بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
در جلسه گذشته اين سؤال را مطرح كرديم كه با وجود اینکه مردم كوفه سالها از محضر اميرالمؤمنينعلیهالسلام استفاده كرده بودند، بسيارى از آنها در جنگهاى مختلف در ركاب اميرالمؤمنينعلیهالسلام بودند و خود اهل كوفه نامههاى زيادى را براى سيدالشهداعلیهالسلام نوشته بودند و آن حضرت را براى تصدى مقام خلافت، به عراق دعوت كرده بودند، چگونه شد كه همين مردم پس از مدت كوتاهى تغيير نظر دادند و نهتنها بيعت با مسلم و پيمان با سيدالشهداعلیهالسلام را نقض كردند، بلكه بسيارى از همان افرادى كه با ارسال نامه، امام حسينعلیهالسلام را به كوفه دعوت كرده بودند، به روى آن حضرت شمشير كشيدند و در به شهادت رساندن آن حضرت و ياران و فرزندان ایشان شريك شدند؟! هرچند اگر اين سؤال، معماى تاريخ ناميده شود نابجا نيست اما بههرحال اين مسئله، يك واقعيت تاريخى است.
عرض كرديم كه براى حل اين معما مىتوان چنين بحثى را به صورت ريشهاى مطرح كرد كه اصولاً رفتارهاى انسان چگونه شكل مىگيرد و چه عواملى موجب مىشود انسان تغيير رفتار بدهد. اجمالاً به اين نتيجه رسيديم كه دو دسته از عوامل در تغيير رفتار انسان، مؤثر است؛ دسته اول عوامل شناختى، فكرى و نظرى؛ و دسته دوم عوامل احساسى، عاطفى و انگيزشى.
در جريان كربلا هر دو عامل مؤثر بود؛ از سويى شناخت مردم نسبت به اسلام، نسبت به اهل بيتعليهمالسلام و نسبت به شخص سيدالشهداعلیهالسلام تضعيف شده بود و از سوى ديگر زمينههايى كه موجب تغيير انگيزه در ايشان شود، فراهم شده بود. بحث مفصل پيرامون ماهيت اين عوامل، نحوه فراهم شدن آنها و كيفيت بهکارگیری آنها در مجال اين جلسه نمىگنجد لذا من بيشتر بر عامل اول، يعنى شناخت تكيه مىكنم.
اصولاً اكثريت مردم درباره مسائل اعتقادى خود تعمق ندارند. به تعبير ديگر، آنها براى فهميدن و اعتقاد به یک مطلب، حتى اصلىترين اعتقادات دينى، سرمایهگذاری فكرى نمىكنند و به محض اینکه در مورد مطلبى قانع شوند آن مطلب را مىپذيرند و آن را مبناى فكرى و اعتقادى خود قرار مىدهند. اكثريت مردم مسلمان اين زمان هم همینگونه هستند يعنى حتى براى اينكه اعتقاد به خدا، قيامت و نبوت براى ايشان ثابت شود در صدد بحث، تحقيق و تفكر برنمىآيند و با شنيدن دلايل سادهاى كه به صورت ابتدايى به ايشان تعليم داده مىشود، قانع مىشوند.
اصولاً اعتقادات اكثريت مردم اعتقاداتى سطحى است اما اين عامل، زمانى تأثير سوء بيشترى دارد كه شياطين فتنهگر در صدد انحراف افكار مردم برآيند و نهتنها به همان سطحینگری اكتفا نشود بلكه در جهت انحراف مردم از مسير حق و القاى افكار نادرست در ذهن آنها تلاش شود. اين كار از زمان رحلت پيغمبر اكرمصلیاللهعلیهوآله آغاز شد. اساساً يكى از حكمتهاى نصب جانشين معصوم براى پيغمبرصلیاللهعلیهوآله كه از علم الهى و خدادادى برخوردار باشد پيشگيرى از انحراف مردم است؛ اما بههرحال از همان روز اول رحلت پيغمبر اكرمصلیاللهعلیهوآله مسير حركت مردم تغيير داده شد.
همانگونه که مىدانيد اميرالمؤمنينعلیهالسلام در طول بيست و پنج سال حكومت سه خليفه و قريب پنج سال حكومت خود آن حضرت، تلاش فراوانى انجام دادند كه فكر مردم را اصلاح كنند و از پيدايش انحرافات فكرى در مردم جلوگيرى كنند ولى قدرت در اختيار ديگران بود و يك نفر يا يك گروه كوچك در مقابل گروهى كه تمام قدرت سياسى و نظامى كشور را در اختيار داشت، نمىتوانست تأثير زيادى داشته باشد. حتى بعد از اینکه اميرالمؤمنينعلیهالسلام به خلافت رسيدند و تمام مردمى كه در آن صحنه حضور داشتند با ايشان بيعت كردند، آن حضرت بارها و بارها از نادانى، ناآگاهى، غفلت و بىتوجهى مردم گلايه كردند.
بههرحال در طول پنج سال خلافت حضرت علیعلیهالسلام نيز فرصت كافى براى آن حضرت فراهم نشد كه ايشان تمام همّ خود را در جهت تعليم مردم و آگاه كردن آنها به كار گيرند. طى مدت پنج سال خلافت حضرت علیعلیهالسلام بخش زيادى از وقت آن حضرت به جنگ گذشت. جنگ عظيم صفين مدت زيادى طول كشيد، جنگى كه در آن یکصد هزار نفر از مسلمانان كشته شدند. همچنين جنگهاى ديگر فرصتى براى اميرالمؤمنينعلیهالسلام باقى نگذاشت كه آن حضرت به افزايش سطح شناخت مردم بپردازند؛ جز اندكى كه گاهى حضرت علیعلیهالسلام با استفاده از همين فرصتهاى اندك، خطبههايى را ايراد مىفرمودند و مردم را متوجه حقايقى مىكردند و از اشتباهات و انحرافات بر حذر مىداشتند.
اگر خطبههاى نهجالبلاغه را مرور كنيد ملاحظه خواهيد كرد که حضرت علیعلیهالسلام در موارد فراوانى با تعبيراتى عجيب از كسانى ياد مىكنند كه مردم را گمراه مىكنند. اگر انسان در اين خطبهها دقت كند تعجب خواهد كرد كه در آن زمان كه هنوز بيشتر از چند دهه از وفات پيغمبرصلیاللهعلیهوآله نگذشته بود چه جوّى بر جامعه حاكم شده بود كه اميرالمؤمنينعلیهالسلام چنين بياناتى را ايراد فرمودهاند.
شب گذشته به این قسمت از كلام اميرالمؤمنينعلیهالسلام اشاره كردم که وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاؤهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى وَ أَمَّا أَعْدَاءُ اللَّهِ فَدُعَاؤهُمْ فِيهَا الضَّلَالُ وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمَى.[1] اگر اين مطلب در آن زمان مصداق نداشت اميرالمؤمنينعلیهالسلام در مورد آن، خطبه ايراد نمىفرمودند. از اين كلام مىتوان دريافت که در آن زمان، مباحثى شبهه انگيز در ميان مردم القا شده بود كه موجب اشتباه مىشد لذا حضرت علیعلیهالسلام مىفرمايند شبهه را به اين دليل «شبهه» ناميدهاند زيرا ظاهر آن شبيه حق ولى باطن آن فاسد است.
وقتى چنين جوّ تيرگى و ابهام در فضاى فرهنگى جامعه پديد آمد و حق و باطل آميخته شد و مطالب شبههناك رايج شد، در چنين شرايطى، گروه اندكى كه اولياى خدا و مؤمنان برجسته و ممتاز هستند، از يقين و جهتگيرى به سوى هدايت بهرهمند مىشوند و از فضاى تيره شبهه، جان سالم به در مىبرند. اميرالمؤمنينعلیهالسلام در اين كلام نمىفرمايند: «فالمؤمنون»؛ بلكه مىفرمايند: فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاؤهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ. مقصود حضرت اين است كه هر مؤمنى از چنين ویژگیای برخوردار نيست بلكه تنها اولياى خدا اینگونه هستند. فَضِيَاؤهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى؛ گويا در مسير، علامتهايى براى هدايت به سويى خاص نصب شده است و اولیاءالله به واسطه نورانيت خود و با استفاده از آن علامتها، حق و باطل را از يكديگر تمييز داده، راه حق را پيدا مىكنند و از فضاى شبههآلود خارج مىشوند.
وَ أَمَّا أَعْدَاءُ اللَّهِ فَدُعَاؤهُمْ فِيهَا الضَّلَالُ؛ اما دشمنان خدا در اين شرايط شبههناك به فكر گمراهى هستند و اصلاً به گمراهى دعوت مىكنند. راهنماى ايشان نيز در اين مسير، كورى است. چه مقدار مىتوان از كورى براى پيدا كردن راه استفاده كرد؟! آنها آنچنان كوردل هستند و نور هدايت از ايشان سلب شده است كه هيچ راهنمايى ندارند و ديگران را جز به سوى گمراهى دعوت نمىكنند. بنابراین در زمانى كه شبههاى ايجاد مىشود و جوّ فكرى و فرهنگى، شبههناك، آلوده و تیرهوتار مىشود، در چنين شرايطى تنها اولياى خدا هستند كه با استفاده از يقين، از شبهه نجات پيدا مىكنند اما ديگران همچنان در گمراهى و حيرت باقى مىمانند.
حضرت علیعلیهالسلام در خطبه ديگرى مىفرمايند: وَ آخَرُ قَدْ تَسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ.[2] اگر اين كلام در جامعه آن روز مصداق نداشت اميرالمؤمنينعلیهالسلام اين سخنان را بر زبان جارى نمىساختند. آن حضرت مىفرمايند: مىبينم بعضى از افراد، خود را به عنوان عالِم و دانشمند معرفى مىكنند و نام خود را عالِم مىگذارند درحالیکه بهرهاى از علم نبردهاند بلكه مجموعهاى از افكار انحرافى را جمعآورى كرده و نام آن را علم گذاشتهاند. اين افراد مجموعهاى از گمراهیها و نادانىهاى ديگران را جمعآورى كرده و افتخار مىكنند كه ما از حرفهای ديگران اطلاع داریم و اين علم است! حضرت علیعلیهالسلام در ادامه مىفرمايند: قَدْ حَمَلَ الْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ؛ چنين كسانى كه خودشان بهرهاى از علم صحيح ندارند قرآن را بر اساس رأى خود تفسير و مضامين آن را مطابق رأى خود معنا مىكنند. قَدْ حَمَلَ الْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ؛ قرآن را بر آراء خود تطبيق مىكنند، همان آرائى كه مجموعهاى از گمراهىهايى است كه از ديگران دريافت کردهاند. وَ عَطَفَ الْحَقَّ عَلَى أَهْوَائِهِ؛ حق را به آنچه دلخواه آنهاست منعطف و مايل مىكنند.
هنگامى كه در زمينه مورد بحث، از چنين كسانى سؤال مىشود که حقيقت چيست، حقيقت را بهگونهای بيان مىكنند كه مطابق با اميال خودشان باشد. حضرت در ادامه مىفرمايند: فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ؛ چنين عالمانى كه خود را عالم، فيلسوف و دانشمند مىنامند ظاهرشان مانند آدميزاد است اما قلب و باطنشان حيوان است؛ فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ، لَا يَعْرِفُ بَابَ الْهُدَى؛ اين عالم نماها حق را نمىشناسند.
لَا يَعْرِفُ بَابَ الْهُدَى فَيَتَّبِعَهُ وَ لَا بَابَ الْعَمَى فَيَصُدَّ عَنْهُ؛ چنین اشخاصی نه راه هدايت را مىشناسند تا به سوى آن دعوت كنند و نه گمراهى را مىشناسند كه از آن جلوگيرى كنند. حق و باطل براى آنها درهمآمیخته است و نمىتوانند آنها را از يكديگر تشخيص دهند. آنها مجموعهاى از شبههها را به نام علم جمعآورى کردهاند كه حاصل و سرمايه آنهاست.
اين كلام را علىعلیهالسلام در زمان خودشان بيان مىكنند و مىفرمايند: چنين كسانى در جامعه وجود دارند. آن حضرت كلام خود را اینگونه ادامه مىدهند: وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ؛ اینگونه افراد، مردهاى در ميان زندهها هستند. حضرت پيش از اين فرمودند: فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ؛ اين اشخاص ظاهرشان انسان و باطنشان حيوان است. در اين جمله نيز مىفرمايند: وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ؛ اینها زنده نيستند، بلكه مردهاى هستند كه خود را در ميان زندگان جا دادهاند.
حضرت علىعلیهالسلام در آن زمان از دست چنين افرادى مىنالند. وجود اين افراد باعث شده است که مردم سطحىنگر كه تعمقى در مسائل ندارند، فريفته اين قبيل افراد شوند. اگر كلام آنها به تعبيرات زيباى ادبى هم آراسته شود پيداست كه چه تأثيرى در جامعه خواهد داشت.
با وجود اين افكار شبههناك، مطالب آلوده و گمراهىهايى كه از اطراف جمع شده است زمانى كه انسان سخنان متضاد بشنود سطح معلومات يقينى و اعتقادات ثابت در جامعه اسلامى تنزل پيدا مىكند. مخصوصاً اگر اين سخنان از كسانى كه در جامعه به عنوان عالم شناخته مىشوند شنيده شود، عموم مردم به چه حالى گرفتار خواهند شد؟! طبيعى است كه مردم به شك مبتلا مىشوند و از خود سؤال مىكنند كه کدامیک از اين سخنان متضاد را بايد پذيرفت؟! در چنين شرايطى زمينه اعتقاد در مردم سست مىشود و به ضعف فكر و اعتقاد مبتلا مىشوند و كسانى كه در پى سوءاستفاده از اين مردم هستند بهخوبی مىتوانند از ايشان استفاده كنند زيرا اعتقاد و افكار اين افراد، مبناى محكم منطقى و عقلانى ندارد و سخنانى است كه از ديگران شنيدهاند، آن را پسنديدهاند و به دليل اينكه با دلخواه ايشان هم موافق بوده است آن را باور كردهاند.
طبعاً انسان آنچه را که با خواستهها و اميالش موافق باشد سريعتر مىپذيرد. در چنين شرايطى كه شبهات در جامعه رواج يافته است و عالمنماها در ميان مردم، مشغول گمراه كردن ايشان هستند، اگر علىعلیهالسلام بخواهند مردم را متوجه سازند كه رفتارشان اشتباه و اعتقادات آنها نادرست است، از روز رحلت پيغمبرصلیاللهعلیهوآله كه به سراغ ديگران رفتند اشتباه كردند، آنچه طى بيست و پنج سال به ايشان القا شد صحت ندارد و رفتارهايى كه بر اساس اين اعتقادات انجام شده است رفتار صحيح اسلامى نبوده است، چه مقدار زمان لازم است تا علىعلیهالسلام اين اشتباهات را اصلاح كنند؟! حداقل بيست و پنج سال زمان لازم است تا اين شرايط تغيير كند؛ اما دوران حكومت آن حضرت كمتر از پنج سال بود كه مدت زيادى از آن به جنگ گذشت.
در آن زمان مردم از جنگ خسته شده بودند. در زمان پيغمبر اكرمصلیاللهعلیهوآله جنگهاى زيادى با كفار و مشركين انجام شد. پس از رحلت پيامبرصلیاللهعلیهوآله برخى تصور كردند که چون بساط كفر و شرك برچيده شده است ازاینپس جنگى در كار نخواهد بود؛ اما در زمان اميرالمؤمنينعلیهالسلام جنگها مجدداً از سر گرفته شد، با اين تفاوت كه در زمان پيامبرصلیاللهعلیهوآله مسلمانان با كفار و مشركين مىجنگيدند اما در زمان حضرت علیعلیهالسلام جنگها بين گروههایی از مسلمانان انجام شد. جنگيدن با كسانى كه سردمدارشان همسر پيغمبرصلیاللهعلیهوآله و فرمانده ايشان، دو تن از اصحاب بزرگ پيغمبرصلیاللهعلیهوآله بودند كه يكى از آنها پسرعمه آن حضرت بود، كار سادهاى نبود.
در كمتر از پنج سال خلافت حضرت علیعلیهالسلام، جنگ به اندازهاى ادامه يافت که عموم مردم خسته شدند. به همين دليل در زمان امام حسنعلیهالسلام بهسرعت صلح را پذيرفتند. حال، امام حسينعلیهالسلام با نسلى مواجه شدهاند كه بهره و شناخت كاملى از معارف اسلامى ندارند و افرادى در سراسر جامعه پيدا شدهاند كه افكار انحرافى و شبههناك را القا مىكنند و مردم تحت تأثير آنها واقع مىشوند. بدتر از همه اینکه كار به جايى رسيده است كه كسى كه قرار است بر مسند پيامبرصلیاللهعلیهوآله تكيه بزند و نقش آن حضرت را در جامعه ايفا كند كسى است كه علناً بر خلاف دستورات پيامبرصلیاللهعلیهوآله رفتار مىكند؛ كسى قصد جانشينى پيغمبرصلیاللهعلیهوآله را دارد كه به شرابخواری عادت دارد و چنين كسى قرار است احكام اسلام را اجرا كند! مردم هم با چنين شخصى بيعت كردهاند؛ نهتنها مردم شام، بلكه مردم مدينه هم غير از چند نفر، همه با يزيد بيعت كردند.
در چنين شرايطى تغيير نظر و تزلزل و نوسان در فكر، امرى طبيعى است. در زمان امام حسينعلیهالسلام شرايط بهگونهای بود كه زيربناى فكرى ثابتى در جامعه باقى نمانده بود تا مردم به آن اتكا كنند و ارزشهای ثابتى بر جا نمانده بود تا مردم بتوانند به آنها اعتماد كنند. هم باورها سست شده بود و هم ارزشها ضعيف شده بود. در اين شرايط اگر عدهاى با يك استدلال، راهنمايى و ارشاد مطلبی را پذيرفتند چون از پايه فكرى مستحكمى برخوردار نيستند بهسرعت مضطرب مىشوند.
داستان بيعتشكنى مردم كوفه از اين قرار بود كه اين مردم به واسطه انسى كه با كلمات علىعلیهالسلام داشتند و از هياهوى مردم شام هم دور بودند، وجدان بيدار در ميان آنها هنوز بيشتر از شهرهاى ديگر بود. آنها مشكلات حكومت اموى را بهخوبی درك مىكردند، خطرهاى حكومت معاويه را لمس مىكردند، در جنگ صفين ديده بودند كه مردم شام چگونه آدمهایی هستند، چه حيلههايى به كار مىبرند و چه اندازه نسبت به اسلام وفادار هستند. لذا آنها ابتدا بر اساس راهنمايى وجدان الهى و فطرت سالمشان با خود گفتند براى نجات يافتن از حكومت شخصى مثل معاويه و پس از او فردى بدتر از او، يعنى يزيد، بهتر است امام حسينعلیهالسلام را به خلافت انتخاب كنيم. لذا از امام حسينعلیهالسلام دعوت كردند؛ ولى همين مردم نه ايمان محكمى داشتند و نه از معرفت صحيحى برخوردار بودند. هرچند گرايش فطرى سالمى در ايشان پيدا شده بود اما یک ريشه عقلانى قویای نداشت.
از سوى ديگر از عواطف انسانى و مذهبى قوى و محكمى كه پشتوانه ايمان و باورهايشان باشد نيز برخوردار نبودند. به همين دليل بهسرعت مضطرب مىشدند. در چنين شرايطى عبیدالله بن زياد وارد كوفه شد. او ابتدا به صورتى وارد كوفه شد كه مردم تصور كردند حسينعلیهالسلام آمده است. عبيدالله درحالیکه صورت خود را پوشانده بود همراه با اوباشى كه با خود آورده بود به شهر داخل شد و دارالاماره را تصرف كرد. پسازآن با توجه به شناختى كه نسبت به ضعف ايمان مردم كوفه داشت، با تهديد و تطميع، مردم را از يارى امام حسينعلیهالسلام باز داشت، سران قبائل و طوايف را با هدايا و جوايز آرام كرد و بقيه مردم را هم در مسجد كوفه جمع كرد و در يك سخنرانى به آنها گفت همه مسلمانان با يزيد بيعت كردهاند و امروز حكومت حق، حكومت يزيد است، هر كس با او مخالفت كند مخالف اسلام و مخالف نظام اسلامى است و قصد فعاليت بر عليه اسلام را دارد و ما موظفيم از چنين آشوبهایی جلوگيرى كنيم، لذا من اجازه نمىدهم در اين شهر كسى با شخص ديگرى به جز يزيد بيعت كند.
عبيدالله بن زياد با كمك تبليغ، تطميع و تهديد، مردم را از يارى امام حسينعلیهالسلام باز داشت. همچنين عبيدالله دستور داد عدهاى مانند مسلم بن عقيل، هانى بن عروة و افراد ديگرى كه به امامعلیهالسلام وفادار مانده بودند را در حضور مردم سر ببرند و بدنهای آنها را در كوچه و خيابان بیندازند. مردم نيز با مشاهده چنين شرايطى ترسيدند و از صحنه خارج شدند.
حال سؤال اين است كه طبيعى است كه افراد سست ايمان كه اعتقاداتشان ضعيف است و مبناى عقلانى ندارد، در چنين شرايطى در مقابل تهديدها زود بترسند و بهسرعت عقبنشینی كنند؛ اما چرا اين مردم به روى حسينعلیهالسلام شمشير كشيدند؟! يكى از عواملى كه باعث شد مردم دست به چنين اقدامى بزنند تطميع بود. اگر وعدههايى كه به امثال عمر سعد داده شده بود در كار نبود هرگز كسى مانند او به جنگ با حسينعلیهالسلام نمىپرداخت. عمر بن سعد يك فرد عادى نبود. پدر او، سعد بن ابى وقاص، يكى از بزرگان و فرماندهان ارتش در زمان خلفاى قبلى بود. سعد بن ابى وقاص كسى بود كه كشور ايران را فتح كرد و بهاصطلاح در جنگ قادسيه پيروز شد. عراق و ايران با سردارى و فرماندهى سعد بن ابى وقاص جزو كشورهاى اسلامى شد. لذا عمر بن سعد یک فردى عادى نبود. او كسى بود كه هزاران نفر طرفدار داشت. خود او كانديداى حكومت بر مركز ايران بود. كشور ايران در آن زمان، در ميان همه كشورهاى اسلامى مانند یک ايالت بود. وعده حكومت رى به عمر بن سعد داده شده بود و اين به اين معنى بود كه مركز ايران در اختيار عمر بن سعد قرار گيرد. حكومت در آن دوران هم تنها اين نبود كه كسى مأمور اجراى قوانين باشد بلكه حاكم، مالك الرقاب و صاحباختیار كشور، مردم و اموال بيتالمال بود و مىتوانست به هر صورت كه تمايل داشته باشد در آنها تصرف كند. حكومت در زمان بنیامیه غير از حكومت علىعلیهالسلام بود. حكومت در آن دوران، حكومت ديكتاتورى و سلطنتى بود. به شخصيت معروف و شناختهشدهای مانند عمر بن سعد كه فرمانده لشكر بود چنين وعدهاى دادند.
شما یک فرمانده لشكر را تصور كنيد كه طى هشت سال دفاع مقدس، پيروزىهايى آفريده باشد. اگر چنين كسى قصد داشته باشد كارى را انجام دهد افراد زيادى از او تبعيت خواهند كرد. بهخصوص افراد سادهاى كه فقط تابع رئيس قبيله، رئيس طایفه و رئيس عشيره خود بودند. كسانى كه سالها در ركاب چنين شخصيتهايى در جنگهاى مختلفى شركت كرده و پيروزىهايى به دست آورده بودند، حال زمانى كه مجدداً اين امير لشكر قصد جنگ داشته باشد، عده زيادى از مردم سادهدل از او تبعيت خواهند كرد.
عدهاى از مردم هم از ابتدا قلباً ايمان نداشتند و به طمع امور دنيوى اظهار اسلام كرده بودند مانند ابوسفيان كه صریحاً به بنىاميه گفت تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْكُرَةِ فَوَالَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أَبُوسُفْيَانُ لَا جَنَّةَ وَ لَا نَارَ.[3] روزى كه مردم با عثمان بيعت كردند و بنىاميه نيز قدرت يافت، ابوسفيان اقوام خود را در خانه عثمان كه مردم با او به عنوان جانشين پيامبرصلیاللهعلیهوآله بيعت كرده بودند جمع كرد و گفت: قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم مىخورد نه بهشتى در كار است و نه دوزخى؛ اختلاف بر سر حكومت است و امروز، حكومت پس از اينكه مدتى در اختيار بنىهاشم بود به چنگ بنىاميه افتاده است؛ بنابراین آن را مانند توپى محكم در دست بگيريد و اجازه ندهيد به دست ديگران بيفتد! تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْكُرَةِ!
حال فرزند چنين كسى حاكم شام شده است و قصد دارد براى يزيد، نوه او، از مردم سادهدل بيعت بگيرد. كسان ديگرى هم كه سركردگان لشكر و گردانندگان اين نظام هستند افرادى از همين قبيل هستند.
با اين اوصاف شايد تا حدودى زمينههاى به وجود آمدن داستان كربلا روشن شده باشد. البته اگر كسى قصد داشته باشد بهدرستی اين مسئله را تبيين كند بايد از كتب تاريخ، شواهدى را نقل كند تا مشخص شود چه كارهايى براى فريب دادن مردم انجام گرفت.
سؤالى كه من در ابتداى بحث مطرح كردم اين بود كه چرا حادثه كربلا اتفاق افتاد؟! اگرچه اين سؤال هر ذهن كنجكاوى را به خود مشغول مىكند ولى مسئله مهمتر اين است كه ما از خود سؤال كنيم که آيا ما از اینکه مانند كوفيان رفتار كنيم در امان هستيم؟! ما كوفيان را بىوفا مىدانيم و شعار هم مىدهيم كه ما اهل كوفه نيستيم، على تنها بماند؛ قطعاً مردم ما چنين اعتقادى دارند و اين شعار را از صميم قلب مىگويند اما حوادث روزگار پستیوبلندیهایی را مىآفريند كه انسان را دچار تحولات عجيبى مىكند. افراد ديگرى هم قبلاً چنين سخنانى مىگفتند و بعد در نتيجه تحولات روزگار، تغيير نظر دادند.
آنچه مهم است و سزاوار است که يك انسان هوشيار و آگاه، انسانى كه نخواهد خود را فريب دهد، درباره آن بينديشد اين است كه اگر من در زمان امام حسينعلیهالسلام بودم، در كدام گروه قرار مىگرفتم؟! آيا واقعاً من جزو آن اقليت هفتاد و دو نفر مىشدم يا جزو سى هزار يا صد و بيست هزار نفر سپاه شام و يا جزو كسانى كه بیطرف بودند؟!
البته ما در زيارت اینگونه مىگوييم که يَا لَيْتَنَا كُنَّا مَعَكُمْ وَ نَفُوزَ مَعَكُمْ، يَا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَكُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا؛ ایکاش ما هم در كربلا بوديم و با شهداى كربلا شهيد مىشديم! شايد ما اين سخن را از صميم دل مىگوييم و چنين آرزويى داريم اما آيا مطمئن هستيم كه اگر در آن شرايط قرار گرفته بوديم، تغيير نظر نمىداديم؟! آيا يقين داريم كه حتى اگر بر روى حسينعلیهالسلام شمشير نمىكشيديم، بیطرف هم نمىشديم؟! همچنان که در مرثيهها شنيدهايد كسانى بودند كه خود سيدالشهداعلیهالسلام با ايشان صحبت كردند و آنها را به همراهى با خود دعوت كردند. بعضى از ايشان از ياران اميرالمؤمنينعلیهالسلام بودند. عبيدالله بن حُر جُعفى نمونهاى از آن افراد است. حضرت نزد او رفتند و با او صحبت كردند و او را به جمع سپاه خود دعوت كردند اما او در جواب به حضرت گفت: من اسب و شمشيرم را در اختيار شما مىگذارم. امام حسینعلیهالسلام هم به او فرمودند: اسب و شمشيرت را بردار و از اینجا برو! اگر در اين سرزمين بمانى و نداى هَلْ مِنْ نَاصِرٍ ما را بشنوى و به يارى ما نيايى، در جهنم جاودانه خواهى شد. از اينجا فرار كن كه صداى مرا نشنوى!
آيا اگر ما در آن زمان بوديم بهتر از عبیدالله بن حر جعفى عمل مىكرديم؟! اگر بخواهيم خود را بيازماييم بايد ببينيم آيا شرايطى كه در آن زمان بود، آيا در زمان ما هم مشابه آنها وجود دارد يا نه؟! و اگر آن شرايط وجود دارد آيا اين شرايط در ما اثرى سوئى بخشيده است يا نه؟! آيا تمايل مردم ما به ارتكاب گناه، بيشتر شده است يا كمتر؟! آيا طى اين چند سال در قم، عشّ آل محمدصلىاللهعليهوآله ، آشيانه اهل بيتعليهمالسلام، مجالس لهو و لعب بيشتر شده است يا كمتر؟! آيا واقعاً در اين شهر، مردم ما روزبهروز بيشتر به اسلام رو مىآورند، اعتقادشان راسختر مىشود، بيشتر از گناه اجتناب مىكنند، روزبهروز ارزشهای اسلامى بيشتر رواج پيدا مىكند يا عكس آن صادق است؟! من به اين سؤال جوابى نمىدهم. جواب را در خلوت به خودتان بگوييد.
اگر رفتار ما بعد از انقلاب سير نزولى پيدا كرده است، اگر بعضى از جبهه رفتهها قاچاق فروش شدهاند، اگر در بعضى از خانههايى كه در ايام عزادارى مجالس عزاى اهل بيتعليهمالسلام بر پا مىشد امروز مجالس ديگرى بر پا مىشود، اگر اینگونه است ما بايد در وفادارى خود نسبت به سيدالشهداعلیهالسلام شك كنيم؛ بايد در اینکه ما جزو هفتاد و دو نفر ياران سيدالشهداعلیهالسلام مىشديم شك كنيم.
آيا واقعاً ما بهگونهای هستيم كه بتوانيم خود را جزو ياران سيدالشهداعلیهالسلام به حساب آوريم؟! اگر اینگونه نيستيم، چرا؟! به همان دلايلى كه آن روز مردم كوفه از اهل بيتعليهمالسلام منحرف شدند. اگر اين دلايل در جامعه ما وجود داشته باشد، ما هم بايد بترسيم كه مبادا همان انحرافات در جامعه ما پيش بيايد. انشاءالله كه تابهحال چنين نشده باشد! اما اگر عوامل آن موجود باشد، بايد بترسيم از اینکه روزى چنين انحرافاتى در جامعه ما پيش بيايد.
يكى از آن عوامل ضعف شناخت بود كه در نتيجه آن، اعتقادات ما مبناى منطقى و استدلال عقلى نداشته و سطحى است. در اين صورت اگرچه به زبان مىگوييم ما طرفدار ولایتفقیه هستيم ولى دليل حقانيت سخن خود را ياد نگرفتهايم. چرا؟! چون حوصله اين كار را نداريم! تنها همين مقدار مىدانيم كه امامى بود، پس از امام هم اطاعت مقام معظم رهبرى به عنوان جانشين امام، واجب است اما نمىدانيم دليل وجوب اطاعت ولیفقیه چيست. اگر دليل اين مسئله را ندانستيم، با مطرحشدن يك شبهه اعتقاد ما سست مىشود. فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاؤهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ؛ نجات اولياى خدا در مقابل شبهه به اين دليل است كه از يقين برخوردار هستند و اعتقادات آنها مبتنى بر دليل قطعى است.
اگر در زمان ما شبههها رايج شد؛ اگر معلم در كلاس درس، سخن شبههناك مطرح كرد و كسى پاسخ او را نداد؛ اگر استاد دانشگاه در كلاس دانشگاه، شبهه پراكنى كرد و كسى جواب او را نداد؛ اگر كسانى گفتند دين افيون حكومتهاست و كسى آنان را ساكت نكرد بايد بترسيم از اینکه همان بلايى كه مردم كوفه به آن مبتلا شدند ما هم به آن گرفتار شويم!
اگر احكام اسلام زير پا گذاشته شد و مردم سخاوتمندانه! از كنار آن گذشتند و با روحيه تساهل و تسامح! خم به ابرو نياوردند، بايد بترسيم كه مجدداً روزى برسد كه مردم با يزيد بيعت كنند! چه عاملى موجب شد که مردم با يزيد بيعت كنند؟! آيا عاملى غير از بىتفاوتى نسبت به مسائل اسلامى موجب اين فاجعه شد؟! آيا چيزى غير از روحيه تساهل و تسامح بود؟! كسانى كه در اين كشور قصد برپا كردن حكومت يزيدى را دارند تساهل و تسامح را ترويج مىكنند. تساهل و تسامح، مقدمه فرهنگ بىدينى است. اگر ما نسبت به احكام دين بىتفاوت شديم و گفتيم نبايد در كار ديگران دخالت كرد، بايد بترسيم از روزى كه آنچه بر سر مردم كوفه آمد بر سر ما هم بيايد!
هرچند شايد بتوان گفت مردم كوفه در آن زمان بهتر از ديگران بودند. وضعيت مردم مدينه بهگونهای بود كه ابیعبدالله از دست آنها فرار كرد. مردم مدينه از همان ابتدا با يزيد بيعت كردند درحالیکه كوفيان ابتدا سيدالشهدا را براى پذيرش خلافت دعوت كردند.
اگر ما شعار حمايت از ولایتفقیه مىدهيم، در صورتى مىتوانيم به ولیفقیه وفادار باشيم كه اولاً اعتقاد ما بر اساس دليل منطقى و محكم در ذهن ما رسوخ كرده باشد. بايد دلايل وجوب اطاعت از ولیفقیه را بهخوبی ياد بگيريم. در غير اين صورت به شبهه مبتلا مىشويم و اگر شبهه آمد، ايمان متزلزل مىشود و شك جاى آن را مىگيرد. با وجود شك نمىتوان مردانه قدم در راه گذاشت. اگر يك نوجوان سیزدهساله نارنجك به كمر مىبندد و به زير تانك مىرود به اين دليل است كه يقين دارد هنگام شهادت، سرش در دامان سيدالشهداعلیهالسلام است اما اگر چنين تفكرى در جامعه ما رواج داده شد كه اين حرفها براى اين است كه مردم به سوى دين صحيح جذب شوند، آن همان سخن ابوسفيان است كه گفت لَا جَنَّةَ وَ لَا نَار!
اگر اين شبهه را يك استاد دانشگاه در كلاس دانشكده الهيات مطرح كرد كه معلوم نيست هر چه خدا بگويد راست باشد و دليل بر راستگويى خدا نداريم؛ اگر سخنرانِ مورد تأييد مقامات مسئول كشور گفت «قرآن هم نقدپذیر است و تمام آن درست نيست»[4] و همه در برابر اين سخن، سكوت كردند، در اين صورت آیا ما مطمئن هستيم كه جزو هفتاد و دو نفر ياران سيدالشهداعلیهالسلام خواهيم شد؟! به عنوان يك پيام از عاشورا و يك درس از تاريخ، بكوشيم مبانى فكرى و اعتقادى خود را با تشكيل جلسات مذهبى سالم و آموزنده تقويت كنيم و از طرف ديگر بكوشيم ارزشهای انقلاب و اسلام را زنده نگه داريم.
والسلام عليكم ورحمة الله وبركاته
[1]. نهجالبلاغه، خطبه 38.
[2]. نهجالبلاغه، خطبه 87.
[3]. شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 53.
[4]. پيام هاجر، ش 296، تاریخ 03/09/78.