بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملکوتی امام راحلرضواناللهعلیه و همه شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا میکنیم.
خداوند متعال را شکر میکنم که ادامه حیات و توفیقی لطف فرمود که به عتبه بوسی حضرت ثامن الحججصلواتاللهعليهوعليآبائهوأبنائهالمعصومين شرفیاب شوم و در پرتو عنایت ایشان و از برکات ایشان، لحظاتی را در این محفل نورانی در خدمت عزیزان باشم. امیدوارم خداوند متعال توفیق دهد چیزهایی مورد بحث و گفتگو و رفتار قرار بگیرد که موجب خرسندی وجود مقدس ولیعصرارواحنا فداه باشد و برای گوینده و شنونده، مفید باشد.
باز خدا را شکر میکنم که علیرغم بعضی عوامل نامناسب برای پیشرفت فرهنگ و ارزشهای اسلامی، به برکت خونهای شهدا و رهبریهای حضرت امامرضواناللهعلیه و خدمات یاران مخلِص آن بزرگوار، خداوند متعال کسانی را موفق فرمود که قدمهای بلندی در راه تحقق اهداف انقلاب اسلامی بردارند. ازجمله اینکه هرکدام از دانشگاهیان عزیز در رشته مناسب خودشان قدمهای بلندی در جهت تحقق این اهداف بردارند و ازجمله دانشجویان این دانشگاه که امتیازات بسیاری دارد و شاید بزرگترین امتیاز آن استفاده از نام علامه شهید استاد مطهریرضواناللهعلیه باشد توفیق یافتند که بیش از آنچه امثال بنده فکر میکردیم دلهای پاکشان، اندیشههای تابناکشان و انگیزههای الهیشان به کار بیفتد و در زمینه مسائل بنیادی اسلام و انقلاب به کارهای تحقیقی بپردازند و انشاءالله بهزودی به ثمرات بسیار ارزشمندی نائل شوند.
در این جلسه که به مناسبت این مباحث تشکیل شده و بنده افتخار دارم چند دقیقهای مزاحم اوقات شریف شما باشم، بنا شده در موضوع ولایتفقیه عرایض کوتاه و ناقابلی تقدیم کنم. بنده اجازه میخواهم یک نگاه اجمالی به اصلیترین مسائل ولایت و حکومت داشته باشم تا جایگاه این بحث تا حدی روشنتر شود.
تاریخ نشان میدهد که از قدیمترین ایامی که بشر بهطور متمدنانه زندگی کرده، همیشه مسئله حکومت برای اجتماعات مطرح بوده و این دلیل تاریخی است برای اینکه مسئله حکومت یک ریشه اصیل و فطری دارد. از طرف دیگر تا آنجایی که ما اطلاع داریم، در همه انسانها گرایش به دیگران، همگرایی و عواطف اجتماعی وجود دارد. هیچکس از تنهایی خوشش نمیآید بلکه تنها بودن یک عذاب و شکنجه است؛ یعنی خداوند متعال انسان را طوری آفریده که خودبهخود به طرف دیگران میرود و میخواهد با دیگران باشد. از طرف سوم، تجربه نشان میدهد که نیازهای ما انسانها در سطوح مختلف و از زوایای مختلف با عمل فردی برآورده نمیشود. حتی انسان اگر بخواهد بهتنهایی نیازهای خوراک خودش را هم تأمین کند، در تهیه غذا هم چندان موفق نیست چه رسد به مسائل پیچیدهای که انسانها در مناطق مختلف عالم همواره با آن درگیر هستند و برای حل آنها و رفع نیازهایشان و دسترسی به خواستههای فطریشان بهتنهایی نمیتوانند راه به جایی ببرند.
این همان است که ما از قدیم شنیدهایم و حتی شما خیلی بیشتر از ما میدانید که گفتهاند انسان، مدنی بالطبع است یعنی طبع انسان طوری است که باید بهطور اجتماعی زندگی کند. این یک خواسته فطری است، نیازها هم این را ایجاب میکند و عواطف و احساسات انسان هم کمک میکند اما در مقام عمل با مشکلاتی مواجه میشویم که یکی از آنها این است که در زندگی اجتماعی عملاً بین خواستههای افراد نوعی تزاحم پیش میآيد. در یک مجموعه از انسانها هرکسی میخواهد منافع خودش بیشتر تأمین شود یا اگر تزاحمی شود و امر بین بود و نبود یکی از آن منافع دایر شود هرکسی ترجیح میدهد که منافع خودش تحقق پیدا کند و آن جنبه سلبی، متوجه رفیقش باشد؛ یعنی خودگزینی. این هم چیزی شبیه یک امر فطری است، حالا اسم آن را فطری بگذاریم یا نه، حالا من سر اسمگذاری خیلی اصراری ندارم.
بههرحال ما انسانها همینگونه که علاقه داریم با دیگران زندگی کنیم، علاقه داریم اول خواسته خودمان را تأمین کنیم و بیشتر فکر منفعت شخصی خودمان هستیم تا منفعت دیگران. البته کسانی هستند که با انگیزههای مختلفی حتی منافع خودشان را فدای دیگران میکنند؛ وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ،[1] اما این غالباً بهحسب طبع اوّلیشان نیست و تربیتها و عوامل دیگری است که آنها را به این کار وارد میکند. بههرحال این هم هست و این باعث میشود که در زندگی اجتماعی همواره کشمکشها، نزاعها و حتی کشتارهایی اتفاق بیفتد.
قرآن برای ما نقل میفرماید و هو الحق، که در آغاز زندگی انسان روی زمین، دوتا فرزند بلافصل حضرت آدم با هم یک نوع تنازع پیدا کردند؛ وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ؛[2] دوتا برادر، تحت تعلیماتی که حضرت آدم به آنها داده بود که یکی از عبادات، قربانی کردن است، دوتا قربانی کردند. یک قربانی قبول شد و یکی قبول نشد. حالا چگونه معلوم شد که قبول شده یا نه، چیزهایی در روایت آمده، نمیخواهم روی آنها تکیه کنم. بههرحال معلوم شد که قربانی یکی قبول نشده است. آن کسی که قربانی او قبول نشده که باز در روایات آمده که اسم او قابیل بود به برادر خودش، هابیل، گفت: لَأَقْتُلَنَّكَ! لام قسم و نون تأکید ثقیله؛ حتماً تو را خواهم کشت! چرا؟! چرا قربانی تو باید قبول شود و از من نباید قبول شود؟!
اینها هنوز انسانهای اولیه بودند. ظاهراً دوتا فرزند بلاواسطه حضرت آدم بودند؛ وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا تا آخر. بنابراین این ادعا صحیح است که همواره بین انسانها سر تأمین منافع مادی و حتی سر تأمین منافع معنوی کشمکش وجود داشته است؛ حالا قبول شدن یا نشدن قربانی تأثیری در امور مادی نداشته ولی همینکه امتیازی بوده این باعث شد که به برادرش حسد ببرد و برادرش را به قتل برساند! طبیعی است که وقتی زندگی دو فرزند بیواسطه پیغمبر خدا- پدرشان پیغمبر خدا بود دیگر- اینگونه شروع میشود، میشود پیشبینی کرد که در آینده چه خواهد شد. شاید وقتی خداوند متعال فرمود إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ،[3] ملائکه هم از همین قرائن و شبیه این قرائن استفاده کرده بودند که پیشبینی میکردند که این آدمیزادها خونریزی خواهند کرد.
وقتی اینگونه شد، از یکطرف گرایش به زندگی اجتماعی، نیاز به زندگی اجتماعی و از یکطرف تشاق و تنازع و اختلافاتی که در زندگی پیش میآید و کسانی از روی خودگزینی میخواهند منافع خودشان را مقدم بدارند و حتی گاهی حاضر میشوند طرف را به قتل برسانند و این نهتنها یک تئوری است بلکه اینهمه جنگهای جهانی شاهد این مطلب است. هنوز از جنگ جهانی اول و دوم خیلی نگذشته و هنوز همه خرابیهای آن درست جبران نشده است.
بههرحال با توجه به اینکه از یکطرف به زندگی اجتماعی نیاز است و از یکطرف این عوامل خودگزینی باعث اختلاف میشود، راه چاره معقول این است که مقرراتی باشد و همه، مقررات را محترم بشمارند و به آن عمل کنند یعنی هرکسی پا از گلیم خودش دراز نکند، یک حقوقی برای هرکسی تعیین شود تا در همان حد استفاده کند و به حقوق دیگران تجاوز نکند. ضرورت این کار هم مورد قبول همه عقلای عالم است. ما کسی را در عالم سراغ نداریم که گفته باشد مقررات برای زندگی اجتماعی لازم نیست. چنین چیزی سراغ نداریم. هیچ عاقلی سراغ نداریم که چنین حرفی زده باشد. بله، گفتهاند ممکن است به مجری قانون احتیاج نباشد؛ آنارشیستها معتقد هستند که حکومت، یعنی مجری قانون، ضرورت ندارد و اگر تربیت اخلاقی گسترش پیدا کند و همه وظیفهشناس باشند خودشان به وظایف خودشان عمل میکنند و دیگر زور بالای سر آنها ضرورتی ندارد. این یک تئوری است و هیچوقت هم تحقق پیدا نکرده است. این را در خصوص مجری قانون گفتهاند اما ما هیچ عاقلی را سراغ نداریم که در اصل لزوم مقررات برای زندگی شک کرده باشد. این نکته سوم.
نکته اول؛ ضرورت زندگی اجتماعی. نکته دوم؛ لازمه زندگی اجتماعی اختلافات و نزاعهاست. نکته سوم؛ برای جلوگیری از این نزاعها و حل این نزاعها اگر اختلاف واقع شد قانون و مقرراتی لازم است.
و اما نکته چهارم؛ قانون خودبهخود عمل نمیشود، به یک مواردی میرسد که کسانی قانونشکنی میکنند و اگر مجالی پیدا کنند زندگی را به فساد میکشانند؛ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا. نکته چهارم این است که مجری قانون باید مجری قدرتمندی باشد که آن کسانی را که از روی ظلم و تعدّی، به دیگران تجاوز میکنند یعنی قانونشکنی میکنند آنها را سر جای خودشان بنشاند. در فلسفه سیاست، اصطلاح این قوه چهارم، حکومت است.
این مقدمات، دلیل است بر اینکه برای زندگی اجتماعی انسان حکومت لازم است و زندگی انسان بدون حکومت به سامان نمیرسد. همینگونه که عرض کردم فقط این اصل چهارم را آنارشیستها به یک صورتی ضروری نمیدانند و مارکسیستها هم بهصورت یک احتمالی برای آينده گفتهاند که اگر اشتراک، عمومیت پیدا کرد و همه انسانها در همه مواهب زندگی شریک شدند و خواستههای آنها تأمین شد دیگر حکومت نمیخواهیم. این را هم مارکسیستها پیشبینی کردهاند. البته این هم یک پیشبینی است که تابهحال تحقق پیدا نکرده و خیلی هم بعید است که بعدها تحقق پیدا کند ولی بههرحال فرضاً هم در آینده چنین چیزی بشود جواب امروز ما را نمیدهد. امروز میبینیم دنیا چنین حالتی ندارد.
این چهار اصل تقریباً مثل قضایایی است که قیاساتها معهاست و کمتر کسی در اینها تشکیک کرده است. بعضی از این اصول را که اصلاً هیچکسی در آن تشکیک نکرده است. در خصوص این اصل چهارم هم خیلی نادر و بهصورت احتمال چیزی گفتهاند و جواب آنهم خیلی واضح است.
اما درباره جزئیات و فروع این چهار اصل، اختلافات زیادی وجود دارد. یکی از اختلافات این است که ما گفتیم مقررات برای زندگی اجتماعی لازم است و قانون میخواهیم. این قانون چگونه باید تعیین و وضع شود؟ چه کسی باید وضع کند؟ چه چیزهایی را باید در این قانون رعایت کرد؟ این قوانین باید بر اساس چه اصولی، تدوین، وضع و به کار گرفته شود؟ این یک مطلب.
ازجمله اختلافاتی که از دیرباز مطرح بوده این است که کسانی که حتی شخصیتهای معروف علمی و فلسفی جهان بودهاند گفتهاند قانون فقط باید بهگونهای باشد که امنیت جامعه را تأمین کند و بقیه را باید به عهده خود مردم گذاشت تا آزاد هر گونه که دلشان میخواهد رفتار کنند، فقط به جان هم نیفتند و همدیگر را نکشند و اموال مردم را تصاحب نکنند و به نوامیس مردم تجاوز نکنند، امنیت باشد، دیگر بقیهاش به عهده خودشان؛ یعنی مهمترین وظیفه قانون، تأمین امنیت و بزرگترین وظیفه حکومت، اجرای این قانون یعنی تأمین امنیت جامعه است؛ ولی از دیرباز و از هزاران سال پیش بسیاری از اندیشمندان که در این زمینهها بحثهایی کردهاند نظرهای دیگری دادهاند.
در یک زمانی در یکی از ایالتهای بهاصطلاح پیشرفته یونان که آن روز معروف بوده که ایالت پیشرفتهای است و یک کشور معروفی بود، یک نظری مطرح شد که قانون را خود مردم باید بپذیرند و وضع کنند و اگر یک قضیهای اتفاق میافتد همه مردم باید در یک میدان جمع شوند و همه در خصوص آن قضیه نظر دهند که چه کار باید کرد و مشکل را چگونه باید حل کرد. این آغاز تفکر دموکراسی بود. دموکراسی یعنی حکومت مردم؛ و مردم یعنی همه. حالا چه شروطی مطرح باشد، مثلاً بچهها در چندسالگی میتوانند نظر بدهند اختلافات و بحثهایی در آن بوده؛ بعضیها میگفتند در مردها سن 20 سال ملاک است و سن زیر 20 سال دیگر حق نظر دادن ندارند. درباره زنها هم اختلافاتی بوده ولی بههرحال صنف خاصی یا ویژگیهای خاصی برای قانونگذاران و مجریان، قائل نبودند. دموکراسی اولیه به این صورت بود.
چندی که گذشت معلوم شد که این روش دموکراسی کارایی ندارد. بزرگترین مخالف این تئوری، فیلسوفان یونان بودند که این کار را مسخره میکردند و میگفتند این کار بیسوادهاست! کار احمقهاست! کار اراذل و اوباش است! اینکه هر کاری که همه میخواهند بکنند یعنی چه؟! اینها باید طبق موازین عقلی باشد.
در مقابل این، نقطه مقابلش یک نظریه از افلاطون بود به نام نظریه اولیگارشی که میگفت فیلسوفان باید حاکم باشند. آن زمان مقصود از فیلسوفان، این اصطلاح خاصی که امروز میگوییم نبود؛ در آن زمان فیلسوفان یعنی دانشمندان نخبه و برجستگان مردم. آنها باید قانون وضع میکردند. عموم مردم حق نداشتند دخالت کنند چون سرشان نمیشود و ضرر میزنند، علاوه بر اینکه اتفاقنظر پیدا نمیکنند.
بالاخره یک چنین نظریهای هم بود که قانون را باید فیلسوفان بنویسند و فیلسوفان اجرا کنند و حاکم باید فیلسوف باشد. باز عرض میکنم منظور از فیلسوف، این فیلسوفی که امروز ما بهاصطلاح میگوییم نبود؛ فیلسوفان یعنی دانشمندان برجسته. فیلسوف یک کلمه یونانی است یعنی دوستدار علم؛ فیلاسوف. بههرحال این هم یک نظریه بود.
بین این دو نظریه هم نظریههای میانهای بود. حالا من نه تاریخ فلسفه میخواهم بگویم و نه تاریخ سیاست، خواستم اشارهای کنم که در اینکه قانون را چگونه باید وضع کنند، چه کسی باید وضع کند، بر اساس چه اصولی باید وضع شود اختلافاتی وجود داشت؛ یعنی آیا فقط امنیت ملاک باشد یا نه؟ خوراک بردهها هم باید لحاظ شود و کسی گرسنه نماند یا نه، بیش از این؛ احترام اشخاص هم محفوظ باشد، کسی را تحقیر نکنند، فحش ندهند، قانون باید جلوی اینها را بگیرد، اگر کسی توهین کرد باید او را مجازات کنند و چیزهایی از این قبیل که مبانی قانون چندتاست و آن اصولی که باید حتماً رعایت شود تا قانون معتبری تدوین شود و وضع شود چه اصولی است؟
بالاترین چیزی که فیلسوفان آن زمان میگفتند حرف افلاطون بود که میگفت وظیفه حکومت این است که زمینه رشد عقلانی مردم را هم فراهم کند یعنی تنها شکم، تنها امنیت، تنها سلامتی و اینها کافی نیست، باید رشد عقلانی بشر را هم فراهم کند چون اصلاً انسان بودن انسان به عقل اوست، آنهای دیگر را که با حیوانات شریک است، تأمین آنها یعنی تأمین حیوانیت. افلاطون چنین نظری داشت. البته بعضی از طرفدارانش هم بعدها کمیابیش این را تأیید کردند ولی دیگر ما چیزی از این فراتر سراغ نداریم.
در این میان، در گوشه و کنار جهان یک افراد نادری پیدا شدند که ادعا میکردند ما با خداوند عالم ارتباط داریم. غیر از اینکه باید در زندگی اجتماعی، عقل انسان رشد کند و باید موانع رشد عقلانی برداشته شود، علاوه بر اینها باید دستورات خدا هم اجرا شود. اولاً باید زمینه پرستش خود خدا فراهم شود و ثانیاً دستوراتی که خدا میدهد باید اجرا شود. این فوق چیزهایی بود که انسانهای دیگر میگفتند.
از اینجا یک اختلافی بین صاحبان ادیان با دیگر دانشمندان بشر پیدا شد؛ یعنی اینها یک مقدار فراتر رفتند و شرایط بیشتری را برای قانون و قانونگذاری در نظر گرفتند. سایرین دنبال این مسائل نبودند، اکثراً فکر شکم و امنیت بودند، فکر این بودند که کسی متعرض آنها نشود و راحت زندگی کنند و نانشان هم فراهم شود. آنهایی که خیلی پیشرفته بودند تازه گفتند رشد عقلانی هم باید برای جامعه فراهم شود ولی تاریخ نشان نمیدهد که خود بشر از این فراتر به این فکر افتاده باشد مگر از طرف انبیا.
بالاخره گذشت. الآن در حدود هفت میلیارد انسان یکجا دارند در زمین زندگی میکنند. اینکه در تاریخ چند میلیارد آمدند و رفتند کسی آمار آن را ندارد. حتماً دهها برابر اینها، انسانهایی آمدهاند و زندگی کردهاند و از دنیا رفتهاند. در میان همه اینها، آنگونه که در روایات آمده، حالا متواتر باشد یا نه نمیدانم، معروف این است که 124000 نفر مدعی شدند که ما با خداوند عالم ارتباط داریم، خدا به ما وحی کرده که باید اینگونه باشید و شما باید به مردم هم بگویید. در میان این 124000 نفر، پنج، شش تا هم به نام پیغمبران اولوالعزم و صاحبان شریعت بودند که میگفتند همه انسانها باید اینگونه باشند. همانهایی که همه میدانیم؛ حضرت نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و پیغمبر اسلامصلواتاللهعليهماجمعين.
تا اینجا تاریخچهای از وضع حکومت در دنیا، از آغاز پیدایش آن تا امروز را مرور کردیم. جا دارد که فصل دوم را به بررسی وضع حکومت بعد از ظهور اسلام که خاتم انبیا بود و کاملترین ادیان را آورد اختصاص بدهیم که ایشان درباره حکومت چه گفت؟
برای شناخت دین اسلام و اصول و فروع آن، بزرگترین منبع ما قرآن کریم است. اصول که میگویم منظور تنها اصول عقائد نیست، مبانی، کلیات و اینها منظور است. قرآن کریم یک دستورالعمل و قانونی است که خدا فرستاده و مردم باید به این قانون عمل کنند تا به سعادتشان برسند. مجری قانون کیست؟ أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ؛[4] آنچه همه مسلمانها قبول دارند این است که اولین مجری قانون اسلام، شخص پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله بودند. هیچکس در این اختلاف ندارد اما بعد راجع به مجری دوم اختلافاتی پدید آمد؛ کسانی گفتند که این اولی الامر که در این آیه به آنها اشاره شده یک عده معینی هستند، أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ. گفتند خود پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله فرموده که این اولی الامر 12 نفر هستند که همه آنها هم معصوم هستند و علم و تقوای آنها هم مثل پیغمبر است. اینها یکی پس از دیگری باید حاکمیت داشته باشند. چرا باید حاکمیت داشته باشند؟ به دو دلیل؛ یکی اینکه خدا تعیین کرده است. مگر خدا اختیار مخلوقاتش را ندارد؟! همه انسانها مخلوق خدا هستند و اختیارشان با خود خداست. خدا فرموده باید از آنها اطاعت کنید. این یک دلیل. اگر کسی خدا را قبول دارد و خدایی او را قبول دارد باید این را قبول کند.
دلیل دوم این است که خدا جز خیر مخلوقاتش را نمیخواهد. آنچه وضع کرده و دستور فرموده چیزهایی بوده که مردم برای رسیدن به کمال و سعادتشان به آن نیاز داشتهاند، حالا چه بفهمند و چه اشتباه کنند. او میدانسته که چه چیزی برای مصالح مردم لازم است. حتی خیلی بیش از افلاطون میدانسته؛ افلاطون گفت باید زمینه رشد عقلی فراهم شود و فیلسوف هم باید حاکم باشد ولی این یک قدم بالاتر است؛ باید رشد بندگی خدا هم فراهم شود. این بالاتر از رشد عقلانی است. حالا بحث من در این زمینه نیست ولی جای تحقیق دارد. عالیترین رشد انسان این است که به قرب خدا برسد و نزدیک خدا شود، آن رشد حقیقی است.
بههرحال معنای اسلام این است که خدا یک انسانی را فرستاده، مستقیماً به او گفته که هم خودت بدان و هم به همه مردم بگو که اگر رشد خودتان را میخواهید باید بندگی خدا کنید؛ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.[5] نتیجه آنهم قرب خداست؛ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ؛[6] تا الیالابد پهلوی خدا باشد. حالا این تعبیر عامیانهاش است؛ نزد خدا باشد. رشد انسان این است. راهش هم این قانون است. مجری آنهم آن کسی باید باشد که با خود خدا ارتباط دارد و اگر یک جایی تفسیر آن را نمیفهمد خود خدا به او الهام کند. پس در درجه اول از خود پیغمبر باید اطاعت کرد.
ما شیعیان معتقد هستیم که بعد از رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله، 12 نفر دیگر هستند و یکی پس از دیگری میآيند. آنها ازلحاظ علمی که برای حکومت لازم است و تقوا و عدالتی که لازم است مثل خود پیغمبر هستند و معصوم هستند. تا اینجا هم ما شیعهها اتفاقنظر داریم. اکثریت مسلمانهایی که شیعه نیستند این قسمت را قبول ندارند.
اما ما باز یک مشکلی داریم و آن این است که به اعتقاد همه ما، آن نفر دوازدهم از همان اوائل نوجوانی و کودکی غائب شد و دیگر مردم دسترسی ندارند که از او استفاده کنند. در این زمان، آن کسی که باید نقش امام معصوم را ایفا کند و حکم خود پیغمبر را داشته باشد چه کسی میتواند باشد؟
بهحسب تاریخ، بعد از رحلت پیغمبر اکرمصلیاللهعلیهوآله طولی نکشید که حکومت سلطنتی بنیامیه و بنیعباس به ترتیب به نام حکومت اسلامی حکومت کردند. اسم آن، حکومت اسلامی و خلیفه پیغمبر و این حرفها بود ولی خلیفهای بود که امام معصوم را به شهادت میرساند یا زندان میکرد و یا به ایشان زهر میخورانید! این خلیفه پیغمبر بود! اینها دیگر مسئله قانون خدا و شرایط حاکم و این حرفها را کنار گذاشتند و پرونده آن را بستند و در صندوقخانه گذاشتند. شیعیان هم در یک اقلیت بسیار اندکی بودند. اوایل که سه، چهار نفر بیشتر نبودند. بعد تعدادشان به دوازده نفر رسید. بعد کمکم در اثر تدبیرهای حکیمانه ائمه اثنیعشرصلواتاللهعلیهماجمعین در طول دویست و پنجاه سال بهتدریج در دنیا گسترش پیدا کرد و در هر گوشه و کنار چند نفر شیعه پیدا شدند ولی هیچوقت آنچنان قدرتی پیدا نکردند که حکومت را به دست بگیرند.
اگر من و شما صد سال یا دویست سال پیش بودیم، زمان نادرشاه و حمله افغان و یا جلوتر، حمله مغول و امثال اینها را در کشورمان میدیدیم امیدی داشتیم که یک روز نظام اسلامی در این کشور برقرار بشود و در رأس آن یک فقیه عادل که کسی را از او بهتر نمیشناسیم قرار بگیرد؟! خوابش را هم نمیدیدیم! نهتنها صد سال پیش، بنده هفتاد سال پیش هم که یک بچه سیزدهساله بودم، آنوقت خوابش را هم نمیدیدیم که چنین چیزی تحقق پیدا کند؟! اعلیحضرت همایون قدرقدرت، آن سپاه و لشگر و همه چیز، قدرت در اختیار آنها، تمام کشورهای خارجی هم حامی آنها، چهارتا آخوند چه کار میتوانند بکنند! این عذری بود که دانشمندان ما حتی به فکر تئوری آنهم نیفتادند و خیلی راحت و آسان از کنار آن گذشتند و گفتند اگر حاکم شرعی سر کار آمد اطاعت او واجب است. در یک موارد ضروری که از حاکم جور کاری ساخته نبود، در آن مورد خاص یک فقیهی دستوری میداد. یکوقتهایی که امید بیشتر شد بعضی سلاطین پیدا شدند که شیعه بودند، دوران صفویه، شاه اسماعیل صفوی، بعد در بین اینها کسانی پیدا شدند که به علمای شیعه احترام گذاشتند. بعضی از آنها آمدند حالا به دلایلی، ما قبلشان را خبر نداریم اما ظاهر کارشان این بود که آمدند از علما اجازه حکومت کردن را گرفتند. بعضی از سلاطین صفویه از محقق کرکی اجازه گرفتند. بعدها این سنت کمیابیش ادامه پیدا کرد. از دوره قاجاریه هم معروف است که فتحعلی شاه از یکی از بزرگان آن عصر اجازه گرفت. بههرحال این در این حدها بود که حاکم خیلی به شرع و شرعمداران و علمای دین احترام بگذارد، همینکه یک اجازهای بگیرد و یک احترامی بگذارد و اجازه بفرمایید که من حکومت کنم. اینها باعث شد که علما هم در این زمینهها بیشتر و جدیتر کار کنند که حالا این اگر کمی چاقتر شد چی؟ این بود که مثل مرحوم نراقی در کتاب عقائد، بحث مهمی را درباره ولایت فقیه مطرح کرد. صاحب جواهر هم همینطور در جواهر، جاهای متعددی درباره ولایت فقیه و ولایت مطلقه فقیه صحبت میکند. تا این اندازهها پیش رفت اما اینکه عملاً کسی بیاید و آستین بالا بزند و در مسند حکومت بنشیند کسی خوابش را هم نمیدید!
خداوند متعال از فرط لطف و مرحمت خودش، بعد از 1400 سال، یک نفر از تبار پیغمبرصلیاللهعلیهوآله را برانگیخت. حالا اگر این تعبیر من را نپسندید آن را تعبیر شاعرانهای حساب کنید، به او الهام کرد که تو قیام کن، ما تو را یاری میکنیم. فرض کنید تعبیر شاعرانهای است، مجازگویی که اشکال ندارد ولی احتمال هم بدهید که یک حقیقتی در کار بود. بههرحال یک کسی پیدا شد و برخلاف همه اقران و همقطاران خودش، پا به میدان گذاشت، علیه بزرگترین شخصیت خاورمیانه و بزرگترین ارتش خاورمیانه قد علم کرد و گفت شاه باید برود! یک عده از بندگان مخلص که با جان و دل از همه چیزشان گذشتند، آنها هم گفتند ما در خدمت شما هستیم و در عمل هم ثابت کردند؛ زندان رفتند، شکنجه شدند، سر دار رفتند، تیرباران شدند و کوتاهی نکردند؛ تا خدا این ملت را بعد از این امتحان به پیروزی رساند و چیزی که در طول 1400 سال در عالم اسلام اتفاق نیفتاده بود اتفاق افتاد. معنای این چیست؟ این همان است که میگویند انقلاب. اینکه مقام معظم رهبری خیلی روی کلمه انقلابی تکیه میکنند برای این است که ما یادمان نرود که پیش از انقلاب هم، صد سال پیشتر هم، ما و پدران ما شیعه بودیم، کشورهای دیگر هم هستند که مسلمان هستند و شیعه هستند و دروغ هم نمیگویند اما اینگونه پیروزی و اینگونه نصرت الهی نصیب کسی نشده بود. حالا جای این دارد که ما بنشینیم و درباره این مسئله، جدی بیندیشیم، فکر بکنیم، طرح بدهیم، آستینها را بالا بزنیم، آنچه معلوم است را اجرا کنیم، فداکاری کنیم تا اینکه در پیشگاه الهی ثابت کنیم که خدایا! ما قدر این نعمت تو را میدانیم، تا مصداق آن آیه واقع بشویم که لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ،[7] تا از اینکه مصداق آن نصفه دوم واقع بشویم بر حذر باشیم که وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ؛ اگر کفران کردید، إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ، دوباره از شما گرفته میشود!
همه شما تاریخ را خواندهاید، تاریخ چقدر زیرورو میشود و عوض میشود؟! خدا هیچوقت ضمانت نکرده که یک گروهی را تا ابد در یک حال، در یک رژیم، با یک ویژگیهایی ثابت بدارد. نه، قانون الهی همینطور است که اگر قدرش را بدانید نعمت شما را زیاد میکنند و نصرتتان را بیشتر میکنند و عزتتان را در عالم بیشتر میکنند اما اگر قدر عزت خدایی را ندانستید و مفت از دست دادید و در مقابل دشمنان اسلام زانو زدید، بترسید از اینکه کفران نعمت کنید و خدا شما را مورد عذاب شدید قرار بدهد؛ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ!
این مجالس یا اینگونه کارها و بحثهای تحقیقی برای این است که ما به آن کاری که میبایست از خیلیها پیشترها به آن پرداخته باشیم برگردیم، اول مبانی فکری و نظری آن را حل کنیم، بفهمیم چه کار میخواهیم بکنیم، شبهاتی که در این زمینهها القا میکنند را بتوانیم پاسخ بدهیم، پاسخی قابل فهم و قابل قبول، روی یک مقدماتی که وقتی این مقدمات را تنظیم میکنیم خودبهخود این نتیجه به دست میآید.
این مقدماتی که بنده برای ضرورت حکومت اشاره کردم را ملاحظه فرمودید. البته اینها ابتکار خودم نیست، بزرگان فرمودند، ما هم یاد گرفتیم. واقعاً این چهار نتیجه مثل دو دوتا چهارتا میماند، جای شکی باقی نمیماند. به برکت زحمات بیش از هزارساله علمای بزرگ، مسائل اسلامی ما آنچنان واضح شده و فقه ما آنچنان پیشرفت کرده که در هر زمینهای که بخواهیم دست ما پر است و منابع غنی داریم. زحمات طولانی کشیدند. باور میکنید گاهی برای بحث درباره یک روایت یا یک فرع فقهی، عالمی بعد از پنجاه سال تحقیق، برای یک فرع تحقیق آمده و سالی را مطالعه کرده است، فقط درباره یک روایت! نگویید این بلوفها چیست که میزنید! من یکی از اینها را از مرحوم آیتالله بهجت نقل میکنم. همه شما قبول دارید که ایشان آدم گزافهگویی نبود و خیلی حسابشده حرف میزد. ایشان گفت در زمان میرزای رشتی، در نجف دو برادر بودند. یکی در نجف شاگرد میرزای رشتی بود و یکی در سامراء در حوزه میرزای بزرگ شیرازی شاگرد بود و در درس آنجا شرکت میکرد. بعد از مدتی، چند ماه که گذشت یکی از برادران ملاقات برادر دیگر رفت. حالا آن سامرائی آمد نجف یا نجفی رفت سامراء. گفت این استاد شما درباره چه بحث میکنند و چه موضوعی است؟ به خیال خودش حالا مثلاً یک باب فقهی است و ده، بیست تا فرع دارد و در این مدت درباره همه اینها بحث کرده است. آن آقا به برادرش گفت که از آن وقتی که من آمدم اینجا سامراء تا به حال، این استاد ما درباره کتاب الناس مسلطون علی اموالهم دارند بحث میکنند! نگفت درباره روایت، گفت کتاب الناس مسلطون! بزرگان دین چنین زحماتی کشیدند و منابع فقهی و منابع دینی ما را غنی کردهاند. ما باید از این فرصتها استفاده کنیم، تنبلی نکنیم، بنشینیم مسائلی که مورد حاجت است و هر روز دشمنان و شیاطین شبهه افکنی میکنند را مطالعه کنیم و در چنین موقعیتی برای همه این شبهات، جوابهای روشن، قانعکننده، منطقی و همهکس فهم داشته باشیم. این کار، شدنی است. ما باید یک مقدار بیشتر بجنبیم. روی یک کتاب با موضوع ولایت فقیه باید چند دفعه بحث کنیم. اگر الناس مسلطون برای مرجع تقلید یک کتاب میشود که بحث کند، مسئله ولایت فقیه خیلی اولی است از اینکه سالها درباره آن تحقیق کنیم.
امروز که متأسفانه مسائل آنطور که شاید و باید تبیین نشده و هنوز گوشه و کنار بعضی زوایای آن ابهام دارد که خود این دلایلی دارد، بههرحال نشده و امروز بسیاری از مشکلات اجتماعی ما که در بین متدینین، مطرح میشود مال این است که مبانی فکری آن خیلی واضح نیست.
مثلاً فرض کنید، بنده این را بهصورت یک قضیه شرطیه و یک فرض عرض میکنم، شما بر کسی تطبیق نکنید؛ فرض کنید یک مسئولی در یک موردی درباره اینکه آیا دولت اسلامی باید احکام ضروری اسلام را در جامعه پیاده کند یا نه، اظهار شک کند، مسائل ضروریای که اجماع فقهاست و همه گفتهاند حرام است، بگوید نه آقا! وظیفه ما اجرای آن نیست. بنده گمان نمیکنم چنین شخصی دشمن اسلام باشد مخصوصاً اگر سالها هم مسئولیتهای مهمی در کشور داشته باشد. اگر چنین چیزی گفته شود بنده هیچ توجیهی ندارم جز اینکه بگویم مسئله وظایف دولت اسلامی برای او درست حل نشده و ناخودآگاه یک نوع تفکیک بین دین و سیاست در ذهن او هست؛ میگوید وظیفه من بهعنوان دولت، این است که زندگی و اقتصاد مردم را تأمین کنم. حالا کاش اقتصاد هم پیشرفت کرده بود! وظیفه دولت همین است اما حرام و حلال و جهنم و بهشت و آخرت، ربطی به دولت ندارد و به آخوندها ربط دارد! حالا اگر خودش هم آخوند است نه از جهت آخوندی خودش بلکه از جهت دولتمداری خودش میگوید که وظیفه من نیست! چه حلال است و چه حرام است، به من چه! من باید اقتصاد مملکت را درست کنم، باید واردات و صادرات را تنظیم کنم، باید کار و اشتغال ایجاد کنم، حالا یک جایی از آن حرام درآمد، درآمد، به من چه! شما بگویید مردم نکنند. توجیهی بهتر از این را برای چنین سخنی سراغ ندارم. خیلی بعید میدانم که یک کسی دشمن اسلام باشد، مخصوصاً اگر لباس روحانیت هم تن او باشد، بیاید چنین حرفی بزند و چنین وضعی را به خودش بگیرد و چنین رفتار و منشی داشته باشد که من کاری به آخرت مردم ندارم؛ یعنی دولت چه کار به آخرت مردم دارد؟! اِاِاِ دولت اسلامی با دولتهای دیگر هیچ فرقی ندارد؟! پس انقلاب چه بود؟!
اینکه مقام معظم رهبری روی انقلابی بودن تکیه میکنند یعنی یادتان باشد که مردم صدها هزار شهید دادند تا اسلام در این کشور اجرا شود. کار دولت اسلامی فقط تنها اقتصاددانی یا تنظیم سیاست خارجی نیست. همه اینها در شعاع برقراری نظام اسلامی و حفظ عزت و شرف اسلامی است. اقتدار اسلامی باید وجود داشته باشد تا همه چیز دیگر در سایه آن حل شود و الا ما میخواهیم با گدایی و التماس و این حرفها بگوییم تحریمها را بردارید، قرارداد هم بنویسند و امضاء کنند و فردا هم بگویند نخیر، نمیکنیم. این اشتباهات برای این است که این مسئله فکری آن درست حل نشده که آقا! این پُستی که شما دارید اسم آن، پست حکومت اسلامی است. شما در آغاز کار قسم خوردید که از احکام اسلامی حمایت کنید، از قانون اساسی حمایت کنید. بخشی از قانون اساسی مربوط به اجرای احکام و ارزشهای اسلامی است. این مسئله بهخاطر گرایشهای انحرافی است که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در این کشور ترویج میشد یعنی تفکیک بین دین و سیاست؛ دین به نماز و روزه و زیارت امام رضا مربوط است و اینها برای دین است، شما هرچه میخواهید بروید انجام بدهید ما هیچ کاری با شما نداریم! روزی هزار رکعت نماز بخوانید، اگر ما گفتیم چرا؟! اینها ربطی به ما ندارد. نخواندید هم نمیگوییم چرا؟ چون به ما مربوط نیست، دین برای خودتان است یا به عبارت دیگر، دین یک مسئله فردی است بین خود انسان و خدا، این ربطی به دولت ندارد، ما باید نان و بهداشت و امنیت شما را تأمین کنیم، اگر بتوانیم.
مسئله مهمی که ما امروز در زمینه فکر و اندیشه با آن مواجه هستیم این است که دولت اسلامی از آن جهتی که اسلامی است چه وظایفی دارد؟ آیا باید با دین مردم هم کار داشته باشد یا نه؟ آیا باید جلوی بیدینی را بگیرد یا نه؟ جلوی انحرافات اخلاقی را باید بگیرد یا نه؟ جلوی ترویج انحرافات دینی، مذاهب فاسد، روشهای غلط اجتماعی، فسادهای اجتماعی دینی، باید جلوی اینها را بگیرد یا نه؟
مردم در این خصوص دستکم دو گروه هستند، حالا دو گروه کلی، البته مسائل ریز آن به دهها گرایش میرسد؛ یک عده معتقد هستند که مسئله حکومت، سیاست و تدبیر امور جامعه ربطی به دین ندارد، دین یک مسئله فردی است، اگر کسانی هم باید دخالت کنند علمای دین هستند که فتوا بدهند و سخنرانی کنند، منبر بروند. اینها هم که همیشه هست و الحمدلله جامعه ما دارد و هیچ کمبود ندارد. یک چیزهایی است که مربوط به اداره زندگی است که در همه دنیا هست. در همه دنیا حکومتها وظیفه خودشان میدانند که این نیازمندیهای مادی مردم را تأمین کنند. قوانینی دارند که خود مردم وضع میکنند، باز ربطی به دین ندارد و مربوط به امور دنیای خود مردم است، خودشان باید قانون آن را وضع کنند؛ دموکراسی. چه کسی باید اجرا کند؟ مردم باید رأی بدهند. گاهی هم گوشه و کنایه میزنند که این شورای نگهبان چه کاره است؟ احزاب باید آزاد باشند، همه اقوام باید آزاد باشند، همه مذاهب باید آزاد باشند، فردا یک بهائی رئیسجمهور شود بشود، اهلاً و سهلاً، بیاید خدمت کند، نان برای مردم تهیه کند، بیاید. روابط ما را با آمریکا اصلاح کند، بهائی باشد خب باشد، حقوق شهروندی دارد دیگر، حقوق شهروندی میگوید هیچ شهروندی با شهروند دیگر تفاوتی ندارد و همه مساوی هستند، بهائی، زردشتی، یهودی، مسلمان، غیرمسلمان، همه مساوی هستند. همه شهروند هستند دیگر و برای کسی نمیشود امتیاز قائل شد. این چه کاری است که بعضیها بگویند چرا غیر مسلمان مسئول فلانجا شده؟ ما هنوز نتوانستیم حقوق شهروندی را در کشورمان اجرا کنیم! حالا طلبکار هم هستند که چرا اجازه نمیدهید بهائیها سازمان رسمی داشته باشند؟! چرا اجازه نمیدهید هر حزبی با هر انگیزهای بتواند فعالیت کند ولو قانون اساسی را قبول ندارد، نداشته باشد، شهروند این کشور است، قانون اساسی را هم مردم وضع میکنند، اینها نمیخواهند، ما خیلی هنر کنیم طبق نظر اکثریت عمل کنیم، اقلیت نمیخواهد، باید به رأیشان احترام گذاشت! این منطق امروز دنیاست! کشورهای متمدن عالم همه همینطور هستند؛ شما فرانسه را ببینید، انتخابات ریاستجمهوریشان دارد امروز و فردا انجام میگیرد، کی میگوید شما از چه حزبی هستید؟ از چه مذهبی هستید؟ چه قومیتی دارید؟ کسی با اینها کاری ندارد. تا دیروز دو حزب سوسیالیست و جمهوریخواه با هم نزاع داشتند، حالا اینها کنار رفتند و امروز دو حزب دیگر مطرح هستند. این حقوق شهروندی است. ما هم باید همینطور باشیم، اینکه شرط کنیم حزب رسمی باید به قانون اساسی متعهد باشد، به اسلام معتقد باشد، این حرفها باید برداشته شود!
ما باید این را حل کنیم؛ ما برای چه انقلاب کردیم؟! ما حق داریم بگوییم کشور ما باید مسلمان باشد، قانون اساسی ما باید اسلام باشد، مذهب رسمی ما باید مذهب اسلام حقیقی باشد یا نه، دنیا بپذیرد یا نپذیرد؟! مگر ما مجبور هستیم همه آنچه دنیا پذیرفته را بپذیریم؟! امروز تقریباً همه کشورهای دنیا همجنسبازی را پذیرفتند. احزاب مهم دنیا، غالباً حزبهایی که در آمریکا و انگلستان در انتخابات برنده میشوند طرفدار آزادی همجنسبازی هستند. ما هم باید این مسئله را آزاد کنیم؟! ما برای چه انقلاب کردیم؟! اگر برای شکم بود که صدها هزار شهید نمیخواست. همانطور که با آمریکا رفتیم مذاکره کردیم آنوقت میرفتیم با شاه مذاکره میکردیم. اگر این احترامی که امروز برای آمریکا قائل میشوید برای شاه قائل میشدید او تسلیم شما بود. او میگفت سلطنت من محفوظ باشد. شما امروز میگویید سیاست آمریکا محفوظ باشد، دیگر هرچه میخواهد باشد! برای همین انقلاب کردید؟! یا به عبارت دیگر باید این سؤال را مطرح کنید که ما از انقلابمان باید توبه کنیم یا شما باید توبه کنید؟! ته منطق اینها این است که شما باید از انقلابتان توبه کنید! امام بیجا کرد! بلد نبود که با همسایهها مذاکره کند! ما با آمریکا مذاکره کردیم و پیروز شدیم، ببینید همه چیز درست شد، الحمدلله هیچ مشکلی در کشور نمانده، با مذاکره حل کردیم. شما میرفتید با صدام مذاکره میکردید، با شاه مذاکره میکردید، تمام مشکلات حل میشد و اینهمه کشته نمیدادیم. امام اشتباه کرد! حالا امام رفت هیچ، شماها باید توبه کنید دیگر! دنبالهروی از امام نباید بکنید! یک پیرمرد یک چیزی گفت و حالا مردم هم او را دوست میداشتند و احترامش کردند، تمام شد، ما امروز باید سعی کنیم مثل یک کشور متمدن دنیا همه چیزهایی که آنها دارند ما هم بکنیم، آزادی همان آزادی که در جاهای دیگر هست!
یک مثل کوچک بزنم و خداحافظی کنم؛ ما اوایل انقلاب به مناسبتهایی، گاهی بهعنوان مأموریت و گاهی هم بهعنوان تحقیقات، سفرهایی به آمریکا و اروپا داشتیم. یکی از اساتید دانشگاه مشهد به آمریکا رفته بود و الآن هم آمریکاست. پدر و برادر او از علما بودند. پدر او از علمای بزرگ بود. در یک سفر ما دعوت شده بودیم تا در چند دانشگاه سخنرانی کنیم. در یکی از این جلسات با این آقایی که از علمای سابق مشهد بود و بعد، از لباس خارج شده بود و رفته بود آمریکا ساکن شده بود ملاقاتی داشتیم. در آن سفر، یک استاد دیگر دانشگاه که پیرمردی بود و اهل اصفهان بود حضور داشت. ما برای خوشامدشان گفتیم شما نمیخواهید به ایران تشریف بیاورید تا در دانشگاه ایران از شما استفاده شود؟ یک آهی کشید و گفت متأسفانه من در ایران کسی را ندارم که بیایم. فامیل و بچههای من همه به اینجا آمدند و ساکن آمریکا هستند. گفتم زندگی شما راحت است؟ اینجا پسند شما است؟ گفت، این عبارت او بود، گفت خدا لعنت کند آن کسی که من را به آمریکا فرستاد! گفتم چرا؟! شما که استاد دانشگاه هستید، حقوق خوبی دارید، احترام دارید، چرا لعنت میکنید به کسی که اولین بار شما را به آمریکا فرستاد؟! گفت چه بگویم؟ یک نمونه برای شما بگویم ببینید ما در اینجا چه میکشیم. من همان نمونه را میخواهم برای شما عرض کنم تا آن کسانی که میگویند خوب است ما هم یک ایالتی مثل ایالت آمریکا بشویم بدانند چه چیزی در ذهن مبارکشان هست. گفت من چند تا دختر و پسر دارم، بعضی از آنها ازدواج کردند و مستقل شدند و خانه مستقل دارند. بعضی بچههای من هستند که هنوز سرانجامی نگرفتند و در خانه با من زندگی میکنند. ازجمله یک دختری دارم که بزرگ شده و سن ازدواج او هم گذشته اما ازدواج نکرده و در خانه زندگی میکند. من دارم بلاواسطه از این آقای استاد دانشگاه اصفهان نقل میکنم، با این گوشهایم از او شنیدم؛ گفت چند شب پیشتر دیروقت به خانه آمدم، دیدم چراغ اتاق دخترم روشن است. گفتم هر شب این وقت خواب بود چطور حالا اتاق او روشن است! گفتم نکند مریض باشد، بروم احوالی از او بپرسم. پدر میخواهد احوال دختر خودش را که در خانه خودش زندگی میکند بپرسد که نکند مریض شده باشد. گفت رفتم درِ اتاق دخترم در زدم و اجازه پرسیدم. دخترم آمد در را باز کرد، دید من هستم. گفت هرچه از دهانش درمیآمد نثار من کرد. گفت این وقت شب آمدی در اتاق من برای چه؟! همینطور که ما داشتیم حرف میزدیم نگاهم به داخل اتاق افتاد، دیدم یک مرتیکه آمریکایی در اتاق او خوابیده! من فوراً رفتم کنار و عذرخواهی کردم، گفتم ببخشید! من فکر کردم نکند شما مریض باشی، آمدم احوالت را بپرسم، حالا شما مهمان داری، من رفتم، خداحافظ. دخترم گفت این دفعه که گذشت ولی اگر یک دفعه دیگر در اتاق من بیایی زنگ میزنم پلیس بیاید تو را ببرد! میگویم پدرم قصد تجاوز به من داشت! و از چیزهایی که در آمریکا و در بسیاری از کشورهای اروپایی مرسوم است این است که اگر زنی از خانهای به پلیس زنگ بزند و بگوید که کسی قصد جان من و قصد تجاوز به من را دارد پلیس بدون مقدمه حاضر میشود. از بس جنایت شده این قانون رسمی آنهاست. دخترم من را تهدید کرد که اگر یکبار دیگر شب در اتاق من بیایی، زنگ میزنم به پلیس بیاید تو را جلب کند و فردا در دادگاه میگویم که این قصد تجاوز به من را داشته. عذرخواهی کردم و رفتم. این استاد دانشگاه میگفت این دختر مسلمان ایرانی است که در آمریکا بزرگ شده، من حق ندارم شب در اتاق او بروم و احوال او را بپرسم چون با یک مرد دیگری مشغول است، میگوید بیاحترامی به من است، آن مرد، مهمان من، ناراحت میشود!
این وضع زندگیهای مغرب زمین است. ما همینجور میخواهیم بشویم؟! این آزادی، این دموکراسی، این شهروندی، این حقوق بشر، اینهاست؟! ما انقلاب کردیم برای همین؟! این قانون اساسی را نوشتیم که خونبهای شهدای ماست و در آن آمده است که مسئولان باید تابع دین اسلام باشند، باید قانون اساسی را قبول داشته باشند، اینها همه بر باد؟ فوت؟! چرا؟ چون من طرفدار حقوق شهروندی هستم، همه مساوی هستند.
در خصوص این مسئله، آنچه مربوط به ما اهل قلم و کاغذ است این است که این را ازنظر علمی تحقیق کنیم و بگوییم چرا، بگوییم آیا اسلام حق دارد در امور حکومتی قانون بگذارد یا نه؟ آیا حق دارد مجری قانون تعیین کند یا نه؟ یا باید اقلاً آن را از نظر فکری حل کنیم و اینها بهآسانی قابل حل است، یک مقدار همت میخواهد. خدا انشاءالله این همت را به همه ما مرحمت بفرماید.
وصلّی الله علی محمد و آله الطاهرین
[1]. حشر، 9.
[2] مائده، 27.
[3]. بقره، 30.
[4]. نساء، 59.
[5]. ذاریات، 56.
[6]. قمر، 55.
[7]. ابراهیم، 7.