شرح حال

تولد و دوران كودكى

استاد، آیت الله محمدتقى مصباح یزدى، یازدهمِ بهمن ماه هزار و سیصد و سیزده، برابر با بیست پنجم شوال هزار و سیصد و پنجاه و سه هجرى قمرى، در دامان پرمهر خانواده اى بسیار متدین و مذهبى در شهر یزد به دنیا آمد.

زندگى پدر و مادر استاد در منزل میراثىِ مادریشان با سختى بسیار مى گذشت. مادر با كمك خاله ها، در خانه جوراب مى بافت تا پدر براى گذران زندگى جوراب ها را در مغازه بفروشد. این شغل بسیار كم درآمدى بود; به طورى كه پدر مى بایست هر از چندى مبلغى قرض مى كرد تا به كارش سامانِ دوباره دهد.

استاد درباره آن روزگار چنین مى گوید:

یادم مى آید بهترین غذایى كه دوست داشتیم و هفته اى یك مرتبه مى خوردیم این بود كه با برادرم از مدرسه كه مى آمدیم، دو ریال و ده شاهى سرشیر مى خریدیم، و مادر كمى آب قند درست مى كرد و با این سرشیر قاطى مى كرد، و این بهترین شام آخر هفته بود.

با وجود همه سختى ها این خانواده بسیار مذهبى و شیفته اهل بیت(علیهم السلام) در آن دوران خفقان رضاخانى، كه برپا كردن مراسم عزادارى مطلقاً ممنوع بود، شب هاى محرم در زیرزمین منزل، مجلس توسل و عزادارى برقرار مى كردند، و شب هاى جمعه دعاى كمیل و ذكر حدیث و صبح هر جمعه نیز دعاى ندبه برگزار مى گشت; به طورى كه پدر دعاى ندبه را حفظ شده بود و آن را از بر مى خواند.

همین علاقه و دلبستگى به دین و علاقه مندى به خاندان عصمت و طهارت(علیهم السلام) سبب شد كه اولین فرزند خانواده «محمدتقى» نام گیرد.

پیش از تولد محمدتقى، مادر خواب مى بیند كه «قرآن» به دنیا آورده است. با نگرانى خواب خود را نزد معبّرى به نام سیدمحمدرضا امامیه، كه از علماى یزد بود، بازمى گوید. سید در پاسخ مى گوید: فرزندى كه متولد مى شود پسر است، و بشارت باد كه او عالم و حامى قرآن خواهد بود.

این خواب، هرچند بعدها به فراموشى سپرده شد، ناخودآگاه موجب علاقه شدید والدین، و به خصوص مادر محمدتقى به وى و آینده اش گشت.

دوران مدرسه

روزگار كودكى محمدتقى در آغوش خانواده اى اینچنین پاكدل و باصفا، با اندوخته هایى ارزشمند از تربیت ناب دینى سپرى شد، و او براى كسب دانش و معرفت بیشتر راهى دبستان گردید. محمد تقى چنان مشتاق دانستن بود كه همه ساله در امتحانات پایانى، شاگرد ممتاز مدرسه شناخته مى شد و همین امر موجب محبوبیت او نزد مدیر و معلمان مدرسه گشته بود، و آنان وى را تشویق مى كردند كه با ادامه این شیوه درس خواندن، از مخترعان و مكتشفان و دانشمندان برجسته میهن باشد. اما محمدتقى آرزویى دیگر داشت. او تنها به تحصیل علوم دینى و كسب معارف الهى مى اندیشید، و بر همین اساس بود كه در انشاى كلاس چهارم نوشت مى خواهد به نجف برود و درس دینى بخواند. این انشا آموزگار و هم شاگردى هاى محمدتقى را شگفت زده كرد; چه هم كلاس ها كه خود آرزو داشتند روزى خلبان، سرهنگ، وزیر، وكیل یا... شوند، مى دیدند شاگرد ممتاز مدرسه عجب پیشه اى براى آینده اش در نظر گرفته است!

این شگفتى در آن دوران بى سبب نبود; دورانى كه جامعه هیچ اقبالى به علوم دینى نداشت. از این گذشته روحانى و عالم دینى به دیده تحقیر نگریسته مى شد، و دستگاه تبلیغات رضاخانى بیشترِ مردم را به روحانیان بدبین ساخته بود. البته پیرمردها و پیرزن هایى بودند كه به طور سنتى علایقى مذهبى داشتند; اما براى نسل جوان آن روز، از اسلام جز نامى نمانده بود. اغلب روحانیان، به زور یا به دلخواه، از لباس روحانیت خارج شده، به كسب و كار مشغول بودند، و علماى اسلام در فقر بسیار شدیدى، كه تصور آن براى مردم این زمان دشوار است، به سر مى بردند. حال در چنین روزگارى اگر كسى مى گفت كه مى خواهد آخوند شود، بسیار شگفت انگیز بود.

افزون بر تربیت و آموزش هاى پدر و مادر، آنچه محمدتقى را به این سوى مى كشید جذبه معنوىِ شیخ احمد آخوندى بود. شیخ احمد، روحانى دل سوخته و متعهدِ ساكن نجف بود. او هر از چندى براى سركشى به موقوفه اى كه متولى آن بود به یزد مى آمد و میهمان خانه آنان مى شد.1 حالات عرفانى و عبادى او بسیار زیبا و باشكوه بود. شیخ نیمه هاى شب بیدار مى شد و وضو مى ساخت. سپس فانوس كوچكى به دست مى گرفت و به مسجد مى رفت و بین الطلوعین به خانه باز مى گشت. مشاهده این حالات، تأثیرى عمیق بر روحیه محمدتقى گذاشت، و این تأثیر آن گاه دو چندان شد كه شیخ به او گفت: «بچه اى كه به این خوبى نماز مى خواند و به این خوبى درس مى خواند چه بجا و مناسب است كه طلبه و عالم دینى بشود». اینچنین بود كه عشق به فراگیرى علوم و معارف الهى در جان او زبانه كشید، و بعد از آن دیگر هیچ ذوق و شوقى نداشت جز هجرت به نجف و تحصیل علوم دینى.

آغاز طلبگى

محمدتقىِ نوجوان در سال تحصیلى 26ـ1325 دوره ابتدایى را به پایان برد. انتظار به سر آمده بود و شیفتگى به فراگیرى علوم دین موجب شد كه او به جاى گذراندن تعطیلات و تفریحات، از همان ابتداى تابستان وارد حوزه علمیه یزد شود. محمدتقى در یكى از حجره هاى مدرسه شفیعیه ـ واقع در میدان خان ـ ساكن شد و بى اعتنا به وضع نابسامان حوزه، و مخروبه بودن مدارس و حجره ها، و نیز فقدان استاد و برنامه درسى منظم، چنان به درس و بحث و مطالعه اهتمام ورزید كه در مدت چهار سال، تمام مقدمات و سطوح متوسطه را تا رسایل و مكاسب، با تحقیق و جدیت فوق العاده اى به پایان برد; حال آنكه گذراندن این مدارج، به طور معمول حدود هشت سال زمان مى طلبید.

البته او این پیشرفت ها و موفقیت ها را بیشتر مرهون عنایات و زحمات استادان خود، به خصوص مرحوم حاج شیخ محمدعلى نحوى مى داند; چه آن مرحوم براى تعلیم وى وقتِ زیادى صرف مى كرد و به صورت خصوصى درس مى گفت، و هرقدر كه او آمادگى داشت، كوتاهى نمى كرد. همچنین به جاى مباحثه، پرسش هایى براى او مطرح مى ساخت، یا از او مى خواست كه خلاصه درس ها را بنویسد و بعد آن خلاصه ها را به عربى برگرداند; آن گاه این نوشته هاى عربى را مى گرفت و تصحیح مى كرد.

استادان دیگرى كه او در این دوره از محضرشان بهره برد از این قرارند: مرحوم حاج محمدعلى نحوى كه در همان مدرسه شفیعیه حجره داشت. او ادبیات و بخش چشم گیرى از سطوح را نزد مرحوم نحوى آموخت; مرحوم شیخ عبدالحسین عرب و عجم كه استاد شرح نظام او بود; مرحوم آقا سیدعلى رضا مدرسى ـ شاگرد آقا ضیا عراقى ـ مقدارى از شرح لمعه و رسایل را به او تعلیم داد; و بالاخره حاج میرزامحمد انوارى، كه قسمت هایى از قوانین الاصول را در محضر ایشان فرا گرفت.

محمدتقى، همچنین در كنار دروس رسمى حوزه، با انگیزه علم دوستى و حقیقت جویى، برخى علوم روز از قبیل فیزیك، شیمى، فیزیولوژى و زبان فرانسه را نزد روحانى فرهیخته اى به نام «محقّقى رشتى» كه بعدها از سوى مرحوم آیت الله العظمى بروجردى به آلمان اعزام شد، مى آموخت.

هجرت به نجف

طلبه جوان، با ذوق و شوق فراوان گرم تحصیل بود كه بار دیگر شیخ احمد آخوندى كه اول بار انفاس قدسى اش او را دلباخته معارف قرآن و عترت(علیهم السلام) ساخته بود، به میهمانى شان آمد. شیخ با مشاهده آن همه علاقه و پیشرفت، وى را تشویق كرد كه براى ادامه و تكمیل تحصیلات به نجف اشرف هجرت كند و خانواده را نیز ترغیب نمود تا براى حمایت از او به نجف مهاجرت كنند و مقیم آن دیار شوند.

به این ترتیب پدر و مادر كه دلبسته فرزند بودند، تصمیم گرفتند خانه و وسایل كارشان را بفروشند و به نجف هجرت كنند. هرچند پیشنهاد اولیه محمدتقى این بود كه به او اجازه دهند به قم سفر كند و در آن حوزه ادامه تحصیل دهد; اما خانواده اصرار داشتند كه از همان ابتدا به نجف بروند. به هرحال مجاورت مرقد امیرمؤمنان(علیه السلام) و رونق فراوان حوزه نجف سبب شد كه آنان در این تصمیم جدى تر باشند و سرانجام به نجف هجرت كنند. از این رو، اواخر سال 1330 بود كه همگى راهى نجف شدند.

قرار بود طلبه جوان با خیال آسوده به درس و تحقیق بپردازد و پدر و مادر كار بافندگى خود را در آنجا از سر گیرند; اما پس از شش ماه كه به زحمت در آنجا ماندند، وضع كارى خانواده رونقى نگرفت و تلاش هاى فراوانِ پدر براى كسب درآمد كارگر نیفتاد، و در نهایت مجبور شدند به ایران مراجعت كنند. محمدتقى اصرار داشت كه دست كم اجازه دهند او براى مدتى به تنهایى در نجف بماند و وقتى وضع مالى شان در ایران سامان یافت نزد آنان بازگردد; اما والدین او و به خصوص مادر به هیچوجه رضایت نمى دادند. مرحوم آقا شیخ محمدعلى سرابى و مرحوم آقا سیدعلى فانى (علامه فانى) به منزل آنان آمدند و به پدر اصرار كردند كه بگذارید فرزندتان اینجا بماند. یكى از آنان گفت: «اگر شما پسرت را با این استعداد سرشار، از اینجا ببرى و نگذارى به تحصیل ادامه دهد، امام زمان(علیه السلام) از شما راضى نخواهند بود». اما پدر گفت: «من مى توانم تحمل كنم ولى مادرش نمى تواند، و آن قدر به او دلبستگى دارد كه جانش در فراق او به خطر مى افتد».

به هر روى، تقدیر نبود كه محمدتقى در نجف بماند و تقریباً پس از یك سال تحصیلى، اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد سال بعد همراه خانواده به تهران عزیمت كرد، و چون هنوز سر و سامانى نداشتند و از طرفى پایان سال تحصیلى فرا رسیده بود، محمدتقى تابستان آن سال را در تهران و با خانواده سپرى كرد.

اقامت در نجف، هرچند كوتاه بود، خاطرات بسیارى به یادگار گذاشت. گرمى بازار درس و بحث و حضور علماى بزرگى چون مرحوم حكیم، مرحوم شاهرودى، مرحوم سیدعبدالهادى شیرازى، مرحوم میرزا آقا استهباناتى كه آن روزها از علماى تراز اول بودند و امثال مرحوم خویى كه در رتبه بعد قرار داشتند، شكوه و جلال خاصى به حوزه نجف بخشیده بود.

او از همان آغاز مى كوشید ضمن احترام به همه بزرگان حوزه، به هیچ بیتى وابسته نشود. از همین روى، تمام مدتى كه در نجف بود به خانه هیچ یك از مراجع رفتوآمد نمى كرد; مگر در یكى از اعیاد كه به اتفاق استادش، آقاى فانى، براى عرض تبریك، چند دقیقه اى به خانه همسایه شان مرحوم آقاسیدجمال گلپایگانى رفتند. او این شیوه را در قم نیز ادامه داد، و با وجود ارادت و محبتى كه از بزرگان حوزه در دل داشت، جز براى درس گرفتن، یا شركت در مجالس سوگوارى اهل بیت(علیهم السلام) كه در منزل مرحوم آیت الله العظمى بروجردى برپا مى شد، به بیوت آنان رفتوآمد نمى كرد.

هجرت به قم

خانواده از نجف بازگشتند و قرار شد براى مدتى در تهران بمانند. اما محمدتقى تصمیم داشت براى تحصیل به قم عزیمت كند. خانواده ابتدا بناى مخالفت گذاشت كه «ما هنوز استقرار پیدا نكرده ایم و درآمد قابل توجهى نداریم كه به تو كمك كنیم تا بتوانى درس بخوانى» و حتى از بعضى بستگان اهل علم خواستند تا او را قانع كنند كه دست كم یك سال در تهران بماند تا پس اندازى براى خرج تحصیلش فراهم كنند. ولى او به هرحال نمى پذیرفت; زیرا معتقد بود درس خواندن در حوزه یك واجب شرعى است كه رضایت والدین در آن دخالتى ندارد; هرچند سرانجام توانست با گفتوگوهاى مؤدبانه و دلایل متین خود، آنان را قانع سازد و رضایتشان را جلب كند. به این ترتیب، محمدتقى تابستان آن سال را در انتظار آغاز سال تحصیلى همراه خانواده در تهران ماند.

مهدى، برادر كوچك تر محمدتقى بود، و در یك فروشگاه ظروف آلومینیوم شاگردى مى كرد. او از پس انداز ناچیز خود در طول تابستان، یك چراغ فتیله اى، یك بشقاب، یك قابلمه، یك قاشق و یك قورى فلزى براى برادر خرید تا با خاطرى آسوده تر در قم زندگى كند و درس بخواند.

البته محمدتقى نیز در تابستان بى كار نبود و با تدریس در كلاس هاى تابستانى توانست شصت تومان به دست آورد. با چهل تومانِ آن یك پتو خرید و بیست تومان باقى مانده را خرج راه ساخت. او حدود بیست روز مانده به آغاز درس ها راهى قم شد تا بلكه بتواند حجره اى بگیرد و سامانى بیابد.

یافتن حجره كار آسانى نبود. آن روزها دو ـ سه مدرسه كوچك در گوشه و كنار قم، و دو مدرسه بزرگ در نزدیكى حرم مطهر وجود داشت: یكى مدرسه فیضیه و دیگرى مدرسه حجتیه. احتمال اینكه در این دو مدرسه به كسى حجره بدهند، بیشتر بود; اما با وجود این، شرط ورود به مدرسه تازه ساز حجتیه آن بود كه طلبه مى بایست بیست سال تمام داشته باشد، و محمدتقى هنوز 19 ساله بود. به این ترتیب تنها مدرسه فیضیه باقى مى ماند. پیدا كردن متولى مدرسه بسیار مشكل بود. «مى بایست هر روز ساعت ها كنار حسینیه اى كه نزدیك منزلش بود مى نشستى كه اگر یك وقت از منزلش خارج شد، پیدایش كنى و دست به دامنش شوى و از او حجره بخواهى! او هم اگر سرِحال بود و حوصله داشت، برخورد خوبش این بود كه "حالا شما چند روز صبر كنید، شاید حجره خالى پیدا شود!" و از این جور جواب هاى سربالا».2

یكى دو ماه به همین صورت گذشت و او موفق نشد حجره اى پیدا كند. در این مدت، هر چند روزى میهمان یكى از دوستان و همشهرى ها بود، و كم كم احساس مى كرد میزبان ها از حضورش خسته شده اند. از طرفى درس ها شروع شده بود و او هنوز سرگردان بود، و از سویى پس اندازش نیز تمام شده بود.

این گرفتارى ها عرصه را بر او تنگ كرده بود، تا اینكه سرانجام روزى متولى را در حیاط مدرسه دید و با ناراحتى به او گفت: «آقا! من دو ماه است اینجا سرگردانم و شما هم با اینكه حجره خالى دارید، مرتب وعده مى دهید و عمل نمى كنید. شاهدش هم این است كه شخصى كه بعد از من آمده بود، به شما مراجعه كرد و به او حجره دادید، و با اینكه من قبل از او آمده بودم، به من حجره ندادید!..». متولى مدرسه نیز در پاسخ، جواب تندى داد و كاملا مأیوسش كرد. بر اثر ناامیدى و احساس غربت، بغضش تركید و با گریه زمزمه كرد: «اگر به من حجره ندهید، از شما به حضرت معصومه(علیها السلام) شكایت مى كنم!» اما متولى مدرسه هیچ متأثر نشد.

طلبه جوان با حالت گریان از او دور مى شد كه مشهدى ماشاءاللّه، خادم مدرسه فیضیه، صدایش كرد و گفت: «آقاى یزدى! چرا گریه مى كنى؟! و بعد آهسته گفت: ناراحت نباش، من به شما حجره مى دهم!»

مشهدى این را گفت و از او دور شد. مدتى گذشت و او همچنان در انتظار آمدن مشهدى ماشاءاللّه بود. بالاخره خادم مدرسه با طلبه دیگرى به نام سیدعلى محمد پیدا شد. او نیز جوانى یزدى بود و دنبال حجره مى گشت، و به این ترتیب با هم به حجره مورد نظر رفتند. «حجره كه چه عرض شود، یك فضاى باریكه اى بود كه در واقع انبارى زیر پله هاى واقع در زاویه مدرسه به شمار مى رفت و اسباب آبپاشى و جارو و از این قبیل را آنجا نگهدارى مى كردند. تخت شكسته اى هم در یك گوشه آن افتاده بود. دیوارها تا سقف نم داشت و ابداً آفتاب به آنجا نمى تابید، و درِ آن هم شیشه نداشت!»

با این حال هر دو آن قدر خوشحال شدند كه گویى بهشت را به آنان داده اند. محمدتقى و سیدعلى محمد حجره را تمیز و مرتب كردند و تصمیم گرفتند در آن زندگى كنند.

با وجود آنكه روزها بیشتر بیرون حجره به سر مى بردند و شب ها نیز فقط براى چند ساعت استراحت به آنجا مى آمدند، بعد از ده ـ دوازده روز هر دو، بر اثر رطوبت، دچار پادرد و كمردردى شدید شدند. مدتى با همین وضع گذشت تا اینكه روزى یكى از طلبه هاى یزدى نزد آنان آمد و گفت كه رفیق هم حجره اش ازدواج كرده به منزل منتقل شده است، و وسایل حجره آنان را به حجره خودش برد، و به این ترتیب از آن به بعد ایشان حجره دار شدند; حجره اى كه به اصطلاح آبرومند بود و مى شد در آن زندگى كرد.

سال اول به این منوال در مدرسه فیضیه گذشت. محمدتقى روزانه در چهار درس شركت مى كرد: درس خیارات مكاسب مرحوم آقامرتضى حائرى، كه صبح ها در منزل ایشان برقرار مى شد; جلد اول كفایه مرحوم آقاشیخ عبدالجواد جبل عاملى كه اول طلوع آفتاب در مسجد عشقعلى برگزار مى شد، و او با یكى از دوستانش پیش از طلوع آفتاب این درس را مباحثه مى كردند; جلد دوم كفایه نزد مرحوم آقامرتضى حائرى كه عصرها در منزل ایشان برگزار مى شد; و دیگرى درس منظومه بود. آموختن و مطالعه و مباحثه این دروس، تمام وقت او را پر مى كرد، و در شبانه روز پنج تا شش ساعت براى استراحت و دیگر امور باقى مى ماند. اما وى با علاقه و شوقى وصف ناپذیر مشكلات و كاستى ها را به جان مى خرید و دل مشغولى عمده اش پرداختن به درس و بحث بود.

او مشكلات خود را در آن دوران این گونه توصیف مى كند:

...نهایت كمكى كه خانواده ام مى توانستند به من بكنند ماهیانه حدود بیست تومان بود، كه آن هم مرتب نمى رسید، و گاه مى شد كه حتى یك لقمه نان براى شب نداشتیم. طورى برنامه ریزى كرده بودیم كه روزى 6 تا 7 قران بیشتر خرجمان نشود، و این، تنها پولِ یك نان سنگك و یك سیر پنیر مى شد. بعضى وقت ها هم نصف نان سنگك مى خریدیم و براى شب هم بعد از نماز سى شاهى مى دادیم و از خشكه پزى كنار درب فیضیه یك نان كسمه كوچك مى گرفتیم و این شام ما بود... . یك روز پولمان كاملا تمام شده بود و من تصمیم گرفتم پولى قرض كنم. در خلوت با خدا نجوا كردم كه «خدایا مى خواهم براى رضاى تو و براى اعتلاى دین تو درس بخوانم! خودت مى دانى كه توقع زیادى هم ندارم! هرگونه كه خودت صلاح مى دانى وسیله اى فراهم كن كه من مقدارى پول از كسى قرض كنم یا بگیرم! مى دانى كه من آدمى نیستم كه بتوانم پیش كسى بروم و تقاضاى حاجت كنم. خودت برسان! اگر هم صلاح نمى دانى، توفیق بده تا بتوانم صبر كنم».

[گذشت] تا اینكه عصر یك روز، كه ظهرش ناهار حسابى نخورده بودم، داشتم در حیاط مدرسه فیضیه قدم مى زدم كه شنیدم پستچى از طلبه ها سراغ محمدتقى یزدى را مى گیرد. جلو رفتم و با ناباورى از اینكه كسى برایم نامه بفرستد، نامه را گرفتم. از یكى از علماى یزد بود كه آن وقت ها ارتباطى با ایشان نداشتم. ایشان یك حواله بیست تومانى براى من فرستاده بودند، كه بعد از چند ماه سفره مان رونق گرفت... .

آن زمان مرحوم آقاى حجت به طلبه ها مُهر نان مى داد. من هم به فكر افتادم از ایشان تقاضاى مُهر نان كنم; اما نمى خواستم به دستگاه ایشان مراجعه كنم. بنابر این نامه اى به این مضمون نوشتم:

حضرت آیت الله حجت، من شخصى به این نام هستم و در قم درس مى خوانم و در درس آقاى حائرى3 شركت مى كنم. شنیده ام كه مُهر نانى به طلبه ها مى دهید. اگر شامل من هم مى شود، من هم طلبه هستم.

صبح كه مى خواستم نامه را ببرم فكر كردم نكند این كار، خلاف قاعده و برنامه حوزه باشد، و این نان به كس دیگرى تعلق داشته باشد و به ملاحظه شاگردى آقاى حائرى بخواهند به من بدهند! این بود كه نامه را پاره كردم... .

با وجود همه این دشوارى ها شیخ محمدتقى در مدت یك سال، باقى مانده دروس سطح را به اتمام رساند، و از سال بعد در دروس خارج فقه مرحوم آیت الله بروجردى و خارج اصول امام خمینى(رحمه الله) حضور یافت. از سوى دیگر، بیست سالش تمام شده بود و با احراز شرایط اقامت در مدرسه حجتیه، در آنجا حجره گرفت. توفیق آشنایى با بزرگان و علماى وارسته اى همچون امام خمینى(رحمه الله)، علامه طباطبایى(رحمه الله) و آیت الله بهجت چنان لذت بخش بود كه تازه مى فهمید هجرت از نجف به قم از تقدیرات بسیار نیكوى خداوند در حق او بوده است.

آشنایى با امام خمینى(رحمه الله)

شیخ محمدتقى از همان سال اول ورود به قم، با امام خمینى(رحمه الله)، كه از سال ها پیش استاد برجسته حوزه بود، آشنا شد و خدمت ایشان ارادت یافت. با اینكه هنوز كفایه و مكاسب مى خواند، گاهگاهى براى كسب آمادگى در درس خارج ایشان شركت مى جست و از سال دوم به بعد به طور مرتب در آن درس حاضر مى شد.

از جمله خصوصیات بارز امام(رحمه الله)، دقت نظر، نقادى آزادانه و آزادى اندیشه بود كه در درس هاى دیگر اساتید كمتر دیده مى شد. این ویژگى ها براى ذهن پویاى طلبه اى چون او بسیار جذاب بود. از سوى دیگر تعطیلى درس اخلاق امام(رحمه الله) افسوس برانگیز بود; درس اخلاقى كه از جذابیت، تأثیرگذارى و بى نظیرى آن حكایت ها نقل مى كردند، و البته گواه نقل هاى دوستان در رفتار و منش امام(رحمه الله) كاملا آشكار بود. متانت و وقار در شخصیت ایشان موج مى زد. امام خمینى(رحمه الله) در مجالس بسیار كم سخن مى گفت و گاه سراسر مجلس را با سكوت برگزار مى كرد و فقط به پرسش هاى علمى و دینى افراد پاسخ مى داد. ابّهت ایشان مانعِ آن مى شد كه در حضورش مسائل متفرقه و بى فایده مطرح شود.

از دیگر ویژگى هاى برجسته امام(رحمه الله) این بود كه اجازه نمى داد هیچ كس در مسیر، كنار ایشان یا پشت سرشان حركت كند و غالباً تنها راه مى رفت، و اگر كسى سؤالى داشت، مى ایستاد و پاسخ مى داد و دوباره حركت مى كرد. به طور كلى ایشان در عین تواضع و فروتنى، وقار و سنگینى به خصوصى داشت، كه جمع بین این دو ویژگى جز از كسانى كه با عوالم دیگر ارتباط روحى و معنوى دارند، میسر نیست. تنها كسانى مبتلا به كبر نمى شوند و در عین حال متانت و وقار خود را حفظ مى كنند كه توجه قلبى خاصى به خداوند داشته باشند.

آشنایى با علامه طباطبایى(رحمه الله)

آن روزها كه تازه به قم آمده بود، در مدرسه حجتیه، كنار ساعت آفتابىِ پهلوى حوض، سیدى نورانى توجه او را به خود جلب كرد. او مردى بسیار نحیف بود كه عمامه اى كوچك بر سر داشت، و لباس هاى بى پیرایه اش از ساده زیستى او حكایت مى كرد. محمدتقى درباره او از دوستانش پرسید. گفتند: او قاضى كوچك است،4 و این ساعت آفتابى را نیز خودش ساخته و اینك براى تشخیص ساعت آمده است. تازه تنها این نیست. آشنایى با هیئت و ریاضیات نیز یكى از خصوصیات ایشان است. او امتیازات دیگرى هم دارند: درس تفسیر مى گویند، استاد فلسفه هستند، و... .

مدتى از این ماجرا گذشت تا اینكه یكى از دوستان به او پیشنهاد كرد در درس تفسیر استاد كه روزهاى پنجشنبه در مسجد سلماسى تشكیل مى شد شركت كند. او نیز پذیرفت، و پس از مشاهده حالات معنوى و روحانى علامه، و نیز روش تدریس بسیار عالى شان مجذوب و شیفته ایشان شد و آرزو كرد همواره در خدمت و مصاحبت ایشان باشد.

محمدتقى پس از آن در پى موقعیتى بود تا با علامه ارتباط بیشترى برقرار كند; ولى روحیه اش چنان بود كه نمى توانست خود را نزد استاد مطرح سازد. از طرفى برخورد علامه نیز به گونه اى بود كه به صورت افراد نگاه نمى كردند.5 به هرحال در درس ایشان شركت مى جست و گاه نكته هایى كه به نظرش مبهم مى رسید، پس از درس مى پرسید و گاهى هم كه سؤال كنندگان زیاد بودند دنبال ایشان به راه مى افتاد و اگر فرصتى دست مى داد سؤالش را مطرح مى كرد.

سرانجام سؤال هاى هوشمندانه محمدتقى توجه علامه را جلب كرد و موجب عنایت خاص ایشان به وى گردید، و این زمینه اى شد كه او به تدریج بتواند درخواست هاى دیگرى مطرح سازد، و از ایشان بخواهد كه در زمینه مسائل اخلاقى و معنوى او را راهنمایى كنند.

رابطه محمدتقى با علامه چنان قوت گرفت كه گاه به طور خصوصى از ارشادات اخلاقى آن بزرگوار بهره مند مى شد، و علامه نیز نسخه هاى دست نویس تفسیر خود را پیش از چاپ به وى مى داد تا مرور كند و اگر نكته اى براى اصلاح به نظرش مى رسد، تذكر دهد.

آشنایى با آیت الله بهجت

از جمله دیگر بزرگانى كه محمدتقى در همان سال هاى اول با ایشان آشنا شد، حضرت آیت الله بهجت(رضوان‌الله‌تعالی‌عليه) بود. منزل آیت الله كنار مدرسه حجتیه قرار داشت و معمولاً در رفتوآمدها، و به خصوص صبح ها كه ایشان از حرم بازمى گشتند، در كوچه با ایشان برخورد مى كرد. مدتى گذشت و از دوستان شنید كه آیت الله بهجت از نظر علمى بسیار برجسته اند و سال هاى قبل، از شاگردان ممتاز آقاى بروجردى بوده اند، همچنین از نظر اخلاقى و معنوى برگزیده و اهل مقامات اند، و در نجف از شاگردان عارف كامل، مرحوم سیدعلى آقاى قاضى بوده اند، كه دیگر شاگردان آن مرحوم، از مقامات عالى معنوى او خبر مى داده اند. یكى از شاگردان مرحوم قاضى كه جانشین ایشان نیز به شمار مى آمد، مى گفت: «آقاى بهجت هنوز محاسنش درست در نیامده بود كه به مقامات بسیار بالایى رسیده بود. همچنین مرحوم حاج آقا مصطفى خمینى مى گفت پدرش، وجود این مقامات را در آقاى بهجت تصدیق مى كند».

این اوصاف، محمد تقى را كه همیشه تشنه فضیلت و معنویت بود، ترغیب مى كرد كه از چنین شخصیتى بهره برد; ولى از آنجا كه آیت الله بهجت به آسانى كسى را نمى پذیرفت، با عده اى از دوستان تصمیم گرفتند براى تقویت بنیه فقهى شان از ایشان بخواهند به طور خصوصى براى آنان فقه بگوید و به این طریق بتوانند از خصوصیات اخلاقى ایشان نیز بهره گیرند. آیت الله بهجت پذیرفتند و درس فقه پربارى همراه با دقت نظرهاى كم نظیر و استقلال رأىِ تحسین برانگیز، ارائه فرمودند. شیخ محمدتقى كه مدت پانزده سال در آن درس شركت نمود، محضر درسى آن آیت حق را این گونه توصیف مى كند:

درسى بسیار پرمحتوا، دقیق و خوب بود، و آنچه بر خوبى آن مى افزود این بود كه ایشان غالباً پیش از درس تشریف مى آوردند و به مناسبتى ـ كه گاهى در آن زمان آن مناسبت را درك نمى كردیم ـ حدیثى مى خواندند، یا داستانى نقل مى كردند، و ضمن آن، مطالب اخلاقى و دینى اى را كه مورد نظرشان بود مى فهماندند، و عجیب این بود كه هم من و هم دوستان دیگر، تجربه كرده بودیم مطالبى كه آنجا گفته مى شد و ظاهراً بدون مناسبت به نظر مى رسید، در واقع نكته هایى بود كه براى افراد سازندگى داشت، و اشاره به مسایلى بود كه به بعضى از افراد حاضر در جلسه مربوط مى شد و خود آنها درك مى كردند، و گاهى هم با خیره شدن در چشم شخص، گویا به او مى فهماندند كه «دارم به تو مى گویم!...» و همین طور گاهى درباره یك مسئله سیاسى، جریانى را قبل از وقوع آن پیش بینى مى كردند. مخصوصاً آن زمان ها در كوران انقلاب و حملاتى كه دژخیمان شاه به فیضیه مى كردند، ایشان اصرار داشتند كه باید این وقایع را نوشت و منتشر كرد. طرح این مسائل از طرف ایشان انگیزه اى شد كه ما نیز بیشتر در فعالیت ها و مبارزات، مشاركت داشته باشیم.

این آشنایى پانزده ساله، زمینه ارتباط و علاقه هر چه بیشتر استاد و شاگرد را فراهم ساخت، و رفته رفته استاد نیز به استعداد و نبوغ علمى و اخلاقى شاگرد خود پى برد، و این امر سبب شد كه آیت الله بهجت، او را در مقام مدرس اخلاق به مردم معرفى كند. حجة الاسلام والمسلمین، دكتر مرتضى آقاتهرانى6 در این باره مى گوید:

قبل از پیروزى انقلاب، عده اى از بازاریان قم خدمت آیت الله بهجت آمده و از ایشان درخواست كرده بودند كه خودشان یا یك نفر از روحانیون مورد تأییدشان یك درس اخلاق برگزار نمایند. آیت الله بهجت فرموده بودند كه جناب آقاى مصباح یزدى در این زمینه مورد تأیید من است. بروید از ایشان بخواهید و من هم از ایشان مى خواهم كه درس اخلاق را بیان كنند. این درس اخلاق تا مدت ها در منزل مرحوم اسلامى در قم كه بعداً به حسینیه یا مسجد تبدیل شد، ادامه داشت.

دوستان دوران تحصیل

شیخ محمدتقى در دوران تحصیلش، و به خصوص در مدرسه حجتیه، معمولاً با طلبه هایى طرح دوستى صمیمانه مى ریخت كه علاوه بر سخت كوشى در درس و بحث و مطالعه، از روحیات و سجایاى معنوى و اخلاقى نیز برخوردار بودند. از میان بهترین دوستان او مى توان افراد ذیل را نام برد:

شیخ محمدحسین بهجتى اردكانى كه ذوق و طبع شعرى خوبى دارند و اینك امام جمعه اردكان هستند، برادر ایشان مرحوم شیخ على بهجتى كه ایشان نیز از طلبه هاى بسیار فاضل و باصفا بودند، شیخ على پهلوانى كه از بزرگان سیر و سلوك اند، آیت الله میرزاحسین نورى كه از مراجع تقلید به شمار مى روند، و برادر ایشان مرحوم میرزاحسن آقا كه خطیب، نویسنده و خطاط بودند، و شیخ على اكبر مسعودى خمینى كه اكنون تولیت آستانه مقدسه حضرت معصومه(علیها السلام) را بر عهده دارند.

پس از ازدواج و انتقال به منزل نیز رفتوآمدهاى فراوان شیخ محمدتقى به مدرسه حجتیه، سبب شد دوستان صمیمى دیگرى از جمله شهید باهنر، حضرت حجة الاسلام و المسلین هاشمى رفسنجانى و حضرت آیت الله خامنه اى پیدا كند كه بعدها این دوستى زمینه ساز همكارى هاى بسیارى در دوران مبارزه با طاغوت گردید.


1. ایشان پسرعموى مادر بزرگ استاد بودند.

2. مطالب داخل گیومه، عین اظهارات استاد است.

3. مرحوم حائرى، داماد مرحوم آیت الله حجت بود.

4. دو نفر از علماى تبریز در قم به «قاضى» شهرت داشتند. یكى مرحوم آقاسیدحسین قاضى بود كه ایشان را «قاضى بزرگ» مى گفتند، و دیگرى مرحوم علامه طباطبایى بود كه به «قاضى كوچك» شهرت داشت و بعدها چون خودشان مایل به این شهرت نبودند به «طباطبایى» معروف شدند.

5. شاید این برخورد براى این بود كه توجه قلبى شان محفوظ بماند.

6. ایشان از شاگردان برجسته استاد و از مدرسان اخلاق حوزه علمیه قم هستند و اخیراً مركزى براى تربیت مربیان اخلاق تأسیس كرده اند.