صوت و فیلم

صوت:

ارزش واقعی لحظات زندگی

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلَوةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین لاسِیَّما بَقِیَّةَ اللهِ فِی الأرَضِین رُوحِی وَ أرْوَاحُ الْعَالَمِینَ لَهُ الْفِدَاءِ

قَالَ اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی: اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.[1]

سلسله‌مراتب ارزش‌ها

یکی از عیوب عمومی‌ای که همه ما انسان‌ها به جز یک افراد استثنایی‌ای که همیشه عده آن‌ها در میان جوامع بشری بسیار کم بوده به این عیب مبتلا هستیم این است که ارزش خودمان را درک نکرده‌ایم. برای اینکه مطلب مقداری روشن شود مقدمتاً درباره ارزش و قیمت توضیحی عرض می‌کنم و بعد وارد بحث می‌شوم.

الف) ارزش استعمالی و تکوینی

ما یک‌وقت در رابطه با خودمان یک چیزی را می‌گوییم ارزش دارد از این نظر که احتیاجی از احتیاجات ما را تکویناً رفع می‌کند؛ مثلاً می‌گوییم آب برای ما ارزش حیاتی دارد یعنی حیات ما به آب بستگی دارد و اگر آب نباشد ما نمی‌توانیم به زندگی خودمان ادامه بدهیم. یا در مورد هوا می‌گوییم هوا برای ما بسیار ارزش دارد برای اینکه اگر هوا نباشد نمی‌توانیم تنفس کنیم و درنتیجه نمی‌توانیم به زندگی خودمان ادامه بدهیم، پس برای ما بسیار ارزش دارد. یا ارزشی که غذا و لباس برای ما دارد. منظور از این ارزش‌ها مقدار نیازی است که از ما رفع می‌شود و این یک امر واقعی و تکوینی است. ممکن است در مقابل آن هیچ پولی هم ندهیم ولی واقعیت این ارزش، ثابت است کما اینکه از آب و هوا استفاده می‌کنیم و قدر متیقن در خصوص استفاده از هوا پول نمی‌دهیم مگر اینکه بعداً شرکت سهامی هوا هم تشکیل شود ولی به‌هرحال هوا به صورت رایگان در اختیار ما هست و پولی برای آن نمی‌دهیم ولی بسیار ارزش دارد. در خصوص آب هم یک پول ناچیزی مثلاً به آب لوله‌کشی می‌دهیم ولی برای ما ارزش زیادی دارد. این ارزش یک ارزش واقعی تکوینی است. میزان آن هم بستگی به نیازی دارد که ما در زندگی به آن داریم.

ب) ارزش مبادله‌ای

یک ارزش دیگر هم هست که در مبادله تعیین می‌شود یعنی ما چیزی را داریم و می‌خواهیم این چیز را با چیز دیگری مبادله کنیم. وقتی می‌خواهیم از چیزی استفاده کنیم که در دست شخص دیگری است باید مقداری از چیزهایی که در اختیار خودمان هست را به او بدهیم تا آن را به ما بدهد؛ مثلاً پول داریم نان می‌خواهیم. باید یک مقداری پول به نانوا بدهیم تا آن نانی که در اختیار دارد را به ما بدهد. به این ارزش، ارزش مبادله‌ای می‌گویند. گاهی به ارزش اولی ارزش استعمالی، ارزش تکوینی و ارزش حقیقی می‌گویند و به این ارزش، ارزش مبادله‌ای می‌گویند یعنی چه اندازه از چیزی که در اختیار داریم را باید بدهیم تا بتوانیم از آن متاع استفاده کنیم. اگر نان را در مقابل یک تومان بتوانیم به دست بیاوریم ارزش نان یک تومان خواهد بود. اگر قیمت آن دو برابر شود یعنی باید دو تومان بدهیم تا یک نان به دست بیاوریم، ارزش نان دو تومان می‌شود. این ارزش مبادله‌ای یک‌وقت در بازار طبق قانون عرضه و تقاضا تعیین می‌شود. حالا این‌ها یک مفاهیمی است که به اقتصاد مربوط می‌شود و ما با آن کاری نداریم.

ج) ارزشی که خودمان تعیین می‌کنیم

همچنین می‌توانیم یک ارزشی منهای مفهوم اقتصادی آن را هم تعیین کنیم و آن ارزشی است که خودمان در مبادله، برای کالای خودمان تعیین می‌کنیم و کار به نرخ بازار نداریم. فرض بفرمایید یک جنسی در بازار به صد تومان فروش می‌رود. اگر من این جنس را به صد و ده تومان خریده باشم ده تومان سر من کلاه رفته است ولی ارزشی که خودم برای آن جنس تعیین کرده بودم صد و ده تومان بوده است؛ و یا فروشنده‌ای با اینکه جنس او را در بازار صد تومان می‌خرند به نود تومان بفروشد. ارزش این جنس در بازار صد تومان است ولی ارزشی که خودش برای آن تعیین کرده و ضرری را تحمل کرده نود تومان است. این یک توضیح مختصری درباره مفهوم ارزش، ارزش واقعی، ارزش مبادله‌ای، آن ارزشی که بازار و یا فرض بفرمایید دولت تعیین می‌کند، یا ارزشی که خود شخص به جنس خودش می‌دهد یعنی حاضر است با چه متاعی و با چه مقدار از کالای دیگری آن را مبادله کند.

ملاک تعیین ارزش انسان

حالا ما می‌خواهیم ببینیم ارزش خودمان چقدر است. یک‌وقت است که ما دو تا خود برای خودمان فرض می‌کنیم و می‌گوییم ارزش خودمان برای خودمان؛ یعنی ما یک چیزی را خود می‌دانیم، می‌خواهیم این را بدهیم و چیزی را کسب کنیم که برای یک خود دیگری مفید باشد. البته مفهوم آن یک مقدار پیچیده است که ما چگونه دو تا خود داریم و یکی را می‌دهیم و یکی دیگر را می‌گیریم. اینکه خودمان یک چیزی می‌گیریم که برای آن خودمان مفید باشد یک مقدار ابهام دارد. ان‌شاءالله با توضیحی که می‌دهم یک مقدار روشن‌تر می‌شود.

مثلاً ما از یک نظر خودمان را این هیکلی می‌دانیم که اینجا محسوس است و همه می‌بینند. وقتی من می‌گویم خودم، منظورم این بدنم است یعنی مجموع این سلول‌هایی که این دستگاه بدن را تنظیم کرده‌اند و به وجود آورده‌اند و یک واحد بدن انسان از تشکیل این‌ها به وجود آمده است. وقتی می‌گویم خودم یعنی این بدنم.

یک‌وقت هم خودم که می‌گویم یعنی آن خودی که درک می‌کند؛ یعنی روح. اینکه می‌گویم ارزش خودم برای خودم چقدر است یعنی ارزش بدنم برای روحم چقدر است. یک‌وقت هم که می‌گویم ارزش خودم چقدر است یعنی آنچه الآن در اختیار من هست به نام عمر، به نام سرمایه زندگی، به نام معلومات، چیزهایی که کسب کرده‌ام یا چیزهایی که از مواهب طبیعی خداست که به من عطا فرموده، این‌ها را چه کار می‌توانم بکنم تا یک خود کامل‌تری به وجود بیاید.

قافله عمر عَجب می‌گذرد!

ممکن است یک کسی بگوید این‌ها را هیچ کاری نمی‌کنم، همین خودی که دارم آن را نگه می‌دارم و هیچ چیزی را از دست نمی‌دهم؛ چه داعی دارم که این خودی را که الآن دارم، این چیزهایی که خدا به من داده را با چیز دیگری مبادله کنم؟! آن را نگه می‌دارم.

جوابش این است که این کار، شدنی نیست. آنچه را که من الآن دارم و این را خودم می‌دانم این باقی ماندنی نیست و دارد می‌رود. بخواهم یا نخواهم دارد از دست من می‌رود. فرض کنید من یک شخصی به نام x، به نام زید یا به نام رستم هستم که در یک تاریخی متولد می‌شود و در یک تاریخی هم از دنیا می‌رود. یک مقداری هم غذا می‌خورد. یک مقداری هم از هوا و نور استفاده می‌کند. مجموعش این شخص خاص است. این شخص خاص نمی‌تواند این شخصیت خودش را، یعنی مجموع داده‌هایی که خدا به او داده را نگه دارد که از چنگ او نرود؛ می‌شود؟! بچه، کودکی خودش را نمی‌تواند نگه دارد. خواه‌ناخواه دوران کودکی را پشت سر خواهد گذاشت و از دست او خواهد رفت و اگر زنده بماند به جای کودکی، جوانی خواهد آمد. آن جوانی باز داده جدیدی است یا بفرمایید بخشی از خودی است که از یک مبدأ تا یک منتها در نظر گرفتیم. یک بخش آن هم دوران جوانی است. این را هم نمی‌توانم نگه دارم. خواه‌ناخواه از چنگ من خواهد رفت. بعد هم اگر زنده بمانیم و عمر ما کفاف بدهد دوران پیری فرامی‌رسد. از ما که شروع شده، از شما هم ان‌شاءالله خواهد آمد. بعد هم تا یک مدتی دوران پیری است. هیچ سال و هیچ روز آن دوران را هم نمی‌توانیم نگه داریم.

اینکه می‌گوییم این روز از عمر ما باقی بماند، نمی‌شود، می‌رود. سلول‌های بدن ما دائماً دارند عوض می‌شوند. مرتب می‌میرند و جای آن‌ها موجود دیگری زنده می‌شود. زیست‌شناسان گفته‌اند که مجموع سلول‌های بدن انسان، در طول هشت سال به‌کلی عوض می‌شود. بعضی از آن‌ها خیلی زودبه‌زود عوض می‌شود. سلول‌های عصبی هم که خیلی دیربه‌دیر عوض می‌شود همه آن‌ها در حدود هشت سال عوض می‌شوند. حالا اینکه آیا این درست است یا درست نیست کار ندارم.

بالاخره ما رفتنی هستیم و کسی شک ندارد. آخرش مرگ است؛ پنجاه سال، شصت سال، صد سال، دویست سال، هزار سال، ده هزار سال، هرچه باشد بالاخره این نمی‌ماند. پس ما نمی‌توانیم یک کاری کنیم که خودمان را از دست ندهیم و آنچه به نام این شخص خاص، زید یا عمر هست این بماند و به دست دیگری مبادله نشود. اینکه می‌گویم به دست دیگری، یا شخص دیگری است، یا به دست طبیعت و به دست خاک است و به معنای حقیقی آن به دست خداست که إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون.[2]

همه این‌هایی که به ما داده‌اند پس گرفتنی است. اگر ما مرد باشیم، زرنگ باشیم، عاقل باشیم، زیرک باشیم و عقل داشته باشیم کاری می‌کنیم که در عوض این چیزهایی که بالاخره رفتنی است یک چیزی بگیریم که ماندنی باشد وگرنه این‌ها رفتنی است و ما خودمان خواه‌ناخواه به این فکر هستیم که در عوض این چیزهایی که دارد می‌رود یک چیزی بگیریم؛ نیروهای بدن ما دارد از بین می‌رود. هر کدام از ما درصدد هستیم که در مقابل این نیرو یک چیزی به چنگ بیاوریم. حالا اینکه آن‌هایی که به چنگ ما می‌آید چیست و چقدر ارزش دارد، مفهوم ارزش اینجا پیاده می‌شود.

ویژگی تجارت موفق

بازارهای مختلفی در عالم وجود دارد که ما را می‌خرند؛ مایی که خواه‌ناخواه بناست وجودمان را از دست بدهیم، مشتری‌های متعددی هستند، بازارهای مختلفی هست که به قیمت‌های مختلفی ما را می‌خرند. فرض بفرمایید شما یک جنسی دارید که در بازار قم یک قیمتی دارد، در بازار تهران یک قیمت دیگری دارد، در بازار پاریس یک قیمت دیگری دارد و در بازار بروکسل هم یک قیمت دیگری دارد. تاجر چه کار می‌کند؟ دائماً گوشی تلفن در دستش هست و سؤال می‌کند که فلان چیز، در فلان بازار چه قیمتی دارد؟ هر جا بیشتر بخرند جنس خودش را آنجا می‌فرستد؛ البته بعد از محاسبه مخارجش. کار تجارت این است دیگر؛ انسان جنس خودش را به بازارهای مختلفی عرضه می‌کند، هر جا بیشتر می‌خرند به آنجا می‌فروشد.

عمر ما چگونه می‌گذرد؟!

وجود ما یک کالایی است که بالطبیعه، چه بخواهیم و چه نخواهیم در معرض فروش است یعنی از دستمان می‌رود. گاهی معامله و مبادله هست و چیز دیگری می‌گیریم. گاهی هم خودش از بین می‌رود. آن چیزهایی که ما در زندگی‌مان به صورت غیر اختیاری انجام می‌دهیم و در مقابل آن مثلاً چیزی گیر ما نمی‌آید، فرض بفرمایید آن مدتی که در خواب می‌گذرد، این‌ها کالاهایی است که خودبه‌خود مستهلک می‌شود و در مقابل آن تجارتی انجام نمی‌گیرد و به ما چیزی نمی‌دهند. بله، یک ارزش مختصری بعد از خواب گیر ما می‌آید که مثلاً یک مقدار راحت شده‌ایم و تجدید انرژی‌ای شده وگرنه عمری که در خواب گذرانده‌ایم که چیزی در مقابل آن گیر ما نمی‌آید. یک مقداری از لحظات عمر این‌گونه می‌گذرد. حالا اینکه هر کسی در عمرش در هر روز چند ساعت می‌خوابد و درمجموع چقدر خواب می‌رود، فرض بفرمایید هرکسی به طور متوسط ثلث عمرش را در خواب می‌گذارند یعنی در هر بیست‌وچهار ساعت، هشت ساعت. ثلث آن که این‌گونه می‌گذرد. این‌که هیچ.

دو ثلث دیگر از عمر ما هست. یک مقداری از این دو ثلث، در زمان ناآگاهی ما که نمی‌فهمیدیم چه کار کنیم، چه کاره هستیم، برای چه آفریده شده‌ایم، اصلاً جنس ما مشتری دارد یا نه و توجهی به این مسائل نداشتیم می‌گذرد؛ یعنی در دوران کودکی. آن‌وقت نفهمیده‌ایم که چه کار کرده‌ایم. بالاخره هر چه بوده شده است. حالا اگر در مقابل آن عمر یک چیزی گیر ما آمده یا نه، دیگر هر چه بوده گذشته است و الآن در کف ما نیست. ما هستیم و بقیه عمر که تقریباً حدود نصف می‌شود. حالا باید آن را چه کار کنیم؟

راه استفاده بهینه از عمر

عمر ما متاعی خدادادی است که در دست داریم. این را چه کار کنیم؟ کار عاقلانه چیست؟ کار عاقلانه ‌این است که ببینیم کدام بازاری این جنس ما را بهتر می‌خرند، در آنجا بفروشیم و چیزی بگیریم که برای خود ما مفیدتر باشد. اینجا کدام خودمان مطرح است که می‌گوییم برای خودمان؟ این خودی که بدن است؟ خود طبیعی مادی؟ این‌که خودش کالاست؛ جنسی است که می‌خواهیم آن را بفروشیم که در معرض مبادله است.

اینکه می‌گوییم یک مشتری برای جنس خودمان پیدا کنیم که برای ما مفیدتر باشد یعنی با بهای گران‌تری ما را بخرد باید یک چیزی باشد که عاید روح ما بشود، عاید خود دیگر ما بشود وگرنه این‌که خودش جنس است؛ این را که می‌خواهیم به مشتری بدهیم. بها را چه کسی می‌گیرد؟ این کسی که می‌گیرد دیگر این بدن که نمی‌تواند باشد چون بدن را که داریم تحویل می‌دهیم. عمر صد ساله و هزار ساله را که داریم به یک کسی می‌دهیم؛ حالا فرض کنید خدا یا فرض کنید انسان یا فرض کنید طبیعت، هر چه باشد. در مقابل آن چه چیزی می‌گیریم؟ اینجا گیرنده‌ای هست که می‌گیرد. این گیرنده غیر از این بدن و آنچه تعلق به بدن دارد است. این همان منِ آگاه است. آن روح من است که دارد این معامله را انجام می‌دهد. نیروهای بدنی‌اش را در اختیار می‌گذارد و در مقابل آن می‌خواهد یک چیزی بگیرد. چه چیزی می‌گیرد؟ ما که الحمدلله از دوران کودکی و ناآگاهی گذشته‌ایم و همه ما عاقل و اهل مطالعه و اهل فهم هستیم و کم‌وبیش با مسائل مختلف زندگی تماس داریم و خیلی از ما هم اهل بازار و اهل کسب هستیم و در کسب هم خیلی زرنگ هستیم که جنس را به قیمت خیلی خوب بفروشیم و کلاه سر ما نرود و بالاخره کم‌وبیش در این مسائل وارد هستیم بیاییم حساب کنیم که مشتری‌های ما چه کسانی هستند و چه بازارهایی برای خرید ما وجود دارد؟

غفلت از سرمایه عمر!

مقداری از عمر ما و یا از عمر کسانی از ما با یک اموری که فقط لذت خیالی دارد می‌گذرد و مبادله می‌شود. مقداری از عمر صرف می‌شود، نیرو صرف می‌شود، مغز به کار می‌افتد، قوای غذایی انسان در اثر فعالیت مغز و اعضا تحلیل می‌رود، در مقابل آن چه چیزی گیر ما می‌آید؟ یک لذت خیالی آنی که تا داریم نیروها را می‌دهیم، آناً یک لذتی داریم. وقتی نیروها را درست تحویل دادیم لذت هم تمام شده و این لذت‌ها چیزی بر سرمایه ما نمی‌افزاید؛ یعنی این‌گونه نیست که حالا که مثلاً ما این نیرو را صرف کردیم، در ساعت بعد نیروی بیشتری داشته باشیم که اگر آن مبادله را نمی‌کردیم و آن کار را نمی‌کردیم نیروی جدید برای ما پیدا نمی‌شد.

فرض بفرمایید ما غذا که می‌خوریم در موقع غذا خوردن مقداری از وقت ما صرف می‌شود. این یک سرمایه است که می‌دهیم. از طرفی عضلات ما فعالیت می‌کند و یک مقدار انرژی مصرف می‌کند. این هم یک مقدار از سرمایه است که می‌دهیم. در مقابل آن یک مقدار نیروی بدنی برای ما پیدا می‌شود که اگر غذا نمی‌خوردیم، روز بعد زنده نمی‌ماندیم و نیروی کار کردن هم نداشتیم. درست است که یک مقدار نیرو صرف کردیم و عمر دادیم اما در مقابل آن یک چیزی گرفتیم که اقلاً برای فردای ما مفید است. پس ساعتی از عمر را با ساعت دیگری و نیرویی را با نیروی دیگری مبادله کردیم که احیاناً آن نیرو بیشتر است. این کار یک کار نسبتاً عاقلانه‌ای است که انسان غذا بخورد برای اینکه نیرو پیدا کند و بتواند با آن نیرو کار بیشتری انجام دهد. اگر مشتری بهتری نداشته باشد آن مشتری بدی نیست و بی صرف هم نیست. اینکه انسان غذا بخورد برای اینکه نیرو کسب کند کار جاهلانه‌ای نیست اما اگر مشتری بهتری داشته باشد این‌گونه است. البته باید بگردیم و ببینیم که آیا مشتری بهتر دارد یا نه؛ ولی متأسفانه بسیاری از نیروهای ما صرف یک چیزهایی می‌شود که نیرویی جای آن نمی‌آید و ما در لحظه بعد حتی ازلحاظ نیروی بدنی هم بیشتر نشده‌ایم!

روی این اشتغالاتی که نوع جوان‌های ما در این زمان دارند حساب کنید و ببینید چه دارد. ما که از جوانی گذشته‌ایم و در سن جوان‌های جوان‌تر از خودمان نیستیم و در محیط آن‌ها هم نیستیم، درست وارد نیستیم. آن‌هایی که سنشان از من بالاتر است دیگر به‌طریق‌اولی. طبعاً بچه‌هایی هم که هنوز به سن جوانی نرسیده‌اند آن‌ها هم هنوز خبر ندارند؛ اما خود جوان‌ها بهتر می‌فهمند. نیرویی که از صبح تا شب صرف بسیاری از کارها می‌کنند که خودشان می‌دانند چگونه کارهایی است را حساب کنند؛ قدم زدن در خیابان و پرسه زدن و متلک گفتن به این‌وآن، جدول پر کردن و نشستن با هم، گپ زدن و سر به سر هم گذاشتن و امثال این‌گونه کارها که تازه این‌ها کارهای خوب و تفریحات سالم آن است؛ و چیزهای دیگر که شاید شما بهتر از من بدانید. این نیروهایی که در این مدت صرف می‌شود چه چیزی گیر آن‌ها می‌آید؟ جای آن چه می‌آید؟ یک نیروی بدنی بیشتری؟! ابداً. باز انسان غذا که می‌خورد یک چیزی که گیر او می‌آمد. در لحظه بعد یک نیروی بیشتری گیر او می‌آمد. البته در صورتی که شرایط حفظ‌الصحه را رعایت می‌کرد ولی بالاخره یک چیزی گیر او می‌آمد؛ ممدّ حیاتی برای زندگی و ساعت بعد او بود؛ اما این نیروهایی که صرف لهو و انواع مختلف سرگرمی‌ها می‌شود این‌گونه نیست.

حالا آن‌هایی که مسن‌تر از جوان‌ها هستند خیال نکنند که خیلی از این مسئله و از این زیان دور هستند؛ گرفتاری‌های دیگر آن‌قدر گریبان گیر شما هست که فرصت سرگرمی پیدا نمی‌کنید وگرنه شما هم دلتان می‌خواهد؛ وقت آن را پیدا نمی‌کنید؛ زن و بچه، چک و سفته، مشتری و رفیق و فلان، آن‌قدر دوروبر انسان را گرفته که نمی‌رسد یک روز دنبال سرگرمی برود. در طول سال چشم‌انتظار است که یک سیزده به دری پیش بیاید و برای سرگرمی برود وگرنه خیال نکنید که دیگران خیلی بهتر از جوان‌ها هستند.

یک مقدار زیادی از بهترین نیروهای ما - بهتر از نیروی جوانی هم داریم؟! - یک مقدار معتنابهی از ارزشمندترین نیروهای ما صرف سرگرمی‌ها می‌شود. انسان غصه‌ناک است، غمناک است، ملول است، دنبال این است که یک‌طوری عمر و وقت را بگذراند. این مسئله به‌خصوص در خانم‌ها بسیار چشم‌گیر است. مثلاً یک خانم که از خانه خودش بیرون می‌آید و به خانه همسایه یا دوست خودش می‌رود فقط به خاطر وقت گذراندن است و هدفی در این کار ندارد. اینکه چه بگویم و چه بشود، هرچه پیش آمد می‌گوید. دیگر اینکه چطور بشود ملاک نیست. فقط همین‌که تنها نباشد؛ از تنهایی ناراحت است، نمی‌داند هم چه کار کند، به خودش می‌گوید می‌رویم می‌نشینیم حرف می‌زنیم؛ بد، خوب، راست، دروغ، غیبت، تهمت، هرچه شد، هرچه پیش آمد خوش آمد؛ که چه؟! که سرش گرم باشد! و عجیب این است که این سرگرمی به‌ قدری برای زندگی ما ضرورت پیدا کرده است که مخصوصاً خانم‌ها اگر این‌گونه سرگرمی‌ها را نداشته باشند اصلاً مریض می‌شوند؛ یعنی اگر یک مقداری از عمرشان را بیهوده تلف نکنند از بقیه‌اش هم هیچ استفاده‌ای نمی‌توانند بکنند و بقیه آن را هم باید در مریض‌خانه بگذرانند!

این ارزشی است که خود ما برای یک مقدار زیادی از عمرمان قائل شده‌ایم؛ یعنی بهترین ایام، ساعات و دقایق عمرمان را بیهوده و به سرگرمی می‌گذرانیم. در مقابل آن، روز بعد، ساعت بعد، هفته بعد چیزی نداریم و چیزی بر ما اضافه نشده است. یک لذت آنی خیالی بوده که همان وقت هم گذشته و تمام شده است.

الآن شما حساب کنید از سرگرمی‌هایی که از اولی که شما خودتان را شناخته‌اید تابه‌حال یادتان می‌آید که در عمرتان داشته‌اید، الآن چه چیزی در مشت شما هست که بگویید این را دارم؟ شاید بگویم دیشب فلان جا خیلی خوش گذشت، جای شما خالی بود؛ از آن خوشی‌هایی که دیشب داشتم الآن چه دارم؟! «الآن» چه دارم؟! اگر بخواهم همان لذت دیشب را داشته باشم، تا دوباره همان جریان را تکرار نکنم آیا می‌توانم الآن داشته باشم؟! آن که رفت. یک لذتی بود که در همان حال بود. اصلش هم یک لذت خیالی بود. حالا عمری را داده‌ام، سرمایه‌ای را مصرف کرده‌ام، در مقابل آن هم هیچی ندارم. این کار خیلی کار احمقانه‌ای است! متاعی را مفت داده‌ایم! این یک بازار است؛ بازار سرگرمی.

یک بازار دیگر هم هست؛ گاهی آدم از نیروهایی که در اختیار دارد، از متعلقاتی که در زندگی کسب کرده، از آن‌ها می‌گذرد و این‌ها را می‌دهد تا در مقابل آن احترام کسب کند؛ یعنی یک خریدارهایی هستند، می‌گویند اگر فلان چیز و فلان چیز را بدهی ما در مقابل برای تو احترام قائل می‌شویم. حالا این متاع ممکن است پول باشد، ممکن است مقداری صرف وقت باشد، ممکن است حرف و چرب‌زبانی و تملّق باشد، حتی ممکن است دین باشد! آدم دین بدهد برای اینکه به او احترام کنند! وظیفه خدایی خودش را انجام ندهد تا مردم به او احترام کنند! خلاف شرعی را انجام دهد تا مردم خوششان بیاید! حرف ناحقی را بزند تا بگویند احسنت! حرف حقی را نزند تا به او فحش ندهند! در مقابل این نه شکم سیر می‌شود و نه یک لذت آنی است. یک چیزی از سنخ سرگرمی‌ها است؛ مقام، شخصیت، احترام، محبوبیت، جاه، همه این‌ها از یک سنخ هستند.

از همان وقت که انسان دلش می‌خواهد که رفیقش او را دوست بدارد و وقتی او را می‌بیند به او احترام کند از اینجا شروع می‌شود؛ بلکه جلوتر از آن، از آن وقتی که بچه یک کاری که می‌کند که دیگران به او بخندند از همان وقت شروع می‌شود. حالا ما آن را منها کردیم چون تقریباً مربوط به دوران زندگی آگاه ما نیست. از دوران بعد از کودکی شروع کردیم حساب کنیم. از آن وقتی که انسان می‌خواهد در بین رفقای خودش یک موقعیتی داشته باشد، برای او احترامی قائل باشند، این از اینجا شروع شده است. دارد از یک چیزی مایه می‌گذارد تا این را کسب کند؛ این را مفت که نمی‌دهند. برای همه که احترام قائل نمی‌شود. اگر برای همه احترام قائل می‌شدند که از ارزش می‌افتاد. انسان باید یک کاری انجام دهد تا او را دوست بدارند و برای او احترام قائل شوند.

انسان باید حساب کند آن چیزی که می‌دهد در مقابل این چیزی که می‌گیرد ارزش این بیشتر است یا آن؟ یعنی آیا بازار بهتری وجود ندارد که ما آنچه را که می‌دهیم برای اینکه مقام و احترام جلب کنیم چیز بیشتری به ما بدهند؟ اگر وجود نداشته باشد که بحثی نیست؛ اینکه آدم در لحظات عمرش دنبال این باشد که محبوبیت پیدا کند، کس دیگری هم بیش از این نمی‌خرد، بازار بهتری ندارد، اگر بازار بهتری نداشت ناچار هستم؛ این‌ها که دارد می‌رود، پس بگذار به این صورت برود و اقلاً یک محبوبیتی کسب کنم؛ اما اگر بازار بهتری داشت چطور؟!

بازارهای دیگر هم از همین قبیل است؛ زن و فرزند، افتخار و مباهات در میان اجتماع که باز برگشت آن به یک نحو به شخصیت و محبوبیت برمی‌گردد که متاع‌های دنیا هستند. چیزهایی که در مقابل صرف وقت، نیرو، مال و جان به انسان می‌دهند از سنخ سرگرمی‌ها، لذائذ آنی، افتخارات، مباهات و محبوبیت‌ها است و از این‌ها تجاوز نمی‌کند. به‌عنوان‌مثال عنوان ریاست؛ یک کسی حاضر است تمام ثروت خودش را صرف کند که به او بگویند آقا! حالا آقا در هر عرفی به یک صورتی است؛ آقایی او در لشکر به سپهبد بودن و ارتشبد بودن است. آقایی او در یک محیط دیگر به چیز دیگری است. به‌هرحال حاضر است همه چیز خودش را بدهد که آقا بشود و بگویند ایشان آقا هستند؛ اگر عالِم است فرض بفرمایید می‌خواهد آیت‌الله شود؛ مثلاً اگر علوم روز و علوم جدید را خوانده دلش می‌خواهد پروفسور شود. بالاخره یک مقام و موقعیت چشمگیری باشد که نشان بدهد مردم برای این، ارزش قائل هستند. ارزش نه اینکه به او پول می‌دهند، همین‌که او را دوست می‌دارند، از او خوششان می‌آید، او را تعظیم می‌کنند و به بزرگی می‌شناسند. انسان دلش می‌خواهد مردم او را به بزرگی بشناسند و بپذیرند. اگر مردمی نبودند و مسئله شناخت او به بزرگی توسط مردم نبود هیچ دنبال آن نمی‌رفت. اگر خودش در یک کوه، تنها بود هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست که مثلاً پروفسور شود. دیگر اینجا ریاست مفهومی نداشت. در کوه و بیابان، اینکه کسی صاحب‌منصب و سپهبد و ارتشبد باشد و چندین ستاره و تاج سر دوش انسان باشد کسی برای این ارزشی قائل نیست. اصلاً آنجا کسی نیست که برای این‌ها ارزش قائل شود. انسان اگر در یک بیابان، تنها باشد یا در یک جنگل، در یک غار و یا در یک کوه باشد هیچ‌وقت دلش نمی‌خواهد ارتشبد باشد. می‌خواهد ارتشبدی را به چه کسی بفروشد؟! این‌ها را می‌خواهد تا مردم از او بخرند، مردم برای او ارزش قائل باشند، جلوی مردم فخر بفروشد. چیز دیگری که نیست.

دنیا؛ متاع ناچیز و زودگذر

چیزهایی که در دنیا هست از این سنخ چیزها است و اگر انسان نیروهای خودش را مبادله کند از این سنخ چیزها گیر او می‌آید؛ اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَاد.

انسان در دوران جوانی هم مدام می‌خواهد به ظاهر خودش برسد، دائم لباسش را تمیز کند، سروصورتش را درست کند و زینت کند تا زیبا شود. این هم یک نوع مطلوبیتی است. دلش می‌خواهد که مردم از دیدن قیافه، شکل و ژست او خوششان بیاید؛ همین.

فرض کنید اگر یک جوان آراسته‌ای، دو، سه روز در خانه بنشیند و بیرون نرود یک گم‌کرده‌ای دارد. خودش هم متوجه نیست. گم‌کرده‌اش آن وقتی پیدا می‌شود که بلند شود یک ساعت برود جلوی آینه بایستد، سروصورتش را درست کند، لباس تمیز بپوشد، برود در خیابان قدم بزند و بیاید. وقتی می‌آید می‌گوید آرام شدم و یک چیزی شد. چه شد؟ می‌گوید من مدتی خودم را به مردم نشان نداده بودم؛ درک نمی‌کردم که مردم از قیافه من خوششان می‌آید؛ دلم می‌خواست این کمبود من برطرف شود؛ می‌خواستم در یک اجتماع قدم بزنم تا مردم به من نگاه کنند و من بدانم که این‌ها به من نگاه می‌کنند و می‌خواهند نگاه کنند؛ همین؛ ...وَزِينَةٌ.

این ماحصلی که زندگی ما دارد یعنی ارزشی که اجتماع برای عمر و هستی ما، برای خود مادی و طبیعی ما قائل است از این‌ها تجاوز نمی‌کند. آخر آخرش این است که یک مجسمه‌ای هم از ما بسازند و سر یک چهارراهی یا فرض بفرمایید در یک نمایشگاهی و یا اگر یک پرفسوری بود در یک دانشگاهی نصب کنند. این هم دیگر آخرین ارزشی است که در اجتماع برای یک فرد قائل می‌شوند که به پاس خدماتی که این شخص به عالم بشریت و به جامعه و به ملت خودش کرده است مجسمه او را می‌سازند و یک جایی نصب می‌کنند. انسان بعد از این‌که مُرد از نصب مجسمه‌اش چه چیزی گیر او می‌آید؟! او مُرده، خاک شده، حالا اینکه مجسمه او را آنجا نصب کرده‌اند چه چیزی گیر او می‌آید؟! به‌هرحال این دیگر آخرین چیزهاست. مجموع بازارهای دنیا از این‌ها تجاوز نمی‌کند.

قدر خودمان را بدانیم

یک بازار دیگری هم وجود دارد که همه او را می‌خرد، همه او را، از نفس کشیدن او بگیر، از حرف زدن او، از حرف شنیدن او، از چشم به چیزی دوختن او، از چشم برداشتن او، از راه رفتن او، از نشستن او، از بلند شدن او، از فکر کردن او، از توجه دل کردن او، همه را می‌خرد؛ به چه چیزی؟ هر دانه از این‌ها را، هر نفسی را به چیزی که ارزش آن از همه این جهان بیشتر است می‌خرد. حالا حساب کنید و ببینید عاقل کیست؟! من می‌توانم حرف زدن خودم را تحویل شما بدهم، آخرش یک احسنت و آفرین تحویل بگیرم. بیشتر هم هست؟! فرض کنید یک پاکت پانصدتومانی یا هزارتومانی هم تحویل بگیرم. یک ساعت وقتم را صرف کردم و فکرم را و قبل و بعدش را به شما تحویل دادم، این چیزی که می‌گیرم از این چیزهاست؛ بیشتر هم هست؟! نه؛ بفرمایید تا مدتی بعد هم شما هر وقت من را در خیابان می‌بینید و یادتان می‌آید که فلان روز، فلان کس چنین صحبتی کرد و چه عالی صحبت کرد، یک تعظیم و احترام و سلام چسبانی هم به ما تحویل می‌دهید. بیشتر هم هست؟! نه؛ یک‌وقت کار من در فلان اداره، فلان بازار یا پیش فلان شخصی گیر کند و به خاطر این ارادتی که به من پیدا کرده آن کار من را هم درست می‌کند. بالاخره آخرش از مرز این زندگی مادی من که تجاوز نمی‌کند. تازه همه این‌ها جزو داده‌های من می‌شود، جزو سرمایه‌ای می‌شود که در این زندگی دارم و همه را باید بدهم؛ یعنی عزت من دوباره متاع من می‌شود که باید بفروشم. مگر عزت و آبرو هم متاع است؟! بله، کسی که آبرو دارد متاع او بیش از دیگران است؛ آبرویش را هم می‌تواند بفروشد؛ خریدار دارد؛ تا به چه کسی و در مقابل چه چیزی بفروشد.

ویژگی‌های معامله با خداوند متعال

ما می‌خواهیم مجموع زندگی و عمرمان را که داریم در این دنیا می‌گذرانیم با متعلقاتی که در ظرف اجتماع، مِلک و املاک اعتباری ما است، خانه، زمین، سرمایه، دکان، طلا آلات و الی‌آخر، می‌خواهیم همه این‌ها را تحویل بدهیم چون دارند از ما می‌گیرند. اگر تحویل ندهیم و نفروشیم خواهند گرفت. چه کنیم؟ به چه کسی بدهیم که یک چیزی گیر ما بیاید که ارزشش از این‌ها بیشتر باشد و بماند که آن را دیگر از ما نگیرند؟!

در این عالم هرچه به ما داده‌اند رفتنی است. احترامات و مجسمه‌سازی‌ها، آن‌ها هم رفتنی است. بالاخره مجسمه هم یک‌وقت خاک می‌شود. حالا گو اینکه آن‌وقتی هم که خاک نشده از آن استفاده‌ای نمی‌کنند. بالاخره این‌ها رفتنی است. یک مشتری وجود دارد که هر دانه از نفس‌های ما را به قیمتی ارزشمندتر از همه این جهان مادیات می‌خرد؛ یک دانه نفس را؛ ولی به یک شرط؛ شرط آن این است که آن نفس برای خدا زده شود و به او بدهی. چیز دیگری هم نیست. اگر یک کلمه حرف می‌زنی به این فکر نکنی که شنونده از این حرف زدن تو چه برداشتی می‌کند؟ خوشش می‌آید یا بدش می‌آید؟ ببین خدا خوشش می‌آید یا نه؟ اگر تمام عالم به تو فحش بگویند یا آفرین بگویند برای تو مساوی باشد. شرط مشکلی است. مشتری بسیار خوبی است اما شرط سختی دارد. یک چشم به هم زدن، بستن و باز کردن آن هر دو را مزد می‌دهد آن هم مزد ابدی اما به شرطی که وقتی باز می‌کنی برای او باشد، وقت هم که می‌بندی برای او باشد، چون او گفته است؛ حرف می‌شنوی، چون او گفته؛ نمی‌شنوی و امساک می‌کنی، چون او گفته؛ قدم برمی‌داری، چون او گفته؛ سر جایت می‌نشینی، چون او گفته. هر دوی آن قیمت دارد آن هم به بهترین قیمت.

این مشتری یک امتیاز دیگر هم دارد و آن این است که جنس‌ها را به قیمت منفی هم می‌خرد. در بازار اجتماع اگر انسان یک جنسی را بفروشد معمولاً دیگر قیمت منفی ندارد. یا در مقابل آن یک چیزی می‌دهند و یا نمی‌دهند، کساد است، خریدار ندارد، آن را دور می‌ریزد و می‌آید می‌خوابد اما این مشتری یک مشتری عجیبی است. برای کارهای ما قیمت منفی هم تعیین می‌کند. می‌گوید اگر کار تو به این صورت بود این مزد و اگر نبود این مزد منفی، این عذاب. این‌گونه مشتری‌ای است. می‌گوید اگر چشمت را از روی مهربانی به صورت پدر و مادر انداختی این نگاه تو ثواب دارد. اگر برای خدا به صورت یک عالم نگاه کردی نگاه تو ثواب دارد. اگر به احترام پیغمبر‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله به صورت ذریه پیغمبر نگاه مهربان کردی برای تو ثواب دارد؛ چقدر ثواب؟! ارزش آن از همه این جهان بیشتر است. نترسید! هر ثواب کوچکی هم باشد که شما انجام می‌دهید، وقتی ضریب بی‌نهایت به آن می‌خورد با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.

ثواب‌های عظیم برای اعمال کوچک!

بعضی‌ها تعجب می‌کنند که چرا در گوشه مفاتیح نوشته است که اگر دو رکعت نماز بخوانید چقدر ثواب دارد، چند قصر بهشت و چقدر حوریه می‌دهند؛ فقط با دو رکعت نماز! علتش این است که شما این ثواب را هر چه کوچک فرض کنید ضریب بی‌نهایت دارد، ابدی است، از همه این جهان بیشتر می‌شود. این تعجبی ندارد. من عرض می‌کنم حتی اگر یک نگاه برای خدا شد ارزش آن از همه این جهان بیشتر است. گیرم در کتاب مفاتیح و در هیچ روایتی هم نوشته نباشد. من به شما برهان عقلی تحویل می‌دهم؛ کوچک‌ترین عددی که شما ضرب در بی‌نهایت کنید حاصل آن بی‌نهایت است. کوچک‌ترین کسری که شما فرض کنید، وقتی ابدی شد، ارزش آن از بزرگ‌ترین اشیاء عالم اما محدود و موقت، بیشتر خواهد شد. این دلیل تعبدی نمی‌خواهد. فقط کافی است قبول داشته باشید که آخرت، ابدی است؛ همین.

حقیقت دنیا و آخرت

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ؛ این دنیای شما است؛ مثل اینکه شما یک دهقانی را می‌بینید که منتظر باران بهاری است. باران ریزش می‌کند، گیاه از زمین می‌روید و زمین سبز و خرم می‌شود. این کشاورز نگاهش که به این‌ها می‌افتد دلش غنج می‌زند؛ به‌به! چه سبزه‌های خوبی شده است! اما طولی نمی‌کشد که آفتاب گرم تابستان به آن می‌خورد و زرد می‌شود. بعد هم خشک می‌شود. بعد هم باد می‌آید و همین گیاه سرسبزِ خرمِ دلپسند را به صورت یک کاه خشک‌شده کثیفی به هوا می‌برد و پخش و پاش می‌کند؛ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا.

این زندگی‌ای که این‌قدر به سرسبزی، خرمی و شادابی آن دل بسته‌اید، این دوران جوانی‌ای که این‌قدر به زیبایی و آراستگی آن علاقه دارید، یک دوران پیری هم به دنبال دارد. آن وقت است که زرد می‌شود؛ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا. بعد هم باد اجل می‌آید و درو می‌کند و می‌برد. همان زردش را هم برای شما به جا نمی‌گذارد. این دنیایتان است؛ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ!

در قرآن، اول روی انذار تکیه شده است به خاطر اینکه در سطح عموم مردم آنچه بیشتر در انگیزه و کارهای آن‌ها مؤثر است ترس است؛ ترس از ضرر و ترس از خطر و لذا اول قیمت منفی‌اش را می‌گوید؛ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ. در مقابلش هم قیمت مثبت آن را می‌گوید که با هیچ مقیاسی از مقیاس‌های این جهانی قابل مقایسه نیست؛ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.

روش برخورد انسان‌ها با دنیا

حالا بسنجید، ببینید این بازار دنیا را می‌شود بازار گفت؟! آن چیزهایی که به شما تحویل می‌دهند را می‌شود گفت این‌ها قیمت عمر شما است؟! یا این‌ها شما را گول می‌زنند و این چیزها را به شما می‌دهند؟! این قیمت عمر شما نیست! بد قیمتی برای خودتان تعیین کرده‌اید! شما را گول زده‌اند! حالا گول‌زننده آن هر کس باشد؛ نفس شما باشد، شیطان باشد، مردم باشند، هر چه باشد. گول خورده‌اید! می‌دانید این مثل چه می‌ماند؟ مَثَل را بسیار تنزّل بدهیم. خود مطلب از این بسیار بالاتر است؛ مثل این می‌ماند که شما در گوشه اتاقتان زیر طاقچه یک اسکناس هزارتومانی نو گذاشته‌اید و می‌خواهید به کسی عیدی بدهید. یک بچه سه، چهارساله هم دارید. او همین اندازه می‌بیند که این پول است. اسکناس هزارتومانی را با پنج‌تومانی فرق نمی‌گذارد. شاید اگر پنج‌تومانی نوتر هم باشد بیشتر خوشش بیاید. اگر به یک بچه سه‌ساله یک هزارتومانی کهنه یا یک پنج‌تومانی نو بدهید او از پنج‌تومانی نو بیشتر خوشش می‌آید. می‌بیند کسی نیست، این را برمی‌دارد و بدو بدو به دکان سر کوچه می‌رود. به دکان‌دار می‌گوید یک دانه آدامس به من بده! دکان‌دار هم آدامس می‌دهد، این هم اسکناس را می‌اندازد و می‌دود که آدامس را از او پس نگیرد. یک اسکناس هزارتومانی داده و یک دانه آدامس گرفته، خوشحال هم است که آن چیزی که من می‌خواستم و پدر و مادرم برایم نمی‌خریدند را خودم رفتم خریدم. کاغذ به چه درد من می‌خورد؟! آن را که نمی‌شد بخورم!

مَثَل کار ما که در مقابل عمر کوتاه، موقت، ولو هزار سال می‌توانستیم منافع بی‌نهایت بگیریم ولی نگرفتیم از کار این بچه هم احمقانه‌تر است؛ در مقابلش احسنت، مخلصم و ارادت دارم خریدیم؛ یک خروار سلام و تعارف خریدیم. آیا در بازار آخرت هم کسی این‌ها را می‌خرد؟! روز قیامت می‌پرسند آشیخ! تو چه آوردی؟! سی سال در حوزه قم نان امام زمان را خوردی، الآن چه چیزی داری؟! می‌گویم اجازه بدهید سر گونی‌هایم را باز کنم؛ این سلام‌هایی است که فلان آقا به من تحویل داد، این تعارف‌هایی است که فلان آقا کرد، این احسنت و آفرینی است که در فلان مجلس به من گفتند. این‌ها بود.

اینکه به شما چه می‌گویند شما خودتان حسابش را بکنید. من باید به حساب خودم برسم؛ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ النُّفُوسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُك‌‌؛[3] من این‌گونه هستم. اگر نزاکت مانع نبود ارزش خودم را تعیین می‌کردم ولی شما خودتان پیش خودتان تعیین کنید.

وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُور؛ در اینجا هر چه به تو بدهند تو را گول زده‌اند؛ در مقابل گرفتن عمر تو و آنچه متعلق به عمر تو است، هرچه متاع این جهانی به شما بدهند گول‌ خورده‌ای؛ پس چه کنیم؟!

بهشت؛ پاداش اهل تقوا

سَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ؛[4] اگر می‌خواهید گول نخورید بدوید! با سرعت! مسابقه بگذارید! کجا برویم؟! به سوی بهشتی که پهنای آن، آسمان‌ها و زمین را فرامی‌گیرد؛ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ. اگر جرأت می‌کردم می‌گفتم به هر کسی بهشتی می‌دهند که پهنای آن همه آسمان‌ها و زمین است اما چون نصی در این باب سراغ ندارم تفوّهی به آن نمی‌کنم؛ بهشتی که پهنای آن آسمان‌ها و زمین را فرا گرفته است را به شما می‌دهند؛ چرا؟! در مقابل چه چیزی؟! در مقابل تقوا. آن که از شما می‌خرند این است.

معنا و حقیقت تقوا

تقوا چیست؟ آیا تقوا این است که من سر خودم را بدهم؟! گوشم را بدهم؟! دستم را بدهم؟! پایم را بدهم؟! نه، این‌ها تقوا نیست. آیا تقوا این است که بروم اموالم را فلان جا به فلان انبار تحویل بدهم و در آن را هم ببندند؟! این شد تقوا؟! نه، هیچ‌کدام از این‌ها تقوا نیست. حتی ممکن است همه این‌ها به صورت معصیت هم باشد. تقوا از سنخ ماده و انرژی نیست؛ تقوا مربوط به دل است؛ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوب؛[5] تقوا مال قلب است. با درک و نیت من رابطه دارد. با حجم عمل ارتباط ندارد. ممکن است کسی صد سال عبادت کند و پیشانی او مثل زانوی شتر پینه ببندد و یکسره او را به جهنم ببرند! چرا؟! به خاطر ریاکاری، به خاطر فریب دادن مردم، به خاطر مرید جمع کردن. این‌که خودش ارزش ندارد. ممکن است تمام اموالش را بیمارستان بسازد، صرف مصارف عمومی و امور عام‌المنفعه کند و بین فقرا تقسیم کند ولی سر سوزنی برای او فایده‌ای نداشته باشد! چرا؟! كَالَّذِي يُنْفِقُ مَالَهُ رِئَاءَ النَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَاب؛[6] این‌ها به علت ریا فایده‌ای ندارد. پس تقوا کجاست؟ کدام‌یک از کارهای ما مصداق تقوا می‌شود؟ اینکه برای خدا یک چشم باز کنی یا ببندی آن تقواست. اینکه برای خدا یک کلمه حرف بزنی یا نزنی آن تقوا می‌شود. اینکه در قرآن کریم مکرراً دستور داده شده که اتَّقُوا اللَّهَ،[7] وَاتَّقُونِ يَا أُولِي الْأَلْبَاب،[8] وَإِيَّايَ فَاتَّقُون،[9] این‌ها در رابطه با خدا و دل من است که تقوا پدید می‌آید وگرنه تقوا یک چیز قلمبه‌ای در خارج نیست که من آن را بخرم و بیاورم تحویل بدهم.

نقش نیت در ارزش‌گذاری اعمال انسان

لَنْ يَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنْكُمْ؛[10] قربانی که می‌کنید، گوشت آن به درد خدا نمی‌خورد؛ خدا که شکم او گرسنه نیست که گوشت شتر یا گاو یا گوسفند به او تحویل می‌دهید. خونش را هم که می‌ریزید به درد خدا نمی‌خورد؛ خدا که تشنه خون گوسفند نیست. پس اینکه به شما می‌فرماید قربانی کنید، لَنْ يَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا، کجای آن با خدا ارتباط پیدا می‌کند؟! وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنْكُمْ؛ آنجاست که با خدا ربط پیدا می‌کند. گوشت با خدا چه ربطی دارد؟! اصلاً بگو نماز چه ربطی با خدا دارد؟! این دل تو است که با خدا راز و نیاز می‌کند و توجه پیدا می‌کند. ارتباط، اینجا است وگرنه اگر صِرف خم و راست شدن باشد مگر خدا در مسجد است یا این گوشه است یا آن جا است؟ اگر در مسجد هم باید بروی چون خدا فرموده است، چون نیت تو این است که این کار را داری برای خدا می‌کنی وگرنه اگر یک قدم به سوی مسجد بزنید برای اینکه یک مؤمن را اذیت کنید، او را مسخره کنید، به او تهمت بزنید، افترا بزنید، آن وقت آیا رفتن به مسجد ثواب دارد؟! مگر هر قدم زدنی به سوی مسجد ثواب دارد؟! بستگی دارد به اینکه نیت تو چه باشد. همه حرف‌ها سر نیت است؛ يُرِيدُونَ وَجْهَه؛[11] ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّه؛[12] إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى؛[13] نیت است که به کارها ارزش می‌دهد.

دشواری قضاوت در مورد دیگران

این است که قضاوت ما درباره دیگران بسیار مشکل می‌شود. ممکن است همه این حرف‌هایی که من این هفته و هفته‌های پیش زدم و شاید بعضی از شما خوشتان آمده باشد و بعضی‌ها را نمی‌دانم، ممکن است همه این‌ها کلک بوده باشد! من تشنه یک احسنت بوده‌ام! ممکن بود خودم هم نفهمم. تشنه یک تعظیم بوده‌ام، خودم هم سرم نمی‌شده است، نمی‌فهمیده‌ام که چه حالی برای من پیدا می‌شده است. آن‌وقت شما درباره من قضاوت می‌کنید که عجب آدم خوبی! چقدر آیات و اخبار را خوب می‌خواند! اگر فرضاً من هم کارهایم برای همین بوده باشد آن وقت در این معامله‌ای که کرده‌ام خودم را به چه چیزی فروخته‌ام؟! به همین احسنت‌ها! اینجاست که همه کارهایم پوچ شد. این است که قضاوت کردن درباره کارهای دیگران بسیار مشکل است. البته ما باید نسبت به هر مؤمنی حسن‌ظن داشته باشیم اما هر کسی باید خودش را متهم کند به اینکه همه کارهای من خالص نبوده است؛ لاَ يُصْبِحُ اَلْمُؤْمِنُ وَ لاَ يُمْسِي إِلاَّ وَ نَفْسُهُ عِنْدَهُ ظَنُونٌ.[14]

زيان‌کارترين انسان‌ها!

به‌هرحال اگر کسی موفق شد که کار خودش را خالص انجام دهد زهی به سعادت او! اگر نشد، هر جایی از آن که برای غیر خدا باشد صرف‌نظر از ارزش منفی آن، کلاه سر او رفته است! وای بر آن وقتی که عذاب هم داشته باشد!

قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا؟![15] آیا می‌خواهید به شما بگویم چه کسی از همه زیانکارتر است و کدام دسته از مردم زیانشان از همه بیشتر است؟! ما که همه در زیان هستیم؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ؛[16] زیان چه کسی از همه بیشتر است؟! الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا؛[17] آن‌هایی که تمام عمرشان صرف زندگی دنیا شد، زندگی دنیا با همه بند و بیل آن، با همان‌هایی که گفتم.

زندگی دنیا که همه‌اش شکم و دامن نیست؛ در این دنیا هرچه به آدم بدهند و گیر او بیاید، به خاطر خودش نه به خاطر چیز دیگری، آن ارزشی که در اینجا گیر او می‌آید آن زندگی دنیاست. آن‌هایی که دل به این‌ها بسته‌اند دنیاپرست هستند. آن‌هایی که این‌ها را وسیله‌ای برای ماورائش قرار می‌دهند خداپرست و آخرت‌طلب هستند.

زیانکارترین انسان‌ها آن‌هایی هستند که همه نیروهایشان را برای زندگی دنیا داده‌اند، دلخوش هم هستند و خیال می‌کنند که کار خوبی کرده‌اند. بدبخت آن مردمی که راه خطا بروند و خودشان هم متوجه نباشند! آن‌ها خیلی سوز دارد. باز اگر بخواهم مَثَل بزنم مثل قضیه آن بچه‌ای است که رفت با اسکناس هزارتومانی یک دانه آدامس خرید. حالا اگر این فروشنده نامرد خائن به جای یک آدامس، آدامس مسموم به این بچه بدهد که این آدامس را که می‌خورد خوردن همانا و رفتن همانا، این چقدر سوز دارد که اقلاً آدامس سالم نخرید، به خیال خودش آدامس خوب خریده است؛ انسان عمر، جان و مالش را بدهد که دادنی و رفتنی است و می‌بایست بدهد و خیال کند چیز خوب و ارزنده‌ای خریده است و بعد معلوم شود همانی هم که به او داده‌اند تقلبی بوده است؛ ای‌وای! ای‌وای! خیلی سوز دارد. این‌ها آن‌هایی هستند که ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا اما خودشان متوجه نیستند که دارند کار خطایی می‌کنند. خیال می‌کنند کارشان بسیار هم ارزش دارد؛ وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا.

پروردگارا! به عزت و جلالت قسم، به حق مقام عزیزانت قسم، ما را از خواب غفلت بیدار کن!

ایمان و معرفت ما را زیاد کن!

نور محبت خودت و اولیاء خودت را بر دل ما بتابان!

محبت دشمنانت را از دل ما بیرون کن!

عاقبت ما ختم به خیر بفرما!

و صلِّ علی محمد و آله الطاهرین

 


[1]. حدید، 20.

[2]. بقره، 156.

[3]. إرشاد القلوب إلى الصواب (ديلمی)، ج‌‌1، ص 60.

[4]. آل عمران، 133.

[5]. حج، 22.

[6]. بقره، 264.

[7]. حدید، 28.

[8]. بقره، 197.

[9]. بقره، 41.

[10]. حج، 37.

[11]. کهف، 28.

[12]. بقره، 207.

[13]. لیل، 20.

[14]. إرشاد القلوب إلى الصواب (دیلمی)، ج ۱، ص ۹۸.

[15]. کهف، 103.

[16]. عصر، 2.

[17]. کهف، 104.