نوشتهاى یا تصویرى در روزنامه و مجله و شبنامهاى به كسى اهانت مىكنند. در همه این موارد، عبادالرحمان با بزرگوارى و كرامت و خیلى راحت و آرام از كنار مسأله عبور مىكنند و خم به ابرو نمىآورند. اینجا جاى آن نیست كه انسان بگوید: فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِه(1) (= همان گونه كه مورد عقوبت قرار گرفتهاید [متجاوز را] به عقوبت برسانید.) در مقابل بىعقلى و كودكى نابخردان اگر مقابله به مثل كنیم، ما نیز
1. نحل (16)، 126.
همانند آنها خواهیم بود؛ و نابخردان گاهى كسانىاند كه به تعبیر قرآن، همانند حیوان و حتى پایینتر از حیوانند:
أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَیْهِ وَكِیلاً * أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاّ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا؛(1) آیا دیدى آن كس را كه هواى نفس خود را معبود خویش گرفته است؟ آیا مىتوانى ضامن [هدایت]او باشى؟ یا گمان دارى كه بیشترشان مىشنوند یا مىاندیشند؟ آنان جز مانند چهارپایان نیستند، بلكه پستترند.
از این رو، انسان عاقلى كه طریق بندگى خدا را در پیش گرفته، باید در مقابل این گونه افراد كریمانه برخورد كند و اصولا آنها ارزش این را ندارند كه او وقت و فكرش را صرف آنان نماید. براى عبادالرحمان همین كافى است كه خود را از شرّ چنین كسانى مصون بدارند و محترمانه و هرچه سریعتر خود را از آتش فتنه آنان خلاص كنند.
البته باید اذعان نمود كه چنین برخوردى به هیچ وجه سهل و ساده نیست و انسان براى آنكه بتواند چنین برخوردى داشته باشد، باید از قبلْ ملكه حلم را در خویش تقویت كرده باشد تا بتواند اعصاب خود را كنترل كند و بر آن مسلط باشد. در چنین صحنههایى طبیعت آدمى به گونهاى است كه به خشم مىآید و ناراحت مىشود و بسیار محتمل است كه به رفتارى نسنجیده و كودكانه دست بزند. از این رو انسان باید خود را مهیا كرده باشد تا بتواند رفتارى همراه با حلم و سكینه و وقار از خود به نمایش بگذارد. البته رفتار كریمانه در این گونه موارد، لازمه و اثر چنین صفتى در وجود شخص است و آیه هم مستقیماً نمىفرماید كه عبادالرحمان كسانىاند كه داراى حلم و سكینه و وقارند، بلكه اثر و رفتارى را كه حاكى از این امور است بیان مىكند. كسى كه از حلم و سكینه و وقار برخوردار است، اگر با اهل لغو و رفتار ناشایست آنها مواجه شود، دستخوش عواطف و احساسات زودگذر قرار نمىگیرد و برخوردى كریمانه و بزرگوارانه از خود بروز خواهد داد.
1. فرقان (25)، 43 و 44.
امر دیگرى كه در این زمینه نباید از نظر دور داشت این است كه به طور كلى در اكثر مسائل اخلاقى و تربیتى نكتههاى ظریفى وجود دارد كه بسیارى از اوقات مورد غفلت واقع مىشود. براى مثال، در بحث تواضع اشاره كردیم كه نباید تصور كرد تواضع همیشه و در همه جا امرى ارزشى و پسندیده است، بلكه مواردى وجود دارد كه تواضع در آن موارد علاوه بر آنكه هیچ حُسن و ارزشى ندارد، ضد ارزش و نكوهیده نیز به حساب مىآید. در بحث حاضر نیز باید توجه داشت كه انسان مؤمن در همه جا هم نباید در مقابل رفتار ناشایست دیگران حلم و بردبارى به خرج دهد و با كرامت و بزرگوارى و بىاعتنایى از كنار آن عبور كند. بر اساس همان قاعده كلى كه در بحث تواضع بیان كردیم، سكوت كردن و بىاعتنایى نمودن در برابر رفتارهاى ناشایست دیگران تا آنجا مطلوب است كه در مسیر عبودیت خداى متعال باشد. اما اگر در جایى این كار موجب گردد كه حق الهى پایمال شود دیگر امرى ارزشى و مطلوب و پسندیده نخواهد بود.
اگر در جایى رفتار زشت و ناشایست دیگران فقط موجب مىشود كه حق شخصى من پایمال گردد، اینجا باید گفت، من و هر چه دارم فداى بندگى خدا. همه عالم به یك اراده خداوند به وجود آمده و با یك اراده هم مىتواند از بین برود؛ بنابراین همه عالم هم كه باشد ارزشى ندارد كه من بخواهم بر سر آن ناراحتى كنم و با افراد سبكسر و كسانى كه اهل كارهاى لغو و بیهودهاند درگیر شوم.
اما گاهى هست كه رفتار نابخردانه و جاهلانه كسانى باعث مىشود كه به عظمت الهى لطمه وارد شود، و حق خداوند تضییع گردد و مورد تعرض و اهانت قرار گیرد. اینجا دیگر نباید سكوت كرد و آرام و راحت از كنار مسأله گذشت. اینجا جایى است كه باید به خشم و خروش آمد و به دفاع از عظمت و حق الهى برخاست. به راستى اگر بنا بود كه خشم در هیچ كجا به كار انسان نیاید پس اصولا چرا خداى متعال خشم را در نهاد انسان آفرید و قرار داد؟ در كتابهاى روایى ما در این زمینه روایتى نقل شده كه تعبیرى عجیب در آن به كار رفته است و مىفرماید، كسى كه براى خدا چهرهاش را در هم نكشد آتش جهنم آن را در هم خواهد كشید!
از این رو اگر با حركت و صحنهاى مواجه شویم كه سكوت و بىتفاوتى نسبت به آن باعث مخفى شدن یا تضییع حق الهى و توهین به اسلام و مقدسات و خدشه وارد آمدن به عظمت الهى شود هرگز نباید سكوت كرد. متأسفانه برخى افراد در این گونه موارد نیز قائل به سكوت و عدم موضعگیرى هستند. اینان با طرح شعار «الباطلُ یَموتُ بموت اهله» یا «الباطل یَموتُ بترك ذِكرِه» این رفتار خود را این گونه توجیه مىكنند كه واكنش نشان دادن و موضعگیرى در برابر این افراد، نوعى تبلیغ و ترویج از آنها و كارشان است، و از این رو بهترین سیاست این است كه هیچ عكسالعملى در برابر آنها نشان ندهیم و آنان را به حال خود رها كنیم تا خود به خود خاموش و فراموش شوند.
اما آیا به راستى مىتوان در مقابل اهانت به مقدسات اسلام ساكت ماند و با بىتفاوت از كنار آن عبور كرد؟ اگر ما در مقابل تضییع حق خدا و پایمال شدن عظمت خداوند و ارزشهاى الهى كوتاه بیاییم و سكوت كنیم، آیا این كار را باید رفتار كریمانه نامید یا تنبلى و ملاحظهكارى و مسامحه در انجام تكلیف؟
ما از حق شخصى خویش مىتوانیم و ممكن است بگذریم، اما از حق خدا و عزت و عظمت الهى و اسلام و قرآن نمىتوانیم چشمپوشى كنیم. عزت خدا و رسول و مسلمانان باید پیوسته در جامعه پاس داشته شود و محفوظ باشد و این مسأله موضوعى نیست كه كسى بتواند در مورد آن كوتاه بیاید:
وَللهِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِین؛(1) و عزت مخصوص خدا و پیامبر و مؤمنان است.
سخن و فرمان الهى باید بالاترین سخنها در عالم باشد:
كَلِمَةُ اللهِ هِیَ الْعُلْیا؛(2) كلمه خدا است كه برتر است.
و به اقتضاى: اَلاِْسْلامُ یَعْلُو وَلا یُعْلى عَلَیْه؛(3) دین اسلام باید برتر و بالاتر از همه چیز باشد.
بر این اساس، اگر در جایى به اسلام و احكام الهى و مقدسات اسلامى توهین شود آنجا دیگر جاى سكوت و «مَرُّوا كِراماً» نیست. آن لغوى كه انسان باید آن را نادیده و
1. منافقون (63)، 8.
2. توبه (9)، 40.
3. ر.ك: بحارالانوار، ج 65، ص 235، روایت 15، باب 5.
نشنیده بگیرد و در مقابل آن آرامش به خرج دهد، مصداقش آن جایى است كه حق خود انسان تضییع شود و خود آدمى مورد توهین و تمسخر قرار گیرد و به شخص او جسارت شود. نتیجه گذشت و برخورد كریمانه در چنین مواردى آن خواهد بود كه خداى متعال انسان را بیشتر دوست خواهد داشت. اما هنگامى كه نسبت به خدا و دین و احكامش جسارتى روا داشته شود و كسانى بدعتى در دین گذاشته و در حال ترویج آن باشند، دیگر نباید آرام نشست و سكوت كرد. سكوت در این گونه موارد موجب لعن الهى و مشمول این آیه شریفه خواهد بود:
إِنَّ الَّذِینَ یَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَالْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْكِتابِ أُولئِكَ یَلْعَنُهُمُ اللهُ وَیَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُون؛(1) كسانى كه نشانه هاى روشن و رهنمودى را كه فرو فرستاده ایم، بعد از آن كه آن را براى مردم در كتاب توضیح داده ایم، مخفى مى كنند، آنان را خدا لعنت مى كند، و همه لعنت كنندگان [نیز] آنان را لعنت مىكنند.
عالمانى كه در مقابل ظهور و رواج بدعتها سكوت مىكنند و دم برنمىآورند، لعنت همه لعنتكنندگان عالم بر آنها خواهد بود. پیامبراكرم(صلى الله علیه وآله) در همین زمینه در روایتى مىفرماید:
اِذا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فى اُمَّتى فَلْیُظْهِرِ الْعالِمُ عِلْمَهُ وَاِلاّ فَعَلَیْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنّاسِ اَجْمَعین؛(2) هنگامى كه بدعتها در امت من پدیدار شد پس عالم باید علمش را آشكار كند، وگرنه لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد.
از این رو در مقابل كسانى كه به دین و مقدسات اهانت مىكنند و با گفتار و رفتار جسارتآمیز فرامین و حقوق الهى را به مسخره مىگیرند، سكوت جایز نیست و رفتار كریمانه و حلم و وقار معنا و مفهومى ندارد.
برخى از ما اگر در خودمان دقت نماییم، ملاحظه مىكنیم آنجا كه مسأله شخصى است و اهانت و تضییع به شخصیت و حقوق خودمان بازمىگردد، ناراحت و دلخور مىشویم،
1. بقره (2)، 159.
2. بحارالانوار، ج 57، ص 234، روایت 188، باب 1.
اما جایى كه كسانى به اسلام و مقدسات توهین مىكنند، به راحتى آنها را مىبخشیم و كریمانه عفوشان مىكنیم! اگر این گونه باشد معلوم مىشود كه ما در واقع به جاى خدا خود را پرستش مىكنیم و معبود ما بت نفسمان است. در همین زمینه ذكر خاطرهاى خالى از لطف نیست:
كسانى كه حكومت پهلوى و زمان قبل از انقلاب را درك كرده باشند به خاطر دارند كه در آن زمان موسیقىهاى آنچنانى در هر كوى و برزنى رایج بود و برخى افراد صداى آن را چنان بلند مىكردند كه موجب آزار و اذیت همسایهها و دیگرانى كه اطراف آنها بودند، مىگردید و به هر حال این وضعیت مشكلات و دردسرهایى را براى افراد متدین و مذهبى ایجاد مىكرد. در آن ایام یك بار اتفاق افتاد كه من با كسى همسفر شدم و در یك صندلى كنار هم نشسته بودیم. او شروع كرد به اینكه، بله، اوضاع خیلى خراب شده و زمانه، زمانه گناه شده و انسان از دست اهل معصیت آسایش ندارد. پرسیدم: چطور؟ چه چیزى است كه شما را این قدر ناراحت و نگران كرده است؟ گفت: براى مثال، این مسأله موسیقى مرا بیچاره كرده، مردم آن قدر بىحیا شدهاند كه اصلا اعتنایى به احكام الهى ندارند و هرچه هم نصیحت مىكنى اثر ندارد. من پرسیدم: به نظر شما آیا این موسیقى و غنایى كه شما مىفرمایید، گناهش بزرگتر است یا غیبت؟ چون فردى روحانى بود و با معارف اسلامى آشنایى داشت، پاسخ داد: البته روایاتى كه درباره غیبت وارد شده بسیار عجیب است، و به نظر مىرسد ظاهراً گناه غیبت از غنا و موسیقى خیلى بدتر و بزرگتر باشد. من گفتم: بسیارى از گناهان دیگر نیز در مقایسه با موسیقى بسى بدتر و بزرگترند. براى مثال، ربا از آن جمله است و در مورد رباخوارى در روایات این گونه آمده كه یك درهم ربا گناهش بدتر و بزرگتر است از گناه كسى كه ـ نعوذ بالله ـ هفتاد بار در خانه خدا و مسجد الحرام با محارم خود مرتكب فحشا شود!!(1) من به آن آقا گفتم: اگر كسى علناً ربا بخورد آیا شما همین قدر ناراحت مىشوید كه این صداى موسیقى آزارتان مىدهد و ناراحتتان مىكند؟ یا اگر كسى از مؤمنى نزد شما یا در جلسهاى غیبت كند، آیا به اندازه همین صداى موسیقى از آن ناراحت مىشوید؟
1. همان، ج 103، ص 116، روایت 6، باب 5.
من در واقع مىخواستم به آن شخص این را بگویم و بفهمانم كه اگر شما از صداى موسیقى ناراحت مىشوید، مقدارى از آن به لحاظ این است كه آن فرد با پخش این موسیقى احترام شما را نگه نمىدارد و به شخص شما اهانت مىكند و چون لباس روحانیت تن شما است، مىخواهد به شما بىاحترامى و دهنكجى كند. از این رو اگر نگوییم همه یا بخش اعظم این ناراحتى، دستكم مقدارى از آن به این بازمىگردد كه شخص شما طرف حساب هستید و این كار در واقع توهین به شخصیت شما محسوب مىشود. اما آنجا كه كسى مشغول غیبت است یا ربا مىخورد، گناهى است كه به من ارتباطى پیدا نمىكند و با شأن و مقام من كارى ندارد؛ بنابراین لازم نیست ناراحت شوم!
اگر ناراحتى واقعاً به خاطر گناه است، مگر گناه با گناه فرق مىكند؟ چگونه است كه اگر كسى گناهى انجام دهد كه لازمهاش بىحرمتى به من و لكهدار شدن شخصیت من است واكنش نشان مىدهم اما آنجا كه به دین و مقدسات و احكام الهى جسارت مىشود، مىگویم انسان باید صبر و حوصله به خرج دهد؟!
حقیقت این است كه اینها از دامهاى شیطان است و ناراحتى ما به خاطر خودمان است ولى با تسویلات شیطان فكر مىكنیم از ارتكاب گناه توسط دیگران است كه ناراحت مىشویم. بسیارى از ما آیه «وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما» را به لغوى اختصاص مىدهیم كه آن لغو تعرضى به شخص ما و شخصیت و حق ما نداشته باشد. این در حالى است كه بر اساس آیات و روایات، انسان اگر در مقابل تضییع حق خدا سكوت كند مشمول لعنت اولین و آخرین خواهد بود. اینجا جاى لبخند و گذشت و مدارا نیست و كمترین كارى كه یك مسلمان در این موارد باید انجام دهد این است كه اخم كند و چهره درهم بكشد، وگرنه آتش جهنم آن را در هم خواهد كشید.
البته از سوى دیگر نیز نباید از یك نكته غفلت كرد. آن نكته این است كه بر اساس یك تقسیم براى هر مؤمنى مىتوان دو چهره در نظر گرفت. او در یك چهره و لحاظ، «من» است، و در چهره و لحاظى دیگر، «مؤمن» به شمار مىآید. صفاتى كه براى عبادالرحمان گفته مىشود، در واقع براى آن است كه انسان «من» را در مقابل خدا كوچك كند و با این كوچك كردن، عظمت و كبریایى خداى متعال را به منصه ظهور
برساند. بحثهایى كه تا به حال در مورد مرور كریمانه بر لغو و بىاعتنایى و سكوت در مقابل رفتار جاهلانه نابخردان داشتیم، در واقع مربوط به جایى است كه با این رفتار اهانتى به «من» بشود و حقى از «من» تضییع گردد. اینجا است كه مىگوییم باید برخورد كریمانه داشت و با بزرگوارى و حلم از كنار اهانتها و جسارتهاى افراد بىخرد عبور كرد. اما اگر رفتارى است كه نه موجب بىاحترامى و خرد شدن شخصیت «من»، بلكه سبب تحقیر و بىحرمتى «مؤمن» مىشود، آنجا خداوند اجازه شكسته شدن حرمت «مؤمن» و تحقیر او را نمىدهد. این قبیل موارد در واقع مصداق این آیه شریفه است كه:
وَلَنْ یَجْعَلَ اللهُ لِلْكافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلا؛(1) وخداوند هرگز براى كافران بر [زیان]مؤمنان [راه] تسلطى قرار نداده است.
اراده الهى بر آن است كه «مؤمن» از آن جهت كه مؤمن است همیشه باید عزیز باشد و خداوند اجازه بىاحترامى به مؤمن را نمىدهد:
وَللهِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِین؛(2) و عزت مخصوص خدا و پیامبر و مؤمنان است.
اما در هر صورت انسان باید در این گونه موارد كاملا مراقب باشد و دقت كند كه آیا واقعاً ناراحتىاش از آن جهت است كه «مؤمن» تحقیر شده و مورد اهانت قرار گرفته، یا از آن جهت كه به «من» اهانت شده و احترام «من» رعایت نگردیده، آزردهخاطر شده است. اصولا یكى از برجستگىها و امتیازات نظام ارزشى اسلام مربوط به همین لطافتها و نكتههاى ظریف است و دقت فوقالعاده اسلام در مسائل را نشان مىدهد. چه بسا رفتارها و اعمالى كه مردم آنها را یكسان و مساوى مىبینند و مىپندارند، اما واقعیت این است كه از زمین تا آسمان تفاوت دارند. براى مثال، گاهى دو نماز است، هر دو با لحن زیبا و در مسجد و در صف اول؛ اما در روایت مىفرماید دو نفر وارد مسجد مىشوند و هر دو هم مثل هم نماز مىخوانند، در حالى كه نماز یكى او را بهشتى، و نماز دیگرى او را جهنمى مىكند!
گرچه پوسته و ظاهر هر دو عمل یكى است، اما این روایت و امثال آن، توجه ما را به
1. نساء (4)، 141.
2. منافقون (63)، 8.
دقت در باطن و مغز و «نیت» عمل جلب مىكند. یك نماز، نمازى است كه انسان مىخواهد خود و نمازش را به مردم نشان دهد. نماز دیگر نمازى است كه در آن براى انسان حالت توبه و انكسار پیدا مىشود و با خدا عهد و پیمان مىبندد كه دیگر گناه نكند. نماز اول موجب هلاكت و دورى هر چه بیشتر از خدا و جهنمى شدن است، و نماز دوم فرد را محبوب خدا مىكند و مستوجب بهشت برین و همنشینى با نیكان و صالحان مىگرداند. از این رو بحث «نیت» و انگیزه در دستگاه ارزشى اسلام بحثى بسیار مهم است و بایستى بیش از پیش مورد دقت و تأمل قرار گیرد.
وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً * وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاماً؛(1) و بندگان خداى رحمان كسانى اند كه روى زمین به نرمى [و بىتكبر]راه مىروند، و چون نادانان ایشان را مورد خطاب قرار دهند [و سخنان نابخردانه گویند] به ملایمت پاسخ مىدهند. و كسانى كه در حال سجده یا ایستاده، شب را به روز مىآورند.
در ادامه بحث درباره اوصافى كه براى «عباد الرحمان» در آیات پایانى سوره فرقان ذكر شده است، در این جلسه صفتى را مورد بحث قرار مىدهیم كه در این آیه به آن اشاره شده است:
وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما؛ آنان كه درحال سجده یا ایستاده، شب را به روز مىآورند.
همچنان كه پیش از این اشاره كردیم، در قرآن كریم دستههاى مختلفى از آیات وجود دارد كه درباره گروههایى همچون: صالحان، مؤمنان، متقین، محسنین و... اوصافى را ذكر كرده است. یكى از امورى كه تقریباً در تمامى این موارد ذكر شده و مورد تأكید قرار گرفته، نماز است. البته بسته به اقتضاى مقام و فصاحت و بلاغتى كه خداى متعال مد نظر داشته، نحوه تعبیر در این موارد یكسان نیست و كم و بیش اختلاف دارد. اما در سوره
1. فرقان (25)، 63 و 64.
فرقان و در بیان صفات عباد الرحمان، ملاحظه مىكنیم كه نامى از نماز برده نشده است. با این حال، در این آیات تعبیر دیگرى آمده كه در زمینه تأكید بر نماز بسیار پربارتر است؛ تعبیرى كه هیچ تناسبى با بنده گوینده ندارد و بحث كردن درباره آن براى امثال بنده كارى بس مشكل است. همچنین سازگار نبودن فرهنگ زمانه ما با حال و هواى این تعبیر، مشكل سخن گفتن پیرامون آن را دوچندان مىكند. البته این مسأله اختصاص به این مورد ندارد و موارد متعددى در قرآن كریم وجود دارد كه متضمن مطالبى است كه امروزه در نگاه ما بسیار عجیب به نظر مىآید و مشكل مىتوانیم آنها را باور و یا حتى تصور كنیم! البته روشن است كه ـ نعوذ بالله ـ قرآن سخن به گزاف نمىگوید و تمامى اینها امورى عملى و ممكن و قابل تحقق هستند.
در هر صورت، در این آیه مىفرماید: عبادالرحمان كسانى هستند كه شب را در حال قیام و سجده به صبح مىرسانند. این تعبیر را كه «یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما» زمانى مىتوان به كاربرد كه بخش قابل توجهى از شب، صرف نماز با سجدههاى طولانى گردد.
این در حالى است كه ما نمازهاى واجبمان را هم، كه آنها را در طول روز و به صورت پراكنده مىخوانیم و براى هر كدام بیشتر از چند دقیقه محدود وقت نمىگذاریم، معمولا با كسالت به جا مىآوریم و از آن احساس خستگى مىكنیم! برخى از ما گاهى كه در نماز جماعتى شركت مىكنیم كه امام جماعت كمى نمازش را طول مىدهد، حوصلهمان سر مىرود و لحظهشمارى مىكنیم كه نماز هرچه زودتر تمام شود و راحت شویم!
آرى، در حالى كه رفتار بسیارى از ما در مورد نمازهاى واجبمان اینگونه است، خداوند مىفرماید بندگان شایسته من كسانى هستند كه شبشان را با نماز سپرى مىكنند و به صبح مىرسانند: یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما. همانگونه كه در كتابهاى «نحو» وادبیات عرب آمده، «باتَ» به معناى شب را به روز آوردن است، و در مقابل آن «ظَلَّ» قرار دارد كه به معناى روز را به شب رساندن است.
در هر صورت، اگر نگوییم تمامى شب، اما كسى باید دست كم بخش قابل توجهى از شب را صرف كارى كند تا گفته شود: باتَ عَلى كَذا یا یَبیتُ عَلى كَذا. بسیار بعید است كه با چند دقیقه و نیم ساعت و امثال آنها بتوان تعبیر «باتَ» را در موردى به كار برد. از این رو
تعبیر «یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما» در جایى صادق است كه تمام شب یا بخش قابل توجهى از آن صرف نماز و عبادت و قیام و سجده شود. این تعبیر یادآور آیات ابتداى سوره «مزّمّل» است؛ آنجا كه مىفرماید:
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ اللَّیْلَ إِلاّ قَلِیلاً * نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً * أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلا؛(1) اى جامه به خویش فرو پیچیده! شب را به پا خیز مگر اندكى، نیمى از شب یا اندكى از آن بكاه، یا بر آن [نصف] بیفزاى و قرآن را شمرده و با تأمل بخوان.
پیامبرى كه قرآن بر قلب مقدس او نازل شده و وجودش تجسم قرآن است، با این حال خداى متعال به او امر مىفرماید كه دست كم نیمى از شب را، اندكى كمتر یا بیشتر، مشغول نماز باش و با تأنّى و ترتیل به تلاوت قرآن بپرداز!
دیگران را نمىدانم، اما بنده نسبت به خودم باید بگویم واقعیت این است كه وقتى با اینگونه مفاهیم و تعابیر قرآن مواجه مىشوم حقیقتاً برایم بسیار تعجبآور و حیرتانگیز است! ما كه خود را تابع قرآن مىدانیم، به خصوص امثال بنده كه غیر از این، مبلّغ دین هم هستیم و به اصطلاح، لباس نوكرى و سربازى حضرت ولىّ عصر، امام زمان ـ ارواحناله الفداء ـ را بر تن داریم، آیا این قبیل آیات تا چه حد بر زندگى و اعمال و رفتار ما قابل تطبیق است؟ آیهاى كه فعلا محل بحث است، مىفرماید بندگان خداى رحمان كسانىاند كه شب را با عبادت و سجده و قرائت قرآن به صبح مىرسانند؛ آنگاه این آیه را مقایسه كنید با وضع و حال امثال بنده كه تمام یا اكثر قریب به تمام شب را در بستر آرمیدهایم و در واقع شب را با خواب به صبح مىرسانیم!
این امور گرچه ممكن است امروزه براى ما افسانه جلوه كند، اما بزرگان متعددى را سراغ داریم كه واقعاً از چنین حالاتى برخوردار بودهاند. یكى از بزرگان ـ كه من هیچ وقت نشنیده بودم از خودش و اشتغالات و حالاتش صحبت كند ـ مىفرمود، زمانى كه من
1. مزّمّل (73)، 4-1.
جوان بودم، در مسجد سهله و در مقام ابراهیم كه نماز مىخواندم، در ركعت اول سوره بقره و در ركعت دوم سوره آل عمران را قرائت مىكردم!
كسى كه فقط در یك نمازش دو سوره بقره و آل عمران (یعنى نزدیك به چهار جزء قرآن) را از حفظ مىخواند، قطعاً این قبیل آیات برایش افسانه و عجیب نمىنماید.
در حالات مرحوم شیخ انصارى آوردهاند كه در ایام درس و بحثش در نجف، روزى در گرماى تابستان وارد منزل مىشود. كسانى كه تابستان نجف را دیده باشند، مىدانندكه چقدر گرم و سوزان است. در مقایسه، آب و هواى نجف از حیث گرما، چیزى شبیه شهرهاى جنوبى ایران نظیر دزفول و اهواز است. در هر صورت، شیخ در آن گرماى سوزان در حالى كه تشنه بوده از راه مىرسد و تقاضاى آب مىكند. آن زمانها در نجف از یخ و یخچال خبرى نبوده و براى تابستان و نگهدارى مواد غذایى و خنك كردن آب، سردابهاى عمیقى درست مىكردهاند و مشكها و كوزههایى را داخل سردابها آویزان مىكردهاند تا قدرى خنك شود. از این رو تا بروند و از داخل سرداب آب را بالا بكشند و بیاورند، شیخ فرصت را غنیمت شمرده و با خود مىگوید، خوب است دو ركعت نماز بخوانم، و پس فوراً تكبیر مىگوید و مشغول نماز مىشود. تصور كنید، ظهرِ تابستانِ نجف با گرماى 50 درجه، شیخ انصارى از درس خسته بازگشته وگفته برایش آب بیاورند؛ اما در این فاصله هم بىكار نمىنشیند و مشغول نماز مىشود! در هر صورت، پس از مشغول شدن به نماز، از قضا در حین نماز شیخ حال معنوى خوبى پیدا مىكند و براى كسب لذت بیشتر از صحبت و دیدار محبوب، مشغول خواندن یكى از سورههاى طولانى قرآن مىشود. از این رو تا نماز شیخ تمام شود مدتى طول مىكشد. در نتیجه هنگامى كه شیخ مىخواهد آب را بیاشامد، گرم شده است. در نهایت شیخ كمى از همان آب گرم را مىنوشد و خدا را شكر مىكند و پى كار خود مىرود!
آرى، اینها هستند عبادالرحمان و كسانى كه مىتوانند به تبعیت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) بگویند: قُرّةُ عَیْنى فِى الصَّلاةِ؛(1) نور چشم من در نماز است.
بارى، پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) مطمئناً مصادیق بارز این قبیل آیات هستند و
1. بحارالانوار، ج 76، ص 141، روایت 8، باب 19.
در این تردیدى نیست. اما غیر از آن بزرگواران، در بین شاگردان راستین ایشان نیز نمونههاى برجستهاى در این زمینه دیده مىشود و نقلهایى در مورد آنها در دست است كه انسان نسبت به صدق و صحت آنها اطمینان دارد و مىتواند قسم یاد كند كه واقعیت دارد.
امروزه با وجود آنكه ما در جامعه و نظام اسلامى زندگى مىكنیم، اما با این حال متأسفانه نوع نگاه و ذهنیتى كه نسبت به زندگى و مسائل آن داریم باعث شده كه این قبیل آیات و روایات براى ما بیگانه و ناآشنا جلوه كند. ما كه خود را تابع همین كتاب و همین دین و تربیت شده همین مكتب مىدانیم، وقتى در زندگى خود دقت مىكنیم، مىبینیم رفتارها و حالات ما هیچ شباهتى به این قبیل آیات ندارد. در این میان، موارد مطرح شده در این آیات گاهى مسائلى است كه جلوه عینى و محسوس ندارد و از این جهت حتى درك و تطبیق آنها در مقام تصور هم براى ما مشكل است، اما آیه مورد بحث فعلى ما از مسائلى است كه براى ما كاملا محسوس و قابل تصور است. همه ما به خوبى مىدانیم و مىفهمیم كه از شب تا به صبح نماز خواندن امرى شوخى و به هیچ وجه سهل و ساده نیست. ما در طول سال براى بیدار ماندن در یك شب قدر دهها ترفند به كار مىبریم تا بالاخره موفق مىشویم آن شب را بیدار بمانیم. ما در این شب چند مرتبه وضو مىگیریم، غسل مىكنیم، آب به صورتمان مىزنیم، دعاى جوشن كبیر و افتتاح و مقدارى ابى حمزه و چند ركعت نماز مىخوانیم، پاى منبر مىنشینیم، به مرثیه گوش مىكنیم، مراسم قرآن به سر گرفتن انجام مىدهیم و خلاصه با مشغول كردن خود به كارهاى مختلف بالاخره موفق مىشویم كارى كنیم كه خوابمان نبرد و آن یك شب را تا صبح بیدار بمانیم. اما قرآن مىفرماید: «عباد الرحمان» كسانىاند كه نه یك شب، بلكه هر شب تا به صبح بیدارند و تمام طول شب را به نماز و سجده و عبادت پروردگار مشغولند.
در این زمینه نقل داستانهاى بزرگان و اولیاى خدا كمك مىكند كه ما تصور نكنیم دیندارى همین چیزى است كه ما داریم و نپنداریم مؤمنان و بندگان صالح و شایستهاى كه خداوند در قرآن فرموده، مقصودش همین مسلمانهاى معمولى مثل ما است. امثال
بنده گاهى كه موفق مىشویم دو ركعت نمازى، زیارت عاشورایى، چیزى بخوانیم و مستحبى را بهجا آوریم، فوراً طلبكار خدا مىشویم و تصور مىكنیم، دیگر كمترین كارى كه خداوند باید در مورد ما انجام دهد این است كه فرشتگان را براى ابلاغ وحى الهى بر ما نازل نماید! به خاطر دارم زمانى، فردى به من مىگفت: مىگویند انسان اگر عبادت كند و برخى سختىها را بر خود هموار نماید صاحب كشف و كرامت و مقامات مىشود، اما من چندى است كه نماز شب مىخوانم و هنوز چیزى گیرم نیامده و كشف و كرامتى برایم حاصل نشده است! البته آن بنده خدا از روى سادگى این مطلب را به زبان مىآورد و اظهار مىكرد، اما هستند بسیارى از افراد كه گرچه به زبان اظهار نمىكنند ولى ته دلشان همین است كه انتظار دارند پس از آنكه چند شبى نماز شب خواندند، حتماً باید به كشف و كراماتى برسند و در همین دنیا مقاماتى برایشان ظاهر شود! این بندگان خدا به ثواب آخرتِ تنها قانع نیستند و متوقعند كه خیلى زود در همین دنیا آثار كوچكترین اعمال خود را ببینند!
اما در سوى دیگر انسان بندگانى را مشاهده مىكند كه حالات و عبادات آنها گاهى حقیقتاً بهتآور است و آدمى به دشوارى مىتواند بپذیرد كه كسانى چنین حالاتى داشته باشند. ما وقتى در حالات گذشتگان از اولیاى خدا مطالعه مىكنیم، به افرادى برمىخوریم كه اگر یك شب نماز شبشان ترك مىشده، عزا مىگرفتند و مثل كسى كه عزیزى را از دست داده باشد، در آن روز دیگر اشتهایى به غذا خوردن نداشتند و مدام گریه و زارى مىكردند كه چه گناهى از آنها سرزده كه باعث شده یك شب توفیق نماز شب از آنان سلب شود! آنگاه اینگونه افراد با آن همه عبادتها، در آخر شب سجدهاى طولانى مىكردند كه خدایا، من چگونه شكر این نعمت را به جا آورم كه گرچه من لایق این عبادت نبودم، اما تو چقدر لطفها كردى و اجازه دادى كه من روسیاه در پیشگاه تو بایستم و عبادت كنم. آرى، این بندگان نه تنها خود را طلبكار خدا نمىدانند، كه هزارانبار احساس بدهكارى و دیْن مىكنند كه چگونه خداوند با همه بىلیاقتىها و روسیاهىهامان به ما توفیق داد كه سر بر آستانش بگذاریم و افتخار عبادت و خاكسارى درگاهش را نصیبمان فرمود.
در آیه مورد بحث نكتهاى لطیف وجود دارد كه قابل توجه است. در این آیه اگر مىفرمود: الَّذِینَ یَبِیتُونَ سُجَّداً وَقِیاما، همان مطلبى كه اكنون افاده مىكند از آن فهمیده مىشد. اما تعبیر آیه اینگونه است: الَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما؛ كه نكته لطیف آن مربوط به كلمه «لِرَبِّهِم» است. آیه مىفرماید عبادالرحمان كسانى هستند كه از احیاى شبها به نماز و سجده، انگیزه و هدفى جز «لِرَبِّهِم» ندارند و تنها محرك آنان براى این شبزندهدارى و قیام و سجود، خود خداى متعال و محبت و رضایت او است. این در حالى است كه بسیارى از افراد ممكن است به انگیزههاى مختلف دیگرى نماز شب بخوانند. براى مثال، در روایات داریم كه خواندن نماز شب باعث نورانى شدن و زیبایى چهره مىشود. از این رو شنیده شده كه برخى افراد نماز شب مىخواندهاند تا چهرهاى زیبا و نورانى پیدا كنند! یا، براى مثال، در روایات آمده كه نماز شب موجب وسعت روزى مىشود؛ و كسانى دست كم یكى از انگیزههایشان براى خواندن نماز شب این است كه از نظر رزق و روزى، زندگىِ پر رونقى داشته باشند. همچنین آثار مختلف دیگرى براى نماز شب ذكر شده، كه كم و بیش براى برخى از افراد نسبت به خواندن نماز شب انگیزاننده و محرك است.
پیداست كه اگر كسى با چنین انگیزههایى به شبزندهدارى و خواندن نماز شب روى بیاورد، در واقع عبادتش رنگ «لانفسهم» دارد و «لربهم» نیست. عبادالرحمان «یبیتون لربهم» هستند نه «یبیتون لانفسهم». آنان براى آثار دنیوى نماز شب، یا براى برآورده شدن حاجاتشان، و یا حتى ثواب اخروى نیست كه ساعتهایى را در دل شب به عبادت خدا و سجده بر درگاه بىنیازش مىپردازند. اگر عاشقى براى انس گرفتن با معشوقش به در خانه او برود، پس از آنكه با او نشست و انس گرفت و خلوت كرد، آیا در پایان مزدى از او طلب مىكند!؟ عاشق اصولا از رسیدن به نزد معشوق هدفى جز انس و الفت و همصحبتى با او ندارد. براى او همین افتخار بس، كه معشوق درِ خانه به روى او باز كرده و اجازه داده كه با معشوقش انس بگیرد و خلوت نماید. مگر عاشق از معشوق جز این چه مىخواهد؟
از این رو «عباد الرحمان» و آن كسانى كه عشق خدا را در سر دارند در ازاى عبادت خود مزدى از او طلب نمىكنند. آنان اگر توفیق عبادت داشته باشند، نه تنها حس طلبكارى ندارند، كه خود را بدهكار نیز احساس مىكنند و در اندیشهاند كه چگونه شكر این نعمت را بهجا آورند. مگر توفیق همصحبتى و انس با خدا، آن هم در خلوت و نیمههاى شب، نعمت كم و كوچكى است كه كسى به سادگى بتواند از عهده شكر آن برآید؟ البته حقیقت این مطلب را بزرگان و اولیاى خدا درك مىكنند و امثال بنده از همان قماشیم كه اگر شبى هم توفیقى براى شبزندهدارى و نماز شب پیدا كردیم، احساس مىكنیم كه حقى و منّتى بر خدا پیدا كردهایم و خداوند باید این خدمتى را كه ما به او كردهایم جبران كند!
بسیارى از ما اگر گاهى زندگى و حالات خود را با برخى بزرگان و اولیاى خدا مقایسه كنیم، به طور حتم شرمنده خواهیم شد و سر در گریبان تفكر فرو خواهیم برد و این امر مىتواند مایه تذكر و عبرت ما شود. از این رو مناسب است در اینجا برخى از مطالبى را كه بنده از بعضى بزرگان سراغ دارم ذكر كنم، به امید آنكه همه ما از انفاس قدسى و ملكوتى این بزرگان بهرهاى ببریم.
یكى از اساتید ـ حفظهم الله تعالى ـ گاهى براى ما مطالبى را در مورد استادشان مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانى (كمپانى) نقل مىكردند. از جمله مىفرمودند: استاد ما در مسائل علمى آنچنان پركار بود كه اگر كسى كارهاى علمى ایشان را مىدید، فكر مىكرد كه تمام 24 ساعت كارشان مطالعه و تحقیق و نوشتن است. مرحوم اصفهانى اهتمام فراوانى به درس و بحث و مطالعه و تحقیق داشته و داستانها و مطالب عجیبى در این زمینه درباره ایشان نقل شده است. قوّت و قدرت علمى و دقت نظر مرحوم اصفهانى در كتابها و نوشتههاى ایشان كاملا مشهود است و كتابهاى ایشان از جمله پربارترین كتابهایى است كه اكنون در دسترس ما قرار گرفته است. حاشیه مرحوم اصفهانى بركفایه اوج قوّت فكرى و علمى این مرد را نشان مىدهد و انصافاً اگر كسى بتواند مطالب
این كتاب را درست بفهمد، بعید نیست كه بگوییم حقش این است كه به او اجازه اجتهاد داده شود. در هر صورت، استاد ما مىفرمود كه ایشان با این تلاش علمى و پركارى كم نظیر در این زمینه، از سوى دیگر نیز عبادتهایش به گونهاى بود كه اگر كسى از آن اطلاع مىیافت، فكر مىكرد كه ایشان در 24 ساعت جز عبادت كارى ندارد!
این مرد بزرگ آنچنان بین عبادتهاى طولانى وتلاش علمى عمیق و طولانى جمع كرده بوده كه انسان از آن در بهت و حیرت فرو مىرود. زیارت عاشورا و نماز جعفر طیار از جمله كارهاى عادى و همه روزه مرحوم اصفهانى به حساب مىآمده است.
استاد ما ـ حفظه الله ـ مىفرمود: این اواخر مرحوم اصفهانى پس از همه این كارها و انجام همه مطالعات و عبادات و قرائت قرآنش، شب كه مىخوابید، متكایى را كه زیر سر مىگذاشت از اشك چشمش خیس مىشد! به راستى كه باید گفت: طوبى و هنیئاً لهم!
نكته مهم در این میان این است كه این اولیاى خدا همه این زحمتهایى كه مىكشند نه براى این است كه مزدى بگیرند یا به حوایجشان برسند و آثارى در این دنیا برایشان ظاهر شود. حكایت آنها حكایت «یَبِیتُونَ لِرَبِّهِم» است و آنان مىخواهند از شب تا به صبح همچون عاشقى كنار خدا ومعشوقشان باشند، نه آنكه همچون تجارتپیشگان بخواهند با نماز شبشان هم كاسبى و تجارت كنند!
بارى، نقل این حكایتها و حالات بزرگان در درجه اول براى آن است كه خود بنده مقدارى از عالم غفلت و بىخبرى به در آیم و براى لحظاتى هم كه شده، درنگ و تأمل نمایم. به راستى در مقابل انسانهایى امثال مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانى ما چه هستیم و چه مىگوییم؟! اگر امثال چنین علما و بزرگانى با چنین معرفتهایى در حضور پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام) باشند، جاى امثال بنده در كجا خواهد بود؟! آیا ممكن است از آن میان، زیر نعلینها و كفش این بزرگان هم كه شده، جایى به ما بدهند؟!
یكى از شاگردان مرحوم اصفهانى، مرحوم حاج شیخ على محمد بروجردى بود. وى در منطقه بروجرد و لرستان مقلدان زیادى داشت و گرچه از بزرگان بود اما در مناطق دیگر
چندان شناخته شده نبود. آن مرحوم با كسانى همچون آیتالله میلانى(قدس سره) از شاگردان قدیمى مرحوم اصفهانى بودند و سالها از محضر آن بزرگوار استفاده كردند. در هر صورت، در مورد مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانى قضیهاى را یكى از آقایان كه بدون واسطه از ایشان شنیده بود و نقل مىكرد كه شنیدنى است.
سابقاً در نجف مرسوم بود كه غالب علما و مراجع و اساتید بزرگ، روضه هفتگى داشتند كه معمولا هم در روزهاى آخر هفته و عصر پنج شنبه یا صبح و عصر جمعه برگزار مىشد. سنّت حسنهاى بود و شاگردان و دوستان علما جمع مىشدند، هم ذكر توسلى مىشد وهم یك فرع فقهى مطرح مىشد و بحث علمى و مذاكره علم صورت مىگرفت.
در هر صورت، یكى از كسانى كه در نجف روضه هفتگى داشت، مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانى بود. مرحوم شیخ مقید بود كه هر كس مىآمد به روضه ایشان، خودش كفشهاى او را جفت كند و با دست خود برایش چاى ببرد. مرحوم بروجردى گفته بود من دیده بودم در این فاصله كه افراد مىآمدند و سلام مىكردند، مرحوم شیخ غیر از سلام و علیك و گفتن «مسّاكم الله بالخیر» سخنى نمىگفت، ولى مرتب لبهایش حركت مىكرد. خیلى سعى مىكردم بفهمم این چیست كه مرحوم اصفهانى تا این حد مقید است آن را بخواند و پس از هر بار سلام و مسّاكم الله، بلافاصله دوباره شروع به خواندن مىكند. چند مرتبه هم خواستم از استاد سؤال كند كه این چه دعا و ذكرى است كه شما اینقدر مقید به خواندن آن هستید، اما ابّهت استاد مانع این امر مىشد. تا اینكه یكبار بالاخره به خودم جرأت دادم و از مرحوم اصفهانى سؤال كردم كه آقا این چه ذكرى است كه شما مرتب و حتى بین یك كفش جفت كردن و احوالپرسىها تكرار مىكنید؟ مرحوم اصفهانى ابتدا نمىخواسته پاسخ مرحوم بروجردى را بدهد، اما از آنجا كه ایشان از شاگردان خودمانى و خاصش بود، پس از مقدارى تأمل فرموده بود: آدم روزى هزارتا انّا انزلنا بخواند خوب است!
آنچه بهت انسان را بیشتر مىكند این است كه كسى این عبادت را دارد كه آن حاشیه بر كفایه و مكاسب را با آن عمق و دقت نوشته، كه عرض كردم اگر كسانى بتوانند درست آن را بفهمند، باید اجازه اجتهاد به ایشان داد!
استاد بزرگوار ما حضرت آیت الله بهجت ـ حفظه الله تعالى ـ از جمله كسانى است كه سالهایى را در محضر مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانى تلمذ و كسب فیض كرده است. در مورد تقید مرحوم اصفهانى به درس و بحث و تلاش علمى، مطلبى را بدون واسطه، از خود مرحوم اصفهانى براى ما نقل مىفرمود. طبق نقل آیت الله بهجت خود مرحوم حاج شیخ فرموده بود، من سیزده سال تمام شبها به درس مرحوم آخوند خراسانى مىرفتم و در طول این سیزده سال فقط یك شب درسم تعطیل شد! (به علت گرماى هوا، آن زمان معمولا مرسوم بود علماى نجف شبها بعد از نماز مغرب و عشا درس مىگفتند. از این رو درس مرحوم آخوند هم شبها برگزار مىشد.) مرحوم اصفهانى فرموده بود علت تعطیلى آن یك شب هم این بودكه من براى زیارت كاظمین رفته بودم و وقتم را طورى تنظیم كردم كه قاعدتاً باید به درس مىرسیدم. اما اتفاقاً مانعى ـ كه شاید خرابى خودرو بوده ـ پیش آمد و وقت گذشت و دیدم دیگر به درس نمىرسم. وقتى متوجه شدم كه به درس نخواهم رسید، نشستم و بر اساس مطالب درس شب قبل حساب كردم و پیش خودم حدس زدم كه امشب قاعدتاً استاد باید چه بگوید. سپس آنچه را كه فكر مىكردم مرحوم آخوند امشب بنا است بگوید، فردا صبح كه نوشتهام را با نوشته دوستانم مقابله كردم، دیدم نوشته من مطابق همان مطالبى است كه استاد بیان كرده است.
آرى، آن عبادتها واذكار و هزار بار انّا انزلنا در یك روز، مربوط به كسى است كه تلاش و عظمت و عمق علمى او نیز تا بدان حد است كه درس نشنیده استاد را بىكم و كاست مىنویسد و در طول سیزده سال فقط یك شب، آن هم به علت مانعى كه در مسافرت برایش پیش مىآید، از درس استاد غیبت مىكند!
انصاف بدهیم، آیا حال و وضع ما نباید دست كم تا حدودى، شباهتى به این بزرگان داشته باشد؟ بنده كمترین در مورد خودم بدون تعارف باید اعتراف كنم كه با امثال این بزرگان خیلى فاصله دارم. حدس مىزنم كه امثال بنده نیز كم نباشند؛ به خصوص با شرایط خاصى كه این زمانها پیش آمده و مشغلهها زیاد شده و بسیارى از افراد معمولا
تا پاسى از شب پاى تلویزیون هستند و وقتى هم تلویزیون تمام شد، تازه نوبت به فیلم و سىدى مىرسد! البته هنوز هم امثال مرحوم اصفهانى، بزرگان و شخصیتهایى در حوزه هستند كه بعضى از آنها را من خودم از نزدیك شاهد برخى حالات و تلاشهایشان بودهام. از جمله مىتوانم به حضرت آیت الله جوادى آملى ـ حفظهم الله تعالى ـ از اساتید بزرگوار فعلى در حوزه علمیه قم اشاره كنم. بنده با ایشان سالها در مدرسه حجتیه بودم. ایشان هر شب پس از نماز مغرب و عشا، به جز چند دقیقهاى كه براى شام و اندكى استراحت صرف مىكردند، بقیه را تا نزدیكىهاى نیمه شب مشغول مطالعه بودند. روزها هم من هیچ وقت ایشان را بیكار ندیدم و مدام یا تدریس داشتند، یا مطالعه مىكردند، یا مشغول درس و مباحثه بودند، و خلاصه من به خاطر نمىآورم كه یك بار دیده باشم ایشان در مدرسه نیم ساعت بیكار نشسته باشند. من آن روزها هم مثل الآن تنبل بودم وبه حال ایشان غبطه مىخوردم ولى ایشان ـ ماشاءالله ـ بسیار موفق بودند.
آن روزها طلبههاى درسخوان امثال حضرت آیت الله جوادى آملى كم نبودند، اما متأسفانه امروزه ظاهراً اینطور نیست. البته من خودم زیاد از نزدیك برخورد ندارم، ولى از چیزهایى كه گاهى گوشه و كنار مىشنوم یا برخورد مىكنم، حدسم این است كه وضعیت حوزه ما درحال حاضر با آن زمان خیلى فاصله دارد، و این براى ما خسارت است. متأسفانه به تدریج جوّ فرهنگى ما نیز به تبع دنیا عوض شده و ارزشهایمان تغییر كرده و به گونهاى شده كه كارها و عبادتهاى این بزرگان در نظر ما افسانه جلوه مىكند! حتى گاهى اگر جرأت كنیم و برخى حریمها را نادیده بگیریم، ممكن است در عبادتهاى امیرالمؤمنین و ائمهاطهار(علیهم السلام) هم شبهه كنیم و علامت سؤال جلوى آن بگذاریم! امروزه براى ما این معنا چندان قابل تصور و فهم نیست كه بگویند، امیرالمؤمنین(علیه السلام) شبها در نخلستانهاى مدینه و كوفه آنقدر گریه مىكرد كه مانند چوبى خشك بیهوش بر زمین مىافتاد، آنچنان كه گویى جان به جانآفرین تسلیم كرده است!
اما از ائمه(علیهم السلام) كه بگذریم، در مورد علما و بزرگان جرأتمان بیشتر است و گاهى علناً در مورد مطالب و حكایاتى كه پیرامون شخصیت آنها ذكر مىشود، سؤالات و شبهاتى را ابراز مىكنیم. براى مثال، ما نمىتوانیم بفهمیم كه چرا مىگویند مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملكى
تبریزى شبها در منزل گریه مىكرد و چنان نعره مىكشید كه گاهى همسایهها تعجب مىكردند كه در منزل ایشان چه خبر است! گاهى خیلى كه متعبد و معتقد باشیم و در اصل این حكایتها و حالاتى كه از بزرگان نقل مىشود تشكیك نكنیم، مىپنداریم این حالات و روحیات فقط از ترس آتش جهنم است و فقط كسانى كه خیلى از عذاب و آتش الهى مىترسند چنین گریههایى مىكنند. در حالى كه این تصور درست نیست و گریه «خوف» فقط یك قسم از اقسام گریه است و گریههاى دیگرى، هم چون گریه «حیا» یا گریه «محبت» داریم كه بسیار ارزشمندتر از گریه خوف است.
در هر صورت، گاهى بد نیست كه انسان دست كم بشنود چنین مسائلى وجود داشته و بدانیم برخى آیات قرآن كریم كه براى ما چندان مفهوم نیست، در مورد كسانى تبلور عینى یافته و به حقیقت پیوسته است. البته برخى آیات قرآن حقیقتاً عجیب است و خود بنده در این عمر هفتاد سالهام شاید حتى یك مصداق آن را هم ندیده و نشنیده باشم. از جمله مىتوانم به این آیه شریفه اشاره كنم:
إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَبُكِیًّا؛(1) هرگاه آیات [خداى] رحمان بر آنان خوانده مى شد، سجده كنان و گریان به خاك مى افتادند.
گاهى انسان مىنشیند و سر بر سجده مىگذارد، اما گاهى بىاختیار مىافتد و سرش بر خاك قرار مىگیرد. «خَرُّوا» كه در این آیه آمده، اشاره به همین حالت دوم است و مىفرماید: برخى بندگان خداوند چنین حالتى دارند كه به محض شنیدن آیات الهى بىاختیار به خاك مىافتند! شاهد این امر آیهاى است كه باهمین تعبیر در مورد حضرت موسى(علیه السلام) و حكایت آن حضرت در كوه طور وارد شده است:
فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسى صَعِقا؛(2) پس چون پروردگارش به كوه جلوه نمود، آن را ریز ریز ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد.
نكته مهم در آیه مذكور این است كه بحث یك نفر و دو نفر نیست، بلكه صحبت این است كه به طور كلى همه «عباد الرحمان» چنین حالتى دارند. شبیه این آیه، آیه دیگرى است در سوره بقره كه مىفرماید:
1. مریم (19)، 58.
2. اعراف (7)، 143.
إِنَّما یُؤْمِنُ بِآیاتِنا الَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لا یَسْتَكْبِرُون؛(1) تنها كسانى به آیات ما ایمان مىآورند كه چون آن [آیات] را به ایشان یادآورى كنند، سجده كنان به روى در مى افتند و به ستایش پروردگارشان تسبیح مى گویند، و آنان بزرگى نمى فروشند.
خوب است ما در این آیات بیشتر تأمل كنیم و مقدارى آنها را با وضع و حال خودمان مقایسه كنیم و ببینیم قرآن چه خواسته و این بندگان شایسته خدا به كجا رسیده بودند و از این عالم چه فهمیده بودند و آیا آنها سود بردند یا ما؟ چه كسى مىداندكه این بندگان چه لذتى از عبادتشان مىبرند و خداوند چه معاملهاى با آنها خواهد كرد؟ قرآن كریم در اینباره مىفرماید:
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزاءً بِما كانُوا یَعْمَلُون؛(2) هیچ كس نمى داند چه چیز از آنچه روشنى بخش دیدگان است، به پاداش آنچه انجام مى دادند براى آنها پنهان شده است.
اینان همان بندگانى هستند كه نیمه شب عاشقانه با خداى متعال راز و نیاز مىكنند:
تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعا؛(3) پهلوهایشان از بسترها جدا مىگردد [و] پروردگارشان را از روى بیم و طمع مىخوانند.
هیچ كس نمىداند چنین بندگانى چه لذتى را در راز و نیاز شبانه یافتهاند و آن چیست كه آنها را از بستر گرم و نرم جدا مىكند و به درگاه آن بىنیاز مىكشاند. تنها كسى مىتواند این لذت را درك كند كه خود بهرهاى از آن برده باشد، و راه دیگرى براى درك و تصور این لذت وجود ندارد.
از خداى متعال درخواست مىكنیم كه از تصدق سربندگان خویش به ما نیز عنایتى بفرماید و گناهانى را كه مانع انس ما با حضرتش و چشیدن طعم عبادتش مىگردد، مورد رحمت و مغفرت قرار دهد.
1. سجده (32)، 15.
2. همان، 17
3. همان، 16.
وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ(1) إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً * إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقاماً؛ و [عباد الرحمان]كسانىاند كه مىگویند: پروردگارا، عذاب جهنم را از ما باز گردان، كه عذابش سخت و دائمى است. مسلّماً آن [جهنم] بد قرارگاه و جایگاهى است.
در چند جلسه گذشته با استفاده از آیات سوره فرقان مطالبى را درباره اوصاف «عباد الرحمان» ذكر كردیم. اكنون به این آیه مىرسیم كه مىفرماید یكى دیگر از اوصاف عبادالرحمان این است كه از خداى متعال درخواست مىكنند كه ایشان را از عذاب جهنم مصون بدارد و از گرفتار آمدن در آن جایگاه سخت و پر آتش محافظت فرماید. دو كلمه «مستقر» و «مُقام» گرچه هر دو به معناى جایگاه، قرارگاه و اقامتگاه هستند، اما شاید بتوان این تفاوت را بین آنها گذاشت كه «مستقر» اعم از جایگاه موقتى و دائم است، ولى «مُقام» به اقامتگاه دایمى گفته مىشود.
به طور كلى یكى از اوصافى كه خداوند براى بندگان شایستهاش بیان مىفرماید این است كه آنان از جهنم و عذاب آخرت در هراسند و پیوسته یكى از نگرانىها و دعاهایشان این است كه خداى متعال آنها را از عذاب جهنم حفظ فرماید. این مطلب در آیات مختلفى از قرآن كریم بیان شده و این آیات سوره فرقان نیز یكى از همین نمونهها است. به عنوان نمونهاى دیگر از این قبیل آیات، مىتوان به آیات پایانى سوره آل عمران اشاره كرد كه خداوند در وصف «اولى الالباب» چنین مىفرماید:
1. فرقان (25)، 65 و 66.
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ لآَیات لاُِولِی الأَْلْبابِ * الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللهَ قِیاماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ؛(1) مسلّماً در آفرینش آسمان ها و زمین، و در پى یكدیگر آمدن شب و روز، براى خردمندان نشانه هایى است. همانان كه خدا را [در همه احوال،] ایستاده و نشسته، و به پهلو آرمیده یاد مىكنند، و در [اسرار]آفرینش آسمانها و زمین مىاندیشند [و مىگویند:] پروردگارا، اینها را بیهوده نیافریدهاى؛ منزهى تو! ما را از عذاب آتشِ [دوزخ] نگاه دار.
«اولى الالباب» یعنى كسانى كه اهل عقل و اندیشهاند و ژرفاندیش و داراى لبّ و مغزند و سطحىنگر نیستند. چنین كسانى هنگامى كه این جهان پهناور و با عظمت را مشاهده مىكنند، به سادگى از كنار آن عبور نمىكنند و به فكر فرو مىروند كه آفرینش مجموع جهان هستى، و از جمله آفرینش انسان، نمىتواند بىهدف و عبث باشد.
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَأَنَّكُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ؛(2) آیا گمان كردید شما را بیهوده آفریده ایم و به سوى ما بازگردانده نمى شوید؟!
تفكر و تدبر در عالم آفرینش و به دنبال آن، پى بردن به هدفمند بودن خلقت جهان و انسان، اولى الالباب را به این نتیجه مىرساند كه هدف این عالم جز با وجود عالمى دیگر تحقق پیدا نخواهد كرد؛ عالمى كه در آن، نیكوكاران پاداش نیكىهاى خود، و بدكاران كیفر بدىهاى خویش را ببینند. به راستى اگر عالمِ پاداش و كیفرى در كار نباشد، زندگى و خلقت انسان در این دنیا چه فایدهاى خواهد داشت؟ اگر جنایتكارانى كه در طول زندگى خود مرتكب هزاران جنایت مىشوند، كیفر جنایات خود را نبینند، آیا خلقت جهان و انسان عبث و بیهوده نخواهد بود؟ از این رو نتیجه این كار اولى الالباب كه «یتفكرون فى خلق السماوات والارض» این است كه مىگویند: رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلا؛ پروردگارا، اینها را بیهوده نیافریدهاى.
بیهوده نبودن عالم نیز به این است كه حساب و كتابى داشته باشد و پاداش و كیفرى در كار باشد.
1. آل عمران (3)، 191 و 192.
2. مؤمنون (23)، 115.
از سوى دیگر، همه انسانها در معرض لغزش و گناهند، و از این رو در مورد هر انسانى این احتمال قویاً وجود دارد كه به كیفر گناهانش مستحق عذاب و آتش گردد. به عبارت دیگر، انسان یا ـ خداى ناكرده ـ بالفعل مرتكب گناه شده، و یا از آن جهت كه انسان است هر لحظه در معرض خطا و لغزش است؛ و در هر دو صورت جا دارد كه از كیفر و عذاب الهى در هراس باشد.
بنابراین، سیر تفكر اولى الالباب به طور طبیعى آنها را به اینجا مىرساند كه ملتمسانه از خداى متعال درخواست كنند كه آنان را از عذاب و آتش دور بدارد. البته هر كس در حد و اندازه معرفت خودش محفوظ بودن از عذاب را از خداوند درخواست مىكند، اما به هر حال اولین مرتبه در این امر، كه انسان از حسگرایى خارج گردد و اهل «لب» و مغز شود، این است كه بیندیشد این عالم سرسرى و بیهوده نیست و كوچكترین كارى كه انجام دهد حساب و كتاب دارد:
فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَیْراً یَرَهُ * وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا یَرَهُ؛(1) پس هر كس هموزن ذره اى نیكى كند آن را خواهد دید، و هر كس هموزن ذره اى بدى كند آن را خواهد دید.
از این رو سر سوزنى كار خوب یا بد، پاداش یا كیفر خواهد داشت و این طور نیست كه انسان بگوید من چون بسیار گناه كردهام، اكنون دیگر یكى كم یا زیاد تفاوتى نمىكند. چنین پندارى غلط است و گناه حساب خودش را دارد و انسان اگر غرق گناه هم باشد، حتى اگر بتواند یك گناه هم كمتر مرتكب شود قطعاً بهتر است.
به هر حال، یكى از اوصاف «عباد الرحمان» این است كه آنان همواره درباره عذاب آخرت بیمناك و در هراسند و از خداى متعال درخواست مىكنند كه آنها را از آن در امان و محفوظ بدارد. این دعا در اصل طبعاً به این بازمىگردد كه عبادالرحمان در واقع از خدا مسألت مىكنند كه آنها را از مقدمات عذاب، كه گناه و لغزش است، حفظ كند تا در اثر گناه مبتلا به كیفر و مجازات آن، كه عذاب جهنم است، نشوند.
1. زلزله (99)، 7 و 8.
اصولا در هراس بودن از عذاب و جهنم مسألهاى است كه قرآن نسبت به آن عنایت خاصى دارد و غیر از قرآن، این مسأله در تعالیم سایر انبیا نیز جایگاه ویژهاى داشته است. البته متن گفتههاى انبیاى گذشته در دست ما نیست و آنچه هم كه فعلا در دست پیروان آنها است براى ما اطمینانآور نیست، اما از همین مقدار مطالبى كه در قرآن در مورد انبیاى گذشته بیان شده، این مطلب به دست مىآید كه یكى از رؤوس تعالیم آنان نیز همین بیم دادن از عذاب آخرت بوده است. از این رو این سبك سخن گفتن اختصاص به قرآن ندارد و سبك كلى همه انبیا به حساب مىآید. بر همین اساس نیز یكى از اوصاف همه انبیا «نذیر» است. نذیر یعنى ترساننده و بیمدهنده؛ و آیات متعددى در قرآن وجود دارد كه انبیاى الهى را با این وصف یاد مىكند. در اینجا از باب نمونه چند آیه را مرور مىكنیم:
وَإِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فِیها نَذِیرٌ؛(1) و هیچ امتى نبوده مگر اینكه بیمدهندهاى در آن گذشته است.
وَما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَة مِنْ نَذِیر إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ؛(2) و [ما] در هیچ دیارى بیمدهندهاى نفرستادیم جز آن كه خوش گذرانان آنها گفتند: ما به آنچه شما بدان فرستاده شده اید كافریم.
كُلَّما أُلْقِیَ فِیها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَلَمْ یَأْتِكُمْ نَذِیرٌ؛(3) هر بار كه گروهى در آن (جهنم) افكنده شوند، نگاهبانان آن از ایشان پرسند: مگر شما را بیم دهنده اى نیامد؟
وَما أَنْتَ بِمُسْمِع مَنْ فِی الْقُبُورِ * إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِیرٌ؛(4) و تو كسانى را كه در گورهایند نمى توانى شنوا سازى. تو جز بیم دهنده اى [بیش] نیستى.
لذا انذار و بیم دادن یكى از مهمترین روشهایى بوده كه تمامى انبیا به عنوان پشتوانه
1. فاطر (35)، 24.
2. سبأ (34)، 34.
3. ملك (67)، 8.
4. فاطر (35)، 22 و 23.
دعوت خود و براى تحت تأثیر قرار دادن مردم به كار مىبردهاند. به طور كلى «ترس» عاملى مهم در انگیزش و حركت انسان به حساب مىآید. این مطلب غیر از اینكه پشتوانه روانشناختى و علمى دارد، اصولا چندان نیازمند استدلال نیست و انسان مىتواند در زندگى، خودش آن را تجربه نماید. ما اگر در رفتارهاى خودمان دقت كنیم، ملاحظه خواهیم كرد كه بیشترین چیزى كه ما را به فعالیت وامىدارد «ترس» است. ترسهاى مختلفى همچون: ترس از فقر، ترس از بیمارى، ترس از مجازات، ترس از بىآبرویى، ترس از سرزنش و دهها ترس دیگر، بیشترین تأثیر را در رفتارها و فعالیتهاى ما دارند. البته مسأله «امید» یا به عبارتى «پاداش» و «تشویق» نیز نقشى تعیینكننده در رفتار ما دارد و آن نیز یكى از محركهاى اساسى در رفتار انسان محسوب مىگردد، اما با دقت معلوم مىشود تأثیر ترس بیشتر و تعیینكنندهتر است. مؤید این امر آن است كه اگر در موردى امر دایر شود بین جلب منفعت و دفع ضرر، ما ترجیح مىدهیم ضرر را از خودمان دور كنیم. به عبارت دیگر، آدمى معمولا ابتدا به فكر این است كه خودش را از آسیب و خطر حفظ كند و سپس در درجه دوم نوبت مىرسد به اینكه علاوه بر دفع ضرر، منفعت خود را هم جلب كند.
در بحثهاى كلامى و اعتقادى نیز علما و متكلمان قاعدهاى را مطرح مىكنند كه آن هم مؤید مدعاى مذكور است. در آنجا در پاسخ این سؤال كه «چرا تحقیق درباره دین و خدا و امثال آن لازم است؟» به قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل» تمسك جسته مىشود. خلاصه این مسأله از این قرار است كه اگر واقعاً خدا و قبر و قیامت و بهشت و جهنمى در كار باشد، انسانى كه هیچ درباره این امور تحقیق نكرده، دستكم این احتمال را مىدهد كه شاید این امور راست بوده و واقعیت داشته باشد. بر این اساس، چنین كسى در صورت تحقیق نكردن درباره این امور پیوسته این احتمال را مىدهد كه ضرر بزرگى از این ناحیه متوجه او شود. آنگاه در اینجا گفته مىشود حكم عقل این است كه: دفع ضرر محتمل واجب است؛ و نتیجه این است كه براى اطمینان از دفع این ضرر، لازم است كه هر انسانى درباره این امور تحقیق نماید و مسأله را براى خودش روشن كند. در هر صورت، غرض این است كه در این قاعده، متكلمان نگفتهاند كه حكم عقل این است كه «جلب منفعت محتمل واجب است»، بلكه صحبت از «دفع ضرر» است. به عبارت
دیگر، متكلمان نمىگویند اگر تحقیق نكنید، نفع محتملى از شما سلب مىشود، بلكه بحث این است كه با این تحقیق، ضرر محتملى را از خود دور مىكنید.
خلاصه اینكه آدمیزاد به گونهاى آفریده شده كه بیشترین چیزى كه در روحش اثر مىگذارد و او را وادار به كار و فعالیت مىكند علاقه به این است كه خودش را از خطرها حفظ كند و ضررها را از خود دفع نماید. همانگونه كه اشاره كردیم، خداى متعال و انبیا نیز براى آنكه انسانها را به سمت اهداف مطلوب خود ـ كه همان كمال انسانها است ـ سوق دهند، از همین عامل فطرى و طبیعى استفاده كردهاند و اصل «انذار» اصلى است كه كاربرد آن در بین همه انبیا عمومیت دارد و آنان بنا به فرمان خداى متعال، در تبلیغ رسالت خود بر استفاده از این ابزار بسیار تأكید داشتهاند. آیات متعددى در قرآنْ گواه بر این مدعا است كه برخى از آنها را مرور كردیم و براى تثبیت بیشتر این مطلب، در اینجا به چند آیه دیگر نیز اشاره مىكنیم:
إِنّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ * قالَ یا قَوْمِ إِنِّی لَكُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ؛(1) ما نوح را به سوى قومش فرستادیم [و گفتیم] كه: قومت را بیم ده، پیش از آن كه عذابى دردناك به آنان برسد. [نوح] گفت: اى قوم، من شما را بیمدهندهاى آشكارم.
یُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاتَّقُونِ؛(2)[خداوند] فرشتگان را با «روح» به فرمان خود بر هر كس از بندگانش كه بخواهد نازل مىكند، كه بیمدهندهاى جز من نیست. پس، از من پروا كنید.
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ؛(3) اى جامه خواب به خود پیچیده! برخیز و بیمده.
البته در كنار انذار، یكى از روشها و اصول تربیتى و تبلیغى انبیا نیز «تبشیر» یا همان پاداش و تشویق است، و به همین دلیل قرآن كریم علاوه بر مُنذریّت بر «مبشّر» بودن پیامبران نیز تأكید دارد:
1. نوح (71)، 1 و 2.
2. نحل (16)، 2.
3. مدّثّر (74)، 1 و 2.
كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ؛(1) مردم امتى یگانه بودند؛ پس خداوند پیامبران را نویددهنده و بیمدهنده برانگیخت.
ولى همانطور كه بیان كردیم، عاملى كه معمولا تأثیر بیشترى در تحریك و انگیزش انسان دارد انذار است و به همین دلیل انبیا نیز در مقایسه با «تبشیر» بر استفاده از «انذار» تأكید بیشترى داشتهاند.
در مورد انذار انبیا این نكته نیز قابل ذكر است كه انذار آنان همیشه هم به جهنم و عذاب آخرت مربوط نمىشود، بلكه گاهى نیز هشدار آنان به مردم، از طریق بیان عقوبتها و بلاهایى است كه ممكن است در همین دنیا در اثر گناه و نافرمانى به آن دچار شوند. سرّ این مسأله نیز آن است كه به خصوص در اوایل كار، مردم هنوز ایمان و اعتقادى به معاد و آخرت ندارند، و از این رو براى آنان ترس از گرفتارىها و بلایاى دنیایى مىتواند تأثیر بیشترى در سوق دادنشان به ایمان و هدایت داشته باشد. به همین سبب مىبینیم كه پیامبران در ابتداى بعثتشان بیشتر این گونه به مردم هشدار مىدادند كه اگر با امر خدا مخالفت كنید و رسالت ما را نپذیرید و همچنان به پرستش بتها ادامه دهید، در همین دنیا زندگىتان زیر و رو مىشود و نعمتها از كفتان مىرود و به جاى آن نقمت و بلا نازل مىگردد. براى نمونه، حضرت شعیب(علیه السلام) خطاب به قوم خود سرگذشت اقوام پیشین و نزول بلا بر آنان را به ایشان یادآورى كرده، چنین مىفرماید:
وَیا قَوْمِ لا یَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِی أَنْ یُصِیبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوح أَوْ قَوْمَ هُود أَوْ قَوْمَ صالِح وَما قَوْمُ لُوط مِنْكُمْ بِبَعِید؛(2) اى قوم، زینهار تا مخالفتتان با من، شما را بدان جا نكشاند كه [بلایى] مانند آنچه به قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح رسید به شما [نیز]برسد، و قوم لوط از شما چندان دور نیست.
در هر صورت، براى افرادى كه هنوز اصلا ایمان ندارند یا ایمان قوى ندارند، انذار از همین عذابهاى دنیوى در ایشان مؤثرتر است، اما بعد از آن كه به آخرت ایمان پیدا مىكنند، به اندازه مرتبه ایمانشان انذار از عذابهاى اخروى نیز در آنها تأثیر خواهد داشت.
1. بقره (2)، 213.
2. هود (11)، 89.
در مورد عذابهاى اخروى باید توجه داشت كه نه از نظر شدت و نه از نظر مدت، به هیچ وجه با عذابهاى دنیوى قابل مقایسه نیستند. با توصیفاتى كه در برخى روایات وارد شده، اصولا مىتوان گفت عذابهاى دنیوى در مقایسه با عذابهاى آخرتى حقیقتاً امورى چنان پیش پا افتاده محسوب مىشوند كه گویا تنها رنگ و بویى بسیار مختصر و محدود از درد و رنج و ناراحتى به همراه دارند.
از آنجا كه ما نمونههاى عذابهاى آخرتى را درك نكردهایم، نمىتوانیم شدت آنها را به درستى تصور كنیم تا بخواهیم با عذابهاى مقایسه نماییم، اما بحث مدت عذابهاى آخرتى براى ما ملموستر و قابل فهمتر است. همه ما كم و بیش با سلسله اعداد آشنا هستیم و، براى مثال، مىتوانیم تفاوت بین پنجاه، صد، صد هزار و پانصد میلیون را درك كنیم. از این رو مقایسه كمّى و زمانىِ عذابهاى دنیایى و آخرتى براى ما میسورتر و مقدورتر است.
ما در این دنیا هر گرفتارى و مصیبتى كه داشته باشیم، نوعاً حداكثر آخرین حدش پنجاه سال، یا خیلى كه دست بالا بگیریم، صد سال است. كسى اگر سالها هم در زندان یا در فقر و بدبختى و فلاكت به سر برد، آیا نهایتاً از صد سال بیشتر خواهد شد؟ از همین رو ما در فارسى ضربالمثلى داریم كه گاهى به شوخى به یكدیگر مىگوییم: «سختىها فقط همین صد سال اول است و بعد از آن راحت مىشود!»
اما در عذاب آخرت بحث صد سال و هزار سال نیست و مسأله بسیار فراتر از این صحبتها است. عذاب آخرت براى بسیارى از افراد جاودانى و ابدى است و پایانى براى آن وجود ندارد:
وَمَنْ یَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِینَ فِیها أَبَداً؛(1) و هر كس خدا و پیامبرش را نافرمانى كند قطعاً آتش دوزخ براى او است و براى ابد در آن خواهد ماند.
همچنان كه از آن سو نیز مؤمنان و نیكوكاران، براى همیشه و تا ابد در بهشت متنعم خواهند بود:
1. جن (72)، 23.
إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ وَیُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِینَ وَیُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً * ماكِثِینَ فِیهِ أَبَداً؛(1) و مؤمنانى را كه كارهاى شایسته مى كنند نوید بخشد كه براى آنان پاداشى نیكو است، در حالى كه جاودانه در آن ماندگار خواهند بود.
و اما از نظر شدت عذابهاى آخرت، همان گونه كه اشاره كردیم، حقیقت این مسأله نوعاً براى امثال ما قابل درك نیست. آنچه كه در آیات و روایات در این باره آمده فراتر از فهم و درك ما و آنچنان عجیب است كه انسان در معنا و حقیقت آن عاجز و متحیر مىماند. در هر صورت، با همه این احوال قرآن كریم سعى كرده با بیاناتى در زمینه كیفیت و شدت عذابهاى آخرت، با بیاناتى مردم را انذار كند و نسبت به اطاعت از فرامین الهى و دورى از گناه و مخالفت با خداوند، در آنها ایجاد انگیزه نماید.
بسیارى از ما نسبت به عذابهاى آخرت ترس جدى نداریم و آنچنان كه شاید و باید نگران آن نیستیم! دستكم، بنده در مورد خودم باید اعتراف كنم كه این گونه است. بنده اكنون نزدیك به 60 ـ دقیقاً 57 یا 58 ـ سال است كه به تحصیلات حوزوى اشتغال دارم و در این مدت از محضر علماى ربانى و بزرگى استفاده كردهام، با قرآن و كتابهاى مختلف حدیث سروكار داشتهام و مواعظ بسیارى را از بزرگان متعددى شنیدهام. با این وصف، اما اكنون كه حساب مىكنم، مىبینم یك دهمِ آنچه هم كه باید از عذاب آخرت بترسم، نمىترسم! به راستى مگر عذاب آخرت با آن عظمت و شدت، در قرآن نیامده، و مگر روایات فراوان و ادله عقلىِ محكمْ شاهد صدق آن نیست؟! پس چرا ما معمولا كمتر ترس و واهمهاى در این زمینه داریم و به نظر مىرسد چندان در این باره نگرانى و اضطرابى نداریم؟! البته ترس كه مىگوییم، مقصود ترس واقعى و ترسى است كه در عمل انسان اثر داشته باشد، وگرنه همه به زبان به این مسأله اقرار مىكنیم و در قلبمان نیز اعتقاد داریم كه عذاب آخرت، عذابى بسیار سخت و غیر قابل تصور است. اما مهم این است كه انسان این سختى را حقیقتاً و به دل باور كند و این باور واقعاً در عمل و رفتار او تأثیر بگذارد. اگر این گونه نگاه
1. كهف (18)، 2 و 3.
كنیم، باید بگوییم تأثیر این اعتقاد در مورد بسیارى از ما به غایت اندك و بسیار كمرنگ و ضعیف است.
در این زمینه انسان هنگامى كه احوال علما، اولیا، انبیا و ائمه(علیهم السلام) را مىبیند یا مىشنود و مطالعه مىكند حقیقتاً در حیرت و تعجب فرو مىرود! آدمى به راستى درمىماند كه این راز و نیازها، دعاها، مناجاتها و سوز و گدازها از كجا و براى چیست؟! امیرالمؤمین(علیه السلام)، امام سجاد(علیه السلام) و سایر ائمه(علیهم السلام) با اینكه معصوم بودند و گناهى مرتكب نمىشدند، با این حال چه مناجاتهاى طولانى و گریه و زارىهایى داشتند این نشانه آن است كه آنها راست مىگفتند و واقعاً به آخرت اعتقاد داشتند؛ برخلاف ما كه این امور تنها لقلقه زبانمان است و در حالات و رفتارمان كمتر مىتوان ترسى نسبت به قیامت و عذاب جهنم مشاهده كرد. در این زمینه، بنده ابتدا خودم را مىشناسم و اقرار مىكنم كه شاید از همه مقصرترم و كوتاهىهایم از همه بیشتر است.
در هر صورت، دستكم، خوب است مقدارى پیرامون آیاتى كه درباره جهنم و عذاب و آخرت در خود آیات قرآن آمده دقت و تأمل كنیم. اگر روایاتى را كه در این زمینه وارد شده، در سند یا دلالتش مناقشه كنیم، اما در آیات قرآن كه نمىتوان تشكیك كرد و آنها را به شوخى گرفت. تأمل در این آیات مىتواند در نفس انسان تأثیر بگذارد و او را از خواب غفلت بیدار كند. مقایسه این امور با برخى موارد مشابه دنیوىِ آن كه صدها هزار مرتبه ضعیفتر است، گوشهاى از بزرگىِ خطرى را كه در كمین آدمى است آشكار مىكند و مىتواند براى او مفید و سازنده باشد.
از جمله مواردى كه در قرآن در مورد عذاب گناهكاران در آخرت آمده، ذلت و فضیحتى است كه در آنجا دامنگیر آنها خواهد شد. تجسم این مسأله حقیقتاً بسیار پندآموز و هشداردهنده است. خوب است لختى تأمل كنیم و ببینیم ما در این دنیا تا چه حد به فكر عزت و آبرویمان هستیم و چقدر مراقبیم كه اگر نقطه ضعف و لغزشى داریم، كسى متوجه آن نشود و آبرویمان نریزد. گاهى اگر كسى احیاناً به لغزشى از ما پى ببرد، ممكن
است از نگرانى و اضطراب و از ترس رسوا شدن و ریختن آبرویمان، از شب تا به صبح خواب به چشممان نیاید. ما فطرتاً دوست داریم همیشه عزیز باشیم و مردم به ما احترام كنند و برایمان شخصیت و حرمت قائل شوند. البته حساب برخى افراد خودساخته و تربیتیافتگان ویژه در مكتب انبیا و ائمه(علیهم السلام) از حساب مثل بندهاى جدا است. ما نوعاً این گونه هستیم كه وقتى در جمعى قرار مىگیریم، دوست داریم كه با سلام و صلوات از ما استقبال كنند و به اصطلاح، تحویلمان بگیرند. هر یك از ما اگر به نفس خویش مراجعه كنیم، قطعاً ملاحظه خواهیم كرد كه سلام و صلوات مردم با فحش و لعنت آنها برایمان یكى و مساوى نیست و حال و روز ما در این دو وضعیت بسیار متفاوت خواهد بود. این در حالى است كه مؤمنان ویژه، در این زمینه حالشان آن گونه است كه امام باقر(علیه السلام) به جابر فرمود:
وَاعْلَمْ بِأَنَّكَ لا تَكُونُ لَنا وَلیّاً حَتّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ أَهْلُ مِصْرِكَ وَقالُوا إنَّكَ رَجُلٌ سُوءٌ لَمْ یَحْزُنْكَ ذلِكَ وَلَوْ قالُوا إِنَّكَ رَجُلٌ صالِحٌ لَمْ یَسُرُّكَ؛(1) و بدان كه تو از اهل ولایت ما نخواهى بود مگر آن كه اگر همه مردم شهرت بر ضد تو اجتماع كنند و بگویند تو انسان بدى هستى، این مسأله تو را اندوهگین نسازد، و اگر همه بگویند تو انسان خوب و شایسته اى هستى، این مطلب تو را خوشحال ننماید.
آرى، ائمه(علیهم السلام) دلشان مىخواهد شاگردانشان این گونه باشند كه اقبال و ادبار مردم هیچ تغییرى در وضع و حال آنها ایجاد نكند. اما به هر حال ما با چنین مقام و مرتبهاى فاصله بسیار داریم. یك شهر كه جاى خود دارد، حتى اگر در جلسه و جمعى محدود به ما بىاحترامى كنند و ناسزا بگویند و مورد تمسخر قرار بگیریم، فوراً خود را مىبازیم و تمام دستگاه وجودمان به هم مىریزد، و به اصطلاح، مىبُریم.
انسان به طور طبیعى علاقه دارد كه آبرومند و داراى عزت و احترام باشد. روانشناسان مىگویند یكى از مهمترین غرایز در آدمى همین غریزه «صیانت از شخصیت» و حفظ احترام است. از این رو اینكه ما دوست داشته باشیم دیگران برایمان ارزش و احترام قائل شوند، به هیچ وجه امرى خلاف قاعده و انتظار نیست.
اكنون تصور كنید اگر بنا باشد این انسان بىآبرو شود و شخصیت و احترام و عزتش از
1. بحارالانوار، ج 78، ص 163، روایت 1، باب 22.
بین برود، چه حالى به او دست خواهد داد؟ این مسأله در مورد مجازات «تشهیر» بسیار خوب قابل تصور است. یكى از مجازاتهایى كه در احكام اسلامى نیز وارد شده همین مجازات تشهیر است. تشهیر به این معنا است كه مجرم را با وضعیتى ذلتبار در كوچه و خیابان مىگردانند تا همه مردم او را بشناسند و به بدنامى مشهور شود. این كار مایه عبرتى براى دیگران مىشود تا مرتكب چنین كارهایى نشوند.
اكنون خوب است انسان گاهى بنشیند و با خود فكر كند كه چه آبروریزى و افتضاحى برایش پیش مىآمد اگر بنا باشد روزى این بلا بر سر او بیاید و، براى مثال، افسارى بر گردنش بیندازند و در میان مردم در كوچه و خیابان بگردانند! قرآن مىفرماید این بلایى است كه در روز قیامت بر سر عدهاى خواهد آمد:
وَأَمّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَیَقُولُ یا لَیْتَنِی لَمْ أُوتَ كِتابِیَهْ * وَلَمْ أَدْرِ ما حِسابِیَهْ * یا لَیْتَها كانَتِ الْقاضِیَةَ * ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ * هَلَكَ عَنِّی سُلْطانِیَهْ * خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ فِی سِلْسِلَة ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ؛(1) و اما كسى كه نامه عملش به دست چپش داده شود، گوید: اى كاش كتابم را دریافت نكرده بودم و از حساب خود خبردار نشده بودم. اى كاش آن [مرگ] كار را تمام مىكرد. مال من مرا سودى نبخشید. قدرت من از [كف] من برفت. [گفته شود:] بگیرید او را و در غل كشید، آنگاه میان آتشش اندازید. پس در زنجیرى كه درازى آن هفتاد گز است وى را در بند كشید.
كسى كه عمرى در میان مردم با عزت و احترام نماز جماعت مىخواند و موعظه مىكرد، ممكن است در آن روز در پیش چشم خلق اولین و آخرین او را در غل و زنجیر كنند و به طرف جهنم بكشانند!
اما پس از آنكه كسى وارد جهنم شد، با او چه مىكنند؟ ابتدا به رسم میهمان از او پذیرایى مىكنند! در میهمانىهاى دنیوى، میهمان كه وارد مىشود ابتدا با آب و چاى و شربتى از او پذیرایى مىكنند. میهمانان جهنم نیز ابتدا با شربتى از آب جوشان پذیرایى مىشوند:
1. حاقه (69)، 25 ـ 32.
وَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِینَ الضّالِّینَ * فَنُزُلٌ مِنْ حَمِیم؛(1) و اما اگر از دروغ زنان گمراه است، پس با آبى جوشان پذیرایى خواهد شد.
آبى كه وقتى مىنوشند تمام امعا و احشائشان مىسوزد:
وَسُقُوا ماءً حَمِیماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ ؛(2) و آبى جوشان به خوردشان داده شود، پس اندرونشان از هم فرو پاشد.
آیا حتى گوش، تحمل شنیدن چنین عذابهایى را دارد؟! میهمانى كه آب جوشان بر سرش بریزند و لباسهایى از آتش بر او بپوشانند!
فَالَّذِینَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِیابٌ مِنْ نار یُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِیمُ؛(3) و كسانى كه كفر ورزیدند، جامه هایى از آتش برایشان بریده شده است [و] از بالاى سرشان آب جوشان ریخته مىشود.
آن سیهروزان و تیرهبختان هیچ راه فرارى ندارند و عذاب و آتش از همه سو آنها را احاطه مىكند:
یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَیَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛(4)آن روز كه عذاب از بالاى [سر]آنها و از زیر پاهایشان آنها را فرا گیرد، و [گفته شود:]بچشید آنچه را مىكردید.
و این همه در حالى است كه به جاى لباس، پوششى از مادهاى چسبنده و بدبو، همچون قیر داغ بر تن دارند:
سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِران وَتَغْشى وُجُوهَهُمُ النّارُ؛(5) لباس هایشان از «قطران» است و آتش چهره هایشان را مى پوشاند.
شعلههاى آتش همچون شلاقى آتشین بر صورتشان نواخته مىشود و آن را مىسوزاند:
1. واقعه (56)، 92 ـ 93.
2. محمد (47)، 15.
3. حج (22)، 19.
4. عنكبوت (29)، 55.
5. ابراهیم (14)، 50.
تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النّارُ وَهُمْ فِیها كالِحُونَ؛(1) شعلههاى آتش سوزان [همچون شمشیر]به صورتشان نواخته مىشود، و در دوزخ چهرهاى عبوس دارند.
در دنیا اگر پوست انسان با آتش بسوزد، همان یك بار مىسوزد و تمام مىشود؛ اما در جهنم این گونه نیست و پیوسته پوستى تازه بر بدن جهنمیان مىروید تا آنان مدام بسوزند و طعم آتش را بچشند:
إِنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ؛(2) به زودى كسانى را كه به آیات ما كفر ورزیدهاند، در آتشى [سوزان] درآوریم؛ كه هر گاه پوستشان بریان گردد [و بسوزد]، پوستهاى دیگرى بر جایش نهیم تا عذاب را بچشند.
این سوختن پیوسته ادامه دارد و در اثر آتش و حرارت، تشنگى آن چنان بر جهنمیان غلبه مىكند كه در میان آتش و عذاب دست به استغاثه برمىدارند و طلب آب مىكنند، اما پاسخى سوزانتر دریافت مىكنند:
وَإِنْ یَسْتَغِیثُوا یُغاثُوا بِماء كَالْمُهْلِ یَشْوِی الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَساءَتْ مُرْتَفَقاً؛(3) و اگر تقاضاى آب كنند، آبى براى آنان مىآورند كه همچون فلز گداخته، صورتها را بریان مىكند.
اما تشنگى آن چنان بر آنها فشار آورده كه همین آب جوشان را نیز همچون شترى تشنه كه ساعتها در بیابان سوزان راه پیموده، با حرص و ولع مىآشامند!
فَشارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمِیمِ * فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ؛(4) پس روى آن از آب جوش مى نوشید؛ [مانند] نوشیدن شتران تشنه!
این نوشیدنى آنها است؛ اما غذایشان چیست؟ خون و چركى مشمئزكننده:
فَلَیْسَ لَهُ الْیَوْمَ هاهُنا حَمِیمٌ * وَلا طَعامٌ إِلاّ مِنْ غِسْلِین؛(5) پس امروز او را در اینجا حمایتگرى نیست، و خوراكى جز چرك و خون ندارد.
1. مؤمنون (23)، 104.
2. نساء (4)، 56.
3. كهف (18)، 29.
4. واقعه (56)، 54 و 55.
5. حاقه (69)، 35 و 36.
به راستى در جهنم چه شرایطى است كه جهنمیان از فرط تشنگى، به نوشیدن آب جوشان و سوزان، و از فرط گرسنگى، به خوردن چرك و خون تن مىدهند و راضى مىگردند؟! باید اعتراف كنیم كه این مطلب حتى در تصور ما هم نمىگنجد و تنها مىتوانیم به نقل و خواندن و شنیدن این آیات اكتفا كنیم.
طبیعى است كه این شرایط غیر قابل تصور و سراسر عذاب و آتش، جهنمیان را به ستوه مىآورد و آنها را بىطاقت مىكند، و مىتوان تصور كرد كه چگونه فریاد مىزنند و استغاثه مىكنند. اما نمىدانند كه از چه كسى باید كمك بخواهند و دست در دامان كه باید بزنند. در این میان كسى را بهتر از «مالك» كه رئیس ملائكه جهنم و عذاب است، نمىیابند و از او كه مىبینند اختیار همه چیز را در دست دارد با التماس و زارى طلب كمك مىكنند. تقاضایشان چیست؟ طلب مرگ دارند! و از مالك تقاضا مىكنند كه از خدا بخواهد آنها را مرگ دهد! اما هیهات كه مرگى در كار نیست و تنها عذاب و آتش است كه فراروى آنان قرار دارد:
إِنَّ الْمُجْرِمِینَ فِی عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ * لا یُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِیهِ مُبْلِسُونَ * وَما ظَلَمْناهُمْ وَلكِنْ كانُوا هُمُ الظّالِمِینَ * وَنادَوْا یا مالِكُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ؛(1) بىگمان مجرمان در عذاب جهنم ماندگارند. [عذاب] از آنان تخفیف نمىیابد و آنها در آنجا نومیدند. و ما بر ایشان ستم نكردیم، بلكه خود ستمكار بودند. و فریاد كشند: اى مالك [بگو] پروردگارت جان ما را بستاند. [مالك] پاسخ دهد: شما [در جهنم] ماندگارید.
جهنمیان هنگامى كه از این تقاضاى خود طرفى بر نمىبندند، عاجزانه درخواست دیگرى را مطرح مىكنند و مىخواهند حتى یك روز هم كه شده از عذاب آنان كاسته شود:
وَقالَ الَّذِینَ فِی النّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ یُخَفِّفْ عَنّا یَوْماً مِنَ الْعَذابِ؛ و كسانى كه در آتشند به نگهبانان جهنم مىگویند: پروردگارتان را بخوانید تا یك روز از این عذاب را به ما تخفیف دهد.
آرى، آنان آن قدر بیچاره و مستأصل شدهاند كه در مقابل عذاب ابدى و بىنهایت، با
1. زخرف (43)، 74 ـ 77.
التماس و زارى تلاش مىكنند یك روز هم كه شده به آنان تخفیف داده شود! اما باز هم دستشان خالى مىماند و دریغ از حتى یك روز تخفیف كه به آنان داده شود!
روز قیامت، شرایط آن چنان سنگین است و چنان هول و وحشتى همه را فرا مىگیرد كه قرآن مىفرماید، براى خلاصى از عذاب و گرفتارى، افراد حاضرند حتى فرزندشان را قربانى خویش كنند! كسانى كه ازدواج كردهاند، از میزان علاقه پدر و مادر به فرزند خبر دارند و مىدانند كه آدمى حتى حاضر است جانش را فداى فرزند خویش نماید. انسان آن قدر به فرزند علاقه دارد كه اگر كسانى مشكلى داشته باشند كه بچهدار نشوند، براى بچهدار شدن به هر درى مىزنند و به هر دكتر و دارو و نذر و نیاز و دعایى متوسل مىشوند تا خدا به آنان فرزندى عنایت كند. بسیارى از افراد در این دنیا دست به هر كسب حلال و حرامى مىزنند، ربا مىخورند، حقوق واجب شرعى اموالشان را نمىدهند و خلاصه، خودشان را جهنمى مىكنند تا ملك و املاك و مال و ثروتى براى فرزندانشان و خوشى و راحتى آنها فراهم آورند. اما همین فرزندى كهانسان در این دنیا همه زندگى خود را فداى او مىكند، قرآن مىفرماید روز قیامت قضیه به عكس مىشود و حاضر است او را فدا كند تا خود رهایى یابد:
یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذابِ یَوْمِئِذ بِبَنِیهِ؛(1) گناه كار آرزو مى كند كه اى كاش براى رهایى از عذاب آن روز، مى توانست فرزندان خود را فدا دهد.
اما مصیبت بالاتر از اینها است و وحشت و اضطراب از عذاب آنچنان است كه آدمى حاضر است نه تنها فرزند، بلكه همسر و برادر و همه قوم و قبیلهاش و حتى همه اهل زمین را قربانى كند تا خودش جان به در برد! مىگوید، اگر لازم است همه زن و فرزندان و خانوادهام و همه اهل عالم را فدا كنید تا من نجات یابم:
یُبَصَّرُونَهُمْ یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذابِ یَوْمِئِذ بِبَنِیهِ * وَصاحِبَتِهِ وَأَخِیهِ * وَفَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْوِیهِ * وَمَنْ فِی الأَْرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ یُنْجِیهِ؛(2) گناه كار آرزو مى كند كه اى كاش براى رهایى از عذاب آن روز، مى توانست فرزندان خود را فدا مى داد، و
1. معارج (70)، 11.
2. همان، 11 ـ 14.
[نیز]همسرش و برادرش را، و قبیلهاش را كه به او پناه مىدهد، و هر كه را در روى زمین است همه را [فدا مىداد] و خود را نجات مىبخشید.
اما هیهات كه آن روز هیچ مفرّى براى مجرمان و گناهكاران وجود ندارد و تنها پاسخى كه دریافت مىدارند، آتشى است كه زبانه مىكشد:
كَلاّ إِنَّها لَظى * نَزّاعَةً لِلشَّوى؛(1) هیهات، [آتش] زبانه مىكشد [و] پوست سر و تن آنها را مى كَند.
اصطلاح «پوست از سر كندن» اصطلاحى قرآنى است و «نَزّاعَةً لِلشَّوى» یعنى آتشى كه پوست از كلّه مىكَند! این آیه مىفرماید، شعلههاى آتش به سوى فرد جهنمى هجوم مىآورند و مانند حیوانى كه آن را برشته كنند، پوست سر و بدن او در اثر آتش، بریان و جدا مىشود!
اكنون آدمى این همه را مقایسه كند با عذاب و آتش محدود و ناچیز دنیا و تأمل كند كه چگونه مىتواند در برابر آنْ تاب بیاورد؟! فراموش نكنیم كه همه اینها تنها توصیفات و الفاظى پیرامون عذاب و آتش جهنم است و حقیقت این امر با لفظ و وصف براى ما مكشوف نخواهد شد. براى مثال، ما فقط مىشنویم كه آب و غذاى جهنمیان «غَسّاق» و «غِسلین» و لباس آنها از مادهاى چسبنده و بدبو به نام «قطران» است، اما اینكه غسّاق و غسلین و قطران چیست، هیچگاه با این كلمات و الفاظ معلوم نمىشود. در روایت مىفرماید، اگر لباسى از لباسهاى اهل جهنم به كره زمین آورده شود تمام اهل زمین از بوى بد و متعفن آن هلاك خواهند شد!(2) آن گاه لباسى با این وصف، لباس همیشگى جهنمیان است.
البته خداى متعال هیچگاه نمىخواهد بندهاش را به جهنم ببرد، اما برخى بندگان با اعمالى كه مرتكب مىشوند، راهى جز جهنم رفتن براى خود باقى نمىگذارند. خداوند در این دنیا نعمتهاى بىشمارى در اختیار بشر قرار داده و راه راست را نیز بدو نموده تا به پاداش پیمودن این راه، او را در بهشت و نعمتهاى ابدى آن جاى دهد. بهشت جایى
1. همان، 15 و 16.
2. بحارالانوار، ج 8، ص 305، روایت 64، باب 24.
است كه خداوند در آن، زیباترین لباسها، بهترین و لذیذترین غذاها، گواراترین و شیرینترین نوشیدنىها و خلاصه، هر چه كه انسان بخواهد و آنچه به ذهنش نیز خطور نكرده، براى او فراهم نموده است. شرط رسیدن به آن بهشت نیز این است كه انسان در زندگى این دنیا كمى با ملاحظه زندگى كند و حلال و حرام خدا را رعایت نماید.
استفاده از مواهب و نعمتهاى این دنیا حلال است و سخن این نیست كه انسان نخورد و نیاشامد و نپوشد و لذت نبرد، بلكه صحبت این است كه این استفاده نباید بىحساب و كتاب باشد. آدمى باید در استفاده از این مواهب خودنگهدار باشد و برخوردارى و تلذذ خود از آنها را در چارچوب ضوابطى كه خداوند تعیین فرموده قرار دهد. خداى متعال هر خواست و میلى را كه در انسان قرار داده، در مقابل، مسیر اشباع آن را نیز براى انسان هموار ساخته است. براى مثال، اگر غریزه تشنگى و گرسنگى را در انسان قرار داده، در مقابل آن نیز آب و غذا را آفریده تا انسان با استفاده از آنها این دو غریزه را اشباع نماید. اما مطلبى كه هست این است كه ما حریصیم و به استفاده مفید و تعریف شده از این مواهب قانع نیستیم. نتیجه این حرص و طمعورزى این است كه از حدود الهى تجاوز مىكنیم و به حرام مىافتیم و مرتكب گناه مىشویم. پىآمد گناه و تجاوز به حدود الهى نیز گرفتار آمدن در عذاب و آتش جهنم خواهد بود. عذاب و آتشى كه گوشه كوچكى از آن را در برخى از آیات قرآن مرور كردیم و بدن ضعیف و پیكر نحیف ما قطعاً توان تحمل چنان عذابى را ندارد.
انسان اگر از یك سو به ضعف و ناتوانى خود توجه كند و از سوى دیگر، عظمت و شدت عذاب آخرت و این را كه همواره در معرض لغزش و گناه، و در نتیجه، عذاب است در نظر بگیرد، آنگاه همچون «عباد الرحمان» مدام دست به استغاثه و دعا برمىدارد و از خداى متعال تقاضا مىكند كه:
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً * إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقاماً؛(1)پروردگارا، عذاب جهنم را از ما بازگردان، كه عذابش سخت و دائمى است. مسلّماً آن [جهنم] بد قرارگاه و جایگاهى است.
1. فرقان (25)، 65 و 66.
ما اگر به درگاه خداوند استغاثه كنیم، خدا نیز كریم و رحیم و سریعالرضا است و استغاثه ما را بىپاسخ نخواهد گذاشت. یاغىگرى و لجاجت در مقابل خداوند راه به جایى نمىبرد و چیزى جز عذاب و آتش در پى ندارد. راه مشكل است و خطراتى بس بزرگ و وصفناشدنى پیش روى ما است. اما كار با كریمان دشوار نیست؛ پس بیاییم و به درگاه او بنالیم و استغاثه كنیم و از ذات اقدسش بخواهیم كه:
رَبَّنا إِنَّنا آمَنّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَقِنا عَذابَ النّارِ؛(1) پروردگارا ما ایمان آوردیم؛ پس گناهان ما را بر ما ببخش و ما را از عذاب آتش [جهنم] نگاهدار.
1. آل عمران (3)، 16.
وَالَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَكانَ بَیْنَ ذلِكَ قَواماً؛(1) و [عباد الرحمان] كسانىاند كه چون انفاق كنند، نه اسراف مىكنند و نه تنگ مىگیرند، و میان این دو [روش] حد اعتدالى دارند.
در ادامه بحث از اوصاف عباد الرحمان، به این آیه رسیدهایم كه مىفرماید یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه در مقام انفاق نه اسراف مىكنند و نه بخل مىورزند، بلكه بین این دو حدِ افراط و تفریط، راه میانه و حد وسطى را انتخاب مىكنند و طریق اعتدال را در پیش مىگیرند.
درباره معناى این آیه، بین مفسران دو وجه و دو قول وجود دارد: برخى «انفاق» را به همان معنایى كه معمولا در ذهن عموم ما است معنا كردهاند و مقصود از آن را «پول دادن به دیگران» دانستهاند. البته انفاق گاهى واجب است، مثل خمس و زكات، و گاهى نیز انفاق مستحبى است. در هر صورت، طبق این وجه، معناى آیه این مىشود كه عبادالرحمان در مقام انفاق و بذل و بخشش مالى نه بیش از حد گشادهدستى دارند و نه خسّت به خرج مىدهند، بلكه اعتدال و میانهروى را پیشه خود قرار مىدهند.
آیه دیگرى نظیر این آیه در قرآن وجود دارد كه شاید معناى آن روشنتر از این آیه باشد. در آن آیه خطاب به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
1. فرقان (25)، 67.
وَلا تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا؛(1) و دستت را به گردنت زنجیر مكن، و بسیار هم گشادهدستى منما تا مورد سرزنش قرار گیرى و از كار فرومانى.
هر دو تعبیرى كه در این آیه آمده، تعبیر كنایى است و مقصود این است كه نه چنان دست خود را ببند كه به هیچ كس چیزى ندهى، و نه آن چنان گشادهدستى كن كه كه هیچ برایت نماند و كاملا دستخالى بمانى و اگر كس دیگرى محتاج بود، نتوانى به او كمك كنى و از این جهت مورد ملامت و سرزنش قرار گیرى. در شأن نزول این آیه آوردهاند كه یك بار پیامبر(صلى الله علیه وآله)همه آنچه را در اختیار داشتند به فقرا دادند و پس از آن، كسى به آن حضرت مراجعه كرد و نیاز ضرورى و مبرمى داشت و پیامبر(صلى الله علیه وآله) بسیار دوست داشتند كه به او كمكى بكنند، اما دیگر چیزى برایشان نمانده بود كه به او بدهند. از این رو شاید در دلشان این طور گذشت كه اى كاش به دیگران كمتر داده بودند تا چیزى مانده بود كه به آن فقیر بدهند. آن گاه، بر حسب نقل، به همین مناسبت آیه نازل شد كه در مقام انفاق آنچنان گشادهدستى مكن كه هرچه را دارى، بدهى و اگر پس از آن فقیرى نزد تو آمد دستخالى باشى و نتوانى به او كمك كنى.
در هر صورت، این یك وجه و یك معنا براى آیه مورد بحث و همچنین آیه «وَلا تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا» است كه برخى مفسران آن را ذكر كردهاند. بر اساس این معنا آیه مشتمل بر دستورى اخلاقى، یا ارشادى به حكمى عقلى است مبنى بر اینكه در بذل و بخشش مالى انسان نه باید زیادهروى كند و نه بخل بورزد، بلكه باید مشى اعتدال را در پیش بگیرد. فلسفه این اعتدال نیز آن است كه انسان اگر همه اموال خود را انفاق كند، به طورى كه هیچ در كَفَش نماند، ممكن است بعد از آن كسانى به او مراجعه كنند و نیاز مبرم و ضرورى داشته باشند و آنگاه انسان آرزو كند كه اى كاش مقدارى از مالم را نگاه داشته بودم و در این مورد كه ضرورىتر است صرف مىكردم. از این رو، اعتدال در انفاق در واقع تدبیرى عقلایى و مقتضاى آیندهنگرى و در نظر گرفتن مصالح كلى است.
1. اسراء (17)، 29.
در مورد مشى اعتدال و میانهروى، در برخى آیات و روایات، مفهوم «اقتصاد» به كار برده شده است. براى مثال در قرآن كریم درباره گروهى از بندگان تعبیر فَمِنْهُمْ مُقْتَصِد(1)آمده، یا امیرالمومنین(علیه السلام) در خطبه معروف «متقین» یكى از اوصافى كه براى متقین ذكر مىكند این است كه مىفرماید: وَمَشْیُهُمُ اْلاقْتِصاد.(2) همچنین در كتاب شریف «اصول كافى» مرحوم كلینى بابى دارد با عنوان «باب الاقتصاد فى العباده»، و در آن برخى روایاتى را ذكر كرده مبنى بر اینكه انسان در عبادت نیز باید جانب اعتدال را نگاه دارد و در آن زیادهروى نكند.
و اما معنا و وجه دیگرى كه مىتوان براى آیه مورد بحث در نظر گرفت این است كه انفاق را نه به معناى اصطلاحى، بلكه به معناى لغوى آن حمل كنیم. همچنان كه اشاره كردیم، معناى اصطلاحى یا خاص انفاق، بذل و بخشش مالى به دیگران است؛ اما از نظر لغوى انفاق معناى عامترى دارد و هرگونه خرج كردن و صرف و هزینه مال را انفاق مىگویند. تعابیرى نظیر «نفقه عیال» یا «واجب النفقه» هم كه به كار مىرود از همین باب است. طبق این معنا، بخشیدن مال و كمك مالى به دیگران تنها یكى از مصادیق انفاق است و انفاق اعم است از اینكه انسان پولى را براى خود یا خانوادهاش هزینه كند و یا اینكه به دیگران ببخشد. همچنین انفاق به این معنا مىتواند انگیزههاى مختلف داشته باشد و نیز از نظر فقهى؛ واجب، مستحب، مباح، مكروه و یا حرام باشد. بر این اساس معناى آیه این مىشود كه یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه به طور كلى در هزینههاى مالى نه ولخرجى و گشادهدستى و اسراف مىكنند و نه بخل و خسّت و گرفتگى به خرج مىدهند.
اگر آیه را اینگونه معنا كنیم، باز هم مانند معناى قبلى، مفاد آیه در واقع تأكیدى است بر همان چیزى كه عقل آدمى به تنهایى نیز آن را درك مىكند. عقل ما حاكم است به اینكه روش صحیح زندگى این است كه انسان نه باید آنچنان بىمحابا خرج كند كه دستش كاملا خالى شود، و نه باید در هزینه زندگى و صرف پول، سختگیرى و امساك
1. لقمان (31)، 32 و فاطر (35)، 32.
2. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 184.
داشته باشد. به ویژه در زمینه امساك و خسّت برخى چناناند كه نه تنها به دیگران چیزى نمىدهند، بلكه حتى خود نیز در استفاده از نعمتهایى كه خداوند در اختیار آنان قرار داده است بخل مىورزند! درباره بخیلان داستانهاى عجیب و غریبى نقل شده كه گاه واقعاً صورتهاى بسیار زنندهاى هم دارد. برخى از این قبیل افراد را بنده خودم در طول زندگى شاهد بودهام كه با وجود برخوردارى از مال و ثروت فروان، خود نیز از آن استفاده نمىكردند و زندگى فقیرانهاى داشتند؛ آن هم نه از سر زهد و سادهزیستى، بلكه به سبب علاقه و دلبستگى زیاد به مال، دلشان نمىآمد آن را خرج كنند. به هر حال این هم یكى از عجایب عالم است كه آدمیزاد گاهى چنان به مال علاقهمند مىشود كه فراموش مىكند اصلا مال و ثروت براى چیست، و صرفاً مىخواهد پول داشته باشد و حسابهاى بانكىاش پر و پیمان باشد بدون آنكه از این مال و ثروت بهرهاى ببرد!
تا اینجا بیان كردیم كه مفسران براى آیه مورد بحث دو وجه و دو معنا ذكر كردهاند. ما در اینجا بحثمان را بر مبناى هر دو احتمال قرار مىدهیم؛ چرا كه هر دو معنا آموزنده است و ما چه در مورد مصارف شخصى زندگى و چه در مورد انفاق به دیگران نیازمند توجه به این توصیه قرآنى و بحث پیرامون آن هستیم.
از جمله نكاتى كه در این آیه جا دارد مورد دقت و توجه قرار گیرد تعبیر «لم یسرفوا» است. آیه مىفرماید، عبادالرحمان كسانىاند كه إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا؛ یعنى در انفاق اسراف نمىكنند. سؤال این است كه مقصود از «اسراف» در اینجا چیست؟ آیا مقصود همان اسرافى است كه مىگوییم حرام است، یا اینكه مطلق «زیادهروى» و افراط، هرچند در كار خوب، منظور است؟ براى مثال، انفاق كردن كار خوبى است و حرام نیست، اما بر طبق احتمال دوم مقصود آیه این مىشود كه در همین انفاق نیز نباید اسراف و زیادهروى كرد.
در پاسخ این سؤال باید بگوییم به قرینه شأن نزولى كه براى آن آیه دیگر (وَلا تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا) ذكر كردهاند، مىتوانیم بگوییم مقصود از اسراف در این آیه مطلق زیادهروى است نه آن اسرافى كه شرعاً حرام
و مذموم است. همچنان كه اشاره كردیم، شأن نزولى كه براى آن آیه گفتهاند این است كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) تمامى پولى را كه داشت به فقرا صدقه داد، به طورى كه هیچ پولى براى حضرت باقى نماند. روشن است كه این كار پیامبر(صلى الله علیه وآله)ـ نعوذ بالله ـ حرام نبود، بلكه صرفاً همین بود كه برداشت مىشد كه در انجام یك كار خیر و عمل صالح به نام انفاق، بیش از اندازه اقدام كردهاند.
با این وصف، اكنون پرسش دیگر این است كه آیا مقصود از اسراف در این آیه فقط افراط و تفریط در مباحات است و شامل اسراف حرام نمىشود؟ به عبارت دیگر، آیا شأن نزولى كه براى آن آیه دیگر ذكر شده ـ بر فرض صحت ـ باعث مىشود كه این آیه را فقط بر اسراف در مباحات و مستحبات حمل كنیم و غیر از آن مقصود نیست؟
پاسخ این سؤال با توجه به روش كلى قرآن در بیان ارزشها روشن مىشود. روش قرآن كریم در بیان ارزشها و ضد ارزشها این است كه بیانات آن ناظر به ماهیت كلى و عام ارزشها است و همه مراتب و مصادیق مختلف یك ارزش یا ضد ارزش را شامل مىشود. براى مثال، مطالبى كه قرآن درباره نماز بیان مىكند به فرد و مصداقى خاص از نماز اختصاص ندارد بلكه این بیانات در مورد همه مراتب و مصادیق نماز، البته با تفاوت مرتبه، صدق مىكند. آیاتى از قبیل: أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِى(1)، إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَرِ (2)، أَقِیمُوا الصَّلاة(3) و مانند آنها به نماز واجب یا مستحب اختصاص ندارد. دستكم یك وجه و احتمال قوى در این قبیل آیات این است كه این بیانات ترغیب به اصل عمل ـ در اینجا نماز ـ است و البته بسته به مراتب مختلف عمل، مرتبه ترغیب هم تفاوت مىكند. براى مثال، یك مرتبه از عمل، مرتبه وجوبى است، مرتبه دیگر مرتبه استحبابى است، و خود وجوب و استحباب باز مىتواند از نظر تأكید، مراتب مختلف داشته باشد. طبق این وجه، آیاتى از این قبیل، تشویق به اصل یك حقیقت با همه مراتب مختلف آن است؛ اما اینكه هر مصداق چه مرتبهاى از وجوب، وجوب مؤكد، استحباب
1. طه (20)، 14.
2. عنكبوت (29)، 45.
3. بقره (2)، 43، و موارد دیگر.
و مانند آنها دارد، امرى است كه باید از راه قرائن خارجى معلوم شود. همچنین ضد ارزشها و منهیات و امور ممنوع نیز مراتب مختلف دارد و از مكروهات شروع مىشود و تا گناهان صغیرْ، گناهان كبیره، و كبائر موبِقه(1) مىرسد. از این رو بیاناتى كه در قرآن مربوط به منهیات است فقط به كبائر موبقه اختصاص ندارد، بلكه سایر مراتب منهیات را نیز ـ البته با تفاوت مرتبه ـ شامل مىشود. در این موارد نیز این قبیل آیات بر نهى از طبیعت آن مفهوم حمل مىشود و اینكه هر مصداق چه درجه و مرتبهاى از نهى ـ مانند حرمت و كراهت ـ را دارد باز با قرینه خارجى معلوم خواهد شد.
در هر صورت، همانگونه كه اشاره كردیم، احتمال مذكور دستكم به عنوان یك وجهِ قابل اعتنا مطرح است. بر این اساس ما فعلا در اینجا طبق همین احتمال مشى مىكنیم و آیه مورد بحث را بیانى كلى در مورد هرگونه صرف پول و هزینه در زندگى تلقى مىكنیم. با این نگاه، آیه كه مىفرماید از اوصاف عبادالرحمان این است كه «إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا»؛ قدر متیقن از این اسراف، اسراف حرام است اما اختصاص به آن ندارد و هرگونه زیادهروى در مقام هزینه كردن و خرج كردن پول را، هرچند به حد حرمت نرسد، شامل مىشود. به عبارت دیگر، هر هزینهاى كه به نوعى «مرجوح» باشد و از مذاق شرع به دست آید كه رجحان ندارد، مشمول این آیه قرار مىگیرد. همانگونه كه اشاره كردیم، این معنا به ویژه با توجه به شأن نزول آیه «وَلا تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا» ـ بر فرض اعتبار و صحت این شأن نزول ـ كاملا تأیید مىشود؛ چرا كه این آیه به مناسبت انفاق پیامبر(صلى الله علیه وآله) نازل شده و روشن است كه آن حضرت ـ نعوذ بالله ـ كار حرام انجام نمىدهند. از این رو نمىتوان گفت كارى كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) انجام داده بودند مصداق «اسراف حرام» بوده است. بلكه بالاتر، انفاق پیامبر(صلى الله علیه وآله) را حتى نمىتوان از مصادیق كار «مكروه» هم به حساب آورد و كار حضرت قطعاً یا واجب و یا مستحب بوده است. اما در عینحال، بر اساس اینكه شأن نزول مذكور را صحیح و معتبر بدانیم، باید بگوییم نوعى مرجوحیت در این كار پیامبر(صلى الله علیه وآله) وجود داشته و عرفاً نوعى زیادهروى تلقى مىشده، و از اینرو خداوند پیامبر(صلى الله علیه وآله) را از این
1. یعنى گناهانى كه موجب خلود و باقى ماندن همیشگى در آتش جهنم مىشود.
زیادهروى مرجوح نهى كرده و باز داشته است. بر این اساس، این وصف عبادالرحمان را در این آیه كه «إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا» لازم نیست حتماً بر اسراف حرام حمل كنیم، بلكه مىتوانیم به معناى انفاقى بگیریم كه هر نوع مرجوحیتى ـ هر چند به عنوان ثانوى ـ در آن وجود داشته باشد.
بنابراین، ویژگى عبادالرحمان این است كه در انفاقشان نه زیادهروى مىكنندو نه امساك بیش از حد به خرج مىدهند: إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا. «قَتْر» در لغت به معناى تنگ گرفتن و سختگیرى است. از اینرو منظور از «لَمْ یَقْتُرُوا» این است كه ممسك نیستند و سخت نمىگیرند.
نتیجه كلى بحث این شد كه در كتب تفسیر، براى این آیه دو وجه ذكر شده است و هر یك از مفسران یكى از آنها را تقویت كردهاند. یك وجه این است كه انفاق را به معناى شایع و رایج آن، یعنى بخشش مال به دیگران، بگیریم، و وجه دیگر این است كه انفاق را به معناى مطلق هزینهها و مخارج زندگى تفسیر كنیم. ما ضمن بررسى هر دو وجه، درباره مراد از واژه «اسراف» در این آیه توضیحاتى را بیان كردیم.
روشن است كه معرفى عبادالرحمان در این آیات و ذكر اوصاف آنان، در حقیقت براى تشویق وترغیب سایرین و مؤمنان ضعیفى امثال بنده است تا آنها نیز با تأسى به عبادالرحمان و الگو قرار دادن آنان، این فضیلتها را در خود ایجاد كنند. روح همه این اوصاف در واقع این است كه انسانهاى شایسته و بندگان صالح خداوند، در اعمال و رفتار خود یله و رها نیستند و كارها و زندگى خود را طبق ضوابط و مقرراتى كه خداى متعال قرار داده است تنظیم مىكنند. به طور كلى اصل و اساس «اسلام» چیزى جز «تسلیم» نیست و مسلمان واقعى كسى است كه تسلیم خداى متعال و خواست او باشد. «مسلمان» یعنى كسى كه گوش و چشمش به فرمان و اشاره خدا است و در تمامى احوال مراقب است كه خدا چه مىخواهد و اراده دارد و كاملا تسلیم اراده او است. اینكه انسان بگوید «دلم چنین مىخواهد» نقطه مقابل اسلام و مغایر با روح عبودیت و بندگى است.
خداوند انسان را نیافریده كه از هوا و هوس و دلخواه خویش تبعیت كند، بلكه تكامل او را در «تسلیم خدا بودن» قرار داده است. از این رو این فرهنگى كه امروزه در دنیا حاكم و رایج شده و نام آن را «آزادى» گذاشتهاند، صد در صد مخالف اسلام است. «آزادى» در دنیاى امروز یعنى من هرچه دلم بخواهد همان باید بشود و من آزادم كه خواسته دل و هوا و هوسم را جامه عمل بپوشانم. گسترش این فرهنگ كار را به جایى رسانده كه امروز وقتى پدر و مادرى فرزندشان را از انجام كارى نهى مىكنند پاسخى كه مىشنوند این است: دوست دارم و دلم مىخواهد، پس انجام مىدهم! متأسفانه این فرهنگ تا بدان حد بالا گرفته كه اصولا معیار درستى و ارزش، همین امر تلقى مىشود و این پندار به وجود آمده كه كار درست همان چیزى است كه دل آدمى آن را مىخواهد!
همانگونه كه اشاره كردیم، این فرهنگ صد در صد برخلاف تعالیم و فرهنگ اسلامى است. اسلام مىگوید: اى انسان، تو بندهاى و باید بندگى كنى و تسلیم خدا باشى؛ پس دل را كنار بگذار و خود را تسلیم خدا و خواست او كن و شعار «أَسْلَمْتُ وَجْهِی»(1) را پیشه خود نما.
گاهى در ضمن مباحث، مطالبى از برخى بزرگان به خاطرم مىآید كه شاید ارتباط چندانى هم با اصل بحث نداشته باشد اما براى اداى حق آن بزرگان و بزرگداشت نام و یادشان هم كه شده، بىمناسبت نمىبینم كه آن مطلب را طرح كنم. به مناسبت بحث حاضر نیز مطلبى از مرحوم شیخ علىاكبر تربتى به خاطرم آمد كه نقل آن خالى از فایده نیست.
ایام حج بود و آن عبد صالح خدا ـ كه خداوند درجاتش را عالى گرداند ـ بر فراز منبر در مدرسه فیضیه درباره فلسفه و اسرار احكام حج صحبت مىكرد. مىفرمود: سراسر حج در واقع تمرین بندگى است. مىگویند دور بگرد و طواف كن؛ چشم! به مسعى برو و هروله كن؛ چشم! لباسهاى دنیا و تجمل را از تن در آور؛ چشم! به عرفات برو و زیر آفتاب سوزان بمان؛ چشم! شب را در بیابان و كوههاى مشعر الحرام توقف كن؛ چشم! اگر
1. آلعمران (3)، 20.
بگویى، همه اینها را براى چه انجام دهم؟ مىگویند: چرا ندارد، فقط تمرین كن كه چشم گفتن و تسلیم بودن را بیاموزى!
به ابراهیم(علیه السلام) مىگویند فرزندت را سر ببُر! آیا كارى مشكلتر از این وجود دارد؟! عقل آدمى از این دستور چه مىفهمد؟ خدا مىفرماید: اى ابراهیم با دست خود نوجوان پاك و معصومت را قربانى كن و سر ببُر! ابراهیم چه مىگوید؟ چشم! واكنش اسماعیل در مقابل این مسأله چیست؟ ابراهیم مىگوید: پسرم در خواب دیدم كه به ذبح تو فرمان داده شدم! اسماعیل مىگوید:
یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصّابِرِین؛(1)پدرم! آنچه را مأمورى انجام ده. به خواست خدا مرا از شكیبایان خواهى یافت.
آرى، راز و رمز تكامل انسان در «تسلیم» بودن است نه در آزاد و رها بودن و به دلخواه خود عمل كردن. این سنّت تغییرناپذیر الهى است و حتى پیامبر بزرگى چون ابراهیم(علیه السلام)نیز براى نیل به عالىترین مقامات انسانى باید آزمون «تسلیم» را پشتسر بگذارد.
ضابطهاى كه در این آیه در مورد انفاق مطرح شده، معمولا در بسیارى از كارهاى دیگر نیز وجود دارد. آیه مورد بحث، كسانى را معرفى مىكند كه با نفى دو حد افراط و تفریط در انفاق، راه میانه و طریق اعتدال را بر مىگزینند: وَكانَ بَیْنَ ذلِكَ قَواما. در مورد بسیارى از امور دیگر نیز مسأله به همین صورت است و در انجام آنها دو حد افراط و تفریط وجود دارد و روش صحیح، دورى از این هر دو حد و پیمودن راه اعتدال است. عمومیت این مطلب باعث شده كه بسیارى از مكاتب و فیلسوفان اخلاق، همین مبنا را محور اصلى دیدگاه و نظریه خود قرار دهند. بسیارى از عالمان شیعه و اخلاق اسلامى نیز همین مبنا و قاعده را پذیرفتهاند و كتابهاى خود را بر اساس آن نگاشتهاند. اگر كتابهایى نظیر جامع السعادات، معراج السعاده را ملاحظه كنید، مشاهده خواهید كرد كه براساس همین قاعده «اعتدال» و «حد وسط»، در بیان مكارم و فضایل اخلاقى، براى هر صفتْ دو حد
1. صافات (37)، 102.
افراط و تفریط ذكر مىشود و ضمن نكوهش این دو طرف، حد وسط آن دو به عنوان فضیلت اخلاقى معرفى مىگردد. براى مثال، گفته مىشود اینكه انسان بیش از حد نترس باشد نامش «تهور» و بىباكى است كه مطلوب نیست. اگر هم بیش از حد ترسو باشد نام آن «جُبن» است و باید از آن بر حذر بود. حد میانه این دو، كه انسان نه بیش از حد بىباك باشد و نه بیش از اندازه احتیاط كند، صفتى است به نام «شجاعت» كه ممدوح و از فضایل اخلاقى است. یا در بحث كنونى ما كه انفاق است، حد افراط آن سر از «اسراف» در مىآورد، و حد تفریط آن نیز به «بخل» مىرسد، و بین این دو، صفتى به نام «سخاوت» وجود دارد كه از فضایل اخلاقى به شمار مىآید. براى این قاعده، یعنى اصل «اعتدال» و «حد وسط» در روایات اسلامى نیز كم و بیش مىتوان شواهد و مؤیداتى یافت. عبارتى بین ما معروف است و تقریباً به صورت ضرب المثل در آمده، كه مىگوییم: خَیْرُ الامُوْرِ اَوسَطها؛ این جمله برگرفته از برخى روایات اسلامى است و عیناً به همین صورت در ضمن آنها آمده است.(1) امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز در قسمتى از عهدنامه معروف خود به مالك اشتر مىفرماید:
وَلْیَكُنْ اَحَبُّ الاُمُورِ اَلیْكَ اَوْسَطَها فِى الْحَق؛ و باید محبوبترین كارها نزد تو، میانهترین آنها در حق باشد.
این دو حد افراط و تفریط را معمولا در اكثر كارها مىتوان تصویر كرد و نتیجه گرفت كه كار درست آن است كه حد وسطى بین آن دو انتخاب گردد.
شیطان نیز براى فریب انسان از هر دو راه افراط و تفریط استفاده مىكند. البته غالباً و در مورد اكثر افراد، شیطان از راه تفریط وارد مىشود. براى مثال، كارى مىكند كه انسان ـ خداى ناكرده ـ نمازهایش را درست نخواند، یا عمداً برخى نمازهاى واجبش را ترك كند. اما گاهى كه در مورد برخى افراد نمىتواند از این راه در آنها نفوذ كند، از راه افراط وارد مىشود و به انسان اینگونه القا مىكند كه هرچه آن كار را بیشتر انجام دهد بهتر و مطلوبتر است. براى مثال، در مورد نماز و عبادت گاهى كسانى را مىبینیم كه تمام كار و زندگى خود را رها كرده و مدام مشغول نماز و عبادت مىشوند. در مواردى نیز این كار
1. براى نمونه، ر. ك: بحارالانوار، ج 78، ص 11، روایت 70، باب 15.
كم كم به صورت طریقه و مسلك و مشربى در مىآید و شعبههایى پیدا مىكند و عدهاى كه حسن نیت هم دارند به این راه كشیده مىشوند. این افراد مىپندارند كارشان بسیار پسندیده و مورد رضایت خداى متعال است، در حالى كه غافلند در اثر این كار، بسیارى از امور واجب از آنها فوت مىگردد و درواقع، براى انجام مستحب به ترك واجب مبادرت ورزیدهاند.(1) ایشان دلخوشند كه زیاد نماز مىخوانند، غافل از اینكه واجباتى نظیر: تحصیل علم، كسب رزق و روزى، امر به معروف و نهى از منكر، مبارزه با ظلم و دهها واجب دیگر را در اثر مداومت بر انجام این مستحب، ترك كرده و مورد بىاعتنایى قرار دادهاند.
البته همانگونه كه اشاره كردیم، نوعاً افراد گرفتار «تفریط» در كارها هستند و شیطان این راه را براى تسلط بر آنها انتخاب مىكند. براى مثال، در مورد نمازْ ابتدا از رعایت اول وقت شروع مىكند و انسان كمكم به خواندن نماز در اول وقت اهمیت نمىدهد. سپس آدمى را از انجام نوافل باز مىدارد. بعد از آن نیز انسان را نسبت به انجام سایر مستحبات نماز بىرغبت مىكند، تا كمكم نوبت به واجبات آن مىرسد. در واجبات هم، براى مثال، از اینجا شروع مىكند كه، این كلمه اگر اعرابش درست نبود چندان مهم نیست، یا رعایت تجوید و مخارج حروف ضرورتى ندارد و بدون آنها هم نماز درست است. در ادامه اینطور وسوسه مىكند كه نماز صبح یك دقیقه این طرف و آن طرف بودنش مگر چه تفاوتى دارد؟ و بدین ترتیب به تدریج كار انسان به جایى مىرسد كه نماز صبحش را بعد از طلوع آفتاب مىخواند. كمكم مىبینى گاه و بىگاه در اصل نماز تشكیك مىكند و در نهایت به جایى مىرسد كه نماز را به طور كلى كنار مىگذارد.
آرى، شیطان در كار خود استاد است و در مورد یك مؤمن نمازخوان هیچگاه ابتدا از این راه وارد نمىشود كه بگوید تارك الصلاة شو،و او را به ترك نماز ترغیب نماید. او آرام آرام و بسیار با حوصله به انسان نزدیك مىشود و حركتش گاه چنان خزنده و بىسر و صدا است كه حتى خود آدمى نیز غافل مىشود از اینكه كژ راهه مىرود. از این رو ما باید در كارهایمان بسیار مراقب باشیم و حتى در انجام كارهاى خوب ضوابط را در نظر
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، نامه 53.
بگیریم و از آنها تجاوز نكنیم. یكى از نكات مهم در این راستا این است كه نباید تصور كنیم اگر كارى خوب شد، هرچه بیشتر بتوانیم آن را انجام دهیم بهتر است. در این زمینه باید توجه كنیم كه كار خوب، یكى نیست و كارهاى خوب فراوانى وجود دارد. این كارهاى خوب متعدد در بسیارى از مواقع با هم تزاحم پیدا مىكنند و انسان به ناچار باید برخى را ترك كند و كنار بگذارد. در این مواقع، یك ضابطه روشن این است كه بین دو كار خوبى كه یكى واجب و دیگرى مستحب است، هیچگاه نباید جانب مستحب را مقدم داشت و واجب را ترك كرد. براى مثال، اگر كسى طلبه است و درس حوزه مىخواند، براى خواندن نمازهاى مستحب نباید از مطالعه درسش كم بگذارد.
در همین زمینه، برخى صوفى مسلكان وقتى به مراحلى مىرسند دیگر نماز نمىخوانند و در توجیه این كار خود مىگویند: «نادعلى» بخوان كه پدرجد نماز است! این نظیر آن است كه طلبهاى در درس و بحثش كوتاهى كند و به جاى آن به نماز و ذكر و دعا بپردازد وكار خود را اینگونه توجیه كند كه: زیارت عاشورا بخوان كه پدرجد درس و بحث است! البته نماز را باید به موقع و در اول وقت و با آدابش خواند، و قرائت قرآن هم باید داشت، اما در درس هم باید جدیت به خرج داد و به موقع در آن حاضر شد و به دقت گوش داد و مطالعه و مباحثه كرد. هیچگاه مستحب نمىتواند جاى تكلیف واجب را بگیرد. همچنین باید توجه داشت كه ما تكالیف واجب متعددى داریم كه باید به همه آنها عنایت داشته باشیم و وقتها و فرصتهایمان را به نحو مقتضى بین آنها توزیع كنیم. براى مثال، طلبه گرچه یكى از واجبات مؤكدش، به ویژه در زمانهایى همچون زمان ما، درس خواندن است، اما او نسبت به پدر و مادر و همسر و فرزندان خود نیز وظایف و تكالیفى دارد كه آنها را هم باید انجام دهد. از این رو یك طلبه نمىتواند به این عذر كه درس دارم، درباره انجام وظایف خود نسبت به پدر ومادر، همسر و فرزندانش كوتاهى كند. هرچیز جاى خود را دارد و هر كدام از این تكالیف باید درحد وجوبش مورد توجه قرار گیرد.
از این رو باید معناى اصل اعتدال و حد وسطى را كه علماى اخلاق فرمودهاند به درستى دریابیم و از گرفتار آمدن در دام برخى تفسیرها و برداشتهاى غلط و انحرافى بر حذر باشیم. برخى كه معناى این اصل را درست در نیافتهاند گمان مىكنند كه، براى
مثال، حد وسط در تلاش براى كسب روزى و مال و ثروت این است كه اگر انسان مىتواند روزانه یك هزار تا یك میلیون تومان درآمد داشته باشد، هر دو را كنار بگذارد و درآمد روزانه پانصد هزار تومان را انتخاب كند! یا در تحصیل علم، كمترین تلاش این است كه انسان چند كلمهاى از دانشى را فرا بگیرد. بالاترین تلاشهاى علمى نیز تلاش علمى دانشمندان و علمایى است كه تمام عمرشان را شبانهروز صرف آموختن دانش مىكنند. اكنون با توجه به این دو حدّ افراط و تفریط در تلاش علمى، راه مطلوب و صحیح و میانه آن است كه انسان نه به آن چهار كلمه اكتفا نماید و نه آنقدر تلاش كندكه علامه و آیتالله العظمى و نظایر آنها بشود!
روشن است كه چنین تفسیرهایى از اصل «اعتدال» و «حد وسط» كاملا اشتباه و به بىراهه رفتن است. حد وسطى كه در اینجا مطرح است كمّى نیست تا بر اساس آن بین هزار و یك میلیون، پانصد هزار را به عنوان حد وسط بگیریم. همانگونه كه اشاره كردیم، منظور از حد وسط در اینجا این است كه انسان در تزاحم امور و تكالیف با یكدیگر، هر كدام را طورى انجام دهد كه به دیگرى ضرر نزند. بر این اساس، حد وسط هر چیزى در واقع نسبت به مزاحماتش تعیین مىگردد. براى مثال، باید تا آنجا به كسب علم و دانش پرداخت كه به انجام وظایف واجبى كه نسبت به پدر و مادر، همسر و فرزندانمان داریم، آسیب نرساند. اگر آن قدر به تحصیل علم اهمیت دهیم كه این امور فراموش شود، چنین تحصیل علمى مطلوب نیست و حتى گاهى ممكن است در مواردى، برخى مصادیق آن، حرام یا شبه حرام باشد.
بنابراین تفسیر «كمّى» كردن از حد وسط در اینجا هیچ وجهى ندارد. روشن است كه هیچگاه مقصود از رعایت حد وسط در علم آموزى این نیست كه انسان نه باید بىسواد باشد و نه آنقدر درس بخواند كه علاّمه شود! یا در كسب مال و ثروت بگوییم نه فقر مطلق خوب است و نه اینكه انسان مال فراوان داشته باشد. اگر اینطور باشد پس حضرت سلیمان(علیه السلام) كارش درست نبود، چرا كه مُلك و سلطنتش بسیار وسیع و گسترده بود!
رعایت حد وسط در اینجا یعنى نیرو و امكاناتى كه صرف كارى مىكنیم در حد اعتدال باشد، نه آنكه بگوییم «حاصل» و «نتیجه»اى كه از عمل به دست مىآید حد
وسطش خوب است. از این رو ممكن است كسى در حد افراط و بیش از اندازه لازم براى تحصیل مال نیرو صرف كند و مال چندانى هم عایدش نشود. اینجا به دست نیامدن مال باعث نمىشود كه كار او را افراطكارى ننامیم و تقبیح نكنیم. از آن سو نیز ممكن است كسى كه نیروى كمى صرف تحصیل مال كند و مال حلال فراوانى نصیبش شود. اینجا نیز به دست آمدن مال فراوان سبب نمىشود كه تلاش فرد را امرى غیر اخلاقى و مصداق افراطكارى بدانیم.
فراموش نكنیم كه مفاد آیه مورد بحث ما مربوط به انفاق است و در معرفى یكى از اوصاف عبادالرحمان مىفرماید آنان كسانىاند كه از افراط و تفریط در انفاق پرهیز، و جانب اعتدال را در آن رعایت مىكنند:
وَالَّذینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَكانَ بَیْنَ ذلِكَ قَواماً؛(1) و [عباد الرحمان]كسانىاند كه چون انفاق كنند، نه اسراف مىكنند و نه تنگ مىگیرند، و میان این دو [روش] حد اعتدالى دارند.
از این رو بحثهایى كه اخیراً مطرح كردیم در فرضى است كه به اصطلاح علمى، «الغاى خصوصیت» كنیم و با توجه به عبارت «وَكانَ بَیْنَ ذلِكَ قَواما» ملاك و اصلى كلى و عمومى را از آیه استفاده كنیم و بگوییم انفاق خصوصیتى ندارد، بلكه اصولا و به طور كلى در هر كارى حد وسط آن مطلوب است و باید ملاك عمل قرار گیرد. البته فعلا در اینجا بنا نداریم درباره این مبنا، از دیدگاه فلسفه اخلاق اسلامى وارد بحث شویم و میزان صحت و سقم آن را بررسى نماییم. ممكن است در بررسىهاى بیشتر و دقیقتر به این نتیجه برسیم كه این ملاك در همه موارد با تعالیم اسلامى وفق نمىكند و سازگارى ندارد. اما به هر حال اگر چنین مبنایى را پذیرفتیم، باید توجه داشته باشیم كه معناى آن، حد وسط كمّى و عددى نیست تا، براى مثال، بگوییم حد ممكن دستیابى به علم یا مال و ثروت هر چقدر هست، اگر نصف آن را بگیریم كارمان درست و از لحاظ اخلاقى مطلوب است! یا در مقام خرج كردن مال، اگر همیشه نصف پولهایمان را خرج كنیم كارى
1. فرقان (25)، 67.
اخلاقى و درست انجام دادهایم و اگر كمتر یا بیشتر صرف كنیم كار نادرستى كردهایم!
تفسیر حد وسط، به نصف عددى، قطعاً و بى هیچ تردیدى تفسیرى باطل و اشتباه است. در همین بحث انفاق و صرف مال، گاهى ممكن است شرایطى پیش بیاید كه واجب یا مستحب باشد انسان تمامى اموال خود را بدهد. براى مثال، اگر دشمن به كشور اسلامى حمله كرده و براى نجات اسلام و مسلمانان لازم باشد ثروتمندان تمامى پسانداز خود را بدهند، باید این كار را انجام دهند. اگر براى دفاع از اسلام بذل جان لازم است، به طریق اولى بذل مال لازم خواهد بود. قرآن كریم نیز در آیات متعددى بر این امر تأكید كرده است:
وَجاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ فِی سَبِیلِ الله؛(1) و با مالها و جانهاتان در راه خدا جهاد كنید.
بنابراین، بر فرض هم كه ما از این آیه این قاعده كلى را استنباط و استخراج كنیم كه «در هر امرى كه دو طرف افراط و تفریط دارد حد وسطش مطلوب است»، اما نباید تصور كنیم این حد وسط، كمّى است و آنگاه درصدد برآییم در كسب مال، علم، در معاشرت و مسائل دیگر بر اساس این ملاك رفتار كنیم. قطعاً این مطلب به شوخى و خنده شبیهتر است تا حقیقت، كه براى مثال، بگوییم در اسلام اختیار چهار همسر دائمى اجازه داده شده، اكنون ما براى رعایت حد وسط خوب است دو زن داشته باشیم! هرگز چنین نیست:
فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَة؛(2) پس اگر بیم دارید كه به عدالت رفتار نكنید، پس یك [زن دائمى كافى است].
از این رو رعایت حد وسط كمّى كاملا گمراهكننده است. آنچه مسلّم است این است كه به هر كارى باید در حدى پرداخت كه با سایر تكالیف و ارزشها تزاحم پیدا نكند؛ اگر واجب است با سایر واجبات، واگر مستحب است با واجبات و سایر مستحبات مزاحمت نداشته باشد. به طور كلى، تدبیر عقلایى و حكیمانه آن است كه انسان به گونهاى زندگى كند كه بتواند همه شؤون زندگى را پوشش دهد و به نحو مقتضى نسبت به پاسخگویى به نیازهاى متزاحم و گوناگون اقدام نماید. آدمى گاهى فقط چشمش را به یك جهت
1. توبه (9). 41.
2. نساء (4)، 3.
مىدوزد و از سایر جهات و مسائل غافل مىشود. رعایت اصل اعتدال و حد وسط ما را از افتادن در دام چنین غفلتى نگاه خواهد داشت.
در زمینه بحث انفاق، تذكر نكتهاى كه به هملباسهاى بنده و دوستان طلبه مربوط مىشود خالى از لطف و فایده نخواهد بود؛ چرا كه گاهى دوستان ما از این نكته غافل مىشوند. غیر از بحث تزاحم تكالیف كه اشاره كردیم درس خواندن یك طلبه نباید مانع از انجام واجبات دیگر نظیر برّ والدین و صله رحم توسط او شود؛ مسأله دیگرى كه در اینجا وجود دارد انفاق واجبى است كه گاهى به گردن برخى از ما طلبهها مىآید و ما از آن غافلیم.
همه مىدانند كه زندگى نوع ما طلبهها از راه وجوهات شرعى اداره مىشود. پولهایى كه مردم به عنوان خمس و زكات و سایر وجوه شرعى به مراجع و علما مىپردازند، توسط آن بزرگواران به عنوان شهریه در اختیار طلاب قرار مىگیرد تا در مصارف زندگى خود هزینه كنند. این وضعیت موجب مىشود كه گاهى دوستان طلبه ما تصور مىكنند كه چون زندگى ما از راه خمس و زكاتى كه مردم مىپردازند تأمین مىشود، پس دیگر بر خود ما پرداخت خمس واجب نیست. از این رو، گاهى دیده مىشود برخى از طلاب بر اساس چنین ذهنیتى، در زندگى خود حساب سال ندارند. این دوستان توجه نمىكنند كه بر فرض هم كه چنین مسألهاى صحیح باشد، اما گاهى یك طلبه ممكن است درآمدهایى از غیر راه شهریه و وجوهات شرعى داشته باشد.
در واقع دو نكته در این زمینه وجود دارد كه دوستان باید توجه كنند: نكته اول اینكه اگر چیزى از شهریه زیاد بیاید و خرج نشود، باید به بیتالمال باز گردانده شود. شهریهاى كه آقایان مراجع از محل وجوهات شرعى به طلاب مىپردازند معمولا به عنوان مصرف به آنها داده مىشود. از این رو اگر فرضاً طلبهاى مقدارى از شهریهاى را كه به این عنوان به او داده شده مصرف نكرد، مالك آن اضافه نیست و باید آن را به بیتالمال بازگرداند. این نكته بسیار مهمى است كه گاهى براى برخى دوستان طلبه سوء تفاهم مىشود و از آن غفلت مىكنند. براى آنكه این مسأله واضحتر شود خوب است به مسألهاى شبیه آن توجه كنیم:
در پرداخت خمس و زكات و وجوهات شرعى براى آنكه مردم به زحمت نیفتند و لازم نباشد مستقیماً به دفتر خود علما مراجعه كنند، معمولا مراجع عظام تقلید در شهرها و مناطق مختلف وكلایى دارند كه مردم به آنها مراجعه مىكنند. اكنون فرض كنید كسى از طرف مرجعى براى اخذ وجوهات اجازه دارد و مجاز هم هست كه ثلث آن را در نیازهاى شخصى خودش صرف كند. در اینجا موارد متعددى پیش مىآید كه مبالغى از وجوهات نزد وكیلى جمع مىشود و او نیازى به استفاده از آن ندارد. حال اگر فرضاً این وكیل از دنیا برود، اینگونه نیست كه این اموال به ورثه او منتقل شود، بلكه این اموال به امانت نزد او بوده و اكنون كه از دنیا رفته به بیتالمال باز مىگردد. در مورد طلبهاى هم كه شهریهاى به عنوان مصرف به او داده مىشود مسأله دقیقاً همینطور است و در صورت عدم مصرف، كل آن مازاد باید به بیتالمال بازگردانده شود.
نكته دوم در همین زمینه این است كه كه یك طلبه ممكن است غیر از شهریه درآمدهاى دیگرى هم داشته باشد. براى مثال، كتاب و مقالهاى نوشته و حق التألیفى گرفته، یا منبرى رفته و در ازاى آن وجهى به او دادهاند. این درآمدها دیگر شهریه و از محل وجوهات شرعى نیست تا گفته شود شهریه خمس ندارد، بلكه حساب آنها جدا است و در صورت اضافه آمدن از مخارج سال حتماً باید خمس آن پرداخت شود. بنابراین كسى نمىتواند با این عذر كه من خودم از راه شهریه و مصرف خمس زندگى مىكنم، خود را از داشتن حساب سال معاف و معذور بدارد. اینكه، من همیشه بدهكار هستم و هشتم گرو نُه است، دلیل موجّهى براى نداشتن حساب سال و پرداخت نكردن خمس نیست. مسلمان باید سال خمسى داشته باشد و در موعد مقرر حساب زندگىاش را رسیدگى كند و حتى اگر مبلغ ناچیزى هم از درآمد سالش زیاد آمده خمس آن را بپردازد. حتى اگر صد تومان یا هزار تومان هم اضافه آمده باشد، باید خمس آن را پرداخت كرد. كسى كه خمس مالش را، هر چقدر هم كم و ناچیز، پرداخت نكند غاصب محسوب مىشود و كارش مصداق بارز «غصب» است؛ آن هم نه غصبى مثل همه غصبهاى دیگر، بلكه این كار، غصب مال امام معصوم(علیه السلام) و ذرّیه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و سادات، و بدترین غصبها است.
از این رو نداشتن سال مالى و نپرداختن خمس مسألهاى بسیار خطرناك است و نمىتوان با این بهانه كه «من درآمدى ندارم و خودم براى گذران زندگى از سهم امام مصرف مىكنم» از زیر بار آن شانه خالى كرد. حتى كسانى كه از كمكهاى مالىِ خانوادهشان استفاده مىكنند، اگر مىدانند كه آنها اهل خمس نیستند و وجوهات نمىدهند، باید پولى را كه از آنها دریافت مىكنند تخمیس كرده و وجوهات آن را بپردازند و سپس مصرف كنند. مؤمنان باید در خانواده خود این مسأله را به دختر و پسرهایشان هم كه در ابتداى سن تكلیف هستند یاد بدهند و به آنها تأكید كنند كه از همان ابتداى سن تكلیف براى خودشان سال خمسى و حساب سال داشته باشند و حتى اگر یك دو ریالى هم خمس به آنها تعلق مىگیرد آن را پرداخت كنند.
ندادن خمس علاوه بر آنكه از گناهان كبیره است و آثار تكلیفى دارد، آثار وضعى بسیار بدى نیز به جاى مىگذارد. خوردن مال حرام غیر از جهنم و عذاب، قساوت قلب و شقاوت مىآورد. كسى كه اموال مردم و مال حرام در شكمش انباشته شده باشد، دیگر میل به عبادت و رغبت به كار خیر پیدا نمىكند، توفیقاتش سلب مىگردد و دعایش مستجاب نمىشود. ترتب این آثار سوء نیز فقط مربوط به كسانى نیست كه میلیونى و میلیاردى خمس بدهكارند و نمىدهند، بلكه افرادى مثل ما هم كه چندان مال و ثروتى ندارند ممكن است به این عواقب دچار شوند. بنابراین باید توجه كنیم كه براى پرداخت خمس لازم نیست حتماً سرمایهدار و صاحب درآمد و ثروت میلیاردى باشیم و با همین درآمد اندك و زندگى معمولى هم مىتوانیم به سهم خودمان مشمول پرداخت خمس واقع شویم.
در هر صورت، خلاصه قسمت اخیر بحث این شد كه ما طلاب باید توجه داشته باشیم پرداختن به درس و بحث و اداى این تكلیف واجب، ما را از انجام واجبات دیگر نظیر برّ والدین و كمك مالى به آنها در صورت توان، صله رحم، رعایت حقوق همسر، فرزندان، بستگان و همسایگان باز ندارد. همچنین از انفاقهاى مالى واجب نباید غافل باشیم و گمان نكنیم كه چون خود ما شهریه مىگیریم و سهم امام مصرف مىكنیم، نیازى به داشتن سال مالى و حساب سال و پرداخت خمس از سایر درآمدهایمان نداریم.
وَالَّذِینَ لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَرَ وَلا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَلا یَزْنُونَ وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاماً؛(1) و [عباد الرحمان]كسانىاند كه با خدا معبودى دیگر نمىخوانند، و كسى را كه خداوند [خونش را] حرام كرده است جز به حق نمىكُشند، و زنا نمىكنند، و هر كس چنین كارهایى را انجام دهد مجازات سختى خواهد دید.
بحث ما پیرامون اوصافى بود كه براى «عباد الرحمان» در سوره مبارك فرقان مطرح شده است. البته كاملا روشن است كه قرآن كریم در اینجا در مقام حصر نیست و نباید از این آیات اینگونه برداشت كرد كه اوصاف عبادالرحمان منحصر در همین چند صفت است. همچنان كه پیش از این اشاره كردیم، اینكه خداى متعال از میان همه اوصاف عبادالرحمان تنها به ذكر این چند صفت در اینجا اكتفا فرموده، قطعاً به ملاحظه اقتضاى حال و مقام بوده است. اما اینكه دقیقاً و مشخصاً چه اقتضائاتى وجود داشته كه موجب گردیده این صفاتِ به خصوص از بین همه صفات ذكر شود، امرى است كه به درستى براى ما روشن نیست و ذات اقدس حق، خود به این امر داناتر است. البته در این باره مىتوان گمانهزنىهایى كرد و حدسهایى زد، اما بهتر است به جاى پرداختن به ظنیات، فرصتى را كه در اختیار داریم در یقینیات این بحث صرف كنیم.
1. فرقان (25)، 68.
تا اینجا تقریباً پنج صفت از این اوصاف را مورد بحث و بررسى قرار دادهایم. اولین صفت، تواضع بود كه اینگونه مورد اشاره قرار گرفت:
الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْنا؛(1) آنان كه به نرمى بر زمین راه مىروند.
به نرمى راه رفتن كنایه از متواضعانه راه رفتن است. همچنان كه به هنگام بحث از این آیه گفتیم، متواضعانه راه رفتن در واقع نمادى است از روح كلى تواضع، وگرنه قطعاً مراد این نیست كه عبادالرحمان فقط در راه رفتنشان متواضعند اما در سایر رفتارهایشان وجود و عدم تواضع برایشان مطرح نیست. كسى كه از «عباد الرحمان» است به جز راه رفتن؛ در گفتن، نوشتن، نشستن، برخاستن، بحث كردن، معاشرت با دوستان و نزدیكان و خانواده، و سایر حركات و سكناتش نیز حتماً روح تواضع وجود دارد. البته آنچه كه در این میان بیش از همه به چشم مىآید و همه مىتوانند آن را ببینند و تشخیص دهند، تواضع در راه رفتن است كه باد در غبغب نمىاندازند و سر و سینه را بالا و راست نمىگیرند و سر به زیر و آرام و بىتبختر و تكبر راه مىروند.
صفت دوم این بود كه:
وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما؛(2) و هنگامى كه نادانان آنان را مخاطب سازند [و سخنان نابخردانه گویند] به آنها سلام مىگویند [و با بىاعتنایى و بزرگوارى مىگذرند].
این در واقع نشانه «حلم» و خویشتندارى عبادالرحمان است كه وقتى با افراد نادان مواجه مىشوند و رفتار نابخردانهاى از آنان نسبت به خود مشاهده مىكنند، زود منفعل نمىشوند و بزرگوارانه، در برابر رفتار و گفتار ناشایست آنان، واكنشى نرم و ملایم از خود نشان مىدهند.
البته این دو صفت به هم نزدیكند و انسانهاى متواضع، در واقع همان روح تواضعشان سبب مىشود كه در مقابل رفتار و گفتار جاهلانه و ناشایست دیگران پرخاش نكنند و درصدد مقابله به مثل برنیایند.
و اما صفت سوم اینگونه مورد اشاره قرار گرفت:
1. همان، 63.
2. همان.
وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما؛(1) و آنان كه در حال سجده یا ایستاده، شب را به روز مىآورند.
در توضیح این آیه گفتیم با توجه به فعل «یَبِیتُون»، از صفات عباد الرحمان، یكى این است كه تمام، یا دستكم، بخشى مهم و قابل توجهى از شب را به عبادت و سجده بر درگاه خداى متعال سپرى مىكنند. در تأیید این معنا آیات ابتداى سوره «مزّمّل» را نیز شاهد آوردیم كه خطاب به پیامبر(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
قُمِ اللَّیْلَ إِلاّ قَلِیلاً * نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً * أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلا؛(2)نیمى از شب را جز اندكى به پاخیز؛ نیمى از شب یا اندكى از آن را بكاه، یا بر آن [نصف]بیفزاى و قرآن را شمرده و با تأمل بخوان.
ناگفته پیدا است كه این صفت در كسى ظهور پیدا مىكند كه به نمازهاى واجبش مقیّد است و غیر از اصل نماز، نسبت به خصوصیات مهم استحبابى آن، نظیر رعایت اول وقت و سایر آداب نیز محافظت مىكند. بنابراین دلالت التزامى این آیه كه «یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاما» این است كه عبادالرحمان به طور كلى براى نماز اهمیتى فوقالعاده و ویژه قائلند و غیر از اینكه به نمازهاى واجب و روزانه خود تقید كامل دارند، اوج اهمیت آنها به نماز این است كه تمام یا بخش مهمى از شب را نیز به قیام و ركوع و سجود مىپردازند.
صفت چهارم، نگرانى عبادالرحمان درباره آخرت و عذاب و آتش، و استغاثه آنان به درگاه الهى براى محفوظ ماندن از عذاب جهنم بود:
وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً * إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقاما؛(3) و آنان كه مى گویند: پروردگارا، عذاب جهنم را از ما بازگردان كه عذابش سخت و پردوام است. مسلّماً آن بد قرارگاه و جایگاهى است.
به هنگام بحث از این آیه اشاره كردیم كه مضمون آن شبیه آیات آخر سوره آل عمران
1. همان، 64.
2. مزّمّل (73)، 2 ـ 4.
3. فرقان (25)، 65 و 66.
است كه در آنجا نیز در وصف «اولى الالباب» و آنان كه از پوسته و ظاهر ایمان به لبّ و مغز و حقیقت آن راه یافتهاند، مىفرماید:
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ لآَیات لاُِولِی الأَْلْبابِ * الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللهَ قِیاماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّار؛(1) مسلّماً در آفرینش آسمانها و زمین، و آمد و رفت شب و روز، نشانههایى [روشن] براى خردمندان است؛ همانان كه خدا را [در همه احوال،] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مىكنند، و در آفرینش آسمانها و زمین مىاندیشند [و مىگویند:]پروردگارا، اینها را بیهوده نیافریدهاى، منزهى تو! ما را از عذاب آتش [دوزخ]نگاهدار.
اولى الالباب با تفكر در خلقت جهان و آفرینش آسمانها و زمین، به این نتیجه مىرسند كه این خلقت حتماً داراى حكمتى است و نمىتواند پوچ و گزاف و بىهدف باشد. آنان در این سیر فكرى به اینجا مىرسند كه آفرینش انسان در این مجموعه آن گاه معنادار و برخوردار از حكمت مىشود كه حتماً حساب و كتاب و سرایى دیگر در كار باشد كه نیكوكاران پاداش اعمال نیك خود را دریافت كنند و بدكاران و تبهكاران نیز مكافات اعمال زشت خود را ببینند. و چون انسان همیشه در معرض این قرار دارد كه دچار انحراف و لغزش و در نتیجه مستوجب عذاب و آتش الهى گردد، از این رو این سیر فكرىْ اولى الالباب را به اینجا منتهى مىكند كه دست به استغاثه بردارند و از درگاه الهى درخواست كنند كه آنها را از آتش جهنم در امان بدارد.
«عباد الرحمان» نیز كه طبیعتاً به مراحل بالاى عبودیت و ایمان دست یافتهاند و همچون «اولى الالباب» صاحب بصیرت و اندیشه نورانى گشتهاند ـ و به تعبیرى همان اولى الالباب هستند ـ همین حقیقت را دریافتهاند و از پروردگارشان عاجزانه درخواست مىكنند كه:
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً * إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقاما؛(2)
1. آل عمران (3)، 190 و 191.
2. فرقان (25)، 65 و 66.
پروردگارا، عذاب جهنم را از ما بازگردان كه عذابش سخت و پردوام است. مسلّماً آن بد قرارگاه و جایگاهى است.
و سرانجام آخرین صفتى كه بحث آن گذشت، مربوط به میانهروى در انفاق و پرهیز از افراط و تفریط در مورد آن بود:
وَالَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَكانَ بَیْنَ ذلِكَ قَواماً؛(1) و كسانى كه چون انفاق كنند، نه اسراف مىكنند و نه سخت مىگیرند، و میان این دو، حد وسط را برمىگزینند.
در توضیح این آیه نیز اشاره كردیم كه شاید بتوان گفت، رعایت حد وسط و اعتدالْ اختصاص به انفاق ندارد، بلكه یك اصل كلى و عمومى است كه در همه كارها جریان دارد و انسان در همه امور خود باید روح اعتدال را حاكم گرداند.
تا اینجا همه صفاتى كه بیان شد، در واقع صفات مثبت و كارهایى بود كه انسان باید انجام دهد تا در سلك عبادالرحمان درآید. از اینجا به بعد، برخى صفات و كارهایى ذكر مىشود كه جنبه سلبى دارند و عبادالرحمان از آنها مبرّا هستند و انسان نباید آنها را انجام دهد:
وَالَّذِینَ لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَرَ وَلا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَلا یَزْنُونَ وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاما؛(2) و آنان كه با خدا معبودى دیگر نمىخوانند، و كسى را كه خداوند [خونش را] حرام كرده است جز به حق نمىكشند، و زنا نمىكنند، و هركس چنین كارهایى انجام دهد مجازات سختى خواهد دید.
در این آیه به سه گناه از بزرگترین گناهان كبیره و كبایر موبقه اشاره شده و دامان عبادالرحمان از آنها پاك و مبرّا دانسته شده است. از این سه گناه، اولین آنها شرك است: لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَر؛ با خداوند معبودى دیگر را نمىخوانند.
مبارزه با شرك و دعوت به توحیدْ مهمترین عنصر در تعالیم همه انبیا است و سرلوحه آموزههاى تمامى ادیان الهى به شمار مىرود:
1. فرقان (25)، 67.
2. همان، 68.
وَلَقَدْ بَعَثْنا فِی كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوت؛(1) و همانا در میان هر امتى فرستادهاى برانگیختیم كه: خدا را بپرستید و از طاغوت دورى گزینید.
این مسأله حتى در تعالیم برخى از كسانى كه پیامبر نبودهاند و ذكر آنها در قرآن آمده است نیز دیده مىشود. براى مثال، این مطلب را در پندهاى لقمان حكیم به پسرش ملاحظه مىكنیم. البته گرچه ظاهر برخى دعاها و شواهد دیگر حاكى از این است كه حضرت لقمان پیامبر بوده، اما به هر حال براى ما به درستى روشن نیست كه جناب لقمان پیامبر بوده یا فقط انسانى وارسته و حكیم بوده است. در هر صورت، قرآن كریم از حضرت لقمان به عنوان بندهاى شایسته كه خداوند به او حكمت عنایت فرموده بود یاد مىكند و بخشى از پندهاى وى به پسرش را در سوره «لقمان» آورده است. از جمله این مواعظ و در صدر آنها این است كه حضرت لقمان به فرزندش مىگوید:
یا بُنَیَّ لا تُشْرِكْ بِاللهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِیم؛(2) اى پسرم! به خدا شرك میاور كه به راستى شرك ستمى بزرگ است.
اكنون در سوره فرقان نیز در توصیف عباد الرحمان، اولین صفتى كه در مقام بیان صفات سلبى ذكر مىشود مسأله شرك است. شرك انواع و مراتب مختلفى دارد كه برخى اعتقادى و برخى عملى است. براى مثال، یكى از انواع شرك اعتقادى «شرك در خالقیت» است كه كسى جهان را داراى دو یا چند خالق و آفریننده بداند. شرك اعتقادىِ دیگر «شرك در ربوبیت» است كه دو یا چند خدا را در اداره و تدبیر عالم دخیل و مؤثر بدانیم. اما آیه مورد بحث ما ظاهرش شرك اعتقادى نیست بلكه به شرك عملى نظر دارد. ظاهر این عبارت كه مىفرماید: لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَر، شرك در عبادت است و مقصود این است كه عبادالرحمان در مقام پرستش چیزى را شریك خدا قرار نمىدهند.
همچنان كه اشاره كردیم، شرك منحصر در شرك اعتقادى نیست كه، براى مثال، كسى معتقد باشد آفریننده جهان دو یا چند خدا است. كسى ممكن است خالق جهان را یگانه و یكتا بداند اما به دلایلى ـ نظیر شبهه یا عادات و رسوم و یا شرایط خاص اجتماعى ـ
1. نحل (16)، 36.
2. لقمان (31)، 13.
در عمل به شرك مبتلا شود. شرك در عمل، خود مراتبى دارد و مصداق بارز و مشهور آن این است كه انسان رسماً در مقابل معبودى دیگر جز خدا به خاك بیفتد و او را عبادت كند. اما شرك عملى فقط این نیست و مصادیق و مراتب مختلف دیگرى نیز دارد.
یكى از مهمترین انواع شرك عملى كه معمولا همه ما وصف آن را شنیدهایم «ریاى در عبادت» است. مرتبه دیگر شرك، «شرك در استعانت» است كه انسان اعتمادش به دیگران باشد و به جاى آنكه حوائجش را از خدا بخواهد، امیدش به دیگران باشد كه آنها برایش چارهاى بسازند و كارى انجام دهند. این نوع شرك در زندگى بسیارى از ما دیده مىشود. ما به هنگام احساس نیازهاى مختلف، چه مادى و جسمى و چه روحى و روانى، براى رفع آنها معمولا ابتدا به سراغ غیر خدا مىرویم و توجّهمان به همین اسباب و وسایل ظاهرى و انسانى جلب مىشود. البته معناى این سخن آن نیست كه بخواهیم اینگونه القا كنیم كه آدمى اصلا نباید از اسباب و علل استفاده كند و صرفاً باید در گوشهاى بنشیند و دست به دعا بردارد و نگاهش را به آسمان بدوزد تا خدا خود مستقیماً وارد عمل شود و مشكلش را رفع كند! چنین چیزى قطعاً خلاف حكمت الهى است. خداوند این عالم را بر اساس نظام علّى و معلولى و سبب و مسبّبى آفریده و در خودِ استفاده از این علل و اسباب و سر و كار داشتن با مردم هزاران حكمت نهفته است. اما بحث این است كه دل متوجه كجا است و آدمى نقطه اتكا و امید و اعتمادش كیست و چیست؟ براى مثال، كاسب الهى و موحّد، صبح كه براى كسب و كار پایش را از خانه بیرون مىگذارد و بسم الله و خدایا به امید تو مىگوید، این فقط لقلقه زبانش نیست بلكه از صمیم قلب و ته دل آن را مىگوید و به آن اعتقاد دارد. اما فراوانند كاسبهایى كه براى كسب روزانه خود هزاران فریب و نیرنگ به كار مىبرند، نقشهها مىكشند، كلاه سر این و آن مىگذارند و به هر كس و ناكسى رو مىاندازند تا چند ریال درآمد داشته باشند. اینان كه طمع در مال این و آن دارند، براى به دست آوردن حُطام دنیا به صدها كار شبههناك و حتى ـ خداى ناكرده ـ حرام دست مىزنند. سرّ همه اینها این است كه بسیارى از ایمانها فقط زبانى و آنقدر ضعیف است كه بود و نبودش چندان تفاوت نمىكند! ثمره چنین ایمانهایى همین است كه آدمى براى رفع نیازش جز خدا به همه چیز و همه كس توجه مىكند!
ما طلبهها مىتوانیم همین مسأله را در كار خودمان حساب كنیم. ما خودمان صبح كه از خواب چشم باز مىكنیم و براى درس و بحث به راه مىافتیم یا مشغول مطالعه و تحقیق مىشویم آیا حالمان چگونه است؟ گاه زبان حالمان این است كه خدایا تو به من علم و فهم بده، وسایل تحصیلم را فراهم كن، استاد خوب برایم برسان؛ و خلاصه گرچه تلاش مىكنم و این طرف و آن طرف مىروم، اما دلم متوجه خدا است و تدبیر كارها و مشكلاتم را به دست او مىبینم و مىخواهم. گاه نیز اصلا یادم نیست و توجه ندارم كه خدایى هم هست و همه امور با دست قدرت او است. اینجا صبح كه از خواب برمىخیزم تمام توجهم فقط به این است كه من مىخواهم ملّا و باسواد شوم. چه بسا هدفم هم از این باسواد شدن و ملّا شدن این است كه به دیگران فخر بفروشم و در محیط زندگى و مدرسهام بین دوستان و یا در شهر و دیارم گل كنم و مشهور شوم و علم و سوادم را به رخ دیگران بكشم. یا گاهى افرادى ممكن است به انگیزه پست و مقام و ریاست و تیتر و عنوان پیدا كردن در نقلها و خبرها دنبال علم و تحصیل بروند.
موحّد واقعى كسى است كه تمام تلاشهاى علمىاش فقط براى خدا باشد و در تمامى مراحل و كارهاى علمى خود تنها دل در گرو خدا داشته باشد و از او مدد بجوید. مهم این است كه در رفع نیازها و انجام كارها واقعاً دل آدمى متوجه كجا و كیست. اگر دل متوجه خدا باشد چنین كسى موحد است، وگرنه هر مقدار كه توجهش از خدا منقطع و به سایر امور و افراد و ابزار و وسایل معطوف باشد به همان میزان مشرك خواهد بود. اگر ملاك را این گونه تعریف كنیم ـ كه واقعیت نیز چیزى جز این نیست ـ باید بگوییم بسیارى از انسانها مشركند. خداى متعال نیز در قرآن كریم بر این مسأله صحه گذاشته است:
وَما یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاّ وَهُمْ مُشْرِكُون؛(1) بیشترشان به خدا ایمان نمىآورند جز اینكه [چیزى را با او] شریك مىگیرند.
اكثر افراد ایمانشان با نوعى شرك توأم است. یك فرد تا مراحل و مراتبى ایمان دارد و مىتوان او را مؤمن به حساب آورد، اما ایمان همان فرد در مراحلى هیچ اثرى ندارد و اعمال و رفتارش كاملا شركآلود است و در آنها به وضوح مىتوان دید كه فرد در عرض
1. یوسف (12)، 106.
خدا به تأثیر نیروها و اسباب دیگرى نیز معتقد است. گاه مىبینى كه فرد خدا را كاملا فراموش كرده و طورى رفتار مىكند كه گویا تمام مؤثر و همه كاره، افراد و امور دیگر هستند و خدا در این میان هیچ نقشى و تأثیرى ندارد! اگر از او بپرسند چه كسى روزى مىدهد، در پاسخ مىگوید خدا، اما در عملش كه نگاه مىكنیم گویا این است كه در اعتقاد او روزى به دست دیگران است و آنها باید كمكى بكنند، سرمایهاى بدهند و كارش را درست كنند.
از این رو مهم این است كه دل انسان حقیقتاً متوجه كیست و امیدش واقعاً به كجا است. آیا اینگونه است كه دل مىگوید خدا، اما به زبان و در ظاهر و از این باب كه این عالَم، عالَم اسباب و مسببات است به دیگران و ابزار ظاهرى متوسل مىشود؟ اگر اینگونه باشد این توحید است. اما اگر به لفظ و زبان قال مىگوید خدا، ولى زبان حال و دلش این است كه اگر فلان و بهمان كس پا پیش بگذارند و وساطت كنند كار من درست مىشود، این شرك است. كسى كه براى كسب درآمد و اداى دیْن و دادن اقساط عقب افتاده وامهایش نقشه مىكشد كه چگونه سر مردم كلاه بگذارد، معلوم مىشود اعتماد و اطمینانش به نقشههاى خود، بیشتر از اعتماد و اتكالش به خداى متعال است. انسان موحد اعتقاد راسخ و راستین دارد كه:
اللهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَیَقْدِرُ لَه؛(1) خدا روزى را براى هر كس از بندگانش كه بخواهد گشاده مى كند و [یا] بر او تنگ مىگرداند.
آنان كه فرو رفتن قارون با همه ثروت انبوه و بىحسابش در زمین را به چشم خود دیدند، باورشان آمد كه فقر و تنگدستى یا برخوردارى از ثروت و رفاه جز به اراده خداى متعال نیست. كسانى كه تا دیروز مال و ثروت قارون چشمشان را پر كرده بود و حسرت زندگى او را مىخوردند، آنگاه كه دیدند چگونه زمین به یكباره او و تمامى ثروتش را بلعید و فرو برد، دیدشان عوض شد و در اعتقاد خود تجدید نظر كردند:
فَخَسَفْنا بِهِ وَبِدارِهِ الأَْرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَة یَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللهِ وَما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِینَ * وَأَصْبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالاَْمْسِ یَقُولُونَ وَیْكَأَنَّ اللهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ
1. عنكبوت (29)، 62.
لِمَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَیَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللهُ عَلَیْنا لَخَسَفَ بِنا وَیْكَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْكافِرُون؛(1) آنگاه [قارون] را با خانه اش در زمین فرو بردیم، و گروهى نداشت كه در برابر [عذاب] خدا او را یارى كنند و [خود نیز] نتوانست از خود دفاع كند. و همان كسانى كه دیروز آرزو داشتند به جاى او باشند [هنگامى كه این صحنه را دیدند] گفتند: واى [بر ما]، گویا خداوند روزى را براى هركس از بندگانش كه بخواهد گشاده یا تنگ مىگرداند. اگر خدا بر مامنت ننهاده بود، ما را [نیز] به زمین فرو مىبرد. اى واى! گویا كافران هرگز رستگار نمىشوند.
ما اگر بخواهیم از دامان شرك جدا شویم و موحد گردیم، باید سعى كنیم به این سمت برویم كه همیشه توجهمان به خدا باشد و براى رفع نیازها و حوایجمان تنها به درگاه آن بىنیاز یگانه روى بیاوریم و دیگران را فقط ابزار و وسیله فعل الهى بدانیم. حتى در مقام توسل به اولیاى خدا نیز باید توجه داشته باشیم كه آنان مستقل از خدا و اراده او نمىتوانند كارى انجام دهند و اگر ما به ذیل عنایت آنان متوسل مىشویم از آن جهت است كه خود خداوند آنها را وسیله قرار داده و خود به ما امر فرموده كه براى گرفتن حاجاتمان آن بزرگواران را واسطه قرار دهیم:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ؛(2) اى كسانى كه ایمان آوردهاید، از خدا پروا كنید؛ و وسیلهاى براى تقرب به او بجویید.
البته اینكه چرا خداى متعال اهل بیت(علیهم السلام) و اولیاى خود را واسطه و وسیله دریافت فیض خویش قرار داده است، حكمتها و فلسفههاى متعددى دارد كه فعلا مجال پرداختن به آنها نیست و در فرصتى جداگانه باید مورد بحث و بررسى قرار گیرد. اجمال مسأله این است كه این امر، به لطف و عنایت و محبت خداى متعال به بندگانش باز مىگردد؛ محبتى كه با هیچ محبت دیگرى قابل قیاس نیست. حتى محبت پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله)به مردم كه قرآن آن را از فرط شدت، حریصانه مىخواند، تنها قطرهاى كوچك از محبت خدا است:
لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْكُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ
1. قصص (28)، 81 و 82.
2. مائده (5)، 35.
رَحِیم؛(1) همانا براى شما پیامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است شما در رنج بیفتید؛ به [هدایت] شما حریص، و نسبت به مؤمنان دلسوز و مهربان است.
قرآن مىفرماید پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن چنان نسبت به هدایت و سعادت مردم حریص است و از گمراهى آنان رنج مىبرد كه گویا مىخواهد از غصه جان دهد!
فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ یُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِیثِ أَسَفاً؛(2) اگر به این سخن ایمان نیاورند، گویى مى خواهى به خاطر اعمال آنان خود را از اندوه و غم هلاك گردانى!
امّا اینكه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت(علیهم السلام) مجراى فیض و رحمت الهى هستند خودْ نمونهاى از لطف خدا به بندگان است و ما در مقام توسل نباید از این مسأله غفلت كنیم كه وسیله بودن آن بزرگواران به خواست خود خداوند است نه آنكه این امر در عرض فاعلیت و سببیت و تأثیر خداى متعال و مستقل از آن باشد. اصولا هرچه كه به دست وسایل و وسایط فیض الهى جارى مىشود به خواست و مشیت خداى متعال است و خداوند خود هرچه از تأثیر و سببیت كه بخواهد به آنان عطا مىكند.
در هر حال ما چه بدانیم و چه ندانیم، كسانى كه به قلههاى معرفت و معارف نورانى الهى رسیدهاند، گرچه به اسباب و علل ظاهرى هم توجه مىكنند و امور خود را از طریق آنها به انجام مىرسانند، اما این توجه و نگاه آنها توجه و نگاه ابزارى و وسیلهاى است، نه آنكه توجه و نگاه استقلالى و هدف انگارانه به این امور داشته باشند.
بنابراین، اولین صفت سلبىِ عبادالرحمان این شد كه آنان براى خدا شریك قرار نمىدهند. البته درباره این بخش از آیه كه «لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَر» بحثهاى تفصیلى و جهات فنى و ادبى و تفسیرى متعددى وجود دارد كه ما فعلا در این مجال از آنها صرف نظر و به همین مقدار بحث اكتفا مىكنیم. خلاصه آنچه در این زمینه گفتیم این شد كه اصل «توحید» و مبارزه با شرك، سرلوحه تعالیم همه انبیا است و از بزرگترین اهداف آنان به شمار مىرود. شرك گناهى است بس بزرگ، و در بزرگى آن همین بس كه خداى متعال درباره آن مىفرماید:
1. توبه (9)، 128.
2. كهف (18)، 6.
إِنَّ اللهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ وَیَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ(1) یَشاء؛ مسلّماً خداوند این را كه به او شرك ورزیده شود، نمى آمرزد و غیر از آن را براى هر كس كه بخواهد مورد بخشش قرار مى دهد.
لذا انسان باید بسیار مراقب باشد كه به شرك مبتلا نشود. البته نسبت به شرك جلىّ و بیّن و شركى كه موجب ارتداد و نجاست انسان و خروج از دین مىشود تقریباً همه ما مؤمنان مصونیت داریم، اما مراتب دیگرى از شرك كه اصطلاحاً شرك خفى نامیده مىشود نیز وجود دارد كه بر عكس شرك جلىّ، بسیارى از ما نوعاً به آن مبتلاییم و باید براى رهایى و خلاصى از آن تلاش كنیم.
صفت سلبىِ دومى كه در این آیه براى عبادالرحمان ذكر شده است، بركنارى و خوددارى آنها از گناه «قتل نفس» است كه از كبایر موبقه به حساب مىآید:
وَلا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللهُ إِلاّ بِالْحَق؛(2) و كسى را كه خداوند [خونش را]حرام كرده است جز به حق نمىكشند.
یكى از گناهان بسیار بزرگ و خطرناك كه به این زودى آمرزیده نمىشود و توبه از آن نیز مشكل است، قتل نفس است. انسانى را كه خداى متعال آفریده و به او حق حیات داده است كسى نباید متعرض حیات او شود و حیاتش را سلب كند. در توصیف بزرگى این گناه، قرآن مىفرماید كسى كه چنین كند گویا همه انسانها را به قتل رسانده است!
مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْس أَوْ فَساد فِی الأَْرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِیعا؛(3) هر كس كسى را جز به قصاص نفس یا [به كیفر] فسادى در زمین بكشد، چنان است كه گویى همه مردم را كشته باشد.
البته مواردى وجود دارد كه خداى متعال خود، این قاعده را استثنا زده و سلب حق
1. نساء (4)، 48 و 116.
2. فرقان (25)، 68.
3. مائده (5)، 32.
حیات از برخى انسانها را مجاز دانسته و یا حتى واجب كرده است. یكى از تفاوتها و اختلافهاى ما با طرفداران اعلامیه جهانى حقوق بشر نیز در مورد همین استثناها است. طرفداران اعلامیه جهانى حقوق بشر مىگویند: حق حیات مطلق است و هیچ استثنایى ندارد. بر این اساس، از دیدگاه آنان مجازات اعدام به طور كلى و مطلقاً ممنوع است و هر كس مرتكب هر گناه و جنایتى شود حق نداریم متعرض حیات او شویم و نباید كشته شود، هرچند هزاران جنایت كرده باشد. اما در اسلام و مكتب انبیا اینگونه نیست و مواردى وجود دارد كه حق حیات فرد سلب مىشود. از جمله این موارد مىتوان به قانون معروف «قصاص» اشاره كرد كه بر اساس آن اجازه داده مىشود قاتل در مقابل قتلى كه انجام داده قصاص گردد و اعدام شود. همچنین در مجازاتها و «حدود» اسلامى موارد مختلفى وجود دارد كه بر اساس آنها حكم فرد مجرم اعدام است. «اقامه حق» یكى از امورى است كه در اسلام بر آن تأكید شده است؛ و اجراى حدود از مصادیق بارزِ «اقامه حق» به حساب مىآید. از این رو در آموزههاى اسلامى، اجرا و اقامه حدود بسیار سفارش شده و مورد تأكید قرار گرفته است. البته اجراى حدود شرایطى دارد كه در فقه به تفصیل بیان شده و از محدوده بحث فعلى ما خارج است.
در هر صورت، اصل اولى و قانون كلى این است كه حیات افراد محترم است و كسى حق ندارد متعرض آن شود. اما در عین حال اجمالا مىدانیم كه این قانون در مواردى استثنا خورده و قتل نفس و سلب حیات نسبت به برخى افراد در شرع جایز دانسته شده است. از این موارد استثنا كه بگذریم، قتل نفس در بقیه موارد ممنوع و حرام و از كبایر موبقه است، به ویژه اگر قتل نفس «مؤمن» باشد؛ كه در این صورت از بزرگترین كبایر موبقه و موجب خلود در جهنم است:
وَمَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها وَغَضِبَ اللهُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِیما؛(1) و هر كس عمداً مؤمنى را بكُشد كیفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود؛ و خدا بر او خشم مى گیرد و لعنتش مى كند و عذابى بزرگ برایش آماده ساخته است.
1. نساء (4)، 93.
سومین صفت سلبى كه در این آیه براى عبادالرحمان ذكر شده، دور بودن آنان از انحرافات جنسى است: وَلا یَزْنُون. این گناه نیز مانند قتل نفس و شرك از گناهان كبیره و كبایر موبقه است. پیش از این و در شرح و تفسیر آیات ابتداى سوره مؤمنون، درباره این مسأله به تفصیل سخن گفتیم و به برخى آیات دیگر در این زمینه نیز اشاره كردیم. این موضوع در سوره مؤمنون صریحتر ذكر شده بود و در ضمن، حدود استفاده از غریزه جنسى و ارضاى آن نیز بیان گردیده بود:
وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ * إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَیْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْر(1)مَلُومِین؛ و آنها كه دامان خود خود را [از آلوده شدن به بىعفتى] حفظ مىكنند، مگر در مورد همسران یا كنیزانشان، كه [در بهرهگیرى از آنان]ملامت نمىشوند.
تنها راه درستِ اشباع غریزه جنسى فقط همین دو راه، یعنى آمیزش با همسر یا كنیز است و از هر راه دیگرى صورت بگیرد ممنوع است. البته اكنون در زمان ما بحث كنیز دیگر وجود ندارد و تنها راه مجاز براى ارضاى غریزه جنسى ازدواج قانونى و اختیار همسر است.
گرچه در این آیه فقط مسأله زنا ذكر شده، ولى روشن است كه آیه در مقام حصر نیست و عبادالرحمان از سایر انحرافات جنسى نیز پاك و مبرّا هستند. اینكه چرا از میان همه انحرافات جنسى فقط به زنا اشاره شده و بقیه نیامده است، مىتواند حكمتهاى مختلفى داشته باشد؛ براى مثال، ذكر این مصداق مىتواند به سبب شیوع بیشتر آن باشد، یا به این دلیل كه بیشتر مورد سؤال قرار مىگرفته است. در هر صورت، با توجه به مذاق شریعت و خود قرآن كریم، مطمئنیم كه مقصود آیه بركنارى عبادالرحمان از هرگونه انحراف جنسى است و زنا خصوصیتى ندارد.
آنچه كه به عنوان یك پیام كلى مىتوان از این آیه برداشت كرد این است كه انسان براى كامل شدن و ورود در جرگه «عباد الرحمان» و بندگان شایسته خداوند، باید هم یك
1. مؤمنون (23)، 5 و 6.
سلسله امور ایجابى و هم یك دسته امور سلبى را مد نظر قرار دهد. به عبارت دیگر، كسى كه مىخواهد «عبد خدا» شود، از یك سو باید نسبت به انجام و فعل برخى امور اهتمام ورزد، و از سوى دیگر نیز باید اهتمام داشته باشد كه برخى كارها را حتماً ترك كند. این دو، یعنى فعل و ترك، باید همراه هم باشند تا نتیجه مطلوب حاصل شود و تنها تقید به انجام كارهاى خیر كافى نیست، بلكه پرهیز و اجتناب از برخى امور دیگر نیز لازم است.
اگر كسى هزاران سال عبادت كند و شبها را به نماز و عبادت و سجده بگذراند و همه روزها را روزه بگیرد و انواع كارهاى خیر را انجام دهد اما در كنارش به انجام یكى از كبایر موبقه نیز مبتلا باشد، تمامى اعمال صالح و عبادتهایش «حبط» مىشود واز بین مىرود. بحث «حبط اعمال» بحثى مفصل است كه اكنون قصد ورود به آن را نداریم و فقط در محدوده همین آیه از سوره فرقان به آن اشاره مىكنیم.
گناه «شرك» كه در صدر این آیه به آن اشاره شده و یكى از اوصاف سلبى عبادالرحمان معرفى گردیده، از جمله گناهانى است كه موجب حبط اعمال مىشود. اگر كسى هفتاد سال بهترین عبادتها را انجام دهد اما در لحظه آخر عمر گرفتار شرك شود و با حالت شرك از دنیا برود تمامى اعمالش بر باد مىرود. در واقع آن شرك مانند آتشى است كه كسى در خرمنى انبوه بیندازد؛ روشن است كه آن آتش تمام آن خرمن را خاكستر خواهد كرد. اصولا بحث «حبط اعمال» همین است كه تأثیر برخى گناهان و اعمال زشت به گونهاى است كه تمام اندوخته اعمال انسان را آتش مىزند و هر آنچه كه از اعمال صالح انجام داده، همه را یكجا و به یكباره مىسوزاند و از بین مىبرد.
از این رو، ما باید نسبت به تأكیدات قرآن در مورد برخى معاصى مراقب باشیم و آنها را جدّى بگیریم. جدّى گرفتن این تأكیدات به این است كه از مقدمات این افعال نیز پرهیز كنیم و غیر از خود این معاصى، محدوده و حریمى را نیز پیرامون آنها قائل شویم وخود را مقید كنیم كه در آن حریمها ـ كه در واقع مقدمه ارتكاب و ورود به خود گناه هستند ـ وارد نشویم. این حریم مانند حریمى است كه ما براى نیفتادن در یك پرتگاه و دره عمیق قائل مىشویم. ما هیچگاه خود را تا آخرین سانتىمترى كه ممكن است، به لبه یك پرتگاه
نزدیك نمىكنیم، بلكه به عكس، در صورت مواجه شدن با آن، چندگام از آن فاصله مىگیریم تا مطمئن باشیم در آن سقوط نخواهیم كرد. كسانى كه در جادههاى كوهستانى، به خصوص در مواقع برفى و بارانى، رانندگى كردهاند این مسأله برایشان بسیار مملوس است و به خوبى به آن واقفند. مسأله دورى و خوددارى از ارتكاب گناه نیز به همین صورت است و انسان براى اطمینان بیشتر از نیفتادن در دام گناهان لازم است از برخى مقدماتى هم كه احتمال دارد آدمى را به سمت گناه سوق دهند اجتناب كند. آن مقدمات گرچه ممكن است خود امورى حلال و بىمشكل باشند، اما از آن جا كه مىتوانند انسان را به سوى گناه بكشانند مطلوب این است كه آنها را نیز ترك كنیم. انسان اگر لب مرز حركت كند در صورتى كه كوچكترین غفلتى نماید فوراً سقوط مىكند و به درون پرتگاه مىافتد. «وَمَْن یَحُمْ حَوْلَ الْحِمى أَوْ شَكَ أَنْ یُوقَعَ فیه» كسى كه نزدیك قرقگاه (لغزشگاه) حركت كند احتمال قریب دارد كه در آن بیفتد.
از این رو در مورد كبایر موبقه باید بسیار مراقب باشیم و حواسمان جمع باشد و احتیاط لازم را به عمل آوریم. در برخى موارد خود قرآن كریم آن موارد احتیاطى را نیز گوشزد نموده و براى جلوگیرى از افتادن در دام آن گناه، بر رعایت آن احتیاط نیز تأكید و پیشاپیش آن را تحریم كرده است. از جمله این موارد مىتوان همین بحث انحراف جنسى را مثال زد. بسیارى از انحرافات جنسى با نگاه آغاز مىشود و اگر انسان بتواند چشم خود را حفظ كند و مراقب نگاه خود باشد، تا حد بسیار زیادى نسبت به انحرافات جنسى مصونیت پیدا خواهد كرد. نگاه به نامحرم كردن، خود گناه است، اما این گناه كوچك مقدمهاى براى گناهان بعدى و بزرگتر است. از این رو انسان براى آنكه به آن عوارض بعدى مبتلا نشود از ابتدا باید نگاه خود را كنترل كند. قرآن كریم در این زمینه مىفرماید:
قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُم؛(1) به مردان با ایمان بگو: «دیده فرو نهند و دامان خود را حفظ كنند» كه این براى آنان پاكیزهتر است.
1. نور (24)، 30.
از سیاق آیه كه مىفرماید: یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُم، چنین بر مىآید كه نگاه مقدمه آلوده شدن دامان و انحراف جنسى است و اگرانسان بتواند نگاه خود را كنترل كند، مىتواند دامان خویش را نیز از آلودگى حفظ نماید. اگر انسان از ابتدا، به خصوص اوایل جوانى، مراقب خود باشد، كنترل چشم موجب در امان ماندن از بسیارى مفاسد دیگر خواهد شد. البته شرایط اجتماعى نیز در این امر تأثیر دارد و مىتواند به عنوان عاملى مثبت و تقویتكننده، و یا مخرب و منفى در این راستا عمل كند. اینكه در اسلام حجاب بر زنان واجب شده، در جهت ایجاد همین بستر اجتماعى مناسب براى كنترل چشم و نگاه است. البته براى مردان نیز پوشاندن قسمتهایى از بدن به فتواى همه علما واجب است و برخى قسمتها نیز ـ به خصوص آنجا كه در معرض دید نامحرم است ـ پوشاندنش ترجیح دارد و مستحب است. حتى زن در مقابل زنان دیگر، و مرد در برابر مردان دیگر، علاوه بر عورت، ترجیحاً خوب است كه قسمتهاى دیگرى از بدنش نیز پوشیده باشد. اینها همه براى آن است كه انسان از وساوس شیطانى هرچه دورتر باشد و تا حد امكان زمینههاى بروز و انجام گناه مسدود گردد.
از این رو مصلحان و دلسوزان جامعه، و كسانى كه اداره امور جامعه را در دست دارند باید تلاش كنند شرایطى فراهم آید كه افراد تا حد امكان از این مفاسد دور بمانند. اگر با این عذر و بهانه كه «اینها گناه صغیره است و چندان مهم نیست» حریمها یكى پس از دیگرى شكسته شود، كمكم كار به جایى مىرسد كه شرایط، دیگر قابل كنترل نخواهد بود و نخواهیم توانست جلوى مفاسد را بگیریم. اگر مراقب این گناهان و قدمهاى كوچك نباشیم، گام به گام جلو مىرویم و به یكباره چشم باز مىكنیم و مىبینیم كه لب پرتگاه و در آستانه سقوط قرار گرفتهایم. سهل گرفتن این خطاها و گامهاى انحرافى كوچك بسیار خطرناك است و مىتواند در نهایت به بروز فاجعه و سقوط حتمى منجر شود. اینكه فرهنگ عمومى دنیا چیزى را مىپسندد دلیل نمىشود كه ما نیز آن را بپذیریم. ما باید آموزههاى قرآنى را مد نظر قرار دهیم و از تعالیمى كه قرآن كریم بر آن تأكید فرموده استفاده كنیم. علاوه بر آن بسیارى از مطالب را نیز اهل بیت و ائمه اطهار(علیهم السلام) براى ما بیان فرمودهاند كه باید سرلوحه رفتارها و زندگى ما قرار گیرد.
امیدواریم كه خداى متعال به همه ما و مسؤولان و دستاندركاران توفیق دهد تا شرایط اجتماعى را به گونهاى فراهم كنیم كه همه مردم، به ویژه جوانان جامعه اسلامى، تا حد ممكن از گناه مصونیت پیدا كنند.
وَالَّذِینَ لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَرَ وَلا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَلا یَزْنُونَ وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاماً * یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهاناً * إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات وَكانَ اللهُ غَفُوراً رَحِیماً * وَمَنْ تابَ وَعَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ یَتُوبُ إِلَى اللهِ مَتاباً؛(1) و [عبادالرحمان] كسانى اند كه با خدا معبودى دیگر را نمى خوانند و كسى را كه خدا [خونش را]حرام كرده جز به حق نمىكشند، و زنا نمىكنند؛ و هركس این كارها را انجام دهد مجازات سختى خواهد دید. عذاب او در قیامت دو چندان مىگردد و براى همیشه با خوارى در آن خواهد ماند. مگر كسى كه توبه كند و ایمان آورَد و كار شایسته انجام دهد؛ كه خداوند بدىهایشان را به نیكىها تبدیل مىكند، و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است. و هركس توبه كند و كار شایسته انجام دهد، همانا به سوى خداوند بازمىگردد [و پاداش خود را از او دریافت مىكند].
همچنانكه پیش از این اشاره كردیم، در آیات پایانى سوره فرقان، در توصیف عبادالرحمان ابتدا برخى فضایل و صفات مثبت آنان ذكر شده و سپس برخى گناهان و
1. فرقان (25)، 68 ـ 71.
اوصافى كه عبادالرحمان از آن مبرّا و بركنار هستند بیان گردیده است. در این قسمت، ابتدا بزرگترین گناهان كه «شرك به خدا» است آورده شده و سپس دو گناه كبیره دیگر، یكى قتل نفس و دیگرى فساد و فحشا، در كنار شرك ذكر گردیده است. در جلسه گذشته درباره این سه گناه كبیره توضیحاتى را بیان كردیم و در این زمینه به همان مقدار بسنده مىكنیم. اكنون در ادامه به ذیل همین آیه و آیه پس از آن توجه مىكنیم كه مىفرماید:
وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاماً * یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهانا؛ و هركس این كارها را انجام دهد مجازات سختى خواهد دید. عذاب او در قیامت دو چندان مىگردد و براى همیشه با خوارى در آن خواهد ماند.
از لحاظ بحث قرائتْ این نكته قابل ذكر است كه در قرآن تنها یك مورد وجود دارد كه بنا بر قرائت مشهور، كسره آن بایستى اشباع شود، و آن هم كلمه «فِیه» در همین آیه است. در هر صورت، مهم تبیین و تفسیر این آیات است كه ما در بحث حاضر به مدد الهى به برخى از نكاتى كه در این آیات وجود دارد اشاره مىكنیم.
در تفسیر این آیه برخى مفسران به این نكته اشاره كردهاند كه عبارت «یُضاعَفْ لَهُ الْعَذاب» به عذاب جسمانى، و تعبیر «مُهانا» به عذاب روحى و روانى اشاره دارد. سرّ این مطلب نیز این است كه نسبت به اشخاصى كه مقام و موقعیتى براى خودشان قائلند گاهى توهین براى آنها از هر عذابى دردناكتر و سختتر است. از این رو در این آیه مىفرماید مرتكبان این گناهان غیر از آنكه عذاب جهنم را تحمل مىكنند مورد اهانت نیز قرار مىگیرند. كلمه «مُهان» از نظر ادبى اسم مفعولِ «اهانت» و به معناى كسى است كه مورد اهانت قرار مىگیرد.
دیگر نكته تفسیرى و قابل بحث در این آیه، در مورد كلمه «ذلِك» است كه اشاره به چیست؟ از نظر ادبى، كلمه «ذلك» اسم اشاره مفرد است و طبعاً مشارٌالیه آن باید مفرد باشد. این در حالى است كه در این آیه، پیش از كلمه «ذلك» سه گناه ذكر شده است. هنگامى كه چند چیز به دنبال هم مىآید و سپس یك اسم اشاره مفرد آورده مىشود، از نظر ظهور لفظى، آن اسم اشاره، از بین آن چند چیز به آخرین مورد ذكر شده بازمىگردد. بر این اساس یك احتمال این است كه بگوییم كلمه «ذلك» در این آیه اشاره به گناه زنا و
فحشا است. احتمال دیگر این است كه این سه فعل را «یك» مجموعه در نظر بگیریم و بگوییم كلمه «ذلك» اشاره به این مجموعه دارد و مقصود این است كه كسانى كه مجموع این سه گناه را انجام دهند عاقبت وخیمى خواهند داشت. احتمال سوم هم این است كه بگوییم مقصود این است كه هركس هر یك از این سه گناه را مرتكب شود در روز قیامت به سختى مجازات خواهد شد.
هر یك از این سه احتمال را كه در نظر بگیریم، در آیه بعد مىفرماید: چنین كسى در قیامت عذابش دو چندان است و براى همیشه در عذاب جهنم باقى خواهد ماند.
اما مشكلى كه در اینجا پیش مىآید این است كه این مضمون با برخى مبانىِ كلامى عدلیه و شیعه سازگار نیست. توضیح اینكه: یكى از مباحثى كه برخى گروههاى مدعى اسلام طرح كردهاند این است كه ارتكاب گناه كبیره موجب خلود در آتش، و بلكه موجب خروج از ایمان است. از اینرو این گروه، مرتكب كبیره را كافر و او را مخلّد در عذاب و جهنم مىدانند و معتقدند اگر كسى مرتكب گناه كبیرهاى شود دیگر راه بازگشتى براى او وجود ندارد. اولین كسانى كه این عقیده را مطرح كردند گروه «خوارج نهروان» بودند. در جریان جنگ صفین و ماجراى حَكَمیت و پذیرش داورى از سوى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مورد اختلاف بین ایشان و معاویه، خوارج گفتند على كافر شده؛ چراكه مرتكب كبیره گردیده، و مرتكب كبیره كافر است.
چنین اعتقادى از نظر سایر فِرَق اسلامى، بهخصوص از نظر شیعه، باطل و مردود است. اعتقاد ما شیعیان در این باره ـ كه مستفاد از آیات قرآن و روایات اهلبیت(علیهم السلام) است ـ این است كه گناهان صغیره اگر تكرار نشود، ـ به شرط ترك كبائر ـ بدون توبه هم آمرزیده خواهد شد و گناهان كبیره نیز در صورت توبه مورد آمرزش قرار مىگیرد. علاوه بر این، مرتكب كبیره در صورت عدم توبه نیز به شرطى كه اصل ایمانش محفوظ باشد، پس از تحمل عذابها و سختىهایى به هنگام مرگ و در عالم برزخ و عرصات قیامت، نهایتاً مشمول شفاعت واقع خواهد شد. البته مقدار این سختى و عذاب بستگى به مقدار
گناه فرد دارد و ممكن است كسى هزاران سال در عالم برزخ معذب باشد تا آمرزیده شود و ممكن هم هست كسى با تحمل همان عذاب جان دادن و سكرات موت مورد رحمت قرار گیرد. حتى در مواردى ممكن است چنین كسى در اثر علل و عواملى، بىتحمل هیچ عذاب و عقوبتى مشمول عفو و رحمت الهى واقع شود.
و اما آیهاى از قرآن كه بر بخشش گناهان صغیره بدون توبه دلالت مىكند این آیه است كه مىفرماید:
وَللهِِ ما فِی السَّماواتِ وَما فِی الأَْرْضِ لِیَجْزِیَ الَّذِینَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَیَجْزِیَ الَّذِینَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى * الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الإِْثْمِ وَالْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَم؛(1) و هرچه در آسمان ها و هرچه در زمین است از آنِ خدا است، تا كسانى را كه بد كرده اند به [سزاى]آنچه انجام دادهاند كیفر دهد و آنان را كه نیكى كردهاند پاداش دهد. آنان كه از گناهان بزرگ و زشتكارىها ـ جز گناهان كوچك ـ خوددارى مىورزند، پروردگارت [نسبت به آنها] فراخ آمرزش است.
مراد از «لمم» در این آیه همان گناهان صغیره است و از این آیه استفاده مىشود كه این گناهان ـ در صورت عدم تكرار و اصرار ـ آمرزیده مىشوند.
شفاعت گناهكاران و مرتكبین گناهان كبیره نیز در روایات متعددى وارد شده و اصل مسأله شفاعت در قرآن نیز آمده و در آن تردیدى نیست. از جمله این روایات، روایتى است كه فریقین (شیعه و سنى) آن را از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود:
اِدَّخَرْتُ شَفاَعتی ِلاَهْلِ اْلكَبائِرِ مِنْ اُمَّتی؛(2) من شفاعتم را براى مرتكبان گناهان كبیره از امتم ذخیره كردهام.
البته شفاعت شرایطى دارد و هر اهل معصیتى را شامل نمىشود، اما به هر حال در اصل اینكه عدهاى از مرتكبین گناهان كبیره از شفاعت برخوردار مىشوند و نجات مىیابند تردیدى وجود ندارد. عمده این شرایط هم این است كه شخص، با ایمان و با ولایت اهلبیت(علیهم السلام) از دنیا برود. چنین كسى در روز قیامت حتماً از شفاعت بهرهمند خواهد
1. نجم (53)، 31 و 32.
2. بحارالانوار، ج 8، ص 30، روایت 33، باب 21.
شد. البته عالم برزخ ضمانتى ندارد و مرتكب كبیرهاى كه بىتوبه از دنیا رفته، ممكن است سالهاى طولانى در عالم برزخ معذب باشد.
به هر حال از نظر ما خلود در جهنم براى كسى كه مرتكب كبیره باشد ثابت نیست و خلودْ مختص كفار است، آن هم كفارى كه از روى عناد كفر ورزیده باشند و در عین حال كه حجت برایشان تمام شده، به دین حق ایمان نیاورده باشند. اما مشكلى كه در اینجا وجود دارد این است كه آیهاى كه فعلا محل بحث ما است، ظاهرش این است كه مرتكب كبیره مخلَّد در آتش است:
وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاماً * یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهانا؛ و هركس این كارها را انجام دهد مجازات سختى خواهد دید. عذاب او در قیامت دو چندان مىگردد و براى همیشه با خوارى در آن خواهد ماند.
اكنون باید ببینیم این مشكل چگونه قابل حل است و چگونه مىتوان تعارض بین این آیه و ادلهاى را كه بر عدم خلود مرتكب كبیره دلالت مىكنند برطرف كرد.
براى حل مشكل مذكور برخى از مفسران گفتهاند اسم اشاره «ذلك» در آیه به مجموع این سه گناه برمىگردد و معناى آیه این است كه اگر كسى مجموع این سه گناه را مرتكب شود موجب خلود در جهنم خواهد بود. در این سه گناه هم آنچه اصل است و موجب خلود در آتش مىشود گناه شرك است و آن دو گناه دیگر (قتل نفس و زنا) طفیلى هستند؛ چرا كه به نص قرآن فقط این گناه شرك است كه آمرزیده نمىشود و بقیه گناهان را خداوند براى هركس كه بخواهد مورد عفو قرار مىدهد:
إِنَّ اللهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ وَیَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ(1) یَشاء؛ مسلّماً خداوند این را كه به او شرك ورزیده شود، نمىبخشاید و غیر از آن را براى هركس بخواهد، مىبخشد.
اما این پاسخ نمىتواند چندان مورد قبول باشد، چرا كه اولا برخلاف ظاهر آیه است و ثانیاً آیه دیگرى نیز در قرآن وجود دارد كه مجازات قتل نفس عمدى را خلود در جهنم
1. نساء (4)، 48 و 116.
دانسته است. به عبارت دیگر، اشكال اول این است كه از نظر ظهور، طبق اصول لفظى و ادبى، كلمه «ذلك» را یا باید فقط اشاره به مورد آخر (زنا) بگیریم، و یا به تك تك موارد مذكور قبل از آن برگردانیم و در هر حال، برگرداندن آن به مجموع سه فعل با هم كاملا خلاف ظاهر است. بر فرض كه از این اشكال هم بگذریم، اشكال دیگر وجود این آیه در قرآن است كه مىفرماید:
وَمَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها؛(1) و هركس مؤمنى را عمداً بكشد كیفرش دوزخ است كه براى همیشه در آن خواهد بود.
این آیه صراحت دارد در اینكه اگر كسى مؤمنى را عمداً به قتل برساند كیفر او در قیامتْ خلود در جهنم است و براى همیشه در آتش خواهد سوخت. از این رو این آیه نیز باعث مىشود نتوانیم پاسخ مذكور را چندان قانعكننده و قابل قبول بدانیم.
پاسخ دیگرى كه داده شده این است كه منظور از خلود در اینجا خلود عرفى است، و خلود عرفى به «زمان طولانى» اطلاق مىشود. براى مثال، مجازات «حبس ابد» كه گفته مىشود از همین قبیل است. كسى كه به حبس ابد محكوم مىشود نهایتاً خیلى كه در زندان بماند، بیش از 30 یا 40 یا 50 سال نیست و پس از آن مىمیرد؛ اما با این حال تعبیر «حبس ابد» در مورد او به كار مىرود. این بدان سبب است كه منظور از «ابد» در اینجا ابد عرفى است نه ابد حقیقى، و ابد عرفاً به مدت زمان طولانى گفته مىشود. اكنون منظور از خلود در این آیه هم خلود عرفى است و مقصود این است كه مرتكب این گناهان، مدتى طولانى را در جهنم خواهد بود. بدین ترتیب، خلود در جهنمى كه به معناى گرفتار بودن دائمى و همیشگى در جهنم باشد مخصوص كفار است و این آیه دلالتى برخلاف این مدعا ندارد.
این احتمال البته مانند احتمال قبلى، خلاف ظاهر است، اما اگر دلیل قطعى بر آن داشته باشیم، مىتوانیم آن را بپذیریم. در مباحث لفظى و قواعد گفتوگو و محاوره این مطلب مورد قبول است كه اگر قرینه قطعى برخلاف ظاهر كلام داشته باشیم، باید دست از آن ظاهر برداریم و به استناد آن قرینه، كلام را برخلاف ظاهرش حمل كنیم.
1. همان، 93.
پاسخ دیگرى كه برخى مفسران در مورد آیه مورد بحث و بهخصوص آیه «وَمَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها» دادهاند این است كه گفتهاند: این گناهان اقتضاى عذاب مخلّد را دارد، اما این اقتضا همیشه به فعلیت نمىرسد و تنها در مورد شرك است كه به فعلیت مىرسد. در مورد سایر گناهان كبیره، گرچه این اقتضا وجود دارد، اما خداوند از باب تفضل عفو مىفرماید و مخصوصاً در مواردى شفاعت هم مزید بر علت مىشود كه آن گناهان كبیره مورد عفو قرار گیرد و فقط شرك نهائى است كه از این امر مستثنا است و قطعاً فرد را جهنمى و مخلّد در آتش خواهد كرد.
خلاصه این پاسخ این است كه این گناهان گرچه اقتضاى خلود در جهنم را دارند، اما این كیفر همیشه به فعلیت نمىرسد و در مواردى ممكن است كسانى به تفضل الهى و یا شفاعت، از این كیفر نجات یابند. در این میان شرك تنها گناهى است كه اگر شخص بدون توبه از آن از دنیا برود هیچ راه نجاتى براى او متصور نیست و حتماً به كیفر این گناه براى همیشه در جهنم خواهد بود.
به نظر مىرسد در بین احتمالاتى كه در تفسیر این آیه بیان شده، در مجموع این احتمال اخیر موجّهتر و قابل قبولتر باشد. در هر صورت، تعبیرى كه در این آیه آمده، نشانه آن است كه این گناهان بسیار بزرگند، به طورى كه دستكم اقتضاى این را دارند كه مرتكب آنها تا ابد در عذاب و آتش معذب باشد.
پس از ذكر كیفر خلود در جهنم براى كسى كه مرتكب گناهان مذكور شود، در آیه بعد كسانى را كه از گناه خود توبه كنند استثنا كرده و مىفرماید:
إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات وَكانَ اللهُ غَفُوراً رَحِیما؛ مگر كسى كه توبه كند و ایمان آورَد و كار شایسته انجام دهد؛ كه خداوند بدى هایشان را به نیكى تبدیل مى كند، و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است.
انسان از هر گناهى كه توبه كند، حتى اگر آن گناه شرك باشد، آمرزیده مىشود. آن آیه (48 و 116 نساء) كه مىفرماید خداوند هر گناهى را جز شرك مىبخشد، مربوط به
جایى است كه كسى بىتوبه از دنیا برود، وگرنه اصل كلى این است كه خداوند هر گناهى، حتى شرك را در صورت توبه مورد رحمت و مغفرت قرار مىدهد.
در ادامه آیه، غیر از توبه دو شرط ایمان و عمل صالح را نیز ذكر مىكند: إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحا. اولین سؤالى كه در اینجا مطرح مىشود این است كه اساساً كلام در «مؤمن» است و بحث ما در كافر نبود؛ پس چرا بعد از توبه مىفرماید، باید ایمان بیاورد و عمل صالح هم انجام دهد تا خداوند گناهش را بیامرزد و بدىهایش را تبدیل به نیكىها و حسنات كند؟
اینجا هم مفسران وجوه مختلفى بیان كردهاند كه فعلا مجال پرداختن به آنها نیست و علاقهمندان مىتوانند براى اطلاع از آنها به كتابهاى مفصّل تفسیر مراجعه كنند. البته اصولا در اینگونه مباحث تفسیرى نظر قاطع دادن و گفتن اینكه «این است و جز این نیست» كار مشكلى است و كمتر مفسرى چنین جرأتى به خود مىدهد و غالباً مطالب به صورت احتمال مطرح مىشود و در بسیارى از موارد هم تنها یك احتمال مطرح نیست و احتمالات مختلفى داده مىشود. مراد واقعى و تفسیر قطعى اینگونه آیات را امام معصوم(علیه السلام) مىداند و دیگران هرچقدر هم كه در تفسیر كار كرده باشند و در آن تخصص و تبحر داشته باشند، در بسیارى از موارد نمىتوانند نظر قاطع بدهند و نهایتاً مسأله را به صورت احتمال و وجهى از وجوه تمام مىكنند.
در هر صورت، براى روشن شدن معناى این آیه ابتدا باید توجه كنیم كه خود توبه مراتب و لوازم مختلفى دارد. اصل توبه همانگونه كه در روایات آمده، پشیمانى است و همین كه انسان به راستى در نفس خود از كارى كه انجام داده پشیمان و شرمنده باشد، این توبه است:
كَفى بِالنَّدَمِ تَوْبَة؛(1) براى توبه پشیمانى كفایت مىكند.
بر این اساس، توبه امرى بسیار آسان و سهلالوصول است و همین كه انسان به راستى در نفس خود از كرده خویش احساس پشیمانى كند براى توبه كافى است. اما از سوى دیگر
1. بحارالانوار، ج 6، ص 20، روایت 9، باب 20.
نیز روایاتى داریم كه توبه را امرى دشوار دانسته كه به این سادگىها انجام نمىگیرد. از جمله این روایات، حدیث مشهورى است كه در نهجالبلاغه آمده است. بر اساس این روایت، شخصى در حضور امیرالمؤمنین(علیه السلام) استغفار كرد و كلمه «استغفرالله» را بر زبان آورد. حضرت به او فرمودند: مادرت به عزایت بنشیند! آیا مىدانى حقیقت استغفار چیست؟ سپس حضرت شروع مىكنند به بیان شرایط توبه واقعى و توضیح مىدهند كه براى قبول توبه، صِرف پشیمانى كافى نیست و علاوه بر آن، امور دیگرى نیز لازم است:
اِنَّ الاِْسْتِغْفارَ دَرَجَةُ الْعِلِّیِّینَ وَهُوَ اسْمٌ واقِعٌ عَلى سِتَّةِ مَعان اَوَّلُها النَّدَمُ عَلى ما مَضى، وَالثّانی الْعَزْمُ عَلى تَرْكِ الْعَوْدِ اِلَیْهِ اَبَداً، وَالثّالِثُ اَنْ تُؤَدّیِ اِلَى الْمَخْلُوقینَ حُقُوقَهُمْ حَتّى تَلْقَى اللهَ اَمْلَسَ لَیْسَ عَلَیْكَ تَبِعَةٌ، وَالرّابِعُ اَنْ تَعْمِدَ اِلى كُلِّ فَریضَة عَلَیْكَ ضَیَّعْتَها فَتُؤَدّی حَقَّها، وَالْخامِسُ اَنْ تَعْمِدَ اِلى اللَّحْمِ الَّذِی نَبَتَ عَلى السُّحْتِ فَتُذِیبَهُ بِالاَْحْزانِ حَتّى تُلْصِقَ الْجِلْدَ بِالْعَظْمِ وَیَنْشَأَ بَیْنَهُما لَحْمٌ جَدیدٌ، وَالسّادِسُ اَنْ تُذیقَ الْجِسْمَ اَلَمَ الطّاعَةِ كَما اَذَقْتَهُ حَلاوَةَ الْمَعْصِیَةِ فَعِنْدَ ذلِكَ تَقُولُ اَسْتَغْفِرُ اللهَ؛(1) استغفار مقام و منزلت گروهى بلندمرتبه است و آن نامى است كه شش معنا (شرط) دارد: اول، پشیمانى از گناه گذشته؛ دوم، تصمیم همیشگى بر ترك بازگشت به آن؛ سوم آنكه حقوق مردم را بپردازى تا خدا را ملاقات كنى با پاكى كه بر تو بارى نباشد؛ و چهارم آنكه قصد كنى هرچه بر تو واجب بوده و آن را ضایع كردهاى، حق آن را بهجا آورى؛ پنجم آنكه همت گمارى و گوشتى را كه از حرام روییده، با اندوه و غصه آن را آب كنى تا پوست به استخوان بچسبد و بین آنها گوشت تازه بروید؛ و ششم آنكه رنج عبادت و بندگى را به تن خود بچشانى چنانكه شیرینى معصیت را به آن چشاندهاى؛ پس در آن هنگام مىگویى: استغفر الله!
طبق این بیان امیرالمؤمنین(علیه السلام) توبه واقعى آن است كه انسان غیر از پشیمانى از گناهان و اعمال زشت خود، دیونى كه از مردم بر گردنش آمده بپردازد، حقوق الهى و عباداتى كه از او فوت شده تدارك نماید، و كارى كند كه گوشتهایى كه از حرام بر بدنش روییده، آب شود و از بین برود! مسلّماً چنین توبهاى بسیار سختتر از پشیمانى صِرف است.
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیضالاسلام، كلمه قصار 409.
اما با این همه باید توجه داشت كه این دو نوع بیان با هم تنافى و تعارضى ندارند. اصل توبه همان پشیمانى است، اما برخى گناهانى كه انسان انجام داده توابعى دارد كه براى تكمیل توبه باید مورد توجه قرار گیرد. اگر خداى ناكرده انسان دروغى گفته باشد، توبه از این گناه همین است كه از كرده خود پشیمان باشد. اما اگر خداى ناكرده نمازش را نخوانده، براى توبه، غیر از پشیمانى لازم است قضاى آن را نیز بهجا آورد. كمال توبه هم این است كه انسان حتى گوشتى را هم كه از حرام بر تنش روییده آب كند.
در هر صورت، گرچه اصل توبه همین است كه انسان پشیمان شود و از كار زشت خود دست بردارد و دیگر ادامه ندهد، اما به هر حالْ ماهیت گناه به گونهاى است كه روح ایمان را در آدمى تضعیف مىكند. بهخصوص در مورد گناهان كبیره، و بهویژه هنگامى كه انسان با فكر و برنامه قبلى و تمهید مقدمات به انجام گناه مبادرت مىورزد، تضعیف روح ایمان بسیار شدیدتر است. حتى آنگونه كه در برخى روایات آمده، به هنگام ارتكاب گناه، روح ایمان به كلى از آدمى سلب مىگردد و انسان در حال گناه به كفر نزدیكتر است تا ایمان.(1)
برخى گناهان دفعتاً و به صورت آنى و لحظهاى براى انسان پیش مىآید. براى مثال، ممكن است كسى به طور تصادفى با منظرهاى گناهآلود برخورد كند و عمداً به آن نگاه كند، یا اتفاقاً صدایى حرام به گوشش برسد و به آن گوش فرا دهد. اما گاهى هست كه كسى كاملا با برنامه و حساب شده و با تدارك مقدمات و طى مراحلى به انجام گناه مبادرت مىورزد. تأثیرى كه این دو نوع گناه در روح و ایمان آدمى به جاى مىگذارند یكسان نیست و آثار تخریبى گناهان نوع دوم به مراتب بیشتر و شدیدتر از گناهان نوع اول است. كسى كه با طرح و برنامه و تدارك مقدمات مرتكب گناه مىشود، گویا رسماً و علناً
1. از جمله، در روایتى چنین مىخوانیم: اِنَّ لِلْقَلْبِ اُذُنَیْنِ فَاِذا هَمَّ الْعَبْدُ بِذَنْب قالَ لَهُ رُوحُ الاْیمانِ لا تَفْعَلْ وَقالَ لَهُ الشَّیْطانُ افْعَلْ وَاِذا كانَ عَلى بَطْنِها نُزِعَ مِنْهُ رُوحُ الاْیمانِ؛ (بحارالانوار، ج 69، ص 198، روایت 16، باب 33). همچنین ر.ك: بحارالانوار، ج 66، ص 495، روایت 41، باب 1؛ ج 69، ص 178، روایت 1، باب 33؛ ج 69، ص 190، روایت 5، باب 33.
در مقابل خداى متعال ایستاده و مىگوید: گرچه تو دستور دادهاى كه انجام ندهم، ولى من انجام مىدهم! این حالت بسیار متفاوت است با جایى كه به صورت دفعى و آنى لغزشى از انسان سر مىزند و بعد نیز فوراً پشیمان مىشود و استغفار مىكند. برخى گناهان آنچنان جسورانه و جسارتآمیز است كه اگر كسى مرتكب آن گردد گویا به جنگ با خداوند برخاسته است. از جمله در مورد ربا، در قرآن كریم چنین مىخوانیم:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ * فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْب مِنَ اللهِ وَرَسُولِه؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، از خدا پروا كنید، و اگر مؤمنید آنچه را از ربا باقى مانده است واگذارید. و اگر [چنین]نكردید، پس بدانید خدا و رسولش با شما پیكار خواهند كرد.
به طور كلى، به یك معنا هر گناهى جنگ با خداوند و مقابله با فرمان او است. طبیعتاً چنین حالتى با ایمان سازگارى ندارد، چراكه حقیقت ایمان، انقیاد و تسلیم در مقابل خداوند و فرمان او است. ایمان مستلزم عمل و تصمیم بر اطاعت است؛ و آدمى در حال گناه چنین حالتى ندارد و كاملا به رفتارى برخلاف آن مشغول است، بهویژه اگر گناهى باشد كه با تمهید مقدمات و قصد و غرض كاملا آگاهانه و پیشین صورت مىگیرد. انسان وقتى با آگاهى و اختیار كامل و با نقشه و طرح و برنامه مشغول تدارك مقدمات گناه مىشود، چنین گناهى دیگر لغزشى آنى و لحظهاى نیست؛ بلكه بخواهیم یا نخواهیم، فراهم كردن اسباب جنگ با خدا است. بنابراین جاى هیچ تعجبى ندارد كه روایت مىفرماید در این حال روح ایمان از انسان جدا مىشود. در چنین حالتى، گویا آدمى ـ العیاذ بالله ـ باورش ندارد كه خدایى وجود دارد و به او فرمان مىدهد و او ملزم است كه آن فرمان را اطاعت كند.
در هر صورت، پس از ارتكاب گناه اگر انسان متنبّه گردید و پشیمان شد، زمینه این امر فراهم مىشود كه روح ایمان دوباره به وجودش بازگردد؛ چراكه با ارتكاب گناه، آن امور و عواملى كه زمینه تحقق ایمان را در وجود آدمى فراهم كرده بود، از بین نرفته و هنوز باقى است. در واقع، گناه عارضهاى است كه سبب مىشود بر روى آن عواملْ پردهاى
1. بقره (2)، 278 و 279.
بیفتد و آنها موقتاً تأثیر خودشان را از دست بدهند. اما پس از عبور ابرهاى گناه و زمانى كه حالت غضب یا شهوت فروكش مىكند و عقل آدمى به جاى خویش بازمىگردد و انسان پشیمان مىشود و مىفهمد كه كار بدى كرده، دوباره زمینه طلوع خورشید ایمان در آسمان وجودش فراهم مىآید.
با این توضیح اكنون مشخص مىشود معناى این آیه كه مىفرماید: «إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ...» این است كه فرد گناهكار، با توبه روح ایمان را كه با گناه از او سلب شده بود به وجود خود بازمىگرداند. ایمان در این آیه مشابه ایمان در آن آیه است كه مىفرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِه؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، به خدا و پیامبرش ایمان آورید.
آدمى با گفتن شهادتین، به یگانگى خداوند و رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) اقرار مىكند و به جرگه ایمان و مؤمنان وارد مىشود. اما این ایمان نمىتواند انسان را نجات دهد و فقط باعث مىشود احكام ظاهرى اسلام، مثل طهارت بدن، حلیت ازدواج و نظایر آن بر شخص بار شود. ایمان واقعى زمانى است كه انسان به لازمه آن، كه اطاعت از خدا و رسول است پاىبند شود. مقصود این آیه (136 نساء) نیز همین است و از كسانى كه با جارى كردن شهادتین بر زبان، در جرگه ایمان ظاهرى وارد شدهاند، مىخواهد تا با التزام عملى به دستورات خدا و پیامبر(صلى الله علیه وآله) خود را به حقیقت ایمان آراسته نمایند.
اكنون در آیه مورد بحث ما (70 فرقان) نیز شبیه همین مسأله مطرح است و مىتوان بین ایمانِ قبل از ارتكاب گناه و ایمان بعد از توبه تفاوت قائل شد. همانگونه كه توضیح دادیم، با ارتكاب گناه روح ایمان در انسان تضعیف مىشود، و از این رو، به یك معنا، ایمانِ بعد از توبه، از آن ایمانِ اول (ایمان قبل از ارتكاب گناه) كاملتر است. ایمان اول ایمانى ضعیف بود و چندان كارآیى نداشت و در اثر ارتكاب گناه ضعیفتر هم شد، و اگر ارتكاب گناهان كبیره ادامه پیدا كند حتى به جایى مىرسد كه ایمان كاملا از بین مىرود و كفر جاى آن را مىگیرد. قرآن كریم در این زمینه مىفرماید:
1. نساء (4)، 136.
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَكانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ؛(1) سپس سرانجامِ كسانى كه بدى كردند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آنها را به مسخره گرفتند.
اما كسى كه از كرده خود پشیمان شده و دیگر نمىخواهد به گناه و نافرمانى از فرمان خداوند ادامه بدهد، زمینه ایمان برایش فراهم مىشود. از این رو در آیه مورد بحث (70 فرقان)، مناسبت ذكر ایمان بعد از توبه (إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَن) این است كه پس از پشیمانى از گناه، آدمى باید فرصت را مغتنم بشمارد و به تقویت روح ایمان كه در اثر گناه تضعیف شده بود، بپردازد.
ایمان صرف لقلقه زبان نیست، بلكه باید اثر آن در اعمال و رفتار انسان ظاهر شود. ایمانى كه هیچ اثرى در عمل آدمى نداشته باشد ایمان كاذب و ظاهرى است و نمىتوان حقیقتاً آن را ایمان نامید. از این رو گاهى هست كه آدمى خیال مىكند ایمان دارد، غافل از اینكه خود را فریب مىدهد و هرگاه كه وقت عمل و ظهور اثر ایمان فرا مىرسد چیزى در چنته ندارد و دستش كاملا خالى است. البته از آن سو نیز چون حقیقت ایمان تصمیم و عزم جدّى و واقعى بر عمل است، ممكن است كسى كه چنین تصمیمى داشته و موفق به هیچ عملى نشده، در اثر ایمان نجات پیدا كند. این فرض در مورد كسى مصداق مىیابد كه عمرى اهل گناه بوده و اكنون به راستى از گذشته خود پشیمان گشته و تصمیم جدّى گرفته كه جبران مافات كند، و این در حالى است كه عمرش تا لحظاتى دیگر به سر خواهد آمد هر چند از سرنوشت خود بىخبر است. چنین كسى اگر چند لحظه پس از توبه و چنین تصمیمى، براى مثال، سكته كند و از دنیا برود، ایمانش اثر دارد و موجب نجات او خواهد شد.
بنابراین، حقیقت ایمان التزام عملى است. ایمان واقعى و حقیقى این است كه همین الآن بنایش بر اطاعت و بندگى خدا و خواندن نماز و گرفتن روزه و چشمپوشى از حرام باشد، نه اینكه صرفاً در چند لفظ كه لقلقه زبان است خلاصه شود. از این رو توبه واقعى نیز این است كه فرد همین الآن از گذشته خود پشیمان باشد و قصد داشته باشد از
1. روم (30)، 10.
كارهاى بدِ خویش دست بكشد و به سراغ اعمال صالح برود. البته همانگونه كه اشاره كردیم، ممكن است پس از این تصمیم و بناگذارى، اتفاقاً مانعى پیش بیاید و موفق به هیچ عمل صالحى نشود؛ اما چنین حالتى، وضعى استثنایى و عارضى است كه بسیار به ندرت اتفاق مىافتد. حالت طبیعى و روال عادى این است كه انسان پس از توبه و این بناگذارى فرصت عمل دارد و مىتواند صدق نیت خود را با عمل خویش به اثبات برساند. از این رو اگر فرد پس از توبه، فقط از اعمال بد و كردارهاى زشتش دست كشید اما هیچ عمل صالحى هم انجام نداد، این نشانه آن است كه ایمانش قوى نیست. به همین دلیل نیز چنین توبهاى حداكثر مىتواند سبب شود گناهان گذشته شخص مورد آمرزش قرار گیرد، اما در حدى نیست كه بتواند بدىهاى او را به نیكى تبدیل كند و مصداق «اُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات» گرداند.
تا اینجا توضیحى بود درباره اینكه چرا آیه مورد بحث، پس از توبه بحث ایمان و عمل صالح را مطرح كرده و مىفرماید: إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَملاً صالِحا. خلاصه بیان این شد كه گرچه اصل توبه براى آمرزش گناهان كافى است، اما براى فراتر رفتن از این مرتبه و رسیدن به مرحله تبدیل سیئات به حسنات، ایمان و عمل صالح هم لازم است.
پرسش دیگرى كه در مورد این آیه مىتواند مطرح شود این است كه مقصود از اینكه خداوند در مورد چنین توبه كنندگانى سیئات آنها را به حسنات تبدیل مىكند چیست؟
این مسأله نیز مانند بسیارى دیگر از مسائل تفسیرى، در بین مفسران معركهآرا است و وجوه مختلفى در این مورد بیان شده است. ما در اینجا به لحاظ محدودیتى كه داریم از بیان این نظرات صرف نظر مىكنیم و آنچه را كه در این مورد نزدیكتر به صواب مىدانیم توضیح مىدهیم.
آنچه از بسیارى از آیات و روایات فهمیده مىشود این است كه تمامى اعمال انسان، و از جلمه گناهانى كه انجام مىدهد، در نامه عملش ثبت مىگردد. البته اینكه حقیقت این ثبت اعمال چیست و ملائكه چگونه و بر چه كاغذ و با چه قلم و چه خط و زبانى
مىنویسند، عقل امثال بنده از آن كوتاه است، اما به هر حال ایمان و یقین كامل داریم كه هر آنچه خداوند فرموده درست است. در هر صورت، بر اساس آیات متعددى از قرآن قطع داریم و مىدانیم كه هر یك از ما نامه عملى داریم كه هر آنچه از خوب و بد كه انجام مىدهیم در آن ثبت مىشود. چه بسا ثبت گناه به صورتى باشد كه در اثر آن، ظلمتى در نامه عمل آدمى پدیدار مىشود كه اگر انسان راهى داشت و مىتوانست نامه عملش را مشاهده كند، خود نیز از آن ظلمت به وحشت مىافتاد.
به هر روى، اگر فرد از گناه خود پشیمان شد و توبه كرد و تصمیم گرفت كه دیگر آن را تكرار نكند، این مقدار مسلّم است كه آن سیاهى پاك مىشود؛ اما آیا نور و سفیدى هم جایگزین آن مىشود؟ به نظر مىرسد پاسخ این سؤال این باشد كه جایگزین شدن نور به جاى آن ظلمت پیشین مشروط به این است كه بعد از توبه، ایمان در وجود فرد جان بگیرد و زنده شود و علاوه بر آن، عمل صالح نیز انجام دهد. در این صورت است كه علاوه بر محو آن ظلمت حاصل از گناه، نورانیتى نیز در نتیجه آن عمل صالح در نامه عمل فرد نقش مىبندد. اینجا است كه مىتوانیم بگوییم «سیئه» تبدیل به «حسنه» مىشود، و مراد از این جمله كه «اُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات» مىتواند چنین معنایى باشد. البته همانطور كه اشاره كردیم، مطالب دیگرى نیز در شرح و تفسیر این جمله بیان شده، كه علاقهمندان مىتوانند براى آگاهى از آنها به كتب تفسیر مراجعه كنند.
پیش از این نیز اشاره كردیم كه یكى از روشهاى بسیار شایع قرآن در تعلیم و تربیت، استفاده از عنصر «انذار» و «تبشیر» است. به عنوان یك روش كلى، قرآن از یك طرف مردم را از عواقب شوم كارهاى بد مىترساند، و از طرف دیگر آنها را به نتایج شیرین و مطلوبى كه بر كارهاى خوب مترتب مىشود بشارت مىدهد. در همین آیاتى كه فعلا محل بحث ما است ابتدا از عنصر انذار استفاده كرده و مىفرماید:
وَمَنْ یَفْعَلْ ذلِكَ یَلْقَ أَثاماً * یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهانا؛(1) و
1. فرقان (25)، 68 و 69.
هركس این كارها را انجام دهد مجازات سختى خواهد دید. عذاب او در قیامت دو چندان مىگردد و براى همیشه با خوارى در آن خواهد ماند.
این آیه هشدار مىدهد كسانى كه مرتكب گناهان مذكور شوند مخلد در عذاب خواهند بود و عذابشان نیز دو چندان است، و به علاوه، مورد اهانت قرار خواهند گرفت و به ذلت و خوارى خواهند افتاد.
اما بلافاصله اهرم تبشیر را نیز به كار مىگیرد و مىفرماید: اگر كسى توبه كرد و عمل صالح انجام داد نهتنها گناهانش بخشوده و سیاهىهاى مربوط به آن پاك مىشود؛ بلكه به جاى آن، نامه عملش نورانى و روشن مىگردد:
إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات؛(1) مگر كسى كه توبه كند و ایمان آورَد و كار شایسته انجام دهد، كه خداوند [چنین كسانى را]بدىهایشان را به نیكىها تبدیل مىكند.
اكنون كه آن زشتىها و سیاهىها از نامه عمل پاك گردیده و اعمال صالح و نورانى جاى آن را گرفته، آدمى مىتواند با افتخار آن را به دیگران هم نشان دهد و مصداق این آیه گردد كه:
فَأَمّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ بِیَمِینِهِ فَیَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِیَه؛(2) اما كسى كه نامه اعمالش به دست راستش داده شود، گوید: بیایید و نامه عمل مرا بخوانید.
چرا كه در این نامه عمل، دیگر اثرى از گناهان نیست و اگر دیگران آن را ببینند مایه رسوایى و خجالت او نمىشود. اكنون در اثر توبه، آن سیاهىها محو شده و نور ایمان و عمل صالح جایگزین آن گردیده است؛ و چه بشارتى از این بالاتر! كسى كه گناهى كرده بود كه به سبب آن مستوجب عذاب ابدى گردیده بود، اكنون با عملى كوچك و پشیمانى و عذرخواهى به درگاه خداوند، آن عذاب ابدى از او برداشته شد. با این حال، خداى متعال مىتوانست فقط عذاب را از او بردارد، ولى صفحه سیاه نامه عملش را همچنان باقى نگاه دارد و در كنار آن، صفحه سفیدى براى توبه و عمل صالحش بازنماید. اگر اینگونه بود، آنگاه خجالت و شرمسارى فرد باقى مىماند و دیگر نمىتوانست نامه
1. فرقان (25)، 70.
2. حاقه (69)، 19.
عملش را به دیگران نشان دهد و فریاد بزند كه: هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِیَه. اما خداى رحمان این امتیاز را نیز براى فرد توبهكننده قائل مىشود و صفحه سیاه مربوط به گناهان او را به كلى محو و نابود مىكند و فقط آن بخش نورانى و مربوط به اعمال صالحش را باقى نگاه مىدارد. به راستى آیا این بشارتى بزرگ براى عاصیان و خطاكاران نیست؟!
سؤال دیگرى كه در اینجا مىتواند مطرح شود این است كه آیا فقط توبهاى كه مربوط به این گناهان خاص (شرك، قتل نفس و فحشا) باشد چنین اثرى دارد یا هر توبهاى این نتایج را به دنبال مىآورد؟ آیه بعد پاسخ این سؤال را روشن كرده است:
وَمَنْ تابَ وَعَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ یَتُوبُ إِلَى اللهِ مَتابا؛(1) و هركس توبه كند و كار شایسته انجام دهد، همانا به سوى خداوند بازمى گردد.
این آیه بیان مىدارد كه قاعده مذكور كلى است و هركس هر لغزش و گناهى كه مرتكب شده باشد، در صورتى كه توبه كند و عمل صالحى انجام دهد، راه بازگشت او به سوى خدا باز است و خداوند از سر رأفت و رحمت با او معامله خواهد كرد. البته در آیه قبل بحث «ایمان» را هم مطرح كرد و فرمود: «إلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ یَتُوبُ إِلَى اللهِ مَتابا» است موفق گردد.
از مضمون حدیثى كه از امام باقر(علیه السلام) نقل شده چنین برمىآید كه وقتى بندهاى مرتكب گناهى مىشود، خداى متعال پیوسته انتظار مىكشد كه آن بنده چه وقت توبه مىكند و به سوى خداوند بازمىگردد. آرى، در حالىكه بنده با گناهش در واقع به خداوند پشت كرده و به شیطان روى نموده است، اما خداوند از دورى بندهاش ناراحت و نگران است و به انتظار نشسته كه چه وقت دوباره بازمىگردد! در این روایت مىفرماید: هنگامى كه بنده گناهكارى از گناه خود توبه مىكند خداوند به اندازهاى شاد مىشود كه حد ندارد. البته این مطلب كه شادى خدا به چه معنا است، باید در جاى خود توضیح داده شود، اما به هر حال تا این تعبیرات نشود حقیقت مطلب براى ما انسانها
1. فرقان (25)، 71.
روشن نمىشود. مىفرماید: شادى خداوند از توبه این عبد، بیشتر است از شادى كسى كه در بیابانى بىآب و علف زاد و توشه خود را گم كرده باشد و پس از ساعتها سرگردانى و جستوجو آن را بیابد. خود روایت این صحنه را بسیار زیبا تصویر كرده است: شخصى را در نظر بگیرید كه در بیابانى خشك و سوزان تك و تنها مانده و مركب و زاد و راحله خویش را گم كرده و دستش از همه جا و همه چیز كوتاه شده است. حتى آب و غذایش هم كه بار آن مركب بوده از دست داده است. از این رو، از جرعهاى آب و لقمهاى غذا كه بتواند در آن گرماى سوزان با آن اندكى رفع عطش یا سدّ جوع نماید محروم مانده است. طبعاً به امید آنكه نشانى از گمشده خویش بیابد حیران و سرگردان در آن بیابان گرم و خشك گاه به این سو و گاه به آن سو مىرود. اما هرچه جستوجو مىكند اثرى از زاد و راحله خویش نمىیابد و سرانجام خسته و نا امید و در حالى كه دیگر رمقى برایش باقى نمانده و تسلیم مرگ شده، دست را زیر سر مىگذارد و روى زمین دراز مىكشد. در این حال ناگهان چشم باز مىكند و شخصى را مىبیند كه با شتر و زاد و راحله گم شدهاش در جلوى او ایستاده و صدایش مىزند تا مهار شترش را به دست او بدهد. طبیعى است كه خوشحالى چنین كسى از یافتن زاد و راحلهاش به حدى است كه با هیچ لفظ و كلامى قابل توصیف نیست. در حدیث مىفرماید: خوشحالى خداوند از توبه بندهاش، از خوشحالى چنین كسى بیشتر است!(1) امیدواریم كه خداى متعال به همه ما توفیق توبه نصوح از خطاها و لغزشهایمان را عنایت فرماید.
1. متن این روایت چنین است: اَلا اِنَّ اللهَ اَفْرَحُ بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ حینَ یَتُوبُ مِنْ رَجُل ضَلَّتْ راحِلَتُهُ فی اَرْض قَفْر وَعَلَیْها طَعامُهُ وَشَرابُهُ فَبَیْنَما هُوَ كَذلِكَ لا یَدْری ما یَصْنَعُ وَلا اَیْنَ یَتَوَجَّهُ حَتّى وَضَعَ رَأْسَهُ لِیَنامَ فَاَتاهُ آت فَقالَ لَهُ هَلْ لَكَ فی راحِلَتِكَ قالَ نَعَمْ هُوَ ذِهِ فَاَقْبِضْها فَقامَ اِلَیْها فَقَبَضَها فَقالَ اَبُوجَعْفَر(علیه السلام) وَاللهُ اَفْرَحُ بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ حینَ یَتُوبُ مِنْ ذلِكَ الرَّجُلِ حینَ وَجَدَ راحِلَتَهُ. (بحارالانوار، ج 6، ص 38، روایت 67، باب 20).
وَالَّذِینَ لا یَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما؛(1) و [عبادالرحمان] كسانىاند كه شهادت ناحق نمىدهند، و چون بر لغو بگذرند، بزرگوارانه از آن مىگذرند.
بحث ما درباره اوصاف «عبادالرحمان» بود كه در آیات آخر سوره فرقان ذكر شده است. همچنانكه پیش از این گفتیم، اینكه چرا براى این گروه از بندگان عنوان «عبادالرحمان» انتخاب شده و چرا در بین همه اوصاف ممكن این چند صفت خاص براى آنها ذكر گردیده، مطلبى است كه براى امثال بنده چندان روشن نیست. البته مىتوان وجوهى را از باب احتمال ذكر كرد، اما به هرحال بهتر همین است كه اعتراف كنیم حقیقت این امر بر ما مخفى است و این چیزى است كه علم آن نزد خداوند و كسانى است كه خداى متعال از علم خاص خود به آنها عنایت فرموده است.
در توصیف عبادالرحمان ابتدا چند صفت ایجابى ذكر شد و سپس در ادامه رسیدیم به یك سلسله اوصاف سلبى و امورى كه عبادالرحمان از آن احتراز مىكنند و بركنار هستند. از جمله اوصاف سلبى كه بحث آنها گذشت، اجتناب و دورى عبادالرحمان از سه گناه كبیره شرك، قتل نفس و فحشا بود. پس از ذكر این سه صفت، در قالب دو سه آیه، جملات معترضهاى در باب «توبه» مطرح شد كه ما نیز به مناسبت، مطالبى را
1. فرقان (25)، 72.
پیرامون توبه و برخى نكاتى كه در این آیات وجود داشت ذكر كردیم. اكنون در این آیهاى كه در ابتداى بحث این جلسه عنوان كردیم، دو صفت سلبى دیگر ذكر شده است. درباره هر دو جملهاى كه بیانكننده این دو صفت است بحثها و اختلاف نظرهایى بین مفسران وجود دارد كه ما در اینجا به برخى از آنها اشاره خواهیم كرد.
اولین صفتى كه در این آیه آمده این است كه مىفرماید، عبادالرحمان كسانى هستند كه: لا یَشْهَدُونَ الزُّور. كلمه «لا یَشْهَدُون» از ریشه «شهادت» است و «شهادت» را در این آیه مىتوان به یكى از دو معنا گرفت. یك معنا این است كه بگوییم «شهادت» به معناى «گواهى دادن» و «اداى شهادت» است، كه نوعاً در مسائل قضایى و حقوقى مطرح مىشود. از جمله كاربردهاى شهادت به این معنا در قرآن، مىتوان به این آیه در داستان حضرت یوسف اشاره كرد كه مىفرماید:
وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكاذِبِین؛(1) و شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد كه، اگر پیراهن او از جلو چاك خورده، زن راست گفته و او از دروغگویان است.
معناى دومى كه مىتواند از «شهادت» در این آیه مراد باشد، شهادت به معناى «حضور» است. «شهد المجلس» یعنى در فلان مجلس حضور پیدا كرد.
با این حساب اگر «شهادت» را به معناى «گواهى دادن» بگیریم، معناى آیه این مىشود كه یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه شهادت به ناحق نمىدهند. «زور» یعنى «ناحق»، یعنى چیزى كه ظاهرى آراسته دارد ولى باطن آن فاسد و خراب است؛ كه این معنا دروغ و هر كارى را كه ظاهرى آراسته دارد ولى باطنش فاسد و مضر است شامل مىشود. از جمله این امور، یكى هم «شهادت زور» است. به تعبیر دیگر، مىتوانیم «زور» را در فارسى به «قلاّبى» ترجمه كنیم. بدین ترتیب، شهادت زور به معناى شهادت قلابى و دروغ است. «تزویر» هم از همین ریشه و به معناى «حقه» و «كلَك» زدن است. شهادت زور این است كه انسان شهادتى برخلاف واقع بدهد و باطل را به صورت حق جلوه دهد. براى مثال، در
1. یوسف (12)، 26.
حالى كه چیزى ندیده، به دروغ بگوید، من دیدم كه فلانى چنین كرد. عبادالرحمان از چنین كارى مبرّا هستند و هیچگاه شهادت دروغ و برخلاف واقع نمىدهند.
البته در مورد «شهادت» مباحث فقهى و اخلاقى متعددى وجود دارد كه اگر بخواهیم وارد آنها شویم بحث به درازا مىكشد. براى مثال، یكى از مباحث در زمینه شهادت این است كه آیا شهادت دادن لازم و واجب است یا لزوم و وجوبى ندارد؟ پاسخ آن هم این است كه اجمالا در مواردى اداى شهادت واجب است. اگر كسى را براى شاهد و ناظر بودن بر كارى طلب كردند تا اگر زمانى نیاز به شهادت او پیدا شد شهادت دهد، در صورتى كه با شهادت ندادن او حقى از مؤمنى تضییع مىگردد، در اینجا واجب است كه به اداى شهادت اقدام كند. براى مثال، براى اجراى صیغه طلاق حضور دو شاهد لازم است، و ممكن است از كسى بخواهند به عنوان شاهد طلاق حضور پیدا كند. در این صورت اگر بعدها اختلاف شد كه آیا طلاق واقع شده یا نه، او باید براى اداى شهادت حاضر شود. به طور كلى شاید بتوان گفت هرجا كه حق مؤمنى در حال تضییع باشد، در آنجا لازم است شاهد در محكمه حاضر شود و شهادت دهد. بلى، اگر شاهدهاى دیگرى هم باشند كه با شهادت آنها از تضییع حق جلوگیرى مىشود، در این فرض اداى شهادت وجوب ندارد. مواردى نیز ممكن است شهادت دادن از نظر فقهى مستحب باشد.
در هر صورت، گذشته از اینگونه مباحث فقهى، شهادت باید مطابق با واقع باشد و آدمى اگر بنا شد شهادت بدهد، باید همانگونه كه مطلب را تحمل كرده و دریافت نموده، همانگونه هم اداى شهادت كند. همچنین شهادت اصطلاحاً باید «عن حسٍّ» باشد؛ یعنى آنچه را كه انسان مىخواهد درباره آن شهادت بدهد، اگر دیدنى است باید خودش دیده و اگر شنیدنى است، خودش شنیده باشد و یا با قرائن حسى دریافت كرده باشد.
و اما همچنان كه اشاره كردیم، احتمال دوم در این آیه این است كه «شهادت» به معناى «حضور» باشد. آنچنان كه از لحن كلام مرحوم علامه طباطبایى در تفسیرشان فهمیده مىشود، ایشان ظاهراً به این احتمال بیشتر تمایل دارند. بر اساس این احتمال، «لا یَشْهَدُونَ الزُّور» بدین معنا است كه عبادالرحمان در جایى كه كسانى مشغول گناه و فساد باشند، یا در مظان باطل و فساد و گناه باشد حضور پیدا نمىكنند.
آنچه موجب شده مرحوم علامه این احتمال را اندكى بیشتر ترجیح بدهند، ذیل آیه و جملهاى است كه پس از عبارت «لا یَشْهَدُونَ الزُّور» آمده است. ادامه آیه اینچنین است:
وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما؛(1) و چون بر لغو بگذرند، بزرگوارانه از آن مىگذرند.
«شهادت» به معناى «حضور» با این جمله دوم تناسب بیشترى دارد و معناى آیه در مجموع این مىشود كه: عبادالرحمان خودشان با عزم و قصد در مجلس گناه و باطل حضور پیدا نمىكنند، و اگر هم اتفاقاً عبورشان به جایى افتاد كه كسانى مشغول گناه و امرى باطل هستند، از كنار آن كریمانه مىگذرند و توقف نمىكنند. «لا یَشْهَدُون» یعنى «لا یَحْضُرُون»؛ یعنى عبادالرحمان عمداً و قصداً در مجلس باطل و گناه حاضر نمىشوند. علاوه بر آن، اگر احیاناً و برحسب تصادف نیز به كسانى برخورد كردند كه مشغول گناه هستند، توقف نمىكنند و با كرامت و بزرگوارى از كنار آنها عبور مىكنند.
مرحوم علامه پس از ذكر دو وجه مذكور گرچه با این بیان احتمال دوم را تقویت مىكنند، اما در نهایت هیچ یك از این دو احتمال را تعیین و انتخاب نمىكنند.
اما به نظر مىرسد غیر از این دو وجه بتوان وجه و احتمال سومى را هم در نظر گرفت. آن احتمال این است كه «شهادت» را به معنایى اعم از «گواهى دادن» و «حضور» بگیریم. بدین ترتیب، مىتوان معنایى كه «قدر مشترك» و «قدر جامع» بین دو معناى مذكور، و طبیعتاً اعم از هركدام از آنها است، در نظر گرفت و آیه را بر آن معناى عام حمل كرد. علاوه بر این، اگر كسى در مباحث «اصول فقه» مبنایش این باشد كه «استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد جایز است»، مىتواند «شهادت» در این آیه را بر هر دو معناى مذكور حمل كند. تا آنجا كه در خاطرم هست مرحوم آقاى حكیم در كتاب «حقایق الاصول» همین مبنا را اختیار فرمودهاند. مرحوم حكیم در آنجا ضمن استدلالهایى كه براى اثبات این مبنا مىآورند، به مطلبى از مرحوم ملافتحعلى سلطانآبادى استشهاد مىكنند و مىفرمایند: ایشان در سامرا درس تفسیرى داشتند و در آن جلسات، براى آیهاى دوازده معنا ذكر كردند و این در حالى بود كه هر معنایى را كه مىفرمودند گمان مىرفت كه از معناى قبلى بهتر است!
1. فرقان (25)، 72.
در هر صورت، بنا بر دو احتمالى كه نوع مفسران ذكر كردهاند، مقصود این قسمت از آیه یا این است كه عبادالرحمان شهادت به ناحق و باطل نمىدهند، و یا مقصود این است كه عبادالرحمان در مجلس گناه و فساد حاضر نمىشوند. البته شهادت دروغ و باطل از گناهان كبیره است، اما اگر احتمال دوم را كه حضور در مجلس گناه و باطل است بگیریم، دایرهاش وسیع است و شامل خوددارى از حضور در مجلس گناهان صغیره هم مىشود. همچنین بنا بر احتمالى كه ما دادیم، بر اساس اراده معناى «قدر جامع» و یا بر اساس جواز استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد، مىتوان از آیه استفاده كرد كه عبادالرحمان از هردوى این كارها مبرّا و بركنار هستند.
در ادامه آیه مورد بحث چنین مىخوانیم:
وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما؛ و چون بر لغو بگذرند، بزرگوارانه از آن عبور مىكنند.
موضوع این قسمت از آیه بحث اعراض از «لغو» است. در یكى از جلسات گذشته، به مناسبت مطالبى را درباره این قسمت از این آیه طرح كردیم و وعده دادیم كه در جاى خود مطالب بیشترى را در توضیح و تبیین آن ارائه كنیم. اكنون زمان عمل به آن وعده فرا رسیده است. همچنین در آیات ابتدایى سوره «مؤمنون» كه بحث آن گذشت، یكى از صفات مطرح شده درباره مؤمنان، اعراض از لغو بود كه با این آیه مورد اشاره قرار گرفت: وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون. در آنجا اشاره كردیم كه «لغو» به معناى كار بیهوده و بىفایده است. این معنا اعم است از اینكه كارى فقط بیهوده و بىفایده باشد، یا علاوه بر آن، ضرر و زیان هم به همراه بیاورد. از این رو مرتبه اعلا و قدر متیقن لغو، گناه است و غیر از آن، مكروهات و همچنین مباحاتى را هم كه هیچ فایده دنیایى یا آخرتى ندارد شامل مىشود.
در سوره مؤمنون تعبیر عام بود و علاوه بر جایى كه لغو از دیگران صادر شود، صدور لغو ازخود فرد را هم شامل مىشد. «مؤمن» نه در مجلسى كه عدهاى در آن به «لغو» مشغولند حاضر مىشود و نه خودش اهل «لغو» است. اما در سوره فرقان تعبیر اخص از تعبیر سوره مؤمنون است. تعبیر «اِذا مَرُّوا بِاللَّغْو» در جایى به كار مىرود كه دیگران
سرگرم لغو باشند و فرد گذرش به آنها بیفتد، و در جایى كه خود انسان به كار لغو مبادرت ورزد گفته نمىشود: مَرَّ بِاللَّغْو. بنابراین تعبیر این آیه از تعبیر سوره مؤمنون اخص است و فقط ناظر به مواردى است كه گذر فرد به كسانى مىافتد كه آنها در حال ارتكاب «لغو» هستند. آیه مىفرماید: عبادالرحمان اگر با چنین صحنهاى مواجه شوند توقف نمىكنند و بزرگوارانه از كنار آن عبور مىكنند.
سؤالى كه در اینجا پیش مىآید این است كه پس مسأله «نهى از منكر» چه مىشود؟ از نظر احكام و دستورات اسلامى، یك مسلمان حق ندارد نسبت به گناه بىتفاوت باشد. از این رو اگر مسلمانى به افرادى برخورد كرد كه مشغول گناه هستند، در صورت فراهم بودن شرایط، واجب است كه نهى از منكر كند و آنها را از گناه بازدارد. البته نهى از منكر مراتبى دارد و گاه به مرحلهاى مىرسد كه انسان باید با زبان تند صحبت كند، یا اگر مسائلِ حكومتى باشد و انسان در این راستا مقام و مسؤولیتى در حكومت داشته باشد، گاهى كار به زور و برخورد فیزیكى هم كشیده مىشود. در هر صورت، اجمالا نشانه ایمان و عبودیت این نیست كه اگر انسان به گناه دیگران برخورد كرد، بزرگوارانه و بىتفاوت از كنار آن بگذرد، بلكه وظیفه دارد از آن جلوگیرى نماید.
همچنان كه اشاره كردیم، قدر متیقن از «لغو» كار حرام است. از این رو معناى این جمله كه «وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما» این است كه عبادالرحمان كسانى هستند كه وقتى با اشخاصى روبهرو مىشوند كه مشغول گناه هستند، بزرگوارانه از كنار آنها مىگذرند. اشكال این است كه ظاهر این مطلب با مسأله «وجوب نهى از منكر» سازگارى ندارد.
براى حل این مشكل مناسب است آیهاى شبیه این آیه را كه در سوره «قصص» آمده است مورد توجه قرار دهیم. در آن آیه چنین آمده است:
وَإِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقالُوا لَنا أَعْمالُنا وَلَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَیْكُمْ لا
نَبْتَغِی الْجاهِلِینَ؛(1) و چون لغوى بشنوند از آن روى برمى تابند و مى گویند: كردارهاى ما از آنِ ما و كردارهاى شما از آنِ شما است. سلام بر شما؛ ما جویاى [مصاحبت]نادانان نیستیم.
در این آیه صحبت از كار و فعل لغو نیست، بلكه بحث «لغو كلامى» مطرح است؛ چرا كه مىفرماید: وَإِذا سَمِعُوا اللَّغْو؛ و چون لغوى بشنوند. همچنین آنچنان كه از سیاق آیه برمىآید، بحث این نیست كه كسانى سخن لغوى براى خودشان مىگویند، بلكه بحث در جایى است كه آنان، مؤمنان و بندگان شایسته خداوند را مورد خطاب قرار مىدهند و به استهزا و ناسزا و گفتن سخنان نامربوط زبان مىگشایند. آیه مىفرماید واكنش مؤمنان در برابر این برخورد ناشایست و جاهلانه این است كه از ورود به این معركه دورى مىجویند و با این قضیه با نرمى و صبر و متانت برخورد مىكنند و مىگویند شما كار خود را انجام دهید و ما نیز كار خود را انجام مىدهیم و مزاحم شما نمىشویم. عبارت «سَلامٌ عَلَیْكُم» بدین معنا است كه از ناحیه ما خطرى متوجه شما نیست، و در مقابل انتظار داریم شما هم با ما كارى نداشته باشید و اجازه دهید كه هر یك به راه خود برویم: لَنا أَعْمالُنا وَلَكُمْ أَعْمالُكُم.
در مورد جمله «لا نَبْتَغِی الْجاهِلِین» مفسران، مخصوصاً مرحوم علامه طباطبایى، تأكید كردهاند كه این جمله در واقع «زبان حال» مؤمنان نسبت به این افراد است نه اینكه این جمله را بر زبان بیاورند و به لفظ بگویند. قصد مؤمنان این است كه در مقابل جسارت و برخورد نابخردانه این گروه، با برخوردى مسالمتآمیز و بدون آنكه با آنان درگیر شوند، خود را از چنگ آنها خلاص كنند. از سوى دیگر، ناگفته پیدا است كه گفتن این جمله كه «ما را با جاهلان كارى نیست» بهانه به دست آنان مىدهد تا آتش مجادله و مشاجره را بیشتر و افروختهتر كنند. بنابراین، جمله «لا نَبْتَغِی الْجاهِلِین» نمىتواند «زبان قال» مؤمنان خطاب به این افراد باشد و قطعاً «زبان حال» است.
در هر صورت، از این آیه استفاده مىشود كه عباد صالح و بندگان شایسته خداوند وقتى با افرادى سبكمغز و نابخرد مواجه مىشوند كه حرف منطقى ندارند و ابزار كارشان چیزى جز توهین و تحقیر و تمسخر و ناسزا نیست، باید سعى كنند از تقابل و
1. قصص (28)، 55.
همكلام شدن با آنان پرهیز كنند و با آنها وارد مناقشه و جدال نشوند. دلیل این امر نیز آن است كه این افراد اصولا اهل منطق نیستند و مشكلشان مشكل فهم و سوء برداشت، و به اصطلاح، مشكل تئوریك نیست، بلكه آنها قصدشان فقط توهین و تمسخر و ناسزا گفتن است و جز این هدفى ندارند. از این رو، بحث كردن با آنها هیچ نتیجه و فایدهاى ندارد و بهترین روش برخورد با آنها این است كه آدمى یك گوش را در و دیگرى را دروازه قرار دهد و بىاعتنا به حرفهاى آنان، از هرگونه درگیرى با ایشان دورى كند و به سرعت خود را از آن معركه بیرون برد. چنین كسانى اصلا گوششان به حرف حق و منطق درست بدهكار نیست تا انسان بخواهد آنها را نهى از منكر كند. نهى از منكر در مورد این افراد نتیجه عكس دارد و اگر به آنها تذكر داده شود كه كارشان نادرست و حرام است، جرىتر شده و بر كار و رفتار نادرست خود بیش از پیش اصرار خواهند ورزید. در چنین موقعیتى بهترین كار این است كه انسان به آرامى خود را از صحنه كنار بكشد و صبورانه، با برخوردى متین به سلامت از معركه بیرون رود. بیهوده و بىحاصل خواهد بود اگر انسان بخواهد جواب این افراد را بدهد و یا احیاناً با آنها دست به یقه شود و كار را به درگیرى فیزیكى بكشاند. این كار نتیجهاى جز وخیمتر شدن اوضاع ندارد و گاه مىبینى در نتیجه نابخردى و حرف و حركت جاهلانه و ناشایست یك نفر، دو طایفه رو در روى هم مىایستند و حتى كار به قتل و خونریزى مىكشد.
از این رو یك ناسزا و تمسخر از فردى نادان و سستعنصر و لاابالى واقعاً ارزش این را ندارد كه انسان مؤمن بخواهد بایستد و پاسخ آن را بدهد. مؤمن و بنده شایسته خدا شأنش اجلّ است از اینكه بخواهد با چنین كسانى سر به سر بگذارد و رو در روى آنها بایستد. حركت عاقلانه در چنین مواقعى برخورد مسالمتآمیز و پرهیز از هرگونه درگیرى لفظى و فیزیكى است. انسان مؤمن بزرگوارانه از كنار این افراد و رفتار ناشایست آنها عبور مىكند و آنان را به حال خود وامىگذارد. حتى به تعبیر قرآن، با گفتن «سلام علیكم» به آنها اعلام مىدارد كه از ناحیه من مزاحمت و خطرى متوجه شما نیست و اجازه بدهید كه هركدام به راه خود برویم: لَنا أَعْمالُنا وَلَكُمْ أَعْمالُكُم.
پس این آیه (55 قصص) قطعاً بحثش لغو كلامى است و هیچ احتمال دیگرى در مورد آن نمىرود.
اكنون به قرینه این آیه و به جهت تشابهى كه بین آن و آیه مورد بحث ما وجود دارد، مىتوانیم بگوییم این آیه از سوره فرقان نیز درباره لغو كلامى است. همچنین اصولا بارزترین مصداق لغو، لغو كلامى است. بر این اساس، احتمال قوى مىرود كه معناى جمله «وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما» این باشد كه عبادالرحمان وقتى به كسانى برخورد مىكنند كه آنها را مورد تمسخر و توهین قرار داده و سخنان نابخردانه مىگویند، كریمانه و بزرگوارانه از كنار این مسأله عبور مىكنند و آن بىخردان را به حال خود وامىگذارند.
اگر این آیه را به این صورت معنا كنیم، آنگاه مفاد آن بسیار نزدیك مىشود به مفاد آیه «وَإِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما» كه جزو اولین صفاتى بود كه براى عبادالرحمان ذكر شد و بحث آن گذشت. بدین ترتیب، مضمون این سه آیه (إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ...، إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ...، إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ...) یكى مىشود و معناى عبارت «إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما» این مىشود كه عبادالرحمان هنگامى كه به كسانى برخورد مىكنند كه سخن لغوى به آنها مىگویند، با متانت و بزرگوارى از كنار این امر مىگذرند و با آنها درگیر نمىشوند.
احتمال دیگر در این آیه این است كه لغو را تعمیم دهیم و بگوییم اختصاصى به «لغو كلامى» ندارد و هرگونه لغوى را شامل مىشود. همچنین، تعمیم دیگرى به این صورت قائل شویم كه بگوییم لغو اعم است از اینكه به صورتى باشد كه تعرضى به عبادالرحمان داشته باشد یا لغوى باشد كه تعرضى به عبادالرحمان ندارد و صرفاً همین است كه عدهاى براى خودشان در جایى مشغول گناهى هستند. بر این اساس مفاد آیه این مىشود كه عبادالرحمان اگر با هرگونه لغوى از ناحیه دیگران مواجه شوند، با متانت و بزرگوارى از آن عبور مىكنند و به كار خود مىپردازند.
نكتهاى كه در مورد «نهى از منكر» گفتیم در این احتمال نیز تكرار مىشود. مسلّماً اینگونه نیست كه اگر زمینه نهى از منكر وجود داشته باشد عبادالرحمان بىاعتنا و به اصطلاح كریمانه از كنار گناه دیگران عبور مىكنند! ترك واجب هنر نیست تا بگوییم یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه نهى از منكر نمىكنند! نهى از منكر از واجبات قطعى و مسلّم اسلامى است و هر مسلمانى، بهویژه اگر از «عباد الرحمان» باشد، وظیفه دارد كه به انجام آن اقدام كند.
از این رو آیاتى كه در زمینه نهى از منكر وارد شده قرینه قطعى است بر اینكه عبور كریمانه از كنار لغو و گناه كه در این آیه آمده، مربوط به جایى است كه زمینه و شرایط نهى از منكر وجود ندارد. اصولا نهى از منكر از جمله ضروریات دین است و حتى اگر هیچ آیه و روایتى هم نمىبود، باز هم این آیه را مخصوص به مواردى مىدانستیم كه شرایط نهى از منكر مهیا نیست. براى مثال، یكى از شرایط نهى از منكر «احتمال تأثیر» است. از این رو اگر انسان هیچ احتمال تأثیر نمىدهد و یقین دارد كه حرف و سخنش به جایى نخواهد رسید، در اینجا نهى از منكر بر او واجب نخواهد بود. فرض كنید اگر مؤمنى عبورش به مجلس عروسى یا عیش و نوشى افتاد كه همه از خود بىخودند و با سروصدا به رقص و پاىكوبى مشغولند، بدیهى است كه در میان آن همه سروصدا و عربدههاى مستانه، اصلا صداى انسان به گوش كسى نمىرسد تا بخواهد نهى از منكر كند. بحث این آیه و اینكه عبادالرحمان در برخورد با لغو اینگونهاند كه «مَرُّوا كِراما» مربوط به چنین مواردى است.
نكته دیگر این است كه منظور از عبور كریمانه این است كه انسان در چنین موقعیتهایى مراقب باشد دامان خودش به گناه آلوده نشود. در برخى تفاسیر، از جمله «كشّاف» و «مجمعالبیان» شواهدى آورده شده بر اینكه وقتى گفته مىشود «مَرَّتَكَرُّما»، مقصود این است كه طورى عبور كرد كه خودش به آن كار آلوده نشود. به تعبیرى، مىتوانیم بگوییم «مَرَّتَكَرُّما» به معناى «دامن برگرفتن از كارى» است. به عبارت دیگر، مقصود این است كه فرد خودش را عزیزتر و گرامىتر از آن داشت كه خود را به آن كار آلوده كند. بنابراین، یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه در صورت مواجهه با گناهكاران و مجالس آنان، مراقبند كه آلوده نشوند و مشاركتى در گناه آنان نداشته باشند.
در هر صورت، یك نكته كلى كه از مجموع این آیات (55 قصص، 72 فرقان و 3 مؤمنون) و آیات مشابه آنها مىتوان به دست آورد این است كه زمینه یك آفت اخلاقىِ اجتماعى در انسان وجود دارد كه باید نسبت به آن بسیار مراقب باشد تا گرفتار آن نگردد. به ویژه
اگر مراد از لغو، هرگونه سخن باطلى باشد، آنگاه اهمیت این مسأله بیشتر مىشود. تأثیرات سوء اخلاقى، اعتقادى و رفتارىِ این مسأله، حاصل از همنشینى با اهل گناه و كجاندیشان و بداندیشان است. قرآن كریم نسبت به این مسأله حساسیت خاصى نشان داده و از مؤمنان خواسته كه توجه ویژهاى به آن داشته باشد. به جز سه آیهاى كه به آن اشاره كردیم، نمونهاى دیگر از این آیات در سوره نساء آمده است:
وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْكُمْ فِی الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللهِ یُكْفَرُ بِها وَیُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللهَ جامِعُ الْمُنافِقِینَ وَالْكافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعا؛(1)و همانا [خداوند] در كتاب [قرآن] بر شما نازل كرده كه: هرگاه شنیدید آیات خدا مورد انكار و ریشخند قرار مى گیرد، با آنان منشینید تا به سخنى غیر از آن درآیند؛ چرا كه در این صورت شما هم مثل آنان خواهید بود. خداوند منافقان و كافران را همگى در دوزخ گرد خواهد آورد.
تعبیر «خوض» كه در این آیه آمده (یَخُوضُوا)، در ادبیات متعارف عرب كمتر دیده مىشود اما در قرآن كریم در موارد متعددى (حدود 15 بار) به كار رفته است. از جمله در سوره «مدّثّر» چنین مىخوانیم:
كُلُّ نَفْس بِما كَسَبَتْ رَهِینَةٌ * إِلاّ أَصْحابَ الْیَمِینِ * فِی جَنّات یَتَساءَلُونَ * عَنِ الْمُجْرِمِینَ * ما سَلَكَكُمْ فِی سَقَرَ * قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّینَ * وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِینَ* وَكُنّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِین؛(2) هركس در گرو اعمال خویش است، مگر یاران دست راست، [كه] در باغهاى بهشتند [و] سؤال مىكنند از مجرمان: چه چیز شما را به دوزخ وارد ساخت؟ گویند: ما از نمازگزاران نبودیم، و بینوایان را اطعام نمىكردیم، و پیوسته با اهل باطل همنشین و همصدا بودیم.
همانگونه كه در این آیات آمده، یكى از اسباب جهنمى شدن جهنمیان، «خوض با خائضین» و همنشینى و همداستان شدن با افراد ناباب است. «خوض» به معناى «فرو رفتن» در امرى و كاملا درگیر آن شدن است. گاهى كسانى دور هم مىنشینند و درباره
1. نساء (4)، 140.
2. مدّثّر (74)، 38 ـ 45.
موضوعى شروع به بحث مىكنند، به طورى كه كاملا متمركز در آن بحث مىشوند و تمام حواسشان معطوف آن مىگردد. یا افرادى وارد یك كار دستهجمعى مىشوند و همه با هم مجدّانه در انجام آن مشاركت مىكنند. در این موارد تعبیر «خوض مع الخائضین» به كار مىرود. البته در قرآن كریم در تمامى مواردى كه این واژه به كار رفته، داراى معناى منفى و مربوط به جایى است كه گروهى در انجام كار باطلى با هم مشاركت مىكنند و همگى كاملا درگیر آن مىشوند.
در هر صورت، این آیات در واقع ناظر به یكى از گرایشهاى فطرى انسان به نام «تقلید» است. این گرایش به خصوص در جوانان و نوجوانان قوىتر است و این گروه خیلى سریعتر همشكل و همرنگ دوستان و اقران و همگنان خود مىشوند. این گرایش كه گاهى از آن به «همرنگ شدن با جماعت» نیز تعبیر مىشود، ذاتاً امرى ناپسند و نامطلوب نیست و آثار مثبت متعدد و فراوانى در زندگى انسان دارد. بسیارى از یادگیرىهاى كودكان بر اساس «تقلید» صورت مىگیرد. در فرهنگپذیرى و جامعهپذیرى و استفاده از صفات خوب دیگران، تقلید عاملى مهم و اساسى به شمار مىرود. بسیارى از جوانان و نوجوانانى كه متدین و مسجدى و اهل نماز و روزه مىشوند، عامل مهم و اصلى آن، تقلید و همنشینى و مصاحبت با دوستان خوب و متدین است. در سالهاى دفاع مقدس، افراد فراوانى بودند كه عامل اصلى جبههاى شدن آنان دوستان و رفقاى جبههاى بود. بسیار اتفاق مىافتاد كه رفتن یك نفر به جبهه، عامل و انگیزهاى مىشد براى آنكه افراد متعددى به جهت ارتباط و مصاحبت با او پشت سرش راهى جبهه مىشدند. بسیارى از اوقات، مسجدى و هیأتى بودن یك نفر در یك كلاس موجب مىشود عده زیادى از همكلاسىهاى او نیز اهل مسجد و هیأت شوند.
از این رو، تقلید و تمایل به همرنگى با دیگران، عاملى است كه خداوند در روح و ضمیر انسان قرار داده و آدمى تحت تأثیر آن، تمایل دارد كه با همسن و سالها و اقران خود شباهت و همكارى و همشكلى داشته باشد.
با این همه، مانند بسیارى از غرایز انسانى دیگر، تقلید نیز همیشه در جهت مثبت عمل نمىكند و مىتواند آثار و نتایج منفى نیز به جاى بگذارد. اگر انسان به دوست و
رفیق بد مبتلا شود، اینبار در اثر همین عامل تقلید و تمایل به همرنگى با دیگران، به ورطه سقوط مىافتد و فاسد مىشود. به تعبیر قرآن، بسیارى از جهنمیان در روز قیامت مىگویند یكى از عواملى كه سبب شد ما به جهنم كشیده شویم این بود كه با افراد ناباب و نااهل سروكار داشتیم: كُنّا نَخُوُضُ مَعَ الْخائِضین.
انسان نباید فقط براى اینكه مىبیند دوستان، همسن و سالان، همسایگان و یا بستگانش چیزى مىگویند و راهى را انتخاب كردهاند و یا كارى را انجام مىدهند، با آنها همراهى و همنوایى كند. نباید بدون تحقیق و دلیل و منطق و بىآنكه از قصد و نیت افراد مطلع باشیم، از مرام و مسلك، اندیشه و تفكر، و رفتار و كردار آنها تقلید كنیم. این در واقع همان منطقى است كه مىگوید: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو! چنین رویكردى مىتواند به «خوض با خائضان» و در نهایت، سقوط در جهنم منجر شود.
اصولا نفسِ حضور در جمع افراد منحرف خطرناك است، گرچه انسان خود، مرام و مسلك آنها را تأیید نكند و با آنها عملا همراهى ننماید. آیهاى كه از سوره نساء ذكر كردیم همین مطلب را متذكر گردیده و با لحنى بسیار شدید نسبت به آن هشدار داده است:
وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْكُمْ فِی الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللهِ یُكْفَرُ بِها وَیُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللهَ جامِعُ الْمُنافِقِینَ وَالْكافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعا؛(1) و همانا [خداوند]در كتاب [قرآن] بر شما نازل كرده كه: هرگاه شنیدید آیات خدا مورد انكار و ریشخند قرار مى گیرد، با آنان منشینید تا به سخنى غیر از آن درآیند، چرا كه در این صورت شما هم مثل آنان خواهید بود. خداوند منافقان و كافران را همگى در دوزخ گرد خواهد آورد.
مىفرماید: اگر مشاهده كردید كه گروهى دور هم جمع شدهاند و نسبت به دین و مسائل دینى و آیات الهى مشغول شبههافكنى هستند و نسبت به آنها تحقیر و توهین روا مىدارند و آنها را به تمسخر گرفتهاند، در جمع آنها شركت نكنید. در این مسأله تفاوتى نمىكند كه آن گروه چه كسانى باشند: دوستان، همسایگان، همكلاسىها، همسن و سالها، و یا اقوام و بستگان. مىفرماید، مادام كه چنین سخنانى در جمع ایشان مطرح
1. نساء (4)، 140.
مىشود با آنان همنشین مشوید و صبر كنید تا به گفتوگوى دیگرى درآیند: فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِه. سپس تأكید مىكند كه اگر این دستورالعمل را مراعات نكردید و رفتید و با آنان همنشین شدید، شما نیز مثل آنها خواهید شد: إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُم. در پایان نیز مىفرماید همنشینى با چنین كسانى روح ایمان را در انسان تضعیف مىكند و او را به جرگه نفاق و منافقان وارد مىسازد؛ و بدانید كه كفر و نفاق با یكدیگر تفاوتى ندارند و سرانجامِ هر دو جهنم و دوزخ خواهد بود: إِنَّ اللهَ جامِعُ الْمُنافِقِینَ وَالْكافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعا.
اهمیت این مطلب به حدّى است كه غیر از این آیه كه خطاب به همه مؤمنان است، در آیهاى دیگر به طور خاص، شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مخاطب ساخته و همین مسأله را گوشزد مىكند:
وَإِذا رَأَیْتَ الَّذِینَ یَخُوضُونَ فِی آیاتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتّى یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ وَإِمّا یُنْسِیَنَّكَ الشَّیْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظّالِمِین؛(1) و هرگاه كسانى را دیدى كه [به قصد تخطئه] در آیات ما فرو رفتهاند، از ایشان روى برتاب، تا در سخنى غیر از آن درآیند. و اگر شیطان تو را [در این باره]به فراموشى انداخت، پس از توجه، [دیگر] با آن قوم ستمكار منشین.
البته این آیه از آن باب است كه مىگویند: به در بگو كه دیوار بشنود. روشن است كه شیطان بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) مسلط نمىشود و او را بر آن حضرت راهى نیست. از این رو، این آیه نیز در واقع خطاب به مؤمنان است، با این تفاوت كه با مخاطب ساختن پیامبر(صلى الله علیه وآله) خواسته تأكید و اهمیت فوقالعاده مطلب را برساند. در واقع «خوض در آیات الهى» یكى از مصادیق لغو است، و با توجه به این وصف عبادالرحمان كه «وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراما»، آنان از این كار مبّرا و بركنار هستند. به عبارت دیگر، خود عبادالرحمان كه شأنشان اجلّ از این است كه «خوض در آیات الهى» داشته باشند، اما غیر از آن اگر عبورشان هم به كسانى افتاد كه سرگرم خوض در آیاتند، با آنها همنشین نمىشوند. عبادالرحمان در چنین صحنهاى نیز، مانند هر لغو دیگرى، كسانى را كه به چنین كارى مبادرت مىورزند به حال خود وامىگذارند و مراقبند كه دامانشان به آلودگى آنها آلوده
1. انعام (6)، 68.
نگردد. گویا جلسات این قبیل افراد مركز و منبع تجمع آلودگىها و ویروسهاى مختلف فكرى و فرهنگى است و انسان باید از كنار آن بسیار با احتیاط عبور نماید و دامانش را كاملا جمع كند تا دچار آلودگى نشود.
اینگونه تعبیرات قرآن، همگى ناظر به تأثیر سوء دوستان و همنشینان ناباب و نااهل است و قرآن كریم با هشدار نسبت به این مسأله، از مؤمنان مىخواهد كه در مورد آنْ مراقبت لازم را به عمل آورند.
در هر صورت، این مسأله كاملا جدّى است و مجالست و مؤانست با اهل گناه، با اهل فساد، با كسانى كه سخنان بىجا مىگویند و اباطیل به هم مىبافند، در روح انسان اثر دارد و مىتواند او را به كفر و نفاق بكشاند. این امر بهخصوص در مورد جوانان جدّىتر است، چرا كه جوان زودتر از دیگران تحت تأثیر رفتار جمعى و دوستان و هم سن و سالان خود قرار مىگیرد. قرآن كریم در جایى دیگر از همین سوره فرقان، اثر دوست و همنشین ناباب و نااهل را اینگونه بیان كرده است:
وَیَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلى یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً * یا وَیْلَتى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً * لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی وَكانَ الشَّیْطانُ لِلإِْنْسانِ خَذُولا؛(1) و [روز قیامت] روزى است كه ستمكار دستهاى خود را مىگزد [و]مىگوید: «اى كاش با پیامبر راهى برمىگرفتم. اى واى، اى كاش فلانى را دوست [خود]نگرفته بودم. او [بود كه] مرا به گمراهى كشانید، پس از آنكه قرآن به من رسیده بود.» و شیطان همواره خواركننده انسان بوده است.
در جدّى بودن و اهمیت این خطر همین بس كه قرآن كریم در این آیات مورد بحث از سوره فرقان، در كنار ترك گناهان كبیرهاى همچون شرك، قتل نفس و فحشا، یكى از اوصاف سلبى عبادالرحمان را نیز عبور كریمانه از لغو ذكر مىكند. به راستى چه تناسبى است بین این گناهان و اجتناب از همنشینى با اهل لغو، كه قرآن كریم آنها را در كنار هم ذكر كرده است؟! این در حالى است كه حتى برخى از مصادیق این مجالست را شاید نتوان حرام هم دانست. براى مثال، اگر كسى مطمئن باشد كه حضور و نشستنش در چنین
1. فرقان (25)، 27 ـ29.
مجلسى هیچ تأثیر سوئى بر او ندارد، شاید این كار او حرام نباشد. اما با این حال عبادالرحمان در همین فرض نیز مرتكبان لغو را به حال خود رها مىكنند و از حضور در جمع آنان خوددارى مىورزند. همه اینها به لحاظ این نكته تربیتى است كه معاشرت با افراد ناباب به قدرى در معرض انحراف و سقوط است كه انسانهاى مؤمن باید در حدّ گناهان كبیرهاى همچون شرك و فحشا و قتل نفس آن را بزرگ بشمارند و از مراوده با دوستان بد و نااهل جداً برحذر باشند.
وَالَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها صُمًّا وَعُمْیانا؛(1) و [عبادالرحمان]كسانىاند كه چون آیات پروردگارشان به آنان گوشزد شود، كر و كور روى آنها نمىافتند.
در ادامه بررسى اوصاف «عبادالرحمان» به این آیه مىرسیم كه مىفرماید: از اوصاف عبادالرحمان این است كه وقتى آیات الهى به یادشان آورده مىشود، كر و كور با آن برخورد نمىكنند، بلكه كاملا به آن دل مىسپارند و در اطراف آن تفكر مىكنند و در حال و رفتارشان اثر مىگذارد. این مضمون آیه است، اما براى تطبیق این مضمون بر عباراتى كه در آیه آمده، باید مقدارى توضیح دهیم.
باید دقت داشت كه این آیه در ادامه بیان صفات سلبى عبادالرحمان است. همانگونه كه در جلسات پیشین نیز اشاره كردیم، آیات پایانى سوره فرقان نخست یك سلسله امور ایجابى و كارهایى را كه عبادالرحمان انجام مىدهند مطرح مىكند و سپس در ادامه به ذكر برخى صفات سلبى آنان و كارهایى كه انجام نمىدهند، مىپردازد. آیهاى كه در این جلسه مورد بحث قرار دادهایم از همین دسته دوم است و یكى از صفاتى را كه عبادالرحمان از آن مبّرا و بركنار هستند ذكر مىكند.
به عبارت دیگر، به هنگام شنیدن آیات الهى، برخى كارها است كه انسان اگر انجام
1. فرقان (25)، 73.
دهد خوب و شایسته است و در مقابل كارهایى هم هست كه اگر انسان انجام دهد بد و نكوهیده است. اكنون این آیه درصدد بیان این نیست كه عبادالرحمان به هنگام شنیدن آیات الهى چه «مىكنند»، بلكه عكسالعملى را كه ارزش منفى دارد و از این رو عبادالرحمان از آن بركنار هستند و آن را انجام «نمىدهند» بیان مىكند. آیه مىفرماید: یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه با آیات الهى كور و كر برخورد نمىكنند: لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها صُمًّا وَعُمْیانا.
لغت «خَر» كه در این آیه آمده، مصدرش «خُرور» و به معناى «سقوط» و «افتادن» است. «خَرَّ عَلَیْهِمُ السَّقْف» یعنى سقف بر روى آنها سقوط كرد و بر سرشان ریخت و خراب شد. در آن داستان كه جمعى از بنىاسرائیل به همراه حضرت موسى(علیه السلام) به كوه طور رفتند و از آن حضرت تقاضا كردند كه خدا را ببینند، قرآن مىفرماید:
فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسى صَعِقا؛(1) پس چون پروردگارش به كوه جلو نمود، آن را ریز ریز ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد.
«خَرَّ مُوسى» یعنى موسى روى زمین افتاد. البته در آیه مورد بحث ما فعل «خَر» باكلمه «عَلى»آمده، و اصطلاحاً با «عَلى» متعدى شده است: لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها؛ روى آیات نمىافتند. اگر بخواهیم معناى «لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها» روشن شود، ابتدا باید ببینیم افتادن روى آیات (یَخِرُّوا عَلَیْها) به چه معنا است؟
تا آنجا كه بنده چند تفسیر را مراجعه كردم، مفسران معمولا فعل «خَر» را در اینجا معادل «اَكَب» گرفته و گفتهاند «خَرَّ عَلَیْه» با «اَكَب عَلَیْه»به یك معنا است. «اَكَب» به معناى بر چیزى اقبال كردن و تمام توجه را بر آن متمركز نمودن و چسبیدن به آن است. بر این اساس، مفسران آیه را اینگونه معنا كردهاند كه، عبادالرحمان از كسانى نیستند كه كوركورانه و متعصبانه به آیات الهى بچسبند و از آنها پیروى كنند، بلكه اعتقاد و تسلیم آنان از روى بصیرت و آگاهى است. توضیح بیشتر اینكه:
انسان در مقابل یك عقیده و مرام و مسلك، یا بىاعتنایى مىكند و ارزش و اعتبارى
1. اعراف (7)، 143.
براى آن قائل نمىشود، و یا آن را مىپذیرد و برایش ارزش و احترام و تقدس قائل مىشود. در حالتى هم كه آن را مىپذیرد، گاهى هست كه این پذیرش و تمسك متعصبانه و كوركورانه است، و گاه این پاىبندى و التزام از روى بینش و فهم و درك و بصیرت است. اكنون این آیه مىفرماید، تمسك و التزام عبادالرحمان به آیات الهى ناآگاهانه و از روى تعصب نیست، بلكه كاملا آگاهانه و از سر فهم و بصیرت است. اصولا یك تفاوت مهم مؤمنان با مشركان و كفار در همین مسأله است. بتپرستان و كفار و پیروان مذاهب باطل هم مانند مؤمنان، به عقیده و مرام و مقدسات خود مىچسبند و حتى گاه حاضرند جان خود را در راه آنها فدا كنند، اما تمسك و التزام آنها ناآگاهانه و بر اساس تعصب است و تعقل و خردورزى چندان در آن نقشى ندارد. به عكس، مؤمنان اگر دین خداوند را مىپذیرند و در برابر آیات الهى سر تسلیم فرود مىآورند، كارشان آگاهانه و از روى خردورزى و تفكر است.
بنابراین مؤمن و كافر، هر دو نسبت به مقدساتشان «خرور» دارند و به آنها ملتزمند و آنها را حفظ مىكنند، اما كار یكى متعصبانه و «صُمًّا وَعُمْیانا» است و كار دیگرى از روى بصیرت و تفكر و تأمل انجام مىشود. عبادالرحمان حفظ و حراست و التزامشان نسبت به آیات الهى كوركورانه و از روى تعصب نیست، برخلاف كفار كه اگر به مرام و عقیده خود مىچسبند، و به تعبیر قرآن «بر روى آن مىافتند»، تدبر و تعقل و بصیرتى در كارشان نیست.
همچنان كه اشاره كردم، تا آنجا كه بنده به چند تفسیر مراجعه داشتم، مفسران همین معنایى را كه تا به حال توضیح دادیم براى آیه بیان كردهاند. اما در معناى آیه احتمال دیگرى نیز مىتوان داد كه شاید از معناى مذكور مناسبتر باشد. البته بنده ندیدم كسى از مفسران این معنا را مطرح كرده باشد، ولى به هر حال، دستكم مىتوان آن را به عنوان وجهى در معناى آیه در نظر گرفت. همانگونه كه اشاره كردیم، مبنا و ریشه این برداشت مفسران این است كه «خَر» را به معناى «اَكَب» گرفتهاند، در حالى كه به نظر مىرسد این
دو با هم تفاوت معنایى داشته باشند. اگر آیه فرموده بود: لَمْ یُكِبُّوا عَلَیْها صُمّاً وَعُمْیانا، آنگاه معنا همین مىشد كه نوع مفسران بیان كردهاند. اما تعبیر آیه «لَمْ یَخِرُّوا» است. «خَرَّ عَلَیْه» از نظر معنایى در اینجا بار منفى دارد. «خَرَّ عَلَیْه» به معناى حفظ و حراست كردن و چسبیدن نیست، بلكه در جایى گفته مىشود «خَرَّ عَلَیْه» كه گویى موجودى بىجان در جایى افتاده باشد. براى مثال، اگر چیزى از بالا روى زمین بیفتد، یا بر روى چیزى ارزشمند نظیر ـ العیاذ بالله ـ قرآن بیفتد، در اینجا گفته مىشود: خَرَّ عَلَیْه. اما اینكه انسان قرآن را در بغل بچسباند و آن را حفظ كند و احترام نماید، «خَرَّ عَلَیْه» بر آن اطلاق نمىشود.
از این رو، اینكه بگوییم كافر و مؤمن هر دو «خرور» دارند، اما خرور یكى از روى تعصب است و یكى از روى بصیرت، و این آیه مىخواهد بفرماید عبادالرحمان خرورشان از روى بصیرت است نه تعصب، شاید چندان با تعبیر «لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها» سازگار نباشد. بلى، همانگونه كه گفتیم، اگر فرموده بود «لَمْ یُكِبُّوا عَلَیْها» شاید همین معنا را مىرساند، ولى تعبیر آیه «لَمْ یَخِرُّوا» است.
همچنین نباید از نظر دور داشت كه بحث این آیه در هر چیز و هر عقیدهاى نیست تا بگوییم كفار هم نسبت به عقیده خودشان التزام دارند و به آن مىچسبند، بلكه صحبت در «آیات الهى» است. بحث این است كه وقتى آیات الهى به عبادالرحمان تذكر داده مىشود «صُمًّا وَعُمْیانا» بر روى آن نمىافتند. از این تعبیر فهمیده مىشود كه در مقابل، كسانى نیز هستند كه «صُمًّا وَعُمْیانا» روى آیات الهى مىافتند. به تعبیر دیگر، بحث بر سر دو نوع افتادن روى «آیات» است، نه آنكه در یك طرف (طرف مؤمنان و عبادالرحمان) صحبتِ افتادن روى آیات مطرح باشد و در طرف دیگر (طرف غیر مؤمنان و غیر عبادالرحمان) بحث، افتادن روى عقاید خودشان باشد.
از این رو، مىتوان گفت معناى آیه این است كه عبادالرحمان كسانى هستند كه در مقابل آیات الهى با تأمل و دقت و ادب و احترام برخورد مىكنند. آنان به آیات الهى گوش جان مىسپارند و به هنگام شنیدن كلام خداوند تمام توجهشان را به آن معطوف مىدارند و به درستى در آن تأمل و تفكر مىكنند و در حالشان تأثیر مىگذارد. با این نگاه، تعبیر این آیه شبیه آن آیه مىشود كه مىفرماید:
إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَبُكِیًّا؛(1) و هرگاه آیات [خداى]رحمان بر آنان خوانده مىشد، سجدهكنان و گریان به خاك مىافتادند.
البته در این آیه تعبیر، «خَروُّا عَلَى الآیات» نیست، بلكه تعبیر این است كه این گروه از بندگان خداوند با شنیدن آیات الهى خودشان بر روى زمین مىافتند؛ اما به هر حال مخفى نیست كه شباهت زیادى بین این دو آیه وجود دارد.
در هر صورت این هم وجه و احتمالى در مورد معناى آیه است كه بگوییم منظور از «لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها» این است كه مانند انسانهاى كور و كر روى آیات نمىافتند، بلكه در مقابل آیات محترمانه توقف و تأمل مىكنند، برخلاف مشركان و كفار كه وقتى آیات الهى را مىشنوند، مانند سقفى كه خراب مىشود و بر روى چیزى مىریزد، كور و كر روى آنها مىافتند.
در هر حال، چه این وجهى را كه ما گفتیم مد نظر قرار دهیم و چه آن معنایى را كه نوع مفسران بیان كردهاند، قدر متیقن این است كه یكى از اوصاف عبادالرحمان این است كه در مقابل آیات الهى كور و كر برخورد نمىكنند، بلكه به آن دل و جان مىسپارند و تمام توجهشان را بدان معطوف مىدارند تا هرچه بهتر از آن بهره ببرند.
اكنون مىتوان این سؤال را مطرح كرد كه اصولا چگونه مىشود كه انسان هنگامى كه آیات الهى را مىشنود، برخوردى كور و كر گونه با آن داشته باشد؟ و در مقابل چگونه است كه عبادالرحمان وقتى آیات الهى را مىشنوند كاملا به آن توجه مىكنند و بدان گوش دل مىسپارند و تحت تأثیر قرار مىگیرند؟ این تفاوت از كجا ناشى مىشود؟ اساساً آیا این در اختیار خود انسان است كه هرگاه خواست، كاملا به چیزى توجه كند و به آن دل بسپارد و هرگاه نخواست، برخوردش غافلانه و كور و كر باشد؟ چرا و چگونه است كه كسانى به هنگام مواجهه با آیات الهى چنانند كه گویى نه نورى از آن دیدهاند و نه
1. مریم (19)، 58.
وحى و كلام حقى شنیدهاند وگویا كور و كرند كه نه نورى مىبینند و نه سخنى مىشنوند؟ آیهاى در قرآن این مسأله را اینگونه بیان مىكند:
وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُون؛(1) و همانا بسیارى از جنیان و آدمیان را براى دوزخ آفریدهایم. [چرا كه]دلهایى دارند كه با آن [حقایق را] فهم نمىكنند، و چشمانى دارند كه با آنها نمىبینند، و گوشهایى دارند كه با آنها نمىشنوند. آنان همچون چهارپایانند، بلكه گمراهتر! [آرى،]آنان همان غافلانند.
قرآن مىفرماید، این افراد عقل دارند اما آن را به كار نمىگیرند، و گوش و چشم دارند اما با آن نمىبینند و نمىشنوند. به یقین مراد این جمله این نیست كه این افراد در تمام عمر چشمهایشان را مىبندند كه چیزى نبینند و گوشهایشان را مىگیرند تا چیزى نشنوند! هیچ انسانى، حتى اگر دیوانه و مجنون هم باشد، چنین كارى نمىكند. روشن است كه معناى «لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها» این است كه كلام حق را نمىشنوند، وگرنه براى شنیدن مطالب و حرفهاى باطل بسیار هم حریص و آمادهاند. همچنین عبارت «لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» بدین معنا نیست كه چشمشان چیزى را نمىبیند، بلكه مراد این است كه حقایق عالم و آنچه را كه باید ببینند، نمىبینند، وگرنه امور باطل و حرام را بسیار هم خوب مىبینند. این آیه را مىتوان با آیهاى دیگر از قرآن تفسیر كرد، كه چنین مىفرماید:
أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأَْرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الأَْبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَى الْقُلُوب الَّتِی فِی الصُّدُور؛(2) آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایى داشته باشند كه با آن بیندیشند یا گوش هایى كه با آن بشنوند؟ در حقیقت، چشم ها كور نیست، لیكن دل هایى كه در سینه ها است كور است.
در هر صورت، از اینگونه تعبیرات قرآن اجمالا مىتوان استفاده كرد كه انسان غیر از این چشم و گوش ظاهرى، چشم و گوشى دیگر هم دارد. امّا اینكه كیفیت آن چشم و گوش
1. اعراف (7)، 179.
2. حج (22)، 46.
چیست و در كجاى بدن انسان قرار دارد، و آیا اساساً مادى و جسمانى است یا از سنخى دیگر است، و بحثها و سؤالاتى از این قبیل، مطالبى هستند كه براى امثال بنده چندان روشن نیست. آنچه مسلّم است این است كه ما غیر از این چشم و گوش ظاهرى كه هر چیزى اعم از حلال و حرام را با آن مىبینیم و مىشنویم، چشم و گوشى دیگر هم داریم كه با آنها حقایق عالم را مىبینیم و مىشنویم. كسى كه از چنین گوشى برخوردار است وقتى كلام خدا را مىشنود تنها الفاظى عربى را كه با صوتى دلنشین تلاوت مىشود، نمىشنود، بلكه آن كلمات و الفاظ را با معناى حقیقى و معنایى كه خداوند اراده فرموده است با گوش جانش مىشنود. در مقابل، كسانى نیز وقتى قرآن تلاوت مىشود نه معناى آن را مىفهمند و نه حقیقت آن را درك مىكنند و بهره و حظشان از آن فقط همین است كه اگر قارى خوشصدایى باشد و زیبا تلاوت كند «الله، الله» و «احسنت، احسنت» بگویند.
اگر گوش و چشم باطنى و حقیقتبین انسان بسته شد، آدمى دیگر نه حقایق عالم را مىبیند و نه گوشش شنواى سخن حق خواهد بود. شاید شما نیز مثل بنده این مطلب را تجربه كرده باشید كه گاهى با آنكه انسان مىداند و مىفهمد سخنى مفید و كاملا حق و درست است، اما دلش هیچ میلى به شنیدن آن ندارد. شاید براى هركدام از ما مكرر اتفاق افتاده باشد كه مىبینیم حال و حوصله نداریم به سخن كسى كه موعظهاى مىكند یا تفسیر قرآن مىگوید و یا روایتى را شرح مىدهد گوش فرا دهیم. كم نیستند كسانى كه اگر به درس تفسیر و اخلاق و جلسه وعظ و موعظهاى دعوت شوند به بهانههایى نظیر خستگى، سردرد، و كار و گرفتارى متوسل مىشوند و از آمدن عذر مىآورند. این در حالى است كه همین افراد اگر تلویزیون در همان زمان فیلم و سریال و برنامه چشمنوازى داشته باشد و یا در جایى دیگر برنامهاى باشد كه با گوش و چشم آنان آشناتر است، هیچ احساس خستگى و كسالتى نمىكنند و به گرمى و با میل و رغبت تمام از آن استقبال مىنمایند.
احتمالا گاه برایمان پیش آمده كه یك كانال تلویزیون، براى مثال، درس تفسیر حضرت آیتالله جوادى آملى ـ حفظه الله تعالى ـ را پخش مىكند و ما وقتى به آن گوش مىدهیم خوابمان مىگیرد و احساس بىحوصلگى مىكنیم، اما در همان زمان كانال را عوض مىكنیم و دو سه ساعت پاى برنامهاى مىنشینیم كه هیچ فایده و بهره دنیایى یا
آخرتى برایمان ندارد! جالب هم این است كه اگر از ما سؤال كنند كه این سخنرانى چگونه است، پاسخ مىدهیم كه بسیار خوب و مفید و عالى است اما من حال و حوصلهاش را ندارم! از آن طرف نیز برنامه آن كانال دیگر را خودمان اعتراف داریم كه لغو و بىفایده و یا حتى مضرّ است، ولى با این حال وقت مىگذاریم و آن را تماشا مىكنیم! به راستى برخى از این فیلمهاى حادثهاى كه سراسر خشونت و وحشىگرى است، جز دامنزدن به احساس خشم و نفرت و افزایش اضطراب و دلهره در انسان، چه نفعى عاید او مىكند؟ و چرا با اینكه ما همه این مطالب را مىدانیم باز هم حاضریم كه وقت بگذاریم و چنین برنامههایى را ببینیم و بشنویم؟!
در حالى كه بسیارى از ما چنین وضعیتى داریم، قرآن از مؤمنانى یاد مىكند كه عاشقانه و مشتاقانه به كلام الهى گوش جان مىسپارند و از آن نیرو مىگیرند:
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إِیماناً وَعَلى رَبِّهِمْ(1) یَتَوَكَّلُونَ؛ همانا مؤمنان آن كسانى اند كه چون خدا یاد شود دل هایشان ترسان مى گردد، و چون آیات او بر آنان خوانده شود بر ایمانشان بیفزاید، و بر پروردگار خود توكل مى كنند.
تفاوت امثال بنده با اینچنین كسانى در چیست؟ چه چیز باعث مىشود كه این بندگان چنین اشتیاقى به كلام خدا پیدا كنند و حال پذیرش در آنها پیدا شود و از قرآن استفاده كنند، اما دست امثال بنده كوتاه بماند؟ اگر انسان سرّ این مسأله را بداند و راه آن را بیابد شاید كمك كند كه تغییر حالى در خود ایجاد كند و مقدارى نقایص خود را برطرف نماید و به سمت اصلاح پیش برود. البته مسأله «توفیق الهى» را در این مسیر نباید فراموش كرد و پیوسته باید این امر را مد نظر داشت كه در نهایت این خدا است كه باید دست انسان را بگیرد. آنچه به ما مربوط است این است كه آن امورى را كه اسبابش را مىشناسیم، از آن اسباب استفاده كنیم و به دنبال این باشیم كه آنها را در خود ایجاد كنیم و از چیزهایى كه موجب ضرر است دورى نماییم. در نهایت نیز باید دعا كنیم و از خداى متعال بخواهیم كه به ما توفیق عنایت فرماید. همچنین نباید فراموش كنیم كه توفیق الهى هرگز به گزاف
1. انفال (8)، 2.
نصیب كسى نمىشود و حساب و كتاب دارد. خلاصه اینكه باید بحثها را از هم تفكیك كرد. نمىشود فقط به دعا تكیه كنیم و در پى این باشیم كه با صرف دعا كردن به مقصد برسیم و كارمان درست شود. علاوه بر دعا كارهاى دیگرى نیز لازم است كه در اختیار خود ما است و باید از تلاش براى انجام آنها فروگذار نكنیم، و در عین حال باید پیوسته از خداى متعال مدد بجوییم و طلب توفیق نماییم.
آنچه كه كم و بیش از آیات و روایات استفاده مىشود و تجارب بشرى نیز آن را تأیید مىكند این است كه اختلاف حالات ما در برخورد با آیات الهى و مواعظ و سخنان حكیمانه، به اعمال گذشتهمان بستگى دارد. امروزه این مطلب در روانشناسى به اثبات رسیده كه انسان هرچه را كه بیشتر دوست داشته باشد بیشتر به آن توجه مىكند و ابزارهاى حسى او مانند چشم و گوش بیشتر در خدمت ادراك آن قرار مىگیرند. از سوى دیگر نیز اگر آدمى به چیزى علاقه نداشته باشد، به صورت ناخودآگاه توجهش به آن چیز كمتر است و كمتر در حیطه ادراك او واقع مىشود. در این زمینه آزمایشهاى فراوان و مختلفى انجام گرفته كه بیان همه آنها نه در حوزه اطلاعات و تخصص بنده است و نه فرصت بحث ما اقتضاى آن را دارد. براى مثال، یك صحنه و منظره واحد را در مدت زمانى محدود و یكسان در رؤیت دو نفر قرار مىدهند و سپس از آنان مىخواهند كه آن را توصیف كنند. آزمایشها نشان مىدهد تفاوت آشكارى در توصیف صحنههایى كه مورد علاقه یكى از دو طرف بوده است وجود دارد. در اینگونه موارد، كسى كه علاقه به آن صحنه داشته آن را با جزئیات بسیار ریز به خاطر سپرده و توصیف كرده، در حالى كه آن دیگرى هیچ یك از آن جزئیات را به خاطر نیاورده است. شاید براى خود ما پیش آمده باشد كه پس از خروج از مجلسى، وقتى از كسى كه درست كنار ما نشسته بوده سؤال كردهاند، هرچه تلاش كردهایم، نتوانستهایم به خاطر بیاوریم كه او چه كسى بوده است!
اینكه ما وقتى قرآن تلاوت مىشود یا خودمان آن را تلاوت مىكنیم از حقایق آن
بهرهاى نمىبریم، بدان سبب است كه دلمان قبلا در گرو چیزى دیگر قرار گرفته و به جایى دیگر بسته شده و از آن جدا نمىشود تا متوجه قرآن گردد. در این حالت، ما هرچه تلاش مىكنیم كه كنترل دل را در دست بگیریم و آن را به سوى قرآن متوجه نماییم، فرار مىكند و به آنجا كه عادت كرده مىرود. این مسأله در مورد نمازهاى بسیارى از ما نیز مصداق دارد و هرچه تلاش مىكنیم دلمان را متوجه خدا و نماز كنیم به این كار موفق نمىشویم. طبیعتاً اصلاح و علاج این مسأله در گرو آن است كه به عقبتر بازگردیم و عیوب قبلى را برطرف كنیم. اگر مىخواهیم در نماز یا به هنگام تلاوت قرآن دلمان متوجه خدا و قرآن و نماز باشد، باید از قبل آمادگىهایى را در ایجاد كنیم.
هستند كسانى كه خداوند به آنان توفیق داده و اختیار دلشان را خود در دست گرفتهاند. البته همانگونه كه اشاره كردیم، كمك و توفیق الهى گزافى نیست و این افراد خودشان زحمتهایى كشیده و زمینههایى را براى جلب عنایات خداوند ایجاد كردهاند. این افراد به مرحلهاى رسیدهاند كه هرگاه بخواهند، به چیزى فكر و به آن توجه مىكنند، و هرگاه هم نخواهند آن را از صفحه دل و ضمیر و ذهن خود بیرون مىكنند. اما افرادى مثل بنده، دلمان در تسلط شیطان است و اختیارش به دست خودمان نیست، و دستكم این است كه شیطان قسمتى از آن را اشغال كرده و اجازه نمىدهد آنگونه كه خود مىخواهیم آن را اداره كنیم. از این رو مىبینیم به هنگام مطالعه، با آنكه حواسمان را خوب جمع مىكنیم، به یكباره به خود مىآییم و متوجه مىشویم ساعتى گذشته و ما هنوز همان صفحهاى هستیم كه بودیم! یا مرتباً تصمیم مىگیریم كه نمازمان را اینبار دیگر با توجه و حضور قلب بخوانیم، اما بلافاصله بعد از الله اكبرِ اول نماز از جایى دیگر سر در مىآوریم و وقتى به خود مىآییم كه در حال گفتن «السلام علیكم و رحمة الله وبركاته» هستیم! یعنى دل ما در طول نماز همهجا مىرود جز خود نماز!
در دست گرفتن اختیار دل زحمت دارد و به آسانى میسر نخواهد شد. اگر اسبى چموش را هم بخواهند رام كنند، مدتهاى مدید باید دنبال او بدوند و زحمتها بكشند؛ چه رسد به دل كه بسیار چموشتر و فرارىتر از آن است. وقتى دل به جایى بسته شد و در گرو چیزى قرار گرفت، به طور طبیعى به همان سو كشیده مىشود و جدا
كردن و كندن آن در غایت دشوارى است. از این رو به محض اینكه لحظهاى غفلت كنى، مىبینى فرار كرده و سر از همان جا درآورده است.
اما این هم كه بخواهیم دل غافل نشود باز به خود دل بازمىگردد و براى این كار باید دل اصلاح شود. دست خود ما نیست كه چه وقت غافل و چه هنگام متذكر باشیم و این امر كاملا بستگى دارد به اینكه قبلا با دل خود چه كرده باشیم. اگر بخواهیم در مقابل آیات الهى كور و كر نباشیم و بتوانیم دل خود را كاملا كنترل كنیم، باید به حساب دلمان رسیدگى كنیم و ریشه تعلقها و توجههاى غیر خدایى را در آن بخشكانیم و از بیخ و بن بركنیم.
البته به طور موردى، گهگاه ممكن است موعظهاى، روایتى و یا آیه قرآنى در ما تأثیر بگذارد و تحولى در ما ایجاد كند، اما این جرقههاى زودگذر و لحظهاى چندان مفید و كارساز نیست و باید مشكل را به صورت ریشهاى حل كرد. وضع بسیارى از ما در غالب اوقات اینگونه است كه از یاد خدا غافلیم و حتى آن زمان هم كه ذكر مىگوییم و یا قرآن مىخوانیم، لقلقه زبانى بیش نیست و فكر و ذهنمان در عوالمى دیگر سیر مىكند. این به سبب پیشینه اعمال و رفتار ما است كه اختیار دلمان از دست ما بیرون رفته و در دست شیطان قرار گرفته است. وقتى اختیار دلى دست شیطان بود، طبیعتاً شیطان به آن اجازه نمىدهد كه در فضاهاى معنوى و ملكوتى و خدایى وارد شود.
اما چگونه مىشود كه اختیار دل آدمى به دست شیطان مىافتد؟ پاسخ این است كه این اتفاق در اثر تبعیت مكرر از «هواى نفس» رخ مىدهد. هواى نفس ابزارى است براى تسلط شیطان، و آدمى اگر مرتباً به دنبال هواى نفس خود رفت، این كار موجب مىشود دلش در اختیار جناب شیطان قرار بگیرد و بشود مصداق آن شعر كه مىگوید:
رشتهاى بر گردنم افكنده دوست *** مىكشد آنجا كه خاطرخواه اوست
اینجا است كه انسان نماز هم كه مىخواند به جاى توجه به خدا سر از جایى دیگر درمىآورد، در حالى كه خود هیچ قصد و ارادهاى هم براى آن جاى دیگر ندارد، اما دل بىاختیار مىرود و منتظر و معطل عزم و اراده او نمىماند.
ما باید تلاش كنیم و این وضعیت را تغییر دهیم. باید كمكم به اختیاردارى و سلطه شیطان در قلمرو دلمان پایان دهیم و به تدریج به فضاهایى وارد شویم كه با آیات الهى كور و كر برخورد نكنیم و به هنگام شنیدن آنها روى دلمان از امور دیگر برگردد و متوجه خدا شود. باید توجه كنیم هنگامى كه آیات الهى تلاوت مىشود در واقع این خدا است كه با ما سخن مىگوید، و از این رو بىتوجهى به آیات الهى و غفلت از آنها به مثابه این است كه وقتى خدا با ما صحبت مىكند ما روى خود را به سویى دیگر بگردانیم! خود ما اگر در حال صحبت با دوستمان باشیم و او به جاى توجه به ما مرتباً به این طرف و آن طرف نگاه كند چه قضاوتى درباره او مىكنیم؟
همه ما كم و بیش به این آفت مبتلاییم و همچنان كه اشاره كردیم، براى رهایى از آن باید از قبل برنامهریزى كنیم تا بتوانیم در موقع لزوم، توجه دل را به همان سو كه مایلیم معطوف بداریم. امثال بنده دلمان یله و رها است و از اختیار و كنترل خودمان بیرون است. سر رشته دلِ بسیارى از ما در دست شیطان است و آنجا كه مىپنداریم این خود هستیم كه به اراده و اختیار خویش عمل مىكنیم، در واقع خود را فریب مىدهیم و در حقیقت این شیطان است كه بر ما تسلط دارد و ما از او فرمان مىبریم. این همه در حالى است كه ما از ازل با خداى خویش پیمان بسته و متعهد شدهایم كه از شیطان دورى گزینیم و طوق بندگى و فرمانبردارى او را برگردن ننهیم:
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِین؛(1) اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكردم كه شیطان را مپرستید، كه او دشمن آشكار شما است.
اگر بخواهیم از اطاعت و فرمانبردارى شیطان دور شویم، باید سعى كنیم اختیار دلمان را خود به دست بگیریم. این كار با تمرین و ممارست و تلاش مستمر و مداوم، ممكن و شدنى است. باید علاقه خود را به چیزهایى كه خداى متعال نمىپسندد به تدریج كم و كمتر نموده و اگر ممكن باشد به صفر برسانیم. البته ما نوعاً نمىتوانیم مانند اولیاى خدا شویم كه به طور كلى دل را از هرچه غیر خدا و آن محبوب واقعى است تهى سازیم، اما دستكم مىتوانیم تعلقاتمان را به دنیا كم كنیم و كمتر به دنبال هواى نفس و آنچه «دل»
1. یس (36)، 60.
مىخواهد برویم. به جاى دل، باید به تدریج هرچه بیشتر به این سمت حركت كنیم كه در هر كارى ببینیم آیا مطلوب و مورد رضایت خداوند هست یا نیست. اگر تقوا را، كه همان رعایت امر و نهى الهى است پیشه خود سازیم، كمكم اختیار دل در دست خودمان قرار مىگیرد و خود مالك دل خویش مىشویم. آنگاه مىتوانیم به هرچه خود مىخواهیم فكر كنیم و توجه نماییم، نه آنكه دلْ ما را به هرجا كه خود مىخواهد بكشاند. وقتى خودْ مالك و صاحب اختیار دل خویش گشتیم، آنگاه مىتوانیم به هنگام مطالعه تمركز پیدا كنیم و در حال نماز حضور قلب داشته باشیم و روى دلمان را تنها متوجه خدا سازیم. قرآن كریم در تعبیرى مىفرماید:
إِنَّ فِی ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِید؛(1) همانا در این براى هر صاحب دل و حق نپوشى كه خود به گواهى ایستد عبرتى است.
از این آیه معلوم مىشود كه برخى انسانها قلب ندارند! و گرچه این عضو صنوبرى درون سینهشان هست اما از آن قلبى كه باید واقعیات را درك كند و حقایق را ببیند محروم هستند. به تعبیر آن آیه كه پیش از این آوردیم: لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها؛ یعنى قلب صنوبرى دارند، اما چیزى كه محبت خدا در آن باشد و محبت اولیاى خدا و خوف و خشیت الهى در آن ظهور پیدا كند، از داشتن آن محرومند. به همین سبب این افراد از بیانات قرآن نیز استفاده نمىكنند و دستشان از نور و حقیقت آن كوتاه است. كسى كه قلب و گوش ندارد چگونه مىتواند از قرآن بهرهاى ببرد یا راهى به حقیقت و سعادت پیدا كند؟! آیات الهى كه بر در و دیوار تمامى وجودْ نقش بسته است براى كسى مایه تذكر است كه از قلب و گوش برخوردار باشد: إِنَّ فِی ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْع. در روز قیامت نیز جهنمیان دقیقاً به همین نكته اشاره مىكنند و در بیان آنچه موجب جهنمى شدن آنان شده است اینچنین مىگویند:
لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا فِی أَصْحابِ السَّعِیر؛(2) اگر ما گوش شنوا داشتیم یا تعقل مى كردیم، در میان دوزخیان نبودیم.
1. ق (50)، 37.
2. ملك (67)، 10.
مىگویند اشكال ما كه جهنمى شدیم این بود كه دریچه گوش و ذهنمان را بر روى حقایق بستیم و عقلمان را به كار نگرفتیم. آرى، انسانى كه عقل و اندیشه خود را به كار نگیرد و تعقل و تفكر نداشته باشد سرانجامى جز دوزخ نخواهد داشت. از این رو بىجهت نیست كه قرآن كریم در آیات فراوان و با بیانهاى مختلف انسانها را به تفكر و تعقل دعوت مىكند:
وَتِلْكَ الأَْمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُون؛(1) و این مَثَل ها را براى مردم مى زنیم، باشد كه آنان بیندیشند.
إِنَّ فِی ذلِكَ لآَیات لِقَوْم یَتَفَكَّرون؛(2) قطعاً در این [امور] براى مردمى كه تفكر مى كنند نشانه هایى وجود دارد.
وَأَنْزَلْنا إِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُون؛(3) و این قرآن را به سوى تو فرود آوردیم تا براى مردم آنچه را به سوى ایشان نازل شده است توضیح دهى، و امید كه آنان بیندیشند.
كَذلِكَ یُبَیِّنُ اللهُ لَكُمْ آیاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون؛(4) بدین گونه خداوند آیات خود را براى شما بیان مى كند، باشد كه بیندیشید.
وَلَهُ اخْتِلافُ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ أَفَلا تَعْقِلُون؛(5) و اختلاف (آمد و شد) شب و روز از او است، آیا پس نمى اندیشید؟
در هر صورت، ما باید به حكومت دل و هواى نفس بر خود پایان دهیم و به جاى آن، عقل را حاكم مملكت وجود خویش سازیم. باید تصمیم بگیریم این وضع را كه ما در دست دل و از آنِ دل باشیم تغییر دهیم وكارى كنیم كه دل از آنِ ما و در دست ما باشد. ما باید اطاعت از دل و فرمانبردارى از هواى نفس را كنار بگذاریم و خود را از شرّ این دیو بدسیرت كه عقل ما را زایل و ما را كور و كر مىسازد رهایى بخشیم:
1. حشر (59)، 21.
2. رعد (13)، 3.
3. نحل (16)، 44.
4. بقره (2)، 242.
5. مؤمنون (23)، 80.
أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم وَخَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللهِ أَفَلا تَذَكَّرُون؛(1) پس آیا دیدى آن كس را كه هواى نفس خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانیده و بر گوش او و دلش مُهر زده و بر دیده اش پرده افكنده است؟ آیا پس از خدا چه كسى او را هدایت خواهد كرد؟ آیا پند نمى گیرید؟!
كسى كه پیرو هواى نفس خویش گشته، در كارهایش دیگر به فكر تكلیف الهى و شرعى و اینكه آیا خداوند این را مىپسندد یا نه و مسائلى مانند آن نیست. دل او ابزارى شده براى تسلط شیطان بر وى، و هنگامى كه شیطان بر انسان مسلط شد، آدمى به جاى عبادت خداوند، شیطان را عبادت خواهد كرد. كسى هم كه به جاى خداوند، به عبادت شیطان روى بیاورد تكلیفش معلوم و عاقبتش مشخص است. اگر مىخواهیم اینگونه نشود، باید تصمیم بگیریم خواستههاى دل را محدود كنیم و آنها را تحت ضابطه و قید و بند درآوریم. بىبندوبارى و لجامگسیختگى انسان را به جایى نمىرساند و جز سقوط و انحطاط چیزى بر او نمىافزاید. نباید دل را آزاد بگذاریم و هرچه خواست تسلیم شویم و انجام دهیم. باید تمرین كنیم كه دل را در مسیرى خاص هدایت نماییم و به حركت درآوریم، نه آنكه دل آزادانه به هرطرف كه خواست جولان دهد و تكتازى نماید.
باید به تدریج از تشتت و پراكندگى فكر و ذهن بكاهیم و آن را در جهتى خاص و آنچه موجب رضایت خداى متعال است متمركز نماییم. این امور شدنى است، اما البته تمرین و پشتكار مىطلبد و مفت و مجانى به كسى داده نمىشود. اینكه انسان مالك دل خویش گردد گوهرى است نفیس كه به این آسانىها به چنگ كسى درنمىآید، اما در عین حال با تلاش و همت و كوشش مىتوان آن را صید كرد و به كف آورد. ما باید براى رفتار خود چارچوب تعیین كنیم، و اولین گام در این مسیر آن است كه واجبات و محرمات را به درستى رعایت نماییم. آنگاه پس از آنكه تلاش كردیم از این چارچوب خارج نشویم، كمكم این امر به حالات ذهنى و توجهات قلبى ما نیز سرایت مىكند و آنها نیز به تدریج از تسلط شیطان خارج شده و در اختیار خداوند قرار مىگیرد. استمرار این
1. جاشیه (45)، 23.
وضع، پردهها را از روى قلب و چشم و گوش انسان كنار مىزند و او را مصداق این آیه مىگرداند كه: وَالَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها صُمًّا وَعُمْیانا.
اگر این روند را دنبال كنیم و بر آن مداومت بورزیم، مىتوانیم به مرحلهاى برسیم كه دیگر به هنگام برخورد با آیات الهى كور و كر نباشیم و كلام خداوند را با گوش دل و جان بشنویم و نور و معنویت قرآن را ببینیم و از حقایق آن استفاده كنیم.
وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما؛(1) و [عبادالرحمان] كسانى اند كه مى گویند: پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مایه روشنى چشمان [ما] باشد، و ما را پیشواى پرهیزگاران گردان.
بحث ما در بررسى اوصافى بود كه در سوره فرقان براى عبادالرحمان بیان شده است. در ادامه ذكر این اوصاف، در این آیه به دو وصف دیگر اشاره شده است: یكى اهتمام عبادالرحمان به خانواده، و دیگرى اهتمام آنان به صلاح و پیشرفت جامعه. ما در این جلسه تا حدى كه فرصت اجازه دهد درباره وصف اول مطالبى را طرح مىكنیم و بحث از وصف دوم به جلسه بعد كه جلسه پایانى این سلسله مباحث خواهد بود موكول خواهد شد.
وصف اول كه اهتمام به خانواده است به این صورت مورد اشاره قرار گرفته كه، یكى از خواستهها و تقاضاهاى عبادالرحمان از خداى متعال این است كه:
هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن؛ به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مایه روشنى چشمان [ما] باشد.
به طور كلى اهتمام به خانواده و توجه به صلاح همسران و فرزندان و آرزوى داشتن
1. فرقان (25)، 74.
همسر و فرزندانى صالح، روش و منش همه انبیا و صالحان، و به تعبیر سوره فرقان، عبادالرحمان است. براى نمونه، برحسب آنچه كه قرآن كریم نقل مىكند، این ویژگى در زندگى حضرت ابراهیم ـ على نبینا و آله و علیه السلام ـ كاملا مشهود است. یكى از فرازهاى برجسته زندگى این پیامبر بزرگ الهى كه تا روز قیامت آثارى مهم و جاودان خواهد داشت، به یقین بناى خانه كعبه است كه به كمك فرزند برومندش حضرت اسماعیل(علیه السلام) به انجام رساند. قرآن مىفرماید آن زمان كه این پدر و فرزند مشغول ساختن خانه كعبه بودند یكى از دعاهایشان به درگاه خداوند این بود:
رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَك؛(1) پروردگارا، ما را تسلیم [فرمان] خود قرار ده، و از نسل ما امتى كه تسلیم فرمانت باشند [پدید آور].
حضرت ابراهیم و اسماعیل(علیهما السلام) توجه داشتند كه در حال انجام خدمتى شایسته و كارى بزرگ هستند كه خداى متعال بسیار نسبت به آن رضایت دارد و از این رو قاعدتاً در این حال به درخواستهاى آنان توجه و دعایشان را مستجاب مىكند. به همین سبب این دو پیامبر بزرگوار در حال ساختن كعبه، از خداوند درخواستهایى كردهاند كه از جمله آنها یكى این است كه، خدایا ما دو نفر را مسلم قرار ده: رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَك. حضرت ابراهیم(علیه السلام)علاقه خاصى به تعبیر «اسلام» و «مسلم» داشته و آن را در موارد متعددى به كار برده است. براى نمونه، از جمله آنها مىتوان به تعبیر «أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لله»(2) اشاره كرد. از این رو خداوند در قرآن مىفرماید عنوان «اسلام» و «مسلمان» را حضرت ابراهیم براى شما انتخاب كرده است:
هُوَ سَمّاكُمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْل؛(3) او (ابراهیم) بود كه از پیش شما را مسلمان نامید.
در هر صورت، حضرت ابراهیم و اسماعیل(علیهما السلام) فقط به این بسنده نمىكنند كه خداوند خودِ آنها را «مسلم» قرار دهد، بلكه فوراً دعایى دیگر را نیز ضمیمه این دعا مىكنند و همین خواسته را براى فرزندان و نسل خود نیز از خداوند مسألت مىدارند: وَمِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَك.
1. بقره (2)، 128.
2. آلعمران (3)، 120.
3. حج (22)، 78.
البته حضرت ابراهیم و اسماعیل(علیهما السلام) در ادامه دعاى دیگرى نیز براى نسل خود مطرح كردند و از خداى متعال خواستند كه از میان فرزندانشان پیامبرى را مبعوث فرماید:
رَبَّنا وَابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِكَ وَیُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَیُزَكِّیهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِیزُ(1) الْحَكِیم؛ پروردگارا، در میان آنان فرستاده اى از خودشان برانگیز، تا آیات تو را بر آنان بخواند، و كتاب و حكمت به آنان بیاموزد و پاكیزه شان كند؛ زیرا كه تو خود، شكست ناپذیر حكیمى.
تحقق و استجابت این دعا در واقع در زمانى بود كه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به رسالت مبعوث شد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) خود در این زمینه مىفرماید:
اَنَا دَعْوَةُ اِبْراهیم؛(2) من دعاى ابراهیم هستم.
بهجز این دو دعا، قرآن كریم دعاى دیگرى را نیز از حضرت ابراهیم(علیه السلام) درباره فرزندان و نسل خود نقل مىكند. آن زمان كه خداوند پس از موفقیت ابراهیم در همه امتحانها مقام منیع امامت را به آن حضرت عطا فرمود، ابراهیم(علیه السلام) باز هم در اندیشه فرزندان و نسل خویش بود و این مقام را براى آنان نیز از خداى متعال درخواست كرد:
وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ؛(3) و چون خداوند ابراهیم را با كلماتى بیازمود و وى به خوبى از عهده همه آنها برآمد، [خداوند]به او فرمود: «من تو را پیشواى مردم قرار دادم.» [ابراهیم] عرض كرد: «از دودمانم [نیز امامانى قرار ده].» خداوند فرمود: پیمان من به ستمكاران نمىرسد.
خداى متعال مقام نبوت و رسالت را به حضرت ابراهیم عطا فرمود و پس از آن وى را به مقام «خلّت» مفتخر ساخت:
وَاتَّخَذَ اللهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلا؛(4) و خداوند ابراهیم را دوست [خود]گرفت.
1. بقره (2)، 129.
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 15، ص 297، روایت 27، باب 4 و ج 46، ص 349، روایت 2، باب 9.
3. بقره (2)، 124.
4. نساء (4)، 125.
آخرین مقامى هم كه به حضرت ابراهیم(علیه السلام) عنایت شد مقام امامت بود. براى رسیدن به مقام امامت شرایطى لازم بود و حضرت ابراهیم(علیه السلام) مىبایست با امتحاناتى روبهرو شود و با موفقیت آنها را پشت سر بگذارد تا مقام امامت به وى اعطا شود. از این رو قرآن مىفرماید خداوند ابتلائات و امتحانهایى براى حضرت ابراهیم(علیه السلام) پیش آورد: وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّه. حضرت ابراهیم(علیه السلام) نیز موفق شد از تمامى این ابتلائات سربلند بیرون آید: فَأَتَمَّهُن. پاداش این موفقیت نیز آن بود كه مقام امامت به وى اعطا شد و خداوند به او فرمود: إِنِّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماما. طبیعتاً حضرت ابراهیم(علیه السلام) از این امر بسیار شادمان شد و از اینكه مىدید خداوند او را شایسته مقام رفیع امامت یافته بسیار خرسند و مسرور بود. امّا خرسندى و خوشحالى ناشى از نیل به مقام امامت موجب نشد كه حضرت ابراهیم(علیه السلام) از دعا براى ذریه و فرزندان خویش غفلت نماید. از این رو بلافاصله پس از آنكه خداى متعال این مقام را به او عطا فرمود، از خداوند درخواست كرد كه این مقام به فرزندانش و كسانى كه در آینده از نسل او پدید مىآیند نیز اعطا گردد: قال وَمِنْ ذُرِّیَّتِی. البته این دعاى حضرت ابراهیم(علیه السلام) به صورت مطلق مورد اجابت و موافقت واقع نشد و خداوند در پاسخ حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود، این مقامى نیست كه هركس شایستگى احراز آن را داشته باشد: قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِین.
به هر حال، این امر شیوه پسندیدهاى است كه انسان به فكر فرزندان خویش هم باشد و از خداوند براى آنها خیر و خوبى و صلاح و عافیت مسألت نماید. از این رو مىبینیم حضرت ابراهیم(علیه السلام) به عنوان یكى از شایستهترین بندگان و پیامبران الهى همین روش را داشته است. آیه مورد بحث ما در سوره فرقان نیز ناظر بر این است كه به طور كلى این خصلت، روش و منش همه بندگان صالح خداوند و عبادالرحمان است كه به فكر خانواده و همسر و فرزندان خود و نگران خیر و صلاح و سعادت آنها هستند:
یَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن؛(1) مى گویند: پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مایه روشنى چشمان [ما] باشد.
1. فرقان (25)، 74.
تعبیر «قُرَّةَ أَعْیُن» كه در این آیه آمده تقریباً معادل همان مفهومى است كه ما در فارسى به كار مىبریم و، براى مثال، مىگوییم: فلان چیز مایه «روشنى چشم» ما شد. تعبیراتى كه در زبان عربى وجود دارد معمولا با آنچه كه ما در فارسى به كار مىبریم تفاوتهایى دارد و برخى ریزهكارىهایى در معناى عربى آن لحاظ شده كه در معادل فارسى آن وجود ندارد؛ اما در اینجا دو واژه «قُرَّةُ العَیْن» در عربى و «چشم روشنى» در فارسى تقریباً هم معنا هستند و تفاوت قابل ذكرى ندارند. ما در فارسى اصطلاح «چشم روشنى» را در جایى به كار مىبریم كه نهایت رضایت و سرور و شادى را در مورد چیزى یا كارى داشته باشیم. «فرزند نور چشمى» هم كه گفته مىشود از همین باب است. استعمال این واژه در مورد چیزى نشاندهنده آن است كه ما به آن چیز علاقهاى وافر و خاص داریم و همین كه چشممان به آن مىافتد دلمان شاد و روشن مىشود و، به اصطلاح، چشمانمان برق مىزند. «قُرَّةُ العَیْن» هم در عربى ظاهراً همین معنا را دارد و گرچه برخى افراد دقتهایى كرده و خواستهاند با توجه به ریشه لغوى آن بگویند معناى «سردى» و «خنكى» در آن لحاظ شده، اما این مطالب چندان موجّه به نظر نمىرسد.
در هر حال، این واژه سه بار در قرآن به كار رفته كه یكى از آنها در همین آیه 74 سوره فرقان است. مورد دوم در سوره سجده است؛ آنجا كه در وصف كسانى كه حقیقتاً به آیات الهى ایمان آوردهاند، مىفرماید:
إِنَّما یُؤْمِنُ بِآیاتِنا الَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لا یَسْتَكْبِرُونَ * تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ * فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزاءً بِما كانُوا یَعْمَلُونَ؛(1) تنها كسانى به آیات ما ایمان مىآورند كه هرگاه آن [آیات] را به ایشان یادآورى كنند، سجده كنان به روى درمى افتند، و به ستایش پروردگارشان تسبیح مى گویند و تكبر نمىورزند. پهلوهایشان از خوابگاه ها جدا مى گردد [و]
1. سجده (32)، 15 ـ 17.
پروردگارشان را از روى بیم و طمع مىخوانند و از آنچه روزىشان كردهایم انفاق مىكنند. هیچ كس نمىداند چه چیز از آنچه روشنىبخش دیدگان است به [پاداش]آنچه انجام مىدادند براى آنان پنهان شده است.
در این آیات گروهى از بندگان صالح خداوند با سه ویژگى معرفى شدهاند: ویژگى اول این است كه وقتى آیات قرآن را بشنوند یا خود متذكر آنها گردند، به حال سجده بر زمین مىافتند. وصف دیگرشان این است كه پهلو از بستر تهى مىكنند و شبهنگام از بستر گرم برمىخیزند و مشغول نماز و راز و نیاز با خدا مىشوند. ویژگى سوم آنان نیز این است كه از اموالى كه خداوند به آنها داده انفاق مىكنند. آنگاه مىفرماید: كسانى كه این سه ویژگى را دارند هیچ كس نمىداند كه خداوند به پاداش اعمالشان چه نعمتها و چشم روشنىهایى براى آنان مهیا كرده است: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزاءً بِما كانُوا یَعْمَلُون.
برخى نعمتهایى كه در بهشت براى نیكوكاران و بندگان شایسته خداوند مهیا گردیده در قرآن ذكر شده، و طبعاً مطالبى هستند كه اكنون ما از آنها باخبریم و تاحدودى مىدانیم چه هستند؛ اما این آیه مىفرماید كسى نمىداند خداوند براى این گروه از بندگان چه تحفهها و چشم روشنىهایى مهیا كرده است. از این رو نعمتهاى فراهم شده براى اینان نمىتواند همان نعمتهایى باشد كه در بسیارى از آیات قرآن به آن اشاره شده است. از باب نمونه، قرآن كریم به وجود این نعمتها در بهشت براى بهشتیان اشاره كرده است:
لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهار؛(1) براى ایشان باغهایى است كه از زیر [درختان]آن نهرها روان است.
وَزَوَّجْناهُمْ بِحُور عِین؛(2) و آنها را با حوریان درشتچشم همسر گردانیم.
وَفَواكِهَ مِمّا یَشْتَهُون؛(3) و هر میوهاى كه میل داشته باشند.
وَلَحْمِ طَیْر مِمّا یَشْتَهُون؛(4) و گوشت پرنده از هر نوع كه مایل باشند.
1. بقره (2)، 25.
2. دخان (44)، 54.
3. مرسلات (77)، 42.
4. واقعه (56)، 21.
این قبیل نعمتها كه قرآن آنها را ذكر مىكند چیزهایى هستند كه ما كم و بیش از آنها سر در مىآوریم و براى ما قابل فهم هستند. البته میوه و گوشت و باغها و همسران و سایر نعمتهاى بهشتى با نوع دنیایى آنها بسیار متفاوت است و با یكدیگر قابل مقایسه نیستند، ولى هرچه باشد بالاخره ما مىتوانیم دورنمایى هرچند مبهم از آنها در ذهنمان تصور كنیم. اما آیه سوره سجده مىفرماید، كسانى كه سه وصف مذكور را داشته باشند هیچ كس نمىداند كه خداى متعال چه نعمتها و روشنىهاى چشمى براى آنها مهیا كرده است. این مفاد شبیه مفاد آن روایتى است كه مىفرماید:
اَعْدَدْتُ لِعِبادی ما لا عَیْنٌ رَأَتْ وَلا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر؛(1) براى بندگانم چیزهایى مهیا كرده ام كه نه چشمى دیده، و نه گوشى شنیده، و نه به قلب هیچ بشرى خطور كرده است!
از این رو این «قُرَّةَ اَعْیُن» از نعمتهاى دیگر بسیار برتر و بالاتر است. سایر نعمتها را آدمى كم و بیش مىفهمد و اجمالا مىتواند تصور كند كه چیست؛ اما این روشنى چشمى كه خداوند براى این بندگان خاص خود قرار داده، چیزى است كه هیچ كس حتى تصورش را هم نمىتواند بكند! وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر.
سومین موردى كه در قرآن براى واژه «قُرَّةُ الْعَیْن» به كار رفته در داستان حضرت موسى(علیه السلام) است. هنگامى كه موسى متولد شد، مادرش به الهام الهى او را از ترس كشته شدن در صندوقچهاى قرار داد و به درون نهرى از رود نیل انداخت. اتفاقاً آن نهر از كاخ فرعون عبور مىكرد و مأموران فرعون وقتى صندوقچه را دیدند آن را از آب گرفتند. هنگامى كه در صندوقچه را باز كردند، دیدند نوزاد پسرى درون آن است. فرعون بر اساس خوابى كه دیده بود و پیشگویىهاى كاهنان مىدانست كه فردى از بنىاسرائیل به دنیا خواهد آمد كه بساط حكومت و فرمانروایى او را در هم خواهد پیچید. از همین رو مدتها بود كه به دستور او فرزندان پسر بنىاسرائیل را به محض تولد مىكشتند و از بین مىبردند. از این رو وقتى فرعون دید پسرى درون صندوقچه است، ترسید كه نكند از
1. بحارالانوار، ج 8، ص 191، روایت 168، باب 23.
فرزندان بنىاسرائیل باشد. از سوى دیگر همسر فرعون نازا بود و نمىتوانست صاحب فرزند شود. به همین دلیل به محض اینكه چشمش به این پسر افتاد محبت او به سختى در دلش جاى گرفت و به فرعون گفت خوب است این كودك را نزد خود نگاه داریم و به عنوان فرزند خود او را بزرگ كنیم تا نور چشم من و تو گردد:
وَقالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّةُ عَیْن لِی وَلَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدا؛(1) و همسر فرعون گفت: [این كودك]نور چشم من و تو خواهد بود. او را نكشید، شاید براى ما سودمند باشد یا او را به فرزندى بگیریم.
در هر صورت، همچنان كه اشاره كردیم، یكى از موارد استعمال «قُرَّةُ الْعَیْن» در همین آیه مورد بحث ما از سوره فرقان است كه مىفرماید عبادالرحمان از خداوند درخواست مىكنند كه خدایا، كارى كن كه چشمان ما از همسرانمان روشن شود و همسرانى نصیب ما كن كه مایه روشنى چشم ما باشد؛ یعنى همسرانى باشند كه بالاترین خواستههاى ما در مورد آنها تأمین شود. همچنین آنان دعا مىكنند كه خدایا، فرزندانمان به گونهاى باشند كه مایه روشنى چشم ما گردند و هیچ نگرانى در مورد آنها نداشته باشیم و همین كه نگاهمان به آنها مىافتد دلمان شاد و خرسند شود.
بحث دیگرى كه در این زمینه مىتوان مطرح كرد این است كه اصولا علاقه به زن و فرزند چه علاقهاى است و چه ماهیت و چه آثارى دارد؟
در پاسخ این پرسش باید بگوییم این علاقه از سنخ گرایشهاى فطرى و غریزى انسان است كه دست خلقت در نهاد آدمى قرار داده و انسان به طور طبیعى و غریزى به همسر و فرزند میل و گرایش دارد. البته مانند تمامى امیال و گرایشهاى فطرى و غریزى، خداى متعال این میل را به گزاف و بیهوده در نهاد انسان قرار نداده و حكمت یا حكمتهایى در وراى آن وجود دارد. از جمله مهمترین حكمتهایى كه براى علاقه به همسر و فرزند، و
1. قصص (28)، 9.
بهویژه همسر، مىتوان برشمرد این است كه این میل مایه بقاى نسل انسان مىشود. اگر چنین میلى نبود انسانها حاضر نمىشدند سختى زندگى خانوادگى و مشكلات آن را تحمل كنند و بپذیرند. این میل طبیعى و كشش غریزى و لذت جنسى حاصل از آن باعث مىشود كه انسان به سختىها و مشكلات زندگى خانوادگى تن در دهد و در نتیجه نسل بشر باقى بماند و ادامه پیدا كند. همه من و شما محصول این حكمت الهى هستیم و اگر خداوند در پدران و مادرانمان چنین میلى قرار نداده بود ما به وجود نمىآمدیم. ناگفته پیدا است كه بقاى نسل بشر تا چه حد اهمیت دارد، و اگر وجود گرایش به همسر و فرزند در انسان حكمتى جز این نمىداشت، كافى بود كه ایجاب نماید خداوند آن را در پىریزى طبیعت و سرشت آدمى لحاظ نماید.
اما صِرف وجود گرایش آنى و لحظهاى و گذراى زن و مرد به یكدیگر، غرض «بقاى نسل» را تضمین نمىكند، بلكه باید این گرایش به گونهاى باشد كه گرایش یك زن و مرد خاص به یكدیگر عمیق و وثیق و بادوام باشد. این امر باعث مىشود زن و مرد تشكیل خانواده داده و مدتها در كنار یكدیگر بمانند و به زاد و ولد و پرورش و تربیت فرزندان ـ كه همان بقاى نسل بشر است ـ همت گمارند. در واقع پایه و اساس زندگى اجتماعى انسان، كه آن نیز به نوبه خود آثار مثبت بىشمار و فواید فراوانى عاید بشر مىكند، با تشكیل و ایجاد خانواده است كه گذاشته مىشود. از این رو خداى متعال براى حفظ ارتباط بین زن و مرد، الفت و محبتى خاص بین آنها و همچنین بین پدر و مادر و فرزندان به وجود مىآورد:
وَمِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیْها وَجَعَلَ بَیْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَة؛(1) و از نشانههاى او اینكه، از [نوع]خودتان همسرى براى شما آفرید تا به آنها آرام گیرید، و میانتان دوستى و رحمت قرار داد.
این مودت و رحمت غیر از آن كشش غریزى است كه در ابتدا وجود دارد. این علاقه و انس و الفت خاص پس از آنكه پیمان همسرى و زناشویى بین زن و مرد بسته شد در میان
1. روم (30)، 21.
آنها به وجود مىآید. به عبارت دیگر، در ابتدا محبتى نیست و فقط میل و گرایشى است به جنس مخالف، و از همین رو اصطلاحاً «متعلَّق» و مورد مشخصى هم ندارد. محبت همیشه به امرى خاص تعلق مىگیرد و نیاز به متعلَّق دارد. از این رو قبل از انتخاب یك فرد خاص به عنوان همسر قانونى، تنها میل به جنس مخالف در انسان هست، اما پس از انتخاب یك نفر به عنوان همسر قانونى، مودت و رحمت مذكور در آیه، كه همان «محبت خاص» بین زن و شوهر است، میان آنها پدید مىآید.
نظیر همین الفت و محبت، بین پدر و مادر و فرزندان نیز وجود دارد و همانگونه كه اشاره كردیم، این انس و الفتْ پایه تشكیل خانواده و پایدارى و بقاى آن مىشود، از جمع خانوادهها نیز جامعه و زندگى اجتماعى پدیدار مىگردد.
با این همه، متأسفانه در جهان امروز «خانواده» وضع خوبى ندارد و در مورد آن و نقشش در زندگى اجتماعى، مسائل مهمى در دنیا مطرح است. امروزه زندگى صنعتى و ماشینى موجب تضعیف و سست شدن بنیان خانواده و ارتباطات خانوادگى شده و بشر از این ناحیه آسیبهاى جدى و فراوانى متحمل گردیده است. همه ما مطالب مختلفى را در این زمینه در رسانهها و روزنامهها و مجلات شنیده و خواندهایم و كم و بیش از این آسیبها و بلایایى كه زندگى ماشینى بر سر خانواده آورده مطّلعیم. بشر این عصر قدر این نعمت و رحمت گرانبهاى الهى را نمىشناسد و براى رسیدن به لذتهاى زودگذرى كه از راههاى دیگرى برایش پیدا مىشود و در تعارض با مسائل مربوط به زندگى خانوادگى است، به خانواده پشتپا زده و بنیان آن را بسیار سست نموده است. امروزه بسیارى از زن و شوهرها براى كسب درآمد دور از یكدیگر در محیط بیرون از خانه به كار و فعالیت مىپردازند پیدا است كه در چنین اوضاع و شرایطى روابط خانوادگى و انس و الفت همسرى به تدریج تضعیف و گسسته مىشود و عملا دیگر خانوادهاى وجود نخواهد داشت.
متأسفانه كار خانواده و سستى و ویرانى آن به جایى رسیده كه در زمان ما در بسیارى از كشورها دو نفر همجنس با هم ازدواج مىكنند! این افراد براى بچهدار شدن نیز كودكى
را از پرورشگاهها و مكانهاى دیگر پیدا مىكنند و در مراكز ثبت اسناد رسمى به ثبت مىرسانند كه او فرزند آنها است و از آنان ارث مىبرد! دولتهاى این كشورها، بهخصوص كشورهایى كه رشد جمعیتشان منفى است، نیز به این خانواده كه اكنون به اصطلاح بچهدار شده كمك مالى مىكنند تا از فرزندشان نگهدارى نمایند! این وضع خانواده در قرن بیست و یكم و عصر به اصطلاح، اوج شكوفایى تمدن بشرى است! همه اینها بر اثر ناسپاسى آن نعمت الهى است كه خداوند به طور فطرى و طبیعى در بشر قرار داده و تحت تأثیر آن، زن و مرد با یكدیگر رابطه برقرار مىكنند و در نتیجه ازدواج آنها فرزندانى به وجود مىآید.
اصولا همه امور دنیایى كه ما از آنها به عنوان «نعمت» تعبیر مىكنیم، نعمت بودنش مشروط به شرایطى است و اینگونه نیست كه به صورت مطلق و در هر شرایطى نعمت باشد. هوا، غذا، نور، حرارت و سایر نعمتها در شرایطى مىتوانند تبدیل به «نقمت» و بلاى جان آدمى شوند. براى مثال، حرارت براى آدمى لازم است و اگر نباشد انسان از سرما یخ مىزند؛ اما حرارت به هر اندازه مطلوب نیست و اگر از حد و درجه خاصى بگذرد انسان را به زحمت مىاندازد و حتى مىتواند موجب مرگ او شود. انواع غذاها و میوهها كه خداوند در آیات مختلفى از قرآن آنها را به عنوان نعمت خود بر انسانها ذكر مىكند نیز همینگونه هستند. غذاها و میوهها براى بدن انسان لازم و مفیدند، اما اگر مصرف آنها از اندازه و شرایط خاصى تجاوز كند زیانبار مىشود. این مطلب در بحث ما نیز صادق است. مودت و عطوفت و رحمتى كه خداوند بین دو همسر یا پدر و مادر و فرزندان قرار داده است اگر از حد و اندازه خود فراتر برود و حالت افراطى پیدا كند خطرناك است. در این حالت، آن اهداف و حكمتهایى كه خداوند در وراى این محبت و عاطفه قرار داده از مسیر اصلى خود منحرف مىگردد و آدمى از رسیدن به كمالى كه درخور او است بازمىماند. براى مثال، اگر پدر و مادر به فرزند محبت افراطى داشته باشند، نتیجهاش آن است كه درست تربیت نمىشود و لوس و بىهنر بار مىآید و هویت
و شخصیت مستقل پیدا نمىكند و همیشه وابسته به دیگران و سربار آنها خواهد بود. از این رو اگر محبت پدر و مادر به فرزند، كنترل شده و با ضابطه نباشد، به جاى آنكه عامل پیشرفت وى گردد شخصیت و كمال او را متزلزل مىسازد.
بنابراین از یك سو اصل محبت پدر و مادر به فرزند امرى است لازم و اگر نباشد موجب عقدهاى شدن فرزند و شكلگیرى شخصیتى نابههنجار در وى مىشود. اما از سوى دیگر نیز محبت افراطى و بیش از اندازه پدر و مادر به او نیز باعث مىشود فردى لوس، پرتوقع، زودرنج و وابسته بار بیاید و نتواند در كشاكشهاى اجتماعى، شخصیتى استوار و بههنجار از خود نشان دهد. خطر بالاتر محبت افراطى این است كه اگر جایى میان این محبت و سایر تكالیف تزاحم پیدا شود، چون این محبت غالب است آن تكالیف طرد گردد و كنار گذاشته شود. از این رو خداى متعال در قرآن شدیداً نسبت به این مسأله هشدار داده و خطر آن را گوشزد كرده است:
قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤُكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزْواجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَیْكُمْ مِنَ اللهِ وَرَسُولِهِ وَجِهاد فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللهُ بِأَمْرِهِ وَاللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقِین؛(1) بگو: «اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندانتان و اموالى كه گرد آورده اید و تجارتى كه از كسادش بیمناكید و خانه هایى را كه به آن علاقه دارید، نزد شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راه وى دوست داشتنى تر است، پس منتظر باشید تا خدا فرمانش را [به اجرا]درآورد.» و خداوند گروه فاسقان را هدایت نمىكند.
همان محبتى كه خداوند آن را در نهاد انسان قرار داده و حكمت آفرینش آن را اقتضا مىكند و اگر نباشد زندگى به هم مىخورد و نه نسلى باقى مىماند و نه جامعه سالمى تشكیل مىشود، همان محبّت اگر حالت افراط پیدا كند انسان یكباره چشم باز مىكند و مىبیند كه زن و فرزند نزد او از خدا و جهاد هم محبوبتر شدهاند! نشانه آن نیز این است كه وقتى باید به جنگ و جبهه برود و در جهاد شركت كند، علاقه به زن و فرزند مانع این امر مىشود و در تزاحم محبت زن و فرزند با جهاد، آدمى مىبیند كه نمىتواند زن و
1. توبه (9)، 24.
فرزندش را رها كند. بدین ترتیب همین محبتى كه اصلش بد نبود و بلكه بسیار هم لازم بود، موجبات بدبختى انسان را فراهم مىكند و سبب ترك واجب مىشود؛ آن هم واجبى كه ترك آن، مصالح اسلام و جامعه اسلامى را در مخاطره قرار مىدهد. از همین رو هم هست كه خداوند در این زمینه تهدیدى عجیب را مطرح مىكند: فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللهُ بِأَمْرِه؛ آیا به سبب علاقه به مال و همسر و فرزند جهاد را رها و انفاق را ترك مىكنید؟ پس اكنون منتظر باشید تا خداوند فرمانش را به اجرا بگذارد و به حسابتان برسد!
در مباحث پیشین، پیرامون قاعده «اعتدال» سخن گفتیم و اشاره كردیم كه البته این قاعده عمومیت ندارد و در مواردى استثنا مىخورد؛ اما یكى از موارد و مصادیق صحیح آن مىتواند بحث فعلى ما باشد. محبت به همسر و فرزند باید در حدى باشد كه اگر با تكالیف الهى تزاحم پیدا كرد بر آنها نچربد و مانع انجام تكلیف نگردد. این تكلیف ممكن است حضور در جبهه، رفتن به شهرى دیگر براى تحصیل یا تبلیغ، و نظایر آنها باشد. محبت به همسر و فرزند تا جایى مطلوب است كه مزاحم انجام سایر تكالیف نشود. قرآن كریم در آیات متعددى خطر محبت افراطى زن و فرزند و مال را گوشزد كرده و با بیانات مختلفى پیروان خود را از آن برحذر داشته است. تعبیر برخى آیات این است كه بعضى از همسران و فرزندان دشمن آدمى هستند و انسان باید از آنها برحذر باشد و دورى نماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَأَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَإِنْ تَعْفُوا وَتَصْفَحُوا وَتَغْفِرُوا فَإِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحِیم؛(1) اى كسانى كه ایمان آورده اید، در حقیقت برخى از همسران و فرزندان شما دشمنان شمایند، از آنان برحذر باشید، و اگر ببخشایید و درگذرید و بیامرزید، پس همانا خداوند آمرزنده مهربان است.
سپس در ادامه و در آیه بعد، از مال و فرزند با تعبیر «فتنه» یاد مىكند:
إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیم؛(2) اموال و فرزندانتان صرفا[وسیله]آزمایش [شما] هستند، و خدا است كه پاداش بزرگ نزد او است.
بنابراین نباید تصور كرد كه همسر و فرزند همیشه و به طور مطلق موجب سعادت انسان
1. تغابن (64)، 14.
2. همان، 15.
هستند و به نفع او كار مىكنند، بلكه همانگونه كه قرآن مىفرماید، آنها گاهى مىتوانند دشمن انسان باشند. این حقیقتى است كه هم تجارب تاریخى و واقعى متعدد و بسیار گواه و مؤید آن است و هم با تحلیل عقلى مىتوان كمابیش آن را دریافت. در مواردى كه پاى منافع شخصى و لذتهاى فردى در میان باشد برخى همسران و فرزندان منافع و لذت خود را بر همسر و پدر و مادر مقدّم مىدارند و ترجیح مىدهند. بهخصوص در جوامع امروزى كه دنیاگرایى به شدت رواج یافته، آن عواطف انسانى و حس وفادارى میان همسران و فرزندان با پدر و مادر شدیداً رنگ باخته و تضعیف شده است. در زمان نزول قرآن و تا یكى دو قرن پیش به ندرت اتفاق مىافتاد كه دو همسر یا پدر و مادر و فرزندان دشمن یكدیگر شوند. یكى از مصادیق این امر زمانى بود كه پدر و مادرى مسلمان مىشدند و فرزند كافر مىماند، و یا به عكس، فرزند مسلمان مىشد و پدر و مادر بر كفر باقى مىماندند. البته در عمل، بیشتر همین مورد دوم اتفاق مىافتاد و معمولا جوانها زودتر مسلمان مىشدند و پدر و مادرها به خاطر تعصبات و آداب و سنّتهاى قومى و قبیلهاى و مانند آنها حاضر به پذیرش اسلام نمىشدند. طبیعتاً در اینجا تضادى میان اعضاى خانواده به وجود مىآید و گاه شرایط به گونهاى رقم مىخورد كه انسان یا باید علاقه و رابطه همسرى و پدر و فرزندى را ملاحظه نماید و یا باید قطع رابطه كند و این رابطه فطرى و طبیعى را نادیده بگیرد. قرآن كریم در این زمینه مىفرماید، در هر حال نباید تصور كرد كه محبت و عاطفه همسرى، و پدر و مادر و فرزندى همیشگى و مطلق است، بلكه این محبت و دوستى در مواردى مىتواند به كینه و دشمنى تبدیل شود. اگر اینگونه شد، عاطفه و محبت نباید سبب شود آدمى به همسر و فرزند خویش بچسبد و براى آنكه خانواده حفظ شود و بین اعضاى آن فاصله و جدایى نیفتد راه غلط آنها را ادامه دهد. ملاك اصلى، محبت و عاطفه و رابطه نیست، بلكه انسان باید حق و باطل را ملاك تصمیم و عمل خود قرار دهد. البته مادام كه حفظ این رابطه و اظهار محبت به دین انسان ضرر نزند، در بینش اسلامى لازم است انسان رابطهاش را حفظ كند. حتى اگر پدر و مادر مشرك باشند و فرزند آنها مسلمان شود، دستور اسلام این است كه باید رفتارش با آنها خوب باشد ولى در دین خود از آنها تبعیت نكند:
وَوَصَّیْنَا الإِْنْسانَ بِوالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْن وَفِصالُهُ فِی عامَیْنِ أَنِ اشْكُرْ لِی وَلِوالِدَیْكَ إِلَیَّ الْمَصِیرُ * وَإِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِی ما لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَصاحِبْهُما فِی الدُّنْیا مَعْرُوفا؛(1) و انسان را درباره پدر و مادرش سفارش كردیم؛ مادرش با ناتوانى روى ناتوانى به او باردار شد. و از شیر بازگرفتنش دو سال است. [آرى، به او سفارش كردیم] كه شكرگزار من و پدر و مادرت باش كه بازگشت [همه] به سوى من است. و هرگاه آن دو تلاش كنند كه تو چیزى را همتاى من قرار دهى كه تو را بدان دانشى نیست، از ایشان فرمان مبر.
دستور اسلام این است كه در امور دنیوى با پدر و مادر خوشرفتارى كنید، ولى مراقب باشید تحت تأثیر افكار و عقاید آنها واقع نشوید. البته خود این امر كه انسان بر عواطف خود مسلط باشد و بداند كجا عاطفهاش را اعمال كند و كجا از اعمال آن خوددارى ورزد امر چندان سادهاى نیست و هنر مىخواهد. بسیار قدرت و اراده مىخواهد كه آدمى بتواند احساسات و عواطف خویش را كنترل كند و آن را تابع عقل و شرع قرار دهد. هنگامى كه بین دو همسر یا پدر و مادر و فرزندان رابطه قوى عاطفى برقرار باشد به طور طبیعى و ناخودآگاه بسیار محتمل است كه این محبت و عاطفه حالت افراطى پیدا كند. البته این افراط در شرایط عادى و طبیعى خود را نشان نمىدهد، اما هنگامى كه تزاحم و تعارضى بین آن و انجام تكلیف پیش مىآید، انسان مىبیند كه این محبت و عاطفه مانع انجام تكلیف است و او را از عمل به تكلیف واجب شرعى باز مىدارد. براى مثال، طلبه است و در ایام تبلیغ باید به مسافرت برود، اما چون مىبیند همسرش تنها مىشود و اُنسشان به هم مىخورد، دلش نمىآید خانواده را ترك كند، و از این رو از رفتن به تبلیغ منصرف مىشود. یا گاه براى تحصیل علوم دینى شرعاً بر او واجب است كه به شهرى دیگر مسافرت كند و از پدر و مادرش دور شود، اما چون پدر و مادر اجازه نمىدهند و تحمل دورى او را ندارند، قید تحصیل علم را ـ كه فرض این است بر او واجب است ـ مىزند. اگر واجبى بر كسى متعیّن شد، براى انجام آن رضایت پدر و مادر شرط نیست. البته از لحاظ اخلاقى انسان باید سعى كند تا آنجا كه ممكن است رضایت آنها را جلب
1. لقمان (31)، 14 و 15.
كند، اما در هر صورت اگر موفق به جلب رضایت آنها نشد حق ندارد واجبى را كه بر او تعیّن یافته ترك نماید.
این مسأله بسیار مهم و اساسى است و انسان باید در مورد آن بسیار مراقب باشد. از آنجا كه به طور فطرى و طبیعى، جاذبه و كشش این محبتها و عواطف بسیار قوى است، اگر انسان مراقب نباشد به تدریج ممكن است در اثر آن به سمت ترك تكلیف واجب و ارتكاب گناه سوق پیدا كند. به خصوص كه آدمیزاد راه توجیه را خوب بلد است و با هزار و یك توجیه عرفى و شرعى راهى را براى خود درست مىكند تا از كسانى كه با آنها انس و الفت دارد جدا نشود. اصل قضیه این است كه ته دلش آن محبت افراطى او را پاىبند كرده و نمىگذارد به انجام تكلیف مبادرت ورزد، ولى در ظاهر دلایل متعدد شرعى براى ترك آن مىآورد و خود را قانع مىكند كه انجام این كار بر من لازم نیست.
از این رو باز هم تأكید مىكنیم كه انسان باید كاملا حواس خود را جمع كند و لایههاى زیرین دل خود را واكاوى و اصلاح نماید و مراقب باشد حب و بغضهایش منطقى و معقول و مشروع باشد و از حد اعتدال خارج نشود.
از سوى دیگر، همانگونه كه پیش از این نیز اشاره كردیم، باید متوجه بود كه تفریط در محبت و عاطفه و ابراز آن نیز مضر است و مشكلاتى را به وجود مىآورد. امروزه تحقیقات روانشناختى به وضوح نشان مىدهد كه بسیارى از ناهنجارىها در رفتارها و شخصیت افراد، ریشه در كمبود محبت و عاطفه در خردسالى و كودكى دارد. ندیدن محبت كافى در كودكى، باعث رشد نابههنجار شخصیت و تربیت افراد عقدهاى، بزهكار و جنایتكار مىشود. از این رو خود این مطلب كه انسان بین افراط و تفریط در محبت و عاطفه حد وسط را بگیرد و راه اعتدال را بپوید، امرى است كه نیاز به آموزش دارد.
بندگان شایسته خدا همیشه مراقبند كه محبت زن و فرزند بر محبت خدا نچربد و آنان را از اطاعت امر خدا و انجام فرمان الهى بازندارد. نمونهاى از این امر را مىتوان در این كلام امیرالمؤمنین على(علیه السلام) مشاهده كرد كه مىفرماید:
وَلَقَدْ كُنّا مَعَ رَسُولِ الله نَقْتُلُ آبائَنا وَاَبْنائَنا وَاِخْوانَنا وَاَعْمامَنا ما یَزیدُنا ذلِكَ اِلاّ اِیماناً وَتَسْلیما؛(1) و ما همراه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با پدران و فرزندان و برادران و عموهایمان پیكار مىكردیم و این امر جز بر ایمان و تسلیم ما نمىافزود.
آن حضرت این سخنان را در مقام سرزنش اصحاب خود بیان مىكند، كه به سبب روابط خانوادگى و رعایت مسائل قومى و قبیلهاى و منافع عشیرهاى نسبت به شركت در جنگ و جدّیت در آن سستى مىورزیدند. حضرت مىفرماید این رفتار و عملكرد شما كجا و رفتار ما كجا كه در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) در ركاب آن حضرت رو در روى پدران و فرزندان و برادران و عموهایمان مىایستادیم و با آنها به جنگ مىپرداختیم و بر روى آنان شمشیر مىكشیدیم. آنها بر ضد اسلام قیام كرده بودند و در مقابل منافع اسلام و امت اسلامى قد برافراشته بودند و ما تكلیف الهى داشتیم كه با دشمن اسلام مبارزه كنیم. در این راه ملاحظه این را نمىكردیم كه طرف ما پدر، برادر، فرزند یا عمویمان است؛ وقتى كسى دشمن اسلام شد، هركس كه باشد باید با او مبارزه كنیم. امیرالمؤمنین(علیه السلام)در ادامه این كلام مىفرماید: خداوند نیز هنگامى كه این استوارى و پایدارى ما را در انجام تكلیف و فرمان خویش دید، نصرت و یارى خود را بر ما نازل ساخت و ما را بر دشمنانمان پیروز كرد:
فَلَمّا رَأَى اللهُ صِدْقَنا اَنْزَلَ بِعَدُوِّنا الْكَبْتَ وَ اَنْزَلَ عَلَیْنَا النَّصْر؛ پس چون خداوند راستى ما را دید دشمن ما را خوار گرداند و پیروزى را نصیب ما ساخت.
ما در راه انجام تكلیف و فرمان الهى پدر و فرزند و برادر و عمو نمىشناختیم و رابطه دوستى و عاطفه خویشاوندى ما را از انجام وظیفه بازنمىداشت. وقتى ما عملا صدق و راستى گفتارمان را به اثبات رساندیم و نشان دادیم كه حقیقتاً براى خدا كار مىكنیم و تسلیم امر اوییم و ایمانمان لفظى و شعارى نیست، خداى متعال نیز الطاف و عنایات خود را شامل حال ما كرد و دشمنان ما را منكوب ساخت و ما را بر آنها نصرت و پیروزى بخشید.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) سپس در ادامه مىافزاید اگر ما مثل شما بودیم و آنگونه كه شما رفتار مىكنید عمل مىكردیم، عمود خیمه دین برپا نمىشد و نهال دین و ایمان پا نمىگرفت و جوانه نمىزد:
1. نهجالبلاغه، ترجمه و شرح فیضالاسلام، خطبه 55.
وَلَعَمرْی لَوْكُنّا نَأْتی ما آتَیْتُمْ ما قامَ لِلدِّینِ عَمُودٌ وَلا اَخْضَرَّ لِلاْیمانِ عُود؛ و به جان خودم سوگند، اگر ما آنگونه كه شما رفتار مىكنید عمل مىكردیم، پایهاى براى دین برپا نمىگردید و بر درخت ایمان شاخهاى سبز نمىگشت.
اگر اكنون مىبینید كه دینى باقى مانده و عمود خیمه اسلام برپا است، مرهون فداكارىهایى است كه ما در راه دین خدا كردیم و در طریق اعتلاى كلمه حق و دین الهى ملاحظات دوستى و خویشاوندى را كنار گذاشتیم و با باطل و اهل آن، حتى اگر پدر و فرزند و برادرمان بودند به جنگ برخاستیم. این همان صدقى است كه خداوند از ما مىخواهد و انتظار دارد:
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْدِیلا؛(1) از میان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند. برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از ایشان در انتظارند و [هرگز در عهد و پیمان خود] تغییر و تبدیلى ایجاد نكردند.
اصولا اگر دین و ایمان بخواهد باقى بماند، نیاز به چنین مردانى آهنین و پولادین دارد كه در مقام انجام وظیفه از هیچ چیز نهراسند و حتى اگر خواهر و برادر و پدر و فرزندشان سدّ راه دین و ایمان آنان شوند بىمحابا آنها را از میان بردارند و كنار بزنند. اگر بنا باشد ملاحظات دوستى، خویشاوندى، پدر و فرزندى، و حزبى و جناحى در كار بیاید دیگر اسلامى باقى نخواهد ماند: لَوْكُنّا نَأْتی ما آتَیْتُمْ ما قامَ لِلدِّیِن عَمُودٌ وَلا اَخْضَرَّ لِلاْیمانِ عُود.
بنابراین گرچه اصل محبت به پدر و مادر و همسر و فرزند امرى مطلوب و از نعمتهاى الهى است و باعث بقاى نسل، بقاى خانواده و تشكیل جامعه و روابط اجتماعى صحیح و سالم مىشود، اما همین امر اگر از حد خود فراتر رود و چنان دلبستگى ایجاد كند كه مانع انجام سایر تكالیف گردد، امرى مذموم، مضر و خطرناك خواهد بود. دوستىها و عواطف و علاقهها نباید مانع رفتن به جهاد، اجراى عدالت و انجام سایر تكالیف اجتماعى شوند؛ كه اگر اینگونه شد اثر آن معكوس مىشود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) نمونه و الگویى كامل و مجسّم از رفتار و روش و منش صحیح
1. احزاب (33)، 23.
اسلامى در همه زمینهها، و از جمله زمینه مورد بحث فعلى ما است. رابطه و عاطفه پدر و فرزندى نمىتواند كوچكترین خللىدر اراده آن حضرت در اجراى عدالت ایجاد نماید. دختر آن حضرت گردنبندى كمقیمت و كمارزش را از بیتالمال به عاریه گرفته بود تا در یك جشن عروسى استفاده كند و دوباره آن را به بیتالمال بازگرداند. عاریه هم «عاریه مضمونه» بود؛ یعنى ضمانت كرده بود كه اگر خللى به آن رسید ضرر آن را جبران نماید. در تاریخ اینگونه آمده كه امیرالمؤمنین(علیه السلام) وقتى از این مطلب مطّلع شدند، دختر خود را شدیداً مورد مؤاخذه قرار دادند و سپس فرمودند: اگر نبود كه این گردنبند را به عنوان عاریه مضمونه گرفتهاى، همانا اولین دستى كه در اسلام به جرم دزدى از بیتالمال بریده مىشد دست تو بود!
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در مسیر اجراى احكام اسلام نگاه نمىكند كه پاى فرزندش در میان است، یا چنین ملاحظهاى ندارد كه فردا خواهند گفت دختر رئیس مسلمانها دزدى كرده است! اتفاقاً زیبایى و حسن اسلام و رمز ماندگارى آن به همین است كه اگر كسى مجرم است به مجازات عمل خود برسد حتى اگر آن فرد دختر على(علیه السلام) و فرزند حاكم اسلامى باشد. اگر دختر على هم مجرم باشد، باید به دست خود على به مجازات برسد. ملاحظات مصلحتاندیشانه و جانبدارانه و بىمورد كه باعث مىشود عدهاى از مؤاخذه و عقوبت اعمال خود در امان بمانند، نهتنها نفعى به حال نظام اسلامى ندارد، كه آبروى اسلام و نظام اسلامى را خواهد برد. آبروى نظام به این نیست كه فلان شخص چون با فلان شخصیت و مقام مملكتى خویشاوندى و نسبتى دارد، باید امنیت داشته باشد، بلكه آبروى نظام به این است كه مجرم حتى اگر فرزند حاكم اسلام هم باشد مجازات شود و به سزاى عمل خویش برسد. على(علیه السلام) اینگونه بود و هیچ ملاحظهاى او را از اجراى حكم الهى منصرف نمىساخت. جهاد على(علیه السلام) در راه خدا آنگونه بود كه حتى اگر پدر و فرزند و برادرش در مقابل اسلام مىایستادند، رو در روى آنان مىایستاد و به جاى زبان محبت و عاطفه با زبان شمشیر با آنها سخن مىگفت: وَلَقَدْ كُنّا مَعَ رَسُولِ الله نَقْتُلُ آبائَنا وَاَبْنائَنا وَاِخْوانَنا وَاَعْمامَنا. عدالت على(علیه السلام) در زمامدارى و حكومتش نیز آنگونه بود كه اگر دخترش آن گردنبند را به عنوان عاریه مضمونه نگرفته بود به جرم
دزدى دست او را قطع مىكرد و حساب این را نمىكرد كه او نوه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و دختر على و زهرا است. از آن سو نیز نمونهاى از محبت و عاطفه على(علیه السلام) در رفتار با یتیمان و بینوایان ظهور مىیافت و همگان مىدیدند كه على(علیه السلام) با دیدن محنت و رنج كودكان یتیم و بىسرپرست چگونه بىتاب مىشد و اشك مىریخت. اما همین على(علیه السلام) كه دریاى محبت و عاطفه بود، در مقام اجراى عدالت و عمل به حكم الهى همه عواطف و احساسات خود را كنار مىگذاشت و با قاطعیت تمام حكم خدا را جارى مىساخت.
نتیجه نهایى اینكه، محبت به همسر و فرزند و دوستان و سایر محبتهاى دنیایى اگر در حدى باشد كه مانع انجام سایر تكالیف شود، آن محبت مطلوب نیست و مایه سقوط انسان مىگردد. اصل این محبتها از نعمتهاى بزرگ الهى است و بركتها و سعادتهاى مهم و متعددى را براى انسان و جامعه بشرى به ارمغان مىآورد، ولى اگر از حد مطلوب خود تجاوز كند آثار سوء و زیانبارى به همراه خواهد داشت.
وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما؛(1) و [عبادالرحمان]كسانىاند كه مىگویند: پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مایه روشنى چشمان [ما] باشد، و ما را پیشواى پرهیزگاران گردان.
این آیه آخرین آیه از مجموعه آیاتى است كه در سوره فرقان اوصاف «عبادالرحمان» را بیان مىكند. در این آیه دو صفت براى عبادالرحمان ذكر شده است: یكى اهتمام به جامعه كوچك خانواده و فرزندان، و دیگرى اهتمام به جامعهاى بزرگتر به نام صالحان و پرهیزگاران. در جمله اول كه متضمن وصف اهتمام عبادالرحمان به خانواده است، مىفرماید:
وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن؛ و [عبادالرحمان]كسانىاند كه مىگویند: پروردگارا، به ما از همسران و فرزندانمان آن ده كه مایه روشنى چشمان [ما] باشد.
در جلسه گذشته درباره این صفت در حدى كه میسور بود بحث شد و اشاره كردیم كه انبیا به عنوان مصداق بارز «عبادالرحمان» اهتمام خاصى به مسأله خانواده و فرزندان خود داشتهاند. در این زمینه، از باب نمونه به آیاتى در مورد حضرت ابراهیم(علیه السلام) و
1. فرقان (25)، 74.
درخواستهاى آن حضرت در مورد فرزندان و ذریه خود اشاره كردیم. اكنون در این جلسه كه جلسه پایانى این سلسله از مباحث است قصد آن داریم كه به شرح و تفسیر قسمت دوم آیه و آخرین وصف مطرح شده درباره عبادالرحمان بپردازیم.
در بخش دوم آیه مذكور یكى دیگر از صفات عبادالرحمان این دانسته شده كه آنان از خداى متعال چنین درخواست مىكنند:
وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما؛ و ما را پیشواى پرهیزگاران گردان.
اولین بحثى كه پیرامون این آیه مىتوان مطرح كرد، بحث درباره واژه «امام» است، تا در پرتو آن معلوم شود مقصود عبادالرحمان از اینكه از خدا مىخواهند آنها را امام متقین قرار دهد، چیست. كلمه «امام» در فرهنگ ما شیعیان معناى خاصى پیدا كرده و ما معمولا وقتى این كلمه را بدون هیچ قرینه و پیشوند و پسوندى به كار مىبریم، مقصود از آن، ائمه اهلبیت و دوازده امام معصوم ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ هستند. اما باید توجه داشته باشیم كه این كلمه از نظر لغوى چنین معنایى ندارد و معناى آن در لغت بسیار وسیعتر از این اصطلاح شایع در میان شیعیان است. «امام» كه جمع آن «ائمه» است، در لغت به معناى «پیشرو» و كسى است كه نسبت به گروهى از افراد جایگاه رهبرى و پیشوایى دارد و او در جلو و آن افراد بهدنبال او حركت مىكنند. این پیشوایى نیز اختصاصى به پیشوایى و راهبرى در مسیر هدایت و سعادت ندارد و به سردمداران كفر و ضلالت نیز «امام» و پیشوا اطلاق مىشود. از باب نمونه، در قرآن كریم گاهى به امامانى اشاره مىشود كه انسانها را به سعادت و نجات رهنمون مىشوند:
وَجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛(1) و آنان را پیشوایانى قرار دادیم كه به فرمان ما [مردم را] هدایت مىكردند.
و گاه نیز از امامانى یاد مىشود كه انسانها را به سوى كفر و آتش سوق مىدهند:
وَجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَیَوْمَ الْقِیامَةِ لا یُنْصَرُون؛(2) و آنان را پیشوایانى قرار دادیم كه [مردم را] به سوى آتش مىخوانند، و در روز رستاخیز یارى نخواهند شد.
1. انبیاء (21)، 73.
2. قصص (28)، 41.
فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُون؛(1) پس با پیشوایان كفر بجنگید، چراكه آنان را هیچ پیمانى نیست، باشد كه [از پیمانشكنى] بازایستند.
واژه «امام» در قرآن كریم در موارد مختلفى به كار رفته است. از جمله این موارد مىتوان به اطلاق آن بر «كتاب الهى» اشاره كرد؛ آنجا كه مىفرماید:
وَمِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَرَحْمَة؛(2) و پیش از وى كتاب موسى پیشوا و مایه رحمت بوده است.
همانگونه كه ملاحظه مىشود در این آیه بر كتاب آسمانى حضرت موسى(علیه السلام)، یعنى تورات، اطلاق «امام» شده است.
مورد دیگرى كه در قرآن كلمه «امام» به كار رفته در سوره «حجر» است. در این سوره پس از آنكه داستان قوم لوط و قوم شعیب را ذكر مىكند، مىفرماید:
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَإِنَّهُما لَبِإِمام مُبِین؛(3)پس، از آنان انتقام گرفتیم و آن دو [شهر اكنون]بر سر راه آشكارى است.
بر اساس آنچه كه از آیات و روایات برمىآید و مفسران نیز گفتهاند، یكى از مسیرهاى تجارى مهم و همیشگى مردم عربستان در آن زمان به طرف شام بود، و سرزمینهایى كه زمانى قوم حضرت لوط و حضرت شعیب در آن زندگى مىكردند در بین همین مسیر و بر سر راه آنان قرار داشت. از این رو مردم مكه و مدینه و مناطق اطراف آنها مرتباً از كنار شهرهاى ویران شده و محل سابق زندگى قوم حضرت لوط و حضرت شعیب عبور مىكردند و آن دو منطقه كاملا در معرض دید آنها و جلوى چشمشان قرار داشت. قرآن كریم نیز در این آیه به همین مطلب اشاره كرده و مىفرماید: وَإِنَّهُما لَبِإِمام مُبِین؛ یعنى شهرهاى ویران شده قوم لوط و قوم شعیب جلوى رویتان و بر سر راهتان كاملا آشكار
1. توبه (9)، 12.
2. هود (11)، 17.
3. حجر (15)، 79.
است و مىتوانید آنها را ببینید و از سرنوشت ایشان درس عبرت بگیرید و در راهى كه آنان قدم گذاشتند قدم مگذارید.
یكى دیگر از موارد استعمال كلمه «امام» در قرآن كه به صورت جمع (ائمه) آمده، آیهاى است كه بین ما بسیار معروف و مشهور است:
وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الأَْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثِین؛(1) و ما مى خواستیم تا بر كسانى كه در زمین تضعیف گردیده اند منت گذاریم و آنان را پیشوایان [مردم] قرار دهیم و ایشان را وارث [زمین]گردانیم.
البته برحسب آنچه در روایات آمده، مصداق اتمّ و تحقق عینى و كامل این آیه حضرت ولىّ عصر(علیه السلام) و حكومت جهانى آن حضرت است، اما ظاهر آیه كلى و عام است و اختصاصى به این مورد ندارد. از این قبیل آیات در قرآن كریم فراوان داریم كه مفهوم و مفاد ظاهرى آنها عام و كلى است، اما به عنوان معناى «بطن» یا «تأویل» آیه، بر مصداق كامل و تام آن تطبیق شده است. براى مثال، نمونهاى دیگر از این قبیل آیات، آیه معروف «ولایت» است:
إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُون؛(2) ولىّ شما، تنها خدا و پیامبر او است و كسانى كه ایمان آورده اند: همان كسانى كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند.
در روایات ما این آیه به وجود مقدس امیرالمؤمنین(علیه السلام) تفسیر و تأویل شده، اما لفظ و مدلول آیه عام است و شامل سایر ائمه معصومین(علیهم السلام) نیز مىشود.
در هر صورت، منظور از ذكر موارد استعمال و معانى مختلف واژه «امام» این است كه متوجه این معنا باشیم كه وقتى عبادالرحمان دعا مىكنند كه «خدایا ما را امام متقین گردان» نباید ذهن ما به سراغ این معنا برود كه مقصود آنان این است كه مىخواهند امام معصوم بشوند. همانگونه كه توضیح دادیم، مقصود از «امام» در اینجا معنایى عام، و كسى است كه پیشاپیش گروهى از افراد قرار دارد، و شاید بهترین ترجمه آن در فارسى
1. قصص (28)، 5.
2. مائده (5)، 55.
«پیشوا» باشد. به هر حال، «پیشرو»، «راهبر» و «پیشوا» معادلهاى مختلفى هستند كه مىتوانیم در فارسى براى كلمه «امام» ذكر كنیم.
با توجه به توضیحى كه بیان شد، طبعاً كسى كه مىخواهد «امام» و پیشواى گروهى از مردم باشد این ویژگى در او لحاظ مىشود كه پیشاپیش آنها حركت مىكند؛ یعنى اینگونه نیست كه منتظر باشد تا دیگران راهى را انتخاب كنند و بپیمایند تا او به دنبال آنها حركت كند و دنبالهرو آنان باشد. كسى كه پشت سر دیگران حركت مىكند چه مناسبتى دارد كه به او «امام» گفته شود؟ البته این امامى كه در جلو و پیشاپیش دیگران حركت مىكند، تفاوتى ندارد كه امام معصوم(علیه السلام) یا امام برحق دیگرى باشد؛ مثل ائمهاى از مستضعفین كه طبق مفاد آن آیه خداوند آنها را به پیشوایى خلق مىرساند.
نكته دیگر این است كه «امام» واقعى و حقیقى كه پیشاپیش دیگران و مقدّم بر آنها قرار مىگیرد و دیگران پشت سر او حركت مىكنند، كسى است كه صلاحیت این كار را داشته باشد. بر این اساس اگر كسى به دروغ ادعا مىكند كه من «امام» هستم و خود را پیشواى مردم معرفى مىكند، قرآن كریم بر امامت چنین كسى مهر تأیید نمىزند و امامت او را تصدیق نمىكند. قرآن كسى را امام مىداند كه شرایط لازم براى این امر را داشته باشد. طبیعتاً اولین شرط یك امام و راهبر و پیشوا این است كه باید راه را بشناسد و بلد باشد. كسى كه خودش راه را بلد نیست چگونه مىتواند پیشاپیش مردم حركت كند تا دیگران به دنبال او بیایند؟ آیهاى در قرآن این مطلب را به خوبى تبیین نموده است:
أَفَمَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى فَما لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُونَ؛(1) پس آیا كسى كه به سوى حق رهبرى مىكند سزاوارتر است مورد پیروى قرار گیرد یا كسى كه راه را نمىیابد مگر آنكه هدایت شود؟ شما را چه شده، چگونه داورى مىكنید؟
یكى از روشهاى قرآن در بیان مطالب این است كه گاهى هنگامى كه مىخواهد حقیقتى
1. یونس (10)، 35.
را بیان كند عقل خود مردم را به داورى مىطلبد و مطلب را در قالب پرسش، از خود آنان سؤال مىكند. براى مثال، مىفرماید:
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لا یَعْلَمُون؛(1) آیاكسانى كه مىدانند با كسانى كه نمىدانند، برابرند؟
به جاى اینكه، براى مثال، بفرماید عالم مقامش از جاهل بسیار برتر است، سؤال مىكند كه آیا عالم و جاهل مساوىاند؟ این بیان سؤالى تأثیرش از بیان اول بسیار بیشتر است. یا در آیهاى دیگر مىفرماید:
هَلْ یَسْتَوِی الأَْعْمى وَالْبَصِیرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَالنُّور؛(2) آیا نابینا و بینا یكسانند؟ یا تاریكىها و روشنایى برابرند؟
این نوع استفهام اصطلاحاً «استفهام انكارى» نامیده مىشود؛ یعنى روشن است كه پاسخ سؤال منفى است و گوینده در واقع با این سؤال قصدش این است كه به مخاطب بگوید انسان عاقل نمىتواند چنین مطلبى را بپذیرد.
اكنون در آیه مورد بحث ما مىفرماید، آیا كسى كه مىتواند دیگران را به حق و حقیقت راهنمایى كند سزاوارتر است كه پیشواى مردم باشد و مورد تبعیت قرار گیرد، یا كسى كه خودش راه را نمىداند و دیگران باید او را راهنمایى كنند تا راه را پیدا كند؟ بدیهى است كه راهنما باید كسى باشد كه راه را مىشناسد و با خصوصیات آن آشنا است و به اصطلاح، از چم و خمها و پستى و بلندىهاى آن آگاه است.
در هر صورت، این آیه «اَفَمَنْ یَهْدى...» از جمله آیاتى است كه براى امامت ائمه اهلبیت(علیهم السلام) به آن استناد شده است. در مقابل امیرالمؤمنین و امامان اهلبیت(علیهم السلام)كسانى بودند كه خودشان در موارد مختلف اعتراف مىكردند كه هم نسبت به احكام اسلام و هم نسبت به مصالح جامعه اسلامى آگاهى و بصیرت لازم را ندارند. چنین كسانى چگونه مىتوانند ادعاى امامت و پیشوایى مردم را داشته باشند و بر چنین مسندى تكیه بزنند؟ كسى كه باید دیگرى دست او را بگیرد و خودش در قضایا و موارد
1. زمر (39)، 9.
2. رعد (13)، 16.
مختلف مىگوید: من این مسأله را نمىدانم، پاسخ آن را از على(علیه السلام) بپرسید، چنین كسى چگونه مىتواند امام مردم گردد؟ آیا از چنین كسى باید تبعیت كرد یا از كسى كه راه را به خوبى مىشناسد و مىتواند دیگران را هم هدایت كند؟ فَما لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُون. اى عقلاى عالم! قضاوت شما در این مسأله چیست؟ كسى كه خودش راه را نمىداند سزاوار است امام مردم شود یا آن كس كه راه را به خوبى مىشناسد و مىتواند دیگران را نیز دستگیرى و راهنمایى كند؟ أَفَمَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى فَما لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُون.
بنابراین اولین ویژگى «امام» این است كه باید پیشاپیش دیگران حركت كند، نه آنكه منتظر باشد تا فرد یا افرادى قدم در راهى بگذارند و او به دنبال آنها حركت كند. ویژگى دوم وى این است كه باید راهى را كه مىخواهد در آن گام بنهد به خوبى بشناسد، نه آنكه نیاز داشته باشد كسى راه را به او بشناساند. سومین ویژگى امام نیز این است كه باید توان دستگیرى و هدایت دیگران را داشته باشد و بتواند دست آنها را گرفته و به دنبال خود به سوى مقصد راهنمایى كند. این سه ویژگى حداقلِ ویژگىهاى «امام» است و كسى كه برخى از این ویژگىها را نداشته باشد صلاحیت امامت و پیشوایى در هیچ سطحى را ندارد.
نكته دیگرى كه درباره این خصوصیت عبادالرحمان مىتوان به آن پرداخت این است كه اصولا این درخواست عبادالرحمان كه از خداوند مىخواهند آنان را پیشواى متقین قرار دهد، آیا نوعى مقامپرستى و ریاستطلبى و دنیاگرایى نیست؟ به راستى این چه وصفى است كه براى عبادالرحمان به عنوان آخرین درخواست و مكمل سایر ویژگىهاى آنان ذكر شده است؟!
این سؤال با اندكى تأمل و دقتْ قابل پاسخ است و اشكال مرتفع مىگردد. پیش آمدن این سؤال در ذهن امثال بنده شاید بیشتر به علت قیاس به نفس است. امثال بنده وقتى به خودمان نگاه مىكنیم، مىبینیم دلمان مىخواهد مقام و موقعیتى پیدا كنیم و بر دیگران مقدّم و پیشاپیش آنها باشیم و مردم به دنبالمان راه بیفتند و براى دستبوسى صف
بكشند و شعار بدهند: صلّ على محمد، یار امام خوش آمد! آن گاه تصور مىكنیم عبادالرحمان هم كه از خداوند درخواست مىكنند آنها را پیشواى پرهیزگاران گرداند، به علت همین روحیه برترىجویى و ریاستطلبى است و آنان نیز در پى این هستند كه مقامى پیدا كنند و دیگران زیردست آنها واقع شوند و از آنان پیروى نمایند. در صورتى كه حقیقت جز این است و غرض عبادالرحمان از این درخواست هرگز مطامع و هوا و هوسهاى پَست مادى و دنیایى نیست.
این درخواست عبادالرحمان در واقع ناشى از همت عالى و دید بالاى آنها است. آنان در مسیر عبودیت حق آنچنان پیشرفت كرده و متكامل شدهاند كه تنها به هدایت و سعادت خود قانع و راضى نیستند، بلكه مىخواهند دست دیگران را نیز بگیرند و آنها را هم به سعادت و نجات و سرمنزل مقصود برسانند. عبادالرحمان در واقع این مقام را براى خدمت به مردم و هدایت آنان درخواست مىكنند، نه آنكه در پى این باشند كه پست و مقامى كسب كنند تا دیگران به آنها احترام بگذارند.
اما افرادى را كه آدمى مىخواهد پیشوایى و راهبرى آنها را به عهده بگیرد، ممكن است افرادى معمولى و عموم مردم باشند كه طبعاً گناهكاران و گمراهان و فاسقان نیز در میان آنان خواهند بود، و ممكن هم هست كه از نظر معنوى افرادى برجسته و ممتاز باشند. عبادالرحمان مفروضشان این است كه در مسیرى حركت مىكنند كه ویژه متقین است. از این رو این درخواست و دعاى آنان از این حیث نیز بیانگر همت عالى آنها است كه مىخواهند در مسیرى نقش پیشگامى و راهبرى را ایفا كنند كه رهروان آن همه از نیكان و پرهیزگارانند.
این دعاى عبادالرحمان در واقع نظیر این است كه كسى دعا كند خداوند او را مجراى فیض خود و وسیله رساندن نعمتهاى مادى و معنوىاش به دیگران قرار دهد. اگر كسى دعا كند كه خدایا به من ثروت بده كه به دیگران كمك كنم، و حقیقتاً نیز در دل و قلبش همین باشد، چنین دعایى اشكال و ضررى ندارد. بلى، اگر قصد اصلىاش پولدار شدن و بهرهمندى خودش از ثروت و رفاه باشد و در ضمن مىخواهد گاهى هم دستى به سر و گوش فقرا بكشد، آن بحثى دیگر است و چنین دعایى را نمىتوان چندان در مسیر خدا و
آخرت و معنویت دانست. اما اگر كسى حقیقتاً ثروت را براى كمك به فقرا و دستگیرى از ایتام و نیازمندان بخواهد، این نه دنیاگرایى، كه عین آخرتگرایى و معنویتگرایى است. امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سایر ائمه اهلبیت(علیهم السلام) همینگونه بودند. امیرالمؤمنین(علیه السلام)مدتها كار مىكرد و زحمت مىكشید و نخلستان و چاه آبى فراهم مىساخت و سپس همه را براى فقرا و نیازمندان وقف مىكرد. امام حسن(علیه السلام) غیر از بذل و بخششهاى فراوان، سه بار تمامى ثروتش را بین فقرا تقسیم كرد. امام حسین(علیه السلام) و سایر ائمه اطهار(علیهم السلام) نیز همین روش را داشتند و اموالى كه از راههاى مختلف به دستشان مىرسید بین مردم تقسیم مىكردند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در حالى اینگونه رفتار مىكرد كه معمولا خوراك خودش آب و مقدارى نان جوین خشك بود و بسیارى از اوقات نیز معلوم نبود همان نان جو هم آنقدر باشد كه بتواند آن حضرت را سیر كند!
بنابراین على(علیه السلام) و امثال آن حضرت اگر مال و ثروت هم از خدا بخواهند نه براى دنیاطلبى، بلكه براى خدمت به خلق خدا است. در امور معنوى نیز امر به همین منوال است. اگر كسى از خداوند بخواهد كه چنان توفیقى به او عنایت فرماید كه بتواند دیگران را نیز راهنمایى كند و در مسیر قرب الهى به حركت درآورد، این دعا ناشى از جاهطلبى نیست، بلكه همت بلند و عالى او را نشان مىدهد. اكنون عبادالرحمان از همین دسته افرادند و همتشان آنچنان عالى است كه تنها به این اكتفا نمىكنند كه خودشان متقى باشند، بلكه از خدا مىخواهند چنان توفیقى به آنان بدهد كه بتوانند دست متقین را بگیرند و آنان را به مقامات عالىتر و كمالات بیشترى برسانند.
تقوا نیز مانند بسیارى از امور معنوى دیگر، مراتب و درجاتى دارد و مىتوان فردى را كه در مرتبهاى از تقوا قرار دارد دستش را گرفت و به مراتب بالاتر سوق دارد. اگر متقین امام و رهبرى شایسته داشته باشند، مىتوانند در پرتو هدایتها و راهبرىهاى او روز به روز درجات بالاترى از تقوا و قرب الهى را بپیمایند و به خداوند نزدیكتر شوند. به عكس، نبودن امام و پیشواى شایسته سبب مىشود متقین در همان مراتبى كه كسب كردهاند باقى بمانند، و یا دستكم موجب مىگردد درجات و مراتب كمترى از كمال و تقوا را بپیمایند.
اگر بخواهیم اهمیت و جایگاه این دعاى عبادالرحمان به خوبى روشن شود، باید به عقبتر بازگردیم و آن را در پرتو اصول و كلیات جهانبینى اسلامى مورد توجه قرار دهیم. نگاه اسلام به كل جهان هستى، نگرش آن نسبت به انسان و هدف از آفرینش وى و چیستى كمال او، دیدگاه اسلام در مورد هدف بعثت انبیا، و مسائلى از این قبیل، اصول و كلیاتى هستند كه ما اجمالا مطالبى درباره آنها مىدانیم. اما این آگاهى اجمالى كافى نیست و باید سعى كنیم تا حدى كه برایمان میسور است آن را به معرفت تفصیلى تبدیل كنیم. كار علما و حوزههاى علمیه و اینگونه جلسات و مباحث همین است كه این معارف اجمالى با وضوح و تفسیر و تفصیل بیشتر بیان شود تا هم آنها را بهتر درك كنیم و هم بتوانیم به خوبى از عهده دفاع از آنها برآییم.
درباره آفرینش انسان و هدف از خلقت او، در سالهاى گذشته و در مباحثى كه در همین سلسله جلسات داشتیم به تفصیل سخن گفتیم. قرآن كریم در آیهاى با صراحت تمام، هدف از آفرینش انسان را اینگونه بیان مىكند:
وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الإِْنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ؛(1) و جن و انس را نیافریدم جز براى اینكه مرا بپرستند.
خداى متعال مىفرماید، نه تنها انسانها، بلكه جنیان را نیز جز براى یك هدف بیشتر نیافریدم، و آن هم این است كه: لِیَعْبُدُون؛ تا مرا عبادت كنند. البته به قرینه آیات دیگرى كه در این زمینه وجود دارد، در مجموع مىدانیم كه «عبادت» هدف نهایى خلقت انسان نیست، بلكه از اهداف متوسط و مقدماتى آن است. از دیگر اهداف مقدماتى خلقت انسان، هدفى است كه در ضمن این آیه به آن اشاره شده است:
الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُور؛(2) آن كس كه مرگ و زندگى را پدید آورد تا شما را بیازماید كه كدامتان نیكوكارترید، و او است نفوذناپذیر آمرزنده.
در این آیه «امتحان» و «آزمایش» را هدف خلقت انسان معرفى كرده است؛ اما روشن
1. ذاریات (51)، 56.
2. مُلك (67)، 2.
است كه امتحان و آزمایش نیز همچون عبادت، هدف نهایى خلقت انسان نیست و از اهداف متوسط و مقدماتى آن به شمار مىرود. شبیه این آیه، آیه دیگرى است كه مىفرماید:
إنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الأَْرْضِ زِینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً؛(1) همانا ما آنچه را كه بر زمین است زیورى براى آن قرار دادیم، تا آنان را بیازماییم كه كدام یك از ایشان نیكوكارترند.
همچنان كه در خود این دو آیه اخیر نیز تصریح شده است، آزمایش و امتحان مقدمه «عمل» است. بنابراین بین خود «امتحان» و «عبادت» باید امتحان را نسبت به عبادت، هدف مقدماتى و واسطه به حساب آورد؛ چه اینكه با امتحان و آزمایش است كه معلوم مىشود كدام انسانها تسلیم امر خداوند هستند و راه عبودیت و بندگى را در پیش مىگیرند و كدام یك از عبودیت سر باز مىزنند. به عبارت دیگر، مفاد و نتیجه «لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا» این است كه آن كسانى كه مسیر عبادت خدا را طى مىكنند عملشان «احسن» و برتر از دیگران قرار خواهد گرفت.
اكنون سؤال مىشود این انسانهایى كه مسیر عبودیت را طى كردند و عملشان برتر از دیگران قرار گرفت، چه نتیجهاى عایدشان خواهد شد؟ پاسخ این سؤال این است كه آنان به قرب الهى نایل مىشوند؛ و قرب الهى در واقع هدف نهایى آفرینش انسان است. به عبارت دیگر، انسان آفریده شده تا به مقام قرب الهى برسد، و راه رسیدن به قرب الهى طى كردن مسیر عبودیت خداوند است. اصطلاح «قربة الى الله» كه در برخى اعمال به كار مىبریم به همین مطلب اشاره دارد. در قرآن كردیم نیز از این مقام با تعابیرى مثل «عندالله» و نظایر آن یاد شده است؛ از جمله، در سوره قمر مىفرماید:
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَنَهَر * فِی مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِیك مُقْتَدِر؛(2) همانا پرهیزگاران در میان باغ ها و نهرهایند؛ در قرارگاه صدق، نزد پادشاهى توانا.
یا در مورد آسیه، همسر فرعون كه به خاطر ایمان آوردن به حضرت موسى(علیه السلام) مورد غضب و شكنجه فرعون قرار گرفت، مىفرماید:
1. كهف (18)، 7.
2. قمر (54)، 54 و 55.
قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَكَ بَیْتاً فِی الْجَنَّة؛(1) گفت: پروردگارا، نزد خود در بهشت خانهاى برایم بساز.
در این زمینه در روایات، غیر از تعبیر «قرب» و «عند»، تعبیرى دیگر نیز وجود دارد و آن تعبیر «جوار» است؛ از جمله، امام سجاد(علیه السلام) در «مناجات المریدین» اینگونه با خداى متعال مناجات مىكند:
رُؤْیَتُكَ حاجَتی وَجِوارُكَ طَلَبی وَقُرْبُكَ سُؤْلی؛(2) حاجت من دیدن تو، و خواسته ام مجاورت تو، و مقام قربت منتهاى خواهش من است.
بنابراین، انسان آفریده شده باید تا به آنجا برسد كه نامش قرب خدا، جوار خدا و همسایگى خدا است. این، هدف نهایى خلقت انسان است و مقدمه رسیدن به آن نیز «عبودیت» است كه در آیه «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُون» به آن اشاره شده است. براى نیل به مقام عبودیت، انسان مورد امتحان و آزمایش قرار مىگیرد؛ یعنى مقدمه واصل شدن به مقام عبودیت، آزمایش و امتحان است. اگر انسان توانست از امتحانها و آزمایشهاى الهى سربلند بیرون آید و راه عبودیت و بندگى را برگزید، به هر اندازه كه مراتب عبودیت را طى كند، به همان میزان نیز به قرب الهى مىرسد و از رحمت بىكران خداوند برخوردار مىشود.
با توجه به توضیحاتى كه تا به حال دادیم، اكنون این سؤال پیش مىآید كه سنّت خداوند براى آنكه بندگان مسیر مذكور را از امتحان و آزمایش تا مستعد شدن براى دریافت رحمت خداوند و نیل به قرب الهى بپیمایند، چیست؟
در پاسخ این پرسش باید بگوییم یكى از ابزارهایى كه خداوند براى این منظور در اختیار انسان قرار داده «عقل» است. عقل در بسیارى از موارد مىتواند خوب و بد و درست و غلط را تشخیص داده و در امتحانها به انسان نشان دهد كه مسیر عبودیت كدام است. اما عقل به تنهایى نیاز انسان را در این زمینه برطرف نمىكند و براى فهم همه حقایق كافى نیست. از این رو، خداى متعال پیامبران را مبعوث فرموده تا دست بشر را بگیرند و او
1. تحریم (66)، 11.
2. مفاتیح الجنان، مناجات خمس عشره، مناجات المریدین.
را به سوى سرمنزل مقصود، یعنى قرب الى الله، راهنمایى كنند. همچنین پس از هر پیامبرى اوصیا و جانشینانى براى او قرار داده تا كلمات و رهنمودهاى آن پیامبر را پس از او براى مردم تفسیر و تبیین نمایند و كار او را در جهت هدایت مردم به سوى قرب الى الله تكمیل كنند.
بدین ترتیب، اعتقاداتى كه ما در باب اصول دین داریم با كمك و راهنمایى عقل و وحى تدوین مىشود و همچنین وظایف عملى و كارهایى كه باید انجام دهیم با فرمولها و قوانین دقیق مشخص مىگردد. در این مجموعه، همه ابزارها و قواعد و اصول لازم براى تكامل انسان پیشبینى شده و هیچ چیز در این مسیر فروگذار نشده است. در پرتو هدایت عقل و وحى، اینكه انسان چرا خلق شده، هدف از زندگى او در این دنیا چیست و چگونه باید در آن زندگى كند و در نهایت به كجا باید برسد، همه و همه براى بشر واضح گردیده و كاستى و ابهامى در این زمینهها وجود ندارد.
در اینجا نكتهاى كه باید بدان توجه داشت این است كه مسیر تكامل همه انسانها خطى مستقیم و واحد نیست كه همه آنها براى رسیدن به تكامل باید مسیرى مشخص را به طور یكسان طى كنند و در نهایت به انتها و مقصدى واحد برسند. این مسیر، عرْضى عریض دارد و هركس مىتواند در این پهنه وسیع، سیر و مبدأ و منتهایى غیر از دیگران داشته باشد. شاید بهترین تمثیل و تشبیه در این باره، محورهاى مختصات باشد. محورهاى مختصات داراى دو محور، یكى محور xها و دیگرى محور yها است. بنا به قرارداد، نقطه مفروض o به عنوان مبدأ در نظر گرفته مىشود. در محور yها (محور عرضها) نقاط بالاى نقطه o اصطلاحاً داراى y (عرض) مثبت و نقاط پایین نقطه oداراى y (عرض) منفى هستند. همچنین بر روى محور xها (محور طولها) نقاطى كه در سمت راست نقطه o واقع مىشوند داراى x (طول) مثبت و نقاطى كه در سمت چپ نقطه oواقع مىشوند داراى x (طول) منفىاند. همچنین بنا به قرارداد، هر دو محور xها و yها چه در سمت مثبت و چه در سمت منفىِ خود تا بىنهایت امتداد دارند و پایانى براى آنها در نظر گرفته نمىشود. به عبارت دیگر، در هر دو محور چه در سمت مثبت و چه در سمت منفى آن، هر نقطهاى را كه در نظر بگیریم، نقطهاى بعد از آن نیز مىتوان در نظر گرفت و هیچ نقطهاى وجود ندارد كه نتوان نقطهاى دیگر بعد از آن فرض كرد.
اكنون وضعیت انسان در مسیر تكامل، چیزى شبیه محورهاى مختصات است. خداى متعال آدمى را به گونهاى آفریده كه اولا مىتواند هم سیر مثبت و هم سیر منفى داشته باشد، و ثانیاً براى هركدام از این سیر مثبت و منفى حدى وجود ندارد و انسان هر مرتبهاى از مراتب سیر، اعم از مثبت و منفى، را كه پشت سر گذاشته باشد باز هم مرتبهاى دیگر وجود دارد كه مىتواند به آن برسد. انسان در مسیر تكامل، هم مىتواند آنقدر بالا رود و به خدا نزدیك شود كه به مرتبه « قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى»(1) برسد، و مىتواند هم آنچنان سقوط كند كه جایگاهش «أَسْفَلَ سافِلِین»(2) گردد. این وضعیت آدمى بر روى محور yها است كه میزان صعود یا سقوط انسان را مىتوان با توجه به آن تصویر كرد.
و اما براى تصویر «كیفیت» صعود یا سقوط انسان باید محورxها را در نظر بگیریم . امورى كه موجب صعود یا سقوط انسان مىگردند بسیار متعددند و بسته به تركیبهاى مختلف این امور مىتوان بىنهایت فرض براى آن در نظر گرفت. براى مثال، xهاى مثبت كه همان كارهاى خوب و اعمال صالحند، طیف وسیعى از اعمال را شامل مىشود. نماز، روزه، حج، زكات، امر به معروف، نهى از منكر، تلاوت قرآن، خدمت به مؤمنین، نیكى به پدر و مادر، ایثار، عفو و نوازش یتیم نمونههایى از این اعمالند. اینكه هركس كدام یك از این اعمال، و از هركدام به چه میزان، و همچنین چه تركیبى از آنها را انجام دهد فروض بسیار متعددى را به وجود مىآورد كه حقیقتاً قابل محاسبه نیست. علاوه بر این، خود روابط این اعمال با یكدیگر و تأثیر و تأثراتى كه بر هم دارند داستان مفصلى است كه افزایش این فروض و خروج آنها از قابلیت محاسبه را تشدید مىكند.
پس از این توضیح اجمالى درباره اصول و كلیات جهانبینى اسلامى و نگرش اسلام نسبت به جهان و انسان و هدف خلقت، اكنون مىتوانیم اهمیت و جایگاه این دعاى عبادالرحمان را بهتر درك كنیم. توضیح اینكه: یكى از گامهاى بلندى كه در مسیر تكامل باید برداشت و این آیه (وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما) به خصوص آن را به ما الهام مىدهد، این است كه انسان نباید فقط به فكر خودش باشد و رسیدن به سعادت و قرب الهى را تنها
1. نجم (53)، 9.
2. تین (95)، 5.
براى خود آرزو داشته باشد، بلكه باید آن را براى دیگران نیز بخواهد. از سوى دیگر در شریعت مقدس اسلام گرچه براى ما تكالیف و وظایفى نسبت به سایر افراد وضع شده، اما انگیزه اصلى ما در انجام این تكالیف در واقع تكامل خودمان است و ما نوعاً آنها را چون به تكامل خودمان منجر مىشوند انجام مىدهیم. براى مثال، ما وقتى خمس یا زكات مىدهیم، درست است كه كسانى از این مال استفاده مىكنند و مشكلى از زندگى آنها حل مىشود، اما ما در واقع براى آنكه مال و ثروت خودمان حلال شود و از گرفتار آمدن در عذاب و آتش اجتناب كنیم این كار را انجام مىدهیم. از این رو این مقدار احساس تكلیف نسبت به دیگران كردن براى یك مؤمن واقعى كافى نیست و اسلام مىخواهد كه ما فراتر از این بیندیشیم و گام برداریم. ما علاوه بر این تكالیف اجتماعى معمول كه آنها را به انگیزه قرب بیشتر خودمان به خداوند انجام مىدهیم، باید وظایف و مسؤولیتهاى بالاتر و بیشترى را نسبت به سایر افراد در خود احساس كنیم و بپذیریم. هنر این نیست كه ما فقط به فكر تكامل خویش و قرب بیشتر خودمان به خداوند باشیم، بلكه هنر واقعى این است كه نسبت به تكامل و تقرب دیگران نیز حساس و نگران باشیم و تلاش كنیم دست آنها را نیز بگیریم.
مؤمنانى كه لذت مناجات الهى در نیمههاى شب را دریافتهاند و به مقام «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِع»(1) رسیده و به چنان پاداشهایى نزد خداوند نایل گشتهاند كه «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن»(2)، دوست دارند كه دیگران نیز به چنین مقامها و پاداشهایى برسند. البته آنان نه رو در رو ـ كه ممكن است اسباب و زمینه «ریا» را فراهم كند ـ بلكه در همان خلوت پنهانى و شبانه خویش دعا مىكنند كه خدایا دیگران را نیز با ما در این لذت شریك گردان و آنان را نیز به این مقام و سعادت برسان. چنین روحیهاى فراتر از آن چیزى است كه همه مؤمنین و متقین دارند. انسان مؤمن و متقى نهایتاً باید به این فكر باشد كه از عذاب نجات پیدا كند و به كمال و قرب الهى نایل شود. اما كسى كه مىخواهد امام متقین شود تنها به این مقدار اكتفا نمىكند كه خودش در مسیر تكامل و
1. سجده (32)، 16.
2. همان، 17.
قرب الى الله حركت كند، بلكه دعا مىكند هر آنچه را كه خداوند به او عطا كرده به دیگران نیز عنایت فرماید. حضرت ابراهیم(علیه السلام) خود به مقام تسلیم كامل و مقام «أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لله»(1) و به آنجا رسیده كه مىگوید:
قُل إِنَّ صَلاتِی وَنُسُكِی وَمَحْیایَ وَمَماتِی للهِِ رَبِّ الْعالَمِین؛(2) همانا نماز من و [سایر]عبادات من و زندگى و مرگ من، براى خدا، پروردگار جهانیان است.
اما او تنها به اینكه این مقام را خود داشته باشد راضى نیست و به همراه حضرت اسماعیل(علیه السلام) از خداوند درخواست مىكنند كه فرزندان و نسل آنان نیز به چنین مقامى نایل شوند:
رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَك؛(3) پروردگارا ما را تسلیم خود قرار ده، و از نسل ما امتى فرمانبردار خود [پدیدآر].
عبادالرحمان نیز پس از آنكه براى خودشان دعا كردند و از خداوند خواستند كه به عالىترین كمالات برسند، همسران و فرزندان خویش را نیز مد نظر دارند و براى آنان نیز از خداوند تقاضاى خیر و سعادت مىكنند: رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَذُرِّیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُن. اما به این مقدار اكتفا نمىكنند و اهتمام و حساسیت خود را نسبت به همه كسانى كه اهل تقوا هستند نیز نشان مىدهند و خواهان آن مىشوند كه آنها را در نیل به كمالات و قرب بیشتر راهبرى نمایند: وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما.
«متقى» در مقابل «فاجر» و «تقوا» در مقابل «فجور» قرار مىگیرد؛ همانگونه كه قرآن مىفرماید:
أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ كَالْفُجّار؛(4) آیا پرهیزگاران را همچون پلیدكاران قرار مىدهیم؟
«متقى» یعنى كسى كه اهل «خودپایى» است، و «فاجر» به معنى كسى است كه دریده و بىبندوبار است و قید و بندى ندارد و تابع هوا و هوس است. شاید بهترین ترجمه براى «فجور» را در فارسى بتوانیم «بىبندوبارى» بدانیم. «فجّار» یعنى كسانى كه بىقید و بند هستند و هرچه دلشان بخواهد انجام مىدهند و منطقشان این است كه «هرچه پیش آید
1. آل عمران (3)، 20.
2. انعام (6)، 162.
3. بقره (2)، 128.
4. ص (38)، 28.
خوش آید». اما «متقین» خودشان را مىپایند و مراقبت مىكنند كارى كه انجام مىدهند آیا خداوند راضى است یا خیر، و آیا به سعادت یا شقاوت آنها منجر مىشود؟ آنهایى كه جزو فجار هستند و لجامگسیختهاند و خود اینگونه پسندیدهاند كه از قید عبودیت الهى خارج شوند، خداوند نیز به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید آنها را به حال خود رها كن:
فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ یُرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا؛(1) پس، از هركس كه از یاد ما روى برتافته و جز زندگى دنیا را خواستار نبوده است روى برتاب.
آنهایى را كه جز زندگى دنیا و لذتهاى دنیایى چیزى نمىجویند به حال خود واگذار و همت خود را صرف كسانى نما كه دلشان مىخواهد در امور معنوى و كمالات انسانى و قرب الى الله پیشرفت كنند. در صدر این افراد، خانواده و همسر و فرزندان انسان قرار مىگیرند. در این زمینه خداى متعال خطاب به پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله) مىفرماید:
وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَیْها؛(2) و خانواده خود را به نماز فرمان ده و بر [انجام]آن شكیبا باش.
مىفرماید، غیر از اینكه خودت باید نسبت به نماز بسیار شكیبا باشى، خانوادهات را نیز فراموش مكن و آنها را نیز فرمان ده كه نسبت به نماز اهتمام داشته باشند.
بنابراین متقین غیر از اینكه تقواى خودشان را مىپایند و مراقبند كه نلغزند و سقوط نكنند، در درجه بعد به فكر خانواده و همسر و فرزندان خود، و بعد از آنها نیز به فكر سایر متقین هستند و تلاش مىكنند جلوى لغزش و سقوط آنها را نیز بگیرند.
حاصل كلام اینكه، آیات انتهایى سوره فرقان در واقع ترسیم یك «الگو» است و خداى متعال خواسته با بیان این آیات الگویى از بندگان شایسته خویش را براى ما ترسیم نماید. در این ترسیم الگو، هم به جنبههاى مثبت و امورى كه عبادالرحمان به آن آراسته و ملتزمند، و هم به جنبههاى منفى و امورى كه عبادالرحمان از آن پیراسته و مبرّا هستند
1. نجم (53)، 29.
2. طه (20)، 132.
اشاره شده است. در پایان این اوصاف و به عنوان حلقه آخر و تكمیلكننده اوصاف دیگر، به این وصف اشاره شده كه عبادالرحمان تنها به فكر سعادت شخص خود نیستند و غیر از آن، در درجه اول به فكر صلاح و سعادت خانواده خود، و در درجه بعد در اندیشه صلاح و سعادت سایر متقین نیز هستند.
البته تردیدى نیست كه بالاترین مقام امامت متقین، براى ائمه اثناعشر و دوازده امام معصوم ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ ثابت است و اوصاف سهگانهاى كه پیش از این براى «امام» به طور كلى برشمردیم، در آنها به نحو اعلى و اتمّ و اكمل وجود دارد. آنان اولا خود پیوسته پیشگامند و همیشه پیشاپیش دیگران حركت مىكنند و دنبالهرو دیگران نیستند، و ثانیاً راه را از هر جهت بهتر از دیگران مىشناسند، و ثالثاً قدرت رهبرى و راهنمایى و دستگیرى دیگران را نیز دارند. با این همه، با توضیحاتى كه طى این بحث دادیم روشن شد این دعا كه «وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقِینَ إِماما» به ائمه اثناعشر(علیهم السلام) اختصاص ندارد و این آیه سوره فرقان تنها ناظر به آن بزرگواران نیست. الگویى كه در این آیات ترسیم شده كلى است و قرآن با بیان این اوصاف در واقع درصدد است كه همه مؤمنان را ترغیب كند تا به دنبال كسب این اوصاف و تحقق آنها در وجود خویش باشند. از جمله این اوصاف یكى این است كه علاوه بر خود، در درجه اول به فكر صلاح و سعادت خانواده خویش، و در درجه بعد به فكر صلاح و سعادت جامعه نیز باشند و تلاش كنند با رهبرى و راهنمایى كردن متقین و افراد شایسته، آنها را در نیل به كمالات بیشتر و عالىتر مدد نمایند. طبیعتاً كسانى كه مىخواهند در هر سطحى عنوان «امام» را پیدا كنند و نقش رهبرى دیگران را بر عهده بگیرند، باید در حد همان سطح، از اوصاف سهگانه مذكور برخوردار باشند. آنان باید با درس خواندن و كسب معارف اهلبیت(علیهم السلام) ابتدا به خوبى راه تكامل و قرب الى الله را بشناسند و بدانند مقصد كجا است و از چه راهى باید به آن رسید. سپس باید در عمل به این معارف، خود پیشگام باشند و ابتدا خود قدم در راه نهند تا دیگرانى هم كه طالب كمال انسانى و قرب الهى هستند به دنبال آنها حركت كنند. در نهایت نیز باید قدرت و كفایت لازم براى راهنمایى، هدایت و رهبرى دیگران را داشته باشند.
همانگونه كه اشاره كردیم، امورى از قبیل تقوا، ایمان و «امامت متقین» درجات و مراتب مختلف دارند، و بالاترین مرتبه امامت متقین براى امامان معصوم(علیهم السلام) ثابت است. طبعاً بالاترین و كاملترین مراتب اوصاف سهگانه لازم براى امامت متقین نیز در آن بزرگواران تحقق دارد. امیرالمؤمنین على(علیه السلام) چون مىخواهد «امام المتقین» و رهبر كل پرهیزگاران در همه زمانها و همه مكانها باشد طبیعتاً بالاترین مراتب ایمان، تقوا و اوصاف لازم براى تصدى امامت را دارا است. اما پیروان على(علیه السلام) نیز باید راه همان حضرت را در پیش بگیرند و درصدد باشند مرتبهاى از امامت متقین و پیشوایى پرهیزگاران را كسب كنند. بدیهى است كه براى نیل به این مقام لازم است سه وصف مذكور را در همان حد و سطحى كه مورد انتظارشان هست در خود ایجاد نمایند.
در زمان ما كه زمان غیبت حضرت ولىّ عصر(علیه السلام) است، مصداق تام این امامت در «ولىّ فقیه» متبلور است كه در رأس جامعه اسلامى قرار دارد. از این رو «ولىّ فقیه» كه «امام المتقین» زمان خود محسوب مىشود، باید كسى باشد كه اسلام را در مجموع از همه بهتر مىشناسد، وگرنه نمىتواند جامعه اسلامى را درست و آنگونه كه باید، هدایت كند: أَفَمَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى. ثانیاً باید خودش عامل به اسلام باشد، و به عبارت دیگر، علاوه بر «علم» باید از «تقوا» و «عدالت» نیز برخوردار باشد. علمِ تنها و صرفاً مفاهیم را یاد گرفتن و در ذهن انباشته كردن، براى رهبرى جامعه كافى نیست و در كنار آن لازم است كه ولىّ فقیه از مراتب عالى تقوا و عدالت نیز برخوردار باشد. با این حال، گرچه ولىّ فقیه باید جامعترین اسلامشناس و در مراتب عالى تقوا و عدالت باشد و این دو شرط حتماً براى او لازم است، اما این مقدار هنوز براى «امامت» و «پیشوایى» او بر جامعه اسلامى كافى نیست و امر دیگرى باید ضمیمه شود. آن امر دیگر این است كه ولىّ فقیه باید قدرت رهبرى و مدیریت داشته باشد و بداند كه چگونه باید جامعه اسلامى را هدایت كند.
از ولىّ فقیه كه بگذریم، مراتب نازلتر امامت بر متقین براى هركدام از ما مىتواند وجود داشته باشد. من و شما اگر بخواهیم در منطقهاى، شهرى، شهركى و ده و روستایى راه على(علیه السلام) را ادامه بدهیم و به اهلبیت(علیهم السلام) اقتدا كنیم، باید مرتبهاى از «امام المتقین» را
در خود ایجاد نماییم. براى این كار، بسته به جمعى كه مىخواهیم امامت و هدایت آنها را در دست بگیریم، اولا باید معلومات دینى مربوط به آن جمع را به خوبى فرا بگیریم، ثانیاً باید عمل خودمان بهتر و جلوتر از همه افراد آن جمع باشد، و ثالثاً باید فرا بگیریم كه چگونه مىتوانیم دیگران را هدایت و تربیت كنیم.
نام سوره شماره و متن آیه صفحه
2. بقره
1. الم… . …147
2. ذلِكَ الْكِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ… . … 131، 132، 138، 147
3. الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ… . … 132، 138، 147
4. وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْكَ وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالاْخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ… . … 132، 138، 147
5. أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ… . … 131، 148
25. وَبَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ… . … 342
34. وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ… . … 159، 169
43. أَقِیمُوا الصَّلاةَ… . … 245
85. ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ...أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْض… . … 143
115. وَللهِِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ… . … 43، 118
124. وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ… . … 339
128. رَبَّنا وَاجْعَلْنا مُسْلِمَیْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَة… . … 338، 374
129. رَبَّنا وَابْعَثْ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِكَ… . … 339
136. قُولُوا آمَنّا بِاللهِ وَما أُنْزِلَ إِلَیْنا...لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ… . … 132
159. إِنَّ الَّذِینَ یَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَالْهُدى… . … 196
177. لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ… . … 101، 148، 149
185. شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنّاسِ… . … 155
186. وَإِذا سَأَلَكَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ… . … 152
213. كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِیِّینَ… . … 155، 225
238. حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَالصَّلاةِ الْوُسْطى… . … 114
242. كَذلِكَ یُبَیِّنُ اللهُ لَكُمْ آیاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ… . … 332
257. اللهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ… . … 153
266. أَیَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ… . …24
267. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما كَسَبْتُمْ… . … 58
272. لَیْسَ عَلَیْكَ هُداهُمْ وَلكِنَّ اللهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ… . … 59
278. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا… . … 291
279. فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْب مِنَ اللهِ وَرَسُولِهِ… . … 291
3. آل عمران
16. الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا إِنَّنا آمَنّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَقِنا عَذابَ النّارِ… . … 237
20. فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ للهِِ… . … 156، 248، 338، 374
28. لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِینَ أَوْلِیاءَ… . … 38
54. وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللهُ وَاللهُ خَیْرُ الْماكِرِینَ… . … 104
84. قُلْ آمَنّا بِاللهِ وَما أُنْزِلَ عَلَیْنا… . … 139
92. لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ… . … 48، 50، 55، 57
102. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقاتِهِ… . … 39
191. إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّیْلِ وَالنَّهار… . … 220
192. الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللهَ قِیاماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ… . … 220
4. نساء
10. إِنَّ الَّذِینَ یَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى ظُلْماً… . … 18
43. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ… . … 119
48. إِنَّ اللهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ وَیَغْفِرُ ما دُونَ… . … 272، 285
56. إِنَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِنا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ ناراً… . … 232
58. إِنَّ اللهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الأَْماناتِ إِلى أَهْلِها… . … 107
93. وَمَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها… . … 273، 286
116. إِنَّ اللهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَكَ بِهِ وَیَغْفِرُ ما دُونَ… . … 272، 285
125. وَمَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ للهِِ وَهُوَ مُحْسِنٌ… . … 339
136. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ… . … 292
137. إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا… . … 144
140. وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْكُمْ فِی الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللهِ… . … 29، 311، 313، 314
141. الَّذِینَ یَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللهِ… . … 199
150. إِنَّ الَّذِینَ یَكْفُرُونَ بِاللهِ وَرُسُلِهِ وَیُرِیدُونَ أَنْ یُفَرِّقُوا… . … 142
151. أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَأَعْتَدْنا لِلْكافِرِینَ… . … 142
5. مائده
32. مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِی إِسْرائِیلَ… . … 272
35. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ… . … 270
51. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصارى… . … 155
55. إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ… . … 362
64. وَقالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُوا… . … 144
90. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالأَْنْصابُ وَالأَْزْلامُ رِجْسٌ… . … 81
6. انعام
68. وَإِذا رَأَیْتَ الَّذِینَ یَخُوضُونَ فِی آیاتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ… . … 314
160. مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها… . … 31
162. قُل إِنَّ صَلاتِی وَنُسُكِی وَمَحْیایَ وَمَماتِی للهِِ رَبِّ الْعالَمِینَ… . … 374
7. اعراف
31. یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِد… . … 121
80. وَلُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ… . … 82
81. إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ… . … 82
143. وَلَمّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا...فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً… . … 215، 320
176. وَلَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَْرْضِ… . … 46
179. وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَالإِْنْسِ… . …15، 129، 324
194. إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ… . … 151
8. انفال
2. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذا ذُكِرَ اللهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ… . … 144، 326
9. توبه
7. كَیْفَ یَكُونُ لِلْمُشْرِكِینَ عَهْدٌ عِنْدَ اللهِ وَعِنْدَ رَسُولِهِ… . … 99، 106
12. وَإِنْ نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ… . … 105، 361
13. أَلا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَیْمانَهُمْ وَهَمُّوا… . … 105، 173
14. قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللهُ بِأَیْدِیكُمْ وَیُخْزِهِمْ وَیَنْصُرْكُمْ… . … 173
15. وَیُذْهِبْ غَیْظَ قُلُوبِهِمْ… . … 173
24. قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤُكُمْ وَإِخْوانُكُمْ… . … 348، 349
38. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِیلَ لَكُمُ انْفِرُوا… . … 46
40. إِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ كَفَرُوا… . … 195
60. إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكِینِ وَالْعامِلِینَ عَلَیْها… . … 39
75. وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ… . … 99، 103
76. فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوْا وَهُمْ مُعْرِضُونَ… . … 99، 103
77. فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِمْ إِلى یَوْمِ یَلْقَوْنَهُ… . … 103، 104
103. خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِمْ بِها… . … 42، 50
111. إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ… . … 173
128. لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ… . … 270
10. یونس
35. قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللهُ… . … 363، 365، 377
11. هود
89. وَیا قَوْمِ لا یَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِی أَنْ یُصِیبَكُمْ… . … 225
248. أَفَمَنْ كانَ عَلى بَیِّنَة مِنْ رَبِّهِ وَیَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ… . … 361
12. یوسف
23. وَراوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ… . … 85
26. قالَ هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها… . … 302
106. وَما یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللهِ إِلاّ وَهُمْ مُشْرِكُونَ… . … 268
13. رعد
3. هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَكُمُ اللَّیْلَ لِتَسْكُنُوا فِیهِ وَالنَّهارَ مُبْصِراً… . … 332
16. قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِی خَزائِنُ اللهِ وَلا أَعْلَمُ الْغَیْبَ… . … 364
14. ابراهیم
50. سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِران وَتَغْشى وُجُوهَهُمُ النّارُ… . … 231
15. حجر
29. فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ… . … 157
79. فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَإِنَّهُما لَبِإِمام مُبِین… . … 361
16. نحل
2. یُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ یَشاءُ… . … 224
36. وَلَقَدْ بَعَثْنا فِی كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ… . … 178
44. بِالْبَیِّناتِ وَالزُّبُرِ وَأَنْزَلْنا إِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَیِّنَ… . … 332
67. وَمِنْ ثَمَراتِ النَّخِیلِ وَالأَْعْنابِ تَتَّخِذُونَ… . … 81
75. ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء… . … 169، 177
106. مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ… . … 38
106. مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِیمانِهِ إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ… . … 190
126. وَإِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ… . … 192
17. اسراء
17. وَكَمْ أَهْلَكْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوح… . … 155
29. وَلا تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها… . … 242، 244، 246
34. وَلا تَقْرَبُوا مالَ الْیَتِیمِ...وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْئُولاً… . … 107
36. وَلا تَقْفُ ما لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً… . … 108
18. كهف
2. إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ… . … 227
3. ماكِثِینَ فِیهِ أَبَداً… . … 227
6. فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ یُؤْمِنُوا… . … 271
7. إنَّا جَعَلْنا ما عَلَى الأَْرْضِ زِینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ… . … 369
29. وَقُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ… . … 232
44. هُنالِكَ الْوَلایَةُ للهِِ الْحَقِّ هُوَ خَیْرٌ ثَواباً وَخَیْرٌ عُقْباً… . … 153
50. وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لاِدَمَ… . … 160
103. قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِینَ أَعْمالاً … . …19
104. الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا … . …19
105. أُولئِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ … . …19
107. إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ… . … 134
19. مریم
58. أُولئِكَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ… . … 215، 323
59. فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ… . … 134
60. إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً… . … 134
20. طه
14. إِنَّنِی أَنَا اللهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدْنِی… . … 25، 245
132. وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَیْها… . … 375
21. انبیاء
73. وَجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا… . … 360
22. حج
8. وَمِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللهِ بِغَیْرِ عِلْم… . … 170
9. ثانِیَ عِطْفِهِ لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِ اللهِ… . … 170
19. هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِی رَبِّهِمْ فَالَّذِینَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ… . … 231
46. أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأَْرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ… . … 324
78. وَجاهِدُوا فِی اللهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَما جَعَلَ عَلَیْكُم… . … 338
23. مومنون
1. قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ … . …15 20، 22 23، 35، 36، 53، 71
2. الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ … . …15 ،23، 35، 36، 53، 56، 71، 102، 111، 112، 113
3. وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ … . …15 ،24، 25، 30، 35، 36، 53، 71، 137، 190، 191
4. وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ… . … 35، 36، 53، 56، 68، 71، 102، 112
5. وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ… . … 71، 83، 274
6. إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَیْمانُهُمْ… . … 71، 83، 274
7. فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ… . … 71، 83
8. وَالَّذِینَ هُمْ لأَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُونَ… . … 93، 102، 106
9. وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ یُحافِظُونَ… . … 111، 112، 114
10. أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ… . … 111، 123
11. الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِیها خالِدُونَ… . … 111، 123
18. وَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَر فَأَسْكَنّاهُ فِی الأَْرْضِ… . … 73
19. فَأَنْشَأْنا لَكُمْ بِهِ جَنّات مِنْ نَخِیل وَأَعْناب… . … 73
20. وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْناءَ تَنْبُتُ… . … 73
21. وَإِنَّ لَكُمْ فِی الأَْنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِیكُمْ… . … 73
80. وَهُوَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ وَلَهُ اخْتِلافُ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ… . … 332
104. تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النّارُ وَهُمْ فِیها كالِحُونَ… . … 232
115. أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَأَنَّكُمْ… . … 28، 220
24. نور
30. قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ… . … 87، 276، 277
31. وَقُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ… . … 87، 88
32. وَأَنْكِحُوا الأَْیامى مِنْكُمْ وَالصّالِحِینَ… . … 86
33. وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِكاحاً… . … 87
37. رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَیْعٌ… . … 105
25. فرقان
27. وَیَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلى یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ… . … 315
28. یا وَیْلَتى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً… . … 315
29. لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی… . … 315
43. أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ… . … 160، 193
44. أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ… . … 160، 193
63. وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الأَْرْضِ هَوْناً… . … 147، 150، 167، 172، 203، 262، 309
64. وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیاماً… . … 203، 204، 263
65. وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ… . … 219، 236
66. إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقاماً… . … 219، 236
67. وَالَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا… . … 241، 244، 246، 247
68. وَالَّذِینَ لا یَدْعُونَ مَعَ اللهِ إِلهاً آخَرَ وَلا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ… . … 261، 272، 281، 282، 285، 295
69. یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهاناً… . … 281، 282، 285، 295
70. إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ یُبَدِّلُ الله… . … 281، 287، 294، 295، 296، 297
71. وَمَنْ تابَ وَعَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ یَتُوبُ إِلَى اللهِ مَتاباً… . … 281
72. وَالَّذِینَ لا یَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً… . … 27، 190، 191، 198، 301، 304، 305، 309، 314
72. إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً… . … 309
73. وَالَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها… . … 319، 334
74. وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا… . … 337، 340، 359، 360، 372، 374
26. شعراء
216. وَتَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ… . … 82
27. نمل
13. فَلَمّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ… . … 135
14. وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوًّا… . … 96، 135
55. أَإِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ… . … 83
28. قصص
5. وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الأَْرْضِ… . … 362
9. وَقالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّةُ عَیْن لِی وَلَكَ لا تَقْتُلُوهُ… . … 344
41. وَجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَیَوْمَ الْقِیامَةِ… . … 360
55. وَإِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقالُوا لَنا أَعْمالُنا… . … 306، 307، 308
56. إِنَّكَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلكِنَّ اللهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ… . … 155
67. فَأَمّا مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ یَكُونَ… . … 134
81. فَخَسَفْنا بِهِ وَبِدارِهِ الأَْرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَة… . … 269
82. وَأَصْبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالاَْمْسِ یَقُولُونَ… . … 269
29. عنكبوت
13. وَلَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَأَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ… . … 46
45. اتْلُ ما أُوحِیَ إِلَیْكَ مِنَ الْكِتابِ وَأَقِمِ الصَّلاةَ… . … 25، 245
55. یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ… . … 231
62. اللهُ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَیَقْدِرُ لَهُ… . … 269
30. روم
10. ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآیاتِ الله… . … 293
21. وَمِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً… . … 345
39. وَما آتَیْتُمْ مِنْ رِباً لِیَرْبُوَا فِی أَمْوالِ النّاسِ… . … 60
31. لقمان
14. وَوَصَّیْنَا الإِْنْسانَ بِوالِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً… . … 351
15. وَإِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِی ما لَیْسَ… . … 351
32. سجده
7. الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْء خَلَقَهُ… . … 79
15. إِنَّما یُؤْمِنُ بِآیاتِنا الَّذِینَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً… . … 216، 341
16. تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً… . … 216، 341، 373
17. فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن جَزاءً… . … 216، 341، 342، 373
33. احزاب
23. مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَیْهِ… . … 104، 354
24. لِیَجْزِیَ اللهُ الصّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ… . … 104
34. سبأ
34. وَما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَة مِنْ نَذِیر إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها… . … 222
35. فاطر
10. مَنْ كانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعاً إِلَیْهِ یَصْعَدُ… . … 58
22. وَما یَسْتَوِی الأَْحْیاءُ وَلاَ الأَْمْواتُ إِنَّ اللهَ یُسْمِعُ… . … 222
23. إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِیرٌ… . … 222
24. إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَنَذِیراً… . … 177، 222
36. یس
60. أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطان… . … 158، 330
61. وَأَنِ اعْبُدُونِی هذا صِراطٌ مُسْتَقِیمٌ… . … 158
37. صافات
102. فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ إِنِّی أَرى… . … 249
38. ص
28. أَمْ نَجْعَلُ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ… . … 374
73. فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ… . … 185
74. إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى أَنْ یَكُونَ مَعَ السّاجِدِینَ… . … 185
77. قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِیمٌ… . … 186
78. وَإِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ إِلى یَوْمِ الدِّینِ… . … 186
39. زمر
3. أَلا للهِِ الدِّینُ الْخالِصُ وَالَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ… . … 176، 177
16. أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَقائِماً یَحْذَرُ الآْخِرَةَ… . … 364
40. غافر
40. مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ… . … 134
49. وَقالَ الَّذِینَ فِی النّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ… . … 233
41. فصلت
17. وَأَمّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمى عَلَى الْهُدى… . … 154
43. زخرف
74. إِنَّ الْمُجْرِمِینَ فِی عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ… . … 233
75. لا یُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِیهِ مُبْلِسُونَ… . … 233
76. وَما ظَلَمْناهُمْ وَلكِنْ كانُوا هُمُ الظّالِمِینَ… . … 233
77. وَنادَوْا یا مالِكُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ… . … 233
44. دخان
54. وَزَوَّجْناهُمْ بِحُور عِین… . … 342
45. جاثیه
23. أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم… . … 160، 161، 333
47. محمد
10. أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأَْرْضِ فَیَنْظُرُوا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ… . … 154
11. ذلِكَ بِأَنَّ اللهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَأَنَّ الْكافِرِینَ… . … 154، 164
15. مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِیها أَنْهارٌ… . … 231
17. وَالَّذِینَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً… . … 144
25. إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ… . … 159
36. إِنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ… . … 28
48. فتح
4. هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّكِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ… . … 144
20. وَعَدَكُمُ اللهُ مَغانِمَ كَثِیرَةً تَأْخُذُونَها… . … 174
49. حجرات
2. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ … . …19
12. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیراً مِنَ الظَّنِّ… . … 18
14. قالَتِ الأَْعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا… . … 95
50. ق
37. إِنَّ فِی ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ… . … 331
51. ذاریات
56. وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِْنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ… . … 188، 368، 370
53. نجم
9. فَكانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى… . … 372
29. فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ یُرِدْ… . … 375
31. وَللهِِ ما فِی السَّماواتِ وَما فِی الأَْرْضِ لِیَجْزِیَ الَّذِینَ… . … 284
32. الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الإِْثْمِ وَالْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ… . … 284
54. قمر
54. إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَنَهَر… . … 369
55. فِی مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِیك مُقْتَدِر… . … 369
56. واقعه
21. وَلَحْمِ طَیْر مِمّا یَشْتَهُونَ… . … 342
25. لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَلا تَأْثِیماً… . … 27
54. فَشارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمِیمِ… . … 232
55. فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ… . … 232
92. وَأَمّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِینَ الضّالِّینَ… . … 231
93. فَنُزُلٌ مِنْ حَمِیم… . … 231
57. حدید
4. هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَْرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّام… . … 43
58. مجادله
19. اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللهِ… . … 159
59. حشر
9. وَالَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَالإِْیمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ… . … 54، 55
21. لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً… . … 332
60. ممتحنه
12. یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَكَ… . … 98
63. منافقون
8. یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الأَْعَزُّ… . … 195، 199
64. تغابن
14. یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَأَوْلادِكُمْ… . … 349
15. إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللهُ عِنْدَهُ… . … 349
16. فَاتَّقُوا اللهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِیعُوا… . … 54، 55
66. تحریم
11. وَضَرَبَ اللهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ… . … 189، 370
67. ملك
2. الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ… . … 74، 368
8. تَكادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ كُلَّما أُلْقِیَ فِیها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ… . … 222
10. وَقالُوا لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا… . … 331
69. حاقه
19. فَأَمّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ بِیَمِینِهِ فَیَقُولُ هاؤُمُ… . … 296
25. وَأَمّا مَنْ أُوتِیَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَیَقُولُ یا لَیْتَنِی… . … 230
26. وَلَمْ أَدْرِ ما حِسابِیَهْ… . … 230
27. یا لَیْتَها كانَتِ الْقاضِیَةَ… . … 230
28. ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ… . … 230
29. هَلَكَ عَنِّی سُلْطانِیَهْ… . … 230
30. خُذُوهُ فَغُلُّوهُ… . … 230
31. ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ… . … 230
32. ثُمَّ فِی سِلْسِلَة ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ… . … 230
35. فَلَیْسَ لَهُ الْیَوْمَ هاهُنا حَمِیمٌ… . … 232
36. وَلا طَعامٌ إِلاّ مِنْ غِسْلِین… . … 232
70. معارج
11. یُبَصَّرُونَهُمْ یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذابِ… . … 234
12. وَصاحِبَتِهِ وَأَخِیهِ… . … 234
13. وَفَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْوِیهِ… . … 234
14. وَمَنْ فِی الأَْرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ یُنْجِیهِ… . … 234
15. كَلاّ إِنَّها لَظى… . … 235
16. نَزّاعَةً لِلشَّوى… . … 235
23. الَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ… . … 112، 113، 114
27. وَالَّذِینَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ… . … 137
34. وَالَّذِینَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ… . … 112
71. نوح
1. إِنّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ… . … 224
2. قالَ یا قَوْمِ إِنِّی لَكُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ… . … 224
24. وَقَدْ أَضَلُّوا كَثِیراً وَلا تَزِدِ الظّالِمِینَ إِلاّ ضَلالاً… . … 144
72. جن
23. إِلاّ بَلاغاً مِنَ اللهِ وَرِسالاتِهِ وَمَنْ یَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ… . … 226
73. مزّمّل
1. یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ… . … 205
2. قُمِ اللَّیْلَ إِلاّ قَلِیلاً… . … 205
3. نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً… . … 205
4. أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً… . … 205
20. إِنَّ رَبَّكَ یَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنى مِنْ ثُلُثَیِ اللَّیْلِ… . … 50
74. مدّثّر
1. یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ… . … 224
2. قُمْ فَأَنْذِرْ… . … 224
38. كُلُّ نَفْس بِما كَسَبَتْ رَهِینَةٌ… . … 311
39. إِلاّ أَصْحابَ الْیَمِینِ… . … 311
40. فِی جَنّات یَتَساءَلُونَ… . … 311
41. عَنِ الْمُجْرِمِینَ… . … 311
42. ما سَلَكَكُمْ فِی سَقَرَ… . … 311
43. قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّینَ… . … 311
44. وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِینَ… . … 311
45. وَكُنّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِینَ… . … 311
75. قیامة
3. أَیَحْسَبُ الإِْنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ… . … 95
4. بَلى قادِرِینَ عَلى أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ… . … 95
5. بَلْ یُرِیدُ الإِْنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ… . … 95
76. انسان
3. إِنّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمّا شاكِراً وَإِمّا كَفُوراً… . … 155
8. وَیُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِیناً وَیَتِیماً وَأَسِیراً… . … 49، 57، 61
9. إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لا نُرِیدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَلا شُكُوراً… . … 49، 61
17. وَیُسْقَوْنَ فِیها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِیلاً… . … 80
18. عَیْناً فِیها تُسَمّى سَلْسَبِیلاً… . … 80
77. مرسلات
42. وَفَواكِهَ مِمّا یَشْتَهُونَ… . … 342
83. مطففین
25. یُسْقَوْنَ مِنْ رَحِیق مَخْتُوم… . … 80
26. خِتامُهُ مِسْكٌ… . … 80
27. وَمِزاجُهُ مِنْ تَسْنِیم… . … 80
28. عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ… . … 80
84. انشقاق
6. یا أَیُّهَا الإِْنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِیهِ… . … 43، 44، 128
87. اعلى
14. قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى… . … 22، 35، 42
15. وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى… . … 42
89. فجر
27. یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ… . … 152
28. ارْجِعِی إِلى رَبِّكِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً… . … 152
29. فَادْخُلِی فِی عِبادِی… . … 152، 156
30. وَادْخُلِی جَنَّتِی… . … 152
91. شمس
7. وَنَفْس وَما سَوّاها… . … 128، 131
8. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها… . … 128، 131
9. قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها … . …21، 35، 41، 128، 130، 131
10. وَقَدْ خابَ مَنْ دَسّاها… . … 41، 128، 131
92. لیل
18. الَّذِی یُؤْتِی مالَهُ یَتَزَكّى… . … 49
19. وَما لأَِحَد عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَة تُجْزى… . … 49
20. إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَْعْلى… . … 49
95. تین
4. لَقَدْ خَلَقْنَا الإِْنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم… . … 133، 372
5. ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ… . … 133
6. إِلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ… . … 133
99. زلزله
8. فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة خَیْراً یَرَهُ… . … 221
9. وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّة شَرًّا یَرَهُ… . … 221
100. عادیات
8. وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ… . … 46
107. ماعون
4. فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ… . … 118
5. الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ… . … 118
روایت متن روایت صفحه
آه مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَطُولِ الطَّرِیقِ وَبُعدِ السَّفَرِ … . …16
اِدَّخَرْتُ شَفاَعتی ِلاَهْلِ اْلكَبائِرِ مِنْ اُمَّتی… . … 284
اَعْدَدْتُ لِعِبادی ما لا عَیْنٌ رَأَتْ وَلا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَر… . … 343
اَلا اِنَّ اللهَ اَفْرَحُ بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ حینَ یَتُوبُ مِنْ رَجُل ضَلَّتْ راحِلَتُهُ فی اَرْض… . … 298
اَلاِْسْلامُ یَعْلُو وَلا یُعْلى عَلَیْهِ… . … 195
الْبِدَعُ فى اُمَّتى فَلْیُظْهِرِ الْعالِمُ عِلْمَهُ وَاِلاّ فَعَلَیْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالمَلائِكَةِ وَالنّاسِ اَجْمَعینَ… . … 196
اَلتَّقیَّةُ دِینِی ودِینُ آبَائِی… . … 39
اَللَّغْوُ هُوَ الغِناءُ وَالْمَلاَهی… . … 27
اَنَا دَعْوَةُ اِبْراهیم… . … 339
اِنَّ الاِْسْتِغْفارَ دَرَجَةُ الْعِلِّیِّینَ وَهُوَ اسْمٌ واقِعٌ عَلى سِتَّةِ مَعان اَوَّلُها النَّدَمُ عَلى ما مَضى… . … 289
اِنَّ لِلْقَلْبِ اُذُنَیْنِ فَاِذا هَمَّ الْعَبْدُ بِذَنْب قالَ لَهُ رُوحُ الاْیمانِ… . … 290
حَلالُ مُحَمَّد حَلالٌ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ وَحَرامُهُ حَرامٌ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ… . … 141
رَكْعَتَانِ بِسِواك اَحَبُّ اِلَى اللهِ مِنْ سَبْعیِنَ رَكْعَة بِغَیْرِ سِواك… . … 121
رَكْعَتَانِ یُصَلِّیهِمَا المُتَعَطِّرُ أَفْضَلُ مِنْ سَبْعِینَ رَكْعَة یُصَلِّیهَا غَیْرُ مُتَعَطِّر… . … 121
رُؤْیَتُكَ حاجَتی وَجِوارُكَ طَلَبی وَقُرْبُكَ سُؤْلی… . … 370
فَاتَّقُوا اللهَ عِبادَ اللهِ تَقِیَّةَ ذی لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ… . … 37
فَلَمّا رَأَى اللهُ صِدْقَنا اَنْزَلَ بِعَدُوِّنا الْكَبْتَ وَ اَنْزَلَ عَلَیْنَا النَّصْرَ… . … 353
فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ… . … 243
قُرَّةُ عیْنی فِی الصَّلاةِ… . … 113، 206
كَفى بِالنَّدَمِ تَوْبَةً… . … 288
كُنّا نَحُوُضُ مَعَ الْخائِضینَ… . … 313
لَوْكُنّا نَأْتی ما آتَیْتُمْ ما قامَ لِلدِّیِن عَمُودٌ وَلا اَخْضَرَّ لِلاْیمانِ عُودٌ… . … 354
لَوْلاَ أَنْ أَشُقَّ عَلَى أُمَّتِی لاََمَرْتُهُمْ بِالسِّوَاكِ مَعَ كُلِّ صَلاَة… . … 121
مَنْ تَزَوَّجَ فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ دِینِهِ… . … 76
وَاعْلَمْ بِأَنَّكَ لا تَكُونُ لَنا وَلیّاً حَتّى لَوِ اجْتَمَعَ عَلَیْكَ أَهْلُ مِصْرِكَ وَقالُوا إنَّكَ رَجُلٌ سُوءٌ لَمْ یَحْزُنْكَ… . … 229
وَاَیْقَنْتُ أَنَّكَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ… . … 103
وَكانَ قَدْ عَبَدَ اللهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لا یُدْرى اَمِنْ سِنىِ الدُّنْیا اَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ… . … 160
وَلَعَمرْی لَوْكُنّا نَأْتی ما آتَیْتُمْ ما قامَ لِلدِّینِ عَمُودٌ وَلا اَخْضَرَّ لِلاْیمانِ عُودٌ… . … 354
وَلَقَدْ كُنّا مَعَ رَسُولِ الله نَقْتُلُ آبائَنا وَاَبْنائَنا وَاِخْوانَنا وَاَعْمامَنا… . … 353، 355
وَمَشْیُهُمُ اْلاقْتِصادُ… . … 243
وَمَْن یَحُمْ حَوْلَ الْحِمى أَوْ شَكَ أَنْ یُوقَعَ فیه… . … 276