رابطه فرهنگ و اقتصاد در نظام اندیشه اسلام

در جمع اساتید و دانشجویان دانشگاه تهران
تاریخ: 
چهارشنبه, 17 اسفند, 1367

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلَوةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیِبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین

قبل از شروع صحبت، صریحاً عرض می‌کنم که ما وظیفه خودمان می‌دانیم که در حدی که برای ما مقدور باشد امانتی که بر عهده داریم را به اهلش برسانیم و این اهل ممکن است در حوزه باشد، ممکن است در دانشگاه باشد و ممکن است در جای دیگری باشد. برای ما رساندن این امانت به اهلش مفروض است و این اولین باری‌ است که پس از گذشت ده سال از انقلاب، از بنده برای حضور در این دانشگاه دعوت شده است. شاید برخی چنین تصور کنند که ما آمادگی لازم برای سخنرانی در دانشگاه را نداشته‌ایم ولی همان‌گونه که عرض کردم این نخستین بار است که از بنده دعوت شده است، به استثنای مورد حدود یک ماه پیش که عزیزان اعلام هم کرده بودند اما این خبر به بنده نرسیده بود.

مفهوم فرهنگ

بعد از این مقدمه کوتاه، موضوعی که برای عرایض بنده در نظر گرفته شده است بررسی نارسایی‌های فرهنگی است. ابتدا خوب است درباره همین عنوان، توضیحی عرض کنم چون در اثر اینکه واژه فرهنگ کاربردهای متشابه و مشترکی دارد ممکن است از این نارسایی‌های فرهنگی برداشت‌های مختلفی در ذهن‌ها باشد. لذا باید توضیح بدهیم ما که نارسایی‌های فرهنگی می‌گوییم، منظورمان از فرهنگ و نارسایی فرهنگی چیست.

همان‌گونه که اطلاع دارید بیش از 50 معنا برای فرهنگ ذکر کرده‌اند که بعضی از آن‌ها بسیار وسیع است و آموزش‌وپرورش، آداب‌ورسوم و حتی مهارت‌های عملی و هنری را هم در بر می‌گیرد و دایره بعضی از معانی آن آن‌قدر محدود است که حتی مبانی فکری و ایدئولوژیک را هم شامل نمی‌شود و ازاین‌جهت، فرهنگ را در مقابل ایدئولوژی قرار می‌دهند.

در بررسی نارسایی‌های فرهنگی منظور ما از فرهنگ عبارت است از یک سلسله مفاهیم که با رفتارهای انسانی ازآن‌جهت که انسانی هستند ارتباط دارد. کسانی که با تعبیرات طلبگی آشنا باشند از این‌گونه قیدها زیاد شنیده‌اند ازجمله اینکه هر موجود من حیث انّه موجود. اینجا هم منظور رفتارهای انسانی من حیث انّها رفتارهای انسانی است یعنی منظور این است که خصوصیت انسانی بودن در رفتار لحاظ شود نه هر کاری که از هر انسانی سر میزند.

تفاوت‌های بین فرهنگ و ارزش

آن نوع رفتاری که از انسان، از حیث ویژگی انسانی‌اش سر می‌زند دارای احکام، ویژگی‌ها و مبانی ذهنی و فکری خاصی است. ما در مورد مجموع این‌ها، تعبیر فرهنگ را به کار می‌بریم که اندکی با مفهوم ارزش تفاوت دارد. البته ارزش به همان معنای عامش نه‌تنها ارزش به اصطلاح خاص. فرهنگ به این معنا باز هم از مفهوم ارزش، اندکی وسیع‌تر است. طبق این تعریف، فرهنگ شامل مبانی فکری و اعتقادی ارزش‌ها هم می‌شود ولی خود ارزش شامل مبانی خودش نمی‌شود.

به‌هرحال رفتارهایی که از یک جامعه سر می‌زند و از ویژگی انسانی برخوردار است و صرفاً جنبه حیوانی ندارد و انگیزه‌اش تنها اطفای غرایز حیوانی نیست، این رفتارها به صفاتی چون خوب و بد و ارزش و ضد ارزش متصف می‌شود که فرهنگ شامل هر دوی آن‌ها می‌شود. این نیز یک تفاوت دیگر بین فرهنگ و ارزش است که ارزش معمولاً در ارزش مثبت به کار می‌رود اما فرهنگ شامل هر دوی آن‌ها می‌شود.

پیش‌فرض‌های نظری در تحلیل نارسایی‌های فرهنگی

رفتارهایی که از انسان‌ها سر می‌زند موضوع بحث‌های بسیار عمیقی در شاخه‌های مختلف فلسفه به‌ویژه فلسفه اخلاق بوده است. اصولاً این پرسش مطرح است که آیا این رفتارها قابل قضاوت خوب و بد بودن هستند یا نه؟ آیا ملاکی برای داوری درباره رفتارهای خوب و بد، وجود دارد یا ندارد؟ علل تحول ارزش‌ها در جوامع انسانی چیست؟ و بسیاری از مباحث دیگر که برخی جنبه فلسفه اخلاق دارند، برخی جنبه جامعه‌شناختی دارد، برخی به روان‌شناسی اجتماعی مربوط می‌شوند و شماری نیز به شاخه‌هایی از فلسفه ازجمله معرفت‌شناسی و اپیستمولوژی ارتباط پیدا می‌کنند.

آن چه در این جا منظور ما است این است که طبق بعضی از نظریات فلسفه اخلاق، ارزش‌ها قابل قضاوت کردن و قابل ارزیابی صحت و خطای آن‌ها هستند و طبق بعضی از مبانی، اصولاً جا ندارد که بگویند فلان ارزشی صحیح است یا صحیح نیست چون ارزش‌ها مثل سلیقه‌ها می‌ماند که به‌عنوان‌مثال در انتخاب رنگ لباس وجود دارد؛ مثلاً یک کسی رنگ خاکستری را دوست دارد، یکی رنگ قهوه‌ای را دوست دارد و یکی رنگ کِرم را دوست دارد. نمی‌شود بگویند فلانی سلیقه‌اش درست است و خطا ندارد چون هر کسی یک چیزی را می‌پسندد.

طبق گرایش‌های پوزیتویستی در فلسفه اخلاق، اصولاً خوب و بد، چیزی غیر از همان پسند و ناپسند مردم نیست و این دیگر صحت و خطایی ندارد. وقتی مردمی از یک چیزی خوششان آمد آن چیز برای آن‌ها ارزش می‌شود، وقتی نپسندیدند ضد ارزش یا بی‌ارزش می‌شود. دیگر یک ملاکی ندارد که ما بگوییم این ارزش صحیحی است یا ارزش خطایی است، این پسند درستی است یا پسند نادرستی است.

این مبنا از نظر ما صحیح نیست و البته جای بحثش هم این جا نیست. حالا بحث ما درباره فلسفه اخلاق و فلسفه ارزش‌ها نیست. خواستم فقط یک اشاره‌ای بکنم که اصلاً معنای نارسایی فرهنگی طبق کدام مکتب، معنا دارد. اصلاً ما آن وقتی می‌توانیم بگوییم نارسایی فرهنگی داریم که ما فرهنگی را رسا بدانیم و فرهنگی را نارسا و یک معیاری برای تشخیص رسایی و نارسایی داشته باشیم تا بعد بگوییم فرهنگی که ما الآن داریم آیا فرهنگ رسایی است یا نارسا و اگر نارسا است نارسایی‌هایش کدام است.

اگر کسی بگوید فرهنگ هر جامعه‌ای برآیند عملکرد افراد آن جامعه در بستر شرایط تاریخی و اجتماعی خاص است و هر جامعه‌ای، متناسب با شرایط خود، به یک نوع عملکرد جمعی ویژه می‌رسد که همان فرهنگ آن جامعه تلقی می‌شود، در این صورت، دیگر نمی‌توان از خوب یا بد بودن آن فرهنگ سخن گفت. تا جامعه دارای این شرایط خاص تاریخی و اجتماعی است همین فرهنگ را هم خواهد داشت. اگر این شرایط عوض شود فرهنگ هم به تبعیت از تغییر شرایط، تغییر می‌کند چون تابعی از آن متغیرات است. این دیگر خوب و بد ندارد. تا مادامی که جامعه در این شرایط هست، مثلاً یک جامعه روستایی قرون وسطایی را فرض کنید که یک فرهنگ خاص دارد، چنین جامعه‌ای وقتی جامعه صنعتی قرون اتم شد دیگر نمی‌تواند آن فرهنگ سابق را داشته باشد. آن فرهنگ برای آن جامعه، خوب بود ولی برای جامعه فعلی ما خوب نیست یعنی اصلاً نمی‌تواند وجود داشته باشد و بالعکس؛ بنابراین این تعبیرات که بگویند فلان فرهنگی درست است یا نادرست، صحیح است یا غلط است، کمبود دارد یا ندارد، اصلاً این تعبیرات، غلط و مسامحه آمیز است وگرنه هر فرهنگی برای شرایط خاص جامعه، خوب است و هیچ عیبی ندارد. اگر ما بخواهیم آن فرهنگ عوض شود باید شرایط عوض شود. به یک معنا می‌توان گفت که خوب است انسان به جوامع پیشرفته نگاه کند، شیوه‌ای از رفتار را در آن‌ها ببیند، خوشش بیاید و آرزو کند که آن شیوه رفتاری در جامعه خودش نیز حاکم شود. از این منظر وقتی می‌بیند آن رفتار در جامعه خودش وجود ندارد، احساس کمبود می‌کند و می‌گوید فرهنگ ما نارسایی دارد، پس خوب است کاری کنیم که این شیوه رفتاری ما تغییر کند و فرهنگی بهتر، مشابه آنچه در فلان جامعه وجود دارد بر ما حاکم شود.

به نظر آن‌ها این نگاه به این معنا صحیح است و راه رسیدن به آن هم این است که شرایط جامعه خود را شبیه آن‌ها کنیم چراکه در این دیدگاه، فرهنگ اصالت ذاتی ندارد بلکه تابع شرایط تاریخی و اجتماعی هر جامعه است؛ یعنی اگر ما بخواهیم فرهنگ‌مان شبیه فرهنگ سوئیس، سوئد، آمریکا، انگلستان، شوروی، چین یا هر کشور دیگری شود، کشوری که از آن خوش‌مان می‌آید و دوست داریم مانند آن باشیم، باید شرایط جامعه‌مان را شبیه آن کشور کنیم زیرا آنچه فرهنگ یک جامعه را شکل می‌دهد مجموعه‌ای از متغیرات است که مهم‌ترین آن‌ها شرایط اقتصادی و اجتماعی‌اند؛ اگر بتوانیم شرایط اقتصادی آمریکا را در این‌جا حاکم کنیم، فرهنگ ایران نیز به‌تدریج فرهنگ آمریکایی خواهد شد؛ اگر شرایط اقتصادی شوروی را پیاده کنیم، فرهنگ حاکم نیز شبیه فرهنگ شوروی خواهد شد و اگر شرایط اجتماعی سوئیس را در این‌جا برقرار کنیم، فرهنگ ما نیز به همان سمت خواهد رفت.

در این نگاه، فرهنگ اصالت ذاتی ندارد بلکه تابعی از متغیرات اجتماعی و تاریخی جامعه است. این گرایشی است که تقریباً در میان مکاتب جامعه‌شناسی معاصر عمومیت دارد. البته انگشت اتهام بیشتر به‌سوی مارکسیست‌ها گرفته شده چراکه آن‌ها فرهنگ و اخلاق را تابعی از شرایط اقتصادی و سیاسی جامعه می‌دانند اما این دیدگاه منحصر به مارکسیست‌ها نیست. تا آن‌جا که بنده اطلاع دارم، اغلب مکاتب جامعه‌شناسیِ ماده‌گرا نیز همین نظر را دارند. آن‌ها معتقدند برای ایجاد تغییرات فرهنگی، باید ابتدا تغییرات مادی به‌ وجود آورد و تا زمانی که شرایط مادی جامعه دگرگون نشود، شرایط فرهنگی آن نیز تغییر نخواهد کرد. از نگاه این مکاتب، فرهنگ با زور حکومت، سیاست، سرکوب، شعار دادن و اقدامات سطحی تغییر نمی‌کند بلکه آنچه واقعاً مؤثر است در درجه اول، شرایط اقتصادی جامعه است.

به‌هرحال اگر ما بپذیریم که فرهنگ قابل ارزش‌گذاری، تصحیح و تخطئه است آنگاه می‌توانیم بگوییم برخی فرهنگ‌ها درست هستند و برخی نادرست. اگر این را به‌عنوان یک اصل موضوعی بپذیریم و سپس قبول کنیم که می‌توان معیاری برای ارزش‌یابی فرهنگ‌ها در نظر گرفت، آن‌گاه این پرسش پیش می‌آید که حال که فرهنگ می‌تواند خطا یا صواب داشته باشد، محک آن چیست؟ با چه معیاری باید سنجید تا دانست کدام فرهنگ خطاست و کدام صواب است؟

اگر قائل شویم که چنین معیاری وجود دارد آن‌گاه می‌توانیم وارد بحثی با این عنوان بشویم که نارسایی‌های فرهنگی موجود در جامعه ما چیست؟ علل آن‌ها کدام است؟ و چگونه باید با آن‌ها مواجه شد؟ اما اگر اساساً فرهنگ را قابل توصیف به خوب و بد، یا صحیح و ناصحیح ندانیم، یا معیار سنجش آن را صرفاً پسند خود جامعه بدانیم و یا عامل تعیین‌کننده آن را فقط شرایط اقتصادی و مادی جامعه معرفی کنیم در آن صورت دیگر مجالی برای چنین بحثی باقی نمی‌ماند.

طرح این بحث مبتنی بر این پیش‌فرض است که اولاً فرهنگ می‌تواند دچار نارسایی و کاستی باشد و این نارسایی‌ها قابل شناسایی، ارزیابی و اصلاح‌ هستند یعنی می‌توان آن‌ها را مستقل از عوامل جبری جامعه مورد بررسی قرار داد و برای اصلاح‌شان اقدام کرد؛ اما اگر بپذیریم که فرهنگ صرفاً تابع شرایط جبری جامعه است، دیگر بحث درباره چگونگی مقابله با نارسایی‌های فرهنگی، چه انجام شود و چه نشود، بی‌فایده خواهد بود؛ چراکه تا آن عامل جبری پدید نیاید، تغییری هم رخ نخواهد داد.

بنابراین برای ورود به این بحث باید سه اصل موضوعی را از پیش پذیرفته باشیم؛ همان‌گونه که پیش‌تر عرض کردم و به دلیل محدودیت وقت، وارد توضیح تفصیلی آن‌ها نمی‌شوم. هرچند هر یک از این اصول، خود نیازمند بحثی مستقل است. این اصول به حوزه‌هایی چون فلسفه اخلاق، فلسفه ارزش‌ها، فلسفه جامعه‌شناسی و نیز مباحثی در روان‌شناسی اجتماعی مربوط می‌شوند و در آن حوزه‌ها می‌توان درباره اثبات یا نفی این اصول موضوعه گفت‌وگو کرد. ما در اینجا بحث را بر فرض پذیرش این اصول پیش می‌بریم. البته از نظر ما این اصول، اثبات‌شده و حل‌شده هستند، هرچند هرکدام نیازمند بررسی جداگانه است.

اثبات تجربی وجود کمبود فرهنگی در جامعه

صرف‌نظر از این اصطلاحات فنی و علمی که البته در محیط‌های دانشگاهی ناگزیر باید به ابعاد تخصصی مسئله اشاره کرد، می‌توان از مسیر آماری هم وارد بحث شد؛ همان روشی که در علوم تجربی، رایج و مورد علاقه است. اگر از افراد جامعه در قالب‌های مختلفی که محور آن همین پرسش باشد بپرسید که آیا رفتارهای مردم جامعه خود را صحیح می‌دانند، شاید به این نتیجه برسید که بیش از ۵۰ درصد مردم، رفتارهای رایج را نادرست می‌دانند. هر کسی می‌گوید مردم، فلان جا درست رفتار نمی‌کنند، فلان کار غلط را انجام می‌دهند، گران‌فروشی می‌کنند، رشوه می‌گیرند، حق‌کشی می‌کنند، اهل تبعیض هستند، به وظایفشان عمل نمی‌کنند، خودخواه هستند، حسود هستند، ریاست‌طلب هستند و الی‌آخر. خلاصه، بسیاری از ویژگی‌های منفی را به جامعه نسبت می‌دهند؛ یعنی مردم، از رفتارهای جامعه خودشان رضایت ندارند و آن را خوب نمی‌دانند. حالا بگذریم از این‌که ملاک خوب و بد چیست. حتی اگر ما به فرض محال، نظریه پوزیتیویست‌ها را بپذیریم، باز هم باید بگوییم اکثریت مردم این رفتارها را نمی‌پسندند. چه این ناپسندی مبتنی بر ملاک عقلی باشد، چه نباشد. اگر از اکثریت مردم درباره رفتارهای رایج بپرسیم به این نتیجه می‌رسیم که بیش از نیمی از آن‌ها از وضعیت موجود گله‌مند هستند. پس به‌وضوح می‌توان گفت که در فرهنگ ما، کمبودهایی وجود دارد.

دورشدن از فرهنگ اسلامی؛ ریشه نارسایی‌های فرهنگی

همین‌جا بین پرانتز اضافه کنم که گاهی ممکن است این توهم پیش بیاید که چون ما فرهنگ اسلام را پذیرفته‌ایم پس دیگر کمبودی در فرهنگ‌مان وجود ندارد؛ اما این از همان مغالطات لفظی است که باید در تعبیرات، نسبت به آن دقت کرد. تعبیر ما «نارسایی‌های فرهنگ» نبود بلکه گفتیم «نارسایی‌های فرهنگی»؛ یعنی نارسایی‌هایی که با فرهنگ نسبت و ارتباط دارند. در حوزه مسائلی که به فرهنگ مربوط می‌شود این نارسایی‌ها مربوط به ماست. فرهنگ اسلام در ذات خود عیب و کمبودی ندارد اما ما مسلمان‌ها هستیم که فرهنگ، رفتار و شیوه‌های زندگی‌مان دقیقاً منطبق با فرهنگ اسلام نیست. نارسایی‌ها نیز دقیقاً از همین‌جا ناشی می‌شود.

دیدگاه‌های مختلف در زمینه علل کمبودها و نارسایی‌های فرهنگی

به‌هرحال، پس از آن‌که روشن شد موضوع بحث دقیقاً چیست و قرار است درباره چه کسی و چه چیزی سخن بگوییم، می‌توانیم وارد اصل بحث شویم. در اینجا مسائلی مطرح می‌شود که با توجه به محدودیت وقت، من به‌صورت فشرده و فهرست‌وار به آن‌ها اشاره می‌کنم.

 یکی از این مسائل، بررسی علل کمبودها و نارسایی‌های فرهنگی است. طبیعتاً مکاتب مختلف جامعه‌شناسی بر اساس مبانی نظری خود، دیدگاه‌های متفاوتی در این زمینه ارائه کرده‌اند. برای مثال، کسانی که فرهنگ را تابعی از متغیرات اقتصادی و اجتماعی می‌دانند، نارسایی‌های فرهنگی را نیز ناشی از نابسامانی‌های اقتصادی تلقی می‌کنند. راه‌حل آن‌ها هم ساده و روشن است. از نظر آن‌ها اصلاح وضعیت اقتصادی جامعه منجر به اصلاح فرهنگ خواهد شد. این گروه برای چنین مسائلی پاسخ‌های آماده و فرمولی از پیش‌ساخته و آماده در اختیار دارند و نیازی به بحث، کاوش یا تحقیق نمی‌بینند و اگر واقعاً به این دیدگاه باور داشته باشند در عمل نیز همین مسیر را دنبال می‌کنند؛ یعنی اگر از آن‌ها پرسشی شود یا طرحی خواسته شود، همین نسخه را ارائه می‌دهند و معتقدند هر شیوه دیگر، یا نادرست است و یا دست‌کم بی‌نتیجه خواهد بود.

چندعاملی بودن پدیده‌های اجتماعی

حال پرسش این است که ما چه باید بگوییم؟! ما ضمن اذعان به این نکته که مسائل اجتماعی هرگز تک‌عاملی نیستند و هیچ‌گاه به‌صورت منفک از سایر مسائل اجتماعی قابل بررسی نیستند معتقدیم که پدیده‌های اجتماعی همواره در اثر عوامل متعدد و مرکَّب شکل می‌گیرند. در یک جامعه، مجموع این عوامل، سیستمی به‌هم‌پیوسته را تشکیل می‌دهند که اجزای آن به‌طور متقابل بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند. در اصطلاح طلبگی از این وضعیت به «دَور معی» تعبیر می‌شود. نمی‌دانم با این اصطلاح آشنا هستید یا نه؛ از یک‌سو گفته می‌شود «دَور و تسلسل محال است» اما از سوی دیگر «دَور معی» جایز شمرده می‌شود؛ مثلاً اگر دو خشت را به‌گونه‌ای کنار هم قرار دهید که به یکدیگر تکیه کنند و تعادل‌شان حفظ شود، تا زمانی که این تعادل برقرار است هر دو پابرجا می‌مانند. باقی‌ماندن هر یک در گرو باقی‌ماندن دیگری است؛ اگر یکی برداشته شود دیگری نیز فرومی‌ریزد. این همان «دَور معی» است یعنی وابستگی متقابل و پیوند درونی؛ بنابراین نمی‌توان یک مسئله اجتماعی را به‌صورت منفک از سایر مسائل، بررسی یا درمان کرد. مسائل اجتماعی زنجیروار به هم متصل‌اند و عوامل گوناگونی در پیدایش، تحول و اصلاح آن‌ها نقش دارند. ازجمله مسائل اقتصادی که در همه این مراحل تأثیرگذار هستند.

ما نه منکر این ارتباط و همبستگی هستیم و نه قائل به تحلیل تک‌عاملی در پدیده‌های اجتماعی اما درعین‌حال معتقدیم که میان عناصر و عواملی که در ایجاد یا تغییر یک پدیده اجتماعی مؤثر هستند می‌توان درجه‌بندی قائل شد؛ یعنی برخی عوامل نسبت به برخی دیگر از اصالت یا اهمیت بیشتری برخوردار هستند؛ برخی دارای تقدم زمانی هستند و در برخی موارد، به‌ویژه در شرایط اضطراری، باید به برخی عوامل توجه و اهتمام بیشتری داشت. درمجموع، میان عوامل مؤثر در تحولات اجتماعی تفاوت‌هایی از حیث ارزش، زمان و اولویت وجود دارد و این تفاوت‌ها را باید در تحلیل‌ها لحاظ کرد.

نهاد آموزش‌وپرورش؛ محور تحول فرهنگی و اولویت اصلاح اجتماعی

ما معتقدیم که در میان همه عوامل اجتماعی مؤثر در پیدایش یک پدیده، آنچه از نظر منطقی اهمیت بیشتری دارد نهاد آموزش‌وپرورش است؛ چراکه این نهاد بیشترین تأثیر را در شکل‌گیری پدیده‌های فرهنگی جامعه دارد. البته وقتی از نهاد آموزش‌وپرورش سخن می‌گوییم منظورمان تعریف جامعه‌شناختی آن است نه معنای رایج سیاسی و اداری‌اش که صرفاً به یک وزارتخانه خاص اطلاق می‌شود. منظور ما مجموعه نهادها و مؤسساتی است که در فرآیند آموزش‌وپرورش افراد جامعه نقش دارند، خواه زیرمجموعه وزارتخانه‌ای باشند، خواه وابسته به نهادهای ملی دیگر و یا حتی فاقد عنوان رسمی. همه این‌ها درمجموع، نهاد آموزش‌وپرورش را تشکیل می‌دهند.

این نهاد، از میان همه نهادهای اجتماعی، ازنظر تأثیر در امور انسانی و تحولات فرهنگی، مهم‌ترین جایگاه را دارد. فراموش نکنیم که ممکن است برخی نهادها ازنظر زمانی بر آموزش‌وپرورش مقدم باشند اما تقدم زمانی لزوماً به معنای اهمیت منطقی بیشتر نیست. چه‌بسا نهادی که دیرتر پدید آمده، ازنظر تأثیرگذاری و جایگاه، اهمیت بیشتری داشته باشد؛ بنابراین میان تقدم زمانی و اهمیت منطقی، تلازمی وجود ندارد.

ما بر این باوریم که مهم‌ترین نهاد در جامعه، نهاد آموزش‌وپرورش است؛ نهادی که مستقیماً با فرهنگ انسان و رفتارهای خاص انسانی سروکار دارد. بقیه رفتارهای انسان الزاماً به انسانیت او وابسته نیست. اگر انسان صرفاً موجودی حیوانی بود و برخی ویژگی‌های حیوانات اجتماعی را داشت بسیاری از نهادهای اجتماعی همچنان در جای خود باقی می‌ماندند. برای مثال در جامعه زنبورعسل نهادهای اجتماعی متعددی وجود دارد اما در آن‌جا خبری از نهاد فرهنگی یا نهاد آموزش‌وپرورش نیست. همین‌طور در جوامع موریانه‌ها و دیگر حیواناتی که زندگی اجتماعی دارند می‌توان نشانه‌هایی از نهادهای اجتماعی مشاهده کرد، چه این نهادها به‌صورت رسمی و سازمان‌یافته باشند و چه نباشند. البته ما اطلاعات چندانی از درون زندگی حیوانات نداریم اما شواهدی از وجود ساختارهای اجتماعی در میان بسیاری از آن‌ها دیده می‌شود. آنچه به‌سادگی نمی‌توان در میان حیوانات یافت نهاد آموزش‌وپرورش و نهاد فرهنگی است.

از نظر تحلیلی نیز می‌توان بر این نکته تأکید کرد که ما فرهنگ را آن دسته از رفتارهایی تعریف می‌کنیم که با ارزش‌های انسانی و مبانی اعتقادی انسان سروکار دارند و این‌ها اموری هستند که در حیوانات یافت نمی‌شود. فرهنگ و آموزش از ویژگی‌های اختصاصی انسان است. بر این اساس اگر در جامعه‌ای انواعی از نارسایی‌ها وجود داشته باشد که کمتر جامعه‌ای را می‌توان یافت که از آن‌ها خالی باشد و چه‌بسا برخی جوامعی که با آن‌ها آشنا هستیم همه انواع نارسایی‌ها را در خود داشته باشند، در چنین شرایطی، اگر با مفاسد و کاستی‌هایی در نهادهای مختلف مواجه شویم، منطقی است که بپذیریم برخی از این نارسایی‌ها مهم‌تر هستند و پرداختن به آن‌ها اولویت دارد. این نه به معنای نفی ضرورت اصلاح سایر نهادهاست و نه به این معناست که می‌توان یک پدیده اجتماعی را به‌صورت منفک از سایر پدیده‌ها مورد بررسی یا اصلاح قرار داد اما درعین‌حال، به این معنا هم نیست که هر پدیده اجتماعی لزوماً تابعی جبری از سایر پدیده‌هاست.

ما بر اساس بینشی که آن را اسلامی می‌دانیم و از قرآن و سنت برگرفته‌ایم و با برهان عقلی نیز آن را تأیید می‌کنیم معتقدیم که می‌توان امور فرهنگی را در شرایط گوناگون اجتماعی تا حدی دگرگون ساخت؛ یعنی جامعه چه روستایی باشد چه شهری، چه سرمایه‌داری باشد چه کارگری، چه نظام حاکم، کاپیتالیستی باشد یا سوسیالیستی، در همه این جوامع تا حدودی می‌توان مجموعه‌ای از مسائل اعتقادی را برای مردم تبیین کرد و به آن‌ها باوراند و تا حدی می‌توان آن‌ها را به ارزش‌هایی که ما آن‌ها را ارزش‌های انسانی اسلامی می‌نامیم پایبند ساخت.

به قیدهای سخنم توجه بفرمایید! نمی‌گویم که در هر جامعه‌ای می‌توان هر نوع تغییری را به دلخواه پدید آورد و نمی‌گویم که در هر جامعه‌ای می‌توان ارزش‌های اسلامی را به‌طور کامل پیاده کرد. عرض من این است که در همه جوامع با وجود تفاوت در نظام‌ها، شیوه‌های رفتاری و شرایط اقتصادی، سیاسی و اجتماعی حاکم، می‌توان تا حدودی دستگاه ارزشی مبتنی بر این سلسله عقاید خاص را در آن‌جا رواج داد بی آن‌که الزاماً از تغییرات سیاسی یا اقتصادی آغاز کرده باشیم.

تحول فرهنگی؛ زمینه‌ساز انقلاب اسلامی

اصولاً اگر به انقلابی که در ایران رخ داد بیندیشید، آیا ابتدا یک تحول اقتصادی به وجود آمد و سپس تحول سیاسی و فرهنگی؟! یا برعکس، ابتدا تحول فرهنگی رخ داد؟! البته مارکسیست‌ها و هم‌فکرانشان به‌سادگی می‌گویند اول تحولات اقتصادی رخ می‌دهد و آن‌ها موجب تحولات سیاسی می‌شوند و سپس سایر نهادهای اجتماعی دگرگون می‌گردند اما صرف‌نظر از این‌که این فلسفه از ابتدا هم رنگ چندانی نداشت و امروز دیگر کاملاً رنگ باخته است، در عمل می‌بینیم که در جامعه ما چنین نبود؛ در جامعه ما ابتدا تحول اقتصادی رخ نداد و بعد تحول فرهنگی؛ بلکه تحول فرهنگی آغازگر مسیر بود.

آن مردمی که، آن جوان‌هایی که، البته در آن زمان باید گفت آن بچه‌هایی که در آغاز حرکت بودند، همان‌هایی که حدود ۲۵ سال پیش، از سینماها به مساجد آمدند؛ اما کدام سینما؟! نه سینمایی که امروز در جمهوری اسلامی می‌بینید؛ بلکه سینمایی که زبان از توصیفش شرم دارد! از درِ سینما که می‌گذشتی، بوی عرق و مشروب فضای آن را پر کرده بود. جوان‌هایی که تا سحر در چنین سینماهایی می‌ماندند، چه عاملی باعث شد که پس از مدتی، شب‌زنده‌دارِ مساجد، حسینیه‌ها و تکیه‌ها شوند؟! آیا عامل اقتصادی، آن‌ها را تغییر داده بود؟! آیا وضع زندگی‌شان بهتر یا بدتر شده بود؟! هیچ‌کدام از این‌ها نبود. در آن زمان، تغییر وضعیت اجتماعی چه نقشی می‌توانست داشته باشد در این‌که جوانی که به هوس‌بازی، تماشای فیلم‌های غیراخلاقی و رفت‌وآمد به مراکز خاص عادت کرده بود، ناگهان مسیرش را عوض کند؟! آیا افزایش یا کاهش حقوق او یا گرانی و ارزانی اجناس می‌توانست چنین تحولی ایجاد کند؟! چه چیزی باعث شد که او از سینما به مسجد برود؟!

فکر نمی‌کنم امروز در دنیا صاحب‌نظر بی‌غرضی باقی مانده باشد که نداند در انقلاب اسلامی ایران، تحول فرهنگی اصالت داشت و این انقلاب تابع تحول اقتصادی نبود. این‌که در جوامع دیگر چنین بوده یا نه، بحث دیگری است؛ اما در جامعه ما واقعیت چنین نبود. معنای این چیست؟! این یعنی باید بر آن نظریه‌ای که فرهنگ را صرفاً تابعی از متغیرات اقتصادی و اجتماعی می‌داند خط بطلان کشید. چنین نظریه‌ای درواقع نوعی اسارت برای فرهنگ قائل است؛ انسان را موجودی می‌بیند که افکار، باورها، ارزش‌ها، منش انسانی و فرهنگی‌اش، همگی به‌طور ضروری تابع شرایط اقتصادی و اجتماعی هستند؛ اما ما معتقدیم که چنین جبرگرایی‌ای در حوزه فرهنگ پذیرفتنی نیست. بله، همه پدیده‌های اجتماعی در یکدیگر تأثیر و تأثر دارند و میان آن‌ها فعل‌وانفعالات متقابل برقرار است اما این‌که مسائل فرهنگی صددرصد تابع آن متغیرات باشند سخنی نادرست است و این اصل موضوع چهارم ماست.

مسئولیت مستقل نهادهای فرهنگی

بر اساس این نگاه که تحولات فرهنگی را می‌توان تا حدی مستقل از تحولات اقتصادی و اجتماعی به وجود آورد، ما معتقدیم که نباید منتظر حل کامل مشکلات اقتصادی بمانیم تا آنگاه به مسائل فرهنگی بپردازیم. مدعای ما این است که نباید صبر کرد تا ویرانی‌های جنگ آباد شود سپس سراغ ارزش‌های جامعه یا دین مردم برویم. البته ما منکر تأثیر اقتصاد بر تعلیم و تربیت نیستیم؛ بدون منابع مالی نمی‌توان مدرسه ساخت یا حتی همین نشست‌ها را برگزار کرد. مسائل اجتماعی نیز کاملاً مرتبط‌ هستند. تا زمانی که یک نظام سیاسی نسبتاً سالم وجود نداشته باشد امکان گفتگو و تبادل آزاد اندیشه فراهم نخواهد بود. باید یک نظام سالمی باشد که فضای لازم برای چنین گفت‌وگویی را ایجاد کند.

در رژیم گذشته حتی سایه‌ای از حضور ما در اینجا دیده نمی‌شد، همان‌گونه که شما هم در حوزه علمیه قم جایی نداشتید. منظور از «شما» افراد خاصی نیست بلکه کسانی هستند که در آن زمان کلاس‌های دانشگاه را اشغال می‌کردند. مگر معدودی، آن هم با ترس‌ولرز، نیمه‌شب‌ها با یک روحانی تماس می‌گرفتند. این نشانه آن است که مسائل فرهنگی با مسائل سیاسی، بی‌ارتباط نیست و این واقعیتی غیرقابل‌انکار است.

اما پرسش مهم این است که آیا تا زمانی که اقتصاد و سیاست جامعه سامان نیابد، باید مسائل فرهنگی را نادیده گرفت؟! آیا به بهانه داشتن مشکلات اقتصادی باید این مسائل را فرعی بدانیم، یا وانمود کنیم که حل شده و احتیاج به حل ندارد و یا آن جایی که گیر می‌کنیم بگوییم این‌ها حل نشدنی است؟! به‌هرحال ٱلْيَأْسُ إِحْدَى ٱلرَّاحَتَيْنِ! آیا نسبت به این مسائل این‌گونه باید برخورد کرد یا نه؟!

ما بر این باوریم که ما همان‌گونه که نسبت به مسائل اجتماعی چون رفع فقر، تأمین بهداشت و اصلاح ساختار سیاسی مسئولیت داریم، نسبت به مسائل فرهنگی و اخلاقی نیز مسئولیت داریم و باید برای اصلاح مفاسد اخلاقی و فرهنگی هم تلاش کنیم. نباید این‌گونه باشد که بگوییم این مسئله، فرعی از آن مسائل است و وقتی آن‌ها حل شد، این مسائل هم به‌صورت خودکار حل خواهند شد؛ یا اگر آن‌ها حل نشدند ما مسئولیتی نسبت به فرهنگ نداریم.

نمی‌خواهم بیش از این بر فروض کلام تأکید کنم. فقط خواهش دارم که در نقل سخن دقت شود تا از سوءبرداشت‌ها جلوگیری گردد و کسانی که به ‌دنبال سوءتفسیر و تحریف هستند سوژه‌ای برای بهره‌برداری نیابند.

بر اساس این اصول باید بپذیریم که ما در شرایط کنونی مسئولیت بزرگی نسبت به مسائل فرهنگی جامعه داریم. چنان نیست که اگر تمام تلاش خودمان را صرف رفع فقر و تحقق عدالت اجتماعی کنیم همه بار خودمان را به منزل رسانده‌ایم بلکه می‌توان گفت ما به‌عنوان اعضای دو نهاد مهم فرهنگی یعنی دانشگاه و حوزه، وظیفه اصلی ما پرداختن به مسائل فرهنگی جامعه است.

وَالسَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُه