پیشینه‌ای از بحث ولایت فقیه

در سلسله همایش‌های ولایت فقیه از نظر تا عمل
تاریخ: 
پنجشنبه, 24 بهمن, 1398

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمد لله ربّ العالمین والصّلاة والسّلام علی سیّد الانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابی القاسم محمّد وعلی اهل بیته الطّیبین الطّاهرین المعصومین

أللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحجّة بن الحسن صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلی آبَائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً و تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً

تقدیم به روح مطهر امام رضوان‌الله‌علیه و شهدای والا مقام اسلام مخصوصاً شهدای اخیر، مرحوم حاج قاسم و برادران دیگری که افتخار شهادت در این عرصه‌ها نصیب‌شان شد، صلواتی اهدا می‌کنیم.

بنده هم به‌نوبۀ خودم فرارسیدن ایام میلاد با سعادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را به پیشگاه مقدس ولی عصراروحنا‌فداه و همۀ دوست‌داران اهل بیت مخصوصاً حضار محترم تبریک و تهنیت عرض می‌کنم.

یادآور می‌شوم که بزرگترین ویژگی معنوی مرحوم حاج قاسم در بین همۀ فرماندهانی که ما در طول دوران مبارزه و جنگ شناختیم، ارادت خاصی بود که ایشان به حضرت زهراسلام‌الله‌علیها داشت. بنده به نظر عوامی خودم فکر می‌کنم این تجلیلی که از ایشان شد و تشییع جنازۀ بی‌نظیری که شاید در عالم نظیر نداشت، هدیه‌ای بود که حضرت زهرا در این عالم به ایشان عطا فرمود. به همان اندازه که این حادثه با سایر تشییع جنازه‌ها فرق دارد، مقامات معنوی‌ای که ایشان در آخرت خواهند داشت هم با مقامات سایر مؤمنان در بهشت همین تفاوت را خواهد داشت.

خدا ان شاء الله ساعت‌به‌ساعت بر علوّ درجات ایشان بیفزاید و به ما توفیق قدردانی از این نعمت و پیروی از راهی که ایشان پیمود را مرحمت کند. همین‌طور توفیق دهد با سایر وظایفی که بر عهده‌مان است آشنا شویم و به آنها بهتر عمل کنیم.

موضوع ولایت فقیه در اسلام و تشیع و در زمان ما از مسائلی است که پیچیدگی‌های خاصی داشته و دارد؛ هم از لحاظ مبانی فقهی و استدلالی دارای پیچیدگی‌هایی است و هم از نظر تاریخی اینکه اصلاً چگونه این مسئله در جامعۀ اسلامی مطرح شد، چگونه بحث از آن شروع شد، چگونه اوج گرفت، و به‌خصوص در این زمان به دست مبارک حضرت امامرضوان‌الله‌علیه به اوج خود رسید و امروز در محافل علمی، جوامع اسلامی و به‌خصوص جامعۀ خود ما چه وضعی دارد.

طبعاً پرداختن به همۀ این مباحث و توضیح آنها جلسات متعددی را می‌طلبد که آقایان پیش‌بینی کرده‌اند. بنده هم به سهم خودم تشکر می‌کنم از زحماتی که در این راه کشیده‌اند و ان شاء الله ادامه خواهند داد. اگر باز هم گوشه‌هایی از بحث‌ها ابهام داشته باشد باز هم بر جلسات می‌افزایند تا ان شاء الله این بحث‌ها کاملاً روشن شود و حق‌شان ادا شود.

اوضاع سیاسی شیعه در عصر حضور

اگر به تاریخ ائمۀ اطهارسلام‌الله‌علیهم‌اجمعین و به‌خصوص دوران بعد از شهادت سید الشهدا صلوات‌الله‌علیه ـ زمان امامت حضرت سجاد، امام باقر و امام صادق (صادقَین)، امام موسی‌بن‌جعفرسلام‌الله‌علیه و همین‌طور تا امام عسگری ـ اجمالاً نگاهی بیندازیم، تنها در یک برهۀ محدودی یک آرامش نسبی و شرایط عادی برای علمای شیعه فراهم شد که بتوانند به مباحث علمی، فقهی، اعتقادی و اخلاقی بپردازند و این معارف را بلاواسطه از امام معصوم دریافت کنند. معروف است که این در زمان صادقین بوده. اما چه شرایطی پیش آمد که این‌ امر میسر شد؟ اجمالاً می‌توان گفت درگیری بنی امیه با بنی عباس و اختلافاتی که بین خود آنها بود باعث شد که شیعیان در یک برهه‌ای یک آرامش نسبی پیدا کنند و بتوانند به خودشان بپردازند.

بعد از وفات امام صادقسلام‌الله‌علیه که بنی عباس کاملاً بر اوضاع مسلط شدند و خیال‌شان از رقابت بنی امیه و سایرین راحت شد، باز ظلم‌های فراوانی نسبت به اهل بیت شروع شد. نمونۀ آن زندانی کردن امام کاظمسلام‌الله‌علیه بود که حدود 10-13 سال کمتر یا بیشتر به طول انجامید. گفتنش آسان است. امام معصوم که مردم احتیاج دارند روزانه به او مراجعه کنند، معروف است 13 سال در زندان محبوس بوده؛ آن هم در تاریک‌ترین اوضاع و بدترین شرایط که هیچ راه ارتباطی با او وجود نداشته.

بعد هم کم‌یا‌بیش متناسب با شرایط زمان این ظلم‌ها نسبت به سایر ائمه صورت گرفت. به طوری که امام هادی و امام عسکری را تحت نظر به پایتخت آوردند تا زیر نظر حکومت باشند و نتوانند هیچ حرکتی انجام دهند. بالاخره هم آنها را در سن جوانی به شهادت رساندند.

حالا فرض کنید بنده و جنابعالی در آن زمان بودیم و می‌دانستیم که قدرت حاکم نسبت به ائمۀ اطهار چگونه رفتار کرده و چندین امام را ـ به صورت‌های مختلفی که اشاره کردم ـ یکی پس از دیگری به شهادت رسانده. ما چه فکری می‌کردیم؟ آیا هیچ‌وقت به ذهن‌مان خطور می‌کرد که روزی فرارسد که ما شیعیان در جامعه هویتی پیدا کنیم، بتوانیم سری در میان سر‌ها درآوریم و در مقابل دیگران قدرت و استقلالی داشته باشیم؟ حتی آیا به ذهن‌مان خطور می‌کرد که زمانی می‌رسد که ما دیگر احتیاجی به تقیه کردن برای عقاید خودمان نداشته باشیم، مثل دیگران به وظیفۀ خودمان هر چه می‌دانیم عمل کنیم، کسی به ما کاری نداشته باشد و ما هم به کسی کاری نداشته باشیم؟

فکر می‌کنم اگر ما در آن زمان زندگی می‌کردیم اینها را به صورت خواب و خیالی می‌دیدیم نه یک چیزی که امکان تحقق داشته باشد. چطور امکان تحقق داشت در‌حالی‌که امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام عسکری، پنج امام پشت سر هم، همه در زندان یا تبعید تحت‌نظر شدید بودند و بالاخره هم به شهادت رسیدند؟ چه امیدی می‌توان داشت؟

این جریان این را به ذهن آدم می‌آورد که تقدیر حتمی الهی همین است و ما اگر بخواهیم به وظیفۀ خودمان عمل کنیم باید با همین تقیه و با همین ظلم‌ها بسازیم. این است که هست دیگر. نسبت به همۀ اهل بیت ظلم کردند، ما هم اگر پیرو آنها هستیم همین خواهد بود. گمان می‌کردیم باید به همین ظلم‌ها تن دهیم و خودمان را برای سازش با این اوضاع آماده کنیم. تنها چیزی که در آن زمان می‌توانست هویت شیعه را حفظ کند همین مسئلۀ تقیه بود که اگر تشیع این را نداشت خیلی زودتر ریشه‌اش به‌کلی کنده شده بود: «التَّقِيَّةَ دِينِي‏ وَ دِينُ آبَائِي»[1].

در آن زمان تا خود ائمهعلیهم‌السّلام، به‌خصوص پنج امامی که اسم بردم، حضور داشتند مردم نمی‌توانستند از حضور آنها بهره‌مند شوند. آن وقت این سؤال مطرح می‌شد که وقتی از دنیا رفتند باید چه کار کنیم؟ حالا که هستند نمی‌شود از حضورشان استفاده کرد، بعد که آنها را به شهادت برسانند باید چه کار کنیم؟ الان تقیه می‌کنیم، بعد امید داریم که مثلاً به قدرت برسیم و تقیه را برداریم و یک زندگی [عادی داشته باشیم]؟

علی القاعده اینها به ذهن افراد متعارف نمی‌آمد. امیدی نداشتند که یک وقتی یک حکومت شیعی تشکیل شود، شیعه آزادی داشته باشد، در فکر و عمل قدرتی به دست آورد، چه رسد به اینکه با آنها رقابت کند و بر آنها غالب شود. علی الظاهر شرایط عادی چنین چیزی را ایجاب نمی‌کرد.

اوضاع سیاسی شیعه در عصر غیبت

تا بالاخره امام دوازدهمعجل‌الله‌فرجه‌الشریف به امامت رسیدند. بعد از اینکه مردم متوجه شدند که ایشان متولد شده‌اند و در سن کودکی به مقام امامت رسیده‌اند، طولی نکشید که فهمیدند ایشان اصلاً غایب شده‌‌اند و دیگر به‌هیچ‌وجه دسترسی به ایشان میسر نیست. باز در آن مدت خدای متعال لطفی فرمود و با پیش‌بینی‌ای که خود حضرات و به‌خصوص وجود مقدس ولی عصراروحنا‌فداه در همان سنین اول زندگی‌شان کرده بودند، واسطه‌ای بود که مردم می‌توانستند مشکلات حاد زندگی را به‌وسیلۀ او با امام در میان بگذارند.

طبعاً چنین فردی در اجتماع گمنام بود. اگر می‌دانستند چنین کسی هست خیلی راحت او را می‌کشتند. خود امام معصوم را چطور به شهادت رساندند، حالا یک نفر که می‌خواهد راه او را ادامه دهد یا واسطه باشد نمی‌گذاشتند راحت زندگی کند. این فرد به‌سختی با خواص شیعه ارتباط داشت. دهان‌به‌دهان می‌گفتند اگر مسئله یا مشکلی پیش آمد کسی هست که واسطه باشد و به امام معصومسلام‌الله‌علیه اطلاع دهد. همان قضیۀ نواب اربعه که چهار نفر یکی پس از دیگری این نقش را ایفا می‌کردند و در واقع تفسیر تاریخی آن به این است که شیعه را برای غیبت طولانی آماده می‌کردند.

اگر از همان روز اول می‌گفتند ارتباط ما با امام معصوم به‌کلی قطع است و دیگر هیچ راهی نیست، مردم اصلاً مأیوس می‌شدند که مسائل‌شان را از چه کسی بپرسند و چه کار کنند؟ مگر می‌شود؟ راه دیگری هست؟ آرام‌آرام چهار نفر یکی پس از دیگری تعیین شدند که این نقش را ایفا کنند. بنده به فکر عوامی خودم عرض می‌کنم، نفرمایید چه دلیلی داری، حدسی است عوامانه می‌زنم، تدبیر الهی بود برای اینکه شیعه آماده شود برای تعامل با غیبت کبری که بیش از 1000 سال گذشته و رابطه‌ای با امام معصوم ندارد. اگر از اول چنین چیزی را به شیعیان می‌گفتند به‌کلی از زندگی ناامید می‌شدند. به این وسیله آرام‌آرام برای پذیرش چنین شرایطی مهیا شدند.

اواخری که می‌بایست این رابطه هم قطع شود، خود آنها خبر دادند که بعد از این نایبی نخواهد بود و اگر شما مشکلاتی داشتید فَارْجِعوُا فیها اِلی رُواةِ حَدیثِنا، فَاِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْکُمْ وَاَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْهِمْ[2]. به این ترتیب، بعد از پایان یافتن دورۀ غیبت صغری مرحلۀ دیگری از تاریخ زندگی شیعه شروع شد.

این معنایش این است که رابطه به‌کلی قطع نیست و فکر نکنید که حکم مجهولاتی که دارید را نمی‌توانید دریافت کنید. أَمَّا الْحَوَادِثُ‏ الْوَاقِعَةُ ... جریاناتی که پیش می‌آيد و نمی‌دانید چه کار کنید، فکر نکنید هیچ‌کس نیست که شما را راهنمایی کند. کسانی هستند که می‌توانید به آنها مراجعه کنید و آنها مشکل‌تان را حل می‌کنند. اما شخص معینی نیست. اجمالاً عنوان روات احادیث را گفته‌اند که خود این هم یک نوع تقیه بود.

به‌هر‌حال راهی باز شد برای اینکه در زمان غیبت کبری مردم چگونه می‌توانند مسائل دینی‌شان را حل کنند و حجت بر آنها تمام شود. آنچه که خدا لازم می‌داند که مردم بدانند و ضرورت‌های یک زندگی اجتماعی را داشته باشند، به تعبیر این کلام به وسیلۀ «رُواةِ حَدیثِنا» حاصل می‌شود. بعد هم تأکید بر این است که «فَاِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْکُمْ وَاَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْهِمْ». همان‌طور‌که من حجت خدا بر آنها هستم، آنها حجت من بر شما هستند؛ یعنی در اینجا حجیت یک واسطه می‌خورد.

این تمام آن چیزی است که ما از تاریخ تشیع دربارۀ مسئلۀ حکومت و ارتباط با امام معصوم از آن اطلاع داریم. همۀ ما کم‌یا‌بیش اینها را می‌دانیم. ممکن است بعضی عین این روایت را بلد نباشند یا اسامی نواب اربعه را ندانند اما کلیت آن جزء مسلمات تاریخ شیعه است و همۀ شیعیان آن را می‌دانند.

بنده می‌خواهم عرض کنم که اگر ما در آن زمان بودیم چه اندازه امید داشتیم به اینکه بتوانیم عزت و هویت مستقلی برای خودمان در جامعه داشته باشیم، تا چه رسد به اینکه حکومتی برای شیعیان تشکیل شود؟ باز گمان بد بنده این است که عموم شیعیان چنین فکری به ذهن‌شان هم نمی‌آمد. حکومت برای کسانی بود که امامان ما را کشته بودند. آیا آنها به ما اجازه می‌دادند که بر آنها حکومت کنیم؟ خیالش هم به ذهن ما نمی‌رسید.

با استفاده از همان روات احادیث در شرایطی قریب چند قرن آرام‌آرام هم شیعه گسترش پیدا کرد و هم آنچه را از ائمۀ اهل بیتسلام‌الله‌علیهم‌اجمعین دریافت کرده بود در بلادی که دور از پایتخت بنی عباس و بنی امیه بود، به‌خصوص در ایران و خراسان، نشر داد. اینها باعث شد که معارف شیعه دور از چشم آنها و دور از میدان درگیری‌ها و رقابت‌هایی که آنها داشتند کم‌کم گسترش پیدا کند. تا بالاخره زمانی رسید که شیعه توانست حکومت تشکیل دهد.

تشکیل نخستین حکومت شیعی

می‌دانید چه زمانی بود و خدا به چه صورتی و با چه تدبیر حکیمانه‌ای شرایطی را فراهم کرد که شیعه به‌رغم ظلمی که در طول چند قرن به او شده بود به این فکر بیفتد که حکومتی تشکیل دهد؟ تدبیر خدا از جایی شروع شد که ابتدائاً وقتی آدم خبر پیدا می‌کند می‌گوید این باید باعث می‌شد که اصلاً اسلام نابود شود، اما مبدأیی شد که شیعه قوت پیدا کند و حکومت تشکیل دهد.

مبدأ این اتفاق حملۀ مغول بود. زمانی مغول‌ها به ایران حمله کردند به هر جا رسیدند خراب کردند و سوزاندند و کشتند، تا نوبت به هلاکو خان رسید. هلاکو خان با استفاده از شرایط موجود چند وزیر قوی انتخاب کرد که از جملۀ آنها خواجه نصیر الدین طوسی بود. خواجه نصیر عالمی فیلسوف و فقیهی متأله بود که بهترین وزیر هلاکو خان به شمار می‌رفت و مهم‌ترین نقش را در حکومت او ایفا کرد. با تدبیر او هلاکو خان توانست به بغداد حمله کند و به حیات آخرین خلیفۀ عباسی خاتمه دهد و حکومت و خلافت بنی عباس را به‌کلی براندازد.

بعد از آن حکومتی سر کار آمد که خودش را مدیون خواجه نصیر ـ که یک فقیه شیعه بود ـ می‌دانست. خواجه نصیر هم با رفتار حکیمانۀ خود توانست اعتماد هلاکو خان را کاملاً جلب کند و به‌تدریج زمینۀ تحقق حکومت شیعی در ایران را فراهم آورد. حرکاتی در گوشه و کنار ایران شروع شد تا بالاخره در زمان صفویه به اوج خودش رسید. البته زمان زیادی به طول انجامید تا این حکومت به طور کامل تحقق پیدا کند اما ایدۀ تأسیس آن از ابتدای وزرات خواجه نصیر الدین طوسی آغاز شد؛ یک فقیه بصیر، دوراندیش و حکیم که می‌دانست با قدرت چگونه رفتار کند که به نفع حق و تشیع تمام شود.

اوج اقتدار سیاسی شیعیان در عصر صفوی

حکومت‌های شیعی دیگری نظیر صفاریان و ... هم در گوشه و کنار شکل گرفتتند اما زمینه فراهم شد که در بخشی از کشورهای اسلامی به نام ایران اسلامی حکومت قدرتمندی به نام صفویه تشکیل شود. جالب این است که اصل صفویه منتسب به شیخ صفی الدین بود. شیخ صفی الدین از اقطاب اهل تصوف و سنی‌مذهب بود ولی به اهل بیت ارادت داشت. این ارادت از نوع همان ارادتی بود که معمولاً متصوفه به خاطر مقامات معنوی اهل بیت به آنها دارند. شاه اسماعیل هم که اولین شاه شیعۀ ایران شد به همین دلیل بود. شاه دوم شاه طهماسب بود که رسماً از فقهای زمان اجازۀ حکومتی گرفت. پادشاه زمان به محقق ثانی گفت من با اجازۀ شما حکومت می‌کنم. محقق ثانی هم با آن تدبیر حکیمانه پذیرفت که همین اندازه اعتبار برای فقهای شیعه در عالم اثبات شود.

به‌تدریج تا اواخر دورۀ صفویه که امثال شیخ بهایی، علامه مجلسی و ... پدید آمدند و رشد کردند و حکومت شیعه را با همۀ عیب‌ها و نقص‌هایی که داشت به اوج خودش رساندند. این معنایش این نیست که اینها معصوم بودند و هر کاری می‌کردند درست بود، اما زمینۀ قدرتی برای شیعه فراهم شد.

حالا ملاحظه بفرمایید در این دوران زمانی بود که شیعه تقیه می‌کرد و حتی جرأت نداشت بگوید که من شیعه هستم تا رسید به آنجایی که سلطان بزرگترین کشور اسلامی دنیا می‌گوید من با اجازۀ یک فقیه شیعه حکومت می‌کنم. چه مسیری طی شده است؟ خود مردم حق نداشتند بگویند ما شیعه هستیم و مطابق قوانین فلان حکومت و نظر فلان فقیه سنی عمل نمی‌کنیم. رفتارشان هم طوری بود که اهل سنت خیال می‌کردند آنها هم مثل خودشان هستند. این وضع به جایی رسید که سلطان مقتدر در کشورهای اسلامی صریحاً بگوید من به اجازۀ یک فقیه شیعه حکومت می‌کنم.

تصور شیعیان از هویت سیاسی‌شان در دوران قبل و بعد از صفویه

آیا انسان‌های عادی‌ای که در هر یک از این زمان‌ها زندگی می‌کردند تصور و فعالیت یکسانی داشتند؟ در آن زمانی که تقیه حاکم بود همین اندازه دغدغه داشتند که چطور می‌شود زنده بمانیم و بتوانیم اعمال واجب خودمان را اقلاً در خفا هم که شده طبق فتوای اهل بیت انجام دهیم. اگر هم جایی اسمی از اهل بیت برده می‌شد می‌گفتند اینها اولاد پیغمبرند و ما ذریۀ پیغمبر را دوست داریم، اهل سنت هم می‌گفتند ما هم ایشان را دوست داریم. اما نمی‌توانستند بگویند ایشان امام و ولیّ هستند و شما اشتباه کردید. این حرف‌ها مطرح نبود.

وقتی افراد عادی چنین حالی داشته‌ باشند، دانشمندان چقدر به این فکر می‌افتند که ما چه کنیم تا حکومتی شیعی تشکیل دهیم؟ یا یک عالم شیعه چه نقشی می‌تواند در جامعه ایفا کند؟ تنها به این اکتفا مي‌کند که بتواند زنده باشد و بگذارند درسش را بخواند و به چهار تا طلبۀ دور‌و‌برش درس بدهد. امیدی نبود که بتوانند حکومتی تشکیل دهند و در مقابل این‌همه سلاطین قدرتی داشته باشند. بنی عباس 500 سال حکومت کردند. شوخی نیست. مثل هارون الرشیدی در بین‌شان بود که می‌گفت ای ابر هر جا بباری در ملک من باریده‌ای. شیعۀ مستضعف و بیچاره، قدرت اظهار‌نظر در دین و مذهب خودش را هم نداشت تا رسید روزی که ورق برگشت. آن وقت زمینه فراهم شد که شیعیان فتوای خودشان را صریحاً دنبال کنند، فقه خودشان را مطرح کنند، با فقه‌های دیگر مقایسه کنند، به هر طریق اثبات کنند و عملاً هم بتوانند فتوای خودشان را در جامعه پیاده کنند و حتی برتری خودشان را بر دیگران اثبات کنند. کم‌کم به جایی رسیدند که بیان کنند اصلاً از نظر شیعه حکومت چگونه باید باشد.

در این شرایطی که اشاره کردم طبعاً اگر می‌فهمیدند که یک نفر دارد در زمینۀ چنین مسئلۀ خطیری ـ که پای جان در کار است ـ کار می‌کند راحت کلکش را می‌کندند. برای آنها ترور کردن یک نفر کاری نداشت. در چنین شرایطی به این فکر افتادند که اولاً از نظر فقهی این مسئله را حل کنند که اصلاً حکومت در این زمان چگونه باید باشد؟ نظر اسلام راجع به حکومت چیست؟ برای رفع نیازهای دینی‌مان باید به چه کسی مراجعه کنیم؟ در زمانی که رابطه از طریق نواب اربعه هم قطع شده باید چه کار کنیم؟ آیا اسلام در مسائل حکومتی چیزی از ما نمی‌خواهد؟ حتی آن اندازه که به نواب اربعه مراجعه می‌کردند در این زمان نباید کسی را داشته باشیم که به او مراجعه کنیم؟ چه باید کرد؟ با توجه به اینکه نیاز به حکومت در همۀ جوامع وجود دارد، اگر کشوری که اکثریت آن شیعه است بخواهد حکومت مستقلی داشته باشند باید چگونه نیازش را تأمین کند؟

طبعاً این مسئله مسئلۀ غریبی بود. آن‌طور‌که مسائلی مثل وضو و نماز و غسل مطرح می‌شد و در اطرافش بحث می‌کردند و کتاب‌ها می‌نوشتند کسی سراغ چنین مسائلی نمی‌آمد. می‌گفتند آقا برو کشکت را بساب، تو برو نماز و روزه‌ات را درست کن بقیه دیگر پیشکش، حکومت چیست، شیعه همین اندازه می‌تواند بگوید که من زنده‌ام و بر اساس عقیده و فقهی که برای خودم دارم عمل می‌کنم، اینکه بگوید باید بر آنها غالب شویم، آنها را منکوب و از میدان به در کنیم و خودمان حاکم شویم، حرف‌های خامی است که به نظر می‌رسد از سر خواب و خیال باشد.

تا بالاخره بعد از تشکیل حکومت شیعه به‌تدریج این احساس به وجود آمد که می‌شود شیعیان خودشان استقلالی داشته باشند، عالِمی داشته باشند، مدرسه‌ای داشته باشند، حکومتی داشته باشند، موقوفاتی داشته باشند، عزتی داشته باشند. این بود که عرض کردم امثال شیخ بهایی، بعد مرحوم علامه مجلسی و امثال اینها رشد کردند و پایه‌هایی برای بقای فرهنگ تشیع بنا نهادند. در واقع پس از گذشت قریب هزار سال شیعیان موفق شدند روایات اهل بیت را در یک مجموعه‌ای به نام بحار الانوار جمع کنند و در اختیار داشته باشند. آن هم کار یک نفر نبوده است. ما خیال می‌کنیم که رفتند در کتابخانه چند تا کتاب کنار هم گذاشتند و نوشتند شد بحارالانوار. هر روایتی را از یک شهری از یک جایی، در دست‌نوشته‌های موجود در کتابخانه‌ها یا دست‌نوشته‌هایی که خیلی جاها زیر خاک بود گشتند و پیدا کردند. قدرت و بودجه‌ای می‌خواست تا مجموع روایات جمع و فراهم شود. در نهایت، با قدرتی که پشتیبانش حکومت صفویه بود این کتاب نوشته شد تا ما بتوانیم روایات شیعه را در اختیار داشته باشیم و آنها را منبع اصلی در همۀ امور زندگی، اعم از امور فردی، اجتماعی، سیاسی، حکومتی و ... قرار دهیم.

اینها را عرض کردم برای اینکه ببینیم مسئلۀ ولایت فقیه چقدر غریبانه مطرح شده است. شرایط اجتماعی برای طرح این مسئله اصلاً مساعد نبود. آنها که وسایطی داشتند، ارتباطات سرّی با سایر شیعیان برقرار می‌کردند و محرمانه با هم قرار و مدار می‌گذاشتند، فهمیدند که از ناحیۀ وجود مقدس ولی عصر چنین کلامی صادر شده است: اَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعوُا فیها اِلی رُواةِ حَدیثِنا، فَاِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْکُمْ وَاَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْهِمْ. این قضیه سرّی بود و آرام و بی‌سر‌و‌صدا در بین خود شیعیان نقل می‌شد و الا اگر می‌فهمدند یک کسانی می‌خواهند یک چنین فکرهایی در سر بپرورانند کلک‌شان را کنده بودند. همین هم به صورت تقیه پخش می‌شد.

تا رسید به آن وقتی که سلطان یکی از مقتدرترین کشورهای اسلامی دنیا گفت من با اجازۀ یک فقیه شیعه حکومت می‌کنم، اگر او اجازه ندهد حکومت من نامشروع است. از آن به بعد بود که نه تنها فقه بلکه همۀ معارف شیعه بسیار ترقی کرد و کتاب‌های زیادی در علوم مختلف اسلامی و حتی غیراسلامی مثل نجوم (ستاره‌شناسی و فلکیات)، طب و ... نوشته شد، فرهنگ تشیع رواج پیدا کرد و دیگران هم در مقابلش خضوع کردند.

این مسائل بعد از آن مطرح شد که قریب 1000 سال یا 500-600 سال یک خانواده با بدترین رفتار نسبت به شیعیان حکومت کرده بودند. حالا در این زمان می‌خواهند دربارۀ این مسئله صحبت کنند که اصلاً حکومت اینها چگونه است و ما وظیفه‌مان در مقابل اینها چیست و باید چه کار کنیم. هم از نظر فقهی و علمی و نظری باید بحث کنیم که نظر اسلام چیست، لااقل دربارۀ مسئلۀ فقهی ـ منتها فقه عالم‌گیر و مربوط به همۀ جامعۀ اسلامی ـ و هم در عمل چه کنیم که اینها پیاده شود.

نقش خواجه نصیر در شکل‌گیری هویت سیاسی شیعه

اینکه بنده به خصوص روی رفتار خواجه نصیر طوسی تأکید کردم برای این بود که کار بسیار حکیمانۀ عجیبی انجام داد. شرایط عادی اصلاً اقتضا نمی‌کرد. وقتی حادثه‌ای نظیر حملۀ مغول‌ها پیش آمد، ایشان فرصت را غنیمت شمرد و خودش را به عنوان وزیر به هلاکو خان قبولاند. این امر زمینه را فراهم کرد که اصلاً هویت شیعه در عالم ظهور پیدا کند. به گردن ما خیلی حق دارد. خدا درجاتش را ساعت‌به‌ساعت عالي‌تر کند. مرد بزرگی بود.

کتابی که هنوز هم در حوزه‌های علمیه تدریس می‌شود تجرید الاعتقاد خواجه نصیر الدین طوسی است. فقها و علمای ما وقتی می‌خواهند از مباحث اعتقادی ـ از اثبات خدا گرفته تا اثبات امام ـ بحث کنند اساسی‌ترین متن‌شان تجرید الاعتقاد خواجه است. علامه حلی هم که شاگرد خواجه بود کتابی به نام شرح تجرید دارد که همان شرح تجرید الاعتقاد خواجه است و تنها کتاب درسی در امور اعتقادی است که به مدت صدها سال در حوزه‌های علمیه رواج داشته و هنوز هم از رواج نیفتاده. همۀ اینها را شما بگذارید به حساب آن کسی که قدم اول را برداشت برای اینکه شیعه بتواند در جامعه هویتی داشته باشد و قدرتی به دست آورد.

نقش کم‌رنگ مفهوم ولایت فقیه در مباحث فقهی گذشته

اینها را به جهت رفع ابهام از این مطلب عرض کردم که چرا مسئلۀ ولایت فقیه و به اصطلاح عام، حکومت اسلامی در زمان غیبت، اینقدر غریبانه مطرح شده است. مثلاً از همان دوران اول غیبت کبری چند کتاب در این زمینه نوشته شده است؟ بنده کتاب مستقلی سراغ ندارم. در خلال مباحث فقهی "حاکم عادل" را به کار می‌برند و در توضیح آن می‌گویند "فقیه عادل". همین اندازه از حکومت فقیه و ولایت فقیه اسم می‌برند. یا در پاسخ به این مسئله که اگر کسی از دنیا رفت و بچۀ یتیمی داشت چه کسی باید کفالت او را به عهده بگیرد، متصدی ادارۀ امورش باشد و اگر اموالی دارد در آنها تصرف کند. در پاسخ گفته شده اگر مادر هست، مادر، وگرنه جدّ پدری، وگرنه ولایت فقیه. در واقع ولایت فقیه یک چیزی سبک‌تر از ولایت جدّ پدری مطرح می‌شود. چرا این‌طور است؟ توجه به این تاریخچه باعث می‌شود که ما بفهمیم چرا این مسئله این‌طور غریبانه در طول تاریخ تشیع مطرح شده است.

در دوران مشروطه تدوین قانون اساسی باعث شد که حکام جور و غاصب و ستمگر و مستبد و خودرأی و خودخواه یک قدری دست و پای‌شان جمع شود. مقرراتی برای‌شان وضع شد که باید مشروط به رعایت احکام اسلامی باشند. همچنین در قانون اساسی آمد که مذهب رسمی کشور ایران مذهب شیعۀ اثنی عشری است. اما این چه اندازه تأثیر عینی در جامعه داشت؟ حاکم همان قلدرها بودند و پشتیبان‌شان هم دشمنان خارجی بودند که هم مخفیانه آنها را راهنمایی و به آنها دیکته می‌کردند و هم به نحو علنی به آنها کمک می‌کردند، بعد هم از آنها کار می‌کشیدند. این جریان در طول تاریخ همین‌طور ادامه داشت.

تأثیر ویژگی‌های شخصیتی امام در تفوق سیاسی ایشان

خدا بر جامعۀ اسلامی و بر ملت شریف ایران منت گذاشت که در طول این تاریخ با استفاده از این فرصت‌ها اسلام حقیقی مأخوذ از اهل بیت را زنده کردند، آن را به حکومت رساندند و فقه و علومش را توسعه دادند. خدا بر چنین ملتی منت گذاشت که 41 سال پیش زمینۀ یک جهش را برای آنها فراهم کرد. یک روحانی به شاه طهماسب صفوی اجازۀ حکومت داد تا حکومتش مشروع شود، یک روحانی هم در این زمان قیام کرد، همۀ قدرت‌های ظالم و ستمگر دنیا را تحت الشعاع خودش قرار داد و بالاخره حکومتی تشکیل داد که عالم را متزلزل کرد و به حرکت درآورد و هنوز خیلی زود است که ما بفهمیم امام چه کار کرد.

از نکته‌هایی که باید در این زمینه دربارۀ امام بیندیشیم این است که ایشان چه قدرت و اعتمادی به خودش داشت که می‌تواند چنین کاری کند. فکر نمی‌کنم در میان شما زیاد باشند کسانی که زمان شاه را یادشان بیاید. بزرگان و مراجع تقلید ما اسم شاه را به‌سادگی نمی‌بردند. اگر می‌خواستند برای یک کار ضروری به شاه نامه بنویسند می‌نوشتند: اعلیحضرت همایونی شاهنشاه خلد الله ملکه (خدا حکومت او را ابدی کند). این یک چیز مرسومی بود و بزرگان و علمای ما می‌گفتند. آن وقت یک آخوند بدون ایل و تبار، بدون ثروت، بدون قدرت نظامی، کسی که زندگی عادی خودش را به زحمت می‌توانست اداره کند، بلند شود بگوید: می‌گویم گوش‌ات را بگیرند بیندازندت بیرون! چه جرأتی پیدا کرده بود؟ و این کار را هم کرد؛ تنها گفتن و شعار نبود.

این مسئله هیچ جوابی ندارد جز اینکه ایشان ایمانی فوق ایمان‌های ما داشت، شجاعتی فوق شجاعت‌های ما داشت، بصیرتی فوق بصیرت‌های ما داشت و در مقابل، خدا کمکی به ایشان کرد که ما نظیرش را سراغ نداریم. چرا خدا این لطف‌های خودش را به ایشان اختصاص داد و در ایشان به ظهور رساند؟ باز هم بنده به فکر جاهلانه و عوامانۀ خودم خیال می‌کنم تنها چیزی که باعث شد ایشان این اعتماد را پیدا کند، چنین قدرت و شجاعتی را در خودش احساس کند، بعد هم آن را به کار بگیرد و در طول 15-16 سال تبعید و زندان هیچ تزلزلی هم به خود راه ندهد، اخلاصش بود. خدایا تو خدایی و من بنده‌ام، هر چه تو بگویی، هر چه به عنوان وظیفه‌ام تشخیص دادم که تو می‌خواهی، با تمام قدرتم و به هر قیمتی شده آن را انجام می‌دهم. برای او فرقی نمی‌کرد که در خیابان بگویند زنده باد خمینی یا چیز دیگری بگویند.

تلاش امام در تثبیت نظری و عملی مفهوم ولایت فقیه

ایشان زمانی که نهضت را در اینجا شروع کرد و بعد که به ترکیه و عراق تبعید شد، مهم‌ترین کار زیربنایی که انجام داد طرح مسئلۀ ولایت فقیه از نظر فقهی و بحثی بود. البته قبل از آن هم از سال 32 که بنده به قم آمدم و در درس ایشان شرکت می‌کردم، یادم نمی‌رود که در مثال‌های درس فقه و اصولش گاهی این مثال را هم مطرح می‌کرد که اگر فقیه حکم کند به اینکه عبایت را باید برای اسلام صرف کنی، من باید بلافاصله بدهم. این مثال‌ها را می‌زد که بگوید ولی فقیه این‌چنین قدرتی دارد و اطاعتش بر سایرین واجب است. فقیه بگوید این عبایت را باید بدهی من برای اسلام احتیاج دارم، بر من واجب هست عبایم را بدهم. این ماجرا مربوط به قبل از این نهضت‌ها است، زمانی که در مسجد سه‌راه موزه درس اصول می‌گفتند و حضرت آیت‌الله سبحانی هم تقریرات‌شان را می‌نوشتند که کتاب تهذیب الوصول به دست آمد. در واقع از آن زمان راجع به مسئلۀ ولایت فقیه چنین اعتقادی داشت.

بعد تبعید شدند و به نجف رفتند که در آن زمان هم مرکز مراجع بزرگی چون آقای حکیم، آقای شاهرودی آقای سید عبد الهادی شیرازی و ... بود. ایشان در مسجد شیخ طوسی که مرکز علم نجف به حساب می‌آمد تدریس می‌کرد و آنجا هم مسئلۀ ولایت فقیه را به بحث گذاشت. آن وقت اجازه نمی‌دادند بحث‌های ایشان در بازار مطرح یا به عنوان کتاب چاپ و منتشر شود. دوستان مخفیانه این کار را کردند و بعد برای اینکه کتاب منتشر شود و دیگران بتوانند استفاده کنند با پشت‌جلدی که اسم یکی دیگر از مراجع روی آن نوشته شده بود ـ البته با اجازۀ خود آن بزرگوار ـ منتشر کردند. رسالۀ امام در آن زمان ممنوع بود و در بازار پیدا نمی‌شد، اگر می‌گرفتند حکم قاچاق را داشت. من یادم نمی‌رود رسالۀ ایشان را با نام مرحوم میلانی منتشر می‌کردند، پشتش نوشته بود حضرت آیت‌الله العظمی میلانی.

اهمیت بندگی و عمل به تکلیف با توجه به سیرۀ امام و مقام معظم رهبری

در چنین شرایطی ایشان مسئلۀ ولایت فقیه را مطرح کرد. بعد هم که به اینجا آمدند با تمام قدرت و بدون هیچ تزلزلی آن را پیاده کردند. در هر لحظه هم منتظر این بود که چه وقت رسول خدا می‌رسد و تا آخرین لحظه هم برایش فرقی نمی‌کرد که این لحظه از دنیا برود یا لحظه بعد، شهید باشد یا به مرگ طبیعی بمیرد، مردم به‌خوبی از او یاد کنند و حمایتش کنند یا کسانی از او بدگویی کنند و به او ناسزا بگویند. بنده خودم در شعارهای عمومی‌ای که در همین شهر می‌دادند هم مثبتش را شنیدم و دیدم و هم منفی‌اش را. اما برای ایشان هیچ فرقی نمی‌کرد. مهم این بود که وظیفه چیست و خدا از من چه می‌خواهد، همان را عمل کنم.

امروز هم هر کس به هر اندازه که می‌تواند باید این راز را بشناسد. راز موفقیت در دین بندگی است؛ اینکه من، منفعت من، خانواده‌ام، پسر و دخترم در کار نباشد.

همۀ شما شنیده‌اید مرحوم آقا مصطفی در حد خودش یک نابغه بود، خیلی باهوش بود. زمانی که من به قم آمدم ایشان هم با ما در درس امام و آیت‌الله طباطبایی شرکت می‌کردند. جوانی بودند. شاید اندکی سن‌شان از من بیشتر بود. واقعاً امتیازات عجیبی داشت و هیچ‌کس مثل خود امام امتیازات او را نمی‌شناخت. قطعاً امام او را خیلی دوست داشت و شواهد زیادی هم داریم که فعلاً فرصت بیان آنها نیست. طبیعی هم بود؛ چون یک چنین کسی در سن جوانی درس خارج بگوید، اظهار‌نظر کند، تحقیقات انجام دهد و کتاب‌هایی بنویسد. یکی از مستشکلین جدی درس امام بود. اشکال می‌کرد و تا جایی که احتمال می‌داد نسبت به پدر بی‌ادبی نشود پیگیری می‌کرد. خیلی قوی بحث می‌کرد.

چنین کسی شب بخوابد و صبح خبر وفاتش را به امام بدهند. من حدس می‌زنم هر انسان عادی‌ای جای امام بود سکته می‌کرد. جوانی که دیروز با تمام قدرت درس و بحث و زندگی و مسائل سیاسی را دنبال می‌کرد. وقتی امام را تبعید کردند بیت امام را ایشان اداره می‌کرد. به جای امام می‌نشست، دیگران می‌آمدند بحث می‌کردند و ایشان راهنمایی می‌کرد. همه می‌دانید وقتی خبر وفاتشان را به امام دادند امام چه فرمودند. فرمود این از مواهب خفیۀ الهی است، آغاز پیروزی انقلاب است.

ما فرزند عادی‌مان سرش درد می‌گیرد و کسالت دارد شب خواب‌مان نمی‌برد. من خودم تجربه کرده‌ام. آن وقت آدم چنین جوانی را سی سال تربیت کند، با آن علم و معرفت و قدرت مدیریت و هوش سیاسی، یک‌مرتبه شب بخوابد و صبح بگویند وفات کرد. امام هیچ خم به ابرو نیاورد، فقط فرمود از مواهب خفیۀ الهی است، آغاز پیروزی انقلاب است. حالا اینها را از کجا خبر داشت، کسی پیش‌بینی کرده بود، خوابی دیده بود یا چیز دیگر، نمی‌دانم اما هر چه باشد تحمل از دست دادن چنین فرزندی بسیار کار مشکلی است. ولی امام این بود.

این داستان را همه شنیده‌اید. وقتی با هواپیما از پاریس تشریف می‌آوردند چند نفری ایشان را همراهی می‌کردند، از جمله یک خبرنگار که اجازه گرفته بود همراه امام به ایران بیاید. وسط راه برای مصاحبه خدمت امام می‌رود و ابتدا عرض می‌کند از اینکه به ایران می‌روید چه احساسی دارید. امام جوابی نمی‌دهند. خبرنگار با خودش می‌گوید شاید درست متوجه منظورم نشده‌اند. می‌گوید دوستان شما در ایران نگران هستند. باز امام اعتنایی نمی‌کند. خبرنگار تصور می‌کند که ایشان نفهمید من چه می‌گویم. گفت آقا احتمال می‌دهند که هواپیمای شما را منفجر کنند. امام لب به سخن باز کرد و گفت اگر به شهادت رسیدیم که دیگر تکلیفی نداریم، اگر سالم رسیدیم آن وقت هر تکلیفی آنجا داریم عمل می‌کنیم. بعد هم گفته‌اند سرش را گذاشت و به خواب رفت. می‌گویند احتمال دارد هواپیمای‌تان را منفجر کنند. می‌گوید هر چه خدا می‌خواهد. اگر زنده ماندم تکلیفی دارم که باید انجام بدهم، اگر کشته شدم دیگر تکلیفی ندارم.

از اینها اندکی درس بگیریم. اعتمادمان به خدا باشد: وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ[3]؛ وقتی به آنها ‌گفتند احزاب علیه شما اتفاق کردند و می‌خواهند ریشۀ مسلمان‌ها را بکنند قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ؛ بله، به ما وعده دادند که شما این کار را خواهید کرد، هیچ نگران نشوید وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا[4]، قَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ[5]. تربیت‌شدگان پیغمبر هم این چنین بودند. ما هم باید سعی کنیم اندکی از آنها یاد بگیریم.

آنچه که در درجۀ اول برای هر مؤمنی اهمیت دارد این است که که الان وظیفۀ من چیست، خدا از من چه می‌خواهد. حالا آن وظیفه می‌تواند راجع به شخص خودم، زن و بچه‌ام، همسایه‌هایم، شاگردانم، جامعه، دولت، مسلمانان فلسطین یا هر کس دیگری باشد. کسی وظایف را بهتر درک می‌کند که اسلام را بهتر شناخته باشد. ماها وقتی صحبت از وظیفه به میان می‌آید خیال می‌کنیم منظور این است که نمازمان را بخوانیم و روزه‌مان را بگیریم. می‌گوییم ما وظیفۀ دیگری نداریم. اما او وظیفه‌اش را نسبت به همۀ دنیا می‌دانست و آنچه را که در توانش بود صرف می‌کرد تا آنچه را که خدا می‌خواهد تحقق ببخشد. خدا هم برای او کم نگذاشت و چنین عزتی به ایشان داد.

اگر در آینده تاریخ‌نویسان راجع به این موضوع تحقیق کنند که شخصیت‌های جهانی چند نفر بودند، هیچ بعید ندانید که اولین شخصیت جهانی در عصر حاضر امام خمینی بوده است. او چه کسی بود؟ یک معلم حوزه که درس فقه و اصول می‌داد و شاگردانی داشت. امتیازش چه بود؟ بندگی خدا، هر چه که به عنوان وظیفه‌اش تشخیص می‌داد عمل می‌کرد. قطعاً هر کس دیگری هم که این حال را داشته باشد مشمول الطاف خاص خدا و عنایات ولی عصرعجل‌الله‌فرجه‌الشریف قرار خواهد گرفت.

همچنانکه می‌بینید جانشین شایستۀ امام هم چنین موقعیتی در عالم دارد. سی سال یک کشور هشتاد میلیونی را در سخت‌ترین شرایط طوری اداره کرده که دشمن‌ترین دشمنان نمی‌توانند حتی یک رفتار خطا یا کار اشتباهی را دربارۀ ایشان اثبات کنند. می‌فهمید چه می‌گویم؟ ما در زندگی روزمره و در حق فرزندان خودمان مرتکب چند جور اشتباه می‌شویم. اما ایشان یک کشور هشتاد میلیونی را طوری اداره می‌کند که همان‌طور‌که ملاحظه می‌فرمایید کار روز‌به‌روز بهتر پیش برود؛ آن هم در سخت‌ترین شرایط و در مقابل این افعی‌های سمی. چه وقت ایران این‌همه دشمن داشته و این‌همه توطئه علیه‌اش بوده است؟ آن‌‌ها می‌گفتند این حکومت حداکثر شش ماه ادامه پیدا می‌کند. بعد که خیلی تمدیدش کردند گفتند دو سال. هیچ‌کس پیش‌بینی بیش از دو سال برای این حکومت نمی‌کرد. 41 سال گذشت و هر روز الحمد لله پیشرفت‌های بیشتری اتفاق افتاد. امروز آمریکا در بسیای از صنایع نظامی ما را رقیب خودش می‌داند. این نشانۀ این است که مَن كانَ للَّه كان اللهُ لَه؛ هر کس با خدا صاف باشد خدا هم کم او نمی‌گذارد.

ما هم در حد خودمان باید بفهمیم که خدا در این شرایط از ما چه می‌خواهد. اگر فقط درس خواندن است درس را خوب بخوانیم، اگر درس دادن است خوب درس بدهیم، اگر کار نظامی است آن را انجام بدهیم، اگر کار اقتصادی است.... هر کس هر چه را به عنوان وظیفه‌اش تشخیص داد به آن خوب عمل کند. البته در تشخیص وظیفه تنبلی نکنیم. اگر فقیه هستیم با اصول فقاهت وگرنه با تقلید از فقیه عارف بصیر بفهمیم که خدا از ما چه می‌خواهد به آن عمل کنیم. قطعاً خدا هم از بذل عنایتش خودداری نخواهد کرد.

امیدواریم خدای متعال به همۀ ما توفیق دهد که نعمت‌هایش را بهتر بشناسیم، شکر آنها را به جا آوریم، از آنها بهتر استفاده کنیم. خدای متعال به ما لطف بفرماید و ما را به وظایف‌مان بهتر آشنا کند که در تشخیص وظایف اشتباه نکنیم. بعد در مقام عمل به ما توفیق دهد که به وظایف‌مان درست عمل کنیم و تحت تأثیر وساوس شیطانی و هواهای نفسانی قرار نگیریم.

اللّهم عجّل فی فرج مولانا صاحب‌الزمان واجعلنا من اعوانه وانصاره وصلّی ‌الله علی محمّد و آله الطاهرین.

 


[1] . مجلسی، بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار علیهم السلام، جلد ۷۲، صفحۀ ۴۱۱.

[2] . ابن بابویه، محمد بن علی، کمال الدین، ج۱، ص۴۸۵: اَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَةُ فَارْجِعوُا فیها اِلی رُواةِ حَدیثِنا، فَاِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْکُمْ وَاَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْهِمْ.

[3] . آل عمران: 122.

[4] . احزاب: 22.

[5] . آل عمران: 173.