رابطه عبودیت و کمال انسان

در جمع فرماندهان شرکت‌‌‌‌کننده در دوره طرح بصیرت نیروی دریایی
تاریخ: 
دوشنبه, 30 تير, 1382

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

الْحَمْدُ للهِ رَبِّ العَالَمِین وَالصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلی سَیِّدِالْأَنْبیاءِ وَالْمُرْسَلینَ حَبیبِ إِلهِ الْعَالَمینَ ابِی‌‌‌‌الْقاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرِینَ الْمَعْصُومینَ

أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیهِ وَ عَلَی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ‌‌‌‌ وَلِیًا وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلاً وَ عَیْنَا حَتَّی تُسْکِنَهُ أرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلاً

تقدیم به روح ملکوتی امام راحل و شهدای والامقام اسلام صلواتی اهدا می‌‌‌‌کنیم.

خداوند متعال را شکر می‌‌‌‌کنیم که توفیق عنایت فرمود در جوار حضرت ثامن‌‌‌‌الحجج‌‌‌‌‌‌‌‌صلوات‌‌‌‌الله‌‌‌‌علیه‌‌‌‌و‌‌‌‌علی‌‌‌‌آبائه‌‌‌‌و‌‌‌‌ابنائه چند دقیقه‌‌‌‌ای خدمت سروران ارجمند باشیم. از خداوند متعال درخواست می‌‌‌‌کنیم که ما را به آنچه مورد رضای خودش است موفق بدارد تا آنچه او دوست دارد را بگوییم و بشنویم.

چون فرصت بحث طولانی و جلسات متعدد نیست موضوعی را مطرح می‌‌‌‌کنم که بتوان در یک جلسه عرضه کرد. این موضوع ابعاد بسیار مختلفی دارد، بحث‌‌‌‌های طولانی و عمیقی درباره آن انجام گرفته و شاید برای خود شما هم باشد. من آن را به‌‌‌‌ صورت ساده مطرح می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم تا آن اندازه که از عهده من برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید در این جلسه خدمت سروران عرض کنم.

بیان مسئله

ازیک‌‌‌‌طرف می‌‌‌‌گوییم انسان باید راه کمال را طی و سعی کند روز‌‌‌‌به‌‌‌‌روز کامل‌‌‌‌تر شود. کامل‌‌‌‌تر شدن انسان به این معناست که بهره وجودی او بیشتر شود، چیزهایی را دارا شود که قبلاً دارا نبوده و معرفت و قدرتی پیدا کند که قبلاً نداشته است. کمال این‌‌‌‌هاست. معنای این سخن آن است که انسان وقتی که علم و قدرت بیشتری پیدا می‌‌‌‌کند و سایر کمالات را به دست می‌‌‌‌آورد، گویا وجودش پیوسته چاق‌‌‌‌تر، کامل‌‌‌‌تر و بزرگتر می‌‌‌‌شود.

از ‌‌‌‌طرف دیگر هم می‌‌‌‌گوییم خدا انسان را برای بندگی کردن آفریده است و انبیا و اولیا افتخارشان این بود که بنده حقیر خدا بودند. در دعاها و مناجات‌‌‌‌ها نیز تعبیرات مختلفی در این زمینه هست و شاید یکی از گویاترین تعبیرات در این زمینه در مناجات‌‌‌‌های حضرت سجادسلام‌‌‌‌الله‌‌‌‌علیه منعکس است.

در دعای ابوحمزه ـ که الحمدلله همه می‌‌‌‌خوانید و ان‌‌‌‌شاء‌‌‌‌الله ماه رمضان آینده هم هر شب بخوانید ـ عرضه می‌‌‌‌کند فَمَنْ یَکُونُ أَسْوَأَ حَالاً مِنِّی إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی؛ اگر من همین‌‌‌‌گونه که هستم به قبر منتقل شوم چه کسی وضعش از من بدتر است؟! آیا از من بدتر هم می‌‌‌‌شود؟! این‌‌‌‌گونه که من اکنون هستم ـ که فکری برای قبرم نکرده و توشه‌‌‌‌ای برای آخرتم برنداشته‌‌‌‌ام ـ چه کسی از من بدتر می‌‌‌‌شود؟! أَسْوَأ افعل تفضیل سوء است و معنای جمله این است که چه کسی از من بدحال‌‌‌‌تر است و به یک معنا هیچ‌‌‌‌کس از من بدحال‌‌‌‌تر نیست. در مقام اظهار ذلت در پیشگاه الهی آن‌‌‌‌قدر خودش را کوچک می‌‌‌‌کند که می‌‌‌‌گوید اصلاً هیچ‌‌‌‌کس از من بدتر نمی‌‌‌‌شود؛ آن ساعت‌‌‌‌ها گریه و ناله و سروصورت روی خاک گذاشتن که جای خود دارد.

این دو حالت چگونه با هم می‌‌‌‌سازد؟! از‌‌‌‌یک‌‌‌‌طرف انسان می‌‌‌‌خواهد بزرگ‌‌‌‌تر، چاق‌‌‌‌تر، باکمال‌‌‌‌تر و مهم‌‌‌‌تر شود و از طرف دیگر مدام باید ذلیل‌‌‌‌تر و پست‌‌‌‌تر شود. این دو چطور با هم می‌‌‌‌سازد؟! چطور است که از‌‌‌‌یک‌‌‌‌طرف ما آفریده شده‌‌‌‌ایم برای اینکه پرستش‌‌‌‌گر باشیم و در پیشگاه خدا نهایت خواری و ذلت را اظهار کنیم و از طرف دیگر می‌‌‌‌گوییم انسان آفریده شده برای اینکه تکامل پیدا کند؟! این دو چگونه با هم می‌‌‌‌سازد؟!

بررسی رویکردهای کمال انسان و اظهار ذلت در پیشگاه الهی

الف) رویکرد ناسازگارانه

آن‌‌‌‌هایی که نمی‌‌‌‌توانند میان این دو مطلب جمع کنند یکی را پذیرفته و دیگری را ردّ کرده‌‌‌‌اند. بعضی از کسانی که در معارف اسلامی عمقی نداشتند و خودشان را اسلام‌‌‌‌شناس هم می‌‌‌‌نامیدند، پیش از انقلاب نوشته بودند که اسلام راضی نیست انسان حتی در مقابل خدا هم اظهار ذلت کند!

من نمی‌‌‌‌دانم این چه اسلامی بوده که این‌‌‌‌ها شناخته بوده‌‌‌‌اند! مگر ذلت غیر از این است که انسان سر روی خاک بگذارد و گریه کند و خودش را از همه پست‌‌‌‌تر و بدتر بداند؟! اصلاً عبادت یعنی اظهار ذلت؛ و خداوند خودش در قرآن می‌‌‌‌فرماید وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛[1] من همه جنیان و انسیان را فقط برای این آفریدم که مرا پرستش کنند. پرستش، هدف خلقت است.

به اعتقاد این‌‌‌‌ها انسان فقط آفریده شده که کامل‌‌‌‌تر شود و مسئله خواری و ذلت او اصلاً مطرح نیست. همان‌‌‌‌گونه که عرض کردم این‌‌‌‌ها می‌‌‌‌گویند اسلام راضی نیست که انسان حتی در مقابل خدا هم اظهار ذلت کند!

بعضی هم عکس این را معتقدند و می‌‌‌‌گویند چه کسی گفته که انسان برای تکامل آفریده شده است؟! انسان آفریده شده است که ذلیل شود. در مقابل خدا فقط باید اظهار ذلت کرد و نه چیز دیگر.

ب) رویکرد سازگارانه

حقیقت این است که هر دوی این‌‌‌‌ها درست است. انسان، هم آفریده شده که در مقابل خدا هیچ شود و هم آفریده شده که به بالاترین کمال ممکن برسد. سرّ مطلب هم این است که کوچک شدن در مقابل خدا بالاترین کمال برای انسان است؛ اما چرا و چگونه؟!

تبیین تمثیلی رویکرد سازگارانه

طرح این ادعا آسان است که بگوییم حالا که خداوند فرموده برای بندگی خلق شده‌‌‌‌اید وقتی می‌‌‌‌خواهد مقام پیغمبرش را خیلی بالا ببرد می‌‌‌‌گوید سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا؛[2] آن خدایی که بنده‌‌‌‌اش را به معراج برد منزّه است. می‌‌‌‌فرماید عبد. ما هر روز باید در تشهدمان بخوانیم أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ و در‌‌‌‌عین‌‌‌‌حال می‌‌‌‌دانیم که پیغمبر اکرم‌‌‌‌صلی‌‌‌‌‌‌‌‌الله‌‌‌‌‌‌‌‌علیه‌‌‌‌‌‌‌‌و‌‌‌‌آله کامل‌‌‌‌ترین انسان است و از ایشان بالاتر نیست. ایشان کمال خود را در سایه بندگی پیدا کرد. اگر بندگی نداشت و بنده خالص خدا نبود انسان کامل نمی‌‌‌‌شد.

اگر بتوان این راز را کشف کرد که انسان چگونه می‌‌‌‌تواند با بندگی به کمال برسد، این معما حل می‌‌‌‌شود؛ اما حقیقت این است که حل آن آسان نیست. حل‌‌‌‌شدنی است اما بیان آن چندان آسان نیست. برای این منظور، قدری از تشبیه استفاده می‌‌‌‌کنیم. بیان‌‌‌‌های علمی، فلسفی، عرفانی و... در جای خودشان مفید هستند اما چون باید مقدمات و اصطلاحات آن‌‌‌‌ها را بیان کنیم پیچیده و خسته‌‌‌‌کننده می‌‌‌‌شوند. در این‌‌‌‌گونه مواقع بهتر است از بیان‌‌‌‌های تمثیلی و تشبیهی استفاده کنیم.

مثال‌‌‌‌هایی از شکستن برای شکوفایی

ذرات خاکی که در باغچه یا در زمین کشتزار هست را ملاحظه بفرمایید. در آنجا درختی غرس یا دانه‌‌‌‌ای افشانده می‌‌‌‌شود. آن درخت به‌‌‌‌ واسطه استعداد خاصی که دارد مقداری از مواد خاکی را با ریشه‌‌‌‌هایش جذب می‌‌‌‌کند. وقتی درخت می‌‌‌‌روید و رشد می‌‌‌‌کند قطعاً از آن مواد خاکی کم می‌‌‌‌شود چون درخت از آن‌‌‌‌ها تغذیه می‌‌‌‌کند. به همین دلیل زمینی را که کشت می‌‌‌‌کنند تا یک سال می‌‌‌‌اندازند چون مواد غذایی آن کم شده و کشت بعدی در آن خوب نمی‌‌‌‌شود. باز به همین دلیل که مواد غذایی آن کم می‌‌‌‌شود به آن کود می‌‌‌‌دهند تا دوباره مواد غذایی در آن جمع و فراهم شود.

به‌‌‌‌هر‌‌‌‌حال مقداری از خاک جذب گیاه می‌‌‌‌شود و این جذب گیاه شدن به معنای هیچ و فانی شدن در مقابل آن است. چون دیگر خاکی نیست. خاک جذب گیاه و در آن فانی شد. آیا خاک ضرر کرد یا منفعت؟! اگر جذب گیاه نشده بود همان خاک مرده در بیابان بود؛ نه گلی می‌‌‌‌رویید، نه درختی رشد می‌‌‌‌کرد و نه میوه‌‌‌‌ای پیدا می‌‌‌‌شد. اگر خودداری می‌‌‌‌کرد از اینکه جذب درخت شود، درخت می‌‌‌‌کاشتند اما خاک به درخت اجازه جذب نمی‌‌‌‌داد، درخت خشک می‌‌‌‌شد و خاک همین‌‌‌‌طور می‌‌‌‌ماند.

اگر قرار باشد رویش و بالندگی‌‌‌‌ای ایجاد شود و رشد و تکاملی اتفاق بیفتد و خاک اگر بخواهد کامل شود باید جذب موجودی کامل‌‌‌‌تر شود، خودش را در اختیار آن موجود بگذارد و فدای آن کند، آن وقت است که خودش کامل می‌‌‌‌شود.

حال فرض کنید بعد از اینکه گل‌‌‌‌های زیبایی روییدند، اگر کسی نباشد که از آن‌‌‌‌ها استفاده کند، آن‌‌‌‌ها را ببوید و از تماشای آن‌‌‌‌ها لذت ببرد، گل می‌‌‌‌روید و بعد هم خشک می‌‌‌‌شود؛ اما اگر انسانی باشد که بتواند از عطر و مواد غذایی گل استفاده کند یا حداقل آن را برای زینت خانه به کار ببرد، گل کمالی پیدا می‌‌‌‌کند و زینت سینه زیبارویی می‌‌‌‌شود وگرنه چند صباحی در بیابان می‌‌‌‌ماند، بعد هم خشک می‌‌‌‌شود و از بین می‌‌‌‌رود. اگر عطر و گلابش را بگیرند مدت‌‌‌‌ها می‌‌‌‌ماند و از آن استفاده می‌‌‌‌کنند؛ بنابراین، اگر این گل هم در راه موجودی کامل‌‌‌‌تر فدا شود به کمال خودش رسیده است اما اگر سرسختی نشان دهد و بگوید من از جایم کنده نمی‌‌‌‌شوم، همان‌‌‌‌جا در بیابان می‌‌‌‌ماند و خشک می‌‌‌‌شود.

یا مواد غذایی‌‌‌‌ای که از گیاه می‌‌‌‌روید، اگر انسان یا حتی حیوانی از آن تغذیه کند، موجودی کامل‌‌‌‌تر پدید می‌‌‌‌آید اما اگر گیاهان به‌‌‌‌گونه‌‌‌‌ای باشند که از هضم شدن در موجود کامل‌‌‌‌تر خودداری کنند و خودشان را فدای آن نکنند، حیوان که موجود کامل‌‌‌‌تر از گیاه است دیگر پیدا نمی‌‌‌‌شود؛ چون همه حیوانات از گرسنگی می‌‌‌‌میرند. همین مواد گیاهی اگر بخواهند به کمال برسند باید در موجودی کامل‌‌‌‌تر جذب شوند و خودشان را فدا کنند. خودشان را که فدا کنند خودشان کامل می‌‌‌‌شوند. به همین دلیل است که جذب آن موجود می‌‌‌‌شوند.

بعد نوبت به انسان می‌‌‌‌رسد. ما می‌‌‌‌فهمیم که گیاه را می‌‌‌‌خوریم برای اینکه به فکر، شعور، اراده، حیات، فرهنگ و تمدن تبدیل شود و اگر گیاه نباشد این‌‌‌‌ها پدید نمی‌‌‌‌آید. اگر گیاه نباشد و ما از گوشت حیوانات نخوریم زنده نمی‌‌‌‌مانیم. غذای ما همین‌‌‌‌هاست. اگر انسان نتواند از این غذاها استفاده کند نمی‌‌‌‌تواند به حیاتش ادامه دهد و دیگر علم و صنعت و کمالی پیدا نمی‌‌‌‌شود. پس برای اینکه موجود کاملی به نام انسان به وجود آید موجودات دیگر باید فدا شوند. وقتی فدا می‌‌‌‌شوند خود آن‌‌‌‌ها کامل خواهند شد چون به انسان تبدیل می‌‌‌‌شوند.

تا اینجا را همه ما می‌‌‌‌فهمیم؛ اما بعد چه؟! این انسان اگر بخواهد کامل شود باید چه کند؟! افراد معمولی که یا عقلشان کامل نشده و یا از معارف بلند دین استفاده نکرده‌‌‌‌اند می‌‌‌‌گویند انسان در همین‌‌‌‌جا متوقف می‌‌‌‌شود. انسان برای این آفریده شده که بخورد و بخوابد و تمام شود. کمالش هم در این است که بیشتر بخورد، بیشتر بپوشد و بیشتر لذت ببرد؛ وَقَالُوا مَا هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ.[3] این گروه منطقشان این است که می‌‌‌‌گویند به دنیا می‌‌‌‌آییم، می‌‌‌‌خوریم تا زنده بمانیم و بعد هم می‌‌‌‌میریم؛ زندگی همین است و چیزی فراتر از این نیست. مواد غذایی زمین باید فدا شوند تا گیاه بروید، گیاه باید فدا شود تا حیوان به وجود آید، حیوان هم باید فدا شود تا ما گوشتش را بخوریم و رشد کنیم. ما چه؟ هیچ، ما هدف هستیم و همه چیز برای ما مقدمه است! ما اصیل هستیم! این همان منطق دنیاگرایان، مادی‌‌‌‌گرایان و انسان‌‌‌‌مداران است که در‌‌‌‌نهایت می‌‌‌‌گویند اصل، انسان است.

دین چه می‌‌‌‌گوید؟ دین می‌‌‌‌گوید این تازه اول کار است. همه این مقدمات فراهم شد تا تو حرکت کنی و به‌‌‌‌سوی کمال بروی. تو هدف نیستی. تازه مقدمات سفر فراهم شده است. همه این دستگاه منظم خلقت آفریده شده تا تو بتوانی رشد کنی؛ خَلَقْتُ الْأَشْیاءَ لِأَجْلِک، وَخَلَقْتُک لِأَجْلی؛[4] همه چیز را برای تو آفریدم اما تو را برای خودم آفریدم. تو اگر می‌‌‌‌خواهی کامل شوی باید به‌‌‌‌طرف من بیایی و من را هدف خودت قرار دهی.

مسیر کمال؛ فدا شدن در راه خدا، نه تبدیل شدن به خدا!

برخی در اثر این بیان تمثیلی دچار اشتباه می‌‌‌‌شوند و خیال می‌‌‌‌کنند وقتی می‌‌‌‌گوییم هدف خداست منظورمان این است که انسان باید رشد کند و خدا شود. از نظر این‌‌‌‌ها همان‌‌‌‌گونه که خاک باید رشد کند و گیاه شود، گیاه باید رشد کند و حیوان شود، حیوان باید در راه انسان فدا شود تا به انسان تبدیل شود، انسان هم باید در راه خدا فدا شود تا خدا شود!

چنین تصوری اشتباه است. نه هیچ‌‌‌‌کس خدا می‌‌‌‌شود و نه خدا به ما احتیاج دارد. ما برای اینکه زنده بمانیم و کامل شویم به گیاه و گوشت حیوان احتیاج داریم و باید غذا بخوریم اما خدا به ما احتیاجی ندارد. ما هر‌‌‌‌چه رشد کنیم و به‌‌‌‌سوی خدا برویم خدا نمی‌‌‌‌شویم. خدا، خداست و ما هیچ هستیم. نه ما بلکه همه عالم بر اساس یک اراده خدا هست شده‌‌‌‌ایم. اگر او بخواهد ما هستیم و به محض اینکه نخواهد هیچ‌‌‌‌چیز نیستیم؛ إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ؛[5] وقتی بخواهد یک چیزی باشد می‌‌‌‌گوید باش! و آن چیز هست؛ و وقتی نگوید آن چیز نیست. او نیازی به ما ندارد.

آنچه گفتیم یک تشبیه بود. ما باید فدا شویم اما نه فدای خدا بلکه فدای راه خدا، فدای دین خدا، فدای بندگان خدا. این مسئله که بالاخره ما باید گذشت کنیم و هستی‌‌‌‌مان را در یک راهی بدهیم درست است اما نه اینکه واقعاً خدا احتیاج داشته باشد به اینکه ما غذای خدا شویم، آن‌‌‌‌گونه که ما به گوشت احتیاج داشتیم که غذای ما شود. خدا به هیچ‌‌‌‌چیز احتیاج ندارد. خدا آن‌‌‌‌قدر بی‌‌‌‌نیاز است که حتی از تنهایی هم رنج نمی‌‌‌‌برد. این یک نکته لطیفی است که در دعاها و مناجات‌‌‌‌ها آمده است.

ما می‌‌‌‌گوییم اگر خدا عالم را خلق نکرده بود و جبرئیل، میکائیل، فرشتگان، عرش، کرسی، زمین، آسمان، انسان و حیوان هیچ‌‌‌‌کدام نبودند، حوصله خدا سر نمی‌‌‌‌رفت که تک‌‌‌‌و‌‌‌‌تنها باشد و نه چیزی ببیند، نه صدایی بشنود، نه کسی با او کاری داشته باشد و نه او با کسی کاری داشته باشد؟!

این‌‌‌‌ها توهم انسانی است؛ چون خودمان وقتی تنها باشیم حوصله‌‌‌‌مان سر می‌‌‌‌رود، می‌‌‌‌گوییم شاید خدا هم همین‌‌‌‌گونه است که اگر تنها بود حوصله‌‌‌‌اش سر می‌‌‌‌رفت و این بود که خلق را آفرید تا یک مشغولیتی داشته باشد. این بسیار اشتباه است. در دعاها و مناجات‌‌‌‌ها می‌‌‌‌خوانیم ... وَلا لِوَحْشَةٍ دَخَلَتْ عَلَيْكَ إذْ لا غَيْرَكَ؛[6] اگر موجودات را آفریدی به خاطر این نبود که از تنهایی وحشت داشتی. تنهایی نهایت عزت خداست. خدا که جفت ندارد. خدا همیشه تنها است و تنهایی او کمالش است. اگر این تعبیر صحیح بود می‌‌‌‌گفتیم اصلاً از تنهایی لذت می‌‌‌‌برد چون همه هستی‌‌‌‌ها و جمال‌‌‌‌ها متعلق به اوست. منتها او لذت نمی‌‌‌‌برد، خودش عین کمال است و احتیاج به لذت بردن هم ندارد.

به‌‌‌‌هر‌‌‌‌حال باید مواظب باشیم که ذهن از این مَثَل به خطا نرود. فکر نکنیم همان‌‌‌‌گونه که گیاه حیوان شد و حیوان انسان، ما هم وقتی کامل شدیم خدا می‌‌‌‌شویم. باید حواسمان به این مسئله باشد. خیلی‌‌‌‌ها از همین تشبیه به این دام افتاده‌‌‌‌اند. وهمشان فعالیت کرده و خیال کرده‌‌‌‌اند واقعاً خدا به ما احتیاج دارد و ما باید فدای او شویم. بله، ما باید فدای خدا شویم اما او به ما احتیاجی ندارد.

مراتب کمال حاصل از اظهار ذلت و بندگی در پیشگاه الهی

نهایت اوج ما این است که بنده باشیم، با خدا ارتباط داشته باشیم، ما او را دوست بداریم و او ما را دوست بدارد و علم و قدرت خودش را در ما ظاهر کند. خدا چنین بندگانی دارد. آن بندگانی که کامل شده‌‌‌‌اند علم خدایی در وجودشان به ودیعه گذاشته شده است؛ خدا نشده‌‌‌‌اند اما خدا علم خودش را به آن‌‌‌‌ها داده است؛ خدا نشده‌‌‌‌اند اما قدرت خدایی پیدا کرده‌‌‌‌اند. کرامات اولیای خدا و معجزات پیغمبران چیست؟

الف) معجزات

درباره حضرت عیسی بن مریم‌‌علی‌‌‌‌نبینا‌‌‌‌و‌‌‌‌آله‌‌‌‌و‌‌‌‌علیه‌‌‌‌السلام نص قرآن است که إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي؛ از گِل، مجسمه‌‌‌‌ای به شکل پرنده می‌‌‌‌ساخت؛ فَتَنْفُخُ فِيهَا؛[7] در آن فوت می‌‌‌‌کرد و می‌‌‌‌گفت به اذن خدا زنده شو! پرنده پرواز می‌‌‌‌کرد. این کار خدایی بود که به دست ایشان انجام می‌‌‌‌شد. به مرده می‌‌‌‌گفت به اذن خدا زنده شو! قُمْ بِإذنِ اللّه! مرده‌‌‌‌ای که خاک شده بود بلند می‌‌‌‌شد؛ أَشْهَدُ أَنَّک عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولُهُ.

وقتی انسان در راه خدا فدا می‌‌‌‌شود خدا صفات، علم و قدرت خودش را در او ظاهر می‌‌‌‌کند. او خدا نمی‌‌‌‌شود و بنده است اما خدا صفات خودش را در او ظاهر می‌‌‌‌کند. شاید این تعبیر جالب‌‌‌‌تر باشد که بگوییم آینه خدانما می‌‌‌‌شود. بین آینه و خود انسان بسیار فرق هست. انسان وقتی در آینه نگاه می‌‌‌‌کند خیال می‌‌‌‌کند خودش را می‌‌‌‌بیند، خیال می‌‌‌‌کند یک خود دیگر هم آنجاست. گاهی انسان اشتباه می‌‌‌‌کند، جلوی آینه که راه می‌‌‌‌رود خیال می‌‌‌‌کند یک نفر دیگر هم دارد از آن جلو می‌‌‌‌آید در‌‌‌‌حالی‌‌‌‌که در آینه جز عکس انسان چیز دیگری نیست.

وقتی انسان در راه خدا فدا می‌‌‌‌شود به‌‌‌‌گونه‌‌‌‌ای می‌‌‌‌شود که آینه خدانما می‌‌‌‌شود و خدا صفات خودش را در وجود او تجلی می‌‌‌‌دهد. چیزهایی که انسان‌‌‌‌های دیگر نمی‌‌‌‌دانند را می‌‌‌‌داند چون خدا به او تعلیم می‌‌‌‌دهد. چیزهایی که انسان‌‌‌‌های دیگر نمی‌‌‌‌فهمند را می‌‌‌‌فهمد. مرتبه عالی این‌‌‌‌گونه انسان‌‌‌‌ها انبیا هستند. خود انبیا هم با هم فرق دارند. خیال نکنید پیغمبران همه در یک مرتبه بوده‌‌‌‌اند؛ تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ؛[8] می‌‌‌‌فرماید این انبیایی که هستند، ما بعضی از آن‌‌‌‌ها را بر بعضی دیگر برتری داده‌‌‌‌ایم و همه یکسان نیستند. صفات خدایی در همه آن‌‌‌‌ها ظهور می‌‌‌‌کند اما نه به یک اندازه، به یک منوال و به یک درجه بلکه هر کدام به اندازه ظرفیت و مرتبه خودشان.

ب) کرامات

بعد از معجزات انبیا نوبت به کراماتی می‌‌‌‌رسد که از اولیای خدا ظاهر می‌‌‌‌شود. بعضی از اولیای خدا بوده‌‌‌‌اند که اگر کرامات ظاهر‌‌‌‌شده از آن‌‌‌‌ها را جمع کنند یک کتاب قطور می‌‌‌‌شود. یکی از آن‌‌‌‌ها شیخ حسنعلی نخودکی است که در مشهد در صحن بزرگ حضرت رضاعلیه‌‌‌‌آلاف‌‌‌‌التحیة‌‌‌‌و‌‌‌‌الثناء مدفون است. ایشان پیرمردی بود که روزی چند ساعت به مدرسه خیرات خان[9] می‌‌‌‌آمد و در یک اتاق مخروبه روی یک قطعه حصیر می‌‌‌‌نشست. مردمی که مریض بودند یا حاجت داشتند می‌‌‌‌آمدند و ایشان با یک کلمه و یک اشاره‌‌‌‌ای مشکلشان را حل می‌‌‌‌کرد. مریض‌‌‌‌های سختی بودند که گاهی یک دانه کشمش یا انجیر به آن‌‌‌‌ها می‌‌‌‌داد، تناول می‌‌‌‌کردند و خوب می‌‌‌‌شدند. روزی ده‌‌‌‌ها کرامت از ایشان ظاهر می‌‌‌‌شد.

بندگان خدا مختلف هستند؛ بعضی آثار کراماتشان آشکار است، دیگران هم می‌‌‌‌بینند، می‌‌‌‌فهمند و نقل می‌‌‌‌کنند. بعضی هم کتوم هستند و هیچ نم پس نمی‌‌‌‌دهند و کرامتشان معلوم نمی‌‌‌‌شود و فقط رابطه قلبی با خدا دارند. اینکه چرا این‌‌‌‌گونه است را خدا بهتر می‌‌‌‌داند. او به هر‌‌‌‌کس هر‌‌‌‌چه را هر‌‌‌‌گونه صلاح بداند می‌‌‌‌دهد. اکنون که اسم مرحوم نخودکی به زبانم آمد کرامتی از ایشان نقل می‌‌‌‌کنم.

کرامتی از مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی‌‌‌‌رضوان‌‌‌‌‌‌‌‌الله‌‌‌‌‌‌‌‌علیه

این داستان را یکی از پیرمردهای بسیار متدین و معتبر که خودش در آن زمان بوده نقل کرد. مضمون این را من از چند جای دیگر هم شنیده‌‌‌‌ام که همه به همین منوال نقل و تأیید کرده‌‌‌‌اند که این خبر صحت دارد. در زمان بت بزرگ پهلوی، رضاخان، تولیت آستان بر عهده یکی از سرداران بود. این سردار بسیار قدرتمند و قلدر بود. رئیس که قلدر بود زیردستانش هم هر‌‌‌‌کدام در حوزه فعالیتشان قلدری بودند. این سردار ضمن اینکه به قدرت خودش خیلی می‌‌‌‌نازید یک فرد غرب‌‌‌‌زده هم بود چون مدتی در اروپا زندگی کرده بود و گشته بود به خیال خودش یک انسان برتر شده بود. اروپایی‌‌‌‌ها را صاحبان علوم و پیشرفت و ایرانی‌‌‌‌ها و شرقی‌‌‌‌ها را مردمانی عقب‌‌‌‌افتاده می‌‌‌‌دانست.

آن وقت‌‌‌‌ها مسائل بهداشتی نظیر اینکه دستتان را با صابون بشویید و با الکل ضدعفونی کنید تا میکروب سرایت نکند و... تازه مد شده بود و هنوز در ایران رواج چندانی نیافته بود. این شخص هم که مدتی در اروپا زندگی کرده بود و از این چیزها زیاد یاد گرفته بود هر‌‌‌‌وقت می‌‌‌‌خواست غذا بخورد اول دستش را می‌‌‌‌شست و با الکل ضدعفونی می‌‌‌‌کرد تا میکروب و آلودگی نداشته باشد.

این آقا دو تا بچه داشت. در یک زمانی هر دوی این بچه‌‌‌‌ها به حصبه مبتلا شدند. او با آن قدرتی که داشت همه دکترها در اختیارش بودند. از تهران دکتر می‌‌‌‌آید ولی هر‌‌‌‌چه معالجه می‌‌‌‌کند بچه‌‌‌‌ها خوب نمی‌‌‌‌شوند. بالاخره دکترها اظهار یأس می‌‌‌‌کنند و می‌‌‌‌گویند کاری از دست ما برنمی‌‌‌‌آید. این آقا، هم به بچه‌‌‌‌ها خیلی علاقه داشت و هم به طب جدید و رعایت اصول بهداشت غربی بسیار معتقد بود. به همین خاطر بدن این بچه‌‌‌‌ها را هر روز با الکل می‌‌‌‌شست که ضدعفونی شوند. بچه‌‌‌‌هایی که بدنشان را هر روز با الکل می‌‌‌‌شست تا ضدعفونی شوند به حصبه مبتلا شدند و هیچ‌‌‌‌چیز علاجشان نمی‌‌‌‌کرد به‌‌‌‌گونه‌‌‌‌ای که مشرف به مرگ شدند.

ایشان پیشکاری داشت که آدم نسبتاً معتقدی بود. یک روز این پیشکار با ترس‌‌‌‌و‌‌‌‌لرز گفت حضرت اجل! اگر اجازه بدهید مطلبی را خدمتتان عرض کنم. مگر کسی می‌‌‌‌توانست در مقابل حضرت اجل حرف بزند؟! بعد گفت اینجا کسی هست که بیمارانی را که همه از آن‌‌‌‌ها دست شسته بوده‌‌‌‌ا‌‌‌‌ند معالجه کرده است. پرسید کجا درس خوانده؟! پیشکار پاسخ داد اروپا نرفته، دانشگاه هم درس نخوانده است. گفت پس ولش کن! این پیشکار یکی، دو ‌‌‌‌بار می‌‌‌‌خواسته این موضوع را مطرح کند ولی اصلاً نمی‌‌‌‌توانسته، چون صحبت از کسی بود که اروپا نرفته طبابت می‌‌‌‌کرد و این آقا هم باور نداشت که یک نفر که در اروپا درس‌‌‌‌نخوانده دکتر باشد.

هر روز که می‌‌‌‌گذشت نگرانی این آقا بیشتر می‌‌‌‌شد به‌‌‌‌گونه‌‌‌‌ای که شب‌‌‌‌ها دیگر خوابش نمی‌‌‌‌برد. مدام قدم می‌‌‌‌زد که چه‌‌‌‌کار کند؟! بچه‌‌‌‌هایش دارند پرپر می‌‌‌‌شوند، از دست هیچ‌‌‌‌کس هم هیچ‌‌‌‌کاری برنمی‌‌‌‌آید، دکترها هم می‌‌‌‌گویند ما هر‌‌‌‌چه بلد بودیم عمل کردیم. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود. تا اینکه یک‌‌‌‌بار دیگر پیشکار آمد و گفت شما که دیگر از این بچه‌‌‌‌ها مأیوس شده‌‌‌‌اید، دکترها هم که دیگر هیچ راهی ندارند، اگر اجازه بفرمایید این بنده خدا هم بچه‌‌‌‌ها را ببیند. از مردن که بالاتر نیست، بچه‌‌‌‌ها دارند می‌‌‌‌میرند. این آقا هم از بس مستأصل شده بود گفت خب بگو بیاید! به خیالش دکتری است که منتظر است که بگویند بیاید، در مقابل حضرت اجل تعظیم کند، نسخه‌‌‌‌ای بدهد و پولی بگیرد. وقتی یک مقدار آرام شد و اجازه داد کس دیگری بچه‌‌‌‌ها را ببیند، پیشکار گفت حضرت اجل ایشان یک پیرمرد است، ایشان کسی نیست که جایی برود، باید بچه‌‌‌‌ها را نزد او ببریم. گفت یعنی من بروم؟! پیشکار گفت بالاخره بچه‌‌‌‌ها دارند می‌‌‌‌‌‌‌‌میرند، لطف بفرمایید و با بنده تشریف بیاورید! باز اوقاتش تلخ شد و گفت می‌‌‌‌خواهی من را نزد یک اروپا‌‌‌‌نرفته بی‌‌‌‌سواد ببری؟! گفت من دارم برای خود شما می‌‌‌‌گویم وگرنه جسارت نمی‌‌‌‌کنم که شما جایی تشریف ببرید. باز یک مقدار قدم زد، فکر کرد، خودش را خورد و دید چاره‌‌‌‌ای نیست. پرسید حالا مطبش کجاست؟! گفت مطب ندارد، در گوشه اتاق یک مدرسه می‎نشیند. باز عصبانی شد ولی بالاخره راه افتاد. پیشکار هم حضرت اجل را به مدرسه خیرات خان و اتاق شیخ حسنعلی برد.

حضرت اجل وارد شد و دید یک شیخ جلنبر، لباس کهنه و مندرس پوشیده و روی حصیری نشسته است؛ ولی دیگر آمده بود و چاره‌‌‌‌ای نداشت جز اینکه بنشیند. شیخ فرمود آقایان فرمایشی دارند؟ گفت حقیقت این است که من دو تا بچه دارم، خیلی هم بهداشت را رعایت کرده‌‌‌‌ام و مواظب بوده‌‌‌‌ام که مریض نشوند اما متأسفانه مریض شده‌‌‌‌اند. دکترها هم دیگر مأیوس شده‌‌‌‌اند و الان بچه‌‌‌‌هایم دارند می‎میرند. آیا کاری از دست شما برمی‌‌‌‌آید؟

ایشان دست در جیبش کرد و یک دانه انجیر که پرزهای لباسش هم به آن چسبیده بود درآورد و به حضرت اجل داد و گفت بخور! حضرت اجل نگاهی به انجیر کرد و با خودش گفت انجیری که با الکل شست‌‌‌‌و‎شو داده نشده را بخورم؟! گفت مثل اینکه نتوانستم مقصودم را درست خدمتتان عرض کنم! بچه‌‌‌‌هایم مریض هستند! ایشان گفت خب بخور! خوب می‌‌‌‌شوند. او هم نگاه غضب‌‌‌‌آلودی به پیشکار کرد که من را پیش چه کسی آوردی؟! این آن‌‌‌‌قدر شعور ندارد که من می‌‌‌‌گویم بچه‌‌‌‌هایم مریض هستند، می‌‌‌‌گوید تو این انجیر پر از پرز را بخور بچه‌‌‌‌هایت خوب می‌‌‌‌شوند!

بالاخره از سر ناچاری دانه انجیر را در دهانش گذاشت و قورت داد. بعد هم با خشم و غضب از جایش بلند شد. در راه هم هر‎چه توانست به پیشکار فحش داد که من را پیش چه کسی بردی؟! وقتی به خانه رسیدند دید بچه‌‌‌‌ها نشسته‌‌‌‌اند و دارند با هم بازی می‌‌‌‌کنند. بچه‌‌‌‌های مریضی را که هیچ دکتری نتوانست معالجه کند، یک آخوند جلنبر با یک دانه انجیر که به پدرشان داد بخورد معالجه کرد.

منیّت‌‌‌‌ها؛ مانع رشد و کمال انسان

آنچه گفتیم نمونه‌‌‌‌ای بود از اینکه خدا وقتی بخواهد کاری را توسط بنده‌‌‌‌اش انجام دهد قدرت خودش را در وجود او می‌‌‌‌گذارد. آن بنده چیزی جز خاک نیست و خودش هم به نیستی و ناچیزی خودش در پیشگاه خدا اعتراف و افتخار می‌‌‌‌کند. این خداست که از مقام خدایی خود چنین قدرت و علم و رشد و کمال و نورانیتی را در وجود او ایجاد می‌‌‌‌کند. آیا این انسان، کامل شده است یا نه؟ از چه راهی کامل شده است؟ غیر از بندگی چه دارد؟ چه ادعایی دارد؟ آیا خودش را کاره‌‌‌‌ای می‌‌‌‌داند؟ به‌‌‌‌هیچ‌‌‌‌وجه. می‎گوید من هیچ‌‌‌‌کاره هستم، خدا به من لطف می‌‌‌‌کند؛ اما خدا به‌‌‌‌وسیله همین بنده‌‌‌‌ای که خوب بنده شده لطف می‌‌‌‌فرماید.

بنابراین آنچه مانع می‌‌‌‌شود از اینکه الطاف خدا در عالم جریان پیدا کند چیزی است که با بندگی نمی‌‌‌‌سازد. منیّت ما است که مانع از جریان رحمت خدا می‌‌‌‌شود. اگر این منیّت را کشتیم، بنده شدیم و خودمان را هیچ دیدیم همه چیز پیدا می‌‌‌‌کنیم. دیگر بستگی دارد به اینکه انسان چقدر همت داشته باشد و تا چه اندازه این منیّت را از بین ببرد.

البته نباید فراموش کرد که انسان هیچ‌‌‌‌وقت خدا نمی‌‌‌‌شود. نهایتش این است که خیلی بنده باشد. آن انسان کاملی که کامل‌‌‌‌ترین انسان‌‌‌‌هاست یعنی پیغمبر اکرم‌‌‌‌‌‌‌‌صلی‌‌‌‌‌‌‌‌الله‌‌‌‌‌‌‌‌علیه‌‌‌‌‌‌‌‌و‌‌‌‌آله، ائمه معصومین‌‌‌‌سلام‌‌‌‌الله‌‌‌‌علیهم‌‌‌‌‌‌‌‌اجمعین و به دنبال آن‌‌‌‌ها اولیا و بندگان شایسته خدا، افتخارشان این است که توفیق بندگی کردن پیدا کرده‌‌‌‌اند که تازه آن توفیق را هم خود خدا می‌‌‌‌دهد.

بنابراین هم صحیح است که بگوییم انسان آفریده شده برای اینکه به کمال برسد و هم صحیح است که بگوییم انسان آفریده شده تا بنده شود. در‌‌‌‌واقع نهایت کمال انسان در بنده بودن او است. به عنوان تشبیه عرض کردم مثل اینکه دانه در مقابل حیوان و حیوان در مقابل انسان، خودشان را فدا می‌‌‌‌کنند و نیست و نابود می‌‌‌‌شوند تا در‎واقع وجودشان وجود انسان شود. تنها فرق این مثال با ممثّل ما این است که خدا به فداکاری ما نیازی ندارد، در‌‌‌‌نهایت هم ما خدا نمی‌‌‌‌شویم اما مظهر و آینه خدا می‌‌‌‌شویم. هیچ می‌‌‌‌شویم ولی آن وقتی که آینه وجودمان خوب صاف شده باشد و هیچ برجستگی‌‌‌‌ای نداشته باشد. آینه اگر برجستگی داشته باشد آینه نیست. هر‌‌‌‌چه صاف‌‌‌‌تر و صیقلی‌‌‌‌تر شود و برجستگی‌‌‌‌هایش یعنی انانیت‌‌‌‌هایش از بین برود، بهتر و نمایانگرتر می‌‌‌‌شود.

ما باید تمام عمر تلاشمان را صرف این کنیم که در هر‌‌‌‌جا منیّت داریم منیّتمان به‌‌‌‌تدریج کمرنگ و اراده خدا جایگزین آن شود. باید به آنجا برسیم که به جای اینکه بگوییم دلم می‌‌‌‌خواهد بگوییم خدا چه می‌‌‌‌خواهد. تا زمانی که می‌‌‌‌گوییم من می‌‌‌‌خواهم، من این‌‌‌‌گونه یا دلم این‌‌‌‌گونه، هنوز بسیار فاصله داریم. صبح که بیدار می‌‌‌‌شویم از همان ابتدا که چشم باز می‌‌‌‌کنیم باید فکرمان این باشد که خدا از ما چه می‌‌‌‌خواهد. قدم که برمی‌‌‌‌داریم باید در راهی باشد که او دوست دارد. شب هم که می‌‌‌‌خوابیم باید به‌‌‌‌گونه‌‌‌‌ای بخوابیم که او دوست دارد. صحبت این نباشد که من دلم چه می‌‌‌‌خواهد.

شاد کردن دل مؤمن؛ یکی از راه‌‌‌‌‌‌‌‌های تحقق کمال

گاهی حکمت خدا اقتضا می‌‌‌‌کند چیزهایی را دوست بدارد که اتفاقاً دل ما هم همان‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌خواهد. گاهی آن‌‌‌‌ها را واجب می‌‌‌‌کند که در ‌‌‌‌این‌‌‌‌ صورت انجام همان‌‌‌‌ها بندگی می‌‌‌‌شود. مثلاً انسان به غذا احتیاج دارد و اگر غذا نخورد می‌‌‌‌میرد؛ در‌‌‌‌واقع خودکشی کرده و مرتکب گناه شده است؛ بنابراین واجب است که غذا بخورد؛ اما اگر به خاطر اینکه خدا دوست دارد غذا بخورد، این می‌‌‌‌شود بندگی. حتی گاهی ثواب غذا خوردن از ثواب بسیاری از عبادت‌‌‌‌ها بیشتر است.

در ایام سال چند روز است که روزه‌‌‌‌شان ثواب روزه دهر را دارد یعنی اگر انسان یکی از آن روزها را روزه بگیرد مثل این است که عمری را روزه گرفته است. این روزها بسیار مقدس هستند و روزه گرفتن در آن‌‌‌‌ها ثواب بسیار دارد. یکی از آن‌‌‌‌ها روز عید غدیر است. اگر کسی موفق شد در این روز روزه بگیرد عبادت بزرگی انجام داده است. این عبادت با انانیت هم نمی‌‌‌‌سازد؛ برای اینکه انسان دلش می‌‌‌‌خواهد غذا بخورد ولی روزه به او می‌‌‌‌گوید امساک کن و غذا نخور! انسان می‌‌‌‌خواهد دنبال لذت جنسی برود ولی روزه به او می‌‌‌‌گوید نمی‌‌‌‌شود! همه این‌‌‌‌ها مخالف انانیت و نفس است.

فرض کنید کسی در این روز روزه بگیرد که عبادت انجام دهد. بعد به خاطر اینکه روز عید است به دیدن دوست مؤمنش که دوستی‌‌‌‌شان به خاطر خداست نه از سر شیطنت می‌‌‌‌رود. می‌‌‌‌فهمد که دوستش از روی رفاقت و دوستی مایل است او امروز مهمانش باشد و برای ناهار بماند. اگر این شخص نگوید من روزه هستم و به خاطر خواسته دل رفیقش روزه‌‌‌‌اش را بشکند و با او ناهار بخورد، خدا هفتاد برابر به او ثواب می‌‌‌‌دهد چون دل دوست مؤمنش را شاد کرده است. این می‌‌‌‌شود عبادت و بلکه بالاترین عبادت است.

در اینجا راه تکامل، خوردن نیست بلکه راه تکامل این است که آنچه خدا دوست دارد تحقق پیدا کند. خدا دوست دارد دل دوستت را به دست آوری چون بنده مؤمنی است و رضایت او رضایت خداست، او که خوشحال شود خدا خوشحال شده است. حالا ببینید اگر موفق شوید در زندگی کاری انجام دهید که دل بنده مؤمنی شاد شود، چه عبادت بزرگی کرده‌‌‌‌اید. صدها سال نماز و روزه به پای آنکه دل مؤمنی را یک ساعت شاد کنید نمی‌‌‌‌رسد. این راه خدا است؛ آن‌‌‌‌قدر شیرین و لطیف و آن‌‌‌‌قدر مؤثر و مفید.

شهادت در راه خدا؛ بالاترین کمال انسان

اکنون وقتی می‌‌‌‌گویند بالاترین کمال، شهادت در راه خداست انسان می‌‌‌‌تواند بفهمد یعنی چه؛ چون شهادت فدا کردن خود در مقابل خداست. البته خدا احتیاجی به من ندارد. برای اینکه دین خدا در جامعه رواج پیدا کند، مردم خداشناس باشند و بیشتر به رحمت خدا نائل شوند من شهید می‌‌‌‌شوم. آن کسی که شهید می‌‌‌‌شود آیا رفع نیازی از خدا می‌‌‌‌کند؟ إِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ؛[10] خدا از همه عالمیان بی‌‌‌‌نیاز است. إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ.[11] اگر همه انسان‌‌‌‌ها کافر شوند «بر دامن کبریایش ننشیند گرد»؛ او ضرری نمی‌‌‌‌کند.

پس ما فدا برای چه می‌‌‌‌شویم؟! برای اینکه بندگان دیگر با دین خدا آشنا شوند. وقتی می‌‌‌‌گوییم فدای دین خدا شدیم در‌‌‌‌واقع منظورمان این است که فدای خلق خدا و انسان‌‌‌‌های دیگر شده‌‌‌‌ایم، فدا شده‌‌‌‌ایم تا انسان‌‌‌‌های دیگر به سعادت برسند. منظور از فدای دین خدا شدن این است وگرنه خود اسلام که به ما احتیاجی ندارد. آن انسان‌‌‌‌های دیگر هستند که اگر بخواهند از اسلام استفاده کنند باید حکومت حقی باشد تا در سایه آن بتوانند رشد کنند.

بنابراین انسان شهید هم که می‌‌‌‌شود در‌‌‌‌واقع خودش را فدای بندگان خدا کرده است یعنی زمینه‌‌‌‌ای فراهم کرده تا انسان‌‌‌‌های دیگر رشد کنند؛ اما نه چون اصالتاً دلش برای انسان‌‌‌‌های دیگر می‌‌‌‌سوزد، بلکه چون خدا دوست دارد بندگانش بیشتر مشمول رحمت شوند و بیشتر به کمال برسند. برای اینکه دین خدا رواج پیدا کند و در سایه رواج دین خدا بندگان او بیشتر رشد کنند حاضر می‌‌‌‌شود از جان و مال و فرزند و همسرش صرف‌‌‌‌نظر کند. می‌‌‌‌میرد اما کمالش در همین مردن است. در‌‌‌‌واقع کمالش در آن ارتباطی است که با خدا پیدا می‌‌‌‌کند. رابطه‌‌‌‌اش با خدا قوی می‌‌‌‌شود.

به عنوان یک تشبیه هزار‌‌‌‌مرتبه دور از واقعیت، مثل قطره‌‌‌‌ای که خودش را در دریایی نابود می‌‌‌‌کند. قطره دیگر باقی نمی‌‌‌‌ماند ولی دریا می‌‌‌‌شود. باز هم تأکید می‌‌‌‌کنم که انسان خدا نمی‌‌‌‌شود اما آن‌‌‌‌چنان در پیشگاه الهی ناچیز می‌‌‌‌شود که آینه خدا می‌‌‌‌شود. پس صحیح است که انسان برای تکامل آفریده شده و صحیح است که برای عبادت آفریده شده است. کمال حقیقی انسان در سایه عبادت او حاصل می‌‌‌‌شود. تا انسان عبادت خدا را نکند آن کمال حقیقی انسانی برای او پیدا نمی‌‌‌‌شود. کمال حقیقی چیزی است که فقط در رابطه با خدا پیدا می‌‌‌‌شود.

اهمیت حفظ آبروی انسان نزد خداوند متعال

به‌‌‌‌این‌‌‌‌ترتیب معما گشوده شد که منظور از پست شدن انسان پست شدن او در مقابل خداست نه در مقابل خلق. خدا اجازه نمی‌‌‌‌دهد انسانی در مقابل انسان دیگر آبروی خود را بریزد. حتی اگر مرتکب گناهی شده‌‌‌‌ای آبروی خودت را نزد انسان دیگر نریز! خدا اجازه نمی‌‌‌‌دهد. نرو بگو من چه گناهی کرده‌‌‌‌ام! این کار قدر و منزلت تو را نزد انسان‌‌‌‌های دیگر کم می‌‌‌‌کند. خدا راضی نیست، می‌‌‌‌خواهد آبروی انسان محفوظ بماند. دستت را پیش دیگری دراز نکن که بگویی من به تو نیاز دارم! خدا نمی‌‌‌‌پسندد، می‌‌‌‌گوید هر‌‌‌‌چه می‌‌‌‌خواهی از خودم بخواه! چرا خودت را در مقابل کسی مثل خودت ذلیل می‌‌‌‌کنی؟! او هم گدایی مثل تو است. دستت را پیش کسی دراز کن که اگر همه عالم را به تو بدهد از خزانه‌‌‌‌اش چیزی کاسته نمی‌‌‌‌شود، منت هم سرت نمی‌‌‌‌گذارد!

پروردگارا! تو را به عزت و جلالت قسم می‌‌‌‌دهیم معرفت ما را، ایمان ما را و محبت و عشق ما را به
خودت و اولیای خودت زیاد بفرما!

ما را از آلودگی‌‌‌‌های نفسانی نجات بده!

روح امام عزیز و شهدای والامقام را با انبیا و اولیا محشور بفرما!

به ما توفیق بده که راه آن عزیزان را ادامه بدهیم!

سایه مقام معظم رهبری را بر سر ما مستدام بدار!

توفیق بندگی خالص به همه ما عنایت فرما!

در ظهور ولی‌‌‌‌عصرارواحنافداه تعجیل بفرما!

ما را از خدمتگزاران دستگاه آن حضرت قرار بده!

عاقبت ما را ختم به خیر بفرما!

والسّلام علیكم ورحمة اللّه


[1]. ذاریات، 56.

[2]. اسراء، 1.

[3]. جاثیه، 24.

[4]. الحرّ العاملي، محمّد بن الحسن، الجواهر السنية، ص 361.

[5]. یس، 82.

[6]. المشهدي، الشيخ أبو عبد الله، المزار الكبير، ص 300.

[7]. مائده، 110.

[8]. بقره، 253.

[9]. این مدرسه اکنون در بست پایین‌خیابان، کنار مهمانسرا، واقع شده و جزو مدرسه رضوی است.

[10]. آل عمران، 97.

[11]. ابراهیم، 8.