انقلاب اسلامی؛ نقطه ‌عطفی در تحول دین‌خواهی و دین‌شناسی

در همايش نسيم مهر (افتتاحیه سال تحصیلی 95-96 دانش پژوهان غیر حضوری)
تاریخ: 
سه شنبه, 9 شهريور, 1395

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین

أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ‌ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً

تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا می‌کنیم.

خداوند متعال را شکر می‌کنم که عمر، حیات و توفیقی افاضه فرمود که امروز در جمع نورانی شما عزیزان حضور یافتم و شاهد پیشرفت‌ها و موفقیت‌های شما بودم. امیدوارم که ان‌شاء‌الله شاهد پیشرفت‌های بسیار بیشتر شما در آینده نیز باشم.

در همین فرصتی که در خدمت شما هستم هرچه فکر کردم که چه بگویم که اولاً ضرری نداشته باشد و ثانیاً امید فایده‌ای در آن باشد، یک حرف کودکانه به ذهنم رسید. با خودم گفتم این‌ها را عرض می‌کنم، اگر بپسندید، نمره‌ای مرحمت می‌فرمایید تا ببینیم این کودکِ پیر چه نمره‌ای می‌گیرد و اگر نپسندید عذرخواهی می‌کنم. نمره‌اش هم به دلخواه شما؛ صفر یا زیر صفر.

تأملی در مراحل رشد و تکامل انسان

این حرف کودکانه مربوط به دوران کودکی خودم است. گمان می‌کنم همه شما در این خاطره شریک باشید. البته همه آنچه می‌گویم را خودم به یاد ندارم؛ برخی را برای من نقل کرده‌اند یا در دیگران دیده‌ام و بعد دریافته‌ام که خودم نیز چنین بوده‌ام؛ آغاز زندگی ما از لحظه تولد شروع می‌شود. آن زمان که متولد شدیم، ظاهراً معلومات آگاهانه‌ای نداشتیم. قرآن نیز می‌فرماید وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا.[1] حال اگر یک نحو علم ناآگاهانه وجود داشته آن یک بحث دیگری است.

کم‌کم مشاهده می‌کنیم که کودکان و شاید خودمان نیز به یاد داشته باشیم با حرص و اشتیاق فراوان در پی شناخت محیط اطراف هستند. کودک را می‌بینیم که همین‌که راه می‌افتد یا می‌تواند چیزی را لمس کند، هرچه در دسترسش باشد می‌خواهد به آن دست بزند، آن را بشکند، ببیند چیست و به چه دردی می‌خورد. برخی پدر و مادرها کم‌حوصله‌ هستند و گمان می‌کنند این رفتارها نوعی شیطنت و شرارت است؛ درحالی‌که چنین نیست. این یک تدبیر الهی است تا کودک با همه چیز تماس پیدا کند و آن‌ها را بشناسد و بفهمد هر چیز چه کاربردی دارد.

مرحله دوم این است که کودک پس از شناخت، تمرین کند و آنچه آموخته را به کار بگیرد؛ مثلاً تشخیص دهد چه چیزی خوردنی است و چه چیزی خوردنی نیست، یا با ابزارهای اطرافش چه کاری می‌توان انجام داد. اساس اسباب‌بازی نیز از همین‌جا شکل می‌گیرد که کودک می‌خواهد با اشیای اطرافش تعامل کند تا آموخته‌هایش را در عمل تجربه کند. عشق به بازی و اسباب‌بازی هم مال این است که کودک می‌خواهد در این اشیاء که در اطرافش هستند تصرف کند تا آن چیزهایی که آموخته را به عمل دربیاورد. به‌تدریج سایر خواسته‌ها و غرایز نیز در انسان پدیدار می‌شود و این مسیر رشد تا آخرین لحظه زندگی ادامه دارد.

 

جهش‌های تکاملی در زندگی انسان

اما این مسیر از تولد و شیرخوارگی تا پیری، کاملاً یکنواخت نیست بلکه در برخی مراحل آن جهش‌هایی رخ می‌دهد. در اصول ماتریالیسم دیالکتیک نیز گفته می‌شود که عالم سراسر حرکت است اما این حرکت همیشه آرام و یکنواخت نیست و گاه با جهش‌هایی همراه است. ما در زندگی خودمان هم به یاد داریم که گاهی در برخی مراحل، جهش‌هایی رخ داده و تغییراتی در ما پدید آمده است. مثلاً زمانی که علاقه زیادی به اسباب‌بازی داشتیم، طولی نکشید که آن‌ها را کنار گذاشتیم و دیگر میلی به بازی با آن‌ها نداشتیم. مگر در مورد کسانی که در دوران کودکی دچار محرومیت بوده‌اند و علاقه‌شان به اسباب‌بازی اشباع نشده است که این علاقه گاهی تا بیست یا سی‌سالگی هم ادامه پیدا می‌کند. حتی اگر خودشان بازی نکنند، دست‌کم دوست دارند فیلم‌های مربوط به آن را تماشا کنند. این علاقه‌مندیِ ماندگار ناشی از همان محرومیت‌هایی است که در زمانی که باید از اسباب‌بازی بهره‌مند می‌شده‌اند فرصت آن را نیافته‌اند.

یکی از این جهش‌ها این است که انسان در مقطعی از زندگی، ناگهان از مشغولیت به امور اطراف خود فراتر می‌رود - البته این «ناگهان» نسبی است- و میل به شناخت همه هستی ازجمله ماه، ستاره، خورشید در او پدید می‌آید که این‌ها چه هستند؟! کجا هستند؟! این مرحله، جهشی در مسیر علم‌آموزی انسان است. تا زمانی که کودک مشغول اسباب‌بازی است اصلاً توجهی به آسمان ندارد و ذهنش فقط درگیر بازی‌های خودش است اما در یک نقطه، جهشی رخ می‌دهد و دلش می‌خواهد آسمان و زمین و پدیده‌های پیرامونی را بشناسد.

سیر بیداری فطرت انسانی

یک جهش دیگر که البته برای همه ملموس نیست و در برخی افراد زودتر بروز می‌کند و به ویژگی‌های شخصیتی انسان مربوط می‌شود توجه به این است که «من چه هستم؟!»؛ یعنی حرکت از توجه به بیرون، به درون. وقتی انسان خوردنی‌ها، آشامیدنی‌ها، ریختنی‌ها و پاشیدنی‌ها را شناخت این پرسش در ذهنش شکل می‌گیرد که «من چه هستم؟!» از یک‌سو این سؤال مطرح می‌شود که «من چه کسی هستم؟!»، از سوی دیگر این سؤال که «هستی چیست؟!» و در ادامه، از ترکیب این دو پرسش، سؤال سومی پدید می‌آید که «رابطه من با هستی چیست؟!»

پس در این مرحله، سه پرسش بنیادین شکل می‌گیرد: اول اینکه «من چه هستم؟!»؛ دوم اینکه «هستی چیست؟!»؛ و سوم اینکه «رابطه من با هستی چیست؟!» آن‌هایی که نبوغی دارند، مانند حضرت ابراهیم‌علیه‌السلام، وقتی نگاهشان به آسمان و زمین می‌افتد مسیر خاصی را طی می‌کنند. ایشان آن‌گاه که ستاره‌ای را در شب دید - گویا ستاره زهره بود – گفت هَٰذَا رَبِّي! اما وقتی ستاره غروب کرد گفت لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ؛[2] من غروب کنندگان را دوست ندارم! یعنی خدایی که غروب می‌کند نمی‌تواند خدا باشد. روز بعد خورشید را دید، گفت هَٰذَا رَبِّي؛[3] اما وقتی غروب کرد گفت این هم نمی‌تواند خدا باشد، چون گاهی هست و گاهی نیست.

این نوع نگاه، حاصل نبوغی است که در همه افراد به این شکل پیدا نمی‌شود. در چنین لحظاتی توجه انسان از بیرون به درون معطوف می‌شود؛ به اینکه «من چه نسبتی با هستی دارم؟!» درمی‌یابد که وابسته است؛ استقلالی ندارد؛ آنچه دارد از جایی آمده است و آنچه می‌فهمد را کسی به او فهمانده است. البته این استعداد در همه انسان‌ها وجود دارد به‌ویژه از سن بلوغ که جهشی در فهم رخ می‌دهد و انسان می‌خواهد رابطه‌اش با هستی را بشناسد. در این مسیر، ابتدا می‌پرسد: «من چه هستم؟!»؛ سپس می‌پرسد: «هستی چیست؟!»؛ و درنهایت می‌پرسد «رابطه من با هستی چیست؟! آیا آن‌که این فهم و امکانات را به من داده، همین اجرام آسمانی‌ هستند یا باید به‌تدریج دریافت که این‌ها نیز نمی‌توانند منشأ اصلی باشند، بلکه چیزی فراتر از آن‌ها باید باشد؟!»

همه ما کم‌وبیش این سیر را تجربه کرده‌ایم. البته باز تأکید می‌کنم که کسانی که نبوغ دارند این جهش‌ها را زودتر تجربه می‌کنند. دیگران آرام‌تر پیش می‌روند و نیاز به کمک دارند و باید شوکی به آن‌ها وارد شود تا توجهشان جلب شود. نقش انبیا نیز دقیقاً در همین‌جا ظاهر می‌شود. اصل مأموریت پیامبران، تذکر و یادآوری است؛ یادآوری چیزی که در فطرت انسان‌ها نهفته است؛ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ.[4]

این موضوع، باب گسترده‌ای است و شایسته مطالعه بیشتر است. این سیر را باید درجه‌بندی کرد، مقاطع آن را شناخت و نقاط جهش را مشخص نمود. خود من به یاد ندارم که در یک کتاب روان‌شناسی دیده باشم که این مراحل چگونه شکل می‌گیرند و چگونه شکوفا می‌شوند. اگر هم بوده، مطالعه‌ام در این زمینه کم بوده یا فراموش کرده‌ام اما اکنون چیزی در ذهنم نیست که روان‌شناسی‌ای این جهش‌های فکری انسان را دقیقاً بررسی کرده باشد که چند مرحله دارد، چگونه رخ می‌دهد و چگونه رشد می‌کند؟!

علم؛ مقدمه عمل

از همین مطالعه می‌توان نکته‌ای دیگر نیز برداشت کرد و آن نکته این است از همان دوران طفولیت، وقتی کودک با اشیاء اطرافش ور می‌رود، آن‌ها را زیرورو می‌کند، آن‌ها را می‌زند می‌شکند و می‌خواهد بفهمد که چه هستند، همین‌که شناخت حاصل شد، به دنبال عمل می‌رود. می‌خواهد آنچه یاد گرفته را خودش بسازد. از اینجا می‌توان دریافت که دانایی، مقدمه توانایی است و به تعبیر دیگر، علم مقدمه عمل است؛ انسان می‌آموزد تا به کار ببندد.

البته این اندیشه‌ها از خود کودک نیست بلکه دست حکمت الهی است که او را این‌چنین پرورش می‌دهد. این حکمت اقتضا می‌کند که میل به یادگیری و سپس میل به عمل در درون انسان شکل بگیرد. همان‌گونه که عرض شد این جریان تا پایان عمر ادامه دارد.

اختراعات، کشف صنایع و پیشرفت‌های تکنولوژیک از فناوری‌های اتمی و غیراتمی گرفته تا الکترونیک و ... هرروز با سرعتی که قابل اندازه‌گیری نیست در حال وقوع هستند. چند سال پیش تلفن همراه برای بسیاری ناشناخته بود ولی امروز به اسباب‌بازی کودکان تبدیل شده است. اینکه ده سال دیگر چه خواهد شد قابل پیش‌بینی نیست و کسی نمی‌داند چه چیزهایی کشف خواهد شد و چه کارهایی با آن‌ها انجام خواهد گرفت.

علم بی‌انتها و ضرورت گزینش آگاهانه

وقتی انسان می‌بیند که دانستنی‌ها بسیار هستند و حدوحصری ندارند، روشن می‌شود که مسیر علم‌آموزی صرفاً با گرفتن مدرک لیسانس، فوق‌لیسانس، دکترا یا حتی فوق‌تخصص پایان نمی‌پذیرد بلکه انسان هرچه بیشتر پیشرفت می‌کند پرسش‌هایش بیشتر می‌شود و بیشتر درمی‌یابد که مجهولاتش چقدر زیاد هستند.

فطرت ما اقتضا می‌کند که همه چیز را بدانیم. در فطرت ما نوشته نشده است که این را بدان و آن را ندان بلکه میل به دانستن در ما بی‌نهایت است و دانش برای ما مطلوب ذاتی است؛ اما عمر و شرایط ما کفاف نمی‌دهد که همه چیز را بدانیم؛ نه ابزار و امکاناتش برای ما فراهم است و نه عمر ما چنین مجالی می‌دهد. پس چه باید کرد؟! قاعده عقلانی و آنچه همه عقلا به آن عمل می‌کنند این است که باید دست به انتخاب زد؛ وقتی نمی‌توان همه چیز را دانست باید آنچه اولویت و ترجیح دارد را برگزید. آیا این‌گونه نیست؟!

اگر انسان در برابر سفره‌ای با صد نوع غذا قرار بگیرد، طبیعتاً نمی‌تواند همه را بخورد. در چنین شرایطی چه می‌کند؟! آنچه خوشمزه‌تر، مفیدتر و نافع‌تر است را انتخاب می‌کند. اگر چنین کند پشیمان نمی‌شود اما اگر با یک غذای ساده شروع کند و بعد بفهمد که در آن‌سوی سفره غذای بهتری بوده می‌گوید: «عجب! چه اشتباهی کردیم! باید از آنجا شروع می‌کردیم!» این یک قاعده عقلایی است.

وقتی انسان در برابر انبوهی از معلومات که میل به بی‌نهایت دارد قرار می‌گیرد باید انتخاب کند؛ ولی این سؤال مطرح می‌شود که کدام را انتخاب کند؟! عقل می‌گوید آن علمی را برگزین که نافع‌تر، شریف‌تر و دارای رجحان بیشتری است؛ اما تا انسان آن علم را نخوانده باشد که نمی‌داند کدام شریف‌تر است. مگر اینکه از قرائن، اساتید و مشاوران کمک بگیرد.

انتخابی برای زندگی بی‌نهایت!

یکی از معیارهای ترجیح، توجه به این نکته است که دانایی مقدمه توانایی است و علم مقدمه عمل. امیرالمؤمنین‌صلوات‌‌الله‌‌عليه نیز می‌فرمایند: وَ الْعِلْمُ يَهْتِفُ بِالْعَمَلِ، فَإِنْ أَجَابَهُ، وَ إِلَّا ارْتَحَلَ عَنْه؛[5] یعنی علم، عمل را فرامی‌خواند؛ اگر عمل پاسخ دهد، مطلوب حاصل می‌شود وگرنه علم نیز کوچ می‌کند و می‌رود! این فرمایش مؤید آن است که علم باید به عمل منتهی شود؛ پس یکی از معیارهای انتخاب علم، این است که ببینیم کدام علم در عمل ما مؤثرتر است؛ عملی که مفیدتر، پایدارتر و پاسخ‌گوی نیازهای واقعی ما باشد.

اگر با بهره‌گیری از علوم مختلف به این نتیجه برسیم که زندگی صدساله‌مان در این دنیا، تنها مرحله‌ای کوتاه از زندگی اصلی ماست، آن‌گاه درمی‌یابیم که این زندگی در برابر زندگی نامتناهی، عددی کوچک است. حتی اگر نگوییم کوچک و بگوییم بزرگ، باز هم عدد، محدود است. ما عدد بی‌نهایت نداریم. اگر هم گفته شود عدد نامتناهی، مجازاً است وگرنه نامتناهی عدد نیست، چون نمی‌توان آن را به دو بخش مساوی تقسیم کرد.

زندگی ما، هرچقدر هم طولانی باشد - صد سال، هزار سال، ده هزار سال- در برابر بی‌نهایت، هیچ است. اگر بخواهیم نسبت یک چشم به هم زدن را با هزار سال بسنجیم می‌توانیم محاسبه کنیم اما اگر بخواهیم هزار سال را با بی‌نهایت مقایسه کنیم هیچ نسبتی ندارد و هیچ عددی حاصل نمی‌شود.

یک چشم به هم زدن اقلاً یک‌دهم ثانیه وقت می‌برد و این خودش زمانی‌ است. اگر آن را چند برابر کنند، یک ثانیه می‌شود. اگر چند برابر کنند، یک دقیقه می‌شود. اگر چند برابر کنند، یک ساعت، یک روز، یک سال و ... می‌شود و همه نسبتی دارند؛ اما وقتی عمر هزار سال را در برابر بی‌نهایت قرار دهید و بی‌نهایت را بر هزار سال تقسیم کنید نتیجه‌اش چیست؟! نتیجه‌اش مبهم است، هیچ نتیجه‌ای ندارد و نمی‌شود گفت چند برابر است.

ما اگر به این نتیجه برسیم که زندگی هزارساله ما تنها جزئی کوچک از زندگی نامتناهی ماست، آن‌گاه اگر بخواهیم کاری را انتخاب کنیم آیا باید ببینیم کدام کار برای یک سال، ده سال، صد سال یا هزار سال مفید است –حالا اگر هزار سال عمر کنیم- و یا اینکه ببینیم کدام کار نتیجه‌ای بی‌نهایت دارد؟! آیا چنین کاری وجود دارد؟! فرض این است که با برهان اثبات می‌شود و قرآن نیز به‌وفور به آن اشاره دارد که خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا؛ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا. ایمان و عمل صالح موجب می‌شود انسان سعادت بی‌نهایت داشته باشد.

به‌راستی، چه چیزی از این مهم‌تر است؟! ما هرچه را حساب کنیم، در برابر بی‌نهایت هیچ نسبتی ندارد. پس باید ابتدا بفهمیم که آیا چنین چیزی واقعاً وجود دارد یا نه؟! آیا انسان می‌تواند عمر بی‌نهایت داشته باشد حالا در جایی، در عالمی؟! از همین رو گفته‌اند واجب‌ترین علوم، شناخت اصول دین است یعنی خدا، قیامت و نبوت. اگر این سه اصل را ندانیم هیچ پاسخ منطقی برای هیچ کاری نخواهیم داشت؛ چون پاسخ منطقی آن است که بدانیم این کار، بهترین یا دست‌کم بهترِ نسبی است. وقتی ندانیم نتیجه‌اش چیست، تا کجا و تا چه زمانی ادامه دارد، نمی‌توانیم قضاوت قطعی کنیم. ما باید بدانیم خدایی هست که به حساب‌ها رسیدگی می‌کند و تخلف ندارد. عالمی هست که ظرفیت پاداش و کیفر بی‌نهایت را دارد. راه هم همان است که انبیا نشان داده‌اند. اگر این را بیاموزیم، مسیر سعادت ابدی برای ما گشوده می‌شود. ادامه راه به همت خودمان بستگی دارد؛ اما اگر ندانیم، برای این پرسش که چه کاری ارزنده‌تر است و درنتیجه، چه علمی ارزشمندتر است که ما را به آن عمل وادار کند پاسخ منطقی نداریم.

چالش بشر با درک حقیقت قیامت

متأسفانه دنیای ما - البته نه‌فقط دنیای امروز، بلکه در همه اعصار- با این مسئله درگیر بوده است. همه انبیاء الهی همواره تلاش می‌کردند به مردم بفهمانند که عمر انسان منحصر به همین عمر صدساله دنیوی نیست؛ اما مردم گاهی به این سخنان می‌خندیدند و گاهی هم می‌گفتند که این‌ها جادو شده‌اند که چنین حرف‌هایی می‌زنند!

قرآن می‌فرماید این‌ها می‌گفتند هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَىٰ رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ؛[6] دور هم می‌نشستند و می‌گفتند: یک خبر تازه! چه شده؟! یک نفر پیدا شده که حرف‌های دیوانه‌واری می‌زند! چه می‌گوید؟! می‌گوید انسان وقتی می‌میرد، دفن می‌شود، خاک می‌شود و دوباره زنده می‌شود! و آن‌ها قاه‌قاه می‌خندیدند و می‌گفتند عجب حرف‌هایی! مگر چنین چیزی ممکن است؟!

بزرگ‌ترین مشکل انبیا همین بود. بحث درباره خدا برای مردم چندان دشوار نبود؛ چون خودشان بت‌ها را می‌پرستیدند و آن‌ها را خدا می‌دانستند. اصل اعتقاد به خدا مشکل اصلی نبود اما اعتقاد به قیامت و زنده شدن پس از مرگ، بسیار سخت بود و پذیرفتن آن برای مردم بسیار دشوار.

نقش اصول دین در جهت‌دهی به زندگی انسان

اگر این اصل پذیرفته شود و فرض ما این است که با مقدماتی از عقل، نقل، شهود و دیگر ابزارهای شناخت، به این نتیجه رسیده‌ایم که اصول دین یعنی توحید، نبوت و معاد که همان اصول مشترک میان شیعه و سنی هستند، اگر این سه چیز را قبول کردیم آنگاه می‌توانیم مسیر زندگی‌مان را بر اساس آن تنظیم کنیم. بقیه اصول و فروع دین نیز بر همین پایه، قابل‌فهم و قابل‌حل خواهند بود. حتی اگر همت کافی نداشته باشیم، دست‌کم می‌دانیم چه چیزی اولویت دارد؛ اما اگر این سه اصل برای ما حل نشده باشد، این کمیت تا روز قیامت لنگ خواهد بود و هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای برای انتخاب‌هایمان نخواهیم داشت. ممکن است بگوییم شاید چیز دیگری باشد چون ما که خبر نداریم بعد از مرگ چه می‌شود.

عرض کردم متأسفانه زندگی مادی اکثر ما چنین است. البته خدا را شکر که در کشور ما به برکت خون شهدا، اکثریت جامعه از انحراف مصون مانده‌اند اما در بسیاری از کشورهای دیگر حتی آن‌هایی که نام مسلمان دارند این باورها کم‌رنگ شده‌اند.

اگر ما این اصول را باور داریم اگر شک و شبهه‌ای داریم ابتدا باید در رفع آن‌ها بکوشیم؛ و اگر شک نداریم، باید با جدیت زندگی‌مان را بر همین اصول بنا کنیم. این‌ها اصول زندگی‌، پایه‌های شناخت ما و ستون‌های کاخ زندگی‌مان هستند.

متأسفانه انسان خودبه‌خود به این فکرها نمی‌افتد. نهایتش این است که در مکتب‌خانه، پیش ملاباجی، یاد می‌گیریم که اصول دین پنج تاست. بعد هم شاید در کتاب‌های شرعیات چیزی درباره آن‌ها بخوانیم و برای گرفتن نمره آن‌ها را حفظ کنیم اما چندان ترتیب اثری نمی‌دهیم؛ درحالی‌که کودک، از همان روزی که متولد می‌شود و خودش را می‌پاید، در فکر یادگیری است؛ می‌خواهد بداند چه باید بکند؛ به همه چیز ور می‌رود تا اسباب‌بازی پیدا کند و با آن بازی کند؛ دانش را مقدمه عمل قرار می‌دهد؛ فطرتاً می‌خواهد کاری انجام دهد، هرچند هنوز نمی‌داند چه کاری و چگونه؛ اما ما اغلب فقط در فکر تأمین نیازهای مادی و اشباع غرایز هستیم و بعدش دیگر هیچ!

انقلاب اسلامی؛ نقطه عطفی در بازگشت به فطرت دینی

یکی از برکات این انقلاب عظیم الهی، ایجاد موجی در جامعه ما بود؛ موج دین‌خواهی و دین‌شناسی؛ یعنی همان پرسش بنیادین که رابطه انسان با هستی چیست. بنده، هم دوران پیش از انقلاب را دیده‌ام و هم دوران پس از آن را و می‌توانم مقایسه‌ای داشته باشم. بسیاری از آقایانی که امروز در جمع ما هستند، عمرشان کفاف نمی‌دهد که دوران پیش از انقلاب را به خاطر داشته باشند. آن‌هایی که آن زمان را ندیده‌اند، نمی‌توانند درک کنند که اوضاع فرهنگی و فکری مردم چگونه بود و جامعه در چه جهتی حرکت می‌کرد و حالا چه تحولی رخ داده است. اجازه دهید وقتتان را کمی بگیرم و یک مثال کوچک عرض کنم که بی‌ضرر هم نیست. گاهی این مثال را برای دوستان دیگر هم بیان کرده‌ام.

الف) تحول قرآنی در پرتو انقلاب

من اهل یزد هستم؛ شهری که به دیانت شهره است و لقب «دارالعباده» دارد. در استان ما، تنها یک نفر بود که می‌گفتند حافظ قرآن است. آن هم به این دلیل که کم‌بینا و نابینا شده بود و در خانه، کاری از او ساخته نبود. این بود که برای او قرآن می‌خواندند و او به‌زحمت حفظ می‌کرد. می‌گفتند آخر عمرش حافظ قرآن شده است. آن زمان برای ما تعجب‌آور بود که کسی بتواند همه قرآن را حفظ کند!

بنده در مدرسه که درس می‌خواندم پس از تلاش‌های فراوان علما، هفته‌ای یک ساعت درس قرآن در مدارس گذاشته بودند. شب امتحان، ما آیات قرآن را مرور می‌کردیم تا فردا آماده باشیم؛ اما در مدرسه ما، معلمی که روخوانی قرآن بلد باشد وجود نداشت! تنها کسی که روخوانی قرآن را بلد بود، یک معلم زرتشتی به نام رستم بود. شب امتحان، وقتی می‌خواستیم تلفظ کلمات قرآن را بپرسیم، پیش همان معلم زرتشتی می‌رفتیم!

حالا بعضی‌ها می‌پرسند: انقلاب برای ما چه کرده است؟! در استانی که لقب دارالعباده داشت، تنها یک حافظ قرآن وجود داشت! در مدرسه‌ای که خانواده‌های متدین، فرزندانشان را فرستاده بودند، حتی یک معلم قرآن‌خوان نبود! اما امروز در روستاها، کودکان هفت، ‌هشت ساله حافظ قرآن هستند و قاریانی داریم که در سطح جهانی مطرح‌ هستند. در آن زمان، قاری قرآن مفهومی نداشت و؛ کسی صرفاً با آواز چیزی می‌خواند و اسمش را قرائت گذاشته بود. نه مبنایی داشت و نه قاعده‌ای.

امروز در سراسر دنیا مسابقات قرآنی برگزار می‌شود و گاهی قاریان ایرانی مقام اول را کسب می‌کنند. حتی قاریان عرب‌زبان که زبانشان همان زبان قرآن است نمی‌توانند مانند یک ایرانی قرآن بخوانند! کودکان هفت، هشت، ده ساله با معانی قرآن آشنا هستند. آثار عملی این تحول را باید بررسی کرد. این فقط یک نمونه ملموس بود که خواستم خدمت شما عرض کنم.

ب) فراهم شدن امکان تحصیل علوم دینی در قالب دانشگاهی

از دیگر برکات این انقلاب، فراهم شدن امکان تحصیل علوم دینی در قالب دانشگاهی است. پیش‌تر اگر کسی می‌خواست با علوم دینی آشنا شود باید مسیر دشواری را طی می‌کرد. خود طلبه شدن و اینکه چه کسانی می‌آمدند طلبه بشوند، با چه انگیزه‌هایی و چه سختی‌هایی می‌کشیدند خود این‌ها داستانی داشت. اگر کسی می‌خواست این مسائل را یاد بگیرد باید دست‌کم بیست سال درس می‌خواند؛ آن هم نه کسی به او مدرکی می‌داد، نه از او حمایتی می‌کرد، نه به درس او رسیدگی می‌کرد و نه جواب سؤالش را می‌داد!

اما امروز شما درحالی‌که خانه‌تان نشسته‌اید درس می‌گیرید، سؤال می‌پرسید و مهم‌ترین مسائل زندگی‌تان را با بهترین بیان و به‌صورت خودآموز در اختیار دارید. افزون بر این، مدرک رسمی دانشگاهی هم دریافت می‌کنید که مثل رشته‌های دانشگاهی دیگر، ارزش خودش را خواهد داشت. آیا این‌ها جای شکر ندارد؟!

پروردگارا! تو را به عزت و جلالت قسم می‌دهیم که عزت اسلام و مسلمین را حفظ بفرما!

روح امام راحل را با انبیا و اولیا محشور فرما!

سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدار!

به ما توفیق شکرگزاری از همه نعمت‌های مادی و معنوی و به‌خصوص نعمت برقراری نظام اسلامی را مرحمت بفرما!

ما را به وظایفمان آشناتر و به انجامش موفق‌تر بدار!

وَ عَجِّلْ فِي فَرَجِ مَوْلانا صَاحِبِ الزَّمانِ


[1]. نحل، 78.

[2]. انعام، 76.

[3]. انعام، 78.

[4]. نهج‌البلاغه، خطبه 1.

[5]. نهج‌البلاغه، حکمت 366.