بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
فرارسیدن دهه کرامت که با میلاد مسعود کریمه اهلبیت، حضرت فاطمه معصومهسلاماللهعلیها آغاز و با میلاد پربرکت حضرت ثامن الحججصلواتاللهعلیهوعلیآبائهوابنائهالمعصومین پایان میپذیرد را به پیشگاه مقدس ولی عصرارواحنافداه و همه دوستداران اهلبیتصلواتاللهعليهماجمعين تبریک و تهنیت عرض میکنم. از خداوند متعال درخواست میکنیم که عیدی ما را تعجیل در ظهور ولی عصرعجلاللهفرجهالشریف و نجات مسلمانها و بهخصوص شیعیان از چنگال استعمارگران قرار دهد. همچنین خدا را شکر میکنم که توفیق عنایت فرمود در چنین ایامی به عتبهبوسی حضرت رضاصلواتاللهعلیه شرفیاب شدیم و فرصتی دست داد که لحظاتی را به گفتوگو درباره این بزرگوار و آنچه مرضی ایشان است بپردازیم.
همه شما بحث درباره شخصیت حضرت رضاصلواتاللهعلیه، زندگی ایشان، ویژگیهای تاریخ ایشان در بین سایر ائمهصلواتاللهعلیهماجمعین که ایشان مسئولیت ولایتعهدی را -البته از روی اجبار- در زمان مأمون پذیرفتند و بسیاری از مسائل دیگری که از ویژگیهای تاریخ ایشان به دست میآید را فراوان شنیدهاید. همینطور بحث درباره کرامات، مناقب و فضائل اخلاقی ایشان و همچنین رفتار ایشان با زیردستان، خادمان و خدمتگزاران هم بخش عظیمی از تاریخچه شخصیت ایشان را تشکیل میدهد که هر ورقی از آن بسیار خواندنی، زیبا، آموزنده و قابل الگوگیری است. وجود ایشان ابعاد دیگری هم دارد ازجمله مسأله امامت و تلاشی که ایشان برای تبیین جایگاه امامت در معارف اهلبیتصلواتاللهعلیهماجمعین و در نظام اسلامی انجام دادهاند.
بخش دیگری از چیزهایی که از ویژگیهای تاریخچه ایشان است این است که در آن زمان براثر سیاست خاصی که مأمون عباسی داشت جلسات بحث و مناظره زیادی تشکیل میداد و بحثهایی میان حضرت رضاصلواتاللهعلیه و علمای سایر مذاهب، بهخصوص مسیحیان، دهریان، یهودیها و هم از بین سایر مذاهب اسلامی، کسانی که مذهب اهلبیت را قبول نداشتند و مذاهب دیگری را انتخاب کرده بودند انجام گرفت. حالا اینکه هدف اصلی مأمون چه بود را خدا بهتر میداند اما بههرحال سیاستش اقتضا میکرد که خودش را یک شخصیت فرهنگی، طالب حقیقت، مردمی و درعینحال جهانی معرفی کند.
در آن زمان دولت عباسی مقتدرترین دولت جهان بود. پدرش هارونالرشید به ابرها خطاب میکرد که ای ابرها! هر جا که ببارید در ملک من هستید! در یک چنین زمانی، ترتیب دادن این مجالس که با حضور شخصیتهای مهم آن زمان، در کاخ سلطنتی تشکیل میشد و تشکیل مجالس مناظره با علمای بزرگ که از اطراف کشورهای دنیا دعوت میشدند شرایط بسیار خاصی بوده که در دوران تاریخ اسلام اگر نگوییم بینظیر، باید گفت بسیار کمنظیر بوده و بروز شخصیت علمی، اخلاقی و معنوی حضرت خیلی باعث این شد که مردم دنیا و بهخصوص مسلمانها ارزش وجودی و صلاحیت ایشان را برای رهبری جامعه بهتر درک کنند. البته اینها چیزهایی نبود که خلفای عباسی به اینها مایل باشند. آنها فکر میکردند در قبال نفعی که از معرفی خودشان به عنوان طرفدار اهلبیت و طرفدار علم و فرهنگ میبرند دیگر اینها هم هزینهاش است و این هزینهها را باید پرداخت ولی بالاخره همانگونه که میدانید با مشورتهایی که همکارانش به او دادند بالاخره پشیمان شد و تصمیم گرفت که حضرت را به شهادت برساند. اینها یک بخشی از مباحث تاریخیای است که مربوط به حضرت رضاصلواتاللهعلیه است و همانگونه که ملاحظه میفرمایید آدم اگر بخواهد درباره هر کدام از اینها صحبت کند ساعتها، روزها و گاهی ماهها را اقتضا میکند.
در بین این مباحث، حالا اینکه حضرت مثلاً با فلان عالم مسیحی چه بحثی کردند و چگونه در آن بحث پیروز شدند شاید در زندگی ما تأثیر چندانی نداشته باشد و نهایت تأثیرش همین اندازه است که معرفت آدم نسبت به مقامات علمی امام بیشتر میشود؛ اما یک چیزهایی هست که برای ما جنبه کاربردیتری دارد و ما بهتر میتوانیم نتیجه نقد از آن بگیریم و تأثیرش در زندگی عملی ما و نیازهای فکری، اعتقادی، اخلاقی و ارزشیای که داریم بسیار نزدیکتر و مؤثرتر است.
همه ما و همه کسانی که در هر جای عالم اسمی از امام رضاعلیهالسلام شنیدهاند امام رضاعلیهالسلام را به عنوان امام رئوف میشناسند، امامی که دارای معجزات و کرامات بیشماری است. داستانهای بسیاری در این زمینه اتفاق افتاده است که شاید در میان هر صد داستان یکی، دو تای آنها ضبط شده باشد. مجموعه این کرامات و معجزات حضرت از داستانهایی که مربوط به بچههاست، داستانهایی که مربوط به خانمهاست، داستانهایی که مربوط به آقایان است، داستانهایی که مربوط به پیرمردهاست و حتی داستانهایی که مربوط به غیرمسلمانها و یهودیها، نصرانیها و زرتشتیها است مجلداتی از کتابهایی شده که در شرح کرامات ایشان نوشته شده است و الآن در موزه آستانه موجود است.
برای اطلاعتان، هر سال از اقلیتهای مذهبی کشور خود ما جمعیت زیادی برای زیارت حضرت رضاصلواتاللهعلیه میآیند. گاهی خودشان را معرفی میکنند و گاهی هم خودشان را در میان مسلمانها پنهان میکنند و قاطی آنها میآیند.
من خودم یزدی هستم. در یزد ما اقلیتهای مذهبی زیاد هستند. بهخصوص یهودی و زرتشتی خیلی زیاد است. در بین زرتشتیهای یزد مرسوم است که برای حاجاتشان نذر میکنند که به زیارت امام رضاصلواتاللهعلیه بیایند. در گرفتاریها و بیماریهایشان نذر میکنند و به حضرت رضاصلواتاللهعلیه متوسل میشوند. البته به سیدالشهداصلواتاللهعلیه هم خیلی علاقه دارند. زرتشتیها میگویند امام حسین داماد ماست. به حرم آن حضرت که دسترسی ندارند ولی به زیارت حضرت معصومهسلاماللهعلیها و زیارت حضرت رضاصلواتاللهعلیه زیاد میآیند. غالباً هم بهگونهای میآیند که شناختهشده نیستند. خود اینها برای حضرت کراماتی قائل هستند و آثاری دیدهاند که باعث این میشود که به زیارت آمدن و نذر کردن، بیشتر توجه کنند. نذوراتی را نذر میکنند و برای آستانه مقدسه میفرستند. متأسفانه اینها درست تدوین و پردازش نمیشود. حتی اینها میتواند منشأ فیلمها و سریالهایی باشد که بسیار جاذب هم است. اینهایی که من شنیدهام و در ذهنم مانده آنقدر زیاد است که اگر بخواهم یکی را انتخاب کنم و به عنوان نمونه برای شما عرض کنم متحیر میمانم که از کجا شروع کنم.
از بین همه اینها یک داستان کوچک از یک بچه و یک داستان هم از یک نفر مسیحی آمریکایی نقل میکنم؛ داستانی که مربوط به عنایت حضرت به بچهها است و برای ما پیرمردها هم آموزنده است، بستگی به این دارد که چه قدر معرفت داشته باشیم، این است که یک کاروانی از همین زائرهای یزدی با یک اتوبوس از راه طبس برای زیارت آمده بودند. چند روزی مشهد مشرف بودند و زیارت کرده بودند. روز آخری که میخواستند بروند، از جلوی مهمانسرای حضرت عبور میکردند. اتفاقاً آن روز قورمهسبزی پخته بودند و بوی قورمهسبزی اطراف ساختمان مهمانسرا پیچیده بود. یک بچهای که همراهشان بود میگوید مامان! این بوی قورمهسبزی از کجاست؟ مادرش میگوید این مال مهمانسرای حضرت است. بچه میگوید خب ما هم برویم استفاده کنیم. مادر پاسخ میدهد نه، باید نوبت گرفت، ما دیگر امروز عازم هستیم و الآن هم میخواهیم برویم حرکت کنیم. این همینطور که داشته میرفته و دستش هم در دست مادر بوده، روی خودش را به طرف حضرت میکند و میگوید امام رضا! یادت باشد که یک قورمهسبزی به ما ندادی! دیگر بچه بوده است. مادرش او را بغل میکند و میروند سوار اتوبوس میشوند و اتوبوس حرکت میکند.
یک شخص محترم خیری در طبس که به امام رضاصلواتاللهعلیه خیلی ارادت داشته، شب حضرت را خواب میبیند که میفرمایند من فردا یک دسته مهمان برای تو میفرستم، یک قورمهسبزی مفصلی بپز! این شخص این خواب را یک رؤیای صادقه تلقی میکند و سفارش میکند که یک قورمهسبزی مفصلی در خانه میپزند. این اتوبوس که به طرف یزد حرکت میکرده، به طبس که میآید خراب میشود و دیگر نمیتواند به مسیر خودش ادامه دهد. مشغول میشوند برای اینکه راه تعمیر این اتوبوس را پیدا کنند. آن آقایی که شب خواب دیده بوده به آنجا میآید و میپرسد شما چند نفر هستید و همه امروز مهمان من هستید. مسافران که ماشینشان در راه خراب شده و فکر غذا هم نکرده بودند خوشحال میشوند؛ وقتی به آنجا میروند میپرسند داستان چیست؟! چه طور شده که شما ما را دعوت کردید؟! گفت من دیشب خواب دیدم که امام رضاصلواتاللهعلیه فرمودند فردا ما یک دسته مهمان برای تو میفرستیم. به نظرم اسم یک بچهای را هم آورده بودند و فرموده بودند که تو از اینها پذیرایی کن! من میدانستم که این خواب یک رؤیای صادقه است و به همین خاطر برای استقبال میهمانان امام رضاصلواتاللهعلیه آمدم.
ما شاید در عالم واقعیت چنین نمونهای نداشته باشیم که یک بچهای، در یک شهری، هوس قورمهسبزی کند؛ دیگر موقع حرکت بوده و آنوقت نمیشده که اینجا از او پذیرایی کنند؛ ماشین در راه باید خراب شود، صاحبخانهای بیاید و همه مسافران را پذیرایی کند برای اینکه آن بچه به قورمهسبزی برسد! این نمونه کوچکی است از هزاران و میلیونها آثار مهربانیای است که امام رضاصلواتاللهعلیه نسبت به کوچک و بزرگ دارد.
یک داستان هم از یک خارجی نقل کنم که بیشتر جنبه معنوی دارد. شاید نزدیک چهل سال قبل باشد که من این داستان را شنیدهام. این داستان را یک شب جمعه در منزل مرحوم آقای قدوسیرضواناللهعلیه که دادستان انقلاب بودند و شهید شدند در حضور جناب آقای جنتی که دبیر شورای نگهبان هستند برای ما نقل کردند. داستان از این قرار است که گوینده ناقل میگوید من به مشهد رفته بودم و یک دوستی داشتم که مسئول اداره گردشگری یا همان اداره توریست آن زمان بود. ما با هم دوست بودیم، رفتم یک سری به او بزنم. وقتی در منزلش رفتم دیدم یک مرد و زن آمریکایی آنجا نشستهاند. من اوقاتم کمی تلخ شد که کار تو به اینجا رسیده که آمریکاییها را دعوت میکنی و در خانهات از آنها پذیرایی میکنی! گفت یک داستانی دارد برایت میگویم.
ما با ایشان رفیق بودیم و خیلی با هم صمیمی بودیم. گفتم این داستان چیست که میخواهی سر هم کنی؟! بالاخره آمریکایی را در خانهات آوردهای! گفت از خودش بپرس! گفتم من از این آمریکایی چه بپرسم؟! بالاخره از این مرد آمریکایی خواهش کرد که داستانش را برای من نقل کند. او شروع به صحبت کرد و گفت من در فلان ایالت آمریکا زندگی میکنم. از جوانی همیشه احساس میکردم که یک خلأیی در وجود من هست. تعبیری که او به کار میبرد این بود که به قلبش اشاره میکرد و میگفت it is empty؛ احساس میکردم داخل این خالی است؛ یک احساس خلأیی داشتم، یک گمشدهای داشتم، نمیفهمیدم دنبال چه میگردم؟!
بالاخره به دانشگاه رفتم و دوستانی پیدا کردم. ازجمله این خانمی که پهلوی ما هست این دوست من در دانشگاه بود. ما با هم همکلاسی بودیم و به همدیگر علاقه داشتیم و بعد تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم. من که اقدام به ازدواج کردم بیشتر برای این بود که بلکه این خلأیی که در خودم احساس میکنم رفع شود؛ مثلاً فکر میکردم شاید این در اثر تنها بودن و زندگی مجردی است که احساس خلأ میکنم و اگر یک همسر خوبی داشته باشم دیگر کمبودی احساس نمیکنم. ما با هم ازدواج کردیم و خیلی هم با دوست و صمیمی بودیم ولی دیدم نه، این تأثیری در آن گمشده من نداشت و همچنان it is empty.
بعد از چندی حس کردم که این خانم کأنه یک حالت افسردگی دارد و گاهی مثلاً از من بدش میآید و نمیخواهد با من معاشرت کند. مسأله را با او در میان گذاشتم که شما از من نگرانیای دارید که گاهی با من سنگین هستید؟! گفت که من از خیلی وقت پیش تا به حال در درون خودم یک خلأیی احساس میکنم، یک گمشدهای دارم، نمیدانم چیست. اختیار هم دست خودم نیست. گاهی این احساس آنچنان بر من مسلط میشود که نمیتوانم تظاهر به محبت کنم و انس بگیرم.
من به او گفتم این بلایی است که من هم مبتلا هستم، بنشینیم با هم صحبت کنیم که این چیست؟ خودمان هر چه مشورت و صحبت کردیم نفهمیدیم که این چیست. گفتیم فردا پهلوی یک مشاور روانشناسی برویم. چند جلسه هم به گفتوگو رفتیم و چیزی عایدمان نشد و تغییری نکردیم.
ما هر دو از خانواده مذهبی بودیم. گفتیم پیش یک کشیش در کلیسا برویم شاید آنها دعایی کنند و کاری کنند که مشکل ما حل شود. رفتیم با کشیش هم تماس گرفتیم و حرفمان را گفتیم و او هم سفارشاتی کرد. گفت دستوراتی که یک کشیش میداد دعا و امثال این چیزها بود که اینها هم فایدهای نکرد.
بالاخره دوره دانشگاهمان تمام شد و گفتیم حالا برویم یک شغلی پیدا کنیم شاید گمشده ما در اثر شغل حل شود. هم من و هم همسرم کار خوب آبرومندانهای هم پیدا کردیم و مشغول شدیم. دیدیم نه، باز هم آن حالت همچنان باقی است. دلمان اصلاً دنبال کار نمیرود. دیگر طوری شده بود که همه دوستانمان هم فهمیده بودند که ما مثلاً یک حالت غیرعادی داریم. میگفتند اینها آنرمال هستند و وضعشان طبیعی نیست.
بالاخره بنا گذاشتیم به شهرهای مختلف مسافرت برویم؛ جاهای دیگر، دانشمندان و شخصیتهای مهم را ببینیم بلکه یک راهحلی پیدا کنیم و از این نگرانی و افسردگی دربیاییم. شنیده بودیم که در شرق آسیا، در چین، ژاپن و هندوستان یک افرادی هستند که کارهای معنوی میکنند. مرتاضان را میگفت. گفتیم خوب است یک سفر برویم هم دنیا را ببینیم و هم بلکه به یک اشخاصی برخورد کنیم و مشکلمان حل شود.
ما از طرف غرب آمریکا و از سانفرانسیسکو یعنی از سمت اقیانوس کبیر به طرف چین رفتیم. در آنجا از اداره توریست پرسیدیم که این مرتاضانی که در چین و تبت هستند مهمترینشان کجا هستند و در کدام قسمت هستند؟ آنها هم چون برای توریست اهمیت زیادی قائل بودند نشریات زیادی در اختیار داشتند. یک نشریاتی به ما دادند که در تبت این طور است، در کجا چه طور است، بستگی دارد به اینکه شما کجا میخواهید بروید. بالاخره گفتیم در اینها چه کسی از همه مهمتر است؟ یک گروهی را معرفی کردند که اینها کاملترین افراد هستند که در ریاضتها استاد هستند. بنا گذاشتیم که برویم با اینها ملاقاتی کنیم و از اینها نسخهای بگیریم. بالاخره آنجا پیش استاد کاملشان رفتیم و دستوراتی به ما داد. آنجا میزی بود که روی میز، کنار هم میخ کوبیده بودند. ازجمله دستورات و ریاضتهایی که به ما دادند این بود که باید چهل شب تا صبح روی این میخها بخوابیم. حتی شنیدن و گفتنش هم خیلی سخت است، آنهم نه یک ساعت، دو ساعت؛ چهل شب! ما از بس از این وضع نگران بودیم و دنبال راهحل نجاتی میگشتیم این کارها را هم کردیم و به دستورات اینها عمل کردیم. بعد از همه اینها دیدیم که نه، خبری نیست و آن حالت هم چنان باقی است و آن خلأیی که داشتیم پر نشد.
از آنجا به هندوستان رفتیم. مرتاضان هند معروف هستند. در هندوستان شهرهای معروفی هست که اصلاً کسانی برای دیدن مرتاض به آن شهرها میروند. بنارس یکی از آن شهرهاست که مرتاضان خیلی زیادی دارد. آنجا رفتیم و باز پرسیدیم و جویا شدیم و دستوراتی از آنها گرفتیم و عمل کردیم و مدتها ریاضتهایی کشیدیم ولی بالاخره خوب نشدیم. به این نتیجه رسیدیم که نهتنها این دل ما خالی است و حقیقتی را ندارد بلکه اصلاً عالم، خالی است و حقیقتی در کار نیست و ما ولمعطلیم وگرنه ما اینهمه زحمت کشیدیم، در مسیحیت، در بودئیسم، در هندوئیسم، اینهمه ریاضتها کشیدیم، یک چیزی باید گیرمان آمده باشد. بالاخره مأیوس شدیم و گفتیم دیگر باید با این حالمان بسازیم.
اتفاقاً یک دانشجوی هندی بود که در آمریکا در دانشگاه ما بود و ما با او آشنا بودیم و یک آدرسی از او داشتیم. او فارغالتحصیل شده بود و به هندوستان رفته بود. با خودمان گفتیم حالا که بعد از سالیانی به چین و هندوستان و به این شهری که رفیقمان در آن بود آمدهایم یک سری به این رفیقمان بزنیم. او یک هندی بود ولی مسلمان بود. پهلویش رفتیم و او تعجب کرد و گفت شما اینجا چه کار میکنید؟ گفتیم جریان این است؛ ما مدتی است در قاره شما هستیم، در چین و هندوستان و حالا دیگر ناامید شدهایم و میخواهیم برگردیم.
این میخواست ما را از برگشتن منصرف کند. از اینجا شروع کرد و گفت حالا که شما نصف دنیا را گشتهاید بنا بگذارید یک نیمدایره دیگر هم دور زمین بزنید و از این طرف بروید؛ آسیا، خاورمیانه و اروپا و را تمام کنید و از اروپا به آمریکا بروید. گفتیم بد نیست، حالا که به اینجا آمدهایم و نصف دنیا را دیدهایم اینجا را هم ببینیم؛ چه فرقی میکند؟! کجا برویم؟! گفت در همسایگی نزدیک ما یک کشوری هست که اسمش ایران است. بروید آنجا را هم ببینید. گفتیم آنجا چه دارد؟ چه دیدنیهایی دارد؟ گفت یک شهر مذهبی دارد که نزدیک مرز هم هست. اسمش مشهد است. آنجا یک کسی مدفون است که مردم آنجا خیلی به ایشان علاقه دارند و درباره ایشان عقایدی دارند. گفتیم چه عقیدهای؟ به آن لهجهای که برای من نقل کردهاند گفت اینها میگویند این شخص، اَمام است. اِمام را اَمام تلفظ میکرد. گفتند اَمام یعنی چه؟ گفت اینها معتقدند که امام مرگ و زندگی ندارد، حالا هم که از دنیا رفته زنده است میبیند، میشنود و کار انجام میدهد. گفتند عجب! چه عقیدهای دارند! چه طور آدم بعد از مردن هم میبیند و میشنود و کار میکند؟! گفت آنها عقیدهشان این است. گفتند آخر اینها دلیلی هم دارند که اینها را میگویند؟! گفت بله، اینها کرامات مختلفی دارند، مردم مشکلاتی دارند و پیش اینها میروند و حل میکنند. پرسیدند آنها چه دین و مذهبی دارند؟ گفت دینشان اسلام است. گفتند اسلام چیست؟ چه میگویند؟ چه کتابی دارند؟ گفت اسم کتابشان هم قرآن است. گفتند قرآن چه ویژگیای دارد؟ با کتاب انجیل و تورات چه فرقی دارد؟ ازنظر محتوا چه امتیازی دارد؟ این اتفاقاً یادش آمده بود که ما چند سوره داریم که این سورهها با تسبیح و سَبَّحَ لِلَّهِ[1] و يُسَبِّحُ لِلَّهِ[2] شروع شده است. گفت یکی از مطالبی که زیاد در این کتاب تکرار شده این است که همه چیز تسبیح خدا را میگویند. پرسیدند این حرفها یعنی چه؟! آدمی هست که مرگ و زندگی ندارد! همه چیز هم تسبیح خدا را میگوید! این حرفها دیگر چیست؟! گفت بالاخره اینها اعتقادشان است و به اینها معتقد هستند. بروید اینها را هم ببینید.
بالاخره این از بس ما را تشویق کرد ما تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا آمدهایم برویم ایران را هم ببینیم و این اَمام را ببینیم که چه کسی است و چه کار میکند. بالاخره بلیط گرفتیم و به مشهد آمدیم و به اداره توریست رفتیم و با این آقای مهندس آشنا شدیم و گفتیم داستان ما این است؛ از آمریکا آمدهایم، دور دنیا را گشتهایم، شنیدهایم که اینجا یک چنین کسی هست و میخواهیم ببینیم چیست؟ این هم راهنماییهایی کرد و نقشهای داد که مرکز شهر چیست و از هر خیابان به کجا میرسید.
چند روز پیش من با خانمم تصمیم گرفتیم که برویم این اَمام را ببینیم. طبق نقشه آمدیم و به نزدیکها که رسیدیم دیدیم جایی گنبد و بارگاهی هست و تشکیلات چشمنوازی دارد. بالاخره تا نزدیکها رفتیم و دیدیم دور این ساختمان یک فلکهای است - البته نه این فلکهای که حالا هست؛ همین بازار سر جایش بود. فلکه خیلی نزدیک حرم بود یعنی از این طرف فلکه تا مثلاً صحن آزادی راهی نبود؛ یک پهنای خیابان بود - ما تا این فلکه رفتیم و دیدیم بله، این جا بارگاه مفصلی هست و مردم دستهدسته میروند و میآیند. ما هم روی همان حالت توریستی خودمان راه افتادیم که برویم داخل ببینیم چه خبر است.
وقتی آمدیم پا در صحن بگذاریم دیدیم یک نفر یک چماق نقرهای به دست گرفته و آنجا ایستاده و به ما گفت شما حق ندارید داخل بروید! گفتم چرا؟! گفت اینجا مخصوص مسلمانهاست، غیرمسلمانها حق ندارند بروند. گفتم ما فقط آمدیم تماشا کنیم، همه جای دنیا را رفتهایم، کسی به ما نگفته است وارد نشوید. گفت اینجا ممنوع است. اوقاتمان خیلی تلخ شد. دور دنیا را گشته بودیم، اینهمه کاخها، اینهمه بتکدهها، اینهمه معبدها را دیده بودیم کسی به ما نگفته بود اینجا نیایید. بیشتر از این جهت ناراحت شدم که نکند این واقعاً راست باشد، امامی باشد و کاری از او بربیاید و ما که حالا به اینجا آمدهایم و باید کار ما را راه بیندازد اینها راهمان نمیدهند و لذا بیشتر ناراحت شدم.
آن طرف خیابان یک جوی آب بود. اگر یادتان باشد پیشترها دو طرف خیابان، جوی آب گودی بود که آب از آن عبور میکرد. لب جوی این آب نشستم و پا را آن طرف جو گذاشتم و آب از زیر پایم عبور میکرد. نشستم و در فکر فرورفتم که بالاخره ما بعد از اینهمه سفر و پول خرج کردن و ریاضت کشیدن و دور دنیا رفتن، به یک جایی آمدهایم که اصلاً ما را راه نمیدهند که برویم ببینیم چه خبر است. چه کار کنیم؟ همینطور در فکر بودم و خیلی ناراحت بودم که یکوقت یک جرقهای به ذهنم زد. گفتم از دو حال خارج نیست؛ یا واقعاً این اَمام است و همینطور که میگویند مرگ و زندگی ندارد و همه چیز را میداند و یا نه، مثل سایر چیزها که واقعیت نداشت این هم خبری نیست. اگر خبری نیست که حالا ما این را هم نبینیم طوری نمیشود اما اگر هست باید بداند که من طالب حقیقت هستم و بازیام نمیآید و این زحمتها را کشیدهام برای اینکه به حقیقت برسم؛ اگر امام است و همین است که میگویند مرگ و زندگی ندارد و همه چیز را میداند و میفهمد و میشنود، این حرفها را هم باید بشنود.
من از همینجا رو کردم و گفتم ای آقایی که میگویند تو اَمامی، میگویند تو مرگ و زندگی نداری، میگویند تو همه چیز را میدانی، میگویند همه صدایی را میشنوی، اگر هستی و واقعاً اینگونه هستی میدانی که من دور دنیا را گشتهام و طالب حقیقت هستم، یک راهی باز کن برای اینکه من حقیقت را بشناسم. این را گفتم و بیاختیار اشکهایم ریخت.
همینطور که داشتم به این گنبد نگاه میکردم یک نفر دستفروش که آینه و شانه و امثال اینها میفروخت آمد بالای سر من ایستاد و من را تکان داد و به زبان انگلیسی و به لهجه محلی ما با ما صحبت کرد. گفت هان! چرا گرفتهای؟ گفتم داستان ما این است. گفت بلند شو برو آنجا حرفهایت را بزن! گفتم من همین الآن رفتم، گفتند نمیشود داخل بروید، ورود خارجی ممنوع است. گفت آنوقت اجازه نداشتند، حالا اجازه دارند؛ بلند شو برو!
آن شخص یک دستفروشی بود که آینه و شانه میفروخت. من آنوقت اصلاً توجه نکردم که این از کجا بلد است اینطوری انگلیسی حرف بزند و از کجا میدانست که آنوقت اجازه داشتند یا نداشتند و حالا اجازه دارند؟! این مفاهیم چیست؟! اصلاً توجهی به اینها نکردم. گفتم بسیار خب! راه افتادم و دیگر اینها را ول کردم و دنبالش نرفتم.
دم در صحن، جلوی این آقایی که آن چماق به دستش بود و ایستاده بود رفتم و به این نگاه کردم. چیزی نگفت. چند قدم جلو رفتم، گفتم شاید این من را ندیده و متوجه نشده که من خارجی هستم. دوباره برگشتم و در چهرهاش نگاه کردم. دیدم نه، چیزی نگفت. جلو رفتیم. گفتیم این یکی از علامتهایی است که او گفته بود اجازه دارند. رفتیم وارد صحن شدیم. دیدیم یک در کوچکی هست که مردم خیلی با جمعیت و با فشار داخل میروند و بیرون میآیند. فهمیدیم از آنجا باید وارد شد. جمعیت زیادی از مردم داشتند میرفتند. ما لابهلای جمعیت به داخل رفتیم تا به جایی رسیدیم که پیدا بود مرکزی هست و حرم بود و دور آن بهاصطلاح شبکهای بود و مردم به آنجا میرفتند، زیارت میکردند و میایستادند. عجیب این است که در این جمعیتی که من از داخل صحن تا حرم میرفتم با اینکه جمعیت اطراف، زیاد بود کسی به من تنه نمیزد کأنه دور من یک دایره خالی بود.
جلو رفتم. به نزدیک این ضریح که رسیدم یکمرتبه به نظرم رسید که یک آقایی با قیافه بسیار زیبایی آنجا ایستاده است. سلام و احترام کردم. آن هم جواب سلامم را داد ولی همینکه نگاه کرد اصلاً من را مسحور کرد. جواب سلامم را که داد گفت چه میخواهی؟ من هرچه فکرش را کردم که از این چه بخواهم و چه سؤالی کنم هیچی یادم نیامد. فقط یک چیزی یادم بود که آن آقا در خانه آقای مهندس به من گفته بود که قرآن میگوید همه چیز تسبیح خدا را میگوید. این خیلی عجیب بود و لذا در ذهن من جا گرفته بود. این سؤال عجیبی بود. آنوقت همین یادم بود. گفتم آقا! من شنیدهام قرآن شما میگوید همه چیز تسبیح خدا را میگویند؛ این یعنی چه؟ حضرت یک لبخندی زدند و فرمودند به تو نشان میدهند. وقتی این را شنیدم حس کردم که باید برگردم. درخواست کردم و جواب شنیدم. دیدم مردم برای احترام همینطور عقب عقب میروند. من هم همینطور احترام کردم و بیرون آمدم.
از حرم که بیرون آمدم و وارد فضای باز شدم یک حال دیگری بود که تمام موجودات داشتند تسبیح میگفتند! بیهوش شدم. روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه یکوقت دیدم در اتاقی روی نیمکتی من را خواباندهاند و آب روی صورتم میپاشند. به هوش آمدم و پرسیدند چه شد که حالتان بد شد؟! هوا کثیف بود؟! گفتم نه، داستان چیز دیگری است.
آنجا که به هوش آمدم همه مشکلاتم حل شده بود. فهمیدم که خدا درست است، اسلام دین صحیحی است، قرآن کتاب خداست چون آن چیزی که عجیب بود را به من نشان داده بودند و فهمیدم این اَمام است، حرف من را شنید، جواب داد، مرگ و زندگی ندارد و عجیب این است که آن حالتی که سالها در دل خودم احساس میکردم برطرف شده بود و یک حالت نشاط، شادی و امید در من پدید آمده بود و امروز که کنار شما نشستهام و این حرفها را دارم میزنم چند روز پیشتر به اینجا آمده بودم و این جریان اتفاق افتاد.
این هم یک نمونه از کرامتهایی که برای غیرمسلمانها اتفاق افتاده است. شما هم حتماً دهها و صدها از این ماجراها و کرامات را شنیدهاید. من خواستم دو تا نمونه باشد، یکی از بچهها و یکی از بزرگسالان، یکی از مسلمانها باشد و یکی از کافران، یکی از ایرانیها باشد یکی از خارجیها.
بعد از همه اینها یک سؤال برای ما پیش میآید که واقعاً نقش حضرت رضاصلواتاللهعلیه و سایر ائمه چیست و اینها چه کاره هستند؟! آیا اینها آمدهاند یک دستگاهی در مقابل نظام عالم درست کنند؟! ما یک نظامی داریم که وقتی کسی بیمار میشود باید به دکتر برود، برای او دارو تجویز کنند، مصرف کند، به دستورات عمل کند و مثلاً بهبودی پیدا کند. گاهی هم دکترها اشتباهی میکنند یا دارو گیرش نمیآید و تلف میشود. این یک نظام حاکم بر عالم است. اینها چه کاره هستند؟! اینها آمدهاند این نظام را به هم بزنند و بگویند دکتر نروید، دارو نخورید یا نمیدانم چه کار نکنید؟!
ما در امور زندگیمان هم یک نظامی داریم که آدم باید برود کمکم کار یاد بگیرد و یک کاری پیدا کند و بهتدریج رشد کند، ترقی کند، حقوقش زیادتر شود، درآمدش بیشتر شود تا زندگی آبرومندانهای را برای خودش فراهم کند؛ اینها چه کار میکنند؟! اینها آمدهاند این نظام را به هم بزنند و بگویند کار نکنید؛ دنبال علم و صنعت نروید؛ فقط پیش امام رضا بروید و بگویید فلان چیز را میخواهم، او هم بگوید چشم؟! اینها برای این کار آمدهاند؟! میبینیم که برای این کار نیست. اینهمه کسانی که به آنجا میروند خیلیهایشان مریض هستند و به دکتر مراجعه میکنند و خوب نمیشوند؛ یا همسر میخواهند یا بچه میخواهند یا فلان راههای مختلف را رفتهاند. صرفاً اینگونه نیست که به هر کسی که به آنجا میرود بلافاصله همانی را که میخواهد به طور غیر عادی به او بدهند. پس اینها چه کاره هستند؟!
این سؤال در ذهن همه میآید منتها چون ما ایمان داریم و میدانیم یک جوابی دارد که ما بلد نیستیم خیلی هم روی آن تکیه نمیکنیم برای اینکه برای امام احترام قائل هستیم و لذا نمیگوییم امام رضاصلواتاللهعلیه چه کاره است؛ اما خیلیها در ذهنشان هست، مخصوصاً جوانهای کنجکاو امروزی زود به این چیزها قانع نمیشوند و میخواهند همه چیز را بفهمند که حالا من که مریض میشوم باید به دکتر بروم یا باید پیش امام رضا بروم؟! همسر که میخواهم بروم تحقیق کنم و راههای عادی را بپیمایم یا پیش امام رضا بروم و بگویم من همسر میخواهم؟! یا چیزها و خواستههای دیگری که آدم دارد. اینها چه کاره هستند؟! من چه باید بگویم؟! برویم؟! نرویم؟! کارمان را درست میکنند؟! نمیکنند؟!
شبیه این موضوع یک موضوع دیگری هم هست که مربوط به ما مسلمانها است. البته انحصاری به مسلمانها ندارد و در ادیان دیگر توحیدی هم هست؛ مثلاً دعا؛ اینکه گفته شده خصوصاً در شب قدر بروید دعا کنید، اگر دعا کنید مستجاب میشود یا اگر بیمار هستید و دعا کنید خدا شفا میدهد، این دعاهایی که هست اینها یعنی چه؟! همین سؤالاتی که مطرح کردیم درباره دعا هم عیناً مطرح میشود؛ وقتی مریض هستم دعا کنم یا به دکتر بروم و دارو بخورم؟! اگر پول ندارم بروم کار کنم و پول دربیاورم یا پیش امام رضا بروم یا پیش خدا دعا کنم که خدایا! پول به من بده! ما باید چه کار کنیم؟! نقش دعا، معجزه و کرامات در زندگی ما چیست و ما وظیفهمان چیست؟! باید دنبال امور عادی و طبیعی خودمان برویم یا به این استجابت دعا و معجزات و کرامات دل ببندیم؟! چه کار باید بکنیم؟!
بالاخره، بهخصوص ما نمیشود بگوییم اصلاً امام هیچکاره است و اینهمه مردمی که از راههای دورودراز میآیند و نذریات میکنند اینها همه دروغ است. آدم باورش نمیشود که همه اینها دروغ باشد؛ پس خدا برای چه اینها را درست کرده است؟! از یک طرف برای بهبود بیماری دارو را خلق کرده است، علم را آفریده است تا طبیب، تربیت شود و مطب باز کند. تکنولوژی، تحقیقات و آزمایشگاهها پیشرفت کرده است. اینها کار خداست که این وسایل را فراهم کرده است. از یک طرف هم میگوید دعا کنید و بروید از امام رضا حاجت بخواهید.
آنهایی که دقیقتر هستند اگر کمی بیشتر فکر کنند یک سؤال بنیادیتری برایشان مطرح میشود و آن این است که اصلاً اسلام برای چیست و اصلاً خدا اینها را برای چه درست کرده است؟
حضار: برای اینکه خدا را بهتر بشناسیم.
حضرت استاد: پس برای اینکه خدا را بشناسیم دنبال کار نرویم؟! حالا من که مریض شدم به دکتر مراجعه کنم یا پیش امام رضا بروم؟!
همه شما جوابهای خوبی دادید اما من با اجازهتان میخواهم جواب را کمی بازتر کنم. همانهایی که شما فرمودید درست است اما اینکه میگویید از تو حرکت از خدا برکت، حرکت که حرکت است؛ من از خانهام حرکت کنم و به مشهد بیایم یا به تهران پهلوی فلان پزشک بروم؟! این کدامش درست است؟! پس پزشکها مطبهایشان را ببندند؟!
جوابهایی که شما فرمودید جوابهای صحیحی است و واقعاً درست است اما من میخواهم جوابی عرض کنم که کمی فنیتر باشد و روشنتر بشود بیان کرد.
خدا در این عالم برای هر چیزی یک سبب و یک وسیلهای قرار داده است. دعا، کرامت امام و معجزه هم یک وسیله است؛ یعنی هرچه غیر از خدا به نحوی تأثیر داشته باشد وسیله است. تأثیر اصلی مال خداست. او همه چیز را آفریده و این نظام را، چه نظام عادیاش را و چه این امور غیرعادیاش را برقرار کرده و همهاش از اوست. این جمعش به چیست؟! چرا خدا اینطوری کرده است؟! من یک شاکلهای از این را برای شما بیان میکنم که جاهای دیگر هم به دردتان میخورد. این را از ما به یادگاری داشته باشید.
خداوند متعال در ابتدا که این عالم و موجودات را خلق کرده است برای هر موجودی یک زمینهها، استعدادها و ظرفیتهایی قرار داده است. ما اینها را در امور طبیعی در گیاهها و حیوانات مشاهده میکنیم؛ بذر یک گیاه، استعداد خاصی دارد برای اینکه میوه خاصی از آن به وجود بیاید. این استعداد به تدبیر الهی در این بذر گذاشته شده است. استعداد بذر یک گیاه، با بذر یک گیاه دیگر فرق میکند. از دو بذر گیاه که در یک زمین با یک آب میکاریم دو گیاه با خواص کاملاً متضاد به وجود میآید. این به خاطر این است که خدا در هر کدام یک استعداد خاصی آفریده است. حالا اینکه این استعداد چیست و خدا چه طوری قرار داده است اینها بحثهایش خیلی طولانی است. این را همه ما میدانیم که اینگونه است. فرق نهال این درخت با نهال آن درخت این است که این یک استعدادی دارد و آن یک استعداد دیگری دارد.
کمکم در داخل انسانها میآییم و میبینیم انسانها هم ازنظر استعداد با هم تفاوت دارند. دو بچه در یک خانواده حتی از یک پدر و مادر متولد میشوند اما یکی یک روحیاتی دارد و یکی روحیات دیگری؛ یکی یک نوع آمادگیها و استعدادهایی دارد و یکی یک استعدادهای دیگری. جواب کلیاش این است که اینها تأثیر عوامل ژنتیک است و ژنهایی هستند که باعث این تفاوتها میشوند. نقل کلام میشود که آن ژنها را چه کسی اینگونه قرار داده و این آثار به وجود آمده است؟ بههرحال واقعیت این است که اختلاف استعدادها در موجودات هست.
در سایر موجودات هم فرض کنید یک درختی استعداد این را داشته باشد که درخت سرو بشود، یکی درخت چنار یا درخت گلابی. ما درباره اینها خیلی بحث ارزشیای نمیکنیم که وظیفهاش چیست. این وظیفهای ندارد. وقتی یک درخت را یک جایی کاشتند و بهموقع آب و کود مناسب به آن رسید، رشد میکند و بعد میوه خودش را میدهد. اگر هم اینها به درخت نرسید پژمرده میشود و بعد هم خشک میشود؛ اما درباره انسان این سؤال مطرح میشود که استعدادهای مختلفی که انسانها دارند وظیفهشان چیست؟ چه کار باید بکنند؟ آیا پاداش و کیفری هم در کار هست یا نه؟ پاداشها مال استعدادهایشان است یا مال کارهایشان است؟
بدون شک اگر ملاک، صرف استعداد باشد که اگر یک کسی مثلاً استعدادش کم بود کسی حق ندارد این را توبیخ کند که چرا استعدادت کم است، کتکش بزنند و زندانش کنند که چرا استعدادت کم است! میگوید دست من نبوده، خدا اینگونه خلق کرده است؛ عوامل ژنتیک، عوامل محیطی، عوامل زیستی، بالاخره این اثر را به وجود آورده و دیگر این است؛ دیگر یکی دختر است و یکی پسر است؛ اینکه چرا این دختر شده یا چرا پسر شده عواملی ایجاب کرده که اینگونه شده است. این چیزها جای سؤال ندارد اما بعد که این بچهها بزرگ میشوند یک کارهایی انجام میدهند. در خصوص بعضی از کارهایشان همه عقلا آنها را بازخواست میکنند که چرا دروغ گفتی؟! چرا دزدی کردی؟! و الیآخر. البته بعد از اینکه آموزش هم به آنها داده شد.
پس اجمالاً ما دو نوع اختلاف را شناسایی میکنیم. یک نوعش را میگوییم این ملاک تکلیف نیست و خودش فی حد نفسه جای توبیخ یا جای پاداش ندارد اما یک کارهایی هست و یا یک اختلافاتی که در رفتارها پیدا میشود را میگوییم این جای توبیخ دارد؛ درست است که استعدادت کم بوده اما این کار را که میتوانستی انجام بدهی؛ درست است که بدنت ضعیف بود اما یک وزنه یک کیلویی را که میتوانستی بلند کنی؛ حالا درست است که یک وزنه صد و پنجاه کیلویی را نمیتوانستی بلند کنی اما یک وزنه یک کیلویی را که میتوانستی؛ چرا این را تنبلی کردی؟! این را مواخذه میکنند. این قضیه چیست؟
قضیه این است که ما بعد از اینکه این استعداد را داشتیم خدا یک قدرت انتخابی به ما میدهد که از این استعدادمان درست استفاده کنیم یا نکنیم و تنبلی کنیم. بهعنوانمثال استعداد درس خواندن؛ یک کسی که استعداد فهم درسیاش خوب است اگر زرنگی کرد و تلاش کرد و درس خواند و شاگرد ممتاز شد همه او را ستایش میکنند و به او آفرین میگویند؛ آفرین که خوب درس خواندی؛ یعنی از استعدادت درست بهره بردی. با اینکه این استعداد را که داشت میتوانست درس نخواند و طبعاً پیشرفتی هم نمیکرد اما حالا که از این استعدادش استفاده کرد و درسش را درست خواند به او صد آفرین میگویند و یک جایزه هم به او میدهند و فردا برای کاری که نیاز به معلومات دارد او را انتخاب میکنند. میگویند این مهندس شده، دکتر شده، پزشک شده، عالم دینی شده، چون برجستگی دارد از او استفاده میکنیم. به دنبال این باز یک منافع دیگری برای او حاصل میشود ازجمله احترام بیشتر، منافع مادی بیشتر، پاداش بیشتر و بالاخره در صورتی که از این استعدادش بهرهبرداری کند و تنبلی نکند تا آخرین لحظات این زندگی اثر آن استعداد همینطور در او رشد میکند.
یک کسانی هم هستند که روی جهات دیگری از هوش و استعدادشان سوءاستفاده میکنند و آنها را در راههای مخرب به کار میبرند. خودشان هم به جای اینکه در راه علم تلاش کنند میروند در شبنشینیهای کذایی شرکت میکنند و مواد مخدر و مسکرات استعمال میکنند. طبعاً آن استعدادشان را هم بهتدریج از بین میبرند. اینها را نکوهش میکنند و احیاناً مجازات هم میکنند.
شما اگر فرزندی داشته باشید که استعداد خوبی دارد و سال اول او را مدرسه فرستادید و خوب درس خواند، البته شما هم به او کمک کردید و درس خواند و نمره خوب آورد، سال دیگر اگر برای استعداد درخشان یک مدرسه بهتری باشد حاضر هستید هزینهای صرف کنید و این بچه را یک جای دیگر بگذارید تا از یک کانال دیگر هم به او کمک شود و بیشتر پیشرفت کند. این درواقع پاداشی است که به آن استفاده از استعداد خودش به او میدهید؛ اما اگر تنبلی هم نکرده بود اما خیلی هم درس نخوانده بود و کوششی هم نکرده بود و نمره قبولی آورده بود، سال دیگر هم میگذارید در همان مدرسه باشد. پس این یک کار عقلایی است که اگر یک کسی از استعدادش درست استفاده کرد آن مربی، آن مدیر، آن کسی که کارگزار است، ادارهکننده است، تربیتکننده است پاداشی به او میدهد و برای ترقی، امکانات بیشتری برای او فراهم میکند. این قابلفهم است و جای هیچ ابهامی ندارد.
خدا با بندههایش عین همین معاملات را دارد؛ اول یک استعدادهایی به هر کسی داده است، البته با تفاوت به خاطر علل و عواملی که موجب اختلافات استعدادها میشود و حکمتهایی دارد. شما میتوانید استعدادها را درجهبندی کنید، گاهی یک کسی در یک جهت استعدادش بیشتر است و یکی در یک جهت دیگری استعدادش بیشتر است. اینها هم هست. حالا اگر کسی از آن استعدادهای خدادادی استفاده کرد خدا یک راه بیشتری برای ترقیاش فراهم میکند. این در فرهنگ دینی ما یک عنوانش عنوان شکر است؛ یعنی کسی که شکر نعمت خدا را به جا آورد و قدرش را دانست نعمتش زیاد میشود. این یک اصل قطعی اسلامی است که هیچ استثنایی ندارد؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِیدَنَّكُمْ؛[3] هر کس قدر نعمتی را بداند و شکرش را به جا بیاورد نعمتش زیاد خواهد شد. آن نعمتی که زیاد میشود یک کمک مجددی است. آن هم حساب دارد. بیخودی به یک کسی یک کمک اضافی نمیکنند. اگر قدر آن نعمت قبلی را دانسته است، در مرتبه دوم بیشتر به او کمک میکنند و اگر ندانسته است کمتر به او کمک میکنند.
خدا بندههایی دارد -حالا فهمش هم یک کمی برای ما مشکل است- که حتی در دوران شیرخوارگی یک استعدادهای فوقالعادهای دارند و چیزهایی را یاد میگیرند که بعضیها در سن بزرگتر از سه، چهار سالگی هم یاد نمیگیرند؛ استثنائا بچههای چهارسالهای پیدا شدهاند که معادلات چندمنظوره درجه چندم و مسائل خیلی پیچیده را حل کردهاند. گاهی در تلویزیون هم کسانی را نشان میدهند که در یک فرصت کوتاهی میتوانند جذر اعداد بزرگی را بگیرند، آنها را در هم ضرب کنند و حاصلضرب را بگویند. اینها یک چیزهای فوقالعادهای است. خدا در میان بندههایش یک بندههایی دارد که یک استعدادهای خیلی فوقالعادهای دارند. حتی در شکم مادر هم چیز میفهمند و درک میکنند! حتی میتوانند با مادرشان حرف بزنند! حضرت زهراسلاماللهعلیها در شکم مادر با مادرشان صحبت میکردند. اینها استثنایی است. بالاخره خدا برای اینها یک حساب خاصی باز کرده است؛ یعنی یک استعداد فوقالعاده را بگذارم از بین برود؟! برای رشد و تکامل اینها یک وسایلی فراهم است که اگر قدرش را دانستند به طور تصاعدی افزایش پیدا میکند آن هم نه تصاعد حسابی بلکه تصاعد هندسی. چون شکر آن نعمت را به جا میآورند این پاداش قدردانیای است که از نعمت خدا کردهاند. دیگر نمیشود حسابش را کرد که نتیجه این کار چند برابر من و شماست؛ از این محاسبات و مقایسات خارج میشود و حسابهای نجومی و ارقامی که با توانها به دست میآید میشود. اینها چیزهایی نیست که ما بهسادگی بتوانیم حسابش را بکنیم. اینها اینگونه است. ارزش کاری که در یک لحظه انجام میدهند از ارزش یک عمر عبادت ما بیشتر است؛ ضَرْبَةُ عَلّیٍ یَوْمَ الْخَنْدَق افْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَین؛[4] ارزش یک ضربه شمشیرش از عبادت همه جن و انس بیشتر است برای اینکه آن استعدادش را درست به کار گرفته بود و نگذاشته بود که یک لحظه از عمرش به بطالت بگذرد. با آن استعداد، به سوی بینهایت جهش و پرواز کرد. خدا به اینها یک آثار عملی و یک قدرتهایی میدهد که بتوانند کارهایی خارج از آن ضابطههای عادیای که ما داریم را انجام بدهند.
این تفسیر آن معجزات و کراماتی است که اولیای خدا دارند. فقط خواستم سرنخش به دستتان بیاید که اصلاً آنها چه طور معجزه میکنند و چه طور شد که آنها معجزه میکنند و خدا این کرامات را به آنها داده است. استعداد اولیه، خدادادی است. چون از استعدادشان درست استفاده میکنند پاداش به طور تصاعدی افزایش پیدا میکند و دیگر حسابش از دست من و شما خارج میشود. حساب افزایش برکاتی که بر آنها نازل میشود به صورت نجومی است. آنها در یک لحظه میتوانند همه چیز را بدانند، بفهمند، عمل کنند و از خدا بخواهند که انجام دهد. هیچ احتیاجی به فکر کردن و کمک گرفتن نیست. شما بروید در حرم، ببینید چند هزار نفر ایستادهاند و به چند زبان دارند حرف میزنند؛ یکی ترکی، یکی فارسی، یکی عربی، یکی انگلیسی، یکی یواش، یکی بلند، یکی گریه میکند، یکی داد میزند، یکی نان میخواهد، یکی آب میخواهد، یکی مقام میخواهد. چه کسی در یک لحظه همه صداها را میشنود؟! مگر چند زبان بلد است؟! مگر چند تا گوش دارد؟! قدرتی است که خدا بیحساب به اینها میدهد. چرا؟ برای اینکه قدر نعمتهای خدا را خوب دانستهاند و خوب خدا را اطاعت کردهاند. این یک حساب که چرا اینها اینگونه کارها را میتوانند بکنند.
در خصوص ما چه طور؟ سنت الهی بر این است که ابتدا از همه اسباب عادی استفاده شود اما اگر کسی از اسباب عادی، درست استفاده کرد و یک شرایط خاصی پیدا شد که اسباب عادی برای او کافی نبود یک راه کمکی هم برای او باز گذاشتهاند که میتواند از این راه استفاده کند ولی اگر تنبلی کند قدر نعمت را ندانسته و استحقاق پاداش ندارد. او از ابتدا باید از هر چه در اختیارش هست خوب استفاده کند. اگر مریض است باید به دکتر برود تا دکتر او را معالجه کند. دارو بگیرد و استفاده کند. اصل بر این است. اگر از این نعمتها درست استفاده کرد و به یک جایی رسید که دیگر دکتر تشخیص نمیدهد یا هنوز دارویش کشف نشده خدا یک راه دیگر هم قرار داده که اگر از آن راه هم استفاده کنید آن کمبود جبران میشود. خدا از راه غیرعادی با وساطت همان امام که مرگ و زندگی ندارد مشکلت را حل میکند؛ اما جایش کجاست؟ برای آن کسی که از آنچه داشته درست استفاده کرده است؛ اما من که حالا پول در جیبم هست، وسیله هم برایم فراهم است ولی در خانه نشستهام و تنبلیام میآید و میگویم خدایا! یک چلوکبابی از آسمان برای ما نازل کن! جواب واقعیاش -حالا گوش من بشنود یا نه- این است که فضولی موقوف! غذا آماده است شما میتوانستی آشپز استخدام کنی، میتوانستی به مادرت یا به همشیرهات و یا به دوستت سفارش بدهی؛ وسایل برای تو فراهم بود، چه کمبودی داشتی؟! یا اگر بیمار شدی و سرت درد میکرد و گفتی خدایا! من دعا میکنم که سرم خوب شود جوابش این است که خب من برای درد، درمان قرار دادم. کسانی زحمت کشیدند و سالیانی را رفتند درس خواندند تا بیماری تو را تشخیص دهند. آنها باید زندگیشان اداره شود. تو اینجا مینشینی و دعا میکنی که سرت خوب شود؟! اینکه در فلان روایت گفتهاند که اگر فلان دعایی را بخوانید سردردتان خوب میشود برای کسی است که لیاقتش را داشته باشد، از نعمتهای خدا درست استفاده کرده باشد، اگر کم آورده باشد خدا کمبودش را جبران میکند. همه جا صحبت از این است که استمداد و استعانت کنیم. نماز هم که میخوانیم در نماز میگوییم إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ؛[5] یعنی خودمان کار میکنیم و از تو کمک میخواهیم.
اینکه فرمودید از ما حرکت از خدا برکت خیلی جواب درستی است اما آدم ابتدا این را بداند که اینکه از ما حرکت از تو برکت یعنی چه؟ یعنی خدا میگوید من به شما نعمت دادم، نظام حکیمانهای برقرار کردم، امکاناتی به شما دادم تا از نعمت من استفاده کنید، شما چون پشت پا زدید و تنبلی کردید استحقاق پاداش ندارید ولو استعداد خیلی قویای هم داشته باشید ولی تا آن استعداد را به کار نگیرید و تلاش و کوشش نکنید به جایی نمیرسید. اگر از اینها درست استفاده کردید و کم آوردید من اینجا خدمت شما هستم، اولیای من هستند؛ در خانه امام رضاصلواتاللهعليه بروید و عرض ارادت کنید و درخواست کنید، مشکلاتتان را به برکت ایشان حل میکند اما به شرطی که قبلاً کوتاهی نکرده باشید. یک کسی یک عمری را با گناه، با بداخلاقی، با ناشکری و ناسپاسی از پدر و مادر، ناسپاسی از همسر، قدر ندانستن از اولاد، از همسایه، از فامیل، زندگی را برای خودش تلخ کرده و قدر هیچ کدام را ندانسته است، نه به پدر و مادر احترام گذاشته، نه حق همسر و فرزند را ادا کرده، نه با همسایه و خویش و قوم خوشرفتاری کرده، همه جا با تکبر و قلدری برخورد کرده، حالا کارش گیر کرده و میگوید امام رضا! کار من را درست کن! میفرماید تو خودت زندگیات را خراب کردی و مشکلات را برای خودت ایجاد کردی؛ تو برگرد پدر و مادرت را راضی کن، با همسایه خوشرفتاری کن، اگر کم آوردی کمبودت را من رفع میکنم اما میخواهی همه خرابکاریها را بکنی و انتظار داری من کار تو را درست کنم؟!
بنابراین هم نقش دعا، هم کرامت، هم معجزات و هم توسلات نقش کمک است یعنی ما باید از نعمتهای اولیه خدا، از استعدادهایی که به ما داده، از شرایطی که برایمان فراهم کرده، استفاده معقولی بکنیم، اگر کم آوردیم آنوقت امیدوار بشویم که خدا کمبودمان را رفع کند ولی در هر حال حتی آن جایی که نان هم در سفرهمان حاضر است خدا را فراموش نکنیم. خداست که این نان را به ما داده، خداست که به ما دست و دهان داده تا بتوانیم غذا را تناول کنیم، خداست که به ما قوه هاضمه داده که این غذا را در شکممان و در دستگاه گوارشمان هضم کنیم، همه کار مال اوست. اینها را در یک چهارچوب اختیاری در دست ما گذاشته تا ما چه قدر از نعمتهایش استفاده میکنیم. اگر هر قدر درست استفاده کنیم استحقاق پاداش بیشتر یعنی کمکهای بیشتر پیدا میکنیم و از فضل و کرم و معجزات و کرامات و همچنین از دعا و توسلات هم بیشتر بهرهمند خواهیم شد.
برای شادی روح امام رضاصلواتاللهعليه صلواتی بفرستید.
[1]. حدید، 1.
[2]. جمعه، 1.
[3]. ابراهیم، 7.
[4]. مشارق أنوار الیقین فی أسرار أمیرالمؤمنینعلیهالسلام، ص 313.
[5]. حمد، 5.