بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
خداوند متعال را شکر میکنم که در آغاز سال جدید، توفیق عتبهبوسی حضرت ثامنالحججصلواتاللهعليهوعليآبائهوأبنائهالمعصومين را عنایت فرمود و فرصتی دست داد که لحظاتی در حضور شما عزیزان که امیدواریم همه شما از سربازان واقعی امام زمانعجلاللهفرجهالشریف باشید، شرفیاب شویم و گفتوگویی داشته باشیم.
در ابتدا مقدمهای عرض میکنم؛ هر رهبری در جامعه، هدفی را برای خود در نظر میگیرد که برای تحقق آن هدف، برنامهریزی میکند، تلاش میورزد و راهها و تاکتیکهای مختلفی را برای رسیدن به آن هدف در نظر میگیرد؛ آنچه را باید خود انجام دهد، انجام میدهد و آنچه را باید به دیگران توصیه کند یا دستور دهد، توصیه یا دستور خواهد داد. توقع عموم این است که اگر رهبری شایسته باشد و برنامه صحیحی برای کار خود داشته باشد، باید صددرصد یا قریب به صددرصد موفق باشد. به همین جهت، رهبران، فرماندهان و مسئولان کشورها با همین معیار سنجیده میشوند؛ هر کدام که بیشتر توانستند به مقاصدشان برسند، گفته میشود موفقتر و شایستهتر بودند؛ مگر در موارد استثنایی که ممکن است رهبر، هر قدر هم شایسته باشد، با امور غیرمنتظره و حوادث غیرقابل پیشبینی مواجه شود و نتواند آن اهداف را تحقق بخشد. این یک توقع عمومی است که همه مردم دنیا از رهبرانشان دارند و معیاری برای ارزشیابی مراتب توفیق و موفقیت مسئولان است.
بر اساس همین نگرش، طبیعتاً انسان انتظار دارد که انبیا نیز وقتی از طرف خداوند متعال مبعوث میشوند برای تحقق اهدافی که در کلمات خودشان آمده و از طرف خدا وحی شده است، در کارشان موفق باشند و آن اهداف تحقق پیدا کند. مثلاً در خود قرآن داریم: لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ؛[1] یعنی ما همه پیامبران را مبعوث کردیم و کتابهای آسمانی را نازل کردیم برای اینکه عدل و داد در جامعه برقرار شود. یا در زمینه خداشناسی و خداپرستی آیاتی داریم که بیان میکند ما انبیا را فرستادیم برای اینکه با طاغوتها مبارزه کنند و خدای یگانه، مورد پرستش جهانیان قرار گیرد. درباره پیغمبر اسلام نیز آمده است: هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ؛[2] ما پیامبر اسلام را مبعوث کردیم برای اینکه بر همه ادیان دیگر غالب شود و دین حق، جهانگیر گردد. اینها اهدافی است که از طرف خداوند متعال و توسط خود انبیا بیان شدهاند.
حال این سؤال مطرح میشود که آیا انبیا به اهدافشان رسیدند؟! آیا آن جامعه عادلانهای که میخواستند تشکیل بدهند، توانستند تشکیل بدهند؟! آیا روح آگاهی و خداپرستی و توجه به ارزشهای متعالی انسانی در جامعه، حاکم شد یا نه؟! پاسخ این سؤال را از دو راه میتوان داد: یکی اینکه تاریخ را بررسی کنیم و ببینیم در زمان انبیا چه حوادثی اتفاق افتاد و تلاشهای آنان به کجا انجامید. دیگر اینکه از خود قرآن و از خود انبیا بپرسیم که این تلاشها چقدر به نتیجه رسید و چند درصد تحقق پیدا کرد.
برای نمونه، در سوره شعراء، داستانهای متعددی از انبیا نقل شده است. پس از بیان سرگذشت قوم نوح، قوم هود، قوم صالح و سایر اقوام، قرآن میفرماید که عذاب نازل شد و آنها از بین رفتند. سپس این جمله بهعنوان علت، تکرار شده است: وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُّؤْمِنِينَ؛ یعنی بیشترشان ایمان نیاوردند. در سوره شعراء، پس از نقل داستانهای مختلف، این آیه چند بار آمده و علت نابودی آن اقوام را عدم ایمان اکثریت آنها معرفی کرده است.
از اینجا به دست میآید که اهدافی که انبیا دنبال میکردند، در اکثریت جامعه تحقق پیدا نکرد. یکی از نمونهها، قوم نوح بود که تنها چند نفر، عدهای قلیل، ایمان آوردند. خود قرآن هم میفرماید: وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ.[3] همینها بودند که سوار کشتی شدند و نجات یافتند و بقیه غرق شدند؛ طوفان آمد و همه را از بین برد. آیات بسیاری نیز به همین مضمون در قرآن وجود دارد.
در اینجا این سؤال مطرح میشود که چرا انبیا موفق نشدند مردم را هدایت کنند و اهدافشان را تحقق ببخشند؟! شاید برخی افراد سادهنگر تصور کنند که - العیاذبالله - در مدیریت انبیا نقصی وجود داشته است. به زبان ساده، بلد نبودند جامعه را چگونه اداره کنند؛ و همینطور تا زمان پیامبر اکرم و ائمه اطهارعلیهمالسلام. میدانید که از میان دوازده امام، فقط امیرالمؤمنینعلیهالسلام به حکومت رسیدند، آن هم کمتر از پنج سال. امام حسنعلیهالسلام نیز چند ماهی در بخشی از سرزمینهای اسلامی حکومت داشتند. سایر ائمه هیچکدام موفق نشدند جامعه را مدیریت کنند؛ یا در زندان بودند، یا در تبعید بودند، یا تحت نظر بودند و یا به شهادت رسیدند. شاید برخی تصور کنند که انبیا انسانهای خوبی بودند، وحی را از طرف خدا دریافت میکردند و به مردم میرساندند، بسیار مهربان هم بودند اما بلد نبودند جامعه را اداره کنند! دلیلشان هم این است که اکثر مردم ایمان نیاوردند؛ چنانکه خود قرآن میفرماید: وَمَا كَانَ أَكْثَرُهُم مُّؤْمِنِينَ؛ و اگر کسانی جسورتر باشند، ممکن است همین حرفها را درباره پیامبر اسلام و ائمه اطهار نیز بزنند؛ چنانکه برخی از اهل تسنن درباره امیرالمؤمنینعلیهالسلام چنین گفتهاند که علی انسان عالمیبود، شجاع بود، اهل عبادت و تقوا بود اما سیاست را بلد نبود؛ سیاست معاویه بهتر از علی بود! این را کموبیش همه ما شنیدهایم. از طرفی این سؤال هم در ذهن ما خلجان دارد که پس چرا چنین شد؟! آیا در انبیا نقصی بود؟! آیا در برنامههایشان نقصی بود؟! آیا در مدیریتشان نقصی بود؟! یا مسئله چیز دیگری است؟!
دستکم ما، این جمعی که اینجا نشستهایم و همفکران و همعقیدهمان از شیعیان اهلبیتعلیهمالسلام، معتقدیم که در برنامه انبیا هیچ نقصی وجود ندارد. کاملترین برنامه برای سعادت بشر همان است که انبیا آوردند و در میان همه آنها، برنامه پیامبر اسلامصلیاللهعلیهوآله از همه کاملتر بود. ما معتقدیم که هم پیامبر اکرم و هم ائمه اطهارعلیهمالسلام معصوم بودند؛ یعنی نهتنها گناه نمیکردند بلکه هیچ اشتباهی نمیکردند. البته اهل تسنن نیز معتقدند که پیامبرصلیاللهعلیهوآله در ابلاغ رسالتشان معصوم بودهاند. برخی از آنان معتقدند که در دوران نبوت ایشان نیز گناهی از ایشان سر نمیزده است؛ اما ما شیعیان، فراتر از این میگوییم؛ ما معتقدیم که پیامبرصلیاللهعلیهوآله حتی پیش از نبوت نیز معصوم بودهاند یعنی نهتنها گناه نمیکردهاند، بلکه اشتباه هم نمیکردهاند.
خب، حالا ما چه جوابی داریم؟! راه دیگران آسانتر است؛ آنها میگویند اشتباه کردند؛ اما ما که معتقدیم آنها هیچ اشتباهی نکردهاند و برنامهشان هم کاملترین برنامهها بوده است چه جوابی داریم در برابر این سؤال که چرا اهداف انبیا بهطور کامل تحقق پیدا نکرد؟! چرا جامعههای عادلانه به وجود نیامد؟! چرا این همه ظلم و ستم باقی ماند؟! و بلکه گاهی بعد از آمدن انبیا، در امتشان ظلمهایی رخ داد که پیش از آن سابقه نداشت! اگر در هیچ جای دیگر شک نکنیم، میدانیم که داستان کربلا در هیچ قومی سابقهای به این فجیعی نداشته، آن هم بعد از ظهور پیامبر اسلام و نسبت به فرزندان خود پیامبر! چنین رفتاری را هم نه دیگران، بلکه امت خود ایشان انجام دادند! خب، ما در برابر این سؤال چه جوابی باید بدهیم؟! نه نقصی در شخص پیامبر و امام بود، نه نقصی در برنامهشان، نه کوتاهی در عمل؛ پس چرا چنین شد؟!
اصل مسئله این است که ما در قدم اول یک اشتباه اساسی داریم و آن اینکه رهبران دنیوی را با رهبران دینی و الهی مقایسه میکنیم. میگوییم رهبران دنیوی برای خودشان هدفی را در نظر دارند - خواه منافع شخصی، خواه منافع گروهی یا مصلحت جامعه- و برای دستیابی به آن هدف تلاش میکنند. سپس به اندازهای که موفق شوند، کار آنها را ارزشیابی میکنیم و میگوییم این ۷۰ درصد موفق بود و آن یکی ۸۰ درصد. هدف آنها مشخصاً یک پدیده اجتماعی-سیاسی است و درنهایت مربوط به امور دنیا؛ اما هدف انبیا فقط این نیست. درست است که انبیا مدیریت جامعه را نیز بر عهده داشتند و مردم باید از آنان اطاعت میکردند، بسیاری از آنها حکومت تشکیل دادند یا درصدد تشکیل حکومت برآمدند اما هدف اصلی آنان فقط آنچه ما به نام حکومت میشناسیم نبود. هدف اصلی این بود که بیایند انسانها را هدایت کنند، راه صحیح زندگی را به آنها نشان دهند تا هر کس خواست، آن راه صحیح را انتخاب کند و به سعادت برسد؛ و هر کس نخواست، بدبخت شود یا حتی بر بدبختیاش افزوده شود.
قرآن میفرماید: رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ؛[4] ما پیامبران را با ابزارهای بشارت و انذار و راههای مختلفی که به آنها الهام کردیم فرستادیم، برای اینکه حجت بر مردم تمام شود؛ یعنی راه را کاملاً بشناسند و فردا نتوانند بگویند نفهمیدیم و نمیدانستیم؛ اما اینکه چه عملی انجام دهند، آن دیگر مربوط به انبیا نیست؛ آن وظیفه خود مردم است که پس از شناخت راه، کدام را انتخاب کنند؛ بهعبارتدیگر، امتحان مردم در برنامههای رهبران دنیوی نیست. آنها میخواهند مردمی که رهبریشان را پذیرفتهاند را به اهداف مورد توافقشان برسانند؛ حالا این اهداف میتواند پیشرفت اقتصادی، علمی، صنعتی، رفاه زندگی یا هر چیز دیگری باشد. دیگر جزو برنامهشان نیست که ملت خود را امتحان کنند و ببینند چقدر خوب هستند یا چه قدر بد هستند. آیا تابهحال شنیدهاید هیچ سلطانی، هیچ رئیسجمهوری، هیچ مسئول کشوری بگوید: من آمدهام مسئولیت این کشور را پذیرفتهام تا مردم را امتحان کنم؟! تابهحال کسی چنین چیزی نگفته است. در هیچ مکتب فلسفه سیاسی هم چنین هدفی برای حکومت مطرح نشده که یکی از اهداف سیاست و حکومت و تشکیل جامعه و تشکیل دستگاه حکومتی امتحان مردم باشد.
اما برعکس، اهداف انبیا این است که راه را برای مردم روشن کنند تا خودشان انتخاب کنند؛ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ.[5] بعد از اینکه راه را نشان دادند، هر کس خواست ایمان بیاورد و هر کس خواست کافر شود. آنگونه که قرآن و انبیا فرمودهاند، اصلاً این عالم برای همین آفریده شده است. خدا انسان را در این عالم خلق کرده تا خودش با انتخاب خود، راهش را برگزیند. اگر میخواهد بهشتی شود، بسمالله؛ از این راه برو! اگر میخواهد جهنمی شود، خب، بسمالله؛ از آن راه برو! اصلاً این عالم برای همین آفریده شده است؛ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا.[6]
انبیا هم به دنبال همان هدف الهی آمدند. خداوند ما را آفریده تا زمینه انتخاب برای ما فراهم شود، یا به تعبیر دیگر، برای اینکه امتحان شویم. انبیا نیز آمدند تا زمینه همان راه را فراهم کنند. برای اینکه انسان امتحان شود، باید بشناسد؛ وقتی میخواهد انتخاب آگاهانه کند، باید بفهمد کدام راه، خوب است و کدام بد. انبیا این نقش را بر عهده گرفتند که به بشر بفهمانند که این راه، خطاست و آن راه، درست.
حالا بین پرانتز عرض میکنم: اگر مردمی راه صحیح را انتخاب کردند، یعنی اکثریتشان، آن جمعیت مؤثر، گروههای اثرگذار جامعه، خواستند راه صحیح را بروند، آنوقت انبیا رهبری آنها را نیز بر عهده میگیرند، مدیریت جامعه را هم قبول میکنند و مردم را در همان مسیر، هدایت میکنند و پیش میبرند. مقداری سادهتر عرض کنم: انبیا دو وظیفه دارند؛ یکی راهنمایی، یکی هم راهبری. وظیفه اول که وظیفه عمومی همه انبیاست راهنمایی است؛ یعنی راه را نشان بدهند، بگویند این راه به بهشت میرسد، آن راه به جهنم. هر کدام را میخواهید انتخاب کنید.
اگر در یک جامعه، جمعیت معتنابهی از کسانی که در آن جامعه، مؤثر هستند آمدند و گفتند: «ما میخواهیم راه بهشت را انتخاب کنیم، مدیر میخواهیم»؛ انبیا در این مرحله، مدیریت آن جامعه را نیز بر عهده میگیرند. به اندازهای که مردم کمک کنند و بخواهند راه خوب را بروند، انبیا هم دستشان را میگیرند و آنها را پیش میبرند؛ اما هیچوقت هدف انبیا این نیست که بهزور مردم را به یک طرف بکشانند تا حتماً بهشتی شوند، یا حتماً به هر قیمتی که شده یک جامعه عادلانه تشکیل شود. چنین چیزی هدف انبیا نیست. اگر چنین بود، اصلاً نقض هدف خداوند بود؛ خدا انسان را آفریده تا خودش انتخاب کند و امتحان شود. اگر انبیا بخواهند او را بهزور به یک طرف بکشانند این با هدف خلقت، ناسازگار است. در این زمینه آیاتی هم داریم. ازجمله، قرآن میفرماید: أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعًا؛[7] اگر خدا میخواست، همه مردم را هدایت میکرد.
راه آن را هم در آیهای دیگر اشاره میفرماید؛ میفرماید اگر میخواستیم، معجزهای به دست انبیا ظاهر میکردیم که مردم نتوانند با آن مخالفت کنند. مثلاً بنیاسرائیل، در مقطعی از زمان، پای کوهی ایستاده بودند. آن کوه بلند شد و بالای سرشان قرار گرفت. آنچنان ترسیدند که مبادا کوه بر سرشان بیفتد و همه هلاک شوند! خداوند میفرماید: اگر میخواستیم، برای همه انسانها چنین صحنهای را پیش میآوردیم و معجزهای ظاهر میکردیم که گردنها در مقابلش خاضع بشود- تعبیر قرآن این است که فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ لَهَا خَاضِعِينَ.[8] - و همه در برابر آن تسلیم شوند و مجبور شوند قبول کنند؛ اما بنا بر این نبود. این میشد جبر، نه هدایت انسانی. چنین ایمانی ارزشی ندارد. ایمان وقتی ارزش دارد که انسان با اختیار خودش انتخاب کند و بخواهد خوب باشد، نه اینکه بهزور به راهی کشانده شود.
به عنوان تشبیه معقول به محسوس: سر آدمیزاد افسار نمیاندازند که او را بهزور بکشند؛ آن چهارپاست که این کار را با او میکنند. آدمیزاد را تربیت میکنند، شرایطی فراهم میکنند تا خودش بخواهد. آنوقت میشود آدم خوب؛ اما الاغ سربهراه یک جور دیگر است، اسب راهوار هم جور دیگری. آن را دهنه میزنند، افسارش را به دست راکب میدهند، میگویند اینطور بکش تا به راهی که میخواهی برود. آدمیزاد اینطور نیست که افسار به گردنش بیندازند و بگویند یالا! این طرف برو! این که آدم نمیشود، بلکه اسب میشود. حالا تعبیر خیلی خوب آن این است که خدا میخواهد آدم تربیت کند، نه چهارپا.
خب، این یک مقدمه کلی است تا بدانیم چرا انبیا موفق نشدند؛ چون آنها نخواستند مردم را بهزور و به هر حیلهای که شده به یک راه بکشانند. آنها خواستند آگاهی ببخشند، تربیت کنند، تا مردم به اندازهای که خودشان بخواهند، راه صحیح را بروند و هر کسی که نخواست، نرود؛ وَمَن شَاء فَلْيَكْفُرْ؛ اگر کسی خواست کافر شود، بشود. به خدا ضرری نمیزند، به خودش ضرر میزند.
با این معیار، آیا انبیا موفق بودند یا نه؟! صددرصد موفق بودند. آنها آمدند راه خدا را به مردم نشان دادند و گفتند: اگر از این طرف بروید، میروید بهشت؛ اگر از آن طرف بروید، میروید جهنم. هر کسی میخواهد از اینجا بیاید، هر کسی میخواهد از آنجا برود. مردم هم به دو دسته کلی تقسیم شدند: یا بهشتی و یا جهنمی. هدف انبیا همین بود.
این مطلب را باید بدانیم تا کسانی که امروز هم در همین سایتها و رسانههای الحادی، همین شبههها را مطرح میکنند، نتوانند ذهنها را مشوش کنند. میگویند: «اگر راه انبیا درست بود، پس چرا پیروان انبیا زندگی دنیایشان خوب نشد؟! چرا زندگی مادی مسلمانها باید از کفار بدتر باشد؟! چرا صنایعشان باید عقبتر باشد؟! و خیلی چراهای دیگر؛ پس معلوم میشود که برنامه، غلط بوده و دین، درست نیست!»
جوابش این است که دین نیامده تا مردم را بهزور بکشاند. آنهایی که خواستند، به آن طرف رفتند. حالا عاقبت آن هم به کجا بیانجامد، ما درست نمیدانیم. ظاهرش این است که زندگی مرفهی دارند، مثلاً کرات آسمانی را هم تسخیر میکنند؛ اما اولاً باطن جامعهشان را خبر نداریم که چه گندابی است؛ و بالاتر از آن، بعد از مرگشان را خبر نداریم که به کجا میروند.
اما هدف انبیا این بود که مردم را راهنمایی کنند تا هر کس خواست، راه صحیح را انتخاب کند. بله، اگر مردمی خودشان آمدند و راه حق را پذیرفتند، در این مرحله، انبیا نیز کمکشان میکنند، مسئولیت مدیریت جامعه را هم میپذیرند یا کسی را برای این مسئولیت تعیین میکنند.
بعضی از انبیا خودشان مدیریت نکردند اما فردی را برای این کار معرفی کردند. در قرآن، در اواخر سوره بقره داستانی آمده است: إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. بنیاسرائیل تحت فشار دشمن در شرایط سختی قرار گرفته بودند. این بود که پیش پیامبرشان آمدند و گفتند: برای ما فرماندهای تعیین کن! -به تعبیر قرآن «ملکاً»؛ یعنی پادشاهی- تا به دستور او در راه خدا جهاد کنیم و با کفار بجنگیم.
پیامبرشان گفت: اگر از طرف خدا برای شما فرماندهای تعیین شود، آیا حرفش را قبول میکنید؟! گفتند: چرا قبول نکنیم؟! وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا؛[9] ما که آواره شدهایم! خانههایمان را گرفتند! اموالمان را بردند! ما تشنه داشتن فرماندهی صالح هستیم تا به فرمان او جهاد کنیم و حقمان را بگیریم!
پیامبرشان گفت: إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا.[10] خود آن پیامبر که طبق روایات نامش سموئیل بود فرماندهی را نپذیرفت و از خدا خواست تا برای آنها فرماندهای تعیین کند. خداوند هم طالوت را برای آنها تعیین کرد چون شرایط فرماندهی او بهتر بود؛ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ.[11] آن زمانها جنگها تنبهتن و با شمشیر و نیزه بود؛ این بود که فرمانده باید خیلی قوی میبود.
بههرحال اگر مردمی خودشان راه صحیح را میپذیرفتند، انبیا نیز در مقام رهبری، آنها را یاری میکردند. این یک مسئله کلی است که بسیاری از وقتها در ذهنها خلجان دارد اما پاسخ آن کمتر گفته میشود. این اصل را داشته باشید؛ در بسیاری از پرسشهای دیگر نیز به کار شما خواهد آمد.
یکی از این پرسشها مربوط به مسئله ولایتفقیه است. ما میدانیم دورانی که اکنون در آن زندگی میکنیم، یک دوران طلایی اسلامی است که خداوند متعال بر ما منت نهاده است. این نظام، نام جمهوری اسلامی را دارد. کشورهای دیگری هم هستند ازجمله کشور پاکستان که اسم نظامشان جمهوری اسلامی است اما ملاحظه میفرمایید که در آن کشور، با آن تعصب نسبت به اسلام، چه وضعی حاکم است.
ویژگی این نظام که منشأ عظمت و عزتش شده، همین ولایتفقیه است و به همین دلیل، دشمنان میخواهند آن را از بین ببرند. در همین راستا شبهاتی القا میکنند و میگویند: این ولایتفقیه که شما میگویید، آیا این تازه پیدا شده یا سابقهای هم داشته است؟! علما پاسخ میدهند: نه، این مسئله از زمان غیبت مطرح بوده، کتابهای بزرگانی مانند شیخ مفید و دیگران پر از این مطالب است؛ این چیز تازهای نیست. میپرسند: اگر این یک نظریه صحیح برای تشکیل جامعه اسلامی است، پس چرا تابهحال حکومت ولایتفقیه تشکیل نشده بود و چرا بعد از هزار و چند صد سال، تازه در ایران باید چنین حکومتی شکل بگیرد؟!
اشاره کردم که اینگونه پرسشها را با همان مقدمهای که عرض کردم میتوان پاسخ داد. در دوران گذشته، شیعه غالباً در فشار و سختی زندگی میکرده و اصلاً به تشکیل حکومت، فکر هم نمیکرده است. از زمان صفویه حکومتی شکل گرفت و جریانهای تاریخی به سمتی پیش رفت که ایران به عنوان یک کشور شیعی شناخته شد؛ وگرنه پیش از آن، ایران متشکل از بخشهای مختلفی بود که هر یک تحت حکومتهای سنی اداره میشدند. در یک دوره کوتاه نیز دیلمیان، مانند عضدالدوله دیلمی، حکومتهای کوچکی در اصفهان و برخی شهرها تشکیل دادند؛ اما پیش از صفویه، در طول تاریخ، حکومتی فراگیر که ایران بهطور کامل شیعی باشد وجود نداشت. این تحول از عصر صفویه آغاز شد.
در زمانی که شیعه در اقلیت بود و تحت فشار زندگی میکرد، مجالی وجود نداشت که بتواند از نوع حکومت مطلوب خود سخن بگوید. چه حکومتی؟! شیعیان غالباً در حال تقیه زندگی میکردند و جرئت ابراز مذهب خود را نداشتند.
بههرحال، نکته اصلی این است که جامعه اسلامی- آنهایی که خودشان را امت پیامبر اسلام میدانستند- این را نمیخواستند. چنانکه بعد از وفات پیامبر نیز نخواستند، با اینکه پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بیست سال به شیوههای مختلف علی را معرفی کرد. معرفی حضرت علی، تنها در روز غدیر نبود. آن روز، هفتاد روز قبل از وفات پیامبرصلیاللهعلیهوآله بود. از سال سوم هجری که دعوت پیامبر علنی شد، ایشان به دستور خداوند و برای اطاعت از آیه وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ[12] خویشان نزدیکتر را دعوت کن و رسالتت را به آنها برسان! گوسفندی کشت و خویشان و اقوام، عموها و عموزادهها را دعوت کرد و آنها را دور هم جمع کرد و مهمانی داد.
همه آنها کافر بودند. داستانش را شنیدهاید؛ حضرت مهمانی دادند و به عموها و عموزادهها و خویشان فرمودند: آیا تابهحال از من دروغی شنیدهاید؟! گفتند: نه، ما جز راستی و درستی، چیزی از شما ندیدهایم. فرمودند: اگر خبری به شما بدهم، از من میپذیرید؟! گفتند: البته، ما شما را راستگو میدانیم. فرمودند: من از طرف خدا مبعوث به نبوت و رسالت شدهام. هر کس اول به من ایمان بیاورد او جانشین من خواهد بود.
همان روز اول، در حالی که همه کافر بودند، علی که طبق تاریخ، ده یا سیزده ساله بود، برخاست و گفت: أَشْهَدُ أَنْ لا إِلٰهَ إِلَّا اللهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ الله؛ یعنی اصل دعوت توحید، با تعیین علی به عنوان جانشین پیامبر، توأم بود. خویشان به هم نگاه کردند، عموها لبخند زدند و به ابوطالب گفتند: خوش به حالت! پسرت حاکم تو شد! او رئیس میشود و فردا باید از بچهات حرفشنوی کنی! و مسخرهاش کردند.
در طول بیست سال پس از آن، تا زمان وفات پیامبر، ایشان به بهانههای گوناگون و در موقعیتهای مختلف، علی را بهعنوان جانشین خود معرفی میکردند. مثلاً روزی مرغی برای پیامبر آوردند. ایشان دعا کردند و فرمودند: «خدایا! نخستین کسی که از این غذا تناول کند را جانشین من قرار ده!» و علی آمد.
در جنگها میفرمودند: «فردا کسی را به میدان میفرستم که جانشین من است!» و علی را میفرستادند. حضرت به هر مناسبتی، علی را معرفی میکردند؛ اما پس از رحلت پیامبر، همین اصحاب بدر و حنین، همین مجاهدان فیسبیل الله دور هم جمع شدند تا برای پیغمبر جانشین تعیین کنند! حتی یکی از آنها نگفت که هفتاد روز پیش، خود پیغمبر علی را تعیین کرد! پس آن چه میشود؟! حتی یکی از آنها نگفت. چرا؟! چون آدمیزاد است. وقتی نخواهد، نمیخواهد؛ و این جریان همچنان ادامه دارد.
علت همه اینها این بود که علی در امور دینی سختگیر بود. میگفتند: فَإِنَّهُ خَشِنٌ فِي ذَاتِ اللَّهِ؛[13] یعنی درباره حکم خدا، خویش و قوم و رودربایستی سرش نمیشود. حکم خدا هر چه بود، باید عمل شود. اینکه به فلانی سهم بیشتری بدهیم، یا فرماندهی را به سابقهدارها بسپاریم، این حرفها نبود. میگفت: هر کسی که اصلح است، باید سر کار بیاید. دیدند با این نمیشود زندگی کرد.
این تاریخ را که نگاه میکنید، انسان را آماده میکند تا بفهمد آدمیزاد یعنی چه. همه آدمها اینطور نیستند که وقتی فهمیدند راهی درست است، حتماً بروند. یکی از آنها هم خود بندهام؛ خیلی چیزها را میدانم خوب است، اما عمل نمیکنم. تا جایی که با دلخواهم وفق دارد، خوب عمل میکنم. اسلام گفته، بله، اینجا باید عمل کنم؛ اما آنجا که اسلام گفته وظیفهات این است، یادم میرود؛ چون دلخواهم نیست. بقیه آدمها هم کموبیش همینطورند.
سیدالشهداصلواتاللهعليه درباره مردم میفرمایند: إنَّ الناسَ عَبيدُ الدُّنيا و الدِّينُ لَعقٌ على ألسِنَتِهِم؛[14] یعنی مردم بنده دنیا هستند. دین را با زبان میگویند، مادامی که با زندگیشان وفق دارد، دین دارند اما وقتی عمل به دین با دلخواهشان تضاد پیدا میکند دینداران کم میشوند؛ قَلَّ الدَّيّانُونَ.
این همان داستان امتحان است؛ یعنی خدا پیامبر را هم که فرستاده، علی را هم که فرستاده، ائمه را هم که فرستاده، همه اینها زمینهای است برای اینکه مراتب مختلفی از امتحان من و شما فراهم شود. خب، گفتیم اگر مردمی جمع شدند و به رهبر آسمانیشان گفتند: «ما حاضریم اطاعت کنیم، رهبری شما را بپذیریم.» وظیفه او این است که قبول کند. بیستوپنج سال سراغ علی نیامدند، او هم وظیفهای نداشت؛ اما بعد از قتل عثمان، اوضاع کشورهای اسلامی آشفته شد و هرجومرج شد و دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. مردم دیدند هیچ راهی ندارند جز اینکه در خانه علیعلیهالسلام بیایند. به جز چند نفری که گوشه و کنار در رفتند همه آمدند.
خود امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه میفرمایند: «آنچنان ازدحامی شد که نزدیک بود بچههایم زیر دست و پا له شوند!» خب، وقتی اینطور میآیند، ناچار باید قبول کند. حضرت میفرمایند: لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ؛[15] اگر نبود که مردم حاضر شدند و حجت بر من تمام شد، لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا؛ باز هم علاقهای به حکومت نداشتم و برای آن دستوپا نمیزدم؛ اما حالا که مردم آمدند و این ازدحام شد، وظیفهام است که بپذیرم؛ یعنی آنچه را خدا تعیین کرده بود، حالا باید عمل کنم. تا حالا نمیتوانستم عمل کنم، حالا که یاری مردم حاصل شد، باید بپذیرم.
اما حالا که پذیرفت، آیا واقعاً مردم که گفتند بر اساس کتاب خدا و سنت رسول- عَلَى كِتَابِ اللهِ وَسُنَّةِ رَسُولِهِ - با تو بیعت میکنیم، راست میگفتند؟ خب، ایشان وظیفهشان بود و وقتی مردم آمدند و حجت بر ایشان تمام شد، نمیتوانستند رد کنند و لذا قبول کردند؛ اما همان وقت هم میدانستند که در میان مردم چه کسانی هستند و همانهایی که اول آمدند بیعت کردند، اول کسانی هستند که با ایشان مشکل خواهند داشت.
یکی از آنها پسرعمه ایشان، زبیر بود. زبیر با طلحه آمدند؛ یکی گفت حکومت بصره را به من بده! دیگری گفت حکومت کوفه را به من بده! و گفتند ما باید در کار تو شریک باشیم. علیعلیهالسلام فرمودند: «من بیعتی که از شما گرفتم این بود که آنچه تشخیص میدهم، بر اساس کتاب و سنت عمل کنم، نه طبق نظر شما. وظیفهام این است که آنچه را میفهمم نظر خداست، عمل کنم؛ نظر شما برای من اعتباری ندارد.» این بود که آنها رفتند و جنگ جمل را راه انداختند.
در همان چند سالی که علیعلیهالسلام به اصطلاح حکومت داشتند، سه جنگ مهم راه انداختند. حالا علی چه باید بکند؟! آن جاهایی که روشی را انتخاب میکرد که برای مردم قابل تبیین بود، مردم میفهمیدند و میپذیرفتند که این روش بر اساس قرآن و حدیث و کلام پیامبر است؛ اما بعضی جاها بود که اگر میخواست بگوید چرا اینطور میکنم، نمیفهمیدند، باور نمیکردند و یا دلشان نمیخواست بفهمند.
یکی از آنها داستان فدک بود. همه شنیدهایم که علیعلیهالسلام در خانه نشست و حضرت زهراسلاماللهعلیها در مسجد با خلیفه وقت محاجه کرد. وقتی حضرت به منزل برگشتند بسیار متأثر بودند. تعبیری هم درباره امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه فرمودند که: تو باید در خانه بنشینی و من بروم محاجه کنم و آخر هم حقم را ندهند! حضرت فرمودند: اگر میخواهی صدای اذان بلند باشد، باید صبر کنی؛ یعنی اگر بخواهم بجنگم، اصل اسلام از بین میرود. اینجا هم باید درس بگیریم و آن اینکه گاهی اگر رهبر بخواهد وظیفه اصلیاش را عمل کند، مفسده بزرگتری پیش میآید.
حضرت احتجاج خودشان را میکردند. داستانش را همه شما حتماً شنیدهاید؛ شبها دست امام حسن و امام حسین را میگرفتند و با حضرت زهرا به در خانه اصحاب میرفتند و میگفتند: آیا یادتان هست که فلان جا پیامبر چه گفت؟! آیا یادتان هست که پیغمبر در غدیر برای من بیعت گرفت؟! بعضیها میگفتند: یادمان رفته! هفتاد روز گذشته است! بعضیها هم میگفتند: بله، یادمان هست؛ اما دیر آمدی! ما بیعت کردهایم! دیگر نمیتوانیم بشکنیم!
حضرت بحثهایشان را میکردند اما اگر میخواستند بجنگند تا فدک که حق فاطمه و خاندان پیامبر بود را بگیرند، اصل اسلام از بین میرفت. پس رهبر باید در شرایطی، بعضی مصلحتها را برای حفظ مصلحت بالاتر نادیده بگیرد.
در خصوص مطلبی که آقایان پیشنهاد کرده بودند درباره فتنه اخیر و نقش مقام معظم رهبری- أیّدهاللهتعالی و أداماللهظلهالشریف- اگر بخواهیم حق مطلب را ادا کنیم، با یک جلسه نمیشود؛ اما اشارهای میکنم. بعضیها خیال میکنند این فتنه اخیر یک جریان ساده بود؛ اختلافات انتخاباتی بود؛ یک نفر میخواست کاندیدای ریاستجمهوری شود و رأی بیاورد، حرفهایی زده شد و مثل انتخاباتهای دیگر، بعد از چند روز تمام میشود. در انتخابات دوره نهم ریاستجمهوری هم گفتوگوهایی شد، حرفهایی زده شد که نباید گفته میشد اما بعد از مدتی تمام شد. فکر میکردند انتخابات دهم هم همینطور است اما در این جریان، عدهای از دشمنان سوءاستفاده کردند.
حقیقت این است که این خیلی سادهانگاری است. مطلب تفاوت زیادی دارد. باز هم باید به داستانهای صدر اسلام برگردید تا ذهن ما با واقعیتها آشنا شود. امروز اکثریت مسلمانهای جهان معتقدند که تفاوت چندانی بین کسانی که بعد از پیامبر به خلافت رسیدند یعنی اولی، دومی، سومی، با خلافت علی که چهارمی بود، وجود ندارد. میگویند آنها خوب بودند، این هم خوب بود؛ آنها از اصحاب بودند، این هم از اصحاب بود. آن یکی پیرتر بود، مردم بیشتر به او احترام میکردند لذا اول او را خلیفه کردند. علی جوانتر بود، اهل شوخی بود، گفتند بعداً، باشد تا کمی جا بیفتد. همهشان خوب بودند؛ اما آیا واقعاً همینطور بود؟!
خیلی چیزها هست که من و شما میفهمیم اما نمیتوانیم بگوییم؛ چون مصلحت نیست و ممکن است اصل اسلام در برابر کفار آسیب ببیند. ما در برابر کفار باید بگوییم که شیعه و سنی نداریم، برادر هستیم، همه یکجور هستیم. اگر اختلافی هم هست اختلافی جزئی در یک مسئله تاریخی است؛ تا دشمن بر ما مسلط نشود؛ اما آیا واقعاً همینطور است؟! اگر تاریخ صدر اسلام را درست تحلیل کنیم، به نکاتی میرسیم که گفتنی نیست.
همانطور که میدانید از همان وقتی که انقلاب ایران اتفاق افتاد، یکمشت پابرهنه مثل خود ما بودند که میگفتند امام جانشین امام زمانصلواتاللهعلیه است و هر چه ایشان بگویند اطاعتش بر ما واجب است؛ جانمان را هم فدای او میکنیم، چون امام فرموده است. یک عده اینگونه بودند و تعدادشان هم کم نبود؛ اما اینها همان پابرهنههای جامعه بودند. آنهایی که بهاصطلاح تیتری داشتند، تحصیلکرده بودند، دکترا داشتند، تحصیلات سیاسی داشتند، مسئولیتهایی در جامعه داشتند، پولدار بودند، سابقه تجاری یا مدیریتی داشتند، آنها مثل ما پابرهنهها فکر نمیکردند. دشمن اسلام و انقلاب هم نبودند اما فکرشان این بود که دنیا همین است؛ هر پنجاه یا صد سال، یک خانواده میآید سلطنت میکند و میرود، بعد یکی دیگر میآید. خاندان پهلوی هم بیش از پنجاه سال حکومت کرده بودند، دیگر کفگیرشان به ته دیگ خورده بود و نمیتوانستند کشور را اداره کنند و باید میرفتند. امام آمد، بل گرفت و گفت حالا اینها را بیرون میکنیم، اسمش را هم حکومت اسلامی میگذاریم. مردم هم چون ایشان را قبول داشتند، مسئله ولایتفقیه مطرح شد؛ هر چه ایشان بگویند، عمل میکنند، چون ایشان فقیه هستند. اسم ولایتفقیه اینجا پیدا شد؛ وگرنه مسئله این بود که دوران حکومت پهلوی گذشته بود. این خاندان با آن کثافتکاریها دیگر نمیتوانست حکومت کند و باید ساقط میشد. امام از این فرصت استفاده کرد و فکر اسلامی را مطرح کرد. مردم هم اسلام را دوست داشتند، این بود که از این فرصت استفاده شد و آن دوران، ساقط شد.
کسانی صاف میگفتند – حالا نمیتوانم اسم ببرم که چه کسانی میگفتند؛ اما کسانی که بعد از انقلاب به پستهای مهم رسیدند- میگفتند: «ما امام را میخواهیم که شاه را بیرون کند اما کشور به دست امام اداره نمیشود. باید کسانی بیایند که سیاستمدار باشند و دنیا را بشناسند. آخوند که نمیتواند مملکت را اداره کند!» البته اگر میخواستند اینها را به ما پابرهنهها بگویند، ما در دهانشان میزدیم؛ اما ته دلشان این بود. اینها را در مجالس خصوصیشان میگفتند. بعضیهایشان به خود من هم گفتند که ما امام را برای بیرون کردن شاه میخواهیم! این کار از او برمیآید، مردم هم به دنبال او هستند؛ اما این نمیتواند کشور را اداره کند!
از همان وقت منتظر بودند که وقتی امام از دنیا رفت ورق را برگردانند. شاید همه چیز را نتوان گفت، فقط اشاره میکنم. شاید بعضی کتابها از برخی شخصیتهای درجه اول کشور را خوانده باشید که میگفتند: «دموکراسی لیبرال، عالیترین سطح فکر بشری است و از این بالاتر چیزی نیست.» این یعنی چه؟! این یعنی دوران اسلام گذشته است و حالا اگر حکومتی هم بخواهد تشکیل شود باید بر اساس لیبرال دموکراسی باشد. آنها در ذهنشان این بود و دنبال این بودند. وجود امام و یاران ایشان مانع رسیدن آنها به اهدافشان بود. این بود که وقتی امامرضواناللهعلیه از دنیا رفت، «اخْتَطَفُوا الْغِرَّةَ وَ انْتَهَزُوا الْفُرْصَةَ»؛ همان تعبیری که در زیارت جامعه ائمةالمؤمنین آمده است. وقتی امام از دنیا رفت اینها فرصت را غنیمت شمردند و خواستند مسیر را به سمت یک نظام دنیاپسند، با الگوی دموکراسی غربی تغییر دهند. این بود که شروع به زمینهسازی کردند. حالا اینکه چه کردند، نه فرصت گفتنش هست و نه امکانش.
آنچه میخواهم بگویم این است که رهبر در برابر اینها چه باید میکرد؟! اگر از همان روز اول میگفت که اینهایی که این حرفها را میزنند و به پستهای مهم هم رسیدهاند، ولایتفقیه را قبول ندارند، معتقد نیستند که باید احکام اسلام در جامعه اجرا شود، آیا مردم باور میکردند؟! من و شما کلاهمان را قاضی کنیم؛ چند نفر از شما میپذیرفتید؟! کسی که فرمانده جنگ بوده است، شخص اول سیاسی کشور است، آیا میشود گفت مخالف ولایتفقیه است؟! کسی که سالها زندان بوده، شکنجه دیده، اگر میگفتند این نمیخواهد احکام اسلام اجرا شود آیا من و شما باور میکردیم؟! هنوز هم باور نمیکنیم!
اما آنها دید دیگری داشتند. آنها ما را عوام میدانستند و میگفتند همین عوامها یک چیزی میگویند. ولایتفقیه چیست؟! اسلام که شکل حکومت معینی ندارد؛ نه جمهوری، نه سلطنت؛ جایی این حرفها را نزده است؛ امروز مقتضای زمان، حکومت دموکراسی لیبرال است. آنها اگر این مطالب را صاف میگفتند، مردم نمیپذیرفتند؛ اما رهبری میدانستند که در دل آنها چه میگذرد؛ اما آیا میتوانستند بگویند؟!
تا همین اواخر، پیش از وقوع فتنه اخیر، شاید نود درصد ما باور نمیکردیم که اینها چنین قصدی دارند؛ اینکه حاضرند صدها بلکه هزاران بیگناه کشته شوند تا خودشان به ریاست برسند، قانون اساسی تغییر کند، ولایتفقیه حذف شود و حکومت به یک نظام لیبرال غربی تبدیل شود. اینکه میگویم نود درصد، چون احتمال میدهم ده درصد شما هنوز هم باور نکردهاید!
خب ما خوبان جامعه و حزباللهیهای مملکت هستم. اگر رهبر از همان روز اول میگفت که اینها در ذهنشان چه میگذرد و چه برنامهای دارند، من و شما که قبول نمیکردیم، دیگر چه کسی قبول میکرد؟! آن وقت نتیجهاش چه میشد؟! نتیجهاش این میشد که اینکه او را هم کنار بگذاریم و زمینه فراهم شود تا آنها زودتر به اهدافشان برسند!
ایشان بیش از بیست سال خون دل خوردند، به کسی چیزی نگفتند، گذاشتند تا خود مردم بفهمند. امام در اواخر عمرشان قسم خوردند که من به بنیصدر رأی ندادهام؛ اما در اوایل چه کسی باور میکرد؟! بچههای امام، دختر امام، داماد امام همه مروج بنیصدر بودند. چه کسی باور میکرد که امام مخالف است؟! مرحوم آقای بهشتی چقدر سر این موضوع خون دل خورد و آن نامهای که برای امام نوشت و صحبتهایی که داشت. امام صبر کرد تا خود مردم بفهمند وگرنه هرجومرج میشد و انقلاب بسیار زودتر نابود میشد.
همانگونه که علیعلیهالسلام به حضرت زهراسلاماللهعليها فرمودند: اگر میخواهی اسلام باقی بماند باید صبر کنی! ایشان هم به همین دلیل بیست سال صبر کردند. اگر غیر از این عمل میکردند، انقلاب از بین میرفت و چیزی به نام اسلام و نظام ولایتفقیه باقی نمیماند. الآن هم همانها هستند که با شورای نگهبان مخالف هستند. شورای نگهبان یعنی حافظ اسلامیت قوانین. مگر همین داوطلبهای ریاستجمهوری نبودند که از ابتدا با شورای نگهبان مخالفت میکردند و بحث نظارت استصوابی و استطلاعی را مطرح میکردند؟! باید زمان بگذرد و اوضاع زیرورو شود تا من و شما هم آنچه را که رهبر از بیست سال پیش میفهمید بفهمیم.
ایشان با آن فراستی که خدا به ایشان داده بود این چیزها را فهمیدند و با آن صبری که خدا به ایشان عطا کرده بود، صبر کردند و نمونهای از صبر جدشان علیعلیهالسلام را نشان دادند. ایشان بهترین نقش را ایفا کردند. اگر این کار را نمیکردند، بهانهای به دست دشمنان خارجی میافتاد تا علناً دخالت کنند. دخالت کردند اما ایشان نگذاشتند به جایی برسد؛ اما اگر کشور شلوغ میشد و آنها موفق میشدند آشوبی در کشور به راه بیندازند، همانگونه که آمریکا در عراق و افغانستان دخالت کرد، بهانهای میشد که در اینجا هم دخالت کند. آن وقت چه چیزی از اسلام باقی میماند؟!
اینکه ایشان میفرمایند بصیرت داشته باشید یعنی همین؛ اما بصیرت کار هر کسی نیست. خدا به پیامبرش میفرماید: قُلْ هَٰذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَىٰ بَصِيرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِي.[16] امیرالمؤمنینصلواتاللهعليه در نهجالبلاغه میفرمایند: إِنَّ مَعِي لَبَصِيرَتِي مَا لَبَّسْتُ عَلَى نَفْسِي وَ لَا لُبِّسَ عَلَيَّ؛[17] من نه کسی را به اشتباه انداختم و نه کسی امر را بر من مشتبه کرد. من میفهمم چه باید کرد؛ اما مثل بندهای چه میفهمم؟! یک ریش و پشم میبینم، یک تسبیح، یک اظهار دینداری، یک گریه، خیال میکنم همینها کافی است! باید آن قدر زیرورو بشود و آنقدر امتحانها انجام شود تا معلوم بشود در باطن دلها چه چیزهایی نهفته است. ببینیم چه مار و عقربهایی در دلها نهفتهاند. وقتی مجال پیدا کنند، میخواهند دنیا را ببلعند.
اجمالاً، هرچه بیشتر فکر کنیم درمییابیم که تدبیرات ایشان فقط حکیمانه نبود، بلکه الهامات الهی بود. خداوند به دل پاک ایشان الهام میکرد که چه باید کرد، صبرش را هم عطا میفرمود. اگر آن الهامات و فراست خدادادی نبود، زحمات صدها هزار شهید ما از بین رفته بود. حالا چه کنیم؟! اول دعا برای طول عمر، سلامتی و حفظ ایشان از همه بلاها. دوم؛ هرکس در هر جایگاهی هست، به هر صورتی، با هر قدمی و هر زبانی که میتواند، از مقام معظم رهبری حمایت کند؛ و این یعنی حمایت از امام زمانعجلاللهفرجهالشریف، یعنی حمایت از اسلام.
اشتباه نکنید؛ شخصیتهای خلفای سهگانه با خلیفه چهارم قابل مقایسه نبودند. مردم اشتباه کردند. علی فرمود: الدَّهْرُ أَنْزَلَني ثُمَّ أَنْزَلَني حتَّي يُقالُ عَليٌّ وَ مُعاوية؛ کار به جایی رسید که مردم گفتند علی یکی، معاویه هم یکی! اینها را با هم مقایسه میکردند. کجا به کجا؟! چه کسی را با چه کسی؟! مسلمانهای صدر اسلام اشتباه کردند، چون سطح فهمشان پایین بود، تجربه اجتماعی و سیاسیشان کم بود. چند نفر آدم زرنگ و شیطانصفت میتوانستند آنها را به هر سمتی که میخواستند سوق دهند.
امروز الحمدلله مردم ما اینگونه نیستند. به برکت انقلاب، رهبریهای امامرضواناللهعلیه و تجربه تاریخی هزار و چند ساله، به این آسانیها فریب نمیخورند؛ اما هنوز تا رسیدن به نقطهای که هیچ اشتباهی نکنند و کسی نتواند هیچگونه فریبشان بدهد، فاصله هست. ما باید سعی کنیم این راهی که خدا به ما نشان داده و این نعمت عظیمی که خدا به ما تفضل فرموده است را غنیمت بشماریم. انشاءالله خدا وجود ایشان را تا ظهور ولی عصرارواحنافداه از همه آفات و بلیات حفظ کند.
ما، هم برای حفظ ایشان دعا کنیم و هم تصمیم بر اطاعت قطعی و بیچونوچرا از فرمایشات ایشان داشته باشیم و بدانیم هرگونه خطی، هرگونه روشی، هرگونه کلامی و هرگونه عملی که یک زاویهای با رهبری پیدا کند، قطعاً به ضرر اسلام و مسلمین و به نفع دشمنان اسلام خواهد بود.
پروردگارا! تو را به حق محمد و آل محمد قسم میدهیم عنایت آقا امام زمان را شامل حال همه ما بفرما!
در ظهور آن حضرت تعجیل بفرما!
به برکت آن حضرت، نایب ایشان، رهبر عظیمالشأن ما از همه آفات و بلیات حفظ بفرما!
بر توفیقات و برکات وجود ایشان بیفزا!
توفیق اطاعت به همه ما عنایت بفرما!
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!
وَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ٱلطَّاهِرِينَ
[1]. حدید، 25.
[2]. توبه، 33.
[3]. هود، 40.
[4]. نساء، 165.
[5]. کهف، 29.
[6]. ملک، 2.
[7]. رعد، 31.
[8]. شعراء، 4.
[9]. بقره، 246.
[10]. بقره، 247.
[11]. همان.
[12]. شعراء، 214.
[13]. كشف الغمة في معرفة الأئمة، ج 1، ص 236.
[14]. تحف العقول، ص 245.
[15]. نهجالبلاغه، خطبه 3.
[16]. یوسف، 108.
[17]. نهجالبلاغه، خطبه 10.