بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلَوةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیِبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحل، شهدای والامقام اسلام و اساتید بزرگواری که میراث گرانقدر فرهنگ اسلامی را برای ما حفظ کردند صلواتى اهدا مىكنيم.
بنده بدون مقدمه، براى اینکه استفاده بیشترى از وقت بشود، به موضوعى که مورد نظرم بود مىپردازم. از اینکه در تشکر از حضور آقایان و تسلیت به مناسبت این ایام و سایر مطالب، رعایت ادب آنگونه که شایسته است ادا نمىشود معذرت مىخواهم.
با توجه به اینکه بزرگترین رسالت ما در تمام تاریخ و بهخصوص در این عصر، این است که با تمام قوا و توانمان معارف اسلامى را هم ازنظر کمیت و هم ازنظر کیفیت در جامعه گسترش دهیم و با هجومهایى که از ناحیه دشمنان اسلام و شیاطین جن و انس متوجه حقایق اسلام میشود مبارزه کنیم، آن نهادى که مستقیماً این مسئولیت را به عهده دارد و آن را پذیرفته، حوزه علمیه است. بزرگترین و مرکزىترین حوزهها، حوزه علمیه قم است و بحمداللّه در شهرستانهاى دیگر هم کموبیش حوزههاى خوبى داریم و عزیزانى مشغول فعالیت هستند که خداوند متعال به برکت محمد و آل محمد بر توفیقات آنها بیفزاید و آنها را در راه انجام این وظیفه خطیر، موفق بدارد. این کارى که به عهده ماست که مجموعاً اسمش را مىشود نوعى آموزشوپرورش و نوعى تعلیم و تربیت گذاشت، هم شامل یک سری عناصر اصلى است و هم دارای مسائل جنبى که ضرورتاً باید در کنار آن عناصر اصلى رعایت شوند.
فرآیند آموزش چند عنصر اصلى دارد: معلم، متعلِّم و علمى که از ناحیه معلم به متعلم القاء مىشود. اینها سه عنصر اصلى هستند که لوازمى و مسائل جنبى هم دارند مانند برنامه، کتاب، فضاى آموزشى، خدمات، مسائل رفاهى، رشتههاى اصلى و تخصصى و جنبى و چیزهایى از این قبیل که در کنار آن باید لحاظ شوند.
در این عصر، یکى از مسائل مهم آموزشوپرورش، اقتصاد آموزشوپرورش است و دیگرى تکنولوژى آموزشى. اینها در آموزش مطرح مىشود و باید یک دستگاه آموزشى پویا و مترقى در هر بخش اهتمام کافى داشته باشد. این مسئله وقتى اهمیت بیشترى پیدا مىکند که تنها آموزش، هدف نباشد بلکه در کنار تعلیم، تربیت نقش اساسى را داشته باشد.
امروزه در همه نظامهاى آموزشى دنیا کمیابیش به مسائل پرورش و تربیت به یک معناى عام توجه مىشود اما تعلیم و آموزش براى ما معناى خاصى دارد و تربیت نیز خصوصیات بیشترى دارد که شاید از یک نظر بشود گفت نسبت به آموزش، جنبه هدف را دارد. آموزش هم براى رشد معنوى است. بههرحال درباره تربیت هم، مربى و متربى و محتواى تربیت و روش تربیت مطرح مىشود که باید درباره هر کدام از اینها سعى کافى مبذول شود.
فرآیند تعلیم و تربیت در گذشته، همچون بسیاری از مسائل اجتماعی، بهصورت ساده و ابتدایی انجام میگرفت. معمولاً در یک آبادی، روستا یا شهر، یک عالمی بنا به شرایط خاصی که میتوان آن را نوعی تصادف و فقدان برنامهریزی قبلی دانست حضور داشت که با انگیزهای خاص به تحصیل پرداخته بود و بهطور اتفاقی در شهری مستقر میشد و بساط تعلیم را برپا میکرد، درسی را آغاز مینمود و گروهی از افراد نیز، باز بهصورت تصادفی و بدون گزینش یا برنامهریزی مشخص، کم یا زیاد در کلاس حاضر میشدند. این فرد، هم معلم بود، هم تعیینکننده برنامه درسی، هم انتخابکننده کتاب و گاه نویسنده آن کتاب نیز خود او بود. خود او کتابی را مینوشت و خود او تدریس میکرد. روش تربیتی را نیز بر اساس سلیقه شخصیاش اعمال مینمود. اگر نیاز به خدمات رفاهی یا حمایت اقتصادی وجود داشت، همین شخص در حد توان خود به طلاب و دانشجویان رسیدگی میکرد.
در مسائل اخلاقی نیز همین استاد بود که به امور اخلاقی شاگردان رسیدگی میکرد. حتی در مسائل زندگی، رفتار خانوادگی، کیفیت برخورد با پدر و مادر، زن و فرزند، همسایه و... همه اینها را در شرایط خاصی، متعلمان از معلمان میآموختند. اگر مشکلی برای آنها پیش میآمد، به استاد مراجعه میکردند و چه بهصورت رسمی و چه غیررسمی، مشکلات را حلوفصل میکردند.
این البته فقط مختص آموزشوپرورش نبود و سایر مسائل اجتماعی نیز به همین سادگی برگزار میشد. فرض کنید مسائل حکومت، قوای سهگانه، تفکیک قوا و اینکه هر کدام دستگاه و نهادی داشته باشد و مدیرکل و ادارات و سایر تشکیلات باشد این حرفها اصلاً مطرح نبود. در هر شهر یک نفر حاکم که حالا یا از طرف سلطان تعیین میشد یا به شکل دیگری، همه کارها را به نحوی بر عهده داشت. هر جا هم که نیاز بود کسی را برای کمک میآورد؛ اما اینکه فلسفهای در کار باشد، تقسیم کاری صورت گرفته باشد، شرح وظایف تعیین شده باشد یا چارت تشکیلاتیای وجود داشته باشد چنین چیزهایی اصلاً مطرح نبود.
نمونهاش در زمان پیامبر اکرم و ائمه اطهارعلیهمالسلام این است که دستگاه حکومت بهصورت بسیار ساده اداره میشد. حاکم یک شهر هم حاکم بود، هم قاضی، هم خزانهدار و هم مسئول جمعآوری زکات و بیتالمال. بسیاری از امور را شخصاً انجام میداد و برخی را با مشورت یا تصویب دیگران؛ اما درمجموع، همین چند نفر شهر را اداره میکردند.
به همین ترتیب، دستگاه آموزشوپرورش نیز از همان تسهیلات و ساختار ساده برخوردار بود؛ اما با گسترش زندگی اجتماعی، پیچیده شدن روابط، افزایش جمعیت و کمبود امکانات متناسب با نیازهای جامعه، بهتدریج زندگی اجتماعی و مدنی شکلهای پیچیدهتری به خود گرفت. هر بخش نیازمند رسیدگی مستقل شد، برای هر بخش مسئول مشخصی تعیین گردید، برنامهای جداگانه تدوین شد و حتی برای هر حوزه، علمی خاص شکل گرفت.
امروزه مجموعهای از علوم تحت عنوان «علوم تربیتی» در دانشگاهها تدریس میشود؛ چندین شاخه علمی که در قالب یک رشته گرد هم آمدهاند. هر شاخه متخصصانی دارد که باید دوره عمومی کارشناسی، سپس دورههای تخصصی کارشناسی ارشد، دکتری و گاه فوق دکتری را طی کنند تا بتوانند در برخی ابعاد تربیتی نظریهپردازی کنند، راهنمایی دهند و امور را سامان ببخشند.
در زمانی که حکومتها دینی بودند یا قدرت دین در جامعه بیشتر بود، تمام این تحولات زیر نظر علما انجام میگرفت. اگر رشتههای علمی مختلفی، حتی طب، نجوم، هیئت و سایر علوم لازم بود، این علما بودند که آنها را سامان میدادند. در میان آنها، حکما، منجمان و اطباء نیز حضور داشتند. در بسیاری از شهرها، امامجمعه درعینحال طبیب نیز بود. این امر ناشی از شرایط ساده زندگی اجتماعی بود که در آن، یک فرد میتوانست مسئولیتهای گوناگون را بر عهده گیرد و امور مختلف را بدون نیاز به گذراندن دورههای تخصصی یا آموزش رسمی انجام دهد.
البته بسیاری از امور بهصورت سلیقهای پیش میرفت و این خود نقاط ضعفی را به همراه داشت ازجمله اینکه با تغییر افراد، سلیقهها نیز تغییر میکرد و دستگاهی تازه شکل میگرفت و اختلافاتی پدید میآمد؛ چراکه این امور فاقد مبنای علمی بودند و صرفاً بر اساس سلیقهها اداره میشدند.
امروزه ما در دورهای زندگی میکنیم که ازدیاد جمعیت، پیچیدگی روابط، درهمتنیدگی ابعاد مختلف زندگی و پیشرفت تمدن، همگی ایجاب میکنند که برای هر یک از ابعاد زندگی، رشتههای علمی اختصاصی وجود داشته باشد. افرادی باید آموزش ببینند، تلاش کنند، تخصص کسب کنند تا بتوانند یکی از این ابعاد را بر عهده گرفته و آن را هدایت کنند.
بااینحال، متأسفانه حوزههای علمیه ما به دلیل رکودی که در دوران منحوس رژیم گذشته دچار آن شد و تا مرز زوال پیش رفت نتوانستند آنگونه که باید، خود را در همه ابعاد با شرایط زمان تطبیق دهند. درنتیجه در بسیاری از زمینهها رشتههای علمی لازم تأسیس نشد و متخصصانی تربیت نشدند تا بتوانند امور روحانیت و تعلیم و تربیت دینی را بهدرستی سامان دهند.
عبور از آن مرحله سنتی که با شرایط ساده اجتماعی تناسب داشت به مرحله پیشرفته، مدرن و حتی فوق مدرن، نیازمند در نظر گرفتن یک دوره انتقال بود. این گذار، گاه موجب اختلافنظرها، تفاوت سلیقهها و احیاناً تنشهایی میشد.
بهطورکلی برای تحول از آن مرحله به این مرحله، سه نظریه وجود دارد. یکی از آنها، نظریه سنتگرای افراطی است. طرفداران این دیدگاه معتقدند همان روشی که از دیگران تلقی کردهاند یا از اساتیدشان دیده یا شنیدهاند، اساتیدی که به این شیوه زندگی میکردند و حوزهها را اینگونه هدایت مینمودند، باید عیناً و موبهمو به نسل جدید منتقل شود و در آینده نیز دقیقاً به همان صورت ادامه یابد.
این گروه، نظام آموزشی اسلامی ایدهآل را چیزی شبیه به حوزه علمیه در زمان شیخ انصاریرضواناللهعلیه میدانند که در رأس آن، شخصیتی بود که هم ازنظر علمی و هم ازنظر تقوا سرآمد اهل زمان بود اما زندگی بسیار سادهای داشت که کموبیش برای ما نقل شده است. حوزهها نیز بهصورت خودجوش و ساده، بدون تشکیلات و تخصصهای سازمانیافته، پیش میرفتند. این افراد بر این باورند که ویژگی دینی بودن و اسلامی بودن در آن است که هیچگونه تحولی در این ساختارها رخ ندهد؛ همان جمله معروف که بارها شنیدهایم و گاه از بزرگان و قدما نقل شده که «نظم حوزهها در بینظمی است.»
یادم میآید اوایل انقلاب، زمانی که امام خمینیرضواناللهعلیه تشریف آورده بودند با چند نفر از دوستان درباره مسائل حوزه خدمت ایشان رسیدیم و مطالبی عرض کردیم. ایشان فرمودند: «آقایان هنوز معتقدند که نظم در بینظمی است؟!» بنده سخنانی را که از برخی بزرگان و مراجع آن زمان شنیده بودم خدمت ایشان عرض کردم و گفتم که این خواسته مراجع بزرگ وقت است که باید نظمی در حوزه پدید آید. عبارتی از مرحوم آیتاللهالعظمی گلپایگانی خدمت امام نقل کردم. ایشان فرموده بودند و خود بنده از ایشان شنیدم که حالا که همه کارها شورایی شده است گروهی باید متکفل انجام امور شوند و شورایی برای نظم حوزه تشکیل گردد؛ درسها مشخص شود، امتحانی در کار باشد و رسیدگی صورت گیرد.
اینها را مرحوم آیتالله گلپایگانی فرمودند و ما خدمت امامرضواناللهعلیه عرض کردیم که نظر برخی از آقایان اینگونه است. نباید تصور شود که همه مراجع یا همه حوزهها چنین دیدگاهی دارند که بینظمی باید همچنان حاکم باشد.
بههرحال، این گرایش، نوعی سنتگرایی افراطی و تقلیدی بیمنطق است. وقتی میپرسیم چرا باید چنین باشد؟! پاسخ میدهند که چون مرحوم آقا چنین فرمودهاند یا فلان مرحوم آقا در فلان مسئله چنین گفته یا چنین کردهاند پس ما نیز باید همانگونه رفتار کنیم. خب آن بزرگوار شخصیت برجستهای بودند؛ اما آیا هر روشی که در زندگی اجتماعی یا مدیریت از یک بزرگی صادر شده، باید بهعنوان یک الگوی ثابت و ابدی پذیرفته شود و همواره به همان صورت ادامه یابد؟!
در نقطه مقابل آن جمود تقلیدیِ نامعقول، نوعی تفریط در ثبات روشها قرار دارد که به نسبیگرایی و تحولگرایی در پایههای روشها، یعنی ارزشها، سرایت میکند. این گروه چون نمیتوانند بپذیرند که همه روشها از صدها سال پیش تاکنون به همان صورت ادامه یابد، نهتنها خواستار تغییر در روشها هستند، بلکه معتقدند اساساً ارزشها نیز باید تغییر پیدا کند. میگویند آن زمان، زمان دیگری بود و اقتضائات خاص خودش را داشت اما امروز شرایط متفاوتی حاکم است. کمکم کار به جایی میرسد که حتی درباره اخلاق و احکام نیز گفته میشود تاریخمصرفشان گذشته و مربوط به دورهای دیگر بودهاند!
این گرایش نیز همچون جمود تقلیدی، نوعی افراط است؛ اما در جهت مقابل. این نیز طرفداری از تحولی بیمنطق است که میگوید همه چیز باید تغییر کند. روشن است که نه آن درست است و نه این. باید راه سومی را جستوجو کرد که هم ثبات ارزشها را تضمین کند و هم تحول در روشها را بپذیرد.
ما مجموعهای از اصول، مبادی و کلیاتی داریم که از دین و عقل سلیم دریافت کردهایم و اینها قابل تحول نیستند. باید این اصول و ارزشهای بنیادین را شناسایی کنیم و برای حفظ آنها فداکاری کنیم و تا پای جان ایستادگی کنیم تا این اصول آسیب نبینند. اسلام یعنی همین اصول. لطمه خوردن این اصول یعنی لطمه زدن به اسلام.
اما نباید آنچنان متحجرانه اندیشید که هیچ چیز قابل تغییر نباشد و همه چیز ثابت بماند. ثبات اصول و ارزشها به این معنا نیست که روشهای اجرا نیز باید ثابت و یکنواخت باقی بمانند. روشها میتوانند بر اساس شرایط زمان و مکان تغییر کنند؛ گاهی کاملتر شوند، گاهی هم ممکن است دچار نقصهایی شوند اما ضرورتهایی وجود دارد که این نقصها را برطرف میسازد.
بین پرانتز عرض میکنم که ما کمتر روشی را میتوانیم در جامعه پیشنهاد کنیم یا مورد توجه قرار دهیم که هیچ عیبی نداشته باشد و هیچ ضرری بر آن مترتب نباشد. غالباً هر روشی که در جامعه اتخاذ شود دارای نقاط قوت و ضعف است. عاقل کسی است که این نقاط ضعف و قوت را با هم بسنجد و مجموعاً بررسی کند که برآیند آنها چیست؟! آیا مجموعاً مصلحت در اِعمال آن روش است یا در ترک آن؟! همه اینها مربوط به روشهاست نه ارزشها.
بنابراین این را بهعنوان اصل موضوع در بحث خود تلقی میکنیم. البته اگر بخواهیم بحث را گسترش دهیم، این موضوع به چند رشته از فلسفه مربوط میشود ازجمله فلسفه تعلیم و تربیت، فلسفه ارزشها و اخلاق و فلسفه روانشناسی؛ تا از برآیند آنها بتوانیم در تصمیمگیریهای خود بهرهبرداری کنیم ولی حالا بهعنوان اصل موضوع میپذیریم که اصول ارزشی، ثابت و لایتغیر هستند و باید به هر قیمتی حفظ شوند. اساساً انقلاب برای صیانت از همین اصول اسلامی شکل گرفته است؛ اما در مقابل، روشها و کیفیتهای رفتار عملی و اجرایی، میتوانند و باید متناسب با شرایط زمان و مکان تغییر کنند. شناخت مرز میان این دو یعنی تشخیص اینکه چه چیزهایی باید ثابت بمانند و چه چیزهایی قابلیت تغییر دارند و جداکردن آنها از یکدیگر از جمله مسائلی است که نیازمند تخصصهای لازم است؛ هم در حوزه علوم و معارف اسلامی و هم در رشتههایی که به روشهای اجرایی مربوط هستند.
بهطورکلی ما طرفدار ثبات در ارزشها و تحول در روشها هستیم. اگر این اصل را نپذیریم، یا باید جمود و تحجر را بپذیریم و همواره عقب بمانیم، یا رسالت خود را در این عصر، متناسب با اقتضائات زمان، ناتمام و ناقص اجرا کنیم و اگر خداینکرده در این مسیر قصوری صورت گیرد، بیتردید مورد مؤاخذه قرار خواهیم گرفت. از سوی دیگر نباید اجازه دهیم که تحول و نسبیتگرایی به اصول و ارزشها سرایت کند و چنین تصور شود که چون همه چیز نمیتواند ثابت بماند پس همه چیز باید تغییر کند. این نکته را بهعنوان مقدمهای برای ورود به بحث اصلی این گردهمایی یعنی بررسی روشهای جذب و حفظ استعدادها و موضوعات و شیوههای تربیتی که درعینحال ضروری هستند عرض کردم.
بر اساس این مقدمه، باید بپذیریم که روشهای اجرایی ما قابل تغییر هستند و نباید آنها را دگم و ثابت تلقی کرد که در همه زمانها و مکانها باید بهصورت یکنواخت و در چارچوبی محدود اعمال شوند؛ چنین نیست؛ اما اینکه این تحول تا چه اندازه باید باشد و چگونه باید صورت گیرد، نیازمند تخصصهای خاصی است که پیشتر اشاره شد. به این سادگی و با چند جمله نمیتوان مرز میان ارزشها و روشها را تعیین کرد و مشخص ساخت که روشهای قابل تقیید در زمان ما تا چه حد باید دچار تغییر شوند.
قاعده کلی آن است که از یکسو وظایف کلیای که اسلام بر عهده ما نهاده را در نظر بگیریم و از سوی دیگر نیازهای جامعه را بسنجیم؛ ببینیم جامعه امروز به کدام بخش از معارف اسلامی نیاز بیشتری دارد. توجه به نیازهای جامعه و فوریتهایی که پدید میآید، هم در تعیین مواد درسی و برنامهریزی آموزشی مؤثر است و هم در محتوای تربیت و روشهای تربیتی نقش دارد؛ اینکه مربی باید به کدام عناصر از مسائل تربیتی توجه کند، آنها را مورد تأکید قرار دهد و بر آنها تمرکز نماید.
پس از برنامهریزی باید بررسی کرد که چه استادانی میتوانند این برنامه را بهدرستی اجرا کنند؛ یعنی وقتی اصل تحول را پذیرفتیم باید بپذیریم که استادان نیز باید متحول شوند. استادانی که با همان روشها و گرایشهای پیشین رشد کردهاند، تربیت شدهاند و روشها را از اساتید و پیشینیان خود تلقی کردهاند، نمیتوانند بهتنهایی تحول کامل ایجاد کنند. پس چه باید کرد؟!
باید ابتدا تحولی در خود استادان و در بینش آنها به وجود آید. نخست باید اصل تحول را بپذیرند و سپس بپذیرند که این تحول چگونه باید صورت گیرد تا کمترین آسیب و بیشترین فایده را داشته باشد. اینها نیازمند محاسبه و تدبیر است. اینکه صرفاً بگوییم «ما طرفدار تحول هستیم» و بلافاصله شروع به ویران کردن بنیادها بکنیم بدون آنکه جایگزین بهتری برای آنها داشته باشیم این اصلاً درست نیست. این همان چیزی است که امروز کموبیش در ذهن بسیاری از طلاب جوان دیده میشود. بهعنوانمثال شاید درصد کمی از طلاب معتقد باشند که کتابهای درسی حوزه، همان کتابهای صد سال پیش، هنوز هم کافی هستند. بعید میدانم بتوانیم تعداد قابل توجهی از طلاب را پیدا کنیم که چنین اعتقادی داشته باشند؛ یعنی اکثریت قریب به اتفاق، درک کردهاند که در این زمان باید تحولی در کتابهای درسی صورت بگیرد. همین فکر باعث شده ایمانشان به کتابهای درسی سابق سست شود و دیگر باور نداشته باشند که مکاسب شیخ را باید با چند حاشیه مطالعه و مباحثه کرد.
بنده یادم هست سال اولی که به قم آمدیم، مکاسب و کفایه میخواندیم. یکی از عزیزانی که هممباحثه بودیم، اکنون اینجا حضور دارند و شاهد صدق گفتههای بنده هستند. مکاسب چاپ زینالعابدین را با سه چهار حاشیه، ازجمله حاشیه مرحوم سید از حفظ میگفتیم. در مباحثه حتی کتاب را باز نمیکردیم که ببینیم مطلبی جا نیفتاده باشد. همین روش را در کفایه هم داشتیم. کفایه مرحوم شیخ عبدالجواد را میخواندیم. قبل از رفتن به درس، آن را با هم مطالعه و مباحثه میکردیم و سپس نزد استاد میرفتیم تا درس را تکمیل کنیم. این روش را داشتیم چون ایمان داشتیم که این کتابها میتوانند علومی را به ما بیاموزند و ما به محتوای این درسها نیاز داریم.
اما وقتی این اعتقاد از بین برود و گفته شود که کتابهای درسی باید عوض شوند، دیگر نه درس استاد درست گوش داده میشود، نه مطالعه قبل و بعد از درس جدی گرفته میشود و نه آن حفظ و تعمق سابق باقی میماند. خب، جایگزین اینها چیست؟! اگر اینها نباشند چه چیزی جای آنها را بگیرد؟! کتابی که جای مکاسب شیخ را بگیرد، هنوز پیدا نشده است. شاید بتوان کتابی نو نوشت که متناسب با شرایط امروز باشد اما چنین چیزی فعلاً در دست نیست. در کتابهای ادبیات شاید راحتتر بتوان جایگزین تهیه کرد اما تهیه جایگزین برای مکاسب شیخ، کار آسانی نیست. باید کتابی فراهم شود که طلبه بتواند از آن همانقدر بهره ببرد، بلکه بیشتر و با روشی آسانتر. زمانی میتوان فکر تحول و تغییر در مواد درسی یا کتاب درسی را ترویج کرد که جایگزین مناسب فراهم شده باشد و بتوانیم بگوییم این کتاب دیگر پاسخگو نیست، پس این را بخوان. البته همین هم بهراحتی پذیرفته نمیشود و مخالفتهایی خواهد داشت اما دستکم باید اطمینان داشته باشیم که جایگزین بهتری داریم؛ یعنی کتابی متناسبتر با شرایط زمان و نیازهای جامعه.
این مطلب درباره محتوای درسی هم صدق میکند. زمانی که ما طلبه شدیم، تلقیمان از دروس دینی این بود که طلبه باید مقداری ادبیات عرب بخواند و سپس فقه و اصول. تلقیمان این بود که دروس دینی یعنی همین. اگر مسائل اعتقادی یا شبهاتی درباره دین مطرح میشد پاسخگویی به آنها را جزو رسالت حوزه نمیدانستیم. اگر کسی علاقهمند بود، در زمینه کلام یا فلسفه کار میکرد اما اینها مسائل جنبی بودند، نه متن حوزه؛ تلقیای که از حوزه بود این بود که حوزه یعنی فقه و اصول.
شاید در آن زمان، پرداختن به مسائل دیگر چندان ضرورتی نداشت؛ چون در آن زمان جامعه بسته بود، مردم با علما سروکار داشتند و نیازهایشان برآورده میشد. اگر شبههای به ذهنشان میرسید، جایی مطرح میکردند و عالمی پاسخ میداد؛ اما امروز فضا قابل کنترل نیست. علاوه بر امواج رادیویی و تلویزیونی، ماهوارهها و شبکههای جهانی نیز دائماً افکار و اندیشههای الحادی را بمباران میکنند. افرادی نیز مأمور میشوند، بودجههای کلان دریافت میکنند، به صورت رسمی و غیررسمی حمایت میشوند تا عقاید مردم را تخریب کنند و ایمان جوانان ما را بدزدند.
در این شرایط آیا درست است که بگوییم وظیفه ما فقط حل شبهه ابائیه در فقه، بحث استصحاب قهقرا و امثال آن است؟! آیا ما کاری نداریم که مردم به خدا اعتقاد دارند یا ندارند؟! این زمان، بیتفاوتی نسبت به مسائل اعتقادی را اقتضا نمیکند. همان خدایی که به ما دستور داده فقه و اصول بخوانیم، احکام شرع را یاد بگیریم و بحث کنیم، همان خدا فرموده که اعتقادات مردم را حفظ کنیم؛ و این در درجه اول اهمیت قرار دارد. این همان تفکیک اصول و فروع است. اگر اعتقاد به مبانی دین در جامعه سست شود چه جایگاهی برای بحثهای فقهی و اصولی باقی میماند؟!
این نیازی است که هم جامعه احساس میکند، هم جوانان و هم طلاب مبتدی که وارد حوزههای علمیه میشوند. آنها از ما انتظار دارند اما ما متأسفانه آمادگی کافی برای پاسخگویی به اینها را نداریم. نتیجهاش این است که جوانها نسبت به حوزههای علمیه، برنامهها و تفکر روحانیت بیعلاقه میشوند و اعتمادشان به روحانیت و روحانیون که حاملان این فکر و اعتقاد هستند از بین میرود.
وقتی بدنه حوزه، همین جوانهایی باشند که دائماً دارند سر کار میآیند اما نسبت به اساس روحانیت اعتقاد عمیقی نداشته باشند، چگونه میتوان انتظار داشت که جامعه را به سوی دین سوق دهند؟! هر کاری که بخواهیم انجام دهیم، باید بهوسیله همین طلاب و جوانها باشد. ابتدا باید عقاید خودشان تقویت شود، اخلاقشان تهذیب گردد، غنای علمی پیدا کنند و روشهای انتقال مطالب و تربیت را بیاموزند. سپس میتوان انتظار داشت که در جامعه اثرگذار باشند. بعد گله میکنیم که چرا دین مردم ضعیف شده؟! چرا ارزشها در جامعه کمرنگ شدهاند؟! چرا مسائل اعتقادی سست شدهاند؟! خب، چه کسی باید اینها را تقویت کند؟! آیا فرشتگان باید بیایند و عقاید مردم را تقویت کنند؟! آیا فرشتگان باید تهذیب اخلاق کنند؟! این وظیفه ماست. هر نقصی که هست، نتیجه کوتاهی ماست؛ و ایکاش فقط قصور بود! باید از روزی نگران باشیم که بگویند وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ؛[1] فَلَنَسْأَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَلَنَسْأَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ؛[2] روزی باید پاسخ بدهیم که چرا چنین رفتار کردید؟! به چه دلیل این همه جمود به خرج دادید؟! چرا معارف را درست نیاموختید؟! چرا یاد نگرفتید چگونه به دیگران بیاموزید؟! شما که نماد روحانیت و اسلام بودید، چرا رفتارتان موجب تقویت علاقه مردم به دین نشد؟! حالا العیاذبالله نمیگویم موجب تضعیف علاقه مردم به دین شد؛ اما باید پاسخگو باشیم و یکی از ابعاد مسائل هم همین است.
اکنون کسانی به هر دلیلی وارد حوزه شدهاند یا داوطلب ورود در حوزه هستند. آیا ما برنامهریزی کردهایم یا نه؟! چگونه گزینش میکنیم؟! چه راهی برای هدایت آنها داریم؟! چگونه دیگران را تشویق میکنیم که طلبه شوند؟! فرض کنیم این مراحل را گذراندهایم. حالا باید چه کنیم تا افراد شایسته جذب شوند که بتوانند در آینده برای اسلام خدمت کنند و آنهایی که جذب شدهاند، بمانند و عنصر مفیدی بشوند؛ نه اینکه با ماندنشان در حوزه، روزبهروز ایمانشان به روحانیت کم شود و بلکه ایمانشان نسبت به باورها و ارزشهای ثابت دین آسیب ببیند! اگر اینها نمک فاسد شوند، چگونه میتوان انتظار داشت که جامعه را اصلاح کنند؟!
یکی از نکاتی که باید به آن توجه کنیم تفاوت شرایط امروز با گذشته است. در گذشته، تربیت مفهومی خاص داشت. وقتی میگفتند کسی بیتربیت است، معنای مشخصی داشت. پدری که بیشتر سختگیری میکرد، میگفتند فرزندش را بهتر تربیت کرده است. بچهای که خجالتیتر بود و در برابر بزرگترها اظهار وجود نمیکرد، میگفتند باتربیت است؛ اما حقیقت این است که ما آن روز هم اشتباه میکردیم. این تلقی عرفی شده بود. اگر اجازه بدهید و خیلی مذمت نکنید ریشهاش هم این بود که آن زمان هم تنبلی کردیم و نرفتیم حقیقت تربیت و روشهای صحیح آن را یاد بگیریم. بنده خودم را عرض میکنم؛ اما امروز این مسئله بهعنوان یک ضرورت مطرح است. جوانهای امروز با امر و نهیهای مکرر، رام و تسلیم نمیشوند. همه شما بچه دارید یا همسایهها و آشنایانتان بچه دارند و حتماً مشاهده فرمودهاید که روحیه جوان امروز در اختیار ما نیست. تغییراتی به وجود آمده که اجتنابناپذیر است. صحیح بودن یا ناصحیح بودن این تغییرات، موضوع بحث ما نیست؛ ما در مقام ارزشیابی نیستیم اما واقعیتهایی هستند که در جامعه وجود دارند. امروز وقتی به بچهها میگوییم کاری را انجام بده، میگوید دوست ندارم. وقتی میگوییم کاری بد است، میگوید دوست دارم. معیار خوب و بد، علاقه شخصی است. اینکه چه کسی چه گفته و چه میپسندد اهمیتی ندارد. اگر پسند هم مطرح شود، پسند جامعه مطرح است، نه پسند من و شما یا معیارهای رایج در میان دینداران. اینها دیگر ملاک نیستند.
و بالاخره همین جوانها هستند که وارد حوزهها میشوند. ما که نمیتوانیم از عرش، فلسفهای خلق کنیم و به زمین بیاوریم بلکه باید مسئولیت خود را در برابر روحیات این نسل بهتر درک کنیم. مدیران مدارس باید توجه داشته باشند که طلاب امروز، طلبههای پنجاه یا صد سال پیش نیستند. در آنها روحیهای از عصیانگری، پرخاشگری و زیر بار نرفتن وجود دارد. امر و نهیهای شما را بهراحتی نمیپذیرند. اگر هم در ظاهر مجبور باشند که برای حفظ موقعیت یا جلوگیری از اخراج شدن از مدرسه اطاعت کنند، روحیهای از نفاق و دورویی در آنها رشد میکند. مطمئن باشید که در ظاهر پیش شما اظهار زهد و تقوا و خواندن نماز شب میکنند اما در باطن جور دیگری هستند.
بنابراین روشهای تربیتی باید متناسب با روحیات جوانها انتخاب شود و این نه به این معناست که ما هم مثل آنها شویم و همه چیز را فراموش کنیم؛ بلکه باید یاد بگیریم چگونه آنها را از این مرحله به مرحله مطلوب منتقل کنیم و چگونه در آنها تحول ایجاد کنیم. این کار علم میخواهد، زحمت میخواهد، بحث و تجربه میخواهد. برخورد دیمی و سلیقهای چه با تسلیم، چه با مخالفت، چه با سختگیری و چه با سهلگیری هر دو غلط است. باید نشست، اندیشید و روشهایی را انتخاب کرد که با واقعیتهای روحی و اجتماعی این جوانها سازگار باشد و بتواند در آنها تحولی ایجاد کند و آنها را به سمت مطلوب سوق دهد.
رمز کلی تأثیرگذاری در هر کسی، بهویژه بر جوانهای امروز، این است که برای آنها ثابت شود و واقعاً درک کنند آن هم نهفقط با لفظ، بلکه با رفتار که شما خیرخواه آنها هستید. رفتار ما باید آنقدر منطقی باشد که نتوانند به استدلال ما خدشهای وارد کنند. برای هر حرفی که میزنیم باید دلیل محکم داشته باشیم. رفتار ما باید تأییدکننده گفتار ما باشد. نگوییم زهد اما خودمان جور دیگری رفتار کنیم. او هم بشر است و هوشش از زمانی که ما در آن سن بودیم، بیشتر است. او بهتر میفهمد که آیا ما به آنچه میگوییم عمل میکنیم یا نه و اگر عمل نکنیم در او هم اثر نمیگذارد.
اگر واقعاً میخواهیم در او تحول ایجاد کنیم و تعلقات دنیایی او کم شود باید تعلقات خودمان کم باشد، نه اینکه فقط تظاهر به زهد کنیم؛ چون او میفهمد که دروغ میگوییم. ما باید واقعاً بیتعلق باشیم. تا میتوانیم در گفتار، مستدل و منطقی سخن بگوییم؛ حرفهایی بزنیم که شعارگونه نباشد؛ نگوییم «مرحوم آقا چنین فرمودند»؛ اینها برای جوان کنجکاو امروز کافی نیست. تازه وقتی میخواهیم استدلال کنیم آن استدلالها باید با واژهها و مفاهیمی باشد که او بفهمد، نه اینکه چیزی بگوییم که او سر درنیاورد. اگر حرف میزنیم باید منطقی و مستدل باشد، آنهم استدلال قابلفهم. رفتار ما باید نشان دهد که ما واقعاً خیر او را میخواهیم. شاهد آن هم این است که اگر نیازی دارد و ما میتوانیم آن را برطرف کنیم نیاز او را برطرف کنیم. اگر نیاز مادی داشته باشد، استاد هم بههرحال از راههایی میتواند آن را تأمین کند؛ اما اگر بیاعتنایی کنیم، او هیچگاه مطیع ما نخواهد شد، به ما اعتماد نخواهد کرد و ما را الگوی خود نخواهد دانست.
اینکه بگوییم پیامبر فرمود: هر کسی که حاجت مؤمنی را برآورد، چنین و چنان میشود؛ اگر خادمی دارید و رفیقتان ندارد، باید خادمتان را بفرستید رختخواب او را پهن کند؛ اگر این کار را نکنید حق واجب رفیقتان را ادا نکردهاید و این از حقوق واجب مسلمان بر مسلمان است؛ آن وقت اگر بدانم رفیقم گرسنه است، بیمار است، مشکلی دارد، نیاز به ازدواج دارد و من میتوانم به او کمک کنم و راهی جلوی او بگذارم اما بیاعتنایی کنم آیا او به من اعتماد خواهد کرد؟! آیا من را دیندار خواهد دانست؟!
سید بحرالعلوم به صاحب مفتاحالکلام فرمودند: این سینی غذا را به منزل فلان طلبه ببر! چرا تا حالا رسیدگی نکردی؟! گفت: آقا! به جدتان قسم که من خبر نداشتم! فرمودند: اگر خبر داشتی و کاری نکردی که کافر بودی! من میگویم چرا خبر نداری؟!
من اگر بدانم رفیقم گرفتار است و فقط به فکر درآمد و اندوخته خودم باشم، آیا او به من اعتماد خواهد کرد؟! آن وقت او چه میخواهد به مردم بگوید؟! اگر ما میخواهیم تربیت کنیم، باید در گفتار محکم سخن بگوییم؛ قُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا؛[3] و در رفتار بهگونهای عمل کنیم که رفتارمان گفتارمان را تأیید کند.
وَصَلَّى اللهُ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ