صوت و فیلم

صوت:

امام (ره) مصداق عینی مؤمن به وعده‌های الهی

در دوره تعالی پاسداران سپاه قدس در هتل یوسف مشهد
تاریخ: 
يكشنبه, 17 خرداد, 1394

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین

أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ‌ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً

تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و همه شهدای والامقام اسلام، صلواتی اهدا می‌کنیم.

خداوند متعال را شکر می‌کنیم که توفیق عتبه بوسی حضرت رضا‌صلوات‌‌الله‌‌عليه‌‌ را نصیب ما کرد و به برکت تشرف به آستان ملک پاسبان آن بزرگوار، شرکت در این محفل نورانی هم قسمت بنده شد. در این چند دقیقه‌ای که مزاحمتان هستم می‌خواهم راجع به یکی از ویژگی‌هایی که مقام معظم رهبری از مؤلفه‌های شخصیت امام‌رضوان‌‌الله‌‌علیه بیان فرموده‌اند در حد فهم و بضاعت خودم توضیحاتی عرض کنم.

باور به وعده‌های الهی؛ ویژگی حضرت امام‌ (ره)

ایشان فرمودند یکی از ویژگی‌های شخصیت حضرت امام‌رضوان‌‌الله‌‌علیه این بود که به وعده‌های خدا باور داشت و به دیگران اعتمادی نداشت. این یک عبارت ساده‌ای است و هرکسی می‌تواند کم‌یابیش ادعا کند که من هم همین‌گونه هستم؛ وعده‌هایی که خدا داده البته راست است، عالم قیامتی هست، بهشتی هست، دوزخی هست، هرکس کار خوب کرد بهشت می‌رود، هرکس کار بد کرد جهنم می‌رود؛ همه ما هم این را باور داریم، اعتمادی هم به مردم نداریم، خب می‌بینیم دنیا چقدر بی‌وفاست و به هیچ‌کس نمی‌شود اعتماد کرد، ما هم همین‌گونه هستیم، امام هم همین‌گونه بود؛ اما حقیقت این است که این جمله، گفتنش آسان است اما عمل کردن به آن و به فرمایش خود امام‌رضوان‌‌الله‌‌علیه، وارد کردنش در قلب یک مقدار مشکل است.

اینکه انسان به وعده‌های خدا ایمان داشته باشد، به غیر خدا اعتمادی نداشته باشد و به شخص و به چیز دیگری وابسته نباشد، یکی از مقامات اولیاء خداست که پس از سال‌ها سیر و سلوک و ریاضت‌های شرعی به آن نائل می‌شوند. انسان این‌ها را ابتدا خیلی ساده تصور می‌کند و همین‌طور می‌گوید باور دارم ولی موقع عمل که می‌رسد به‌کلی فراموش می‌کند.

فاصله حرف تا عمل

یک مثل ساده‌ای عرض کنم که همه ما بدانیم که فرق این گفتن‌ها تا پایبند بودنِ در مقام عمل چقدر است؛ همه ما قبول داریم که خدا همیشه حاضر و ناظر است، کارهای ما را می‌بیند و می‌داند، اما در مقام عمل گاهی امثال بنده آن اندازه‌ای که برای یک بچه حساب باز می‌کنیم برای خدا حساب باز نمی‌کنیم! می‌گوییم خدا حاضر و ناظر است ولی یک کارهایی می‌کنیم که در حضور یک بچه خجالت می‌کشیم اما در حضور خدا خجالت نمی‌کشیم، بسیار هم با جدیت دنبال می‌کنیم! اگر واقعاً این فرمایش امام را باورمان بود که عالَم محضر خداست یعنی خدا همه جا حضور دارد، گناهی در عالم تحقق پیدا نمی‌کرد. آدم در حضور یک بچه کار زشت انجام نمی‌دهد، حتی خجالت می‌کشد لخت شود، حالا این گناه هم نیست اما آدم خجالت می‌کشد جلوی یک بچه لخت شود ولی در حضور خدا گناهان عظیم مرتکب می‌شوند و هیچ خجالت هم نمی‌کشند! این مثال بیان‌گر این حقیقت است که گاه انسان یک چیزی را می‌گوید منتها در مقام عمل به آن پایبند نیست.

ما می‌گوییم امید به خدا داریم، شاید ما از کودکی اولین جمله‌هایی که از مادر یاد گرفتیم این بود که وقتی می‌خواستیم از خواب بلند شویم می‌گفت: بسم‌الله بگو! بگو به امید خدا! ما هم می‌گفتیم به امید خدا. یاد گرفته بودیم و می‌گفتیم؛ اما به امید خدا یعنی چه؟ کسی که امید به خدا داشته باشد در دنیا نگرانی ندارد؛ ولی ما به لفظ می‌گفتیم.

باز یک مثالی عرض کنم که این‌ها را یک مقدار عینی‌تر درک کنیم تا در حدی که بنده بتوانم آن مطلب اصلی را توضیح بدهم؛ پیش از انقلاب، یک گروه‌های مارکسیستی بودند که با مسلمان‌ها ارتباط داشتند و با شاه مخالف بودند و با او مبارزه می‌کردند ولی اصلاً اعتقادی به خدا نداشتند. خودشان هم می‌گفتند که ما اعتقادی به خدا نداریم ولی وقتی از همدیگر جدا می‌شدند می‌گفتند خداحافظ! کسی که اعتقاد به خدا ندارد یعنی چه که خداحافظ می‌گوید؟! این عینیت دارد که عرض می‌کنم؛ وقتی می‌خواستند از هم جدا شوند و به مسافرت بروند می‌گفتند خداحافظ؛ تو که معتقد به خدا نیستی دیگر خداحافظ چیست که می‌گویی؟ این عادت است، لفظ است، یک چیزهایی می‌گوییم، دلمان هم درست درک نمی‌کند و خیلی باور نداریم. این‌ها اگر به عمل بیایند کارستان می‌کنند.

رابطه متقابل توکل و ایمان

یکی از مسائلی که قرآن روی آن تأکید می‌کند و تعبیرات عجیبی به کار می‌برد این است که می‌گوید اگر کسی ایمان به خدا دارد باید بر او توکل داشته باشد؛ وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.[1]

فکر می‌کنم آقایان این اندازه با عبارات عربی آشنا باشند؛ یعنی اگر ایمان دارید فقط بر خدا توکل کنید. خطاب به مؤمنان است؛ به مؤمنان می‌گوید اگر ایمان دارید! این یعنی چه؟! یعنی گاهی آدم اظهار ایمان می‌کند و گاهی در عمق قلبش ایمان دارد. اگر ایمان دارید یعنی اگر در دلتان باور دارید نه اینکه لفظاً می‌گویید مؤمن‌ایم و خدا را قبول داریم؛ اگر ایمان واقعی دارید باید توکلتان بر خدا باشد. مگر خدا یعنی چه؟ مگر خدایی که شما به او ایمان دارید معنایش این نیست که همه قدرت‌های عالم از او و در اختیار اوست؟ اگر باور دارید که همه چیز عالم از خدا و در اختیار خداست، هر وقت هر نیازی دارید اول باید بگویید خدایا! نیازمان را برطرف کن! چون همه چیز مال او و در اختیار اوست. به‌هرحال مفهوم توکل مفهومی است که در فرهنگ ما شناخته شده است و همه می‌دانیم اما کمتر فرصت کرده‌ایم که درباره آن فکر کنیم، مطالعه کنیم که این یعنی چه، از کجا پیدا می‌شود و چه لوازمی دارد؟

برداشت‌های غلط از توکل

غالب مفاهیمی که ما در دین داریم برداشت‌های غلط از آن می‌شود و هرکسی به اندازه فهم خودش تفسیر می‌کند. از مفهوم توکل دوتا برداشت غلط می‌شود؛ یک برداشت این است که توکل یعنی فقط همین‌که بدانید خدا عالم را آفریده و وقتی باور داشته باشید که خدا عالم را آفریده هر کاری که می‌کنید می‌دانید از خداست، قدرتش از خداست، شما می‌بینید ولی نگاه و چشمتان از خداست. توکل یعنی توجه داشته باشید که این‌ها از خداست ولی خدا همه چیز را بعد از اینکه آفریده، به مخلوقات واگذار کرده است. دیگر وقتی انسان را آفریده و به او چشم داده، این چشم من است که می‌بیند و دیگر خدا نقشی ندارد. معنای توکل این است که بدانید خدا این کارها را کرده و بعدش هم هر کار بخواهد می‌کند ولی این در عمل ما تأثیری ندارد.

یک برداشت هم در نقطه مقابلش است یعنی شما دنبال کاری نروید، توکل کنید خدا خودش درست می‌کند. در کارهای شخصی، فرض کنید انسان می‌رود کسب می‌کند، زحمت می‌کشد تا درآمدی پیدا کند و زندگی‌اش را اداره کند، می‌گوید نه، برو بر خدا توکل کن! برو عبادت کن، ذکر بگو، خدا خودش درست می‌کند! خیال می‌کنند معنی توکل این است، یعنی انسان دست از کار بکشد، از اسبابی که خدا آفریده استفاده نکند و فقط به خدا توکل کند. این یک‌وقت در کارهای فردی است و خیلی به جایی ضرر نمی‌زند، آخرش این است که انسان از نعمت‌های خدا محروم می‌شود. آن کارهایی را که باید برود انجام بدهد و از نعمت‌هایی که خدا به او داده، از مغزش، از فکرش و از اندام‌هایش استفاده کند تا بتواند نعمت‌های دیگری را به چنگ بیاورد و از آن استفاده کند محروم می‌ماند؛ اما مشکل آن‌وقتی است که انسان در مسائل اجتماعی و مخصوصاً آنجاهایی که باید نیرو صرف کند، فداکاری کند، زحمت بکشد، بگوید بابا! توکل کن بر خدا! یعنی بهانه‌ای برای تنبلی می‌شود. وقتی می‌گویند برو زحمت بکش، کار کن، می‌گوید توکل من بر خداست، خدا روزی می‌رساند. وقتی می‌گویند برو جهاد کن، برو در جبهه، مدت‌ها، در بیابان، در صحرا، در دریا، در هوا، برای خدا با دشمنان خدا جهاد کن، سختی بکش، تحمل کن بگوید ای بابا! تو توکل نداری؟! بر خدا توکل کن! تو زیارت عاشورا بخوان خدا همه چیز را درست می‌کند!

هر دوی این‌ها برداشت‌های غلطی است؛ کدام پیغمبر و امامی بوده که فقط بنشیند ذکر بگوید و بگوید کارها درست می‌شود؟! این سابقه دارد و در اقوام گذشته هم این بهانه‌ها را درمی‌آوردند؛ اینجا است که إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ معنا پیدا می‌کند؛ می‌گوید اگر راست می‌گویید که ایمان دارید، توکل داشته باشید. این‌گونه ایمانی را که همه می‌توانند بگویند، در خانه‌شان راحت بنشیند، در برج عاج، آن‌وقت بگویند ما با آمریکا می‌جنگیم، چه کار می‌کنیم، هر وقت هم هرچه لازم باشد دست‌به‌سینه حاضریم، توکل ما بر خداست، خدا درست می‌کند. این دوتا برداشت غلط است.

دنیا، ابزاری برای امتحان انسان

نعمت‌هایی که خدا به ما داده، این‌ها را داده که از آن استفاده کنیم چون اصلاً فلسفه وجودی این عالَم به‌اصطلاح، این عالم دنیا که ما در آن زندگی می‌کنیم، متولد می‌شویم و یک روزی هم از دنیا می‌رویم و دفنمان می‌کنند، ما به این عالم آمده‌ایم تا خودمان را بسازیم؛ به یک معنا اینجا پرورشگاه است. به یک معنا و به تعبیری که در فرهنگ اسلامی هست اینجا جای امتحان و آزمایش است؛ الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا،[2] ما مرگ و زندگی را آفریدیم برای اینکه شما را بیازماییم که کدام نیکوکارتر هستید.

ما اینجا آمده‌ایم برای اینکه کار خوب انجام دهیم، وظیفه خودمان را انجام دهیم تا لیاقت دریافت نعمت‌های ابدی را در عالم آخرت پیدا کنیم. آنجایی که به ما دستور می‌دهند وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ،[3] در مقابل دشمنان خدا هر قوتی، هر نیرویی و هر توانایی‌ای که می‌توانید کسب کنید، آنجا جایش نیست که من بنشینم ذکر بگویم یا زیارت عاشورا بخوانم و بگویم خودش درست می‌شود. این دستور خداست، می‌خواهد ببیند که ما عمل می‌کنیم یا نه؟ برای او هیچ کاری ندارد که همه عالم را زیر و رو کند، نیازی هم به ما ندارد. این دستورات را به ما می‌دهد برای اینکه ما را به منصه آزمایش دربیاورد تا ما ساخته شویم و ببینیم چه کاره هستیم، آن‌وقت به اندازه‌ای که کار می‌کنیم و تلاش می‌کنیم پاداش اخروی دریافت می‌کنیم.

بهانه‌ای برای تنبلی!

حالا شما ببینید که برای یک عملیات رزمی، حالا کوتاه یا مدتی هم وقت بگیرد، چه چیزهایی لازم است؟ از نیروی انسانی گرفته؛ نیروی انسانی آموزش ببیند، بدن سالم و قوی داشته باشد، انواع ابزارهای هجومی و ابزارهای دفاعی داشته باشد، نقشه‌های دشمن را بداند، دشمن را بشناسد، توطئه‌های دشمن را بشناسد و همه این چیزهایی که برای عملیات موفق لازم است، همه این‌ها را باید زحمت کشید و به دست آورد. اگر خدا خودش می‌توانست همه کاری بکند، یک جرقه می‌زد، یک صاعقه نازل می‌شد و دشمن نابود می‌شد، این‌که برای او کاری ندارد. به من گفته‌اند برو این کارها را بکن تا من ساخته شوم. اصلاً این عالم برای همین است. اینجا آدم بگوید که نه، توکل بر خدا می‌کنم؛ می‌گویند برو آموزش ببین! می‌گوید نه بابا! خدا هر طور بخواهد خودش درست می‌کند. می‌گویند تجهیزات فراهم کنید؛ می‌گوید ای بابا! تجهیزات چه کار می‌کند؟! خدا باید درست کند! این‌ها بهانه‌ای برای تنبلی است.

علت مهاجرت بنی‌اسرائیل به مصر

نمونه این موارد در اقوام پیشین هم سابقه زیادی دارد مخصوصاً در بنی‌اسرائیل که قرآن داستان‌هایشان را نقل می‌کند. می‌دانید که بنی‌اسرائیل قومی بودند که در فلسطین فعلی، در شامات زندگی می‌کردند. از دوران حضرت ابراهیم که فرزندان حضرت ابراهیم، اسحاق و یعقوب و این‌ها پیدا شدند، این‌ها در این قسمت‌های شامات زندگی می‌کردند. حضرت ابراهیم در شام بود، شام که گفته می‌شود مجموعه سوریه و لبنان و فلسطین تا بین‌النهرین همه اینجا اسمش شامات بود و وطن اصلی آن‌ها اینجا بود یعنی پدران و اجدادشان اینجا متولد و بزرگ شده بودند. بعد بخشی از بنی اسرائیل به مصر منتقل شدند. می‌دانید داستانی که بنی‌اسرائیل از فلسطین به مصر رفتند چه بود؟ داستان حضرت یوسف بود که برادران، او را در چاه انداختند. بعد یک کاروان مصری از آن‌طرف عبور کرد و یوسف را بیرون آورد و به مصر برد تا به سلطنت رسید. وقتی یوسف در آنجا به سلطنت رسید برادرانش کم‌کم مهاجرت کردند و آمدند در مصر زندگی کردند که در سایه یوسف و بعدها هم اعقاب یوسف، آنجا احترام و موقعیتی داشته باشند. انتقال بنی‌اسرائیل به مصر به این صورت بود.

جنایات فرعون بر قوم بنی‌اسرائیل

فرعون‌های مصر آمدند و این بنی‌اسرائیل را به‌عنوان مهاجرانی که به مصر آمده بودند به بردگی گرفتند. آن‌هایی که به خاطر حکومت یوسف به آنجا آمده بودند که عزت ببینند، بعد از چند نسل که گذشت فرعون‌هایی آنجا حاکم شدند که می‌گفتند أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى؛[4] فرعون، شوخی نبود؛ می‌گفت من خدای بزرگ شما هستم! مردم هم در مقابلش به خاک می‌افتادند. این بنی‌اسرائیل را به‌عنوان اینکه این‌ها مهاجر هستند و به اینجا آمده‌اند، این‌ها را به بردگی می‌گرفتند، کارهای سنگین و مزد کم به این‌ها می‌دادند و بسیار به این‌ها فشار می‌آوردند، مخصوصاً که این‌ها را وادار می‌کردند که باید فرعون را پرستش کنید؛ این‌ها بالاخره پیغمبری داشتند، می‌دانستند خدایی هست و خدا را باید پرستش کرد و انسان را نباید پرستش کرد و لذا حاضر نبودند که بیایند و در مقابل فرعون سجده کنند ولی فشار بود و آن‌ها قدرت داشتند، این‌ها هم ضعیف بودند و بالاخره گاهی هم مجبور می‌شدند که در مقابل آن‌ها خضوع کنند.

نجات قوم بنی‌اسرائیل به دست حضرت موسی

سال‌ها گذشت و مردم بنی‌اسرائیل دعا کردند و توسل‌ها و گریه‌ها و زاری‌ها تا اینکه خدا حضرت موسی را مبعوث کرد که بیاید و بنی‌اسرائیل را از چنگال فرعونیان نجات دهد. بالاخره بعد از محاجه‌هایی که حضرت موسی با فرعون کرد و معجزاتی که ظاهر شد، بنی‌اسرائیل را حرکت داد که به‌طرف فلسطین بروند.

در بین راه، این آقایانی که چندین سال می‌ترسیدند که زیر بار فرعون بروند، به یک جایی رسیدند که عده‌ای بت‌های قشنگی ساخته بودند. یک جای بسیار زیبا و خوش آب و هوایی بود؛ روی یک تپه کوه، یک بتکده درست کرده بودند و مردم هم می‌آمدند اینجا و بت می‌پرستیدند.

تقاضای عجیب بنی‌اسرائیل از حضرت موسی

این‌ها به اینجا رسیدند و از این فضای سبز و خرم و از این بتکده زیبا و ساختمان قشنگ و رفتاری که به‌هرحال بت‌پرست‌ها داشتند خوششان آمد. پیش موسی آمدند که یا موسی! اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ،[5] این قصه نیست، قرآن است؛ پیش حضرت موسی آمدند که جناب موسی! تو که پیغمبر هستی و از طرف خدا آمدی، بیا یک خدایی مثل این خداها برای ما درست کن! یعنی یک بتی برای ما درست کن تا آن را بپرستیم!

حضرت موسی - حالا به تعبیر بنده- گفت خجالت بکشید! استغفار کنید! این حرف‌ها چیست که می‌زنید؟! شما سال‌ها از فرعون پرستی و بت‌پرستی فرار کردید، آن‌قدر دعا کردید تا خدا برایتان پیغمبر مبعوث کرده، حالا می‌خواهید دوباره بت‌پرست شوید؟! گفتند این‌ها بسیار قشنگ است، خوشمان می‌آید، ما هم دلمان می‌خواهد یک خدایی داشته باشیم که او را ببینیم، برویم روی او دست بکشیم، تبرک کنیم، خدایی که نمی‌بینیم و با ما حرف نمی‌زند این به درد ما نمی‌خورد، ببین چگونه دور این می‌روند و این را می‌پرستند!

بنی‌اسرائیل و توهین به خدا و حضرت موسی

آن‌هایی که دور بت‌ها می‌رفتند، می‌رقصیدند و آواز می‌خواندند و مجلس، مجلس خوشایندی بود. بالاخره بعد داستان سامری و گوساله پیدا شد و حالا من خلاصه کنم تا به اینجا برسم؛ حالا به وطن خودشان برگشته‌اند و می‌خواهند وارد یک شهری بشوند که مسکن اصلی‌شان بوده و پدرانشان آنجا زندگی می‌کرده‌اند. آنجا یک عده‌ای بودند که مشرک و ضد خداپرستی و ضد موسی بودند. آیه نازل شد که باید بروید با این‌ها بجنگید و این‌ها را از شهر بیرون کنید، خدا به شما کمک خواهد کرد و شما در اینجا سکونت پیدا می‌کنید و اینجا به زندگی خوب و پرستش خدا می‌پردازید. وقتی‌که دستور جهاد داده شد بنی‌اسرائیل چه گفتند؟ گفتند اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ![6] خدا این تعبیر را آن‌قدر خودمانی و دلنشین بیان کرده، همان‌گونه که آن‌ها گفته بودند؛ می‌گوید به موسی گفتند که آقای موسی! تو با خدایت، دوتایی‌تان بروید بجنگید و این‌ها را بیرون کنید، آن‌وقت ما می‌آییم!

خدا دستور داده که این قوم ستمگر را از شهر بیرون کنید، این‌ها جنایت کرده‌اند، حق شما را غصب کرده‌اند، شما بروید اینجا و بنای خداپرستی را در اینجا بگذارید و زندگی خوبی داشته باشید؛ گفتند ما حوصله این کارها را نداریم، از راه آمده‌ایم و خسته هستیم و گرفتاری و سختی‌های مصر را تحمل کردیم، حالا دوباره برویم جنگ کنیم؟! تو با خدایت، دوتایی بروید؛ اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ! ببینید که چقدر بی‌ادبانه و احمقانه صحبت می‌کردند؛ می‌گفتند تو با خدایت، دوتایی بروید بجنگید، ما اینجا می‌نشینیم تا شما جنگ کنید و پیروز شوید، وقتی‌که این‌ها را بیرونشان کردید، آن‌وقت ما می‌آییم؛ اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا، شما دوتایی بروید بجنگید، إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ، ما همین‌جا نشسته‌ایم، وقتی آن‌ها را بیرون کردید آن‌وقت می‌آییم. خب مگر خدا همه کاری نمی‌کند؟! مگر خدا تو را نفرستاده؟! خب خودش هم بیاید بجنگد و این‌ها را بیرون کند!

تنبلی و راحت‌طلبی؛ بزرگ‌ترین ریشه‌های فساد

من داستان‌های یقینی قرآن را می‌گویم وگرنه تاریخ بسیار آشفته است. شما روی متن قرآن که از گذشتگان نقل می‌کند تحلیل کنید ببینید علت پیشرفت‌ها، شکست‌ها و عقب‌افتادگی‌هایشان چه بود؟

یکی از ریشه‌های بزرگ که باعث فساد اقوام گذشته بوده و قرآن، مکرر روی آن اشاره کرده این است که این‌ها موقع انجام وظیفه که می‌شد می‌گفتند خدا این کارها را بکند؛ موقع استفاده و بهره‌برداری خودشان که می‌شد خدا فراموش می‌شد، هر کاری دلشان می‌خواست می‌کردند. آنها در مقابل دشمن هیچ تاب مقاومت نداشتند، تسلیم می‌شدند، مرد عمل نبودند، مرد سلحشوری نبودند، می‌خواستند بخورند و بخوابند، یک ذکری هم بگویند به اسم اینکه ما خداپرست هستیم! بسیاری از بدبختی‌هایی که بنی‌اسرائیل به آنها مبتلا شدند از همین‌جا بود؛ تنبلی و راحت‌طلبی آن‌ها.

بدون امتحان وارد بهشت نمی‌شوید!

نظیر این‌ها، باز یک قاعده کلی داریم که همه شما شنیده‌اید، هم آیه قرآن است و هم توضیح آن در روایات شیعه و هم سنی نقل شده است که خداوند متعال می‌فرماید: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ،[7] تا آخر آیه؛ می‌گوید خیال می‌کنید که پیشینیان که سختی‌هایی کشیدند و آن‌هایی‌شان که مؤمن بودند و بهشتی شدند همین‌طوری به بهشت رفتند؟! أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ؛ شما خیال کرده‌اید که همین‌طور راحت به بهشت می‌روید؟! وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ جریان گذشتگان برای شما نیست؟! شما یک تافته جدا بافته‌ای هستید که خدا شما را خلق کرده، بیایید چهار روز زندگی کنید، بخورید و بخوابید و بعداً هم به بهشت بروید! این‌گونه فکر کرده‌اید؟! ابداً، این خیال‌ها را از سرتان بیرون کنید. سختی‌ها، گرفتاری‌ها، قحطی‌ها، خشکسالی‌ها، جنگ‌ها، فداکاری‌ها، همه این‌ها برای شما هم هست. هر روز مسائلی پیش می‌آید و باید امتحان خودتان را پس بدهید. اگر امتحانتان را خوب و درست دادید اهل بهشت هستید وگرنه خوش‌خیال نباشید که ما حالا گفتیم ایمان آوردیم دیگر تمام است و اهل بهشت می‌شویم. با این صحبت‌هایی که شد اصل زمینه بحث یک مقدار دستتان باشد که ما در چه فضایی داریم فکر می‌کنیم و حرف می‌زنیم.

سختی‌های طاقت‌فرسا در صدر اسلام

می‌دانید که در صدر اسلام بعضی از مسلمان‌ها بودند که واقعاً سختی‌های طاقت‌فرسایی را تحمل می‌کردند، گرسنگی‌ها و سختی‌ها می‌کشیدند، از دست کفار شکنجه می‌دیدند، بعضی‌هایشان زیر شکنجه به شهادت رسیدند؛ مادر و پدر عمار، این دو بزرگوار زیر شکنجه شهید شدند! عمار را هم شکنجه دادند، منتها او جوان بود و از دستشان فرار کرد و خدمت پیغمبر اکرم آمد و داستانش تا آخر بماند. منظور این است که سختی‌های زیادی کشیدند؛ این‌ها سه سال در یک درّه تنگ محصور شدند که آب و نان به آن‌ها به‌سختی می‌رسید. کسانی باید نصف شب می‌رفتند و چند تا مشک آب برمی‌داشتند که بچه‌ها روز از تشنگی هلاک نشوند! همین کنار مکه، کنار بیت خدا، یک درّه تنگی بود که اسم آن شعب ابیطالب بود؛ شعب یعنی یک درّه تنگ. همه این سختی‌ها را تحمل کردند و معلوم هم نبود که حالا چه شود.

باور به وعده‌های الهی؛ رمز پیروزی مسلمانان

خدا فرموده بود که اگر شما مقاومت کنید و به دستورات خدا عمل کنید خدا شما را بر دشمنانتان پیروز می‌کند؛ آنها به این وعده خدا باور داشتند. آنچه از دستشان برمی‌آمد کوتاهی نمی‌کردند حتی وقتی‌که زیر شکنجه می‌رفتند؛ بلال زیر شکنجه بود، اسم بتی را به او القا می‌کردند که این را بگو تا نجاتت بدهیم. او به جای اسم آن بت می‌گفت احد، احد، خدای یگانه. تازیانه می‌خورد، بدنش را لخت می‌کردند و روی سنگ‌های داغ می‌خواباندند ولی او دست از حرف خودش برنمی‌داشت و می‌گفت خدای یگانه. این‌ها تا یک بخشی قابل تحمل بود. بالاخره به یک جایی می‌رسید که دیگر مرگ جلوی چشم همه بود.

نقل ماجرای جنگ بدر در قرآن

این داستان را باز قرآن نقل می‌کند. من این داستان‌ها را می‌گویم چون هم خواهران و هم برادران می‌توانند ترجمه‌های قرآن را ببینند، خیال نکنند این‌ها قصه حسینِ کرد است؛ وقتی مسلمان‌ها مهاجرت کردند و از مکه به مدینه آمدند خانه‌ها و اموالشان در مکه مانده بود. مشرکان، اموال این‌ها را مصادره کرده بودند و خانه‌های این‌ها را هم گرفته بودند. این‌ها دست‌خالی از مکه فرار کرده بودند و به مدینه آمده بودند که آنجا امنیتی داشته باشند. وقتی مسلمان‌ها یک مقدار بنیه پیدا کردند و به خودشان آمدند و یک جامعه‌ای تشکیل دادند، دستور جهاد داده شد که شما بروید با مشرکان بجنگید و آن‌ها را مغلوب کنید و اموالتان را هم که مشرکان گرفته بودند پس بگیرید.

اصلاً نقل این داستان در قرآن، سؤال برانگیز است که چرا خدا برای ما این تفصیلات را بیان کرده است؟ می‌گوید شما شنیده‌اید که یک کاروانی از مشرکان مکه، ثروتمندهای قریش و اهل مکه، حرکت کردند که برای تجارت به‌طرف شامات بروند. آنجا که زراعت و صنعت و این حرف‌ها نبود. این‌ها فقط به‌اصطلاح برای تجارت می‌رفتند، کالایی را از یک جایی می‌خریدند و یک جای دیگر می‌بردند می‌فروختند و یک سودی می‌بردند. یک کاروان از قریش راه افتاده بود که بروند در شامات تجارت کنند و سودشان را بیاورند و یک سال زندگی کنند. کاروان مجهزی هم بود. پول‌داران هرچه سرمایه و طلا و نقره داشتند برداشته بودند که بروند جنس بخرند، بفروشند و تجارت کنند. قرآن می‌گوید شما دوست داشتید که آن کاروانی که دارای اموال زیادی هستند، بروید اموال خودتان را از آن‌ها تقاص کنید، بروید حقتان را بگیرید، بگویید اموال ما را بردید حالا بدهید یعنی قصد داشتند به این کاروان تجار مکه حمله کنند تا بخشی از اموالشان را که این‌ها در مکه مصادره کرده بودند پس بگیرند. فکر کرده بودند که این‌ها یک کاروان تجارتی هستند و برای جنگ آمادگی ندارند، ما می‌رویم به آن‌ها حمله می‌کنیم و یک بخش از اموالمان را پس می‌گیریم. این قضیه در یک مکانی اتفاق افتاد که در آنجا چاه‌های آب بود و مسافران وقتی‌که به آنجا می‌آمدند اتراق می‌کردند برای اینکه آب بردارند تا خودشان و کاروانشان در راه بی آب نمانند. اسم آن مکان، بدر بود؛ چاه‌های بدر.

امداد الهی در جنگ بدر

قرآن می‌فرماید که خدا مقدر فرموده بود که شما سر چاه‌های بدر با مشرکان مکه برخورد کنید. مسلمان‌ها قصد جنگ نداشتند، اصلاً توشه و توانی برای جنگ نداشتند. این مهاجرانی که از مکه آمده بودند، به‌زور یک لباس برداشته بودند و به آنجا آمده بودند؛ گاهی هفت نفرشان با یک پیراهن، نماز می‌خواندند! اصحاب صفه معروف است. کسانی که به مکه مشرف شده‌اند، در پایین پای پیغمبر اکرم‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله یک جایی است که می‌گویند صفه. اصحاب صفه جایشان اینجا بود. هفت نفر، هفت تا پیراهن پاک نداشتند! یک پیراهن پاک داشتند، این‌ها می‌آمدند آنجا و آن پیراهن را می‌پوشیدند و نماز می‌خواندند، این یکی درمی‌آورد به آن یکی می‌داد و او می‌پوشید و نماز می‌خواند! با این وضع زندگی می‌کردند. حالا این‌ها سر جنگ رفتند تا اموالشان را پس بگیرند.

آن‌ها یک کاروان عظیمی بودند که بیش از هزار نفر جمعیت داشتند و اسب و شتر فراوان و شمشیرهای زیاد و همهِ وسایل جنگی را هم داشتند اما عدد مسلمان‌ها 313 نفر بود که هم دست‌خالی بودند و هم بیشتر از چند تا شتر و چند تا شمشیر نداشتند. شرایطشان به‌گونه‌ای نبود که بتوانند با آن‌ها بجنگند. مسلمان‌ها سر چاه‌های بدر رسیدند و با آن‌ها مواجه شدند. حالا چه کار کنند؟ تسلیم شوند؟ این‌ها فراری‌های مکه هستند، این‌ها می‌گویند شما از ما فرار کردید، باید به شهر خودتان برگردید، چرا فرار کردید؟!

بالاخره یک‌مشت مسلمان‌های مکه که آمده بودند اهل مدینه شده بودند، ناخواسته با کفار قریش که مجهز بودند مواجه شدند؛ چه کار کنند؟ بجنگند؟ این‌ها که چیزی ندارند، نتیجه جنگ روی اسباب ظاهری قطعاً شکست است. نجنگند؟ آن‌ها دست‌بردار نیستند.

کار به جایی رسید که پیغمبر اکرم‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله دست به دعا برداشتند. قرآن می‌گوید إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ؛[8] به حالت استغاثه افتادید. حالت استغاثه یعنی آن‌وقتی که انسان از همه چیز ناامید می‌شود و فقط دست به دامن خدا می‌شود. آن حالت را استغاثه می‌گویند. در روایات در شرح این آیه آمده است که پیغمبر اکرم‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله در مناجاتشان عرض کردند: خدایا! اگر این چند نفر مسلمانی که اینجا هستند این‌ها هم در جنگ کشته شوند، دیگر انسانی که تو را پرستش کند روی زمین نخواهد بود.

کار به اینجا رسید که این‌ها خودشان را در معرض هلاکت در دست دشمنان دیدند. پیغمبر اکرم‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله این‌گونه از خدا می‌خواهند که خدایا! خودت حمایتشان کن! خداوند متعال هزار فرشته به کمک مسلمان‌ها فرستاد؛ یعنی مشرکان کسانی را می‌دیدند که خیال می‌کردند این‌ها انسان هستند، همه مجهز بودند و با شمشیرهای کشیده هجوم می‌آوردند، آن‌ها می‌ترسیدند و تسلیم می‌شدند. همه این‌ها آیه قرآن است؛ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ! أَلْف یعنی چه؟ یعنی هزارتا. ما هزارتا فرشته به کمک شما می‌فرستیم.

مسلمان‌ها در آن جنگ پیروز شدند و بزرگان و یلان قریش کشته شدند و بدن‌هایشان را در چاه‌های بدر انداختند. این مصداق توکل است. شما کاری که باید بکنید کردید، دیگر از دستتان بیش از این برنمی‌آمد، حالا با یک دشمنی مواجه شده‌اید که چند برابر شما نیرو و تجهیزات دارد؛ تسلیم شوید؟ نه، توکل بر خدا کنید، اینجا جای توکل است.

نشانه پایمردی و استقامت اهل ایمان

یکی دوتا آیه دیگر هم برایتان بخوانم؛ الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ؛[9] خبر آوردند که دشمنان مسلمان‌ها از گروه‌های مختلف و قبائل مختلف با هم اتحاد کرده‌اند؛ ائتلاف کفار علیه مسلمان‌ها. اسم این می‌شود احزاب. سوره احزاب هم به همین علت نام‌گذاری شده است، یعنی حزب‌ها با هم علیه مسلمان‌ها ائتلاف کردند. خبر آوردند که احزاب مشرکان با هم هم‌قسم شده‌اند که بیایند و خلاصه کلک مسلمان‌ها را بکنند، کار را یکسره کنند، بیایند به مدینه بریزند، این‌ها را بکشند و کاملاً بساط اسلام را از بین ببرند.

الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ، خبر آوردند که إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ، این‌ها اجتماع کردند، ائتلاف کردند که علیه شما بجنگند و کار شما را یکسره کنند! از آن‌ها بترسید! فَاخْشَوْهُمْ؛ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ.

حقیقت توکل

توکل یعنی وکیل گرفتن. توکل، واو و کاف و لام، با ماده وکالت یک ماده است. توکل یعنی کسی را وکیل قرار دادن. قرآن هم می‌گوید فَاتَّخِذْهُ وَكِيلاً؛[10] یعنی خطاب می‌کند که خدایی که همه چیز دست اوست، او را وکیل خودت قرار بده! فَاتَّخِذْهُ وَكِيلاً. این همان توکل است؛ یعنی بعد از اینکه تلاشت را کردی و آنچه وظیفه‌ات بود را انجام دادی و دیگر بیش از این قدرت نداری، اگر کم آوردی وکیل بگیر!

اینجا خدا وعده می‌دهد که اگر شما به وظایفتان عمل کردید، من به شما کمک می‌کنم و شما را به اسباب وانمی‌گذارم، اگر لازم باشد فرشتگان را به کمک شما می‌فرستم؛ و خدا فرشتگان را فرستاد؛ هزارتا! آیه بعدی هم دارد که ما هزار تا فرشته که فرستادیم این کافی بود ولی اگر یک وقت دیگر دفعتاً حمله کنند و بیش از این هم احتیاج داشته باشید ما باز چند برابر فرشته نازل می‌کنیم؛ وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا،[11] اگر دفعتاً، فوراً، یک‌دفعه حمله کردند، باز شما خودتان را نبازید و به خدا توکل داشته باشید! همان کسی که هزارتا فرشته در جنگ بدر نازل کرد، هنوز هست، دستش هم باز است، به جای هزارتا چند هزارتا می‌فرستد. این یک مصداق توکل است. این آیه را پیدا کنید و بخوانید و یک مقدار روی آن تأمل کنید؛ الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا، به جای اینکه بترسند بر ایمانشان افزوده شد، وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ؛ و گفتند خدا کافی است، او وکیل ماست؛ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ،[12] این‌ها با نعمت الهی برگشتند و هیچ ضرری به آن‌ها نرسید.

از جنگ بدر بیاموزیم

ما بالاخره همچون ایمان محکمی که نداریم، بالاخره ما هم از همان‌هایی هستیم که می‌گوییم خدا را قبول داریم اما در مقام عمل کم می‌آوریم؛ ممکن است در دل ما بیاید که خب، یکبار در عالم یک جنگ بدری اتفاق افتاد و خدا هزارتا فرشته فرستاد، دیگر هر روز که از این خبرها نیست! آن‌وقت پیغمبر بود و دعا کرد و خدا این‌ها را فرستاد، حالا که نه پیغمبری هست و نه امام معصومی؛ دیگر حالا نمی‌شود گفت که اگر باز هم ما به امید فرشتگان کار کنیم فرشتگان هم به کمک ما می‌آیند! حالا ناچار باید به اندازه توانمان کار کنیم، ببینیم دشمن چقدر توان دارد، هر وقت ما بیشتر از دشمن، اسباب، وسایل و تجهیزات داشتیم مقاومت می‌کنیم، وقتی کم آوردیم باید تسلیم شویم، چاره‌ای نیست، آخرش دست‌ها بالاست! امروز نه، فردا، بالاخره همین است! احتمال نمی‌دهید که در دل بعضی‌ها چنین چیزهایی بیاید؟!

نمونه عینی نصرت الهی

باز هم برایتان قصه نقل کنم؛ چون آدمیزاد به‌گونه‌ای است که کلی‌گویی‌ها خیلی در دلش اثر نمی‌کند و یک نمونه عینی که ببیند از هزارتا دلیل فلسفی بیشتر اثر می‌کند. اگر شما هزارتا دلیل بیاورید که پیغمبر و امام رضا شفا می‌دهند، تا اینکه اگر یکجا ببینید که یک نفر را شفا داد، این یک مورد آن‌چنان در دل آدم اثر می‌کند که هزارتا دلیل و برهان آن اثر را ندارد.

ما بعد از جنگ سی و سه روزه لبنان و شهادت عماد مغنیه، به مناسبتی برای عرض تسلیت به جناب سید حسن نصرالله به لبنان رفتیم. ایشان در بین صحبت‌ها فرمودند که این جریان فرشتگان، در این جنگ لبنان علیه اسرائیل هم اتفاق افتاد. ایشان فرمودند که ما صحبت‌های ارتش اسرائیل در ارتباط با فرمانده‌هایشان را شنود می‌کردیم- الحمدالله از این جهات مجهز هستند- در یکی از شنودها، یکی از فرمانده‌های ارشد، فرمانده‌های میانی را توبیخ می‌کرد که آخر این‌ها که چیزی نیستند، چگونه شما در مقابل این عده قلیل حزب‌الله عقب‌نشینی کردید؟! مگر حزب‌الله چه جمعیتی بود؟! مگر خود کل لبنان چقدر جمعیت دارد؟! در میان این‌ها چند درصدشان شیعه هستند، در میان همه شیعیان یک عده قلیلی حزب‌الله هستند، آن‌ها هم در یک اقلیتی، در یک کشوری که حکومت دیگر و همه چیز دارد، این‌ها برای خودشان چه اندازه می‌توانند تجهیزات و وسایل داشته باشند؟!

ما خیال می‌کنیم که یک کشور پهناوری در اختیار حزب‌الله است در حالی که این‌گونه نیست؛ آن‌ها تعداد افراد کمی هستند، ولی ایمان دارند. ایشان می‌فرمودند که ما این صحبت‌ها را شنود می‌کردیم، وقتی این‌ها توبیخشان می‌کردند که چرا عقب‌نشینی کردید آن‌ها می‌گفتند شما یک چیزی می‌گویید و یک چیزی می‌شنوید! اگر بودید می‌دیدید که چگونه کسانی لباس‌های سفید پوشیده بودند و با شمشیر به ما حمله می‌کردند! ما نمی‌توانستیم مقاومت کنیم! حزب‌الله که لباس سفیدی نداشت و با شمشیر هم حمله نمی‌کرد.

ایمان به خدا؛ عامل اصلی بهره‌مندی از نصرت الهی

خود اسرائیلی‌ها در مکالماتشان می‌گفتند که علت اینکه ما در مقابل حزب‌الله عقب‌نشینی کردیم این بود که دیدیم کسانی لباس سفید پوشیده بودند و با شمشیر به ما حمله می‌کردند! صحبت این نبود که از دور، سلاحی به کار ببرند یا مثلاً نارنجک بیندازند یا مثلاً توپ و تفنگی در کار باشد؛ نزدیک می‌آمدند و با شمشیر به ما حمله می‌کردند! آن‌ها می‌گفتند این حرف‌ها چیست که می‌زنید؟! شمشیر کجا بود؟! لباس سفید کجا بود؟! آن‌ها می‌گفتند شما نبودید دیگر. بعد ایشان فرمودند که ما فهمیدیم این ما نبودیم که در جنگ، برنده بودیم؛ خداوند متعال این‌گونه کمک کرد.

این از ویژگی‌های جامعه‌ای است که ایمان به خدا دارد؛ یعنی اگر آنچه از دستش برمی‌آمد را انجام داد و در انجام وظیفه‌اش کوتاهی نکرد، اگر در مقابل دشمن کم نیاورد، اینجا خدا می‌گوید وَلَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ؛[13] اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری خواهد کرد. نمونه‌اش در جنگ بدر بود. این هم یک نمونه برای اینکه خیال نکنید نزول فرشتگان فقط مال هزار و چند صد سال پیش است. این جریان را من از قول آقای سید حسن نصرالله برای شما نقل کردم که در جنگ لبنان این قضیه اتفاق افتاده است. مردم نمی‌دانستند چه خبر است. ما از حرف‌هایی که آن‌ها می‌زدند فهمیدیم که چنین اتفاقی افتاده است. ما خودمان تعجب می‌کردیم که چگونه شد این‌ها یک‌دفعه عقب‌نشینی کردند و داستان‌هایی از این قبیل.

به‌هرحال ویژگی امام که آقای خامنه‌ای‌ایّده الله تعالی به‌عنوان یکی از ویژگی‌های شخصیت ایشان روی آن تکیه می‌کنند این است که ایشان به وعده‌های خدا باور داشت و به دشمنان خدا اعتماد نمی‌کرد.

بُعد ایجابی و سلبی توکل

ما چه کاره‌ایم؟ اگر ما پیرو واقعی آن پیغمبر و آن امام و این امام هستیم باید این روحیه را در خودمان تقویت کنیم. تمرین کنیم؛ شرط اولش این است که وظایفمان را درست انجام بدهیم و در آنچه از دستمان برمی‌آید چه در زندگی فردی‌مان، چه در زندگی اجتماعی‌مان و چه در جبهه نظامی کوتاهی نکنیم. آنی که وظیفه ما است را عمل کنیم ولی ناامید نشویم. اگر کمبودی داشته باشیم مطمئن باشیم که خدا کمک خواهد کرد.

این ویژگی دو بعد دارد؛ یک بعد اثباتی و ایجابی و یک بعد سلبی و نفی‌ای؛ یعنی از یک‌طرف به خدا اعتماد کنید و از طرف دیگر به دیگران اعتماد نکنید.

اگر تو را ثابت‌قدم نمی‌ساختیم...

کسانی آمدند به پیغمبر اکرم‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله پیشنهاد کردند که آقا! اگر شما یک قولی به ما بدهید و با ما توافق کنید، جان و مال ما در اختیار شما، هرچه شما بگویید عمل می‌کنیم و در هر جنگی به کمک شما و به همراهی شما در کنار سربازان شما می‌جنگیم اما بعضی چیزها را یک مقدار با ما مدارا کنید.

اولین پیشنهادی که شد این بود؛ عرب‌ها یک ویژگی خاصی دارند. یکی از ویژگی‌های فرهنگی عرب‌ها این است که به شخصیت خودشان بسیار احترام می‌گذارند. نمی‌دانم حالا اسمش را چه بگذاریم؛ اعتمادبه‌نفسشان زیاد است یا به آداب‌ورسوم خودشان بسیار مقید هستند. به‌هرحال بسیار سختشان است که تسلیم کسی شوند و یا خضوع کنند.

یک گروهی بودند که در حجاز، در شهر طائف زندگی می‌کردند. در میان همه شهرهای حجاز، طائف یک شهر خوش آب و هوایی است که میوه‌ها و کشاورزی آنجا معروف است. مردم آنجا هم به خاطر همین‌که کشاورزی‌شان خوب بود و باغداری داشتند، خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران می‌دانستند. سایرین غالباً با سختی زندگی می‌کردند. این‌ها خودشان ثروتمند بودند و برای خودشان شخصیتی قائل بودند و مثلاً کمتر به دیگران حمله می‌کردند تا از اموال دیگران ببرند. این‌ها پیش پیغمبر‌صلی‌‌الله‌‌علیه‌‌و‌آله آمدند و گفتند ما حاضریم بیاییم مسلمان شویم، تابع شما باشیم، در جنگ‌ها با دشمنان شما بجنگیم، فقط یک شرط دارد و آن شرط، این است که این سجده در نماز را از ما بردارید، ما بسیار سختمان است که روی زمین بیفتیم و سر به خاک بگذاریم، این با شأن ما نمی‌سازد؛ همه چیز دیگر را حاضریم انجام دهیم، زکات هم می‌دهیم، نماز هم می‌خوانیم اما این سجده‌اش را از ما بردارید.

حالا یک پیشنهاد است که مطرح شده آن‌هم در شرایطی که پیغمبر نهایت احتیاج به کمک مردم را دارد. قرآن می‌فرماید وقتی‌که این پیشنهاد مطرح شد اگر ما تو را تقویت روحی نکرده بودیم نزدیک بود که اندکی تمایل پیدا کنی. حالا اگر یک کسی آیه‌اش را یادش بود و خواست دنبال کند جا دارد که درباره این‌ها بیشتر فکر کند؛ وَلَوْلَا أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَلِيلًا؛[14] ما تو را تقویت کردیم که مقاومت کنی؛ قبول نکن! اسلام این است؛ اگر می‌خواهید مسلمان بشوید باید نماز بخوانید، سجده هم بکنید، می‌خواهید بیایید نمی‌خواهید نیایید.

می‌فرماید اگر ما تو را ثابت‌قدم نگه نداشته بودیم لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَلِيلاً؛ یعنی نزدیک بود که اندکی به این‌ها تمایل پیدا کنی؛ این هم پیشنهاد بدی نیست، حالا در این وقت غربت ما اقلاً بیایند با ما همکاری کنند، حالا بعد کم‌کم یادشان می‌دهیم، کم‌کم حاضر می‌شوند سجده هم بکنند، حالا چرا این اندازه را قبول نکنیم؟! همین‌که یک قدم آمده‌اند همین هم غنیمت است.

لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئًا قَلِيلاً؛ نزدیک بود اندکی به این‌ها تمایل پیدا کنی؛ اما می‌دانی که اگر در مقابل پیشنهاد آن‌ها مقاومت نمی‌کردی و تمایل پیدا می‌کردی چه می‌شد؟ إِذًا لَأَذَقْنَاكَ ضِعْفَ الْحَيَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنَا نَصِيرًا؛[15] اگر اندکی تمایل نشان داده بودی و مسامحه کرده بودی و از آن دستوری که خدا به تو داده بود شل آمده بودی، در مرگ و زندگی‌ات دو برابر عذاب می‌شدی و هیچ‌کس تو را در مقابل ما کمک نمی‌کرد!

ببینید که خدا با پیغمبرش چگونه صحبت می‌کند؛ تو حق نداری پیش خودت پیشنهادی بپذیری؛ حالا که گفتند سجده نکنیم بگویی بسیار خب، حالا مثلاً بیایید نصف نمازش را هم بخوانید غنیمت است؛ شما باید اجازه بگیری، ببینی خدا اجازه می‌دهد یا نه؟ اگر چنین تمایلی پیدا کرده بودی، هم در دنیا دو مرتبه عذاب می‌شدی و هم در آخرت و خدا خصم تو بود و هیچ‌کس در مقابل او تو را کمک نمی‌کرد!

اسلام؛ دین انجام وظیفه

اسلام این است. مسلمان در مقابل انجام وظیفه، تا پای جانش می‌ایستد. آخرین نفسش را هم در راه خدا صرف می‌کند اما ناامید نمی‌شود. می‌گوید اگر من رفتم، کسان دیگری هستند، عالم که تمام نشده است؛ سیدالشهدا‌صلوات‌‌الله‌‌عليه‌‌ کشته شد ولی اسلام و تشیع باقی ماند. این شکست نیست، این پیروزی است؛ اما به کسی امیدوار نمی‌شود. بگوید حالا این‌ها یک جمعیتی هستند، سرمایه‌دار هستند، وضع زندگی‌شان خوب است، این‌ها در جنگ به ما کمک می‌کنند، آدم باید سیاست داشته باشد و این‌ها را برای خودش نگه دارد، بعد کم‌کم مسلمان واقعی هم می‌شوند. این سیاست‌بازی‌ها در کار پیغمبر و مؤمنان نیست. این راه خداست، اگر مایل هستید بسم‌الله؛ اگر هم مایل نیستید اهلاً و سهلاً، فی امان الله!

امام خمینی (ره) و راهبرد اصالت تکلیف

امام به چه علت چنین شخصیتی داشت؟ به این علت بود که امام، ایمان واقعی داشت، آن درسی که خدا به پیغمبرش داده بود را یاد گرفته بود. مگر شوخی بود که یک آخوند بیاید در مقابل دستگاه شاه قد علم کند، بگوید می‌گویم گوشَت را بگیرند و تو را بیرون بیندازند! با چه نیرویی؟! اگر کسانی یک حزبی داشتند، اقلاً ده، بیست نفر یا صد نفر طرفدار داشتند، شاید این حرف را می‌زدند ولی امام حتی این را هم نداشت! در میان دوستان، همکاران و هم‌قطاران خودش هم کسانی بودند که در اواخر عمر گفت دل من از دست آن‌ها خون است!

امام یک استادی در میان صدها استاد حوزوی بود، مرجع تقلید هم نبود، رساله هم نداشت. بعدش مردم آمدند و به‌زور گفتند که آقا! ما مقلد شماییم، چگونه باید عمل کنیم؟! چند نفر رفتند و فتاوای امام را با رساله توضیح‌المسائل آقای بروجردی تطبیق کردند و مرحوم آقای پسندیده پول چاپ آن را از جیب خودش داد. امام حتی حاضر نبود پول چاپ رساله‌اش را بدهد. یک آخوند، با یک زندگی ساده که حالا فرصتی برای بیانش نیست و همه شما کم‌یابیش می‌دانید؛ زندگی امام بسیار ساده بود. یک لیوان آب که می‌خورد اگر نصفش را خورده بود یک برگ کاغذ روی نصف دیگرش می‌گذاشت تا یکبار دیگر بخورد و نصف لیوان آب را دور نریزید.

به نظرم یک برنامه در تلویزیون بود که هر شب سیره امام را بیان می‌کرد؛ این‌ها کار خوبی می‌کردند، خدا حفظشان کند. جالب بود که در یک قسمت از بیان سیره امام، می‌گفت منزل امام که در نجف بود، بالاخره اطراف امام چند نفر زندگی می‌کردند. گوشتی که می‌خرید یک مقدار معین بود که با وزن آنجا، عراقی‌ها حقّه می‌گویند، میوه‌اش هم یک کیلو خیار بود و تغییر نمی‌کرد. اگر مهمانی بود یا نبود همین بود.

این مأمور خرید یک روز رفته بود دیده بود که خیارها خیلی ارزان‌تر از روزهای دیگر است و گفته بود حالا برای فردا هم یکجا بخرم و لذا دو کیلو خریده بود. امام که آمد نگاهش افتاد و دید که امروز خیار بیشتر است. گفت چرا امروز زیاد خیار خریدی؟! گفت آقا! دیدم ارزان بود گفتم شاید فردا گیر نیاید، برای دو روز گرفتم. گفت یک کیلوی آن را ببر و پس بده! همه چیز، حتی خیار در منزل هم اندازه دارد. مجبورم کرد نصف خیارها را پس دادم.

لزوم باور به وعده‌های الهی

این زندگی امام بود با آن موقعیت اجتماعی‌اش؛ آن‌وقت در مقابل شاه می‌گفت کاری نکن که بگویم تو را بگیرند و از کشور بیرون کنند و بالاخره این کار را کرد. این از کجاست؟ این از آنجاست که امام به وعده‌های خدا باور داشت و به دیگران اعتماد نداشت. او آمد تا ما را تربیت کند. اگر جامعه ما امروز چیزی دارد مال این است که بهره‌ای از شخصیت و ایمان او در ما به وجود بیاید نه اینکه وقتی یک مقدار اقتصادمان مشکل پیدا کرد دست‌ها بالا! مگر کفار چگونه هستند؟! پس این ایمان و اسلام برای شما چه آورده است؟! پس این وعده‌های خدا که وَلَیَنصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُه کجا رفت؟! همه این‌ها میوه‌های درخت ایمان است.

ما چقدر بنده‌ایم؟!

باز این آیه را می‌خوانم و دیگر شما را به خدا می‌سپارم؛ وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ،[16] ترجمه تحت‌اللفظی‌اش این است؛ تنها بر او توکل کنید، اگر ایمان دارید! من و شما باید خودمان را بسنجیم، ببینیم آیا ایمان داریم یا نداریم؟ ایمانمان چقدر است؟

پیغمبر آمد، ائمه آمدند، امام و دیگران آمدند برای اینکه ما را این‌گونه بسازند و این روحیه در ما پیدا شود. آن‌ها که نیازی به ما نداشتند، آن‌ها می‌خواستند آدم بسازند، بنده خدا بسازند، معرفت و ایمان ما ارتقاء پیدا کند وگرنه خدا با یک لحظه می‌توانست كُنْ فَيَكُون کند، احتیاج به این کارهای ما نداشت و هیچ‌وقت هم نخواهد داشت؛ إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ،[17] کار خدا این است که هر وقت هرچه بخواهد می‌گوید كُنْ، باش! به وجود بیا! به وجود می‌آید؛ فَيَكُون.

او احتیاجی به این کارهای ما ندارد، احتیاجی به جهاد و مبارزات ما ندارد، احتیاجی به نقشه‌ها و طرح‌های ما ندارد؛ همه این‌ها برای این است که ما چقدر بنده هستیم؟! چقدر حاضریم او را باور کنیم، به او اعتماد کنیم، به دشمنانش اعتماد نکنیم؟! آن‌وقت است که هم در دنیا سرفراز خواهیم شد و هم در آخرت به سعادت ابدی نائل می‌شویم.

وفقنا الله و ایاکم إن‌شاءالله


[1]. مائده، 23.

[2]. ملک، 2.

[3]. أنفال، 60.

[4]. ذاریات، 24.

[5]. أعراف، 138.

[6]. مائده، 24.

[7]. بقره، 214.

[8]. أنفال، 9.

[9]. آل‌عمران، 173.

[10]. مزمل، 9.

[11]. آل‌عمران، 125.

[12]. آل‌عمران، 174.

[13]. حج، 40.

[14]. إسراء، 74.

[15]. إسراء، 75.

[16]. مائده، 23.

[17]. یس، 82.

 

Selected Questions

Darwin's Theory in TV Documentaries I am a relatively educated Moslem with solid Islamic religious believes, and fluent in few languages. I am a keen listener to your speeches and also very keen on the programs which I can see on the 4th Channel of the IRIB. There are the following 2...
Read more...