بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلْعَالَمِينَ وَٱلصَّلَاةُ وَٱلسَّلَامُ عَلَىٰ سَيِّدِ ٱلْمُرْسَلِينَ حَبِيبِ ٱللَّهِ ٱلْعَالَمِينَ أَبِي ٱلْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَىٰ آلِهِ ٱلطَّيِّبِينَ ٱلطَّاهِرِينَ ٱلْمَعْصُومِينَ لَا سِيَّمَا ٱلْإِمَامِ ٱلْمُنْتَظَرِ ٱلْمَهْدِيِّ ٱلْحُجَّةِ ٱبْنِ ٱلْحَسَنِ ٱلْعَسْكَرِيِّ عَجَّلَ ٱللَّهُ تَعَالَىٰ فَرَجَهُ وَجَعَلَنَا مِنْ أَعْوَانِهِ وَأَنْصَارِهِ.
وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا أَبْكَمُ لَا يَقْدِرُ عَلَىٰ شَيْءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَىٰ مَوْلَاهُ أَيْنَمَا يُوَجِّهْهُ لَا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ.[1]
نثار روح پرفتوح امام بزرگوار و شهدای والامقام اسلام صلواتی ختم بفرمایید.
همانگونه که اعلام فرمودند، موضوع عرایض بنده در این چند دقیقهای که مزاحم اوقات شریف شما هستم اصل آزادی ازنظر اسلام است. اگرچه درباره این موضوع مکرراً بحث شده و سخنرانیها و مقالاتی در این زمینه ایراد گردیده است ولی آنگونه که باید، همچنان برای همگان روشن نشده و زوایا و جهات ابهام آن باقی مانده است.
یکی از مهمترین جهات ابهام و اشکالی که در بحثهای مربوط به آزادی مطرح میشود این است که واژه آزادی و مترادفات آن در زبانهای دیگر، واژهای کشدار و متشابه است و معانیای که از این لفظ، اراده میشود گاهی آنچنان به هم نزدیک هستند که صاحبنظران دقیق را هم به اشتباه میاندازد و گاهی این معنا آنقدر از هم فاصله دارند که در دو قطب مخالف قرار میگیرند. طبیعتاً چنین واژهای با این معانی مختلف و متفاوت، نیازمند توضیح بیشتری است تا در هنگام بحث و استدلال و مناقشه، خلط و اشتباهی صورت نگیرد.
متأسفانه دیده میشود کسانی که از آنها انتظار میرود که میان این جهات فرق بگذارند و بین معانی مختلف و حتی متضاد آزادی اشتباه نکنند، در مقام بحث، این مفاهیم را با هم خلط میکنند و طبعاً نتایج نامناسبی حاصل میشود، مخصوصاً در مقام استفاده از الفاظ آیات و روایات.
بههرحال به عنوان مقدمه، ابتدا مفاهیم اصلی واژه آزادی را عرض میکنم و سپس به دیدگاه اسلام در هر باب و در هر معنایی که در نظر گرفته میشود اشارهای خواهم داشت.
برخی از معانی آزادی، مربوط به حوزه فلسفه، روانشناسی فلسفی و برخی شاخههای دیگر فلسفه است و طبیعتاً از جمله مفاهیمی است که از حقایق عینی، مفاهیم انتزاعی و واقعیات سخن میگوید و بهاصطلاح، از قبیل هستهاست؛ اما آزادی مفاهیم دیگری نیز دارد که به حوزه اخلاق یا حقوق مربوط میشود و در این موارد مفاهیم دستوری و «بایدونباید» مطرح میگردد و از قبیل مفاهیم عملی به شمار میآید.
برای بررسی مفاهیم مربوط به واژه آزادی، دستکم سه حوزه را میتوان در نظر گرفت؛ نخست یک مفهوم فلسفی و متافیزیکی خالص که بهویژه با فلسفه الهی ارتباط دارد. در این حوزه، برای یک موجود دو حالت قابل فرض است؛ یکی اینکه در حیطه تصرف یک موجود قویتری باشد و وجودش کاملاً وابسته به او باشد و به اصلاح فلسفه رایج، وجودی تعلقی و ربطی داشته باشد؛ و دیگر آنکه یک موجود کاملاً مستقل باشد و وجودش وجود غنی و استقلالی باشد. در این صورت، موجود غنی و مستقل نسبت به موجود ربطی، مالکیت تکوینی دارد و در مقابل، آن موجودی که وجودش ربطی است یک مملوکیت و عبودیت تکوینی دارد.
در این معنا درباره تمام موجودات و بهویژه درباره موجودات ذیشعور واژه عبد به کار میرود؛ همه نسبت به خداوند متعال، عبد هستند و خداوند، مالک آنهاست. این مالکیت تکوینی الهی نسبت به همه چیز است و هیچ چیز از این حوزه خارج نیست. حتی انبیاء عظام و ملائکه کرام نیز عبد هستند و افتخارشان به همین عبودیت است.
از نظر فلسفه الهی این معنی عبودیت برای همه موجودات ازجمله انسانها ثابت است و هیچ استثنائی ندارد. کسانی که این معنا را پذیرفتهاند یعنی وجود خدا و تسلط تکوینی او بر همه مخلوقات را قبول دارند و بهویژه این معنا که تدبیر عام الهی شامل همه چیز میشود، طبیعتاً همه چیز را مربوب، مملوک و عبد میدانند و خدا را اله و مالک ورب الناس؛ رَبِّ النَّاسِ، مَلِكِ النَّاسِ، إِلَٰهِ النَّاسِ. در این حوزه مفهومی اساساً جای آن نیست که گفته شود موجودی در مقابل خداوند حریت دارد یعنی وجودش از خدا استقلال دارد. چنین چیزی اصلاً قابل تصور نیست مگر آنکه کسی العیاذ بالله منکر وجود خدا باشد یا ربوبیت و مالکیت مطلقه الهی بر همه عالم را قبول نداشته باشد. اگر کسی وجود خدا و ربوبیت و مالکیت او را قبول داشته باشد برای هیچ موجودی جایی برای حریت به این معنا باقی نمیماند و همه چیز عبد هستند؛ إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمَٰنِ عَبْدًا؛[2] همه چیز در روز قیامت به صورت عبد ظاهر میشود؛ یعنی حقیقت عبودیت آنها ظهور پیدا میکند. این معنا کمتر مورد بحث قرار گرفته اما یک اصل موضوعی برای معانی بعدی است که نباید از آن غفلت شود. معمولاً معانی دیگری مورد توجه قرار میگیرد ولی برای جلوگیری از اشتباه، باید به این معنا نیز توجه داشت لذا به آن اشاره شده است.
معنای دوم که باز مربوط به حوزه فلسفه و بهویژه روانشناسی فلسفی است مسئله حریّت به معنای آزادی در اختیار، انتخاب و اراده است. این مسئله در علمالنفس فلسفی مطرح است که آیا انسان از اراده حر برخوردار است یا نه، مجبور است؟ میدانید بسیاری از مکاتب فلسفی و روانشناسی معتقدند که انسان اراده آزاد ندارد و ذاتاً موجودی مجبور است و در چنبره عوامل مجبورکننده طبیعی و اجتماعی گرفتار است. آنچه انسان خیال میکند اراده میکند و تصمیم میگیرد، درواقع برایندی از عوامل طبیعی و اجتماعی است که دست به دست هم داده و سرنوشت او را رقم میزنند. او گمان میکند که خودش اراده کرده و اختیار دارد درحالیکه موجودی مجبور است و عامل تعیینکننده در رفتار او، عوامل جبری طبیعی و اجتماعی هستند؛ بنابراین جایی برای اختیار باقی نمیماند.
این گرایش در دو قرن گذشته بسیار رایج بود و محافل علمی دنیا و روانشناسی فلسفی به این دیدگاه گرایش پیدا کرده بودند، بهویژه مکتب رفتارگرایی در روانشناسی؛ اما مکاتب دیگری که اخیراً کموبیش رواج یافتهاند، مانند مکتب اگزیستانسیالیسم در اروپا و مکتب انسانگرایی در روانشناسی آمریکا و غرب، تا حدی برای اراده آزاد انسان جایگاهی قائل شدهاند. البته اگزیستانسیالیستها بهصورت افراطی، دایره بسیار وسیعی برای اختیار انسان قائل هستند و شعارشان این است که انسان هرچه را بخواهد میتواند انجام دهد بدون هیچ استثنایی. آن جمله معروف سارتر را گفتهاند که: «اگر من اراده کنم، جنگ ویتنام خاتمه خواهد یافت.» یعنی اراده انسان تا این حد قدرت دارد.
بههرحال، این گرایشی است که اخیراً پدید آمده است، چه بهصورت افراطی و چه بهصورت معتدلتر در انسانگرایان آمریکایی و برخی مکاتب روانشناسی دیگر. فیالجمله، اراده را پذیرفتهاند. این بحث اصالتاً متعلق به روانشناسی فلسفی است که آیا انسان از نیروی خاصی به نام اختیار و اراده آزاد بهرهمند هست یا نه؟ این نیز از قبیل «هستها» و واقعیتهای عینی است؛ یعنی باید کشف شود. قابل وضع و قرارداد و قانونگذاری نیست که انسان تکویناً اختیار دارد یا ندارد؛ بلکه باید واقعیت را کشف کرد که آیا حقیقتاً انسان چیزی به نام اراده آزاد دارد یا ندارد.
نظر اسلام در اینجا کاملاً روشن است. اساس تمام ادیان و مکاتب اخلاقی، بلکه اساس حقوق، تربیت و تعلیم، همه بر این پایه استوار است که انسان دارای اراده و اختیار است وگرنه جایی ندارد که به او دستور بدهند کاری را انجام دهد یا ترک کند، یا برای کار او ارزشگذاری کنند که خوب است یا بد؛ چون او کاری نکرده بلکه برایند عوامل جبری طبیعی و اجتماعی در او ظهور یافته است. در این صورت، دیگر چه جای مؤاخذه یا ستایش است؟!
اساس مکاتب دینی، شرایع، مکاتب اخلاقی و حتی حقوقی بر این است که انسان از اختیار و اراده آزاد برخوردار است. نظر اسلام نیز همین است: فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ،[3] إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا؛[4] و صدها آیه دیگر که در این زمینه، بهصراحت یا بهالتزام دلالت دارند.
این هم یک معناست. با اینکه معنایی صحیح و کامل است و از دیدگاه اسلام جای هیچ شک و شبههای ندارد اما هیچ ارتباطی با مسئله آزادی حقوقی ندارد. آن، مفهومی دستوری، انشائی و عملی است درحالیکه این معنا، کاشف از واقعیتها و حقایق است. میگوید در خارج، اختیار وجود دارد و انسان از چنین نیرویی برخوردار است؛ نمیگوید باید باشد.
پس این دو مفهوم، قطعاً از حوزه اخلاق و حقوق خارج هستند؛ اگرچه میتوانند بهعنوان اصل موضوعی برای استدلالهای اخلاقی و حقوقی مورد استفاده قرار گیرند، آنگونه که ما معتقدیم امور واقعی میتوانند بهعنوان کُبریات در استدلالهای مربوط به احکام عملی قرار گیرند.
معنای سوم مبتنی بر اصول روانشناختی است و در روانشناسی تربیتی مطرح میشود. این نخستین معنایی است که باب «باید» و «نباید» را باز میکند. بر اساس تحقیقات و تجربیاتی که روانشناسان انجام دادهاند، رشد انسان وابسته به فعالیتهای آزاد خودش است. برای توضیح مختصر، باید گفت که مفهوم تربیت در گذشته، در میان جوامع عقبمانده و فرهنگهای منحط، تقریباً معادل کنترل و اعمال فشار بر متربی بود. وقتی میگفتند کسی را تربیت میکنند، یعنی به او فشار میآورند و محدودش میکنند؛ مانند تربیت اسب که در فیلمها دیدهاید یا در واقعیت مشاهده کردهاید که اسب را میدوانند، شلاق میزنند تا کاملاً از سواره اطاعت کند. تربیت را چنین معنا میکردند؛ یعنی فشار آوردن، شلاق زدن، کتک زدن بچه تا خواستههای بزرگترها را بپذیرد و فرمانبردار شود. خب، این مفهوم نادرستی بود.
با پیشرفت علوم و تجربیات روانشناسی، روشن شد که انسان با این روش رشد نمیکند. باید به کودک آزادیهایی داده شود تا استعدادهایش شکوفا شود و زمینه رشد آنها فراهم گردد. واکنش به آن مفهوم افراطی یا از یک نظر تفریطی، این شد که برخی معتقد شدند برای تربیت باید کودک را کاملاً آزاد گذاشت؛ نهفقط کودک، بلکه نوجوان و جوان را نیز. حتی برای آنها آزادیهای بیشتری فراهم کرد تا شخصیت انسان رشد کند وگرنه انسان قالبی بار میآید، اعتمادبهنفس ندارد و نمیتواند ابتکار داشته باشد.
اینها تجربیات درستی بود اما نتایجی که از آن گرفته شد، گاه افراطی بود. نظر اسلام در اینجا، دیدگاهی معتدل و بینابینی است. اگر بخواهیم وارد تفصیل و مناقشه در نظریات روانشناسان جدید شویم بحث به درازا میکشد اما بهطور مثال، به آن آقایی که میگوید باید کودک را کاملاً آزاد گذاشت، میگوییم: اگر ظرف بنزینی کنار اتاق یا حیاط شما باشد و کبریتی در دست کودک باشد که بخواهد آن را روشن کند، آیا اجازه میدهید؟! آیا او را آزاد میگذارید؟! طبعاً نه؛ چون میدانید اگر بنزین را آتش بزند، هم خودش را میسوزاند و هم هستی شما را. کودک دلش میخواهد کاری کند تا ببیند چه میشود. آیا اجازه میدهید؟! اگر بخواهد خودش را از پشتبام پرت کند پایین، فقط برای اینکه ببیند چه میشود، آیا اجازه میدهید؟! اگر گلدان چینی قیمتی و عتیقهای دارید که صدها هزار تومان ارزش دارد و کودک بگوید بده آن را پرت کنم ببینم چه میشود، آیا اجازه میدهید که کودک این تجربه را بکند تا از این تجربه یاد بگیرد که وقتی ظرف چینی را به زمین میزنند چطور میشود؟! قطعاً این کار را نمیکنید!
بنابراین اگر رفتارهایی از کودک موجب شود که سعادت ابدی، آینده معنوی و انسانیاش به خطر بیفتد نباید به او اجازه داد. به یک نوجوان نباید اجازه داد به هر کاباره یا مرکز فسادی سر بزند تا ببیند چه میشود؛ یا هروئین مصرف کند، مشروب بخورد، تجربه کند ببیند چه میشود؛ ممکن است خوشش بیاید، دوباره مصرف کند، کمکم معتاد شود و بیمار گردد. آیا اجازه میدهید؟!
پس باید حدومرز قائل شد. باید منافع و مضرات آزاد گذاشتن را سنجید. اگر منافعش بیشتر بود، آزاد گذاشت؛ اما اگر ضررهایش بیشتر بود، نباید آن را بهعنوان اصل مطلق و ارزش ثابت در نظر گرفت که خودِ آزاد گذاشتن بهطورکلی مطلوب است، ولو بلغ ما بلغ!
بههرحال این هم یک معناست؛ مربوط به تربیت و فلسفه تعلیم و تربیت. این معنا نیز چندان مورد بحث نیست ولی باید از اینکه چنین مباحثی را وارد حوزههای حقوقی و اخلاقی کنیم احتراز کرد. این سه مبحث را باید کنار گذاشت.
در حوزه اخلاق، ما با مفهوم آزادی در چند معنای نزدیک به هم مواجه هستیم. یکی از این معانی که گاهی در کتابهای اخلاقی ما و از مبادی علم اخلاق و بهاصطلاح از مسائل مربوط به فلسفه اخلاق مطرح شده این است که اصل فضائل، حریّت است. در برخی از کتابهای اخلاقی این مطلب آمده و از بزرگان فلسفه نیز کسانی هستند که بر اساس یک بینش فلسفی خاص درباره انسان، توضیح دادهاند که انسانیت انسان، یعنی صورت اخیر و فصل اخیر او، دارای ویژگیهایی است که در حیوانات یا یافت نمیشود یا بسیار ضعیف است.
انسان با سایر حیوانات مشترکاتی دارد؛ غرایزی که در انسان وجود دارد، در حیوانات نیز هست. حالا ضعیفتر یا شدیدتر ولی بههرحال مشترک هستند. غریزه خوردن، غریزه جنسی و دیگر غرایزی که غالباً منشأ طبیعی و ارگانیک دارند خواستههای طبیعی یا حیوانی نامیده میشوند.
در مقابل، انسان گرایشهای متعالی دارد؛ ارزشهایی فراتر از ارزشهای مادی و طبیعی. همه انسانها کموبیش مفاهیمی از قبیل راستی، درستی، فداکاری و ایثار را درک میکنند. اینها خواستههای مادی نیستند، شکم را سیر نمیکنند، چشم از آنها لذت نمیبرد، شکم و دامن بهرهای ندارند اما روح انسان از آنها لذت میبرد. اینها لذتهای انسانی هستند که از ویژگیهای مرتبه روحی و انسانی انسان سرچشمه میگیرند.
نفس انسان میتواند این ویژگیها را شکوفا کند، یعنی آنچه مربوط به مرتبه انسانی اوست؛ و میتواند در مقابل خواستههای حیوانی یا مرتبه مادون خود، انقیاد پیدا کند. تعبیر «انقیاد» در کتابهای فلاسفه ما بسیار آمده است؛ میگویند اصل شرور و مفاسد اخلاقی، انقیاد نفس است نسبت به قوای حیوانی.
در مقابل، اصل فضائل، حریّت نفس است. حریّت در اینجا یعنی خروج از اسارت قوای حیوانی و شهوانی و حرکت بهسوی تکاملی که متناسب با معنویت و تعالی روح انسانی است. این میشود از فضائل انسانی. پس حریّت به این معنا یعنی رهایی از اسارت نفس حیوانی و بهیمی. در مقابل آن، اسارت قرار دارد. این معنا، اصل فضائل شمرده میشود و یک مفهوم اخلاقی است با اصطلاح خاصی که بسیاری از فلاسفه اخلاقی ما از آن استفاده کردهاند.
این معنا را داشته باشید. معنای دیگری نیز در اخلاق بهکار میرود که شبیه همین معناست و یکی از فروع آن محسوب میشود ولی با محدودیت خاصی.
گاهی آزادی و حریّت در مفاهیم اخلاقی به معنای آن چیزی است که در فارسی «آزادگی» یا «وارستگی» گفته میشود. مورد استعمال آن زمانی است که انسان برای رسیدن به خواستههای خود، تن به اموری میدهد که در شأن انسانیت نیست. فردی فرومایه دروغ میگوید، تملق میگوید، اظهار ذلت میکند. پستی و فرومایگی در کسانی ظاهر میشود که اینها را وسیلهای برای رسیدن به خواستههایشان قرار میدهند؛ برای به دست آوردن پول یا مقام، تذلل میکنند، خود را کوچک و حقیر میسازند، تن به ذلت میدهند. این اخلاق بردگی است.
در مقابل، کسانی هستند که اگر ضرر مالی هم ببینند، اگر محرومیتی هم در اجتماع داشته باشند، تن به ذلت نمیدهند. حاضر نیستند کرنش کنند، خود را پست و حقیر سازند، تملق بگویند. این وارستگی خاصی است. این را «حریّت» مینامند؛ یعنی فرد آزادهای است که تن به هر ذلتی نمیدهد. چنین نیست که برای رسیدن به خواستههایش، هر نوع تملق و تحقیری را بپذیرد. این هم یک مفهوم است که میتواند یکی از مصادیق حریّت باشد، ولی غالباً معنای خاصی دارد.
معنای دیگری نیز در اخلاق برای آزادگی مطرح میشود و آن این که برخی انسانها سماحت نفس دارند و بزرگمنش هستند. لازمه این خوی و منش آنها این است که بذل و بخشش میکنند، گذشت دارند، بر سر مسائل جزئی مناقشه نمیکنند، به امور ساده اهمیت نمیدهند. اگر کسی اشتباهی کند، به هر اشتباهی مواخذه نمیکنند، چشمپوشی میکنند، بزرگوارانه رفتار میکنند؛ وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا؛[5] کرامت نفس دارند، سماحت نفس دارند.
شاید به همین معنا باشد که اباعبداللهصلواتاللهعلیه در روز عاشورا فرمودند: إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَكُنْتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا أَحْرَاراً فِي دُنْيَاكُمْ؛[6] یعنی اینقدر پست نباشید که سراغ زن و بچه اسیر بروید که در چنگال شما گرفتار شدهاند. سماحت داشته باشید، بزرگمنشی داشته باشید، آزاده باشید. آزادگی در اینجا معنایش همین است؛ حالا که مسلط شدهاید، به زیردستانی که در چنگ شما گرفتارند، هر فشاری که میتوانید وارد نکنید. گذشت داشته باشید، وسعت نظر داشته باشید، سماحت داشته باشید.
بههرحال، این هم یک مفهوم است. این سه معنایی که عرض شد، بسیار شبیه و نزدیک به هم هستند. همه آنها نوعی وارستگی هستند. وارستگی عام، اصل همه وظایف است؛ اینها هم دو نوع وارستگی خاص هستند. این سه مفهوم از آزادی و آزادگی، مناسبتر است که مربوط به حوزه اخلاق دانسته شوند.
اما آنچه بیشتر مورد بحث قرار میگیرد، آزادی در مفاهیم دیگری است که مربوط به حوزه حقوق است؛ یکی مربوط به حقوق اساسی، بلکه حقوق فطری؛ یکی مربوط به حقوق مدنی؛ و دیگری مربوط به حقوق بینالملل.
در حقوق مدنی، مسئله بردگی در مقابل آزادگی مطرح است. انسانها در جامعه یا برده هستند یا آزاد. آزاد یعنی برده کسی نیستند. بردگی یک مفهوم اعتباری است؛ مفهومی که در جوامع وجود داشته و عملاً امروز هم وجود دارد هرچند نامش تغییر کرده باشد.
همه میدانند که برخی افراد از راههای مختلف بر انسانهایی تسلط پیدا میکردند و عملاً با آنها معامله حیوانی میکردند؛ آنها را خریدوفروش میکردند، آنها را به کار میگماشتند، به آنها دستور میدادند، آنها را کتک میزدند. تقریباً آزاد بودند که هر رفتاری که میخواستند با آنها انجام بدهند. به آنها «مملوک زرخرید» میگفتند. در فرهنگ ما نیز رایج شده که میگویند: «من مملوک زرخرید تو هستم»؛ یعنی اگر زرخرید باشد، دیگر آزاد است و هر طور که دلش بخواهد به او رفتار میکند. این مفهوم بردگی بود؛ در مقابل آن، آزادی قرار دارد.
در اسلام، آنگونه که میدانید، تدابیر و چارههایی اندیشیده شد تا نظامهای بردگی عملاً برچیده شود اما این به آن معنا نیست که بردگی بهطور مطلق در اسلام محکوم شده باشد؛ بلکه آن نوع بردگی که در اثر اسارت در جنگ مشروع حاصل شود، یعنی جنگی که مسلمانان بر کفار پیروز شوند و آنها را اسیر بگیرند، اسیر کافر در دست مسلمانان حکم برده را دارد و احکام بردگی بر او جاری است. امروز نیز اگر چنین جنگی رخ دهد، مسئله بردگی همچنان مطرح است.
اینکه گفته میشود بردگی برداشته شده و کتاب عتق باید حذف شود، چنین نیست. امروز هم مسئله بردگی در اسلام مطرح است، منتها نه آن بردگی که بر اساس نژاد بود؛ مانند بردن سیاهپوستان یا مردم ضعیف و فروختن آنها که این نوع بردگی محکوم است؛ اما اگر امر دایر شود بین کشتن دشمن شکستخورده یا اسیر کردن او، کدام انسانیتر است؟! دشمنی که شهرهای مسلمانان را موشکباران کرده، به نوامیس مسلمین تجاوز کرده، بر جان و مال و عرض و ناموس مسلمانان رحم نکرده، حالا که اسیر شده، آیا باید او را کشت، آزاد کرد یا بهعنوان برده نگه داشت؟! اگر آزاد شود ممکن است دوباره فتنهگری کند. اگر کشته شود، دیگر مجالی برای تربیت و بازگشت ندارد؛ اما اگر اسیر و برده شود، ممکن است در دامن اسلام تربیت شود و به انسانی شایسته تبدیل گردد.
بههرحال مسئله بردگی فیالجمله در اسلام پذیرفته شده است منتها سبب آن متفاوت از آن چیزی است که در دیگر نظامها وجود دارد. ما از این مسئله دفاع میکنیم و در جای خود حاضر به بحث هستیم. برخی افراد بهطور مطلق با بردگی مخالف هستند؛ البته در مقام لفظ و بحث؛ و آن را دستاویزی برای تبلیغات خود قرار دادهاند؛ درحالیکه عملاً نهتنها افراد، بلکه ملتها را به بردگی میگیرند!
در اسلام، بردگی به آن صورت که در جاهلیت و در برخی کشورهای دیگر مطرح بوده، محکوم است؛ اما فیالجمله، به این صورت مشروع است. این یک مفهوم آزادی در برابر بردگی است که مربوط به بخشی از حقوق میشود.
مفهومی مشابه نیز در حقوق بینالملل مطرح است؛ اینکه آیا ملتی در برابر ملتهای دیگر برده است یا نه. مسئله استعمار، قیومیت، اینکه ملتی قیم ملت دیگر باشد، منابع آن را استثمار کند، بر آنها تحکم داشته باشد و سرنوشتشان را در دست گیرد، این نیز نوعی بردگی است، هرچند نامی از آن برده نمیشود.
مفهوم استعمار، در برابر مفاهیم فردی حقوقی، نوعی بردهداری است. ملت آزاد، ملتی است که تحت قیومیت ملت دیگر و مستعمره کشور دیگری نباشد. چنین کشوری آزاد است. این نیز مفهومی است که بیشتر در حقوق بینالملل مطرح میشود.
اما مسئله اصلی، مفهومی است که پس از رنسانس در فلسفه حقوق مطرح شده و به عنوان اصلی فراتر از همه اصول و قوانین شناخته میشود؛ اصلی که حتی وظیفه قانونگذار را نیز تعیین میکند! این اصل بر فرد تأکید دارد و میگوید هیچ فردی موظف نیست امر و نهی دیگری را بپذیرد. هر انسان در رفتار خود کاملاً آزاد است؛ هرچه دلش بخواهد، هر طور که میل و ارادهاش تعلق گیرد، میتواند عمل کند. تنها استثنا، جایی است که آزادی او با آزادی دیگران مزاحمت پیدا کند؛ چون وقتی گفتیم هر انسانی آزاد است، آن انسان دیگر نیز همین حق را دارد؛ بنابراین، اصل این است که هیچکس نباید بر دیگری تحکم داشته باشد. تسلط قانونی هیچکس بر دیگری پذیرفته نیست، مگر در حدی که آزادی دیگری به خطر بیفتد.
این اصل بهعنوان یکی از اصلیترین حقوق فطری مطرح شد و در محافل علمی، فلسفی و حقوقی مورد بحث قرار گرفت. کمکم گسترش یافت و بهصورت یک فرهنگ عمومی درآمد و مردم با آن آشنا شدند و آن را پذیرفتند. این اصل، پایه مبارزه با حکومتهای دیکتاتوری و سلطنتهای مطلقه شد و نهضتهایی بر اساس آن شکل گرفت؛ ابتدا در انگلستان، سپس در فرانسه و بعد در آمریکا. انقلابهایی که منجر به شکلگیری نظامهای دموکراتیک و لیبرالیستی شدند.
آنچه مربوط به حکومت است معمولاً دموکراسی نامیده میشود؛ یعنی حکومت مردم. مردم آزاد هستند که هر نوع حکومتی را انتخاب کنند و به هر شیوهای که بخواهند عمل کنند. آنچه مربوط به قوانین اقتصادی و اجتماعی است لیبرالیسم نامیده میشود؛ یعنی آزادی در رفتار، معاملات و انتخاب سبک زندگی.
همه اینها تحت اصلی به نام آزادی مطلق مطرح میشوند؛ اصلی که حاکم بر تمام اصول قانونی است؛ یعنی هیچ قانونگذاری حق ندارد این اصل را نقض کند. پس معنای قانونگذاری چیست؟ طبق این دیدگاه، قانونگذاری یعنی تعیین مواردی که آزادیهای افراد با هم تزاحم پیدا میکنند و یافتن راهحل برای رفع این تضادها.
وظیفه قانونگذار این است که تشخیص دهد کجا آزادیهای مردم با هم اصطکاک پیدا میکنند و نزدیکترین راهی را که بیشترین حفظ آزادی را در پی دارد، انتخاب کند. طبیعتاً در موارد مختلف، نظرها متفاوت است و این مسئله سادهای نیست؛ فرمولهای پیچیدهای میطلبد؛ بنابراین قانونگذاری کاری دشوار و پیچیده است ولی اصل این است و قانونگذار بیش از این حق ندارد.
او حق ندارد دستور دهد چنین کنید یا چنان؛ فقط باید بررسی کند که در کجا تضاد میان آزادیها وجود دارد و چه باید کرد تا آزادی بیشتر محفوظ بماند. درواقع وظیفه قانونگذار تأمین هرچه بیشتر آزادی برای هرچه بیشتر انسانهاست. قانون نیز همین معنا را دارد.
خب، حکومت چگونه باید تعیین شود؟ هیچکس حق حکومت بر دیگری ندارد، مگر اینکه خود مردم برای خودشان حاکمی تعیین کنند. وقتی مردم رأی میدهند و حاکمی را انتخاب میکنند، درواقع حکومت خودشان را برپا کردهاند. خودشان او را بر کرسی حکومت نشاندهاند، یعنی پذیرفتهاند که سخن او را بشنوند. این نیز نوعی آزادی است.
پس دموکراسی یعنی مردم خود بر خود حکومت میکنند؛ یا بهصورت مستقیم در امور حکومتی مشارکت دارند. در کشورهای کوچک، کانتونها یا محیطهای محدود، چنین مشارکتی ممکن بوده و در گذشته نیز انجام میشده است. انجمنها و شوراهایی تشکیل میشد و مردم خود به حلوفصل امور میپرداختند.
اما امروز که کشورها وسیع شدهاند و امپراتوریها شکل گرفتهاند، دیگر آن شیوه ممکن نیست؛ بلکه حکومتها بهصورت پارلمانی و مشابه آن انتخاب میشوند. اینها همه دموکراسی است.
آنچه امروز در فرهنگ ما نیز مطرح است، رهاوردی از فرهنگ غرب و حاصل اختلاط فرهنگهاست که برای ما نیز بهصورت یک اصل مقدس درآمده است؛ مسئله آزادی، بهعنوان اصلی فراتر از قانون!
بعد از رنسانس، مسائل دینی، حکومتهای دینی، مسائل متافیزیکی و اخلاقی بهتدریج تضعیف شدند و در محافل علمی دیگر چندان رواجی نداشتند. قدرت تفکر فلسفی نیز در برابر تفکرات علمی و تجربی شکست خورد. مذهب، یعنی مذهب مسیحی قرون وسطی، نقش خود را در اداره جامعه از دست داد و دیگر حنایش رنگی نداشت. میدان برای گرایشهای غیر دینی که در حقیقت ضد دینی هم بودند باز شد و این گرایشها بهتدریج گسترش یافتند تا امروز که به این نقطه رسیدهایم و میتوان پیشبینی کرد اگر این روند ادامه یابد، به کجا خواهد رسید.
در اثر اختلاط فرهنگی، کشورهای اسلامی و شرقی نیز با غربیها ارتباط پیدا کردند؛ دانشجویانشان را به آنجا فرستادند، تحصیل کردند، فلسفه آنها را خواندند، فلسفه حقوق و سیاستشان را پذیرفتند و در مقابل، افکار پخته و آمادهای که قابل طرح و رقابت با آنها باشد نداشتند. کمکم این اندیشهها جزئی از فرهنگ عمومی ما نیز شد. ما هم امروز ناخودآگاه، هنگام گفتگو، تفکر و بحث، برای آزادی ارزشی قائل هستیم که نمیتوانیم آن را انکار کنیم و حتی در بحثها بر همین ارزش تکیه میکنیم.
مسئله دموکراسی و آزادی، امروز برای بسیاری از انسانهایی که بر این کره خاکی زندگی میکنند، مفاهیمی مقدس شدهاند. اگر دقت شود، معنای بسیاری از تعبیرات این است که قداست آزادی حتی از قداست خدا هم بالاتر است! گاهی متأسفانه برخی گویندگان بهصراحت چنین نظری دارند؛ میگویند دین زمانی ارزش دارد که مبتنی بر آزادی باشد، پس ارزش آزادی بالاتر از ارزش دین است! اینگونه سخنان، مغالطهآمیز هستند.
دین ارزش دارد، اما مبتنی بر کدام آزادی؟! آزادی به معنای دموکراسی؟! آزادی به معنای اینکه هرکس هرچه دلش خواست عمل کند؟! آزادی به معنای حقوقی، اخلاقی یا فلسفی؟! بله، دین زمانی برای انسان معنا دارد که انسان تکویناً دارای اراده آزاد باشد؛ یعنی در پذیرش دین مختار باشد، نه بهعنوان یک اصل حقوقی یا اخلاقی. آنچه دین به آن نیاز دارد، اراده تکوینی انسان است؛ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ. شَاءَ یعنی اراده تکوینی، نه قانونی.
بههرحال بحثها و مغالطات در این زمینه بسیار هستند و نمیتوان به همه آنها پرداخت. فقط خواستم اشاره کنم که این مفهوم آزادی که کموبیش بر اذهان ما نیز سیطره پیدا کرده، به این اطلاق و وسعت با اسلام سازگار نیست. اگر کسی آزادی مطلق را بپذیرد، ناچار است از اسلام دست بردارد؛ زیرا این آزادی میگوید هر انسانی حق دارد هر نوع حکومتی را بپذیرد؛ ولی آیا اسلام چنین میگوید؟! اسلام میگوید انسان حق ندارد حکومت جائر را بپذیرد، حق ندارد حکومت الهی را رد کند؛ ٱلرَّادُّ عَلَيْهِ كَٱلرَّادِّ عَلَيْنَا، وَهُوَ عَلَىٰ حَدِّ ٱلشِّرْكِ بِٱللَّهِ.
اسلام نمیپذیرد که هر گروهی از انسانها دور هم جمع شوند و هر قانونی که خواستند را برای خود وضع کنند و معتبر هم باشد. این همان معنای دموکراسی در بُعد قانونگذاری است. وقتی نمایندگان مردم در مجلس شورا یا پارلمان نشستهاند و رأی دادهاند، آن قانون معتبر است و هیچکس حق مخالفت ندارد. آیا قیدی نیست؟! آیا شرطی نیست؟! نه؛ آزاد هستند، هرچه دلشان بخواهد.
بهعبارتدیگر، این آزادی یعنی نفی تسلط مفاهیم دینی و اخلاقی بر امور جامعه؛ اعم از قانونگذاری، اجرا یا قضاوت؛ نه قوه مقننه مجبور است اصول اخلاقی یا دینی را رعایت کند، بلکه هرچه به نظرشان برسد، هرچه دلشان بخواهد، یا آنچه مصلحت جامعه میپندارند، همان را وضع میکنند. اگر روزی همجنسگرایی را مصلحت دانستند، اشکالی ندارد چون چیزی که آن را نفی کند وجود ندارد. دین که ربطی به قانون ندارد؛ جای دین در معبد، مسجد، کلیساست. در خانهات هر کاری میخواهی بکن برای خودت بکن اما در حوزه سیاست، حقوق، اجتماع، حکومتداری و قانونگذاری، دین نقشی ندارد. این همان سکولاریسم است یعنی جدایی دین از زندگی واقعی انسان.
پس دین نمیتواند قانونی وضع کند، تسلطی بر قانون ندارد. آنچه قانون را تعیین میکند، اراده مردم است؛ ارادهای که در نمایندگان و آرای آنها تجلی مییابد. امروز چیزی را پسندیدهاند، وضع میکنند، معتبر است؛ فردا رد کردند، ردش معتبر خواهد بود. طبیعی است که اصل ثابتی در قانون وجود نخواهد داشت.
آزادی قانون از قید حکومت دین و اخلاق، یک مفهوم آزادی است. آزادی قوه مجریه از قید دین و اخلاق نیز همینطور؛ قوه مجریه فقط مقید به حدود قانونی است که قوه مقننه یا پارلمان وضع کرده است و هیچ تعهد دیگری ندارد.
قوه قضائیه نیز مقید به اجرای قوانین موضوعه و صدور حکم بر اساس آنهاست. البته در کشورهای مختلف، میزان تبعیت قاضی از قوانین موضوعه، عرف یا رویه قضات متفاوت است اما درهرحال دین یا اخلاق بر قاضی حکومت نمیکنند. اگر چیزی حاکم باشد، قوانین موضوعه یا عرفی است.
این همان مفهوم آزادی است که امروز در دنیا مطرح است؛ و این آزادی، بتی است که جانشین حکومت خدا شده است. این آزادی یعنی اتِّباعُ الهَوى یعنی اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ؛ هرچه دلش خواست. ما در فرهنگ فارسی میگوییم «هواپرستی» اما این تعبیر رقیق است؛ مثل «میهنپرستی» یا «ناموسپرستی». اسلام این را جدیتر گرفته است. قرآن صریحتر و قاطعتر این پرستش را واقعاً پرستش دانسته است؛ أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ؛[7] کسی که تابع دلخواهش باشد، هوای او خدای اوست!
این مثل میهنپرستی یا مالپرستی نیست که در فرهنگ ما گفته میشود؛ بلکه بسیار جدیتر است. انسان یا خدا را اله خود قرار میدهد یا هوای نفس را؛ ٱتَّخَذَ ٱللَّهَ إِلٰهًا یا اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ. یکی از این دو.
آیا اسلام میتواند آزادی به این معنا، یعنی هواپرستی را امضا کند؟! این یعنی اسلام بیاسلام.
ما اگر در مقام بحث با طرفداران حقوق بشر، اعلامیه جهانی حقوق بشر یا مدافعان حقوق فطری و امثال آنها گفتوگو میکنیم، باید صریح باشیم؛ شترسواری که دولادولا نمیشود. اگر اسلام است، همین است. یا باید پنهان کنیم و بگوییم اسلام بیاسلام، هرچه دلمان خواست اسمش را بگذاریم اسلام؛ یا همان اسلامی که قرآن، خدا، پیامبر و امام فرمودهاند را اسلام بدانیم. اسلام که سد سکندر نیست که هر بلایی به سر آن بیاید باز هم اسلام باشد. اعتقاداتش از یک نقطه به نقطه مقابل منتقل شود، باز هم همان اعتقادات اسلام باشد! احکامش ۱۸۰ درجه تغییر کند، باز هم همان احکام اسلام باشد! معروفش منکر شود و منکرش معروف، باز هم همان اسلام باشد! این دیگر چه موجود عجیبی است؟!
آقا! حرارت اگر کمی تغییر کند، تبدیل به برودت میشود. آدمیزاد اگر کمی تغییر کند، دیگر آدم نیست. مرد اگر کمی تغییر کند، میشود زن. این چه جور چیزی است که هر تغییری در آن پیدا شود، باز هم همان است؟! نفیاش اثبات، اثباتش نفی، باز هم اسلام است؟!
عجب! هر کسی هر چه از اسلام فهمید همان اسلام است! اگر کسی گفت من از اسلام میفهمم که خدا یکی است، اسلام یعنی توحید. اگر کسی گفت من میفهمم که اسلام یعنی خدا دوتا است؛ این اسلام او است؛ باز هم اسلام است، فهمش تغییر کرده است. امروز اسلام میگوید چیزی حلال است، همان چیز با همان شرایط - یکوقت شرایط عوض میشود آن یک مسئله دیگری است، اگر حکم لُبّاً مشروط به یک شرایطی باشد، وقتی شرایط تغییر کرد حکم هم عوض میشود- اما با حفظ همان شرایط؛ امروز این را و فردا ضد آن را اسلام دانست!
اسلام بگوید خدا را بپرستید، اما بگوید هوای خودتان را هم بپرستید! درحالیکه مذمت کرده از کسی که أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَىٰ عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَىٰ سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَىٰ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ،[8] و باز هم بگوید هرچه دلتان خواست رفتار کنید، من هم قبول دارم! آزادی مقدس است!
چنین چیزی نمیشود. یا این را باید قبول کرد یا نه. اگر اسلام است هواپرستی ممنوع است. پس حقوق از کجا تهیه میشود؟! مگر کسی از شکم مادرش حقی با خود میآورد؟! حقوق چگونه تعیین میشود؟! چه کسی حق دارد بر دیگری حکمرانی و قضاوت کند؟ خدا!
گیرم انسانها با هم مساوی هستند؛ اما آیا خدا هم با انسانها مساوی است؟! آن مالکیت تکوینی الهی که از قبیل «هست» است، باید بهعنوان اصل موضوعی در این مفاهیم استفاده شود. چون انسان تکویناً عبد خداست، قدرتهایش از اوست، عملاً هم باید از او پیروی کند. اینکه برهانش چیست و چگونه باید استنتاج شود، جای خودش؛ ولی از آن اصل، این نتیجه گرفته میشود.
اراده الهی تعلق گرفته که انسانها با اراده آزاد خود حرکت کنند. پس اگر آزادی برای انسان ارزش دارد، چون خدا خواسته و چون او اجازه داده است. حالا وقتی چیزی مستند به اراده خدا شد، آیا میتواند اراده خدا را نقض کند؟! اجازه زندهماندنش به دست خداست، اجازه حرکاتش به دست خداست. اگر خدا بگوید بمیر، باید بمیرد. اگر بگوید فرزندت را قربانی کن، باید قربانی کند.
وقتی ابراهیم به اسماعیل گفت يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَىٰ فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ[9] در آن زمان جای طرفداران حقوق فطری و اعلامیه حقوق بشر خالی بود! اسماعیل نگفت حقوق فطری اجازه نمیدهد! نگفت هر کسی حق حیات دارد! به چه حقی میخواهی حیات مرا از من بگیری؟! نگفت این قانون خلاف عقل است! نگفت این خلاف حقوق فطری است! ابراهیم گفت خدا به من دستور داده تو را ذبح کنم! اسماعیل پاسخ داد: يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ! دستور خداست. همه هستی از آن اوست. هرگونه بخواهد در ملکش تصرف میکند. اگر اجازه داد بمیری، باید بمیری. دلیل نمیخواهد. تو مال او هستی، هستیات از اوست و قائم به اراده اوست.
آن وقت در برابر خدا هم بله؟! با ریش بابا هم بازی؟! انسانها بر هم حق حکومت ندارند، آیا خدا هم حق حکومت ندارد؟! آیا خدا حق تعیین حاکم ندارد؟! حق تعیین ولی ندارد؟! دموکراسی در برابر دیکتاتوری معنا دارد اما نه در برابر حکومت خدا. در برابر حکومت خدا نه جای دموکراسی هست، نه جای دیکتاتوری. آنچه او فرموده؛ و البته او جز آنچه خیر انسان و هستی در آن هست را نمیفرماید. گاهی حکمتش را میفهمیم، گاهی نمیفهمیم؛ ولی اگر دانستیم که او فرموده، دیگر جای چونوچرا نیست.
اسلام آزادی انسان را به معنای تکوینی میپذیرد، در جای خودش. به معنای تربیتی و روانشناختی، در جای خودش. به مفاهیم اخلاقی، همهاش آری. حریّت به مفاهیم اخلاقیاش ارزش دارد؛ اما بیاخلاقی چطور؟!
در اخلاق میگویند اگر انسان عبد هوای نفس نباشد، حر است. لیبرالیسم و دموکراسی میگویند اگر انسان تابع هوای نفس باشد، حر است! این دو معنا متضادند. یکی حاکمیت اصول اخلاقی است، دیگری نفی اصول اخلاقی. یکی میگوید باید اصول اخلاقی بر قانون حاکم باشد، دیگری میگوید قانون از قیود، حتی از قیود اخلاقی آزاد است. این دو معنا متضادند.
یک لفظ «حرّ» در روایتی یا آیهای پیدا نکنید و هرچه خواستید ببافید. این حریّت غیر از آن است که در قرآن آمده یا امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه در روایت میفرمایند که قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً.[10] آیا قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً یعنی بیبندوبار؟! یعنی هواپرست؟! یعنی تجویز هواپرستی؟! یعنی ضدیت با قرآن؟! یعنی شرک؟! این چه استدلالی است؟! آن حریّتی که اسلام میپذیرد مفهومی اخلاقی است، نه نفی اخلاق.
آنوقت چگونه میخواهیم بر اساس بینش اسلامی، ارزشی را بهطور مطلق مطرح کنیم که فوق دین و اخلاق باشد و دین و اخلاق در سایه آن معنا پیدا کنند؟! آیا اسلام هم همین را میگوید؟! آیا این شد دین؟! آیا این شد شناخت دین؟!
اسلام ارزش وجود انسان را در بندگی خدا میداند. انسان اگر خداپرست نباشد، حیاتش هم ارزش ندارد؛ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ![11] اگر انسان دین و اصول اخلاقی را رعایت نکند حیاتش دیگر ارزشی ندارد. تا زمانی که پایبند به اصول و ارزشهاست، ارزش دارد. آنوقت چگونه آزادی انسان، ارزشی فراتر از دین و اخلاق میشود؟!
پس نتیجه این شد که آزادی به مفهومی که امروز مطرح است، با این وسعت و اطلاق، بههیچوجه مورد قبول دین نیست؛ بلکه میتوان گفت به این معنا کاملاً مردود است. موضع دین این است که اصل ارزشها، خدا و قرب به خداست. هرچه انسان را به خدا نزدیکتر کند، ارزش دارد؛ و هرچه موجب دوری انسان از خدا شود، ضد ارزش است.
بنابراین، قوانین به معنای محدود کردن انسان در چهارچوب خاصی مورد قبول اسلام است. کدام چهارچوب؟! آن چهارچوبی که کمال انسان را تأمین کند و مزاحم تکامل دیگران نباشد؛ نه مزاحم دلخواه دیگران. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
اسلام میگوید قانون باید مرز رفتار انسان را بهگونهای تعیین کند که مانع تکامل دیگران نشود؛ درحالیکه آنها میگویند قانون باید مانع رفتار مخالف دلخواه دیگران باشد!
بهعبارتدیگر، ملاک ارزشها در اسلام، حق است اما در فرهنگ حاکم بر دنیای غرب و بسیاری مناطق دیگر، ملاک، هوا و دلخواه است و اکثر مردم وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ![12] اگر دیگران حق را نمیپذیرند، ما خودمان را نبازیم. نگوییم هرچه اعلامیه حقوق بشر گفته، وحی منزل است و از قرآن هم بالاتر. نه آقا! اینها آنجایی که با قرآن مخالفت دارند جز چند برگ کاغذ پاره نیستند و هیچ ارزشی ندارند. میگویند تمام ملتها و حقوقدانها آمدهاند و اینها را پذیرفتهاند! قرآن به این هجومها، جمعیتها و مجامع بینالمللی اعتنایی ندارد بلکه میفرماید وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ،[13] وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ...؛[14] ارزش، از آنِ حق است هرچند طرفدارانش اندک باشند.
امیرالمؤمنینسلاماللهعلیه میفرماید: لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ![15] اگر در دنیا تنها و غریب هستید، انقلاب اسلامی نیز در میان کشورهای دنیا غریب است. این تازگی ندارد؛ إِنَّ ٱلْإِسْلَامَ بَدَأَ غَرِيبًا وَسَيَعُودُ غَرِيبًا؛[16] حق همیشه غریب بوده است؛ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ! شما از اینکه تنها هستید باکی نداشته باشید؛ این افتخار شماست! افتخار شماست که تابع این مردم نشدهاید. شما حر هستید. حریّت یعنی همین که تحت تأثیر افکار عمومی دنیا قرار نگرفتهاید. این است آزادگی، این است مردانگی، این است وارستگی.
آنهایی که میترسند از اینکه دیگران آنها را محکوم کنند، مثلاً فلان کمیسیون حقوق بشر محکوم کرده! به جهنم که محکوم کرده! چه ارزشی دارد؟! چند الکلی، چند بیدین، چند لامذهب، چند دشمن انسانیت، چند آدمکش، چند وحشی؛ مگر افکار و آرای آنها ارزشی دارد که ما بترسیم؟! تا دلشان میخواهد محکوم کنند! حق، اسلام است. باید این را بپذیریم و بگوییم و باک نداشته باشیم.
البته این معنایش این نیست که در هر مجلسی همه چیز را مطرح کنیم اما آنجا که پای تبیین حقایق اسلامی در میان است و از ما میخواهند نظر اسلام را بیان کنیم، نباید بترسیم. باید بگوییم آقا! اسلام این است، فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ؛ نمیخواهید؟! نخواهید! ما پذیرفتهایم و برای برقراری نظام اسلامی و بقای آن، جان دادهایم و جان خواهیم داد. شما بپسندید یا نپسندید ما این را پسندیدهایم و خدا نیز برای ما پسندیده است. ما افتخار میکنیم که از کسانی هستیم که مشمول این انتخاب الهی قرار گرفتهایم.
خدا شما و ملت را برای دین حق برگزید و شما روحانیت را برای حمایت از این دین، تبیین حقایق و دفاع از معارف آن انتخاب کرد؛ نه برای اینکه خود را ببازید؛ مرد باشید! قوی باشید! اعتمادبهنفس داشته باشید! حریّت داشته باشید! آزادمرد باشید! وارسته باشید! از این هیاهوها و جنجالها نترسید! اینها در دنیا زیاد بودهاند و اکنون هم هستند. همه اینها از بین خواهند رفت و حق، ثابت و پایدار است.
پروردگارا! ما را از پیروان حق قرار ده!
روح امام بزرگوار را با انبیاء و اولیاء خودت محشور فرما!
شهدای ما که یاران حق بودهاند را با شهدای کربلا محشور فرما!
به ما توفیق پیروی از راه آنها و ادامه مسیرشان را مرحمت فرما!
توفیق شهادت در راه خودت، احیای دینت و حمایت از دینت را به همه ما عنایت فرما!
عاقبت امر ما را ختم به خیر فرما!
وَٱلسَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ ٱللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ
[1]. نحل، 76.
[2]. مریم، 93.
[3]. کهف، 29.
[4]. انسان، 3.
[5]. فرقان، 72.
[6]. بحارالانوار، ج 45، ص 51.
[7]. جاثیه، 23.
[8]. همان.
[9]. صافات، 102.
[10]. نهجالبلاغه، نامه 31.
[11]. توبه، 5.
[12]. مؤمنون، 70.
[13]. یونس، 55.
[14]. غافر، 59 و غافر، 61 و ....
[15]. نهجالبلاغه، خطبه 201.
[16]. کنزالعمال، ج 1، ص 238، حدیث 1192.