صوت و فیلم

صوت:

فهرست مطالب

جلسه بیست‌وسوم؛ جایگاه رأی اکثریت در مشروعیت حکومت از نگاه امیرمؤمنان‌علیه‌السلام

تاریخ: 
جمعه, 2 تير, 1396

بسم الله الرحمن الرحیم

آن چه پیش‌رو دارید گزیده‌ای از سخنان حضرت آیت‌الله مصباح‌یزدی (دامت‌بركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1396/04/02، مطابق با بیست‌وهشتم ماه مبارک رمضان 1438 ایراد فرموده‌اند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.

اخلاق و سیاست

(23)

جایگاه رأی اکثریت در مشروعیت حکومت از نگاه امیرمؤمنان‌علیه‌السلام

اشاره

در چند جلسه گذشته بر جریانات سیاسی صدر اسلام بعد از رحلت پیغمبر اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله مروری کردیم و کوشیدیم با استفاده از فرمایشات امیرمؤمنان‌‌علیه‌السلام در نهج‌البلاغه با فضای آن زمان آشنا شویم. در انتهای جلسه گذشته چند سؤال مطرح کردیم و گفتیم این سؤال‌ها جدی است و حتی گاهی برای بعضی از خواص موجب شبهه می‌شود. بر این اساس تصمیم گرفتیم در این جلسه یک جمع‌بندی از مباحث داشته باشیم و پاسخ این سؤالات را از فرمایشات امیرالمؤمنین دریافت کنیم.

تبعیت از اکثریت از نگاه امیرمؤمنان‌علیه‌السلام

یکی از خطبه‌های حضرت که به این موضوع پرداخته بود، نامه ایشان به  مردم مصر در هنگام معرفی  مالک اشتر برای حکومت آن دیار بود. در آن نامه حضرت می‌فرماید: مسلمان‌ها بعد از رحلت پیغمبر با یک‌دیگر به نزاع پرداختند. سپس اضافه می‌کند که در این نزاع اصلا به ذهن من خطور نمی‌کرد که عرب‌ها مرا رها کنند و سراغ دیگری بروند. ولی ناگهان دیدم  که دور شخص دیگری ریختند و با او بیعت کردند. فَمَا رَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَى فلان یُبَایِعُونهُ فَأَمْسَكْتُ یَدِی؛ ولی من خودداری کردم و بیعت نکردم. اگر واقعا بیعت مردم با خلیفه اول حکم اسلامی بود،‌ حضرت علی نیز نمی‌بایست انتظاری غیر از این می‌داشت و باید به نظر اکثریت احترام می‌گذاشت و او هم طبق همان عمل می‌کرد.  پس چرا بیعت نکرد؟

هم‌چنین در خطبه شقشقیه می‌فرماید: أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ أَبِی قُحَافَةَ وَإِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى؛ خلیفه اول پیراهن خلافت را به تن کرد، در حالی که می‌دانست جایگاه من نسبت به خلافت مثل جایگاه قطب به آسیاب است. فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً؛ وقتی دیدم وضعیت چنین است، دور از  جمعیت نشستم و درباره وظیفه‌ام در این شرایط فکر کردم. سپس می‌فرماید دو گزینه پیش روی من بود؛ یا با دست بریده حمله کنم یا سکوت و صبر کنم. راه دیگری نداشتم. بنابراین دیدم اگر اکنون سکوت اختیار کنم، اولی است؛ فَصَبَرْتُ وَفِی الْعَیْنِ قَذًى وَفِی الْحَلْقِ شَجًا؛ در حالی صبر کردم که خاشاک در چشم و استخوان در گلویم بود.

اگر حکم اسلام وجوب تبعیت از اکثریت بود، راه بسیار  روشن  بود. همه مردم  به غیر از  چند نفر آن طرف بودند. در این‌جا دیگر صبر بر خاشاک در چشم و استخوان در گلو معنا  نداشت.حضرت می‌ فرماید فکر کردم دیدم دو گزینه روبه‌روی من  قرار دارد. اگر واقعا حکم اسلام وجوب اطاعت از رأی اکثریت بود، باید می‌فرمود وقتی فکر کردم دیدم وظیفه من این است که از اکثریت تبعیت کنم. اگر تعیین حاکم به دست مردم است و رأی مردم تعیین کننده و مشروعیت‌بخش است، مردم رأی‌شان را دادند، و  علی‌علیه‌السلام هم وظیفه‌اش این است که متابعت کند. پس چرا ایشان نگران بود؟  

همکاری با ظالمان فقط برای حفظ اسلام و مصالح مسلمانان

در ادامه امیرمؤمنان می‌فرماید: من با آن‌ها همکاری نکردم، بین خودم و آن‌ها پرده‌ای آویختم و صبر کردم تا این‌که دیدم مردم دارند از دین برمی‌گردند؛ حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَةً مِنَ النَّاسِ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ. در اوائل خلافت ابی‌بکر، رئیس یک قبیله کافر شد و به دنبال او همه اتباعش نیز مرتد شدند. این جمعیت حتی به ارتداد خودشان اکتفا نکردند، بلکه دیگران را به برانداختن اسلام دعوت می‌کردند. حضرت می‌فرماید وقتی کار به این‌جا رسید برای این‌که اصل اسلام محفوظ بماند به همکاری با خلفا پرداختم، زیرا اگرچه  این مردم نتوانستند از رهبر معصوم و شایسته استفاده کنند، ولی تا جایی که می‌شود کمک کنم تا اصل اسلام نابود نشود. در جلسات گذشته نقل کردیم که حتی خلفا در کارهایشان با ایشان مشورت می‌کردند و  حتی در برخی مسائلی که پیش می‌آمد و از نظر علمی پاسخ آن را نمی‌دانستند، به ایشان مراجعه می‌کردند. معروف است که خلیفه دوم هفتاد بار گفت: لولا علیّ لهلک عمر؛ اگر علی نبود من هلاک شده بودم. هم‌چنین فریقین این جمله را از او نقل کرده‌‌اند که: لا ابقانی‌الله لمعضلة لیس لها ابوالحسن؛ خدا من را برای روزی که مشکلی پیش بیاید و علی نباشد، باقی نگذارد.

رأی مردم و مشروعیت حکومت

شما وقتی به کتاب‌های کلامی مراجعه کنید ملاحظه می‌فرمایید که می‌گویند قول امامیه این است که امام با نص تعیین می‌شود، امام باید علم خدایی داشته باشد و هم‌چنین معصوم باشد. اصلا شیعه را با این اعتقاد می‌شناسند. آن وقت جا دارد که ما بگوییم مشروعیت حکومت به رأی مردم است و چون مردم رأی ندادند، علی‌علیه‌السلام مشروعیت نداشت حکومت کند؟! مگر این‌که منظور از «مشروعیت» چیز دیگری باشد؛ وگرنه مشروعیتی که ما می‌فهمیم یعنی آن‌چه خدا و شرع اجازه داده است و شرعا واجب یا جایز است انجام دهیم. اگر مشروعیت این است، وظیفه مردم است که از علی‌علیه‌السلام اطاعت کنند و کس دیگری نباید جای ایشان بنشیند و حکومت کند. این را همه علمای اهل کلام، حتی سنی‌ها، چه معتزلی و چه اشعری گفته‌اند که اعتقاد شیعه این است که امام باید با نص تعیین شود و این فقط برای دوازده نفر بوده است.

چرا امیرمؤمنان نسبت به پذیرش خلافت رغبت نداشت؟

دوران خلافت خلیفه اول و دوم گذشت و داستان عثمان پیش آمد. رفتارهای ایشان باعث شد که تمام مسلمان‌ها از اطراف بلاد اسلامی ناراضی شوند. هرچه پیغام و شکایت فرستادند هیچ اثری نکرد و در رفتار خود تغییری نداد. همانند برخی که خیال می‌کنند وقتی پنجاه درصد به اضافه یک از مردم به آنان رأی می‌دهند، دیگر اختیار همه چیز را دارند و همه اموال و پست‌ها برای آن‌هاست و به هر کس که بخواهند هر حقوقی بدهند اختیارش دست‌شان است. آن‌ها هم این‌گونه فکر می‌کردند و می‌گفتند حالا که ما خلیفه شدیم دیگر هر طوری دلمان می‌خواهد بذل و بخشش می‌کنیم. اصلا این را  سخاوت می‌دانستند. البته سخاوتی که فقط شامل خویش و قوم‌های خلیفه می‌شد. بالاخره مردم جمع شدند و فشار آوردند و حضرت هرچه نصحیت کردند فایده نداشت و عثمان به قتل رسید. فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَالنَّاسُ إِلَیَّ كَعُرْفِ الضَّبُعِ انْثَالُوا عَلَیَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ؛ حضرت می‌فرماید بعد از قتل عثمان مردم ناگهان پشت‌درپشت هم‌چون یال کفتار از هر طرف بر سر من ریختند که با من بیعت کنند تا حدی که امام حسن و امام حسین با این‌که جوانان رشیدی بودند، زیر دست و پا افتادند. روشن است که این جریانات اگر بر یک انسان عادی می‌گذشت دیگر به این مردم اعتماد نمی‌کرد، چه رسد به امیرمؤمنان که علم خدادادی داشت و از دوران کودکی در دامان پیامبر اکرم (ص) بزرگ شده و در این دوران بیش از پنجاه ساله عمر خود تجربه‌های تلخ و شیرین بسیاری چشیده است. کسی نبود به آن مردم بگوید: شما خودتان بودید که دیروز آن‌گونه با عثمان بیعت کردید و امروز او را کشتید! کسانی از اصحاب پیامبر در میان شما هستند که در غدیر بودند و دیدند که پیغمبر هفتاد روز قبل از وفات خود چگونه تکلیف مردم را تعیین کرد، اما پس از گذشتن فقط هفتادروز همه فراموش کردید. روشن است که چنین مردمی قابل اعتماد نیستند. اعتماد به آن‌ها کار عاقلانه‌ای نیست. این‌ها هزار نوع توقع دارند و فردا حرف‌ها و  توقعات‌شات عملی نمی‌شود و دوباره با علی نیز همان رفتار گذشته را خواهند کرد. این بود که امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام علاقه‌ای به حکومت کردن بر چنین مردمی نداشت.

شرایط امیرمؤمنان‌علیه‌السلام برای قبول خلافت

امر حضرت دایر است بین این‌که اگر دست از سرش برداشتند، همانند 25سال گذشته کنار رود و از هر خدمتی که برای اسلام و امت اسلامی از دستش  برمی‌آید فروگذار نکند، اما اگر مردم اصرار کردند، حضرت هیچ چاره‌ای جز قبول ندارد. این بود ‌که حضرت بهترین روش را در مواجهه با این مردم در پیش گرفت. از یک طرف فرمود من هیچ علاقه‌ای به حکومت بر شما ندارم و اصراری بر آن ندارم، اما اگر خیلی اصرار کردید و قبول کردم بدانید که من تابع دیگران نیستم و فقط طبق حکم خدا و سنت پیغمبر عمل خواهم کرد. از یک طرف چون هجوم آوردند فردا حجتی نداشته باشند که بگویند ابتدا سراغ علی رفتیم او قبول نکرد، لذا به سراغ دیگران  رفتیم، و از سوی دیگر اتمام حجت کردند که توقع برایشان ایجاد نشود و بگویند ما آمدیم تو را به خلافت رساندیم باید سخن ما را گوش کنی. وقتی مردم آن‌گونه فشار آوردند، فرمود: دَعُونِی وَ الْتَمِسُوا غَیْرِی؛ ولم کنید! بروید سراغ کس دیگری! فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ لَا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ ولَا تَثْبُتُ عَلَیْهِ الْعُقُولُ؛ ما حوادثی رنگارنگ و دارای ابهام در پیش داریم و شما را مرد عمل نمی‌بینم. وَإِنَّ الآْفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ وَالْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ؛ من افق روشنی نمی‌بینم که شما بیایید با من بیعت کنید و کاری از پیش برود. در این شرایط پیدا کردن راه صحیح بسیار دشوار است؛ از این‌رو من اصراری ندارم و می‌گویم همان طور که رفتید در گذشته سه خلیفه تعیین کردید، بروید چهارمی را هم تعیین کنید! وَاعْلَمُوا أَنِّی إِنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ وَلَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ؛[1] اما بدانید! اگر زیاد فشار آوردید و مرا مجبور کردید که حکومت را بپذیرم، من از کسی تبعیت نمی‌کنم؛ حجت من قرآن و سنت پیغمبر است. اگر مرا رها کردید، من هم مثل یکی از شما همان طور که در طول این 25سال هر خدمتی برای اسلام از دستم بر می‌آمد، انجام داده‌ام، بعد از این هم خواهم کرد. وَلَعَلِّی أَسْمَعُكُمْ وَأَطْوَعُكُمْ لِمَنْ وَلَّیْتُمُوهُ؛ شاید حتی من از شما حرف‌شنوتر باشم. اما بالاخره آن‌ها فشار آوردند و گفتند چاره‌ای نیست و ما کس دیگری را نمی‌شناسیم. همه دست‌هایشان را آوردند و برای بیعت فشار آوردند. حضرت می‌فرماید: کار به جایی رسید که ترسیدم کشته بشوم یا در حضور من یکدیگر را بکشند. این بود که حکومت را قبول کردم.

دنیاطلبی؛ علت کژی‌ها و کج‌روی‌های اجتماعی

فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَمَرَقَتْ أُخْرَى‏ قَسَطَ آخَرُونَ؛ اما وقتی خلافت را قبول کردم و به مدیریت کار خلافت پرداختم سه جنگ ناکثین، قاسطین و مارقین را علیه من به راه انداختند.در زمان آن سه خلیفه قبلی جنگ داخلی بین مردم اتفاق نیفتاد. حال که همه آمدند و گفتند غیر از تو کسی نداریم، این طور با من معامله می‌کنند! کَأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ- تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً. به نظر من این جمله کلید حل همه معضلاتی است که در طول تاریخ اسلام از ابتدا تا کنون اتفاق می‌افتد. می‌فرماید: گویا کلام خدا را نشنیدند که می‌فرماید سعادت آخرت برای کسانی است که در دنیا اراده برتری‌طلبی و فساد نداشته باشند. اگر این کلام را شنیده بودند پس چرا این‌گونه علیه من قیام کردند و این فسادها را برپا کردند. سپس می‌فرماید: بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَوَعَوْهَا؛ به خدا قسم شنیدند و خوب فهمیدند. وَلَكِنْ حُلِّیَتْ دُنْیَاهُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ سرّ همه این خراب‌کاری‌ها، افتضاحات، انحرافات فکری و سلیقه‌ای (تا کشتن خود علی و بعد هم کشتن فرزندانش امام حسن و سیدالشهدا علیهم‌السلام) همه و همه یک کلمه است؛ حُلِّیَتْ دُنْیَاهُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ؛ دنیا در نظر آن‌ها جلوه کرد و شیرین آمد. وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ زینت دنیا چشم آن‌ها را گرفت و پر کرد.

علت همه فسادهای اجتماعی همین است. از ابتدای تاریخ اسلام تا کنون هر کجا فساد، انحراف و جنگ و کشتاری اتفاق افتاده است، به خاطر همین دنیاطلبی و ریاست چند روزه بوده است! خوب می‌فهمند که چه کسی باید پیش بیفتد، اما حسد نمی‌گذارد. به امید این‌که منفعت، ذخیره و درآمدی داشته باشند و حساب‌های بانک‌های خارجی‌شان رونق پیدا کند، درباره ولی امر زمان خود تشکیک و سنگ‌اندازی می‌کنند. خوب می‌فهمند چه کسی باید به سر کار بیاید، پس چرا نمی‌گذارند؟ حلیت الدنیا فی اعینهم؛ علاقه به دنیاست و هیچ دلیل دیگری ندارد.

البته توده‌های مردم گاهی ممکن است به اشتباه بیفتند و بر اثر مغالطات و تبلیغات امر برایشان مشتبه شود. امروز هم کسانی هستند که واقعا طالب حق هستند، اما تبلیغات غلط گمراهشان کرده است. برای نمونه از مرحوم شیخ ‌الاسلام نماینده مجلس خبرگان کردستان نام می‌برم که به شهادت رسید. روزی ایشان به من گفت: به نظر من اگر کسی به حضرت زهرا جسارت کند، کافر است. هم‌چنین اضافه کرد که در فامیل ما چند زن هستند که نام‌‌شان فاطمه است و مردم از جاهای دور می‌آیند و نیم خورده آن‌ها را برای شفا می‌برند. من شوخی کردم و به ایشان گفتم: پس تو از ما شیعه‌تر هستی! گفت: نه من سنی شافعی هستم، اما عقیده‌مان نسبت به اهل بیت این طور است. هستند کسانی که طالب حقیقت‌اند ولی اشتباهاتی دارند و درست نرسیده‌اند که تحقیق کنند یا بر اساس حسن ظنی که به بزرگان‌شان دارند باورشان نمی‌شود که غیر از این باشد. اما آن‌هایی که خوب شنیدند، و چه بسا کتاب درباره آن نوشتند و چه بسا سخنرانی‌ها و منبرها رفتند و بعد تغییر رنگ دادند، هیچ دلیلی برای گمراهی ندارد جز همان که امیرمؤمنان فرمود.

چرا امیرمؤمنان در آن شرایط خلافت را پذیرفت؟

بالاخره دربرابر سیل جمعیتی که برای بیعت نزد ایشان آمده بودند، گفت من هیچ علاقه‌ای به حکومت بر شما ندارم؛ اما این‌ آمدن شما حجت را بر من تمام کرد و من نزد خدا نمی‌توانم بگویم که یار و یاوری نداشتم، و شما می‌توانید بگویید ما با این جمعیت در خانه علی رفتیم ولی او قبول نکرد. أَمَا وَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ النَّاصِرِ وَلُزُومُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ؛ نمی‌فرماید چون شما رأی دادید، رأی شما برای من مشروعیت می‌آورد یا وظیفه تعیین می‌کند، بلکه می‌فرماید: چون اعلام نصرت کردید، حجت بر من تمام می‌شود. آیا این دو تا عبارت فرق ندارد؟! فرمود: ظَهَرَ الْفَسَادُ فَلَا مُنْكِرٌ مُغَیِّرٌ وَ لَا زَاجِرٌ مُزْدَجِرٌ؛ فساد در جامعه رواج پیدا کرده است و نه کسی پیدا می‌شود که این فساد را انکار و  نهی از منکر کند و نه کسی پیدا می‌شود که خود مرتکب این گناه نشود و از آن نهی کند؛ این بود که ناچار به پذیرش شدم.

حضرت هم‌چنین به نکته‌ دیگری اشاره می‌کنند که تا  ابد برای دیگران نیز تکلیف‌ساز است. می‌فرماید: وَمَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى العلماء أَلَّا یَقِرُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ أَوْ سَغَبِ مَظْلُومٍ؛ این‌که خلافت را قبول کردم دلیل دیگری دارد و آن این است که خداوند از علما پیمان گرفته است که در مقابل پرخوری‌های ظالمان و گرسنگی‌های مظلومان ساکت ننشینند. حضرت دلیل پذیرفتن خلافت را  این‌ مسایل معرفی می‌کند، نه رأی مردم.

ثروت و قدرت‌طلبی منشأ دشمنی با امیرالمؤمنین علیه‌السلام

این جریان گذشت و مردم با ایشان بیعت کردند؛ حال طلحه و زبیر آمده‌اند و از ایشان توقعاتی دارند. علی‌القاعده در یک چنین موقعیتی کسانی‌که  درخواست‌هایی دارند، می‌گویند ما ارادت داریم و خیلی تلاش کردیم تا خلافت شما جدی شود، بنابراین ما را هم در این امور شریک کنید. ولی امیرمؤمنان‌علیه‌السلام جلوی این سخن‌شان را می‌‌گیرد و می‌فرماید: وَاللَّهِ مَا كَانَتْ لِی فِی الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ وَلَا فِی الْوِلَایَةِ إِرْبَةٌ؛[2] من اصلا علاقه و نیازی به حکومت و ولایت بر شما ندارم؛ شما جمع شدید و فشار آوردید تا من خلافت را قبول کردم. بنابراین اکنون شما منّتی بر سر من ندارید که مرا به خلافت رسانده‌اید. اما بدانید اکنون که  حکومت به من رسیده است، معیار من قرآن و سنت پیغمبر است و کلام هیچ کس دیگری برای من حجت نیست. سپس حضرت به مسئله تسویه می‌پردازند؛ پیداست که اصل مطلب همین بوده است. از زمان خلیفه دوم به بعد رسم شده بود که شخصیت‌های مهم حقوق‌های به اصطلاح نجومی می‌گرفتند. این‌ها به حضرت نیز پیشنهاد کردند که شما همان روش خلیفه دوم را ادامه دهید تا همه بزرگان موافق و راضی باشند. حضرت فرمود: این مسئله‌ای است که خداوند حکمش را نازل فرموده، و پیغمبر سنتش را درباره آن اجرا کرده است، و من طبق حکم خدا و سنت پیغمبر عمل می‌کنم. آیا جایی که آیه قرآن و سنت پیغمبر هست، من باید از کسان دیگری استفتا کنم؟! از سوی دیگر، تاکنون مسئله‌ای پیش نیامده است که من ندانم و به مشورت نیاز پیدا کنم؛ ولی اگر چنین مسئله‌ای پیش آمد با شما نیز مشورت خواهم کرد.

این بود که طلحه و زبیر جنگ جمل را راه انداختند، و پس از آن هنوز داستان جمل تمام نشده بود که سپاهیان شام به بخش‌هایی از عراق حمله کردند. حضرت می‌فرمود: بَلَغَنِی أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ یَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَالْأُخْرَى الْمُعَاهَدَةِ؛[3] شنیده‌ام که سپاهیان معاویه وارد این استان شده و به خانه‌های مسلمان و مسیحی وارد شده‌اند، از خانم‌ها زینت‌هایشان را گرفته و به آن‌ها ظلم و تجاوز کرده‌اند؛ اگر مسلمانی از این غصه بمیرد ملامتی بر او نیست! من علی می‌گویم سزاوار است که مسلمان از این غصه بمیرد که در کشور اسلامی، جایی که ما مسئولیت مدیریت و حفظ امنیتش را برعهده داریم، این‌گونه اموال مردم به غارت برود و به آن‌ها تجاوز شود. روشن است که در چنین شرایطی چاره‌ای جز جنگ نیست. امیرمؤمنان بارها فرمود: اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ یَغْزُوكُمْ؛ فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا؛[4] اگر این‌ها را رها بگذارید تا در عراق با شما بجنگند، جز ذلت برای شما نتیجه‌ای نخواهد داشت؛ اکنون که این‌طور شبیخون می‌زنند، شما هم به جنگ‌شان بروید و بر آن‌ها شبیخون بزنید!

 کسانی به حضرت می‌گفتند: حالا به معاویه کار نداشته باش! ابتدا عراق را مدیریت کن، سپس برای شام تصمیمی بگیر! اما حضرت می‌فرمود: به خدا قسم از بس درباره وضع شما و جنگ با معاویه فکر کردم، شب به خواب نرفتم. دیدم دو گزینه بیشتر پیش رو ندارم؛ یا باید به هر قیمتی که شده است بجنگم، و یا به اسلام کفر بورزم؛ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ ... فَمَا وَجَدْتُنِی یَسَعُنِی إِلَّا قِتَالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌصلی‌الله‌علیه‌واله .[5]

 از این سیر تاریخی که تقریبا از زمان رحلت پیغمبر اکرم تا اواخر عمر امیرمؤمنان را در برمی‌گیرد، چه نتیجه‌ای به دست می‌آید؟ صرف نظر از این‌که  اعتقاد همه شیعیان این است، و اصلا شیعه به این اعتقاد شناخته می‌شود که بعد از پیغمبر اکرم خلیفه به حق حضرت علی است که با نص پیغمبر و از طرف خدا به خلافت رسید. هیچ شیعه‌ای در این نظر اختلاف نکرده است.[6] صرف نظر از این فرمایش حضرت که فرمود: فَصَبَرْتُ وَفِی الْعَیْنِ قَذًى وَفِی الْحَلْقِ شَجًا.[7] یا این کلام ایشان که ریشه انحرافات بعد از پیامبر را این‌گونه بیان می‌فرماید که آن‌ها دنیا را دوست می‌داشتند، از ریاست خوششان می آمد و به دنبال پول و راحتی دنیا بودند.

ما در کدام جبهه‌ایم؟

درسی که ما باید بگیریم این است که اولا  باید عقاید ضروری اصول دین و مذهب‌مان را درست و کامل به نسل آینده منتقل کنیم. ثانیا بدانیم آن چیزی که باعث این فسادها و باعث شهادت سیدالشهدا شد، علاقه مردم به دنیا بود؛ حبّ الدنیا رأس کل خطیئة. این شوخی نیست و واقعیت است. مراقب باشیم! نگذاریم حب دنیا در قلب‌مان ریشه پیدا کند، که اگر ریشه کرد، کندن آن  بسیار مشکل است. نمونه‌هایش را در عالم می‌بینیم؛ کسانی در دهه‌های آخر عمرشان به خاطر علاقه به دنیا همه چیز را فراموش کردند؛ بترسیم از این‌که ما هم همین طور شویم. ما تافته جدابافته نیستیم؛ ما هم آدمیزادیم و ممکن است تحت تاثیر تبلیغات، شعارها، جو اجتماعی و جو خارجی قرار گیریم.

بسیاری از ما ناخودآگاه تحت تأثیر فرهنگ غربی، حقوق بشر غربی، و حقوق شهروندی غربی هستیم. خیال می‌کنیم که آن‌ها از قرآن مهم‌تر است و سعی می‌کنیم که قرآن را بر آن‌ها تطبیق یا تأویل کنیم. این‌ است که رهبر عزیزمان فریاد می‌زنند که چه کسی گفته که ما باید فرهنگ‌مان را از غربی‌ها بگیریم؟! متأسفانه در عمل باورمان شده است که این حقوق بشر غربی جای حرف ندارد! حقوق بشر یعنی اعدام ممنوع، حق ارتداد، و.... بر این اساس، اگر کسانی مرتد شدند و در شهر شما علیه اسلام تبلیغ کردند، حق دارند. اکنون که مسئله2030 هم به آن اضافه شده است و خدا می‌داند که پس از آن چه خواهد آمد. ریشه همه این‌ مشکلات به دو عامل ختم می‌شود؛ یکی کم‌معرفتی و شبهه داشتن در مسائل اعتقادی، و دیگری حب دنیا (راحت‌طلبی، پول‌پرستی، جاه‌پرستی و شهرت‌طلبی). اگر می‌خواهیم به این مشکلات مبتلا نشویم، دو اصل را باید رعایت کنیم؛ یکی این‌که سعی کنیم هر روز یک کلمه از دین بیشتر بیاموزیم و هیچ‌گاه به آن‌چه از دین می‌دانیم قانع نشویم. زیرا هر روز سؤالات جدیدی مطرح می‌شود که فکر پاسخش را نکرده‌ایم و برای گذشتگان مطرح نبوده‌ است. دوم مبارزه با حب دنیا؛ همان که امیرمؤمنان فرمود: دنیا برای شما باید از پر کاهی کم‌ارزش‌تر باشد. فرمود: من برای این زندگی دنیا و این ریاست به اندازه آب بینی بز زکامی ارزش قائل نیستم. بز زکامی بزی است که آب بینی‌اش سرازیر است. آب بینی انسان چه قدر ارزش دارد؛‌ چه رسد به آبی که از زکام باشد آن هم بز زکامی؟! امیرمؤمنان قسم می‌خورد که ارزش دنیای شما نزد من از آب بینی بز زکامی کمتر است.

وفقناالله و ایاکم ان‌شاءالله



[1]. نهج‌البلاغه،‌ خطبه 92.

[2]. همان، خطبه 205.

[3]. همان، خطبه 27.

[4]. بحارالانوار، ج34، ص138.

[5]. نهج‌البلاغه، خطبه54.

[6]. البته پنجاه سال پیش کسی در کتابی نوشت که پیغمبر در غدیر فقط وصیت کرد و سفارش کرد که به نظرمن خوب است علی را انتخاب کنید، اما مردم گوش نکردند. سفارش بود و عمل به آن واجب نبود! امروز هم هنوز بعضی از شاگردان او هستند و گاهی از این قبیل سخنان می‌گویند.

[7]. نهج‌البلاغه، خطبه 3.