«انحراف فرقان» در گفتوگوی نشریه یادآور[i] باآیت اللّه محمد تقی مصباح یزدی
نشریه"یادآور" با انتشار مصاحبهای از علامه مصباح یزدی، به ریشهشناسی این انحراف پرداخته است. علامه مصباح یزدی در این مصاحبه با اشاره به التقاط موجود در تفکر جریان انحرافی فرقان که عوامل اصلی شهادت استاد مطهری بودهاند، قیام در مقابل انحراف فکری را مهمترین هدف خود در طول بیش از 40 سال فعالیت جدی سیاسی و علمی خود عنوان کرده است قیامی که موجب شد تا رهبر معظم انقلاب در زمانه هجوم عقیدتی جریان غربزده به اندیشههای دینی، مدال مطهری زمانه را به وی اعطا کند.
همانطور كه استحضار دارید گروه موسوم به فرقان در سال 1355 با تمایلی ملموس به معارف چپ و اصرار شدید بر تئوری «اسلام منهای روحانیت» شروع به ارائه تعبیر و تفسیرهای قرآنی كرد. اسناد نشان میدهند كه این گروه در آن برهه در جذب برخی جوانان كه انگیزههای مبارزاتی داشتند و دنبال شنیدن سخنانی بودند كه با منطق مبارزاتی هم جور در بیاید، توفیقاتی داشتند. اینها خود را حزب هم معرفی نمیكردند و میگفتند كه ما یك جریان فكری هستیم. استقبال از این جریان مسبوق به سابقه هم بود، یعنی قبلاً قبح مصادره احكام اسلام و آیات قرآن به نفع جریان چپ و ماركسیسم و نیز اسلام منهای روحانیت، نزد برخی از كسانی كه مدعی مبارزه بودند، ریخته بود و در نتیجه، گرایش نسبتاً محسوسی نسبت به این تفكر پیش آمد. حضرت عالی به عنوان شخصیتی كه از چهار دهه قبل نسبت به پدیده التقاط و گروههای این چنینی حساس بودهاید، تصور میكنید قبل از ظهور فرقان یعنی در مقطع قبل از سال 55، چه جریاناتی بودند كه زمینهساز نفوذ كلمه اینها در بین جوانان و دانشگاهیان شدند و در نتیجه حساسیت چندانی نسبت به حضورشان نشان داده نشد، جز یكی دو مورد كه شاخصترین آنها مرحوم شهید مطهری بود.
قبل از پیروزی انقلاب، حوادث و جریاناتی اتفاق افتاد كه تجزیه و تحلیل آنها و قضاوت درباره آنها نیاز به فرصت زیادی دارد كه طبعا در یكی دو جلسه، میسر نمیشود. اجمالا باید نگاهی كلی به فضای فرهنگی و سیاسی آن زمان بیندازیم. در آغاز نهضت امام(ره) و روحانیت، یك جریان سیاسی قوی در كشور وجود داشت و طیفی نسبتاً گسترده از گروهها و احزاب را در بر میگرفت كه جامع آنها گرایش ماركسیستی بود. شاخصترین احزاب این جریان، یكی حزب توده بود و دیگری فدائیان خلق كه بعدها به اكثریت و اقلیت تقسیم شدند، احزاب دیگری هم بودند كه رسماً ماركسیست بودند. ادعای جریان چپ این بود كه اساساً ماركسیسم، علم انقلاب است و هرجای دنیا انقلابی اتفاق بیفتد، نشأت گرفته از تئوریهای ماركسیستی است. این طرز فكر در كل دنیا آثار زیادی برجای گذاشت، بر اساس همین نگاه، انقلابهای زیادی شكل گرفت و همه آنها هم انقلاب علیه استعمار بود، اما ایدئولوژی آنها ماركسیسم بود، به همین دلیل رفته رفته این گمان تقویت شد كه ماركسیسم علم انقلاب است.
در كشور ما هم پیدایش و تقویت این تفكر، به سالها قبل بر میگردد. حزب توده، سابقه طولانی فعالیت در كشور دارد و سابقه آن به شهریور 20 میرسد. این حزب در دوره رضاخان فعال بود و از چهرههای شاخص آن دكتر ارانی بود. به هرحال ماركسیسم طیف وسیعی از گروهها را در بر گرفت و بسیاری از احزاب، رسماً ماركسیست بودند.
در مقابل هم حركت روحانیت، بهخصوص از زمانی كه به رهبری حضرت امام اوج گرفت، توده مردم مسلمان ایران را جذب كرد. احزاب انقلابی ماركسیستی در واقع این جریان را به عنوان رقیب نیرومند خود دیدند و احساس خطر كردند، گو اینكه در این جریان هیچ زمینه تشكیلاتی وجود نداشت، ولی قوت فكر و یا به اصطلاح امروز، ایدئولوژی، قدرت رهبری امام و نفوذی كه در تودههای مردم داشتند، برای ماركسیستها یك رقیب بسیار خطرناك محسوب میشدند. از آن وقت اینها سعی كردند رقیب را تضعیف كنند و در واقع در مقابل خود دو دشمن را میدیدند، یكی رژیم شاه و دیگری روحانیت و لذا میبایست در دو جبهه بجنگند. عمده فعالیت این گروهها هم در دانشگاهها بود. فعالیتهای تودهایشان را هم میان كشاورزان و كارگران بردند. البته در دانشگاهها بیشتر بر فلسفه ماتریالیسم، ماتریالیسم تاریخی، ماتریالیسم فلسفی و ماركسیسم به مثابه ایدئولوژی متمركز بودند و نسبتاً موفق هم شدند.
به هر حال وقتی روحانیت به میدان آمد، آنها احساس كردند رقیب جدیدی پیدا شده و سعی كردند او را از میدان بیرون كنند و در واقع مثلثی تشكیل شد كه هر ضلعش دو دشمن داشت. دشمن روحانیت شاه بود و ماركسیسم، دشمن ماركسیسم هم روحانیت بود و شاه و دشمن شاه، هم ماركسیسم بود و هم روحانیت. در این میدان كه این سه عنصر در آن با یكدیگر میجنگیدند، برای بسیاری از جوانان، بهخصوص دانشگاهیان تضادی به وجود آمد، یعنی همه بر اساس فطرت پاك خودشان و مشاهداتی كه از دستگاه داشتند و ضررهائی كه به واسطه وابستگی آن به استعمار متوجه كشور میشد، احساس میكردند كه باید با این دستگاه مبارزه كرد، اما نمیدانستند كه باید راه روحانیت را انتخاب كنند یا ماركسیسم را برگزینند، از این رو تضادی را در وجود خود احساس میكردند. این تضاد در میان كسانی كه تحت تاثیر علائق خانوادگی، محیط و یا علائق فردی و شخصی خودشان گرایشات مذهبی داشتند، بیشتر بود. از یك طرف میخواستند در فعالیتهای مبارزاتی شركت كنند و كم و بیش ماركسیسم را به عنوان علم انقلاب پذیرفته بودند، از یك طرف میدیدند ماركسیسم با اسلام نمیسازد، این بود كه گروههای مختلفی با الهام از اشخاص مختلف، سعی كردند بهنحوی این تضاد را برطرف كنند و كاری كردند كه هم از علم ماركسیسم استفاده كنند و آن را به عنوان روشی انقلابی برگزینند و هم از سوی دیگر، از ارزشهای اسلامی و باورهای خودشان دفاع كنند.
در این زمینه سلیقههای گوناگون، توسط افراد مختلفی مطرح و دست به كار شدند. چیزی كه برای این گروه فرهنگی، دانشگاهی و فرهیخته، مشگلگشا تلقی میشد، این بود كه بعضی از تحصیلكردههای ایرانی كه در خارج تحصیل كرده بودند، بهخصوص در رشتههای جامعهشناسی، علوم سیاسی و حتی تاریخ، در صدد بودند برای حل این تضاد، نسخهای را از اروپا بیاورند. بسیار هم طبیعی بود، چون آن روزها در میان قشر تحصیلكرده ما، شاید یك درصد از افراد هم خود باوری نداشتند و همه چیز اعم از علم، تكنولوژی، اقتصاد، قدرت بینالمللی و ... را دستاورد غرب میدانستند. اگر هم بر زبان نمیآوردند، در دلشان بود كه ما اگر میخواهیم پیشرفت كنیم و از این مشكلات رهائی پیدا یابیم، باید از نسخههای خارجی اقتباس كنیم و ببینیم آنها چه راهی را طی كردهاند كه به اینجا رسیدهاند و ما هم همان راه را برویم. این مطلبی بود كه تقیزاده در صدر مشروطیت صراحتاً گفت كه ما اگر میخواهیم پیشرفت كنیم، باید از مغز سر تا نوك پا، غربی شویم! البته خیلی از اینها سوءنیتی هم نداشتند و واقعاً این طور فكر میكردند كه اگر آنها پیشرفت كردهاند، باید دید چه كردهاند.
در زمینه علوم مهندسی و رشتههائی كه سر و كار مستقیم با مسائل مادی دارند، از جمله پزشكی، شیمی، فیزیك و ... خیلی راحت میشد اقتباس كرد و جواب هم میداد، اما در این میان ناخودآگاه قیاسی صورت گرفت كه اگر میتوان در علوم دقیقه از غرب اقتباس كرد، در علوم انسانی هم این كار، شدنی است و همان كسانی كه این صنایع و تكنولوژی را به ما دادهاند، در علوم انسانی هم حرفی برای گفتن دارند و میتوان از روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد و ...آنها نیز اقتباس كرد.
كسانی كه به علوم اجتماعی حساسیت داشتند، وقتی كه در خارج تحصیل كردند و با فضای آنجا آشنا شدند، ملاحظه كردند كه شبیه مشكلات جامعه ما برای آنها هم وجود داشته و آنها توانستهاند حل كنند. كسانی هم كه استعداد خوبی داشتند و دنبال این بودند كه از تجربههای غربیها و اروپائیها مواردی را اقتباس كنند، چند چیز در آنجا توجهشان را جلب كرد كه مسائل چندان مخفیای هم نبودند.
یكی از آنها تحول مدرنیته و پیدایش رنسانس بود كه نقطه عطفی در تاریخ غرب محسوب میشود و هركس مختصر آشنایی با تاریخ جهان داشته باشد، متوجه خواهد شد كه رنسانس، تاریخ اروپا را كاملا به دو بخش متمایز تقسیم كرد. به قول خود غربیها رنسانس باعث شد كه ارزشها از آسمان به زمین بیایند، بدین معنا كه در دوران قرون وسطی، مردم به دنبال ارزشهای ملكوتی و آسمانی و الهی بودند، ولی از دوران رنسانس این مسئله عوض شد و محور ارزشها از آسمان به زمین و انسان منتقل گردید و بهطور كلی گرایشات اومانیستی شكل گرفت.
پدیده خاص دیگری كه در اروپا روی داد، پدیده پروتستانیسم بود. قبل از پیدایش پروتستانیسم، تحمل سیطره كلیسای كاتولیك بر اروپا و همكاری كلیسا با سلاطین و قدرتمندان و زورمندان، برای مردم مشكل بود. مردم میدیدند كه اینها برای دوشیدن مردم و ظلم به آنها، دستشان با حاكمان در یك كاسه است و مردم در مقابل آنها و حاكمان قدرتی ندارند. انقلابیون غربی و كسانی كه گرایشات اصلاحطلبانه داشتند، معتقد بودند باید سیطره كلیسا را كه در جهت ظلم و نامردمی كار میكند، شكست، والا تا زمانی كه كلیسا قدرت داشته باشد، مردم توسریخور خواهند بود. زمینههائی فراهم شد كه قدرت كلیسا بشكند و غرب در زمینههای علوم پیشرفت كند و موجبات تضعیف كلیسا فراهم شود. رفتاری كه كلیسا با گالیله و امثال او كرد، آن را بدنام كرد و نیز فسادهائی كه در داخل دستگاه كلیسا بود و ظلمهای گستردهای كه میكرد، زمینه را برای پیدایش رنسانس و تنزل دستگاه پاپ فراهم كرد.
ضربه نهائی را لوتر و امثال او به كلیسا زدند و انتقادات تندی را متوجه این نهاد كردند و آن را مورد حمله شدید قرار دادند. زمینههای اجتماعی هم فراهم بود، مردم به كلیسا بدبین شده بودند و از ارزش كلیسا در اذهان كاسته شده بود. اینها هم ضربه نهائی را به كلیسا وارد كردند و بحث پروتستانیسم شروع شد.
حالا اینكه اینها چه كسانی بودند و چه اهدافی داشتند، قضاوتهای مختلفی در بارهشان هست. بعضیها در این زمینه گرایشهای تندی دارند كه من چون مورخ نیستم، در باره آرای آنها قضاوتی نمیكنم. بعضی میگویند كه این حركت از دسیسههای یهودیها بوده و حتی خود مارتین لوتر هم خطاب به كلیسای كاتولیك گفته بود: «اگر كاتولیكها از اینكه مرا كافر بنامند، خسته شدهاند، بهتر است مرا یهودی بنامند». به هرحال جریان فوقالعاده خطرناكی برای كلیسای كاتولیك پیش آمد و معترضین در میان روشنفكران و كشورهائی تازه تاسیسی مثل آمریكای شمالی نفوذ زیادی پیدا كردند. آنها در انگلستان اساسا كلیسای جدیدی را تاسیس كردند و به بسط نفوذ خود پرداختند. در آلمان و فرانسه هم همینطور، بهخصوص آلمان.
علتی كه باعث شد اینها بتوانند در میان مردم نفوذ زیادی پیدا كنند، این بود كه واسطه بین خدا و خلق خدا شدند و به وكالت از طرف خدا، گناهان مردم را میبخشیدند! و انجیل را آن گونه كه میخواستند تفسیر میكردند. بعد از این رویداد، آنهائی كه از دستگاه كاتولیك گلایه داشتند، نفس راحتی كشیدند و گفتند از دستشان خلاص شدیم و حالا دیگر خودمان میتوانیم انجیل را معنا و به آن عمل كنیم و نیازی به وساطت پاپ و كشیش نداریم. این نظریه بهسرعت رواج پیدا كرد و حتی به علوم سیاسی و اقتصادی هم كشید. من در این زمینه تخصصی ندارم و لذا وارد بحث تاثیر این جریان بر تمدن و پیشرفت اروپا نمیشوم؛ اما اجمالاً باید اشاره كنم كه بعضیها در این باره خیلی مبالغه میكنند و اساساً تمدن جدید و نیز اقتصاد را مرهون پروتستانیسم میدانند.
این دو نقطه عطف تاریخ اروپا، برای دانشجوی مسلمان ایرانی كه بین دین و این حركتهای اجتماعی و سیاسی كه كم و بیش متاثر از ماركسیسم بودند، نوعی تضاد و سرگردانی را ایجاد میكرد، مخصوصاً وقتی به محافل علمی و متفكرین تأثیرگذار آنها نگاه میكرد كه یا رسما ماركسیسم را پذیرفته بودند و یا بهنحوی از آن متاثر شده بودند، مخصوصا در بین اساتید جامعهشناسی و تاریخ دانشگاههای مهم فرانسه، مخصوصا سوربن، كسانی مثل گوروویچ وجود داشتند كه افكار ماتریالیستی داشتند و فیلسوف جامعهشناسی هم تلقی میشدند و اینها باعث میشدند كه روشنفكر ایرانی بگوید بد نیست نسخهای از تحولات غربی را بگیریم و سعی كنیم آن نسخه را در اجتماع خود جا بیندازیم.
وقتی این دانشجویان به داخل كشور برگشتند و شروع به فعالیت كردند، آن عده كه استعدادی داشتند و وجهه اجتماعی مطلوبی هم برایشان فراهم شد، در دانشگاهها نفوذ پیدا كردند و جوانان را بهطور كلی و جوانان دانشگاهی را مخصوصاً تحت تاثیر قرار دادند تا از نسخه پروتستانیسم برای اسلام جدیدشان استفاده كنند. فكرشان هم این بود كه نه اسلام را كنار میگذاریم و نه اسلامی را كه آخوندها و روحانیون و علما میگویند، میپذیریم. اگر بخواهیم این را بپذیریم، دست و بالمان حسابی بسته میشود و همین كه بخواهیم كاری كنیم، میگویند حرام و خلاف شرع است، نخواهیم هم بپذیریم، در حركتهای اجتماعی پیشرفتی نمیكنیم. باید دستمان باز باشد كه به هرچه میخواهیم عمل كنیم و پایبند به اصول كلامی و فقهی متعارف هم نباشیم. تصور كردند كه در جامعه ما هم تضادی شبیه به تضاد كلیسای كاتولیك و روشنفكرها وجود دارد. نمونه آن هم مشروطیت و مخالفان آن بود. مخالفان مشروطیت را كاتولیكهای مسلمان و روشنفكرها را پروتستان فرض كردند، بنابراین به این نتیجه رسیدند كه اگر بخواهیم از این تضاد، خلاصی پیدا كنیم باید پروتستانیسم را از یك طرف و رنسانس را از سوی دیگر - منتهی با ظاهر اسلامی - مطرح كنیم.
اینها بحثهائی هستند كه در نوشتههای آن دوران مطرح شدهاند. اینها راهكارهائی را كه برای نجات و پیشرفت كشور مطرح میكنند، یكی رنسانس اسلامی است و دیگری پروتستانیسم اسلامی. البته این تعابیر را قبلا آخوندوف و امثال او مطرح كرده بودند. قبل از آن را نمیدانم، ولی اولین كسانی را كه میشناسیم امثال آخوندوف و معاصرین او هستند كه میگفتند ما نباید صریحا با اسلام مخالفت كنیم، چون پیشرفت نخواهیم كرد و مردم بهآسانی دست از دینشان برنمیدارند، بنابراین باید قالبها را حفظ كنیم و محتوا را تغییر بدهیم. این شعار آخوندوف بود. كسان دیگری هم كه با او همفكر بودند، عملا همین كار را میكردند و میگفتند با اسم و شعارهای اسلامی مخالفت نكنید، اما سعی كنید محتوا را عوض كنید و همین را هم پیشنهاد میكردند كه ما باید در ایران پروتستانیسم را به وجود بیاوریم.
برای دستیابی به این هدف، ابتدا باید روحانیت و حوزههای علمیه را تضعیف میكردند. البته در این جهت میتوانستند خوب موفق شوند، چون دستگاه شاه هم با آنها همراه بود. این هدف مشترك شاه و این روشنفكرها و به اصطلاح انقلابیون بود كه در این جهت مزاحمی نداشتند و لذا خوب تاختند و هرچه میخواستند، حتی به زبان شوخی و طنز و مسخره و توهین به آخوندها میگفتند. طبعاً در هر گروهی نقطه ضعفهائی میشود پیدا كرد و اینها میگشتند و این نقطه ضعفهای نه چندان اساسی را پیدا میكردند و زیر ذرهبین میگذاشتند تا جائی كه تِز «اسلام منهای روحانیت» تبدیل به یك شعار انقلابی قابل قبول شد. یكی از این روشنفكرها در نامهای به پدرش مینویسد: «همانطور كه مصدق تِز اقتصاد منهای نفت را پیشنهاد كرد، من تِز اسلام منهای روحانیت را پیشنهاد میكنم. او موفق نشد. من پیشنهاد كردم و موفق شدم.» و از این بابت به خود میبالد!
این راه حلی بود كه مطرح كردند كه ما اسلام را قبول داریم، منتهی خودمان به منابع اسلامی مراجعه میكنیم. قرآن برای «ناس» آمده و ما هم «ناس» هستیم. روحانیت چه كاره است؟ علما چه كارهاند؟ ما خودمان به سراغ قرآن میرویم و آنچه را كه خودمان دلمان میخواهد از قرآن استفاده میكنیم و باز از تئوریهائی كه در غرب مطرح شده بود، از جمله هرمنوتیك و امثال اینها استفاده و به اصطلاح تفسیر سمبلیك قرآن و شریعت را به عنوان یك استراتژی مطرح كردند و تا حدودی موفق هم شدند، منتهی برای اینكه بتوانند تفسیر دلخواه خودشان را از قرآن ارائه بدهند، درهرحال به مختصر آشنائی با قرآن نیاز داشتند و لذا سعی كردند برخی از طرفداران خود را از میان روحانیون یا طلاب جوان انتخاب كنند؛ سعی كردند در چند شهر بزرگ و مراكز علمیه آنها و در روحانیت نفوذ كنند. مناطق نفوذ آنها یكی در تهران بود و یكی هم در مشهد. در قم هم فعالیتهائی كردند، منتهی اینجا دریائی بود كه در آن چندان نمیتوانستند مانور بدهند؛ ولی در مشهد و در تهران موفقیتهائی را به دست آوردند؛ یعنی توانستند چهرههای مبتدی را جذب كنند.
مروجین «اسلام منهای روحانیت» چندان بر هویت روشنفكری خود تاكید نداشتند! شاید این نكته را دریافته بودند كه اگر بخواهند در قامت یك روشنفكر و به شكل صریح به اسلام حمله كنند، قاعدتا مورد استقبال جامعه متدینین قرار نمیگیرند، چون ممكن است حداقل تعبیری كه از این رفتار بشود این باشد كه اینها درصدد رقابت با روحانیت هستند. این افراد معمولاً سعی زیادی میكردند تا بخشی از ابواب جمعی خود را از میان روحانیون انتخاب كنند. چه رابطهای بین ترویج «اسلام منهای روحانیت» آن هم توسط برخی ملبسین به لباس روحانیت با این طیف میبینید، بهخصوص كه این روزها هم شاهد مصادیق شاخصی از این جریان هستیم. فلسفه این رویكرد چیست كه این تِز توسط كسانی ترویج میشود كه خودشان قاعدتاً باید مدافع این جایگاه باشند.
من فكر میكنم این تاكتیك شناخته شدهای است كه سابقه طولانی هم دارد. همه جا وقتی ملاحظه میشود كه توده مردم، مجموعهای از ارزشها را پسندیده و قبول كردهاند و برای آن حاضرند فداكاری كنند، اگر بخواهند آن ارزشها را از مردم بگیرند، بهترین كار این است از كسانی كه مدافع آن ارزشها حساب میشوند، استفاده كنند، چون مردم این ارزشها را از كسانی كه پرچمدار آنها هستند، یعنی از علمای دین یاد گرفتهاند. وقتی كسی را بخواهند علیه دین تحریك كنند و دینش را از او بگیرند، اگر بتوانند از میان كسانی كه مروج دین حساب میشوند و مردم به آنها اعتماد دارند، كسانی را پیدا كنند، خیلی راهشان باز و آسان میشود و لذا دشمنان دین حق، همیشه سعی میكردند عوامل خود را از میان كسانی انتخاب كنند كه مردم، آنها را به عنوان متولیان دین خود میشناسند.
این روش متداولی است. وقتی میخواهند با اسلام مبارزه كنند، مستقیما نمیگویند اسلام بد است، چون كسی زیر بار نمیرود و اقدامشان در نطفه خفه میشود، اما اگر بگویند اسلام خیلی هم خوب است و ما هم موافقیم، اما شما اسلام را بد فهمیدهاید، دلیلش هم این است كه فلان عالم این را گفته، كارشان آسان میشود، چون مردم میگویند ما دین را از عالمان گرفتهایم و این هم عالم است، لابد درست میگوید. از آنجا كه خواستههای حیوانی افراد هم با چنین تعبیر و تفسیرهائی تامین میشود، كار اینها میگیرد، بنابراین خیلی روشن است كه حتی وقتی میخواهند با دین مخالفت كنند، این كار را به دست كسانی انجام بدهند كه به نام مدافعین دین شناخته میشوند.
من مایلم تكملهای داشته باشم به نكتهای كه در صدر گفت و گو عرض كردم. روشنفكران و جوانان، راه حل را در این دیدند كه بین دین و این افكار جدید آشتی برقرار كنند و بهترین راهش هم این بود كه تفسیری را از دین ارائه بدهند كه با این رفتارها سازگار باشد. این یك استراتژی بود و از تاكتیكهای مناسبی هم استفاده كردند، از جمله از زمینههای فلسفی، علمی و اجتماعی و نیز از پیدا كردن نمونهها و شواهد تاریخی.
مثلا در كشور خودمان شروع كردند به بد گفتن از خواجه نصیر طوسی و علامه مجلسی و تأكید بر اینكه خواجه نصیر وزیر هلاكوخان بود و این را به دنیاطلبی و سودطلبی تفسیر كردند كه با روحیه انقلابی نمیسازد و اگر ایشان روحیه انقلابی داشت، نباید با حاكم وقت میساخت و یا علامه مجلسی كه منصب شیخالاسلامی را در زمان صفویه قبول كرد، باعث شد كه صفویه بتوانند بر گرده مردم سوار شوند، درحالی كه اینها باید پرچم مبارزه را بلند میكردند! این حرفها را زدند و نوشتند و حتی گفتند كه فلان شخص یهودی، ارزشش برای ما بیشتر از علامه مجلسی یا خواجه نصیر است، درحالی كه خواجه نصیر طوسی كسی است كه غیر از خدمات دینی، خدمات علمی فراوانی هم كرده و همچنین خدمات سیاسی و اگر او نبود، معلوم نیست وضع سیاسی ایران چه میشد؛ یا علامه مجلسی و نقشی كه در ترویج روحانیت و فرهنگ تشیع داشت و خدماتی كه شخصا برای ترویج فرهنگ تشیع انجام داد، با هیچ كس قابل مقایسه نیست. خرد كردن چنین شخصیتهائی به بهانه اینكه چرا پستی را قبول كردهاند، جای بحث فراوان دارد و اگر شاید یك صدم چنین پستی را دستگاه حاكمه به خود این آقایان میداد، آن را دو دستی میقاپیدند! شعار میدادند كه ما انقلابی هستیم و با دستگاه نمیسازیم، ولی شاید بشود شواهدی را ارائه كرد كه همین اشخاص همراهیها و همگامیهای پنهانی با دستگاه داشتهاند.
مقداری هم به موضوع اصلی این گفتوگو بپردازیم. خود جنابعالی از كی متوجه تأویل و تفسیرهای فرقان شدید؟ اینها حدود 25 جزء از قرآن را تفسیر كرده بودند. خود شما از چه مقطعی متوجه شدید كه این نحله سر برآورده و مشغول فعالیت است و اطلاعات شما نسبت به این گروه چگونه تكمیل شد و چه حدسیاتی در باره آینده آنها میزدید؟
نمود و بروز اینها در اوایل پیروزی انقلاب بود. قبل از آن چیزی به حساب نمیآمدند و چند جوان كجسلیقه تلقی میشدند. این طور نبود كه قابل اعتنا باشند. در بسیاری از جاها، چند نفر گرایشهائی به آنها پیدا كردند، ولی رهبری متمركزی وجود نداشت. مقدمهای را كه عرض كردم عمدتاً برای این بود كه زمینه فكریای فراهم شود تا به وسیله آن بشود تحلیل كرد كه آنها چگونه توانستند از فضای فرهنگی و سیاسی موجود سوء استفاده كنند. اینكه چطور این گروهها پیدا میشوند، روانشناسی خاصی دارد. افرادی پیدا میشوند كه استعداد خاصی دارند و غروری در آنها پیدا میشود. میبینند كسانی كارهای بزرگی را انجام دادهاند، به خود میگویند چرا ما این كار را نكنیم. عامل روانی مشترك بین همه اینها غرور است و اینكه احساس میكنند میتوانند كارهای بزرگی بكنند!
قبل از پیدایش فرقان، گروه مشابهی هم در قم سر برآورد كه پس از انقلاب هم تا مدتی مشغول فعالیتهای خطرناك بود. مؤسس این گروهك هم طلبه سادهای بود كه بسیار مغرور بود. من سید مهدی هاشمی را از زمانی كه كت و شلواری بود میشناختم. همان زمان هم كه هنوز درس رسائل و مكاسب میخواند، حس میكرد عرضه خاصی دارد. او در محل خودشان چند نفری را جمع كرد و احساس كرد میتواند كارهایی را انجام بدهد. موفقیتهای جزئی هم در بعضی كارها پیدا كرد و به این توهم دچار شد كه میتواند دنیا را تسخیر كند، كشورهای دیگر را تابع دیدگاه خود كند، با رئیس فلان كشور ارتباط برقرار كند و از این نوع بلندپروازیها پیدا كرد. خودش هم نهایتا در اعترافاتش گفت كه عامل همه اینها غرور بوده است. تقریبا تمام سران این گروههای منحرف، آدمهای مغروری بودند و همین غرورشان اینها را به انحراف كشاند و عدهای را هم به دام انداخت و گرفتار كرد.
رهبر گروه فرقان هم همین طور بود. او فرد با استعدادی بود و به یك خانواده فقیر و مذهبی تعلق داشت. او همراه با درسهای طلبگی كه خیلی هم طول نكشید، به مطالعه كتابهای روشنفكران روی آورد و سخت تحت تاثیر آنها قرار گرفت و تِز «اسلام منهای روحانیت» را كه بعداً اینها پرچمدارش شدند، از نویسنده دیگری اخذ كردند. مطالعات او هم روی همان كتابها بود و سخنرانیهائی هم كه میكرد، ترجمانی از همان كتابها بود. تفسیرهائی هم كه برای قرآن میگفت و مینوشت، برگرفته از همان تفسیر سمبلیك قرآن بود كه از فرانسه به ارمغان آورده شده بود. فردی كه این نگاه را از فرانسه آورد، در تفسیر هابیل و قابیل در قرآن گفته بود: «هدیه قابیل پذیرفته نشد، چون سرمایهدار بود! و خوشههای گندم هابیل پذیرفته شد، چون كشاورز زحمتكشی بود!» سپس میگوید: «من مانده بودم این كلاغ سیاه در این قصه چه كاره است؟ بعد متوجه شدم كه آن كلاغ سیاه، آخوند است!» و این آقا شد الگوی تفسیر سمبلیك قرآن! و این نوع نگاه و تفسیر منتقل شد به آقای گودرزی كه سواد كم و غرور زیاد داشت و شرایط مساعد اجتماعی هم در او این پرسش را برانگیخت كه ما چرا فقط برای داستان هابیل و قابیل این كار را بكنیم؟ میشود همه قرآن را این طور تفسیر كرد! متاسفانه بعضی از اشخاصی كه الان هم از شخصیتهای پشت پرده جریانات و آشوبهای اخیر هستند، در مسجد قلهك و جاهای دیگر همین حرفها را زدند. در سایة اظهارات آن افراد، چهرههائی مانند گودرزی هم جرئت بیشتری پیدا میكردند.
اشاره كردید كه در سال 56 و 57 كه اینها جزوات تفسیر قرآن خود را پخش كردند، چندان جایگاهی پیدا نكردند و حال آنكه بخش زیادی از نیروهای خود را در همین سالها جذب كردند.
به نظرم در اعترافات آنها هم باشد كه گفتند ما چند نسخه از این تفاسیر را به زحمت تكثیر كردیم، ولی نتوانستیم آنها را بفروشیم. بهزحمت در مدرسهای، مسجدی یا پیش شخصیتی این جزوهها را مطرح میكردند، چون هم نمیخواستند شناخته شوند و هم امكاناتش را نداشتند.
با این اوصاف فلسفه حساسیت آیتالله مطهری از همان ابتدا در برابر اینها چه بود؟
این مسئله، وظیفهشناسی یك پزشك دردمند و دردشناس جامعه را میرساند كه هنگامی كه انحرافی پدید میآید، میتواند پیشبینی كند كه چه امراض و مفاسدی را به دنبال خواهد داشت. یك پزشك خوب میداند كه اگر یك بیماری شایع شود، چه بلائی بر سر كشور میآید. مرحوم آقای مطهری به عنوان یك اسلامشناس واقعی میدانست كه اگر تفسیر سمبلیك مطرح شود و جا بیفتد، بزرگترین خطری است كه اسلام را تهدید میكند و قرائتهای مختلف و مندرآوردی از قرآن را به همراه خواهد داشت و از آن پس، هر حرفی بزنید، جواب خواهند داد این قرائت شماست. ما قرائت دیگری داریم! و دیگر چیزی كه بشود به آن استناد كرد، باقی نمیماند.
چه خطری بالاتر از این برای دین وجود دارد؟ این خطرات را امثال آقای مطهری درك میكردند. دیگران و امثال بنده چه میفهمیدیم؟ دیگران میگفتند حالا یك طلبهای یك حرفی زده و یك اشتباهی كرده، حرفش ارزشی ندارد، ولی آقای مطهری میدانست كه این حرفها چه پتانسیلی دارند و چگونه بهسرعت رواج پیدا میكنند، مخصوصا آنكه پدیدهای مثل پروتستانیسم در اروپا تلقی میشدند. ایشان میدانست اینها حرف یك طلبه و صحبت از یك جزوه پلیكپی شده نیست و میتواند مثل یك بیماری مسری، مراكز دانشگاهی و حتی مراكز حوزوی را آلوده كند و ما شاهد بودیم با همه ضعفی كه اینها داشتند، چه زمینههائی را فراهم كردند و منشاء چه فسادهای عجیبی شدند.
گودرزی در تهران و آشوری در مشهد چه فسادهائی كه به بار نیاوردند. خانههای تیمی كذائی، ازدواجهای دستهجمعی، آن هم به استناد قرآن! آشوری رفته بود به شاهرود و عدهای پسر و دختر را دستهجمعی عقد كرده بود. آنها گفته بودند ما چنین چیزی را ندیده و نشنیدهایم، گفته بود قرآن گفته «نسائكم!» یعنی این زنان برای مجموع شما هستند! هر مرد و زنی در این تیم میتوانستند با هم زندگی كنند و آشوری اینها را بر اساس همان تفاسیر سمبلیك میگفت. او حتی در كتاب «توحید» نوشت: «ماتریالیسم فلسفی اشكالی ندارد، مخصوصاً آنجا كه زایا باشد! آن چیزی كه ما با آن مخالفیم، ماتریالیسم اخلاقی است، یعنی اینكه عدهای دنبال پول باشند، والا ماتریالیسم فلسفی كه میگوید خدائی نیست، اشكالی ندارد!» و همینها را بر اساس قرآن تفسیر میكرد كه میتوانید حساب كنید چه چیزی از كار در میآید.
این خطر را امثال آقای مطهری درك میكردند. ایشان میدانست كه این درخت از ریشه فاسد است. تشخیص اینكه فساد مربوط به ریشه است یا برگ یا شاخه، كار امثال آقای مطهری است. ایشان در این زمینه كاملا تنها ماندند و حتی دوستان نزدیكشان هم ایشان را ملامت میكردند که چرا این قدر حساسیت به خرج میدهید؟ یک نفر بوده یک اشتباهی کرده. اشتباه در عالم زیاد است! گذشت روزگار صحت سخنان این بزرگوار را اثبات کرد و از اولین قربانیها هم خود ایشان بودند، بعد هم دیگران و تا امروز هم چه مفاسدی كه به بار نیاورده. اگر شهادت آقای مطهری نبود، اینها بسیار گسترش پیدا میکردند. خون آقای مطهری بود که باعث شد اینها شناخته شوند و جلوی گسترش افکارشان گرفته شود.
برحسب شواهد، جنابعالی نسبت به تعلیمات و تفاسیر شخص آشوری حساسیت ویژهای نشان میدادید. از چه مقعطی از این شخص شناخت پیدا کردید و به این نتیجه رسیدید که باید تعلیمات او را بیاثر کرد؟
آنطور که خاطرم هست، بنده در مدرسه منتظریه، هم معلم بودم و تفسیر و فلسفه میگفتم و هم عضو شورای مدیریت مدرسه بودم. مرحوم آقای بهشتی بودند و مرحوم آقای قدوسی و آقای جنتی و بنده. تفکرات انقلابی طبعاً در میان طلاب مدرسه رواج داشت و ما هم در مبارزه با شاه و دستگاه با آنها شریک بودیم و دشمن مشترک همه بود، منتهی بسیاری از طلبههای جوان هم تحت تاثیر افکار التقاطی قرار میگرفتند، تعدادی از آنها رسماً به دام مجاهدین افتادند که بعضی از آنها هنوز هم در خارج از کشور هستند، بعضیها کشته یا اعدام شدند، بعضیها هم تغییر قیافه دادند و به مقامات و ثروتهائی رسیدند! در آن زمان یک عده از طلبههای بسیار متدین و علاقمند به امام و انقلاب! برای ترویج افکار انقلابی، کتاب «توحید» آشوری را که قاچاق بود، میآوردند و پخش میکردند. نام کتاب «توحید» بود و مطالبش به ظاهر تفسیر قرآن و نویسنده آن هم یک فرد روحانی بود و میگفتند که او پیش فلان شخصیت هم درس خوانده.
طبعاً کسی که میخواست درباره مسائل انقلابی اطلاعاتی داشته باشد، تشویق میشد که این کتاب را بخواند. یک نسخه از این کتاب به دست ما افتاد. دو سه صفحهای که خواندم، بهتزده شدم که چه جور کسی جرئت میکند به نام دین چنین حرفهائی بزند و این حرفها بین طلبهها، آن هم در مدرسهای که ما مسئولش هستیم، رواج پیدا کند؟ کتاب را دقیقاً مطالعه کردم و دیدم سراپا زهر است! کتابی بود با ادبیات فریبنده و جذاب برای جوانها، اقتباسهائی از آثار نویسندگان آن روزها، ولی روحش تفسیر سمبلیک قرآن.
عصرهای جمعه یک جلسه هفتگی در مدرسه داشتیم. من بسیار متاثر بودم و در آن جلسه فریاد زدم و عمامهام را به زمین زدم که ما در حوزه باشیم و عمامه سرمان باشد و به نام روحانیت و به نام اسلام، چنین مطالبی پخش شود؟ این برخورد موجب گردید که عدهای نسبت به موضوع حساس شوند، والا قبل از این جریان، این کتاب به صورت بسیار عادی و به عنوان کتابی انقلابی مطرح میشد و طلبهها گاهی از پول اندک خودشان و قربةالیالله این کتاب را میخریدند و بین خودشان توزیع میکردند! بعد من پیگیری کردم و گفتند نویسنده این كتاب گاهی به قم میآید و در اینجا جلساتی دارد و از دستگاه روحانیت سنتی و حتی از شیخ انصاری و امثالهم انتقاد میکند و زندگی زاهدانهای هم دارد.
آقای قرائتی میگفتند: «من شنیده بودم که او وقتی به مهمانی میرود، روی تشک نمیخوابد؛ حتی فرش را کنار میزند و روی زمین میخوابد. غذایش یک کف دست نان و کمی ماست است.» بهشدت تظاهر به زهد میکرد. در هرحال انتقاد از روحانیت، استراتژی مشترک این گروهها بود، چون میدانستند که تا مردم تابع روحانیت باشند، اینها نمیتوانند افکار خودشان را قالب کنند و لذا باید روحانیت را کنار بزنند و آنها را از مردم جدا کنند، اگر روحانیت نقطه ضعفی دارد، آن را درشت کنند، اگر هم ندارد، جعل کنند و آنها را از چشم مردم بیندازند. طبیعی است که اگر کسی لباس روحانیت داشته باشد و علیه روحانیت حرف بزند، خیلی موفقتر خواهد بود تا مردم عادی. بعدها بنده از منابع مختلفی شنیدم که آقای آشوری با چریکهای فدائی خلق ارتباط پیدا کرده است.
در چند سال اخیر بعضی از وابستگان باند هاشمی، در خاطراتشان برای اینکه راه فرار به جلو را در پیش بگیرند، استناد میکنند به دوران کوتاهی که آشوری نزد مقام معظم رهبری در مشهد درس خوانده بود. البته ایشان خودشان در این مورد توضیحات کافی دادهاند. آیا شما در این مورد تحقیقی کردید؟
نه، من اطلاع چندانی از این جهت ندارم. اشاره کردم که آنها در ترویج افکارشان میگفتند این کسی است که خدمت آقا درس خوانده است؛ اما این سخن لغوی است. کسانی بودند كه نزد پیغمبر اکرم(ص) درس خوانده بودند، نزد امیرالمؤمنین(ع) درس خوانده بودند و عاقبت به خیر نشدند. صرف اینکه کسی در دورهای نزد کسی درس خوانده باشد، ملاک صحت راه و ضامن این نیست که تا به آخر سالم بماند. همه منحرفین در ابتدای امر که منحرف نبودهاند. شیطان كه شاگرد خود خدا بود.
سئوال مهمتر و اساسیتر این است که بعد از پیروزی انقلاب الی یومنا هذا، مخصوصاً در مقطع کنونی، کماکان شاهد سر برآوردن افکار و جریانات فرقانگونه هستیم، حال آنکه تصور میشد با پیروزی انقلاب و تاسیس نظام جمهوری اسلامی و تلاش فکری و علمی که قاعدتاً حوزههای علمیه و علما آن را مدیریت خواهند کرد، زمینه بروز این افکار کمتر خواهد شد، اما الان متاسفانه میبینیم بهشدت در بوق اینگونه تفکرات دمیده میشود و تعقیب این سنخ ایدهها در محافل دانشگاهی هم بیشتر شده است. از دیدگاه شما چه شد که آن نتیجه مطلوب، یعنی تضعیف زمینه پدید آمدن این افکار و مکاتب پیش نیامد؟ ایراد از متولیان تبیین و تفسیر دین بود؟ حوزههای علمیه مقصر بودند و یا سرمایهگذاریهای مروجین آن افكار چندین برابر شد؟ تحلیل شما در این مورد چیست؟
بهطور کلی باید بدانیم در فرهنگ قرآنی اسلامی، ریشه همه این انحرافات از ابلیس است. او قسم خورده تا روز قیامت همه بندگان خداوند، جز عده قلیلی را که «مخلصین له الدین» هستند، گمراه و منحرف کند. تا ابلیس زنده است، نباید انتظار داشته باشیم باب گمراهی و اضلال آدمیان بسته شود. این باب پیوسته و الی «یوم یبعثون» باز خواهد بود. اگر کسی تصور کند زمانی میرسد که ما از افکار منحرفکننده، راحت و آسوده میشویم، اندیشه خیلی خامی است، بلکه بر عكس، باید این انتظار را داشته باشیم که روز به روز بر تجربه ابلیس و پیچیدگی امور افزوده شود و در نتیجه حیلهها و ترفندهای ابلیس هم شکلهای تازهای به خود بگیرد. ابلیس قسم خورده که چنین کند و خواهد کرد، ولی صرفنظر از این موضوع، اگر ما شرایط جامعه خودمان را مطالعه و آن را با شرایط تاریخی صدر اسلام تا امروز مقایسه کنیم، مشاهده میکنیم كه پیغمبر اکرم(ص) وقتی مبعوث شدند، بالاترین حد ظرفیت و توانمندی را برای مدیریت جامعه داشتند و اینکه کسی بهتر از پیامبر اسلام(ص) بتواند مردم را اداره کند، خلق نشده است و نخواهد شد. نه در محتوای تعلیمات ایشان کسری وجود داشت و نه در روش مدیریتشان. 23 سال هم در میان مردم بودند و مردم جزیرةالعرب را از حضیض مطلق به اوج رساندند. این چیزی بود که همه هم میفهمیدند. فقط مقامات معنوی نبود که درکش مخصوص افراد خاصی باشد. همه میدیدند و میفهمیدند، ولی دیدیم هنوز چند روز از وفات ایشان نگذشته بود كه عدهای از خواص، آگاهانه یا نا آگاهانه، بهعمد یا غیرعمد در مسیری افتادند و دیگران را هم به همان مسیری كشاندند که هیچ تناسبی با آموزههای دوران پیامبر(ص) نداشت. چندی نگذشته بود که کسی مانند امیرالمؤمنین(ع) گلایه میکرد از کسانی که قرآن را تحریف و تفسیر به رای میکنند و از عالمان دنیا پرست تا آنجا که میگوید اینها فقط صورتشان مثل انسان است. اگر نهجالبلاغه را مطالعه کنید، متوجه میشوید که ایشان مکرراً از وجود چنین اشخاصی مینالد. مگر چقدر از رحلت پیامبر(ص) گذشته بود و مگر چند نفر مثل علی(ع) در جامعه حضور داشتند؟
این نشانه این است که زمینه انحراف مردمان و فعالیت ابلیس و شیاطین انس و جن که همکاران و یاران او هستند، بسیار وسیع است. وقتی در جامعه اسلامی ما نهضت روحانیت و انقلاب اسلامی اتفاق افتاد، باید آن را به عنوان چیزی شبیه به معجزه تلقی کنیم. پیشبینی این انقلاب بسیار سخت و دشوار بود. ما در هیچ جا سراغ نداریم که در کشوری، جامعه شناسی بر اساس تئوریهای علمی پیشبینی کرده باشد که در ایران چنین اتفاقی خواهد افتاد و تازه بعد از اینکه اتفاق افتاد، همه گفتند حداکثر 6 ماه دوام میآورد و وقتی دیدند 6 ماه نشد، گفتند حداکثر 2 سال، ولی ما دیدیم که 30 سال دوام آورد و این نبود جز اینکه محتوای این انقلاب، محتوای محکمی بود و رهبر آن، رهبری بود که درسش را خوب از پیامبر اکرم(ص) یاد گرفته بود.
اما به همان دلایلی که بعد از پیامبر(ص) انحرافاتی پیدا شد، در انقلاب ما هم پیدا شد و میشود. البته رشد فکر جامعه جهانی بهطور کلی و جامعه اسلامی بالاخص، مانع شد از اینکه انحرافات، تغییرات اساسی در اصول اولیه انقلاب پدید آورد، چون ما در برهههائی از تاریخ سی ساله انقلاب شاهد بودیم انحرافاتی واقع شد که هیچ فکرش را نمیکردیم و با شعار انقلاب و شعار پیروی از خط امام و بازگشت به اساس انقلاب، کارهائی شد که قاعدتاً باید به براندازی اصل نظام اسلامی منتهی میشد و الحمدلله خداوند به دست بنده صالحش آتش این فتنه را خاموش کرد، والا آنچه برای جامعهشناسان کل دنیا قابل پیشبینی بود، این مسئله بود که انقلاب مخملی در ایران موفق خواهد شد و سرمایهگذاریهای کلانی از جهات مختلف علمی، تکنولوژیک، اقتصادی، سیاسی، رسانهای و بسیاری از زمینههائی که هنوز شناخته شده نیست و یا کسانی که میدانند، هنوز افشای آنها را مصلحت نمیدانند،کرده بودند. این نقشهها از سالها قبل کشیده شدند و زمینههای اجرائی آن اقلا از چهار سال پیش فراهم شده بود.
نهایتاً باید بگوئیم منشاء این فتنهها بر اساس فرمایش امیرالمومنین هوای نفس است. البته عوامل نزدیکی را هم میتوان معرفی کرد. شرایط سلبیای که در راه پیشرفت انقلاب وجود داشت و موجب ایجاد انحرافات شد و آن هم اینكه کسانی که باید مدافع اسلام واقعی باشند، در فرصت اندکی که در میان تهاجمهای داخلی و خارجی فراهم شد، نتوانستند بنیه علمی و فکری و ایدئولوژیک انقلاب را تقویت کنند، یعنی فیالواقع فرصت این کار را پیدا نکردند. کسانی مانند شهید آیتالله مطهری باید این کار را میکردند که از همان روزهای اول انقلاب، دشمنان، آنها را شناختند و ما را از وجودشان محروم کردند. کسان دیگری میبایست این کار را میکردند که تا آمدند خودشان را بشناسند و بدانند چه کار باید بکنند، گرفتار هزاران مانع و مشکل شدند. همین اندازهای هم که توانستند مقاومت کنند، باید انسان را متوجه این نکته کند که چه نیروی عظیمی در متن و جوهره این انقلاب وجود داشته است. امروز بار دیگر این حرف حق صراحتا اعلام میکنم که منشاء همه این انحرافات نقصی است که در علوم انسانی ما یعنی فلسفه، اقتصاد، جامعهشناسی، سیاست، روابط مدیریت و روابط بینالمللی ما وجود دارد.
انعکاس این حرف در مقطع كنونی نیز بسیار سئوالبرانگیز است. شمائی که دست کم 20 سال است دارید این حرف را از تریبونهای مختلف میفرمائید، حرفتان انعکاس ندارد، اما حرف کسی که از سر استیصال و برای رهائی از مجازات در دادگاه این حرف را میزند، همه جا منعكس میشود.
اول این را عرض کنم که بنده دستکم 36 سال است دارم این مطلب را بیان میکنم و نه 20 سال. اگر حرف این شخص انعکاس گسترده پیدا میکند، برای آن است که شنیدن این حرف از چنین شخصی بسیار عجیب است و واقعا باورکردنی نیست و لذا نمیتوان دقیقا ارزیابی کرد که آیا این حرف را صادقانه میزند یا نه. به هرحال این حرف را کسی میزند که زمانی معاون وزارت اطلاعات بوده و بعد نقش تعیینکنندهای در فعالیتهای اصلاحطلبان داشته و در واقع تئوریسین اصلاحطلبان و رئیس ستاد ریاست جمهوری در دورههای قبلی بوده است. با توجه به نقشی که او به شکلی زیرزمینی در بسیاری از جریانات انحرافی داشته، حالا بیاید و صراحتاً بگوید مشکل ما این است، خیلی جلب توجه میکند. خدا کند او به هر نیتی که این حرف را زده، شوکی در مسئولین ایجاد کند و بیشتر به این مسئله اهمیت بدهند. در هرحال کسانی که باید در این جهت کار میکردند، ابزار لازم را در اختیار نداشتند.