بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تشریففرمایی عزیزان، برادران و خواهران دانشجو را به این خانه که خانه خود شماست و مدرسهای است که به نام مبارک حضرت امامرضواناللهعلیه مزین است خوشآمد عرض میکنم. از خداوند متعال درخواست میکنیم که به ما توفیق بدهد همیشه و بهخصوص در این لحظات به چیزی بیندیشیم و کاری انجام دهیم که موجب رضای او و موجب سعادت خود ما باشد.
شما عزیزان درواقع جزو قشر فرهیخته جامعه هستید و دوست دارید که همه مسائل را با خردورزی، با بصیرت و با آگاهی دنبال کنید؛ لذا به نظرم رسید این مطلب را خدمت شما عزیزان مطرح کنم که بهطورکلی در روی این زمینی که ما زندگی میکنیم و میلیاردها انسان مثل ما هم زندگی میکنند و کمیابیش اطلاع داریم که این جریان از گذشتههای دور هم ادامه داشته ولو اینکه آغازش را دقیقاً نمیدانیم که از چه وقت شروع شده، در میان انسانها اختلافات فراوانی در رفتار، گفتار، منش، اهداف و روشها ملاحظه میکنیم. صرف نظر از اختلافات طبیعی در رنگ و نژاد و قومیت و زبان و این حرفها، در آنچه به رفتار اختیاری انسانها مربوط میشود که با فکر و اندیشه سروکار دارد، اختلافات زیادی هست یعنی اندیشهها و نظرهای انسانها بسیار متفاوت است ولی همه این اختلافات را در دو دسته کلی میشود دستهبندی کرد.
اختلاف اساسی این دو دسته که اینها را از هم جدا میکند در نگرش به هستی است. انسانها دو گونه نگرش به هستی دارند؛
بعضی از انسانها هستند که هستی را همین موجودات محسوس میدانند و وقتی میگویند هستی، یعنی همین چیزهایی که میبینیم، میشنویم و با آن ارتباط داریم. طبعاً خودشان را هم همین چیزی میدانند که قابل دیدن و رؤیت و لمس کردن است. سعادت زندگیشان را هم در چیزی میبینند که مربوط به همینهاست یعنی به عالم ماورای ماده و چیزهای غیرمادی ازجمله خدا اعتقادی ندارند. این دسته از افراد معتقد هستند که هستی همین چیزهاست، اگر خدایی هم وجود میداشت یک چیزی بود که او را میدیدیم اما چون دیدنی نیست پس وجود ندارد. ما هم همین بدن هستیم که یک روز متولد میشویم و یک روز هم میمیریم و خاک میشویم و همه چیز تمام میشود و چیز دیگری نیست. اگر چیز دیگری هم بود آن را میدیدیم. ارزشهای زندگی هم همین لذتهایی است که میبینیم و تجربه میکنیم. آن ارزشهای دیگری که میگویند ارزش است، وقتی لذتی ندارند چه ارزشی است؟! بنابراین هر کسی باید فکر خودش باشد که بهتر زندگی کند، بهتر بخورد، بهتر بپوشد و بهتر لذت ببرد. آنچه گفته میشود که مربوط به یک عالم دیگر است و خدا و قیامت و این حرفها، اینها را نباید خیلی جدی بگیریم.
این تفکر، خواهناخواه و به طور طبیعی یک نوع اصالت انسانی را هم تداعی میکند. وقتی ما این هستیم، باید فکر خودمان باشیم. حالا اینکه سایر موجودات و حیوانات چه هستند هر چه میخواهند باشند. اینکه شیر در کدام جنگل زندگی میکند و فیل در کجا زندگی میکند به من چه؟! در بین انسانها فرد اصالت دارد؛ ما در یک شهری زندگی میکنیم که مثلاً صدها هزار نفر زندگی میکنند، خب زندگی میکنند که میکنند، من باید فکر خودم باشم! در خانوادهای زندگی میکنیم که پدر هست، مادر هست، پدربزرگ هست، مادربزرگ پیری افتاده است و مریض است؛ خب باشد! منتظر میمانیم کی میمیرد و برویم او را خاک کنیم! من باید فکر کنم خودم باشم، کِیف کنم و از زندگی لذت ببرم. هر چیز دیگری غیر از اینها یک خیالات است، یک چیزهایی است که حالا چون بالاخره مردم میگویند، ما هم میگوییم و با آن میسازیم وگرنه اینها را نمیشود خیلی جدی گرفت.
این یک نوع تفکر و نگرش به هستی است که معتقد است اصلاً هستی یعنی ماده، انسان یعنی همین بدن محسوس و زندگی یعنی استفاده از لذتهای مادی. بعد هم دیگر همه چیز هیچ و پوچ است، انسان میمیرد و دیگر همه چیز تمام میشود. دیگر اینکه یک روز زنده میشویم و حسابوکتابی در کار هست اینها بیشتر شبیه به خوابوخیال است. حالا چه کسی زنده شد؟! چه کسی به آن عالم رفت که برای ما خبر بیاورد؟! اصلاً مگر چنین چیزی میشود؟! این یک طرز تفکر است. مایه و اصل این تفکر از اینجا نشأت میگیرد که واقعیت، تنها به چیزهای محسوس محدود میشود و بر همین اساس، همه مفاهیم دیگر نیز بهتدریج و یواشیواش در پی آن شکل میگیرند. حالا به یک نتیجه دیگری هم که بر این نگاه مترتب میشود اشاره میکنم و آن وقت به آن دسته دیگر میپردازم.
این باور به اصالت انسان که از آن با نام انسانمداری یا امانیسم یاد میشود و در زبان انگلیسی هیومنیسم خوانده میشود، در کنار اصالت فردی و لذتگرایی، نتیجهاش این میشود که انسان همیشه خودش را از همه طلبکار میداند؛ میگوید پدر برای من چه کار کرد؟! نمیگوید من برای پدر چه کار کردم. میگوید مادر برای من چه کار کرده است؟! خب، یک زمانی دلش خواسته بچهدار شود، بچه دارد شده، به من شیر داده و من را بزرگ کرده است. او از این کار خوشش میآمده است. حالا برای من چه کار کرده است؟! دیگران برای ما چه کار کردهاند؟! این پرسش ادامه پیدا میکند تا به اینجا میرسد که دولت برای ما چه کار کرده است؟! خودش را طلبکار همه چیز و همه کس میداند. حتی میگوید و گاهی هم گفتهاند که اگر خدایی هم باشد ما باید ببینیم خدا برای ما چه کار میکند؟! ما اگر بخواهیم با خدا سروکار پیدا کنیم میگوییم خدا برای ما چه کار میکند؟! به این گرایش، گرایش مطالبه حق میگویند.
انسان از دوران مدرنیته اصلاً روحیهاش بهگونهای شده است که خودش را از همه چیز طلبکار میداند و دنبال این میگردد که حقش را از دیگران بگیرد. شاید در نوشتهها و امثال اینها هم گاهی برخورد کرده باشید که بعضی از نویسندگان جدید که گاهی خودشان را اسلامشناس هم معرفی میکنند میگویند اصلاً انسان این عصر یک ماهیت دیگری دارد؛ انسان این عصر به دنبال حقش است؛ اگر خدا را هم میشناسد و به خدا هم اعتقاد دارد دنبال این است که حقش را از خدا بگیرد؛ اینکه تن به قانون میدهد و به دیگران خدمت میکند اینها هم به خاطر این است که چارهای ندارد و اگر این کار را نکند نمیتواند در جامعه زندگی کند و دیگران به او کمکی نمیکنند لذا مجبور است به قانون تن بدهد و یک چیزهایی را بپذیرد و لذا هر چه میتواند از زیر بار قانون در میرود و فرار میکند به خاطر اینکه دیگران حقی بر من ندارند و فقط من بر دیگران حق دارم؛ بنابراین به این دو مسئله توجه داشته باشید که اولاً هستی، مادی است و دوم اینکه زندگی برای مطالبه حق است. این یک طرز تفکر است که از آنجا شروع میشود و به اینجا میرسد و انسان این دوره باید به فکر این باشد که از همه چیز استفاده کند و حتی اگر خدایی هم وجود داشته باشد باید حقش را از خدا بگیرد!
در مقابل این نگرش، نگرش دیگری وجود دارد که درست در قطب مخالف این نگرش قرار میگیرد. بر اساس این دیدگاه، آنچه ما از هستی میبینیم، تنها مرتبهای ضعیف و نازل از حقیقت هستی است. اصل و اساس هستی از آنِ هستیآفرینی است که اصلاً مادی نیست بلکه جهان ماده صرفاً جلوهای از اوست. او با اراده خود این عالم را آفرید و هر زمان که نخواهد به حیات آن ادامه نمیدهد. پس موجودی که اصالتاً میشود گفت هستی مال اوست، خداست و دیگران هر چه دارند از او دارند.
در مورد انسان هم انسان حقیقی، روح است. بدن، تنها یک ابزار و وسیله است یا به تعبیر برخی، مَرکبی است که روح بر آن سوار است. اگر این مرکب از بین برود و خراب شود خود روح از بین نمیرود چراکه روح، راکب آن است و ممکن است باز یک مرکب دیگری زیر پای او قرار بگیرد و یا اینکه خود روح به همان صورتی که پیش از این بوده باقی بماند. بههرحال اصالت مال روح انسان است. آن کسی که دارد حرف میزند، آن کسی که دارد فکر میکند، آن کسی که اراده میکند و آن کسی که تصمیم میگیرد بدن نیست. بدن مجموعهای از عناصر مادی است که نه درک دارد و نه شعور. پس در وجود انسان، اصالت با روح است، نه با بدن. ازاینرو اگر بدن بمیرد و خاک شود، ممکن است روح همچنان باقی بماند؛ تا کِی؟ تا بینهایت. حدوحصری ندارد.
زندگی هم تنها همین هفتاد، هشتاد سال یا حتی صد سال نیست؛ بلکه این زندگی یک مرحله جنینی است. انسان دو دوران جنینی را پشت سر میگذارد؛ نخست یک دوران جنینی در شکم مادر دارد که حدود نه ماه طول میکشد و انسان در آنجا هیچ اختیاری از خود ندارد. در این مرحله، عوامل ارثی و محیطی بر او اثر میگذارند و او را شکل میدهند؛ اما پسازآن، انسان وارد مرحله جنینی دوم میشود؛ دورانی که اختیار به دست خود اوست و خود او باید خودش را بسازد. این بار نه نه ماه بلکه شاید نود سال زمان داشته باشد؛ اما خودش را بسازد که چه بشود؟! برای آنکه درنهایت در جهانی ابدی متولد شود؛ جهانی که در آن، مرگ و فنا مفهومی ندارد.
به تفاوت این دو بینش نگاه کنید؛ اینکه انسان یک موجود تصادفی است که در نتیجه رابطه میان پدر و مادر که از سر هوس شکل گرفته، اتفاقاً به وجود آمده است، هشتاد یا نود سال زندگی میکند و پسازآن میمیرد و همه چیز پایان میپذیرد؛ یا اینکه انسان موجودی است با روحی الهی که این بدن، تنها ابزاری است برای اینکه از آن برای تکاملش استفاده کند و بعد هم تا بینهایت باقی میماند. ببینید فاصله این دو نگاه چقدر است؛ فاصله این دو نگاه، فاصله میان نود سال و بینهایت است!
پس ما با یک اختلاف بنیادین روبهرو هستیم که آیا هستی صرفاً همین جهان محسوس و مادی است و چیزی فراتر از آن وجود ندارد؟! این یک نگرش است. یک نگرش دیگر هم وجود دارد که صاحبان آن ازجمله انبیا، صاحبان ادیان الهی و پیروان ایشان بر این باورند که خداوند وجود دارد و انسان را آفریده و انسان دارای روحی است که پس از مرگ همچنان باقی میماند. در قرآن از این باور با تعبیر ایمان بالله و بالیوم الآخر یاد شده است.[1] این دو اصل اغلب در کنار یکدیگر ذکر میشوند یعنی هم مبدأ هستی متعلق به خداوند است و هم انسان صرفاً یک موجود محدود و فانی نیست بلکه حیات ابدی دارد و روزی در قیامت حاضر خواهد شد. این رکن اساسی در بینش انسان نسبت به هستی است که اصل هستی برای خداوند جهانآفرین است، انسان هم موجودی است که وجودش تا بینهایت ادامه دارد.
ما باید یکی از این دو نگرش را انتخاب کنیم چون این دو خیلی به هم نزدیک نیستند و خیلی از هم فاصله دارند و تفاوت آثار آنها هم بسیار زیاد است. از جمله نتایجی که بر بینش مادی مترتب میشد فردگرایی، لذتگرایی، طالب حقوق خود بودن و طلبکار همه بودن و امثال اینها بود؛ اما در این دیدگاه دوم، درست عکس آن صدق میکند. در این بینش وقتی انسان میگوید خدا من را آفریده معنایش این است که من مال او هستم و از خودم چیزی ندارم؛ هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِینٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ یَكُن شَیئًا مَّذْكُورًا.[2] ما اگر بخواهیم برای خودمان تاریخی تعیین کنیم و بگوییم آغاز حیاتمان از کجاست، باید به آن نقطه بازگردیم که یک اسپرم با یک اوول ترکیب شد. از بین هزاران اسپرم در یک قطره منی که همگی نابود شدند، تنها یکی باقی ماند و وجود ما از همان آغاز شد. ما همان ذره هستیم و این خداست که به ما چشم و گوش داد و به ما حیات بخشید. چنانکه در قرآن آمده است: وَ جَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ.[3] همه چیزمان از اوست و متعلق به او.
اگر اینگونه است آیا ما طلبکار خدا هستیم یا خدا طلبکار ماست؟! اگر همه چیز ما از اوست، خب او میتواند بدهد و میتواند بگیرد؛ عَبْدًا مَّمْلُوكًا لَّا يَقْدِرُ عَلَىٰ شَيْءٍ؛[4] لا یَمْلِکُ لِنَفْسِهِ نَفْعاً وَلا ضَرّاً وَلا مَوْتاً وَلا حَیَاةً وَلا نُشُوراً.[5] ما نه زندگیمان در اختیار خودمان است و نه مرگمان؛ پس این حق را از کجا آوردهایم که طلبکار همه شدهایم؟! اگر حقی هم داشته باشیم حقی است که خداوند متعال باید به ما عطا بفرماید. او باید بفرماید من که شما را آفریدم، این حق را هم به شما دادم. اگر او این حق را به ما ندهد ما از کجا این حق را آوردهایم؟! آن وقت آیا جا دارد چنین کسی بگوید من میخواهم حقم را از خدا بگیرم؟! تو چه چیزی به خدا دادهای که طلبکارش شدهای؟! همه چیز را او داده است؛ پس من به جای اینکه همیشه دنبال این باشم که حقم را از همه و از خدا بگیرم باید به دنبال این باشم که حق دیگران را ادا کنم.
اصل هستی از آنِ اوست. خداوند بندگانش را بر اساس قوانین و نظامی آفریده است که زمینه رشد و تعالی یکدیگر را فراهم میسازند. از پدر و مادری که ما را پروراندهاند و از نخستین قطره شیر مادر گرفته تا تمام انسانهایی که در مسیر زندگی یاریمان کردهاند تا زنده بمانیم و مسیر زندگی را طی کنیم، همه بر ما حق دارند. البته این حقوق، درجات و ابعاد متفاوتی دارد؛ همانگونه که دیگران بر ما حق دارند ما نیز بر آنها حقی داریم اما اصل و بنیاد همه این حقوق، به هستیای بازمیگردد که خداوند بخشیده است چراکه سرچشمه همه حقها، خود اوست.
پس ما باید چه کار کنیم؟! به جای اینکه فقط دنبال این باشیم که خوش بگذرانیم و لذت خودمان را تأمین کنیم و با دیگران کاری نداشته باشیم و اینکه آنها هر طور میخواهند باشند، تو خر خودت را بچران و کار به این چیزها نداشته باش، به جای همه اینها من نسبت به همه مسئول هستم و دیگران بر من حقوقی دارند که باید حقشان را بدهم. اولازهمه خداست که بر من حق هستی دارد. سپس نعمتهایی که به من داده و انسانهایی که به نفع من کار میکنند، همه و همه بهنوعی بر گردن من حق دارند؛ پس من باید به جای حقمدار بودن تکلیفمدار باشم و ببینم وظیفهام چیست و به آن عمل کنم. چنین نگرشی در تضاد کامل با دیدگاه مقابل قرار دارد.
کسانی هم که به وجود خدا اعتقاد دارند، در نوع رابطهای که با خدا قائل هستند طیف متنوعی از باورها را تشکیل میدهند. همه آنها در دسته کلی خداپرستان قرار میگیرند اما در درون این دسته، دیدگاههای یکسانی وجود ندارد. برخی معتقدند که خدا ما را آفرید، همین و بس؛ مانند بنّایی که ساختمانی را میسازد و بعد از آن پی کار خودش میرود. درست است که خدا ما را خلق کرده است اما دیگر کاری به ما ندارد و ما را رها کرده است که دنبال کارتان بروید! توی سروکله هم بزنید! با هم زندگی کنید! خوش باشید! بد باشید! هر کار میخواهید بکنید! در چنین نگاهی، رابطه ما با خدا صرفاً در همین خلاصه میشود که او خالق است و ما مخلوق و دیگر تمام شد.
بعضی دیگر معتقدند که اینگونه نیست و یک کارهای دیگری هم دست اوست. درست است که خدا ما را آفریده ولی هنوز دست از سر ما نکشیده است و هم در مدیریت زندگی این عالم نقش دارد و یک کارهایی میتواند انجام بدهد و هم در مدیریت تشریعی و قانونی جایگاهی دارد؛ او باید قانون وضع کند و او باید دستور بدهد و دیگران عمل کنند. تنها این نیست که ما را آفرید و همه چیز تمام شد.
برخی از دانشمندان هم در گذشته چنان چیزهای گفته بودند و مثالهایی زده بودند. ازجمله پاسکال که گفته بود عالم مانند ساعتی است که خداوند همچون یک ساعتساز، آن را ساخته و کوک کرده است و پسازآن، این ساعت تا آخر کوک دارد و کار میکند و دیگر کاری با خدا ندارد؛ اما این دسته از افراد معتقد هستند که اینگونه نیست و از جمله اینکه قرآن میفرماید كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ؛[6] خداوند همواره در کار و تدبیر امور است. او هرگز از خدایی کردن دست نمیکشد و تمام هستی در هر لحظه به او نیازمند است چراکه او ربالعالمین است.
در میان خداپرستان، طیف گستردهای از اعتقادات وجود دارد اما کاملترین برداشت از رابطه خدا و جهان در اسلام یافت میشود. ممکن است در دیگر ادیان نیز همین نگاه بوده باشد ولی بهمرورزمان فراموش یا تحریف شده است. البته آنها چندان به بحث ما مربوط نیستند.
دینی که ما داریم و آن را بهعنوان دین حقِ خداپرستی میشناسیم، دین اسلام است. اسلام تأکید میکند که رابطه ما با خداوند، رابطهای کاملاً جدی و همیشگی است. شما هر نفَسی که میکشید به خدا احتیاج دارید؛ هوایی که وارد ریه میکنید، اگر او نخواهد، نمیتوانید آن را بیرون بدهید. آنچه سعدی در مقدمه گلستان گفته که بر هر دم و بازدمی شکری واجب است، بر همین اصل استوار است که ما دائماً با خدا سروکار داریم. هر جایی که او نخواسته باشد میتواند جلوی آن را بگیرد و عوض کند. ما نهتنها در امور تکوینی به خدا احتیاج داریم بلکه همه کار ما هم باید طبق دستور او باشد. او حق قانونگذاری بر ما دارد. اصطلاحاً به این ربوبیت تشریعی میگویند و به آن ربوبیت تکوینی میگویند؛ یعنی هم کارهای طبیعی ما دست خداست و هم کارهای اختیاریمان باید طبق دستور او باشد.
این را درست نقطه مقابل آنهایی بگذارید که میگویند اصلاً خدا چیست؟! یا اگر هست به ما کاری ندارد و ما اختیارمان دست خودمان است، این زندگیای هم که داریم باید هر چه میتوانیم بیشتر لذت ببریم، بقیهاش کشک است، آنهای دیگر اوهامی است، خیالاتی است، بافتنی است، چیزهایی است که ما حالا میسازیم و به مردم میگوییم که این خوب است، این بد است، این درست است و این غلط است؛ وگرنه خبری نیست؛ خوش باش! دم غنیمت است!
این دو گرایش چون خیلی با هم فاصله دارند نتایجشان هم بسیار متفاوت است. در یک جهت اگر از لحاظ کمی حساب کنیم نتایج آن گرایش، محدود است و نتایج این نامحدود است؛ آن متناهی است و این نامتناهی. بین متناهی و نامتناهی چه قدر فاصله هست؟! نامتناهی چند برابر متناهی است؟! حالا متناهی را هر چه بزرگ حساب کنید. ریاضیدانها میگویند هیچ نسبتی بین متناهی و نامتناهی وجود ندارد. به یک معنا نامتناهی از هر عدد متناهی به طور نامتناهی بالاتر است. این دو بینش چنین اختلافی دارند. آیا میشود آدم بگوید حالا یا متناهی بود یا نامتناهی، برو بابا! کشکت را بساب؟! اگر عقلی باشد نمیتواند این را ندیده بگیرد.
اگر خدا و قیامتی در کار نباشد، پس من با خیال راحت دنبال خوشی میروم. زندگی همین است دیگر؛ خوشی و ناخوشی آن در هم آمیخته است؛ اما اگر خدایی هست و قیامتی در پیش است، نمیشود این موضوع را ساده گرفت. با وجود چنین تفاوتی که بین این بینش وجود دارد چطور میتوان گفت حالا اینکه خدا هست یا نیست چه فرقی میکند؟! اینکه اسلام باشد یا بودیسم چه فرقی میکند؟! تا جایی که عقل ما میرسد نمیتوان گفت چه فرقی میکند؛ خیلی فرق میکند. همانگونه که پیشتر عرض شد، این تفاوت، تفاوتِ بین متناهی و نامتناهی است. آیا فرقی بزرگتر از این هم میتوان تصور کرد؟! پس باید یکی از اینها را انتخاب کرد. اینکه مسامحه کنیم و بگوییم چه این و چه آن! ما چه کار داریم؟! حالا فعلاً زندگیمان را بکنیم! این کار عاقلانهای نیست و توجیه عقلانی و خردمندانهای ندارد. اگر آدم بتواند یکی از این طرفین را اثبات کند و بگوید نیست خیال آدم راحت میشود اما اگر نتوانست اثبات کند که نیست، حتی احتمال بودنش هم منشأ اثر است.
فرض کنید یک سیم لخت اینجا هست و احتمال میدهید که برق داشته باشد. ممکن است برق داشته باشد، ممکن هم است که برق نداشته باشد. آیا با خیال راحت میروید و به آن دست میزنید؟! درحالیکه حتی یقین ندارید برق دارد. اگر بگویید بگذار ببینیم چه میشود، خب ممکن است اتفاقی نیفتد اما ممکن هم هست که شما را بکشد! اگر بیاحتیاط رفتید و سیم لخت پُرقدرتی را گرفتید، آیا هیچ عاقلی شما را معذور میداند؟! همه خواهند گفت بابا! احتیاط میکردی! دستکم اول آزمایش میکردی! پس اگر نتوانستیم بگوییم نیست اقلاً احتمالش را باید بدهیم و در حد احتمال برای آن ارزش قائل شویم.
آفت بزرگی که اکثر ما انسانها گرفتار آن هستیم این است که در این مسئله که اساسیترین مسئله زندگی است مسامحه میکنیم؛ چه دیندار و چه بیدین. بیدینها، نه میتوانند این را بهطورجدی اثبات کنند که خبری نیست و نه راهی برای اثبات آن دارند؛ چون نبودن را نمیتوان با چیزی اثبات کرد، مخصوصاً وقتی نشانههای فراوانی برای وجود آن هست. خب آنها که هیچ. ماهایی که معتقد به خدا هستیم و این بینش را پذیرفتهایم آیا واقعاً روی این بینشمان جدی هستیم؟! اگر واقعاً معتقدیم که یک زندگی ابدی داریم وقتی نسبت بین زندگی دنیا و آخرت را میسنجیم چه قدر باید به این اهمیت بدهیم و چه قدر به آن؟! نسبت ریاضیاش را حساب کنید! اگر آن ده برابر این است خب باید ده برابر به آن اهمیت بدهیم و یک برابر به این اما اگر نسبتی نبود چه؟! آن وقت ما در 24 ساعت شبانهروز واقعاً چند بار و چند دقیقه فکر این هستیم که آیا آخرتی هم هست و چه باید کرد؟! آیا خدا هم حقی بر ما دارد؟! چه کار باید بکنیم؟!
ما یک وقت اگر مریض بشویم و دکترها بگویند مرضت معالجه ندارد و دیگر امیدمان از همه جا قطع شود آن وقت یک نذرونیازی میکنیم و میگوییم خدایا! خودت یک فرجی برسان! آن وقت سراغ خدا میرویم؛ اما وقتی سالم و سر کیف هستیم و همه چیزمان فراهم است و راحت و خوش هستیم آیا هیچوقت فکر میکنیم خدا چه حقی بر ما دارد؟!
ما این مسئله را آنگونه که باید، جدی نمیگیریم درحالیکه قرآن دائماً یک چیزهایی را به یاد ما میآورد و به ما تذکر میدهد که بابا! راجع به این جدی فکر کنید! چند بار در چندین آیه میفرماید شما فکر کنید که چه کسی این چشم را به شما داده است؟! چه کسی این گوشی که با آن میشنوید را به شما داده است؟! اگر این گوشتان فقط یک ساعت سنگین باشد و نشنوید، اگر چشم آدم یک ساعت مریض شود و آدم نبیند چه بلایی به سر آدم میآید؟! تا برسد به آن جایی که عقل آدم یک ساعت کار نکند و دیوانه شود. آنوقت واقعاً اگر درک داشته باشد، میفهمد که مرگ برای او راحتتر از زندگی با دیوانگی است چون همه آدم را مسخره میکنند و به او میخندند.
سؤال اینجاست که چه کسی این عقل را به شما داده است؟! میفرماید وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ شما در مقابل این نعمتها باید شکر خدا را به جا بیاورید. ما چقدر فکر این هستیم که خدا چند تا نعمت در همین بدن ما دارد و چه قدر شکر آنها را به جا میآوریم؟! آیا اصلاً یادمان هست که چند جور نعمت در بدنمان هست؟! اینکه قرآن دائماً میفرماید لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ، لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، أَفَلاَ تَعْقِلُونَ، اینکه دائماً اینها را به گوش ما میخواند برای چیست؟! البته اگر قرآن را بخوانیم و روی این کلماتش هم دقت کنیم!
خلاصه اینکه قرآن میخواهد آگاهی را در انسان تقویت کند؛ بفهمید که چه هستید، هستی چیست، کجا زندگی میکنید، کجای عالم هستید و چه نقشی در این عالم میتوانید داشته باشید؛ بفهمید دیگران چه نقشی برای شما میتوانند داشته باشند و چه نفعی به شما میرسانند و شکرش را بهجا بیاورید؛ و چه ضرری میزنند و خود را از آن ضررها حفظ کنید و اگر عناد دارند، با آنها مبارزه کنید و بستیزید.
اینها وقتی معنا دارد که آدم بداند کجاست؛ اما اگر آدم فقط فکر خوشگذرانی باشد هیچوقت فکر مبارزه و درگیری و این حرفها به ذهن آدم خطور نمیکند. میگوید برویم یک جایی لم بدهیم و خوش باشیم! میگویند جنگ است! میگوید خب باشد! یکطوری میشود! میگویند بابا! شهرتان را بمباران کردهاند! میگوید حالا یکطوری میشود! من که نمیتوانم جلوی بمب را بگیرم! تو هم فعلاً برو چایت را بخور و سیگارت را بکش! این نتیجه همان ٔ فکر مسامحه و باریبههرجهت و اینکه حالا ببینیم چه میشود است.
اما اسلام میگوید: بفهم کجا هستی و عالم چیست، چه کسی تو را آفریده است، چه کسی بر تو حق دارد، تو بر چه کسی حق داری، این حق را از کجا آوردهای و چگونه باید آن را اعمال کنی. اگر به اینها درست بیندیشیم به این نتیجه میرسیم که همه هستیمان از آنِ خداست؛ ما بندهایم و باید در فکر بندگی باشیم. خدا کمال ما را در همین مسیر قرار داده است؛ اگر این حقیقت را بفهمیم و درست به آن ملتزم باشیم میتواند ما را به چنان کمالی برساند که فوق آن کمالی نیست؛ وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ.[7] همینکه بفهمید رابطه شما با خدا، رابطهٔ بنده با مالکش است و رفتار خودتان را بر همین اساس، تنظیم کنید.
انسانی که اینگونه میاندیشد، صبح که از خواب برمیخیزد، به جای آنکه فکر کند که از کجا سود بیشتری ببرد یا سر چه کسی کلاه بگذارد، به این میاندیشد که امروز چه مسئولیتی دارم و چه کارهایی را باید انجام دهم؟ نگران است که مبادا همسایه بیماری داشته باشد و او بیخبر مانده باشد؛ یا خویش و قومی داشته باشد که در گرفتاری باشند و او کمکی نکرده باشد؛ یا دشمنی در کمین کشورش باشد و او بیتفاوت مانده باشد. درنهایت، از خود میپرسد: خدا از ما چه میخواهد که باید آن را انجام بدهیم؟!
این بینش، مختص قبل از مدرنیته نیست بلکه این بینش، اصلیترین بینش است که از روز ازل بوده و تا ابد خواهد بود؛ چرا؟! چون خدا، خداست و ما نیز مخلوق هستیم؛ چه در دوران قبل از مدرنیته و چه بعد از مدرنیته. جای خدا و بنده عوض نشده است. خدا همانی هست که بوده، ما هم همینی هستیم که بودهایم. تغییرات تمدن و مراحل تکامل جامعه در این بینش اثری نمیگذارد. این، اساس همه بینشهاست.
پس بیایید سعی کنیم در برنامههای زندگیمان، زمانی را برای مطالعه و فکر کردن در اصلیترین مسائل زندگی اختصاص دهیم. فقط به مطالعات عادی سرگرمکننده اکتفا نکنیم. حل شدن یا حل نشدن یک جدول یا دیدن دوباره یک فیلمی که دهها بار تماشا کردهایم تأثیر چندانی ندارد اما اگر به این مسئله اصلی فکر کنیم یا نکنیم خیلی فرق میکند و این پایهای برای بسیاری از مسائل زندگی میشود و اصل شکل زندگی آدم عوض میشود و یک چیز دیگری میشود.
انبیا آمدهاند برای همینکه ما را از این غفلت دربیاورند. اینکه بارها میفرماید قرآن ذکر است، تذکره است، إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرَى لِلْعَالَمِینَ[8] یعنی قرآن به یادتان میآورد چون شما غافل هستید، نه اینکه توجه ندارید و نه اینکه نمیفهمید. آدم اگر فکر کند خوب میفهمد. مهمترین رسالت انبیا این است که بشر را بیدار کنند تا از این غفلت و وارفتگی و بیخیالی و باری به هر جهت دربیاید و احساس تکلیف کند، احساس کند مسئولیتی دارد و مسائلی را باید حل کند و به دنبالش باید عمل کند.
اگر سعی کنیم این برای ما یک فرهنگ بشود، حالا نمیگویم 24 ساعت وقتمان را صرف این کار کنیم، این یک فکر ایدهآل است و هیچوقت هم تحقق پیدا نمیکند، نه گویندهاش چنین کاری میکند و نه شنوندهاش اما در 24 ساعت اقلاً لحظاتی را، یک چند دقیقه پیش از نماز، بعد از نماز، بین الطلوعین، اگر نیمهشبی بیدار بشویم، چند دقیقه فکر کنیم و ببینیم رابطه ما با خدا چه رابطهای است و چه کمکهایی میتوانیم از او دریافت کنیم. غافل نشویم از اینکه او چه بلاهایی را میتواند از ما دفع کند. غافل نشویم از اینکه ما چه وظیفهای داریم که باید انجام بدهیم و چه کاری برای خلق خدا باید انجام بدهیم. اینها وظیفهای است که او برای ما تعیین کرده است. از اینها غفلت نکنیم. از مسائلی که در خانه با پدر و مادر و فرزند و همسر و برادر و خواهر داریم تا وظایف بینالمللی، همه اینها طبق دستور خدا شکل میگیرد.
خوشبختانه خداوند متعال برنامههایش را به انبیا نازل فرموده و از طریق آنها به ما هم رسیده است. کمی باید فکر کرد و آنها را تنظیم کرد. اگر اینگونه شدیم در زندگی آرامش و پناهگاهی داریم که هیچوقت احساس شکست نمیکنیم و میدانیم وظیفهمان چیست و چه کار باید بکنیم. خدا هم هیچ تکلیف سختی از ما نخواسته است؛ یُرِیدُ اللّهُ بِكُمُ الْیُسْرَ؛[9] آسان رو به سوی او داشته باشیم، از او بخواهیم، با او دوست باشیم، دوستی که هیچوقت به آدم خیانت نمیکند، هیچوقت بیوفایی نمیکند، هیچوقت کم نمیگذارد و هیچوقت اشتباه نمیکند. نتیجهاش آن زندگیای میشود که قرآن میفرماید أَلا إِنَّ أَوْلِیاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ؛[10] آدم نه ترسی دارد و نه غم و غصهای. آن وقت در وصیتنامهاش در سن پیری مینویسد با دلی آرام و قلبی مطمئن...! در چه زمانی؟! همان وقتی که جنگ بود و گرفتاریها بود و بمبارانها بود، آن وصیتنامه را همان وقتها نوشت. ایشان ناراحتیای ندارد چون خدا هست و همه چیز را میداند و هر چه صلاح است همان میشود. من وظیفهام هر چه بوده انجام دادهام و تا آنجا که میتوانستهام به خلق خدا کمک کردهام؛ از چه نگران باشم؟! خداوند مهربان و کریم است؛ اما اگر اینگونه نبود و انسان رابطهاش را با خدا درست تنظیم نکرد هر آنی هزار جور ترس و نگرانی و غفلت از اسباب شناختهشده و ناشناخته عالم تا انسانهای گناهکار و بدبین و دشمن و تا حوادث غیرمترقبه، دائماً آدم را در اضطراب قرار میدهد و آرامشی به خود نمیبیند. این بهتر است یا آن؟!
پس بکوشیم بینش خودمان را تصحیح کنیم، اسلام را بهتر بشناسیم و رابطهمان را با خداوند مهربان تقویت کنیم تا از مِهر او بیشتر استفاده کنیم.
وفقناالله وایاکم انشاءالله
[1]. بقره، 8 و 62؛ نساء، 59؛ توبه، 99.
[2]. انسان، 1.
[3]. نحل، 78.
[4]. نحل، 75.
[5]. مفاتیحالجنان، تعقیبات نماز عصر.
[6]. رحمن، 29.
[7]. ذاریات، 56.
[8]. تکویر، 27.
[9]. بقره، 185.