بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
خداوند متعال را شکر میکنم که توفیق داد شاهد موفقیتهای عزیزان در عرصههای پژوهش و تحقیق در معارف اسلامی باشم و یکی از آرزوهای دیرینهام را در شرف تحقق ببینم. چیزهایی که در طول تاریخ هزاروچهارصدساله کشور ما کمنظیر یا بینظیر بوده است. بنده از همه عزیزانی که با صبروحوصله این راه را پیمودهاند و مراحلی از آن را طی کرده و به دستاوردهایی رسیدهاند تشکر میکنم. اجازه بدهید امروز نگاهی بکنیم بر کیفیت شکلگیری علوم اسلامی از آغاز پیدایش اسلام تا کنون.
نباید انتظار داشته باشیم که در دوران حیات پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله تکامل علوم، شکلی رسمی پیدا میکرد و اشخاصی مسئول کارهای علمی و فرهنگی میشدند؛ زیرا عمده دوران پیغمبراکرمصلیاللهعلیهوآله بعد از مهاجرت به مدینه، صرف جنگها و غزوهها و سریهها شد. در صدر اسلام، مسلمانان گرفتاریهای زیادی داشتند؛ مخصوصاً مهاجرانی که از مکه به مدینه مهاجرت کرده بودند سروسامانی نداشتند. همچنین، حزبها و گروههای مختلفی علیه اسلام توطئهچینی میکردند. در چنین وضعیتی انتظار اینکه دانشگاهی تأسیس بشود و کارهای علمی مسئولی داشته باشد انتظاری بیجاست. در آن دوره، تنها مرجع مردم برای شناخت حقایق، شخص رسولاللهصلیاللهعلیهوآله بود و دیگران افتخار شاگردی آن حضرت را داشتند. در فرصتهای کوتاهی که پیش میآمد، در مسجد و گاه در جاهای دیگر، از سخنان ایشان بهره میبردند. این سخنان درزمینه همه علوم و معارفی بود که به آنها نیاز داشتند.
کمابیش، در دوران سه خلیفه نیز وضع به همین ترتیب بود، بااینتفاوت که دیگر شخص رسولاللهصلیاللهعلیهوآله نبود. در آن مقطع، مردم اصحاب و شاگردان آن حضرت را راویان کلام پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله میشناختند. بعد از فتوحات و گسترش سرزمینهای اسلامی، نمایندگانی از طرف خلافت به کشورهای تازهمسلمان فرستاده میشدند. بنا بر تاریخ، اولین اقدام برای رسمیت فعالیت علمی و فرهنگی این بود که از طرف خلیفه شخصی، بهعنوان قاری یا مقری، به کشورهای تازهمسلمان فرستاده میشد. وظیفه قاری این بود که چیزی به مردم بیاموزد که از قرآن کریم و تفسیر پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله یا اصحاب آموخته است. در آن زمان، علیعلیهالسلام هم یکی از مفسران قرآن شمرده میشد و ابنعباس هم، بهعنوان شاگرد پیغمبرصلیاللهعلیهوآله و علیعلیهالسلام، از دیگران معلمان علوم اسلامی بود.
بههرروی، در آن دوره، فردی از طرف مقام رسمی خلافت، بهعنوان مسئول امور علمی و فرهنگی، به دیگر سرزمینهای اسلامی فرستاده میشد. کمکم نیازها شدیدتر شد و مسائلی مطرح شد که به بحث و تحقیق احتیاج داشت. بین صحابه، در مسائل گوناگون، اختلافهایی پیدا شد. ابتدا در مسائل فقهی اختلاف شد؛ مسائلی که روزمره به آن احتیاج داشتند و دیگر پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله هم حاضر نبود که بتواند فصلالخطاب را بگوید. حتی در نماز و روزه و عبادات و وضو هم از همان اوائل اختلافاتی پیدا شد. رفتهرفته، زمینه برای بحث و مباحثه و مناظره مهیا شد. انگیزههای درونی جامعه اسلامی که باعث وسعت اینطور فعالیتها میشد، همین مسائل روزمرهای بود که بدان نیاز داشتند و اندکی هم تفسیر بعضی از آیات. در جامعه اسلامی آن روزها، کار علمی بههمین صورتها شکل میگرفت، بحث درباره احکام و بحث درباره تفسیر بعضی از آیات.
پس از این دوره اولیه، ارتباط مسلمانان با فرهنگهای دیگر کشورهای تازهمسلمان، کمکم سبب پیدایش سلسله مسائل دیگری هم شد. بعضی اهل کتاب که مسلمان شده بودند و در نحله و مذهب خودشان مسائلی را دیده بودند، موضوعاتی را وارد فرهنگ اسلامی کردند. شاید از قدیمیترین مباحثی که در این زمینه از فرهنگهای دیگر به فرهنگ اسلامی منتقل و مورد بحث واقع شد، مسئله قضاوقدر بود. در نهجالبلاغه روایتی است که بعد از جنگ صفین، یکی از اصحاب علیعلیهالسلام پرسید: آیا آنچه بر ما گذشت تابع قضاوقدر الاهی بود؟«كَانَ بِقَضَاءٍ مِنَ اللَّهِ وَ قَدَرٍ»؛ یعنی، این جنگی که واقع شد و این تلاشهایی که کردیم و این کشتارهایی که شد، آیا تابع قضاوقدر الهی بود یا نه؟ امامعلیهالسلام فرمود: بله، تابع قضاوقدر بود. عرض کرد: عِنْدَ اللَّهِ أَحْتَسِبُ عَنَائِی؛[1] خداوند به رنجهای ما پاداش دهد؛ یعنی زحمتهای ما بر باد رفت؛ دیگر حالا خدا به ما چه بدهد. آنچه قضاوقدر بود، رخ داد و ما بیجهت زحمت کشیدیم. بنابراین، مسأله قضاوقدر از مسائلی کلامی بود که کمکم در جامعه اسلامی شکل میگرفت. آیات الهی، بهگونهای درباره قضاوقدر سخن میگفتند و فرهنگهای بیگانه و اهل کتاب هم پرسشهایی مطرح کردند، زیرا این مسائل در مسیحیت و در یهودیت هم مطرح بود. رفتهرفته مسئلههای دیگری نیز مطرح شد، پرسشهایی درباره کلام الهی و صفات الهی و وجهالله و یدالله.
سرانجام، طرح این پرسشها زمینه را برای پیدایش علم جدیدی فراهم کرد، به نام علم کلام. درباره وجه تسمیه این علم نیز قولهای گوناگونی وجود دارد: برخی میگویند: برای اینکه اولین بحث درباره کلام خدا بوده است؛ برخی دیگر میگویند: علم کلام یعنی تکلم درباره مسائل اسلامی. در نگاه دسته دوم پرسش این بود که آیا اصلاً ما اجازه داریم دراینباره حرف بزنیم یا نه؟ متکلمان کسانی بودند که دراینباره بحث میکردند. بههرروی چنین بحثهایی زمینهساز ظهور علم کلام شد. کسانی که درباره مسئلههایی مانند قضاوقدر و صفات الهی پژوهش میکردند و متخصص میشدند متکلم نام گرفتند.
در زمان ائمه معصومصلواتاللهعلیهماجمعین و بهویژه در زمان امام باقر و امام صادقصلواتاللهعلیهماوآلهما، ارتباط فرهنگی با کشورهای دیگر خیلی زیاد شده بود و عالمان و دانشمندانی هم مسلمان شده بودند. این افراد پرسشهایشان را برای مسلمانان مطرح میکردند و نظر آنها را میخواستند. افرادی از گروههای مختلف، برای مثال از روم،[2] میآمدند و سؤالاتی طرح میکردند که نظر عالمان مسلمان و پیشوایان اسلامی درباره این مسائل کلامی چیست. رفتهرفته، در زمان امام صادقصلواتاللهعلیه، معارف اسلامی تخصصی شد. تا آنجاکه تاریخ به ما نشان میدهد، علوم در این دوره تخصصی میشوند و بهترین شاهد ما دراینباره این است که امام صادقصلواتاللهعلیه برای بعضی از مسائل، شخص معینی را معرفی میکردند؛ مثلاً برای مسائل کلامی هشامبنحکم و برای مسائل فقهی زراره را معرفی میکردند. اینها متخصصانی بودند در رشتههای مختلف علمی و این نوع رشتهبندی علوم و تفکیک تخصص، در زمان امام صادقصلواتاللهعلیه، شکل گرفت. سپس، در دوره عباسیان، این امر توسعه پیدا کرد و در دوره خلافت مأمون دارالحکمه تأسیس شد. در این مرکز مترجمانی برای کتابهای یونانی و غیره آوردند. حال، درباره اینکه انگیزه آنها چه بود و چرا اینها را برای ترجمه آوردند، نظرهای مختلفی هست که شاید برخیشان افراطی و برخی دیگر تفریطی باشند.
بنابراین، در دوران امامان معصومصلواتاللهعلیهماجمعین علوم اسلامی تخصصی شد. در زمان مأمون بحثهای عقلی جدی مطرح و زمینه رشدشان فراهم شد. با تأسیس دارالحکمه ترجمه کتابهای یونانی رشد یافت. البته کتابهای ایرانی هم بود، کسانی بودند، مثل عبدالله بن مقفع، که تحصیلکرده ایران یا جندی شاپور بودند. در این دروه، کتابهای زرتشتی و مانوی هم به عربی ترجمه شد.
این روند تاآنحدکه سبب دستهبندی علوم بشود، مطلوب است و موجب میشود افراد بیشتر عمرشان را صرف یک رشته کنند تا در آن رشته بالنده شوند. اینها حرکتهای مطلوبی است و امروز هم دائماً در دنیا میبینیم که رشد علوم و پیدایش شعبههای جدید همچنان ادامه دارد. برای مثال، روزگاری کل طب یک علم بود و هیچ شعبه خاصی نداشت و یک فرد از پس دانستن آن برمیآمد. (بگذریم که اگر اندکی عقبتر بگردیم، اصلاً کل حکمت، یعنی همه علوم را یک نفر میدانست که به او حکیم میگفتند. حکیم هم فلسفه میدانست، هم کیهانشناسی، هم هیأت، هم نجوم، هم ریاضیات و هم طب. وقتی میگوییم علوم درایندوره تخصصی شد، یعنی کسانی که فقط در زمینه طب کار میکردند متخصص در طب بودند و علوم دیگر را در حد آشنایی میشناختند.) حال، شما وضع کنونی طب را ملاحظه بفرمایید، پزشکی در دنیای امروز چند رشته دارد؟ شاید اکنون بیش از یکصد رشته در علوم پزشکی داشته باشیم و هر روز هم بر این رشتهها و تخصصها افزوده میشود.
اما درباره رشد و تخصصیشدن علوم، میان علوم عقلی و علوم تجربی تفاوتهایی وجود دارد که در این خصوص میتوان به سه تفاوت اشاره کرد: نخست، وقتی رشته جدیدی در میان علوم تجربی پیدا میشود، متخصصانی درباره آن پژوهش میکنند و سطح آن علم را بالاتر میبرند و مسائلش را ریزتر میکنند. قاعدتاً این کار منافع بیشتری برای بشر خواهد داشت. اما در زمینه علوم عقلی چون بحث بر سر نیازهای مادی بشر نیست، طالب زیادی ندارد. فقط کسانی که انگیزه شخصی و درونی دارند، برای کنجکاوی و حقیقتیابی یا برای رشد معنوی و تکامل روحی به دنبال علوم عقلی میروند. امروزه، رشتههای علوم انسانی دیگری نیز به علوم عقلی افزوده شده است، اما میزان توجه به علوم تجربی و انسانی یکسان نیست. آن اندازهای که علوم تجربی طرفدار دارد و رشد میکند و برایش بودجه گذاشته میشود را نمیتوان با علوم انسانی مقایسه کرد. برای مثال، فرض کنید برای یک عدد قمر مصنوعی چقدر هزینه میشود یا برای فرستادن انسانی به فضا چقدر هزینه میشود و چه رشتههایی از علوم با هم همکاری میکنند تا سفینهای به فضا برود یا انسانی را به فضا بفرستند. حال، اینکه تلاشهایشان چقدر بازده داشته باشد هم معلوم نیست، اما فعلاً دستکم بازده سیاسی دارد؛ زیرا برای آن کشور شهرتی به ارمغان میآورد. برای مثال، درباره کره مریخ، پژوهشهای فراوانی کرده و نیروی زیادی صرف کردهاند، اما چه نتیجه عملی داشته است؟ ظاهراً هنوز به نتیجه عملی نرسیدهاند و شاید روزی برسند. بههرحال، نکته اینجاست که در زمینه علوم تجربی، انگیزه برای رشد و تحقیق و کاوش زیاد است، زیرا نتیجههای عینی دارد، اما رشتههای علوم عقلی دراینزمینه جذابیتی ندارند.
دوم، علوم تجربی از لحاظ روششناس و متدولوژی به گونهای است که طبعاً آدمی نتایجش را زودتر میپذیرد؛ چون نتایجش محسوس و قابل تجربه حسی است. در علم تجربی، وقتی نظریهای ابداع و تقویت میشود و تأییدهایی برایش میآورند، میتوان نتایجش را بهشکلی ملموس تجربه کرد؛ برای مثال وقتی میگویند فلان دارو کشف شده است، نتیجه را با بیمارهایی میسنجند که دارو را مصرف کردهاند. اگر چند بیمار پس از مصرف بهبود یابند، این نظریه تقویت و پذیرفته میشود. در مقابل، اما رشتههای علوم عقلی این طور نیست؛ زیرا نه تأثیر چندانی در زندگی مادی و نه حتی اجتماعی مردم دارد و نه نتایجش قابل تجربه حسی است. اختلاف نظریهها نتیجه ملموسی ندارد، برای مثال ماحصل بیرونی و ملموس بحث جنجالی اصالت ماهیت و اصالت وجود چیست؟ اگر اصالت وجود را بپذیریم چه میشود، و اگر به اصالت ماهیت قائل شویم چه میشود؟ چرا این همه درباره آن بحث میشود؟ نتیجههای ملموس چنین بحثی نمیتواند انگیزهای قوی برای تحقیقهای بیشتر بشود؛ مگراینکه افرادی خودشان برای کنجکاوی و حقیقتیابی انگیزه ذاتی داشته باشند یا اینکه احیاناً انگیزههای دینی سبب چنین پژوهشهایی بشود.
سوم، مشکلی است که بیشتر در جامعه اسلامی پیدا شد. البته، مشابهاش در جوامع قبلی مسیحیت هم بود ولی شکل خاص این مشکل در جامعه اسلامی پدیدار شد. مسئله این است که بعضی از گزارههای علوم عقلی با گزارههای دینی اختلاف لحن داشت؛ یعنی احساس میشد اینها با هم نمیسازند. در بعضی از علوم عقلی، نظریههایی مطرح میشد که با ظاهر نظریههای دینی تضاد داشت. این اختلاف نظریهها، کمکم و در بعضی زمانها و بعضی مکانها، شدت پیدا کرد و کار بالا گرفت؛ تاجاییکه گاه برخی، برخی دیگر را تکفیر کردند و گفتند کسی که به چنین چیزهایی معتقد باشد از دین خارج است. البته، عرض کردم که نمونه چنین چیزهایی در دوران قرون وسطی در مسیحیت و نیز حتی در یهودیت هم دیده میشود. در کشورهای اسلامی و بهویژه در ایران که مرکزیت بیشتری داشت، اختلاف شدیدی بهوجود آمد بین کسانی که متعصبانه از ظواهر دینی دفاع میکردند و کسانی که متعصبانه از نظریههای عقلی بهره میبردند. عمدتاً، نظریههای عقلی از فلسفه یونان وارد میشد (البته، عمده آنها و نه همه آنها، زیرا بسیاری از این نظریهها از جاهای دیگر و بعضیهایش گاه از خود منابع دینی برخاسته بود). این تعارض باعث شد که تضاربی بین طرفداران علوم عقلی با اهل حدیث و علوم نقلی پیدا بشود.
هم در بین اهل تسنن و هم میان شیعیان این اختلافات بالا گرفت. گروهی از اهل سنت به نام اهل حدیث که بسیار ظاهربین بودند بهشدت از ظواهر دفاع میکردند و علوم عقلی و دستاوردهای فلسفه را بهشدت محکوم میکردند. در بین شیعیان نیز کسانی بودند که با اینطور نظریات و اینطور تلاشها موافق نبودند و فکر میکردند اینها به دین ضربه میزند. ازاینرو، بهجای اینکه تعامل بین این نظریات موجب رشد علوم بشود، بهعکس وقتی این تضارب آراء شدید شد، باعث رکود شد. یعنی، افراد دو دسته شدند: یک دسته، برخی از طرفداران فلسفه بودند که میگفتند: این است و جز این نیست، هر چه فلسفه گفته و هر چه از فیلسوفان قبلی رسیده، درست است و باید از آن دفاع کرد. کار بهجایی رسید که برخی حتی منکر اختلاف نظر بین خود فیلسوفان یونانی میشدند و میگفتند: اختلافی وجود ندارد، آراء آنها یکی است و ما درست نفهمیدهایم. نمونه چنین پژوهشی را فارابی - البته با کاری محققانه و عالمانه و با نظری صحیح - در کتاب «الجمع بین رأیی الحکیمین» کرد. در واقع چون برخی از نظریههای ارسطو با افلاطون نمیساخت، برخی از علاقهمندان نمیتوانستند بپذیرند که آنها با هم اختلاف نظر داشته باشند؛ میگفتند: نه ایندو، شاگرد و استاد بودند و ممکن نیست چنین اختلافی با هم داشته باشند. ما باید بهتر فلسفه آنها را درک کنیم و سعی کردند آن دو را به هم نزدیک کنند. در سوی دیگر، محدثان و فقیهان و ظاهربینان وجود داشتند. البته، آیین ظاهربینی در بین ما معروف نیست و عنوان ظاهربین بیشتر به گروهی اطلاق میشود که در بین سنیها هستند. آنها غالباً در آندلس و اطراف آن زندگی میکردند. این اختلافات باعث شد که بین طرفداران حدیث و سنت و منابع لفظی و ادله شرعی و تعبدی با طرفداران معقول، بهخصوص عرفان، نزاع در بگیرد.
چنین چیزی آفتی بزرگ برای رشد علم است. اختلافنظرها در علم باید طوری باشد که باعث تعامل و تکاپوی بیشتر عالمان بشود و آنها را بهحقیقت نزدیکتر کند. برای دستیابی به این مهم، باید دو طرف بکوشند حرف یکدیگر را درک کنند و درمقام شنیدن سخن طرف مقابل، تساهل به خرج دهند. اگر از اول تصمیم بگیرند که همدیگر را طرد کنند، به هم نزدیک نمیشوند و حرف همدیگر را درست درک نمیکنند. آنوقت با ظواهر و تعبیرهایی که به گوششان میرسد، غیرمتخصصانه و با پیشداوری، درباره طرف مقابل قضاوت میکنند. با چنین روشی هیچوقت علم رشد نمیکند. در دورانهایی که اینطور اختلافات شدید بوده و بهویژه در آن مناطقی که نزاع و اختلاف شدید بوده است، این علمها هیچ پیشرفتی نکردهاند. نمیخواهم اسم ببرم، اما در بعضی از شهرهای بزرگ و کوچک و مقدس و غیرمقدس، وقتی اختلافات شدت پیدا کرده، هیچ علمی و عالمی رشد نکرده است. وقتی با نظریهای متعصبانه برخورد میشود رشد علم متوقف می شود. متأسفانه و بالاخره، شیطان هم کمک میکند؛ زیرا شیطان که هیچوقت طالب رشد آدمیزاد نیست و او همیشه موانعی برای رشد فراهم میکند.
بسیاری از بزرگان هم چنین چیزی را آفت علم میدانند. اگر طرفداران دو رشته علمی از ابتدا پیشداوری داشته باشند و حرفهای همدیگر را درست درک نکنند و از اول قضاوت و حکمشان را صادر کنند، به نتیجهای علمی نخواهند رسید. طنز معروفی هست که در مدرسهای بین طلاب و گروهی دیگری اختلاف شد. کار بهجایی رسید که به جان هم افتادند و یکی دو نفر هم مجروح یا مقتول شدند. بعد، درحالیکه افراد دستهای خونآلود خود را بر سر حوض می شستند، یکی گفت: ما نفهمیدیم این ملعون چه گناهی داشت؟ اول قضاوتشان را کردند و سر طرف مقابل را بریدند، بعد میگویند نفهمیدیم این ملعون چه گناهی داشت. این حکایت طنز است، اما بسیاری از اختلافهای علمی از این قبیل است. دو طرف حرف همدیگر را درک نمیکنند و ازقبل حکمشان را صادر میکنند که این ملعون است و باید او را طرد کرد. سپس، اگر فرصتی پیش آید، جستجو میکنند که طرف چه میگوید. چنین مشکلی هم در فلسفههای غربی دیده میشود و هم در همین فلسفههای شرقی و نیز در اختلافات قدیمی بین فیلسوفان با فقیهان.
راه علاج این آفت این است که بکوشیم حرف همدیگر را درست درک کنیم و اول ببینیم طرف واقعاً چه میگوید و اصلاً منظورش چیست. دستیابی به چنین هدفی مستلزم آن است که ابزار تحقیق گسترده بشود و در اختیار افراد قرار بگیرد. پژوهشگران باید بتوانند به منابع مختلف مراجعه کنند. ترجمه متنهای دیگر اولین قدم در راه درک دیگران است و اگر ترجمه زبانهای مختلف زیاد باشد، از سخن دیگران هم آگاه میشویم. البته، ترجمه باید درست و دقیق باشد. اما ترجمه تنها کافی نیست، چون در ترجمهها لغزشهای بسیاری اتفاق میافتد و نارساییهای زیادی وجود دارد. برای مثال، بعد از هزاروچهارصد سال هنوز بهدشواری میتوانیم یک ترجمه از قرآن بیابیم که همه آن را بپذیرند. حتی ترجمه درست هم نمیتواند زبان مخالف را منتقل کند؛ زیرا هر زبانی ویژگیهای خاص خودش را دارد. بنابراین، باید بکوشیم هر مطلبی را با همان زبان اصلی خودش بیاموزیم.
در دوره اخیر مرحوم استاد شهید علامه مطهری به کمک استادشان علامه بزرگوار آیتالله طباطباییرضواناللهعلیهما تلاشهای زیادی کردند که مذهبیها از راه ترجمهها حرف دیگران را بفهمند، پیشازآن حتی ترجمهای هم صورت نمیگرفت. انگیزه آنها هم مقابله با گرایشهای مارکسیستی و ماتریالیستی بود که در آن زمان با سرعت پیش میرفت و دانشگاهها را تحتتأثیر خودش قرار داده بود. مارکسیستها قشرهای فرهنگی را تحتتأثیر قرار داده بودند و ممکن بود حتی بدنه جامعه را هم در دست بگیرند[3]. در چنین وضعیتی شهید مطهری احساس مسئولیت کرد و گفت ما نباید بنشینیم و فقط حرفهای خودمان را بخوانیم و بگوییم که آنها کفر میگویند. چنین کاری پاسخ فعالیتهای آنها نیست؛ زیرا آنها مشغول کارشان هستند و نظر خود را ترویج میدهند. آنها دانشگاهها و محافل ادبی را تسخیر کردهاند.[4] خطری فرهنگ ما را تهدید میکند و باید پاسخی علمی بدهیم. نظر آقای مطهری این بود که اول حرفهای اینها را بهدرستی درک کنید و سپس به نقدش بپردازید. او در این راه واقعاً نبوغ داشت؛ خود مارکسیستها اعتراف کردند که مرحوم آقای مطهری حرفهای ما را از خود ما بهتر تبیین میکند. بنابراین، وقتی او نقد میکرد، مخالفان به حرفش گوش میدانند؛ زیرا احساس میکردند او حق دارد نقد بکند، زیرا میگفتند او حرف ما را بهخوبی درک و بهتر از خود صاحب نظریه تبیین میکند. وقتی کسی نه فهمیده، نه شنیده، نه زبانشان را بلد است و نه درست کتابشان را خوانده است، نمیتواند سخنی درآنباره بگوید یا نقدی بکند. در عصر ما، این دو بزرگوار، علامه طباطبایی و مرحوم آقای مطهری، مبتکر و پیشگام نقد علمی بودند. البته، دوستان دیگری هم در کنارشان بودند ولی تلاش ایشان بود که سبب شکستهشدن طلسم نقد عالمانه بود.[5]
براساس آنچه گفتیم، اگر برخورد با نظریات مخالف متعصبانه باشد پیشرفتی در علم حاصل نخواهد شد. تعامل با نظریات دیگران باید منصفانه باشد، یعنی آدمی خودش را جای طرف مقابل بگذارد و سخن او را دریابد. این همدلی تحقیقی نیازمند آن است که منابع کافی برای تحقیق در آن نظریات را داشته باشیم. حال، ببینید که در دوران ما، در هر روز چند کتاب درباره علوم عقلی در دنیا منتشر میشود و ما چقدر با این منابع آشنایی داریم.[6]
مسئله دیگر آن است که باید از امکانات جدید برای رسیدن به هدف استفاده کنیم. تنها منبع مرحوم آقای طباطبایی برای نوشتن تفسیر المیزان برای تطبیق آیات، کشفالایات معجمالمفهرس بود. یعنی، معجمالمفهرس تنها کتابی بود که میتوانست به ایشان، در نوشتن تفسیر، کمک کند. حال، امروزه که ابزارهای علمی و تحقیقاتی فراوانی در دنیا هست، اگر ما از اینها برای اهداف خودمان استفاده نکنیم، چگونه میتوانیم پاسخگوی نیاز زمان خود، برای مثال در زمینه فقه، باشیم؟ الحمدلله، این کارهایی که در زمینه تحقیقات کامپیوتری شده، کمکهای بسیار بزرگی کرده است که ما بتوانیم از منابع بیشتری استفاده کنیم و به کتابهای بیشتری دسترسی داشته باشیم و وقتی کتابی در دسترس نباشد، دستکم بتوانیم نسخه الکترونیکی آن را تهیه کنیم.
باوجود همه پیشرفتهایی که در زمینه پژوهشهای علمی شده است، هنوز در زمینه علوم عقلی که غریبترین علوم است، مشکلاتی برای تحقیق باقی مانده است. از آرزوهای ما این بود که برای علوم عقلی فهرستی از اصطلاحات را تهیه میکردیم، بهویژه برای اصطلاحات دشوار و مشترکهای لفظی. اصطلاحات علوم عقلی آنقدر مشترک لفظی دارد که گاه استادان علم نیز اشتباه میکنند و در بحثهایشان خلط و مغالطه پیش میآید. برای مثال، برای کلمه «لذاته» یا «ذاتی»، در برهان شفا، چند معنا آمده است، اگر ما استخراج کنیم که در کل علوم عقلی، کلمه ذاتی یا لذاته یا «بذاته» چه معناهایی دارد، کمک زیادی به پیشرفت بحث خواهیم کرد. کسی که آشنا نیست و فقط برای مثال، متن شرح منظومه را خوانده است، حداکثر یک ذاتی باب برهان و یک ذاتی باب ایساغوجی را میشناسد و اصطلاحهای دیگر را بلد نیست. اگر بهطورکامل با اصطلاحهای فلسفی آشنا نباشیم، پژوهشمان در معرض خطر و لغزش است. اولین کار ما این است که اصطلاحات را بهدقت بشناسیم و فرق آنها را بدانیم. هنوز هیچ ابزاری برای این کار نداریم.[7]
اگر کسی بخواهد واقعاً ببیند در علوم عقلی چه نظریاتی هست و کدام درست و کدام غلط است، باید از برهان بهره ببرد. نباید هیچ تعصب و ابایی داشته باشیم که بگوییم نظریهای صددرصد غلط است؛ منتها باید از روشی صحیح استفاده کنیم. هر علمی روشی دارد و روش علوم عقلی برهان است. شما برهان بیاورید که این مطلب غلط یا درست است. پیمودن این مسیر و انجامدادن این کار شدنی است و اگر نرفتهایم و نکردهایم، نقص از ما بوده است. ما کوتاهی کردهایم و براهین را بررسی نکردهایم. اگر در استدلال طرف مقابل مغالطهای وجود دارد ما باید آن را کشف کنیم. بسیاری از مغالطات در اثر اشتراکهای لفظی است که ما از آنها غفلت میکنیم. برای مثال، به کلمههای اصالت، ذاتی، بالذات، و عرضی، بالعرض و عرض نگاه کنید. بسیاری از تحصیلکردههای فلسفه، در موارد زیادی، عرض، بالعرض و عرضی را یکی میپندارند درحالیکه فرق بزرگی دارند.
اگر میخواهیم بتوانیم در آینده نقش خودمان را در زمینه علوم عقلی ایفا کنیم، باید تلاش زیادی بکنیم. علوم عقلی ریشه همه علوم است. علوم مبتنی بر اصولیاند که در علوم عقلی باید اثبات بشود. اگر در علوم عقلی خطایی رخ دهد، این خطا به همه علوم سرایت میکند. اصول موضوعه علوم باید در فلسفه اثبات بشود. بنابراین، باید در این جهت تلاش کرد و باید نظریات صحیحی در این مبانی داشته باشیم. صرف اینکه بگوییم اشراقیها اینطور گفتند یا مشاییها اینطور گفتند، مشکلی را حل نمیکند. خب، شما چه میگویید؟ ما باید چه بگوییم؟ حال، چه وقت میتوانیم نظریه بدهیم؟ آن وقتی که با نظر منصفانه هم حرف این طرف را درک کنیم و هم حرف آن طرف را. سپس، آنها را بهدقت با هم تطبیق کنیم و ببینیم کجا با هم تعارض دارد. آنجا که دو طرف تعارض دارند، دلیل هریک از دو طرف چیست. باید دلیلهای آنها را درست نقادی کنیم و نقطه ضعف یکی از این دلیلها را پیدا کنیم یا هردو را رد کنیم و بعد نظریه جدیدی ابراز کنیم. کار عالم همین است؛ مگر ما در فقه چهکار میکنیم یا در اصول چهکار میکنیم. عیناً باید همان کار را در فلسفه هم کرد. در هر علم عقلی که از علوم حصولی بحث میکند و کار تابع بحث است و استدلال و برهان، باید همین روش را اجرا کنیم. چنین پیشرفتی، نخست به عامل روانی نیاز دارد، یعنی باید از تعصب دوری کنیم و سعی کنیم حرف هر دو طرف را درست بفهمیم و پیشداوری نکنیم. دوم، باید از همه منابع موجود استفاده کنیم. دستکم باید منابع ترجمهشده را بخوانیم و همچنین باید تلاش کنیم هر نظریهای را با همان لغت و زبان اصلیای درک کنیم که مبتکر آن نظریه گفته است. [8] سومین عامل کوشش است. آدمی باید تلاش کند و بادقت تحقیق کند. خدا بیجهت به کسی چیزی نمیدهد بلکه باید زحمت کشید و تلاش کرد. آنها که قبل از ما قمر مصنوعی را به فضا فرستادند، زحمت کشیده بودند. بیتلاش و کوشش که چیزی اختراع نمیشود. آنها که الفبای خط میخی را کشف کردند، یکمرتبه به آنها الهام نشد، بلکه سه نسل زحمت کشیدند تا الفبای میخی را کشف کنند و بتوانند نوشتههایی را بخوانند که با خط میخی هست. اگر میخواهیم قدمی در پیشرفت علم برداریم، باید خودمان را برای زحمتکشیدن آماده کنیم. سرسریگرفتن مشکلی را حل نمیکند. اگر ما تلاش نکنیم، کسانی در گوشهوکنار دنیا پیدا خواهند شد که چنین کارهایی را میکنند و چنین چیزی بهنفع ما تمام نخواهد شد. چهارمین عامل، استفاده از امکانات جدید برای بررسی تماموکمال منابع موجود است. اولین قدم برای این نهضتی که باید شروع بشود این است که از همه منابع موجود بهدرستی استفاده کنیم. وقتی میتوانیم با این عمر کوتاه و مسئولیتهای سنگین از منابع موجود استفاده کنیم که بدانیم واژهها و اصطلاحهای مورد بحث دقیقاً چه معنایی دارند و در چند کتاب و کجاها بهکار رفتهاند. اگر از کامپیوتر برای این کار استفاده کنیم، کارمان راحت میشود؛ زیرا دیگر احتیاجی نیست که در کتابخانهها بگردیم تا معنا را بیابیم. روزگاری برای اینکه کسی بفهمد، برای مثال، اصطلاح «لذاته» در چند جای الهیات شفا بهکار رفته است و به چه معنایی، باید بارها کتاب را زیرورو میکرد یا مثلاً در فقه اگر فقیهی بهدنبال حدیثی بود، گاه باید دو ماه زحمت میکشید و کتابها را زیرورو میکرد تا منبع اصلی حدیثی را پیدا میکرد؛ اما امروزه همه اینها با زدن یک دکمه فراهم میشود.
چنین برنامهای را ما باید در علوم عقلی پی بگیریم. مقدمات این کار همین کاری است که عزیزان دائرهالمعارف انجام دادهاند. من از استادانی که مسئولیت خودشان را در این فضای فرهنگی بهخوبی درک کردند و با صبوری پژوهش خود را ادامه دادند تشکر میکنم. این عزیزان، بدون تشویقهای تلویزیونی و بیآنکه در پی امتیازی دنیایی باشند، فقط بهدلیل احساس مسئولیتشان در برابر خداوند، گوشه کتابخانه نشستند و با زحمت فراوان، این بخش از راه را طی کردند. ما به سهم خودمان دست بهدعا برمیداریم و توفیق بیشتر این عزیزان را از خداوند میخواهیم.
[1]. الكافی (ط - الإسلامیة) / ج1 / باب الجبر و القدر و الأمر بین الأمرین ..... ص155.
[2]. شهر شام با روم ارتباط داشت. در آن مقطع، روم از ترکیه شروع میشد و قسطنطنیه یا استانبول فعلی مرکز روم بود، البته مرکز روم شرقی که از روم غربی جدا شده بود.
[3]. بهخاطر دارم که در دوران کودکیام جلسههایی تشکیل میشد که متدینان در آنها به بررسی مسائل اسلامی و قرائت قرآن میپرداختند. گاه در این جلسهها، کسانی که تحصیلکرده و باسواد بودند چنین بحثهایی را نیز مطرح میکردند. در همان دوره، در قشر متدین سرشناس بازاری و حتی در میان روحانیان هم گرایشهایی بهسمت مارکسیسم پیدا شد. بهخاطر دارم، یکی از معلمان روحانی من که من نزد او کمی صرف خواندم، طرفدار مارکسیسم بود و حتی روزنامهای هم منتشر کرد. اینها را نقل کردم تا با فضای آن دوره آشنا شوید.
[4]. یکی از هنرهای مارکسیستها این بود که هر جا میرفتند سعی میکردند ادبیات آن منطقه را تسخیر کنند. در اغلب موارد، مارکسیستها قلمهای زیبا و جذابی داشتند. آنها با انگیزههایی که طرفدار کارگر و کشاورز و طبقه محروم بودند، بدنه جامعه را تسخیر میکردند. آنها با چنین ابزاری تقریباً نصف اروپا را گرفتند؛ چکسلواکی، لهستان، رومانی و بسیاری از کشورهای اروپایی را از آن خود کردند. هر جا هر کشوری میخواست از زیر بار استعمار بیرون بیاید، به دامان مارکسیستها دست میزد. انقلابهایی که در آفریقا و آمریکای جنوبی انجام شد با انقلاب مارکسیستی توأم بود.
[5]. البته هم مرحوم آقای مطهری و هم مرحوم آقای طباطباییرضواناللهعلیهما میفرمودند: ای کاش زمینهای فراهم میشد تا ما بتوانیم زبان انگلیسی را یاد بگیریم. مرحوم آقای مطهری میفرمودند: اگر مطمئن باشم که با تعطیلی ششماهه همه کارهایم میتوانم زبان انگلیسی را یاد بگیریم، این کار را میکنم. مرحوم آقای مطهری هم خیلی تلاش میکرد، ولی وضعیت طوری بود که آنها فرصت چنین کاری را نداشتند. هم سنشان و هم وضعیت و محیط اقتضا نمیکرد.
[6]. حالا بگذریم که قبل از انقلاب چقدر با این منابع آشنایی داشتیم. مثلاً آقای مطهری زبان انگلیسی را به اندازهای نمیدانست که متن انگلیسی را درک کند، چه برسد به زبانهای دیگر. بسیاری از متون علوم عقلی به زبان فرانسه یا آلمانی است، اما بزرگان ما حتی زبان انگلیسی را هم نمیدانستند، چون در حوزه به آنها آموزش داده نمیشد. با این وضع، ما چگونه میتوانستیم تحقیق کنیم؟ علاوهبرآنکه حتی منابع عربی هم در اختیار ما نبود. در زمان ما در قم، بسیاری از منابع مهم عربی هم چاپ نشده بود. برای مثال، ما کتاب چاپی منطق شفای ابنسینا را نداشتیم، در آن دوره در مصر چاپ شده بود، اما در ایران نبود، دستکم من ندیدم. خب با آن امکانات چگونه میتوانستیم به منابع رشتههای مختلف علوم عقلی دسترسی پیدا کنیم؟ بهخاطر دارم که در خدمت مرحوم آقای طباطباییرضواناللهعلیه شبهای پنجشنبه و جمعه، برهان شفا میخواندیم. کتاب ایشان رونوشتی خطی بود که از روی نسخهای در نجف نوشته بودند و کتاب ما رونوشتی از نسخه ایشان بود. آن موقع چاپشدهاش نبود و حالا که هست کسی حوصله خواندن ندارد.
[7]. شیخالرئیس کتابی به نام حدود دارد. اخیراً این کتاب چاپ شده است. قبلاً که امکانات جدید نبود، برای شناخت تعریفهای مختلف بدان مراجعه میکردیم؛ اما کتاب کاملی نیست.
[8]. آقای لگنهاوزن(ایدهاللهتعالی) که از دوستان ما در مؤسسه هستند، در بحث معرفتشناسیای که داشتیم، نقل میکردند: روزی فیلسوفی که گویا هنوز هم زنده است، در تحقیقی فلسفی به اصطلاحی در فلسفه ارسطو رسید. او این اصطلاح را در کتابهای ترجمهای دید، اما مطمئن نشد که نظر ارسطو درباره این اصطلاح چه بوده است. لذا تصمیم گرفت، در سن پیری، به یونان برود، دو سال در یونان بماند و زبان یویانی را بیاموزد تا ببیند منظور ارسطو از این اصطلاح یونانی چه بوده است. البته،آقای لگنهاوزن اسم آن فرد و آن اصطلاح را هم گفت که اکنون بهخاطر ندارم؛ اما مهم رویکرد و نحوهی پژوهش اوست.