بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/06/27، مطابق با شب سیزدهم ذیالقعده 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته ملاک سعادت و شقاوت انسان را ایمان و کفر دانستیم و درباره مفهوم، لوازم و کاربردهای ایمان سخن گفتیم. در بحث از لوازم ایمان به این نکته رسیدیم که لازمه ایمان، آن است که رفتارهای انسان از آن سرچشمه بگیرد. از آنجا که رفتارهای انسان به دو بخش درونی (جوانحی) و بیرونی (جوارحی) تقسیم میشود، با استفاده از آیات و روایات فراوانی که در این زمینه وارد شده، درباره توکل، رضا و تفویض مطالبی را به عرض رساندیم و در آخر از مفهوم صبر به عنوان حلقه واسط بین افعال درونی و بیرونی بحث کردیم. «بسم الله الرحمن الرحیم* وَالْعَصْرِ* إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ* إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ» ایمان همان نقطه اول است که انسان را از خسارت و شقاوت نجات میدهد و به دنبال آن عمل صالحی است که برخاسته از ایمان است.
همانطور که میبینیم این سلسله از ایمان شروع و به صبر ختم میشود و سفارش به حق حلقه واسطهای است که بین إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ تا تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ قرار دارد. در اینجا این سؤال مطرح میشود که حق در بین این مفاهیم چه جایگاهی دارد؟ آیا رابطهای بین ایمان و عمل از یکسو و سفارش به حق و صبر از سوی دیگر وجود دارد؟ چرا درباره ایمان و عمل صالح «تواصوا» نفرمود، اما درباره حق و صبر عبارت «تواصوا» به کار رفته است؟ چه فرقی بین این دو بخش از سوره شریفه است که در یکجا خود عمل شخص را مورد توجه قرار میدهد، اما در بخش دیگر سفارش به همدیگر درباره یک مسئله را مورد توجه قرار میدهد؟ نکته دیگری که در این سوره وجود دارد این است که سفارش کردن به صبر روشن است و معنای مصدری صبر متعلق تواصی است و سعادتیافتگان را کسانی معرفی میکند که یکدیگر را به صبر کردن سفارش میکنند، اما تواصوا بالحق یعنی چه؟ همدیگر را به حق سفارش کردن به چه معناست؟ حق مصدر نیست و حتی اگر اصلش نیز مصدر باشد در اینجا معنای مصدری مراد نیست. بنابراین پرسیده میشود که این تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ یعنی چه و فرق آن با تواصوا بالصبر در چیست؟ طبعا برای اینکه بتوانیم به برخی از این سؤالها پاسخ بدهیم و روح معنای تواصی بالحق را دریابیم باید ابتدا بحث ادبی کوتاهی در مفهوم حق داشته باشیم.
نگاهی کوتاه به آیات قرآن و روایات نشان میدهد که «حق» کاربردهای متفاوتی دارد. از ریشه حق افعال لِیُحِقَّ الْحَقَّ1، حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ2 ، اسْتَحَقَّ3 و امثال آن در قرآن به کار رفته و اجمالا به دست میآید که عنصر اصلی در مفهوم حق، ثبوت است؛ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ؛ یعنی سخنی که خدای متعال درباره عذاب کافران فرموده بود، ثابت شد. این معنا همان معنای تحقق پیدا کردن در محاورات فارسی است؛ البته ثبوت، اصل معنای حق را تشکیل میدهد و در موارد مختلف همراه با ضمائم یا لحاظهای خاصی استعمال شده است.
گاهی میگوییم کلامی، کلام حق است. قرآن هم میگوید؛ «قَوْلُهُ الْحَقُّ؛ سخن خدا حق است»4 در اینجا حق صفتی برای کلام است و معنای آن مساوی با صدق است. فلان کلام حق است یعنی مطابق با واقع است. قوله الحق یعنی سخن خدا راست است. وعده حق نیز در ارتباط نزدیک با این معناست، اما تفاوتش با معنای اول در این است که در آنجا گزاره، گزارهای خبری است، اما درباره «إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ»5 وعده یک انشاء است و حق بودنش به این است که عملی شود؛ البته به صورت خبری هم میشود آورد، اما گاهی به این معناست که انجام این کار را بر عهده گرفته است و نمیخواهد از آن خبر بدهد. در اینصورت حق بودنش به این است که این وعده را عملی کند. اتفاقا در ادبیات عرب گاهی صدق نیز در چنین مواردی به کار میرود؛ «رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ» به این معناست که عهدی را که با خدا بستند صادقانه تحقق بخشیدند؛ به عهدشان عمل کردند؛ البته ممکن است وعده خدا را به صورت یک گزاره تلقی کنیم و بگوییم خدا در قرآن این وعده را داده است و این وعده مطابق واقع است.
از دیگر موارد کاربرد حق به معنای صدق در وعده، آیه «وَیَسْتَنبِئُونَكَ أَحَقٌّ هُوَ قُلْای وَرَبِّی» است. از مشکلترین کارهای انبیا قبولاندن مسأله معاد بود. مردم به راحتی باور نمیکردند که انسانی که مرده، دوباره زنده شود و این را به عنوان لطیفه نقل میکردند و میخندیدند؛ «هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَى رَجُلٍ یُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ؛ آیا خبری به شما بدهم؟ یک نفر پیدا شده که میگوید وقتی شما میمیرید و خاک، تکهتکه و پراکنده میشوید دوباره زنده میشوید؟!»6 بعد از اینکه پیامبران با دلایل، برهان و شواهد، امکان وقوع معاد را اثبات میکردند، مردم تازه میگفتند: أَحَقٌّ هُوَ؛ راستی راستی، راستش را بگو واقعا چنین چیزی میشود؟ واقعا بناست معاد باشد؟ قُلْای وَرَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ؛ بگو بله به خدا قسم راست است.
گاهی به خود عمل گفته میشود که این حق است؛ این حق در مقابل باطل است؛ «إنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ * الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّار»7 کسانی که درباره آفرینش آسمانها و زمین میاندیشند به این نتیجه میرسند که این آفرینش باطل نیست. «خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ»8 از آنجا که تحقق نتیجه نوعی ثبات برای کار است، وقتی انسان کاری انجام میدهد که نتیجه صحیحی بر آن مترتب میشود میگویند این کار حق است؛ یعنی به نتیجه مطلوبی میرسد و کاری که نتیجه و هدف صحیحی نداشته باشد میگویند کار لغو، لهو یا باطلی است. در دو آیه بالا نفس عمل که همان خلق است متصف به حق شده و منظور از آن این است که نتیجه صحیح بر این خلق مترتب میشود. «باطل» در مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً تقریبا به معنای عبث در آیه أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا است. یا در آیه هفده از سوره انبیا خداوند میفرماید: «لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن كُنَّا فَاعِلِینَ؛ خلق آسمان و زمین برای بازیچه، لهو، لعب، عبث و باطل نیست، بلکه حق است». حق در اینجا یعنی برای هدف ارزشمندی خلق شده و به آن هدف خواهد رسید. در اینجا صحبت از گفتار، وعده و امثال آن نیست؛ بلکه خود عمل خارجی (آفرینش) متصف به حق شده است.
در برخی از آیات قرآن حق به عنوان مفهومی حقوقی بهکار رفته است؛ «وَفِی أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ؛ مؤمنان، اهل سعادت کسانی هستند که در اموالشان حقی برای سائل و محروم هست»9. به عبارت عرفی در اموالشان سهمی برای محرومان و مستضعفان قرار میدهند. این معنا با مفهوم حقوقی حق که مفهومی اعتباری است ارتباط دارد. وقتی میگویم «من حق شفعه، حق تملک، حق تصرف یا حقوق دیگری دارم »، به معنای حق در گفتار یا رفتار نیست. این حق یک مفهوم اعتباری است. البته این اعتبار لغو نیست و برای آن است که نتایج عملی بر آن مترتب شود. کسی که حق دارد کاری را انجام دهد یعنی برایش مجاز یا مباح است. اگر حق نداشت، انجام آن کار برایش گناه بود. بنابر این میتوان گفت خط رابط بین همه موارد مختلف کلمه «حق» نوعی ثبوت است، اما در هر مورد نوعی ثبوت خاص با حیثیت خاصی یا مقایسه با امر خاصی لحاظ شده است.
معانی مختلف حق را بهگونهای دیگر نیز میتوان تقسیم کرد: حق گاهی در باورها و گاهی در ارزشهاست. این بحث در اوائل انقلاب بحث داغی بود و از آن به رابطه بین «است» و «باید» تعبیر میشود. گاهی گزارهای بر ثبوت واقعی چیزی دلالت میکند و از آن با «است» و «هست» حکایت میکنیم. به این گونه مفاهیم، مفاهیم واقعی میگویند، اما گاهی از برخی گزارهها گونهای دیگر از مفاهیم را درک میکنیم، و میگوییم باید چنین کرد، باید راست گفت. این مفهوم «باید» مفهوم دیگری است و غیر از مفهوم «است» است و به آنها مفاهیم ارزشی میگویند. در رابطه بین «است» و «باید» و اینکه آیا «بایدها» از «استها» استنباط میشود یا بالعکس بین فیلسوفان بحثهای عمیقی واقع شده که امروزه در کتابهای فلسفه اخلاق به طور مشروح آمده است. آنچه مربوط به واقعیات خارجی است چیزهایی است که انسان باور میکند که اینها هست؛ خدا هست، اعتقاد به وجود خدا حق است، خود خدا از آن جهتی که معبود حق است مولای حق است، وجود دارد؛ رُدُّواْ إِلَى اللّهِ مَوْلاَهُمُ الْحَقِّ؛ هُنَالِكَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ10 حق در این آیات صفت برای مولاست. خدا مولای حق است؛ یعنی مولای واقعی است، مولای دروغی یا اعتباری نیست. حق در این آیات درباره واقعیتها به کار میرود؛ یعنی برای بیانش از گزارهای استفاده میشود که به «است» ختم میشود. گاهی حق در جایی به کار میرود که با تعبیر «باید» بیان میکنیم؛ باید راست گفت، باید رعایت عدل کرد، باید با ظلم مبارزه کرد. اینها مفاهیم ارزشی است. به این اعتبار میشود گفت که کاربردهای حق گاهی در باورها و گاهی در ارزشهاست.
حق در قرآن به عنوان صفت دین نیز به کار رفته است. این کاربرد نیز بر دو گونه است؛ گاهی مضاف و مضافالیه است؛ مثل دین الحق در آیه «هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ» و گاهی به عنوان صفت و موصوف به کار میرود. محتوای دین از دو بخش باورها و ارزشها تشکیل شده است. اصول دین ـ یعنی اعتقاد به اینکه خدا هست، خدا عادل است، قیامت واقع میشود، و پیغمبران از طرف خدا آمدهاند ـ اینها همه گزارههایی خبری است که از سنخ باورهاست. بخش دیگر دین دستورات دین است؛ اینکه باید نماز خواند، باید روزه گرفت، باید عدالت را رعایت کرد. الدین الحق یعنی دینی که هم باورهایش حق است و هم ارزشهایش. باورهایش حق است یعنی این اعتقاد که خداوند ـ با صرف نظر از اعتقاد ما ـ وجود عینی خارجی دارد، و پیغمبران راست میگویند، واقعیت دارد. در زیارت آلیاسین میخوانیم: وأن الموت حق وأن ناکرا ونکیرا حق واشهد أن النشر حق والبعث حق وأن الصراط حق ... . حق در این گزارهها به این معناست که اینها واقعیت خارجی دارند؛ این اعتقادات کذب و مخالف واقع نیستند، عبث و باطل نیستند. اما این مسأله در ارزشها متفاوت است. ملاک و مفهوم حقانیت ارزشها بحث اصلی فلسفه اخلاق است. در این علم بحث میشود که وقتی ما میگوییم فلان چیز خوب است به چهمعناست، واصلا معنای خوب بودن یک کار چیست و ما چگونه خوب بودن یا بد بودن کاری را بشناسیم.
اکنون این سؤال پیش میآید که تواصوا بالحق یعنی چه؟ تواصوا بالصبر یعنی به یکدیگر سفارش میکنند که صبر کنید. صبر مصدر است و سفارش به آن سفارش به نوعی از رفتار انسان است، اما سفارش به حق چگونه است؟ در اینجا کلمه لزوم مقدر است؛ یعنی تواصوا بلزوم الحق. حق عمل من نیست که به آن سفارش کنم. تواصوا بالحق یعنی به رعایت حق سفارش میکنند؛ به ملازم حق بودن سفارش میکنند؛ به رعایت حق سفارش میکنند. در اینجا این سؤال مطرح میشود که مراد از ملازم حق بودن در این آیه کدام بخش از حقهاست؟ برخی از کتابهای تفسیری ادعا کردهاند که این حق اطلاق دارد و شامل حق در واقعیتها و باورها هم میشود. ملازمت حق در باورها به این معناست که بکوشید اعتقاداتان حق باشد و به امر باطل و بیواقعیت معتقد نشوید. این نوعی ملازم بودن با حق است؛ اگر شما اعتقادات حق را کنار گذاشتید و به چیزهایی معتقد شدید که واقعیت ندارد، ملازم حق نیستید و به اعتبار جدا شدن از بخشی از دین که مربوط به اعتقادات است، از دین حق جدا شدهاید.
ملازم بودن با حق در ارزشها نیز به این معناست که کارهایی که انجام میدهید ارزش واقعی داشته باشد. در اینجا این سؤال مطرح میشود که ارزش واقعی کارها به چیست؟ حقانیت گزارههای خبری (اعتقادات) همان راست و مطابق واقع بودن آنهاست، اما حق بودن رفتار به چه معناست؟ حق بودن ارزشهایی که همه مردم قبول دارند، خیلی بحث ندارد، اما اختلاف رفتار انسانها و اختلافاتی که در ادیان، مذاهب، مکاتب، و قوانین مختلف وجود دارند غالبا به اینجا برمیگردد که انسانها در تشخیص حق با هم اختلاف دارند و لذا پرسیده میشود آیا این قانون حق است یا آن قانون؟ قانونی که میگوید «ارث زن، نصف مرد است» حق است یا قانونی که میگوید «ارث زن و مرد مساوی است» ؟ از کجا بفهمیم کدام حق است؟ این سبک رفتاری که مثلا مردم ما و مسلمانها دارند حق است یا رفتاری که غیرمسلمانان یا غربیهای غیرمعتقد به دین دارند؟ به چه وسیلهای میشود اینها را شناخت؟ اینها مسائلی جدی است که ابتدا ساده به نظر میرسد. تصور میشود که وقتی میگوییم تواصی به حق معلوم است یعنی دنبال باطل نباشید و دنبال حق باشید، اما دقت در متعلقات و ملاکهای حق از وضوحش میکاهد. ملاک اینکه برخی رفتارها را باید انجام داد و بعضی رفتارها را نباید، چیست؟ آیا صرفا یک توافق است یا اینکه امر و نهی قانونگذار است، یا ملاکی واقعی و مستقل از تشخیص، اعتقاد و رفتار ما دارد که باید ارزش آن را با آن ملاکها سنجید؟ اینها بحثهایی است که باید دنبال کرد و امروز در دنیا محور بسیاری از مکاتب مختلف فلسفی، اخلاقی، اقتصادی، حقوقی، سیاسی و بینالمللی واقع شده است که یکی از آنها همین حقوق بشر است. حقوق بشر یعنی چه؟ بشر حق دارد یعنی چه؟ این حق از کجا آمده و چه کسی تعیین میکند که حقوق بشر چیست؟ این مسایل، مسایل پیچیدهای است که باید آنها را مورد توجه قرار داد و شما فضلای جوانی که برای بهتر شناختن و بهتر شناساندن معارف اسلام انگیزه دارید، باید به این مسائل بنیادی توجه داشته باشید و بکوشید این مسایل را ابتدا برای خودتان حل کنید و سپس برای سایرمردم با بیانی قابل درک برای آنها بیان کنید. امیدواریم اگر خدای متعال توفیق بدهد در جلسات آینده به بخشی از این بحثها که اولویت دارد و با مسائل اجتماعی روز ما هم ارتباط پیدا میکند، بپردازیم و راه روشنی برای تشخیص این مطالب از قرآن و روایات به دست بیاوریم.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین.
1 . انفال، 8.
2 . یونس، 33.
3 . مائده، 107.
4 . انعام، 73.
5 یونس، 55؛ کهف، 21؛ روم، 60؛ لقمان، 33.
6 . سبأ، 7.
7 . آلعمران، 190-191.
8 . زمر، 5.
9 . ذاریات، 19.
10 . کهف، 44.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/07/03، مطابق با نوزدهم ذیالقعده 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه قبل گفتیم که اصل سعادت انسان به ایمان به خدا بستگی دارد و لازمه آن انجام اعمال صالح است. این مطلبی است که آیات و روایات بسیاری بر آن دلالت دارد. اما درمیان آیات قرآن، سوره عصر خصوصیاتی دارد که سؤالاتی را برمیانگیزاند از قبیل آنکه: آیا تواصی به حق و تواصی به صبر در عرض ایمان و عمل صالحاند و آنچه موجب سعادت و نجات میشود چهار چیز است، یا اینکه عمل صالح شامل تواصی به حق و تواصی به صبر هم میشود و این دو نیز از مصادیق عمل صالحاند؟ اگر این دو نیز از اعمال صالحاند چرا جداگانه ذکر شدهاند؟ سؤال دیگر درباره تفاوت لحن دو جمله اخیر با جملههای قبلی است. درباره ایمان و عمل صالح تکلیف متوجه هر فرد نسبت به خودش است، اما درمورد صبر و ملازمت حق، بر تواصی به این دو عمل تاکید شده است. چرا این لحن تغییر کرده است؟ به نظر میرسد که تواصی به حق و تواصی به صبر، مصادیقی از عمل صالح است و ذکر این دو مصداق خاص از اعمال صالح و برجسته کردن آنها به خاطر توجه دادن به ویژگی و اهمیت این دو عمل است. حال سؤال میشود که مسأله رعایت حق چه اهمیتی دارد که اینگونه برجسته شده و میفرماید اهل سعادت، یکدیگر را به ملازمت حق سفارش میکنند.
درست است که وقتی میفرماید: ملاک سعادت ایمان و عمل صالح است تکلیف برای همه روشن است، و هر انسانی باید بکوشد ایمان داشته باشد و عمل صالح انجام دهد، ولی بسیاری از اوقات در مقام عمل، شناختن مورد تکلیف و انجام دادنش مورد ابهام و حتی گاهی مورد مغالطه واقع میشود، بهگونهای که انسان یکی از نقیضین یا ضدین را به جای دیگری میگیرد و به خیال انجام عمل صالح مرتکب گناه میشود؛ «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا * الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا1؛ میخواهید به شما خبر بدهیم که چه کسی خسارتش بیشتر از همه است؟ آنها کسانی هستند که دنبال خواستههای دنیوی و زودگذر هستند و خیال میکنند که خیلی کار خوبی میکنند، همه تلاش و زحمت خود را صرف دنیا میکنند و آن کوششها در راه دنیا از بین میرود و نتیجهای برای سعادت آخرتشان نخواهد داشت.» آن اعمال همه گم میشود و روز قیامت میبینند که دستشان خالی است. اینها کسانی هستند که خیال میکنند خیلی کار و رفتار خوب و ممتازی دارند و بر دیگران نیز مزیت دارند. افتخار هم میکنند که ما نه تنها خسارتی نکردیم، بلکه خیلی از شماها بهتریم و مزایایی هم به دست آوردهایم. قرآن میفرماید اینها اخسریناند؛ نه تنها خُسر دارند بلکه خسر مضاعف دارند. از یک طرف در آخرت دستشان خالی است و چیزی گیرشان نمیآید و از طرف دیگر همینکه خیال میکردند خیلی خوبند، خود ضرر دیگری است. خسارت این جهل مرکب، مضاعف است و نه تنها چیزی گیرشان نمیآید بلکه وقتی میبینند اشتباه کردهاند، حسرتشان بیشتر از دیگران است.
اگر هر انسانی تنها زندگی میکرد این طور مسائل برایش کم پیش میآمد، زیرا به هر حال خداوند تکلیفش را به وسیلهای مشخص میکرد،و او یا عمل میکرد و به سعادت میرسید یا ترک میکرد و خسران میدید. اما در اجتماع رفتارهای انسانها در یکدیگر تأثیر و تأثر متقابل دارد، و انسانها چه در زندگی مادی و چه در زندگی معنویشان به هم وابستهاند. مثلا همین علم یا اخلاقی که میآموزیم اگر مدرسه، معلم و کتابی نبود، یا اگر رفتارهای انسانهای خوب را نمیدیدیم، از کجا و چگونه آن را فرا میگرفتیم؟ بنابراین اگرچه هر فرد، موجود مستقلی است و روز قیامت هر کسی خودش به تنهایی با خدا مواجه میشود: «وَكُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْدًا»2؛ ولی به هر حال زندگی ما در گرو تعامل با دیگران است و حتی برای ایمان صحیح و عمل صالح نیز نیاز به تعامل با دیگران داریم. اگر زمینههای ایمان و شناخت موارد آن نباشد، از کجا بدانیم که باید به کدام دین و چه چیزهایی ایمان بیاوریم؟ درباره عمل صالح نیز اگرچه خوبی برخی کارها را با فطرت یا عقل خودمان میفهمیم، ولی خوبی یا بدی بسیاری از کارها به این سادگی معلوم نمیشود. حتی شناخت خوبی یا بدیهای مادی به سادگی به دست نمیآید. اگر محققان، تحقیق و تجربه نکرده بودند ما نمیدانستیم چه غذایی خوب و چه غذایی بد است. اگر تلاش طبیبان نبود نمیدانستیم که باید فلان دارو را برای فلان مرض استفاده کرد.
بنابراین انسانها در مسائل فردی و اجتماعی، مادی و معنوی به یکدیگر وابستگی دارند و درصورتیکه در اجتماع آفاتی پیدا شود به فرد نیز سرایت خواهد کرد. از اینرو برنامه سعادت انسانها باید ناظر به این وابستگیها باشد و برای اینها نیز برنامه داشته باشد. باید بر مسئولیت نسبت به دیگران تأکید شود و به آنها گفته شود که اگر تنها به فکر خودتان باشید، مسألهتان حل نمیشود و بارتان به منزل نمیرسد. باید به مؤمنان گفت: اگر انحرافی در دیگران پیدا شود، خواه ناخواه در شما نیز اثر میگذارد و اگر انسان فقط به فکر خودش باشد و مسئولیتی نسبت به دیگران احساس نکند، سعادت خودش نیز به خطر میافتد. حتی در زمینه اعتقادات و مسائل اساسی دین ـ علیرغم ایمان افراد به خدای یگانه، اسلام و ضروریات آنـ گاهی شیاطین چنان وسوسه و مغالطه میکنند که بدیهیترین مسایل مورد شک قرار میگیرد. در میان مسایل بدیهی، مسأله تناقض، از بدیهیترین مسایل است، اما اساس برخی از فلسفههای غربی بر همین تناقض است و میگویند نه تنها تناقض محال نیست بلکه اساس هستی بر تناقض است!
در بین اعمال صالح، ملازمت حق جایگاه ویژهای دارد. اینکه ما حق را بشناسیم و بکوشیم ملازم آن باشیم و آن را با باطل اشتباه نگیریم، و از روی غفلت، جهل و یا هوای نفس دنبال باطل نرویم وقتی حاصل میشود که فقط در لاک خودمان نباشیم و نوعی مسئولیت متقابل نسبت به همدیگر داشته باشیم. وقتی فردی میبیند دیگری در حال افتادن در آتش است باید دستش را بگیرد؛ وقتی میبیند شبههای پیدا کرده، باید در رفع شبههاش بکوشد، و اگر مبتلا به بلای فکری، ذهنی، اعتقادی، یا رفتاری شده، باید برای معالجهاش تلاش کند. این تلاش به معنای عامش همان امر به معروف و نهی از منکر است. اگر این مسأله نباشد خواه ناخواه اجتماع به فساد کشیده میشود و دیگر هیچ فردی ضمانت برای مصونیت ندارد.
شناخت حق و باطل مسأله مهمی است و در آیات و روایات بسیاری روی آن تاکید شده است؛ خداوند در قرآن میفرماید: «أَفَمَن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَیْفَ تَحْكُمُونَ»3. پس از حق، دیگر دنبال چه میگردید؟ از حق که گذشتید، غیر از گمراهی و باطل نیست؛ حق یکی است و اگر آن را رها کنید، به دنبالش گمراهی و بطلان است؛ اما علی رغم این بیان واضح و مستدل، باز مکتبهای مهم و حتی بزرگانی از فیلسوفان عالم و برخی اصحاب مذاهب مختلف که شمارشان از میلیارد تجاوز میکند، سخنی دیگر میگویند. بعضی در کشور خودمان ابتدا گفتند شیعه و سنی هر دو خوب است و فرقی نمیکند؛ سپس گفتند: مسیحت نیز خوب است، و بالاخره گفتند: شرک هم بد نیست؛ بتپرستی نیز خوب است، و بالاخره همه ایمان و اعتقادی دارند و ما به همه آنها احترام میگذاریم! پلورالیسم که موجش کشور ما را هم گرفته است، نفی همین آیه قرآن است: «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ».4 اگر اسلام حق است، هرچه غیر اسلام و ضد اسلام است، باطل و گمراهی است. نمیتوان ضدین را حق دانست؛ نمیشود هم توحید و هم تثلیث، هر دو حق باشند. بنابراین حتی بدیهیترین مسائل هم در اجتماع دچار آفت میشود، و چیزی که میتواند جلوی این آفت را بگیرد احساس مسئولیت انسانها نسبت به یکدیگر است.
امیرمؤمنان در خطبهای از نهجالبلاغه5 درباره فتنه میفرماید: إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَأَحْكَامٌ تُبْتَدَع؛ فتنهها از دو چیز سرچشمه میگیرد: یك عده شیطانصفتند و برای رسیدن به هوا و هوس خودشان به دنبال ایجاد نوعی اختلال در جامعه هستند. برای این کار با استفاده از مغالطات و القای شبههها، مردم را به خودشان متمایل و سپس آنها را به تبعیت خودشان وادار میکنند. این گونه افراد آگاهانه برای رسیدن به دلخواه و هوای نفسشان راه خطا را بر میگزینند. اینان اینگونه نیست که ندانند، بلكه حق را میدانند، اما چون با دلخواهشان وفق نمیدهد، ایجاد فتنه میکنند.
دسته دوم کسانی هستند که برای رسیدن به هوا و هوس خود بدعتگذاری میکنند؛ نمونه بارز این نوع سردمداران مذاهب مختلف هستند. البته هر رأی نوی بد نیست و نوآوری کار انسان عاقل است. انسان زحمت میکشد و مجهولی را کشف میکند و این نوآوری بسیار خوب و باعث رشد علم است. بدعتی مذموم است که یُخَالَفُ فِیهَا كِتَابُ اللَّه وَیَتَوَلَّى عَلَیْهَا رِجَالٌ رِجَالًا عَلَى غَیْرِ دِینِ اللَّه؛ برخلاف قرآن، وحی الهی و دستورات خدا باشد. ویژگی دیگر این آراء این است که افراد براساس آن با یکدیگر و بر اساس اموری غیر از دین خدا، رابطه ولایت و همبستگی ایجاد میکنند و تابع یك بدعتگذار میشوند. حضرت در ادامه میفرماید: فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ لَمْ یَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِین وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِین؛ اگر باطل کاملا از حق جدا بود، حق بر آنهایی که طالب حق هستند مخفی نمیماند و میفهمیدند حق چیست و به دنبالش میرفتند. همچنین زبان معاندین قطع میشد و نمیتوانستند از اهل حق خردهگیری کنند. وَلَكِنْ یُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَمِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَیُمْزَجَانِ فَهُنَالِكَ یَسْتَوْلِی الشَّیْطَانُ عَلَى أَوْلِیَائِهِ؛ آنچه باعث اشتباه کاری و منشأ فتنهها میشود این است که خوشهای از حق با خوشهای از باطل را با هم آمیخته میکنند. وقتی حق و باطل آمیخته شد، اهل عناد آن نقطه ضعف را نشان میدهند، و این جاست که شیطان فرصت را غنیمت میشمارد و بر اولیایش مسلط میشود؛ البته وَ یَنْجُو الَّذِینَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنى؛ خدا اولیاء خودش را نجات میدهد.
پس از اینکه دانستیم حق و باطل غالبا در اجتماع، با هم آمیخته میشود و معاندان این آمیختگی را سوژه میکنند و حق را بدنام میکنند، به این نتیجه میرسیم که برای جلوگیری از فریب مردم، باید برای تفکیک حق و باطل تلاش کرد؛ باید حق را کاملا روشن ساخت و بطلان باطل را واضح کرد. باید کسانی که حق را بهتر شناختهاند و عقل یا علم بیشتری دارند متصدی شوند و دست دیگران را بگیرند. باید آنهایی که حق را شناختهاند، احساس مسئولیت کنند و به فکر دیگران باشند. اگر فقط به فکر خود باشند و دیگران را رها کنند اولا وظیفه واجبی که اعظم فرائض الله است ترک میشود، و ثانیا اثر آن فساد کمکم به خود آنها نیز سرایت خواهد کرد. وقتی امر به معروف نشد و جلوی فساد گرفته نشد، کمکم این فسادها شامل اهل حق نیز میشود و به خود و خانوادههای آنها نیز سرایت میکند. بنابراین باید این احساس مسئولیت متقابل اجتماعی زنده باشد وگرنه فرد نیز نمیتواند زندگی و دین خود را بهدرستی حفظ کند. لازمه این احساس مسئولیت این است که حق را به دیگران بشناسانند و سپس سفارش کنند که به آن حق عمل کنند و از آن جدا نشوند. در این صورت جامعه انسانی جامعه صالحی است و از زیان و خسران نجات پیدا میکند.
در اینکه تواصی به حق هم خود یک عمل صالح است، شکی نیست، اما معمولا مردم از این عمل غفلت میکنند و وقتی سخن از عمل صالح میشود بیشتر به فکر کار و تکلیف فردی خودشان هستند. اینجاست که باید بر اعمال صالحی که صلاح اجتماع متوقف بر آنهاست تکیه کرد. باید مردم بکوشند حق را به یکدیگر بشناسانند و ملازم حق باشند و سفارش کنند که از حق جدا نشوند. اگر این کار نشود، جامعه رو به فساد میرود و فسادش دامنگیر همه میشود.
درباره تواصی به صبر نیز مسأله همینگونه است؛ فردی را فرض کنید که ایمان آورده و عمل صالح بهجا آورده است؛ حتی در جهاد شرکت کرده، اما به هر حال ظرفیت برخی از افراد محدود است؛ یک هفته جنگ را تحمل میکند، یک ماه بمباران یا موشکباران را تحمل میکند، میگوید سال دیگر جنگ تمام میشود، ولی پس از گذشت چند سال خسته میشود. اینجاست که باید یکدیگر را به صبر سفارش کنیم. انسان اگر تنها باشد طاقتش تمام میشود، اما وقتی در جمعی باشد که یکدیگر را به صبر توصیه میکنند، روح و توان جدیدی پیدا میکند و قدرت مقاومت در او تقویت میشود. این چیزی بود که در طول هشت سال دفاع مقدس، عزیزان ما هر روز تجربه کردند؛ کسانی خسته و از گرفتاریها ناراحت میشدند، اما تقویت و سفارش یکدیگر، روحیه آنها را تقویت میکرد و آثار عملشان چند برابر میشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/07/10، مطابق با بیستوششم ذیالقعده 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته با اشاره به سوره مبارکه عصر به این نتیجه رسیدیم که رعایت حق و ملازمت صبر از مصادیق عمل صالح است و ذکر جداگانه آن بهدلیل تنبه دادن به اهمیت و نقشی است که این دو موضوع در سعادت انسان دارد و گفتیم که حق دستکم در دو مقوله مختلف باورها و ارزشها به کار میرود؛ وقتی میگوییم اعتقادی حق است؛ یعنی مطابق با واقع است و وقتی رفتاری حق است؛ یعنی باید این کار را انجام داد یا رواست که انجام بگیرد.
اعتقاد و باور حق، زمینه لازم برای تحقق ایمان کامل و عمل صالح را فراهم میکند. وقتی انسان بخواهد ایمان کامل داشته باشد، باید لوازم ایمان را بشناسد؛ باید بداند چه عقیدهای حق است تا ایمان بیاورد و چه عقیدهای باطل است تا آن را انکار کند. بنابراین یکی از فواید رعایت حق این است که زمینه ایمان صحیح را فراهم میکند. پس از آن، در مقام عمل نیز به شناخت حق نیاز است؛ باید عمل صالح را از ناصالح تشخیص داد و دانست که چه عملی صالح است و انجامش حق و چه عملی ناصالح است و انجامش ناحق.
در اینجا این سؤال مطرح میشود که راه شناختن حق چیست؟ این سؤال از دیرباز در بین فیلسوفان، حکما و علمای بزرگ ادیان مطرح بوده است؛ البته افراد یا گروههای شاذی بودهاند که وجود حق و باطل را انکار میکردهاند و میگفتند اینها را قشرهای خاصی از مردم درست کردهاند تا کار خودشان را راه بیندازند. آنها خواست انسان را تنها ملاک خوبی یا بدی عمل انسان میدانستند. صرفنظر از این گروههای اندک، همه عقلا اجمالا معتقدند که در درون ما نیرویی است که فیالجمله با آن میتوانیم حق و باطل را بشناسیم. یکی از شواهد آن نیز این است که همه انسانها در طول تاریخ، حقانیت بسیاری از چیزها را قبول دارند. شاید نتوان انسان سالمی را پیدا کرد که بگوید «راست گفتن مطلقا بد است» یا بگوید «عدالت بد است» یا «من نمیدانم که عدالت خوب است یا بد». اجمالا همه ما درک میکنیم که میتوانیم بعضی از واقعیتها را به وسیله عقل بشناسیم. وجود عقل مخصوصا برای ما که به حقانیت دین و قرآن معتقدیم از اصول موضوعه است. این را نیز میدانیم که درک همه عقلای عالم در همه مسائل یکسان نیست. بعضی مسایل مثل ضرب دو در دو ساده است و آن را همه عاقلان میفهمند، اما برخی مسائل پیچیده عقلی است که حتی نوابغ برای آنها جواب روشنی ندارند و با اینکه دهها سال درباره آنها زحمت کشیده و تحقیق و بحث کردهاند، به جواب قطعی و قانعکنندهای نرسیدهاند. همینطور میدانیم که بعضی چیزها را در آغاز نمیدانیم، اما وقتی دربارهاش فکر میکنیم آنها را درک میکنیم. معنای اینکه با فکر کردن چیزی را میفهمیم، این است که دانستههایی داریم و از آنها دانستههای دیگری را به دست میآوریم. بنابر این ما انسانها بعضی چیزها را بالبداهه میفهمیم که در منطق به این مسایل بدیهیات میگویند؛ اما مسایل دیگری هم هست که در آغاز آنها را نمیفهمیم ولی میتوانیم با کمی فکر و رعایت مقررات و قواعد منطقی، آنها را از دادههای قبلی به دست بیاوریم. البته فکر بعضی چیزها را زود میفهمد، مثل وقتی که معلم مسائل ساده را برای شاگردان تشریح میکند، زود یاد میگیرند؛ اما تدریجا مسایل پیچیدهتر و مبهمتر میشود و برای کشف و اثباتش چند واسطه میخورد و علاوه بر مشکلشدن فهم آنها، کمکم خطا در آن راه پیدا میکند و نظرها هم مختلف میشوند.
مسایل پیچیده عقلی نمیتوانند اصول دین را تشکیل دهند، بلکه مسائل اصلی دین باید به گونهای باشد که همه بتوانند بفهمند و باور کنند. شناخت و اعتقاد به اصول اولیه دین که مستقیما با سعادت و شقاوت انسان سر و کار دارد برای همه واجب است و اگر کسی اینها را نشناسد و یا به آنها اعتقاد نداشته باشد، از دین خارج است. این مسائل بدیهی یا نزدیک به بدیهی است. این مسائل را اصطلاحا نظریات «قریب به بداهت» میگویند. برخی به این مسایل «بدیهیات ثانویه» میگویند و آنها را به چیزهای دیگری مثل فطریات توسعه میدهند. اعتقادات فطری، اعتقاداتی است که اثباتش خیلی مشکل نیست و به سادگی میتوان آن را حل کرد و به دیگران تعلیم داد. ولی همه مسائل دینی اینگونه نیستند.
بعد از اینکه این مسائل ثابت شد و ما فهمیدیم خدایی هست و به وسیله معجزه یا علائم دیگری یقین پیدا کردیم که این فرد پیغمبر خداست، مسائل دیگری مطرح میشود که به این سادگیها نیست. نمونهاش مسائل فقهی است که بخش کوچکی از مسائل دین را تشکیل میدهد و حوزه صدهزار نفری و بزرگان علما سالهای طولانی، شبانهروز کار میکنند ولی در برخی از آنها به نتیجه قطعی نمیرسند و در آن اختلاف دارند. بنابراین در اینگونه موارد باید به مرتبهای نازلتر که همان ظن است، قناعت کرد. اگرچه این نتیجه ظنی است و احتمال خطا در آن هست، ولی برای شناختن حقیقت در این مسائل، راهی بهتر از این نداریم. از آنجا که فقه با عمل فرد ارتباط دارد، ناچار باید به همین ظن عمل کنیم یا اگر مجتهد نیستیم بگوییم از آنجا که فلان شخص اعلم است فتوای او برای من حجت است و به آن عمل میکنم. این اختلافات در بسیاری از علوم دیگر از جمله تاریخ، اخلاق و حتی در عقاید فرعی نیز وجود دارد. مثلا در اینکه سؤال شب اول قبر چگونه است؟ آیا مرده زنده میشود و از او سؤال میکنند یا بهگونهای دیگر است، اختلافنظر است. در اینگونه مسایل که به اعتقادات فرعی مربوط میشود، راهی برای ما وجود دارد که در فقه نیست و آن این است که میتوانیم بگوییم هر چه خدا و پیغمبر فرمودند، درست است؛ القول ما قال به جعفربنمحمد علیهالسلام. منظور این است که حتى در مسائل اعتقادی نیز همیشه به نتایج یقینی نمیرسیم و بسیاری از مسائل اعتقادی فرعی هست که باید بگوییم هرچه خدا و پیغمبر درباره آنها فرمودهاند، صحیح است، هرچند ما فهمی روشن و قطعی درباره آنها نداریم.
دستهای دیگر از مسائل، واقعا قابل شناخت یقینی است و اگر درباره آنها کار شود، معلوم میشود، مشروط به آنکه غیر از به کار گرفتن عقل و استفاده از ضروریات عقلی، از کتاب و سنت که دو منبع معتبر الهی است نیز استفاده کنیم؛ «إِنِّی تَارِكٌ فِیكُمُ الثَّقَلَیْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی»1. طبق این روایت هر چه قرآن و روایات اهلبیت میفرمایند، همان درست است. ولی گاهی در استفاده از قرآن و روایات نیز به شناخت یقینی نمیرسیم و معنای برخی از آیات را درست نمیفهمیم. هنگام عمل به روایات، میبینیم روایات مختلف است؛ حتی برخی از آنها از نظر سند و دلالت مشکلی ندارد، ولی فقها به دلیل مخالفت آن با اجماع یا شهرت و... به آنها عمل نکردهاند. بنابراین نمیتوان به دنبال شناخت یقینی همه عقاید و اعمال بود. چنین چیزی شدنی نیست. حتی در زمان حضور ائمه نیز این کار شدنی نبود. مگر چند نفر میتوانستند حضورا از امام استفاده کنند؟ همه انسانها که نمیتوانستند تمام سخنان امام را بشنوند و درست بفهمند مقصود او چیست. بنابراین بعضی مسایل را میتوان با یقین شناخت، ولی برای شناخت بعضی از مسایل باید از راههای معتبر نزدیک به یقین، استفاده کرد.
حاصل اینکه منبع معتبری که نمیشود از آن صرفنظر کرد عقل است؛ زیرا حتی پیغمبری پیغمبر هم با آن شناخته میشود. عقل است که در میان مدعیان نبوت ما را به پیغمبر حقیقی رهنمون میشود. بنابراین هیچگاه از عقل بینیاز نیستیم، اما در جاهایی که عقل نارساست، اولین چیزی که به فریاد ما میرسد قرآن و بعد از آن روایات است. یقین در بدیهیات عقلیه، بدیهیات ثانویه و فطریات دستیافتنی است، اما فراتر از اینها نمیتوان به راحتی یقین پیدا کرد، حتی در برخی از مطالبی که در کتاب و سنت نیز وارد شده، نمیشود یقین پیدا کرد؛ البته به برخی از مسایلی که در قرآن ذکر شده، به راحتی میتوان یقین پیدا کرد؛ وَإِلَـهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ؛ این مسأله شک برنمیدارد، ولی خود قرآن بعضی آیات را متشابه میخواند؛ «مِنْهُ آیَاتٌ مُّحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ»2. روایات نیز همین گونه است. برخی از روایات، متواتر و دلالتش قطعی است. این روایات تالیتلو قرآن است؛ نه در صدورش شکی داریم و نه در دلالتش، ولی همه مسائل این گونه نیست. ناچار باید اعتقاداتی کلی داشته باشیم که پشتوانه همه اینها باشد؛ به این صورت که بگوییم: هر چه امام و پیغمبر فرمودند، همان درست است.
قرآن میفرماید: برخی از مردم، عقل دارند، اما نمیفهمند؛ هوش دارند ولی حقیقت را نمیشنوند؛ چشم دارند ولی حقیقت را نمیبینند؛ «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ»3 در آیهای دیگر به گونهای صریحتر میفرماید: «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ؛ کر، لال و کور هستند و اصلا عقلشان کار نمیکند».4 در برخی از آیات میفرماید ما روی چشم و گوشهایشان پرده میاندازیم، بعضی دلها را مهر میزنیم و این دلها دیگر باز نمیشود و حق در آنها نفوذ پیدا نمیکند؛ «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ× وَسَوَاء عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ ام لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ»5 خداوند به پیغمبر میگوید چه اینها را دعوت کنی و چه نکنی، یکسان است، اینها ایمان نمیآورند و تعبیراتی میآورد که انسان تعجب میکند؛ «إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلاَلاً فَهِیَ إِلَى الأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ؛ ما بر گردن این افراد غل انداختهایم و اینها دیگر هدایت نمیشوند6. در آیهای دیگر به پیغمبر سفارش میکند که خیلی وقت صرف اینها نکن؛ «فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا»7 حتی میگوید خیلی غصه آنها را نخور! پیغمبر اکرم مظهر تام رحمت الهی بود و میخواست هیچ کس از هدایت محروم نشود، اما خداوند فرمود: «إِنَّكَ لَا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ»8 هدایت دست تو نیست. تو وظیفهات را انجام بده و دعوت کن. هر کس میبایست هدایت بشود، ما هدایتش میکنیم. پیغمبر از اینکه برخی ایمان نمیآورند و به جهنم میروند، خیلی ناراحت بود، خداوند او را دلداری میدهد و میگوید این قدر غصه نخور؛ «فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِن لَّمْ یُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا»9 نمیخواهد برای اینها جان بدهی! اینها لیاقت ندارند. کارهایی کردهاند که مستوجب این عقوبتها شدهاند؛ عالما عامدا با حق مخالفت کردند و کفران نعمت شناخت حقیقت کردند. «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً» این آیه منشأ کور شدن چشم و کرشدن گوش را بیان میکند. هیچ کس از ابتدا این طور نبوده است و خداوند همه را هدایت کردهاست. «وَأَمَّا ثَمُودُ فَهَدَیْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى»10 ما حتی قوم ثمود را نیز هدایت کردیم ولی آنها خودشان کوری را انتخاب کردند. ما همه را هدایت میکنیم؛ عقل دادیم، پیغمبران را فرستادیم، اما کسانی عالما عامدا مخالفت میکنند و پیرو هوای نفسشان میشوند. آنها هوای نفس را خدای خودشان قرار میدهند؛ أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ. وقتی این طور شد، ما نیز چشم و گوششان را میبندیم. دیگر برای این فرد استدلال فایده ندارد. جاهل نیست که نتواند استدلال کند، خیلی هم دقیق است و در علوم موشکافی میکند، اما ذرهای نور به دلش نمیتابد.
درمقابل اینگونه موانع، قرآن تأکید میکند که انسانها یکدیگر را سفارش به حق کنند؛ انسانها باید مواظب یکدیگر باشند و نگذارند کار دیگران به انحراف بکشد. باید احساس مسئولیت کنند و بکوشند حق را به دیگران بشناسانند و آنها را از هواپرستی، شیطانپرستی و خودپرستی دور سازند. این مسئولیت مشترک و متقابل کمک میکند که افراد در این چالهها نیفتند؛ البته ممکن است باز هم کسانی باشند که با سوءاختیار خودشان همه چیز را طبق دلخواه خودشان قرار بدهند ولی این احساس مسئولیت متقابل باعث میشود که جامعه کمتر به انحراف و خسران مبتلا بشود. این تأثیر را ما بارها آزمودهایم.
گاهی انسان حالتی بسیار گرفته دارد، نورانیتی در خودش احساس نمیکند و به گناه میل دارد. اتفاقا با کسی ملاقات میکند یا در جلسهای شرکت میکند، حرفی به گوشش میرسد و عوض میشود. ما حتى همین دین و ایمانی که داریم از پدر و مادر، مدرسه، محیط و جامعه یاد گرفتهایم. خیلی جاها اشتباه میکردهایم، دیگران به ما تذکر دادهاند و برگشته و راهمان را عوض کردهایم. اگر این احساس مسئولیت متقابل باشد که همدیگر را در زمینه اعتقاد و ملازمت حق وصیت کنیم، و در رفتار، از صفات رذیله نهی کنیم، از خسرانها نجات پیدا میکنیم، اما اگر هر کسی به کار خودش مشغول شد و از دیگران غفلت کرد، باید بدانیم که وظیفه شرعی خودمان را نیز ترک کردهایم. امربهمعروف و نهی از منکر وظیفه شرعی من است و وقتی امر به معروف نکنم دستکم خودم گناه کردهام. حالا طرف مقابل میخواهد عمل کند، نمیخواهد نکند.
پرسیده بودند این مطالبی که درباره تواصی به حق میگویید با آیه «عَلَیْكُمْ أَنفُسَكُمْ لاَ یَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ»11 ، چگونه جمع میشود؟ باید بدانیم که امر به معروف و نهیاز منکر جزو «علیکم» است؛ وقتی شما به دیگری میگویید این کار را نکن، به وظیفه خودتان را عمل کردهاید. لاَ یَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ؛ یعنی نگران این نباش که آنها به سخن تو گوش نمیدهند، تو به وظیفه خودت عمل کن.
داستان اصحاب سبت چند بار در قرآن آمده است. عدهای از بنیاسرائیل کارشان ماهیگیری بود. اما طبق شریعت حضرت موسی، روز شنبه صید ماهی بر آنها حرام بود و عجیب اینکه خدا بهگونهای مقدر کرده بود که ماهیها روزهای شنبه کنار ساحل میآمدند و روزهای دیگر نمیآمدند؛ «تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَیَوْمَ لاَ یَسْبِتُونَ لاَ تَأْتِیهِمْ»12 گفتند: چه کنیم اقتصاد در خطر است! فکر کردند ـ و همانگونه که اقتصاددانهای ما راه برای تجویز رباخواری درست میکنند ـ راه چاره پیدا کردند؛ کنار دریا حوضچههایی ساختند. روز شنبه ورودی حوضچهها را باز میکردند. وقتی ماهیها درون حوضچهها میآمدند، جلویش را میبستند که بیرون نروند. روز یکشنبه ماهیها را آماده از حوضچهها صید میکردند. در مقابل این کار، بنیاسرائیل سه دسته شدند؛ یک دسته همین افرادی بودند که این کار را میکردند. عدهای دیگر نصحیت میکردند که این کارها را نکنید؛ با دین خدا بازی نکنید، کلاه شرعی درست نکنید. دسته سوم میگفتند: ولشان کنید؛ اینها که دارند گناه میکنند، شما برای چه به خودتان زحمت میدهید؟ دسته دوم پاسخ میدادند که «مَعْذِرَةً إِلَى رَبِّكُمْ وَلَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ؛ درست است که میدانیم اینها به حرف ما گوش نمیدهند اما ما اتمام حجت میکنیم». میخواهیم پیش خدا عذری داشته باشیم و چه بسا اثر کند و هدایت شوند. این لاَ یَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ چنین نقشی دارد. میگوید اگر هر چه میگویید، آنها قبول نمیکنند، نگران نباشید. عدم هدایت آنها به شما ضرر نمیزند، شما امر به معروف کنید. اگر بنا باشد به عذر عدم تأثیر امر به معروف نکنیم، جامعه همینگونه میشود که الان هستیم.
نتیجه اینکه گاهی ما یک وظیفه شرعی اجتماعی داریم که خود این وظیفه در سعادت شخص من نقش دارد و من باید به وظیفه شرعی خودم عمل کنم چه در دیگران اثر بگذارد و چه نگذارد.
وصلى الله علی محمد و آلهالطاهرین.
1 . بحارالانوار، ج2، ص226.
2 . آلعمران، 7.
3 . اعراف، 179.
4 . بقره، 171.
5 . یس، 10-9.
6 . همان، 8.
7 . نجم، 29.
8 . قصص، 56.
9 . کهف، 6.
10 . فصلت، 17.
11 . مائده، 106.
12 . اعراف، 163.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/07/17، مطابق با سوم ذیالحجه 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(4)
بحث ما درباره تواصی به حق به اینجا رسید که سفارش کردن به حق بدون شناخت آن، معنا ندارد. به اصطلاح طلبگی، حق در سفارش به حق، به حمل اولى نیست، بلکه به حمل شایع است. صرف سفارش به رعایت حق به صورت کلی چندان نتیجهای ندارد و نوعی توتولوژی است. توتولوژی به معنای گنجانده شدن مفهوم محمول در مفهوم موضوع است. اینگونه مفاهیم نیاز به دلیل ندارد و وقتی موضوع گفته شود محمول بر آن حمل میشود. در تواصی به حق هم باید مردم، مصادیق حق را بشناسند و بعد از اینکه خود رعایت کردند، به یکدیگر درباره رعایت آن سفارش کنند.
گفتیم که حق در دو بخش مهم باورها و ارزشها مطرح میشود و به این مناسبت اشاره کردیم که برای شناختن حق باید کار کرد و زحمت کشید؛ اینگونه نیست که همه حقها بیّن و بدیهی باشند، بلکه برای شناخت برخی از اعتقادات حق باید فکر، تحصیل علم، و استدلال کرد. همچنین در عمل به حق نیز در بسیاری از مسایل شبهه وجود دارد که آیا این حق است یا نیست؟ آیا کسی که این کار را انجام میدهد حق دارد انجام بدهد، یا حق ندارد؟ دامنه این مسایل گسترده است و به حقوق بشر، حق شهروندی و از این مقولات میرسد که امروز بازار گرمی در محافل حقوقی و سیاسی دارد. بالاخره باید شناخت که واقعا این حقوق بشر از کجا ثابت میشود، دلیلش چیست و گسترهاش تا کجاست؟ اگر حق طبیعی است این حق طبیعی به چهمعناست و چگونه پیدا میشود؟ همانگونه که میبینید این مسأله، مسأله سادهای نیست و محور بسیاری از رشتههای علوم انسانی همین مسأله است.
خدای متعال ابزارها و قوایی در وجود انسان قرار داده که میتواند به کمک آنها فیالجمله حق را بشناسد. قید فیالجمله از این جهت است که انسان هرچند درسخوانده، ملا و مجتهد باشد، اینگونه نیست که به همه چیز احاطه پیدا کند و همه حقایق را بفهمد؛ حتی آنهایی که سالهایی طولانی از عمر خود را در رشتهای از علوم صرف میکنند، در آخر متوجه میشوند که چه قدر مجهولات مانده که به آن توجه نداشتهاند. آنچه مهم است این است که بدانیم آیا ما قوهای برای تشخیص حق داریم یا خیر. بدون شک قرآن این را مسلم گرفته و به ما القا میکند که حق شناختنی است و راههایی برای شناخت حق وجود دارد و انسان موظف است که فکر و عقل خودش را به کار بگیرد و دستکم برخی از این حقایق را برای خودش اثبات کند تا یقین پیدا کند.
مروری کوتاه روی آیات قرآن نشان میدهد که مؤمنان باید به آخرت یقین داشته باشند و در این مورد ظن کفایت نمیکند. در آیه هجدهم سوره آلعمران خداوند از اولوا العلم یاد میکند که در کنار خدا و ملائکه به یگانگی خداوند شهادت میدهند؛ شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُوْلُواْ الْعِلْمِ.[1] اینان شخصیتهای قابل اعتمادی هستند که سخن و نظرشان اهمیت دارد و شهادتشان در کنار شهادت خدا و ملائکه قرار گرفته است. حتی در ادامه میفرماید تمام اختلافاتی که در ادیان و مذاهب پیدا شده، آگاهانه و عمدی بوده است و کسانی بعد از علم، اقدام به ایجاد اختلافات کردهاند؛ حق را میشناختند ولی آن را انکار میکردند؛ «وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوْتُواْ الْكِتَابَ إِلاَّ مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ»[2] اینها عالمانی بودند که علیرغم شناخت حقیقت، از روی اغراض نفسانی اختلاف ایجاد کردند و مذهب و روشی جدید ساختند تا دکانی برای خودشان باز کنند.
در اینکه ما موظفیم دنبال حق برویم و حق را بشناسیم شکی نیست؛ ولی از آنجا که حقایق بیشمار است و همه آنها را نمیتوانیم بشناسیم باید اولویتها را رعایت کنیم و ببینیم چه چیزهایی را اگر نشناسیم، خیلی ضرر میکنیم. همه ما اصول دین را باید بشناسیم و برای خودمان اثبات کنیم و به آن یقین پیدا کنیم و اگر این کار را نکنیم ضرر نامحدودی متوجه ما میشود. در اصول دین نظر کسی برای ما اعتبار ندارد و جای تقلید نیست، اما حقایق دیگری هست که اگر ندانیم چندان ضرری نمیکنیم. دانستن مسایلی از قبیل اینکه در کره مریخ موجود زندهای وجود دارد یا ندارد چندان تأثیری بر زندگی من ندارد، اما اعتقاد بهاینکه خدا و قیامتی هست یا نیست، ممکن است ضرر بینهایت به دنبال داشته باشد؛ ممکن است منافعی از دست من برود، یا ضررهایی ازقبیل آتش جهنم متوجه من بشود که تمام ناشدنی است و به هیچ گونهای جبران نشود. چنین مسایلی را باید پیگری کنیم و آنها را به صورتی یقینی حل کنیم و به آن اعتقاد داشته باشیم. سپس هر چه نسبتاً مهمتر است در اولویت قرار بدهیم و فکر و نیرویمان را صرف فهمیدن و کشف آنها کنیم.
عقل همه انسانها برخی مسایل را در صورت درک و تصور صحیح میفهمد. بدیهیات اولیه، فطریات و امثال آن از اینگونه مسایل هستند که انسان با کنکاش در لابهلای آنها پاسخ برخی مسایل دیگر را کشف میکند. نمونه روشن این کار توسط کودکان در مدرسه صورت میگیرد. آنها روی دادههایی که در خود مسأله آمده، فکر میکنند و پس از تنظیم آنها پاسخ مسأله را از آن درمیآورند. این کار شدنی است و همه انسانها در عالم اینگونه عمل میکنند، ولی در بسیاری از موارد انسان اشتباه میکند و به پاسخ نادرست میرسد. صرف نظر از گرایشهای پلورالیستی که میگویند همه چیز درست است، این اختلافات دلیل نادرستی برخی نظرات است و نمیتوان دو ادراک متناقض یا متضاد را درست دانست؛ مثلا نمیتوان گفت هم توحید درست است و هم تثلیث.
آیات قرآن روی چشم، گوش و افئده به عنوان سه ابزار برای شناخت، تکیه میکنند؛ وَجَعَلَ لكم السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِیلًا مَّا تَشْكُرُونَ[3] ولی گاهی انسان با اینکه این ابزار را دارد و آنها را بهکار میگیرد، باز اشتباه میکند. سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که موانع شناخت چیست، و چرا انسان با اینکه قوه عقل دارد و آن را نیز بهکار میگیرد، گاهی به نتیجه درست نمیرسد؟
برخی از عواملی که موجب انحراف و کجفهمی میشود، به مقوله جهل برمیگردد. کسانی واقعا میخواهند چیزی را بفهمند، تلاش و فکر نیز میکنند، اما یا نمیفهمند و جاهل میمانند یا خیال میکنند میفهمند در صورتی که نفهمیدهاند. اینگونه افراد گرفتار جهل مرکبند. جهل مرکب بدتر از جهل بسیط است. در جهل بسیط انسان میداند که نمیداند و امید این دارد که بالاخره مسأله را بفهمد ولی در جهل مرکب فرد میگوید حق آن است که من میگویم، در صورتی که اشتباه کرده و مطلبش نادرست است.
بسیاری از کودکان بهراحتی سراغ حل مسایل سخت و پیچیده ریاضی نمیروند و تا زمانی که در تنگنا قرار نگیرند از فکر کردن درباره آنها طفره میروند و به سراغ بازی و چیزهای دیگر میروند. چنین چیزی در عموم انسانها وجود دارد و طبیعت آنها اقتضای تنبلی و راحتطلبی میکند. آنها معمولا وقتی میبینند چیزی مشکل است، آن را کنار میگذارند و سراغ چیز دیگری میروند. بسیاری از مردم درباره مسایل اعتقادی و پرسشهایی که قرآن مطرح میکند، میگویند: چه این چه آن، چه فرقی میکند؟! حتی برخی از فکرکردن درباره ضروریترین مسائل نیز خودداری میکنند و حتی درباره وجود خدا می گویند حالا باشد و یا نباشد به ما مربوط نیست، ما چه کار داریم که ملائکه هستند یا نیستند یا فلان کس پیغمبر بود یا نبود؟ ما فعلا باید نانی بهدست بیاوریم و بخوریم و مثلا همسایهمان را اذیت نکنیم و به خویش و قوممان رسیدگی بکنیم، حالا خدا و قیامت باشد یا نباشد؛ «وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَى رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا»[4] قیامتی در کار نیست، حالا اگر بود هم همین کاری که اینجا کردیم و این ثروتها را به دست آوردیم، آنجا هم میکنیم. ما آدمهای زرنگی هستیم آنجا هم زرنگی میکنیم.
راحتطلبی باعث میشود که انسان فکر خود را درگیر مسائلی که نتیجه حسی روشنی ندارد و به خیال خودش در زندگیاش اثر مستقیمی نمیگذارد، نکند و به دنبال چیزهایی که اثر محسوس و فایده مادی دارد، برود. قرآن با روشهای مختلفی انسان را از تنبلی در اندیشیدن بازمیدارد. گاهی با عبارات أَفَلَا تَعْقِلُونَ[5]؛ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ[6] به تفکر سفارش میکند و کسانی که نمیاندیشند را مواخذه و ملامت میکند. گاهی دلیل بیان قصص و انذار پیامبر را دعوت به تفکر میداند؛ لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُونَ[7] و گاهی نیز کسانی را که فکر میکنند، میستاید؛ «وَیَتَفَكَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ».[8]
گاهی انسان کمی همت میکند و میگوید فکر میکنم و جواب را پیدا میکنم، ولی صبرش کم است و میخواهد با چند دقیقه فکر، مسائل را حل کند و ابهامی برایش باقی نماند؛ وَكَانَ الإِنسَانُ عَجُولاً. انسان بهعلت عجلهمیخواهد در مدت کوتاهی برخی از مسایلی که نیاز به فکرها و مقدمات طولانی دارد، حل کند. حاضر است چند سال در مدرسه برای چهار عمل اصلی درس بخواند، اما انتظار دارد برای مسائل پیچیده اعتقادی و فلسفی كمی فکر کند و جوابش را هم روشن بفهمد؛ همان گونه كه مثلا در راه از کسی بپرسد و فورا جواب کامل بگیرد. باید بپذیریم که فهم بعضی مطالب نیاز به مقدماتی دارد که ممکن است مدتها وقت بگیرد و برای درک آنها باید بلوغ فکری پیدا کرده، قدرت عقلانیمان ترقی کند. همان طور که بدن ما رشد میکند و کودک سه چهار ساله نمیتواند وزنه صد کیلویی بزند، عقل ما نیز در ابتدا برخی مسایل را درک نمیکند و حتی نوابغی مثل ابنسینا در آخرین کتابهایی كه نوشته است، غالبا میگوید: «حدس میزنم»، «ظنم این است»؛ اما برخی میخواهند پاسخ قطعی مسائل پیچیده را در یک گفتوشنود ساده پیدا کنند. بنابراین بعد از به کار گرفتن نیروی عقل و تفکر، شرط دوم برای فهمیدن مسائل، صبر و حوصله است. باید انسان از اساتید و کسانی که این راه را رفتهاند استفاده کند و وقت کافی بگذارد، تا تدریجا بتواند مسائل را حل کند.
گاهی انسان زحمت فکر کردن به خودش میدهد، نزد استاد میرود و درس نیز میخواند، اما به دلایلی هنوز رشد کافی عقلانی پیدا نکرده است. مثلا تازه با الفبای مسأله آشنا شده و خیلی هنر کند صورت مسأله را درست درک میکند، ولی هنوز قدرت کافی برای استدلال و استنتاج پیدا نکرده است. در این صورت طبیعی است که وقتی استدلال میکند، قواعد استدلال را بهخوبی رعایت نمیکند و در دام مغالطه میافتد؛ البته این آفت به نوجوانها و بچهها اختصاص ندارد و گاهی اساطین فلسفه و علم حتی در اواخر عمرشان مبتلا به مغالطه میشوند؛ استدلال میکنند و خودشان توجه ندارند که کجای استدلالشان نقص دارد و بعد از سالهای متمادی دانشمند دیگری نقص استدلالشان را کشف میکند. این مشکل نیز به بیصبری بازمیگردد. انسان باید بیشتر صبر و حوصله داشته باشد، در مسائل پیچیده زود قضاوت نکند و بکوشد که مهارت کافی در استدلال پیدا کند و قواعد استدلال را درست یاد بگیرد. اختلافاتی که در مباحث فلسفی از آغاز تا کنون پیدا شده، به این باز میگردد که استدلالها درست نبوده و شرایط منطقی درست رعایت نشدهاست.[9] البته معنای این سخن آن نیست که مباحث عقلی را کنار بگذاریم. این آفت در همه علوم وجود دارد. مثلا علم طب از ابتدا تا کنون تغییرات بسیاری پیدا کرده و معلوم شده خیلی جاها اشتباه بوده است، اما این اشتباهات باعث کنار گذاشتن علم طب نمیشود و باید از یقینیات استفاده کرد و برای رفع اشتباهات کوشید. مسائل عقلی نیز همینگونه است. گاهی نمیتوانیم قوانین منطقی را درست رعایت کنیم و اشتباه میکنیم. ولی معنای این اشتباه این نیست که آنها را کنار بگذاریم. منطق قواعد فکر کردن است و به وسیله آنها در بیشتر جاها ـ از جمله عقاید اصلی که باید معتقد باشیم و به آن علم یقینی پیدا کنیم ـ نتیجه میگیریم و استدلال صحیح میکنیم. خوشبختانه همان طور که در جلسه گذشته اشاره کردم عقاید اصولی دین قریب به بداهت بوده، استدلال برای آنها بسیار آسان است؛ هرچند شبهات شیطانی بسیار پیچیدهای دارد، اما برای اصل استدلال آن اگر انسان به صورت فطری استدلال کند، خیلی راحت برایش ثابت و رفع نگرانی و اضطرابش میشود.
آفت دیگر، در راه کسانی است که درصدد کسب مهارت برای استدلال هستند. برای مهارت در کارها، نیاز به تکرار و تمرین است تا به تدریج فرد قدرت بیشتری پیدا کند و بهتر بتواند مهارت کسب کند. همانند کشتیگیرها که در میدان ورزش برای افزایش توانایی و مهارت خود با رقیب کشتی میگیرند، در میدان علم نیز طالبان علم با هم بحث میکنند و در جهت نقض نظر دیگری استدلال میکنند. اینکار عیبی ندارد و مناظرهای است که آگاهانه برای كسب مهارت در استدلال و پاسخ دادن انجام میگیرد، ولی کمکم بر اثر دو عامل اینکار به صورت شبهحرفه برای انسان درمیآید و کمکم هنگام نقض یا ابرام مسائل مختلف، این شبهه در او پیدا میشود که یک مسأله را هم میتوان اثبات و هم نفی کرد. کسی را فرض کنید که دو نظر متفاوت فقهی را درباره یک مسأله از دو فقیه ببیند سپس در بحث خود استدلال فقیه اول را تقویت کرده و فرد دیگر بر نظر دوم پافشاری کند. ممکن است کمکم برای این فرد این شبهه پیش بیاید که این استدلالها بیاساس و اثبات و نفی آن بیپایه است. گاهی تغییر فتوا نیز این حالت را برای انسان پدید میآورد. افراد ضعیفالنفس به جای اینکه به دنبال عوامل روانی این اختلاف یا تغییر نظر باشند و جواب معقولی برای آن پیدا و کار بزرگان را تصحیح کنند، خود به نوعی اضطراب فکری و وسواس ذهنی مبتلا میشوند و به علم یقینی دست پیدا نمیکنند.
حالت دیگری که ممکن است انسان در بحث پیدا کند ابتلا به مراء و جدال است. همانطور که در کشتی گرفتن، هیچ کس برای زمین خوردن کشتی نمیگیرد، هر که هم بحث میکند میخواهد در بحث پیروز شود و حرف خودش را به کرسی بنشاند؛ البته ممکن است در ابتدا به دنبال کشف واقع باشد، ولی وقتی به یک نظر ظنی رسیده، اصرار میکند که حرف، حرف من است و این است و جز این نیست. گاهی انسان میفهمد که طرف مقابل درست میگوید، اما زیر بار نمیرود و میخواهد اثبات کند که حرف خودش درست است. در فرهنگ اسلامی به این کار مراء و جدال گفته میشود و خداوند در آیات بسیاری از اینکار مذمت کرده است؛ «إِنَّ الَّذِینَ یُمَارُونَ فِی السَّاعَةِ لَفِی ضَلَالٍ بَعِیدٍ»[10]. این آفت باعث میشود که انسان همیشه برای غلبه در بحث، مباحثه کند و دنبال کشف حقیقت نباشد. در روایات نیز از مراء و جدال نهی شده است؛ «اتْرُكِ الْمِرَاءَ وَ إِنْ كُنْتَ مُحِقّا؛[11] مراء نکن، حتی اگر حق با تو است». اگر طرف مقابل سؤالی دارد، بگذار حرفش را بزند و جوابش را بده، ولی بر پاسخ اصرار نکن که سخن من درست است و باید جواب بدهم.
این حالت کمکم ذهن انسان را کج میکند و به نوعی وسواس یا مشكل اخلاقی مبتلا میسازد که همیشه میخواهد در بحث بر دیگری پیروز شود. در برخی از روایات از علمای سوء مذمت میشود و دستهای از آنان را کسانی معرفی میکند که برای مراء با علما یا جلب نظر و فریب جاهلان درس میخوانند. دسته دیگر نیز کسانی هستند که برای مراء درس میخوانند؛ درس میخوانند تا بحث کنند و به رخ دیگران بکشند که حرف ما درست است. این نوعی جنون است. من باید ببینم حقیقت چیست؛ آن را بشناسم و به دیگری بشناسانم. خودم عمل کنم و بکوشم دیگران نیز عمل کنند. اینکه اثبات کنم که من حرفم این است و دیدی که حق با من بود، جز اتلاف وقت و ابتلا به سوء اخلاق و باز ماندن از شناخت ثمری ندارد.
والسلام علیکم ورحمهالله.
[1] . آلعمران، 18.
[2] . آلعمران، 19.
[3] . سجده، 9؛ ملک، 23.
[4] . کهف،36.
[5] . انبیاء، 10 و 67؛ مؤمنون، 80؛ قصص، 60؛ صافات، 138 و...
[6] . انعام، 50.
[7] . اعراف، 176؛ نحل، 44؛ حشر، 23.
[8] . آلعمران، 191.
[9] . البته اصول منطق هم بدیهی است و تعبدی نیست و چنین نیست که کسی منطق را ساخته و دیگران مجبور به پیروی از او باشند. اصل منطق ساختار عقل انسان است و علمای علم منطق برای اینکه بهتر قابل نقل و انتقال و بحث باشد،آنها تدوین کرده و تحت اصطلاح درآوردهاند.
[10] . شورا، 18.
[11] . الکافی، ج2، 144.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/07/24، مطابق با دهم ذیالحجه 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(5)
گفتیم برای اینکه انسان بتواند دیگران را سفارش به حق کند، باید حق را بشناسد تا هم خودش گمراه نشود و هم باعث گمراهی آنها نشود. سپس این سؤال را مطرح کردیم که چگونه انسان در راه شناخت حق اشتباه میکند و گاهی به گمراهیهای عمیقی مبتلا میشود. در پاسخ به این سؤال برخی موانع شناخت حق را معرفی کردیم، و اینک به دنباله این بحث میپردازیم.
گاهی انسان ابزار شناخت حق را در اختیار دارد و راهکار استفاده از مقدمات عقلی و بدیهی را هم میداند ولی دچار یک سلسله عوامل روانی است که به صورت ناخودآگاه در او اثر میگذارد و مانع از آن میشود که از راههای صحیح عقلانی، شرعی و تعبدی استفاده کند. بهعنوان مثال، گاهی انسان به انجام کارهایی دلبستگی پیدا کرده و دلش میخواهد آنها را انجام دهد، و از اینرو به دنبال توجیه کارش میگردد؛ یا دلش چیزی را میخواهد، ولی نمیخواهد آن را به صورت نامشروع و گناه انجام دهد و به دنبال راهی است که کارش را صحیح و مشروع جلوه دهد؛ از اینرو سراغ دلیلی برای مشروعیت کارش میگردد. از آنجایی که این فرد میخواهد نتیجه خاصی را از این مقدمات بگیرد ناخودآگاه شیطان به او کمک میکند و مقدمات را طوری تنظیم میکند که به نتیجه دلخواه خودش برسد.
انسان در این حالت قبل از استدلال، نوعی پیشداوری دارد مبنی بر اینکه باید به این نتیجه برسم؛ سپس درصدد برمیآید دلیلی از عقل، قرآن و یا روایت برای اثبات کار خودش پیدا کند؛ حتى ممکن است خودش توجه نداشته، خیال کند واقعا در حال پژوهش و تحقیق برای شناخت حق است، ولی در اعماق دلش قبلاً فتوای خود را داده است و تنها به دنبال توجیه کار خود است. البته گاهی در مراحل بعد، انسان بهگونهای میشود که دیگر دربند این نیست که کارش درست باشد. این حالت زمانی است که به خواستهها و دلبستگیهایی عادت کرده است و به حرام و حلال آنها اهمیتی نمیدهد. مرحله بدتر جایی است که میکوشد دیگران نیز به راهی که انتخاب کرده وادار شوند تا هم کار خودش بیشتر توجیه شود و هم به اهدافی که میخواهد برسد. آشنایی با عوامل روانشناختی این مسأله به انسان در شناختن بهتر خصوصیات درونی خودش کمک میکند.
خداوند راههایی برای شناخت حق در درون انسان قرار داده که میتواند از آنها استفاده صحیح بکند، اما اگر خودش نخواهد، شیطان بر او مسلط میشود و از آنها سوءاستفاده میکند. قرآن کریم بر این مطلب تصریح دارد که گاهی در درون آدمیزاد چنین جریانی اتفاق میافتد؛ گاهی چیزی را که حقانیت آن را میتواند بفهمد، دنبال نمی کند و به دنبال دلخواه خودش میرود و همان دلخواه را توجیه میکند. حتی اگر برایش استدلال بیاورند و راهنماییاش کنند، زیر بار نمیرود؛ «أَیَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ× بَلَى قَادِرِینَ عَلَى أَن نُّسَوِّیَ بَنَانَهُ× بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ»[1] میفرماید آیا آدمیزاد گمان میکند که ما نمیتوانیم دوباره استخوانهایش را جمع کنیم و زندهاش کنیم؟! و خود جواب میدهد که نه تنها توان جمع کردن استخوانها و تنظیم اسکلتش را داریم بلکه حتى میتوانیم خطوط سرانگشتانش را نیز دوباره بسازیم و هموار کنیم. آدمیزاد نیز میفهمد که اگر خدا بخواهد میتواند، اما چون دلیلی برای بیبندباریاش میخواهد، آن را انکار میکند. چون دلش میخواهد آزاد باشد و مسئولیتی نداشته باشد، دچار حساب و کتابی نشود و ترس عذاب و دوزخی نداشته باشد و هر کاری دلش میخواهد بکند، میگوید معاد محال است. سرّ این که کسانی دنبال شناخت، اثبات، پذیرفتن و ایمان آوردن به معاد نیستند، این است که دلشان نمیخواهد. میترسند اگر اینها اثبات شود، بارشان سنگین شود و کار به جایی برسد که برای هر نفسی حساب کنند که آیا حلال است یا حرام، هر نگاهی را بینند جایز است یا نیست، هر قدمی برمیدارند باید فکر کنند حساب و کتابش چیست و آیا جوابش را میتوانند بدهند یا نه؛ حتى باید حساب ظن و گمانی را که درباره دیگران پیدا میکنند داشته باشند. برای فرار از همه اینها یک کلمه میگویند: مگر میشود آدم دوباره زنده شود؟! بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ؛ میخواهد جلویش باز باشد و هر کاری دلش میخواهد بکند، میگوید قیامت و حساب و کتابی در کار نیست. اینگونه نیست که اگر به دنبال اثبات آن برود، نفهمد و نتواند اثبات کند؛ میتواند بفهمد که همان کسی که ابتدا او را از هیچ آفرید، دوباره نیز میتواند او را زنده کند.
این یک نکته مهمی مربوط به روانشناسی انسان است که چگونه درصدد توجیه چیزی برمیآید. اگر بخواهد چیزی اثبات شود، از انواع و اقسام راههای مختلف، اعم از متشابهات و مغالطات چیزهایی پیدا میکند و سخن خود را توجیه میکند، ولی اگر کاری را نخواهد انجام دهد، شبهههایی در جهت محال بودن یا خرافه بودن آن پیدا میکند. آدمیزاد کمابیش به این درد مبتلاست. وقتی دیگران از علت کار اشتباهش میپرسند، به روی خودش نمیآورد که بد کرده است، بلکه به انواع و اقسام دلایل کار خود را توجیه میکند.
این واقعیتی است که ما باید درک کنیم و از جوانی تمرین کنیم که واقعا همیشه دنبال حق باشیم و پیشداوری نکنیم. به خصوص در مسائلی که میخواهیم به دین نسبت دهیم و آن را مستند به قرآن و روایات کنیم، عوامل زیادی به کار میافتد و شیطان کمک میکند که انسان منحرف شود و دچار استدلالهای غلط شود. این مسأله در روانشناسی نیز مطرح شده و با آزمایشهای علمی ثابت کردهاند که میلهای باطنی در دیدن و شنیدن انسان اثر دارد. این تأثیر در هنگام استدلال و پیدا کردن دلیل برای یک نظر بیشتر خودنمایی میکند و کسی که چیزی را دوست دارد حاضر است از اول تا آخر قرآن و کتب روایی را زیر و رو کند تا آیه و روایتی پیدا و به آن استناد کند و اگر حتی با ده دلیل مخالف میلش روبهرو شود، اصلاً آنها را نمیبیند.
به هر حال پیشداوری یکی از عوامل عدم شناخت حقیقت است و در این صورت انسان با اینکه خیال میکند که به دنبال حقیقت است و میخواهد با استفاده از عقل، قرآن و حدیث، واقع را درک کند، نتیجه غلط میگیرد و به نتیجهای میرسد که واقعیت ندارد. سرّ این مشکل نیز این است که در این حالت انسان از ابتدا فتوایش را داده است و در ذهن خود، آن فتوا را درست میداند و میخواهد مطلب به آنجا منتهی شود و به دنبال چیزی است که بتواند آن را توجیه کند. در این راه اگر با دلیلی بر ضد آن نظر برخورد کرد اصلا آن را نمیبیند و به آن توجه نمیکند. شاید در ابتدای کار متوجه نیست که چرا این طور عمل میکند و خیال میکند که این آیه یا روایت بر نفی دلخواه او دلالتی ندارد ولی کار آدمیزاد به جایی میرسد که عالماً عامداً همین کارها را میکند؛ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ.[2]
قرآن کریم در موارد بسیاری به صورتهای مختلف به این واقعیت روانی اشاره کرده است؛ در بیان علت بتپرستی و اعتقاد به مذاهب مختلف خرافی میگوید: «إِن یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ[3]؛ اینها دنبال حقیقتی که با علم یقینی اثبات شود، نمیروند و به دنبال چیزی هستند که ظنی از آن پیدا بشود. دنبال دلخواهشان هستند و آنطور که دلشان میخواهد، میفهمند و استدلال میکنند.
برای مبارزه با این آفت، باید تمرین کنیم. باید خودسازی کنیم که در مقام تحقیق و فهم پیشداوری نکنیم. وقتی میخواهیم درباره مسألهای تحقیق کنیم، خودمان را آماده کنیم که نفی و اثبات آن برای ما مساوی باشد. وقتی میخواهیم از قرآن و حدیث استدلال کنیم، ابتدا خودمان را آماده کنیم که پاسخ هر چه باشد برایمان فرقی نکند. به دنبال کلام خدا و ائمه باشیم حتی اگر همه عالم مخالف آن باشند؛ اگر واقعا کلام خدا و پیغمبر بر مطلبی دلالت دارد، قبول کنیم و قبول یا عدم قبول، و پسند یا عدم پسند دیگران در فهم و استدلالمان دخالتی نداشته باشد. تا انسان این حالت را نداشته باشد از این آفت مصونیت پیدا نمیکند و ناخودآگاه وسوسههای هوای نفس و شیطان او را گمراه میکند. قرآن درباره وسوسههای شیطان مطلبی دارد که بسیار کوبنده است؛ «وَمَن یَعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ× وَإِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِیلِ وَیَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ»[4] شیاطین قرین و همدم برخی میشوند و همیشه همراهشان هستند؛ مشاورانی دائمی که مطالب باطل را به آنها القا میکنند و گمراهشان میسازند، اما اینگونه افراد با اینکه شیطان افسارشان را در دست گرفته و نمیگذارد راه صحیح را بروند، گمان میکنند که هدایت شدهاند و راهشان درست است.
چرا انسان اینگونه میشود؟ چگونه شیطان بر انسان مسلط میشود و ابتدا امر را برای او مشتبه میکند و سپس مانع انتخاب راه صحیح او میشود و در عین حال عقیدهاش این است که کارش درست است و همه باید این طور باشند؟ در صدر آیه به علت این امر اشاره میکند؛ وَمَن یَعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا؛ عقوبت کسانی که از یاد خدا اعراض کنند، این است که به همنشینی شیطان مبتلا میشوند. تعبیر قرآن این است: برای کسانی که از یاد خدا غفلت کنند و اهمیتی به او ندهند، شیطانی میفرستیم که همدمشان باشد و آنها را از راه صحیح باز دارد ولی خیال میکنند که راه صحیح را انتخاب کردهاند. اینها مطالبی است که در قرآن آمده است. از هواهای نفسانی شروع میشود و سپس به جایی میرسد که این دلخواهش معبود او میشود؛ أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً [5]. به جایی میرسند که این دلخواه خدایشان میشود و دربست تابع او میشوند. خدا نیز چشم و گوش آنها را میبندد و بر دلشان مهر میزند تا دیگر حقیقتی در آن نفوذ نکند. چنین کسی هیچ هدایتگری نخواهد داشت؛ البته خداوند بیجهت کسی را گمراه نمیکند. ابتدا عوامل هدایت را برای او نیز قرار داد؛ عقل به او داد، پیغمبر و امام فرستاد و حجت را برایش تمام کرد. وقتی عناد ورزید و اعراض کرد، خداوند نیز شیطانی را همدم او قرار داد که دائما او را وسوسه کند و از راه صحیح باز دارد. اگر تا این حد باقی میماند، امیدی برای نجات باقی میماند؛ در حال شک بود و راه غلطی میرفت و اعتراف میکرد که کار بدی کرده است، ولی مشکل فراتر از این است؛ خیال میکند راه صحیح همین راه است و میگوید دیگران نیز باید این کار را بکنند؛ وَیَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُونَ.
این آیه خیلی کوبنده است. کدام یک از ما هستیم که تابع هوای نفس نباشیم؟ کدام یک از ما هستیم که از یاد خدا درست استقبال کنیم و در هر حالی به دنبال خواست خدا باشیم؟ اگر میخواهیم مصداق این آیه نباشیم باید در هر حالی ببینیم خدا از ما چه میخواهد، در هر کاری انگیزهمان این باشد که به خواست خدا عمل کنیم و رضایت او را کسب کنیم. تابع هوای نفس خودمان نباشیم و در مقابل خواست خدا به خواستههای مردم توجه نکنیم. اگر خدا را کنار گذاشتیم کمکم مصداق «مَن یَعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَنِ» شدهایم.
خداوند در آیات متعددی بیان میفرماید که اگر میخواهید هم در مقام شناخت هم در مقام عمل از حق فاصله نگیرید، باید تقوا داشته باشید؛ «إن تَتَّقُواْ اللّهَ یَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَاناً»[6]. این تقوا، همان تقوای فطری است و به این معناست که انسان به اندازهای که عقلش میرسد و حجت برایش تمام است، عمل کند. نسبت به اینکه از دلیل چه به دست بیاورد پیشداوری نکند. در طول تاریخ اسلام نیز دنبالهروی از دلخواه، منشأ بسیاری از بلاهایی بوده که دامنگیر مسلمانها شده است. عدهای از همان آغاز وقتی دیدند دستورات دین با دلخواهشان نمیسازد، حسابشان را جدا کردند و رسماً کفر ورزیدند، اما همه این طور نبودند؛ کسانی خدا را قبول داشتند و واقعا نماز میخواندند، حتی جهاد میرفتند و جانشان را به خطر میانداختند، ولی در ته دل، به پول، مقام یا شهوات دیگر دلبستگی داشتند. وقتی میدیدند عمل به دین با دلبستگیهایشان سازگار نیست و باید از یکی از اینها صرفنظر کنند از دین کم میگذاشتند. نگفتند دین، خدا و پیغمبر دروغ است، گفتند دین درست است، اما معنای این آیه چیز دیگری است و ما قرائت دیگری از این آیه داریم. حتی به پیغمبر و امام میگفتند معنی این آیه آن نیست كه شما میگویید، و شما اشتباه میکنید!
طبق بعضی روایات، حتى وقتی وجود مقدس ولیعصر ارواحنافداه نیز ظهور میفرمایند مهمترین مشکلشان با علمایی است که میگویند قرائت ما غیر از قرائت شماست؛ فهم ما از آیات غیر از فهم شماست و اینهایی که شما میگویید طبق فهم خودتان از آیات است، ما فهم دیگری داریم. مبارزه با کسانی که با شمشیر به جنگ حضرت میآیند خیلی مشکل نیست، اما حضرت به کسانی که میگویند ما قرآن و اسلام را قبول داریم ولی معنای آیات این است که ما میگوییم، چه بگوید؟ اگر بگوید فهمتان را عوض کنید، میگویند تو فهمت را عوض کن! اگر استدلال کند، میگویند این فهم شماست ما طور دیگر میفهمیم. از ترس از دستدادن ریاست، اموال و موقعیتشان زیر بار حقیقت نمیروند و به بهانه فهم خود از آیات، با امام زمان (عج) مخالفت میکنند.
روایت است که كسانی در حضور ائمه سلاماللهعلیهماجمعین آرزو کردند که ای کاش قائم آل محمد تشریف میآورد و مشکلات حل میشد. حضرت فرمود: شما چه میگویید؟ وقتی او تشریف بیاورد ما و شما باید به سختی زندگی کنیم و در رکاب او بجنگیم. او برایمان تشک پر قو نمیآورد. وقتی ظهور میکند، مثل این است که تازه پیغمبر مبعوث شده است. باید با مشرکین بجنگید و با فقر و گرفتاری بسازید و استقامت کنید؛ تنها پس از اینکه پیروزیها کامل شد نعمتها ظهور پیدا میکند.
سرتاپای این دنیا امتحان است و در امتحان فرش قرمز جلوی پای کسی پهن نمیکنند. امتحان باید با سختی توأم باشد تا معلوم شود چقدر حاضریم برای خدا و سعادت آخرت از خواستههای نفسانی خود بگذریم، و تا این امتحان را ندهیم، به جایی نمیرسیم؛ ام حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُواْ الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَأْتِكُم مَّثَلُ الَّذِینَ خَلَوْاْ مِن قَبْلِكُم مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء وَزُلْزِلُواْ حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللّهِ[7] این سختیها برای همه امتها وجود داشته است. ما میخواهیم از آن فرار کنیم؛ گرانیها برطرف شود، تورم برداشته شود و همه راحت و خوش هیچ مشکلی نداشته باشیم. بله این خواست را خدا در ما قرار داده، اما جای تحققش در بهشت است؛ وَضَعْتُ الرَّاحَةَ فِی الْجَنَّةِ وَالنَّاسُ یَطْلُبُونَهَا فِی الدُّنْیَا[8] اما برای رسیدن به آن راحتی باید این سختیها را تحمل کرد و این امتحانها را باید داد.
کسانی طلبکار انقلاب میشوند و می گویند ماییم که برای انقلاب چنین و چنان کردیم و میکنیم! میگویند ما میخواهیم این انقلاب را از این ورطه نجات بدهیم و برای نجات از گرفتاری های اقتصادی نسخه میپیچند. وقتی درباره دین از آنها پرسیده میشود، میگویند بعد درست میشود، تا مسائل مادی حل نشود دین درست نمیشود! گویا آیات امتحان را نخواندهاند. گویا از اصحاب صفه و مسلمانهای صدر اسلام خبری ندارند. خیال میکنند کلید همه چیز پیشرفتهای مادی و اقتصادی است. در صورتی که سرچشمه بسیاری از مفاسد همین اغنیا و پولدارها هستند. نمیگویم هیچ فقیری فساد نمیکند؛ برخی از فقیرها نیز وقتی به وضع اغنیا نگاه میکنند، هوس میکنند و به دنبال کسب درآمد از راه نامشروع میروند، ولی گمان میکنم اگر آمار بگیرند فسادهایی که از پولدارها در جامعه پیدا میشود، کمتر از فسادهای فقرا نباشد. به هر حال راهحل اصلی فقط پول و رفاه مادی نیست. قرآن میگوید: وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّبِیٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ؛[9] بر هیچ جامعهای پیغمبری نفرستادیم مگر اینکه ابتدا آنها را به فقر و گرفتاری مبتلا کردیم و این زمینهای برای شناخت راه حق و پیروی از انبیا ایجاد میکرد.
نتیجه اینکه ما باید توجه داشته باشیم که بهخاطر دلخواهمان در دام شیطان نیفتیم. اگر بخواهیم در این دام نیفتیم اول باید دلخواه خودمان را تعدیل کنیم و مهار کار را به دست دل، نفس و شیطان ندهیم وگرنه سرانجام ما گمراهی و تباهی خواهد بود.
اعاذنا الله وایاکم انشاءالله والسلام علیکم ورحمهالله.
[1] . قیامت، 5-3.
[2] . جاثیه، 23.
[3] . نجم، 23.
[4] . زخرف، 36و37.
[5] . جاثیه، 23.
[6] . انفال، 29.
[7] . بقره، 214.
[8] . مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج12، ص 173.
[9] . اعراف، 94.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/08/01، مطابق با هفدهم ذیالحجه 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
تواصی به حق
(6)
به طور کلی راه طبیعی شناخت، استفاده از معلومات برای کشف مجهولات است. اهل منطق برای این کار مسیر و شرایطی ذکر کردهاند که انحراف از این مسیر صحیح، وقوع در مغالطه را بهدنبال دارد. اصل مساله این است که باید در قیاس ــ بهخصوص در قیاس شکل اولــ از قضایای بدیهی که حقانیت آنها قطعا ثابت شده یک کبرى تشکیل بدهیم و برای حکم صغرى از آن استفاده کنیم. ولی در بسیاری از اوقات در تشکیل این قیاس اشتباه رخ میدهد. گاهی انسان خیال میکند قاعدهای بدیهی، ثابت و قابل استناد است، در صورتی که وقتی دقت میکند میبیند دلیلی بر اعتبار آن قاعده نیست و یا حتی دلیل بر عدم اعتبار آن وجود دارد. گاهی نیز قضیه فیالجمله صادق است، اما صدقش جزیی است و ما آن را به صورت قضیه کلی تلقی میکنیم و خیال میکنیم همه مصادیقش، این حکم را دارد، در صورتی که موضوع مقید به قیدی خفی است که توجهی به آن نداریم. یکی از انواع مغالطات، مغالطه از باب اشتراک لفظی است. در این مغالطه، مثلا لفظی در کبرى به عنوان موضوع یا محمول اخذ میشود و حکم آن بدیهی تلقی میگردد، ولی هنگام تطبیق بر مورد خاص، معنای دیگری اراده میشود و نتیجه کاذب درمیآید. این مطالب در منطق خوانده میشود، اما در بسیاری از مواقع حتی بزرگان دچار غفلت میشوند و به عدم توجه به همان قاعدهای که خودشان بیان کردهاند، مبتلا میشوند.
این مسأله بهخصوص در مفاهیم انتزاعی بیشتر رخ میدهد. گاهی در شرایط خاصی مجموعهای را در نظر گرفته، در آن شرایط برای آن عنوانی جعل میکنیم. این عنوان مصداق عینی بسیطی در خارج ندارد؛ بلکه چند چیز اگر با هم نظم و ارتباطی پیدا کرد از آنها این مفهوم انتزاعی، انتزاع میشود. بیشتر مسائل اخلاقی و ارزشی از همین قبیل است و از اینرو اشتباه و مغالطه در آنها بسیار واقع میشود. در این جلسه به دو مفهوم از این قبیل میپردازیم.
حسن عدالت به نظر همه عقلا از بدیهیترین قضایای اخلاقی است و هیچ عاقلی در خوبی عدل و بدی ظلم شک نمیکند. در فرهنگ ما دو تعریف مشهور برای عدالت شده است: «اعطاء کل ذی حق حقه» و «وضع کل شیء فی موضعه». البته تعریف دوم وسیعتر از تعریف اول است و شامل تکوینیات نیز میشود، اما تعریف اول یک قضیه ارزشی و مربوط به رفتار است. علیرغم روشنی این تعریفها، گاهی بعضی از کسانی که ادعای تخصص هم دارند، در تطبیق این مفهوم بر مصادیق خارجی چنان لغزشهایی پیدا میکنند که افراد عادی نیز میفهمند که نظرشان درست نیست.
فرض کنید پدری که یک دختر و یک پسر دارد، از دنیا رفته و میخواهند ترکهاش را بین فرزندانش تقسیم کنند. آیا باید این مال بین این دو فرزند بهصورت یکسان تقسیم شود و یا باید بهگونهای دیگر باشد؟ بسیاری از مردم، میگویند عدالت آن است که مال را به صورت یکسان بین این دو تقسیم کرد، اما اسلام میگوید ارث پسر دو برابر ارث دختر است. از آنجا که عدل در اصل لغت مناسبتی با تساوی دارد، عرف عام که توجه به ریشه مسائل ندارند، میگویند: اسلام در حق زن ظلم کرده و ارثش را نصف قرار داده است، و چهبسا دختر بزرگتر از پسر بوده و به پدر و مادر نیز بیشتر خدمت کرده و از آنها پرستاری کرده است و پسر دنبال کارهای خودش بوده است. با اینحال باز پسر دو برابر دختر ارث میبرد! شبهه این مسأله به قدری قوی است که بعضی از کسانی که ادعای فقاهت دارند، گفتهاند: این قاعده محکوم قاعده «اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى»[1] است، و عدل این است که به هر دو مساوی ارث برسد!
از سوی دیگر، همسرانی را در نظر بگیرید که با هم برای زندگی زحمت میکشند. مرد در کارخانه یا مزرعه کار میکند و خانم نیز کارهای خانه را انجام میدهد و در واقع، زندگی با زحمت طرفین اداره میشود. چهبسا گاهی درآمد زن بیشتر است و آن را صرف خانه میکند. در بسیاری از مناطق بهخصوص برخی از روستاها زحمت زنها بیش از مردهاست. ولی گاهی اینگونه نیست و زن در خانه استراحت میکند و مرد صبح تا شب زحمت میکشد و در عینحال باید خرج زن و فرزندان را نیز بدهد. ممکن است زن درآمد و املاک بسیاری داشته باشد ولی به مرد میگوید به من مربوط نیست و شما باید خرج من را بدهید. وقتی به دادگاه نیز مراجعه میکنند، به آنها میگویند بله نفقه زن به عهده مرد است. حال شما بگویید این عدل است یا ظلم؟ بسیاری از مردم میگویند این حکم، ظلم به مرد است.
سرّ اینکه حسن عدل با اینکه از بدیهیترین قضایاست، در عمل کارآییاش را از دست میدهد این است که بدیهی بودن حسن عدل، یک نوع توتولوژی و اینهمانگویی است. اینکه میگوییم «حق هر کسی را باید به او داد» قضیه صحیحی است اما عدل به ما نمیگوید حق هر کسی چیست؟ باید در جای دیگری اثبات کنیم که مثلا حق زن در خانواده چیست و حق زن در مقابل مرد از لحاظ ارث بردن چگونه است. در اینکه معلم باید با همه شاگردان با عدالت رفتار کند شکی نیست، اما هیچ کس نمیگوید که باید معلم باید به شاگردی که در املایش بیست غلط دارد همان نمرهای را بدهد که به شاگردی میدهد که هیچ غلطی ندارد. بنابراین عدل همیشه تساوی نیست. باید دید این حق از کجا پیدا شده و ملاک آن چیست؟ اگر طبق آن ملاک رفتار شود، عدل است، اما اگر آن ملاک نباشد، دیگر حق نیست و مساوی قراردادنش اعطای ناحق و خلاف عدل است.
دلیل این ابهام آن است که مفهوم عدل، مفهومی انتزاعی است. افرادی را در نظر بگیریم که براساس معیارهایی حقی ثابت شده دارند. عدالت وقتی اجرا میشود که هر کدام به حقشان برسند. اصلا مفهوم عدل وقتی انتزاع میشود که مجموع این ارتباطات و مقدمات را در نظر بگیریم. قضایای ارزشی غالبا از این قبیل است و تصور موضوع آنها نیازمند مقدمات، ملاحظات و مقایساتی برای بهدست آمدن مصداق آنهاست وگرنه ابهام پیش میآید و همانطور که گفتیم حتی در ضروریترین احکام دین، باعث اشتباه کسانی به عنوان متخصص دین میشود. این مثالی بود برای اینکه بدانید حتی ممکن است انسان در هنگام پرداختن به بدیهیترین قضایا دچار اشتباه، غفلت و مغالطه شود و این ابهام باعث اختلافنظردر دین، مذهب و مکاتب حقوقی و سیاسی و حتی در استراتژیهای سیاستمداران و برنامههای دولتها شود.
یکی دیگر از مفاهیمی که در عصر اخیر خیلی مطرح شده مفهوم اعتدال است. صرف نظر از معنای لغوی اعتدال و ارتباط آن با عدل، میخواهیم بدانیم اعتدال چیست و آیا میتوان آن را ملاکی کلی برای شناخت حق از باطل دانست؟ آیا عقل بر آن دلالت دارد، یا شرع، و یا اینکه یک قاعده عقلایی است که نیازمند امضای شرع است؟ البته در سه چهار ماه گذشته در روزنامهها و مجلات و امثال آن تعاریف عجیبی برای اعتدال ذکر شده که متناسب با سطح گوینده و نویسنده آن کتابها و مقالههاست و بحث درباره آنها در این مقال نمیگنجد.
فلسفه ارسطویی به عنوان یک اصل اخلاقی، ملاک فضلیت را حد وسط بین افراط و تفریط میداند. در کتابهای اخلاقی ما نیز ــ که غالبا ریشه ارسطویی داردــ همین اصل آمده است. با توجه به برخی از آیات[2] و روایات[3] نیز به دست میآید که حد وسط بودن ملاکی برای شناختن فضلیت است که جا دارد فضلای جوان همه ابعاد این گونه مسائل را بررسی و ریشهیابی کنند که آیا این فضیلت کلیت دارد یا نه، و اگر ندارد قید آن چیست.
ابتدا برای روشن شدن چیستی مسأله اعتدال و میزان اعتبار آن چند سؤال مطرح میکنیم. اگر معنای اعتدال را حد وسط بدانیم، در جایی فرض میشود که سه چیز در امتداد هم داشته باشیم. برای مثال اگر اعداد یک تا نُه را در یک جا لحاظ کنیم و بخواهیم حد وسط آن را مشخص کنیم، عدد پنج حدوسط میشود. حال اگر به جای نُه، یازده و یا یازدههزارچیز داشتیم، حد وسط چه میشود؟ آیا باز حد وسط عدد پنج است یا این حد وسط تغییر میکند؟ روشن است که حد وسط در هر فرضیهای به مبدأ و منتهای آن بستگی دارد. مثلا درباره ثروت میگویند ثروت زیاد و فقر هر دو خوب نیست، ولی حد وسط آن خوب است. حد وسط در اینجا چقدر است؟ از سویی کسانی هستند که به نان شب محتاجند و از سوی دیگر کسی نیز هست که مثلا یک میلیارد درآمد دارد. آیا در اینجا انتخاب پانصد میلیون به عنوان حد وسط، انتخاب صحیحی است؟! فرض کنید کسی روزی یک میلیارد درآمد دارد. در اینجا حد وسط چقدر است؟ مبدأ صفر و کسی است که هیچ چیز ندارد، در امتداد آن کسی است که کل سرمایهاش یک میلیارد است، و در سوی دیگر امتداد کسی است که روزی یک میلیارد درآمد دارد. در اینجا حد وسط کدام است؟ در باب تحصیل علم نیز، در یک طرف امتداد بیسوادی قرار میگیرد که حتىالفبا نیز نمیداند، و در طرف دیگر کسانی مثل ابوعلی سینا و انیشتین قرار میگیرند. حال اگر انسان نابغهای مثل انیشتین شود، بد است؟! آیا انسان باید در تحصیل علم نیز به حد وسط اکتفا کند؟! آیا میتوانیم بین بیسواد محض و دانشمند نابغه، حد وسط را بگیریم و بگوییم این اندازه خوب است و بیشتر از این دیگر خوب نیست؟! چه ملاکی برای آن داریم و این مبدأ و منتها از کجا تعیین میشود؟ این مسأله در رفتارها و مسایل جزیی بسیار پیچیده میشود و هر رفتاری از طرف هر کسی میتواند متصف به تندروی یا کندروی شود. آیا میتوان بین کسانی که منکر خدا هستند و کسانی که به هزار خدا قائلند، حد وسط را انتخاب کرد و به پانصد خدا قائل شد؟! با توجه به این پرسشها حدوسط امری نسبی میشود و از امر نسبی قاعده کلی به دست نمیآید.
توجیه لزوم رعایت حد وسط در اخلاق این است که انسان مجموعهای از قوای مختلف بدنی، عقلانی و روحانی است که اگر همه همّت و فعالیتش در یکی از این قوا متمرکز شود، آنهای دیگر معطل میماند و لغو میشود. انسان باید از این مجموعه استفاده کند تا به هدف عالی که همان کمال انسان است، برسد و مفروض نیز این است که همه این قوا در رسیدن انسان به آن کمال دخیل است. فلسفه اصل اعتدال در اخلاق این است که انسان مَلَک نیست که فقط قوای عقلی و تجردی داشته باشد. انسان موجودی مادی است و باید با این بدن کار کند، از امکانات مادی استفاده کند، و اگر اینها را تعطیل کند، نمیتواند به زندگی خود ادامه بدهد. در چنین فرضی میگویند باید بهگونهای رفتار کرد که از همه قوا استفاده شود و یکی فدای دیگری نشود؛ این میشود حد وسط.
حد وسط در امتدادی که سه چیز کم، متوسط و زیاد در آن واقع شده و نادرست بودن طرفین روشن است، ملاک خوبی و فضلیت است. در آیه 29 سوره اسراء خداوند خطاب به پیغمبر صلیاللهعلیهوآله درباره کمک به دیگران به رعایت حد وسط توصیه فرموده است. پیغمبر اکرم بلافاصله همه اموالی که به دستشان میرسید بین فقرا تقسیم میکردند. گاهی اتفاق افتاد که پس از تقسیم، فقیر نیازمندی عرض حاجت میکرد و دست پیغمبر برای کمک به او خالی بود. آیه نازل شد که؛ وَلاَ تَجْعَلْ یَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلاَ تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَّحْسُورًا. این یک روش مدیریتی است که قرآن به پیامبر صلیاللهعلیهوآله میآموزد و میفرماید که تو به عنوان مدیر جامعه مسئولیت کسانی را داری که در طول زمان به تو مراجعه میکنند و باید به آنها رسیدگی کنی. همه اموال را یک روزه انفاق نکن و برخی از اموال را برای فقیرانی که در روزهای آینده کمک میخواهند نگهدار! شبیه این مطلب در توصیف عبادالرحمن نیز آمده که نه زیاد بخل میورزند و نه هر چه دارند به دیگران میدهند که خود و خانوادهشان محروم بمانند. در اینگونه موارد اعتدال بین افراط و تفریط کاملا روشن و قابل فهم است، اما همان طور که گفتیم نمیتوان آن را به عنوان یک قاعده کلی برای شناختن هر حقی در باورها و ارزشها تلقی کرد. البته حد وسط نیز مفهوم کشداری است. وقتی آیه قرآن میفرماید وَالَّذِینَ إِذَا أَنفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَكَانَ بَیْنَ ذَلِكَ قَوَامًا[4] به معنای توقف در عدد مشخص نیست بلکه تا جایی که به انسان ضرر نرسد، حد مطلوب است.
اما آیا وقتی دشمن به ما حمله کرده و میخواهد همه کشور ما را بگیرد، میتوانیم حد وسط را بگیریم و بگوییم نصف کشور مال تو و نصف دیگر مال ما؟! آیا عقلانی است در مقابل کسی که میخواهد همه حیثیت، آبرو، شرف، عزت و سعادت دنیا و آخرت ما را بگیرد و ما را برده خود کند، حد وسط را رعایت میکنیم و با دادن نیمی از آنها با او سازش و صلح کنیم؟!
در اوائل نهضت حضرت امام رضواناللهعلیه برخی اقران ایشان، ایشان را به تندروی متهم میکردند. امام فرمودند: چرا نمیگویند کندروی میکند؟! اسلام دارد از بین میرود، حقوق مردم دارد از بین میرود، کفر دارد مسلط میشود و هر روز دارند احکام اسلام را زیر پا میگذارند، و من فقط یک سخنرانی کردم؛ چرا نمیگویند کندروی میکنی؟ این سخنرانی با چه ملاکی تندروی است؟
بنابراین باید انسان مبدأ و منتهای مفروضی برای سنجش تند یا کند بودن داشته باشد. در صورتی که مبدأ و منتها خود به خود مشخص باشد، حد وسط نیز خود به خود مشخص میشود، اما در همه جا اینگونه نیست. در بعضی جاها باید تا پای جان تلاش کرد. در روایات هست که؛ من قتل دون مظلمته فهو شهید؛[5] اگر کسی در مقابل ظالمی که به او یا ناموس و فرزندش ظلم میکند و یا حتی اموالش را به زور تصاحب میکند، ایستاد و کشته شد، شهید است.
بنابر آنچه گفته شد، حسن و فضیلت اعتدال بهصورت جزیی و مقید است. این عدم کلیت فقط درباره اعتدال نیست بلکه در برخی دیگر از قضایایی که تصور میکنیم از روشنترین بدیهیات است هم جریان دارد. مثلا آیا راست گفتن همیشه خوب است؟! آیا هیچ استثنا ندارد؟ علاوه بر اینکه در شرع مواردی وجود دارد که دروغ گفتن در آنها واجب است، فیلسوفانی مانند ابنسینا آن را از آرای محموده میدانند و میگویند این قضیه بدیهی نیست و یک قید خفی دارد که اگر آن را پیدا کردید، قاعده صادق کلی میشود وگرنه صدقش صدق جزیی است و استدلال به آن در برهان فایده ندارد. البته کانت معتقد بود که انسان باید یا حرف نزند و یا راست بگوید، اما اسلام اینگونه نیست. در روایات آمده که اگر در گمرک از اموالی که از دیگران نزد توست، به زور مالیات ناحق میگیرند، دروغ بگو و مال مردم را رد کن. دروغ در چنین جایی جایز است، چه رسد به اینکه پای خون کسی در میان باشد.
وقتی قضیه حسن صدق کلیت ندارد و قید خفی دارد، چگونه برخی قضیه اعتدال را قضیهای کلی و قابل جریان هر همه موارد میدانند و تا آنجا پیش میروند که آن را به انتخاب حد وسط بین شریعت و آرای عمومی تفسیر میکنند؟! منشأ این مشکل یک نوع مغالطه در قیاس است؛ میگویند این اعتدال است و هر اعتدالی حق است، پس این نیز حق است. اما کبرای قضیه کلیت ندارد. در حالی که در قیاس شکل اول باید کبری کلی باشد، و اگر نباشد مغالطه میشود، و در سایه آن دین و دنیای مردم به باد میرود. میگوییم اعتدال و خیال میکنیم یک منطق همه کس پسند و عقلایی به کار بردهایم. میگوییم این اعتدال است، اگر جلو بیفتیم، رادیکالیسم و افراطگری میشود که غلط است و دنیا آن را محکوم میکند، و اگر کوتاهی نیز بکنیم بد است؛ پس حد وسط را میگیریم. بنابر این منطقو، خوب است به جای هزار خدا به پانصد خدا قائل شویم، و نیمی از اموالمان را به هر کس متعرض کل اموالمان شد بدهیم، و چیزهای دیگری که گفتنی نیست!!!
وفقناالله وایاکم لما یحب ویرضی والسلام علیکم و رحمهالله.
[1] . مائده، 8.
[2] . آیات ناظر به این جهت یا خطاب به پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است، و یا در وصف عبادالرحمن است که رفتارشان رفتار معتدلی است. در آیه «كَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِّتَكُونُواْ شُهَدَاء عَلَى النَّاسِ» نیز امت اسلام، امت وسط معرفی شده است.
[3] . روایاتی از قبیل: «نَحْنُ النُّمْرُقَةُ الْوُسْطَى» (نهجالبلاغة، ص488) و «الْیَمِینُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّةٌ» (الکافی، ج8، ص68) که راست و چپ را گمراهی میداند و حد وسط را راه صحیح معرفی میکند، و یا روایاتی که درباره اهلبیت میفرماید: «الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مَارِقٌ وَ الْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زَاهِقٌ وَ اللَّازِمُ لَهُمْ لَاحِق» (بحارالانوار، ج87، ص20) بر این معنا دلالت دارد.
[4] . فرقان، 67.
[5] . الکافی، ج5، ص52، باب «من قتل دون مظلمته».
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/08/08، مطابق با بیستوچهارم ذیالحجه 1434 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
تواصی به حق
(7)
یکی دیگر از موانع شناخت حق _ به خصوص در زمینه ارزشها و رفتارها _ این است که کسانی معیارهایی را برای خودشان در نظر میگیرند یا یک ارزشهای عامی را قائل میشوند که گاهی با مصادیق حق همخوانی ندارد یا دستکم دلیلی بر اعتبار آنها به صورت کلی نیست. از جمله این آفتها، پیروی از اکثریت است. قرآن کریم روی این مسأله اهتمام خاصی دارد و تقریبا در هفتاد آیه تبعیت از اکثریت را تقبیح میکند. خداوند در آیه 116 سوره انعام با صراحت تمام میفرماید؛ وَإِن تُطِعْ أَكْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوكَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ؛ اگر از اکثریت مردم پیروی کنی و بهگونهای که آنها قبول دارند، رفتار کنی، تو را از راه خدا گمراه خواهند کرد. علت این گمراهی را نیز اینگونه معرفی میکند که اکثریت مردم دنبال یقین و علم واقعی نیستند و گمانشان به هر طرف برود، همان را عمل میکنند و حرفهای بیمبنا میزنند.
این اهتمام قرآن نشاندهنده یک خطر بزرگ اجتماعی است که جوامع به آن مبتلا هستند و گویا بهصورت غریزی در آنها وجود دارد که هر چه اکثریت میگوید باید عمل کنند. اما اسلام و قرآن کریم به شناخت حق و حقیقت اهتمام دارد و پسند و ترویج یک رفتار را دلیل بر درستی آن رفتار نمیداند. بنابراین هر کس باید بکوشد که از راهی معقول، حقیقت را بشناسد؛ اگر توانست با برهان عقلی خود به حقیقت برسد، ولی اگر نتوانست با استفاده از نظر خبرگانی که یقین دارد اهل تحقیق و بیغرض هستند، به حقیقت برسد. خداوند متعال همه جا تأکید میکند که پیغمبران را به حق فرستادیم؛ إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَیْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصًا لَّهُ الدِّینَ[1] شما به دنبال شناخت حق و واقعیت باشید و در این راه مسامحه و کوتاهی نکنید. تقلید کورکورانه راه درستی نیست و شما را به منزل نمیرساند. بنابراین پیروی از اکثریت به خودیخود هیچ دلیلی ندارد و باعث گمراهی انسان میشود و اگر انسان عقل خودش را تعطیل کند و به دنبال انبیا نرود و برای عمل فقط به دنبال نظر اکثریت باشد، حتما گمراه خواهد شد.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که آیا عدم قبول گفته اکثریت به معنای حجیت نظر اقلیت نیست؟ وقتی پیروی از اکثریت درست نیست ناچار باید از اقلیت پیروی کنیم، آیا این درست است که بگوییم باید در هر موضوعی به گفته اقلیت عمل کنیم؟! این سخن یک مغالطه بسیار بچهگانه است. در این بحث مفروض ما این نیست که ما یک نظر اکثریت (بما هم اکثریت) داریم و یک نظر اقلیت (بما هم اقلیت) و هیچ چیز دیگر نیست و در دیگر جهات مشترک و مساویند. مفروض این است که ما دنبال حق هستیم و کسانی ـ هرچند در اقلیتاندـ حق را یافتهاند و بر اعتبار نظر خود دلیل دارند. در مقابل، اکثریت قرار دارند که یا به دنبال حق نرفته و فقط به ظن اکتفا کردهاند و یا به دلایلی اصلا دنبال حرفهای باطل رفتهاند. در چنین شرایطی است که پیروی از اکثریت مذموم است، اما در جایی که دو گروه اکثریت و اقلیت، فی حد نفسه صلاحیت اظهارنظر در مسألهای را دارند، و افراد نیز هیچ امتیازی بر یکدیگر ندارند، قبول نظر اقلیت مذموم است. در چنین شرایطی که دلیل عقلی، شرعی و یا حتی تجربی برای انتخاب یک طرف وجود ندارد، و باید یکی از دو نظر را بگیریم و هیچکدام خصوصیتی ندارند، قبول گفته اکثریت بدون اشکال و حتی ممدوح است. این روشی است که در همه دنیا مرسوم است و متخصصان شورایی تشکیل میدهند و با هم بحث و مشورت میکنند، و وقتی اتفاق نظر پیدا نمیکنند، نهایتا نظر اکثریت معتبر میشود. در مجلس شورای اسلامی یا شوراهای دیگر نیز مجموعهای مدتی با یکدیگر بحث میکنند و هر یک دلیل خود را میآورد. وقتی نتوانستند یکدیگر را قانع کنند و دلیل قاطعی پیدا نشد، برای جلوگیری از تفویت مصالح، رأی اکثریت را قبول میکنند. این اکثریت غیر از آن اکثریت مذموم در آیات است. در چنین جایی هیچ راهی بهجز ترجیح اکثریت وجود ندارد و در نظام ما و حتی صدر اسلام نمونههایی از آن وجود دارد.
کلام در این است که از ابتدا در مقابل حکم شرع، عقل و استدلالهای متخصصان، ملاک را نظر و رأی اکثریت قرار بدهیم و به آن عمل کنیم. اگر اکثریت بیسوادی در مقابل چند دانشمند و محقق نظری داشتند، عقل کدام نظر را معتبر میداند؟ فرض کنید اکثریت یا همه مردم یک روستا در مقابل یک پزشک برای درمان بیماری توصیهای دارند، عقل نظر اکثریت را ترجیح میدهد یا نظر پزشک را؟! در اینجا ملاک اکثریت و اقلیت نیست. در اینجا تبعیت از علم و نظر خبره ملاک است، چه اقلیت باشد و چه اکثریت. بنابراین پیروی از اکثریت در جایی مذموم است که از ابتدا آن را معیار قرار بدهیم و بگوییم هر چه اکثریت میگویند درست است. اگر بنا بود انبیا، علما، مصلحان و دانشمندان نظر اکثریت را معیار قرار بدهند، چه میشد؟ هر پیغمبری که میآمد با اکثریت مخالف مواجه بود و اگر حق نداشت برخلاف نظر اکثریت چیزی بگوید و ملاک، تبعیت از اکثریت بود، چه سخنی برای دعوت و اصلاح آنها باقی میماند؟!
پیروی از پیشینیان از نگاه قرآن
ملاک نامعتبر دیگر الگوقراردادن پیشینیان است که غالبا در زندگیهای قبیلهای رواج داشته است. قرآن در اینباره میگوید: وَكَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّذِیرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ[2]؛ در هیچ جامعهای پیغمبری نفرستادیم مگر آنکه خوشگذرانهای آن جامعه گفتند: ما این حرفها سرمان نمیشود، پدران و پیشینیان ما چنین گفتند و ما نیز چنین میکنیم. منطقشان این بود که چون پیشینیان ما محترم بودند و این روش را داشتند، ما نیز همانگونه عمل میکنیم و به سخنان شما کاری نداریم. در ابتدای سوره «ص» نیز سخن از مردمی است که در مقابل دعوت به کنار گذاشتن رفتار و اعتقادات ناپسند پدران و بزرگان خود اظهار تعجب میکنند و به پیامبران میگویند: شما چه کسانی هستید و چه حقی دارید، و اصلا چه کسی به سخن شما گوش میدهد؟ این نیز یکی از آفتهایی است که به فرموده قرآن در همه جوامع وجود داشته است.
ملاک عامیانه دیگر که متأسفانه امروز نیز در جوامع مختلف رواج دارد، تقلید و پیروی از ستارههاست. کسانی در اجتماع به واسطه علم، تکنولوژی، صنعت، هنر و یا ورزش شهرتی پیدا میکنند و به طور طبیعی نظر عموم مردم ساده و کسانی که درصدد تحقیق نیستند را جلب میکنند. برای مثال وقتی فردی در مسابقهای برنده میشود دورش را میگیرند و از او امضا میگیرند و دلشان میخواهد مد لباس و حتی آرایش مویشان همانند او شود و حتی با او درباره مسایل اقتصادی و سیاسی مصاحبه میکنند، در حالی که در این مسایل تخصصی ندارد و فقط یک گل زده است! علت این آفت نیز این است که انسان دوست دارد که در جامعه تنها و منزوی نباشد و میخواهد با افراد سرشناس ارتباط داشته باشند و از اینکه دیگران نظر او را نمیپسندند، احساس حقارت میکند. این یک نوع ضعف شخصیت است که انسان میخواهد از کسانی که نوعی برتری دارند، پیروی کند. حال گاهی برتریها عقلایی و مطلوب است، مثل اینکه دانشمندی اکتشافی علمی کرده، یا یک مصلح سیاسی ملتش را از زیر بار استعمار نجات داده است؛ این شخصیت محترمی است. ولی در بسیاری از موارد اینگونه هم نیست، صرف اینکه در جهتی یک برتری داشته و شهرتی پیدا کرده است چشمها به طرف او دوخته شده است و میخواهند از او امضا بگیرند و به او شباهت پیدا کند. اینکه لباس من مثل او باشد و سر و صورتم را مثل او اصلاح کنم و حرکات و رفتارم همانند او باشد و مانند او شلوار پاره بپوشم تقلیدی کورکورانه و نامعقول است. اینگونه فکر کردن و اینگونه مسایل را ملاک برتری و صحت رفتار قرار دادن، نشانه ضعف عقل انسان است، ولی متأسفانه در طول تاریخ اینها وجود داشته است و حتی امروز نیز که عصر علم، صنعت، پیشرفت و عصر طلایی ترقی مادی است کمابیش از این چیزها وجود دارد.
شبیه این مسأله در جوامع ضعیف نسبت به جوامعی که امتیازاتی پیدا کردهاند نیز وجود دارد. ملل ضعیف در مقابل جوامعی که مثلا شهرهای زیبا، صنایع پیشرفته، وسایل رفاهی و تفریحی چشمگیری دارند و از نظر نظامی، اقتصادی، علمی، صنعتی و یا رسانهای برتریهایی دارند، احساس حقارت میکنند. این احساس حقارت طبیعی است. حال اگر به جامعهای تلقین کردند که شما حتى لولهنگ هم نمیتوانید بسازید[3]، و در مقابل کسانی از این کشور به سفر خارجی بروند و ساختمانها، باغها و وسایل رفاهی آنجا را ببینند، به طور طبیعی خود را میبازند.
آنچه باعث میشود که انسان در مقابل اینگونه تفاوتها، خودش را نبازد، عقل و ایمان است. اگر انسان عقلش را به کار بگیرد و بر قدرتی نامتناهی تکیه داشته باشد، هیچچیزی در مقابلش جلوه نمیکند، اما اگر این دو تا نباشد، انسان به طور طبیعی خودش را میبازد. قرآن کریم در پرسشی که پاسخ آن مثبت است درباره افرادی که میکوشند با کفار و بیگانگان دوستی و ارتباط برقرار کنند و از این جهت که مؤمنان زندگی رفاهی و ساختمانهای کذایی ندارند، به آنها اهمیت نمیدهند، میفرماید: الَّذِینَ یَتَّخِذُونَ الْكَافِرِینَ أَوْلِیَاء مِن دُونِ الْمُؤْمِنِینَ أَیَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ؟![4] باز در سوره مریم، آیه 81 در مذمت اینگونه تفکر میفرماید: وَاتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِّیَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا؛ آیا کسانیکه سراغ دیگران میروند و با آنها نرد دوستی میبازند، میخواهند از آنها عزت کسب کنند؟! اینها خودشان فاقد عزتاند و احساس ذلت میکنند و به واسطه این ارتباط میخواهند عزت پیدا کنند. آیا این طور است؟ اگر این طور است بدانند که فَإِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جَمِیعًا. تا انسان به خدا معتقد نباشد و با او ارتباط نداشته باشد، این احساس ذلت برطرف نخواهد شد: وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ؛[5] عزت فقط در سایه خدا پیدا میشود. البته عزت دارای سلسله مراتب است و از خدا به رسول او و سپس به مؤمنین میرسد.
کسانی وفتی پیشرفتهای مادی، اعم از علمی، صنعتی، اقتصادی، رفاهی و نظامی اروپاییها را دیدند، ناخودآگاه گفتند باید کاری کنیم که مثل آنها بشویم و برای اینکار باید به روش آنها عمل کنیم. آنها زنها را در کارخانهها به کار گماشتند و عشرتکدهها را به راه انداختند و چنین و چنان کردند تا این طور شدند؛ ما نیز باید همین کار را بکنیم. ما نیز باید آزادی و تساوی حقوق زن و مرد داشته باشیم؛ باید عشرتکدههایمان باز باشد تا مردم نشاط داشته باشند و کار کنند؛ وقتی اینگونه شد پیشرفت هم میکنیم! ملاک این تفکر برتریهای مادی است و به دنبال راه رسیدن به آنهاست. این منطقی است که ناخودآگاه در اذهان کسانی که قدرت عقلانیشان ضعیف است، شیوع دارد. گاهی این را ابراز میکنند، اما وقتی میبینند ممکن است جامعه از آنها قبول نکند، ملاحظه میکنند و آشکار نمیکنند.
انسان فطرتا میخواهد حق و واقعیت را بشناسد. در ارزشها به دنبال چیزی است که او را به سعادت برساند و در واقعیات میخواهد آنچه را واقعا هست، بشناسد و دچار توهم نشود؛ ولی گاهی معیارهای نادرستی برای تشخیص حق انتخاب میکند؛ البته ممکن است برخی از مصادیق آن معیارها صحیح باشد، اما انسان آنها را تعمیم میدهد و این تعمیمها درست نیست. باید به دنبال معیار صحیح در تشخیص حق و باطل باشیم. در جلسه نخست اشاره کردم که ما میدانیم چه باید بکنیم، اما از آنجا که اینگونه آفتها در جامعه اتفاق میافتد باید درباره چگونگی وقوع این آفتها و چگونگی مبارزه با آنها بحث کنیم. راه صحیح این است که در مسائل ضروری که سعادت ابدی ما به آنها مربوط است، یقین پیدا کنیم. در اینگونه مسایل هیچ راهی بهجز عقل وجود ندارد؛ باید استدلال عقلی کرد و خدا، معاد و نبوت را اثبات کرد. اما در عقاید فرعی که این اولویت را ندارند، خداوند راهی برای ما باز کرده است که بگوییم هر چه پیغمبر و امام فرمودند درست است، اگرچه من ندانم حقیقت آن چیست. این راه سادهای است که به واسطه آن انسان هیچگاه در بنبست واقع نمیشود و به خطا مبتلا نمیشود؛ البته کوشش در راه شناخت تفصیلی آنها لازم است، اما از آنجا که این مسائل پیچیده است و گاهی در مصادیق آن اشتباه میشود، باید ضریب خطایی برای آنها قائل باشیم و بگوییم ما تحقیق کردیم و نظر ما به این رسیده است، اما ممکن است اشتباه باشد و حق آن است که خدا و پیغمبر صلیاللهعلیهوآله فرمودند.
ما باید عقلمان را به کار بگیریم، و اگر انسان در راه علم تلاش نکند، هیچگاه پیشرفتی نمیکند؛ اما باید بدانیم که نتیجه بیشتر علوم یقینی نیست. علم فقه بهترین نمونه از اینگونه علوم است. با وجود همه این سفارشات و ثوابهایی که برای تحصیل فقه وارد شده است، آیا نتیجه همه تحقیقات فقهی یقینی است؟! اختلاف فتاوای فقهای عظام نشانه یقینی نبودن نتایج است، اما راه دیگری نیز وجود ندارد. بنابراین بعد از اینکه اصل وحی به وسیله عقل ثابت شد، برای اثبات مسایل دیگر میتوانیم از وحی نیز استفاده کنیم. بعضی جاها راه منحصر به وحی است؛ چون مسایل آن قدر پیچیده است و عوامل آن قدر متضاد و متزاحم است که خود ما نمیتوانیم نتیجهاش را به دست بیاوریم. معمولا در اینگونه مسایل عقل آدمیزاد نمیرسد و نمیتواند بر همه مصالح و مفاسد احاطه پیدا کند.
خداوند بر ما منت گذاشته و پیغمبر را فرستاده و میگوید: وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا؛[6] هر چه او فرمود گوش بدهید و چون و چرا نیز نکنید. خداوند از آن جهت که میداند عقل ما ناقص و قاصر است و نمیتواند همه چیز را خودش بفهمد، این راه را برای ما باز کرده است. اگر این راه را نپیماییم، باید خودمان را مذمت کنیم. بعد از پیامبر صلیاللهعلیهوآله، طبق عقاید شیعه حضرات معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین قرار دارند و سپس در مسائل فقهی نوبت به مراجع تقلید و مرجع اعلم میرسد که باید از او تقلید کنیم. در مسائل حکومتی نیز باید اطاعت از ولیامر را بر خودمان واجب بدانیم و کوتاهی نکنیم. راه برای ما باز است.
مشکل این است که کسانی در آن مبانی اولیه ضعف دارند و معیارهایی را قبول میکنند که با قرآن و سنت نمیسازد. وقتی اینگونه شد به سراغ دلایل دیگری از نوع کنوانسیونهای بینالمللی، افکار عمومی و فرهنگ جهانی و امثال آن میروند. این همان پیروی از اکثریت است که در قرآن مذمت شده است. بعد از اینکه قرآن و کلام پیغمبر و امام در دست ماست، حق نداریم سراغ دیگرانی که هیچ اعتبار و عصمتی ندارند، برویم و اگر رفتیم و جهنمی شدیم، فقط باید خودمان را مذمت کنیم.
پیروی از ظن، اکثریت و اصحاب شهرت و ستارهها باعث میشود که انسان حق را نشناسد، ولی مسأله مهمتر یک سلسله عوامل روانی است که نمیخواهد حق را بشناسد. اگر بخواهیم میتوانیم حق را بشناسیم، اما چون میدانیم اگر حق را بشناسیم برایمان مشکل ایجاد میکند و باید به سختیهایی تن بدهیم، به خیال خودمان دلیلی برای توجیه کار خودمان میآوریم. اگر یادتان باشد در دوران دفاع مقدس کسانی استدلال میکردند که حفظ نفس واجب است و حتی از قرآن برای آن دلیل میآوردند که: «وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ»[7]. این همان مغالطات و مسایل دیگری است که به برخی از آنها در جلسات گذشته اشاره کردم؛ معیارهایی که یا اساسا اعتباری ندارد و یا همراه با قیود و شرایطی اعتبار پیدا میکند و انسان برای توجیه کار خودش به دنبال شروط آن نمیرود و به اطلاق و عموم آن عمل میکند.
ما باید در شناخت حق هم از آفتهای شناختی پرهیز کنیم و هم از آفتهای روانی. آفتهای روانی باعث میشود که ما با اینکه میتوانیم حق را بشناسیم اما به دلیل دوری از انزوا و تمسخر و امثال آن به دنبال شناخت حق و رأیی که برخلاف رأی مقبول جامعه است، نرویم. این همان هوای نفس است و اگر این کار صحیح بود، هیچ پیغمبر و امامی نمیبایست حرف حق را بزند، و هیچ فعالیتی در جهت مخالفت با سنتهای غلط و بدعتها و افکار انحرافی انجام نمیگرفت، و جامعه همیشه در گمراهی میماند. امیدواریم که خدای متعال به برکت اولیای خودش و به برکت شهدا و فداکاران راه حق و رهنمودهای امام راحل و یارانشان همه ما را در راه شناخت حق و عمل به حق موفق بدارد.
والسلام علیکم و رحمهالله.
[1] . زمر، 2.
[2] . زخرف، 23
[3] . در زمان طاغوت نخستوزیر کشور برای تحقیر مردم رسما میگفت: شما میگویید نفت به انگلیس نفروشیم؟! وقتی آنها نباشند ما چه کارهایم؟ ما چه داریم؟ ما لولهنگ هم نمیتوانیم بسازیم؛ البته آن روزها یک مقداری هم راست میگفت. حتى سنجاق قفلی نمیتوانستیم بسازیم و از خارج وارد میشد.
[4] . نساء، 139.
[5] . منافقون، 8.
[6] . حشر، 7.
[7] . بقرة، 195.