بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
مقام معظم رهبریایدهاللهتعالی در پیامی به جامعه اسلامی دانشجویان، به این نکته اشاره كردند که شما سربازانی با بصیرتی شبیه عمار، و استقامتی مانند مالک اشتر باشید. با وجود تربیت بسیاری از شخصیتها در محضر امیرالمؤمنینعلیهالسلام ـ چه در 25 سال قبل از خلافت و چه در دوران خلافت ـ ایشان، بهدلیل دو ویژگی ممتازی که در وجود این دو شخصیت بود، از آنها نام میبرد. عماررضواناللهعلیه از کسانی بود که از همان سالهای نخستین همراه با پیغمبرصلیاللهعلیهوآله به مدینه مهاجرت کرد؛ درحالیكه از دست کفار و مشرکان فرار کرده بود، پدر و مادرش را به شهادت رسانده بودند، و خود او را نیز شکنجه دادند تا به شهادت برسد؛ اما او تقیه و اظهار برائت از اسلام کرد و بعد از فرار از دست آنها، به مدینه آمد؛ ولی چون از این مسئله خیلی نگران بود، با نگرانی خدمت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله مشرف شد و گفت من چنین کاری کردم، وضع من را چهطور میبینید؟ در این حال این آیه نازل شد: إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمَانِ؛[1] نباید از کفار و مشرکان طرفداری کرد؛ مگر اینکه کسی از روی اکراه با آنها اظهار همراهی کند، درحالیکه دلش به ایمان مطمئن است؛ یعنی تردیدی ندارد و فقط برای خلاص شدن از چنگ دشمنان ابراز موافقت کند. حضرت این استنباط عمار را نوعی فقاهت نامیدند و گویا نقل شده است که گفتند ای کاش پدر و مادر تو نیز این مرتبه از فقاهت را داشتند و میفهمیدند که با این کار میتوانستند از دست آنها نجات یابند و پس از آن به اسلام خدمت كنند.
عمار در همان زمان، در بین اصحاب پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله ممتاز بود؛ بهگونهای كه همیشه سعی میكرد از جزئیترین حرکات و سکنات پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله تبعیت کند؛ تا آنجا كه ایشان درباره او فرمود: خدا عمار را مشمول رحمت خودش قرار دهد، او را یک گروه سرکش به قتل خواهند رساند: تقتله الفئة الباغیه.[2] کسانی که این سخن را شنیده بودند، منتظر بودند تا ببینند این «فئه باغیه» چه کسانی هستند که عمار را به شهادت میرسانند؛ تا اینکه در جنگ صفین، عمار که پیرمردی حدوداً نود ساله بود، در سپاه امیرالمؤمنینعلیهالسلام شرکت کرد و به دست اصحاب معاویه کشته شد. برخی از طرفداران و یاران امیرالمؤمنینعلیهالسلام كه اندکی شبهه در دلشان بود، دریافتند برحقاند، و طرفداران معاویه «فئه باغیه» هستند، و این خود نوعی شكست برای آنها بهشمار میآمد. البته سیاستمداران آنها توجیه کردند و گفتند در واقع عمار را علی کشت؛ زیرا علی او را به میدان جنگ آورد، پس قاتلش علی است ـ امروزه نیز برخی از سیاستمداران در تحلیلهای خود نعل وارونه میزنند و گناه خود را به گردن دیگران میاندازند ـ به هر حال، اینکه پیرمردی نود ساله در لشكر امیرالمؤمنینعلیهالسلام شرکت کند و شهادت او دلیلی بر حقانیت سپاه امیرالمؤمنینعلیهالسلام باشد، برای کسانی که هنوز راه حق را درست نشناخته بودند، امتیاز بزرگی بهشمار میآمد. معمولاً در جنگ ـ آنهم جنگهای تنبهتن آن زمان كه مردان جنگی میبایست نیرومند و قوی باشند ـ حضور یك پیرمرد نود ساله در جنگ مسئلهای استثنایی بود؛ چنین فردی تا چه اندازه میتواند در جنگ نقش داشته باشد؟ اما افتخار میكرد كه در رکاب امیرالمؤمنینعلیهالسلام باشد، و آرزوی شهادت داشت، تا اینکه در نهایت نیز به شهادت رسید. این ویژگی نشان میدهد در هیچ شرایط و سنی نباید شانه از زیر بار تکلیف خالی كرد. وقتی دستور رهبر است، اگر یك پیرمرد نود ساله هم احساس کند حضورش میتواند نقشی در پیروزی حق داشته باشد، نباید از پذیرش تکلیف خودداری كند و بگوید ما دیگر پیر هستیم و کارمان گذشته است.
آن کسی که در عمل نقش بسیار مؤثری در حمایت از امیرالمؤمنینعلیهالسلام و پیروزی سپاه اسلام داشت، مالک اشتر بود؛ شخصیتی كه در حقیقت هنوز هم ویژگیهای او درست شناخته نشده، و این یکی از غربتهای اوست. عده زیادی بودند كه چندان نقش مثبتی نیز در جامعه نداشتند، اما هم خودشان را مطرح میکردند و هم دیگران به دلایلی درباره آنها بحث، و یا از آنان طرفداری میكردند؛ اما ایشان با اینکه بیشترین نقش را در سپاه امیرالمؤمنینعلیهالسلام و حمایت از ایشان بر عهده داشت، بسیار متواضع و بهدور از تظاهر و خودنمایی بودند. داستان معروفی درباره ایشان هست كه شاید شنیده باشید؛ مالك از نظر بدنی قوی، و پهلوانی بهنام بود؛ قد رشید، پیشانی بزرگی كه در زیر آفتاب برق میزد، و دستار کوچکی كه بر سرش بسته بود، ابهتی خاص به ایشان میداد. روزی ایشان برای انجام دادن كاری در بازار میرفت؛ جوانی از روی کمتجربگی و ناشناسی، هسته خرمایی را به پیشانی ایشان زد. فرمانده لشكر علیعلیهالسلام ـ بر اساس تعبیرهای امروزی، یک تیمسار یا سرلشكر ـ با آن رشادتها، حتی رویش را برنگرداند تا ببیند چه کسی این كار را انجام داده است؛ همین طور كه سرش را بهسمت پایین انداخته بود، به طرف مسجد رفت. برخی از افرادی كه آنجا بودند به او گفتند: فهمیدی چه غلطی کردی؟ میدانی او كه بود؟ گفت: نه، چه کسی بود؟ او مالک اشتر، فرمانده لشكر علی است كه تو چنین جسارتی به او کردی! خیلی دستپاچه شد كه آیا ممكن است چه بلایی به سر او بیاید. به همین دلیل به دنبال ایشان رفت؛ وقتی دید ایشان وارد مسجد شد، او نیز به داخل مسجد رفت؛ دید مالک اشتر ایستاده و مشغول نماز خواندن است. صبر کرد تا نماز او تمام شود؛ پس از نماز نزد او را رفت و ضمن عذرخواهی گفت من شما را نمیشناختم؛ جسارت کردم؛ من را ببخشید! مالك در جواب گفت: نگران نباش! من نیامدم در این مسجد و این نماز را نخواندم، مگر اینکه دعا کنم خدا تو را ببخشد. این رفتار فرمانده لشكر علیعلیهالسلام بود. او هیچ علاقهای نداشت تا خودش را نشان دهد یا اظهار تقدس کند كه جزء قرّاء و حافظان قرآن و اهل عبادت است ـ حتی ایشان در برابر كسانی كه بهطور دائم مشغول قرائت قرآن و ذكر بودند و پیشانیهای پینهدار داشتند، پیشانیای صاف و براق داشت. علامه حلی رضواناللهعلیه در كتاب رجال خود، که شخصیتهای معروف، روات و اصحاب ائمه را معرفی كرده است، درباره مالک اشتر میگوید برای او همین بس که وقتی خبر شهادت او در راه مصر به حضرت علیعلیهالسلام رسید، ایشان خیلی ناراحت شدند و فرمودند: کانَ لی کما کُنتُ لِرَسولِالله؛[3] منزلت مالک اشتر نسبت به من، مثل منزلت من نسبت به پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بود. به نظر من، نمیتوان درباره شخصی غیرمعصوم، کلامی از این بالاتر گفت؛ این بالاترین موقعیتی است که در میان اصحاب میتوان برای کسی تصور کرد. پرسش این است كه مالك چه ویژگیهایی داشت که امیرالمؤمنینعلیهالسلام اینقدر به او علاقه داشت، او را فرمانده لشكر خود کرد و دربارهاش چنین چیزی فرمود؟ از لابهلای حوادث کوتاهی كه درباره مالك اشتر در تاریخ آمده است، تا حدودی میتوان نكاتی در اینباره بهدست آورد كه ویژگیهای شخصیتی مالک اشتر چه بود که اولاً موقعیت او نسبت به علیعلیهالسلام، مانند موقعیت علی نسبت به پیغمبر شد؛ ثانیاً چرا مقام معظم رهبری خطاب به دانشجویان فرمودند: شما چنین سربازانی برای اسلام باشید. البته ایشان روی ویژگی «استقامت» مالک اشتر تأكید كردند؛ اما ضروری است در اینباره مطالبی را بیان كنیم.
در این باره، بیان مقدمهای ضروری مینماید. همه میدانیم كه ائمه اطهارعلیهمالسلام و شخص پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله دوستان، یاران و طرفداران فراوانی، با ویژگیهای مختلف داشتند. وقتی از اصحاب پیغمبرصلیاللهعلیهوآله یاد میكنیم، منظور این نیست که همه آنها همتراز بودهاند؛ درباره اصحاب امیرالمؤمنینعلیهالسلام و سایر ائمهعلیهمالسلام نیز به همین صورت است؛ یعنی در میانشان فردی وجود داشت که امام دربارهاش میفرمود: کانَ لی کما کُنتُ لِرَسولِالله. بیشك نمیتوان این تعبیر را درباره همه بهكار برد. بههرحال، این اختلاف در سطوح مختلف درباره اصحاب وجود داشت. حتی در دوستی با دیگر افراد نیز این مسئله صادق است. برای مثال، هیچیك از دوستان شما در یك سطح نیستند. در انقلاب خودمان نیز نمونههای مشابه این را مشاهده میكنیم؛ برخی میگویند ما طرفدار انقلاب و از یاران امام هستیم. یكی از عالمان كه الان سنشان بیش از نود سال است، چندی پیش به من میگفت من هنوز وقتی عکس امام را میبینم، آن را میبوسم؛ یعنی یک آیتالله كه سنش از نود سال گذشته است، مانند یک جوان احساساتی میگوید بعد از سی سال از وفات امام، عکس امام را میبوسم؛ این یك نوع طرفدار و یاور است؛ در برابر، فرد دیگری هم هست كه از طرفداران و یاران قدیمی امام محسوب میشود، اما میگوید من به امام گفتم چنین كاری را انجام بده، ولی امام قبول نکرد؛ این فرد اظهار تأثر میکند که چرا ایشان سخن او را نپذیرفته است. به نظر شما چه فرقی بین این دو فرد وجود دارد؟ یكی از سنتهای پیامبرصلیاللهعلیهوآله این بود که وقتی بین دو سجده سر از مهر برمیداشتند، تکبیر میگفتند، و وقتی دوباره به سجده میرفتند، تکبیری دیگر میگفتند ـ این یك عمل مستحبی است. در زمان خلفا مدتی این سنت ترک شده بود؛ نقل شده است بعد از اینکه مسلمانان با امیرالمؤمنینعلیهالسلام بیعت کردند، عمار گفت خوشوقتم که این سنت پیغمبرصلیاللهعلیهوآله دوباره احیا شود؛ یعنی این فرد نگران بود كه چرا تکبیر گفتن بین دو سجده ـ بهمنزله یك عمل مستحبی ـ ترک شده است. در همین زمان خودمان، شنیدم كه بعضی از دانشجویان، بهخاطر علاقهای كه به یكی از خدمتگزاران واقعی انقلاب، امام و مقام معظم رهبری داشتند، پای برهنه خود را بهجای پای این فرد میگذاشتند؛ او با کفش راه میرفت و اینها با پای برهنه بهدنبال او میرفتند و پایشان را جای پای او میگذاشتند، تا نشان دهند پیرو واقعی هستند ـ البته این کار نمادین است و این تأثیری در شخصیت انسان و جامعه ندارد ـ این بدان معناست كه من آنقدر مقید به تبعیت از فردی هستم كه راه صحیح را میرود، که حتی میخواهم پایم را جای پای او بگذارم.
نقل شده است پیامبرصلیاللهعلیهوآله به همراه چند نفر ـ فرض كنید سه نفر ـ در راهی میرفتند؛ برخی دنبال فردی میگشتند كه در این جمع بود ـ به نظر میآید این فرد سلمان بوده باشد ـ در مسیر جستوجو، جای دو پا را مشاهده كردند. بر این اساس، نتیجه گرفتند كه فرد موردنظرشان از این مسیر نرفته است. بعدها معلوم شد آن شخص پایش را درست جای پای پیغمبرصلیاللهعلیهوآله میگذاشته است؛ یعنی آنقدر مقید بوده است که رد پایی جدا از رد پای پیغمبرصلیاللهعلیهوآله نداشته باشد. این نوع رفتارها خیلی با معادلات سیاسی امروزی همخوانی ندارد؛ زیرا برخی رهبر میخواهند برای آنكه حرفشان را بپذیرد و خواستههایشان را عمل کند؛ اما عدهای هم رهبر میخواهند برای اینکه پایشان را جای پای او بگذارند؛ اصلاً شیعه یعنی کسی که پایش را جای پای معصوم بگذارد.
بههرحال، همه کسانی که به نام اصحاب، از پیروان و یاران بودند، در یک سطح نبودند و تفاوتهای کلی با هم داشتند؛ به تعبیری ساده، برخی بهصورت اتفاقی مسلمان، یا پیرو امامی شده بودند؛ برای مثال، زمانهایی که زندگی قبیلهای بود، اگر رئیس قبیله مسیری را انتخاب میكرد، همه قبیله به دنبالش میرفتند؛ اگر از دین هم برمیگشت یا مرتد میشد، همه آنها مرتد میشدند؛ یعنی سطح فرهنگ و استقلال فکری افراد بسیار ضعیف بود و نقش فعال را در جامعه، رؤسای قبایل بر عهده داشتند ـ برخی از قبایل به همین شكل شیعه یا مسلمان شده بودند ـ برای مثال، در زمان خلیفه اول، عدهای به خاطر ندادن زکات، مرتد شدند و خانوادههای خود را نیز مرتد كردند و از دین برگشتند. در بین شیعیان نیز چنین افرادی پیدا میشدند؛ عدهای شناخت كافی از ائمهعلیهمالسلام نداشتند؛ نه میدانستند كه اینها منصوب از طرف خدایند، و نه اینكه اطاعت از ایشان واجب است به طوری که همه چیز را در اختیار او قرار دهیم و هیچ نوع رفتاری، غیر از آنچه آنها میگویند، نداشته باشیم؛ این مراتب ضعیف ایمان است كه كموبیش در ما نیز وجود دارد ـ تا میرسد به این مرحله كه برخی میكوشند آنقدر دقت داشته باشند كه هر گونه حرکات و سکنات امام خود را الگو قرار دهند. سیدحسن نصرالله، دبیر كل حزبالله لبنان به من میگفت شما خیال نکنید که ما در حزبالله لبنان منتظریم تا مقام معظم رهبری امری بفرمایند و اطاعت کنیم؛ ما وقتی بدانیم ایشان چیزی را دوست دارند، با تمام وجودمان میكوشیم به آن عمل کنیم؛ حتی اگر هیچ دستوری هم به ما نداده باشند. نمونه کامل چنین پیروی از امیرالمؤمنینعلیهالسلام، مالک اشتر بود. البته امام پیروان ممتازی در دیگر زمینهها نیز داشت؛ مانند کمیلبنزیاد، كه دعایی را كه از امیرالمؤمنینعلیهالسلام نقل کردند، سرشار از معارف والای معرفتی و عرفانی است؛ یا میثم تمار، عمروبنحمق و کسان دیگری که در عشق ورزیدن به امامعلیهالسلام، كمنظیر یا بینظیر بودند؛ اما اینكه فردی جامع باشد و همه چیز را از علیعلیهالسلام گرفته، و از او پیروی کرده باشد و سهمی برای خودش قائل نباشد، برای هر کسی میسر نیست.
برای مثال، عمار نمیتوانست مانند مالک اشتر باشد؛ زیرا یک پیرمرد نود ساله نمیتوانست رهبری یک سپاه عظیم را در مقابل سپاه معاویه بر عهده گیرد. مالک اشتر مردی جوان، قوی و شجاع بود؛ حتی در شجاعت، عبادت، تواضع و اخلاص نیز شبه علیعلیهالسلام بود؛ یعنی واقعاً نمونه یک آینه تمامنما از شخصیت علیعلیهالسلام بود. از داستانی برمیآید که دشمنان تا چه اندازه از شجاعت مالك میهراسیدند. پسر حاتم طایی، عدیبنحاتم، فرزندی بهنام طرماح داشت كه چون نوه حاتم طایی بود، شخصیت معروفی داشت. طرماح از اصحاب امیرالمؤمنینعلیهالسلام و علاقهمندان ایشان بود؛ ولی وقتی به شام میرفت، معاویه او را دعوت میکرد تا او را ببیند. در یكی از این ملاقاتها، معاویه به او گفت از علی برای من تعریف کن. طرماح مسائل و فضیلتهایی را از علیعلیهالسلام بازگو كرد كه معاویه گریه كرد! و گفت راست میگویی، علی همینطور است. پیش از جنگ صفین، معاویه در جلسهای به طرماح گفته بود برو به علی بگو من لشكری به اندازه دانههای ارزن موجود در كوفه آماده كردهام ـ ارزن دانهای بسیار ریز است كه یك خروار آن قابل شماره نیست ـ و بهزودی آن را برای جنگ به سوی تو خواهم فرستاد. طرماح گفت، ولی علی خروسی دارد که همه این دانهها را خیلی سریع برمیچیند! معاویه پرسید او كیست؛ طرماح جواب داد او مالك اشتر است؛ تو این دانهها را برای یک خروسی فراهم کردهای که همه آنها را میبلعد. معاویه كه نتوانست جوابی بدهد و كم آورده بود گفت، بگذریم؛ یعنی شجاعت مالک بهاندازهای بود كه وقتی میخواستند از او تعریف كنند، میگفتند اگر شهر کوفه را هم پر از جمعیت کنید، مالک بهتنهایی حریف همه آنهاست. همچنین داستانهای عجیبی از انواع سلاحهایی كه بهكار میبرده و چگونگی تهیه آنها، از او نقل شده است. بههرحال، شجاعت، تواضع و سادهزیستی او مثالزدنی بود؛ اما آنچه کمتر بدان توجه میشود، اخلاص، و شناخت او از دین و ارزشهای دینی است. پهلوانان و اشخاص شجاعی كه در جنگها پیروزیها میآفرینند و میتوانند دشمنان زیادی را به خاک و خون بکشند، معمولاً غروری دارند كه در راه رفتن آنها هویداست. تقریباً طبیعی است کسانی كه چنین قدرتی در خود احساس میکنند، اعتماد به نفسی خاص دارد. برای مثال، وقتی میخواهند در جنگ رجز بخوانند، میگویند من همانم كه همه شما را به خاک و خون میکشم، نابودتان میکنم، و رجزخوانیهای اینچنینی، كه از طریق آنها افراد خود را برای بهتر جنگیدن تشجیع میكردند؛ اما وقتی احوالات مالک اشتر را مینگریم، چه آنجا كه رجز میخواند، چه وقتی امیر لشكر بود و میبایست دیگران را برای جنگهای تنبهتن تشویق كند، دین را معیار قرار میداد ـ در آن زمان رفتارهای قبیلهای نیز رواج داشت؛ مالك نیز از قبیله مذحج، و یمنی بود؛ گروهی نیز که در اختیار او بودند، همه از قبیله او، یعنی عموزادهها، نزدیکان و خویشاوندان او بودند ـ برای مثال، در یکی از قطعههای رجزخوانی، او این تعبیر را بهکار میبرد: اهلی فِداکُم قاتِلوا عَن دینِکم؛[4] همه خویشان و نزدیکان من فدای شما، بیایید از دینتان دفاع کنید! نمیگوید با دشمن مبارزه کنید؛ میگوید بیایید از دینتان دفاع کنید و برای دینتان بجنگید. یا در دیگر رجزخوانیهایش میگفت: دینٌ قویمٌ وسبیلٌ منهَج،[5] دینی محکم و راهی شسته و پیموده شده و سر راست؛ یعنی سخن در اینباره نیست كه من از فلان قبیله یا شهر هستم؛ بلكه مسئله این است كه از کسی اطاعت میکنیم که محبوبترین خلایق نزد خداست و برای دینمان میجنگیم و از آن دفاع میکنیم. این نوع باور خودبهخود استقامت میآفریند. برای مثال، اگر فكر انسان این باشد كه فقط نام ایران سربلند باشد، در مواجهه با دیگر قومیتها و نژادها، برای رسیدن به این هدف مصلحتسنجی میكند؛ اما کسی که برای خدا میجنگد، حتی اگر نام ایران هم نباشد، در کنار کرد و عرب و ترک و ترکمن میایستد و برای دفاع از اسلام میجنگد؛ یعنی قدرت دیگری برای خودش احساس میکند، خلوص دیگری دارد و تا آخر کار هم میایستد؛ زیرا خدا همان خداست؛ چه بکشیم و چه کشته بشویم، او پاداش ما را خواهد داد و دین خودش را حمایت خواهد کرد؛ خداوند وعده داده است کسانی که او را یاری میکنند، یاری رساند. این مسئله، خود عاملی برای استقامت است و كسی كه با این رویكرد به میدان آید، هیچگاه از میدان فرار نخواهد كرد. پس ایمان قوی و اخلاص در عمل، یكی از ویژگیهای شخصیتی مالك اشتر بود.
مالك بهخوبی و با اعتقاد كامل میدانست كه اینها دشمن اسلاماند؛ او از مدتها قبل از آن میدانست كه بنیامیه برای حذف بنیهاشم توطئهها و نقشههای زیادی به كار میبردند؛ نقشههای مختلفی را در طول 25سال به شكلهای مختلف عملی کرده بودند. در این میان، دو کشور شام و مصر اهمیت فوقالعادهای داشتند. البته در آن زمان، فلسطین، اردن و لبنان نیز جزء منطقه شامات بود. مصر نیز كشوری متمدن، حاصلخیز و سرمایهدار بود. با توجه به اینكه این دو كشور در فاصله دورتری از مركز اسلام بودند و بهخاطر این دوری، آشنایی چندانی با آموزهها و حقایق اسلام نداشتند، بنیامیه بر آن بود كه این دو كشور را در اختیار خود بگیرد و بنیهاشم را از بین ببرد. به همین دلیل، بعد از داستان کربلا بلافاصله به مدینه حمله کردند، خون مردم را حلال کردند و حتى به دختران و زنان مسلمان تجاوز کردند. مالک این چیزها را تحلیل میکرد و میفهمید؛ اما مسلمانهای ساده میگفتند مسلمان، مسلمان است؛ بنیامیه هم پسرعموهای بنیهاشم هستند؛ اینها همه از قریش هستند؛ چه فرقی برای ما میکند که اینها باشند یا آنها؛ همه اینها نماز میخوانند؛ این طیف از برخی آموزههای ظاهری اسلام نیز برای توجیه افكار خود استفاده میكردند. به همین دلیل، یك روز با کسی که طرفدار بنیامیه بود بیعت میکردند و روزی دیگر، با فردی دیگر از جبهه مقابل؛ یعنی برای این توده کممعرفت و بیفرهنگ، خیلی فرق نمیکرد در كدام جبهه حضور داشته باشند؛ اما مالک از کسانی بود که میتوانست عمق ریشههای حرکتها را تحلیل کند و بفهمد منشأ آنها كجاست و اینها درصدد چه هستند و پیروی از علی یعنی چه؛ در عین حال که مصالح اسلام را میسنجید و نمیخواست در داخل دولت اسلامی شورش و بههمریختگی پیش آید تا دشمن سوء استفاده کند. بر اساس همین نگرش، مالك در قضیه عثمان نیز خیلی تلاش كرد تا عثمان را راضی كند که برخی خواستههای مصریها را برآورده كند؛ قضیه از این قرار بوده است كه عثمان سعیدبنعاص را كه از بنیامیه بود، برای حکومت مصر فرستاده بود؛ اما مردم خیلی با او مخالف بودند و همین بهانه اول حرکت مصریها علیه عثمان بود. مردم از حاكم قبلی راضی بودند و به این تغییر، اعتراض داشتند؛ عثمان نیز اصرار داشت كه همین فرد باید حاكم باشد. بههرحال، مالك خیلی عثمان را نصیحت میکرد كه این كارها به ضرر حکومت اسلامی است؛ او خوب میفهمید که اطرافیان عثمان چه کسانی هستند، چگونه به او خط میدهند و او را وادار به چه کارهایی میکنند و اهداف بلندمدتشان چیست؛ ولی در عین حال مصالح اسلام را رعایت میکرد و نمیخواست در مرکز اسلام شورش و خلیفهکشی به یك عادت تبدیل شود؛ اما عثمان این نصایح را نپذیرفت و در نهایت کار خودشان را کردند.
دیگر ویژگی خاص مالک اشتر، بصیرتش بود که مقام معظم رهبری نیز بسیار روی این واژه تأكید میکنند؛ اما ما هنوز هم درست به کنه این حقیقت پی نبردهایم و آنطور که وظیفهمان است، برای کسب آن نكوشیدهایم و قدرش را هم نمیدانیم. از نشانههای بصیرت او این بود که فریب تقدسمآبیهای خوارج را نمیخورد؛ آنها غالباً رنگهای زرد و پیشانیهای پینهبسته داشتند، به قرّاء و حافظان قرآن مشهور بودند؛ اما مالك كه انسانی درشتهیكل، قوی، در شمایل یک فرمانده لشكر و خوش قدو قواره بود، به اینها بها نمیداد و میگفت اینها سطحی هستند و خود او بیشتر به بصیرت معنوی و عقلانی اهتمام داشت؛ تا اینكه داستان حکمیت پیش آمد. هنوز بسیاری از ما از جنگ صفین، و اینكه چه كسانی درگیر جنگ بودند و چند نفر كشته شدند، اطلاع كافی نداریم، درحالیكه تاریخ ساسانیان و افرادی مانند اردشیر بابکان، اردشیر دراز دست و شاپور ذوالاکتاف را بهخوبی میشناسیم! بههرحال، این جنگ بسیار عجیب بود؛ جنگی كه در آن هر دو طرف به نام اسلام میجنگیدند، هر دو طرف هنگام ظهر در صف نماز جماعت میایستادند و به فرماندهشان اقتدا میکردند. این جنگ مدت زیادی طول کشید و بیش از صدهزار نفر در آن کشته شدند؛ آنهم در جنگ تن به تن، نه با بمب؛ یعنی باید یکییکی به میدان میرفتند و یا بهطور جمعی به طرف مقابل هجوم میآوردند و هر کسی یک یا چند نفر را میکشت. مورخان آوردهاند كه در این جنگ، در یک شبانهروز ـ که شب آن لیلة الهریر و روز آن یوم الهریر بود ـ بیش از 36 هزار نفر كشته شدند. در چنین موقعیتی مالک وقتی میدید كه بسیاری از یارانش در حال كشته شدن هستند ـ زیرا آنها تجربه و شجاعت جنگی مالك را نداشتند ـ به گریه افتاد. امیرالمؤمنینعلیهالسلام وقتی دیدند مالک گریه میکند، گفتند: «ما یُبْکیکَ یا مالک؟»؛ چه چیزی موجب گریه تو شده است؟ «لا اَبکَی الله عَینَیک»؛ خدا چشمان تو را نگریاند؟ مالك گفت: آقا میبینم اینها به شهادت میرسند و به بهشت میروند؛ ولی من از بهشت محروم هستم. امامعلیهالسلام فرمود: «اَبْشِر بِخَیر»؛ بشارت باد بر تو به خیر؛ مژدهای دادند که تو به خواستهات میرسی. مالك کسی بود با این قدرت و با این شهامت، آنهم در چنین جنگی كه وقتی دشمن نام او را میشنید، لرزه بر اندامش میافتاد. وقتی مالک میگفت «هل من مبارز»، کسی بیاید با من بجنگد، بسیاری از شجاعان شام میلرزیدند و جرئت نمیکردند با او مواجه شوند؛ اما چنین کسی گریه میكند و میگوید میبینم اینها دستهدسته به بهشت میروند و من جاماندهام. از سوی دیگر، وقتی لشكر امیرالمؤمنینعلیهالسلام در آستانه پیروزی قرار داشت و در لشکر معاویه آثار شکست ظاهر میشد، عمروعاص دستور داد قرآنها را سر نیزه کنید و بگویید ما با شما جنگ نداریم و هر چه قرآن میگوید عمل میکنیم؛ این قرّاء و حافظان قرآن با پیشانیهای پینهبسته، دست از جنگ کشیدند! امیرالمؤمنینعلیهالسلام فرمود: من قرآن ناطقم، اینها حیله است؛ اما گوش ندادند و گفتند ما با قرآن نمیجنگیم. کار به آن جا رسید که گفتند به مالک بگو برگردد، «والا قَتَلْناک نَقْتُلُک کَما قَتَلنا عُثمان»؛[6] همانطور که عثمان را کشتیم، تو را نیز میکشیم! بگو مالک برگردد، ما با قرآن نمیجنگیم! مالک به امامعلیهالسلام پیغام داد اگر یک ساعت به من مهلت دهید، کار را تمام میکنم. امامعلیهالسلام فرمود: اگر میخواهی علی را زنده ببینی برگرد! یعنی مالك هم آنقدر بصیرت داشت که فریب نمیخورد، و هم وقتی امامعلیهالسلام با قاطعیت فرمود برگرد، گفت حال كه شما میفرمایید، چشم.
پس ایمان، اخلاص، تواضع، شهادتطلبی، و در نهایت اطاعت از رهبری، مجموعه ویژگیهای تشكیلدهنده شخصیت مالک اشتر است. اینكه مقام معظم رهبری میفرمایند شما چنین سربازانی باشید، یعنی بكوشید این ویژگیها را در خودتان کسب کنید تا بتوانید در راه حق استقامت داشته باشید و فریب مذاکرات دشمنان و پیشنهاد صلح و... را نخورید؛ آنها هیچگاه دلشان به حال شما نخواهد سوخت. بهترین شگردهایشان این است که در نهایت قرآن را سر نیزه میکنند؛ الان میگویند بعد از ماركسیسم، بزرگترین دشمن ما در این عصر اسلام است؛ اما شاید روزی برسد که بگویند ما اسلام را قبول داریم، اما آن روز هم نباید فریب آنها را بخوریم. باید اهداف آنها را شناخت، باید دید پشتپرده با هم چه صحبتهایی میکنند و چه قولهایی به هم میدهند.
مجموع اینها در داشتن بصیرت، ایمان و تقوا خلاصه میشود. اگر این عناصر در کسی جمع شد، حتی اگر یک نفر هم باشد، میتواند کار یک لشكر را انجام دهد: «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ».[7] نباید به این فكر كرد كه تعداد آنها چند میلیون بیشتر از ماست. این عددها و آمارها معیار نیست؛ ایمانها را در یک کفه بگذارید، ببینید کدام کفه سنگینتر است. اینجا کمیت ملاک نیست؛ از اینرو، به کمیت و تعداد زیاد آنها نگاه نکنید، دنبال کیفیت باشید. این جمعیتها در روز واقعه پراکنده میشوند؛ آن کسی میماند که با ایمان قوی دل به خدا سپرده باشد و انگیزهاش اطاعت خدا و پیروزی حق باشد؛ نه از کمی جمعیت خودش و نه از كثرت دشمن بهراسد؛ بلكه به وعده خدا دلگرم باشد و از رهبری اطاعت کند، که مورد رضایت خدا و امام زمانعجلاللهفرجهالشریف است.