بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّیبِینَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین
أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَعَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیًا وَحَافِظاً وَقَائِداً وَنَاصِراً وَدَلِیلاً وَعَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً
تقدیم به روح ملكوتى امام راحل و شهداى والامقام اسلام صلواتى اهدا مىكنیم.
خداوند متعال را شكر مىكنیم كه در دهه مبارك فجر، در آغاز سال قمرى جدید و در دهه متعلق به سید الشهداصلواتاللهعلیه توفیق عنایت فرمود كه در جوار ملكوتى حضرت ثامن الحججصلواتاللهعلیهوعلیآبائهوأبنائهالمعصومین حضور به هم رسانیم و از بركات و فیوضات این آستان مقدس بهرهمند شویم.
بنده هم خدا را شكر مىكنم كه این توفیق را داشتم که در حضور عزیزان عرض سلام و ارادتى داشته باشم و چند دقیقه وقتشان را بگیرم. هر چند حاصلى برایشان نداشته باشد اما احیاناً ممكن است یادآورى بعضى از دانستهها باشد.
از بزرگترین نعمتهایی كه خداوند متعال به همه ما عنایت فرموده نعمت معرفت انبیا و اولیاء، دین مقدس اسلام و مذهب حق تشیع است. زبان بنده كه عاجز است ولى بزرگتر از من هم توان اینكه این نعمت را ارزشیابى كنند نخواهند داشت. همه بركاتى كه در این دنیا در سایه دینداری و پیروى از اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین نصیب ما مىشود و همه آن چه خداوند متعال انشاءالله در آخرت، تا بینهایت به همه ما عنایت بفرماید، همه آنها در پرتو این نعمت دین است؛ بنابراین ما نباید طمع این را داشته باشیم كه بتوانیم این نعمت را كاملاً ارزیابى كنیم و قدرش را بدانیم ولى بههرحال به اندازه توانمان باید در این باره بیشتر فكر كنیم و بدانیم خدا چه نعمت عظیمى به ما عنایت فرموده تا قدرش را بیشتر بدانیم؛ اما حقیقت این دین چیست و چه نقشى در زندگى انسان دارد؟!
ملاحظه مىفرمایید كه با وجود اینكه علما و بزرگان و محققان در طول چهارده قرن در رشتههاى مختلف علوم اسلامى كار کردهاند، كتاب نوشتهاند و تحقیق کردهاند، بااینوجود امروز مىبینیم كه بسیارى از خودىها در معرفى دین و جایگاه دین در جامعه یك حرفهای نویى دارند كه بالاخره باید دربارهاش اندیشید و فهمید كه آیا این آقایان درست مىگویند یا قدیمىها و آخوندهای کهنهپرست و ارتجاعى درست میگفتهاند.
ما سابقاً مىگفتیم که دین آمده تا تمام نیازهاى انسان را در شئون زندگى دنیا و آخرت نشان بدهد و انسان را راهنمایى كند؛ دستوراتى آورده كه همه در تمام اعصار و در تمام بلاد باید عمل كنند و این احكام تا روز قیامت باقى است و اگر بعضی از آنها متروك بشود حضرت صاحب الأمرصلواتاللهعلیه تشریف خواهد آورند و آنها را مجدداً تجدید خواهند كرد و دوباره آنها را بر كرسى مشروعیت قرار خواهند داد. سابقاً اینگونه مىگفتند ولى حالا یك گرایشهای دیگرى پیدا شده است. ازاینجهت، خوب است یك بررسى كنیم كه اصولاً در طول تاریخ، برخورد مردم با دین در قبال انبیا چگونه بوده است؟ چند جور بوده است؟ کدام درست است؟ کدام درست نیست؟ و ما چه كار باید بكنیم؟
اجمالاً آنگونه كه قرآن بیان مىفرماید و در روایات اهل بیتصلواتاللهعلیهماجمعین آمده و تاریخ هم كمیابیش اثبات مىكند، وقتى انبیا تشریف میآوردند اكثریت مردم با آنها مخالفت میکردند، آنها را به صورتهای مختلف استهزاء میکردند، تحقیر میکردند، دیوانه میخواندند، شاعر مینامیدند، كاهن مینامیدند؛ همه اینها در قرآن هست. در موارد زیادى در قرآن تأكید میفرماید كه هیچ پیامبرى را براى مردم نفرستادیم مگر اینكه به استهزاء و تحقیر او پرداختند. بعد مىفرماید أَ تَواصَوْا بِهِ؟![1] آیا مردم به همدیگر سفارش كرده بودند كه انبیا را مسخره كنند؟! این دیگر استثناء نداشت؛ هر پیامبرى را که خداوند متعال میفرستاد مردم آنها را مسخره میکردند، استهزاء میکردند، تكذیب میکردند. ابتدا كه اینگونه بود.
بعد کمکم یك گروه اندكى ایمان مىآوردند. در همه زمانها كسانى كه به انبیا ایمان میآوردند نسبت به دیگران بسیار كم بودند. بالاخره این افرادى كه ایمان مىآوردند اگر پایمردى مىكردند و جدیت به خرج مىدادند و به وظائفشان درست عمل مىكردند، در درازمدت آرامآرام طریقه انبیا گسترش پیدا مىكرد و طرفداران بیشترى پیدا مىكردند. گاهى هم پیغمبران را در همان ابتدا یا مىكشتند یا از شهر بیرون مىكردند و یا در چاه، زندانى مىكردند.
گاهى خدا براى یك قومى چند تا پیغمبر میفرستاد. در سوره یس هست که خداوند متعال ابتدا یك پیغمبرى فرستاد. ظاهراً اینگونه كه در تفاسیر آمده، مربوط به داستان انطاكیه است؛ میفرماید ما پیغمبرى فرستادیم، مردم گفتند دروغ مىگوید! پیغمبر دومى فرستادیم، سومى فرستادیم. در یك زمان براى یك شهر سه تا پیغمبر فرستادیم و همه را تكذیب كردند و گفتند این دروغ مىگوید! وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَةِ رَجُلٌ یسْعى قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ؛ از گوشهکنار شهر، از حومه شهر یا بفرمایید از حلبیآباد، یك نفر بین مردم آمد و گفت بابا! اینها پیغمبر خدا هستند، اینها كه از شما چیزى نمىخواهند، حرفشان را گوش بدهید، ببینید اگر حرف حسابى مىزنند عمل كنید و اگر حرف بیحساب مىزنند مال خودشان! بالاخره او را هم گرفتند و شكنجه كردند و اذیت كردند كه چرا حرف حسابى مىزند!
این در طول تاریخ اینگونه بوده است. گاهى هم پیغمبران زیادى براى قومى مبعوث مىشدند، سالها طول مىكشید و یك منافع مالى و دنیوى هم برای آنها به ارمغان مىآوردند و از سختىها و گرفتارىها نجات پیدا مىكردند و کمکم یك قومى پیرو انبیا شكل میگرفتند كه نمونه بارزش بنیاسرائیل است. قبل از اینکه حضرت موسىعلى نبینا و آله و علیه السلام اینها را از چنگال فرعونیان نجات بدهد اینها در مصر به بیگارى گرفته مىشدند، نهایت كارهاى سخت را به اینها واگذار مىكردند، بچههایشان را مىكشتند و زنهایشان را به كلفتى مىگرفتند. همه اینها در قرآن هست؛ یُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ یسْتَحْیونَ نِساءَكُمْ وَ فِی ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِیمٌ.[2] تا اینکه حضرت موسى مبعوث شد.
در روایات دارد كه چنین مقدر بود كه حضرت موسى چهل سال بعد مبعوث شود. بنیاسرائیل جمع شدند و آنقدر در درگاه الهى تضرع كردند تا اینكه ظهور حضرت موسى زودتر انجام گرفت. داستانش را كه دیگر همه مىدانید. حضرت آن همه معجزات را اظهار كرد و تا فرعونیان در دریا غرق شدند و بنیاسرائیل نجات پیدا كردند. یك همچون قومى كه حیات خودشان را مرهون بعثت حضرت موسى مىدیدند، نجاتشان از دست فرعونیان را به دست او مىدیدند، طبیعى بود که اینها یك قومى بودند که با همدیگر روابط خویشاوندى و عشایرى هم داشتند درعینحال آنقدر موسى را اذیت كردند تا اینکه بالاخره حضرت موسى در «تیه» از دنیا رفت و داستانش مفصل است.
منظورم این است که بعد از مدتها خدا این همه نعمت به بنیاسرائیل داد تا به زمان سلیمان بن داوود رسید كه آن حكومت عظیم را تشكیل داد. این در تاریخ نمونه است كه پیغمبرى بتواند چنین حكومتى تشكیل بدهد و قدرت ظاهرى داشته باشد و همه مطیع او بشوند و باد و باران و همه چیز در اختیار او باشد. این یک چیز نمونهاى است وگرنه انبیا غالباً در میان مردم بهسختی زندگى مىكردند؛ اگر آنها را مىگذاشتند که زنده بمانند!
در قرآن چند جا بنیاسرائیل را مذمت مىكند كه شما پیغمبران را كشتید وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیرِ حَقٍّ؛[3] بنیاسرائیل همینها هستند؛ خدا این همه به آنها نعمت داد، آنها را به وسیله پیغمبران نجات داد، بعد پیغمبران بعدى را كشتند!
فقط یك گروهى مخلص پیدا مىشدند كه واقعاً ایمان مىآوردند و مطیع بودند. دیگران یا صریحاً تكذیب مىكردند و مىگفتند شما دروغ مىگویید! شما حقهباز هستید! شما دارید كلك مىزنید!
بعضى دیگر وقتى كار انبیا یك جایى مىگرفت و طرفدارانى پیدا مىكردند آنها هم به خاطر مصالح روز، مىآمدند ایمان مىآوردند. نمونهاش در اسلام؛ بعد از اینكه پیغمبر اكرمصلیاللهعلیهوآله به مدینه مهاجرت كردند و جنگهایی واقع شد و مكه را فتح كردند، آن وقت عدهاى از قریش ازجمله ابوسفیان، پدر معاویه و همدستانش آمدند پناه آوردند و پیغمبر اكرمصلیاللهعلیهوآله آنها را پذیرفتند و به نام طلقاء نامیده شدند. اینها بعد از آن همه جنگهایی كه علیه پیغمبر كردند و مسلمانها را كشتند، آخرسر دیگر چارهاى نداشتند، این بود که تسلیم شدند و آمدند مسلمان شدند و حالا جالب است كه اینها كه به این وضع مسلمان شدند، بعد از رحلت پیغمبرصلیاللهعلیهوآله خواستند جاى ایشان بنشینند و فتنهها بر پا كردند تا اینکه بالاخره معاویه در شام به حكومت رسید.
اینهایی كه در بین مسلمانها بودند و به ظاهر مثل دیگران اظهار اسلام مىكردند، نماز مىخواندند، روزه مىگرفتند، احیاناً خمس مىدادند، زكات مىدادند، اینها ابنالوقت بودند یعنى تابع مصالح روز بودند. دنبال این بودند که ببینند باد به كدام طرف میآید. وقتى باد به پرچم اسلام مىوزید اینها مسلمان و علاقهمند بودند. اگر براى مسلمانها مشكلى پیش مىآمد اینها به یارانشان مىگفتند ما به آنها گفتیم دنبال این نروید، گوش نكردند!
اینها را من از خودم نمىگویم؛ اول سوره بقره را بخوانید، از كسانى یاد مىكند كه وقتى شما را مىبینند مىگویند ما ایمان آوردیم؛ وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَیاطِینِهِمْ قالُوا إِنّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤنَ؛[4] ما كه رفتیم اسلام آوردیم و گفتیم تابع شما هستیم، با آنها شوخی کردیم، مسخرهشان كردیم وگرنه ما با شما هستیم؛ با دشمنان اسلام. اینها گاهى با دشمنان خارج از مرزها هم ارتباط برقرار مىكردند. داستان مسجد ضرار و چیزهاى دیگر را كه كمیابیش شنیدهاید. این هم یك دسته از مسلمانها بودند.
در صدر اسلام یك دسته كفار صریح بودند كه با مسلمانها مىجنگیدند؛ یك دسته مسلمان مخلص بودند كه با تمام وجودشان از اسلام و از پیغمبر دفاع مىكردند؛ یك دسته هم این منافقانی بودند كه طبق مصلحت روز، اظهار اسلام مىكردند ولى ایمانى نداشتند و ته دلشان باورشان نبود. حالا اینکه اینها چند نفر بودند، در چند مرحله بودند، تفاوتشان چه بود و اینها، داستان مفصلى دارد كه خود شما تا حدود زیادى مىدانید و الان مجال این نیست كه به این بحث بپردازم.
اما در صدر اسلام، همین سه گروه شناخته شده بودند؛ یا مؤمن واقعى بودند، یا كافر معاند بودند، یا منافقى كه اظهار ایمان مىكردند ولى ایمانى نداشتند یعنى در ظاهر مسلمان بودند ولی درواقع كافر بودند.
تحولات تاریخ، دستههای دیگرى را هم در كنار اینها پدید آورد. حالا ببینید این دستههای جدید جز كدام دسته حساب مىشوند؛ یك كسانى در خانواده مسلمان متولد شدند، پدرشان مؤمن؛ در جامعه، محترم؛ احیاناً عالم دینى، اینها هم در جامعه موقعیتى دارند، محترم هستند، مردم به آنها احترام میگذارند، سید هستند، آخوندزاده هستند، روحانىزاده هستند. بعد کمکم وقتى پاى دقت در كار بیاید مىگویند واقعاً این احكامى كه مال اسلام هست اینها را مىشود عمل كرد؟! یك روزى مردم به جان هم مىافتادند و همدیگر را مثل آب خوردن مىكشتند. در آن زمان، پیغمبر آمد و براى بعضى از كارها جریمهاش را این قرار داد كه آنها را كتك بزنند!
من این را خیالبافی نمىكنم؛ در اوایل انقلاب وقتى دفتر همكارى حوزه و دانشگاه تشكیل شد، ما سراغ بعضى از اساتید محترم دانشگاه رفتیم كه بیایند براى اسلامى كردن دانشگاهها همكارى كنند. یك آقایى كه شخصیتى است که من اگر معرفى كنم شما تعجب میکنید، استاد حقوق است و حالا دیگر بازنشسته شده، خدمت ایشان رفتیم و گفتیم آقا! شما روحانى هستید، از بیت روحانى هستید، داماد یکی از مراجع هستید، چنین هستید، چنان هستید، ما مىخواهیم به دستور امام اقدامى كنیم براى اینكه دانشگاهها اسلامى شود، شما بیایید همكارى كنید، از شخصیت و از تجارب شما استفاده کنیم.
بعد از گفتگوى چنددقیقهای و اظهار تشكر از اینكه ما رفتیم به ایشان احترام كردیم، گفت شنیدهام هنوز در قم یك آخوندهایى هستند كه مىگویند اگر آدم بعضى كارها را انجام داد باید مثل خر او را چوب بزنند! توجه فرمودید؟! این آقا اجراى حدود الهى را تعبیر مىكرد به اینكه مثل خر چوب بزنند و تعجب مىكرد كه هنوز هم در قم آدمهایی هستند كه مىگویند باید حد الهى را اجرا كنند! اگر كسى زنا مىكند باید او را هشتاد تا تازیانه بزنند! مىگفت حالا شما آمدهاید دانشگاهها را اصلاح كنید و این حرفها، خیلى خوب اما در قم دیدهام که هنوز اینگونه آدمها هستند!
این چگونه آدمى است؟! مگر قرآن صریحاً نمیفرماید که الزّانِیةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ؛[5] صد تازیانه بزنید؛ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللّهِ؛ مبادا تحت تأثیر عواطف واقع بشوید و این حد را اجرا نكنید و بگویید حالا یك جوانى یك غلطى كرده، چرا آبرویش را بریزیم؟! نه، اینجا جای این حرفها نیست؛ اینجا باید چوب بزنند تا دیگران عبرت بگیرند. این نص قرآن است. آن آقا مىگفت كه هنوز هم در قم یك كسانى هستند که مىگویند اینها را باید عمل كنند؛ یعنى انتظار داشت كه دیگر كسى این حرف را هم نزند كه اصلاً احكام الهى باید اجرا شود بلکه زمانش گذشته و حالا دیگر وقت این حرفها نیست؛ كتك زدن یعنى چه؟! تازیانه زدن یعنى چه؟! به طریق اُولى، دست بریدن دزد یعنى چه؟! اینها مال آن زمانهایی بود كه عربهای وحشى بودند و براى اینكه اینها را كنترل كنند این دستورات را دادند. حالا زمان آزادى است، زمان انسانیت و حقوق بشر است، مگر مىشود به كسى توهین كرد و كرامت انسانی او را شكست؟! اگر کسی دزد از آب درآمد، با كمال احترام باید او را درون زندان برد و به او چلوكباب داد بخورد تا چاق بشود، به دیگران هم یاد بدهد که چگونه دزدى كنند، تمدن یعنى این؛ دست بریدن یعنى چه؟!
این را شما چگونه تفسیر مىكنید؟! این به این آیه وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیدِیهُما[6] ایمان دارد؟! یا به آیه الزّانِیةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ ایمان دارد؟! ایمان یعنى چه؟! یعنى اینكه باور كند باید این كار را كرد. ایمان كه شاخ ندارد. ما به نماز ایمان داریم یعنى چه؟! یعنى باید نماز بخوانیم دیگر. اگر كسى به این آیه ایمان دارد یعنى چه؟! یعنى اگر شرایطى فراهم باشد و امكان این باشد و قدرت در دستشان باشد باید این را اجرا كنند؛ ولى صاف مىگوید این دورانش گذشته و تاریخمصرفش سپرى شده است! آقایان پزشكان، دارویى كه تاریخمصرفش مىگذرد را چه كار مىكنند؟ درون مزبله مىریزند.
من خیال مىكنم این ایمان نیست. اگر یك كسى بگوید به این آیه نباید عمل كنند این ایمان نیست. اگر شما هم همین عقیدهتان هست، حالا ببینیم قرآن درباره چنین آدمى چه مىفرماید؟ اگر كسى گفت من یك حكم خدا را قبول ندارم و این به درد این زمان نمىخورد، قرآن یك چنین كسى را چه جور مىداند؟
قرآن میفرماید كسانى كه مىگویند نُؤمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ؛[7] بعضی را قبول داریم، بعضی را قبول نداریم - یکهزارم هم بعض است- اگر کسی حتی یکهزارم احكام الهى را هم قبول نداشته باشد یعنى نَكْفُرُ بِبَعْضٍ. قرآن چه میفرماید؟ میفرماید أُولَٰئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا![8] میفرماید اینها كافر واقعى صد در صد هستند. حالا بگردیم مصداقش را پیدا كنیم که كجاست.
یك عده دیگر پا را یکخرده فراتر گذاشتهاند و علمى صحبت مىكنند؛ مىگویند اصولاً جایگاه دین، رابطه انسان با خداست. اصلاً مسائل اجتماعى، سیاسى و حقوقی ربطى به دین ندارد. ما در دنیا مقولات مختلفی داریم؛ علم داریم، هنر داریم، تجارت داریم، صنعت داریم، فلسفه داریم، فنون مختلفى داریم، یكی هم دین داریم. این هم یك مقولهاى در كنار مقولات دیگر است. هر كدام هم جاى خودش را دارد. تاجر باید فن تجارت را یاد بگیرد. فلسفه جاى تجارت را نمىگیرد. ممكن است فیلسوفى باشد كه یك معامله خیلى ساده را نتواند انجام بدهد و كلاه سرش مىرود. من کسی را مىشناسم که استاد دانشگاه است اما اگر سیبزمینی بخرد كلاه سرش مىگذارند. اینگونه نیست كه فلسفه بیاید جاى تجارت را بگیرد. آن یك فن دیگرى است. علم جای هنر را نمیگیرد. فرض کنید یك كسى در یك فن و در یك علمى متبحر است، مثلاً انیشتین، آیا حتماً نقاش یا موسیقیدان خوبى هم هست؟! آن یك فن و مقوله دیگرى است. همانگونه که علم یك مقولهای است، فلسفه هم یك مقوله دیگرى است. دین هم یك مقوله دیگرى است.
ما همینگونه كه در كنار فلسفه و علم و فنون مختلف، یك چیزى هم به نام هنر داریم؛ جای هنر كجاست؟ هنر نه جاى تجارت را مىگیرد، نه جاى صنعت را مىگیرد، نه جاى علم را مىگیرد و نه جاى فلسفه را مىگیرد. انسان یك ذوقیاتى دارد، یك شاعرى كه مىنشیند شعر مىگوید اینها را اشباع و ارضاء مىكند. آدم یك عواطف و احساسات خاصى دارد که در یك حالتى گل مىكند. ارضائش هم به شعر گفتن است، به موسیقى است، به نقاشى است، به سایر رشتههاى هنرى است.
آدم یك نیازى هم دارد كه مىخواهد با خدا درد و دل كند. این هم یك نیاز است. حالا خدایى باشد یا نباشد. مثلاً شاعر وقتى مىنشیند مىگوید که اى باد صبا! وقتى به كوى محبوب من مىگذرى چنین و چنان كن! یعنى آیا واقعاً معتقد است که باد صبا چیزى مىفهمد و پیامى دریافت مىكند؟! نه بابا دیگر! این یك احساس است. اینجور نیست؟! دین هم یك احساس است؛ گاهى آدم دلش تنگ مىشود، دلش مىخواهد با یك كسى بگوید اى كسى كه همه خوبىها را دارى! با او یك گفتگویى انجام بدهد و یك آرامشى پیدا كند. اینجاى دین است. حالا خدا باشد یا نباشد. آدم یك نیازى دارد، یك جورى هم باید ارضاء شود؛ پا شو نماز بخوان! سجده بكن! دعا بخوان! گریه بكن! این مىشود دین. این دین دیگر جاى فلسفه را نمىگیرد، جاى علم را نمىگیرد، جاى فیزیك را نمىگیرد، جاى شیمى را نمىگیرد، جاى طب را نمىگیرد. مىگوییم مال همان حالاتى است كه آدم بین خودش با خداى خودش دارد. دین اصلاً جایش آنجاست؛ شما اشتباه مىكنید كه دین را آوردهاید، سیاست را هم به دین دادهاید، اقتصاد را هم به دین دادهاید، علم و هنر را هم مىخواهید به دین بدهید. اینها اصلاً کار دین نیست. اسلام یعنى چه؟ یعنى روزى چند رکعت نماز بخوان! اگر پول هم دارى در سال یك مرتبه هم حج برو؛ ماه رمضان هم روزه بگیر که یکخرده مزاجت سالم شود؛ این دین است؛ اما دیگر دستورات فلسفى، دستورات اقتصادى، سیاسى، تئورىهاى فلسفى، اینها ربطى به دین ندارد. پس آنهایى كه اصلاً احكام سیاسى و اقتصادى را از دین مىخواهند، آنها اشتباه کردهاند. از اول بیخود اینها را تحمیل بر دین کردهاند. دین كارى با اینها ندارد. دین میخواهد رابطه انسان را با خدا تنظیم كند. ممكن است آدم دزد باشد، دیندار هم باشد. آن یک مسئله دیگرى است. برای دزد محكمه تشكیل مىدهند، او را چند روز مىبرند آنجا مىخوابانند و بعد هم تمام مىشود. این ربطى به دین ندارد. اگر همین دزد، سحر بلند بشود و با خدا راز و نیاز كند و بگوید خدا نوكرت هستم؛ خیلى خوب، دین دارد اما دزدى هم مىكند.
پس اول ما باید ببینیم جایگاه دین كجاست تا ببینیم از دین چه توقعی باید داشته باشیم. آن وقت ببینیم اصلاً نوبت این مىشود كه بگوییم از دین بپرسیم آقا! دزد را چه كار باید كرد؟! مىگوید به من چه؟! بروید حقوقدانها تكلیفش را معلوم كنند، مجلس شوراى اسلامى براى آن قانون وضع كند، به من چه؟! من مىگویم نماز بخوانید! محرَّم که مىشود سینه بزنید! آش امام حسین بپزید! اینها دین است؛ اما اینکه با دزد چه كنیم این چه ربطى به دین دارد؟! اینکه معامله ربوى جایز است یا جایز نیست؟! ببینید جامعه چه مىگوید؟! اینها چه ربطى به دین دارد؟! این مال بازار است، مال اقتصاد است، ببینید شرایط اقتصادى چه ایجاب مىكند. اگر كار شما با رباخواری، بهتر مىگذرد خب بروید بخورید! نوش جانتان! اگر بد هم هست حقوقدانها و اقتصاددانها باید بگویند بد است نه علماى دین! این ربطى به دین ندارد!
این گرایش اسمش سكولاریزم است؛ یعنى دین یك حوزه خاصى دارد، رابطه انسان با معنویات و با خداست. گاهى هم مىگویند با آخرت. آنها که از آتش جهنم مىترسند و گریه مىكنند آن با آخرتش است؛ اما سیاست، اقتصاد، حقوق و این حرفها ربطى به دین ندارد. اینها عرفى است، سكولار است.
امروز دیدهاید که بعضى از نویسندگان، گویندگان، سخنرانان، تئوریسینها، روساى ستاد انتخاباتِ بعضى از رؤساى جمهورها، شخصیتهای برجسته اعضاى مركزى بعضى از احزاب، رسماً درباره سكولاریزم و اینكه هیچ راهى غیر از این نیست كتاب مىنویسند! اینها را چه جور آدمى مىدانید؟! اینها جزو آن مؤمنین هستند كه گفتند هر چه خدا و پیغمبر گفتند درست است یا اینها جور دیگری هستند؟!
البته همه اینها در ظاهر مسلمان هستند. هر کسی كه شهادتین گفت بدنش پاك است، مىشود با او ازدواج كرد، ذبیحهاش را مىشود خورد، مسلمان هستند؛ مثل منافقانى كه در پشت سر پیغمبرصلیاللهعلیهوآله نماز مىخواندند، احیاناً پیغمبر با آنها ازدواج هم مىكرد، به آنها دختر مىداد، از آنها دختر مىگرفت. مسلمانها با هم رابطه داشتند دیگر؛ اما قرآن مىفرماید كه بعضى از منافقان، در نماز شركت مىكنند اما بیحال و كسل؛ وَ لا یَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلاّ وَ هُمْ كُسالى یُراؤنَ النّاسَ وَ لا یَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَلِیلاً؛[9] براى اینكه مردم بگویند اینها نمازخوان هستند مىآیند نماز مىخوانند، ریش هم مىگذارند، تسبیح هم به دست مىگیرند اما حال نماز ندارند و با كسالت میخوانند؛ لا یَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلاّ وَ هُمْ كُسالى؛ كُسالى جمع كَسلان است یعنى آدم كَسل و بیحال؛ یُراؤنَ النّاسَ؛ خودشان را نشان مىدهند كه نمازخوان هستند.
اگر یك كسى گفت آقا! دین فقط نماز و روزه هست و خیلى هم مىخواهید شیعه باشید براى امام حسین هم سینه بزنید، عزادارى كنید، دین یعنى همین اما اینکه ربا بخورید یا نه، با دزد چه كار باید كرد، حكومت باید چگونه تشكیل داد، اینها چه ربطى به دین دارد؟! مىگوییم خب آخر این چیزها در قرآن آمده كه این كارها را بكنید یا نكنید. راجع به دزد، راجع به زنا و راجع به احكام دیگر. حتى بزرگترین آیه قرآن درباره وام دادن و رهن دادن و رهن گرفتن است! بزرگترین آیه قرآن! كه اگر در سفرى هستید و كسى از شما وامى خواست، سعى كنید اول بنویسید و از او سند بگیرید. اگر كسى آنجا نبود، آنوقتها نویسنده و اینها خیلى كم بود، حالا بفرمایید دفتر اسناد آنجا نبود كه ثبت كند، از او رهن بگیرید؛ اگر به او پول مىدهید یك جنسى از او بگیرید كه بیارزد. هر وقت پولتان را داد به او پس بدهید؛ فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ.[10] این بزرگترین آیه قرآن است و در این باره هم هست. مىگویند دین ربطى به این حرفها ندارد، دین فقط نماز و روزه است. مىگویند بله، درست است که اینها در قرآن آمده ولی در قرآن خیلى چیزهاى دیگر هم هست که ربطى به دین ندارد. راجع به خلقت آسمان و زمین صحبت كرده، اینها چه ربطى به دین دارد؟! در آن روز مردم یك نیازهایى داشتند، پیغمبر هم یك چیزهایى به آنها مىگفت، راهنماییهایی مىكرد، كمكى بود که پیغمبر به مردم مىكرد. این جزو اصل دین نیست. دین نماز است و روزه، حج، نذرونیاز، آش امام حسین، عزادارى، سینهزنی، همینها است.
ما چه كارهایم؟! ما كدام را تصدیق كنیم؟! آیا اینها انكار بخش اعظم دین نیست؟! بیایید آیات قرآن را بشمارید، ببینید مجموع آیاتى كه درباره نماز و روزه است چند تاست و آیاتى كه درباره امور اقتصادى، سیاسى، حكومتى، قضایى، بینالمللی، جنگ و صلح است ببینید چقدر است؟ اگر كسى گفت دین فقط مال نماز و روزه است یعنى من بقیه را به عنوان دین قبول ندارم، آیا این مصداق بارزتر نُؤمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ نیست؟!
حالا شاید از من بپرسید که ما را اینجا آوردهاید و سرگردان کردهاید و وقت ما را گرفتهاید، چه مىخواهید به ما بگویید؟! مگر ما منكر دین هستیم؟! مگر ما سكولاریست هستیم؟! عزیزان من! آنهایی كه كافر شدند یکدفعه كافر نشدند. آنهایی كه سكولاریست شدند هم یکدفعه نشدند؛ آرامآرام شدند. امامرضواناللهعلیه مىفرمود كه شیطان نمىآید به من بگوید تو برو مشروب بخور! تو برو زنا بكن! شیطان بخواهد من را فریب بدهد از یك راههاى دیگرى مىآید. میگوید مدّ وَلَا الضَّالِّینَ را بیشتر بكش! بیشتر اظهار تقدس كن تا مریدها بیشتر خوششان بیاید! وقتى بیشتر خوششان آمد بیشتر به تو كمك مىكنند. اگر یك وقت کمکها قطع شد، بالاخره باید یك دستى سروگوششان بكشى تا باز برگردند دیگر. اگر یك سندى آوردند امضا كنید، اگر یك مسئلهاى پرسیدند و استفتایى كردند جواب بدهید، باید مطابق میلشان باشد وگرنه از دوروبر آدم پراكنده مىشوند و على مىماند و حوضش؛ و بهاینترتیب آرامآرام آدم را تا بلعم باعورا و تا عمر سعد مىكشاند.
خیال مىكنید عمر سعد یك دزد پاچهورمالیده بود؟! او یك شخصیت بسیار محترمى بود. پدرش از رجال درجه اول عالَم اسلام بود. وقتى عمر بن خطاب شورا تشكیل داد، براى اینكه بعد از او خلیفه سوم تعیین كنند، یكی از آنها پدر همین آقاى عمر بن سعد بود یعنی سعد بن ابى وقاص، سردار قادسیه، فاتح ایران، پسرعموی عبدالرحمن بن عوف. اینها خانواده محترمى بودند. از رجال برجسته كشور بودند. این یکدفعه نیامد با امام حسینعلیهالسلام بجنگد. اتفاقاً از علاقهمندان به اهلبیت بود. این عاشق حكومت تهران خودمان بود. آنوقتها مىگفتند مُلك رى. خیلى دلش مىخواست که به حکومت ری برسد. گاهى آدم یك چیزى را دوست دارد. دوست داشتن كه عیب نیست؛ عیب است؟! عبید الله بن زیاد هم این نقطهضعفش را فهمید و به او گفت اگر بروى با حسین بجنگى من حكم حكومت رى را مىنویسم به تو مىدهم، اگرنه از حكومت خبرى نیست. شاید تهدیدش هم كرد.
در ابتدا وقتى پیشنهاد كرد قبول نكرد. اصرار كرد. گفت پس من یك شب بنشینم فكر كنم. شب تا صبح بیدار ماند و فكر كرد كه آیا برود با حسین بجنگد تا به حكومت رى برسد یا بگوید ما نخواستیم؟! یك شب تا صبح مدام قدم زد، مدام با خودش حرف زد. صبح كه شد آخر با وسوسه پسرش گفت حكومت رى را قبول مىكنیم، بعد مىرویم توبه مىكنیم، در توبه را كه نبستهاند، حكومت رى به این زودىها به دست نمىآید، این را نمىشود از آن صرفنظر كرد. حالا اگر امام حسین را هم کشتیم اولاً كه سعى مىكنیم نكشیم، اگر هم كشتیم بعد مىرویم توبه میکنیم!
شیطان وقتى مىخواهد آدم از دین خارج شود یکباره كه نمىآید بگوید دین دروغ است، خدا دروغ است، پیغمبر دروغ است. مىگوید حالا یك چیزهایى هم بود كه آن زمانها پیغمبر براى مصلحت روز گفت، حالا معلوم نیست خدا فرموده باشد. اینکه آن شخص گفت مُتْعَتَانِ كَانَتَا عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ و أَنَا أُحَرِّمُهُمَا این یعنى چه؟
پیغمبرصلیاللهعلیهوآله طبق آیه قرآن حج تمتع را تجویز كرد. حج، قبل از اسلام هم بود. جلوتر عربها وقتى به حج مىرفتند، عمره و حج با هم بود و دیگر فاصلهاى بین آن نبود. وقتى احرام عمره مىبستند، با همان احرام مىماندند تا حجشان را انجام بدهند. در اسلام این قانون وضع شد که فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیسَرَ مِنَ الْهَدْی الى آخر.[11] گفتند شما عمرهتان را تمام كنید و از احرام خارج بشوید، در ایام حج مجدداً احرام حج مىبندیم. در بین این دو تا آزاد هستید. محرَّماتی که در حال احرام جایز نیست در فاصله بین عمره و حج جایز است. این سنت در اسلام پیدا شد و قبل از اسلام نبود.
یكى از كسانى كه حالا من اسم نبرم، آمد با یك تعبیر زشتى گفت یعنى مىگویید ما پهلوى همسرانمان برویم و در حالى كه جُنب هستیم آن وقت برویم احرام حج ببندیم؟! به حكم خدا اعتراض كرد که حج یك عمل مقدسى است، در بین آن كه نمىشود از این كارهاى حیوانى انجام داد!
شیطان كسانى را اینگونه وسوسه مىكند با مقدسمآبی، احترام به حج، احترام به خانه خدا. اسلام فرموده بین عمره و حج برای شما جایز است که محرمات احرام را مرتكب بشوید، او اعتراض میکند و مىگوید نه، شأن حج بالاتر از اینهاست! این ایمان است یا كفر است؟! آیا این نُؤمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ نیست؟!
این معنایش این نیست كه حالا نجس شد و باید گردنش را بزنند. این كفر باطنى است یعنى ته دلش ایمان به این دین و این دستگاه ندارد وگرنه پیغمبر از طرف خدا آیهاى بر او نازل شده، این زیر بارش نمىرود؛ مىگوید این را من نمىتوانم قبول كنم؛ این یعنى نُؤمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ.
من و شما باید حواسمان جمع باشد. وقتى با یك حكم خدا مواجه باشیم که یکخرده با سلیقهمان جور درنمیآید، ته دلمان ببینیم آیا باور داریم یا میگوییم نمىدانیم این چه جورى است؟! ایکاش این حكم در اسلام نبود! انحراف از همینجا شروع مىشود، یواشیواش بدون اینكه آدم كَكِش بگزد. میگوید نمىدانم که این چه جورى است در اسلام؟! حالا خانمها من را معذور مىدارند؛ مثلاً تعدد زوج؛ آیا واقعاً این درست است؟! حالا اینکه از این در جزء سوءاستفاده مىشود بماند، اصل این حكم كه مردى در یك شرایطى حق داشته باشد بیش از یك زن بگیرد. اگر كسى ته دلش این باشد كه من كه نمىتوانم قبول كنم، این باید متوجه خطر باشد؛ ایمان دارد ضربه مىخورد؛ ایمان آن است كه آنی كه خدا گفت روى سر و چشم! به ابراهیم گفت فرزندت را بكش! گفت روى سر و چشم! خدا گفته؛ چشم.
حضرت ابراهیم تا سن پیری بچه دارد نشد و خداوند متعال در سن هشتاد، نود سالگى به ایشان فرزندی عنایت فرمود. حالا جوان ایشان به سن پانزده، شانزده سالگی است، مثل یك دسته گل، مثل ماه. حضرت ابراهیم از شامات آمده یك سر به زن و بچهاش بزند و یك احوالپرسی از آنها بكند. به ایشان دستور داده شد كه خانه كعبه را بسازید. همین جوان آمد به كمك پدر و این خانه كعبه را ساختند؛ وَ إِذْ یرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیتِ وَ إِسْماعِیلُ.[12] كار ساخت خانه کعبه كه تمام شد مناسك حج به ابراهیم تعلیم داده شد.
ابراهیم خواب دید - خواب انبیا غیر از خواب من و شماست، آنها تكلیف احساس مىكنند- خواب دید كه اسماعیل را آورده در مِنى و آن جا دارد سر مىبرد. این خوابى بود كه از آن تكلیف مىفهمید. حالا پدرى كه در این سن، خدا چنین جوانى را به او داده، دستور مىدهد که پسرت را ببر آن جا قربانى كن! فكر مىكنید آیا به دل ابراهیم خطور كرد كه آخر اسماعیل چه گناهى كرده است؟! این جوان به این آراستگى، به این ادب، به این زیبایى چه گناهى كرده كه باید او را بكشم؟! فكر مىكنید به دلش خطور كرد؟! حضرت پیش پسرش آمد و فرمود یا بُنَیَّ إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى؛[13] پسرم! من در خواب دیدم كه باید تو را ذبح كنم و سر تو را ببرم. نظر خودت چیست؟! فَانْظُرْ ما ذا تَرى.
ببینید این نوجوان پانزده، شانزده ساله چه مىگوید؛ آیا مىگوید پدر! آخر من چه گناهى کردهام؟! چه جنایتى کردهام كه مىخواهى من را بكشى؟! عرض کرد یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللّهُ مِنَ الصّابِرِینَ؛ پدرم! دستور خدا هر چه هست عمل كن! نگران من نباش كه زیر كارد دستوپا بزنم! من خودم را نگه مىدارم.
این را مىگویند ایمان؛ أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلّهِ؛[14] تسلیم خدا بودن. او خداست، هر چه گفته چشم! مىگوید پسرت را هم بكش! چشم! خود من و پسرم مال تو هستیم، هر كارى که تو مىگویى. تو حیات دادى حالا مىخواهى بگیرى، بسمالله!
البته هم ابراهیم مىدانست و هم اسماعیل كه خدا كار بیحکمت نمىكند و در این داستان سرّى نهفته است ولى هیچ تردید نكرد كه وظیفهاش هر چه هست عمل كند. بالاخره آن سرّ هم این بود كه جبرئیل، گوسفندى را آورد و به جاى اسماعیل آن را ذبح كرد. خداوند متعال به حضرت ابراهیم دستور نداده بود كه فرزندت را بكش! حضرت گفت إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُكَ، من در خواب دیدم كه داشتم سرت را مىبریدیم، كارد به گلویت مىكشیدم و همینجور هم شد. تا اینجا همان بود كه در خواب دیده بود؛ اما دیگر خواب ندیده بود كه فرزندش را بكشد و كشته بشود. تا اینجا كه خواب دیده بود عمل شد. همان وقت جبرئیل آمد و گفت دست نگهدار! گوسفندى آورد و گفت این گوسفند را قربانى كن! تو تكلیفت را عمل كردى. امتحانى بود كه حاضرى پسرت را به خاطر امر خدا سر ببرى یا نه؟!
درست است که ایمان مراتبى دارد و ما در مقابل امر خدا نمىتوانیم آنگونه كه باید، مثل ابراهیم باشیم اما حدنصابش این است كه حكم خدا را بپذیرم. اگر عمل هم نتوانیم بكنیم، اقلاً در دل انكار نكنیم. خیلى چیزهاست که آدم خودش عمل نمىكند، تنبلیاش مىآید. حالا مثلاً در مستحبات. حالا واجبات را كه انشاءالله همه عمل مىكنیم. فرض كنید تهجد، نماز شب خواندن با آن آدابش. خیلى از ما تنبلیمان مىآید که آنگونه بخوانیم ولى خب قبول داریم که حكم خداست. مهم این است كه آدم در ته دل به عنوان قانون خدا قبول كند؛ اما اگر ته دلش گفت از كجا معلوم که این درست باشد؟! این مسئله به ایمان ضرر مىزند. اینکه قانون خدا را عمل نكرده گناه كرده اما اگر ته دلش گفت از كجا معلوم که این حكم درست باشد یعنى كفر، یعنى حكم خدا را قبول ندارم. قبول ندارم یعنى نَكْفُرُ بِبَعْضٍ. نَكْفُرُ بِبَعْضٍ یعنى چه؟! یعنى أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا؛ اگر این معیار را دست بگیریم فكر مىكنید مؤمن واقعى چند درصد پیدا مىشود؟!
والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
[1]. ذاریات، 53.
[2]. بقره، 49.
[3]. نساء، 155.
[4]. بقره، 14.
[5]. نور، 2.
[6]. مائده، 38.
[7]. نساء، 150.
[8]. نساء، 151.
[9]. نساء، 142.
[10]. بقره، 283.
[11]. بقره، 196.
[12]. بقره، 127.
[13]. صافات، 102.
[14]. آلعمران، 20.