بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/08/29، مطابق با شانزدهم محرم 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در گذشته به این امید که به برکت انوار کلمات الهی و سخنان حضرات معصومین پرتو نوری به دلهای ما بتابد و از آلودگیها و ظلمتها نجات پیدا کنیم، بارها از زوایای مختلفی به ارزشهای اسلامی و اهداف آن پرداختهایم. یکی از مطالبی که بارها بحث مفصلی دربارهاش انجام گرفته، قرب الهی و راه رسیدن به آن است که با استفاده از آیات و روایات و با استمداد از بحثهای عقلی به این نتیجه رسیدیم که تنها راه رسیدن به قرب الهی عبادت خداست؛ و درباره مفهوم، اقسام و مراتب عبادت و چگونگی متجلی ساختن آن در زندگی انسان بحث کردیم. گفتیم که رسیدن به قرب الهی در گرو حرکت اختیاری و فعالیت ارادی ماست. این موهبتی است که به زور، اجبار و اکراه به کسی نمیدهند و انسان باید خود بخواهد و تلاش کند و زمینهاش را بسازد تا خدای متعال به او افاضه بفرماید. درباره چگونگی قرار گرفتن در مسیر قرب الهی و انتخاب آن نیز گفتیم که هر حرکت ارادی از دو مبدأ شناخت و اراده سرچشمه میگیرد. این دو مقوله از هم متفاوت و قابل انفکاک است؛ کسانی میدانند چه کار باید بکنند, ولی انجام نمیدهند و کسانی میخواهند انجام بدهند، ولی نمیدانند چه کار باید بکنند. از این رو درباره شناختها و انگیزههای لازم برای تکامل انسان و چگونگی تقویت آنها بحثهایی کردیم.
بالاترین انگیزهای که انسان را وادار میکند در مسیر تقرب به خدا گام بردارد، محبت خداست. هرچه انسان خدا را بیشتر دوست داشته باشد، بیشتر میخواهد به او نزدیک شود. حال این پرسش مطرح میشود که چه کنیم که محبت پیدا کنیم؟ محبت ارزشی متعالی است و به سادگی یافت نمیشود و نیاز به تلاش و کوشش در پیمودن راه آن دارد؛ البته همه مؤمنان مرتبهای از محبت خدا را دارند. قرآن نیز در اینباره میفرماید: «وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ»[1]. خداوند در آیهای دیگر حداقل این محبت را اینگونه بیان میکند؛ «قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَآؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْكُم مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ»[2] اگر انسان پدر، مادر، فرزندان، همسر، اموال، کسب و کار، و یا مسکن و کاخش را از خدا دوستتر بدارد و این محبتها مانع از اطاعت خدا شوند، در معرض خطر بسیار بزرگی است. انسان نباید هیچ چیز را از خدا بیشتر دوست بدارد. این یک مرتبه از محبت است که لازمه ایمان است، ولی کل مسأله نیست. اینکه انسان واقعا خدا را دوست بدارد و حاضر باشد جانش را فدای راه خدا و اسلام کند، نعمت بسیار بزرگی است، اما این کف مسأله است و کمتر از این حد خطرناک است و خداوند نسبت به آن هشدار میدهد.
خداوند بندگانی دارد که محبتشان نسبت به خدا فوق درک ماست. درباره حضرت شعیب علینبیناوآلهوعلیهالسلام نقل شده است که سالهایی طولانی گریه کرد تا چشمهایش نابینا شد. خدای متعال دوباره چشمهایش را به او برگرداند. باز سالها گریه کرد تا دوباره چشمش نابینا شد. باز خدای متعال چشمهایش را به او برگرداند. باز سالیانی گریه کرد. خداوند به او وحی کرد:[3] اگر از ترس جهنم گریه میکنی، من جهنم را بر تو حرام میکنم. اگر آرزوی بهشت داری، من بهشت را در اختیار تو گذاشتم. دیگر چه میخواهی؟ عرض کرد: خدایا! تو میدانی گریه من، نه از ترس جهنم است و نه به خاطر رسیدن به بهشت، من تو را دوست دارم و خواستار لقای تو هستم؛ من میخواهم به تو نزدیک شوم. خدای متعال نیز به او وحی کرد که چون اینگونه هستی، من کلیم خودم را خادم تو قرار خواهم داد. داستان فرار حضرت موسی به مدین و ملاقات با دختران شعیب مقدمه بود برای اینکه موسی هشت یا ده سال برای شعیب شبانی کند.
حقیقت این مسایل چیست؟ واقعا گریه برای دوستی خدا آنهم در حدی که چند بار انسان کور شود و باز بینا شود، به چه معناست؟ اینها مسایلی است که برای ما درست قابل فهم نیست. درباره مراتب معرفت و محبت حضرت ابراهیم نیز اینگونه آمده است[4] که وقتی حضرت ابراهیم از نمرودیان جدا شد و به طرف سرزمینی که خداوند متعال برایش مقدر فرموده بود، میرفت، گله بزرگی به همراه خود داشت.[5] در شب تاریکی جبرئیل به امر خداوند فریاد زد: «سبّوحٌ قُدّوس». حضرت ابراهیم حالت جذبهای پیدا کرد و گفت: ای کسی که اسم محبوب من را بردی! نصف این گوسفندان را به تو میبخشم، یک بار دیگر اسم محبوبم را تکرار کن! نمیدانم گاهی برای شما اتفاق افتاده که نیمه شبی بلند شوید و صدای قرآن، اذان یا مناجاتی به گوشتان برسد و حالت ابتهاجی پیدا کنید؟! جبرئیل یک بار دیگر گفت: سبوح قدوس. باز شوق ابراهیم بیشتر شد و گفت بقیه گلهام را نیز به تو بخشیدم، یک بار دیگر تکرار کن. این چه حالتی است که از شنیدن نام محبوب در دل ابراهیم پدید آمد؟ مگر محبت چه طور میشود و به کجا میتواند برسد که حضرت ابراهیم برای شنیدن نام محبوبش حاضر است هستی و سرمایهاش را بدهد؟ اجمالا باید بدانیم که بین محبت ما تا محبت حضرت ابراهیم از زمین تا آسمان فاصله است؛ ما خدا را دوست داریم، علی علیهالسلام نیز خدا را دوست داشت، اما محبت ما با محبت امیرمؤمنان و حضرت ابراهیم خیلی خیلی تفاوت است. باید باور کنیم که چنین مراتبی از محبت خدا برای انسان ممکن است، و کمال حقیقی و ارزش انسانی انسان به همین است که چنین رابطهای با خدا داشته باشد.
اگر اینها واقعیت دارد، و انبیا آمدهاند تا ما را به همان راهی ببرند که خودشان رفتند و به همان مقامی برسانند که خودشان به آن رسیدند، ما نیز باید طالب چنین مقولاتی باشیم. البته نمیگویم باید مثل آنها بشویم؛ ما خیلی کوچکتر از این هستیم که بتوانیم به صورت صادقانه مرتبه اول محبت را داشته باشیم، و اگر همین مرتبه اول را داشته باشیم که مورد غضب الهی واقع نشویم، باید کلاهمان را به عرش بیاندازیم، ولی هستند بندگانی که همتهایی بلند و دلهایی پاک دارند، مسیر انبیا باورشان است، و میدانند کمال همین است و باید راه آنها را رفت. البته رفتن این راه هیچ منافاتی با انجام وظایف اجتماعی و سیاسی ندارد؛ بتشکنی و به آتش افتادن حضرت ابراهیم نیز در همین مسیر بود. بندگی و محبت الهی در همه چیز سرایت میکند و همه جا جلوههایش ظاهر میگردد؛ حُبُ اللَّهِ إِذَا أَضَاءَ عَلَى سِرِّ عبدٍ أَخْلَاهُ عَنْ كُلِّ شَاغِلٍ وَ كُلِّ ذِكْرٍ سِوَى اللَّه؛[6] وقتی محبت خدا در دل فردی طلوع کند، او را از هر دلمشغولی باز میدارد.
پرسشی که مطرح میشود این است که با اینهمه گرفتاریهای دنیا، زد و خوردها و رقابتها در مال و منال و پست و مقام، چگونه با خدا ارتباط پیدا کنیم؟ همه ما دوست داریم بهرهای از این مراتب داشته باشیم؛ چه کنیم تا محبت خدا در دل ما جایگزین بشود و همه چیزهای دیگر را فراموش کنیم و همه کارهایمان برای خدا باشد؟ همانگونه که بارها گفتهایم، ارزشهای الهی که در قرآن و روایات مطرح میشود و ادله عقلی نیز آنها را تأیید میکند، دارای مراتب است. ایمان مراتبی دارد و ما نیز به همان اندازه که ایمان به این حقایق داریم، دلمان پر میزند که به این مراتب راهی پیدا کنیم و شباهتی به اولیای خدا پیدا کنیم. نمونههایی که از انواع آن ذکر کردیم نیز نشانه این است که محبت مراتب زیادی دارد. یک مرتبهاش این است که ما میتوانیم لااقل آن را ادعا کنیم، یک مرتبه نیز محبت ابراهیم است و بین این مبدأ و آن منتها مراتب بسیاری است که دقیقا نمیشود گفت چند مرتبه است. اگر کسی ادعا کند که چون هر امتدادی قابل تقسیم به بینهایت است، این مراتب نیز بالقوه بینهایت هستند، سخن اشتباهی نگفته است. سیر از این مبدأ به آن منتها ـ که اجمالا میدانیم چیزی هست و تفصیلا آن را نمیشناسیم ـ سیری تدریجی و طولانی میطلبد و اینگونه نیست که به وسیله آمپول یا تزریقی انسان بهخود بیاید و ببیند مثل حضرت ابراهیم شده است. باید زحمت کشید، راه را شناخت و کوشید و همت به خرج داد، تا مراحلی از آن کمال را طی کرد. چه کنیم که بتوانیم در این مسیر پیش رویم و محبتمان به خدا و اولیای خدا بیشتر شود؟
محبت اولیای خدا شعاعی از محبت خداست. ما امام حسین علیهالسلام را به این دلیل دوست داریم که بنده محبوب خداست. در روایتی هست که نوجوانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در راه، خدمت پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رسید و به تماشای حضرت ایستاد. خیره خیره به ایشان نگاه میکرد تا حضرت رسیدند. عرض کرد من خیلی شما را دوست دارم. حضرت ایستادند و از او پرسیدند: من را بیشتر دوست داری یا پدرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را بیشتر دوست دارم. پرسیدند: مرا بیشتر دوست داری یا مادرت را؟ گفت: به خدا قسم شما را. پرسیدند مرا بیشتر دوست داری یا خدا را؟ گفت: استغفر الله! من شما را نیز به خاطر خدا دوست دارم؛ چیزی را نمیشود بیشتر از خدا دوست داشت. شما فضای فرهنگی آن زمان را در نظر بگیرید! پیامبر صلیاللهعلیهوآله چگونه مردم را تربیت کرده است که یک نوجوان دهـ دوازده ساله اینگونه صحبت میکند؟! عشق به امام حسین علیهالسلام و این همه فداکاریهای مردم برای ایشان، بهخاطر این است که امام حسین دوست خدا و بنده شایسته او بود. ما برای اینکه راه محبت الهی را طی کنیم، باید شناخت داشته باشیم و بدانیم باید چه کنیم تا محبتمان به خدا بیشتر بشود؛ البته اجمالا میدانیم که همه کمالات به دست خودش است و او باید افاضه کند، ولی ما نیز باید زمینه و لیاقت آنها را کسب کنیم.
گاهی این سؤال مطرح میشود که آیا شناخت مقدمه محبت است یا محبت مقدمه شناخت؟ به بیان سادهتر، اینکه میگوییم دنبال بیشتر کردن محبتمان به خدا هستیم، به این معناست که محبتی هرچند اندک داریم، اما میخواهیم بیشتر شود و برای بیشتر شدن آن به دنبال معرفت هستیم. بنابراین محبت بر معرفت مقدم است. از سوی دیگر انسان تا چیزی را نشناسد، آن را دوست نمیدارد. پس برای همان محبت اولیه نیز شناخت لازم است. حال سؤال میشود که آیا شناخت مقدم است یا محبت؟ به بیان دیگر پرسش را به صورت کلیتری بیان میکنیم. همه میدانیم که دو عامل شناخت و اراده در افعال ارادی انسان مؤثر است. حال آیا باید اول شناخت داشته باشیم تا اراده پیدا شود یا باید اول اراده پیدا کنیم، تا شناخت حاصل شود؟ در پاسخ باید گفت که رابطه بین این مسایل یک رابطه زیگزاگی است و خداوند مرتبهای از آن را مجانی به انسان میدهد. اگر انسان از آن درست استفاده کرد، نتیجهای بر آن مترتب میشود، و اگر باز از آن نتیجه درست استفاده کرد، باز طرف دیگر تقویت میشود. در طبیعت هم این رابطه وجود دارد. یک درخت را فرض کنید؛ برگهای این درخت باید از هوا، نور و حررات استفاده کنند تا این درخت زنده بماند. برگهای درخت بهخصوص هنگام باران رطوبتها را میگیرند و به ساقه منتقل میکنند. ساقه این رطوبت را به ریشهها منتقل میکند و در آنجا زمینه فراهم شدن غذای گیاهی فراهم میشود. این غذا از ریشه بالا میرود و از راه ساقه به شاخه و سپس به برگها میرسد و برگها رشد میکنند و درخت شکوفه میدهد و شکوفهها گل میشود و گلها میوه میدهد. اگر از بالا باران نیاید درخت خشک میشود و ریشه نیز دیگر کاری نمیکند و کمکم خشک میشود. باران، نور آفتاب و هوا از بالا به برگها میرسد و به ریشه انتقال پیدا میکند، ولی باز از ریشه مواد غذایی به خود برگها برمیگردد. باز مجددا همین کار تکرار میشود. کمالات و ارزشهای انسانی نیز غالبا این رابطه زیگزاگی را دارند؛ یکی مقدمه برای دیگری است. وقتی آن فراهم شد، زمینه برای رشد اولی بیشتر فراهم میشود. رابطه ایمان و عمل نمونهای روشن از این ارتباط است. ابتدا انسان ایمانی پیدا میکند و به مقتضای آن ایمان عملی انجام میدهد. وقتی عمل را انجام میدهد، ایمانش تقویت میشود و با تقویت ایمان عمل بهتر و بیشتری انجام میدهد. این رابطه هر قدر ادامه پیدا کند موجب رشد و باروری بیشتر میشود و انسان به کمالات بیشتری میرسد. این رابطه گاهی بیواسطه و آشکار است، اما گاهی نیز واسطه میخورد و نوعی دور پنهان دارد.
بههر روی، ما باید راه کاملکردن محبتمان را بدانیم. بنابر این اگر بگوییم برای ادامه راه تکامل، تقرب، بندگی، محبت و کسب همه ارزشهای متعالی الهی، نیازمند تقویت معرفت هستیم، سخنی به گزاف نگفتهایم؛ البته باید توجه داشته باشیم که علم و معرفت علت تامه نیست. معرفت زمینه را برای رشد فراهم میکند، اما به شرط اینکه همت و اراده انسان به آن اضافه شود و خواست هم روی آن بیاید. وگرنه ممکن است اثر معکوس بدهد، همانطور که همان آبی که موجب حیات میشود به این علت که عوامل دیگر به آن ضمیمه نشده، ریشه را میپوساند و نه تنها موجب رشد درخت نمیشود بلکه ریشه هم از بین میرود. ولی به هر حال برای اینکه انسان بتواند راهی الهی را طی کند و به کمالات خداپسند برسد، کسب معرفت و ازدیاد علم و شناخت شرط لازم است.
از خدای متعال درخواست میکنیم به برکت سیدالشهدا صلواتاللهعلیه و اصحاب فداکارش و کسانی که محبت امام حسین را در دل دارند و این روزها و امثال این روزها با تمام وجودشان در راه عشق امام حسین حرکت میکنند، به ما عنایتی کند که بر معرفت و محبتمان افزوده بشود و بتوانیم راهی را پیش بگیریم که به کمال بیشتر و رضایت بهتر الهی منجر شود.
وصلی الله علی محمد و آله
[1] . بقره، 165.
[2] . توبه، 24.
[3] . البته این وحیها نیز بیشتر جنبه آموزندگی دارد؛ باید کسانی این داستانها را بشنوند و یاد بگیرند و حقایقی را درک کنند. وگرنه خداوند از علت گریه حضرت شعیب ناآگاه نبود و بهتر از همه میدانست او برای چه گریه میکند.
[4] . تفسیر صافی، ج1، ص505.
[5]. در روایت است که خداوند هیچ پیغمبری را مبعوث نفرمود مگر اینکه مدتی او را به شبانی واداشت، تا اینکه با مردم با ملایمت رفتار کند و توقع زیادی از مردم نداشته باشد و نادانیها و غفلتهایشان را تحمل کند.
[6] . مصباح الشریعة، باب 92، ص192.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/09/06، مطابق با بیستوسوم محرم 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم که طبق آیات، روایات و ادله عقلی یکی از ارزشهای متعالی در فرهنگ اسلامی و بزرگترین عامل برای تقرب به خدای متعال، محبت اوست. ولی در جامعه ما و حتی در محافل علمی، فرهنگی و اخلاقی آن طور که باید و شاید به این موضوع اهمیت داده نمیشود و حتی برخی با اینکه دلالت برخی آیات جای هیچگونه تأویل و توجیهی را باقی نمیگذارد، با استفاده از تأویلاتی، نسبت محبت به خدا را یک نسبت مجازی میدانند. به عنوان مثال خداوند در این آیه که با زندگی امروز ما نیز ارتباط بسیاری دارد، میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ»[1] [1]؛ خداوند در مقام استغنا هشدار میدهد که ما به شما نیازی نداریم و خیال نکنید که با ایمانتان، منتی بر خدا دارید. حتی اگر از دین برگردید، به خداوند ضرری نمیرسد و او کسانی را خواهد آورد که آنها را دوست دارد و آنها نیز خدا را دوست دارند. این آیه به صراحت بر محبت و عشق طرفینی بین خدا و برخی از بندگان دلالت دارد و از تأویلاتی که در اینباره شده، ابا دارد. این دلالت فقط مخصوص این آیه نیست و دهها آیه دیگر که در آنها محبت خداوند به صابران، صالحان، توبهکنندگان و... نسبت داده میشود، نیز بر این معنا دلالت دارند.
روایات فراوانی درباره محبت خدا وارد شده، از جمله این روایت که میفرماید: الْمُحِبُّ أَخْلَصُ النَّاسِ سِرّاً لِلَّهِ ؛[2] [2] دوستدار خدا، باطن خودش را کاملا برای خدا خالص کرده است، عمق دلش مخصوص خداست و هیچ کس دیگر آنجا جا ندارد. وَأَصْدَقُهُمْ قَوْلًا؛ از همه راستگوتر است، زیرا همه مؤمنان از دوستی و اطاعت خدا و ترس از عذاب و غضب الهی دم میزنند، اما در مقام عمل این ادعاهایشان تأیید نمیشود، اما کسی که خدا را دوست بدارد، این گفتارش کاملا صادق است. وأَوْفَاهُمْ عَهْدا؛ً دوستدار خدا بیش از همه به عهد خود نسبت به خدای متعال وفادار است: مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ[3] [3] همه مؤمنان با خدا عهد بستهاند که دستورات او را اطاعت کنند و از دشمن او پرهیز کنند، اما فقط برخی از آنها به عهدشان وفادار و در آن صادقند. وَأَزْكَاهُمْ عَمَلًا؛ کسی که خدا را دوست داشته باشد عملش از همه پاکتر و پاکیزهتر است. وَأَصْفَاهُمْ ذِكْراً؛ یادش نسبت به خدای متعال صافتر و بیپیرایهتر است. وَأَعْبَدُهُمْ نَفْساً؛ تمام وجودش وقف بندگی خداست و چیزی از وجودش را در غیر راه بندگی خدا صرف نمیکند. تَتَبَاهَى بِهِ الْمَلَائِكَةُ عِنْدَ مُنَاجَاتِهِ وَتَفْتَخِرُ بِرُؤْیَتِهِ ؛ آثار این محبت نیز این است که وقتی با خدا راز و نیاز میکند، ملائکه به وجودش مباهات و به دیدن او افتخار میکنند. بِهِ یَعْمُرُ اللَّهُ تَعَالَى بِلَادَهُ وَ بِكَرَامَتِهِ یُكْرِمُ اللَّهُ عِبَادَهُ؛ خداوند شهرها و کشورها را به واسطه وجود چنین کسی آباد میکند و به واسطه احترام و ارزشی که برای این شخص قائل است به دیگران هم احترام میگذارد. یُعْطِیهِمْ إِذَا سَأَلُوهُ بِحَقِّهِ وَیَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلَایَا بِرَحْمَتِهِ؛ اگر مردم از خدا به حق چنین کسی، چیزی بخواهند، خدا خواستهشان را ادا میکند. و به واسطه رحمتی که خدا به چنین بندهای میدهد بلاها را از دیگران دفع میکند. وَ لَوْ عَلِمَ الْخَلْقُ مَا مَحَلُّهُ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتُهُ لَدَیْهِ مَا تَقَرَّبُوا إِلَى اللَّهِ إِلَّا بِتُرَابِ قَدَمَیْهِ؛ اگر مردم میدانستند که دوستدار خدا چه قرب و منزلتی پیش خدا دارد، به چیزی غیر از خاک پای او، به خدا تقرب نمیجستند.
با اینکه در کلمات اهلبیتعلیهمالسلام ، نسبت به محبت خدا اهمیت بسیاری داده شده است، ولی ما کمتر به آن میپردازیم و کمتر دربارهاش فکر میکنیم. از نشانههای این آفت، قراردادن محبت خدا در مقابل محبت اهلبیت و بیتوجهی به محبت خداست که نشانه ضعف فهم و معرفت است، ولی به هر حال واقعیتی است که در جامعه ما فرهنگ دینی آن چنان رشد نكرده که کاملا این معارف جای خودش را باز کند و دلهای پاک جوانهای این نسل با این حقایق آشنا شود تا به رشد و تکاملی بینظیر دست پیدا کنند. حقیقت این است که کوتاهی ما در زمینه کسب محبت خدا به معرفت ضعیف ما برمیگردد. از اینرو خوب است مقداری درباره حقیقت محبت و چگونگی پیدایش، و شدت و ضعف آن بحث کنیم. از آنجا که محبت ودوستداشتن چیزی است که مردم شبانهروز دهها بار آنرا تکرار میکنند و مصادیق آنرا نسبت به خود، خانواده، دوستان و چیزهای دیگر حضوراً درک میکنند، شاید به نظر آید که محبت نیاز به تعریف ندارد، ولی با دقت درمییابیم که این معرفتها مبهم است و تعریف روشنی برای خود ما ندارد و در بسیاری از مواقع اشتباه میشود.
همانطور که در منطق برای تعریف یک مفهوم ابتدا ویژگیها و محمولات مصادیق آن مفهوم را شناسایی میکنند و سپس با کنار گذاشتن صفات عرضی، با استفاده از ذاتیات، مفهوم را تعریف میکنند، برای تعریف محبت نیز خوب است ابتدا از مصادیقی که حضوراً و وجداناً مییابیم شروع کنیم.
ابتدا از یک مصداق ساده شروع میکنیم. بهترین و پاکترین مصداق محبت، محبت مادر به فرزند است. یکی از آثار محبت مادر به فرزند این است که به او خیلی توجه میکند. وقتی انسان چیزی را دوست ندارد، به آن توجه نمیکند و کاری به بود یا نبودش ندارد، اما وقتی چیزی را دوست دارد، ابتدا به آن توجه میکند و هر چه آن را بیشتر دوست داشته باشد، بیشتر به آن توجه میکند. یکی دیگر از آثار محبت این است که میخواهد همیشه نزدیک محبوب باشد؛ مادر میخواهد فرزندش را بغل بگیرد، به سینهاش بچسباند و او را ببوسد. از دیگر آثار محبت این است که انسان از توجه و ارتباط با محبوب لذت میبرد و آرامش پیدا میکند. وقتی مادر فرزندش را در بغل میگیرد، آرامش پیدا میکند، اما وقتی از فرندش جدا میشود، نگران است.
آثاری که درباره محبت در مثالهای گذشته گفتیم درباره محبت بین دو موجود بود. آیا میتوان گفت کسی خودش را دوست دارد؟ گاهی در محاورات عرفی میگوییم: من خودم را دوست دارم. در بحثهای عقلی نیز میگویند: اصلیترین محبت در انسان، حب ذات است و بالاخره این بحثها آن قدر ادامه پیدا میکند و به جاهای ظریفی میرسد که خیلی سؤالبرانگیز است. سؤالاتی از این قبیل که چرا ما خدا را دوست میداریم؟ آیا از این جهت که به ما نعمت میدهد و نعمت را دوست میداریم و از آن لذت میبریم، خدا را دوست میداریم؟ اگر اینگونه باشد آنچه اصالتا دوست داریم، لذت خودمان است. کمابیش اینگونه دوست داشتن را درباره خدا نیز میتوان گفت و برخی از روایات نیز در تأیید آن وجود دارد. شاید این روایت را من بارها در همین مجلس تکرار کردهام که خدای متعال به حضرت موسى وحی فرمود: ای موسى! کاری کن بندههایم مرا دوست بدارند[4] [4]؛ حضرت موسی عرض کرد: خدایا! چه کنم که بندگان تو را دوست بدارند؟ وحی شد: نعمتهای من را برایشان بیان کن! من این فطرت را در انسانها قرار دادهام که هرکه به آنها خوبی کند دوستش میدارند. وقتی بفهمند که من چقدر خوبی به آنها کردهام، دوستم میدارند.
این راه سادهای است و در بحثهای بعدی نیز به اینجا میرسیم که سادهترین راه برای افزایش محبت به خدا این است که نعمتهای او را ببینیم. آیا کسی که این همه به ما نعمت داده دوستداشتنی نیست؟! وقتی این دوستداشتن را خوب تحلیل کنیم، به ایننکته میرسیم که در اینجا ابتدا ما لذت خودمان را دوست داریم و خدا را نیز از آن جهت دوست داریم که نعمتی به ما داده که از آن لذت میبریم. آیا انسان به جایی میرسد که خدا را چون خداست، دوست بدارد؟ در برخی از دعاها و مناجاتها داریم که خدایا اگر مرا به جهنم ببری، با دشمنانت محشور کنی و عذاب کنی، باز محبت تو از دل من خارج نمیشود.[5] [5] این محبتی است که امام سجاد علیهالسلام آن را ادعا میکند و ما به این سادگی نمیتوانیم آن را ادعا کنیم. درست تصور کنیم که از دنیا رفتهایم و شب اول قبر یا روز قیامت ما را به طرف جهنم میکشند. آیا با این حال باز خدا را دوست میداریم؟! از آیات و روایات برمیآید که خدا چنین بندههایی دارد که او را به خاطر خودش دوست میدارند. حال شاید بتوانیم با دقت در آیات، روایات و ادله عقلی بویی از چگونگی این محبت ببریم، اما انسان تا اینگونه نشود، کنه آن را نمیفهمد. ولی همین اندازه که انسان بتواند سعی کند که یک بویی از این محبت ببرد خیلی غنیمت است.
با این اوصاف باز به تعریف محبت باز میگردیم. اگر محبت این است که باید یک نفر، فرد یا چیز دیگری را دوست بدارد، دیگر محبت به خود معنی ندارد؛ البته اینکه میگوییم خودمان را دوست میداریم از اینروست که بین ما و خودمان نوعی دوگانگی میبینیم. مراد از ما همان روحی است که درک میکند و آنچه دوست میدارد بدن است، اما حالا شبهه را به آنجایی ببریم که همان کسی که میگوید خودم دوست دارم، خودش را دوست دارد ولو اینکه اصلا بدنی را درک نکند. این پرسش در مراتب بالاتر درباره خداوند مطرح میشود که آیا میتوانیم بگوییم خدا خودش را دوست میدارد؟ برخی از بزرگان و اهل معقول گفتهاند: بالاترین محبت در عالم، محبت خدا به خودش است و همه محبتهای دیگر شعاعی از آن محبت است. تعبیری که مرحوم آقا شیخ محمدحسین اصفهانی در حاشیه بر «کفایة الاصول» در باب طلب و اراده آورده، این است که خدای متعال بالاترین ابتهاج را نسبت به ذات خودش دارد. شاید تعبیر ابتهاج، از محبت کمی چربتر باشد؛ نه تنها خودش را دوست دارد که اصلا مبتهج[6] [6] است. برخی از بزرگان چنین تعبیراتی به کار بردهاند؛ البته در مقابل نیز کسانی میگویند: این سخنان صحیح نیست و درباره نسبت محبت به خدا باید به مضاف محذوف یا مجاز قائل شویم. حتی برخی گفتهاند همانگونه که در آیه «فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا؛ چون ما را به خشم آوردند از آنها انتقام گرفتیم»[7] [7] روایت است که آسفونا به معنای به خشم آوردن اولیای خداست، درباره محبت خدا نیز باید بگوییم منظور محبت اولیای خداست و خود خدا دوستداشتنی نیست. ولی برخی معتقدند که اصلا دوستداشتنیترین موجود در عالم خداست و بالاترین دوستی نیز دوستی خودش نسبت به خودش است و همه محبتهای دیگر شعاع محدودی از آن محبت بینهایت الهی نسبت به ذات خودش است.
میتوانیم بگوییم که وقتی انسان به چیزی محبت دارد، احساسی در او پدید میآید که به طرف محبوب کشیده میشود. بر این اساس میتوان محبت را یک انجذاب روانی دانست. همانگونه که آهنربا، آهنآلات را به طرف خود میکشد، محبت نیز یک حالت انجذاب است که با دل انسان سروکار دارد و روح و دل انسان را به طرف محبوب میکشاند. حال این پرسش مطرح میشود که چگونه انسان نسبت به برخی چیزها این حالت انجذاب را پیدا میکند و آیا این حالت اتفاقی است یا حکمتی دارد؟ روشن است که برخی از حالات در اختیار انسان نیست. مثلا محبت مادر نسبت به فرزند کأنه یک امر غیراختیاری است و این طور نیست که مادر بیاندیشد که خوب است فرزندم را دوست بدارم و تصمیم بگیرد که فرزندش را دوست بدارد. مادر نمیتواند فرزندش را دوست نداشته باشد و در این امر کأنه اختیاری ندارند. آیا میتوان کاری کرد که انسان اختیاراً محبت پیدا کند؟ آیا میتوان محبت را اختیاراً تقویت یا تضعیف کرد؟ اگرچه انجذاب قلبی سادهترین تعبیری است که میتوان درباره محبت بهكاربرد، اما گاهی به درستی حقیقت محبت را روشن نمیکند و از علت و چیستی این انجذاب سخن نمیگوید. اگر انسان راز این انجذاب بیابد، کلیدی برای حل بسیاری از مسائل دیگری که پس از این مطرح میشود، به دست میآورد.
وقتی ما مثلاً غذا یا یک تابلوی نقاشی یا گل زیبایی را دوست داریم به این معناست که وقتی با آن ارتباط پیدا میکنیم لذت میبریم. اگر این طور باشد، به طرف آن کشیده میشویم وگرنه کشیده نمیشویم. دو نفر را فرض کنید که یکی یک تابلوی نقاشی را دوست دارد ولی دیگری اصلاً ذوق هنری ندارد و نمیداند زیبایی تابلو به چیست. دلیل اینکه فرد اول به طرف این تابلو کشیده میشود، این است که از آن لذت میبرد و علت اینکه دیگری به طرف آن کشیده نمیشود این است که لذت نمیبرد. حال سؤال میشود چرا این لذت میبرد، ولی آن نمیبرد؟ درباره هر چیزی که انسان دوست دارد، این مسأله مطرح است. بالاخره انسان نوعی ارتباط با آنچه دوست دارد، برقرار میکند که باعث لذتش میشود. طبعاً محبتهای ما محدود به چیزهایی است که نوعی شناخت یا احساس لذت نسبت به آنها داریم. دلیل اینکه کسانی چیزی را دوست نمیدارند نیز این است که این احساسات برایشان پیدا نمیشود. حال یا زیبایی آن را درک نمیکنند و یا بهگونهای است که اتفاقاً با ذائقه آنها نمیسازد و از آن لذت نمیبرند. بنابراین باید برای تعریف محبت قید لذت را اضافه کنیم و بگوییم محبت این است که انسان نسبت به چیزی که از ارتباط با آن لذت میبرد، انجذاب پیدا کند، و باز اضافه کنیم که لذت بردن یعنی اینکه ارتباط با آن چیز تناسبی با قوای ادراکی او دارد. مثلاً در مورد ذائقه برخی از غذایی خوششان میآید و برخی نمیآید. پس باید تناسبی بین این ذائقه و غذایی که فرد میخورد، باشد تا لذت حاصل شود. این جاست که درک زیبایی در اشخاص تفاوت میکند. این قضیه حتی در حیوانات نیز مطرح است. بعضی از حیوانات هستند که ما از دیدن آنها نفرت پیدا میکنیم ولی آنها یکدیگر را دوست دارند و از دیدن همدیگر نیز لذت میبرند. بنابراین، تعریف ساده محبت انجذاب نسبت به چیزی است که با قوای ادراکی انسان نوعی تناسب دارد و از آن لذت میبرد.
تعریف بالا درباره دوستداشتنیهای عادی انسان بود، ولی هنوز این سؤال باقی است که «خودم را دوست دارم» یعنی چه؟ این سؤال درباره خدای متعال نیز مطرح است. اصلا خدا چگونه یک چیز را دوست دارد؟ مگر میشود خدا انجذاب داشته باشد؟ انجذاب انفعال، ضعف و تحت تأثیر واقع شدن است و خدا تحت تأثیر چیزی واقع نمیشود. انجذاب در جایی است که جاذبهای باشد و طرف مقابل را به طرف خود بکشد. اگر خداوند به این معنا چیزی را دوست بدارد، باید انفعال پیدا کند و خدا انفعال ندارد. شبیه این مضمون در دعای عرفه است که؛ الهی تقدس رضاک ان تکون له علة منک فکیف یکون له علة منی؛ خیلی مطلب بلندی است. ما میگوییم این کارها را میکنیم تا خدا را راضی کنیم. امام حسین علیهالسلام در روز عرفه میگوید خدایا من نمیتوانم بگویم تو خودت، خودت را راضی میکنی، چه رسد به اینکه بگویم من تو را راضی میکنم. حال اگر معنای محبت انجذاب است، آیا دوستداشتن خدا به این معناست که او تحت تأثیر واقع میشود؟! آیا خدا انجذاب پیدا میکند؟! برای پاسخ اینگونه مفاهیم دقیق عقلی است که معمولا چند راه مرسوم است. یک راه این است که میگویند ما در اینباره هیچ چیز نمیفهمیم، باید سکوت کنیم. این گروه خیال خود را راحت و اصلا صورت مسأله را پاک میکنند. بعضی دیگر میگویند این تعبیرات، تعبیرات مجازی است. در اینجا به یک نوع تجوّز قائل میشوند و بالاخره یک نوع فن ادبی به کار میبرند و مشکل الفاظ را حل میکنند.
اما اهل دقت در اینگونه مفاهیم توسعهدادهاند و گفتهاند خود انجذاب موضوعیت ندارد و آنچه در این جا مطلوب است اتصال است. حتی اتصال نیز در جایی است که دوئیت باشد، در جایی که دوئیت نیست، به جای اتصال، وحدت است. آن موجود واحد است که کمال دارد و خودش، خودش را دوست دارد.
صفات خدا عین ذات اوست، نه خارج از ذات او، و تعددهایی که ما در اینجا میبینیم بهخاطر نقص وجود ماست. وجود هر چه کاملتر شود، جمعتر و بسیطتر میشود و علمش عین حیات و حیاتش عین قدرتش است. علم خدا، با محبت خدا و با کمال خدا همه یک چیز است. پس محبت یک نوع انجذاب، ارتباط یا اتصال با یک موجود است؛ اعم از اینکه آن موجود خودش باشد یا موجود دیگری که کمال وجود است. وقتی کمال شد، هر موجودی که واجد آن باشد، اگر کمالبودنش را بشناسد، از آن لذت میبرد. بنابر این اگر ما بخواهیم محبت خدا را پیدا کنیم، باید به اندازهای که عقلمان میرسد، از راهی که خود خدا معین کرده، کمالات خدا را بشناسیم و سعی کنیم قدرت درک کمال را پیدا کنیم؛ البته شرایط دیگری هم لازم است که انشاءالله بعدها عرض میکنیم. این محبتها اختیاری است؛ البته خداوند مایه آن را در وجود ما قرار داده، اما به آگاهی رساندن، شکوفا کردن و بهرهگیری از آن، تابع اختیار ماست که باید از راه تقویت معرفت و فراهم کردن شرایط به آن نائل شویم.
رزقناالله وایاکم انشاءالله
[1] [8] . مائده، 54.
[2] [9] . مصباح الشریعة، ص193.
[3] [10] . احزاب، 23.
[4] [11] . بحارالانوار، ج2، ص4.
[5] [12] . عدة الداعی و نجاح الساعی، ص 34.
[6] [13] . ابتهاج حالتی است که لازمه محبت و رسیدن به محبت است.
[7] [14] . زخرف، 55.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/09/13، مطابق با اول صفر 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم محبت خدا در فرهنگ اسلام و تشیع جایگاه بسیار والایی دارد، ولی متأسفانه ارزش آن، آن طور که باید و شاید شناخته نشده است. در جلسات گذشته چند آیه و روایت درباره اهمیت و جایگاه محبت خدا تلاوت کردیم تا از نورانیت آنها استفاده کنیم و مقداری درباره چگونگی بهدست آوردن و شرایط و آثار این گوهر عظیم بیاندیشیم. در این جلسه نیز از حدیث دیگری که مرحوم مجلسی رضواناللهعلیه از کتاب مسکّن الفؤاد شهید ثانی[1] نقل کرده است، بهره میبریم: أَوْحَى اللَّهُ إِلَى بَعْضِ الصِّدِّیقِینَ[2] أَنَّ لِی عِبَاداً مِنْ عَبِیدِی یُحِبُّوننی وَ أُحِبُّهُمْ[3]؛ خداوند به یکی از پیغمبران خود وحی کرد که من در میان مخلوقات، بندگانی دارم که مرا دوست میدارند و من نیز آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من و من نیز مشتاق آنها هستم. مرا یاد میکنند و من نیز آنها را یاد میکنم. من چنین بندههایی دارم. اگر راه آنها را بشناسی و از آنها پیروی کنی، تو را دوست خواهم داشت، اما اگر از راه آنها انحراف پیدا کنی، بر تو غضب خواهم کرد؛ فَإِنْ أَخَذْتَ طَرِیقَهُمْ أَحْبَبْتُكَ وَإِنْ عَدَلْتَ عَنْهُمْ مَقَتُّك.
این پیامبر صدیق از خداوند پرسید: علامت این بندگان چیست؟ خداوند در پاسخ، علامتی ذکر فرمود که برای ما خیلی غریب مینماید. فرمود: همانند شبان مهربانی که هنگام چراندن گوسفندان دائما مراقب آنهاست که از نظرش دور نشوند، این افراد تمام روز را به سایهها نگاه میکنند تا اینکه نزدیک غروب میشود و سایهها همهجا را میگیرد و هوا تاریک میشود. در اینهنگام همانند پرندگان که وقت غروب به سوی آشیانهشان میروند و آنجا آرام میگیرند، این افراد نیز حالت انسی با غروب پیدا میکنند. مثل اینکه اصلا در طول روز منتظر بودهاند تا شب فرا رسد و در گوشهای آرام بگیرند. فَإِذَا جَنَّهُمُ اللَّیْلُ وَاخْتَلَطَ الظَّلَامُ وَفُرِشَتِ الْفُرُشُ وَنُصِبَتِ الْأَسِرَّةُ وَخَلَا كُلُّ حَبِیبٍ بِحَبِیبِهِ؛ وقتی روشنایی اول شب میرود و تاریکی بر عالم سایه میاندازد و بسترها برای استراحت گسترده میشود[4] و هر کس با محبوب خود خلوت میکند، این بندگان تازه به نماز میایستند و در پیشگاه من به سجده میافتند، صورتهایشان را روی خاک میگذارند و با من با سخن خودم مناجات میکنند؛ نَاجَوْنِی بِكَلَامِی؛ مثلا قرآن میخوانند ولی با آیات قرآن با من سخن میگویند. تَمَلَّقُونِی بِأَنْعَامِی؛ با یاد نعمتهای من، در پیشگاه من متملقانه[5] صحبت میکنند. برخی اشک از چشمانشان جاری است. برخی فریاد میکشند. برخی آه میکشند و برخی از صبر بر فراق من گله میکنند. برخی به نماز ایستادهاند و در حال تفکر و توجهاند. برخی در حال رکوعاند و برخی در حال سجده. بِعَیْنِی مَا یَتَحَمَّلُونَ مِنْ أَجْلِی؛ این کارهایی که به خاطر من انجام میدهند، از چشم من دور نیست و من توجه دارم که به خاطر محبت من چه سختیهایی را تحمل میکنند. وَبِسَمْعِی مَا یَشْكُونَ مِنْ حُبِّی؛ گوش من پای ناله و شکایتهای آنها از فراق و جدایی من است.
تا اینجا، علامتهای دوستان خدا را خواندیم. حال ببنیم خدا با اینها چه میکند؛ أَوَّلُ مَا أُعْطِیهِمْ ثَلَاثاً؛ خداوند میفرماید: اول چیزی که به این بندگان میدهم سه چیز است: أَقْذِفُ مِنْ نُورِی فِی قُلُوبِهِمْ فَیُخْبِرُونَ عَنِّی كَمَا أُخْبِرُ عَنْهُمْ؛ نوری در دلهایشان قرار میدهم که با آن همانگونه که من از دل آنان خبر دارم، از دل من باخبرند. مثل اینکه دلها با هم مربوط میشود و از یکدیگر باخبرند. دومین چیز ایناست که اگر همه آسمانها و زمینها و آنچه مابین آنهاست را به آنها بدهم، باز هم آن را برای آنها کم میدانم؛ لَوْ كَانَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرَضُونَ وَمَا فِیهِمَا مِنْ مَوَارِیثِهِمْ لَاسْتَقْلَلْتُهَا لَهُمْ؛ اگر همه هستی را در اختیار آنها قرار بدهم، باز هم میگویم استحاقشان بیشتر است. خداوند بلوف نمیزند. مگر اینها را به اهلبیت علیهمالسلام عنایت نفرمود؟! مگر همه عالم را در اختیار سیدالشهدا قرار نداد؟! وَالثَّالِثُ أُقْبِلُ بِوَجْهِی عَلَیْهِمْ؛ سومین چیزی که به دوستانم میدهم این است که رویم را به طرف آنها میکنم؛ توجهام را به آنها معطوف میکنم. ما نمیفهمیم معطوف شدن توجه خدا به بندهاش به چه معناست. از اینرو خدا خود میفرماید: فکر میکنی هیچ کس میداند چه به دوستانم میدهم؟! این سؤال استنکاری است و به اینمعناست که هیچ کس نمیداند؛ فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ.[6] در روایات دیگر نیز اشارات و رموزی درباره نتایج این اقبال الهی آمده که انشاءالله اگر حیات و توفیقی بود در جلسات بعد اشاره میکنیم.
در جلسه گذشته گفتیم برای تحقیق و بحث درباره هر موضوعی باید تعریفی از مفهوم و حقیقتی که به دنبالش هستیم داشته باشیم. بهترین تعریف نیز از راه بررسی مصادیق و شناسایی لوازم ذاتی آنها بهدست میآید. درباره محبت نیز تقریبا به این نتیجه رسیدیم که محبت نوعی انجذاب (کشیده شدن) آگاهانه است که در آن، دل متوجه محبوب میشود و میخواهد به او نزدیک بشود و هیچ فاصلهای بین او و محبوب نماند. در این تعریف محبت مادر به فرزند را مثال زدیم که وقتی فرزند را به آغوش میگیرد به هیچ چیز مگر چسباندن او به خودش قانع نمیشود و از این ارتباط با او لذتی میبرد که با لذتهای محسوس قابل مقایسه نیست.
گفتیم مفروض این تعریف از محبت این است که محب غیر از محبوب است، همانطور که مفهوم متعارف در علم نیز اینگونه است و وقتی انسان میگوید میدانم، به معنای دانستن چیزی غیر از خودش است و نوعی تعدد بین قوه درک کننده با آن چه علم به آن تعلق گرفته است، وجود دارد. ولی به لطف تحلیلهای عقلی و براهین و ادله وحیانی، اثبات می شود که روح به خودش عالم است، و بالاتر از این درباره خدای متعال میگوییم: علم خداوند عین ذاتش است؛ وکمال الاخلاص له نفی الصفات عنه[7]. این مسأله درباره محبت نیز جاری است؛ محبت ما انسانها به معنای این است که کسی دیگری را دوست میدارد، اما تحلیلها به جایی میرسد که کسی خودش را دوست میدارد و بالاترین مصداق آن محبتی است که خدای متعال نسبت به ذات خودش دارد.
دلیل اینکه انسان چیزی را دوست میدارد امتیازی است که در آن میبیند. به تعبیر متعارف، محبوب کمالی دارد که ممکن است محسوس یا نامحسوس باشد. این کمال گاهی دیدنی یا شنیدنی است که به آن جمال میگویند و گاهی کمالات دیگری مانند علم، تقوا و امثال آن باعث محبت میشوند. مثلا بنده خاص خدا را خیلی دوست میداریم در حالیکه ممکن است هیچ امتیاز ظاهری نیز نداشته باشد، ولی دارای امتیاز معنوی و روحی است و یک کمال یا جمال معنوی را در او احساس میکنیم که به طرف او کشیده میشویم.
نکتهای که باید به آن توجه داشته باشیم این است که ما گاهی چیزی را بهخاطر خودش دوست داریم و از خود او لذت میبریم، ولی گاهی چیزی را بهخاطر اینکه وسیله رسیدن به یك محبوب است، دوست میداریم. مثلا همه ما دوست داریم به کربلا برویم. حال اگر کسی هزینه سفر کربلایمان را قبول کند یا بگوید: فردا با یک ماشین شخصی شما را از در خانه به کربلا میبرم و برمیگردانم، او را چقدر دوست میداریم؟ اگر این کار را نکرده بود، اینقدر دوستش نمیداشتیم، اما چون وسیلهای برای رسیدن به یک محبوب اصلی است، او را نیز دوست میداریم. در واقع این محبت یک محبت بالعرض است، محبت بالذات مربوط به امام حسین است، ولی از آنجا که این فرد، مقدمهای برای رسیدن به محبوب اصلی است، او را را نیز دوست میداریم.
تقسیم دیگری نیز در اینجا برای محبت میتوان فرض کرد و آن محبت متعلقات محبوب است. مثلا از آنجا که ما حضرت معصومهسلاماللهعلیها را دوست داریم، شهر قم را نیز بهخاطر اینکه مدفن ایشان است، دوست داریم. روشن است که شهر قم خودبهخود برای ما جاذبهای ندارد و اگر قم را دوست داریم بهخاطر ایناست که حضرت معصومه اینجا دفن هستند. حتى صحن و حرم ایشان را از آن جهت که متعلق به ایشان است، دوست داریم و اینکه دوست داریم ضریح ایشان را ببوسیم، بهخاطر تعلق آن به ایشان است. این نوع از محبت مضمون همان شعری است که به مجنون نسبت میدهند که میگوید: امرّ على الدیار دیار لیلى/ اُقبّل ذا الجدار وذا الجدارا؛ وارد شهری میشوم که مسکن لیلاست و دیوارهای آن شهر را دست میکشم و میبوسم. وما حبّ الدیار شغفن قلبی / ولکن حبّ من سکن الدیارا؛ در و دیوار برای من جاذبهای ندارد، این محبت لیلاست که باعث دوستداشن و بوسیدن در و دیوار شهرش شده است. وقتی انسان با کسی رابطه دوستی عمیقی دارد، خانه، کتاب، و لباسی که متعلق به اوست را نیز دوست دارد. این لازمه محبت است که پرتوی محبت به آنچه متعلق به محبوب است، میتابد. البته این دوستداشتن به اختلاف مراتب متفاوت است و هر قدر آن چیز بیشتر جلوهگاه محبوب باشد، دوستداشتنیتر است، ولی بالاخره کمترین انتساب به محبوب، به همان اندازه موجب دوست داشتن میشود. این محبت، محبت بالتبع است. به این معنا که محب واقعا لباس محبوب را نیز دوست میدارد، اما نه به خاطر خودش، بلکه بهخاطر اینکه لباس محبوب است. اینکه شیعیان به اهلبیت علاقه دارند و در و دیوار حرم آنها را میبوسند و خاکش را به سر و چشمشان میکشند، چیزی طبیعی است و آنهایی که این مطلب را نمیفهمند، از محبت چیزی نمیدانند و احساسشان ضعیف و روحشان خشن و خشک است. اگر کسی عاطفه قوی و سالمی داشته باشد درک میکند که این محبت، محبتی طبیعی است و نمیشود نباشد.
انشاءالله در بحثهای آینده به این نتیجه میرسیم که عالیترین و اصیلترین مرتبه محبت، باید به اصیلترین محبوب تعلق بگیرد که دارای اصیلترین کمالات است و آن ذات مقدس پروردگار است و همه چیز دیگر بالتبع محبوب است. داستان گفتوگوی آن پسر بچه با پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را بارها شنیدهاید که در باره مقایسه محبتش به پیامبر و محبتش نسبت به خداوند گفت: اللَّهَ اللَّهَ اللَّهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَیْسَ هَذَا لَكَ وَ لَا لِأَحَدٍ فَإِنَّمَا أَحْبَبْتُكَ لِحُبِّ اللَّه؛ [8] این محبت مخصوص خداست و اصلا ربطی به شما و هیچ کس دیگر ندارد. ما اگر معرفت درستی پیدا کنیم، همین گونه باید بشویم و پیغمبر را چون پیغمبر خداست، دوست بداریم. اگر این طور نیستیم، از نقص معرفت ماست که جای محبت اصیل و بالتبع را عوض کردهایم. باید معرفتمان را تصحیح کنیم و در راه شناخت کمال اصلی بکوشیم و ببینیم آنکه ذاتاً دوستداشتنی است، کیست و بدانیم دیگران به تبع او مورد محبت قرار میگیرند.
عمق محبت به لذت محب تعلق میگیرد و فرد از آنجهت که لذت خودش را دوست دارد، متعلق این لذت را نیز دوست میدارد. این لذتدوستی گاهی آگاهانه است و فرد خود توجه دارد که به دنبال لذتش است؛ مانندمحبتهای مجازی که افراد خودشان میدانند که طرف مقابل به دنبال کیف و لذت خودش است و اکنون از دیدن او لذت میبرد و فردا عاشق دیگری میشود. ولی گاهی محب آن چنان در محبوب فانی میشود و تمام توجهاش به او معطوف میشود که اصلا به چیزی دیگر توجه ندارد؛ حتی دیگر به خودش هم توجه ندارد. این حالتی است که برخی از اهل معرفت از آن به فنا تعبیر میکنند؛ البته چیزی فانی معدوم نمیشود، بلکه محب حالتی پیدا میکند که توجهی به چیز دیگر ندارد. با بازکاوی این حالت به این نتیجه میرسیم که حتى همین محب نیز در عمق دل، باز طالب لذت خودش است، ولی نه به خودش توجه دارد و نه به لذت خودش. اینها مقامات و حالاتی است که ما هنوز در قدم اولش ماندهایم. اگر چنین مقاماتی وجود داشته باشد و ما نیز بتوانیم بهرهای از آن ببریم، ولی در عین حال از آنها بیبهره بمانیم، کلاه بزرگی سرمان رفته است!
وصلیالله علی محمد وآله الطاهرین
[1] . شهید ثانی همانند شهید اول بر گردن طلبهها حق بسیاری دارد و گویا رازی در این نهفته است که پس از ایشان، همه علما و فضلای شیعه، ریزهخوار نعمت ایشان هستند و در همه حوزهها از کتاب شرح لمعه ایشان استفاده میکنند. این کتاب که متنش را شهید اول و شرحش را شهید ثانی نگاشته، یادآور جایگاه شهادت در فرهنگ تشیع است؛ البته شهید ثانی رحمةاللهعلیه غیر از شرح لمعه، کتابهای بسیار مفید دیگری نیز دارند. از جمله کتاب منیة المرید که مراجعه و استفاده از آن برای طلاب بسیار لازم است.
[2] . مقام صدیقین مقامی بسیار بلند است که خداوند برای بیان عالی بودن مقام برخی از پیامبران به کار میبرد و میگوید إِنَّهُ كَانَ صِدِّیقًا نَّبِیًّا (مریم، 41و 56). در سوره مائده آیه 75 نیز این مقام را درباره حضرت مریم میآورد؛ أُمُّهُ صِدِّیقَةٌ. اجمالا این مقام به این معناست که اثری از کذب، مجاز وامثال آن در وجود صدیق نیست، سراپا صدق است و بین گفتار و رفتارش هیچ اختلافی وجود ندارد.
[3] . بحار الأنوار، ج67، ص 26، به نقل از مُسَكِّنُ الْفُؤَادِ لِلشَّهِیدِ الثَّانِی.
[4] . در گذشته مانند این زمان نبوده که اول شب تازه اول کار، گردش و تفریح باشد. آن روزها هنگام غروب کسی به فکر بیرون ماندن از خانه نبود. شبها کوچهها تاریک بود. فقط اول غروب فانوسی در بازار یا کوچهها روشن میکردند تا بازار یا کوچهها خیلی تاریک نباشد.
[5] . تملق بههر اندازه و برای هر کسی نامطلوب است، ولی اعلی مراتب تملق نزد خدا مطلوب و پسندیده است.
[6] . سجده، 17.
[7] . نهجالبلاغه، ص39.
[8] . إرشاد القلوب إلى الصواب (للدیلمی)، ج1، ص161.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/09/20، مطابق با هشتم صفر 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یکی از تقسیمات محبت، تقسیم آن بر اساس شدت و ضعف است. این حالت را همه ما تجربه کردهایم که برخی چیزها را دوست داریم، اما این دوستداشتن چنان نیست که قلب ما را اشغال کند و همیشه در فکر آنها باشیم. همین اندازه که آنها را ببینیم، خوشمان میآید، از آنها نفرت نداریم و دوست داریم با آنها انس بگیریم. ولی گاهی محبت به اندازهای شدید میشود که تمام قلب انسان را اشغال میکند و انسان به چیز دیگری جز متعلق محبت فکر نمیکند. قرآن کریم در وصف مؤمنان میفرماید؛ «الَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ1؛ محبت مؤمنان نسبت به خدا شدیدتر است». شدت در مقابل ضعف است و وقتی کسانی محبتشان به خدا شدیدتر است، محبتشان به چیزهای دیگر ضعیفتر میشود. اگر در یک لیوان آب باشد، دیگر جای چیز دیگری در آن نیست و چنانچه چیز دیگری روی آن بریزند و مثلا سنگینتر باشد، آبِ لیوان بیرون میریزد؛ ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ2. انسان یک دل دارد. اگر محبتی کل دل را اشغال کرد، دیگر جایی برای چیز دیگر نمیماند. اگر دو چیز در دل جا بگیرد، هر کدام بیشتر باشد، جای بیشتری میگیرد، و وقتی یکی شدت پیدا کند دیگری ضعیفتر میشود.
حال این پرسش مطرح میشود که چگونه محبت نسبت به چیزی شدید و نسبت به چیز دیگری ضعیف میشود؟ چرا دو نفر نسبت به شخص سوم دو نوع محبت دارند و حتى ممکن است یکی محبت و دیگری بغض داشته باشد؟ به عنوان مثال، برادر تنی حضرت یوسف که با او از یک مادر بود، نسبت به او مقداری محبت داشت، ولی برادران دیگر از روی حسد به او محبتی نداشتند و حتی حاضر شدند او را نابود کنند. علت حسدشان نیز این بود که گفتند: لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا؛ چون پدر ما یوسف و برادرش را بیشتر از ما دوست میدارد، باید نابودش کنیم! برای یافتن علت اینگونه تفاوتها باید ببینیم محبت چگونه شکل میگیرد و چه چیزهایی در پیدایش آن دخالت دارد.
گفتیم برای پیدایش محبت، باید فرد در محبوب امتیاز یا کمالی درک کند. بنابراین باید در متعلق محبت کمالی وجود داشته باشد، ولی ممکن است کسی کمالی داشته باشد، اما دیگران از آن بیخبر باشند، پس باید طرف مقابل نیز این کمال را در او درک کند. روشن است که شناخت در پیدایش محبت تأثیر دارد و هرچه شناخت قویتر باشد، محبت نیز قویتر خواهد بود. همچنین هر چه کمال شدت بیشتری داشته باشد، محبت بیشتری را جذب میکند. بنابراین یکی از عواملی که موجب اختلاف مراتب محبت میشود، اختلاف مرتبه کمالی است که در محبوب وجود دارد، و دومین عامل، اختلاف شناخت محب نسبت به کمال محبوب است. البته علاوه بر شناخت، باید این صفت را کمال بداند، وگرنه اگر این صفت را امتیاز نداند، به صاحب این صفت علاقهمند نمیشود. افراد متدین از آنجهت که تقوا را موجب امتیاز میدانند، انسان باتقوا را دوست دارند، ولی فاسقانی که تقوا را فضیلت نمیدانند عملکرد انسان باتقوا را نفهمی و جهالت میدانند. بعد از همه اینها باید تمرکز نیز پیدا کند و هر قدر انسان در کمال چیزی بیشتر تمرکز پیدا کند، محبتش به آن بیشتر میشود. نور خورشید بهطور طبیعی کاغذ را نمیسوزاند، اما وقتی بهوسیله ذرهبین متمرکز شود حرارت ایجاد میکند و موجب سوختن میشود. وقتی روح هم کاملا در فضیلتی متمرکز شود، محبت شدت پیدا میکند و کار به شیفتگی، مراتب بالای عشق و... میکشد.
از آنچه گفتیم روشن میشود که هر کدام از این عوامل شدت یا ضعف پیدا کنند، محبت نیز شدت یا ضعف پیدا میکند. یکی از جاهایی که بهسادگی میتوان میزان محبت نسبت به مسایل مختلف را اندازهگیری کرد، هنگام تزاحم لوازم محبت است. اگر دو دوست همزمان از فردی دعوت کنند و او بلافاصله یکی را ترجیح دهد، معلوم میشود که او را بیشتر دوست دارد. حتی کودکان نیز از رفتار پدر و مادر میفهمند که آنها کدام فرزند را بیشتر دوست دارند؛ از اینرو پدر و مادر باید خودشان را کنترل کنند که فرزندان احساس تبعیض نکنند وگرنه مقدمات حسد، آزار و اذیت فراهم میشود.
خداوند در آیه 24 سوره توبه میفرماید: قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَآؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْكُم مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ. در این آیه، پدر، مادر، فرزندان، خواهرها، برادرها، خویشان، کاخها، تجارتخانهها و مالالتجارهها در یک کفه است، و خداوند و جهاد در کفه دیگر. خداوند میفرماید کدام یک را دوستتر دارید؟ بسیاری از ما میگوییم خدا را بیشتر دوست داریم، اما هنگامی که انسان سر دو راهی قرار بگیرد، معلوم میشود که کدام را بیشتر دوست میدارد. اکنون که جنگ و جبههای در کار نیست، همه ما میتوانیم ادعا کنیم که البته ما خدا و جهاد را از همه چیز دوستتر میداریم، اما در شرایط جنگ است که صدق این گفته آشکار میشود. اگر به جهاد رفتم معلوم میشود خدا را بیشتر دوست دارم، اما اگر عذر آوردم معلوم میشود که چیزهای دیگر را بیشتر دوست دارم. بنابراین یکی از نشانههای شدت دوستی این است که برای آن مایه بگذاریم همانگونه که در زیارتنامهها میخوانیم: بابی انتم وامی ونفسی واهلی ومالی وولدی، میگوییم همه چیزمان فدای شما، اما چقدر باورمان است و حاضریم که در عمل نشان دهیم خدا و اولیای او را از مال و جانمان بیشتر دوست داریم؟!
گفتیم باید توجه را منعطف به محبوب کرد تا این حالت به صورت یک محبت ثابت درآید. وگرنه لذت زودگذری است که پس از مدتی به فراموشی سپرده میشود. محبت ثابت بدون فراموشی بسته به مقدار توجه انسان به محبوب است و توجه و یاد بیشتر موجب محبت بیشتر میشود. رابطه بین یاد و محبت نیز رابطهای زیگزاگی است. ابتدا محبت باعث یاد میشود، اگر انسان اختیارا یاد را ادامه داد، محبت بیشتر میشود و محبت بیشتر موجب یاد بیشتر میشود، همانطور که ممکن است انسان خودش را از یاد محبوب منصرف کند و کمکم از فروغ محبت بکاهد. از همین جا دلیل تأکید قرآن و روایات بر یاد خدا روشن میشود؛ وَاذْكُرُواْ اللّهَ كَثِیرًا لَّعَلَّكُمْ تُفْلَحُونَ3. این تأکیدها بیجهت نیست. هر گفتنی، تأثیری روی قلب میگذارد و توجه را بیشتر به خداوند معطوف میکند. هر بار تکرار ـ قوی یا ضعیف ـ توجه دیگری به دنبال دارد، و اگر انسان موفق شود که همیشه یاد ثابتی نسبت به خدای متعال داشته باشد، محبتش دوام بیشتری پیدا میکند.
این مکانیسم پیدایش و رشد محبت و یا برعکس ضعیف شدن و بیاثر شدن محبت است. خوب است مقداری در خودمان کاوش کنیم ببینیم چقدر خدا را دوست میداریم و چه نوع محبتی به او داریم؟ آیا خدا را دوستتر داریم یا دیگری را؟ آیا دوستتر داشتن چیزهای دیگر ملاک صحیحی دارد یا از نادانی ماست؟ اندیشیدن درباره این مسایل به ما کمک میکند تا بتوانیم محبتمان به خدا را اندازهگیری کنیم. حقیقت این است که ما در انتخاب محبوبهایمان خیلی اشتباه میکنیم. اگر درست فکر کنیم و راه صحیحی را بپیماییم، باید خدا را بیشتر از همه دوست بداریم.
گفتیم یکی از چیزهایی که موجب زیاد شدن محبت میشود، توجه به بیشتر بودن کمال محبوب است. در عالم چه چیزی میتوانیم پیدا کنیم که کمالش بیش از خدا باشد؟! همه میدانیم که آنچه در عالم وجود دارد با یک امر خدا بهوجود آمده است؛ إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَیْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَن نَّقُولَ لَهُ كُن فَیَكُونُ.4 از آن منبع بینهایت پرتوی تابیده و همه این عالم پیدا شده است؛ وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ5. وگرنه همه زیباییهای این عالم، با زیبایی خداوند متعال طرف نسبت نیست.
ریاضیدانان در اینباره بحث کردهاند که آیا ما میتوانیم بگوییم بینهایت به توان بینهایت؟ ابتدا از ضرب شروع میکنیم. ضرب بینهایت در بینهایت فرض ریاضی دارد. فرض کنید یک خط نامتناهی (طول)، یک عرض بینهایت نیز پیدا کند. فرمول این فرض را به صورت بینهایت ضرب در بینهایت مینویسیم. حال اگر بخواهیم حجم آن را نیز نشان بدهیم باید باز آن را در بینهایت ضرب کنیم؛ بینهایت ضرب در بینهایت ضرب در بینهایت. در این فرض ما سه ضریب داریم، اما آیا میتوان ضریب را نیز بینهایت فرض کرد؟ این یک فرض است، و اگرچه دور از واقعیت است و مثال آن را نمیتوان در عالم نشان داد ولی برای نزدیک شدن به فهم برخی از مسائل عقلی کمک بسیاری میکند. چند سال پیش، در سفری به خارج از کشور، روزی میهمان یک نابغه ایرانی که در دانشگاه آکسفورد انگلستان ریاضیات عالی میخواند، بودیم. به او گفتم ما تاکنون برای عالم سه بُعد طول، عرض و ارتفاع را فرض میکردیم. سپس در نسبیت انیشتین زمان به عنوان بُعد چهارم عالم اثبات شد كه به یک معنا لازمه حرکت جوهریه ملاصدرا هم هست. آیا میشود ابعاد بیشتری برای عالم فرض کرد؟ بنابر اینکه عالم چهاربعدی باشد، در نقطه مرکزی چهار خط تلاقی میکنند، آیا میتوان خط پنجمی فرض کرد ؟ اگر جواب مثبت است این ابعاد تا کجا ادامه پیدا میکند؟ مگر بینهایت خط در یک نقطه قابل تلاقی نیستند؛ پس چرا نگوییم عالم ابعادی دارد که ما عقلمان به آنها نمیرسد؟ ایشان در پاسخ گفت: اتفاقا این مطلب را بحث کردهاند و تا به حال به عنوان یک فرضیه مقبول، کسانی تا هفت یا حتی دوازده بُعد ممکن را فرض کردهاند، اما هیچ دلیلی برای اینکه بیشتر از این نشود، وجود ندارد.
اگرچه تصور این مسایل کمی مشکل است، ولی برخی از مسایل ریاضی فهم بسیاری از مطالب عقلی و دینی را آسان میکند. همه متدینان عالم قبول دارند که زندگی دنیا متناهی و زندگی آخرت نامتناهی است. وقتی میخواهیم دنیا را با آخرت مقایسه کنیم، خیلی همتمان را بلند کنیم میگوییم آخرت هزار برابر دنیا میارزد. اما نسبت بین یک و هزار، نسبت بین دو متناهی است و اگر آخرت نامتناهی است، هیچ نسبتی بین عمر دنیا و عمر آخرت وجود ندارد. این مسألهای است که با یک فرمول ساده ریاضی که متناهی با نامتناهی نسبتی ندارد، خیلی خوب قابل فهم است.
گفتیم اگر کمال چیزی بیشتر باشد، به همان اندازه اقتضای تعلق محبت بیشتر را دارد. اگر دو چیز داشته باشیم که اولی دارای یک واحد کمال و دومی دارای دو واحد کمال است، محبتی که به دومی تعلق میگیرد نیز باید دو برابر اولی بشود. حال اگر این کمال صد برابر یا هزار برابر شد چطور؟ اگر ضریب آن کمال بینهایت شد چقدر باید آن را دوست داشت؟ اما این دوست داشتن یک شرط دارد و آن این است که آن کمال را درک کنیم و بدانیم او دارای آن کمال است. مثلا کودک اسباببازیهایش را خیلی دوست دارد، اما به بسیاری از کمالات دیگر و حتی جواهر قیمتی اهمیتی نمیدهد. روشن است که کودک چشم دارد و زیبایی دانه الماس را میبیند، ولی از مهرهای که در بازی از آن استفاده میکند، لذتی میبرد که از آن الماس قیمتی نمیبرد. این است که به آن الماس اهمیتی نمیدهد و حاضر است آن را با چند دانه خرمهره عوض کند. به عبارت دیگر کودک، کمال الماس را درک نمیکند. اگر این امتیازات را درک میکرد، آن را نیز دوست میداشت، ولی اکنون چیزی که درک میکند، مهرههایی است که با آنها بازی میکند.
مشکل ما این است که نمیتوانیم خدا را درک کنیم. ما بیشتر با درکهای حسی مأنوس هستیم. خیلی هنر کنیم قوه خیال را نیز به آن ضمیمه کنیم و با آنها برخی چیزهای دیگر را درک کنیم. مثلا کودک میفهمد که مادر دوستش دارد و به همین دلیل خودش را لوس میکند و به آغوش مادر میرود. این محبت را بهوسیله قوه واهمه6 درک میکند. ذات الهی و حتى صفات و کمالات او قابل درک و مشاهده نیست، اما عقل بعد از زحمات چند ده ساله و تمرکز در مسائل عقلانی و صفات الهی میتواند، چیزهایی در اینباره توهم کند؛ كلّما میّزتموه بأوهامكم فی أدقّ معانیه مصنوع مثلكم مردود إلیكم.7 فهم ما بسیار قاصر است، اما نسبت به آنهایی که اصلا درک نمیکنند، گنج شایانی است. به هر حال علت اینکه ما ـ آن طوری که باید ـ خدا را دوست نمیداریم این است که کمالاتش را درک نمیکنیم. حتى کمالات اولیای خدا، پیغمبر اکرم، امیرمؤمنان و سایر ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین و امامزادگان را نمیشناسیم و گاهی متأسفانه آن قدر دور میمانیم که مثلا برای بعضی سؤال میشود که العیاذبالله مثلا فلان عالم یا مجتهد یا فیلسوف، خدا را بهتر میشناخت یا حضرت معصومه سلاماللهعلیها.
راهسادهتر کسب محبت خدا این است که محبت با واسطه کسب کنیم و آن راهی است که در روایات بسیاری ذکر شده است که همه به دو حدیث قدسی منتهی میشوند؛ أَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَى مُوسَى علیهالسلام أَحْبِبْنِی وَ حَبِّبْنِی إِلَى خَلْقِی8 خدای متعال به حضرت موسی وحی کرد که یا موسى مرا دوست بدار و کاری کن که مردم نیز مرا دوست بدارند! حضرت موسی عرض کرد: خدایا تو میدانی که من هیچ کس را همانند تو دوست نمیدارم. تو محبوبترین موجود نزد من هستی، اما دلهای مردم که دست من نیست. چگونه آنها را محب تو قرار بدهم؟ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ: فَذَكِّرْهُمْ نِعْمَتِی وَ آلَائِی؛ خداوند فرمود: نعمتهای من را به یادشان بیاور. آنها بهگونهای خلق شدهاند که وقتی بدانند کسی به آنها محبت کرده، دوستش میدارند.
محبت بلاواسطه به خدا در همان حدی که برای مخلوق ممکن است، معرفت شهودی شخص پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و ائمه معصومین به خداوند است. امکان این معرفت را میفهمیم و میدانیم بالاترین مرتبه معرفت9 را اینها داشتند. انتظار اینکه ما چنین محبتی پیدا کنیم، انتظار بهجایی نیست. این خلعت بر اندام ما راست نمیآید و خیلی فاصله داریم، اما دستکم وجدان انسان بهگونهای است که نسبت به کسی که به او خدمتی کرده، احساس محبت دارد. هرگاه او را میبیند میخواهد قدردانی کند. بهخصوص اگر این خدمت در هنگام گرفتاری باشد، تا انسان زنده است فراموشش نمیکند. این فطری انسان است و خداوند درونمایه آن را در همه انسانها قرار داده است که اگر بدانند کسی صادقانه به آنها محبت میکند و توقع عوضی از آنها ندارد، دوستش میدارند. خدا به حضرت موسى میفرماید: نعمتهای من را به یاد مردم بیاور! علت اینکه مردم آن اندازهای که میدانند و میتوانند مرا دوست نمیدارند، این است که به نعمتهای من توجه ندارند. گفتیم شرط آخر پیدایش محبت این است که توجه داشته باشیم. هر قدر در شناختن نعمتهای خدا بیشتر بکوشیم، ارزش آنها را بهتر درک کنیم و بفهمیم این نعمتها را خدا مجانی از سر لطف، کرم و محبتش به ما داده، محبتمان نسبت به او بیشتر میشود.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
1 . بقره، 165.
2 . احزاب، 4.
3] . جمعه، 10.
4 . نحل، 40.
5 . قمر، 50.
6 . واهمه قوهای باطنی است که نامحسوسات را درک میکند.
7 . منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج10، ص 21.
8 . بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج67، ص 22
9 . این معرفت شهودی است نه معرفت احاطی که بر ذات خدا احاطه پیدا کنند.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/09/27، مطابق با پانزدهم صفر 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم برای انگیزه کسب محبت خدا، ابتدا باید ارزش این فضیلت را بشناسیم. از آنجا که بهترین راه برای شناخت این فضیلت، کلمات کسانی است که خود بالاترین مرتبه از آن را داشتهاند، ابتدا روایتی در اهمیت محبت خدا قرائت میکنیم.
از امام سجاد صلواتاللهعلیه نقل شده که فرمودند: إذا صار أهل الجنة فی الجنة ودخل ولی الله إلى جناته ومساكنه واتكأ كل مؤمن على أریكته حفته خدامه؛[1] هنگامی که مؤمنان وارد بهشت میشوند و در آن استقرار پیدا میکنند و نعمتهای خدا سرازیر میشود و باغها و قصرهایی که برای هر مؤمنی مهیا شده، در اختیارش میگذارند و بر أریکه خودش تکیه میدهد، تعداد بسیاری از فرشتگان به عنوان خدمتگذار در اختیارش قرار میگیرند و اطرافش حلقه میزنند. تهدلت علیه الثمار وتفجرت حوله العیون وجرت من تحتها الانهار؛ میوهها در مقابلش سر فرود میآورند، و چشمهها از اطرافش میجوشند، و زیر تختش نهرهای آب جاری میشود. وبسطت له الزرابی وصُفِّفَت له النمارق واتته الخدام بما شائت شهوته من قبل ان یسئلهم؛ و همچنین فرشهای بهشتی که از زیباترین فرشهاست زیر پایش گسترده میشوند و بالشها و مخدهها برای تکیه دادنش گذاشته میشود و همین که میل چیزی در دلش پیدا شود فرشتگان برایش فراهم میکنند. ویخرج علیهم الحور العین من الجنان فیمکثون بذلک ماشاءالله؛ تا هر زمانی که بخواهد همسران بهشتی نیز در اختیارش قرار میگیرند.
وقتی همه این نعمتها فراهم شد و کاملا استقرار پیدا کرد، خداوند متعال با آنها چنین سخن میگوید: ای دوستان من! ای اهل طاعت من! ای کسانی که در همسایگی من زندگی میکنید! الا هل انبئکم بخیر مما انتم فیه؟ میخواهید به شما بگویم چه بهتر از این چیزهایی است که شما دارید؟ آنها در پاسخ میگویند: خدایا چه چیزی بهتر از این است که ما داریم؟! نحن فیما اشتهت انفسنا ولذت اعیننا من النعم فی جوار الکریم؛ ما اینجا در جوار کریم، هرچه دلمان بخواهد، فراهم و هرچه چشممان را خوش آید، آماده است. دیگر از این بهتر چه میشود؟! فیعود علیهم بالقول؛ خداوند بار دیگر میفرماید: آیا میخواهید بگویم چه بهتر از اینهایی است که دارید؟ دیگر خلاف ادب است که بگویند نمیخواهیم و بهتر از این نمیشود. فیقولون ربنا نعم. فیقول لهم تبارک وتعالی رضای منکم ومحبتی لکم خیر واعظم مما انتم فیه؛ خداوند پاسخ میفرماید: رضای من از شما و محبت من به شما، بهتر از همه این چیزهایی است که دارید. فیقولون نعم یا ربنا رضاک عنا ومحبتک لنا خیر لنا واطیب لانفسنا؛ مؤمنان نیز تصدیق میکنند که رضایت خدا برای آنها از همه چیز خوشتر است. در ادامه روایت، حضرت سجاد علیهالسلام آیه 72 از سوره توبه را تلاوت میفرمایند که در آن ابتدا نعمتهای بهشتی نام برده میشود و سپس میفرماید: وَرِضْوَانٌ مِّنَ اللّهِ أَكْبَر ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
این روایات به ما میفهماند که نعمتهایی وجود دارد که فراتر از نعمتهای محسوس است و مؤمنان پس از دریافت همه نعمتها، وقتی احساس میکنند که خداوند دوستشان دارد و از آنها راضی است، لذتی میبرند که از لذت ناشی از همه آن نعمتها بالاتر است. بنابراین نباید همت خودمان را به امور مادی و نعمتهای دنیوی و چیزهایی که با بدن سروکار دارد و با حواس ما درک میشود، محدود کنیم.
یکی از دوستان، از مرحوم آیتالله بهجت نقل میکرد که شبی ایشان بعد از نماز فرمودند: اگر سلاطین عالم میدانستند نماز چه لذتی دارد، حاضر بودند دست از سلطنتشان بکشند، تا لذت نماز را درک کنند. این مطالب برای ما قابل فهم نیست. ما هنگام نماز، خودمان را در قفسی محبوس میبینیم که منتظریم از آن رها شویم، اما از آنجا که آیتالله بهجت گزافهگو نبود، و انسان تا این لذت را خودش نچشیده باشد، نمیتواند چنین سخنی بگوید، روشن میشود چنین لذتهایی وجود دارد. استاد ایشان (مرحوم قاضی رضواناللهعلیه) در پاسخ به پرسشی درباره وجود نماز در بهشت، فرموده بود: اگر بهشت نماز نداشته باشد به چه دردی میخورد؟! او علاوه بر لذتی که در دنیا از نماز میبَرد، آرزویش این است که در بهشت نیز بتواند نماز بخواند. او از نماز لذتی میبرد که به عقل ما نمیرسد. درست است که نمیفهمیم آن لذت چیست، ولی باید بدانیم که چنین چیزهایی هست. انشاءالله به برکت گوینده این روایت و نورانیت آن، دلهای ما نیز این آمادگی را پیدا کند که طالب چنین محبتی بشویم؛ محبتی که این همه ارزش دارد و همه لذتهای دنیا در مقابل آن رنگ میبازد.
گفتیم سادهترین راه برای کسب محبت خدا اندیشیدن درباره نعمتهای خداست. وقتی انسان ببیند که کسی بدون چشمداشت به او خدمتی میکند، آن هم خدمتی که با خدمات دیگران قابل مقایسه نیست، به طور فطری او را دوست میدارد. برای فهم بهتر این مطلب، خوب است در خلوت خاطرهای از کسی که در موقع نیاز خدمت بزرگی به ما کرده، به یاد بیاوریم. انسان همیشه در فرصتهای مختلف از این خدمت یاد میکند. حال نعمتهای الهی را با خدمات دیگران مقایسه کنیم که در هر لحظه به هر فرد چقدر نعمت میدهد که تا آخر عمر نمیتواند آن را حساب کند؛ وَإِن تَعُدُّواْ نِعْمَتَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا.[2] چند سال پیش مقام معظم رهبری در جلسه با کارگزاران کشور درباره شکر خدا صحبت میکردند. ایشان میفرمودند من یک درد همیشگی در دست راستم دارم که دکترها بعد از مدتها معالجه گفتهاند که چند رشته عصبی که هر رشته از میلیونها سلول عصبی تشکیل شده است، به هم مربوط است که باید با هم کار کنند تا انسان بتواند یکی از انگشتانش را حرکت بدهد؛ از مغز تا سرانگشتان چند سلسله اعصاب است که عملکرد هریک آنها متوقف بر سلسله دیگری است و هرکدام، از میلیونها سلول زنده تشکیل شده است و همه باید همکاری کنند تا انسان بتواند یکی از انگشتانش را حرکت بدهد! ما هر لحظه هر طور بخواهیم رفتار میکنیم و همه این اندامها در اختیار ماست، ولی هیچگاه حساب نمیکنیم که چقدر نعمت جمع شده تا بتوانیم یک کلمه حرف بزنیم یا یک جرعه آب بنوشیم. همه این نعمتها از خداست و هرچه بیشتر آنها را بشناسیم و درباره آنها فکر کنیم، به بخشنده آنها بیشتر محبت پیدا میکنیم، اما این محبت ذاتا به لذتی که از نعمت پیدا میشود، تعلق میگیرد.
در تحلیل عقلانی این محبت به این نتیجه میرسیم که انسان در واقع نعمت را دوست دارد و مُنعم را بالعرض دوست میدارد. اگرچه همین محبت نسبت به عبادتهایی که از روی ترس عذاب یا امید به نعمتهای بهشتی انجام میگیرد[3]، هم بسیار ارزشمند است، اما کسانی هستند که خدا را به خاطر خودش دوست دارند؛ البته خود این محبت نیز مراتب دارد. گاهی میگوییم کسی را دوست داریم اما در حقیقت صفات او را دوست میداریم، اما کسانی هستند که محبتشان به ذات الهی تعلق میگیرد و از آن به دیگران سرایت میکند. این همان محبتی است که ابتدا به وجود مقدس پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله سرایت میکند و سپس به ائمه اطهار و وجود مقدس ولیعصر ارواحنافداه و بعد از آن به دوستانشان سرایت میکند. محبت ما از مخلوقات شروع میشد و به خدا میرسید، اما کسانی هستند که خداوند محبت خودش را در دل آنها میاندازد و به یک معنا جمال و جلال خودش را به آنها نشان میدهد.
اگر ما بخواهیم از آن مرتبه پایین محبت که بالذات به نعمتها تعلق میگرفت، بالاتر بیاییم، باید به دنبال محبتی باشیم که به صفات خدا تعلق میگیرد. فطرت انسان بهگونهای است که در دل با موجودی که دارای کمالاتی است، احساس دلبستگی میکند ولو اینکه هیچگاه او را ندیده باشد و حتى امیدی برای دیدن او نداشته باشد. مثلا همه ما حاتم طائی را دوست داریم و از او تعریف میکنیم، با اینکه هیچکدام او را ندیدهایم و همچنین انتظاری نیز نداریم که چیزی از بخششهایش نصیب ما شود. در این محبت در واقع صفت سخاوت را دوست داریم و با اینکه از بخششهای حاتم چیزی به ما نمیرسد، ولی احساس میکنیم، چنین کسی را دوست داریم. این قضیه درباره افراد فداکار و قهرمانهای ملی که کارهای فوقالعاده و خدمات بزرگی داشتهاند نیز صادق است. ما انسانها نسبت به اینگونه افراد احساس محبت میکنیم، با اینکه چیزی از آنها به ما نمیرسد. نظیر این کار را درباره خداوند نیز میتوانیم انجام بدهیم. برای این کار باید بکوشیم صفات خدا را بیشتر بشناسیم.
یکی از راههایی که قرآن برای تربیت انسانها بهکار برده است، نام بردن و تکرار اوصاف خداست. در بسیاری از آیات اوصاف الهی وجود دارد و برخی از آیات نیز همه، صفت خداست.[4] اگر مقداری در یکایک این صفات دقت کنیم و آثار آنها را با صفات دیگری که اشخاص با کمال دارند، مقایسه کنیم، پی به دوستداشتنی بودن این صفات میبریم. یکی از صفتهای خداوند که ما بهتر میتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم و امیدواریم در همین دنیا و نهایتا در عالم ابدی همیشه از آن استفاده کنیم، صفت غفاریت خداست؛ قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ[5] این صفت چقدر عظمت دارد! عمری انسان با گناه، نافرمانی، غفلت، بیاعتنایی، جهالت و حتی جسارت و بیادبی نسبت به خدا رفتار کرده است. خداوند دهها سال به او مهلت داده است، اما باز هم میگوید اگر توبه کنی همه را میبخشم. در روز قیامت خداوند نمیگذارد، کس دیگری از گناهان توبهکننده با خبر شود و حتی آنها را از ذهن فرشتگان نیز محو میکند. حتی در برخی از روایات آمده است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله از خداوند درخواست کرد که خدایا در روز قیامت حساب امتم را به کس دیگری غیر از من واگذار نکن تا فرشتگان از گناهان آنها آگاه نشوند. خدای متعال فرمود وقتی من آنها را ببخشم دیگر شما نیز از گناهانشان آگاه نخواهی شد.
آیا جا ندارد که انسان یک عمر درباره این روایت فکر کند و زیبایی این صفت غفاریت الهی را تجسم کند؟! آیا چنین خدایی دوستداشتنی نیست؟! روشن است که این صفت دوستداشتنی است و فطرت انسان چنین موجودی را در حد پرستش دوست میدارد. هرچه درباره صفات خدا ـ به خصوص آنهایی که اثرش برای ما محسوستر است ـ بیشتر بیاندیشیم، بیشتر خدا را دوست میداریم. این محبت در واقع به صفات خدا تعلق میگیرد، اما از آنجا که صفات خدا عین ذاتش[6] است، با محبتی که نسبت به انسانها بهواسطه صفاتشان داریم، تفاوت دارد.
از این نوع محبت، برخی محبتهای مقدس را میتوان نام برد که نسبت به اشخاص تعلق میگیرد. کسانی هستند که نهایت آروزیشان این است که یکبار مقام معظم رهبری را ببینند. این عشق برای ما افسانه است، اما بارها نمونههایش را دیدهایم. اشخاصی را میشناسیم که عمری آرزویشان این بوده و همینکه چشمشان به جمال ایشان افتاده، دگرگون شدهاند، با اینکه چیزی از ایشان نمیخواهند و حتی وقتی از آنها میپرسند که وقتی خدمت ایشان رسیدی، از ایشان چه میخواهی، پاسخ میدهند که به هرچه میخواستم رسیدم؛ میخواستم ایشان را ببینم، که دیدم و چیز دیگری نمیخواهم. گاهی درباره عاشقان امام زمان عجاللهتعالىفرجه نیز داستانهایی میشنویم که برای گرفتن چیزی نمیخواهند خدمت ایشان برسند. نمیخواهند که از خدا بخواهد حاجتشان را روا کند و ایشان را ابزاری برای رسیدن به خواستهشان قرار بدهند. این حرفها مطرح نیست. میگویند: اصلا من باشم یا نباشم، سر و جانم فدای او! بابی انتم وامی ونفسی واهلی ومالی و...
بنابراین میتوان، ندیده کسی را بهخاطر کمالاتش دوست داشت. برخی میگویند فلانی را دیدیم و با یک نظر عاشقش شدیم. این عشق خیلی عجیب نیست. بالاخره یک نظر او را دیده و عاشق شده است. اما در فطرت انسان چنین چیزی وجود دارد که اگر کمالی را در کسی بهخوبی درک کند، او را دوست خواهد داشت حتی اگر او را ندیده باشد، و نهایت آرزویش نیز این است که به او برسد.
نتیجه این که دومین راه برای کسب محبت خدا، فکر کردن درباره صفات اوست و ثواب فراوانی که برای معرفت خدا و شناخت صفات خدا شده، به خاطر همین برکات آن است. برخی خیال میکنند که تحصیل علم دینی فقط همین یاد گرفتن مسائل شرعی و امثال آن است، اما در روایات تصریح شده که هیچ نعمتی در عالم بالاتر از نعمت شناخت خدای متعال نیست.
پروردگارا تو را به حق آن کسانی که دوست داری، شمهای از این نعمتهای معنوی به دلهای ناقص و بیلیاقت ما نیز عنایت بفرما!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1] . تفسیر العیاشی، ج2، ص 96.
[2] . ابراهیم، 34.
[3] . در حقیقت در اینگونه از عبادت، عبادت به همان نعمت بهشتی تعلق میگیرد و عبادت خدا بالعرض است.
[4] . حشر، 22-24.
[5] . زمر، 53.
[6] . یکی از صفات سلبیه خداوند که همه ما باید به آن معتقد باشیم، این است که صفات خدا همانند صفات انسان نیست که زائد بر ذات اوست. صفات ذاتی خدا که عین ذات اوست و صفات فعلی او نیز به صفات ذاتیاش برمیگردد.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/10/18، مطابق با ششم ربیعالاول 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
برخی از روانشناسان بهخصوص انسانگرایان و کمالگرایان بر این نکته تأکید دارند که یکی از نیازهای فطری انسان، دوست داشتن و دوست داشتهشدن است. این حالت را خود ما نیز میتوانیم تجریه کنیم؛ البته از آنجا که غالبا همه ما در همه دورانهای زندگی به پدر، مادر، نزدیکان و دوستان تعلق خاطر داشتهایم، حالت خلأ دوستی را بهخوبی درک نمیکنیم، اما در تحلیل حالات برخی از افرادی که به نوعی وانهادگی، افسردگی و برخی از بیماریهای روانی مبتلا میشوند که گاهی کارشان به خودکشی نیز میانجامد، یکی از علل عمده را عدم تعلق آنها به دیگران، و عدم تعلق دیگران به آنها معرفی میکنند. شاید در مصاحبههایی که با معتادن و امثال آنها میکنند، نیز شنیده باشید که یکی از شدیدترین حالاتی که آنها را به خودکشی میکشاند، این است که میگویند احساس میکنیم نه کسی ما را دوست دارم و نه ما کسی را دوست داریم. این شواهد نشانه فطری بودن این مسأله است و شاید همین یکی از ریشههای فطری خداشناسی و خداپرستی است تا فطرت انسان او را به طرف شناخت خدا و صفات کمالیه او سوق دهد و او را دوست بدارد و از روی دوستی او را بپرستد. بنابراین هیچ بعدی ندارد که اصل گرایش به محبوبیت و محبیّت یک گرایش الهی برای سوق دادن انسان به طرف خدا که محبوب حقیقی است باشد.
میل به دوستداشتن و دوشتداشته شدن، نیازی است که کمابیش (بهخصوص وقتی سایر نیازهای طبیعیمان ارضا شده است) احساس میکنیم. از آنجا که سطح این گرایشها بالاتر از نیازهای مادی و فیزیکی است، انسان در هنگام بیماری، گرسنگی، فقر و امثال آن، کمتر به این گرایشها توجه پیدا میکند. اولین نیازهای انسان، مربوط به حیات اوست. مثلا کودک هنگام گرسنگی گریه میکند، اما کمکم به مادر انس میگیرد و از این که مادر او را در آغوش بگیرد و نوازش کند، لذت میبرد و اگر مادر او را نوازش نکند و یا با او قهر کند، خیلی ناراحت میشود. برخی روانشناسان نیازها را درجهبندی کردهاند و این نیازهای سطح بالاتر را نیازهای متعالی یا استعلایی نام نهادهاند. نتیجه اینکه انسان از تنها بودن رنج میبرد و میخواهد با کسی مأنوس باشد و رفاقت و محبت داشته باشند.
در جلسات گذشته اشاره کردیم که یکی از علتهای محبت انسان به دیگران، ادراک نوعی کمال در محبوب است. این نیاز در انسان وجود دارد و به همین دلیل اشخاصی را دوست میدارد. ابتدا کودک از آنجا که همه هستیاش به پدر و مادر بستگی دارد، آنها را دوست میدارد. کمکم نزدیکان و دوستان نیز به آنها اضافه میشوند و به جایی میرسد که کسانی را به واسطه کمالاتی که دارند، دوست میدارد، ولی همه این محبتها آفات بسیاری دارد. هیچ کدام دوامی ندارد و بالاخره پدر، مادر و سایر نزدیکان روزی از دنیا میروند و همین طور کمال و جمال محبوب نیز همیشگی نیست. گذشته از این آفت، غالبا همه کسانی که انسان به خاطر کمالی دوستشان دارد، عیبهایی نیز دارند. انسان در ابتدا به آن عیبها توجه نمیکند، اما پس از چندی کمکم آن عیبها ظاهر میشود و آن محبتها کمرنگ میشود و حتى گاه به جایی میرسد که این محبت جای خود را به نفرت میدهد و محب اقدام به کشتن محبوب میکند. اینها آفاتی است که در محبتهای دنیایی وجود دارد. در قیامت نیز کسانی که در دنیا یکدیگر را دوست میداشتند، از آنجا که میبینند در اثر این دوستیها مرتکب کارهایی شدهاند که نمیبایست انجام میدادند، با هم دشمن میشوند. مثلا در حال محبت، عیبهای طرف را ندیده گرفتهاند و به خاطر آنها کارهایی انجام دادهاند که خدا راضی نبوده است. بالاخره احساس میکنند که این دوستی باعث عذاب آنها شده است. این است که محبتشان به عداوت تبدیل میشود؛ الْأَخِلَّاء یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ؛[1] همه دوستان دشمن همدیگر میشوند، مگر آنهایی که محبتشان براساس تقوا باشد.
بحث ما درباره ارزش محبت خدا و راههای رسیدن به آن بود. یکی از راهها استفاده از الگوی محبتهای طبیعی و عادی است. باید ببینیم وقتی انسان میخواهد با کسی رابطه دوستی برقرار کند، چه کار میکند؟ بهترین لذتی که محب از محبوبش میبرد، این است که محبوب نیز او را دوست بدارد. بنابراین باید کاری کند که محبوب هم با او رابطه محبت داشته باشد و برای این كار باید طبق خوشایند محبوب رفتار کند. اگر انسان بخواهد با کسی رابطه دوستی برقرار کند، اما کارهایی از او سر بزند که طرف آن را نمیپسندد، هیچگاه ارتباطی قوی بین آنها برقرار نمیشود. هنگامی رابطه عاطفی بین دو نفر پیدا میشود که در جهتی همدیگر را بپسندند. البته این میل حالات افراطی نیز دارد، مثل اینکه انسان بخواهد محبوب او را بیشتر از دیگران دوست بدارد و یا اینکه هیچ کس دیگر جز او را دوست نداشته باشد. این همان آفتی است که برادران یوسف در محبتهای انسانی به آن مبتلا شدند؛ هر کدام میخواست پدر او را بیشتر دوست بدارد، ولی دیدند که پدر یوسف را بیشتر دوست میدارد. این بود که تصمیم گرفتند او را بکشند و بالاخره در چاه انداختند. با اینکه حق این بود که آنها نیز بیشترین علاقه را به یوسف که دارای این همه فضائل و کمالات بود، داشته باشند، اما خودخواهی، خودپرستی و انحصارطلبی باعث شد که نه تنها برادرشان را دوست نداشته باشند، بلکه برای نابودی او اقدام کنند.
نتیجه اینکه راه طبیعی برای ارتباط عاطفی با دیگران، این است که انسان کاری کند که آنها خوششان بیاید. همه انسانها به طور فطری این مسأله را میفهمند و میکوشند که چیزهایی ناخوشایند محبوب را از خود ظاهر نکنند تا مانع برقراری آن ارتباط عاطفی نشوند. اگر ما بخواهیم با خدا رابطه محبت داشته باشیم، باید همین کار را بکنیم. اگر کاری کنیم که خدا خوشش بیاید، حتما خدا نیز ما را دوست خواهد داشت و به دنبال آن این رابطه بهصورت زیگزاگ تقویت میشود. در روایات نکتههای بسیار لطیفی در این باره آمده است که برای تیمن و تبرک برخی از آنها را قرائت میکنیم.
حضرت داوود در میان پیامبران در مناجات با خدا ممتاز بود و هنگامیکه مشغول دعا، ذکر و معاشقه با خدا میشد، در، دیوار و پرندگان با او همنوا میشدند[2]، و حتی کتابی که از حضرت داوود مانده، شامل همین گفتوگوهای عاشقانه بین خدا و حضرت داوود است. البته این جناب داوود، همان داوودی است که در جنگ طالوت علیه کفار، جالوت را کشت. همان فرد لایق و برجستهای که در بین همه لشگریان، این هنر را داشت که توانست فرمانده جنگ دشمن را بکشد و به این وسیله آن لشگر را به کلی شکست بدهد. سپس خداوند او را به پیامبری برگزید و منصب قضاوت و حکومت را نیز به او داد. نکتهای که در اینجا باید به آن توجه کنیم این است که بر خلاف برخی از فرقههای مدعی عبادت و تقرب به خدا که میگویند انسان یا باید دوست خدا و اهل عبادت باشد و یا اهل فعالیتهای اجتماعی، خداوند حضرت داوود را معرفی میکند که از یک طرف پهلوانی است که سرکرده لشگر کفار را میکشد و عامل پیروزی میشود و خداوند پس از نبوت، مقام حکومت و قضاوت را به او میدهد، و از سوی دیگر رابطهاش با خدا این گونه بود که این گفتوگوهای عاشقانه بین خدا و ایشان رد و بدل میشد. حال یک نمونه از سخنان خداوند با حضرت داوود را میخوانیم:
یَا دَاوُدُ أَبْلِغْ أَهْلَ أَرْضِی أَنِّی حَبِیبُ مَنْ أَحَبَّنِی ای داوود! به همه مردم اهل زمین این پیام را برسان که من دوست کسی هستم که مرا دوست بدارد، و اگر کسی میخواهد با من رابطه محبت برقرار کند من آمادهام. وَجَلِیسُ مَنْ جَالَسَنِی؛ اگر کسی بخواهد با من همنشینی کند، همنشیناش میشوم. وَمُونِسٌ لِمَنْ أَنِسَ بِذِكْرِی؛ کسی که با یاد من انس بگیرد، انیساش میشوم و او را از تنهایی و وحشت درمیآورم. وَصَاحِبٌ لِمَنْ صَاحَبَنِی؛ کسی میخواهد با من همراه شود، من آمادهام و رفیق و همراهش میشوم. وَمُخْتَارٌ[3] لِمَنِ اخْتَارَنِی؛ کسی که مرا انتخاب کند، من نیز او را انتخاب میکنم. وَمُطِیعٌ لِمَنْ أَطَاعَنِی؛ اگر کسی مرا اطاعت کند، من نیز از او اطاعت میکنم. مَا أَحَبَّنِی أَحَدٌ أَعْلَمُ ذَلِكَ یَقِیناً مِنْ قَلْبِهِ إِلَّا قَبِلْتُهُ لِنَفْسِی وَأَحْبَبْتُهُ حُبّاً لَا یَتَقَدَّمُهُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِی؛ اگر کسی واقعا مرا دوست بدارد و من بدانم که مرا میخواهد، من نیز او را دوست میدارم. او را برای خودم میپذیرم و برای دوستی خودم انتخاب میکنم. بالاتر اینکه محبتی به او پیدا میکنم که هیچ کس نمیتواند بر آن سبقت بگیرد. مَنْ طَلَبَنِی بِالْحَقِّ وَجَدَنِی وَمَنْ طَلَبَ غَیْرِی لَمْ یَجِدْنِی؛ اگر کسی واقعا مرا بجوید مرا خواهد یافت، اما کسی که سراغ دیگران برود، به من نخواهد رسید. سپس خداوند به مردم پیغام میدهد که فَارْفُضُوا یَا أَهْلَ الْأَرْضِ مَا أَنْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ غُرُورِهَا وَهَلُمُّوا إِلَى كَرَامَتِی وَمُصَاحَبَتِی وَمُجَالَسَتِی وَمُؤَانَسَتِی؛ خود را از این وسایل فریب که به آنها مشغول شدهاید، رها کنید! اینها مطلوب حقیقی شما نیست؛ به سوی کرامت من بیایید و با من همنشین شوید و با من انس بگیرید! وَآنِسُونِی أُؤَانِسْكُمْ وَأُسَارِعْ إِلَى مَحَبَّتِكُم؛[4] با من انس بگیرید تا مونس شما شوم و به محبت شما شتاب بگیرم. اگر با من انس بگیرید، نهتنها انیس شما میشوم و شما را از وحشت و تنهایی در میآورم، بلکه اصلا محبتم را در اختیار شما قرار میدهم.
تعبیر عجیبی از همین اخبار حضرت داوود در کتاب عدة الداعی ذکر شده که اگرچه آنرا بهخوبی نمیفهمیم، اما خواندن آن برای اینکه بدانیم چیزهای دیگری غیر از این آب و نان و پست و مقامهایی که برای آن سر و دست میشکنیم، وجود دارد، مفید است. یَا دَاوُدُ ذِكْرِی لِلذَّاكِرِینَ؛ اگر شما یاد من باشید من نیز یاد شما خواهم بود. در روایات دارد که اگر شما در تنهایی مرا یاد کنید، من در عرش و مقام خودم شما را یاد میکنم و اگر در میان مردم مرا یاد کنید، من در میان فرشتگان، سکان سماوات و ملأ اعلی شما را یاد میکنم و نام شما را میبرم. وَجَنَّتِی لِلْمُطِیعِینَ؛ کسانی را که مطیع من باشند، به بهشت میبرم. وَحُبِّی لِلْمُشْتَاقِینَ آنهایی که اشتیاق مرا داشته باشند، دوستشان میدارم. وَأَنَا خَاصَّةً لِلْمُحِبِّینَ؛[5] اما کسانی که به من محبت خالص داشته باشند و دلشان را فقط برای من آماده کرده باشند و محبتهای دیگر را از آن خارج کرده باشند، خودم مال آنها هستم. این فراز، مطلب بسیار بلندی است. وقتی شما کسی را دوست میدارید به او میگویید اموالم در اختیار شما. اگر او را بیشتر دوست بدارید، میگویید هر وقت مرا احضار کنید، در خدمت شمایم. دست آخر به او میگویید: جانم به قربان شما. آخرین چیزی که یک فرد میتواند به دیگری اهدا کند، خودش است. وَأَنَا خَاصَّةً لِلْمُحِبِّینَ! این مرتبه از آن کسی است که به خدا محبت خالص داشته باشد و اگرچه لفظ آن زیباست، اما تحققش آسان نیست؛ کسی مانند علی علیهالسلام را میخواهد. انشاءالله ما نیز به برکت محبت ایشان به شمهای از این مراتب برسیم!
در روایتی دیگر از امام صادق سلاماللهعلیه نقل شده که أَیُّمَا عَبْدٍ أَقْبَلَ قِبَلَ مَا یُحِبُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ أَقْبَلَ اللَّهُ قِبَلَ مَا یُحِبُّ؛ هر بندهای که بهسوی آنچه خدا دوست دارد، رو کند، خداوند نیز توجهاش را به چیزی معطوف میکند که او دوست دارد. به عبارت دیگر کسیکه به چیزی که خدا دوست دارد، توجه میکند و در راه تحقق آن میکوشد، خدا نیز همین کار را برای او میکند. وَمَنِ اعْتَصَمَ بِاللَّهِ عَصَمَهُ اللَّهُ؛ اگر کسی به خدا چنگ بزند، خدا حفظش میکند. برای تصور اعتصام فرض کنید کسی از سقف به پایین پرت شده است و در این بین دستش را به طناب یا ستونی میگیرد تا از سقوط رهایی یابد. اعتصام و استمساک همین معنا را دارد. اگر کسی در مقابل خدا این حالت را داشت که خودش را در خطر سقوط در جهنم، هلاکت، گمراهی، غفلت و پستی ببیند و بداند که تنها کسی که میتواند نجاتش بدهد، خداست و به خدا چسبید، خداوند حفظش میکند. وَمَنْ أَقْبَلَ اللَّهُ قِبَلَهُ وَعَصَمَهُ لَمْ یُبَالِ لَوْ سَقَطَتِ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ؛ کسی که به خدا اعتصام کرده و اتکایش به اوست، اگر آسمان بر زمین بیفتد، هیچ نگران نیست و نمیترسد؛ باکی ندارد و به حفظ خدا خاطر جمع است. أَوْ كَانَتْ نَازِلَةٌ نَزَلَتْ عَلَى أَهْلِ الْأَرْضِ فَشَمِلَتْهُمْ بَلِیَّةٌ كَانَ فِی حِزْبِ اللَّهِ بِالتَّقْوَى مِنْ كُلِّ بَلِیَّةٍ أَ لَیْسَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ- إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی مَقامٍ أَمِینٍ[6] اگر بلایی از آسمان نازل بشود که شامل امتی بشود، خدا او را در حزب[7] خودش نگاه میدارد. کسی که حالت اعتصام را پیدا کند از متقین خواهد بود و مشمول آیه «ان المتقین فی مقام امین»[8] میشود و دیگر احساس خطر نمیکند.
اینکه انسان بهگونهای شود که صبح که از خواب بیدار میشود فقط دنبال انجام کاری باشد که خدا دوست دارد، لیاقت و همت بسیاری میخواهد که در امثال ما نیست. اما نباید به کلی ناامید باشیم و خود را از این لطف خدا محروم کنیم. به نظر میرسد انسان باید برنامه بگذارد و از کارهای ساده شروع کند. مثلا بگوید من امروز این مقدار از وقتم را برای خدا میگذارم و در این فرصت فقط رضای او را میطلبم. این کار شدنی است. انسان میتواند برای این کار، ربع ساعت یا نیم ساعت وقت بگذارد و هنگامیکه مسلط شد، کمکم آن را توسعه بدهد. در مرحله بعد خداوند به چنین کسی کمک میکند و توفیق و توان او را برای انجام این کار بیشتر میکند. مَنْ تَقَرَّبَ إِلَیَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إِلَیْهِ ذِرَاعاً؛[9] تو یک وجب جلو بیا! من یک ذراع میآیم؛ حال از این بگذریم که همان قدم اول نیز با عنایت خداست و «تا که از جانب معشوق نباشد کششی - کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد»؛ همان را هم او میکشاند، اما به رویتان نمیآورد. انسان روزی یک ربع ساعت را فقط به فکر این باشد که آنچه خدا دوست دارد، انجام دهد و هیچ چیز دیگر نیز نخواهد؛ البته این کار نیز مراتب دارد. بالاخره ثواب بهشت و امثال آن نیز هست و نباید از آن محروم و ناامید باشیم، اما اگر انسان بتواند یک کار کوچک را فقط بهخاطر اینکه خدا دوست دارد انجام دهد، کمکم قدرت این را پیدا میکند که کارهای بیشتر و بهتر و خالصتر نیز انجام بدهد. مثلا انسان هر روز دو رکعت نافله بخواند و بگوید خدایا! اگر من را جهنم هم میبری، من چون تو دوست میداری، این دو رکعت نماز را میخوانم.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1] . زخرف، 67.
[2] . وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ یُسَبِّحْنَ وَالطَّیْرَ وَكُنَّا فَاعِلِینَ (انبیاء، 79) به قرینه ذکر پرندگان در کنار کوهها میتوان نتیجه گرفت، همراهی کوه در تسبیح با حضرت داوود صرف انعکاس صوت نبوده است؛ البته قرآن تصریح میكند که اجسام نیز نوعی درک و شعور دارند؛ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ. درباره پرندگان نیز میفرماید: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ؛ این پرندگان همه نماز و تسبیحشان را میدانند.
[3] . کلمه مختار هم برای اسم فاعل و هم برای اسم مفعول میآید؛ «مختَیِرٌ» و «مختَیَرٌ» یای متحرک ماقبل مفتوح قلب به الف میشود و هر دو میشود مختار. البته مختار در این جمله اسم فاعل است.
[4] . بحار الأنوارج67، ص 26 به نقل از مسکن الفؤاد شهیدثانی
[5] . عدة الداعی و نجاح الساعی، ص 252.
[6] . الكافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص 65.
[7] . در این نسخه حزب الله آمده است اما احتمال میدهم همانطور که در برخی از نسخ وجود دارد حرز الله باشد. به هر حال یا جزو حزبالله است و یا در حرز خداست یعنی خدا او را حفظ میکند.
.[8] دخان، 51.
[9] . عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج1، ص 56.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/10/25، مطابق با سیزدهم ربیعالاول 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
محبت آثاری دارد و هر کس به طور فطری میفهمد که باید در برابر محبوب چه کند. از جمله اینکه محب میخواهد کاری کند که محبوب خوشش بیاید و او را دوست بدارد. همانگونه که در گذشته اشاره شد رابطه بین محبت و آثار آن یک رابطه زیگزاگ و دوطرفه است. از یک سو محبت منشأ آثار محبت است و باید محبت باشد تا این آثار ظاهر شود، و از سوی دیگر از آنجا که این آثار، افعالی اختیاریاند، خود باعث ازدیاد محبت میشوند. یکی از آثار محبت، راز و نیاز با محبوب است. محب همیشه به دنبال فرصتی برای اظهار محبت به محبوب است. درباره خدای متعال نیز این قضیه صدق میکند و اگر این محبت صادقانه باشد، کمابیش این آثار ظاهر میشود. ظهور این آثار باعث افزوده شدن محبت میشود و همان رابطه زیگزاگ اینجا نیز برقرار است. هر قدر بنده بیشتر این لوازم را انجام بدهد، محبت بیشتر میشود و هر چه بیشتر محبت پیدا کند٬ بیشتر میخواهد با خداوند ارتباط پیدا کند.
در روایات نیز بر این معنا تأکید شده است که محبت خدا اقتضا دارد که بنده در مقابل خدا خاشع باشد، اشک بریزد و با او مناجات کند. در یکی از روایاتی که در جلسات گذشته خواندیم نیز این مضمون بود که خداوند به یکی از صدیقین وحی کرد که من بندگانی دارم که آنها مرا دوست میدارند و من نیز آنها را دوست میدارم، همانهایی که در طول روز منتظر غروب آفتاباند تا با تاریک شدن هوا، فرصتی برای راز و نیاز و خلوت با من پیدا کنند. در روایت دیگری خداوند به حضرت موسی –علیهالسلام- وحی میکند: یَا مُوسَى هَبْ لِی مِنْ عَیْنِكَ الدُّمُوعَ وَمِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوعَ وَمِنْ بَدَنِكَ الْخُضُوعَ، ثُمَّ ادْعُنِی فِی ظُلَمِ اللَّیْلِ تَجِدْنِی قَرِیباً مُجِیباً[1]. خداوند بنابر این روایت، سه سفارش به حضرت موسی میکند: اول اینکه از چشمانت به من اشک من هدیه کن! یکی از چیزهایی که محب دوست دارد این است که هدیهای به محبوبش بدهد. خداوند میفرماید: اگر مرا دوست داری، به من اشک چشم هدیه کن. وَمِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوعَ؛ دل شکسته باش! در دلت احساس خشوع و شکستگی نسبت به من داشته باش! وَمِنْ بَدَنِكَ الْخُضُوعَ؛ بعد از خشوع قلب، بدنت نیز خضوع داشته باشد. در خطابی دیگر درباره حضرت عیسیبنمریم (ع)، خداوند تعبیر «تبصبص» را آورده است و فرموده است: واعْلَمْ أَنَّ سُرُورِی أَنْ تُبَصْبِصَ إِلَیَّ.[2]
سگ با اینکه نجس العین است، صفات خیلی زیبایی دارد و در برخی روایات سفارش شده است، که این صفات را از سگ یاد بگیرید. یکی از این صفات وفاداری است و صفت دیگر نهایت خضوع در مقابل صاحبش است. سگ در مقابل صاحب خود صورتش را به زمین میمالد و دمش را تکان میدهد و اطراف صاحبش میچرخد. به این حالت سگ تبصبص میگویند. اینکه در روایات سفارش شده که بعد از سجده شکر، صورت را به خاک بگذارید، نیز تجسم همین حالت تبصبص است. البته خداوند کمبودی ندارد که با اظهار خضوع، عبادت و یا گریه و زاری ما جبران شود. امام حسین علیهالسلام در دعای عرفه خطاب به خداوند میفرماید: الهی تقدس رضاک ان تکون له علة منک فکیف یکون له علة منی؛ خدایا! رضایت تو بالاتر از این است که خودت، علتی برای آن ایجاد کنی، چه رسد به اینکه من کاری کنم که تو راضی بشوی. من چه هستم و چه دارم که کاری کنم که تغییری در حال تو ایجاد کنم و تو را خرسند کنم؟ البته تعبیر ابتغاء مرضاة الله و اینکه خدا راضی میشود، تعبیر صحیحی است، اما حقیقت آن بالاتر از این است که ما فکر میکنیم، و رضایت خدا معلول کار ما نیست. در فرمایشات امیرمؤمنان علیهالسلام است که: الَّذِی لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالا؛[3] اینگونه نیست که خداوند حالتهایش تغییر کند، نه تغییری در حال خدا پیدا میشود و نه ما علت پیدایش حالتی برای خدا میشویم. ما هر چه داریم، همه فقر است و چیزی نداریم که به او بدهیم. ولی تعبیری که برای ما درباره رابطه خدا و این عبادات قابل فهم است، همین است که کاری کنید که خدا خوشحال بشود. این کلام به این معناست که چون کمال شما در اینگونه کارهاست، محبت خدا به اینها تعلق میگیرد وگرنه نفعی برای او ندارد. اینکه خداوند به حضرت موسی میفرماید اشک چشمت را به من هدیه کن، به این معنا نیست که خدا نیازی به اشک چشم ما دارد، بلکه کمال ما به این است که در مقابل خدا خاکسار باشیم.
خوب است در این جلسه مقداری درباره این کلام که خداوند میفرماید هب لی من عینک الدموع، توضیح بدهیم. معمولا تصور ما درباره گریه در پیشگاه الهی و عبادت و راز و نیاز با او، گریه خوف است. وقتی انسان به فکر جهنم و عذابهای سخت آخرت میافتد و آنها را در مقابل خود ممثل میکند، حالت خوف و خشیت برای او پیدا میشود. در این حالت از خدا میخواهد که از گناهان او بگذرد و او را عذاب نکند. این چیزی است که عموم مردم درباره گریه کردن در مقابل خدا میتوانند تصور کنند. ولی گریههای اولیای خدا در مقابل خدا منحصر به این نوع نیست و شاید این نوع، پایینترین مرتبه از گریههایی باشد که در مقابل خدا انجام میگیرد. البته همین مقام نیز، مقام بسیار بالا و ارزشمندی است و نشانه این است که فرد به قیامت و وعده و وعیدهای آن باور دارد و تعبیرات قرآن کریم و روایات در اینباره را مبالغه نمیداند؛ تعبیراتی از قبیل: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُكُوهُ؛[4] خداوند متعال به فرشتگان و موکلان جهنم خطاب میکند که این گنهکار را بگیرید. او را با زنجیری به طول هفتاد ذراع[5] میبندند و به جهنم میبرند. این نص قرآن است. وقتی انسان این آیات را تصور کند، میگوید: من تاب ندارم که یک لحظه دستم به بخاری بخورد، چگونه این آتشها را میتوانم تحمل کنم؟! البته اینکه انسان این معانی را تصور کند و در مقابل خداوند گریه کند که او را نجات بدهد، بسیار خوب است، ولی نباید فکر کنیم که مسأله فقط همین است.
یکی دیگر از انواع گریه هنگامی است که انسان احساس کند ورشکسته شده است. در این گریه صحبت از ترس از عذاب و چیزی که بعدها میآید نیست بلکه انسان از روی حسرت و درماندگی ناله سر میدهد و اشکش جاری میشود. شاید بهترین تعبیر برای این نوع از احساس، احساسِ باختن و خسران باشد. اگر انسان فکر کند و برایش مجسم شود که عمرم را باختهام؛ سرمایهای داشتم که کارهای بسیاری میتوانستم با آن بکنم؛ سرمایهای که هر ساعتی از آن بیش از میلیاردها سکه طلا ارزش داشت. وقتی انسان درست فکر کند که من در بهترین ایام عمرم، در جوانی، با نشاط، قدرت بدنی، آمادگی ذهنی و سلامت فکر و بدن، سرمایهای داشتم که میتوانستم این همه سود ببرم، اما آنها را صرف چه کردم؟ نه تنها سودی برایم نداشت بلکه به ضعف بدنی نیز مبتلا شدم و چه بسا امراضی نیز به دنبالش آمده است. حال سرمایه را باختهام و نمیدانم چقدر دیگر عمر دارم و شاید همین الان ملکالموت آمد. این حالت خسران است. شاید در این گزارشهای ورزشی دیده باشید که گاهی کسانی که میبازند، گریه میکنند. پهلوان است، اما وقتی میبازد، گریه میکند! این گریه به خاطر ترس از عذاب نیست. کسی نمیخواهد او را کتک بزند. این گریه بهخاطر احساس باختن است. میبیند سرمایهاش را از دست دادهاست، چند سال زحمت کشیده بوده تا در این مسابقه برنده شود، ولی نشده است. به طور طبیعی اشک از چشمانش جاری میشود. این هم نوعی اشک است و شاید اهمیت این اشک از نوع اول بیشتر باشد.
گریه دیگر هنگامی است که انسان به زشتی گناهان خود بیاندیشد. فکر کند که من چه هستم و خدا کیست و چقدر به من نعمت داده و چقدر مهربانی کرده است. حال بهخاطر خیر خود من، به من دستوراتی داده و من چقدر بیشرم هستم که در حضور چنین خدایی با او مخالفت میکنم. در این گریه صحبت از این نیست که نعمتی را از دست دادهام، صحبت از این است که من چقدر بیشرم و پستم. این احساس از دو قسم قبل بالاتر است. در دعای بعد از زیارت امام رضا سلاماللهعلیه نیز میخوانیم که اللهم انی استغفرک استغفار حیاء. برای کسانی که معرفت داشته باشند، این حالت کشندهتر از حالت قبلی است. ارزش این اشک هم بسیار بیشتر از اشک از روی ترس عذاب است. آنجا ترس از عذاب بود و انسان به دنبال این بود که عذاب نشود، اما این حالت یک رابطه مستقیم با خداست و فرد بدون واسطه از خود خدا خجالت میکشد.
این گریه مخصوص محبان و مشتاقان است. کسانی که وارد وادی محبت میشوند، از همان ابتدا حالت راز و نیاز دارند و احساس جدایی و فراق رنجشان میدهد و اشکشان جاری میشود. یکی از رساترین تعبیرات در اینباره، این فراز از دعای کمیل است که در آن امیرمؤمنان علیهالسلام میفرماید: فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَسَیِّدِی وَمَوْلَایَ وَرَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِك؛ گیرم که بر عذاب تو صبر کردم، اما بر فراق تو چگونه صبر کنم؟!
مرحوم صدوق در کتاب عللالشرایع از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل میکند که: بَكَى شُعَیْبٌ علیهالسلام مِنْ حُبِّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّى عَمِیَ فَرَدَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ بَصَرَهُ؛ شعیب در اثر محبت خدا آن قدر گریه کرد تا نابینا شد. پس خداوند چشمش را به او برگرداند و بینا شد. ثُمَّ بَكَى حَتَّى عَمِیَ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَیْهِ بَصَرَهُ؛ باز آن قدر گریه کرد که دوباره کور شد و خداوند باز بینایی را به او بازگرداند. بار سوم آن قدر گریه کرد که باز نابینا شد، فَرَدَّ اللَّهُ عَلَیْهِ بَصَرَهُ. فَلَمَّا كَانَتِ الرَّابِعَةُ أَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ بار چهارم که مشغول گریه کردن شد خدای متعال به او وحی کرد:[6] یَا شُعَیْبُ إِلَى مَتَى یَكُونُ هَذَا أَبَداً مِنْكَ؟ تا چه وقت میخواهی گریه کنی؟ اگر این گریه از ترس جهنم است، من تو را از آتش جهنم پناه دادم و اگر شوق به بهشت موجب گریه تو شده، من بهشت را در اختیار تو گذاشتم. چرا این قدر گریه میکنی؟ قَالَ إِلَهِی وَ سَیِّدِی أَنْتَ تَعْلَمُ أَنِّی مَا بَكَیْتُ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ وَلَكِنْ عَقَدَ حُبُّكَ عَلَى قَلْبِی؛ شعیب گفت: خدایا تو خود میدانی که این گریههای من نه از ترس آتش جهنم است و نه از شوق به بهشت و نعمتهای بهشتی. محبت تو بر دل من گره خورده و تا تو را نبینم آرام نمیگیرم. فَأَوْحَى اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ إِلَیْهِ أَمَّا إِذَا كَانَ هَذَا هَكَذَا فَمِنْ أَجْلِ هَذَا سَأُخْدِمُكَ كَلِیمِی مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ[7]؛ خدای متعال نیز به او وحی کرد حال که چنین است، من همسخن خودم، موسی را خادم تو میکنم. و این شد که موسی از مصر فرار کرد و به مدین آمد و دختران شعیب را دید و آنجا هشت یا ده سال ماندگار شد. این مزدی بود که خدا در دنیا به او داد که پیغمبر اولوالعزمی مثل حضرت موسی را خادم او کرد تا برایش شبانی کند. این همان گریهای است که خداوند از پیامبر خود، حضرت موسى میخواهد که به من هدیه بده! روایتی که در جلسه گذشته خواندیم نیز درباره همین افراد است که خداوند میفرماید: انا خاصة للمحبین؛ من اختصاصا برای محبین هستم. چنین کسانی شبانه روزشان و فکر و ذکرشان خداست و روزها منتظرند تا شب بشود تا به عبادت خدای متعال بپردازند. آن وقت میگوید: هَبْ لِی مِنْ عَیْنِكَ الدُّمُوعَ وَمِنْ قَلْبِكَ الْخُشُوعَ وَمِنْ بَدَنِكَ الْخُضُوعَ ثُمَّ ادْعُنِی فِی ظُلَمِ اللَّیْلِ تَجِدْنِی قَرِیباً مُجِیباً. در این شرایط، وقتی در تاریکیهای شب مرا صدا بزنی، خواهی دید من خیلی نزدیکم و تو را اجابت میکنم.
پروردگارا تو را به مقام کسانی که دل در گرو محبت تو داشتند، شمهای از این معانی را به دلهای ناقابل ما نیز عنایت بفرما!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج67، ص 15.
[2]. الكافی، ج2، ص 502.
[3]. نهجالبلاغه، ص96.
[4]. الحاقة، 30-32.
[5]. 35 متر
[6]. البته اینگونه گفتوگوها بین محب و محبوب رازهایی دارد. یکی از رازهایش این است که امروز من و شما نقل کنیم و بگوییم چنین جریانی بوده است وگرنه خداوند از همه چیز آگاه است و به سؤال نیاز ندارد.
[7]. علل الشرائع، ج1، ص 57.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/11/02، مطابق با بیستم ربیعالاول 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در یکی از جلسات گذشته روایتی را خواندم که در آن خدای متعال به یکی از صدَیقین وحی میفرماید که من بندگانی دارم که آنها را دوست دارم و آنها نیز مرا دوست میدارند. در ادامه روایت، خداوند در پاسخ به پرسش آن صدَیق، درباره نشانههای این بندگان، میفرماید: این بندگان روز را با مواظبت از سایهها[1] به شب میرسانند و هنگامی که سایهها تمام شد و خورشید غروب کرد، همانند پرندگانی که به آشیانههایشان میروند، به جایگاهی برای راز و نیاز با خدا میشتابند.
در آیات و روایات توجه خاصی به راز و نیاز و ارتباط شبانه با خدای متعال شده است و با مراجعه به احادیثی قدسی که بر انبیای گذشته وحی شده است، درمییابیم که این امر در ادیان گذشته نیز مطلوب بوده است. خداوند در آیات ابتدایی سوره مزمل که در همان آغاز رسالت بر پیغمبر صلیاللهعلیهوآله نازل شده است، میفرماید: یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ× قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا× نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِیلًا× أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلًا؛ شب را قیام کن و نصف شب، یا دو ثلث شب و یا حداقل ثلث شب را به عبادت بپرداز! سپس میفرماید: إِنَّ رَبَّكَ یَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنَى مِن ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ وَطَائِفَةٌ مِّنَ الَّذِینَ مَعَكَ؛ خدا میداند که تو هر شب، از دو تا یک ثلث شب را به عبادت میپردازی؛ وقتی فراغت بیشتری داری دو ثلث، برخی اوقات نصف، اما هیچگاه عبادت تو کمتر از ثلث شب نمیشود. جالب این است که میفرماید: وَطَائِفَةٌ مِّنَ الَّذِینَ مَعَكَ؛ تنها تو نیستی که اینگونه عبادت میکنی؛ جمعی از کسانی که به تو ایمان آوردهاند نیز اینگونهاند. در آیه دیگر میفرماید: كَانُوا قَلِیلًا مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ* وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ[2] اندکی از شب را استراحت میکنند و بیشتر آن را به عبادت میپردازند. به هر حال شب موقعیت خاصی دارد. البته عبادت همیشه مطلوب است و بعضی از عبادتها همانند نماز ظهر، عصر و نافلهها و دعاهای آنها حتما باید در روز انجام بگیرد، ولی اینها در مقابل عبادتهای شب کمرنگ است و اهتمام به عبادت شب بیشتر است.
در روایت دیگری نقل شده که به حضرت موسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام وحی شد: یَا ابْنَ عِمْرَانَ! كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُحِبُّنِی فَإِذَا جَنَّهُ اللَّیْلُ نَامَ عَنِّی؛ ای موسی! کسی که میگوید من خدا را دوست دارم، اما شب - هنگامیکه تاریکی همه جا را فرا میگیرد - به خواب میرود و به یاد من نیست، دروغ میگوید. در ادامه خداوند میفرماید: أَ لَیْسَ كُلُّ مُحِبٍّ یُحِبُّ خَلْوَةَ حَبِیبِهِ؟[3] آیا میشود برای کسی زمینه خلوت با محبوبش فراهم شود و خودداری بکند؟! انسان کسی را دوست بدارد و مدتها منتظر فرصتی برای گفتوگوی خاص و درد دل با او باشد، حال که وسیله فراهم است و هیچ سر و صدایی نیست، بخوابد؟! در کتابهای ادعیه و امثال آن نیز مناجاتهای خاصی مخصوص سحرخیزان وارد شده است که برخی از آنها مضامین بسیار جالبی دارد که بر همین نکته تکیه میکند که در روز، تکالیف شرعی و اجتماعی و گرفتاریهای زندگی مجالی نمیدهد که انسان فرصت راز و نیاز با خدا را پیدا کند، ولی شب، هنگام سکوت، آرامش و وقت خلوت است. اگرچه امروزه شبها نیز همانند روز شده است و برخیها روزها میخوابند و شبها برای کار یا گردش بیرون میروند، ولی به هر حال ساعتهایی در شب مخصوص خواب، استراحت و خلوت است. در مناجاتی منسوب به امام سجادعلیهالسلام، هنگام شب را چنین توصیف میفرماید: إِلَهِی غَارَتْ نُجُومُ سَمَاوَاتِكَ وَنَامَتْ عُیُونُ أَنَامِكَ ... وَغَلَّقَتْ مُلُوكُ بَنِی أُمَیَّةَ عَلَیْهَا أَبْوَابَهَا وَطَافَ عَلَیْهَا حُرَّاسُهَا؛[4] خدایا! جای ستارگانی که وسط آسمان بودند، تغییر کرده و به افق نزدیک شدهاند. چشم مردم به خواب رفته و سکوت و آرامش دنیا را فراگرفته است. پادشاهان درهای کاخهایشان را بستهاند و نگهبانان را بر آنها گماشتهاند تا کسی شبانه حمله نکند. درها بسته است و اجازه ورود به کسی نمیدهند، اما در خانه تو باز است و هیچ حاجب و مانعی نیز وجود ندارد. تو دوستانت را دعوت و سفارش و اصرار میکنی که بیایید من برای آمرزش گناهان و قضای حوائج و انس گرفتن با شما آماده هستم.
در اینجا این سؤال مطرح میشود که عبادت و مناجات شب چه خصوصیتی دارد؟ چه لزومی دارد که انسان با خدا خلوت کند و در هنگام شب به عبادت بپردازد؟ این همه تأکید درباره نماز شب برای چیست، و اینکه حتی اگر مثلا یازده رکعت نماز شب را نمیتوانید بخوانید، حداقل سه رکعت «شفع» و «وتر» را بخوانید؛ اگر همین سه رکعت را نیز نمیتوانید، یک رکعت وتر را بخوانید. باز اگر همه این یک رکعت را نمیخوانید به یک حمد و سوره یا حداقل یک حمد تنها اکتفا کنید؟ سحرخیزی و استفاده از وقت فراغت شب چه خصوصیتی دارد؟ سنت پیغمبر اکرم (ص) این بود که برای نماز شب سه مرتبه بلند میشدند؛ یک مرتبه بلند میشدند و چهار رکعت نماز میخواندند، سپس بعد از کمی استراحت، چهار رکعت دیگر را میخواندند. باز استراحت میکردند و بالاخره بار سوم سه رکعت شفع و وتر را میخواندند. برخی از بزرگان و علما که مقید بودند به سنت پیامبر (ص) تأسی کنند، نیز به همین صورت رفتار میکردند.
در روایتی امام صادق علیهالسلام میفرماید: الیس کل محب یحب خلوة حبیبه[5]؛ آیا هر عاشقی دوست ندارد که با معشوقش خلوت کند؟! چرا انسان خلوت را دوست دارد و آن را نسبت به جلوت ترجیح میدهد؟ این موضوع درباره انسانها ممکن است علتهای مختلفی داشته باشد، اما علت اصلی عقلایی آن (علاوه بر جنبه روانشناختی) این حقیقت است که لازمه محبت آن است که محب میخواهد ارتباط خصوصی با محبوب داشته باشد و با او درددل، گفتوگو و اظهار محبت کند. نکته اصلی این خواسته نیز آن است که انسان میخواهد محبوبش نیز او را دوست بدارد و برای تقویت این رابطه عاطفی طرفینی میخواهد تمام توجهاش به محبوب باشد، و محبوب نیز تمام توجهاش به او باشد. همه انسانها این را میفهمند که وقتی با دوست خود سخن میگویند، میخواهند او به آنها توجه کند و اگر او روی برگرداند و با دیگری سخن بگوید، ناراحت میشوند. علت اینکه انسان میخواهد با دوستش خلوت کند نیز همین است که در خلوت، کس دیگری مزاحم انسان نیست و چیزی طرف مقابل را از توجه به او باز نمیدارد، و حتی گاهی از نور و سر و صدا نیز پرهیز میشود. شاید دیدهاید در برخی از رستورانها چراغهای کمنور و حتی شمع روشن میکنند و دوستانی که با هم به آنجا میروند، مقیدند که فرد دیگری به آنها توجه نداشته باشد. شاید علت اینکه در غزلها، چکامهها و داستانهای عاشقانه، مسأله «رقیب» جایگاه خاصی دارد، همین باشد. البته این مسأله گاهی از روی حسادت است، ولی جهت عقلایی نیز دارد و آن این ا ست که وقتی رقیبی در کار باشد نیمی از توجه محبوب به او معطوف میشود. محب میخواهد همه توجه محبوب به او باشد و وقتی میبیند دل محبوب با کس دیگری است و او را نیز دوست دارد و یا کس دیگری مزاحم گفتوگویشان است، ناراحت میشود.
از آنجا که انسانها تعلقات متعددی دارند، در رابطه با آنها راه فراری از این مشکل نیست. شاید نتوان در عالم، عاشق و معشوقی پیدا کرد که همه توجهشان فقط به یکدیگر باشد، اما محبت خدا اینگونه نیست. با اینکه خدا میلیاردها مخلوق دارد، اگر همه عاشق او باشند، میتواند با هر یک، آنچنان رفتار کند که گویی جز او بندهای ندارد. لایشغله شأن عن شأن[6]؛ توجه خداوند تجزیه نمیشود که مقداری از آن به کسی و مقداری دیگر، به دیگری تعلق بگیرد. وقتی کسی بداند خدا به او عنایت دارد، نگران اینکه به دیگری نیز عنایت دارد، نیست و میداند که عنایت خداوند به دیگری از عنایت خداوند به او نمیکاهد. نگرانی بهخاطر این بود که توجه محبوب به محب کم شود و رابطهای که با او دارد کاهش پیدا کند. از اینرو درباره خداوند مسأله رقابت معنی ندارد و هرچند خداوند میلیاردها محب داشته باشد، با همه آنها آن چنان است که گویی یک بنده بیشتر ندارد و همه میتوانند با او خلوت کنند و توجه او را به خود جلب کنند و کثرت دوستداران نیز ضرری به آن نمیزند.
از آنجا که ما انسانها این مطالب را با خودمان قیاس میکنیم، تصور آن برایمان مشکل است. ما انسانها اگر دو نفر را دوست داشته باشیم، نصف دلمان برای این است و نصف دیگرش برای دیگری. خیال میکنیم خدا نیز همین طور است و العیاذ بالله وقتی همه بندگانش را دوست میدارد، دلش به تعداد بندگان تقسیم میشود. ولی نه تنها، خدا اینگونه نیست، بلکه بندههای خاص خدا نیز این طور نیستند. وقتی شما به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها میروید، میبینید افراد با زبانها و حاجات مختلف ایشان را صدا میزنند، آیا فکر میکنید که ایشان اینها را نمیشنوند؟! فهم این مطلب در قیاس با ما انسانهای عادی مشکل است. اگر سه یا چهار نفر با ما سخن بگویند، سخنان همه آنها را نمیتوانیم بفهمیم و به زحمت یک یا دو نفر را مخاطب قرار میدهیم. البته کارشناسان گفتهاند اگر انسان تمرین کند میتواند حدااکثر تا هفت صدا را با هم بشنود. اما این کجا و شنیدن و جواب دادن هزاران نفر با هم كجا؟ اولیای خدا حتى میدانند حاجت هر فرد چگونه باید برآورده شود و همان را از خدا میخواهند و خدا نیز تفضل میکند. این درباره حضرت معصومه است که نه پیغمبر است و نه امام، بلکه دختری والامقام از این خاندان است. حساب امام معصوم که دیگر جداست و اگر تمام عالم یکجا وجود مقدس حضرت ولیعصر ارواحنافداه را صدا بزنند همه را می شنود.
گفتیم که خواست انسان این است که توجه محبوبش، فقط به او باشد و ظرفیت او را پر کند. این حالت معمولا در خلوت پیدا میشود. این است که دو طرف میخواهند ارتباط در خلوت باشد تا توجه هر دو کاملا به یکدیگر باشد و یک رابطه روحی طرفینی در کاملترین وجه آن برقرار بشود. در چنین شرایطی گاهی حتی نور نیز مزاحم است و محب تنها به همان اندازه از نور بهره میگیرد که بتواند صورت محبوب را ببیند. شاید گاهی این حالت به اندازهای برسد که دیدن صورت نیز برای فرد مطلوب نیست و همین که بداند توجه طرف به اوست، لذت میبرد. بنابراین طبیعی است که انسان بخواهد با محبوب خود خلوت داشته باشد.
آیا ما واقعا خدا را دوست داریم؟ آیا درست است که ما از خدایی که این همه نعمت به ما داده است و علىرغم روسیاهیها و آلودگیهایمان، ما را در آغوش لطف، رحمت و کرم خودش میپذیرد، روی برگردانیم و تمام شب را بخوابیم و هیچ یادی از خدا نکنیم؟! خوب است انسان در این باره مقداری فکر کند. در روایات نیز تأکید شده است که اگر طالب محبت هستید، فکر کنید. اندیشیدن درباره نعمتها، صفات کمالیه، الطاف، گذشتها و بزرگواریهای خداوند باعث میشود که محبت انسان به خداوند بیشتر بشود. البته اینگونه نیست که کسانی که شب تا به صبح میخوابند و مثلا برای نماز شب بلند نمیشوند، خدا را دوست نمیدارند، ولی حداقل حق دوستی را ادا نمیکنند و اشتغالات دیگر، قلبشان را گرفته و محبت به قدری نیست که بر آنها غالب شود. باید بدانیم که حد نصاب محبت این است که انسان حداقل از مجموع ساعات شب، نیم ساعت را برای گفتوگوی با خدا در نظر بگیرد. بهخصوص که او خود دعوت و اصرار میکند و پیغمبر میفرستد و چند آیه قرآن درباره اهمیت این امر نازل میکند. بی توجهی به این امر جفاست و انسان باید بکوشد مقداری از وادی محبت بهرهای ببرد و بداند همه نعمتهای خدا، خوردنیها آشامیدنیها نیست.
پرسشی دیگر كه بهخصوص برای ما طلبهها مطرح میشود این است که درست است که ما خدا را دوست داریم و دروغ نیز نمیگوییم، اما وظایفی داریم که خدا برای ما تعیین کرده است. مثلا درس خواندن برای ما تکلیفی واجب است و باید مباحثه و مطالعه کنیم و به دنبال تبلیغ و تحقیق و امثال آن برویم. این تکالیف واجب است ولی سحرخیزی و امثال آن مستحب است. آیا جایز است ما به خاطر یک امر مستحب از واجبمان کم بگذاریم؟ این پرسش در لفظ قابل طرح است و روشن است که قطعا همه فقها پاسخ خواهند داد که تکلیف واجب بر امر مستحب مقدم است و اگر تزاحمی بود، باید مستحب را ترک، و واجب را انجام داد. اما حقیقت این است که مطلب چیز دیگری است. ما در طول شبانهروز بهجز وقتهایی که صرف درس و بحث و کارهای واجب میکنیم، وقتهای دیگری نیز داریم که اگر برای آنها برنامهریزی کنیم، میتوانیم دست كم یك ربع ساعت پیش از فجر بلند شویم و آن را به سحرخیزی اختصاص دهیم، و اگر خسته بودیم، بعد از نماز صبح استراحت کنیم. البته خواب بین الطلوعین نیز کراهت دارد، اما در دوران امر بین سحرخیزی و ترک خواب بین الطلوعین، سحرخیزی اولی است.
نقل کردهاند که در زمان شیخ انصاری رضواناللهعلیه طلبهای این مسأله را خدمت ایشان مطرح کرد و گفت ما میخواهیم مستحبات بهخصوص نافله شب را انجام دهیم، ولی درس و بحث داریم؛ آیا جایز است که از مطالعهمان کم بگذاریم و در عوض نافله بخوانیم؟[7] شیخ انصاری از او میپرسد: شیخنا شما قلیان میکشید؟ وقتی طلبه پاسخ میدهد که بله آقا ما مثل همه قلیان میکشیم[8]، شیخ می گوید: یکی از اینها را کم کن و در عوض نافله شب را بخوان. قلیان کشیدن مقدمات دارد و آماده کردن تنباکو و ذغالش وقت میبرد. یکی را کم کن و در عوض نافله بخوان. این ثوابش بیشتر از قلیان کشیدن است و دیگر تزاحمی واقع نمیشود.
خدا انشاءالله به همه ما توفیق بدهد که به آنچه مورد رضایت او و موجب سعادت ماست عمل کنیم.
[1]. به احتمال قوی منظور این است که پیش از ظهر منتظر تمام شدن سایه هستند تا نمازشان را اول وقت بخوانند و پس از آن نیز منتظرند سایه به حدی برسد که وقت فضلیت نماز عصر را درک کنند.
[2]. ذاریات، 17-18
[3]. الأمالی( للصدوق)، ص 357.
[4]. دعائم الإسلام، ج1، ص 212.
[5]. الأمالی( للصدوق)، ص 356.
[6]. إقبال الأعمال، ج1، ص 201.
[7]. حال شاید مطالعه را به عنوان واجب نیز فرض نمیکرده است و میخواسته بداند بین این دو تا مستحب کدام افضل است.
[8]. در گذشته قلیان کشیدن بین عموم مردم امر رایجی بود، و حتی در بین علما و طلبهها نیز مرسوم بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/11/09، مطابق با بیستوهفتم ربیعالاول 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته بحث ما به این جا رسید که از جمله علامتهای دوستان خدا این است که منتظرند شب فرا برسد و در خلوت با خدا به راز و نیاز بپردازند. همچنین در تبیین چرایی انتخاب شب برای مناجات و راز و نیاز با خدا گفتیم که راز اینکار آن است که علاوه بر اینکه در شب آرامش برقرار، سر و صداها خاموش و هر کس به دنبال استراحت خودش است، تاریکی نیز به تمرکز بیشتر انسان کمک میکند. در آیات قرآن نیز به این نکته اشاره شده است و میفرماید: دلیل اینکه تأکید میکنیم دوثلث یا نصف شب را به عبادت بپرداز، این است که عبادت شب اثرگذارتر است؛ إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْأً وَأَقْوَمُ قِیلًا[1]. همچنین به یک نکته دیگر اشاره میکند و میگوید؛ إِنَّ لَكَ فِی اَلنَّهَارِ سَبْحًا طَوِیلًا[2]؛ هنگام روز فرصت عبادتهای چندین ساعته را ندارید و روز تکالیف، رفت و آمدها و گرفتاریهایی دارد که مانع از خلوت با خدا میشود. در روایات نیز سفارشات بسیاری درباره سحرخیزی و عبادت و سجدههای طولانی در شب شده است. از جمله آنها روایت نوف بکالی است که امیرمؤمنان علیهالسلام در آن وضع متقین را در شب و روز بیان میکند و میگوید کار آنها در شب این است که به نماز میایستند و قرآن را با لحن خوب و ترتیل تلاوت میکنند. سپس اضافه میفرماید آنها شب را در رکوع و سجده به صبح میرسانند و گاهی پیشانی و صورتشان را روی زمین فرش میکنند و اشک از چشمانشان جاری میشود. به هر حال تأکیداتی که درباره سحرخیزی شده، کمنظیر است و در منابع دینی به کمتر چیزی این همه تأکید شده است.
در اینجا این پرسش مطرح میشود که اگر ما بخواهیم به دستورات قرآن عمل کنیم و دو ثلث شب را به عبادت بپردازیم و بینالطلوعین نیز بیدار بمانیم و به تعقیبات نماز بپردازیم، چگونه به کارهای دیگرمان برسیم؟ با توجه به اینکه برای روز نیز مستحباتی وارد شده است و حتی هر ساعت از روز دعای مخصوص دارد و هنوز این دعاها تمام نشده، وقت نافله و نماز ظهر و عصر و دعاهایی که بعد از آن وارد شده میشود. کسی که دو ثلث شب را عبادت کرده، دیگر حال و نشاطی برای کار ندارد؛ اگر دانشجوست، سر کلاس چرت میزند و اگر کارگر و کشاورز است، توان فعالیت ندارد. اوصاف اینگونه اشخاص نیز در روایات آمده است که چهرهها زردرنگ، رنگها پریده و لبهایشان خشکیده است. در اینصورت کاری از پیش نمیرود. چنین کسی حتی برای عبادتهای روز نیز نشاطی ندارد. حال اگر الگوی مؤمن ایدهآل این است، چگونه باید تکالیف اجتماعی را انجام داد؟ پیشرفت علمی و فعالیتهای اجتماعی و سیاسی جامعهای که از اینگونه افراد تشکیل شده، چه میشود؟ این مسأله منحصر در سحرخیزی نیست و بسیاری از تکالیف دیگر هم هست که در صورت عمل به آنها، برای کارهای دیگر وقت و توان باقی نمیماند. اگرلازمه عمل به این دستورات، داشتن جامعهای سست، بیحال و بیرمق باشد که مورد تأیید اسلام نیست، پس چرا نسبت به انجام آنها این همه سفارش و تأکید شده است؟
برای اینکه ذهنها آماده پذیرفتن جواب بشوند، از تشبیه منابع دینی به کتابهای طبی استفاده میکنیم. در اینگونه از کتابها بخشی از کتاب درباره گیاهان، داروها، املاح، غذاها و... است. روشن است که اینگونه کتابها درصدد بیان خواص گیاهان و داروهاست و عمل به آنها به معنای سفارش به مصرف همه گیاهان و داروهای مذکور نیست. از اینرو در کتابهای جامعتر، ضررها و مصلح این موارد را نیز مینویسند. برای عمل به این کتابها باید نزد پزشک رفت و پس از معاینه و آزمایش، نسخهای برای استفاده از دارو گرفت، و هرچه مهارت و تجربه پزشک و اطلاع او از انواع داروها و غذاها بیشتر باشد، نسخه بهتری مینویسد. همین قضیه درباره دستورات منابع دینی نیز مطرح است. گاهی برخی از عوام با استناد به روایات ثواب گریه بر امام حسین علیهالسلام، میگویند ما در طول سال همه گناهان را مرتکب میشویم و روز عاشورا چند قطره اشک میریزیم و بخشیده میشویم! اینها توجه ندارند که این روایات در مقام بیان این است که اشک ریختن در عزای سیدالشهدا چنین توان و اقتضایی دارد، اما این تأثیر نیاز به شرایطی دارد که باید فراهم شوند. بنابراین باید به این نکته توجه داشته باشیم که تعریف یا مذمت چیزی در روایات، به معنای تجویز مطلق عمل طبق آن نیست، و همانطور که در احکام فقهی باید به مجتهد فقیه مراجعه کنیم تا همه مستندات فقهی را کنار هم بگذارد و پس از ملاحظه مطلق و مقید، ناسخ و منسوخ و عام و خاص آن وظیفه ما را بیان کند، در مسایل اخلاقی نیز باید به متخصص خودش رجوع کرد. بهخصوص که بسیاری از این مسایل از واجبات بسیار مهم است و متخصصی که در این موضوعات کار کرده است، مجموع مستندات را درنظر میگیرد و با توجه به نیازها و استعدادهای طرف برای او عملی را تجویز میکند.
نقل شده است که یکی از اصحاب امام صادق علیهالسلام دوستی نصرانی داشت که کمکم او را هدایت کرد و او حاضر شد که مسلمان شود. نیمه شبی به در خانه دوست تازه مسلمان خود رفت و او را برای نماز شب به مسجد برد. پس از نماز شب نیز به او گفت: دیگر نزدیک صبح است، صبر کن نماز صبحمان را هم بخوانیم، و بعد از نماز صبح نیز او را برای تعقیبات تا طلوع آفتاب نگهداشت. بالاخره هر دو به منزل بازگشتند. اما شبهنگام وقتی آن مسلمان دوباره برای دعوت به نماز شب به در خانه دوستش آمد، آن تازه مسلمان گفت: فلانی! شما دین خوبی دارید، اما این دین برای آدمهای بیکار خوب است. من زن و بچه دارم و نمیتوانم اینگونه زندگی کنم. همان دین خودمان برایم خوب بود. امام صادق علیهالسلام این مثل را میزنند و میفرمایند: از همان راهی که او را وارد اسلام کرده بود، بیرونش کرد. بنابراین بدون شناخت ظرفیت، شرایط زندگی، و میزان معرفت، سن، توان بدنی، و وظایف مختلف خانوادگی و اجتماعی فرد، نمیتوان برای او دستورالعملی را تجویز کرد.
بنابر آنچه گفتیم، فقیهی که بر این مسایل احاطه دارد، نوعی تقسیم کار را تجویر میکند. به عبارت دیگر عمل به دستورات دینی به معنای انجام همه کارها در همه اوقات نیست، و باید به نوعی تقسیم کار کرد. برخی از روایات بر این دلالت دارند که انسان در شبانهروز باید چند گونه کار داشته باشد. در روایتی توصیه شده است که ساعات شبانه روز را سه بخش کنید: بخشی برای خواب و نیازهای بدنی، بخشی برای تحصیل روزی، و بخشی نیز برای عبادت. در روایت دیگری بخشی با عنوان معاشرت با دوستان و لذت بردن از حلال اضافه شده است و انجام آن را تضمینی برای انجام صحیح وظایف دیگر معرفی کرده است.[3] با توجه به این نكات درمییابیم که این روایات در مقام بیان لزوم تقسیم ساعات شبانهروز به سه یا چهار قسمت مساوی نیست، بلکه اجمالا در مقام نهی از یک سویه شدن زندگی است.
با استفاده از منابع دینی، اعم از آیات، روایات و سیره اهلبیت علیهمالسلام، کارهای ما به دو دسته کلی فردی و اجتماعی تقسیم میشود. ما وظایفی اجتماعی نسبت به پدر، مادر، همسر، فرزند، همسایه، استاد، و شاگرد داریم تا برسد به امام و مسئولان کشور و حتى کشورهای دوست یا دشمن. دستهای دیگر از وظایف نیز مربوط به خود شخص است به گونهای كه فرد دیگری باشد یا نباشد، شخص باید آنها را انجام دهد. البته مسائل فردی هم خود به سه دسته نیازهای ضروری بدنی، روانی و ارتباط با خدا تقسیم میشود. نیازهای ضروری بدنی[4] نیازهایی است كه همه انسانها دارند و مفری از آن نیست. همه انسانها به غذا، لباس و مسکن نیاز دارند. در اینگونه از نیازها سخن از این نیست که شرعا تأمین آنها فیحدنفسه واجب، حرام یا مستحب است، زیرا هر انسانی برای زندهماندن باید آنها را تأمین کند. البته اگر مؤمن این کارها را به قصد اطاعت خدا و برای کسب رضای خدا انجام دهد، اینها نیز عبادت میشود، ولی اینکار تکلیفی واجب نیست، و هنر مؤمن است که میتواند همه این کارها را ـ حتی حیوانیترین آنها را ـ به قصد اطاعت خدا انجام بدهد و آن را به عبادتی بزرگ (واجب یا مستحب) تبدیل کند.
نیازهای روانی نیازهایی است که مربوط به بدن انسان نیست، اما انسانیت و روان انسان به آنها نیازمند است. هر انسانی میخواهد عزت نفس داشته باشد و آبرومند باشد. البته ممکن است کسی با گدایی زنده بماند، ولی این شأن انسان محترم نیست. و بالاخره دسته سوم از نیازها به ارتباط با خدا و عبادت او برمیگردد که به یك معنا میتوان آن را نیز از نیازهای روانی انسان دانست.
مسائل اجتماعی نیز به دو بخش عمده نیازهای مادی و معنوی تقسیم میشود. افزون بر همه اینها، ما انسانها نیاز دیگری داریم و آن نیاز به تحصیل علم است. روشن است که تحصیل علم هم برای مسائل فردی و هم برای مسائل اجتماعی امر واجبی است. البته باید دانست که همه این کارها را میتوانیم به قصد قربت و برای اطاعت خدا انجام دهیم و همه آنها عبادت شود.
یکی دیگر از نیازها، نیازهای دفاعی و امنیتی است که اگر دشمن داخلی یا خارجی بخواهد نظم جامعه را بر هم بزند، باید دستگاه امنیتی و نیروی دفاعی پاسخ آنها را بدهد. تأمین این نیاز کار یک فرد نیست و نیازمند دستگاه منظم وسیعی است. همه اینها نیازهای زندگی ما در دنیاست و اسلام از ما خواسته است که در همه این امور نمونه باشیم. همه این فعالیتها باید انجام بگیرد، اما همه باید سمتوسوی الهی داشته باشد.
برخی خیال میکنند که عبادت در آنجایی که توصیه به عبادت در دوثلث یا نیمی از شب شده است، به معنای هر کاری است که انسان برای خدا انجام دهد، و به روایاتی از قبیل الْعِبَادَةُ عَشَرَةُ أَجْزَاءٍ تِسْعَةُ أَجْزَاءٍ فِی طَلَبِ الْحَلَالِ[5] استناد میکنند؛ ولی اینگونه نیست و منظور روایاتی که میگوید بخشی از اوقات خود را برای عبادت و مناجات با خدا قرار بده، کارهای دیگر نیست. یکی از مهمترین کارها نزد عقلا مسأله مدیریت جامعه است که همه شئون دیگر را تحت الشعاع خود قرار میدهد. این اهمیت به اندازهای است که برخی از روایات فایده اجرای یک حد الهی برای جامعه را بیش از چهل روز بارندگی معرفی کرده است. امیرمؤمنان سلاماللهعلیه هنگامی که مالک اشتر را به عنوان فرماندار مصر میفرستادند دستورالعملی نیز برای ایشان نوشتند که در آن تمام ارکان دولت، کیفیت معامله با آنها و وظایف هر یک را بهصورت مفصل شرح دادهاند، اما در ضمن همه این اوامر از او میخواهند که بهترین اوقات خود را برای عبادت خدا قرار بدهد. نکته جالب این است که در آن دستورالعمل میفرمایند: گرچه هر کاری را برای خدا انجام بدهی و ضرری برای مردم نداشته باشد، عبادت است، اما بهترین اوقات خود را در شبانه روز برای عبادت خدا و مناجات با او قرار بده! ضمنا سفارش میکنند که مبادا گوشه این عبادتها را سوراخ کنی و از آنها کم بگذاری! باید آنها را در بهترین اوقات به صورت کامل انجام بدهی و این است که تو را در عمل به سایر وظایف کمک میکند.
در یک تقسیمبندی کلی هر کدام از اموری که نام بردیم به واجب و مستحب تقسیم میشود[6] که در تزاحم بین آنها باید مستحب را فدای واجب کرد. این مسایل روشن است، اما مشکل در جایی است که واجبی درباره شخص با واجبی درباره خانواده و یا با واجبی درباره جامعه تزاحم پیدا کند. مثلا حفظ سلامتی واجب است و انسان باید مراقب خوراکیهای خود باشد و آنها را از میکروبها ضدعفونی کند، ولی در جبهه و خط مقدم صحبت اینها نیست. در آنجا گاهی انسان باید به یک لقمه نان جو یا نصف خرما اکتفا کند. حال این پرسش مطرح میشود که در تزاحم بین سلامتی انسان با یک واجب شرعی و یا عبادی همانند احترام به پدر و مادر یا نماز چه باید کرد؟ بنابراین ما باید بین واجبات نیز تشخیص بدهیم که در مقام تزاحم کدام واجبتر است.
برخی از عوامل بین همه انسانها مشترک است و در شرایطی همه انسانها وظایف فردی و اجتماعیمشابهی دارند، ولی گاهی عواملی منشأ اختلاف تکلیف میشود. مثلا تکلیف یک دختر بچه نه ساله با جوانی که به رشد و کمال کافی رسیده است، متفاوت است. نمیتوان به بچه نه ساله، دقیقا احکام واجب یا مستحب نماز بهخصوص آنچه مربوط به نیت میشود را یاد داد و گاهی برای وادار کردن او به نماز باید به او وعده جایزه هم داد تا انگیزه نمازخواندن پیدا کند، اما آیا اگر جوانی برای جایزه نماز بخواند، نمازش قبول است؟! این اختلاف تکلیفی است که در اثر اختلاف سن پدید میآید. گاهی اختلاف در اثر اختلاف جنسیت است. مرد و زن با هم تفاوتهایی دارند و برخی احکام مخصوص یکی از آنهاست. گاهی اختلاف تکلیف بهخاطر استعدادهای خدادادی است. حتی بعضی از توانمندیهای کسبی نیز موجب تفاوت تکلیف میشود. مثلا وظیفه کسیکه برای كسب روزی زحمت میكشد با کسی که از روی تنبلی یا مسایل دیگر فقیر است، متفاوت است. و بالاخره برخی از مسائل در شرایط استثنایی همانند جنگ، زلزله و امثال آن پیش میآید. روشن است که در چنین شرایطی وظیفه جدیدی برای افراد پدید میآید که غالبا به صورت واجب کفایی است و اگر من به الکفایه بود از دیگران ساقط میشود، ولی اگر نبود همه موظفند که کمک کنند و تکلیف از دوش هیچ کس برنداشته نمیشود.
از آنجا که در تهیه برنامه برای رفتار انسان باید همه این عوامل لحاظ شود، میبایست با کسانی که هم احاطه علمی دارند و هم میتوانند شرایط افراد را درک کنند، مشورت کرد. از یک مبتدی - بهخصوص یک نوجوان- نمیتوان انتظار داشت که خود همه اینها را محاسبه کند و واجب را از اوجب و مهم را از اهم تشخیص دهد. باید کسانی که تخصصهایی در مسائل تربیتی و اخلاقی دارند، بار را بر دوش بگیرند و دیگران را راهنمایی کنند. مجموع این مسایل به انسان میفهماند که تکالیف افراد نسبت به شرایط مختلف متفاوت است. ممکن است برای کسی بلندشدن یک ربع ساعت پیش از نماز صبح و خواندن نماز شب کافی باشد، اما برای دیگری که کار لازم و تکلیف واجبی ندارد، عبادت دو ثلث شب و حتى احیای آن خیلی خوب باشد.
نتیجه اینکه ما تکالیف مختلفی داریم که باید وظایف و موقعیت اجتماعی خودمان را تعیین کنیم و بدانیم چه مسئولیتهایی را به عهده گرفتهایم و چه مسئولیتهایی را باید به عهده بگیریم؟ باید ببینیم چه کارهایی روی زمین مانده و ما توان انجامش را داریم، هر کدام اهمیت بیشتری دارد، آن را انتخاب کنیم.
وفقنالله وایاکم انشاءالله
[1] . مزمل، 6.
[2]. مزمل، 7.
[3]. اجْتَهِدُوا فِی أَنْ یَكُونَ زَمَانُكُمْ أَرْبَعَ سَاعَاتٍ سَاعَةً لِمُنَاجَاةِ اللَّهِ وَ سَاعَةً لِأَمْرِ الْمَعَاشِ وَ سَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الْإِخْوَانِ وَ الثِّقَاتِ الَّذِینَ یُعَرِّفُونَكُمْ عُیُوبَكُمْ وَ یُخْلِصُونَ لَكُمْ فِی الْبَاطِنِ وَ سَاعَةً تَخْلُونَ فِیهَا لِلَذَّاتِكُمْ فِی غَیْرِ مُحَرَّمٍ وَ بِهَذِهِ السَّاعَةِ تَقْدِرُونَ عَلَى الثَّلَاثِ (تحفالعقول، 409)
[4]. به این نیاز در اصطلاح روانشناسی نیازهای فیزیولوژیک میگویند.
[5]. جامع الأخبار(للشعیری)، ص 139.
[6]. از آنجایی که بحث درباره کارهایی است که باید انجام داد، مکروه و حرام مورد بحث نیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/11/16، مطابق با پنجم ربیعالثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
عدهای از حواریین حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام خدمت ایشان عرض کردند چه خوب است خدا سفرهای آسمانی بر ما نازل کند تا از آن تناول کنیم و این روز عیدی برای مردم این زمان و آینده باشد؛ البته تعبیرشان مؤدبانه نبود و گفتند: هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّكَ أَن یُنَزِّلَ عَلَیْنَا مَآئِدَةً مِّنَ السَّمَاء× تَكُونُ لَنَا عِیداً لِّأَوَّلِنَا وَآخِرِنَا؛ آیا خدا میتواند سفرهای از آسمان نازل کند که ما از آن تناول کنیم و این روز را عید بگیریم؟ حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام در مقام دعا، تعبیر را اصلاح کردند و گفتند: پروردگارا! یک مائده آسمانی برای ما نازل بفرما که نشانهای از قدرت و عظمت تو باشد! خداوند نیز این سفره را نازل کرد.
با توجه به این داستان، این سوال قابل طرح است که اگر نازل شدن یک سفره غذا از آسمان، موجب عیدگرفتن اولین و آخرین میشود، آیا جا ندارد بهخاطر برکاتی که هزاران هزار بار از آن سفره غذا بالاتر بوده و خداوند متعال در این ایام مبارک پیروزی انقلاب اسلامی بر امت ما نازل فرموده است، این روزها را عید بگیریم؟ باید این نعمتهای الهی را به خاطر داشته باشیم و برگزاری جشنها، شادیها، دعاها و اعمال عبادی به شکرانه این پیروزیها، کمترین وظایفی است که باید در مقابل این نعمتهای عظیم الهی انجام دهیم. امیدوارم خدای متعال به همه ما هم شناخت نعمتها و هم توفیق شکرگزاری آنها را مرحمت بنماید.
گفتیم برای محبت پیدا کردن به خدا باید زمینههای روحی و روانی آن فراهم شود. باید انسان بداند که خداوند دوستداشتنیترین موجود است تا کمکم محبت در دل او ثبات پیدا کند و از محبان و مریدان خدا شود. سپس به بخشی از آثار و لوازم محبت - طبق آنچه از آیات و روایات استفاده میشد - اشاره کردیم و گفتیم که تحصیل بسیاری از این آثار آسانتر از خود محبت است و مترتب شدن آنها بر مرتبه نازلهای از محبت، موجب تقویت تدریجی آن میشود. ضمنا گفته شد که اثر طبیعی محبت این است که وقتی انسان کسی را دوست میدارد، میخواهد محبوب نیز او را دوست بدارد. این اثر بهگونهای است که گاهی محب از احساس محبت محبوب، لذتی میبرد که از هر چیز دیگری بالاتر و ارزشمندتر است و تحمل هر گونه سختی و گرفتاری را برایش آسان میکند.
یکی از شیوههای تربیتی قرآن کریم این است که وقتی میخواهد نسبت به صفتی تمجید و تحریض کند، میفرماید: این چیزی است که خدا دوست دارد. در مقابل هرگاه میخواهد مردم را از چیزی دور کند، میگوید این را خدا دوست ندارد. این آیات به ما میگوید فطرت شما طالب این است که کاری کنید که خداوند شما را دوست بدارد، و باید بدانید که اگر این کار را انجام بدهید، خدا دوستتان نمیدارد. افزون بر این، در ادبیات قرآنی شیوهای کمنظیر رعایت شده است که در بسیاری از آیات یک رابطه متقابل بین بنده و خداوند برقرار میکند و میگوید: رَّضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ؛[1] یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ؛[2] خداوند از چنین مردمی راضی است و آنها نیز از خدا راضیاند. توجه به این آیات، ما را در افزون ساختن محبت خدا و همچنین اطمینان از محبت او به ما، یاری میکند. خوب است صفاتی که خداوند فرموده آنها را دوست دارد، احصا کنیم و بکوشیم آنها را در خودمان تقویت کنیم. نتیجه این میشود که هم محبت ما به خدا بیشتر میشود و هم خدا ما را بیشتر دوست خواهد داشت.
گاهی ممکن است برخی با توجه به بحثهای گذشته که بیشتر درباره عبادت، مناجات، ذکر و گریه بود، تصور کنند که انسان ایدهآلی که خدا میخواهد، انسانی است که شب تا سحر بیخوابی کشیده و با رنگی زرد، بیرمق و بیحال، تسبیحی در دست گرفته و ذکر میگوید. خیال میکنند اسلام، چنین کسی را میخواهد و از این غفلت میکنند که همین اسلام است که در آیه چهارم از سوره صف میفرماید: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنیَانٌ مَّرْصُوصٌ؛[3] خداوند کسانی را دوست دارد که در راه او همچون سدی پولادین صف کشیده و جهاد میکنند. در این آیه خداوند نمیگوید که همچون بنیان مرصوص بجنگید یا اگر این طور باشید خوب است و خدا دوست دارد؛ بلکه میفرماید: کسانی هستند که در راه خدا این چنین میجنگند که هیچ تزلزلی پیدا نمیکنند و آن چنان در مقابل دشمن به هم جوش خوردهاند و مقاومت میکنند که هیچ شکستی برنمیدارند. همچنین در جای دیگر میگوید: فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا.[4]
سیره پیغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین نیز بیانگر فضیلت و اهمیت جهاد است. الگوی کامل این فضیلت برای ما شیعیان حضرت سیدالشهدا علیهالسلام است؛ الگویی که هیچ کم و کسر ندارد. او چهرهای نیست که رنگ زردی دارد و به زور نفسی میکشد و ذکری میگوید. شخصیتی است که همه چیزش را برای خدا داده، در میدان جنگ وقتی فرزندان و برادرانش کشته میشوند هر لحظه برافروختهتر و بانشاطتر میشود و با توجه به اینکه هر لحظه به محبوب خود نزدیکتر میشود، عزمش جدیتر وصورتش زیباتر میگردد. بنابراین ما باید همه ابعاد اسلام را در کنار هم بگذاریم و برای گرفتن برنامه عملی از کسانی بهره ببریم که بر همه معارف اسلامی احاطه دارند، نه از کسانی که یکسونگر هستند و اسلام را از یک دریچه مینگرند و تنها دستهای از روایات را میبینند و از مطالب دیگر غفلت میکنند. البته انسانها از نظر معرفت، همت، ایمان و تقوا بسیار متفاوتاند، ولی بالاخره کسانی نیز هستند که به یک بُعد از ایمان بیشتر میچسبند و از چیزهای دیگر غفلت میکنند. حال یا فراموش میکنند و یا چون با مزاجشان نمیسازد، از آنها تغافل میکنند. به هر حال قرآن میفرماید: خداوند کسانی را که این چنین برای جهاد در راه خدا آماده هستند و میجنگند، دوست دارد و یک سوره از قرآن نیز بهخاطر همین آیه به نام صف نامیده شدهاست.
البته در سراسر قرآن مردم به صورتهای مختلف به جهاد و قتال در راه خدا ترغیب شدهاند، اما جنگ چیزی نیست که ایجاد زمینهاش بهدست ما باشد و مطلوب باشد كه جنگ بهراه بیندازیم. آنچه برای امروز ما اهمیت دارد این است که این روحیه در افراد تقویت شود که اگر امروز از طرف امام زمان عجلاللهفرجهالشریف یا نائب ایشان امری صادر شد که جبههها را پر کنید، همه با افتخار و عاشقانه شرکت کنند؛ همان عشق و محبتی که در اولین سالهای دفاع مقدس، نسبت به اسلام و انقلاب در دل مردم پدید آمده بود و با یک اشاره امام زندگی، همسر و فرزند خود را رها میکردند و به جبههها میرفتند. این روحیه مهم است. انسان باید چنان آمادگی داشته باشد که وقتی گفتند به پیش! معطل نباشد. همانگونه که در احوالات علمای گذشته نقل کردهاند که روزهای جمعه با اسب و شمشیر در بیابان تمرین میکردند تا اگر امام زمان ظهور فرمودند و فرمان جهاد دادند، آماده جهاد باشند.
این روحیه مهم است؛ البته این روحیه شرایطی دارد و دلبستگی به مسائل زندگی ـ حتی آنهایی که فیالجمله مطلوب است ـ از این آمادگی میکاهد. به عنوان مثال در اسلام محبت پدر، مادر، فرزند و همسر ممنوع نیست، اما اگر مانع از آمادگی برای جهاد در راه خدا بشود، با ایمان نمیسازد؛ قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَآؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْكُم مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ؛ِ[5] اگر پدران، فرزندان، همسران، اموال، کاخها و سرمایههایتان مانع به جهاد رفتن شما میشود؛ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ. هشداری است که خدا از این حالات خوش نمیآید. حواستان جمع باشد که نباید اینها مانع از جهاد بشود! این کار نشانه این است که شما اینها را بیشتر از خدا دوست میدارید. این روحیه بدی است و با ایمان نمیسازد. کف ایمان این است که انسان، خدا را بیش از چیزهای دیگر دوست بدارد؛ البته سقف ایمان این است که محبت اصیل جز به خدا تعلق نگیرد و انسان همه چیزهای دیگر را هم برای خدا بخواهد. این مرتبهاش از کلاس ما بالاتر است و کسی مثل امام حسین علیهالسلام را میخواهد که میفرمود: «تركت الخلق طرّا فى هواكا وأیتمت العیال لكى أراكا».
حداقل، باید تلاش ما باید این باشد که دلبستگیهای دنیا مانع انجام وظیفه ما نشود. این است که بزرگترین دشمن محبت خداوند و جهاد و شهادت در راه او، علاقه به دنیاست. این دو با هم نمیسازند. در روایتی چنین نقل شده است که همانگونه که جهان دو خدا ندارد و معبودیت دو خدا امکان ندارد، محبوبیت دو خدا هم معنی ندارد و نمیشود هم خدا را دوست داشت و هم چیزی که خدا دوست نمیدارد. بنابر این اگر کسی خدا را دوست دارد، نمیتواند دنیا را دوست داشته باشد، و تعلق به خوشی، راحتی و آسودگی با عشق خدا نمیسازد. این است که ما باید بکوشیم که این روحیه را در خودمان تقویت کنیم تا در دل ما محبت خدا بر تعلقات دیگر غالب شود. البته گاهی ممکن است برای یک شخص خاص یک واجب کفایی با واجبی اهم تزاحم داشته باشد. مثلا از آنجا که رهبری جامعه برای امام از هزار جهاد واجبتر بود، ایشان خود در دفاع هشتساله شرکت نکردند.
حال این پرسش مطرح میشود که چگونه این روحیه تقویت میشود. هنگام جهاد نظامی، خود فضا و حال و هوای جامعه به تقویت این روحیه کمک میکند. مثلا وقتی در دوران جنگ، پیكرهای پاك شهدا را به شهرها میآوردند، مردم خونشان به جوش میآمد و عواطفشان تحریک میشد و آمادهتر میشدند. بهخصوص وقتی شهید از دوستان و نزدیکان آنها بود، تصمیمشان برای شرکت در جهاد بیشتر میشد. فرمایشات امام و آیات و روایاتی که ایشان میخواندند به همراه تبعیت بزرگان دیگر از ایشان، آن فضای ملکوتی را درست کرده بود و در پرتو آن، آفتها و پلیدیها از بین میرفت.
بنابراین خود فضای جنگ سازنده است؛ البته بین حق و باطل همیشه جنگ است و هیچگاه جنگ بین آنها تمام نمیشود. فقط صورت جنگ تغییر میکند. جنگ گاهی نظامی، گاهی فکری، گاهی اقتصادی و گاهی سیاسی است. قرآن نیز میفرماید: إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ.[6] دادن مال نیز نوعی جهاد است؛ یعنی جهاد اقتصادی نیز داریم. جهاد فکری نیز داریم. همانگونه که جنگ نرم نیز داریم؛ جنگی که خطر آن بسیار بیشتر و مهمتر از جنگ سخت است. همه مسایلی که درباره جهاد گفتیم، در این میدانها نیز مصداق پیدا میکند. در صدر اسلام نیز چند سالی مسلمانها در شعب ابیطالب محصور بودند. دشمنان حتی اجازه نمیدادند که به آنها نان و آب برسد. گاهی شبانه امیرمؤمنان به همراه چند نفر دیگر، مشکی آب و مقداری غذا برای آنها میآوردند. این امتحان بسیار بزرگی است. سنت خداوند این است و برای کسانی که میخواهد آنها را رشد دهد، چنین امتحانهایی پیش میآورد.
خداوند در آیه 94 سوره اعراف میفرماید: وَمَا أَرْسَلْنَا فِی قَرْیَةٍ مِّن نَّبِیٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ. مضمون آیه این است که ما برای هیچ قومی، پیغمبری نفرستادیم، مگر اینکه آن قوم را به سختیها و گرفتاریها مبتلا کردیم تا شاید به طرف خدا بروند و تضرع (گریه و زاری) کنند. وقتی رفاه و آسایش است، لذتهای دنیا انسان را مست میکند، اما گرفتاری و سختیها انسان را رام و متواضع میکند و به راه خدا میفرستد. خدای متعال بندگانش را میشناسد. حال که برای هدایت آنها پیغمبر فرستاده است، آنها را دچار سختی میکند تا برایشان زمینه روانی تضرع در پیشگاه الهی فراهم شود. در آیه 42 سوره انعام این مضمون با تعبیر یتضرعون آمدهاست و سپس علت عدم تضرع را قساوت قلب بیان میکند؛ فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَـكِن قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ مَا كَانُواْ یَعْمَلُونَ.[7]
این مسأله همیشه هست. یک روز جهاد نظامی است. یک روز حصر در شعب ابی طالب است. یک روز صحرای کربلاست و یک روز زندانی شدن موسیبنجعفر سلاماللهعلیه. دنیا یعنی همین. هر روز رنگی از این فتنهها و بلاها برای مردم پیش میآید و آنهایی که قساوت ندارند، تحت تأثیر این عامل قرار میگیرند و پشیمان میشوند و توبه میکنند و نصیحتهای انبیا را میپذیرند؛ اما آنهایی که قساوت گرفتهاند، به انبیا میگویند که شما چه کاره هستید؟ اصلا به شما چه؟ حضرت شعیب به مردم سفارش میکرد که کمفروشی نکنید؛ وَزِنُواْ بِالقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ ذَلِكَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً[8]. از این مطلب سادهتر، قابل قبولتر و نافعتر برای مردم چه میشود گفت؟ میگفت: دود این کمفروشی به چشم خودتان میرود. تو امروز کم میفروشی، فردا جنسی از دیگری میخری، او نیز کلاه سر تو میگذارد. وقتی رعایت نکردن انصاف و عدل باب شد، امروز تو بیانصافی میکنی، فردا دیگری در حق تو بیانصافی میکند. آن وقت همین گرانیها و تورمها پدید میآید و دود آن در چشم مردم ضعیف بهخصوص حقوقبگیرانی که درآمد ثابتی دارند، میرود. اما قوم او گفتند: این فضولیها به تو نرسیده؛ أَصَلاَتُكَ تَأْمُرُكَ أَن نَّتْرُكَ مَا یَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَن نَّفْعَلَ فِی أَمْوَالِنَا مَا نَشَاء[9]؛ تو برو نمازت را بخوان! چه کار داری به این کارها؟! تو که در مسائل اقتصادی و سیاسی تخصص نداری؛ شما آخوندها بروید درس خودتان را بخوانید!
ناصحان را به بیسوادی، کمفهمی، کجفکری و چیزهایی از این قبیل متهم میکنید و دوست نمیدارید کسی به شما نصیحت کند. میگویید که انتقاد را دوست دارید و حق با مخالف است، اما دروغ میگویید. حتى طاقت شنیدن یک انتقاد نرم را ندارید. علما، بزرگان، کسانی که وارث این انقلاب هستند، و خانوادههای شهدا به شما نصیحت میکنند که گول آمریکا را نخورید و دنبال این راحتی خیالی نروید! و به این رفاه دروغینی که به شما وعده میدهند، نخواهید رسید. تازه اگر به آن برسید نیز نمیارزد كه عزت این مردم را بفروشید، خونهای هزاران شهید را در طول این سی و چند سال به باد دهید، برای اینکه چند روز، چند دلار از پولتان را به شما برگردانند! زهی حماقت! ارزشهای خدا را یادتان نرود! مردم برای چه انقلاب کردند؟ امام برای چه انقلاب کرد؟ مردم برای چه این همه کشته دادند؟ آیا برای این بود که نانشان ارزان بشود؟! چرا آن مادر، خود به قامت سه جوانش کفن پوشاند و آنها به جبهه فرستاد و حتی نگذاشت یک قطره اشک از چشمش بیرون بیاید؟ آیا برای شکمش بود؟! چرا ما داریم ارزشها را فراموش میکنیم؟ بدتر این که کارهایمان را به پای امام و رهبری نیز بگذاریم و بگوییم کاری که ما میکنیم پیروی از امام و مقام معظم رهبری است!
اعاذنالله و ایاکم انشاءالله
[1]. مائده، 119.
[2]. مائده، 54.
[3]. وقتی فلزات را با هم جوش میدهند، غالبا آن جوش محکمتر از خود آن فلز میشود و به چنین جوشی مرصوص میگویند.
[4]. نساء، 95.
[5]. توبه، 24.
[6]. توبه، 111.
[7]. انعام، 43.
[8]. اسراء، 35.
[9]. هود، 87.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/11/23، مطابق با یازدهم ربیعالثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم محبت خدا خودبهخود ایجاد نمیشود و میبایست مقدمات و زمینههای پیدایش آن فراهم شود تا انسان استعداد و لیاقت دریافت این رحمت الهی را پیدا کند و خداوند به او افاضه کند. در آیات و روایات نیز به این نکته اشاره شده است که محبت خدا آفات و موانعی دارد که یا از ابتدا مانع محبت انسان به خدا میشود و یا محبت پیدا شده را زائل میکند. همه ما میدانیم که اگر بخواهیم مورد توجه دیگری قرار بگیریم باید کاری که او دوست دارد انجام دهیم و اگر کاری که او دشمن میدارد، از ما سربزند، طبعا مورد محبت او قرار نمیگیریم. بنابراین انجام کارهای محبوب خداوند به ما در آمادگی برای دریافت محبت الهی کمک میکند. در جلسه گذشته نیز اشاره کردم که آیات بسیاری به این موضوع پرداخته است که خداوند چه چیزهایی را دوست دارد و چه چیزهایی را دوست ندارد. در ادامه به برخی دیگر از مصادیق این کارها میپردازیم.
در آیه 54 از سوره مائده خداوند، بهخصوص مسأله ارتداد را مطرح میکند و میفرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ. خداوند پیغمبرش را فرستاده که مردم را به اسلام، ارزشهای اسلامی و تقرب به خدا دعوت کند. تعداد محدودی از مردم ایمان آوردند که از همان ابتدا مورد شکنجه و آزار دشمنان و مشرکان واقع میشدند. حال بعد از تحمل سختیها و شکنجهها، جامعه نوپایی به نام جامعه اسلامی در مدینه تشکیل شده است. روشن است که این مردم به دلجویی و تقویت روحی نیاز دارند، و در بسیاری از آیات به آنها وعده پیروزی و عبور از نگرانیها و سختیها داده میشود. اما در این میان خدای متعال مسأله ارتداد را مطرح میکند و میگوید گمان نکنید که اگر از دینتان برگشتید، به ما ضرری میرسد؛ خداوند کسانی بهتر از شما را بهجای شما خواهد آورد که اولین صفت آنها این است که خدا آنها را دوست میدارد و آنها نیز خدا را خیلی دوست میدارند؛ یحبهم ویحبونه. کنار هم آمدن این دو بحث بار معنایی بسیاری دارد و محبت طرفینی غیر از محبت یک طرفی است.
خصوصیت دیگر این افراد این است که در مقابل کفار و دشمنان خدا خیلی سرسختاند و هیچ انعطافی نسبت به آنها نشان نمیدهند، اما نسبت به مؤمنان _ هرچند به حسب ظاهر عقبافتاده و فقیر باشند _ بسیار احترام میگذارند؛ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِینَ؛ در همان حال که نسبت به مؤمنان ذلیلاند، اما در مقابل کفار بسیار سرسختاند و نه تنها هیچ انعطافی نشان نمیدهند، بلکه نسبت به آنها اظهار قدرت، توانایی، استغنا و بیاعتنایی میکنند. خصوصیت آخرشان نیز این است که به جهاد در راه خدا علاقه دارند، بهگونهای که از هیچ ملامتی در راه جهاد نمیهراسند؛ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ. مجاهدان و کسانی که در مقابل کفار سرسختی نشان میدهند، از ملامت هیچ ملامتکنندهای نمیهراسند و به آنها میگویند: هر چه میخواهید، بگویید؛ ما راه خودمان را شناختهایم و این راه را خواهیم رفت. از این آیه این درس را میگیریم که اگر میخواهیم کاری کنیم که خدا ما را دوست بدارد، باید نسبت به مؤمنان متواضع باشیم. محبوبان خدا نسبت به مؤمنان از آن جهت که مؤمناند، خوار، ذلیل و متواضعاند و هیچ انانیتی در مقابل آنها ندارند، اما در مقابل کفار از آن جهت که کافرند، بسیار سرسختاند و هیچ خضوع و سازشی نمیکنند و تسلیم نمیشوند. اگر میخواهیم ما جزو کسانی باشیم که خدا ما را دوست دارد و محبت خودش را به ما هم بدهد باید خودمان را اینگونه تربیت کنیم. طبعا از آنجا که ملاک تواضع ایمان است، شدت و ضعف تواضع نیز نسبت به مراتب ایمان تغییر میکند. هر چه ایمان بیشتر شد، باید بیشتر تواضع کنیم و کسی که بالاترین مراتب ایمان را دارد، بالاترین مراتب تواضع را نیز دارد.
این کار شدنی است. انسان میتواند تصمیم بگیرد و آن را انجام بدهد و وقتی تکرار شد، ملکهاش میشود، اما اینکه بخواهم بهیکباره عاشق خدا بشویم، شدنی نیست. مرحوم آیتالله بهجت رضواناللهعلیه درباره پدر مرحوم آقای کشمیری که مدتی در قم بودند و در مسجد بالاسر دفن شدهاند، نقل میکردند که ایشان به فرزندانشان احترام میگذاشتند و با اینکه خود ایشان سید بودند و سید بودن فرزندان نیز بهخاطر ایشان بود، اجازه نمیدادند که فرزندانشان کفش جلوی پاهای ایشان جفت کنند. گاهی که این مسأله اتفاق میافتاد ایشان ناراحت میشد و میگفت: اولاد حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) جلوی پای من کفش بگذارد؟! بزرگان حتی نسبت به فرزندانشان از آن جهت که مؤمن بودند، احترام و تواضع میکردند. ما نیز میتوانیم برای این کار تمرین کنیم، کار مشکلی نیست.
البته این مسأله قیود و شرایطی دارد. انسان در مقابل هر کافری نیز نباید زور بگوید و تکبر کند. در این جا منظور از کافر، کافر معاند و جهود است؛ یعنی کسانی که حق را شناختهاند و عمدا آن را انکار میکنند. وگرنه کافری که اصلا حق را نشناخته است، ولی در پی شناختن آن است، اینگونه نیست. همانطور که کسانی هستند که واقعا طالب حقیقت بودهاند و تلاش کردهاند که به حقیقت برسند، و اگر چه در ظاهر کافرند ولی چه بسا محبت، صمیمیت، دلسوزی و خیرخواهی باعث شود که آنها نیز مسلمان شوند. چنانکه بسیاری از کفار در زمان پیغمبر اکرم (ص) به واسطه اخلاق ایشان مسلمان شدند. این که قرآن میگوید باید نسبت به کافر سرسخت باشید به این معنا نیست که هر کس مسلمان نیست حتی اگر درصدد شناخت حقیقت است ولی هنوز آن را نشناخته است، باید نسبت به او تکبر کرد، بلکه باید نسبت به او دلسوزی و خیرخواهی کرد. حتی قرآن بخشی از مصارف زکات را برای کفار قرار داده تا دل آنها به دست بیاید. اگر بنا باشد با هر کافری دشمنی شود، هیچگاه اسلام پیشرفت نمیکند و کسی به اسلام گرایش پیدا نمیکند. بنابراین منظور از کفار در أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ، کفار معاند است.
از حضرت عیسی علی نبیناوآلهوعلیهالسلام نقل شده که به حواریین فرمود: بِحَقٍ أَقُولُ لَكُمْ إِنَ الْعَبْدَ لَا یَقْدِرُ عَلَى أَنْ یَخْدُمَ رَبَّیْنِ وَلَا مَحَالَةَ أَنَّهُ یُؤْثِرُ أَحَدَهُمَا عَلَى الْآخَرِ وَإِنْ جَهَدَ كَذَلِكَ لَا یَجْتَمِعُ لَكُمْ حُبُّ اللَّهِ وَحُبُّ الدُّنْیَا؛[1] به حقیقت به شما میگویم که یک بنده نمیتواند دو مولا داشته باشد. قرآن با بیان بسیار زیبایی این مطلب را بیان میکند و میفرماید: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَّجُلًا فِیهِ شُرَكَاء مُتَشَاكِسُونَ وَرَجُلًا سَلَمًا لِّرَجُلٍ هَلْ یَسْتَوِیَانِ مَثَلًا.[2] در این آیه دو برده با هم مقایسه میشوند؛ بردهای که چند مولای بداخلاق و سختگیر دارد که با هم در این برده شریکاند. این بیچاره دستور هر یک از مولاهای خود را اطاعت کند، دیگر شرکا با او برخورد میکنند و همیشه در حال تضاد درونی است که چگونه حرف همه آنها را گوش کنم. برده دیگر یک مولا دارد و وقتی او را اطاعت میکند، مورد احترام است. هر چه مولا میگوید، قبول میکند و برایش تضادی پیدا نمیشود که سخن کدام را عمل کنم. روشن است که انسان نمیتواند چند مولا داشته باشد و دل همه را کاملا به دست بیاورد. یک بنده هم نمیتواند دو خدا داشته باشد. حضرت عیسی نیز در اینجا میفرماید: همانگونه که انسان نمیتواند به دو صاحب خدمت کند، در دل انسان نیز حب خدا و حب دنیا با هم جمع نمیشود. اگر میخواهید حب خدا را داشته باشید، باید حب دنیا را رها کنید.
باید باور کنیم که خدا از دنیا _ بما أنه دنیا _ خوشش نمیآید. خدا میخواهد بندگانش توجه به خود او داشته باشند و یا حداقل به دنبال نعمتهای آخرت باشند و روی آخرت حساب بکنند. باید بدانیم که دنیا ابزاری برای رسیدن به سعادت آخرت است و خودش اصالت ندارد؛ البته شاید کم کسی پیدا شود که حتى ذرهای حب دنیا نداشته باشد. فقط اولیای خدا هستند که دنیا برایشان ارزشی ندارد و نه تنها دنیا، که آخرت و نعمتهای آن نیز در مقابل رضای خدا برایشان بیارزش است. البته این مسایل از کلاس ما خیلی بالاتر است و عقل ما به آن نمیرسد، اما بدانیم که خدا دوست نمیدارد که دنیا را به خاطر دنیا، دوست بداریم. همه بیانات انبیا، اولیا و بیانات قرآنی برای این است که ما را متوجه کنند که دنیا ابزار است و هدف نیست و آنهایی که فکر میکنند دنیا هدف است، اشتباه میکنند و آثار این اشتباه نیز در زندگیشان نمایان خواهد شد. البته همه میدانیم که کمابیش محبت دنیا را داریم. خداوند نیز تکلیف شاق نمیکند و چیزی را که از عهده هیچ کس بهجز انبیا و اولیا برنیاید از همه نمیخواهد، ولی حد نصابی برای آن قرار داده است که حب دنیا تا این اندازه اشکالی ندارد، اما اگر بیشتر شد، خطرناک است. خداوند خود خطاب به ما میفرماید: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا× وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى؛[3] شما دنیا را ترجیح میدهید، اما بدانید که آخرت بهتر و دوامش بیشتر است.
از جمله تعبیرات بسیار آموزنده و تکاندهنده قرآن این آیه است که میفرماید: وَوَیْلٌ لِّلْكَافِرِینَ مِنْ عَذَابٍ شَدِیدٍ * یَسْتَحِبُّونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ وَیَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللّهِ وَیَبْغُونَهَا عِوَجًا أُوْلَـئِكَ فِی ضَلاَلٍ بَعِیدٍ؛[4] وای بر کافران! عذاب سختی خواهند داشت. آنها کسانی هستند که دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند. آنها کسانی هستند که وقتی امر بین دنیا و آخرت دایر میشود، آخرت را رها میکنند و به دنبال دنیا میروند. مادامی که تضادی پیش نیامده است، مجازیم از مباحات استفاده کنیم. این اندازه اشکالی ندارد و کف ایمان است، اما اگر کسی در هنگام تزاحم، دنیا را ترجیح داد، به گمراهی بزرگی گرفتار شده است.
در سوره نحل نیز مشابه این مطلب آمده است. این آیه درباره جناب عمار نازل شده است. عمار در مقام تقیه اظهار کفر کرد و هنگامی که نزد پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آمد، بسیار نگران بود. آیه نازل شد: مَن كَفَرَ بِاللّهِ مِن بَعْدِ إیمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمَانِ وَلَـكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ.[5] اظهار کفر از روی اکراه اشکالی ندارد، اما کسانی که با طیب خاطر، کافر شوند، مستحق عذاب عظیماند و غضب خداوند بر آنها نازل میشود. سپس خداوند دلیل این کفر را ترجیح دادن زندگی دنیا بر آخرت معرفی میکند و میگوید: ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاةَ الْدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْكَافِرِینَ.
با استفاده از این دو آیه در مییابیم که جوهر کفر، دنیاپرستی است. چیزی که باعث میشود انسان پس از شناخت حق آن را انکار کند، این است که دنبال لذتهای دنیا باشد. روشن است که اگر دل جایگاه چیزی شد که اقتضای کفر دارد، دیگر نمیتواند جایگاه چیزی باشد که جوهر، میوه و کمال ایمان است. کفر و ایمان با هم جمع نمیشوند و همانگونه که نمیتوانیم دو خدا را بپرستیم، نمیتوانیم محبت خدا و محبت دنیا را با هم داشته باشیم. اگر میخواهیم محبت به خدا داشته باشیم باید محبت دنیا را کم کنیم، و حداکثر به جایی برسد که با آخرتمان تضاد نداشته باشد و موجب ترک تکلیف نشود.
این مسأله در بسیاری از روایات و آیات به صورتهای مختلف بیان شده است. آن قدر این مسأله مهم است که خدای متعال به انبیا وحی فرموده است که از عالمی که محبت دنیا را دارد، پرهیز کنید. در روایتی از امام صادق علیهالسلام نقل شده که فرمودند: إِذَا رَأَیْتُمُ الْعَالِمَ مُحِبّاً لِدُنْیَاهُ فَاتَّهِمُوهُ عَلَى دِینِكُمْ فَإِنَ كُلَ مُحِبٍ لِشَیْءٍ یَحُوطُ مَا أَحَب؛[6] به عالم دنیادوست اطمینان نکنید![7] ما عالم برای این میخواهیم که از او معارف دین را یاد بگیریم و راه خدا را بیاموزیم. حضرت میفرماید: اگر دیدید این عالم دنیاخواه است به او اطمینان نکنید و دنبال او نروید! چون هر کس، هر چه را دوست دارد، نگهداری میکند. کسی که عاشق دنیاست، میخواهد دنیایش محفوظ باشد و حاضر است بدعتگذاری کند، حقایق دین را کتمان کند و ارزشهای دین را ندیده بگیرد، ولی مقامش محفوظ باشد؛ هر کس از هر چه دوست دارد، حمایت و حراست میکند. آنکه دنیا را دوست دارد، مواظب است دنیایش از بین نرود. دل او برای دین شما نمیسوزد و تا وقتی برای دین شما خدمت میکند، که برای دنیایش مفید باشد. اگر دین شما با دنیایش اختلاف پیدا کرد، دیگر کاری به دین ندارد.
در روایتی دیگر خداوند به حضرت داود علىنبیناوآلهوعلیهالسلام نصیحت میکند که عالم دنیازده را واسطه بین من و خودت قرار نده؛ لَا تَجْعَلْ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْیَا. انتظاری که انسان از عالم دارد این است که از او چیزی یاد بگیرد. در واقع او واسطه میشود که انسان با خدا آشنا شود و به او تقرب پیدا کند. خداوند میفرماید: اگر میخواهید کسی واسطه بین من و شما باشد و از او دین را یاد بگیرید و به من نزدیک بشوید، مراقب باشید عالم دنیازده را انتخاب نکنید. سپس علت این حکم را بیان میکند و میفرماید: فَیَصُدَّكَ عَنْ طَرِیقِ مَحَبَّتِی ؛ عالم دنیازده تو را از محبت من باز میدارد. فَإِنَّ أُولَئِكَ قُطَّاعُ طَرِیقِ عِبَادِیَ الْمُرِیدِینَ؛ این تعبیر بسیار کوبنده است. میفرماید: چنین عالمانی دزدان سر گردنهاند و جلوی بندگانی که میخواهند طرف من بیایند را میگیرند و آنها را به طرف دنیامیکشانند. إِنَّ أَدْنَى مَا أَنَا صَانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنْزِعَ حَلَاوَةَ مُنَاجَاتِی عَنْ قُلُوبِهِمْ؛[8] اولین عقوبت اینها این است که شیرینی مناجات خودم را از دل اینها برمیدارم. دیگر علاقهای برای راز و نیاز با من ندارند و اگر عبادتی هم بکنند با کسالت است؛ ولا یقربون الصلاة الا وهم کسالا.
پروردگارا تو را به حق آن کسانی که آنها را دوست میداری، شمهای از این موهبتها را به قلبهای ناقابل ما نیز عنایت بفرما!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. تحف العقول، ص503.
[2]. زمر، 29.
[3]. اعلى، 16-17.
[4]. ابراهیم، 2-3.
[5]. نحل، 106.
[6]. الکافی، ج1، ص46.
[7]. برخی عبارت فَاتَّهِمُوهُ عَلَى دِینِكُمْ را به این معنا کردهاند که به او تهمت بزنید! در حالیکه اتهمه على کذا به این معناست که نسبت به او گمان بد دارد و به معنای تهمت زدن به او نیست. تهمت نسبت به هر کسی به خصوص مؤمن، حرام است.
[8]. الکافی، ج1، ص46.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/11/30، مطابق با نوزدهم ربیعالثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته با اشاره به روایتی از حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام گفتیم که محبت خدا با محبت دنیا جمع نمیشود. حال این پرسش مطرح میشود که منظور از این کلام چیست؟ آیا منظور این است که نمیشود یک دل، دو محبت داشته باشد؟ به عبارت دیگر آیا محبت خدا با هیچ محبتی جمع نمیشود، یا منظور محبت کامل است که اگر به سرحد عشق برسد و کاملا دل را فرابگیرد، دیگر جایی برای چیز دیگری باقی نمیماند، یا منظور چیز دیگری است؟ آیا در دلی که مالامال از محبت خدا شده، هیچ محبت دیگری جا نمیگیرد، یا اینگونه نیست و برخی از محبتها با محبت خدا قابل جمع است؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که محبتها با هم تفاوت دارد و کمترین ذره از برخی از محبتها با محبت حقیقی به خدا قابل جمع نیست؛ انسان نمیتواند هم خدا را دوست بدارد و هم دشمن خدا را. این امر درباره انسانها کمابیش ممکن است. انسان میتواند با دو نفر که با هم دشمناند، اما هر کدام حسنی دارند، دوستی کند، اما در محبت خدا چنین چیزی ممکن نیست. خدا را نمیتوان تفکیک کرد و گفت نصف او را دوست دارم و نصف دیگر را دوست ندارم. «ترکیب» از صفات سلبیه خداست و درباره او «جزء» معنا ندارد. خداوند حقیقت بسیطی است و همه کمالات را به نحو بساطت دارد، و محبت او با محبت دشمن او قابل جمع نیست. بنابراین کسی که خیال میکند این دو محبت را با هم دارد، اشتباه میکند؛ چنین کسی خدا را دوست ندارد و اصلا او را نشناخته است.
البته برخی از محبتها با بعضی از مراتب محبت خدا قابل جمع است و آن در جایی است که آن محبت خود به خود تضادی با محبت خدا نداشته باشد، و به عبارت دیگر تضادشان بالعرض باشد. از اینرو کسانی که اولین مراتب محبت خدا را دارند، میتوانند اندکی آنها را نیز دوست داشته باشند؛ البته به شرط آنکه با محبت خدا تضاد نداشته و بر آن غلبه پیدا نکند؛ قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَآؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْكُم مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَاللّهُ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ.[1] انسان میتواند پدر، مادر، فرزند، خانه و زندگیاش را به اندازهای که بر محبت خدا غلبه نکند، دوست داشته باشد. اما اگر محبت خدا تکلیفی را به دوش انسان بیاورد و این محبت مانع انجام آن شود، دیگر مجاز نیست. مثال روشن آن در دفاع مقدس قابل مشاهده است. اگر با اینکه حضور در جبهه برای شخص خاصی تعین پیدا کرده است، دلبستگی به زن و فرزند مانع از انجام تکلیف شود، این دلبستگی بر محبت خدا غالب شده و مجاز نیست. این محبت با اینکه اصیل است، تا هنگامیکه با محبت خداوند تضاد پیدا نکرده، مجاز است، ولی اگر تضاد پیدا کرد، محبت غیر بر محبت خدا غالب شده است و این را خدا اجازه نمیدهد.
قسم دیگر محبت، محبتی است که نه تنها مجاز است، بلکه لازم است. این محبت از محبت خداوند قابل انفکاک نیست و اگر کسی خدا را دوست دارد، باید این محبت را نیز داشته باشد. این مسأله در امور عادی نیز جریان دارد و انسان هرکه را دوست دارد، افراد خانواده، دوستان، همکاران و معاشران او را نیز به خاطر او دوست میدارد. مثلا برای ما در عصر حاضر، کسی محبوبتر از مقام معظم رهبری نیست؛ این است که لباس، خانه، کتاب و حتى تصویر ایشان را نیز دوست میداریم. اینکه انسان عکس محبوب را دوست دارد و روی چشم و قلب خود میگذارد و آن را میبوسد، به خاطر این است که این عکس به محبوب او انتساب دارد و او را نمایش میدهد. ارادت مردم به ضریحی که برای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام ساخته شده بود بهخاطر چوب، طلا و نقره آن نبود. اینها ارزشی ندارد و کسی برای آن سر و دست نمیشکند. اما همین چوب و فلزات وقتی عنوان ضریح سیدالشهدا علیهالسلام را پیدا کرد، ارزش یافت و وقتی نگاه مردم به آن میافتاد، اشک از چشمانشان جاری میشد، و همه دیدید که از همین آهن و نقره چه کراماتی ظاهر شد و چقدر از حوائج مردم در طول مسیر حرکت تا کربلا برآورده شد و چه امراضی شفا داده شد. روشن است که همه این آثار شرفی است که این ضریح در اثر انتساب به سیدالشهدا پیدا کرده و نمیشود انسان سیدالشهدا را دوست بدارد، ولی ضریح او را دوست نداشتهباشد. دوست داشتن یعنی همین.
این دوستداشتن مضمون همان شعر زیبایی است که به مجنون نسبت میدهند که میگوید: امر على الدیار دیار لیلى / اقبّل ذا الجدار وذا الجدارا؛ وقتی به شهر لیلا رسیدم، دیوارهای آن را میبوسیدم. این دیوار، دیوار شهر لیلاست؛ اگر لیلا را دوست داری، باید دیوار شهرش را نیز دوست بداری. وما حب الدیار شغفن قلبی / ولکن حب من سکن الدیارا؛ من عاشق دیوار نیستم. آن را که در این شهر زندگی میکند دوست دارم، و لازمهاش این است که شهر او و حتى دیوارهای آن را نیز دوست بدارم. اگر کسی خدا را دوست میدارد، نمیتواند عزیزترین بندگان او را دوست نداشته باشد، و کسی که آنها را دوست نداشته باشد، خدا را نیز دوست ندارد. چنین فردی دروغ میگوید که خدا را دوست دارد، بلکه چیزی در ذهنش بوده و خیال کرده که خداست و گفته است که دوستش میدارم. بنابراین کسی که عاشق پیغمیر اسلام و اهلبیت او نیست، نمیتواند بگوید خدا را دوست دارد؛ این شدنی نیست. مگر اینکه کسی آنها را نشناسد و نداند که ایشان پیغمبر خدا و شریفترین و عزیزترین بندگان او هستند. روشن است که اینگونه محبتها نه تنها مجاز، بلکه لازم است و از محبت خدا، انفکاکناپذیر است.
البته باید توجه داشت که این محبت، محبت اصیل نیست. مجنون بهخاطر خشت و گل، دیار لیلا را دوست نمیداشت. پرتو محبت لیلا بود که به در و دیوار شهر میتابید. این همان است و چیز دومی نیست. شما وقتی عشق به رهبر دارید، عکس ایشان را نیز دوست میدارید. این چیز دیگری نیست و همان عشق رهبر است که به این عکس نیز سرایت کرده است. محبت به اولیای خدا از این باب است و لذا نهتنها هیچ تضادی با محبت خدا ندارد، بلکه ضرورتا باید باشد و اگر نباشد دروغ است.
روایات بسیاری از فریقین دلالت بر این دارد که هر کس با کسی خواهد بود که دوستش دارد. حتی بابی در کتب روایی وجود دارد که مضمون مشترک همه آنها این عبارت است: الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَ. ذیل یکی از این روایتها آمده است: وَلَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَه؛[2] اگر کسی سنگی را دوست بدارد، روز قیامت با همان سنگ محشور میشود. یعنی محبت، نوعی ارتباط بین روح انسان و محبوب ایجاد میکند که از هم انفکاک پیدا نمیکنند و بالاخره در عالم آخرت ظهور پیدا میکند. هنگامیکه انسان یاد خدا میکند، خدا همنشین او میشود. حتی اگر کلمهی خدا را روی کاغذ بنویسید، دیگر نمیتوانید بیوضو به آن دست بزنید. کاغذ، کاغذ است و مرکب هم مرکب، و هیچکدام نیز قداستی ندارند، اما وقتی آنرا به این شکل نوشتید که نمایشی از خدا دارد و او را به یاد میآورد، چنان قداستی پیدا میکند که اگر بیوضو به آن دست بزنید، گناه کردهاید.
همه نام کربلایی کاظم را شنیدهاید؛ روستایی بیسوادی که به صورت غیر عادی حافظ قرآن شده بود. حضرت آیتالله خزعلی حفظهالله میگفتند که من روی کاغذی دو «واو» نوشتم، که در هنگام نوشتن یکی از آنها واوی از یکی از سورههای قرآن در نظر گرفته و به قصد آن نوشتم. کاغذ را به کربلایی کاظم نشان دادم و گفتم اینجا چه میبینی؟ او سواد نداشت و اصلا الفبا بلد نبود، ولی گفت: من نمیدانم چه نوشتهای، ولی این حرف نور دارد و آن یکی نور ندارد. درباره مرحوم آیتالله حائری رضواناللهعلیه نیز نقل میکنند که کتاب جواهر را جلوی کربلایی کاظم گذاشتند و پرسیدند: چیزی از آن را میتوانی بخوانی؟ پاسخ داده بود که نه آقا من سواد ندارم، ولی آیات و کلمات قرآن در آن کتاب را نشان داده و گفته بود این جاها نور دارد. بنابراین، عالم اسراری دارد که ممکن است ما درک نکنیم، اما حق نداریم، آن را نفی کنیم و گاهی خداوند یک چیزهایی را نشان میدهد که برای دیگران حجتی باشد و بفهمند که غیر از این مسائل مادی و بازیچههای دنیا خبرهای دیگری نیز هست.
در روایتی که فریقین[3] آن را نقل کردهاند آمده است که جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ وَكَانَ یُعْجِبُنَا أَنْ یَأْتِیَ الرَّجُلُ مِنْ أَهْلِ الْبَادِیَةِ یَسْأَلُ النَّبِیَّ[4] صلىاللهعلیهوآله؛ انس میگوید: روزی یک عرب بیابانی خدمت پیغمبر صلیاللهعلیهوآله آمد و گفت سؤالی دارم. برای ما خیلی جالب بود که عربی بیابانی نزد پیغمبر بیاید و بگوید سؤال دارم. همه گوش دادیم ببینیم چه میگوید. فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَتَى قِیَامُ السَّاعَةِ؟ پرسید چه وقت قیامت میشود؟ حضرت تأملی فرمودند و گفتند: الان وقت نماز است. نماز را میخوانیم، بعد از نماز بیا تا پاسخات را بدهم. حضرت پس از نماز، سراغ عرب بیابانی را گرفتند و او جلو آمد و گفت: من بودم که از قیامت سؤال کردم. حضرت فرمود: فَمَا أَعْدَدْتَ لَهَا؛ چه چیزی برای قیامت آماده کردهای؟ تو که میپرسی قیامت چه زمانی است، برای قیامت چه حاضر کردهای؟ حضرت با این کار خواستند او را متوجه کنند که آنچه مهم است و تو باید دنبال آن باشی، این است که کاری کنی در قیامت به دردت بخورد و فهمیدن زمان آن فایدهای برای تو ندارد. قَالَ وَاللَّهِ مَا أَعْدَدْتُ لَهَا مِنْ كَثِیر عَمَلٍ، صَلَاةٍ وَلَا صَوْم إِلَّا أَنِّی أُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ؛ گفت: به خدا قسم! من چیز قابل توجهی برای قیامت آماده نکردهام. نه نمازی دارم و نه روزهای. فقط یک چیز است و آن اینکه من خدا و پیغمبر را دوست میدارم. فَقَالَ لَهُ النَّبِیُّ صلىاللهعلیهوآله الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ؛ هر کسی با محبوبش است؛ یعنی در قیامت تو با ما خواهی بود. انس میگوید مسلمانان بعد از اسلام از هیچ چیز به اندازه این مسأله خوشحال نشدند.
در روایات دیگری صاحب کشفالغمه از عبدالله بن صامت، پسر برادر جناب ابوذر نقل میکند که: حدثنی ابوذر وَكَانَ صَفْوُهُ وَانْقِطَاعُهُ إِلَى عَلِیٍ وَأَهْلِ هَذَا الْبَیْتِ.[5] ایشان میگوید این جریان را ابوذر که علاقه خاصی به علی و اهلبیت علیهمالسلام داشت برای من نقل کرد. قَالَ: قُلْتُ یَا نَبِیَّ اللَّهِ إِنِّی أُحِبُّ أَقْوَاماً مَا أَبْلُغُ أَعْمَالَهُمْ. ابوذر میگوید: به پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله گفتم: کسانی هستند که من خیلی آنها را دوست دارم، ولی کار آنها را نمیتوانم انجام بدهم. فَقَالَ یَا أَبَاذَرٍّ، الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ وَلَهُ مَا اكْتَسَبَ؛ پیغمبر فرمود: هر کس، با کسی است که او را دوست میدارد، اما هر کسی کار خودش را دارد و مزد خودش را میگیرد. همان طور که میبینید در این روایت عبارت وَلَهُ مَا اكْتَسَبَ آمده است و به اینمعناست که اینکه میگویم با آنها هستی، به معنای مساوی بودن با آنها در همه چیز نیست. با آنها هستی و آنها را میبینی، ولی هر کسی کار خودش را کرده و مزد خودش را دارد. سپس ابوذر آن اشخاص را معرفی میکند و میگوید: فَإِنِّی أُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَاهلبیت نَبِیِّهِ؛ من خدا، پیغمبر و اهلبیت پیغمبر را دوست دارم. و پیغمبر در پاسخ فرمودند:فَإِنَّكَ مَعَ مَنْ أَحْبَبْتَ؛ تو با هر که دوست داری خواهی بود. هنگامیکه این گفتوگو انجام شد، برخی از افرادی که در این جلسه حضور داشتند، خوشحال شدند و به هیجان آمده و گفتند: فَإِنَّا نُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَمْ یَذْكُرُوا أَهْلَ بَیْتِهِ؛ ما نیز خدا و پیغمبر را دوست داریم، ولی اهلبیت را ذکر نکردند. حال شاید غرضی هم نداشتند و از آنجا که الله و رسول در قرآن زیاد در کنار هم آمده فقط ایندو را ذکر کردند. ولی پیغمبر اکرم ناراحت شدند و فرمودند: أَیُّهَا النَّاسُ أَحِبُّوا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لِمَا یَغْدُوكُمْ بِهِ مِنْ نِعَمِهِ؛ خدا را به خاطر نعمتهایش دوست بدارید. وَأَحِبُّونِی بِحُبِّ رَبِّی؛ اگر خدا را دوست دارید، باید محبوب خدا را نیز دوست داشته باشید؛ بنابر این باید مرا هم دوست داشته باشید. وَأَحِبُّوا أَهْلَ بَیْتِی بِحُبِّی؛ و از آنجا که من اهل بیتم را دوست میدارم، باید محبوب مرا نیز دوست بدارید.
این کلام تعریضی به گفته آنها بود که گفتند ما خدا و رسول را دوست داریم و اهلبیت را ذکر نکردند. حضرت به آنها تعلیم فرمود که شما نیز باید هرکه را من دوست میدارم، دوست بدارید: فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ أَنَّ رَجُلًا صَفَنَ بَیْنَ الرُّكْنِ وَالْمَقَامِ صَائِماً وَرَاكِعاً وَسَاجِداً ثُمَّ لَقِیَ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ غَیْرَ مُحِبٍّ لِأَهْلِ بَیْتِی لَمْ یَنْفَعْهُ ذَلِكَ؛ قسم به آن کسی که جان من به دست اوست، اگر کسی بین رکن و مقام ـ که مقدسترین جایی است که در مسجدالحرام وجود داردـ عمری را به عبادت بگذراند و همهاش در حال روزه و رکوع و سجود باشد، ولی اهلبیت مرا دوست نداشته باشد، این عبادتها برایش فایدهای ندارد. در این هنگام اصحاب متعجب شدند و گفتند مسأله جدی است؛ باید ببینیم اینها چه کسانی هستند. پرسیدند: یا رسول الله! کدام اهلبیت شما هستند که اگر کسی آنها را دوست نداشته باشد، آن عبادتها برایش فایدهای ندارد؟ قَالَ مَنْ أَجَابَ مِنْهُمْ دَعْوَتِی وَاسْتَقْبَلَ قِبْلَتِی وَمَنْ خَلَقَهُ اللَّهُ مِنِّی وَمِنْ لَحْمِی وَدَمِی؛ حضرت در پاسخ سه ویژگی نقل میکنند؛ اول اینکه او کسی است که دعوت مرا اجابت کرده است. دوم اینکه او همراه من نماز خوانده است و سوم اینکه خداوند او را از من و گوشت و خون من آفریده است. هنگامیکه پیغمبر اکرم این ویژگیها را بیان فرمودند، اصحاب فریاد زدند که ما نیز هم خدا، هم پیغمبر و هم اهلبیت او را دوست داریم. پس پیامبر صلىاللهعلیهوآله فرمود: بَخْ بَخْ فَأَنْتُمْ إِذًا مِنْهُمْ وَالْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ وَلَهُ مَا اكْتَسَبَ بهبه خوب شد. حال که در شما نصاب محبت کامل شد، شما با آنها خواهید بود. و باز این جمله الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ را تکرار فرمودند.
بنابراین، همه محبتها با محبت خدا منافی نیستند، و موارد آن متفاوت است. در مرتبهای از محبت خدا، گونهای از محبت غیر در حدی مجاز است و افراد عادی میتوانند همراه محبت خدا، محبت برخی امور دنیا را نیز داشته باشند؛ البته به شرط اینکه این محبت مانع از انجام تکالیف واجبشان نشود. اما کسانی که مرتبه عالی محبت را دارند، اصلا محبت غیر خدا در دلشان نمیگنجد و محبت خدا آن چنان دل آنها را فرا میگیرد که جایی برای محبت دیگری نمیگذارد، مگر محبتی که فرع محبت خدا و لازمه محبت او باشد. این محبت مانع از محبت خدا نیست و تضادی با محبت او ندارد و حتی از محبت او انفکاکناپذیر است.
وفقناالله وایاکم
[1]. توبه، 24.
[2]. الأمالی( للصدوق)، ص 210.
[3]. جالب اینکه برخی از علمای شیعه آن را از انس که از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآله است و نزد اهل تسنن بسیار مورد احترام است، نقل کردهاند.
[4]. علل الشرایع، ج1، ص139.
[5]. الامالی (للصدوق)، ص632.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1392/12/07، مطابق با بیستوششم ربیعالثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته درباره رابطه محبت خدا با محبتهای دیگر بحث کردیم و نتیجه بحث این شد که محبت بعضی از چیزها مطلقا با محبت خدا قابل جمع نیست و نمیتوان هم خدا و هم دشمنان او را دوست داشت، ولی برخی محبتها کمابیش با محبت خدا قابل جمع است. خود این محبتها نیز به چند دسته تقسیم میشوند. یک دسته اموری است که با محبت خدا تضادی ندارد. اینگونه از محبتها در مراحل اولیه محبت خدا، تا جایی که با عمل به لوازم محبت او اصطکاکی پیدا نکند و مانع از انجام وظیفه شرعی نشود، مجاز است و حتی گاهی میتواند از راه تقویت عاطفه دل را رقیق و به ایجاد و افزایش محبت خدا کمک کند. بنابراین این نوع از محبت به شرط اینکه مزاحمتی با تکلیف شرعی نداشته باشد و موجب گناهی نشود، مجاز است.
دسته دیگری از محبتها، لازمه محبت خداست و از آن قابل انفکاک نیست. مثلا اگر انسان بداند که کسی محبوب خداست، لازمه محبت خدا این است که او را نیز دوست بدارد. فهم این مطلب به دلیل و برهان نیاز ندارد و ما در امور عادی خودمان آن را تجربه میکنیم. همه ما وقتی کسی را دوست میداریم، متعلقات او را نیز دوست میداریم، مگر آنکه آن متعلقات خصوصیاتی داشته باشد که با اصل آن محبت تضاد پیدا کند که از نوع همان قسم اول میشود که مذموم است و با محبت خدا قابل جمع نیست.
در روایات شریفه، مطالب بسیاری درباره عدم انفکاک محبت خدا از محبت اولیای او وجود دارد؛ البته تعیین مصادیق برای مطالبی که در این باره در روایات آمده است، بحثهای گستردهای را میطلبد، که ان شاء الله در جلسات آینده به بعضی از آنها خواهیم پرداخت، اما مصداق بارز آن ــ که همه مسلمانها میدانند و به آن معتقد هستند ــ محبت اهلبیت پیغمبر صلواتاللهعلیهماجمعین است که در بعضی از همین روایات آن را لازمه محبت خدا معرفی کرده است و گاهی تعبیرات بسیار عمیقی درباره آن آمده است. در روایتی از امام صادق سلاماللهعلیه نقل شده است که فرمودند: الْمُحِبُ فِی اللَّهِ مُحِبُ اللَّهِ وَالْمَحْبُوبُ فِی اللَّهِ حَبِیبُ اللَّهِ لِأَنَّهُمَا لَا یَتَحَابَّانِ إِلَّا فِی اللَّهِ[1]؛ اگر کسی دیگری را به خاطر خدا دوست بدارد، در واقع خدا را دوست داشته است و در این صورت محبوب این شخص، محبوب خداوند نیز است. کسی که این لیاقت را دارد که برای خدا محبوب واقع شود، خداوند نیز او را دوست دارد. این دو لازم و ملزوماند. محب و محبوب هر دو برای خدا هستند و محبت هر دو محبتی الهی است؛ لِأَنَّهُمَا لَا یَتَحَابَّانِ إِلَّا فِی اللَّهِ. سپس امام صادق صلواتاللهعلیه روایتی از پیغمبر اکرم صلىاللهعلیهوآله نقل میکنند که اگر نگوییم متواتر است، حداقل متضافر است و شیعه و سنی مکرر آن را نقل کردهاند: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلىاللهعلیهوآله الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ؛ انسان با کسی است که او را دوست میدارد؛ یعنی محبت باعث نوعی رابطه بین محب و محبوب میشود و با هم معیت پیدا میکنند.
هنگامی که فردی دیگری را برای خدا دوست بدارد، نوعی معیت در بین آنها پدید میآید که محور آن خداست؛ این او را برای خدا دوست میدارد و آن نیز برای خدا محبوب این فرد است. فَمَنْ أَحَبَّ عَبْداً فِی اللَّهِ فَإِنَّمَا أَحَبَّ اللَّهَ؛ اگر انسانی انسان دیگری را به خاطر خدا دوست بدارد، در واقع خدا را دوست داشته است. در ادامه روایت حضرت باز به روایت دیگری از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله استدلال میکنند و میفرمایند: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلیاللهعلیهوآله أَفْضَلُ النَّاسِ بَعْدَ النَّبِیِّینَ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ الْمُحِبُّونَ لِلَّهِ الْمُتَحَابُّونَ فِیهِ؛ بعد از مقام انبیا، مقام هیچ کس به پایه کسانی نمیرسد که خدا را دوست دارند و یكدیگر را به خاطر خدا دوست میدارند. وَكُلُّ حُبٍّ مَعْلُولٍ یُورِثُ بعدا فِیهِ عَدَاوَةً إِلَّا هَذَیْنِ وَهُمَا مِنْ عَیْنٍ وَاحِدَةٍ یَزِیدَانِ أَبَداً وَلَا یَنْقُصَانِ أَبَدا؛ محبتی که برای خدا نیست (چون محبت دنیاست) مورد تزاحم واقع میشود، و آفتهای آن ظهور پیدا میکند وخواه ناخواه به دشمنی میانجامد. روزی یك خوبی از کسی ظهور پیدا کرده است و باعث دوستی انسان با او شده است، اما روز دیگر عیبی از او ظاهر میشود و باعث دشمنی با او میشود. بنابراین محبتهای دنیایی همه به دشمنی منتهی خواهد شد و نوعی دوری بین محب و محبوب ایجاد میکند که لازمه آن عداوت و دشمنی است.
حضرت در این قسمت به این آیه از قرآن استدلال میکنند که میفرماید: الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ؛[2] کسانی که در دنیا با هم دوست بودند در روز قیامت دشمن هم میشوند؛ البته متقین از این قاعده استثنا هستند و آنها کسانی هستند که همدیگر را به خاطر خدا دوست میدارند نه به خاطر اغراض دنیوی. بنابراین هر محبتی موجب دشمنی میشود، مگر این که انسانی، انسان دیگری را برای خدا دوست بدارد؛ این محب فی الله است و آن محبوب فی الله. این محبت هیچگاه زایل نمیشود؛ یَزِیدَانِ أَبَداً وَلَا یَنْقُصَانِ أَبَدا لانّ اصل الحبّ التّبرّى عن سوى المحبوب؛ محبت اقتضا میکند که محب در محبت محبوبش تمرکز پیدا کند و دیگران را رها سازد. هنگامیکه کسانی همدیگر را برای خدا دوست میدارند، نقطه اصلی که بر روی آن تمرکز میشود، خداست. هر دو خدا را دوست میدارند. این دیگری را دوست میدارد چون خدا او را دوست دارد و آن هم محبوب واقع میشود به خاطر اینکه محبت و کمالی دارد که خدا او را دوست میدارد.
حضرت در ادامه به حدیثی از امیرمؤمنان استناد میکنند و میفرمایند: قال امیرالمؤمنین علیهالسّلام: انّ اطیب شیء فی الجنّة و ألذّه حبّ اللَّه، والحبّ فی اللَّه والحمد للَّه؛ هیچ چیز در بهشت بهتر، خوشتر و لذیذتر از محبت خدا، دوست داشتن دیگران برای خدا، و حمد خدا نیست؛ یعنی بهشتیان لذتی که از این امور میبرند، بیش از همه نعمتهای بهشت است.
درباره لذت محبت خدا و دوستداشتن دیگران برای خدا در گذشته سخن گفتیم، اما اینکه حضرت در کنار این دو امر، لذیذترین نعمتها را حمد خداوند معرفی میکند، کمی عجیب به نظر میرسد و نیازمند توضیح است. معمولا ما انسانها وقتی خدا را حمد میکنیم، خود را طلبکار او میدانیم و میگوییم درست است که خداوند این نعمت را داده است، ولی ما نیز حمد آن را به جا آوردهایم و حقش را ادا کردهایم و دیگر خود حمد را نعمت نمیدانیم تا از آن هم لذت ببریم. حال این پرسش مطرح میشود که معنای اینکه حضرت میفرماید لذیذترین چیزها در بهشت اول محبت خدا، سپس محبتهایی که برای خدا باشد و بعد حمد خداست چیست؟ حمد خدا چگونه از لذیذترین چیزهاست؟ البته حضرت به این آیه از قرآن نیز استدلال میکنند که وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ. وقتی بهشتیان در بهشت مستقر میشوند و دیگر کار یکسره میشود و میدانند که از بهشت خارج نمیشوند و تا ابد در آن میمانند، میگویند: الحمدلله الذی احلّنا دار المقامة. روشن است که انجام این کار کمال حقشناسی است، اما چگونه این کار لذیذترین نعمت است؟
فردی را فرض کنید که کسی را دوست میدارد؛ لازمه این دوست داشتن این است که با محبوب رابطه گفتوگوی عاشقانه برقرار کند و به او بفهماند که او دوست دارد و از همین گفتن نیز لذت میبرد. به عبارت دیگر برای انسان بسیار لذت دارد که به رفیقش بتواند صادقانه بگوید که من خیلی به شما علاقه دارم، و برای این کار به دنبال فرصت مناسبی میگردد. صرف محبت قلبی، حالت خوشآیندی است، اما لذت اظهار محبت و رابطه با محبوب بسیار بیشتر از آن است. محبت تا اظهار نشده همانند هسته درختی است که کاشته شده است و با اینکه مواد موجود در شکوفه، گل و میوه این درخت همان موادی است که در هسته آن نهفته بود و اکنون رشد کرده و به اینجا رسیده است، اما بین هسته و میوه آن درخت تفاوت بسیار است. درست است که این درخت از همان هسته پیدا شده است و کمالات هسته در آن ظهور پیدا کرده است، اما میوه لذت دیگری دارد.
اهل بهشت نیز از نعمتهای خدا لذت میبرند. برخی خود نعمتها را دوست دارند و از آنها خوششان میآید. همه ما قصرهای لؤلؤ و مرجان، میوهها و غذاهای بهشتی وَفَوَاكِهَ مِمَّا یَشْتَهُونَ،[3] وَلَحْمٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ،[4] را دوست داریم. بعد از استفاده از آنها تازه به فکر میافتیم که خداوند اینها را به ما داده است و خدا را نیز از آن جهت که این نعمتها را به ما داده دوست داریم. اما محبان خدا اینگونه نیستند. محبان خدا نعمتهای بهشتی را از آن جهت که خدا به آنها داده است، دوست دارند. فرض کنید دوست شما کتابی میخرد و به شما هدیه میکند. شما این کتاب را خیلی دوست دارید و از این جهت که او این کتاب را برای شما خریده است، از او تشکر میکنید؛ اما ممکن است شما این کتاب را از این جهت دوست داشته باشید که آن را دوستتان به شما هدیه داده است و اگر این کتاب از طرف او نبود، به آن اعتنایی نداشتید. دوستان خدا نیز همانند ما از نعمتهای بهشت لذت میبرند، اما لذت آنها با لذت ما تفاوت دارد. خوشی ما به همین نعمتهاست، اما آنها تمام توجهشان فقط به محبوبشان است و اگر نعمتی به آنها میرسد، از آن جهت که از طرف اوست، آن را دوست دارند. این لذت، با لذتی که فرد از خود نعمت میبرد بسیار تفاوت دارد.
اولیا و دوستان خدا نیز از نعمتهای بهشتی استفاده میکنند و از آنها لذت میبرند، اما لذت آنها همانند لذت ما نیست. آنها این نعمتها را لطف و عنایت خدا میدانند و میگویند: ما لایق نبودیم، اما او چه قدر بزرگوار است که گناهان ما را آمرزید و از زشتیهای ما صرفنظر کرد و ما را وارد بهشت کرد، و به اینها اکتفا نکرد و این همه نعمتها را دائما به ما میدهد. این بندگان روز به روز بر محبتشان به خدا افزوده میشود و از این جهت از نعمتها لذت میبرند که او اینها را میدهد. این است که الحمدلله رب العالمین گفتوگوی عاشقانهای است که اهل بهشت با خدا دارند. امثال ما با این حالی که اکنون داریم، در بهشت نیز سرگرم گلها، عطرها، میوهها و دیگر نعمتهای آن میشویم و اصلا فراموش میکنیم که خدایی نیز هست و او اینها را داده است؛ اما دل اولیای خدا از همان روزی که از این عالم میروند، متوجه خدا و منتظر دریافت عنایات اوست. هنگامی که خداوند آنها را در بهشت جاودان مستقر میکند، نیز بیشترین لذتشان این است که از دست او نعمتی را دریافت میکنند.
همه ما معتقدیم که در روز قیامت بهشتیان وارد حوض کوثر میشوند و از دست امیرمؤمنان علیهالسلام جامی مینوشند که با آشامیدن آن شربت بهشتی، تمام عیبهایشان از بین میرود و از همه پلیدیها و زشتیها پاک و پاکیزه میشوند. روشن است که وقتی انسان احساس میکند که این آلودگیها را داشته و به دست امیرمؤمنان صلواتاللهعلیه پاک شده، خیلی لذت میبرد، اما علی علیهالسلام دوستانی دارد که از اینکه این جام را از دست او میگیرند، لذت میبرند و مدهوش میشوند.
برخی از بندگان خدا با محبوبشان چنین معاشقههایی دارند. اینها وقتی همه نعمتها در دستشان است و استفاده میکنند، الحمدلله میگویند و از این حمد گفتن لذت میبرند. اگر این مطلب در روایت نیامده بود، من جرأت نمیکردم این را صریح و قاطعانه بگویم، اما این روایت میفرماید: قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَ: وآخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ؛ وَذَلِكَ أَنَّهُمْ إِذَا عَایَنُوا مَا فِی الْجَنَّةِ مِنَ النَّعِیمِ هَاجَتِ الْمَحَبَّةُ فِی قُلُوبِهِمْ فَیُنَادُونَ عِنْدَ ذَلِكَ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. همه ما میدانیم که خداوند نعمتهای خوبی دارد. مثلا در تابستان آب خنک خیلی میچسبد، بهخصوص اگر انسان در صحرای گرم کویر گرفتار شده و تشنه باشد، ولی هنگامی انسان انگیزه شکر پیدا میکند که از نعمتها استفاده کند. مثلا هماکنون همه ما میدانیم که خداوند نعمتهای بسیاری به ما داده است. همه ما چشم، گوش، دست، پا و... داریم، اما یادمان نیست که اینها نعمت خداست. از این رو در استفاده از آنها احساس لذتی نمیکنیم و اصلا توجه نداریم که چنین نعمتهایی وجود دارد. ابتدا باید توجه داشته باشیم که اینها نعمت است. سپس توجه کنیم که اینها را خدا داده است. در این صورت وقتی از آنها استفاده میکنیم، در ما حالت هیجان محبت پدید میآید؛ هَاجَتِ الْمَحَبَّةُ فِی قُلُوبِهِمْ؛ دوستان خدا وقتی از نعمتهای بهشت استفاده میکنند، محبت در دلشان هیجان پیدا میکند و در اثر این هیجان میگویند: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. وقتی این هیجان پیدا میشود، محبت جدیدی پیدا میکنند. این محبت نیز اقتضایی دارد که باید با رابطه با خود خدا ارضا شود، و ارضایش به این است که بگویند: الحمدلله رب العالمین.
امیدواریم خداوند توفیق دهد که به برکت عنایت حضرت ولیعصر ارواحنا فداه، ذرهای از این دریای معارف اهلبیت به دلهای ما نیز راه پیدا کند و عظمت، کمال و جمال خدا را بیشتر بشناسیم تا بدانیم او چه قدر دوستداشتنی است، و سپس در سایه محبت او، دوستان او را دوست بداریم و انشاءالله سرانجام بگوییم: الحمدلله رب العالمین.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/12/21، مطابق با دهم جمادی الاول 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته گفتیم که محبت خدا با محبت چیزهایی که مبغوض خداست جمع نمیشود. حتى در برخی از روایات راه کسب محبت خدا، بغض و دشمنی دشمنان خدا و چیزهایی که خدا دوست نمیدارد، معرفی شده است. از حضرت عیسی علىنبیناوآلهوعلیهالسلام نقل شده است که به حواریین فرمودند: تَحَبَّبُوا إِلَى اللَّهِ وَ تَقَرَّبُوا إِلَیْهِ[1]؛ به خداوند محبت پیدا کنید و به او نزدیک شوید! قَالُوا یَا رُوحَ اللَّهِ بِمَاذَا نَتَحَبَّبُ إِلَى اللَّهِ وَنَتَقَرَّبُ؛ حواریین پرسیدند: چگونه محبت خدا را کسب کنیم و به او نزدیک شویم؟ قَالَ بِبُغْضِ أَهْلِ الْمَعَاصِی وَالْتَمِسُوا رِضَا اللَّهِ بِسَخَطِهِمْ؛ اهل معصیت را ـ البته بهخاطر معصیتشان ـ دشمن بدارید و اگر امر دائرمدار رضایت خداوند و رضایت آنها شد، آنها را ناخشنود کنید، تا خدا از شما راضی باشد. سپس حواریین میپرسند: یَا رُوحَ اللَّهِ فَمَنْ نُجَالِسُ؛[2] با چه کسانی معاشرت و همنشینی کنیم؟ قَالَ مَنْ یُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْیَتُهُ وَیَزِیدُ فِی عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَیُرَغِّبُكُمْ فِی الْآخِرَةِ عَمَلُهُ؛ کسی که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد؛ وقتی سخن میگوید بر علم شما بیفزاید، و کارهایش موجب ترغیب شما به انجام کارهای آخرتی شود.
همان طور که میبینید در این روایت، راهکار عملی دریافت محبت الهی، دشمنی با اهل معصیت و دشمنان خدا معرفی شده است. البته اینگونه تصور نشود که اگر دیدیم کسی معصیتی کرد، حتما باید با او دشمنی کنیم. اهل المعاصی کسانی هستند که بنایشان بر معصیت است وگرنه غیر از معصومان از هر کسی ممکن است گناه صادر شود. اینگونه تعبیرات در روایات بسیار است و کسانی که با منابع اسلامی انس دارند، متوجه این معنا میشوند. به تعبیر فنیتر، تکرار برخی از رفتارها، حالت ثباتی پیدا میکند و برای انسان ملکه میشود. این ملکه به حدی میرسد که جزء شخصیت انسان میشود. با کسی که دستکج، رشوهخوار، یا متقلب است یا اینکه غش در معامله میکند و اصلا حقهبازی و دروغگویی جزو عناصر شخصیتش شده است، به خاطر همین صفتش باید دشمن بود، اما کسانی که برایشان یکبار شهوتی غالب شده و نگاه حرامی کردهاند، یا اینکه در حالت غضب، سخن زشتی از دهانشان درآمده است، اهلالمعاصی نیستند. اینها یک حالت عرضی است که یکباره پیدا شده است و بعد هم زود پشیمان میشوند و توبه میکنند.
در روایت دیگری از امام صادق سلاماللهعلیه نقل شده است که فرمودند: طَلَبْتُ حُبَ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَ فَوَجَدْتُهُ فِی بُغْضِ أَهْلِ الْمَعَاصِی؛[3] به دنبال محبت خدا رفتم تا ببینم کجا پیدا میشود، و آن را در دشمنی اهل معصیت یافتم. بنابراین دشمنی با اهل معصیت، دل انسان را برای محبت خدا آماده میکند.
در روایت دیگری امیرمؤمنان علیهالسلام میفرماید: إِیَّاكَ أَنْ تُحِبَّ أَعْدَاءَ اللَّهِ أو تصفیَ وُدَّك لغیرِ أولیاءِ اللّه؛[4] مبادا دشمنان خدا را دوست بدارید! توجه به این نکته ضروری است که حضرت نمیفرماید مبادا نسبت به غیر خدا یا غیر اولیای خدا محبت کنید. گاهی محبت، محبتی سطحی است و در حالتی برای انسان پیدا میشود و سپس رفع میشود. مثلا انسان صفت یا کار خوبی از کسی میبیند و آن را دوست میدارد و بعد از مدتی آن را فراموش میکند. این محبت با محبت صاف و زلالی که در دل انسان برقرار میشود و ثبات پیدا میکند، تفاوت دارد. حضرت میفرماید: محبتهای زلال، پاک و ثابت خود را مخصوص اولیای خدا قرار بده! اما درباره غیر از اولیای خدا چنین محبتی را نداشته باش! در ادامه حضرت میفرماید: فَإِنَّهُ مَنْ أَحَبَّ قَوْماً حُشِرَ مَعَهُمْ؛ هر کس، افرادی را دوست بدارد با آنها محشور میشود. در جلسات گذشته نیز گفتیم که این مضمون اگر متواتر نباشد، حداقل مستفیض است. به دنبال برخی از این روایات آمده است که ولَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَه؛ اگر کسی سنگی را دوست بدارد، در آخرت با همان سنگ محشور میشود. ما امیدواریم با تربت سیدالشهدا محشور بشویم.
به هر حال لازمه محبت خدا، محبت اولیای اوست، اما خود این محبت نیز مراتبی دارد. گاهی انسان کسی را بهخاطر اینکه اهل عبادت، تقوا، احسان، علم و... است، دوست میدارد و میداند که خدا نیز او را دوست دارد. در این حالت آنچه باعث محبت شده، این صفات است، اگرچه وقتی به محبت خداوند به او توجه کند، طبعا او را بیشتر دوست میدارد. فطرت انسان اینگونه است که کارهای خوب را دوست میدارد؛ حتی اگر به درجه ایمان و اندازه ارتباط او با خدا توجه نداشته باشد. اما اگر محبت به خدا خالصتر شود، به جایی میرسد که اگر کس دیگری را دوست داشته باشد، فقط به خاطر انتساب او با خداست و هیچ چیز دیگری در دل او باعث محبت نمیشود. همانگونه که انسان وقتی کسی را دوست میدارد، تصویر او را نیز دوست میدارد. در این حالت انسان دو چیز را دوست نمیدارد. محبت عکس موضوعیتی ندارد، اما محبت آن شعاعی از محبت صاحب عکس است. آنهایی که قلبشان مخصوص خدا میشود، از آنجا که پیغمبر اکرم و اهلبیت او آیینه خدا هستند، در درجه اول این افراد را دوست میدارند. البته از آنجا که همه دل ما را، محبت خدا پر نکرده است و خدا را در کنار هزار چیز دیگر دوست میداریم، ممکن است گاهی پیغمبر، امام، حضرت عباس و... را بیشتر از خدا دوست بداریم! این کار بهخاطر این است که خدا را درست نشناختهایم، اما کسانی که محبتشان کامل میشود، اصلا به غیر خدا توجه اساسی و استقلالی ندارند و چیزی جز بندگی خدا، برای خودشان قائل نیستند. این افراد اگر کسانی را نیز دوست میدارند به دلیل این است که آنها بنده خدا هستند و بنده نیز از خود چیزی ندارد و مالک چیزی نیست.
محبت خوبان هیچ تنافی و تضادی با محبت خدا ندارد. ما انسانها حتى خدا را با کارهایش میشناسیم و خدا را کسی میدانیم که ما را آفریده است. شناخت ما از فعلهایی همانند رحمت، مغفرت و رزاقیت خداوند که با مذاقمان سازگار است و به نفع ما تمام میشود، باعث میشود که خدا را دوست بداریم. شاید کسانی باشند که در ابتدای راه اگر درباره غضب و عذابهای خدا فکر کنند، حتى چنین محبتی نیز به خدا پیدا نکنند. وقتی محبت کاملتر شود، انسان خدا را تنها با افعال او نمیشناسد بلکه به علم، قدرت، حیات و صفات ذاتیاش پی میبرد. انسان در این مرحله صفات ذاتی و کمالات خداوند را درک میکند و از آن جهت خدا را میشناسد، و او را دوست میدارد. حتى برخی بندگان به جایی میرسند که خداوند خودش را به نحوی به آنها نشان میدهد؛ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا.[5] آنها خودِ خدا را دوست میدارند و در حد معرفت خودشان، کمال بینهایتی را درک میکنند و محو آن کمال و جمال میشوند. این مراتب از کلاس ما بالاتر است.
به هر حال این محبتها با هم تضادی ندارد و ممنوع نیست. محبت غیرخدا وقتی ممنوع است که در عمل با محبت خداوند تضاد پیدا کند. در این صورت اگر فرد از خدا اطاعت کرد، پیداست که برای خدا حساب بیشتری باز کرده است و او را بیشتر دوست میدارد. ولی اگر محبت خدا تمام دل انسان را فرا گرفت، دیگر محبت اولیای خدا، حساب جداگانهای غیر از محبت خدا ندارد و همانند عکس و لباس محبوب است که انسان وقتی کسی را دوست میدارد، عکس و لباس او را نیز دوست میدارد. محبت عکس و لباس محبوب شعاع همان محبت محبوب است که بر آنها میتابد.
این مراتب در بغض و دشمنی نیز برقرار است. لازمه محبت خدا دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان اوست. اگر محبت اینگونه نباشد، کامل نیست و دوامی پیدا نمیکند. از اینرو یکی از راههای کسب محبت خدا، دشمنی با دشمنان خدا شمرده شده است. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان او، در عمل همانند دو قوه جاذبه و دافعه برای یک موجود زنده هستند. هر موجود زندهای برای حیات دو نوع فعالیت دارد. یکی اینکه چیزهای مفید را که ملایم ذاتش است جذب میکند و دیگر اینکه چیزهایی که با حالش منافات دارد، دفع میکند. در معنویات نیز همینگونه است. برای اینکه محبت در دل انسان رشد کند، باید آن را تغذیه کرد. هر چه انسان درباره خوبیها، نعمتها و صفات خدا فکر کند، این محبت رشد میکند و هر چه دوستان خدا را بیشتر دوست بدارد، دوستیاش نسبت به خدا نیز بیشتر میشود. مثال روشن این حالت لباس شهید است. خانواده شهید هرگاه دلتنگ شهید خود میشوند، نگاهی به لباس او میکنند و آن را به سینه میچسبانند و میبوسند و با این کار یاد او را در دل خود زنده میکنند. اگر این رابطه به کلی قطع شود و چیزی از آثار آن شهید در خانه نباشد، تدریجا این محبت کمرنگ میشود و از یاد میرود. بنابراین هرچه انسان نسبت به آثار محبوب بیشتر اظهار محبت کند، محبت ثابتتر میشود و بلکه رشد میکند. درباره بغض نیز همینطور است؛ هرچه انسان بیشتر با دشمن خدا دشمنی کند، بغض او نسبت به دشمن خدا قویتر میشود و در نتیجه محبت خدا بیشتر رشد میکند و باعث میشود چیزهایی که مضر به محبت خداست، از قلب دفع شود. این حقیقتی است که هم از نظر روانشناختی و تجربه قابل اثبات است، و هم درباره آن شواهد بسیاری در آیات و روایات وجود دارد.
مقام معظم رهبری در دیدار اخیر با اعضای مجلس خبرگان، با استناد به آیات قرآن روی همین نکته تأکید فرمودند که یکی از وظایف ما این است که بین دوست و دشمن مرزبندی کنیم. لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءهُمْ أَوْ أَبْنَاءهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ؛[6] هیچ کسی را نمییابی که به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشد و با دشمنان خدا و رسول او دوستی برقرار کند و در همان حال با کسانی که با خدا و پیغمبر سر ستیز دارند، دوستی کند؛ یعنی اگر کسی ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، نمیشود با دشمنان خدا دوستی کند. سپس میفرماید: أُوْلَئِكَ كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ وَأَیَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ وَیُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. نشانه حزبالله در قرآن این است که با دشمنان خدا دوستی نمیکند. روشن است که انگیزه انسان برای دوستی با دشمنان خدا دستیابی به منافع است و برای دوری از آن نیاز به مجاهده دارد. اولین اثر این مجاهده این است که خداوند ایمان را در دل چنین فردی تثبیت میکند. پاداش دومی که خداوند به چنین کسانی میدهد این است که آنها را با روحی الهی تأیید میکند و در آخرت نیز آنها را به بهشت میبرد، و سرانجام نهایت چیزی که در آنجا به آنها مرحمت میکند این است که یک خشنودی طرفینی بین خدا و آنها برقرار میشود که مقامی بسیار عالی است و لذتی فوقالعاده دارد.
سوره ممتحنه نیز از ابتدا اینگونه آغاز میشود که یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِیَاء تُلْقُونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءكُم مِّنَ الْحَقِّ یُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَإِیَّاكُمْ أَن تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِن كُنتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَادًا فِی سَبِیلِی وَابْتِغَاء مَرْضَاتِی تُسِرُّونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَأَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَیْتُمْ وَمَا أَعْلَنتُمْ وَمَن یَفْعَلْهُ مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاء السَّبِیلِ؛ خداوند میفرماید: ای مؤمنان! با کسی که دشمن من و دشمن شماست رابطه دوستی برقرار نکنید! شما میخواهید با کسانی دوستی کنید که کافرند و قرآن و دینی که بر شما نازل شده را انکار میکنند. نه تنها انکار، که پیغمبر و شما را به خاطر اینکه ایمان دارید، آواره میکنند. با چنین کسانی رابطه دوستی برقرار میکنید؟! اگر ادعای شما این است که ما در راه خدا تلاش و جهاد میکنیم و خدا را دوست داریم و دنبال رضایت او هستیم، چنین کاری را نباید بکنید. این دو با هم جمع نمیشود. سپس میفرماید: تُسِرُّونَ إِلَیْهِم بالمودّة وَأَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَیْتُمْ وَمَا أَعْلَنتُمْ؛ شما مخفیانه با آنها روابط دوستانه برقرار میکنید و خیال میکنید کسی نمیفهمد؟! من بهتر میدانم که شما چه را پنهان و چه را آشکار میکنید. اگر کسی چنین کاری بکند راه درست را گم کرده و گمراه شده است.
در آیهای دیگر از این سوره که مقام معظم رهبری نیز آن را تلاوت فرمودند: خداوند میفرماید: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَاء مِنكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَبَدَا بَیْنَنَا وَبَیْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاء أَبَدًا حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ؛ شما باید به ابراهیم و همراهانش تأسی کنید. حضرت ابراهیم همراه با عده انگشتشماری در شهری که همه بتپرست بودند زندگی میکرد. حتى شغل آزر که عمو یا پدرزن او بود و با او زندگی میکرد، بتتراشی بود. اما ابراهیم و یاران معدودش علىرغم همه محدودیتها، در مقابل قومشان ایستادند و با صراحت گفتند: ما از همه شما با این قدرت، عظمت، تمدن، صنایع و تکنولوژیتان بیزاریم؛ نه فقط از خودتان که از معبودهایتان نیز بیزاریم. ما برای همیشه با شما دشمنیم، تا اینکه به خدای یگانه ایمان بیاورید. سپس قرآن به اسوه بودن حضرت ابراهیم یک استثنا میزند و میفرماید: إِلَّا قَوْلَ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ. حضرت ابراهیم آزر را به پرستش خدای یگانه و ترک بتپرستی دعوت میکرد، ولی او گوش نمیکرد. دست آخر حضرت به او گفت: چون ما در کنار شما زندگی میکردیم و بر ما حق دارید، من برای شما استغفار میکنم. آیه میفرماید: درباره دشمنان خدا، حتی این را نیز نگویید و وعده استغفار نیز به آنها ندهید!
به راستی چرا این استغفار استثنا شده است؟ حتى ممکن است استغفار بهخاطر این باشد که برای او دعا کنیم که خداوند او را هدایت کند و بیامرزد، چرا این کار را نیز نکنیم؟ خداوند در آیه دیگری، این داستان را توضیح میدهد و میفرماید: وَمَا كَانَ اسْتِغْفَارُ إِبْرَاهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا إِیَّاهُ فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ؛ درست است که حضرت ابراهیم به خاطر اینکه آزر عموی او بود و او را بزرگ کرده بود، چنین وعدهای به او داد، ولی هنگامیکه فهمید که او دست از دشمنی خدا برنمیدارد، از او برائت جست. گاهی دشمنی انسان بهخاطر غفلت، یا سوءتفاهم و اشتباه است و ندانسته با کسی دشمنی میکند. چنین کسی ممکن است پس از آگاهی عذرخواهی کند. از آنجا که درباره چنین فردی، انسان امید هدایت و ترک دشمنی دارد، استغفار اشکال ندارد، اما اگر عداوت در دلش مستحکم شده بود، دیگر فایده ندارد و حتی جایز نیست برایش استغفار کرد. سردمداران آمریکا دیگر آدمبشو نیستند. دویست سال است که امتحان خودشان را دادهاند و دستکم ما در طول این سی- چهل سال به خوبی دشمنی اینها را تجربه کردهایم. بهترین تجربه نیز همین تجربه مذاکره و این حرفها بود که هنوز در مراحل اولیه آن، تاخت و تاز و زیادهطلبی میکنند و به تعهداتشان هیچ پایبند نیستند. قرآن میگوید اگر کسی اینگونه شد، حق ندارید حتی برایش استغفار کنید و نباید به چنین کسی روی خوش نشان بدهید. حتی حضرت ابراهیم نیز وقتی فهمید که آزر قابل هدایت نیست و دشمنی خدا جزو شخصیتش شده، از او تبری جست. اما در عین حال خداوند میفرماید در این کار به حضرت ابراهیم تأسی نکنید و به دشمنان خدا حتی وعده استغفار نیز ندهید. البته گاهی انسان بهخاطر مصلحتی با دشمن معامله میکند. این اشکالی ندارد، اما باید به او بگویم که من دشمن تو هستم و تو نیز دشمن من هستی و هیچگاه نیز امید دوستی با تو را ندارم. از آنجا که تو به من و من به تو احتیاج داریم با هم معامله میکنیم؛ البته معاملهای تعریف شده، طبق مقررات و با شرایط مساوی؛ نه اینکه هرگاه که خواستند بتوانند به کشور ما بیایند، با هر کسی که میخواهند تماس بگیرند، و هر غلط و توطئهای میخواهند بکنند؛ در حالیکه اجازه ندهند دیپلماتهای ما از فضای کشورشان عبور کنند. این کار عاقلانهای نیست و اسلام آن را تجویز نمیکند.
یک سوره از قرآن درباره همین مسایل است. سوره ممتحنه از ابتدا این طور شروع میشود که با دشمنان خدا دوستی نکنید، خدا میداند که بعضیهایتان محرمانه با دشمنان گفتوگو میکنید و قرار و مدار میگذارید. میفرماید: وانا اعلم. اینجا از جاهایی است که خداوند دانستن را به خودش نسبت میدهد نمیگوید و الله یا إنَّا؛ میگوید أنا؛ یعنی سر و کارتان با شخص من است. أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَیْتُمْ وَمَا أَعْلَنتُمْ؛ اگر هیچ کس نمیداند، من که میدانم شما پنهانی چه روابطی با اشخاص برقرار میکنید و چه قولهایی به آنها میدهید. اگر کسی از میان شما چنین غلطی کند، گمراه شده است.
ابراهیم همراه با یاران اندک خود، محکم ایستادند و گفتند ما با شما شوخی و تعارف نداریم، و با اینکه با هم پدرکشتگی نداریم، چون شما مشرک و دشمن خدایید و ما مؤمن و دوست خدا، دشمنی ما برطرف نمیشود مگر اینکه به خدا ایمان بیاورید. مؤمن باید محکم باشد و در مقابل کفار احساس ضعف نکند و بگوید هستی ما برای دین، خدا و دوستان خداست، اما هستی شما برای دشمنی با خداست و میخواهید دین و دوستان خدا را نابود کنید. ما هیچگاه با شما رفیق نمیشویم. مؤمن باید این چنین باشد و حتی اگر در نهایت ضعف قوای ظاهری باشد، در مقابل کافر سر خم نمیکند؛ العزة لله ولرسوله وللمؤمنین.
[1]. تحفالعقول، ص144.
[2]. در برخی از کتب روایی همانند اصول کافی این روایت به صورت مستقل نیز ذکر شده است.
[3]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ص 173.
[4]. غررالحکم و درر الکلم، ص 170.
[5]. اعراف، 143.
[6]. مجادله، 22.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/01/20، مطابق با نهم جمادی الثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
موضوع بحث ما محبت خدا بود. در تعریف محبت گفتیم که روشن است که آنچه ما وجدانا در خود مییابیم و به اصطلاح به آنها علم حضوری داریم، به تعریف نیاز ندارد. دوست داشتن نیز همینگونه است و همه آن را داریم و میدانیم چیست، اما از آنجا که گاهی در مقام تفسیر، بحث و انتقال یافتههای حضوری، اشتباهاتی پیش میآید، کوشیدیم تعریفی از محبت ارائه بدهیم؛ البته در این گونه تعریفها دست تعریف کننده تا حدودی باز است و میتواند مفهوم را وسیع یا محدودتر بگیرد. در توضیح مفهوم محبت گفتیم کسی که محبت دارد، احساس میکند که به طرف محبوب کشیده میشود و محبوب همانند مغناطیسی محب را به طرف خود جذب میکند. به دنبال این حالت انسان میل پیدا میکند که با محبوب بیشتر ارتباط برقرار کند و فاصلهاش را با او کم کند تا اینکه هیچ واسطهای بین او و محبوبش باقی نماند. البته باید توجه داشت که این انجذاب، انجذابی ادراکی است و انجذاب بدون ادراک و علم، محبت نیست. برخی تعریف محبت را به بسیاری از چیزهایی که شعوری ندارند، توسعه دادهاند. مثلا حکما میگویند «هیولای اولی» عاشق و طالب صورت است و میخواهد صورت را به طرف خودش جذب کند. روشن است که هیولای اولی موجود بالفعلی نیست و شعور و درکی ندارد و معنای محبت درباره آن حقیقتا صدق نمیکند و در اینجا نوعی توسعه در مفهوم و تجوّز صورت گرفته است. به هر حال در محبت انسان احساس میکند که به طرف فرد یا چیزی کشیده میشود و ناخودآگاه دوست دارد به آن نزدیک بشود و از این کار احساس لذت میکند.
هر موجود دارای شعوری، اصالتا و بالذات ابتدا خود و سپس کمالاتش را دوست میدارد؛ البته این حب کمال از همان حب ذات نشأت میگیرد و از آنجا که خودش را دوست دارد، میخواهد کاملتر شود. به دنبال این محبت، محبت چیزهایی که سبب پیدایش این کمال میشود نیز میآید. فرض کنید انسان از آنجا که معتقد است علم کمال اوست، آن را دوست میدارد، سپس چون معلم، کتاب و مدرسه وسیلههایی برای رسیدن به کمال هستند، آنها را نیز دوست میدارد. اگر انسان موجود بسیطی بود و کمالش یک چیز بود، همیشه فقط همان چیز را دوست میداشت و محبتش اصالتا به چیز دیگری تعلق پیدا نمیکرد، ولی انسان موجودی چند بعدی است و ابعاد طولی و عرضی بسیاری دارد، این است که کمال خودش را نیز به حسب این مراتب و عرصههای وجود میشناسد. کمال قوای جسمانی، قوه واهمه و قوه عقلانی ما با هم متفاوت است و مثلا درک معانی کلی عقلی برای چشم ما کمال نیست. آنچه با چشم ارتباط دارد، دیدنیهاست و اگر انسان فقط چشم بود، هر چه به چشمش خوش میآمد، آن را دوست میداشت وآن کمال چشمش بود. ولی انسان قوای بسیار متفاوتی دارد و حتى قوای جسمانی انسان نیز با هم بسیار متفاوت است و گاهی بین این امور نوعی تضاد به وجود میآید.
ویژگی انسان همین است. همین اختلاف قوا، استعدادها و عوامل مختلف است که زمینه کارهای مختلف و بالاخره زمینه امتحان و انتخاب را فراهم میکند. انسان موجودی است که باید خود گزینش کند که دنبال چه برود و چقدر تلاش کند و اگر او را به اجبار به راهی بکشند، به کمال انسانی نمیرسد. خداوند متعال نیز میفرماید: لَّوْ یَشَاء اللّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِیعًا؛[1] خداوند به جبر هدایت نمیکند، بهگونهای هدایت میکند که جای انتخاب بماند، «فَمَن شَاء فَلْیُؤْمِن وَمَن شَاء فَلْیَكْفُرْ».[2] آن ویژگی انسان که موجب میشود او به مقام خلیفه خداوند در زمین برسد، این است که باید در هنگام تزاحم، خود گزینش کند. باید بین چند چیز تصمیم بگیرد و یکی را عمل کند. بالاخره لذتهای گوناگونی برای انسان حاصل میشود که همه اینها موجب کمال او نخواهد شد. برخی از آنها ممکن است ضرر نیز داشته باشد؛ چشم ما از هر چیز زیبایی لذت میبرد[3] ولی دیدن هر چیز زیبایی موجب کمال ما نخواهد شد. دیدن برخی چیزها لوازمی دارد و ما را به راههایی میکشاند که از سعادت دنیا و آخرت محروم میشویم. این جاست که باید چشم را بست؛ قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ.[4] با اینکه دیدن چیزهای زیبا برای چشم لذتبخش است، اما این ماییم که باید تصمیم بگیریم که چه چیز را چقدر ببینیم و چه را بر چه ترجیح بدهیم.
ما به حسب شناختی که از دین فراگرفتهایم میدانیم که باید همه قوا و امکانات ما در راه قرب خدا صرف شود. کمال حقیقی ما در قرب به خداست و ما بر حسب درک عقلی بالاترین چیزی که دوست میداریم، باید بیشترین کمال را داشته باشد. بنابراین به حسب دلیل عقلی باید هدف اصلی ما این باشد که خدا را دوست بداریم، و باید چیزی را که با محبت خدا در تضاد است، طرد کنیم. چنین چیزی با کمال ما منافات دارد و موجب نقص و سقوط ما میشود. اما کسانی که این معرفت الهی را ندارند و طبق گرایشهای مختلف اومانیستی برای انسان اصالت قائلند، میگویند هرچه انسان دارد، خوب است و باید همه چیز دیگر نیز در راه انسان قرار بگیرد؛ حتى برخی گرایشهای تند مذهب انسانپرستی را به وجود آوردهاند. اینگونه گرایشها هر محبتی را مقدس میدانند و میگویند انسان هر که را به هر صورتی دوست بدارد، مقدس است. اما در مذاهب توحیدی این چنین نیست و اگر محبتی با محبت خدا منافات داشت، مذموم است و حتى اگر لازمه محبت خداوند، بغض کسانی بود، آن بغض را باید کسب کرد. اما میبینیم که ما حتی پس از تربیت دینی و آشنایی با کلمات بزرگان اینگونه نیستیم. حال این پرسش مطرح میشود که چرا ما اینگونهایم؟ این آسیب از کجا به ما میرسد که نمیتوانیم طبق آنچه عقل به ما میگوید و بیانات قرآن و روایات نیز آنرا تأیید میکنند، خدا را دوست بداریم؟
مسأله دیگر درباره اختیاری یا غیر اختیاری بودن محبت است. وقتی ما به خودمان مراجعه میکنیم، میبینیم اینگونه نیست که هرگاه بخواهیم بتوانیم هر کسی را دوست بداریم و هر وقت نخواهیم دشمن بداریم. بلکه به اصطلاح اهل معقول محبت کیفیتی نفسانی است که از راه مقدمات و اسبابی فراهم میشود. بنابراین اگر از راه عقل یا شرع دانستیم که محبت کمال است و باید این محبت را کسب کنیم، ابتدا باید ببینیم راه کسب این محبت چیست و چه چیزهایی موجب پیدایش آن میشود. به عبارت دیگر درست است که اختیار محبت به دست ما نیست که هر وقت بخواهیم هر چه را دوست داشته و هر وقت نخواهیم دوست نداشته باشیم، اما برخی از اسبابی که موجب پیدایش محبت میشود، در اختیار ماست و از اینجاست که ما به کسب محبت مکلف میشویم. بنابراین تکلیف ما این است که مقدمات اختیاری محبت را که به دست ماست، ایجاد کنیم وگرنه نسبت به اسباب غیراختیاری محبت، تکلیفی نمیتوانیم داشته باشیم.
گفتیم که انسان از روی فطرت، خود و کمالش را دوست دارد و وقتی فهمید چیزی موجب کمالش میشود آن را دوست خواهد داشت. حال که دانستیم محبت خدا، کیمیای گرانبهایی است و بالاترین کمالی است که انسان به آن میرسد، باید علاوه بر شناخت راه کسب آن، موانع آن را نیز بشناسیم؛ چون با وجود موانع، استفاده از راه نیز نتیجهای نمیدهد و بسیاری از چیزهاست که مانع پیدایش کمالات میشود، باید آنها را شناخت و ابتدا دل را از آنها زدود. سپس خود را برای کسب چیزهای مطلوب و ارزشمند آماده کرد.
یکی از راههای طبیعی کسب محبت که در روایات نیز بر آن تأکید شده، شده تفکر در افعال الهی و شناخت نعمتهای اوست. علاقه انسان نسبت به چیزی که موجب کمالش میشود، فطری است و نعمتهای خداوند موجب بقای وجود، رشد و بالاخره کمال روح انسان است. بنابراین هر قدر ارزش این نعمتها را بیشتر درک کنیم، به طور طبیعی خدا را بیشتر دوست میداریم. خداوند در چندین روایت که همه حدیث قدسی است، از برخی از پیامبران خود میخواهد که احبّنی وحبّبنی الى خلقی؛ مرا دوست بدار و دیگران را نیز دوستدار من قرار بده! وقتی آن پیامبر بزرگوار عرض میکند: خدایا! تو میدانی که من چقدر تو را دوست دارم، اما دلهای دیگران به دست من نیست، چگونه دیگران را دوستدار تو کنم، خداوند در پاسخ میفرماید: ذکّرهم بآلائی؛ نعمتهای من را به یادشان بیاور. اینها را من طوری آفریدهام که کسی را که به آنها نعمت میدهد، دوست میدارند؛ وقتی توجه پیدا کنند که خداست که هر دوستداشتنی را به آنها داده است و بعد از این هم هر چه در سعادت دنیا و آخرتشان مؤثر باشد خدا میتواند به آنها بدهد، من را دوست خواهند داشت.
حال پرسشی درباره اینگونه روایات مطرح میشود که خدا چه نیازی به محبت ما دارد که دستور میدهد مرا دوست بدارید؟ شاید بعضی از کسانی که معرفتشان نسبت به خدا و اولیای خدا خیلی ضعیف باشد، خیال کنند که خداوند نیز همانند ما انسانهاست که دوست داریم در جامعه محبوب باشیم و برایمان شعار بدهند و احتراممان بکنند. اما هر کس خدا را میشناسد، دستکم باید این را بداند که خداوند به چیزی احتیاج ندارد. خداوند نه به عبادت ما احتیاج دارد و نه به محبت ما. با محبت ما چیزی بر ذات خدا افزوده نمیشود و به واسطه کار ما مقامی پیدا نمیکند. البته همه موحدان اجمالا این را میدانند، اما کسانی که بیشتر درس خوانده و بر این مسائل دقت کرده و با معارف اهلبیت بیشتر آشنا هستند، به این نکات بیشتر پی میبرند که در ذات خدای متعال هیچ گونه کمبودی وجود ندارد و چیزی نمیتواند در ذات او اثر بگذارد و حتی چیزی نمیتواند او را مسرور کند و یا موجب غضب او شود. تعبیراتی از قبیل اینکه خداوند بر قومی غضب کرد یا از قومی راضی شد، متناسب با فهم ما و برای انگیزش ما گفته شده است و روح و حقیقت اینها بسیار فراتر از اینمعناست. این گونه تعبیرات، تعبیرات متشابهی است که باید از لوازم نقص تجرید شود و به خدا نسبت داده بشود. در برخی از روایات، حتی دعاها، مناجاتها و خطبههای نهجالبلاغه نیز اشاره شده است که اینگونه تعبیرات یک نوع مجازگویی است. شاید معروفترین بیان، این فراز از دعای عرفه است که میفرماید: الهی تقدّست رضاک ان تکون له علة منک فکیف یکون له علة منی. وجود رضایت در ذات الهی، حتى معلول علتی نیست که خود خدا آن را آفریده باشد، چه رسد به اینکه من کاری کنم که موجب پیدایش رضایت در ذات او بشود. من کیستم و چه دارم که موجب رضایت خدا شوم؟! اینکه خدا میخواهد ما او را دوست بداریم، به این برمیگردد که کمال ما این است که خدا را دوست بداریم و خدا دوست دارد که ما کامل بشویم.
لازمه کمال ذات خدا این است که کمالات آثار ذات خود را نیز دوست بدارد. محبت همانند نور است، و نور در نقطهای که پدید میآید حداکثر روشنایی خود را دارد و سپس کمکم به اطراف میتابد و فراتر میرود. حتی ممکن است به اتاق دیگری نیز سرایت کند. اصلا نور یعنی این. ذات نور این است که وقتی از مبدأی میتابد، اطراف و متعلقاتش را روشن میکند. محبت نیز نوری[5] است که وقتی پیدا میشود، به متعلقاتش نیز سرایت میکند. این سخن کاملا قابل تجربه است؛ وقتی انسان کسی را دوست میدارد، لباس، خانه، اسم و کتابش را نیز دوست میدارد و هر قدر این محبت شدیدتر باشد، به متعلقات دورتر نیز سرایت میکند. اصلا خاصیت محبت این است و اگر این طور نباشد، محبت نیست.
خدای متعال خودش را از هر چیزی بیشتر دوست دارد و بلکه محبتش نسبت به ذات خودش بینهایت است زیرا کمال خداوند بینهایت است. بنابراین چیزی دوستداشتنیتر از خدا وجود ندارد و خدایی که آگاه به همه چیز است و خودش را بهتر از همه میشناسد، طبعا خودش را از همه بیشتر دوست میدارد و چون محبت به آثار سرایت میکند، هر چه به خدا نزدیکتر باشد، خدا او را بیشتر دوست میدارد. بنابراین محبوبترین مخلوقات خدا، وجود مقدس پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است. محبت الهی مربوط به ذات خود اوست و وقتی به آثارش میتابد، هر اندازه که کمال حقیقی داشته باشند، مشمول این محبت میشوند و حتی دورترین موجودات از لحاظ کمال نیز از محبت خدا بهکلی محروم نیستند.
به عبارت دیگر، خدا چون خودش را دوست دارد، کمالات مربوط به ذات خودش را نیز که کمالاتی حقیقی است، دوست میدارد و هر موجودی که بیشتر واجد آن کمالات بشود، بیشتر دوست میدارد. بنابراین خدا هر انسانی که به او نزدیکتر شود و با او ارتباط بیشتری داشته باشد، را بیشتر دوست میدارد. اینکه خداوند میگوید من را دوست بدارید از اینروست که این محبت ما باعث قرب ما به خدا میشود و او هر چه به خودش نزدیکتر باشد، بیشتر دوست میدارد. این همان کمال مطلوبی است که شعاعی از کمال الهی است. خدا خودش را دوست دارد و همه این کمالات را نیز دوست دارد و میخواهد که ما واجد این کمالات بشویم و او را دوست بداریم و او را عبادت و شکر کنیم تا کاملتر شویم. تعبیر سادهتر این مطلب همان شعر معروف مولوی است که:
من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم
او کمال ما را میخواهد. اینکه میگوید شکر کنید، عبادت کنید، و من را دوست بدارید برای این است که میخواهد ما تکامل پیدا کنیم، نه اینکه چیزی بر کمالات او افزوده شود. هر چه امکان وجود داشته باشد، ملک خداست و چیزی نیز بر او افزوده نمیشود و هر چه او بیافریند، وجود پیدا میکند. بنابراین دلیل اینکه خداوند از پیغمبرش میخواهد که مرا محبوب مردم قرار بده! این است که کمال بندگان در این است که من را دوست بدارند و چون دوست دارم که آنها به کمال برسند، توصیه میکنم که کاری کن که آنها بیشتر مرا دوست بدارند. از اینجا زمینهای فراهم میشود که ما درباره راههای محبت خدا و و متقابلا آسیبشناسی موانع این محبت بیشتر بیاندیشیم و از فرمایشات اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین بهره بیشتری ببریم.
وفقنا الله وایاکم انشاءالله
[1]. رعد، 31.
[2]. کهف، 29.
[3]. البته این تعبیر با مسامحه صحیح است. چشم خود لذت نمیبرد و روح ماست که از راه چشم لذت میبرد.
[4]. نور، 30.
[5]. اتفاقا همین تعبیر نور در روایات نیز هست.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/01/27، مطابق با شانزدهم جمادی الثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم تأمل در حالات و تجربههای درونی انسان، برای فهم چگونگی رشد و تکامل محبت مفید است و اجمالا میتوان گفت انسان هنگامی به چیزی محبت پیدا میکند که در آن جاذبه، مطلوبیت، کمال یا امر خوشایندی وجود داشته باشد. این کمال مفهوم عامی به معنای هر امری وجودی است که بتواند آثار مطلوبی به دنبال داشته باشد، و شامل جمال و سایر فضلیتهای انسانی نیز میشود. ولی وجود این کمال به تنهایی کافی نیست برای اینکه همگان دارنده آن را دوست بدارند؛ بلکه باید دارنده آن کمال را شناخت و دانست که این، امری دوستداشتنی و مطلوب است. البته توجه مستمر به این شناخت هم لازم است زیرا ممکن است پس از پدید آمدن یک توجه آنی، به فراموشی سپرده شود. محبت به عنوان یک حالت ثابت و استقراریافته، زمانی تحقق پیدا میکند که انسان به آن کمال توجه داشته باشد.
بین آن که ما چیزی را بدانیم هست، یا توجه به وجودش داشته باشیم، تفاوت است. مثلا همه ما میدانیم که خدا همه جا حاضر است، اما این دانستن برای تأثیر، کفایت نمیکند و هنگامی تأثیر میکند که به حضور خداوند توجه کنیم. در سایر مسائل نیز همین طور است؛ صرف اینکه بدانیم خدا کمالی دارد، باعث محبت ثابت و منشأ اثر نمیشود. چنین محبتی نیازمند توجه و تمرکز است و هر قدر این تمرکز بیشتر باشد، ثبات محبت هم بیشتر میشود. این همان حالتی است که از آن به انس تعبیر میکنیم که انسان در خواب و بیداری، نشست و برخاست، کار، عبادت، مطالعه و... به محبوبش توجه داشته باشد. این حالت شدنی است و داستانهای عشقی که در ادبیات همه فرهنگها وجود دارد، نمونههایی از اینگونه مسایل است. بنابراین برای ثبات محبت، غیر از دانستن وجود کمال و دانستن اینکه این کمال امر مطلوب و خوشایندی است، توجه به وجود این کمال و نهایتا تمرکز در این توجه باعث حالتی میشود که از انسان جداشدنی نیست و انسان کأنه بیاختیار همیشه به یاد اوست و به او توجه دارد.
اگر ما چنین حالتی نسبت به خدای متعال پیدا کنیم، بسیار ارزشمند است. ما با هزار زحمت، چند ذکر میگوییم تا به خدا توجه پیدا کنیم، اگر یادمان بماند بعد از نماز، تسبیح حضرت زهرا سلاماللهعلیها بخوانیم و اگر به معنایش توجه پیدا بکنیم، اندکی به یاد خدا میافتیم، اما انسان به جایی میرسد که توجه ثابتی به خداوند پیدا میکند و اصلا نمیتواند او را فراموش کند. چنین چیزی ممکن است و وقتی چنین محبتی درباره انسانی نسبت به انسان دیگری ممکن است، چرا نسبت به کسی که کمال و جمالش بینهایت است، ممکن نباشد؟
نوف بکالی که یکی از دوستان خصوصی امیرمؤمنان علیهالسلام بود میگوید: شبی دیدم که حضرت با عجله حرکت میکنند و از مردم دور میشوند. نزدیک ایشان رفتم و گفتم: أَیْنَ تُرِیدُ یَا مَوْلَایَ؛[1] با اینعجله کجا میخواهید بروید؟ فَقَالَ دَعْنِی یَا نَوْفُ إِنَّ آمَالِی تَقَدَّمُنِی فِی الْمَحْبُوبِ؛ ترجمه خودمانی این عبارت این است که ولم کن! راحتم بگذار! من نسبت به محبوبم آرزوهایی دارم که بر من پیشی میگیرند. فَقُلْتُ یَا مَوْلَایَ وَ مَا آمَالُكَ؛ نوف میگوید: عرض کردم آقا چه آرزوهایی دارید؟ قَالَ قَدْ عَلِمَهَا الْمَأْمُولُ وَاسْتَغْنَیْتُ عَنْ تَبْیِینِهَا لِغَیْرِهِ؛ کسی که این آرزوها را به او بستهام، خود میداند و نیازی ندارم که به دیگران بگویم چه آمال و آرزوهایی دارم. سپس از آنجا که حضرت، نوف را دوست میداشتند و نمیخواستند او را ناامید کنند و بهکلی سؤالاتش را بیپاسخ بگذارند، در یک جمله به او فرمودند: كَفَى بِالْعَبْدِ أَدَباً أَنْ لَا یُشْرِكَ فِی نِعَمِهِ وَ إِرَبِهِ غَیْرَ رَبِّهِ؛ ادب بندگی اقتضا میکند که انسان نعمتها را جز از پروردگارش نبیند و حاجاتش را جز از او نخواهد. اگر بنده است با دیگران چه کار دارد؟! أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خدا برای بندهاش کافی نیست؟!
امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه کسی نیست که بلوف بزند و اشعار مبالغهآمیز بگوید. تازه اینهایی که میفرماید، در حد فهم شنونده است و آنچه خود درک میکند و به آن رسیده، از اینها بالاتر است. شاید گاهی برای برخی از تربیتشدگان مکتب اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین و کسانی که از این مکتب خوشهای برچیدهاند، چنین حالاتی پیدا بشود. حتى شاید کسانی باشند که همه عمر، این چنین باشند؛ هنیئاً لهم! به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم
حال باباطاهر شعر گفته است یا واقعیت داشته، حال بوده یا ملکهاش بوده است خدا میداند، اما به هر حال چنین مقولهای وجود دارد و برخی از بندگان خدا با او چنین رابطهای دارند. بالاترین محبتی که انسان میتواند به خدای متعال پیدا کند، این است که تمام توجهاش متمرکز در پیشگاه الهی باشد، به گونهای که سایر خوبیها، زیباییها و کمالات را پرتویی از کمالات الهی بداند و آنها را یک روزنهای برای تماشای کمال و جمال خداوند بشمارد. البته گفتن این مطالب، آسان و شیرین است و در سخنان عرفا و شعرا نیز گاهی از این مطالب دیده میشود. انشاءالله که آنها رسیده باشند. ما که اعتراف میکنیم، بهرهای از این حقایق نداریم، ولی کسانی که به آن رسیدهاند، گوهر بسیار گرانبهایی دارند. امثال بنده نمیتوانیم طمعی در این مرتبه داشته باشیم، اما برای ما نیز میشود مراتب پایینتر و کمرنگتر آن پیدا بشود. راه آن نیز ـ همانطور که گفتیم ـ این است که انسان ابتدا کمالات محبوب را بشناسد تا محبت ثابتی پیدا کند.
البته اگر انسان خود به تنهایی درباره خدا و کمالات او بیاندیشد، اثر بسیاری نمیبیند. از الطاف خداوند این است که راههایی برای امثال ما قرار داده است که اگر در آنها پیش برود در نهایت به کمال میرسد. یکی از آن راهها این است که انسان درباره چیزهایی فکر کند که خدا دوست میدارد یا کسانی که خدا آنها را دوست میدارد و انسان بیشتر میتواند آنها را بشناسد و کمالاتشان را درک کند. از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل شده است که شخصی از ایشان پرسید چه کنم تا دوست خدا و انبیا باشم؟ گویا او نیز همین مشکل ما را داشت و میدانست چنین چیزی، کمال بالایی است و خیلی ارزشمند است، اما نمیدانست چه کار کند. حضرت در پاسخ فرمودند: آنچه را خدا دوست میدارد، دوست و آنچه را دشمن میدارد دشمن بدار! از آنجا که مخلوقات خدا و نعمتهای او به ما نزدیکترند، بیشتر میتوانیم کمالاتشان را درک کنیم و به آنها توجه کنیم. اگر انسان این راه را ادامه بدهد، کمکم به کمک همان بزرگواران، به محبت خدا نائل میشود.
شاید یکی از اسرار اینکه اجر رسالت پیغمبر اکرم، مودت ذیالقربی قرار داده شده است، همین باشد؛ به خصوص که در آیه تعبیر مودت است نه محبت. ممکن است انسان محبت داشته باشد، اما در رفتارش اثر نگذارد، اما اگر محبت در عمل انسان اثر گذاشت، به آن مودت میگویند. اجر رسالت پیغمبر صلیاللهعلیهوآله آن است که ما اهلبیت ایشانصلواتاللهعلیهماجمعین را به گونهای دوست بداریم که این دوستی در رفتار ما اثر بگذارد. شاید همه ما تجربه کرده باشیم که وقتی انسان کسی را دوست میدارد، ناخودآگاه میخواهد شبیه او بشود. به یاد میآورم هنگامی که درس حضرت امام (ره) شرکت میکردیم، یکی از دوستان ما بود که در راه رفتنش نیز میخواست همانند امام راه برود. امام هنگامی که راه میرفتند، عبایشان را به صورت مخصوصی میگرفتند. این دوست ما ناخودآگاه میکوشید همانند امام راه برود و عبایش را همان طور بگیرد و در سخن گفتن شبیه امام سخن بگوید. به طور طبیعی وقتی انسان کسی را دوست میدارد، میخواهد شبیه او باشد.
در جلسات گذشته نیز اشاره کردم که محبوبترین مخلوقات خدا، این وجودهای عزیز هستند. اگر ما بکوشیم که محبتمان را نسبت به آنها زیاد کنیم، و این محبت در رفتار ما اثر بگذارد و بخواهیم شبیه آنها بشویم، راه بسیار خوبی پیدا کردهایم برای اینکه با خدا بیشتر آشنا شویم، و این انسان را آماده میسازد برای اینکه خدای متعال محبت خودش را به او افاضه فرماید.
یکی از بحثهایی که در اینجا مطرح میشود این است که ما نمیتوانیم تمام توجهمان را در خدای متعال یا یکی از اولیای خدا متمرکز کنیم. زندگی ما در این عالم به ما این اجازه را نمیدهد؛ البته اگر کسانی آن معرفت را پیدا کنند که همه هستی پرتویی از اراده الهی است، میتوانند همه جا خدا را ببینند و همه چیز را به عنوان مظهر و آیینه خدا تلقی کنند. این کار ممکن است و محال نیست، اما ما اینگونه نیستیم. در زندگی ما هزاران چیز وجود دارد که باید به آنها توجه کنیم. این یک واقعیت است که انسان در ابتدای سیرش ـ چه در نماز و چه در عبادتهای دیگر ـ نمیتواند تمرکز کامل پیدا کند، چه رسد به اینکه در شبانهروز و خواب و بیداری توجه دائم و کامل داشته باشد. اینها برای ما شبیه افسانه است، ولی نباید انکار کرد. خدا کسانی خلق فرموده است که مردان این افسانه باشند. ولی به هر حال ما اینگونه نیستیم.
گاهی بین این توجهات تضاد است؛ یعنی دو توجه، با هم جمع نمیشود و دلبستگی به هر هم دو امکان ندارد. اگر یکی از آنها میآید، دیگری را بیرون میکند و دستکم آن را کمرنگ میسازد. همانند سرکه و شیره که وقتی با هم مخلوط میشوند، بالاخره هم سرکه از شیرینی شیره و هم شیره از ترشی سرکه کم میکند و در همدیگر تأثیر و تأثر دارند. حتی ممکن است یکی به کلی از بین برود و جای خود را به دیگری بدهد. دلبستگی به برخی چیزها نیز با دلبستگی به خدا جور درنمیآید و قابل آشتی نیست. دو نفر از دوستان خود را فرض کنید که با هم پدرکشتگی و نهایت دشمنی را دارند. شما نمیتوانید هر دوی آنها را کاملا دوست بدارید. البته این مثال، با مسأله محبت خدا بسیار تفاوت دارد. در این فرض هر کدام از دوستان جهات متعددی دارند و انسان میتواند هر کدام را از جهتی دوست بدارد، ولی بالاخره نمیشود انسان به هر دو دلبستگی پیدا کند و با آنها رفیق صمیمی بشود.
بنابراین معنا ندارد که انسان (اگر طالب محبت خداست) به کسانی که دشمن خدا هستند، محبت داشته باشد؛ لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ؛[2] این شدنی نیست که کسی ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، اما با دشمنان خدا نرد محبت ببازد. بنابراین اگر انسان میخواهد خدا را دوست بدارد، باید محبت دشمن او را از دل خود بیرون کند و تا این هست، آن نمیآید. هر چیزی که خداوند نهی فرموده است، از آن جهت که نهی شده، مبغوض است. گناهان، بهخصوص گناهان کبیره، مبغوض خدا هستند. اگر انسان اینها را دوست بدارد، تا این دوستی هست، دوستی خدا شکل نمیگیرد و اگر هم باشد، خیلی کمرنگ است و دوام و ثباتی ندارد.
بنابراین اگر انسان به دنبال محبت ثابت خداست، باید چیزهایی که خداوند دشمن میدارد، از دل خود براند؛ محبت گناه با محبت خدا جمع نمیشود. البته مراتب نازلتری هست که این قدر با هم تضاد ندارند، ولی آنها نیز جمعشان کاملا نشاید؛ قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَآؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِیرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْكُم مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ.[3] اگر انسان لذایذ دنیا، پدر، مادر، فرزند، همسر، خویشان، اموالی که کسب کرده و خانههای خوبی که ساخته است و... را بیش از خدا دوست بدارد، خطرناک است. نشانه آن هم این است که این دوستی با جهاد نمیسازد. البته جهاد فقط جهاد نظامی نیست. جهاد علمی و فرهنگی نیز جهاد است. روشن است که این مسایل بهخودی خود حرام نیست. محبت همسر، اولاد، خانه و اموال حرام نیست، اما خداوند تهدید میکند که اگر لذایذ دنیا را بر پرداختن به کارهایی که خدا دوست دارد و به آن امر میکند، ترجیح دادید و آنها را از خدا و تکالیفی که خدا معین فرموده، دوستتر داشتید؛ فَتَرَبَّصُواْ حَتَّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ؛ منتظر امر خدا باشید!
خداوند از روی حکمت خود در همه امور دنیا لذتی قرار داده است که انسان از آن استفاده کند و مصالح زندگی مادیاش تأمین بشود. اگر غذا، لذت نداشت انسان آن را نمیخورد و آن را فراموش میکرد و از گرسنگی مریض میشد و حتی میمرد. همین لذتی که در غذا و سایر چیزهای لذیذ است، باعث دوام زندگی میشود. اصل وجود این لذتها حکمت خداست و باید باشد، اما دلبستگی به اینها، آن چنان که انسان در آنها متمرکز بشود و فکر و ذکرش آنها باشد و آنها را مزاحم با تکالیفش قرار بدهد، خطرناک است. چنین کسی به محبت خدا نائل نمیشود. اگر انسان میخواهد محبت خدا را داشته باشد، باید ابتدا آنهایی که خدا دشمن میدارد، به کلی از دل خود براند. بکوشد که گناهان و اعمالی که خدا دشمن میدارد را دوست نداشته باشد، و اگر یک وقتی نیز مبتلا شد، فورا توبه کند. در مرحله بعد حتی به مباحات نیز آن چنان دلبستگی پیدا نکند که مانع انجام تکالیفش بشود. اینها زمینه را فراهم میکند که انسان وقتی درباره نعمتهای خدا و کمالات اولیای خدا فکر میکند، آنها را دوست بدارد و این همان راهی است که قلب انسان کمکم مستعد میشود و لیاقت این را پیدا میکند که خداوند متعال نور محبت خود را در آن بتاباند.
وفقنالله و ایاکم انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/02/03، مطابق با بیستوسوم جمادی الثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به این نتیجه رسیدیم که محبت خدا با محبت دشمنان خدا قابل جمع نیست، اما با محبت چیزهایی که خدا دوست میدارد یا فرضا نه محبوب و نه مبغوض اوست، قابل جمع است؛ البته مراتب مطلوبیت آن تفاوت میکند که امیدواریم بتوانیم از آیات و روایات برای تفصیل این مطالب بهره ببریم.
در روایات بسیاری با تعبیراتی از قبیل «حب فی الله»، «حب المؤمن»، «حب احباء الله» و «المتحابین فی الله» به دوست داشتن مؤمنان تشویق شده است. در روایتی از امام زین العابدین علیهالسلام نقل شده است که فرمودند: در روز قیامت هنگامی که محشر به پا میشود و همه خلایق در آن عرصه عظیم حضور پیدا میکنند، گروهی با صورتهای نورانی به طرف بهشت به راه میافتند وملائکه به آنها خطاب میکنند: «الی الجنة بغیر حساب»؛ شما به حساب نیاز ندارید، یک سره به بهشت بروید! وقتی مردم میپرسند: اینها کیستند، پاسخ میشنوند: اینها کسانی هستند که یکدیگر را به خاطر خدا دوست میداشتند و خداوند نیز آنها را بیحساب به بهشت میبرد.
در حدیث معراج نیز، خداوند میفرماید: «وَجَبَتْ مَحَبَّتِی لِلْمُتَحَابِّینَ فِیَّ»؛[1] محبت من برای کسانی که یکدیگر را به خاطر من دوست میدارند، واجب است. مضمون نادری نیز در بعضی از احادیث قدسی آمده است که نقلهای بسیار لطیفی دارد. در یکی از این نقلها خداوند خطاب به حضرت موسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام میفرماید تو چه کار برای من کردهای؟ و سپس یکی یکی کارهای خوب او را میشمارد و میفرماید: آنها را برای خودت انجام دادهای. وقتی حضرت موسی عرض میکند: خدایا! پس چه کنم که برای تو باشد، خطاب میآید که «هَلْ وَالَیْتَ لِی وَلِیّاً وَهَلْ عَادَیْتَ لِی عَدُوّاً؟»[2] آنچه برای من است این است که کسی را به خاطر من دوست بداری یا کسی را به خاطر اینکه دشمن من است، دشمن بداری. در ذیل این روایت آمده است که حضرت موسی از اینجا فهمید که محبوبترین اعمال پیش خدا، این است که انسان دیگران را برای خدا دوست بدارد.
در روایت دیگری از امام جواد علیهالسلام نقل شده است: «أَوْحَى اللَّهُ إِلَى بَعْضِ الْأَنْبِیَاء: أَمَّا زُهْدُكَ فِی الدُّنْیَا فَتُعَجِّلُكَ الرَّاحَة، أَمَّا انْقِطَاعُكَ إِلَیَّ فَیُعَزِّزُكَ بِی، وَ لَكِنْ هَلْ عَادَیْتَ لِی عَدُوّاً وَ وَالَیْتَ لِی وَلِیّاً»؛[3] خداوند متعال به برخی از انبیا وحی کرد که زهد در دنیا باعث راحتی خودت است؛ وقتی به امور دنیا تعلق نداری و زندگی سادهای داری، غم و غصهای نیز نداری. بنابراین زهدت را به حساب من نگذار! زهدت باعث میشود که خودت راحت باشی. وَأَمَّا انْقِطَاعُكَ إِلَیَّ فَیُعَزِّزُكَ بی؛ اینکه سر و کارت فقط با من است و امیدی به دیگران نداری، نیز باعث عزت خودت است. وَلَكِنْ هَلْ عَادَیْتَ لِی عَدُوّاً وَوَالَیْتَ لِی وَلِیّا؛ آیا کسی را به خاطر من دوست، یا دشمنی را به خاطر من دشمن داشتهای؟ این دوستی و دشمنی است که برای من بوده است، ولی کارهای دیگرت مال خودت است.
حال این پرسش مطرح میشود که دوستی مؤمن به خاطر خدا چه خصوصیتی دارد که خداوند میفرماید: نماز، روزه و عبادتهای دیگرت مال خودت است، اما اینکه کسی را بهخاطر من دوست بداری، برای من است؟ این دوستی با سایر عبادتها چه تفاوتی میکند؟
به نظر میرسد دلیل این امر آن است که محبت انسان به دیگران برای خدا، در واقع همان محبت خداست و عملی جداگانه نیست. نماز، روزه، زکات و سایر عبادتها هر کدام عملی مستقل است، و وقتی انسان آنها را انجام میدهد، انتظار ثواب نیز دارد، اما روشن است که وقتی کسی خدا را دوست داشته باشد، دوستان خدا را نیز دوست خواهد داشت. وقتی انسان به کسی خیلی علاقه داشته باشد، هر چیزی را که به او نسبت داده شود، نیز دوست دارد. مثلا محبت انسان به تصویر محبوب، محبتی جدا از محبت او نیست و هر کسی تصویر محبوب خود را نیز دوست میدارد. بنابراین محبت انسان به مخلوقی از مخلوقات خدا به خاطر خدا، همان شعاع محبت خداست که به محبوب خدا تابیده است و چیز دیگری نیست. این است که خداوند از آن بسیار خشنود میشود و باعث رشد شخص میشود.
از اینرو روایات فراوانی درباره دوست داشتن مؤمن وارد شده است که این کار را یکی از بالاترین عبادتها معرفی میکند که نه تنها منافاتی با محبت خدا ندارد، بلکه مورد تأکید خداست و خداوند از مؤمن انتظار دارد که غیر از همه عبادتها، این فضلیت را نیز داشته باشد. در روایات دیگری آمده است که هنگامی که دو مؤمن به هم میرسند، برترین آنها کسی است که دیگری را بیشتر دوست میدارد؛ إِنَّ الْمُسْلِمَیْنِ یَلْتَقِیَانِ فَأَفْضَلُهُمَا أَشَدُّهُمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ.
از جمله روایات این باب روایاتی است که در آنها بر محبت فقرا تأکید شده است. در روایتی از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم نقل شده است که فرمودند: خدای متعال به من امر فرموده که مؤمن فقیر را دوست بدارم. در حدیث معراج نیز خداوند خطاب به پیامبر خود میفرماید: محبتی محبة الفقرا؛[4] محبت من محبت فقراست. باز در فراز دیگری از این حدیث میفرماید: فقرا را نزدیک خودت قرار بده، به آنها نزدیک شو و بیشتر با آنها معاشرت کن! اما با اغنیا خیلی نزدیک نشو! از جمله روایات این باب درباره امیرمؤمنان سلاماللهعلیه است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به ایشان فرمودند: یَا عَلِیُّ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَهَبَ لَكَ حُبَّ الْمَسَاكِینِ وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ فَرَضِیتَ بِهِمْ إِخْوَاناً وَ رَضُوا بِكَ إِمَاما؛[5] ای علی! خداوند محبت فقرا را به تو عنایت فرموده است. این موهبتی خدایی است. تو آنها را به عنوان برادر پسندیدهای و آنها نیز تو را به عنوان امام پسندیدهاند. حال این تاکیدات این پرسش را مطرح میکند که چه خصوصیتی باعث شده که میبایست انسان در بین سایر مؤمنان، فقرا را بیشتر دوست بدارد؟
به نظر میرسد یکی از دلایل تأکید بر محبت فقرا این است که فقرا خود بیشتر شایسته محبت هستند. ملاک محبوبیت نزدیکتر بودن به خداست و فقرا امکان تقرب بیشتری دارند. طبیعت ثروتمند بودن، اقتضای این را دارد که انسان از خدا غافل و به غرور و تکبر مبتلا شود. چنین کسانی که آفات و گرفتاریهایی دارند و موانعی بر سر راهشان است، ممکن است به هدف نرسند و یا دستکم دیرتر به هدف برسند. همانطور که در آیات قرآن آمده است، انسان همین که ببیند که بینیاز است و دستش به دهانش میرسد، دیگر در مقابل حق تسلیم نمیشود و سرکشی و غرور پیدا میکند؛ کلاّ إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى× أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى.[6] البته این سخن به این معنا نیست که ثروت، علت تامه برای دوری از خداست. این مسایل، همانند تأثیراتی که در کتابهای طبی برای داروها مینویسند، از قبیل اقتضائات است و به این معناست که در شرایطی اثر میکند و گاهی در شرایط دیگری اثر نمیکند. اینکه انسان خود را غنی بداند، اقتضای طغیان، سرکشی و غرور دارد، ولی ممکن است کسی در مکتب انبیا تربیت شود و نه تنها مبتلا به غرور و تکبر نشود، بلکه بسیار متواضعتر از دیگران نیز بشود. بنابراین فقرا از آن جهت که معمولا مبتلا به غرور، تکبر، طغیان و امثال آن نمیشوند، آفتشان کمتر است و چیزی که آفتش کمتر باشد، دوستداشتنیتر است.
دلیل دیگر مطلوبیت محبت فقرا، به خود محب مربوط میشود. محبت ما نسبت به فقرا ممکن است آفت کمتری نسبت به محبت ما به اغنیا داشته باشد. ممکن است محبت انسان به کسانی که امتیازاتی از قبیل پست، مقام، عنوان، ثروت و... دارند، به خاطر طمع در استفاده از امتیازات آنها باشد. این محبت خالص برای خدا نیست، اما در محبت به فقیر معمولا این انگیزه وجود ندارد؛ فقیر چیزی ندارد که انسان طمع در آن داشته باشد. بنابراین وقتی ما مؤمنان فقیر را دوست میداریم، محبتمان خالصتر است، اما اگر مسایل دیگری همانند ثروت و لوازم آن از قبیل مقام و تشخصهای اجتماعی در کار باشد، ممکن است انسان به امید اینکه زمانی برایش کارگشایی کنند، به آنها محبت بورزد و این باعث مشوب شدن محبت انسان به انگیزههای نفسانی و دنیوی میشود.
نکته دیگری که میبایست به آن توجه کنیم این است که در همه روایاتی که دلالت بر مطلوبیت محبت به دیگران دارد، عنوان «فی الله» قید شده است؛ المتحابین فی الله. حال این پرسش مطرح میشود که این قید «فی الله» به چه معناست و معیار شناخت اینکه انسان کسی را برای خدا دوست میدارد، چیست؟ روشن است که انگیزههای مختلفی برای محبت وجود دارد. برخی از انگیزهها را خود انسان میتواند آزمایش کند. مثلا اگر محبت برای خدا باشد، رفتارهای طرف مقابل تأثیری در محبت او ندارد. او برای خدا این فرد را دوست میدارد، حال مثلا باوفا باشد یا جفاکار، تفاوتی در محبتش نمیکند. ملاک دیگری که کمابیش خود انسان میتواند آن را بسنجد، این است که اگر محبت انسان به دیگری برای خداست، میبایست هرکه را به خدا نزدیکتر است، بیشتر دوست بدارد، اگر این طور نبود باید شک کند که آیا این محبت برای خداست یا برای امر دیگری است.
در برخی از روایات ویژگیهایی برای کسانی که دیگران را برای خدا دوست میدارند، ذکر شده است. از جمله آنها این روایت معروف است که حواریون حضرت عیسی علینبیناوآلهوعلیهالسلام از ایشان پرسیدند که ما با چه کسانی معاشرت کنیم؟ قَالَتِ الْحَوَارِیُّونَ لِعِیسَى یَا رُوحَ اللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ مَنْ یُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْیَتُهُ وَ یَزِیدُ فِی عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ یُرَغِّبُكُمْ فِی الْآخِرَةِ عَمَلُهُ.[7] روشن است که انسان چنین کسی را برای خدا دوست میدارد. کسی که دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد نه به یاد شیطان و هوسها. وقتی سخن میگوید بر علم شما افزوده شود و اینگونه نیست که شما را غافل کند و مشغول سخنان بیحاصل و لغویات سازد. حتی اگر سخن نیز نگوید، از دیدن رفتارش به آخرت رغبت پیدا میکنید؛ وقتی رفتارهایش میبینید، تشویق میشوید که برای آخرت کار کنید. حتما شما بزرگانی را دیدهاید که اینگونه بودند.
مرحوم آقای مشکینی رضواناللهعلیه این گونه بود. حتی در زمستان نیز عبای نازک و ارزان قیمت میپوشید. هیچ گاه انسان از دیدن ایشان، به یاد لباسهای فاخر، زینتها و امثال آن نمیافتاد. من با اینکه نزدیک به چهل سال با ایشان معاشرت داشتم، یادم نمیآید که سخن بیفایده و نامربوطی از ایشان شنیده باشم. هر چه بود یا درباره علم و تقوا بود و یا مسائل اجتماعی برای شناختن وظیفه. مجلس ایشان طوری بود که کمتر کسی بود که در آن متأثر نشود. در دیدارهای اعضای مجلس خبرگان با مقام معظم رهبری که هر سال دو مرتبه خدمت ایشان میرسیدیم، آقا به ایشان امر میفرمودند که موعظه کنند و ایشان در حضور مقام معظم رهبری خبرگان را موعظه میکرد. روایات بسیار ناب و مطالب مفید و ارزندهای میگفتند که امثال بنده تحت تأثیر واقع میشدیم و احساس میکردیم که تفاوت کردهایم. روشن است که چنین افرادی را انسان دوست میدارد و این محبت به خاطر امور دنیایی نیست. این محبت بهخاطر این است که دیدن، صحبت کردن، رفتار، حقشناسی، قدرشناسی و تواضع ایشان انسان را به یاد خدا میاندازد، اما مواردی هم وجود دارد که مشتبه است و ممکن است انگیزههای دیگری در کار باشد.
خوب است انسان بکوشد که انگیزههایش را درست بشناسد و اموری که جنبههای دنیوی و شخصی دارد را حذف کند. وقتی کار برای خداوند خالص شد، خیلی اثر میکند؛ اثری که با عملی که حتی یک درصد شائبه دارد، نیز قابل مقایسه نیست. خلوص برای تأثیر اعمال، اکسیری است که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست. خدای متعال میفرماید: انا خیر شریک؛ من بهترین شریکم. اگر کسی در کاری من را با دیگری شریک کند، من سهم خودم را به شریک واگذار میکنم و میگویم این هم مال تو! من نمیپذیرم جز آنچه خالص فقط برای من باشد. البته خداوند بخلی در پذیرفتن آن نیز ندارد و آن را نیز بیاثر نمیگذارد، اما آنچه اثر اصیل و عمیق دارد و همانند کیمیا مس را طلا میکند، عمل خالص است. اگر اینگونه شد هم برای دنیای انسان و هم برای آخرت او مؤثر است. ان شاءالله خداوند روزی ما، شما و همه بفرماید!
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. بحارالانوار، ج74، ص21.
[2]. جامع الاخبار، ص126.
[3]. تحف العقول، ص454.
[4]. ارشاد القلوب الى الصواب، ج1، ص201.
[5]. بحارالانوار، ج36، ص347.
[6]. علق، 7-6.
[7]. کافی، ج1، ص40.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/02/10، مطابق با سیام جمادی الثانی 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته مقداری درباره راههای کسب محبت خدا بحث کردیم و گفتیم زندگی طبیعی دنیا برای کسانی که در مراتب نازلی از معرفت هستند اقتضا میکند که همین اشیای مادی و محسوس را دوست بدارند و همین چیزهاست که به نوعی برای آنها لذتبخش است. پس از آنکه خدای متعال بر ما منت گذاشت و معرفت خودش را به هر پایهای که لیاقتش را داریم، نصیب ما کرد، به تدریج زمینه برای پیدا کردن محبت خدا فراهم میشود. معمولا در این مراتب برای رسیدن به محبت خدا _ همانگونه که در روایات سفارش شده است_ باید درباره نعمتهای خدا بیاندیشیم. انسان بهگونه است که اگر بداند کسی به او خدمتی کرده و یا نعمتی را به او ارزانی داشته است، به طور فطری و طبیعی او را دوست میدارد. بنابراین هر قدر ما درباره نعمتهای خدا بیشتر فکر کنیم و ارزش آنها را بیشتر درک کنیم، زمینه ازدیاد محبت خدا در دل ما بیشتر فراهم میشود. خوشبختانه بسیاری از آیات قرآن این نقش را ایفا میکنند و نعمتهای خدا را چه به عنوان آیاتالله و چه به عنوان ذکر نعمتهای خاص یادآوری میکنند و به ما میفهمانند که این نعمتها چه چیزهای ارزشمندی است که خداوند به ما داده است.
ولی ما انسانها در اثر ضعفهایی که داریم، آن طور که باید و شاید درباره ارزش نعمتهای خدا نمیاندیشیم. لحن قرآن در این باره اینگونه است: وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ.[1] باید در باره این نعمتها بیاندیشید و ببینید که اینها چقدر ارزش دارد تا در مقام شکر آن بربیایید. ولی ما با اینکه دهها بار اینگونه آیهها را میخوانیم، به راحتی آنها را پشت گوش میاندازیم و چند دقیقه فکر نمیکنیم که اینها چه نعمتهای عظیمی است. تنها زمانی که یکی از این نعمتها به خطر بیافتد، شوکی به ما وارد میشود و به اهمیت آن پی میبریم. ولی خداوند از آنجا که میداند پلکان ترقی و تعالی ما محبت اوست، کوتاهیهای ما را نادیده میگیرد و باز نعمتهایش را به یاد ما میآورد و به پیغمبرانش نیز دستور میدهد که نعمتهای مرا برای مردم ذکر کنید تا آنها مرا دوست بدارند. گاهی نیز خداوند از انسانها گله میکند که وَقَلِیلٌ مِّنْ عِبَادِیَ الشَّكُورُ؛[2] با این همه تأکید خداوند بر شکر، اما انسانهای شکرگزار بسیار کم هستند.
روشن است که این محبت اصالتا به نعمتها تعلق میگیرد و ابتدا ما محبت غیر خدا را پیدا میکنیم و از آن به خدا کانال میزنیم. مثلا وقتی انسان درباره چشم خود بیاندیشد، میبیند که چشمش را دوست میدارد و حاضر است برای سلامتی آن میلیونها بلکه میلیاردها خرج کند. وقتی فهمیدیم که این چشم چقدر دوستداشتنی است، کسی که این چشم را به ما داده است را نیز دوست میداریم. این از ضعف ماست و چارهای غیر از این کار نیست. همانطور که در معرفت خدا نیز همینگونه عمل میکنیم، اما کسانی هستند که در کسب معرفت خدا این چنین نیستند. آنها میگویند: بک عرفتک وانت دللتنی علیک؛[3] خدایا! من تو را با خودت شناختم نه از راه مخلوقاتت. تو خودت بودی که دست مرا گرفتی و به سوی خودت رهبری کردی. درباره محبت نیز در فرمایشات ائمه صلواتاللهعلیهماجمعین تعبیراتی است که خطاب به خدا میگویند: من تو را دوست میدارم و نه غیر تو را، و هر کس دیگر را نیز دوست میدارم به خاطر توست. این تعبیرات، تعبیرات بسیار زیبایی است، اما ما معنای آن را درست نمیفهمیم. اجمالا میتوانیم باور کنیم که خداوند چنین بندههایی دارد که چیزهایی میفهمند که کلاساش خیلی بالاتر از ماست.
ما طبیعتا ابتدا پیغمبر را میشناسیم و هر قدر درباره عظمت نعمت وجود ایشان و برکاتی که از وجود ایشان شامل حال ما شده، بیشتر فکر کنیم، بیشتر به ایشان عشق میورزیم، اما خود پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله میفرمایند: مرا به خاطر خدا دوست بدارید و اهلبیت، عترت و ذریه مرا به خاطر من دوست بدارید. یعنی محبت از بالا شروع میشود؛ ابتدا محبت به خدا، سپس از خدا به پیغمبر سرایت میکند و از ایشان به امیرمؤمنان و فاطمه زهرا و فرزندان معصومشان سلاماللهعلیهماجمعین و بعد هم به دوستانشان. این نیز نوعی جریان محبت است که ما خیلی با آن آشنا نیستیم. برای تقریب به ذهن میتوان گفت که محبت به دو نوع اصیل و تبعی تقسیم میشود. در جلسه گذشته نیز مقداری درباره این سخن گفتیم که چرا محبت فی الله از همه عبادتها بالاتر است. در آن جلسه گفتیم این محبت فعل مستقلی نیست و شعاعی از همان محبت خداست. ما انسانها برای افعال خود _ هر چه باشد _ باید انگیزهای داشته باشیم، اما وقتی خدا را دوست داشته باشیم، دوستان او را نیز خودبهخود دوست میداریم. این محبت چرا ندارد و دوست داشتن وابستگان خدا کار دیگری غیر از محبت خود خدا نیست. مثل اینکه همه ما از آنجا که حضرت معصومه سلاماللهعلیها را دوست داریم، شبکه ضریح، در صحن و خاک صحنشان را نیز دوست داریم. به این محبت، محبت تبعی میگویند.
اینکه انسان فقط یک محبوب اصیل داشته باشد و آن هم خدا باشد، ایدهآل محبت فی الله است. انسان باید فقط یک محبوب داشته باشد و هر چیز دیگر را به خاطر اینکه از متعلقات و شعاع محبت اوست، دوست بدارد؛ انت الذی ازلت الاغیار عن قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک؛[4] سیدالشهدا علیهالسلام در روز عرفه، در پیشگاه الهی عرض میکند: خدایا! تو آن کسی هستی که اغیار را از دل دوستانت زدودی تا جز تو کسی را دوست نداشته باشند. در این صورت دوستی پیغمبر و اهلبیت او شعاع همان محبت خداست و چیزی غیر آن نیست. این محبت ارزش بسیاری دارد. اگر انسان اینگونه شد، مصداق آن روایت میشود که فرمودند: اگر مردم قدر کسی که محبوب خدا شده را میدانستند، برای نزدیک شدن به خدا فقط از خاک پای او استفاده میکردند؛ ما تقربوا الى الله الا بتراب قدمیه.[5]
کسانی که از راه محبت مخلوق، به محبت خدا میرسند، ابتدا محبتشان نسبت به دیگران مستقل است. مثل اینکه انسان گُلی را بهخاطر زیبایی و بوی خوشش دوست بدارد. در این صورت گاهی در ابتدا حتى به ذهنش نیز نمیآید که مثلا خدایی آن گل را آفریده است. اما اگر فکر کند که چه کسی این زیبایی را به این گل داده است و از این خاک آلوده و این کودهای کثیف، چنین رنگآمیزیها و عطرها از کجا پیدا شده و چه کسی این تدبیر را کرده است، زمینهای میشود که از این محبت به محبت خدا راهی پیدا کند.
کمکم این محبت از استقلال محبت مخلوق میکاهد و آن را به یک محبت تبعی تبدیل میکند. هنری که خداوند در خلفت روح انسان به کار برده است، بسیار شگفتانگیز است؛ محبوبی که ابتدا اصالتا محبوب انسان است، کمکم رنگ میبازد و اصالتش از دست میرود! وقتی انسان در فرمایشات ائمه صلواتاللهعلیهماجمعین دقت کند، میبیند که آنها درصدد بودند که چنین راهی را برای تربیت انسان ارائه بدهند؛ ابتدا توصیه میکنند: بکوشید دوست مؤمنتان را دوست بدارید؛ مَا الْتَقَى مُؤْمِنَانِ قَطُّ فَتَصَافَحَا إِلَّا كَانَ أَفْضَلُهُمَا إِیمَاناً أَشَدَّهُمَا حُبّاً لِصَاحِبِه؛[6] هرگاه دو مؤمن یکدیگر را ملاقات میکنند، هر کدام دیگری را بیشتر دوست میدارد، نزد خدا عزیزتر است. روشن است که ارزش این محبت به خاطر ایمان محبوب است و محبتهای دیگر ارزشی ندارد وگرنه، گاهی زحمت نیز دارد و مانع از محبت خدا نیز میشود.
در روایات اینگونه نقل شده است که وقتی دو مؤمن با هم مصافحه میکنند، نور یکی به دیگری میتابد و همین ملاقاتشان باعث افزایش نورانیت آنها میشود. در روایت دیگری اینگونه آمده است که هرگاه مؤمنی برای ملاقات برادر مؤمنش در خانه او برود، خداوند فرشتهای را نزد او میفرستد تا از او بپرسد که اینجا چه کار دارد. میگوید: اینجا خانه رفیقم است و میخواهم او را ببینم. میپرسد: آیا احتیاجی داری که به آن امید در خانهاش آمدهای؟ میگوید: نه هیچ احتیاجی ندارم؛ دوستش دارم و آمدهام تا او را ببینم. در اینهنگام خدای متعال به آن ملک میفرماید: به این بنده بگو إِیَّایَ زُرْتَ وَ لِی تَعَاهَدْتَ وَ قَدْ أَوْجَبْتُ لَكَ الْجَنَّةَ وَ أَعْفَیْتُكَ مِنْ غَضَبِی وَ أَجَرْتُكَ مِنَ النَّار؛[7] تو به زیارت این برادر مؤمن نیامدهای؛ تو به زیارت من آمدهای و پذیراییات نیز به عهده من است. باز در روایت دیگری آمده است که وقتی دو مؤمن با هم مصافحه میکنند، از بین دو انگشت ابهام آنها صد رحمت ریزش میکند که 99 تا از آنها برای کسی است که دیگری را بیشتر دوست میدارد؛[8] البته این محبت در صورتی این خواص را دارد که برای خدا باشد نه برای حب دنیا.
دوستی با مؤمن راهی است که زمینه رشد معرفت، محبت، کمال، تقوا و بالاخره تقرب به خدا را فراهم میآورد، و دلیل این همه تشویق خداوند نسبت به آن نیز همین است. انسان پس از ملاقات با فاسق احساس میکند که بوی کثافت گرفته است، اما وقتی با مؤمنی ملاقات و گفتوگو کند ـ حتى اگر هیچ قصدی هم نداشته باشدـ نورانیتی در دلش پیدا میشود و احساس میکند که به قرآن، اهلبیت و ذکر خدا رغبت بیشتری پیدا کرده است.
اینگونه محبتها اگرچه به مخلوقات تعلق میگیرد، به شرطی که با محبت خدا تضاد نداشته و در متعلق آن ـ ولو به عنوان جزء العلةـ عنصر ایمان دخالت داشته باشد، کمکم باعث خالصترشدن محبت و در نتیجه بیشتر شدن محبت به خدا میشود. در این صورت کمکم این محبت به جایی میرسد که اصالت از محبوبهای مخلوق گرفته میشود. در این مرحله دیگر دو محبت نیست، بلکه فقط محبت خداست. به دیگر سخن، فرد در این مرحله هر چه در وجود برادر مؤمن خود میبیند، امور خدایی است، و به خاطر همانهاست که او را دوست میدارد. این است که آن محبت اصیل به محبت تبعی تبدیل میشود. این نکته عجیبی است که اگر انسان روی آن کار بکند، به توفیق خدا و با توسل به اهلبیت، از راه همین محبتهایی که به امور دنیا دارد، به خداوند توجه بیشتری پیدا میکند.
بنابراین ما باید به محبت دوستان خدا بها بدهیم و در درجه اول هر مؤمنی را دوست داشته باشیم. حال اگر این مؤمن از ذریه پیامبر صلیاللهعلیهوآله باشد، از آنجا که انتساب بیشتری نسبت به اولیای او دارد، به او محبت بیشتری تعلق میگیرد. بعد از آن، هر چه تقوا و علمش بیشتر باشد، محبت انسان بیشتر میشود تا جایی که بزرگترین علما را فقط به خاطر اینکه نوکر کوچکی برای وجود مقدس ولی عصر ارواحنافداه هستند دوست میدارد. همانطور که امام (ره) وقتی به وجود مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه اشاره میکردند، میفرمودند: روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء.
یکی از فضلای بزرگ حوزه که در سالهای اول انقلاب به حج رفته بود نقل میکرد که یک روز در مسجدالحرام نشسته بودم که شخصی کنار من نشست و به عربی گفت: شما ایرانی هستید؟ گفتم: بله. گفت: من مصری هستم و استاد دانشگاه، و امام خمینی را دوست میدارم و سؤالی دارم. گفتم: بگو! گفت: راستش این است که من فکر میکردم که بعد از پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در عالم اسلام شخصیتی به عظمت امام خمینی به وجود نیامده است، اما گاهی در سخنان ایشان با تعبیری روبهرو میشوم که تعجب میکنم. ایشان از کسی یاد میکند و میگوید جان من فدای خاک پای او! این شخص کیست؟ گفتم: این شخص همان کسی است که نام او در کتابهای خودتان نیز هست، و یکی دو تا روایت درباره امام زمان در آنجا برایش قرائت کردم.
مشاهده میکنید که این استاد مصری از راه محبت امام به محبت ولی عصر راه پیدا کرد! تفاوت بین وجود مقدس امام رضواناللهعلیه و وجود مبارک امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف به حدی است که خود امام میگفت: خاک پای او بر جان من شرف دارد، و جان من فدای خاک پای او! ارزش این محبت به اندازهای است که خداوند متعال به برکت محبت به این بزرگواران انسان را به جایی میرساند که خاک پای خودش، مایه تبرک دیگران باشد. این نعمت عظیمی است که خدا به خصوص به ما شیعیان داده است؛ البته بسیاری از اهل تسنن نیز مراتبی از محبت اهلبیت را دارند، ولی این افتخار به خصوص نصیب ما شیعیان شده است که علاقه به اهل بیت علیهمالسلام داریم. اما شیطان در همین جا هم دست از سر ما برنمیدارد.
وقتی روایات مربوط به اهمیت محبت اهلبیت را میخوانیم و احساس میکنیم محبتی نسبت به آنها داریم، گاهی شیطان آن چنان ما را غافل و مغرور میکند که میگوییم دیگر کار ما تمام است و حال که امام حسین علیهالسلام را دوست داریم، دیگر هر کاری دلمان میخواهد میکنیم! امام حسین ما را شفاعت میکند و کارمان درست میشود. این است که خود اهلبیت صلواتاللهعلهیماجمعین به این نکته توجه داشتهاند و به دوستانشان سفارش کردهاند که به این غفلت گرفتار نشوند. روایتی را مرحوم شیخ طوسی از امام باقر سلاماللهعلیه نقل میکند که ایشان خطاب به جابر جعفی میفرمایند: یَا جَابِرُ، بَلِّغْ شِیعَتِی عَنِّی السَّلَامَ، وَأَعْلِمْهُمْ أَنَّهُ لَا قَرَابَةَ بَیْنَنَا وَبَیْنَ اللَّهِ (عَزَّوَجَلَّ)، وَلَا یُتَقَرَّبُ إِلَیْهِ إِلَّا بِالطَّاعَةِ لَهُ. یَا جَابِرُ، مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ وَأَحَبَّنَا فَهُوَ وَلِیُّنَا، وَمَنْ عَصَى اللَّهَ لَمْ یَنْفَعْهُ حُبُّنَا؛[9] ای جابر! سلام مرا به شیعیانم برسان و به آنها بیاموز که ما با خدا خویش و قومی نداریم. تنها راه تقرب به خدا، اطاعت خداست. ای جابر! این را به شیعیان ما بگو: هر کس که هم ما را دوست داشت و هم خدا را اطاعت کرد، ولیّ ماست، اما اگر متمرد و گردنکش و گناهکاری ما را نیز دوست داشته باشد، نفعی به حالش نمیبخشد.
روایت دیگری از امام باقر سلاماللهعلیه نقل شده است که: وَاللَّهِ مَا مَعَنَا مِنَ اللَّهِ بَرَاءَةٌ وَلَا بَیْنَنَا وَبَیْنَ اللَّهِ قَرَابَةٌ وَلَا لَنَا عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ؛ [10] به خدا قسم، ما برائت آزادی با خودمان نداریم و با خدا نیز خویش و قوم نیستیم. ما حجتی نداریم که خدا مجبور باشد حرفی که ما میزنیم قبول کند؛ لله الحجة البالغه؛[11] هیچ کس بر خدا حجتی ندارد. وَلَا نَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ إِلَّا بِالطَّاعَةِ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مُطِیعاً لِلَّهِ تَنْفَعُهُ وَلَایَتُنَا وَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ عَاصِیاً لِلَّهِ لَمْ تَنْفَعْهُ وَلَایَتُنَا؛ وَیْحَكُمْ لَا تَغْتَرُّوا، وَیْحَكُمْ لَا تَغْتَرُّوا؛ ولایت ما برای کسی فایده دارد که مطیع خدا باشد، اما این ولایت، نفعی به حال کسی که اهل معصیت است، نمیبخشد. این جاست که حضرت دو بار تکرار میکنند که ویحکم لاتغتروا؛ خودتان را گول نزنید! فریب نخورید! راه سعادت، بندگی خداست و محبت ما به شما کمک میکند که در این راه پیش بروید ولی جای آن را نمیگیرد.
روایت دیگری نیز در اصول کافی باز از امام باقر[12] سلاماللهعلیه است که میفرمایند: أَ یَكْتَفِی مَنِ انْتَحَلَ التَّشَیُّعَ أَنْ یَقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَیْتِ؛[13] آیا برای کسی که خودش را شیعه میداند، همین کافی است که بگوید من علی و اهلبیت را دوست میدارم؟! آیا دیگر کارش با همین درست میشود؟! سپس حضرت در ادامه میفرمایند: فَلَوْ قَالَ إِنِّی أُحِبُّ رَسُولَ اللَّهِ- فَرَسُولُ اللَّهِ صلیاللهعلیهوآله خَیْرٌ مِنْ عَلِیٍّ؛ اگر به گفتن و دوست داشتن است، بگوید رسول الله را دوست میدارم! او که افضل از علی است. اگر گفتن و دوست داشتن کار میسازد، به جای اینکه بگوید علی (ع) را دوست میدارم، بگوید محمد (ص) را دوست میدارم. این گفتنها خود به خود کاری صورت نمیدهد. لیس بین الله وبین احد قرابة؛ خدا با هیچ کس خویش و قوم نیست و راه کسی که مدعی دوستی ماست، راه معصیت نیست. حتى اگر مبتلا شد و لغزشی از او سر زد، باید فورا توبه کند و توسل داشته باشد. باید نزد ما خجالت بکشد که من شیعه هستم و چنین کاری کردم تا زود جبران بشود.
محبت باید عمق داشته باشد. اگر پیغمبر و اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین را دوست میداریم به خاطر آن است که خدا آنها را دوست میدارد. این محبت باید فرع محبت خدا باشد تا آن اثری که از آن انتظار داریم تحقق پیدا کند. بنابراین ما باید همیشه بین خوف و رجا باشیم و خیال نکنیم اینکه گفتهاند محبت اهلبیت همه مشکلات را حل میکند، از نوع همین محبتهای سرخ و آبی است. آن محبت دیگری است که خود ائمه فرمودند: اگر کسی ما را دوست بدارد، مخالفت با ما نمیکند. البته نباید ناامید نیز بشویم و بگوییم چون اهل معصیت هستیم پس راه نجاتی نداریم. کسانی اهل معصیت بودهاند و سالهای بسیاری را به معصیت گذرانده بودند، کارهای خیلی بدی نیز کردند، اما درعمق دلشان به اهلبیت عشق داشتند و بالاخره آن محبت بروز کرد و در موقع امتحان، کار آنها را اصلاح کرد. نمونه بارز این افراد مرحوم طیب (ره) بود.
[1]. نحل، 78.
[2]. سبأ، 13.
[3]. اقبال الاعمال، ج1، ص67.
[4]. اقبال الاعمال، ج1، ص349.
[5]. بحارالانوار، ج67، ص23.
[6]. المؤمن، ص31.
[7]. وسایل الشیعة، ج12، ص56.
[8]. مستدرک الوسایل ومستنبط المسائل، ج9، ص67.
[9]. امالی (للطوسی)، ص296.
[10]. وسائل الشیعة، ج15، ص: 234.
[11]. انعام،149.
[12]. این سه روایت هر سه از امام باقر علیهالسلام بود. معلوم میشود در آن زمان کسانی چنین تصور میکردهاند که همین که محبت داشته باشند، کافی است.
[13]. کافی، ج2، ص74.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/02/17، مطابق با هفتم رجب 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته گفتیم که محبت خدا مراتبی دارد و همه انسانها در این زمینه یکسان نیستند. شاید برخی حتى در امکان دوستداشتن خداوند شک داشته باشند، همانگونه که برخی دوست داشتن خدا را بیمعنا دانسته و آن را به معنای دوست داشتن نعمتها و رحمت خدا گرفتهاند؛ اما پس از اینکه انسان فیالجمله فهمید که وقتی نعمتی را دوست دارد، ولینعمت و بخشنده آن را نیز دوست میدارد، کمکم میپذیرد که میتوان خدا را دوست داشت.
مشکل اصلی ما انسانها این است که در شرایط ابتدایی، درک ما درکی مادی و حسی است و نمیتوانیم به راحتی نسبت به نامحسوسات باور پیدا کنیم و به تبع آن نمیتوانیم حق آن را ادا کنیم. مثلا همه ما معتقدیم خداوند در همه جا حضور دارد، اما چون خدا را با چشم نمیبینیم، آنچنان که باید، به این اعتقاد ترتیب اثر نمیدهیم و بسیاری از وقتها به کلی آن را فراموش میکنیم. این مشکل درباره همه چیزهایی که مربوط به خدای متعال میشود از جمله محبت خدا، مطرح است.
بیشتر محبتهایی که ما با آنها سروکار داریم، مربوط به محسوسات است؛ از محبتهای فطری و طبیعی مادر و فرزند گرفته تا محبتهای اکتسابی و انواع دیگری از محبتهایی که وجود دارد، همه منشأ حسی دارند و در آنها برقرار کردن ارتباط و انس گرفتن با محبوب با ابزارهای حسی حاصل میشود. این است که در هنگام ترقی و تعالی از حسیات به فوق حسیات، دچار مشکل میشویم. بنابراین برای دستیابی به این معارف باید از کسانیکه خود به این مراتب رسیدهاند بهخصوص انبیا و حضرات معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین که خود به قله کمال رسیدهاند، کمک گرفت. در محسوسات اینگونه نیست. هنگامیکه انسان امر خوشایندی را میبیند، ابتدا به آن تمایل پیدا میکند. وقتی این ارتباط یکی دو مرتبه تکرار شود، کمکم انسی پیدا میکند و از اینکه باز هم با او ارتباط برقرار کند، لذت میبرد. در اینگونه موارد نیاز نیست که انسان زحمت بکشد و وقتی جاذبههای محبت در کسی باشد خود به خود انسان نسبت به آن محبت پیدا میکند و کمکم این محبت به جایی میرسد که اگر انسان بخواهد او را فراموش کند، نمیتواند.
اما نسبت به خداوند با وجود این همه تأکید بر ذکر و یاد خدا، باید خودمان آن قدر زحمت بکشیم و تمرین کنیم که چگونه یاد خدا باشیم. حال اگر محبتی جدی نسبت به خدای متعال پیدا کنیم، برای یاد خدا نیاز به تلاش نداریم. کسانی که لطایفی از محبت را چشیدهاند، آن را امر محرمانهای بین خود و خدایشان میدانند و میکوشند که نزد دیگران زیاد یاد خدا نکنند که آنها متوجه حال آنها نشوند. پس از آنکه به برکت بیانات حضرات معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین بهخصوص در دعاها و مناجاتها فهمیدیم که چنین خبرهایی هست، تازه به این فکر میافتیم که چه کنیم برای ما نیز بهرهای از این اقیانوس بیکران پیدا بشود.
مسأله دیگر غروری است که ممکن است پس از پیدا کردن محبت، به آن گرفتار شویم و گاهی خیال کنیم که به اوج کمال رسیدهایم و دیگر از این بالاتر نمیشود. در این حال انسان پیش خود میگوید مردم دیگر که این چیزها سرشان نمیشود، آنها دنبال لذتهای مادی دنیا هستند و از نمازشان نیز خسته میشوند، ولی ما با خدا انس داریم و از نمازمان لذت میبریم. باز این مشکل دیگری است که چگونه از چنگال شیطان خودمان را رها کنیم و بفهمیم که اصلا ما کجای کاریم؟ در برخی از روایات تأکید شده است که فریب شیطان را نخورید و وقتی محبتی در خودتان نسبت به خدا و اولیای خدا احساس کردید، خیال نکنید که دیگر اوج گرفتهاید و خیلی ممتاز هستید. باید بدانیم که اگرچه این محبتهای زودگذر و سطحی، واقعیت دارد و اینگونه نیست که در ادعای آن دروغ بگوییم، اما این دوست داشتن با دوست داشتنی که بندگان شایسته و کامل خدا به آن رسیدهاند بسیار متفاوت است. ولی متأسفانه گاهی ما غفلت میکنیم و فریب شیطان را میخوریم و به همین محبت سطحی اکتفا میکنیم. این است که برخی از روایات به این نکته اهتمام دارد که به به این محبتهای سطحی و کمعمق اکتفا نکنید و ابتدا بفهمید که واقعا چهقدر محبت دارید و سپس بدانید که بالاتر از شما نیز افرادی هستند که مراتب عالیتری دارند تا دچار غرور و نخوت نشوید!
ما وقتی به کسی علاقه پیدا میکنیم در درجه اول وقتی او را میبینیم خوشحال میشویم، و اگر او را ندیدیم نیز اتفاقی نمیافتد؛ اما وقتی محبت کمی شدت پیدا میکند، اگر یک روز او را نبینیم، احساس کمبود میکنیم. اگر این محبت شدت بیشتری پیدا کند، از ندیدن محبوب خیلی ناراحت میشویم و تا دیدار او از وظایف دیگرمان باز میمانیم. از آثار محبت این است که انسان میخواهد به محبوب خود خدمت کند و اگر این محبت کمی شدت پیدا کند، میخواهد هر چه دارد به محبوبش ببخشد. حال آیا ما که ادعا میکنیم نسبت به خداوند متعال و اولیای او علاقه داریم اینگونهایم؟! آیا اگر یک روز آنها را یاد نکنیم، احساس کمبود میکنیم؟! آیا اگر یک شب زیارت سیدالشهدا را که مثلا هر شب بنا داشتهایم بخوانیم، ترک کردیم، احساس میکنیم کمبودی داریم؟! انسان درباره دوستان عادی خود این کارها را میکند و وقتی ببیند چیزی او را خوشحال میکند، حتما آن را انجام میدهد؛ اگر پول نداشته باشد، قرض میگیرد تا کاری را که محبوبش خوشحال میشود، انجام بدهد. اصلا همین که انسان احساس کند محبوبش از او راضی است، بزرگترین لذت را برای او دارد. آیا ما نیز نسبت به خدای متعال و اولیای او این چنین هستیم؟!
متأسفانه ما گاهی با اینکه میدانیم کاری امام زمان (عج) را شاد میکند، کوتاهی میکنیم. گاهی میدانیم که ایشان از بعضی کارها ناخرسند و گلهمند میشوند، ولی شیطان فریبمان میدهد و آنها را انجام میدهیم. حال که خداوند مرتبهای از محبت خود و اولیای خودش را به ما مرحمت کرده است، ابتدا باید ببینیم خودمان در چه حدی هستیم و محبتمان در چه پایهای است. سپس به دنبال این باشیم که که آن را تعالی دهیم و بفهمیم که دوستان واقعی خداوند چگونه بودهاند و به کجاها رسیدهاند.
در روایتی از امیرمؤمنان سلاماللهعلیه نقل شده است که فرمودند: الْقَلْبُ الْمُحِبُ لِلَّهِ یُحِبُّ كَثِیراً النَّصَبَ لِلَّهِ وَالْقَلْبُ اللَّاهِی عَنِ اللَّهِ یُحِبُّ الرَّاحَةَ.[1] یکی از نشانههای اینکه انسان کسی را دوست دارد، این است که میخواهد به او خدمت کند و برایش زحمت بکشد. همانگونه که مادر از اینکه برای فرزند زحمت و بیخوابی بکشد، لذت میبرد. این روایت به این نکته اشاره میکند و میفرماید: دلی که خداوند را دوست میدارد، میخواهد برای او زحمت بکشد، اما دلی که غافل و از محبت خداوند تهی است، به دنبال راحتی و تنبلی است. اگر کسی خدا را دوست دارد، دائما میخواهد تلاش کند و کاری که خدا دوست دارد، انجام بدهد، اما کسیکه چنین محبتی ندارد، فرد تنبلی است و حداکثر به یک نماز واجبی اکتفا میکند، اما اهل تلاش، کار و زحمت کشیدن نیست و راحتطلب است.
یکی از نشانههای اینکه برخی از ادعاهای دوست داشتن خدا و اهلبیت چندان واقعیتی ندارد، این است که وقتی پای کار به میان میآید، شانه خالی میکنیم و آن را به دوش دیگران میاندازیم. همین اندازه آنها را دوست میداریم که آنها را ببینیم و کنار آنها باشیم، اما حوصله کار برای آنها را نداریم. برحسب این روایت امیرمؤمنان فرمودند: نشانه دلی که خدا را دوست میدارد، این است که بخواهد برای او تلاش کند تا خسته شود. سپس میفرماید: فَلَا تَظُنَّ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَّكَ تُدْرِكُ رِفْعَةَ الْبِرِّ بِغَیْرِ مَشَقَّةٍ؛ ای آدمیزاد! خیال نکن که بیزحمت میتوانی به مقامات عالی برسی. بعضیها زحمت فکر کردن به خودشان میدهند و ازمطالعه خسته نمیشوند، اما اهل کار و تلاش در راه خدا نیستند. حال این را ندارند که شبانه درِ خانه فقیری بروند یا مشکل دوستشان را حل کنند. این افراد اهل این نیستند که قدمی برای هدایت کسی بردارند. فَإِنَّ الْحَقَّ ثَقِیلٌ مُرٌّ؛ حق هم سنگین است و هم تلخ. اگر میخواهی به مقامات عالی برسی، هم باید آمادگی تحمل بار سنگین را داشته باشی و هم تلخیها را بچشی. خیال نکن که میشود همه زندگی را با شیرینی، خوشی و لبخند گذراند. این طور نیست. اگر میخواهی به جایی برسی باید زحمت بکشی و تلخیها را تحمل کنی!
در روایت دیگری نقل شده است که یک اعرابی خدمت امیرمؤمنان سلاماللهعلیه عرض کرد که درجات محبین را برای من بیان کنید. (خیلی عجیب است، ما فرهیختهها دنبال این نیستیم که بدانیم درجات محبین خدا چیست، اما یک عرب بیابانی آمده و از امیرمؤمنان میخواهد که این درجات را برای من بیان کنید.) حضرت فرمود:. أَدْنَى دَرَجَاتِهِمْ مَنِ اسْتَصْغَرَ طَاعَتَهُ؛ پایینترین مرتبه محب این است که برای خدمات و اطاعتهای خود ارزشی قائل نیست؛ هر چه میکند، میگوید اینها کم است و قابل او را ندارد. البته منظور از این محب، همان محبی است که محبت در عمق دلش نفوذ کرده است وگرنه محبتهای سطحی بدون اینها هم میشود. کسانی که محبت را تجربه کردهاند، میدانند محبت خالص بهگونهای است که انسان هر چه برای محبوب خود کار کند، باز میگوید حق او ادا نشده است و کارهای بیشتری باید انجام بدهم.
نشانه دوم این است که وَاسْتَعْظَمَ ذَنْبَهُ. اگر انسان کاری کند که محبوبش آن را نمیپسندد، دیگر نمیتواند در چشم او نگاه کند. میترسد که به او بگوید: تو ادعای محبت من را میکنی و اینگونه با من رفتار کردی؟! به من خیانت کردی! کاری که من از تو خواسته بودم نکنی، انجام دادی! ولی متأسفانه ما ادعای محبت خدا داریم و صبح تا شب نیز سخاوتمندانه گناه میکنیم. این محبت واقعی نیست. محب باید گناه خودش را ـ اگرچه گناه کوچکی باشد ـ آن قدر بزرگ بشمارد، که در پیشگاه الهی نتواند سرش را بلند کند.
نشانه سوم کمی از نشانه دوم نیز مشکلتر است؛ وَهُوَ یَظُنُّ أَنْ لَیْسَ فِی الدَّارَیْنِ مَأْخُوذٌ غَیْرُهُ؛ نه تنها گناه خودش را بزرگ میشمارد، تصورش این است که هیچ کسی در عالم، مثل او مؤاخذه نمیشود. میگوید: من گناهم از همه بیشتر است و گناه همه افراد دیگر، قابل آمرزش است، ولی من آن قدر بد هستم که گناهم قابل آمرزش نیست. این نهایت ذلتی است که انسان در پیشگاه محبوب پیدا میکند. دلیل این امر آن است که اوج محبت این است که انسان در محبوب خود فانی شود. در این حال محب برای خودش هیچ خودیتی قائل نیست و همه چیزش را فدای محبوب میکند. محبت چنین اقتضایی دارد. کسی که محبت واقعی نسبت به خدای متعال دارد و طبعا لغزشهایی نیز داشته است، باید برای آنها ناراحت باشد و خود را مستحق بالاترین مؤاخذهها بداند.
وقتی کلام امیرمؤمنان علیهالسلام به اینجا رسید، حال این اعرابی منقلب شد و غش کرد. وقتی به هوش آمد، گفت: از این درجه بالاتر نیز هست؟ این خیلی کار عظیمی است که انسان این طور باشد که خودش را از همه گناهکارتر و مستحقتر برای مواخذه بداند، آیا از این بالاتر نیز میشود؟ حضرت فرمود: نَعَمْ سَبْعُونَ دَرَجَةً؛ این مرتبه که به تو گفتم، اولین مرتبه محبت بود. بالاتر از این، هفتاد درجه هست که فاصله هر کدام با درجه قبل، همانند فاصله این محب است با افراد عادی.
بنابراین برای اینکه بتوانیم در مسیر محبت خداوند قدم برداریم و دستکم اولین درجه آن را پیدا کنیم، باید چیزی که خدا دوست نمیدارد، در دلمان جا ندهیم. این همان راهی است که میتواند ما را در این مسیر به پیش ببرد. امام صادق علیهالسلام در اینباره میفرمایند: اذا تَخَلَّى الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْیَا سَمَا وَوَجَدَ حَلَاوَةَ حُبِّ اللَّهِ؛[2] اگر دل مؤمن از دنیا خالی شد، رفعت و علوّی پیدا میکند که شیرینی محبت خدا را میچشد. اینکه انسان بتواند خود را از دلبستگی به دنیا رها کند فقط در سخن آسان است؛ ما هزاران نوع دلبستگی به لذایذ دنیا داریم، ولی باید بدانیم که اگر بخواهیم شیرینی محبت خدا را بچشیم، باید سعی کنیم که محبت دنیا را از دل خودمان بیرون برانیم. وَكَانَ عِنْدَ أَهْلِ الدُّنْیَا كَأَنَّهُ قَدْ خُولِط؛ وقتی مردم او را میبینند، میگویند عقلش را از دست داده است. شاید دیده یا شنیده باشید، برخی کسانی که حالات غیر عادی در محبت پیدا میکنند، نمیتوانند خودشان را درست کنترل کنند و دیگران درباره آنها میگویند مثل اینکه قاطی کرده و عقلش را از دست داده است. وَإِنَّمَا خَالَطَ الْقَوْمَ حَلَاوَةُ حُبِّ اللَّهِ فَلَمْ یَشْتَغِلُوا بِغَیْرِهِ؛ اما حقیقت این است که محبت خدا، آن چنان در اعماق دل آنها جا گرفته است که جایی برای چیز دیگری باقی نگذاشته است، و اصلا نمیتوانند به چیز دیگری بپردازند و این محبتی که چشیدهاند، نمیگذارد به چیز دیگری توجه پیدا کنند.
در روایت دیگری از امیرمؤمنان علیهالسلام نقل شده که فرمودند: مَنْ أَحَبَ أَنْ یَعْلَمَ كَیْفَ مَنْزِلَتُهُ عِنْدَ اللَّهِ فَلْیَنْظُرْ كَیْفَ مَنْزِلَةُ اللَّهِ عِنْدَهُ.[3] مطلوبترین امر برای یک محب، این است که محبوب هم او را دوست بدارد. وقتی انسان کسی را دوست میدارد، میخواهد ببیند حال محبوب نسبت به خودش چگونه است، چهقدر او را دوست میدارد و در دل محبوب نسبت به او چه میگذرد. حال اگر در قلب ما محبت وجود مقدس ولی عصر (عج) باشد طبعا دلمان میخواهد ببینیم نظر آقا نسبت به ما چیست؟ اگر کسی دوست دارد بداند خداوند نسبت به او چه نظری دارد و چهقدر او را دوست میدارد، باید دقت کند که چه جایگاهی در دلش برای خدا وجود دارد. همان طور که یاد ما با یاد خدا متلازم است؛ این دو نیز با هم متلازماند؛ ما هر منزلتی برای خدا و اولیای او قائل باشیم، آنها نیز همان مقام و منزلت را برای ما قائل هستند.
حال جای این پرسش است که چگونه بفهمیم که خدا نزد ما چهقدر منزلت دارد؟ ما در زبان درباره عظمت و منزلت خداوند بسیار میگوییم، در پیشگاه او سجده نیز میکنیم و به خاک نیز میافتیم، اما اینها نشانگر مقدار عظمت و منزلت خداوند نزد ما نیست. اگر در جایی امر بین دو کار دایر شد که یکی اخروی و خواسته خداست و دیگری دنیوی و مورد پسند ماست، کدام را ترجیح میدهیم؟ مثلا فرض کنید در خانه نشستهایم و مشغول تماشای فیلم مورد علاقهمان از تلویزیون هستیم که وقت نماز فرا میرسد. آیا میخواهیم تماشای فیلم را ادامه بدهیم یا منتظریم که الله اکبر را بگویند تا نماز بخوانیم؟ در چنین جایی اگر انسان تلویزیون را کنار گذاشت و به نماز ایستاد، معلوم میشود که خدا برای او خیلی ارزش دارد.
باید بدانیم که سراسر زندگی ما همین امتحانات است. آیا کارها را به این دلیل که دلمان میخواهد، انجام میدهیم یا چون خدا گفته است؟ آیا این درس را چون خودمان خوشمان میآید میخوانیم یا چون امام زمان دوست دارد؟ آیا برای این به تبلیغ میرویم که برایمان مصلحت و منفعتی دارد یا چون قلب آقا شاد میشود؟ اینها نشانه آن است که خدا پیش ما چه جایگاهی دارد. در این صورت جایگاه ما نیز معلوم میشود که خدا برای ما چه منزلتی قائل است. فَإِنَّ كُلَّ مَنْ خُیِّرَ لَهُ أَمْرَانِ: أَمْرُ الدُّنْیَا وَ أَمْرُ الْآخِرَةِ، فَاخْتَارَ أَمْرَ الْآخِرَةِ عَلَى الدُّنْیَا فَذَلِكَ الَّذِی یُحِبُّ اللَّهَ؛ هرکسی که بین دو امر مخیر بشود که یکی دنیوی و دیگری اخروی است، اگر کار اخروی را مقدم داشت، معلوم میشود که خدا را دوست دارد، اما اگر امر دنیوی را مقدم بدارد، معلوم میشود برای خدا جایگاهی قائل نیست و خواست خدا برای او ارزشی ندارد. این امتحانی است برای اینکه ما ببینیم محبتهای ما چه قدر عمق دارد و بدانیم که خدای متعال برای ما چه ارزشی قائل است.
وصلی الله علی محمد وآلهالطاهرین
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/02/24، مطابق با چهاردهم رجب 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
همانگونه که در گذشته اشاره شد، گاهی عامل محبت، لذتی است که انسان از ارتباط با محبوب میبرد. مثلا دیدن یک گل و شنیدن صدای بلبل لذتی آنی برای انسان ایجاد میکند و موجب میشود انسان به منشأ آن لذت علاقهمند شود. وقتی این ارتباط تکرار میشود، نوعی ثبات پیدا میکند و فرد با محبوب انس میگیرد. در اینگونه موارد محبت دائرمدار لذتی است که انسان از محبوب میبرد و وقتی آن لذت منتفی شد، محبت نیز منتفی میشود. اما گاهی انسان شخصی را به خاطر صفت یا کمال ثابتی که دارد، دوست میدارد. مثلا انسانی را فرض کنید که بهخاطر علم، تقوا و معرفت عالمی به او علاقهمند شده است؛ حال اگر مدتها نیز او را نبیند، هم چنان او را دوست میدارد، مگر اینکه تحولی در آن عالم پیدا شود.
خدا در این عالم انسان را قابل تحول آفریده است و مثالهایی نیز در قرآن زده است که ما حواسمان جمع باشد و تصور نکنیم که اگر کسی مدتی رفتار خوب و کمالی داشت، تا ابد اینگونه خواهد ماند؛ وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِینَ * وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ .[1] او عالم عابد مستجابالدعوه بنیاسرائیل بود، ولی کمکم آن روح تقوا و اخلاص را از دست داد و به دنیا و لذتهای دنیا گرایش پیدا کرد. کمکم کارش به جایی رسید که قرآن درباره او می فرماید: فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ. در اینگونه موارد نیز اقتضای سیر منطقی و عقلانی این است که وقتی محبوب تحول پیدا کرد، محبت ما نیز تحول پیدا کند. او را بهخاطر این دوست میداشتیم که بنده خدا، اهل تقوا، مخلص و اهل عبادت بود. حال که منافق یا دنیاپرست شده، دیگر معنا ندارد که او را دوست بداریم.
ولی گاهی موجودی صفت ثابتی دارد که زایل شدنی نیست. در این صورت انسان میداند که این کمال در محبوب ثابت است، و لذا همیشه او را دوست میدارد و این دوستی نیز به تناسب در اعمالش ظاهر میشود؛ همیشه به یاد اوست، دائما نام او را میبرد و هر رفتاری که به او انتساب دارد را دوست دارد؛ مگر این که خود محب اشکالی پیدا کند و مانعی در او پیدا بشود که محبتش باقی نماند، وگرنه اقتضای کمال ثابت محبوب این است که آن محبت نیز دائمی باشد. اما گاهی خود انسان آفتزده میشود و ابتدا کسی را بهخاطر ایمانش دوست میدارد، سپس خود منافق میشود و دیگر او را به خاطر ایمانش دوست نمیدارد.
نازلترین مرتبه محبتی که ما میتوانیم نسبت به خدای متعال داشته باشیم این است که بهخاطر نعمتهایی که به ما داده است خدا را دوست میداریم. البته اگر محبت ما فقط به خاطر همان نعمت آنی باشد، در صورت از دست رفتن نعمت، آن محبت نیز زایل میشود. بیماری را فرض کنید که خدا شفایش داده است. حال اگر خدا را فقط به خاطر همین که او را شفا داده، دوست بدارد، در صورتی که بیماری برگردد یا طبق مصلحت خدا، بلا یا مصیبتی دیگر بر او نازل شود، آن محبت ضعیف میشود. این است که بسیاری از افراد به خداوند اظهار محبت میکنند، اما گاهی نیز احساس میکنند که هیچ محبتی به خداوند ندارند. اینگونه افراد انتظاراتی از خدا داشتهاند که خداوند برای آنها مصلحت ندانسته است، و یا اینکه آنها را امتحان کرده و مصیبتهایی برایشان پیش آورده است. وقتی میبینند که همه اینها از طرف خداست، آن محبت برایشان ثابت نمیماند. این آفت مربوط به مرتبه نازل محبتی است که انسان نسبت به خدا پیدا میکند و از آنجا که عامل آن ضعیف و تغییرپذیر است، معلول آن نیز که این محبت باشد، ضعیف است.
ولی انسان در سطح بالاتری از محبت، خداوند را بهخاطر کمالاتش دوست دارد. همانگونه که گفتیم ما هر چه را دوست میداریم به خاطر کمالی است که در اوست، بنابر این هر اندازه باور کنیم که همه کمالات بهصورت بینهایت در خدای متعال موجود است، خدا را بیشتر دوست میداریم. اما ـ به تعبیرحضرت امام (ه)ـ در قلبمان وارد نشده است که خداوند این کمالات را دارد.
مرتبه عالیتری از محبت این است که اگر بعضی از همین صفات خدا که صفات کمالیه است در مواردی ضرر ما را اقتضا کند، وظایف الهیمان را انجام بدهیم و در ایمان ثابت قدم بمانیم. بالاخره همین صفت حکمت الهی است که اقتضا میکند ما امتحان بشویم؛ وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ[2] خداوند چیزهایی را از ما میگیرد و مصیبتهایی بر ما وارد میشود تا امتحان بشویم. در اینگونه موارد اگر ایمان، معرفت و به دنبال آنها محبت ضعیف باشد، حتى موجب بغض نیز میشود. علت اینکه کسانی در حال احتضار با کفر از دنیا میروند و حاضر نیستند شهادتین بگویند، این است که تعلقاتی داشتهاند و میدیدهاند که خداوند با مرگ اینها را از محبوبهایشان جدا میکند. میبینند خداوند میخواهد آنها را از چیزهایی که سالها برایش زحمت کشیده بودند و خیلی به آنها علاقه داشتهاند، جدا کند و حاضر نمیشوند شهادتین بگویند. ولی اگر ایمان کاملتر باشد، انسان متوجه میشود که همه اینها هم حکیمانه است، و همین که میبیند کاری بر اساس حکمت انجام گرفته، خود موجب محبت میشود. این است که وقتی مصیبتی بر اولیای خدا وارد میشود، نه تنها از محبتشان کاسته نمیشود، بلکه همان توجه آنها به خدا را بیشتر میکنند. میگویند خدایا! الحمد لله که تو این نعمت را به ما دادی و الحمدلله که آنچه صلاح میدانستی از ما گرفتی؛ ما میدانیم که این باعث میشود در بهشت، بهترش را به ما بدهی. الحمدلله که به ما صبر دادی تا بتوانیم در این مصیبت شکرگزار تو باشیم. و به این ترتیب خود همین مصیبت باعث چندین عبادت برای اولیای خدا میشود.
گاهی سؤال میشود که با این همه انذار به عذاب و جهنم، چگونه خدا دوستداشتنی است؟ چنین خدایی بیشتر ترسیدنی است تا دوستداشتنی! و این همه دستور که در شرع مقدس بر لزوم ترس از خدا وارد شده است نشان میدهد که باید از خدا ترسید و انسان از کسی که میترسد دیگر او را دوست نمیدارد. پاسخ این پرسش آن است که البته محبت ساده و سطحی متزلزل است و یک روز هست و روز دیگر نیست. در این صورت یک روز خدا را دوست میداریم و یک روز نیز العیاذ بالله از او متنفر میشویم؛ وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ.[3] حتی گاهی آدمیزاد بهگونهای میشود که نام خدا را هم نمیخواهد بشنود. این حالت بهخاطر معرفت سطحی ماست. اما اگر درباره کمالات خدا بیاندیشیم اینگونه نیستیم. خداوند همه کمالات را به طور بینهایت دارد و با هیچ مقیاسی نمیتوان کمالات او را سنجید. اگر انسان باور کند که موجودی چنین کمالی دارد، نمیتواند او را دوست نداشته باشد و هر اندازه این معرفت قویتر باشد، محبتش نیز بیشتر میشود. در این صورت مصیبت و بلا را نیز امتحانی از سوی خدا میداند که زمینه تکامل بیشتر برایش فراهم شود. انذارهای خدا نیز از رحمت اوست. میگوید از جهنمی بترسید که آتشش چنین و چنان است تا شما کاری نکنید که مستوجب جهنم شوید؛ جهنم نتیجه عمل شماست، و تحقق این عمل در عالم آخرت به این صورت است و این آتشی است که خود میافروزید. انذار خداوند بهخاطر این است که ما گرفتار نشویم. میخواهد کاری نکنیم که مستوجب عذاب باشیم. بنابراین همین انذار باعث میشود که خدا را بیشتر دوست بداریم.
یکی از صفاتی که موجب محبت میشود همین است که بیاندیشیم که خداوند برای اینکه انسانها گرفتار بدبختی نشوند، پیغمبران را فرستاده است و مدام به ما هشدار داده که مبادا گمراه شوید. علائم راهنمایی برای چیست؟ آیا به نفع مردم است یا به ضرر آنها؟ روشن است که این علایم به نفع مردم است و برای جلوگیری از خطرات در جادهها گذاشته شده است. اگر انسان بفهمد که انذارهای خداوند، همانند علامتهای راهنمایی برای آگاهی از خطرات راه و نیفتادن در گمراهیهاست، محبت بیشتری به خدا پیدا میکند و بالاخره وقتی انسان دانست که همه اینها حتی انذار نسبت به عذاب ابدی از روی حکمت است، بیشتر خدا را دوست میدارد. حکمت صفتی کمالی است و هر کمالی دوستداشتنی است و چون حکمت الهی بینهایت است، باید بینهایت او را دوست داشت.
در جلسات گذشته گفتیم یکی از نشانههای حقیقی بودن محبت خدا این است که ببینیم به دوستان خدا چهقدر محبت داریم و به رفتارهایی که خدا توصیه میکند چهقدر اهمیت میدهیم. باید بدانیم که محبت پیغمبر اکرم و اهلبیت –صلواتاللهعلیهماجمعین- و تبعیت از آنها در مقام عمل، لازمه محبت خداست؛ قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْكُمُ اللّهُ.[4] و در جلسه گذشته نیز از روایتی بهره گرفتیم که به این نکته اشاره داشت که اگر انسان در هنگامی که بین دو کار دنیوی و اخروی مخیر شود، کار اخروی را ترجیح بدهد، نشانه این است که خدا را دوست دارد، اما اگر کار دنیوی را ترجیح دهد، نشانه این است که محبتش به دنیا بیشتر است. وقتی شما مقام معظم رهبری را دوست دارید، فرزندش را به خاطر انتساب به او باید دوست داشته باشید. وقتی انسان کسی را دوست داشته باشد، حتی کوچه و خانه او را نیز دوست میدارد. این لازمه محبت است. بنابراین اگر ما به اهلبیت محبت داریم، باید متعلقات آنها را نیز دوست بداریم. اولین مرتبهاش این است که باید سادات را دوست بداریم. این اولین نسبت است، حال اگر فردی علوی مرتکب گناهی نیز بشود، ما باید به خاطر علوی بودنش او را دوست بداریم؛ البته آن گناهش را باید دشمن داشت، اما این انتساب، یک انتساب ثابتی است و به این جهت باید او را دوست داشت.
اگر کسی علی علیهالسلام را دوست داشت، صفات علی را نیز دوست میدارد. یکی از صفات کمالیه ایشان که در همه عالم حضرت علی علیهالسلام را به آن صفت میشناسند، عدالت است. حال اگر ما در زمان امیرمؤمنان بودیم و عدالت ایشان ایجاب میکرد که ضرری به ما برسد، چه میکردیم؟ آیا باز ایشان را دوست میداشتیم؟ روشن است این کار خواه ناخواه در محبت کسانی که دارای مراتب ضعیفی از محبت هستند، اثر منفی میگذارد و آن را کاهش میدهد، ولی بودند کسانی که علی را به خاطر همین عدالتش بیشتر دوست میداشتند و در جاهایی نیز که ضرر مادی به آنها میخورد، نه تنها از محبتشان کاسته نمیشد، بلکه بر محبتشان افزوده میشد. در روایت است که غلام سیاهی نزد حضرت امیر سلاماللهعلیه آمد و گفت: آقا من دزدی کردهام. حضرت از او قبول نکردند تا اینکه سه بار اقرار کرد و درخواست کرد که بر من حد جاری کنید، تا پاک بشوم. از آنجا که وقتی مجرم سه مرتبه اعتراف کرد، قاضی باید حد را جاری کند، حضرت فرمودند که چهار انگشت او را بریدند. این غلام انگشتهایش را برداشت و به راه افتاد و مدح علی علیهالسلام را میکرد. ابنکواء او را در راه دید و از او پرسید دستت را چه کسی بریده؟ گفت: لَیْثُ الْحِجَازِ وَكَبْشُ الْعِرَاقِ وَمُصَادِمُ الْأَبْطَالِ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الْجُهَّالِ كَرِیمُ الْأَصْلِ شَرِیفُ الْفَضْلِ مُحِلّ الْحَرَمَیْنِ وَارِثُ الْمَشْعَرَیْنِ أَبُو السِّبْطَیْنِ أَوَّلُ السَّابِقِینَ وَآخِرُ الْوَصِیِّینَ مِنْ آلِ یس الْمُؤَیَّدُ بِجَبْرَائِیلَ الْمَنْصُورُ بِمِیكَائِیلَ الْحَبْلُ الْمَتِینُ الْمَحْفُوظُ بِجُنْدِ السَّمَاءِ أَجْمَعِینَ ذَاكَ وَاللَّهِ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ.[5] ابنکواء تعجب کرد و گفت: او دست تو را بریده است و تو او را ستایش میکنی؟ در پاسخ گفت: حال که فقط چهار تا از انگشتانم را بریده، اما اگر تکه تکهام نیز کرده بود هیچ اثری در من نداشت جز اینکه بر محبتم به او افزوده میشد؛ لَوْ قَطَعَنِی إِرْباً إِرْباً مَا ازْدَدْتُ لَهُ إِلَّا حُبّاً. ابنکواء خیلی تعجب کرد و نزد امیرمؤمنان آمد و داستان را گفت. امیرمؤمنان علیهالسلام به او فرمود: إِنَّ مُحِبِّینَا لَوْ قَطَعْنَاهُمْ إِرْباً إِرْباً مَا ازْدَادُوا لَنَا إِلَّا حُبّاً وَإِنَّ فِی أَعْدَائِنَا مَنْ لَوْ أَلْعَقْنَاهُمُ السَّمْنَ وَالْعَسَلَ مَا ازْدَادُوا لَنَا إِلَّا بُغْضاً؛ محبان ما اینگونه هستند که اگر آنها را قطعهقطعه کنیم، چیزی جز حب ما در آنها افزوده نمیشود، اما در بین دشمنان ما کسانی هستند که اگر ما عسل و روغن را در کامشان بریزیم باز هم جز بر بغضشان افزوده نمیشود. سپس حضرت به امام حسن علیهالسلام فرمودند که: عَلَیْكَ بِعَمِّكَ الْأَسْوَدِ؛ برو این عموی سیاهپوستت را بیاور! امام حسن علیهالسلام او را آوردند و حضرت آن انگشتها را بر جای خود گذاشتند و دعا کردند و خداوند به برکت دعای آن حضرت او را شفا داد. روشن است که این محبت به خاطر این نبود که علی علیهالسلام به او پول داده و یا احترامش کرده بود. این محبت به خاطر این بود که ایشان بنده خدا و مظهر عدالت، محبت، لطف و... خدا بود، و از آنجا که این صفات، صفات ثابتی است، محبت آن نیز ثابت است و تغییری نمیکند، اما اگر علت محبت، مثلا پولی بود که حضرت به او داده بود، وقتی پول را از او میگرفت، محبت نیز میرفت.
ما باید بکوشیم که محبتهایمان را از این حالت سطحی و بچهگانه دربیاوریم و به آن عمق ببخشیم. محبت باید پایه محکمی داشته باشد. باید نسبت به خدای متعال و اولیایش معرفتی پیدا کنیم که تزلزلناپذیر باشد و به صرف یک نقل، کلام یا شعری در وصف ایشان بسنده نکنیم. مرحوم آقای طباطبایی رضواناللهعلیه میفرمودند: به سفارش استادمان مرحوم آقای قاضی، یک بار مجموعه بحارالانوار را مطالعه کردیم تا چیزهایی که سنت پیغمبر است یا اینکه ایشان دوست میداشتهاند، استخراج کنیم و بکوشیم حتی برای یک بار هم شده به آن عمل کنیم. در این مبان به این روایت رسیدیم که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در بین خوراکیها، ملخ دریایی را دوست میداشتهاند. ایشان میگفتند: من تصمیم گرفتم که بهخاطر محبت به پیغمبر اکرم در عمرم برای یک بار هم که شده از این غذا تناول کنم و آن قدر گشتم تا آن را پیدا کردم و بالاخره از آن غذا تناول کردم. محبت اینگونه است که محب میخواهد به هر اندازه كه ممكن است به محبوب شباهت پیدا کند، دنبال او برود و در او فانی شود .
در روایت آمده است که مردی خدمت حضرت صادق علیهالسلام رسید. حضرت فرمود: شما از کدام طایفهاید؟ گفت: ما از دوستان و موالی شما هستیم. حضرت ابتدا اشاره کردند که این ادعا، ادعای بسیار بزرگی است. لَا یُحِبُّ اللَّهَ عَبْدٌ حَتَّى یَتَوَلَّاهُ وَلَا یَتَوَلَّاهُ حَتَّى یُوجِبَ لَهُ الْجَنَّةَ؛[6] کسی که به ما محبت داشته باشد، به خدا محبت دارد و اگر کسی محبت خدا را داشته باشد، خدا او را به ولایت میپذیرد و ولیّ او میشود، و اگر خدا ولایت کسی را پذیرفت حتما او را به بهشت خواهد برد. سپس حضرت پرسیدند: مِنْ ای مُحِبِّینَا أَنْتَ؛ از کدام دسته از دوستان ما هستی؟ این مرد جوابی نداشت که بدهد، اما سدیر صیرفی که از اصحاب خاص امام صادق بود، از امام پرسید مگر شما چند نوع محب دارید؟ حضرت فرمود: دوستان ما سه دستهاند؛ بعضیها هستند که در ظاهر با ما دوستند و به ما اظهار محبت میکنند، اما در باطن علاقهای به ما ندارند. آنها در ظاهر اسم ما را میبرند، اما فکر، روش و منششان، منش طاغوتیان است. این گروه در زبان با ما هستند اما شمشیرشان علیه ماست. این فراز شاید اشاره به بنیعباس باشد که در مقابل بنیامیه اظهار محبت به اهلبیت میکردند، ولی جسارتها و مصیبتهایی که از آنها به اهلبیت رسیده، کمتر از بنیامیه نبوده است.
دسته دیگر باطناً ما را دوست دارند، اما شرایط اجازه نمیدهد که در ظاهر نیز اظهار ارادت کنند. در ظاهر با مردم مماشات میکنند اما ته دل ما را دوست دارند؛ درست است که اینها در ظاهر اظهار محبت نمیکنند اما در باطن ما را دوست دارند و روزها را روزه میگیرند، شبها را به عبادت میپردازند، در مقابل ما تسلیم هستند و هر چه ما میگوییم بیچون و چرا میپذیرند.
اما طبقه ممتاز کسانی هستند که هم در باطن و هم در ظاهر ما را دوست دارند. اینها کسانی هستند که از عذب فرات[7] نوشیدهاند. انواع بلا تندتر از اسب تیزرو به سراغ آنها میآید. سختیها و گرفتاریها برایشان پیش میآید و مورد آزمایش و بلا قرار میگیرند واین بلایا آن قدر سخت است که به حالت تزلزل میافتند. برخی از آنها کتک میخورند و زخمی میشوند و برخی را سر میبرند ولی از محبت ما دست برنمیدارند. به برکت اینها خدا بیماران را شفا میدهد و افراد تهیدست و بینوا را ثروتمند میکند. به برکت آنهاست که خدا به شما نصرت میدهد و باران را بر شما نازل میکند و به شما روزی میرساند. وَهُمُ الْأَقَلُّونَ عَدَداً الْأَعْظَمُونَ عِنْدَ اللَّهِ قَدْراً وَ خَطَراً؛ اینها خیلی کم هستند ولی در طبقه اعلی قرار دارند.
در این جا بود که آن مرد گفت: فَأَنَا مِنْ مُحِبِّیكُمْ فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَةِ. قَالَ جَعْفَرٌ علیهالسلام إِنَّ لِمُحِبِّینَا فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَةِ عَلَامَاتٍ یُعْرَفُونَ بِهَا. حضرت فرمود اولین علامت دوستان خالص ما این است که توحید را خوب شناختهاند و صفات، حدود، حقایق، شروط، و تأویل ایمان را یاد گرفته و عمل کردهاند و پس از طی این مراحل از محبان خالص ما شدهاند.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. اعراف، 175ـ176.
[2]. بقره، 155.
[3]. زمر، 45.
[4]. آلعمران،31.
[5]. مناقب آل أبی طالب علیهمالسلام (لابن شهرآشوب)، ج2، ص336.
[6]. تحفالعقول، 326.
[7]. شاید اشاره به روایاتی باشد که خدای متعال وقتی عالم را خلق فرمود، چشمهای را از عذب فرات و چشمه دیگری را از ملح اجاج آفرید و دوستان خدا را از آن عذب فرات آفرید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/02/31، مطابق با بیستویکم رجب 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم محبت خدا دارای مراتبی است که در مرتبه نهایی، محبت قلب محب را به کلی فرا میگیرد و در کنار محبت خدا جایی برای محبت دیگری باقی نمیماند؛ أَنْتَ الَّذِی أَزَلْتَ الْأَغْیَارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبَّائِكَ حَتَّى لَمْ یُحِبُّوا سِوَاكَ.[1] در اینجا این شبهه پیش میآمد که در این صورت، جایگاه محبت اهلبیت، اولیای خدا، مؤمنان و افراد دیگری که در روایات محبت آنها مدح شده، کجاست؟ آیا کسی که محبت کامل به خدا پیدا میکند، دیگر پیغمبر خدا و اهلبیت او را دوست نمیدارد؟! آیا چنین کسی دیگر پدر، مادر، فرزندان و همسرش را دوست نمیدارد؟! در پاسخ به این شبهه به این نتیجه رسیدیم که با محبت کامل خدا، این محبتها به صورت استقلالی ممکن نمیشود، ولی در مراتب نازل محبت خدا، این محبتها به صورت استقلالی هم ممکن است و فقط باید کوشید که محبت خدا بر آنها غالب باشد؛ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ؛[2] البته محبت کامل به خدای متعال نیز منافاتی با محبت اهلبیت علیهمالسلام ندارد و این به خاطر آن است که محبت اهلبیت در اینجا استقلال ندارد و از شئون محبت خداست. بارها اشاره کردهایم که حقیقت محبت بهگونهای است که وقتی تحقق پیدا کرد، نور آن به لوازم و آثار محبوب نیز میتابد. از آنجا که اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین از خود استقلالی ندارند و کمال آنها این است که بنده کامل خدا هستند، میتوان در کنار محبت کامل به خداوند، به آنها نیز محبت پیدا کرد. این محبت نه تنها با محبت کامل به خدا منافات ندارد که حتی مطلوب و واجب نیز است.
در روایتی امام صادق علیهالسلام از جابربن عبدالله انصاری نقل میکنند که جَاءَ أَعْرَابِیٌّ إِلَى النَّبِیِّ صلیاللهعلیهوآله فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَلْ لِلْجَنَّةِ مِنْ ثَمَنٍ؟ قال نعم.[3] جابر میگوید یک اعرابی خدمت پیغمبر اکرم آمد و پرسید: آقا! آیا بهشت قیمتی دارد که انسان بپردازد و آن را به او بدهند؟ حضرت پاسخ دادند: بله قیمت دارد. پرسید: قیمت بهشت چیست؟ حضرت پاسخ دادند: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ یَقُولُهَا الْعَبْدُ مُخْلِصاً بِهَا؛ قیمت اصلی بهشت لا اله الا الله (توحید) است؛ البته بهشرط اینکه بنده صالحی آن را از روی اخلاص بگوید. اعرابی پرسید: وَمَا إِخْلَاصُهَا؛ اینکه میفرمایید با اخلاص بگوید، بهچه معناست؟ حضرت فرمودند: الْعَمَلُ بِمَا بُعِثْتُ بِهِ فِی حَقِّهِ وَحُبُّ أَهْلِ بَیْتِی؛ اخلاص به دو چیز است یکی عمل به دستوراتی که من از طرف خدا آوردهام و دیگری محبت اهلبیتم. اعرابی باز پرسید: حُبَّ أَهْلِ الْبَیْتِ لَمِنْ حَقِّهَا؟! اگر من لا اله الا الله را از روی اخلاص گفتم و کاملا در مقام عمل موحد بودم، باز باید محبت اهلبیت را داشته باشم؟! آیا این هم جزو قیمت بهشت است؟! حضرت فرمودند: إِنَّ حُبَّهُمْ لَأَعْظَمُ حَقِّهَا؛ محبت اهلبیت، قسمت اعظم قیمت بهشت است: قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى؛[4] اجر حقیقی پیغمبرصلیاللهعلیهوآله همان محبت اهلبیت است که در واقع این اجر بهشت است. پیغمبر در مقام تشریع، اعتقاد به آخرت را برای مردم واجب کرد و در مقام تکوین اوست که بهشت را بین مردم تقسیم میکند. این است که برادرش علی علیهالسلام نیز قسیم النار والجنة میشود. بنابراین محبت اهلبیت، در کنار محبت خدا نه تنها چیز زائدی نیست، بلکه بدون آن اصلا کامل نیست و انسان باید حتما این حق را بشناسد و آن را ادا کند.
در جلسه گذشته روایتی از حضرت صادق صلواتاللهعلیه نقل کردیم که محبان اهلبیت را به سه دسته تقسیم میکرد. بعضی هم در سرّ و هم در علانیه محباند، بعضی به زبان میگویند که محباند ولی دلشان با دیگران است، و دسته سوم کسانی هستند که به دل محبت دارند، اما در ظاهر همت اظهار، تلاش و فعالیت در آن راه را ندارند. با دقت در این روایت درمییابیم که آن دسته کسانی که فقط در ظاهر اظهار محبت میکنند، در واقع محبت اهلبیت ندارند. اینها اظهار محبت میکنند، اما دلشان با دیگران است و حتی ممکن است شمشیرهایشان علیه اهلبیت باشد. اینها همانند منافقان هستند که در جمعی که ایمان خریدار داشت، میگفتند ما مؤمنیم، اما نزد دوستان خود میگفتند: ما آنها را مسخره کردیم.[5] بنابراین این گروه در واقع اهل محبت نیستند و مقسم در این روایت مدعیان محبت است. میفرماید: کسانی که ادعای محبت ما را دارند، سه دستهاند که یک دسته از آنها منافقاند و اصلا محبت واقعی ندارند. براساس این روایت، محبان واقعی به دو دسته تقسیم میشوند؛ یک دسته کسانی هستند که هم دل و هم دست و زبانشان با اهلبیت است و دسته دیگر کسانی هستند که فقط دلشان با اهلبیت است، اما در عمل برای آنها فداکاری نمیکنند. البته برخی از روایات برای محبان اهلبیت سه درجه بیان میکنند که در اینجا دو نمونه از آنها را مطرح میکنیم.
ابوحمزه ثمالی از امام سجاد سلاماللهعلیه نقل میکند که ایشان فرمودند: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلیاللهعلیهوآله: فِی الْجَنَّةِ ثَلَاثُ دَرَجَاتٍ وَِفی النَّارِ ثَلَاثُ دَرَكَاتٍ.[6] حضرت به طور کلی طبقات بهشت و جهنم را به سه دسته کلی تقسیم کردند. البته در برخی از روایات برای بهشت هفتاد و گاهی درجات فرعی بسیار بیشتری ذکر شده است، اما به طور کلی از یک نظر، به سه بخش تقسیم میشود. فَأَعْلَى دَرَجَاتِ الْجَنَّةِ لِمَنْ أَحَبَّنَا بِقَلْبِهِ وَنَصَرَنَا بِلِسَانِهِ وَیَدِهِ؛ بالاترین مرتبه بهشت از آنِ کسانی است که علاوه بر اینکه ما را در دل دوست دارند و آن را به زبان نیز اظهار میکنند، با دست و عملشان در راه ما فداکاری کنند. وَفِی الدَّرَجَةِ الثَّانِیَةِ مَنْ أَحَبَّنَا بِقَلْبِهِ وَنَصَرَنَا بِلِسَانِهِ؛ طبقه متوسط بهشت برای کسانی است که در دل ما را دوست دارند و با زبان نیز اظهار میکنند، اما در عمل کمبود دارند. وَفِی الدَّرَجَةِ الثَّالِثَةِ مَنْ أَحَبَّنَا بِقَلْبِهِ؛ طبقه پایین کسانی هستند که واقعا ما را دوست دارند، اما این همت را ندارند که راه ما را ترویج کنند و از ما دفاع کنند و در عمل فداکاری کنند. این درباره بهشت بود. جهنم نیز سه بخش دارد: یک بخش، بخش پایینی جهنم است که در قرآن نیز با تعبیر «فِی الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ» آمده است. این بخش جایگاه کسی است که هم در دل دشمن اهلبیت است و هم به زبان بدگویی آنها میکند و هم با اعمالش علیه آنها فعالیت میکند؛ وَفِی أَسْفَلِ دَرْكٍ مِنَ النَّارِ مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ وَأَعَانَ عَلَیْنَا بِلِسَانِهِ ویده؛ وَفِی الدَّرْكِ الثَّانِیَةِ مِنَ النَّارِ مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ وَأَعَانَ عَلَیْنَا بِلِسَانِه؛ در قسمت میانی جهنم کسانی هستند که دشمنی خود با ما را اظهار نیز میکنند، اما فعالیتی علیه ما نمیکنند. وَفِی الدَّرْكِ الثَّالِثَةِ مِنَ النَّارِ مَنْ أَبْغَضَنَا بِقَلْبِهِ؛ گروه سوم کسانی هستند که فقط در دل دشمن اهلبیت هستند، اما ترویج دشمنی نمیکنند.
در روایت دیگری امام صادق علیهالسلام از پیغمبر اکرم نقل میکنند که ایشان به امیرمؤمنان علیهالسلام فرمودند: مَثَلُكَ مَثَلُ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ؛ مثل تو در میان مردم همانند سوره توحید است. فَإِنَّهُ مَنْ قَرَأَهَا مَرَّةً فَكَأَنَّمَا قَرَأَ ثُلُثَ الْقُرْآنِ وَمَنْ قَرَأَهَا مَرَّتَیْنِ فَكَأَنَّمَا قَرَأَ ثُلُثَیِ الْقُرْآنِ وَمَنْ قَرَأَهَا ثَلَاثَ مَرَّاتٍ فَكَأَنَّمَا قَرَأَ الْقُرْآنَ وَكَذَلِكَ مَنْ أَحَبَّكَ. در آن زمان این حدیث معروف بود که قرائت سوره توحید ثواب ثلث قرآن را دارد و هر کس سه بار سوره توحید را بخواند مثل این است که همه قرآن را خوانده است. حضرت میفرماید: محبت تو همانند ذکر گفتن، نماز خواندن یا اعمال جوارحی نیست. محبت امیرمؤمنان اصلا با اعمال دیگر طرف نسبت نیست. مَنْ أَحَبَّكَ بِقَلْبِهِ كَانَ لَهُ مِثْلُ ثُلُثِ ثَوَابِ أَعْمَالِ الْعِبَادِ؛ اگر کسی فقط با قلبش تو را دوست بدارد، مثل این است که ثلث ثواب بندگان خدا را به او دادهاند. وَمَنْ أَحَبَّكَ بِقَلْبِهِ وَنَصَرَكَ بِلِسَانِهِ كَانَ لَهُ مِثْلُ ثُلُثَیْ أَعْمَالِ الْعِبَادِ؛ اگر کسی علاوه بر اینکه در دل تو را دوست میدارد، با زبان نیز اظهار محبت کند و محبت تو را به دیگران نیز منتقل کند، ثواب دو ثلث اعمال عباد را دارد. وَمَنْ أَحَبَّكَ بِقَلْبِهِ وَنَصَرَكَ بِلِسَانِهِ وَیَدِهِ كَانَ له مِثْلَ ثَوَابِ أَعْمَالِ الْعِبَادِ[7]، اما اگر علاوه بر اینکه محبت تو را در دل دارد و در زبان نیز آن را ترویج میکند، در عمل نیز تا پای جان برای تو فداکاری کند، خداوند ثواب همه کارهای خوب را به او میدهد. فَهُمُ النَّمَطُ الْأَعْلَى. الْفَقْرُ وَالْفَاقَةُ وَأَنْوَاعُ الْبَلَاءِ أَسْرَعُ إِلَیْهِمْ مِنْ رَكْضِ الْخَیْلِ؛ اینان در اعلی درجه محبت اهلبیت قرارد دارند. فقر و تنگدستی و انواع بلا با سرعت اسب تازی به سوی آنها تاخت میکند. مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا وَفُتِنُوا فَمِنْ بَیْنِ مَجْرُوحٍ وَمَذْبُوحٍ مُتَفَرِّقِینَ فِی كُلِّ بِلَادٍ قَاصِیَةٍ[8]؛ مورد اذیت، آزار و فتنه انگیزی واقع میشوند و در نتیجه زندگیشان به اینجا میانجامد که در میدان مبارزه برای ما یا زخمی میشوند و یا ذبحشان میکنند.
همان طور که میبینید در این روایت ملازمهای بین محبت اهلبیت و سرازیر شدن بلا و مصیبت مطرح شده است. در روایت دیگری که از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله نقل شده ایشان میفرمایند: إِنْ كُنْتَ تُحِبُّنِی فَأَعِدَّ لِلْفَقْرِ تِجْفَافا او جلبابا؛[9] اگر واقعا ما را دوست میداری، وسیلهای برای حفظ خودت فراهم کن! در گذشته کسانی که میخواستند به جنگ بروند، پوششی مانند زره بر خود و حتی اسبشان میانداختند که با آن در مقابل تیراندازیها محافظت میکردند، به این پوشش تجفاف میگویند. پیغمبر اکرم میفرمایند: اگر راست میگویی که ما را دوست داری، چنین زرهی برای بلا آماده کن! در روایت دیگری امیرمؤمنان علیهالسلام از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله نقل میکنند که ایشان فرمود: وَاللَّهِ لَلْفَقْرُ أَسْرَعُ إِلَى مُحِبِّینَا مِنَ السَّیْلِ إِلَى بَطْنِ الْوَادِی.[10] سیل وقتی در دره به راه میافتد، با سرعت پیش میرود. حضرت میفرماید: سرعت حرکت فقر به سوی کسی که ما را دوست دارد، از سرعت سیلی که از بالای قله به ته دره میآید، بیشتر است. حواست جمع باشد اگر مرد میدان هستی آماده باش! در روایت دیگری امام حسین علیهالسلام میفرماید: وَاللَّهِ لَلْبَلَاءُ وَالْفَقْرُ وَ الْقَتْلُ أَسْرَعُ إِلَى مَنْ أَحَبَّنَا مِنْ رَكْضِ الْبَرَاذِینِ وَ مِنَ السَّیْلِ إِلَى صِمْرِهِ؛[11] بلا، فقر و کشتار به سوی دوستان ما سریعتر از اسبهای بارکش و سیلی که به ته دره میرود، حرکت میکند.
پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که چرا کسانیکه محبتشان نسبت به اهلبیت زیاد است، باید مبتلا به فقر و مصیبت شوند؟ این چه دستگاهی است که خداوند درست کرده که هر کس محبت بیشتری به اهلبیت دارد، بلایش نیز بیشتر است؟ این پرسش، به سؤال ریشهدارتر و وسیعتری درباره اصل امتحان برمیگردد که چرا خداوند بندگانش را امتحان میکند؟ اگر خداوند خود میداند که کدام یک از بندگانش بهشتی و کدام جهنمیاند، چرا آنها را به این دنیا میآورد تا این مراحل را طی کنند و هر روز به امتحان و مشکلاتی مبتلا شوند؟ پاسخ این پرسش بحث مفصلی میطلبد که در گذشته بهمناسبتی درباره آن بحث کردهایم.[12] فیالجمله باید گفت این امتحان از مفاهیمی است که قرآن با چند واژه، امتحان، بلا، اختبار و تمحیص روی آن تأکید کرده و از سنتهای قطعی خداوند است؛ الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا؛ اصل مرگ و زندگی در این عالم برای این است که خداوند شما را بیازماید. در پاسخ به پرسش مطرح شده، باید گفت تعبیر امتحانکردن همانند بسیاری از تعبیرات دیگری است که درباره خداوند متعال بهکار میرود، و باید تفسیر بشود. علمای اهل کلام و تفسیر درباره اینگونه تعبیرات گفتها ند که بهکار بردن این تعبیرات برای فهماندن به ما انسانهاست و جهات نقصی دارد که درباره خداوند باید آنها را حذف کرد. وقتی ما انسانها کسی را امتحان میکنیم، غالبا میخواهیم جهلمان نسبت به او برطرف شود، ولی امتحان خدا برای این نیست، بلکه برای این است که شرایطی را فراهم آورد تا هر کس آنچه در دل دارد، بروز بدهد و اصلا این عالم برای این هدف آفریده شده است. نطفهای که منعقد میشود، خدا میداند که بناست به کجا برسد، اما تا قابلیت کفر، ایمان و فهم و شعور پیدا نکند، رشد و کمالی برایش مطرح نیست. این عالم برای این است که شرایطی فراهم بشود که انسان رشد کند. همانگونه که بدن کودک رشد میکند و از هنگامی که نطفهای بیش نیست تا سن جوانی تغییرات بسیاری در او حاصل میشود، در معنویات نیز برای اینکه به آنچه میخواهد برسد، باید با اختیار خودش انتخاب کند و حجتی بر خدا نداشته باشد.
اصل امتحان در این عالم یک سنت الهی است و هر کس یک مرحله بالاتر میآید، طبعا امتحان سختتری پیشرو دارد. همانگونه که پرسشهای امتحان سال دوم، سختتر از سال اول است و هر چه انسان به پایه تحصیلی بالاتری وارد میشود امتحانات سختتری باید بدهد، اگر انسان در امور معنوی نیز رشد کرده باشد، باید امتحانات سختتری بدهد. انسان برای دریافت کمالی که تأثیری فوقالعاده در سعادت او دارد و با کمالات دیگر قابل مقایسه نیست، امتحانات بسیار دشواری پیش رو دارد. چنین کسی باید ثابت کند چهقدر پای محبتش میماند و چهقدر حاضر است سختیها را در راه محبوبش تحمل کند و خم به ابرو نیاورد، بلکه شاد نیز باشد که میتوانم برای محبوبم ثابت کنم که من این همه درباره تو فداکاری میکنم. چنین کسی حتى از بلاهایی که میکشد، لذت نیز میبرد.
محبت اهلبیت موهبتی است که با هیچ چیز دیگر، قابل مقایسه نیست. این فضیلت را به هر کسی به آسانی نمیدهند و برای دریافت آن باید استعداد آنرا کسب کرد. برای دریافت اولین مرحله آن امتحان کوچکی گرفته میشود، وقتی کمی رشد کرد، امتحان کمی سختتر میشود و هر قدر بیشتر پیش برود، امتحانها سختتر میشود. این کمال به مرتبهای همانند اصحاب سیدالشهدا علیهالسلام میرسد که در روز عاشورا، آن امتحانات را باید پس بدهند. گفتند: اگر هفتاد بار کشته و زنده شویم، باز هم همین راه را ادامه خواهیم داد. آنها قسم خوردند و سیدالشهدا علیهالسلام نیز آنها را تصدیق کرد. این ادعای آنان بلوف نبود. این بود که زمینه فراهم شد تا نشان دهند که برای فداکاری حاضرند یا نه.
بنابراین دلیل اینکه برای محبان اهلبیت امتحان سختتری هست، این است که موهبتی که خداوند به آنها میدهد، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. اگر بخواهند آن راه را بروند، باید استعدادش را کسب کنند و تدریجا این مراحل را بگذرانند. اینکه میفرماید دوستان ما به انواع بلاها مبتلا میشوند، برای همین است که صداقتشان در ادعایشان اثبات شود و زمینه رشد بیشتری پیدا کنند. آن رشد وقتی پیدا میشود که آن فداکاریها را انجام بدهند و خداوند از آن لطفی که دارد شرایطی فراهم میکند که بتوانند آن امتحان را بدهند و سرافراز از امتحان بیرون بیایند؛
عشق ز اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
رزقناالله وایاکم انشاءالله.
[1]. اقبال الاعمال، ج1، ص349.
[2]. بقره، 165.
[3]. الامالی (للطوسی)، ص583.
[4]. شورِی، 23.
[5]. بقره، 14.
[6]. بحارالانوار، ج27، ص93.
[7] بحارالانوار، ج27، ص94.
[8] بحارالانوار، ج65، ص 275.
[9]. بحارالانوار، ج41، ص4.
[10]. االاختصاص،ص311.
[11]. بحارالانوار، ج64، ص246.
[12]. این مباحث را میتواندید در کتاب «طوفان فتنه و کشتی بصیرت» بخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/03/07، مطابق با بیستوهشتم رجب 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گفتیم که محبت خدا مراتب بیشماری دارد که برخی از آنها برای ما قابل فهم نیست، اما بعضی از مراتب آن لازمه ایمان است و کسی که ایمان داشته باشد، اولین مراتب محبت به خدا را خواهد داشت. همچنین گفتیم که محبت اولیای خدا نیز مراتبی دارد و در جلسه گذشته برخی از روایتهایی را که مربوط به مراتب محبت اهلبیت بود، تلاوت کردیم. ضمنا اشاره کردیم که عالیترین مرتبه محبت خدا، برای اولیایی پیدا میشود که تنها یک محبوب اصیل دارند. آنها فقط خداوند را اصالتا لایق محبت میدانند و سپس از انبیا، ائمه معصومین، اولیای خدا و نیز از مؤمنان، به هر نسبت که به خداوند نزدیکتر باشند، شعاعی از محبتشان به خداوند به آنها نیز میتابد. امثال بنده از آرزوی چنین مراتبی بسیار فاصله داریم، اما از آنجا که گاهی دانستن این مراتب باعث میشود که مقداری همتمان عالیتر بشود و به چیزهای پست دل نبندیم و درصدد باشیم که محبت خودمان را نسبت به خدا و اولیای او افزایش بدهیم، با استفاده از فرمایشات اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین کوشیدیم نکتههایی را درباره چنین مراتبی یادآوری کنیم.
اجمالا از تعالیم قرآن و روایات به این نتیجه میرسیم که در میان انسانها افرادی هستند که نگاه دیگری به زندگی، حیات و وجود دارند و عالم را مقداری متفاوت با آنچه ما میبینیم، میبینند. خواستههای آنها مقداری با خواستههای ما تفاوت دارد. قرآن در یک دستهبندی انسانها را به دو دسته کلی تقسیم میکند. این تقسیم، تقسیم بسیار وسیعی است که هر کدام از این دو قسم، شامل طیفهای مختلفی میشود. شاید روشنترین تقسیم در این آیه باشد که خداوند میفرماید: مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا× وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا[1] یکی از القابی که قرآن برای زندگی دنیا بهکار میبرد، عاجلة بهمعنای گذراست. میفرماید: بعضی از مردم همین زندگی زودگذری که لذائذش بسیار محدود است و به یک چشم بر هم زدن میرود، دوست دارند. به اینها مقداری از چیزهایی که دوست دارند میدهیم و سپس سرشکسته، نکوهششده و خوار وارد جهنم میشوند. اما عده دیگری هستند که آخرت را دوست میدارند و هر چه در توان دارند برای آن به کار میگیرند. قرآن تعبیر بسیار بلندی درباره این گروه به کار میبرد؛ میفرماید: در صورتی که این گروه ایمان داشته باشند، خداوند خود از آنها تشکر و قدردانی میکند. قرآن در این تقسیمبندی قلهها را نشان میدهد؛ دو قطب که بین آنها مراتب بسیاری وجود دارد، برخی به این قطب نزدیکند و برخی به قطب دیگر.
در جلسه گذشته روایتی خواندیم که برای بهشت سه درجه ذکر کرده بود. درباره برخی از آن درجات آمده بود که اینها هر چه در توان دارند برای عبادت خدا به کار میگیرند. سپس میفرماید اینها حتى وقتی به بهشت نیز میروند بهدنبال گوشت مرغ و میوههای بهشتی و امثال آن نیستند. أعطوا المجهود من أنفسهم لا من خوف نار ولا من شوق إلى الجنة؛[2] هر چه توان دارند برای عبادت خدا صرف میکنند، اما نه از ترس آتش و نه از شوق به بهشت. ولكن ینظرون فی ملكوت السماوات و الأرض فیعلمون أن اللَّه أهل للعبادة. نگاه به ملکوت آسمان و زمین مقامی است که امثال حضرت ابراهیم به آن نائل میشوند و ملکوت آسمان و زمین را میبینند. در این روایت میفرماید: این مؤمنان در ملکوت آسمان و زمین نگاه میکنند و میبینند که خدا عبادتکردنی است و چیزی جز او پرستیدنی نیست. برای آنها چیزی بالاتر از پرستش خدا نیست، نه ترس از جهنمی در کار است و نه طمعی در بهشت. وقتی چنین معرفتی پیدا میکنند، خداوند هدیهای به آنها میدهد و آن هدیه این است که محبت خاص خودش را در دلهای آنها قرار میدهد. وقتی آن محبت در دلهای آنها قرار میگیرد، میفهمند که تنها خدا دوستداشتنی و پرستیدنی است. دیگر دلشان به چیز دیگری توجه پیدا نمیکند و به هیچ چیز دیگر جز آنچه او دوست دارد، دلبستگی پیدا نمیکنند.
وقتی پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به مقام معراج مشرف شدند، بین ایشان و خدا گفتوگوی خصوصی ردوبدل شد. در این گفتوگو خدا میگفت و ایشان میشنیدند یا ایشان میپرسیدند و خدا جواب میداد و حتی جبرئیل هم آنجا نبود. کتاب ارشاد القلوب دیلمی تکههایی از این گفتوگو را با فرازهایی که هر کدام با «یا احمد» شروع میشود، آورده است. این روایت دریایی از معارف است که آنچه عرفای بزرگ، و کسانی که ادعای مقامات بلندی داشتهاند گفته و بحث کردهاند، در مقایسه با آن بسیار نازل است. البته گفتوگوی بیواسطه بین خدا و عزیزترین بندگانش باید هم اینگونه باشد. این روایت یک دوره سیر و سلوک کامل است که با شیوههای تربیتی خاصی، هم راه معرفت و محبت خدا را معرفی میکند و هم برای حرکت انگیزه ایجاد میکند.
در این فراز از روایت، ابتدا خداوند از رسول اکرم میپرسد که آیا این را میدانی یا نه؟ ایشان میگوید: نمیدانم؛ بفرمایید تا یاد بگیرم! نتیجه اینگفتوگو این است که خداوند میفرماید: اگر به اینهایی که گفتم، عمل شود، من محبت خودم را در دل چنین کسی قرار خواهم داد. ضمنا نحوه بیان بهگونهای است که ایجاد انگیزه نیز میکند. همه ما محبت خدا را دوست داریم و دلمان میخواهد مرتبه عالی از آن را داشته باشیم، اما چنین انگیزهای در دلمان پیدا نمیشود و متأسفانه برای کارهای زندگی روزمره حیوانیمان انگیزه بیشتری داریم؛ البته از اینکه محبتی به خدا داشته باشیم، بدمان نمیآید، اما برای اینکه در این راه تصمیم بگیریم و تلاش کنیم و قدمی برداریم، انگیزهای نداریم. این بیان از لحاظ تربیتی بسیار آموزنده است. ابتدا با این پرسش آغاز میشود که پیغمبر عزیزم! میدانی چه زندگیای گواراتر و بادوامتر است؟ نکته تربیتی این پرسش این است که هر موجود زندهای فطرتا زندگی خودش را دوست میدارد و دلش میخواهد این زندگی ادامه پیدا کند و خوش بگذراند. این اصل مهمی است و در متن قرآن نیز از این اصل استفاده شده است. میفرماید: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا× وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى؛[3] شما زندگی دنیا را ترجیح میدهید، اما آیا نه این است که شما دنبال خیرتان هستید و میخواهید خوش بگذرانید؟ آیا اینگونه نیست که شما بهدنبال حیات باقی هستید؟ آنچه شما از دنیا میطلبید، در دنیا نیست. آن آخرت است که خوشیها و دواماش بیشتر است. زندگی دنیا که دوام ندارد. حتى اگر مثلا صد سال نیز عمر کنیم، در مقابل عمر بینهایت چشم بر هم زدنی، به حساب نمیآید. بقا که ندارد، برای خوشگذراندن نیز باید صدها سختی تحمل کنیم تا ساعتی خوشی برایمان فراهم بشود. برای یک خانه ساختن، چقدر انسان باید زحمت بکشد و مقدمات فراهم کند تا یک چهاردیواری بسازد و سقفی بزند تا در آن زندگی کند. انسان میخواهد ازدواج کند، خیلی کم اتفاق میافتد که بیدردسر فراهم بشود. مدتها باید بگردد و درخواست کند و شرط و شروط قبول کند تا آخرش هم چه بشود و آنکه انسان میخواهد باشد یا نباشد. دنیا همین است دیگر. برای یک غذا خوردن چقدر مقدمات باید فراهم شود. از آن کسی که گندم و برنج را میکارد تا کسی که گوسفند را تربیت میکند و آن قصابی که گوشت غذا را تهیه میکند، آن طباخی که آن را میپزد و آماده برای شما در سفره میگذارد، همه مقدمه است و شما باید هزینهاش را تهیه و پرداخت کنید تا از آن جایی که در دهان میگذارید و آنرا میبلعید، لذتش را میچشید. جلوتر از آن لذتی نیست، بعد از آن هم فقط خستگی است. دنیا این است. فطرت ما میخواهد دائما به ما خوش بگذرد. یک زندگی گوارا باشد که در آن سختی و زحمت نباشد و دوام داشته باشد. حال خداوند در شب معراج به پیغمبر میگوید: هَلْ تَدْرِی أیّ عَیْشٍ أَهْنَى وَأیّ حَیَاةٍ أَبْقَى؛ میدانی چه زندگیای هم خوشتر و هم دوامش بیشتر است؟ روشن است که گفتن این مطلب خود انگیزه ایجاد میکند که انسان به دنبالش برود. قال اللهم لا. خب ادب هم همین را اقتضا میکند. در مقابل خدا هیچ کس هیچچیز نمیداند. گفت: نه نمیدانم. قَالَ أَمَّا الْعَیْشُ الْهَنِیءُ فَهُوَ الَّذِی لَا یَفْتُرُ صَاحِبُهُ عَنْ ذِكْرِی؛ راه رسیدن به این زندگی این است که از یاد من سست نشوی. کسی زندگی پایدار و گوارا دارد که از یاد من خسته نشود. مگر انسان از یاد محبوب خود خسته میشود؟! مگر یاد محبوب نیز خستگی دارد؟! وَلَا یَنْسَى نِعْمَتِی؛ من در همین دنیا نعمتهایی به انسان دادهام، اما اولا اصلا توجه ندارد که اینها نعمت است و ثانیا توجه ندارد که من آنها را به او دادهام. غرق نعمتهای من است، ولی یادش نیست که اصلا این نعمتها وجود دارد و من این نعمتها را به او دادهام. اگر آن زندگی برتر را میخواهی، راهش این است که نعمتهای مرا فراموش نکنی. وَلَا یَجْهَلُ حَقِّی؛ من که این نعمتها را به تو دادم، حقی بر تو دارم، آن حق من را فراموش نکن! یَطْلُبُ رِضَایَ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ؛ شبانهروز به دنبال کاری باشد که خدا از او راضی باشد.
این چند فراز برای این بود که زندگی گواراتر باشد، اما برای زندگی پایدار میفرماید: وَأَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَتَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ؛ برای اینکه به حیات باقیه برسی باید زندگی دنیا برایت کوچک و بیارزش بشود. باید آن چنان برنامهریزی و رفتار کنی که نتیجهاش این باشد که دنیا در چشم تو کوچک بشود. در نهجالبلاغه نیز دارد که امیرمؤمنان علیهالسلام میفرماید: كَانَ لِی فِیمَا مَضَى أَخٌ فِی اللَّهِ وَكَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِه؛[4] دوستی داشتم که آنچه او را پیش من بزرگ میکرد، این بود که دنیا در چشم او کوچک بود. کسی پیش چشم علی علیهالسلام بزرگ است که دنیا در چشمش کوچک باشد. در اینجا نیز خداوند میفرماید: اگر میخواهی به حیات باقیه برسی باید چنان رفتار کنی که دنیا در چشمت کوچک بشود. باید عظیمتر از این دنیا را ببینی تا این کوچک بشود، وگرنه یک خانه صدمتری نیز برایمان بزرگ است و نمیتوانیم از آن بگذریم. منزل صد یا هزار متری که هیچ، کره زمین، بیابانها، دریاها، حتی منظومه شمسی و کهکشانها، همه اینها وقتی در چشممان کوچک میشود که عظمتی را ببینیم که اینها در مقابل آن رنگ ببازد. وَیُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَى هَوَاهُ؛ خواست من را بر خواست خودش مقدم میدارد. وَیَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی وَیُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتِی وَیَذْكُرَ عِلْمِی بِهِ وَیُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ؛ دائما به یاد من باشد. مراقب باشد که من حاضر و به کار او آگاه هستم. بداند که من بر همه زندگی، حالات، افکار و رفتار او اشراف دارم. باید از اینجا شروع کرد. مسیر این است.
حالا اگر خدای متعال توفیق دهد در جلسات آینده مقداری با بینش انبیا و اولیای خدا نسبت به هستی آشنا شویم که چگونه به این عالم، این انسانها، این لذتها و به این چیزهایی که در چشم ما خیلی مهم و ارزشمند است و هستیمان را فدایش میکنیم نگاه میکردند. چگونه آنها از همه اینها در یک لحظه خیلی راحت میگذشتند؟ این که بفهمیم نظر آنها نسبت به هستی چه بوده و عالم را چگونه میدیدند و در آن به دنبال چه بودند، به ما کمک میکند که فریب این دنیا را نخوریم. همین دنیایی که قرآن درباره آن میگوید: فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا.[5] اگر حساب کنیم، میبینیم ریشه همه فسادها همین است. علت همه فسادها این است که کسانی دنبال این لذتهای حیوانی دنیوی هستند. اگر از این فراتر بروند و افق بالاتری را ببینند، اینها در چشمشان کوچک میشود و آن را قابل درگیری نمیبینند. آنرا اسباببازیهایی میبینند که کودکان با آن بازی و برای آن با هم قهر و آشتی میکنند و سپس آن را دور میاندازند. قرآن به کل دنیا اینگونه نگاه میکند؛ وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ. کل زندگی دنیا ابزار فریب و گولزنک است. حقیقت چیز دیگری است. ما از آنجا که عقلمان نمیرسد، بیخود به اینها دل میبندیم. خدا مرحوم آقاشیخ غلامرضای یزدی را رحمت کند! روی منبر تکیه کلامش این بود که جونم! عقلت را عوض کن! ما باید عقلمان را عوض کنیم. ما باید بینشمان را عوض کنیم. روح قرآن، انبیا و زندگی ائمه اطهار این است، ولی با ما مدارا کردند تا بلکه آرام آرام یک قدم ما را جلو بیاورند. وگرنه اصل مسأله این است که ما باید نگاهمان را به هستی عوض کنیم و بفهمیم خواستنی کس و چیز دیگری است. مبادا زرق و برق و زرد و سرخ این دنیا ما را فریب دهد. تا اینها هست آن محبت کذایی پیدا نمیشود. بله اینکه انسان باور کند خداست که این نعمتها را داده، در همان حدی که باور کند، محبتی نیز به خدا پیدا میکند، اما اگر بخواهد منحصرا فقط خدا را دوست بدارد، کار آسانی نیست. این محبت، کسی را میخواهد که دل خود را از همه چیز دیگر پاک کرده باشد. راهش اینهاست که خداوند در شب معراج به پیغمبرش یاد میدهد؛ البته این بیانات در حقیقت جریانی بود که آنجا واقع شد تا پیغمبر بیاید برای ما نقل بکند، وگرنه ما میدانیم آن کسی که به آن مقام رسید که جبرئیل را جا گذاشت و پیش رفت، نیازی به این موعظهها نداشت. این بیانات برای این بود که به تعبیر معقول، علم حضوری به علم حصولی تبدیل شود. او خودش دیده بود، بیانش را میخواست، خدا برایش بیان کرد تا آن را برای ما نقل بکند.
[1]. اسراء، 18-19.
[2]. بحارالانوار، ج74، ص26.
[3]. اعلى،16-17.
[4]. نهجالبلاغه، ص526.
[5]. لقمان، 32؛ فاطر، 5.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/03/21، مطابق با سیزدهم شعبان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
بهدنبال بحثی که درباره محبت خداوند متعال داشتیم، گفتیم یکی از روایاتی که به این مسأله پرداخته و هدف اصلی از سایر مباحث آن نیز همین مبحث است، این حدیث قدسی است که مربوط به گفتوگوی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و خدای متعال در شب معراج است که اگر کسی ادعا کند که این حدیث یک دوره کامل تربیت الهی و سیر و سلوک است و عالیترین معارف را در این زمینه دربردارد، ادعای گزافی نکرده است. این روایت بحث را از نقطهای شروع میکند که از نظر تربیتی بسیار مهم و کاملا با اصول روانشناسی تربیتی سازگار است. خداوند خطاب به پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله میفرماید: آیا میدانی چه نوع زندگانی گواراتر و چه حیاتی پایدارتر است؟ طبعا پیغمبر اکرم، در آن مقام، در مقابل خدای متعال باید اظهار جهل کند، لذا عرض میکند که من خودم چیزی نمیدانم. سپس خدای متعال در مقام تعلیم برمیآید و ابتدا در تعریف زندگانی گوارا این ویژگیها را ذکر میکند؛ أَمَّا الْعَیْشُ الْهَنِیءُ فَهُوَ الَّذِی لَا یَفْتُرُ صَاحِبُهُ عَنْ ذِكْرِی وَلَا یَنْسَى نِعْمَتِی وَلَا یَجْهَلُ حَقِّی یَطْلُبُ رِضَایَ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ؛ کسی دارای زندگانی گواراست که همیشه بانشاط یاد خدا میکند و در این راه احساس خستگی و ضعف نمیکند. هیچگاه نعمت مرا فراموش نمیکند و نسبت به حق من جاهل نیست. او شبانهروز فقط در پی رضایت من است. این بهترین زندگی گواراست.
همه ما میدانیم که فرمایشات پیغمبر اکرم، اهلبیت و احادیث قدسی همه صحیح است و تعبدا میپذیریم که زندگانی گوارا همان است که آنها بیان کردهاند، اما در اینجا این پرسش مطرح میشود که بهراستی زندگی گوارا چه ربطی به یاد خدا دارد؟ اینکه انسان نعمتهای خدا را فراموش نکند، چگونه گواراترین زندگی را برای انسان به ارمغان میآورد؟
برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید ببینیم که صرفنظر از فرمایشات اهلبیت صلواتاللهعلیهماجمعین گوارا بودن زندگی به چیست. روشن است که در زندگی دنیا چیزهای بسیاری وجود دارد که انسان میتواند از آنها لذت ببرد و با داشتن آنها زندگی گوارایی خواهد داشت، ولی همیشه اینگونه نیست که ما از داشتن این نعمتها لذت ببریم. گاهی اسباب لذت وجود دارد، اما ما لذت نمیبریم و این بدان علت است که توجه نداریم که چه عامل لذتی برایمان فراهم است. برای مثال وقتی بنده با شما صحبت میکنم، میخواهم بهگونهای سخن بگویم که شما بشنوید و آنرا درک کنید. اگر صدایم بگیرد و نتوانم حرف بزنم، مقصودم حاصل نمیشود. حال شما حساب کنید برای اینکه انسان بتواند حرف بزند، چقدر شرایط لازم است؟ باید هوا باشد، گوینده حنجره و تارهای صوتی داشته باشد تا هوا هنگام خروج از ریه به مخارج فم برخورد کند و صدایی خارج شود. افزون بر اینها باید گوینده یاد گرفته باشد که چگونه سخن بگوید و هیچکس هنگام تولد خودبهخود نمیتواند سخن بگوید. همه این اسباب، برخی از مقدمات یک سخنگفتن است، اما انسان قبل از اینکه تکتک این نعمتها را یادآوری کند، اصلا توجه ندارد که قدرت بر حرف زدن نیز نعمتی است و انسان میتواند با زبانش لذت ببرد. حتى برای نوشیدن یک لیوان آب تمیز و سالم چهقدر شرایط باید فراهم شود که اگر درباره آنها بیاندیشیم خیلی لذت میبریم. مثال دیگر سلامتی است. همه ما کمابیش سالم هستیم، اما اصلا یادمان نیست که سلامتی نیز نعمتی است. اگر انسان چند روز بیمار بشود و در بیمارستان بخوابد، دست به دامان نذر و نیاز و ذکر و ورد میشود تا بهتر شود. آن وقت میفهمد که سلامتی چه نعمتی بود، اما همه ما این نعمت را داریم، ولی از آنجا که یادمان نیست، لذتی هم از آن نمیبریم.
بنابرآنچه گفته شد، برای اینکه ما زندگی خوشی داشته باشیم، باید به وسایل لذتی که برایمان فراهم است، توجه داشته باشیم. وقتی ندانیم که چه نعمتهایی داریم، به محض اینکه ناراحتی مختصری پیش بیاید، زندگی برایمان تلخ میشود و ناراحت و عصبانی میگردیم. بنابراین یکی از شرایط اینکه انسان زندگی خوشی داشته باشد، این است که توجه داشته باشد که چه وسایل لذتی برایش فراهم است. هر چه انسان بیشتر توجه داشته باشد که چه چیزهای خوبی دارد، بیشتر از زندگی راضی است. در مقابل، همه ما احتمال انواع بلاها را در زندگی خود میدهیم. هیچکدام از ما نمیدانیم که یک لحظه دیگر تقدیر ما چیست و چه خواهد شد. حتى هنگامی که انسان زندگی لذیذ و گوارایی دارد، توجه به احتمال ابتلا به بلاها باعث میشود که انسان ناراحت و عیشاش مکدر شود. وقتی انسان نمیداند یک ساعت دیگر چه میشود و احتمال هر بلایی را برای فرزند، پدر، مادر، همسر و دوستانش بدهد و از سویی نداند چه چیزی میتواند جلوی این بلاها را بگیرد، نمیتواند زندگی خوشی داشته باشد. اگر انسان بخواهد از هر جهت زندگی گوارایی داشته باشد، از یک سو باید توجه داشته باشد که چه نعمتهای ارزندهای برای استفاده او مهیا شده است که هر اندازه بیشتر قدر این نعمتها را بداند، بیشتر لذت میبرد و زندگیاش گواراتر میشود و از سوی دیگر باید خاطر جمع باشد که بلایی به او نمیرسد و از دردها، بلاها و نگرانیها مصونیت دارد. حال بماند که برخی از مکاتب فلسفی غرب، از آنجا که دیدهاند زندگی انسان نمیتواند بدون اضطراب و نگرانی باشد و همیشه بهدنبال راهی برای رهایی از آن است و دستکم برای غفلت از آنها دستبهدامان مسکرات و مخدرات میشود، میگویند اضطراب فصل مقوم انسان است و انسان اگر اضطراب نداشته باشد، انسان نیست.
روشن است که اگر انسان با کسی ارتباط برقرار کند که همه نعمتها و همچنین رفع همه بلاها به دست اوست، اطمینان خاطر پیدا میکند و اضطراب و دلهرهای برایش باقی نمیماند. تنها راه آسایش، آرامش و همچنین عدم اضطراب و نگرانی از آینده این است که انسان بداند کسی هست که همه اینها به دست اوست، اما این نیز بهتنهایی کافی نیست. ممکن است کسی بگوید که همه اینها بهدست او هست و میتواند انجام بدهد، اما از کجا که انجام دهد؟ اگر انسان بداند که خداوند آنقدر مهربان است که هر چه برای او انجام بدهد، خیر اوست، نگاهش به زندگی بهگونه دیگری میشود. باید بدانیم که گاهی سختیها نیز وسیله خیر انسان است. انسانها کار میکنند، خسته میشوند و عرق میریزند تا مزد بگیرد، ولی راضی هستند و به دنبال کار میگردند. بنابراین در این عالم، خستگی نیز میتواند نعمت باشد، ولی ما نمیدانیم چه چیزی به نفع ما و چه چیزی به ضرر ماست. نمیدانیم از چه راهی میتوان آنچه به نفع ماست، فراهم کنیم و آنچه به ضرر ماست، از خود دور کنیم. اما کسی که به خداوند ایمان داشته باشد، خدایی که قدرت، علم و رحمت بینهایت دارد، دیگر هیچ نگرانی ندارد. هرچه این اعتقاد قویتر و این توجه بیشتر باشد، انسان آرام و آسودهتر خواهد بود.
یکی از نمونههای چنین افرادی حضرت امام رضواناللهعلیه بود. ایشان در جریان مبارزات یکبار قسم خوردند که من تاکنون از هیچ چیز نترسیدهام. شاید کسانی این سخن را حمل بر مبالغه کنند، اما کسانی که امام را میشناسند، میدانند که او اهل گزافهگویی و بلوفزدن نبود. او از خودش هیچگاه چیزی نمیگفت. همین سخن را نیز بهخاطر مصلحتی گفت، وگرنه او کسی نبود که از خودش تعریف کند و به علم، کمال و فضیلت خودش ببالد.
اکنون این پرسش مطرح میشود که انسان چگونه اینگونه میشود؟ کودکی را فرض کنید که وقتی دست در دست پدر دارد، میداند هیچ کس نمیتواند به او آسیبی برساند. او ضرر را در این میبیند که از کودکان دیگر کتک بخورد. میگوید پدرم پهلوان است و وقتی دستم در دست اوست هیچ کس جرأت نمیکند، به من ضرر بزند. اگر دست بنده در دست خدا باشد و فقط به او اتکا داشته باشد، هیچ غم و غصهای ندارد، بهخصوص هنگامیکه بداند خیرش در چیزی است که او برایش میخواهد.
بهترین خوشی برای ما این است که از هر چه میشود لذت ببریم، لذت ببریم، اما اشکال کار ما این است که به لذتهایی که از نعمتهای مختلف میبریم، توجه نداریم. فرض بفرمایید وقتی انسان مشغول غذا خوردن است و از خوردن غذا لذت میبرد، دیگر از مطالعه یا لذتهای دیگری که جمع آنها با غذا خوردن میسر نیست، لذت نمیبرد. انسان در آن واحد حداکثر میتواند از پنج نوع نعمت، لذت ببرد، اما صدها وسیله لذت در اطراف ما وجود دارد که میتوانیم از همه آنها استفاده کنیم ولی اصلا توجه نداریم که چنین چیزهایی وجود دارد. ابتدا باید بدانیم که چه وسایل لذتی در اطراف ما وجود دارد. یکی از این وسایل لذت، سلامتی است که نسبت به هر اندامی بلکه هر پاره عضوی، چقدر وسایل خوشی فراهم شده است و خداوند این نعمتها را به ما داده و ما اصلا به آنها توجه نداریم و طبعا لذتی هم از آنها نمیبریم. انسان گاه برای معالجه یک دندان سه تا چهار میلیون خرج میکند. وقتی یک تکه استخوان در دهان انسان که آن را هم خودش خراب کرده، سه تا چهار میلیون خرج دارد، همه دندانهای انسان چقدر میارزد؟ وقتی توجه کنیم میبینیم که هریک از ما همین الان صدها میلیون ثروت در دهانمان است، اما به آن توجهی نداریم و هیچ لذتی هم از آن نمیبریم. همه اندامهای بدن ما اینگونه است. وقتی یکی از آنها عیبی پیدا کند، اگر انسان پول داشته باشد، حاضر است صدها میلیون خرج کند تا معالجه بشود. اینها همه ثروت است، اما به آنها توجه نداریم. اگر توجه داشته باشیم که چه چیز ارزندهای داریم خیلی لذت میبریم. بنابراین برای اینکه ما زندگی خوبی داشته باشیم، اول باید نعمتها را بشناسیم و آنها را فراموش نکنیم؛ لاینسى نعمتی. اگر نعمت نداشته باشیم یا داشته باشیم و آن را فراموش کرده باشیم، لذتی نمیبریم و زندگیمان ناقص است. اگر به نعمتها توجه داشته باشیم، لذتمان چندین برابر میشود، حال که توجه نکردهایم، آن لذتها را از دست دادهایم و آنگونه که باید زندگیمان گوارا نیست. زندگی هنگامی گواراست که هر چه میشود، لذت ببریم و هنگامی لذت میبریم که بدانیم چه داریم و چقدر اینها برای ما مفید و باارزش است.
نکته دیگری که سطح آن از سطح مطلب قبل بالاتر است، نیاز انسان به نوازش و مهربانی ولیّنعمت اوست. همه ما هم کودک بودهایم و هم کودک دیدهایم. نیاز کودک به غذا روشن است و هرکه این غذا را برایش تهیه کند، میخورد و سیر میشود، اما هنگامی کودک لذت کافی میبرد که پدر و مادر با نوازش و مهربانی به او غذا بدهند. بچه را با شیشه نیز میتوان شیر داد، اما بچهای که از سینه مادر شیر میخورد، لذتی میبرد که قابل مقایسه با لذت شیرخوردن از شیشه نیست. این مطلب را روانشناسان نیز اثبات کردهاند که وقتی کودک در آغوش مادر و از سینه او شیر میخورد، لذت خاصی میبرد و خواستهها، عواطف و احساساتش رشد میکند. ما انسانها غیر از نعمتهای مادی، به نعمتهای روحی نیز نیاز داریم. باید کسی ما را نوازش کند و دست مهربانی به سر و گوشمان بکشد. نیاز ما به این نوازشها که انواع و مراتبی دارد، از نیاز کودک به نوازش مادر بیشتر است، ولی ما گم شدهایم و به دنبال این میرویم که مردم ما را دوست بدارند و احترام کنند. خیال میکنیم اینهاست که نیاز به آن نوازشها را تأمین میکند، اما آن نوازش، نوازشی است که اگر پیدا شود، بسیار بالاتر از این چیزهاست و خیلی لذت دارد.
اگر در طول زندگی انسان، لذتی که او از نوازش مادر میبُرد، رشد کند، او به دنبال مادری میگردد که همیشه در هر حالی، خواب و بیداری، سلامتی و بیماری و سفر و حضر، دست نوازشش روی سر او باشد و دائما بگوید بیا عزیزم! چرا دیر آمدی؟ در حدیثی قدسی خداوند متعال شوق خود به بازگشت گنهکاران را با این مثال بیان میکند که شترسواری در وسط بیابان خسته میشود و از شتر پیاده شده تا کمی استراحت کند، اما وقتی بیدار میشود میبیند اثری از شتر، توشه و آبش نیست. برای پیداکردن زاد و توشه و مرکب خود به این طرف و آن طرف میرود تا دیگر از پا میافتد و تن به مرگ میدهد. روی زمین، آماده مردن میخوابد، اما وقتی چشمش را باز میکند میبیند شتر بههمراه زاد و توشه بالای سرش ایستاده است. خداوند میگوید منِ خدا از بازگشت یک بنده گناهکار، از چنین کسی خوشحالتر میشوم.
اگر انسان این صفات خدا را درک کند، در پوست خودش نمیگنجد؛ عجب خدایی! عجب نعمتی! این را با چه نعمتی میشود مقایسه کرد؟ همه مادرهای عالم را یک جا جمع کنند و محبتهایشان را روی هم بگذارند، یک قطره از دریای محبت خدا نمیشود. ما چنین نعمتی برایمان میسر است، اما اصلا نمیدانیم که هست. وقتی به آن توجه نداریم، لذتی نیز از آن نمیبریم، اما اگر کسی هیچگاه خدا و حق او را فراموش نکند، به طور طبیعی همیشه به دنبال کاری است که خدا از او راضی باشد. چون لازمه محبت این است که وقتی او خدا را دوست دارد، میخواهد خدا نیز او را دوست بدارد و میداند که اگر خدا او را دوست بدارد، این نعمتها ادامه پیدا میکند وگرنه اگر خدا غضب کند، نعمتهایش را نیز از او سلب میکند.
خلاصه بحث این شد که برای داشتن زندگی گورا چند چیز لازم است. ابتدا باید بدانیم چه نعمتهایی وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد. سپس بدانیم که اختیار این نعمتها در دست چه کسی است و چه کسی میتواند نعمتها را برای ما فراهم و بلاها را از ما دور کند؟ تا وقتی به این نکات توجه داشته باشیم از داشتن نعمتها لذت میبریم، اما اگر فراموش کنیم دیگر لذتی نمیبریم؛ لَا یَنْسَى نِعْمَتِی؛ نعمتهای خدا را فراموش نمیکند. لَا یَفْتُرُ صَاحِبُهُ عَنْ ذِكْرِی؛ از اینکه دائما یاد خدا باشد، خسته نشود. اگر انسان نعمت را داشت، اما ندانست که چه کسی این نعمت را به او میدهد، اضطرابش رفع نمیشد. میگوید حالا نعمت هست، از کجا که باقی بماند و از کجا که فردا بلا نیاید؟ باید یک قدرت نامتناهی را بشناسد و به او اتکا کند. اوست که این نعمتها را میدهد و میتواند این حالت را برای او نگه دارد. اوست که میتواند بلاها را دفع کند. وَلَا یَجْهَلُ حَقِّی؛ این فراز مربوط به آن نعمت معنوی و لطیفتر است که ما به نوازش و مهربانی شخصی بزرگ نیازمندیم. اگر بدانیم که میتوانیم با بزرگترین موجودی که امکان وجود دارد و بالاترین رحمتها را داراست، ارتباط پیدا کنیم و از مهربانیهایش استفاده کنیم، همیشه در فکر این هستیم که چگونه با او ارتباط برقرار کنیم و چه کنیم که او نسبت به ما خوشبین باشد و این نعمتها را به ما ارزانی بدارد و بلاها را از ما دور کند.
حال بار دیگر عبارات روایت را مرور کنید و ببینید چه ارتباطی با زندگی خوش دارد. آیا هنوز زندگی خوش را در فلان میلیاردری که باغ، هواپیمای شخصی، درآمد بالا و ویلای آنچنانی دارد میبینیم؟ اگر حسابش را بکنیم او نیز بالاخره یک شکم بیشتر ندارد و غذای او نیز از همین غلات، میوهها، گوشت پرندگان و حیوانات است؛ غذا هر چه باشد، بیشتر از یک شکم نمیتواند بخورد. شبهنگام نیز در بیشتر از دو متر جا نمیخوابد. ما خیال میکنیم اگر کسی ساختمان صد طبقه دارد، صد برابر از خوابیدنش لذت میبرد. خیال میکنیم برای اینکه به همه لذتها دسترسی داشته باشیم، باید کلید بانک مرکزی فلان کشور در اختیار ما باشد و هر وقت بخواهیم، هر چه میخواهیم از آنجا مثلا دلار یا یورو برداریم. اما لذتی که بنده مؤمن خدا، از انس با خدا میبرد، با اینها قابل مقایسه نیست. این لذت ضمانت بقا دارد، اما آنها معلوم نیست که چه بشود. تازه میدانیم که همه اینها خیالات است و ما برای اجارهخانهمان باید چقدر زحمت بکشیم، تا سر ماه بتوانیم آنرا پرداخت کنیم.
اگر این حساب را باز کردیم و این روی سکه را دیدیم، میبینیم که الان خداوند چه نوع لذتهایی به ما داده است و ما از آنجا که به آنها توجه نداریم، لذت نمیبریم. همین نعمتهایی که در بدن و روح ما هست، نعمتهایی که در اثر ارتباط با خدا و انس با او پیدا میشود که هر کدام طیفی از لذتها را شامل میشود که خیلی از آنها را ما اصلا نمونهاش را نیز نچشیدهایم و باید با هزار زحمت باور کنیم که چنین چیزی نیز هست، اما اگر کسی واقعا اینها را داشته باشد، گواراترین زندگی را خواهد داشت.
رزقنا الله وایاکم انشاءالله
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/03/28، مطابق با بیستم شعبان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته درباره زندگی گوارا از منظر حدیث قدسی که در شب معراج خطاب به پیامبر صلیاللهعلیهوآله ایراد شده است، سخن گفتیم. گفتیم که خداوند دو سؤال از پیغمبر اکرم کرد که یکی درباره زندگانی شیرینتر و گواراتر بود و یکی درباره حیات پایدارتر. بهاصطلاح پرسش اول درباره کیفیت بود و پرسش دوم درباره کمیت؛ البته کمیت متصل. در دو جلسه گذشته اجمالا اشاره کردیم که این دو مطلب، خواسته فطری انسان است و انسان بهگونهای آفریده شده که طالب لذت و خوشی زندگیاش است. اگر کسی ادعا کند که من هیچ نوع خوشی و لذتی را نمیخواهم، ظاهرا به یک نوع بیماری مبتلا شده است. فطرت انسان طالب خوشی و سعادت است و نمیتواند اینگونه نباشد. هر کسی به درون خودش نگاه کند، میبیند که همیشه طالب خوشی است و اگر گاهی دست به یک کارهایی میزند که سخت و رنجآور است و یا حتی همچون مرتاضان هند ریاضت میکشد، به خاطر این است که معتقد است در اثر این ریاضتها، به چیزهایی میرسد که لذتش بسیار زیاد است و این سختیها مقدمه آن خوشیهای بعدی است.
درباره بقای زندگی نیز امر همینگونه است؛ انسان فطرتا میخواهد حیاتش ادامه پیدا کند و نفس ادامه زندگی برایش مطلوب است. مردم میخواهند عمر طولانی داشته باشند، اما فطرت بهصورت آگاهانه خودبهخود نشان نمیدهد که حیات بادوام کجاست؛ البته علائم فطری دارد و اندیشیدن درباره حیات پس از مرگ انسان را به حقیقت رهنمون میسازد. اما دلیل اینکه در ادیان و بهخصوص در دین اسلام از کسانیکه آرزوهای طولانی دارند و میخواهند عمر هزار ساله داشته باشند، مذمت میکند، این است که آنها آرزوهای طولانی برای زندگی دنیا دارند و همّشان بیشتر شدن زندگی دنیایشان است. به عنوان مثال خداوند در آیه 96 سوره بقره در مذمت یهود میگوید: یَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن یُعَمَّرَ؛ میخواهند که هزار سال عمر کنند، ولی باید بدانند که حتى اگر هزار سال نیز عمر کنند، از عذاب نجات نمییابند. همچنین اگر خداوند در سوره جمعه از یهود میخواهد که آروزی مرگ کنند از این جهت است که آنها ادعای دوستی خدا میکردند. میفرماید: قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ؛ اگر راست میگویید که شما ولی خدا و دوست او هستید، آرزوی مرگ کنید! اینگونه نیست که مرگ مطلوبیت ذاتی داشته باشد؛ بلکه کسیکه ادعای دوستی خدا دارد و معتقد است بعد از مرگ، عالم آخرتی هست و در آنجا دوستان خدا به لقای الهی میرسند، نباید از مرگ بگریزد. آیه میفرماید: اگر راست میگویید که شما خدا را دوست میدارید، باید لقای او را دوست بدارید. لقای او در این عالم برایتان پیدا نمیشود، پس باید آرزو کنید که بمیرید و از این عالم به عالمی که جای لقای الهی است، منتقل شوید. بنابراین مرگ خودبهخود برای کسی مطلوبیتی ندارد و قرآن نیز سفارش نمیکند که دوستدار مرگ باشید. کلام در این است که حیات حقیقی را بشناسیم. باید بدانیم آیا حیاتی که فطرت ما میخواهد، همین زندگی توأم با رنجها، خستگیها، محرومیتها و بلاهاست یا حیات دیگری هست که آن حیات حقیقی است؟
همه ما میدانیم که قرآن میفرماید حیات حقیقی بعد از این عالم است. إِنَّمَا الحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ؛[1] زندگی دنیا حیات نیست، این عالم بازیچه و سرگرمی است. وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ؛[2] حیات حقیقی، عالم آخرت است. بنابراین مذمت خداوند از آرزوهای طولانی و درخواست عمر بسیار مذمت انسانها است که چرا نمیدانید حیات حقیقی کجاست و چرا نمیفهمید که اینها بازیچه است و مشغول شدن و دل سپردن به اینها شما را از آن حیات محروم میکند. روشن است از آنجا که ما فطرتا طالب حیات هستیم، اگر ندانیم که آن حیات واقعی کجا، کی و چه حیاتی است، میکوشیم که هر چه بیشتر زنده بمانیم؛ البته گاهی بیماریها، دردها و بلاها آنقدر زیاد میشود که انسان خسته میشود و خیال میکند که وقتی بمیرد، راحت میشود و آرزوی مرگ میکند، اما این آرزو مطلوب نیست. هنگامی آرزوی مرگ مطلوب است که از روی ایمان به این باشد که حیات حقیقی حیات اخروی است و آنجاست که انسان میتواند به نعمتهای خاص الهی و نهایتا لقای الهی نائل شود. دلیل اینکه اولیای خدا نیز گاهی اظهار و درخواست مرگ کردهاند، این بوده که آنها معتقد بودند که آن عالم، عالم لذت، خوشی، سعادت ابدی و رضای خداست و از خدا میخواستند که زودتر از اینجا بروند. این آرزوی مرگ مطلوب است و به همین دلیل نیز خدا به یهود میفرماید: قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ.
اما آرزوی مرگ نامطلوبی نیز هست که وقتی بهحالت بحرانی میرسد به خودکشی میکشد. گاهی سختیهای دنیا، گرفتاریها، تحقیرها، بلاها و ناکامیها آنقدر به انسان فشار میآورد که خسته میشود و خیال میکند که اگر بمیرد از آنها راحت میشود. در اینجا نیز انسان چون راحتی خودش را میخواهد، اقدام به خودکشی میکند، نه اینکه مرگ برایش مطلوب باشد. علت این کار نیز ایمان ضعیف فرد است که نمیداند که معلوم نیست هر کس از این عالم رفت، راحت بشود؛ وَلَعَذَابُ الآخِرَةِ أَشَقُّ[3]؛ وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَخْزَى؛[4] اگر کسانی از رسواییها، محرومیتها یا حقارتها رنج میبرند، بدانند که اگر در آخرت اهل عذاب باشند، عذاب آنجا، رسواکنندهتر، سختتر و مشقتبارتر است.
بالاتر اینکه خداوند متعال که این حیات را برای انسان مقدر فرموده، خواسته است که از این حیات برای سعادت ابدیاش استفاده کند؛ بنابراین درخواست ادامه همین حیات نیز در جهتی که موجب افزایش رضای خدا و سعادت آخرت باشد، مطلوب است. اینکه در دعاها از خداوند درخواست عمر طولانی میکنیم یا افراد برای دیگران از خداوند طلب عمر طولانی میکنند، از همین جهت است. همین دعای معروفی که تکیه کلام مقام معظم رهبری دامتبرکاته است و در آن برای اشخاص ادامه حیات را میخواهند نیز بهخاطر این است که حیات نعمت بسیار بزرگی است. «زنده باشید!» یعنی خدا زندگی را برای شما ادامه بدهد تا بتوانید در سایه این زندگی به سعادت ابدی برسید. بنابراین اقدام به خودکشی یا آرزوی مرگ بهخاطر راحتی از مصائب دنیا مذموم است و گاهی حکم بزرگترین گناهان کبیره را دارد، همانطور که آرزوی حیات ابدی هیچ عیبی ندارد و امری است که فطرت انسان طالب آن است و خداوند نیز انسان را برای آن آفریده است؛ خُلقتم للبقاء لا للفناء؛[5] خدا شما را برای زندگی جاویدان آفریده است، نه برای زندگی زودگذر یا مرگ تدریجی. زندگی دنیا را میتوان نوعی مرگ تدریجی نام نهاد؛ چون هر روز از امتداد عمر آن کم میشود و هر روز بخشی از آن را از دست میدهیم. این یک مرگ تدریجی است، حیات حقیقی آن است که هیچ وقت کم نشود. اگر انسان هزاران سال در بهشت باشد، چیزی از عمرش کم نمیشود و تا بینهایت ادامه دارد.
روشن است کسانیکه معتقدند حیات آخرت حیات حقیقی و پایانناپذیر است و در آنجا هیچ نوع خستگی و رنجی وجود ندارد[6] به دنبال این هستند که کاری کنند آن حیات را بهدست بیاورند و از آن استفاده کنند. این فراز از حدیث قدسی ناظر به این جهت است که میفرماید: وَأَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَتَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ وَتَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ؛ حیات واقعی این است که شخص برای خودش تلاش کند تا زندگی دنیا برایش خوار و بیارزش شود و در مقابل آخرت در نظرش بزرگ باشد.
همانطور که میبینید کلمه کلمه این حدیث شریف عصارهای از معارف سازنده و تربیتی اسلام است. این تعبیر که میفرماید فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ؛ به این نکته اشاره دارد که انسان هر گونه تلاشی در این دنیا میکند، نهایتا برای خودش است. گاهی انسان خیال میکند که میخواهد برای دیگران خدمت کند؛ ولی اگر دقت بشود، در لایه زیرینتری آن هم برای خود انسان است. گفتیم انسان دوست دارد به محبوبش خدمت کند و هر کاری که میتواند برای او انجام دهد. اگرچه در این حالت ظاهر این تلاشها این است که عاشق برای خودش کاری نمیکند، اما در صورت دقت به این نتیجه میرسیم که عاشق هنگام خدمت به محبوب چنان لذتی میبرد که اگر برای خودش تلاش میکرد، آن اندازه لذت نمیبرد. حتى کسانی که بهدور از شهرت و خودنمایی، اموالشان را صرف کارهای خیر و کمک به فقرا میکنند، اگر چه در ظاهر طالب پاداشی نیستند، اما موشکافی در این عمل نیز انسان را به این نتیجه میرساند که چنین کسانی کمال انسانی را این میدانند و میخواهند که این فضیلت را داشته باشند.
فداکار بودن فضلیت بزرگی است و انسان از اینکه فداکار باشد، لذت میبرد، بهخصوص اگر ضمائمی همانند باقی ماندن نام به فضیلت به دنبال داشته باشد. مثلا وقتی انسان میبیند نام حاتم طایی بهخاطر بخششاش، پس از صدها سال در تاریخ مانده است، لذتی که از این بخشش میبرد، بیش از لذتی است که از خوردن آن مال میبرد و بنابر این باز هم برای خودش کار میکند. آیات بسیاری از قرآن نیز با تعبیراتی همانند لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اكْتَسَبَتْ؛[7] فَمَنِ اهْتَدَى فَلِنَفْسِهِ وَمَن ضَلَّ فَإِنَّمَا یَضِلُّ عَلَیْهَا[8] اشاره به این مطلب دارد که انسان هر کاری که انجام میدهد برای خودش انجام میدهد و هدایت به نفع خودش و گمراهی به ضرر خودش است. از اینرو این حدیث نیز در مقام تربیت، وقتی میخواهد انگیزه مخاطب را تقویت کند که بهدنبال حیات آخرت باشد، ابتدا تعریف میکند که حیات آخرت، حیات ماندگاری است که تو فطرتا طالب آن هستی و باید برایش تلاش کنی، اما این تلاش که میکنی، برای خودت است. اینکه انسان بداند که کاری به نفع خودش است، انگیزه را تقویت میکند.
میفرماید: وَأَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا؛ وقتی انسان عملی را برای خودش انجام میدهد، پیداست که تشخیص داده که حقیقتا چه عملی به نفعش است. در این صورت مفروض این است که حق را شناخته، سعادت خودش را میداند و میداند که چه تلاشی صددرصد به نفع خودش است و بهترین نتایج را به او میرساند و ضرر نمیکند. بسیاری از مردم این تصور را ندارند و به خیال اینکه کاری نفع دارد، به آن اقدام میکنند، ولی ضرر میکنند، بلکه إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ الا إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ؛ انسانها عموما در حال زیانند و عدم آن استثنا است. نمونه بارز این خسران، همین افرادی هستند که از روی حماقت و به خیال اینکه این کارها نفع ابدی را برایشان به دنبال دارد، در عملیات تروریستی و انتحاری خودشان را به کشتن میدهند. روشن است که این تصور، تصور باطلی است و این گونه افراد کاری را که واقعا بهنفعشان است، نشناختهاند. وقتی انسان بداند که آخرتی هست و سعادت ابدی برای آنجاست و باید آن سعادت را با تلاش خودش به دست بیاورد، در این راه تلاش میکند. نشانه اینکه این عملش درست است و او را به سعادت و حیات ماندگار میرساند، این است که به آنچه معارض با آن حیات است، اهمیت ندهد. مثلا هنگامی که انسان مطالعه میکند، ممکن است بتواند در کنار مطالعه لذت دیگری نیز داشته باشد، اما اگر معقتد باشد که هر چه بیشتر در این مطالعه دقت کند، بهتر میفهمد و بیشتر به هدفش میرسد، به لذتهای دیگر اهمیت نمیدهد و چون هدف مهمی دارد، بیشترین وقتش را صرف آن کار میکند و به چیزهای دیگر اهمیتی نمیدهد.
لازمه شناخت حیات آخرت این است که تلاش انسان بهگونهای باشد که امور دنیوی برایش سبک، بیاهمیت باشد. در این صورت امور دنیا برای انسان بیارزش میشود و به این اندازه از حیات و سلامت اکتفا میکند که برای کار ضرورت دارد. دیگر همتش این نیست که زندگی مرفه و انواع لذائذ و تفننات مختلف را داشته باشد. زیرا انسان نیروی محدودی دارد و اگر آن را صرف چیزی کند، از جای دیگر کم میآورد؛ بنابراین امور دنیا برایش اهمیتی پیدا نمیکند. البته دنیا از آن جهت که دنیا و همین لذتهای مادی است، با آخرت جمع نمیشود، اما گاهی امور دنیا مقدمه آخرت است و امر الهی یا تکلیف شرعی به آن تعلق گرفته است. در این صورت همین دنیا، امری آخرتی میشود و نکوهشهای دنیا را ندارد. در این صورت حتی اگر لذتهای مادی بسیاری نیز داشته باشد، اما از آنجا که امر خداست و بهخاطر امر خدا انجام میگیرد، حکم امور دنیوی را ندارد. البته دوری از دنیا بهمعنای عبادت و چلهنشینی در صومعه و زیرزمین نیست، منظور از دنیا این است که انسان چیزی را به خاطر لذائذ مادیاش بخواهد، اما اگر انسان در تلاشهای دنیوی، انگیزه الهی داشته باشد و مثلا برای حفظ عزت اسلامی و اینکه مسلمانها در مقابل کفار خوار نشوند به کسب علوم بپردازد، دنیاخواهی نیست و غیر از آثاری که در این دنیا دارد، موجب سعادت اخروی نیز میشود.
وقتی انسان هدف اخروی و ارزش آخرت را درست درک کرده است و آن هدف برایش ارزشمند است، میبیند که هر چه از آخرت کم بگذارد، ضرر کرده است. این است که دیگر به دنیا اهمیتی نمیدهد و دنیا در نظرش کوچک میشود. نسبت دنیا ـ هر قدر هم طولانی و منافعش زیاد باشد ـ به آخرت، نسبت متناهی و نامتناهی است. اگر بخواهیم کمیتها را بسنجیم، عمر هزار ساله دنیا، در مقابل آخرت از یک چشم به هم زدن نیز کمتر است و مقابل عمر بینهایت ابدی، ارزشی ندارد. اگر کسی ارزش آخرت را درک کند، همه زندگی دنیا برایش کوچک میشود و در مقابل، آخرت نزدش عظمت پیدا میکند؛ وَتَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ. در نهجالبلاغه نیز این روایت از امیرمؤمنان علیهالسلام نقل شده که میفرمایند: كَانَ لِی فِیمَا مَضَى أَخٌ فِی اللَّهِ وَكَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِه؛[9] برادری ایمانی داشتم که آنچه او را در نظر من بزرگ جلوه میداد، این بود که دنیا در نظرش کوچک بود.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. محمد، 36.
[2]. عنکبوت، 64.
[3]. رعد، 34.
[4]. فصلت، 16.
[5]. غرر الحکم و درر الکلم، ص272.
[6]. لَا یَمَسُّنَا فِیهَا نَصَبٌ وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ
[7]. بقره، 286.
[8]. زمر، 41.
[9]. نهجالبلاغه، ص526.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/09، مطابق با شب سوم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
وَ أَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنِهِ وَ تَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَه[1]
در جلسات گذسته با اشاره به فراز فوق از روایت معروف معراج گفتیم خدای متعال در مقام معرفی شیرینترین و ماندگارترین زندگی میفرماید چنین حیاتی نصیب کسی میشود که در نتیجه تلاش و كوشش، دنیا برایش خوار، سبک و بیارزش بشود. در اینجا ممكن است این سوال مطرح شود که چرا فرمود حیات باقیه نصیب کسی میشود که تلاش کند تا زندگی دنیا برایش خوار و خفیف شود؟ روشن است كه وقتی در باره حیات ابدی صحبت میشود، این بحث پیشفرضهایی دارد: اولین پیشفرض این است که ما بعد از زندگی زودگذر دنیا زندگی بادوام دیگری داریم. طرح سوال مذكور برای کسی كه معتقد به این مطلب نباشد، بیجاست. پیشفرض دیگر این بحث این است که ما باید در این دنیا برای سعادت در زندگی ابدی تلاش کنیم. چون ممكن است درباره همه این مسایل شبهاتی برای بعضی از جوانان ایجاد شود جا دارد كه اشارهای به آنها داشته باشیم.
اثبات این مطلب كه عالم دیگری هست كه ما بعد از مرگ در آن عالم زنده میشویم، بزرگترین مشکل انبیا بود. پیامبران برای ثابت كردن این که خدایی هست و باید او را پرستش کرد مشکل چندانی نداشتند؛ چون اصل وجود معبود مورد قبول همه بود و اکثر مردم معتقد بودند كه معبودی هست که باید او را پرستید. رسالت پیامبران در این زمینه این بود كه شعار لا اله الا الله را تبلیغ كنند و بگویند أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ[2]؛ انبیا باید به مردم میگفتند خدایانی که میپرستید ارزش پرستش ندارند؛ چگونه ممكن است آنچه خود شما از سنگ و چوب میتراشید، خدای شما باشد و ارزش عبادت پیدا کند. مردم هم جوابی برای این استدلال عقلی نداشتند؛ جز اینكه بل نَتَّبِعُ ما أَلْفَیْنا عَلَیْهِ آباءَنا[3]، این سنت پدران و نیاکان ما است؛ آنها چنین میکردند ما هم چنین میکنیم؛ إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ[4]، ما به پیشینیان اقتدا میکنیم.
اما مساله دیگری که انبیا خیلی بر آن تأکید داشتند، ولی تبیین آن برای مردم به این سادگی نبود، اعتقاد به وجود روز واپسین است كه در آن مردم بعد از مرگ دوباره زنده میشوند و به حساب اعمالشان رسیدگی میشود و هر كسی پاداش و کیفری خواهد داشت. اثبات این مساله خیلی مشکل بود. آیا تا به حال کسانی زنده شدهاند که ما آنها را ببینیم؟ بسیاری از مردم میگفتند: این حرفها افسانه است، إِنْ هذا إِلاَّ أَساطیرُ الْأَوَّلین[5]. گاهی نیز پیامبران را به خاطر این حرف مورد استهزاء قرار میدادند و میگفتند دیوانهای پیدا شده كه میگوید آدمیزاد بعد از این که میمیرد و خاک میشود، دوباره زنده میشود؛ أَفْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ [6].
اثبات معاد برای مردم از مشکلترین كارهای انبیا بود و مردم به آسانی باور نمیكردند بعد از مرگ دوباره زنده میشوند و زندگی پایانناپذیری كه زندگی حقیقی است، خواهند داشت. از همین رو كسانی برای اینكه با دیگرانی كه این عقیده را پذیرفته بودند، اظهار هماهنگی و همرنگی كنند، سعی میكردند این مفهوم را نیز مانند سایر مفاهیم تأویل كنند و به عنوان مثال میگفتند آخرت، یک مفهوم ارزشی واخلاقی است. شاید از شنیدن این حرف تعجب كنید؛ اما جالب است بدانید قبل از انقلاب فرد معمّمی به نام آشوری كه بعد از انقلاب به خاطر ارتداد اعدام شد، در کتاب خود به نام توحید، نوشت «الله» یک موجود عینی و واقعی نیست؛ بلكه تصور ذهنی ما از کمال مطلق است! او میگفت: لا اله الا الله یعنی اثبات یک ایدهآل اخلاقی و ما در این زمینه با ماتریالیسم فلسفی كه به معنی انکار خداست، مخالفت و مشکلی نداریم؛ اختلاف ما با ماركسیستها در ماتریالیسم اخلاقی است. کسانی هم بودند كه میگفتند آخرت به معنای این نیست که واقعاً آدمی بعد از مرگ زنده میشود؛ بلكه آخرت در برابر دنیا و به معنی ارزش است؛ دنیا یعنی سود، آخرت یعنی ارزش! اگر شما کاری را برای جلب منفعت انجام میدهید، این دنیاست؛ و اگر آن كار را برای ارزشش انجام میدهید، این آخرت است، و دعوت انبیا به آخرت یعنی پایبندی به ارزشها و دعوت به انجام كار خوب به خاطر ارزش آن (تفسیری شبیه گرایش كانت در اخلاق). از شنیدن این حرفها تعجب نکنید! بعضی از شخصیتهای معمّم که امروز هم فعالیتهای سیاسی چشمگیری دارند، در درس تفسیر قرآن خود چنین دیدگاهی را ترویج میکردند و میگفتند: «الیوم الاخر» یعنی روز انقلاب! یعنی مردم باید اول فعالیتهای زیرزمینی و مخفیانه داشته باشند، تا زمان انقلاب برسد؛ ساعت انقلاب همان است که قرآن میفرماید: إِنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ[7]؛ اما کسی نباید آن را بداند، أَكادُ أُخْفیها!
دومین پیشفرض بحث ما این بود که برای سعادت آخرت باید در این دنیا تلاش كنیم. اما کسانی بودند که آخرت را نفی نمیکردند؛ ولی میگفتند آخرت عالم دیگری است كه ممكن است در آن آدمی بعد از مرگ دوباره زنده شود و همچنانكه در این دنیا کار میکند، در آن عالم هم کار كند. قرآن ضمن بیان بحثی كه بین دو برادر واقع شده، به این دیدگاه اشاره كرده و از قول یكی از ایشان میفرماید: ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ أَبَدا * وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْراً مِنْها مُنْقَلَباً[8]؛ به فرض كه آخرتی در كار باشد، لازم نیست نگران آن باشیم؛ اگر در آن عالم ما را نزد خدا ببرند، همانطور که در این دنیا کار کردیم و به ثروتهایی رسیدیم، در آنجا هم میتوانیم بهتر از اینها را به دست بیاوریم! باز جالب است بدانید یكی از سیاستمداران که خیلی هم اظهار تدین میکرد و در اوائل انقلاب پست و مقامی داشت، در کتابش نوشته بود: بهشت احتمالاً جایی در یکی از کرات آسمانی است و بشر بعد از پیشرفت علمی و صنعتی میتواند تجهیزاتی برای مهاجرت به آنجا بسازد؛ اما افراد عقبمانده و بیسواد در همین جهنم زمین باقی میمانند!
چنین تفسیرهایی با پیشفرضهای پذیرفته شده در اعتقادات ما سازگار نیست. ما معتقدیم آدمی بعد از اینكه از دنیا رفت و بدنش پوسید و استخوانهایش هم خاک شد، مجدداً زنده میشود و ثمره كارهای خود در دنیا را میبیند؛ یعنی اولاً به آخرت ایمان داریم؛ ثانیاً آخرت را مفهومی واقعی میدانیم، نه یك مفهوم ارزشی و اخلاقی؛ ثالثا میدانیم آخرت بعد از عالم دنیا است و پس از مرگ شروع میشود؛ رابعاً معتقدیم سعادت آخرت فقط به وسیله اعمال همین دنیا حاصل میشود؛ إِنَّ الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل[9]. با توجه به این پیشفرضها است که خداوند در شب معراج به پیامبر ـصلواتالله علیه وآلهـ میفرماید: وَ أَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا؛ زندگی جاوید آن است كه انسان تلاش كند تا جایی كه دنیا در نظرش کوچک و خوار بشود.
اما چرا ابتدا این مطلب را ذکر کرده است؟ چون در نظر اغلب ما دنیا خیلی مهم است. ما با اینكه به آخرت اعتقاد داریم، اما آن را خیلی مهم نمیدانیم و در طول شبانهروز به جز دقایق مختصری كه صرف كارهایی مثل نماز می كنیم، بیشتر وقت خود را برای دنیا زحمت میکشیم و به كارهای دنیایمان فکر میکنیم و حتی خواب و استراحتمان هم برای دنیا است. اگر آخرت در نظرمان بزرگ بود، بیش از این برای آن کار میکردیم و به آن اهمیت میدادیم. نوجوانی را تصور كنید كه تازه به تكلیف رسیده و یا جوانی كه در آستانه استقلال است. همه هم و غم او این است كه چگونه درآمد خوبی كسب كند، از چه راهی زندگیش را تأمین كند، خانه مناسب و اتومبیل خوبی داشته باشد، همسر خوبی پیدا كند، و زندگی آبرومندانهای داشته باشد. این مسایل دائماً ذهن این شخص را به خود مشغول میكند و باعث میشود دنیا در نظرش بزرگ و با اهمیت جلوه كند. اگر كسی بخواهد یک شهر یا کشوری را اداره كند، یا به دنبال پیشرفتهای علمی و صنعتی باشد، فرصتی برای فكر كردن به مسایل دیگر نخواهد داشت. حال اگر به او بگویید به جای اندیشیدن به این امور بنشین و دعای ابوحمزه بخوان، چه عكسالعملی از او انتظار دارید؟
به خاطر دارم اوائلی که به قم آمده بودم و هنوز خیابانها آسفالت نبود، شهرداری شروع به آسفالت كردن یكی از خیابانها كرده بود. در حاشیه این خیایان پیرزنی كه از كنار كارگران عبور میكرد، در حالی كه از دیدن ماشینآلات آنها تعجب كرده بود، گفت: این آخوندها چكار میكنند؟ اگر راست میگویند، بیایند و مثل اینها خیابانها را آسفالت کنند!
طبیعی است که مسائل مربوط به زندگی دنیا برای ما مهم است؛ چون نیازهایی داریم كه باید برای رفع آنها تلاش کنیم؛ و حتی شاید رسیدن به بعضی از خواستهها دهها سال طول بكشد. بنا بر این طبیعی است که انسان نسبت به مسائل دنیا از خوراک، پوشاك، مسكن و نیازهای جنسی گرفته، تا پست و مقام اجتماعی اهمیت قایل باشد. حال، اگر كسی به ما بگوید کاری کنید که آخرت در نظرتان بزرگ باشد؛ این یعنی چه؟ آیا یعنی به همان اندازه كه برای دنیا ارزش قایلیم، به آخرت هم اهمیت بدهیم؟ مگر بین دنیا و آخرت نسبتی وجود دارد، تا بتوان آنها را با هم مقایسه كرد؟ دنیا متناهی است و آخرت نامتناهی و بین متناهی و نامتناهی هیچ نسبتی قابل تصور نیست.صرف نظر از این مطلب، چه کسی میتواند ادعا کند که به همان میزانی كه برای دنیایش کار میکند، برای آخرت هم تلاش میكند؟ خداوندی که ما را خلق کرده، و ما را به خوبی میشناسد، میفرماید: بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا؛ شما انسانها دنیا را ترجیح میدهید؛ نه تنها دنیا و آخرت را مساوی نمیدانید و به میزان لازم برای آخرت کار نمیکنید، بلكه دنیایتان را ترجیح میدهید. برای اغلب ما پیش آمده كه در مقام تزاحم یك كار دنیایی با امر آخرتی گفتهایم فعلاً به دنیایمان برسیم، بعداً برای آخرت فکری میکنیم!
انبیا آمدند که به ما بفهمانند که همه زندگی دنیای شما و آنچه در آن كسب کنید، طرف نسبت با آخرت نیست كه در واقع زندگی اصلی شما است؛ اصل آن جاست و باید آن را بشناسید و در صورتی میتوانید اینگونه رفتار كنید كه زندگی این دنیا برایتان کوچک شود و به آن اهمیت ندهید. البته لازم است در اینجا این نكته را یادآور شویم كه گاهی حیوانیترین کارهای دنیا به تکلیف شرعی و امر آخرتی تبدیل میشود و در این صورت آن كار حساب دیگری خواهد داشت. بحث ما در این است كه اگر بخواهیم آخرت در نظر ما اهمیت پیدا کند و به امری که این روایت به آن اشاره دارد، برسیم، دنیا را برای دنیا و لذت آن نخواهیم. اگر چنین شد به آن پاداش میرسیم. قدم اول این راه هم این است که دنیا در نظر ما کوچک باشد. اما چه کنیم که در نظرمان دنیا کوچک باشد؟ راهكار همان است که قرآن به ما یاد داده است: لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ * فِی الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ[10]؛ باید این دو را با هم مقاسیه کنیم. ابتدا باید بدانیم این دنیا چیست، چه ویژگیهایی دارد و چه لذتهایی را برای ما فراهم میكند؛ و در مقابل، آخرت چیست. اشکال کار در این است که در مقام تصور میدانیم دنیا امور محدودی را شامل میشود كه ارزش آنها کم است و آخرت نامحدود است؛ اما در مقام تصدیق قلبی و ایمانی كه در عمل مؤثر باشد، ضعیف هستیم.
اگر بخواهیم در این مسیر قرار بگیریم، ابتدا باید این مساله را برای خودمان حل کنیم که زندگی دنیا مقصد ما نیست؛ این سفری است که خواه، ناخواه در مسیر آن به راه افتادهایم و از آن عبور خواهیم کرد. البته باور كردن این امر خیلی دشوار نیست؛ چون به چشم خود میبینیم كه طبیعت دنیا ثبات ندارد و در گذر است. اما مشكل همه پیغمبران این بود كه برای بشر اثبات کنند که هدف اصلیشان آخرت است و نباید تمام تلاششان برای دنیا باشد؛ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا * وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقى * إِنَّ هذا لَفِی الصُّحُفِ الْأُولى * صُحُفِ إِبْراهیمَ وَ مُوسى[11]. همه تلاشهایی که برای دنیا انجام میدهیم و نتایجش هم در دنیا برای ما حاصل میشود، با تبعیت از انبیا همه آنها میتواند در آخرت ما موثر باشد. ما تلاش میکنیم پولی به دست بیاوریم، تا غذایی تهیه كنیم و بخوریم، تا سیر شویم. این كار و تلاش برای ما نتایج دنیوی دارد؛ اما همین كار میتواند عبادت باشد و برای ما نتیجه اخروی به دنبال داشته باشد. این هنر دین است و هیچ مکتب بشری نمیتواند چنین هنری را ایجاد کند. همه امور این دنیا که فی حد نفسه کوچک، پست و بیارزش بود، ممكن است بالتبع یا بالعرض ارزش پیدا کند و بالاترین ارزشها را برای ما داشته باشد، اگر این کار برای آخرت، به هدف آخرت و به نیت خدا انجام شود. در این صورت هم نیازهای مادی و لذات دنیوی تأمین میشود؛ هم خانه آخرت آباد میشود و سعادت نهایی که انسان برای آن آفریده شده، به آن میرسد.
اجمالا خواستم عرض کنم که قدم اول برای رسیدن به مقامی که در شب معراج به پیغمبر ارائه شد، این است که سعی کنیم بفهمیم دنیا فی نفسه ارزشی ندارد؛ اما میتواند وسیلهای برای آخرت باشد و در سایه آن ارزش بسیار والایی پیدا کند. تفاوت این دو بستگی به نگرش ما نسبت به دنیا و نیت ما در رفتارمان دارد.
وفقناالله و ایاکم انشاءالله
[1]. ارشاد القلوب الی الصواب للدیلمی، ج1، ص 204.
[2]. كهف(18) / 110.
[3]. بقره(2) / 170.
[4]. زخرف / 43 / 23.
[5]. نمل(27) / 68.
[6]. سبأ(34) / 8.
[7]. طه(20) / 15.
[8]. كهف(18) / 35-36.
[9]. نهج البلاغه، ص 84، خطبه 42.
[10]. بقره(2) / 219-220.
[11]. اعلی(87) / 16-19
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 93/04/10، مطابق با شب چهارم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته بحثی را درباره فرازی از حدیث معراج داشتیم که در آن خدای متعال خطاب به پیغمبر اکرم صلواتالله علیه و آله فرمود: وَ أَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ[1]؛ یعنی اولین قدم برای رسیدن آدمی به حیات پایدار مطلوب این است که دنیا در نظرش کوچک شود. برای درك بهتر این مسئله و قضاوت و ارزشگذاری صحیح آن، لازم است ابتدا درك درستی از مفهوم «دنیا» و «آخرت» داشته باشیم.
واژه «آخِر» صیغه فاعل از ریشه «أخر» است كه فعل آن فقط در بابهای تفعیل، تفعّل و استفعال استعمال شده و در صیغههای مجرد و مزید دیگر كاربرد ندارد. شاید «پسین» یا با اندکی مسامحه، «پایان» معادل مناسبی برای این واژه در فارسی باشد. این کلمه معمولاً در مقابل «اول» استعمال میشود؛ مثل هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ[2]. این دو كلمه متضایف هستند؛ یعنی بین دو امر كه تقدم و تأخری نسبت به هم دارند، یكی اول، و دیگری آخر است؛ یكی پیشین است، و دیگری پسین. استعمال واژه «آخرة» با تاء تأنیث هم بر اساس این قاعده در ادبیات عربی است که گاهی بر اثر كثرت استعمال، موصوف مؤنث بعضی صفات حذف میشود؛ مثل «حسنة»، «سیئة» و «خطیئة». «حسنة» در اصل «الخصلة الحسنة» بوده كه كلمه «الخصلة» تدریجا حذف شده و صفت «حسنة» باقی مانده است. در قرآن نیز این كلمه به كار رفته است مثل: مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَیْرٌ مِّنْهَا[3]. «آخرة» هم مكرراً در قرآن کریم به عنوان صفت كلمات مؤنث ذکر شده كه از آنها میتوان فهمید در سایر موارد نیز این واژه صفت موصوف مونثی بوده و تدریجاً موصوفش فراموش شده و صفت به جای آن نشسته است؛ مثل «الدَّارَ الْآخِرَةَ»[4] و «النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ»[5]. از معنای لغوی «آخرة» و استعمالات قرآنی آن كه گاهی در مقابل «دنیا»، و گاهی نیز در مقابل «اولی» به كار رفته، میتوان فهمید ما دو زندگی داریم: إِنَ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولى[6]؛ زندگی پیشین كه در این دنیا و نزدیك است؛ و زندگی پسین كه در عالم دیگر و دور است.
کاربرد کلمه «دنیا» و «آخرت» چند گونه است: گاهی منظور از «دنیا» این عالم و نظام حاكم بر آن است، و مراد از «آخرت» عالمی است که بعد از عالم دنیا به وجود میآید و پدیدههایش تحقق پیدا می کند. چون قرآن نظام موجود در این عالم را پایدار و همیشگی ندانسته و میگوید این نظام بر هم میخورد و ماه و خورشید و ستارگان از هم میپاشند: وَإِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ * وَإِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ[7]؛ ستارگان خاموش و پراکنده میشوند؛ وَجُمِعَ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ[8]؛ ماه و خورشید به هم میپیوندند؛ یا إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ[9]. این آیات در باره نشئهای صحبت میكند که در آن همه چیز تغییر میكند و هیچ چیز، آن چنان که امروز، در این عالم هست، باقی نمیماند. پهنه هستی به پهنهای صاف و هموار تبدیل میشود؛ فَیَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا * لَا تَرَى فِیهَا عِوَجًا وَلَا أَمْتًا[10]. اما اینكه پس از آن چه خواهد شد، نمیدانیم. چون آنچه ما میفهمیم اموری است که در این عالم تجربه کردهایم و نمونههایی از آن را دیدهایم؛ مثل به وجود آمدن ماده از تراکم انرژی، یا تولید انرژی از تشعشات ماده.
یكی از ویژگیهای آخرت این است که در آن، بهشت و جهنمی است كه فضای بهشت آن بسیار وسیع است. وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَ الْأَرْضِ[11]؛ پهنای بهشت به اندازه وسعت همه آسمانها و زمین این عالم است. ویژگی دیگر عالم آخرت تمایز خوب و بد، زشت و زیبا، غم و شادی و لذت و رنج از یكدیگر است؛ بر خلاف عالم دنیا كه در بسیاری از مواقع این اوصاف متضاد در كنار هم جمع میشوند و حتی گاهی در هم میآمیزند. گاهی یک انسان دو شخصیت دارد: شخصیتی خوب با اوصاف حسنه، و شخصیتی بد با اوصاف سیئه. در عالم آخرت همه اینها از هم جدا میشوند؛ به تعبیر قرآن: یَصَّدَّعُونَ[12]. در آن روز خوبها و بدها نمیتوانند در کنار هم باشند و هر یك از این دو گروه در بخشهای جداگانهای كه یكی بهشت و دیگری جهنم نامیده میشود، خواهند بود. در بهشت هیچ رنج و زحمت، خستگی و ملال، سستی و غم و اندوهی نیست، و در جهنم هم هیچ آسودگی، آرامش و شادی نمیتوان یافت.
اولین كاربرد واژههای «دنیا» و «آخرت» اطلاق آنها بر این دو عالم است كه یکی تقدم بر دیگری دارد و موجودات عالم دنیا كه مقدمه عالم دیگر است، به این شکل در آخرت باقی نخواهند ماند؛ آنچنان كه آیاتی از قرآن به این مطلب اشاره دارد: وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ[13]؛ دریاها آتش میگیرد. فَیَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا؛ پهنه هستی به پهنهای بینشیب و فراز تبدیل میشود. ماه و خورشید به یكدیگر میچسبند و ستارهها پراکنده میشوند؛ یعنی قوه جاذبه حاکم بر آنها كه مدار هر یك را تنظیم میكند، وجود نخواهد داشت. همه این بیانات حاكی از آن است كه نظام حاكم بر عالم دنیا در آخرت تغییر میكند و هیچ پدیدهای در عالم آخرت آن چنان که امروز در این عالم وجود دارد، نخواهد بود. پس موجودات دنیوی هم از سنخ موجودات اخروی نیستند. البته ما نمیدانیم آنها چه نوع موجوداتی هستند. فقط با استفاده از آیات و روایات میدانیم دو نوع موجود، یعنی انسان و جن كه در این عالم هستند، در عالم بعدی هم با وجود تغییر همه پدیدههای مادی، شخصیت و هویت خاص خودشان را حفظ میكنند. این دو موجود دو سرا دارند: دار الدنیا و دار الآخرة؛ امروز در این عالم زندگی میكنند و پس از مرگ، در آن عالم زنده میشوند و حیات جدیدی در سرای دیگر خواهند داشت؛ حیاتی که پایان ندارد.
در این مقام، الحیاةالدنیا و الحیاة الآخرة از حیث هستیشناختی مورد بررسی قرار میگیرد و در باره واقعیت خارجی و تفاوت ماهوی آنها، و خصوصیات وجودی هر یك بحث میشود. بر این اساس نمیتوان گفت دنیا بهتر است یا آخرت؛ همچنانكه نمیتوان گفت کره زمین بهتر است یا کره ماه. هر یك از آنها خواص وجودی خود را دارند و از این حیث هیچ مدح یا مذمتی به آنها وارد نمیشود. شاید بر همین اساس حضرت امیر علیهالسلام در پاسخ كسی كه در حضور آن حضرت دنیا را مذمت کرد، فرمود: إِنَّ الدُّنْیَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا ... وَ دَارُ مَوْعِظَةٍ لِمَنِ اتَّعَظَ تا جایی كه فرمود: مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ وَ مُصَلَّى مَلَائِكَةِ اللَّهِ ... وَ مَتْجَرُ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ[14]؛ دنیا چه بدیای دارد؟ اینجا سجدهگاه دوستان خداست كه در آن به خاک میافتند و خدا را سجده میکنند؛ اینجا نمازخانه فرشتگان است؛ هر کس با دنیا صادق باشد، دنیا هم با او رو راست است: دارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا. یعنی دنیا واقعیتهایش را از كسی پنهان نكرده و اگر کسی صادقانه به دنبال پند و عبرت باشد، دنیا برای او واعظ خوبی است. وَ مَتْجَرُ أَوْلِیَاءِ اللَّهِ؛ اگر این دنیا نبود اولیای خدا تجارتخانهای نداشتند كه در آن با انجام كار خیر تجارت كنند و برای آخرت خود سودی به دست آورند. دنیایی با این اوصاف چه جای مذمت دارد؟
البته بر اساس این مفهوم میتوان ویژگیهای وجودی دنیا و آخرت را با یكدیگر مقایسه كرد. به عنوان مثال عالم دنیا با تمام وسعتی كه برای آن بیان شده، از هفت آسمان، و فاصله پانصد سال بین دو آسمان آن، وسعت منظومه شمسی و نسبت آن با كهكشان راه شیری و اعداد و ارقام دیگری كه در خصوص ابعاد و محدوده عالم ذكر میشود، این عالم با همه وسعتش كه برای ما بهدرستی قابل تصور نیست، و عظمت آن آدمی را به خضوع وا میدارد، با بهشتی که خدا در عالم دیگر به اولیائش میدهد، قابل مقایسه نیست؛ چون پهنای آن بهشت به اندازه همه آسمانها و زمین است. همچنانكه عمر این عالم در برابر عمر عالم دیگر به حساب نمیآید. اما هیچیك از این توصیفات در مقام ارزشگذاری نیست. قرآن نیز در مقام چنین مقایسهای میفرماید: اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَكُونُ حُطَامًا[15]؛ زندگی شما در این عالم با همه عرض و طولش، جز سرگرمی و بازیچه، و چیزی جز قواعدی كه خود شما قرار گذاشتهاید، نیست و آنچه از اموال و دارایی و حسب و نسب كه به آن تفاخر میكنید، مثل بارانی است كه کشاورزان از باریدن آن خوشحال میشوند؛ اما سبزی و گیاهانی كه پس از این باران روییده و مایه اعجاب کشاورزان شده، بعد از چندی به زردی میگراید و سرانجام خشک میشود و باد این علفهای خشک را پراکنده میکند. این مثَل دنیا است؛ نوجوانی و جوانی را ببینید؛ شادابی و نشاطی كه به مرور زمان كاهش مییابد و به پیری میانجامد و سر انجام هم انا لله و انا الیه راجعون! اللَّهُ الَّذی خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً یَخْلُقُ مَا یَشَاء[16]؛ خداوند آدمیزاد را به گونهای آفریده كه در طول زندگی این مراحل را میگذراند: از ضعف به قوت میرسد، و مجدداً از قوت به ضعف برمیگردد و در نهایت هم میمیرد.
این مقایسه است بین زندگی دنیا و آخرت و معنای آن بد بودن زندگی این دنیا نیست؛ بلكه توجه دادن به این نكته است که این زندگی با زندگی آخرت که بعد میآید، خیلی تفاوت دارد. حساب و كتاب آنجا با این دنیا متفاوت است و همه این قراردادها و اعتبارات از بین میرود؛ حتی روابط نسبی و سببی هم در كار نیست؛ فَلَا أَنسَابَ بَیْنَهُمْ[17].
كاربرد دیگر «دنیا» و «آخرت» در مقام بیان نسبت و رابطه بین این دو است. من چه مقدار باید برای این جا کار کنم و چه مقدار برای آن جا؟ در این صورت نیز دنیا مذموم نیست؛ البته دنیا نسبت به آخرت کم و كوچك است؛ قُلْ مَتَاعُ الدَّنْیَا قَلِیلٌ[18]؛ اما در اینجا نیز بحثی از بد بودن دنیا و خوب بودن آخرت نیست.
در سومین كاربرد «دنیا» كه از آن به مذمت یاد میشود، دلبستگی به دنیا مورد نظر است. وقتی گفته میشود کسی تمام همتش دنیاست و همه اهداف و مقاصد خود را در دنیا جستجو میکند و ارزشی برای آخرت قائل نیست و آن را فراموش کرده یا منکر شده، این دلبستگی به دنیا است كه مذمت میشود؛ دنیاخواهی، دنیاطلبی، دنیاپرستی و دلباختن به دنیا است كه مورد نكوهش است و در قرآن غالباً از آن با تعبیر «یرید الدنیا» یاد میشود: مَن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا[19]؛ فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا * ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ[20]. كسانی كه به این دنیا دلبستهاند، آدمهای نادانی هستند كه زندگی ابدی را فراموش کردهاند و خیال میکنند هر چه هست و نیست، همین زندگی چند روزه گذرا و توأم با بازیچهها، سرگرمیها و قراردادهای دنیایی است. دلبستگی به دنیا مذموم است، نه ذات حیات دنیا. این حیات از آن جهت که میتواند سعادت ابدی را برای شما تأمین کند، بسیار ارزشمند است. مثل دستهای از اسکناس، كه هر چند خود آن كاغذ كم ارزشی است، اما با آن میتوانید اشیاء قیمتی تهیه کنید و از همینرو برای شما ارزشمند است. اگر از این منظر به دنیا بنگرید، نه تنها مذمتی ندارد؛ بلكه نعمت بزرگی است که خدا به شما داده و اگر این نعمت نبود، اولیاء خدا به كمال نمیرسیدند و مستحق ثواب نمیشدند. بدی دنیا به خاطر آن است كه من دل به آن می بندم، آخرت را فدای آن میکنم و میشوم مرید دنیا. مَن كَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْها؛ اگر كسی زراعت این دنیا را بخواهد، همان نتیجهای که به آن دل بسته را به او میدهیم و بعد هم در آخرت بهرهای نخواهد داشت؛ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا؛ با سرشکستگی و خواری وارد جهنم میشود؛ اما مَن كَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ[21]؛ اگر كسی زراعت آخرت را بخواهد، ما هم به زراعتش برکت میدهیم و آن را زیاد میکنیم.
بنا براین «دنیا» و «آخرت» سه کاربرد دارد؛ اول: ویژگیهای وجودی عالمی که امروز در آن زندگی میکنیم، در مقابل عالمی كه خداوند بعد از فنای این عالم و فروپاشی نظام آن میآفریند و باقی است و نابودی و فنا در آن راهی ندارد؛ دوم: بخشی از زندگی انسان دوزیستی كه در این عالم است؛ در مقابل بخشی دیگری كه در عالم بعدی است؛ سوم: دلبستگی به این بخش از زندگی. گویا در اصل این معنی موصوفی بوده كه حذف شده است؛ مثل «حب الدنیا»، یا «ارادة الدنیا». همچنانكه پیش از این گفتیم «آخرة» صفتی است كه به جای موصوف خود نشسته، «دنیا» نیز صفتی است كه موصوفش به تدریج فراموش شده و خودش به جای اسم نشسته است. در واقع نكوهش اخلاقی دنیا برگشت به موصوفی دارد كه در درون ما نهفته و آن دلبستگی به دنیاست. بدون این دلبستگی، زندگی این دنیا مطلوب و ارزشمند است؛ چون نعمت بزرگی است كه خداوند به ما عنایت كرده، تا به وسیله آن بر علم و كمال خود بیافزاییم و برای آخرت خود ثواب كسب كنیم. مذمت برای دلبستگی، فریب خوردن از دنیا و دنیا را به جای آخرت گرفتن و وسیله را به جای هدف قرار دادن است. از همینرو به عنوان «متاع الغرور» معرفی شده است.
ایمان به آخرت، اساس ارزش رفتاهای انسانی
آخرتی که ما باید به آن اعتقاد داشته باشیم زندگی نهایی بعد از مرگ است كه ما در آن پاداش و کیفر اعمالمان را خواهیم دید. از لحاظ ارزشی نیز باید دنیا در نظرمان بسیار کوچک باشد؛ چون هدف آنجاست و همه عالم دنیا نسبت به عالم دیگر حتی مثل یك چشم برهم زدن در مقابل عمر هزارساله هم نیست. آخرت بینهایت، و دنیا متناهی است. البته در مقام ارزششناسی باید قدر این دنیا را بدانیم؛ زیرا به وسیله همین زندگی كوتاه دنیا كه بازیچه و سرگرمی بیش نیست، میتوان سعادت بینهایت را كسب كرد. اگر به این دنیا دل ببندم و این دلبستگی مانع از حرکت برای آخرت بشود، ضرر کردهام. از همین رو امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود دنیای شما كه اینقدر به آن عشق میورزید، در چشم علی به اندازهای بیارزش است، مثل استخوان خوک مردهای در دست شخص مبتلا به جذام.[22] اما اگر همین دنیا به عبادت بگذرد، هر لحظهاش از هزاران سال سلطنت دنیوی برای علی ارزشمندتر است و حتی یک ثانیهاش را هم به همه زخارف دنیا نمیفروشد.
آنچه گفتیم برای این بود كه بدانیم در مقام عمل، ارزشگذاری و هدفگذاری در زندگی به دنبال چه باشیم. ما باید دغدغه این را داشته باشیم که مردم عالم آخرت را فراموش نکنند. همه انبیا برای اثبات این دو کلمه آمدند: ایمان بالله و الیوم الآخر. بدون این اعتقاد از حیوانات هم پستتریم. قرآن میفرماید: إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّهِ الَّذِینَ كَفَرُواْ فَهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ[23]؛ ارزش انسان به ایمان بالله و اعتقاد به یومالآخر است. باید این دغدغه را داشته باشیم که مردم اعتقادشان را گم نکنند و یادشان نرود كه آخرتی هم هست؛ هدف آنجاست و این دنیا وسیله است.
مساله اعتقاد به آخرت مهمترین مساله انبیا بود و قوام انسانیت انسان و فهم صحیح انسان و ارزش معرفت انسانی به پذیرفتن این اعتقاد است كه عالم آخرت بخش اصلی زندگی انسان است و زندگی این دنیا نسبت به آن مثل دوران جنینی است. همچنان كه قرآن میفرماید: إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ[24]؛ اصلاً زندگی، آنجاست؛ حتی کافر هم در روز قیامت میگوید: یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی[25]؛ کاش برای حیاتم فکری کرده بودم و چیزی پیش فرستاده بودم! آن روز است كه كافر متوجه میشود آنچه در دنیا گذشت، حیات نبود؛ بلكه مرگ تدریجی بود؛ حیات اینجاست. قوام همه ادیان اعتقاد به توحید و معاد است. این اساس همه ارزشهاست و رفتار همه انسانها براساس این اعتقاد شکل میگیرد و ارزشیابی میشود و طبعاً دغدغه هر مسلمانی در درجه اول باید حفظ این عقاید باشد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. ارشاد القلوب الی الصواب للدیلمی، ج1، ص 204.
[2]. حدید(57) / 3.
[3]. نمل(27) / 89.
[4]. قصص(28) / 77.
[5]. عنكبوت(29) / 20.
[6]. لیل(92) / 13.
[7]. انفطار(82) / 2-3.
[8]. قیامة(75) / 9.
[9]. تكویر(81) / 1.
[10]. طه(20) / 106-107.
[11]. حدید(27) / 21.
[12]. روم(30) / 43.
[13]. تكویر(81) / 6.
[14]. نهجالبلاغه، ص 493، خطبه 131.
[15]. حدید(57) / 20.
[16]. روم(30) / 54.
[17]. مومنون(23) / 101.
[18]. نساء(4) / 77.
[19]. اسراء(17) / 18.
[20]. نجم(53) / 29-30.
[21]. شوری(42) / 20.
[22]. وَ لَدُنْیَاكُمْ أَهْوَنُ عِنْدِی مِنْ وَرَقَةٍ فِی فِی جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا وَ أَقْذَرُ عِنْدِی مِنْ عُرَاقَةِ خِنْزِیرٍ یَقْذِفُ بِهَا أَجْذَمُهَا؛ بحارالانوار، ج 40، ص 348.
[23]. انفال(8) / 55.
[24]. عنكبوت(29) / 64.
[25]. فجر(89) / 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/11، مطابق با شب پنجم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسه گذشته ضمن توضیحی درباره مفهوم آخرت در منابع اسلامی، گفتیم واژه «آخرت» در قرآن و سنت به سه معنی به کار میرود: اول به معنی عالمی که بعد از متلاشی شدن خورشید، ماه، ستارگان و سایر پدیدههای این عالم و نظام حاكم بر آن، آفریده میشود و از ویژگیهای خاصی برخوردار است که ما حقیقت آنها را به درستی درک نمیکنیم. در این معنی نگاهی هستیشناختی به آخرت میشود. معنی دیگر آخرت بخش دوم از زندگی انسان و جن به عنوان موجوداتی است كه دو زندگی دارند: زندگی كوتاه و گذرا در این عالم كه با مرگ پایان مییابد؛ و زندگی ابدی و پایدار در عالم دیگر كه با مرگ آغاز میشود. این معنی، یك مفهوم انسانشناختی است. این دو معنی از واقعیتی عینی حكایت میكنند و از این منظر نمیتوان گفت دنیا مذموم است. سومین معنی دنیا و آخرت كه مفهومی ارزشی و اخلاقی است از دل بستن به لذائذی حكایت میكند كه انسان در بخش گذرای زندگی از آنها بهرهمند میشود. این مفهوم در واقع به معنی حبالدنیا یا تعلق به دنیاست. قرآن كریم برای این مفهوم تعبیر «ارادةالدنیا» را به كار میبرد: مِنكُم مَّن یُرِیدُ الدُّنْیَا وَمِنكُم مَّن یُرِیدُ الآخِرَةَ[1]. آن چه در روایات و فرمایشات علمای اخلاق در مذمت دنیا ذکر شده ناظر به این مفهوم است؛ یعنی دلبستگی به لذتهای زودگذر مادی که در این بخش از زندگی برای انسان فراهم میشود؛ وابستگیای كه موجب اصالت دادن به زندگی دنیا و لذتهایش میشود؛ در حالیكه اصالت از آنِ زندگی آخرت است و دنیا ابزاری است برای رسیدن به آن. ما باید به تفاوتهای سه معنی مذكور توجه داشته باشیم تا احکام آنها را با یكدیگر خلط نكنیم.
اما سؤال بعدی این است كه در آیات و روایات مختلف كدام یك از این سه معنی اراده میشود؟ به عنوان مثال در آیه شریفه فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا[2]، فریب خوردن از زندگی دنیا یعنی چه؟ مگر امیرمؤمنان علیهالسلام نفرمود: الدُّنْیَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَه[3]؟ اگر دنیا با ما رو راست است، فریب دادنش چیست؟ برای روشن شدن پاسخ این سؤال لازم است جایگاه آخرت در نظام عقیدتی و ارزشی اسلام را بررسی كنیم. این بحث با تاكیدات مقام معظم رهبری بر فرهنگ و تذكرات ایشان برای پیشگیری از رخنه دشمنان در فرهنگ هم مناسبت دارد. از همین رو مناسب است ابتدا اشارهای به فرهنگ داشته باشیم.
برای فرهنگ معانی مختلفی ارایه شده و در این زمینه بحثهای گستردهای در مجامع آکادمیک صورت گرفته كه از میان همه آنها مفهوم مورد قبول ما «باورها و ارزشها» است. بر اساس این تعریف، سایر اموری كه گاهی به عنوان فرهنگ از آنها یاد میشود، مقدمات، مظاهر یا نتایج فرهنگ هستند. بنا براین ما برای بررسی جایگاه «آخرت» در فرهنگ اسلامی باید موقعیت آن را در نظام باورها و ارزشهایمان بیابیم.
بر خلاف نظام فرهنگی اسلام، در بعضی از فرهنگها بین باورها و ارزشها رابطهای دیده نمیشود و حتی به سختی میتوان یك نظام منسجم فرهنگی از آنها ارایه كرد؛ بلكه مجموعهای از آداب، رسوم، اعتقادات و احیاناً خرافات گردآوری و به عنوان فرهنگ معرفی میشود؛ اموری مثل زبان، گوبش، لهجه، آداب و رسوم مختلف در مراسم عزا و شادی، رقصهای محلی و مواردی از این قبیل را در هم میآمیزند و به آن فرهنگ اطلاق میكنند. اما در صدد ایجاد یا كشف رابطه بین اجزای مختلف باورها و ارزشها نیستند؛ و حتی بعضی تصریح میکنند که اصلاً هیچ رابطهای بین آنها نیست. مسئله رابطه بین واقعیتها و ارزشها از مباحثی است كه به فلسفه ارزشها و اخلاق مربوط میشود و بحثهای مفصلی در خصوص آن انجام شده و در سالهای اخیر هم كتابهای ارزشمندی در این زمینهها نوشته شده است. در اینجا ما اجمالاً به خلاصهای از این مباحث که با بحث ما ارتباط دارد، اشارهای میکنیم.
اعتقادات ما در اصول دین و مذهب خلاصه میشود. كسی كه به این پنج اصل ایمان داشته باشد مومن و شیعه است؛ اما اگر كسی به یکی از اصول سهگانه دین معتقد نباشد، منکر ضروری و از دین خارج است و كسی كه به یكی از دو اصل مذهب اعتقاد نداشته باشد، از تشیع خارج است. بنا براین جایگاه آخرت در نظام عقیدتی ما اعتقاد به این مسأله است که انسان بعد از مرگ زنده میشود و نتایج اعمالش را میبیند.
آیا این اعتقاد ارتباطی با نظام ارزشی ما هم دارد؟ جواب این پرسش مثبت است؛ چون اعتقاد به خدای یگانه از یک سو، و اعتقاد به قیامت از سوی دیگر نقش بسیار مهم و تعیینكنندهای در نظام ارزشی ما دارند. همه ما میدانیم كسی كه معتقد به قیامت نباشد رفتارش با كسی که معتقد به قیامت است، تفاوت دارد. چگونه؟ فرد معتقد به قیامت میداند کارهایش حساب و کتاب دارد و روزی باید جواب همه آنها را بدهد. از همینرو انگیزه دارد كه کار خوب انجام دهد و کار بد را ترك كند. اما اگر كسی صرف نظر از ایمان به خدا، به آخرت اعتقاد نداشته باشد، میگوید کسی به اعمال ما رسیدگی نخواهد کرد و اگر پاداش و مجازاتی هم در كار باشد، در همین دنیاست.
بنا براین، اعتقاد به آخرت مهمترین تأثیر را در رفتار و نظام ارزشی انسان دارد. قرآن هم به این مساله اشاره کرده و میفرماید: یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُم بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَیُضِلَّكَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ[4]؛ كسانی كه کجراهه میروند، رفتار غلط دارند و گناهکارند، در قیامت عذاب شدیدی خواهند داشت؛ چون حساب و كتاب را فراموش كردند و هرگاه موقعیتی پیش آمد بدون توجه به اینكه مجاز هستند یا نه، از شهوترانی پرهیز نداشتند، خشم و غضب خود را مهار نكردند و هر حركت ناهنجاری را انجام دادند. پس باورهای ما، به خصوص اعتقاد به آخرت به معنایی كه در جلسات قبل گفته شد، در نظام ارزشی و رفتاری ما فوقالعاده مؤثر است. اگر کسی معتقد باشد آدمی بخشی از زندگیاش را در این عالم و بخش دیگری از آن را در عالم دیگر میگذراند، همانگونه كه در این دنیا رفتارهایی انجام می دهد و در برابر آن پاداش میگیرد، میتواند كارهایی انجام دهد كه در عالم دیگر پاداشش را دریافت كند. این اعتقاد به معاد است. ایمان به معاد یعنی اینکه ما هر رفتاری در دنیا داشته باشیم، نتیجه آن را در آخرت میبینم و آن عالم فقط برای دریافت نتیجه رفتارهای دنیوی ماست و امكان کار کردن در آن نیست.
بنابراین، در مقام ارزشگذاری كارها باید این نكته را هم در نظر بگیریم که هر كاری چه آثاری در زندگی ابدی ما خواهد داشت و فقط به منافع و لذائذ دنیوی آن اكتفا نكنیم. برخلاف بعضی از مكاتب اخلاقی كه ملاک ارزش را لذت میدانند كه در واقع انکار نظام ارزشی و اخلاقی است؛ چون هر کس هر چه را دوست داشته باشد، انجام میدهد. اما نظام اخلاقی اسلام مبتنی بر نظام عقیدتی است كه در مقام سنجش ارزش یك عمل، علاوه بر آثار دنیوی آن، تأثیرش در زندگی ابدی را نیز ملاحظه میكند. بدون چنین ملاكی قضاوتهای ارزشی ما غلط است و مبنای عقلانی ندارد. تقسیمبندی رفتارهای خوب و بد در دین بر اساس این محاسبات است. این برخلاف بسیاری از نظامهای ارزشی دنیاست كه بهترین آنها ملاک خوبی و بدی را مدح و ذم عقلا میدانند؛ اگر عقلا كاری را ستودند، به نظر آنها این کار خوب است و اگر كاری را نكوهش كردند، آن كار بد است. در این نظام ارتباط رفتار با آخرت جایگاهی ندارد. اما اینكه عقلا چه کسانی هستند، ملاک ارزش حکمشان چیست، چه اموری را برای قضاوت خود باید در نظر بگیرند و مسایلی از این قبیل، مشخص نیست. هر چه را مردم خوب بدانند، خوب است. روشن است كه چنین نظامی ضعیف است و مبنای عقلانی کافی ندارد؛ زیرا در مقام سنجش و ارزشگذاری یك رفتار باید همه آثارش را تا ابد در نظر گرفت و از آنجا كه خود ما نمیتوانیم از عهده چنین محاسباتی برآییم، به دین احتیاج داریم.
بنا براین، از یك سو ما باید اعتقاد داشته باشیم که عالم دیگری خواهد آمد؛ از سوی دیگر باید ببینیم این اعتقاد در رفتار ما و نظام ارزشی ما چه تأثیری دارد. این یكی از اصلیترین اعتقادات ماست كه قرآن كریم در آیات متعددی بر آن تأكید میكند: وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْیَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِینَ * یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ ما یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُون[5]؛ كسانی ادعا میكنند به خدا و روز قیامت اعتقاد دارند، اما دروغ میگویند و قصد دارند خدا را فریب بدهند؛ در صورتی كه خود را فریب میدهند.
همه ما میدانیم كه ایمان به آخرت یکی از اصلیترین اعتقادات ماست كه بدون آن شخص، کافر است؛ اما این اعتقاد چه مقدار در عمل ما اثر دارد؟ قرآن كریم در این زمینه تعبیر جالبی به کار میبرد و میفرماید: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ[6]؛ كسانی كه به پیغمبر صلواتالله علیه و آله تأسی میکنند، امیدوارند که روز قیامت در پیشگاه الهی حاضر شوند. این امید احساس زندهای است، و غیر از اعتقاد به روز قیامت است. آدمی مطالب فراوانی را میداند، اما از بسیاری از آنها غافل است و به آنها توجه ندارد؛ تا زمانی كه به او تذكر داده شود. این دانستن غیر از امیدی است كه اعتقاد را در ذهن و دل انسان زنده نگه میدارد و موجب میشود آن اعتقاد منشأ اثر باشد. کسانی كه امیدوارند در پیشگاه الهی حاضر شوند و در آخرت پاداش اعمالشان را بگیرند، باید به پیغمبر اکرم صلواتالله علیه و آله تأسی کنند. شاید منظور از «ظن» در آیه دیگری كه میفرماید: الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ[7]، چنین حالتی باشد، نه ظن در مقابل شک و یقین.
پس اگر اعتقاد ما به قیامت زنده باشد و در اعماق قلب ما، زیر پردههایی از حجاب پوشیده نمانده باشد، میتواند در اعمال ما منشأ اثر باشد و هر قدر این اعتقاد با طرواتتر و حضورش در ذهن ما بیشتر باشد، بیشتر در رفتار ما اثر خواهد داشت. بالاترین ضمانت اجرایی برای عمل به دستورات شرع و عمل به قوانین معتبر، همین اعتقاد به روز قیامت و رسیدگی به نتیجه اعمال و توجه داشتن به این اعتقاد است؛ همچنانكه فراموش کردن آن باعث آلوده شدن انسان به گناهان میشود. شاید اگر از بسیاری از كسانی كه به عذاب گرفتار میشوند پرسیده شود، بگویند ما قیامت را قبول داریم؛ اما گویا چنین اعتقادی نداشتهاند. چون حضوری در زندگیشان نداشته است. اعتقاد زمانی در نظام ارزشی و نظام رفتاری ما اثر مثبت خواهد داشت كه در ذهن انسان حضور فعال داشته باشد؛ و فراموش کردن آن هم اثر منفی خواهد داشت.
ما باید نسبت به اعتقاد به خدا و ایمان به روز قیامت كه در زندگیمان منشأ اثر میشود، اهمیت بدهیم و همیشه آنها را در ذهن خود زنده نگهداریم. ثمره این امر این است كه انسان باید کارهای خوب انجام بدهد. در اینجاست كه مسأله تشخیص خوب و بد مطرح شده، به دنبال آن بحث نبوت میآید؛ باید پیامبرانی از سوی خدا بیایند و بگویند چه کاری موجب رضایت خداست.
یكی از عجایب حکمت الهی این است كه موجودی را خلق کرده که هم میتواند بازیگر باشد و هم تماشاگر؛ موجودی كه میتواند رفتارهای خود را مطالعه و ارزیابی کند. به عنوان مثال آنچه طبیعتاً آدمی را به سر سفره میكشاند، گرسنگی است. رفع گرسنگی، یا احساس لذتی كه از خوردن غذا حاصل میشود، انگیزهای است برای اینكه انسان به دنبال تهیه غذا برود و همه مقدمات لازم برای این كار را فراهم كند. اگر ما همه رفتارهایمان را بررسی كنیم، به این نتیجه میرسیم كه برای هر یك از آنها انگیزهای داریم. این انگیزهها از نظام ارزشی ما اثر میپذیرد. انگیزه ما در تمام این حرکات و سکنات ممكن است لذتها و رنجهای دنیا باشد؛ کاری را انجام میدهم تا از آن لذت ببرم یا از رنجی فرار کنم. زحمتهای فراوانی را متحمل میشویم تا به آرزوهای خود برسیم و هر چه بیشتر دنیا را بشناسیم، آرزوهایمان طولانیتر میشود. به دنبال كسب درآمد میرویم، تا ازدواج کنیم، صاحب فرزند شویم؛ شغلی داشته باشیم، موقعیتمان در اجتماع بهتر باشد، مردم به ما احترام بگذارند و الی آخر. بعد از همه آرزوهایی كه برای خودمان داشتیم، به فكر آینده فرزندانمان هستیم.
همه این خواستهها و تمایالات در اعمال ما اثر میگذارد و میتواند ما را به سوی دنیاطلبی بكشاند. اما ممكن است همه این کارها، حتی یک چشم بر هم زدنش بهگونهای انجام شود که به انگیزه آخرت باشد. نگاه به پدر و مادر از روی احسان اجر و ثواب اخروی دارد؛ دیدن چهره عالم و سادات ثواب دارد. انسان چشم باز میکند و با نگاه كردن به فردی ثواب میبرد. همان حرکات چشم و دست و پا، و همان نشستن و برخاستن، و خوردن و خوابیدن است؛ اما با تفاوت انگیزه و محرک، ارزش آن متفاوت میشود. انگیزه نیز از نگرش سرچشمه میگیرد. اگر نگرش شخص این باشد که هر چه هست و نیست، لذتهای مادی دنیاست، رفتار او یك ارزشی خواهد داشت؛ و اگر معتقد باشد كه چیزی بیش از لذت مادی در كار است و باید روی آن هم حساب کرد، كارهای او ارزش دیگری خواهد داشت.
برای این دو نگرش دو قطب وجود دارد: اول آن كه آدمی از ابتدا تا انتهای زندگیاش به اندازه سر سوزنی به آخرت فکر نکند؛ در مقابل این قطب، کسانی هستند كه سراسر زندگی خود را سفر و مقدمهای میدانند برای حیات دیگری كه در آن نتایج رفتار و كردار خود در این عالم را میبینند و تمام توجهشان به آن عالم است. چنین كسی حتی در نگاه كردن هم به دنبال پرهیز از عذاب و كسب ثواب اخروی است و اگر احتمال گناه در یك نگاه بدهد، از آن چشم میپوشد؛ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ[8]. نگاه، همان نگاه است؛ راه رفتن هم همان است؛ خوردن هم همان است؛ اما تفاوت ارزشی آنها از زمین تا آسمان است. بین این دو قطب هم مراتب نامحدودی است؛ وَآخَرُونَ اعْتَرَفُواْ بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحًا وَآخَرَ سَیِّئًا[9]؛ كسانی كه گاهی به سوی این قطب گرایش دارند و گاهی به قطب دیگر.
با مطرح شدن نوع نگرش است كه پای ارزشگذاری به میان میآید. كسانی که به کلی آخرت را فراموش كنند، یا آن را منکر شوند، تمام توجهشان به این است که در این دنیا چه بهرهای ببرند. چنین كسانی حتی در حركتهای عظیم اجتماعی مثل انقلاب هم به دنبال رسیدن به آسایش و راحتی دنیوی هستند. از نگاه ایشان بالاترین ارزشی که برای آدمیزاد مطرح میشود عدالت اجتماعی است؛ اما آیا این نهایت كار است، یا عدالت هم وسیلهای است برای رسیدن به ارزشهای اخلاقی بالاتر؟ بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ[10]؛ نهایت علم این گروه به همین دنیا ختم میشود و با رسیدن به مرگ به بنبست میرسند.
همه آنچه در زمینه دنیاخواهی و آخرتطلبی گفته شد، در این خلاصه میشود كه نیت و انگیزه من و شما چیست كه در نتیجه نگرش ما به زندگی و دنیا و آخرت و ارزشگذاری آنها حاصل میشود؟ البته همه این بحثها زمانی قابل طرح است كه اعتقاد به معاد به آن مفهومی كه گفته شد، باشد. در غیر این صورت، جایی برای این بحثها نیست. کسی که منکر آخرت است، تأثیر رفتارهای دنیوی در آخرت برایش معنی ندارد. پس باید اول چنین اعتقادی برای انسان ثابت شود، تا پس از آن، این باور در رفتارش اثر بگذارد و بشود آخرتخواه. مِنكُم مَّن یُرِیدُ الدُّنْیَا وَمِنكُم مَّن یُرِیدُ الآخِرَةَ؛ وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا[11].
اما چرا دنیاخواهی مذمت میشود؟ چون كسی كه به دنبال دنیا باشد، بهرهای از سعادت آخرت نخواهد داشت. چنین كسی برای آخرتش کاری نکرده که ثمره آن را در آخرت ببیند. او كارهایش را برای دنیا انجام داده و نتایج آن را دیده است. در روز قیامت به چنین كسانی گفته میشود: أَذْهَبْتُمْ طَیِّبَاتِكُمْ فِی حَیَاتِكُمُ الدُّنْیَا وَاسْتَمْتَعْتُم بِهَا[12]؛ در دنیا کارهایی را انجام دادید تا خوش باشید؛ از نتایج كارهایتان هم بهرهمند شدید؛ پس برای شما در آخرت بهرهای نیست. البته خداوند در آیه دیگری میفرماید: كسانی هم که برای دنیا کار میکنند، به همه خواستههایشان نمیرسند؛ مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ[13]. طالبان دنیا همه عالم را برای خودشان میخواهند؛ بهترین کاخها، بهترین ریاستها، بهترین شادیها و...؛ اما آیا به همه آنچه میخواهند، میرسند؟ اگر چنین بود، در این عالم این همه جنگ و دعوا نبود. تزاحم بین خواستههای دنیاطلبان موجب این جنگها میشود. اما كسانی كه به دنبال آخرت هستند، خداوند بیش از آن چه فکر میکنند، به آنها میدهد؛ لَهُم مَّا یَشَاؤُونَ فِیهَا وَلَدَیْنَا مَزِیدٌ[14]؛ هر چه بخواهند هست، حتی بیش از آن. چون بسیاری از پاداشهای خداوند برای بشر قابل تصور نیست؛ از همین رو خواستشان به آن تعلق نمی گیرد. خداوند در آیهای گروهی دیگر از آخرتجویان را چنین معرفی میكند: وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ؛ اما پاداش آنها را با تعبیری فراتر از مزد بیان كرده و میفرماید: فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا. معنی این تعبیر خیلی والاست و ما از درك آن عاجزیم. خداوند از بندهای در مقابل عملی که خود او توفیقش را داده، انگیزهاش را در او ایجاد کرده، راهش را به وی نشان داده و اسبابش را فراهم کرده تا این بنده بتواند آن كار را انجام دهد، تشکر میکند؛ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا؛ نپرس چه پاداشی به آنها میدهد!
گفتیم در نظام ارزشی اسلام برای دنیاطلبی و آخرتطلبی دو قطب میتوان تصور كرد: قطب اول این است که آدمی به طور کلی آخرت را فراموش، یا انکار کند؛ قطب دیگر هم این است که تمام توجهاش به آخرت باشد. مصداق بیّن چنین كسانی كه در میان افراد عادی کمتر پیدا میشوند، انبیا و اولیا صلواتالله علیهم اجمعین هستند؛ شاید بعضی از تربیتیافتگان مکتبشان هم، چنین باشند. اما اکثر افراد، بین این دو قطباند؛ گاهی به یاد آخرتاند؛ گاهی نیز آن را فراموش میكنند. این جاست که باید سعی کنیم اعتقاد به آخرت را زنده نگاه داریم و دائماً به آن توجه داشته باشیم تا در اعمال ما مؤثر باشد. در روایت نیز نقل شده که أَكْیَسُ النَّاسِ مَنْ كَانَ أَشَدَّ ذِكْراً لِلْمَوْت[15]؛ زیرکترین مردم کسی است که بیشتر به یاد مرگ باشد. زیرا زمانی كه انسان به یاد مرگ و حساب و كتاب روز قیامت است، اعمالش را درست انجام میدهد، و به زندگیاش درست رسیدگی میکند. این، زیرکی است. اما زمانی كه مرگ را فراموش کرد، گرفتار جهل و غفلت میشود. چنین كسی کیاست و زیرکی ندارد و فریب میخورد. بنا براین ما باید ببینیم چگونه یاد مرگ و قیامت بیشتر در ذهنمان باشد تا رفتارهایمان بر اثر آن اصلاح شود.
بحث دیگری که به دنبال این مسأله مطرح میشود این است كه آیا اهمیت دادن به آخرت فقط در مسائل شخصی است، یا در جنبههای اجتماعی هم این مسأله مطرح است؟ آیا ما غیر از این که باید خودمان به فکر قیامت باشیم، باید دیگران را هم به فکر آخرت بیندازیم؟ آیا كسانی مسئولیت قانونی و رسمی دارند برای اینكه مردم به آخرت بیاندیشند؟ آیا دولت هم وظیفهای در این زمینه دارد، یا به قول بعضی، این كار مربوط به متوهمین و بیکارههاست؟! آیا در نظام اسلامی مسئولیت یادآوری آخرت و تنظیم روابط بین افراد به گونهای که برای آخرت مفید باشد، جزء وظایف دولت و مسئولین و متعهدین اجتماع هست؟ البته تبیین وظایف و مسئولیتهای دولت در جامعه اسلامی و رابطه دولت و ملت بحث گستردهای است كه باید در فلسفه سیاست بررسی شود.
آنچه به بحث ما مربوط میشود این است كه آیا در نظام ارزشی اسلام که برای زنده نگاهداشتن یاد آخرت اهمیت قایل است، حد واجبی برای این امر مشخص شده که اگر نباشد، افراد خسارت میبینند؟ یا یادآوری مرگ هم از فضائلی است كه هر چه بیشتر باشد، بهره آدمی از ثوابش افزایش خواهد یافت؟ آیا میتوان گفت غفلت از مرتبهای از یاد آخرت مساوی با انکار دین است و فراموش کردن آن تدریجاً انسان را به کفار ملحق میکند؟
اعتقاد به آخرت (و اعتقادات دیگر) آنچنان در رفتار آدمی مؤثر است که تعجب انسان را برمیانگیزد. با دقت در آیات قرآن میتوان مواردی از این امر را مشاهده كرد. به عنوان مثال قرآن میفرماید: بعضی از مردم زمانی كه نام خدا بهتنهایی برده میشود، ناراحت میشوند و اشمئزاز پیدا میکنند؛ وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ[16]. كسانی از بحث توحید، خداشناسی و خداپرستی ناراحت میشوند که اعتقاد به آخرت ندارند؛ نه تنها از این بحثها استقبال نمیکنند، بلكه از آن مشمئز میشوند! مگر نشنیدهاید كسانی میگویند: بیسوادها و بیکارهها به دنبال این حرفها هستند! ببینید آمریکا به کجا رسیده! آنوقت ما دلمان به انقلاب خوش است!
علت این اشمئزاز از بحث درباره خدا و خداشناسی و توحید این است که ایمان به آخرت ندارند. یعنی انکار آخرت، یا ضعف ایمان به آخرت باعث میشود اعتقاد به توحید هم ضعیف شود. عدم اهتمام به آخرت، توحید را هم از انسان میگیرد، و نه تنها زندگی دنیایش را خراب میکند، سعادت آخرت را هم از او سلب میکند و او را به عذاب شدید مبتلا میگرداند و به خزی و رسوایی دنیا هم مبتلا میشود.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. آلعمران(3) / 152.
[2]. لقمان(31) / 33.
[3]. نهجالبلاغه، ص 493، خطبه 131.
[4]. ص(38) / 26.
[5]. بقره(2) / 8-9.
[6]. احزاب(33) / 21.
[7]. بقره(2) / 46.
[8]. نور(24) / 30.
[9]. توبه(9) / 102.
[10]. نمل(27) / 66.
[11]. اسراء(17) / 19.
[12]. احقاف(46) / 20.
[13]. اسراء(17) / 18.
[14]. ق(50) / 35.
[15]. من لا یحضره الفقیه، ج4، ص: 395.
[16]. زمر(39) / 45.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/12، مطابق با شب ششم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات اخیر به بحث درباره فرازی از حدیث معراج پرداختیم که در آن خدای متعال خطاب به پیغمبر اکرم صلواتالله علیه و آله فرمود: وَ أَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ[1]؛ به مناسبت اینكه در این حدیث توصیه به كوچك شمردن «دنیا» شده است، مباحثی را در باره «دنیا» و «آخرت» از دیدگاههای مختلف مطرح كردیم و ابتدا مفهوم هستیشناختی این دو واژه را به عنوان دو بخش از عالم هستی كه یكی بعد از دیگری تحقق پیدا میکند، بیان كردیم؛ مفهومی كه بررسی آن به فلسفه و کلام مربوط میشود. در ادامه، مفهوم دیگر «دنیا» و «آخرت» را به عنوان دو بخش از زندگی انسان مطرح كرده و گفتیم انسان موجودی است كه در این دنیا پا به عرصه وجود میگذارد و پس از مدتی محدود، با گذر از مرحله مرگ، به بخش دوم از حیاتش كه ابدی و پایدار است، وارد میشود. این مفهوم «دنیا» و «آخرت» در انسانشناسی فلسفی مورد بررسی قرار میگیرد. سرانجام به بیان مفهوم دیگری از این دو واژه پرداختیم كه در اخلاق از آن بحث میشود. این مفهوم، در مقام ارزشگذاریِ این دو عرصه از زندگی آدمی است. لازم به ذكر است این ارزشگذاری در فرهنگ دینی قابل طرح است و شاید در فرهنگهای دیگر به این صورت سابقه نداشته باشد. در این زمینه گفتیم منظور واقعی از نكوهش دنیا و بها دادن به آخرت، خود آنها نیست؛ بلکه دلبستگی و تعلق ما به دنیا و آخرت مورد سنجش قرار میگیرد. به تعبیر دیگر آنچه مذموم و نكوهیده است، دنیاگرایی است که سرانجام به دنیاپرستی منتهی میشود؛ و این آخرتگرایی است كه مقبول و پسندیده است و مورد ستایش قرار میگیرد. مذمت دنیاگرایی و دنیاپرستی به خاطر اصالت دادن به دنیا، و هدف را فدای وسیله کردن است. چون بر اساس بینش دینی، دنیا وسیلهای برای رسیدن به سعادت آخرت است. كسی كه وسیله را اصل قرار دهد و هدف را فراموش کند، مثل مسافری است که برای رفتن به شهری به راه افتاده، اما در میانه راه مجذوب فضای سبز و خرمی شود كه در آن برای استراحت توقف کرده، و فراموش كند كه مقصدش كجا بود. در این مثال وسیله و مسیر مورد مذمت قرار نمیگیرد؛ بلكه فراموش کردن هدف و دل بستن به وسیله مذموم است.
اگر فعالیتهای ما در زندگی دنیا فقط به خاطر منافع و لذائذی باشد که در همین عالم نصیب ما میشود و نظری به نتایج اخروی آنها نداشته باشیم، این دنیاخواهی است. کسی كه در پی حیات باقی است، باید نگرشش را به هستی تغییر دهد و بفهمد زندگی این دنیا با همه عرض و طولش، ابزاری بیش نیست و مثل دوران جنینی است، تا انسان خودش را در این عالم بسازد و نتیجه رفتارهایش را در عالم ابدی دریافت کند. برای رسیدن به این نگرش ابتدا شخص باید معتقد باشد که علاوه بر زندگی گذرای این دنیا، حیات ابدی دیگری هم خواهد داشت. این، همان باوری است که جزء اصول دین ماست و میتواند در رفتار ما اثر بگذارد. همچنین گفتیم دانستن این مطلب به تنهایی تأثیری در رفتار آدمی ندارد. انسان مطالب زیادی را میداند، از نفع و ضررش هم آگاه است؛ ولی بسیاری از دانستههایش تأثیر چندانی در رفتار او ندارد. مثال واضح این امر اعتیاد است. همه از مضرات سیگار، مواد مخدر و مسکرات آگاه هستند؛ ولی كسانی علیرغم آگاهی، آنها را استعمال میکنند. پس چنین نیست که آدمی با اطلاع از ضررهای یک چیز حتماً از آن پرهیز كند، یا با آگاهی از ثمرات یك كاری حتماً آن را انجام دهد. همه ما معتقدیم عبادت ثواب فراوانی دارد؛ ولی انگیزه چندانی برای عمل كردن به این دانش خود نداریم. لازم است عامل دیگری به این اعتقاد ضمیمه شود تا رفتارهای ما بهگونهای تنظیم گردد که به سعادت آخرت بیانجامد.
البته ممکن است عقل بشر تا حدودی برای واداشتن او به فعالیتهایی كه زحمت چندانی ندارد، كارساز باشد؛ اما انجام بعضی كارها مستلزم چشمپوشی از خوشیها و لذتهایی است كه نادیده گرفتن آنها به راحتی میسر نیست. در چنین مواقعی چگونه میتوانیم از اعتقاد و باورمان استفاده کنیم، تا آنچه را میدانیم به مرحله عمل برسانیم و علم و عملمان همسو و موافق باشند؟ اصولاً رفتارهای ما چگونه شکل میگیرد و ما بعد از آگاهی از خوب یا بد بودن یك رفتار بر چه اساسی آن را انتخاب میکنیم و تصمیم به انجامش میگیریم؟ چرا گاهی انسان برخلاف دانستههایش عمل میکند؟ پاسخ علمی این سؤالات بر عهده متخصصان روانشناس است؛ اما برای روشن شدن بحث به این مثال ساده توجه كنید: نوجوانی را تصور كنید كه تحت تربیت پدر و مادر آموخته كه تماشای فیلمهای مبتذل كار درستی نیست و تا زمانی كه در خانه است این مسأله را رعایت میكند. اما این نوجوان وقتی وارد جمع دوستان خود میشود، میبیند اغلب آنها با آب و تاب در باره فلان فیلم گفتوگو میكنند و در برابر بیاطلاعی او از این فیلم عكسالعمل منفی نشان داده و پاسخ منفیاش به تماشای چنین فیلمهایی را تخطئه و تمسخر میكنند. با تكرار این جریان او نیز تدریجاً تحت تأثیر این جو قرار گرفته و با کمرنگ شدن اعتقادی كه در خانه آموخته بود، تسلیم دوستان خود میشود. همه ما كمابیش چنین وضعیتی را در محیط اجتماع تجربه کردهایم. این، یعنی غیر از اعتقاد به خوب یا بد بودن یک عمل، عوامل محیطی هم در رفتار انسان خیلی مؤثر است.
یکی از گرایشات آدمی كه تفصیلاً در روانشناسی مورد بحث قرار گرفته، این است كه تمایل دارد مثل رفقا و همسالانش باشد. این گرایش در كودكان و نوجوانان بیشتر است. از همینرو اگر انسان در محیطی قرار بگیرد که متناسب با اعتقادات اوست، باورهایش تقویت شده و ارادهاش برای رفتار بر اساس آنها بیشتر میشود. اما اگر محیط بر خلاف باورهای آدمی باشد، ابتدا تضادی در درون او بین اعتقاداتش با محیط ایجاد میشود؛ خانواده كودك را از انجام كاری نهی میكنند؛ اما در مقابل، دوستانش او را به انجام آن كار تشویق میكنند و او در این میان متحیر میماند كه حرف كدام یك را بپذیرد. این تضاد و تحیر تدریجاً به نفع افکار عمومی تغییر میكند، تا جایی كه اعتقاداتش رنگ میبازد. مگر نشنیدهاید كه میگویند: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!» از اینجا میتوان فهمید تأثیر شرایط محیطی اگر بیش از شناخت آدمی نباشد، کمتر نیست. از همین رو برای ترویج یك ارزش در جامعه، برگزاری یک کلاس یا مطالعه یك كتاب کافی نیست؛ بلكه باید محیط هم برای این امر آماده شود. اگر اقتضائات محیط بر خلاف مقتضیات کتاب و درس و قرآن و حدیث و منبر و موعظه باشد، تضادی بین آنها پیدا میشود و در نتیجه یا برآیند هر دو صفر میشود، یا سرانجام محیط غالب میشود.
با توجه به این مسأله، آیا اسلام که از انسان خواسته رفتار و گفتارش با نیت پاك و به انگیزه آخرت باشد، تا در این دنیا کمالاتی را کسب کند و در نتیجه به سعادت اخروی برسد، ممکن است نسبت به محیط بیتفاوت باشد؟ آیا اسلام دستوری برای اصلاح محیط و هماهنگسازی آن با اعتقادات دینی ندارد؟ اگر دین برای راهنمایی بشر و سوق دادن او به سعادت ابدی آمده، باید برای فراهم کردن شرایط لازم محیطی هم کاری کرده باشد. این، همان تربیت است، كه در اصطلاح قرآنی تزکیه نامیده میشود. وَیُزَكِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ[2] تعلیم و تزكیهای که به عنوان وظیفه پیغمبران در قرآن معرفی شده است. بنا براین غیر از تعلیم، لازم است شرایط عمل نیز فراهم شود تا آدمی به سوی انجام آن سوق داده شود؛ نه این که عوامل محیطی بر ضد آن باشند.
همه ما میدانیم اسلام در جهت فراهم كردن راهكارهای لازم در این زمینه علاوه بر موظف كردن پدر و مادر نسبت به تربیت صحیح كودك، تکالیف عام دیگری را برای همه مسلمانان قرار داده تا محیط بر خلاف آموزههای دینی نباشد. یکی از این تكالیف امر به معروف و نهی از منكر است. اهمیت فراوان اسلام نسبت به امر به معروف و نهی از منكر، و «اعظم الفرائض» نامیدن آنها به این دلیل است كه بدون آنها آموختن مفاهیم مشکلی را حل نمیكند؛ بلكه محیط هم باید مساعد باشد. جوانی كه در مجلس موعظه یا دعا شركت كرده و بنا گذاشته که مرتکب معصیت نشود، اگر در كوچه و خیابان دائماً با كسانی مواجه شود كه پوشش مطلوبی از نظر اسلامی ندارند، تأثیر اشك و زاری، و توبه و انابه او چقدر باقی میماند؟
اسلام میگوید باید محیط هم سالم باشد، تا انسان بتواند به کمال برسد و از همین رو امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه همه مؤمنین و از مهمترین واجبات قرار داده و در جهت نظم بخشیدن به این كار برای مراتبی از آن مسئولان خاصی مشخص كرده است. همه شما در فتاوای مراجع عظام تقلید دیدهاید كه امر به معروف و نهی از منکر در حد تذکر زبانی وظیفه همه است؛ اما اگر انجام این كار مستلزم برخورد فیزیكی باشد، این جا فرد تكلیفی ندارد و دولت اسلامی است كه باید این وظیفه را به انجام برساند. در هر جامعهای کسانی برای این کار مشخص شدهاند. قبلاً محتسب این كار را انجام میداد. در زمان پیغمبر اکرم و امیرالمؤمنین صلواتالله علیهما و آلهما، خود ایشان انجام این وظیفه را بر عهده داشتند. امیرالمؤمنین علیهالسلام تازیانهاش را روی دوش میگذاشت و شخصاً در بازار به راه میافتاد و هر جا كار خلافی را میدید، تذكر میداد و در صورت لزوم با استفاده از قوه قهریه با آن برخورد میكرد. امروز وظیفه نیروی انتظامی است که از شعائر و قوانین اسلامی مراقبت كند. این مسالهای جدی است که آیا واقعاً دولت وظیفه دارد در این کارها دخالت کند و در صورت لزوم متخلفان را مجازات و زندان کند یا نه؟
بحث در باره این كه حکومت برای چیست، چه وظایفی دارد، تا چه اندازه مجاز به دخالت در امور مردم و محدود كردن آزادیهای ایشان است، و دیدگاه اسلام با سایر مكاتب چه تفاوتهایی دارد، مربوط به فلسفه سیاست است و بررسی همه آنها از حوصله این جلسه خارج است. آنچه اجمالاً میتوان گفت این است كه بر اساس فرهنگ امروز دنیا هر کسی آزاد است كه هر كاری خواست، انجام دهد؛ مگر در مواردی که رفتارش به دیگران ضرری وارد كند. در اینجا قانون مانع او میشود. دولت فقط در صورتی اجازه اعمال قدرت و جلوگیری از آزادی مردم را دارد، كه رفتاری موجب ضرر به دیگران بشود. این گرایش كه از جهات مختلف اخلاقی، حقوقی و سیاسی قابل بررسی است، به طور کلی لیبرالیسم نامیده میشود و امروز در همه مکاتب حقوقی و سیاسی دنیا پذیرفته شده است. بر اساس این گرایش، انسان آزاد است هر کاری كه خواست انجام دهد؛ مگر اینكه رفتارش برای دیگران مزاحمتی ایجاد كند یا ضرری به آنها بزند. از همینرو همه کشورهای متمدن دنیا پذیرفتهاند كه یكی از وظایف دولتها جلوگیری از رفتارهایی است كه به دیگران آسیب میرساند. اگر کسی رفتاری غیر بهداشتی انجام دهد كه باعث رواج یک بیماری در جامعه شود، دولت باید از این رفتار او جلوگیری كند و حتی در صورتی كه ثابت شود كارش عمدی بوده، باید مجازات شود. اگر كسی به محیط زیست لطمه بزند، از آن جهت كه این كار برای عموم مردم ضرر دارد، دولت باید مانع كارش بشود. حتی برای حفاظت از حیوانات در آستانه انقراض هزینههای سنگینی صرف میشود و دولت اجازه نمیدهد كسی به بهانه آزادی، این حیوانات را شكار كند؛ چون انقراض این حیوانات در نهایت به ضرر مردم است.
بر اساس این اصل دولت موظف است بهداشت آب شرب را كنترل و حفاظت كند، تا سلامتی مردم تأمین گردد؛ یا برای جلوگیری از گسترش یك بیماری، باید افراد مبتلا به آن را قرنطینه كند؛ اگر كسی متعرض ناموس دیگران شد، دولت باید با او برخورد كند. اما آیا این منطق اختصاص به امورد مادی و دنیوی دارد، یا امور دیگری هم هست كه دولت در قبال آنها مسئولیت دارد؟ اگر ما بر اساس مبانی دینیمان به این نتیجه رسیدیم که رفتاری برای سعادت ابدی انسان زیانآور است و موجب میشود آدمی الیالابد در جهنم بسوزد، آیا دولت نباید از این ضرر نیز جلوگیری كند؟ روشن است كه طرف بحث ما در اینجا یك فرد ملحد نیست؛ بلكه كسی است كه این اصول و مبانی را پذیرفته و قبول دارد كه بر اساس آموزههای اسلامی انجام بعضی از كارها موجب میشود که شخص با خواری و خفت برای همیشه در آتش بسوزد؛ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهَانًا[3]. آیا دولت نباید شرایطی را فراهم کند که مردم مبتلا به این ضرر و زیان عظیم نشوند؟
در اینجاست که مکاتب سیاسی به دو شاخه تقسیم میشوند: شاخهای كه مبنای آنها نگرش مادی و ماتریالیستی است؛ و شاخه دیگری كه بر تفكر الهی مبتنی است. با توجه به این مسأله است كه دلیل تأكید مقام معظم رهبری بر تحول در مبانی علوم انسانی روشن میگردد. بنا به فرموده ایشان بعضی از علوم انسانی که در دانشگاهها تدریس میشود، نه تنها مخالف اسلام است، بلکه ضد اسلام است و باعث تضعیف دین میشود. روانشناسی، علوم اجتماعی، حقوق و علوم سیاسی که امروز در دانشگاهها تدریس میشود مبتنی بر اصول مادی است و شاید نتوان در كتابهای رایج این علوم مطلبی در باره ضرر و زیان اخروی و ابدی پیدا كرد. هر چه هست، صحبت از ضرر و منفعت مادی است. حتی كسانی ارزش اعلامیه حقوق بشر را بالاتر از قرآن میدانند؛ به نظر ایشان، اعلامیه حقوق بشر كه توسط چند نفر بر اساس گرایش لیبرالیستی تدوین شده، قابل مناقشه نیست؛ اما در قرآن كه از جانب خدا نازل شده، مناقشه میكنند!
فلسفه حقوق و فلسفه سیاستِ مبتنی بر گرایشات ماتریالیستی اقتضا میکند دولت فقط نسبت به جلوگیری از ضررهای مادی و دنیوی اهتمام داشته باشد، و اگر دین هم رفتاری را موجب ضرر دنیوی معرفی كند، دولت مكلف است از آن جلوگیری كند؛ اما اگر امری به دنیای مردم لطمهای نزند، دولت در برابر خسارتهای اخروی آن تكلیفی ندارد! به عنوان مثال اگر نوعی مشروب الکلی تولید شود كه به گفته اطباء مقدار الکل آن برای بدن زیانآور نباشد، در اینجا دنیاگرایان فتوایی غیر از نظر دینگرایان صادر میكنند! اسلام نوشیدن از مشك آبی كه یک قطره خمر در آن ریخته، را جایز نمیداند؛ اما كسانی به بهانه اینكه مستكننده نیست، یا ممكن است خواص درمانی داشته باشد، استفاده از بعضی نوشیدنیهایی كه آلوده به الكل است، را مجاز میدانند. از امیرالمومنین صلواتالله علیه نقل شده که فرمود: اگر قطره خمری در چاهی بیافتد، از آب آن چاه گیاهی آبیاری شود، و گوسفندی از آن گیاه بخورد، علی گوشت آن گوسفند را نمیخورد! علی تا این حد از خمر پرهیز میكند؛ اما برخی برای استفاده از آن فِیهِمَا ... مَنَافِعُ لِلنَّاسِ[4] را بهانه میكنند! چون ممكن است كسی برای مداوا از چنین مشروباتی استفاده کند، آیا دولت نباید مانع تولید و خرید و فروش آن بشود؟ پس تكلیف حرمت آن و خسارتهای اخروی شرب خمر چه میشود؟
ممكن است كسی بگوید مردم عقل و شعور دارند؛ خودشان این مسایل را درك میكنند؛ پس لازم نیست دولت در این مسایل دخالت كند! ولی مگر مردم متوجه ضررهای مادی استفاده از آب و غذای آلوده و غیر بهداشتی نیستند؟ مگر مردم نمیدانند آلوده كردن مخزن آب شهر چه خسارتهایی دارد؟ پس چرا در این مورد باید متخصصان مختلفی در مراحل مختلف حفر چاه، تصفیه و انتقال آب دخالت كنند و نظر بدهند؟ اما زمانی كه مسائل معنوی و اخروی مطرح میشود، بحث آزادی را مطرح میكنند و میگویند نباید مردم را به زور به بهشت برد؟! مگر سلامتی مردم باید با زور و اجبار تأمین شود؟! ایجاد تشكیلات و سازمانهای گوناگون، صرف بودجههای كلان و به كارگیری متخصصان مختلف برای تأمین بهداشت غذای مردم اهانت به فهم و شعور آنها نیست؟ مگر مردم خودشان نمیخواهند سالم باشند؟ آیا وظیفه دولت در این زمینه به اطلاعرسانی ختم میشود؟ اما زمانی كه اسم دین به میان میآید، گفته میشود نمیتوان مردم را به زور به بهشت برد! مگر به بهشت بردن یعنی چه؟ یعنی حفظ مصالح ابدی و ماندگار آنها.
شارع مقدس از سر لطف، و از آنجا كه میداند بعضی از مردم کمهمتاند، یا گاهی شرایط اجتماعی به گونهای است که افراد را به سوی گناه سوق میدهد، راهكارهایی را اندیشیده، تا هر چه بیشتر از فساد جلوگیری شود و مردم تحت تأثیر شرایط محیطی و عوامل اجتماعی به طرف جهنم نروند. حال، كسی بگوید دولت در این زمینه وظیفهای ندارد؛ مگر وظیفه دولت چیست؟ آیا جلوگیری از ضررهای اجتماعی کار دولت نیست؟ مگر نه اینكه چنین خسارتی از ضرر ناشی از مواد غذایی غیر بهداشتی خیلی بیشتر است؟ انسان در اثر مصرف غذای آلوده، نهایتاً باید چند روز ناراحتی و بیماری را تحمل كند؛ اما آلوده شدن به گناه عذاب ابدی را به دنبال خواهد داشت.
تفاوت فلسفه سیاسی اسلام با فلسفه سیاسی لیبرال در این است كه آنها برای خدا و آخرت نقشی قایل نیستند و گستره دین را منحصر در نماز، عبادت و رفتارهای فردی میدانند و معتقدند مسلمان یا بتپرست، هر یك خودشان باید به دنبال انجام عبادات شخصیشان باشند و لازم نیست كسی دغدغه دین مردم را داشته باشد؛ مردم خودشان اعمال عبادیشان را بلد هستند. آنها میپندارند دین از مردم چیزی غیر از نماز و روزه و سینهزنی نمیخواهد!
اگر دین آمده تا بشر را از هرچه برای دنیا و آخرتش ضرر دارد، نهی کند، در مرحله اول با بیانات اخلاقی این امور را تحریم میكند؛ بدون اینكه متوسل به زور و فشار بشود. در این مرحله احكام دین فقط در حد موعظه است. اما در مرحله بعد قوانین و مقرراتی را برای جلوگیری از انجام این كارها وضع كرده، و كسانی را كه از این قوانین سرپیچی كنند، تحت تعقیب قرار داده و مجازات میكند. زمانی احكام دین از حد موعظه فراتر رفته و به قانون تبدیل میشود كه ضمانت اجرا داشته باشد؛ یعنی اگر کسی عمداً از آن تخلف کرد، مجازات شود. در این میان دستگاه حکومت هم موظف است برای تأمین مصالح جامعه، ابتدا از طریق آموزش در مراكز آموزشی، تبلیغ در رسانهها، و ارشاد به وسیله ابزارهای مختلف مردم را نسبت به آنچه برای ایشان زیانآور است آگاه كند، و در مرحله بعد قوانینی برای جلوگیری از ارتكاب آن اعمال وضع کند. نیروی انتظامی هم باید متخلفین را تحت تعقیب قرار دهد و دادگاه هم باید حکم لازم صادر و اجرا كند. دولت اسلامی همانگونه كه از ضررهای مادی جلوگیری میكند، باید از آنچه ضرر معنوی دارد و موجب عذاب ابدی میشود نیز پیشگیری کند و برخلاف منطق بعضی از دولتمردان، اینكار فقط وظیفه روحانیت و در حد موعظه و نصیحت نیست.
این مسالهای اساسی است كه ریشههای آن باید در دانشگاه حل شود؛ دانشگاهی که علوم انسانیاش بر پایه مبانی اسلامی است، وظایف دولتش هم بر اساس مبانی اسلامی تبیین میشود. این که مقام معظم رهبری میفرماید علوم انسانی ما باید براساس مبانی اسلامی باشد، به این دلیل است که مبانی ماتریالیستی ضد اسلام است؛ در حقوق و سیاستی كه بر این اساس تدوین شده، خدا و قیامت و حکم الهی جایگاهی ندارد. با تغییر این مبانی، بسیاری از این تئوریها و دستورالعملهای مبتنی بر آنها تغییر میكند؛ چیزی كه علیرغم همه تلاشهای امام و مقام معظم رهبری، متأسفانه بعد از سی و چند سال در کشور ما اتفاق نیفتاده و هنوز هم عملاً همان حقوق و علوم سیاسی، و همان فلسفه حقوق و فلسفه سیاست لیبرالیستی در دانشگاههای ما تدریس میشود و در نتیجه دولتمردان ما در زمینه احكام دین احساس وظیفه نمیکنند. این مساله باید از اساس حل شود که از نظر اسلام دولت چه وظایفی دارد؟ آیا باید در هنگام ارتكاب معاصی علنی جلوی آزادی مردم گرفته شود، یا خیر؟ گناه علنی در جامعه مثل میکروبی است که به دیگران سرایت میکند و همانگونه که دولت موظف است از آلودگیهای بهداشتی جلوگیری كند، باید جلوی مفاسد دینی را هم بگیرد؛ البته اگر دولت اسلامی و برخاسته از انقلاب اسلامی است!
اگر به خاطر داشته باشید بعد از این که مقام معظم رهبری فرمودند فرهنگ از اقتصاد مهمتر است و اگر رخنهای در فرهنگ ایجاد شود، قابل ترمیم نیست، بعضی گفتند برای امتثال امر ایشان باید زبان فارسی، گویشهای محلی، موسیقی سنتی و رقصهای محلی را ترویج كنیم، تا فرهنگ ما رشد كند! بعضی هم گفتند رشد فرهنگ با محدود كردن اطلاعات و فیلترینگ امكان ندارد! از همین رو ایشان بار دیگر فرمودند: منظور من، فرهنگِ اسلامیِ انقلابی است. اگر پذیرفتیم كه نظام، اسلامی است و دولت اسلامی باید احکام اسلام را اجرا کند، باید بدانیم آنچه مربوط به آخرت است، مهمتر از اموری است که به ضررهای دنیوی منتهی میشود. چون خسارت اخروی ابدی است؛ در حالیكه ضررهای دنیوی محدود است. همچنین آنچه به منافع جامعه مربوط میشود، مهمتر از منافع فردی است. چون ضرر اولی ممكن است میلیونها نفر را شامل شود.
این اصولی است که از بینش اسلامی برخاسته است؛ البته اگر ما بینش اسلامی را از حد مسجد و حسینیه و عزاداری ایام محرم به همه شئون زندگی فردی و اجتماعی گسترش بدهیم. تمام حرکات و سکنات انسان باید رنگ خدایی داشته باشد؛ صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً[5]. هر چه در جامعه اسلامی انجام میگیرد باید رنگ خدایی داشته باشد. بر اساس اصول و مبانی اسلامی مهمترین وظیفه دولت اسلامی رعایت مصالح جامعه اسلامی و برخورد با كسانی است كه بر خلاف این مصالح اقدام می کنند. از همین رو یكی از کارهای دولت اسلامی این است که ابتدا زمینه حركت به سوی بهشت را برای مردم تأمین کند و سپس به دنبال سلامتی و رفاه زندگی مادیشان باشد. چون مهمترین بخش زندگی انسان مربوط به زندگی ابدی او، و در ارتباط با خداست و نمیتوان به بهانه اینكه دین برای آزادی است، از زیر بار مسئولیت رسیدگی به امور آخرتی شانه خالی كرد. مگر نه اینكه علی علیهالسلام با تازیانه در بازار راه میافتاد و با متخلفین برخورد میكرد، چهار انگشت دزد را میبرید و كسانی را كه متعرض ناموس مردم میشدند، شلاق میزد؟ آیا علی به اندازه شما دین را نمیشناخت؟! آیا قرار است همانگونه که برخی گفتند امام رحمةالله علیه اشتباه کرد، كسانی بگویند علی هم اشتباه کرد؟!
با مسائل اساسی جدیتر برخورد کنیم؛ این مسائل را بهتر بفهمیم؛ بهتر اثبات کنیم؛ بهتر پیگیری و مطالبه کنیم. دولت ما به نام اسلام است، در این كشور انقلاب اسلامی واقع شده، صدها هزار از بهترین افراد این امت شهید شدند، تا احکام اسلام اجرا شود. فراموش نکنیم، ما باید اینها را مطالبه کنیم؛ این وظیفه دینی ماست. البته نباید بیجهت با ایجاد تنش برای جامعه مشکلاتی ایجاد شود و تا جایی كه ممكن است با بیانی محترمانه و مؤدبانه این مطالبات پیگیری شود. ولی مردم همانگونه كه در مقابل حقوق مادیشان حق اعتراض دارند، درباره امور دینی هم به طریق اولی حق اعتراض دارند. این حقی است که خدا برای ما قائل شده است و دولتمردان ما باید توجه داشته باشند كه دولتمرد کشور اسلامیاند؛ این مردم شهید دادند، تا شما احکام اسلام را اجرا کنید؛ نه اینكه بگویید این كارها به ما مربوط نیست. اجرای احکام اسلام، و حفظ شعائر و ارزشهای اسلامی از بالاترین وظایف دولت اسلامی است.
وفقناالله وایاکم
[1]. ارشاد القلوب الی الصواب للدیلمی، ج1، ص 204.
[2]. آلعمران(3) / 164.
[3]. فرقان(25) / 69.
[4]. بقره(2) / 219.
[5]. بقره(2) / 138.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/13، مطابق با شب هفتم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
وَ أَمَّا الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ وَ یُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَى هَوَاهُ وَ یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی[1]
در جلسات گذشته گفتیم خداوند متعال در این فراز از حدیث قدسی ویژگیهایی را برای زندگی سعادتمندانه ابدی ذکر میفرماید. اولین ویژگی این است که دنیا در نظر شخص کوچک باشد. به همین مناسبت ضمن بحث درباره كاربردهای مختلف «دنیا» و «آخرت» گفتیم علم به اینكه دنیا نسبت به آخرت کوچک و کم اهمیت است، همیشه مستلزم این که رفتار ما بر اساس این شناخت باشد، نیست. این امر را همه ما در رفتارهایمان تجربه كردهایم و بسیاری از ما با وجود اعتراف به كماهمیت بودن زندگی دنیا نسبت به آخرت، رفتارهایمان نشان دهنده اهمیتی است كه برای دنیا قائل هستیم. شاید به همین دلیل است که خداوند حیات باقیه را نتیجه این بینش معرفی نكرده، و فرموده است: هِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا؛ آدمی برای رسیدن به حیات باقیه باید به قدری تلاش کند كه دنیا در نظرش كوچك شود و آگاهی از کماهمیت بودن دنیا، و اقامه دلیل و برهان برای آن، و آیه و روایت خواندن به تنهایی كافی نیست. برای رسیدن به این مرحله باید به سختی و مستمراً تمرین كنیم و به تعبیری ریاضت بکشیم. در نتیجه چنین تلاشی است كه حقیقت دنیا برای ما جلوهگر میشود و پستی دنیا را درك میكنیم؛ همچنانكه امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه آن را پستتر از استخوان خوک مردهای در دست شخص جذامی توصیف كرد.[2]
بنا براین، بعد از اعتقاد به وجود آخرت و باور داشتن این نكته كه وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى[3]، اولین قدم برای رسیدن به حیات باقیهای که خدای متعال برای اولیایش مقرر فرموده، تلاش در این جهت است كه دنیا در چشم ما خوار شود. بهترین الگو هم در این جهت رفتار امیرالمومنین صلواتاللهعلیه است که کاملتر و جذابتر از آن سراغ نداریم. این داستان را شنیدهاید كه در یكی از جنگها امیرالمومنین علیهالسلام كه فرمانده لشكر بود و باید همه فكر خود را بر كنترل و هدایت جنگ متمركز میكرد، در خیمه نشسته بود و کفشش را وصله میزد. در همین حال ابن عباس بر آن حضرت وارد شد و وقتی ایشان را در آن حالت دید، با تعجب گفت: چه میکنید؟! به جای رسیدگی به امور جنگ، نشستهاید و کفشتان را وصله میزنید؟! حضرت امیر علیهالسلام در پاسخ وی فرمود: این کفش پارهء من چقدر میارزد؟ ابن عباس هم نگاهی به كفش کرد و گفت: كفش پارهای مثل این، ارزشی ندارد. امیرالمؤمنین صلواتالله علیه فرمود: به خدا قسم! در نظر من این کفش پاره از حکومت کردن بر شما ارزشش بیشتر است؛ مگر این که حقی را از ظالمی بگیرم و به صاحب حق برسانم. ناگفته روشن است كه این هدف، دنیوی نیست؛ بلكه انجام تکلیف واجب و اجابت خواست الهی است. علی علیهالسلام كه تمام کشورهای اسلامی غیر از شام را در اختیار دارد، برایش ارزش کفش پارهای از این حکومت بیشتر است؛ دنیا نزد او تا این حد بیارزش است.
با درس و بحث و استدلال نمیتوان به این مرتبه از بیاعتنایی نسبت به دنیا رسید؛ بلكه باید تلاش کرد؛ یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا. با این سعی و تلاش، مهمترین مانع در مسیر رسیدن انسان به حیات باقی از سر راه برداشته میشود، و این مانع چیزی جز دلبستگی به دنیا نیست. چون تا زمانی که دل به دنیا بسته باشد، آدمی به چیز دیگری فكر نمیكند. با قطع دلبستگی به دنیا تلی از طلا با تلی از خاکستر برای انسان تفاوتی نخواهد داشت. اما كسی كه چشمش به دنبال مادیات است، هر كاری را انجام میدهد، هر حرفی را میزند، هر امضایی میكند، به هر دغلكاری و فریبی متوسل میشود، تا به خواسته خود برسد؛ چون دنیا در نظرش مهم است. اما كسی كه دنیا در نظرش خوار و كوچك است، تل طلا، و تل خاكستر در نظرش مساوی است؛ اگر مالی به دستش رسید كه بتواند در راه خدا خرج کند، نعمالمطلوب؛ خودش هم با نان جوی خشکی افطار میکند.
تا زمانی كه دلبستگی و علاقه به دنیا هست، انسان به حیات باقیه نمیرسد؛ حتی اگر ساعتها در باب حقارت دنیا سخنرانی كند. ابتدا باید این مانع از سر راه برداشته شود؛ باید از دنیا دل کند؛ اگر دنیا در نظر آدم خوار و خفیف بشود، عظمت آخرت نمایان خواهد شد. گفتیم «دنیا» و «آخرت» دو مفهوم متضایفاند. از همین رو همراه با خوار شدن دنیا، عظمت آخرت در نظر انسان جلوهگر میشود. بعد از آن نوبت به مرحله بعد میرسد: وَ یُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَى هَوَاهُ؛ با برداشته شدن این مانع، زمینه فراهم میشود که انسان در مقام تزاحم خواسته خدا با خواسته نفس، خواست خدا را ترجیح بدهد.
البته این امر مراتبی دارد. گاهی دوران امر بین تكلیف واجب و كار حرام است. اما مراتب دیگری از این امر در مستحبات و مشتبهات هم هست. مهم این است كه انسان بین آنچه خدا دوست دارد و آنچه دلش میخواهد، خواست خدا را مقدم بدارد. تا زمانی كه دلبستگی به دنیا وجود دارد، چنین امری تحقق نخواهد یافت؛ چون حُبُ الدُّنْیَا رَأْسُ كُلِّ خَطِیئَة[4]. اگر این علاقه ریشهكن شد، دنیا در نظر آدمی خوار و خفیف میشود؛ در این صورت ممكن است شخص به این مسأله بیاندیشد که کاری که میخواهم انجام بدهم، خدا آن را میپسندد، یا نه؛ و من از میان خواست خدا و تمایل نفسانی، کدام را ترجیح بدهم. برای عاشق دنیا چنین مسایلی اصلاً مطرح نیست.
بعد از این که انسان با تمرین و ممارست و خودسازی به جایی رسید كه بتواند خواسته خدا را بر دلخواه خودش مقدم بدارد، میتواند به مرحله بالاتر گام بگذارد؛ مرحلهای كه در آن یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی وَ یُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتِی. مرحله قبل، در واقع مقام عمل بود؛ این مرحله، مبادی فعل اختیاری است، که منشأ عمل میشود و تغییر در آن دشوارتر از مرحله قبل است. در مقام عمل ممكن است انسان ناگهان تصمیم به انجام كاری بگیرد. اما رسیدن به حالتی که انسان ملکهای داشته باشد که نتیجه آن ترجیح رفتار خداپسند بر غیر آن باشد، نیازمند تربیت تدریجی است.
در مقام تربیت علاوه بر رابطه منطقی بین مراحل تربیت، باید امکان عمل و سهولت آن هم در نظر گرفته شود و مربی باید ابتدا به فراگیر كارهایی را پیشنهاد کند كه انجام آنها برایش آسان باشد. تربیت باید تدریجی، از آسان به سخت، و با تمرین و ممارست باشد، تا متربی بتواند آمادگی انجام كارهای بزرگ را پیدا كند. آیا كسی میتواند از ابتدا همه رفتارهای خود از ارضای غریزهها، خوردن، پوشیدن، آشامیدن، تا خواستهها و رفتارهای اجتماعی، و جلب احترام، مقام و محبوبیت اجتماعی، همه را قربةالیالله انجام دهد؟ این كار نیازمند تمرین و ممارست فراوان است و به تدریج میتوان به چنین مرحلهای رسید.
در مرحله قبل كه ترجیح خواسته خدا بر تمایل نفسانی بود، دو خواسته وجود داشت، كه انسان باید با اراده خود یكی را بر دیگری ترجیح دهد. اما در این مرحله اصلاً خواسته خود و تمایل نفس مطرح نیست؛ در اینجا انگیزه اصلی شخص برای حركت، جلب رضای خداست؛ شخصی را تصور كنید كه از فرط محبت و علاقه نسبت به دیگری، در مقابل او هیچ خواستی برای خودش قایل نیست و دائماً در پی آن است كه ببیند محبوبش چه میخواهد.
آدمی میتواند به جایی برسد كه در مقابل خدای متعال دائماً توجهاش به او باشد؛ من بندهام، و او مولاست؛ بنده نباید به فکر شکمش باشد؛ مخصوصاً زمانی كه بداند مولای کریم بهتر میداند چگونه از بندهاش پذیرایی کند. در این صورت اصلاً تضادی مطرح نمیشود كه بحث ترجیح یكی بر دیگری پیش آید؛ چون شخص به جایی رسیده كه یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی؛ همه دغدغه او این است که خشنودی خدا در چیست.
مطلب دیگری كه در این حدیث بیان شده، این است: وَ یُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتِی. در ارتباط با این فراز این سؤال مطرح است كه از یک سو رفتار عاشقانه اولیای خدا در پیشگاه الهی حاكی از آن است كه جز خیر، رحمت، لطف و عنایت از محبوب چیزی نمیبینند؛ از سوی دیگر نالههای نیمهشب، گریه، زاری، تضرع و عبارتهایی كه در مناجاتشان بیان میكنند، نشان دهنده خوف و خشیت نسبت به خداست. نمونههای فراوانی از این تعبیرات را در دعای کمیل و دعای ابوحمزه ثمالی میتوان یافت. امام سجاد علیهالسلام خاضعانه میفرماید: فَمَنْ یَكُونُ أَسْوَءَ حَالًا مِنِّی إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی... أَبْكِی لِخُرُوجِی مِنْ قَبْرِی... أَبْكِی أَبْكِی[5]. این زاری و تضرع چگونه با توجه به محبت، لطف و رحمت خداوند انجام میگیرد؟
این یكی از شاهکارهای خدای متعال در آفرینش آدمیزاد است كه حالاتی را در او قرار داده، كه به ظاهر متضاد و غیر قابل جمع هستند. مثل ویژگیهای متضاد امیرالمومنین علیهالسلام كه از یك سو، در میدان جنگ چنان شجاعت و هیبتی از خود نشان میداد که هیچ قدرتی در برابرش توان عرض اندام نداشت؛ از سوی دیگر، در مقابل ناراحتی یک طفل یتیم اشك از گونههای مباركش جاری میشد. روح آدمیزاد بهگونهای آفریده شده که رویهها و ابعاد مختلفی دارد، و به تعبیر دیگر، مخلوطی از عناصر مختلفی است که هر یک از آنها در مسیر بندگی، باید در جایی ظهور پیدا کند، تا آدمی به کاملترین مراتب بندگی برسد.
یكی از این ابعاد حالت انفعالی ترس است؛ اینكه بنده در برابر خدای خود بلرزد. در كنار این حالت، باید آنچنان به خداوند امیدوار باشد كه با جرأت بگوید اگر مرا هزار سال هم به جهنم ببری، امیدم از تو قطع نمیشود! هر یك از این حالات از صفات خداوند سرچشمه میگیرد؛ یكی از حکمت الهی، و دیگری از رحمت الهی؛ همه این ابعاد هم باحالات نفسانی ما ارتباط پیدا میكنند. اما خداوند دوست دارد روح آدمیزاد که ابعاد مختلفی دارد، در همه ابعادش در راه بندگی پیش برود.
یکی از مسائلی که در مقام بندگی خدا مطرح میشود درك عظمت خداوند و اظهار حالتی متناسب با مقام و عظمت اوست. همه ما كمابیش این تجربه را داریم كه در مقابل یك شخصیت بزرگ دست و پای خود را گم میكنیم و بسته به این که چه اندازه بزرگی او را درك كنیم، حتی ممكن است حرف زدن عادی خود را هم فراموش كنیم. این حالت، ناشی از احساس گناه یا ترس نیست؛ بلكه درك عظمت شخصیت آن بزرگ است كه موجب بروز چنین حالتی در ما میشود. اگر کسی برای خدا عظمت قائل باشد، در عین حالیكه از لطف، رحمت، محبت و عنایت بیكران خداوند آگاه است، در حضور او خود را میبازد؛ و این خودباختگی منافاتی با رحمت خداوند ندارد. این امر، نتیجه طبیعی درك عظمت طرف مقابل است. اگر ما برای خدا عظمت قائل هستیم، در مواقعی كه به این عظمت توجه داریم، طبیعی است كه چنین حالتی برای ما پیش آید. البته اوقاتی كه امور دیگر ذهن ما را به خود مشغول كرده، چنین توقعی نیست.
این حالت بستگی به این دارد كه شخص چه مقدار عظمت خدا را درک كند. فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا[6]؛ در نتیجه جلوهء گوشهای از عظمت الهی، کوه متلاشی شد و حضرت موسی از مشاهده این جلوه از هوش رفت. اگر کسی واقعاً عظمت الهی را درک کند، باید چنین آثاری از او ظاهر شود. قرآن كریم به نمونه رفتار بندگانی كه عظمت خدا را دریافتهاند، اشاره كرده است؛ إِذَا تُتْلَى عَلَیْهِمْ آیَاتُ الرَّحْمَن خَرُّوا سُجَّدًا وَبُكِیًّا[7]؛ تجلی عظمت خداوند از خلال تلاوت آیات قرآن نیز موجب میشود بندگان بیاختیار بر زمین بیافتند و در پیشگاه خدا سجده كرده و اشك از چشمشان جاری شود. این حالت هیچ منافاتی با لطف و رحمت خداوند ندارد. كسی كه از درك عظمت خدا به سجده افتاده و اشك میریزد، در همان حال از رحمت خدا هم با خبر است. لذتی كه او از این حالت میبرد، هیچ عاشقی از وصال معشوق نمیبرد. در حالیكه ما بیخبران به حال او تأسف میخوریم! این شاهکار خلقت خداست كه آدمیزاد را اینگونه آفریده و همه این حالات را در وجودش نهفته، تا با فراهم شدن شرایط، هر یك از آنها ظهور کند، رشد یابد و مظهر بندگی انسان در برابر خدا باشد. اصلاً انسان برای همین آفریده شده است؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ[8].
اولین مانع انسان برای رسیدن به چنین مراتبی عشق به دنیا است. با كنار زدن این مانع، تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ وَ تَعْظُمَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُ، دنیا در نظرش خوار و كوچك، و آخرت در نظرش بزرگ و با عظمت میشود. پس از آن بین خواستههای خودش و خواستههای خدا برای او تضاد پیدا میشود و انسان با تلاش، تمرین و ممارست میتواند خواست خدا را بر خواست خودش مقدم بدارد. در مرحله بالاتر به جایی میرسد كه خواسته خودش برایش مطرح نیست؛ یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی؛ در این مرحله بنده خدا فقط به دنبال خشنودی خداست. ولی این تنها یک روی سکه است؛ بنده خدا از سر عشق و محبت نسبت به خدا، کاری را انجام میدهد كه معشوقش میخواهد و از اینكه خواسته محبوبش را انجام داده و موجب رضایت او شده، خوشحال و سرمست میشود. روی دیگر سکه این است که این بنده عاشق در مقابل عظمت محبوب احساس حقارت و کوچکی میکند. کمال انسان به این است كه هم معرفتش نسبت به صفات جمال الهی به كمال برسد و عاشقانه در پی اجابت خواستههای محبوبش باشد؛ هم صفات جلال الهی را در حد اعلی درك كند و در برابر جلوه عظمت خدا زار و نالان، به خاك بیفتد و مدهوش شود. گاهی برای حضرت زهرا سلامالله علیها خبر میآوردند كه علی علیهالسلام بیهوش در نخلستانی افتاده است. صدیقه طاهره علیهاالسلام كه با این حالات حضرت امیر سلامالله علیه آشنا بود، میفرمود این کاری هر شب علی است؛ ما به این حالات علی عادت داریم.
محبت نسبت به صفات جمال الهی، و احساس کوچکی در مقابل عظمت الهی وقتی در كنار هم جمع شود، توصیف دیگری به جز شاهکار خلقت خدا نمیتوان برای آن ذكر كرد و خداوند میخواهد همه بندگانش به این مراتب برسند. خداوند در این حدیث قدسی راه رسیدن به این مراتب را نشان داده است. ابتدا باید مانع را كه عشق به دنیاست، از سر راه برداریم؛ تا دنیا در نظرمان خوار شود و تلی از طلا با یک تل خاکستر برایمان مساوی باشد؛ زنده باد، مرده باد دیگران برایمان تفاوتی نداشته باشد، فحش و ناسزای مردم با دستبوسی و احترامشان در ما تأثیری نداشته باشد؛ نگاهمان فقط به این باشد كه او چه میپسندد. اگر چنین شد، در مرتبه بعد وَ یُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَى هَوَاهُ، و سپس یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی؛ و این یک روی سکه است؛ عاشقی كه به دنبال رضایت معشوق است، باید بداند این معشوق، بسیار با عظمت است و هر قدر عظمت او، و حقارت خود را بهتر درك كند، لذت نوازش او را بیشتر مییابد.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. ارشاد القلوب الی الصواب للدیلمی، ج1، ص 204.
[2]. وَ لَدُنْیَاكُمْ أَهْوَنُ عِنْدِی مِنْ وَرَقَةٍ فِی فِی جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا وَ أَقْذَرُ عِنْدِی مِنْ عُرَاقَةِ خِنْزِیرٍ یَقْذِفُ بِهَا أَجْذَمُهَا؛ بحارالانوار، ج 40، ص 348.
[3]. اعلی(87 / 17.
[4]. الكافی، ج2، ص: 131، باب ذم الدنیا و الزهد فیها.
[5]. مصباحالمتهجد و سلاح المتعبد، ج 2، ص 591، دعای ابوحمزه ثمالی.
[6]. اعراف(7) / 143.
[7]. مریم(19) / 58.
[8]. ذاریات(51) / 56.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/14، مطابق با شب هشتم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته ضمن توضیح در باره بخشهایی از حدیث قدسی، به بیان بعضی از اوصاف کسانی که اهل حیات باقیه و زندگی سعادتمندانه ابدی هستند، پرداختیم. ادامه این حدیث شریف چنین است: وَ یَذْكُرَ عِلْمِی بِهِ وَ یُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ عِنْدَ كُلِّ سَیِّئَةٍ وَ مَعْصِیَةٍ[1]. در فرازهای پیشین فرمود کسانی که به دنبال حیات ابدی مطلوب هستند، در گام اول باید محبت دنیا را از دلشان بیرون کنند و رفتارشان چنان باشد كه دنیا در نظرشان خوار و خفیف شود؛ در مرحله بعد سعی کنند خواست خدا را بر خواست خودشان مقدم بدارند؛ و بعد از آن، همیشه طالب رضای خدا باشند و حق عظمت الهی را به جا بیاورند. این خطمشی و راهبردی است برای کسانی که میخواهند به کمالات مطلوب برسند. اما برای پیاده كردن این راهبرد در عمل چه باید کرد؟ فرازهای بعد برای ارایه برنامه عملی در جهت راهبردهای كلی قبلی است.
اولین برنامه این است: وَ یَذْكُرَ عِلْمِی بِهِ؛ انسان سعی کند در همه مقاطع زندگی و در تمام ساعات شبانهروز متناوباً به یاد بیاورد که خدا به رفتار او آگاه است. طبعاً موفقیت در این امر نیازمند تمرین و ممارست است و با كار مقطعی و كوتاهمدت حاصل نمیشود. در تمام طول عمر باید آدمی چنین حالتی داشته باشد؛ از همینرو باید سعی كند این حالت برایش ملکه شود. برای این کار، ابتدا انسان باید باور کند که خدا به همه کارهای او عالم است. همه ما اجمالاً قبول داریم که خدا عالم است و چیزی بر او پوشیده نیست؛ اما داشتن یک تصور روشن از چگونگی علم خداوند بستگی به پایه معرفت انسان نسبت به خدا و صفات او دارد. بدون شک، همه انسانها علاوه بر اختلاف در ظرفیت علمی، و هوش و استعداد، از لحاظ كسب علم و معرفت نیز در یك سطح نیستند. حتی بزرگانی که عمری را در جهت تحقیق در زمینه الهیات صرف کردهاند، شناختشان نسبت به خدا یكسان نیست و با دقت در بیانات ایشان میتوان تفاوت مرتبه معرفتشان را دریافت.
برخی گمان میكنند علم خدا، مثل علم بشر، همان صورت جزیی یا مفهوم كلی است كه از امور در ذهن آدمی ایجاد میشود، و چیزی زائد بر ذات انسان است. گاهی نیز تشكیل این صورت در اختیار آدمی نیست؛ بلكه در اثر عامل دیگری در ذهن شخص پیدا میشود. با ایجاد این تصویر یا مفهوم در ذهن شخص گفته میشود او «میداند» و با زائل شدنش، «نمیداند».
بر این اساس نیز علم خدا نسبت به كارهای ما از گزارش یا تصویری كه ملائکه از رفتارهای ما در نامه اعمالمان ثبت كرده و به پیشگاه الهی عرضه میکنند، حاصل میشود. شاید كسانی گمان كنند اگر كارهایمان در نامه اعمال ثبت نشود، یا گزارش آن به محضر خداوند عرضه نشود، او از آنها مطلع نمیشود. این تصورات در اثر ضعف معرفت ماست. در برخی روایات نقل شده كه مورچه خیال میکند خدای او هم مثل خودش دو شاخک دارد[2]. بعضی از کسانی که خودشان را از علما حساب میکنند نیز چنین تصوراتی درباره خداوند دارند. معروف است ابن تیمیه که پایهگذار اساس فكری وهابیت بود، در مسجد دمشق حدیثی به این مضمون را از مجامع روایی عامه نقل کرد كه خداوند شبهای جمعه از آسمان به زمین میآید و گناهان کسانی را که توبه کنند، میآمرزد، و بعد، از پلههای منبر پایین آمد و گفت به همین صورت که من از این پلهها پایین آمدم، خدا هم از آسمان تا روی پشتبام خانهها پایین میآید و مردم را مورد رحمت قرار میدهد!
بحث در باره علم خدا از دیرباز در میان متخصصان الهیات مطرح شده و تا كنون ادامه دارد. یکی از نظریاتی که تا حدود هزار سال پیش، حتی در بین دقیقترین فیلسوفان الهی مثل ابن سینا رواج داشت، این بود که علم الهی نسبت به مخلوقات به وسیله صورتهایی لازمه ذات خدا هستند، حاصل میشود. تفسیر خوشبینانه این نظریه آن است كه این صورتها مخلوق خدا هستند؛ ولی قدیم و ازلیاند، و همیشه با خدا بودهاند. با وجود همه زحماتی كه نوابغی مثل ابن سینا برای بیان چنین نظریاتی متحمل شدهاند، باز هم این نظریات برای تبیین علم خدا نارسا است.
قرآن برای اثبات این امر كه خداوند به همه امور آگاه است، اهتمام و عنایت خاصی دارد. با مروری بر آیات قرآن كریم میتوان مشاهده كرد كه خداوند به صورتهای مختلفی این مطلب را بیان میکند؛ در یک جا میفرماید: أَلَا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ؟ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ[3]. آیا ممكن است کسی که موجودی را میآفریند، نسبت به او عالم نباشد؟! تصویر گل یا میوهای كه ما در ذهنمان مجسم میکنیم، نمونهای از آفرینش است. البته همین آفرینش هم در سطح عالیتری از خداست؛ اما در مرتبه نازلتری میتوانیم بگوییم ما این صورت را در ذهنمان ایجاد میکنیم. حال، آیا ممكن است ما ندانیم چه تصویری در ذهن خود ایجاد كردهایم؟! آیا ممكن است من تصویر سیبی را در ذهنم ایجاد کنم، اما ندانم صورت سیب است؟!
آفرینش بدون علم امكان ندارد. اگر آفرینشی در كار باشد، حتماً توأم با علم است. بر اساس همین مطلب، امام صادق علیهالسلام برای محكوم كردن زندیقی كه مدعی خلق كردن كرم در گل و لای شده بود، فرمود از او سؤال كنید: آیا میداند آنچه به خیال خودش آفریده، چند تاست و چه تعدادی از آنها نر و چه تعدادی ماده است؟[4] اگر او آنها را خلق کرده، باید بداند آفریدهاش چند تا است و چه جنسیتی دارد. اگر همه عالم مخلوق خداست، این آفرینش از علم خدا جدا نیست. ولی این بیان برای این که ما همه چیز را به علم خدا نسبت بدهیم، کافی نیست.
قرآن عنایت فراوانی برای اثبات و تبیین علم خدا نسبت به همه موجودات در آسمان و زمین و همه حوادث و اتفاقات، حتی افتادن برگی از درخت دارد . اگر موجود زندهای در اعماق دریا غذایی بخورد، خدا به آن موجود و به غذایی که می خورد، آگاه است. اگر درون صخرهای موجودی کمترین اثر از حیات داشته باشد، خدا به همه جزئیاتش آگاه است. این مطلب به زبانهای مختلف در قرآن بیان شده است.
در آیات ابتدای سوره حدید كه در روایات از آنها به عظمت یاد میشود، بیان خاصی از توحید ارایه شده است. از جمله میفرماید: هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ[5]؛ در ادامه نیز میفرماید: یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ وَمَا یَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا یَنزِلُ مِنَ السَّمَاء وَمَا یَعْرُجُ فِیهَا وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیر[6]؛ قطره باران، یا دانه گیاهی كه بر زمین بیفتد، یا حشرهای كه زمین را سوراخ كند و در آن فرو برود، و آنچه از دل زمین خارج شود، مثل گیاهی که از درون زمین میروید، یا آنچه بر اثر زلزله یا آتشفشان از عمق زمین بیرون بریزد، خداوند به همه آنها آگاه است. همچنانكه نسبت به هر آنچه از آسمان فرو میریزد، یا در آسمان بالا میرود، نیز آگاه است؛ به همه رفتارهای شما هم آگاه است. ببینید، خداوند چه عنایت خاصی برای بیان دقیق هم موارد جزیی علم خود دارد!
هر پدیدهای که در زمین و آسمان تحقق پیدا کند از علم خدا خارج نیست. در سوره مجادله نیز میفرماید: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ مَا یَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَى مِن ذَلِكَ وَلَا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ[7]؛ این مطلب به قدری یقینی است، كه گویا آدمی به چشم خود آن را میبیند؛ مگر نمیبینی که خدا هر چه در آسمان و زمین است، را میداند؟ اگر سه نفر در جلسهای خصوصی باشند و با هم نجوا كنند، حتماً چهارمین نفرشان خداست؛ و اگر پنج نفر باشند، ششمین نفرشان خداست؛ هر جا باشید، خدا با شماست. این بیان علمی غیر از بیانی است که هم به صورت عوامانه، هم از قول فلاسفه نقل شد. علم خدا صورت ذهنی نیست؛ بلكه خدا همهجا حضور دارد و جایی نیست که از حضور او خالی باشد.
این بیان شبیه این تعبیرات است: وَكَانَ اللّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطًا[8]؛ أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطٌ[9]؛ إِنَّ الله عَلَى كُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ[10]؛ همه جا خدا گواه است، یا به تفسیری دیگر، اگر چشم بینایی باشد، همه جا خدا دیده میشود. خداوند نسبت به همه چیز احاطه دارد؛ گمان نكنید احاطه خداوندبر همه چیز مثل احاطه لباس بر بدن است كه سطحی از لباس با سطحی از بدن تماس پیدا میکند. اگر چنین باشد، احاطه بر درون اشیاء چگونه قابل تبیین است؟ احاطه خداوند بر اشیاء از نوع احاطه یك جسم بر جسم دیگر نیست. بسیاری از اندیشمندان و متخصصان الهیات در تبیین این مفهوم در ماندهاند. كسی كه با بیان نظریهای جدید خدمت بزرگی به فلسفه و الهیات اسلامی كرد صدرالدین شیرازی بود كه با اثبات مسأله وجود رابط، زمینه را برای حل اینگونه مسایل فراهم ساخت.
اگر رابطه هر پدیدهای را با فاعلی که آن را ایجاد كرده، در نظر بگیریم، این رابطه، دو وجودی است که یکی از آنها نسبت به دیگری ـبه تعبیرملاصدراـ وجود رابط است؛ یعنی نمیتوان آن را از فاعل جدا کرد. آیا شما میتوانید صورتی را كه در ذهنتان ایجاد كردید، از خود جدا كنید و كناری بگذارید، تا در عین حالیكه این صورت علمی وجود دارد، شما آن را ندانید؟ اصلاً علم بودن این صورت قائم به ذهن شما است. همچنانكه اراده شما برای سخن گفتن قابل تفكیك از خود شما نیست. اگر شما نباشید و وجودتان ادامه پیدا نکند، اراده شما هم وجود نخواهد داشت. اصلاً این اراده عینالربط به فاعل آن است.
با اثبات این مساله تصویر جدیدی از رابطه بین همه مخلوقات عالم با خالق به دست آمد. عالیترین مخلوقات ملكوت و جبروت، تا پستترین موجوداتی که در عالم ماده هستند، هر چه اسم وجود بر او اطلاق میشود، همه مخلوق خدا هستند، و او همه آنها را از نیستی به هستی آورده است. همه این مخلوقات وجودشان قائم به اراده خداست؛ إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ[11]؛ او وقتی چیزی را بخواهد، میگوید: باش! آن موجود هم وجود پیدا میكند. تا زمانی كه خدا میگوید باش، آن موجود هست؛ و زمانی كه نگویدباش، آن موجود هم نخواهد بود. مثل اراده شما كه تا زمانی كه بخواهید، هست؛ اما اگر لحظهای توجه نكردید، ارادهای نخواهد بود.
مخلوقی که وجودش وابسته به فاعل هستیبخش است، نمیتواند مستقل از او باشد، و مظهر اراده اوست؛ آیا ممكن است این فاعل نسبت به مخلوقی که قائم به اوست، عالم نباشد؟! تفاوتی نمیكند كه این مخلوق ریز باشد، یا درشت؛ مادی باشد، یا مجرد.
یکی از مشکلات فلاسفه در اثبات علم الهی این بود که مادیات چگونه متعلق علم خدا قرار میگیرند. چون تصور میکردند درك كردن مادیات، تنها از راه چشم، گوش و حس حاصل میشود. اما نظریه وجود رابط همه این مسایل را حل میکند. چون هر موجود، به میزان بهرهای كه از وجود دارد، قائم به خداست و از خودش هیچ استقلالی ندارد؛ پس نزد خدا حضور دارد. در نتیجه علم خدا به همه موجودات حضوری است و احتیاج به صورت ذهنی ندارد.
نکته دیگری كه از هزار سال پیش برای نوابغی مثل فارابی و ابن سینا مطرح بود و یكی از مسایل مهم الهیات است، مسأله علم خدا به یك موجود پیش از وجود آن است. گفتیم علم ما به موجودات در واقع تصویری است كه به وسیله حواس از آنها در ذهن خود ایجاد میكنیم. هم چنین گفتیم خداوند در علم خود نیازی به حواس ندارد و اصلاً وجودش هر موجودی قائم به وجود خداست؛ به تعبیری وجودش عین علم خداست. ولی علم به این مخلوق قبل از آن که موجود شود، چگونه امكان دارد؟ فیلسوفان، علم ما به موجودات قبل از ایجاد را از نوع علم کلی دانستهاند. مثلاً منجم از طریق محاسباتی پیشبینی میکند که در فلان ساعت از فلان تاریخ خورشیدگرفتگی یا ماهگرفتكی پدید میآید. علم او به چنین پدیدهای كه در آینده ایجاد میشود، مفهومی کلی است كه بر اساس فرمولهای کلی به دست آمده است. چون وجود خارجی آن هنوز ایجاد نشده است، تا بتوان تصویری از آن به دست آورد. بنا براین، علم به چنین پدیدهای جز در قالب مفهومی کلی كه از طریق محاسبات و فرمولهای علمی به دست میآید، حاصل نمیشود. خدا نیز از آنجا كه نسبت به همه چیز، از جمله این فرمولها آگاه است، نتایج آنها را هم به همین صورت كلی میداند.
همچنین مسلمانان با آیات و روایاتی روبرو میشوند كه مشکل دیگری را در ارتباط با علم الهی ایجاد میكند. از جمله آیهای كه میفرماید: أُحِلَّ لَكُمْ لَیْلَةَ الصِّیَامِ الرَّفَثُ إِلَى نِسَآئِكُمْ؛ تا جایی که میفرماید: عَلِمَ اللّهُ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَخْتانُونَ أَنفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَیْكُمْ[12]. در شرایع سابق هنگام روزه، شب هم باید از نزدیكی با همسرشان خودداری میكردند. اما در اسلام نه فقط اینكار ممنوع نیست؛ بلکه در شب اول ماه رمضان مستحب هم هست. دلیل تغییر این حكم در این قسمت از آیه بیان شده است: عَلِمَ اللّهُ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَخْتانُونَ أَنفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَیْكُمْ؛ از لحن آیه چنین برداشت میشود که گویا در ابتدا قرار بود در اسلام نیز اینكار مجاز نباشد؛ ولی چون خدا میدانست شما به خودتان خیانت میکنید، خداوند به شما تفضل کرد و حرمت این حکم را برداشت. بر اساس این برداشت، علم خدا به این موضوع در زمان خاصی ایجاد شده است. در آیات دیگری نیز شبیه این مسأله را میتوان مشاهده كرد. عَلِمَ أَن سَیَكُونُ مِنكُم مَّرْضَى[13]؛ یا حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِینَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِینَ[14]؛ ما حکم جهاد را بر شما واجب کردیم، تا خدا بداند چه کسانی جهاد میکنند و در مقابل سختیها مقاوماند.
چنین آیاتی این شبهه را تقویت میکند که چگونه خداوند پیش از آن که حادثهای واقع شود، آن را میداند؟ این مسأله به عنوان یك معضل برای بسیاری از بزرگان مطرح بوده و بحثهای آن را میتوانید در کتابهای الهیات دنبال کنید. راه حل ساده این مسأله که کمتر به آن توجه میشود، این است که همه موجودات با هم رابطه زمانی ندارند. آنچه در امتداد زمان واقع شود، قبل و بعد دارد، اما موجودی که فوق زمان است، با اشیای زمانی رابطه زمانی ندارد و نمیتوان گفت پیش از آنها یا بعد از آنهاست. موجود فوق زمان بر همه زمانها احاطه دارد و همه پدیدهها یک جا نزد او حاضر است. این كه پدیدهای هنوز واقع نشده، نسبت به ماست. برای خدا دیروز و امروز و فردا وجود ندارد. همه زمانها در محضر او حاضر است. به عبارت سادهتر اصلاً زمان را خود خدا خلق کرده و تقدم او بر همه موجودات تقدم زمانی نیست؛ بلكه تقدم وجودی و به تعبیر دیگر احاطه وجودی است. بنا براین علم خدا نسبت به گذشته و آینده یکسان است.
پس تعبیراتی كه در این آیات به كار رفته، چیست؟ اصطلاحاً به این تعبیرات «علم اضافی» یا «علم فعلی»گفته میشود؛ یعنی زمانی كه پدیدهای تحقق پیدا میکند، مطابق علم الهی است و در آن زمان معلوم میشود. تا قبل از پیدایش یك پدیده در ظرف زمان، آن پدیده موجود نیست كه بتوان آن را «معلوم» دانست. هر گاه آن پدیده در ظرف زمان ایجاد شد، آنگاه «معلوم» میشود. منظور از «علم» در این جا نسبتی است که بعد از به وجود آمدن یك ذات، بین علم الهی و آن ذات پیدا میشود.
مقصود از طرح این مباحث تذكر این نكته بود كه مساله علم خدا به اشیا مسألهای عمیق است فیلسوفان بزرگ از هزاران سال پیش درباره آن بحث کردهاند. قرآن در زمینه علم الهی میفرماید همه چیز نزد ما حاضر است؛ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا[15]؛ شبی تاریک در گوشهای از این عالم برگی از درخت میافتد؛ افتادن این برگ در آن شب تاریک بر روی زمین از ما مخفی نیست؛ چون خدا همان جا حضور دارد. برای موجود شدن این پدیده باید خدا از آن آگاه باشد؛ وجود یافتنش همان، و معلوم بودنش برای خدا همان. أَلَا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ[16]؛ كسی که همه هستیاش به دست اوست، با اراده او موجود است، چگونه ممكن است از آن آگاه نباشد؟ این، راهی بسیار ساده و شیرین است که قرآن پیش پای بشر گذاشته تا بفهمد که چگونه همه چیز نزد خدا حضور دارد و برای او معلوم است. تبیین فلسفی این مسأله خلعتی بود که بر اندام ملاصدرا راست آمد. خداوند انشاءالله ایشان را با موالیاش محشور کند.
بنا بر این ما ابتدا باید بدانیم خدا میداند. در مرتبه بعد یادمان باشد كه خدا میداند. این بیانات قرآنی است؛ برگی که از درخت میافتد، خدا از آن آگاه است؛ خطوراتی که بر قلب شما میگذرد، هم خدا از آن آگاه است؛ وَهُوَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ[17]. با باور کردن این مسأله که بدانیم خدا همه چیز را میداند، كار برایمان آسان میشود. اما نباید فراموش كنیم كه توجه دائمی به این مسأله کار مشکلی است. این که امام رحمةالله علیه فرمود عالم محضر خداست، یعنی همه چیز نزد خدا حاضر است و هیچ چیز بر او مجهول و مخفی نیست. از عمق ریزترین ذره، تا نهایت کهکشانها، همه را خدا میداند و چیزی برای او مجهول نیست. اما چه کنیم كه یادمان باشد؟ این، تمرین میخواهد. باید بنا بگذاریم هر روز لحظاتی را به این مطلب فکر کنیم. و بهتر آنكه پیش از نماز به این مطلب بیاندیشیم تا نمازمان هم با حضور قلب بیشتری باشد. باور كنیم که خدا همه جا حضور دارد؛ جایی که من نشستهام، حرفی که میزنم، غذایی که میخورم، هیچیك از خدا مخفی نیست. البته ممکن است در ابتدا نتوان مدت طولانی به این مطلب فكر كرد؛ اما به تدریج و روز به روز میتوان این زمان را افزایش داد و توجه را عمیقتر کرد. اینكار احتیاج به تمرین دارد؛ مخصوصاً در مواردی مظان گناه است؛ در این موارد باید حواسمان را خیلی جمع کنیم وپیشاپیش فکر کنیم که در صحنهای که بناست با آن مواجه شویم و مظان گناه است، خدا در آن جا حضور دارد و ما را میبیند. این فکر را در ذهنمان تقویت کنیم و بیشتر توجه داشته باشیم . شاید این مطلب توضیحی باشد برای این جمله که وَ یَذْكُرَ عِلْمِی بِهِ وَ یُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ عِنْدَ كُلِّ سَیِّئَةٍ وَ مَعْصِیَةٍ
وفقنالله و ایاکم انشاءالله
[1]. ارشاد القلوب الی الصواب للدیلمی، ج1، ص 204.
[2]. منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج17، ص: 264؛ عن الصادق علیه السّلام: كلّما میّزتموه بأوهامكم فی أدقّ معانیه مخلوق مصنوع مثلكم مردود إلیكم، و لعلّ النمل الصغار تتوهّم أنّ للّه سبحانه زبانتین، فانّ ذلك كمالها، و تتوهّم أنّ عدمهما نقصان لمن لا یتّصف بهما، و كذا حال العقلاء فیما یصفون اللَّه سبحانه و تعالى به.
[3]. ملك(67) / 14.
[4]. رك: سفینة البحار، ج 1، ص 157.
[5]. حدید(57) / 3.
[6]. حدید(57) / 4.
[7]. مجادله(58) / 7.
[8]. نساء(4) / 126.
[9]. فصلت(41) / 54.
[10]. حج(22) / 17.
[11]. یس(36) / 82.
[12]. بقره(2) / 187.
[13]. مزمل(73) / 20.
[14]. محمد(47) / 31.
[15]. انعام(6) / 59.
[16]. ملك(67) / 14.
[17]. حدید(57) / 6.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/15، مطابق با شب نهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته ضمن توضیح در برابر جملاتی از حدیث شریف قدسی که خداوند در شب معراج خطاب به پیغمبر اكرم صلواتاللهعلیه فرمود، گفتیم رسیدن به حیات ابدی مطلوب مقدماتی لازم دارد. ابتدا باید دنیا در نظر انسان کوچک و خوار شود، تا عشق به دنیا نداشته باشد. در مرحله بعد سعی کند خواست خدا را بر خواست خودش مقدم بدارد و انگیزهاش در رفتارها کسب رضای الهی باشد. سرانجام، حق عظمت الهی را ادا کند. این سه عنوان، اصول راهبردی است. اما این اصول چگونه تحقق پیدا میکند و ما باید چه کنیم که بتوانیم واجد این شرایط بشویم؟ در جملات بعد این حدیث شریف قدسی چند راهكار عملی در این جهت ارایه شده است. اولین راهكار این است: وَ یَذْكُرَ عِلْمِی بِهِ؛ انسان باید به یاد داشته باشد که من به همه حرکات و سکناتش آگاه هستم. شب گذشته توضیحاتی در باره این فراز ارایه شد.
در این حدیث قدسی ادامه راهكارهای رسیدن به حیات باقیه چنین بیان شده است: وَ یُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ عِنْدَ كُلِ سَیِّئَةٍ وَ مَعْصِیَةٍ[1]؛ آدمی باید شبانهروز مراقب خود باشد؛ به خصوص مواقعی كه در مظان ارتكاب گناه و معصیت است. شاید با توجه به همین حدیث باشد كه علمای اخلاق در مراحلی كه برای تکامل انسان ذکر میکنند، بیشترین تأکیدشان بر «مشارطه»، «مراقبه» و «محاسبه» است. البته به حسب وضعیت و سطح کمال هر شخص، مراتب مختلفی از مراقبت را میتوان تصور كرد. اولین مرتبه این است که آدمی در ابتدای روز در مشارطه با نفْسش، خود را مخاطب قرار دهد و شرط کند، حال كه خدا عمر جدیدی به او داده، از این سرمایه در جهت تأمین زاد و توشهای برای آخرت استفاده کند، مطیع امر خدا باشد و مرتکب گناه نشود؛ در طول روز هم دائماً متوجه و مراقب رفتار خود باشد و سعی کند مرتکب گناه نشود؛ آخر شب هم كارهای خود را محاسبه کند، تا اگر اتفاقاً بر اثر غفلت گناهی از او سر زده، آن را جبران کند.
در این زمینه، به خصوص درباره محاسبه روایات متعددی نقل شده، و بزرگان و علمای اخلاق هم کتابهایی در این خصوص نوشتهاند در بعضی از روایات گفته شده: لَیْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ یُحَاسِبْ نَفْسَهُ كُلَ یَوْمٍ[2]؛ اگر کسی هر روز از خودش حساب نکشد، از ما نیست. یعنی لازمه ولایت اهلبیت علیهمالسلام این است که انسان از خودش حساب بکشد. هر مسلمانی که به حساب و کتاب روز قیامت ایمان دارد، به میزان باور خود نسبت به این امر، سعی میکند این مسایل را رعایت کند. از همینرو هر چه مرتبه ایمان شخص عالیتر باشد، مراقبهاش دقیقتر، پر بارتر و پرثمرتر خواهد بود.
کسی كه این مرحله را بگذراند، و مراقبه برایش ملکه شود، دائماً مواظب است که مرتکب گناه نشود و اگر اتفاقاً در اثر غفلت مرتكب گناهی شد، بعد از حساب کشیدن از خود، حتماً استغفار میکند. مرتبه بعد «احسان» نامیده میشود. شاید این عنوان، از فرمایش پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم به ابوذر اخذ شده باشد كه فرمود: الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاك[3]؛ یعنی بنده علاوه بر این که مراقب است گناه نکند، باید متوجه باشد که همیشه در محضر خداست. کسی را فرض كنید كه در برابر شخص بزرگی مسئولیت دارد و باید دستورات او را اطاعت كند. تبعیت این فرد از دستورات مافوق مرحله اول است. مرحله دوم آن است که علاوه بر اجرای دستورات، توجه داشته باشد که همیشه در برابر دیدگان آن شخصیت بزرگ است. در این صورت در كارهایش بیشتر دقت میكند. الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاك؛ بندگی بنده باید مانند كسی باشد که خدا را حاضر و ناظر میبیند. توجه داشته باش، اگر تو خدا را نمیبینی، خدا تو را میبیند. قرآن هم میفرماید: أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى[4]؟ اگر كسی توجه داشته باشد كه شخصیت بزرگتری بر اعمالش اشراف دارد و او را میبیند، بیشتر در رفتارش دقت میكند و میكوشد طبق دستورات او عمل كند.
مرحله بالاتر این است که انسان نه تنها رفتارش مطابق خواسته معبود باشد، بلکه خطورات ذهنیاش هم برخلاف میل او نباشد. اشخاص باتقوا سعی میکنند دائماً به این نكته توجه داشته باشند که در محضر الهی هستند و مراقبند كه مرتکب گناه نشوند؛ ولی همین افراد گاهی در دلشان یادی از لذت معصیتی میكنند كه در گذشته مرتكب شدهاند، یا وسوسه انجام یك گناه خطور میكند، كه هر چند به مرحله عمل نرسیده، ولی در نظر خداوند پسندیده نیست. خداوند میفرماید: اجْتَنِبُوا كَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ[5]؛ یعنی خداوند گذشتن گمان بد درباره کسی به ذهن شخص را هم نمیپسندد. چون این گمان میتواند انگیزهای برای رفتار ناهنجاری باشد؛ مخصوصاً اگر شیطان با وسوسههایش آن را زیبا جلوه دهد. چون اساساً کار شیطان تزیین گناهان است. قرآن هم به این مطلب اشاره كرده و آیهای از قول ابلیس میفرماید: لأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ[6]؛ در آیه دیگری هم میفرماید: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَآءِ وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِكَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا[7].
برای انجام گناه معمولاً مثلثی در کار است؛ ضلع اول مادهای است که گناه به آن تعلق میگیرد؛ این ماده همان دنیاست: شمشهای طلا و نقره، کارتهای اعتباری و تعداد صفرهایی که جلوی موجودی حسابهای بانكی ردیف میشود، اسبهای قیمتی، اتومبیلهای چند صدمیلیونی و دارائیهای دیگر. خداوند میفرماید این چیزها در نظر انسان بیش از آنچه هست، زیبا جلوه میكند و برای او جاذبه دارد. ضلع دیگر این مثلث وسوسههای شیطانی است. كار شیطان این است كه زیبایی امور دنیا را در نظر بشر پر رنگ و لعابتر جلوه دهد و با تكرار این جلوه در پیش چشم آدمی، جاذبه آن را تقویت كند. ضلع سوم هم تمایلات درونی انسان نسبت به این امور، یا همان هوای نفس است. اضلاع این مثلث در كنار هم، آدمی را به سوی دام گناه میکشانند. اگر کسی بخواهد از خطر افتادن در این دام محفوظ بماند، باید با مجهز شدن به سلاحی مناسب، در برابر جاذبه گناه مقاومت كند، تا فریب وسوسههای شیطان را نخورد و بتواند بر هوای نفسش غالب شود. اما چگونه انسان میتواند در این راه موفق شود؟ با تمرین و تلاش. چون گرایشهای مادی و طبیعی مثل گرسنگی و غریزه جنسی از ابتدا در انسان فعلیت دارد. اما انگیزههای متعالی با سعی و تلاش فعلیت پیدا میکند. از همین رو انسان باید با تأمل و اندیشه در رفتارش، برنامهای عملی برای نجات خود از دام گناه تهیه كند.
از همینرو بعضی از بزرگان فرمودهاند تمام دوران سیر و سلوک، مراقبه است و انسان دائماً باید توجه داشته باشد و بكوشد كه هرگز به غفلت مبتلا نشود. خداوند در قرآن میفرماید: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[8]؛ بر اساس این آیه بعضی افراد اصلاً برای جهنم آفریده شدهاند؛ كنایه از اینكه قطعاً عاقبتشان به جهنم ختم خواهد شد؛ خدا به آنها چشمانی برای دیدن حقایق داده، اما چشمشان را فقط به روی لذتهای مادی میگشایند؛ گوشی برای شنیدن موعظه و نصیحت به آنها داده، ولی از آن برای شنیدن لغویات و موسیقی مبتذل و مانند آن استفاده میكنند؛ عقل را برای درك حق و باطل در اختیارشان قرار داده، اما آن را به كار نمیگیرند؛ چنین كسانی مثل چهارپا، بلکه از چهارپایان گمراهترند. در پایان آیه هم میفرماید: أُوْلَـئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ این افراد در اثر غفلت به مصیبت مبتلا شده و از حیوان هم پستتر شدهاند.
پس در تمام دوران سیر و سلوک آنچه آدمی را از مرتبه پست حیوانیت به مقام قرب الهی میرساند، توجهات قلبی است. از همین رو انسان باید دائماً سعی کند این توجهات را تقویت کند؛ ابتدا توجه داشته باشد كه گناه موجب ضرر و زیان است و سعی كند در عمل مرتكب معصیت نشود؛ در مرحله بعد توجه داشته باشد که خدا همهجا و همیشه حضور دارد. با تقویت این حالت، تدریجاً توجه انسان معطوف به خدا میشود؛ در این مرحله هر چه دوست دارد، همان چیزهایی است که خدا دوست دارد و به تعبیر عامیانه دائماً با خدا زندگی میکند؛ از لحظه بیدار شدن تا هنگام خوابیدن، همیشه به یاد خداست؛ حتی لحظهای كه زبانش به اذكار و اوراد مترنّم نیست، دلش متوجه خداست؛ گویا اصلاً در دلش چیزی غیر از خدا باقی نمیماند. این همان حالتی است که در ادامه حدیث قدسی در باره آن میفرماید: وَ یُنَقِّی قَلْبَهُ عَنْ كُلِّ مَا أَكْرَهُ.
بعد از كامل شدن مراقبه و ملکه شدن توجه به حضور خدا، انسان باید سعی کند اصلاً چیزی که خدا دوست ندارد، در دلش نماند و قلب از هر چه خدا از آن کراهت دارد، پاک شود و حتی یاد آن هم به ذهنش خطور نکند؛ به تعبیر دیگر، اختیار دلش را به دست بگیرد و تلاش كند که توجهی به آنچه خدا دوست ندارد، نکند. این مرحله بالاتر از مرتبه توجه به حضور خداست. در این مرحله شخص علاوه بر اینكه متوجه است كه خداوند رفتارهای ظاهری او را میبیند و از کارهایش آگاه است، به این نكته نیز توجه دارد که خدا از درون دل او، و تمایلات، خواستهها و خطورات ذهنی او هم آگاه است. بر همین اساس یُنَقِّی قَلْبَهُ عَنْ كُلِّ مَا أَكْرَهُ وَ یُبْغِضَ الشَّیْطَانَ وَ وَسَاوِسَهُ.
گفتیم یكی از اضلاع مثلثی که آدمی را به سوی گناه میکشاند، تمایل و كشش درونی آدمی نسبت به گناه است كه لازمهاش هوای نفس است. بعد از غلبه بر کشش و جاذبه گناه، مرحله بعد آن است كه انسان با شیطان مثل یك دشمن معامله کند. این نیز یكی از تعالیم قرآن است که میفرماید: إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا[9]. ما با دشمن قسمخورده خود كه به خون ما تشنه است، چگونه برخورد میکنیم؟ روشن است كه سعی میکنیم تا جایی كه ممكن است با او مواجه نشویم و از تماس با او فرار میكنیم، تا او نتواند آسیبی به ما برساند. حال، اگر به راستی باورمان باشد که شیطان دشمن ماست، باید با او اینگونه برخورد كنیم. پس چرا ما با شیطان نرد دوستی میبازیم و از در رفاقت با او در میآییم؟
رابطه شیطان با انسان هم مراتبی دارد. گاهی شیطان با ایماء و اشاره آدمی را به سوی خود میخواند. گاهی هم با وسوسه و وعدههای فریبدهنده شخص را به انجام خواستهاش ترغیب میكند؛ کاری که با حضرت آدم کرد. ابلیس به حضرت آدم و حوا گفت: مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَیْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ[10]؛ خداوند شما را از خوردن آن درخت نهی كرده تا مبادا به ملک تبدیل شوید، یا زندگیتان ابدی شود! شیطان با ادعای خیرخواهی، بر این مطلب سوگند یاد كرد. دیگر آدمیان را هم به هر صورتی كه بتواند، میفریبد. البته قرار نیست شیطان با اجبار انسان را از راه به در كند؛ او چنین قدرتی ندارد؛ بلكه با زبانی خوش، یكی را به بهانه عبادت، كسی را از طریق غرور علمی، سومی را با وسوسه موقعیت و جایگاه اجتماعی، و دیگری را از طریق دیگر؛ شیطان برای هر كسی متناسب با شخصیت، منش، خواستهها و موقعیت اجتماعیاش دامی میگستراند و او را فریب میدهد، تا تدریجاً پایههای رفاقتش را محكم كند و به عنوان خیرخواهی او را گرفتار خود كند. این رابطه در فرهنگ قرآنی «تولّی» نامیده میشود؛ إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ[11]؛ شیطان بر کسی تسلط ندارد که بتواند با جبر و زور او را به گناه وادار کند؛ مگر کسانی که با او رابطه دوستی برقرار کردهاند و از او حرفشنوی دارند. در این صورت است كه شیطان میتواند در آدمی نفوذ كند و بر او تأثیر بگذارد.
رابطه ولایت و دوستی، با دشمن بودن سازگار نیست. انسان یا از در دوستی با شیطان در میآید، یا او را دشمن میدارد. قرآن با تأكید و مكرراً میفرماید: إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ[12]؛ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا؛ وَلاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ[13]؛ اما ما عملاً با او رفاقت میکنیم و برای این كار خود هم توجیهاتی میتراشیم! البته نه شیطان صراحتاً خود را «شیطان» معرفی میكند؛ نه ما تصریح میكنیم كه قصد دوستی با جنابش را داریم. اما معنی رفتارهای ما رفاقت با شیطان است. زمانی كه به نصیحتهای او عمل میکنیم و با او به تندی برخورد نمیکنیم، این كار مفهوم دیگری غیر از دوستی ندارد. بالاتر از این، ممكن است كار آدمی به جایی برسد كه نوکر شیطان بشود و شیطان به وسیله او مقاصدش را درباره دیگران اجرا کند؛ به عبارت دیگر عامل اغوای دیگران بشود؛ نه فقط خودش گمراه و جهنمی شده، بلكه ابزاری است در دست شیطان برای فریب دیگران! و حتی ممكن است كار آدمی به جایی برسد كه شیطان سوار او بشود و افسارش را در دست شیطان بگیرد.
اگر ما بخواهیم به این سرنوشت بد مبتلا نشویم، از ابتدا باید در برابر چشمکزدنهای شیطان به تندی پاسخ منفی بدهیم و اگر ـخدای ناكردهـ در دام دعوتش افتادیم، سعی کنیم زود خود را از چنگالش نجات دهیم و نگذاریم شیطان بر ما مسلط شود. این همان نكتهای است كه در این حدیث شریف هم به آن اشاره شده است. انسان بعد از این که دائماً متوجه حضور بود و توجهات قلبیاش نیز معطوف به خواست خدا شد، باید تلاش كند آنچه را خدا دوست ندارد، از دل بیرون کند؛ یُنَقِّی قَلْبَهُ؛ دلش را تمیز کند. گویا دل با دلبستگی به آنچه خدا دوست ندارد، آلوده، کثیف و متعفن میشود و باید آن را تمیز کرد. تمیز کردن دل هم به این است که محبت غیر خدا از دل خارج شود.
گفتیم ضلع سوم این مثلث وسوسههای شیطان، تحریک شیطان و تزیین گناه است. برای مقابله با این عامل باید باور کنیم که شیطان دشمن ماست و سعی کنیم زمینهای برای مسلط شدن شیطان بر ما فراهم نشود؛ لَا یَجْعَلُ لِإِبْلِیسَ عَلَى قَلْبِهِ سُلْطَاناً وَ سَبِیلًا؛ كاری نكنیم كه شیطان اختیار دل ما را به دست بگیرد. در فراز قبل صحبت از رفتاری ایجابی، یعنی پاك كردن قلب از خواستههای غیر خدایی، و توجه به محبوب بود. در این فراز اشاره به رفتار سلبیِ مبارزه با دشمن است. این دو عامل باید در كنار هم باشند، تا دوام بیاورند. دوستی با دوست، بدون دشمنی با دشمن ادامه نخواهد یافت. از همینرو در آیات و روایات «حب» و «بغض» در كنار هم ذکر میشود. هَلِ الدِّینُ إِلَّا الْحُبُّ وَ الْبُغْض[14]؛ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ[15]. عواطف مثبت به تنهایی كافی نیست. در این صورت ممكن است محبت دشمن هم در دل وارد شود. بنا براین علاوه بر اینكه در مرحله قبل سعی كردیم محبت آنچه خدا دوست دارد، را در دل تقویت کنیم، در این مرحله باید سعی کنیم آنچه را خدا دوست نمیدارد، از دل بیرون کنیم؛ در برابر کسی که دوست خداست، خضوع كنیم و در مقابل كسی كه دشمن خداست، سرسختانه بایستیم.
تلاش در جهت شناختن وساوس شیطانی و حیلههای نفسانی از مسایلی است که اساتید اخلاق و بزرگان بر آن تأكید فراون داشتهاند. شاید داستان مرحوم شیخ انصاری را شنیده باشید؛ اما تكرار آن خالی از لطف نیست. در زمانی كه مرحوم شیخ انصاری رضواناللهعلیه ریاست شیعه را بر عهده داشت، شبی كه موقع وضع حمل همسرش بود، زنان همسایه نزد شیخ آمدند و به ایشان گفتند برای تهیه غذای مناسبی كه از ضعف جسمی همسرشان جلوگیری كند، به مقداری روغن احتیاج دارند. شیخ كه آن موقع پولی نداشت، یادش آمد که یک تومان از سهم مبارك امام را در جایی گذاشته و با خود گفت با این پول روغن را تهیه میكند و بعداً آن را جبران میکند. اما به محض اینكه پول را برای خریدن روغن برداشت، به ذهنش آمد که اگر امشب هنگام وضع حمل همسر طلبهای در آن سوی نجف باشد، آیا آن طلبه پولی برای خریدن روغن در اختیار دارد؟ شیخ با خود گفت چون مطمئن نیستم در چنین موقعی سایر طلبهها چنین پولی را در اختیار داشته باشند، من هم از این پول استفاده نمیكنم، و آن را سر جایش گذاشت. همان شب یکی از شاگردانش ابلیس را در خواب دید که ریسمانهای رنگارنگی را به دنبال خود میكشاند. از شیطان پرسید: این ریسمانها چیست؟ شیطان در جواب گفت: اینها ریسمانهای رنگارنگی است كه هر یك از مردم را با یكی از آنها فریب میدهم. آن طلبه از میان همه ریسمانها طناب محکم پارهای را نشان داد و پرسید: این چیست؟ شیطان با ناراحتی گفت: این طنابی است كه از نه ماه پیش بافتهام و دیشب به گردن شیخ انداختم؛ اما جناب شیخ با یك تکان آن را پاره كرد. آن طلبه از شیطان پرسید: برای من چه طنابی درست کردهای؟ شیطان در جواب خندید و گفت: تو احتیاج به طناب نداری؛ تو با یک اشاره به سوی من میدوی!
شیطان برای فریب كسی مثل جناب شیخ انصاری نه ماه مقدمهچینی میكند، تا شاید بتواند طناب خود را به گردنش بیاندازد. حیلههای شیطان بسیار پیچیده و قوی است و افراد باهوش و بافراست را هم میفریبد؛ کمتر کسی میتواند از دام حیلههای شیطان نجات پیدا کند؛ الا من عصمه الله؛ مگر كسی كه دست به دامان خدا و اولیای خدا شود و با دعا و توسل از شر شیطان نجات پیدا کند. كسانی كه واقعاً به دنبال رشد و تعالی هستند، باید دائماً از شر حیلههای شیطانی و دامهایی که در راه همه، حتی اولیای خدا میگستراند، به خدا پناه ببرند؛ و کمتر کسی است که بتواند به کلی از همه دامها شیطان نجات پیدا کند.
امیدواریم که خداوند متعال به برکت اولیایش و از صدقه سر بندگان خوبش به ما هم عنایتی کند و در مواقع خطر ما را از دامهای شیطانی نجات دهد.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. جواهرالسنیة فی الأحادیث القدسیه، باب یازدهم، ص 387.
[2]. كافی، ج 2، ص 453، باب محاسبةالعمل.
[3]. بحار الأنوار، ج67، ص: 196.
[4]. علق(96) / 14.
[5]. حجرات(49) / 12.
[6]. حجر(15) / 39.
[7]. آلعمران(3) / 14.
[8]. اعراف(7) / 179.
[9]. فاطر(35) / 6.
[10]. اعراف(7) / 20.
[11]. نحل(16) / 100.
[12]. بقره(2) / 168.
[13]. بقره(2) / 208.
[14].بحار الأنوار، ج65، ص: 63.
[15]. فتح(48) / 29.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/16، مطابق با شب دهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً حَتَّى أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی وَ فَرَاغَهُ وَ اشْتِغَالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَدِیثَهُ مِنَ النِّعْمَةِ الَّتِی أَنْعَمْتُ بِهَا عَلَى أَهْلِ مَحَبَّتِی مِنْ خَلْقِی[1]
در جلسات گذشته ضمن بحث در باره فرازهایی از حدیث قدسی معراج، به بیان ویژگیهای مشتاقان زندگی سعادتمندانهء گوارا و ابدی آخرت پرداخته، و گفتیم مطالب این بخش از حدیث شریف قدسی را میتوان به دو بخش راهبردهای اصولی و برنامههای کاربردی تقسیم كرد. در ادامه حدیث و بعد از بیان این مقدمات، به این نكته اشاره شده كه کسانی كه با عمل كردن به این سفارشات و راهنماییها، در صدد دستیابی به چنین حیاتی برآیند، خداوند در همین عالم با آنها چگونه رفتار میكند و چه پاداشی به ایشان عنایت خواهد كرد؟
همچنانكه میدانید، حکمت آفرینش زندگی دنیوی انسان این است که در این عالم با رفتارهای اختیاری خود حیات ابدیاش را بسازد. از همینرو گاهی از زندگی دنیا به عنوان دورهای جنینی یاد میشود كه در آن انسان باید خودش را برای تولد و ورود به عالم دیگر بسازد. بنا براین، آنچه در عالم آخرت به انسان میرسد، نتیجه اعمالی است که در این دنیا انجام داده است. اعتقاد به این مسأله یکی از اصول و ضروریات دین است. ولی از آن جا که لطف و عنایت خدای متعال نامتناهی است، زمینههایی را هم جهت دریافت رحمت بیشتر در همین دنیا برای انسانها فراهم کرده است. سنت کلی و قطعی الهی این است كه هر کس قدر نعمتهای الهی را بداند، از آنها سوءاستفاده نکند و شکرگزار باشد، خداوند نعمتش را زیاد میکند؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ[2]. در مقابل، کسانی که کفران نعمت کنند، کمابیش در همین دنیا مشکلاتی برایشان پیش میآید؛ وَمَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَیْدِیكُمْ وَیَعْفُو عَن كَثِیرٍ[3]. البته خداوند همه رفتارهای ناشایست بندگان را در این دنیا کیفر نمیدهد؛ بلكه از بسیاری از آنها چشمپوشی میکند. در بعضی از آیات قرآن به این مطلب تصریح شده كه اگر خدا میخواست بندگان را در همین دنیا به مجازات همه گناهانشان برساند، جنبدهای بر روی زمین باقی نمیماند. ولی خداوند در این دنیا مهلتی به ایشان میدهد، تا شاید گناهكاران متنبّه شوند و پند بگیرند. لِیُذِیقَهُم بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ[4]؛ بعضی از اعمالشان را در این دنیا کیفر میدهیم، تا نتیجه عملشان را بچشند؛ شاید این عذاب مختصر موجب شود كه توبه کنند و به راه حق بازگردند.
بر اساس این سنت، اگر كسانی سعی کنند احکام اسلامی در جامعه پیاده شود، در همین دنیا از نعمتهای مادی بیشتری بهرهمند میشوند؛ وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَاتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَیْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ[5]؛ اگر مردم احکام الهی را رعایت کنند، به عبارت دیگر نظام اسلامی بر جامعه حاکم باشد، ما بر برکاتشان میافزاییم. در آیه دیگری نیز میفرماید: وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُواْ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیلَ ... لأكَلُواْ مِن فَوْقِهِمْ وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِم[6]؛ اگر یهود و نصاری هم به احکام دین خودشان عمل کرده بودند، از آسمان و زمین بر آنها نعمت میبارید.
سنت دیگر الهی مربوط به قدردانی از نعمتهای معنوی است. خدای متعال همه انسانها را با عقل و وحی هدایت میکند؛ الَّذِی أَعْطَى كُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى[7]؛ خدا هر چه را میآفریند، هدایتش هم میكند؛ موجوداتی مثل گیاهان و حیوانات تکویناً در جهت مسیری كه برای آن آفریده شدهاند، هدایت میشوند. انسان هم به وسیله عقل و وحی هدایت میشود. اما همه مردم در مقابل این نعمتها یکسان رفتار نمیكنند. كسانی از نعمت هدایت به درستی استفاده میکنند؛ بعضی هم با سرپیچی از آن، ناشکری و نافرمانی میکنند؛ وَأَمَّا ثَمُودُ فَهَدَیْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى[8]. خداوند قوم صالح را هم هدایت کرد؛ اما آنها گمراهی و کوری را بر هدایت ترجیح دادند. در نتیجه به عذاب مبتلا شدند. در مقابل، کسانی که قدر هدایت الهی را بدانند، خدا بر هدایتشان میافزاید؛ وَالَّذِینَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى[9]. سنت قبل مربوط به نعمتهای مادی بود و ثمرات و بركات مادی را در پی داشت. اما این سنت در مرتبه بالاتری است. اگر بشر قدر نعمتهای معنوی را بداند و از هدایتهای الهی بهدرستی استفاده کند، بر هدایتش افزوده میشود. وَیَزِیدُ اللَّهُ الَّذِینَ اهْتَدَوْا هُدًى[10]. برای این سنت نمونههای فراوانی وجود دارد كه بعضی از آنها در قرآن کریم ذكر شده است.
نعمت معنوی هدایت مراتبی دارد كه اولین مرتبه آن، هدایت الهی به دین اسلام و مذهب اهل بیت علیهمالسلام است. همه ما مؤمنین ـالحمداللهـ از این نعمت بهرهمند هستیم و کمابیش قدر آن را میدانیم. اما مراتب دیگری از هدایت و ثمرات آن وجود دارد كه ویژه خواص است و بسیاری از مؤمنین حتی تصور روشنی هم از آن ندارند؛ چه رسد به این که در مقام کسب آن و استفاده از نتایجش برآیند. در جهت تقریب به ذهن میتوان به عشق آتشین لیلی و مجنون، وامق و عذرا، و شیرین و فرهاد اشاره كرد. شاید اغلب ما نتوانیم تصور كنیم كه این افراد به دنبال چه بودند. نقل شده است که لیلی كنیزی سیاهچرده بود و ظاهر زیبایی نداشت كه هر کسی با دیدن او شیفتهاش بشود. به مجنون اعتراض كردند که برای چه به این کنیز سیاه حبشی دل بستهای؟ او در جواب گفت مگر هر چه سیاه باشد، دوستداشتنی نیست؟ پس چگونه همه به دنبال مشکِ سیاه هستند؟ مشك با وجود اینكه سیاهرنگ است، به خاطر عطر خوشش قدر و قیمت فراوانی دارد. یقولون لیلى سودة حبشیّة * فلو لا سواد المسك ما كان غالیاً. كسی كه بویی از علاقه و عشق مجنون به لیلی نبرده، از شنیدن این مفاهیم تعجب می کند و نهایتاً او را دیوانهای میداند كه به خاطر یک زن، اینچنین زندگیاش را تباه کرد.
بعضی از حالات اولیای خدا نیز همینگونه است. بعضی از بندگان خدا هستند كه عشقشان به خدا آتشینتر از عشق مجنون به لیلی است. یکی از این بندگان شیفته خدا حضرت شعیب سلاماللهعلیه است. در روایات نقل شده كه حضرت شعیب علیهالسلام سالهای فراوانی از شوق خدا گریست، تا چشمش نابینا شد. خداوند بر او منت گذاشت و چشمانش را بینا کرد. مجدداً آنقدر گریست، تا دوباره نابینا شد. بار دیگر خداوند چشمانش را به او بازگرداند. برای سومین مرتبه به گریههایش ادامه داد، تا نابینا شد. این مرتبه خداوند جبرئیل را با این پیام نزد او فرستاد كه چرا اینقدر گریه میکنی؟ اگر گریههایت از ترس جهنم است، جهنم را بر تو حرام کردم؛ و اگر از عشق بهشت گریه میكنی، بهشت را در اختیارت قرار دادم. شعیب در جواب گفت: خدایا! خودت میدانی كه گریههای من نه از ترس جهنم است، نه از شوق بهشت؛ گریه و زاری من از شدت محبت توست و تا تو را ملاقات نکنم، آرام نمیگیرم. خدای متعال هم برای شعیب پیغام فرستاد که اگر چنین است، من کلیم خود را خادم تو قرار میدهم.[11] بعد از این جریان بود كه حضرت موسی به مدین آمد و چوپانی گوسفندان شعیب را بر عهده گرفت. این پاداشی بود که خداوند در این دنیا در برابر عشق شعیب به خدا به او داد. ما که دلبسته لذتهای دنیا و پست و مقامهای آن هستیم، اگر بخواهیم به چنین مرتبهای برسیم، باید چه کنیم؟ فرازی از حدیث قدسی که در جلسات اخیر در باره آن بحث شد، پاسخ کسانی است که در پی رسیدن به چنین مقامی هستند.
ابتدا حب دنیا را از دل بیرون کنید، همیشه به یاد خدا باشید، مراقب باشید در دام شیطان نیافتید، تا خداوند محبتش را در دل شما جا دهد. این، راه آسانی نیست؛ اما اگر کسانی صادقانه در پی آن باشند كه در این جهت هر چه از دستشان برمیآید، انجام دهند، خداوند خودش برای پیمودن این مسیر به ایشان كمك میكند. در این جاست که آن سنت الهی جای خودش را پیدا می کند؛ وَیَزِیدُ اللَّهُ الَّذِینَ اهْتَدَوْا هُدًى. ما میدانیم كه ضعیف هستیم؛ خدای متعال هم کاری که از شعیب و امثال او توقع داشت، از ما انتظار ندارد. اما باید آن مقدار که از دستمان برمیآید کوتاهی نکنیم، تا خدا هم به ما کمک كند.
در جلسات گذشته گاهی به این نكته اشاره شد که خدا به كسانی كه چنین كارهایی را انجام دهند، پاداشی خواهد داد. در این جلسه در باره این پاداش بحث خواهیم كرد. اگر کسی همت كرد و شرایطی را که ذکر شد، در حد توان خود فراهم کرد؛ همیشه به یاد خدا بود، دل به امور دنیا نبست، به وسوسههای شیطان گوش نداد، در این صورت أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً، خداوند محبتی را در دل او ایجاد میکند. ما بهخوبی آگاه هستیم كه با وجود دلبستگیهایمان به امور دنیوی، و معرفت ناقصمان دلهای ما لیاقت عشق به خدا را ندارد و پیدایش عشقی مجنونوار در دل آدمی کار سادهای نیست. اما اگر ما زمینه چنین محبتی را فراهم کنیم و ظرف دلمان پاک و آماده سازیم، خداوند از گوهر مخصوص اولیایش در ظرف دل ما جای میدهد؛ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً؛ با شعلهور شدن آتش محبت خدا در درون بنده، خداوند دل بنده را از آنِ خودش میكند، تا کس دیگری در آن راه پیدا نکند؛؛ حَتَّى أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی وَ فَرَاغَهُ وَ اشْتِغَالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَدِیثَهُ مِنَ النِّعْمَةِ الَّتِی أَنْعَمْتُ بِهَا عَلَى أَهْلِ مَحَبَّتِی مِنْ خَلْقِی.
این نعمت ویژهای است که خدا به دوستان خاصش عنایت میكند و دیگران از روابطی كه این بندگان با خدا دارند، مطلع نمیشوند. اثر محبت آتشین بنده نسبت به خدا این است كه همانند هر عاشق دیگر، در هر فرصتی به دنبال بهانهای برای ذكر محبوبش میگردد. با پیدا شدن محبت خدا در درون انسان، دلش از آنِ خدا میشود و دائماً میخواهد از خدا و نعمتهای خدا بگوید. بیکار باشد، یا مشغول انجام کار، توجهاش به خداست. در حال بیكاری خدا را شکر میکند که فراغتی برای مناجات با خدا یافته است. همانگونه كه حضرت موسی بن جعفر سلاماللهعلیه در آن زندان تاریك كه روز و شب تشخیص داده نمیشد، سر به سجده میگذاشت و خدا را شکر میکرد و عرض میكرد: خدایا! از تو جای خلوتی خواستم که در آن تمام توجهام معطوف به تو باشد، و بتوانم با تو مناجات کنم. تو را سپاس كه چنین جایی را برایم فراهم كردی.
بنده عاشق در حال اشتغال هم دائماً توجهاش به خداست. رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاء الزَّكَاةِ[12]. هم اشتغالش برای خداست و در هیچ جایی او را فراموش نمیكند؛ هم در خلوت و بیکاری از یاد خدا غافل نمیشود؛ سعی میكند در هر فرصتی با خدا خلوت کند و مناجات خصوصی با محبوب داشته باشد. وَ هَمَّهُ وَ حَدِیثَهُ مِنَ النِّعْمَةِ الَّتِی أَنْعَمْتُ بِهَا عَلَى أَهْلِ مَحَبَّتِی مِنْ خَلْقِی؛ همه همّ و غمّ، و فکر و ذکرش خداست و همواره مشغول شكرگزاری نعمتهای خاصی است که خدا به اهل محبتش میدهد و فرصتی برای شكرگزاری از نعمتهای دیگر دنیا هم ندارد. سپاسگزاری از خدا به خاطر چشم و گوش و زبان کار امثال ماست. اما بندگان خاص خدا آنچنان محو نعمتهای معنوی هستند که فرصتی برای شکرگزاردن در برابر یكایك نعمتهای مادی پیدا نمیکنند. تمام توجه این بندگان به نعمتهای خاصی معطوف است که خدا به اهل محبت میدهد.
رزقنا الله و ایاکم انشاءالله
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. ابراهیم(14) / 7.
[3]. شوری(42) / 30.
[4]. روم(30) / 41.
[5]. اعراف(7) / 96.
[6]. مائده(5) / 66.
[7]. طه(20) / 50.
[8]. فصلت(41) / 17.
[9]. محمد(47) / 17.
[10]. مریم(19) / 76.
[11]. رك: بحار الأنوار، ج12، ص: 381.
[12]. نور(24) / 37.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/17، مطابق با شب یازدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه توضیح فرازهایی از حدیث شریف قدسی معراج به این جا رسیدیم که خداوند متعال فرمود کسانی كه شرایط مذكور در این حدیث را به دست آورند، خدای متعال به خاطر تلاشهایشان پاداش بزرگی به ایشان مرحمت میکند؛ این پاداش، محبت خداست كه چون گوهری گرانبها در دل این بندگان خاص جای میدهد؛ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً حَتَّى أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی[1]. مطالب مذكور پیش از این فقره تأکیدی بر این نكته است که اگر انسان لیاقت پیدا کند، خدای متعال با عنایت خود تصرفی در عواطف و احساساتش میکند، تا او متوجه خدا شود و جهت حرکتش به سوی خدا متمایل گردد، تا به جایی برسد كه دلش از آنِ خدا شود؛ حَتَّى أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی. در این قسمت از حدیث «قلب» را جایگاه محبت معرفی میكند. در جملات بعد نیز واژه «قلب» به کار میرود؛ اما کاربرد آن اندکی با مورد اول متفاوت است. در این فراز میفرماید: وَ أَفْتَحَ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعَهُ حَتَّى یَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی وَ عَظَمَتِی؛ یعنی چشم و گوش دلش را باز میکنم. از این جمله برداشت میشود قلب انسان دارای چشم و گوشی است که معمولاً بسته است و در صورت فراهم شدن شرایط و مقدماتی، عنایت خداوند شامل حالش شده و به عنوان پاداش، چشم و گوش دلش باز میشود. در این صورت یَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی وَ عَظَمَتِی؛ آدمی میتواند با گوش دل بشنود و با چشم دل جلال و عظمت مرا نظاره کند. در این قسمت از حدیث معراج «قلب» به عنوان ابزاری برای شناختهای خاص، رؤیت خاص، شنیدن خاص، و درک خاص تلقی شده که چشم و گوشی دارد و زمانی كه با عنایت خداوند این چشم و گوش باز شود، قلب اموری را میبیند که دیگران نمیبینند و مطالبی را میشنود که دیگران نمیشنوند. از این بیان میتوان دریافت که قلب ابزاری برای شناخت، معرفت، شهود و رؤیت دارد. این كاربرد دیگری برای «قلب»، غیر از جایگاه محبت و عواطف بودن است.
با توجه به مطالبی كه گفته شد این سوالات مطرح میشود که اصلاً قلب، كه از یک سو محل محبت است، از سوی دیگر چشم و گوش دارد، چیست؟ چشم و گوش دل كه گاهی بسته است و گاهی باز میشود، چگونه است؟ زمانی كه چشم و گوش دل باز شود، چه اموری را میبیند و چه مطالبی را میشنود؟ مشاهده جلال و عظمت الهی بهوسیله چشم دل یعنی چه؟ محل اصلی بحث در باره این قبیل مباحث ذیل آیاتی است که در آنها واژه «قلب» به کار رفته است. اما از آنجا كه بحث ما در باره این حدیث شریف به اینجا رسید، برای رفع ابهامها و پاسخ به سؤالاتی كه در این زمینه مطرح است، ناچاریم در باره آن بحثی داشته باشیم.
در قرآن مجید و روایات شریف برای «قلب» به عنوان بخشی از وجود انسان دو ویژگی ذكر شده است؛ اولین ویژگی این كه قلب كه معادل فارسی آن «دل» است، جایگاه احساسات و عواطف است. تعابیری مثل «دلبستگی» و «دلدادگی» با توجه به همین خصوصیت است. در قرآن كریم نیز چنین كاربردی برای «قلب» و مرادفش، «فؤاد» مشاهده میشود؛ مثل وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِن كَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ[2]؛ مادر موسی زمانی كه كودكش را در آب نیل انداخت، نگران شد و دلش به اضطراب افتاد؛ ما دلش را محکم کردیم و اضطرابش را برطرف كردیم و به او آرامش بخشیدیم. در این آیه به «قلب» و «فؤاد» حالات احساسی و عاطفی نسبت داده شده است. در آیه دیگری نیز میفرماید: أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ[3]؛ فقط با یاد خداست که دلها آرامش پیدا میکند. بنا براین دل چیزی است که گاهی آرامش دارد و گاهی طوفانی و مضطرب است؛ یعنی ظرف احساسات و عواطف انسان است.
کاربرد دیگر «فؤاد» و «قلب» به عنوان وسیله شناخت است؛ در آیهای ضمن توصیف اهل دوزخ میفرماید: لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا[4]؛ اینان کسانی هستند که از قلبشان برای خردورزی و فهم صحیح استفاده نکردند. در آیه دیگری نیز میفرماید: أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا[5]؛ مگر بر دلهایشان قفل زده شده، که نمیفهمند؟ از این آیه میتوان فهمید قلب سالم میتواند با فکر و استدلال نتیجهگیری کند و حقایق را بفهمد و كسانی كه حقایق را درک نمیکنند، قفل بر دلشان زده شده است.
همچنین با بررسی موارد استعمال «شناخت» در قرآن نیز میتوان دریافت كه این واژه نیز كاربردهای متفاوتی دارد؛ نوعی از شناخت به قلب و فؤاد نسبت داده شده که همه مردم به آن دسترسی دارند و باید از آن استفاده کنند؛ وَهُوَ الَّذِی أَنشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِیلًا مَّا تَشْكُرُونَ[6]. در این آیه قلب در ردیف چشم و گوش ذكر شده است؛ یعنی همچنانکه آدمی باید بعضی از حقایق را با گوش بشنود، یا با چشم ببیند، دسته دیگری از حقایق را نیز باید با فؤاد درک کند. شاید ذكر این ابزار شناخت در عرض یكدیگر اشاره به این نكته باشد که عمده معلومات مورد نیاز بشر در زندگی از طریق بینایی، شنوایی، یا با فکر و تعقل به دست میآید.
در برخی آیات، شناخت دیگری به قلب نسبت داده شده كه از نوع مفاهیم نیست. تصور ما این است كه آنچه ما با چشممان میبینیم، رنگها، در واقع تركیبی از امواج نورانی با فرکانسهای خاص است. گوش ما نیز سلسلهای از امواج صوتی را میشنود. اما آنچه دل ما درک میکند، چیست؟ مفاهیمی است كه ما با عقل خودمان آنها را درك میكنیم؛ یعنی ابزار درک عقل مفاهیم ذهنی است كه خودشان از امور حسی نیستند. اما گاهی نوعی از شناخت به قلب نسبت داده شده كه ابزار آن مفهوم ذهنی نیست. در چنین مواردی تعبیر «رؤیت» و «نظر» به کار رفته است. مثل روایت معروف امیرالمومنین صلواتاللهعلیه كه فرمود: لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَان[7]؛ خدا را چشم سر نمیبیند؛ بلكه دل میبیند. در این عبارت آن حضرت نفرمود دل، خدا را «درک» میکند؛ بلكه از تعبیر «رؤیت» استفاده فرمود. این نوعی شناخت و از مقوله علم است؛ اما غیر از مفهومی است که ذهن آدمی میسازد.
پس در قرآن سه مقوله به قلب نسبت داده شده است؛ احساسات خاصی مثل ترس، اضطراب و آرامش؛ عواطفی از قبیل دوست داشتن و دشمنی. البته بعضی از روانشناسان احساسات و عواطف را از دو مقوله جدا از هم میدانند. دومین مقوله درک حقایقی به صورت مفاهیم ذهنی است كه اصطلاحاً به آن علم حصولی گفته میشود؛ سومین مقوله شهود و رؤیت قلبی حقایق است. اما چرا این شناختها به قلب نسبت داده شده است؟ مگر قلب همان عضو صنوبری که معمولاً در سمت چپ سینه آدمی قرار دارد و خون را به تمامی قسمتهای بدن پمپاژ میکند، نیست؟
در اینجا ممكن است بحثهای لغوی از این قبیل مطرح شود كه واژه «قلب» مشترك لفظی یا مشترك معنوی است؛ كاربرد آن در یكی از معانی مذكور به صورت حقیقی و در سایر معانی به صورت مجازی است؛ یا این واژه ابتدا برای یکی از این معانی وضع شده، و پس از آن به معانی دیگر منتقل شده است؛ یا بعضی از كاربردهای آن در قالب کنایه و استعاره است. بررسی این قبیل مسایل بر عهده لغتشناسان و ادیبان است و نهایتاً به كمك قرائن میتوان دریافت كه این واژه در هر جا به كدام معنی به كار رفته است. آنچه برای ما مهم است شناختن انواع کاربردهای واژه «قلب» است تا آنها را با یكدیگر اشتباه نکنیم.
در فرازی از این حدیث قدسی خدای متعال فرمود: أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً؛ من محبت خودم را در قلب مؤمنی كه شرایط لازم را فراهم كرده، قرار میدهم. اما در فقره بعد میفرماید: وَ أَفْتَحَ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعَهُ؛ پاداش دیگری كه به چنین شخصی میدهم این است که چشم و گوش قلبش را باز میکنم. چشم و گوش قلب یعنی چه و كیفیت باز كردن آنها چگونه است؟
ما معمولاً از بین ادراکاتمان مطالب غیر حسی را كه با چشم و گوش در نمییابیم؛ به قلب نسبت میدهیم؛ و أَنشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ. از خلال آیات قرآن چنین برمیآید که در اصطلاح قرآنی درکی که به قلب نسبت داده میشود، مراتبی دارد؛ مرتبهای از آن در حد درک ساده مفاهیم ذهنی است که همه انسانها اعم از کافر، منافق و مسلمان به كمك قوه عاقله خود، از آن بهرهمند هستند و در اصطلاح به آن عقل ابزاری گفته میشود و یكی از ثمرات آن پیشرفتهای علمی، صنعتی و هنری است. كاربرد دیگر درك قلبی در قرآن اطلاق خاصی است برای مواردی كه حقایقی درک میشود و از آنها در راه مصالح واقعی استفاده میشود؛ بر اساس این كاربرد اگر كسی ادراكاتش را در جهت صحیح به کار نگیرد، عقل ندارد. از همینرو قرآن در باره كافران میفرماید: صُمٌّ بُكْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ[8]. چه بسا برخی از ایشان از ما باهوشتر باشند. مگر عمروعاص و معاویه اشخاص سادهای بودند؟ آنها افراد تیزهوشی بودند؛ اما از هوش و ذكاوت خود برای منحرف كردن اسلام از مسیر صحیح استفاده میكردند. قرآن میفرماید چنین كسانی نه فقط عقل ندارند، بلكه اصلاً کر و کورند؛ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا؛ قلب دارند، اما با آن چیزی درک نمیکنند. یعنی حقایقی كه باید در جهت مصالح واقعیشان درک کنند، نمیفهمند و فقط در پی اموری هستند كه در خدمت خواستههای حیوانیشان است. از همینرو میفرماید: أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ[9].
پس یک کاربرد قلب در قرآن به عنوان ابزار، مرتبه یا حقیقتی در روح انسان است كه اگر آدمی آن را بهدرستی به کار بگیرد، از قلبش استفاده كرده و در غیر این صورت آن را معطل و بلااستفاده رها كرده است. این مضمون در قرآن برای چشم و گوش هم به كار رفته است؛ وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا؛ چشم دارند؛ اما از آن بهدرستی استفاده نمیكنند. چنین كسانی کورند. توضیح این مضمون در آیه دیگری به این صورت بیان شده است: فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ؛ کور واقعی كسی است که دلش حقایق را درک نمیکند و در باره آنها نمیاندیشد، یا آنها را جدی نمیگیرد؛ بلكه فقط از آنها برای رسیدن به اغراض دنیاییاش استفاده ابزاری میکند. چنین كسی در واقع از قلبش استفاده نکرده، گویا قلب ندارد یا قلبش کور است.
با توجه به آنچه گفته شد، معنی اینكه كسانی چشم و گوش دلشان باز میشود، چیست؟ کسانی دلشان بینا است که حقایق را درک کرده و از آن حقایق در زندگیشان به درستی استفاده میکنند؛ حقایقی از قبیل توحید، نبوت، معاد و سایر اعتقادات. بنا براین، هر مؤمنی كه این حقایق را بپذیرد، دلش بیناست؛ اما چرا در حدیث معراج فرمود فقط کسانی كه با تلاش و تحمل سختیهایی محبت دنیا را از دلشان بیرون كنند، دائماً به یاد خدا باشند، و احکام الهی را دقیقا رعایت کنند، خداوند به عنوان پاداش چشم دلشان را باز میکند؟ ظاهراً این بینایی غیر از آن، و فراتر از آن است.
در توضیح این تعبیر باید گفت قلب یعنی عاملی درونی برای درک حقایق، اعم از درک حصولی و حضوری، اعم از درك مفاهیم و شهود حقیقت. منظور از «چشم دل» در واقع قوهای در درون ماست كه كار آن درك كردن است. اما چه کسانی چشم دلشان باز است؟ در پاسخ به این سؤال باید به نكتهای لطیفتر از آن مطالبی که گفته شد، توجه كنیم.
ما معتقدیم اموری وجود دارد كه بعضی بندگان خدا از قبیل انبیا و اولیا آنها را میدیدند و میشنیدند. مثل نعرهای كه شیطان از ناراحتی هنگام نزول وحی سر داد و امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه آن را شنید. پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیه هم خطاب به حضرت امیر فرمودند: إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى إِلَّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِیٍّ[10]؛ آنچه من میبینم، تو هم میبینی؛ و آنچه من میشنوم، تو هم میشنوی؛ ولی تو پیامبر نیستی. كنایه از اینكه تو مخاطب حقیقی وحی نیستی. آن بزرگواران صدای وحی را میشنیدند؛ اما كسان دیگری كه در آن مجلس حضور داشتند، چنین صدایی را نشنیدند. حضرت زهرا سلاماللهعلیها و ائمه اطهار سلاماللهعلیهماجمعین جناب جبرئیل را میدیدند و كلام او را میشنیدند. پس، اجمالاً در این عالم شنیدنها و دیدنهایی وجود دارد كه ما نمیتوانیم آنها را بینیم و بشنویم. برای تقریب به ذهن، امروز ثابت شده که گوش آدمی معمولاً امواج صوتی در محدوده فرکانسهای معینی را میتواند بشنود و قدرت شنیدن امواجی با فرکانس کمتر یا بیشتر را ندارد. همچنانكه امواج رادیویی که به وسیله گیرنده رادیو دریافت میشود، تا قبل از اختراع رادیو برای بشر قابل درك نبود؛ گر چه امواجی با این فركانس قبلاً هم وجود داشت. نوع دیگری از دیدن اشیاء غیر عادی همان است كه بعضی افراد در حالت خلسه میبینند. در اعتقادات ما هم هست كه همه انسانها در هنگام مرگشان جمال مبارك امیرالمؤمنین علیهالسلام را زیارت میکنند؛ اما كسی غیر از میت آن حضرت را نمیبیند. حتی افراد نابینا هم در هنگام مرگ ایشان را میبینند. از اینجا میتوان فهمید این رؤیت با چشم سر نیست.
بعضی از اهل معقول آنچه را به این صورت دیده میشود صورت مثالی، یا صورت برزخی نامیده و گفتهاند این صورتی بین مادی و عقلانی، و به تعبیر دیگر بین مادی محض و مجرد محض است. بعضی میگویند میت هم نکیر و منکر را که شب اول قبر برای سؤال از او میآیند، با چشم برزخی میبیند. کسانی هم اظهار میكنند صداهایی را شنیدهاند كه دیگران نشنیدهاند. این چنین دیدن و شنیدنی را میتوان به چشم و گوش دل نسبت داد. یعنی بخشی از وجود آدمی که در اصطلاح قرآنی «قلب» نامیده میشود و کارش درک است، چشم و گوشی دارد که معمولاً بسته است و در موارد خاصی، برای اشخاص خاصی باز میشود. شاید شنیده باشید كه میگویند فلان شخص چشم برزخیاش باز است؛ یا بعضی از بزرگان و اولیای خدا باطن اشخاص را میدیدند؛ یا كسانی را به واسطه ملکات خبیثهشان، به صورت حیواناتی میدیدند. این چنین دیدن و شنیدنی با چشم و گوش سر نیست؛ بلكه با ابزار دیگری است كه به نام چشم دل، یا چشم باطن نامیده میشود.
اما آیا در عبارت وَ أَفْتَحَ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعَهُ منظور، چشم و گوش برزخی، یا چشم و گوشی است كه افراد خاصی به وسیله آن بعضی از امور مادی غیر عادی را درک میکنند؟ یا اینكه منظور معرفت کاملتری است كه چنین كسانی نسبت به خدا پیدا میکنند؟ یا مسأله به گونه دیگری است؟ اگر عبارت حدیث به همینجا ختم میشد، امكان داشت به همین احتمالات بسنده شود. اما خداوند در ادامه میفرماید: وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی وَ عَظَمَتِی. از اینجا میتوان دریافت این، چشمی نیست که صورت نکیر و منکر را میبیند، یا صدای آنها را میشنود؛ این، فقط چشم باطنبین نیست. آنچه در این حدیث شریف از آن یاد شده، فراتر از این است. خداوند میفرماید: كسانی كه برای فراهم كردن آن شرایط تلاش كنند و متحمل زحمات و سختیها بشوند، پاداش آنها این است كه محبتم را در قلبشان جا میدهم، أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً؛ تا جایی كه أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی وَ فَرَاغَهُ وَ اشْتِغَالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَدِیثَهُ مِنَ النِّعْمَةِ الَّتِی أَنْعَمْتُ بِهَا عَلَى أَهْلِ مَحَبَّتِی؛ بهدنبال پر شدن قلب این بندگان از محبت من، چشم و گوش دلشان هم باز میشود، تا یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی وَ عَظَمَتِی؛ و این پاداش مخصوص کسانی است که در دلشان جایی برای محبت غیر خدا نمانده و قلبشان لبریز از محبت خدا باشد. چنین قلبی لیاقت پیدا میکند که جلال و عظمت الهی را مشاهده کند. این چشم، غیر از چشم برزخی و مثالی است و فقط اختصاص به بعضی از اولیای خدا دارد. شاید از بعضی آثار بتوان فهمید چه كسانی به این مرتبه رسیدهاند؛ كسانی كه با شنیدن آیات الهی یَخِرُّونَ لِلأَذْقَانِ یَبْكُونَ وَیَزِیدُهُمْ خُشُوعًا[11]. چنین كسانی كه خدا چشم دلشان را باز کرده، آثار عظمت الهی در رفتارشان ظاهر میشود، از خود بیخود میشوند، زبانشان بند میآید و گریه امانشان نمیدهد. از مرحوم آقاسیدمصطفی رحمةالله علیه شنیدم كه نقل میکرد، مرحوم آخوند ملامحمد کاشی که در اصفهان تدریس میکرد، نیمههای شب كه برای نماز شب از خواب برمیخاست، در و دیوار و درختهای مدرسه همراه با او تسبیح میگفتند. اما زمانی كه خودش به نماز میایستاد، چنان میلرزید كه نمیتوانست خودش را کنترل کند. این حالت ناشی از درک واقعی عظمت الهی است. اگر دل برای خدا شد، خدا هم چنین درکی به دل میبخشد و چشم دل را باز میکند، تا یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی وَ عَظَمَتِی.
رزقنا الله وایاکم ان شاء الله
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. قصص(28) / 10.
[3]. رعد(13) / 28.
[4]. اعراف(7) / 179.
[5]. محمد(47) / 24.
[6]. مومنون(23) / 78.
[7]. كافی، ج 1، ص 97، باب فی ابطال الرؤیة.
[8]. بقره(2) / 171.
[9]. اعراف(7) / 179.
[10]. نهجالبلاغه، ص 310، خطبه 192 معروف به قاصعه.
[11]. اسراء(17) / 109.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/18، مطابق با شب دوازدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به بحث در باره فرازی از حدیث قدسی معراج پرداختیم که در آن، خدای متعال شرایط لازم برای رسیدن بندگان به زندگی گوارا و ابدی را معرفی فرموده، و گفتیم در بخشی از این فراز ویژگیهایی معرفی شده كه باید خود بندگان با تلاش و زحمت كسب كنند. در بخشی دیگر از این فراز نیز عنایات خداوند نسبت به بندگانی كه گام در این مسیر نهادهاند، مطرح شده است. وظایفی كه در بخش اول معین شده، برنامههایی است که هر انسان مکلفی میتواند با همت و تلاش خود حداقل، مرتبهای از آنها را انجام دهد. اما مراتب بالاتر از آنچه در این بخش ذكر شده، در سطحی فراتر از توان افراد عادی است و بدون کمک و یاری خداوند رسیدن به آنها میسر نیست. در واقع خداوند در این مرحله نقش مربی خاص را برای بندگانی كه مراحل قبلی را گذرانده و به این سطح رسیدهاند، عهدهدار میشود و به ایشان در ادامه راه كمك میكند.
قبلاً گفتیم كه خداوند متعال برای تربیت بندگانش سنتهایی دارد. یکی از سنتهای الهی این است که همه مخلوقات را در راه رسیدن به هدفی که برای آن خلق شدهاند، راهنمایی میکند. هدایت عمومی الهی نسبت به انسان برای نائل شدن به كمال نهایی هم از دو راه صورت میگیرد: اول از طریق عقل؛ دوم از راه وحی و به كمك انبیا. همه انسانها مشمول این دو هدایت عمومی هستند. اما خداوند هدایتهای خاصی نیز دارد كه فقط شامل کسانی میشود که قدر هدایتهای عمومی را بدانند و شکر آنها را به جا بیاورند. برای تقریب به ذهن كسی را فرض كنید كه قصد دارد به فرزندش راه و رسم تجارت را بیاموزد. آیا این شخص همان ابتدا سرمایهای میلیاردی را در اختیار فرزند خود قرار میدهد؟ روشن است كه قرار دادن چنین سرمایهای در اختیار كسی كه هیچ آشنایی با تجارت ندارد، كار لغوی است و موجب تباه شدن آن میشود. از همینرو ابتدا باید سرمایه محدودی در اختیارش بگذارند و او را در جهت استفاده از این سرمایه و انجام تجارت سودآور راهنمایی کنند. اگر او راه و رسم اولیه تجارت را یاد گرفت و درست عمل کرد، سرمایه بزرگتری را در اختیارش میگذارند و این روند تدریجاً ادامه خواهد داشت تا زمانی كه کاملاً از رموز تجارت آگاه شود و خود، به تنهایی بتواند همه امور را مدیریت کند.
خداوند متعال هم در ابتدای امر همه نعمتهای معنویاش را یک جا در اختیار بندهاش نمیگذارد. وَالَّذِینَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى[1]؛ بلكه ابتدا بخشی از نعمتهایش را به او میدهد؛ اگر بنده قدر این نعمت را دانست، تدریجاً به آن اضافه میکند؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ[2]. بر همین اساس خداوند برای رسیدن بنده به عیش هنیء و حیات باقیه، ابتدا دستورالعملهایی را مشخص فرمود، تا بنده با انجام آنها لیاقت کمالات بالاتر را پیدا کند. این یك نوع ولایت، سرپرستی، تدبیر کارها، ربوبیت و تربیت كردن ویژه بنده است.
دستورات ذكر شده در بخش اول از این فرازِ حدیث معراج، كارهایی است كه كمابیش از عهده هر كسی ساخته است. اگر كسانی قدر این راهنماییها را بدانند و به این دستورات عمل كنند، لیاقت ورود به مراتب بالاتر را كسب میكنند؛ اما در این مرحله توان خودشان برای ادامه مسیر كافی نیست. بخش دوم از فراز مورد بحث به كمكها و عنایت خاص خداوند نسبت به بندگان صالح برای پیمودن ادامه سیر و تربیت خاص الهی در حق ایشان اشاره میكند.
در مقام تربیت یک موجود زنده و آگاه مثل انسان از سه عامل استفاده میشود؛ ابتدا مربی سعی میكند توجه متربی و فراگیر را به رشد و ترقی جلب، و علاقه او را نسبت به آن زیاد کند. اگر علاقه متربی نسبت به كار در حد نصاب نباشد، به راهنماییهای مربی عمل نمیکند و زحمتهای مربی به نتیجه نمیرسد. بنا براین شرط اول در تربیت صحیح این است که متربی نسبت به انجام كار مورد نظر علاقهمند شود. ایجاد علاقه در متربی، به عنوان اولین عامل در تربیت و به منزله روشن كردن موتور اتومبیل است. هر قدر این علاقه شدیدتر باشد، ادامه كار موفقتر خواهد بود. مهمترین عاملی كه در این جهت از آن استفاده میشود احساسات و عواطف است.
دومین عامل در تربیت، نشانههایی است كه باید به متربی نشان دهد و او را در پیمودن مسیر راهنمایی كند؛ همچنانكه پس از روشن شدن موتور لازم است جاده تاریكی كه راننده قصد پیمودن آن را دارد، بهوسیله چراغی روشن شود. در این مرحله باید از طریق ارایه معرفتهای خاصی که برای طی طریق لازم است، شناخت شخص تقویت شود.
در بسیاری از مواقع سالم بودن اتومبیل و روشن بودن چراغ برای پیمودن یك مسیر كافی نیست؛ بلكه لازم است صخرهای كه راه را بسته، از پیش رو برداشته شود. مربی هم باید به فراگیر در برداشتن موانعی که راه او را بسته، کمک کند. اما با توجه به اینكه اساس رشد و ترقی در حرکتهای انسانی بر انجام رفتارهای اختیاری است، اگر مربی خودش موانع پیش روی متربی را برطرف کند، نقش اختیار متربی ضعیف خواهد شد و در واقع كار را مربی انجام داده و متربی نقشی در آن نداشته است. از همینرو در چنین مواقعی مربی باید سعی کند با روشهای خاصی به متربی بیاموزد که چگونه خودش موانع را برطرف کند و با تشویق، او را در این كار کمک کند؛ بهگونهای كه اختیار و انتخاب از متربی سلب نشود.
نوجوانی را تصور كنید كه قرار است در یكی از رشتههای ورزشی تربیت شود. ابتدا باید به نحوی نسبت به این رشته ورزشی علاقهمند شود. چون هیچیك از زحمات مربی بدون علاقه این نوجوان به نتیجه نمیرسد و او در این رشته پیشرفتی نخواهد داشت. در مرحله بعد باید قواعد و فنون این رشته به او آموزش داده شود و لوازم و ابزار آن نیز در اختیارش قرار گیرد. در ادامه به موانعی كه در سر راه اجرای برنامههای ورزشی و تمرینات پدید میآید، اشاره كند و برای رفع آنها چارهجویی نماید.
بعد از این که بندگانی با تلاش و همت خود مراحل ابتدایی مسیر را گذراندند، و برای ادامه مسیر نیاز به مربی خاص پیدا كردند، خداوند متعال خودش متولی تربیت خاص این بندگان میشود و با دستگیری از ایشان، به آنها کمک میکند. در این مرحله، اولین كار خداوند این است كه از عامل عاطفی استفاده میکند و محبتش را در دل بنده ایجاد میکند؛ أَسْكَنْتُ فِی قَلْبِهِ حُبّاً. در این مرحله خدای متعال از احساس و عاطفه شخص که به منزله موتور محرک اوست، استفاده میكند، تا دائماً برای ادامه راه در او ایجاد انگیزه کند.
بعد از عامل عاطفی، نوبت به عامل شناختی میرسد. هر چه معرفت و شناخت انسان قویتر باشد، مراحل تکامل را بهتر طی میکند. بنده عاشق خدا نیز هر چه محبوبش را بهتر بشناسد، برای حرکت به سوی خدا سریعتر حركت میكند؛ اما شناختهایی كه تاكنون از طریق مفاهیم به دست آورده، برای ادامه این مسیر كافی نیست و برای گام زدن در این مرتبه معرفتهای شهودی لازم است. از همینرو خداوند چشم دل بندهای را كه به این مرحله رسیده، باز میکند، تا با چشم دل جلال و عظمت الهی را مشاهده کند و بر معرفتش افزوده شود.
اما موانعی نیز ممكن است برای ادامه مسیر وجود داشته باشد، كه بنده برای برطرف كردن آنها نیاز به كمك دارد. در آیات مختلفی به این مطلب اشاره شده که مقصد نهایی آدمی قرب خداست؛ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیكٍ مُّقْتَدِرٍ[3]. آن چه مانع حرکت انسان به سوی این مقصد و رسیدن به کمال مطلوبش میشود، تعلق خاطر به دنیاست كه همانند صخرهای سترگ مانع ادامه حركت و سیر میشود. این مانع باید از پیش روی سالك برداشته شود. اگر مربی، خودش نسبت به انجام اینكار اقدام كند، و سالك نقشی در آن نداشته باشد، این كار تأثیری در رشد و ترقی سالك نخواهد داشت. در اینجا مربی باید زمینههایی را فراهم كند كه متربی با اراده و انتخاب خود به راه بیافتد و بیاموزد كه چگونه با موانع مبارزه کند و آنها را از پیش رو بردارد.
چوپانی كه گله گوسفندان را برای چرا به سوی مرتعی میبرد، اگر در مسیر با پرتگاهی مواجه شود، برای دور كردن گوسفندان از پرتگاه آنها را بر دوش خود سوار نمیكند، به آنها افسار نیز نمیزند. بلكه با پرتاب سنگ، چرخاندن چوبدستی، یا صدایی خاص به گوسفندانش میفهماند كه باید از پرتگاه فاصله بگیرند و به راه صحیح برگردند. حرکت انسان به سوی رشد و تعالی که خدای متعال برای او در نظر گرفته، حرکتی اختیاری است و با جبر و زور به نتیجه نمیرسد. انسان باید بخواهد كه حرکت کند، زحمت بکشد، با مشکلات دست و پنجه نرم کند، و از میان آنها عبور کند، تا به قلهای برسد که خدا برایش مهیا کرده است.
محبت خدا انرژی مورد نیاز برای حركت را در درون آدمی ایجاد کرد. شناختهای لازم نیز به اندازه لیاقت شخص از طریق تجلیات الهی ظهور میکند و با نورافشانی، راه را برایش روشن می کند. اما موانع چگونه باید برطرف شود؟
در ادامه حدیث قدسی معراج به راهكار رفع موانع نیز اشاره شده است؛ وَ أُضَیِّقَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ أُبَغِّضَ إِلَیْهِ ما فِیهَا من اللَّذات. به این منظور خداوند حوادثی را برای بنده پیش میآورد كه او دل از این دنیا بکند. هر کسی به تناسب معرفتش برای دلكندن از دنیا به عاملی احتیاج دارد. کسانی با عمل كردن به دستورات شرع مقدس در خصوص افعال واجب و مستحب، اصلاً دلبستگی به دنیا پیدا نمیکنند. مهمترین این دستورات انفاق است؛ لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ[4]؛ انفاق نه تنها مال را پاک میکند، روح انسان را نیز پاک میکند. خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّیهِم بِهَا[5]. در این آیه نفرمود: اموالشان پاكیزه شود؛ بلكه فرمود خودشان پاك شوند. زمانی كه انسان آنچه را كه دوست دارد و زمینه دلبستگی به دنیا را برایش فراهم میكند، به دیگران بخشید، دلبستگی برایش ایجاد نمیشود و تعلقاتش پاک میشود. کسانی كه به نعمتهای الهی، حتی زن و فرزند، به عنوان یک نعمت الهی و وسیله آزمایش نگاه میکنند، برای آنها اصالت قایل نیستند و به آنها دل نمیبندند.
اما اگر دلبستگی به دنیا پیدا شد، لازم است شرایطی پیش آید و حوادثی رخ دهد، تا آدمی بفهمد این دنیا ارزش دلبستن ندارد. وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ[6]؛ سختیها، گرفتاریها و مصیبتها پیش میآید تا آدمی از دنیا دل بکند و به كمترین بهره از آن قناعت كند. خداوند عالم هم به خوبی میداند كه هر یك از بندگانش را با توجه به روحیات و تمایلاتشان، به چه صورتی بیازماید و چگونه وابستگیشان به دنیا را قطع كند. مشکلاتی كه برای هر انسانی پیش میآید، در واقع عوامل تربیتی برای دلكندن از لذات این دنیاست.
آدمی برای اینكه بتواند از محبتی كه خداوند در دلش نهاده بهرهمند شود و از نورانیت مشاهده تجلیات الهی استفاده کند، باید از پرتگاه دلبستگی به دنیا پرهیز كند. از همینرو در ادامه حدیث شریف معراج میفرماید: وَ أُحَذِّرَهُ مِنَ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا كَمَا یُحَذِّرُ الرَّاعِی غَنَمَهُ مِنْ مَرَاتِعِ الْهَلْكَةِ؛ خداوند برای بندهای كه گام در مسیر رشد و تعالی نهاده، نقش چوپان را بازی میکند. چوپان برای حفاظت از گوسفندانش در مسیر چراگاه باید آنها را از مسیرهای امن و بیخطر ببرد، تا در پرتگاه سقوط نكنند، یا گرفتار چنگال گرگ نشوند. اما آنها را با زور به راه درست نمیكشاند، بلكه زمینهای را فراهم میکند که خود آنها به راه درست بیایند.
خداوند در این فراز خود را به مثابه چوپانی معرفی كرده كه گوسفندانش را از مراتعی که موجب مرگ و نابودی آنها میشود، دور میکند. امور دنیوی عرصههایی است كه ممكن است بندگان را به هلاكت بیاندازد. از همینرو خدا این بندگانش را از این مراتع مرگآفرین دور میكند. این تربیت الهی است؛ از سویی با قرار دادن محبتش در دل بندگان، برای ایشان ایجاد انگیزه میكند؛ از سوی دیگر با گشودن چشم و گوش دل ایشان، قلههای كمال را به آنها نشان میدهد؛ و از دیگر سود با پرهیز دادن ایشان از امور دنیوی، موانع رشد و تعالی را از پیش رویشان برطرف میكند.
پروردگارا تو را به کسانی که به آنها محبت داری و نعمتهای خاصت را به آها افاضه میفرمایی، قسم میدهیم شمهای از این نعمتها به دلهای ناقابل ما هم عنایت بفرما
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. محمد(47) / 17.
[2]. ابراهیم(14) / 7.
[3]. قمر(54) / 55.
[4]. آلعمران(3) / 92.
[5]. توبه(9) / 103.
[6]. بقره(2) / 155.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/19، مطابق با شب سیزدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
وَ أُضَیِّقَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ أُبَغِّضَ إِلَیْهِ مَا فِیهَا مِنَ اللَّذَّاتِ وَ أُحَذِّرَهُ مِنَ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا كَمَا یُحَذِّرُ الرَّاعِی غَنَمَهُ مِنْ مَرَاتِعِ الْهَلْكَةِ[1]
در ادامه بحث در باره فرازی از حدیث قدسی معراج گفتیم بعد از آن که سالك نهایت تلاش خود را برای جلب رضای خداوند و اطاعت از دستورات او انجام داد، خدای متعال به عنوان پاداش، عنایاتی به او میكند که به كمك آنها میتواند مراحل عالیتری از سیر الی الله را بگذراند. اولین عنایت خداوند ایجاد محبت خودش در دل سالك است؛ به دنبال آن، او را از موانع پیش رویش که در علاقه به دنیا و لذایذ آن خلاصه میشود، آگاه ساخته و در رفع این موانع به او كمك میكند. خداوند میفرماید: أُحَذِّرَهُ مِنَ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا كَمَا یُحَذِّرُ الرَّاعِی غَنَمَهُ مِنْ مَرَاتِعِ الْهَلْكَةِ؛ همچنان که چوپان گوسفندانش را از چراگاههای مرگبار برحذر میدارد، من هم بنده صالحی را که به این مرحله رسیده، از دنیا و لذتهای آن برحذر میدارم. در این زمینه گفتیم این هشدار در یادآوری خلاصه نمیشود؛ چون این مقدار از تذكر و راهنمایی به واسطه انبیاء برای همه انسانها انجام میگیرد. منظور از بر حذر داشتن سالك در این مرحله، فراهم كردن شرایط لازم و ایجاد انگیزهای قوی در او برای رها کردن لذائذ دنیا و مبارزه با هوای نفسانی و وساوس شیطانی است. و این سومین مرحله از تربیت مربی نسبت به فراگیر است.
در اینجا ممكن است این سوال مطرح شود که مگر دنیا مخلوق خدای متعال نیست كه بر اساس حکمت آفریده شده و فی حد نفسه نكوهیده نیست؟ پس چرا خدا میفرماید دنیا را مبغوض سالك قرار میدهم تا نسبت به آن سوءظن داشته باشد و دنیا را دشمن بدارد؟
در جلسات قبل گفتیم واژه «دنیا» لااقل سه کاربرد متفاوت دارد؛ اول: مجموعه عالم مادی که هماكنون در آن زندگی میکنیم با نظامی كه حاکم بر آن است و روزی تغییر میکند و به دنبال آن، این عالم متلاشی شده، عالم آخرت آغاز میشود. دوم: بخشی از زندگی انسان كه قبل از مرگ در این عالم میگذراند و با مرگ پایان مییابد، و سپس بخش دیگرش كه حیات ابدی اوست، آغاز میشود. این دو كاربرد دنیا جایی برای ارزشگذاری ندارد؛ یكی مرحلهای از هستی و دیگری مرحلهای از زندگی آدمی است، كه هر دو باید بگذرد. سوم: ارتباط انسان با زندگی دنیا و دلبستگیاش نسبت به آن، كه ذهن آدمی را دائماً به خود مشغول میكند و او را وا میدارد كه همه همتش را برای رسیدن به لذتهای آن به كار گیرد. این كاربرد دنیا است كه مورد نكوهش قرار میگیرد. انسان ممكن است نسبت به دنیا دو نوع نگرش داشته باشد: یكی آن كه به چشم هدف به دنیا بنگرد و همه تلاشهایش برای دسترسی به امور مادی و بهرهمند شدن از لذائذ دنیوی باشد؛ در مقابل، نگاه ابزاری به دنیا برای رسیدن به نعمتهای ابدی كه خداوند در عالم آخرت برای انسان مهیا كرده است؛ همانند عینکی كه انسان بهوسیله آن میبیند و به خود آن توجهی ندارد؛ اگر دنیا را اینگونه ببینیم، هیچ عیبی ندارد. چون وسیلهای است كه بدون آن دست بشر از رسیدن به سعادت ابدی كوتاه است. خداوند این ابزار را در اختیار آدمی قرار داده تا با استفاده از امكانات آن، زاد وتوشهای برای آخرتش فراهم كند و به بهشت برسد. اما اگر آدمی به جای نگاه ابزاری به دنیا، هدف و مقصدش را كه حیات اخروی است، فراموش کند و همه توجهش مجذوب وسیلهای كه برای رسیدن به آن هدف در اختیارش قرار دارد، بشود، و به لذات زودگذر دنیا قناعت كند، باید او را مذمت كرد. آیا ساعتها كار و تلاش، و تحمل سختیها و ناهنجاریها فقط برای چند لقمه غذا كار قابل ستایشی است؟
آیا ماه و خورشید، آب و درخت، و معادن نفت، طلا و الماس را باید مذمت كرد؟ یا آدمیزادی را که چشم و گوش دارد، و از استعداد و هنری برخوردار است؟ مذمت برای دلبستگی انسان به لذتهایی است که او را از هدف اصلیش غافل میکند. دلیل مذمت دنیا هم، همین است كه انسان را از رسیدن به مقصد نهائیش باز میدارد. اگر مزاحمتی بین امور دنیا و آخرت وجود نداشت، جایی برای نكوهش دنیا نبود. کسانی بوده و هستند كه با وجود بهرهمندی از لذتهای دنیا، به سعادت ابدی هم رسیدهاند. مانند حضرت سلیمان كه فرمود: رَبِّ اغْفِرْ لِی وَهَبْ لِی مُلْكًا لَّا یَنبَغِی لِأَحَدٍ مِّنْ بَعْدِی؟[2] حضرت سلیمان سلطنتی داشت که نظیری برای آن در عالم نمیتوان یافت. در عین حال، خودش غذای سادهای تناول میكرد و بیشتر وقت خود را به عبادت خدا میپرداخت؛ در قرآن هم با عظمت از او یاد شده و از بندگان شایسته خدا شمرده شده است. آنچه شایسته مذمت است آن نوع نگرش به این بخش از زندگی است، که مانع انسان از توجه به هدف و مقصد اصلیاش میشود.
بنا براین در تعبیر أُبَغِّضَ إِلَیْهِ مَا فِیهَا مِنَ اللَّذَّاتِ وَ أُحَذِّرَهُ مِنَ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا اشاره به ماه و خورشید، و دیگر مخلوقات دنیا نیست؛ بلكه دلبستگی به دنیا و لذات آن است كه همچون مرتع مرگباری پیش روی آدمی است و خداوند بنده سالكش را از آن بر حذر میدارد.
قرآن كریم در مقام مذمت دنیا آن را «متاعالغرور» مینامد: وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ[3]. واژه «غرور» در عربی به معنی فریب خوردن و فریب دادن است. دنیا مَتَاعُ الْغُرُورِ است؛ چون آدمی را میفریبد و لذتهای ناچیز و زودگذر آن را به جای لذتهای ابدی وانمود میكند.
همه ما بالفطره طالب ادامه حیات و خوشی و سعادت ابدی هستیم، و هیچ موجود زندهای را نمیشود یافت كه چنین نباشد. حتی حیوانات نیز همه تلاش خود را برای زنده ماندن انجام میدهند. از همینرو قرآن هم برای دعوت مردم به کار خیر به ایشان خوشیها و نعمتهای خوب اخروی را وعده میهد؛ وَفَوَاكِهَ مِمَّا یَشْتَهُونَ؛[4] وَلَحْمِ طَیْرٍ مِّمَّا یَشْتَهُونَ[5]× جَنَّاتٌ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ[6]. بنا براین طالب خوشی بودن نكوهشی ندارد. اما انسان برای لذات زودگذر این دنیا خلق نشده است؛ بلكه برای حیات بینهایت آفریده شده است. در حالیكه زندگی و خوشیهای این دنیا گذرا و محدود است و با چشم بر هم زدنی به پایان میرسد. خداوند این لذتها را در امور دنیوی قرار داده تا جاذبهای باشد برای این كه آدمی از آنها استفاده كند و به این وسیله حیاتش ادامه یابد و زمینه برای رشدش فراهم شود. آنچه از خوشی و ناخوشی در این عالم میگذرد، وسیله امتحان است و هیچ یك از آنها اصالت ندارد. اگر هر صبح غذای آدمی سر سجادهاش آماده بود، به دنبال كسب و كار نمیرفت، تا زمینه برای انجام معاملات حلال و حرام فراهم شود، دیگر جایی برای راستگویی و دروغگویی نبود، و به دنبال آن، پاداش و مجازات نیز مطرح نمیشد. اگر آدمی نیاز جنسی نداشت، زمینهای برای تكالیف و احكام مربوط به ازدواج، خانواده، همسرداری و تربیت فرزند، و ثواب و مجازاتهای مربوط به هر یك فراهم نمیشد. پس لازم است چنین اموری باشد، تا زمینههایی برای امتحان انسان فراهم شود. از همین رو خداوند فرمود: إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ[7]. «فتنه» در لغت به معنای گرفتار کردن و درگیر ساختن است. این آیه همسران و فرزند را به عنوان وسیلهای برای آزمایش معرفی میكند. گفتیم رشد و تكامل ما و بهشت و جهنم در گرو اعمالی است که در این دنیا انجام میدهیم. پس هر چه اعمال ما گستردهتر و متنوعتر باشد، زمینه امتحانات بیشتری فراهم میشود، و به دنبال آن زمینه تکامل نیز گستردهتر میشود؛ هر چه تکلیف بیشتر باشد، زمینه رشد نیز بیشتر است.
البته رشد، دو سویه و تابع رفتار آدمی است؛ كسی كه رفتارش مثبت است، رشد او هم مثبت است؛ در مقابل، كسی كه ازدستورات سرپیچی كند، رشدش منفی است. اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَكُونُ حُطَامًا وَفِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ[8]. برای این که تکلیف آدمی در آخرت مشخص شود، باید در دنیا امتحاناتی را بگذراند؛ هر روز باید زمینهای ایجاد بشود، تا آدمی عکسالعملش را نسبت به آن نشان دهد و از میان صراط مستقیم و راه كج یكی را انتخاب كند.
كسانی تصور میکنند، عالم هستی منحصراً به همین دنیا است، مَا هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا وَمَا یُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ[9]، بعضی از ایشان مانند مارکسیستها دین را ساخته سرمایهداران برای بهرهكشی از کارگران میدانند؛ كسانی نیز مثل نیچه خدا را مخلوق ذهن زورمندان، برای تسلط بر ضعفا معرفی میكنند. بعضی نیز نسبت به زندگی ابدی اظهار شك میكنند و به تعبیر قرآن میگویند: وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً[10]؛ گروهی هم دین را در حد لقلقه زبان میپذیرند و نقشی برای آن در زندگی قایل نیستند. از چنین كسانی انتظار نمیرود رابطه بین رفتارهای دنیوی و نتایج اخروی را بپذیرند. اما مسلمانی که به این مطلب به عنوان یك اعتقادات اصولی اعتراف میکند، آیا ممكن است زندگی چنین شخصی با زندگی كسی كه منکر معاد است، یكسان باشد؟ اگر چنین شد، معلوم میشود غَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا[11].
انسان بالفطره طالب خوشی ابدی است و حتی بعضی این ویژگی آدمی را یكی از نشانههای وجود معاد دانستهاند. چون بدون وجود زندگی ابدی، چنین گرایشی در انسان وجود نخواهد داشت. حال چگونه ممكن است آدمی این بخش از حیات خود را فراموش کند، و صبح كه از خواب بر میخیزد فقط به فكر سرگرمی و خوشیهای دنیوی باشد، و حداكثر با عجله چند رکعت نماز بخواند؟ اگر ما باور داریم كه هدف و مقصد دیگری فراتر از زندگی این دنیا داریم، باید از تمام لحظات شبانهروز برای حركت به سوی این مقصد استفاده کنیم و توجه داشته باشیم كه زندگی این دنیا ابزاری است برای رسیدن به خوشیها و لذتهای ابدی، و حتی یك لحظه از آن را در راهی غیر از این صرف نكنیم.
البته نباید تصور کرد كه رسیدن به آخرت فقط از طریق نماز و رزوه ممكن است. خیر؛ گاهی کار در آزمایشگاه هم برای آخرت است؛ گاهی فعالیتهای علمی، تحقیقات تاریخی، پژوهشهای فلسفی و حتی کارهای هنری هم میتواند برای آخرت باشد. هر كاری كه برای خدا و برای حفظ عزت اسلام و جامعه اسلامی صورت گیرد، دنیاطلبی نیست؛ تنها كاری كه فقط برای دنیا و لذات آن انجام شود، دنیاطلبی است.
در اینجا به چند مورد از تعبیرات قرآن كریم در مقام مذمت دنیا اشاره میكنیم. خداوند در آیه 130 از سوره انعام میفرماید: یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ یَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ یَقُصُّونَ عَلَیْكُمْ آیاتی وَ یُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ یَوْمِكُمْ هذا قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرین[12]. خداوند در روز قیامت جنیان و انسیان را مخاطب قرار داده و از آنها میپرسد: آیا پیام رسولانی که آیات مرا برای شما بیان میكردند، به شما نرسید و نفهمیدید که روزی مثل امروز خواهد آمد كه باید برای آن آماده باشید؟ آیا این پیام به شما نرسید که در چنین روزی به جزئیات اعمال شما رسیدگی میشود؟ آنها در پاسخ میگویند: قالُوا شَهِدْنا عَلى أَنْفُسِنا؛ ما علیه خود شهادت میدهیم؛ پیامبران آمدند و این پیام را به ما ابلاغ كردند. اما چرا آنها به این پیام توجه نكردند؟ قَالُواْ شَهِدْنَا عَلَى أَنفُسِنَا وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا؛ زندگی دنیا فریبشان داد و آنان را از یاد آخرت غافل کرد. آیا نورافشانی خورشید و ماه و ستارگان، رویش گیاهان و چهچهه بلبلان ایشان را فریب داد؟ مگر ذات این مخلوقات فریبدهنده است؟ اصل وجود این دنیا چه عیبی دارد؟ مگر امیرالمؤمنین علیهالسلام نفرمود دنیا مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ وَ مُصَلَّى مَلَائِكَةِ اللَّه[13] است؟
این دنیا ابزاری است كه ممكن است موجب فریب بشر بشود؛ همچنانكه میتواند او را موعظه كند و بر بصیرتش بیافزاید. این امر بستگی به نحوه تعامل انسان با دنیا و استفاده از آن دارد. اگر زیباییهای دنیا و جلوهگریهایش چشم انسان را پر و دلش را تسخیر كند، فریفته دنیا خواهد شد.
در آیه دیگری میفرماید پس از جدا شدن بهشتیان از جهنمیان در روز قیامت، زمانی كه ضُرِبَ بَیْنَهُم بِسُورٍ لَّهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَظَاهِرُهُ مِن قِبَلِهِ الْعَذَابُ * یُنَادُونَهُمْ أَلَمْ نَكُن مَّعَكُمْ[14]، جهنمیان كسانی را كه به بهشت رفتهاند، صدا میزنند و از آنها میپرسند: آیا ما در دنیا رفیق شما، برادرتان، دوست، همکلاس و همسنگرتان نبودیم؟ در پاسخ میشنوند كه در دنیا با هم بودیم؛ ولی غَرَّتْكُمُ الْأَمانِی آرزوهای زودگذر دنیا شما را فریب داد. در آیه دیگری میفرماید: بهشتیان از اهل دوزخ میپرسند: فَهَلْ وَجَدتُّم مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا[15]؛ آنچه خدا وعده داده بود، انجام گرفت؟ دوزخیان در پاسخ میگویند: بله؛ وعده خدا راست بود. در ادامه، اصحاب جهنم از اهل بهشت درخواست میكنند برای رفع تشنگی كمی آب به آنها بدهند، یا از پسماندههای سفرهشان چیزی به آنها بدهند؛ وَنَادَى أَصْحَابُ النَّارِ أَصْحَابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِیضُواْ عَلَیْنَا مِنَ الْمَاء أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللّهُ[16]؛ اما در پاسخ میشنوند: إِنَّ اللّهَ حَرَّمَهُمَا عَلَى الْكَافِرِینَ؛ حتی تهماندههای سفره ما هم به بر شما حرام است؛ چرا؟ چون اصحاب جهنم كسانی هستند كه اتَّخَذُواْ دِینَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا[17]؛ با دین خدا بازی کردند؛ مانند كودكان كه از اسباببازیشان برای سرگرمی استفاده میكنند و آن را جدی نمیگیرند.
دین بازیچه نیست. خدا دین را فرستاد تا انسانها آن را جدی بگیرند و به دستوراتش عمل کنند. اما دوزخیان با احكام الهی چه كردند؟ گفتند: إِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبَا[18]؛ گفتند چه تفاوتی بین سرمایهگذاری در یك معامله و سود بردن از آن، با سود بردن از وامی است كه به دیگری داده میشود؟! حکم خدا را به بازی گرفته و گفتند: وام بدهید؛ سود بگیرید؛ و برای مطابقت آن با احكام شرع معاملهای صوری هم به آن ضمیمه كنید؛ آیا این چیزی غیر از بازی با دین خدا است؟ هر طفلی این را میفهمد. آیه قرآن صریحاً میفرماید: فَإِن لَّمْ تَفْعَلُواْ فَأْذَنُواْ بِحَرْبٍ مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ[19]؛ اگر دست از ربا برنمیدارید، اعلان جنگ با خدا بدهید. چنین تعبیری برای هیچ حکم دیگری نیست. با این وجود با درست كردن كلاهی شرعی به رباخواری ادامه میدهیم!
اگر کسی واقعاً معتقد باشد كه خدا و حساب و کتابی در کار است و باور کند كه خدا ربا را در حکم جنگ با خودش قرار داده، در عین حال با معامله صوری ربا میگیرد، این چیزی جز استهزاء دین خداست؟ وَاتَّخَذُوا آیَاتِی وَرُسُلِی هُزُوًا[20]؛ چنین كسانی مستحق گرفتار شدن به عذاب جهنم هستند و لیاقت استفاده از پسمانده سفره بهشتیان را هم ندارند.
در آیه دیگری فریبخوردگان دنیا را چنین توصیف میكند: وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فَالْیَوْمَ نَنسَاهُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَاء یَوْمِهِمْ هَـذَا وَمَا كَانُواْ بِآیَاتِنَا یَجْحَدُونَ[21]؛ چنین كسانی در واقع آیات الهی را انکار میکردند. چون اگر کسی آیات خدا را جدی بگیرد، با آنها این چنین برخورد نمیكند. در آیه هفتاد از سوره انعام نیز میفرماید: وَذَرِ الَّذِینَ اتَّخَذُواْ دِینَهُمْ لَعِبًا وَلَهْوًا... لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِیمٍ وَعَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا كَانُواْ یَكْفُرُونَ [22]؛ اینان كسانی هستند كه دینشان را بازیچه و سرگرمی قرار دادند؛ چون فریب این دنیا را خورده بودند و به لذتها و سرگرمیهای آن دل بسته بودند. نتیجه رفتار چنین كسانی این است كه لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِیمٍ وَعَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا كَانُواْ یَكْفُرُونَ؛ در آیه دیگری نیز میفرماید: وَقِیلَ الْیَوْمَ نَنسَاكُمْ كَمَا نَسِیتُمْ لِقَاء یَوْمِكُمْ هَذَا وَمَأْوَاكُمْ النَّارُ وَمَا لَكُم مِّن نَّاصِرِینَ[23]؛ همچنانكه شما در دنیا روز قیامت را فراموش كردید، ما نیز امروز شما را فراموش میكنیم و كسی به یاری شما نخواهد آمد. در سوره جاثیه نیز میفرماید: ذَلِكُم بِأَنَّكُمُ اتَّخَذْتُمْ آیَاتِ اللَّهِ هُزُوًا[24]؛ عذاب جهنم نتیجه آن است كه در دنیا آیات خدا را مسخره کردید. زمانی كه گفته میشود فلان مسأله حکم خدا و نص قرآن است، علما بر آن اجماع دارند و روایات متواتری آن را ثابت میكند؛ با تمسخر میگوید: این احكام متعلق به زمانی بود که عربها با هم میجنگیدند و دخترانشان را زنده به گور میکردند. تصور نكنید این خیالبافی است. خودم شاهد بودم كه استاد معمّم حقوق در باره قوانین جزایی اسلام به تمسخر میگفت: شنیدم هنوز در قم کسانی هستند که معتقدند باید آدمها را مثل خر با چوب كتك زد! زمان این برخوردهای خشونتآمیز گذشت! مگر یكی از مسئول فعلی نگفت: توسعه فرهنگ نیاز به آزادی دارد و با فیلترینگ نمیتوان فرهنگ را توسعه داد؟! دقیقاً بر خلاف فرمایش مقام معظم رهبری در ابتدای سال كه فرمودند: به بهانه آزادی نمیتوان جلوی همه چیز را باز کرد.
اگر کسی معتقد به خدا، آخرت، و حساب و کتاب است، نباید نسبت به این مسایل بیتفاوت باشد. این چنین برخوردهایی بازی کردن با قرآن است. فریفته زرق و برق دنیای غرب و پیشرفتهای مادی شدن و فراموش كردن دین؛ این دنیای مذموم است؛ نه دنیایی كه آدمی در آن با تلاش و زحمت به دنبال كسب دستاوردی برای استفاده خانواده و بستگانش، و كمك به فقرا و همنوعانش باشد؛ نه دنیایی كه در آن كسی در پی آن باشد كه با پیشرفتهای علمی و صنعتی زمینه جذب غیر مسلمانان به سوی دین و دعوت آنها به خیر را فراهم كند. این دنیا مذموم نیست. اگر از پیشرفت در امور دنیوی به عنوان وسیلهای برای سعادت استفاده شود، یعنی در چارچوب احکام الهی، و با رعایت عناوین ثانویهای مثل حفظ عزت اسلام و عزت کشور اسلامی، خودکفا شدن مسلمانان و خارج شدن از زیر سلطه کفار، عمل شود، همه فعالیتهایی كه در این زمینه صورت بگیرد، عبادت است و نه تنها مذموم نیست، بلكه حتی در مواردی واجب میشود.
دنیا زمانی مذموم است كه وَغَرَّتْكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا ما بفریبد و از آخرت باز بدارد؛ لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ[25]؛ اموری که توجه ما را به لذائذ زودگذر دنیا معطوف كند و موجب شود خدا و آخرت را فراموش کنیم.
وفقنالله و ایاکم انشاءالله
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. ص(38) /35.
[3]. آلعمران(3) / 185.
[4]. مرسلات(77) / 42.
[5]. واقعه(56) / 21.
[6]. بقره(2) / 25؛ آلعمران(3) / 15؛ و... .
[7]. تغابن(64) / 15.
[8]. حدید(57) / 20.
[9]. جاثیه(45) / 24.
[10]. كهف(18) / 36.
[11]. انعام(6) / 70.
[12]. انعام(6) / 130.
[13]. نهجالبلاغه، ص 493، خطبه 131.
[14]. حدید(57) / 13-14.
[15]. اعراف(7) / 44.
[16]. اعراف(7) / 44.
[17]. اعراف(7) / 45.
[18]. بقره(2) / 275.
[19]. بقره(2) / 279.
[20]. كهف(18) / 106.
[21]. اعراف(7) / 51.
[22]. انعام(6) / 70.
[23]. جاثیه(45) / 34.
[24]. جاثیه(45) / 35.
[25]. منافقون(63) / 9.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/20، مطابق با شب چهاردهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فَإِذَا كَانَ هَكَذَا یَفِرُّ مِنَ النَّاسِ فِرَاراً وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ الْفَنَاءِ إِلَى دَارِ الْبَقَاءِ وَ مِنْ دَارِ الشَّیْطَانِ إِلَى دَارِ الرَّحْمَنِ یَا أَحْمَدُ لَأُزَیِّنَنَّهُ بِالْهَیْبَةِ وَ الْعَظَمَةِ فَهَذَا هُوَ الْعَیْشُ الْهَنِیءُ وَ الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ[1]
در جلسات قبل ضمن بحث در باره فقراتی از حدیث قدسی معراج گفتیم بعد از این که سالك دستورات اولیهای كه در این حدیث بیان شده، انجام داد، رحمت و عنایت خاص خداوند شامل حالش شده و اولین پاداشش محبت ویژهای است كه نسبت به خدای متعال در دلش جوانه میزند؛ دومین پاداش سالك خوار و خفیف شدن دنیا در نظرش، و به دنبال آن، بغضی است كه از دنیا و لذتهای آن در دلش ایجاد میشود، تا زمینهای برای او فراهم شود که رغبت به دنیا پیدا نکند و در دامهای شیطانی نیافتد. در این مرحله تربیت الهی پایان مییابد و از این پس آثاری در سالك ظاهر میشود كه در فقرات بعدی این حدیث قدسی بیان شده است.
فَإِذَا كَانَ هَكَذَا یَفِرُّ یِنَ النَّاسِ فِرَاراً، وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ الْفَنَاءِ إِلَى دَارِ الْبَقَاءِ، وَ مِنْ دَارِ الشَّیْطَانِ إِلَى دَارِ الرَّحْمَنِ ؛ پس از طی این مراحل تربیتی، سالك سخت از مردم گریزان شده، و از سرای فنا و تباهی به سرای بقا و جاودانگی، و از خانه شیطان به خانه خدا منتقل میشود. پس از آن خداوند او را با هیبت و عظمت زینت میكند، تا مردم در مقابلش احساس خضوع کنند؛ فَهَذَا هُوَ الْعَیْشُ الْهَنِیءُ وَ الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ. ذهن ما با این مفاهیم چندان مأنوس نیست؛ از همینرو در این تعبیرات ابهاماتی وجود دارد. اولین ابهام اینكه فرار از مردم یعنی چه و چرا این بندگان از مردم فرار میکنند؟
یکی از مسائلی که در کتابهای اخلاقی به آن پرداخته شده و ارباب سیر و سلوک هم برای آن اهمیت زیادی قائلاند، ویژگیهایی است كه به زبان شعر اینگونه بیان شده است:
«صمت» و «جوع» و «سَهَر» و «عزلت» و «ذکر به دوام»
ناتمامان جهان را کند این پنج، تمام
یعنی کسانی که در مقام بندگی نقصی دارند، با كمك این پنج عامل، به كمال بندگی میرسند. اولین عامل «صمت» یا سکوت است كه در حدیث معراج نیز مكرراً به آن اشاره شده است. عامل دوم «گرسنگی» است؛ سومین عامل «سَهر»، شبزندهداری و سحرخیزی است؛ عامل چهارم «عزلت» و دوری گزیدن از مردم و آخرین عامل دائماً به یاد خدا بودن است. همه ما کمابیش با این مفاهیم آشنایی داریم و میدانیم که هر جا به این امور توصیه شده، اطلاق و عموم آنها مورد نظر نیست. منظور از صمت، سكوت مطلق نیست؛ چون در مواقعی سخن گفتن واجب است؛ مثل امر به معروف و نهی از منکر، تعلیم دین به دیگران، و پاسخ به سؤالات و شبهات. همچنانكه منظور از جوع، گرسنگی دائمی نیست؛ آدمی باید برای جلوگیری از ضعف جسمی و كسب توانایی لازم جهت انجام وظایف واجبش غذایی تناول كند. روشن است كه در اینجا گوینده در مقام بیان شرایط و قیود مسأله نبوده و بیان حد مطلوب هر یك از این عوامل مقصود او نیست. «عزلت» نیز كه در این حدیث با تعبیر فرار از مردم از آن یاد شده، به معنای پناه بردن به غار یا زندگی در دیر نبوده و در اسلام چنین رهبانیتی پذیرفته نیست؛ لَا رَهْبَانِیَّةَ فِی الْإِسْلَام[2]. رهبانیت بدعتی بود كه برخی از مسیحیان برای فرار از آزار و اذیت دشمنان یهودیشان اختراع كردند و پس از آن كمابیش در این دین پذیرفته شد و هنوز هم در میان برخی از فرقههای مسیحی شایع است؛ وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَاهَا عَلَیْهِمْ إِلَّا ابْتِغَاء رِضْوَانِ اللَّهِ[3]. در اسلام رهبانیت پذیرفته نیست و به جای آن به نماز شب و سحرخیزی توصیه شده است.[4] با توجه به این امر میتوان فهمید که عزلت و فرار از مردم عمومیت نداشته و قیودی دارد. اما چرا در این حدیث شریف قیود آن بیان نشده است؟ این امری عادی است و ما در مکالمات روزمره، اگر در مقام بیان تفصیلی مطلبی نباشیم، برای پرهیز از طولانی شدن كلام، همه قیود و شرایط آن را یکجا بیان نكرده و به ذكر اصل مطلب به طور اهمال بسنده میكنیم. همچنانكه در بسیاری از آیات قرآن، كه در مقام بیان اصل وجوب نماز بوده، أَقِیمُوا الصَّلَاةَ،[5] یا وَیُقِیمُونَ الصَّلوةَ[6] را بدون هیچ قیدی ذكر كرده است. اینجا مقام اهمال است. اجزاء، قیود و شرایط مطلب در مقام بیان به تفصیل ذكر خواهد شد.
این حدیث در مقام بیان مطلوبیت رویهای است كه خلافش رواج دارد. اغلب مردم تمایل دارند اوقات خود را با گفتوگو و بحث با دیگران در زمینه مسایل مختلف، بگذرانند. خداوند به عنوان مربی بندگان به دنبال تغییر این عادت نادرست است. از همینرو در این حدیث صرفاً به كنارهگیری از مردم به عنوان كاری پسندیده اشاره شده است. همچنانكه در برخی روایات برای بر حذر داشتن مردم از پرخوری كه نزد اغلب مردم امری عادی و طبیعی به نظر میرسد، به طور مطلق به كمخوردن سفارش شده است. این قبیل روایات در مقام هشدار دادن نسبت به رویهای نادرست، و لزوم كنترل و اصلاح آن است. از همینرو مساله را به صورت اهمال ذكر كرده و بیان حدود، قیود و شرایطش به جای دیگری واگذار شده است.
بدون شک معاشرت با دیگران یکی از نعمتهای خداست كه زمینه آن با حضور در خانواده و اجتماع فراهم میشود. بدون معاشرت امكان تأمین بسیاری از نیازهای ضروری زندگی برای ما فراهم نیست؛ همچنانكه زمینه رسیدن به بعضی از کمالات معنوی نیز ایجاد نخواهد شد. اگر كسی از بدو تولد در غاری، دور از مردم نگه داشته شود، نه حرف زدن یاد میگیرد، نه با آداب و رسوم آشنا میشود، و نه دانشی میآموزد؛ زندگی چنین كسی، زندگی حیوانی خواهد بود. از همینرو فیلسوفان گفتهاند انسان مدنی بالطبع است؛ یعنی طبع انسان اقتضای مدنیت و تمدن دارد. شکی نیست كه آدمی برای رفع نیازهای خود، و نیز كمك به دیگران نیازمند معاشرت است. ولی غفلت آدمیزاد موجب میشود در اغلب مواقع انسان به جای استفاده از نشست و برخاست با دیگران در جهت رشد و تعالی، بخش زیادی از عمر گرانبهایش را صرف اموری كند كه هیچ ثمره اخروی و حتی دنیوی برایش ندارد؛ گاهی نیز اوقاتش به گناه و معصیت بگذرد. برای پرهیز از این امر ابتدا لازم است معاشرتهایمان را دستهبندی كنیم.
بخشی از تعاملات ما برای رفع نیازهای زندگی مادی و دنیوی است، چون ما به تنهایی نمیتوانیم همه احتیاجات زندگیمان را تأمین كنیم و برای برطرف كردن آنها به دیگران نیازمندیم. این حد از معاشرت، لازمه زندگی دنیاست و میزان مطلوبیتش هم تابع آن است. بخش دیگری از معاشرتها منفعت اخروی دارد؛ مثل معاشرت با علمای دین، مربیان اخلاقی و برادران ایمانی که دین را به میآموزند، صلاح و فساد را به ما گوشزد میکنند و ما را به یاد خدا میاندازند. قَالَتِ الْحَوَارِیُّونَ لِعِیسَى یَا رُوحَ اللَّهِ مَنْ نُجَالِسُ قَالَ مَنْ یُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْیَتُهُ وَ یَزِیدُ فِی عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ وَ یُرَغِّبُكُمْ فِی الْآخِرَةِ عَمَلُهُ[7]؛ حضرت عیسی به حواریون خود فرمود: با کسی معاشرت کنید که دیدنش شما را به یاد خدا بیاندازد، سخنش بر علم شما بیافزاید و رفتارش شما را به عمل برای آخرت تشویق كند. اما بعضی از معاشرتها، آدمی را به سوی گناه سوق میدهد. چنین معاشرتی چه فایدهای دارد؟ قطعاً این معاشرت مذموم است و باید از آن گریخت.
این دستهبندی برای افراد عادی مناسب است؛ اما مخاطب این بخش از حدیث معراج کسانی هستند که به امور مباح بسنده نمیكنند و هدف آنها نجات از جهنم نیست. این دستورات برای كسانی است كه به دنبال مراتب عالیه کمال انسانی هستند. چنین کسانی باورشان هست كه زندگی این دنیا مطلوبیت ذاتی ندارد؛ بلكه ابزاری برای امتحان آدمی و وسیلهای برای تکامل انسان است؛ از همینرو، باید همه لحظات آن در جهت رسیدن به سعادت آخرت استفاده شود. کسی كه به چنین پایهای از معرفت رسیده، آیا ممكن است با شركت در هر مجلسی وقت خود را به بطالت بگذراند، حتی اگر در آن مجلس اثری از گناه، غیبت و تهمت نباشد؟!
برای کسی که در پی استفاده از تمامی لحظات عمرش در جهت رشد و تكامل است، چنین كاری مثل دور ریختن سرمایهای گرانبهاست؛ این عمر سرمایهای است كه باید از هر لحظهاش برای سعادت آخرت استفاده شود. چگونه ممكن است سالك الی الله آن را صرف كارهایی مثل بازی و سرگرمی كند كه حتی گاهی برای دنیا هم فایدهای ندارد؟! مثل فرد ثروتمندی كه از دستهای اسكناس برای روشن كردن آتش استفاده كند! این کار احمقانهای است كه آدمی ثروتش را در راهی به كار گیرد كه هیچ سودی برایش ندارد. عمری كه در هر لحظهاش میتوان با گفتن ذكر خدا ثواب كسب كرد، به شوخی و سرگرمی صرف شود؟! این كار جز حماقت چه معنایی دارد؟
کسی که ارزش سرمایه عمر را میداند، از تلف كردن آن میپرهیزد و از همنشینی با کسانی که باعث میشوند سرمایهاش اینگونه تباه شود، فرار میکند. هنرمندی که میتواند از وقت خود برای آفرینش یك اثر بدیع هنری استفاده كند، آیا عاقلانه است به جای اینكار به وقتگذرانی با دوستان و رفقا بپردازد؛ یا باید برای رسیدگی به كارهایش از مجالست با كسانی كه مزاحم كارش هستند، فرار كند؟ کسانی که وظایف مهمی بر عهده دارند، برای اینكه فرصت كافی برای انجام تكالیفشان داشته باشند، از بسیاری از جلسات و ملاقاتها پرهیز میكنند، هر چند ممكن است كسانی از روی سادگی چنین رفتاری را نپسندند. اما او باید به انجام وظایفش برسد. این، یعنی فرار از کسانی که مزاحم کار اصلی شخص هستند؛ حتی اگر آن مزاحم یك دوست باشد.
بنا براین سالك الی الله برای جلوگیری از هدر رفتن سرمایه گرانبهای عمرش از كسانی که موجب تلف شدن آن میشوند و او را به انجام كارهای لغوی وا میدارند كه نتیجه مثبتی در سعادت اخروی او ندارد، فرار میکند، تا بتواند از وقتش بهتر استفاده کند. شاید داستان عنوان بصری را شنیده باشید که با اصرار فراوان به دنبال این بود كه یک جلسه خدمت امام صادق علیهالسلام برسد، اما امام از پذیرفتن او سر باز میزدند. سرانجام هم عنوان پس از مراجعات مكرر، با توسل به پیغمبر اکرم صلواتالله علیه و آله توفیق یافت به محضر امام شرفیاب شود.
فَإِذَا كَانَ هَكَذَا، یَفِرُّ مِنَ النَّاسِ فِرَاراً؛ بندهای که ارزش عمرش را بداند، از کسی که باعث تلف شدن وقت او میشود و موجب میگردد او نتواند از عمرش درست استفاده كند، فرار میكند؛ تا بتواند بهتر از عمرش استفاده کند؛ حتی اگر معاشرت با او به گناه منتهی نشود. چنین بندهای معاشرت با هر كسی را دوست ندارد؛ مگر آنكه در سعادت اخرویش اثری داشته باشد. امیرالمؤمنین علیهالسلام به قضاوت مینشست؛ به فقرا رسیدگی میکرد؛ برای حل مشكلات مردم با ایشان معاشرت داشت؛ حتی گاهی از كودكانشان پرستاری میکرد؛ چون حاكم بود و باید وظایفش را انجام میداد. اما از کسانی که نشستن با آنها مانع از انجام وظایفش میشد، فرار میکرد.
بنا براین منظور از «ناس» در این حدیث عموم مردم نیست، بلكه كسانی را شامل میشود كه معاشرت با آنها موجب افتادن آدمی در گناه، یا حتی اتلاف عمر آدمی است. از چنین کسانی باید فرار کرد. البته این مرحله مربوط به كسانی است كه مقدماتی كه در این حدیث ذكر شد، گذرانده باشند. افراد عادی كه به این مرحله نرسیدهاند، ظرفیت چنین رفتاری را ندارند و برایشان قابل تحمل نیست و حتی ممكن است به افسردگی مبتلا شوند. این كار باید بعد از گذراندن آن مقدمات و تحت نظر مربی انجام شود.
در ادامه این فراز فرمود: وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ الْفَنَاءِ إِلَى دَارِ الْبَقَاءِ. آنچه ما معمولاً از انتقال میفهمیم جابجا شدن از محلی به محل دیگر است. گاهی نیز همین مفهوم را به رفتن از این دار فانی به دیار باقی تعمیم میدهیم. اما در این روایت در باره آدمی صحبت میشود که هنوز زنده است و در این عالم به عبادت و انجام وظایفش مشغول است. تنها تغییری كه در این انسان حاصل شده تفاوتی است كه در اثر عمل به این دستورات در حالات روحیاش ایجاد گردیده و در نتیجه آن، قلبش روشن شده و تعلق خاطری به مسائل معنوی پیدا کرده است. تعبیر انتقال از دار فنا به دار بقا در این فراز به یك معنی کنایه از آن است كه هر چند این بنده سالك در همین دنیا، مثل سابق در كنار خانواده و دوستانش زندگی میکند، اما موقعیت روح او، كه انسانیتش به آن است، تغییر کرده و از میان موجودات حیوانی كه پیش از این در میان آنها بود، به جمع ملائکه و فرشتگان پیوسته است. چنین كسی در جسمش تغییری حاصل نشده، شرایط محیط او هم مانند سابق است؛ اما تعلق خاطری كه تا دیروز به لذایذ دنیا داشت، از بین رفته و محبت خدا جای آن را پر كرده و همین امر هویت این شخص را تغییر داده است. در واقع ظرف زندگی این شخص كه ظرف لذایذ دنیا بود، به رحمت و فیض الهی و تجلیات خدا برای بندهاش تبدیل شده است. انسانی كه از دو زیست حیوانی و ملكوتی برخوردار است، با این تكامل و تغییر هویت از حیوان به فرشته تبدیل شده و از دار فنا كه ظرف زندگی حیوانی است، به دار بقا كه ظرف حیات رحمانی است، انتقال پیدا كرده است. چنین كسی تمام توجهاش به خداست و شیطان راهی به دل او ندارد؛ پس از دار شیطان به دار زحمان منتقل شده است.
به دنبال این حالات، خدا فضیلت دیگری به این بنده عنایت میكند كه موجب میشود در میان مردم آبروی دیگری پیدا کند؛ یَا أَحْمَدُ لَأُزَیِّنَنَّهُ بِالْهَیْبَةِ وَ الْعَظَمَةِ. کسی که بنده خدا شد، خدا هیبت و عظمتی خاص به او عنایت میكند. در میان مردم افرادی هستند كه متناسب با جایگاه و موقعیت اجتماعیشان انسان نسبت به آنها احترام خاصی قایل است؛ اما در برابر آنها منفعل نمیشود و تحت تأثیر ایشان قرار نمیگیرد. اما افرادی در میان مردم هستند كه حضرت امیر علیهالسلام از آنها با تعبیر صُفْرُ الْوُجُوه[8] یاد میكند؛ كسانی با بدنی لاغر و تكیده، پوستی بر استخوان و چهرهای زرد، كه در ظاهر عاملی برای انفعال در برابر آنها به چشم نمیخورد؛ اما آدمی از هیبتشان بیاختیار احساس کوچکی كرده و دست و پایش را گم میكند. شاید شما هم در میان علما و صالحین چنین كسانی را به خاطر داشته باشید. انسان در مقابل چنین كسانی احساس کوچکی و انفعال میكند و تحت تأثیر عظمتشان قرار میگیرد؛ کأنه در مقابل کوهی قرار گرفته است. این هیبت و عظمتی است که خدا به اولیایش عنایت میكند؛ هیبتی كه سلاطین هم در برابر آن خود را میبازند.
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. دعائم الإسلام، ج2، ص: 193.
[3]. حدید(57) / 27.
[4]. رك: كافی، ج6، ص 653؛ عَنْ أَبِی الْحَسَنِ علیه السلام فِی قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ» قَالَ: «صَلَاةُ اللَّیْلِ».
[5]. بقره(2) / 43.
[6]. بقره(2) / 3.
[7]. الكافی، ج1، ص 39، بَابُ مُجَالَسَةِ الْعُلَمَاءِ وَ صُحْبَتِهِم.
[8]. رك: وسائل الشیعة، ج7، ص: 157؛ قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع أَنَا الرَّاعِی رَاعِی الْأَنَامِ أَ فَتَرَى الرَّاعِیَ لَا یَعْرِفُ غَنَمَهُ (فَقِیلَ لَهُ) مَنْ غَنَمُكَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ؟ فَقَالَ صُفْرُ الْوُجُوهِ ذُبُلُ الشِّفَاهِ مِنْ ذِكْرِ اللَّه.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/21، مطابق با شب پانزدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
فَهَذَا هُوَ الْعَیْشُ الْهَنِیءُ وَ الْحَیَاةُ الْبَاقِیَةُ وَ هَذَا مَقَامُ الرَّاضِینَ فَمَنْ عَمِلَ بِرِضَائِی أُلْزِمُهُ ثَلَاثَ خِصَالٍ أُعَرِّفُهُ شُكْراً لَا یُخَالِطُهُ الْجَهْلُ وَ ذِكْراً لَا یُخَالِطُهُ النِّسْیَانُ وَ مَحَبَّةً لَا یُؤْثِرُ عَلَى مَحَبَّتِی مَحَبَّةَ الْمَخْلُوقِینَ فَإِذَا أَحَبَّنِی أَحْبَبْتُهُ وَ أَفْتَحُ عَیْنَ قَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی فَلَا أُخْفِی عَلَیْهِ خَاصَّةَ خَلْقِی فَأُنَاجِیهِ فِی ظُلَمِ اللَّیْلِ وَ نُورِ النَّهَارِ حَتَّى یَنْقَطِعَ حَدِیثُهُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ وَ مُجَالَسَتُهُ مَعَهُمْ[1]
در فقرات قبلی این فراز از حدیث قدسی معراج دستوراتی برای رسیدن سالك به حیات ابدی گوارا داده شده بود؛ مقامی كه مخصوص كسانی است كه همه کارهایشان را برای رضای خدا انجام دهند. در پایان این فراز ضمن اشاره به خلاصه مطالب قبل، میفرماید: فَمَنْ عَمِلَ بِرِضَائِی أُلْزِمُهُ ثَلَاثَ خِصَالٍ؛ کسی که رفتارش برای رضای من باشد، سه ویژگی را ملازم او قرار میدهم. این فقره، برخلاف فقرات قبل، به دستورالعملهای مربوط به سالك نپرداخته است؛ بلكه ویژگیهایی را بیان میكند كه خداوند در نتیجه رفتار سالك، به او موهبت میكند و وی را ملازم آنها قرار میدهد، به گونهای که از آنها جدا نمیشود. این عطیه خدای متعال به كسانی است که نهایت سعی خود را برای انجام دستورات الهی انجام دادهاند. خداوند نیز به عنوان پاداش تلاشهایشان این ویژگیها را در آنها به ملکه تبدیل میكند، تا به این وسیله به مراتب عالیتر ترقی پیدا کنند.
اولین ویژگی آن است كه: أُعَرِّفُهُ شُكْراً لَا یُخَالِطُهُ الْجَهْلُ. خداوند در آیات متعددی به همه مؤمنین به صورت عام توصیه كرده كه شکرگزار نعمتهای الهی باشند و كسانی كه از این دستور كوتاهی كنند، مورد مذمت قرار گرفته و به عقوبتهایی مبتلا خواهند شد. اما در این فراز از حدیث معراج صحبت از شكری است كه لازمه زندگی کسانی است که با انجام دستورات الهی مراحل سلوك را گذرانده و به مرتبهای رسیدهاند كه برای یادآوری یکایک نعمتهای خدا و سپاسگزاری از آنها نیازمند تلاش نیستند؛ بلكه شکر لازمه زندگیشان است.
شاید بزرگانی را دیده باشید كه دائماً در حال شکر كردن خدا هستند؛ به خاطر توفیقی كه خداوند برای اطاعت از اوامرش به ایشان عنایت میكند؛ برای نعمتهای مادی و معنوی که خدا در اختیارشان قرار میدهد؛ حتی در برابر مصیبتهایی که خداوند به آنها مبتلایشان میكند، تا از این طریق ایشان را بیازماید و درجاتشان را عالیتر کند. ایشان در برابر همه اموری كه با آن مواجه میشوند، زبان به حمد خدا باز میكنند. چنین كسانی زندگیشان دائماً توأم با شکر است. البته ما هم خدا را شكر میکنیم؛ اما در طول شبانهروز، هرگاه نعمتی را به خاطر بیاوریم؛ یا موهبتی برایمان فوقالعادگی داشته باشد؛ یا مصیبتی از ما دفع شود به یاد شكر میافتیم. این رفتار با حالت كسی كه در تمام لحظات شبانهروز به شکر خدا مشغول است، متفاوت است. حتی شاید چنین کسانی در خواب هم به شکر خدا مشغول هستند.
یكی از تفاوتهای این افراد با مردم عادی این است كه معمولاً در كنار هر شکر ما، صدها غفلت و جهل نسبت به مواهب الهی وجود دارد؛ نعمتی را شكرگزاری میكنیم، اما غافلیم كه چه بسا نعمتهای بزرگتر و ارزشمندتر از آن هم هست. اما كسانی كه شكر ملكهشان شده، شکرشان توأم با جهل نیست. همچنانكه ذكرشان با فراموشی همراه نیست؛ وَ ذِكْراً لَا یُخَالِطُهُ النِّسْیَانُ. كسانی مثل ما نهایتاً هنگام نماز، یا زمانی كه گرهی در كارمان بیافتد، به یاد خدا هستیم و دست به دعا بر میداریم؛ اما سالكانی كه به این مرحله رسیدهاند، هیچگاه خدا را فراموش نمیکنند.
سومین ویژگی چنین كسانی این است كه خداوند چنان آتش محبتش را در دل ایشان میافروزد كه جایی برای محبت دیگران در قلبشان باقی نماند؛ مَحَبَّةً لَا یُؤْثِرُ عَلَى مَحَبَّتِی مَحَبَّةَ الْمَخْلُوقِینَ. در این مرحله هر محبتی در برابر محبت خدا رنگ میبازد. شاید هنوز كسانی در زمینه محبت به خدا و چگونگی آن تردید داشته باشند. اما خدا بندگانی دارد که غیر از خدا، هیچ چیز دیگری را دوست ندارند و محبتشان نسبت به هر موجودی دیگر به خاطر دوست داشتن خداست. آنها حتی پیغمبر و ائمه صلواتالله علیهم اجمعین را از آن رو دوست دارند كه خدا ایشان را دوست دارد. در دل چنین كسانی محبتی غیر از محبت خدا و آنچه او نسبت به آن سفارش میکند، راه ندارد و هیچ عاملی نمیتواند مزاحم این محبت شود. برای این بندگان شیفته ذات باریتعالی دوران بین محبت خدا با محبت معشوقی دیگر معنی ندارد. این اوج محبت انسان نسبت به یك محبوب است كه اگر كسی به آن نائل شود، آنگاه فَإِذَا أَحَبَّنِی أَحْبَبْتُهُ. ما از درك اهمیت این جایگاه عاجزیم؛ كسی كه توان درك این چنین موقعیتی را داشته باشد، از شدت شوق قالب تهی خواهد كرد. بندهای كه تا این حد خدا را دوست بدارد، خدا هم او را دوست میدارد.
ما وقتی کسی را دوست بداریم، همیشه فقط به یاد او هستیم و به دنبال آن هستیم كه هر خدمتی كه بتوانیم برایش انجام دهیم. اما ظرف محبت خدا محدود نیست و لَا یَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ[2]؛ توجه او به یكی از بندگان موجب سلب توجهش از دیگران نمیشود و وقتی خداوند كسی را دوست بدارد، چیزی از آثار آن كم نمیگذارد. یکی از آثار محبت خدا نسبت به بنده این است که محبت او را در دل بندگان دیگرش هم قرار میدهد. الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا[3]؛ کسانی که ایمان واقعی داشته باشند و عمل صالح انجام دهند، خدا محبتشان را در دل بندگانش قرار میدهد. نمونه روشن چنین كسی در عصر ما شخص حضرت امام رضواناللهعلیه و مقام معظم رهبری دامت بركاته هستند. میبینید كه مردم چگونه برای یک لحظه زیارت ایشان سر و دست میشکنند. در زمان حضرت امام كسانی مسافتهایی طولانی را طی میكردند و ساعتها معطل میشدند، تا یک لحظه امام را زیارت کنند. این کار خداست كه محبت محبوبش را اینچنین در دل بندگانش قرار میدهد. فَإِذَا أَحَبَّنِی أَحْبَبْتُهُ، وقتی مرا دوست داشت، من هم او را دوست میدارم؛ و زمانی كه او را دوست داشتم، حَبَّبْتُهُ اِلی خَلْقِی؛ او را محبوب دیگران قرار میدهم و به دنبال آن، أَفْتَحُ عَیْنَ قَلْبِهِ إِلَى جَلَالِی.
پیش این نیز خداوند در این حدیث شریف فرموده بود كه یکی از عنایات خدا نسبت به بندگان خالصش این است که چشم دلشان را باز میکند. در اینجا نیز همان مطلب را به صورت شدیدتری بیان كرده و میفرماید بهگونهای چشم دلش را به سوی جلال خودم باز میکنم كه نه فقط تجلیات مرا میبیند، بلكه بندگان خاصم هم از او پنهان نمیمانند؛ فَلَا أُخْفِی عَلَیْهِ خَاصَّةَ خَلْقِی.
معمولاً خدای متعال بندگان خوبش را به همه معرفی نمیکند و هم چنانكه در روایت دیگری فرمود: یكی از چیزهایی كه آن را از مردم مخفی میکند، بندگان خاص خدا هستند كه در میان مردم عادی ناشناساند و فقط خود خدا ایشان را میشناسد و از مقامات معنویشان مطلع است[4]. با این وجود شاید شنیده باشید كه بعضی از اولیای خدا كه در دو شهر مختلف زندگی میكنند و هرگز یكدیگر را ندیدهاند، از مقامات معنوی هم آگاه هستند و به یكدیگر هم علاقه دارند. این یكی از ویژگیهایی است كه خداوند به سالكی كه مقدمات لازم را طی كرده باشد، اعطا میكند. زمانی كه سالك محبوب خدا شد، خداوند او را محبوب دیگران قرار میدهد، و به دنبال آن بندگان خاصش را به او معرفی میکند؛ فَلَا أُخْفِی عَلَیْهِ خَاصَّةَ خَلْقِی.
فَأُنَاجِیهِ فِی ظُلَمِ اللَّیْلِ وَ نُورِ النَّهَارِ. بسیاری از ما در طول سال انتظار میكشیم فرصتی مثل ماه مبارك رمضان برسد، تا در آن مناجاتی با خدا داشته باشیم، یا حتی دیگران مناجات کنند و ما نوای مناجاتشان را بشنویم. اما در این قسمت از حدیث قدسی میفرماید وقتی بندهای محبوب من شد، من با او نجوا میکنم و شبانهروز به راز و نیاز با او میپردازم. نه تنها در دل تاریكی شب، بلكه حتی در روشنای روز با او مناجات میکنم. البته منظور از این صحبت، وحی نیست؛ بلكه مرتبهای از سخن گفتن است كه بین خدا و اولیایش وجود دارد. مناجات بین خدا و بنده محبوبش تا جایی ادامه مییابد كه حَتَّى یَنْقَطِعَ حَدِیثُهُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ وَ مُجَالَسَتُهُ مَعَهُمْ؛ سرانجام، این راز و نیاز گفتوگوی بنده معشوق خدا را با دیگر بندگان قطع میكند و با کسی غیر از خدا سخن نمیگوید. او شبانهروز خدا را پیش روی خودش میبیند و دائم با او راز دل میگوید. دیگران گمان میكنند كه او با ایشان سخن میگوید؛ اما روی سخن او با كسی غیر از بندگان است. او كلامی میگوید كه خدا دوست دارد؛ چون خود را در محضر خدا میبیند، سخنی میگوید که او بپسندد. در واقع مخاطب اصلیاش خود خداست؛ همنشینش هم خداست. همچنانكه خداوند در حدیث قدسی دیگری میفرماید: أَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَكَرَنِی[5]؛ هر کس به یاد من باشد، من همنشین او هستم.
بندهای كه معشوق خدا شده باشد، نشست و برخاست با دیگران را فراموش میکند و دائماً توجهش به خداست؛ کاری را انجام میدهد كه خدا میخواهد، و چیزی را آرزو میكند كه خدا میخواهد. چنین كسی همنشینی لازم ندارد؛ چون خدا همنشین اوست. این آخرین امتیازی است که خدا به چنین بندگانی اعطا میكند؛ بندگانی که صادقانه در مقام بندگی خدا برآمدهاند و از ابتدا کارشان را برای کسب رضایت خدا آغاز كردهاند. در این مرحله همه چیز از سوی خداست؛ او شکرش را به بنده میشناساند؛ خودش را به یاد بنده میآورد، محبت خودش را در دل بنده قرار میدهد، تا محبت دیگری در برابر آن عرض اندام نکند، صحبت بندهاش با دیگران را قطع میكند، تا بنده میلی به سخن گفتن با دیگران نداشته باشد، مگر آن كه خدا بپسندد؛ همنشینش خداست؛ همسخنش خداست؛ محبوبش خداست؛ امیدش به خداست؛ یار و یاورش خداست؛ به کس دیگری توجهی ندارد؛ چون کس دیگری را ندارد؛ هر چه هست، اوست.
چنین حالتی را با چه ثروت و مکنتی میتوان مقایسه كرد؟ چه عزت و قدرتی با این مقام برابری میكند؟ همه چیز در این عرصه رنگ میبازد. كسی كه به این مرتبه رسیده، همه چیز را از خدا میبیند؛ از همینرو جز با خدا حرفی ندارد، مگر او بگوید.
وفقناالله و ایاکم انشاءالله
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. بحار الأنوار، ج95، ص 159.
[3]. مریم(19) / 96.
[4]. رك: روضة المتقین فی شرح من لا یحضره الفقیه، ج9، ص: 285؛ اولیائی تحت قبائی، لایعرفهم غیری.
[5]. الكافی، ج2، ص 497،
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/22، مطابق با شب شانزدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته ضمن توضیح فرازهایی از حدیث قدسی معراج گفتیم پس از آنكه بنده خالص خدا دستوراتی را كه خدا داده انجام دهد، لیاقت مییابد که خدای متعال محبتش را در دل او قرار دهد و به دنبال آن آثار و برکاتی در او ظاهر میشود که در جلسه گذشته بخشهایی از آن مطرح شد و در این جلسه به ادامه آن میپردازیم.
یكی دیگر از عطایایی كه در این مرحله خداوند به بنده سالك مرحمت میكند این است كه از همه چیز دل میكند و به جز مواردی كه رضایت خدا در آن باشد، میل به گفتوگو و مجالست با دیگران ندارد؛ حَتَّى یَنْقَطِعَ حَدِیثُهُ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ وَ مُجَالَسَتُهُ مَعَهُمْ[1]. در ادامه نیز به بركاتی كه هنگام مرگ و پس از آن نصیب او میشود، اشاره شده است. أُنَوِّمُهُ فِی قَبْرِهِ وَ أُنْزِلُ عَلَیْهِ مُنْكَراً وَ نَكِیراً حَتَّى یَسْأَلَاهُ وَ لَا یَرَى غَمْرَةَ الْمَوْتِ وَ ظُلْمَةَ الْقَبْرِ وَ اللَّحْدِ وَ هَوْلَ الْمُطَّلَعِ؛ سختی جان کندن را درک نمیکند و او را به آرامی در قبر میگذارند، در حالیكه هیچ ناراحتی و وحشتی ندارد. ثُمَّ أَضَعُ كِتَابَهُ فِی یَمِینِهِ؛ در روز قیامت هم نامه اعمالش را به دست راستش میدهند. این اوصاف مربوط به عالم آخرت است. بعد از ذكر این ویژگیها میفرماید: فَهَذِهِ صِفَاتُ الْمُحِبِّینَ؛ این اوصاف اهل محبت خداست. خداوند در این بخش از حدیث معراج نتایجی که در دنیا و آخرت بر محبت خدا مترتب میشود، را بیان فرموده است.
در فراز بعد خداوند متعال فصل دیگری را اضافه كرده و در آن علائم محبین را بیان فرموده است. چون هر کس كه ادعا كرد من خدا را دوست دارم، واقعاً دوستدار خدا نیست. بنده عاشق خدا علاماتی دارد كه به واسطه آنها میتوان محبت او را نسبت به خدا تشخیص درد. البته محبت خدا لازمه ایمان است؛ چون هر کس که به خدا ایمان داشته باشد، میداند همه نعمتها از اوست و طبعاً خدا را دوست خواهد داشت. ولی در اثر ضعف معرفت، و گاهی در اثر دلبستگیهای دیگر این محبت رشد نمیکند و گاهی نیز تحت تأثیر محبتهای دیگر مغلوب و منفعل میشود. آدمی میداند كه همه نعمتها از جانب خداست؛ و از همینرو ولی نعمتش را دوست دارد و در مقام شکر و سپاس بر میآید. اما گاهی ممكن است ضعف نفس، كمبود معرفت، نقص در ایمان، یا تعلقات و دلبستگیها موجب شود كه از دست دادن یك نعمت، یا مبتلا شدن به یك مصیبت آنچنان شخص را تحت تأثیر خود قرار دهد كه فراموش كند خدا چه نعمتهایی به او داده و چه حقی بر او دارد. حتی گاهی ممكن است علاوه بر فراموش كردن محبت خدا، ـالعیاذ باللهـ از در دشمنی با خداوند متعال نیز در آید. هر یك از ما كمابیش تجربه كردهایم كه اگر كسی را خیلی دوست بداریم، دیگران را فراموش میکنیم و در مقام تضاد و تزاحم، حتی حاضریم محبتهای دیگر را فدای علاقه شدیدتر کنیم. از همینرو هر کسی لیاقت ندارد که خدا گوهر محبتش را در دل او قرار دهد و ظرف دلش را از عشق خود لبریز سازد. رسیدن به این مرتبه شرایط خاصی را لازم دارد كه در فقرات قبل بیان شد. اما ممكن است كسانی بخواهند با تظاهر به ایمان و عشق به خدا، خودنمایی کنند. از همینرو در آخرین قسمت از این حدیث قدسی خدای متعال خطاب به پیغمبر اکرم میفرماید: یَا أَحْمَدُ! لَیْسَ كُلُ مَنْ قَالَ أُحِبُّ اللَّهَ، أَحَبَّنِی؛ چنین نیست كه هر کس به زبان بگوید خدا را دوست دارم، واقعاً عاشق خدا باشد؛ مگر آنكه آثار عشق و دلدادگی از او ظاهر شود. حَتَّى یَأْخُذَ قُوتاً وَ یَلْبَسَ دُوناً وَ یَنَامَ سُجُوداً وَ یُطِیلَ قِیَاماً؛ كسی عاشق است كه به غذایی در حد رفع نیاز ضروری اکتفا کند، لباس سادهای بپوشد، به واسطه خستگی ناشی از كثرت سجده بیتاب شود و در حال سجده به خواب رود، و نمازش طولانی باشد.
حضرت آیتالله بهجت رحمةالله علیه نقل كردند كه در یكی از روزهای گرم تابستان در نجف، مرحوم شیخ انصاری رضوانالله علیه پس از برگشتن از درس برای رفع تشنگی کمی آب طلب كردند. در فاصلهای كه از سرداب برایشان آب خنك بیاورند، ایشان به نماز ایستاد و چنان غرق نماز شدند كه تشنگی را فراموش كردند و به قدری نمازشان طول كشید كه ظرف آب خنكی كه برایشان آورده بودند، گرم شد. دوستان خدا اینچنیناند كه حتی این فرصت اندك را از دست نداده و آن را صرف اقامه نماز در پیشگاه محبوب میكنند.
وَ یَلْزَمَ صَمْتاً وَ یَتَوَكَّلَ عَلَیَّ وَ یَبْكِیَ كَثِیراً وَ یُقِلَّ ضَحِكاً وَ یُخَالِفَ هَوَاهُ وَ یَتَّخِذَ الْمَسْجِدَ بَیْتاً وَ الْعِلْمَ صَاحِباً وَ الزُّهْدَ جَلِیساً وَ الْعُلَمَاءَ أَحِبَّاء وَ الْفُقَرَاءَ رُفَقَاءَ وَ یَطْلُبَ رِضَایَ وَ یَفِرَّ مِنَ الْعَاصِینَ فِرَاراً وَ یَشْتَغِلَ بِذِكْرِی اشْتِغَالًا وَ یُكْثِرَ التَّسْبِیحَ دَائِماً؛ نشانههای دیگر دلداده خدا آن است كه اهل سکوت است و کم سخن میگوید، توکلش بر من است، زیاد میگرید و خندهاش کم است، هر چه دلش به او فرمان دهد، با آن مخالفت میکند، خانهاش مسجد است و هر گاه از کارهای روزانهاش خسته شود، برای رفع خستگی به مسجد رفته، و در آنجا به عبادت میپردازد، همصحبت او علم است، پارسایی همنشین اوست، دوستانش را از میان علما انتخاب میکند، و رفیقانش را از بین فقرا بر میگزیند، و از گناهکاران به شدت میگریزد، و دائما به ذكر خدا مشغول است و تسبیح خدا را میگوید. در آیاتی از قرآن نیز به تسبیح خداوند امر شده است: وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِ وَ الْإِبْكار[2]؛ وَسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَأَصِیلًا[3].
از خصوصیات دیگر چنین بندهای این است كه یَكُونَ بِالْوَعْدِ صَادِقاً وَ بِالْعَهْدِ وَافِیاً، وَ یَكُونَ قَلْبُهُ طَاهِراً وَ فِی الصَّلَاةِ ذَاكِیاً وَ فِی الْفَرَائِضِ مُجْتَهِداً، وَ فِیما عِنْدِی مِنَ الثَّوَابِ رَاغِباً وَ مِنْ عَذَابِی رَاهِباً وَ لِأَحِبَّائِی قَرِیناً وَ جَلِیساً؛ اگر با کسی عهد ببندد، صادقانه با او برخورد میکند و اگر وعدهای به کسی بدهد، به وعدهاش وفا میکند، دلش پاک است و کینهای از کسی در دل راه نمیدهد، سعی میکند نمازش را صحیح بخواند و در انجام فرائضش جدی و كوشاست، و نسبت به پاداشهای خداوند مشتاق و از عذابش گریزان است. عاشق خداوند چنین نشانههایی دارد؛ اما این علائم چه ارتباطی با محبت خدا دارد؟
این نشانهها را به سه دسته میتوان تقسیم كرد: دسته اول اموری است كه ربط آنها با علاقه و محبت نسبت به دیگری روشن است. كسی كه دیگری را دوست دارد، به ذكر اوصاف محبوبش، انس با او، و حضور در پیشگاهش نیز علاقمند است. اشتیاق به عبادت خدا، سجدههای طولانی، و كثرت نماز نشانههای روشنی از محبت شخص نسبت به خدا و رغبت به انس با او و حضور در محضرش است. كسی كه به خدا علاقه نداشته باشد، نماز واجبش را هم به سختی و با عجله به جا میآورد.
دسته دوم از اوصاف مذكور مربوط به نحوه تعامل با مردم، رفتار صادقانه با دیگران و پایبندی به عهد و پیمان است؛ دسته سوم رفتارهای شخصی از قبیل کم خوردن، و لباس ساده پوشیدن است. ارتباط این اوصاف با محبت به خدا به روشنی اوصاف دسته اول نیست. در ابتدای این جلسه گفتیم كه در این حدیث شریف از علاقه و محبت مردم عادی بحث نمیشود. اغلب ما خدا را به خاطر نعمتهایی که به ما عنایت میكند، دوست داریم. گاهی نیز از نعمتهای خدا غافل شده و محبتش را فراموش میكنیم؛ حتی گاهی از او گلهمند میشویم. اما خداوند در این حدیث صحبت از محبتی میكند كه به عنوان پاداش به بندگانی كه با سعی و تلاش مراحل سلوك را گذراندهاند، عنایت میكند و قلبشان را از آن لبریز میسازد. چنین عشقی نشانهاش كم خوردن و ساده پوشیدن است.
برای روشن شدن ارتباط اوصاف مورد نظر با علاقه و محبت نسبت به خدا، باید به این نكته توجه كنیم كه ظرفیت آدمی محدود است و هر چیزی كه توجه او را از خدا منحرف كند، گوشهای از دلش را اشغال كرده و موجب میشود بخشی از محبتش نسبت به خدا كاسته شود. ظرفی كه گنجایش آن یک لیتر آب است، هر چیز دیگری كه در آن قرار داده شود، به همان مقدار از آب ظرف كم میشود. از همینرو هر عاملی كه توجه بنده سالك را به خود جلب كند، به همان میزان از توجهاش نسبت به محبوبش میكاهد؛ در حالی كه او راضی نیست سر سوزنی از علاقهاش به خدا كم شود؛ مگر آن چه خود محبوب خواسته باشد. لباس زیبا و غذای لذیذ مباح است؛ اما اگر بنده عاشق را از توجه به معشوقش باز بدارد، او به سراغ آنها نخواهد رفت؛ چه رسد به اموری كه با محبت خدا در تضاد است. چگونه ممكن است كسی عاشق و دلدادهء خدا باشد، در عینحال گوشه دلش متمایل به چیزی باشد كه محبوبش نمیپسندد؟ آیا این شرک در محبت نیست؟ اگر بنده به مرحلهای رسیده كه قلب او متعلق به خداست، ذرهای علاقه نسبت به چیزهایی که مبغوض خداست، در آن راه ندارد؛ بلكه این بنده از آنها فرار میکند؛ از معصیت فرار میکند؛ از آنچه موجب انانیت شود، میگریزد؛ از هر چه برایش دلبستگی به غیر خدا ایجاد كند، پرهیز میکند. اكتفا به غذای مختصر، و لباس ساده، دوری از اهل معصیت، و انس با اولیای خدا به خاطر این است که توجه بنده عاشق از خدا منحرف نشود و دلش دربست در اختیار محبوب باشد. از همینرو است كه هر چه دلش بخواهد، با آن مخالفت میكند. چون عمل به خواسته دل، بدون در نظر گرفتن خواست خدا نوعی شرک است: دوست داشتن خدا، در كنار تمایل به هوای نفس، یا توجه به خوشآمد دیگران! اگر چنین شد، هوای نفس و تعریف و تمجید مردم بتی است كه بنده در كنار خدا آنها را میپرستد! این با توحید در محبت نمیسازد. اگر دل آدمی متعلق به یک نفر است، آدمی باید فقط او را ببیند و به دنبال جلب نظر او باشد؛ فقط او باید معبود دل باشد. راه یافتن هر تمایل دیگری به دل بنده نوعی شرک است.
در قسمت دیگری از این حدیث قدسی، پیامبر اكرم صلواتالله علیه و آله به ترك كردن اموری سفارش شده است. یَا أَحْمَدُ لَا تَتَزَیَّنْ بِلِینِ اللِّبَاسِ وَ طِیبِ الطَّعَامِ وَ لِینِ الْوَطَاءِ؛ خود را با لباس نرم و زیبا زینت نکن، به دنبال غذای خوشمزه و لذیذ نباش و به مقداری كه برای سلامتی لازم است، بسنده كن، و از بستر نرم بپرهیز. چون این امور خواستههای نفس توست. فَإِنَّ النَّفْسَ مَأْوَى كُلِّ شَرٍّ وَ رَفِیقُ كُلِّ سُوءٍ؛ نفس که چنین خواستههایی دارد، جایگاه هر شری است. امام راحل رحمةالله علیه هم بارها در فرمایشاتشان میفرمودند همه گرفتاریها از نفس است؛ اگر تهذیب نفس کنید، همه این مشکلات حل میشود. فَإِنَّ النَّفْسَ مَأْوَى كُلِّ شَرٍّ وَ رَفِیقُ كُلِّ سُوءٍ تَجُرُّهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ تَجُرُّكَ إِلَى مَعْصِیَتِهِ؛ تو سعی میكنی كه نفست را به سوی اطاعت از خدا بكشانی، اما او تو را به سمت معصیت میکشاند. آدمی با یک چنین دشمنی مواجه است. أَعْدَى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیْك[4]؛ بزرگترین دشمن هر كسی نفس اوست.
تَطْغَى إِذَا شَبِعَتْ وَ تَشْكُو إِذَا جَاعَتْ وَ تَغْضَبُ إِذَا افْتَقَرَتْ وَ تَتَكَبَّرُ إِذَا اسْتَغْنَتْ وَ تَنْسَى إِذَا كَبِرَتْ وَ تَغْفُلُ إِذَا أَمِنَتْ؛ نفس آدمی زمانی كه سیر شود، طغیان میکند، و هرگاه گرسنه شود، شکایت میکند؛ در زمان نیازمندی غضبناك میشود، و هنگام بینیازی متکبر میشود، در پیری فراموشكار میشود و هنگامی كه در امان باشد، به غفلت گرفتار میشود. خدای متعال پیامبران را برای انذار مردم فرستاد، تا احساس امنیت كاذب نکنند و همیشه توجه داشته باشند كه خطری در پیش رو دارند؛ مبادا دچار غفلت شوند.
هِیَ قَرِینَةُ الشَّیْطَانِ وَ مَثَلُ النَّفْسِ كَمَثَلِ النَّعَامَةِ تَأْكُلُ الْكَثِیرَ وَ إِذَا حُمِلَ عَلَیْهَا لَا تَطِیرُ؛ نفس آدمی همزاد شیطان است. مَثل نفس، مثل شترمرغ است؛ زیاد میخورد؛ اما بار نمیبرد. شبیه ضربالمثل فارسی كه به شترمرغ گفتند پرواز کن، گفت شترم؛ گفتند بار بکش، گفت مرغم! وَ كَمَثَلِ الدِّفْلَى لَوْنُهُ حَسَنٌ وَ طَعْمُهُ مُرٌّ؛ مَثل نفس، مانند گلهای زیبایی است كه خوشرنگ و لعابند، اما طعم آنها تلخ است. از همینرو آدمی باید مراقب باشد فریفته ظاهر زیبایش نشود و فقط به اندازه ضرورت به خواستههایش پاسخ بدهد.
كسی كه بخواهد افسار نفسش را داشته باشد، باید کم غذا بخورد، به دنبال زیور و زینت نباشد، و راحتی دنیا را طلب نكند. نفس آدمی مرکبی است كه باید به اندازه ضرورت به آن رسیدگی كرد و در حد امكان از آن كار کشید. اگر كسی ناز نفسش را بكشد، نمیتواند از او سواری بگیرد. افسار نفس باید در دست آدمی باشد، نه اختیار آدمی در دست نفس.
كسی كه تماما فكر و ذكرش غذای لذیذ و لباس زیباست، ادعای محبت خدا از او پذیرفته نیست. چنین كسی معشوقش لباس و شکم اوست. عاشق اسم معشوق از زبانش نمیافتد؛ مگر آنكه ملاحظاتی در كار باشد. كسی كه قلبش مالامال از محبت خداست، دائماً نام خدا را بر زبان دارد و از او تعریف میکند و همیشه به دنبال آن است كه آنچه را خدا میپسندد، انجام دهد. اگر كسی اینگونه شد، معلوم میشود واقعاً خدا را دوست دارد.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. آلعمران(3) / 41.
[3]. احزاب(33) / 42.
[4]. عدة الداعی و نجاح الساعی، ص 315.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/23، مطابق با شب هفدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یَا أَحْمَدُ لَوْ صَلَّى الْعَبْدُ صَلَاةَ أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ صَامَ صِیَامَ أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ طَوَى مِنَ الطَّعَامِ مِثْلَ الْمَلَائِكَةِ وَ لَبِسَ لِبَاسَ الْعَارِی ثُمَّ أَرَى فِی قَلْبِهِ مِنْ حُبِّ الدُّنْیَا ذَرَّةً أَوْ سُمْعَتِهَا أَوْ رِئَاسَتِهَا أَوْ حُلْیَتِهَا أَوْ زِینَتِهَا لَا یُجَاوِرُنِی فِی دَارِی وَ لَأَنْزِعَنَّ مِنْ قَلْبِهِ مَحَبَّتِی وَ عَلَیْكَ سَلَامِی وَ رَحْمَتِی وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِین[1]
در جلسات گذشته به بحث در باره فرازهایی از حدیث معراج پرداختیم كه در آنها ویژگیهای محبین و تلاشهایشان برای نائل شدن به چنین مرتبهای ذكر شده است، و گفتیم: زمانی كه سالك استحقاق آن را بیابد كه خدا محبتش را به او افاضه كند، وی را در رسیدن به مراتب عالیتر نیز یاری میکند. در بخشهایی از این حدیث قدسی كمكهای خداوند به چنین بندهای و نحوه رفتارش با او در دنیا و آخرت بیان شده است. در ادامه حدیث نیز نشانههایی برای محبان واقعی ذكر شده، تا از كسانی كه صرفاً به زبان مدعی محبت هستند، متمایز شوند.
در پایان این حدیث، بعد از ذكر اوصافی از قبیل جوع، صمت و شبزندهداری برای محبان واقعی، خطاب به پیامبر اكرم صلواتالله علیه و آله نسبت به این نكته تأكید شده است كه نماز طولانی، روزه دائم و عبادتهای مفصل به تنهایی برای جلب و حفظ محبت الهی كافی نیست. لَوْ صَلَّى الْعَبْدُ صَلَاةَ أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ صَامَ صِیَامَ أَهْلِ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ طَوَى مِنَ الطَّعَامِ مِثْلَ الْمَلَائِكَةِ وَ لَبِسَ لِبَاسَ الْعَارِی ثُمَّ أَرَى فِی قَلْبِهِ مِنْ حُبِّ الدُّنْیَا ذَرَّةً أَوْ سُمْعَتِهَا أَوْ رِئَاسَتِهَا أَوْ حُلْیَتِهَا أَوْ زِینَتِهَا لَا یُجَاوِرُنِی فِی دَارِی؛ به فرض كه بندهای همسنگ اهل آسمان و زمین نماز اقامه كند، معادل تمام اهل آسمان و زمین روزه بگیرد، همانند ملائکه از غذا امساك كند، لباسش هم در نهایت سادگی باشد، اما در دلش ذرهای از محبت دنیا باشد، یا سر سوزنی به دنبال خوشایند دیگران، یا ریاست دنیا، با زیور و زینت این عالم باشد، به مقامی که برای محبان خالص گفته شد، نخواهد رسید؛ چنین كسی به جایگاه مجاورت و همسایگی خداوند که آخرین مقام قرب الهی است، نمیرسد؛ لَا یُجَاوِرُنِی فِی دَارِی. چنین كسی نه فقط به این مقام نمیرسد، بلكه اگر قبلاً هم بهرهای از محبت الهی برده، از او سلب میشود؛ وَ لَأَنْزِعَنَّ مِنْ قَلْبِهِ مَحَبَّتِی. چون محبت خدا با محبت دنیا در یك دل جمع نمیشود.
در ابتدای این بخش از حدیث قدسی نیز این نكته ذكر شد كه کسی كه به دنبال عیش هنیء و حیات باقیه است، باید بكوشد تا دنیا در نظرش خوار و حقیر شود؛ فَهِیَ الَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّى تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا. برای گام نهادن در این راه باید دنیا را رها كرد و به آن اهمیت نداد. در طول این مسیر هم اگر ذرهای از محبت دنیا در دل کسی باشد، شایستگی مجاورت با خدا را نداشته و محبت خدا از دلش كنده میشود. شرط ایجاد محبت الهی در دل بنده و دوام آن، دلكندن از دنیا است.
چرا عشق به خدا با محبت دنیا در یك دل نمیگنجد؟ مگر ـنعوذ باللهـ خدا بخیل است كه اجازه نمیدهد گوشهای از دل بنده در تصرف محبت غیر خودش باشد؟ تعجب ما از سختگیری خداوند نسبت به این امر ناشی از آن است كه از سویی درك درستی از محبت الهی نداریم، و از سوی دیگر از آثار سوء محبت دنیا بیاطلاع هستیم.
اگر محبت الهی در دل کسی قرار بگیرد، دلش به تصرف عشق الهی در میآید و تمام همّ و غمّش مصروف این محبت میشود. چنین محبتی حضرت شعیب را سالیانی طولانی به گریه وا داشت، تا نابینا شد. خداوند چشمانش را به او برگرداند. بار دیگر آنقدر گریست، تا مجدداً نابینا شد. این مرتبه نیز خداوند چشمانش را بینا كرد. برای سومین دفعه شعیب گریست، تا چشمانش را از دست داد. این بار جبرئیل از جانب خداوند برای او پیام آورد كه اگر از آتش جهنم میترسی، جهنم را بر تو حرام کردیم؛ و اگر نعمتهای بهشتی را میخواهی، بهشت را در اختیارت قرار دادم. اما شعیب در پاسخ گفت: خدای من میداند كه من نه از ترس جهنم میگریم و نه آرزوی بهشت دارم؛ محبت اوست كه مرا به گریه وا میدارد و تا زمانی كه او را ملاقات نکنم، آرام نمیگیرم.
چنین محبتی هر چیزی را که با آن در تضاد باشد، کنار میزند و با وجود آن، جایی برای محبت دیگری در دل باقی نمیماند. علاقه به چیزهایی مثل لباس زیبا، انگشتر قیمتی، وسایل تزیینی، خانه و سایر امور دنیوی با چنین محبتی تناسب ندارد و این امور پیش چشم كسی كه قلبش مالامال از محبت خداست، مثل اسباببازی بچههاست. بنده دلداده خدا در جایی پا گذاشته و با کسی ارتباط برقرار کرده که همه هستی در مقابلش ناچیز است. البته باقی ماندن این محبت نیز، مثل به وجود آمدنش نیازمند عنایت و توفیق الهی است. اگر لحظهای عنایت خداوند قطع شود و غفلتی برای بنده رخ دهد، به سرنوشتی همانند شیخ صنعان گرفتار خواهد شد كه پس از سالها زهد و تقوا، با یك نگاه شیفته کنیزی نصرانی شد، و محبت خدا از دلش رخت بربست و كارش به جایی رسید كه برای رسیدن به آن دختر نصرانی صلیب به گردن انداخت و به خوکچرانی مشغول شد!
اگر خداوند لحظهای آدمی را به حال خود وا گذارد، حریف نفسش نمیشود. البته کار خدا گزاف نیست. عنایت خداوند متعال به هر کس به خاطر اعمالی است که انجام داده و ازطریق آنها شایستگی لازم برای عنایت الهی را كسب كرده است. رها كردن یك بنده نیز به واسطه ناشکری و ناسپاسی اوست. در قرآن نیز به سرنوشت بلعم بن باعور به عنوان یكی از بندگانی كه از ظلّ عنایت الهی خارج شدند، اشاره شده است. وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطان[2]؛ خداوند به یکی از بندگانش آیات خود را عنایت كرد. این ویژگی اختصاص به انبیا دارد و این امر نشاندهنده مقام رفیع بلعم است. در آیه بعد نیز به این مقام اشاره كرده و میفرماید: وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا[3]؛ اگر خداوند میخواست، او را از این مقام نیز فراتر میبرد؛ وَلَـكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ؛ اما بلعم كه از كثرت عبادت مستجابالدعوه شده بود[4]، از یاد خدا غافل شد و به جای نگاه كردن به آسمان و اندیشیدن به مقام قرب الهی، توجهش به زمین معطوف شد و در پی امور مادی افتاد. از همینرو، كسی كه شایستگی دریافت آیات الهی را كسب كرده بود، به خاطر تمایل به هواهای نفسانی، كارش به جایی رسید كه خداوند او را با سگ مقایسه كرده و میفرماید: فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ یَلْهَث!
بنده از خودش هیچ ندارد هر چه دارد از خداست و باید در راه خدا صرف شود. دل و عاطفهای را كه خداوند به آدمی عنایت كرده، باید در راه خدا نیز صرف شود. اگر چنین شد، در دل آدمی جایی برای دلبستن به دنیا و بازیهای شیطانی آن باقی نمیماند. علاقه به دنیا، و عشق به خدا به هیچ وجه با هم سازگار نیستند. لذائذ مادی و حیوانی، همچنانكه در روایات گفته شده، مانند آب شوری است که آدم تشنه هر چه بیشتر از آن بیاشامد، تشنهتر میشود. همه ما كمابیش تجربیاتی در این زمینه داریم. علاقه به دنیا همین است. حتی ممكن است كار آدمی به جایی برسد كه انسان از دیدنش شگفتزده شود و در عاقل بودن او تردید كند. اوائلی كه به قم آمده بودم، گاهی كسی را میدیدم كه هنگام راه رفتن در كوچه و خیابان دائماً مضطرب است و با خودش حرف میزند. بعد از مدتی فهمیدم که این شخص سرمایهاش را برای رباخواری به كار گرفته و آنچنان گرفتار شده كه دائماً مشغول محاسبات سود و زیان مبالغی است كه به دیگران قرض داده است. آدمی مسلمان و ظاهرالصلاح، كه در دام رباخواری گرفتار شده، به تعبیر قرآن مانند دیوانههاست؛ كَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ[5]. عشق به مال و مقام دنیا جنونی است كه آدمی از دیدن کسانی كه به آن مبتلا شدهاند، متعجب شده و گمان میکند آنها عقلشان را از دست دادهاند. كسی كه پایش لب گور است و به قدری ثروت جمع كرده كه برای هفت نسلش كافی است، دیگر به دنبال چه میگردد؟!
دلی كه شیفته مقام و ریاست دنیا بشود، محبت خدا در آن راهی ندارد؛ چون بین این دو تناسب و سنخیتی نیست؛ مثل نور و ظلمت. اگر پیش از این نیز لیاقت عنایت الهی را داشته، اما با راه یافتن ظلمت محبت دنیا، نورانیت عشق به خدا از دلش دارد پر میكشد. بین عشق به خدا و عشق به دنیا تضادی وجود دارد كه مانع از جمع شدن آنها در كنار یكدیگر میشود. از همینرو خداوند در آغاز راه تذكر داد كه بنده برای ورود به این مسیر باید دنیا را به چشم حقارت نگاه کند. در پایان راه نیز هشدار میدهد كه حتی اگر ذرهای محبت دنیا و زینتهای آن، یا علاقه به شهرت و آوازه و ریاست و مقام در دلت پیدا شود، عشق خود را از دلت خارج میكنم.
با توجه به این مطلب بسیاری از معماهای تاریخ برای انسان حل میشود و متوجه میشود چرا کسانی در صدر اسلام، هنگام غربت رسول خدا صلواتالله علیه و آله که مشرکین با آن حضرت بدرفتاری میکردند، آنها به پیامبر ایمان آوردند و در همه سختیها با آن حضرت همراه بودند، اما به خاطر بعضی مسائل جزیی نسبت به پیغمبر صلیاللهعلیهوآله بیمهری کردند و این بیمهری ادامه پیدا کرد تا بعد از رحلت آن حضرت فرصت را برای انتقام از خاندان پیغمبر غنیمت شمردند؛ فَلَمَّا مَضَى الْمُصْطَفَى صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، اخْتَطَفُوا الْغِرَّةَ، وَ انْتَهَزُوا الْفُرْصَة[6]. توصیه میكنم مطالبی كه در زیارت جامعه ائمةالمؤمنین ذکر شده، با دقت بخوانید تا به نکتههای آموزنده و عبرتانگیز آن پی ببرید.
در قرآن کریم نیز آیات عجیبی در این زمینه وارد شده است؛ آیاتی در باره کسانی که ، به خاطر عشق و علاقه به دنیا، به مبارزه با انبیا برخاسته، آگاهانه حقایق را انکار کرده و کفر ورزیدند؛ ذَلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاةَ الْدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ[7]. هنگامی كه زمان انتخاب كردن میان لذات دنیا و خوشیهای آخرت شد، گفتند نقد را به نسیه نمیدهیم؛ امروز خوشیهای دنیا را دریابیم، تا ببینیم بعداً چه میشود! خداوند در سوره ابراهیم میفرماید: وَیْلٌ لِّلْكَافِرِینَ مِنْ عَذَابٍ شَدِیدٍ * الَّذِینَ یَسْتَحِبُّونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ[8]؛ وای بر کافرین! چه عذاب سختی خواهند داشت؛ کسانی كه زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند. سرانجامِ ترجیح دادن دنیا بر آخرت این است كه برای چنین كسانی آخرت به امری طفیلی و خیالی تبدیل میشود كه اهمیتی برای آن قایل نیستند و برای آن دغدغهای ندارند؛ گویا آخرت امری خیالی است!
وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِیَ آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا؛ مگر خداوند آیاتش را به بلعم باعورا نداد؟ اما او پوست انداخت؛ پرده از روی دلش کنار رفت و لذتهای دنیا را بر هر چیزی ترجیح داد. چنین كسی گویا چیز دیگری غیر از دنیا نمیبیند. زمانی هم كه با او در باره آخرت صحبت شود، این حرفها را به مسخره میگیرد! غافل از آنكه «دنیا طلبیدیم و به گردَش نرسیدیم * ای وای از آن آخرت ناطلبیده!»
اگر تمام همتمان را صرف دنیا كردیم، آخرتمان چه خواهد شد؟ آیا نباید دغدغه آخرت را داشته باشیم؟ این منطق قرآن است در برابر منطق كسانی كه دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند. در این حدیث قدسی هم تأكید شده كه اگر کسی ذرهای از محبت دنیا یا ریاستش را در دل داشته باشد، عشقم را از دل او ریشهكن میكنم. هر چه فساد است از حب دنیاست؛ منشأ همه کفرها هم حب دنیاست؛ همچنانكه فرمود: وَ وَیْلٌ لِّلْكَافِرِینَ مِنْ عَذَابٍ شَدِیدٍ * الَّذِینَ یَسْتَحِبُّونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا. در آیه دیگری نیز میفرماید: فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا[9]؛ کسانی که از یاد ما روی برمیگردانند، خواستهای جز زندگی دنیا ندارند. در این آیه نفرمود چنین كسانی منکر آخرت هستند؛ بلكه میفرماید: فقط دلشان دنیا را میخواهد؛ ایشان را رها کن. در ادامه نیز با استهزاء میفرماید: ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ[10]؛ پایه علم چنین كسانی همین است، یعنی بیشتر نمیفهمند! در آیه دیگری نیز میفرماید: بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ[11]؛ زمانی كه بحث آخرت مطرح میشود، علم چنین كسانی تمام میشود و میگویند: نمیدانیم! بَلْ هُمْ فِی شَكٍّ مِّنْهَا؛ ابتدا اظهار بیاطلاعی میكنند، در حالیكه نسبت به آخرت تردید دارند. سرانجام نیز در باره ایشان میفرماید: بَلْ هُم مِّنْهَا عَمونَ؛ اینان کور هستند و آخرت را نمیبینند.
نتیجه ترجیح دنیا بر آخرت ابتدا نادانی است؛ بعد شک و سرانجام کوری و نابینایی؛ چون چشمشان فقط به دنیا دوخته شده و چشم دیدن آخرت را ندارند. فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ[12]. كوری واقعی کوری دل است که حقایق را نبیند و به امور زودگذر و بیارزش دنیا دل ببندد و از حقایق ثابت و با دوام ابدی چشم بپوشد. این کوری است. وَمَن كَانَ فِی هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِیلاً[13].
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. اعراف(7) / 175.
[3]. اعراف(7) / 176.
[4]. رك : بحار الأنوار، ج13، ص 377؛ أُعْطِیَ بَلْعَمُ بْنُ بَاعُورَاءَ الِاسْمَ الْأَعْظَمَ وَ كَانَ یَدْعُو بِهِ فَیُسْتَجَابُ.
[5]. بقره(2) / 275.
[6]. المزار الكبیر،، ص: 297، زیارة جامعه لسائر الأئمة صلواتالله علیهم أجمعین.
[7]. نحل(16) / 107.
[8]. ابراهیم(14) / 2-3.
[9]. نجم(53) / 29.
[10]. نجم(53) / 30.
[11]. نمل(27) / 66.
[12]. حج(22) / 46.
[13]. اسراء(17) / 72.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/24، مطابق با شب هجدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به بحث در باره فرازهایی از حدیث قدسی معراج پرداختیم. محور اصلی بحث در این فقرات محبت خدا بود و در این زمینه مسایلی از این قبیل مطرح شد: چگونگی فراهم کردن زمینه برای تحقق محبت در دل انسان؛ شرایط بقای محبت الهی؛ آثاری که از این محبت ناشی میشود؛ و نشانههایی كه دیگران میتوانند به كمك آنها عاشق واقعی را از مدعی دروغین محبت بازشناسند. همچنین ضمن بحث به این مطلب اشاره شد كه محبت واقعیتی است که هر جا تحقق پیدا کند، شعاعش بر آثار، توابع و لواحق آن هم میتابد. کسی که به شخصی علاقه دارد، متعلقات او را هم دوست دارد؛ عكسش را میبوسد، لباسش را میبوید، گرد خانهاش میگردد، و به شهر و کشورش افتخار میكند. معنای چنین رفتاری وجود چند محبت جداگانه در دل این عاشق نیست؛ بلكه همه اظهار علاقهها شعاع محبت صاحب عكس و لباس و خانه است كه در دل عاشق زبانه میكشد. کسی که دلداده خداست، طبعاً دوستان خدا را هم دوست میدارد. این، محبت جداگانهای نیست؛ بلكه شعاع محبت نسبت به خداست که بر اولیائش هم میتابد. با اندكی تأمل میتوان دریافت كه عاشق خداوند متعال، پیامبر خدا صلیالله علیه و آله را هم به خاطر خدا دوست دارد.
همچنین در مواردی لازمه دوست داشتن خدا، دشمنی با بعضی افراد است. نمیتوان گفت آدمی كسی را دوست داشته باشد، و دشمن او را هم دوست بدارد. البته در برخی موارد این ارتباطها روشن نیست و احتیاج به تبیین دارد. همچنانكه در حدیث معراج محبت نسبت به بعضی گروهها مورد تأکید قرار گرفته، و حتی محبت خدا به معنی محبت ایشان معرفی شده است؛ اما ارتباط بین محبت نسبت به خدا، با علاقه به این افراد روشن نیست. همچنانكه ملازمه بین محبت خدا، با دشمنی نسبت به كسانی كه از در عناد با خدا و دین خدا در آمدهاند، به راحتی قابل فهم است؛ اما این تقابل در برخی موارد روشن نیست. شاید از همینرو در حدیث قدسی معراج این موارد تذکر داده شده است. در ادامه به بررسی یكی از این موارد میپردازیم.
یَا أَحْمَدُ! إِنَّ الْمَحَبَّةَ لِلَّهِ هِیَ الْمَحَبَّةُ لِلْفُقَرَاءِ[1]. در ادبیات عربی همراه شدن «هی» كه ضمیر فصل است، با خبری كه «الف و لام» بر سر آن در آمده، دلالت بر حصر میکند. لذا، این عبارت را باید به این صورت ترجمه كرد: به درستی محبت خدا، همان محبت به فقراست. اگر به جای این عبارت فرموده بود: محبت خدا محبت پیغمبران، یا اولیای خداست، فهمیدن ارتباط آنها چندان مشکل نبود؛ اما درك این مطلب كه محبت خدا در محبت فقرا نهفته، دشوار است. شاید از همینرو پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله با شنیدن این عبارت، از خداوند سوال میکنند: «فقرا»، که محبتشان عین محبت خداست، چه کسانی هستند؟ روشن است كه هر فقر و هر فقیری ستودنی و لایق محبت نیست، و چهبسا فقیری که دشمن خدا است.
خداوند در پاسخ پیامبر صلواتاللهعلیهوآله میفرماید: الَّذِینَ رَضُوا بِالْقَلِیلِ وَ صَبَرُوا عَلَى الْجُوعِ وَ شَكَرُوا عَلَى الرَّخَاءِ وَ لَمْ یَشْكُوا جُوعَهُمْ وَ لَا ظَمَأَهُمْ وَ لَمْ یَكْذِبُوا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ لَمْ یَغْضَبُوا عَلَى رَبِّهِمْ وَ لَمْ یَغْتَمُّوا عَلَى مَا فَاتَهُمْ وَ لَمْ یَفْرَحُوا بِمَا آتَاهُمْ؛ فقرایی که محبتشان عین محبت خداست، كسانی هستند كه طماع و زیادهخواه نبوده، به زندگی سادهای راضیاند. از این عبارت میتوان فهمید كه محبت خدا با طمعکاری، زیادهخواهی، سلطهطلبی و برتریجویی سازگار نیست. خداوند در قرآن نیز میفرماید: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا[2]؛ عالم آخرت با همه عظمتش، متعلق به کسانی است که خواهان برتری در زمین و اهل فساد نباشند؛ کسانی كه اخلاق و منششان این است که خود را با دیگران مقایسه کنند و همیشه خود را یک سر و گردن بالاتر از دیگران ببینند. البته این روحیه، همانند سایر ویژگیهای آدمی میل به بینهایت دارد و محدود به حدی نمیشود؛ تا جایی كه ممكن است ادعای خدایی کند. مگر فرعون خود را خدا معرفی نكرد؟ إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْض[3]. برتریطلبی ویژگی اصلی فرعون بود؛ خصوصیتی كه با توجه به آیه قبل، موجب محروم شدن از سعادت آخرت میشود. بر اساس روایتی كه در تفسیر آن آیه نقل شده، حتی اگر کسی بخواهد که بند کفشش بهتر از دیگران باشد، مشمول این آیه است[4]؛ چون این نیز نوعی علو و برتریجویی است؛ خوی ناپسندی كه سعادت آخرت را حتی از كسانی كه در مراتب پایین بندگی هستند، سلب میكند؛ چه رسد به محبت خالص الهی كه فقط در قلبی قرار میگیرد كه هیچ چیز غیر از خدا در آن راه نداشته باشد. این خوی بچهگانه با مقام محبت الهی سازگار نیست.
اولین ویژگی فقرا، که دوستیشان دوستی خداست، این است که به کم قانعاند و در پی برتریطلبی و زیادهخواهی نیستند. اما اگر شرایطی پیش آمد كه نیازهای اولیهشان تأمین نشد، چه میكنند؟ در چنین شرایطی نیز اینان بیتابی نمیکنند. وَ صَبَرُوا عَلَى الْجُوعِ وَ شَكَرُوا عَلَى الرَّخَاءِ؛ همچنانكه اگر زمینه رفاه و خوشی برایشان فراهم شد، خدا را فراموش نمیکنند و خدا را به خاطر نعمتی كه آنها عنایت كرده، سپاس میگزارند. وَ لَمْ یَشْكُوا جُوعَهُمْ وَ لَا ظَمَأَهُمْ؛ در سختیها و هنگام تشنگی و گرسنگی اهل نق زدن و گلایه كردن نیستند. چنین كسانی اگر از سر اضطرار مجبور شدند نزد دیگران عرض حاجت كنند، اهل گزافهگویی و دروغ نیستند و بیش از واقعیت مطلبی نمیگویند. قرآن كریم این اشخاص را چنین توصیف كرده است: یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیَاء مِنَ التَّعَفُّفِ... لاَ یَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا[5]؛ این فقرا صورت خود را با سیلی سرخ می كنند، تا دیگران از فقرشان مطلع نشوند و آنها را ثروتمند و دارا بیانگارند؛ عزت نفس و مناعت طبعشان به آنها اجازه نمیدهد آبروی خود را نزد هر كسی بریزند و اظهار حاجت کنند. اما اگر ضرورت موجب شد از دیگران تقاضایی داشته باشند، به حد ضرورت اكتفا كرده و در این رابطه دروغ نمیگویند. هیچگاه نیز از خدا گلهمند نیستند و هر چه برایشان پیشآید را تقدیرات خدا و مبتنی بر حکمت الهی میدانند.
وَ لَمْ یَغْتَمُّوا عَلَى مَا فَاتَهُمْ وَ لَمْ یَفْرَحُوا بِمَا آتَاهُمْ؛ چنین كسانی در عین تنگدستی و از دست دادن نعمت، غصهدار نمیشوند و معتقدند خداوند به خاطر مصلحتی امانتی به ایشان داده بود و آنگاه كه صلاح دانست، امانتش را پس گرفت. از همینرو به خاطر از دست دادن یك نعمت مضطرب نمیشوند و یقه چاک نمیدهند؛ هم چنانكه رسیدن به یك نعمت فوقالعاده آنها را از خود بیخود نمیكند. قرآن كریم در این زمینه میفرماید: مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِی كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ * لِكَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ[6]؛ هر سختی و مصیبتی كه به شما میرسد، از پیش تعیینشده و بر اساس محاسبات دقیق و مبتنی بر حکمت الهی است كه در كتابی مضبوط است؛ تا زمانی كه نعمتی را به دستآوردید، خود را نبازید؛ و هنگامی كه به مصیبتی مبتلا میشوید، بیتابی نکنید و به شیون و افغان نپردازید. هم نعمت الهی وسیله امتحان است، هم بلاها برای آزمودن بندگان است؛ هر دو از روی حکمت، و حساب شده است. کسانی که چنین خوی و منشی داشته باشند، فقرایی هستند که دوستیشان، دوستی خداست.
در ادامه این حدیث بار دیگر خداوند بر دوستی فقرا تأکید كرده، و میفرماید: یَا أَحْمَدُ مَحَبَّتِی مَحَبَّةٌ لِلْفُقَرَاءِ. دلیل تأکید بر دوستی با كسانی كه چنین اوصافی دارند، این است که آدمی از طریق ارتباط با ایشان، از صفات خوبشان اثر میپذیرد. این یكی از نکات ثابت روانشناسی است که انسان از اطرافیان و كسانی كه با آنها معاشرت میکند، اثر میپذیرد و عادات، خوی و منششان به او منتقل میشود؛ به خصوص اگر این ارتباط توأم با عاطفه باشد. از همینرو خداوند برای تربیت بندگان خود و فراهم كردن زمینه رشد این صفات پسندیده در ایشان، توصیه به دوست داشتن و ارتباط با کسانی میكند كه چنین صفاتی دارند.
جا دارد در اینجا به نمونهای از رفتار چنین بزرگانی اشاره كنیم. مرحوم آقا شیخ عباس تهرانی كه از شاگردان مرحوم میرزا جواد آقا ملكی تبریزی بودند، میفرمودند: استادشان مثل بسیاری از بزرگان دیگر، نسبت به تعظیم عید غدیر و برگزاری مراسم و میهمانی در این روز خیلی اهمیت میدادند. یك بار كه در روز غدیر برای تبریك به منزل میرزا جوادآقای ملکی تبریزی رضوانالله علیه رفته بودیم، ناگهان از اندرونی منزل صدای گریه و شیون برخاست. همه مهمانان نگران شدند. مرحوم ملكی به داخل رفتند، اهل منزل را آرام كردند و پس از بازگشت از اندرونی، بدون آنكه مطلبی اظهاری كنند، به پذیرایی از میهمانان و ادامه جلسه پرداختند. بعد از اتمام مراسم عید غدیر، هنگامی كه میهمانان قصد رفتن داشتند، مرحوم میرزا جواد آقا به حاضران گفتند: اگر مایل باشید، در تشییع جنازه جوانی شرکت کنید و از ثواب آن بهرهمند شوید. همه با تعجب پرسیدند: چه شده؟! ایشان بدون آنكه اظهار ناراحتی كنند، گفتند كه فرزند جوانشان كه مورد علاقه شدید ایشان بودند، از دنیا رفته است! بندگانی كه محبتشان عین محبت خداست، اینچنیناند؛ در مصیبتها جزع و فزع نمیكنند؛ غرقه شدن در نعمت الهی هم آنها را غرّه نمیكند. خداوند معاشرت با چنین كسانی را به ما سفارش میفرماید.
از سوی دیگر روشن است افراد فقیر چندان در جامعه مورد توجه نیستند؛ چون كسی انگیزهای برای احترام به ایشان ندارد. بر خلاف افراد متمول، و صاحب مقام و موقعیت كه هر كسی سعی میكند برای بهره بردن از ثروت یا موقعیتشان، با ایشان دوست شود. اگر کسی فقیری را دوست بدارد، به خاطر فقرش نیست؛ بلكه به خاطر صفات خوبی است که در او سراغ دارد. بنا براین چنین محبتی از آفت ریا، دنیاگرایی و اغراض شخصی نیز بهدور است و به اخلاص نزدیکتر است.
سومین ویژگی دوستی با فقرا این است که بر خلاف نظر كسانی كه فقر را عامل بزهکاری میدانند، اسباب معصیت برای فقرا کمتر فراهم است. البته ممكن است فرد بزهکار در صورت ابتلا به فقر مشکلات جدیدی را ایجاد کند؛ اما آیا هر فقیری بزهكار است؟ این ادعا بر خلاف منطق قرآن است، كه میفرماید: إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى[7]؛ آدمی زمانی كه احساس بینیازی كند، سركشی و طغیان میکند و از رعایت عدالت و انصاف سر باز میزند.
بنا براین در دوستی و محبت فقرا سه ویژگی مثبت و مفید برای انسان نهفته است: آدمی ضمن معاشرت با ایشان از صفات خوبشان تأثیر میپذیرد؛ این دوستی و ارتباط به اخلاص نزدیکتر است؛ در معاشرت با فقرا کمتر زمینه گناه فراهم است. از همین رو خداوند در این حدیث قدسی به پیامبر صلواتاللهعلیهوآله میفرماید: یَا أَحْمَدُ مَحَبَّتِی مَحَبَّةٌ لِلْفُقَرَاءِ فَادْنُ الْفُقَرَاءَ وَ قَرِّبْ مَجْلِسَهُمْ مِنْكَ؛ فقرا را به خود نزدیک کن و آنها را به مجلس خود راه بده؛ مبادا لباس ژنده کسی موجب شود كه او را از خود برانی! در مقابل، از ثروتمندان فاصله بگیر؛ وَ بَعِّدِ الْأَغْنِیَاءَ وَ بَعِّدْ مَجْلِسَهُمْ مِنْكَ فَإِنَّ الْفُقَرَاءَ أَحِبَّائِی.
امیدواریم که خدای متعال به ما توفیق بدهد که از معارف اهل بیت به نحو احسن استفاده کنیم و در زندگیمان آنها را رعایت کنیم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. قصص(28) / 83.
[3]. قصص(28) / 4.
[4]. رك: تفسیر نور الثقلین، ج4، ص 144؛ الرجل لیعجبه شراك نعله فیدخل فی هذه الآیة: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ ...».
[5]. بقره(2) / 273.
[6]. حدید(57) / 22-23.
[7]. علق(96) / 6-7.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/25، مطابق با شب نوزدهم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به بحث در باره فقراتی از حدیث قدسی معراج پرداختیم که محور اصلی آنها محبت خدا و دوستان خدا، و دشمنی با دشمنان خداست. شب گذشته در باره عبارت إِنَّ الْمَحَبَّةَ لِلَّهِ هِیَ الْمَحَبَّةُ لِلْفُقَرَاءِ[1] [15] و فرازهای دیگری از این حدیث صحبت كردیم که به نزدیك شدن به فقرا و دوستی با ایشان، و دوری گزیدن از اغنیا توصیه میفرماید. در حدیث معراج مسأله دوری از لذائذ دنیا و دشمنداشتن آنها، و در مقابل، احترام به فقرا مكرراً مورد تأكید قرار گرفته، تا جایی که محبت خدا را همان محبت فقرا معرفی میكند: إِنَّ الْمَحَبَّةَ لِلَّهِ هِیَ الْمَحَبَّةُ لِلْفُقَرَاءِ. همچنین در سیره اهل بیت صلواتاللهعلیهماجمعین، مخصوصاً امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه رفتارهایی زاهدانه و اعراض از دنیا نقل شده كه اعجابآور است. حضرت امیر صلواتاللهعلیه در نامهای که برای عثمان بن حنیف، کارگزارشان در بصره، مرقوم فرمودند، تعبیرات عجیبی در این زمینه بهكار بردند؛ از جمله اینكه: فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَكْلُ الطَّیِّبَات[2] [16]؛ من برای خوردن غذاهای خوب و خوشمزه آفریده نشدم. وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى لِتَأْتِیَ آمِنَةً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ؛ من نفسم را آن چنان ریاضت میدهم که در روز ترس بزرگ، روز قیامت در امان باشد. إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً یَقْتَدِی بِه وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفَى مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ؛ هر كسی از پیشوایی پیروی میکند و امام شما از دنیا به دو جامه کهنه اکتفا کرده و از غذاهای آن هم به دو قرص نان جو قناعت میكند؛ در حالی كه اگر بخواهد، میتواند بهترین غذاها را تهیه کند. امیرمؤمنان علیهالسلام در تعبیر دیگری میفرماید آنقدر به نفسم گرسنگی میدهم، تا لقمه نان جو خشکی هم برایش لذیذ باشد. اما ما چگونهایم؟ با دیدن غذاهای رنگارنگ اختیار خود را از دست میدهیم. از همینرو حضرت امیر علیهالسلام میفرماید: وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ؛ میدانم كه شما نمیتوانید مثل من باشید؛ اما سعی کنید شباهتی به من پیدا کنید؛ وَ لَكِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ. در جای دیگری نیز نقل شده كه آن حضرت هنگام ایراد آخرین خطبه قبل از شهادتش پارچه پشمینهای بر دوش انداخته بود، کفشی از لیف خرما بر پا داشت، پیشانیاش پینه بسته بود و روی سنگی ایستاده بود و این خطبه را انشا فرمود.[3] [17] این زهد علی است.
اما امروزه کسانی نسبت به انجام چنین رفتارهایی تشکیک میکنند و به بهانه توسعه اقتصادی و پیشرفت، مکتب اسلام و فرهنگ اسلامی را به خاطر بها دادن به این مسایل به باد انتقاد میگیرند.
آیا عمل به دستورات قرآن و روایات و زندگی دنیا را بازیچه حساب کردن، نسبت به آن بیاعتنا بودن و آن را ابزار فریب دانستن، با پیشرفت و توسعه سازگاری دارد؟ دشمنی با دنیا و اهل آن كه سیره عملی اهل بیت صلواتاللهعلیهماجمعین بوده، چگونه با تلاش برای رشد اقتصادی قابل جمع است؟ مخالفان دین از این قبیل مسایل برای کوبیدن دین، به خصوص اسلام استفاده كرده و در تبلیغات خود فرهنگ دینی و دینداران را مخالف پیشرفت معرف میكنند. چون از نظر آنها دین و پیشرفت زندگی در تضاد هستند و نمیتوان بین آنها جمع كرد. شاید كسانی به خاطر داشته باشند كه اوائل انقلاب بعضی از تئوریسینها رسماً در نوشتهها و گفتههایشان این مسأله را ترویج میكردند كه پیشرفتهای اقتصادی، علمی و صنعتی غرب فرهنگ خاصی را اقتضا دارد كه گریزی از آن نیست؛ بدحجابی و بیحجابی، اختلاط مرد و زن، بیبندباری، از هم گسیختگی خانواده و حتی همجنسبازی لازمه فرهنگیِ زندگی پیشرفته و مدرن است و هر كس به دنبال پیشرفت است، لوازم آن را نیز باید بپذیرد. اگر كسی از پذیرفتن این فرهنگ ابا دارد، چارهای جز قناعت به زندگی ارتجاعی ماقبل مدرن برایش نیست؛ او میتواند به نان و پنیری قناعت کند، و زاهدانه به عبادت و معنویاتش برسد. این حرفها از سی سال پیش تاكنون به شیوههای مختلف در كشور مطرح و توسط كسانی مصرانه تكرار شده است؛ به این امید كه در جامعه جا بیافتد. از همینرو جا دارد كه به این مسأله پرداخته شود و پاسخی برای این شبهه ارایه گردد. البته این شبهات بارها به صورتهای مختلف پاسخ داده شده، اما با توجه به تكرار آن از طرف رسانههای مكتوب و مجازی لازم است بار دیگر به آنها پرداخته شود.
اهتمام نسبت به امور دنیا، و تلاش در زمینه صنایع، علوم و تکنولوژی ابعاد مختلفی دارد كه هر یك باید در جای خود بررسی شود. بخشی از این مسأله نگاه تربیتی به آن است. پیش از این نیز گفتیم كه هنگامی كه در روایات، از موضوعی ستایش یا نکوهش شده، بدون در نظر گرفتن موارد دیگر نمیتوان به اطلاق و عموم این روایات تمسك كرد؛ چون اغلب روایات مذكور در مقام بیان جزئیات نیست و فقط اصل موضوع را به صورت قضیه مهمله بیان كرده و تبیین شرایط، اجزاء و سایر جزئیات آن به بحث و بررسی تفصیلی در محلی متناسب با موضوع واگذار شده است.
همچنانكه خداوند در آیاتی مثل أَقِیمُواْ الصَّلاةَ یا یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ بهصورت كلی به اقامه نماز امر فرموده، اما بیان اجزا و تفاصیل آن را به عهده پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیه گذاشته است. وظیفه پیامبر و ائمه معصومین صلواتاللهعلیهماجمعین این است: لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَیْهِمْ[4] [18]. دشواری کار فقیه از همین امر ناشی میشود كه همه جزئیات یك مسأله در یكجا ذكر نشده، بلكه متناسب با مقتضیات و شرایط زمان، مكان و مخاطب به صورت پراكنده در جاهای مختلف بیان شده است. این مسایل پراكنده باید جمعآوری و ارتباط بین آنها مشخص شود، تا فقیه بتواند فتوایی صادر كند. روشن است كه هر فتوا نیز قیود و استثنائاتی دارد كه هر یك از آنها نیازمند تحقیق و بررسی جداگانه است. مسایل اخلاقی مانند أَبْغِضِ الدُّنْیَا وَ أَهْلَهَا نیز همینگونه است.
برای پاسخ به سؤالاتی كه مطرح شد، باید بدانیم دنیا یعنی چه و اهل دنیا چه کسانی هستند؟ آیا دنیا، همین عالم، و اهل آن، كسانی هستند كه در آن زندگی میكنند؟ آیا فرد مؤمنی كه اعتقادات صحیحی دارد، اما به هر دلیل در دام گناه گرفتار شده، مستحق لعن و ناسزاست و ما حق داریم هر برخورد ناشایستی با او داشته باشیم؟ آیا برای زندگی زاهدانه، ما نیز باید همانند حضرت علی علیهالسلام باشیم؟ آیا هر كسی كه خانه خوب، اتومبیل لوکس و زندگی مرفه دارد، اهل دنیاست و باید او را دشمن بداریم؟ آیا زاهد فقط كسی است كه خانه و زندگی مناسبی ندارد، ژولیده و ژندهپوش است و غذایی برای خوردن ندارد؟ مگر هر كسی میتواند مثل علی و فاطمه سلامالله علیهما زندگی كند و آن سختیها را به جان بخرد؟ این سفارشات با روایاتی كه به توسعه بر عیال و تأمین زندگی خوب، و آسایش و آرامش برای خانواده توصیه میكند، چگونه جمع میشود؟ مگر نه اینكه سختگیری بیش از حد موجب سرخوردگی و بدبین شدن افراد نسبت به دین و فرهنگ دینی میشود؟
شاید این داستان را شنیده باشید: یكی از مسلمانان، كه پس از مدتی بحث و گفتوگو، همسایه مسیحی خود را به پذیرش اسلام راضی كرده بود، همان ابتدای امر نیمه شب او را از خواب بیدار كرد، تا برای نماز شب به مسجد بروند. همسابه تازه مسلمان هم همراه او به مسجد آمد و تا اذان صبح مشغول نماز شب و مناجات شد. بعد از اذان و اقامه نماز صبح، این شخص تازه مسلمان خواست به خانه برگردد؛ اما دوستش به او گفت برای تعقیبات تا طلوع آفتاب در مسجد بماند؛ او نیز چنین كرد. شب بعد، زمانی كه آن شخص برای بیدار كردن این تازه مسلمان به در خانهاش رفت، دوستش به او گفت: شما دین خوبی دارید؛ ولی نه برای من كه همسر و فرزندانی دارم كه برای تأمین معیشتشان باید كار كنم. اگر شب تا صبح همراه تو برای عبادت به مسجد بیایم، روز توانی برای كار كردن ندارم. دین تو برای افراد بیكار خوب است! بعضی از شیعیان این داستان را برای امام صادق علیهالسلام نقل كردند؛ آن حضرت هم فرمودند: أَدْخَلَهُ فِی شَیْءٍ أَخْرَجَهُ مِنْه[5] [19]؛ این رفیق مسلمان، از همان راهی که آن فرد مسیحی را وارد اسلام کرده بود، از همان راه از دین بیرونش کرد؛ تصویر زاهدانه و سختگیرانهای كه از اسلام نشان داد، باعث شد که او اسلام را رها کند. معنای این كلام این است که باید ظرفیت افراد را سنجید و به میزان آن برای هر كس دستورالعمل صادر كرد. البته نشان دادن یک قله كه جهت حركت و سلوك را مشخص كند، خوب است؛ ولی نباید تصور شود كه هر كسی از ابتدا میتواند در سطح آن قله باشد. قله زهد علی است. اما مبادا ما خیال کنیم كه ما هم میتوانیم مثل علی زندگی کنیم. همسر و فرزندان یك زاهد لزوماً نمیتوانند مانند او زندگی کنند. این سوءتربیت ماست كه از ارزشها بهجا و درست استفاده نمیكنیم.
یك فرد مؤمن که به خدا و روز قیامت اعتقاد دارد، نباید اعتنایی به زندگی و لذائذ دنیا داشته باشد. البته این مسأله مراتبی دارد و همه در یك سطح نیستند. هر کسی باید ظرفیت خودش را بسنجد و بیش از حد به خود فشار نیاورد. فشار بیش از حد موجب بیماری جسمی، ناراحتیهای روانی، یا اختلال در معاشرت با دیگران میشود. درست است كه باید از اهل دنیا و اهل معصیت دوری جست؛ اما آیا این كلام به معنای فاصله گرفتن از همه مردم و پناه گرفتن در گوشه غاری است؟
مسلماً این شیوه مطلوب اسلام نیست. اصلی كه ثابت است، این است که آدمی باید در زندگیاش سعی کند تا جایی كه میتواند به لذتهای دنیا دلبستگی پیدا نکند و بكوشد ظرفیت اولیهای را كه در اثر تربیت خانوادگی در این زمینه به دست آورده، از طریق كسب معلومات دینی و انس با آیات و روایات توسعه بدهد. ولی پیش از آن، در این امر زیادهروی نکند. اما معنای این سخن این نیست که از دیگران نیز انتظار داشته باشد، مانند او رفتار كنند.
حضرت علی علیهالسلام آنقدر نفسش را گرسنگی میداد، تا لقمه نان جوی خشکی برایش لذیذ باشد؛ اما نسبت به كار دنیا بیاهمیت نبود و همیشه در حال تلاش و كوشش بود. آن حضرت چاه حفر میكرد، تا به آب برسد و سپس آن را وقف میكرد؛ هنوز هم بعضی از این چاهها در مدینه با نام «آبار علی» موجود است. مقصود امیرمؤمنان از سفارشاتی كه فرمودند این است كه آدمی از بهره دنیا و لذات آن به كم قانع باشد و به آنها دل نبندد؛ نه اینكه كار و تلاش را رها كند و در گوشهای به ذكر گفتن مشغول شود. این تربیت اسلامی نیست؛ بهویژه اگر مسلمانان نیازهایی داشته باشند كه مستلزم دست دراز كردن پیش کفار باشد. تلاش برای پیشرفتهای مادی و اقتصادی و رفع چنین نیازهایی و جلوگیری از خفت و خواری مسلمانان و سعی در جهت عزت اسلامی، به عنوان ثانوی تكلیف واجب و عبادت است. مهم آن است كه انسان دلبسته زندگی دنیا نشود و هدفش کسب لذائذ دنیوی نباشد. کار کردن، خدمت به مردم، رسیدگی به همسایگان و فقرا، و توسعه بر خانواده یکی از وظایف مؤمن است. مگر نه این است كه در روایات توصیه شده است كه مسلمان از احوال همسایههایش تا چهل خانه مطلع باشد، و به مشكلاتشان رسیدگی کند؟ آیا با درآمد مختصری كه كفاف زندگی خود شخص را نمیدهد، میتوان به حل مشكلات چهل خانواده پرداخت؟
شخصی خدمت یكی از ائمه اطهار صلواتاللهعلیهماجمعین اظهار حاجت کرد. آن حضرت به خادمشان فرمود: چقدر پول در منزل داریم؟ خادم در جواب عرض كرد: ده هزار درهم. آن حضرت فرمود: همه آن را به او بده. در حالیكه شاید آن سائل از دریافت هزار درهم هم راضی بود؛ اما امام فرمود: هر چه در خانه داریم، به او بده. این یعنی امام وضعیت مالی خوبی داشتند؛ در عینحال به آنچه داشتند، دل نبسته بودند.
روزی یك یهودی ژندهپوش با امام حسن صلواتاللهعلیه مواجه شد، در حالیكه آن حضرت بر اسب زیبایی سوار بود. آن یهودی از حضرت پرسید: مگر جد شما نفرمود إِنَّ الدُّنْیَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِر؟ پس چرا من كه به دین شما نیستم، در چنین فلاكتی به سر میبرم؛ اما شما كه مؤمن هستید، در آسایش و رفاه به سر میبرید؟ آیا این دنیا برای من بهشت است، یا برای شما؟ امام حسن علیهالسلام در پاسخ فرمود: اگر از جایگاه خودت در آخرت و مقام من در آن عالم خبر داشتی، میدانستی كه همین زندگی فقیرانه در این دنیا برای تو بهشت است و این زندگی بهظاهر مرفه برای من زندانی بیش نیست[6] [20].
مقصود آنكه، منظور روایاتی كه مؤمن را از دوستی دنیا برحذر میدارد و به دشمنی اهل دنیا سفارش میكند، این نیست كه مؤمنان باید در دنیا با سختی زندگی کنند. مگر نه اینكه حضرت سلیمان دعا كرد: هَبْ لِی مُلْكًا لَّا یَنبَغِی لِأَحَدٍ مِّنْ بَعْدِی[7] [21]؟ شكوه و جلال سلطنت حضرت سلیمان به حدی بود كه هر یك از حیوانات، جن و انس در محضر او جایگاه خاصی داشتند، بهگونهای كه هنگام غیبت پرندهای مثل هدهد، جای خالیاش به راحتی معلوم میشد. اما حضرت سلیمان به اینها دلبستگی نداشت؛ او خودش حصیر میبافت و از درآمد آن زندگی میكرد و به نان سادهای قانع بود. جناب سلیمان از تمام سلطنتی كه در اختیارش بود، برای ترویج دین خدا و تعظیم آن در برابر کفار استفاده میكرد.
بنابراین حساب زندگی شخصی از حساب خدمت به اجتماع جداست و هر یك حکم جداگانهای دارد. در شرایطی كه لازم است عزت اسلامی به رخ کفار و كشورهای استعمارگر كشیده شود، وظایفی غیر از تكالیف شخصی برای انسان ایجاد میشود و به بهانه سفارش اسلام به زندگی فقیرانه و قناعت به نان جو نمیتوان از آنها كوتاهی كرد. در همان زمان که امیرالمؤمنین علیهالسلام آن زندگی زاهدانه را داشت، امام حسن علیهالسلام از زندگی مرفهی برخوردار بود؛ البته آن حضرت هم از دارایی خود برای رسیدگی به فقرا و تهیدستان استفاده میكرد و خودش پای پیاده به حج میرفت. علی مسئولیت مدیریت جامعه اسلامی را داشت و باید بهگونهای زندگی میکرد که همه افراد مسلمانی که تحت حکومت او بودند، بتوانند آنگونه زندگی کنند؛ غیر از آنکه ساده زندگی میكرد، تا به دنیا و لذتهای آن علاقه پیدا نکند.
این دو مسأله باید از یكدیگر تفکیک شود. توصیه به زهد و محبت نسبت به فقرا مسالهای اخلاقی و تربیتی است برای اینكه مبادا آدمی به تبعیت از غریزه حیوانیاش تهیدستان را تحقیر کند. فقیر باید مورد احترام باشد، تا احساس ذلت و حقارت نکند و بداند اسلام برای او هم ارزش است. اما ترویج این مسأله اخلاقی نباید مانع از انجام وظایف دیگر شود. هم دولت در زمینه رسیدگی به فقرا وظایفی دارد، هم افراد باید در حد امكان در این زمینه بكوشند و هیچیك نمیتوانند به بهانه توصیه به زهد و پارسایی از انجام تكلیف خود سر باز زنند.
و صلّی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1] [22]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2] [23]. نهج البلاغة، ص 417، نامه 45.
[3] [24]. رك: نهج البلاغة، ص: 260، خطبه 182؛ رُوِیَ عَنْ نَوْفٍ الْبَكَالِیِّ قَالَ خَطَبَنَا بِهَذِهِ الْخُطْبَةِ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیٌّ (ع) بِالْكُوفَةِ وَ هُوَ قَائِمٌ عَلَى حِجَارَةٍ نَصَبَهَا لَهُ جَعْدَةُ بْنُ هُبَیْرَةَ الْمَخْزُومِیُّ وَ عَلَیْهِ مِدْرَعَةٌ مِنْ صُوفٍ وَ حَمَائِلُ سَیْفِهِ لِیفٌ وَ فِی رِجْلَیْهِ نَعْلَانِ مِنْ لِیفٍ وَ كَأَنَّ جَبِینَهُ ثَفِنَةُ بَعِیرٍ فَقَالَ... .
[4] [25]. نحل(16) / 44.
[5] [26]. الكافی، ج2، ص 44، باب درجاتالایمان.
[6] [27]. بحار الأنوار، ج65، ص: 221، باب ان السلامة و الغنی فی الدین.
[7] [28]. ص(38) / 35.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/26، مطابق با شب بیستم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در فرازهایی از حدیث قدسی معراج که در جلسات گذشته مورد بحث قرار گرفت، مكرراً بر این نکته تأکید شده که محبت خدا با محبت دنیا سازگار نیست و کسی که قصد ورود به وادی محبت خدا را دارد، ابتدا باید دنیا در نظرش کوچک شود و نگاهش به دنیا تحقیرآمیز باشد؛ تَهُونَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا1 [29]. در پایان این حدیث هم آخرین جملهای که خدای متعال بر آن تأكید فرمود، این است که اگر کسی ذرهای از محبت دنیا و لذائذ، ریاست و زینتهای آن در دلش باشد، در جوار من جایی نخواهد داشت و من محبتم را از دلش ریشهكن میکنم؛ لَأَنْزِعَنَّ مِنْ قَلْبِهِ مَحَبَّتِی. در جلسات گذشته توضیحاتی در باره دلیل تضاد بین محبت خدا و محبت دنیا ارایه شد؛ به خصوص با توجه به این كه در مواردی محبت دنیا توأم با هوای نفس ذکر شده است. البته ناسازگاری هوای نفس با محبت خدا نیز جداگانه مورد تأکید قرار گرفته و در این حدیث بیان شده که هر کس به دنبال جلب محبت خداست، باید با هوای نفسش مبارزه کند. در این میان، نكاتی وجود دارد كه پرداختن به همه جوانب آنها نیازمند بحث مفصل و جامعی است؛ اما برای رفع بعضی ابهامات فقط به آنها اشاره میكنیم.
بیاناتی مانند حدیث شریف معراج شبیه توصیههای كلی یک پزشک حاذق به عموم مردم برای حفظ سلامتی و بهداشت است. در چنین مواقعی پزشك به صورت كلی مردم را از معاشرت با افرادی كه احتمال سرایت بیماری آنها به دیگران وجود دارد، بر حذر میدارد. نهی كردن از معاشرت با بیماران به این معنا نیست که لزوماً آنها قصد دشمنی با شما را دارند؛ بلكه هشداری است نسبت به این که آن بیمار، كه شاید از دوستان صمیمی شما هم باشد، در شرایط و وضعیتی است كه نزدیک شدن به او ممكن است موجب سرایت بیماریش به شما شود. البته ممكن است کسی نیز از سر دشمنی و عمداً قصد بیمار كردن دیگری را داشته باشد؛ ولی این ارتباطی با توصیههای كلی پزشك ندارد.
نصایح و سفارشهای خدای متعال، اولیاء و مربیان الهی به پرهیز و دوری كردن از بعضی اشخاص نیز لزوماً به معنای دشمنی ایشان با آدمی نیست. در این میان نیز ممكن است کسانی واقعاً قصد گمراه کردن انسان را داشته باشند؛ همچنانكه ابلیس سوگند یاد كرد بنیآدم را از راه به در كند؛ لأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّیَّتَهُ2 [30]. كسانی هم ممكن است در قالب انسان رفتاری شیطنتآمیز داشته باشند، ولی همه كسانی كه از ارتباط با آنها نهی شده، در پی دشمنی و گمراه كردن انسان نیستند. انسان باید صرف نظر از قصد و نیت افراد، از هر كسی كه ارتباط با او موجب گمراهی و گناه میشود، دوری كند و مراقب باشد از حالات زیانآورش تأثیر نپذیرد؛ ضمن اینكه سعی كند حتیالامكان كسانی كه گرفتار گمراهی شدهاند را به راه راست بازگرداند و به آنها در اصلاح نفس خود كمك كند.
همچنانكه در جلسات قبل تذكر داده شد، یكی از كاربردهای سهگانهی دنیا، در ارتباط با واقعیات عینی این دنیا است، كه شایسته مذمت نیست. با توجه به همین امر، نهی از دنیا، به معنی پرهیز از موجودات این دنیا نیست؛ چون خود این موجودات فیحدنفسه ضرری برای انسان ندارند؛ بلكه محبت به دنیا و دلبستگی نسبت به آن زیانآور است. ارتباط با كسانی هم كه محبت دنیا در دلشان ریشه دوانیده و آنها را از یاد خدا و زندگی ابدی غافل كرده، ممكن است موجب شود آدمی تحت تأثیر این ارتباط، به همان آثار سوء مبتلا شود. از همینرو، از معاشرت با چنین كسانی نهی شده است؛ مبادا رفتوآمد و همنشینی با آنها راه را برای نفوذ محبت دنیا در دل انسان باز كند و آدمی را از یاد خدا و آخرت باز بدارد. طبعاً آدمی در معاشرت با دیگران ناچار است تا حدودی با ایشان مدارا کند و همین امر موجب میشود تدریجاً رفتار سوء آنها در شخص اثر کرده، او را دگرگون كند. به قول یكی از مربیان اخلاق، رفیق، مانند عضلات گلو است. عضلات گلو كار بلعیدن غذا را برای انسان راحت میكند. رفیق هم انجام رفتارهای مختلف، اعم از خوب و بد را برای شخص تسهیل میكند. دوست و رفیق در یاد گرفتن و تثبیت رفتارهای آدمی نقش بهسزایی دارند. به همین دلیل از معاشرت با اهل دنیا نهی شده است. همچنانكه در مقابل، برای ترقیات معنوی مجالست و همنشینی با كسی كه یُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْیَتُه3 [31] مورد تأكید قرار گرفته است.
در جلسات قبل نیز گفتیم كه منظور از اهل دنیا کسانی هستند كه علاقه به دنیا بر دل آنها غلبه كرده و فریفته دنیا شدهاند و همه فکر و ذكرشان لذتهای زودگذر دنیاست، و به همین دلیل از یاد خدا و آخرت غافلاند و فراموش کردهاند برای چه خلق شدهاند و سرانجامشان كجاست. تكرار این مطالب به این دلیل است كه هر گاه صحبت از دشمنی با دنیا، زهد و ترك مادیات میشود، كسانی به غلط تصور میكنند كه مقصود غارنشینی و كنارهگیری از مردم، و دوری گزیدن از تلاش در جهت پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی، و رسیدن به مراتب عالی تمدن است. پیش از این نیز گفتیم كه زهد، به معنای دست كشیدن از كار و تلاش، و مانعی برای پیشرفت در زمینههای گوناگون نیست. آنچه مانع سعی و كوشش و نایل شدن به مدارج بالای ترقی و تعالی است، دلبستگی به دنیا و لذائذ آن است.
شواهد فراوانی برای این مسأله میتوان یافت كه معاشرتها میتوانند آثار خوب یا بدی داشته باشند و نهی از بعضی معاشرتهای مضر، حكیمانه است. از جمله اینكه در یكی از سفرهایی كه برای سخنرانی در دانشگاه تمپل، به آمریكا رفته بودم، یکی از دانشجویان ایرانی كه جوانی متدین و انقلابی بود و امروز نیز مسؤولیت مهمی در كشور بر عهده دارد، ما را برای بازدید از مراكز مختلف علمی، فرهنگی همراهی میكرد. از جمله این مراكز، دانشگاه محل تحصیل خودش بود. وی در این دانشگاه ضمن معرفی یكی از اساتیدش گفت: این استاد كه اهل چین است، بهترین استاد این دانشگاه است. بهترین دانشجویان این دانشگاه هم عمدتاً شرقی و بسیاری از ایشان ایرانی هستند، و در میان آمریکاییها استاد و دانشجوی خوب كمتر میتوان سراغ گرفت. وی همچنین آماری از تعداد بالای پزشكان ایرانی مقیم آمریكا ارایه كرد كه یکی از مسؤولان دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل ضمن تأیید این آمار، گفت بسیاری از آنها پزشكان معروفی در آمریكا هستند. من دلیل این امر را از او پرسیدم. وی در پاسخ گفت: آمریكاییها بیشتر به فکر شبنشینی و خوشگذرانی هستند و چندان به دنبال درس نیستند؛ بر خلاف كسانی كه با زحمات فراوان و صرف هزینههای هنگفت از كشورهای دیگر برای تحصیل به آمریكا میآیند؛ آنها قدر عمر و وقت خود را میدانند و حاضر نیستند آن را بیهوده صرف كنند.
این برخلاف تصور بسیاری از كسانی است كه از دور پیشرفتهای كشورهای غربی را میبینند. همین دانشجوی ایرانی مقیم آمریكا میگفت: یك مرتبه كه برای دیدار با اقوام به ایران آمده بودم، بعضی از ایشان به تصور اینكه من عادت به دیدن فیلمهای مبتذل دارم، مقداری از این قبیل فیلمها را برای من تهیه كرده بودند؛ اما من به آنها گفتم: من در عمرم چنین فیلمهایی ندیدهام و اصلاً فرصتی برای دیدن آنها ندارم. دو دانشجوی دیگر را هم میشناسم كه با مشورت مرحوم آیتالله بهشتی برای تحصیل به آمریكا رفتند و هنوز هم در آنجا هستند. آنها برای اینكه از وقتشان درست استفاده كنند، برنامهریزی فشردهای داشتند؛ در حدی كه برای ملاقات با اقوام یا دوستانی كه برای دیدن ایشان از ایران میآمدند، در طول ماه نیم ساعت از شبهای مشخصی را معین کرده بودند؛ مبادا وقتشان گرفته شود و از برنامه درسیشان عقب بمانند.
اگر آدمی در پی این باشد كه با هر كسی معاشرت کند، تدریجاً به بیماریهای موجود در محیط آلوده میشود و درس، دین، نماز، حیا، عفت و بسیاری از امور دیگر را فراموش میكند. كسانی كه آدمی را از چنین معاشرتهایی بر حذر میدارند، از سر دشمنی نیست؛ بلكه این آلودگیها مانند بعضی از بیماریها، مسری است و هر كس در معرض آنها قرار بگیرد، به آنها مبتلا میشود. البته طبیب حاذقی كه میداند چگونه بهداشت را رعایت کند و راه مداوای بیماری را بلد است، میتواند علاوه بر اینكه از مبتلا شدن خودش پیشگری میكند، به مداوای فرد بیمار نیز بپردازد. رفاقت با افراد گمراه به منظور اصلاح آنها كار خوبی است. شاید آنها هم با مشاهده محبت، دلسوزی و خیرخواهی، دست از معصیت بردارند و به راه راست باز گردند؛ البته در صورتی كه مصداق این شعر سعدی نشود که «شد غلامی که آب جو آرَد * آب جو آمد و غلام ببرد»! چه بسا افراد نابلدی كه به قصد اصلاح اهل معصیت به معاشرت با آنها پرداختند؛ اما خودشان نیز تدریجاً در دام گناه گرفتار شدند.
بنا براین، تعبیرات مذمتآمیز روایات نسبت به دنیا، مانند تشبیه آن به استخوان خوک مردهای در دست فردی جذامی4 [32]، برای این است که ما مراقب خودمان باشیم كه دلباخته دنیا نشویم؛ نه اینکه دست از کار و تلاش بكشیم و در گوشهای عزلت اختیار کنیم و طریق رهبانیت در پیش گیریم. کار کردن برای خدمت به خلق خدا، مخصوصاً برای رسیدگی به خانواده، خویشاوندان و همسایگان اگر به قصد جلب رضای خدا باشد، عبادت است و از بسیاری از نمازها و روزهها هم ثوابش بیشتر است. این مسأله ارتباطی به فریفتهی لذتهای دنیا نشدن ندارد. كسی كه با هدف خدمت به خلق خدا به كار و تلاش میپردازد، باید از اینكه شیفته مال و ثروت شود بپرهیزد. کسی كه دلبسته ثروتش باشد، نمیتواند برای كمك به دیگران از آن دل بكند. بر خلاف كسی كه عاشق مال دنیا نیست و به راحتی انفاق میکند. محبت به دنیا نه تنها موجب پیشرفت نمیشود، بلکه باعث امساک نیز میشود. چنین امساکی مانع رشد اقتصادی نیز میشود.
یکی از جامعهشناس بزرگ بر اساس تحقیقاتی كه در زمینه وضعیت اقتصادی كشورهای مسیحی انجام داده بود، نظریهای را مطرح كرده كه هر چند محل بحث است و نمیتوان آن را تعمیم داد، اما این استنباط جالب به نظر میرسد. او میگوید: كشورهای پروتستان كه مردم آن با قناعت زندگی میكنند، اقتصاد پیشرفتهتری نسبت به كشورهای كاتولیك دارند. راز این امر در قناعت پروتستانها نهفته است. آنها با زندگی ساده و قناعت، بخشی از درآمدشان را پساندازكرده و سرمایهای برای کارهای بزرگ اقتصادی فراهم كردند. در حالیكه كاتولیكها هر چه به دست آوردند، با ولخرجی مصرف كردند. بنا براین، سادهزیستی و قناعت حتی برای پیشرفت اقتصادی هم مفید است. البته رسیدگی به این مسایل نیازمند بحث و بررسی تخصصیتری است.
تعریف و تمجید از فقر و توصیه به احترام نسبت به فقرا نیز یک تربیت بزرگ اجتماعی است؛ تا محرومان احساس حقارت نکنند. وجود افراد فقیر و محروم یكی از واقعیتهای گریزناپذیر هر جامعهای است. طبیعت مادی آدمی هم اقتضا میکند که نسبت به محرومان بیاعتنایی کند. از همینرو، كسانی كه از نظر مادی در محرومیت هستند، عملاً در زمینههای دیگر هم از سایرین عقب میمانند و در نتیجه، غالباً مبتلا به حقارت میشوند. احساس حقارت نیز در فرد، زمینه روانی بزهکاری و گناه را فراهم میكند. چون كسی كه برای خودش ارزشی قائل نیست، ارتكاب گناه، و توهین و ناسزا شنیدن از دیگران برایش اهمیتی ندارد. اسلام برای پیشگیری از سقوط افراد جامعه در چنین منجلابی، ثروت و دارایی را به عنوان ملاک احترام و شخصیت افراد در جامعه اسلامی نپذیرفته است. اگر كسی متدین و باتقواست، اما ثروتی ندارد، لباسش کهنه و مندرس است، و در فقر به سر میبرد، به خاطرش فقرش نسبت به او بیاحترامی نکنید؛ بلكه او را دوست بدارید، به او احترام بگذارید و در مجالس او را کنار خودتان بنشانید؛ فَأَدْنِ الْفُقَرَاءَ وَ قَرِّبْ مَجْلِسَهُم مِنْك. چنین رفتاری، افراد یک قشر از جامعه را كه از جهتی زمینه فساد و بزهکاری برایشان فراهم است، احیا میکند و موجب میشود آنها به خاطر فقر احساس حقارت نكنند و بتوانند در جامعه افراد موفقی باشند. این بزرگترین خدمت به جامعه بشری و تمدن و فرهنگ جامعه است.
با اینحال، كسانی از سر نادانی یا به خاطر تحریك بیگانگان اصرار دارند برای رسیدن به پیشرفتهای اقتصادی، علمی و صنعتی باید اخلاق و فرهنگ اسلامی را كنار گذاشت. غافل از اینكه رعایت ارزشهای اسلامی نه تنها مانع پیشرفت نمیشود، بلکه با فراهم كردن زمینههای مناسب حتی در زمینه پیشرفت مادی نیز کمک مؤثری میکند. هر چند پیشرفت مادی هدف اصلی نیست؛ بلكه ابزاری برای پیشرفتهای معنوی و انسانی است، ولی پیشرفت مادی با رشد معنوی در جامعه رابطه مستقیم دارد؛ در جامعهای كه صداقت و درستکاری در آن بیشتر است، کارگر کارش را بهتر انجام میدهد؛ کارفرما نیز در حق كارگر کمتر اجحاف میكند؛ و همین رفتارها زمینه را برای رشد اقتصادی فراهم میكند. كسانی معتقدند: برای رسیدن به پیشرفت در سطح كشورهای غربی، باید فرهنگ فاسد آنها را هم پذیرفت، غافل از آنكه این فرهنگ با سرگرم كردن فرد به خوشگذرانی و پرداختن به لذائذ مادی، روح و جسم او را آلوده و بیمار كرده، وی را از كار و تلاش باز میدارد و همین امر موجب توقف رشد اقتصادی در جامعه میشود. فرهنگ غربی عامل فساد اخلاقی است و فساد اخلاقی، فساد اجتماعی و اقتصادی را به دنبال میآورد.
با مروری بر تاریخ جوامع مختلف میتوان دریافت كه بسیاری از پیشرفتهای مادی و معنوی به وسیله كسانی حاصل شده كه به دنبال لذائذ دنیوی نبودهاند و دلبستگی به آنها نداشتهاند و اغلب آنها افراد فقیری بودهاند كه زمینه استفاده از این امور برایشان فراهم نبوده است. در صدر اسلام اغلب كسانی كه از پیامبر صلواتاللهعلیهوآله و دین او حمایت كردند، بهرهای از مال دنیا نداشتند؛ از جمله، اصحاب صفه كه حتی لباس كافی برای پوشاندن بدن خود نداشته و نه نفرشان از یك پیراهن استفاده میكردند، ولی همین افراد جزو كسانی بودند كه آمادگی جانفشانی در راه اسلام را داشتند. در مقابل، آنان که کنیز و برده فراوان داشتند، كسانی بودند كه به اسلام و حکومت اسلامی ضربه میزدند. در زمان ما، همین مردم عادی كوچه و بازار كه بسیاری از آنها دستشان به دهانشان نمیرسید، بدون هیچ منت و چشمداشتی جانشان را در راه انقلاب و جنگ تحمیلی فدا كردند. امروز هم پیشرفتهای اقتصادی، علمی و صنعتی به دست افرادی از همین قبیل حاصل میشود. مگر پیشرفتهای علمی، صنعتی و تحقیقاتی که تاكنون به دست آوردهایم، به دست چه كسانی حاصل شده است؟ كسانی كه در زمینه پیشرفت دانش هستهای از جانشان مایه گذاشتند و به شهادت رسیدند، از چه خانوادههایی بودند؟ اغلب آنها از خانوادههای متوسط و فقیر بودند؛ اشخاص متدینی که با وضو در كلاس درس و آزمایشگاه حاضر میشدند. تعریف و تمجید امام راحل از «پابرهنهها» و افتخار به آنها، و در مقابل، «مرفه بیدرد» خواندن سرمایهداران از همین فرهنگ اسلامی سرچشمه گرفته بود.
بنا براین نباید تصور شود دستورات اسلام در خصوص احترام به فقرا به معنی دست كشیدن از پیشرفت مادی و رها كردن علم و صنعت است. مقصود اسلام این است كه به ثروت و مادیات دل نبندید. برای خدمت به خلق باید از مال و دارایی دل کند. مگر مراکز عامالمنفعه را چه کسانی تأسیس کردند؟ کسانی که باور داشتند با مصرف كردن اموالشان در این زمینهها خداوند هفتصد برابر به آنها پاداش میدهد؛ وَاللّهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاء5 [33].
بدانیم كه ترویج فرهنگ اسلامی كه نسبت به احترام به فقرا، سادهزیستی و قناعت سفارش میکند، زمینهساز پیشرفتهای مادی، علمی و صنعتی هم هست، و در همین عالم موجب عزت و اقتدار جامعه اسلامی میشود، و تصور نکنیم با روی كار آمدن كسانی كه به دنبال انباشتن ثروت از هر راه حلال و حرامی هستند، وضعیت اقتصادی مملکت خوب میشود. چنین كسانی دلشان به حال مردم گرسنه نسوخته و در هر كاری به دنبال كسب منافع بیشتر برای خودشان هستند. كسانی به مردم خدمت میکنند که مثل شهید رجایی، خودشان طمع فقر را چشیده باشند.
این درسی است كه ما باید از این فراز از حدیث شریف معراج بیاموزیم. خداوند در این حدیث به پیامبر صلواتاللهعلیهوآله میفرماید: یَا أَحْمَدُ أَبْغِضِ الدُّنْیَا وَ أَهْلَهَا وَ أَحِبَّ الْآخِرَةَ وَ أَهْلَهَا؛ دشمن دنیا و اهل دنیا باش؛ و در مقابل، آخرت و اهل آخرت را دوست بدار.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
1 [34]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
2 [35]. اسراء(17) / 62.
3 [36]. الكافی، ج1، ص 39، بَابُ مُجَالَسَةِ الْعُلَمَاءِ وَ صُحْبَتِهِم.
4 [37]. وَ لَدُنْیَاكُمْ أَهْوَنُ عِنْدِی مِنْ وَرَقَةٍ فِی فِی جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا وَ أَقْذَرُ عِنْدِی مِنْ عُرَاقَةِ خِنْزِیرٍ یَقْذِفُ بِهَا أَجْذَمُهَا؛ بحارالانوار، ج 40، ص 348.
5 [38]. بقره(2) / 261.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/27، مطابق با شب بیست و یكم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در ادامه بحث در باره فقراتی از حدیث معراج به این فراز رسیدیم: یَا أَحْمَدُ أَبْغِضِ الدُّنْیَا وَ أَهْلَهَا وَ أَحِبَّ الْآخِرَةَ وَ أَهْلَهَا قَالَ یَا رَبِّ وَ مَنْ أَهْلُ الدُّنْیَا وَ مَنْ أَهْلُ الْآخِرَةِ قَالَ أَهْلُ الدُّنْیَا مَنْ كَثُرَ أَكْلُهُ وَ ضِحْكُهُ وَ نَوْمُهُ وَ غَضَبُهُ1 [39] در این عبارت مردم به دو دسته تقسیم شدهاند: گروهی اهل دنیا هستند كه باید از آنها دوری جسته، ایشان را دشمن بداریم؛ دسته دیگر اهل آخرتند كه باید آنها را دوست بداریم. این تقسیمبندی در بعضی از آیات قرآن کریم هم آمده است. از جمله این آیه كه میفرماید: مَن كَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَمَن كَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِن نَّصِیبٍ2 [40]؛ به تعبیر قرآن هر یك از مردم، در این دنیا زراعتی دارند؛ اما بعضی زراعتشان برای دنیا است و حاصل آن را در دنیا برداشت میكنند؛ بعضی دیگر نیز برای آخرت میكارند و ثمره آن را در آخرت درو خواهند كرد. كسانی كه به امید آخرت زراعت میكنند، خداوند به كشتشان برکت میدهد و ثمر آن را زیاد میکند؛ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ. اما آنان که برای دنیا میكارند، مقداری از آنچه به آن امید بستهاند، به ایشان داده میشود؛ نُؤتِهِ مِنْهَا؛ چون دنیا محل تزاحم خواستههاست و ممكن نیست که همه در این دنیا به تمامی خواستههایشان برسند. علاوه بر اینكه اینان در آخرت هم نصیب و بهرهای نخواهند داشت؛ وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِن نَّصِیبٍ.
در آیه دیگری نیز مشابه این تقسیمبندی را با تعبیری دیگر میتوان دید؛ مَّن كَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا3 [41]. مریدان دنیا كه عجولانه خواستار لذایذ زودگذر دنیا هستند، به هر یك از ایشان كه بخواهیم، بهرهای از دنیا میدهیم؛ اما همه دنیاطلبان به تمامی خواستههایشان نمیرسند؛ چه بسا برخی از ایشان به هیچیك از آرزوهایشان نرسند؛ بعضی نیز به قسمتی از خواستههایشان دست مییابند. كسی نیست كه در این دنیا به همه آزوهایش برسد. این، عاقبت دنیاطلبی در این عالم است. در عالم دیگر هم با خواری و سرشكستگی گرفتار شعلههای سوزان جهنم خواهند شد؛ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا. در مقابل، كسانی كه طالب آخرت باشند و با ایمان در نهایت تلاششان را در این جهت بهكار گیرند، خداوند بیش از آنچه در تصورشان بگنجد، به آنها عنایت میكند و از سعیشان سپاسگزاری خواهد كرد؛ وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا4 [42].
آیا معنی این تقسیمبندی، كشیدن دیواری بین بهشتیان و جهنمیان است؟ آیا همه آنان كه در این سو هستند سر تا پا نور و پاكی، و در یك رتبه غرق در رحمت و بهجتاند و به یك میزان از نعمتهای بهشتی بهرهمند میشوند، و تمام كسانی كه در سوی دیگرند، نیز در مرتبه یكسانی از زشتی و پلشتی قرار دارند و عذابشان برابر است؟ خداوند در آیه دیگری نیز بنیآدم را به دو گروه مؤمن و كافر تقسیم كرده است؛ هُوَ الَّذِی خَلَقَكُمْ فَمِنكُمْ كَافِرٌ وَمِنكُم مُّؤْمِنٌ5 [43]. اما در آیه دیگری میفرماید: وَمَا یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاَّ وَهُم مُّشْرِكُونَ6 [44]؛ اکثر کسانی که مؤمن هستند، شائبهای از شرک هم دردلشان وجود دارد. معنی این كلام این است که میان آدمیان حد فاصلی كه آنها را به مؤمن خالص و كافر محض تقسیم كند، كشیده نشده، و اغلب مردم بهرهای از ایمان و رگههایی از شرک در دل دارند. به عنوان تشبیه، مستطیلی را در نظر بگیرید که با ترسیم قطرش به دو مثلث تقسیم شده است. در این مستطیل قاعده هر یك از مثلثها در کنار رأس مثلث دیگر است. سطح هر یك از دو سوی مستطیل، به طور كامل توسط یكی از مثلثها پوشانده شده است؛ اما هر چه از كنار مستطیل به سمت وسط آن حركت كنیم، بخشی از سطح مستطیل از تصرف یكی از مثلثها خارج، و توسط مثلث دیگر پوشانده میشود؛ تا جایی كه در وسط مستطیل، نیمی از سطح در مثلث اول و نیم دیگر آن در مثلث دوم است. به همین صورت، دل برخی آدمیان كاملاً از شرك سیاه است؛ و در قطب مقابل، قلب برخی دیگر مالامال از نور ایمان است. كسانی كه در این دو قطب قرار میگیرند، تعدادشان كم است. اما اكثریت مردم كه بین دو قطب كفر و ایمانند، بخشی از دلشان در تصرف شرك، و بخش دیگری از آن به نور ایمان روشن است. بنا براین معنای تقسیم كردن مردم به مؤمن و كافر، این نیست كه این دو دسته کاملاً از یكدیگر متمایزند و همه طالبان دنیا هیچ بهرهای از آخرت نداشته، و تمام کسانی که به دنبال آخرتند، هیچ میلی به دنیا ندارند. البته كسانی كه در قطب ایمان یا كفر قرار دارند، چنیناند؛ اما اغلب آدمیان با اختلاف مراتب، بهرهای از ایمان و سهمی از کفر در دلشان نهفته و از همینرو، هم دنیا را خواهانند و هم برای آخرت تلاش میكنند.
هر کسی میتواند با كاویدن دل خود بفهمد در کنار ایمانش چه مراتبی از شرک، کفر، نفاق و ریا در درونش لانه كرده است. همه ما كمابیش دلبستگیهایی به دنیا داریم؛ دلمان تمایل به چیزهایی دارد؛ از دست دادن بعضی چیزها هم موجب ناراحتیمان میشود. این، علاقه به دنیاست؛ هیچیك از ما هم منکر آخرت نیستیم. بر همین اساس، هنگامی كه خداوند به دوستی با اهل آخرت و دشمنی با اهل دنیا توصیه میكند، نمیتوان دیواری بین آدمیان كشید و مردم یك سو را دنیاطلب معرفی كرد و به طور كامل از آنها دوری جست؛ و مردم سوی دیگر را طالب آخرت دانست و سراپا عاشق آنها شد. این تقسیمبندی در مقام معرفی دو قطبی است كه در میان آن دو، اغلب مردم، هم دنیا را میخواهند و هم به آخرت چشم دوختهاند.
تكلیف نحوه تعامل با كسانی كه در دو قطب قرار گرفتهاند، روشن است. اما با كسانی كه در میانه دو قطب ایمان و كفر قرار گرفتهاند، چگونه باید رفتار كنیم؟ آیا ایشان را دوست بداریم، یا با آنها دشمنی كنیم؟ گروهی از این مردم آنچنان به دنیا علاقه دارند كه گرایش به آخرت در آنها سطحی است و با كمترین كششی از سوی دنیا، دل از آخرت میبرند. به یك معنی میتوان گفت اینان طینت و ذاتشان فاسد شده و نمیتوان آنها را دوست داشت؛ هر چند اگر كار خوبی از ایشان صادر شود، آن كار قابل ستایش است. در مقابل، کسانی هستند كه اعتقاد به دین و آخرت در دلشان ریشه كرده، اما برخی حوادث و اتفاقات آنها را به لغزش میكشاند. در روایات وعده داده شده كه چنین مؤمنی که در اثر لغزش مبتلا به گناه شده، اگر در زمان حیاتش توبه، و رفتار خود را جبران کند، بخشیده میشود. اما اگر پیش از توبه مرگش فرا برسد، خداوند با سختی جان کندن او را از گناه پاك میکند و اگر پس از مرگ نیز خباثت گناه در وجودش باقی بماند، بهوسیله سختگیریهای شب اول قبر حسابش را تسویه میكند و اگر چیزی از پلشتی گناه در او مانده باشد، با عذاب عالم برزخ غبار گناه را از وجودش میزداید؛ در نهایت نیز با شفاعت به بهشت میرود؛ مشروط به اینكه ریشه ایمان در دلش محکم باشد.
روشن است مؤمنی كه ایمان به خدا و محبت اهل بیت علیهمالسلام در قلبش موج میزند، را نباید دشمن داشت؛ حتی اگر گناهانی هم از او صادر شود. مقصود از دشمنی با اهل دنیا دشمن داشتن هر گناهكاری نیست؛ بلكه نسبت به این دسته از مؤمنان گناهكار، مقصود اظهار تنفر و نكوهش كردن رفتار ناشایست اوست؛ اما نباید با خودش قطع رابطه كرد، و حتی در دل نیز نباید از خودش ناراحت و دلخور باشیم؛ بلكه باید برایش دعا کنیم که خدا او را هدایت کند و به او توفیق توبه عنایت كند. از همینرو میتوان فهمید تقسیم مردم به اهل دنیا، و اهل آخرت به معنی نشان دادن دو قطب بد و خوب آدمیان است و در میان آنها، اغلب انسانها قرار میگیرند و آنها کسانی هستند كه خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحًا وَآخَرَ سَیِّئًا7 [45]؛ ایمان و شرکشان، و دنیاخواهی و آخرتطلبیشان در هم آمیخته است؛ بعضی از آنها به دنیا بیشتر تمایل دارند؛ برخی نیز بیشتر به دنبال آخرت هستند.
پس از آنكه خداوند متعال در شب معراج به پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوعلیآله فرمود: أَبْغِضِ الدُّنْیَا وَ أَهْلَهَا وَ أَحِبَّ الْآخِرَةَ وَ أَهْلَهَا، آن حضرت سوال كرد: چه کسانی اهل دنیا، و چه کسانی اهل آخرت هستند؟ در پاسخ، خداوند برای شناخته شدن اهل دنیا، و اهل آخرت آنها را بهوسیله آثاری كه در فتارشان بروز میكند، معرفی كرده است. قَالَ: أَهْلُ الدُّنْیَا مَنْ كَثُرَ أَكْلُهُ وَ ضَحِكُهُ وَ نَوْمُهُ وَ غَضَبُهُ؛ چهار ویژگی در اهل دنیا برجسته است: زیاد میخورند، زیاد میخندند، زیاد میخوابند، و زیاد غضب میکنند. ویژگی دیگرشان از خود راضی بودن است؛ قَلِیلُ الرِّضَا؛ همیشه خود را طلبکار میدانند و از دیگران به راحتی راضی و خشنود نمیشوند. اگر در حق کسی ظلم کنند، از او عذرخواهی نمیکنند؛ لَا یَعْتَذِرُ إِلَى مَنْ أَسَاءَ إِلَیْهِ. وَ لَا یَقْبَلُ عُذْرَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ؛ عذرخواهی كسی كه نسبت به ایشان مرتكب اشتباهی شده، را نمیپذیرند. كَسْلَانُ عِنْدَ الطَّاعَةِ شُجَاعٌ عِنْدَ الْمَعْصِیَةِ؛ هنگام عبادت خسته و كسل هستند و شور و نشاط ندارند؛ اما برای رسیدن به لذتهای دنیا از دیگران سبقت میگیرند. أَمَلُهُ بَعِیدٌ وَ أَجَلُهُ قَرِیبٌ؛ عمرش کوتاه است؛ اما آرزوهای دور و درازی در سر دارد. آدمی با اینكه میداند اجلش نزدیک است، اما گاهی حتی برای نوهها و نتیجههایش هم خوابهایی میبیند و به دنبال انباشته كردن ثروت برای آینده آنهاست. قَلِیلُ الْمَنْفَعَةِ كَثِیرُ الْكَلَامِ؛ بیش از آنكه به دیگران خدمت كند، حرف میزند. قَلِیلُ الْخَوْفِ كَثِیرُ الْفَرَحِ عِنْدَ الطَّعَامِ؛ ترس و نگرانی از عذاب الهی ندارد و فقط در فكر دنیاست و دلش به اندوختهها و دوستانش گرم است. در مقابل، شادی و سرمستیش سر سفره زیاد است. لَا یَشْكُرُونَ عِنْدَ الرَّخَاءِ؛ در برابر نعمتهای فراوانی كه خدای متعال به آنها عنایت كرده، شكرگزار نیستند؛ از یاد منعم غافلاند و گمان میكنند آنها را با سعی و تلاش خودشان به دست آوردهاند. همچنانكه قارون گفت: من با استفاده از دانش، تلاش و مدیریت خودم این ثروت هنگفت را به دست آوردهام؛ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِی8 [46]. وَ لَا یَصْبِرُونَ عِنْدَ الْبَلَاءِ؛ بر مصیبتها، و سختیها صبر نمیكنند. مؤمن مطمئن است هر مصیبتی كه برای بنده پیش آید، از روی حکمت است و از همینرو، آن را تحمل میكند. البته طبیعت آدمی با صرف نظر از ایمان و تربیت دینی، اقتضا میكند در سختیها و دشواریها جزع و فزع كند؛ إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعًا * إِلَّا الْمُصَلِّینَ9 [47]؛ مگر كسانی كه با خدا رابطه دارند.
كَثِیرُ النَّاسِ عِنْدَهُمْ قَلِیلٌ؛ خدمت فراوان مردم نزد اهل دنیا چیزی به حساب نمیآید، و از همینرو، از ایشان قدردانی و سپاسگزاری نمیكنند. در مقابل، یَحْمَدُونَ أَنْفُسَهُمْ بِمَا لَا یَفْعَلُونَ؛ خودستایی میکنند و حتی با لاف و گزاف كارهای مثبتی را به خود نسبت میدهند که انجام ندادهاند. شبیه این تعبیر در قرآن نیز وارد شده است: لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ ... یُحِبُّونَ أَن یُحْمَدُواْ بِمَا لَمْ یَفْعَلُواْ فَلاَ تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِّنَ الْعَذَابِ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ؛ گمان نکنید کسانی که دوست دارند دیگران از ایشان به خاطر كارِ نكرده تعریف و تمجید كنند، از عذاب خواهند رست. اهل دنیا اموری را ادعا میكنند كه بهرهای از آن نبردهاند؛ وَ یَدَّعُونَ بِمَا لَیْسَ لَهُمْ. وَ یَتَكَلَّمُونَ بِمَا یَتَمَنَّوْنَ دائماً از آرزوهایشان میگویند. وَ یَذْكُرُونَ مَسَاوِئَ النَّاسِ وَ یُخْفُونَ حَسَنَاتِهِمْ؛ عیبهای دیگران را به میان میكشند و خوبیهایشان را مخفی میکنند. شاید به این دلیل كه در مقام مقایسه و رقابت دیگران خودشان را در نظر مردم بهتر از دیگران جلوه بدهند و رقیبانشان را از دور خارج كنند.
در اینجا گویا سینه پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله از شنیدن این اوصاف تنگ شد. لذا از خداوند پرسید: یَا رَبِّ كُلُّ هَذَا الْعَیْبِ فِی أَهْلِ الدُّنْیَا؟ اهل دنیا این همه عیب دارند؟ خداند متعال در پاسخ فرمود: یَا أَحْمَدُ إِنَّ عَیْبَ أَهْلِ الدُّنْیَا كَثِیرٌ فِیهِمُ الْجَهْلُ وَ الْحُمْقُ؛ عیبهای اهل دنیا فراوان است. برجستهترین عیوب آنها این است كه نادانی و نابخردی در آنها زیاد است؛ چیزهایی را كه باید بدانند، نمیدانند و کارهای خوبی را که باید انجام بدهند، به فکرش نیستند. لَا یَتَوَاضَعُونَ لِمَنْ یَتَعَلَّمُونَ مِنْهُ؛ بر خلاف فطرت انسانی، از سر خودخواهی در برابر اساتید خود تواضع نمیکنند و قدردان زحمات ایشان نیستند. وَ هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حُمَقَاءُ؛ خودشان را عقل كل به حساب میآورند؛ در حالیكه اهل معرفت از حماقتشان آگاهند.
خلاصه این اوصاف را میتوان در بعضی از گرایشهای اخلاقی رایج دنیا ملاحظه كرد. امروز در زمینه فلسفه ارزشها و اخلاق سه گرایش معروف است: اولین مكتب، لذتگرایی است؛ بر اساس این گرایش «خوب» چیزی است که در آن لذتی نهفته باشد. طرفداران این گرایش خلاصه همه خوبیها را «لذت» میدانند و معتقدند آدمی به دنیا میآید تا از لذائذ آن بهرهمند شود و كاری جز لذت بردن ندارد. مکتب دوم، اندیویدوالیسم یا فردگرایی است. یعنی هر کس در زندگی باید فقط به فکر خودش باشد و سعی كند هر چه میتواند، شاد باشد و وسایل رفاه خود را فراهم كند. كسانی كه به این مكتب معتقدند، حتی به فکر پدر و مادر، و همسر و فرزندانشان هم نیستند. در این سبك زندگی كه در غرب رواج دارد و متأسفانه تحت تأثیر تبلیغات و وسایل ارتباط جمعی، كمابیش به كشورهای اسلامی هم رسوخ كرده، بچه، به محض آنكه بتواند گلیم خودش را از آب بكشد، از خانواده جدا شده و زندگی مستقلی را تشكیل میدهد. پدر برای آسوده كردن خود از زحمات نگهداری فرزند، و فرزند هم برای خلاص شدن از امر و نهی پدر و مادر از یكدیگر فرار میكنند و سراغی از هم نمیگیرند. سومین گرایش، لیبرالیسم اخلاقی، یا آزادی است. در این مكتب هر كسی آزاد است كه هر كاری خواست، انجام دهد و قانون، اخلاق و دین حق محدود كردن او را ندارد. امروزه پایگاه این مکتب آمریکاست و جامعه آمریكایی به خاطر این فرهنگ رو به انحطاط است.
در سفری كه چند سال قبل برای سخنرانی در مراكز علمی و فرهنگی، به کشورهای مختلف آمریکای لاتین داشتم، مسئولان یكی از دانشگاههای شیلی كه چهل هزار دانشجو داشت، میگفتند: فرهنگ آمریکایی جوانهای ما را نابود کرده است و ما برای اصلاح آنها به هیچ چیزی امید نداریم؛ مگر آنكه اسلامی كه شما آن را معرفی میكنید، بتواند ما را از این وضعیت نجات بدهد. این مصیبت حاصل فرهنگ لیبرالیسم است كه به نام «آزادی» در كشورهای دیگر ترویج میشود.
حال با ملاحظه صفاتی كه خداوند در حدیث معراج فرمود، میتوان دریافت همه این اوصاف از حوزه این سه مكتب خارج نیست؛ لذتگرایی و تمایل به لذتهای زودگذر مادی، خواب، خوراک و اشباع غریزه جنسی؛ فردگرایی و بیاعتنایی نسبت به دیگران، تواضع نكردن در برابر استاد، کارهای دیگران را به حساب نیاوردن و کارِ نكرده خود را به رخ دیگران کشیدن، نپذیرفتن عذر دیگران و عذرخواهی نكردن از خطاها و اشتباهات؛ آزادی اخلاقی، بها ندادن به دستورات خدا و دین، و پیروی از خواسته دل و هوای نفس. همه اوصافی كه گفته شد، را میتوان در سه مکتب لذتگرایی، فردگرایی و لیبرالیسم اخلاقی خلاصه كرد.
و صلی الله علی محمد و آلهالطاهرین
1 [48]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
2 [49]. شوری(42) / 20.
3 [50]. اسراء(17) / 18.
4 [51]. اسراء(17) / 19.
5 [52]. تغابن(64) / 2.
6 [53]. یوسف(12) / 106.
7 [54]. توبه(9) / 102.
8 [55]. قصص(28) / 78.
9 [56]. معارج(70) / 19-22.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/28، مطابق با شب بیست و دوم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
گذشت که خداوند متعال در شب معراج خطاب به پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله فرمود: با دنیا و اهل دنیا دشمنی کن، و با اهل آخرت دوستی پیشه كن. آن حضرت سؤال کردند: اهل دنیا و اهل آخرت چه کسانی هستند؟ خداوند نیز اوصافی را برای هر یك ذكر فرمود. در جلسه گذشته به بحث درباره اهل دنیا پرداختیم. در ادامه این حدیث، برای اهل آخرت كه از ایشان به عنوان أَهْل الْخَیْر نیز یاد شده، اوصافی بیان گردیده که اکثر آنها در نقطه مقابل صفات اهل دنیاست. اهل دنیا پر خورند؛ اهل آخرت کمخوراکند؛ آنها پر حرفند؛ اینان كمحرف و اهل سکوتند. اما صفتی كه به عنوان اولین و برجستهترین ویژگی اهل آخرت ذكر شده، «حیا» است. یَا أَحْمَدُ! إِنَّ أَهْلَ الْخَیْرِ وَ أَهْلَ الْآخِرَةِ رَقِیقَةٌ وُجُوهُهُمْ كَثِیرٌ حَیَاؤُهُمْ[1]. معادل رقیقة الوجه در ادبیات فارسی کمرو و باحیا است.
در خصوص «حیا» نظرات مختلفی وجود دارد. در بسیاری از مواقع، حیا معادل کمرویی و خجالتی بودن حساب شده، و در برخی از فرهنگهای رایج دنیا آن را مذمت میكنند. ازجمله بعضی از روانشناسان معتقدند كودك باید در همه زمینهها آزاد باشد، تا هر كاری كه خواست انجام دهد و هر امری كه كودك را محدود كند، مانع رشد كودك است. به عقیده این روانشناسان، حیا طفل را محدود میكند و موجب میشود کمرو و خجالتی شود و نتواند مقصودش را درست بیان كند و در مقام دفاع از خود برآید؛ از همینرو، آنها حیا را صفت خوبی نمیدانند. متأسفانه اغلب روانشناسان ما هم كه دانش خود را از متون روانشناسی غربی فراگرفتهاند، همین مسایل را در مراكز آموزشی و تربیتی ترویج میكنند. در رسانهها و فیلمها هم حیا كه اولین و برجستهترین صفت اهل آخرت و اهل خیر است، مورد مذمت قرار میگیرد. حال، آیا ما باید فرهنگ جدید را بپذیریم، یا این حدیث و امثال آن را كه نه تنها حیا را صفتی پسندیده، بلكه امری لازم معرفی میكنند؟
در بعضی روایات گفته شده: لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا حَیَاءَ لَه[2]؛ کسی که حیا ندارد، ایمان ندارد. در روایتی دیگری نقل شده: الْحَیَاءُ وَ الْإِیمَانُ مَقْرُونَانِ فِی قَرْنٍ فَإِذَا ذَهَبَ أَحَدُهُمَا تَبِعَهُ صَاحِبُهُ[3]؛ ایمان و حیا با هم جفت هستند؛ اگر یکی از آنها برود، دیگری هم به همراهش میرود. نظیر چنین روایاتی فراوان است. در فرهنگ قدیم كشور ما هم حیا داشتن صفت مطلوبی بود و یكی از بدترین ناسزاها «بیحیا» بود. اما امروزه با حیا بودن و خجالت كشیدن صفت ناپسندی معرفی میشود.
برای پاسخ به این سؤال ابتدا لازم است با مفهوم «حیا» آشنا شویم. این واژه كه معادل فارسی آن «شرم» است، حالت و احساسی انفعالی است كه بر اثر اطلاع از نقص یا عیب در شخص ایجاد میشود. چنانکه میدانید، آدمی فطرتاًٌ خودش را دوست دارد و بر همین اساس، برای خودش ارزش، احترام و كرامت قائل است و دوست دارد نزد دیگران عزیز باشد و مردم به دیده حقارت به او نگاه نکنند. از سوی دیگر بشر بر اساس فطرت، عقل، یا با استفاده از نظامهای ارزشی و دینی اموری را به عنوان نقص، عیب، و زشتی میپذیرد. این عیوب ممکن است تکوینی باشند؛ مثل عیوب جسمی كه هر كس به آنها مبتلا باشد، سعی میكند آنها را از چشم دیگران بپوشاند. همچنین ممكن است امری را همه عقلای عالم زشت و ناپسند بدانند. به عنوان مثال، با وجود اینكه در برخی از كشورها پوشیدن لباسهای كوتاه و نیمهعریان رواج یافته، اما هنوز همه جوامع ظاهر شدن در میان مردم به صورت لخت مادرزاد را كاری ناشایست میدانند. بعضی امور نیز بر اساس نظام ارزشی مورد قبول یك جامعه ناپسند است و کسانی که آن نظام ارزشی را پذیرفتهاند، آن كار را عیب میدانند. چنین رفتارهایی ممكن است در سایر محیطها یا دیگر زمانها كه مردم تابع آن نظام ارزشی نیستند، ناپسند دانسته نشود. كسی نقل میکرد: حدود سی سال قبل به کانادا رفته بودم. یكی از روزها كه در پارک مشغول قدمزدن بودم، از شدت گرما کتم را از تن درآوردم. ناگهان پلیس جلوی مرا گرفت و گفت: کتت را بپوش! اینكار خلاف عفت عمومی است. این در حالی است كه امروز، بعد از گذشت سی سال، در همان كشور حتی زنها با لباس نیمهعریان در انظار عموم ظاهر میشوند و كسی این كار را خلاف عفت عمومی نمیداند! این امر ناشی از تغییری است كه در نظام ارزشی این جامعه رخ داده است.
امور دیگری مانند دین، اخلاق عمومی، قانون و فرهنگ نیز میتواند در صحیح یا غلط دانستن رفتارها مؤثر باشد. در هر حال، صرف نظر از ملاك ناپسند دانستن یك ویژگی یا رفتار، فرد نمیخواهد آنچه را همه زشت و ناپسند میدانند، از او دیده شود، زیرا در این صورت نزد دیگران به عنوان فردی پست و حقیر، و بیادب كه اخلاق عمومی را رعایت نمیکند، شناخته شده و از حرمتش كاسته میشود.
حالتی انفعالی كه در اثر آشكار شدن عیب یا رفتار ناپسند كسی نزد دیگران، در او ایجاد میشود، شرم و حیا نامیده میشود. آدمی فطرتاً برای پیشگیری از به وجود آمدن چنین حالتی سعی میكند عیوبش ظاهر نشود، یا اگر رفتار ناشایستی از او سر زد، آن را جبران كند. البته ممكن است فطریات افراد جامعهای بر اثر عوامل گوناگون ضعیف و کمرنگ شده باشد و این مسایل برای ایشان اهمیتی نداشته باشد. اما برای ما که اهل قرآن و دین هستیم، این مطالب با استفاده از آیات و روایات قابل درك است.
خداوند پس از آفرینش آدم و حوا، آنها را در جنتی ساکن کرد و آنها را از خوردن میوه یكی از درختان آن جنت منع كرد. اما شیطان آنها را فریفت، و با وسوسه ایشان را به خوردن میوه درخت ممنوعه ترغیب كرد. فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا[4]؛ زمانی كه آنها از میوه آن درخت خوردند، عیبهایشان ظاهر شد. البته ما دقیقاً نمیدانیم این بدیها چه بوده و چگونه ظاهر شد. همینقدر میدانیم كه با خوردن میوه آن درخت، آدم و حوا متوجه زشتیهایی در بدن خود شدند كه از دیدن آنها شرمنده گردیده، و با استفاده از برگ درختان در صدد پوشاندنش برآمدند. چه عاملی موجب شد كه آدم و حوا در پی مخفی كردن عیبهای خود برآیند؟ مگر انسان دیگری در آنجا حاضر بود و ایشان را میدید؟ آیا این كار را از جایی آموخته بودند؟ از اینجا میتوان فهمید كه این رفتار ریشه در فطرتشان داشته است. چون هنوز دستور دینی، یا توصیهای اخلاقی صادر نشده بود، فرهنگ یا سابقه رفتار گذشتگان نیز وجود نداشت. تنها تحلیلی كه برای این رفتار میتوان ارایه كرد، این است كه از آشكار شدن زشتی و عیبشان احساس حقارت میكردند. حاصل این امر كه ریشه در معرفتی فطری دارد و به صورت یك احساس پدیدار میشود، «حیا» نام دارد.
اما آیا حیا خوب است، یا بد؟ آیا همه جا این چنین است، یا به تناسب شرایط و موقعیتهای مختلف ممكن است خوب یا بد باشد؟ اگر کسی متوجه عیب یا نقصی در وجود خود شد كه دوست ندارد دیگران از آن مطلع شوند، ولی با وجود اینكه میتوان آن را برطرف كرد، به پوشاندن عیبش اکتفا کند، آیا این كار درست است؟ مثلاً همه ما کمابیش از اینكه نزد دیگران فردی ناآگاه جلوه كنیم، پرهیز داریم. اما برخی مردم از سؤال كردن از دیگران برای برطرف كردن ناآگاهیشان خجالت میكشند. آیا این رفتار درست است؟
بدون شك، توجه پیدا كردن نسبت به عیب و نقص خوب است؛ چون تا زمانی كه كسی از نواقص خود مطلع نباشد، نمیتواند درصدد رفع آنها برآید. پوشاندن و مخفی كردن عیب خود از دیگران هم امری فطری و شایسته است؛ چون موجب حفظ ارزش و احترام شخص میشود. اما كوتاهی كردن در رفع عیب كه امری جدای از حیا و خجالت كشیدن است، كار درستی نیست. آدمی باید از نادانی خود خجالت بکشد؛ اما برای برطرف كردن عیبش، باید مجهولات خود را از دیگران بپرسد. هم چنانكه یك بیمار برای مداوای بیماریش باید به جای مخفی كردن آن، به پزشك مراجعه كند. پس مذمت كردن كسانی كه به عیبی مبتلا هستند، به خاطر خجالت كشیدن آنها از آن عیب نیست؛ بلكه به خاطر كوتاهی و تنبلی كردن در رفع آن عیب است. در واقع حیا نتیجه علم و آگاهی از وجود یك عیب در انسان، و امری فطری است كه خداوند آن را در وجود آدمی قرار داده، تا به وسیله آن در شخص انگیزهای برای رفع عیب و حركت به سوی كمال ایجاد شود. نمیتوان كسی را به خاطر این مسأله مذمت كرد. آنچه مذموم است تنبلی كردن در رفع عیب و نقص است.
آنچه امروزه در روانشناسی مورد مذمت قرار میگیرد، مربوط به این بخش دوم از رفتار آدمی است. كسی که نمیتواند حرفش را درست بزند، یا در برابر تعرض دیگران از خود دفاع کند، بیعرضگی و تنبلی او در رفع این نقص مذموم است. این ربطی به حیا ندارد. در حالیكه برخی بین احساس حاصل از توجه به عیب و نقص، و تلاش در جهت رفع آن خلط كرده و با توجه به اینكه بسیاری از افراد در چنین موقعیتی به دنبال رفع نقص خود نیستند، آن احساس را در این امر دخیل دانسته، آن را نیز مذمت میكنند. در حالیكه خداوند این احساس را در درون آدمی قرار داده، تا به واسطه آن شخص در صدد رفع عیب خود برآید، یا از تكرار رفتار ناشایستش جلوگیری كند. حكمت خجالت کشیدن این است. پس، نه تنها حیا بد نیست، بلكه هر چه حیا در انسان قویتر باشد، انسان انگیزه بیشتری برای تلاش در جهت رفع نواقص و حركت به سوی کمال دارد. برای تشخیص امور زشت و ناپسند نیز ملاكهایی وجود دارد. بهترین معیار برای متدینین در این زمینه دستورات خدا و پیغمبر است. هر چند متأسفانه بسیاری از افراد در رفتارهایشان تحت تأثیر فرهنگ غربی قرار دارند و خیلی از اموری كه در دین ناشایست معرفی شده، را بد نمیدانند. از سوی دیگر با مذمت حیا و خجالت كشیدن، تدریجاً نسلهای آینده بیشرمتر از گذشته میشوند و به این امر افتخار هم میکنند!
بر خلاف فرهنگ امروز دنیا كه حیا را عیب میداند، در اسلام حیا، اصل ایمان و قرین آن معرفی شده است. اسلام میگوید اگر حیا برود، ایمان هم همراه آن میرود؛ اما فرهنگ جهانی اقتضا میکند كه آدمی خودش را از این قید و بندهای بیجا (؟) خلاص کند! اهل آخرت تحت تأثیر این تلقینات واقع نمیشوند و اجازه نمیدهند عورات و عیوبشان ظاهر شود؛ علاوه بر اینكه از رفتار ناشایست خود عذرخواهی كرده و سعی میکنند نقائص رفتار خود را اصلاح كنند. همچنانكه آدم و حوا پس از آنكه زشتیهایشان ظاهر شد، و متوجه شدند کار بدی انجام دادهاند، حیایشان موجب شد درصدد جبران برآیند. از همینرو، برای عذرخواهی به خدای متعال عرض كردند: إِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ[5]. این توبه نتیجه همان حیاست. اگر آدم و حوا متوجه اشتباهشان نشده بودند و از آن خجالت نمیکشیدند، توبه هم نمیکردند. از اینجا میتوان فهمید عذرخواهی كردن و در صدد جبران اشتباه برآمدن نیز امری فطری است. پس حیا كه امری فطری است، احساسی است که در اثر ظهور یک عیب، یا صادر شدن یک کار زشت در درون انسان حاصل میشود. این احساس برای کسی به وجود میآید که آن کار را ناپسند و زشت بداند، و از همینرو نمیخواهد با آشكار شدن آن برای دیگران، از احترامش كاسته شود و اگر كسی از رفتار ناشایستش آگاه شود، درصدد عذرخواهی بر میآید.
مفهوم حیا در فرهنگ اسلامی دایرهای وسیعتر از سایر جوامع دارد. پیامبر صلواتالله علیه ضمن وصایای خود به جناب ابوذر میفرمایند: من به خاطر شرم از دو فرشته همراهم، هنگام قضای حاجت سر و رویم را میپوشانم.[6] همچنین نقل شده است: جناب سلمان در تمام عمرش (كه برخی آن را تا حدود سیصد و پنجاه سال گفتهاند)، از شرم حتی یک مرتبه به عورتش نگاه نکرد. در فرهنگ اسلامی دایره حیا منحصر به آدمیان نیست. اولیای خدا از این که فرشتگانی که مأمور نوشتن اعمالشان هستند، از کار زشت یا عیبشان آگاه شوند، نیز خجالت میکشند؛ و بالاتر از همه، از خدا خجالت میکشند. به همین دلیل در خفا و تنهایی هم مرتکب گناه نمیشوند؛ چون خدا را حاضر میبینند و از انجام خلاف در محضر او خجالت میکشند.
حیا باعث میشود که انسان مرتکب گناه نشود. در دعای بعد از زیارت امام رضا صلواتاللهعلیه آمده است: رَبِّ إِنِّی أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ حَیَاء؛ یعنی خدایا من از این که در حضور تو گناه کردم، خجالت میکشم. این خجالت در بعضی از اشخاص آن قدر تقویت میشود كه به خدا عرض میكنند: خدایا! مرا در آتش جهنم بسوزان، تا از خجالت تو در آیم. «حیا» عاملی است که تا این حد میتواند در جلوگیری از گناه مؤثر باشد. اما شیاطین برای آلوده كردن ما به گناه به دنبال آن هستند كه این عامل را از ما بدزدند. از همینرو، مغلطه كرده و میگویند آدم با حیا و خجالتی انسان ضعیفی است كه قدرت دفاع از خودش را ندارد! این افراد برای ترویج آزادی مورد نظر خودشان هم از راه مغالطه وارد شدند. مگر نگفتند: همچنان كه یك پرنده از رها شدن از قفس خوشحال میشود، آدمی هم باید به دنبال آزادی باشد، تا بتواند هر کاری خواست انجام دهد؟! مگر شیاطین برای توجیه كلام خود با تمسك به این فرمایش سیدالشهداء علیهالسلام كه إِنْ لَمْ یَكُنْ لَكُمْ دِینٌ وَ كُنْتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا أَحْرَاراً فِی دُنْیَاكُمْ[7]، نگفتند: اگر آزادی بد است، چرا امام حسین بنیامیه را به آن سفارش كرد؟! عدهای نیز فریفته این مغالطات شدند؛ غافل از اینكه «آزادی» معانی و كاربردهای متفاوتی دارد. كه هر یك از آنها ارزش خاص خود را دارد و بعضی از آنها ضدارزش است، و نباید آنها را با یكدیگر خلط كرد. این یكی از شیوههای كسانی است كه به دنبال گمراه کردن مردم هستند.
برای از بین بردن «حیا» در جامعه اسلامی نیز چنین مغالطهای ترتیب داده و گفتند: آدم باحیا ضعیف است و نمیتواند از خودش دفاع کند؛ پس حیا خوب نیست. غافل از اینكه آنچه بد است، بیعرضگی و تنبلی است؛ نه احساسی که از آگاهی و توجه نسبت به عیب و نقص در آدمی به وجود میآید. این احساس میتواند عامل و انگیزهای برای رفع عیب و نقص شود و انسان را به راه رشد و تعالی سوق دهد. با این وجود آیا میتوان گفت حیا بد است؟
بزرگان ما نمونههایی مثالزدنی از حالت حیا داشتند. نقل شده است كه مرحوم حاج شیخ محمدحسین اصفهانی از شدت حیا، هنگام درس دادن نمیتوانست به صورت کسی نگاه کند و هر گاه سرش را بلند میکرد، بلافاصله نگاهش را پایین میانداخت. من، خودم مرحوم آیتالله حجت را دیده بودم كه هنگام راه رفتن در كوچه به دیگران نگاه نمیكرد؛ و همیشه نگاهش به آسمان بود. مرحوم آیتالله علامه طباطبایی هم موقع تدریس به صورت کسی نگاه نمیكردند و چشمانشان به سوی بالا بود؛ و کمتر پیش میآمد كه به صورت كسی نگاه کنند. حیا حالت مطلوبی است که موجب میشود انسان احترام طرف مقابل را حفظ کند؛ همچنانكه میتواند ریشه بسیاری از صفات خوب دیگر نیز باشد. از همینرو، در این حدیث به عنوان برجستهترین صفت اهل آخرت ذکر شده است.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. الكافی، ج2، ص: 106، باب الحیاء.
[3]. همان، ص: 107.
[4]. اعراف(7) / 22.
[5]. اعراف(7) / 23.
[6]. رك: الأمالی للطوسی، ص 534؛ یَا أَبَا ذَرٍّ،... اسْتَحِ مِنَ اللَّهِ، فَإِنِّی وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَأَظَلُّ حِینَ أَذْهَبُ إِلَى الْغَائِطِ مُتَقَنِّعاً بِثَوْبِی أَسْتَحِی مِنَ الْمَلَكَیْنِ اللَّذَیْنِ مَعِی.
[7]. كشف الغمة فی معرفة الأئمة، ج2، ص: 51.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 93/4/29، مطابق با شب بیست و سوم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به بحث در باره فرازهایی از حدیث قدسی معراج پرداختیم كه در آنها ویژگیهای محبان خداوند متعال بیان شده است. ضمن این بحث گفته شد یكی از امتیازات دلدادگان خدا لبریز شدن قلبشان از محبت الهی است بهگونهای كه جایی برای محبت دیگر در دلشان باقی نمیماند. اما در همین حدیث علاقه به بعضی افراد و اصناف توصیه شده است. در تبیین این سفارشات گفتیم كه این محبت از عشق به خدا جدا نیست؛ بلکه فرع و شعاعی از آن است، چون كسی كه نسبت به دیگری عشق و علاقه دارد، طبعاً متعلقاتش را هم به خاطر او دوست دارد. كسانی هم كه در این حدیث محبت به آنها توصیه شده، اولیاء و دوستان خدا هستند كه هر كس خدا را دوست بدارد، قطعاً آنها را هم به خاطر خدا دوست میدارد.
در ادامه گفتیم از جمله كسانی كه در حدیث معراج محبت به آنها توصیه شده، فقرا هستند كه علاقه به آنها عین محبت به خدا معرفی شده است؛ إِنَّ الْمَحَبَّةَ لِلَّهِ هِیَ الْمَحَبَّةُ لِلْفُقَرَاءِ[1]. از این عبارت میتوان فهمید كه محبت به فقرا مزاحم محبت به خدا نیست. گروه دیگری كه دوست داشتنشان توصیه شده، اهل آخرت هستند؛ أَحِبَّ الْآخِرَةَ وَ أَهْلَهَا. در ادامه حدیث، خداوند ویژگیهای اهل آخرت، و در مقابل آنها، اهل دنیا كه دشمنی با آنها سفارش شده، بیان فرموده است. در چند جلسه اخیر بعد از بیان اوصاف اهل دنیا، به گفتوگو درباره ویژگیهای اهل آخرت پرداخته و مقداری در زمینه «حیا» كه اولین و برجستهترین صفت ایشان است، بحث كردیم. در این جلسه به دومین ویژگی اهل آخرت كه در حدیث قدسی معراج با عبارت قَلِیلٌ حُمْقُهُمْ بیان شده، میپردازیم.
پیش از این ضمن اوصاف اهل دنیا گفته شد كه هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حُمَقَاءُ؛ اهل دنیا خود را خیلی عاقل و فهیم به حساب میآورند، در حالیكه اهل معرفت آنها را احمق میدانند. در مقابل، خداوند اهل آخرت را به عنوان كسانی معرفی میفرماید كه قَلِیلٌ حُمْقُهُمْ. در اینجا توجه به این نكته لازم است كه معنی این عبارت وجود رگههایی از حماقت در افراد آخرتجو نیست؛ بلكه در مقام مقایسه با اهل دنیا، در رفتارهای اهل آخرت، رفتارهای نابخردانه كمتری نسبت به رفتارهای اهل دنیا میتوان یافت؛ هر چند بعضی از ایشان گاهی كارهای نسنجیدهای انجام میدهند كه قابل اغماض است؛ برخلاف دنیاطلبان كه حماقتشان زیاد است.
اما حماقت یعنی چه؟ همچنانكه میدانید، واژه «جهل» در مقابل «علم» به کار میرود و به كسی اطلاق میشود كه نسبت به مطلبی آگاهی ندارد. اما کسی که در عمل رفتار جاهلانهای انجام میدهد، «احمق» نامیده میشود. در مقابل، کسی که رفتار صحیحی دارد، به او «عاقل» گفته میشود. كاربرد «عقل»، در مقابل «حمق» در مقام عمل است. البته كاربرد «جهل» گاهی اعم از مقام نظر و عمل است. به عنوان مثال، در آیه شریفه أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلین[2]، ظاهراً منظور جهل در عمل است.
حقیقت «حماقت» آن است که آدم در تلاشی كه برای رسیدن به هدفی انجام میدهد، وسایلی را به كار بگیرد، یا راهی را انتخاب کند كه او را به مقصود نرساند و مصداق این ضربالمثل شود كه «ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی * این ره که تو میروی به ترکستان است!» حماقت یعنی انجام كار بهگونهای كه در نهایت به ضرر آدمی تمام شود؛ هر چند خود او تصور می كند كه كارش درست است. از همینرو در روایات سفارش شده است كه با شخص احمق مشورت نکنید؛ چون او هر چند قصد خدمت به شما را دارد، اما چون بلد نیست، به شما ضرر میزند[3].
اما چگونه حماقت اهل دنیا زیاد است؟ مگر توسعه و پیشرفتی كه امروزه در زمینههای مختلف علمی و صنعتی شاهد آن هستیم، توسط كسی غیر از همین اهل دنیا به دست آمده است؟ بر خلاف اهل آخرت، كه به تصور اهل دنیا كاری غیر از نماز و دعا و عبادت بلد نیستند و چه بسا بسیاری از ایشان صرفاً اظهار تقدس میکنند. علاوه بر اینكه با مشاهده كسانی كه به دنبال دنیا هستند، و آنان كه فقط به فكر آخرتاند، میتوان فهیمد در هر دو طایفه، كسانی عاقل و كسانی هم احمق هستند و ملازمهای بین عقل و آخرت طلبی، یا دنیادوستی و حماقت وجود ندارد. ظاهراً در این حدیث از منظر دیگری غیر از زاویه دید ما كه كمابیش اهل دنیا هستیم، به مسأله نگاه شده است و اگر كسی از دیدگاه گوینده این حدیث نگاه كند، میفهمد که اهل دنیا چه قدر احمقاند.
آدمیزاد فطرتاً طالب آسودگی و راحتی است و طبعاً به دنبال آسایشی است كه گواراتر و طولانیتر باشد. از همینرو، است كه هر انسانی مایل است عمر طولانی داشته باشد و هر كاری كه از دستش بر آید، انجام میدهد، تا اندكی به عمرش افزوده شود؛ یَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ[4]. دلیل این امر آن است كه آدمیزاد فطرتاً به دنبال لذت و خوشی است و هر چه لذتش گواراتر و طولانیتر باشد، خشنودتر است. لذا، هر رفتاری كه در این زمینه انجام شود، عاقلانه به حساب میآید. اما اهل دنیا كه ترجیح لذت یك ساعته بر لذت پنجاه دقیقهای را عاقلانه میدانند، خوشیهای محدود و گذرای دنیا را نسبت به لذت ابدی و نامحدود آخرت ترجیح میدهند! آدم عاقل از میان لذت كوتاه مدت، و لذت ابدی باید کدام یك را انتخاب کند؟ حال، چگونه اهل دنیا برای رسیدن به خوشیهای زودگذر دنیا، از لذت پایدار آخرت صرف نظر میکنند؟ الَّذِینَ یَسْتَحِبُّونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَى الآخِرَةِ[5]؛ آیا این حماقت نیست؟ همه انبیا از آخرت گفتهاند؛ بیش از ثلث قرآن در باره آخرت است؛ اما دنیاپرستان به فكر گذران زندگی امروز هستند؛ فردا هر چه شد، بشود! بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا * وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَى[6]؛ با چه منطقی كسانی خوشیهای آخرت كه گواراتر و پایدارتر است را رها میكنند؟ اگر در این مسأله دقت كنیم و آن را درست بفهمیم، میبینیم كه این كار چیزی جز حماقت نیست.
بر اساس تجربه، كه شاید نمونههای متعددی از آن را خود شما هم سراغ داشته باشید، اگر كسی همین کارهای دنیا را با رعایت دستورات خدا و برای رضای او انجام دهد، خداوند امدادهایی غیبی برای یاری او میرساند كه در تصورش نمیگنجد. در دوران دفاع مقدس چنین تجربههایی را كم شاهد بودیم؟ رزمندگان ما در جبههها هر روز شاهد امدادهایی از جانب خدا بودند كه برای خودشان هم باوركردنی نبود. عدهای مردم عادی، بدون در اختیار داشتن تجهیزات آن چنانی، كه حتی بسیاری از ایشان استفاده از سلاح را به خوبی بلد نبودند، به مقابله با دشمنی برخاستند كه تا دندان مسلح بود و حمایت همه دنیا را پشت سر خود داشت. چون این مردم با اخلاص و برای خدا به جنگ با دشمن خدا پرداختند، خدا هم کمکشان کرد و در جنگ پیروز شدند. اما بعد از جنگ گویا در این دنیا فقط ما هستیم و ابزارهای دنیایی، و فراموش کردیم که خدایی هم وجود دارد! اهل آخرت آن تجربهها را فراموش نمیكنند و هر روز از آن استفاده میکنند، اما اهل دنیا فراموشكارند. آیا فراموش كردن وعدههای خدا و پیغمبر، انبوهی از آیات و روایات، و تجربههای عینی كه حضور خدا در همه عرصهها و صحنهها را به ما گوشزد میكند، حماقت نیست؟
خداوند متعال مكرراً فرموده که سنتهایی را در امور دنیایی قرار داده است كه اگر انسان از آنها استفاده کند، در همین زندگی دنیا برای رسیدن به خواستههای دنیاییاش موفقیتهایی به دست میآورد. یکی از این سنتها بركاتی است كه بر شکر مترتب میشود؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ[7]. اما اهل دنیا به جای شكرگزاری از نعمتهای خدا، آنها را فراموش كرده، و همیشه از نرسیدن به بعضی خواستههایشان گلهمندند. سنت دیگر ثمراتی است كه بر استغفار مترتب میشود؛ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ یُرْسِلِ السَّمَاء عَلَیْكُم مِّدْرَارًا وَیَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِكُمْ[8]؛ اگر استغفار کنید و از گناهانتان برگردید، آسمان رحمتش را بر شما سرازیر میكند؛ در نتیجه به خشکسالی و قحطی مبتلا نمیشوید؛ و بر تواناییهایتان افزوده میشود. اما آدمی به جای توجه به این سنت و استفاده از آن چه میكند؟ ابر مصنوعی درست میكند تا باران مصنوعی ببارد! چه بسا هزینه انجام این كار از بارانی که میبارد، بیشتر بشود؛ اما اهل دنیا به جای تویه و استغفار، و خواندن نماز استسقاء، به بارانی امید میبندند كه از ابر مصنوعی ببارد! آیا این حماقت نیست؟
كسانی كه تا دیروز با هم دوست، همسنگر و همكار بودند، امروز در رقابتهای سیاسی یكدیگر را تخریب كرده و کارهای خوب طرف مقابل را نادیده میگیرند، گویا هیچ اقدام مثبتی صورت نگرفته، و به جای همفكری و همكاری با دوستان، مخفیانه دست نیاز به سوی دشمن دراز میكنند و از او كمك میخواهند! آیا این حماقت نیست؟ آدمی از دوستانش دست بردارد، و دست گدایی پیش دشمنی دراز کند كه فریبكاری و منفعتطلبیش بارها ثابت شده است؟! آیا این حماقت نیست؟
اهل آخرت ابتدا نظرشان به خداست و اگر زندگیشان به سختی بگذرد، اما خدا راضی باشد، هیچ گلهای ندارند؛ آنها اتكا و امیدشان به خداست و میگویند؛ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِیلُ[9]. حتی زمانی كه همه دشمنان برای از پا درآوردنشان متحد شوند، میگویند: هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ[10]؛ خداوند پیش از این چنین روزی را وعده داده بود؛ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِیلُ؛ خدا برای ما كافی است. حتی اگر همه یاران از ما جدا شوند، ما نگران نیستیم؛ ما خدا را داریم، به جای همه و بالاتر از همه. اهل آخرت اینگونه هستند. اما اهل دنیا ممكن است به زبان اظهار امید نسبت به كمك از جانب خدا بكنند؛ اما در دل، اتکایشان به قدرت مادی و زد و بندشان با دیگران و نهایتاً به کمکهای خارجی، حتی از دشمنان است. آیا با این وجود درست است كه چنین كسانی را عاقل بدانیم؟
البته اهل دنیا به خود میبالند که سیاستبازی را بلدند و میدانند چگونه از دشمنان استفاده کنند؛ خود را عاقل و دیگران را جاهل و بیسواد میدانند؛ در حالی كه خداوند در حدیث معراج میفرماید: وَ هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حُمَقَاء. با این اوصاف، چه کسی احمق است؟ كسی كه خدا را فراموش کند، آخرت را از یاد ببرد، کمکهای غیبی را نادیده بگیرد، و نسبت به توسلات و دعاهای مردم در شبهای قدر بیتوجه باشد، و به جای همه اینها دست به دامان آمریکا بشود، تا شاید بخشی از پولهایی که از ما دزدیده را برگرداند؟ آیا این حماقت نیست؟ هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حُمَقَاء.
معنی آیات و روایات فراوانی كه انسان را به امید بستن به یاری خدا توصیه میكند، چیست؟ مگر خداوند نفرمود: وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ[11]؛ مسلمانان با تعدادی اندك در جنگ بدر بدون سلاح و تجهیزات، در مقابل انبوه لشكر تا دندان مسلح قریش، در حال ذلت به خدا پناه آورده، و با استغاثه از خدا کمک خواستند؛ إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّكُمْ[12]. خداوند هزار فرشته برای کمک به ایشان نازل کرد. آیا این آیات دروغ است؟ من این جمله را از خود جناب سیدحسن نصرالله حفظهالله شنیدم که بعد از جنگ 33 روزه حزبالله با رژیم صهیونیستی، تلویزیون این رژیم در مصاحبه با بعضی از فرماندهانشان از آنها در باره علت شکست در برابر گروه اندك حزبالله سؤال كرده بود. آنها در جواب گفته بودند: در این جنگ افرادی سفیدپوش با شمشیر به ما حمله میكردند كه ما نمیتوانستیم در برابر آنها مقاومت كنیم و از ترس، چارهای جز فرار نداشتیم. این سخن فرماندهان رژیم صهیونیستی در باره علت شكست در برابر سربازان حزبالله بود كه از تلویزیون این رژیم پخش شد. مگر جوانان حزبالله چه داشتند، جز اخلاص و فداکاری برای دین؟ خدا هم اینگونه به آنها کمک کرد، تا توانستند به تنهایی و با دست خالی بزرگترین قدرت نظامی منطقه خاورمیانه را كه چند کشور عربی را ظرف شش روز از پای در آورده بود، به زانو در آورند. كسی كه آیات قرآن و روایات و این تجربههای عینی را باور كرده باشد، چگونه میگوید ما نمیتوانیم در مقابل اسرائیل حرفی بزنیم؟ آیا این حماقت نیست.
مَثل دنیاپرستان، مثل كودكانی است كه در بازی بچهگانهشان جواهری ارزشمند را در برابر چند بسته پفك به باد میدهند و به این معامله افتخار هم میكنند! اینان از فریبدادن مردم و تخریب دیگران برای به دست آوردن پست و مقام چند روزه دنیا خوشحالاند؛ غافل از اینكه أَوَلَمْ یَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنَا مِن قَبْلِهِم مِّنَ الْقُرُونِ[13]؟ فرعون كه میگفت أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى[14] و مردم در برابرش به سجده میافتادند، کجا رفت؟ خدا را فراموش كنیم، و دین را كناری بگذاریم و دل خوش باشیم كه دشمن پولمان را به ما برمیگرداند؟ اوج اسلامخواهیمان هم این باشد كه استاد و دانشجویمان، همانگونه كه با فرهنگ ملی آشنا میشوند، با فرهنگ اسلام هم آشنا بشوند! آشنا شدن با اسلام یعنی چه؟! مگر زمان شاه دانشجویان ما با اسلام آشنا نمیشدند؟ امروز هم رژیم اشغالگر قدس مراکزی تحقیقاتی در زمینه تشیع دارد که از کشورهای دنیا برای شیعهشناسی به آنجا مراجعه میكنند!
مقام معظم رهبری بارها فرمودند منظور از فرهنگ، فرهنگ اسلامی انقلابی است و این فرهنگ باید در میان مردم رواج پیدا كند؛ نه اینكه دانشجو فقط با این فرهنگ آشنا بشود. آیا آشنا شدن استاد و دانشجو با فرهنگ اسلامی، همانگونه كه با فرهنگ ملی و تاریخ ایران باستان آشنا میشود، كافی است؟ آیا این هدف انقلاب اسلامی بود؟ چگونه ممكن است نظامی كه مدعی حاكم كردن فرهنگ اسلامی بر تمام دنیا است، کارش به جایی برسد که فقط به فکر آشنا كردن دانشجویانش با فرهنگ اسلام در كنار فرهنگ ایران باشد؟ آیا این چیزی جز حماقت است؟
هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حُمَقَاءُ. انشاءالله خداوند همه ما را از این حماقتها نجات بدهد.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. بقره(2) / 67.
[3]. رك: بحار الأنوار، ج75، ص 230؛ لَا تُشَاوِرْ أَحْمَقَ... الْأَحْمَقَ یُجْهِدُ لَكَ نَفْسَهُ وَ لَا یَبْلُغُ مَا تُرِید.
[4]. بقره(2) / 96.
[5]. ابراهیم(14) / 3.
[6]. اعلی(87) / 16-17.
[7]. ابراهیم(14) / 7.
[8]. هود(11) / 52.
[9]. آلعمران(3) / 173.
[10]. احزاب(33) / 22.
[11]. آلعمران(3) / 123.
[12]. انفال(8) / 9.
[13]. سجده(32) / 26.
[14]. نازعات(79) / 24.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/30، مطابق با شب بیست و چهارم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
یَا أَحْمَدُ! إِنَ أَهْلَ الْخَیْرِ وَ أَهْلَ الْآخِرَةِ رَقِیقَةٌ وُجُوهُهُمْ، كَثِیرٌ حَیَاؤُهُمْ، قَلِیلٌ حُمْقُهُمْ، كَثِیرٌ نَفْعُهُمْ، قَلِیلٌ مَكْرُهُمْ. النَّاسُ مِنْهُمْ فِی رَاحَةٍ وَ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی تَعَبٍ؛ كَلَامُهُمْ مَوْزُونٌ؛ مُحَاسِبِینَ لِأَنْفُسِهِمْ مُتْعِبِینَ لَهَا[1]
در جلسات گذشته به بحث در باره فرازهایی از حدیث معراج پرداختیم كه در آنها خداوند متعال به پیامبر اكرم صلیاللهعلیهوآله فرمود: با اهل دنیا دشمن باش، و اهل آخرت را دوست بدار. ایشان سوال کردند: اهل دنیا، و اهل آخرت چه کسانی هستند؟ خداوند متعال نیز ویژگیهایی را برای هر یك از ایشان بیان فرمود كه در چند جلسه اخیر در باره آنها گفتوگو كردیم.
خدواند در ادامه بیان اوصاف اهل آخرت میفرماید: كَثِیرٌ نَفْعُهُمْ، قَلِیلٌ مَكْرُهُمْ. در این قسمت همانند بقیه اوصافی كه در این حدیث برای اهل آخرت، در نقطه مقابل صفات اهل دنیا ذکر گردیده، پس از آنكه در فراز قبل دنیاپرستان را افرادی خودخواه معرفی كرد كه فقط به فکر خودشان هستند، از رفتار ناپسندشان عذرخواهی نمیکنند و معذرت دیگران را هم نمیپذیرند؛ در مقابل، آخرتجویان به عنوان كسانی معرفی شدهاند كه نفعشان برای مردم زیاد است و در تعامل با دیگران از در دو رویی و نیرنگ وارد نمیشوند.
در جلسات قبل ضمن دستهبندی ویژگیهای دنیاجویان بر اساس ادبیات رایج دنیا در سه مکتب اصالت لذت، اصالت فرد و لیبرالیسم اخلاقی، گفتیم روحیه خودخواهی و منفعتطلبی، ریشه در اصالت دادن به فرد دارد. با توجه به اینكه ویژگی منفعت رساندن به دیگران در نقطه مقابل منفعتطلبی شخصی است، مناسب است مقداری به بررسی مكتب فردگرایی بپردازیم.
یكی از مكاتب رایج اخلاقی، ملاك ارزشگذاری رفتارهای آدمی را در میزان لذتی معرفی میكند كه از آن رفتار نصیب آدمی میشود. پیش از این نیز گفتیم: برخی صاحبنظران فلسفه اخلاق، معتقدند اصالت لذت ریشه در اصالت نفع دارد. بر اساس این دیدگاه، اگر انسان با رنج و زحمت کاری را انجام دهد که لذتی ندارد، ولی منفعتی که از آن كار عایدش میشود، بیش از زحمتی باشد كه متحمل شده، این كار ارزشمند است. از سوی دیگر بنا بر گرایشهای مادیگرایانه –که دنیاگرایی یكی از شعبههای آن است— دلیلی وجود ندارد که آدمی به دنبال منفعت دیگران باشد. این تفكر ریشه در این اعتقاد دارد که گویا عالم هستی كاملاً اتفاقی و بدون هیچ هدف و مقصدی از وقوع یك انفجار در ماده به وجود آمده و روند تكاملی همه موجودات آن، تا پیدایش انسان، به همین صورت، سلسلهای از اتفاقات بیهدف است و هر فرد نیز پس از گذران مدتی در این دنیا و دست و پنجه نرم كردن با مجموعهای از وقایع تصادفی، به صورت اتفاقی میمیرد و بدنش مجدداً به خاک تبدیل میشود. بر اساس چنین تفكری، آدمیزاد در این دنیا چه كاری غیر از لذت بردن میتواند داشته باشد؟ آدمی كه وجودش در این عالم ثمره سلسلهای از اتفاقات بیهدف است و سرانجامی جز تبدیل شدن به خاك ندارد، برای چه باید در اندیشه منفعت رساندن به دیگران باشد؟ چنین بینشی طبیعتاً نتیجهای جز فردگرایی ندارد و هر کس باید به فکر راحتی خودش باشد.
اما برخی فیلسوفان پس از تأمل در این بینش، آن را با اموری مثل فداكاری و جانفشانی در راه دیگران كه به عنوان ارزشهای انسانی پذیرفته شده، در تضاد یافتند. در نتیجه، مكتب دیگری در مقابل فردگرایی با عنوان جامعهگرایی پدیدار شد كه در آن ریشه همه ارزشها به دیگرخواهی باز میگردد. در این مكتب، آدمی به هیچوجه نباید در فكر منفعت شخصی باشد؛ بلكه باید به این بیاندیشد كه چگونه به دیگران منفعت بیشتری برساند. برای توجیه این مكتب نیز دلایل فلسفی تراشیده شد. از جمله اینکه هر یك از افراد انسانی وجود مستقل و اصیلی غیر از جامعه ندارد و آنچه اصیل است، جامعه انسانی است. بر اساس این تفكر، هر فرد در واقع یك سلول در پیكره جامعه است. سلولهای بدن آدمی ممكن است از بدن انسان جدا شوند و در صورت فراهم بودن شرایط طبیعی به زندگی خود ادامه دهند؛ اما هر یك از این سلولها یا اندامها به تنهایی، یك انسان نیستند. میلیاردها سلول در كنار هم و با تعامل با یكدیگر بدن آدمی را ساختهاند؛ اما هیچ یك از آنها به تنهایی، انسان نیست.
بر اساس این بینش، كه یك تئوری فلسفی مطرح در علوم اجتماعی است، اصالت و وجود حقیقی از آنِ جامعه است؛ پیكرهای كه از گرد هم آمدن افراد انسانی و ارتباط میان آنها به وجود آمده، و هر فرد از این مجموعه تا زمانی كه با این پیكره ارتباط دارد، از زندگی واقعی برخوردار است و در صورت قطع ارتباط از این پیكره، مانند اندامی است كه از بدن جدا شده است. بر اساس این گرایش فلسفی، بحثهایی اخلاقی و ارزشی از قبیل توجیه مسأله دیگرخواهی نیز مطرح شده است. مطابق این نظریه، تمایل آدمی به منفعت رساندن به دیگران از آن رو است كه حیات واقعی وی وابسته به دیگران است و بدون تعامل و همكاری سلولهای انسانی جامعه با یكدیگر، هستی آنها به مخاطره میافتد. برخی این شعر معروف سعدی را نیز شاهدی برای این نظریه دانستهاندكه: بنیآدم اعضای یکدیگرند * که در آفرینش ز یک گوهرند؛ چو عضوی به درد آورد روزگار * دگر عضوها را نماند قرار.
بنابراین، ارزشمندی به فكر دیگران بودن در اخلاق ریشهای فلسفی دارد كه نتایج مختلف حقوقی و اجتماعی نیز از آن حاصل میشود. از جمله اینكه از تفکر اصالت جامعه، مکتب کمونیسم و سوسیالیسم به وجود آمد؛ مكتبهایی كه در آنها همه باید برای جامعه کار کنند و عضوی که منفعتی برای جامعه نداشته باشد، یا بهخودی خود از این پیكره جدا میشود (همانگونه كه سلولهای مرده پوست از بدن کنده میشوند)، یا باید آنها را به عنوان عضوی زاید و مضر از پیكر جامعه حذف كرد (همانگونه كه جراح عضو بیمار را از بدن جدا میكند). این کاری است كه در کشورهای کمونیستی انجام شده است، و سالمندان و افراد ناتوانی که امیدی به منفعتشان نبود، به بهانههای مختلف سربهنیست میشدند، تا سرمایه جامعه برای آنها تلف نشود!
این گرایشها کمابیش در مکاتب مختلف، حتی در بین برخی مذاهب طرفدارانی پیدا کرد. در کشور ما نیز در مقطعی این افکار مارکسیستی رواج داشت، و حتی برخی روحانیون رسماً عضو حزب توده بودند و برای ترویج ماركسیسم از آیات و روایات، به خصوص نهجالبلاغه استفاده میکردند. آنها اندیشه ماركسیسم را به عنوان توجیه علمی و فلسفی دستورات اجتماعی اسلام پنداشته، اسلام را طرفدار اصالت جامعه معرفی میكردند، و در نیتجه، احکام فردی اسلام مثل نماز را كه منفعتی برای دیگران ندارد، در حد آداب و رسوم محلی و بیاهمیت میدانستند! آنچه از نظر ایشان اهمیت داشت، خدمت به جامعه و مفید بودن برای مردم بود.
البته ما میدانیم که نظر اسلام غیر از این است. اسلام برای هر فرد موجودیتی خاص، تکلیفی مشخص، سرنوشتی معین و عاقبتی جداگانه قایل است؛ خداوند در قرآن میفرماید: وَكُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْدًا[2]؛ روز قیامت هر یك از افراد آدمی جداگانه محشور خواهد شد؛ فَلَا أَنسَابَ بَیْنَهُمْ[3]؛ در آن روز روابط دنیایی بین افراد از میان میرود و از كسی در باره پدر و مادرش سؤال نمیكنند؛ بلکه یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ * وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ * وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ[4]؛ هر كسی فقط در اندیشه كردار خویش است و همه انسانها به قدری گرفتار هستند كه از یكدیگر فرار میکنند. بنا براین، از یک سو هر یك از افراد بشر استقلال و وجودی شخصی دارد و حساب و کتابش از دیگران جداست، و از سوی دیگر در اسلام احکام و ارزشهای اجتماعی نیز در نظر گرفته شده است. اسلام آن چنان برای خدمت به دیگران اهمیت قایل است، که گاهی برای یک خدمت كوچك به دیگری ثوابی عظیم در نظر گرفته است. بر اساس برخی روایات، ثواب رفع نیاز دیگران، حل مشكلاتشان، رفع غم و غصه از اطرافیان و كمك كردن به مردم از صدها حج و عمره مقبوله بیشتر است[5]. بنا براین میتوان گفت اسلام در عرصه فلسفی اصالت فرد را پذیرفته، اما در عرصه اخلاق اجتماعی قایل به اصالت جامعه است و نفع جمع را بر منفعت فرد مقدم میداند. در اسلام حساب شخصیت مستقل هر فرد و وظایف و تكالیف فردیاش، از حساب روابط و تعاملات اجتماعی افراد جدا شده و نباید با خلط كردن آنها در دام مكاتب الحادی بیافتیم.
اما توصیف اهل آخرت به كَثِیرٌ نَفْعُهُمْ، یا اهل دنیا به نَفْعُهُمْ قَلِیلٌ بر چه اساسی است؟ پیش از این گفتیم، كسانی آخرت را قبول نداشته، معتقدند إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا نَمُوتُ وَنَحْیَا[6] و میگویند انسان زمانی متولد میشود، چند روزی در این دنیا زندگی میکند، و سرانجام میمیرد و با تبدیل شدن جسمش به خاک چرخه وجود او تمام میشود. بر اساس دیدگاه چنین كسانی كه نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ[7]، خدمت کردن به دیگران و دلسوزی نسبت به مشكلات و مسایل مردم توجیه عقلانی ندارد؛ چون هر كس باید تا جایی كه میتواند از فرصت محدود زندگیش در این عالم برای لذت بردن استفاده كند. اگر آدمی، خودش باشد و لذتهایش، و کسی هم از او حساب نكشد، برای رها كردن لذت، و تحمل زحمت برای كمك به دیگران چه دلیل و انگیزهای دارد؟ در مقابل، كسی كه معتقد است عالم دیگری وجود دارد كه در آن انسانها پاداش و کیفر اعمال خود را میبینند، چنین كسی مراقب است در حق دیگران ظلم نکند؛ چون میداند به خاطر ظلمش، در آخرت گرفتار عذاب میشود؛ و میداند هر خدمتی كه در این دنیا به دیگران بكند، در عالم دیگر پاداش آن را چند برابر میبیند. چه معاملهای پر سودتر از این؟
عاقبت تفكر الحادی فردگرایی، و لذتجویی دنیاطلبان همان است كه امروز در اغلب نقاط دنیا شاهدیم؛ از همپاشیدگی خانوادهها، بیاعتنایی فرزندان نسبت به والدین، خودمحوری و... . در مقابل، اعتقاد به قیامت و حساب و کتاب موجب میشود آدمی مراقب رفتار و گفتارش باشد و از برخی لذتهای زودگذر صرف نظر کند، تا به پاداشی چندین برابر آن در آخرت برسد. البته ممكن است كسانی به زبان، معاد را هم جزء اصول دینشان بشمارند؛ ولی زندگیشان در عمل تفاوتی با یک کافر نداشته باشد! چه بسا برخی کفار رفتاری سالمتر و اخلاقیتر از بعضی مدعیان اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باشند. این مدعیان دروغین دغدغهشان برای امور دنیاست؛ هر چند به زبان مدعی چیز دیگری هستند. اینان حتی از نگرانی دیگران برای آخرت تعجب میکنند. این طبیعت اصالت دادن به زندگی دنیا است كه لازمهاش فردگرایی، لذتجویی و خودمحوری است. چنین كسانی اگر خدمتی هم به دیگران بکنند، در واقع برای كسب منفعت دنیوی از آنها است، در حالیكه یك فرد معتقد به آخرت كه در انجام کارهایش فقط به فکر كسب ثواب بیشتر در آخرت است، خدمت به دیگران را به خاطر پاداشهای اخروی فراوان آن، بر لذت و منفعت شخصیاش در این دنیا ترجیح میدهد.
بالاتر از این کسانی هستند که طعم شیرین محبت خدا را چشیدهاند و میدانند كه خداوند بهقدری فیاض و مهربان است که همه عالم را به خاطر افاضه رحمتش خلق کرده و هر یك از موجودات این عالم نمودی از رحمت الهی هستند. خداوند همه این موجودات را دوست دارد و میخواهد همه آنها تکامل یافته و لیاقت رحمتهای بالاتر را پیدا کنند. از همینرو، كسی كه خدا را دوست دارد، باید بندگان خدا را هم دوست بدارد و همانگونه که میخواهد خودش به کمال برسد، باید به دنبال تكامل بندگان دیگر هم باشد. این نگاه در سطحی بالاتر و لطیفتر از چشمداشتن به ثواب و عقاب اخروی است. بر اساس این دیدگاه، محبت خدا تنها انگیزه برای خدمت به خلق خداست. مؤمنی که خدا را دوست دارد، حتی نمیتواند حیوانی را گرسنه ببیند؛ چون او هم مخلوق خداست.
البته در این زمینه هم مثل بسیاری از زمینههای دیگر افراط و تفریطهایی صورت گرفته است. مثلا برخی بر اساس این تفكر معتقدند: هیچ موجود زندهای را نباید از بین برد؛ چون خدا به او حیات داده است، لذا ما حق نداریم هیچ حیوانی را بکشیم. در این اندیشه به حدی افراط شده كه در برخی از مكاتب هندی گاو محترم است و مورد پرستش قرار میگیرد. برخی از ایشان نیز از گوشت هیچ حیوانی استفاده نمیكنند. اینان فراموش كردهاند كه خداوند نظام این عالم را بهگونهای برقرار کرده كه بر ای ایجاد هر پدیده جدیدی باید پدیدههای قبلی در آن ادغام شوند، یا حذف گردند. به عبارت دیگر یک موجود زنده برای زنده ماندن نیازمند غذاست. خدایی كه این موجودات را آفریده، نظام عالم را به گونهای قرار داده كه برخی از این موجودات باید فدای تكامل موجودات دیگر شوند. گوسفند هر چه زنده بماند، گوسفند است. در حالیکه آدمیزاد میتواند ترقی كند و ابنسینا یا سلمان شود. این قانون خداست. خداوند خودش دستور داده که انسان برای زنده ماندن از گوشت حیوانات استفاده كند؛ اما باید توجه داشته باشیم كه بدون اجازه خدا مجاز به اینكار نیستیم.
با توجه به آنچه گفته شد، میفهیم كه ما باید ابتدا بینشمان را اصلاح کنیم و بدانیم که چه هستیم. آیا همین بدن مادی هستیم که روزی میمیرد و خاک میشود، یا جزء دیگری هم به نام روح داریم كه خداوند آن را در جسم ما دمیده است؟ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی[8]؛ روزی نیز ملکالموت آن را میگیرد؛ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا[9]، قُلْ یَتَوَفَّاكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ[10]. «توفی» یعنی یک جا گرفتن. فرشته مرگ هستی شما را یک جا میگیرد. این بدن لباسی است كه شما آن را از تن در میآورید و به خاک تبدیل میشود. هویت اصلی شما چیز دیگری است كه پس از مرگ، همچنان محفوظ است و تا روز قیامت باقی میماند، تا مجدداً زنده شوید و ثمره كار خود را ببینید. ما باید بدانیم زندگی این دنیا یک دوره جنینی است و حیات اصلی بعد از مرگ شروع میشود. علاوه بر اینكه بین این زندگی و زندگی آخرت رابطهای برقرار است. در این عالم باید کاشت، تا در آن عالم برداشت. آنجا محل كاشتن نیست. پس، باید از عمر خود حداکثر استفاده را بکنیم و هر چه میتوانیم بکاریم و كاشتههای خود را حفظ کنیم، تا سالم به روز قیامت برسد و بتوانیم در آن روز از آن استفاده كنیم. اما اگر كسی آخرت را فراموش کند، به فردگرایی، لذتطلبی و خودمحوری خواهد رسید. برای چنین كسی هر چه هست، در همین دنیا است و در آخرت برداشتی نخواهد داشت.
هر چه این اعتقاد قویتر شود، ارزشهایی كه گفته شد، خود را بیشتر نشان میدهد. بین این باورها و آن ارزشها رابطهای منطقی برقرار است. مثال كسانی كه چنین ایمانی ندارند مانند كسانی است كه أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء حَتَّى إِذَا جَاءهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئًا[11]؛ اینان اعمالی را انجام میدهند كه به تصور خودشان خیلی ارزشمند است، اما زمانی كه در آخرت چشم باز کنند، میبیند چیزی جز غبار نبوده است؛ وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا[12]؛ چنین كسانی همه اعمالشان غباری است كه به باد رفته است و هیچ ارزش ندارد. عملی ارزش دارد كه از ایمان سرچشمه بگیرد؛ وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَسَعَى لَهَا سَعْیَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْیُهُم مَّشْكُورًا[13]؛ اگر سعی و تلاش آدمی ناشی از ایمان بود، ارزشمند است. بنا براین ما باید مبانی فکریمان را هر چه بیشتر محکم کنیم؛ هر چه ایمانمان قویتر، روشنتر، واضحتر، بنیادیتر و ریشهایتر باشد، اعمالمان ارزشمندتر است و در سعادت ابدیمان تأثیر بیشتری خواهد داشت.
و صلی الله علی محمد و آله
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. مریم(19) / 95.
[3]. مومنون(23) / 101.
[4]. عبس(80) / 34-36.
[5]. به عنوان نمونه رك: الأمالی للصدوق، ص: 237؛ قَضَاءُ حَاجَةِ الْمُؤْمِنِ أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ حِجَّةٍ مُتَقَبَّلَةٍ بِمَنَاسِكِهَا وَ عِتْقِ أَلْفِ رَقَبَةٍ لِوَجْهِ اللَّهِ وَ حُمْلَانِ أَلْفِ فَرَسٍ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِسُرُجِهَا وَ لُجُمِهَا.
[6]. مؤمنون(23) / 37.
[7]. ص(38) / 26.
[8]. حجر(15) / 29.
[9]. همان / 61.
[10]. سجده(32) / 11.
[11]. نور(24) / 39.
[12]. فرقان(25) / 23.
[13]. اسراء(17) / 19.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/04/31، مطابق با شب بیستوپنجم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
موضوع بحث جلسات گذشته بررسی اوصافی بود كه خداوند در شب معراج برای اهل آخرت بر شمرده است. برخی از این صفات در زمینه رابطه آخرتیان با مردم بود كه در جلسه گذشته به آن پرداختیم. برخی دیگر از این ویژگیها در زمینه ارتباط ایشان با خداست؛ از جمله اینكه: تَنَامُ أَعْیُنُهُمْ وَ لَا تَنَامُ قُلُوبُهُمْ؛ أَعْیُنُهُمْ بَاكِیَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ ذَاكِرَةٌ؛ إِذَا كُتِبَ النَّاسُ مِنَ الْغَافِلِینَ كُتِبُوا مِنَ الذَّاكِرِینَ؛ فِی أَوَّلِ النِّعْمَةِ یَحْمَدُونَ وَ فِی آخِرِهَا یَشْكُرُونَ[1]. بعضی از تعبیراتی كه در این فراز ذكر شده، برای ما نامأنوس است. ما به سادگی نمیتوانیم مفهوم به خواب رفتن چشمها و بیدار بودن دل را درك كنیم. اجمالاً میدانیم که هنگام خواب مسایلی به ذهن آدمی خطور میكند. برای اغلب ما در خواب مسایلی از قبیل خاطرات گذشته، دلبستگیها، آرزوها، محرومیتها و... ظهور یافته است. بعضی روانشناسان نیز در زمینه خواب، انواع آن، ارتباطش با شخصیت، روابط، عواطف، تمایلات و فعالیتهای روزانه آدمی و دیگر مسایل مربوط به آن مطالعات و تحقیقاتی انجام داده و به نتایجی رسیدهاند كه آنها را به صورت قواعدی برای تعبیر خواب ارایه كردهاند. از جمله، فروید که یكی از روانكاوان معروف است، کتابی در زمینه تعبیر خواب نوشته است. هر یك از ما نیز كمابیش تجربیاتی در خصوص اتفاقات، خوشیها و نگرانیها و سایر مواردی كه در عالم خواب دیدهایم، داریم. آیا منظور از بیدار بودن دل، دیدن چنین اموری در حالت خواب است؟ روشن است كه مقصود این نیست؛ چون همه آدمیان اعم از دنیاپرستان و آخرتجویان چنین تصورات و دریافتهایی را در عالم خواب دارند. منظور از این تعبیر مفهوم دیگری است كه از درك افراد عادی مثل ما خارج است.
پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در پاسخ به سؤالاتی كه یكی از یهودیان از آن حضرت درباره ویژگیهای خود ایشان داشت، فرمودند: تَنَامُ عَیْنَایَ وَ لَا یَنَامُ قَلْبِی[2]؛ من چشمم به خواب میرود؛ ولی دلم به خواب نمیرود. این یكی از خصوصیاتی است كه در کتابهای یهودیان در باره پیامبر آخرالزمان ذكر شده بود. اما چگونه ممكن است كسی در حالی كه خواب است، دلشبیدار و فعال باشد؟ ما درك درستی از این مفهوم نداریم؛ ولی میدانیم كه واقعیت دارد؛ مانند بسیاری از امور دیگری كه ما آنها را نمیفهمیم و تصور میكنیم در حد یك تعبیر شاعرانه است. مثلاً ما به درستی نمیتوانیم بفهمیم شهیدی كه بدنش دفن شده و بعد از گذشتن سالها، چه بسا فقط استخوانی از او باقی مانده، چگونه زنده است؟ شاید كسانی تصور كنند منظور از زنده بودن شهید، باقی ماندن نام و یاد اوست. اما بعضی از خانوادههای شهدا ارتباطاتی با شهید خود دارند و مسایلی را از ایشان نقل میكنند كه برای ما تعجبآور است.
به عنوان نمونه میتوان به ماجرای شفای مادر شهید معماریان اشاره كرد كه خود ایشان چند سال قبل در یكی از شبكههای تلویزیونی آن را نقل كرد. ایشان چند سال بعد از شهادت پسرش به پا درد شدیدی مبتلا شده بود. یك شب كه برای درمان بیماریاش به سیدالشهداء سلاماللهعلیه متوسل شده بود، در خواب پسر شهیدش را میبیند كه به دیدنش آمده و پس از آنكه دستی به سر و روی مادرش میكشد، پارچه سبز رنگی را روی محل درد میبندد و به مادر میگوید درد پایت خوب شد. مادر بزگوار این شهید میگفت: بعد از اینكه از خواب بیدار شدم دیدم همان پارچه سبزرنگ روی پایم بسته شده و اثری از درد احساس نمیكنم. پس از مدتی نیز كه خبر این جریان به مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی رضواناللهعلیه رسیده بود، مادر شهید معماریان را خواسته و جزئیات ماجرا را از وی جویا شده بودند و پس از مقایسه آن پارچه و عطر آن با عطر تربت سیدالشهداء علیهالسلام كه از اجداد طاهرینشان به ایشان رسیده بود، فرموده بودند این پارچه از همان جایی آمده كه این تربت آمده است. علاوه بر اینكه تاكنون بیماران بسیاری به بركت همین پارچه سبزرنگ شفا یافتهاند. چگونه ممكن است نوجوانی كه سالها پیش به شهادت رسیده و جسدش به خاك سپرده شده، در عالم خواب پارچهای را به پای مادرش ببندد و آن پارچه با همان عطر و رنگ در عالم بیداری نیز وجود داشته باشد؟ نمونههایی از این قبیل بسیار است كه خانوادههای شهدا آنها را دیدهاند؛ اما معلوم نیست ما چه مقدار از عمق دل آنها را جدی بگیریم!
قرآن در این زمینه تعبیرات عجیبی دارد. ابتدا در آیهای میفرماید: وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ[3]؛ به کسانی که در راه خدا شهید میشوند، «مرده» نگویید. شاید تصور شود این دستور به معنی رعایت احترام شهید است. اما در آیه دیگری میفرماید: وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا، بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ[4]؛ گمان نکنید کسانی که در راه خدا شهید شدهاند، مردهاند؛ بلكه آنها زنده هستند و نزد خدا روزی داده میشوند. ما معنی روزی خوردن شهدا را به درستی درك نمیكنیم. شاید به این معنی باشد كه کمالات بیشتری برای شهدا نزد خدا ظهور پیدا میکند. آنچه مسلم است این كه با تأكید فراوان میفرماید: مبادا گمان کنید که شهیدان مردهاند؛ بلكه آنها زنده هستند. كسی كه اندكی ایمان به خدا، پیغمبر و قرآن داشته باشد، نمیتواند این تعبیرات را به شوخی بگیرد، و هر كسی متوجه میشود كه این آیه در مقام تعارف و بیان شاعرانه نیست؛ بلكه از واقعیتی حكایت میكند. مخصوصاً با مشاهده نمونههای فراوانی از آثار عینی زنده بودن شهدا كه مشكلاتی از خانوادهشان برطرف كردهاند، در گرفتاریها راهنماییشان کردهاند، بشارتهایی به ایشان دادهاند و... . همه این موارد نشان میدهد كه واقعیتی هست كه ما از دیدن آن عاجزیم؛ اما وجود دارد. شهید زنده است؛ کارهایی انجام میدهد، حرفهایی میزند و رفتارهایی از او صادر میشود كه از یك موجود مرده امكان ندارد. البته همه شهدا در یك سطح نیستند و مقاماتشان متفاوت است؛ اما قدر مسلم این كه در بین شهدا کسانی هستند که کارهای زیادی از آنها ساخته است؛ خانوادههایشان و دیگران به آنها متوسل میشوند و حوائجشان هم برآورده میشود. این نمونهای از واقعیتهایی است كه به بركت شهدای جنگ تا حدودی عینیت پیدا کرد، و شك و شبهات از آن برطرف گردید و زمینه باور آن برای مردم فراهم شد.
یكی دیگر از واقعیتهایی كه درك آن برای ما آسان نیست، بیدار بودن دل و روح بعضی انسانها و فعالیت آن در زمانی است كه جسمشان در خواب است. شاید خواب اغلب انسانها،همانگونه كه برخی روانشناسان گفتهاند، دنباله فعالیتهای زمان بیداری و تحت تأثیر تمایلات درونیشان باشد. اما برخی افراد عادی، غیر از اولیای الهی نیز هستند كه در حالت خواب استفادههایی بیش از زمان بیداریشان میکنند. در میان علما كسانی بودهاند كه در زمان بیداری هر چه برای حل مسالهای فکر کردهاند، به جایی نرسیدهاند؛ ولی در حال خواب پاسخ سؤال خود را یافتهاند و پس از بیداری نیز پاسخ را به روشنی به خاطر داشتهاند؛ یا كسانی كه در زمان بیداری راه حلی برای مشکل خود نیافتهاند؛ اما در عالم خواب به نتیجه مطلوب دست یافتهاند. معروف است كه كسی كتابی را نزد مرحوم حاج شیخ عباس قمی رضواناللهعلیه به امانت گذاشته بود و بعد از فوت ایشان برای گرفتن کتابش به فرزندان ایشان مراجعه كرده بود. اما آنها نتوانستند آن را پیدا كنند. یكی از فرزندان مرحوم حاج شیخ عباس نقل كردند كه شب پدرم را در عالم خواب دیدم و به من گفتند كتابی كه به دنبال آن میگشتیم، را در كجای کتابخانه گذاشتهاند. زمانی كه از خواب بیدار شدم، به آن محل مراجعه كردم و كتاب را در همان جایی كه در خواب به من نشان داده بودند، یافتم. نظیر چنین اتفاقاتی برای افراد عادی نیز واقع شده است.
یكی از دوستان ما طلبهای بود كه در مدرسه حاج ابوالفتح تهران، ضمن تحصیل، كلاس درسی هم داشت. خود ایشان تعریف میکرد: یكی از شبها كه برای مطالعه درس فردا بیدار مانده بودم، نیمههای شب مادرم بعد از اینكه چند بار از خواب بیدار شد، و مرا در حال مطالعه دید، گفت: مطالعه بس است؛ برو، بخواب! من هم در حالی كه هنوز كارم تمام نشده بود، با خود گفتم شاید با ادامه مطالعه موجب ناراحتی مادرم بشوم. از همینرو كتاب را بستم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم که کتاب را برداشته و مشغول مطالعه درس فردا هستم؛ همانگونه كه در حال بیداری با دقت، كتاب و حواشی آن را مطالعه میکردم. صبح فردا، زمانی كه برای تدریس رفتم، گویا در بیداری مطالعه لازم را انجام دادهام و همه جزئیات درس را همانگونه كه در خواب دیده بودم، به خاطر داشتم. این امر نیازمند نوعی تمرکز روحی است كه از علاقه شدید و دلبستگی آدمی نسبت به یك مساله ناشی میشود. با چنین تمركزی، تمام فکر شخص متوجه موضوع مورد نظر است و در عالم خواب نیز گویا بیدار است و مشغول فكر كردن درباره آن موضوع است. گاهی نیز لطف خدا شامل حال انسان شده و با جرقهای ذهنی آنچه را در بیداری نفهمیده، در خواب میفهمد.
مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی نیز در یکی از کتابهایشان نوشتهاند که شخصی را میشناسم (ظاهراً منظورشان خود ایشان بوده است) که سالها به دنبال معرفت نفس بود، ولی در بیداری این امر برایش میسر نمیشد؛ تا اینكه شبی در عالم خواب به معرفت نفس دست یافت و از درك عظمت آن از خواب پرید.
این نوعی بیداری دل است که کسی به خاطر تعلق خاطرش نسبت به یك موضوع و تمركز بر آن، در حال خواب نیز فكرش مشغول آن است و میتواند به ادامه تفكر در باره آن بپردازد. در حالی كه دیگران كه چنین تعلق خاطر و تمركزی ندارند، از عهده چنین كاری بر نمیآیند. این یک نوع بیداری دل است؛ اما آنچه در این حدیث از آن سخن گفته شده، هر چند ممكن است از همین سنخ و ریشه، و در اثر تمرکز و تعلق قلب باشد، ولی فراتر از فكر كردن است و اختیار آدمی در آن بیشتر مؤثر است.
پیش از این گفتیم در این حدیث به بیان ویژگیهای افرادی كه به اوج قله انسانیت رسیدهاند، پرداخته است. در این فراز نیز که میفرماید: اهل آخرت تَنَامُ أَعْیُنُهُمْ وَ لَا تَنَامُ قُلُوبُهُمْ، مقصود كسانی است که از خوابشان هم مانند بیداریشان استفاده میکنند، و همانگونه كه در زمان بیداری همه فکرشان متوجه خداست و در حال عبادت قلبی است، در حال خواب هم میتوانند چنین توجهی را داشته باشند و در این جهت خواب و بیداری برای ایشان تفاوتی ندارد. روح چنین فردی در حال خواب هم به صورت اختیاری متوجه خدا و مشغول عبادت است؛ چه بسا در این حالت به نتایجی برسد که ثمرهاش از حالت بیداری هم بیشتر باشد. چنین كسانی گویا دو عمر دارند؛ چون علاوه بر استفادهای كه در بیداری از عمرشان دارند، در حال خواب هم مشغول استفاده و عبادتاند. از همینرو، آنها گوی سبقت را از ما ربودهاند، و بر خلاف ما كه باید با توسل به اذكار و اوراد مراقب باشیم در حال خواب گرفتار وساوس نشویم، آنها در خواب هم به عبادت خدا مشغولند و با تکامل روحی به مقاماتی میرسند که بسیاری در بیداری هم به آنها نرسیدهاند. این یكی از ویژگیهای اهل آخرت است که خواب و بیداریشان یکی شده و در خواب هم مثل زمان بیداری، خدا را عبادت میکنند و دلشان متوجه خداست. كسانی نقل کردهاند که گاهی از خواب بیدار میشویم و خود را مشغول ذکر خاصی مییابیم؛ یا از لحظهای که به خواب رفتیم، به نماز مشغول شدیم، و تا زمانی که بیدار شدیم، چند رکعت نماز خواندیم و آثار و نورانیتش را هم حس کردیم.
در ادامه این فراز یکی دیگر از اوصاف اهل آخرت را چشمان گریان و دلهایی دائما به یاد خدا معرفی میكند؛ أَعْیُنُهُمْ بَاكِیَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ ذَاكِرَةٌ؛ به دنبال آن نیز میفرماید: هیچ چیز آنها را از یاد خدا غافل نمیکند. در قرآن نیز میفرماید: رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ[5]؛ برخلاف افراد عادی كه به اندك چیزی از یاد خدا غافل میشوند و حتی ممكن است نمازشان را فراموش كنند. گرسنگی، تشنگی و هر مسأله ساده دیگری در طول شبانهروز دل بسیاری از ما را به خود مشغول میکند؛ اما اهل آخرت كسانی هستند كه هیچ چیز آنها را از خدا غافل نمیکند. أَعْیُنُهُمْ بَاكِیَةٌ؛ چشمانشان گریان است؛ وَ قُلُوبُهُمْ ذَاكِرَةٌ؛ إِذَا كُتِبَ النَّاسُ مِنَ الْغَافِلِینَ كُتِبُوا مِنَ الذَّاكِرِینَ؛ اغلب مؤمنین هنگام نماز به یاد خدا هستند و انشاءالله حضور قلبشان در نماز محفوظ است؛ زیرا إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ وَلَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ[6]؛ طبیعی است كه مؤمن در حال نماز، هنگام تلاوت قرآن، یا در مجلس موعظه به یاد خدا و اولیای خدا باشد. اما در مواقعی طبیعتا آدمی از این امور غافل میشود چه؟ فرض کنید در جایی حادثهای مثل آتشسوزی اتفاق افتاده است؛ در این حالت هر كسی به فكر نجات خود از آتش است و طبعاً كسی به یاد خدا نیست. هنگامی كه نقطهای از بدن آدمی مبتلا به درد شدیدی بشود؛ در چنین حالتی كسی توجه به نماز و دعا ندارد. اگر شادی و شور مستانهای برای آدمی پیدا شود، شخص همه چیز را فراموش میکند؛ تا جایی كه ممكن است سکته کند. آدمیزاد اینچنین است. اما خداوند بندههایی دارد كه در هیچ حالی از یاد خدا غافل نمیشوند؛ در مصیبت و گرفتاری از خداوند برای حل مشكل خود كمك میخواهند؛ در شادی خدا را به خاطر نعمتی كه به آنها داده، شکر میکنند؛ برای حل مشكل علمی خود ابتدا از خدا برای حل آن یاری میطلبند؛ با وجود اینكه از هوش، استعداد و عقلی كه خداوند به ایشان داده، استفاده میكنند، از استادی كه خدا برایشان فراهم كرده، بهره میبرند و کتابی كه خدا در اختیارشان قرار داده، مطالعه میكنند، اما در همان حال میگویند: خدایا! خودت به من فهمی بده كه بتوانم مشكل علمیام را حل كنم. چنین كسانی اهل آخرت هستند.
در اوصاف اهل دنیا گفته شد كه آنها شكر نعمتها را به جا نمیآورند، از خدمات دیگران تشکر نمیکنند، و در مصیبتها صبور نیستند و جزع و فزع میکنند؛ در مقابل، اهل آخرت فِی أَوَّلِ النِّعْمَةِ یَحْمَدُونَ وَ فِی آخِرِهَا یَشْكُرُونَ؛ به محض رسیدن به نعمتی، پیش از استفاده از آن، ابتدا خدا را شكر میکنند. اغلب مردم بعد از آنكه به اندازه كافی از نعمتی استفاده كنند، الحمداللهی به زبان میآورند؛ اما اهل آخرت ابتدا خدا را سپاس میگویند و در پایان هم خدا را شاكرند كه نعمتهایش را در اختیارشان قرار داده و وسایلی را برایشان فراهم کرده، و اعتراف میكنند كه توانایی شكرگزاری همه نعمتهای خدا را ندارند. اینان اهل آخرت هستند. در مقابل، اهل دنیا، اگر دنیایی از نعمتهای الهی بر سرشان ببارد، باز فریادشان بلند است كه فلان چیز كم است! اگر كسی دهها كار خوب برایشان انجام دهد، در برابر یك اشتباه او را به باد ناسزا میگیرند؛ اهل دنیا همیشه نیمه خالی لیوان را میبینند. اما اهل آخرت همیشه خوبیها را میبینند، از همه چیز زندگیشان راضیاند و خدا را هم به خاطر همه آنها شكر میكنند. به نظر شما كدام یك از این حالات خوب است؟
پروردگارا! به برکت دوستانت و از صدقه سر آنها ما را هم از اهل آخرت قرار بده.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. بحار الأنوار، ج22، ص 2، باب ما جری بینالرسول(ص) و بین أهلالكتاب.
[3]. بقره(2) / 154.
[4]. آلعمران(3) / 169.
[5]. نور(24) / 37
[6]. عنكبوت(29) / 45.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/05/01، مطابق با شب بیستوششم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
دُعَاؤُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ مَرْفُوعٌ وَ كَلَامُهُمْ مَسْمُوعٌ؛ تَفْرَحُ الْمَلَائِكَةُ بِهِمْ؛ یَدُورُ دُعَاؤُهُمْ تَحْتَ الْحُجُبِ؛ یُحِبُّ الرَّبُّ أَنْ یَسْمَعَ كَلَامَهُمْ كَمَا تُحِبُّ الْوَالِدَةُ وَلَدَهَا؛ وَ لَا یَشْغَلُهُمْ عَنِ اللَّهِ شَیْءٌ طَرْفَةَ عَیْنٍ.[1] [57]
در جلسات گذشته موضوع بحث، ویژگیهای اهل دنیا و اهل آخرت در حدیث قدسی معراج بود. خداوند یكی از اوصاف اهل آخرت را اینگونه میفرماید: دُعَاؤُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ مَرْفُوعٌ وَ كَلَامُهُمْ مَسْمُوعٌ؛ دعایشان بالا میرود و سخنشان شنیده میشود. پیش از این نیز گفتیم كه هر یك از اوصاف اهل دنیا و اهل آخرت نقطه مقابل یكدیگر است؛ از همینرو، ظاهراً مفهوم توصیفی كه در این فراز برای اهل آخرت بیان شده، این است که كلام اهل دنیا نزد خدا شنیده نمیشود. از سوی دیگر میدانیم كه یكی از صفات خدای متعال این است که از همه امور آگاه است، هر شنیدنی را میشنود و هر دیدنی را میبیند. حال چگونه ممکن است او صوتی را نشنود؟ نظیر این سوال درباره نظر کردن خدا به بندگان مطیع و نظر نکردنش به کفار و اهل عصیان نیز مطرح است.
به فرموده قرآن كریم شاید یکی از سختترین عذابهایی که كفار در روز قیامت به آن مبتلا میشوند، این است كه لاَ یُكَلِّمُهُمُ اللّهُ ولاَ یَنظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ[2] [58]، خداوند در روز قیامت با ایشان سخن نمیگوید و به آنها نگاه نمیکند. سوالی كه در ارتباط با این آیه مطرح میشود این است که خداوندی كه علمش ذاتی است و همه چیز پیش روی اوست و هیچ چیز از او غایب نیست، چگونه ممكن است كافران از نگاهش دور بمانند؟ برخی چنین سؤالاتی را اینگونه جواب دادهاند که منظور نگاه کردن یا شنیدنی است که اثر مطلوب از آن حاصل شود؛ چون هر شنیدن و هر دیدنی منتهی به فایده نمیشود. كسی را فرض كنید كه برای اهانت و سبك شمردن دیگری نسبت به سخنانش بیاعتنا است، گویا كلام او را نمیشنود. چنین نیست كه صدایش به گوش او نرسد؛ بلكه به آن توجه نمیکند. در اینجا گفته میشود حرفش را نشنید. در مقابل، اگر نسبت به كسی عنایت خاصی باشد، به كلامش توجه و دقت ویژه میشود. این شنیدن غیر از به گوش رسیدن صدا است. شنیدنی است كه نتیجهای از آن حاصل شود. بنا براین مقصود از تعبیری كه در این فراز از حدیث معراج به كار رفته این است كه خداوند به كلامشان ترتیب اثر بدهد؛ دعایشان را مستجاب كند، و به سخن نیکشان پاداش عنایت كند. در مقابل، بر اساس برخی روایات دعای بعضی از گنهکاران در اثر معصیت و کفران نعمتها برمیگردد و بر سرشان كوبیده میشود؛ یعنی به مقامی نمیرسد که شنیده شود و اثر مطلوب از آن حاصل شود.
در ادامه این فراز مطلب دیگری ذكر شده كه تعجبآور، و درك واقعیت آن برای ما دشوار است. خداوند میفرماید اهل آخرت زمانی كه دعا میکنند، ملائکه از شنیدن صدایشان شاد میشوند و فراتر از آن، اینكه هنگامی كه دعایشان به عرش و کرسی میرسد، زیر حجابهایی که در آنجا وجود دارد، به گردش در میآید و خدای متعال از شنیدن صدای این بندگان خود خشنود میشود. در برخی روایات گفته شده كسانی كه خدا دوستشان دارد، زمانی كه دعا میکنند و از او درخواستی دارند، خداوند حاجتشان را زود نمیدهد، تا آنها باز دعا کنند و خدا صدایشان را بشنود[3] [59]. در ادمه این فراز از حدیث معراج تشبیهی به كار رفته كه تعجب آدمی از آن بیش از قبل برانگیخته میشود؛ زیرا میفرماید: خداوند مانند مادری است كه فرزندش را دوست دارد و از شنیدن صدای او خوشحال میشود.
درك مفهوم چنین اوصافی نسبت به خداوند متعال از حد فهم آدمی فراتر است؛ مگر آنكه به مقامی برسد که خود این صفات و تجلیاتش را مشاهده کند. البته خداوند برای اینكه سطح فهم بندگانش افزایش یابد و بیشتر او را بشناسند، به زبانی سخن میگوید که آنها بفهمند؛ در جایی میفرماید: لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْءٌ[4] [60]؛ یعنی هرچند اوصافی كه برای خداوند به كار میرود، میتوان شبیه آن را در میان آدمیان یافت، اما هیچ موجودی شبیه خدا نیست. ولی از آنجا كه الفاظ و مفاهیم بیش از ظرفیت فهم آدمی گنجایش ندارد، جز استفاده از همین الفاظ برای بیان صفات خدا چارهای نیست؛ اما سعی میكنیم این ضعف را با تنزیه خداوند از جهات نقص جبران كنیم. خداوند عالم است، ولی علم او مانند علم ما نیست؛ خداوند قدرت دارد، ولی قدرتش در بازوهای ستبرش نهفته نشده است. یکی از صفات سلبیه خدا که همه باید به آن معتقد باشیم، این است که صفات خداوند زائد بر ذات او نیست؛ بلكه عین ذاتش است؛ چه رسد به این که افعالش زائد بر ذات باشد.
شاید كسانی تصور كنند كه غضب خدا، كه در تعبیرات قرآنی مثل وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ[5] [61] به آنها اشاره شده، مانند عصبانیت آدمی در برافروخته شدن چهره، ورم كردن رگهای گردن و بالارفتن صدایش نمودار میشود! البته همه ما میدانیم که این حالات در شأن مقام الوهیت نیست؛ ولی تفاوت برخورد خداوند نسبت به کارهای خوب و بد بندگان باید به گونهای بیان شود. تعبیر دیگری كه توضیح بیشتری را میطلبد، عبارت فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ[6] [62] است. معادل فارسی «آسَفَ» تأسف خوردن است و این واژه در زمانی به كار میرود كه کسی از رفتار ناشایست و خطای دیگری شدیداً متأثر شود. توجیه کلی تفاوت این اوصاف بین خداوند و بشر همان است كه در قرآن ذكر شده است؛ لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْءٌ. شاید زیباترین تعبیری که در میان روایات و ادعیه برای تنزیه خدای متعال از جهات نقص اوصافی كه به صورت مشترك میان خدا و مخلوقات به كار میرود، این تعبیر است که در دعای عرفه آمده است: إِلَهِی تَقَدَّسَ رِضَاكَ أَنْ تَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْكَ فَكَیْفَ یَكُونُ لَهُ عِلَّةٌ مِنِّی. گاهی ما تصور میكنیم با انجام كاری خدا را از خود خشنود و راضی کردیم. تحلیل این تصور آن است كه خداوند تحت تأثیر كار ما قرار گرفت و از آن منفعل شد. اما این بیان با توحید سازگار نیست. در این فراز از دعای عرفه، سیدالشهدا صلواتاللهعلیه عرض میکند: خدایا! رضای تو بالاتر از آن است که خودت علتی برای آن ایجاد کنی؛ چون حتی اگر خود خدا هم علتی برای رضایتش ایجاد کند، رضایت حاصل از آن، معلول آن علت و حالتی انفعالی است. در حالیكه رضایت امری خارج از ذات خدا نیست كه علتی بتواند آن را ایجاد كند؛ حتی اگر آن علت را خود خدا ایجاد كرده باشد. تَقَدَّسَ رِضَاكَ أَنْ تَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْكَ فَكَیْفَ یَكُونُ لَهُ عِلَّةٌ مِنِّی؛ با این وجود، چگونه ممكن است كار من علت رضایت تو باشد؟!
در زمینه چنین توصیفاتی اجمالاً میتوان گفت برخی مفاهیم، معانی اضافی هستند كه بین دو موجود در نظر گرفته میشوند؛ حال، اگر یكی از دو طرفِ نسبت، خدا باشد كه حالات متعدد ندارد، تغییرات نسبت در طرف مقابل لحاظ میشود كه مخلوق و تغییرپذیر است. مثلاً زمانی كه گفته میشود: ولَمَّا یَعْلَمِ اللّهُ الَّذِینَ جَاهَدُواْ مِنكُمْ وَیَعْلَمَ الصَّابِرِینَ[7] [63]، آزمودن بندگان از جانب خدا برای دانستن اینكه چهكسی اهل جهاد است و چه كسی سستی میکند، به معنای حدوث و پیدایش علم برای خداوند نیست؛ چون علم خدا ذاتی و قدیم است. معنای این كلام این است که علم خدا از آن جهت كه نسبت به این موجود است، حادث است. اوصاف «رضا» و «غضب» هم از این قبیل است. رضایت خدا از كسی به معنی پیدایش یك حالت جدید در ذات باریتعالی نیست؛ بلكه نسبتی که خدا با این شخص دارد، به اعتبار تغییر این شخص، تفاوت كرده است.
علیرغم همه این توجیهات، باید گفت تعبیراتی از قبیل فراتر بودن محبت خدا نسبت به بنده، از محبت مادر به فرزند، یا اشتیاق شدیدش به شنیدن صدای مؤمن نارساست و حد و مرز دوست داشتن خدا را نشان نمیدهد. نظیر چنین كلامی در یكی از روایات در باب توبه نقل شده است كه امام باقر علیهالسلام فرمود: خوشحالی خداوند از بازگشت بنده خطاركار به آغوش محبتش، بیش از شادی و شعف مسافر در راه ماندهای است كه زاد و توشهاش را گم كرده و از فرط گرسنگی و تشنگی مشرف به مرگ است؛ اما ناگهان چشم باز میكند و آب و آذوقهاش را در كنارش مییابد[8] [64]. آیا خدا نیازمند توبه بنده گنهكار است؟
تحلیلی که در اینجا میتوان ارایه كرد این است كه به عنوان یک اصل باید به این نكته توجه داشته باشیم كه همه کمالات خدا بینهایت است و هیچ حد و مرزی ندارد؛ رحمت خداوند بینهایت است؛ تا آنجا كه به فرموده خودش، اگر تمام نعمتهایی که در بهشت برای همه بندگان آفریده، را به یكایك بندگانش عنایت كند، سر سوزنی از خرانهاش کم نمیشود، چون خزانه رحمتش بینهایت است و هر چه از آن بردارند، کم نمیشود. این کلید اصلی حل این مسائل است. خداوند ذات خودش را بینهایت دوست دارد چون کمالاتش بینهایت است. او آثار خودش را هم دوست دارد زیرا پیش از این گفتیم كه این دو محبت ازهم جدا نیست. همچنان كه اگر ما کسی را دوست بداریم، آثار او را هم دوست داریم. آثار، با وجود اینكه خودشان محدودند، اما ارتباطشان با خدا نامحدود است و در توجه، لطف و رحمت او نسبت به آنها از سوی خداوند قصوری نیست؛ البته آثار و مخلوقات ظرفیتشان محدود است. از همینرو، او میتواند نعمتهای بینهایت بهشتی را به هر یك از انسانها عنایت كند و از ملكش چیزی كم نشود؛ گرچه آدمی ظرفیت پذیرش چنین نعمت نامحدودی را ندارد. به همین صورت، اگر گفته شود اشتیاق خداوند به توبه گناهکار بینهایت است، سخن گزافی نیست؛ چون از جانب خدا محدودیتی وجود ندارد. هر چه کمبود است، از جانب بنده است.
ما چنین خدایی داریم؛ خدایی که گناهکاران را تا این حد دوست دارد و از توبه و بازگشتشان بیش از شادی آن مسافر زاد و توشه از دستدادهای كه آب و آذوقهاش را بیابد، خوشحال میشود. استفاده از این مثالها و مفاهیم برای آن است كه گوشهای از عظمت لطف و رحمت خدا برای ما روشن شود؛ هر چند هیچیك از آنها حق مطلب را آنگونه كه هست، ادا نمیكند؛ چون این عظمت در بیان نمیگنجد. اگر كسی تصور ناقصی هم از این عظمت پیدا كند، بهویژه با توجه به این که خداوند هیچ نیازی به بنده ندارد، جایی برای محبت دیگری در دلش باقی میماند؟
خداوند برای نشان دادن لطف و رحمتش نسبت به مخلوقات این تعبیرات را به کار میگیرد، تا ما اندکی با این مفاهیم آشنا شویم، خدا را بهتر بشناسیم و بیشتر در مقام اطاعت از او برآییم. در میان بندگان خدا كسانی هستند كه به چنین مقامی رسیدهاند؛ كسانی كه هر گاه دعا میکنند، خداوند به فرشتگانش میفرماید: پاسخش را زود ندهید، تا من بیشتر صدایش را بشنوم و از شنیدن صدایش مسرور شوم؛ ملائکه هم از شنیدن صدای چنین بندگانی شاد و فرحناک میشوند و به آن افتخار میکنند؛ تَفْرَحُ الْمَلَائِكَةُ بِهِمْ. این بندگان چه کسانی هستند؟ آنان كه لَا یَشْغَلُهُمْ عَنِ اللَّهِ شَیْءٌ طَرْفَةَ عَیْنٍ.
برخی از آدمیان فسادانگیزی می كنند، و ملائکه هم قبل از خلقتشان از فسادشان به خداوند شكایت كرده و گفتند: أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا[9] [65]، موجوداتی که صبرا و شتیلا را به آتش میکشند، و خون كودكان و زنان بیگناه را میریزند. خداوند در میان چنین موجوداتی، كسانی را سراغ دارد كه فرشتگان از آنها بیخبرند؛ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ؛ در میان میلیاردها آدم پست و بیارزشی كه دل به زرق و برق این دنیا میبندند، کسانی پیدا میشوند که چشم بر هم زدنی از خدا غافل نمیشوند؛ لَا یَشْغَلُهُمْ عَنِ اللَّهِ شَیْءٌ طَرْفَةَ عَیْنٍ؛ مردانی كه لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ[10] [66]. مگر چنین چیزی ممكن است؟!
تجارب علمی و روانشناختی ثابت كرده كه انسان در یك لحظه میتواند هفت درک متفاوت داشته باشد؛ برخی تا هشت درک هم گفتهاند؛ در حالیكه میشنود، ببیند؛ در همان حال شیئی را لمس كند؛ ضمن اینكه بویی را استشمام میكند و غذایی را میچشد. اما این به معنی تقسیم شدن توجه او به هشت موضوع مختلف است. در صورت تمركز شخص بر یك امر، چه بسا او متوجه سایر امور پیرامونش نشود، مثل كسی كه در حال مطالعه متوجه سر و صدای اطراف نمیشود. آدمی در یك لحظه میتواند فقط بر یك موضوع کاملاً متمرکز شود و هر مقدار از توجهش به امر دیگری جلب شود، از تمركز بر موضوع اول كاسته میشود. در روایتی نقل شده كه گاهی خداوند در بهشت برای بندگان صالحش تجلی كرده و چنان توجه آنها را به خود جلب میكند كه آنها همه چیز را از یاد برده و مدهوش میشوند. این نوع توجه و تمركز نسبت به خدا در این عالم امكانپذیر نیست. زمانیکه حضرت موسی به خداوند عرض کرد: رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْكَ، خداوند در پاسخ فرمود: قَالَ لَن تَرَانِی[11] [67]؛ چون این عالم ظرفیت رؤیت خدا را ندارد. خداوند برای اثبات این امر به موسی فرمود: لَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی؛ اگر كوه تحمل تجلی مختصری را داشت، تو نیز مرا خواهی دید؛ اما زمانی كه خدا بر كوه متجلی شد، كوه از هم پاشید، و به دنبال آن حضرت موسی نیز مدهوش شد؛ وَخَرَّ موسَى صَعِقًا.
خداوند که ما را خلق کرده و با ظرفیتهای ما آشناست، از ما خواسته كه تلاش کنیم تا هر چه میتوانیم، خدا را در همه حالات فراموش نکنیم. روشن است كه توجه و تمركز کامل در همه حال برای ما در این عالم امكان ندارد؛ از همینرو خداوند چنین تمركزی را از ما نخواسته است؛ بلكه فقط انتظار دارد ضمن کارهایمان بخشی از توجهمان به خدا باشد. خداوند خطاب به مردم عادی میفرماید: اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِیرًا[12] [68]؛ زیاد یاد خدا کنید. در جای دیگری نیز میفرماید: فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْرا[13] [69]. در روایات نیز بیش از ظرفیتمان از ما خواسته نشده است. مقصود این است که تمرین کنیم، تا به اندازه کسی كه علاقمند به دیگری است و ضمن همه کارهایش در دل توجهی هم به محبوبش دارد، خدا را دوست بداریم و به یاد او باشیم. در نتیجه چنین تمرینی تدریجاً رابطهای هر چند ضعیف و كمرنگ در سراسر زندگی با خدا خواهیم داشت و خدا را فراموش نمیکنیم، و با هر اتفاق سادهای از یاد او غافل نمیشویم. بندگانی كه تلاش كنند تا به این مرتبه برسند، جزء کسانی هستند که خدا دوستشان دارد، و مشتاق شنیدن صدایشان است؛ و فرشتگان هم از شنیدن صدای آنها خوشحال میشوند.
امیدواریم خداوند به برکت دوستانش شمهای از معرفت آنها را به همه ما عنایت بفرماید.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1] [70]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2] [71]. آلعمران(3) / 77.
[3] [72]. رك: وسائل الشیعة، ج7، ص 64؛ إِنَّ الْعَبْدَ لَیَدْعُو اللَّهَ وَ هُوَ یُحِبُّهُ فَیَقُولُ لِجَبْرَئِیلَ- اقْضِ لِعَبْدِی هَذَا حَاجَتَهُ وَ أَخِّرْهَا فَإِنِّی أُحِبُّ أَنْ لَا أَزَالَ أَسْمَعُ صَوْتَه.
[4] [73]. شوری(42) / 11.
[5] [74]. نساء(4) / 93.
[6] [75]. زخرف(43) / 55.
[7] [76]. آلعمران(3) / 142.
[8] [77]. رك: كافی، ج4، ص 231؛ إِنَّ اللَّهَ تَعَالى أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ رَجُلٍ أَضَلَّ رَاحِلَتَهُ وَ زَادَهُ فِی لَیْلَةٍ ظَلْمَاءَ، فَوَجَدَهَا؛ فَاللَّهُ أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ ذلِكَ الرَّجُلِ بِرَاحِلَتِهِ حِینَ وَجَدَهَا.
[9] [78]. بقره(2) / 30.)
[10] [79]. نور(24) / 37.
[11] [80]. اعراف(7) / 143.
[12] [81]. احزاب(33) / 41.
[13] [82]. بقره(2) / 200.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/05/02، مطابق با شب بیستوهفتم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در جلسات گذشته به گفتوگو در باره بعضی از اوصاف اهل دنیا، و اهل آخرت كه خداوند متعال در شب معراج برای پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بیان فرموده، پرداختیم.
ویژگیهای اهل آخرت چنین ادامه یافته است: النَّاسُ عِنْدَهُمْ مَوْتَى وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ كَرِیمٌ، یَدْعُونَ الْمُدْبِرِینَ كَرَماً وَ یُرِیدُونَ الْمُقْبِلِینَ تَلَطُّفاً، قَدْ صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَةً[1]. در این فراز به سه خصوصیت اهل آخرت اشاره كرده، كه در این جلسه به اولین ویژگی میپردازیم. در نظر آخرتیان مردم مردهاند، و تنها خداست که برایشان زنده است. در این عبارت مقصود از مرده بودن مردم چیست؟ روشن است كه مقصود مرگی نیست كه قلب و مغز آدمی را از کار میاندازد و اندامهایش را غیر فعال میكند؛ چون در این عالم اهل آخرت و اهل دنیا، همه چشم و گوش دارند، حرکت میکنند، نفس میکشند، و.... بنا براین، در این عبارت «موت» معنی دیگری دارد كه مجاز یا استعاره است، یا به حقیقتی فراتر از فهم عمومی اشاره می كند.
در قرآن نیز تعبیراتی مشابه این به چشم میخورد: إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى[2]؛ خداوند خطاب به پیغمبر صلواتاللهعلیهوآله میفرماید: نگران نباش که این مردم به تو ایمان نمیآورند؛ چون این مردم مثل مردگانی هستند كه نمیتوان آنها را به شنیدن واداشت. اطلاق واژه «مَوْتَى» بر كسانی که ایمان نمیآورند، به جهت آن است كه ایشان آنچه را باید بفهمند، نمیفهمند، و آنچه را باید انجام دهند، نمیكنند. نظیر این اطلاق در آیات دیگر قرآن هم سابقه دارد. همچنان که در این آیه میفرماید: أَوَ مَن كَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا[3]. این آیه در مقام مقایسه دو گروه از انسانها میفرماید: آیا کسی که مرده بود، و ما او را زنده کردیم و برایش نوری قرار دادیم که در پرتو آن در میان مردم حرکت کند، مانند کسی است که در ظلمتهایی به سر میبرد و نمیتواند از آنها خارج شود؟ گروه اول كسانی هستند كه گمراه بودند؛ ولی با استفاده از نور هدایت الهی حق و باطل را از یكدیگر تمیز میدهند و راه سعادتشان را پیدا میکنند؛ در مقابل، گروه دیگر در ظلمتها فرو رفتهاند و امیدی به خارج شدنشان از این ظلمتها نیست. این آیه در واقع تقابلی بین دو گروه از انسانها را بیان میكند: گروه اول، مردگانی كه با نور هدایت خدا زنده شدهاند، و گروه دوم، امواتی كه در ظلمات فرو غلطیدهاند و امیدی به نجاتشان نیست. اما در فراز مذكور از حدیث معراج تقابل بین انسانها و خداست؛ النَّاسُ عِنْدَهُمْ مَوْتَى، وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ كَرِیمٌ؛ نزد اهل آخرت هیچ یك از مردم بهرهای از حیات ندارند و مانند مردگاناند، و زنده فقط خداست.
در این فراز منظور از حیات آن است كه موجودی مستقلاً منشأ اثر باشد و آخرتیان، از آنجا كه در توحید افعالی به مرتبهای رسیدهاند كه فقط خدای متعال را مؤثر حقیقی در عالم میدانند، از نظر ایشان زنده واقعی، فقط خداوند است و موجودات دیگری كه در مراتب گوناگون تأثیراتی در عالم طبیعت دارند، وسایل و ابزارهایی هستند كه تأثیرشان عاریهای و از سوی خداوند است و هرگاه او بخواهد، این تأثیر را از آنها میگیرد. تنها قدرتمندی كه هیچکس نمیتواند قدرتش را بگیرد، در همه جا حضور دارد، و ارادهاش در همه چیز نافذ است، خداست. اهل آخرت به چنین مرتبهای از توحید افعالی رسیدهاند که فقط خدا را مستقلاً مؤثر میبینند.
قرآن عنایت خاصی دارد که تمام پدیدههای عالم را به خدا نسبت دهد. در آیات مختلفی میفرماید: ما ابرها را پدید میآوریم، آنها را به حرکت در میآوریم و به سوی زمینهای خشک سوق میدهیم؛ ما ابرها را میبارانیم و در اثر بارش ابرها زمین را میرویانیم؛ ما از گیاهها، دانهها و میوههایی كه میرویانیم، شما را روزی میدهیم، حتی دانههایی که روی زمین میافتد، ما آنها را میشکافیم. این رویكرد خاصی است كه در سراسر قرآن به صورتهای مختلف دیده میشود. این امر در خصوص کارهای اختیاری آدمیان نیز جریان دارد؛ کارهایی كه اگر دخالت اختیار نبود، آدمی در برابر آنها مسئولیتی نداشت و جایی برای پاداش و کیفر باقی نمیماند. یكی از این كارها ایمان است. اگر پذیرش هدایت و ایمان آوردن آدمی از سر اختیار نباشد، چه ثمری دارد؟ اما خداوند ایمان آوردن بندگان را نیز به خود نسبت میدهد؛ وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ[4]؛ هیچکس نمیتواند بدون اذن خداوند ایمان بیاورد. دلیل تأكید قرآن بر این كه همه كارها به دست خدا انجام میشود، این است كه مردم توجه داشته باشند كه فراتر از اسباب مادی و طبیعی كه بشر آنها را تجربه كرده و میشناسد، نظام دیگری بر همه كارها و اتفاقات عالم حاكم است.
برای تقریب به ذهن اتومبیلی را در نظر بگیرید كه در حال حركت است. اگر از مهندسی سؤال شود كه این اتومبیل چگونه حركت میكند، او در پاسخ میگوید: بنزین در موتور آن با هوا تركیب شده، میسوزد، و در نتیجه، انرژی شیمیایی آن به انرژی حرکتی تبدیل میشود. این انرژی موتور را به حركت در آورده، به واسطه قوای محركه، چرخهای اتومبیل را میچرخاند؛ در نتیجه اتومبیل حركت میكند. این پاسخ درست است؛ اما اگر رانندهای پشت فرمان اتومبیل نباشد، چگونه حركت خواهد كرد؟ شاید راننده دیده نشود، اما اتومبیل علاوه بر انرژی و قوای محركه، به راننده نیز نیازمند است. بسیاری از ما در جریان حوادث و اتفاقات عالم، فقط تأثیر عوامل مادی را میبینیم، ولی توجه نداریم كه علاوه بر این عوامل، عامل دیگری فراتر از آنها نیز برای كنترل و هدایت امور لازم است. این نظام را دست دیگری، فوق این اسباب میچرخاند. انسانی که فکر میكند، تصمیم میگیرد، اراده میکند، و با قدرت بدنیاش دست و پای خود را برای انجام كاری حرکت میدهد، نیز از این نظام خارج نیست. اگر ما اندكی از عالم طبیعت فراتر برویم و نظام فوق اسباب طبیعی را ببینیم، مشاهده میكنیم كه همه عوامل موجود در عالم مادی تحت مدیریت دستگاه دیگری اداره میشود. البته این امر به معنای نفی تأثیر آنها نیست؛ بلكه اثرگذاری این عوامل تحت تأثیر آن مدیریت است. قرآن با تأكید بر نقش خداوند در همه امور قصد دارد بشر را از تنگنای اسباب مادی فراتر ببرد و نگاهش را متوجه عاملی فراتر از عوامل ظاهری كند؛ تا آدمی رانندهای كه فرمان را در اختیار دارد، نیز ببیند.
معمولاً آدمیزاد در رفتارهایش فقط عوامل ظاهری را میبیند و توجهی به جایگاه خداوند ندارد. آدمی گرسنه میشود؛ برای رفع گرسنگی باید غذا بخورد؛ برایر تهیه غذا باید پول بدهد؛ برای به دست آوردن پول یاد كار كند؛ در این میان نقش خدا چیست؟ البته اغلب انسانها وجود خدا را قبول دارند؛ اما از تأثیر او در جریانات و حوادث عالم غافلاند. این همان ظلماتی است که آدمیزاد در آن سیر میكند. هر کس به اندازه ایمانش از این ظلمات روزنهای به نور باز میكند. برخی در گرفتاریها به یاد خدا میافتند؛ خداوند اینان را به كسانی تشبیه میكند كه رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ[5]؛ كسانی كه در كشتی نشستهاند و طوفانی سهمگین کشتیاشان را به هر سو میكشاند و هراس از غرق شدن سراسر وجودشان را فرا گرفته و امیدی به هیچكس ندارند. در چنین موقعیتی آدمی چارهای جز این ندارد كه دست به دامان خدا شود؛ از همینرو، دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرین[6]؛ اما همین كسانی كه ملتمسانه خدا را میخوانند، زمانی كه نجات یافتند، و پایشان به ساحل امن رسید، باز خدا را فراموش میكنند؛ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِكُونَ[7]. اغلب ما اینگونهایم. قرآن کریم که نور الهی است به دنبال آن است كه ما را از این ظلمتها نجات دهد، تا ما دست خدا را در همه جا ببینیم و توجه و امیدمان به او باشد. هر کسی به اندازه معرفت و ایمانش از تذكرات قرآن بهرهای میگیرد.
بر خلاف اغلب ما كه در زندگی برای خدا حسابی باز نمیکنیم و چشم امیدمان فقط به مردم است، بعضی از بندگان خداوند، در هر حالی توجهشان به خدا است؛ كسانی كه خدا را اینگونه توصیف میكنند: وَالَّذِی هُوَ یُطْعِمُنِی وَیَسْقِینِ[8]. زمانی كه نمرود از حضرت ابراهیم پرسید: خدای تو کیست، آن حضرت پاسخ داد: كسی كه غذا را به من میخوراند، و آب را به من مینوشاند؛ نگفت به من روزی میدهد؛ گفت میخوراند. وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ[9]؛ اگر بیمار شوم، اوست که مرا شفا میدهد؛ پزشك و دارو به جای خود، اما آنكه شفا میدهد، خداست. از همینرو، میفرماید: إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُكِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ[10]. بندگان خالص خدا چنین كسانی هستند. هنگامی كه حضرت ابراهیم را بهوسیله منجنیق به سوی آتش پرتاب كردند، جبرئیل ظاهر شد و به آن حضرت عرض كرد: آیا كاری داری كه برایت انجام دهم؟ جناب ابراهیم پاسخ فرمود: أَمَّا إِلَیْكَ فَلَا[11]؛ من به شما نیازی ندارم؛ هر چند نسبت به خدا سر تا پا نیازم. ویژگی این بندگان خدا آن است كه النَّاسُ عِنْدَهُمْ مَوْتَى؛ مردم در نظرشان مانند مردگانی هستند كه منشأ اثری نیستند؛ با آنها معاشرت میکنند، به ایشان احترام میگذارند، در صدد رفع حوائجشان بر میآیند، اما آنها را در هیچ یك از امورشان منشأ اثر نمیدانند، چون همه امور از جای دیگری تدبیر میشود. البته هر كسی باید وظایفی كه نسبت به خود، خدا و دیگران دارد، انجام دهد؛ اما میزان تأثیرگذاری رفتارهای ما به اندازهای است كه او تدبیر کرده باشد؛ همه موجودات ابزاری هستند كه میزان تأثیرشان بستگی به اذن خدا دارد. هر گاه خداوند اجازه دهد، كاری از آنها ساخته است؛ اعم از آنكه کار عادی باشد؛ مثل: وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ الله[12]؛ یا کاری غیر عادی مثل شفای بیماران به دست حضرت عیسی علیهالسلام باشد؛ وَتُبْرِىءُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ بِإِذْنِی[13].
آخرتجویان كه در نزدشان همه مردم مردهاند، حیات را منحصراً از آنِ خدا میدانند؛ وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ كَرِیمٌ. كسی كه به چنین بینشی كه ارمغان انبیا برای بشر است، دست بیابد، زندگیاش چگونه میشود؟ شکل زندگی او کلاً تغییر میكند. اگر ما نگاهی به زندگی خودمان بیاندازیم، میبینیم برای رسیدن به اهدافمان دست به هر كاری میزنیم، تعریف و تمجید مردم برایمان ارزشمند است، برای كسب پست و مقام نقشهها میكشیم، زد و بندها میكنیم، سالها فکر میکنیم و نقشه میکشیم، چه بسا به دروغ و دغل متوسل میشویم تا شاید روزی در انتخابات پیروز شویم و چند صباحی بر صندلی ریاست تكیه بزنیم. معنی این رفتارها این است كه حیات را متعلق به آدمیان میدانیم و معتقدیم اینان هستند که میتوانند با تبلیغات، هزینه كردن و... پست و مقام را برای ما فراهم کنند. نقش خدا در این میان چیست؟ شاید فكر میكنیم شأن خداوند بالاتر از آن است كه در این امور وارد شود! اما قرآن درباره خدا میفرماید: تُؤْتِی الْمُلْكَ مَن تَشَآءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء بِیَدِكَ الْخَیْرُ[14]؛ هر خیری منحصراً به دست اوست. در آیه دیگری نیز میفرماید: وَإِن یَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یُرِدْكَ بِخَیْرٍ فَلاَ رَآدَّ لِفَضْلِهِ[15]؛ اگر خداوند برای کسی خیر بخواهد، هیچکس نمیتواند جلوی آن را بگیرد، و اگر اراده سوئی درباره کسی داشته باشد، هیچکس نمیتواند تقدیر خدا را تغییر دهد. با این اوصاف، چه کسی را میتوان زنده حساب کرد؟
وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ كَرِیمٌ؛ از نظر آخرتیان همه نعمتها از لطف و کرم اوست؛ تدبیر عالم تكویناً و تشریعاً به دست اوست. اما اغلب مردم یا این سخنان را باور نمیكنند، و یا از آن غفلت میورزند و ناسپاسانه در پی اسباب میدوند. شاید از همینرو بود كه مرحوم شیخغلامرضا كوچه بیوكی كه از علمای وارسته یزد بود، با لهجه شیرین یزدی میگفت: «جونُم! عقلت رو عوض کن!» ما باید بینشمان را تغییر دهیم و باور كنیم كه سر رشته كارها در دست فلان و بهمان نیست؛ به خاطر داشته باشیم كه خدایی هست كه همه كارها به دست اوست. اگر از این امر غافل شویم، سنتهای الهی گریبانگیرمان میشود.
خداوند در اجرای سنتهایش با هیچ کس، حتی پیامبرانش رودربایستی ندارد. مگر خداوند با حضرت یونس علیهالسلام چه كرد؟ حضرت یونس سالها مردم را به دین خدا دعوت کرد؛ اما آنها ایمان نیاوردند. او هم از خدا برایشان طلب عذاب كرد. زمانی كه آثار عذاب الهی ظاهر شد، حضرت یونس از مردم فاصله گرفت؛ كاری كه در منطق رحمت الهی چندان مطلوب نیست. وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ[16]؛ حضرت یونس خشمگینانه از مردم دوری جست؛ در حالیكه تصور میكرد ما به خاطر این ترك اولی بر او سخت نمیگیریم. مكافات خطای حضرت یونس این بود كه در شكم نهنگی گرفتار شد و راه نجاتی از آنجا نداشت؛ فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِین. یونس در شكم نهنگ متوجه خطای خود شد و به توبه و تسبیح خدا پرداخت. خداوند نیز او را نجات داد. با این حال، در آیه دیگری میفرماید: فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنْ الْمُسَبِّحِینَ * لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ[17]؛ اگر او از اشتباه خود باز نگشته بود، تا ابد گرفتار این سنت الهی بود؛ چون خدا با پیغمبرش هم رودبایستی ندارد. از همینرو به پیغمبر اسلام هم میفرماید: وَلَا تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ[18]؛ به همه انبیا اقتدا کن؛ اما مثل جناب یونس نباش و در شرایط سخت هم صبر کن؛ فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ[19].
خداوند در اجرای سنتهایش خیلی سختگیر است و حتی پیامبران هم از این امر استثنا نیستند؛ لذا ما هم نباید تصور کنیم مسلمان و شیعه و انقلابی بودن، شركت در جنگ و جانباز شدن، و ... امتیازاتی است كه موجب میشود ما در درگاه خدا نورچشمی و تافته جدا بافته محسوب شویم و اشتباهاتمان نادیده گرفته شود. حساب خدا دقیق است. هر کاری میکنید، پاداشش محفوظ است؛ ناشکری کردن، و غفلت از خدا و به در خانه غیر خدا رفتن هم حساب خودش را دارد. چنین كسی را خدا به خودش وامیگذارد و به او میگوید: حال که سراغ دیگران رفتی، برو و به من کاری نداشته باش!
اگر میخواهیم در زندگی دنیایمان و برای آخرتمان از الطاف الهی و امدادهایش بهرهمند باشیم و از بلاها و وساوس نفسانی و شیطانی محفوظ بمانیم، باید بنده خدا باشیم و خود را در مقابل خدا هیچ حساب کنیم؛ حتی خودمان را لایق ندانیم كه مستقیماً با خدا حرف بزنیم؛ همیشه مؤدبانه اولیای خدا را واسطه قرار دهیم و با توسل به آنها رو به درگاه الهی بیاوریم. این نیز لطف خداست كه بنده خطاكار آنگاه كه از سر خجلت نمیتواند رو به درگاه خداوند آورد، بندگان صالح و شایستهاش را نزد خدا واسطه میكند و شرمگنانه نجوا میكند: اللَّهُمَّ إِنْ كَانَتْ ذُنُوبِی قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهِی عِنْدَكَ وَ حَجَبَتْ دُعَائِی عَنْكَ وَ حَالَتْ بَیْنِی وَ بَیْنَكَ... فَهَا أَنَا ذَا مُسْتَجِیرٌ بِكَرَمِ وَجْهِكَ وَ عِزِّ جَلَالِكَ مُتَوَسِّلٌ إِلَیْكَ مُتَقَرِّبٌ إِلَیْكَ بِأَحَبِّ خَلْقِكَ إِلَیْكَ وَ أَكْرَمِهِمْ عَلَیْكَ وَ أَوْلَاهُمْ بِك[20]؛ خدایا! اگر گناهان رویم را سیاه کرده و بین من و تو حجابی كشیده كه صدایم را نمیشنوی، من بهترین بندگانت را به درگاهت واسطه قرار میدهم.
امیدواریم خداوند به برکت دوستانش ذرهای از این معرفت را به قلب ناقابل ما هم عنایت بفرماید.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. نمل(27) / 80.
[3]. انعام(6) / 122.
[4]. یونس(10) / 100.
[5]. عنكبوت(29) / 65.
[6]. یونس(10) / 22.
[7]. عنكبوت(29) / 65.
[8]. شعراء(26) / 79.
[9]. شعراء(26) / 80.
[10]. انعام(6) / 162.
[11]. الأمالی للصدوق، ص 457.
[12]. آلعمران(3) / 145.
[13]. مائده(5) / 110.
[14]. آلعمران(3) / 26.
[15]. یونس(10) / 107.
[16]. انبیاء(21) / 87.
[17]. صافات(37) / 143-144.
[18]. قلم(68) / 48.
[19]. احقاف(46) / 35.
[20]. بحار الأنوار، ج99، ص 172، باب الزیارات الجامعه.
بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1393/05/03، مطابق با شب بیستوهشتم رمضان 1435 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
در بخشی از حدیث قدسی معراج كه گفتوگویی میان خداوند متعال و پیامبر اكرم صلواتاللهعلیهوآله است، پس از آن كه به دشمنی با اهل دنیا و دوستی با اهل آخرت سفارش شده، اوصافی برای اهل آخرت و اهل دنیا ذكر شده كه در جلسات گذشته به بررسی آنها پرداختیم. در فرازی از این حدیث یكی از ویژگیهای اهل آخرت با این تعبیر بیان شده است: النَّاسُ عِنْدَهُمْ مَوْتَى وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ كَرِیمٌ؛[1] آخرتیان کسانی هستند که مردم دنیا در نظرشان مرده هستند، و برای آنها فقط خداوند زنده است؛ خدایی كه خوان كرمش گسترده است و قوام همه عالم به اراده اوست. در جلسه گذشته ضمن بررسی بخشی از این فراز، گفتیم مقصود از مرده بودن مردم این است كه آنها خودشان مستقلاً منشأ اثر نیستند؛ بلكه ابزار و وسایلی هستند كه به دست خدا مدیریت میشوند. دنیاپرستان، از آنجا كه مردمان را در رتق و فتق كارها مؤثر میدانند، برای گذران امور خود به ایشان متوسل میشوند، تا از امكانات و امدادهایشان بهرهمند گردند؛ اگر هم بتوانند، افراد ضعیف را برای بهرهكشی به بردگی میگیرند، یا استعمار میکنند. هدف دنیاجویان از تعامل با دیگران و اظهار محبت به ایشان، جلب نظر آنها برای استفاده هر چه بیشتر در جهت منافع خودشان است. اما از نظر اهل آخرت تنها موجود حی و قیوم كه در همه امور مستقلاً مؤثر است، خداست؛ اوست كه همه عالم را از لطف و کرمش آفریده و دوست دارد مخلوقاتش بتوانند هرچه بیشتر از رحمت او استفاده کنند و به تكامل برسند؛ به خصوص موجودات مختاری مثل انسان که خودشان باید زمینه رشد، تکامل و ترقیشان (که همان معرفت خدا و تقرب به اوست)، را فراهم کنند.
آخرتجویان، از آنجا كه به این امر واقفند، سعی میکنند با مردم به گونهای رفتار کنند که آنها را هم با خدا آشنا کنند، تا زمینه استفاده بیشتر از رحمت و کرم خدا برای ایشان نیز فراهم شود؛ یَدْعُونَ الْمُدْبِرِینَ كَرَماً وَ یُرِیدُونَ الْمُقْبِلِینَ تَلَطُّفاً قَدْ صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَةً. بنا براین آخرتیان بر خلاف دنیاپرستان، به جای اینكه در پی كسب منافع خودشان باشند، به دنبال نفع رساندن به مردم هستند. آنها میخواهند مردم هدایت شوند، به کمال برسند، و به خدا نزدیکتر گردند، تا لیاقت رحمتهای ابدی خدا را بیابند. اما از آنجا که انگیزههای انسان از لایههای مختلفی تشكیل شده كه بعضی از آنها هم مخفی است، در صورتی كه از اهل آخرت سؤال شود كه انگیزه آنها از تلاش برای سعادتمند شدن مردم چیست، در پاسخ میگویند: چون خداوند سعادت مخلوقاتش را دوست دارد، ما نیز در این جهت میكوشیم. البته در این میان انگیزهای ناخودآگاه نیز وجود دارد. تلاش اهل آخرت در جهت انجام كارهایی كه خدا دوست دارد، برای آن است كه در نهایت، خودشان بیش از پیش از لطف و رحمت الهی بهرهمند شوند. همچنانكه انگیزه ناآگاهانه دنیاپرستان در كارهایشان لذت بیشتر است.
بنا براین، آخرتجویان برای بهرهمندی از مزایای مالی، رسیدن به پست و مقام، یا كسب جایگاه و موقعیت اجتماعی، به سراغ مردم نمیروند؛ بلكه مقصودشان رشد و ترقی دیگران و كسب آمادگی برای دریافت رحمتهای الهی است. در این میان، گروهی از مردم، كسانی هستند كه در مسیر صحیح نیستند، و چه بسا از آن رویگردانند. اهل آخرت برای انجام وظیفه و اتمام حجت، در جهت هدایت ایشان كوشیده و سعی میكنند حق و باطل را به آنها معرفی كرده و ایشان را به راه رشد و ترقی هدایت كنند. اما گروه دیگر با این مسیر آشنا هستند و آمادگی گام نهادن در راه ترقی و تكامل را دارند. آخرتیان با این گروه در نهایت مهربانی و ملاطفت برخورد میکنند، تا بیشتر جذب شوند، در راهشان پایدار و مقاوم بمانند و دچار انحراف و لغزش نشوند.
در ادامه این فراز عبارتی ذكر شده كه شاید برای برخی دور از ذهن باشد؛ خداوند میفرماید نگاه آخرتیان به دنیا و آخرت اینگونه است: قَدْ صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَةً؛ برایشان دنیا و آخرت یکی است. پیش از این گفتیم زندگی آدمی از دو بخش دنیا و آخرت تشكیل شده است؛ در دنیا باید کار کرد و در آخرت باید ثمره آن را برداشت كرد. حال، چگونه دنیا و آخرت در نظر آخرت جویان یكی است؟ تا زمانی كه آدمی اهل دنیا است و آخرت را نپذیرفته، همه زندگی خود را در این دنیا میداند و مسألهای به عنوان زندگی آخرت برایش مطرح نیست. اما پس از پذیرش این مسأله كه آخرت بخشی از زندگی انسان است، اولین تصویری كه از رابطه دنیا و آخرت در ذهن آدمی نقش میبندد، رابطه نقد و نسیه است؛ امروز، دنیا را دریاب كه نقد است؛ فردا، اگر آخرتی آمد، برای آن فکری میکنیم! مگر كسانی را ندیدهاید كه در جوانی از انجام هیچكاری رویگردان نیستند؛ به این امید كه در كهنسالی با توبه خطاها وگناهان خود را جبران كنند؟ سابقاً مرسوم بود كه برخی شخصیتها در طول زندگیشان هر کار خوب و بدی را انجام میدادند و اواخر عمرشان مجاور یکی از عتبات شریف میشدند تا با انجام زیارت، کمک به دیگران و... خطاهایشان را جبران كنند! ذهنیت عموم مردم هم کمابیش همین است كه جوان، تا زمانی كه جوان است، باید جوانی کند؛ وقتی پیر شد، برای آخرتش كاری خواهد كرد. این ذهنیت به عنوان یك گفتمان مطرح است و اغلب مردم در مقام مقایسه، دنیا را نقد، و آخرت را نسیه میدانند. از همینرو، کسانی دغدغه داشتن برای آخرت را كار افراد بیکار میدانند و معتقدند كسی كه سرگرم مسایل و مشكلات دنیا باشد، مجالی برای نگرانی نسبت به آخرت ندارد. ولی خداوند بندگانی دارد که دنیا و آخرت، هر دو را نقد میدانند و باور دارند که به همان اندازه که دنیا واقعیت دارد، آخرت هم واقعیت دارد.
برای تقریب به ذهن دانشآموزی را تصور كنید كه باید در کنکور شرکت کند، تا بتواند به دانشگاه وارد شود و مدارج دانشگاهی را بگذراند، تا سرانجام بتواند شغلی مناسب و موقعیت اجتماعی خوبی به دست آورد. این دانشآموز چند سال تمام وقت خود را صرف درس خواندن میكند، تا این مراحل را با موفقیت پشت سر بگذارد؟ بعضی از ایشان با تعطیل كردن همه كارها و برنامههای خود، شبانهروزشان را وقف درس خواندن میکنند؛ به این امید كه در کنکور پذیرفته شوند. چون احتمال قوی میدهند كه از این طریق بتوانند به شغل مناسب و پست و مقامی برسند. برای چنین دانشآموزی سالهای تحصیل قبل از كنكور و دوران بعد از آن، تا زمان دستیافتن به شغل مورد نظر یكسان است؛ همه این راه، یك مسیر است كه باید پیموده شود. از نظر آخرتیان نیز دنیا مقدمه و آغاز راهی است كه در آخرت ادامه مییابد. دنیا و آخرت دو ساحت مجزا از یكدیگر نیست؛ رشتهای است که از اینجا شروع میشود و در آخرت ادامه پیدا میكند. برخلاف اهل آخرت، دنیاطلبان كه ایمانشان ضعیف است، اینگونه به آخرت نگاه نمیکنند؛ آنها محور همه رفتارهایشان دنیا است؛ كسب درآمد، زندگی آبرومندانه، رسیدن به پست و مقام، حفظ احترام و موقعیت اجتماعی و...؛ البته ممكن است گاهی در میان همه كارهای دنیایی، حركت مختصری نیز برای آخرت انجام دهند؛ ولی محور كارهایشان دنیاست. چون در نظر آنها دنیا و آخرت دو مقوله جدا از هم هستند. اما آخرتیان باور دارند كه دنیا و آخرت همچون مسیر واحدی است كه مراحل مختلف دارد؛ مثل دانشآموزی كه امروز درس میخواند، چندی بعد در كنكور پذیرفته میشود، پس از آن مدارج دانشگاهی را طی میكند، در ادامه، شغل مناسبی را به دست میآورد و....
مرحوم علامه طباطبایی قدسسره در درس تفسیر خود، تعبیر عُقْبَى الدَّارِ[2] را كه دو بار در سوره رعد به عنوان وصفی برای آخرت ذکر شده، به «دنباله دنیا» تفسیر میفرمودند؛ یعنی آخرت نتیجهای است که بر دنیا مترتب میشود. مثل کشاورزی كه یك روز زمین را شخم میزند، روز دیگر بذر میافشاند، مدتی به زراعتش رسیدگی میکند، روزی هم ثمره آن را درو میكند؛ تمام این مراحل یک دوره است كه حلقاتی دارد. نگاه ما به دنیا و آخرت اینگونه نیست. از نظر دنیاپرستان دنیا برای خود حسابی دارد كه همان اصل است؛ مسایلی از قبیل اقتصاد، سیاست، تجارت، صنعت، کارهای نظامی و اموری از این قبیل كه اگر کسی به فکر آنها نباشد، بیکار است! آخرت و بهشت و جهنم هم امر دیگری است كه نباید نگران آن باشیم! این از آن رو است كه باور نداریم كه ما یک زندگی داریم كه از روز تولدمان شروع شده و نقطه پایان ندارد؛ مرحله کوتاهی از آن هم در این دنیا میگذرد، مرحلهای كه به عنوان مقدمه و راه، سرنوشت بقیه زندگی ما را تعیین میکند. مقصد و هدف حیات هم در مرحله بعد از دنیاست. این دنیا مرحله شخم زدن است، و مرحله برداشت كردن در آخرت است؛ الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل.[3] این بینش اهل آخرت است. ما چنین نگاهی به دنیا و آخرت نداریم. البته همهمان آخرت را قبول داریم؛ ولی این باور ضعیف است. چون کمابیش دنیازدهایم و دنیا در نظرمان بزرگ و مهم است. برخلاف اهل آخرت كه قَدْ صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَةً؛ در نظر اهل آخرت حیات و زندگی انسان یک مسیر است كه از نقطه تولد شروع میشود؛ ولی پایانی ندارد؛ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا.[4] سرنوشت زندگی ابدی هم در زندگی چند روزه دنیا تعیین میشود؛ هرچه در این دنیا بکاریم، در آخرت درو میكنیم.
این برداشت ابتدایی از این فراز حدیث معراج است. اما برای این عبارت معنی دیگری نیز میتوان ارایه كرد. بنا برآنچه گفته شد، دنیا مقدمه حرکت و سفر به سوی مقصدی است كه یک مرحله نهایی آن از مرگ شروع میشود؛ اما بعضی از بندگان خدا گویا در همین دنیا دوره بعد را میبینند. در این زمینه روایات متعددی نقل شده است. معروفترین آنها جریان زید بن حارثه است. روزی پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله به مسجد تشریف آوردند و جوانی را دیدند كه رنگش زرد شده و چشمانش گود رفته است. از او پرسیدند: كَیْفَ أَصْبَحْتَ؟ آن جوان عرض كرد: أَصْبَحْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً؛ من به یقین رسیدهام. آن حضرت فرمودند علامت یقینت چیست؟ جوان پاسخ داد: شب از نگرانی آخرت خواب ندارم و چشمهایم بیدار است؛ خواب و خوراك از من گرفته شده و دائم در اندیشه آن هستم كه اشتباهاتم را چگونه جبران کنم. این جوان در ادامه گفت: كَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ یَتَنَعَّمُونَ فِی الْجَنَّةِ؛ گویا میبینم که بهشتیان چگونه در بهشت متنعم به نعمتهای الهی هستند، و اهل جهنم چگونه در عذاب به سر میبرند. حضرت رسول نیز فرمودند: راست گفتی؛ و این علامت یقین توست؛ الْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَیْهِ. آن جوان هم از رسول خدا خواست برای شهادتش دعا کند. آن حضرت هم برایش دعا کردند. گفته شده كه این جوان دهمین نفری بود كه در یكی از جنگها به شهادت رسید.[5]
در بعضی روایات نقل شده كه کسانی ادعا کردهاند ما کسانی را میشناسیم که الان در جهنم معذبند. در برخی از احادیث از قول پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آنچه ایشان در شب معراج دیدند، نقل شده است. در یكی از این احادیث فرمودند: من در شب معراج کسانی را دیدم که به صورتهای مختلف در جهنم عذاب میشدند؛ مثلاً کسانی که در جهنم از زبانشان آویزان شده بودند؛ یا کسانی را دیدم که در بهشت متنعم بودند.[6] با توجه به این روایات و احادیث عبارت صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَةً معنای دقیقتری پیدا میکند. در برداشت اول، دنیا و آخرت یک فرآیند محسوب میشد که در آن، آخرت عقبی الدار، و دنباله این دنیاست. اما براساس برداشت دوم، آخرت در ظرف دیگری غیر این دنیاست؛ ولی تصویر و شمایی از آن را میتوان در این جهان دید.
اجمالاً باید گفت ما آخرت را آنگونه كه باید، جدی نمیگیریم. باید نسبت به این مسأله بیشتر فکر کنیم و رفتارمان را تغییر دهیم؛ بهگونهای كه توجهمان بیش از گذشته به امور اخروی معطوف شود؛ نباید همهاش همتمان مصروف دنیا، لذتهای دنیا و پست و مقام باشد. اگر در زمینه امور دنیوی فعالیتی میكنیم، از آن جهت باشد که خدا آن را دوست دارد. همچنانكه حضرت سلیمان از سلطنت به عنوان وسیلهای برای ترویج توحید و خداشناسی استفاده كرد. امیرالمؤمنین صلواتاللهعلیه هم حكومت را پذیرفت؛ اما بارها فرمود: حکومت بر شما به اندازه لنگه کفش پارهای برای من ارزش ندارد؛ مگر آن که حقی را احیا کنم و ظلمی را از مظلومی دفع کنم.[7] شاید در زمان ما هم كسانی باشند كه مسئولیتهای سنگین را فقط برای اطاعت از خدا و انجام وظیفه شرعی میپذیرند و اگر جز این بود، آن را رها میکردند.
خداوند چنین معرفتی را به همه ما عنایت كند و به ما توفیق دهد كه قدر چنین اشخاصی را بشناسیم و شکر نعمت وجودشان را به جا بیاوریم.
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. بحار الأنوار، ج74، ص: 28.
[2]. رعد(13) / 22 و 24.
[3]. الكافی، ج8، ص 58.
[4]. نساء(4) / 57؛ مائده(5) / 119؛ و...
[5]. الكافی، ج2، ص: 53.
[6]. رك: عیون أخبار الرضا علیهالسلام، ج2، ص 11؛ رَأَیْتُ امْرَأَةً مُعَلَّقَةً بِلِسَانِهَا وَ الْحَمِیمُ یُصَبُّ فِی حَلْقِهَا....
[7]. رك: نهج البلاغة، ص 77، خطبه 33؛ وَ اللَّهِ لَهِیَ(النَّعْل) أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ إِلَّا أَنْ أُقِیمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلاَ.
پیوندها
[1] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn1
[2] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn2
[3] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn3
[4] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn4
[5] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn5
[6] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn6
[7] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_edn7
[8] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref1
[9] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref2
[10] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref3
[11] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref4
[12] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref5
[13] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref6
[14] http://mesbahyazdi.ir/node/4914/edit#_ednref7
[15] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn1
[16] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn2
[17] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn3
[18] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn4
[19] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn5
[20] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn6
[21] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftn7
[22] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref1
[23] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref2
[24] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref3
[25] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref4
[26] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref5
[27] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref6
[28] http://mesbahyazdi.ir/node/5129/edit#_ftnref7
[29] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftn1
[30] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftn2
[31] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftn3
[32] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftn4
[33] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftn5
[34] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftnref1
[35] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftnref2
[36] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftnref3
[37] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftnref4
[38] http://mesbahyazdi.ir/node/5131/edit#_ftnref5
[39] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn1
[40] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn2
[41] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn3
[42] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn4
[43] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn5
[44] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn6
[45] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn7
[46] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn8
[47] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftn9
[48] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref1
[49] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref2
[50] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref3
[51] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref4
[52] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref5
[53] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref6
[54] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref7
[55] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref8
[56] http://mesbahyazdi.ir/node/5132/edit#_ftnref9
[57] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn1
[58] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn2
[59] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn3
[60] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn4
[61] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn5
[62] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn6
[63] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn7
[64] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn8
[65] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn9
[66] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn10
[67] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn11
[68] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn12
[69] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftn13
[70] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref1
[71] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref2
[72] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref3
[73] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref4
[74] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref5
[75] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref6
[76] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref7
[77] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref8
[78] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref9
[79] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref10
[80] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref11
[81] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref12
[82] http://mesbahyazdi.ir/node/5146/edit#_ftnref13