بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا بفرمایید.
خدا را شکر میکنم که توفیق عنایت فرمود در جمع شما عزیزان دانشگاهی، برادران و خواهران ارجمند و اساتید، فضلا و روحانیان معظم شرفیاب شدم تا در این ایام مبارک، لحظاتی را به گفتگو درباره مسائلی که انشاءالله برای دنیا و آخرت ما سودمند باشد بگذرانیم.
مناسبتهای زیادی هست که میشود هر یک از اینها را موضوع بحث قرار داد و در اطراف آن صحبت کرد. به نظرم رسید به مناسبت اینکه امروز روز مبارزه با استکبار نامیده شده است قدری درباره واژه استکبار صحبت کنم.
واژههایی که در فرهنگهای مختلف مطرح میشود و رواج پیدا میکند عوامل مختلفی میتواند داشته باشد. در مطرحشدن بعضی از واژهها گاهی عوامل اقتصادی دخالت دارد؛ مسائل اقتصادی جامعه باعث این میشود که توجه، به یک معانیای معطوف شود که آنها را با یک الفاظ و اصطلاحات خاصی مطرح میکنند. واژههایی همچون گرانی، تورم و مفاهیمی از این قبیل که مطرح میشود پیداست که انگیزه اقتصادی دارد.
گاهی بعضی از واژهها در یک شرایط خاص اجتماعی، رونق و رواج پیدا میکند. در زمان جنگ و بهخصوص در جبهه، یک واژههای خاصی مطرح شد و کمکم شیوع پیدا کرد و جزو فرهنگ عمومی ما شد. واژه تک و پاتک و اینگونه تعبیراتی که آنوقتها در ایام جنگ، زیاد به کار میرفت رواج پیدا کرد و کمکم جزو فرهنگ عمومی ما شد.
از جمله واژههایی که در این دوران اخیر مطرح شده و رواج پیدا کرده واژه استکبار است. من یادم نمیآید که قبل از انقلاب، این واژه را جز در کتابهای علمی و تفسیر به مناسب آیات کریمه قرآن، جایی خوانده باشم و یا در سخنرانیها شنیده باشم. این واژه جزو فرهنگ عمومی ما نبود و در کلمات حضرت امامرضواناللهعلیه و شاگردان ایشان و کسانی که با مفاهیم قرآنی آشنا بودند مطرح شد و کمکم شیوع پیدا کرد و امروز جزو واژههای رایج در فرهنگ عمومی کشور ما شده است.
اجمالاً میدانیم که استکبار یک تعبیری است که در مورد کشورهای زورگو و سلطهطلب به کار میرود و سرکرده آنها هم آمریکاست؛ اما درباره اینکه ریشه این کلمه چیست و به چه مناسبت مطرح شده، شاید کمتر صحبت شده باشد یا دستکم بنده کمتر شنیده باشم. این بود که به نظرم رسید بد نیست یک مقدار راجع به این کلمه صحبت کنیم که اصلاً این کلمه از کجا پیدا شده و قرآن این را در چه موردی به کار میبرد.
کلمه استکبار که با تکبّر و کبر همریشه است اصل آن به معنای بزرگی فروشی یا نمایش دادن بزرگی است. این واژه، هم در موارد شخصی به کار میرود، هم در مورد گروهها به کار میرود و هم در میان اقوام مطرح میشود و ریشه نژادی دارد. در موارد شخصی در ارتباطاتی که یک انسان با انسان دیگری دارد یک شخص نسبت به شخص دیگری بزرگی میفروشد، خودش را بزرگ جلوه میدهد، بزرگی خودش را به رخ دیگری میکشد. در مورد گروهها در درون یک جامعهای، یک گروه نسبت به گروه دیگری خودش را بزرگتر میبیند، بزرگیاش را به رخ دیگران میکشد، به آنها زور میگوید. در میان اقوام هم مثلاً یک نژادی خودشان را برتر میبینند، نسبت به دیگران بزرگی میفروشند؛ و بالاخره به آن جایی میرسد که یک ملت و یک دولت- دولت به معنای اصطلاح خاصش که شامل ملت و هیئت حاکمه باشد- خودشان را برتر میبینند و بزرگیشان را به رخ دیگران میکشند. در آنجا هم استکبار گفته میشود.
حالا آیا اصلاً این استکبار خوب است یا بد است و یا گاهی خوب است و گاهی بد است؟
همه ما تکبّر و استکبار را با یک بار منفی تلقی میکنیم و بد میدانیم ولی این معنایش این نیست که تکبّر، مطلقاً بد است. یکی از اسماء خداوند متعال، الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ[1] است. متکبّر در آن جا یعنی بزرگی خودش را نمایش میدهد. کسی که بزرگی واقعی دارد و بزرگی واقعیاش را نمایش بدهد و این ناشی از رحمت و لطف به دیگران باشد، تکبّر در چنین موردی بد نیست.
من فقط خواستم از اول، کلمه متکبّر که در مورد خدا به کار میرود را استثناء کنم تا این را با واژههایی که در مورد انسانها به کار میبرد خلط نکنیم؛ حساب آن جداست. خدا بزرگ مطلق است و هرچه از افعال و صفاتش ظهور پیدا کند علامت بزرگی اوست و خواهناخواه بزرگی خودش را با آفرینش و تدبیر و حکمت خودش اظهار میکند. این همان بزرگنمایی و نمایش دادن بزرگی است.
در مورد انسانها هم باز گاهی یک استثنائاتی در اخلاق وجود دارد که تکبّر در بعضی جاها خوب است؛ «التكبر على المتكبرين هو التواضع بعينه»[2]. این هم یک استثناست. در مقابل متکبّر باید تکبّر کرد تا او از خر شیطان پایین بیاید و خودش را خیلی بزرگ نبیند. این هم یک نوع تأدیب برای شخص متکبّر است و استثنائاً گاهی این کار، مطلوب است. این را هم کنار میگذاریم؛ ولی بهطورکلی تکبّر و استکبار، صرفنظر از استثنائات، یک صفت بد است؛ چرا؟ سؤال این است که چرا بد است که آدم بزرگی خودش را به رخ دیگران بکشد؟
این سؤال یک وقت در یک فرهنگ غیردینی و غیرالهی مطرح میشود یعنی صرفنظر از ارزشهای برخاسته از دین و برخاسته از شناخت با خدا و ارتباط با خدا؛ فرض کنید مثلاً خدایی نکرده ما اصلاً دینی نمیداشتیم، به عنوان دوتا انسانی که با هم زندگی میکنند کسی از تکبّر کردن دیگری در مقابل خودش خوشش نمیآید به خاطر اینکه انسانها وقتی در یک جامعهای زندگی میکنند معنایش این است که قرار گذاشتهاند در یک شرایط باصفایی، با هم همکاری کنند. اصل پیدایش جامعه و دوام آن در گرو همکاری، همدلی، محبت، صفا و صمیمت است. اگر بنا باشد یک کسی یا یک گروهی بزرگنمایی کنند و خودشان را برتر از دیگران ببینند اینها نمیتوانند با دیگران زندگی کنند، دیگران زیر بار آنها نمیروند، خوششان نمیآید، نمیخواهند از آنها حرفشنوی کنند و طبعاً یک حالت انزجار و اشمئزاز برای دیگران پیدا میشود.
گاهی این مطلب را میشود به این صورت گفت که آدم فطرتاً از انسان متکبّر بدش میآید. حالا این تعبیر چه اندازه صحیح است لااقل در این اندازه میشود توجیه کرد که چون اساس اجتماع بر همدلی، همکاری، صفا و صمیمت است، تکبّر مانع میشود از اینکه این عناصر شکل بگیرد و دوام پیدا کند و اساس جامعه را به خطر میاندازد.
حالا شاید وجوه دیگری هم داشته باشد برای اینکه بگوییم اصلاً صرفنظر از فرهنگ دینی و ارزشهای دینی، خود بزرگی فروشی بد است ولی از نظر الهی یک توجیه بسیار مهم دارد؛ اسلام اساس تربیت خودش را بر این قرار داده که انسان به عنوان آفریده برگزیده خدا، دارای یک استعدادهایی است و برای یک هدف بسیار بلندی آفریده شده که هیچ موجود دیگری در بین موجوداتی که ما میشناسیم توان اینکه به این مقام برسد را ندارد. اینکه حقیقت آن مقام چیست را ما الآن درست نمیتوانیم درک کنیم اما همه میدانید که اسم آن هدف، قرب خداست. قرب خدا هم از واژههایی است که الحمدلله به برکت انقلاب رواج پیدا کرده است و به این معناست که آدم آنقدر بالا برود و آنقدر بزرگ شود که نزدیک خدا شود. حالا اینکه نزدیک خدا یعنی چه، یک مفهومی است که بیشتر جنبه رمزی دارد. آدم خیلی میتواند اوج بگیرد. آنقدر میتواند اوج بگیرد که بگویند نزدیک خداست؛ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِر؛[3] رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّة؛[4] قرب خدا هرچه هست مقام بسیار عالیای است. انسان برای اینکه به آن جا برسد یک راه بیشتر ندارد و آن این است که خودش را بنده خدا بداند و حیاتش را بر این اساس مبتنی کند؛ و این تنها یک قرارداد نیست؛ یک واقعیتی است که باید بشناسد، اعتراف کند، بپذیرد و بر اساس آن شناخت، عمل کند.
آدم از روز اول و اوایلی که خودش را میشناسد، حالا یک سالگی، کمتریابیشتر، آنچه از خودش درک میکند همهاش ضعف است؛ بچه میخواهد بلند شود نمیتواند؛ گرسنه میشود، غذا میخواهد، در اختیارش نیست؛ اگر حتی یک مگس یا یک پشه به او حمله کند نمیتواند این را از خودش دور کند؛ هرچه از خودش احساس میکند همهاش ضعف است و طبعاً دل او چه چیزی میخواهد؟ قوّت؛ میخواهد همه نیازهایش برطرف شود.
کمکم به کمک پدر و مادر و بعد شرایط محیط و بعد به دید الهی و تدبیر خداوندی، ضعفهای آدم بهتدریج تبدیل به قوّت میشود. کمکم خودش را یک چیزی میبیند، یک کسی میبیند، تواناییهایی را در خودش احساس میکند. آن ضعفی که آدم از اول در خودش میدید و این تواناهایی که بعداً در خودش میبیند، کمکم باعث این میشود که درست نقطه مقابل آن ضعف را در خودش پدید بیاورد. این چیزی است که به طور طبیعی منجر به احساس غرور میشود. وقتی آدم حس کند که در دو سالگی و سه سالگی چقدر ضعف داشت، حالا یک جوان مثلاً هفده، هجده ساله یا یک جوان بیست ساله قوی، نیرومند شده و حتی از همگنان خودش نیرومندتر شده است، خودبهخود یک احساس غرور به آدم دست میدهد.
آیا انسان برای همین آفریده شده که از آن حالت ضعف به این حالت غرور مبتلا شود و این چیز خوبی است؟! حتماً باید اینگونه شود یا نه، مسئله چیز دیگری است؟! اگر بناست که انسان راه بندگی خدا را طی کند و به قرب خدا برسد، آن وقتی قرب خدا را درک میکند که خودش را واقعاً در مقابل خدا هیچ ببیند یعنی حس کند که او همان کسی است که فاقد همه چیز بود، ضعفهایی داشت و آنچه کمکم به او اضافه شد و این قدرتهایی که به او داده شد از جای دیگری آمده است؛ خداست که اینها را تحت این تدبیری که بر این عالم حکمفرما کرده به او داده است؛ خداست که کمکم به انسان قوّت میدهد؛ قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَىٰ كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى؛[5] یا نمرود وقتی از حضرت ابراهیم پرسید که خدای تو کیست؟ حضرت فرمود خدای من کسی است که خوراک و آب من را هم او به من میدهد؛ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِين؛[6] خدای من آن کسی است که وقتی که گرسنه میشوم او به من میخوراند و وقتی که تشنه میشوم او به من مینوشاند.
انسان هرقدر این را درک کند که این تواناییها از جای دیگری آمده و اصلش برای دیگری است و اینها پهلوی او عاریه است آنوقت با خدا آشناتر میشود. هر چه این را فراموش کند که این تواناییهایی که پیدا کرده برای خودش نیست و خیال کند که برای خودش است این مبتلا به غرور و کبر، بعد تکبّر و بعد استکبار میشود؛ وقتی مال خودم است، دیگران که آن را ندارند پس من از آنها خیلی بهتر هستم؛ کمالی که دارم، قوت بدنیای که دارم، جمالی که دارم، علمی که دارم، هنری که دارم و هر صفت وجودیای که دارم، مخصوصاً وقتی با دیگران که ندارند مقایسه کنم پس من دیگر یک چیزی هستم و جا دارد به خودم ببالم. در فرهنگ دینی این اول سقوط است.
انسان باید دائماً اینگونه فکر کند که من همانی هستم که هیچ چیزی نداشتم. اینهایی هم که حالا دارم اینها برای دیگری است که به من داده شده است؛ اینها را خدا داده است. پس اگر به خودم نگاه کنم من همان هستم که بودهام؛ بلکه یک مقدار عقبتر بروم، از وقتی که آدم یادش میآید، حالا سن دو سالگی، سه سالگی، چهار سالگی، اشخاص در این خصوص مختلف هستند؛ من خودم تا سن پنج سالگیام را یادم میآید و جلوتر از آن را درست یادم نمیآید. شاید بعضیها زودتر از این را هم یادشان بیاید. بعضیها گفتهاند ما دوران شیرخوارگیمان را هم یادمان میآید.
بههرحال آدم از آنوقتهایی که یادش میآید، دیگر حالا یک سالگی، شش ماهگی، دیگر جلوتر از آن را که آدم یادش نمیآید ولی بههرحال میدانیم که قبلش هم چه بودهایم؛ مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ؟! أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ؛[7] انسان در ابتدا یک قطره آب است و بعد هم یک مردار گندیده میشود. اگر عقبتر برویم آن نطفه هم محصول یک غذایی است که دیگران خوردهاند. آن غذا از گیاهان و یا از گوشت حیوانات بوده و بالاخره منتهی به خاک میشود. ما همان خاک هستیم و اگر یک مقداری فکر تحلیلی و فلسفی داشته باشیم ما همانی هستیم که خاک بودنش را هم خدا داده است؛ ما هیچ هستیم، ما یک ظرف خالی هستیم. مگر خاک بودنش را هم از ارث مرحوم ابوی داشتهایم؟! خاکش را هم خدا آفریده است. پس من، صرفنظر از آنچه خدا داده، هیچ هستم. یک ظرف تهی هستم. همه چیز از اوست.
آدم هرقدر این را بهتر درک کند و در عمل پایبند باشد، به خدا نزدیک میشود؛ و هرقدر این را فراموش کند دائماً از خدا دور میشود؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى* أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى؛[8] انسان هرچه در خودش غنا ببیند که دیگر اینجا کار به دست کسی ندارم و بینیاز هستم، آن مبدأ طغیان میشود. مبدأ غرور و کبر از همینجاست که آدم فراموش کند که آنچه دارد از خداست. علاجش هم به این است که فکر کند که همه اینها از اوست، پیش من عاریه است و هر وقت هم خواست میگیرد، آن وقتی هم که او اراده کرد هیچ کس نمیتواند مقاومت کند؛ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُون.[9]
بههرحال ریشه کبر از اینجاست که آدم نعمتهایی که خدا داده را از خودش بداند و خودش را با کسانی که آن نعمتها را ندارند مقایسه کند، آن وقت نسبت به آنها بزرگی بفروشد.
تا اینجا ارزش منفی بزرگی فروشی فقط به عنوان یک ارزش منفی اخلاقی، مطرح بود؛ ولی گاهی مسئله از اینجا هم بالاتر میرود. لازمه اینکه آدم خودش را بزرگتر میبیند چیزهای دیگری هم هست و آن این است که حرف دیگری را هم نمیپذیرد و به او برمیخورد؛ وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْم؛[10] قرآن میفرماید انسان غافل وقتی یک قدرت و مقامی پیدا میکند اگر او را نصیحت کنند و بگویند خدا را هم در نظر داشته باش! خدا را فراموش نکن! یادت نرود چه کسی بودی و چه بودی و حالا به اینجا رسیدی! خدا را هم در نظر داشته باش! خیلی به او برمیخورد. وقتی هم که به او بربخورد عکسالعمل نشان میدهد و درصدد برمیآید که تا آنجا که زورش برسد طرف را خرد و تحقیر کند؛ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْم؛ اینها لازمه تکبّر است.
حالا این مقدمه را داشته باشید. وقتی لازمه تکبر چنین عواملی شد، در ادبیات عربی یک بابی هست که میگویند یک مفهومی را در یک مفهوم دیگری اشراب میکنند یعنی دو مفهوم را با هم قاطی میکنند؛ استکبار عن شیء کالذین یستکبرون عن عبادتی، یستکبرون عن الحق، این عن که بعد از استکبار هست به خاطر اینکه در آن اشراب شده، به معنی امتناع و استنکاف است؛ یعنی آدم وقتی در خودش احساس بزرگی میکند و بزرگیاش را به رخ دیگران میکشد، از اینکه حق را بپذیرد هم امتناع میکند، از اینکه بندگی خدا را هم بکند امتناع میکند؛ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي؛[11] خودش را بزرگتر از خدا نمیداند ولی آن خودبزرگبینی او باعث این میشود که از عبادت خدا امتناع کند. این مقدمه تا همینجا بس. به فراز دوم منتقل میشوم.
انبیا همیشه با مستکبرین مواجه بودهاند. عمده کسانی که علیه انبیا کارشکنی میکردند و نمیگذاشتند که دعوت انبیا گسترش پیدا کند و آنها به اهدافشان برسند آن کسانی بودند که خودشان را بزرگ میدیدند و استکبار میکردند. این خودبزرگبینیشان باعث این میشد که حرف انبیا را گوش نکنند و از اینکه حرف انبیا را بشنوند و زیر بار بروند و تصدیق کنند امتناع کنند. حالا مثالهایش آنقدر زیاد است که من اگر بخواهم وقت شما را بگیرم از اصل مطلب دور میافتم. داستانهای قرآن را ببینید؛ کسانی که عربی میفهمند از خود قرآن یا از تفسیر آن، آنهایی که هم عربی نمیفهمند از ترجمهها و از قصص قرآن؛ همه کسانی که با انبیا مخالفت میکردند یکی از شعارهایشان این بود که اینها افراد ضعیفی هستند، کسانی که دور انبیا را گرفتهاند مردم پستی هستند و حتی تعبیر به اراذل میکردند! گاهی میآمدند به انبیا میگفتند این اراذل را، یعنی این افراد پست را - اراذل از رذل است و رذل یعنی پست- این افراد پست و زبون را از خودت دور کن تا ما بیاییم بنشینیم با تو صحبت کنیم، همسفره شویم، همصحبت شویم! تا اینها هستند ما عارمان میشود که بیاییم جایی که اینها نشستهاند بنشینیم! اینها فقیر و ژولیده و کثیف و بدبو هستند، بوی عرق میدهند، تا اینها هستند نمیشود ما بیاییم بنشینیم با تو صحبت کنیم، اینها را دور بریز تا آنوقت بنشینیم صحبت کنیم!
اینها را به حضرت نوح میگفتند، به پیغمبر اسلامصلیاللهعلیهوآله میگفتند، به انبیا دیگر هم میگفتند. این یک نوع استکبار بود؛ خودشان را بزرگتر از این میدیدند که با فقرا بنشینند و ببینند آنها چه میگویند یا آن راهی را که فقرا انتخاب کردهاند اینها هم بروند؛ و بههرحال به خود انبیا میگفتند که ما تو را چیزی حساب نمیکنیم؛ إِلَّا اعْتَرَاكَ بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ،[12] یا اینکه نَرَاكَ فِينَا ضَعِيفًا؛[13] تو یک آدم ضعیفی هستی؛ ما قدرت داریم، ثروت داریم، مکنت داریم، ایلوتبار داریم، حالا تو یک چیزی اینجا میگویی ما خیلی به تو اهمیت نمیدهیم. گاهی حتی صریحاً اینها را به انبیا میگفتند. این است که قرآن تعبیر میکند که کسانی که با انبیا مخالفت میکردند اینها اهل استکبار بودند، خودشان را بزرگتر میدیدند و این بزرگیشان را به رخ دیگران میکشیدند و این مانع میشد از اینکه حرف حق را بپذیرند.
انسان به فطرت اولیه خودش مطلبی را میپذیرد که حق باشد. حالا از هر کسی که باشد. انسان حتی اگر از دشمن خودش هم حرف حقی بشنود و میفهمد صحیح است قبول میکند. فطرت اولیه انسان این است؛ اما اگر یک حرفی را چون از یک کس خاصی میشنود زیر بار نمیرود این یک کار عقلایی نیست؛ و این استکبار باعث همین میشود که حرف حق دیگران را هم گوش نکند. این هم ریشه روانی استکبار و نقشی که استکبار میتواند در جامعه بیافریند و باعث سقوط یک جامعهای شود و از رواج حق در یک جامعهای که انبیا سمبل حق هستند و دشمنانشان سمبل مستکبرین و کسانی که مانع از رواج حق میشدند هستند، مانع شود.
همین جا یک اشارهای هم بکنم که اگر کسی بخواهد از این استکبار نجات پیدا کند چه کار کند؟ برای نجات از استکبار درست باید نقطه مقابلش را بگیرد، یعنی برگردد و به همان نداری خودش توجه پیدا کند؛ يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِي؛[14] بینیاز فقط اوست. آدم هرچه به نیاز ذاتی خودش یعنی صرفنظر از آنچه خدا به او داده نگاه کند یعنی از خودش بپرسد که خودت چه داشتی؟! آنوقت یک مقدار از خر شیطان پیاده میشود و میتواند با دیگران زندگی کند اما وقتی بگوید من چنین هستم، علمم چنان است، ثروتم چنان است، جمالم چنین است، قوت بدنیام چنان است، این در مقابل کسی سر فرود نمیآورد.
در مسائل فردی و اجتماعی نمونههای فراوانی داریم که استکبار موجب سقوط اخلاقی یک فرد یا یک قوم یا یک گروه و یا یک دولتی میشود. در عصر ما منشأ مفاسد بینالمللی، این روح استکباری است. گاهی بعضی از بزرگان به روح سلطهجویی تعبیر میکنند. امامرضواناللهعلیه بیشتر روی کلمه استکبار تکیه میکردند. افزونطلبی و چیزهایی از این قبیل. ریشه همه اینها یکی است.
همان عاملی که باعث این میشد که دعوت انبیا رواج پیدا نکند و مردم به خاطر کارشکنی یک افرادی در ضلالت و جهالت بمانند، امروز هم همان عامل وجود دارد که اکثریت مردم روی زمین به خاطر افزونطلبی، سلطهجویی و روح استکبار یک عده دیگری به بدبختی کشیده شوند. البته مراتب دارد. عالیترین مرتبه آن در یک قومی هست، در یک کشوری هست، در یک مردمی هست. کسان دیگری هم هستند که مراتب پایینتر آن را دارند. کسانی هم هستند که بههرحال استکبار دیگران را پذیرفتهاند.
همه شما میدانید که در این عصر کسی که به پیروی از انبیا و الهام گرفتن از تعالیم همه انبیا و بهخصوص پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله توانست با این فساد جهانی و بینالمللی مبارزه کند و در این مبارزه تا حدود زیادی هم پیروز شود امامرضواناللهعلیه بود. این دیگر چیزی نیست که من برای شما بگویم؛ دوست و دشمن در تمام شرق و غرب عالم بر این مطلب متفق هستند و این سخنی است که جملگی بر آن هستند؛ منتها امام با آن دوراندیشی و روشنبینی و آن فراست خدادادیای که داشت پیشبینی میکرد که ممکن است روزی بیاید که این زحمتهایی که برای مبارزه با استکبار کشیده شد کمرنگ شود؛ آن برکاتی که بر این مبارزه با استکبار مترتب شد آن برکات رنگ ببازد؛ پیشبینی میکرد ممکن است یک روزی بیاید که همین مردمی که به برکت رهنمودهای امام و رهبریهای امام پرچم مبارزه با استکبار را در جهان برافراشتند و شجاعت، شهامت و عزت خودشان را ثابت کردند، روزی بیاید که این شرف و این عزت را فراموش کنند و عواملی باعث این شود که باز برگردند، ارتجاع پیدا کنند و به آن پستی و زبونی و ذلّتی که قبلاً داشتند بازگشت پیدا کنند؛ پیشبینی میکرد که ممکن است چنین چیزی پیش بیاید؛ این بود که در وصیتنامه، در منشور، در سخنرانیها و در بیانیههای خودش هر جا فرصتی پیش میآمد و توجهی به این مطلب پیدا میکرد تأکید بر این داشت که مبادا شما این حقیقت روشن را فراموش کنید و باز زمینهای فراهم شود تا مستکبرین بر شما تسلط پیدا کنند! تاریخ، بازیهای عجیبوغریبی دارد. روزگار، فراز و نشیبهای زیادی دارد. مبادا تاریخ انقلاب اسلامی ایران چنین نشیبی را پیدا کند که مردم شریف و عزیز و بزرگوار، کمکم آن رمز شرف و عزت خودشان را فراموش کنند و گمان کنند که مبارزه با استکبار برای آنها ضررهایی دارد و اگر دست از مبارزه بردارند برای آنها منافعی دارد و اهمیت آن منافع، بیشتر از ضررهاست. امام اینها را پیشبینی میکرد.
شخصیت امام واقعاً استثنایی بود. همه شما میدانید و دیگر نه وقتی هست و نه احتیاجی هست به اینکه من عرض کنم. امام چیزهایی را میفهمید که نزدیکان خودش، نزدیکترین یاران خودش باور نمیکردند، تا آن وقتی که اثر عملی آن ظاهر میشد و آنوقت میفهمیدند که امام درست فهمیده است. چه کسی میفهمید که شوروی در حال سقوط است؟! این را یک مقدار فکر کنید. کدام کشوری، کدام سیاستمداری پیشبینی میکرد که شوروی به این نزدیکی در حال سقوط است و استخوانهای مارکسیست و کمونیست دارد میشکند و صدای شکستن آن میآید؟! چه کسی این را میفهمید؟! و شاید اگر آن نامهای را که امام میخواستند بنویسند، با سیاستمداران دوست و یار خودشان مطرح میکردند آنها نمیگذاشتند که این نامه را بنویسند؛ میگفتند این چه کاری است که شما در امور داخلی دیگران دخالت میکنید، آن هم یک پیشبینیای که هرگز تحقق پیدا نخواهد کرد؟! یعنی چه که میگویید استخوانهای مارکسیست دارد میشکند و صدای آن میآید؟! ولی امام با آن روشنبینیای که داشت قاطعانه میفهمید و عمل کرد. بعد هم ثابت شد؛ و امروز رئیسجمهور سابق شوروی میگوید ایکاش پند امام را گوش کرده بودم!
بههرحال امام برای ملت خودش دلش بیشتر میسوخت. امامی که برای شوروی دلسوزی میکرد و میگفت مواظب باشید به دام آمریکا نیفتید- و افتادند- برای من و شما دلسوزی نمیکرد؟! به خدا قسم تکتک شما را مثل بچه خودش دوست میداشت. نمیگویم شما را یکییکی میشناخت اما برای شما آنچنان دلسوزی داشت که گویی برای فرزند خودش داشت. امام یک دریای عاطفه بود. آیا ایشان برای ملت خودش پیشبینی و یا دلسوزی نمیکرد؟! اما چه کسی بود که از این دلسوزیها و از این پیشبینیها درست استفاده کند!
بههرحال با الهام از فرمایشات ایشان تأکید میکنم که عزیزان من! روزگار، پستیوبلندی زیاد دیده است، فراز و نشیب زیاد دیده است، وقایعی در آن اتفاق افتاده که هیچ کس باور نمیکرد، هیچ کس باور نمیکرد که پسرعمه پیغمبرصلیاللهعلیهوآله و پسرعمه علیعلیهالسلام بیاید به روی علی شمشیر بکشد، آن هم همان کسی که خودش آمده بود و با علیعلیهالسلام بیعت کرده بود؛ چه کسی باور میکرد؟! ولی وقتی حکومت بصره را خواست و به او ندادند حاضر شد این کار را انجام دهد. زبیر را میگویم. چه کسی چنین چیزی را باور میکرد؟! روزگار، پستیوبلندی زیاد دیده، بعد هم زیاد خواهد دید. ما به هوش باشیم تا آنجا که مربوط به ماست، در حدّ توان ماست و قلمرو تکلیف ماست فریب شیاطین انس و جن را نخوریم. سخنان و پندهای امامرضواناللهعلیه را حلقههای گوشمان کنیم. او از خدا الهام میگرفت؛ اِنَّ الْمُوْمِنَ یَنْظُرُ بِنُورِ الله؛ و در طول چهل سال ثابت کرد که لیاقت این را داشت که رهبری کند و دیگران حرف او را بشنوند؛ و هر جا تخلفی شد دودش به چشم متخلفین رفت و خودشان فهمیدند که اشتباه کردهاند.
ما بیاییم پندهای امام را وجهه همّت خودمان قرار دهیم، با وصیتنامه امام انس داشته باشیم، روزی یک صفحه از این وصیتنامه را بخوانیم و با زندگی خودمان تطبیق بدهیم، تأویلش نکنیم، قرائت جدیدی روی آن نگذاریم؛ اگر همانگونه که امام گفته و نوشته، بفهمیم و همانگونه عمل کنیم پشیمان نخواهیم شد اما اگر تخلف کردیم پشیمانیها خواهد داشت، هم ذلت دنیا و هم عذاب آخرت!
أعاذنا الله و إیاکم
[1]. حشر، 23.
[2] . شرح نهج البلاغه، ابن أبی الحدید، ج20، ص298.
[3]. قمر، 55.
[4]. تحریم، 11.
[5]. طه، 50.
[6]. شعراء، 79.
[7]. نهجالبلاغه، حکمت 454.
[8]. علق، 6 و 7.
[9]. اعراف، 34.
[10]. بقره، 205 و 206.
[11]. غافر، 60.
[12]. هود، 54.
[13]. هود، 91.
[14]. فاطر، 15.