بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ للهِ رَبِّ العَالَمِین والصَّلوةُ والسَّلامُ عَلَی سَیِّدِالأنْبِیَاءِ وَالمـُرْسَلِین حَبِیبِ إِلهِ الْعَالَمین أَبِیالْقَاسِمِ مُحَمَّد وَعَلَی آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ المـَعْصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
خداوند متعال را شکر میکنم که حیات و توفیقی عنایت فرمود که به عتبهبوسی حضرت ثامنالحججصلواتاللهعلیهوعلیآبائهوابنائهالمعصومین شرفیاب شوم و به برکت زیارت این بزرگوار، خدمت شما عزیزان که نور چشمان رهبری و مایه امید آینده این انقلاب هستید حضور پیدا کنم و به عنوان کمترین کار، عرض ارادتی داشته باشم.
آینده برای انسان، مثل سفری است که به سوی مقصدی در پیش دارد. هر انسان عاقلی میداند که اگر کسی قصد سفر داشته باشد باید بداند مقصد کجاست. پسازآن، راه و پیچوخمها و فرازونشیبهای آن را بشناسد تا خودش را آماده و وسایل لازم را تهیه کند که بتواند این سفر را طی کند و به مقصد برسد. ما اگر آینده خودمان، چه آینده دنیایمان و چه آینده اصلیمان که بینهایت است را در نظر بگیریم باید بدانیم کجا داریم میرویم و کجا شایسته است و ارزش دارد که برویم؛ بعد از تشخیص مقصد، باید راه را بشناسیم تا یک وقت اشتباه نرویم و اگر باید از سمت راست برویم سمت چپ را انتخاب نکنیم؛ بعد هم باید بدانیم که لوازم این راه چیست تا اگر برف و کولاکی هست لباس گرم برداریم یا اگر غذایی لازم است برداریم. همه اینها یعنی اینکه هدف کجاست، راه کجاست و لوازم راه چیست، در مقوله شناخت، مندرج هستند و باید آنها را بشناسیم.
آیا اگر اینها را شناختیم، دیگر کارمان درست است و حتماً به مقصد میرسیم؟! فرض کنید همه اینها را خوب بدانیم و کروکی و نقشههای دقیق و همه وسایل هم برای ما آماده باشد اما حالش را نداشته باشیم و بگوییم میخوابیم ببینیم چه میشود. مخصوصاً اگر جای سبز و خرمی باشیم که جوی آب و سایه درختی دارد و مثلاً درخت گلابیای هم هست، بد جایی نیست که تماشا کنیم و غذای طبیعی بخوریم. اگر امروز و فردا کنیم و بگوییم وقت زیاد است، دیر نمیشود، ظاهراً در این صورت هم به جایی نمیرسیم.
بنابراین غیر از شناخت، یک اراده جدی برای حرکت میخواهیم تا اگر راه، سختیهایی دارد خودمان را برای تحمل آنها آماده کنیم و آنها را به جان بخریم تا به مقصد برسیم وگرنه با دانستن و نقشهبرداری به جایی نمیرسیم؛ پس شرط دوم این است که اراده قوی برای حرکت داشته باشیم. اگر گرفتار تنبلی، سستی، چرت، خواب، گپ زدن و جک گفتن شویم یا بگوییم بیکار بنشینیم تا ببینیم چه میشود یعنی باری به هر جهت شویم، اینها مانع حرکت ما میشود و درنتیجه به جایی نمیرسیم.
اگر به ما گفتند که این راه، پیچوخمها و سختیهایی دارد و ما هم اجمالاً تصمیم گرفتیم که آنها را تحمل کنیم اما سر پیچ که رسیدیم دیدیم در تطبیق نقشه، مشکل داریم و نمیدانیم باید از کدام طرف برویم یا علامتهای روی نقشه را تشخیص نمیدهیم یا نقشهها مبهم است و نمیتوانیم بهدرستی بخوانیم، در این صورت هم به مقصد نمیرسیم. تطبیق نقشه بر شرایط عینی خارجی هم نیاز به بینش دارد.
راه خدا و دین و راه نهایت آدمیزاد نیز همین سه چیز را لازم دارد؛
معرفت و شناخت نسبت به اینکه هدف کجاست، خدا ما را برای چه آفریده و از چه راهی باید برویم. الحمدلله خدا به ما مرحمت فرموده که خدا و اسلام را شناختهایم و میدانیم که باید دستورات اسلام را عمل کنیم تا به سعادت برسیم. البته هرچه بیشتر و بهتر بشناسیم احتمال خطایمان کمتر میشود ولی الحمدلله همه ما کلیات را میشناسیم و میدانیم که باید راه دین را برویم.
ایجاد اراده و عزم جدی، از کسب معرفت و شناخت، کمی سختتر است؛ چون انگیزههایی برای انسان پیدا میشود که با آن راهی که خدا و پیغمبر برای او تعیین کردهاند همیشه همسو نیست. به زبان دین، ما هوسهای نفسانی داریم. نفس ما چیزهایی را میخواهد که دین نمیپسندد. توضیح اینکه چرا اینگونه است نیاز به بحث طولانی دارد که در فرصتی دیگر باید به آن پرداخت اما همه میدانیم که بر اساس دین، بسیاری از امور را باید انجام بدهیم اما حالش را نداریم و بسیاری امور را باید ترک کنیم اما آنها را دوست داریم؛ مخصوصاً اگر عادت کرده باشیم، برای ما بسیار سخت است.
در فرهنگ دینی، شرط اول را معرفت و شرط دوم را تقوا مینامیم؛ به این معنا که انسان ملکه یا همان صفت ثابتی داشته باشد که بنای آن بر انجام کار درست و پرهیز از کار خطاست. این دو شرط باید برای ما حاصل شود تا بتوانیم راه خدا را برویم.
اما گاهی میبینیم کسانی با اینکه شناختهای خوب داشتهاند، خیلی درس خواندهاند، چهبسا مجتهد شدهاند، انسانهای باتقوایی هم بودهاند، خیلی ساده زندگی میکردهاند و در زندگی فردیشان بسیار اهل عبادت، روزه، نماز، ذکر و زیارت عاشورا بودهاند اما در جاهایی خطاهای عجیبی کردهاند. اینجا شرط سومی لازم است که به فرموده مقام معظم رهبریحفظهاللهتعالی در فرهنگ دینی، بصیرت نامیده میشود. انسان، درس خوانده و بنا هم دارد که عمل کند اما راست و چپ را با هم اشتباه میکند یا فرد سادهای است و اطرافیان و نزدیکانش او را گول میزنند و امور را برای او آنچنان وانمود میکنند که فریب میخورد.
چون جوانان راجع به بصیرت زیاد سؤال میکنند من میخواهم چند دقیقه راجع به این، صحبت کنم که بصیرت یعنی چه؟ چگونه پیدا میشود؟ آنهایی که ندارند چرا ندارند؟ چطور شده که خدا به بعضی داده و ما برای به دست آوردن آن باید چهکار کنیم؟
بصیرت واژهای عربی از ماده بَصَر به معنای بینایی است. منتها در زبان عربی گاهی مصادر یا مشتقات بهگونهای است که موارد خاصی را شامل میشود. قرآن یک بینایی ظاهری برای انسان قائل است که با چشم سر اتفاق میافتد و به آن اِبصار میگویند. خود چشم را بَصَر و جمع آن را اَبصار میگویند. چشمی که ضعیف نیست و خوب میبیند را یُبْصِرُ میگویند یعنی ابصار میکند و میبیند. ثلاثی مجرد آن نیز در قرآن به کار رفته است؛ فَبَصُرَتْ بِهِ.[1] این دیدن ظاهری است با چشم سر.
اما قرآن نوع دیگری از بینایی را برای انسان برمیشمارد که با چشم سر اتفاق نمیافتد.[2] قرآن این نوع بینایی را بصیرت مینامد و عامل آن را در باطن انسان میداند.[3] بنا بر فرمایش قرآن، بعضی انسانها بصیرت دارند؛ چنانکه به پیغمبر میفرماید: قُلْ هَٰذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَىٰ بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي؛[4] یعنی به مردم بگو من در کار خودم بینش دارم و میدانم باید چهکار کنم؛ درحالیکه دیگران نمیدانند و اشتباه میکنند.
این مفهوم از مفاهیمی است که ما خیلی جدی نمیگرفتیم و در کلمات علما هم به آن چندان بها داده نشده است. خدا سایه مقام معظم رهبری را مستدام بدارد و بر علو درجات و برکات ایشان بیفزاید که این مفهوم را در فرهنگ امروزی ما زنده کردند و روی آن زیاد تکیه میکنند.
ادعای قرآن این است که غیر از دیدن و شنیدن ظاهری که با چشم و گوش سر اتفاق میافتد، انسان یک دیدن و شنیدن باطنی هم دارد که خیلی به سنوسال مربوط نیست؛ ممکن است جوان باشد و نداشته باشد یا پیر باشد و داشته باشد یا بالعکس. این دیدن و شنیدن به عامل دیگری نیاز دارد. پیشتر گفتم که دو عامل اصلی برای پیمودن راه خدا عبارت است از معرفت و تقوا. از مجموع مبانی دینی اینگونه برمیآید که اگر این دو عامل با هم جفت شوند و در مقام عمل تأثیر کنند زمینهای برای انسان فراهم میشود که عامل سوم در او پدید آید.
همینجا یک نکته داخل پرانتز بگویم؛ نعمتهایی که خدا به ما میدهد اینگونه است که ابتدا مایهای از آن در وجود ما قرار میگیرد و بعد بهتدریج رشد میکند. نوزاد شیرخوار تا به سنین جوانی برسد، قوای بدنیاش بهتدریج رشد میکند. مایه عقل در آدمیزاد هست اما از سن هفت، هشت سالگی بهتدریج جوانههای آن و به قول روانشناسان، قدرت تجرید و تعمیم در او ظاهر و انسان، کمکم عاقل میشود بهگونهای که وقتی به سن تکلیف میرسد در حدی است که مکلَّف میشود و باید وظایفی را انجام دهد؛ ولی این عقل در همه یکسان نیست. خیلیها مایه عقل را دارند اما عقلشان را به کار نمیگیرند.
اتفاقاً قرآن در این خصوص تعبیری دارد که میفرماید: لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا؛[5] چشم دارند اما به کار نمیگیرند که ببینند. شما کسی را سراغ دارید که چشم داشته باشد و آن را ببندد که نبیند؟! خدا میفرماید هستند کسانی که باید چیزهایی را با این چشم ببینند ولی نمیبینند! وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا؛ گوش دارند اما آنجا که باید به کار ببرند تا بعضی چیزها را بشنوند گوششان بدهکار نیست و نمیشنوند! بعد میفرماید: أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ؛ اینها مثل چهارپا میمانند؛ خدا به آنها عقل داده، لَهُمْ قُلُوبٌ اما لَا يَفْقَهُونَ بِهَا.
اگر عامل معرفت که از عقل و وحی به دست میآید بود، ما هم قدر آن را دانستیم، به هرچه یاد گرفتیم عمل کردیم و بنا گذاشتیم تخلف نکنیم، مایهای در ما پیدا میشود که اسم قرآنی آن برای ما نامأنوس است و به همین دلیل من معمولاً کمتر دیدهام که در بحثها مطرح و درباره آن صحبت شود. قرآن میفرماید أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا؛[6] میفرماید آیا کسی که مرده بود و ما او را زنده کردیم الیآخر؛ فکر نمیکنم منظور مردههایی باشد که به خاک میسپارند. آنها که زنده نمیشوند. حداقل ما ندیدهایم که زنده شوند. میفرماید اگر کسی مرده بود و ما او را زنده کردیم و نوری برای او قرار دادیم که به وسیله آن در جامعه زندگی کند و راهش را پیدا کند آیا چنین کسی با آن کس که مرده، چیزی را نمیبیند، حیاتی ندارد، نوری ندارد و در ظلمت فرو رفته یکسان است؟!
بعضی آموزههای قرآن اینگونه است که خدا مطالبی را به صورت سؤال مطرح میفرماید. به قول ادبا استفهام انکاری است؛ یعنی جوابش منفی است و همه میدانند اینگونه نیست. بهعنوانمثال میفرماید: قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَىٰ وَالْبَصِيرُ؛[7] یعنی آیا کور و بینا یکسان هستند؟! نه، معلوم است که یکسان نیستند. اینجا هم میفرماید آیا کسی که مرده بود، او را زنده کردیم و برای او نوری قرار دادیم.... اینها برای ما نامأنوس است. مردهای که زنده شده و نور پیدا کرده کجاست؟! چگونه است؟! قرآن میفرماید چنین کسی هست. میفرماید آیا چنین کسی با آن کسی که در ظلمت فرو رفته، یکسان است؟! پیداست که مرده با زنده و آدمی که در ظلمت فرو رفته باشد با آدمی که نور دارد یکسان نیست.
شما میخواهید کدامیک از اینها باشید؟! آیا میخواهید در زندگی مرده باشید، پویشی نداشته باشید، رشدی نکنید، دائماً در ظلمت، فرو رفته باشید، راه و چاه را از هم تشخیص ندهید و در یک کلام كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ باشید؟! یا نه، میخواهید انسان باشید، با چهارپا فرق داشته باشید، حیات انسانی و نور داشته باشید و با این نور که همان بصیرت است، در اجتماع بتوانید راه صحیح را پیدا کنید؟! اگر میخواهید اینگونه باشید میدانید باید چهکار کنید؟! راههایی دارد که باید آنها را بروید.
یک راه برای کسب بصیرت این است که قرآن میفرماید يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ.[8] اگر به ما بگویند ای کسانی که ایمان دارید! ایمان بیاورید! میگوییم يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا که خودش به معنای ای کسانی که ایمان دارید است، دیگر چه ایمانی بیاوریم؟! اگر ایمان نداشتیم که نمیگفتی يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا. از اینجا معلوم میشود که «ایمان بیاورید!» یک چیز اضافه است وگرنه به قول ما طلبهها تحصیل حاصل و محال میشد. ما که ایمان داریم، دیگر کسبکردنی نیست. اینکه میفرماید «ایمان بیاورید!» یعنی ایمان حقیقیای که زندگیتان مبتنی بر آن باشد و به هرچه ایمان دارید در زندگیتان ظهور پیدا کند، نه اینکه چیزی را بگویید قبول داریم اما در عمل راه دیگری را بروید. این ایمان نیست، بلکه بازی است.
میفرماید: «به خدا و پیغمبرش ایمان بیاورید!» خدا را چون نمیبینیم باید به قرآنی که فرستاده ایمان بیاوریم. ایمان به پیغمبر به معنای ایمان به دستورات و اوامری است که پیغمبر به عنوان ولی امر صادر میکند. ایمان به پیغمبر نه به معنای صرف اعتقاد به رسالت، بلکه به معنای قبول امامت و رهبری آن حضرت در جامعه است. اطاعت خدا یعنی نماز خواندن، روزه گرفتن و...؛ و اطاعت پیغمبر یعنی هرچه میفرماید، همان را انجام دهیم. اگر این دو را داشتیم آن وقت چه میشود؟!
قرآن میفرماید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ؛[9] خدا دو سهم رحمت به شما خواهد داد. ما یک سهم رحمت را هم نمیدانیم چیست، چه رسد به دو سهمش! شاید مناسبتش این است که چون دو ایمان بود یعنی ایمان به خدا و ایمان به پیغمبر، رحمتی هم که داده میشود در مقابل آن دو ایمان است. وَيَجْعَلْ لَكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ؛ اگر به خدا و به پیغمبر ایمان راستین آوردید و دستورات شرع و دستورات حکومتی پیغمبر، هردو را عمل کردید، خدا نوری برایتان قرار میدهد. اثر این نور این است که تَمْشُونَ بِهِ؛ مشیتان مبتنی بر آن است، گم نمیشوید، اشتباه نمیکنید، راه صحیح را در جامعه پیدا میکنید و میفهمید باید چهکار کنید. وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛[10] اگر جایی هم اشتباه کردید خدا شما را میآمرزد. آن مفاهیم نامأنوسی که گفتم یکی همین است که يَجْعَلْ لَكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ. این یعنی چه؟!
قرآن در جایی در مقام بیان اینکه برای یافتن این نور چهکار کنیم یک فرمایش صریح دارد و طبعاً هدف این است که ما را تشویق کند که به دنبال آن برویم و آن را پیدا کنیم تا کور نمانیم. میفرماید: أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ.[11] این درست مقابل فهم عرفی ماست که خیال میکنیم چشم فقط همین چشم سر است و اگر کسی چشم سرش نابینا شد میگوییم کور است. قرآن میفرماید نه، این کور نیست. خیلی حرف است! میفرماید فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ؛ این چشمها کور نمیشود؛ وَلَٰكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ؛ دلهایی که در باطن شماست کور میشود. اینکه چشم ببیند یا نبیند خیلی مهم نیست و در سعادت و شقاوت ما نقش زیادی ندارد. خیلی کسان اصلاً کور مادرزاد بودند و به درجات عالی رسیدند یا بعد از رسیدن به آن درجات، کور شدند. مَراجعی داشتیم که در دوره مرجعیتشان نابینا بودند. مرحوم آقا سید عبدالهادی شیرازیرضواناللهعلیه که از بزرگترین مراجع نجف بودند آخر عمرشان نابینا شدند. نابینایی به مقام مرجعیتشان ضرری نزد. وَلَٰكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ؛ دلهایی که در باطن هست کور میشود. حواستان به آنها باشد! مواظب باشید آنها کور نشوند! چه کار کنیم؟!
أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ؛ آیا نرفتهاید در زمین گردش کنید و تاریخ و شرایط زندگی مردم را مطالعه کنید تا این نور برای شما پیدا شود؟! اگر میخواهید در زندگیتان بصیرت پیدا کنید یکی از راههای آن این است که تاریخ گذشتگان را درست بخوانید، تحلیل کنید و عبرت بگیرید. قرآن چرا اینهمه قصه از احوال آدم، شرایط زندگی بنیاسرائیل و... نقل میفرماید؟! این قصهها را برای چه میفرماید؟! خود قرآن میفرماید: لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبَابِ؛[12] اگر شما عقل دارید اینها را برای شما میگوییم تا عبرت بگیرید، نقطههای ضعف و قوت پیشینیان را بشناسید، مواظب باشید کارهایی که آنها در اثر گمراهی انجام دادند و سقوط کردند را شما انجام دهید.
شیعه و سنی روایات متعددی با عبارتهای خیلی نزدیک به هم و در بعضی موارد عین هم را از پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله نقل کردهاند که ایشان فرمودند: آنچه بر بنیاسرائیل گذشت بر شما هم خواهد گذشت. در ادامه بعضی از این روایات آمده حَتَّى أَنْ لَوْ كَانَ مَنْ قَبْلَكُمْ دَخَلَ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوهُ؛[13] اگر بنیاسرائیل وارد لانه سوسماری هم شده باشند شما هم وارد خواهید شد؛ یعنی حوادث مربوط به بنیاسرائیل و ما مسلمانان آنقدر شبیه به هم است که حتی این تعبیر را میتوان به کار برد.
البته بعضی از فیلسوفان تاریخ گفتهاند اصلاً تاریخ همیشه همینگونه است. داستانهای تاریخ دائماً تکرار میشود و حرکت تاریخ حرکت دوری است، یک دور میزند و باز به همان نقطه اول میرسد. این حرف عیناً درست نیست اما به واقعیت خیلی شبیه است. شاید اگر بگوییم حرکت مارپیچی است به واقعیت نزدیکتر باشد؛ چون گذشته عیناً تکرار نمیشود ولی دور که میزند محاذی و بالای سر آن نقطه قرار میگیرد نه روی خود آن. حوادث گذشته و حال آنقدر شبیه به هم است که اگر کسی درست فکر کند میتواند آینده را پیشبینی کند، اقلاً میتواند برای خودش درس بگیرد که چه کارهایی را باید انجام دهد و چه کارهایی را نباید.
بنابراین حاصل عرضم این شد که ما برای رسیدن به سعادت، سه چیز لازم داریم: معرفت، تقوا و بصیرت. یکی از راههای کسب بصیرت، مطالعه عبرتآموز از تاریخ است؛ چنانکه قرآن میفرماید: أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ. دلهایی که در باطن شماست کور میشود. اگر میخواهید کور نشود از تاریخ عبرت بگیرید. فکر میکنم آنچه گفتم چندان جای تشکیک نداشته باشد.
از گذشته چه عبرتهایی بگیریم؟! مثلاً هخامنشیان در ایران چنینوچنان زندگی کردند، مرزهای حکومتشان از کجا تا کجا بود و...؛ از آنان چه عبرتی بگیریم؟! آیا ما هم باید برویم دیگران را بکشیم و کشورگشایی کنیم تا کشورمان وسعت پیدا کند؟! بعد از آنها هم گروه دیگری آمدند که چنین و چنان کردند و الیآخر. تاریخ ما تاریخ سلاطین است. آیا قرآن همینها را میفرماید؟! آیا میفرماید داستان سلاطین را بخوانید و شما هم سعی کنید مثل آنها بشوید؟! یا داستان، چیز دیگری است؟!
ما میتوانیم عبرتهای کلیای از تاریخ انسانیت و نیز عبرتهایی از تاریخ اسلام و تاریخ انقلابمان بگیریم. اگر فرصت کردید روی این سه مقوله مطالعه و بررسی کنید که اصلاً انسانها در این دنیا چگونه زندگی کردند، کدام کارها و خصوصیاتشان قابل اقتباس است که ما هم یاد بگیریم و کدام کارها و خصوصیاتشان بد بود که ما آنها را رها کنیم؟! این تاریخ انسانیت است. تاریخ قرآن برخلاف تاریخهای رسمی ما که تاریخ سلاطین است به موضوع اقوام و انبیای آنها پرداخته و در داستانهای آن، جز چند مورد، اسمی از سلاطین برده نشده است. آنجا هم که نامی از سلاطین برده میشود معمولاً تحسینآمیز نیست؛ مثلاً از زبان ملکه صبا نقل شده که إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیةً أَفْسَدُوهَا.[14]
از چیزهایی که همه ما میدانیم و در قرآن هم زیاد نقل شده این است که بسیاری از اقوام گذشته[15] بهرغم اینکه فطرتشان میگفت پروردگاری دارند که باید در مقابل او خضوع کنند و نیازهایشان را از او بخواهند، قائل به شرک بودند. انواع و اقسام شرک وجود داشت که قِسم معروف آن، بتپرستان بودند. بعضی هم جنها و بعضی دیگر فرشتگان را میپرستیدند. بعضی از بتپرستان میگفتند بتها نمادهایی از فرشتگان هستند و ما به وسیله توجه به آنها به فرشتگان توجه پیدا میکنیم. فرشتگان هم دختران خدا هستند و خدا با آنها رودربایستی دارد و آنها وقتی از خدا چیزی بخواهند خدا حرف آنها را رد نمیکند. آنچه که قرآن از مشرکین عرب نقل میکند همین است که آنها ملائکه را میپرستیدند و ملائکه را هم دختران خدا میدانستند. قرآن خطاب به آنها میفرماید چگونه است که شما خودتان از دختر بدتان میآید اما برای خدا دختر قائل میشوید؟! این از بیانات قرآن است أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى * تِلْكَ إِذًا قِسْمَةٌ ضِیزَى؛[16] پسران را برای خودتان برداشتهاید و دختران را برای خدا گذاشتهاید؟! عجب تقسیم ناعادلانهای کردهاید!
بههرحال بتپرستی در بین اقوام گذشته، امری شایع بود. انبیا وقتی میآمدند میگفتند این چه کاری است که شما میکنید؟! این بتها را که خودتان میبرید، میتراشید و میسازید! اینها مخلوق شما هستند نه شما مخلوق اینها! اینها برای شما چهکار میکنند؟! بتپرستان هیچ جوابی نداشتند. تنها جوابشان این بود که این سنت آبا و اجدادی ماست؛ إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَىٰ أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَىٰ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ.[17] اقوامی که چنین منطق و عملکردی داشتند فراوان بودند.
درس کلیای که ما باید از اینجا بگیریم این است که سنت آبا و اجدادی، بهخودیخود اعتباری ندارد. برای اینکه ببینیم کاری درست است یا نه باید عقلمان را به کار بگیریم. اینکه بگوییم پدران و نیاکان ما اینگونه عمل میکردند، حرف درستی نیست. قرآن میفرماید شاید آنها شما را به جهنم دعوت میکردند، آیا شما هم باید بروید؟! وقتی میگویند ما چنینوچنان میکردیم، شما باید ببینید آیا کار درستی است یا نه؟! اگر عقلتان میگوید کار خوبی است، انجام بدهید؛ نه اینکه چون پدرانتان میکردند.
بعد از اینکه قبول میکردند که به جای بتها باید خدای واحد را بپرستند و خدای واحد هم جسم نیست، مشکل دیگر این بود که از دستورات خداوند فقط نماز و روزه را میپذیرفتند و در مقابل سایر دستورها میگفتند ولمان کنید! بگذارید هرگونه که میخواهیم زندگی کنیم! بعضی از انبیا با این مشکل مواجه بودند که وقتی دستورات اجتماعی میدادند و به مردم میگفتند خدا گفته باید اینگونه رفتار کنید، مردم میگفتند اینها را دیگر کنار بگذار! تو گفتی دست از پرستش بتها بردارید ما هم قبول کردیم، دیگر چهکار داری ما چگونه معامله کنیم، چه اموالی داریم و زن و مردمان با هم چگونه رفتار میکنند؟! اول میگفتند تو به اینها چهکار داری؟! تو برو کار خودت را بکن! بگذار ما هم کار خودمان را بکنیم! عیسی به دین خود موسی به دین خود! ما کاری به تو نداریم، تو هم کاری به ما نداشته باش! بعد که میدیدند پیامبرشان اصرار میکند باید این کار را بکنید، تهدید میکردند و میگفتند تو را زندان میکنیم! بیرون میکنیم؛ لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ![18] تو را میکشیم! دست بردار! أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ؛[19] تو اگر میخواهی نماز بخوانی، برو بخوان! آیا نماز تو میگوید ما در معاملهمان بیانصافی نکنیم و معاملهمان ربوبی نباشد؟! نماز تو چه کار به این کارها دارد؟! أَصَلاَتُكَ تَأْمُرُكَ. درنهایت هم میگفتند یا دست از این کارهایت برمیداری یا تو را بیرون میکنیم! لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ! حضرت شعیب چه میفرمودند؟ میفرمودند: وَزِنُوا بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذَٰلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا.[20] یعنی کمفروشی نکنید! حق مردم را نخورید! بیانصافی نکنید! مردم میگفتند اینها چهکار به خدا و پیغمبر دارد؟! خدا میگوید بت نپرستید و نماز بخوانید! ما هم قبول میکنیم. دیگر چهکار به این کارها داری؟!
در فرهنگ امروز ما این گرایش را سکولاریزم مینامند. طرفداران این گرایش میگویند ما خدا را قبول داریم و برای امام حسین هم سینه میزنیم، گریه میکنیم و سیاه میپوشیم اما اینکه این معامله، ربوبی است و نباید سی درصد سود بگیریم به دین چه ربطی دارد؟! مال خودمان است! هرگونه بخواهیم رفتار میکنیم! ما که بهزور از کسی پول نمیگیریم! ما قرض میدهیم و میگوییم سی درصد سود بده! اینها و چیزهای دیگری از این قبیل که لباستان چنین باشد، موهایتان پیدا باشد یا نباشد، آستین لباستان کوتاه باشد یا بلند و ... چه ربطی به دین دارد؟! بگذارید مردم زندگیشان را بکنند! اینکه با آمریکا سازش کنیم یا نکنیم کار سیاستمداران است نه کار انبیا! آخوندها بروند نماز خودشان را بخوانند و درس خودشان را بگویند! چهکار دارند که با آمریکا ارتباط داشته باشیم یا نداشته باشیم؟! آنها این چیزها سرشان نمیشود! در یک کلام، حساب دین و سیاست از هم جداست. بسیاری از اقوام گذشته هم حرفشان همین بود.
این مسئله در تاریخ اسلام هم سابقه دارد. بارها اتفاق افتاد که وقتی پیغمبرصلیاللهعلیهوآله به یک چیزی امر میفرمود، عدهای میگفتند این دستور را از خدا میگویی یا از خودت؟! حتی با اینکه حضرت میفرمودند من این را از طرف خدا میگویم اما باز هم زیر بار نمیرفتند. مثالهای زیادی در امور دینی و عبادی وجود دارد. در خصوص حج، عربها سنتی داشتند که حتی اگر ده، بیست روز پیش از ایام حج میآمدند و احرام میبستند، این احرام تا بعد از ایام حج بود و حق نداشتند از آن خارج شوند. آیه نازل شد که شما عمره را که به جا آوردید از احرام خارج شوید و صبر کنید، بعد برای حج، از نو احرام ببندید. این خلاف سنت عربها بود و آن را بیاحترامی میدانستند. میگفتند اَعمال حج، مقدس است و کسی که احرام میبندد تا زمانی که از حج خارج شود نباید آن را بشکند. پیغمبرصلیاللهعلیهوآله فرمودند: عمرهتان که تمام شد و تقصیر کردید، از احرام خارج میشوید و دیگر آزاد هستید تا زمان احرام حج برسد.
بعضی از آنها که به مقامات عالی هم رسیدند به پیغمبرصلیاللهعلیهوآله اشکال میکردند و میگفتند من می دانم که پیامبر صلی الله علیه وآله و اصحابش در حج متعه کردند و لکن من کراهت داشتم که مردم ... در حج حرکت کنند، در حالی که از سرهایشان آب [غسل] میچکد.[21] یعنی پیغمبرصلیاللهعلیهوآله دستور خدا را برای آنها بیان میفرمودند اما آنها اعتراض میکردند که تو بلد نیستی! مقدسات حج را باید بیشتر رعایت کرد!
در امور زندگی هم پیغمبرصلیاللهعلیهوآله از روز اول که دعوتشان را برای خویشاوندانشان عمومی کردند، فرمودند اولین کسی که به من ایمان بیاورد جانشین من خواهد بود. علی که آن روز ده یا سیزده سالش بود بلند شد و گفت: أشهدُ أنْ لا إلهَ إلا اللهُ، وأنَّكَ رسولُ اللهِ. پیرمردها نگاهی به همدیگر کردند، بعد رو به ابوطالب کردند و با تمسخر گفتند تبریک عرض میکنیم! از فردا آقازاده دهسالهتان امیر میشود و شما باید از او اطاعت کنید! او اول ایمان آورد، پس او جانشین پیغمبر شد!
با اینکه از همان روز اول معلوم بود که نظر پیغمبرصلیاللهعلیهوآله چیست و چه کسی قرار است جانشین ایشان شود، عدهای گفتند پیغمبری خودت را قبول میکنیم اما اگر بخواهی پسرعمویت را جانشین کنی زیر بار نمیرویم؛ چون جانشینی مسئلهای است مربوط به مردم، به چه دلیل ما باید از او اطاعت کنیم؟! تا جایی که گفتند اگر این جانشینی از طرف خداست، عذابی از آسمان نازل شود و منکر آن را هلاک کند! فَأَسْقِطْ عَلَيْنَا كِسَفًا مِنَ السَّمَاءِ.[22] در روایات آمده که صاعقهای نازل شد و گوینده این سخن همان جا هلاک شد. طبق بعضی روایات که سنیها هم نقل کردهاند آیه سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ[23] دراینباره نازل شده است.
همین مسئله مبدأ سکولاریزم در اسلام بود. گفتند حساب حکومت و سیاست از حساب دین جداست. دین میگوید نماز بخوان، روزه بگیر و خمس بده، قبول میکنیم؛ چون اینها مربوط به دین است؛ اما اینکه چه کسی حکومت کند ربطی به دین ندارد، مردم خودشان باید رأی بدهند. آزادی و دموکراسی است و مردم هرکسی را که خودشان میخواهند انتخاب میکنند؛ به تو چه که میگویی چه کسی باید جانشین من باشد!
این یک گذشته تاریخ است که مسلمانان در تفسیر آن بسیار اختلاف دارند و میدانیم که اکثر آنها این قضیه را به این صورت قبول ندارند؛ اما ما معتقدیم که مسلمانان اشتباه کردند، کار خوبی نکردند که حرف پیغمبرصلیاللهعلیهوآله را نشنیدند. اگر شنیده بودند وضع اسلام و جامعه اسلامی بسیار بهتر میشد. این را هم از خودمان نمیگوییم. خطبه حضرت زهراصلواتاللهعلیها را بخوانید و ببینید حضرت چه فرمودهاند. ما فقط میگوییم مسلمانان اشتباه کردند و ما باید سعی کنیم آن اشتباه را تکرار نکنیم. همه حرفها سر همین است. گذشته، گذشته است و نمیتوان آن را تغییر داد. أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ درباره این است که ما چه عبرتی بگیریم.
عبرت ما این است که اگر میخواهیم خدا به ما نوری بدهد، وقتی فهمیدیم کسی از طرف خدا ولایت دارد آن را جدی بگیریم. اگر میخواهیم در حوادث و تاریکیها گم نشویم، راهمان را پیدا کنیم و بدانیم کجا باید صلح و کجا باید جنگ کنیم، کجا باید سازش کنیم و کجا نباید بکنیم، دانستن اینها نوری میخواهد که همه آن را ندارند؛ به خاطر اینکه همه آن ایمان کامل به خدا و پیغمبر را ندارند وگرنه خدا آن نور را به آنها میداد. اگر همه، آن نور را داشتند بینشان اینهمه اختلاف نمیشد و به همدیگر فحش نمیدادند. نور، یک راه را به همه نشان میداد و همه میفهمیدند و عمل میکردند. كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَّعَنَتْ أُخْتَهَا.[24] اینکه هرکس سر کار میآید به نفر قبلی فحش میدهد و همه مشکلات را گردن او میاندازد به خاطر این است که هیچکدامشان نور ندارند؛ اما آن کس که نور الهی و ولایت خدایی دارد میداند هرکدامشان چه اندازه وزن دارد و با هرکدام چگونه باید معامله کرد. اسم این، بصیرت است که در آیات قرآن به آن اشاره شده و از طریق نور الهی ایجاد میشود. نور الهی نیز با عبرت گرفتن از تاریخ گذشتگان در انسان پدید میآید.
یک مقدار هم تاریخ خود انقلاب را مطالعه کنیم. وقایع هزار و چهارصد سال گذشته را نمیدانیم تاریخنویسان چقدر درست نوشتهاند. به همین دلیل اگر کسی در جایی از آن تشکیک کند ممکن است وجهی داشته باشد؛ اما از انقلاب خودمان هنوز چند سالی بیشتر نگذشته است. اگر بعضی از جوانان در حوادثش نبودند، پدر و مادرها و پیرمردها آنقدر نقل کردهاند که یقین دارند قضیه همینگونه بوده است. شما ببینید در همین دوران کوتاه سی، چهل سال، بین خواص، بزرگان و صاحبان مقامهای دینی و غیردینی چه تزلزلهایی پیدا شد که امامرضواناللهعلیه در زمان حیات خودشان مجبور شدند یک نفر را رسماً عزل کنند. چرا؟! برای اینکه اطاعت از رهبر، درست جا نیفتاده بود.
اگر میخواهید خدا آن نور را برای شما قرار دهد، زندگیتان روشن باشد و بفهمید باید چهکار کنید، آنجا که عقلتان به کار میآید آن را به کار بیندازید و با دیگران مشورت کنید. اگر به جایی رسیدید که نمیتوانید و نمیفهمید باید به اهلش مراجعه کنید. بالاخره زندگی آدمیزاد در رشتههای مختلف، چیزهایی دارد که همه نمیدانند. همه ما که پزشک نیستیم؛ وقتی مریض شدیم به دکتر مراجعه میکنیم. همه ما که مهندس و معمار نیستیم؛ وقتی میخواهیم خانه بسازیم نقشه را از معمار میگیریم. در امور سیاسی هم از معمار سیاستمان که از طرف خدا نیابت از امام معصوم دارد باید نقشه بگیریم؛ اما دل ما آنگونه که بایدوشاید باور ندارد. یکبار میگوییم اینگونه نبوده و در نقل اشتباه شده است؛ بار دیگر میگوییم مقصود، این نبوده است؛ حرفی را که دیروز زده و خودش هنوز زنده است، ما تفسیر میکنیم و میگوییم مقصود این بوده است!
یک وقت امامرضواناللهعلیه فرمودند من دیگر نمیدانم چگونه حرف بزنم که تفسیرهای مختلف نداشته باشد! شاید در عالم رهبری، کسی به سادگی امامرضواناللهعلیه صحبت نکرده باشد؛ سخنان صاف، بیپیرایه، بیاصطلاح، ساده و همهکسفهم که نه اصطلاح علمی داشت و نه اصطلاح سیاسی. بااینوجود امروز ایشان سخنرانی میکردند، فردا بعضی بهگونهای دیگر تفسیر میکردند و میگفتند مقصود امامرضواناللهعلیه این بود! کار به جایی رسید که خود ایشان فرمودند من نمیدانم چگونه باید صحبت کنم؟!
همه اینها به خاطر اشکالی است که در قلبها وجود دارد؛ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ. دل نمیخواهد بپذیرد، نه اینکه ندانیم و نفهمیم و راه وجود نداشته باشد؛ هوسمان اجازه نمیدهد؛ میگوییم ما انقلاب کردیم و زندان رفتیم، ریاستش را هم ما باید بکنیم. حرف منطقیای هم است. اگر دیگری سر کار آمد، به هر شکل ممکن باید او را کنار بزنیم. متهمش میکنیم. سیاست است دیگر! حق ماست. ما زندانش را رفتیم و شکنجهاش را تحمل کردیم، حالا هم حق ماست که ریاست کنیم. شما کجا بودید؟! در روستا قدم میزدید، حالا آمدید! اگر بگویند این راه خدا، پیغمبر، دین، ولیفقیه و نائب امام زمان است، میگوییم: «امام احساساتی بود، یک چیزی گفت، ما هم دنبالش راه افتادیم! اصل دموکراسی است و احزاب باید باشند! ولیفقیه چهکاره است؟! یک چیز تشریفاتی است!»
اگر بخواهیم به این کوری مبتلا نشویم باید مواظب دل باشیم، دنبال هوس دل نرویم، در دام شیطان نیفتیم و اطاعت خدا و پیغمبر را وجهه همت خودمان قرار بدهیم تا هم دنیایمان اصلاح شود و هم آخرتمان.
وصلَّی الله علی محمّد وآله الطّاهرین
[1]. قصص، 11.
[2]. این هم از چیزهای عجیبی است که در قرآن با آن مواجه میشویم و چون خیلی مأنوس نیستیم خیلی هم روی آن کار نمیکنیم. در همین جلسه به بعضی از این مفاهیم نامأنوس اشاره میکنم.
[3]. در فارسی هم گاهی مقدسین تعبیر چشم باطن را به کار میبرند و میگویند انسان یک چشم باطن هم دارد. دیدن با چشم باطن را بینش و دیدن با چشم سر را بینایی میگوییم. هر دو اسم مصدر هستند ولی بههرحال در فارسی هم بین ابصار و بصیرت فرق میگذاریم.
[4]. یوسف، 108.
[5]. اعراف، 179.
[6]. انعام، 122.
[7]. رعد، 16.
[8]. نساء، 136.
[9]. حدید، 28.
[10]. حدید، 28.
[11]. حج، 46.
[12]. یوسف، 111.
[13]. بحارالانوار، ج 24، ص 350.
[14]. نمل، 34.
[15]. اینکه این اقوام دقیقاً چه تعداد بوده و در چه زمانهایی زندگی میکردهاند نه در تاریخهای رسمی ضبط شده و نه قرآن بنای پرداختن به آن را داشته است. آنچه برای قرآن اهمیت دارد اصل قصه و آن چیزی است که برای انسان مایه عبرت است.
[16]. نجم، 21 و 22.
[17]. زخرف، 22.
[18]. اعراف، 88.
[19]. هود، 87.
[20]. اسراء، 35.
[21] . صحیح مسلم، ج 2 ص 896، ح 1222، وحدثنا محمد بن المثنى وبن بشار قال بن المثنى حدثنا محمد بن جعفر حدثنا شعبة عن الحکم عن عمارة بن عمیر عن إبراهیم بن أبی موسى عن أبی موسى أنه کان یفتی بالمتعة فقال له رجل رویدک ببعض فتیاک فإنک لا تدری ما أحدث أمیر المؤمنین فی النسک بعد حتى لقیه بعد فسأله فقال عمر قد علمت أن النبی صلى الله علیه وسلم قد فعله وأصحابه ولکن کرهت أن یظلوا معرسین بهن فی الأراک ثم یروحون فی الحج تقطر رؤوسهم
[22]. شعرا، 187.
[23]. معارج، 1.
[24]. اعراف، 38.