بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلَی سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
تشریففرمایی برادران و خواهران، دبیران دینی شهرستان قم را به خانه خودشان خوشآمد عرض میکنم و امیدواریم که خداوند متعال توفیق بدهد که به برکت برقراری این نظام اسلامی، خدمات شایستهای به فرهنگ این کشور امام زمانسلاماللهعليه انجام بدهیم.
موضوعی که پیشنهاد شده بود که چند دقیقهای در اطرافش صحبت شود موضوع هدف آفرینش است. البته خاطر برادران و خواهران مستحضر است که موضوع وسیعی است و از جهات مختلفی باید در اطرافش بحث شود که طبعاً چند دقیقه، گنجایش مطرح کردن همه آنها را ندارد.
اجمالاً توضیحی درباره هدف، مفهوم هدف و هدفداری الهی و بعد درباره هدف از آفرینش انسان.
منظور از هدف، این است که فاعل مختاری (کسی که از روی علم و اراده کاری را انجام میدهد) چیزی را دوست میدارد و میخواهد که آن امر تحقق پیدا کند، منتهی آن امر، متوقف بر یک مقدمات، ابزار، اسباب و شرایطی است که این شرایط، راه را برای تحقق آن مقصود اصلی هموار میکند. آن مقصود اصلی میشود هدف و این مقدمات به یک معنا میشود وسیله. در مورد انسان، ما وقتی چیزی را دوست داریم که میخواهیم تحقق پیدا کند تلاش میکنیم راه رسیدن به آن منظور را پیدا کنیم. فرض کنید علم را دوست داریم، راهش تحصیل است، مسافرت به مراکز علمی است، حضور در کلاس است، مطالعه کتاب است، بحث و گفتوگو است؛ اینها مقدمه است برای اینکه علم حاصل بشود. علم میشود هدف و این مقدمات میشود وسیله.
گاهی خود علم هم برای ما مطلوبیت اصیل ندارد بلکه علم، باز مقدمه است برای چیز دیگری؛ تحصیل علم میکنیم تا پول پیدا کنیم، تأمین معاشمان را بکنیم و یا بالاتر، کسانی که همه کارهایشان برای کسب رضای خدا و رسیدن به قرب الهی است و تحصیل علم هم برای آنها هدف اصلی نمیشود. تحصیل علم میکنند تا راهی که مرضی خدا است را بپیمایند و بعد به مقام قرب الهی نائل شوند. پس هدف اصلی میشود قرب خداوند متعال.
بههرحال درباره انسان، هدف، چیزی است که باید بهوسیله کار تحقق پیدا کند. هدف چیزی است که دوست داریم و دلمان میخواهد که واجدش بشویم و لذا کارها را طوری تنظیم میکنیم که به آن برسیم.
عین این مطلب درباره خداوند متعال هم صدق میکند منتهی با یک تفاوت جوهری و آن این است که ما اهدافی را دنبال میکنیم و چیزهایی را جستوجو میکنیم که نداریم و خود آنها برای ما مطلوبیت دارد که واجد بشویم و پیدا بکنیم. اگر آنها را نداشته باشیم کمبودی در وجودمان هست. فرض کنید وقتی کسی تحصیل علم میکند علم برای او یک هدف است که اگر نداشته باشد وجودش ناقص است. جاهل، چیزی کم دارد. یا آن کسی که برای رضای خدا کار میکند حالا تحصیل علم باشد یا هر عملی، چون اگر رضای خدا را نداشته باشد این کمبود را دارد، کمبود روانی دارد، کمبود وجودی دارد، این کارها را انجام میدهد که به چیزی برسد که ندارد. پس مقصود و هدف اصلی، آن چیزی است که میخواهد پیدا بکند و حالا ندارد. درباره خداوند متعال این، معنا ندارد که مقصود اصلی چیزی باشد که او نداشته باشد، چون خداوند متعال چیزی را فاقد نیست؛ او همه کمالات را به صورت اشد و اکمل در ذات خودش دارد و فاقد چیزی نیست. هر چیز دیگری بخواهد تحقق پیدا کند مقصود اصلی نیست و مقصود بالتبع است.
این اصلی و بالتبع را یک مقدار توضیح بدهم؛ وقتی آدم یک کسی را دوست دارد متعلقات آن شخص را هم دوست خواهد داشت. این لازمه محبت است؛ شخصی را که آدم دوست دارد، لباسش را هم دوست دارد، عکسش را هم دوست دارد، خانهاش را هم دوست دارد. روشن است که دوست داشتن متعلقات، بالاصاله نیست و بالتبع است. اول آن شخص را دوست دارد، به خاطر آن شخص بستگانش را هم دوست دارد.
ما اصالتاً فرض کنید خانه را دوست داریم. برای اینکه یک خانه خوب داشته باشیم تلاش میکنیم، کار میکنیم تا پول دربیاوریم. پول برای ما وسیله است برای چیز دیگری که آن، خانه است و آن خانه نیاز ما را رفع میکند. پس اصالتاً خانه را دوست داریم و پول را بالتبع دوست داریم چون راهی است برای رسیدن به آن خواستههایمان و آن خانه، چیزی است خارج از وجود ما؛ نداریم و کمبود داریم و میخواهیم آن را پیدا کنیم. پس اصالتاً یک چیزی را که نداریم میخواهیم و بالتبع چیزهای دیگری را میخواهیم. خداوند متعال اصالتاً ذات خودش را دوست دارد که همه چیز را دارد و بالتبع همه چیز دیگر را دوست میدارد از آن جهتی که موجودات دیگر اثری از وجود خودش است و جلوهای از جمال و از کمال خودش است.
فرقی که اهداف الهی با اهداف ما دارد این است که در آنجا هدف اصلی در خود ذات است و چیزهایی که خارج از ذات الهی است اهداف بالتبع است؛ اما ما انسانها که ناقص هستیم، در ذاتمان اول آن هدف نیست، آن مطلوب اصلی، آن علم نیست، میخواهیم آن علم را پیدا کنیم. چون فاقد هستیم، تلاش میکنیم تا پیدا کنیم. خدا برعکس، چون واجد کمال است، آثاری که از کمالش ظهور پیدا میکند را به تبع ذات خودش دوست دارد، نه اینکه چیزی در ذاتش نیست و کاری انجام میدهد تا آن را پیدا کند، نه، خودش را که واجد همه کمالات است دوست دارد و لذا آثار این کمال که در عالم ظهور پیدا میکند که همان مخلوقاتش باشند آنها را به تبع ذات خودش دوست دارد. این فرق اساسی است و همینجا است که بین متکلمان و فلاسفه بحثهایی شده است که اصلاً خدا کاری را برای هدفی انجام میدهد یا نه؟ جمعش این است که اگر منظور از هدف، چیزی است خارج از خودش، نه، خدا اصالتاً هیچچیز برای او مطلوب بالاصاله نیست که نداشته باشد. هرچه بخواهد و هرچه دوستداشتنی باشد او خودش دارد اما انسانها نه، ابتدائاً چیزهایی را دوست میدارند که ندارند و بعد تلاش میکنند تا آن را پیدا کنند. بهعبارتدیگر، وقتی میگوییم خدا کاری را برای هدفی انجام میدهد آن هدف، هدف و مقصود بالتبع است، برخلاف کارهای انسانها که ما کارهایی را که انجام میدهیم آنها مقصود بالذاتمان است، همان چیزی است که دنبالش میگردیم و میخواهیم بهوسیله کار تحقق پیدا کند. خدا هم کار را انجام میدهد برای اینکه نتیجه برای آن مترتب شود اما آن نتیجه هم تازه مطلوب بالاصاله نیست، به خاطر اینکه اثری از کمالات خودش است آن را دوست دارد. محبت اصلی خدا فقط به ذات خودش تعلق میگیرد.
بههرحال این یک بحث دقیقی است که در مسائل فلسفی و کلامی مطرح میشود که خدا کاری را برای غرضی زائد بر ذات خودش انجام نمیدهد. گاهی اینجور تعبیر میکنند که خدا هدف دارد اما هدفش عین ذاتش است. گاهی میگویند غرض ندارد یعنی چیزی خارج از ذاتش هدف اصلی نیست اما هدف بالتبع هست. بالتبع یعنی چه؟ یعنی چون اثری از ذات خودش است، همانطور که وقتی هرکسی چیزی را دوست داشته باشد آثارش را هم دوست میدارد، خدا چون ذات خودش را دوست دارد آثاری که از وجودش جلوه میکند و نمایشگر کمالات وجودی اوست آنها را دوست دارد. پس مطلوبیت اهداف برای خداوند متعال، بالتبع است.
بعد از بحث درباره هدف خدا اکنون این سؤال مطرح میشود که خداوند متعال چرا جهان را آفرید؟ یک جواب اجمالی درباره همه عالم هستی این است که چون عالم هستی پرتویی از ذات خودش است، چون خودش را دوست دارد آثارش را هم دوست دارد. همانطور که هر محبوبی، وقتی مورد محبت قرار میگیرد متعلقاتش هم که آثاری از او هستند و انتساب به او دارند مورد محبت قرار میگیرند، خدا هم چون خودش را دوست دارد و همه عالم هستی اثری از اوست و جلوهای از جمال و کمال اوست آنها را به همین جهت دوست دارد، پس چون دوست دارد ایجاد میکند، اما دوست داشتن عالم، بالاصاله نیست. فرقش با ما این است. این عالم پرتویی از وجود او و جلوهای از کمالات اوست. چون آثار، تحقق ندارد کار را انجام میدهد تا آن آثار تحقق پیدا کند. چون گل را دوست دارد درخت را به وجود میآورد که گل بدهد. چون میوه را دوست دارد درخت را به وجود میآورد تا میوه بدهد. چرا میوه را دوست دارد؟ برای اینکه اثری از کمال خودش است.
طبق این حساب، هر موجودی که کاملتر باشد طبعاً خدا او را بیشتر دوست خواهد داشت. چرا؟ چون کمال خودش در آن بیشتر جلوه میکند. هرچه کاملتر است یعنی اثر بیشتری از کمال او را نمایش میدهد. همه موجودات، مطلوب بالتبعاند. مطلوب بالذات، خود خداست. ولی در بین این موجودات بالتبع، باز یک رابطه مقدم یا ذیالمقدمهای وجود دارد؛ آنچه کاملتر است مطلوبتر است. چیزهایی که ارزش کمتری دارند، مقدمه هستند برای پیدایش چیزهایی که ارزش بیشتری دارند، آنها حکم وسیله را پیدا میکنند. مثلاً، خدا دوست دارد که انسان در عالم باشد اما انسان وقتی باید باشد باید غذا داشته باشد، هوایی باشد، آبی باشد، گیاهی باشد بخورد. خدا هوا، آب و گیاه را خلق میکند برای انسان؛ خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا.[1] مَتَاعًا لَكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ.[2] اینها را برای شما آفریدیم. در خود آنها هم اثری از صفات خدا وجود دارد. همان اندازه وجودی که دارند، کمال وجودی که دارند، همان اندازه هم مطلوبیت دارند ولی چون نسبت به انسان مطلوبیت کمتری دارند انسان نسبت به آنها میشود هدف و آنها میشوند وسیله. وسیله میشوند برای وجود انسان یا بقای انسان. کاملترین انسانها میشوند هدف نهایی؛ یعنی اگر آن انسان کامل فقط وجود پیدا میکرد و هیچچیز دیگری در عالم نبود، هدف الهی تحقق مییافت، چون کاملترین است. اشیای دیگر به خاطر این است که او پیدا شود و زمینه برای پیدایش او فراهم شود. زمین خشک و ستارگان و آسمانها، آنجایی که اثر حیات در آنها نیست، مقدمهاند برای اینکه موجود زندهای پیدا شود. موجود زنده، مقدمه است برای اینکه انسان در آن پدید آید. انسانها مقدمهاند برای اینکه در میانشان کاملترین انسانها تحقق پیدا کند. آن کاملترین میشود هدف نهایی و هدف اعلی. همه دیگر به یک معنا طفیل وجود او میشوند. چطور آب و گیاه و اینها مَتَاعًا لَكُمْ وَلِأَنْعَامِكُمْ بود. خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا بود. همه را برای شما خلق کردیم. چون شما اشرف هستید، ارزش شما بیشتر است. آنها مقدمهاند برای اینکه مثل شمایی به وجود بیاید. شماها هم مقدمهاید برای اینکه آن انسان کاملتر در میان شما پدید آید. اگر طوری بود که آن انسانها بدون دیگران هم به وجود بیایند هدف نهایی تأمین شده بود ولی چون باید در این عالم توالد و تناسل باشد لذا باید کسان دیگری باشند، زمینه رشد انسانهایی پدید بیاید تا انسانهای کامل در میان اینها رشد پیدا کنند.
این یک بحث که اصلاً بهطورکلی هدف از آفرینش چیست و چرا خدا چیزی را خلق میکند؟ چرا خدا موجودات را خلق کرد؟ چون خدا خودش را دوست دارد، آثار وجود خودش را هم دوست دارد. همه مخلوقات آثار وجودی او هستند، جلوههایی از جمال و کمال او را دارند، از این جهت خدا دوستشان دارد بالتبع، یعنی به تبع ذات خودش آنها را دوست دارد. اصالتاً محبت خدا به مخلوقات تعلق نمیگیرد و از آن جهت که اثر وجود خودش هستند آنها را دوست دارد. در میان مخلوقات هم اصالت و تبعیتی هست. آنچه کاملتر است اصالت نسبی دارد و آنهای دیگر تبعیت دارند. تا برسد به نازلترین موجودات که آنها دیگر طفیلی هستند، آنها هیچ اصالتی دیگر ندارند، آنهایی که صرفاً به خاطر دیگران آفریده شدهاند.
حالا اگر ما سؤال بکنیم که خدا چرا انسان را آفرید؟ یک جواب اجمالی دارد که انسان را آفرید برای اینکه اثری از خودش است، مظهر اسماء و صفات خودش است. در میان مخلوقات، انسان است که مظهر جمیع اسماء و صفات است. ملائکه هم مظهر اسماء هستند اما فقط مظهر سبوحٌ قدوس هستند. آنکه مظهر جمیع اسماء است انسان است؛ وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا.[3] اما همه انسانها که در یک مرتبه نیستند و همه که به آن مرتبه کمال نمیرسند. پس انسانها طوری آفریده شدهاند که بتوانند مظهر اسماء و صفات الهی بشوند، اما مظهر جمیع اسماء شدن در گرو این است که با اراده و اختیار رشد کنند. اگر جبری باشد مظهر جمیع اسماء نمیشوند، دیگر مظهر قدرت و اختیار خدا نمیشوند.
اگر یک موجودی تکامل و حرکتش جبری باشد، در وجود او دیگر اراده و قدرت خدا ظهور پیدا نمیکند. خدا اراده و اختیار هم دارد، مجبور که نیست کاری را انجام بدهد، با پیدایش ماه و خورشید و ستارگان مظهری برای اختیار خدا ظهور و وجود پیدا نمیکند. خدا آثار وجود خودش را دوست دارد پس آثار اختیارش هم باید وجود پیدا کند. این آثار در هیچ موجودی به طور کامل نمیتواند ظهور پیدا کند. مرتبهای از آن در ملائکه و مراتب ضعیفی از آن در حیوانات پیدا میشود اما مرتبه کامل اختیار، یک موجودی را میخواهد که بتواند با اختیار خودش از صفر به سوی بینهایت حرکت کند. هیچ موجودی مثل انسان نیست که بین بینهایت منفی و بینهایت مثبت قرار گرفته باشد و قلمرو حرکتش بین دو بینهایت باشد. همه دیگر موجودات یا بهطورکلی فاقد اختیار هستند مثل جمادات یا اگر اختیاری دارند در یک محدوده ضعیفی است. انسان است که بین دو بینهایت میتواند نوسان داشته باشد. این موجود اگر به بینهایت کمال میل کرد میتواند مظهر جمیع اسماء و صفات الهی باشد. طبعاً چنین موجودی که مظهر جمیع اسماء و صفات است، از سایر موجودات محبوبتر خواهد بود چون کمال بیشتری دارد.
اگر سؤال شود که نوع انسان، مجموع انسانها، برای چه آفریده شدهاند؟ جوابش این است که نوع انسانها آفریده شدهاند تا مظهر جمیع اسماء و صفات، تحقق پیدا کند. کدامشان هستند؟ این مظهر اگر بخواهد تحقق پیدا کند باید با اختیار خودش باشد. وقتی اختیار بود دو راه در پیش دارد. اگر دوراهی نباشد که مثل سایر موجودات میشود و کمالشان محدود میشود و قدرت مانورشان کم میشود. خاصیت انسان که مظهر جمیع اسماء و صفات بود این بود که هم میتواند بینهایت سقوط کند و هم میتواند بینهایت کمال پیدا کند. چنین موجودی طبعاً دو مسیر خواهد داشت؛ یعنی اگر محور مختصات را رسم کنید این در وسط قرار دارد. اول، صفر است. نه کمال بالا دارد و نه سقوط کرده است. اگر توجه به بالا پیدا بکند، توجه به خدا بکند، قرب خدا را بخواهد و به سوی او حرکت کند این در قسمت مثبت حرکت میکند و پیش میرود. در محور ایگرگهای مثبت، بالا میرود. اگر برعکس، از خدا اعراض کرد، توجه به شهوات و شیطنتها پیدا کرد، از این مقامی هم که هست پایین میآید و منهای ارزشهای مثبت میشود. از هر دو طرف میتواند حرکت کند. چون چنین قدرتی را دارد اصلاً مظهر قدرت خدا شده است. سایر موجودات چنین قدرتی را ندارند. پس ارزش انسان به این است که میتواند هم صعود کند و هم نزول و هردوی اینها هم به اختیار خودش است. اهمیت و امتیاز انسان به همین است. پس در زندگیاش دو راه باید باشد. اگر انسانی قدرت نزول و سقوط نداشته باشد انسان نخواهد بود و آن نمیشود مظهر کامل الهی باشد چون مظهر کامل خدا بودن وقتی است که قدرت داشته باشد، اراده داشته باشد، اختیار داشته باشد. اختیار داشتنش هم به این است که هر دو طرف بتواند برود. پس اهمیت انسان به این است که یک موجودی است که هر دو مسیر را میتواند با اختیار خودش طی بکند.
اگر انسان بخواهد به مسیر کمال که هدف اصلی است قدم بگذارد و رشد بکند باید وسایل رشدش فراهم باشد. باید هر لحظهای در یک مسیری قرار بگیرد که بتواند عروج کند الی الله و بتواند سقوط کند الی النار. پس زندگی انسان باید طوری باشد که همیشه در معرض نوسان باشد، بتواند هر لحظهای، آن راهی را که انتخاب کرده است ادامه دهد یا برگردد و الا زندگیاش انسانی نمیشود. زندگی انسانی این است که هر لحظه بتواند بین دو مسیر انتخاب کند. اگر از ابتدا یک راهی را انتخاب کند ولی دیگر قدرت برگشت نداشته باشد باز قدرتش محدود میشود. این است که خداوند این قدرت را به انسان داده است که اگر ایمان را انتخاب کرد بتواند ادامه دهد و بتواند هم برگردد و مرتد شود، اگر کفر را انتخاب کرد بتواند ادامه دهد یا بتواند برگردد و مؤمن شود، اگر گناه را انتخاب کرد بتواند ادامه بدهد یا بتواند توبه کند، اگر عبادت را انتخاب کرد باز بتواند ادامه بدهد و بتواند ترک بکند. این است که سراسر زندگی انسان در معرض نوسان است یعنی زمینه انتخاب برایش فراهم میشود. به تعبیر قرآنی در حال آزمایش است. آزمایش یعنی همین؛ یعنی هرلحظه، شرایطی فراهم شود که او باید انتخاب کند؛ یا این، یا آن؛ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا،[4] فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ.[5] و ارزش انسان به همین است.
در اینجا خیلی از سؤالها جواب داده میشود که خدا چرا کسانی را خلق کرد که اینها به جهنم بروند؟! خب خدا آنها را برای جهنم خلق نکرد؛ خدا آنها را خلق کرد و به آنها قدرت داد که اگر خواستند راه خوب را انتخاب کنند و اگر خواستند راه بد را. خب چرا به آنها قدرت داد که راه بد را انتخاب کنند؟! برای اینکه میخواست انسانها مظهر قدرت باشند و هردو را بتوانند. اگر فقط یک راه داشتند که قدرت نمیشد. اگر مسیر زندگی انسان یک راهه بود خب آن هم میشد یک موجودی مثل سایر موجودات، مظهر جمیع اسماء نبود، مظهر قدرت و اختیار و اراده الهی نبود. پس باید هر دو راه باشد.
خب کسانی خودشان به اختیار خودشان راه بد را انتخاب کردند. اگر خدا آن وقتی که میآیند راه بد را انتخاب کنند جانشان را بگیرد باز میشود مثل اینکه از اول اختیار نداشته باشند. پس این راه باید همیشه باز باشد. انسان تا در این عالم زنده است باید بتواند از این طرف برگردد بهسوی آن طرف، اگر بالا رفته سقوط کند، اگر پایین رفته است عروج کند، اگر گناه کرد توبه کند، اگر عبادت کرد بتواند ترک کند. این قدرت را باید داشته باشد. منتهی خداوند متعال از باب اینکه هدف اصلی این است که انسان به کمال برسد یعنی صفات کمالیه الهی ظهور بکند کسانی که راه خیر را انتخاب میکنند آنها را بیشتر کمک میکند، در آخرت هم ثوابشان را ده برابر و چند برابر میدهد به خاطر اینکه اصالت با خیر است ولی بههرحال در دنیا راه برای هر دو باز است، چه کسانی که اینطرف رفتند میتوانند برگردند و بالعکس.
خب چه طور میشود که کسانی در این عالم فاقد بعضی قدرتها هستند، دلشان میخواهند بعضی کارها را بکنند ولی نمیتوانند؛ یا اندامهای بدنیاش را ندارند، یا قدرت روحیاش را ندارند، یا شرایط خارجی فراهم نمیشود؟! فرض کنید یک کسی العیاذ بالله نابیناست، از اول کور مادرزاد بوده، عضوی را ندارد، یا اینکه قدرت استعداد و فکر و ذهنش ضعیف است و یا نه، همه اینها هم هست، چشم هم دارد، ذهنش هم خوب است ولی شرایط زندگی برایش فراهم نمیشود که تحصیل کند و ترقی کند.
این اختلافاتی که بین انسانها وجود دارد تابع یک سلسله اسباب است یعنی گترهای که یک کسی به یک شکل خاصی به وجود نیامده است، یک سلسله اسباب و مسبباتی در این عالم هست که این حوادث را ایجاب میکند. این اسباب، موجب این میشود که یک انسانی در یک شرایط خاصی قرار بگیرد و دارای ویژگیهای بدنی و روانی خاصی شود. تا اینجا هیچوقت مورد مؤاخذه قرار نمیگیرد که آقا! چرا تو کور مادرزاد هستی؟! تویی که کور مادرزادی، چرا مطالعه نکردی؟! هیچوقت از این مؤاخذه نمیشود. از آنجایی که قدرت دارد و در حدی که توانایی دارد یک زمینه رشد و تکامل و یا زمینه سقوط برایش فراهم میشود یعنی اگر ده درجه میتواند صعود و عروج کند، ده درجه هم میتواند سقوط کند. اگر قدرتش ده درجه است، صعود و عروجش هر دو ده درجه است. اگر قدرتش بیست درجه است، صعود و عروجش هر دو بیست درجه است. انسانی که ده درجه میتواند عروج کند اگر سقوط هم کند همان ده درجه است. انسانی که بیست درجه میتوانست عروج کند اگر سقوط هم کند سقوطش هم بیست درجه است و لذا هر انسانی که از بهرههای خدادادی بیشتری بهرهمند باشد تکلیفش هم سنگینتر است.
خدا چرا بین انسانها اختلاف قرار داده است؟ به خاطر اینکه نظام علیت این عالم ایجاب میکند. یا این عالم ماده باید باشد یا نباید باشد. اگر عالم مادی باشد تزاحمات هست؛ خورشید یک جا میتابد و یک جا نمیتابد، هوا یک جا گرم است و یک جا سرد است. این طبیعت این نظام است. آنجایی که هوا گرمتر است، در مزاج افراد هم تأثیرات خاصی را خواهد داشت، چه رنگ پوستشان، چه طرز فکرشان، چه از نظر استعداد بدنیشان تأثیرات خاصی را خواهد داشت و بالاخره این تأثیر و تأثرات بین انسانها و طبیعت یا بین خود انسانها از لحاظ ژنتیک یا از لحاظ محیط، اینها شرایطی را پیش میآورد که یک انسانی با یک ویژگیهایی به وجود میآید.
این انسان، با این سرمایهای که دارد که در اثر اسباب مختلف به دستش آمده، این سرمایهاش میشود ملاک تکلیف. هیچوقت بیش از این سرمایهای که به آن میدهند تکلیفش نمیکنند. از مرد، تکلیف زن را نمیخواهند چون سرمایهای که زن دارد را مرد ندارد. از زن هم تکلیف مرد را نمیخواهند به خاطر آن ویژگی که مرد دارد و زن ندارد. هرکدام، هرچه دارند تکالیف مربوط به او را از او میخواهند. اگر در همان مسیری که آفریده شده است ترقی کند مشمول رحمتهای بیشتر الهی قرار میگیرد و اگر ناسپاسی کند مشمول عذاب الهی واقع میشود ولی عذاب و نعمتش با هم متعادل است. همانطور که عرض کردم، کسی که قدرتش ده درجه است اگر تکامل پیدا کند همین ده درجه پیش میرود، سقوط هم بکند ده درجه هست.
کسی که یک پله میتواند بالا برود اگر بیافتد هم یک پله میافتد پایین، پایش نمیشکند اما اگر کسی ده پله بالا رفته، صد پله بالا رفته، خیلی بالا رفته است اما اگر سقوط هم کند مغزش متلاشی میشود. سقوط و عروج با همدیگر متعادلاند. ملاکشان آن قدرتی است که خدا داده است؛ لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا؛[6] تکلیفی که خدا نسبت به اشخاص پر وسعت و پر قدرت میکند نسبت به دیگران نمیکند. حتی در مورد این قدرتها، بسته به اینکه قدرت علمی باشد، قدرت مالی باشد، قدرت فکری باشد، قدرت بدنی باشد، تکالیف متفاوت خواهد بود؛ تکلیفی که خدا به عالم میکند به جاهل نمیکند، سختگیری که نسبت به عالم میکند نسبت به جاهل نمیکند؛ يُغْفَرُ لِلْجَاهِلِ سَبْعُونَ ذَنْباً قَبْلَ أَنْ يُغْفَرَ لِلْعَالِمِ ذَنْبٌ وَاحِدٌ. از هفتاد گناه جاهل میگذرد اما از یک گناه عالم نمیگذرد چون جاهل قدرتش کمتر بوده، ظرفیتش کمتر بوده، امکان ترقی و تکاملش کمتر بوده است. چون ترقیاش کمتر بوده لذا سقوطش هم کمتر است.
کسی که مال بیشتری دارد تکلیف بیشتری هم دارد. آن تکلیفی که اغنیا نسبت به اموالشان دارند فقرا آن تکلیف را ندارند. آن کسی که فرض کنید میلیونر است، اگر یکدهم مالش را انفاق کند یک ثوابی دارد و اگر نکند هم عقابی مطابق آن دارد. اگر خمس مالش را بدهد ثوابی دارد، وقتی هم ندهد یک عقابی دارد. آن کسی هم که هزار تومان دارد، خمسش به همان هزار تومان است، تکلیفش همان اندازه هست؛ اگر بدهد پیشرفتی در همان اندازه برای او حاصل میشود و اگر ندهد سقوطی متناسب با همان.
پس بهطورکلی هدف از آفرینش انسان این است که با اختیار رو به کمال برود اما چون اختیار باید طرفینی باشد باید قدرت سقوط هم داشته باشد. سقوط، بالاصاله هدف نیست، بالتبع هدف است. چون عروج، بی سقوط نمیشود زندگی انسان را دو راه کردند.
چرا خدا قدرت معصیتکارها را سلب نمیکند؟ برای اینکه از انسانیت خارج میشوند. انسان آن است که بتواند معصیت کند، اگر به محض اینکه خواست معصیت کند قدرتش را بگیرد پس آن امتیاز انسانی را نخواهد داشت و ارزش انسانی را هم ندارد.
چرا تکالیف اشخاص با هم فرق دارد؟ تابع سرمایههای تکوینیشان است. هراندازه به او سرمایه دادهاند از او تکلیف میخواهند. آن تکلیفی که از بینا میخواهند از نابینا نمیخواهند. تکلیفی که از شخص سالم میخواهند از فلج نمیخواهند. هرکه هر قدرتی را که دارد به همان اندازه تکلیف دارد، صعودش به همان اندازه است و سقوطش هم به همان اندازه. پس مظهر عدل خدا در اینجا این است که پاداش و کیفری که به اشخاص میدهد متناسب با قدرتی است که به آنها داده است.
اجمالاً از عرایضی که عرض کردم، فیالجمله به دست آمد که یک سلسله سرمایههایی است که خدا در اختیار انسان میگذارد و آدم در کسب این سرمایهها قدرتی ندارد. بنده و جنابعالی که بحمدالله چشم داریم، پولی ندادیم که این چشمها را بگیریم، خدا مفت به ما داده است. سایر نعمتهای بدنی یا روحی و روانی که داریم خدا مفت به ما داده است. میتوانستیم از اول این نعمتها را نداشته باشیم؟! این اختیار ما نبود، از ما مشورت نگرفتهاند که آقا! دوست داری به شما چشم بدهیم یا نه؟ یک نعمتی است که خدا بدون اختیار ما به ما داده است. بعد از اینکه این سرمایه در اختیار ما قرار گرفت آنوقت نوبت به تکلیف میرسد که با این چشم چه کنیم؛ اگر از این درست استفاده بکنی ثواب خواهی برد و اگر آن سوءاستفاده را ببری عقاب خواهی داشت. چرا به یکی نداده؟ خب وقتی نداده تکلیفی هم از او نمیخواهد. چرا نداده، به خاطر اینکه سلسله اسباب منجر به این شده است. آن اسباب، آتش یا باید بسوزاند یا نسوزاند. اگر بسوزاند خانه یک کسی هم سوخته خواهد شد. اگر برق، جهیدن بکند خرمن یک کسی هم میسوزد. برق یا باید خاصیت الکتریکی و سوزندگی داشته باشد یا نداشته باشد. اگر دارد خب در یک جایی هم میسوزاند. پس اختلاف در افراد در سرمایههای طبیعی است طبق نظام اسباب و مسببات و طبق نظام علت و معلولی. بیجهت کسی سالم نمیشود و بیجهت هم کسی مریض نمیشود. اسباب و مسبباتی دارد. وقتی هرکسی دارای هر سرمایهای شد آنوقت نوبت تکلیف میرسد. جای عدالت خدا بعد از تکلیف است. وقتی تکلیف کرد و کار درست انجام داد ثواب خوبی به او می دهد، در همان حدی که قدرت دارد. اگر هم نکرد در همان حدی که قدرت داشته و نکرده معذب میشود، نه بیش از آن.
پاسخ: اگر منظور از لیاقت، همان سرمایههای اولی است، مثل بنده و جنابعالی هم که سرمایههایمان اکتسابی نبوده، آنها هم نبوده، منتهی آنها سرمایههای بیشتری دارند. مثل اینکه در سایر انسانها کم و زیادی در استعدادها هست، آنها خیلی استعدادشان بیشتر است. سرمایهای که خداوند متعال از لحاظ علمی و قدرت فکری و روحی به آنها داده است با دیگران قابل مقایسه نیست. ولی ماها هم فرق داریم؛ مگر همه ما مساوی هستیم؟! مگر انسانها با حیوانها مساوی هستند؟! سرمایههای اولیه، مختلف است. تکلیف نسبت به آنها نیست که آقا! تو چرا داری، یکی کم دارد، یکی بیشتر؟ چرا تو چشم داری و چرا آن یکی ندارد و کور مادرزاد هست؟ هیچوقت این را سؤال نمیکنند. از آدم چشمدار سؤال میکنند که چرا چشمت را به فلان راه به کار گرفتی و چرا به فلان راه به کار نگرفتی؟ آن هم که چشم ندارد از او سؤال نمیکنند. چرا به آن ندادند؟ خب نظام اسباب اقتضا میکرد. چرا این انسان شد و آن حیوان شد؟ نظام اسباب بود. چرا این مرد شد و آن زن شد؟ اینها که مورد سؤال نیست و در این جنبهها کسی تکلیف ندارد. میگویند چرا تو مرد شدی؟! هیچکس سؤال نمیکند. بعد از اینکه طبق نظام اسباب و مسببات به کسی سرمایه خاصی داده شد، کم یا زیاد، آنوقت نوبت به تکلیف میرسد.
خدا سرمایه زیادی به ائمه اطهار داده است. سرمایه، بخششی و موهبتی است اما بهکارگیریاش مورد تکلیف است. بعد آنها سرمایهها را در راه خوبی به کار گرفتهاند، مقامات و پاداش آن کارهایشان هم که خدا به آنها میدهد فوقالعاده است. دیگران با اینکه سرمایههایشان خیلی کمتر بود اما در همان حدی هم که داشتند درست از آن استفاده نکردند. اگر ما را مؤاخذه میکنند، مؤاخذه نمیکنند که چرا عبادت امیرالمؤمنین را انجام ندادی؟! ما نمیتوانستیم و از ما نمیخواستند. اگر مؤاخذه میکنند میگویند چرا همان اندازه که میتوانستی نکردی؟! اگر تکلیف امیرالمؤمنین را از ما خواستند این ظلم است، اما آن تکلیفی را که ما در حد خودمان میتوانیم انجام دهیم اگر انجام ندادیم و مؤاخذه کردند این چه ظلمی است؟! بگوییم ما دلمان میخواست مثل علی باشیم. خب بیخود دلتان میخواست! علی شدن طبق یک اسبابی بود، شما شدن هم طبق یک اسباب خاصی است. مثل اینکه یک کسی بگوید من دلم میخواست حیوان باشم، دلم میخواست شیر باشم، پلنگ باشم. شیر و پلنگ شدن که به دلخواه نیست. اسبابی است که موجب این میشود که شیری به وجود بیاید یا نیاید. آنچه موجب پیدایش شیر شد نه ملاک تکلیف است و نه ملاک عقوبت. بعد از اینکه سرمایهای را به کسی دادند اختیاری هم داشت، آنوقت پای تکلیف، ترقی اختیاری یا سقوط اختیاری پیش میآید.
پاسخ: اینها را عرض کردم خدا به خاطر اینکه این نعمتها را به پیغمبر اکرم داده است به ایشان پاداش نمیدهد؛ به خاطر اعمالی که بر این نعمتها مترتب میشود یعنی حسن استفادههایی که از این سرمایههای خدادادی میکنند پاداش بر آن مترتب میشود. اینکه پیغمبر اکرم از ابتدا نعمتهای خاصی داشتند و از مواهب درونی و بیرونی خاصی برخوردار بودند و دیگران بهرهمند نبودند این سؤال درباره همه موجودات دیگر هم میآید. اینها ملاک پاداش نیست. ملاک پاداش، آنجایی است که اعمال اختیار میکند؛ چه اندازه از این سرمایهها استفاده میکند؟ آنجایی که پای استفاده اختیاری در میان میآید پاداش یا کیفر مطرح میشود. قبل از آن نه پاداشی است و نه کیفری، موهبت خدایی است؛ خدا به سنگ یک چیزی داده است، به طلا یک چیزی داده است، به آهن یک چیزی داده است، به آب یک چیزی داده است، به خورشید یک چیزی داده است، به زمین، به دریا یک چیزی داده است. هیچکس هم نمیگوید که چرا به این دادی و به آن ندادی؟! یک نظام تکوینی اسباب و مسبباتی است، مجموع این نظام، مظهر صفات الهی است. خدا این جهانی را که مظهر صفاتش است به خاطر اینکه اثر وجود خودش است و مظهر صفات اوست دوست داشته و آفریده است. در این نظام، هر چیزی، هر مهرهای در جای خودش قرار میگیرد. تا اینجاها پای تکلیف در کار نیست، نه مؤاخذهای است و نه ثوابی. از آن جایی که کسی از سرمایههای خدادادیاش حسناستفاده کند ثواب و چنانچه سوءاستفاده کند عقاب مطرح میشود. در این جهت فرقی بین پیغمبر و امام با دیگران نیست.
پاسخ: بله، جن و انس قرین هم هستند و هردو، موجود مختار هستند منتهی اینطور که از دلایل متعددی استفاده میشود، قدرت حرکت معنوی جن، کمتر از انسان است. ارزش وجودی انسان بیشتر از جن است ولو قدرت حرکت ظاهری جسمانی در جن بیشتر است. بله، جن هم با انسان در تکلیف شریک است و اختیار هم دارد.
پاسخ: همه صفات الهی عین ذاتش است. مفاهیم متعددی است اما مصداقش یک وجود است. علم، قدرت و حیات که در ذات واجب است موجب تعدد و ترکیب میشود؟ نه، سایر صفات هم اگر گفتیم خدا حب دارد در مقام ذات این، معنایش این نیست که چیزی زائد بر ذات است. آن حب هم عین ذات است.
پاسخ: دوست داشتن، عبارت است از یک حقیقتی که یک موجود ذیشعوری کمالی را درک کند. نسبت به آن کمالی که درک میکند که کمال است حقیقتی به نام حب وجود پیدا میکند. هر جا ادراک باشد و کمال باشد، ادراک آن کمال تحقق داشته باشد حب و دوست داشتن مصداق خواهد داشت. خداوند متعال عین علم است و عین کمال است. خدا خودش را میشناسد و علم به ذات خودش دارد. خودش هم که عین کمال است. چون میداند که خودش کاملترین است خودش را بیش از همه چیز دوست دارد.
پاسخ: ما آیا فیالجمله علمی داریم یا نداریم؟ خدا هم علم دارد یا ندارد؟ علم ما کاملتر است یا علم خدا؟
پاسخ: خب بالاخره میشود گفت علم ما بیشتر است یا علم او؟ پس هرجا وجودی باشد با وجود دیگری قابل مقایسه است. یکی را میگوییم کاملتر است و یکی را میگوییم ضعیفتر است. همه موجودات را یکسره حساب بکنیم، خدا هم یک طرف، او کاملترین است. این تعبیر اشکالی ندارد. البته باید بدانیم که این مقایسات برای ضعف ماست و الا در حقیقت، هیچ موجودی قابل مقایسه با خدا نیست، همانطور که هیچ عددی قابل مقایسه با بینهایت نیست. ولی اگر سؤال بکنند که بینهایت بزرگتر است یا عدد پنج؟ خب خواهیم گفت بینهایت، بزرگتر است. مقایسه به معنی صحیحش وجود ندارد برای اینکه نمیشود بگویند بینهایت چند برابر پنج است؛ ولی بههرحال در مقابل پنج نمیتوانند بگویند که کوچکتر است یا مساوی است. وقتی کوچکتر و مساوی نبود، ناچار بزرگتر خواهد بود.
وقتی میگوییم خدا قدرت دارد، یعنی هم میتواند انجام بدهد و هم میتواند انجام ندهد. البته قدرت به هردو تعلق میگیرد. بله، خدا عاجز نیست از اینکه خلق نکند، میتواند، ولی اقتضای صفات خودش این بود که خلق کند چون کمال را دوست دارد و آثار کمال را دوست دارد. موجودی که کمال را دوست دارد آن کار را خواهد کرد، اما نه اینکه معنایش این است که مجبور است. مجبور بودن به این است که آدم یا نیروی کار را نداشته باشد، آن در مورد کارهای مثبت میشود گفت نیرو دارم یا ندارم. نکردن که نیرو نمیخواهد تا بگوییم که نیرو ندارد. یا نه، نیرو دارد و کسی دیگر دستش را میگیرد، فشاری از خارج به او وارد میشود. این کسی که قدرت داشته باشد که خدا را تحت فشار قرار دهد این هم در مورد خدا، محال است. هر قدرتی است از اوست. چگونه میتواند کسی قدرت خدا را تحت فشار قرار دهد؟! برحسب بحث مفهومی، خدا میتوانست که خلق نکند اما نمیخواست که خلق نکند. خواست و خلق کرد.
قبل از خلقت عالم، اگر منظورتان قبل از عالم ماده است، قبل از خلقت عالم ماده، قبلی نبود. قبل و بعد مال عالم ماده است. عالم ماده است که زمان دارد و نسبت به همدیگر قبل و بعد دارد. وقتی عالم مادهای نباشد زمانی هم نیست تا بگوییم قبل. قبل برای زمان است. اگر جایی زمان نباشد قبل و بعد هم نیست. پس قبل از عالم خلقت یعنی قبل از عالم ماده، اگر بگویید قبل، یعنی زمانی هست و حال آنکه زمان برای عالم ماده است. وقتی عالم ماده نبود زمانی هم نیست. این مال نقص تفکر ماست. ما خیال میکنیم که هر جا هر موجودی هست زمان هم هست، مکان هم هست در صورتیکه خداوند متعال نه زمان دارد و نه مکان. از صفات سلبیه خدا همین است که زمان و مکان ندارد دیگر.
پاسخ: اهداف، خواهناخواه باید به یک هدف نهایی منتهی شود. آن هدف نهایی نهایتاً باید به ذات فاعل برگردد. در اینجا وقتی گفتیم منظور از هدف نهایی، تجلی اسماء و صفاتش بود یعنی آثار خودش را دوست داشت. چرا آثار خودش را دوست داشت؟ چون خودش را دوست داشت. دیگر بعد از آن نمیشود چیزی تصور کرد. هدف نهایی، محبت خود ذات است. این عین ذات است. دیگر این نمیتواند مقدمهای برای چیز دیگری باشد. پس در مورد انسانها میشود گفت که این کار را برای یک هدف دیگری انجام داد. ممکن است آن هدف هم برای هدف دیگری باشد و بالاخره تا یک جایی برسد که یک دلیلی بر محدودیتش باشد. درباره خداوند متعال چون هدف نهایی خود ذات است دیگر نمیشود بگویند ذات برای چیز دیگری است.
پاسخ: ثبات شخصیت یعنی ثبات اصل وجود روح. خود وجود روح از ابتدا تا انتها نابود نمیشود و تغییر نمیکند. اینجور نیست که جزئی از آن از بین برود و یک جزء دیگری به وجود بیاید. یک شخص بهشخصه، از ابتدا تا انتها روح باقی است. تغیرات در کمالات روح است. در ابتدا کمالی را ندارد و بعد آن کمال را واجد میشود. تغییر میکند یعنی بر کمالش افزوده میشود. ذاتش ثبات شخصیت دارد یعنی اصل وجود روح تغییری نمیکند. برخلاف مثلاً درخت یا حتی بدن انسان که تمام سلولهای بدن در طول چندین سال عوض میشود. این ثبات ندارد. آن سلولی که ده سال پیشتر در بدن شما بوده است امروز نیست. حالا در غیر از مغز. در مغز یک مقداری جای سؤال دارد. سایر سلولهای بدن دائماً در حال عوض شدن است. پس بدن انسان ثبات ندارد، اما روح اینجور نیست که اجزایی داشته باشد و یک جزئش از بین برود و دوباره جزئی جای آن بیاید. ثباتش به معنای ثبات اصل وجود است و تغیرش به معنای تغیر کمالات است.
پاسخ: این نمیتوانست مال خدا نیست، مال عالم است. آیا انسان که وجودش از طفولیت شروع میشود تا هفتاد سالگی، میشود این وجودش در یک لحظه جمع شود؟! آیا میشود هم دوران طفولیت، هم جوانی و هم پیریاش یک جا جمع شود و یک ساعت شود؟! یک ساعت، یا جوانی است، یا پیری است و یا طفولیت. یک ساعت که نمیشود سی سال باشد. اگر انسان یعنی، این شخص انسان یعنی موجودی که هم طفولیت دارد، هم جوانی و هم پیری، این نمیشود همهاش را در یک مقطع خاص جمع کنند. اگر طفولیت باشد دیگر جوانیاش را ندارد، پیریاش را ندارد. شش روز عالم خلقت دورههای این خلقت است. این عالم، عالمی است که شش دوره دارد. شش دوره داشتن کمیت عالم است نه کمیت کار خدا. کار خدا زمان ندارد. مخلوق است که در زمان واقع میشود و دورههایی دارد. انسان را دارای سه مرحله قرار داد، طفولیت و جوانی و پیری. انسان است که این سه مرحله را دارد نه اینکه خدا کارش در سه مرتبه انجام بگیرد. از آن جهتی که کار به خدا انتساب دارد زمان ندارد؛ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.[7] زمان، مال این مخلوق است که امتداد دارد. همانطوری که بدنش امتداد، طول و عرض و عمق دارد این لازمه این نیست که خدا هم طول و عرض و عمق داشته باشد، مقابل سرش بایستد و سرش را خلق کند، مطابق پایش بایستد و پایش را خلق کند. خدا مکان ندارد که محاذی سر یا محاذی پا بشود. زمان هم ندارد که محاذی دیروز باشد و محاذی امروز. او فوق دیروز و امروز است. دیروز و امروز مال این عالم است.
پاسخ: پدر و مادر وقتی کوتاهی میکنند خودشان تکلیفی دارند و معاقَب هستند که چرا کوتاهی کردند و نعمت خدا را از بین بردند و موجب این شدند که یک انسانی بدبخت شود. آن تکلیف برای آنها است، اما بچهای که متولد میشود، فرض کنید از ابتدا هم این نقص را داشته و پدر و مادر دخالتی نداشته باشند. سرمایهای که دارد همین است. او معاقَب نیست، مجبور است در اینکه سرمایهاش محدود است، بله. من و شما هم مجبور هستیم. مگر من و شما مختار بودیم که چشم و گوش داشته باشیم؟! آن کسی هم که ندارد آنهم مجبور است، اما هیچکس به خاطر اینکه گوش یا چشم ندارد مؤاخذهاش نمیکنند. پس اینکه میگویید مجبور است در اینکه چشم و گوش نداشته باشد، بله، اما مجبور نیست که آنچه را که دارد در راه صحیحش صرف نکند. زبانش که در اختیارش است. اگر چشم ندارد گوش که دارد، زبان که دارد، سایر اندامهای بدن را که دارد. تکلیفش مال همان چیزهایی است که دارد. نسبت به آنچه که ندارد که تکلیفی ندارد. بله، پدر و مادر معاقب هستند که تکلیف خودشان را عمل نکردند. حالا بالاترش را شما فرض کنید، بچه سالمی متولد شد و یک کسی از روی ظلم، زد بچه را ناقص کرد. یا شخصی شخص دیگری را زد دستش را برید، چشمش را کور کرد. آن شخصی که کور میشود مجبور است یا نه؟ خب اختیاری نداشت که کور شود. حالا او را میبرند جهنم که چرا کوری؟ نه، حالا که کور است تکلیف کمتری دارد. در همان حدی که قدرت دارد مکلّف است. به همان اندازه که میتواند آیا وظیفهاش را انجام میدهد یا نمیدهد؟!
بعضی سؤالات دیگری است که معذرت میخواهم وقت گذشته است، بنده هم کارهای دیگری دارم و باید انجام دهم و دیگر بیشتر سعادت نداریم که خدمت آقایان باشیم.
ان شاءالله خدا توفیق دهد که مراحل دیگری خدمت برادران و خواهران ارجمند برسیم و اگر عرایض قابل ارائهای داشته باشیم خدمتشان عرض کنیم و همینطور از تجربیات برادران و خواهران و از مطالبی که آموختهاند یا اندیشیدهاند استفاده کنیم.
والسلام علیکم و رحمة الله
[1]. بقره، 29.
[2]. نازعات، 33.
[3]. بقره، 31.
[4]. انسان، 3.
[5]. کهف، 29.
[6]. بقره، 286.
[7]. یس، 82.