جلسه هفتم

تاریخ: 
پنجشنبه, 1 تير, 1391

علم دینی (7)[1]

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین والصلوة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب اله العالمین ابی‌القاسم محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین المعصومین. اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه ‌الساعة وفی کل ساعة ولیاً وحافظاً وقائداً وناصراً ودلیلاً وعیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً وتمتعه فیها طویلاً.
 

تاریخچه بحث علم دینی

الف) علم دینی پس از انقلاب اسلامی در ایران
 

بحث را از اینجا آغاز می‌کنیم که چگونه مسأله اسلامی کردن دانشگاه‌ها و سپس، علم دینی مطرح شد. بعد از پیروزی انقلاب مدتی دانشگاه‌ها بسته بود و در این مدت کسانی که به انقلاب و ارزش‌های انقلابی علاقه‌مند بودند، به این فکر افتادند که در دانشگاه‌ها اصلاحاتی متناسب با جو فرهنگی انقلاب و ارزش‌های اسلامی صورت پذیرد. از این رو، ستادی به نام ستاد انقلاب فرهنگی شامل شش عضو تشکیل شد که کار عمده‌اش رسیدگی به مسائل دانشگاه بود. امام رضوان‌الله‌علیه طی دستوری خطاب به ستاد انقلاب فرهنگی فرمودند که متخصصین این علوم در حوزه‌ها هستند، دستتان را به سوی آنها دراز کنید. به هر حال، قرار شد ستاد انقلاب فرهنگی با حوزه همکاری کند تا در دروس دانشگاهی بازبینی انجام بگیرد. انگیزه‌ بازبینی این بود که بسیاری از مطالب - مخصوصا در علوم انسانی- با مبانی اسلامی و ارزش‌های اسلامی سازگار نبود. پیرامون چگونگی بازبینی و نوع تحول، گفت‌وگوهایی شد و طبق طرحی قرار شد دفتری به نام دفتر همکاری حوزه و دانشگاه تأسیس شود تا با همکاری اساتید حوزه و دانشگاه، در دروس دانشگاهی بازبینی شود. کارهایی با هدف تحول در دانشگاه به سمت‌و‌سویی که اسلام و انقلاب اقتضاء می‌کند در ظرف ده-پانزده ماه انجام گرفت. بیش از این نمی‌شد دانشگا‌ه‌ها را بسته نگه داشت. دانشگاه‌ها باز شده و قرار شد دفتر همکاری اقدام‌های خودش را همچنان ادامه بدهد تا تدریجاً کارهایی انجام بگیرد.
بنابراین، آن‌چه مطرح بود ایجاد تحول در دانشگاه‌ها بصورتی متناسب با وضع انقلاب بود. این حرکت، انقلاب فرهنگی نام داشت و در قالب ستاد انقلاب فرهنگی انجام شد و بعد‌ها به شورای عالی انقلاب فرهنگی تبدیل شد. مقام معظم رهبری در زمان ریاست جمهوری خود، پیشنهاد کردند که ستاد به شورای انقلاب فرهنگی تبدیل شود و سران سه قوه هم در آن شرکت داشته باشند تا ضمانت اجرایی داشته باشد. اجمالاً در طول بیش از سه دهه گذشته، گاهی مسائلی مانند تحول و انقلاب فرهنگی، مبارزه با تهاجم فرهنگی، غارت فرهنگی، شبیخون فرهنگی و ... مطرح شده است که عمدتاً هم از طرف مقام معظم رهبری -چه در دوران ریاست جمهوری‌ و چه در دوران رهبری- بوده است، ولی عملاً کار قابل توجهی انجام نگرفته است. زمانی در همین شورای عالی انقلاب فرهنگی که آن وقت بنده هم عضویت داشتم، مقام معظم رهبری خیلی تأکید کردند که این کار باید دنبال شود و با تأکید، به مسئولین دستور دادند که من از شما می‌خواهم این کار را انجام دهید و به هر حال، کمیسیونی در شورای انقلاب فرهنگی به نام کمیسیون اسلامی کردن دانشگاه‌ها تشکیل شد که بعضی‌ این اسم را نپسندیدند و آن را کمیسیون اسلامی شدن دانشگاه نامیدند.
در طول چندین سال و با حضور رؤسای جمهور مختلف جلساتی طولانی برگزار شد که مصوباتی داشت و مصوبات در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید، ولی حقیقت این است که مسأله تحول و انقلاب فرهنگی یا اسلامی کردن دانشگاه‌ها حتی به لحاظ تصوری هم روشن نبود. اینکه به چه معنا است و قرار است چه کاری انجام شود و... فکر می‌کنم هنوز هم این سؤال برای بسیاری افراد مطرح است که اصلاً اسلامی کردن دانشگاه‌ها به چه معنا است؟ در همین دوران که این تحولات و نوسانات پیدا می‌شد، بعضی از اساتید متدین دانشگاه -که البته همگی متدین هستند، ولی آنها بیشتر تعصب دینی داشتند- کم‌کم این مسأله را مطرح کردند که دانشگاه، به صرف ساختن مسجد و برقراری نماز جماعت و مراسم دینی در آن، اسلامی نمی‌شود و عمدتاً محتوای دروس است که مشکل دارد.
تعدادی از اساتید یکی از رشته‌های علوم انسانی در جلسه فرمودند که ما از این علم در زمان شاه برای اهداف شاه استفاده می‌کردیم و حالا در اختیار شما هستیم، شما بگویید چه کار کنیم، این علوم برای ما یک ابزار است؛ آن زمان برای اهداف شاه استفاده می‌کردیم، حالا برای جمهوری اسلامی استفاده می‌کنیم. نگرش خود اساتید این بود که این علوم انسانی، ابزاری در دست قدرت‌ها است. البته این سخن به همین صورت، مورد قبول ما نیست. منظور آن است که نگرش این‌گونه بود و تصور صحیحی از این که چه باید کرد و هدف چیست وجود نداشت و مبهم بود. اجمالا مشخص بود که بالاخره محتوای درسی دانشگاه اشکال دارد، اما اینکه چه کار باید کرد روشن نبود. علاوه بر این، اراده‌ای قوی‌ از طرف کسانی که بتوانند این کار را انجام بدهند وجود نداشت، زیرا عوض کردن محتوای دروس علوم انسانی در همه دانشگاه‌های کشور، نوشتن کتاب‌های جدید، آموزش دادن اساتید جدید برای تدریس آن‌ها، و ... کار ساده‌ای نبود و بالاخره به جایی نرسید.
اینگونه، بعضی از اساتید -بعد از آنکه گفتند اسلامی کردن دانشگاه، در حقیقت به اسلامی کردن محتوای دروس است- به فکر افتادند که اصلاً علم دینی با علم غیردینی چه فرقی دارد؟ این سؤال بدین معنا است که علوم موجود دانشگاهی، اسلامی نیست و باید اسلامی شود، یعنی این پیش‌فرض در آن نهفته است که دو گونه علم وجود دارد: علم اسلامی، و علم غیراسلامی. آن چیزی که الان در دانشگاه‌ها وجود دارد علم غیراسلامی است و باید با ایجاد تحولی در آن، اسلامی شود.

ب) رابطه علم و دین در غرب

این مسأله تداعی‌گر بحثی است که قرن‌ها در اروپا و بطور کلی در مغرب زمین سابقه داشت. بعد از رنسانس تدریجاً در محافل علمی غرب این مسأله مطرح شده بود که علم همیشه با دین سازگار نیست، چون مدرسان قرون وسطی، مطالبی را بر اساس برداشت‌هایی که به خیال خود از عهدین -تورات و انجیل- می‌شد، تدریس می‌کردند و سعی کردند به تدریج علومی را که از یونان به رومی‌ها و سایر اروپایی‌ها به ارث رسیده بود رنگ دینی ببخشند. اصولاً دانشگاه در قرون وسطی با علوم دینی توأم بود.
از دوران رنسانس و تحولاتی که در کیهان‌شناسی و... توسط امثال کپرنیک و کپلر به وجود آمد، تدریجاً این فکر پیدا شد که مطالب عهدین با این علوم سازگاری ندارد یا دست کم برداشت‌هایی که تا به حال به نام دین در دانشگاه‌های مَدرسی –مدرسه وابسته به کلیسا- ترویج می‌شد با علم نمی‌سازد؛ یا باید اکتشافات علمی و حرف‌های گالیله، کپلر، کپرنیک، و امثال آنها پذیرفته شود، یا حرف‌های کلیسا که به نام دین مطرح می‌شود. بالاخره عده‌ زیادی از دانشمندان و شاید اکثریت آنها پذیرش علم را ترجیح دادند و معتقد بودند که باید برای دین چاره‌ای اندیشید. همگی اتفاق نظر داشتند که داده‌های علم و پیشرفت علوم تجربی که از دوران رنسانس رواج پیدا کرده بود، با آنچه در کلیسا و دانشگاه‌های وابسته به کلیسا به نام دین مطرح می‌شود سازگاری ندارد.
این بحث، تاریخچه مفصلی دارد. اجمالا این گرایش پیدا شد که علم و دین با هم تعارض دارند و اصلاً با هم نمی‌سازند. از آنجا که رها کردن علم -مخصوصاً با پیشرفت‌های روزافزون آن- امکان نداشت، خیلی‌ها دین را رها کردند. عده دیگری معتقد بودند که باید راه دیگری پیدا کرد و فکرشان به اینجا رسید.
برخی دیگر دین را اصلاً از مقوله دیگری غیر از مقوله واقعیات و شناخت حقایق دانستند و معتقد بودند که دین، زبان مخصوص به خود دارد. منشأ ناسازگاری علم و دین از دیدگاه آنها این بود که فکر می‌کنیم هر دو را باید با یک زبان تفسیر کنیم، یعنی فکر می‌کنیم زبان علم و زبان دین یکی است، ولی ملاحظه می‌کنیم که در مواردی آنچه دین می‌گوید غیر از چیزهایی است که علم می‌گوید. بر اساس پیشنهاد آنها باید اینگونه گفت که دین زبان مخصوص خودش را دارد و به همین دلیل باید زبانش را بر اساس الفبای خودش فهمید و طبق آن، مطالبش را تفسیر کرد. مثلا، زبان غزلیات و ادب، با زبان نثر علمی بسیار متفاوت است. در غزلیات حافظ سخن از می، دف، ساقی، کوثر، صهبا، ساغر، مستی و... به میان آمده است و قطعاً منظور عارفان واقعی و امثال حافظ، و یا حضرت امام در زمان ما، معنای ظاهریِ این‌ الفاظ نبوده است. این یک زبان مخصوصی است. بر اساس شواهد زیاد، منظور آن‌ها از می، غیر از آن چیزی است که میگساران برداشت می‌کنند. کسی هم از غزلیات حافظ توقع ندارد ‌که راجع به مثلاً میگساری و ... باشد. انسان نیاز عاطفی مخصوص و احساس خاصی دارد که می‌خواهد به وسیله خواندن اشعار حافظ، آن نیاز را ارضاء کند و کسی هم نمی‌گوید که درست یا غلط است، زیرا زبان مخصوصی است.
دین بر اساس پیشنهاد آنها، اینگونه است، یعنی دین در مقام بیان مطالب، نمی‌خواهد درباره واقعیاتی که علم یا فلسفه اثبات می‌کند بحث کند. زبان دین اصلاً زبان دیگری است؛ بیان دین برای این‌ است که مردم را به انجام دادن کارهای خوب وادار کند وآنها را در عمل، به جهتی سوق دهد. دین زبان مخصوصی برای این کار است. بیان دین در مسائلی مانند ویژگی‌های زمین، آسمان‌های هفتگانه، و ... ناظر به بیان مسأله‌ کیهان‌شناسی یا فیزیک نیست، بلکه زبان مخصوصی برای این نتیجه‌گیری است که عالَم سرسری نیست، فکر خودتان باشید و با هوس و خیالات باطل زندگی‌تان را نگذرانید. هدف همین است و اینگونه بیان‌ یک ابزار خاصی است.
درباره این‌ موضوع که اصلاً زبان دین چه زبانی است بحث‌هایی مطرح شد و بعدا مکاتبی به وجود آمد. اجمال بحث این است که زبان دین، هر چه هست، واقع‌نما نیست؛ زبان اساطیری، مجازگویی، سمبلیک، و مانند آن است، ولی زبانِ واقع‌نما نیست. بنابراین تضادی بین علم و دین وجود ندارد. مگر بین غزلیات حافظ با مثلاً توضیح المسائل تضاد وجود دارد؟ توضیح المسائل می‌گوید مِی حرام است، حافظ مثلاً می‌گوید من چقدر علاقه به مِی ‌دارم؛ آن مِی ‌که او می‌گوید چیز دیگری است. بنابراین، زبان دین و علم دو تا است و با هم تضادی ندارند. ما باید زبان دین را جداگانه بدانیم و فکر نکنیم که مطالب دینی را هم می-توان با زبانی تفسیر کرد که از طریق آن، واقعیات را مورد بحث قرار می‌دهیم.
راه‌های دیگری نیز برای برقراری یک نحو آشتی بین علم ودین مطرح شده است که بحثی طولانی دارد. منظور اشاره‌ به جریانی بود که چند قرن قبل در اروپا اتفاق افتاده و این پیامدها را داشته است. بسیاری از مسائلی که امروزه در ادبیات علمی ما مطرح می‌شود، در آن دوران و شاید چند قرن قبل بحث شده و الآن موجش به اینجا رسیده است.

رویکردهای مختلف به بحث علم دینی در ایران

با مطرح شدن این بحث که دانشگاه‌های ما اسلامی نیست و با اهداف و شعارهای انقلاب تناسب ندارد، تعارضی که در اروپا بین علم و دین مطرح بود و راه‌هایی که برای حل این تعارض پیشنهاد شده بود تداعی شد و تقریباً همه آن راه‌ها به نحوی بین روشنفکران و دانشگاهیان ما انعکاس پیدا کرد؛
-برخی، مسأله زبان دین را مطرح کردند.
-بعضی دیگر گفتند اصلاً این‌ها با هم قابل آشتی نیستند و باید جانبِ یکی از علم و دین گرفته شود و گاهی تعبیرات زننده‌ای به کار بردند و گفتند اگر دین در علم دخالت کند، گور خودش را می‌کند و علم و دین از هم جدا هستند. شاید این تعبیرات برای شما آشنا باشد که دینداری مسأله‌ای شخصی است و هر کس به هر چه می‌خواهد معتقد باشد، اما در فضای علمی و آکادمیک نباید صحبتی از دین به میان آورد، علم، ربطی به دین ندارد، حرف‌های دین هم در این سطح، ارزشی ندارد، و ما باید دنبال داده‌های علم باشیم. چنین سخنانی در زمانی خیلی صریح گفته می‌شد، ولی الآن بیشتر بصورت تلویحی اشاره می‌شود.
-برخی نیز معتقد بودند که هم علوم باید مورد استفاده قرار بگیرند و هم دین جایگاه اصیل خودش را داشته باشد و زبان دین هم سمبلیک نیست و آنچه بیان می‌کند حقیقت است. بنابراین، باید ببینیم مشکل کجا است و چگونه باید آن را حل کرد.
نظریات مختلفی در این زمینه ارائه شده است که گاهی در سؤالات به آنها اشاره می‌شود.‌ بعضی اینگونه فرموده‌اند که علم کشف واقعیاتی است که این واقعیات، افعال الهی و مخلوقات خداست. کار دین هم آشنا کردن انسان با اسماء، صفات، و افعال الهی است. پس، یک هدف را دنبال می‌کنند. راه دین وحی است و راه علم تجربه است و این‌ها هیچ تضادی با هم ندارند، بلکه اصلاً یکی هستند. همه علوم به یک معنا دینی هستند. تصور اختلاف علوم، از نگاه عالم به علم نشأت می‌گیرد. اگر مسائل علمی با نگاهی بریده از انتساب به خدا بررسی شوند، علم دینی نیستند، اما اگر با این نگاه به علم نگاه شود که هر آزمایشی، بررسیِ این است که خدا با چه وسیله‌ای کارش را انجام می‌دهد و چه سنت‌هایی در آفرینش دارد، علم دینی خواهد بود. پس تفاوت علم دینی و غیر دینی در نگاه عالم است، نه در محتوای علم.
همانطور که قبلا اشاره شد، علم، بر اساس یکی از معانی، به گزاره‌هایی گفته می‌شود که صددرصد مطابق واقع‌اند. اگر در علم گزاره‌هایی صددرصد مطابق با واقع وجود داشته باشد، یعنی دیگر نسخ و ابطال هم نمی‌شوند، قطعاً منافاتی با مطالب دینی نخواهند داشت، اما آنچه در محافل علمی، کتاب‌های علمی، و رشته‌های علمی دانشگاه‌ها مطرح می‌شود، اینگونه نیست. ابتدا فرضیه مطرح می‌شود و پس از تأیید به صورت یک نظریه‌ در می‌آید، ولی سرانجام احتمال دارد که روزی به کلی ابطال شده و نظریه دیگری جایگزین آن شود. مثال‌های زیادی این مطلب را تأیید می‌کنند و تاریخ علم همین‌ها است. گاهی بین آنچه امروزه علم می‌نامیم و در کتاب‌های دانشگاهی و علمی مطرح می‌شود، هم تضاد وجود دارد و بین دانشمندان مختلف، نظرهای گوناگون به چشم می‌خورد. حال، کدام یک از آنها مطابق با دین است؟ کدامیک مطابق با واقع و از این رو، کاشف فعل الهی است؟ اگر نتیجه علم صد درصد بود، می‌توانستیم به یک معنا علم را با دین یکی بدانیم، و بگوییم با یکدیگر تنافی ندارند و دین، هیچگاه علم را ابطال نمی‌کند و نظر مخالفی نمی‌دهد، اما اینگونه نیست، زیرا علم در حال تحول است، هر روز نظریه‌ای جدید مطرح می‌شود و نمی‌توان آنها را همیشه مطابق با واقع دانست.
به هر حال، باید اینگونه گفت که علم مطابق واقع هیچ وقت منافاتی با دین ندارد، یعنی در این صورت، اصلا صورت مسأله تعارض علم و دین پاک می‌شود. اما علمی که ما با آن سروکار داریم، حقایق ثابت و لا یتغیر نیست یا چنین مواردی در آن خیلی کم است. غالباً نظریاتی است که دائماً در حال تحول، تکامل، و نسخ و ابطال است.
بنابراین، همانگونه که عرض شد، گفتند نظریات ذکر شده در منابع دینی با علم سازگار نیست و از این رو، باید یکی را قبول کرد و چون علم را نمی‌توان رد کرد، باید دین حذف شود، منتها کسانی که خیلی معتدل بودند، گفتند دین را به گونه‌ای دیگر تفسیر می‌کنیم، مثلا می‌گوییم زبان دین زبان خاصی است.
شاید بتوان گفت که اصلاً مطرح کردن علم دینی و غیردینی، خیلی کار درستی نبود. نخست می‌بایست بحث اسلامی کردن دانشگاه‌ها مطرح شود، یعنی در مقابل تهاجمات، انحرافات، و تضاد‌های موجود چه باید کرد؟ یکی از راه‌ها هم تحول تکاملی و برطرف کردن نقص‌های این علوم است، اما به نظر می‌رسد این‌که علم، دو گونه دینی و غیردینی است، آیا علم دینی و غیر دینی وجود دارد یا خیر، بیشتر، یک زاویه انحرافی است تا مسأله‌ای اصلی.

امکان تحول جهانی در علم

حقیقت این است که نه تنها علومی که در دانشگاه‌های کشور تدریس می‌شود، بلکه به طور کلی رویکرد علوم امروز در دنیا -که عمدتاً از غرب و ترجمه کلمه به کلمه آثار غربی است- عیب‌ها و کمبودهایی دارد. شناسایی این کمبودها می‌تواند به این امر کمک کند ‌که نه تنها علوم دانشگاهی کشور با اهداف، اغراض و آرمان‌های اسلامی و انقلابی‌ ما منافات نداشته باشند، بلکه بعدا بتوانند اصلاً این نگرش جهانی را نسبت به علم عوض کنند. اصلا نباید بعید بدانیم که اگر واقعاً به خود بیاییم، خود را بشناسیم و تلاش صحیح بکنیم، بتوانیم در دنیا پیشگام تحول در همه علوم باشیم. مگر تحولی که از رنسانس در اروپا پیدا شد چگونه بود؟ چه کسانی تحول را ایجاد کردند؟ افرادی فکر کردند و مغزشان را به کار گرفتند. استعداد و مبانی فکری ما کمتر نیست، فقط همتمان ضعیف‌تر است و در مقابل غرب مقداری خودباختگی پیدا کرده‌ایم. همتمان در انجام کارهای روزمره صرف می‌شود و به مسائل اصلی نمی‌پردازیم. هیچ بعید ندانید که در صورت گام نهادن در مسیر صحیح برای تکامل علوم خودمان، بتوانیم پیشگام شویم و تحولی جهانی در علم پدید بیاوریم. نخستین قدم برای این کار، آسیب‌شناسی علوم موجود است.

آسیب‌شناسی علوم موجود

خواه‌ناخواه در هر علمی یک محور و موضوع تعیین شده و درباره احوال و عوارض آن بحث می‌شود. هر علمی موضوع خاصی دارد، مثلا در طب، راجع به بدن انسان و سلامتی‌اش، و در کیهان‌شناسی، درباره اجرام عِلوی صحبت می‌شود. در یک علم ابتدا سؤالاتی مطرح می‌شود که باید به آنها پاسخ داد، یعنی مجهولی وجود دارد که باید در سایه این علم، کشف و معلوم شود. تبدیل مجهول به معلوم با استفاده از معلوم دیگری خواهد بود. این همان چیزی است که در منطق – مخصوصا در برهان شفا- بصورت مفصل بحث شده است. بالاخره، در هر علمی از اصولی تبعیت می‌شود که از قبل پذیرفته شده‌اند و تلقی به قبول می‌شوند. به عبارتی دیگر، این‌ اصول، پیش فرض‌ها و اصول موضوعه هستند که مسائل بر اساس آن‌ها حل می‌شوند. حتی ریاضیات و هندسه نیز -همانگونه که متخصصین می‌دانند- بر اصولی مبتنی است و همه مسائل هندسه بر چند اصل اقلیدس مبتنی هستند که می‌گویند دیگر نیازی به اثبات ندارند. این مسائل، ثابت هستند و مسائل دیگر بر اساس آنها حل می‌شوند. هر علمی در نهایت به یک سلسله اصولی می‌رسد که بر اساس آنها مسائل آن علم حل می‌شود. این اصول کجا اثبات می‌شوند؟ بعضی از این اصول در علم دیگری –که چه بسا هم عرض یکدیگر باشند- اثبات می‌شوند. مثلاً در پزشکی امروز، از قواعد ثابت شده در شیمی استفاده می‌شود و در برخی معالجات –فیزیوتراپی، ماساژ، و ...- حتی اصول فیزیکی مورد استفاده قرار می‌گیرد. در موارد بسیاری نیز از مسائل نور، حرکت، و ... استفاده می‌شود که هر کدام علم خاص خودش را دارد، اما به عنوان مثال، در پزشکی مسائلی نظیر انکسار نور و قواعد مکانیک بحث نمی‌شوند، بلکه این مسائل و قواعد در جای دیگری اثبات شده‌اند و در این علم به آنها اعتماد می‌شود و برای حل مسائل، مورد استفاده قرار می‌گیرند.
همه می‌دانند که برای اثبات هر مسأله در یک علم، از اصول موضوعه و مصادرات استفاده می‌شود که امروزه از آن به پیش-فرض‌ها تعبیر می‌شود. یقینی بودن یک مسأله در گرو اثبات قبلی پیش‌فرض‌ها است. آن پیش‌فرض‌ها نیز به نوبه خود، بر اصول دیگری مبتنی است تا اینکه در نهایت به اصول معرفت‌شناسی برسد، مانند اینکه اصلاً از کجا معلوم که درک ما صحیح باشد؟، از کجا معلوم که ادراکات حسی ما درست است؟، عقل چیست و قضاوتش از کجا و بر چه اساسی است؟، و ...
اگر بخواهیم به لحاظ منطقی، همه مراحل یک علم را درست اثبات کنیم، اول باید از معرفت‌شناسی شروع کرده، و سپس برای استنباط مجهولات از معلومات، از قواعد منطق استفاده کنیم. از این قواعد منطقی در قواعد هستی‌شناسی عام - امور عامه یا متافیزیک- استفاده می‌شود و بر اساس آنها در هر رشته‌ای از علوم، باید موضوع خاص آن علم، تعریف و شناسایی شود، مثلا در علوم انسانی باید انسان تعریف شود. این‌ها همه اصول موضوعه هستند. اگر بخواهیم همه آنها را یکی یکی و به ترتیب اثبات کنیم، عمر نوح می‌خواهد. بررسی ترتیبی و حل مسائل معرفت‌شناسی، منطقی، فلسفی، انسان‌شناسی تا برسد به یک رشته‌ای از علوم، شدنی نیست. به همین دلیل، بشر از آن وقتی که علوم رواج پیدا کرده و دانشگاه‌ها تأسیس شده است، همیشه این روش را در پیش گرفته که ابتدا در هر علمی پیرامون احوال موضوع خاصی صحبت می‌کنند و صحت اصول موضوعه‌اش را مفروض می‌گیرند و برهانی بودن یک قضیه را مشروط به ثابت شدن آنها در جای خود می‌دانند، اما دیگر درباره خود آنها صحبت نمی‌کنند، زیرا در این صورت، کار به درازا می‌کشد و بحث به جایی نمی‌رسد. مثلاً در طب گفته می‌شود که فلان دارو ملکول‌های غذایی را می‌شکند و آن را تبدیل و قابل هضم می‌کند، برای اعصاب مفید است، فلان انرژی را تولید می‌کند، و چیزهایی از این قبیل، اما این‌که اصلاً ملکول چیست؟، شکسته شدن آن به چه معنا است و چگونه می‌شکند؟، و ... مربوط به شیمی یا فیزیک است و ربطی به پزشکی ندارد. این‌ها را باید مفروض بگیریم و در جای خودش باید بحث بشود، اما به لحاظ منطقی اول باید از معرفت‌شناسی شروع کنیم، و سپس به ترتیب، منطق، آنتولوژی، انسان‌شناسی، و موضوعات هر علم خاص، از جمله موضوع مورد نظر را مورد بحث قرار دهیم.

الف) مبتنی نبودن علوم بر اصول موضوعه و مبانی صحیح

پس، به طور طبیعی همه علوم بر یک سلسله قواعد قبلی مبتنی هستند. قبلا فلسفه اولی به عنوان اولین علمی شناخته می‌شد که دیگر مبتنی بر هیچ قاعده قبلی نیست، البته آن وقت علم معرفت‌شناسی هم، جزء فلسفه اولی بود و علم مستقلی شمرده نمی-شد، اما اگر معرفت‌شناسی را علمی جدا حساب کنیم، شاید اولین علم، معرفت‌شناسی باشد، زیرا اصلاً باید بدانیم آیا می‌توانیم چیزی را بفهمیم یا خیر؟، اگر می‌توانیم چیزی را حل کنیم، راهش کدام است؟، ابزارهای شناختش چیست؟، تا چه اندازه اعتبار دارند؟، و ... اگر بخواهیم همه این‌ مباحث را بصورت تفصیلی بحث و تحقیق کنیم، هیچ وقت به جایی نمی‌رسد. بنابراین، همه آنچه امروزه در علوم انسانی دانشگاه‌ها بحث می‌شود، بر یک سلسله اصول موضوعه‌ای مبتنی است. تعیین آن اصول موضوعه کار بسیار بزرگی است؛ اینکه اصول موضوعه یک قضیه چیست؟، آیا بکارگیری این اصول موضوعه در اینجا صحیح است یا ربطی به اینجا ندارد؟، یا اصلاً آن اصول موضوعه‌ باطل است و ادعا می‌شود که مطلب صحیحی است. روش کار صحیح و منطقی این است، اما آنچه در دانشگاه‌ها مشاهده می‌شود، عملاً این‌گونه نیست.
اگر از کسی که دوره لیسانس، فوق لیسانس، و دکترای روانشناسی در دانشگاه را می‌گذراند بپرسید این مسائلی که در روان‌شناسی مطرح می‌کنید بر چند اصل موضوع مبتنی است و این اصول موضوعه کجا اثبات شده‌اند؟ می‌گویند: بله؟! اصول موضوعه؟! روان‌شناسی چه کار به اصول موضوعه دارد؟ فلان دانشمند اینگونه گفته است و نتیجه تجربه‌ها و آزمایش‌ها همین است. این‌که خود تجربه چه اندازه صحت و اعتبار دارد، آیا تجربه کاملی است یا خیر؟، چگونه این تجربه‌ صورت گرفته، این تفسیر ارائه شده و نتیجه‌گیری می‌شود؟، آیا این نتیجه‌گیری صحیح است یا خیر؟، و ... مفروغ عنه است، در صورتی که برای نقادی یک نظریه باید روشن شود که بر چه اصولی مبتنی است؟ آن اصول موضوعه از کجا آمده‌اند؟ آیا آن اصول موضوعه صحیح هستند یا خیر؟
مقام معظم رهبری، در سفری که به قم داشتند، تأکید کردند که علوم انسانی دانشگاهی ما، بر اصول غیراسلامی مبتنی است. اینگونه نیست که ایشان بی‌حساب چنین تعبیری را به کار برده باشند. هر علمی مبتنی بر یک اصولی است که اگر در جای خودش اثبات شده و صحیح باشند، نتایجی که از آنها گرفته می‌شود نیز می‌تواند صحیح باشد، اما اصول این علوم اشتباه هستند؛ اصول روان‌شناسی در بیشتر مکاتب روان‌شناسی رایج در عصر ما و نیز عملاً آنچه بیشتر در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود مبتنی بر ماتریالیسم، اصالت ماده و اصالت بدن است. اصلاً اعتقادی به وجود روح مستقل از بدن وجود ندارد و هر روز تلاش می‌شود که شواهدی مبنی بر این ارائه شود که روح، صِرفا همان فعل و انفعالات مغز و اعصاب است. همین چند روز قبل یک استاد روانشناسی در تلویزیون تأکید می‌کرد که روح، چیزی جز همین فعل و انفعالات مغز نیست.
آیا با این بینش نسبت به انسان و روان انسان، می‌توان توقع داشت که نتیجه‌ بحث، مطابق با ارزش‌های اسلامی باشد؟ ما نمی‌گوییم این بینش درست است یا غلط، بلکه می‌گوییم این موضوع را طبق همان روش اثبات علمی که خودتان می‌گویید بررسی کرده و این مسأله را اثبات کنید که چرا روحی وجود ندارد. شما می‌گویید قضیه‌ای علمی است که با تجربه آزمایشگاهی ثابت شود و قابل ارائه به غیر باشد. آیا شما در آزمایشگاه ثابت کردید که روحی نیست؟ مگر به وسیله آزمایش، نبودن هم قابل اثبات است؟ آنچه شما آزمایش می‌کنید چیزهایی است که وجود دارند و با آزمایش اثبات می‌شوند، مانند روابطی که بین اندام‌های بدن است، بین اعصاب، بین حالات روانی و عصبی و حتی جریان خون و تنفس و امثال این‌ها وجود دارد، اما به چه دلیل می‌گویید چیز دیگری نیست. نبودن را از کجا اثبات می‌کنید؟ پس این نظریه شما، علمی -با همان تعریفی که خودتان از علمی بودن دارید- نیست. احتمال بدهیم که واقعاً غیر از بدن چیز دیگری هم هست و بین روح و بدن روابط متقابل وجود دارد، نه این‌که فقط روح یک حالت انفعالی از اعصاب و سلول‌های مغز باشد. خود روح، واقعیتی دارد، هرچند دیدنی نیست. مگر هر چیزی که واقعیت دارد باید دیدنی باشد؟
تا اینجا مسأله نقد علوم از جهت مبانی و اصول موضوعه‌اش مطرح شد. گاه، براساس اصول ماتریالیسم که غیر از ماده و انرژی چیزی وجود ندارد، عدم وجود روح هم پذیرفته شده است. نتیجه‌اش هم این است که خدا، قیامت، وحی، و اموری از این قبیل نیز وجود ندارند. سؤال ما این است که این اصول را از کجا اثبات می‌کنید؟ این‌که می‌گوییم یک قضیه باید بر اصولی مبتنی شود که مطابق قرآن و روایات باشد، به معنای پذیرش تعبدی نیست، بلکه آنچه قرآن گفته است علمی و دارای برهان است و از این جهت برای ما ارزش دارد.
خلاصه آنکه، یک نقد ما بر روش‌ها و بحث‌های علمی امروزه، ابتنای آنها بر اصول موضوعه‌ای است که نه تنها در جای خودش اثبات نشده، بلکه رد شده است. این اصول در نهایت به کلی‌ترین اصولی که در فلسفه اثبات می‌شود باز می‌گردند. یکی از سؤالات این بود که فلسفه اسلامی در تحول علوم چه نقشی دارد؟ فلسفه اسلامی به این معنا نیست که وحی بر آن نازل شده است، بلکه به معنای فلسفه‌ای است که بر اساس اصول عقلانی اثبات می‌کنیم و با نتایجی که در دین از آنها می‌گیریم موافق است. در فلسفه است که باید اثبات شود علیتی وجود دارد یا خیر، بین علت و معلول چه رابطه‌ای است، و ...
امروزه مفهوم غربیِ علت و معلول، همان تعاقب دو پدیده است که هیوم مطرح کرده است. بر اساس آن، اگر تحقق دو پدیده بصورت پشت سر هم و مکرر مشاهده شد، معلوم می‌شود که علیت وجود دارد، مثلاً هر وقت کبریت می‌زنیم، نور و حرارت پیدا می‌شود. پس، کبریت زدن علت است، و روشنایی و حرارت، معلول است. این نوع علت در فلسفه اسلامی، یک نوع علت بسیار ضعیف به نام علت اِعدادی است. علت حقیقی این است که اصلاً معلول از علتش جداشدنی نیست واگر معلول از علتش جدا شود، هیچ می‌شود. اصلاً تحقق و واقعیت معلول، در وابستگی به علت است. این مطلب در فلسفه اسلامی اثبات می‌شود.
استاد دانشگاهی که سالها در دانشگاه‌های آمریکا تحصیل و تدریس کرده بود، می‌گفت من دارم تازه معنای علیت را می‌فهمم، زیرا علیت را همان تعاقب دو پدیده می‌دانستم، ولی شما چیز جدیدی می‌گویید. رابطه علیت و معلولیت بین خدا و مخلوق، به معنی تعاقب دو پدیده نیست. در تعاقب دو پدیده، باید پدیده اول از بین برود و باید تقدم زمانی داشته باشد. در تعاقب، اصلاً علیت و معلولیتی در میان نیست، بلکه اِعداد است. حال، اگر قضیه‌ای بر اصل علیت مبتنی شد، کدام را قبول کنیم؟؛ اصل علیت مبتنی بر فلسفه مغرب زمین یا فلسفه اسلامی؟ یا سخن کسانی که می‌گویند اصلاً چه کار به فلسفه داریم؟ شما وقتی می‌گویید علتش این بود، یعنی ناخودآگاه اصل علیت را پذیرفته‌اید و علیت را همین می‌دانید. پس، نمی‌توانید بگویید کاری به فلسفه نداریم، همین که می‌گویید علت است، معلول است، و ... فلسفه است.
همه این قضایا ضرورتا بر اصولی فلسفی مبتنی است. فلسفه حق و درست –یعنی فلسفه اسلامی- باید زیربنای دلائلی باشد که ما از آنها در علوم استفاده می‌کنیم. پس، فلسفه بر علوم تقدم دارد، زیرا اصول موضوعه علوم را تشکیل می‌دهد. تا این اصول از فلسفه گرفته نشود، نمی‌توان نتیجه صحیحی را از علم گرفت. در غیر این صورت، مسأله‌ای که خیال می‌کنند اثبات شده است بی‌اساس خواهد بود. فرض این است که اصل علیت وجود داشته باشد، درست تعریف شود، رابطه بین علت و معلول معلوم باشد، مناسبات علت و معلول روشن شود، و ... در این صورت است که می‌توانیم نتیجه صحیحی بگیریم.
پس یکی از اشکال‌های وارد بر کلیت روش تحقیقات علمی در دنیای امروز این است که مبتنی براصول موضوعه صحیح نیست و گاهی آگاهانه یا ناآگاهانه بر اصولی نادرست مبتنی است که فلسفه صحیح آنها را رد می‌کند. برای اثبات فلسفه نیز باید از اصول معرفت‌شناسی استفاده ‌شود. اینکه عقل انسان درک می‌کند، درست است، اما عقل به چه معنا است؟ درک می‌کند به چه معنا است؟ عقل چگونه می‌فهمد؟ چند نوع ادراک عقلی وجود دارد؟ این مسأله‌ای جدی است که فیزیک، شیمی، کیهان‌شناسی، و حتی فلسفه به معنی متافیزیک و آنتولوژی هم نمی‌تواند جواب بدهد، بلکه معرفت‌شناسی باید پاسخگو باشد. در غیر این صورت آنچه به عقل نسبت داده می‌شود، متزلزل خواهد بود، و این احتمال وجود خواهد داشت که حکم عقل نباشد. الآن طبق بیان شایع، گفته می‌شود که عقل من اینگونه می‌گوید، در حالی که حکم عقل، یکی است و از این رو همه عقلا در حکم عقلی یک چیز می‌گویند. پس، اختلاف‌هایی که به چشم می‌خورد حاکی از این است که حکم عقل نیست.

لزوم ابتنای علوم بر مبانی صحیح معرفت‌شناختی، هستی‌شناختی، و انسان‌شناختی

بر اساس اولین نقدی که به همه روش‌های علمی رایج بیان شد، برای تحول در علوم، باید کسانی در معرفت‌شناسی متخصص باشند و مسائل معرفت‌شناسی را اثبات کنند تا اصول موضوعه‌ای را تحویل دیگران بدهند. کسی که یک عمر در معرفت‌شناسی بحث می‌کند، دیگر نمی‌تواند در پزشکی کار کند. وی باید برای تنقیح این اصول، زحمت بکشد تا اگر گفتند این قاعده چیست، بگوید در فلان جا اثبات شده است و می‌توانید مراجعه کنید، یعنی فقط نتیجه‌ بحث به کسی که می‌خواهد در آن علم تحقیق کند تحویل داده می‌شود، مثلا گفته می‌شود که مناسبت بین علت و معلول باید این باشد، اما اثباتش مربوط به فلسفه است و اثبات و حل آن یک عمر زحمت می‌خواهد.
در کدام دانشگاه‌ قبل از ورود به هر رشته‌ای، مسائل معرفت‌شناسی‌ و هستی‌شناسی آن بیان شده وحقیقت انسان تبیین می‌شود؟ همه رشته‌های علوم انسانی مربوط به انسان است. اگر انسان فقط همین بدن باشد، خوب و بد راجع به آن معنا ندارد، بلکه تابع قوانین مکانیکی و قوانین فیزیکی و شیمیایی و به عبارت دیگر، تابع فعل و انفعالات جبری است. در این صورت، اراده و مؤاخذه بر انجام دادن یا انجام ندادن یک کار معنا نخواهد داشت، زیرا افعال انسان، مقتضای قوانین خواهد بود، یعنی پیدایش فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی در بدن باعث حرکت عصبی مغز و در نتیجه پدید آمدن فلان میل و انجام کاری متناسب با آن شده است. تقصیر من چیست؟ تا ثابت نشود که انسان بُعد دیگری دارد که غیر مادی است و تابع قوانین جبری مکانیکی نیست، اصلاً جایی برای توبیخ و مؤاخذه‌، ثواب و عقاب، پاداش و کیفر، دستور، و امر و نهی‌ وجود ندارد و برای عوض شدن یک پدیده‌ باید عوامل فیزیکی و شیمیایی آن تغییر داده شود. با این حال، آیا چنین مکتبی حق دارد راجع به اخلاق بحث کند؟ کدام خوب و بد، و کدام اخلاق؟ کار شما بحث از پدیده‌های فیزیکی و شیمیایی بدن است؛ اینکه عوامل طبیعی بدن چه اقتضایی دارند؟، چه عواملی در خارج تأثیر می‌گذارند؟، و چه پدیده‌هایی به وجود می‌آیند؟ پس، تا معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی، و انسان‌شناسی صحیح نداشته باشیم، سایر پدیده‌هایی که متوقف بر این‌ها است، پاسخ صحیح و متقن نخواهند داشت. پیشنهاد این است که علوم را بر اصول صحیح مبتنی کنید. این کار، مقتضای منطق و عقل انسان – خواه مسلمان یا کافر- است.

نقش جهان‌بینی و ارزش‌ها در علوم دستوری

نکته دوم در مورد علوم دستوری است. برخی علوم –مانند اخلاق- ماهیتاً دستوری‌اند. اصلاً کار اخلاق هنجاری این است که بگوید چه چیز خوب است، و چه چیز بد، یعنی این کار را بکن، آن کار را نکن. پس، متضمن باید و نباید است. برخی علوم اصلاً باید و نباید ندارند، مثل مسائل ریاضی. البته، به یک معنا باید و نباید دارد، مثلا می‌گوید اینگونه چهار عمل را انجام بده تا به نتیجه برسی، اما این باید، بایدِ ارزشی نیست، بلکه در واقع، همان بیان روابط است. یک سلسله علوم –مانند اقتصاد- دو جنبه دارند؛ جنبه توصیفی، و جنبه دستوری و تجویزی. اقتصاد فرمول‌هایی است که از روابط عینی و تجارب زندگی اجتماعی به دست می‌آیند، مثل قانون عرضه و تقاضا که در اقتصاد شهرت دارد و بر اساس آن قیمت تعیین می‌شود.
کشف این رابطه، مسأله‌ای جدا از راه‌های بایسته برای تغییر آن است؛ این مسأله که برای ارزان شدن یک کالای گران چه باید کرد، غیر از مسائل علمی، متأثر از ارزش‌های شخصی و گروهی است. همین فرمول‌های اقتصادی در مکان و زمان خاص، تأثیری غیر از مکان و زمان دیگر دارد. مثلاً اینکه مردم در ماه محرم لباس مشکی زیاد می‌پوشند، ربطی به اقتصاد ندارد. افزایش تقاضای مردم نسبت به لباس مشکی مربوط به یک بحث ارزشی و به دلیل احترام گذاشتن به عزاداری سیدالشهدا علیه السلام در این ماه است. همین امر، باعث می‌شود جنس در بازار کم شده، و در نتیجه گران ‌شود. در مثال ذکر شده، قانون عرضه و تقاضا حاکم است، اما خود این قانون نمی‌گفت امروز قرار است لباس مشکی گران شود. این تغییر قیمت در محیط شیعه اتفاق می-افتد، ولی در محیطی که اصلاً به این مسائلِ ارزشی اهمیتی داده نمی‌شود، هیچ تغییری نمی‌کند.
دستورهایی هم که برای حل مسائل اجتماعی داده می‌شود باید مبتنی بر آن جهات ارزشی –بر اساس نظام ارزشیِ پذیرفته شده-باشد. مثلاًٌ انگور در بعضی استان‌های کشور، زیاد به عمل می‌آید و از آن استفاده‌های مختلفی می‌شود؛ کشاورزان انگور را می‌فروشند، برخی شیره‌اش را می‌گیرند، و بعضی دیگر، سرکه هم از آن می‌گیرند، اما از تفاله‌ها استفاده نمی‌کنند، اما از همین انگور در یک کشور اروپایی، مثل آلمان یا ایتالیا بصورتی گسترده و کلان برای مشروب‌سازی استفاده می‌شود. حال، اقتصاد چه می‌گوید؟ می‌گوید اگر می‌خواهید از این میوه خدادادی بیشتر استفاده کنید، مقداری هم مشروب بسازید و در بازار بفروشید تا از شما گرانتر بخرند. علم اقتصاد نمی‌گوید که مشروب تولید کنید، بلکه می‌گوید استفاده حداکثری از هر ماده‌ای به گونه‌ای که کمتر دور ریخته شود، به نفع شما است. این قضیه صحیحی است، اما علم اقتصاد متکفل بیان اینکه آیا مشروب تولید کنیم یا خیر نیست، هرچند نظام‌های اقتصادی برخی کشورها –مانند بسیاری از کشورهای اروپایی- که مبتنی بر ارزش‌های خاصی هستند، می‌گویند بله. در بعضی از استان‌های آلمان، انگور در سطح بسیار وسیعی کشت شده و عمدتاً در مشروب‌سازی استفاده می‌شود که درآمدهای کلانی هم دارد.
آیا علم اقتصاد می‌گوید مشروب بسازید؟ خیر، علم اقتصاد رابطه بین این منابع طبیعی را با قیمت افزوده‌ای که در اثر کارهای شما حاصل می‌شود بیان می‌کند، اما بیان باید و نبایدها مربوط به دین و نظام ارزشی ما است و جنبه‌های فردی، گروهی و... دارد. اقتصاد دستوری –اینکه این کار را بکن یا نکن- متأثر از نظام ارزشی است و آن نظام هم به نوبه خود تحت تأثیر جهان‌بینی است. مثلا، بینش ما نسبت به عالَم، دین، خدا، پیغمبر، امام، و ... باعث می‌شود که ایام محرم عزاداری کنیم. عزاداری ما باعث می‌شود لباس مشکی بپوشیم و تقاضا برای لباس مشکی زیاد ‌شود. پس، اینگونه مسائل، مبتنی بر ارزش‌ها، و آن ارزش‌ها مبتنی بر نوعی جهان‌بینی است.
علم اقتصاد نمی‌گوید که باید مشروب ساخت، بلکه فقط روابط بین پدیده‌ها را با منافعی که شما از آنها می‌دانید، بیان می‌کند. این شما هستید که باید تصمیم بگیرید، اگر این کار را انجام دادید چه منافع و چه ضررهایی برای دنیا و آخرت شما دارد و در مقام تضاد بین منافع و مضار تشخیص بدهید که منفعت کدام کار بیشتر است تا عمل کنید و ضرر کدام کار بیشتر است تا ترک کنید. قرآن در این زمینه نمی‌گوید مشروب‌سازی ضرر اقتصادی دارد، بلکه می‌گوید: واثمهما اکبر من نفعهما 2.  ما این اثم را در زندگی طبیعی‌ درک نمی‌کنیم. این ارزشی است که خدا می‌داند چه آثاری بر آن مبتنی می‌شود. وقتی مشروب زیاد شد، مشروب خوردن زیاد می‌شود. زیاد مشروب خوردن باعث ازدیاد امراض و ضعف عقل می‌شود، و در پیدایش ضررهای عصبی، امراض بی‌علاج، و حتی سرطان مؤثر است. ما این مسائل را لحاظ نمی‌کنیم، بلکه فقط حساب می‌کنیم که نفع فروش انگورها به یک کارخانه مشروب فروشی بیشتر است، اما قرآن با لحاظ مسائل ذکر شده می‌گوید: اثمهما اکبر من نفعهما. اینگونه نظام ارزشی در علم دخالت می‌کند و این دیگر علم اقتصاد نیست.

ب) خلط حیثیت‌های توصیفی و دستوری علوم

متأسفانه در دانشگاه‌های ما، این دو حیثیت در علومی مثل اقتصاد، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، مدیریت و ... که دو جنبه توصیفی و تجویزی دارند، مخلوط است و عملاً کسی که روان‌شناسی خوانده و مشاور یا روانپزشک می‌شود، همان چیزهایی را تجویز می‌کند که به او یاد داده‌اند. اسلامی شدن علوم مربوط به همینجا است. علم، علم است، اما در جایی که عوامل ارزشی دخالت دارند -مانند نوع نسخه‌ای که برای مریض تجویز می‌شود- باید ارزش‌های دینی لحاظ شوند. ارزش‌های دینی به مصالح خود انسان برمی‌گردند؛ در دنیا یا آخرت، در زندگی فردی یا اجتماعی، در کوتاه مدت یا درازمدت. خدا است که می‌داند مجموع این آثار چیست و برآیندش مثبت است یا منفی و در صورت دوم، نهی می‌کند. این به معنای تضاد با علم نیست، زیرا در علمِ خالص، باید و نباید وجود ندارد، بلکه اوامر و نواهی، عوامل ارزشی هستند که به علم ضمیمه می‌شوند. در این صورت، ما که مسلمان هستیم، باید ارزش‌های اسلامی را رعایت کنیم.
پس علوم دستوری ما به این دلیل که ضرورتا متأثر از ارزش‌ها هستند، باید متحول شوند. هر علم دستوری متأثر از ارزش‌ها است، مانند اخلاق، سیاست، اقتصاد دستوری، مدیریت، روانشناسی، جامعه‌شناسی، و ... جنبه دستوری‌ این علوم، باید متأثر از نظام ارزشی باشد و از آنجا که نظام ارزشی‌ ما اسلامی است، باید این نظام را بر علوم حکمفرما کنیم.

ج) مسأله تعارض علم و دین

مسأله سوم، مقداری پیچیده‌تر است؛ گاهی در متون دینی، مطالبی –مانند آسمانهای هفتگانه- ذکر شده است که جنبه ارزشی ندارند، هرچند زبانشان، زبان واقع‌نمایی است. از ظاهر اینگونه مطالب، استفاده‌ای می‌کنیم، ولی در علم چنین چیزی اثبات نشده است، و یا احیاناً چیزی ناسازگار اثبات شده است که از این مسأله در مواردی با عنوان تعارض علم و دین یاد می‌شود. در این موارد چه باید کرد؟
پاسخ کلی به این مسأله، به عنوان یک تئوری، این است که هر جا علم قطعی باشد هیچ تزاحمی با بیان دینی قطعی ندارد و اگر در جایی تزاحم مشاهده شد، یا در استفاده از متن دینی کوتاهی شده است یا در اثبات مسأله علمی. این یک تئوری کلی است که اثبات آن، هنر بزرگی است و برای تشخیص موارد اشتباه، اجتهادی عظیم -شاید وسیع‌تر از اجتهاد در فقه - می‌طلبد. راه حلش این است که در کنار بیان یک تئوری در کتابی درسی، بیان کنید که تئوری دیگری هم وجود دارد و به نظر می‌رسد با ظواهر شرع سازگارتر باشد. چه بسا فهم ما از ظواهر اشتباه بوده است و روزی معلوم شود که اشتباه فهمیده‌ایم، یا چه بسا مسأله‌ای که علمی تلقی شده است، علمی نباشد و روزی خطای آن آشکار شود. مثال واضحش مسأله تکامل انواع است، یعنی این‌که آیا انسان از میمون پدید آمده یا به طور ابتدایی و ارتجالی آفریده شده است. این مسأله‌ در کشورهای اسلامی، از جمله کشور ما مطرح شده است و برخی بزرگان، اشخاص بی‌غرض، و حتی اشخاصی از خود حوزه، نظریه تکامل انواع را تأیید کرده‌اند. بعضی از دانشمندانِ بنام فیزیولوژی در اروپا شدیداً این تئوری را رد کرده و این نکته را اثبات کردند که نظریه تکامل انواع، علمی نیست و نه تنها هیچ راه اثباتی ندارد، بلکه شواهدی هم بر خلافش وجود دارد. این حرف را خود دانشمندان غربی گفته‌اند! حال، چه بگوییم؟ آیا قاطعانه بگوییم که این نظریه خلاف اسلام است یا برعکس، بگوییم آنچه به اسلام نسبت داده شده است، اسلام نیست و این نظریه مطابق با علم است و آیات و احیاناً روایات را به صورت دیگری تفسیر کنیم؟
البته، اینگونه مسائل خیلی کم است، ولی به این شکل می‌توان گفت که در این مسأله چند تئوری وجود دارد و به نظر می‌رسد فلان تئوری با مبانی دینی سازگار‌تر باشد. هیچ دانشمند تجربی و یا عالِم دینی قول نداده است که هر مسأله‌ای را اثبات کند. برای قطعی شدن یکی از طرفین مسأله، باید شواهد بیشتری اثبات شود، اما این را می‌دانیم که اگر چیزی با علم قطعی اثبات بشود، منافاتی با منابع دینی نخواهد داشت. به این قانون کلی، علم داریم، اما ممکن است در مواردی نتوانیم قطعی بودن یک طرف را اثبات کنیم و بگوییم هر دو ظنی است. در این صورت می‌گوییم دو نظر وجود دارد؛ ممکن است اولی صحیح باشد، یا دومی، اما به نظر می‌رسد مثلاً نظر اولی بیشتر با منابع دینی سازگار باشد، یا صِرفا ذکر کنیم که دو نظر وجود دارد. این‌ها قابل حل است. مشکل ما عمدتاً در علوم انسانی است؛ آن هم علوم انسانی که دستوری است یا بعد دستوری‌ دارد و با مبانی ارزشی ما ارتباط پیدا می‌کند. ما در این علوم دستوری و یا ابعاد دستوری یک علم تأکید داریم که نظام ارزشی اسلام رعایت شود، همانگونه که دیگران هم –هرچند بصورت ناخودآگاه- از نظام ارزشی خودشان متأثر هستند.

چکیده پیشنهادهایی برای تحول در علوم

پس، پیشنهاد می‌شود که اصول موضوعه علوم بصورت صحیح تبیین و اثبات شوند. مسائل علمی را بی‌مقدمه و همانطور که از خارج به ما تحویل داده‌اند بیان نکنیم، بلکه بگوییم این مسائل مبتنی بر این اصول است. اگر آن اصول، صحیح است بگویید، و اگر نقصی دارد یا ثابت نشده است نیز مطرح شود. این سخن در همه علوم نظری جاری است. این نوع تحول فقط برای ایران نیست، ما به همه علمای دنیا می‌گوییم که مسائلی را که در یک علم اثبات می‌کنید، ضرورتا مبتنی بر اصول موضوعه‌ای است که نخست باید در جای خود اثبات شده باشند، یعنی یک عالِم باید بیش از هر چیز و در درجه اول به معرفت‌شناسی اهمیت بدهد، و پس از آن، به هستی‌شناسی و انسان‌شناسی بپردازد. نیز، در هر موردی که دستور در میان باشد – علمی که دستور محض باشد، مثل اخلاق، یا جنبه دستوری داشته باشد، مثل اقتصاد، مدیریت، روانشناسی، و ...- جنبه‌های ارزشی را دخالت بدهیم وآن را به ارزش‌های مادی که بر فرهنگ الحادی دنیا حاکم است واگذار نکنیم. این هم یک نوع تحول کلی در اینگونه علوم است. و صلّی الله علی محمد و آله الطاهرین.

 


[1] . سخنرانی حضرت آیت‌الله مصباح یزدی در جمع اساتید مراکز آموزش عالی قم در تاریخ 1/4/1391.
2]. البقره (2)، 219.