صوت و فیلم

صوت:

جبران‌ناپذیرترین ضرر!

در جلسه با یکی از دوستان
تاریخ: 
پنجشنبه, 10 بهمن, 1398

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم

الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلامُ عَلَی سَیِّدِ الأنْبِیَاءِ وَالْمُرسَلِین حَبِیبِ إلَهِ الْعَالَمِینَ أبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَعَلَی آلِهِ الطَّيِبِينَ الطَّاهِرِینَ المَعصُومِین

إن شاءالله خداوند متعال همه شما را به آنچه بیشتر دوست دارد موفق بدارد و از صدقه‌سر شما ما را هم بیامرزد و از شر شیطان حفظ کند!

گران‌بهاترین سرمایه!

فرض کنید شخصی دکترای کامپیوتر یا روان‌شناسی یا دکترای رشته دیگری داشته باشد و برایش شغل هم آماده باشد و درآمد خوبی هم داشته باشد، ولی به یک کار سبک، کم‌درآمد و کم محصول مشغول شود. درباره او چه قضاوتی می‌کنید؟ فکر نمی‌کنم مصداقی داشته باشد، اما حالا فرض است؛ یک پرفسوری در یک ‌رشته فنی، تخصصی، ابتکارات و کارهایی دارد، استخدامش می‌کنند یا خودش شرکتی تأسیس می‌کند و می‌تواند خیلی کارها انجام بدهد، همه این‌ها را رها می‌کند و می‌گوید: «یک‌لقمه‌نان و پنیری می‌خوریم، بعد ببینیم چه می‌شود.» به نظرم هیچ‌کس کار او را تحسین نمی‌کند؛ «سرمایه‌ات هدر می‌رود! پس این درس‌ها را برای چه خواندی؟! این امکانات را برای چه داری؟! مدیریت را برای چه بلد هستی؟!»

ظاهراً این قضاوت عمومیت دارد و همه‌جا، در همه کشورها، همه نژادها و همه ادیان می‌گویند آدم سرمایه‌اش را نباید مفت از دست بدهد؛ باید ببیند در هرزمانی، در هر شرایطی، چگونه می‌شود از این سرمایه بیشتر بهره‌برداری کرد؛ اما متأسفانه اغلب ما در مورد سرمایه عمرمان این کار را نمی‌کنیم؛ اگر یک روز بگویند یک خطری هست، چقدر هزینه دارد، یک روز، دو روز یا یک ماه دیگر زنده می‌مانی، هرچه توان داریم خرج می‌کنیم تا زنده بمانیم، اما یک‌عمر مفتی داریم، هفتاد هشتاد سال، کمتر، بیشتر، منتظریم که چگونه آن را بگذرانیم.  خیلی در بند این نیستیم که چه نتیجه‌ای بیاید ؛ یک‌جوری بگذرد صبح شب شود!

ظاهراً سرمایه‌ای قیمتی‌تر از عمر وجود ندارد. چون در همه‌چیزها شرط استفاده این است که آدم زنده باشد. ما هیچ‌چیزی را ارزان‌تر از سرمایه عمر نمی‌فروشیم؛ خیلی ارزان! سخاوتمندانه! اگر هیچ کار دیگر از ما نیاید یک فیلمی تماشا کنیم، جدول حل کنیم، یک‌جوری وقت بگذرد که نفهمیم چگونه گذشت!

بیان ارزش عمر؛ هدف انبیا

هدف عمده انبیا این بوده که قدر عمرتان را بدانید؛ وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛[1] کاری که فایده ندارد نکنید! ما اصلاً کاری که فایده داشته باشد، کم می‌کنیم! حالا بگذریم از اینکه خیلی از کارهای ما فایده ندارد، ضرر هم دارد. جا ندارد که بنشینیم یک مقدار فکر کنیم، با دوستانمان مشورت کنیم، تبادل‌نظر کنیم که از عمر چه بهره‌ بهتری می‌شود گرفت؟! نکند یک روز پشیمان شویم و دیگر فایده نداشته باشد!

وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ؛[2] خدا به پیغمبرش می‌فرماید که مردم را نسبت به روز حسرت هشدار بده! آن‌ها را از روزی بترسان که خواهد آمد، حسرت می‌خورید که ای‌ وای! چه‌کارهای می‌شد کرد، که نکردم! اما دیگر گذشت.خوش به حال آن‌هایی که فهمیدند چه‌کار کنند و از لحظات عمرشان بهتر استفاده کردند. خدا به ما هم توفیق دهد گاهی به هوش بیاییم، فکر کنیم اقلاً چه‌کار کنیم که بعد پشیمان نشویم.

الگوی استفاده صحیح از سرمایه عمر

بعضی‌ها قدر عمرشان را می‌دانند و آن کاری که باید بکنند اگر خدا به آن‌ها توفیق دهد، بینهم و بین الله، انجام می‌دهند و کس دیگری خبردار نمی‌شود. خدا یک کسانی را علم می‌کند و به دیگران نشان می‌دهد که ببینید شما هم می‌توانید مثل او بشوید! واقعاً این زندگی حاج قاسم سلیمانی(ره)، خدا او را رحمت کند، یک آیت عظیمی بود؛ یک فرمانده ارتش یا سپاهی از دنیا برود این‌گونه مردم او را تشییع کنند، علاقه به او داشته باشند، اسم او را می‌برند اشک از چشمشان سرازیر شود. حالا این اجر دنیوی اوست؛ یک‌گوشه‌ای از پاداشی است که خدا به او داده، اینجا نشان داده تا دیگران استفاده کنند. یک روستایی، مدتی کارگر بوده حالا شهرستان و مرکز استان نبوده، یکی از روستاهای راور که یکی از بخش‌های استان کرمان است، حالا این جلوی چشم ماست و الا از این عجیب‌تر خود امام(ره) بود. یک آخوندی مثل صدها یا هزارها آخوند دیگر که در حوزه‌ها بود؛ زمان خودش استادهای معروف‌تر از خودش بودند. کسی الآن یادش نیست آن‌ها کی بودند، اما ایشان دنیا را تکان داد. بزرگ‌ترین شخصیت‌های عالم در مقابلش خضوع کردند. حالا اگر به‌ظاهر هم نکردند در دلشان خضوع کردند. یک فرمانده نظامی با یک آخوند چه جهت مشترکی دارند؟ ظاهراً جهت مشترکش این است که هر دو برای خدا کار کردند و الا کار نظامی چه ربطی به کار آخوندی دارد؟ این‌ها باور کردند که بنده هستند و باید کاری کنند که آفریدگارشان، خالقشان از آن‌ها می‌خواهد.

بهترین خدمت برای بشریت!

 شاید این‌که انسان، هم بفهمد چه باید  بکند، هم به دیگران بفهماند، بهترین خدمت برای بشریت باشد. شاید هزاران زحمت‌های دیگر باشد ولی تا نفهمد چه‌کار باید بکند زحمت‌ها هدر می‌رود. اول خودش بفهمد که چه باید بکند، بعد سعی کند به دیگران بفهماند. بهترین خدمت به دیگران همین است که به آن‌ها بفهماند که چگونه از عمرشان استفاده کنند. متأسفانه ما این‌ها را خیلی کم به‌حساب می‌آوریم؛ خیلی که خوب فکر کنیم درآمدی داشته باشیم؛ حالا نُه، ده سال دیگر؛ دکترایم را بگیرم استخدام شوم، إن شاءالله آن‌وقت چقدر درآمد دارم.ما روز حسرتمان به یک معنا شروع شده است؛ دیگر جوانی رفته و توانی نیست و از این قدرت ذهنی و فکری و قدرت بدنی کم‌کم داریم می‌فهمیم که یک مقدار اشتباه کردیم؛ آن‌گونه که باید قدر عمرمان را ندانستیم، اما مثلاً آن‌وقت که سی سالمان بود کسی از این حرف‌ها می‌زد می‌گفتیم: «ولم کن بابا! همش صحبت مرگ!».

حقیقت خوشی و راحتی دنیا

جالب این است که همه ما که طالب لذت و خوشی و راحتی دنیا هستیم در راه رسیدن به همین خوشی‌ها هم اشتباه می‌کنیم. شاید نمونه‌هایش را دیده باشیم ولی زیاد هم شنیدیم، قابل‌انکار نیست؛ ثروتمندانی که شب باید با قرص خواب‌آور خواب بروند. ما دیدیم؛ آن‌قدر نگرانی و غم و غصه دارند؛ «فلان درآمد چیست؟! آن معامله را آنجا چه‌کار کردیم؟! آنجا ضرر کردیم!» دو ساعت خواب راحت در شب ندارند، قرص خواب‌آور می‌خورند.

 ما یزد که بودیم، یزد شهر کم‌آبی است؛ آن‌وقت لوله‌کشی نبود، معمولاً آب شرب خانه را با دلو از چاه می‌کشیدیم. حد معمولی چاه‌ها چهل زرع بود. چهل متر باید بکنند تا به آب برسد. بعد که ته‌زنی‌ها می‌شد عمقش تا شصت متر هم می‌رسید. کسانی بودند که شغل‌شان آب‌کشی بود؛ به خانه‌ها می‌آمدند، سر چاه می‌رفتند و با چرخ چاه، با دلو آب می‌کشیدند، حوض پر می‌کردند، منبع پر می‌کردند، هم آب خوردن و هم آب استفاده و ریخت‌وپاش. شغل‌شان همین بود. یک حوض بزرگی هم در خانه ما بود. یک آب‌کشی بود که هفتگی می‌آمد. صبح که می‌آمد تا ظهر، پشت چرخ چاه می‌رفت. غذای ظهر او این بود: نان جو، آب دوغ‌کشک با یک مقدار سیر. مقداری نان جو در آب دوغ‌کشک خیس می‌کردیم. کشک می‌سابیدند. نان جو خشک در آب دوغ‌کشک می‌ریختند تا خیس شود. یک‌کمی هم سیر می‌ریختند. آن‌چنان با ولع این غذا را می‌خورد، بعد هم یک چرتی می‌خوابید. دوباره بلند می‌شد و پشت چرخ می‌رفت. حالا مسائل خانوادگی‌اش را حدس بزنید که چه راحتی‌هایی هم شب و روز در خانه داشت. از آن طرف تجاری می‌شناختیم که ثروت‌های کلان، باغ و باغچه داشتند و در عرض سال معلوم نبود فرصت کنند چند روز به باغشان سر بزنند. آن‌وقت هم آن‌قدر گرفتاری‌های زندگی و معاملات و تجارت و ضرر و نفع و چه چیزی گران شده، چه چیزی ارزان شده، آخرش شب باید با قرص خواب‌آور دو ساعت بخوابند. تازه این‌ها دنیای ماست! اگر آدم راحتی دنیا را بخواهد اشتباه می‌کند خیال می‌کند با این چیزها پیدا می‌شود.

یک سؤال اساسی

جا دارد که انسان یک‌چند وقتی، چندساعتی،  فکر کند و ببیند که این‌ها راست است یا دروغ؟! اگر دروغ است، خیالش راحت است. اقلاً دیگر دنبال خوشی‌های دنیایی که فکر می‌کند می‌رود؛ اما نکند واقعاً پیغمبرها راست گفتند؛ حساب‌وکتابی در کار باشد! آن‌وقت چه خاکی به سر بریزیم؟! اقلاً بیایم حساب کنم یا هست یا نیست! اگر هست جدی بگیریم. اگر هم نیست خیالش راحت باشد که این‌ها دروغ است؛ «ان هذا الا اساطیر الاولین». این‌ها افسانه هست. ولی همین‌که آدم نه باور کند و نه انکار کند، دلیلی بر هیچ‌کدامش نداشته باشد، بگوید حالا ببینیم چطور می‌شود! امروز را بگذرانیم، این دوره را تمام کنیم، این ترم را بگذرانیم بعد ببینیم چه می‌شود! این ترم گذشت. این دوره هم گذشت اما هیچی هم نشد!

یاد خدا؛ راه کسب آرامش واقعی

 من بچه بودم یکی از بستگانم را هیچ‌وقت ندیدم دست‌پاچه باشد. نگران باشد. اوقات او تلخ باشد. فکر این باشد که ای وای! چه کنم؟! حالا چی شد؟! همیشه آرام و راحت بود. ما یک جلسه هفتگی داشتیم عصرهای جمعه. فامیل‌ها با هم می‌نشستند. یادم نمی‌آید در طول این مدت یک‌بار ایشان را با اخم و ناراحت دیده باشم. زندگی او هم ساده بود. خانه‌اش هم تا آخر اجاره‌ای بود. آن‌قدر آرام! هرکس هر وقت ناراحتی هم داشت پهلوی این می‌نشست حال این را می‌دید راحت می‌شد. شاید کمتر ساعتی بود که یاد خدا نبود. هرکس هر مشکلی داشت با لبخند و آرام با او صحبت می‌کرد. اگر غم و غصه‌ای داشت او را دلداری می‌داد، او را راهنمایی می‌کرد. خودش هم هیچ‌وقت دست‌پاچه نبود. فکر این هم نبود که آخ چه کنم؟! چرا چنین شد؟! دارایی هم نداشت. تا آخر هم خانه‌اش اجاره‌ای بود. دفتردار یک تجارتخانه‌ای بود.

أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛[3] آرامش فقط در سایه یاد خداست. یاد خدا یعنی چه؟ چگونه می‌شود انسان بفهمد یک کسی هست هزار برابر بیشتر از خودش او را دوست می‌دارد؟ خیرش را می‌خواهد. از هزار مادر مهربان‌تر است. همه کاری هم می‌تواند انجام دهد. هیچ‌وقت در کارش درنمی‌ماند و او همیشه می‌گوید: «بیا پهلوی من! بیا کمکت کنم!»، اما ما می‌گوییم: «نه! به تو کاری نداریم!».

اگر در یک شهری یک شخصیتی باشد که پست و مقام و قدرتی داشته باشد و آدم موقع گرفتاری‌ها بتواند به او رجوع کند، چقدر انسان به خودش می‌بالد؟!«ما با فلانی رفیق هستیم!»؛ اما با آن‌کسی که همه عالم را با یک كُنْ،[4] آفریده است، نمی‌خواهیم رفیق باشیم! کسی که یک بچه کارگری را به اینجا می‌رساند که میلیون‌ها انسان عاشقانه برایش زحمت می‌کشند، این جلسات عجیبی که در تاریخ اصلاً نمونه ندارد، این کار از او می‌آید بکند، اما ما می‌گوییم: «نه خودمان!». او می‌گوید: «پسر! من خیر تو را می‌خواهم. تو نمی‌فهمی! حرف من را گوش کن! چطور حرف پزشک کافر بت‌پرستی را قبول می‌کنی، من را اندازه او قبول نداری؟!». راستش را بخواهیم بگوییم می‌گوییم: «نه! قبول نداریم!» اما با همه این‌ها، باز هم ما را رها نمی‌کند!

 یک کلیپی مال یک خواننده سیاه‌پوست آمریکایی است؛ یک خواننده سیاه آمریکایی که مسیحی بوده و مسلمان می‌شود. یک کلیپی از او ضبط کرده بودند که شروع می‌کند باخدا حرف زدن: «خدایا! تو مرا این‌گونه خلق کردی. از بچگی چنین و چنان کردی.» نعمت‌های خدا را می‌شمرد. «من چه‌کار کردم؟ من اصلاً یادی از تو هم نکردم و فراموشت کردم! تا رسیدم به حدی که تکلیف داشتم.» گفتی: «این کار را بکن! آن کار را نکن!». آن‌هایی را که گفتی بکن، نکردم و آن‌هایی که گفتی نکن! کردم. جا داشت من را اصلاً می‌زدی، نابودم می‌کردی ولی باز با مهربانی گفتی: «بیا! از کارهایت دست‌بردار! قبولت دارم. بیا!». آن‌ هم تو لطف کردی. یک روز، دو روز آمدم ولی باز دوباره به همان سمت برگشتم. خلاصه چند بار گفتی بیا و پذیرفتی. گفتی: «هر کار خوبی بکنی ده برابر به تو پاداش می‌دهم». تشویقم کردی کار خوب بکنم، باز هم نکردم. گفتی: «بیا! اگر کار بدی داری همه کار بد گذشته‌ات را می‌بخشم.» آیاتش را می‌خواند و شروع به گریه کردن می‌کند. می‌گوید: «از تو دوست‌داشتنی‌تر پیدا نمی‌کنم. باز هم مرا رها نمی‌کنی.»

سؤالی از سوی خدا!

اگر خدا روزی به ما بگوید که «خب! این‌همه شخصیت‌های عالم را دیدی. آن‌هایی که با من ارتباط داشتند را دیدی که چگونه شدند. آن دنیایشان بود، آخرتشان را بعد خواهی دید. با چه منطقی تو همه این‌ها را ندیده گرفتی؟! عقل نداشتی؟! به تو عقل نداده بودم؟! به تو عقل داده بودم. فکر نکردی!».

لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا؛[5] عقل دارند، اما به کار نمی‌گیرند. لَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا؛ چشم دارند اما آنجایی که باید نگاه کنند نگاه نمی‌کنند. لَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا؛گوش دارند ولی حرف حساب گوش نمی‌دهند. أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ؛ این‌ها مثل الاغ هستند؛ بَلْ هُمْ أَضَلُّ!  الاغ نمی‌تواند بفهمد اما شما می‌توانستی بفهمی! سرّ آن چیست؟ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ این‌ها اهل غفلت بودند؛ فقط سرشان را زیر بیندازند و دنبال شکم و راحتی‌شان باشند. این سرّش است. آن‌هایی که ترقی کردند، عقلشان را به کار گرفتند که چه کنیم تا خطر کمتر باشد، نفع بیشتر باشد؟ آدم وقتی برای دیگران بگوید بلد است اما وقتی قرار است خودش عمل کند، حالش نیست! این از همه عجیب‌تر هست!

محبت اهل‌بیت؛ بزرگ‌ترین لطف خداوند

 به نظرم یکی از بزرگ‌ترین لطف‌های خدا این است که با همه بدبختی‌ها و روسیاهی‌هایی که ما داریم که سراغ خدا نمی‌رویم و می‌گوییم: «خدا یعنی چه؟! ما که ندیدیم و نشنیدیم!»، کسانی را فرستاده و گفته: «این‌ها را ببینید! محبت این‌ها را واسطه قرار بدهید، من قبول دارم». این را هم گوش نمی‌دهیم!

در یک سفری که ما هندوستان بودیم یک آقایی می‌گفت: «این هندوها طبقاتی هستند. می‌گویند انسان چند طبقه دارد؛ طبقه برترشان رجال مذهبی‌شان هست. این‌ها علمای بت‌پرست‌ها هستند. طبقه برتر هندو هستند. یک دسته از این‌ها هستند که یک پیشوند حسینی روی خودشان گذاشتند؛ فرض کنید مثلاً «حسینی راهب». این‌ها عاشق امام حسین‌علیه‌السلام هستند. بت‌پرست است اما عاشق امام حسین‌علیه‌السلام هستند. روز تاسوعا، روز عزاداری این‌هاست. می‌روند از جنگل هیزم می‌برند، می‌آورند جمع می‌کنند در یک میدان بزرگی، آتش می‌زنند. وقتی مثل زغال قرمز می‌شود روی آن می‌روند نوحه می‌خوانند». ماکسانی داریم که هندوهای منکر خدا این‌ها عاشق آن‌ها هستند! اما خود ما؟!

حالا این ایام متعلق به حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها است. «کتّانی» یک نویسنده معروف مسیحی لبنانی است. یک مقاله‌ای دارد می‌گوید که در عالم کسانی سعی کردند که در صنف خودشان در جامعه خودشان قهرمان شوند. قهرمان برجسته شوند. اول شوند. مثال می‌زند پادشاهانی بودند؛ ثروتمندانی بودند؛ جنگجویانی بودند؛ چنین و چنان کردند. ورزشکارانی بودند که در دنیا نمره اول شدند. این‌ها اسم خودشان را قهرمان گذاشتند. این‌ها را خوب شرح می‌دهد بعد می‌گوید: به نظر من، فاطمه زهراسلام‌الله‌علیها قهرمان است. یک دختر هجده‌ساله‌ای که همه‌ چیزها را فدای راهنمای خلق خدا کرد. از همه ‌چیز خودش گذشت. یک مسیحی درباره حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها کتاب نوشته است، خلاصه‌اش این است!

 الحمدلله بعد از انقلاب شرایط فرهنگی ما خیلی تغییر کرده ولی هنوز هم در گوشه‌های اعماق دل بعضی‌ها این است که یک کاری بکنند در جامعه متمدن غربی موقعیتی داشته باشیم، ما را حساب بیاورند! نگویند این‌ها عقب‌افتاده هستند! آنچه آن‌ها بپسندند ارزش است! ته دلشان این است حالا گاهی می‌گویند و گاهی هم نمی‌گویند.

إن شاءالله که خدا این غفلت را از ما دور کند و یک مقدار به خود بیاییم و بیشتر فکر کنیم. بهترین انگیزه این است که فکر کنیم عمر تلف نشود، در غیر این صورت بعد پشیمان می‌شویم و دیگر چاره نداریم. همه‌چیز دیگر را کمابیش می‌شود برایش بدلی پیدا کرد و به صورتی آن را جبران کرد، اما عمر که رفت دیگر چگونه می‌شود آن را جبران کرد؟! ...قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ* لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا؛[6] دم مرگ انسان می‌گوید یک مقدار دیگر مهلت بده یک روز دیگر، اما پاسخ می‌شنود: کلا، دیگر گذشت!

إن شاءالله خدا به ما هم توفیق بدهد که سعی کنیم راه صحیح را بهتر بشناسیم و بهتر عمل کنیم و بهتر به دیگران بشناسانیم.

 


[1]. مومنون، 3.

[2]. مریم، 39.

[3]. رعد، 28.

[4]. یس، 82.

[5]. اعراف، 179.

[6]. مومنون، 99-100.