بسم الله الرحمن الرحیم
آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان حضرت آیتالله مصباحیزدی (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبری است كه در تاریخ 1394/11/14، مطابق با بیستوسوم ربیعالثانی 1437 ایراد فرمودهاند. باشد تا این رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدایت و سعادت ما قرار گیرد.
(۸)
در جلسات گذشته با استفاده از فرمایشات امیرالمؤمنین علیهالسلام در نهجالبلاغه گفتیم که در انحراف و سقوط انسان، هوای نفس عامل قریب است، دنیا هواهای بالقوه را بالفعل میکند، و شیطان باعث تقویت توجه به نفس و هوای نفس میشود. این سه عامل مثلثی را تشکیل میدهند که بیشتر گناهان و مفاسد از ترکیب تأثیر این سه عامل به وجود میآیند. برای توضیح بیشتر این مطلب لازم دانستیم که هر یک از این سه عنوان را توضیح دهیم. در جلسه گذشته کلمه هوا و نفس را معنا کردیم و کاربردهای معروف آنها را یادآور شدیم و نتیجه گرفتیم که اصل واژه هوا بار مثبت یا منفی ندارد و هوا به دوست داشتن خوب هم اطلاق میشود. نفس هم خودبهخود معنای بدی ندارد و در کاربردهای خاصی است که بار ارزشی منفی پیدا میکند. نفس هم در محاورات عرفی عربی و هم در قرآن کریم و روایات شریف، موارد استعمال مختلفی دارد، ولی در مباحث اخلاقی معنای خاصی دارد که بار معنایی منفی در آن اشراب شده و معمولا در مقابل عقل قرار میگیرد. گاهی چنین تعبیر میشود که در باطن انسان این دو با هم میجنگند و گاهی نفس و گاهی عقل غالب میشود.
امیرمؤمنان در خطبه ۲۲۰ نهجالبلاغه در وصف کسی که راه خدا را در پیش گرفته، میفرماید: قد احیا عقله وامات نفسه. این تعبیر افزون بر اینکه تقابل بین عقل و نفس را میرساند، بیان میکند که هر دو اینها قابل مرگ و زندگی هستند. همچنین در خطبه 87 از نهجالبلاغه میفرماید: إِنَ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَیهِ عَبْداً أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَى نَفْسِه؛ از جمله بندگانی که خدا بیش از دیگران دوستشان دارد، کسی است که در مقام نبرد با نفس قرار بگیرد و خدا او را کمک کند تا بر آن پیروز شود. در این فرمایش، نفس به عنوان موجودی تلقی شده که در باطن انسان است و انسان با آن میجنگد و در شرف این است که از آن شکست بخورد، مگر اینکه از خدا استعانت بجوید و خدا او را کمک کند و بر نفسش پیروز شود. بنابراین تعبیر جنگ انسان با نفس، تقابل عقل و نفس، و جنگ عقل با نفس ریشه دینی دارد و ابتدا در منابع دینی ذکر شده است و علمای اخلاق از آنها اقتباس کردهاند. جا دارد ما هم درباره این اصطلاح و این تقابل بین عقل و نفس دقت کنیم و ببینیم جنگ این دو با هم چیست و چگونه میجنگند.
تلقی عمومی ما این است که انسان نسبت به انجام هر یک از کارهای خوب یا بد میل و گرایشی دارد که اگر به انجام کار خوب موفق شود، میگوییم عقلش را زنده کرد و اگر نفس غالب شود میگوییم عقلش را مغلوب کرده است. این تشبیهی است و تلقی نادرستی نیز نیست، اما باز این پرسش مطرح میشود که واقعا در درون آدم چه میگذرد که بر نفس یا عقل پیروز میشود؟ هنگامی این پرسش اهمیت بیشتری پیدا میکند که میببینیم برخی کارهاست که هم با حکم عقل و هم با حکم نفس انجامپذیر است. چگونه است که در انجام عمل واحد یک جا عقل غالب است و یک جا نفس؟ غذاخوردن یک کار است، اما روز ماه مبارک رمضان به حکم نفس است و پس از مغرب به حکم عقل. این مسئله بسیار مهمی در فلسفه اخلاق است که متأسفانه بنده در طول دوران طلبگی بیان قانعکنندهای در زمینه آن پیدا نکردم. تصور بنده این است که این مسئله وقتی حل میشود که ما فلسفه وجودی انسان را بشناسیم و بدانیم هدف از خلقت انسان چیست.
خداوند متعال موجودات ذیشعوری را آفریده است که فقط به خیر گرایش دارند و اصلا به شرور میل پیدا نمیکنند. نام این موجودات ملائکه است و تا آخر همان طور که آفریده شدهاند باقی میمانند. اراده حکیمانه خداوند این بود که مخلوقی بیافریند که خودش بتواند راه خوب و بد را انتخاب کند و با اختیار خودش به هدف خلقتش برسد. راه این مخلوق یک طرفه نیست و همیشه برای انتخاب دو راه دارد. این موجود طبق یک تمثیل در نقطهای قرار گرفته است که یک مسیر تعالی دارد و یک مسیر تنزل. آن خطی که رو به بالا میرود به طرف خداست و آن که پایین میرود به طرف جهنم. نام این اسفل السافلین است و نام آن اعلی علیین. انسان در این وسط واقع شده است و از وقتی که به تکلیف میرسد، اختیار دست اوست؛ هم میتواند بالا برود و هم میتواند پایین برود. افزون بر اینکه میتواند راهش را نیز عوض کند؛ میتواند بالا برود و دوباره برگردد همچنانکه وقتی تنزل کرد میتواند دوباره تصمیم بگیرد و راهش را عوض کند. یعنی دایره اختیارش تنها در نقطه اول نیست که اگر این راه را انتخاب کرد تا آخر همین باشد. تا زنده است میتواند راهش را عوض کند.
این عالم ظرف انتخاب و اختیارش است، ولی نهایتا به یک نقطهای میرسد که آن نقطه ثبات است. به آنجا که رسید دیگر هیچ تغییری نمیکند. آنهایی که به جهنم میروند، فرشتگان برمیگردند و در جهنم را میبندند حتی پشت در را هم میاندازند و آن را قفل میکنند؛ فِی عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ؛[1]عَلَیهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَة؛[2] برای کسانیکه در نهایت به جهنم میروند دیگر امید بیرون آمدن نیست. حتی التماس میکنند که یک روز از عذاب ما را کم کنید، اما فایدهای ندارد؛ ادْعُوا رَبَّكُمْ یخَفِّفْ عَنَّا یوْمًا مِّنَ الْعَذَابِ؛[3] قَالَ اخْسَؤُوا فِیهَا؛[4] با تعبیر تحقیرآمیزی میفرماید: گم شوید! شما جایتان همین جاست و هیچ تغییری هم نمیکند. آنهایی هم که به بهشت رفتند، در آن جا ثابت هستند. آنجا هیچ تغییری نمیکند. هر چه تغییر لازم است در عالم برزخ یا در آغاز قیامت واقع میشود، اما وقتی به بهشت خلد رفتند دیگر ثابتند. آنچه تعیین میکند که اینجا باشند یا آنجا، اعمال گذشته و برآیند آنهاست.
خداوند انسان را برای جهنم خلق نکرده است، هدف او رحمت است، اما برای اینکه عالیترین رحمت را به مخلوقی بدهد، باید آن مخلوق راهش را خودش انتخاب کند و امتحانش را پس بدهد تا ثابت کند که من لیاقت این رحمت را دارم. به خاطر اینکه آن هدف تحقق پیدا کند، باید عذابی نیز برای متخلفان باشد. اختیار یک طرفه نمیشود. باید جهنمی هم باشد که اگر طرف اهل تخلف و عصیان بود بداند چه نتیجهای دارد و آگاهانه انتخاب کند. بنابراین جهنم رفتن مطلوب بالعرض است. هدف اصلی و اولیه خدا رحمت است، اما از آنجا که دادن اعلی مراتب رحمت تابع انتخاب خود شخص است، باید راه دیگری نیز باشد که بالعرض مطلوب است. عمر آدمیزاد در این دنیا مهلتی است که برای انتخابها دارد تا هر چه بیشتر با انتخاب خودش برای دریافت آن رحمت بیپایان الهی آمادگی پیدا کند. هر لحظه باید دهها و صدها نوع گزینه جلویش باشد، تا انتخاب کاملتر باشد. اگر انتخاب در دایره محدودی باشد، ارزشی هم که از آن حاصل میشود، محدود است. هرچه دایره انتخاب وسیعتر باشد، ترقیها یا تنزلهای بیشتری را پیش روی انسان میگذارد. از اینرو خداوند چیزهایی را در وجود انسان قرار داده است که دائما در هم تنیده میشوند و تأثیر و تأثر میگذارند و زمینه انتخاب جدیدی فراهم میشود.
اگر بیاندیشید میبینید که هر لحظه در درون ما غوغایی از زمینههای انتخاب است. هر لحظه دهها گزینه جلوی ماست؛ چشم، گوش، دست، پا، ظاهر، باطن، اخم، لبخند تا میرسد به مسائل اجتماعی و مسائل پیچیده سیاسی، مبارزات، جنگ، صلح و اطاعت از رهبری و.... من باور نمیکنم انسانی بتواند مجموع گزینههایی را که در عمرش واقع شده بشمارد. اگر آیه وَإِن تَعُدُّواْ نِعْمَتَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا؛[5] درست است، این مطلب هم درست است. هر نعمتی که میآید، امتحانی نیز همراه آن است. وقتی نعمتها قابل شماره نیست، امتحانات هم قابل شماره نیست. بساط عجیبی خدا آفریده است که هرچه انسان دقت میکند نمیتواند به عمق و عظمتش پی ببرد. فقط کار خودش است و هیچ کس دیگر نه عقلش میرسد که چنین کاری بکند و نه حتى ایدهاش به ذهنش میآید. انسان با دیدن فیلمی که در آن ده بیست داستان در هم تنیده شده است، تعجب میکند که چه فکر عجیبی داشتهاند و این داستانها را چگونه ساخته و به هم مربوط کردهاند. حال این عالم را در نظر بگیرید که کران ناپیداست و بین یک منظومه تا منظومه دیگرش میلیونها سال نوری فاصله است و هر ذرهای در آن به طوری آفریده شده که همه حکمت و مصلحت است. جز عظمت الهی کس دیگری نمیتواند چنین کاری بکند و بالاخره گل سر سبد این نظام مخلوقی است به نام انسان که میتواند به دست خودش، خودش را به بالاترین کمالات برساند یا به پستترین مقامات تنزل بدهد که از هر جانوری پستتر شود.
بخشی از چیزهایی که خداوند در این راه در اختیار انسان قرار داده است، برای زنده ماندن در این دنیاست. هدفی که خداوند دارد متوقف بر این است که این فرد مثلا حدود صد سال زنده باشد تا این کارها را انجام بدهد و انتخابهای مختلف را داشته باشد، اگر عمرش نصف شود روشن است که حکمت خداوند بهطور کامل عملی نشده است. باید غذا بخورد، از هوا استفاده کند، آب بنوشد و... تا این عمر ادامه پیدا کند. همین بخشی از فواید چیزهایی است که در اختیار انسان است و انسان میل دارد که از آنها استفاده کند؛ گرسنه میشود، باید احساس گرسنگی کند تا به سراغ غذا برود و زنده بماند. اگر میل به غذا نداشته باشد، فراموش میکند که در عالم غذاخوردنی هم وجود دارد و به کاری دیگر سرگرم میشود. در نتیجه انرژی بدن تمام میشود و میمیرد. خود اینکه انسان اشتهای غذاخوردن داشته باشد، کار حکیمانهای است. اگر نباشد حکمت الهی تحقق پیدا نمیکند. باز حکمت الهی این نبود که فقط یک انسان زنده بماند. ابتدا فقط آدم و حوا خلق شدند، ولی حکمت الهی اقتضا میکرد که میلیاردها انسان آفریده شوند. اگر بخواهد این تکثر پیدا شود و زمینه برای رحمتهای بیپایان الهی از لحاظ کثرت افراد پیدا شود، باید غریزه جنسی باشد و انسان را به توالد و تناسل وادار کند. بنابراین وجود غریزه جنسی نیز از حکمتهای بزرگ خداست و مقتضای همان حکمت اصلی است که هر چه بیشتر به موجودات ذیشعور مختار رحمت بدهد.
انسان برای زندگی و استفاده از امکانات این عالم نیازمند معلومات بسیاری است. بسیاری از اینها تجربیاتی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. پس انسانها باید با هم زندگی کنند و به کمک هم خطرها را دفع و منافع را جلب کنند. باید به همدیگر چیز یاد بدهند و تجربیاتشان را به دیگران منتقل کنند. و بالاخره انسان برای پیداکردن راه صحیح زندگی به تعلیم و تعلم و رشد عقلانی نیاز دارد که باز اقتضا میکند که انسانها به هم گرایش داشته باشند و با هم انس بگیرند و بخواهند با هم زندگی کنند. اگر انسانها از یکدیگر بدشان بیاید یا نسبت به هم بیتفاوت باشند، شاگردی کنار معلم نمیماند و معلم علاقه ندارد چیزی را به شاگردش یاد بدهد. در این صورت هر کسی میبایست خودش از صفر شروع و تجربه کند. انتقال تجربهها و پدیدآمدن علوم مختلف در صورتی است که زندگی اجتماعی باشد که از یک طرف موجب تکثیر نسل و از یک طرف موجب افزایش معلومات میشود. در هر بابی از میلهایی که خداوند در انسان قرار داده است، وارد شوید با هزاران حکمت روبهرو میشوید. بنابراین هیچکدام از امیال، گرایشها و قدرتهایی که خدا در وجود انسان قرار داده است خودبهخود بد نیست. بلکه به یک معنا همه آنها خوب است؛ چون وسایلی است برای تحقق حکمت الهی؛ الَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ.[6] از این دید، مجموع این عالم، نظام احسن است و حسن تکوینی دارد.
اکنون این پرسش مطرح میشود که چرا خداوند این عالم را با این ویژگیها آفرید؟ چرا انسان را از ابتدا در بهشت نیافرید که همیشه آنجا باشد و اصلا نمیرد؟ پاسخ این است که همه اینها براساس همان حکمت است. از آنجا که رسیدن به آن مقام در گرو انتخاب و اختیار است باید در این عالم تحولاتی باشد که هر روز گزینهها و امتحانات جدیدی را پیش رو داشته باشد. وقتی انسان امتحانش را داد و به آن جایی رسید که باید برسد، دیگر ماندنش در این عالم حکمتی ندارد؛ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً؛[7] وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِی الْخَلْقِ؛[8] روز به روز ضعیفتر، عاجزتر، مریضتر، و خستهتر میشود و بالاخره به نقطه مرگ منتهی میشود. دوران امتحان همیشه محدود است، اما نتایجش طولانی است. زندگی دنیا برای امتحان، برای خودسازی و برای انتخاب مسیر نهایی محدود است، اما نتیجهاش ثابت است.
نکته دیگر اینکه همه چیزهایی که خداوند در جهت زندهماندن، کسب معلومات، تغییر زمینههای امتحان و... در اختیار انسان میگذارد در صورتی است که به آن غرض اصلی صدمه نزند. اگر آزادیها به جایی رسید که از آن سوءاستفاده شد، اگر فساد آن قدر شایع شد که اصل آن غرض به خطر افتاد، این مهلت از انسان گرفته میشود. حضرت نوح حدود هزار سال قومش را دعوت و راهنمایی کرد و به جایی نرسید. در آخر دست به دعا برداشت و گفت خدایا من شبانهروز اینها را راهنمایی کردم، ولی اکنون به جایی رسیدهاند که دیگر در فرزندانشان هم آدم خوبی پیدا نخواهد شد؛ وَلَا یَلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا[9] اینجاست که عذاب نازل میشود و همه آنها غرق میشوند. بنا بود این جا باشند تا راه کمال و سعادت را انتخاب کنند. هدف اصلی آنهایی بودند که راه صحیح را انتخاب میکردند، دیگران طفیلی بودند. اگر بنا شد که دیگر اصلا انتخاب صحیح تحقق پیدا نکند و همه راه فساد بروند، دیگر زنده نگه داشتن اینها حکمتی ندارد و اصل دیگری از آنچه در تدبیر الهی پیشبینی شده مقدم میشود.
گفتیم خوردن حکمت دارد و برای این است که ما زنده بمانیم. غریزه جنسی حکمت دارد و باعث بقای نسل انسان میشود. همچنین تجربههای علمی و تعلیم و تعلم نیز دارای حکمت است. اکنون نوبت سخن درباره ملاک خوبیها و بدهاست. چه چیزی باعث میشود کاری خوب یا بد شود؟
همانگونه که بیان شد، هدف اصلی این است که این موجود به انتخاب خودش راهی را بپیماید تا لیاقت بهترین رحمتهای الهی را پیدا کند. روشن است که هرچه به او در پیمودن این راه کمک کند خوب است. بنابراین خوبی و بدی واقعی از ارتباط کار با هدف آفرینش سنجیده میشود. کارهایی که ما میکنیم اگر مستقیما در رسیدن به آن هدف مؤثر باشد، خود مطلوب بالذات است، ولی همه کارهای دنیا اینگونه نیست. کارهای دنیا زنجیره فعالیتهایی است که هر کدام مقدمه کار دیگری است تا انسان را به هدف بالاتری برساند که آن، هدف اصلی است. اگر این زنجیره در مسیری قرار بگیرد که در نهایت ما را به آن هدف نهایی برساند، همه خوب است؛ زیرا هر کدام انجام نگیرد کار بعدی تحقق پیدا نمیکند و ما را به هدف نمیرساند. همه اینها خوب و ارزشمند است، چون هر کدام مقدمه موقعیت دیگری است که آن موقعیت ارزشمندتر از خود این کار است و میتواند ما را تدریجا به هدفی برساند که ارزش مطلق دارد و دیگر بالاتر از آن ارزشی برای ما تصور نمیشود.
نکته دیگر تفاوت ارزش عمل افراد است. فرض کنید دو نفر وارد مسجد میشوند و هر دو مثل هم نماز میخوانند، ولی این دو در عمل با هم تفاوتی دارند که هیچ نمودی ندارد. یکی از آنها در دلش این است که مسجدیان ببینند که چه نماز خوبی خوانده است و دیگری در دلش این است که ای کاش اینها مرا نمیدیدند و من فقط با خدای خودم گفتوگو داشتم. چگونه نماز اولی او را جهنمی و نماز دومی او را بهشتی میکند؟ این تفاوت در خوبی و بدی از کجا پیدا میشود؟
در پاسخ باید گفت این همان امتیاز بزرگی است که فلسفه اخلاق دینی بر سایر فلسفههای اخلاق معروف دارد. نظامی که تاکنون درباره آن سخن میگفتیم، نظام قالبهاست، اما این قالبها روحی دارند و آن روح توجه به خدا و احساس بندگی در مقابل خداست. اگر آن روح در این کار دمیده شده باشد، موثر است، ولی اگر نباشد، قالب تهی است و ممکن است ضرر هم داشته باشد. بنابراین غیر از اینکه قالب رفتار ما باید به گونهای باشد که ما را برای نزدیک شدن به هدف نهایی کمک کند، روح این اعمال نیز باید بهگونهای باشد که این عمل را لایق آن هدف بسازد. اینکه در اسلام این همه روی نیت تکیه شده است و حتی گفته شده نیت مؤمن بهتر از عملش است، بهخاطر همین مسئله است. بعضی از این چیزها را ما با عقل خودمان نیز میفهمیم. فردی را فرض کنید از روی مسخره جلوی شما میآید خم و راست میشود. روشن است که ارزشی برای اینکار قائل نمیشوید. عقل ما میفهمد که اینجا با نیت، ارزش کار تعیین میشود. در حدیث قدسی داریم که خدا میفرماید: آیا کسی که به نماز میایستد و توجهاش به دیگران است، نمیترسد که او را به صورت الاغی مسخ کنم؛ آیا بنده من، مرا مسخره کرده است؟[10] حاصل مطلب اینکه کار خوب در منطق اسلام عبارت از کاری است که قالب آن به نزدیک شدن انسان به هدف نهایی کمک کند و در آن روح بندگی و اخلاص هم باشد.
در روایت داریم اگر کسی در روزی که ثواب روزهاش از همه روزههای سال بیشتر است (عید غدیر) روزه مستحبی گرفته است و احساس میکند که دوست مؤمنش مایل است که او آن روز مهمان او باشد، اگر نگوید که من روزه هستم و فقط برای خدا و برای شاد کردن دل برادر مؤمن از غذای او تناول کند، هفتاد برابر ثواب روزه روز عید غدیر به او میدهند. این ثواب بهخاطر آن نیت است؛ او خورد تا برادر مؤمنش را شاد کند. نیت این قدر ماهیت کار را منقلب میکند. حال شما ارزش کار کسانی را حساب کنید که در جبهه شرکت میکنند؛ همه هستیشان را پای رضایت خدا میگذارند. چقدر انسان در زندگی خودش، خانوادهاش و بستگانش آرزو دارد؛ میخواهد بچههایش را بزرگ کند، دامادی و عروسیشان را ببیند؛ این فرد همه اینها را کنار میگذارد و در جوانی به جبهه میرود و آرزو میکند که به شهادت برسد. چنین کسی از هنگامی که از خانه بیرون میآید، فرشتگان برای او استغفار میکنند و برایش ثواب مینویسند تا وقتی که روی زمین میافتد و آخرین نفسها را میکشد. چه بسا سرش در دامان سیدالشهدا و امامان معصوم و پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهم اجمعین باشد. البته شهدا نیز همه مساوی نیستند و این مقامات بسته به مراتب نیت فرد دارد؛ اینکه اخلاصش چقدر است، خدا را چقدر میشناسد و چگونه حاضر است برای خدا فداکاری کنید؟ هر قدر معرفت، محبت و اخلاصش بیشتر باشد، ثوابش بیشتر است. هرچه دلبستگیاش به پیشرفت اسلام و تحقق احکام اسلام و ارزشهای اسلامی بیشتر باشد ارزش کارش بیشتر است. کار همان کار است اما آن مبادی نفسانی که در قلب اوست، روح این کار است و آن است به کار ارزش میبخشد. انشاءالله در جلسه آینده این بحث را دنبال میکنیم.
[1]. همزه، 9.
[2]. بلد، 20.
[3]. غافر، 49.
[4]. مؤمنون، 108.
[5]. ابراهیم، 34.
[6]. سجده، 7.
[7]. روم، 54.
[8]. یس، 68.
[9]. نوح، 27.
[10]. أَمَا یَخَافُ الَّذِی یُحَوِّلُ وَجْهَهُ فِی الصَّلَاةِ أَنْ یُحَوِّلَ اللَّهُ وَجْهَهُ وَجْهَ حِمَار (عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج1، ص 322).