شامل:
— کیفیت نیاز فلسفه به شناختشناسی
— امکان شناخت
— بررسی ادعای شکگرایان
— رد شبههٔ شکگرایان
با توجه به مفهوم وسیع شناخت که شامل هر نوع آگاهی و ادراکی میشود، مسائل فراوانی را میتوان در بخش شناختشناسی مطرح کرد که برخی از آنها رسماً در این علم عنوان نمیشود، مانند بحث دربارهٔ حقیقت وحی و الهام و انواع مکاشفات و مشاهدات عرفانی. اما مسائلی که معمولاً در این شاخه از فلسفه مورد بحث قرار میگیرد، بر محور حس و عقل دور میزند، ولی ما همه آنها را نیز در اینجا مطرح نمیکنیم؛ زیرا هدف اصلی، توضیح ارزش ادراک عقلی و تثبیت موضع برحق فلسفه و صحت روش تعقلی آن است. ازاینرو تنها به مسائلی خواهیم پرداخت که برای متافیزیک و خداشناسی و ضمناً برای بعضی دیگر از علوم فلسفی مانند روانشناسی فلسفی و فلسفه اخلاق مفید باشد.
در اینجا ممکن است سؤالی مطرح شود که مبادی تصدیقی علم شناختشناسی چیست و در کجا اثبات میشود؟ و پاسخ این است که شناختشناسی نیازی به اصول موضوعه ندارد و مسائل آن تنها براساس بدیهیات اولیه تبیین میشود.
سؤال دیگری که ممکن است مطرح شود این است که اگر حل مسائل هستیشناسی و دیگر علومی که با روش تعقلی مورد بررسی قرار میگیرند، متوقف بر اثبات این مسئله است که آیا عقل، توان حل اینگونه مسائل را دارد یا نه، لازمهاش این است که فلسفه اُولی هم نیازمند به علم شناختشناسی باشد و این علم باید مبادی تصدیقی فلسفه را نیز اثبات کند، در صورتی که قبلاً گفته شد فلسفه نیاز به هیچ علم دیگری ندارد.
ما در درس هفتم اشارهای به پاسخ این سؤال کردهایم و اینک به بیان پاسخ دقیق آن میپردازیم:
اولاً، قضایایی که مستقیماً مورد نیاز فلسفه اُولی است، در واقع قضایای بدیهی و بینیاز از اثبات است و توضیحاتی که پیرامون این قضایا در علم منطق یا شناختشناسی داده میشود، در حقیقت بیاناتی است تنبیهی نه استدلالی؛ یعنی وسیلهای است برای توجهدادن ذهن به حقایقی که عقل بدون نیاز به استدلال، آنها را درک میکند. نکته مطرح کردن اینگونه قضایا در این علوم، این است که شبهاتی دربارهٔ آنها به وجوده آمده که منشأ توهمات و تشکیکاتی شده است، چنانکه دربارهٔ بدیهیترین قضایا، یعنی محال بودن تناقض هم چنین شبهاتی پدید آمده، تا آنجا که بعضی پنداشتهاند که تناقض نهتنها محال نیست، بلکه اساس همه حقایق است!
شبهاتی که دربارهٔ ارزش ادراک عقلی مطرح شده نیز از همین قماش است و برای پاسخگویی به این شبهات و زدودن آنها از اذهان است که این مباحث مطرح میشود. در واقع، نامگذاری این قضایا به مسائل علم منطق یا مسائل شناختشناسی، از باب مسامحه یا استطراد یا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر کسی ارزش ادراک عقلی را هرچند بهصورت ناخودآگاه نپذیرفته باشد، چگونه میتوان با برهان عقلی برای او استدلال کرد؟! چنانکه همین بیان، خود بیانی عقلی است (دقت شود).
ثانیاً، نیاز فلسفه به اصول منطق و معرفتشناسی، در حقیقت برای مضاعف کردن علم، و بهاصطلاح برای حصول علم به علم است. توضیح آنکه کسی که ذهنش مشوب به شبهات نباشد، میتواند برای بسیاری از مسائل استدلال کند و به نتایج یقینی هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقی باشد، بدون اینکه توجهی داشته باشد که مثلاً این استدلال در قالب شکل اول بیان شده و شرایط آن چیست، یا توجهی داشته باشد که عقلی وجود دارد که این مقدمات را درک میکند و صحت نتیجه آنها را میپذیرد. از سوی دیگر ممکن است کسانی برای ابطال اصالت عقل یا متافیزیک دست به استدلالاتی بزنند و
ناخودآگاه از مقدمات عقلی و متافیزیکی استفاده کنند، یا برای ابطال قواعد منطق براساس قواعد منطقی استدلال کنند، یا حتی برای ابطال محال بودن تناقض ناخودآگاه به خود این اصل تمسک نمایند، چنانکه اگر به ایشان گفته شود این استدلال شما در عین حال که صحیح است باطل است، ناراحت شوند و آن را حمل بر استهزاء نمایند.
پس در واقع نیاز استدلالات فلسفی به اصول منطقی یا اصول شناختشناسی، از قبیل نیاز مسائل علوم به اصول موضوعه نیست، بلکه نیازی ثانوی و نظیر نیاز قواعد این علوم به خود آنهاست؛ یعنی برای مضاعف شدن علم و حصول تصدیق دیگری، متعلق به این تصدیقات میباشد. چنانکه در مورد بدیهیات اولیه نیز گفته میشود که نیاز به اصل محال بودن تناقض دارند و معنای صحیح آن همین است؛ زیرا روشن است که نیاز قضایای بدیهی به این اصل، از قبیل نیاز قضایای نظری به قضایای بدیهی نیست، وگرنه فرقی بین قضایای بدیهی و نظری باقی نمیماند و حداکثر میبایست اصل محال بودن تناقض را به عنوان تنها اصل بدیهی معرفی کرد.
هر انسان عاقلی بر این باور است که چیزهایی را میداند و چیزهایی را میتواند بداند. ازاینرو برای کسب اطلاع از امور مورد نیاز یا مورد علاقهاش کوشش میکند. بهترین نمونهٔ اینگونه کوششها بهوسیله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته که رشتههای مختلف علوم و فلسفه را پدید آوردهاند. پس امکان و وقوع علم، مطلبی نیست که برای هیچ انسان عاقلی که ذهنش بهوسیله پارهای از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و یا حتی قابل تردید باشد، و آنچه جای بحث و بررسی دارد و اختلاف دربارهٔ آن معقول است، تعیین قلمرو علم انسان و تشخیص ابزار دستیابی به علم یقینی، و راه بازشناسی اندیشههای درست از نادرست و مانند آنهاست.
ولی چنانکه در بحثهای گذشته اشاره شد، بارها در اروپا موج خطرناک شکگرایی
پدید آمده و حتی اندیشمندان بزرگی را در کام خود فرو برده است و تاریخ فلسفه از مکتبهایی نام میبرد که مطلقاً منکر علم بودهاند، مانند سوفیسم (سوفسطاییگری)، سپتیسیسم (شکگرایی) و آگنوستیسیسم (لاادریگری). اگر نسبت انکار علم بهطور مطلق به کسانی صحیح باشد، بهترین توجیهش این است که ایشان مبتلا به وسواس ذهنی شدیدی شده بودند، چنانکه گاهی چنین حالاتی نسبت به بعضی از مسائل برای افرادی رخ میدهد و در واقع باید آن را نوعی بیماری روانی به حساب آورد.
باری! ما بدون اینکه به بررسی تاریخی دربارهٔ وجود چنین کسانی بپردازیم، یا دربارهٔ انگیزهٔ ایشان در این اظهارات جستوجو کنیم، یا پیرامون صحت و سقم نسبتهایی که به ایشان داده شده به کنکاش بپردازیم، سخنان نقلشده از آنان را شبهات و سؤالاتی تلقی میکنیم که باید به آنها پاسخ داده شود؛ کاری که درخور یک بحث فلسفی است، و سایر مطالب را به پژوهشگران تاریخ و دیگران وامیگذاریم.
سخنانی که از سوفیستها و شکاکان نقل شده، از یک نظر به دو بخش تقسیم میشود: یکی آنچه دربارهٔ وجود و هستی گفتهاند، و دیگری آنچه دربارهٔ علم و شناخت اظهار کردهاند. یا سخنان ایشان دو جنبهٔ دارد: یک جنبهٔ آن مربوط به هستیشناسی، و جنبهٔ دیگر آن مربوط به شناختشناسی است؛ مثلاً عبارتی که از افراطیترین سوفیستها (گرگیاس) نقل شده که «هیچ چیزی موجود نیست، و اگر چیزی وجود میداشت قابل شناختن نمیبود، و اگر قابل شناختن میبود قابل شناساندن به دیگران نمیبود»، جمله اول آن مربوط به هستی است که باید در بخش هستیشناسی مورد بررسی قرار گیرد، ولی جمله دوم آن مربوط به بحث فعلی (شناختشناسی) است و طبعاً در اینجا به بخش دوم میپردازیم و بخش اول را در مبحث هستیشناسی مورد بررسی قرار خواهیم داد.
نخست این نکته را خاطرنشان میکنیم که هرکس در هر چیزی شک کند، نمیتواند در
وجود خودش و در وجود شکش و نیز وجود قوای ادراکی، مانند نیروی بینایی و شنوایی و وجود صورتهای ذهنی و حالات روانی خودش شک کند، و اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید، یا بیماری است که باید معالجه شود یا بهدروغ و برای اغراض سوئی چنین اظهاری میکند که باید تأدیب و تنبیه شود.
همچنین کسی که به بحث و گفتوگو میپردازد یا کتاب مینویسد، نمیتواند در وجود طرف بحث یا در وجود کاغذ و قلمی که با آن مینویسد شک کند. نهایت این است که بگوید همه آنها را در درون خودم درک میکنم و در وجود خارجی آنها شک دارم، چنانکه ظاهر سخنان «بارکلی» و بعضی دیگر از ایدئالیستها این است که ایشان همه مدرَکات را فقط به عنوان صورتهای درونذهنی میپذیرفتهاند و وجود خارجی آنها را انکار میکردهاند، ولی وجود انسانهای دیگری را که دارای ذهن و ادراک هستند قبول داشتهاند. ولی چنین نظری به معنای نفی مطلق علم یا مطلق وجود نیست؛ بلکه انکار موجودات مادی ـ چنانکه از بارکلی نقل شده ـ به معنای انکار بعضی از موجودات، و شک در آنها، به معنای شک دربارهٔ بعضی از معلومات است.
حال اگر کسی ادعا کند که «هیچ شناخت یقینی، امکان ندارد»، از وی سؤال میشود که آیا این مطلب را میدانی یا دربارهٔ آن شک داری؟ اگر بگوید «میدانم»، پس دستکم به یک شناخت یقینی اعتراف کرده، و بدینترتیب ادعای خود را نقض کرده است، و اگر بگوید «نمیدانم»، معنایش این است که احتمال میدهم معرفت یقینی ممکن باشد، پس از سوی دیگر سخن خود را ابطال نموده است.
اگر کسی بگوید «من دربارهٔ امکان علم و شناخت جزمی، شک دارم»، از وی سؤال میشود که «آیا میدانی که شک داری یا نه؟»، اگر پاسخ دهد «میدانم که شک دارم»، پس نهتنها امکان، بلکه وقوع علم را هم پذیرفته است، اما اگر بگوید «در شک خودم هم شک دارم»، این همان سخنی است که یا به علت مرض و یا از روی غرض گفته میشود و باید به آن پاسخ عملی داد.
با کسانی که مدعی نسبی بودن همه شناختها هستند و میگویند هیچ قضیهای بهطور مطلق و کلی و دائمی صحیح نیست نیز میتوان چنین گفتوگویی را انجام داد؛ یعنی میتوان به ایشان گفت همین قضیه که «هیچ قضیهای بهطور مطلق صحیح نیست»، آیا مطلق و کلی و دائمی است، یا نسبی و جزئی و موقت؟ اگر همیشه و در همه موارد و بدون هیچ قید و شرطی صادق است، پس دستکم یک قضیهٔ مطلق و کلی و دائمی ثابت میشود و اگر خود این علم هم نسبی است، معنایش این است که در بعضی از موارد صحیح نیست و ناچار موردی که این قضیه دربارهٔ آن صدق نمیکند، قضیهای مطلق و کلی و دائمی خواهد بود.
شبههای که سوفیستها و شکگرایان به آن تمسک جستهاند و آن را به صورتهای گوناگون و با ذکر مثالهای مختلفی بیان کردهاند این است: گاهی انسان از راه حس به وجود چیزی یقین پیدا میکند، ولی بعداً متوجه میشود که خطا کرده است، پس معلوم میشود که ادراک حسی، ضمانت صحت ندارد. به دنبال آن، چنین احتمالی پیش میآید که از کجا سایر ادراکات حسی من خطا نباشد، و شاید روزی بیاید که به خطا بودن آنها هم پیببرم. همچنین گاهی انسان از راه دلیل عقلی، اعتقاد یقینی به مطلبی پیدا میکند، اما پس از چندی میفهمد که آن دلیل درست نبوده و یقینش مبدل به شک میشود. پس معلوم میشود که ادراک عقلی هم ضمانت صحت ندارد، و به همان ترتیب، احتمال خطا به سایر مدرَکات عقل هم سرایت میکند. نتیجه آنکه نه حس قابل اعتماد است، و نه عقل، و برای انسان جز شک باقی نمیماند.
در پاسخ باید گفت:
1. معنای این استدلال آن است که شما میخواهید از راه این دلیل به نتیجه منظورتان که همان صحت شکگرایی است برسید و به آن علم پیدا کنید و دستکم
بخواهید نظر خودتان را به این وسیله به طرف بقبولانید؛ یعنی انتظار دارید که او علم به صحت ادعای شما پیدا کند؛ در صورتی که مدعای شما این است که حصول علم مطلقاً محال است!
2. معنای کشف خطا در ادراکات حسی و عقلی این است که بفهمیم ادراک ما مطابق با واقع نیست، پس لازمهاش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراک است؛
3. لازمهٔ دیگر آن این است که بدانیم واقعیتی وجود دارد که ادراک خطایی ما با آن مطابقت ندارد، وگرنه خطا بودن ادراک، مفهومی نخواهد داشت؛
4. لازمهٔ دیگرش این است که خود ادراک خطایی و صورت ذهنی مخالف با واقع، برای ما معلوم باشد؛
5. و بالأخره باید وجود خطاکننده و حس یا عقل خطاکار را نیز بپذیریم؛
6. این استدلال خودش یک استدلال عقلی است (هرچند در واقع مغالطه است)، و استناد به آن به معنای معتبر شمردن عقل و ادراکات آن است؛
7. افزون بر اینها، در اینجا علم دیگری نیز مفروض است و آن این است که ادراک خطایی در عین خطا بودن نمیتواند درست باشد.
پس همین استدلال، مستلزم اعتراف به وجود چندین علم است و با این وصف چگونه میتوان امکان علم را مطلقاً انکار کرد و یا حتی در وقوع آن تشکیک نمود؟!
اینها همه پاسخهای نقضی به استدلال شکگرایان بود و اما حل مطلب و بیان وجه مغالطه در آن این است که صحت و خطای ادراکات حسی را به کمک دلایل عقلی اثبات میکنیم و اما اینکه گفته شد کشف خطا در یک ادراک عقلی موجب سرایت احتمال خطا به سایر ادراکات عقل میشود، صحیح نیست؛ زیرا احتمال خطا تنها در ادراکات نظری (غیربدیهی) راه دارد و اما بدیهیات عقلی که اساس براهین فلسفی را تشکیل میدهند، به هیچوجه قابل خطا نیستند، و توضیح خطاناپذیری آنها در درس نوزدهم خواهد آمد.
1. چون هدف ما از بررسی مسائل شناخت، تثبیت موضع برحق فلسفه الهی است، ازاینرو تنها به مسائلی از شناختشناسی خواهیم پرداخت که در این راه مفید باشد.
2. شناختشناسی نیاز به اصول موضوعهای که در علم دیگری بیان شود، ندارد.
3. نیاز فلسفه به شناختشناسی، از قبیل نیاز یک علم به علم دیگر برای اثبات اصول موضوعهاش نیست؛ زیرا اولاً، قضایای مورد نیاز فلسفه، قضایای بدیهی و غیرقابل انکار است، و ثانیاً، نیاز به اینگونه قضایا که در شناختشناسی مورد بحث واقع میشود، مانند نیاز به قضایایی که در علم منطق بیان میگردد، در واقع برای حصول علم به علم و مضاعف شدن شناخت میباشد.
4. امکان و تحقق شناخت، بدیهی و بینیاز از اثبات است، ولی از سوفیستها و شکاکان نقل شده که مطلقاً امکان آن را انکار میکردهاند.
5. ادعای عدم امکان شناخت، متضمن علم به این مطلب و ناقض خودش میباشد و همچنین ادعای نسبی بودن همه علوم و شناختها.
6. استدلال برای این ادعای نادرست، به خطاپذیری ادراکات حسی و عقلی نیز مستلزم چندین علم است: علمی که علیالفرض از این دلیل حاصل میشود؛ علم به خطا بودن بعضی از ادراکات حسی و عقلی؛ علم به واقعیتی که ادراک خطایی با آن مطابق نیست؛ علم به وجود خود ادراک خطایی؛ علم به خطاکننده؛ علم به اعتبار این استدلال که از شناختهای عقلانی تشکیل یافته است؛ و علم به محال بودن تناقض.
7. جواب حلی این شبهه آن است که صحت و خطای ادراکات حسی را به کمک دلایل عقلی اثبات میکنیم و این دلایل، مبتنی بر یک دسته از ادراکات عقلی است که خطایی در آنها راه ندارد و بههیچ وجه مورد شک و تردید واقع نمیشود، و خطابودن بعضی از ادراکات عقلی موجب سرایت احتمال خطا به همه آنها نمیگردد.