بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَصَلَّى اللَّهُ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّه بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَه وَفِی کُلِّ سَاعَه وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
یک حدیث معروفی هست که آقایان بهتر از بنده میدانند و شاید درباره سند و دلالتش تحقیق کرده باشند. من از بعضی منبریها شنیدهام و مطمئن هستم که معتبر است. همان حدیثی که میفرماید: أَنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا.[1]
همه ما، هر کسی بهنوعی و تا حدی، کموبیش تجربه کردهایم که در شرایط عادی، زندگی روالی یکنواخت دارد. معمولاً کاری را انتخاب کردهایم یا مسئولیتی را پذیرفتهایم؛ چه در خانواده نسبت به همسر و فرزندان و چه در بیرون و در محل کار. مثلاً اگر کلاس داریم، شاگردانمان هستند. یک روال عادی است، برنامهریزی میکنیم و امور کموبیش به صورت یکنواخت انجام میگیرد؛ اما گاهی شرایطی خاص پیش میآید که در مدت کوتاهی، برکاتی به همراه دارد که ارزش آن از سالهای طولانی بیشتر است.
همه ما در مقیاسها و موقعیتهای مختلف، چنین تجربههایی داشتهایم. گاهی توفیقی نصیب انسان میشود که در همان موقعیت، کاری بسیار ارزشمند انجام میگیرد؛ کاری که در زمانهای دیگر امکان انجام آن نیست و مجموعهای از شرایط باید دست به دست هم بدهند تا این موقعیت پیش بیاید.
حالا اگر از زمان پیروزی انقلاب حساب کنیم، در محدوده فکر ما و کارهایی که عقل ما به آن میرسد یا خودمان در آن مشارکت داشتهایم یا از دیگران دیدهایم، کارهای بسیاری انجام شده که نشانه توفیقاتی بوده که خداوند نصیب برخی افراد کرده است؛ کسانی که قدر این موقعیتها را دانستند و از آنها بهره بردند.
یکی از برجستهترین این موقعیتها دوران دفاع مقدس بود. ظاهراً کسی پیشبینی نمیکرد که جنگی هشتساله با آن وسعت و شرایط سخت بر ما تحمیل شود. نمیدانم آقایان و خانمها از اوایل جنگ چه خاطرهای دارند ولی ما با اینکه آن زمان سنی از ما گذشته بود تا آن زمان اصلاً صدای تیر نشنیده بودیم. به نظرم اولین صدای تیرهای متعدد را در جریان شهادت مرحوم آقا مصطفی شنیدیم. طلبهها هم به اشتباه به طرف منزل آقای نوری رفتند. نمیدانم کسی یادش هست یا نه؟! آنوقتها پلیس در چهارراه شهدا به آنها حمله کرد و عده زیادی زخمی شدند. به نظرم شهید هم داشتیم.
ما اصلاً صدای چند تیر را اولین بار همان موقع شنیدیم. گوشمان با این صدا آشنا نبود. این مربوط به دوران پیش از انقلاب بود. باور نمیکردیم که روزی جنگی هشت سال بر ما تحمیل شود، آنهم بهگونهای که در خانهمان موشک بخورد! در همان کوچهای که ما بودیم، کنار مسجد آبشار، موشک خورد. خیلی جاهای دیگر هم همینطور بود؛ در قم، در تهران؛ در مناطق جنگی که الیماشاءالله.
اوایل که جنگ شروع شد فکر میکردیم ده روز، بیست روز، یک ماه، دو ماه بیشتر طول نکشد؛ اما کمکم طول کشید؛ یک سال، دو سال، سه سال...؛ تا رسید به هشت سال. کسانی در دفاع مقدس شرکت کردند که به حسب قضاوت ظاهری و عامیانه ما آنچنان افراد خوشنام، باتقوا و متدینی نبودند؛ خیلی از همین بچههایی بودند که سر کوچه میایستادند و متلک میگفتند؛ نه آشنایی زیادی با معارف دینی داشتند و نه تربیت دینی خاصی دیده بودند؛ اما خدا توفیقی نصیب همینها کرد که امامرضواناللهعلیه درباره یکی از آنها که یک نوجوان سیزدهساله بود فرمودند: «این بچه سیزدهساله، رهبر ماست!» آنچنان پاک شدند که چیزهایی از آنها ظهور کرد که در عقل ما نمیگنجید.
من یادم هست که در مؤسسه خودمان، یعنی مؤسسه «در راه حق»، یکی از همکاران ما پسری چهارده، پانزده ساله داشت که از طلبههای تهرانی بود و آنوقتها دبیرستان میرفت. این پسر به جبهه رفت و به دوستانش گفته بود: «آرزو دارم بدنم پودر شود و اثری از آن نماند.» و اتفاقاً همینطور هم شد؛ اصلاً از جنازهاش چیزی باقی نماند! اینکه یک بچه چهارده، پانزده ساله، در محیط قم، آن هم در شرایط آن زمان، چنین فکری در ذهنش بیاید که «من آنچنان فدای دین شوم که استخوانم هم نماند!» اینجور گلهایی در همین مدت کوتاه تربیت شدند؛ هنیئاً لهم!
این یک نمونه برجسته است که در طول تاریخ، کمتر اتفاق میافتد. تاریخ تشیع را ورق بزنید؛ در صد سال، چند بار چنین چیزی رخ داده است؟! این توفیقی است که اگر جریان جنگ و دفاع مقدس پیش نیامده بود، شاید همین بچهها جزو بچههای ولگردی میشدند که دست به کارهای نادرست میزدند؛ اما به برکت آن حرکت خالص امامرضواناللهعلیه، یک توفیق الهی نصیب جامعه ما شد که چنین گلهایی پرورش پیدا کردند. أَنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا؛ این توفیقها همیشه پیدا نمیشود. در عرصههای اقتصادی و سیاسی هم نمونههای زیادی دارد که وقت شما را نمیگیرم. در عرصه فرهنگی هم چنین واقعیتهایی وجود دارد.
من یادم هست که در زمان رژیم گذشته که یک طلبه جوان بودم یکی از منبریهای درجه اول کشور به یکی از استانهای شمالی رفته بود و ماه رمضان در آنجا تبلیغ کرده بود. وقتی برگشته بود افتخار میکرد که در طول دوران تبلیغش، این سفر، بسیار موفق بوده است. پرسیدیم: «چه موفقیت ممتازی داشتهاید؟!» گفت: «در آن شهری که منبر رفتم، یک نفر تارکالصلاة آمد توبه کرد و نمازخوان شد. این در طول تبلیغم سابقه نداشت.» منبری درجه اول کشور، بزرگترین موفقیتش این بود که یک نفر نمازخوان شده است!
در بسیاری از جاها وقتی مبلغین میرفتند، اهل محل جلوی ماشینشان را میگرفتند و آنها را راه نمیدادند. یک داستان عینی از یکی از مراجع بزرگی که الآن از مراجع معروف قم هستند نقل میکنم؛ شاید هم شنیده باشید. ایشان نقل میکردند که ما بنا گذاشتیم سفری تبلیغی به جاهایی که مبلغین کمتر میروند برویم. تحقیق کردیم و در یکی از استانها، روستایی را شناسایی کردیم که آنجا روحانی نداشت و کسی هم برای تبلیغ به آنجا نمیرفت. تصمیم گرفتیم دهه محرم به آنجا برویم.
ایشان که الآن از مراجع بزرگ قم هستند میگفتند: ما به آنجا رفتیم، شب اول محرم بود و هنوز محرم شروع نشده بود. وارد روستا شدیم، دیدیم روستا خاموش و بیسروصداست و هیچ خبری نیست. رفتیم میدان روستا، جایی که معمولاً چند نفر مینشینند و گفتوگو میکنند. دیدیم چند نفر نشستهاند. گفتیم: «ما آمدیم اینجا که دهه محرم منبر برویم. آیا مجلس عزاداریای هست که برویم شرکت کنیم؟!» آنها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «چی میگوید؟!» اصلاً خبری از عزاداری نبود.
پرسیدیم: «اینجا مسجد یا حسینیهای هست که بتوانیم به آنجا برویم؟!» یک پیرمرد گفت: «یک جایی هست.» و آن را نشان داد. ما به آنجا رفتیم و دیدیم جای کوچکی است که درِ آن بسته بود. در را باز کردند، دیدیم مسجدی است که به تعبیر بنده، یک سانتیمتر خاک روی آن نشسته بود، انگار کسی سالها به آن مسجد نرفته بود. کنارش هم یک زیلو لوله شده بود.
بالاخره گفتیم که ده روز میخواهیم اینجا بمانیم. پرسیدیم: «آیا جایی هست که بخوابیم؟!» هیچکس حاضر نشد از ما پذیرایی کند یا ما را به خانهاش ببرد. برف هم آمده بود و هوا هم سرد بود. همان جا در مسجد، زیلو را باز کردیم و رفتیم لای زیلو خوابیدیم. لبههای آن را هم برگرداندیم تا کمی گرم شویم. بهاینترتیب روی خاکها و زیر زیلوی پر از خاک تا صبح لرزیدیم. صبح که شد بلند شدیم، نماز خواندیم و در روستا، خانه به خانه راه افتادیم.
روز اول محرم بود. گفتیم: «عزاداری یا روضهای هست؟!» اصلاً روضه و عزاداری برای آنها معنا نداشت! گفتم: «شما یک مجلسی بگیرید، یک سماور چای درست کنید، من پول قند و چای را میدهم.» بالاخره یک نفر بهزور حاضر شد سماوری روشن کند و ما پول قند و چای را دادیم تا به دوستان و همسایگانش بگوید بیایند آنجا بنشینند.
خلاصه اینکه ما این دهه محرم، خودمان را بهزور بر این روستاییها تحمیل کردیم. از جیب خودمان هم پول قند و چای روضه را دادیم. نشستیم برای آنها چند کلمهای گفتیم تا از امام حسینعلیهالسلام و عاشورا چیزی یاد بگیرند. در همین بین، در همین دهه عاشورا، یک نفر از دنیا رفت. پیش ما آمدند و گفتند: «این فرد از دنیا رفته؛ چه کنیم؟! نمازی؟! چیزی؟!» ما هم به آنجا رفتیم و برای غسل و کفنودفن ایستادیم و نمازش را هم خواندیم.
اتفاقاً یکی، دو روز بعد در روستای مجاور همین روستا، یک نفر از دنیا رفت. آنها هم شنیده بودند که یک روحانی اینجا هست که بلد است میت را دفن کند و نمازش را بخواند. این بود که آمدند و گفتند: «آقا! شما که بلد هستید، بیایید مرده ما را هم دفن کنید!» ما هم به آنجا رفتیم و نمازش را خواندیم و مراسم دفن را انجام دادیم. آنجا هم یک مقدار پول به عنوان هدیه بابت شرکت در مراسمشان به ما دادند.
در این سفر، عایدی ما از ده روز منبر رفتن، همان پول نماز میتی بود که آنجا خواندیم! در این مدت، نه کسی از ما پذیرایی کرد و نه کسی حاضر شد ما را یک شب به منزلش دعوت کند. بالاخره محرم و عاشورا تمام شد و برگشتیم.
کسی که آن وقت این خاطره را تعریف میکرد از اساتید معروف سطح و استاد معروف قوانین بود و حالا از مراجع بزرگ است. وضع تبلیغ دین در بسیاری از شهرها و استانهای ما اینگونه بود. در شهرها جلوی ماشین میآمدند و میگفتند: «احتیاج نداریم! پیاده نشوید!» در روستاها هم همینطور بود؛ اصلاً عزاداری و این حرفها سرشان نمیشد.
البته همهجا اینگونه نبود ولی خیلی جاها همینگونه بود. اسم سیدالشهداصلواتاللهعليه همهجا بود، مردمی بودند که نماز سرشان نمیشد اما فقط روز عاشورا را میشناختند و سینهزنی برای سیدالشهدا را بلد بودند. اکثراً اینگونه بودند، البته موارد دیگری هم بود. منظورم این است که وضع تبلیغ در زمان پهلوی برای مردم اینگونه بود که منبری به آنجا میرفت، باید از جیب خودش پول قند و چای را میداد تا مردم جمع شوند، یکی، دو مسئله به آنها یاد بدهد یا دو کلمه روضه بخواند، شاید گریه کنند!
این وضع را با وضع امروز مقایسه کنید که اساتید دانشگاه و دانشجویان دانشگاهها میآیند و التماس میکنند که آقا! شما ده، پانزده روز، کمتر یا بیشتر بیایید به ما درس بدهید!
در بعضی استانها، دانشجویان با هزینه شخصی خودشان اردویی تشکیل دادند، از جیب خودشان خرج کردند، فقط برای اینکه دروس «طرح ولایت» را بگذارنند و کسانی برای آنها تدریس کنند. بعضی از دوستان خودمان به رامهرمز رفته بودند و دیشب بنا بود برگردند. آنها هم با هزینه شخصی رفتند. در خیلی جاها اساتید دانشگاه – البته نه همه، اما هستند- واقعاً التماس میکنند که بیایید معارف اسلامی را به ما یاد بدهید، جلسه بگذارید، ما شرکت کنیم و استفاده کنیم.
این دو وضع را با هم مقایسه کنید: استاد حوزه بهزحمت بلند شود، برود از جیب خودش پول قند و چای را بدهد و کسی قبول نکند؛ تا اینجا که استادهای دانشگاه بیایند و التماس کنند که شما بیایید به ما درس بدهید! و میدانید که استادهای دانشگاه طبعاً برای خودشان پرستیژی قائل هستند که در مقابل یک طلبه، به این زودیها خضوع نمیکنند.
خدا چه آبرویی به روحانیت داده که امروز جامعه ما این لیاقت را پیدا کرده و این توفیق را یافته که از معارف اهلبیتعلیهمالسلام بهرهمند شود. برای ما چه توفیق بزرگی است که این فرصت را غنیمت بشماریم. معلوم نیست که این فرصت تا چه زمانی ادامه پیدا کند؛ دنیا پستیوبلندیهای زیادی دیده و برخی شواهد نیز برای آینده، چندان امیدوارکننده نیست؛ اما اراده خداوند بالاتر از همه چیز است؛ انشاءالله مشکلی پیش نمیآید و این شرایط روزبهروز بهتر میشود؛ ولی بههرحال، معلوم نیست.
الآن که این فرصت برای ما هست، باید قدر آن را بدانیم. ما امروز برای کسانی در عالیترین سطح علمی کشور کلاسهایی برگزار میکنیم. شما خودتان بهتر میدانید، شاید برخی آقایان هم در این کلاسها شرکت داشتهاند. استادان دانشگاه علوم پزشکی در همین مشهد کلاس تشکیل دادند و برخی از دوستان ما رفتند و برای آنها تدریس کردند. استادان دانشگاه با احترام و تشکر استقبال کردند. این همان است که فرمودند: أَنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ؛ یعنی فرصتهایی بسیار مغتنم.
پس قدر این نعمت را بدانیم. شکر این نعمت آن است که تلاش کنیم آنچه از دستمان برمیآید بر غنای محتوا بیفزاییم. سعی کنیم درسی که امسال میدهیم، سال آینده در همان سطح نماند؛ بلکه غنیتر، عمیقتر و با بیان بهتر و کیفیت بالاتر ارائه شود. اگر مطلبی مورد نیاز است، در طول سال روی آن کار کنیم تا پختهتر، آمادهتر و قابلقبولتر شود و با قلمی بهتر و بیانی رساتر بیان کنیم. این از نظر محتوا.
اما از نظر رفتار، شکر این نعمت آن است که تواضع داشته باشیم. درست است که آنها احساس نیاز میکنند، ادب میورزند و دست به سوی ما دراز میکنند اما در روایات تأکید شده که علامت مؤمن آن است که باید در برابر شاگردش تواضع کند.[2]
در اصول کافی، بابی هست با حدیث معروفی از حضرت عیسیعلی نبینا و آله و علیهالسلام. حضرت روزی به حواریون که شاگردان ایشان بودند- ده، دوازده نفر بودند که شغلشان لباسشویی بود؛ یعنی گازَر بودند، لباسها را میگرفتند، میشستند و مزد میگرفتند ـ فرمودند: «من حاجتی به شما دارم، خواهش میکنم برآوردهاش کنید!» گفتند: «این چه فرمایشی است؟! هر امری بفرمایید، اطاعت میکنیم.» حضرت آب آوردند و فرمودند: «پاهایتان را دراز کنید تا من بشویم!» آنها هرچه امتناع کردند، حضرت فرمودند: «شما قول دادید حاجت من را عملی کنید!»
شاید آن زمان پا شستن مفهوم خاصی داشته است؛ آنوقتها با پاهای برهنه راه میرفتند و وقتی وارد مجلسی میشدند پاها آلوده بود و بوی عرق داشت. حضرت عیسی هم دائماً در حال گردش بودند چون بنیاسرائیل ایشان را آنقدر تحویل نمیگرفتند که معبد یا مدرسهای در اختیار ایشان بگذارند. این بود که ایشان دائماً از شهری به شهری و از روستایی به روستایی میرفتند. حضرت به آنها فرمودند: «پاهایتان را دراز کنید تا بشویم!» آنها خجالت کشیدند. حضرت فرمودند: «میخواهم به شما یاد بدهم که بعداً به شاگردانتان احترام بگذارید و تواضع کنید. میخواهم این سنت در میان شما باقی بماند.»
خدا که این لطف را کرده و امروز این احترام را به ما داده، باید قدر آن را بدانیم. شما درست نمیتوانید تصور کنید که روحانیت در رژیم گذشته چه موقعیتی در اجتماع داشت. اگر بخواهید تصور کنید، شاید دیده باشید در قبرستانها کسانی هستند که وقتی مردهای دفن میشود، میآیند سوره یس میخوانند و دستشان را دراز میکنند که به ما کمکی بکنید! در آن عصر، موقعیت روحانی در جامعه مثل همان گدای محترمی بود که رسماً گدایی نمیکرد اما کاری میکرد که معنایش گدایی بود؛ روضه میخواند تا پولی بگیرد. کار دیگری از او برنمیآمد. روی منبر میرفت و روضه میخواند و مردم به او پول میدادند. خیلی جاها وقتی منبری روضه میخواند، یکی بلند میشد و میگفت: «آقا! یک منبر دیگر هم بخوانید!» یکی دیگر هم مشتری بود، بلند میشد و پولی در دست او میگذاشت و میگفت: «یک روضه حضرت اباالفضل هم برای من بخوانید!»
این موقعیت روحانیت بود. خدا به برکت یک مرد با اخلاص، این عزت را به روحانیت بخشید. ما اولاً باید آن اخلاص را از ایشان یاد بگیریم؛ ثانیاً شکر این نعمت را به جا بیاوریم؛ در رفتارمان با دیگران، با ادب، احترام، محبت و دلسوزی برخورد کنیم تا هم کارمان بیشتر اثر کند و هم شکر نعمت باشد و خدا هم نعمتش را افزون کند؛ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.[3]
پروردگارا! به همه ما توفیق شناخت وظیفه و انجام آن را مرحمت بفرما!
ساعتبهساعت بر علو درجات روح امام بیفزا!
سایه مقام معظم رهبری را تا ظهور ولیعصرارواحنافداه بر سر ما مستدام بدار!
عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما!
وَ عَجِّلْ فِي فَرَجِ مَولانا صاحِب الزَّمانِ
[1]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج80، ص 352.
[2]. تَوَاضَعُوا لِمَنْ تَتَعَلَّمُونَ مِنْهُ وَ تَوَاضَعُوا لِمَنْ تُعَلِّمُونَ؛ در مقابل كسى كه از او دانش مىآموزيد و در مقابل كسى كه به او دانش مىآموزيد فروتنى كنيد؛ مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، ج ۱، ص ۱۳۸.
[3]. ابراهیم، 7.